میراث حوزه اصفهان جلد 12

مشخصات کتاب

شابک : 30000 ریال : ج.1 : 964-92974-9-9 ؛ 30000 ریال: ج.2 : 964-9608-0-4 ؛ 30000 ریال: ج.3 : 964-96108-6-3 ؛ ج.4 : 964-96567-4-X ؛ 50000 ریال (ج. 4) ؛ 70000 ریال (ج. 5) ؛ 80000 ریال : ج.6 978-600-6146-08-9 : ؛ ج.7 978-600-6146-02-7 : ؛ 100000 ریال : ج.8 : 978-600-6146-11-9 ؛ 200000 ریال : ج.9 978-600-6146-33-1 : ؛ ج.10 978-600-6146-42-3 : ؛ ج.11 978-600-6146-45-4 : ؛ 35000 ریال (ج.12)

شماره کتابشناسی ملی : م 83-35172

عنوان و نام پدیدآور : میراث حوزه اصفهان/ به اهتمام احمد سجادی، رحیم قاسمی؛ [برای] مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان.

مشخصات نشر : قم : موسسه فرهنگی مطالعاتی الزهرا (س)، 1383 -

مشخصات ظاهری : ج.

فروست : مجموعه منشورات ؛ 2، 14، 17، 18،24، 28، 30

یادداشت : جلد سوم تا دهم به اهتمام محمدجواد نورمحمدی تالیف است.

یادداشت : جلد یازدهم به اهتمام محمدجواد نورمحمدی و سیدمحمود نریمانی تالیف است.

یادداشت : ج. 2 (چاپ اول: زمستان 1384).

یادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1386) .

یادداشت : ج. 4 (چاپ اول: زمستان 1386).

یادداشت : ج.5 (چاپ اول: 1387).

یادداشت : ج.6 (چاپ اول: 1389) .

یادداشت : ج.7 (چاپ اول: 1389) (فیپا).

یادداشت : ج.8 (چاپ اول:1390).

یادداشت : ج.9 (چاپ اول: زمستان 1391).

یادداشت : ج.10 (چاپ اول: 1392 (فیپا).

یادداشت : ج.11 (چاپ اول: 1393) (فیپا).

یادداشت : ج.12 (چاپ اول:تابستان 1394).

یادداشت : وضعیت نشر جلد چهارم تا دوازدهم: اصفهان: حوزه علمیه اصفهان، مرکز تحقیقات رایانه ای.

موضوع : اسلام -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : فلسفه اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : کلام -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : فقه جعفری -- متون قدیمی تا قرن 14

رده بندی دیویی : 297/04

رده بندی کنگره : BP11/س3م9 1383

سرشناسه : سجادی، احمد، 1344 - ، گردآورنده

شناسه افزوده : قاسمی، رحیم، 1351 -، گردآورنده

شناسه افزوده : حوزه علمیه اصفهان. مرکز تحقیقات رایانه ای

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

ص :1

اشاره

ص :2

میراث حوزه اصفهان

دفتر دوازدهم

به اهتمام

محمّدجواد نورمحمّدی

مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیّه اصفهان

ص :3

ص :4

میراث حوزه اصفهان / ج 12

به اهتمام: محمّدجواد نورمحمّدی

پژوهش: بخش احیاء تراث مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

ناشر: انتشارات مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

چاپ و لیتوگرافی: اسوه

نوبت چاپ: اوّل / تابستان 1394

شمارگان: 1000

بها: 35000 تومان

مرکز پخش: اصفهان _ خیابان شهید مطهری _ ابتدای خیابان اردیبهشت

مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

تلفن : 15 _ 2343610 _ 0311org . info@hozeh : E-mail

دورنگار : 2344610 _ 0311org . hozeh . WWW

ص :5

هوالشکور

این گرامی نامه که رسائل چندی است از فرزانگان علمی و معرفتی مکتب اصفهان به رسم ادب به پیشگاه آیت باهره الهی و یگانه دوران، صاحب آثار فاخر فراوان «کاشف اللثام»، علاّمه بهاءالدین محمد فاضل اصفهانی قدس سره تقدیم می گردد.

درباره این مجموعه

ص:6

«میراث حوزه اصفهان»مجموعه ای است نوپا،باطرحواره ای به وسعت عرصه:«رساله نگاری در پهنه یکهزار سال تلاش علمی،معرفتی دانشیانی که با حوزه علمیّه اصفهان پیوند داشته اند.

مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیّه اصفهان-که به امر مرجع عالیقدر حضرت آیة اللّه العظمی مظاهری«مدّ ظله العالی» تأسیس گردیده-این مجموعه را با هدف ارائه محقّقانه،شکیل و شایسته متون مورداشاره بنا نهاده است و با چشمداشت به لطف حضرت حق در این مسیر گام می نهد.در توضیح این مطلب اشاره به نکاتی چند بایسته است.

(الف)هرچند عنوان«رساله»عنوانی است عام و ریخته های قلمی خرد و کلان را به یکسان دربرمی گیرد.اما در اینجا به اقتضای متاخّران و معاصران،این کلمه به معنای«نگاشته های کم برگ»به کار رفته است.

(ب)«رساله نگاری»مفهومی است عام و مراد از آن همان معنای اصیل عامش می باشد،بدین ترتیب تألیف،ترجمه،تحشیه و دیگر ساحت های تلاش علمی قلمزنان می تواند در حیطه این مجموعه قرار گیرد.

(ج)حوزه زمانی این مجموعه،به هیچ دوره خاصّی محصور نمی باشد.امروزه،از سابقه یکهزار ساله حوزه علمیّه اصفهان آگاهی داریم،رساله هایی که در این مجموعه عرض می شود.می تواند سراسر این پهنه وسیع را دربرگیرد.

(د)پرواضح است که اگر در این شهر ابن سیناها،صاحب ابن عبادها و علاّمه مجلسی ها«قدس سرّهم»به تلاش علمی مشغول بوده اند،شیخ بهایی ها،و میردامادها و حکیم صهباها«قدس سرّهم»نیز در کنار تلاش علمی بس

ص:7

ارجمندشان به ذوق ورزی و تکاپوهای گرانقدر در زمینه هایی که نشانگر عالی ترین هیجانات روح انسانی است،هم می پرداخته اند.ازاین رو مجموعه حاضر دو حیطه«تلاش علمی و تکاپوی ذوقی»را همزمان در کنار هم عرضه خواهد کرد.

(ه)پیوند با«فضای علمی و معرفتی»حوزه علمیّه اصفهان،شرط اجتناب ناپذیر ورود نگاشته ها به این مجموعه است.

گذشته از علمی بودن آثار،تطابق آن با«فضای معرفتی»حوزه ای که اقیانوس های ناپیدا کرانه ای همچون مجلسی شیخ بهایی،میرداماد،محقّق خوانساری،فاضل هندی صدر المتألّهین،حکیم نوری،حکیم سبزواری«قدس سرّهم»را در خود پرورانده است شرطی است که این مجموعه بر حصول آن تأکید دارد.

(و)هدف این مجموعه«ارائه محقّقانه شکیل و شایسته این متون»می باشد.این عنوان می تواند مادّه و صورت مجموعه حاضر را مشخص سازد،زیرا ارائه«محقّقانه»این نگاشته ها،نشانگر مادّه مجموعه و ارائه«شکیل»آن نشان دهنده صورت آن است.به باور ما،ارائه«شایسته»نیز ارائه ای است که همزمان دو قید«محقّقانه»و«شکیل» بودن را به همراه داشته باشد.

بدین ترتیب،این مجموعه،می کوشد با استمداد از عنایات حضرت حقّ،متون فاخری که شرایط مذکور را حائز باشد، منتشر نموده و صفحات خود را بدان،زیور بخشید و در این راه،همدلی و همراهی همه محقّقان ارجمند را امید می برد.

و اللّه ولیّ التّوفیق مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

ص:8

فهرست مطالب

عنوان صفحه

مقدمه··· 25

معرفی رساله های دفتر دوازدهم··· 26

لباس التقوی، در حرمت غیبت

مؤلّف: ملا محمدصالح و ملا محمدحسین خاتون آبادی

تصحیح و تحقیق: محمدجواد نورمحمدی

مقدمه محقّق··· 31

نگاهی به زندگی میر محمدصالح خاتون آبادی··· 32

اشارتی به زندگی میر محمّدحسین خاتون آبادی··· 37

آثار و تألیفات··· 38

شیوه تحقیق رساله··· 38

خطبه مؤلّف··· 43

مقدمه: در بیان معنی غیبت و حقیقت آن··· 44

قیود هشت گانه تعریف غیبت··· 44

اول: غیبت انسان باشد··· 44

دوم: معین باشد نه مبهم··· 44

سوم: غایبانه باشد نه در جلوی او··· 45

چهارم: آنچه اسناد می دهد در او باشد··· 45

ص :9

پنجم: امری باشد که او را ناخوش آید··· 46

ششم: آن عیب را عرف نقص شمارد··· 46

هفتم: به قصد مذمت باشد··· 46

هشتم: مردم آن عیب را ندانند··· 47

باب اول: در بیان حرمت غیبت و سرّ حرمت آن··· 47

آیات و اخبار نهی از غیبت··· 48

اخبار عقوبت اخروی غیبت··· 52

اخبار عقوبت دنیوی غیبت··· 54

باب دوم: در بیان حرمت شنیدن غیبت و وجوب ردّ آن··· 55

باب سوم: در اقسام غیبت··· 57

نوع اول: اقسام آن به اعتبار تعدّد امور قبیحه··· 57

نوع دوم: اقسام آن به اعتبار تعدد طرق نسبت دادن امور مکروهه··· 58

قسم اول: یاد کردن به قول··· 58

قسم دوم: یاد کردن به فعل··· 59

قسم سوم: یاد کردن به کتابت··· 60

تتمیم: اتصاف غیبت به صفات ذمیمه دیگر··· 60

اول: نمیمه··· 60

نمیمه در آیات و روایات··· 61

حکمت حرمت نمیمه··· 63

دوم: کلام ذی اللسانین و ذی الوجهین··· 64

باب چهارم: در بیان کیفیت علاج غیبت و طریق محافظت خود··· 66

صفات و اسباب ده گانه غیبت··· 67

اول: متابعت خشم··· 68

دوم: همراهی با غیبت کنندگان··· 71

علاج به منع مصاحبت بَطله و فَسقه··· 72

سوم: مبارزه با اعداء از دوستان و اقربا··· 73

ص :10

علاج روایی این صفت ذمیمه··· 74

چهارم: در مقام برائت از انتساب امر شنیع··· 75

پنجم: قصد تفاخر و مباهات··· 76

ششم: حسادت··· 77

هفتم: برای شوخ طبعی و خوش صحبتی··· 79

نظر شهید ثانی در سخره و استهزاء··· 82

هشتم: ترحم و خیرخواهی خطاکارانه··· 83

نهم: در مقام تعجب و غفلت از شیطان··· 84

دهم: عداوت و غفلت منشأ گرفته از تقوی··· 84

باب پنجم: موارد جواز غیبت··· 86

اول: تظلّم··· 87

دوم: جرح شهود··· 87

سوم: شهادت··· 87

چهارم: استفتا··· 88

پنجم: نصیحت مستشیر··· 88

ششم: نهی از منکر··· 88

هفتم: وقایت اهل اسلام از ضلالت··· 88

هشتم: اطلاع سامع از موضوع··· 90

نهم: اشتهار به لقب و صفت نقص··· 90

دهم: استحقاق از جهت فسق··· 91

غیبت حیوانات··· 103

باب ششم: کیفیت توبه از غیبت و کفاره آن··· 103

تنبیهات پنج گانه··· 110

در خصوص لفظ استغفار··· 110

استحلال باید واقعی باشد··· 110

استحباب قبول عذر مغتاب··· 111

ص :11

حکم غیبت کسی که غیبت خود را مباح می کند··· 113

وجوب نیت در کفاره··· 114

موارد لازم در دفع عقاب بهتان و نمیمه··· 115

فهرست منابع··· 117

فضیلت زکات و خمس

مؤلّف: ملا محمدحسین خاتون آبادی

تصحیح و تحقیق: مصطفی صادقی

مقدمه محقّق··· 121

زندگینامه··· 121

تولد··· 122

وفات··· 124

واقعه ای پندآموز··· 125

میر محمدحسین در کلام بزرگان··· 125

اساتید··· 126

آثار و تألیفات··· 128

نسخه شناسی رساله و شیوه تحقیق··· 131

فضیلت زکات و خمس··· 135

در بیان فضیلت زکات··· 135

عقاب تارک زکات··· 138

فضیلت خمس و ثواب آن··· 140

مصرف خمس··· 141

عقاب تارک خمس··· 144

باب اول: بیان مسائل زکات··· 145

زکات نقره··· 145

ص :12

زکات طلای مسکوک··· 147

زکات غلات··· 150

زکات انگور··· 152

زکات انعام··· 153

شرایط وجوب زکات انعام··· 153

زکات گوسفند··· 153

زکات گاو··· 154

زکات شتر··· 155

مستحق زکات··· 157

باب دوم: بیان مسائل خمس··· 158

اول: غنائم··· 158

دوم: معادن··· 159

سوم: آنچه به واسطه غواصی به دست می آید··· 160

چهارم: گنج··· 161

پنجم: زمینی که کافر ذمی از مسلمان بخرد··· 163

ششم: مال حلال مخلوط به حرام··· 164

هفتم: زیاده بر مؤنه سال··· 165

مستحق خمس··· 168

فهرست منابع··· 171

الفوائد العشرة

مؤلّف: فقیه محقق اصولی حاج آقا منیرالدین بروجردی اصفهانی

تحقیق و تصحیح: مهدی باقری سیانی

مقدمه محقّق··· 175

آشنایی با «فوائد»··· 175

ص :13

آشنایی با موءلّف این اثر··· 177

ولادت و زادگاه··· 177

اساتید و شاگردان··· 178

مشایخ اجازه··· 179

مجازین··· 179

آثار علمی··· 180

وفات و مدفن··· 181

مؤلّف این اثر از نگاه دیگران··· 181

آشنایی با رساله حاضر··· 183

سخن پایانی··· 184

الفوائد العشرة··· 187

الفائدة الاولی: ما یعتبر فی کتب الأخبار··· 188

الفائدة الثانیة: ما یعتبر فی الحاکم الشرعی··· 190

الفائدة الثالثة: ما یعتبر فی الحدیث الوصوی··· 193

الفائدة الرابعة: فی الامامة··· 194

الفائدة الخامسة: عدم الربا بین الوالد و الولد··· 195

الفائدة السادسة: حکم تصرفات وصی بدون اذن ناظر··· 197

الفائدة السابعة: حکم تزویج إمراة فقدت زوجها··· 197

الفائدة الثامنة: فی حکم نفوذ أو عدم نفوذ حکم غیر الأهل··· 203

الفائدة التاسعة: فی علائم الوضع و الحقیقة··· 206

الفائدة العاشر: منشأ الاشتباه فی حال الراوی فی علم الرجال··· 206

فهرست منابع··· 207

شرح لسان المیزان

مؤلّف: بهاءالدّین محمّد حسینی مختاری نائینی

تصحیح و تحقیق: سید محمدحسن (پیمان) طباطبایی

ص :14

مقدمه محقّق··· 211

معرّفی مؤلّف··· 213

نام و نسب··· 213

سیر علمی و اساتید··· 216

1_ امیر سید روح الأمین مختاری نائینی رحمه الله ··· 217

2_ ملاّ محمّدباقر مجلسی اعلی اللّه مقامه الشریف··· 217

3_ جناب فاضل اصفهانی _ مشهور به فاضل هندی قدس سره ··· 218

4_ شیخ حرّ عاملی اعلی اللّه مقامه الشریف··· 219

شاگردان، فرزندان و معاصران··· 220

وفات و مدفن··· 221

جایگاه علمی··· 223

تألیفات··· 224

ادبیّت··· 227

تتمّه··· 228

معرّفی اثر··· 229

نسخ مورد بررسی و مراحل تصحیح··· 232

روند تصحیح··· 234

زندگینامه خودنوشت مختاری نائینی··· 235

مقدمه مؤلّف··· 255

أقسام الاعتقاد··· 255

بداهة ثبوت جهل المرکب··· 256

الضروری و النظری··· 258

بیان الحاجة إلی المنطق و تعریفه··· 258

الفنّ الأوّل فی المعرِّف··· 260

مباحث الألفاظ··· 260

ص :15

دلالة··· 260

أقسام المرکب··· 266

اعتبار الحیثیّة و عدم اعتبار القصد··· 267

الکلمات الوجودیّه··· 269

المتواطی و المشکّک··· 272

أقسام اللفظ الکثیر المعنی غیر متحد المعنی··· 274

فایدة··· 278

الدلالة لیست تابعة للإرادة··· 285

بیان··· 287

الجزئی و الکلّی··· 287

و هنا دقیقتان··· 287

النسب الأربع بین کلیّین و نقیضیهما··· 288

نقض مشهور··· 291

الجزئی الإضافی··· 292

معنی التصادق و التفارق··· 293

النسب بحسب التحقّق··· 295

فصلٌ فی الذاتیّ والعرضیّ و أقسامهما··· 296

الکلّیات الخمس··· 296

تفصیل للکلّیّات الخمسة··· 301

النوع حقیقیٌّ و إضافیٌّ··· 304

تناهی سلسلة الأجناس و الفصول··· 306

الفصل ممیّز و مقوّم و مقسّم··· 307

عدم تحقّق الفصل بلا جنس··· 308

الخاصة ممیّز عرضیّ··· 308

الخاصة مطلقةٌ فقط··· 309

الخاصة شاملة و غیر شاملة··· 311

ص :16

تحقیق··· 311

المعقولات الثانیة··· 311

الکلّی الطبیعی و المنطقی و العقلی··· 313

المقصود من الکلّی الطبیعی··· 314

وجود الکلّی الطبیعی فی الخارج··· 317

الدلیل علی وجود الکلّی الطبیعی··· 318

استدلال العلاّمة الرازی و جوابه··· 320

النزاع لفظیٌّ··· 322

الدلیل الثانی للنافین و جوابه··· 323

الوجود لغیره خارج عن محلّ النزاع··· 325

فرائد یتیمة و فوائد عظیمة تناسب ما مرّ من الکتاب··· 326

أُولیها: الترکیب فی المهیّة عقلیٌّ و الأجزاء متناهیة··· 326

الثانیة: الکلّی محمول بالطبع و الجزئی موضوع کذلک··· 328

أدلّة النافین··· 332

الثالثة: الجزئی لایکون کاسباً و لا مکتسباً··· 335

الرابعة: الفصل الحقیقی هی المبادئ الجوهریّة لا المفاهیم العرضیّة··· 340

الخامسة: الکلّی لا یتشخّص··· 342

مُعرّف للمُعرّف··· 343

المطلوب معلوم من وجه و مجهول من وجه آخر··· 343

شبهة··· 343

الفرق بین تصوّر الوجه و تصوّر الشیء بالوجه··· 344

تعریف المعرّف··· 345

شبهة امتناع التعریف··· 346

شرایط المعرّف··· 347

شبهة··· 348

تکملة··· 350

ص :17

للأقسام و الأحکام··· 350

اقسام الخلل فی مادّة المعرّف··· 351

امتناع اکتساب تصوّر من التصدیق و بالعکس··· 353

فهرست منابع··· 357

خلاصة النحو

مؤلّف: فاضل هندی، بهاءالدین محمد بن حسن اصفهانی هندی

تصحیح و تحقیق: سیّد مصطفی موسوی بخش

مقدمه محقّق··· 361

زندگی نامه فاضل اصفهانی رحمه الله ··· 365

خاندان··· 365

آثار پدر فاضل هندی··· 365

کودکی فاضل اصفهانی··· 366

تحصیلات··· 366

استادان··· 367

خانواده··· 367

شاگردان··· 367

مقام علمی و مرجعیّت··· 369

اجتهاد در عصر فاضل··· 370

خلاصة النحو··· 375

مقدمه: در آنچه متعلق است به لفظ اعرابی··· 376

مقصد اول : در آنچه متعلق است به اسم··· 377

مقاله اولی: در آنچه متعلق است به معرب··· 378

فصل : در بیان غیرمنصرف و احکام آن··· 384

باب اول: در اسماء مرفوعه··· 394

ص :18

قسم اول: فاعل··· 394

قسم دوّم: مفعول ما لم یسم فاعله··· 398

قسم سوّم: مبتدا··· 399

قسم چهارم: خبر مبتدا··· 403

باب دوّم: در آنچه متعلق است به اسماء منصوبه··· 406

قسم اول: مفعول مطلق··· 406

قسم دوّم: مفعول به··· 408

موضع اول: منادی··· 409

موضع دوّم: ما اضمر عامله علی شریطة التفسیر··· 416

موضع سوّم: تحذیر··· 419

موضع چهارم: اغراء··· 420

قسم سوّم: مفعول فیه··· 420

قسم چهارم: مفعول له··· 421

قسم پنجم : مفعول معه··· 422

قسم ششم : حال··· 423

قسم هفتم : تمیز··· 425

قسم هشتم: مستثنی··· 426

قسم نهم: خبر کان و اخوات آن··· 429

قسم دهم : اسم إنّ و اخوات آن··· 430

قسم یازدهم : اسم لای نفی جنس··· 431

قسم دوازدهم : خبر ما و لا المشبّهتین به لیس··· 432

باب سوّم: در اسماء مجروره··· 433

فصل··· 437

قسم اول : نعت··· 437

قسم دوّم: عطف به حرف··· 439

قسم سوّم: تأکید··· 442

ص :19

قسم چهارم : بدل··· 443

مقاله ثانیه : اسم های مبنی··· 444

قسم اول : مضمرات··· 445

قسم دوّم : اسماء اشاره··· 449

قسم سوّم : موصوله··· 449

قسم چهارم : اسماء افعال··· 452

قسم پنجم : اصوات··· 453

قسم ششم : مرکبات··· 454

قسم هفتم : اسماء مکنّی بها··· 455

قسم هشتم : بعضی از ظروف··· 456

فصل : در بیان معرفه و نکره··· 460

فصل : در بیان اسم عدد··· 462

فصل : در بیان مذکر و مؤنث··· 464

فصل : در بیان مفرد، مثنی، جمع··· 466

فصل : در آنچه تعلق به مصدر دارد··· 469

فصل : در آنچه متعلق است به اسم فاعل··· 470

فصل : در آنچه متعلق است به اسم مفعول··· 471

فصل : در آنچه متعلق است به صفت مشبّهه··· 471

فصل : در آنچه متعلق است به اسم تفضیل··· 472

مقصد ثانی : در آنچه متعلق است به فعل ها··· 474

فصل: در بیان جمله بعد از فعل··· 479

فصل : در بیان فعل مقاربه··· 481

فصل : در آنچه تعلق به فعل تعجب دارد··· 481

فصل : در آنچه متعلق است به فعل مدح··· 482

مقصد ثالث : در آنچه متعلق است به حرف··· 482

قسم اول : حروف جارّه··· 482

ص :20

قسم دوّم : حروف مشبّهة بالفعل··· 487

قسم سوّم : حروف عاطفه··· 488

قسم چهارم : حروف تنبیه··· 490

قسم پنجم : حروف ندا··· 490

قسم ششم : حروف ایجاب··· 490

قسم هفتم : حروف زایده··· 491

قسم هشتم : حرف تفسیر··· 491

قسم نهم : حروف مصدر··· 492

قسم دهم : حروف تحضیض492···

قسم یازدهم : حرف توقع (قد)··· 492

قسم دوازدهم : حرف استفهام··· 493

قسم سیزدهم : حروف شرط··· 494

قسم چهاردهم : حرف ردع··· 495

قسم پانزدهم: تاء تأنیث ساکنه··· 495

قسم شانزدهم : تنوین··· 495

قسم هفدهم : نون تأکید··· 495

قسم هجدهم : هاء سکت··· 496

فهرست منابع··· 497

کتابشناسی آثار ملا اسماعیل خاتون آبادی

تصحیح و تحقیق: علی کرباسی زاده

مقدمه محقّق··· 499

تولد، احوال و اساتید··· 499

آثار و تألیفات··· 500

فهرست منابع··· 513

فهرست نسخه های خطی حوزه

ص :21

علمیّه نجف آباد (بخش سوم)

تحقیق: سید محمود نریمانی

مقدمه محقّق··· 517

نسخه های نجف آباد··· 521

فهارس فنی

آیات··· 633

روایات··· 636

ائمه و معصومین علیهم السلام ··· 644

اشخاص··· 646

کتابها··· 666

مکانها··· 684

فرق و مذاهب··· 690

ص :22

ص :23

مقدمه

اشاره

اکنون که دفتر دوازدهم میراث حوزه علمیه اصفهان به محضر فرزانگان تقدیم می گردد، شکر بی حد و عد به درگاه خدا می بریم که تقدیر ذات ربوبی اش تدبیر این جمع را معتضد شد و این دفتر از میراث نیز رنگ حیات یافت.

مجموعه میراث حوزه اصفهان با توجه به تنوع علمی و موضوعی با فراوانی آثار نگاه و توجهی دوباره است به تکاثر حوزه اندیشه شیعی در مکتب اصفهان. این ارث معنوی و انباشتگی ثروت علمی، موهبتی است که پاسداشت آن بایسته و اجتناب ناپذیر است. اگر امروز بخواهیم از مسیر دانش سهمی وافر بپیمائیم و از مأدبه الهی حظّی کامل برگیریم، باید از این خوان نعمت حریصانه توشه برگیریم و خشت امروز علم و کمال و معنویت بر نهاده گذشتگان صالح خویش نهیم و به مسیر انسانیتی که آنان ره سپردند دل بسپریم که: «فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ(1)» آنچه امروز به مهر به دست ما رسیده باید به عشق نگه داری و نگهبانی شود همان گونه که سلف صالح همت کردند. بنگرید گزارشی از بحارالانوارِ معرفتِ نورانیانِ زمین و آسمان، اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را که این چنین بر ما روایت شده است: کسی به خدمت حضرت زهرا سلام اللّه علیها رسید و از آن حضرت حدیثی از احادیث پدرش را درخواست کرد. حضرت به فضه فرمود آن روایت را که بر کاغذی نوشته شده است بیاور. فضه، کنیز با معرفت فاطمه زهرا علیهاالسلام پس از جستجو اطلاع داد که روایت مورد نظر را نیافته است! حضرت زهرا سلام اللّه علیها ناراحت شدند و فرمودند: «وَیْحَکِ اُطْلُبِیها فَإنَّها تَعْدِلُ عِنْدِی حَسَناً و حُسَیْناً»(2)، وای بر تو پیدایش کن که ارزش این حدیث نزد من با حسن و حسینم برابر است.

====

1_ سوره مبارکه انعام، آیه 90.

2_ دلائل الامامة، ص 65.

ص :24

معرفی رساله های دفتر دوازدهم

در این دفتر نیز آثاری گرانبها از اسفار عالمان اصفهان تحقیق و پژوهش گردیده است که در اینجا به معرفی اجمالی آن می پردازیم.

1_ لباس التقوی

رساله ای است فارسی در تعریف، توصیف و بررسی ابعاد رذیله و ذمیمه غیبت که جناب ملا محمد صالح خاتون آبادی به درخواست مهد علیا مریم خانم بدان پرداخته است و فراغت از حضور در عرصه خاک او را از اتمام آن بی نصیب کرده و فرزند گرام وی ملا محمدحسین خاتون آبادی آن را به اتمام رسانده است. این رساله را می توان در شمار آثار پارسی نهضت پارسی نویسی در دوره صفویه برشمرد که به منظور ترویج علوم و معارف اسلامی در میان فارسی زبانان اتفاق افتاد. نویسنده توجه فراوانی به رساله کشف الریبه فی احکام الغیبه شهید ثانی داشته است.

2_ فضیلت زکات و خمس

این رساله نیز به فارسی نگارش شده و از قلم استوار فقیه و عالم برجسته خاندان خاتون آبادی ملا محمدحسین خاتون آبادی به ظهور پیوسته است. مؤلّف رساله را در یک مقدمه و دو باب و در فصول متعدد در بیان مسائل زکات و خمس تدوین کرده است. این رساله به همت جناب حجت الاسلام مصطفی صادقی تحقیق گردیده است.

3_ الفوائد العشرة

این رساله در بردارنده ده فائده از مجموعه فوائد فقیه و اصولی سترگ مکتب اصفهان، حاج آقا منیرالدین بروجردی اصفهانی است، موضوع این فوائد گوناگون در علوم مختلف اسلامی می باشد و بر مدار یک موضوع قرار نگرفته و به همت جناب حجت الاسلام مهدی باقری سیانی آماده گردیده است.

4_ شرح لسان المیزان

ص :25

از برکات و رشحات قلم سید الاعاظم مولانا بهاءالدین محمد بن محمدباقر مختاری نائینی است که در عرصه علوم معقول و علم منطق پرداخته است. این رساله شرح لسان المیزان خود مؤلّف است که پس از تألیف به خواهش یکی از شاگردانش به صورت مزجی شرح گردیده است، مختاری نائینی در نوع آثار خود با دقت ظرافت، زیبایی و تزیینی خاص مسائل علمی و عقلی را تحلیل و بررسی می کنند و آثار بسیار شایسته و ارزنده ای دارد امید است موفق به تحقیق آثار این بزرگوار بشویم. محقق ارجمند حجت الاسلام سید محمدحسن (پیمان) طباطبایی در مقدمه عالمانه خود بر اثر، نکات بایسته را در احوال و آثار مؤلّف و نیز پیرامون موضوع اثر و شیوه تحقیق آورده اند.

5 _ خلاصة النحو

ترجمه و نگارشی پارسی است از شرح کافیه که به همت بلند عالم پر تألیف اصفهان، بهاءالدین محمد بن حسن اصفهانی مشهور به فاضل هندی صورت انجام پذیرفته است.

این اثر در موضوع ادبیات عرب به زبان فارسی که آن را به طور خلاصه و مجمل بیان نموده اند و می توان گفت که تلخیص و ترجمه ای ارزنده از شرح کافیه مرحوم رضی می باشد. تولد وی در سال 1062 ق در اصفهان و فرزند تاج الدین حسن اصفهانی می باشد، دلیل این که ایشان از اهل اصفهان بوده ولی معروف و ملقب به فاضل هندی گردیده است، این بیان شده است که چون در سن کودکی با پدر خود به هند رفت، به فاضل هندی مشهور گردید. وی پس از 75 سال عمر و مجاهدت علمی در سال 1137 ق دعوت حق را لبیک گفته و در تخت فولاد اصفهان در تکیه ای که به نام خودشان نامیده شده است، دفن گردید.

6_ کتابشناسی آثار خاتون آبادی

این رساله به معرفی آثار عالم بزرگ ملا محمد اسماعیل خاتون آبادی ثانی از بزرگان عصر صفوی پرداخته است و در آن سی و شش اثر از آثار این بزرگ مرد معرفی گردیده است. در خاندان خاتون آبادی دو نفر به نام میر سید محمداسماعیل هستند که هر دو از اعاظم و فحولِ دانشمندان اصفهان به شمار می روند. یکی میر سید

ص :26

محمداسماعیل فرزند میر عمادالدین خاتون آبادی اصفهانی که این کتابشناسی بررسی و معرفی آثار اوست و دیگری میر سید محمد اسماعیل بن میر سید محمدباقر خاتون آبادی که پدربزرگ ملا اسماعیل خاتون آبادی ثانی است.

در ابتدای این رساله محقق محترم آقای علی کرباسی زاده شرحی از احوالات وی نیز ارائه کرده است.

7_ فهرست نسخه های خطی حوزه علمیه نجف آباد

این مجموعه بخش سوم و پایانی فهرست نسخه های خطی حوزه علمیه نجف آباد است که تقدیم محضر گرامیان می شود. این بخش نیز شامل بیش از یکصد نسخه خطی حوزه علمیه نجف آباد است که تاکنون فهرستی از آن ارائه نگردیده بود، و اکنون به خواست خدا به محضر علاقمندان و محققان تراث اسلامی تقدیم می گردد.

در پایان از سروران عزیز همکار در دفتر احیاء تراث مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان جناب حجت الاسلام سید محمود نریمانی که همت و دقت های علمی ایشان بسیار مؤثر و راه گشا بود و نیز آقایان سید مصطفی موسوی بخش و مصطفی صادقی که چاپ رساله را پیگیری کردند و سرکار خانم صدری و پوری که صبورانه حروف نگاری و صفحه آرایی این اثر را انجام داده اند سپاسگزارم.

امیدوارم این مجموعه و همکاران، مورد توجه و لطف حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه قرار گرفته و حیات طیبه همه سروران به برکت عنایات خاص آن حضرت تضمین گردد.

آمین _ و الحمد للّه رب العالمین

دفتر احیاء تراث

مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

محمّدجواد نورمحمّدی

ص :27

ص :28

ص :29

ص :30

لباس التّقوی در حرمت غیبت

اشاره

مؤلّف: ملا محمدصالح و ملا محمدحسین خاتون آبادی

محقق: محمدجواد نورمحمدی

بسم اللّه الرحمن الرحیم

مقدمه محقق

اشاره

آنچه در این اثر به محضر تراث پژوهان و علاقمندان متون اخلاقی تقدیم می گردد، رساله لباس التقوی در تحقیق معنی غیبت و بیان حرمت آن می باشد. در این تقدیم به بررسی چند نکته ضروری می پردازیم.

از آنجا که این اثر از داماد علامه مجلسی، ملا محمدصالح ثانی خاتون آبادی بوده و ایشان موفق به تکمیل آن نگردیده اند، پس از آن فرزندش ملا محمدحسین به اتمام آن مبادرت ورزیده اند، نگاهی به شرح حال این پدر دانشمند و اشاره ای به حیات فرزند فرزانه اش می افکنیم.(1)

====

1_ از آنجا که دوست گرامی جناب حجت الاسلام مصطفی صادقی زحمت تحقیق رساله فضیلت زکات و خمس از جناب میر محمدحسین خاتون آبادی را کشیده اند و در مقدمه درباره میر محمدحسین خاتون آبادی سخن رانده اند از آوردن تفصیل شرح حال خودداری کردم و بررسی احوال آن جناب را به رساله ایشان که در پی همین رساله آمده است حوالت می دهم.

ص :31

پیش از پرداختن به زندگی این پدر و پسر دانشمند شایسته است آنچه را علامه فقید سید محمدعلی روضاتی درباره این خاندان و دو بزرگوار آورده اند، تقدیم خوانندگان کنیم. ایشان در کتاب دومین دو گفتار آورده اند: خاندان علمی و روحانی سادات حسینی خاتون آبادی اصفهان از عصر مرحوم علاّمه مولانا محمدباقر مجلسی (1037 _ 1110) تا چند قرن شهرت و اعتبار بسزایی داشته و ذکرِ خیر آنان در عموم کتب تراجم و انساب به خصوص اجازه نامه های روایتیِ دو سه قرن اخیر حضوری چشمگیر دارد. به خصوص که یکی از سرآمدانشان مرحوم میر محمدصالح به همسری یکی از صبایای علاّمه مجلسی نائل گردیده و مادرِ آن کریمه هم خواهر علاّمه جلیل میر سیّد علاءالدین گلستانه (متوفای 1100) از شارحان به نام نهج البلاغه و از خاندان های اصیل بوده است.

از چنان پدر و مادرِ والاگهر فرزندی به نام میر محمدحسین پدید آمد که بالاخره عالم ممتاز و نامدار زمان خود و به دامادی خالویش ملا محمدصادق فرزند علامه مجلسی مُباهی گردید و در اصفهان به اقامه جمعه و جماعت و دیگر انواع افاضات پرداخت و چندین تألیف مفید به فارسی و عربی از خود به جای گذارد و در سالهای پایانی حیات، منصبِ شیخ الاسلامی به وی تفویض شد که پدر نیز امام جمعه و هم شیخ الاسلام بوده.(1)

این خاندان بزرگ علمی دانشوران ممتازی را در خود پرورش داده است و تعدادی از آنان، از عالمان فراوان تألیف مدرسه علمی اصفهان به شمار می روند.(2)

نگاهی به زندگی میر محمدصالح خاتون آبادی

عالم بزرگوار میر محمدصالح ثانی فرزند عبدالواسع، فرزند محمدصالح اول، فرزند اسماعیل اول، فرزند عمادالدین، از معاریف علما و اکابر فقهای دوره صفویه و شاگرد و داماد علاّمه مولی محمدباقر مجلسی بوده است. آن جناب به سال 1058 قمری(3) به

====

1_ دومین دوگفتار، ص 58 و 59، با اندکی دخل و تصرّف.

2_ بنگرید به فهرستواره دستنوشته های ایران «دنا»، ج 11، ص 447 ذیل خاتون آبادی.

3_ الذریعه، ج 6، ص 289، ذیل عنوان 1556.

ص :32

دنیا آمده و در فقه و کلام و حدیث استاد بوده است و همه معاصران و بزرگان و شرح حال نویسان از او به بزرگی یاد کرده اند.

وی ابتدا از شاگردان میرزای شیروانی بوده و بعد از وفات او به محضر درس علامه مجلسی وارد گردید و پس از آن پیوسته ملازم درس و بحث او بود و افتخار دامادی او را نیز پیدا کرد. میر محمد صالح در کتاب حدائق المقربین که از تألیفات خود او است می گوید:

«در اوائل حال، این قاصر بسیار حریص بودم در تحصیل علوم عقلی و همه اوقات خود را صرف کتب حکمت می نمودم تا آنکه به وسیله حج بیت اللّه الحرام به خدمت علامه مجلسی مربوط شدم و به برکت او هدایت یافتم و به تتبّع کتب فقه و حدیث و علوم دینی مشغول شدم و مدت چهل سال عمر خود را در خدمت او گذرانیدم و از فیوضات او متمتع و بهره مند می گردیدم و استجابت دعوات و کرامات از آن معدن خیرات مشاهده نمودم».(1) میر محمدصالح حسینی خاتون آبادی در سال 1085 قمری در حالی که 27 ساله بوده از علامه مجلسی اجازه روایت گرفته است.(2)

از دیگر استادان آن بزرگوار علامه آقا حسین خوانساری است. خاتون آبادی در رسالة التهلیلیه خود از شرح دروس این استادش نقل مطلب می کند و از او با «ادام اللّه تأییده» یاد می کند.(3)

آن جناب همچنین در نزد ملا میرزا شیروانی شاگردی کرده است.(4)

از شاگردان میر محمدصالح خاتون آبادی نیز چند تن را می شناسیم: 1_ شارح صحیفه سجادیه سید عبدالرحیم بن محمد حسینی موسوی شهرستانی است که در شرح خود «شفاء الصدور فی شرح الزبور» که شرح مفصّل فارسی ارزشمندی بر صحیفه سجادیه امام سجاد علیه السلام است از استاد خود چنین یاد می کند: «و اجازه داده است این بی بضاعت را استاد محقق مدقق که جمع کرده است مابین شرف و بهاء و محاسن صوری و معنوی، جامع معقول و منقول، حاوی فروع و اصول، فرید عالی مقدار و سید صاحب

====

1_ رجال اصفهان، ج 1، ص 55 به نقل از نسخه خطی حدائق المقربین.

2_ الذریعه، ج 6، ص 289.

3_ همان، ج 4، ص 516.

4_ زندگینامه علامه مجلسی، ج 2، ص 50.

ص :33

قدر و اقتدار مولانا و مقتدانا و من به فی الشرعیات استادنا میر محمدصالح حسینی متعنا اللّه ببقائه و وجوده و افاض علی العالمین فیوضاته و تحقیقاته و مدّ ظله السامی الی یوم القیامة...».(1)

از زندگی این شاگرد خاتون آبادی اطلاعات فراوانی در دست نیست. آنچه می دانیم علاوه بر شرح صحیفه سجادیه، رساله ای در فضیلت و وجوب نماز جمعه،(2) ترجمه ثواب الأعمال شیخ صدوق و بنابر آنچه در فهرست کتابخانه آصفیّه هند آمده است: چند کتاب در سلوک و یک تفسیر نیز برای آیات معضلات قرآن کریم از ایشان باقی مانده است.(3)

2_ از دیگر شاگردان او مولی ابوالحسن شریف عاملی بن محمدطاهر بن عبدالحمید خواهرزاده میر محمدصالح است و خود جد صاحب جواهر است.(4)

3_ سومین شاگرد او شیخ احمد بن اسماعیل جزائری است.(5)

4_ همچنین فرزندش امیر محمدحسین خاتون آبادی نیز در زمره مجازان از پدر بوده و در محضر وی شاگردی کرده است.(6)

5 _ باز احمد بن محمد مهدی شریف خاتون آبادی را نیز شاگرد وی دانسته اند. علامه روضاتی در معرفی حاشیه کتاب من لا یحضره الفقیه ملا صالح خاتون آبادی آورده است: حواشی چندی است... که احمد بن محمدمهدی شریف خاتون آبادی شاگرد محشی آنها را به خطّ محشی و پس از فوت او یافته و استنساخ کرده است.(7)

6_ شیخ احمد جزائری در اجازه ای که برای شیخ عبدالنبی بن مفید بحرانی شیرازی در سال 1150 ق نوشته میر محمدصالح خاتون آبادی را از شیوخ اجازه خویش قلمداد کرده است.(8)

وی را تألیفات و تصنیفات زیادی است از آن جمله:

====

1_ نسخه های خطی شروح و ترجمه های صحیفه سجادیه، ص 171 _ 172.

2_ مقاله محمد برکت درباره نسخه خطی شفاء الصدور.

3_ نسخه های خطی شروح و ترجمه های صحیفه سجادیه، ص 172.

4_ زندگینامه علامه مجلسی، ج 2، ص 15.

5_ همان، ص 50.

6_ همان، ص 32.

7_ فهرست کتب خطی اصفهان، ج 1، ص 334.

8_ تراجم الرجال، ج 1، ص 101، رقم 170.

ص :34

1_ حدائق المقربین فی الکشف عن أحوال الملائکة و الأنبیاء و الائمة و السفراء و السادات و العلماء. وی در این کتاب شرح حال سی نفر از علمای بزرگ که بعضی از آنها معاصر وی بوده اند را آورده است.(1) 2_ شرح من لایحضره الفقیه.(2) 3_ شرح استبصار. 4_ ذریعة النجاح فی اعمال السنة(3)، این اثر در زمان شاه سلیمان صفوی تألیف شده و قبل از تألیف زادالمعاد علامه مجلسی بوده است. چنین نقل شده است که علامه مجلسی قبل از تألیف زادالمعاد مردم را به عمل به این کتاب توصیه می فرموده است.(4) 5 _ الایمان و الکفر و تحقیق معناهما. 6_ روادع النفوس در اخلاق.(5) 7_ الانوار المشرقة. 8_ تقویم المؤمنین. 9_ حدائق الجنان.(6) 10_ تکمله مرآت العقول علامه مجلسی بنا به وصیت علامه مجلسی. 11_ تفسیر سوره حمد. 12_ تفسیر سوره توحید. 13_ التهلیلیه فی بیان حکم التهلیل فی آخر الإقامه و أنه مرّةٌ او مرتان(7). 14_ رساله ای در خلف وعده. 15_ رسالة الهلالیة، آقا بزرگ نسخه ای از این رساله را که همراه با حواشی فراوان مؤلف است در کتابخانه طهرانی در سامرا دیده است.(8) 16_ المزار. 17_ منهج الشیعه فی تقویم الشریعة. 18_ اثبات العصمة.(9) 19_ اسرار الصلوة. 20_ اصول العقاید. 21_ جامع العقاید. ناتمام.(10) 22_ الحدیقة السلیمانیة.(11) 23_ لباس التقوی در

====

1_ استاد بزرگوار ما آیت اللّه سید محمدعلی روضاتی شرح و توضیحی مفصل درباره این کتاب در فهرست کتب خطی اصفهان، ج 1، ص 346، آورده است.

2_ استاد علامه سید محمدعلی روضاتی قدس سره در فهرست کتب خطی اصفهان، ج 1، ص 334 در معرفی نسخه 318 با عنوان حاشیه کتاب من لا یحضره الفقیه از آن چنین یاد کرده است: «حواشی چندی است بر کتاب من لا یحضره الفقیه مرحوم شیخ صدوق از باب میاه تا نماز میّت که احمد بن محمد مهدی شریف خاتون آبادی _ شاگرد محشّی _ آنها را به خط محشّی و پس از فوت او یافته و استنساخ کرده است» شاید این حواشی همین اثر باشد که تراجم نگاران از آن با عنوان شرح من لا یحضره الفقیه یاد کرده اند. واللّه العالم.

3_ در فهرست وزیری یزد، ج 3، ص 1048 نسخه 1770 آورده: ذریعة النجاح در نجوم و به فارسی است و این نسخه قسمت خداشناسی کتاب است. امّا در موضوع خطا کرده است. علامه روضاتی در فهرست کتب خطی اصفهان، ج 1، ص 387 _ 389 به معرفی مفصل آن پرداخته است.

4_ الذریعه، ج 10، ص 32.

5_ ر. ک به: فهرست کتب خطی اصفهان، ج 1، ص 415 _ 416.

6_ مناقب الفضلاء، میر محمدحسین خاتون آبادی؛ تکملة الذریعه، ج 1، ص 301.

7_ الذریعه، ج 4، ص 516.

8_ همان، ج 11، ص 230.

9_ تکملة الذریعه، ج 1، ص 18.

10_ از آن با عنوان الجامع فی الاصول و العقاید نیز نام برده شده است. زندگینامه علامه مجلسی، ج 2، ص 50.

ص :35

حرمت غیبت. 24_ تهذیب الاخلاق، میر محمدصالح در کتاب حدائق المقربین می فرماید: سیم: خلوص نیت... و تحقیق آن مراتب و معانی و توضیح... در کتاب تهذیب الاخلاق ایراد نموده ام.(1) 25_ مفاتیح الغیب، مؤلّف از آن در کتاب حدائق المقربین خود یاد کرده است.(2) 26_ وظائف التلاوة، فرزندش میر محمدحسین خاتون آبادی در کتاب: «خزائن الجواهر سلطانی» از آن نقل کرده است.(3) 27_ کشف النقاب. 28_ النجم الثاقب فی اثبات الواجب. 29_ تحفة الصالحین. 30_ رساله ای در ذکر علمایی که سنی بودند و بعد شیعه شدند. 31_ آداب سنّیه به فارسی و در مسائل مربوط به بردگان است که طی سه مقاله تحریر شده است.(4)

میر محمدصالح اولین کسی است که از این خاندان به مقام شیخ الاسلام و امامت جمعه اصفهان منصوب گردیده است و پس از وی منصب امامت جمعه تا سالیان متمادی در میان فرزندان او باقی بود.

وفات وی را به سال 1116 و بعضی 1126 قمری نوشته اند که عمر مبارکش 58 یا 68 سال بوده و قبرش در نجف اشرف است.(5)

اشارتی به زندگی میر محمّدحسین خاتون آبادی

میر محمّدحسین خاتون آبادی فرزند میر محمد صالح عالم فاضل زاهد و محقّق جلیل القدر؛ فقیه جامع و از اکابر علمای شیعه به شمار می آید. آن جناب در انواع علوم ماهر بوده، و خطّ را نیکو می نوشته، و در نزد شاه سلطان حسین صفوی کمال قدرت را داشته، و خود نواده دختری علاّمه مجلسی است. تاریخ تولد او معلوم نیست، امّا پس از پدر به امام جمعه منصوب گردیده است و معلوم می شود که در آن حال لیاقت

====

1_ علامه سید محمدعلی روضاتی آورده اند که صحیح «حدیقه سلیمانی» است. زندگینامه علامه مجلسی، ج 2، ص 50، پاورقی 2.

2_ تکملة الذریعه، ج 1، ص 235.

3_ همان، ج 2، ص 772.

4_ همان، ج 2، ص 880.

5_ توضیح مفصل اثر را در فهرست کتب خطی اصفهان، علامه روضاتی، ج 1، ص 15 _ 8، نسخه 3 بنگرید.

6_ رجال اصفهان، دکتر سید محمدباقر کتابی، ص 54 _ 56، با اندکی دخل و تصرّف.

ص :36

و شایستگی داشته و در سن کمال بوده است.

آثار و تألیفات

از مرحوم ملا محمدحسین خاتون آبادی آثار متعدد و متنوعی شمارش گردیده است که بیش از سی اثر ارزنده از ایشان برجای مانده است. هرچند برخی آثار بسیار کم برگ و بار است، امّا در کتابهای اصحاب تراجم به عنوان یک اثر قلمداد شده است. از جمله آثار این بزرگ مرد می توان به: 1_ احوال العلماء من اقارب المؤلّف، 2_ اسماء من استبصر من العلماء، 3_ الالواح السماویه، 4_ رساله ای در تحقیق بداء، 5 _ ترجمه الجنة الواقیه والجنة الباقیه، 6_ خزائن الجواهر سلطانی، 7_ ملحقات صحیفه سجادیه، 8 _ مناقب الفضلاء، 9_ المواهب السنیة فی کشف معضلات الروضة البهیة، 10_ نوروزیه، 11_ وسیلة النجاة اشاره کرد.

میر محمدحسین خاتون آبادی در شب دوشنبه 23 شوال 1151 قمری در اصفهان وفات یافت، جنازه وی به مشهد مقدس منتقل گردید و در آن ارض اقدس در جوار علی بن موسی الرضا علیه السلام مدفون گردید.

شیوه تحقیق رساله

از این رساله دو نسخه یافت شده است:

1_ تهران، مجلس شورای اسلامی، نسخه شماره 18502، که این نسخه با نسخه اصل مقابله گردیده است. در پایان این نسخه آمده است: قد وقع المقابلة مع نسخة الاصل بقدر الوسع و الطاقة الاّ ما زاغ عنه البصر و کتب العبد الخاطی ابن محمد... محمد امین الحسینی عفی عنهما. همچنین از حاشیه ای که در نسخه وجود دارد و در پایان آن آمده است: «منه دام ظله» به دست می آید نسخه در زمان حیات مؤلّف کتابت شده است و این نیز بر ارزش این نسخه می افزاید.

2_ نسخه قم، مسجد اعظم، ش 13/569، که بدون تاریخ کتابت و 29 برگ می باشد.

از این دو نسخه، نسخه مجلس را که هم دقیق تر بود و هم قدمت آن بیشتر، اصل قرار داده ایم و مواردی از اختلاف را که برای محقق پژوهشگر مفید است در پاورقی ها ثبت

ص :37

کرده ایم. برخی اختلافات نشان از بی دقتی یا کم اطلاعی کاتب نسخه مسجد اعظم دارد که آوردن این اختلاف نسخه ها سودی نداشت و از آوردن آن احتراز شد. البته در مواردی اندک نیز متن مسجد اعظم را ترجیح داده ایم و آن را در متن ثبت کرده ایم.

این اثر حدود 25 سال قبل از فوت میر محمدصالح در ربیع الاول سال 1126 به نگارش درآمده است و اگر بپذیریم که پدر به سال 1126 ق رحلت کرده، در حالی که 1116 ق را نیز ذکر کرده اند، تألیف اثر به ابتدای شروع مناصب اجتماعی دینی و انتصاب میر محمدحسین خاتون آبادی به امامت جمعه بوده است.

علاوه بر این از آنجا که از مقدمه رساله می دانیم میر محمدصالح خاتون آبادی در زمان حیات خود موفق به اتمام رساله نشده و فرزند گرامی ایشان میر محمدحسین به تکمیل آن پرداخته است و نیز تاریخ فراغت از رساله در ربیع الاول سال 1126 می باشد، چنین احتمال می رود که تاریخ فوت مرحوم میر محمدصالح همان 1116 ق صحیح باشد نه سال 1126 ق. هر چند این احتمال ضعیف نیز می رود که میر محمدصالح در ابتدای سال 1126 ق فوت کرده باشد و فرزندش بلافاصله به تکمیل اثر پرداخته است. والعلم عند اللّه.

در این رساله روایات و نقل قول ها مستندسازی شده است. ابتدا نظر بر این بود که متن عربی روایات که اغلب فارسی است در پاورقی بیاید امّا از آنجا که این کار حجم رساله را مفصل کرد، لذا به آوردن مآخذ روایات اکتفا کرده ایم. دیگر مراحل تحقیق را نیز به رسم پژوهش تراث پی گرفته ایم. امید است زمینه پژوهش دیگر آثار این دانشمند بزرگ فراهم آید تا بتوان بر اساس پژوهش آثار آن جناب و امثال و اقران ایشان به ترسیم نمایی دیگر از تاریخ تمدّن و تفکر اسلامی پرداخت. ان شاء اللّه.

والسلام _ محمدجواد نورمحمدی

هفدهم ربیع الاول 1436

ص :38

برگ اول نسخه خطی لباس التقوی

ص :39

برگ آخر نسخه خطی لباس التقوی

ص :40

خطبه مولف

اشاره

الحمدللّه الذی حرّم الغیبة والبَهْت والنمیمَة علی عباده والصلوة علی اشرف المرسلین و خیرالاوّلین والآخرین مُحمّد والاصفیآء الطاهرین من عترته و اهل بیته و اولاده.

امّا بعد، چنین گوید فقیر عفواللّه الغنی، محمّدحسین بن محمّد صالح الحُسینی حشرهما اللّه مع موالیهما الطاهرین یوم الدّین که: چون خاطر خطیر نوّاب قمر رکاب، خورشید احتجاب، فاطمی انتساب، مهد عُلیا، ستر کبری، بانوی عرصه جهان، بلقیس عرش دوران، ناموس العالمین، عصمة الدنیا والدّین سمیّه، مصدُوقه کریمه «یَا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ وَ اسْجُدِی وَ ارْکَعِی مَعَ الرَّاکِعِینَ(1)»، أدامَ اللّه أیّامَ توفیقاتها و تأییداتها(2) متعلّق بتحقیق مسئله غیبت گردیده از والد علاّمه ام طاب ثراه و جعل الرفیق الاعلی مأواه حقیقت آن را مسئلت نمودند و آن غریق بحر رحمت و غفران رساله[ای] در این باب شروع نموده در خلال آن بنابر لزوم(3) جریان تقدیر خداوند بصیر خبیر اجابت ندای حقّانیّت انتمای «کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ(4)»، نموده، به فردوس جنان و ریاض رضوان شتافت و این بی بضاعت قلیل الاستطاعة با وجود تواتر مِحَنْ وآلام و توارد فِتَنْ و اسقام و تشویش بال و اختلال احوال به اتمام آن مأمور گردید. لهذا بنابر مضمون مشهور «المامور معذور» به تحریر و اتمام این رساله پرداخت و این رساله به «لباس التّقوی» مسمّی ومرتّب است بر مقدّمه و شش باب. و علی اللّه التوکّل فی جمیع الابواب.

====

1_ سوره مبارکه آل عمران، آیه 43.

2_ مریم بیگم عمه شاه سلطان حسین صفوی (1135 _ 1105 ق) بوده است. وی مدتی وزیری مریم بیگم را عهده دار بوده است.

3_ مسجد اعظم: «بنا لزوم».

4_ سوره مبارکه آل عمران، آیه 185 و سوره مبارکه انبیاء، آیه 35.

ص :41

مقدّمه در بیان معنی غیبت و تحقیق حقیقت آن

بدانکه علمای شیعه(1) رضوان اللّه علیهم گفته اند که: غیبت در اِصطلاح اهل شرع آن است [2] که نسبت دهی انسان معیّنی را در حالت غیبتِ او به چیزی که در او باشد، ولیکن خوش نیاید او را که او را به آن چیز نسبت دهند و آن چیز را در عرف نقص او شمارند به شرط آنکه نسبت دادنِ تو به قصد مذمّت و پست کردن مرتبه آن شخص بوده باشد. خواه این نسبت دادن به قول باشد یا به فعل و خواه صریح باشد یا کنایه.

قیود هشت گانه تعریف غیبت

اوّل: غیبت انسان باشد

باید که غیبت کرده شده انسان باشد، چه اگر غیر انسان باشد مذمت آن غیبت نیست.

دوم: معین باشد نه مبهم

معیّن باشد، چه اگر مبهم باشد مانند آنکه گوئی: یکی از اهل این شهر فاسق است، غیبت نیست و بدانکه مراد از معیّن آن است که نزد شنونده غیبت معلوم باشد که مراد کیست هرچند به سبب قراین خارجه باشد، چنانچه هرگاه گوید مثلا که: بعضی از آن جماعت که امروز به نزد ما آمدند، چنان و چنان است و حاضران به قراین فهمند که مراد او زید است.

و عالم ربّانی شیخ بهاء الدّین محمّد عاملی طاب ثراه گفته: اگر گویند: یکی از دو حاکم شرع این بلد فاسق است، ظاهر این است که غیبت باشد و حال آنکه شخص معیّنی را یاد نکرده اند. پس اولی این است که گفته شود: شخصی معیّن یا در حکم معیّن مانند این مثال.

سوم: غایبانه باشد در جلوی او

غایبانه او باشد، چه اگر در حضور باشد آن را ایذا می نامند و غیبت نیست هرچند آن نیز بد است، چنانچه از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «واجب است از

====

1_ بنگرید: تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 125، باب الغیبة؛ جامع السعادات، ج 2، ص 226، الغیبة.

ص :42

برای مؤمن بر مؤمن آنکه خیرخواه او باشد در حضور او و غیبت او».(1)

و در حدیث دیگر فرمود که: «حق مؤمن بر مؤمن آن است که او را به دل دوست [3[ دارد» و بسیاری از حقوق را فرمود، آنگاه فرمود که: «بروی او اُفْ نگوید که اگر اُف بگوید، دوستی از میان ایشان برطرف شود و اگر بگوید تو دشمن منی یکی از ایشان کافر باشد، زیرا که اگر دروغ گفته است، خود کافر است و اگر راست گفته است، آن دیگری کافر است»؛ یعنی صاحب گناه کبیره است، «و چون او را به تهمتی متّهم سازد، ایمان در دلش بگدازد، چنانچه نمک در آب می گدازد».(2)

چهارم: آنچه اسناد می دهد در او باشد

آن چیزی که به او اسناد می دهد در آن شخص باشد، چه اگر نباشد در او آن تهمت است و غیبت نیست. چنانچه در حدیث وارد شده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: «آیا می دانید که غیبت چیست؟ صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر می دانند.

فرمود که: غیبت آن است که یاد کنی برادر خود را به چیزی که او را ناخوش آید، گفتند: اگر در او باشد، آنچه می گوئیم نیز غیبت است؟ فرمود: اگر در او باشد، آنچه می گوئی غیبت او کرده ای و اگر نباشد در او، بهتان زده[ای] بر او».(3)

و در حدیث دیگر منقول است که: «حرف شخصی در خدمتِ آن حضرت مذکور شد. بعضی گفتند که: چه بسیار عاجز است این مرد، پس آن حضرت فرمود: غیبت کردید مصاحب خود را! گفتند که: آنچه گفتیم در او هست! فرمود: اگر در او نمی بود بهتان زده بودید بر او».(4)

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که: «غیبت آن است که در برادرِ مؤمن عیبی و گناهی را بگوئی که حق تعالی آن را بر او پوشیده باشد و بهتان آن است که درباره او چیزی بگوئی که در او نباشد».(5)

====

1_ الکافی، ج 2، ص 208، باب نصیحة المؤمن، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 381، باب وجوب نصیحة المؤمن، حدیث 2.

2_ الکافی، ج 2، ص 171، باب حق المؤمن علی أخیه و أداء حقه، حدیث 7؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 207، باب وجوب أداء حق المؤمن، حدیث 10، نص روایت این چنین است: «إن من حق المؤمن علی المؤمن المودة له فی صدره... و أن لایقول له: أف و إذا قال له: أف فلیس بینهما ولایة و إذا اتهمه انماث الایمان فی قلبه کما ینماث الملح فی الماء».

3_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 5، فی تعریف الغیبة.

4_ همان، ص 285.

ص :43

پنجم: امری بشد که او را ناخوش آید

آن عیبی را که یاد می کنی، امری باشد که او را ناخوش آید اظهار آن. چه اگر او را بد نیاید آن غیبت نیست. مانند آنکه یاد کنی فاسقی را به فسقی که آن را بد نمی داند. چنانچه گویند که: فلان شخص فحّاش است یا سفّاک است [4] و امثال اینها از عیوبی که بعضی بد نمی دانند، بلکه کمال خود می شمارند.

ششم:آن عیب را در عرف نقص شمارد

آن عیب را در عرف نقص شمارند، چه اگر شایع شده باشد اسنادِ آن عیب به او به حدّی که آن را نقص ندانند، مانند آنکه شخصی شهرت کرده باشد به فلان اعمی یا فلان اعرج و امثال اینها، آن غیبت نخواهد بود.

هفتم: به قصد مذمّت باشد

به قصد مذمّت باشد نه به جهت اغراض دیگر. مانند آنکه عیب آن شخص را نزد طبیب مذکور سازند تا آن را معالجه کند یا به نزد پادشاهی گویند که فلان شخص اَعْمی یا زمین گیر است تا بر او ترحّم کند.

هشتم: مردم آن عیب را ندانند

مردم آن عیب را ندانند و بدانکه از حضرت امام موسی کاظم منقول است که: «هرکه برای شخصی چیزی گوید که مردم آن را دانند آن غیبت نیست»(1) و پوشیده نیست که از این حدیث شریف مستفاد می شود قید دیگر که علما [ذکر[ نکرده اند و آن اینست که آن عیب را مردم یعنی حضّار مجلس ندانند. واللّه یعلم.

باب اوّل: در بیان حرمتِ غیبت و سرّ حرمتِ آن

اشاره

بدانکه غیبت مستلزم مفاسد عظیمه کلّیّه ای است که منافی غرض خداوند حکیم است و سایر معاصی چنین نیست، بلکه موجب مفاسد جزئیه است و بیان این مدّعا آن است که مقصودِ کلّی از خلق عالم و ایجاد بنی آدم آن است که همگی بنی نوع انسان بندگی خداوند خالق و اطاعتِ او نمایند در اوامر و نواهی تا به وسیله بندگی، بندگان را قربی به جناب اقدس الهی حاصل و به سعادتِ اخروی ابدی فایز گردند و این اطاعت و بندگی و اجتماع همگی بندگان بر این طریقه که موصل به جنّات عالیه است، تمشیت(2)

====

1_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الغیبة والبهت، حدیث 7؛ امالی شیخ صدوق، ص 417، المجلس الرابع و الخمسون، حدیث 17.

2_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الغیبة و البهت، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 289، باب المواضع التی تجوز فیها الغیبة، حدیث 3.

3_ لغت نامه دهخدا: ترقی، برتری و استحکام.

ص :44

نیابد و میسّر نگردد، مگر به معاونت و معاضدت بعضی از بندگان بعض دیگر را. و این معنی حاصل نشود، مگر به قلع و قمع هوا و حسد و کینه و عداوت و دشمنی و رسوخ و استحکام محبّت و دوستی و صداقت و خیرخواهی [5] فیمابَین ایشان.

منقول است که: «سزاوارترین مردم به گناه کار بودن، سفیه بی عقلی است که مسلمانان را غیبت کند و ذلیل ترین مردم آن کسی است که خفیف و خوار کند مردم را»(1) و در حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السلام مروی است که: «غیبت یکدیگر نمودن موجب هیجان عداوت و دشمنی و زوال محبت و دوستی و سبب وقوع افتراق و رفع اتفاق و حصول نفاق می گردد»(2) و ضدّ آن مقصود کلّی که مهمِّ اصلی است حاصل می شود.

و از اینجاست که در آیات و اخبار مذمّت های بیشمار از برای غیبت وارد شده است و آنها بر چند نوع است:

آیات و اخبار نهی از غیبت

نوع اوّل: آنچه در آیات و اخبار نهی از آن فرموده اند، چنانچه حق تعالی در قرآن مجید می فرماید که: «وَ لاَ یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضًا أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا(3)»؛ یعنی: «غیبت نکند بعضی شما بعض دیگر را، آیا دوست می دارد احدی از شما اینکه بخورد گوشت برادر خود را در حالی که مرده باشد؟».

و در حدیث واقع شده است که: «هرکه بخورد گوشت برادر مؤمن خود را یعنی او را غیبت کند. در قیامت امر کنند او را که بخورد گوشت برادر میته خود را چنانکه خوردی در دار دنیا و او خُورَد و فریاد زند و بر او ناگوار باشد».(4)

و در حدیث دیگر وارد شده که: « روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله امر کرد که سنگسار کنند زناکاری را، پس شخصی به دیگری گفت: می کشید این مرد را همچنانکه سگ را می کشند، پس آن حضرت به مُرداری گذشت و فرمود که بخورید از این مردار، گفتند: یا

====

1_ امالی شیخ صدوق، ص 73، المجلس السادس، حدیث 4؛ من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 396، حدیث 5840.

2_ این روایت در منابع روایی یافت نشد.

3_ سوره مبارکه حجرات، آیه 12.

4_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 124، باب الغیبة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 9، فی الترهیب من الغیبة.

ص :45

رسول اللّه! چگونه آن را بخوریم و حال آنکه متعفّن و بد بو شده است، فرمود که: آنچه رسید به شما از غیبت برادر خود بدبوتر بود از این مردار».(1)

و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که [6] فرمود: «حق تعالی دشمن دارد خانه[ای] را که پر از گوشت باشد و دشمن دارد گوشت فربه را، عرض نمودند که: ای فرزند رسول خدا! ما دوست می داریم گوشت را و حال آنکه خانه های(2) ما از گوشت خالی نیست، فرمود که: مراد نه آن است که فهمیدید! بلکه مراد خانه ای است که گوشت های مردم را خورند به غیبت، و گوشت فربه آن کسی است که از روی تکبّر راه رود».(3)

و به سند صحیح از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است: «هیچ ورعی بهتر نیست از اجتناب از محارم الهی و از بازداشتن خود از اذیّت مسلمانان و غیبت مسلمانان».(4) و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: «نشستن در مسجد و انتظار نماز بردن عبادت است مادام که حدث نکنی. گفتند: یا رسول اللّه! حدث کدام است؟ فرمود: آن است که غیبت برادر مؤمن خود کنی».(5)

و در حدیث دیگر فرمود که: «همه چیز مسلمانان بر مسلمان حرام است، خون او و مال او و عِرْض او».(6) و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود: «حسد مبرید و بر یکدیگر خشم مورزید و غیبت نکند بعضی از شما بعض دیگر را و باشید ای بندگان خدا برادران یکدیگر».(7)

====

1_ همان.

2_ در نسخه: خانهای.

3_ عیون اخبار الرضا علیه السلام ، ج 1، ص 280 _ 281، باب فیما جاء عن الامام علی بن موسی علیهماالسلام من الاخبار المتفرقة، حدیث 87؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 283، باب تحریم اغتیاب المؤمن و لو کان صادقا، حدیث 17.

4_ الکافی، ج 8، ص 244؛ کتاب الروضة، حدیث 338؛ علل الشرائع، ج 2، ص 559، باب العلة التی من أجلها أمر الانسان أن ینظر إلی من هو دونه، حدیث 1.

5_ امالی شیخ صدوق، ص 506، المجلس الخامس والستون، حدیث 11؛ روضة الواعظین، ص 470، مجلس فی ذکر حفظ اللسان والصدق و الاشتغال عن عیوب الناس.

6_ امالی سید مرتضی، ج 3، ص 82، المجلس الثامن والاربعون؛ منیة المرید، ص 327، الکلام فیه بما لایحل من کذب و غیبة.

7_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 123، باب الغیبة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 6، فی اثبات حرمة الغیبة.

ص :46

گفت: «عرض کردم به خدمت آن حضرت که تعلیم فرما به من چیزی که نفع برم از آن. فرمود که: کم مشمار نیکی و احسان را هرچند به ریختن آب باشد به کوزه سائل و ملاقات کن برادر مؤمن خود را به گشاده روئی و چون غایب باشد برادر مؤمن تو، غیبت مکن او را».(1)

و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که فرمود که: «یاد کنید برادر مؤمن خود را در وقتی که از شما غایب باشد به نیکوتر از آنچه می خواهید که او یاد کند شما را غایبانه».(2) و در حدیث دیگر فرمود که: «تأثیر غیبت در دین مرد مسلمان زودتر از تأثیر خوره است در جوفِ او».(3)

و به سند معتبر مروی است که: «شخصی [7] به حضرت امام زین العابدین علیه السلام عرض نمود که: فلان شخص شما را گمراه و مبتدع می داند، پس آن حضرت فرمود که: حق هم نشینی او را رعایت نکردی که سخن او را به من نقل کردی و حقّ مرا رعایت نکردی که چیزی که من نمی دانستم از او به من رسانیدی. همه را مرگ در پیش است و محشور خواهیم شد و وعده گاه همه قیامت است و خدا میان ما حکم خواهد کرد، زینهار که غیبت مکن که آن نان خورشِ سگانِ جهنم است».(4)

و در حدیث دیگر منقول است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «هرکه نقلی کند در مذمّت مؤمنی برای آنکه عیب او را ظاهر کند و مردیِ او را در هم شکند و او را از چشم مردم بیندازد، خدا او را از دوستی و یاری خود بیرون کند و در دوستی و یاریِ شیطان داخل کند و شیطان نیز او را قبول نکند».(5)

====

1_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 123، باب الغیبة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 7، فی اخبار الواردة فیها.

2_ امالی شیخ طوسی، ص 325، المجلس الثامن، حدیث 41؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 194، باب وجوب أداء حق المؤمن، حدیث 20.

3_ الکافی، ج 2، ص 356، باب الغیبة و البهت، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 280، باب تحریم اغتیاب المؤمن ولو کان صادقا، حدیث 7.

4_ الاحتجاج، ج 2، ص 45، احتجاجه (علی بن الحسین) علیه السلام فی أشیاء شتی من علوم الدین؛ مشکاة الانوار فی غرر الاخبار، ص 557، حدیث 1888.

5_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الروایة علی المؤمن، حدیث 1؛ ثواب الأعمال، ص 241، عقاب من روی علی مؤمن روایة یرید بها شینه.

ص :47

و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه غیبت کند برادر مؤمنِ خود را بی آنکه دشمنی در میان ایشان باشد، شیطان در نطفه او شریک خواهد بود».(1) و از حضرت امیرالمؤمنین صلوات اللّه و سلامه علیه(2) منقول است که به نوف فرمود که: « زینهار که اجتناب کن از غیبت که نان خورش سگانِ جهنّم است! پس فرمود: ای نوف! دروغ می گوید آن کسی که گمان می کند که از حلال زائیده شده است و گوشت مردمان را به غیبت می خورد».(3)

و در حدیث دیگر مروی است که: «حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: ملائکه که موکلّند بر اعمال مردمان، بالا می برند عملِ بنده را و آن را نوری است مانند نور آفتاب و بزرگ می شمارند ملائکه آن عمل را؛ پس چون به آسمانِ اوّل می رسند ملکی که موکل است در آن آسمان گوید که برگردانید این عمل را و بزنید بر روی صاحبش. به درستی که پروردگار من امر فرموده است مرا که نگذارم بالا برند(4) عمل آن کس را که غیبت مردم می کند».(5) و در حدیث دیگر وارد شده که: «حق [8] تعالی به حضرت موسی علی نبیّنا و آله و علیه السلام وحی فرمود که غیبت کننده اگر توبه کند، آخِر کسی خواهد بود که داخل بهشت می شود و اگر توبه نکند اوّل کسی که داخل جهنّم می شود».(6) و در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که: «نزدیکترین احوال بنده به کفر این است که شخصی با برادر مؤمن خود برادری کند و لغزشها و گناه او را در خاطر نگاه دارد که یک روزی او را به آنها سرزنش نماید».(7)

====

1_ الخصال، ص 216، باب الاربعة، حدیث 40؛ من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 417، حدیث 5909.

2_ مسجد اعظم: «علیه السلام»، در سراسر نسخه این القاب متعدد میان نسخه مجلس و مسجد اعظم اختلاف است که به برخی موارد اشاره شده است.

3_ امالی شیخ صدوق، ص 277 _ 278، المجلس السابع والثلاثون، حدیث 9؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 283، باب تحریم اغتیاب المؤمن ولو کان صادقا، حدیث 16.

4_ مجلس: _ «بالا برند».

5_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 6، فی اثبات حرمة الغیبة؛ محجة البیضاء، ج 6، ص 142، بیان ذم الریاء.

6_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 11، فی اخبار الواردة فی الترهیب من الغیبة؛ مستدرک الوسائل، ج 9، ص 118، باب تحریم اغتیاب المؤمن صادقا، حدیث 19.

7_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 94، فی الاخبار المناسبة.

ص :48

اخبار عقوبت اخروی غیبت

نوع دوم: اخباری که وارد شده است در عقوبات اخروی غیبت، از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که: «در شب معراج گذشتم به گروهی که می خراشیدند روهای خود را به ناخن های خود، گفتم: ای جبرئیل! چه کسانند این جماعت؟ گفت: گروهی اند که غیبت می کرده اند مردمان را و داخل می شدند در عِرْض های ایشان».(1)

و در حدیث دیگر از جابر انصاری مروی است که گفت: «روزی آن حضرت گذشت بر دو قبر که آنها را عذاب می کردند، پس فرمود: ای جابر! اینها را عذاب نمی کنند به سبب گناه کبیره، بلکه یکی از آنها غیبت مردم می کرده است و دیگری از بولش اجتناب نمی کرده است».(2) و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «هرکه در حقّ برادر مؤمن خود بگوید آنچه چشمش دیده است و گوشش شنیده است، از گروهی خواهد بود که حق تعالی می فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ یُحِبُّونَ أَن تَشِیعَ الْفَاحِشَةُ فِی الَّذِینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ(3)»؛ یعنی به درستی که آنها می خواهند که شایع شود گناهان بد در میان مؤمنان؛ ایشان راست عذاب دردناک در دنیا و آخرت».(4)

و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه را به دیده خود نبینی که گناهی کند و دو گواه عادل بر او گواهی ندهند که گناهی کرده است، از اهل عدالت است و گواهیش مقبول است، هرچند در واقع گناه کار باشد و هرکه او را غیبت کند به گناهی [9] که در او باشد از دوستی و یاری خدا بیرون است و در دوستی و یاری شیطان داخل است. پس فرمود که: خبر داد مرا پدرم از پدرانش از رسول خدا صلی الله علیه و آله که هرکه غیبت کند مؤمنی را به چیزی که در او باشد، خدا میان ایشان در بهشت اجتماع نیندازد و هرکه غیبت کند مؤمنی را به چیزی که در او نباشد، میان ایشان عصمت بریده شود و غیبت کننده در جهنم باشد».(5)

====

1_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر، ج 1، ص 123، باب الغیبة؛ بحارالانوار، ج 72، ص 222، باب الغیبة، حدیث 1.

2_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر، ج 1، ص 124، باب الغیبة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 7، فی اخبار الواردة فیها.

3_ سوره مبارکه نور، آیه 19.

4_ الکافی، ج 2، ص 357، باب الغیبة والبهت، حدیث 2؛ امالی شیخ صدوق، ص 417، المجلس الرابع و الخمسون، حدیث 16.

ص :49

و در حدیث معتبر دیگر مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «هرکه غیبت کند مسلمانی را، ثواب روزه و وضویش برطرف شود و در روز قیامت از او بوئی آید گَنده تر از بوی مردار که اهل محشر همگی در آزار باشند و اگر بمیرد پیش از توبه، حلال کرده باشد امری را که خدا حرام گردانیده».(1) و به سند معتبر از حضرت امیرالمؤمنین صلوات اللّه و سلامه علیه منقول است که: «اجتناب کنید از غیبت مسلمان و بدانید که مسلمان غیبت مسلمان نمی کند و حال آنکه حق تعالی در قرآن مجید نهی از آن فرموده است»(2) پس فرمود که: «هرکه بگوید در حق مؤمنی سخنی را که قدر او را و مردی او را درهم شکند، حبس کند او را حق تعالی در طینت خبال، _ یعنی در موضعی که ریم و چرک زناکاران در آنجا جمع می شود _ تا آنکه از عهده آنچه گفته است، برآید».(3)

و در احادیث معتبره وارد شده است که: «هرکه دو رو و دو زبان داشته باشد و در حضور مردم مدح کند ایشان را و در غیبت ایشان غیبت کند، چون روز قیامت شود محشور شود در حالتی که دو زبان داشته باشد از آتش، یکی در پیش روی و دیگری در پشت سر و در محشر منادی ندا کند که این است آن کسی که در دنیا دو روی و دو زبان داشته است».(4) و در حدیث دیگر منقول است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله که [10] فرمود: «غیبت بدتر است از زنا، زیرا که زناکار توبه می کند و خدا توبه اش را قبول می فرماید و غیبت کننده توبه اش قبول نمی شود تا آنکه آن شخصی را که غیبت کرده است او را حلال کند».(5)

====

1_ امالی شیخ صدوق، ص 164، المجلس الثانی والعشرون، حدیث 3.

2_ امالی شیخ صدوق، ص 515 _ 516، المجلس السادس والستون، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 282، باب تحریم اغتیاب المؤمن ولو کان صادقا، حدیث 13.

3_ الخصال، ص 622، باب الواحد الی المائة، حدیث 10؛ عیون الحکم والمواعظ، ص 102، الفصل السادس: بلفظ إیاکم.

4_ الکافی، ج 2، ص 357، باب الغیبة والبهت، حدیث 5؛ الخصال، ص 632، باب الواحد الی المائة، حدیث 10.

5_ الخصال، ص 37 _ 38، باب الاثنین، حدیث 16؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 258 _ 259، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین، حدیث 5.

6_ الخصال، ص 63، باب الاثنین، حدیث 90؛ علل الشرایع، ج 2، ص 557، باب العلة التی من أجلها صارت الغیبة أشد من الزنا، حدیث 1.

ص :50

اخبار عقوبت دنیوی غیبت

نوع سوم: اخباری که وارد شده است در عقوبات دنیوی غیبت، چنانچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود: «ای گروهی که به زبان مسلمان شده اید و ایمان به دلِ شما نرسیده است، مذمت نکنید مسلمانان را و تفحص نکنید عیوب ایشان را، به درستی که هرکه تفحص کند عیوب مردم را، خدا او را رسوا کند، اگرچه در میان خانه خود گناه کند».(1)

و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه کسی را رسوا کند در گناهی چنان است که خود آن گناه را کرده باشد و هرکه مؤمنی را سرزنش کند به چیزی، از دنیا نرود تا آنکه خود آن چیز را بکند».(2) و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «اظهار شماتت و شادی مکن در بلائی که به برادر مؤمن تو نازل شده باشد، زیرا که خدا او را رحم خواهد کرد و بر تو خواهد فرستاد آن بلا را، پس فرمود که: هرکه شماتت کند بر مصیبت برادر مؤمن خود، از دنیا نرود تا آنکه مبتلا شود به آن بلا».(3) و احادیث دیگر در باب مذمت غیبت بسیار است و بعضی از آنها به تقریبات مناسبه در ابواب آتیه مذکور خواهد شد. انشاء اللّه تعالی.

باب دوم: در بیان آنکه حرام است شنیدن غیبت و واجب است ردّ آن

در حدیث وارد شده که از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود: «مُسْتَمِعْ یعنی گوش دهنده به غیبت یکی از دو غیبت کننده است».(4) و در حدیث دیگر حضرت امیرالمؤمنین صلوات اللّه و سلامه علیه فرمود که: «سامِع غیبت یعنی شنونده آن یکی از دو غیبت کننده است».(5)

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «هرکه ایمان به

====

1_ الکافی، ج 2، ص 354، باب من طلب عثراث المؤمنین و عیوبهم، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 275، باب تحریم احصاء عثراث المؤمن و عوراته، حدیث 3.

2_ الکافی، ج 2، ص 356، باب التعییر، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 277، باب تحریم تعییر المؤمن، حدیث 2.

3_ الکافی، ج 2، ص 359، باب الشماتة، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 3، ص 266، باب تحریم اظهار الشماتة بالمؤمن، حدیث 1.

4_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 127، باب الغیبة.

5_ مستدرک الوسائل، ج 9، ص 133، باب وجوب ردّ غیبة المؤمن، حدیث 7.

ص :51

خدا و رسول دارد، ننشیند در مجلسی [11] که به امامی دشنام دهند یا مسلمانی را غیبت کنند».(1) و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه رد کند از عِرض برادر خود واجب است بر خدا آنکه رد کند از عِرض او در روز قیامت».(2) و روایت دیگر: «واجب است بر خدا آنکه آزاد کند او را از آتش جهنم».(3) و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه رد کند حرف بدی را که در عِرض برادر مسلمانش گویند بنویسند از برای او بهشت را البتّه».(4) و در حدیث دیگر فرمود که: «هرکه احسان کند بر برادر مؤمن خود در غیبتی که شنود که او را می کنند در مجلسی، پس رد کند آن غیبت را از او، رد کند حق تعالی از او هزار باب از شر در دنیا و آخرت. و اگر او رد نکند آن غیبت را و حال آنکه قدرت داشته باشد بر رد، او را گناهی باشد مانند گناه آن غیبت کننده به هفتاد برابر».(5)

و در حدیث دیگر از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مروی است که: «هرکه حاضر باشد در مجلسی که سگی به عِرض برادران مؤمن او افتاده باشد و صاحب جاه و اعتبار باشد، پس او رد کند بر آن ظالم و عِرض برادر مؤمن را نگاه دارد، حق تعالی برانگیزاند ملائکه[ای] را که جمع می شوند در نزد بیت المعمور از برای حج و آنها نصف ملائکه آسمانهااند و همچنین ملائکه کرسی و عرش را و آنها نصف ملائکه حجب اند که همگی ایشان او را مدح و ستایش کنند در نزد خدا و سؤال کنند از برای او رفعت و منزلت و بلندی مرتبه را و حق تعالی فرماید که: واجب گردانیدم به عدد هریک از شما که او را مدح می کنید، مانند عدد همه شما از درجات بهشت و قصرها و باغها و بستانها و درختان، آنچه خواهید که عقل هیچ مخلوقی به آن احاطه نکرده باشد».(6)

====

1_ وسائل الشیعة، ج 16، ص 266، باب تحریم المجالسة لأهل المعاصی، حدیث 21؛ تفسیر القمی، ج 1، ص 204، سورة الانعام.

2_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 127، باب الغیبة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 19، فی أن حرمة استماع الغیبة کالغیبة.

3_ همان.

4_ ثواب الاعمال، ص 145، ثواب من رد عن عِرض أخیه المسلم؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 293، باب وجوب رد غیبة المؤمن، حدیث 6.

5_ من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 15، باب ذکر جمل من مناهی النبی صلی الله علیه و آله ؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 282، باب تحریم اغتیاب المؤمن، حدیث 13.

6_ تفسیر الامام العسکری علیه السلام ، ص 82، رد غیبة المؤمن؛ بحارالانوار، ج 72، ص 258، الباب السادس والستون: الغیبة، حدیث 51.

ص :52

و به سند صحیح از امام محمدباقر علیه السلام (1) منقول است که: «هرکه نزد او غیبت کنند [12] برادر مؤمنش را و نصرت و یاری کند برادر خود را، خدا او را در دنیا و آخرت یاری کند و اگر تواند و یاری نکند خدا او را در دنیا و آخرت پست گرداند».(2)

باب سوم در اقسام غیبت

نوع اوّل:اقسام آن به اعتبار تعدّد امور قبیحه

اقسام آن به اعتبار تعدّد امور قبیحه که نسبت دهد به آن شخص و او را ناخوش آید و آنها امری چند است که متعلّق باشد به بدن او. مانند آنکه گوید مثلا: فلان اَحْول یا گنگ یا دراز یا کوتاه یا سیاه.

یا به لباس او مانند آنکه گوید مثلا که: فلان که قبای او یا عبای او یا عمامه او کثیف است یا کوتاه است یا دراز است یا فراخ است و امثال آن که آن شخص را از ذکر آن ناخوش آید.

یا به نسب او مانند آنکه گوید مثلا: پدر او فاسق یا خبیث یا خسیس یا جولاء.(3)

یا به خُلق او مانند آنکه گوید مثلا: فلان بدخُوی یا محیل یا متکبّر یا مرائی یا حریص یا بخیل.

یا متعلّق باشد به اعمال دینی او مانند آنکه گوید: فلان دزد یا کذّاب یا شارب الخمر یا ظالم یا کاهل نماز یا عاق پدر و مادر.

یا به افعال دنیوی او مانند آنکه گوید: فلان اَکُول یا فلان بی ادب یا فلان که مردم را اهانت می رساند یا حق کسی نمی شناسد یا جای خود را در مجالس نمی داند و امثال اینها از اموری که به او اسناد دهند و ناخوش باشد و او را از شنیدن آنها بد آید.

====

1_ مسجد اعظم: «حضرت صادق»، در منابع روایی ابی جعفر علیه السلام آمده است.

2_ المحاسن، ج 1، ص 103، باب عقاب من اغتیب عنده المؤمن فلم ینصره، حدیث 81؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 291، باب وجوب رد غیبة المؤمن، حدیث 2.

3_ شعرباف، بافنده. (فرهنگ واژگان مترادف و متضاد)، البته لازم به ذکر است بافنده و جولا بودن پدر انسان امر قبیحی در نسب انسان نیست. و این سخن به کلّیته قابل پذیرش نیست. بلی ممکن است در برهه ای از زمان شغل جولایی از مشاغل بی ارزش یا به سبب برخی عوارض از مشاغل نامناسب به حساب می آمده است.

ص :53

و به این وجوه و اقسام اشاره است آنچه در حدیث وارد شده است. حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که: «وجوه غیبت واقع می شود به یاد کردن عیبی در خلقتِ او یا در فعل او یا معامله او یا مذهب او یا جهل و نادانیِ او و آنچه مانند اینها باشد».(1)

نوع دوم: اقسام آن به اعتبار تعدّد طرق نسبت دادن امور مکروهه

اشاره

اقسام آن به اعتبار تعدّد طرق نسبت دادن امور مکروهه و آنها چند قسم است:

قسم اوّل: یاد کردن آن به قول

؛ و آن وجوه بسیار دارد:

اوّل آنکه: تصریح کند و [13] به طریق صریح نسبت دهد به او امری را که مکروه او باشد.

دوم آنکه: به طریق کنایه او را مذمّت کند و خود را مدح نماید و بستاید مانند آنکه شخصی را نام برند نزد او پس او گوید که: شکر می کنم خدا را بر آنکه ما را مبتلا نساخته است به حبّ ریاست یا به محبّت دنیا یا به آنکه تکلیف کنیم مردم را به امری که مشروع نباشد. یا آنکه گوید: پناه می برم به خدا از بی حیایی یا از بی توفیق بودن! یا گوید که: سؤال می کنم از حق تعالی اینکه نگاه دارد ما را از فلان و فلان عیب.

سوم آنکه: بفهماند ذم آن شخص را در لباس مدح و خود را نیز در مذمت با او شریک کند، مانند آنکه گوید: چه نیک است احوال فلان شخص، کوتاهی در عبادت نمی کند. ولیکن عارض شده است او را سُسْتی و کاهلی و بی صبری که همه ما به آن مبتلائیم.

چهارم آنکه: در لباس شفقت اسناد می دهد امر بدی را و می گوید که: فلان شخص یا فلان دوست و برادر ما مبتلی شده است به فلان گناه، خدای تعالی عفو کند از او و از ما.

پنجم آنکه: شخصی مذکور می سازد عیب کسی را و بعضی از حاضران مجلس غافلند از شنیدن سخن او، پس او می گوید سبحان اللّه چه سخن عجیبی می گوید تا آنکه آن شخص غافل نیز متوجه شود و غیبت او را بشنود.

ششم آنکه: شخصی را غیبت می کند و او گوش می دهد از روی تعجب و می گوید: تعجب می کنم من از آنچه تو می گوئی و تا حال من چنین امری را نشنیده بودم و فلان مرد را چنین نمی شناختم و غرضش آنست که غیبت کننده مبالغه کند در غیبت او.

====

1_ مصباح الشریعة، ص 206، باب چهل و نهم در غیبت؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 13، فی اقسام الغیبة والترهیب عنها.

ص :54

قسم دوم: یاد کردن آن به فعل

؛ مانند اشاره و ایماء و غمز(1) و رَمْز و تقلید به اعضا و جوارح و به لباس و غیر اینها از حرکاتی که مُفهِم امر بدی باشد در او.

و لهذا در حدیث وارد شده است که: «زنی آمد به خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله [14[ و چون از خدمت آن حضرت خواست که بیرون رود و پشت کرد، عایشه به دست خود اشاره نمود به کوتاهی قامت آن زن، پس آن حضرت به او فرمود که: ای عایشه! غیبت کردی آن زن را».(2)

و از این قبیل است آنکه تقلید شخصی کند در حرف زدن یا نگاه کردن یا راه رفتن و امثال اینها، زیرا که یاد کردن به افعال اعظم است در فهمانیدن نقص از یاد کردن به اقوال.

قسم سوم: یاد کردن به کتابت

و به نوشته؛ چنانچه گفته اند که: کتاب یکی از دو زبان است. و از این قبیل است هجو کردنِ شخصی و مذمت کردن کسی در تصنیفات خود و هیچیک از اینها جایز نیست، مگر در صورتی که داعی شرعی بر ذکر آنها باشد، چنانچه بعد از این مذکور می شود، انشاء اللّه تعالی.

و بالجمله غیبت عبارت است از اتیان به امری که حاکی باشد از فعلی از افعال احدی و سبب ظهور آن فعل گردد و آن شخص راضی به ابرازِ آن و اطّلاع احدی بر آن نباشد، خواه به زبان به عنوان صریح یا کنایه و خواه به فعلی از افعال باشد، چنانچه تفصیل آن را دانستی و همه انواع و اقسام آن حرام است، مگر در بعضی از مواضع که استثنا شده و تفصیل آن خواهد آمد، انشاء اللّه تعالی.

تتمیم: [اتصاف غیبت به صفات ذمیمه دیگر]

بدانکه بعضی از افرادِ غیبت گاهی متّصف می شود به صفت ذمیمه دیگر و از دو جهت حرمت بهم می رساند و دو عقاب بر آن مترتب می شود و چون صفت دیگر علاوه آن شده به اسم دیگر موسوم و معروف گردیده و آنها چند چیز است:

اوّل: [نمیمه]

اشاره

====

1_ مسجد اعظم: «عمر».

2_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 14، فی اقسام الغیبة والترهیب عنها؛ بحارالانوار، ج 72، ص 224، الباب السادس والستون: الغیبة.

ص :55

بعضی از افرادِ نمیمه که به لغت فارسی آن را سخن چینی می گویند و آن عبارت است از اظهار کلامی که احدی درباره غیر خود گوید و متضمّن نقص یا عیب او باشد به آن غیر، خواه این اظهار به زبان و قول باشد یا به فعل اشاره و رمز و تقلید، یا به کتابت باشد و این یکی از جمله افراد غیبت و اخص از آن است و اثم و عقاب [15] غیبت و نمّامی هر دو بر او مترتّب است.

نمیمه در آیات و روایات

و نمیمه از جمله گناهان کبیره است و مذمّت آن در آیات و اخبار بسیار وارد شده است، چنانچه حق تعالی در قرآن مجید فرموده است: «وَ لاَ تُطِعْ کُلَّ حَلَّافٍ مَّهِینٍ * هَمَّازٍ مَّشَّآءٍ بِنَمِیمٍ(1)»؛ یعنی اطاعت مکن هر بسیار قسم یاد کننده، کم عقل بسیار عیب کننده، بسیار راه رونده به سخن چینی، یعنی کسی که مدار حرکات و راه رفتن خود را به نمّامی گذارد و سخن هرکس را که در جائی شنود همان لحظه خود را به او رسانیده، آن را به او نقل کند و او را مکدّر(2) سازد وعداوت به این سبب در میان آن دو شخص اندازد.

و در جایی دیگر می فرماید: «وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ(3)»؛ یعنی ویل و عذاب الآهی برای هر هُمَزَه است و مفسرین «هُمَزه» را به سخن چین تفسیر کرده اند و از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که: «سخن چین داخل بهشت نمی شود».(4) و در حدیث دیگر فرمود که: «قتّات داخل بهشت نمی شود و قتّات نمّام و سخن چین است».(5)

و در حدیث دیگر منقول است که: «حضرت موسی علیه السلام در سال قحطی از درگاه حق تعالی طلب باران نمود، پس حق تعالی به او وحی فرمود که: دعای تو و این جماعت را مستجاب نمی کنم و حال آنکه در میان شما نمّامی هست که اصرار دارد بر سخن چینی. حضرت موسی عرض کرد که پروردگارا آن شخص کیست تا او را از میان خود بیرون کنیم؟ آن مرد گفت که: حق تعالی شما را نهی از نمّامی کرده و من به سخن چینی

====

1_ سوره مبارکه قلم، آیات 10 _ 11.

2_ در نسخه مجلس و مسجد اعظم هر دو «مکرّر» آمده است.

3_ سوره مبارکه همزه، آیه 1.

4_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 41، فیما یلحق بالغیبة من النمیمة و غیرها؛ بحارالانوار، ج 72، ص 268، الباب السابع والستون: النمیمة والسعایة، حدیث 19.

5_ همان.

ص :56

مشغولم، پس توبه کرد و باران بر ایشان نازل شد».(1)

و ایضاً از حضرت رسول صلی الله علیه و آله مروی است که: «محبوبترین شما به سوی حق تعالی خوش خُلق ترین شماست که به همواری سلوک کند با مردم و الفت بگیرد با ایشان و الفت بیندازد در میان ایشان و مبغوض ترین شما به سوی حق تعالی جماعتی اند که به سخن چینی راه می روند و در میان دوستان جدائی می اندازند و از برای بی عیبان عیب می جویند».(2) و به روایت دیگر فرمود که: «آیا می خواهید خبر دهم شما را به بدترین شما؟ گفتند: بلی، [16] فرمود که: راه روندگان به نمیمه و افساد کنندگان میان احبّه و طلب کنندگان عیوب بی عیبان».(3) و به روایت دیگر فرمود که: «چون حق تعالی بهشت را خلق کرد امر کرد آن را که سخن بگو و گفت که: سعادتمند است کسی که داخل من شود، پس حقتعالی فرمود که: به عزت و جلال خودم سوگند که ساکن نمی شود در تو هشت کس و از جمله آنها سخن چین را فرمود».(4)

و از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که: «بهشت حرام است بر سخن چینان که به نمّامی در میان مردم راه می روند»(5) و روایات در باب مذمّت نمّامی و سخن چینی بسیار است و در این مختصر به اینقدر اکتفا نمود.

حکمت حرمت نمیمه

و حکمت حرمت آن چنانچه از روایات مذکوره ظاهر می شود، آن است که باعث مفاسد عظیمه می شود و اکثر عداوت ها و دشمنی ها که مردم با یکدیگر می کنند به این جهت است و گاه هست که منتهی به ضرب و قتل یکدیگر می شود.

چنانچه منقول است که شخصی غلامی داشت که به عیب سخن چینی مبتلا بود و به

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 42 _ 43، فیما یلحق بالغیبة من النمیمة و غیرها؛ بحارالانوار، ج 72، ص 268، الباب السابع والستون: النمیمة والسعایة، حدیث 19.

2_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 41، فیما یلحق بالغیبة من النمیمة و غیرها؛ مستدرک الوسائل، ج 9، ص 150، باب تحریم النمیمة و المحاکاة، حدیث 5.

3_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 42، فیما یلحق بالغیبة من النمیمة و غیرها؛ المحجة البیضاء، ج 5، ص 275، آفة النمیمة.

4_ همان؛ المحجة البیضاء، ج 5، ص 276.

5_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 42، فیما یلحق بالغیبة من النمیمة و غیرها؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 306، باب تحریم النمیمة و المحاکاة، حدیث 2.

ص :57

این جهت او را در معرض بیع درآورده به مشتری گفت که: این غلام عَیْبی به غیر سخن چینی ندارد، آن مشتری این عیب را سهل شمرده، غلام را خرید و بعد از مدّتی روزی غلام نزد زن آقا آمده، گفت که: آقای من دوست نمی دارد تو را و می خواهد که کنیزی بخرد، پس تیغی بردار و چون به خواب رود از عقب او قدری مو بتراش و من افسونی بر آن مُو می خوانم تا او تو را دوست دارد و به نزد آقا آمده، گفت که: زن تو با دیگری دوست شده و اراده قتل تو دارد، پس تو خود را به خواب بینداز تا این معنی بر تو معلوم شود، پس آقا خود را به خواب انداخت و چون زن آمد که از عقب سر او مو بتراشد، آقا برجست و آن زن را کشت و قبیله زن چون خبر شدند، آمده شوهر را کشتند و در میان قبیله زن و شوهر مقاتله و محاربه به طول انجامید و جمعی دیگر [17] نیز به این سبب کشته شدند.

و مخفی نماند که این نوع از سخن چینی از جمله افراد غیبت نیست(1)، چه در این واقعه اظهار قول یا فعل احدی نشده، بلکه این نوع از جمله افراد بهتان است و اثم و عقاب بهتان و سخن چینی هر دو بر آن مترتب است و لهذا بعضی از افراد نمیمه را از توابع غیبت شمردیم.

و مطلق نمیمه عبارت است از کشف و اظهار چیزی که اظهار آن ناخوش باشد و مکروه باشد، خواه این ناخوشی و کراهت نسبت به «منقول الیه» باشد، یعنی کسی که این کلام را به او نقل می کند یا نسبت به «منقول عنه» یعنی کسی که این کلام را از او نقل می کند یا نسبت به ثالثی که او را ناخوش آید و خواه این اظهار به قول باشد یا اشاره و رمز و تقلید یا کتابت باشد و خواه آنچه را نقل می کند از افعال باشد یا افعال و اعمال و خواه واقعی باشد یا بهتان و افترا باشد.

و پوشیده نماند که به مقتضای این تعریف افراد بسیار برای نمیمه هست که استخراج آنها به تفصیل بعد از تأمّل ظاهر می شود و در این مختصر به ذکر بعضی از افراد آن که از افراد غیبت نیز هست اکتفا نمود.

دوم: کلام ذی اللّسانین و ذی الوجهین

؛ یعنی سخن کسی که دو رُو و دو زبان داشته باشد، یا دو نفر که دشمن یکدیگر بوده باشند، تردّد و آشنائی کند و اظهار سخن یا فعل

====

1_ مسجد اعظم: «است».

ص :58

هریک به دیگری بکند که ایشان راضی به اظهار آن نباشند و منشأ استحکام عداوت هریک گردد. و خواه این اظهار به لسان باشد یا غیر آن و خواه سخن یا فعل هریک واقعی باشد یا افترا و بهتان باشد.

و بالجمله هرکه باعث کشف اقوال یا افعال هریک از دو نفر که با هم عداوت داشته باشند شود، او را ذی اللّسانین و ذا وجهین می گویند و فرق میان او و سخن چین آن است که: در سخن چین لازم نیست که نقل کلام هریک از دو نفر به دیگری نماید، بلکه اگر سخن یک نفر را به دیگری نقل کند، نمّام بر او صادق است به خلاف ذی اللّسانین و ذی الوجهین که باید کلام هریک را به دیگری نقل کند و مخفی نماند که این صفت اخص از نمیمه و همه افراد آن در نمیمه داخل و بعضی از اقسام آن در غیبت نیز داخل است. پس همه انواع آن از دو جهت حرام است و بعضی از اقسام آن که داخل غیبت است، از سه جهت حرام و سه عقاب بر آن مترتب می شود، چنانچه بر متأمّل پوشیده نیست.

و این صفت نیز از صفات قبیحه مذمومه و ارتکاب آن از کبایر است و مذمت آن در روایات و اخبار بسیار وارد شده است، چنانچه از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که: «کسی که برای او دو رُو باشد در دنیا، خواهد بود برای او دو زبان از آتش در روز قیامت».(1) و به روایت دیگر حضرت صادق صلوات اللّه علیه فرمود که: «هرکه ملاقات کند مسلمین را به دو رُو و دو زبان می آید در روز قیامت و حال آنکه برای او دو زبان از آتش خواهد بُود».(2)

و در احادیث معتبره منقول است که: «هرکه دو رُو و دو زبان داشته باشد که در حضور مردم مدح ایشان کند و در غایبانه غیبت ایشان را گوید چون در قیامت محشور شود دو زبان از آتش داشته باشد، یکی در پیش رو و یکی در پشت سر و در محشر ندا کنند که این بود که در دنیا دو رُو و دو زبان داشت».(3)

====

1_ الخصال، ص 38، باب الاثنین، حدیث 18؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 259، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین، حدیث 7.

2_ الکافی، ج 2، ص 343، باب ذی اللسانین، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 256، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین، حدیث 1.

3_ الخصال، ص 37 _ 38، باب الاثنین، حدیث 16؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 258 _ 259، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین، حدیث 5.

ص :59

و از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله منقول است که: «خواهید یافت بدترین بندگان خدا را در روز قیامت و آن کسی است که دو رُو باشد و سخن این جماعت را به آن جماعت و سخن آن جماعت را به این جماعت نقل کند».(1)

و از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که: «بد بنده ای است بنده [ای(2)] که دو رُو و دو زبان داشته باشد که در حضور مدح زیاد کند برادر مؤمن خود را و غایبانه گوشت او را بخورد، یعنی او را غیبت نماید و چون عطا کند به او، حسد بر او ببرد و اگر به بلائی مبتلا شود او را منکوب و [19] مخذول نماید».(3) و در حدیث دیگر منقول است که: «حق تعالی به عیسی علیه السلام وحی فرمود که: ای عیسی! باید زبان و همچنین دلِ تو در سِرّ و علانیه یکی باشد، به درستی که حذر می فرمایم تو را از نفس تو که مبادا تو را(4) فریب دهد و من خبیر و آگاهم بر هرچیز؛ صلاحیت ندارد دو زبان در یک دهان و نه دو شمشیر در یک غلاف و نه دو دل در یک سینه».(5) و روایاتِ دیگر(6) در این باب بسیار است و همین قدر برای اولی الالباب کافی است.

باب چهارم: در بیان کیفیت علاج غیبت و طریق محافظت خود

اشاره

از این مرض مهلک

بدانکه اکثر افعال و اقوال عقلا و اعمال و اشغال ارباب فطانت و ذکا مستند است به صفات و ملکاتی که برای نفس حاصل می شود و لهذا جماعتی که تهذیب اخلاق خود کرده اند و صفات حسنه ممدوحه را تحصیل نموده اند و خود را متخلّق به اخلاق اللّه ساخته اند، پیوسته اوقات عمر خود را صرف طاعات و عبادات می نمایند و افعالی که از ایشان صادر می شود، چیزی چند است که موجب رضا و خوشنودی حق تعالی است و اقوال ایشان منحصر است در ذکر و دعا و تضرع و استغاثه به درگاه خدا و در مجامع

====

1_ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 40، فیما یلحق بالغیبة.

2_ مسجد اعظم: _ «بنده ای».

3_ الکافی، ج 2، ص 343، باب ذی اللسانین، حدیث 2؛ امالی شیخ صدوق، ص 418، المجلس الرابع والخمسون، حدیث 18.

4_ مسجد اعظم: _ «تو را».

5_ الکافی، ج 2، ص 343، باب ذی اللسانین، حدیث 3؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 258، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین، حدیث 4.

6_ بنگرید: وسائل الشیعة، ج 12، ص 256 _ 260، باب تحریم کون الانسان ذا وجهین.

ص :60

و محافل به غیر کلمات حقّه ونصایح شافیه و مواعظ بالغه و هدایت و ارشاد خلایق به سخن دیگر متکلّم نمی شوند و از کلمات لغو و باطل و غیبت و نمیمه و امثال آن محترز می باشند.

و جمعی که صفات ذمیمه تحصیل نموده اند و ملکات ردیّه و خلال قبیحه در دل ایشان جا کرده و شیطان ملعون بر ایشان غالب گردیده، همیشه مشغول به معاصی و گناهان می باشند و اکثر اوقاتِ زندگانی را به لهو و لعب می گذرانند و زبان ایشان به لغو و باطل و غیبت برادرانِ مؤمن و نمّامی و سخن چینی و فحش و هرزه و باطل جاری می باشد.

و طایفه [ای] از مردم که حالت ایشان متوسّط میان این دو حالت است مانند أکثر اوساط [20] الناس که جمع میان صفات حسنه و قبیحه نموده اند و بالکلیّه رو از درگاه حق بر نتافته اند و یکباره اسیر هواها و نفس امّاره نیز نگردیده اند. گاهی به اعتبار ملکات جمیله تنبّه و آگاهی برای ایشان حاصل می شود و راغب به اعمال خیر و خوبی و محترز از گناهان و معاصی می باشند و زبانِ خود را از غیبت و نمامی و لغو و باطل محافظت می نمایند و گاهی به اعتبار غلبه صفات خبیثه و متابعت خواهش های نفسانی، مرتکب بعضی از معاصی می شوند و زبان به فحش و غیبت و استهزا و سخریت می گشایند. و بالجمله هرگاه صفات حسنه بر ایشان غالب می شود جمیع افعال و اقوال ایشان نیکو می باشد و هرگاه صفات قبیحه غالب می گردد، افعال و اقوال ایشان قبیح می باشد.

پس از آنچه گفتیم ظاهر می شود که افعال و اقوال تابع صفات و ملکات است و غیبت که از معاصی عظیمه و نهی از آن بسیار وارد شده است، چنانچه در ابواب سابقه مذکور شد، از جمله اقوال و تابع ملکات خسیسه قبیحه نفس است و به مقتضای این تحقیق معالجه غیبت و نجات از این امر شنیع به تهذیب اخلاق و اتصاف به صفات حسنه و رفع ملکات خبیثه نفس است، این است بیان معالجه آن بر سبیل اجمال.

[

صفات و اسباب دهگانه غیبت

اشاره

و تفصیل مقال در این باب موقوف است بر ذکر خصوص صفات و ملکاتی که

ص :61

موجب ارتکاب غیبت می شود و بیان کیفیت رفع آن صفات از نفس و علاج آنها و بیان آن این است که باعث ارتکاب غیبت و سبب ابتلاء به این امر شنیع در اغلب اوقات و احوال ده چیز است:

اول: متابعت خشم

متابعت غیظ و خشم خود کردن؛ و این معنی موجب مفاسد عظیمه است و از آن جمله ارتکاب غیبت است، چه هرگاه احدی بر دیگری به سببی از اسباب و جهتی از جهات غضب نماید و خشمش بگیرد و خشم خود را به مقتضای آیات و اخبار وارده در این باب فرو ننشاند، [21] در مجالس و محافل مرتکب غیبت و خبث و مذمّتِ او می گردد و به این امر قبیح انتقام از او می کشد و آتش غضب خود را به این وضع فرو می نشاند و این معنی بعد از تأمّل نهایت ظهور و وضوح دارد.

و علاج آن به ملاحظه آیات و اخباری که در باب مذمت غضب و ثواب کظم غیظ، یعنی فرونشانیدن خشم به صبر و تحمّل و عدم اظهار آن و ترک اقدام بر فعل و قولی که موجب انتقام باشد وارد شده حاصل می شود. چه هرگاه متذکر آن مثوبات جمیله شود و لطف الهی شامل حال او گردد، آتش غضب خود را به زلال تحمّل فرو می نشاند و صبر را پیشه خود می سازد و به غیبت و مذمّت او زبان نمی گشاید. بلکه اگر دیگری در مجامِع و محافل زبان به غیبت او گشاید، او موافقت نمی کند و آن شخص را زجر و منع می کند.

از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله منقول است که: «برای جهنّم دری هست که از آن در داخل جهنم نمی شود مگر کسی که خشم خود را فرو نشاند به معصیت حق تعالی».(1) یعنی در مقام انتقام مرتکب منهیات و محرّمات شود، مانند زدن و دشنام دادن و اهانت رسانیدن و امثال آن و از آن جمله غیبت کردن است.

و ایضاً از آن حضرت مروی است که: «هرکه تقوی و پرهیزگاری بورزد پروردگار خود را، زبان او کلال(2) بهم می رساند و غیظ خود را فرو نمی نشاند به معصیت الهی».(3)

====

1_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 129، باب ما جاء فی النمیمة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 29، فی کیفیة العلاج و کف اللسان عن الغیبة.

2_ کَلَّ لِسانَهُ یعنی زبانش کُند یا سنگین شد.

ص :62

یعنی زبان به فحش و دشنام و غیبت نمی گشاید.

و ایضاً از آن حضرت منقول است که: «هرکه غیظ خود را فرو خورد و قادر بر انتقام بوده باشد حق تعالی او را در روز قیامت در حضور خلایق بخواند و مخیر سازد او را در میان حُوریان بهشت که هریک را که خواهد اختیار نماید».(1)

و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: «حق تعالی وحی فرمود به یکی از پیغمبرانش که: ای فرزند آدم! مرا یاد کن در هنگامی که به غضب می آیی تا من یاد کنم تو را [22] در هنگام غضب خود، پس نگردانم تو را از جمله جماعتی که اعمال ایشان را محو کرده ام و راضی شو به نصرت و یاری من که نصرتِ من برای تو بهتر است از نصرت تو برای خود».(2)

و ایضاً از آن حضرت مروی است که: «غضب فاسد می کند ایمان را چنانچه سرکه عسل را فاسد می سازد»(3).(4)

و ایضاً از آن حضرت مروی است که: «هیچ بنده [ای] نیست که خشم خود را فرو خورد مگر آنکه حق تعالی عزّتِ او را در دنیا و آخرت زیاد می کند و حق تعالی در مدح این جماعت می فرماید: «وَ الْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الُْمحْسِنِینَ(5)»؛ یعنی آن جماعتی که فرو خورنده اند خشم خود را و عفو کننده اند از مردم و خدا دوست می دارد نیکوکاران را، پس فرمود که حق تعالی به عوض فرو خوردن خشم او، او را ثواب کرامت می فرماید»(6).(7)

====

1_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ج 1، ص 129، باب ما جاء فی النمیمة؛ کشف الریبة عن أحکام الغیبة، ص 29، فی کیفیة العلاج و کف اللسان عن الغیبة.

2_ همان.

3_ الکافی، ج 2، ص 304، باب الغضب، حدیث 10؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 364، باب وجوب ذکراللّه عند الغضب، حدیث 3.

4_ الکافی، ج 2، ص 302، باب الغضب، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 358، باب وجوب تسکین الغضب عن فعل الحرام، حدیث 2.

5_ مسجد اعظم: این روایت نیامده است.

6_ سوره مبارکه آل عمران، آیه 134.

7_ الکافی، ج 2، ص 110، باب کظم الغیظ، حدیث 5؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 176 _ 177، باب استحباب کظم الغیظ، حدیث 5.

8_ مسجد اعظم: + «و ایضا از آن حضرت مروی است که: هیچ بنده نیست که خشم خود را فرو خورد مگر آنکه حق تعالی عزت او را در دنیا و آخرت زیاد می کند».

ص :63

و از حضرت امام محمدباقر صلوات اللّه علیه منقول است که: «هرکه خشم خود را فرو خورد و قادر بر انتقام بوده باشد، حق تعالی دل او را پر از امن و ایمان می کند در روز قیامت».(1) و به روایت دیگر: «دل او را پر از رضا و خشنودی خود می فرماید».(2) و از حضرت سیّد السّاجدین صلوات اللّه علیه منقول است که: «از محبوبترین راهها به حق تعالی نوشیدن دو جرعه است، یکی جرعه غیظ که او را رد نماید به حلم و بردباری و دیگری جرعه مصیبت که رد کند آن را به صبر و تحمّل».(3) و از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که: «هیچ جرعه[ای] که بنوشد آن بنده محبوبتر نیست نزد حق تعالی از جرعه غیظی که بنوشد آن را در هنگامی که در دلِ او تردّد کند یا به آنکه صبر کند یا آنکه حلم نماید».(4)

این است مجملی از احادیث وارده در این باب و به غیر اینها نیز روایات بسیار در باب مذمّت غضب و مدح کظم غیظ و حسن صبر وارد شده که تفصیل آنها موکول به کتب احادیث علمای اخبار رضوان اللّه علیهم است و به جهت تذکّر [23] و تیقّظ همین قدر کافی است و بر عاقل خبیر پوشیده نیست که هرگاه کسی متذکّر این روایات گردد و مثوبات جمیله که برای کظم غیظ صبر در آنها وارد شده با عقوبات غضب در نظر بدارد، به صبر و تحمّل رغبت می نماید و زبان خود را از غیبت حفظ می نماید. واللّه تعالی هو الموفّق.

دوم: همراهی با غیبت کنندگان
اشاره

متابعت نمودن جمعی که مشغول غیبت گردیده اند از رفقا یا آشنایان یا اهل دنیا وموافقت نمودن با ایشان و تصدیق قول ایشان نمودن و گفتن مؤیّدات بر طبق سخن

====

1_ الکافی، ج 2، ص 110، باب کظم الغیظ، حدیث 7؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 177 _ 178، باب استحباب کظم الغیظ، حدیث 9.

2_ الکافی، ج 2، ص 110، باب کظم الغیظ، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 177، باب استحباب کظم الغیظ، حدیث 8.

3_ الکافی، ج 2، ص 110، باب کظم الغیظ، حدیث 9؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 176، باب استحباب کظم الغیظ، حدیث 4.

4_ الکافی، ج 2، ص 111، باب کظم الغیظ، حدیث 13؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 177، باب استحباب کظم الغیظ، حدیث 6.

ص :64

ایشان و بالجمله شریک شدن با ایشان در غیبت. و این معنی اکثر صلحا و فضلا را به غیبت مبتلا می سازد و گاهی اسم آن را شرم حضور و گاهی حسن معاشرت و مدارا و گاهی تقیّه می گذارند و در غیبت مؤمن بیچاره با معاشرین خود از ظلمه و بطله موافقت می نماید.

و گاه هست که زیاده بر غیبت را نیز مرتکب می شوند، مانند آنکه اگر غضب بر آن غیبت کننده مستولی شود، ایشان نیز اظهار غضب می کنند و گاه باشد که برای خوش آمد آن شخص در صدد اذیّت آن مؤمن فقیر برآیند و این سبب زیاده بر سبب اوّل موجب غیبت می شود و شاید اثم و گناه این نوع زیاده بر نوع سابق باشد، زیرا که در نوع سابق امری نسبت به خود رو داده که باعث غیظ و خشم شده و در این صورت چنین نیست، بلکه مجرّد متابعت غیبت کننده باعث شرکت در غیبت گردیده است و منشأ این موافقت و متابعت فی الحقیقه حب دنیا و محبت(1) جاه و اعتبار با مال است که باعث معاشرت بطله و ظلمه و اهل دنیا گشته، چه اگر محبت دنیا را از دل بیرون کند با چنین کسی مصاحبت نمی کند و اگر به حسب اتفاق رُو دهد غیبت کننده را منع و زجر می کند، اگر قادر باشد والاّ ساکت می شود و اثم و گناهی بر او نیست.

[

علاج به منع مصاحبت بطله و فسقه

]

و علاج این نوع به ملاحظه اخبار و احادیثی که [24] در باب منع مصاحبت بطله و فسقه و ترک موافقت ایشان در امور غیرمشروعه و امر به معاشرت با صلحا و اتقیا و برادران ایمانی وارد شده است، حاصل می شود به چند سند:

از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که: «هرکه ایمان به خدا و روز قیامت دارد، پس ننشیند در مجلسی که در آن نقص امامی یا عیب مؤمنی مذکور شود»(2) و به روایت دیگر فرمود که: «کسی که بنشیند نزد دشنام دهنده به دوستان خدا، پس معصیت خدا کرده است».(3) و در حدیث دیگر فرمود که: «سزاوار نیست برای مؤمن که بنشیند در

====

1_ مسجد اعظم: + «فی الحقیقه حب دنیا و محبت».

2_ وسائل الشیعة، ج 16، ص 266، باب تحریم المجالسة لأهل المعاصی، حدیث 21؛ تفسیر القمی، ج 1، ص 204، سورة الانعام.

3_ الکافی، ج 2، ص 379، باب مجالسة أهل المعاصی، حدیث 14؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 260، باب تحریم المجالسة لاهل المعاصی، حدیث 2.

ص :65

مجلسی که معصیت الهی در آن مجلس کرده شود و او قادر بر تغییر آن نباشد».(1) و به روایت دیگر فرمود که: «سزاوار نیست مسلمان را که مؤاخات و برادری کند با فاجر و احمق و کذاب».(2)

و ایضا از آن حضرت منقول است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «هرکه طلب کند رضا و خوشنودی مردم را به آنکه مرتکب شود امری را که موجب سخط و غضب الهی باشد، حق تعالی حمد کننده او را از مردم، می گرداند مذمت کننده».(3) یعنی هرکه در امر غیرمشروع با مردم موافقت کند به قصد آنکه مردم او را حمد نمایند، حق تعالی چنان می کند که همان جماعت مذمّت کننده او می شوند.

و در حدیث دیگر همین مضمون را فرمود و بعد از آن فرمود که: «... هرکه اختیاری نماید طاعت الهی را به چیزی که مردم را به غضب آورد و از او ناراضی باشند، حق تعالی کفایت می فرماید از او عداوت هر دشمنی را و حسد هر حاسدی را و بغی هر سرکشی را و حق تعالی ناصر و ظهیر او باشد».(4) و بر این مضامین روایات و اخبار(5) زیاده از حدّ، عد و احصا است و برای آگاه خبیر همین قدر کافی است.

سوم: مبارزه با اعداء از دوستان و اقربا
اشاره

بیابد از کسی که اراده دارد که با او معانده نماید یا نزدیکی از اعزّه او را رسوا و ذلیل کند یا در پیش حاکم شرعی شهادتی بر او بدهد، پس مبادرت می نماید و به غیبت

====

1_ الکافی، ج 2، ص 374، باب مجالسة اهل المعاصی، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 260، باب تحریم المجالسة لاهل المعاصی، حدیث 4.

2_ الکافی، ج 2، ص 376، باب مجالسة اهل المعاصی، حدیث 6؛ تحف العقول، ص 205، فی قصاری کلماته [علی] علیه السلام .

3_ الکافی، ج 2، ص 372، باب من أطاع المخلوق فی معصیة الخالق، حدیث 1؛ الخصال، ص 3، باب الواحد، حدیث 6.

4_ الکافی، ج 2، ص 372 _ 373، باب من اطاع المخلوق فی معصیة الخالق، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 153، باب تحریم اسخاط الخالق فی مرضاة المخلوق، حدیث 2.

5_ بنگرید: وسائل الشیعة، ج 16، ص 152 _ 156، باب تحریم اسخاط الخالق فی مرضاة المخلوق.

ص :66

و مذمّت [25] او مشغول می گردد و در مجامع و محافل زبان به طعن او می گشاید تا او ذلیل و خفیف شود و سخن او نزد کسی اثر نکند و اولا صفات مذمومه که در آن شخص هست می گوید و از دروغ و افترا در اوّل امر احتراز می نماید و نوعی می کند بر مردم ظاهر شود که آنچه را درباره آن شخص گفته راست بوده و این را وسیله [ای] می سازد که بعد از این درباره او دروغ بگوید و افترا بر او بزند و مردم به وسیله و سخن راستی که در اوّل امر گفته، افترا و دروغ آخر او را قبول نمایند و در مقام تسجیل افترا و دروغ آخر می گوید که: من دروغ گو و کذّاب نیستم و آنچه را در اوّل درباره این شخص گفتم دیدید که راست بود و چنان بود و چنان بود که من خبر داده بودم، پس آنچه را الحال خبر می دهم نیز بدانید که راست و مطابق واقع است.

[

علاج روایی این صفت ذمیمه

]

و علاج این نوع به ملاحظه روایاتی(1) که در نهی از این معنی وارد شده است حاصل می شود. به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «هرکه روایت کند بر مؤمنی روایتی را که عیب او را ظاهر کند و مردیِ او را برطرف کند برای آنکه او را از چشم مردم بیندازد، حق تعالی بیرون می کند او را از ولایت و دوستی خود به سوی ولایت و دوستی شیطان و شیطان نیز او را قبول نمی کند».(2) و به روایت دیگر یکی از اصحاب به خدمت آن حضرت عرض نمود که مقصود از این حدیث که عورت مؤمن بر مؤمن حرام است چیست؟ فرمود که: «مراد این نیست که عورت جسد او منکشف شود و تو آن را ببینی، بلکه مراد این است که روایت کنی بر او امری را که بد باشد یا عیب او را بگوئی».(3)

و ایضاً از آن حضرت مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله روزی فرمود که: «ای گروه جماعتی که اسلام آورده اید به زبان و ایمان خالص به دل شما نرسیده است، مذمّت

====

1_ مسجد اعظم: «روایتی».

2_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الروایة علی المؤمن، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 294، باب تحریم اذاعة سرالمؤمن، حدیث 2.

3_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الروایة علی المؤمن، حدیث 2؛ تهذیب الاحکام، ج 2، ص 375، باب دخول الحمام و آدابه و سننه، حدیث 11.

ص :67

مکنید مسلمانان را و تتبّع و تفحّص مکنید عورات ایشان را _ یعنی اُمور مخفیّه ایشان را _(1)، [26] به درستی که هرکه تفحّص نماید عورات مسلمانان را حق تعالی تفحّص کند عورت او را و کسی را که خدا عورت او را تفحّص نماید، رسوا می کند او را هرچند در خانه اش باشد».(2) و ایضاً روایات بسیار در باب حسن ظنّ به مؤمنان و احادیث بیشمار در باب تفویض امر و توکّل به جناب حق تعالی و ترک انتقام هرچند قادر بر آن باشی نیز وارد شده است و به ملاحظه این اخبار اجتناب از این نوع حاصل می شود.

چهارم: در مقام برائت از انتساب امر شنیع

جمعی او را نسبت دهند به قول شنیعی یا فعل قبیحی و او در مقام براءت ذمه خود گوید که: این قول و فعل از من صادر نشده، بلکه فلان شخص قائل این قول یا فاعل این فعل است یا در مقام اعتذار گوید که: اگرچه این قول یا فعل از من صادر شده، لیکن فلان شخص نیز با من شریک در این امر بود، پس در مقام براءت ذمّه دنیوی یا اعتذار آن خلایق خود را به غیبت برادر مؤمنی مبتلا ساخته است.

و علاج این نوع به ملاحظه روایاتی که در باب امر به ستر قبایح اعمال برادران ایمانی و رعایت حرمت ایشان در غیبت و حضور وارد شده، چنانچه در علاج نوع سابق مذکور شد و احادیثی که در باب حفظ مجالس وارد شده حاصل می شود به اسانید بسیار از ائمه اطهار صلوات اللّه علیهم اجمعین روایت شده است که مجالس به امانت است(3)، یعنی آنچه در مجالس مذکور می شود، امانتی است نزد هرکه آن را بشنود و خیانت در آن نباید کرد و در یکی از آن روایات مذکور است که: «جایز نیست برای احدی که نقل کند سخنی را که صاحب آن سخن آن را بپوشاند، مگر به اذن او با آنکه آن سخن حقّی باشد یا ذکر خیر آن شخص بوده باشد».(4)

====

1_ مسجد اعظم: + «یعنی امور مخفیّه ایشان را».

2_ الکافی، ج 2، ص 354، باب من طلب عثرات المؤمنین و عوراتهم، حدیث 2؛ منیة المرید، ص 327، الکلام فیه بما لایحل من کذب و غیبة و غیرهما.

3_ بنگرید: الکافی، ج 2، ص 660، باب المجالس بالامانة.

4_ الکافی، ج 2، ص 660، باب المجالس بالامانة، حدیث 3؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 104، باب أن من جالس أحدا فائتمنه علی حدیث لم یجز له، حدیث 3.

ص :68

پنجم: قصد تفاخر و مباهات

آنکه به قصد تفاخر و مباهات به مذمت و غیبت جمعی از اهل صنف خود می پردازد، برای آنکه بلندی رتبه و رفعت درجه خود را ظاهر سازد، چنانچه [27] هرگاه از جمله علما بوده باشد برای اظهار کمال فضل خود، به قدح دیگران مشغول می شود. پس می گوید که: فلان شخص جاهل است و فهمش ناقص و کلامش سست و ضعیف است و قصدش این است که خود از او افضل و اعلم است، یا قصدش این است که مردم تعظیم و تکریم آن شخص را کمتر از او بکنند و به این قصد باطل خود را به غیبت مرد عالم فاضلی یا صالح کاملی می اندازد.

و علاج این نوع به رفع صفت مباهات و مفاخره و تکبر و تجبّر و حبّ ریاست از نفس که از صفات ذمیمه است حاصل می شود، پس باید متذکّر شود احادیث وارده در این باب را؛ چنانچه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: «جبار ملعون کسی است که حقیر شمارد مردم را و تجبّر کند بر ایشان و جاهل حق باشد».(1) و از حضرت امام محمدباقر صلوات اللّه علیه منقول است که: «هرکه طلب علم(2) کند برای آنکه مباهات نماید به آن با علما یا مجادله کند با سفها یا خواهد که صرف کند روهای مردم را به سبب آن علم به سوی خود، پس مهیّا داند جای خود را در جهنّم».(3)

و به چند سند از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: «هرکه ریاست مردم را خواهد هالک است».(4) و به روایت دیگر فرمود که: «بپرهیزید از این جماعت رؤسا که ریاست را بر خود بسته اند، پس به خدا قسم که بلند نمی شود صدای نعل ها در عقب سر کسی، مگر آنکه خود هلاک می شود و دیگران را نیز هلاک می کند».(5) یعنی جماعتی که اهلیّت ریاست نداشته باشند ریاست را و خواهند و مردم از عقب ایشان بیفتند(6)

====

1_ الکافی7 ج 2، ص 311، باب الکبر، حدیث 13؛ منیة المرید، ص 330، الکبر والترفع.

2_ مسجد اعظم: _ «علم».

3_ الکافی، ج 1، ص 47، باب المستأکل بعلمه و المباهی به، حدیث 6؛ دعائم الاسلام، ج 1، ص 98، ذکر من یجب أن یأخذ عنه العلم.

4_ الکافی، ج 2، ص 298، باب طلب الرئاسة، حدیث 7؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 351، باب تحریم طلب الرئاسة مع عدم الوثوق بالعدل، حدیث 7.

5_ الکافی، ج 2، ص 297، باب طلب الرئاسة، حدیث 3؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 350، باب تحریم طلب الرئاسة مع عدم الوثوق بالعدل، حدیث 4.

6_ مسجد اعظم: «نیفتند».

ص :69

و متابعت ایشان کنند، ایشان خود هالکند و مردم را نیز هلاک می کنند.

و شکی نیست که هرگاه کسی غیبت و مذمت دیگران را وسیله ترقّی خود نماید، البتّه محبت ریاست [28] دارد و حال آنکه قابلیت این امر خطیر را ندارد، پس به مضمون این روایات و امثال آنها که زیاده از حدّ، عدّ و احصا است باید طمع در این امر نکند و دست از مفاخره و مباهات بکشد و خود را از غیبت مؤمن عالمی حفظ نماید. عصمنا اللّه و سایر المؤمنین عنه.

ششم: حسادت

]

حسد بردن بر دیگران، چنانچه هرگاه ببیند کسی را که مردم او را دوست می دارند و تعظیم و تکریم او می نمایند و در مجالس و محافل زبان به نشر محامد و محاسن او گشوده اند، پس بر او حسد می برد، می خواهد که این معنی را از او سلب نماید، پس شروع می کند به غیبت و مذمّت او و قدح در او می کند و معایب او را برای مردم نقل می نماید که شاید او را در نظر مردم خفیف و ذلیل نماید و از درجه عزت بیندازد.

و علاج این نوع به ملاحظه احادیث وارده در باب مذمت حسد و مفاسدِ آن و منع از اظهار آن حاصل می شود. چنانچه به سندهای بسیار از ائمه ابرار صلوات اللّه علیهم اجمعین منقول است که: «حسد ایمان را می خورد، چنانچه آتش هیزم را می خورد».(1)

و از حضرت صادق صلوات اللّه و سلامه علیه منقول است که: «آفت دین حسد و عجب و مفاخرت است».(2) و ایضا از آن حضرت روایت شده که: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «حق تعالی به حضرت موسی علیه السلام فرمود که:(3) ای پسر عمران حسد مبرید بر مردم بر آنچه من به ایشان عطا فرموده ام از فضل و احسان خود و مدوز چشم خود را بر آنها و نفس خود را از پی آنها مینداز. به درستی که حسد برنده، منکر نعمت های من است و مانع قسمتی است که من در میان بندگان خود نموده ام و کسی که چنین باشد من از او

====

1_ الکافی، ج 2، ص 306، باب الحسد، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 365، باب تحریم الحسد و وجوب اجتنابه، حدیث 2.

2_ الکافی، ج 2، ص 307، باب الحسد، حدیث 5؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 366، باب تحریم الحسد و وجوب اجتنابه، حدیث 5.

3_ مسجد اعظم: _ «حق تعالی به حضرت موسی علیه السلام فرمود که».

ص :70

نیستم و او از من نیست».(1)

و ایضا از آن حضرت منقول است که: «مؤمن غبطه می برد و حسد نمی برد و منافق حسد می برد و غبطه نمی برد»(2).(3) و غبطه آن است که زوال نعمت را از آن شخص نمی خواهد، بلکه مثل آن [29] نعمت را برای خود می خواهد و به این صفت ممدوح است، چه حقیقت این صفت به طلبیدن نعمتی از درگاه حق تعالی برای خود راجع می شود، بی آنکه از دیگری زایل شود، به خلاف حسد که زوال نعمت را از دیگری آرزو می کند.

و گاه هست که حصول آن نعمت را برای خود نیز نمی خواهد و این معنی مذموم است، چنانچه دانستی و اکثر مفاسد دینی و دنیوی که یکی از آنها ارتکاب غیبت است بر آن مترتب می شود. چنانچه بر متدبّر بصیر پوشیده نیست. و هرگاه به مقتضای این روایات مادّه حسد را از خود سلب کند از این نوع غیبت نجات می یابد؛ واللّه تعالی هو الموفّق.

هفتم: برای شوخ طبعی و خوش صحبتی
اشاره

به عنوان شوخی طبع و خوش صحبتی معایب برادران مؤمن را در مجالس و محافل به وضعی نقل می کند که مردم را خوش آید و به این وسیله خود بسیار می خندد و دیگران را می خنداند و این را مزاح و مطایبه نام می گذارد و از این راه اکثر اوقات عمر را به غیبت می گذراند و این معنی بسیار مذموم است.

و علاج آن به دیدن روایات و اخبار وارده در این باب حاصل می شود. چنانچه از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود: «عجب دارم از کسی که ایمان به جهنم دارد، چرا می خندد».(4)

====

1_ الکافی، ج 2، ص 307، باب الحسد، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 366، باب تحریم الحسد و وجوب اجتنابه، حدیث 6.

2_ مسجد اعظم: _ «و منافق حسد می برد و غبطه نمی برد».

3_ الکافی، ج 2، ص 307، باب الحسد، حدیث 7؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 366، باب تحریم الحسد و وجوب اجتنابه، حدیث 7.

4_ الکافی، ج 2، ص 59، باب فضل الیقین، حدیث 9؛ علل الشرائع، ج 1، ص 62، باب العلة التی من أجلها سمیت الخضر خضرا، حدیث 1.

ص :71

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که: «چه بسیار کسی که بسیار خندد از روی لعب و بازی و در قیامت گریه اش بسیار باشد و چه بسیار کسی که بسیار گرید بر گناه خود و در بهشت خوشحالی(1) و خنده اش بسیار باشد».(2) و در حدیث دیگر منقول است که: «حضرت داود [ علیه السلام ] به حضرت سلیمان[ علیه السلام ] می گفت که: ای فرزند! زنهار که خنده بسیار مکن که بسیار خندیدن آدمی را فقیر می کند در روز قیامت».(3)

و در حدیث صحیح از حضرت امام موسی کاظم صلوات اللّه علیه منقول است که: «مزاح مکن که نور ایمانت را می برد و مروّت و مردیت را سبک می کند».(4) و از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که: «مزاح کردن آب رو را می برد و مهابت مردان را برطرف می کند».(5)

و در حدیث دیگر فرمود که: «مجادله مکن [30] که حُسْنت را می برد و خوش طبعی مکن که باعث جرأت مردم می شود بر تو».(6) و از حضرت امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه منقول است که: «زنهار مزاح مکنید که کینه ها(7) بهم می رسد و آن دشنام کوچک است».(8) و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «بسیار خندیدن دل را می میراند و دین را می گدازد، چنانچه آب نمک را می گدازد».(9) و فرمود که: «از نادانی است خندیدن بی آنکه تعجبی باعث آن شود».(10) و در حدیث دیگر فرمود که: «زنهار مزاح بسیار مکنید.

====

1_ مسجد اعظم: «خوشحال».

2_ عیون اخبارالرضا علیه السلام ، ج 2، ص 6، باب فی ما جاء عن الرضا علیه السلام من الاخبار المنثورة، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 115، باب کراهة الضحک من غیر عجب، حدیث 2.

3_ وسائل الشیعة، ج 12، ص 119، باب کراهة کثرة المزاح و الضحک، حدیث 15.

4_ الکافی، ج 2، ص 665، باب الدعاء الضحک، حدیث 19؛ من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 408، باب النوادر، حدیث 5885.

5_ الکافی، ج 2، ص 665، باب الدعاء والضحک، حدیث 16؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 118، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 10.

6_ الکافی، ج 2، ص 665، باب الدعاء والضحک، حدیث 17؛ تحف العقول، ص 486، فی قصاری کلماته علیه السلام .

7_ در نسخه: کینها.

8_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 12؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 118، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 9.

9_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 116، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 2.

10_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 7؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 115، باب کراهة الضحک من غیر عجب، حدیث 1.

ص :72

که آب رو را می برد».(1) و فرمود که: «چون کسی را دوست داری با او مزاح و مجادله مکن».(2) و در حدیث دیگر فرمود که: «قهقهه از شیطان است».(3) و فرمود که: «بسیار خندیدن آب رو را می برد».(4) و احادیث دیگر در این باب بسیار است.

و بدانکه بعضی از روایات در باب مدح مزاح و مطایبه نیز وارد شده است. چنانچه از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که: «هیچ مؤمنی نیست مگر آنکه در او مزاح و خوش طبعی می باشد».(5) و در حدیث دیگر منقول است که: «آن حضرت از شخصی پرسید که خوش طبعی کردن شما با یکدیگر چون است؟ گفت: کم است. حضرت فرمود که: خوش طبعی کنید که مزاح کردن از نیکی خلق است و موجب خوشحالی برادر مؤمن می شود و بسیار بود که حضرت رسول صلی الله علیه و آله مزاح می فرمود با شخصی که او را شاد گرداند».(6)

و جمع میان این احادیث مختلفه به دو نحو می تواند شد:

اوّل آنکه: قدری از مزاح و مطایبه مطلوب باشد و بسیار خندیدن و خوش طبعی های زیاد نمودن مذموم باشد. چه این شیوه سفها و بی خردان است و عقلا و اهل دانش پیوسته از خنده های زیاد و شوخی های تند محترز می بوده اند و مؤید این است حدیثی که از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «خندیدن مؤمن باید تبسّم باشد و صدا نداشته باشد».(7)

====

1_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 8؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 116، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 1.

2_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 9؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 117، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 3.

3_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 10؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 114، باب کراهة القهقهة، حدیث 1.

4_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 11؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 117، باب کراهة کثرة المزاح والضحک، حدیث 4.

5_ الکافی، ج 2، ص 663، باب الدعاء والضحک، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 112، باب استحباب المزاح والضحک من غیر اکثار، حدیث 3.

6_ الکافی، ج 2، ص 663، باب الدعاء والضحک، حدیث 3؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 113، باب استحباب المزاح والضحک من غیر اکثار، حدیث 4.

ص :73

دوم آنکه: مزاح و مطایبه [31] مطلوب باشد مادام که منتهی به غیبت یا سخریّت و استهزا یا فحش و دشنام نشود.

و بالجمله موجب فعل حرامی نباشد و مؤید این است حدیثی که از حضرت امام محمدباقر علیه السلام مروی است که: «خدا دوست می دارد کسی را که خوش طبعی کند در میان مردم مادام که فحش نگوید».(1)

[

نظر شهید ثانی در سخره و استهزاء

و بدانکه شیخ جلیل نبیل، شیخ زین الدین علیه الرحمه که به شهید ثانی(2) معروف است، سخریت و استهزا را سببی دیگر از جمله اسباب غیبت شمرده و گفته است که: سخریت و استهزا چنانچه در حضور می باشد و موجب اذیت و اهانت است، همچنین در غیبت نیز می باشد و سبب غیبت می شود. و مخفی نماند که این سبب با سبب سابق متقارب، بلکه از جمله اقسام آن است و در علاج با آن شریک است. واللّه تعالی یعلم.

هشتم: ترحّم و خیرخواهی خطاکارانه

گاه هست که از راه تقوی و پرهیزکاری و خیرخواهی برادران مؤمن بعد از آنکه بر عیبی و خطائی از مؤمنی مطلع گردید، غمگین می شود و این معنی او را باعث می شود بر آنکه از روی ترحّم می گوید که: بیچاره فلان شخص به فلان گناه مبتلا شده است.

و مغموم و مهموم شدن برای برادران ایمانی و ترحّم بر ایشان نمودن اگرچه از صفات حمیده است و ثواب عظیم برای آن شخص به این سبب حاصل می شود، چنانچه در احادیث بسیار وارد شده است، ولیکن چون شیطان در همه احوال در صدد اغواء بنی آدم است و اگر عمل خیری از احدی صادر شود آن را ضایع و باطل می کند و به عمل شر آن را مخلوط می سازد. لهذا در این مقام نیز این شخص را فریب می دهد به آنکه اظهار این امر از روی ترحم و مهربانی و خیرخواهی عبادت است و به این حیله او را غافل

====

1_ الکافی، ج 2، ص 664، باب الدعاء والضحک، حدیث 5؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 114، باب کراهة القهقهة، حدیث 3.

2_ الکافی، ج 2، ص 663، باب الدعاء والضحک، حدیث 4؛ المحاسن، ج 1، ص 293، باب المحبوبات، حدیث 452.

3_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 26، فی العلاجات المتعلقة بالغیبة.

ص :74

می نماید که تصریح به اسم آن شخص کند و به این وسیله او را به غیبت مبتلا می سازد، زیرا که عیب مؤمنی را گفته که آن مؤمن راضی به اظهار آن نیست و از ذکر آن او را ناخوش می آید و به این سبب این عمل خیر مخلوط به عمل [32] شرّی که غیبت است می شود و ثواب آن عمل خیر خبط(1) می شود.

و این نوع از غیبت به اعتبار خلط با عمل خیر نهایت دقّت و خفاء دارد و به این جهت بسیاری از صلحا و اتقیا به آن مبتلا می شوند.

و علاج آن به این می شود که تصریح به اسم آن بیچاره نکند و در این صورت غیبت نخواهد بود، چنانچه در باب اوّل مذکور شد و ایضاً تأمل کند در آنکه ثمره بر این اظهار به غیر اذیت این برادر مؤمن مترتب نمی شود و اگر منظور خیرخواهی و نصیحت اوست، ممکن است که این معنی را به دیگران اظهار نکند، بلکه به آن شخص خودش به عنوان خفا اظهار کند و او را نصایح شافیه و مواعظ بالغه کند که باعث ترک آن فعل قبیح شود و دیگران بر آن مطّلع نشوند و اگر قصد او از ذکر و اظهار این معنی به دیگران نهی منکر باشد و اینکه اگر آن شخص اطّلاع مردم را برای فعل قبیح بداند آن را ترک می کند در این صورت غیبت نخواهد بود. چنانچه بعد از این مذکور می شود.

و ایضا ملاحظه روایات و احادیث وارده در باب وجوب حفظ الغیب برادران ایمانی، چنانچه در معالجات سابقه مذکور شد باعث نجات از این نوع غیبت می شود.

نهم: در مقام تعجب و غفلت از شیطان

ایضا تقوی و پرهیزکاری و دین داری گاهی باعث آن می شود که هرگاه گناهی را از احدی ببیند، بی اختیار در مقام تعجب آن را نقل کند، شیطان فی الحال او را غافل می کند تا آنکه تصریح به اسم آن شخص می نماید و به غیبت مبتلا می شود و این معنی نیز فی نفسه بد نیست، چه اگر نام آن شخص را نبرد(2) غیبت نکرده است و به سبب این

====

1_ هر دو نسخه خبط است، ولی در از بین رفتن عمل خیر در دیدگاه کلامی و معارف قرآنی از حبط استفاده شده است و ممکن است از خطای کاتبان باشد، هر چند خبط نیز قابل توجیه و صحیح است. خبط: آنچه ستوران آن را لگدمال کرده باشند، مخلوط کردن چیزی به چیزی. دهخدا.

2_ در هر دو نسخه «ببرد» آمده و ظاهراً صحیح «نبرد» است.

ص :75

حمیّت(1) مشروعه مثاب و مأجور خواهد بود، ولیکن به جهت ارتکاب غیبت عمل خود را ضایع و فاسد کرده معاقب و معاتب گردیده است.

و علاج آن نوع از علاج نوع سابق ظاهر می شود.

دهم: عدوات و غفلت منشأ گرفته از تقوی

ایضا تقوی [33] و پرهیزکاری او منشأ غضب او می شود و عداوت اهل معاصی را از برای خدا به دل می گیرد و به این سبب آن معصیت را نقل می کند و از روی غفلت اسم آن شخص را می برد و به غیبت مبتلا می شود و در این بغض و عداوت اگرچه مأجور و مثاب است به جهت آنکه حبّ فی اللّه و بغض فی اللّه از جمله صفات حمیده است و احادیث(2) بسیار در مدح آن وارد شده است، لیکن چه ضرورت داعی است که تصریح به اسم آن مرد کند تا غیبت شود و باعث حبط عملش شود.

و علاج این نوع نیز مانند دو نوع سابق است و این سه نوع آخر در خواص مانند صلحا و اتقیا بیشتر از انواع سابقه می باشد و باید دانست که علاج جمیع انواع مذکوره به ملاحظه آیات و اخبار مشتمله مذمت غیبت و تهدیدات شدیده، وارده در آن باب و تذکر آنها نیز می شود.

پس متیقّظ آگاه باید که چون اوقات عمر خود را به تأمّل و تفکّر در تهذیب اخلاق و رفع صفات ذمیمه از نفس بگذراند و از آیات و اخباری که در این ابواب وارد شده غافل نباشد تا توفیق الهی شامل حال او گردد و از این صفات و ملکات که موجب مناهی و معاصی است که غیبت از جمله آنهاست نجات یابد تا سعادت ابدی آخرت برای او میسّر گردد.

این است تفصیل آنچه علمای اخلاق مجملی از آن را در کتب و رسایل خود ایراد نموده اند در این باب. و شیخ زین الدین علیه الرحمة در رساله غیبت(3) این ده نوع را ذکر

====

1_ مسجد اعظم: «جهت».

2_ الکافی، ج 2، ص 124 _ 127، باب الحب فی اللّه والبغض فی اللّه؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 165 _ 172، باب وجوب الحب فی اللّه والبغض فی اللّه.

3_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 24 _ 26، فی العلاجات المتعلقة بالغیبة.

ص :76

نموده. ولیکن به عوض نوع نهم سخریه و استهزا را که اشاره به آن شد ذکر نموده.

و در کتاب مصباح الشّریعه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود که: «اصل و اساس غیبت یعنی علت و منشأ آن به ده نوع متنوّع می شود: اوّل: فرونشانیدن غیظ و خشم. دوم: مساعدت و موافقت قومی _ یعنی جماعتی که غیبت می کنند _ . سوم: تصدیق [34] خبر دیگران بدون تفتیش و تحقیق. چهارم: متهم دانستن مردم به عیبها و بدیها. پنجم: گمان بد به مردم داشتن. ششم: حسد بردن بر مردم. هفتم: سخریه و استهزا نمودن به مردم. هشتم: تعجب نمودن از عیوب مردم. نهم: اظهار کدورت و بی دماغی از مردم. دهم: زینت دادن و جلوه دادن خود در نظر مردم».(1)

و شیخ زین الدین علیه الرحمه در رساله غیبت این حدیث را تنزیل نموده است بر آن ده نوعی که خود ذکر کرده و بر متأمّل خبیر پوشیده نیست که تطبیق بعضی از انواع مذکوره در این حدیث بر آن ده نوع که مذکور شد محتاج به تکلّفات بسیار بعیده است که ضرورتی و احتیاجی به آنها نیست، بلکه حق در این حدیث آن است که فقرات آن بر ظاهرش محمول است.

ولیکن مراد از غیبت معنی و افترا نیز هست که شامل بهتان و افترا است، زیرا که بعضی از افراد که از ظاهر حدیث مستفاد می شود غیبت نیست، بلکه داخل بهتان و افترا است و اطلاق غیبت بر این معنی نیز در عرف احادیث شایع است.

و بالجمله دو معنی برای غیبت از احادیث ظاهر می شود. یکی معنی اخص که این رساله در بیان تحقیق آن است و دیگری معنی اعم که شامل آن معنی و افترا هر دو هست. واللّه تعالی یعلم.

تتمّه: بدانکه اکثر اسباب مذکوره چنانچه باعثِ ارتکاب غیبت می شود، همچنین باعث ارتکاب نمیمه و سخن چینی نیز می شود، و مانند مصاحبت و موافقت بَطَله و ظَلَمه و فَسَقه و نقل کلامی که سبب خندیدن مردم شود و حسد بردن بر مردم و غیر آن که بعد از تأمّل ظاهر می شود و طریق معالجه آن از آنچه گفتیم ظاهر می شود. واللّه تعالی هو الهادی الی سبیل الرّشاد.

====

1_ مصباح الشریعة، ص 205، فی الغیبة.

ص :77

باب پنجم: موارد جواز غیبت

اشاره

در بیان صورتی چند که جایز است در آن صورت ها غیبت کردن و حرام نیست و اثمی و گناهی ندارد.

بدانکه شارع [35] حرام گردانیده است غیبت را هرگاه داعی او بر غیبت اغراض دنیوی غیر مشروعه باشد، چه اگر نه چنین باشد، بلکه مقصود اغراض صحیحه مشروعه باشد، مانند استنقاذ حق خود یا غرض نصیحت و خیرخواهی برادر مؤمن یا تقویت دین و استحکام شرع مبین یا امثال اینها از اغراض صحیحه باشد، مباح می شود ارتکاب غیبت و این صورت ها را حَصر نموده اند در ده صورت:

اوّل تظلّم

: یعنی آنکه به احدی ظلمی رسیده باشد و نزد حاکم شرع مذکور کند ظلم آن ظالم را و اسناد دهد به او ظلمی و تعدّی که بر او کرده است. چنانچه منقول است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: «از برای صاحب حق رواست گفتگو».(1) و در حدیث دیگر فرموده که: «مماطله غنی و مالدار یعنی نگاه داشتن حق او و تأخیر و مضایقه در اداء آن حلال می کند عرض او را و عقوبت او را».(2) و از این قبیل است نیز غیبت قاضی هرگاه در حکم شرعی بر او ظلم کرده باشد، چه در این صورت نیز اگر تظلم کند نزد آن کسی که قادر باشد بر رفع ظلم او جایز است، هرچند متضمن غیبت قاضی بوده باشد.

دوم جرح شهود

: یعنی هرگاه شهود بی دین شهادتی دهند نزد حاکم شرعی که موجب تضییع حق او شود، جایز است که جرح آن شهود کند، هرچند موجب غیبت بوده باشد. و از این قبیل است جَرح راویان حدیث، چه غرض از آن استحکام احکام دین و تنبیه مجتهد است بر آنکه خطا در آن اجتهاد نکند و لهذا علما کتب مبسوطه در تحقیق احوال رجال نوشته اند و راویان احادیث را قسمت کرده اند به ثقات و مجروحین و غیر آنها و اسباب جرح مجروحین را ذکر کرده اند.

سوم شهادت

: که نزد حاکم شرعی شهادت دهد بر او هرچند متضمن غیبت او باشد، خواه شهادت بر حقوق ناس باشد یا بر حقوق اللّه، یعنی [36] اموری که موجب حدّی

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 33، فی مجوزات الغیبة و مستثنیاتها.

2_ همان.

ص :78

باشد یا موجب تعزیر.

چهارم استفتا

: که نزد مفتی مذکور سازد آنکه فلان شخص چنین ظلمی بر من کرده است تا او طریق خلاصی از آن ظلم را مطابق قانون شرع انور به او تعلیم نماید. و در حدیث وارد شده است که: «هند زوجه ابوسفیان لعنة اللّه علیهما به خدمت رسول صلی الله علیه و آله عرض نمود که ابوسفیان شوهر من مردی است بخیل و خسیس و نمی دهد به من آنچه کافی باشد مرا و فرزند مرا از نفقه، آیا جایز است که بردارم از مال او پنهان به وضعی که مطلّع نشود و اگر چنان کنم بر من گناهی هست؟ پس آن حضرت فرمود که: بردار از مال او آنچه کفایت کند از برای تو و فرزند تو به نیکی و معروف».(1)

پنجم نصیحت مستشیر

: که مسلمانی با او در باب امری مشورت کند و او در مقام خیرخواهی او را خبردار کند به امری که موجب غیبت شخصی باشد. مانند آنکه با او مشاوره کند در خواستگاری زنی یا خریداری غلامی و او عیوب مخفیّه آنها را مذکور سازد و در حدیث وارد شده است که: «فاطمه بنت قیس به خدمت رسول صلی الله علیه و آله مشورت کرد در باب تزویج معاویه و ابوجهم. پس آن حضرت فرمود: امّا معاویه، پس او مردی است که مالی ندارد و اما ابوجهم، پس او هرگز برنمی دارد عصا را از دوش خود».(2) یعنی سفر بسیار می کند و یا مراد این است که همیشه در مقام ایذا و تنبیه مردم است.

ششم نهی از منکر

: که او را منع کند از منکری که می کرده باشد، هرگاه منع او و بازداشتن او از آن منکر موقوف باشد بر امری که متضمّن غیبت بوده باشد و شرایط امر به معروف و نهی از منکر متحقّق باشد.

هفتم وقایت اهل اسلام از ضلالت

: یعنی حفظ کردن ایشان از گمراهی، مانند آنکه مسلمانی مصاحبت کند با فاسقی و مظنّه این باشد [37] که او نیز به مقتضای اَلطّبیعَة مُسْرِیَةٌ، فاسق شود، چه در این صورت جایز است ذکر بعضی از عیوب آن شخص از برای او تا آگاه شود و ترک اختلاط او نماید. و در حدیث وارد شده است که رسول

====

1_ عوالی اللئالی، ج 1، ص 402، المسلک الثالث، حدیث 59؛ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 34، فی مجوزات الغیبة و مستثنیاتها.

2_ کتاب الموطأ، ج 2، ص 581، باب ما جاء فی نفقة المطلقة، حدیث 67؛ الخلاف، ج 4، ص 275، کتاب النکاح.

ص :79

خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: «وانگذارید یاد شخصی را که فاجر باشد تا بشناسند او را مردمان بلکه یاد کنید او را و خبردار کنید مردم را به آنچه در او هست تا حذر کنند از او مردمان».(1) و از این قبیل است خبردار کردن عوام و گروهی را که عالم واقعی را از عالِم نما تمیز نکنند. و جمعی را که اهلیت افتاء و رتبه اجتهاد ندارند و به جهت اغراض باطله دنیا، خود را در سلک علما درآورده اند و اضلال عوام می کنند و مردم در مسایل دینی متابعت ایشان می نمایند و از ایشان فتوی می گیرند و به فتاوی ایشان عمل می نمایند، چه در این صورت واجب است اعلام ایشان به این معنی تا موجب ضلالت ایشان نشود.

و در حدیث وارد شده است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: «دو صنف اند از امّتِ من که صلاح ایشان موجب صلاح(2) تمام امتِ من است و فساد ایشان موجب فساد امت؛ فقیهان و پادشاهان».(3)

و بدانکه در حکم این صورت از غیبت دو نوع از غیبت که به جهت محافظت بر دین و احکام اسلام جایز است:

اوّل: بیان بدعتِ ارباب بِدَعْ که به سبب ابداء بدعت ها ضرر به دین مسلمانان می رسانند و مردمان را گمراه می کنند، چنانچه بعد از این انشاء اللّه تعالی به تفصیل می آید.

دوم: بیان خطا و غلطی که بعضی از علمای دین کرده باشند در مسایل اجتهادی در صورتی که موقوف باشد تحقیق حق در آن مسئله بر تزییف(4) کلام آن عالم و ابطال سخن او. و واجب است در این صورت اقتصار بر آن قدری که حاجت به آن [38[ حاصل شود و اگر نام نبرد و بگوید که: سخن بعضی در این مقام باطل است [و] وجه بطلان آن را بیان نماید اولی و احوط است.

هشتم اطلاع سامع از موضوع

: هرگاه سامع، مطّلع باشد بر آن امری که غیبت می نماید، زیرا که در این صورت هتک عِرض او نمی شود و بر علم سامع چیزی نمی فزاید و اولی(5) در این صورت

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 35، فی مجوزات الغیبة و مستثنیاته.

2_ مسجد اعظم: «صلام».

3_ الخصال، ص 36، باب الاثنین، حدیث 12؛ تحف العقول، ص 50، فی قصاری کلماته صلی الله علیه و آله .

4_ کوچک کردن، مردود گردانیدن. فرهنگ معین.

5_ در نسخه: اَوَّلی.

ص :80

نیز ترک است خصوصاً هرگاه احتمال نسیان رود یا خوف این باشد که سبب مذکور شدن در این مجلس به دیگران خواهد رسید و جمعی که مطّلع نیستند مطّلع خواهند گردید.

نهم: اشتهار به لقب و صفت نقص

اشتهار شخصی به لقبی و صفتی که دلالت بر نقص او نماید، چنانچه شایع است که محدّثین بعضی از راویان اخبار را به وضعی که به آن مشهور شده اند ذکر می نمایند، مانند ابوالزّیاد اعرج و سلیمان اعمش و عبدالرّحیم قصیر و امثال اینها، زیرا که غرض از ذکر آن وصف مذمّت او نیست، بلکه تمیز اوست از غیر او.

و ایضاً بعد از اشتهار به آن صفت او را ناخوش نمی آید و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «غیبت آن است که در برادر مؤمن عیبی و گناهی را بگوئی که خدا بر او پوشیده است».(1)

و از حضرت امام موسی علیه السلام مروی است که: «هرکه برای کسی چیزی گوید که مردم آن را دانند آن غیبت نیست».(2) و بعضی از علما گفته اند که: آنچه از این صورت معلوم باشد که علمای سلف کرده اند بی شبهه جایز است و آنچه امروز واقع شود، وقتی جایز است که معلوم باشد که آن شخص راضی است و مکروه او نیست و این احوط و اولی است.

دهم: استحقاق از جهت فسق

استحقاق او از برای غیبت به سبب آنکه متجاهر به فسق باشد و علانیه فسوق کند. مؤلّف گوید که: این است ملخّص آنچه جمعی از علما در این مسئله ذکر نموده اند و تحقیق این مسئله و تنقیح آن به نحوی که از کلمات محققین علمای شیعه و آیات و احادیث معتبره و اصول و ضوابط مقرّره [39] مستفاد و مستنبط می شود این است که گوئیم و باللّه التوفیق که: تحریم غیبت عام نیست یعنی نه چنین است که(3) حرام باشد غیبت هرکه از بنی آدم بوده باشد، بلکه طوایف بسیار از فرزندان آدم به سبب جهاتی چند حرمت آنها زایل شده و به آن جهات غیبت ایشان جایز است و آنها چندین

====

1_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الغیبة والبهت، حدیث 7؛ معانی الاخبار، ص 184، باب معنی الغیبة والبهتان، حدیث 1.

2_ الکافی، ج 2، ص 358، باب الغیبة والبهت، حدیث 6؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 289، باب المواضع التی تجوز فیها الغیبة، حدیث 3.

3_ مسجد اعظم: + «حرام».

ص :81

طایفه اند:

طایفه اوّل: کفّار به همه اقسام ایشان، خواه زنادقه و خواه مشرکان و خواه اهل کتاب، یعنی یهودیان و نصاری و مجوسیان و خواه سایر انواع کافران.

طایفه دوّم: مخالفان به همه انواع ایشان خواه سُنّیان و خواه شیعیان غیر اثنی عشری، یعنی گروه زیدیّه و واقفیّه و فطحیّه و غیر آنها از هفتاد و یک فرقه از غیر فرقه اثناعشریّه.

و سبب جواز غیبت این دو فرقه آن است که: فرقه اولی به سبب اختیار کفر و فرقه ثانیه به سبب ضلال و گمراهی، حرمت ایشان زایل شده و در نشأه آخرت حظّی و نصیبی از ثواب برای ایشان نیست و در جهنم مخلّد خواهند بود و با این حالت چگونه حرمتی آنها را نزد حق تعالی خواهد بود که حرام باشد هتک حرمت ایشان و غیبت؟ بلکه واجب است بر مؤمنان تبرّی و بیزاری جستن از ایشان تا بطلان ایشان واضح و روشن شود و احدی از اهل ایمان به ایشان میل ننماید و گمراه نگردد.

طایفه سوم: گروهی که اهل بدعت باشند، یعنی حکمی از احکام الهی را از آنچه هست تغییر دهند، مانند آنکه حرام را حلال یا حلال را حرام و واجب را غیر واجب یا غیر واجب را واجب و یا سنّت را غیر سنّت یا غیر سنت را سنّت و مکروه را غیر مکروه یا غیر مکروه را مکروه کنند. چه اهل بدعت از اهل ضلالت اند و ایشان را حرمتی نیست. چنانچه به سندهای بسیار از ائمه اطهار صلوات اللّه علیهم مروی است که: «هر بدعتی ضلالت و گمراهی است و هر ضلالتی راهش به سوی [40] آتش است».(1)

و از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که: «هرکه فتوی دهد مردم را به رأی خود، خدا را عبادت کرده است به چیزی که نمی داند و دین خدا را قرار داده است به رأی خود و به نادانی و هرکه چنین کند مضادّه کرده است با خدای خود که از نزد خود حلال و حرام خدا را قرار داده است».(2) و به سند صحیح از حلبی مروی است که: «گفت:

====

1_ الکافی، ج 1، ص 56 و 57، باب البدع و الرأی والمقائیس، حدیث 8 و 12؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 270 _ 272، باب وجوب اظهار العلم عند ظهور البدع، حدیث 6، 8، 10 و 11.

2_ الکافی، ج 1، ص 58، باب البدع والرأی و المقائیس، حدیث 17؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 41، باب عدم جواز القضاء و الحکم بالرأی، حدیث 12.

ص :82

پرسیدم که کمتر چیزی که آدمی به آن کافر می شود چه چیز است؟ فرمود: آن است که بدعتی در دین پیدا کند و هرکه با او در آن بدعت همراهی کند او را دوست دارد و هرکه مخالفت کند از او بیزاری جوید».(1)

و بالجمله گروهی که بدعت در دین کنند و فتاوی غیرمشروعه دهند و امور غریبه که موجب شهرت بین العوام می شود همیشه از پی روند و غرض صحیحی نداشته باشند و این امور را وسیله اعتبارات دنیا کرده باشند از جمله اهل بدعت اند، هرچند به حسب ظاهر خود را در لباس اهل دین و اهل ورع درآورده باشند.

چنانچه از امام حسن عسکری علیه السلام (2)منقول است که: «حضرت علی بن الحسین صلوات اللّه علیهما فرمود که: هرگاه مردی را ببینید که نیکوئی می نماید و علامات و طریقه او و هیأت او به هیأت اهل خیر می نماید و در سخن گفتن ملاحظه بسیار می کند و به احتیاط سخن می گوید و خضوع و شکستگی در حرکات خود اظهار می نماید، پس زود فریب او را مخورید، زیرا که بسیار است که شخصی عاجز می شود از طلب دنیا و مرتکب شدن محرمات(3) برای سُستی نیّت و پستی نفس و ترسی که در دل او هست، پس دین را دام و تله تحصیل دنیا و حرام می گرداند و مردم را پیوسته به ظاهر نیک خود می فریبد و چون مال حرامی او را میسّر شود خود را در آن می افکند و اگر ببیند که به مال حرام نیز هرگاه رسد عفّت می ورزد و [41] ضبط خود می کند، باز فریب او را مخورید، زیرا که شهوات و خواهش های خلق مختلف می باشد و چه بسیار است که کسی از مال حرام هرچند بسیار باشد می گذرد، امّا اگر به حرام دیگر از مشتهیات نفس رسد مرتکب می شود و اگر ببینند که از آنها نیز عفّت می ورزد باز زود فریب او را مخورید تا ملاحظه عقل و عملش بکنید، زیرا که بسیار است که ترک اینها همه می کند، امّا عقل متینی ندارد و آنچه را به نادانی فاسد می گرداند زیاده از آن چیزها است که به عقل خود اصلاح می نماید و اگر عقلش را نیز متین بیابید فریبش را نیز مخورید تا آنکه ملاحظه کنید که در هنگامی که هواهای نفسانی بر او غالب می شود تابع آنها می شود یا

====

1_ معانی الاخبار، ص 393، باب نوادر المعانی، حدیث 43.

2_ در مصدر روایت از امام رضا علیه السلام آمده است.

3_ مسجد اعظم: «دنیا» بدل «محرمات» آمده است.

ص :83

تابع عقل خود می باشد و امتحان کنید که چون است محبت او و خواهش او از برای ریاست های باطل و مطاع مردم بودن و زهد او در ترک ریاست های باطل در چه مرتبه است. زیرا که در میان مردمان جمعی هستند که زیان کار دنیا و آخرت اند و از برای دنیا ترک لذات دنیا می کنند و لذت(1) ریاست و معتبر بودن نزد ایشان بیشتر از لذات اموال و نعمت های دنیا است، پس این جماعت جمیع لذت های حلال را ترک می کنند برای ریاست و بزرگی و اعتبار دنیا. پس آن حضرت آیه کریمه[ای(2)] خواند که مضمونش این است که چون به او می گویند که بترس از خدا، می گیرد او را غیرت و حمیّت جاهلیت به آنکه مرتکب شود گناهی را که او را از آن ترسانیده اند و به جهت لجاج و عناد به آن بیشتر مشغول می شود. پس بس است او را جهنّم برای مکافات او و بدفراشی است آتش جهنّم برای او.

پس آن حضرت فرمود که: پس او از روی جهل و فساد و تعصّب و عناد خبط ها می کند و خطاها از او صادر می گردد، مانند شتر کوری که به راهی رود و اوّل [42[ باطلی که مرتکب می شود او را به نهایت مرتبه زیان کاری و خسارت می رساند، پس پروردگار او به سبب بدی کردار او منع لطف خود از او می نماید و او را در طغیان او وامی گذارد، پس او حلال می کند آنچه را خدا حرام کرده است و پروا نمی کند هرچه قدر از دین او که فوت شود هرگاه سالم باشد برای او ریاست دنیا که تقوی و ترس الهی را برای تحصیل آن به مردمان ظاهر ساخته.

پس فرمود که: این گروه جماعتی اند که خدا بر ایشان غضب فرموده و ایشان را لعنت کرده است و برای ایشان عذاب خوارکننده مهیّا گردانیده است، ولیکن مرد تمام و بهترین مردان آن کسی است که هواها و خواهش های خود را تابع فرموده خداوند عالمیان گرداند و قوّت های خود را در رضای او صرف نماید. و بداند که با حق و راستی اگر ذلیل و خوار و خفیف باشد این معنی عین عزّت و بزرگی ابدی آخرت است و عزّتی که به سبب باطل به هم رسد به زودی منقضی می شود و بداند که اندک مشقّتی که در

====

1_ مسجد اعظم: + «دنیا و».

2_ سوره مبارکه بقره، آیه 206، آیه این است: «وَ إِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهَادُ.»

ص :84

دنیا به او رسد به جهت متابعت حق می رساند او را به نعیم ابدی عقبی در بهشتِ عنبر سرشت که او را کهنگی و زوالی نیست و بداند که خوشحالی و سرورها که به سبب متابعت هواهای [40] نفسانی و خواهش های دنیوی به او می رسد به زودی می کشاند او را به عذابی که انتها و انقطاع ندارد.

پس فرمود که: این مردی را که وصف کردیم مرد است و مرد تمام است به او متمسّک شوید و طریقه او را پیروی کنید و به برکت او به حق تعالی توسّل جوئید، زیرا که دعای او از درگاه خدا رد نمی شود و حاجت های او نزد حق تعالی برآورده می شود».(1)

مؤلّف گوید که: این حدیث شریف را با وجود طول در این رساله مختصره ایراد نمودیم به جهت آنکه از امام عالی مقام علیه [43] افاضل الصّلوة والسّلام بر وجه کامل توضیح و تفصیل داده است گروه شیادان را که به زیّ تارکان دنیا می باشند و در لباس هدایت، اضلال مردمان می کنند و احکام دین مبین را ضایع می سازند و شعائر ایمان را رخنه می کنند و چون اکثر اعصار و لاسیما این عصر این قسم از اهل ضلال به وسیله فتاوی غیرمشروعه و احکام غیر مطابقه از برای کتاب و سنت تخریب دین و تضییع شرعِ مبین می نمایند، لازم و واجب دانست که به وسیله ذکر این حدیث شریف اهل ایمان را آگاه گرداند.

و در حدیث معتبر وارد شده است که حضرتِ رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: «هرگاه بدعت ها در امّت من ظاهر شد باید که عالم علم خود را اظهار کند و بیان کند که آن بدعت است و اگر نکند بر او خواهد بود لعنتِ الهی».(2) و فرمود که: «هرکه برود به نزد صاحب بدعتی و او را تعظیم نماید سعی نموده است در خراب کردن اسلام».(3)

و به سند صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: «حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود که: هرگاه ببینید اهل ریب و بدعت ها را بعد از من، پس اظهار کنید بیزاری از ایشان را و ایشان را دشنام بسیار بدهید و در مذمت و بطلان ایشان سخن

====

1_ الاحتجاج، ج 2، ص 52 _ 53، ترجمة الزهری، ابی بکر محمد بن مسلم.

2_ الکافی، ج 1، ص 54، باب البدع و الرأی و المقائیس، حدیث 2؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 269، باب وجوب اظهار العلم عند ظهور البدع، حدیث 1.

3_ المحاسن، ج 1، ص 308، باب البدع، حدیث 73؛ من لایحضره الفقیه، ج 3، ص 572، باب معرفة الکبائر، حدیث 4957.

ص :85

بسیار بگوئید و مباهته(1) کنید با ایشان تا طمع نکنند در فاسد کردن دین اسلام و مردمان از ایشان حذر نمایند و از بدعت های ایشان یاد نگیرند تا حق تعالی برای شما به سبب این رفع بدعت حسنات بسیار بنویسد و درجات شما را در آخرت بلند گرداند».(2)

طایفه چهارم: گروهی از فسّاق که علانیه مرتکب فسوق می شوند و تظاهر به فسوق نمایند، مانند اجلاف(3) و اجامره(4) که برملا گناهان کبیره می کنند و ارتکاب معاصی را عیب خود نمی دانند، بلکه گاهی تفاخر به آن گناهان نیز می کنند و مانند ارباب مناصب [44] غیرمشروعه مانند داروغکی و عشّاری و راهداری و امثال آنها. چه این گروه را نیز حرمتی نیست و غیبت ایشان حرام نیست.

چنانچه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که: «چون فاسق علانیه گناه کند و پروا نکند، او را حرمتی نیست و غیبت او حرام نیست».(5) و از حضرت امام محمّدباقر علیه السلام منقول است که: «سه کس اند که ایشان را حرمتی نیست؛ کسی که صاحب بدعت باشد و امام و پیشوای ظلم کننده و فاسقی که علانیه فسق کند».(6)

و پوشیده نماند که در بسیاری از اخبار و احادیث منع وارد شده از مذمّت و غیبت پادشاهان عموماً هرچند جایر و ظالم و متجاهر به فسوق باشند، چنانچه به سند معتبر از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام منقول است که به شیعیان خود فرمود که: «ای گروه شیعیان خود را ذلیل مکنید به ترک اطاعت پادشاه خود و اگر عادل باشد دعا کنید که خدا او را باقی بدارد و اگر جایر و ظالم باشد از خدا سؤال کنید که او را به اصلاح آورد، زیرا که صلاح شما در صلاح پادشاه شما است و پادشاه عادل به منزله پدر مهربان است، پس

====

1_ در حاشیه نسخه آمده: «یعنی اگر ضرور شود بهتان به ایشان بزنید یا معنی این است که مجادله کنید با ایشان و ایشان را مغلوب و حیران کنید تا بطلان ایشان ظاهر و هویدا شود. منه دام ظله».

2_ الکافی، ج 2، ص 375، باب مجالسة أهل المعاصی، حدیث 4؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 267، باب وجوب البرائة من اهل البدع، حدیث 1.

3_ فرومایگان، مردمان سفله، هر چیز میان تهی، فرهنگ معین.

4_ فرومایگان، اوباش، فرهنگ معین.

5_ امالی شیخ صدوق، ص 92 _ 93، المجلس العاشر، حدیث 8؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 289، باب المواضع التی تجوز فیها الغیبة، حدیث 4.

6_ وسائل الشیعة، ج 12، ص 289، باب المواضع التی تجوز فیها الغیبة، حدیث 5.

ص :86

دوست دارید از برای او آنچه را از برای خود دوست می دارید و دشمن دارید از برای او آنچه را از برای خود دشمن می دارید».(1)

و به سند معتبر دیگر از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که: «هرکه متعرّض پادشاه جایری شود و به سبب آن به بلیّه مبتلا شود، خدا او را بر آن بلا اجر ندهد و بر آن شدّت او را صبر عطا نفرماید».(2) و به سند معتبر دیگر از حضرت رسول صلی الله علیه و آله منقول است که: «حق سبحانه و تعالی می فرماید که: منم خداوندی که به جز من خداوندی نیست و من خلق کرده ام پادشاهان را و دل های ایشان در دست من است، پس هر گروهی که اطاعت [45] من می کنند دل های پادشاهان را بر ایشان مهربان می کنم و هر قومی که معصیت من می کنند، دل های پادشاهان را بر ایشان به خشم می آورم، پس خود را مشغول مسازید به نفرین و دشنام ایشان، بلکه توبه کنید به درگاه من از گناهان خود تا دل های ایشان را به سوی شما مایل گردانم و مهربان سازم».(3)

و به سند معتبر دیگر از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که: «چون حق تعالی خیر رعیت را خواهد بر ایشان می گمارد پادشاه مهربان و از برای او مهیا می گرداند وزیر عادل را».(4) و در حدیث معتبر طولانی که از آن حضرت منقول است در واقعه حضرت ابراهیم علی نبیّنا و علیه السلام و پادشاهی از پادشاهان قبط وارد شده است که: «بعد از آنکه آن پادشاه از آن حضرت بعضی از معجزات مشاهده کرد، آن حضرت را تعظیم و تکریم بسیار نمود و او را مرخص کرد که به هرجا که خواهد از بلاد رود و چون ابراهیم اراده سفر کرد و روانه شد، پادشاه به مشایعت او بیرون آمد و ابراهیم در پیش بود و پادشاه از عقب او می رفت برای تعظیم آن حضرت، پس به ابراهیم وحی رسید که بایست و در

====

1_ امالی شیخ صدوق، ص 418، المجلس الرابع والخمسون، حدیث 21؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 220، باب وجوب طاعة السلطان للتقیة، حدیث 1.

2_ الکافی، ج 5، ص 60، باب انکار المنکر بالقلب، حدیث 3؛ ثواب الاعمال، ص 248، عقاب من تعرض لسلطان جائر.

3_ امالی شیخ صدوق، ص 447، المجلس الثامن والخمسون، حدیث 10؛ وسائل الشیعة، ج 7، ص 131، باب تحریم الدعاء علی المؤمن بغیر حق، و کراهة الاکثار من الدعاء علی الظالم، حدیث 3.

4_ امالی شیخ صدوق، ص 318، المجلس الثالث والاربعون، حدیث 3؛ روضة الواعظین، ص 466، مجلس فی ذکر وبال الظلم.

ص :87

پیش روی پادشاه راه مرو، او ایستاد و به پادشاه گفت: خدای من در این ساعت به من وحی فرستاد که تو را تعظیم کنم و تو را مقدّم دارم و از عقب تو راه روم. پادشاه چون این را شنید، گفت: گواهی می دهم که خداوند تو مهربان و بردبار و کریم است».(1)

و بالجمله، چون پادشاهان را بر رعیّت حقوق عظیمه هست که محافظت و محارست ایشان می نمایند و دشمنان را از ایشان دفع می کنند و دین ایشان و نفس ایشان و مال ایشان و عِرض ایشان به برکت حمایت پادشاهان محفوظ می باشد، به این جهات ایشان را دعا باید کرد و حقوق ایشان را شناخت و نعمت های ایشان را شکر باید نمود و مذمت و [46] غیبت نباید نمود، هرچند بعضی از فُسوق از ایشان صادر شود.(2)

طایفه پنجم: گروهی که متصف به فسق بوده باشند و در علانیه نیز مرتکب شوند، امّا متظاهر و متجاهر به فسق نباشند و بالجمله مانند طایفه سابقه بی پروا و متجاهر به فُسوق نباشند، بلکه گاهی به حسب اتفاق فسقی از ایشان ظاهر شود.

و بدانکه غیبت این طایفه محلّ خلاف است و شیخ بزرگوار عالی مقدار، شیخ محمّد

====

1_ الکافی، ج 8، ص 372 _ 373، کتاب الروضة، حدیث 560.

2_ بر خواننده خبیر و بصیر مخفی نیست که این روایات و همانند آن عرصه بحث فراوانی از سوی موافقان و مخالفان شده است و عده ای از آن سوء برداشت یا سوء استفاده کرده و علمای شیعه را متهم کرده اند که درباری و مدافع پادشاهان و به تبع آن موافق و حامی ظلم ها و ستم های آنان و توجیه گر زشتی ها و فساد دستگاه حاکم بوده اند. و عده ای نیز در مقام توجیه این گونه روایات برآمده اند. تفصیل آن بحث ها در این مختصر امکان پذیر نیست، امّا یقیناً بسیاری از این روایات از باب تقیّه بوده است و قرائن فراوانی بر صدور تقیه ای آن وجود دارد. موارد متعدد است که امام به دلیل حضور جاسوسان حُکّام جور از آنان تعریف کرده و پس از برطرف شدن شرایط تقیّه کلام خود را اصلاح کرده اند و یا عملی را در زمان تقیّه به گونه ای انجام داده اند و با برطرف شدن فضای تقیّه صحیح آن را بیان کرده اند. علاوه بر آنکه از نظر دلالت این احادیث هم نباید ملاحظاتی را از نظر دور داشت و در جمع دلالت این روایات با روایات ظلم ستیزی و حاکمان جور نیز به دست می آید که صدور این روایات در صورت پذیرش سند آن معانی و مصالح دیگری دارد.

از طرفی قلم به دستان مزدور نیز معمولاً به دنبال جعل احادیثی در جلب نظر مردم نسبت به حاکمان بوده اند و سعی کرده اند از نفوذ قدرت روایت های دینی برای پیشبرد اهداف خود استفاده کنند. از حجم روایات مجعول و موضوعه این نکته به خوبی آشکار می گردد.

این کمترین در پژوهشی مستقل علل و انگیزه های تقرّب علما به دربار سلاطین و تمجید و تعاریف آنان را نسبت به سلاطین به تفصیل تحلیل و بررسی کرده ام. امید است توفیق و زمینه نشر آن فراهم آید.

ص :88

بن مکّی که مشهور است به شهید اوّل و شیخ جلیل نبیل شیخ زین الدین علیهما الرحمه و الرضوان(1) حرام می دانند غیبت این طایفه و اکثر علما اهل سنّت مانند غزالی و غیر او نیز در این باب با ایشان موافقت نموده اند و مستند گردیده اند به بعضی از روایات از طریق ایشان که دلالت بر حرمت غیبت این طایفه می کند حتی آنکه شیخ زین الدین علیه الرحمه نیز بعضی از آن روایات را در رساله خود در این مقام ایراد نموده و صاحب کتاب معالم الدّین، شیخ حسن ابن شیخ زین الدّین علیهما الرّحمه در رساله مختصره(2) که در جواب مسایل یکی از سادات گرام نوشته مایل به جواز غیبت این طایفه گردیده و گفته است که: روایاتی که دلالت بر حرمت غیبت این جماعت می کند از طریق اهل سنّت منقول گردیده و به این جهت از درجه اعتبار و اعتماد ساقط است و غرض اهل سنّت از قایل شدن به این معنی آن است که حرمت غیبت همه طوایف را اثبات نمایند، برای آنکه کسی به امامان و پیشوایانِ ایشان به طعن زبان نگشاید، چه همه ایشان از خلفای ثلاث و غیر ایشان از علمای ایشان پیوسته معاصی و خطایا از ایشان صادر می شده و علانیه مرتکب قبایح می گردیده اند.

چنانچه در کتب سیر و تواریخ مذکور و نزد عوام و خواص معروف و مشهور است و هرگاه غیبت مطلقا حرام بوده باشد، قبایح [47] ایشان مستور خواهد بود و از خوف وقوع در غیبت احدی زبان به طعن ایشان نخواهد گشود.

و بعد از قدح در این روایات بر جواز غیبت این طایفه استدلال نموده به آنکه مقتضای آیه کریمه و احادیث وارده از طریق شیعه در این باب، حرمت غیبت مؤمن است و مراد از مؤمن کسی نیست که مجرّد ایمان به تنهائی داشته باشد، بلکه باید ورع و تقوی و زهدی نیز داشته باشد که مانع باشد او را از ارتکاب معاصی و خطایا.(3)

چنانچه به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر صلوات اللّه علیه منقول است که: «به درستی که مؤمن کسی است که هرگاه خوشنود و خوشحال باشد، به اثم و گناه مبتلا نشود و به باطلی داخل نشود و هرگاه غضبناک شود، از قول حق بیرون نرود و هرگاه قدرت بهم رساند، تعدّی و تجاوز نکند به غیر حقّ خود».(4)

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 36، فی مجوزات الغیبة و مستثنیاتها.

2_ از صاحب معالم کتابی با عنوان جواب المسائل المدنیات وجود دارد که احتمالا همین اثر باشد.

3_ کتاب در دسترس نبود.

ص :89

و ایضا به سند حسن از حضرت صادق علیه السلام منقول است که فرمود: «ما احدی را داخل مؤمنان نمی شماریم تا آنکه متابعت نکند ما را در جمیع امور ما، به درستی که از جمله متابعت امر ما، ورع و پرهیزکاری است، پس خود را زینت دهید به آن تا حق تعالی رحم کند شما را و دشمنی کنید با دشمنان ما».(1)

و به سند صحیح دیگر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که به سلیمان بن خالد فرمود که: «ای سلیمان! آیا می دانی مسلم کیست؟ او گفت که: تو داناتری. حضرت فرمود: کسی است که مسلمانان از دست و زبان او ایمن باشند. پس فرمود که: آیا می دانی مؤمن کیست؟ او گفت که: تو داناتری، فرمود: کسی است که مؤمنان او را امین دانند بر جان ها و مال های خود».(2) و ایضا از آن حضرت منقول است که: «کسی که اقرار به دین الهی داشته باشد، مسلم است و کسی که عمل کند به اوامر الهی، او مؤمن است».(3)

و روایات بسیار دیگر در این باب نیز ذکر نموده.

و پوشیده نماند که به ملاحظه این روایات ظاهر می شود که غیبت مؤمنی [48] که محترِز از معاصی باشد و در علانیه مرتکب گناهی نشود حرام است نه آنکه هرکه عقایدش صحیح باشد هرچند گاهی معاصی از او صادر شود حرام باشد غیبت او.

و تمام تحقیق در این باب آن است که: چنانچه مفاسد بسیار بر غیبت مترتب می شود، چنانچه سابق مذکور شد، همچنین بعضی از مفاسد بزرگ آن بالمرّة نیز مترتب می شود، چه هرگاه اظهار معایب جمیع مسلمانان حرام باشد، باعث جرأت مردم بر ارتکاب معاصی می شود و حرمت گناهان از نظر مردم زایل می گردد و قباحت آنها دفع می شود و بالاخره باعث اقدام اکثر خواص و عوام بر معاصی می گردد و این معنی منافی حکمت حکیم علی الاطلاق است.

====

1_ الکافی، ج 2، ص 234، باب المؤمن و علاماته و صفاته، حدیث 13؛ الخصال، ص 105، باب الثلاثة، حدیث 65.

2_ الکافی، ج 2، ص 78، باب الورع، حدیث 13؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 243، باب وجوب الورع، حدیث 1.

3_ الکافی، ج 2، ص 233، باب المؤمن و علاماته و صفاته، حدیث 12.

4_ الکافی، ج 2، ص 38، باب فی أنّ الایمان مبثوث لجوارح البدن کلها، حدیث 4؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 168، باب الفروض علی الجوارح و وجوب القیام بها، حدیث 4.

ص :90

پس حق در این باب آن است که هرگاه شیعه اثناعشری امامی مذهب علانیه مرتکب معصیتی شود و گناهی از او صادر شود اگر نادم و پشیمان شود از آن گناه و تائب گردد غیبت او حرام است و اگر ندامت و پشیمانی نداشته باشد غیبت او جایز است، چه خود حرمتِ خود را نگاه نداشته و در حضور مردم مرتکب آن معصیت شده و بعد از آن نیز نادم و پشیمان نگردیده، پس او را از ذکر آن معصیت ناخوش نمی آید و کراهت از اطّلاع مردم بر آن ندارد.

و لهذا در حدیث نبوی صلی الله علیه و آله وارد شده است که: «غیبت برای فاسق نمی باشد»(1)، بلی اگر از فحوای احوال او ندامت و پشیمانی مستنبط گردد و هرچند خود اظهار نکند، در این صورت احوط ترک غیبتِ اوست.

و باید دانست که مقتضای ادلّه آن است که در صورت جواز غیبت این شخص باید اقتصار کند بر همان معصیتی که آن را علانیه کرده است و غیبت او در سایر معاصی که آنها را مخفی کرده باشد جایز نیست.

[

غیبت حیوانات

]

و بدانکه بعضی از عامه حدیثی روایت نموده اند که: [49] «روزی حضرت عیسی علیه السلام با حواریین رسیدند به سگی که مرده بود و متعفّن گردیده بود، پس حواریین گفتند که: چه بسیار بد بوست جیفه این سگ و حضرت عیسی [ علیه السلام ] فرمود که: چه بسیار سفید است دندان های آن»(2)، و بعضی از این روایت استنباط نموده اند که غیبت حیوانات نیز حرام است، زیرا که حضرت عیسی [ علیه السلام ] در مقام رد سخن حواریین و بیان خطای ایشان در این سخن فرمود که: چرا ملاحظه تعفّن جیفه این حیوان می کنید و آن را مذمّت می کنید و ملاحظه دندان های آن را که موجب مدح آن است نمی کنید.

و این استنباط در غایت ضعف است، زیرا که غرض حضرت عیسی علیه السلام آن است که تعفّن این جیفه فعل آن حیوان نیست، چنانچه سفیدی دندان های آن نیز از افعال آن

====

1_ الکفایة فی علم الروایة، ص 59، باب وجوب تعریف المزکی ما عنده من حال المسئول عنه.

2_ بحارالانوار، ج 14، ص 327، باب 21، مواعظ عیسی علیه السلام و حکمه، حدیث 47؛ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 11، فی اخبار الواردة فی الترهیب من الغیبة.

ص :91

نیست، بلکه هر دو فعلی است از افعال حق تعالی که بر فعل اوّل باید صبر و تحمل نمود و بر فعل ثانی شکر و تمدّح و چون اظهار حواریین و کلام ایشان کاشف از عدم تحمّل و صبر ایشان بود، آن حضرت ایشان را تنبیه فرمود بر آنکه چرا بر فعل اوّل صبر ننمودید [و] از اظهار شکر و تمدّح فعل ثانی ساکت گردیدید با آنکه این هر دو فعل از افعال حق تعالی است، پس اگر این روایت واقعاً منقول باشد، بر این معنی محمول خواهد بود. واللّه تعالی یعلم.

باب ششم: در بیان کیفیت توبه از غیبت و بیان کفاره آن

اشاره

بدانکه خلافی نیست در میان علمای عامّه و خاصّه در توبه از غیبت؛ ندامت و تأسف بر فعل آن و استغفار واجب است. و آیا استحلال یعنی طلب کردن حلّیت از شخصی که غیبت او را کرده است واجب است یا نه؟

در این باب خلاف است. جمعی از علما(1) گفته اند که: واجب نیست، بلکه مجرّد استغفار کافی است. بر این مطلب دو دلیل گفته اند:[50]

اوّل آنکه: طلب حلّیت در مالیّات است و چون غیبت مستلزم تصرّف در مال کسی نیست. پس استحلال در آن واجب نیست.

دوم: حدیثی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده اند که فرمود که: «کفّاره غیبت آن کسی را که او را غیبت کرده آن است که استغفار کنی برای او»(2) و بعضی از این طایفه نهایت اصرار در این باب نموده، منع از استحلال نموده اند به جهت آنکه استحلال مستلزم اظهار غیبت است نزد آن شخص و این معنی باعث ایذاء جدیدی است نسبت به آن شخص و موجب کدورت و الم او است.

و جماعتی به وجوب آن قایل شده اند و گفته اند که: واجب است بر غیبت کننده شخصی، که برود نزد آن شخص و معذرت بخواهد از او و التماس نماید از او که او را

====

1_ بنگرید: حدائق الناضرة، ج 18، ص 159، فی بیان کفارة الغیبة؛ جامع السعادات، ج 2، ص 242، کفارة الغیبة.

2_ الکافی، ج 2، ص 357، باب الغیبة و البهت، حدیث 4؛ من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 377، کفارة الاغتیاب والضحک، حدیث 4327.

ص :92

برئ الذمّه سازد از حق خود.

و از کلام بعضی از عامّه ظاهر می شود که اعتذار را باید به این لفظ بگوید که: دروغ گفتم در آنها که درباره تو گفته بودم و ظلم کرده ام و بد کرده ام. پس اگر خواهی استیفاء حق خود از من بکن و اگر خواهی عفو نما.

و از دلیل اوّل قائلین به عدم وجوب جواب گفته اند که: اگرچه غیبت موجب تصرّف در مال احدی نیست، لیکن باعث هتک عِرض آن شخص و موجب تضییع آن هست و به این سبب حقّی برای آن شخص که او را غیبت کرده اند می باشد. چه شبهه نیست در آنکه برای آن شخص هست که نزد حاکم شرعی رود و حدّ قذف را بر او جاری سازد.

و مخفی نماند که این کلام اگرچه مبنی است بر خلط میان غیبت و قذف، چنانچه بر متأمّل پوشیده نیست، لیکن این سخن یعنی ثبوت حقی برای آن شخص متین است، چنانچه تحقق آن بعد از این انشاء اللّه تعالی مذکور می شود.

و از دلیل دوم جواب گفته اند که: این حدیث دلالت می کند بر وجوب استغفار نه عدم وجوب استحلال و این سخن نیز بی وجه است، [51] چه هرگاه استحلال نیز واجب می بود بایست که آن حضرت نیز آن را بفرماید، زیرا که در علم اصول فقه مبیّن و مقرر گردیده است که تأخیر بیان از وقت حاجت جایز نیست و بر مدّعای خود استدلال کرده اند به حدیثی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود که: «هرکه بر او مظلمه[ای] در عِرض کسی یا مال کسی بوده باشد باید طلب حلیّت کند از آن شخص پیش از آنکه بیاید روزی که دینار و درهمی در آن روز نباشد و باید به عوض آن مظلمه حسنات خود را به آن شخص دهد و اگر عیاذاً باللّه حسنه نداشته باشد سیّئات آن شخص را بر گردن گیرد و باعث زیادتی سیئاتش شود».(1)

و جمعی از علمای شیعه مثل علاّمه حلی(2) و شیخ جلیل نبیل شیخ زین الدین (3) قدس اللّه روحهما به تفصیل قایل شده اند و گفته اند که: اگر حکایت غیبت شخصی به آن شخص

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 72، فی کفارة الغیبة؛ بحارالانوار، ج 72، ص 243، الباب السادس والستون: الغیبة، ذیل حدیث 4.

2_ کشف المراد، ص 571، المسألة الثانیة عشرة: فی اقسام التوبة.

3_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 73، فی کفارة الغیبة.

ص :93

نرسیده باشد و آن را نشنیده باشد استحلال ضرور نیست، زیرا که المی و اندوه و غمی به او نرسیده است، استغفار کافی است و اگر آن را شنیده باشد اعتذار و استحلال واجب است و روایت اول را که مجرّد استغفار در آن مذکور است حمل بر صورت اوّل و روایت ثانی را که مشتمل بر وجوب استحلال است حمل بر صورت دوم نموده اند.

و آیا در مقام اعتذار و استحلال حکایت غیبت و اخبار به آن بر سبیل اجمال کافی است یا باید آنچه را گفته است به تفصیل برای آن شخص نقل کند؟ بعضی تفصیل نقل غیبت را ضرور دانسته اند.

و بعضی گفته اند که: تفصیل ضرور نیست و نقل آن بر سبیل اجمال کافی است، مگر در صورتی که زیاده بر آنچه غیبت کننده گفته باشد به او رسیده باشد که در این صورت حکایت غیبت خود را به تفصیل به آن شخص نقل می کند تا بر آن شخص معلوم شود که آن زیادتی را نگفته است و از او [52] برئ الذمّه است تا اندوه او به این سبب زایل شود.

و اقوی قول به تفصیل است، اگرچه قول دوم احوط است و بیان این معنی و تحقیق آن بر وجه تفصیل موقوف است بر تمهید دو مقدّمه:

اوّل آنکه: حق تعالی از نهایت لطف و مرحمت و کمال رأفت و شفقت نسبت به عامه بندگان و کافه مکلّفان درگاه توبه را بر روی ایشان گشوده و با وجود اتمام حجت از عقل و شعور و بشارت و انذار پیغمبران باز اگر نافرمانی خداوند عالمیان کنند و آن چه را نهی از آن فرمود مرتکب گردند، باز چون توبه نمایند، قلم عفو بر جراید اعمال ایشان می کشد و از عقاب معاصی ایشان در می گذرد و به سبب اتیان به توبه ثواب جمیل به ایشان نیز کرامت می فرماید و این لطف را نسبت به همه مرحمت فرموده و خصوص امت پیغمبر آخرالزّمان صلی الله علیه و آله را به مزید فضل و احسان امتیاز داده و توبه ایشان را مجرّد پشیمانی و ندامت و عزم بر عدم ارتکاب آن معصیت در بقیه حیات مقرّر گردانیده است و به محض حصول همین معنی عقاب سیّئات را عفو و ثواب بسیار به ایشان عطا می فرماید، بر خلاف امم سابقه که توبه ایشان چنین نبوده، چنانچه در بنی اسرائیل مقرر گردید که با یکدیگر مقاتله نمایند و پدر را از قتل پسر و پسر از قتل پدر و برادر از قتل برادر مضایقه نکند تا توبه ایشان مقبول شود.

دوم آنکه: معاصی و گناهان بر دو قسم است:

ص :94

اوّل: حق اللّه؛ و آن عبارت از نافرمانی خدا به تنهائی است، مانند ترک نماز و روزه و ترک حج و امثال آنها که ضرر آن گناه به آن مرد به تنهائی می رسد و به دیگری اصلا اذیّتی و ضرری واقع نمی شود.

دوم حق النّاس: و آن عبارت است از گناهی که به سبب آن معاقب باشد و اذیت و ضرر آن به دیگری نیز برسد، [53] مانند دزدی و قتل نفس و فحش و امثال آنها، زیرا که هریک از اینها را حق تعالی نهی فرموده و حرام گردانیده، پس نافرمانی الهی کرده و مستحق عقوبت حق تعالی گشته است و با وجود این معنی اذیتی به یکی از آحاد ناس نیز رسانیده یا به جان او مانند قتل یا به مال او مانند دزدی یا به عِرض او مانند فحش و چون هر دو قسم در نافرمانی و معصیت الهی مشترکند رفع عقاب آنها به توبه و استغفار احتیاج دارد.

ولیکن قسم ثانی چون مشتمل بر تضییع حق خدا از سایر الناس نیز هست، البتّه محتاج به استحلال و براءت ذمّه از آن شخص هست، زیرا که به مجرّد استغفار و توبه حق تعالی از حق خود می گذرد و حق آن شخص باقی می ماند و اگر در دنیا تدارک نشود، روز قیامت که روز محاسبه و مجازات اعمال و مقاصه مظالم عباد است آن شخص در مقام مطالبه نفس یا مال یا عِرض خود برمی آید و در عوض حسنات می گیرد و یا سیّئات خود را بر گردن او می گذارد.

و بعد از تمهید این دو مقدّمه می گوئیم که: غیبت از قسم ثانی است، زیرا که نهی از آن وارد شده است، چنانچه در باب اوّل مذکور شد و چون متضمن اهانت غیر و اذیّت او است، پس داخل حق الناس و از افراد قسم دوم است، پس مجرّد توبه که عبارت است از ندامت و پشیمانی و عزم بر ترک در بقیه حیات و زندگانی، رفعِ عقابِ نافرمانی حق تعالی را می کند و حق آن شخص باقی می ماند و رفع آن به ابراء ذمه آن شخص و رضاء او از غیبت کننده محتاج است و این معنی در صورتی که آن شخص حکایت غیبت را شنیده باشد نهایت ظهور دارد، چه به سبب شنیدن و اطّلاع بر آن متألّم و مغموم می شود و بعد از استحلال و قبول و رضاء او، الم و اندوه و غم او رفع می شود، پس به توبه و استحلال حق اللّه و حق الناس هر دو [54] رفع می شود.

و در صورتی که حکایت غیبت را نشنیده باشد، اگرچه الم و اندوهی برای او حاصل

ص :95

نشده، ولیکن عِرض او ضایع شده و جمعی بر افعال قبیحه او که راضی به افشاء آنها نبوده مُطلع شده اند و بنابراین اگرچه در این صورت نیز وجوب استحلال لازم می آید، لیکن عدم وجوب آن به اعتبار امر دقیقی است که نهایت خفا دارد و آن این است که هرچند غیبت مطلقا از جمله افراد حق النّاس است، لیکن در صورت عدم اطلاع او بر غیبت، احتیاج به استحلال ندارد و حق النّاس به استغفار رفع می شود.

زیرا که مراد از استغفار نه آن استغفاری است که در مطلق توبه معتبر است که باعث رفع حق اللّه به تنهائی باشد، بلکه مراد از آن استغفار برای آن شخص است و حقیقت آن راجع می شود به آنکه از حق تعالی طلب می نماید که حق تعالی گناهان او را بیامرزد و از سیّئات او درگذرد، پس اگر در روز قیامت طلب حق خود نماید و حسنات او را خواهد بگیرد، او در جواب می تواند گفت که: اگرچه من در دار دنیا عِرض تو را به سبب غیبت ضایع کردم، امّا طلب مغفرت برای تو نموده ام و به این سبب حق تعالی سیئات تو را محو نمود و درجه تو را بلند گردانید و این حقی است که من بر تو دارم. این حق به عوض آن تقصیر باشد.

و اگر کسی گوید که: به مقتضای این تحقیق باید که در صورت اطلاع و استماع حکایت غیبت نیز استحلال در کار نباشد.

جواب گوئیم که: چون در روایت ثانی و جواب آن وارد شده است، چنانچه دانستی و ایضا ابن بابویه رضوان اللّه علیه در کتاب خصال(1) و علل الشّرایع(2) از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که فرمود که: «غیبت بدتر از زنا است، پس اصحاب عرض کردند که به چه جهت؟ فرمود که: به جهت آنکه صاحب زنا توبه می کند، پس حق تعالی توبه او را قبول می فرماید و صاحب غیبت توبه می کند و حق تعالی توبه او را [55] قبول نمی فرماید تا آن شخص او را حلال نکند».

پس به مقتضای این اخبار باید به وجوب استحلال قایل شد، هرچند در بعضی از صور باشد و ظاهر است که صورت استماع حکایتِ غیبت به وجوب استحلال اولی

====

1_ الخصال، ص 62، باب الاثنین، حدیث 90.

2_ علل الشرائع، ج 2، ص 557، باب العلة التی من أجلها صارت الغیبة اشد من الزنا، حدیث 1.

ص :96

است از صورت عدم استماع، و سِرّ در این باب چنانچه به خاطر این قاصر می رسد آن است که: حق الناس در صورت اطّلاع و استماع مشتمل بر دو امر است: یکی: هتک عِرض و دیگری: الم و اندوه که از شنیدن آن بهم رسانیده. و استغفار هتک عِرض را رفع می کند و اندوه و الم باقی می ماند، زیرا که این شخص بر استغفار اطّلاع بهم نرسانیده و اندوه و الم در دل او باقی مانده و رفع این اندوه و الم به غیر از استحلال و رضاء واقعی و براءت ذمّه نفس الامری او چاره دیگری ندارد؛ بلی اگر استحلال ممکن نباشد به سبب فوت آن شخص یا جهت دیگر استغفار کافی است.

و به آنچه گفتیم ظاهر شد جمع بین الرّوایات، چنانچه قایلین به تفصیل گفته اند و مؤیّد این جمع است روایتی که از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که فرمود که: «اگر کسی را غیبت نمائی و به او برسد، پس چاره[ای] نیست، مگر آنکه طلب حلیّت نمائی از او و اگر به او نرسیده باشد و او علم و اطلاع بر آن بهم نرسانیده باشد، پس برای او استغفار کن».(1)

و این حدیث صریح در این جمع و توجیه است و محتمل است که در مقام جمع بین الرّوایات گوئیم که به مقتضای حدیث اوّل استغفار در جمیع صور کافی است و آنچه در دو حدیث دیگر وارد شده که حلّیت باید طلب کرده شود محمول بر استحباب است، لیکن حدیث آخر که مشتمل بر تفصیل است با این توجیه منافات دارد، چنانچه مخفی نیست و علی ایّ حال احوط آن است که در جمیع صور استحلال به عمل آید، اگر ممکن باشد و اگر ممکن نباشد، [56] به استغفار اکتفا نماید.

بدانکه بهتر در استغفار آن است که هر وقت که شخص را به خاطر بیاورد برای او طلب مغفرت نماید خواه در حیات و خواه در ممات، چنانچه از حضرت صادق صلوات اللّه علیه منقول است که از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله پرسیدند که: «کفاره اغتیاب چیست؟ فرمود که: استغفار می کنی برای او هر وقت که او را به خاطر می آوری».(2) واللّه تعالی یعلم

====

1_ بحارالانوار، ج 72، ص 242، الباب السادس والستون: الغیبة، ذیل حدیث 4؛ مصباح الشریعة، ص 205، باب چهل و نهم در غیبت.

2_ الکافی، ج 2، ص 357، باب الغیبة والبهت، حدیث 4؛ من لایحضره الفقیه، ج 3، ص 377، کفارة الاغتیاب والضحک، حدیث 4327.

ص :97

[

تنبیهات پنج گانه

]

و در این مقام تنبیه بر چند امر ضرور است:

[

در خصوص لفظ استغفار

]

اوّل آنکه: در استغفار خصوص لفظی متعیّن نیست، بلکه باید طلب مغفرت برای آن شخص بکند به هر لغتی و به هر لفظی که بوده باشد، بلی اگر آن شخص صغیر باشد، چون گناهی ندارد به عوض طلب مغفرت طلب هدایت و ارشاد او می کند، اگر در حیات باشد و اگر وفات یافته باشد طلب رفع درجه برای او و والدین او می کند.

و در باب استحلال از صغیر ظاهر آن است که بعد از بلوغ باید واقع شود. واللّه تعالی یعلم.

[

استحلال باید واقعی باشد

]

دوم آنکه: استحلال او باید واقعی باشد، یعنی درواقع نادم و پشیمان از غیبت شده باشد و از روی حزن و ندامت و تأسّف واقعی طلب حلیت از او نماید نه آنکه در باطن پشیمانی نداشته باشد و به حسب ظاهر برای اظهار ورع و تقوی اظهار حزن و تأسّف بکند و طلب حلیّت نماید و اگر در این صورت آن شخص از او راضی شود و ابراء ذمه او بکند، اگر به حسب ظاهر حق الناس رفع شود، حق اللّه باقی خواهد بود و عقاب را نیز برای او بهم می رسد با آنکه رفع شدن حق الناس نیز محلّ تأمّل است، چه هرچند در دار دنیا از او راضی شده ولیکن در دار آخرت بر باطن امر او مطّلع خواهد شد و بالضّروره از او ناراضی خواهد شد و حقّ النّاس عود خواهد نمود.

[

استحباب قبول عذر مغتاب

]

سوم: مستحب مؤکّد است [57] برای آن شخص که عذر غیبت کننده را قبول کند و تقصیر او را عفو کند و به دل از او راضی شود نه به زبان. به سند معتبر از حضرت

ص :98

صادق علیه السلام منقول است که رسول خدا صلی الله علیه و آله در خطبه فرمود که: «آیا می خواهید خبر دهم شما را به بهترین خلق ها و صفت ها در دنیا و آخرت و بهترین آنها آن است که عفو کنی از کسی که ظلم بر تو کرده باشد و صله نمائی بر کسی که قطع کرده باشد و احسان کنی به کسی که با تو بد کرده باشد و عطا کنی به کسی که تو را محروم کرده باشد».(1)

و به روایت دیگر فرمود که: «سه چیز از مکرمت ها[ی] دنیا و آخرت است و آنها آن است که عفو کنی از کسی که بر تو ظلم کرده است و صله نمائی به کسی که قطع کرده است تو را و حلم کنی از کسی که جهل کرده باشد بر تو».(2) و به روایتِ دیگر فرمود که: «بر شما باد به عفو، به درستی که عفو زیاد نمی کند مگر عزّت بنده را، پس عفو کنید از مردم تا خدا شما را عزیز کند».(3) و از حضرت امام زین العابدین صلوات اللّه علیه منقول است که: «چون روز قیامت شود، حق تعالی جمع نماید اوّلین و آخرین را در یک زمین، پس منادی ندا کند که کجایند اهل فضل؟ پس طایفه ای از مردم برخیزند و ملائکه ایشان را ملاقات کنند و گویند چه چیز است فضل و زیادتی شما؟ ایشان گویند که: ما پیوسته صله و احسان می کردیم با کسی که قطع می کرد ما را و عطا می کردیم به کسی که محروم می کرد ما را و عفو می کردیم از کسی که ظلم می کرد ما را، پس به ایشان گویند که: راست گفتید داخل بهشت شوید».(4)

و در حدیث دیگر وارد شده است که: «چون همه امّت ها جمع شوند در قیامت در پیش حق تعالی، ندا کرده شوند که برخیزد هر که اجری بر حق تعالی داشته باشد، پس برنمی خیزد مگر کسی که در دنیا از مردم عفو کرده باشد».(5) و از حضرت امام محمدباقر

====

1_ الکافی، ج 2، ص 107، باب العفو، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 172، باب استحباب العفو عن الظالم و صلة القاطع، حدیث 1.

2_ من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 357، باب النوادر و هو آخر الابواب وصیة رسول اللّه صلی الله علیه و آله لعلی علیه السلام ، حدیث 5762؛ وسائل الشیعة، ج 15، ص 182، باب استحباب ملازمة الصفات الحمیدة و استعمالها، حدیث 3.

3_ الکافی، ج 2، ص 108، باب العفو، حدیث 5؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 169، باب استحباب العفو، حدیث 2.

4_ الکافی، ج 2، ص 107، باب العفو، حدیث 4؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 171، باب استحباب العفو، حدیث 10.

5_ تحف العقول، ص 412، فی قصاری کلماته (امام موسی بن جعفر) علیه السلام ؛ مستدرک الوسائل، ج 9، ص 7، باب استحباب العفو، حدیث 11.

ص :99

صلوات اللّه و سلامه علیه مروی است که: «سه چیز است که زیاد نمی کند مگر عزّت مردِ [58] مسلمان را، بخشیدن و درگذشتن از کسی که بر او ظلم کرده باشد و عطا کردن به کسی که او را محروم کرده باشد و صله و احسان به کسی که قطع کرده باشد او را».(1)

و در حدیث دیگر وارد شده است که: «چون نازل شد آیه کریمه «خُذِ الْعَفْو(2)»؛ یعنی: بگیر عفو را، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود که: ای جبرئیل! این عفو کدام است؟ جبرئیل گفت که: حق تعالی امر می فرماید تو را که عفو کنی و درگذری از کسی که بر تو ظلم کرده باشد».(3)

و چون نهایت اهتمام به شأن این مطلب بود به ذکر این احادیث در این مختصر پرداخت به غیر این احادیث روایات(4) دیگر نیز در این باب وارد شده است و بالجمله به مقتضای اخبار، بسیار عفو کردن اولی است، پس بهتر آن است که عفو کند تا حق تعالی نیز سیّئات اعمال او را عفو کند و اگر او نیز غیبت احدی را کرده باشد و در مقام اعتذار و استحلال برآید آن شخص از او عفو کند و اگر اولاً عفو نکند باید متعذر نهایت مبالغه و سعی در این باب کند و زبان به ثنا و مدح او گشاید و اظهار مودّت و محبت قلبی نماید تا او را راضی کند و اگر با وجود این مراتب از او راضی نشود و او را برئ الذمّه نسازد، این اعتذار و استحلال و اظهار محبت و صداقت حسنه[ای] خواهد بود برای او و ممکن است که در قیامت مقابل سیئه غیبت واقع شود.

[

حکم غیبت کسی که غیبت خود را مباح کند

چهارم: اگر کسی غیبتِ خود را مباح گرداند حرمت او رفع نمی شود(5) و غیبت او مباح نمی گردد، بلکه باز حرام است و حق اللّه و حق النّاس او هر دو باقی است.

====

1_ الکافی، ج 2، ص 108، باب العفو، حدیث 10؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 173، باب استحباب العفو عن الظالم وصلة القاطع، حدیث 4.

2_ سوره مبارکه الاعراف، آیه 199.

3_ العدد القویة لدفع المخاوف الیومیة، ص 52، حدیث 63؛ بحارالانوار، ج 75، ص 114، الباب التاسع عشر، حدیث 10.

4_ الکافی، ج 2، ص 107 _ 108، باب العفو؛ وسائل الشیعة، ج 12، ص 169 _ 175، باب استحباب العفو و باب استحباب العفو عن الظالم.

5_ مسجد اعظم: «می شود».

ص :100

امّا حق اللّه؛ پس ظاهر است و امّا حق الناس؛ پس به جهت آنکه این شخص اگرچه حق خود را اسقاط نموده لیکن این اسقاط قبل از حدوث حق است، پس اگر بعد از آن پشیمان شود و از شنیدنِ آن غیبت مکدّر شود استحلال از او باید به عمل آید و لهذا فقهای[59] ما رضوان اللّه علیهم گفته اند که: اگر کسی امری از امور خود را که به حسب شرع موجب حدّی باشد، مثل قذف و قطع ید و امثال آن برای مردم مباح گرداند، این معنی منشأ سقوط آن حق نمی شود و می رسد او را که نزد حاکم شرعی مطالبه حق و اجراء آن نماید، زیرا که ابراء پیش از ثبوت حق نمی باشد. بلی اگر باقی بماند بر اسقاط حق بعد از غیبت، استحلال ضرور نخواهد بود.

و از آنچه گفتیم ظاهر شد که اگر حکایت غیبت و نقل آن به آن شخص برسد و آن مرد اصلا غم و اندوهی و کدورتی بهم نرساند و قبل از اظهار صاحب غیبت به مقتضای مراعات حقوق اخوت از آن شخص عفو کند، در این صورت استحلال و اعتذار ضرور نیست و توبه و استغفار کافی است.

و بدانکه مباح گردانیدن غیبت خود به دو وضع متصوّر است:

اوّل آنکه: این شخص بی مبالات باشد و پروا از دشنام و فحش نداشته باشد، چه جای غیبت و لهذا عِرض خود را مباح گردانیده باشد و برای چنین کسی حرمتی نیست و غیبت او جایز بلکه گاهی واجب می شود، چنانچه گذشت.

دوم آنکه: از راه مراعات حقوق اخوان ایمانی اسقاط حق مطالبه مظالم خود از مؤمنان نموده باشد و گوید که: من در دنیا و آخرت حقوق خود را به مؤمنان بخشیده ام و عفو کرده ام از ایشان و منظور او اجازت اجر و ثواب عفو و صفح است و این از جمله صفات محموده است، چنانچه از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله منقول است که فرمود که: «آیا هریک از شما عاجز است که مانند ابی ضمضم باشد؟ به درستی که ابی ضمضم هرگاه از خانه اش بیرون می آمد می گفت که: خداوندا! من عِرض خود را تصدّق کردم به مردم»(1) و مراد از اباحت عِرض در این [60] حدیث معنی دوم است. واللّه تعالی یعلم.

====

1_ مصباح الشریعة، ص 252، باب شصتم در عفو؛ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 74، فی کفارة الغیبة و کیفیة الاعتذار عن المغتاب.

ص :101

[

وجوب نیت در کفاره

پنجم: شیخ زین الدین طاب ثراه(1) گفته که: واجب است نیّت کردن در این کفاره مانند سایر کفارات. واللّه تعالی یعلم.

[

موارد لازم در دفع عقاب بهتان و نمیمه

تتمیم: بدانکه بهتان و نمیمه و کلام ذی اللّسانین در توبه و کفّاره مانند غیبت است و آنچه در رفع اثم و عقاب غیبت ضرور است، برای دفع عقاب آنها نیز ضرور است و زاید بر غیبت در اینها چند امر دیگر نیز لازم است:

اوّل آنکه: اگر بهتان و نمیمه و دوروئی باعث کراهت اجنبی شود، استغفار برای او و استحلال از او نیز به تفصیلی که مذکور شد، لازم است.

دوم آنکه: اگر اینها باعث مفسده شود، مانند ضرب یا جراحت یا قتل نفس و امثال اینها. این شخص در این عقاب نیز شریک خواهد بود.

و بدانکه بر آن شخصی که بهتان و نمیمه و دوروئی را نزد او می کنند نیز چند امر لازم است:

اوّل آنکه: او را تصدیق نکند و سخن او را باور نکند، چه هریک از این سه طایفه فاسق اند و شهادت ایشان شرعاً مقبول نیست و هرگاه شارع سخن ایشان را قبول نفرموده باشد، بر این شخص لازم است که سخن ایشان را قبول نکند.

دوم آنکه: او را منع و زجر نماید از این عمل، چه امر به معروف و نهی از منکر از علامات مؤمنین و موجب ثواب عظیم و اجر جمیل است.

سوم آنکه: از این جهت در دل با او دشمن باشد، زیرا که حق تعالی با او از این جهت دشمن است و حبّ فی اللّه و بغض فی اللّه(2) از لوازم ایمان است.

چهارم آنکه: به مجرّد کلام این جماعت، بدگمان به برادر مؤمن خود نگردد و تا صدق این سخن بر او ظاهر نشود، قطع اخوت ایمانی نکند و بر صداقت با آن شخص

====

1_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، ص 74، فی کفارة الغیبة و کیفیة الاعتذار عن المغتاب.

2_ الکافی، ج 2، ص 124 _ 127، باب الحب فی اللّه و البغض فی اللّه، و در آن 16 روایت آورده است. و نیز وسائل الشیعة، ج 16، ص 165 _ 172، باب الحب فی اللّه و البغض فی اللّه و در آن 21 روایت آورده است.

ص :102

خود را باقی بدارد.

پنجم آنکه: به محض شنیدن این سخنان در مقام تجسّس و تفتیش بر نیاید، چه در صریح قرآن مجید نهی از تجسّس(1) احوال مردم [61] واقع شده است.

ششم آنکه: سخن او را به دیگران نقل نکند که باعث ابتلاء این شخص به این امور قبیحه می شود و چه بسیار قبیح است که احدی خود مرتکب شود امری را که دیگری را از آن منع نموده باشد.

واللّه تعالی یعلم حقایق الامور و حججه علیهم الصّلوة والسّلم الی یوم النّشور.

هذه صورة خط المؤلّف: و قد وقع الفراغ من تسویده علی سبیل الاستعجال مع تشویش البال و اختلال الأحوال فی شهر ربیع الاول من شهور سنة ستّ و عشرین و ماة فوق الألف من الهجرة المقدسة المبارکة و الحمد للّه رب العالمین.

قد وقع المقابلة مع نسخة الاصل بقدر الوسع و الطاقة إلاّ ما زاغ عنه البصر و کتب العبد الخاطی ابن محمد... محمد امین الحسینی عفی عنهما.

====

1_ سوره مبارکه حجرات، آیه 12.

ص :103

فهرست منابع

1_ الاحتجاج، شیخ طبرسی، تحقیق: سید محمدباقر خرسان، نشر: دارالنعمان، نجف، 1386 ق.

2_ الامالی، سید مرتضی، تحقیق: شیخ احمد بن امین شنقیطی، چاپ اول، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی، قم، 1403 ق.

3_ الامالی، شیخ صدوق، تحقیق و نشر: مؤسسه بعثت، چاپ اول، قم، 1417 ق.

4_ الامالی، شیخ طوسی، تحقیق: مؤسسه بعثت، چاپ اول، نشر: دارالثقافه، قم، 1414 ق.

5_ بحارالانوار، علامه مجلسی، تحقیق: سید ابراهیم میانجی و محمدباقر بهبودی، چاپ سوم، نشر: دار احیاء تراث عربی، بیروت، 1403 ق.

6_ تحف العقول، ابن شعبه حرانی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ دوم، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1404 ق.

7_ تراجم الرجال، سید احمد حسینی اشکوری، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1414 ق.

8_ تراجم الرجال، سید احمد حسینی، نشر: دلیل ما، چاپ اول، 1422 ق و 1380 ش.

9_ تفسیر الامام العسکری، منسوب به امام حسن عسکری علیه السلام ، تحقیق و نشر: مدرسه امام مهدی علیه السلام ، چاپ اول، قم، 1409 ق.

10_ تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، تحقیق: سید طیب موسوی جزائری، چاپ سوم، نشر: مؤسسه دارالکتب، قم، 1404 ق.

11_ تکملة الذریعه، سید محمدعلی روضاتی، نشر: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، تهران، 1390 ش.

12_ تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)؛ ورام بن أبی فراس مالکی اشتری، چاپ دوم، نشر: دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1368 ش.

ص :104

13_ تهذیب الاحکام، شیخ طوسی، تحقیق: سید حسن خرسان، چاپ چهارم، نشر: دارالکتب الاسلامیة، تهران، 1365 ش.

14_ ثواب الاعمال، شیخ صدوق، تحقیق: سید محمدمهدی و سید حسن خرسان، چاپ دوم، نشر شریف رضی، قم، 1368 ش.

15_ جامع السعادات، ملامحمدمهدی نراقی، تحقیق: سید محمدکلانتر، چاپ چهارم، نشر: دارالنعمان، نجف.

16_ حدائق الناضرة، محقق بحرانی، نشر: جامعه مدرسین، قم.

17_ الخصال، شیخ صدوق، تحقیق: علی اکبر غفاری، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1403 ق.

18_ الخلاف، شیخ طوسی، تحقیق: سید علی خراسانی، سید جواد شهرستانی، شیخ مهدی طه نجف، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1414 ق.

19_ دعائم الاسلام، قاضی نعمان مغربی، تحقیق: آصف بن علی اصغر فیضی، نشر: دارالمعارف، قاهره، 1383 ق.

20_ دومین دو گفتار، سید محمدعلی روضاتی، چاپ اول، نشر: مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان، اصفهان، 1386 ش.

21_ الذریعه، آقا بزرگ تهرانی، چاپ سوم، نشر: دارالأضواء، بیروت، 1403 ق.

22_ رجال اصفهان، محمدباقر کتابی، نشر: شهرداری اصفهان، اصفهان، 1375 ش.

23_ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، تحقیق: سید محمدمهدی خرسان و سید حسن خرسان، نشر: شریف رضی، قم، 1386 ق.

24_ ریحانة الادب، محمدعلی مدرس، چاپ سوم، نشر: خیام، تهران، 1374 ش.

25_ زندگینامه علامه مجلسی، مصلح الدین مهدوی، نشر: وزارت فرهنگ اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، تهران، 1378 ش.

26_ العدد القویة لدفع المخاوف الیومیة، علی بن یوسف مطهر حلی، تحقیق: سید مهدی رجایی، چاپ اول، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1408 ق.

27_ علل الشرائع، شیخ صدوق، تحقیق: سید محمدصادق بحرالعلوم، نشر: کتابخانه حیدریه، نجف، 1386 ق.

28_ عوالی اللئالی، ابن أبی جمهور احسائی، تحقیق: آقا مجتبی عراقی، چاپ اول، چاپخانه

ص :105

سیدالشهدا، قم، 1403 ق.

29_ عیون اخبارالرضا علیه السلام ، شیخ صدوق، تحقیق: شیخ حسین عاملی، نشر: مؤسسه اعلمی، بیروت، 1404 ق.

30_ عیون الحکم والمواعظ، علی بن محمد لیثی واسطی، تحقیق: حسین حسینی بیرجندی، چاپ اول، نشر: دارالحدیث، قم، 1376 ش.

31_ فهرست دنا، مصطفی درایتی، چاپ اول، نشر: کتابخانه موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران، 1389 ش.

32_ فهرست کتب خطی اصفهان، سید محمدعلی روضاتی، چاپ اول، نشر: مؤسسه فرهنگی مطالعاتی الزهرا علیهاالسلام ، قم، 1386 ش.

33_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مسجد اعظم قم، رضا استادی، چاپ اول، نشر: کتابخانه مسجد اعظم، قم، 1365 ش.

34_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه وزیری یزد، محمد شیروانی، چاپ تابان، 1353 ش.

35_ الکافی، شیخ کلینی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ چهارم، نشر: دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1365 ش.

36_ کتاب الموطأ، امام مالک، تحقیق: محمد فؤاد عبدالباقی، نشر: دار احیاء التراث العربی، بیروت، 1406 ق.

37_ کشف الریبة عن احکام الغیبة، شهید ثانی، چاپ چهارم، انتشارات مرتضوی، 1376 ش.

38_ کشف المراد، علامه حلی، تحقیق: آیت اللّه حسن زاده عاملی، چاپ هفتم، نشر: مؤسسه نشر اسلامی، قم، 1417 ق.

39_ الکفایة فی علم الروایة، خطیب بغدادی، تحقیق: احمد عمر هاشم، چاپ اول، نشر: دارالکتب العربی، بیروت، 1405 ق.

40_ کواکب منتثره، محمدمحسن آغا بزرگ طهرانی، مصحح: علی نقی منزوی، نشر: دانشگاه تهران، 1372.

41_ المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقی، تحقیق: سید جلال الدین حسینی، نشر: دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1370 ق.

42_ المحجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء، فیض کاشانی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ

ص :106

دوم، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1361 ش.

43_ مستدرک الوسائل، میرزا حسین نوری طبرسی، تحقیق و نشر: مؤسسه آل البیت علیهم السلام ، چاپ دوم، بیروت، 1408 ق.

44_ مشکاة الانوار فی غررالاخبار، علی طبرسی، تحقیق: مهدی هوشمند، چاپ اول، نشر: دارالحدیث، قم، 1418 ق.

45_ مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة، منسوب به امام صادق علیه السلام ، ترجمه و تحقیق: حسن مصطفوی، نشر: انجمن اسلامی حکمت، 1360 ش.

46_ معانی الاخبار، شیخ صدوق، تحقیق: علی اکبر غفاری، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1379 ق.

47_ من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، چاپ دوم، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1404 ق.

48_ منیة المرید، شهید ثانی، تحقیق: رضا مختاری، چاپ اول، نشر: مکتب الاعلام الاسلامی، 1409 ق.

49_ نسخه های خطی شروح و ترجمه های صحیفه سجادیه، سید محمدحسین حکیم، چاپ اول، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1382 ش.

50_ وسائل الشیعة، حر عاملی، تحقیق و نشر: مؤسسه آل البیت علیهم السلام ، چاپ دوم، قم، 1414 ق.

ص :107

ص :108

ص :109

ص :110

ص :111

ص :112

ص :113

ص :114

ص :115

ص :116

ص :117

ص :118

ص :119

ص :120

فضیلت زکات و خمس مؤلف: میر محمدحسین خاتون آبادی

اشاره

محقق: مصطفی صادقی

رساله حاضر اثر گرانسنگ عالم و فقیه بزرگوار میرمحمدحسین خاتون آبادی، نوه دختری علامه ملا محمدباقر مجلسی رضوان اللّه علیهما می باشد که در یک مقدمه با رویکرد روایی به بحث و بررسی پیرامون فضائل پرداخت زکات و خمس از دیدگاه معصومین علیهم السلام پرداخته و در ادامه مسائل مربوط به زکات و خمس را بیان کرده است. البته با این وجه تمایز که ضمن بیان مسائل مربوطه نظرات فقهی علمای پیشین را بیان نموده و در بعضی از موارد نظر فقهی خود را نیز در رابطه با همان مسئله ایراد کرده است. با توجه به اینکه در زمان حیات ایشان مسائل فقهی به صورت تخصصی و به زبان عربی تألیف می شده یکی از نکات قابل توجه و تأمل نگارش این رساله، به فارسی و قابل فهم بودن آن برای عموم مردم می باشد. و این خود دلالت بر اهمیت مسائل زکات و خمس در بین عامه مردم در زمان حیات ایشان دارد.

زندگینامه

میر محمد حسین خاتون آبادی، فرزند محمد صالح ثانی، فرزند عبد الواسع، فرزند

ص :121

محمد صالح اوّل، فرزند اسماعیل اول، فرزند عمادالدین، فرزند حسن، فرزند جلال الدین، است که تبارش به چهارمین پیشوای شیعه، امام سجاد علیه السلام ، می رسد.(1)

وی نوه دختری علامه بزرگوار مرحوم ملا محمد باقر مجلسی رحمه الله (2) و از خاندان سادات حسینی خاتون آبادی است که از عصر مرحوم علامه ملا محمد باقر مجلسی (1110-1037 ق)، تا چند قرن شهرت و اعتبار بسزایی داشته اند که در عموم کتب تراجم و انساب نام این بزرگواران آمده است(3) با این وصف بزرگی مقام وی در نزد همه مشخص است.

تولد

از تاریخ تولد ایشان اطلاعی در دست نیست. ولی آنچه از تراجم بدست می آید بر این گواه است که ایشان بعد از فوت والد گرامشان منصب امامت جمعه و شیخ الاسلامی و مدّتی وزیری مریم بیگم، عمه شاه سلطان حسین صفوی (1135-1105 ق) را بر عهده داشته است.(4)

صاحب روضات الجنات در بیانی طریقه امام جمعه شدن میر محمد حسین را چنین بیان می کند « کان وصیاً لابن خالته الفاضل العالم العارف المحدث المیرزا محمد تقی الألماسی المجلسی الوارث لمنصب إمامة الجمعة بإصبهان عن آبائه الفضلاء الأعیان فانتقل بهذه الواسطة منصبه المذکور إلی هذه السلسلة و بقی فیهم إلی هذا الزمان».(5)

====

1_ طبقات اعلام الشیعه (الکواکب المنتثره)،ج 6، ص 198؛ ملحقات صحیفه سجادیه، ص 12.

2_ روضات الجنات، ج 2، ص 360؛ تتمیم أمل الآمل، 125.

3_ بسنجید: دومین دوگفتار، صص 59 _ 58؛ ملحقات صحیفه سجادیه، ص 12.

4_ طبقات أعلام الشیعة (الکواکب المنتثره)، ج 6، ص 198؛ تتمیم أمل الآمل، ص 126.

5_ روضات الجنات، ج 2، ص 361؛ بسنجید: أعیان الشیعة، ج 9، ص 253.

ص :122

در زمان یورش افغانها به اصفهان (1135 ق) و سقوط سلسله صفویه، وی را دستگیر و شکنجه کرده و اموالش را گرفتند، خود بعد از این ماجرا چنین عنوان می کند: این مصیبتی که بر من وارد شد در وجود من تأثیر بسزایی داشت که از جنبه دنیوی میل به جنبه آخرتی پیدا کنم «تأثیر ذلک فی قلبی و إصلاح حالی کان کتأثیر شرب الأصل الچینی (الصینی) فی البدن لإصلاح المزاج».(1)

وی بعد از این جریان به قریه خاتون آباد اصفهان رحل اقامت گزید و اجازه معروف به مناقب الفضلاء را در همانجا به اتمام رسانید.(2)

وی در «مناقب الفضلاء» اوضاع و احوال آن روزگار را چنین بیان می کند:

(فتغیّر ذلک الزمان و تنزل عاماً فعاماً إلی أن فشأ الظلم والفسوق والعصیان فی أکثر بلاد إیران و ظهرت الدواهی فی جلّ الآفاق والنواحی، لا سوما عراق العجم و العرب؛ فلم یزل ساکنوها فی شدة و تعب و محنه و نصب وانطمس العلم واندرست آثارالعلماء وانعکست أحوال الفضلاء و انقضت أیّام الأتقیاء حتّی أدرک بعضهم الممات. فثلم فی الاسلام ثلمات وضعفت أرکان الدولة و وهنت أساطین السلطنة حتّی حوصر بلدة إصفهان و استولت علی أطرافها جنود أفغان؛ فمنعوا منها الطعام و فشأ القحط الشدید بین الأنام وغلّت الأسعار و بلغت قیمة لم یبلغ إلیها منذ خلقت الدنیا و من علیها... فاستحیوا مخدّرات نسائهم و قتلوا رجالهم و ذبحوا أطفالهم و غصبوا أموالهم و لم یبق منهم إلاّ قلیل نجاهم الأسروا الاسترقاق فهم أسراء مشدود الوثاق؛ فأکثر سکنة تلک الأقطار إمّا مریض أو مجروح، ثمّ آل الأمر إلی أن استدلوا علی تلک الدیار فدخلوا فی أصل البلدة و تصرّفوا فی کلّ دار عقار و جعلوا أعزة أهلها أذلّة؛ فحبسوا الملک و قتلوا أکثر الأمراء مع بعض السکنة... فیا أسفا علی الدیار وأهلها سوما الخلاّن و الأصدقاء و واحزناه علی تخریب أو

====

1_ تتمیم أمل الآمل، ص 126؛ بحارالانوار، ج 102، ص 144.

2_ أعیان الشیعة، ج 9، ص 253.

ص :123

مذبوح علی التراب المدارس و المعابد و فقدان العلماء و الفضلاء و الصلحاء و وا مصیبتاه علی إندراس کتب الفقهاء... و إن کنت فی تلک الأحوال مبتلی بالضرب والحبس وغصب الأموال إلاّ أنّ اللّه تعالی بمنّه و طوله، تفضل علیَّ بحفظ العرض و الحیاة والإیمان وبقاء بعض الأهل و الأولاد و الإخوان و نزر من الأقارب و الخلاّن... ولکن لمّا تعسّرت فی أصل البلد إقامتی لکثرة الشدائد و الدواهی ترحّلت إلی بعض القری... .(1)

وفات

تاریخ وفات وی تا سالیانی چند نامعلوم بوده. مرحوم میر سید علی متخلص به مشتاق از دانشمندان این دیار و از معاصرین مرحوم میر محمد حسین است و اشعاری را در وفات ایشان سروده که اول و آخر آن چنین است:

آه که آخر کسوف، کرد زجور فلک مهر جهانتاب علم، میر محمد حسین

خامه مشتاق گفت، از پی تاریخ سال شد بسرای جنان میر محمد حسین(2)

عالم بزرگوار محمد باقر خوانساری، در بیان تاریخ وفات ایشان می فرماید: من بعد از سالیانی که از تألیف این کتاب (روضات الجنات) می گذشت در پشت کتاب النهایة فی شرح الهدایه، دست خط ملا محمد علی بن ملا محمد رضا تونی از علمای دوران یورش افغانها و اواخر سلطنت سلسله صفویه را دیدم که تاریخ وفات ملا محمد حسین را شب دوشنبه 23 شوال1151 ق، بیان کرده. که پیکر ایشان را برای دفن در روز جمعه همان هفته به مشهد مقدس انتقال داده اند.(3)

====

1_ ر ک: میراث حدیث شیعه (مناقب الفضلاء)، ج 4، ص 465 _ 466؛ بسنجید: أعیان الشیعه، ج 9، ص 253.

2_ بسنجید: دومین دوگفتار، ص 62؛ ملحقات صحیفه سجادیه، ص 15.

3_ نگر: روضات الجنات، ج 2، حاشیه ص 362؛ معجم المؤلفین، ج 9، ص 256.

ص :124

واقعه ای پند آموز

از جمله وقایعی که در زمان حیات ایشان اتفاق افتاده به حکومت رسیدن نادر شاه افشار (1148- 1169 ق)، و بیرون کردن افغانها از ایران و دعوت نادر از عثمانیها برای وحدت میان امت اسلامی و حقوق مساوی بین مذاهب بود، ولی حکومت عثمانی از پذیرش آن امتناع و جز به انضمام ایران به حکومت عثمانی رضایت نمی داد. نادر نیز مخالف ملحق شدن ایران به حکومت عثمانی بود. وی از میر محمد حسین خواست که فتوی بر کفر عثما نیها و مباح شمردن خونشان دهد، ولی خاتون آبادی از این کار سر باز زد و فتوایی نداد. نادر سخت ناراحت شد و به سید اعتراض کرد. میر محمد حسین در جواب اعتراض نادر شاه گفت: من راه غیر حق را نمی روم و اگر از این امر ناراحتی می توانم به سرزمین دیگری که تحت حکومت تو نباشد بروم. با اینکه نادرشاه از این کار سیّد بسیار ناراحت بود، ولی به وی آسیبی نرساند.(1)

میر محمد حسین در کلام بزرگان

دانشمندان و بزرگان مقام وی را پاس داشته اند و در تمجید و فضایل وی چنین می فرمایند:

محمدباقر موسوی خوانساری اصفهانی، صاحب روضات الجنات در بیان مقام ایشان می فرماید:

«سبط سمیّنا المجلسی و وارث منصبه الرفیع الأجدادی، کان من الفضلاء البارعین و النبلاء الجامعین ماهراً فی فنون الحکمة و الآداب، بل باهراً من نجوم الهدایة إلی فقه الأصحاب، صاحب کمالات فاضلة و حالات طیبة متفاضلة، حسن الخط فی الغایة کماشاهدناه، و جید الربط بالکتابة کما استنبطناه...».(2)

====

1_ بسنجید: بحارالانوار، ج 102، ص 144؛ طبقات اعلام الشیعه (الکواکب المنتثره)، ج 6، ص 198.

2_ روضات الجنات، ج 2، ص 360؛ تلامذه العلامه المجلسی، ص 93.

ص :125

شیخ عبد النبی قزوینی ، صاحب تتمیم أمل الآمل او را چنین می ستاید:

«کان صدرالفضلاء، و بدرالعلماء و نخبة الأتقیاء، کان فاضلاً عظیم القدر، فخیم المکان، نبیه الشأن، نیّرالبرهان قوی النفس زکیّ القلب جمع بین المرتبة العالیة: الفضل الکامل، و الزهد الشامل و بالجملة هو من أعاجیب الأزمنة و الدهور، و أغاریب الآونة و العصور، کان رئیس الطائفة العامة و رأس الفرقة الناجیة حامی الدین دافع شبة الملحدین، عدیم المماثل، فقد المعادل... کتب العلوم، أقام الجمعة بإصبهان أعواماً کثیرة و صار فی آخر عمره شیخ الاسلام متکلفاً».(1)

محدث نوری درباره او می گوید:

«کان ماهراً فی المعقول و المنقول خبیراً بأغلب الفنون سیما فی الفقه و الحدیث».(2)

اساتید

1_ علامه مولی محمدباقر مجلسی؛ خاتون آبادی در اجازه ای که برای صدرالدین محمد شیرازی نوشته اساتید خودش را چنین نام می برد:

«... ما أخبرنی به جدّی و شیخی و أستادی و من إلیه فی العلوم العقلیة إستنادی، رئیس الفقهاء و المحدثین و خادم الأخبار الائمة الطاهرین صلوات اللّه علیهم أجمعین و آیة اللّه فی العالمین شیخ الإسلام و المسلمین المولی محمد باقر المجلسی قدس اللّه روحه القدّوسی.

2_ میر محمدصالح خاتون آبادی؛ ایشان در همان اجازه از پدر خود در مقام استادی چنین یاد می کند:

و أخبرنی جماعة من المشایخ الأعلام و الأفاضل الکرام منهم والدی العلامة الفهّامة

====

1_ تتمیم أمل الآمل، ص 125 و 126؛ بحارالانوار، ج 102، ص 144.

2_ بحارالانوار، ج 102، ص 143؛ موسوعة طبقات الفقهاء، ص 364.

ص :126

أفضل المحققین و وسیلتی إلی الوصول إلی منازل الکشف و الیقین، شیخ الإسلام و المسلمین الأمیر محمد صالح الحسینی رفع اللّه درجته و حشره مع المقربین.

3_ محمد بن عبدالفتاح تنکابنی معروف به فاضل سراب؛ علامه خاتون آبادی در اجازه خویش به صدرالدین محمد شیرازی از این استادش چنین تکریم می کند:

الفاضل العالم الکامل الربّانی المولی محمّد التنکابنی و الفاضل الکامل الورع التقی المتقی المولی أبو الحسن الشریف العاملی...».(1)

4_ آقا جمال الدین محمد بن حسین خوانساری، محقق خوانساری (متوفای 1125 ق)

5 _ سید علی بن احمد مدنی شیرازی، صاحب ریاض السالکین شرح بر صحیفه سجادیه (متوفای 1120 ق).(2)

6_ شیخ سلیمان بن عبداللّه ماحوذی تستری بحرانی (متوفای 1121 ق).(3)

7_ مولی أبوالحسن شریف فتونی (متوفای 1138 ق).(4)

تراجم نگاران تعدادی از دانشمندان و بزرگان را از شاگردان و یا مجازین آن جناب برشمرده اند که در اینجا به یادکرد نام آنان می پردازیم.

1_ سید عبدالباقی فرزند آن جناب و امام جمعه اصفهان (متوفای 1207 یا 1208 ق)(5)

2_ محمد بن محمد زمان کاشانی اصفهانی(6)

3_ سید عبداللّه بن نور الدین جزایری تستری (متوفای 1173 ق)(7)

====

1_ ر ک: نسخه ش 569، مسجد اعظم، رساله ش 19.

2_ بسنجید: تلامذة العلامة المجلسی، ص 41، ش 54.

3_ همان: ص 28، ش 31.

4_ همان: ص 12، ش 10.

5_ بسنجید: الذریعه، ج 5، ص 28، ش 125.

6_ تراجم الرجال، ج 2، ص 556.

7_ الذریعه، ج 2، ص 16.

ص :127

4_ محمدرضا بن محمدباقر عاملی اصفهانی(1)

5 _ سید محمدحسین حسینی اصفهانی(2)

6_ زین الدین علی بن عین علی خوانساری اصفهانی(3)

7_ سید صدر الدین قمی، شارح الوافیة التونیة(4)

آثار و تألیفات

از آن جناب آثار و تألیفات گرانباری برجای مانده است که در اینجا بر می شماریم:

1_ آداب تلاوت قرآن (علوم قرآن / فارسی)

2_ آداب زراعت (دعا / فارسی)

3_ إجازه لحاج شیخ محمد(5)

4_ اجازه نامه به صدرالدین محمد رضوی (اجازه نامه / عربی)

5_ احوال العلماء من أقارب المؤلّف (تراجم / عربی)(6)

6_ أسماء من استبصر من العلماء (رجال / عربی)(7)

7_ الالواح السماویة (هیأت / فارسی)(8)

8_ أنیس المجتهدین

9_ تحقیق بداء (کلام و اعتقادات / فارسی)

10_ ترجمه ملحقات صحیفه سجادیه(9)

====

1_ همان، ج 6، ص 93، ش 485.

2_ همان، ج 11، ص 18، ش 93.

3_ همان، ج 1، ص 198، ش 1033.

4_ طبقات اعلام الشیعه (الکواکب المنتثره)، ج 6، ص 199.

5_ دانشگاه تهران، ش 1/3046 ف.

6_ فهرست کتابخانه مجلس، ج 16، ص 404.

7_ فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 3، ص 538.

8_ همان، ج 4، ص 777.

9_ این نسخه توسط محقق گرامی جناب آقای جویا جهانبخش به شکل شایسته ای تصحیح، تحقیق شده و از سوی انتشارات اساطیر تهران در سال 1386 به چاپ رسیده است.

ص :128

11_ الجنة الواقیة و الجنة الباقیة (دعا / فارسی)(1)

12_ حاشیه ای بر رساله التصور و التصدیق (اثر قطب راوندی)(2)

13_ حاشیه ای بر شوارق الإلهام(3)

14_ حاشیه ای بر معارج الاحکام (اثر محقق حلی)(4)

15_ حاشیه بر الروضة البهیة

16_ حاشیه بر شرح جدید التجرید

17_ حاشیه بر معالم الاصول

18_ خزائن الجواهر سلطانی (دعا / فارسی)(5)

19_ خواص سوره ها و آیات قرآن (علوم قرآنی / فارسی)

20_ الرسائل الکثیره فی مسائل متفرقه(6)

21_ رساله ای در باب قبله

22_ رساله غیبت مسمی به لباس التقوی (اخلاق / فارسی)(7)؛ از این رساله به عنوان «کلمة التقوی» نیز یاد شده است.

23_ ریاض رضوان، زیارت امام رضا علیه السلام (زیارت / فارسی)(8)

24_ زکات و خمس (فقه / فارسی)

25_ سبع المثانی (زیارت / فارسی)

====

1_ فهرست نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 10، ص 386.

2_ الذریعة، ج 6، ص 94، ش 493.

3_ همان، ج 6، ص 114، ش 614.

4_ همان، ج 6، ص 106، ش 1143.

5_ همان، ج 13، ص 643.

6_ همان، ج 10، ص 254، ش 834.

7_ فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 27، ص 254.

8_ همان، ج 17، ص 302.

ص :129

26_ شرح الروضة البهیه

27_ ضوابط و قواعد علم قرائت (علوم قرآن / فارسی)

28_ طهارت (فقه / فارسی)

29_ فهرست مؤلفات مجلسی (فهرست / فارسی)(1)

30_ کیفیت نماز شب (فقه / فارسی)(2)

31_ محاسن الحسان در باب دواب (حیوان شناسی / فارسی)(3)

32_ مفتاح الفرج، در باب استخارات (فارسی)(4)

33_ مناقب الفضلاء(اجازه نامه / عربی)(5)

34_ المواهب السنیة فی کشف معضلات الروضة البهیّة (فقه / عربی)(6)

35_ نجم ثاقب در اثبات واجب (فلسفه / فارسی)(7)

====

1_ همان، ج 24، ص 621.

2_ فهرست نسخه های خطی مسجد اعظم قم، مجموعه شماره 569. این مجموعه دارای 19 رساله است که همه از ملا محمدحسین خاتون آبادی است و به ترتیب معرفی می گردد.

3_ فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 28، ص 399.

4_ این رساله توسط محقق گرامی جناب حجة الاسلام حمید احمدی جلفایی، مورد تحقیق و بررسی قرار گرفته و در کتاب میراث حدیث شیعه، دفتر 20، ص 83 _ 166 به چاپ رسیده است.

5_ اجازه نامه خاتون آبادی، معروف به مناقب الفضلاء، توسط محقق، مصحح و فاضل گرامی جناب آقای جویا جهانبخش مورد بررسی و پژوهش قرار گرفته و در کتاب میراث حدیث شیعه، دفتر 4 ص 439 _ 520. و کتاب نصوص و رسائل من تراث إصفهان العلمی الخالد، ج 2، ص 213 _ 258 به زیور طبع آراسته گردیده.

6_ فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 32، ص 467.

7_ همان، ج 33، ص 159.

ص :130

36_ النکاح بین العبدین (فقه / عربی)(1)

37_ نوروزیه (آداب / فارسی)(2)

38_ وسیله النجاة در آداب زیارت از بعید (زیارات / فارسی)

نسخه شناسی رساله و شیوه تحقیق

تنها نسخه ای که از این رساله موجود است نسخه شماره 2 مجموعه 569 کتابخانه مسجداعظم قم می باشد که در تاریخ حیات مؤلّف از روی رساله اصلی در تاریخ سوم ذی الحجة الحرام سال1132 ق، نوشته شده است.

سخن پایانی

و در پایان از جناب حجت الاسلام شیخ محمدجواد نورمحمدی و دوستان عزیزی که نقطه نظرات ایشان برای به ثمر رسیدن این تحقیق چراغ راه بوده تشکر و قدردانی می کنم.

ومن اللّه التوفیق

13 رجب المرجب 1436 ق

برابر با 12/2/94

مصطفی صادقی

====

1_ همان، ص 709.

2_ همان، ص 851.

ص :131

ص :132

برگ اول نسخه خطی زکات و خمس

ص :133

برگ آخر نسخه خطی زکات و خمس

ص :134

فضیلت زکات و خمس

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمدللّه ربّ العالمین والصلوة والسلام علی فخرالمرسلین و خاتم النبیّین و شفیع المذنبین یوم الدین، محمد و عترته الأکرمین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین.

أمّا بعد: چنین گوید فقیر خاکسار و محتاج به شفاعت أئمّه أطهار علیهم صلوات اللّه مادام اللیل وَالنهار محمّدحسین بن محمدصالح الحُسینی عفی اللّه عنها و حشرهما مع موالیهما الاخیار فی دار القرار که این رساله ای است در بیان مسایل زکات و خمس، مرتب بر مقدّمه و دو باب. و علی اللّه التوکّل فی جمیع الابواب.

مقدمه

در بیان فضیلت زکات

و خمس و عقاب تارکِ آنها است.

[زکات]

امّا فضیلت زکات: پس از آیات کریمه قرآنی و اخبار مأثوره ظاهر می شود که بعد از نماز که اشرف عبادات است دیگر عبادتی به فضیلت زکات دادن نمی رسد.

به سند صحیح از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که فرمود که: «به درستی که حق تعالی، زکات را به نماز مقرون ساخته و فرموده است که: برپا دارید نماز را و بدهید زکات را، پس کسی که نماز را برپا دارد و زکات ندهد، پس چنان است که نماز نکرده باشد».(1)

====

1_ الکافی، ج 3، ص 506، باب منع الزکاة، حدیث 23؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 10، باب ما جاء فی مانع الزکاة، حدیث 1584. «إنّ اللّه عزوجل قرن الزکاة بالصلاة. فقال: أقیموا الصلاة و آتوا الزکاة فمن أقام الصلاة و لم یؤت الزکاة لم یقم الصلاة».

ص :135

به اسانید صحیحه منقول است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که: «حق تعالی زکات را واجب گردانیده است، چنانچه نماز را واجب گردانیده است. پس اگر کسی زکات را علانیه و آشکارا بدهد بر او عیبی نیست به جهتِ آنکه حق تعالی از جهت فقرا در اموال أغنیا قدری مقرر ساخته است که به آن اکتفا توانند نمود و اگر می دانست که آنچه از جهت ایشان مقرر فرموده است کافی نیست ایشان را، زیاده از این برای ایشان مقرر می فرمود و پریشانی که فقرا می کِشند به سبب آن است که أغنیا حقوق ایشان را به ایشان نمی دهند و چنان نیست که فریضه زکات برای ایشان کم باشد».(1)

و در روایت دیگر فرمود که: «اگر همه مردم زکات واجب خود را بدهند، هر آینه فقرا به خیر و خوبی معاش می گذرانند».(2)

و به سند موثق منقول است که آن حضرت به عمّار ساباطی فرمود که: [2] «ای عمّار! تو مال بسیار داری؟ گفت: بلی فدای تو شوم. فرمود که: پس زکاتی که حق تعالی در آن واجب گردانیده است می دهی؟ گفت: بلی. فرمود که: حق معلوم را از مال خود بیرون می کنی؟ گفت: بلی. فرمود که: احسان به خویشان خود می کنی؟ گفت: بلی. فرمود که: به برادران مؤمن خود احسان می کنی؟ گفت: بلی. فرمود که: ای عمار! مال فانی می شود و بدن کهنه می شود و عمل باقی می ماند و جزا دهنده اعمال خداوندِ زنده ای است که

====

1_ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 3، باب علة وجوب الزکاة، حدیث 1574؛ علل الشرایع، ج 2، ص 368، باب علة الزکاة، حدیث 2. «إنّ اللّه عزوجل فرض الزکاة کما فرض الصلاة، فلو أنَّ رجلاً حمل الزکاة فأعطاها علانیةً لم یکن علیه فی ذلک عیب و ذلک أنّ اللّه عزوجل فرض للفقراء فی أموال الأغنیاء...».

2_ الکافی، ج 3، ص 496، باب فرض الزکاة، حدیث 1. «... لو أنّ الناس أدّوا حقوقهم لکانوا عائشین بخیر».

ص :136

هرگز نمی میرد. ای عمّار! هرچه را پیش فرستادی با تو است و از دست تو بیرون نمی رود و آنچه را گذاشتی پس به تو نخواهد رسید».(1)

و به سند صحیح از آن حضرت منقول است که: «زکات واجب نشده است مگر از جهت امتحان نمودن اغنیا و اعانت فقرا و اگر همه مردم تمام زکات اموال خود را بدهند، هیچ مسلمانی فقیر و محتاج نخواهد ماند و همگی غنی خواهند شد به آنچه حق تعالی برای ایشان قرار داده است و به درستی که مردم پریشان و محتاج نمی شوند و گرسنه و برهنه نمی شوند، مگر به گناهان اغنیا، و سزاوار است بر حق تعالی که رحمت خود را منع نماید از کسی که حق الهی را از مال خود منع کند و آن را ندهد و سوگند یاد می نمایم به آن خدائی که خلایق را آفریده و روزی ایشان را پهن نموده است که ضایع نمی شود هیچ مالی در بر و بحر عالم، مگر به ترک زکات و هیچ شکاری صید نمی شود در بر و بحر، مگر آنکه تسبیح خدا را در آن روز فراموش کرده باشد و به درستی که محبوبترین مردم به سوی حق تعالی کسی است که زکات مال خود را بدهد و بر مؤمنان بخل نکند به آنچه خدا واجب گردانیده است در مال او».(2)

و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام منقول است که: «حفظ کنید اموال خود را به دادن زکات».(3)

====

1_ الکافی، ج 3، ص 501، باب فرض الزکاة، حدیث 15؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 7، باب علة وجوب الزکاة، حدیث 1578. «یا عمّار! أنت ربّ مال کثیر؟ قال: نعم جعلت فداک. قال: فتؤدی ما افترض اللّه علیک من الزکاة؟ فقال: نعم... یا عمّار! إنّه ما قدّمت فلن یسبقک و ما أخّرت فلن یلحقک».

2_ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 7، باب علة وجوب الزکاة، حدیث 1579؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 12، باب وجوبها... ، حدیث 6. «إنّما وضعت الزکاة إختباراً للأغنیاء و معونة للفقراء و لو أنّ الناس أدّوا زکاة أموالهم ما بقی مسلم فقیراً محتاجاً... من أدّی زکاة ماله و لم یبخل علی المؤمنین بما افترض اللّه عزوجل لهم فی ماله...».

3_ الکافی، ج 4، ص 61، باب النوادر، حدیث 5؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 4، باب علة وجوب الزکاة، حدیث 1576. «حصّنوا أموالکم بالزکاة».

ص :137

و در روایت معتبر دیگر فرمود که: «هرکه بیرون کند تمام زکات مال خود را و به مصرف شرعی آن برساند در روز قیامت از او سؤال نمی کنند که این مال را از کجا بهم رسانیده است».(1)

و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «یک نماز فریضه بهتر است از بیست حج و یک حج بهتر است از [3] یک خانه که پر باشد از طلا که تصدّق کنند در راه خدا تا تمام شود. پس فرمود که: رستگار نمی شود کسی که ضایع کند بیست خانه پر از طلا را که در راه خداوند عالمیان بدهد به آن که بیست و پنج درهم که زکات هزار درهم است ندهد. پس شخصی پرسید که ندادن بیست و پنج درهم چه معنی دارد؟ حضرت فرمود که: هرگاه هزار درهم داشته باشد، بیست و پنج درهم زکات بر او واجب می شود و هرگاه آن را ندهد، نمازش [که] موقوف [بر] اوست، مقبول نیست تا آن زکات را بدهد».(2) و نماز که مقبول نباشد، بیست خانه طلا را به او نخواهند [داد]. این است بعضی احادیث فضیلت زکات و احادیث دیگر در این باب بسیار است و در این مختصر به همین قدر اکتفا شد.

وامّا تارِک عقابِ زکات

پس به سند موثق از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «هرکه یک قیراط زکات را که آن بیست و یک مثقال است ندهد، پس او مؤمن و مسلمان نیست و در وقت مرگ سؤال خواهد کرد که او رابه دنیا برگردانند و این است معنی این آیه «حَتَّی إِذَا جَاءَ

====

1_ الکافی، ج 3، ص 504، باب منع الزکاة، حدیث 9؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 9، باب علة وجوب الزکاة، حدیث 1581. «من أخرج زکاة ماله تامة فوضعها فی موضعها لم یسأل من أین اکتسب ماله».

2_ بسنجید: الکافی، ج 3، ص 504، باب منع الزکاة، حدیث 12؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 12، باب ما جاء فی مانع الزکاة، حدیث 1594. «صلاة مکتوبة خیر من عشرین حجّة و حجّة خیر من بیت مملوء ذهباً یتصدق به فی برّ حتّی ینفد. ثم قال و لا أفلح...».

ص :138

أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحًا فِیَما تَرَکْتُ(1)(2)»؛ یعنی: چون مرگ می رسد به احدی از ایشان، می گوید: ای پروردگار من! ای ملائکه! برگردانید مرا به دنیا تا اعمال صالحه بجا آورم در آنچه گذاشته ام.

و به روایت دیگر: «هیچ نماز او را قبول نمی کنند»(3) و در روایت دیگر فرمود که: «ملعون است، ملعون است مالی که زکات آن را نداده باشند».(4)

و به اسانید صحیحه و کالصحیحه بسیار از آن بزرگوار منقول است که: «هیچ صاحب مالی نیست که طلا و نقره داشته باشد و زکات مالش را ندهد مگر آنکه حق تعالی روز قیامت او را حبس می نماید در صحرائی که زمینش سخت و لغزنده باشد مانند شیشه و مسلط می گرداند بر او اژدهائی را که از بسیاریِ عُمْر موی سرش ریخته باشد و زهرش سخت تر و کُشَنده تر باشد و این اژدها از عقب او می دود و او می گریزد و از لغزندگیِ [4[ آن زمین می افتد و برمی خیزد تا آن اژدها به او می رسد و او چون دید که از دستِ آن اژدها خلاصی ندارد، دست خود را به دهان او می دهد و آن اژدها دستِ او را به دندان می گیرد و مانند تُرُب آن را به دندانهای پیشِ خود پاره می کند و بعد از آن، اژدها طوقی می شود در گردنِ او و این است معنی قول حق تعالی: «سَیُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُوا بِهِ یَوْمَ

====

1_ سوره مبارکه مؤمنون، آیات 99 و 100.

2_ الکافی، ج 3، ص 503، باب منع الزکاة، حدیث 3؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 12، باب ما جاء فی مانع الزکاة، حدیث 1593. «من منع قیراطاً من الزکاة فلیس بمؤمن و لا مسلم و هو قوله عزوجل «رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّی أعْمَلُ صالحاً فِیما تَرَکْتُ.»

3_ بسنجید: خصال، ج 1، ص 156، حدیث 196؛ بحارالانوار، ج 71، ص 68، حدیث 40، «... فمن صلی و لم یزک لم تقبل منه صلاته...»؛ دعائم الاسلام، ج 1، ص 247. «لاتقبل الصّلاة ممّن منع الزکاة».

4_ الکافی، ج 3، ص 504، باب منع الزکاة، حدیث 8 ؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 10، باب ما جاء فی مانع الزکاة، حدیث 1586. «ملعون ملعون مال لا یزکی».

ص :139

الْقِیَامَةِ(1)»؛ یعنی زود باشد که طوق شود در گردن ایشان آنچه را بخل ورزیده اند به آن و به زکات نداده اند در روز قیامت و هیچ صاحب مالی نیست که شتر یا گاو یا گوسفند داشته باشد و زکات آن را ندهد، مگر آنکه حق تعالی حبس می نماید او را روز قیامت در صحرای سخت لغزنده مانندِ شیشه و هر حیوانی که سُمْ داشته باشد او را لگدکوب نماید و هر حیوانی که دندان داشته باشد او را به دندان بگیرد و هیچ صاحب مالی نیست که نَخْل خرما یا درخت انگور یا زراعت داشته باشد و زکات آنها را نداده باشد، مگر آنکه حق تعالی آن قطعه باغ یا زمین را تا هفت طبقه زمین طوقی کند در گردنش تا روز قیامت».(2) و روایات در این باب نیز بسیار است و در این مقام همین قدر کافی است.

[خمس]

فضیلت خمس و ثواب آن

پس بدانکه: حق تعالی در قرآن مجید می فرماید: «وَ اعْلَمُوآا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبَی وَ الْیَتَامَی وَ الْمَسَاکِینِ وَ ابْنِ السَّبِیلِ(3)»؛ یعنی بدانید که هرچه را به غنیمت می یابید، یعنی: در جنگ گاه، یا هر غنیمت و نفعی که به هم رسانید، پس به درستی که خمس آن، یعنی: یک حصّه از پنج حصّه آن از برای خدا و رسول خدا و خویشان او و یتیمهای ایشان و مساکین ایشان و ابن سبیل ایشان است.

و سرّ در این باب چنانچه از روایات بسیار مستفاد می شود آن است که: چون مشیت کامله الهی و مرحمت شامله غیرمتناهی او چنان اقتضا نموده که همگی بندگان در دار

====

1_ سوره مبارکه آل عمران، آیه 180.

2_ بسنجید: المحاسن، ج 1، ص 87، عقاب من منع الزکاة، حدیث 26؛ الکافی، ج 3، ص 505، باب منع الزکاة، حدیث 19. «ما من ذی مال ذهب أو فضّة یمنع زکاة ماله إلاّ حبسه اللّه عزوجل یوم القیامة بقاعٍ قرقدٍ و سلط علیه شجاعاً أقرع یریده و هو یحید عنه فإذا رأی أ نّه لا مخلص له من أمکنه من یده...».

3_ سوره مبارکه انفال، آیه 41.

ص :140

دنیا به رفاهیت و حسن حال معاش بگذرانند، لهذا مقرر [5] فرمود که اغنیا زکات مال خود را به فقرا بدهند تا اموال اغنیا محفوظ از آفات بوده، مورد تلف نگردد و فقرا نیز به زکات، معاش خود را به رفاهیت بگذرانند. ولیکن چون گرفتن زکات موجب ممنون گردیدن فقرا از اغنیاست و زکات چنانچه در احادیث وارد شده است: «چرک دست اغنیاست»(1) و رسول خدا صلی الله علیه و آله اشرف مخلوقات و غایت خلق ارضین و سماوات است و ذریّت طیّبه و عترت طاهره آن بزگوار بعد از او در شرف و افتخار سر عزّت به اوج فلک دوّار رسانیده اند و همچنین سایر اولاد و منسوبان آن حضرت به جهت انتساب به آن حضرت مستحق مزید مرحمت الهی گردیده اند، لهذا حق تعالی زکات را بر ایشان حرام و برای ایشان خمس را مقرر فرموده و از راه مزید شرافت و کرامت ایشان، خود را سهیم و شریک ایشان فرموده و به این جهت خمس موافق اشهر و اقوی شش قسمت منقسم می شود:

مصرف خمس

اوّل: سهم حق تعالی. دوم: سهم رسول خدا صلی الله علیه و آله . سوم: سهم خویشان آن حضرت و مراد از خویشان ائمه طاهرین صلوات اللّه علیهم اجمعین هستند. چهارم: سهم ایتام سادات. پنجم: سهم مساکین سادات. ششم: ابن السبیل از سادات.

و حق تعالی سهم خود را به حضرت رسول صلی الله علیه و آله بخشیده و رسول خدا صلی الله علیه و آله در زمان حیات خود این دو سهم را برای اخراجات خود تصرف می فرمود و بعد از وفات آن حضرت، آن دو سهم با سهم سوم، که نصف خمس باشد مخصوص امام زمان است و بر امام زمان لازم گردانید که آن سه سهم آخر را که نصف دیگر خمس است در میان ایتام

====

1_ بنگرید: الکافی، ج 1، ص 539، باب الفی ء و الانفال، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 511، باب أنه یقسم ستة أقسام ثلاثة للامام و... «... لم یجعل لنا سهماً فی الصدقة، أکرم اللّه نبیه و أکرمنا أن یطعمنا أوساخ ما فی أیدی الناس»؛ دعائم الاسلام، ج 1، ص 259. «قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله : لا تحل الصدقة لی و لا لأهل بیتی إنّ الصدقة أوساخ الناس».

ص :141

و مساکین وابن سبیل سادات قسمت نماید و اگر چیزی زیاد آید خود تصرّف نماید و اگر کم آید از سهام خود و سایر اموال خود به ایشان بدهد(1) که ایشان فقیر و محتاج و پریشان نباشند، چه فقر و پریشانی ایشان منشا اهانت ایشان است و اهانت ایشان موجب اهانت و خواری رسول خدا و ائمه هدی علیهم التحیة والثّنا است، پس بر همگی مسلمانان واجب و متحتّم است که نگذارند [6] که أحدی از ذریه طیّبه و سادات عالی درجات محتاج و پریشان باشند و رعایت حق پیغمبر خود در حق ایشان بکنند به این جهت است که مطلق رعایت ایشان، ثواب عظیم دارد و از رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول است که: «هرکه احسان کند به یکی از اهل بیت من در دار دنیا، من مکافات نمایم او را در روز قیامت»(2). و فرمود که: «من در روز قیامت چهار طائفه را شفاعت خواهم نمود اگرچه با گناهان تمام اهل دنیا به محشر آیند. کسی که یاری و مدد کرده باشد ذریه مرا، و کسی که مال خود را به ذریّه من داده باشد در وقتِ عسرت و تنگی ایشان، و شخصی که دوست داشته باشد ذریّه مرا به زبان و دل، و کسی که سعی نموده باشد در قضاء حوائج ذریّه من در وقتی که دشمنان، ایشان را رانده باشند و با ایشان بدی کرده باشند».(3)

====

1_ بسنجید: تهذیب الاحکام، ج 4، ص 126، باب تمییز أهل الخمس، حدیث 5؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 514، باب وجوب قسمة الخمس علی مستحقیه... ، حدیث 2. «الخمس من خمسة أشیاء، من الکنوز و المعادن و الغوص... و الذی للرسول هو لذی القربی و الحجة فی زمانه. فالنصف له خاصّة و النصف للیتامی و المساکین... فهو یعطیهم علی قدر کفایتهم فإن فضل منهم شیء فهو له و إن نقص عنهم و لم یکفهم أتّمهُ لهم من عنده کما صار له الفضل کذلک یلزمه النقصان».

2_ منبع روایت را نیافتم، ولی از روایت «إذا کان یوم القیامة نادی منادٍ أیها الخلائق انصتوا...» در پاورقی ش 1، ص 148 این مطلب را می شود استفاده کرد.

3_ بسنجید: خصال شیخ صدوق، ج 1، ص 196، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 333، باب تأکد استحباب اصطناع المعروف إلی العلویین و السادات، حدیث 4.

«أربعة أنا الشفیع لهم یوم القیامة، ولو أتونی بذنوب أهل الأرض، معین أهل بیتی و القاضی لهم حوائجهم...».

ص :142

و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: «چون روز قیامت شود، منادی ندا کند که: ای گروه خلایق! خاموش باشید که رسول خدا صلی الله علیه و آله می خواهد با شما سخن گوید. پس همه خاموش شوند، پس آن حضرت برخیزد و بفرماید که: ای گروه خلایق! هرکس را نزد من نعمتی یا احسانی یا نیکی باشد که به من کرده باشد، برخیزد تا من او را مکافات دهم. پس مردم گویند که پدرها و مادرهای ما فدای تو باد! چه نعمت و چه نیکی به تو کرده ایم، بلکه همه نیکها و نعمتها و احسانها از حق تعالی و از رسول او است بر همه خلق.

پس حضرت فرماید که: بلی چنین است که می گوئید. بعد از آن فرماید که: هرکه جا داده باشد یکی از اهل بیت مرا، یا با ایشان نیکی کرده باشد، یا برهنه ایشان را پوشانیده باشد، یا گرسنه ایشان را سیر کرده باشد. تا من عوض و جزا به او بدهم، پس جمعی که نیکی به سادات کرده باشند برخیزند. پس ندا از خداوند ربّ العزّة رسد که: ای محمّد! ای حبیب من! من جزای ایشان را به تو گذاشتم. تو ایشان را ساکن ساز در بهشت هرجا که خواهی. پس حضرت رسول صلی الله علیه و آله ایشان را ساکن سازد [7] در وسیله، و آن اعلی مراتب بهشت است و جا دهد ایشان را در آنجا و جائی که همیشه رسول خدا و ائمه هدی علیهم السلام ایشان را توانند دید و اعظم لذّات اهل بهشت دیدن ایشان خواهد بود».(1)

و ایضا از آن حضرت منقول است که فرمود که: «به درستی که آن خداوندی که خدائی به جز او نیست، چون حرام گردانید صدقه را بر ما، خمس را برای ما نازل گردانید. پس صدقه بر ما حرام است و خمس برای ما فریضه خداوند عالمیان است

====

1_ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 65، باب ثواب اصطناع المعروف، حدیث 1727؛ ارشاد القلوب، ج 2، ص 443، الرابع فی ایتاء ذی القربی. «إذا کان یوم القیامة نادی منادٍ أیها الخلائق أنصتوا فإنّ محمّد یکلمکم فتنصت الخلائق فیقوم النبی صلی الله علیه و آله فیقول یا معشر الخلائق...».

ص :143

و هدیه که از روی کرامت برای ما بیاورند بر ما حلال است»(1) و احادیث در این باب زیاده از حدّ است و ذکر همین قدر در این مقام برای آگاهی مردم کافی است.

عقاب تارک خمس

و امّا عقاب تارک آن: پس از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که: «سخت ترین هَوْلهای روز قیامت در وقتی است که صاحبان خمس طلب خمس خود نمایند».(2) و ایشان خدا و رسول خدا و ائمه هدی و ساداتند، هرگاه همه کس را چشم شفاعت بر ایشان باشد، پس وقتی که ایشان خصم کسی باشند حال آن کس چگونه خواهد بود.

و از حضرت امام محمدباقر علیه السلام منقول است که ابوبصیر به خدمتِ آن حضرت عرض نمود که: «مردم سخت به سهولت و آسانی به جهنّم می روند. یعنی رفتن به جهنم کمال سهولت دارد و رفتن به بهشت در کمال صعوبت است. حضرت فرمود که: چنین است هر که یک درهم از مال یتیم می خورد به جهنم می رود و مائیم یتیم».(3) یعنی خمس را می خورند و نمی دهند و یک حصه آن مالِ ایتام سادات است. یا آنکه خود را از راه بی

====

1_ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 41، باب الخمس، حدیث 1649؛ وسائل الشیعه، ج 9، ص 483، باب وجوبه، حدیث 2. «إنّ اللّه لا إله إلاّ هو لمّا حرم علینا الصدقة أنزل لنا الخمس، فالصدقة علینا حرام و الخمس لنا فریضة و الکرامة لنا حلال».

2_ بسنجید: الکافی، ج 1، ص 546، باب الفی ء و الانفال، حدیث 20؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 136، باب الزیادات، حدیث 4. «إنّ أشد ما فیه الناس یوم القیامة أن یقوم صاحب الخمس، فیقول یا رب خمسی...».

3_ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 41، باب الخمس، حدیث 1650؛ کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 521، باب ذکر التوقیعات الوارده عن القائم (عج)، حدیث 50. «أصلحک اللّه ما أیسر ما یدخل به العبد النار قال: من أکل من مال الیتیم درهماً و نحن الیتیم».

ص :144

کسی یتیم فرموده. زیرا که یتیم نمی تواند دفع ظلم از خود بکند و ایشان نیز بحسب ظاهر بنا بر مصالح و حکمتهای حق تعالی دفع ظلم اعادی خود از خود نمی توانند نمود.

و از محمد بن زید منقول است که گفت: جمعی از اهل خراسان داخل شدند بر حضرت امام رضا علیه السلام و از آن حضرت سؤال کردند که: «خمس را بر ما حلال کن. حضرت فرمود که: امر محالی است و چه محالی که پیش گرفته اید به زبان اظهار [8[ دوستی ما می کنید و نمی خواهید بدهید حقی را که حق تعالی از جهت ما مقرر فرموده است و ما را اهل آن گردانیده است که بگیریم آن را و به مستحقین آن بدهیم. هیچیک از شما را حلال نمی کنیم نمی کنیم نمی کنیم»(1) و اخبار از این باب نیز بسیار است. واللّه تعالی هو الموفق.

باب اول: بیان مسائل زکات

اشاره

[زکات]

باب اوّل: در بیان مسائل متعلّقه به زکات، یعنی آنکه: زکات در چه چیز واجب است و به چه قدر واجب است به که باید داد.

زکات نقره

بدانکه چیزهائی که زکات در آنها واجب است یکی: زر نقره مسکوک است. خواه سکه آن سکه اسلام باشد یا غیر آن و چون زر نقره[ای] که در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله سکّه داشته درهم شرعی بوده. آن حضرت مقرر فرموده که هرکه دویست درهم زر نقره داشته باشد و یازده ماه بر آن بگذرد و ماه دوازدهم بر آن داخل شود. چهل یکِ آن را به زکات می دهد که پنج درهم باشد. و اگر زیاده بر دویست درهم داشته باشد زکات آن

====

1_ الکافی، ج 1، ص 548، باب الفی ء والاتصال...، حدیث 26؛ تهذیب الاحکام، ج 4، ص 140، باب الزیادات، حدیث 18. «قدم قوم من خراسان علی أبی الحسن الرضا علیه السلام . فسألوه أن یجعلهم من حل من الخمس فقال: ما أمحل هذا تمحضونا بالمودة بألسنتکم و تزوون عنا حقاً جعله اللّه لنا... و هو الخمس لانجعل، لانجعل، لانجعل لأحد منکم فی حلٍّ».

ص :145

زیاد نمی شود تا آنکه آن زیاده به چهل درهم برسد. یک درهم زکات زیاد می شود پس چون دویست و چهل درهم داشته باشد، شش درهم زکات می دهد و همچنین هر چهل درهم که زیاد می شود. یک درهم زکات نیز زیاد می شود.(1)

و در این زمانها که درهم منسوخ شده و زر عباسی و صد دیناری و پنجاه دیناری نقره به سکّه سلاطین بهیّه صفیّه شیّداللّه ارکانهم و وصل دولتهم بدولة قائم الائمة صلوات اللّه علیهم اجمعین شایع گردیده. می باید حساب نمود که چه مقدار از این زر به وزن دویست درهم می شود و زکات آن را باید داد و چون زر عباسی ده دانگی که در زمن نوّاب گیتی ستان أنار اللّه برهانه سکّه شده. دوازده هزار و سه عبّاسی آن موافق حساب با دویست درهم مساوی است. پس چون سال بر آن بگذرد، چهل یک آن را که سیصد و پانزده دینار است می دهد [9] و اگر زیاده بر دوازده هزار و سه عباسی داشته باشد، زکات آن زیاد نمی شود تا آن زیاده به قدر دو هزار و پانصد و بیست دینار که با چهل درهم مساوی است، برسد و چون سال بر آن بگذرد، چهل یک آن را که شصت و سه دینار می شود به زکات آن می دهد.

و همچنین هر دو هزار و پانصد و بیست دینار که زیاد می شود و سال بر آن می گذرد شصت و سه دینار زکات آن را می دهد و اگر زر نقره عباسی نه دانگ و نیمی داشته باشد. پس سیزده هزار و دویست و شصت و سه دینار آن تخمیناً با دویست درهم مساوی است. پس چون سال بر آن بگذرد چهل یک آن را که سیصد و سی و دو دینار است تخمیناً می دهد و اگر زیاده بر سیزده هزار و دویست و شصت و سه دینار داشته باشد، زکات آن زیاد نمی شود تا آنکه آن زیاده به قدر دو هزار و ششصد و پنجاه دینار که

====

1_ بسنجید: الکافی، ج 3، ص 516، باب زکاة الذهب و الفضة، حدیث 6. «سألت أباالحسن علیه السلام فی کم وضع رسول اللّه صلی الله علیه و آله الزکاة؟ فقال: فی کل مائتی درهم، خمسة دراهم. فإن نقصت فلا زکاة فیها...»؛ تهذیب الاحکام، ج 4، ص 7، کتاب الزکاة، حدیث 3. «.. و فی الفضة إذا بلغت مائَتی درهم خمسة دراهم و لیس فیما دون المائتین شیءٌ...».

ص :146

مساوی چهل درهم است، برسد و چون سال بر آن بگذرد چهل یک آن را که شصت و هفت دینار است تخمینًا به زکات آن می دهد.

و همچنین هر دو هزار و شش صد و پنجاه دینار که زیاد می شود و سال بر آن می گذرد شصت و هفت دینار زکات آن را می دهد و اگر زر نقره عباسی هفت دانگی که الحال معمول است و به اسم اقدس نواب اشرف ارفع همایون اعلی مسکوک است، داشته باشد، هجده هزار دینار آن با دویست درهم مساوی است، پس چون سال بر آن بگذرد، چهل یک آن را که چهارصد و پنجاه دینار است به زکات می دهد و اگر زیاده بر هجده هزار دینار داشته باشد، زکات آن زیاد نمی شود تا آنکه آن زیاده به سه هزار و ششصد دینار که با چهل درهم مساوی است برسد و چون سال بر آن بگذرد، چهل یک آن را که نود دینار است به زکات آن می دهد.

و همچنین سه هزار و ششصد دینار که زیاد می شود. نود دینار زکات آن را می دهد. و همین حساب را در زر ده دانگی و زر نه دانگ و نیمی و زر هفت دانگی مرعی می دارد و به این حساب چهل یک آن زر را معلوم می کند و [10] آن را به زکات می دهد.

و باید دانست که در غیر نقره مسکوک زکات واجب نیست، پس اگر کسی شمش نقره یا ظروف نقره یا زرینه نقره یا غیر آنها از چیزهائی که از نقره ساخته باشند، داشته باشد، هرچند بسیار باشد زکات به آنها تعلق نمی گیرد.

زکات طلای مسکوک

دیگر از چیزهائی که زکات به آن تعلق می گیرد، طلائی است که مسکوک باشد، خواه به سکه اسلام، مانند: اشرفیها که الحال شایع شده و به نام مبارک بندگان، نواب کامیاب، اشرف اقدس، همایون اعلی، منقوش است و خواه به سکه غیر اسلام، مانند: اشرفی دوبتی(1) و انگلیسی و در وزن همه با هم مساویند، چنانچه هر یک عدد اشرفی

====

1_ دوبُتی: ظاهراً سکه دارای دو نقش در طرفین یا دارای دو تصویر در دو جانب است. لغت نامه دهخدا، ج 25، ص 314.

ص :147

خواه اشرفی شاهی(1) و خواه دوبتی و خواه انگلیسی یک مثال شرعی است. و مثقال شرعی چهار دانگ و نیم مثقال صیرفی(2) است. و وزن آن در جاهلیت و اسلام تغییر

====

1_ در زمان شاه اسماعیل صفوی، اشرفی شاهی، سکّه ای از طلا بوده در وزن 52/3 گرم ضرب شده بود. و وزن و قیمت این سکه در زمانهای مختلف تغییر کرد تاکنون که دیگر منسوخ شده است.

* بدانکه مثقال صیرفی شش دانک است و مثقال شرعی چهار دانک و نیم صیرفی است که وزن دینار شرعی بوده باشد. و وزن دینار شرعی در جاهلیت و اسلام تغییر نیافته و در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله نیز اشرفی به همین وزن بوده. پس یک اشرفی خواه غزلباشی و خواه دوبتی و خواه انگلیسی یک مثقال شرعی است و درهم شرعی سه دانک که دو مثقال شرعی است و سه دانک و ربع، عشر مثقال صیرفی؛ پس ده درهم شرعی هفت مثقال شرعی می شود و پنج مثقال [و] ربع صیرفی.

پس مقدار نصاب اول زکات نقره که دویست درهم شرعی است، صد و پنج مثقال صیرفی می شود و مقدار مهر سنّت که پانصد درهم است، دویست و شصت و دو مثقال و نیم صیرفی می شود.

پس مناط وزن نصاب اول زکات، صد و پنج مثقال است که هرگاه سال بر او بگذرد، چهل دانک آن را که دو مثقال و نیم و نیم دانک و ربع دانک می شود باید به زکات بدهند و این وزنها بر زرها که این زمانها معمول و شایع گردیده می باید حساب نمود که چه مقدار از آن زر به وزن صد و پنج مثقال صیرفی می شود تا چهل یک آن را به زکات بدهند. مثلا: هرگاه زر عباسی شش دانک باشد که الحال معمول است دویست درهم، صد و پنج عباسی می شود که معادل یازده هزار دینار بوده که پنج سال بر آن بگذرد و چهل یک آن را که پنج درهم می شود که معادل پانصد و بیست و پنج دینار بوده باشد به زکات می دهند و قدر درهم بنابراین نود دینار است و موافق هفت دانکی مهر سنّت چهار تومان و هفت هزار و پانصد دینار می شود.

و اگر زر عباسی، نه دانکی باشد صد و پنج مثقال و هفتاد عباسی می شود که معادل چهارده هزار دینار باشد و چهل یک آن را که مساوی سیصد و پنجاه دینار باشد به زکات می دهند و قدر درهم در این صورت هفتاد دینار می شود و موافق زر نه دانکی، مهر سنّت سه تومان و هفت هزار و پانصد می شود.

و اگر زر نقره عباسی و سه دانک و نیمی داشته باشد، دویست درهم که شصت و شش عباسی و شصت و سه دینار بوده باشد، مساوی می شود با سیزده هزار و دویست و شصت و سه دینار تخمیناً و چهل یک آن را که سیصد و سی و دو دینار است تخمیناً به زکات می دهند و قدر درهم در این صورت شصت و شش دینار می شود تخمیناً و موافق زر نه دانگ و نیمی مهر سنّت مبلغ سه تومان و شصت و هفت دینار می شود.

و هرگاه زر عباسی مسکوک ده دانکی باشد، دویست درهم آن شصت و سه عباسی می شود و موافق و معادل است با دوازده هزار و سه عباسی و چون سال بگذرد بر آن، چهل یک آن که ششصد و پانزده دینار است باید به زکات داد و قدر درهم در این صورت شصت و نه دینار است و موافق زر ده دانکی مبلغ مهرسنت سه تومان و سی شاهی می شود.

و اگر زیاده بر دوازده هزار دینار [و] سه عباسی داشته باشد، زکات آن زیاد نمی شود تا آن زیاد که به قدر دو هزار و پانصد و بیست دینار که با چهل دینار مساوی است برسد و چون سال بر آن بگذرد و چهل یک آن را که شصت و سه دینار می شود به زکات آن می دهند.

و همچنین هر دو هزار و پانصد و بیست دینار که زیاد می شود، شصت و سه دینار زکات آن را می دهند؛ زیرا که هرگاه مثقال شرعی چهار دانگ و نیم باشد؛ پس هفت مقدار آن، سی و یک و نیم می شود و این را که بر ده قسمت کنیم، سهمی سه دانک و شش یک دانک و نیم می شود و این وزن درهم شرعی است و ده مثل این هفت مثقال شرعی است، چه ده سه دانگ سی می شود و ده عشر یک دانک و نیم، یک نیم. پس هفت مثقال شرعی ده درهم شرعی باشد و چون مثقال صیرفی شش دانک است، ده مثقال شرعی پنج مثقال صیرفی می شود و پنج شش سی می شود و پنج ربع؛ زیرا که هرگاه دو درهم شرعی پنج مثقال و ربع صیرفی باشد چون عدد دویست، بیست ده است و هر ده پنج و ربع، پس بیست عدد پنج صد می شود و بیست ربع پنج، پس دویست درهم صد و پنج مثقال شرعی .... شده. منه.

ص :148

نیافته و در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله نیز اشرفی به همین وزن بوده و آن حضرت مقرر فرموده که هرگاه کسی بیست اشرفی داشته باشد و سال بر آن بگذرد یعنی یازده ماه تمام شود و ماه دوازدهم بر آن داخل شود واجب است که چهل یک آن را که نصف اشرفی، و آن نیم مثقال شرعی است به زکات آن بدهد و از بیست اشرفی هرگاه زیاد

ص :149

شود زکات واجب نیست تا آنکه آن زیادتی به چهار اشرفی برسد، پس در چهار اشرفی، ده یک اشرفی را به زکات می دهد. پس چون کسی بیست و چهار اشرفی داشته باشد و سال بر آن بگذرد، نیم اشرفی و ده یک اشرفی را به زکات می دهد و همچنین هر چهار اشرفی که در مال زیاد می شود یک ده یک زکات زیاد می شود، تا چون اصل مال به چهل اشرفی که برسد یک اشرفی تمام زکات آن است و به این نسبت بالا می رود و باید دانست که در غیر طلای مسکوک نیز زکات نیست.

پس اگر کسی شمش طلا یا ظروف طلا یا زین و لجام طلا یا زرینه طلا یا غیر آنها از چیزهائی که از طلا ساخته باشند داشته باشد، هرچند بسیار باشد زکات ندارد و همچنین در غیر طلا و نقره از سایر معادن مانند جواهر، مثل مروارید و الماس و یاقوت و زمرد و لعل و مس و قلع و فولاد [11] و آهن و غیر آنها از سایر معادن زکات واجب نیست.

زکات انگور

دیگر از چیزهائی که زکات در آنها واجب است، انگور است و در جمیع احکام مانند گندم و جو و خرما است؛ زیرا که مقدار انگور سه برابر مقدار گندم و جو و خرما است. که آن چهارصد و شصت من [و] نیم و پنجاه و بیست و پنج درم شاهی است.

پس هرگاه حاصل مو(1) در ملکیت او غوره بهم رساند، بنابر قول احوط ده یک آن را به زکات می دهد که چهل و شش من و پنجاه درم شاهی است تقریباً، اگر به آب روان یا قنات یا ریشه یا باران آب خورده باشد.

و اگر به دست یا گاو یا شتر یا چرخاب آب خورده باشد، بیست یکِ آن را به زکات می دهد که بیست و سه من و بیست و پنج درم است تخمیناً و اگر به هر دو عنوان آب خورده باشد، هریک که غالب و بیشتر باشد معتبر است و اگر هر دو مساوی باشد از نصفی ده یک و از نصف دیگر بیست یک، که آن سی و چهار من و نیم و پنجاه درم شاهی است تخمیناً به زکات می دهد و هر قدر که آن حاصل زیاد باشد به همین نسبت زکات را حساب می کند و می دهد و در باقیِ [13] احکام با گندم و جو و خرما تفاوت ندارد و در غیر این چهار جنس از حاصل زمین در چیزی زکات واجب نیست. بلی در سایر حبوب مانند برنج و ماش و عدس و نخود و امثال اینها زکات دادن سنت است به طریق گندم و جو و خرما، چنانچه گذشت و بعضی از علما واجب دانسته اند،(2) امّا این قول ضعیف و غیر معمول به است. واللّه تعالی یعلم.

====

1_ درخت انگور.

2_ علامه حلی در کتاب «مختلف الشیعة»، ج 3، ص 195، در باب مسئله زکات غلات فرموده اند: جناب ابن جنید، زکات را در سایر حبوب واجب دانسته اند [و جناب علامه این عبارت را از ابن جنید آورده است:] «قال ابن جنید: تؤخذ الزکاة فی أرض العشر من کل مادخل القفیز من حنطة و شعیر و سمسم و أرز و دفن و ذرة و عدس و سلت و سائر الحبوب و من التمر و الزبیب»، ولی علامه در ادامه نظر خودشان را بیان می کنند و می فرمایند: «والحق الاستحباب فیما عدا الاصناف و عفی عما سوی ذلک».

ص :152

زکات غلات

دیگر از چیزهائی که زکات به آنها تعلّق می گیرد، گندم و جو و خرما است و در اینها گذشتن سال شرط نیست، بلکه حاصل گندم و جو هرگاه مال او شود و در ملکیت او دانه ببندد.

و همچنین حاصل درخت خرما هرگاه مال او شود و خرمای آن سرخ و زرد شود، بنابر احوط واجب است که زکات آنها را بدهد.

هرگاه گندم آن زمین و جو آن زمین و خرمای آن درخت هریک به مقدار صد و پنجاه و سه من [و] نیم و بیست و پنج درهم شاهی برسد. و در کمتر از این مقدار زکات واجب نیست.

و در این مقدار و زیاده از آن هر قدر که باشد زکات آن را می دهد و مقدار زکات ده یکِ آن حاصل است که پانزده و نیم شاهی است تقریباً اگر آن حاصل و آن درخت خرما به آب باران یا آب قنات یا آب چشمه یا آب ریشه آب خورده باشد.

ص :150

و اگر از دست آب خورده باشد یا با گاو یا با شتر یا چرخاب آب خورده باشد، بیست یکِ آن که هفت و سه چهار یک شاهی است تخمیناً زکات آن است که باید بدهد.

و اگر بعضی از اوقات به عنوان قسم اول و بعضی اوقات به عنوان قسم ثانی آب خورده باشد، هر کدام که بیشتر است اعتبار دارد، و اگر هر دو مساوی باشد از نصفی ده یک، و از نصف دیگر بیست یک می دهد که آن یازده من [و] نیم و بیست و پنج درهم شاهی است تخمیناً به زکات می دهد و شرط نیست که آن زمین که گندم و جو در آن به عمل آمده یا آن درخت خرما [که] در آن کشت(1) شده ملک او باشد، بلکه اگر زمین ملک دیگری باشد و او به اجاره گرفته باشد، یا حاصل سبز آن را پیش از دانه بستن خریده باشد، یا آن درخت خرما را خریده باشد یا به اجاره گرفته باشد و در ملکیت او دانه ببندد و خرما به هم رساند زکات را می دهد. بلکه در درختِ خرما احوط آن است که همین که در ملکیت او خرما سرخ یا زرد شود زکات آن را بدهد. [12]

و اگر زمین را به مزارعه برداشته باشد به نصف یا ثلث یا ربع یا ده چهار، بر مالک و زارع هر دو زکات واجب است. به این معنی که حصّه هریک از مالک و زارع هرگاه مساوی صد و پنجاه و سه من [و] نیم و بیست و پنج درم به وزن شاه بوده باشد، زکات آن را به دستوری که مذکور شد می دهد.

امّا خراج پادشاه را البتّه بیرون می برند(2) و بعد از اخراج آن هرگاه این مقدار بماند زکات را می دهد و به غیر خراج پادشاهی، مانند مؤنت زراعت و اخراجات آن را آیا بدر می برند(3) یا نه؟ خلاف است و احوط این است که آنها را بدر ببرند(4) و به غیر خراج پادشاهی دیگر چیزی را منظور نداشته ملاحظه آن حاصل بکنند و هرگاه بعد از بیرون رفتن خراج آن حاصل، مساوی مقداری که مذکور شد بوده باشد زکات آن را بدهند.

====

1_ نسخه: کشته.

2_ نسخه: می روند.

3_ همان.

4_ همان.

ص :151

زکات انعام

دیگر از چیزهائی که زکات در آنها واجب است، گوسفند و گاو و شتر است.

شرایط وجوب زکات انعام

و در اینها گذشتن سال شرط است و شرط است که در علف مباح چریده باشند در تمام آن سال. پس اگر علف مملوک خورده باشد، زکات واجب نیست و اگر بعضی از آن سال در علف مباح چریده و در بعضی دیگر علف مملوک خورده باشد، احتیاط در آن است که اگر چریدنش در علف مباح بیشتر باشد زکات آن را بدهند و همچنین در شتر و گاوی که بارکش و کارکن باشند، زکات نیست به جهتِ آنکه در صحرا نمی چرند و اگر بارکش باشند و در صحرا هم بچرند، مانند شتران اعراب بادیه که بر آنها بار می کنند و در وقت راه رفتن در صحرا می چرند. بنابر مشهور زکات در آنها واجب نیست، امّا احوط آن است که زکات آنها را نیز بدهند و عددی که زکات در این سه چیز واجب می شود، مختلف است.

ص :152

زکات گوسفند

امّا گوسفند: پس به این طریق است که در کمتر از چهل گوسفند زکات واجب نیست و چون به چهل گوسفند برسد و یازده ماه بر آنها بگذرد که در صحرا چریده باشند و ماه دوازدهم داخل شود، یک گوسفند را به زکات می دهند.

و اگر زیاد بر چهل گوسفند داشته باشد زکات آن زیاد نمی شود تا وقتی که صد و بیست و یک گوسفند داشته باشد و در این وقت یک گوسفند در زکات آن زیاد می شود و بعد از گذشتن سال دو گوسفند می دهد.

و چون از این عدد هم زیاده شود، زکات آن زیاد نمی شود تا آنکه دویست و یک [14 [گوسفند بهم رساند، باز یک گوسفند در زکات آن زیاد می شود و بعد از گذشتن سال، سه گوسفند می دهد.

ص :153

و دیگر و چون زیاد شود، زکات زیاد نمی شود تا آنکه به سیصد و یک گوسفند برسد، در این صورت احوط آن است که چهار گوسفند به زکات آن بدهد.

و چون به چهارصد گوسفند برسد باز چهار گوسفند به زکات می دهد و هر قدر که از چهارصد گوسفند زیاد شود، آن زیادتی اگر به صد نرسیده زکات زیاد نمی شود(1) و چون به صد برسد یک گوسفند زکات آن زیاد می شود و بر این قیاس است هرچه بالا رود.

پس در پانصد گوسفند، پنج گوسفند زکات آن است و در ششصد، شش گوسفند زکات است و بر این قیاس و باید دانست که بز و گوسفند از یک جنس اند و با هم حساب می شوند و احوط آن است که برّه و بزغاله را از روزی که زائیده شده اند در عدد حساب کنند.

زکات گاو

و امّا گاو: پس در کمتر از سی گاو زکات واجب نیست و چون به سی گاو برسد و سال بر آن بگذرد، یک گوساله که یک سالش تمام شده باشد و پا در سال دوم گذاشته باشد، خواه نر و خواه ماده به زکات می دهد و بعد از آن زکات زیاد نمی شود تا به چهل برسد.

پس چون به چهل برسد و سال بر آن بگذرد، یک گاو ماده که دو سالش تمام شده باشد و پا در سال سه گذاشته باشد به زکات می دهد و هر قدر که از چهل زیاد شود به همین حساب زکات آن را می دهد. مثلا: هرگاه شصت گاو داشته باشد. دو گوساله یک ساله پا در دو [سال(2)] به زکات آن می دهد و اگر هفتاد گاو داشته باشد، یک گاو ماده

====

1_ بسنجید: الکافی، ج 3، 534، باب صدقة الغنم، حدیث 1؛ تهذیب الاحکام، ج 4، ص 25، باب زکات الغنم، حدیث 1. «فی الشاة فی کل أربعین شاة، شاة و لیس فیمادون الأربعین شیء، ثمّ لیس فیها شیء حتّی تبلغ عشرین...».

2_ تازه وارد دو سال شده باشد.

ص :154

دوساله پا در سه [سال] و یک گوساله یکساله پا در دو [سال] به زکات آن می دهد و اگر هشتاد داشته باشد، دو گاو ماده دوساله پا در سه به زکات می دهد و بر این قیاس می کند هر قدر که داشته باشد و زکات آن را می دهد(1) و باید دانست که گاو و گاو میش از یک جنس اند و با هم حساب می کنند.(2)

زکات شتر

[15] و امّا شتر، پس در کمتر از پنج شتر زکات نیست و چون پنج شتر داشته باشد و سال بر آن بگذرد، یک گوسفند به زکات آن می دهد و بعد از آن زکات زیاد نمی شود تا به ده شتر برسد.

پس چون ده شتر داشته باشد و سال بر آن بگذرد، دو گوسفند به زکات می دهد و اگر زیاده باشد، زکات زیاد نمی شود تا چون پانزده شتر داشته باشد بعد از سال، سه گوسفند به زکات می دهد و بعد از آن باز زکات زیاد نمی شود تا بیست شتر که داشته باشد بعد از سال، چهار گوسفند می دهد و بعد از آن باز زکات زیاد نمی شود تا چون بیست و پنج شتر که داشته باشد، پنج گوسفند می دهد و اگر خواهد در هریک از اینها بز می دهد ولیکن اگر گوسفند دهد احوط آن است که گوسفند هشت ماهه پا در نه [ماه] باشد و اگر بز دهد دو ساله پا در سه [سال] باشد و چون بیست و شش شتر بهم رساند و سال بر آن بگذرد، یک شتر ماده یکساله پا در دو به زکات آن بدهد و اگر نداشته باشد، شتر نر دو ساله پا در سه [سال] به زکات دهد.

====

1_ بسنجید: الکافی، ج 3، ص 534، باب صدقة البقر، حدیث 1؛ تهذیب الاحکام، ج 4، ص 24، باب زکاة البقر، حدیث 1. «و فی البقر فی کل ثلاثین بقرة تبیع حولیّ و لیس فی أقلّ من ذلک شیءٌ و فی أربعین بقرة، بقرة مسنة و لیس فیما بین الثلاثین إلی الأربعین شیءٌ...».

2_ بسنجید: الکافی، ج 3، ص 534، باب صدقة البقر، حدیث 2؛ من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 26، صدقة الأنعام، حدیث 1607. «قلت له فی الجوامیس شیءٌ؟ قال: مثل ما فی البقر».

ص :155

و چون از بیست و شش زیاد شود، زکات تفاوت نمی کند تا وقتی که سی و شش شتر به هم رساند و سال بر آن بگذرد و یک شتر ماده دو ساله پا در سه [سال] به زکات می دهد.

و بعد از آن زکات تفاوت نمی کند تا چون چهل و شش شتر داشته باشد بعد از یک سال یک شتر ماده سه ساله پا در چهار [سال] به زکات می دهد.

و بعد از آن نیز زکات تفاوت نمی کند تا چون شصت و یک شتر داشته باشد بعد از سال یک شتر ماده چهار ساله پا در پنج [سال] به زکات می دهد.

و بعد از آن نیز زکات واجب، زیاد نمی شود تا چون هفتاد و شش شتر داشته باشد. بعد از سال دو شتر ماده دو ساله پا در سه [سال] به زکات می دهد.

و دیگر بعد از آن نیز زکات تفاوت نمی کند تا آنکه هرگاه نود و یک شتر داشته باشد بعد از سال دو شتر ماده سه ساله پا در چهار [سال] می دهد.

و بعد از آن [16] باز زکات تفاوت نمی کند تا به صد و بیست و یک برسد و هرچه بالا رود و در این صورت حساب می کند و در هر پنجاه شتر یک شتر ماده سه ساله پا در چهار [سال] می دهد و در هر چهل شتر یک شتر ماده دوساله پا در سه [سال] می دهد. یعنی مخیّر است میان این دو حساب موافق ظاهر اکثر احادیث(1) و اقوال اکثر علما ولیکن احوط آن است که رعایت حق مستحقین بکند.

پس در صد و بیست و یک، سه شتر ماده دو ساله پا در سه [سال] بدهد، نه دو شتر ماده سه ساله پا در چهار [سال] و ممکن است که رعایت قیمت بکند و هریک از این دو

====

1_ بسنجید: من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 23، صدقة الأنعام، حدیث 1604؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 20، باب زکاة الابل، حدیث 1. «... لیس فیما دون الخمس من الإبل شیء فإذا کانت خمساً ففیها شاة إلی عشر، فإذا کانت عشراً...».

ص :156

که قیمتش بیشتر باشد بدهد و باید دانست که شتر عربی و شتر بُختی خراسانی(1) از یک جنس اند.(2) این است که زکات در آنها واجب است.

و به غیر اینها در هیچ چیز زکات واجب نیست، مانند خانه و اسباب و اثاث البَیت و ملک و غیر آنها هرچه باشد. بلی در اسبی که در صحرا بچرد، مانند ایلخی(3) که ملک آدمی باشد و در صحرا بچرد بعد از آنکه سال بر آن بگذرد سنت است که زکات آن را بدهند. به این طریق که هر اسبی که پدرش و مادرش هر دو عربی باشد دو اشرفی و اگر یکی از پدر و مادر عربی نباشد یک اشرفی به زکات آن می دهند. واللّه تعالی یعلم.

مُستحق زکات

پس در این عصر که امام زمان علیه و علی آبائه الصلوة والسلم غایب است و دست شیعیان بیچاره به او نمی رسد، اولی و احوط آن است که زکات را نزد عالم فقیهی که به امانت و دیانت موصوف باشد و مراعات فقرا می کرده باشند ببرند که او به مصرف رساند؛ زیرا که او داناتر است به حال مُستحقّین و اعرف است به مسایل زکات.

و اگر آدمی خود زکات را به خویشان مستحقّ غیر واجب النّفقه یا غیر ایشان از سایر شیعیان که مستحق باشند بدهد، ظاهر آن است که برئ الذّمه می شود(4) و بهتر آن

====

1_ شتر خراسانی که از شتر عربی و فالج [شتر قوی دو کوهانه] متولد شده است. تاج العروس، ج 3، ص 12.

2_ بسنجید: الکافی، ج 3، ص 531، باب صدقه الابل، حدیث 1؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 22، باب زکاة الإبل، حدیث 4. «... قلت: ما فی البُخت السائمة شیءٌ؟ قال: مثل ما فی الإبل العربیة».

3_ رمه یا گله اسب که آنها را در صحرا برای چرا رها می کنند. دهخدا.

4_ در بیان این مسئله که آیا در زمان غیبت حضرت ولی عصر (عج) واجب است زکات را در اختیار فقهاء قرار داد. یا اگر شخصی خودش زکات را به مستحق داد بری الذمّه می شود یا نه؟ در بین متأخرین اختلاف وجود دارد.

شیخ مفید، قائل به وجوب در این مورد شده و فرموده است: «فإذا عدم السفراء بینه و بین رعیته وجب حملها إلی الفقهاء المأمونین من أهل ولایته لأنّ الفقیه أعرف بموضعها ممن لا فقه له فی دیانته»، المقنعة، ص 252.

ولی شیخ طوسی، پرداخت زکات را توسط خود افراد جائز و اداکننده آن را بریالذمّة می داند. و فرموده: «فإن لم یکن هناک إمام، حملت إلی فقهاء الشیعة لیفرقوها فی مواضعها. و إذا أراد الإنسان أن یتولی ذلک بنفسه، جاز له ذلک، غیر أ نّه لا یعطیها إلاّ لمستحقیها»، النهایة، ص 192.

ص :157

است که خویشان را مقدّم دارد. امّا احوط آن است که جمعی باشند که از گناهان کبیره اجتناب می نموده باشند و غیر سیّد زکات به سیّد نمی تواند داد و احوط آن است که به شریف(1) ندهد و سیّد زکات را به سیّد و غیر سیّد هم می تواند داد.

[متعلقات خمس]

باب دوم: بیان مسائل خمس

اشاره

[17] باب دوم: در بیان مسایل متعلّقه به خمس. یعنی در چه چیز خمس واجب است و به که باید داد.

[

غنائم

بدانکه خمس در چند چیز می باشد:

اوّل: غنیمتی است که از کفار یا از مسلمانی که بر امام زمان خروج کرده باشند یا بر سر شیعیان آمده باشند، خمس آن را برمی دارند(2) و باقی را بر لشکر قسمت می نمایند و تحقیق این قسم در این زمان که امام زمان علیه و علی آبائه صلوات الرحمن غایب است، پر ثمره و فایده ندارد.

====

1_ کسی که از طرف مادر سید می باشد.

2_ بسنجید: تهذیب الأحکام، ج 4، ص 135، حدیث 12؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 529، باب أنّ الانفال کل ما یصطفیه من الغنیمة، حدیث 16. «... إذا غزوا بأمر الإمام فغنموا کان للإمام الخمس».

ص :158

[

معادن

دوم: معادن است. مثل معادن طلا و نقره و مس و قلع و سرب و آهن و سرمه و قیر و نفت(1) و گوگرد و امثال اینها و جواهر، مانند یاقوت و زمرد و زبرجد و عقیق و فیروزج و امثال اینها.(2) و در معدن سنگ مرمر و سنگ آسیا و گل سرشور و گل سفید و گل سرخ و گچ و آهک و نمک و امثال اینها خلاف است. بعضی از متأخرین خمس را در اینها واجب نمی دانند(3) و اقوی و احوَط آن است که در اینها نیز خمس بدهد،(4) بلکه هرچه در کوهها وزمین باشد و از آنجا به عمل آید و قیمتی داشته باشد، احوط آن است که خمس آن داده شود.

پس آنچه الحال در اصفهان شایع شده است که سنگهای سیاه برای حوضها و ارکان عمارات و سایر ضروریات از کوهها می کنند و از بعضی از کوههای غیر اصفهان سنگی که برای تند نمودن کارد و شمشیر بیرون می آورند، مانند سنگ رومی و غیر آن و بالجمله آنچه از کوه یا زمین بیرون آورند و قیمتی داشته باشد، احتیاط آن است که خمس آن را بدهند ولیکن آنچه خرج آن شده است از کندن و گداختن و سایر اعمال، اوّل بیرون می برند(5) و بعد از آن آنچه بماند احتیاطاً خمس آن را می دهند و بعضی از

====

1_ نسخه: نفط.

2_ وسائل الشیعه، ج 9، ص 491. باب وجوب الخمس فی المعادن کلها من الذهب و الفضة و الصُّفر... والنفط و غیرها.

3_ مدارک الاحکام، ج 5، ص 364. «و قد یحصل التوقف فی مثل المغرة و نحوها... و جزم الشهیدان بأنه یندرج فی المعادن المغرة والجص والنورة و طین الغسل و حجارة الرحی و فی الکل توقف».

4_ این قول مورد قبول بزرگانی همچون شهید اول «محمد بن مکی عاملی» در ألدروس الشرعیه، ج 1، ص 260 و شهید ثانی «زین الدین بن علی عاملی» در کتاب ألروضة البهیة، ج 2، ص 66 می باشد.

5_ نسخه: می روند.

ص :159

علما گفته اند که: بعد از وضع اخراجات، آنچه بماند اگر مساوی قیمت اشرفی باشد، خمس آن را می دهد و اگر کمتر باشد نمی دهند.(1) و جمعی دیگر گفته اند که: اگر مساوی قیمت بیست اشرفی باشد، خمس آن را می دهند و اگر کمتر باشد، نمی دهند.(2) و قول آخر اقوی است و احوط مراعات قول اوّل است. واللّه یعلم

آنچه به واسطه غواصی به دست می آید

[18] سوم: مروارید و مرجان و دُرّ که به غوّاصی از زیر آب بیرون آورند و همچنین اگر بحسب اتّفاق باقیِ انواع جواهر را به غوّاصی بیرون آورند، مانند یاقوت و زمرّد و غیر آنها و اگر طلا و نقره را از زیر آب بیرون آورند و سکه اسلام را نداشته باشد، خمس آن را نیز می دهند و غیر را اگر از زیر آب بیرون آورند، حکم مروارید دارد و اگر از روی آب یا ساحل بردارند، مشهور آن است که حکم معدن دارد که گذشت و بعضی گفته اند که: حکم ارباح تجارات دارد که بعد از این می آید و احوط آن است که به هرحال خمس آن را بدهند.

و در باب حیوانی که از زیر آب بگیرند و صید نمایند، مانند ماهی که به قلاب بگیرند خلاف است و احوط آن است که خمس آن را نیز بدهند و اخراجات غوّاصی را از اجرت غوّاص و غیر آن در اینجا نیز وضع می کنند و مشهور میان علما در اینجا این است

====

1_ بسنجید: تهذیب الاحکام، ج 4، ص 124، باب الخمس و الغنائم، حدیث 13. «.. و عن معادن الذهب و الفضه هل علیها زکاتها، فقال: إذا بلغ قیمته دیناراً ففیه الخمس»؛ الکافی فی الفقه، ص 170 «.. و ما بلغ من المأخوذ من المعادن والمخرج بالغوص قیمة دینار فمازاد».

2_ تهذیب الاحکام، ج 4، ص 138، باب الزیادات، حدیث 13؛ وسایل الشیعة، ج 9، ص 494، باب إشتراط بلوغ قیمة، حدیث 1. «عمّا أخرج المعدن من قلیل أو کثیر هل فیه شی ء؟ قال: لیس فیه شیءٌ حتّی یبلغ مایکون فی مثله الزکاة عشرین دیناراً»؛ إرشاد الاذهان، ج 1، ص 292.

ص :160

که بعد از وضع اخراجات اگر قیمت آن مساوی یک اشرفی است خمس دارد و اگر کمتر است، ندارد(1) و بعضی علما بیست اشرفی گفته اند(2) و قول مشهور نهایت قوّت دارد.

امّا احوط این است که بعد از وضع اخراجات هر قدر که باقی بماند خمس آن را بدهند و باید دانست که خمس در غوّاصی و معادن بر کسی واجب است که خود در معادن کار کنند و در دریا غوّاصی نماید یا جمعی را اجیر نماید که برای او در معدن کار کنند و در دریا غواصی نمایند. پس اگر کسی اجناس معدنی را از غیر معدن تحصیل نماید و همچنین اجناس غوّاصی را از غیر دریا تحصیل نماید، مانند آنکه آنها را بخرد یا کسی به او ببخشد یا به ارث به او منتقل شود و بالجمله بر وجه شرعی آن را مالک شود، خمس بر او واجب نیست.

گنج

چهارم: گنج است و آن مالی است که در زمین پنهان باشد. پس اگر آن را در بلاد کفّار بیابند که مسلمانی در آنجا نباشد، هرچند سکه اسلام داشته باشد، اگر طلا و نقره باشد یا در بلاد مسلمانان بیابند و سکه اسلام نداشته باشد، در اینجا خلافی نیست [19] که اگر طلا [است] باید به قدر بیست اشرفی باشد تا خمس به آن تعلق بگیرد(3) و اگر نقره باشد

====

1_ بسنجید: مختصر النافع، ج 1، ص 63، «.. و لا فی الغوص حتی تبلغ دیناراً»؛ الکافی فی الفقه، ص 170 «و المخرج بالغوص قیمة دینار فمازاد»؛ مسالک الأفهام، ج 1، ص 463. «کل ما یخرج من البحر بالغوص کالجواهر و الدرر بشرط أن یبلغ قیمته دیناراً فصاعداً».

2_ علامه حلی در کتاب مختلف الشیعة، ج 3، ص 320، این قول را در ضمن مسئله ای از شیخ مفید نقل نموده است. «قال المفید فی الرسالة العزّیّة. و الخمس واجب فیما یستفاد من غنائم الکفار و الکنوز و العنبر و الغوص، فمن استفاد من هذه الأربعة الأصناف عشرین دیناراً أو ما فی قیمته».

3_ بسنجید: من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 4، حدیث 1645 «.. عن الکنز، کم فیه؟ فقال الخمس... فقال یؤخذ منها کما یؤخذ من المعادن الذهب و الفضة»؛ وسائل الشیعه، ج 9، ص 495، باب وجوب الخمس فی الکنوز، حدیث 2. «سألته عما یجب فیه الخمس من الکنز فقال: ما یجب الزکاة فی مثله ففیه الخمس».

ص :161

باید به قدر دویست درهم باشد که موافق زر ده دانگی، دوازده هزار و سه عباسی است و موافق زر نه دانگ و نیمی، سیزده هزار و دویست و شصت و سه دینار است و موافق زر ده دانگی، هجده هزار است و چون هرسه نوع زر نقره در معاملات این عصر با هم مخلوط است، احتیاط آن است که اگر نقره آن گنج به قدر دوازده هزار و سه عباسی باشد، خمس آن را بدهد و اگر آن گنج غیر طلا و نقره باشد، مانند جواهر پس ظاهر آن است که قیمت آن را اعتبار باید کرد و احوط آن است که در این صورت رعایت حال سادات نمایند و در این عصر قیمت نقره را اعتبار کنند. چون قیمت دویست درهم نقره کمتر از بیست اشرفی است.

و اگر در دارالاسلام بیابند و سکه اسلام داشته باشد یا علامتی داشته باشد که دلالت کند که آن از مسلمانی بوده. بعضی از علما(1) گفته اند که: حکم لقطه دارد و باید تعریف نمایند آن را در مدت یکسال اگر صاحبش پیدا شود و به او بدهند و اگر پیدا نشود یکی از سه شق را اختیار نماید.

اوّل آنکه: آن را با امانت نگاه دارد تا صاحبش پیدا شود.

دوّم آنکه: مالک شود و آن را تصرف نماید و ضامن باشد، یعنی اگر مالک آن پیدا شود و از او مطالبه نماید غرامت بکشد آن را.

سوّم آنکه: تصدّق نماید و ضامن باشد به معنی که مذکور شد.

این است قول جمع کثیری از علما در این مسئله، ولیکن دلیل آن ضعیف است و لهذا جمعی دیگر از علما این قول را رد نموده اند و گفته اند که: اگر آن مال از روی زمین یافته باشند حکم لقطه دارد، امّا اگر از زیر زمین یافته باشند آن گنج است، خواه اثر اسلام بر

====

1_ بسنجید: المبسوط، ج 1، ص 236. «فإن کان علیها أثر الإسلام مثل أن یکون علیها سکة الاسلام فهی بمنزلة اللقطة».

ص :162

آن باشد یا نباشد. پس خمس آن را می دهد و آن را مالک می شود و این قول بحَسب روایات نهایت قوّت دارد و لهذا اکثر متأخرین این قول را اختیار [20] نموده اند.(1)

ولیکن ظاهر آن است که این در صورتی باشد که این گنج در زمین غیر مملوک پیدا شده باشد، مانند اراضی اموات و اراضی بایره و اگر در زمین مملوک پیدا شود، پس اگر این زمین ملک آن شخص است که از پدران او به او میراث رسیده، این گنج ملک اوست و احوط این است که خمس آن را بدهد و اگر آن را خریده باشد به بایع نزدیک و دور آن زمین تعریف می کند. اگر ایشان نشانی بگویند که ظن او حاصل شود به آنکه راست می گویند به ایشان می دهد، بنابر مشهور میان علما و الاّ ملکِ اوست و احوط آن است که خمس آن را بدهد.

و همچنین اگر حیوانی بخرد مانند گوسفند و شتر و گاو و غیر آن و در شکم آن چیزی بیابد، تعریف می نماید آن را به بایع مانند سابق. اگر نشان دهد و ظنّ صدق او حاصل شود به او می دهد و الاّ ملکِ اوست و احوط اخراج خمس آن است و همچنین اگر در شکم ماهی بیابد، خمس آن را احتیاطاً می دهد و مالک می شود. واللّه تعالی یعلم.

زمینی که کافر ذمی از مسلمان بخرد

پنجم: جمعی از علما گفته اند که: زمینی را که اهل ذمّه از نصاری و یهود و مجوس از مسلمانان بخرند، خمس آن زمین را یا خمس قیمت آن را از آن ذمی می گیرند(2) و به گمان این حقیر دلیل آن قوتی ندارد و مسئله محلّ اشکال است و احتیاط در آن است که

====

1_ نگر: الروضة البهیة، ج 7، ص 120، الفصل السادس فی لقطة المال؛ «بل یملک مایوجد فیهما مطلقاً عملاً باطلاق النص و الفتوی، أما غیر المدفون فی الأرض المذکورة فهو لقطة...».

2_ نگر: المقنعة، 283. از امام صادق علیه السلام روایت شده: «الذمی إذ اشتری من المسلم الأرض فعلیه فیها الخمس»؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 123، باب الخمس و الغنائم، حدیث 12؛ وسائل الشیعه، ج 9، ص 505، باب وجوب الخمس فی أرض الذمی، حدیث 1. «أیما ذمیّ اشتری من مسلم أرضا فإنّ علیه الخمس».

ص :163

مسلمانان زمین به اهل ذمّه نفروشند و اگر بفروشند با ایشان شرط کنند که خمس را از ایشان بگیرند و اگر این شرط را نیز بکنند، فقیه عالم اثنی عشری سعی نماید که آن ذمی را واقعا راضی نماید و احتیاطاً خمس آن را بعد از رضای واقعی از او بگیرد. واللّه یعلم.

مال حلال مخلوط به حرام

(1)

ششم: هرگاه مال حلال مخلوط به حرام شده باشد، پس اگر مقدار آن حرام را و صاحب آن را بداند واجب است که آن را به صاحبش برساند.

و اگر صاحب را داند و قدر آن مال را نداند، احوط آن است که هر قدر را که ظنّ او بر آن غالب شود به او بدهد و احتیاطاً در بقیه آن که احتمال رود صلحی بکند.

و اگر قدر را داند و صاحبش را [21] نداند، اوّلا سعی می نماید که شاید صاحبش را پیدا کند و اگر پیدا نشود، به گمان این حقیر حکم مال مجهول المالک دارد و به امام علیه السلام متعلّق است و در مصرف مال امام باید صرف شود.

و اگر نه قدر مال و نه صاحب آن هیچ یک نداند، جمعی از علما گفته اند که: خمس آن مال را به سادات می دهد و باقی بر او حلال است(2) و بعضی گفته اند که: به سادات

====

1_ بسنجید: الکافی، ج 5، ص 125، باب مکاسب الحرام، حدیث 5. «أتی رجل أمیرالمؤمنین علیه السلام فقال إنی کسبت مالاً أعمضت فی مطالبه حلالاً و حراماً... تصدق بخمس مالک...»؛ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 124، باب الخمس و الغنائم، حدیث 15؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 506، باب وجوب الخمس فی الحلال إذا اختلط بالحرام... ، حدیث 3. «... إنّی أصبت مالاً لا أعرف حلاله من حرامه، فقال له: أخرج الخمس من ذلک المال فإنّ اللّه عزوجل قد رضی من المال بالخمس و اجتنب ما کان صاحبه یُعلم».

2_ بسنجید: الخصال، ج 1، ص 290، مایجب فیه الخمس، ح 51؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 494، باب وجوب الخمس فی المعادن کلها، حدیث 6. «قال: سمعت أباعبداللّه علیه السلام یقول: فیما یخرج من المعادن و البحر و الغنیمة و الحلال المختلط بالحرام إذا لم یعرف صاحبه و الکنوز الخمس»؛ النهایة، ص 197. «إذا حصل مع الإنسان مال قداختلط الحلال بالحرام و لا یتمیز له و أراد تطهیره، أخرج منه الخمس و حل له التصرف فی الباقی».

ص :164

نمی تواند داد، بلکه آن را به فقرای غیرسادات می دهد(1) و اقوی و احوط آن است که با خود تأمّل کند و ببیند که ظنّ او بر چه مقدار تعلّق می گیرد که آن مال غیر است. اگر به قدر خمس آن مال یا زاید بر خمس است، آن را جدا کند و اگر ظن او به کمتر از خمس تعلق گیرد، بنا را بر آن نگذارد، بلکه خمس آن مال را جدا کند و سعی نماید در تفحّص مالک آن و با یأس از شناختن ملک، آن را در مصرف مالِ امام علیه السلام صرف نماید و احوط در مال امام علیه السلام آن است که آن را به فقرا و مساکین و ابناء سبیل شیعیان از سادات و غیرسادات بدهند.

پس در این صورت خمس آن مال را یا زیاده از آن اگر ظن او به زیاده تعلق گیرد و در صورت سابق که مقدار مال را می داند و صاحبش را نمی داند، تمام آن مقدار را به فقراء شیعیان و ابناء سبیل از سادات و غیرسادات می دهد و این دو صورت را علما به ردّ مظالم مسمّی نموده اند و چون احتیاط در آن است که به شریف یعنی کسی که مادر او سیّد باشد زکات و خمس هیچیک را ندهند. لهذا علما این دو نوع را در غالب احوال به شریف می داده اند، ولیکن احتیاط در آن است که اگر صاحبش بعد از این پیدا شود از او مطالبه نماید و او را مقدور باشد، باز آن را به صاحبش بدهد. واللّه یعلم

هفتم: زیادة بر مونة سال

هفتم: زیادتی مؤنت سالیانه است از منافع تجارتها و کسبها و زراعت و احادیث

====

1_ بسنجید: الکافی، ج 5، ص 125، باب المکاسب الحرام، حدیث 5؛ تهذیب الأحکام، ج 6، ص 368، باب المکاسب، حدیث 186. «أتی رجلٌ أمیرالمومنین علیه السلام . فقال: إنّی کسبت مالاً أغمضت فی مطالبه حلالاً و حراماً و قد أردتُ التوبة و لا أدری الحلال منه و الحرام و قد اختلط علیَّ. فقال أمیرالمومنین علیه السلام : تصدَّق بخمس مالک...»؛ ذخیرة المعاد، ج 1، ص 484. «... و لیس فی الروایتین دلالة علی أنّ مصرف هذا الخمس مصرف خمس الغنائم، بل فی الروایة الثانیة إشعار بأنّ مصرفه مصرف الصدقات و یظهر من الشهید فی البیان نوع تردد فیه...».

ص :165

بسیار بر آن دلالت دارد(1) و در میراث و بخشش و جایزه و هدیّه خلاف است و مشهور آن است که خمس ندارد(2) و ابوالصّلاح رحمه الله [22(3)] به وجوب خمس در آنها قایل شده و قول او اقوی و احوط است به جهت حدیث صحیحی که منقول است که: «اگر شخصی جائزه عظیمی به او برسد یا میراثی از جائی که گمان نداشته باشد به او برسد یا مالی از دشمنان دین به او برسد، خمس آن را می باید بدهد».(4)

و اکثر گفته اند که: خرج سال را به قدر وسط مناسب حال خود بیرون می کند و آنچه باقی بماند خمس آن را می دهد.

و اگر در ظرف سال در بعضی اخراجات اسراف کرده باشد و زیاده از قدر لایق به حال خود به حسب شرع صرف کرده باشد، خمس آن را می دهد.

و اگر بر خود تنگ گرفته باشد و کم خرج کرده خمس آن را نیز می دهد. و این سخن

====

1_ الکافی، ج 1، ص 545، باب الفیء والإنفال، حدیث 11. «سألت أباالحسن علیه السلام عن الخمس، فقال: فی کل ما أفاد الناس من قلیل أو کثیر»؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 499، باب وجوب الخمس فیما یفضل عن مئونة السّنة له و لعیاله من أرباح التجارات و الصناعات و الزراعات و نحوها... .

2_ السرائر، ج 1، ص 490. «قال بعض أصحابنا: إنّ المیراث و الهدیة و الهبة فیه الخمس. ذکر ذلک أبوالصلاح الحلبی... و لم یذکره أحد من أصحابنا إلاّ المشار الیه. ولو کان صحیحاً لنقل نقل أمثاله متواتراً و الأصل براءَة الذمه...»؛ مختلف الشیعه، ج 3، ص 315. «مسألة: قال ابوالصلاح: یجب الخمس فی المیراث و الصدقة و الهبة و منعه ابن ادریس و هو الأقرب...».

3_ الکافی فی الفقه، ص 170، فصل فی الخمس «... کل مستفاد بتجارة أو صناعة أو زراعة أو إجارة أو هبة أو صدقة أو میراث أو غیر ذلک من وجوه الإفادة...».

4_ تهذیب الأحکام، ج 4، ص 141، باب الزیادات، حدیث 20؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 501، باب وجوب الخمس فیما یفضل عن مؤونة السنة، حدیث 5. «... و الجائزة من الانسان للإنسان التی لها خطر و المیراث الذی لایحتسب من غیر أب و لا ابن...»؛ هدایة الأمة إلی أحکام الائمة، ج 4، ص 146. «أنّ الهدیة و الجائزة و المیراث الذی لایحتسب الخمس».

ص :166

اگرچه به حسب دلیل محلّ گفتگو است ولیکن مقرون به احتیاط است و خرج کدخدائی و حج و زیارات و امثال آنها را به قدر مناسب به حال او شرعا بیرون می کند.

و همچنین ضیافات و هدایای مؤمنین و صله ارحام و مراعات همسایگان و غیر آنها از چیزهائی که شرعاً راجح باشد منظور می دارد.

و همچنین تعدّیات و زیادیتهای ظلمه را نیز بیرون می کند و نهایت احتیاط در آن است که هرچه به دست او آید از هر ممرّ حلالی بعد از آنکه اخراجات خود را به طریق لایق بحال او شرعاً بگذراند، هرچه از آن زیاد آید روز به روز خمس آن را قایل شده احوط آن است که پیش از وضع اخراجات خمس آنها را بدهد.

و بدان که بعضی از متأخرین(1) علما در این نوع از خمس حکم به وجوب خمس نموده، ولیکن گفته است که: ظاهر احادیث آن است که این نوع از خمس مخصوص امام علیه السلام است.

و از بعضی روایات(2) ظاهر می شود که امام عالی مقام علیه الصلوة والسلام آن را به شیعیان حلال نموده است. پس این نوع از خمس در زمان غیبت امام علیه السلام ساقط است و بر این سخن اگرچه بعضی از ادلّه دلالت می کند، امّا احایث بسیار برخلاف آن نیز دلالت دارد، [23] چنانچه منقول است که: «لعنت خدا و ملائکه و ناس اجمعین بر کسی که یک درهم از مال را به حرامی بخورد».(3)

====

1_ بسنجید: المقنعة، ص 286. «و قد اختلف قوم من أصحابنا فی ذلک عند الغیبة، و ذهب کل فرق منهم فیه إلی مقال: فمنهم من یسقط فرض اخراجه لغیبة الإمام...».

2_ علل الشرایع، ج 2، ص 377، باب العلة التی من أجلها جعلت الشیعة فی حل من الخمس، حدیث 1؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 550، باب إباحة حصة الإمام، حدیث 15. «إنّ أمیرالمؤمنین علیه السلام حلّلهم من الخمس _ یعنی الشیعة _ لیطیب مولدهم»؛ کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 483، حدیث 4. «.. اما الخمس فقد أبیح لشیعتنا و جعلوا منه فی حلٍّ إلی...».

3_ بسنجید: کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 522، باب ذکر التوقیعات الواردة عن القائم، حدیث 51؛ وسائل الشیعة، ج 9، ص 541، باب وجوب ایصال حصة الامام من الخمس، حدیث 7. «... بسم اللّه الرحمن الرحیم، لعنة اللّه و الملائکة و الناس أجمعین عَلی من أکل من مالنا درهماً حراماً...».

ص :167

و به غیر این احادیث در این باب بسیار است و به این جهت فتوا دادن به این قول موجب جرأت عظیم است. پس بر متدیّن امین لازم است که نهایت احتیاط در این باب، بلکه در مطلق خمس بکند و نگذارد که حبّه [ای] از خمس در ذمّه او بماند و الاّ محتمل است که در روز قیامت اهل خمس که رسول خدا و ائمه هدی و سایر ذرّیه طیّبه ائمه علیهم التحیة والثناء اند از او مطالبه خمس نمایند، چنانچه در احادیث وارد شده است. واللّه تعالی یعلم.

مستحق خمس

پس اقوی و اشهر میان علما آن است که نصف آن مخصوص امام زمان است و نصف دیگر سه حصّه می شود و به ایتام سادات و مساکین سادات و ابن السّبیل سادات می دهند و در زمان امام علیه السلام شیعیان تمام خمس را به خدمت ایشان می برده اند و ایشان نصف را برای خود بر می داشته اند و از نصف دیگر به هریک از این سه طایفه به قدری که کفایت معاش ایشان در مدت یکسال نماید می داده اند و اگر چیزی زیاد می آمده خود بر می داشته اند و اگر از اخراجات ایشان کم می آمده از حصّه خود تتمه را می داده اند، زیرا که ایشان به منزله امام علیه السلام بوده اند و در این عصر که امام زمان غایب است خلاف است.

بعضی گفته اند که: آن را دفن می کنند در زمین برای آنکه چون امام زمان ظاهر شود، حق تعالی دفاین زمین را برای او ظاهر گرداند. پس این مال نیز ظاهر می شود و امام علیه السلام آن را در مصرفش صرف می فرماید.

و بعضی دیگر گفته اند که: آن را بر سبیل امانت نگاه می دارد و وصیت می کند به

ص :168

امینی و آن امین نیز وصیت می کند و این مال را أمنا نگاه می دارند تا امام زمان ظاهر شود و به او تسلیم نمایند.

و بعضی گفته اند که: امام علیه السلام آن را به شیعیان حلال کرده است و بنابراین قول فریضه خمس در زمان غیبت [24] ساقط خواهد بود.

و اکثر گفته اند که: در زمان غیبت نیز دو نصف می کنند و نصف را به ایتام و مساکین و ابن سبیل سادات قسمت می کنند و نصف دیگر را که مال امام است نیز بعضی به دفن و بعضی به وصیت و بعضی به سقوط این حصّه در زمان غیبت قایل شده اند.(1) و این اقوال همه ضعیف و قول به سقوط کل خمس یا نصف آن منشأ سقوط حق سادات عالی درجات و هلاکت ایشان از فقر و پریشانی است و فتوا دادن به آن نهایت جرأت است و لهذا اکثر علما این قول را رد نموده اند.

و مشهور آن است که نصف را به ایتام و مساکین و ابن سبیل سادات قسمت می نمایند و نصف بقیّه را به فقیه محدّث امین امامی می دهند که او به نیابت امام علیه السلام به سادات بدهد و اگر چیزی زیاد آید حفظ کند و بعد از خود به عالم دیگر بسپارد که اگر سیّد پریشانی بیابد بدهد و الاّ برای آن حضرت ضبط کند و چون در این اعصار سادات عالیمقدار بسیار و خمس کم است، چیزی نمی ماند که آن عالم ضبط نماید و به دیگری بسپارد.

ولیکن احوط آن است که نصف اوّل را نیز خود بر فقرا و ایتام و ابن سبیل قسمت ننماید، بلکه آن را به پیش عالم محدّث امین امامی ببرد که او قسمت نماید یا خود به تجویز و اذن او قسمت نماید و بالجمله این امری است بسیار مهم.

و احادیث تهدید بر ندادن خمس بسیار است و احتیاط در دین مقتضی آن است که به هر نحوی از انحاء که باشد، حبّه[ای] از خمس را تصرّف نکند و خسّت در این باب

====

1_ بنگرید: المبسوط، ج 1، ص 264؛ النهایة، ص 201؛ السرائر، ج 1، ص 498. «و قال قوم یجب دفنه لأنّ الأرضین تخرج کنوزها عند قیام القائم».

ص :169

نورزد و تا تواند تمام خمس را به نزد فقها و محدثان که به صفت امانت و دیانت موصوف باشند ببرد و اگر دستش به فقیر دین داری نرسد، خود آن را به سادات قسمت نماید.

امّا احوط آن است که به فقرای سادات زیاده از قوت سالیانه ندهند و به یتیمی که پریشان نباشد ندهند و به ابن السّبیل آنقدر بدهند که او به شهر خود رود و اگر در شهر خود صاحب مال باشد.

این است مسایل متعلّقه به زکات و خمس که غالب اوقات اتفاق می افتد و در همه جا مراعات احتیاط و براءت ذمّه حسب الواقع شده است. توقّع از برادران ایمانی و خلاّن روحانی آنکه هرگاه از این رساله منتفع شوند و به مضامین آن عمل نمایند، این غریق بحر خطایا و معاصی را در حیات و ممات فراموش ننمایند.

واللّه تعالی حقایق الأحکام و له الحمد أوّلا و آخراً وصلّی اللّه علی فخرالمرسلین محمّد و عترته الطاهرین الأنجبین الأقدسین و هذه صورة خط مؤلّفها المرحوم واتفق تسویده فی ثلثة أیّام من شهر اللّه الحرام ذی الحجة الحرام من شهور سنة اثنین و ثلثین و مائة وألف من الهجرة الطیبة صلوات اللّه علی من أتی بها و آله الطاهرة.

ص :170

فهرست منابع

39_ إرشاد الأذهان إلی أحکام الإیمان، علامه حلّی، حسن بن یوسف بن مطهر اسدی، تحقیق: فارس حسون، چاپ اول، نشر: اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، قم، 1410 ق.

40_ إرشاد القلوب إلی الصواب، دیلمی، حسن بن محمد، چاپ اول، نشر: الشریف الرضی، قم، 1412 ق.

41_ اعیان الشیعه، سید محسن امین، تحقیق: حسن امین، نشر: دار التعاریف، بیروت، 1403 ق.

42_ بحارالأنوار، مجلسی، محمدباقر بن محمدتقی، نشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، 1403 ق.

43_ تتمیم امل الآمل، شیخ عبد النبی قزوینی، تحقیق: سید احمد حسینی، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی، قم، 1407 ق.

44_ تلامذة العلامة المجلسی، سید احمد حسینی، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی، قم، 1410 ق.

45_ تهذیب الأحکام، شیخ طوسی، ابوجعفر محمد بن حسن، تحقیق: سید حسن موسوی خرسان، چاپ چهارم، نشر: دار الکتب الإسلامیه، تهران، 1407 ق.

46_ الخصال، ابن بابویه، محمد بن علی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ اول، نشر: جامعه مدرسین، قم، 1362 ش.

47_ الدروس الشرعیة فی فقه الإمامیة، شهید اول، محمد بن مکی عاملی، چاپ دوم، نشر: انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، قم، 1417 ق.

ص :171

48_ دعائم الإسلام، قاضی نعمان مغربی، چاپ دوم، تحقیق: آصف فیضی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1385 ق.

49_ دومین دوگفتار، محمدعلی روضاتی، نشر: مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان، اصفهان، 1386 ش.

50_ ذخیرة المعاد فی شرح الإرشاد، محقق سبزواری، محمدباقر بن محمد موءمن، چاپ اول، نشر: موءسسه آل البیت علیهم السلام ، قم، 1247 ق.

51_ الذریعة الی تصانیف الشیعة، آقابزرگ طهرانی، چاپ سوم، نشر: دارالأضواء، بیروت، 1403 ق.

52_ روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات، محمدباقر موسوی خوانساری اصفهانی، نشر: مؤسسه اسماعیلیان، قم، 1390 ق.

53_ الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة، شهید ثانی، زین الدین بن علی عاملی، چاپ اول، نشر: کتابفروشی داوری، قم، 1410 ق.

54_ السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی، ابن ادریس، محمد بن منصور بن احمد حلی، چاپ دوم، نشر: دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، قم، 1410 ق.

55_ علل الشرائع، ابن بابویه، محمد بن علی، چاپ اول، نشر: کتاب فروشی داوری، قم، 1385 ش.

56_ الفوائد الرضویة، شیخ عباس قمی، تحقیق: ناصر بیدهندی، چاپ دوم، نشر: بوستان کتاب، قم، 1387 ق.

57_ فهرست ابن الندیم، ابن ندیم بغدادی، محمد بن اسحاق، تحقیق: رضا تجدد، 1391 ق.

58_ الکافی، شیخ کلینی، محمد بن یعقوب بن اسحاق، تحقیق: علی اکبر غفاری و محمد آخوندی، چاپ چهارم، نشر: دار الکتب الإسلامیة، تهران، 1407 ق.

ص :172

59_ الکافی فی الفقه، ابوالصلاح تقی الدین بن نجم الدین حلبی، چاپ اول، نشر: کتابخانه عمومی امام امیرالموءمنین علیه السلام ، اصفهان، 1403 ق.

60_ کمال الدین و تمام النعمة، ابن بابویه محمد بن علی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ دوم، نشر: اسلامیه، تهران، 1395 ق.

61_ المبسوط فی فقه الإمامیة، شیخ طوسی، ابوجعفر محمد بن حسن، تحقیق: سید محمدتقی کشفی، چاپ سوم، نشر: کتابخانه مرتضویه، تهران، 1387 ق.

62_ المحاسن، برقی، احمد بن محمد بن خالد، تحقیق: جلال الدین محدث، چاپ دوم، نشر: دار الکتب الإسلامیة، قم، 1371 ق.

63_ المختصر النافع فی فقه الإمامیة، محقّق حلّی، نجم الدین جعفر بن حسن، چاپ ششم، نشر: موءسسة المطبوعات الدینیة، قم، 1418 ق.

64_ مختلف الشیعة، علامه حلی، حسن بن یوسف بن مطهر اسدی، تحقیق و نشر: موءسسه نشر اسلامی، قم، 1413 ق.

65_ مدارک الأحکام فی شرح عبادات شرائع الإسلام، عاملی، محمد بن علی موسوی، چاپ اول، نشر: موءسسه آل البیت علیهم السلام ، بیروت، 1411 ق.

66_ مسالک الأفهام إلی تنقیح شرائع الإسلام، شهید ثانی، زین الدین بن علی عاملی، تحقیق: گروه پژوهش موءسسه معارف اسلامی، چاپ اول، نشر: موءسسه معارف إسلامیه، قم، 1413 ق.

67_ معجم المؤلفین، عمر رضا کحاله، نشر: دار الاحیاء التراث العربی، بیروت، (مقدمه 1376 ق).

68_ المقنعة، شیخ مفید، محمد بن محمد، چاپ اول، نشر: کنگره جهانی هزاره شیخ مفید رحمه الله ، قم، 1411 ق.

69_ ملحقات صحیفه سجادیه، علامه محمدباقر مجلسی، ترجمه: میر محمدحسین خاتون آبادی، تحقیق: جویا جهانبخش، نشر: اساطیر، تهران، 1387 ش.

ص :173

70_ من لا یحضره الفقیه، ابن بابویه، محمد بن علی، تحقیق: علی اکبر غفاری، چاپ دوم، نشر: دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین، 1413 ق.

71_ میراث حدیث شیعه، به کوشش: مهدی مهریزی و علی صدرایی خوئی، نشر: دارالحدیث، قم.

72_ النهایة فی مجرد الفقه والفتاوی، شیخ طوسی، ابو جعفر محمد بن حسن، چاپ دوم، نشر: دار الکتاب العربی، بیروت، 1400 ق.

73_ وسائل الشیعة، شیخ حر عاملی، محمد بن حسن، تحقیق و نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، چاپ اول، قم، 1409 ق.

ص :174

الفوائد العشرة

اشاره

مؤلّف: فقیه محقق حاج آقا منیرالدین بروجردی اصفهانی

محقق: مهدی باقری سیانی

بسم اللّه الرحمن الرحیم

مقدمه محقق

قسمتی از میراث مکتوب عالمان شیعی با عنوان «فوائد» شناخته می شود.

نوشتار حاضر برخی از فوائد متفرقه می باشد که به خامه فقیه سخت کوش مرحوم حاج آقا منیرالدین بروجردی اصفهانی پدید آمده است.

در این مقدمه ابتدا به بیان نکاتی درباره «فوائد»، سپس به معرفی موءلّف این اثر و برخی نکات پیرامون اثر حاضر می پردازیم.

آشنایی با «فوائد»

همانگونه که گذشت «فوائد» عنوانی برای مجموعه ای از نکات مفید در علوم مختلف می باشد که به صورت مکتوب ماندگار شده است.

بزرگ کتاب شناس شیعه مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی در جلد شانزدهم کتاب ارزشمند «الذریعه» افزون بر 200 کتاب و رساله با عنوان «فوائد» نام می برد که از قلم موءلّفین شیعی تراوش یافته است.(1)

====

1_ الذریعه، ج 16، ص 318 _ 363، رقم 1477 _ 1662.

ص :175

فوائد، گاه اختصاص به یک علم خاص دارد و گاهی نیز شامل علوم مختلف می شود.

همچنین در برخی موارد، موءلّف برای اثر خود عنوانی انتخاب می کند که پیش یا پس از کلمه «فوائد» می آید.

«ایضاح الفوائد» در «فقه» از فخرالمحققین حلی، «کنز الفوائد» در «حدیث و کلام» از ابی الفتح کراجکی و «درر الفوائد» در «اصول فقه» از موءسس حائری، سه نمونه برای مورد اول است.

اما مواردی که واژه «فوائد» به کلمه ای پس از خود اضافه گردد، دربردارنده اطلاعات ارزشمندی چون پدیدآور، موضوع و یا مکان آفرینش اثر می باشد که در زیر به برخی از آن ها اشاره می شود؛ برای تبیین بهتر این مطلب برای هرکدام از این موارد، نمونه هایی ذکر می گردد:

الف: مکان پیدایش اثر:

«الفوائد الطوسیة» در برخی نکات مرتبط با «حدیث»، «فقه»، و «رجال» شیعه از شیخ حرّ عاملی.

«الفوائد الغرویة» در «اصول دین» و «اصول فقه» از ابوالحسن فتونی عاملی

«الفوائد الحائریة» در علم «اصول فقه» شیعه از وحید بهبهانی

«الفوائد الرضویة» در «شرح حال عالمان شیعه» از شیخ عباس قمی

ب: پدید آورنده اثر:

«الفوائد الیوسفیة» از شیخ یوسف بحرانی

«الفوائد الخلیلیة» از شیخ خلیل عاملی نجفی.(1)

ج: موضوع اثر:

====

1_ «الفوائد الصمدیة» از شیخ بهائی است که برای برادر خویش شیخ عبدالصمد عاملی نگاشته و به این اعتبار آن را «الفوائد الصمدیة» نامیده است.

ص :176

«الفوائد الفقهیة» از وحید بهبهانی

«الفوائد الرجالیة» از علامه سید مهدی بحرالعلوم.

«فوائد الاصول» از شیخ محمدعلی کاظمی خراسانی.

در برخی موارد نیز موءلّف، مجموعه ای از فوائد متفرقه را گردآورده و نام مکان پیدایش اثر را بر آن نهاده که سه نمونه از این دست، عبارتند از:

«الأودیات»، «البغدادیات» و «البندریات» هر سه از سید هبة الدین شهرستانی که به ترتیب در ایام اقامت ایشان در «آوده هندوستان» و «بغداد» و «بنادر» نوشته شده است.(1)

آشنایی با موءلّف این اثر

فقیه، اصولی و رجالی بزرگ مرحوم آیت اللّه حاج آقا منیرالدین بروجردی اصفهانی یکی از درخشان ترین چهره های علمی شیعی در نیمه اول قرن سیزدهم هجری می باشد.

این فقیه فرزانه در موشکافی های علمی، ذهنی وقّاد و جستجوگر دارد.

پیش از این شرح حال وی را در مقدمه دو رساله «أسئلة و أجوبة فقهیة» و «رسالة فی حکم الأغلاط» به فارسی و عربی نگاشته ایم و این جا در مروری بسیار کوتاه به معرفی، تولد، اساتید، شاگردان، آثار مکتوب و وفات این فقیه فرزانه می پردازیم.

ولادت و زادگاه

نویسنده این اثر، نواده دختری فقیه و اصولی بزرگ شیعه، مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی _ صاحب «قوانین الاصول» و «غنائم الأیّام» _ می باشد که در شب بیست و یکم ماه رجب سال 1186 قمری در شهر عالم پرور بروجرد چشم به جهان گشود.

====

1_ نگر: الذریعة، ج 1، ص 39، رقم 187؛ ج 3، ص 130، رقم 441، و ص 151، رقم 523.

ص :177

در برخی منابع درباره دوران نوجوانی ایشان نکته ای گفته شده که بسیار حائز اهمیت است و آن این که: «از حاج آقا منیرالدین بروجردی نقل شده که در سفر شیخ انصاری به مشهد، وی در بروجرد و در منزل پدر حاج آقا منیر توقف نموده و وقتی چشمش به چهره حاج آقا منیر می افتد می گوید در چهره وی فطانت و ذکاوت می بینم و همانجا با دست مبارک خویش پارچه ای را به صورت عمامه بر سر حاج آقا منیر می بندد و توصیه می کند که وی را به آموختن علوم دینی تشویق کنید».(1)

قابل ذکر این که حاج آقا منیرالدین بروجردی از نوادری است که در سن هجده سالگی به درجه والای اجتهاد می رسد.

اساتید و شاگردان

این فقیه فرزانه پس از آموختن مقدمات علوم برای خوشه چینی از خرمن دانش عالمان حوزه علمی اصفهان عازم دیار نصف جهان شد و از محضر فرزانگانی چون آیت اللّه شیخ محمدباقر نجفی اصفهانی صاحب «شرح هدایة المسترشدین»، «لب الفقه» و «لب الاصول» بهره برد و بعد از آن عازم عتبات عالیات عراق شد و مدتی چند در محضر میرزای شیرازی _ صاحب فتوای تحریم تنباکو _ شاگردی نمود و پس از آن با کوله باری ارزشمند از علوم اسلامی چون فقه، کلام، رجال و اصول فقه به اصفهان بازگشت و به تربیت نسلی خداجو همت گماشت؛ برخی از شاگردان وی عبارتند از

====

1_ «حکی عن نفسه أ نّه کان له من العمر خمس سنوات و کان آیة اللّه العلامة الکبیر الشیخ مرتضی الأنصاری قد سافر من العراق متوجّهاً إلی إیران لزیارة الإمام علی بن موسی الرضا علیه السلام فی مدینة مشهد، و فی طریقه إلی مشهد نزل بمدینة بروجرد فی دار والد المترجم له _ آقا جمال _ فلمّا مثل بین یدیه و وقع بصره علیه قال:

هذا الطفل أری من سیمائه أنّ له ذکاء و فطنة فلفّ عمّامة بیده المبارکة و ألبّها إیّاه و قال: اُوصیکم بهذا و دعوه لیطلب العلم، فکانت له حافظة و ذکاء مفرطان»؛ فیض نجف، ج 2، ص 470.

ص :178

آیات:

1_ سید احمد صفایی خوانساری(1)؛ 2_ میرزا اسماعیل بروجردی؛ 3_ میرزا محمدباقر فقیه ایمانی؛ 4_ سیّد محمّدباقر میرمحمد صادقی؛ 5 _ شیخ مجدالدین نجفی معروف به مجدالعلماء؛ 6_ شیخ مرتضی حجت نجفی؛ 7_ شیخ یوسف مهدویانی خوانساری؛ 8 _ سید محمدتقی فقیه احمدآبادی صاحب کتاب «مکیال المکارم»؛ 9_ میرزا حبیب اللّه روضاتی و حاج آقا رحیم ارباب؛ قدس سرهم.

مشایخ اجازه

برخی از مشایخ اجازه مرحوم حاج آقا منیرالدین بروجردی عبارتند از حضرات:

1_ میرزا محمدباقر خوانساری صاحب «روضات الجنات»؛ 2_ شیخ محمدباقر نجفی اصفهانی؛ 3_ شیخ میرزا محمدتقی یزدی؛ 4_ حاج میرزا حبیب اللّه رشتی؛ 5 _ میرزا حسین نوری طبرسی «صاحب مستدرک الوسائل»؛ 6_ شیخ زین العابدین مازندرانی حائری؛ 7_ حاج سید علی اصغر بروجردی؛ 8 _ سید محمدعلی شاه عبدالعظیمی؛ 9_ میرزا محمود بن علی نقی بروجردی؛ 10_ علاّمه میرزا محمدهاشم چهارسوقی؛ قدس سرهم.

مجازین

این فقیه فرزانه و رجالی نامور، به جمعی از عالمان پس از خود اجازه نقل روایت داده که برخی از آنان عبارتند از آیات و حجج اسلام:

1_ شیخ ابوالقاسم قمی؛ 2_ سید محمدباقر ابطحی سدهی؛ 3_ سید محمدتقی موسوی احمدآبادی؛ 4_ سید محمدرضا شفتی؛ 5 _ سید عبداللّه برهان المحققین سبزواری؛ 6_ میرزا محمدعلی معلّم حبیب آبادی؛ 7_ میرزا فخرالدین حسینی طاهری

====

1_ شرح حال وی را نگر در کتاب: صفائی نامه.

ص :179

میرزائی قمی؛ 8 _ میرزا فخرالدین نراقی؛ 9_ میرزا محمدهاشم کلباسی؛ 10_ شیخ یوسف مهدویانی خوانساری.(1)

آثار علمی

آثار فراوانی از این اندیشمند بزرگ اسلامی در عرصه های فقه، علوم قرآنی، اصول فقه، رجال و کلام بر جای مانده که برخی از آنها در سال های اخیر به زیور طبع آراسته گردیده است.

آثار نشر شده وی عبارت است از:

1_ «الفرق بین النافلة و الفریضة»؛ این اثر در سال 1396 ق با مقدمه استاد سید مرتضی رضوی و به اهتمام مرحوم آیة اللّه سید مصطفی مهدوی هرستانی در قاهره نشر گردید.

موءلّف در این رساله، افزون بر دویست تفاوت را بین نماز واجب و مستحب برشمرده است.

2 و 3_ «رسالة فی قبض الوقف» و «أسئلة و أجوبة فقهیة»؛ این دو رساله با تحقیق نگارنده، در مجموعه وزین «میراث حوزه اصفهان» به ترتیب در سال های 1385 و 1386 ش چاپ و عرضه گردید.

4_ «رسالة فی حکم الأغلاط الواقعة فی المصاحف من الکُتّاب»؛ این رساله نیز با تحقیق نویسنده این نوشتار در سال 1386 ش در ضمن مجموعه ارزشمند «نصوص و رسائل من تراث اصبهان العلمی الخالد» نشر و عرضه گردید.

این رساله ارزشمند همچنین در سال 1393 ش در کتاب «صفائی نامه» نشر گردید.

موءلّف در این اثر کم حجم ولی پرمحتوا، افزون بر هزار فرض متصوّر در این مسئله را مطرح و حکم آن را بیان نموده است.

====

1_ فیض نجف، ج 2، ص 475 _ 476.

ص :180

وفات و مدفن

سرانجام این فقیه بزرگ پس از عمری تلاش و مجاهدت فراگیر، پرورش شاگردانی نامور و آفرینش آثار مکتوب ارزشمند، در هفدهم ربیع الثانی سال 1342 در اصفهان چشم از جهان فروبست و جسم پاکش در تکیه «ملک» تخت فولاد اصفهان در دل خاک آرام گرفت.

مؤلّف این اثر از نگاه دیگران

پایان بخش شرح حال این فقیه و رجالی سخت کوش را به بیان کلام مرحوم سید محمدعلی مبارکه ای و مرحوم سید محسن امین عاملی اختصاص می دهیم.

الف: سید محمدعلی مبارکه ای

«منیرالدین اصفهانی معروف به حاج آقا منیر، از علمای دانشمند بزرگ معاصرین بود که قاطبه فضلای وقت در مراتب فضل و کمالات و اجتهاد و جامعیت او در علوم معقول و منقول اذعان [داشته] و معترف بودند.

از طرف مادر(1) از خانواده محقق قمی میرزا ابوالقاسم علمیت را ارث می برد، و از احفاد دختری میرزای مزبور بود، و از طرف پدر(2) نیز نسبتی به وزیر معروف ایران حاج میرزا آقاسی وزیر محمد شاه داشت. در محله احمدآباد سکونت اختیار نموده، در آغاز جوانی پس از تکمیل مراتب مقدّماتی و سطوح فقه و اصول به نجف اشرف مشرّف گردیده، در خدمت اساتید کامل مدّت زمانی را استفاده نموده و به درجه کمال اجتهاد نایل آمد.

سپس به اصفهان مراجعت نمود...

اجتماعی دلخواه از طبقات مردم در اطراف او درآمده، و در مسجد ایلچی _ که یکی

====

1_ در مصدر کلمه «پدر» بدل «مادر» بود.

2_ در مصدر کلمه «مادر»، بدل «پدر» بود.

ص :181

از مساجد تاریخی و آثار عتیقه عهد صفوی است _ به نماز جماعت و موعظه اشتغال یافت...

حاج آقا منیر قطع نظر از مراتب علمی، مردی بود که به صفات و ملکات پسندیده ممتاز بود. در عقاید دینی و حفظ آثار شرعی جدیت کامل [داشت] و در ارشاد خلق به ملکات و اخلاق ستوده اهتمامی فوق العاده به کار می برد، و در زهد و تقوا به خود بستگی نداشت، و در مدّت عمر به قناعت بسیاری در معیشت زندگانی به پایان رسانید، و جانب عفّت نفس را کاملاً محفوظ داشت. عشقی به جز در جمع کتب نداشت، به طوری که در عصر او کتابخانه او منحصر بود.

تا آن که در سال 1342 ق وفات یافت».(1)

ب: سید محسن امین

«الشیخ آقا منیرالدین البروجردی أصلاً، الأصفهانی مسکناً؛ ولد سنة 1269 فی بروجرد و توفی سنة 1342 کان من نوابغ العصر الأخیر فی الفقه و الحدیث انتقل إلی أصفهان و جعل یحضر درس الشیخ محمدباقر ابن الملاّ الشیخ محمدتقی الأصفهانی صاحب حاشیة المعالم، ثمّ بعد مدّة خرج إلی العراق و بقی بسامراء مدّة یحضر علی المیرزا الشیرازی و غیره ثمّ رجع إلی أصفهان.

و له تألیف کثیرة منها رسالة فی الفرق بین النافلة و الفریضة و المنظومة فی أصحاب الإجماع و أخری فی تتمیم منظومة بحرالعلوم فی الفقه و أخری فی الأصول و رسائل مستقلة فی تراجم بعض الرواة و أجوبة المسائل _ استدلالیة علی نمط جامع الشتات _ و غیرهما.

یروی عن جماعة منهم شیخه الشیخ محمدباقر الأصفهانی المذکور عن(2) خاله الشیخ حسن کاشف الغطاء صاحب أنوار الفقاهة بطرقه المعلومة و عن الشیخ زین العابدین المازندرانی [و الحاج میرزا حبیب اللّه الرشتی] و غیرهم.

====

1_ گزیده دانشوران و رجال اصفهان، ص 248 _ 251، ش 99 (با اندکی تلخیص و تصرف).

2_ فی المصدر «و عن» بدل «عن».

ص :182

و یروی عنه جماعة منهم الشیخ أبوالقاسم بن محمدتقی القمی الرئیس المعروف ببلدة قم و السید میرزا فخرالدین شیخ الاسلام القمی الحسنی سبط صاحب القوانین.

و یعرف المترجم بالشیخ آقا منیر الأصفهانی تارة و البروجردی أخری و کان مرجعاً لرئاسة أصفهان؛ خلّف الشیخ محمد إسماعیل نزیل أصفهان».(1)

آشنایی با رساله حاضر

همانگونه که پیش از این نیز گذشت مرحوم حاج آقا منیرالدین بروجردی در آفرینش فروع مختلف برای مسائل گوناگون، از ذهنی وقّاد برخوردار بوده که به عنوان نمونه می توان به فروع مختلفی که برای اشتباه در کتابت آیات قرآن توسط کاتبان ممکن است پدید آید، اشاره نمود.

این فقیه فرزانه در «رساله فی حکم الاغلاط» صورت های مختلف این مسئله را در افزون بر هفت هزار و پانصد فرع ذکر نموده و سپس به صورت کلی جواب را بیان کرده است.

در مجموعه حاضر هشت نمونه از این دست با عنوان «فوائد» ارائه نموده و برای تکمیل فایده، یک نمونه از استفتائات و جواب آن و نیز یک نمونه از فروع فقهی وی را ضمیمه کرده و با عنوان «الفوائد العشرة» به خوانندگان عزیز تقدیم می نماییم.

این فوائد هشت گانه با خط زیبای مرحوم سید احمد صفائی خوانساری نوشته شده و نسخه آن در مجموعه «فهرست هزار و پانصد نسخه اهدایی مقام معظم رهبری» در ضمن برخی آثار حاج آقا منیرالدین بروجردی، معرفی و اصل آن در کتابخانه آستان قدس رضوی نگهداری می شود.

استفتاء فقهی نیز در همان مجموعه و البته با خطی نه چندان زیبا و خوانا قرار دارد؛ مؤلّف در قسمتی از پاسخ می نویسد: «صرّح به جدّی المحقق القمی».

====

1_ أعیان الشیعه، ج 15، ص 10 _ 11، ش 10434 (با اندکی تصرف).

ص :183

فرع فقهی مربوط به نفوذ یا عدم نفوذ حکم غیر اهل نیز در برگه ای از قسمت کتاب القضاء رسائل فقهیه نوشته شده است.

نکته ای که قابل ذکر است مؤلّف محترم اگر چه خود در ابتدا از کسانی است که تلاش در جهت برقراری مشروطیت دارد، ولی به واسطه برخی امور از نظریه اول خود عدول نموده و در پاسخ به پرسشی، استناد به رخداد مشروطه می نماید؛ ما نیز کلام ایشان را بدون هیچ تصرفی نقل نموده و قضاوت درباره آن را به خواننده فهیم این مجموعه وا می نهیم.

سخن پایانی

چنانچه تحقیق و نشر این اثر ارزشمند در پیشگاه خدای هستی آفرین دارای اجر و پاداشی _ هرچند خرد و اندک _ باشد، نویسنده آن را با تواضعی تمام به محضر همه فقیهان راحل شیعه _ که مصابیح هدایتند برای مردمان در ظلمات جهل و نادانی _ پیشکش می نماید و از خداوند خطاپوش مهربان می طلبد که آن را ذخیره ای قرار دهد برای روزی که «لاَ یَنفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ.»

و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین

مهدی باقری سیانی

اصفهان

آذر ماه 1393

صفر الخیر 1436

ص :184

فائدة هشتم از نسخه خطی الفوائد العشرة

ص :185

فائدة جلیلة از نسخه خطی الفوائد العشرة

ص :186

الفوائد العشرة

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الفائدة الاولی: ما یعتبر فی کتب الأخبار

یعتبر فی کلّ کتاب یصلح أن یعمل علی ما فیه من الأخبار و الأحادیث بحیث یکون حجّة شرعیّة اُمور:

الأوّل: العلم بنسبته إلی صاحبه.

الثانی: کون صاحبه عادلاً.

الثالث: کونه فی مقام جمع ما یعمل به لکونه حجّة فیما بینه و بین ربّه.

الرابع: اتّحاد رأیه مع رأی العامل فی ملاک الحجّیة.

الخامس: عدم رجوعه عن هذا العنوان إمّا بتصریحه بنفسه و إمّا بملاحظة الشواهد القطعیّة.

السادس: حفظ الکتاب من غلط الکاتب.

السابع: الحفظ من دسّ المخالف.

الثامن: کون الجامع حافظاً ضابطاً قلیل السهو عادة.

التاسع: عدم تحقّق العلم الإجمالی بوجود حدیث مجعول فی الکتاب.

العاشر: عدم کون الکتاب معرضاً عنه عند الأصحاب مع کونه فی معرض المرأی والمسمع.

ص :187

الحادی عشر: عدم تحقّق الشهرة علی الخلاف.

الثانی عشر: عدم تحقّق الإجماع علی الخلاف.

الثالث عشر: عدم مخالفته للعقل المستقل القطعی.

الرابع عشر: عدم مخالفته للقواعد القطعیّة المذهبیة.

ثمّ بعد اجتماع تلک الشرائط یصلح للاعتماد علیه فی الفروع؛

و أمّا فی اُصول العقاید فلابدّ من ذلک کلّه من قیود و شرایط اُخری.

و ممّا یقضی عنه العجب العجاب أنّ أهل البدع غالباً _ من الصوفیّة(1) والشیخیّة و من

====

1_ و الیک نص کلام المحدّث السید نعمة اللّه الجزائری قدس سره فی المقام:

إعلم أن هذا الأسم و هو التصوف کان مستعملا فی فرقة من الحکماء الزایغین عن الطریق الحق، ثم قد استعمل بعدهم فی جماعة من الزنادقة؛ و بعد مجیء الاسلام استعمل فی جماعة من أهل الخلاف کالحسن البصری و سفیان الثوری و أبی هاشم الکوفی و نحوهم و قد کانوا فی طرف من الخلاف مع الأئمة علیهم السلام فأنّ هولاء المذکورین قد عارضوا الأئمة علیهم السلام فی أعصارهم و باحثوهم و أرادوا إطفاء نور اللّه، واللّه متم نوره و لو کره الکافرون، و الذی وجد منهم فی أعصار علمائنا رضوان اللّه علیهم قد عارضهم و رد علیهم و صنف علماؤنا رضی اللّه عنهم کتبا فی ذمهم و الرد علیهم خصوصا شیخنا المفید رحمه الله فإنه قد أکثر من الرد علی الحسین بن منصور الحلاج و متابعیه و له قصص و حکایات مذکورة فی کتب أصحابنا مثل کتاب الغیبة و الاقتصاد للشیخ الطوسی رحمه الله ؛ و أنهم أدعوا الألهیة له و ورود التوقیع من صاحب الأمر علیه السلام بلعنه و هو الذی کان یقول: لیس فی جبتی سوی اللّه و کان یمنع أصحابه من السفر إلی مکة للحج، و یقول: طوفوا حولی فمکة بیت اللّه و أنا اللّه؛ إلی غیر ذلک من أباطیله.

و قد استمر الحال إلی هذه الأعصار و ما قاربها، ثم إنّ جماعة من علماء الشیعة طالعوا کتبهم و أطلعوا علی مذاهبهم فرأوا فیها بعض الرخص و المسامحات، مثل قولهم بأن الغناء المحرم هو الذی یستعمل فی مجالس الشرب و أهل الفسوق کما صرح به الغزالی و أضرابه و العجب من بعض الشیعة کیف مال إلی هذه الطریقة مع اطلاعه علی أ نّها مخالفة لطریقة أهل البیت علیهم السلام اعتقادا و اعمالا، أما الاعتقاد فقد قالوا بالحلول و هو أنّ اللّه سبحانه قد حلّ بکل مخلوقاته حتی بالقاذورات تعالی اللّه عما یقول الکافرون و قد مثلوا حلول اللّه بهذه المخلوقات بالبحر وقت اضطراب أمواجه فإنّ ماء الأمواج و إن کان متعددا إلاّ أ نّه کله ماء واحد فی بحر واحد کثرة التموّج فهی واحدة بالحقیقة متعددة بالاعتبار فالمخلوقات کلها عین اللّه سبحانه و هو عینها و التعدد إنّما جاء من هذه العوارض الخارجیة و التشخصات العارضة للمادة.

و قد حکی العلامة الحلی قدس اللّه روحه فی کتاب نهج الحق قال: شاهدت جماعة من الصوفیة فی حضرة مولانا الحسین علیه السلام و قد صلّوا المغرب سوی شخص واحد منهم کان جالسا و لم یصل ثم صلّوا بعد ساعة العشاء سوی ذلک الشخص، فسألت بعضهم عن ترک ذلک الشخص لصلوته فقال: و ما حاجة هذا إلی الصلوة و قد وصل أیجوز أن یجعل بینه و بین اللّه تعالی حاجبا؟ فقلت: لا، فقال: الصلوة حاجب بین العبد و الرب، و فرّعوا علی هذا الأصل جواز أن یکون بعض السالکین منهم أعلی درجة و أفضل مرتبة من مراتب الأنبیاء و الأئمة علیهم السلام و ذلک أن السالک بزعمهم إذا فاق عبادة الأنبیاء فاق درجاتهم.

و قد وقع مثل هذا التجاوز لمراتب الأنبیاء لکثیر من مشایخ الصوفیة بزعمهم، و هذا الفرع مبنی علی ذلک الأصل، و هذا وهم باطل إذ لو استغنی عنها أحد لاستغنی عنها سید المرسلین و اشرف الواصلین و قد کان صلی اللّه علیه و آله یقوم فی الصلوة إلی أن ورمت قدماه، و قد کان أمیرالمؤمنین علیه السلام الذی تنتهی إلیه سلسلة أهل العرفان یصلی کل لیلة ألف رکعة إلی آخر عمره الشریف و کذا شأن جمیع الأولیاء و العارفین کما هو فی التواریخ مسطور و علی الالسنة مشهور. [الأنوار النعمانیة، ج 2، ص 19 _ 193].

ص :188

یحذو حذوهما _ یستدلّون بالأحادیث المرسلة الضعیفة المجهولة التی تکون فاقدة لکثیر من الشروط اللازمة فی جملة کثیرة من مقاصدهم و مطالبهم التی انفردوا بها من بین علماء الشیعة و فقهاء الشریعة؛ و یبنون علیها غالب محدثاتهم و بدعهم(1)، بل ربّما

====

1_ نحو ما أوردها ابن ابی جمهور الاحسائی فی کتابه عوالی اللئالی، منها:

«روی عنه [علی] علیه السلام و قد سئل عن معنی التصوف؟

فقال علیه السلام : التصوف مشتق من الصوف و هو ثلاثة أحرف (ص. و. ف)

فالصاد صبر و صدق و صفا و الواو ود و ودود و وفاء و الفاء فقه و فرد و فناء» [عوالی اللئالی، ج 4، ص 105] و یزید المحقق فی هامش الکتاب: «مع الفحص الشد لم أظفر علیه».

و نحو:

و روی عن النبی صلی الله علیه و آله أ نّه قال: «لما أسری بی إلی السماء و دخلت الجنة رأیت فی وسطها قصرا من یاقوتة حمراء، فاستفتح لی جبرئیل بابه فدخلت القصر فرأیت فیها بیتا من درة بیضاء، فدخلت البیت فرأیت فی وسطه صندوقا من نور مقفل بقفل من نور. فقلت: یا جبرئیل ما هذا الصندوق؟ و ما فیه؟ فقال جبرئیل: یا حبیب اللّه فیه سر لا یعطیه إلاّ لمن یحب، فقلت: افتح لی بابه؟ فقال: أنا عبد مأمور فسئل ربک حتی یأذن فی فتحه، فسألت اللّه، فإذا النداء من قبل اللّه یا جبرئیل افتح له بابه، ففتحه، فرأیت فیه الفقر و المرقعة، فقلت: یا سیدی و مولای ما هذا المرقع و الفقر؟ فنودیت یا محمد هذان اخترتهما لک و لأمتک من الوقت الذی خلقتهما و لا أعطیهما إلاّ لمن أحب، و ما خلقت شیئا أعز منهما، ثم قال علیه السلام : قد اختار اللّه لی الفقر و المرقع، وأ نّهما أعز شیء عنده فلبسها النبی صلی الله علیه و آله و توجه اللّه بها، فلما رجع من المعراج ألبسها علیا علیه السلام بإذن اللّه و أمره، فکان یلبسها و یرقعها بیده رقعة رقعة، حتی قال: واللّه رقعت مدرعتی هذه حتی استحییت من راقعها، و ألبسها بعده لابنه الحسن ثم الحسین علیهماالسلام ثم لبسها أولاد الحسین علیهم السلام ، فلبسها واحد بعد واحد حتی اتصلت بالمهدی علیه السلام فهی معه مع سائر مواریث الأنبیاء علیهم السلام ». و اضاف المحقق أیضاً فی ذیلها:

مع الفحص الشدید و الجهد الجهید و سیر الکتب و الدفاتر فی الأیام و اللیالی و تحمل المشاق الذی لا یتحمل عادة، لم نعثر علی هذا الحدیث و لا علی ما یشابهه فی الکتب المعتمدة عند الأصحاب قدس اللّه أسرارهم. إلاّ ما نقله فی مناقب المرتضوی لمحمد صالح الحسینی الترمذی المتخلص بکشفی، ص 19، فإنه نقله بوجه أبسط، و فیه أن النبی صلی الله علیه و آله بعدما رجع من المعراج عرض الخرقة علی أصحابه فسأله أبابکر و عمر و عثمان فلم یعطهم و أعطاه أمیرالمؤمنین علیه السلام . و إن شئت فلاحظ ترجمة المؤلّف و المؤلّف فی الذریعة، ج 22، ص 334، تحت رقم 7328 و لعله من مخترعات بعض المتصوفین و من سفطاتهم المکذوبة. و إلیک ما قاله العلامة المجلسی طاب اللّه ثراه فی بیان أمثال هذه الأساطیر و الأکذوبات... .

ص :189

یستدلّون بشعر شاعر مجهول الحال.

الفائدة الثانیة:ما یعتبر فی الحاکم الشرعی

(1):

====

1_ لمزید البیان انظر ما أفاده المحقق البحرانی فی «الدرر النجفیة»، ج 1، ص 262، الفائدة الرابعة؛ و الوحید البهبهانی فی «رسالة الاجتهاد و التقلید» (الفوائد الحائریة)، ص 335. الفائدة السادسة و الثلاثون.

ص :190

یعتبر فی الحاکم الشرعی الذی یجوز تقلیده و ینفذ حکمه _ علی البیان الإجمالی _ اُمور:

الأوّل: کونه مجتهداً مطلقاً.

الثانی: کونه إمامیّاً إثنی عشریّاً.

الثالث: کونه عادلاً.

الرابع: عدم توغّله فی الدنیا المذمومة.

الخامس: کون منشأ علمه و فتواه الکتاب و السنّة النبویّة و الوصویة(1) بمناطیقها و معانیها الالتزامیّة و التضمنیّة؛

ثمّ عنوان المناط القطعیّ و الأولویّة القطعیّة و الإجماع بقسمیه و العقل المستقیم القطعی؛

و أن یکون بعنوان الاجتهاد المعمول بین الأصحاب دون مشرب الأخباری فلاعبرة بالقیاس والاستحسان و الاُولویّة الظنیّة(2)؛ بل و الشهرة أیضاً فی الجملة و ظهور الوفاق و عدم ظهور الخلاف و أمثال ذلک فضلاً عن مثل النوم و عنوان الکشف و الشهود و الرمل و نحوها.

ثمّ بعد ذلک کلّه لابدّ من تحقّق عنوان آخر _ هو کالروح لجسد الاجتهاد _ المعبّر عنه ب«القوّة القدسیّة»(3) و لا تکمل هذه القوّة إلاّ بتحقّق اُمور عشرة:

====

1_ هی السنّة المأخوذة من أئمتنا الأوصیاء المعصومین علیهم السلام و یأتی البیان حوله فی فائدة الثالثة.

2_ الأولویة الظنیة ما یقابل الاُلویة القطعیة؛ بالمزید البیان، انظر: تعلیقه علی معالم الاُصول (السید علی الموسوی القزوینی)، ج 5، ص 368.

3_ للعثور علی الأقوال حول «القوّة القدسیّة»، راجع ما أفاده المحدث البحرانی فی الدرر النجفیة، ج 1، ص 283؛ و الوحید البهبهانی فی الفوائد الحائریة، ص 509 و إلیک نص کلام الأخیر قدس سره : «... أما القوة القدسیة فبجهاد النفس، و السؤال من اللّه تعالی، و التضرّع إلیه، و الإلحاح علیه، و الاستمداد من الأرواح القدسیّة المعصومة، و بعدهم من الفقهاء رضوان اللّه علیهم، و یبالغ فی تعظیمهم و أدبهم و محبّتهم و الرکون إلیهم، فإنّ القلب یهدی إلی القلب فإذا استحکم الروابط بین القلوب أو بین القلب و الأرواح _ الذین هم أحیاء عند ربّهم _ یفتتح أبواب الفیوض و الکمالات، و ینشرح بأنوار المعرفة و العلم، فإنّه نور یقذفه اللّه فی قلب من یشاء.

یا أخی قد حصل التجربة لی، فعلیک بما ذکرت، ثمّ علیک بما ذکرت، و إیّاک من تنفّر قلبک من فقهائنا، و میله عنهم إلی نفسک، فإنّ فیه المحرومیة عن نیل درجة البتّة أصلاً و رأساً، و الوقوع فی وادی التیه و الحیرة و الضلالة و الجهل و الحمق الشدید، کما شاهدت عیاناً باللّه من ذلک».

ص :191

أحدها: عدم کون المجتهد لجوجاً.(1)

ثانیها: عدم کونه مستبداً برأیه.(2)

ثالثها: عدم کونه جدلیاً مفرطاً.(3)

رابعها: عدم کونه غیر مستقرّ الرأی کثیراً غیر واقف علی رأی فی المسائل غالباً.(4)

خامسها: عدم خلطه مبانی اجتهاده بمثل الحکمة والعرفان و غیرهما و عدم اُنس ذهنه بها.(5)

سادسها: عدم مسارعته إلی التأویل.(6)

====

1_ لمزید البیان راجع الفوائد الحائریة، ص 338، الأمر الثالث.

2_ لمزید البیان، انظر نفس المصدر، ص 339، الأمر الرابع.

3_ نفس المصدر، ص 338، الأمر الثانی.

4_ نفس المصدر، ص 340، الأمر الخامس.

5_ نفس المصدر، الأمر سابع؛ و إلیک نص کلام الوحید فی المقام: «أن لایکون مدّة عمره متوغّلا فی الکلام، أو الریاضی، أو النحو، أو غیر ذلک ممّا هو طریقته غیر طریقة الفقه، ثمّ یشرع بعد ذلک فی الفقه، فإنّه یخرّب الفقه بسبب أنس ذهنه بغیر طریقته، و ألف فهمه بطریقة الکلام و أمثاله، کما شاهدنا کثیراً من الماهرین فی العلوم من أصحاب الأذهان الدقیقة السلیمة أ نّهم خرّجوا الفقه من الجهة التی ذکرناها».

6_ نفس المصدر، ص 341، الأمر الثامن.

ص :192

سابعها: عدم التجرّی فی الفتوی سریعاً.(1)

ثامنها: عدم التزامه بشدّة الاحتیاط، بل أمر بین الأمرین.(2)

تاسعها: عدم توغّله و انهماکه فی الدنیا المذمومة.

عاشرها: کون سلیقته مستقیمة و خلوّ طبعه عن الاعوعاج و الانحراف عن فهم المرادات و استنباط الأحکام(3).(4)

الفائدة الثالثة: ما یعتبر فی الحدیث الوصوی

أخص و أقوی دلیل لنا فی الشریعة هو الحدیث الوصوی الذی یکون جمیع رواته عدلاً إمامیّاً ضابطاً، مع کون المعدّل متعدداً من القدماء من أهل الخبرة و إمامیّاً فی کلّ مرتبة، مع حصول الظنّ و سلامة السند عن القطع والإضمار و الإرسال و فیما دون ذلک مراتب بعضها فوق بعض.

أمّا التخصیص بالحدیث فلمخالفة جمع فی حجیّة الکتاب و العقل و الإجماع و بعض فی الأخبار النبویّة أیضاً.

و أمّا سایر القیود فلأنّ القدر المجمع علیه إنّما هو فی صورة اجتماع جمیعها وإن کان الأقوی علی ما حقّق فی محلّه هو حجّیة سائر المراتب الفاقدة بعد الصون عن القطع

====

1_ نفس المصدر، الأمر التاسع.

2_ نفس المصدر، الأمر العاشر.

3_ نفس المصدر، ص 337، الأمر الأوّل.

4_ [و منها: الفطانة و الحذاقة؛ أی:] «... أن لایکون بلیداً لایتفطّن بالمشکلات و الدقائق، و یقبل کلّما یسمع، و یمیل مع کلّ قائل، بل لابدّ فیه من حذاقة و فطنة، یعرف الحقّ من الباطل، و یردّ الفروع إلی الأصول، و یدری فی کلّ فرع یوجد و یبتلی به أنّه من أیّ أصل یؤخذ و یجری مسائل أصول الفقه فی الآیات و الأخبار و غیرهما، و یدری موضع الجریان و قدره و کیفیته»؛ الفوائد الحائریة، ص 340، الأمر السادس.

ص :193

والإرسال و الإضمار فی الجملة من الصحیح عند المشهور(1) والصحّی(2) _ مشددّاً و مخفّفاً _ و الحسن و القوی والموثّق و المعتبر و کالصحیح دون المصحّح و کالمصحّح.

أمّا اعتبار ماسوی الأخیرین فلتحقّق الظنّ المعتبر فی الکلّ.

وأمّا عدم اعتبارهما یعنی تصحیح الغیر و ما فی حکمه من وجود المصحّح فی طریق آخر غیر مصحّح، فلما بیّناه فی بحوثنا الرجالیّة فی وجه الاحتیاج إلی علم الرجال من أنّ الظنّ الحاصل من تصحیح الغیر فی الکتب الفقهیّة؛

إمّا أن یکون قبل الفحص فهو لیس بحجّة إجماعاً، و إمّا یقال بکونه بعد الفحص.

و علیه نقول: أنّ المجتهد بعد ما تفحّص عن حال الراوی فی کتب الرجال فلایخلو من کونه مهملاً، أو مجهولاً _ لُغویّاً أو اصطلاحیّاً _ یرمیه إلی الجهالة، أو ممدوحاً بالمدح القلیل أو الکثیر؛ أو موثّقاً؛ أو ثقة و صحیحاً _ قدمائیاً أو أعمّ منه _ ؛ أو قوّیاً؛ أو ضعیفاً؛ أو مجروحاً.

و علی القتادیر، فإمّا أن یکون فی معرض الشبهة للاشتراک فی الإسم؛ أو الحکم؛ أو المصداق؛ أو لایکون، و علی الثانی: فإمّا أن یکون لما تعرّضوا فیه بمدح أو قدح معارضاً؛ أم لا؛ و علی فرض المعارض فلابدّ من التأمّل والفحص عن کون أیّهما أقوی من الآخر.

و هکذا ینجرّ المطلب إلی الافتقار إلی ملاحظة نوع مقاصد علم الرجال فلاینفکّ تشخیص موضوع رجالیّ علی ما ینبغی عن الاحتیاج إلی علم الرجال، فتأمّل و اغتنم.

الفائدة الرابعة:فائدة فی الامامة

تنبیه و ایقاظ:

فإن قیل ما السرّ و المنشأ الظاهری فی تسلیم الصحابة وانقیاد الامّة لخلافة الأوّل و اعراضهم عن أمیرالموءمنین علیه السلام مع قرب العهد بغدیر الخم و کون أسماعهم مملوّة ممّا سمعوا من النبی فی حقّه علیه السلام ؟

====

1_ المعبّر عنه ب«الصحر»؛ لمزید البیان راجع: معجم مصطلحات الرجال و الدرایة، ص 87.

2_ راجع: نفس المصدر.

ص :194

یقال: إمّا بالحلّ لأ نّهم کانوا علی طوایف خمس:

الأولی: الروءساء و ذو الدواعی و الاقتدار و التمهید من المنافقین الذین لم یسلّموا إلاّ خوفاً و طمعاً منتهزین للفرصة.

الثانیة: من أسلم ضعیف العقیدة تسهیلاً للأمر علی نفسه من دون التفات إلی الدقایق و الحقایق و هؤلاء إنّما کانوا سالکین لمسلک سهل بعید عن المشقة، متجافین عن الحرکة الصعبة القریبة من الجدال.

الثالثة: من أسلم و أیقن الحق لکن عجز عن اظهاره؛ أو أظهر لکن لم یکن لیقاوم الخصم القوی ککبّار الصحابة و الموءمنین حقّاً مثل سلمان و أبیذر و من یحذو حذوهما من المهاجرین و الأنصار و أهالی البوادی کمالک بن نویرة و أضرابه و قد صدر من المخالفین فی حقّهم ما اوجب الکف و التقیة و التسلیم الاجباری.

الرابعة: من اشتبه علیه الأمر واقعاً و هلمّ جرّاً.

الخامسة: و هم الأکثر همج رعاع، اتباع کلّ ناعق و حینئذٍ لم یکن ممکناً فی العادة وقوع الحقّ فی محله أبداً.

و إمّا بالنقض: فبواقعة المشروطة المعدّة لإذهاب کلّ من التوحید و الرسالة و الولایة بعد مضیّ الف و ثلاثمأة و ثلاثین سنة مع کون الملتزمین بها قریبا من خمسمأة کرور من المسلمین و الشیعة و فی الحقیقة هذه الواقعة أوضح الأمر عن الواقعة الاُولی بالحس و الشهود کما لا یخفی و هذا من أعظم الفوائد و نفائس الاُمور و اللّه العالم بحقائقها.

الفائدة الخامسة: عدم الربا بین الوالد و الولد

قد اشتهر بین الأصحاب، بل صار من المسلّمات بین الخواص و العوام أ نّه لا رباء بین

ص :195

الوالد والولد؛(1) و کذلک [لا] یقبل شهادة الولد علی الوالد؛ و کذلک لا رباء بین الزوج و الزوجة.

و تفصیل الفروع المتصوّرة بحیث یفی بتمام الجهات موضوعاً و حکماً هو أنّ منشأ الولادة: إمّا العقد الدائم، أو التمتع، أو ملک الیمین، أو التحلیل، أو الشبهة، أو ولد الزناء.

والشبهة: إمّا حکمیّة، أو موضوعیّة؛ فهذه سبعة؛ و علی التقادیر: إمّا بدون الواسطة، أو معها کالجد و ولد الولد؛ فهذه 14؛ ثمّ الشهادة: أمّا فی الأموال، أو الأعراض، أو الفروج، أو النفوس، أو حقوق اللّه تعالی، فهذه 70؛ ثمّ إمّا فی الضرر العرفی، أو فی الأقلّ منه، فهذه 140؛ ثمّ إمّا فی الوالد، أو فی الوالدة، فهذه 280؛ ثمّ إمّا فی الحیّ، و إمّا فی المیّت، فهذه 560؛ ثمّ إمّا فی الآجل، و إمّا فی العاجل، فهذه 1120؛ ثمّ إمّا فی النسبی، أو فی الرضاعی، فهذه 2240؛ ثمّ إمّا فی الحرّین، و إمّا فی العبدین، أو المختلفین بقسمیه و إذا ضرب 2240 فی هذه الأربعة صارت الفروض 8960؛ ثمّ قد یتعارض الجدّ مع الأب فیکون للأول و علی الثانی أو بالعکس.

و جملة من الفروع تأتی فی الزوج و الزوجة فلابدّ للفقیه من التدبّر التام فی کلّ مقام حتی لا یخلط علیه الکلام.

====

1_ و إلیک نصّ کلام بعضهم:

منهم: إبن زهرة الحلبی فی الغنیة، ص 226: «لا ربا عندنا بین الوالد و ولده... بدلیل إجماع الطائفة»؛ الفاضل فی المختلف، ج 5، ص 79: «لا ربا بین الوالد و ولده... ذهب إلیه علماؤنا»؛

الشهید الثانی فی المسالک ج 3، ص 327: «لا ربا عندنا بین الوالد و ولده هذا هو المشهور بین الأصحاب، بل الإجماع علیه»؛ المحقق السبزاواری فی الکفایة، ج 1، ص 501: «المشهور بین الأصحاب أ نّه لا ربا بین الوالد و ولده»؛ المحقق البحرانی فی الحدائق، ج 19، ص 257: «المشهور فی کلام الأصحاب أ نّه لا ربا بین الوالد و الولد»؛ السیّد الطباطبائی فی الریاض، ج 8، ص 306: «لا یثبت الربا بین الوالد و الولد... بلا خلاف» و الشیخ محمدحسن النجفی فی الجواهر، ج 23، ص 378: «لا ربا بین الوالد إجماعاً محکیاً مستفیضاً، إن لم یکن متواتراً صریحاً و ظاهراً، بل یمکن تحصیله...».

ص :196

الفائدة السادسة: حکم تصرفات وصی بدون اذن ناظر

آیا تصرفات وصی بدون اذن ناظر، صحیح و نافذ است یا خیر؟

جواب من إفاداته أیضا:

الوصیّ و الناظر و المتولّی یتصوّر علی وجوه خمسة:

الأوّل: الاستقلال فی الرأی و التصرّف بکون ما للوصیّ مثلاً مجرّد العمل.

الثانی: التشریک بکون رأی کلّ منهما له دخل فی الاستصواب.

الثالث: أن یکون الرأی للموصی مع اشتراط إذن من الناظر.

الرابع: کذلک مع اشتراط اطّلاع من الناظر حین الإقدام فی العمل.

الخامس: کذلک أیضا مع اشتراط مجرّد حصول الاطّلاع للناظر و لو بعد العمل؛

ففی الأوّل یبطل العمل بدون إذن الناظر،

و کذلک فی الثانی و الثالث علی الأظهر الأقرب،

و أمّا فی الرابع ففیه وجهان،

و الصّحة فی الخامس أوجه.

هذه المسألة مع المسائل الآتیة من إفادات شیخ المشایخ آقا منیرالدین سلّمه اللّه.

الفائدة السابعة: حکم تزویج إمرأة فقدت زوجها

مسئلة: لو غاب زوج و فقد خبره ثمّ جاء نعیه فزوّجت إمرأته و دخل بها، ثم بان الخلاف و جاء الزوج الأوّل و تطلق الزوجة وقضت عدّتها، فهل للثانی أن یتزوّجها ثانیاً أم لا؟

الجواب: این مسئله از مسائل مشکله است من حیث الخلاف و الوفاق والاشتهار

ص :197

و عدمه؛(1) فیظهر من بعض الفقهاء کون التحریم من المسلّمات و عدم تعرض الأصحاب لها لیس إلاّ لوضوح الأمر و کون التحریم مسلّماً.

و توهّم بعض المتأخرین أنّ الحکم ثابت فی العدّة الرجعیّة و عدم تعرضهم لذات البعل کاشف عن حکمهم بعدم التحریم، فالمشهور هو العدم.(2)

و ذکر بعضهم أنّ الظاهر عدم ثبوت الشهرة فی الطرفین.

و تردّد السیّد السند فی المدارک فی المسألة.(3)

والمختار ثبوت الوفاق فی التحریم لجملة من القرائن:

منها: ذکرهم أخبار التحریم مع اعتبارها لکونها صحیحة أو کالصحیح أو من الصحّی أو صحی أو موثقة کخبر زرارة _ الذی هو عمدة المستند فی الباب _ فیمکن دعوی الوفاق علی التحریم.

و استدلال الطرفین بالأولویة فی المطلّقة الرجعیّة و الاقتصار علی القدر المتیقّن و هو المطلّقة الرجعیّة مدفوع بعدم کون أمثال هذه الأولویة من ظاهر الأحکام الشرعیّة حتی علی القول بالظنّ المطلق.

و لهذا ادعی الإجماع بعض مشایخنا علی عدم اعتبارها مطلقاً و جعلها بعض المحققین من القائلین بالظن المطلق من الظنون المقطوع عدم اعتبارها؛ و بأنّ الأصل لایعارض الدلیل.

و الذی یمکن التمسک به للتحریم ما ورد فی الأخبار المتکثّرة.

و بعبارة اُخری: قد اتفق النصّ و الفتوی علی أ نّها بحکم الزوجة فیعلم منه أنّ حکم الزوجة قبلها، کما هو واضح عند من له أدنی قریحة....

====

1_ انظر: نهایة المرام، ج 1، ص 167، و مسالک الافهام، ج 7، ص 338 _ 335.

2_ انظر فی هذا المجال ما أفاده المحقق الفاضل الاصبهانی فی کشف اللثام، ج 7، ص 183.

3_ مدارک الاحکام، ج 7، ص 315؛ و انظر أیضاً نهایة المرام، ج 2، ص 168.

ص :198

و أمّا النصوص فأقواها دلالة و سنداً موثّق زرارة المروی فی الکتب الثلاثة عن أبیجعفر علیه السلام فی «إمرأة فقدت زوجها أو نعی إلیها، فتزوّجت ثمّ قدّم زوجها بعد ذلک فطلّقها، قال: تعتدّ منهما جمیعاً ثلاثة أشهر عدّة واحدة، و لیس للآخر أن یتزوّجها أبداً»(1).(2)

ثمّ موثقة أدیم بن الحر، قال: قال أبو عبداللّه علیه السلام : «التی تتزوّج و لها زوج یفرّق بینهما ثمّ لا یتعاودان أبداً».(3)

و نحوه موّثق آخر.(4)

و لا یعارضها مرفوع أحمد المروی فی الکافی و التهذیب «أنّ الرجل إذا تزوّج المرأة و علم أنّ لها زوجاً فرّق بینهما و لم تحل له أبداً».(5)

و صحیحة عبدالرحمان بن الحجاج عن الصادق علیه السلام : «من تزوّج إمرأة و لها زوج و هو لایعلم فطلّقها الأوّل أو مات عنها، ثمّ علم الآخر، أیراجعها؟ قال: لا، حتّی تنقضی عدّتها».(6)

أمّا المرفوعة ففیه عدم اعتبار اطلاقها، ثمّ من أقسام المرسل، و لیس ممّن لا یروی إلاّ عن ثقة النسبة بینهما و بین ما ذکر بعد ثبوت المفهوم هو الإطلاق و التقیید و من المعلوم تقدّم المقیّد علی المطلق لا طلاق المرفوعة بالنسبة إلی الدخول و عدمه.

====

1_ الکافی، ج 6، ص 150، باب المرأة یبلغها نعی زوجها، ح 1؛ الفقیه، ج 3، ص 548، باب طلاق المفقود، ح 4888 و التهذیب، ج 7، ص 489، باب من الزیادات فی فقه النکاح، ح 171.

2_ انظر فی هذا المجال، الاستبصار، ج 3، ص 190، ح 5.

3_ التهذیب، ج 7، ص 305، باب من یحرم نکاحهنّ بالأسباب دون الأنساب، ح 29.

4_ نفس المصدر، ج 5، ص 329، باب ما یحرم من النکاح من الرضاع و ما لایحرم منه، ح 45.

5_ الکافی، ج 5، ص 429، باب المرأة التی تحرم الرجل فلا تحل له أبدا، ح 11 و التهذیب، ج 7، ص 305، باب من یحرم نکاحهنّ بالأسباب دون الأنساب، ح 28.

6_ التهذیب، ج 7، ص 477، باب الزیادات فی فقه النکاح، ح 123، و الاستبصار، ج 3، ص 188، باب الرجل یتزوج بامرأة ثم علم بعد ما دخل بها أن لها زوجا، ح 1.

ص :199

و قضیة موثق زرارة فی صورة الدخول.

و هکذا یقال فی صحیحة إبن الحجاج.

هذا مضافاً إلی خبر قرب الإسناد الناطق علی التحریم(1).(2)

و لایمکن المناقشة فی سنده بعد تصریح صاحب الکفایة بکون الخبر صحیحاً.(3)

و اعترض بعضهم علیه بأ نّه لا نصّ للحکم بالصحّة لعدم موافقته لواحد من الاصطلاحات من صحّ و صحّی و صحی مخففاً و صحر(4) و کالصحیح و صحیح ناشِ من

====

1_ قرب الاسناد، ص 247، ح 976.

2_ و إلیک نصّ کلام الفاضل الاصفهانی بتمامه فی المقام:

«... ولو تزوّج بذات بعل ففی إلحاقه بالمعتدة أی بالتزوج بها إشکال ینشأ من عدم التنصیص علیه من الأصحاب والأخبار، إلاّ فی أخبار غیر صحیحة کموثق أدیم بن الحر قال: قال أبوعبداللّه علیه السلام : التی تتزوج ولها زوج یفرق بینهما ثمّ لایتعاودان أبدا؛ مع أن الأصل الإباحة.

وعن عبد الرحمان بن الحجاج عن الصادق علیه السلام من تزوّج امرأة ولها زوج و هو لایعلم فطلقها الأول أو مات عنها ثم علم الآخر أیراجعها؟ قال: لا، حتی تنقضی عدّتها؛ و من أولویة التحریم لأنّ علاقة الزوجیّة أقوی من العدة.

و فی استلزامه لأولویة التحریم منع، و لا فرق بین ما إذا دخل أو لم یدخل، فإنّ الدخول هنا لیس من الزنا بذات البعل، فإن الفرض أ نّه تزوج بها، و الظاهر حینئذٍ أن الدخول لشبهة الحلیة.

ولو عمل بالأخبار الواردة بالتحریم هنا أمکن الحکم بالتحریم مطلقاً، مع الجهل و العلم، و مع الدخول و بدونه، لإطلاقها»؛ کشف اللثام، ج 7، ص 183.

3_ صرّح المحقّق السبزواری بها فی کتابیه الذخیرة و الکفایة و نکتفی فی المقام بذکر الموردین:

الف: ذخیرة المعاد، ص 154: «... و ما رواه الثقة الصدوق عبداللّه بن جعفر الحمیری فی کتاب قرب الإسناد فی الصحیح عن...»

ب: کفایة الأحکام، ج 2، ص 85: «... و روی عبداللّه بن جعفر فی قرب الإسناد عن مسعدة بن زیاد فی الصحیح...».

4_ و إلیک نصّ کلام المحقّق الرجالی ابی المعالی الکلباسی فی الرسائل الرجالیة فی المقام بتمامه:

«... و قد حکی المحقّق الشیخ محمّد فی بعض تعلیقات التهذیب عن والده صاحب المعالم: أ نّه ادّعی العلم باعتماد النجاشی علی شاهدین.

و المقصود ب "الصحی" هو الصحیح عندی، کما أنّ المقصود ب "الصحر" هو الصحیح عند المشهور، و الأمر من باب الرمز و الإشارة، و کما أ نّه جعل صورة النون إشارةً إلی الحسن.

و یمکن أن یکون "الصحی" إشارةً إلی صحیحی، و "الصحر" إشارة إلی صحیح المشهور.

و ربما جعل السیّد السند النجفی "الصحی" إشارةً إلی صحیحی، و "الصحر" إشارة إلی الصحیح عند المشهور، و لا دلیل علیه، بل هو بعید.

والصَحی: بفتح الصاد و تخفیف الیاء، لا کسر الصاد و تشدید الیاء کما فی الصِحّ علی ما اصطلح السیّد الداماد فیما کان بعضُ سنده بعضَ أصحاب الإجماع لو لم یکن ذلک البعض أو بعض ما تأخّر عنه من رجال الصحّة، و المقصود به المنسوب إلی الصحّة باعتبار نقل الإجماع.

و قد اشتبه الحال علی السیّد الداماد فی [الرواشح السماویة، ص 18 ] حیث حَکَم بأنّ ما یقال: "الصحر" و یراد به النسبة إلی المتکلّم علی معنی الصحیح عندی لا یستقیم علی قواعد العربیة؛ إذ لاتسقط تاء الصحّة إلاّ عند الیاء المشدّدة التی هی للنسبة إلیها.

و أمّا الیاء المخفّفة التی هی للنسبة إلی المتکلّم فلا یصحّ معها إسقاط تاء الکلمة، کسلامتی، و کتابتی، و صنعتی، و صحبتی؛ لأنّ "الصحی" فی کلام صاحب المعالم بفتح الصاد و هو من باب الرمز و الإشارة، و المقصود به الصحیح عندی کما سمعت، قبال "الصحر" المقصود به الرمز و الإشارة، و الغرض الصحّة المضافة إلی یاء المتکلّم، و لیس "الصحی" فی کلامه بکسر الصاد و تشدید الیاء کما زعمه السیّد الداماد حتّی یرد ما أورد به»؛ الرسائل الرجالیة، لأبی المعالی الکلباسی، ج 3، ص 515 _ 516.

ص :200

عدم المهارة فی فن الرجال لأنّ عبداللّه بن جعفر الحمیری ثقة جلیل القدر عظیم الشأن و هم من أعاظم مشایخ الإجازة، و هو یروی عن عبداللّه بن الحسن و هو و إن کان مهملاً فی الرجال إلاّ أنّ الظاهر أ نّه من مشایخ الإجازة کما صرّح به جدّی المحقق القمی و شیخوخة الإجازة من أمارات التوثیق.(1)

====

1_ و إلیک نصّ کلام المحقق القمی قدس سره فی المقام: «... ابن عبدوس من مشایخ الإجازة، و قال فی المسالک: إنّه شیخ إبن بابویه، و هو فی قوّة التوثیق، فلا یضر إهماله و جهالته...»؛ غنائم الأیام، ج 5، ص 398.

ص :201

و فرّط بعضهم فی دعوی عدم دلالتها علی التوثیق(1) تغمّزه کما أ نّه افرط صاحب المعراج(2) حیث جعلها أعلی من التوثیق(3)،(4) و هو رواه عن علی بن جعفر الثقة الثبت الذی

====

1_ لعلّ منهم الشیخ الحاج محمد ابراهیم الکلباسی و إلیک نصّ کلام ولده المحقق الشیخ أبی المعالی فی الرسائل الرجالیة، ج 4، ص 143:

«... و حکی العلاّمة البهبهانی عن صاحب المعراج أنّ مشایخ الإجازة فی أعلی درجات الوثاقة.

وجنح الوالد الماجد إلی القول بعدم الدلالة علی الوثاقة، بل الدلالة علی الحسن و المدح، و نسبه العلاّمة البهبهانی إلی المشهور؛ حیث جعل المتعارف عَدَّ کونِ الرجل من مشایخ الإجازة من أسباب الحسن، بل حکی عن ظاهر المشهور عدم دلالة شیخوخة الإجازة علی الوثاقة».

2_ «معراج الکمال إلی معرفة الرجال» للشیخ سلیمان الماحوزی البحرانی المتوفی سنة 1121 ق و له أیضاً «البلغة فی الرجال»؛ انظر: الذریعة، ج 3، ص 146، رقم 502.

3_ لا توجد عندنا الکتاب و لکن نقلنا نصّ کلامه عن هامش منتهی المقال، ج 1، ص 86: «... ذکر متأخرو أصحابنا قدس اللّه أرواحهم أنّ مشایخ الإجازات من أصحابنا لایحتاج إلی التنصیص علی عدالتهم و التصریح بوثاقتهم و جلالتهم، قالوا: و ذلک لما استفاض من جلالتهم و عدالتهم و ورعهم زیادة علی ما یعتبر فی العدالة» و لمزید البیان، انظر: الرسائل الرجالیة لأبی المعالی الکلباسی، ج 4، ص 141 _ 145.

4_ و لقد أجاد فیما أفاد المحدّث النوری قدس سره فی هذا المقام و إلیک نصّ کلامه بتمامه:

«... قال السیّد المحقّق الکاظمی فی عدّته: ما کان العلماء و حملة الاخبار لا سوما الأجلاء، و من یتحاشی فی الروایة عن غیر الثقات، فضلاً عن الاستجازة لیطلبوا الإجازة فی روایتها، إلاّ من شیخ الطائفة و فقیهها و محدثها و ثقتها، و من یسکنون إلیه و یعتمدون علیه. و بالجملة فلشیخ الإجازة مقام لیس للراوی، و من هنا قال المحقّق البحرانی، فیما حکی الأستاذ: و إنّ مشایخ الإجازة فی أعلی درجات الوثاقة و الجلالة.

و عن صاحب المعراج: لا ینبغی أن یرتاب فی عدالتهم.

و عن الشهید الثانی: إن مشایخ الإجازة لایحتاجون إلی التنصیص علی تزکیتهم، و لذلک صحّح العلامة و غیره کثیراً من الأخبار، مع وقوع من لم یوثّقه أهل الرجال من مشایخ الإجازة فی السند.. إلی أن قال: و بالجملة فالتعدیل بهذه الطریقة طریقة کثیر من المتأخرین، کما قال صاحب المعراج، انتهی.

و قال المحقق الشیخ محمّد فی شرح الاستبصار: عادة المصنّفین عدم توثیق الشیوخ، أو کونه شیخاً للإجازة یخرجه عن وجوب النظر فی حاله لتصحیح السند، فلایضرّ ضعفه أو جهالته بصحته إذا سلم غیره من رجاله.

و فی منتهی المقال: قال جماعة: إن مشایخ الإجازة لا تضرّ مجهولیتهم، لأنّ أحادیثهم مأخوذة من الأصول المعلومة، و ذکرهم لمجرد اتصال السند أو للتیمن.

و یظهر من بعضهم التفصیل بینهم، فمن کان منهم شیخ إجازة بالنسبة إلی کتاب أو کتب لم یثبت انتسابها إلی موءلّفها من غیر اخباره، فلابدّ من وثاقته عند المجاز له، فإنّ الإجازة کما قیل: إخبار إجمالی بأمور مضبوطة، مأمون علیها من التحریف و الغلط، فیکون ضامناً صحّة ما أجازه، فلا یعتمد علیه إلاّ بعد وثاقته، انتهی»؛ خاتمة المستدرک، ج 3، ص 513 _ 514.

ص :202

قلّ نظیره فی اُولاد الأئمة.

نعم، للسید العلامة الطباطبائی فی حاشیة المصابیح فی مسئلة ماء المطر کلام لا یقتضی ذکره فی الختام،(1) فالمسألة واضحة بحمداللّه.

الفائدة الثامنة: حکم نفوذ أو عدم نفوذ حکم غیر الأهل

... اعتقاد المسلمین نفوذ حکم غیر الأهل أو اعتقادهم عدم نفوذ الأهل إمّا أن یکون بتقصیر منهم أم لا.

و علی الأول: إمّا أن یکونوا غافلین أم لا.

و علی الثانی: إمّا أن یتمکنوا فی هذه الحال من الفحص و السوءال أم لا.

و علی جمیع التقادیر: إمّا أن القاضی عالم بالحال أم لا.

====

1_ اُنظر: مصابیح الأحکام، ج 1، ص 299.

ص :203

لا اشکال و لا خلاف فی أن القضا واجب کفایة إذا علم أن المسلمین اعتقدوا نفوذ حکمه و نفوذ غیره أیضا إذا کان أهلا اولا إلاّ أ نّهم لم یکونوا مقصرین فی الاعتقاد أو کانوا منها لکنهم غافلون أو أ نّهم فی هذه الحال غیر متمکنین و کذا لا اشکال.(1)

====

1_ و إلیک نصّ کلام المحقق النراقی فی المستند، ج 17، ص 11 _ 12، المسألة الرابعة:

« ... إنّ القابل للحکومة و الأهل للقضاء فی البلد أو فی مکان لم یتعسّر الوصول إلیه إمّا واحد باعتقاد ذلک القابل و سائر أهل البلد بعد بذل جهدهم، أو متعدّد.

فعلی الأول: یکون القضاء واجباً عینیّا علی ذلک القابل، و الوجه ظاهر.

و علی الثانی: فإمّا یکون القابل متعدّداً باعتقاد الجمیع، أو لا یکون کذلک.

فعلی الأول: یکون القضاء علی کلّ من المتعدّدین واجباً کفائیّاً، و وجهه أیضاً ظاهر.

و علی الثانی: فإمّا یکون الأهل- باعتقاد واحد ممّن له الأهلیّة _ متعدّداً، دون اعتقاد الرعیّة، بل هم لا یعتقدون الأهلیّة إلاّ لهذا الشخص.

أو یکون بالعکس، أی لا یعتقد ذلک الأهل أهلیّة غیر نفسه، و الرعیّة یعتقدون أهلیّة غیره أیضاً.

فعلی الأول: فإن علم ذلک الأهل أنّ عدم اعتقاد المعتقدین للغیر لیس مستنداً إلی تقصیرهم فی الفحص، بل هو إمّا منبعث عن الفحص، أو هم قاصرون عن الفحص _ أی غیر متمکّنین من المعرفة، لعدم شیاع و استفاضة مفیدین للعلم لکلّ أحد، و عدم دلیل آخر لهم _ فیکون القضاء علیه واجباً عینیّاً، للانحصار فیه حقیقة، لأ نّه لا یکفی فی الأهل وجوده الواقعی، بل اللاّزم وجوده بحسب علم المکلّف.

و إن علم أنّ عدم اعتقادهم فی الغیر ناشئ عن التقصیر فی الفحص مع تمکّنهم منه، لا یجب علیه عیناً، بل یکون واجباً کفائیّاً علیه.

و علی الثانی: فإن لم یعلم انبعاث اعتقادهم عن تقصیر أو قصور، لایجب علیه أیضاً عیناً، بل یکون کفائیاً، و إن علم ذلک یجب علیه عیناً.

و منه یظهر الحکم فی الصورتین الأخیرتین إذا اختلفت الرعیّة فی اعتقاد الغیر و عدمه، فتکون العینیّة و الکفائیّة لذلک الأهل بالنسبة إلی القضاء لکلّ بعض کما ذکر.

و إن کان هناک أهل للقضاء باعتقاد نفسه دون اعتقاد الرعیّة کلاًّ أو بعضاً، فیعتقدون عدم أهلیّته إمّا علماً أو عدالة، أو لایعتقدون أهلیّته:

فإن علم ذلک الأهل أنّ اعتقادهم العدم أو عدم اعتقادهم منبعث عن الفحص و السعی، لایجب علیه قضاوءهم أصلاً، لأنّ حکمه لیس نافذاً علیهم شرعاً، فلا یترتّب علیه أثر، بل ربّما یحرم علیه لو علم عملهم بحکمه لعدم المبالاة فی الدین، لکونه إعانة علیهم فی تأثیمهم، بل هو لیس أهلاً شرعاً، إذ عرفت أ نّه من کان کذلک باعتقاد المکلّف.

بل و کذلک الحکم إذا لم یعلم ذلک، أو علم انبعاثه عن التقصیر أو القصور، لأ نّهم ما داموا کذلک لا یجب علیهم قبول حکمه، بل لایجوز لهم، فتأمّل».

ص :204

و إمّا کانوا مقصرین فی اعتقاد غیر الأهل مع عدم القیدین فالظاهر أ نّه یصیر واجباً عینیاً، والوجه واضح.

و لا اشکال فی کونه عینیاً و أ نّهم لم یعتقدوا نفوذ غیره مع عدم کونهم أهلاً، أو کانوا أهلاً و لکنهم لم یکونوا مقصرین و لایتمکنون من إزالة الجهل.

أو کانوا مقصرین لکنّهم لیسوا متمکنین فی هذه الحال أو کانوا غافلین بالمرّة.

هذا إذا کان عالماً بالحال، أمّا إذا کان شاکاً فهل الوجوب کفائی أو عینیی، مقتضی الأصل عدم وجوب العینی فیکون کفائیاً، و لا قائل له فی المقام.(1)

و أمّا إذا اعتقد عدم نفوذ حکمه لجهلهم بالحال فالظاهر عدم وجوب القضاء علیه، بل یحرم علیه إذا کان موجباً للتوهین و هتک حرمته.

ثمّ إنّ وجوب القضاء هو فیما إذا کان بعد الترافع و أمّا قبله فلایجب للأصل و عدم الدلیل ... .

و لایجب علیه الفحص أیضاً عن وقوع النزاع للأصل؛ بل لو علم وجود النزاع و لم یترافعوا عنده فلم یجب علیه أیضاً لعدم الدلیل مع الأصل.

نعم لو علم بالظلم والعدوان من أحد المتخاصمین علی الآخر یجب علیه القضاء قطعاً لوجوب النهی عن المنکر.(2)

====

1_ فی المخطوطة وردت: «فظهر من ذلک جمیع صور المسئلة و علیک بالتدبر» و علیه شطب.

2_ و إلیک نصّ کلام المحقق النراقی فی المستند، ج 17، ص 12 _ 13، المسألة الخامسة:

«وجوب القضاء علی من له الأهلیّة _ عیناً أو کفایةً علی التفصیل المتقدّم _ إنّما هو بعد الترافع إلیه، فلا یجب بدونه، للأصل، و عدم الدلیل. فلیس علیه الفحص عن وجود التخالف و التنازع بین الناس، و لا علیه المحاکمة لو علمه و لم یترافع إلیه.

نعم، لو علم وجود النزاع و التشاجر، و علم ظلم أحدهما علی الآخر عدوانا أو جهلا بالمسألة، یجب علیه رفع النزاع بأیّ نحو کان من باب النهی عن المنکر، و کذا لو علم ترتب منکر آخر علی تنازعهم».

ص :205

بقی فرع و هو أ نّه لو اختلف المسلمون فی الاعتقاد، فهل یصیر عینیاً أو کفائیاً؟ الظاهر التفصیل فی کل واحد یعمل بمقتضی ما اعتقده.

و تفصیل الکلام لایناسب وضع الکتاب، فافهم.

الفائدة التاسعة: فی علائم الوضع و الحقیقة

قد اشتهر فی علائم الوضع و الحقیقة التبادر و صحّة السلب و الاطّراد، و قد یزعم الغافل اتّحاد موضع الثلاثة و تطابقها فی الاقتضاء و الأثر و لیس کذلک لأنّ موضع الأوّل: ما إذا کان الشک فی أصل الموضوع له کما هو الغالب.

و موضع الثانی: ما إذا کان الشک فی حدوده و مقداره کما مثّلوا لذلک بالجلاب المسلوب الرایحة.

و موضع الثالث: ما لو کان المستعمل فیه متعدّداً کالجنّة و الجنّ و الجنون و الجنین _ مثلاً _ فالمعنی الذی یطّرد فی الجمیع هو المعنی الحقیقی و هو المستتر و هکذا المستعمل فی معانی متعدّدة التی یجمعها و یطّرد فی جمیعها المعنی الذی هو القطع، فتدبّر.

الفائدة العاشر: منشأ الاشتباه فی حال الراوی فی علم الرجال

ملخّص ما فی علم الرجال أنّ منشأ الاشتباه فی حال الراوی إمّا فقدان النصّ؛ و إمّا إجمال النصّ؛ و إمّا تعارض النصیّن والشبهة إمّا حکمیّة و إمّا موضوعیّة ومصداقیّة؛ فهذا آخر ما أردت ایراده والحمدللّه علی کلّ حال.

ص :206

فهرست منابع

1_ الاستبصار، الشیخ الطوسی، تحقیق: السیّد حسین الموسوی الخرسان، الطبعة الرابعة، نشر: دار الکتب الإسلامیة، طهران، 1363 ش.

2_ أعیان الشیعة، السیّد محسن أمین العاملی، تحقیق: السید حسن أمین، الطبعة الخامسة، دارالتعارف، بیروت، 1420 ق.

3_ الانوار النعمانیة، سید نعمت اللّه جزائری، چاپ اول، نشر: دارالقاری، بیروت، 1429 ق.

4_ الفوائد الرجالیة، أبی المعالی الکلباسی، تحقیق: محمّد حسین درایتی، نشر: دار الحدیث، قم، 1422 ق.

5_ تحریر الأحکام الشرعیة، العلاّمة الحلّی، تحقیق: إبراهیم البهادری، نشر: موءسسة الإمام الصادق علیه السلام ، قم، 1420 ق.

6_ التنقیح الرائع، الفاضل المقداد، تحقیق: عبداللطیف الحسینی، نشر: مکتبة السیّد المرعشی، قم، 1404 ق.

7_ تهذیب الأحکام، الشیخ الطوسی، إعداد: السیّد حسن الموسوی الخرسان، الطبعة الرابعة، نشر: دار الکتب الإسلامیة، طهران، 1365 ش.

8_ جامع المقاصد، المحقّق الثانی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1408 ق.

9_ جواهر الکلام، الشیخ محمّد حسن النجفی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1417 ق.

10_ الحدائق الناضرة، المحدّث البحرانی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1363 ش.

11_ خاتمة المستدرک، المحدّث النوری، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1408 ق.

ص :207

12_ الخلاف، الشیخ الطوسی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1407 ق.

13_ الدرر النجفیة، المحدث البحرانی، نشر: دارالمصطفی لإحیاء التراث، بیروت، 1423 ق.

14_ الدروس الشرعیة فی فقه الإمامیّة، الشهید الأوّل، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1412 ق.

15_ ذخیرة المعاد، المحقّق السبزواری، أفست موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم.

16_ الذریعة، الشیخ آقا بزرک الطهرانی، الطبعة الثالثة، نشر: دار الأضواء، بیروت، 1403 ق.

17_ رسائل الشریف المرتضی، السیّد المرتضی، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی الأشکوری، والسیّد مهدی الرجائی، نشر: دارالقرآن الکریم، قم، 1405 ق.

18_ الرواشح السماویة، المیر الداماد، تحقیق: نعمة اللّه الجلیلی و غلامحسین قیصریه ها، نشر: دار الحدیث، قم، 1422 ق.

19_ ریاض المسائل، السیّد علی الطباطبائی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1418 ق.

20_ طبقات أعلام الشیعة، الشیخ آقا بزرک الطهرانی، تحقیق: علی نقی المنزوی، نشر: جامعة طهران، طهران، 1372 ش.

21_ عوالی اللئالی، لإبن أبی جمهور الأحصائی، تحقیق: مجتبی العراقی، نشر: سیدالشهداء علیه السلام ، قم، 1405 ق.

22_ غنائم الأیّام، المحقّق القمّی، نشر: مکتب الإعلام الإسلامی، قم، 1417 ق.

23_ غنیة النزوع إلی علمی الأصول و الفروع، إبن زهرة الحلبی، تحقیق: الشیخ إبراهیم البهادری، نشر: موءسسة الإمام الصادق علیه السلام ، قم، 1417 ق.

24_ الفقیه (کتاب من لا یحضره الفقیه) الشیخ الصدوق، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، الطبعة الرابعة، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1426 ق.

25_ الفوائد الحائریة، الوحید البهبهانی، نشر: مجمع الفکر الإسلامی، قم، 1415 ق.

ص :208

26_ فهرست هزار و پانصد نسخ خطی، إعداد: رضا الأستادی، نشر: موءسسة إسماعیلیان، قم، 1373 ش.

27_ فیض نجف، رحیم القاسمی، نشر: مجمع الذخائر، قم، 1393 ش.

28_ قرب الإسناد، عبداللّه بن جعفر الحمیری، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1413 ق.

29_ الکافی، ثقة الإسلام الکلینی، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، الطبعة الثامنة، نشر: دار الکتب الإسلامیة، طهران، 1375 ش.

30_ کشف الرموز فی شرح مختصر النافع، الفاضل الآبی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1408 ق.

31_ کشف اللثام، الفاضل الهندی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1416 ق.

32_ کفایة الأحکام، المحقّق السبزواری، تحقیق: الشیخ مرتضی الواعظی، نشر: موءسسة النشر الإسلامی، قم، 1423 ق.

33_ گزیده دانشوران و رجال اصفهان، سید محمدعلی مبارکه ای، تحقیق: رحیم قاسمی، نشر: مؤسسه شیعه، قم، 1393 ش.

34_ المختصرالنافع فی فقه الإمامیّة، المحقّق الحلّی، الطبعة الثالثة، نشر: موءسسة البعثة، طهران، 1410 ق.

35_ مختلف الشیعة، العلاّمة الحلّی، الطبعة الثانیة، نشر: مکتب الإعلام الإسلامی، قم، 1423 ق.

36_ مدارک الأحکام، السیّد محمّد العاملی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1410 ق.

37_ مسالک الأفهام، الشهید الثانی، الطبعة الثانیة، نشر: موءسسة المعارف الإسلامیة، قم، 1421 ق.

38_ مستند الشیعة، الفاضل النراقی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، مشهد، 1415 ق.

39_ مصابیح الأحکام، العلاّمة بحرالعلوم النجفی، تحقیق: السیّد مهدی الطباطبائی و فخرالدین الصانعی، نشر: فقه الثقلین، قم، 1427 ق.

ص :209

40_ معجم مصطلحات الرجال و الدرایة، محمدرضا جدیدی نژاد، نشر: دارالحدیث، قم، 1424 ق.

41_ منتهی المقال فی أحوال الرجال، أبی علی الحائری، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1416 ق.

42_ موسوعة إبن إدریس الحلی، محمد بن ادریس الحلی، تحقیق: السید محمد مهدی الخرسان، نشر: دلیل ما، النجف الأشرف، 1429 ق.

43_ نهایة المرام، السیّد محمّد العاملی، نشر: موءسسة آل البیت علیهم السلام ، قم، 1410 ق.

ص :210

ش__رح لس_ان المی_زان

اشاره

مؤلف: بهاءالدّین محمّد حسینی مختاری نائینی

محقق: سید محمدحسن (پیمان) طباطبایی

بسم اللّه الرحمن الرحیم

مقدمه محقق

اشاره

بی شک احیاء و بررسی آثار علمی پیشینیان از اهم فرائض اهل علم در این دوران بشمار می رود که شناخت هرچه عمیق تر تاریخ علوم و تبیین نقش عالمان مسلمان در پیشرفت دانش بشر(1)، احیاء هویت علمی و فرهنگی جامعه اسلامی، دستیابی به نکات

====

1_ متأسفانه غفلت تاریخی ما از تاریخ و بخصوص تاریخ علوم، خسارت ها و آثار زیانباری به دنبال داشته که شاید جبران آنها سالیان درازی بطول انجامد تا آنجا که امروزه حتی برای اطلاع از پیشینه علوم اسلامی نیز تا حدّ زیادی محتاج تحقیقات بیگانگان هستیم و مجبوریم چهره درخشان علم و تمدن اسلامی را در آینه های بعضا مکدّر و مقعّر آثار مستشرقین به نظاره بنشینیم.

در عصر ما متفکر شهید استاد مطهری رحمه الله از اولین کسانی بود که به خوبی به اهمیت این مطلب وقوف یافته و در جای جای آثار خویش بر ضرورت پرداختن به آن تأکید فرمود. ایشان دو وظیفه اول از وظایف اصلی حوزه های علمیه را چنین برشمردند:

«الف _ احیای علومی که هم اکنون جزء علوم اسلامی محسوب می شوند از تفسیر و حدیث... و منطق اسلامی، با توجه به سیر تحولی و تاریخی آنها و مشخص ساختن نقش شخصیت هائی که در پیشبرد این علوم مؤثر بوده اند، یعنی علاوه بر اینکه خود این علوم مشمول احیاء و اصلاح و پیرایش قرار می گیرند، تاریخ تحوّل این علوم نیز دقیقا مشخص می شود.

ب _ حفظ و نگهداری مواریث فرهنگی اسلامی، اعم از علمی و حتی از طریق فهرست کردن و گردآوری در حد امکان». [مجموعه آثار، ج 24، ص 282]

خوشبختانه در سالیان اخیر حرکات پربرکاتی صورت گرفته، ولی جای شک نیست که هنوز تا نقطه مطلوب راهی بس طولانی در پیش است.

ص :211

و ظرائف ناب و ارزشمندی که گذشتگان از سر موشکافی های فوق طاقت امروزیان (!) دریافته بودند، زدودن غبار زمان از چهره درخشان علمای سلف، تجلیل و قدردانی از آنها و... نمونه هایی از برکات مترتب بر آن می باشد.

سیر تطور و تکامل دانش منطق از نگارش ارغنون تا هم آغوشی منطق با ریاضیات را نیز داستانی دلکش است که شوق شنیدن آن ما را به بازخوانی آثار به جای مانده از حکمای سلف فرامی خواند و صد البته که در این میان میراث گرانبهای عالمان مسلمان برای ما جذابیتی ویژه خواهد داشت.

«محیی الاذهان فی شرح لسان المیزان» هم یکی از این هزاران است که هم اکنون متن مصحّح بخش اول آن پیشکش ارباب حکمت و معرفت می گردد.

شوق وافر برای ورود به عرصه احیاء تراث، و تشجیع و تشویق های دوستان تراثی سبب شد که این حقیر علی رغم قلّت بضاعت و عدم اهلیت کافی، متوکلانه و مفوضانه پای در این میدان مردافکن نهاده و چشم امید به خطاپوشی و دستگیری اساتید و فضلای کرام بدوزم. امید که در سایه لطف و عنایت حضرت حق و راهنمائی های خوانندگان عزیز توفیق ادامه مسیر، چنانکه مرضیّ حضرت اوست نصیب گردد.

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

«انّه ولیّ التوفیق»

اصفهان _ بهمن 1392

سید محمّدحسن (پیمان) طباطبائی

ص :212

معرفی مؤلف

در باب معرفی شخصیت و آثار مؤلف، گذشته از مطالبی که به مناسبت، در کتب تراجم و فهرست مطرح گردیده، تاکنون آثار اندکی به نگارش درآمده(1)، بطوریکه شخصیت این دانشمند بزرگ در عصر ما ناشناخته مانده و از این رو بجاست که در ابتداء مروری کوتاه بر احوال ایشان داشته باشیم:

نام و نسب

امیر سید بهاءالدّین محمّد بن محمّدباقر حسینی اعرجی عبیدلی مختاری سبزواری نائینی اصفهانی از اعاظم علمای سده دوازدهم هجری می باشد. نسب شریفش با 30 واسطه به حضرت امام زین العابدین علیه السلام منتهی می گردد.(2)

====

1_ از جمله:

الف _ زندگینامه خودنوشت ایشان (در نهایت اختصار) که در ادامه خواهد آمد.

ب _ توضیحاتی که استاد سید احمد روضاتی در مقدمه کتاب «زواهر الجواهر» آورده اند.

ج _ «کتابشناسی مختاری نائینی» که به همت جناب حجت الاسلام محمدجواد نورمحمدی در دفتر هفتم مجموعه میراث حوزه اصفهان به چاپ رسیده.

د_ مقاله «بهاءالدین محمد مختاری؛ نخستین مترجم لهوف» از دکتر جلیل تجلیل و حسین بخشی که در شماره 183 فصلنامه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران منتشر شده.

2_ نسب نامه ایشان بنابر آنچه در مقدمه زواهر الجواهر به نقل از مکارم الآثار آمده بدین شرح می باشد:

السید بهاءالدین محمد، بن السید محمدباقر، بن السید محمد، بن السید عبدالرضا، بن السید أبی الفتح محمد، بن السید مهدی، بن السید تاج الدین علی، بن السید میر شمس الدین علی، بن السید ناصرالدین أحمد، بن السید شرف الدین محمد، بن السید شمس الدین أبی القاسم علی، بن السید عمیدالدین عبدالمطلب، بن السید جلال الدین أبی نصر إبراهیم، بن السید عمیدالدین عبدالمطلب، بن السید شمس الدین علی، بن السید تاج الدین أبی الحسن علی، بن السید شمس الدین أبی القاسم علی، بن السید عمیدالدین أبی جعفر، بن السید عزّالدین أبی عدنان، بن السید أبی الفضائل عبداللّه، بن السید أبی علی عمر المختار، بن السید أبی العلاء مسلم الأحول، بن السید أبی علی محمد أمیر الحاج، بن السید محمد الأشتر، بن السید عبیداللّه الثالث، بن السید أبی الحسین علی، بن السید أبی علی عبیداللّه الثانی، بن السید أبی الحسن علی الزوج الصالح، بن السید أبی علی عبیداللّه الأعرج، بن السید أبی عبداللّه حسین الأصغر، بن الإمام زین العابدین علی علیه السلام .

البته اختلافاتی بین این نسب نامه با آنچه که در «فهرس التراث» و «حیاة المدرس» آمده وجود دارد که بررسی بیشتر در این باره را به اهلش واگذار می نمائیم.

ص :213

آباء و اجداد ایشان _ که به خاطر انتساب به جناب «ابوعلی عمر مختار» به «مختاری» و «بنی مختار» شهرت یافته اند _ عمدتا از بزرگان سادات و علمای روزگار خود بوده اند. برخی از ایشان از اصحاب ائمه علیهم السلام و برخی دارای عناوین و مسئولیت های مهم اجتماعی چون نقابت و امارة الحاج و... بوده اند. نفوذ و برجستگی اجتماعی آنان در برخی از دوران ها سبب می شد که جملاتی چون «السماء للملک الجبّار و الأرض لبنی المختار» و «السماء للّه و الأرض لبنی عبیداللّه» بر سر زبانها بیفتد.(1)

====

1_ «و بنو مختار کانوا نقباء العراق و کان لهم جاه عظیم و ملک واسع، حتّی کان یقال: السماء للّه و الأرض لبنی المختار» [اعیان الشیعه، ج 2، ص 205]

و قیل:

فانتم یا بنی مختار فینا بناة المجد و الشرف الهجان

[اعیان الشیعه، ج 7، ص 367]

و فی مجالس المؤمنین: «بنو المختار مختارون من خیار ذریة الرسول صلی الله علیه و آله ...». [اعیان الشیعه، ج 3، ص 613 ]

صاحب اعیان الشیعه در شرح حال سید شمس الدین علی نقل می کند:

«جاء فی زمان السلاطین الکورکانیة من بلاد العرب بخیله و حشمه و خدمه إلی خراسان و أقام بسبزوار و ملک قری و ضیاعا و غیرها و رغّب اتباعه فی الزراعة و العمارة و حصلت له مبالغ کثیرة من حاصل أملاکه.

و فی «حبیب السیر» أ نّه لم یجیء فی زمان من الأزمنة من الحجاز و عراق العرب سیّد مثل شمس الدین علی فی علوّ اللسان و الثروة و کثرة الخدم و الحشم و الکلام المشهور: (السماء للّه و الأرض لبنی المختار) شاهد عدل علی ذلک و صار مقرّبا عند السلاطین و أُعطی له منصب نقیب ممالک ایران و ولایات خراسان و فی زمان ظهور الدولة الصفویة تقدم أولاده عندهم و نالوا درجة رفیعه...». [اعیان الشیعه، ج 8، ص 246].

ص :214

از باب نمونه به برخی از آنان اشاره می نمائیم:

_ جناب ابوعلی عبیداللّه اعرج: سر سلسله سادات اعرجی که از کبار اصحاب امام صادق علیه السلام بوده است.

_ جناب ابوعلی الزوج الصالح: از اصحاب امام کاظم و امام رضا علیهماالسلام .

_ جناب ابوعلی عبیداللّه الثانی: از اعاظم محدّثین کوفه.

_ جناب محمد اشتر: از چهره های مشهور عصر خود، امیر الحاج و نقیب کوفه و مورد مدح شاعر معروف ابوطیب متنبّی.(1)

====

1_ متنبّی در جوانی قصیده دالیه خود را در مدح ایشان سروده که با این بیت آغاز می شود:

أهلا بدار سباک أغیدها أبعد ما بان عنک خرّدها

و از ابیات آنست:

یا لیت بی ضربة أتیح لها کما أتیحت له محمّدها

أثّر فیها و فی الحدید و ما أثّر فی وجهه مهنّدها

[شرح دیوان المتنبّی، ج 2، ص 140؛ جواهر الآداب و ذخایر الشعراء و الکتّاب، ج 2، ص 955؛ خزانة الأدب و لب لباب لسان العرب، ج 6، ص 155؛ اعیان الشیعه، ج 2، ص 516 و ج 9، ص 398].

ص :215

_ جناب ابوعلی مختار: سرسلسله سادات مختاری، امیرالحاج و نقیب نجف اشرف (کوفه) و از بزرگان و اشراف عصر خود.

_ جناب شمس الدین ابوالقاسم علی: مدتی نقیب نجف اشرف بوده و سپس به خراسان رفته و در سبزوار سکنی می گزیند، در اندک مدتی مورد توجه قرار گرفته و نقیب النقباء ممالیک عراق و خراسان می گردد. وی آخرین نقیب خلفای عباسی بوده است.

شایان ذکر است نسّابه معروف سراج الدین محمدقاسم مختار نیز از همین خاندان بوده، همچنین عموی بهاءالدین _ سید روح الامین _ و عموزادگانش نیز از علما و افاضل مشهور عصر خویش بوده اند. بی تردید نشو و نمای بهاءالدین در چنین خاندانی به علاوه نبوغ و پشتکار ذاتی، از اسباب پیشرفت و موفقیت وی بوده است.

ظاهرا برخی از اعقاب این اسره جلیله تا عصر ما از سادات ساکن در محله ترواسکان (تل واژگان) اصفهان می باشند.(1)

سیر علمی و اساتید

اشاره

وی در حدود سال 1080 ق در اصفهان دیده به جهان گشود. در حدود 2 سالگی _ نیمه محرم الحرام 1082 ق _ پدر خویش را از دست داده و در کودکی _ احتمالا _ تحت نظارت و سرپرستی عموی خود سید روح الأمین شروع به تحصیل مقدمات علوم می نماید.

در نوجوانی _ ظاهرا حدود 14 سالگی _ به حلقه درس علامه مجلسی رحمه الله مشرّف شده و احیانا در همان دوران به محضر درس بزرگانی چون فاضل هندی رحمه الله بار یافته است. از اساتید وی جز 4 نفر دقیقا برای ما شناخته شده نیستند:

====

1_ زواهر الجواهر، ص 26.

ص :216

1_ امیر سید روح الأمین مختاری نائینی رحمه الله

:

از افاضل علمای قرن 11 و 12 و صاحب تألیفاتی چون تأویل الآیات و تحفه سلیمانی.(1)

ایشان از علمای مشهور زمان خود و از ائمه جماعت مسجد جامع عباسی اصفهان بوده است. صاحب ریاض رحمه الله راجع به او چنین می گوید: «الأمیر روح الأمین النائینی صالح معاصر واعظ کان من أئمه الجماعة بمسجد الجامع العباسی بإصبهان».(2)

در تراجم الرجال آمده: «.. و نقول: عالم فاضل ذو اطلاع واسع بالفلسفة و الکلام، من أعلام القرن الحادی عشر و النصف الأول من القرن الثانی عشر له تحفة سلیمانی».(3)

بهاءالدین ایشان را از مشایخ قرائت خود دانسته و از وی اینچنین یاد می کند:

«.. عمّی السید السند و الفاضل الکامل الأمجد روح الأمین الحسینی النائینی قدس اللّه نفسه الزکیة و طیّب تربته الزکیّة...».(4)

با توجه به قرابت خانوادگی او با بهاءالدین، می توان مدعی شد که ایشان نقش مهمی در رشد و شکل گیری شخصیت علمی سید بهاءالدین داشته است.

سید مرتضی بن روح الأمین مختاری نائینی صاحب حاشیه بر «روایع الکلم» _ از آثار حکمی ملا عبدالرزاق لاهیجی رحمه الله _ از فرزندان ایشان بوده و سید ناصرالدین احمد آتی الذکر نیز نوه ایشان می باشد.

2_ علامه بزرگوار و محدّث خبیر ملا محمدباقر مجلسی اعلی اللّه مقامه الشریف

:

سید بهاءالدین مدتی نسبتا طولانی _ حدود 10 سال _ به خوشه چینی از خرمن علم

====

1_ الذریعه، ج 13، ص 132 و ج 3، ص 303.

2_ ریاض العلما، ج 2، ص 317؛ اعیان الشیعه، ج 7، ص 37.

3_ تراجم الرجال، ج 1، ص 217، ش 383؛ مستدرکات اعیان الشیعه، ج 6، ص 173.

4_ زندگینامه خودنوشت.

ص :217

و معرفت علامه مجلسی در حوزه تفسیر، حدیث و فقه پرداخت و در ماه رجب سال 1104 ق موفق به دریافت اجازه روایت از ایشان گردید.

در این اجازه نامه علامه بعد از ستودن شخصیت علمی _ معنوی بهاءالدین، اجازه روایت کلیه آثار خود و پدر بزرگوارشان و همچنین جمیع کتب اصحاب در تمامی فنونی که مدخلیتی در تحصیل علوم دینی دارند را به وی اعطا نموده است.

این اجازه نامه به درخواست بهاءالدین _ طی نامه ای ادیبانه و با خطّی خوش _ به پیوست نسخه ای از کتاب «مرآة العقول» که توسط خود بهاءالدین استنساخ شده بود، به خط و مهر شریف علامه مجلسی ثبت شده است.(1)

3_ فقیه و حکیم عظیم الشأن و نابغه دوران جناب فاضل اصفهانی _ مشهور به فاضل هندی _ أعلی اللّه مقامه الشریف

گرچه بهاءالدین در زندگی نامه خود به شاگردی نزد فاضل اشاره ای نکرده، اما با توجه به جایگاه علمی و اجتماعی فاضل هندی بسیار بعید می نماید که از محضر ایشان استفاده ننموده باشد.(2) چنانکه بهاءالدین در آثار خویش از ایشان با عنوان «شیخنا» یاد نموده است.(3)

آنچه مسلّم است اینکه بهاءالدین در روز عید غدیر سال 1109 ق در محضر فاضل

====

1_ مرحوم علامه آغا بزرگ طهرانی می گوید این اجازه نامه را در کتابخانه مرحوم آیة اللّه سید محمدکاظم یزدی دیده است. [الذریعه، ج 1، ص 149].

علامه در این اجازه نامه توفیق عروج به بالاترین مدارج کمال در علم و عمل را از درگاه باری تعالی برای بهاءالدین درخواست نموده.

2_ استاد روضاتی، فاضل را استاد بهاءالدین در فقه و اصول، و از مشایخ وی در قرائت دانسته و به تصریح مختاری به این مطلب در رساله «القول الفصل» اشاره نموده است. [زواهر الجواهر، ص 21].

3_ بعنوان نمونه در رساله ید آمده: «قال شیخنا المحقّق العلاّمه أدام اللّه أیّامه...». [میراث، ج 9، ص 253].

ص :218

هندی بخش هایی از کتب اربعه روایی شیعه را قرائت نموده و فردای آن روز یعنی 19 ذی الحجه 1109 ق مفتخر به دریافت اجازه روایت از ایشان گردیده است.(1)

4_ شیخ حرّ عاملی اعلی اللّه مقامه الشریف

:

تراجم نگاران، شیخ حرّ عاملی را از مشایخ روایت بهاءالدین شمرده و در مواضع گوناگون بدین امر تصریح نموده اند(2)،(3) ولی تتلمذ علمی بهاءالدین نزد ایشان به جدّ محلّ تردید است، بلکه قرائن به خلاف آن شهادت می دهند.(4)

====

1_ این اجازه نیز در همان نسخه مذکور از مرآة العقول به خط و خاتم شریف فاضل اصفهانی ثبت گردیده. متن این دو اجازه نامه در ضمن شرح حال خودنوشت بهاءالدین در صفحات بعدی خواهد آمد.

2_ ظاهرا صاحب الذریعه این اجازه نامه را هم به خط مجیز رؤیت نموده. [الذریعه، ج 2، ص 344].

3_ بهاءالدین در برخی مواضع _ من جمله: رساله ید، ص 281 از دفتر 9 میراث _ از شیخ حرّ عاملی به «شیخ شیوخنا» تعبیر فرموده که اگر ظاهرش را منافی با نسبت مذکور بدانیم، وجه الجمع آنست که تاریخ اعطاء این اجازه را حداقل متأخر از سال 1117 ه_ _ تاریخ اتمام نگارش رساله ید _ بدانیم؛ فتأمّل.

بعلاوه بسیار بعید است که این اجازه تا زمان نگارش زندگی نامه خودنوشت وی صادر شده باشد، چون علی رغم منزلت والای شیخ حرّ خصوصا در علم حدیث، مؤلف هیچ اشاره ای به اجازه روایت خود از ایشان ننموده است _ درحالیکه اجازه علامه مجلسی و فاضل هندی را بطور کامل نقل نموده _ و از طرفی در این زندگینامه به اسامی عمده تألیفات خود اشاره نموده که نگارش برخی از آنها در سالهای آخر حیات مؤلف صورت گرفته، و قول به فصلِ بعید بین دوره تتلمذ وی نزد شیخ حرّ و دوره صدور اجازه در غایت بعد می نماید!

4_ بخاطر داشته باشیم که از طرفی حوزه درسی جناب شیخ حرّ در مشهد مقدس برقرار بوده و از طرف دیگر قرائن حاکی از آنست که سیر علمی بهاءالدین بطور کامل در اصفهان صورت گرفته و این گرچه با اعطاء اجازه روایت منافاتی ندارد، ولی احتمال قرائت و شاگردی بهاءالدین نزد جناب شیخ حرّ را تضعیف می نماید. به هر حال اظهار نظر قطعی در این باب متوقف بر تحقیقات بیشتر در احوال و آثار مختاری می باشد که از حدود این مختصر خارج است و به محل خود موکول.

ص :219

شاگردان، فرزندان و معاصران

شناخت معاصران و کسانی که به نوعی با مؤلف مراوده علمی داشته اند و اطلاع از کیفیت این مراودات می تواند تا حدّ زیادی به شناخت وی کمک نماید. ولی متأسفانه تاکنون اطلاعات ما در این مورد بسیار اندک است، «عسی اللّه أن یحدث بعد ذلک أمراً». ذیلا به برخی از این افراد اشاره می گردد:

1_ عالم بزرگوار جناب «سید علی خان مدنی» که بهاءالدین در سال 1116 ق ایشان را در اصفهان ملاقات کرده و ماجرای تشیّع سیوطی را از ایشان شنیده. وی این مطلب را در حاشیه خود بر «الاشباه و النظایر»، ذکر نموده است.(1)

2_ میر محمدباقر بن حسن بن سلطان العلماء که مختاری کتاب «حدائق المعارف» را برای وی و به اسم او نوشته است.(2)

3_ سید ناصرالدین احمد مختاری نائینی، نوه عموی بهاءالدین _ سید روح الأمین _ که از علمای مشهور عصر خود و صاحب اجازه از فاضل هندی(3) و احتمالا از شاگردان بهاءالدین بوده است.(4)

====

1_ انظر: الروضات، ج 5، ص 66.

2_ الذریعه، ج 6، ص 89.

3_ در این اجازه نامه که حاکی از نهایت عنایت و علاقه استاد به شاگرد و روابط صمیمانه میان آندوست می خوانیم:

«... قرأت علیه شطرا وافیا من الأخبار و سمعها منّی قرائة تحقیق و سماع تدقیق، فوجدته أهلا لذلک بل فوق ذلک، فإنّه و إن لم یکن ولدی فی عالم الأشباح، لکنّه أرشد أولادی بل أکثرهم قدرا و منزلة فی عالم الأرواح، فأجزت له أن یروی.... أجزت له فی إفتاء ما ترجّح فی نظره، لأ نّی وجدته شفاها أهلا لذلک، کاملا فی العلوم التی توقّف الإفتاء علیها، عادلا فی دینه و مروّته بتعدیل العدول لدیّ ثمّ أیقنت بذلک بعد معاشرتی الباطنیة معه فی الخلوات و اطلاعی علی بعض ما وفّقه اللّه له من المصنّفات...». [انظر: کشف اللثام، ج1، ص 21].

4_ اعیان الشیعه، ج 3، ص 111.

ص :220

4_ سید زین العابدین مختاری نائینی، برادر سید ناصرالدین سابق الذکر که نسب نامه بهاءالدین به خط وی در پشت نسخه ای از لوامع النجوم ثبت شده.(1)

5 _ محمد بن محمد مختاری نائینی، فرزند مؤلف و به احتمال قریب به یقین از شاگردان او که برخی از آثار بهاءالدین نیز به خط وی نوشته شده.(2) (از فرزندان مختاری فقط ایشان را می شناسیم).

6_ سید محمد بن ابی الفتح اصفهانی که بهاءالدین کتاب «نهایة البدایه» را به التماس او نوشته و از او به «أخ سدید و صاحب شفیق السیّد الأیّد الفاضل الکامل الربّانی» یاد کرده است.(3)

7_ ابوالهدی (؟)، مختاری کتاب «تقویم المیراث» را به درخواست وی نگاشته.(4)

8 _ مولی محمدعلی جیلی (یا جبلی) تنکابنی، از شاگردان مختاری که از وی دوبار اجازه روایت دریافت کرده، یکی در سال 1113 ق و دیگر 1114 ق.(5)

9_ محمدتقی بن عبدالصمد، از شاگردان مختاری که نسخه ای از «تقویم المیراث» به خط وی موجود است. (در آخر آن مختاری را استاد خود معرفی نموده است).(6)

10_ شیخ محمد بن احمد بن ابراهیم أبی خمسین، از شاگردان مختاری که نسخه ای از «رساله ید» به خط وی موجود است.(7)

وفات و مدفن

اکثر تراجم نگاران از تاریخ دقیق وفات مختاری نائینی اظهار بی اطلاعی نموده، اجمالا آن را در دهه چهارم قرن 12 و _ احتمالا _ در کشاکش فتنه افغان دانسته اند.

====

1_ الذریعه، ج 4، ص 153؛ اعیان الشیعه، ج 7، ص 167.

2_ طبقات اعلام الشیعه، ج 9، ص 701.

3_ تراجم الرجال، ج 1، ص 483، ش 890.

4_ کتابشناسی مختاری نایینی، دفتر هفتم میراث حوزه اصفهان، ص 352.

5_ مقدمه الزواهر، ص 34.

6_ همان.

7_ الذریعه، ج 17، ص 13.

ص :221

آنچه مسلّم است اینکه وفات ایشان بعد از سال 1131 ق _ تاریخ اتمام برخی مؤلفات ایشان _ واقع شده.(1)

لکن در این میان صاحب «هدیة الاحباب» وفات ایشان را در سال 1133 ق دانسته(2) که مستند وی بر ما پوشیده است و نیاز به بررسی بیشتر دارد. به هر حال اگر این سخن را بپذیریم، باید گفت: وفات مؤلف قبل از ورود نیروهای افغان به اصفهان و همچنین 2 یا 4 سال قبل از وفات استاد وی، جناب فاضل هندی بوده است.

و اما محل دفن ایشان به حدس برخی از بزرگان در تخته پولاد اصفهان و در حوالی مقبره استادش فاضل هندی می باشد که آثار آن به احتمال قوی در اثر حوادث ناشی از فتنه افغان از بین رفته است.(3)

همچنین محتمل است که قبر ایشان بیرون از اصفهان باشد، چون به نظر می رسد وی در سالهای آخر دهه سوم قرن 12 _ شاید برای ایمنی از خطر حمله افاغنه _ در حوالی اصفهان سکنی گزیده باشد.(4) واللّه العالم.

لکن اینکه برخی مقبره وی را در روستای شیخ چوپان (شیخ شبان) از حوالی شهرکرد دانسته اند(5)، از اساس باطل می نماید. ظاهرا این اشتباه ناشی از تشابه اسمی

====

1_ روضات الجنات، ج 7، ص 651؛ الذریعه، ج 6، ص 21 و ج 17، ص 78.

2_ و ظاهراً به تبع ایشان: ایضاح المکنون، ج 1، ص 615 و موسوعة طبقات الفقهاء، ج 12، ص 319 و معجم المؤلّفین، ج 11، ص 196.

3_ «... برخی او را از مفقودین دوره افغان شمرده اند». [رجال و مشاهیر اصفهان، ص 522].

4_ در پایان کتاب «العین فی سقی المتبایعین» آمده:

«... و قد فرغ من تسویده... فی دار هجرتی جعفرآباد من مزارع اصفهان حفظها اللّه و سایر بلاد الإیمان من آفات الدوران و حوادث الزمان». [کتابشناسی مختاری، ص 374 از دفتر هفتم میراث].

5_ نک: کتابشناسی مختاری، ص 338، از دفتر هفتم میراث.

ص :222

ایشان با امام زاده مدفون در این روستا، جناب سید بهاءالدین محمد از نوادگان حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام می باشد.

جایگاه علمی

مطمئنا مختاری نائینی را باید از چهره های برجسته علمای شیعه در اواخر دوره صفوی به شمار آورد. تعابیر اساتید وی، همچنین سخن تراجم نگاران در مورد ایشان تا حدّ زیادی گواه بر این مدّعاست. ذیلا به برخی از این تعابیر اشاره می کنیم:

علامه مجلسی رحمه الله : «.. السیّد الأیّد الفاضل الکامل الحسیب النجیب اللبیب الأدیب الأریب الصالح الفالح الرابح التقی الذکی الألمعی اللوذعی، الأمیر بهاءالدین...».(1)

فاضل هندی رحمه الله : «... المولی الفاضل الکامل التقی النقی الذکی الزکی الألمعی الأوحدی، السید السند القرم الهمام، بهاء أعلام علماء الإسلام علم الشامخ و طور المجد الباذخ فلک الفضل و سمائه و نور السودد و ضیائه الأمیر الکبیر بهاء الملّة و الدین محمد بن الأمیر محمدباقر الحسینی النائینی...».(2)

صاحب روضات رحمه الله : «کان من العلماء الأعیان الفقهاء الأرکان أدیباً ماهراً و جلیلاً کابراً حکیماً متکلّماً جیّد العباره طیّب الإشارة...».(3)

صاحب نجوم السماء رحمه الله : «.. از فضلای کاملین و علمای محققین بود...».(4)

محقّقِ زواهر الجواهر رحمه الله : «.. إنّه کان عالماً عارفاً سالکاً حکیماً متألّهاً بلغ إلی أعلی درجات العرفان،... هو من أعاظم الفقهاء و المجتهدین و له فی الفقه أنظار دقیقة...».(5)

«.. هو آیة عظمی من آیات العلم و الدین و من ذخائر الدهر و حسنات العالم کلّه و من عباقرة عصره و العلم الهادی لکلّ فضیلة، بلیع فی الفضل، عظیم فی جمیع مزایاه من جمیع النواحی، یحقّ للأمّة جمعاء أن تتباهی بمثله و یخصّ الشیعة الإبتهاج بفضله الباهر...».(6)

====

1_ زندگینامه خودنوشت.

2_ همان.

3_ روضات الجنات، ج 7، ص 121.

4_ نجوم السماء، ص 250.

5- زواهر الجواهر، ص 25.

6_ همان، ص 27.

ص :223

تألیفات

سیری کوتاه و گذرا در آثار و تألیفات مختاری نیز به بهترین وجه می تواند ابعاد شخصیت علمی وی را نشان دهد و مؤیّدی باشد بر سخنان اصحاب تراجم:

«کان من العلماء الأعیان، الفقهاء الأرکان، أدیبا ماهرا و جلیلا کابرا، حکیما متکلما، جیّد العبارة، طیّب الاشارة... له مصنّفات جمّه و مؤلّفات تدلّ علی علوّ الهمّة...».(1)

«.. از اعیان علما، ارکان فقها، اکابر متکلمین و حکما و محدثین و ادبا بوده و تألیفات بسیاری دارد که در اثبات مراتب عالیه علمیه او برهان قاطع و گواهی عادل هستند».(2)

از ایشان بیش از 50 اثر در موضوعات مختلفی چون: منطق، ریاضیات، فلسفه، کلام، اصول، ادبیات، اخلاق، فقه، حدیث و تفسیر و... گزارش شده.(3) در اینجا از باب نمونه به برخی از آثار وی در موضوعات متنوّعه و مختلفه اشاره می گردد:

حاشیه بر أنوارالتنزیل (تفسیر)، حدائق المعارف (کلام)، زواهر الجواهر (اخلاق)، شرح صحیفه سجادیه، الأنوار اللاّمعة (شرح زیارت جامعه کبیره)، شرح و ترجمه لهوف(4) (مقتل)، مصفاة السفاء الاستصفاء الشفاء (فلسفه _ طبیعیات)(5)، لسان المیزان

====

1_ روضات الجنات، ج 7، ص 121.

2_ ریحانة الأدب، ج 1، ص 290.

3_ گزارش نسبتا کاملی از این تألیفات در «کتابشناسی مختاری نائینی» آمده [میراث حوزه اصفهان، دفتر هفتم].

4_ ظاهرا اولین ترجمه لهوف سید بن طاووس به زبان فارسی می باشد که مختاری با ترجمه ادیبانه و ایراد «اخبار مناسبه و اشعار موافقه و حکایات زیادات لایقه و یک مقدمه» بر ارزش آن بطور چشمگیری افزوده است.

[نک: بهاءالدین محمد مختاری اولین مترجم لهوف _ دکتر جلیل تجلیل و حسین بخشی _ مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، ش 183].

5_ گرچه در آشنایی مختاری با فلسفه اولی و نظریات حکما نمی توان تردیدی روا داشت، اما بعید است که بتوان وی را در زمره فلاسفه مسلمان یا شیفتگان حکمت اسلامی _ به معنای خاصش _ به شمار آورد، چنانکه در آثار گزارش شده از وی نیز تاکنون تألیفی در این زمینه یافت نشده _ اثر مذکور نیز مربوط به بخش طبیعیات کتاب شفا می باشد _ . شاید بتوان دیدگاه مختاری در این زمینه را تا حدود زیادی متأثر از نگرش خاص استادش علامه مجلسی رحمه الله و فضای حاکم بر حوزه اصفهان در آن دوره دانست. به هر حال بررسی این مسأله می تواند موضوع پژوهشی مستقل بخصوص در آثار کلامی و منطقی وی قرار گیرد.

ص :224

(منطق)، نظام اللئالی (هیئت و نجوم)، شرح صمدیه، حاشیه بر مطوّل و عروض العروض (علوم ادبی)، المطرّز فی اللغز (معمّا)، شرح خلاصة الحساب (ریاضیات) و حاشیه بر معالم (اصول)، انارة الطروس (فقه)، حاشیه بر احکام القرآن (فقه القرآن) و...

تنوع موضوعات و کثرت این تألیفات نشانگر جامعیت و گستره وسیع معلومات مؤلف و همچنین پشتکار و توانائی وی در امر تألیف می باشد. «... و تألیفاته الجلیلة هی البرهنة الصادقة لعلوّ کعبه فی العلوم کلها معقولها و منقولها...».(1)

در عین حال این تنوع موضوعات و کثرت تألیفات به قوّت قلم و عمق تحقیقات وی خدشه ای وارد ننموده، چنانکه محقق زواهر الجواهر فرموده: «له مؤلّفات کثیرة فی مختلف العلوم، جمع بین التحقیق و الإکثار».(2)

گفتنیست ایشان تألیف را از دوران نوجوانی آغاز نموده است و ظاهرا برخی از این تألیفات مربوط به سنین قبل از بلوغ می باشند. استنساخ های مکرر از این کتب در طی 3 قرن اخیر و وجود نسخه های متعددی از آنها در نقاط مختلف بلاد اسلامی نشانگر اقبال اهل علم به آنها و جایگاه والای مؤلف می باشد.

البته به نظر می رسد که در مجموع، مختاری نائینی را بیشتر باید یک مجتهد نقّاد و مقرّری توانا و خوش ذوق دانست تا یک محقّق مبتکر و صاحب سبک، اکثر آثار وی نیز در قالب شرح و حاشیه بر آثار بزرگان متقدّم است؛ البته این بدان معنا نیست که وی را فاقد نظرات بدیع و تحقیقات مبتکرانه بدانیم، چنانکه خود در برخی موارد به بدیع بودن نظریاتش تصریح نموده است.(3) (والأمر سهل!)

====

1_ زواهر الجواهر، ص 27.

2_ همان.

3_ مثلا راجع به رساله «القول الفصل» می گوید: «... ولی فیها أبحاث شریفة مع المحقق الزاهد الأردبیلی و صاحب المدارک و غیرهما من الأعلام و تحقیقات تفرّدت بها بحمد الملک العلاّم» (زندگینامه).

در این رساله آمده است: «.. فانظر إلی زوایا ألفاظ الخبر و انصف من نفسک یا ذا الخبر، تکن کالقاطع بأنّ ما قلناه هو مراد الإمام علیه السلام ، و لاتنظر إلی تفرّدی بهذا الکلام، فإنّی لم أجد من تنبّه لذلک من علمائنا الأعلام، لکن لم ینقطع طریق فیض العلام و لم یمتنع لمستحقّ الحرمان التوفیق و التوقیف بالإلهام».

ص :225

بهاءالدین نیز مثل بسیاری از علما، گاه تألیف چندین اثر مختلف را در عرض هم در دستور کار خود قرار می داده و به تدریج به پایان می برده _ چنانکه این سبک از صاحب معالم رحمه الله معروف است _ و ظاهرا همین امر باعث شده که برخی از تألیفات ایشان ناقص بماند!

وی آثاری نیز به زبان فارسی دارد از جمله: سه رساله (کبیر، متوسط و صغیر) در ارث و رساله ای موجز در نحو که به «نحو میر» مشهور شده است.

از آثار وی تاکنون موارد ذیل به چاپ رسیده:

1_ «زواهر الجواهر فی نوادر الزواجر» با مقدمه، تصحیح و تعلیقات استاد سید احمد روضاتی، اصفهان، 1338 ش [سلسله المخطوطات، الجزء الثانی، 5].

2_ زندگینامه خودنوشت وی که در خاتمه زواهر الجواهر به چاپ رسیده؛ و ما نیز در ادامه آن را از همان منبع نقل خواهیم نمود.

3_ «شرح حدیث عمران صابی» که به همت آقای علیرضا هزار تصحیح و در جلد ششم مجموعه میراث حدیث شیعه منتشر شده است.

4_ «الأنوار اللامعة لزوّار الجامعة» در شرح زیارت جامعه کبیره، به تصحیح و تعلیق آقای محمدجواد نورمحمدی در میراث حوزه اصفهان، دفتر هشتم.

5 _ «رسالة فی احکام الید»، به تصحیح و تعلیق آقای سید محمود نریمانی در میراث حوزه اصفهان، دفتر نهم.

ص :226

ادبیّت

شاید بتوان گفت اولین چیزی که در مواجهه با آثار مختاری نائینی جلب توجه می کند نثر زیبا، روان و ادیبانه آنهاست که خود حاکی از ذوق هنری و تبحّر فوق العاده وی در علوم ادبی و لغت عرب می باشد. پیشتر دیدیم که علامه مجلسی نیز وی را به «الأدیب الأریب» توصیف نموده است.

گذشته از آثار متعدد پرحجم و محققانه در زمینه ادبیات، سایر آثار وی نیز مشحون از نکات و فوائد ادبی و لغوی می باشد. ضمنا توانائی در موجزنویسی و نگارش شروح مزجی بر آثاری چون صمدیّه شیخ بهائی رحمه الله را نباید از نظر دور داشت!

گفتنی است مهارت ادبی وی منحصر در نثر نبوده، بلکه اشعار به جای مانده از ایشان نیز حاکی از ذوق شعری وی می باشد:

فأنت فیما قد بقی من ذی الحیاة کالذی قد عاد من بعد الوفاة

فاغتنم هذا المعاد للمعاد و انبته له إنّ ما قد فات فات(1)

و

بروحی أفدی حسینا إمامی طریحا جریحا بأیدی اللئام

بولدی أفدی إمام الخیار وحید البراری أسیر الشرار

و ما لی ضنینا بشیء سواکم فما لی و من لی جمیعا فداکم(2)

شاید بتوان نقطه اوج ادبیّت بهاءالدین را در کتاب «زواهر الجواهر و نوادر الزواجر» ملاحظه نمود. خودش درباره آن می گوید: «... و لی رسالة اُخری فی النصائح و المواعظ و الحکم، مسجّعة العبارة، لطیفة الإشارة، قد بلغت من بلاغة العبارات إلی أعلی ما یبلغ إلیه أوساط الناس، مؤلّف عدیم النظیر فی حسن الألفاظ و علوّ المعانی...».(3)

====

1_ تراجم الرجال، ج 2، ص 548. 2_ بهاءالدین محمد مختاری نخستین مترجم لهوف، ص 14.

3_ زندگینامه خودنوشت.

ص :227

وی در این کتاب مواعظ اخلاقی و لطایف عرفانی را در قالب عباراتی موزون و مسجّع و محلّی به انواع آرایه های ادبی، عرضه نموده. در بخش پایانی این کتاب فصلی است با عنوان «مسک الختام لخاتمة الکلام» که با این عبارات آغاز می گردد:

«فی الإنباء عن أنباء الأولیاء و إطراء هؤلاء الأزکیاء هم کمّل المؤمنین و خلّص المتقین، سلاطین العباد و أساطین البلاد، معانی کلمة الإخلاص، حواری کلمة الخواص، أماثل بلا أمثال و أغنیاء بلا أموال، فرشهم تراب و عرشهم أبوتراب... کنوزهم القنوع و غمزهم الخشوع، فکرهم ذکر و ذکرهم بکر، إن قاموا فإلی عبادة الرحمان و إن ناموا فعلی وسادة الإیمان، إن جلسوا ففی مجالس الأذکار و إن لبسوا فمن ملابس الأفکار...»،(1) سپس در ادامه این بخش پس از نقل قسمتی از خطبه متقین حضرت امیر علیه السلام به بازنویسی ادامه خطبه می پردازد(!):

«أما اللیل فصافّون أقدامهم تالین للقرآن، قد یستبشرون به و قد یهیّجون به الأحزان، إذا مرّوا بتخویف أصغوا إلیه بالقلوب و الإدّکار، فاقشعرّت جلودهم و وجلت قلوبهم خوفا من النار، و صدّقوا بذلک فی حقایق إیمانهم حتّی کأ نّهم سمعوا صهیل النار فی آذانهم...».

تتمه

:

ذوق هنری بهاءالدین نه تنها در عبارت پردازی و سرودن اشعار، بلکه در حسن خط و کتابت وی نیز جلوه گر شده. محقّق الزواهر گوید:

«إنّ المؤلّف قد ضمّ إلی فضائله الکثیرة و خصاله الحسنة، حسن الخطّ و جودة الکتابة، و کان یکتب أقسام الخط فی غایة الجودة، فهو کما قال الشاعر:

خطّ حسن جمال مرءٍ إن کان لعالم فأحسن

====

1_ زواهر الجواهر، ص 171.

ص :228

معرفی اثر

اشاره

از مختاری نائینی آثاری چند در علم منطق گزارش شده که عبارتند از:

1_ شرح بر تهذیب المنطق تفتازانی: وی در شرح حال خود به این اثر اشاره نموده که برخلاف زعم برخی فهرست نگاران غیر از «تعدیل المیزان» است. زیرا چنانکه خود می گوید، این کتاب اولین تألیف وی بوده، در حالی که نگارش «تعدیل المیزان» متأخر از «لسان المیزان» و شرح آن می باشد.(1)

2_ حاشیه بر شرح مطالع الأنوار.

3_ حاشیه بر حاشیه میر سید شریف جرجانی بر مطالع الأنوار.

4_ حاشیه بر تحریر القواعد فی شرح الشمسیة.

5 _ لسان المیزان لوزان افکار الأذهان.

6 _ محیی الأذهان فی شرح لسان المیزان.

7_ تعدیل المیزان: این کتاب شرحی است نسبتا مفصّل _ شاید مفصّلترین اثر منطقی او _ بر حاشیه ملاّ عبداللّه بر تهذیب المنطق است و پس از «محیی الأذهان» به نگارش درآمده و به احتمال قوی جزء آخرین تألیفات مختاری نائینی می باشد.(2)

تعدّد این آثار و تألیفات آنها _ خصوصا تاریخ تألیف آنها _ نشان از عنایت ویژه مؤلف به علم منطق دارد و بیانگر آنست که ایشان مدّت قابل توجهی از عمر خویش را صرف تحقیق و تألیف در این زمینه نموده است.

====

1_ بعلاوه، این کتاب _ چنانکه از نامش آشکار است _ شرح بر تهذیب المنطق است و حال آنکه «تعدیل المیزان» شرح بر «حاشیه ملاعبداللّه بر تهذیب المنطق» است.

2_ وی در شرح حال خود به نگارش این اثر اشاره ای ننموده، درحالی که صحّت انتساب آن به بهاءالدین جای تردید نیست، بنابراین باید گفت تألیف آن متأخر از نگارش شرح حال _ که به قرینه آثار نام برده شده در آن، در سالهای پایانی عمر بهاءالدین نوشته شده _ می باشد.

ص :229

اما در این میان، «لسان المیزان» و شرحش از اهمیت ویژه ای برخوردار است، چرا که تنها تألیف مستقل وی در علم منطق و مشتمل بر برخی از تحقیقات عمیق او در این فن می باشد.

«لسان المیزان لوزان أفکار الأذهان»، رساله ایست در نهایت ایجاز _ به سبک تهذیب المنطق تفتازانی _ و مشتمل بر امّهات مباحث منطقی که در اندک مدتی مورد توجه دانشجویان و فضلا قرار گرفته و مؤلف به درخواست برخی از شاگردان خویش به شرح عبارات آن پرداخته است.

این کتاب که ظاهرا بعدها به «محیی الأذهان» نامیده می شود(1)، شرحی است نسبتا مختصر که به سبک مزجی به نگارش درآمده. خود مؤلف از «لسان المیزان» و شرحش چنین یاد می کند:

«... و متن وجیز فی المنطق مشتمل علی تحقیقات و دفع الشکوک و الشبهات، بأوجز عبارة و أملح إشارة، مسمّی ب «لسان المیزان لوزان افکار الأذهان» و قد شرحته شرحاً مختصراً ملامحاً للمتن فی الإیجاز...».

وی در مقدمه «تعدیل المیزان» ضمن تجلیل از «شرح لسان المیزان» آن را مشتمل بر مطالبی عمیق و مباحثی مشکل می شمارد که فهم اکثر طلاب دانشجویان آن دوره(!) از درک آن ها عاجز است:

«... کتابنا الکبیر الموسوم ب «محیی الأذهان فی شرح لسان المیزان» و هو غنیّ عن التمدّح و البیان، کما أنصف به الإنس و الجانّ و رأیت همم أکثر الطلبة العظام فی زماننا هذا، قد قصرت عن إدراک مسائله المعضلة و تحصیل مطالبه المشکلة و تقاعد عقولهم

====

1_ مصنف هم در خود کتاب و هم در فهرست تألیفات خویش _ در زندگینامه _ از این کتاب فقط با عنوان «شرح لسان المیزان» یاد کرده، ولی در «تعدیل المیزان» نام «محیی الاذهان» را بر آن اطلاق نموده است.

ص :230

عن إحراز قصبات السبق فی مضمار تحقیقاته و کلّت أوهامهم عن عویصات لئالیه فی بحور تدقیقه...».

او به تبعیت از شیخ الرئیس در «منطق اشارات»، این کتاب را در دستگاه منطق دو بخشی تنظیم و تدوین نموده است: بخش اول در حوزه تصورات و بخش دوم در حوزه تصدیقات.

در مجموع شاید بتوان گفت بخش اول این کتاب بیشتر مورد اقبال قرار گرفته(1) به طوری که در مواردی فقط از این بخش نسخه برداری شده است.(2)

این کتاب در مجموع در قالب یک مقدمه، دو فنّ و یک خاتمه تنظیم و تدوین شده است که بخش اول کتاب تا پایان فنّ اول را شامل می شود. متأسفانه تاکنون نسخه کاملی از بخش دوم کتاب نیافته ایم و تنها مورد، نسخه کتابخانه آیت اللّه گلپایگانی رحمه الله است که علاوه بر نقصان، در بسیاری موارد خطوط از بین رفته و ناخوانا می باشند.

مقدمه مشتمل بر مباحثی چون تقسیم علم به تصور و تصدیق، حاجت به علم منطق، تعریف و موضوع آن می باشد. در این مقدمه مصنف برخلاف اکثر کتب منطقی _ که بحث خود را از تعریف و تقسیم علم آغاز می کنند _ بحث را از تقسیم مطلقِ اعتقاد آغاز نموده. همچنین در بحث جهل مرکب به طرح و ردّ دیدگاه فاضل استرآبادی رحمه الله می پردازد.(3)

فنّ اول مربوط به بحث معرّف یا تعریف _ حوزه تصورات _ می باشد. وی در این بخش پس از طرح مباحث الفاظ و سپس کلیات خمس و مباحث کلی، به بیان پنج فایده عظیمه پرداخته و در پایان بحث معرّف و اقسام و احکام آن را مطرح می نماید.

====

1_ بطور کلی به نظر می رسد، کم توجهی به بخش دوم منطق _ حوزه تصدیق _ از سده دوازدهم به بعد در میان منطقیون مسلمان شیوع روزافزون داشته است.

2_ مثل دو نسخه «الف» و «ب» از نسخ مورد استفاده ما.

3_ عبارت تند ایشان در این مقام، شاید قرینه ای باشد بر دیدگاه وی نسبت به جریان اخباری گری افراطی!؟

ص :231

وی در جای جای کتاب ضمن نقل آرای بزرگانی چون شیخ الرئیس، فخر رازی، محقق طوسی، ارموی، قطب رازی، سید شریف، تفتازانی، محقق دوانی و... به نقد و بررسی آنها پرداخته و احیانا نظریات اختصاصی خود را مطرح نموده است.

به نظر می رسد بیشتر توجه وی در نگارش این اثر، به «شرح مطالع» و آرای محقّق دوانی و میر سید شریف معطوف بوده؛ همچنین تأثیر «حاشیه ملاّ عبداللّه» در آن نمایان است.(1)

با توجه به خواستگاه تاریخی این کتاب _ یعنی اواخر دوره صفوی که از طرفی دوران بلوغ و پختگی حکمت مشاء و اشراق بوده و از طرف دیگر قبل از ظهور سیطره حکمت متعالیه صدرایی می باشد _ و خصوصا با عنایت به اینکه مولف شخصی متتبّع و مسلّط بر آرای حکمای متقدم بوده، اهمیت این اثر دوچندان می گردد.

نسخ مورد بررسی و مراحل تصحیح

از «شرح لسان المیزان» به سه نسخه دست یافتیم(2):

1_ نسخه محفوظ در کتابخانه مجلس شورای اسلامی به شماره 14721 در 96 صفحه که از آن با رمز «الف» یاد می کنیم.

روی صفحه اول نوشته شده: «کتاب شرح لسان المیزان فی المنطق، الماتن و الشارح هو العالم الفاضل میر بهاءالدین محمّد الحسینی علیه الرحمة بخطّه الشریف متناً و حاشیةً».

این نسخه با خطی خوش و محشّی بوده و فقط بخش اول کتاب را در بر دارد.

از آنجا که این نسخه هم از نظر متن و هم از نظر حاشیه کامل تر و از آسیب ها سالم تر بود، به علاوه به نظر می رسد به خط خود مؤلف و قدیمی ترین نسخه باشد، محور کار قرار گرفت.

====

1_ حتی نقل قولهای وی از شیخ الرئیس در برخی مواضع، ظاهرا به واسطه منابع مذکور می باشد!

2_ مشخصات فنی این نسخ در کتابشناسی مختاری نائینی ذکر شده است.

ص :232

2_ نسخه محفوظ در کتابخانه مجلس شورای اسلامی به شماره 6528 که از آن با رمز «ب» یاد می کنیم.

این نسخه نیز فقط مشتمل بر بخش اول کتاب بوده و در 240 صفحه به دست محمدکاظم بن حاج محمدصادق به تاریخ 13 جمادی الآخره 1228 ق نگاشته شده و در ضمن مجموعه ای از رسائل و کتب مختصره _ از جمله: ایساغوجی و شرح ایساغوجی، آداب المتعلمین، آداب مناظره، رسالة فی انواع الحروف التسع و العشرین، فصل در علم نجوم، اعتقادات علامه مجلسی _ موجود می باشد.

این نسخه از نظر حاشیه نسبت به نسخه اول ناقص بوده و در برخی موارد، متن نیز دارای خط خوردگی و سقط می باشد. همچنین شماره سطور و حتّی خط کتابت در برخی موارد متفاوت است.(1)

3_ نسخه محفوظ در کتابخانه آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله که در ضمن مجموعه آثار مختاری نائینی _ از جمله بخشی از شرح زیارت جامعه و شرح صمدیه و... _ به شماره 3 _ 39 / 18 ثبت شده است و از آن با رمز «ج» یاد می شود.

این نسخه که به نظر می رسد، تحریر دیگری از شرح لسان المیزان باشد، علاوه بر خط خوردگی و سقط، در مواردی آسیب دیده و ناخوانا و نسبت به نسخه اول و دوم دارای حواشی کمتر و به کلی متفاوت می باشد، بعلاوه بخش دوم کتاب را نیز _ البته بطور ناقص _ در بر دارد. کپی این نسخه از کتابخانه مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان در اختیار بود.

نکته: در کتابخانه آستان قدس نسخه ای به شماره 12657 از کتاب «تعدیل المیزان» مؤلف موجود است که اشتباها در فهارس با عنوان «شرح لسان المیزان» ثبت شده است.

====

1_ تصویر نسخ «الف» و «ب» را از طریق سایت اینترنتی کتابخانه مجلس شورای اسلامی دریافت کردیم که لازم است از این بابت از مدیریت اسبق این نهاد، محقق ارجمند جناب آقای رسول جعفریان _ دامت افاداته _ کمال تشکر و قدردانی را ابراز بدارم.

ص :233

روند تصحیح

:

بعد از تایپ متن و حواشی نسخه «الف» و تفکیک شرح از متن، مقابله با نسخ «ب» و «ج» صورت گرفته و موارد اختلاف ثبت گردید.(1)

سپس متن مورد ویرایش قرار گرفته و علائم نگارشی در ضرورت ایراد گردید. در مرحله بعد عنوان گذاری و فهرست گیری و در نهایت استخراج منابع و مصادر صورت گرفت.(2)

لازم به ذکر است که برخی دوستان پیشنهاد ایراد تعلیقاتی مختصر را داشتند، ولی از آن رو که اولا در خود اهلیت لازم برای این امر را احراز ننموده و ثانیا مقام را متناسب با آن ندیدم از این کار اجتناب نمودم.(3)

در پایان از کلیه خوانندگان فاضل و صاحب نظر تقاضا دارم که با تذکرات ارزشمند خود، حقیر را مورد لطف و عنایت خویش قرار داده و در رفع نقایص یاری دهند.

تازیان را غم احوال گرانباران نیست پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

همچنین لازم است که مراتب سپاس و قدردانی خود را نسبت به مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان که زمینه نشر این اثر را فراهم نموده و بخصوص صدیق گرانقدر و فاضل ارجمند جناب حجت الاسلام والمسلمین نورمحمدی أدام اللّه توفیقاته که داعی و مشوق حقیر برای تصحیح این اثر بودند و سایر دوستان بخش احیاء تراث که در مسیر آماده سازی اثر، زحمت کشیدند، ابراز بدارم جزاهم اللّه خیرا.

====

1_ البته از ذکر اختلافات جزئی و مواردی که خطای کاتب محرز بود صرف نظر شد.

2_ متأسفانه در برخی موارد به علت عدم انطباع منبع و عدم دسترسی حقیر به نسخه خطی، ارجاع به منبع میسر نشد که از این بابت از خوانندگان پوزش می طلبم.

3_ بدیهی است در مورد چنین آثاری که بیشتر از بُعد تاریخی مورد نظر هستند، ایراد تعلیقات انتقادی، تقریبا لغو و خارج از عرف اهل تحقیق بوده و تعلیقات توضیحی نیز نزد مخاطبین اهل فضل مستغنی عنها می باشد. و اما تعلیقات مشتمل بر تبیین های تاریخی، هم دانش بیشتر و هم فرصت فراختری می طلبد که این حقیر نیز به جدّ طالب آن هردو ام!

ص :234

زندگینامه خودنوشت مختاری نائینی

اشاره

(1)

یقول الفقیر إلی ربّه الغنیّ «بهاءالدین محمد الحسینی» مؤلّف هذا الکتاب بلغه اللّه متمتعاً من جزیل الثواب: قد تیسّر لی بحمد اللّه و حسن توفیقه، فی شوّال من سنة ثمان و مأة و الف، الفراغ من تألیف الکتاب و ترصیفه، و ها أنا أصرف عنان مقالی إلی ترجمة بعض أحوالی، فأقول:

قد ولدت أنا بإصبهان فی حدود سنة «1080»(2) ثمانین بعد ألف تقریباً، و توفّی عنّی والدی رحمه اللّه فی نصف شهر محرم الحرام من سنة اثنتین و ثمانین و ألف، و قد منّ اللّه تعالی علیّ بفضله، فقرأت بعض العلوم الأدبیة علی مشایخ من فضلاء عصری، و جمع من أفاضل دهری، إلی أن قرأت بعض أحادیث الفقیه و غیره، علی عمیّ السید السند و الفاضل الکامل الأمجد، روح الامین الحسینی النائینی قدس اللّه نفسه الذکیة و طیب تربته الزکیة.

ثم سمعت شطراً وافیاً و طرفاً کافیاً من علم التفسیر و الحدیث و الفقه فی نحو من عشرة سنین، عن قدوة الفقهاء و المحدثین و عمدة الفضلاء المحققین شیخ الاسلام و المسلمین المولی محمدباقر المجلسی رفع اللّه درجته و اجزل مثوبته، و قد أجاز لی جمیع کتب أصحابنا و غیرهم من جمیع العلوم العقلیة و النقلیة فی شهر رجب من سنة أربع و مأة بعد الألف، و خطها لی بخطّه الشریف و ختمه بخاتمه المنیف فی ظهر نسخة کتبتها بیدی

====

1_ این متن مستقیماً از کتاب زواهر الجواهر منتقل شده و تصحیح مجدّد اعمال نشده است.

2_ فی المصدر: «1088» و هو غلط.

ص :235

لنفسی من کتاب «مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول» و هو شرح الکافی من مصنفاته قدس روحه اللّه و هذه صورة اجازته:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه و سلام علی عباده الذین اصطفی، محمد و آله خیرة الوری، و أعلام الهدی، أما بعد: فإن السید الأید الفاضل الکامل الحسیب النسیب اللبیب الأدیب الأریب الصالح الفالح الناجح الرابح التقی الذکی الألمعی اللوذعی الأمیر بهاءالدین محمد الحسینی وفّقه اللّه تعالی للعروج علی أعلی مدارج الکمال فی العلم و العمل و صانه عن الخطاء و الخطل و الزلل، لما قرء علیّ و سمع منّی شطراً وافیاً من العلوم الدینیة، و المعارف الیقینیة، علی غایة التدقیق و التحقیق، و الاتقان و الایقان، استجازنی تأسّیا بأسلافنا الصالحین فاستخرت اللّه سبحانه و أجزت له أن یروی عنی کل ما صحت لی روایته، و جازت لی اجازته، من مؤلّفات أصحابنا رضوان اللّه علیهم فی فنون العلوم العقلیة و النقلیة و الأدبیة من التفسیر و الحدیث و الدعاء و الفقه و الأصولین و التجوید و الرجال و غیرها مما له مدخل فی تحصیل العلوم الدینیة، لاسیما ما اشتمل علیه فهرس کتاب بحارالانوار، و اجازات الشهیدین و العلاّمة و الشیخ حسن قدس اللّه أرواحهم، بطرقی المتعددة المتکثرة التی أوردت بعضها فی مفتتح شرح الأربعین، و جلّها فی آخر مجلدات الکتاب الکبیر.

و بالجملة أبحت له أن یروی عنی کل ما علم أ نّه داخل فی مقروّاتی أو مسموعاتی أو مجازاتی بطرقی التی أشرت إلیها، و کذا أجزت له أن یروی عنی مؤلّفات والدی العلاّمة رفع اللّه مقامه، و کل ما افرغته فی قالب التصنیف أو نظمته فی سلک التألیف، آخذاً علیه ما أخذ علیّ من ملازمة التقوی؛ و اتّباع آثار الأئمة الهدی صلوات اللّه علیهم، و بذل الجهد فی ترویج أخبارهم، و نشر آثارهم، و مراقبة اللّه فی السرّ و الاعلان، و سلوک سبیل الاحتیاط فی النقل و الفتوی، فإن المفتی علی شفیر النیران، و ملتمساً منه أن لاینسانی فی مآنّ اجابة الدعوات، و یدعو لی و لمشایخی بحطّ السّیئات؛ و رفع الدرجات، و کتب بیمینه

ص :236

الوازرة الداثرة أفقر العباد إلی عفو ربه الغنی، محمدباقر بن محمدتقی عفی اللّه عن جرائمهما فی شهر رجب الأصب من سنة أربع و مأة بعد الألف الهجریة و الحمد للّه أولا و آخرا، و الصلاة علی سید المرسلین محمد و عترته الأکرمین الأطهرین الأنجبین، انتهی کلامه رفع مقامه و أجزل إکرامه.

ثم قرأت من الأصول الأربعة المشهورة أحادیث من أولها و أوسطها و آخرها علی الفاضل المحقق و الکامل المدقق زبدة الأفاضل المتبحرین و عمدة العلماء المتأخرین العالم العامل العلامة المولی بهاء الملة و الحق و الدین محمد الاصبهانی المشهور بالفاضل الهندی سلّمه و أبقاه و من کل سوء وقاه، فی یوم الغدیر من شهر ذی الحجة الحرام من سنة تسع و مأة و ألف، و أجاز لی جمیع کتب الفریقین و کتب إجازته بخطّه الشریف و زیّن ما کتبه بختمه المنیف فی ظهر الکتاب المذکور، و هذه صورة إجازته مدّت ظلال أفادته:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه الذی جعلنا أمّة وسطاً، و لسائر الأمم علی الجنة فرطاً؛ إذ جعلنا أمّة سید أنبیائه، و صفوة أصفیائه، و أوّل خلیقته، و هادی طریقته، و شرع لنا علی لسانه حنیفیة سمحة بیضاء، و وفّقنا للاقتداء بالاثنی عشر الأئمة النقباء، صلی اللّه علیه و علیهم ما جاز للزمان اجتیاز، و کان للمکان احتیاذ.

أما بعد، فلما فضّلنا اللّه بالتکلیف و خصّنا من خلقه بهذا التشریف، اختار فی کل زمان عبداً له یکون لسانه و بیانه، و طهّره عن رجس الذنوب و السهو و الغفلة، و صانه و شاد بذکره، و نوّه باسمه، و أعلی شأنه و أمّره علینا، و أمرنا باتّباع أقواله، و التأسّی به فی أفعاله. ثم إذ وجب علی إمام زماننا الاستتار، و الاحتجاب عن الأبصار، لغلبة الشرار، و قلّة الأنصار، منّ اللّه علینا بصحف مکرّمة مطهرّة، بأیدی اتقیاء کرام بررة، تتضمن أخبار الأئمة و آثارهم، و تفیض علینا أضواءهم و أنوارهم، فإنّ کلمتهم واحدة لا خلاف فیها، واجدة للحقیقة لاتنا فیها. و الزمنا الاقتباس منها و الاجتهاد فیها و تلقی الشرائع من فلق

ص :237

فیها، فإنّ الشریعة لاتقاس، و لم تفوض إلی عقول الناس، و إنّما یسوغ منها ما استقی من ذلک الکأس، و لایسعی بین أیدینا و بایماننا إلاّ نور ذلک المقباس، و ما جاوزه من الآراء ظلمات بلا التباس. ثم إنّ الصحف و إن کانت بین متواترة عن مصنفیها، و مستفیضة عن مؤلّفیها، بحیث یجوز الأخذ عنها و الاستفادة منها، لکل من اتقن العربیة بفنونها، و أحاط خبراً بمحاورات العرب و شجونها، و تمکّن من دوحات الکلام و غصونها، و سرّح النظر فی ادم الأقاویل و غضونها، و تضلع من الأصولین و الفروع، و قضی لبانه من لبان تلک الضروع، و امتلاء إهابه علماً بالفتاوی، و وقف علی أقوال الفقهاء و الفحاوی، و مازبین ما فاق، وراق للوفاق، و ما ظلله خلاف الخلاف و الشقاق، لکن إذا انضمّ إلی ذلک سماع أو إجازة من الثقاة النقاة المتقین، شدّ أزره، و شرح صدره، و جعله من أمره علی یقین، مع ما فیه من شرف اتصال سلسلته بالمعصومین، حملة الشرع المستودعین لأحکام الدین، صلوات اللّه علیهم أجمعین، و تلقیه الشرائع منهم بالتفصیل أو الاجمال شفاهاً، فلا یشکل علیه الأمر أن حفظت المتون، و لا یشتبه اشتباهاً، و لذا قرء علی المولی الفاضل الکامل التقی النقی الذکّی الزکّی الألمعیّ الأوحدیّ، السید السند القرم الهمام، بهاء أعلام علماء الإسلام، علم العلم الشامخ، و طود المجد الباذخ ، فلک الفضل و سمائه، و نور السؤدد و ضیائه، الأمیر الکبیر بهاء الملة و الحق و الدین، محمد بن الأمیر محمد الباقر الحسینی النائینی سلمه اللّه و ابقاه، و من کل سوء فی الدارین وقاه، و إلی أعلی معارج الفضل أعلاه و رقاه، من أصولنا الأربعة للأئمة الثلاثة. شکر اللّه مساعیهم ما استغنی به و اکتفی، و استشفاه فشفی.

ثم استجازنی روایتها و روایة غیرها من الکتب و الأسفار، فاجزت له أیده اللّه أن یروی جمیع کتب أصحابنا رضوان اللّه علیهم و العامّة بجمیع أصنافهم علیهم ما علیهم فی الحدیث و شجونه، و الفقه و فنونه، و التفسیر و عیونه، و صنوف العربیة بأسرها، و کتب الأصولین و التاریخ و السیر عن آخرها، بالشروط المأخوذة علیّ و علی سائر الرواة عنّی، عن والدی الإمام العلاّمة تاج الدین حسن [بن] محمد الإصبهانی، أفاض اللّه علیه من الرحمة

ص :238

وابلها و علینا من برکاته شاملها، عن أشیاخه الکرام عمّهم اللّه بمراحمه العظام، و أشهرهم المولی الفاضل العلاّمة، حسن بن المولی الإمام الزاهد عبداللّه بن الحسین التستری، جمیع مقروّاته و مسموعاته عنه، عن والده و جمیع کتب من تقدمهما بأسانیدهما التی فی إجازاتهما و إجازات من قبلهما إلی المصنّفین و المؤلّفین.

و أجزت له أیده اللّه أن یروی عنّی جمیع مؤلّفاتی و مصنّفاتی و محفوظاتی، و مقروّاتی و مرویّاتی، و أخذت علیه أن لاینسانی فی خلواته و لا یخلی عنّی فی مظان الإجابة دعواته؛ و صلی اللّه علی محمد و آله الطاهرین و کتب محمد بن الحسن المعروف بالبهاء الإصبهانی، ذلّلت لهما فی الجنان قطوفها الدوانی من عام ألف و تسع و مأة فی ثانی عشرة و من الشهر الحرام فی تاسع عشره، و الحمد للّه أولاً و آخراً انتهی کلامه، أدامه اللّه أیامه و رفع إلی أعلی درجات المقربین مقامه.

ثم إنّ أوّل ما افرغته فی قالب التصنیف، و شرعت به فی الترصیف، هو شرح منطق التهذیب؛ ثم حاشیة مبحث تقسیم العلم من شرح الشمسیة القطبیة؛ و حاشیة الشریفة الشریفیّة فی دفع الاعتراضات العشرة السعدیة، و لم یتفق لی إتمامهما و ضبطهما؛ و لی حاشیة حسنة رائقة علی شرح المطالع؛ و حاشیة السید علیه؛ و حاشیة علی أصول المعالم دقیق المطالب، سائغ المشارب، طویل الذلیل؛ و رسالة مسماة بحدائق المعارف فی طرائق المعارف، تزید علی خمسمأة و ألفی بیت، تتضمن تحقیقات شافیة، و تنقیحات کافیة، فی الفرق بین البرهان اللمیّ و الإنیّ، و ما یتعلق بهما، و فی أنّ براهین المطالب الالهیة من إثبات الصانع و صفاته و توابعها، هل هی کلها لمیّات أو إنیّات أو مختلفات؟ و فیها من التحقیق ما لیس علیه مزید؛ و رسالة أخری مسمّاة بالقول الفصل فی حقیقتی المسح و الغسل، و هی ألف و مائتا بیت تقریباً؛ و لی فیها أبحاث شریفة مع المحقق الزاهد الأردبیلی و صاحب المدارک و غیرهما من الأعلام، و تحقیقات تفرّدت بها بحمد الملک العلاّم؛ و أخری مسماة بحثیث الفلجة فی حدیث الفرجة، شرحت بها الحدیث علی التفصیل و تزید علی ثلاثة آلاف بیت؛ و متن وجیز فی المنطق، مشتمل

ص :239

علی تحقیقات، و دفع الشکوک و الشبهات، بأوجز عبارة، و أملح اشارة، مسمّی بلسان المیزان لوزان أفکار الأذهان؛ و قد شرحته شرحاً مختصراً ملامحاً للمتن فی الإیجاز؛ و لی الفرائد البهیّة شرح الفوائد الصمدیّة، شرح صغیر لا یبلغ خمسة آلاف بیت، شرح ملیح فیه تحقیقات و ألغاز علی أعدل اختصار و إیجاز؛ و شرح آخر وسیط تجاوز النصف؛ و آخر کبیر قد تمّ إلی الآن مجلد واحد منه من جملة خمس مجلدات أو سبع، و هو مؤلّف حسن لا یوجد نظیره و لا ینفک عن حبه أسیره، اسئل اللّه التوفیق لاتمامه؛ و لی تعلیقات و فوائد متفرقة علی أحکام القرآن للمحقق الأردبیلی، و قد شرعت فی جمعها و تألیفها و أنا أسئل اللّه التوفیق للإتمام؛ و لی رسالة أخری مسمّاة بنظام اللئالی فی الأیام و اللیالی، فیها تحقیقات متعلقة بالزمان و اللیل و النهار و ما یتألّف منهما، و ما یتألّفان منه؛ و رسالة فارسیة فی النحو، ذات فوائد کثیرة و فرائد أثیرة سمّاها أصحابی بنحو میر، فی مقابلة صرف میر؛ و لی رسالة أخری فی النصائح و المواعظ و الحکم، مسجعة العبارة، لطیفة الإشارة، قد بلغت من بلاغة العبارات أعلی ما یبلغ إلیه أوساط الناس، مؤلّف عدیم النظیر فی حسن الألفاظ و علوّ المعانی، سمّیتها زواهر الجواهر فی نوادر الزواجر؛ و رسالة أخری فی مسئلة نذریّة نوزع فیها فی عصرنا، سمّیتها عمدة الناظر فی عقدة الناذر، تقرب من ألفی بیت و فیها تحقیقات مهمّة؛ و رسالة أخری کالتکملة لها فی شرح عبارة مشهورة من کتاب النذر من الدروس اشتهرت بالاشکال بین المنازعین فی تلک المسئلة النذریة و شرحها بعضهم مؤیّداً بها قوله زعماً منه أ نّها حجة علینا أوله، فوضعت الرسالة لشرح تلک المقالة، و سمّیتها إنارة الطروس فی عبارة الدروس؛ و رسالة أخری فی مسئلة تعارض الید السابقة و الید اللاحقة، و شرح علی خلاصة الحساب البهائیة مبسوط مبرهن، قد بلغ المساحة، و أنا الیوم فی تلک الساحة؛ و فرائد الفوائد و هو کتاب موضوعه مطارح الأنظار من حدیث أو کلام مشکل، و مطلب معضل، و فقرة مشکلة من دعاء أو غیره مما سألنی عنه الناس، فجمعت و حررّت فیه ما اجبتهم به علی ترتیب اتفاق الاسئولة؛ و شرح علی کتاب الشفاء فی حلّ عباراته، و ابانة بعض اشاراته، شرعت فیه و

ص :240

کتبته من أول فنّ الطبیعی تبعاً لقراءة من یقراءه علیّ، و سمّیته مصفاة السفا لاستصفاء الشفاء، و هو بعد فی مسوّداته، و باللّه التوفیق؛ و رسالة فی علم العروض و القافیة، سمّیتها عروض العروض، یقرب من ألف بیت، علی مسلک جدید و طرز سدید؛ و رسالة فی جمع بعض الألغاز موسومة بالمطرّز فی اللغز؛ و رسالة فی الأحکام المتعلقة بالأموات من الغسل و الدفن و الصلاة علیه و الاحتضار. انتهی کلامه أعلی اللّه مقامه.

ص :241

برگ اول نسخه خطی لسان المیزان (گلپایگانی)

ص :242

برگ آخر نسخه خطی لسان المیزان (گلپایگانی)

ص :243

برگ اول نسخه خطی مجلس ش 6528

ص :244

برگ آخر نسخه خطی مجلس ش 6528

ص :245

برگ اول نسخه خطی مجلس ش 14721

ص :246

برگ آخر نسخه خطی مجلس ش 14721

ص :247

ص :248

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد(1) للّه الذی أنطق کلَّ لسان بتوحیده و أشهد عَدْلَی کلِّ میزان علی عدله و تسدیده. والصَّلوة علی خیر من نطق بتحمیده و اعترف بالعجز عن رسمه و تحدیده، منطقة البروج الإثنَی عشر و ناطقة شخص عالم البشر و آله و عترته الأطهار ما اختلف اللیل والنهار.

أمّا بعد، فیقول الفقیر إلی ربِّه الغنیّ «بهاءالدّین محمّد الحُسینی» لقّاه حجَّته یوم یلقاه و من کلِّ سُوء وقاه و علی معارج المعارف رقاه و من رحیق أسراره سقاه: إنّی لمّا ألّفت المختصر المسمّی ب«لسان المیزان لوزان أفکار الأذهان» ألفیته قد حَسُن وقعه و استُحسن وضعه فطالبنی بعض من قرأه علیّ من إخوان الصفا بشرح مختصر کاشف عنه ستر الخفاء، یکون لسانا معبِّرا عن مقاصده مُعرِبا عمّا فی ضمیره لقاصده علی وجه یلامح لسان الکتاب فی الوجازة و عدم الإطناب، فاستخرت اللّه سبحانه سائلا توفیقه و أمانه،

====

1_ الف: الحمد: هو الثناء باللسان نعمة کان أو غیرها، إن کان نعمة، کقوله تعالی: «الْحَمْدُللّه ِِ الَّذِی وَهَبَ لی[ »سورة إبراهیم، الآیة 39] و أنا کبیر آیس عن الولد، قَیَّد الهبة بحال الکبر استعظاما للنعمة و إظهارا لما فیها من الآیة: «عَلَی الکِبَرِ إسمعیلَ و إسحقَ»؛ روی أ نّه ولد له إسماعیل تسع و تسعین سنة «إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ» أَی: «لَمُجیبه» من قولک "سَمِع المَلِک کلامی" إذا اعتدّ به، و هو من أبنیة المبالغة العاملة عمل الفعل، اُضیف إلی مفعوله أو فاعله علی إسناد السماع إلی دعاء اللّه علی المجاز، و فیه إشعار بأ نّه دعا ربّه و سأل منه الولد فأجابه و وهب سُؤلَه حین ما وقع الناس منه لیکون من أجلّ النعم و أجلاها.

ص :249

و شرعت فیه إسعافا لمسئولهم و إنجاحا لمأمولهم، واللّه الموفِّق و المستعان و به الاعتصام و علیه التکلان.

قلتُ بعد التبرُّک بالبسملة: (الحمد للّه الّذی أکرمنا) شرّفنا أو عزّزنا، من الکرم أو الکرامة (بالمنطق) مصدر میمیّ بمعناه أو بمعنی الفاعل وصفا للآلة به مجازا، أو اسم مکان من النطق بمعنی التکلّم أو الإدراک (الفصیح) المُفصِح المُعرِب عن الضمیر أو المتکلّم بکلام فصیح علی تجوّز فی الإسناد.

(و ألهَمنا) الإلهام: إلقاء شیء فی القلب، و أصله مِن "لَهِمَه فالتَهَم" إذا وضع لقمة فی فیه فالتقمها؛ استُعمل فی إلقاءِ المعانی فی القلب علی التجوّز و التشبیه و غلب فیه (تصوّرَ الحقِّ) الثابت فی الواقع مطلقا، أو الحقّ تعالی شأنه و (تصدیق الصحیح) من وجوده و وجوبه و وحدانیّته و غیر ذلک من صفاته أو مطلقا؛ فإضافة المصدرَیْن إلی المفعول، و یمکن جعلها من إضافة الموصوف إلی صفته ک"مسجد الجامع" و "جانب الغربیّ".

(و) ألهمنا (کسبَ المجهول من المعقول) نفسه أو طریقه و کیفیّته (و تمییز الأنواع بالفصول) کذلک (و ضبط الجزئیّات بالأصول) و القضایا الکلّیّة الضابطة أحکام جزئیّات موضوعاتها (و بسط الکلّیّات) علی جزئیّاتها (بالعقول) المدرِکة للکلیات.

(فسبحانه) مفعول مطلق لازم الإضافة إلی فاعله أو مفعوله للنوعیّة، و التسبیح: التنزیه عن القبیح (من مُفیض) تمییز للضَّمیر فی "سبحانه"، و "مِن" للبیان، و الفیضان: السیلان، شبَّه به وصول نِعَمِهِ إلی عباده بجامع النفع و الکثرة و الاتّصال، و إفاضتها إعطاءٌ لها، حذف المفعول للتعمیم لیذهب السامع کلّ مذهب ممکن أی مفیض النعم؛ کائنا (بلا نقیض) ناقض لإرادته مانع عن وصول نعمته أو کائنة بلا ناقض غیر مشوبة الحلاوة بمرارة عارض.

(و منبع جود لایغیض) مِن "غاض الماء": غار و قلّ اَو "غاضه": نقصه، جاء لازما

ص :250

و متعدّیا و منه قوله تعالی: «غِیضَ الْمَآءُ(1)»، والضمیر المستتر للجود أو للمنبع، وحذف المفعول علی الثانی للعمومِ؛ وفی الکلام استعارة مکنیّة و تخییل و ترشیح.

(والصّلوة) الرحمة من اللّه و طلبها منّا (والسلام) إمّا مصدر کالسلامة أو إسم بمعناه (علی من أرسله) اللّه (إلی الخاصّ و العامّ) العرب و العجم أو الإنس و الجنّ أو الکامل و الناقص أو غیر ذلک(2) (لتحدید حدود القضایا و الأحکام) أی تعیین غایاتها الّتی لایجوز التجاوز و لا التأخّر عنها کثرة و قلّة، و القضایا ما یتعلّق بالقضاء بین الناس و الأحکام أعمّ أو خاصّ بغیره من المعاملات و الإیقاعات و العقود الشرعیّة، و أبواب القضایا و الأحکام فی کتب الفقه معروفة؛ و یجوز جعل القضیّة و الحکم بالمعنی العرفیّ و تحدید حدودهما مراعاة ماینبغی مراعاته فیهما.

(معرّفه) الإضافة لفظیّة إلی المفعول أو معنویّة لامیّة أی المعرِّف ربَّه(3) أو المعرِّف المنصوب من قِبله لتعریف الأشیاء مطلقا (الشارح) له أو لها (بلامع التبیان) الباء آلیّة أی بالحدود و الحجج، إذ المعرّف هنا یعمّ مفید التصدیق أیضاً؛ و الظرف متعلّق به أو بالشارح، و معرّفه بالجرّ بَدَل أو بیان للموصول، و یجوز رفعه علی المدح و تعلیق الجارّ بمضمون الجملة فالمعنی أنّ کونه معرّفاً ثابت محقّق بلامع التبیان، فهو إذَن المعجزات المصدّقة لنبوّته؛ و لک نصبه أیضاً بتقدیر أمدح (و نوره الواضح) عطف علی «معرّفه» أو «اللاّمع» و (قاطع البرهان) کذلک فالاحتمالات أربعة.

(حجّته البالغة) حدّ التمام (و نعمته السابغة) علی الأنام (نتیجة الشّکل الأوّل) المؤلَّف من آدم و حوّاء علیهماالسلام أی المقصود من إیجادهما(4)، أو من الکاف و النون «إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن

====

1_ سورة مبارکة هود، الآیة 44.

2_ ج: «مطلقا»، بدل «أو غیر ذلک».

3_ ب: «معرّف ربِّه» بدل «المعرّف ربَّه».

4_ ج: + «و تألیفهما و تزویجهما»، الف: + «أی إیقاع الأُلفة بینهما».

ص :251

یَقُولَ لَهُ کُن(1)» لأ نّه قبل کلِّ شیء من الخلق. أو الصادر الأوّل الجامع بین جهتی الإمکان بالذات و الوجوب بالغیر.

(و أوّل الأشکال) بالرتبة أی أفضلها، أو بالزمان لأ نّه الأوّل فی الحقیقة و الآخریّة بحسب الظهور و الأوسط أی الأفضل أو الوسط (المتوسِّط بین) العالم (الأصغر) و الربّ (الأکبر المِفضال) کثیر الفضل و الإفضال، أو بین الموجود الأصغر و هو الممکن الناقص و الموجود الأکبر و هو الواجب الکامل، أو الأوسط المتوسِّط بین من هو أصغر منه و من هو أکبر، و توسّطه الاِستفاضة من العالی و الإفاضة علی السافل بجهتی المناسبة لهما من التجرّد و التقیّد.

(و وصیّه المتضمّن مطابقة التزام دلالاته) الذی تضمّن و عزم بقلبه علی(2) المطابقة العملیّة لالتزام دلالاته أی: إلتزم العمل علی وفقها و طابق الاِلتزام بعمله بما اِلتزمه (المضمَّن) بالفتح أی الذی ضمّنه صلی الله علیه و آله (عکوس أشعّة أنوار کمالاته) صلی الله علیه و آله.

(و عترتهما المیامین الأطیاب) أنسابا و أفعالا و طینة و أقوالا (المخصوصین) من بین معاصریهم (بفصل الخطاب) الفاصل بین الحقّ و الباطل أو المفصول عن الحشو والتطویل بلاطائل، فالمصدر بمعنی فاعل أو مفعول مجازا و لک تفسیره بکونه فاصلا أو مفصولا فهو بمعناه الحقیقی مبنیّا للفاعل أو المفعول.

(ما ارتفع) و انتفی (بالأشکال) المنطقیّة (إشکال) و التباس من "أشکل الأمر" إذا التبس أو "شاکله" أی شابهه فهو به أشکل أی أشبه، أو إغلاق و عقدة من "أشکل الدّابة" إذا

====

1_ سورة یس، الآیة 82.

2_ ج: + «أن یهدی الناس مثل هدایاته صلی الله علیه و آله کما هو منصب الوصیّ، أو علی...».

فی هامش الف و ب: «و منه قول جریر: و ما زالت القتلی تمور دمائهم / بدجلة حتّی ماء دجلة أشکل [الأغانی، ج 12، ص 414، و دیوان جریر ص 367] و «حتّی» فیه ابتدائیّة ما بعدها جملة مستأنفه» (منه).

ص :252

شدَّ قوائمها بحبل و هو شِکال ککتاب، أو اختلاط و امتزاج و منه: "ماء أشکل" أی أحمر خالطه الدَّم(1)، و فی الغریبین: «کلّ مختلط مشکل»(2) (أو انتفع سافل) مستفیض (من عال) مفیض.

أمّا بعد؛ (فهذا "لسان المیزان") سمّی به الکتاب تشبیها لعلم المنطق بالمیزان الذی یوزن به الأشیاء، و للکتاب بلسان ذلک المیزان الذی تقبضه بیدک حال الاِتّزان، أو(3) شبّه العلم بإنسان ذی منطق و أثبت له من لوازمه اللسان، فالمیزان استعارة بالکنایة عن آلة الوزن أو الإنسان، و إثبات اللسان تخییل(4) (لوِزان) أی: موازنة (أفکار الأذهان) ترشیح للمعنی الأوّل (فصیح المنطق ملیح البیان) ترشیح للثانی (أصیل الأصل) أی القاعدة أو الدلیل لابتناء الجزئیّات و المدلول علیهما (فصیل الفصل) أی فاصله(5) أو مفصوله أو تفصیله فاصل أو مفصول عن المخلّ و الفضول، أو هو فصیل الأبواب و الفصول.(6)

(و التبیان) بالنصب أی معه، أو الجرّ بالعطف أی و فصیل البیان أو البرهان (واضع التّمامِ) بالمثنّاة الفوقیّة، مصدر بمعنی الکمال (بمواضع الثُّمام) بالمثلّثة و هو نَبَتٌ علی قدر قامة لایحتاج مَن رامَ تناوله إلی مشقّة انحناء أو ارتقاء و لذا یُضرب به المثل لکلِّ أمر سهل التناول، أی وضع کمال النفوس البشریّةِ أو المطالب العقلیّةِ علی أطراف الثمام

====

1_ لسان العرب، ج 11، ص 358، مادة «شکل».

2_ النهایة فی غریب الحدیث، ج 2، ص 496، مادة «شکل».

3_ ج: + «أو تقبض ما یتحرّک بین طرفیه ذلک اللِّسان».

و فی هامشها: «فإن خرج عن یمین طرفیه أو یسارهما فذلک علامة الزیادة و النقصان و إن حاذاهما فذلک علامة الصحة و التمام و أنّ ما فی الکفّین متساویان، و التردید ناظر إلی اختلاف أنواع المیزان؛ فتأمّل» (منه).

4_ ج: + «علی الثانی».

5_ فی هامش الف و ب: «أی هذا الکتاب».

6_ فی هامش ج: «فلفظ «الفصل» علی الأوّلَین بمعنی الفاعل أو المفعول مجازا، و علی الثالث بمعناه المصدریّ الحقیقیّ، و علی الرابع اسم لبعض أجزاءِ الکتاب کما قد یُسمّی بالباب» (منه).

ص :253

(للإخوان) بالإیمان (مطلِق الألسن) و جاعلها منطلقة عن عُقدة الجهل و الحیرة و لُکنةِ الشکّ و الشبهة.

(و قرّة الأعین للأعیان) «القُرَّة» من "القرار"، إذ العین إذا وقعت علی مطلوبها قرّت علیه و استقرّت لدیه و متی ما لم تجده فهی متردّدة لطلبه، أو من "القُرّ" بمعنی البَرد لأنّ بردها ملزوم للفَرَح و السرور لأ نّها عند الغمّ تتسخّن بحرارة متصاعدة من الجوف إلی الدماغ و الرأس فتدمع حینئذٍ بدمع حارّ و عند الفرح بحالها المعتدلة و لذا یکون دمعها عند الضحک باردا فیُکنَّی ببردها عن السرور.

(ینطق) استیناف أو حال (فی) علم (المنطق عن النقص و الرجحان) فی أفکار الأذهان و عُدِّیَ النطق ب_«عن» لتضمّنه معنی الکشف أو نحوه (و یتضمّن مَهامّ) بالفتح جمع "مَهمّ" کذلک کمَحَلّ و محالّ، من "هَمَّ به" إذا قصده أو "أهَمَّه فاهتمَّ لأجله"؛ أی: مهمّات (فَنَّی المعرِّف و البرهان و یسقی غلیل عطشان العرفان) «الغلیل» مصدر کرَحیل بمعنی العطش أو حرارته أو شدّته، أو صفة بمعنی شدید العطش (و یشفی علیل هجران الحرمان) أی مَن اعتلّ لأجل حرمانه (من غیر إیجاز) کثیر (جاز حدَّ البیان) فإنّ للإیجاز حدودا بعضها تحت حدّ البیان أو علیه و بعضها متجاوز عنه، فإضافة الحدّ لامیّة. و الحدّ الذی للبیان هو الإیجاز الذی لایفوته البیان أی من غیر إیجاز جاز فی الوجازة عن حدّها(1) الذی هو ذو بیان و بلغ إلی حدّ من الإیجاز لایکاد یبین کالألغاز، أو الجواز بمعنی عدم الوصول إلیه ولو بالمجاز فالإضافة للبیان، فإنّ للبیان حدّا محدودا یذمّ من الإیجاز

====

1_ فی هامش الف و ب: «و ذلک ما هو علی حدّ البیان و یُسمّی فی عرف بالمساواة، و ما هو متجاوز عنه و هو أوائل مراتب الإطناب العرفیّ و هو غیر مذموم، لأ نّه و إن جاوز حدّ المساواة لکنّه إیجاز بالنسبة إلی ما فوقه من أواسط مراتب الإطناب، و مراتبه البالغة غایته و هذه هی المقصود من قوله: «إطناب ناب به الأحزان»، فهما علی معناهما اللغوی المشهور فی فنّ البیان» (منه).

ص :254

ما جاوزه من الطرفین (أو إطناب ناب) أی نزل (به)(1) أی فیه (الإحزان) بکسر الهمزة بصدوره عنه أو فی الناظر بسببه(2) «الاحزان» بالکسر بوقوعه علیه أو بالفتح جمع الحزن (و اللّه المَرجوّ المستعان و به الاِعتصام) و التمسّک و (علیه التکلان) «تفعال» من أبنیة مصادر الثلاثی، فیه مبالغة ک «تفعیل» و کلّه بفتح التاء إلاّ لفظین «تبیان» و «تلقاء»، و أمّا «تفعال» من الإسم فبالکسر ک «تمساح» و «تمثال» (و فیه مقدّمة و خاتمة و فنّان).

مقدّمة

الاعتقاد و أقسامه

(الاعتقاد) لغة عقد القلب علی شیء، و عرفا یطلق علی الإدراک التصدیقی الجازم و قد یطلق علی الإدراک المتعلّق بنسبة تامّة خبریّة مطلقا(3) و هو المراد هنا لانقسامه إلی الجازم و غیره، فلا یتوهّم عدم الاعتقاد فی الشکّ نظرا إلی المعنی الأوّل. فإدراک النسبة التامّة الخبریّة (إن تساوی) فی نظر المعتقد (طرفاه) ثبوته و عدمه (فشکّ) فهو اعتقاد متساوی الطرفین (و إلاّ) یتساویا فإمّا أن یکون محتمل النقیض فی نظره أو لا (فإن احتمل) علی صیغة المجهول (نقیضه) أی احتمله الناظر أو مادّة القضیّة فی نظره، لا نفس

====

1_ فی هامش الف و ب: «فالباء ظرفیّة و الضمیر للإطناب و النزول فیه و هو من باب حلول الفعل و قیامه بفاعله» (منه).

2_ فی هامش الف و ب: «فالباء سببیّة و الضمیر للإطناب أیضا و النزول فی الناظر و نحوه ممّا یناسب إرادته فی المقام و هو من باب نزول الفعل فی المفعول و وقوعه علیه» (منه).

3_ فی هامش الف و ب: «لشهد للمعنی الثانی قول العلاّمة الحلّی رحمه اللّه... فی منتهی السؤال: [و الظاهر أنّ المراد کتاب «إیضاح السبل» أو «غایة الوصول» للعلاّمه (رحمه اللّه تعالی) فی شرح «مختصر منتهی السؤال و الأمل» لإبن الحاجب]. "الاعتقاد کیف نفسانیّة معلومة للعقلاء و هو إمّا جازم مطابق ثابت فعِلم أو غیر ثابت فتقلید أو غیر مطابق فجهل مرکّب أو غیر جازم إمّا راجح فظنّ أو مرجوح فوهم أو متساوٍ فشکّ" انتهی» (منه).

ص :255

الاعتقاد إذ الشیء لایحتمل نقیضه، و لا الواقع لأ نّه بتّیٌّ لا یحتمل الاحتمال (فراجحه) إیجابا کان أو سلبا (ظنّ و غیره) و هو المرجوح (وهمٌ).

فالظنّ اعتقاد راجح و الوهم اعتقاد مرجوح، ففیه ردّ علی من زعم ترکّبهما من الراجح و المرجوح فجعل ظنّ الثبوت مرکّبا من إدراکه راجحا و إدراک النفی مرجوحا و النفی بالعکس، لأنّ ضرورة الوجدان حاکمة بأنّ المرکّب إدراکان فیخرج عن المقسم؛ نعم إدراک أحد الطرفین من حیث إنّه راجح لاینفکّ عن إدراک الآخر من حیث إنّه مرجوح فیتوهّم اعتبار کلٍّ جزءا من صاحبه.

(و إلاّ) یحتمل (فجزم) فهو اعتقاد غیر محتمل النقیض (فإن خالف) الجزم (الواقع) بتعلّق أحدهما(1) بالثبوت و الآخر بالنفی (فجهل مرکّب) فهو اعتقاد جازم مخالف للواقع، قالوا: تقابل العلم له تضادّ و للبسیط تقابل العدم و الملکة و هو جزء المرکّب(2) فهو جهلان بسیطان: جهل بالحکم و جهل بالجهل.

بداهة ثبوت جهل المرکب

(و ثبوته بدیهیّ) یُعلم بالوجدان و بتناقض الاعتقادات الجازمة و برجوعنا عن بعضها إلی نقیضه (و إنکاره(3) منکر) و لم ینکره أحد من الفلاسفة الحکماء و المتکلّمین و إنّما أنکره «الفاضل الإسترآبادی» فی «الفوائد المدنیّة»(4) ظانّا أنّ کلّ مبطل ظانّ و قد یشتبه الظنّ القویّ بالإیقان، مُحتجّا بأنّ الیقین لابدّ له من موجِب کحسّ أو حدس أو تجربة أو نحوها و لذا انحصرت الیقینیّات فی الستّ، و مخالف الواقع لا موجب له؛ و بأخبار وردت

====

1_ فی هامش الف: «الجزم و الواقع».

2_ فی هامش الف: «جهل مرکّب لا جزء المرکّب مطلقا».

3_ ب و ج: + «و إنکاره أنکره أی أنکر أفراد الجهل المرکّب و أقبحها».

4_ الفوائد المدنیّة، ص 478.

ص :256

فی قوله تعالی: «إنَّ اللّه َ یَحُولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلْبِه(1)» بأنّ المعنی أ نّه یحول بینه و بین أن یعتقد الحقّ باطلا أو الباطل حقّا.

و الحقّ أنّ الیقین عندهم أخصّ من الجزم،(2) و الحیلولة إنّما هی بنصب البراهین و الأدلّة علی حقّیّة الحقّ و بطلان الباطل بحیث لو تأمّلها العاقل أیقن بموجبها و مقتضاها(3) لا أ نّه تعالی سلب عنه القدرة علی الاعتقاد بخلاف الواقع و إلاّ لزم الجبر أو امتناع تعلّق التکلیف بالاعتقاد و کلّ منهما بیّن الفساد، مع أنّ الیقین أیضا قد یقع خطأ لخطاءٍ فی طریقه(4) فکیف بالجزم؟! و ظنّ اشتباهه بالظنّ وهمٌ و سوء ظنّ بالعقلاء، فمن اشتبه علیه ظنّه و یقینه لایکاد تمتاز لدیه شماله و یمینه، فظنّ مثله بعاقل لایلیق بعاقل فضلا عن فاضل [!].

(و إلاّ) یخالف الواقع بل یطابقه لکون النسبتین ثبوتیّتین أو سلبیّتین(5) (فعِلم) بالمعنی الأخصّ و (قد یقال) العلم (للصورة الذهنیة مطلقا) تعلّق بنسبة أم لا، طابقت الواقع أم لا.

قال العلاّمة: "الاعتقاد عندنا جنس للأقسام المتقدّمة و منها العلم فبینهما تغایر الجنس و نوعه"، فإن عنی العلاّمة بمغایرتهما ذلک فحقٌّ و إلاّ فلا، و احتجاجه بأنّ العلم لو کان

====

1_ سورة الأنفال، الآیة 24.

2_ الف و ب: «لأ نّهم قسّموا الاعتقاد الجازم إلی مخالف للواقع هو الجهل المرکب و مطابق له، ثمّ قسَّموا المطابق إلی ثابت راسخ لایزول بتشکیک مشکک و غیر ثابت، و سمّوا الأوّل یقینا و الثانی تقلیدا» (منه).

3_ فی هامش ب: «و قد حال سبحانه بهذا المعنی بین العباد و قد روی المصنّف عن أبیجعفر علیه السلام أ نّه قال فی تفسیر «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه»: «لایحول بیننا و بین المعاصی إلاّ اللّه [و لا] یقوّینا علی أداءِ [الطاعة و] الفرائض إلاّ اللّه» [وسائل الشیعه، ج 7، ص 218، و بحارالأنوار، ج 90، ص 189] انتهی. و ظاهر أنّ الحدود و التعزیرات و الأرش و الدیات کلّها إنّما شرّعت للحیلولة بینهم و بین المعاصی» (منه).

4_ الف و ب: «بل یقع ذلک فی الحسیّات التی هی أبین الیقینیّات و أجلاها و قد دوَّنوا فی کتب الکلام بعض أغالیط الحواسّ» (منه).

5_ الف و ج: _ «أو سلبیّتین».

ص :257

اعتقادا لَساواه، لاینفی ما ذکرناه، و منع وصف اللّه تعالی بالاعتقاد شرعیّ لعدم الإذن و لغویّ لإیهام عقد القلب و الضمیر، فلایفید التباین.

و قیل لیسا خلافین لانتفائهما بضدّ واحد، و لا ضدّین لاجتماعهما، فهما مثلان مساویان. و ردّ بأنّ الضدّ قد ینفی المخالف الملزوم لمخالفه و المشروط به کالقدرة و الحیاة عند من جعل الموت ضدّا.

(فإن کان) العلم بالمعنی الأعمّ (حُکما) و إذعانا للنسبة (فتصدیق) کإدراک أنّ النسبة واقعة أو غیر واقعة (و إلاّ) یکن حکما (فتصوّر(1)) کان إدراکا بسیطا ساذجا أو مرکّبا مع غیره بلا نسبة تامّة أو مع الإنشائیّة. و مرادنا بالحکم إدراک إذعانیّ متعلّق بنسبة تامّة خبریّة فلیس فعلا للنفس کما قد یُظنّ، و إن کان لاینفکّ عن فعلها.

الضروریّ و النظریّ

(و بعض کلّ) التصوّر و التصدیق ضروریّ یحصل بلانظر و بعضه (نظریّ) لایحصل إلاّ به و (یکتسب) هو (بنظر المعقول) بدیهیّا کان أو کسبیّا حاصلا منه و لو بوسائط، و هو تأمّل العلوم لحصول(2) المجهول و إن لم یحصل؛ فدخل النظر الفاسد. قالوا: البصیرة أشبه شیء بالباصرة، فکما یشترط فی رؤیة العین خلوّ سربها و شفاف البین و التحدیق إلی المقصود علی وضع من القرب محدود من التوسیط بین الإفراط و التفریط، کذلک لایحصل کلّ مطلوب من کلّ مبداء اتّفق، بل لابدّ من تناسب محقّق و ترتیب خاصّ، فلابدّ من تتبّع النفس للمبادی تحصیلا لمبداء المطلوب ثمّ ملاحظته من جهة مناسبته للمطلوب و ترتیبه علی ما ینبغی لئلاّ یقع بصر بصیرته علی غیر جهة المقصود أو عینه.

الحاجة إلی المنطق و تعریفه

(و) لذا (قد یخطئُ) النظر أو الاکتساب فلایصیب الصواب فقد یختلف نظرا واحدٍ فکیف بالإثنین فیتأدّیان إلی النقیضین و ظاهر أنّ الصواب أحدهما (للتناقض) فیکون

====

1_ ب: + «سواءٌ».

2_ ج: «لتحصیل» بدل «لحصول».

ص :258

الآخر خطأ (فلابدّ) للکسب و النظر (من قانون) أی قاعدة کلّیّة و ضابط (عاصم) یعتصم بمراعاته عن الخطأ (و هو المنطق) فعُلم أ نّه «قانون تعصم رعایته الذهن عن الخطأ فی الفکر و النظر».

فقد تمّ بهذا الکلام الوجیز بیان الحاجة إلی الفنّ و غایته و شرح حدّه و مهیّته و هو ظاهر، و فهم منه موضوعه أیضا و للإشارة إلیه أتی بالفاء التفریعیّة و قال:

[موضوع المنطق]

(فموضوعه) أی العلم (المعلوم من حیث) إنّه (یفید) مجهولا بالنظر و ذلک لأنّ المنطق إذا کان عاصما عن خطأ الناظر فی نظره کان ذلک لامحالة بسبب أنّ المنطق یبحث عن النظر الصحیح و الفاسد و کیفیّتهما و ما یوجب صحّته و فساده و ما ینبغی أن یراعی فیه لیصیب الصواب، و هذا بعینه هو البحث عن أحوال المعقول الذی یقع فیه النظر و عن أ نّه متی یوصل إلی المطلوب و متی لایوصل، و أنّ النظر متی یخطئ أو متی یصیب، فإذن المبحوث عن أحواله فی المنطق هو المعلوم الذی هو محلّ النظر و مادّته فیکون هو الموضوع إذ لا معنی لموضوع العلم سوی ما یبحث فیه عن أحواله أو أحوال بعض جزئیّاته؛ فعُلم أنّ موضوع الفنّ هو المعلوم التصوّری أو التصدیقی من حیث یفید (تصوّرا أو تصدیقا) أی حصولهما بعد عدمهما. و إذ قد یفید قوله: "یفید" مجهولیّة المفاد لم یحتج إلی قید المجهول کما هو المعروف بینهم.

(و الأوّل) و هو مفید التصوّر (معرِّفٌ) و قول شارح (و الثانی) و هو مفید التصدیق (حُجَّةٌ) مِن "حَجَّهُ" إذا غلبه، لأ نّه سبب الغلبة علی الخصم المنکِر.

و تنقیح المقام أنّ موضوع کلّ علم ما یبحث فیه عن عرضه الذاتی و هو ثلاثة: ما یعرض ذات الموضوع لذاته بلاواسطة فی العروض، و ما یعرضه بواسطة أمرٍ مساوٍ له بحسب التحقّق و لو تباینا بحسب الحمل، و ما یعرضه بتوسّط جزئه المساوی.

و الأوّل عارض للموضوع نفسه و هو عرضه الأوّلی، و الأخیران عارضان لغیره الذی

ص :259

له زیادة اختصاص بالموضوع بحیث یُعَدُّ عروضهما لذلک الغیر أوّلا و بالذات، عروضا له ثانیا و بالعرض، لابمعنی أنّ هناک عروضین.

و أمّا ما یلحقه بواسطة أمر أعمّ أو أخصّ أو مباین له فی الوجود فأعراض غریبة لایبحث عنها فی العلوم، إذ الغرض فیها تخصیص الموضوع بما یخصّه من أعراضه و إلاّ فلا تمایز لها بموضوعاتها. و ما اشتهر من عدّ العارض لجزء أعمّ عرضا ذاتیّا فلا یرتضیه المحقّقون.

فالمقصود بالبحث فی الفنّ معلوم التصوّر و التصدیق من حیث الإیصال إلی مجهولهما؛ و أمّا الکلیّات الخمس فی المعرّف، و القضایا و توابعها فی الحجّة فإنّما یبحث عنها لأ نّها ممّا یتوقّف علیه معرفة الموصِل أو لأ نّها موصلات بعیدة إلی المجهولین.

و قال بعض المحقّقین: لأنّ أحوالها لایبحث عنها من حیث هی أحوالها بل من حیث هی أحوال المعلومین؛ فالبحث عن الکلّیّات فی قوّة قولهم المعرّف یتألّف منها. و کذا حال القضایا بالنسبة إلی الحجّة کما أنّ مَن جعل موضوع الطبّ بدن الإنسان من حیث یصحّ و یمرض، جعل قول الأطبّاء: "التمر حارّ" بمعنی أنّ بدن الإنسان یتسخّن بأکله.

الفنّ الأوّل فی المعرِّف

[

مباحث الألفاظ

]

دلالة

المنطقی من حیث هو منطقی إنّما یبحث عن المعانی، لکن لمّا کانت الإفادة و الاستفادة بتوسّط الألفاظ بحسب العادة، صدّروا کتب الفنّ بالبحث عنها، و لمّا کان ذلک لدلالتها علی المعانی وضعا صدّروا بحث الألفاظ بالبحث عن الدلالة اللفظیّة الوضعیّة فنقول:

الدلالة کون الشیء بحیث متی أُحسّ به فُهم منه شیء آخر، و هو مدلول و الأوّل دالّ، فإن کان لفظا فهی لفظیّة و إلاّ فغیر لفظیّة؛ و کلٌّ إمّا «وضعیّة» کدلالة لفظ "زید" علی

ص :260

مسمّاه، و الدوالّ الأربع و هی الخطوط و العقود و النُّصُب و الإشارات، علی مدلولاتها بتوسّط العلم بالوضع، أو «عقلیّة» کدلالة اللفظ و لو کان مهملا علی وجود لافظه و لو لم یعلم وجوده بغیره کمجهول لافظٍ ب"دیز" من ورآء حجاب بتوسّط العلم بوجود المؤثّر عند وجود الأثر، أو «طبعیّة» کدلالة لفظ "اُح اُح" علی السعال بتوسّط العلم باقتضاء طبع الإنسان عروض التلفظ بذلک اللفظ عند عروض وجع السعال.

و المراد بالعقلیّة ما لا مَدخل فیها لغیر العقل من وضع أو طبع أو بقسیمیها ما لأحدهما مدخل فیه، لا ما لا مدخل فیه للعقل، ضرورة توقّف الجمیع علی العقل، ففی التسمیة بالعقلیّة تجوّز أو تخصیص.(1) و الوضع تخصیص شیء بآخر بحیث متی أحسّ الأوّل أفهم الثانی.

[الدلالات الثلاث اللفظیّة]

إذا تمهّد هذا فنقول (دلالة اللفظ علی ما وضع له) أی جمیع معناه الموضوع له ذا أجزاء کان أم لا (مطابقة) لتطابق کلّ الدال علی کلّ المدلول(2)؛ فلفظ "جمیع" أو "کلّ" أو نحوهما و إن أوهم التجزّی لکنّه تنصیص علی ما یدلّ علیه إسم الموصول من العموم و الشمول تحرّزا عن جزء ما وضع له، فالاکتفاء بشمول الموصول و قرینة مقابلته للجزء و الخارج کما فی المتن أولی من التصریح ب"التمام"(3) لِما فیه من الإیهام و طول الکلام، بل

====

1_ فی هامش الف و ب: «إذ لفظ العقلیّة معناه بحسب الوضع اللغویّ فی یاء النسبة هو الدلالة المنسوبة إلی العقل بمعنی مدخلیّته فیها؛ و أمّا عدم مدخلیّة غیر العقل فلیس ذلک مفهوم الإسم المنسوب إلی العقل، فاستعماله فیه استعمال اللفظ فی غیر الموضوع له فیکون مجازا، أو یقال معناه الحقیقی هو الدالة المنسوبة إلی العقل أعمّ من أن یکون منسوبة إلی غیره أم لا، ثمّ استعمل فی المنسوبة إلی العقل بشرط کونها غیر منسوبة إلی غیره فیکون تخصیصا» (منه).

2_ ب و ج: «مدلوله» بدل «المدلول».

3_ کما فی الملخّص و المطالع و منطق التجرید؛ التهذیب؛ اُنظر: منطق الملخّص، ص 19 و شرح المطالع، ص 26؛ الجوهر النضید، ص 7؛ و الحاشیة التهذیب، ص 22.

ص :261

ربّما أخلّ بالمرام لأنّ تقابل الموصول للجزءِ یجعل عمومه منصرفا إلی الأجزاء فبزیادة لفظ عامّ آخر یتوهّم المخاطب إرادة عموم الأفراد و إلاّ اکتفی بالموصول لوفائه بالمراد، فیرد صدق المطابقة علی دلالة اللفظ علی جمیع معانیه المتعدّدة الموضوع لها بل انحصارها فیها و لیس کذلک لأنّ دلالة المشترک علی جمیع ما وضع له من معانیه المتکثّرة مَجاز لیست بتوسّط الوضع لأ نّه لم یوضع للمجموع من حیث هو مجموع فنحتاج إلی الجواب باعتبار قید الحیثیّة و توسّط الوضع فینصرف العمومان إلی الأجزاء لو کانت، فلا محید عن التأکید و فیه شوب الاستدراک.

(و) دلالته (علی جزئه) أی جزء ما وضع له (تضمّن) إذ المدلول فی ضمن الموضوع له أو اللفظ علی توهّم(1) توزیعه علی المعنی (و علی خارجه التزام) لأنّ جهة دلالة اللفظ علیه لزومه للموضوع له، ضرورة أ نّه لایدلّ علی کلّ خارج (و) إنّما (یجب لزومه) فی الذهن دون الخارج (و لو عرفا) لا عقلا، کالجود لحاتم.

و لم یقل: "و علی خارجه اللازم التزام" لیستغنی عن قوله: "و یجب لزومه" مع أ نّه أخصر، تبینها علی أنّ حدّ الالتزام یتمّ جمعا و منعا(2) بقید الخروج، فاعتبار اللزوم مستدرک فهو بالشرط الخارج عن مهیّة المحدود أشبه منه بالفصل الداخل؛ و علی أنّ حصر الدلالة الوضعیّة فی الثلاثة عقلیٌّ إذ لو اعتبر اللزوم فی حدّ الدلالة الالتزامیّة اختلّ الحصر بالواسطة کما نبّه علیه المحقّق الدوانی و إلاّ فلا واسطة بین العین و الجزء و الخارج.

====

1_ فی هامش الف و ب: «ضرورة أنّ اعتبار تطابق المعنی المرکّب علی لفظه المرکّب یوهم توزیع اللفظ علی المعنی و تضمّنه لجزءِ المعنی» (منه).

2_ فی هامش الف و ب: «لایقال: ینتقض منعا بدخول دلالة لفظ أسد علی الرجل الشجاع و نحوها من المجازات الدالّة علی خارج معانیها الموضوعة مع أ نّها غیر التزامیّة لعدم لزوم المعنی المجازی للحقیقی؛ لأ نّا نقول سَنُبَیِّنُ فی شرح الفائِدة الثانیة أنّ الدالّ هناک مجموع اللفظ و القرینة عندنا خلافا لأهل العربیّة و الکلام هنا فی دلالة اللفظ منفردا فلا نقض» (منه).

ص :262

[النسبة بین الدلالات الثلاث بالاستلزام و عدمه]

(و یستلزمانها) أی یستلزم الأخیران المطابقةَ إذ الجزء اللازم فرع الکلّ و الملزوم (تحقیقا) أبدا، فقول بعضهم: "ولو تقدیرا"(1) خلاف التحقیق، و بیانه أ نّه لمّا أورد علی استلزامهما لها بأنّ اللفظ إذا هُجر معناه الموضوع له و غلب علی جزئه أو لازمه تحقّق التضمّن و الالتزام و لا مطابقة، أجابوا بأ نّه إن استعمل فی الموضوع له بالفعل کانت المطابقة تحقیقیّة(2) و إن لم یستعمل فیه قطّ فلاخفاء فی أنّ له معنی لو استعمل فیه کانت دلالته علیه مطابقة فهی متحقّقة تقدیرا، و هو مبنیّ علی اعتبار(3) القصد فی الدلالة و یأتی فساده؛ فالتحقیق تحقّق المطابقة فی هذا اللفظ أیضا تحقیقا و بالفعل لا تقدیرا و بالقوّة، لأ نّه بالفعل بحیث لو أُطلق فهم منه السامع العالم بوضعه معناه الموضوع له و إن لم یستعمل فیه قطّ، إذ لا معنی للدلالة إلاّ مجرّد کون اللفظ کذلک.

(و لا عکس) أی لا تستلزمهما المطابقة، لجواز بساطة المعنی المطابقی فلا تضمّن، و خلوّه عن اللوازم الذهنیّة التی یلزم تصوّرها من تصوّره فلا التزام؛ و لایلزم نفی اللوازم مطلقا کما زعمه الإمام(4). و یجوز اجتماع عدم الجزء و عدم اللازم فی واحد أیضا فلا فرق فی عدم الاستلزام بینهما منفردین و مجتمعین (و لا لزوم بینهما) أی التضمّن و الالتزام، لا لزوم التضمّن للالتزام و لا عکسه لجواز عدم اللازم عند وجود الجزء و العکس.

و فی التقسیم بحثٌ مشهور هو أنّ اللفظ الموضوع تارة لمعنی و أُخری لمرکّب منه

====

1_ اُنظر: الحاشیة علی تهذیب المنطق، ص 23.

2_ فی هامش ج: «و یدلّ علیه اتّفاقهم علی کون اللفظ حقیقة عرفیّة فی المعنی الذی غلب فیه مجازا عرفیّا فی المعنی الأوّل المهجور و أمّا اثباتهم الحقائق المهجورة و المجازات الغالبة مجازات من باب المجاز باعتبار ما کان و إلاّ فالمهجور بعد الهجر لیس حقیقة و لا الغالب بعد الغلبة مجازا علی سبیل الحقیقة. فتأمّل» (منه).

3_ فی هامش ب: «أی و إن لم یعتبر اللزوم فی الحدّ».

4_ اُنظر: منطق الملخّص، ص 20؛ شرح الإشارات، ج 1، ص 34.

ص :263

و من غیره، و أُخری لخارج لازم کالشمس الموضوعة بأوضاع ثلاثة للقُرص و لضوئه و للمجموع المرکّب منهما، دلالته علی الخارج مطابقة لوضعه له و التزام لوضعه لموضوعه و تضمّن لوضعه للمجموع، و علی ملزومه مطابقة و تضمّن، فیلزم تداخلهما فی الدلالة الثانیة لتصادقهما علیها، و تداخل الثلاثة فی الأُولی لصدق الجمیع علیها.

فأجاب بقوله (و لا تداخل) للأقسام الثلاثة لِیختلّ حدّ بعضها ببعض (للحیثیّة) المعتبرة فی حدّ کلّ منهما لما تقرّر من اعتبارها فی کلّ حدّ(1) یختلف باختلاف الاعتبارات و فی أجزائه و مفرداته المختلفة بها، و حینئذ فالمطابقة دلالة اللفظ علی ما وضع له من حیث إنّه ما وضع له أو من حیث إنّها دلالة علی ما وضع له و کذا فی أُختیها فدلالة الشمس علی الضوء من حیث إنّه وضع له مطابقة لاغیر، و من حیث إنّه جزؤه تضمّن لاغیر، و من حیث إنّه لازمه الخارج التزام لا غیر، فلا تداخل.

هذا هو الحقّ و ما یقال من أنّ دلالته علی الضوء لیست التزامیّة، إذ لا یکفی فیها مجرّد کون المدلول الالتزامی لازما لموضوع من موضوعات اللفظ، بل لابدّ مع ذلک من کونه خارجا عن جمیعها و الضوء لیس کذلک لوضع الشمس له و للمرکب منه و من القرص أیضا؛ فلایخفی أ نّه یقتضی أن تکون دلالته علی الضوء من حیث إنّه لازم للموضوع له خارجة عن الثلاثة لأ نّها لیست مطابقة و لا تضمّنا قطعا فإن لم تکن التزاما أیضا اختلّ الحصر العقلی فی الثلاثة.(2)

[

دلالة المرکّب

بقی الکلام فی دلالة المرکّب و للنقض بها تقریران: أحدهما فی المرکّب فی ألفاظ

====

1_ ج: _ «حدّ».

2_ فی هامش الف و ب: «والتالی باطل فصحّ نقیض المقدّم، فیکون دلالته علی الضوء من حیث إنّه لازم للموضوع له و هو القُرص، و المعتبر فیها خروج المدلول الالتزامی عن ذلک الموضوع الملزوم الذی دلّ اللفظ بتوسّطه علی ذلک اللازم بعلاقة اللزوم ولا یجب خروجه عن جمیع موضوعاته کما زعم القائل» (منه).

ص :264

مختلفة الدلالات مطابقة و تضمّنا و التزاما، فإنّ دلالة المجموع علی مجموع المعانی دلالة لفظیّة وضعیّة و لیست بإحدی الثلاث إذ المرکّب من الشیء و غیرِه غیرُه. و جوابه أنّ الوحدة معتبرة فی کلّ مَقسم و إلاّ انتقض کلّ حصر و تقسیم بضمّ بعض الأقسام إلی بعض، فما ذکر لیست دلالة بل دلالات تلحق کلّ واحدة بنوعها.

و الثانی فی مطلق المرکّب و هو أنّ دلالته علی معناه لیست من الثلاثة إذ کلّ منها فرع تحقّق الوضع و لا وضع للمرکّبات.

و اُجیب بأنّ دلالة المرکّب تابعة لدلالة مفرداته إن اتفّقت و إلاّ فهی تبع للأخسّ؛ فإن کان فی مفرداته التزام فهی التزام و إلاّ فتضمّن، إذ المجموع المرکّب من المدلول المطابقی لأحد جزئیه و التضمّنی للآخر مدلول تضمّنی لمجموع اللفظ المرکب لأ نّه جزء ما وضع له المجموع أی مفرداه. و کذا المجموع المرکّب من المدلول الالتزامی لأحدهما و المطابقی أو التضمّنی الآخر مدلول التزامی للمرکّب إذ مجموع الداخل و الخارج خارجٌ و حینئذ فما وضع له اللفظ أعمّ ممّا وضع عینه لعینه أو أجزائه لأجزائه؛ و الصواب ما مرّ من وحدة المقسم و تکثّر دلالة المرکّب، و إن شئت أجبت بإثبات الوضع للمرکّبات.

و ما یُترائی من النزاع فیه فلفظیّ لأنّ الوضع الشخصی فیها ظاهر الانتفاء، والنوعی لاسبیل إلی إنکاره. نعم یرد حینئذ أنّ الوضع المعتبر فی التقسیم إن خصّ بالشخصی لم تنحصر الدلالة فی الثلاث لخروج دلالة المرکّب عنها لعدم وضعه بالشخص، و إن اُرید به النوعی أو الأعم انحصرت الدلالة فی المطابقة إذ المدلول بالتضمّن و الالتزام مجازیّ، و اللفظ موضوع لمعناه المجازی وضعا نوعیّا فیکون المدلول بهما موضوعا له(1) فتکون دلالة اللفظ علیه مطابقة.(2)

====

1_ الف و ب: + «وضعا نوعیّا».

2_ فی هامش الف و ب: «شبّه المقال بالسهم فی النفس علی سبیل الاستعارة بالکنایة، و إثبات غایة المرمی [للمرمی] تخییل، و مرمی کمعنی بالتخفیف و القصر إسم مکان من الرَّمی» (منه).

ص :265

و غایة مَرْمَی المقال(1) فی دفع هذا الإشکال أنّ المدلول بهما إن اعتبرت دلالة اللفظ علیه من حیث إنّه موضوع له بهذا الوضع النوعی کان مدلولا مطابقیّا، و إن اعتبرت دلالته علیه من حیث إنّه جزء ما وضع له أو خارجه فمدلول تضمّنی أو التزامی؛ فغایته أن یکون کلّ مدلول صالحا لأن یکون مدلولا مطابقیّا، لاحصر الدلالات فی المطابقة و لا المدلولات فی المطابقیّة، و لا محذور لجواز اجتماع دلالتین فی معنی واحد من جهتین کما أَرَیناکه فی الضوء و الشمس(2)؛ و فی الصواب مندوحة عن ارتکاب الصعاب.

[

المفرد و المرکّب

]

(فإن وضع جزء) من اللفظ (لجزءٍ) من المعنی بتقسیم أجزاء اللفظ و توزیعها علی أجزاء المعنی (فمرکّب).

[اقسام المرکّب]

و هو إمّا (ناقص) لایصحّ السکوت علیه و هو ضربان: (تقییدیّ) ثانیه قید لأوّله لإضافة أو وصف ک"حیوان ناطق أو نَطَقَ" و "غلام زید" (أو غیره) لِمَزْج أو عطف "کبعلبکّ" و "خمسة عشر" و "قائمة" و "الرجل" و "بصریّ" و "فی الدار" (أو تامّ) مفید یصحّ السکوت علیه، و هو الکلام و الجملة فی العربیّة و القضیّة هنا؛ و هو أیضا نوعان (خبر) و هو مرکّب تامّ ناشٍ أو حاصل أو یحکی أو یخبر (عن خارج یطابقه فیصدق أو لا) یطابقه (فیکذب، أو إنشاء بخلافه) لم یحصل عن خارج بل قد یحصل الخارج به و عنه.(3)

====

1_ فی هامش الف و ب: «إذ المعتبر فیها حینئذٍ هو الوضع النوعی أو الأعمّ و الوضع النوعی حاصل فی المدلول التضمّنی و الالتزامی کسایر المجازات» (منه).

2_ فی هامش الف و ب: «أی فی لفظ الشمس المستعملة فی الضوءِ بالوجوه الثلاثة من حیثیّات ثلاثة؛ و لا یخفی لطفه لأنّ إرادة الشیءِ إنّما یکون مع النور والضیاءِ و استنارة الهواء، فلو حمل علی نور الشمس و نور الضوء و هو السراج کنایة عن البیان الشافی و البرهان الوافی أعنی ما سبق فی لفظ الشمس فی معنی الضوء أی شعاع الشمس» (منه).

3_ فی هامش الف و ب: «فالجارّ و هو کلمة «عن» متعلّق بمحذوف حاضر فی الذهن فی کلّ مقام کالحصول و نحوه من مفهوم عام فلاحاجة إلی دلیل یدلّ علیه سوی الجارّ أو متعلّق بمفهوم خاص یفسّره قوله: «خبر» کالحکایة و الإخبار و لیس متعلّقا بقوله: «خبر» لأ نّه إسم و عَلَم لما یقابل الإنشاء فلا یصلح متعلّقا للجار مادام عَلَما و إن کان منقولا عن المصدر» (منه).

و ب: + «اللّهمّ إلاّ أن یقال: إنّ قوله: «خبر» مصدر وصف به علی معنی الفاعل أی المُخبِر، فیکون الجار متعلّقا به و یکون لفظ الخبر حینئذٍ رمز إلی نسبیّة هذا القسم بالخبر» (منه).

ص :266

و بیانه أنّ کلّ خبر فهو حاکٍ عن خارج عن نفس المتکلّم و ذهنه و هو الواقع و إن لم یطابقه، و هو مشتمل لامحالة علی نسبة تامّة بین طرفیه بإیجاب أو سلب و لابدّ من أن یکون بینهما نسبة فی نفس الأمر أیضا؛ فإن طابقت النسبتان بکونهما ثبوتیّتین أو سلبیّتین فهو صادق و إلاّ فکاذب. و أمّا الإنشاء فلیس حاکیا عن أمر فی خارج ذهن المتکلّم بل معناه إنّما یحدث به و لذا سمّی إنشاء لأ نّه الإیجاد، و منه «مُنشِئُ السّحاب» من أسمائه تعالی فهو غیر قابل فی نفسه للصدق و الکذب لأ نّهما من توابع الحکایة.

و قولی: "خبر عن خارج" أولی من قولهم "له خارج" لتوهّم انتقاضه بالإنشاء الطلبیّ، کأنّ قولک: "قم" مثلا فیه نسبة بین القیام و المخاطب علی وجه الطلب و فی الخارج المستقبل أیضا بینهما نسبة خبریّة ثبوتیّة فتطابقان أو سلبیّة فتتخالفان، بعکس "لاتقم" مع أ نّه إنشاء لایقبل الصدق و الکذب، فنحتاج إلی الجواب بأنّ النسبتین مخالفتان بالنوع فلامطابقة بینهما قطعا إذ لا ینطبق خبر علی إنشاء؛ نعم بینهما موافقة أو مخالفة بحسب المتعلّق لذاتیهما. و لایتوهّم ذلک مع کلمة "عن" المشعِرة بالحکایة و نحوها، لأ نّها من حیث هی حکایة، تابعة للمَحکیّ ناشئة عنه مأخوذة منه و إن تخالفا، و الإنشاء إن وجد له خارج فهو تابع للإنشاء بعکس الخارج المخبر عنه.

[اعتبار الحیثیّة دون القصد]

(و إلاّ) یوضع جزءٌ لجزء (فمفرد). فإن قلت: ینتقض تعریف المفرد و المرکّب بنحو

ص :267

"حیوان ناطق" عَلَما لشخص إنسانیٍّ، حیث یصدق أ نّه وضع کلّ جزء منه لجزء معناه لأنّ حقیقة الشخص المسمّی به متألّف من الجنس و الفصل مع أ نّه مفرد.

قلت: یدفعه اعتبار الحیثیّة فی التعریف، فحیوان ناطق إذا اعتُبر موضوعا للجنس و الفصل کان مرکّبا و لیس الکلام فیه، و إذا اعتبر عَلَما للشخص کان ک"زید" علما فی عدم الدلالة علی غیر ذات المسمّی، فلایدلّ بهذا الوضع علی الجنس و الفصل، فلاحاجة فی إخراجه عن حدّ المرکب إلی اعتبار قصد دلالة جزء اللفظ علی جزء المعنی کما فی کتب القوم(1)؛ مع أ نّه غیر مستقیم لأ نّه إمّا مبنیّ علی اعتبار القصد فی الدلالة و هو فاسد، أو علی تسلیم دلالة کلّ من جزئَی "حیوان ناطق" عَلَما علی غیر مسمّاه من الجنس و الفصل و هو باطل(2) إذ لا دلالة لجزء العَلَم مادام جزءا منه، لأ نّه اسم فمفرد و لا دلالة لجزئه فیه بخلاف المرکّب، فتسلیم الدلالة ثمّ القول بأ نّها غیر مقصودة مردود قطعا؛ فإذن للمفرد ثلاثة أقسام: ما لا جزء للفظه کهمزة الاستفهام، و ما لا جزء لمعناه کلفظ «اللّه»، و ما لایدلّ شیء من أجزاء لفظه علی جزء معناه مع تجزّیهما ک"زید" و "عبداللّه" و "حیوان ناطق" أعلاما لإنسان أو غیره، و جمیع الأعلام(3) مطلقا، والمرکّب قسم واحد: ما للفظه جزء وضع لجزء معناه.

====

1_ اُنظر: منطق الشفاء، المدخل، ج 1، ص 25؛ شرح الإشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ج 1، ص 31؛ تحریر القواعد المنطقیّة فی شرح الرسالة الشمسیّة، ص 96؛ شرح مطالع الأنوار فی المنطق، ص 37؛ الحاشیة علی شرح التهذیب، ص 24 و... .

2_ فی هامش الف و ب: «فإنّ مجموع حیوان ناطق و إن دلّ علی مسمّاه الذی حقیقته نفس حقیقة الجنس و الفصل لکن لاعلی توزیع اللفظ علی المعنی فغایة الأمر دلالة مجموع اللفظ علی مجموع المعنی، فحیوان وحده لایدلّ فیه علی معنی الجنس و کذا ناطق وحده لایدلّ علی معنی الفصل، و مقصود القوم إنّما هو إثبات دلالة لِکلٍّ من الجزئیّات بالإنفراد لا للمجموع إذ لا کلام فیه، نعم یدلّ کلّ من الجزئین علی جزء المعنی بوضع سابق علی العَلَمیّة و المعتبر هو الوضع العَلَمی إذ الکلام فیه عَلَما و لا دلالة لأحدهما منفردا بهذا الوضع» (منه).

3_ ج: + «المرکّبة الألفاظ و المعانی مطلقا».

ص :268

[

أقسام المفرد

]

(فإن استقلّ) المفرد فی دلالته علی معناه و لم یحتج فیها إلی ضمیمة فهو نوعان (فما) أی فکلّ لفظ مفرد مستقلّ کانت (هیئته) و صورته (لزمان) وضعا _ و لا حاجة إلی التقیید به لتبادره، و لأنّ دلالة الهیئة علی الزمان وضعیّة و لاتوجد غیرها حتّی نحتاج إلی الاحتراز عنه بقید _ فهو (کلمة) هنا و فعل فی عرف النحاة، سواء کانت لزمان کالماضی أو أکثر کالمضارع علی اشتراکه بین الحال و المستقبل؛ و خرج ما یدلّ علی الزمان بجوهره من الأسماء ک"أمسِ" و "غدٍ" و لفظ "الماضی" و "المستقبل" (و غیره) أی غیر ما هیئته لزمان (إسم) سواء لم یدلّ علی زمان أصلا ک"زید"، أو دلّ علیه بجوهره کما مرّ أو بقرینة ک"ضارب". و خرج(1) نحو "عسی" و "نِعْمَ" من الکلمات المنسلخة من الزمان لأنّ صیغها تدلّ علیه وضعا (و إلاّ) یستقلّ (فأداة) هنا و حرف فی النحو.

[

الکلمات الوجودیّة

و أمّا الأفعال الناقصة فلمّا شارکت الأدوات فی عدم الاستقلال أدرجوها فیها، و لَمّا امتازت عن سایر الأدوات بالزمان و الأحکام اللفظیّة کدخول "قد" و "السین" و نحوه سمّوها «کلمات وجودیّة»؛ فهی عندنا فی الحقیقة أدوات مُشبهة بالکلمات و عند النحاة بالعکس، لأنّ نظرنا هنا فی المعنی و هناک فی اللفظ کما أنّ أسماء الأفعال أسماء هناک لخروجها عن أوزان الأفعال الثلاثیّة و الرباعیّة و أفعال هنا لأنّ معانیها معانی الأفعال.

====

1_ فی هامش الف و ب: «قال العلاّمة فی شرح المطالع [شرح المطالع، ص 38 _ 39]: «الکلمة إمّا حقیقة إن دلّت علی حدث و نسبة إلی موضوع و زمان تلک النسبة کضرب و إمّا وجودیّةٌ إن دلّت علی الأَخیرین فقط» إنتهی. و لذلک سمّاها النحاة ناقصة لانحطاطها عن غیرها من الأفعال. و القول بعدم دلالتها علی الحدث فی غایة الإشکال و لذا قالوا محقّقوا النحاة بدلالتها علیه، و لتحقیقه محلّ آخر» (منه عفی عنه).

ص :269

[إشکال]

ثمّ المشهور أنّ الکلمة وضعت لحدث و زمانه و نسبته إلی موضوع معیّن أو مبهم علی الخلاف، و لذا استشکلوا استقلالها بأنّ النسبة معنی حرفیّ غیر مستقلّ لاتدلّ علیها الکلمة إلاّ بضمیمة طرفی النسبة.

و أجاب مَن ذهب إلی وضعها للنسبة إلی موضوع مبهم بأنّ المبهم حاصل فی الذهن أبدا، لایحتاج إحضاره فیه إلی ذکر لفظ دالّ علیه، فاستقلال الکلمة لاینافی إحتیاجها إلیه کما لا ینافیه فی الأسماء الموضوعة لمعان نسبیّة کلفظ "الإبتداء" و "ذو" و "فوق" و نحوها. و اضطرّ من اعتبر تعیّن الموضوع إلی تأویل باردٍ مخلٍّ فقال: "المراد استقلال معناه التضمّنی و هو الحدث لا المطابقی المتألّف منه و من النسبة". و الذی ألجأهم إلی ذلک أ نّهم رأوا امتناع استعمال الکلمة بدون الفاعل و عجزوا عن إدراک سرّه فظنّوا أ نّه هو وضعها للنسبة المتوقّفة علی المنسوب إلیه.

و الحقّ أنّ النسبة التامّة هی مدلول الرابطة کما نصّ علیه أئمّة الفنّ(1) فی أبواب القضایا، و هی الهیئة الحاصلة من تألیف المسند و المسند إلیه و ترتیبهما و إعرابهما؛ و القول بدلالة تلک الهیئة فی الجمل الإسمیّة علی الربط و النسبة دون الجمل الفعلیّة، ممّا تمجّه الأسماع و تتأبّی عنه الطباع. نعم الغرض من وضع الفعل نسبته إلی غیره حیث وضع علی وجه مستعدّ لأن یسند إلی شیء متقاض لذلک و هذا هو السرّ فی عدم استعماله علی غیر هذا الوجه.

[

اقسام اللفظ المتحد المعنی

]

[العلم]

(و ما اتّحد معناه) مطلقا، وضعا و استعمالا لأ نّه المتبادر (شخصا) أی جزئیّا حقیقیّا (عَلَم) فإن صُدِّر بِأَبٍ أو أُمٍّ ف«کُنیة» و إلاّ فإن ذمّ أو مدح بوضع سابق ف«لقب» و إلاّ ف«إسم».

====

1_ انظر: تحریر القواعد، ص 232؛ شرح المطالع، ص 113؛ الشفاء (المنطق)، العبارة، ص 38 و... .

ص :270

قیل: العَلَم یسمّی جزئیّا حقیقیّا هنا و عَلَما فی النحو، فلا فائدة فی تخصیص عرف النحاة بالذکر.

و هو وهم إذ العَلَم من أقسام اللفظ و الجزئیّ من أقسام المفهوم و یوصف به اللفظ تبعا و بتوسّط معناه، فلابدّ فی تقسیم الألفاظ من الاقتصار علی عرف النحو؛ مع أنّ انحصار العَلَم هناک فی الجزئیّ الحقیقیّ واهٍ، کیف و هو عندهم قسمان: شخصیّ و هو ما مُسمّاه جزئیّ حقیقیّ، و جنسیّ مسمّاه جنس(1) کلّی أو فرد منتشر منه(2) ک"أسامة"(3)؛ لکنّ الثانی مختصّ بعرفهم دون عرفنا لأنّ القول بالعلمیّة الجنسیّة اضطراریّ و هی فی الحقیقة تقدیریّة کعَدْل "عُمَر"، اعتبرت لمجرّد المحافظة علی قوانین لفظیّة متقررّة عندهم و إلاّ فلا فرق بین علم الجنس و إسم الجنس فی الکلّیّة بحسب المعنی.

ثمّ المعتبر فی الأوّل تشخّص مسمّاه فی الواقع لا العلم بجمیع مشخّصاته للمتخاطبَیْن أو الواضع، فما وضع له من حیث هو شخص و جزئیّ حقیقیّ یسمّی عَلَما و إن کان تصوّره حین الوضع أو الاستعمال علی وجه کلّیّ.(4)

و قول بعضهم: "العَلَم ما وضع لشیء بجمیع مشخّصاته"، لم یُرد به أکثر من ذلک؛ فما حکی عن بعض الفلاسفة من أ نّه: "لا عَلَم لذاته تعالی لامتناع إحاطتنا بجمیع مشخّصاته، ولو فرض أ نّه الواضع انتفی غرض الوضع فی استعمالنا" مردودٌ لِما عرفت و لأ نّا نضع و نستعمل أعلام أشخاص لم نحط بجمیع مشخّصاتها مع حصول الغرض و هو التعیین.

====

1_ فی هامش ج: «و المراد بالجنس هنا معناه المعروف عند أهل العربیّة فیعمّ النوع و الصنف أیضا» (منه).

2_ فی هامش ج: «علی خلاف بینهم فی ذلک» (منه).

3_ ج: _ «کأسامه».

4_ فی هامش الف: «کما یضع الوالد علما لمولوده و هو لم یره أصلا و کما یستعمل الناس أسماء البلاد النائیة و أسماء أهل القرون الماضیة و هم لم یروها مع إفادتها فائدة الأعلام من التعیین و التمییز عنه جمیع الأغیار» (منه).

ص :271

فإن قلت: یخرج عن الحدّ، العَلَم المشترک(1) باعتبار اتّحاد المعنی.

قلت: المراد اتّحاده بحسب وضعه الذی هو علم باعتبار ذلک الوضع و فی الاستعمال التابع لهذا الوضع، لا اتّحاده مطلقا بجمیع أوضاعه و استعمالاته، و ظاهر أنّ العلم المشترک متّحد المعنی باعتبار کلّ وضعٍ وضعٍ و إنّما جاء التکثّر من قِبل تکثّر الأوضاع و هو أمر خارج عن مهیّة العَلَمیّة.(2)

و قد یقال:(3) المراد باتّحاده عدم اعتبار کثرته کما فی المشترک، فالعلم المشترک من حیث إنّه متکثّر المعنی یدخل فی حدّ المشترک و من حیث إنّه موضوع للشخص مع الإغماض عن تکثّر أوضاعه و مسمّیاته داخل فی حدّ العلَم، و لا محذور لاختلاف الجهتین؛ أو إنّ هذا التقسیم للمفرد بالقیاس إلی المعنی، فقولهم: "إن اتّحد معناه" معناه إن قیس إلی معنی واحد، فلا یقدح الزائد.

[

المتواطی و المشکّک

]

(و ما) اتّحد معناه (مستویا) فی جمیع (أفراده) کالإنسان و غیره من الذاتیات (متواطٍ) لتواطؤها و تساویها أو تساویه(4) فی صدقه علیها من غیر تفاوت. و اقتصر بعضهم علی اعتبار مساواته فی کثرة، و هو منتقض بالمشکِّک المساوی فی کثیر من أفراده

====

1_ الف: _ «باعتبار اتّحاد المعنی، قلت: المراد اتّحاده بحسب وضعه الذی هو علم».

2_ فی هامش الف و ب: «غایة ما فی الباب أن یکون العلم المشترک من حیث إنّه علم و داخلا فی حدّ العلم و من حیث إنّه مشترک خارجا عنه کما أ نّه بالنسبة إلی حدّ المشترک بالعکس و لاضیر فی ذلک» (منه).

3_ الف و ب: «و هو.... شیخنا البهائی قدس سره فی منطق الزّبدة» (منه).

4_ فی هامش الف و ب: «و علی هذا فوصف المتواطی بالتواطؤ وصف له بحال نفسه و أمّا علی الأوّل فهو وصف له بحال متعلّقه أی الأفراد؛ فتأمّل» (منه).

ص :272

مع تفاوت صدقه علیها و علی غیرها من أفراده کالبیاض المساوی فی أفراد الثلج(1) مثلا، فلابدّ من اعتبار عموم الأفراد و هو یستفاد هنا من صیغة الجمع المضاف.

(و) ما اتّحد معناه (متفاوتا) فی أفراده تفاوتا (بأوّلیّة أو أولویّة أو زیادة أو شدّة، مشکِّک) إذ الأفراد لامحالة مشارکة فی نفس مفهوم اللفظ مع تفاوتها فی الاتّصاف به فیشکِّک الناظرَ فی أ نّه هل هو متواط نظرا إلی الإشتراک أو مشترک نظرا إلی التفاوت، کالوجود المطلق فإنّه فی الواجب أَولی لکونه بذاته و أوَّل لأ نّه علّة لغیره، و کالبیاض فإنّه فی الثلج أشدّ منه فی القرطاس لأنّ أثره و هو تفریق البصر أکثر، و کالمقدار فإنّه فی ذراعین أزید منه فی ذراع.

[

عدم التشکیک فی الذاتیّات

]

فإن قلت: یجری ذلک التفاوت فی الذاتیات أیضا لعلّیّة بعض أفرادها لبعض کالإنسان مثلا فإنّه فی الوالد أسبق منه فی الولد مع أ نّها متواطیة.

قلت: المعتبر فی التشکیک تفاوت الأفراد فی اتّصافها بمفهوم المشکِّک و صدقه علیها بمعنی أنّ العقل إذا لاحظها وجد بعضها أولی بالاتّصاف(2) به و صدقه علیه، و ظاهر أنّ الوالد و الولد من أفراد الإنسان سیّان فی الاتّصاف بمفهومه و صدقه علیهما، و مجرّد تقدّم زمان الوجود لایوجب التقدّم فی الاتّصاف و الصدق بحسب المراتب العقلیّة.

فإن قلت: لیس منشأ التفاوت بالأقدمیّة إلاّ علّیّة الفرد المتقدّم للمتأخّر و هی حاصلة فی الوالد و ولده من أفراد الإنسان.

====

1_ فی هامش الف و ب: «مع أنّ الأبیض عندهم مشکّک قطعا و لیس یسمّی متواطیا عند أحد منهم، لامطلقا و لا بالنسبة إلی أفراد الثلج فقط إذ المعتبر عندهم فی التواطؤ و التشکیک جمیع الأفراد لأ نّه أقرب إلی الانضباط و أنفی للتداخل و الاختلاط.»

2_ فی هامش الف و ب: «و من هنا جعلوا التشکیک خاصّا بالعرضیّات إذ لا اتّصاف حقیقة للشیء بذاتیّاته بل هی نفس حقیقته أو داخلة فیها و لاتّصاف إنّما هو بالخارج العارض» (منه).

ص :273

قلت: نعم لکنّ العلّیّة هنا اتّفاقیّة و لذا لایحیل العقل انعکاس الأمر علی تقدیر تقدّم المتأخّر فی الوجود بکون الوالد ولدا و بالعکس، و إن کان تقدّم الولد من حیث إنّه ولد ممتنعا.

و الحاصل أنّ الأولویّة فی المشکّک مقتضی ذات الفرد الأولی و کذا الأَوَّلیّة، و هما فی الذاتی مستندتان إلی أمور عارضة خارجة اتّفاقیّة؛ و أمّا الأشدّیّة ففی الکیف کالزیادة فی الکم لکن بالنسبة إلی أفراد محلّهما لا أفرادهما فهذا الأسود من حیث إنّه هذا الأسود أشدّ من ذاک الأسود من حیث إنّه ذاک الأسود، لا فی سوادیّة سوادهما، فالسواد الذی هو جنس ذاتیّ للسوادین لیس بمشکّک و إنّما المشکّک هو مفهوم الأسود المعتبر فیه عروض السواد لشیء و اتّصافه به الذی فیه(1) الشدّة و الضعف و هو مقول علی الشدید و الضعیف قولا عرضیّا، و کذا المقدار فإذا قیل هذا الجسم أزید من ذاک فمعناه أ نّه أزید منه فی اتّصافه(2) بالمقدار.

و إذا قیل: "هذا المقدار أزید من ذاک" لم یکن معناه أ نّه أزید فی المقدار و لا فی المقداریّة الذاتیّة لهما، بل معناه أنّ المقدَّر بهذا أزید من المقدَّر بذاک فی الاتّصاف بالمقدار المطلق؛ و هذا معنی قول المحقّقین: «إنّ التشکیک فی المشتقّات دون المبادی» لأنّ السواد و إن کان عرضا، ذاتیٌّ لأفراده فلایتفاوت فیها بخلاف الأسود مقیسا إلی جزئیّاته.(3) هذا هو تحقیق الباب فاحتفظ به عن کلّ مشکّک مرتاب.

[

أقسام اللفظ المتکثّر المعنی

]

(و إلاّ) یتّحد معناه الموضوع له بحسب الوضع و الاستعمال جمیعا لتکثّره وضعا فقط

====

1_ فی هامش الف: «صفة الاتّصاف».

2_ فی هامش الف و ب: «فإنّ الجسم الذی هو ذراع واحد مساوٍ فی الاتّصاف بالمقدار لأحد نصفی الجسم الذی هو ذراعان، فاتّصاف الثانی بالمقدار زائد علی اتّصاف الأوّل؛ فتأمّل» (منه).

3_ فی هامش الف و ب: «فإن قالوا: السواد مثلا مقول بالتشکیک أرادوا أنّ ذلک فی الأسود لا فی نفس السواد و کذا فی نظائره من البیاض و الوجود و نحوهما» (منه).

ص :274

و لم یضبط له اسم و رسم و لفظ، أو استعمالا فقط(1) کما یأتی (فإن وضع لکلّ) من معانیه (بوضع) واحد (عمّ الکلّ فعامّ الوضع) کالمبهمات و الضمائر، فإنّ "أنا" موضوع بوضع واحد عامّ لکلّ متکلّم وحده و لم یوضع لکلٍّ بوضع مستقلّ و لا لمفهوم المتکلّم و إلاّ کان مشترکا أو مجازا مهجورَ الحقیقة و هما مَنفیّان بالأصل والاتّفاق.(2)

و عموم الوضع و خصوصه باعتبار عموم تصوّر الموضوع له عند الوضع و خصوصه، سواء کان المتصوَّر العامّ نفس الموضوع له أو مرآة لملاحظته، فإنّ الواضع لابدّ له حین الوضع من تصوّر اللفظ و المعنی فإن تصوّر معنی خاصّا بخصوصه فوضع لفظا بإزائه کان الوضع خاصّا، و إن تصوّره فی ضمن مفهوم عامّ جعله مرآة لملاحظة ذلک المعنی کان الوضع عامّا. ثمّ إن وضعه لذلک الخاصّ و کلّ خاصّ من أفراده فالموضوع له خاصّ، و إن وضعه لنفس المفهوم العامّ فهو أیضا عامّ.

(أو) وضع لکلٍّ من معانیه بوضع (انفرد به) أی انفرد ذلک الوضع بذلک المعنی أو العکس (فمشترک) ک"عین" للشمس و الذهب و "جون" للأسود و الأبیض (أو) وضع (لواحد) و استُعمل فی آخر فتکثّر معناه استعمالا فقط (فإن) هُجر المعنی الأوّل و (غلب الثانی) حتّی صار هو المتبادر منه متی أُطلق (فمع المناسبة) بأن یکون سبب استعماله فی الثانی مناسبته للأَوَّل بالمشابهة أو غیرها (منقول) لنقله عن الأوّل إلی الثانی (لغویّ أو عرفیّ أو شرعیّ) فیُنسب إلی محلّ الغلبة و یسمّی (بحسب عرف نقله) و لم ینسب إلی الناقل لأ نّه قد یکون ناقل واحد مشترکا بین الثلاثة أو إثنین منها، فلابدّ من اعتبار الحیثیّة لئلاّ تتداخل الأقسام بخلاف النسبة إلی عرف النقل؛ و کأنّ المحقّق الدوانی لذلک فسّر به الناقل(3) و إن احتمل غیر ذلک أیضا.

====

1_ ج: + «اَو فیهما»، و بهامشها: «أی فی الوضع و الاستعمال معا» (منه).

2_ ج: «ثمّ» بدل «و».

3_ فی هامش الف و ب: «قال العلاّمة التفتازانی فی «التهذیب» [الحاشیة علی تهذیب المنطق، ص 28]: "و ینسب إلی الناقل"، و قال المحقّق الدوانی: "لغة کان أو عرفا أو شرعا" و ظاهره أ نّه فسّر الناقل بالثلاثة، لکن یحتمل أن یکون نصبها علی الظرفیّة فاسم کان ضمیر فیه عائد علی الفعل [النقل!] المفهوم من الناقل أی سواء کان الفعل [النقل!] فی اللغة... فتأمّل» (منه).

ص :275

و العرفیّ ما نقله العرف العامّ ک"الدابّة"، و الخاصّ بعرف خاصٍّ شرعیٌّ ک"الصّلوة" أو نحویٌّ ک"الفعل" أو "المصدر" أو صرفیٌّ أو طبیعیٌّ أو طبّیٌّ إلی غیر ذلک؛ و إنّما خصّوا الشرعیّ بالذکر لأ نّه أشرف و أهمّ.

(و بدونها) أی لا مع مناسبة (مُرتَجَل) مِن "اِرتَجَل الخطیبُ" إذا خطب من غیر رویّة، و أصله المشی السریع بالرِّجل ک"جعفر" لرجل بعد کونه للنهر الصغیر.

و أمّا مع مناسبة المشابهة فاستعارة و مستعار و هو تحت أنواع المَجاز قبل الغلبة کسائر المنقولات فی المعنی المنقول إلیه، لکن الجمیع حقائق فیه بعد الغلبة و بذلک یفترق المنقول عن المشترک و الحقیقة و المجاز جمیعا.

(و إلاّ) یُهجر الأوّل بغلبة الثانی (فحقیقة) فی الأوّل یستعمل فیه مجرّدا عن القرینة (و مجاز) فی الثانی، و لابدّ حینئذ من قرینة صارفة للفظ [للّلفظ] عن الأوّل. و قد انفرد الکتاب باستقصاء الأقسام من غیر خَلَل أو تکلّف استخدام.

و هذا أحَد اصطلاحاتهم فی هذا المقام و قد (یدرج المرتجل فی المنقول) فیجعل أعمّ من أن یکون معناه الثانی مناسبا للأوّل أم لا، و هو اصطلاح ثان. (أو) یدرج المرتجل (معه) أی مع المنقول (فی المشترک) بجعله أعمّ من أن یغلب ثانیه أو یتساویا فیه، فإنّ الغلبة بمنزلة وضع للمعنی الغالب و إن کان قبلها مجازا فیه، و هو اصطلاح ثالث؛ و الأوّل أوفی بالفصل و التفریق و أقرب إلی التحقیق.

(و یختصّ العَلَم و تالیاه) المتواطی والمشکِّک (بالاسم) لأنّ الجزئیّة و الکلّیّة من خواصّ الاسم لایتّصف بهما معنی الکلمة و الأداة، و لأنّ معانیها ملحوظة قصدا و بالذات،

ص :276

لا علی جهة کونها مرایا لملاحظة غیرها کمعنی الحرف أو مستعدّة متقاضیة للإسناد کمعنی الکلمة.

لایقال: إنّ البیاض(1) مثلا إذا کان مقولا علی کثرة بالتشکیک لزم ذلک فی الأفعال المأخوذة منه أیضا؛ إذ المتفاوت فی الحقیقة هو الحدث و هو معنی اِسمیّ.(2)

(و المشترک مشترک) بین الاسم و أخَوَیْه (کالبواقی) فالمشترک منهما ک"ضَرَب" بمعنی سافَرَ و بَیَّنَ و دَقَّ و ک"مِن" للبیان و التبعیض، و المنقول ک"صلّی رکعتین" و ک"هوَ" المستعارَة للرابطة و "کان" بناءً علی کونهما أداتین، و الحقیقة و المجاز ک"نَطَقَ زیدٌ" و "نَطَقَتْ الحالُ" و "زید فی الحجرة" أو "فی المسرّة". والمتأخّرون خصّوا الأقسام بالاسم تَبَعا للشفاء، لکنّه فسّره هناک أیضا بما یرادف مطلق اللفظ المفرد.(3)

[

الترادف و التباین

ثمّ اللفظ بالقیاس إلی معناه وحدة و تعدّدا علی أربعة أقسام و قد ظهر إثنان منها و أشار إلی الباقیین بقوله: (و الألفاظ) المتکثّرة المفردة الموضوعة (لمعنی) واحد تسمّی (مترادفة) حیث رَدِفَ بعضُها بعضا علی معنی، ک"إنسان" و "بَشَر"، و "أسد" و "أُسامة" (و) موضوعة (لمعان) متعدّدة (ولو) کانت تلک المعانی (غیر متباینة) تسمّی (متباینة) لتغایرها لفظا و معنی؛ و المراد بعدم تباین المعانی اتّصال بعضها ببعض کالصفة و الموصوف ک"إنسان" و "کاتب" أو مساواتها صدقا ک"إنسان" و "ناطق" أو أعمّیّة بعض من بعض ک"إنسان" و "حیوان" أو "الأبیض".

====

1_ ج: «الأبیض» بدل «البیاض».

2_ ج: «معنی إسمیّ محمول علی أفرادها» بدل «هو الحدث... إسمیّ».

3_ انظر: الشفاء (المنطق)، المقولات، ص 10.

ص :277

فایدة

[

دفع شبهة الدور فی الدلالة

]

(یشترط فی) مطلق (الدلالة) المبنیّة للفاعل أو المفعول أی کون اللفظ دالاّ علی المعنی أو کونه مدلولا أو الأعمّ؛ و بالجملة یشترط فی دلالة اللفظ علیه و فهمه منه (سَبْقُ العلم بالوضع) أمّا فی المطابقة و التضمّن فظاهر، و أمّا فی الالتزام فلأنّ تصوّر اللازم الخارج تابع لتصوّر الملزوم الموضوع له، إذ منه ینتقل الذهن إلی لازمه بتوسّط لزومه، ففهم المعنی و حصوله یتوقّف علی العلم بالوضع توقّفا تقدّمیّا (و هو) أی العلم بالوضع (یستدعی) و یستلزم (تصوّر المعنی) إذ الوضع نسبة بینه و بین اللفظ فیتوقّف تصوّره علی تصوّرهما (فیدور) تصوّر المعنی علی نفسه لتوقّفه علی ما یتوقّف علی نفسه.

(و أجیب) أوّلا (بأنّ وضع المفرد) لمعناه إنّما هو (للإعادة لا الإفادة) و الدور إنّما یلزم إذا کان الغرض منه الإفادة أی تحصیل المعنی بتوسّط ذکر اللفظ فی ذهن السامع العالم بالوضع بعد ما لم یکن قد حصل فیه قبلُ، بمعنی جعل المعنی حاصلا فی ذهنه حصولا ابتدائیّا؛ و إنّما لم یکن الغرض ذلک لأنّ حصول المعنی من اللفظ متوقّف علی العلم بالوضع، و بعد علم السامع بالوضع المتضمّن لتصوّر طرفَیْه و هُما اللفظ و المعنی، لایکون حصول المعنی فی ذهنه بتوسّط اللفظ حصولا ابتدائیّا بل ثانویّا، ضرورة أنّ فهم المعنی من اللفظ مسبوق بتصوّره فی ضمن العلم بالوضع فیکون فهمه من اللفظ إعادة له لا إفادة، فظاهر أنّ إعادة الصورة العلمیّة السابقة علی استعمال اللفظ بعینها ممتنع، فالمُعادة مثلها لا نفسُها؛ فلادور فی توقّف إحدیهما علی الأخری بخلاف ما لو کان الغرض من الوضع إفادتها بعینها المبتدأة لاستلزامه حصولَها فی الذهن قبل حصولها(1) و هو دور.

====

1_ فی هامش الف و ب: «إذ علی هذا الفرض یکون حصول المعنی المعقول المفهوم من اللفظ ابتدائیّا حتّی یکون إفادة لا إعادة، و قد ثبت توقّف هذا الحصول علی الحصول الذی یکون فی ضمن العلم بالوضع، فلو فرض الأوّل ابتدائیّا کان الحصول الثانی حصولا للمعنی قبل حصوله، و إن فرض الثانی أیضا ابتدائیّا کان کلّ من الحصولین حصولا للمعنی قبل حصوله؛ و لانعنی بالدور إلاّ تقدّم الشیء علی نفسه و حصوله قبل حصوله فتأمّل» (منه).

ص :278

(و هی) أی الإفادة و إن کانت هی الغرض (فی) وضع (المرکبّ) لکنّها إنّما (تتوقّف علی العلم بوضع کلّ جزء جزء) من أجزائه (لا) علی (العلم بوضع الکلّ) و المجموع من حیث هو مجموع، فیکون العلم بمجموع معناه موقوفا علی العلم بوضع کلّ واحد من أجزائه و هو موقوف علی العلم بمعنی ذلک الجزء لا بمجموع معنی المرکّب؛ و غایته توقّف العلم بالمجموع المرکّب من معانی الأجزاء علی العلم بکلّ واحد من أجزائه، و لا محذور فی توقّف الشیء المرکّب من حیث الوحدة الإجمالیّة علی نفسه من حیث التفصیل کما قالوا فی المعرِّفات.

قیل(1): علیه لو کفی فی إفادة معنی المرکّب مجرّد العلم بوضع کلّ مفرد من مفردات ألفاظه، لَما حصل فی المرکّب اختلاف المعنی إلاّ باختلاف مفرداته و لیس کذلک لِما نری من اختلافه مع اتّحاد المفردات، للفرق الضروریّ بین "أکرم موسی عیسی" و "أکرم عیسی موسی" فعلم أنّ الهیئة التألیفیّة الخاصّة أیضا جزء صوریّ للمرکّب، و اختلاف المعنی عند اتّحاد اللفظ مستند إلی اختلاف الهیئة و حینئذ یرد أنّ العلم بمجموع معنی المرکّب موقوف علی العلم بکلّ واحد من أجزائه المادّیّة و الصوریّة و منها الهیئة الترکیبیّة و ظاهر أنّ العلم بمعنی هیئة المرکّب من حیث هو مرکّب نفس العلم بمعنی المرکّب.

قلت: الهیئة التألیفیّة فی "زید قائم" مثلا، ءان اعتبرت من حیث إنّها قائمة بهذه المادّة الخاصّة فالعلم بها من هذه الجهة نفس العلم بمعنی المرکّب، و أمّا إذا اعتبرت من حیث إنّها قائمة بمادّةٍ ما من الموادّ أیّة مادّة کانت فظاهر أنّ معناها لیس عین معنی "زید قائم"، و التی تعدّ جزءا صوریّا له هی هذه الأخیرة، فإذا علمت بوضع کلّ من جزئی هذا المرکّب منفردا و هیئته الترکیبیّة الخاصّة من حیث إنّها قائمة بمادّة ما، حصل لک عند سماع "زید قائم" معنی جدید استفدته من حلول تلک الهیئة المعلومة فی تلک المادّة الخاصّة، فإنّه أمر

====

1_ فی هامش ج: «القائل هو الفاضل ملاّ علی القوشجی فی رسالته الوضعیّة» (منه).

ص :279

حدث بفعل المتکلّم و هو مناط الإفادة للسامع، فإنّه کان عالما بمعنی "زید" و "قائم" منفردَین و بمعنی الهیئة لکن من حیث إنّها حالّة بمحلّ ما، و لم یکن یعلمها من حیث هی حالّة بهما، و بتجدّد علمه بذلک من قِبل المتکلّم تجدّدت له فائدة لم تکن له قبلُ؛ فالمرکّب یفید معناه من حیث إنّه یفید خصوصیة هیئته التألیفیّة.

(و) [اُجیب] ثانیا (بأنّ اللازم توقّف تصوّره) أی المعنی (من حیث هو مفهوم من اللفظ) و معلوم بتوسّطه (علی تصوّره مطلقا) من غیر اعتبار تقییده بقید أو بعدمه حتّی الإطلاق، فیلزم توقّف فَهْم المعنی من اللفظ علی تصوّره فی نفسه و لا محذور فیه لأ نّه من باب توقّف المقیّد علی المطلق.

(أو) اللازم توقّف (تصوّره عند الاستعمال) و سماع اللفظ المستعمل (علی تصوّره قبله عند تعلّم الوضع) و غایته توقّف وجود الشیء فی زمن معیّن علی وجوده فی زمان معیّن آخر سابق علی ذلک الزمن، و هذا جواب ثالث.

(أو) اللازم توقّف إخطار المعنی علی (وجه الالتفات به) و التوجه القلبیّ إلیه (علی مجرّد تصوّره) و حصول صورته، فغایته توقّف تصوّره الخاصّ الالتفاتیّ علی مطلق تصوّره فلا دور، و هو الرابع.

و لایخفی أنّ شیئا من هذه الثلاثة الأجوبة لایخلو عن مَجمَجة (و التحقیق) الکاشف حجاب الإبهام عن وجه المرام (هو الأوّل) المُنْبِئ عن سرّ المقام (و غیره إلیه فلیُأَوَّل) حتّی ینقطع به الکلام، فلابدّ من إرجاع غیره إلیه کما نبّه بعض المحقّقین علیه؛ و لیس المراد عدم تمام الثلاثة، بل خلوّها عن التحقیق و التفصیل، و إلاّ فلاریب فی وفائها بدفع الإشکال علی وجه الإجمال، لکن لیس سرّ الحقّ فی الغلبة علی الرجال و إفحام الخصم فی الجدال.

و قد یجاب عن الدور بأ نّه إنّما یلزم فیما وضعه شخصیّ خاصّ و أمّا ما وضع عامّا کما مرّ أو نوعیّا و مرجعه إلی عموم الوضع و الموضوع و الموضوع له کما فی القوانین اللغویّة، فلا؛ فإنّ الوضع النوعیّ فی الحقیقة وضع قانون کلّیّ کقول الواضع: "کلّ لفظ صیغ من

ص :280

مصدر ثلاثیّ علی فاعل فمعناه ذات قام بها المصدر" فقد تصوّر جمیع أفراد أسماءِ الفاعلین فی ضمن أمر عامّ جعله مرآة لملاحظتها و کذا جمیع معانیها الخاصّة؛ فالموضوع شخصا لایفید معناه و إلاّ دار و أمّا الموضوع بوضع عامّ أو نوعیّ فلایتوقّف العلم بوضعهما علی ملاحظة المعنی بخصوصه، بل علی تصوّره إجمالا فی ضمن أمر کلّیّ عامّ فیمکن فیهما الإفادة من غیر دور، إذ العلم بمعناهما الخاصّ بخصوصه یتوقّف علی العلم بوضعهما له و هو لا یتوقّف علی العلم بالمعنی الخاصّ بخصوصه، بل علی العلم به إجمالا و فی ضمن مرآة ملاحظته علی ما فعله الواضع عند الوضع.

قال المجیب(1): لکن یلزم أن یکون أکثر المفردات من هذا القبیل، لأ نّها لنوعیّة وضعها کالمشتقات أو عمومِه کالضمائر و المبهمات یمکن أن یکون الغرض من وضعها الإفادة بلادور علی خلاف المشهور من الجمهور حیث صرّحوا بأنّ وضع المفردات لیس لإفادة مسمیّاتها و إلاّ لزم الدور، لکنّ الحقّ أحقّ بالاتّباع.

قلت: لقد أجاد و أجاد(2) الإجادة و أحسن بإفادة سرِّ الإفادة لکن بقی اللباب بعد ورآء الحجاب.

(و) الحقّ (أنّ نوعیّة وضع المرکّب هی مناط الإفادة) لامجرّد عموم الوضع المتحقّق فی ضمن وضعه النوعیّ کما زعمه المجیب و هو فیه غیر مصیب، لِما أشرنا إلیه من أنّ مرجع الوضع النوعیّ إلی عموم الموضوع و الموضوع له و الوضع جمیعا و إنّه لابدّ فی الدلالة من العلم بالوضع و هو مستلزم للعلم باللفظ و المعنی، لا بخصوصهما بل إجمالا، فبقی العلم بخصوصیّة کلّ معنی من المعانی الخاصّة الملحوظة فی ضمن مرآتها، مرهونا بالعلم بخصوصیّة اللفظ الموضوع لذلک المعنی؛ فإذا علمت بوضع نوع من المرکّب أو المشتقّ لم تعرف بمجرّده خصوصیّات ألفاظ أفراد النوعین، لأ نّها إنّما لوحظت إجمالا

====

1_ فی هامش ب: «و هو الفاضل القوشجی فی رسالته الوضعیّه» (منه).

2_ ج: _ «و أجاد».

ص :281

و علی العموم، فإذا ورد علیک جزئیّ من جزئیّاتهما تذکّرتَ الوضعَ و بتوسّطه الموضوعَ له بإجماله و عمومه، فلا إفادة فیه، ثمّ یحصل بخصوصیّة هذا اللفظ الجزئیّ الزائدة علی الملحوظ ضمن الوضع خصوصیّة معناه التی لم تکن حاصلة.

و بالجملة لایعلم فی ضمن العلم بالوضع النوعیّ خصوص لفظ أو معنی، فإذا أتاک متکلّم بلفظ خاصّ مجهول الخصوصیّة فقد أفادک خصوصیة معناه بخصوصیّته؛ فإفادة الموضوع بوضع نوعیّ إنّما هی إفادة تلک الخصوصیّة لاغیر.

و قولنا: "إنّه یفید معناه" معناه إنّه یفیده من حیث إنّه متلبّس بخصوصیّته لامطلقا، فالمفاد فی الحقیقة هو الخصوصیّة و ذلک لایتصوّر فی لفظ موضوع بشخصه سواء وضع لمعناه بوضع خاصّ أو عامّ، إذ العلم بوضعه یستلزم العلم باللفظ بجمیع خصوصیّاته المشخّصة فلا تتجدّد له خصوصیّة حادثة عند التخاطب لیفید اللفظ بها خصوصیّة جدیدة فی المعنی زائدة علی خصوصیّاته المعلومة ضمن العلم بالوضع.

و إن شئت تفصیل الإجمال فاستوضحه بالمثال، فنقول: إذا علم السامع بوضع اسم الفاعل و سمع لفظ "قائم" لم تکن توقّف دلالته علی العلم بوضعه مانعا عن إفادته لمعناه، إذ العلم بوضعه لا یتضمّن العلم بمعنی "قائم" و لا لفظِه بخصوصهما، فصحّ أنّ خصوص لفظه أفاد خصوص معناه، أی: مَن قام به القیام؛ بخلاف نحو "هذا" و "الذی" و "أنا" و "هو" فإنّها و إن وضعت بوضع عامّ لکنّ العلم بوضعها مستلزم للعلم بها بأشخاصها و بمعانیها إجمالا و عموما، فلا یتصوّر إفادتها بعد العلم بوضعها إلاّ لخصوصیّات معانیها، و ظاهر عدم إفادتها لها أیضا؛ إذ الخصوصیّات إنّما تحصل فی اسم الإشارة من حضور المشار إلیه و توجیه المتکلّم إشارته إلیه، و فی الموصول من الصلة المعهودة بین المتخاطبین، و فی الضمیر الغائب من المرجع المتقدِّم و نحوه(1)، فلا إفادة فی ألفاظها أصلا.

فظهر أنّ مناطها النوعیّة (فتعمّ) الإفادة جمیع (المشتقّات) بأنواعها لنوعیّة أوضاعها (لا

====

1_ فی هامش ب: «کالحضور مع التکلّم فی «أنا» و مع الخطاب فی «أنت»» (منه).

ص :282

عموم الوضع) کما ظنّه (و إلاّ عمّت) الإفادة کلّ ما وَضْعُه عامّ من (المبهمات) أسماء الإشارة و الموصولات و الضمائر (أیضا) و لیس کذلک.

و یخطر بالبال مایکاد یجمع بین الأقوال و هو أ نّهم قد حکموا بکون معنی الأداة فی غیرها، لاحتیاجها فی الدلالة علیه إلی ذلک الغیر، و علّلوا بناء المبهمات و الضمائر بافتقارها الوضعیّ الأصلیّ إلی الصلة و المشار إلیه و المرجِع، فلا بُعد فی عَدِّهم إیّاها من أشباه المرکّب بناءً علی اعتبار المحتاج إلیه بمنزلة الجزء من المحتاج؛ ألا تَری أنّ الاسم الموصول مع صلته شیء واحد یحکم به أو علیه، و الظاهر أنّ الواضع أیضا بنی الوضع علی ذلک فقال: لفظ "الذی" مثلا، متِی وصل بجملة فمعناه ذات قام بها أو وقع علیها مضمون الجملة، و لفظ "أنا" من کلّ متکلّم به معناه نفس المتکلّم، و هکذا نظائرهما فتکون أوضاعها بهذا الاعتبار نوعیّة و تکون هذه الخصوصیّات الحاصلة لها بالقیاس إلی متعلّقاتها المحتاج إلیها بمنزلة أجزاء الموضوعات و إنّما لاحظها الواضع حین الوضع مع تلک الخصوصیّات الملحوظة إجمالا فی ضمن مرآة ملاحظتها؛ فالعلم بوضعها لایستدعی العلم بتفاصیلها فیمکن إفادتها لخصوصیّات معانیها بخصوصیات تعلّقاتها بمتعلّقاتها بلا دَور.

و إنّما جعلوا أوضاعها عامّة لا نوعیّة نظرا إلی تشخّص ألفاظها فی أنفسها حین الوضع، و تنبیها علی أ نّها و إن کان کلّ لفظ منها نوعا کلّیّا مشتملا علی أشخاص مختلفة باختلاف متعلّقاتها، لکنّ اعتبار الشیء بحال نفسه أولی من اعتباره بحال متعلّقه، و إلاّ فلها جهتان فهی لاعتبار تشخّصاتها فی أنفسها حین الوضع شخصیّة الأوضاع و من جهة شیوع کلّ شخص منها فی کثرة مختلفة بالعوارض الخارجة نوعیة الأوضاع.

و أمّا المشتق فأمره أشقّ، و کان وجه مشابهته للمرکّب أ نّه لم یلاحظ حین الوضع من حیث إنّه لفظ مفرد فی نفسه، بل لوحظ من حیث إنّه مفصّل إلی جزء مادّی هو المشتقّ منه و صوریٍّ قائم به کما عرفت، بخلاف ما إذا صاغ الواضع بنفسه لفظا معیّنا و وضعه بإزاء معنی؛ و من هنا تری ترکیب معانیها من حدث هو مدلول المادّة المشتقّ منها و ذات

ص :283

و نسبة الحدث إلیها نسبة تقییدیّة غیر تامّة فی الأسماء، و زمان و نسبة فی الأفعال، و هذه مدلول صیغها و لذلک اعتذروا عن عدم عدّهم الکلمة من المرکّب مع دلالة جزئها علی جزء معناها بأنّ الدالّ جزؤها الصوریّ و المعتبر فی المرکّب دلالة جزئه المادّی المرتّب المسموع، فلا بُعد فی تنزیل المشتق أیضا منزلة المرکّب؛ و حینئذ فالمراد(1) بالمرکّب فی قول الجمهور ما کان مرکّبا حقیقة أو حکما و بالمفرد مایقابله و ینطبق علیه کلامی و کلام المجیب من غیر اختلاف مریب.

و ظهر بذلک أنّ الفرق بین وضع المرکّب و غیره(2) لیس مدفعا آخر غیر الجواب الأوّل، بل هو بعینه جواب بالفرق بینهما بالإفادة والإعادة و ما مرّ کافٍ فی إفادته فلاحاجة إلی الإعادة؛ و إلی ما مرّ أشار بقوله: (و لایصحّ) عموم الإفادة للضمائر و المبهمات(3) (إلاّ بجعل وضعها نوعیّا) بنوع عنایة کما أشیر إلیه.

بقی أ نّه قد تبیّن اشتراط دلالة اللفظ علی معناه بالعلم بوضعه له و أنّ الدلالة بتوسّط تذکّر الوضع و أ نّه مستلزم لتذکّر طرفیه اللفظ و المعنی، و حینئذ یرد ما استشکله بعض الفضلاء من أنّ فهم المعنی إنّما هو لأجل توقّف تصوّر الوضع(4) له لا لأجل دلالة اللفظ علیه.

(و) جوابه أنّ (لزوم تصوّر المعنی لتذکّر الوضع لایُلغی) و لایُبطل (دلالة اللفظ) علی ذلک المعنی، إذ لا معنی للدلالة إلاّ کونه سببا _ ولو بوسط _ لحصول المدلول فی ذهن السامع، و هو حاصل مع توسّط تذکّر الوضع لکن لیس مدلول اللفظ هو المعنی المتصوّر تبعا و بالعرض لکونه لازما لتصوّر الوضع، بل اللفظ یدلّ علیه بإحضاره فی قلب السامع قصدا و بالذات لا بمجرّد التصویر بل علی العنایة و الالتفات؛ و لایلزم فهمه له مرّتین إذ

====

1_ ج: «فلعلّ المراد».

2_ ج: + «بالنوعیّة و عدمها».

3_ الف: + «أو الإفادة فیها».

4_ ب و ج: + «و تذکّره علی تصوّر الموضوع».

ص :284

الأوّل ضعیف لایجده الوجدان مع إدراک أقوی منه، بل ربّما لایحسّ بعد تکرّر الإستعمال بتذکّر الوضع أیضا.

[

الدلالة لیست تابعة للإرادة

]

(و إدارتها علی إرادته مردودة) أی: جعل الدلالة دائرة علی إرادة المعنی و قصده من اللفظ باطل؛ و ذلک أ نّهم اختلفوا هل هی تابعة للإرادة دایرة علیها وجودا و عدما حتّی لو لم یقصد المتکلّم بلفظ معناه لم یکن دالاّ علیه؟ قولان؛ و المختار العدم، و بإزاء تفریط القول بالتبعیّة إفراط القول بالدلالة الذاتیّة بمعنی أنّ کلّ لفظ یدلّ بطبعه علی معنی أو معان. قال العلاّمة الرازی(1): "دلالة اللفظ لیست ذاتیّة لکنّها لیست تابعة للإرادة بل بحَسَب الوضع، فإنّا نعلم بالضرورة أنّ مَن علم وضع لفظ لمعنی و کانت صورة ذلک اللفظ محفوظة له فی الخیال و صورة المعنی مرتسمة فی البال فکلّما تخیّل اللفظ تعقّل معناه سواء کان مرادا أو لا" انتهی.

و أیضا نجد من أنفسنا کما شهد به قوم محقّقون(2) أ نّا لو أردنا تعقّل معنی فی نفسه من غیر تخیّل لفظه الدالّ علیه بلُغةٍ، لم نتمکّن من ذلک لشدّة الإلف و العادة بتوسّط الألفاظ فی الإفادة و الإستفادة؛ فإذا لم ینفکّ تعقّل المعنی مع قصدک إلیه أوّلا و بالذات عن تخیّل لفظ دالّ علیه حتّی یقع تعقّلک للمعنی بتوسّط اللفظ و فی ضمنه فکیف یمکن تخیّل اللفظ أوّلا و قصدا و لا یکون دالاّ علی ما کان یدلّ إذا کان متخیّلا ثانیا و بالتبع؟!

[

توجیه کلام الشیخ

]

و بالجملة القول بتبعیّة الدلالة للإرادة سخیف(3) جدّا و قد اتّفق المحقّقون علی فساده و کأنّ من قال به اغترّ بنسبته إلی الشیخ الرئیس، و عندی أ نّه بریءٌ منه و فی عبارة الشفاء

====

1_ شرح المطالع، ص 29.

2_ ب و ج: + «أیضا».

3_ ج: «سخیفة».

ص :285

مَحمل صحیح، و ظنّی أ نّه أراد بالإرادة الوضعَ و باللافظ الواضعَ کأ نّه یقول عند الوضع: "کلّما استعملت هذا اللفظ أردت هذا المعنی"، و من راجع إلی مقام کلامه وجده مُنبِئا عن مرامه.(1)

و أمّا أنّ الدلالة فهم المعنی من اللفظ متی أطلق، أو إذا أطلق فبیانه أنّ المعتبر فی عرف الفنّ هو الأوّل لقصر النظر فیه علی القوانین الکلّیّة و فی غیره الأعمّ فالدلالة الّتی لیست دائمة بل دائرة علی القرینة غیر معتبرة هنا و لا یوصف اللفظ الدالّ کذلک بالدلالة بل الدالّ مجموع اللفظ و القرینة خلافا لأهل العربیّة.

====

1_ فی هامش الف و ب: «و ذلک أ نّه لمّا وقع فی التعلیم الأوّل أنّ اللفظ المرکّب ما دلّ جزؤه علی جزء معناه و المفرد ما لا یدلّ جزؤه علی شیء، اعترض بعضهم علی حدّ المفرد بانتقاضه بمثل «عبداللّه» عَلَما من المفردات التی یدلّ جزؤها علی معنی. و أجاب عنه الشیخ فی الشفاء [الشفاء (المنطق)، المدخل ص 25] بأنّ اللفظ لایدلّ بنفسه، بل بإرادة اللافظ حتّی لو خلا عنها لم یکن دالاّ بل لایکون لفظا عند جماعة، فلایکون جزء مثل «عبداللّه» دالاّ علی معنی، بل بمنزلة الزاءِ من «زید» انتهی.

و هو کلام تحقیقیّ یرید به أنّ اللفظ لایدلّ بطبعه، بل بالوضع حتّی أنّ بعضهم نَفَوا کون المهمل لفظا و ظاهر أنّ «عبداللّه» عَلَما إنّما وضع مجموعه لذات مسمّاه، فهو فی هذا الوضع و مادام مستعملا علی أ نّه عَلَم، لایکون دالاّ علی شیء لأنّ جزئه حینئذ لیس موضوعا و دلالة اللفظ بالوضع؛ و لذلک عرّف بعضهم المفرد بأ نّه ما لایدلّ جزؤه فیه أی مادام جزءا منه، ذکره ابن الحاجب فی المختصر.

والحاصل لاحاجة بالشیخ فی هذا المقام إلی ارتکاب القول بتبعیّة الدلالة للإرادة کما یُوهمه بعض ألفاظه، بل یکفیه نفی الدلالة الذاتیّة، والإضراب عنه و الإنتقال من نفیه إلی إثبات القول بتبعیّتها للإرادة بالإعراض عن الوسط الذی هو القول العدل طفرة بعیدة، مع أنّ القول بأنّ اللفظ إذا لم یرد به معنی لم یکن لفظا غیر معروف عن أحد و قد غفل العلاّمة الرازی عن ذلک فقال فی شرح المقال [شرح المطالع، ص 37]: "و حیث تبیّن علی هذا الکلام آثار الضعف بناءً علی ما سبق من الفرق بین الدلالة علی معنی و قصده غیّر التعریف" إلی آخره؛ فلا تغفل واللّه یعلم» (منه).

ص :286

[المفاهیم]

بیان

[

الجزئیّ و الکلّیّ

]

(المفهوم) من اللفظ (إن) منع هو نفسُه(1) مِن (الشرکة) فیه (فجزئیّ حقیقیّ) و شخص (و إلاّ) یکن مانعا منها بنفسه، سواء لم یمنعها مانع أصلا أو منعها أمر خارج کمفهوم الواجب فإنّه فی نفسه لایمنع الشرکة، لکنّها امتنعت بالدلیل الخارج (فکلّیٌّ) سواء (أمکنت أفراده) المشارکون فیه بالإمکان العامّ المقیّد بالوجود فیشمل الوجوب و الإمکان الخاص أی لم تمتنع أفراده (و) لکن (لم توجد) کالعنقاء (أو وجد) فرد (واحد) فقط، سواء (أمکن) أن یوجد (غیره) کالشمس (أم لا) کالواجب (أو) وجد (کثیر) سواء (تناهی) الکثیر (أم لا)یتناهی (أم لا) تکون أفراده ممکنة کشریک الباری.

و هنا دقیقتان

اُولیهما: إنّه جعل ما وجد فرد واحد منه و لم یمکن غیره کالواجب من أقسام ما أمکنت أفراده، و الجمع المضاف یفید العموم، فالواجب قسم ممّا أمکنت جمیع أفراده لکن بمعنی عدم امتناع الجمیع، امتنع البعض کالواجب حیث امتنع غیر الواحد، أم لا کغیره؛ فلا حزازة.

الثانیة: إنّ ظاهر التقسیم یدلّ علی عدم امتناع وجود کثرة غیر متناهیة لکن لا صراحة فی اجتماع وجودها، فیکفی إمکانها متعاقبة إن جوّزنا ذلک، أو(2) المراد وجد کثیر

====

1_ فی هامش ب و ج: «لمّا کان فاعل قوله: "منع" ضمیرا مستکنّا فیه عائدا علی المفهوم، أفاد ظاهر إسناد المعنی [المنع!] إلی المفهوم کونه لذاته لا بدلیل خارج و مانع خارجیّ و إلاّ لم یکن المفهوم مانعا بل ذلک الخارج، و به اکتفینا عن التّقیید بقولهم: "لذاته" أو "نفس تصوّره"، فتأمّل».

2_ الف: «إذ» بدل «أو».

ص :287

غیر متناه(1) بمعنی أ نّه لایقف إلی حدّ کالعدد فهو کلّیّ لاتتناهی أفراده، أو المعنی أنّ قبول الشرکة فی الکلّی إنّما یکون بالنظر إلی نفسه حتّی یقال: مفهوم الواجب أیضا یقبل الشرکة فی نفسه و إن امتنعت بدلیل خارج عنه؛ فکذلک نقول لایعتبر فی الکلّیّ من حیث هو کلّیّ وجود أفراده أو عدمها و لاتناهیها أو لاتناهیها و إن ثبت بعض ذلک بخارج کامتناع أفراده مطلقا أو غیر واحد و امتناع لاتناهیها فی الوجود مجتمعة أو مطلقا.

[

اللفظ تابع للمعنی فی الکلّیّة و الجزئیّة

]

ثمّ الموصوف بالجزئیّة و الکلّیّة أوّلا و بالذات هو المفهوم (ویتبعه لفظه) الدالّ علیه (فیهما) أی فی الجزئیّ و الکلّیّ، فیوصف لفظهما بالکلّیّ و الجزئیّ تبعا لکلّیّة مفهومه أو جزئیّته مجازا من باب الوصف بحال المتعلّق و تسمیة الدالّ باسم المدلول.

و قول بعضهم: "ما اصطلحوا علیه تسمیة مجازیة فلایتمّ فی الجزئیّ إذ کلّ لفظ جزئیّ حقیقیّ لامجازیّ" غیر سدید، إذ التحقیق أنّ کلّ لفظ له اعتبارات؛ أحدها: اعتباره فی نفسه من حیث إنّه مفهوم متعقّل، و وصفه بالجزئیّ بهذا الاعتبار حقیقة. و ثانیها: اعتباره فی نفسه من حیث إنّه موجود فی الخارج کما یقال: "مسمّی العلم جزئیّ" و هو مجاز بمعنی أنّ هذا الموجود فی الخارج لو وجد فی الذهن کان جزئیّا(2). و ثالثها: مقایسته إلی مدلوله فیقال: جزئیّ أی جزئیّ المفهوم و لاشکّ أ نّه مجاز أیضا و الاصطلاح علیه و إثباته لاینفی غیره.

[

النسب الأربع بین کلّیّین و نقیضیهما

]

(و) المفهومان (الکلّیّان) کائنین (بلاتفارق) أی من غیر افتراق أحدهما عن صاحبه لا کلّیّا و لا جزئیّا (متساویان) کالناطق و الإنسان، و النسبة بینهما التساوی و مرجعه

====

1_ ج: «وجد کثیر متناه غیر متناه».

2_ فی هامش الف و ب: «إذ الکلّیّة و الجزئیّة من المعقولات الثانیة و العوارض الذهنیّة» (منه).

ص :288

موجبتان کلّیّتان متعاکستان نحو "کلّ إنسان ناطق" و "کلّ ناطق انسان" (کنقیضیهما)

فإنّهما أیضا متساویان(1) ف"کلّ لاإنسان لاناطق" و "کلّ لاناطق لاإنسان"؛ إذ لو صدق أحد النقیضین و لم یصدق الآخر لَصَدق أصله لامتناع ارتفاع الأصل و نقیضه معا، فإن صدق الأصل الآخر أیضا اجتمع مع نقیضه و إلاّ افترق عن مساویه و کلاهما ممتنعان.

(و) الکلّیّان (بلا تصادق(2) متباینان) تباینا کلّیّا و هو افتراق کلّ عن صاحبه کلّیّا، و أصله سالبتان کلّیّتان متعاکستا الطرفین کالإنسان و الحجر، ف"لاشیء من الإنسان بحجر" و "لا من الحجر بإنسان".

(و) الکلّیّان (أعمّ و أخصّ مطلقا) و من جمیع الوجوه (معه) أی مع التصادق حال کونه (کلّیّا) ثابتا (لواحد) من الکلّیّین دون الآخر کما هو المفهوم من المقابلة؛ فذو التصادق الکلّی أخصّ مطلقا و الآخر أعمّ کذلک کالحیوان و الإنسان، و بینهما موجبة کلّیّة موضوعها الأخصّ و سالبة جزئیّة موضوعها الأعمّ، نحو "کلّ إنسان حیوان" و "بعض الحیوان لیس بإنسان".

(بعکس نقیضیهما) الظرف مستقرّ حال عن ضمیرَی(3) الکلّیّین أو ضمیرهما فی أعمّ و أخصّ علی الخلاف بین النحاة، أو خبر عن محذوف أی هما متلبّسان بعکس نقیضیهما، فإنّ نقیضَی الأعمّ و الأخصّ مطلقا، أعمّ و أخصّ مطلقا لکن بعکس العینین فنقیض الأعمّ أخصّ و نقیض الأخصّ أعمّ، ف"کلّ لاحیوان لا إنسان" و "لیس بعض اللاإنسان بلاحیوان" و إلاّ لکان بعض اللاحیوان إنسانا(4)، فیلزم صدق الأخصّ مطلقا بدون الأعمّ مطلقا و هو ممتنع، و کان کلّ لاإنسان لاحیوانا، فلابدّ من صدق اللاحیوان علی اللاإنسان أیضا، فإن

====

1_ فی هامش ب: «و کذلک لأنّ لفظ التفارق نکرة منفیّة فتعمّ الکلّی و الجزئی» (منه).

2_ ج: + «أصلا لا کلّیّا و لا جزئیّا».

3_ ج: _ «ضمیری».

4_ فی هامش الف ب: «أی و إن لم تصدق هاتان القضیّتان لکان کذا، و قوله: "لکان بعض اللاحیوان إنسانا" لازم علی تقدیر عدم صدق القضیّة الأُولی، و قوله: "و کان کلّ الإنسان لا حیوانا" لازم علی تقدیر عدم صدق الثانیة» (منه).

ص :289

کان کلّیّا أیضا کانا متساویین فیکون عیناهما کذلک لِما مرّ، و المفروض أ نّهما أعمّ و أخصّ مطلقا، و إلاّ کان جزئیّا فیکون اللاإنسان أخصّ لأ نّه موضوع الموجبة الکلّیّة و اللاحیوان أعمّ لجواز وضعه للسلب الجزئیّ فیکون عیناهما کذلک بعکسهما الإنسان أعم و الحیوان أخصّ و الفرض خلافه.

(و) الکلّیّان أعمّ و أخصّ (من وجه معهما) أی مع التصادق و التفارق کائنین (لکلّ) واحد من الکلّیّین، و یمتنع مع وجود التفارق بینهما _ ولو فی الجملة _ کون التصادق کلّیّا و بالعکس، فلاجرم أ نّهما جزئیّان ثابتان لکلّ من الکلّیین فکلّ منهما أعمّ من الآخر من وجه و أخصّ من آخر. و التصادق یستدعی اجتماعهما لامحالة فی مصداق واحد، و لابدّ من افتراق هذا عن ذاک و عکسه فی محلّین آخرین فتحصل موجبة جزئیّة موضوعها هذا أو ذاک و سالبتان جزئیّتان متعاکستا الطرفین کالحیوان و الأبیض، ف"بعض الحیوان أبیض" و بالعکس و "لیس بعض الحیوان بأبیض" و بالعکس.

(و لنقیضَیهما تباین جزئیّ) و هو التباین فی الجملة، أعمّ من الکلّیّ و من الجزئیّ المتحقّق فی ضمن العموم و الخصوص من وجه؛ فإنّ نقیضی الأعمّ و الأخصّ من وجه قد یکونان متباینین تباینا کلّیّا کالحیوان و اللاإنسان أو غیر الإنسان، فإنّهما أعمّ و أخصّ من وجه لتصادقهما فی البقر و تفارقهما فی الجماد و الإنسان، و نقیضاهما متباینان کلّیّا إذ لا شیء من اللاحیوان بإنسان و لا من الإنسان بلاحیوان. و قد یکونان أعمّ و أخصّ من وجه کعینیهما کالحیوان و الأبیض لتصادق نقیضیهما فی الجماد الأسود و تفارقهما فی أبیضه و أسود الحیوان؛ فالضّابط الکلّیّ الدائر بینهما هو القدر المشترک بین التباین الکلّیّ و العموم من وجه و هو التباین الجزئیّ.

(کالمتباینین) تباینا کلّیّا، فإنّ نقیضیهما إمّا متباینان کالعینین کالموجود و المعدوم إذ لا شیء من اللاموجود بلامعدوم ولا من اللامعدوم بلاموجود، أو أعمّ و أخصّ من وجه کالإنسان و الحجر لتصادق نقیضیهما فی الشجر و تفارقهما فی العینین. و لم یذکر حکم نقیضَی المتباینین بجنبهما طلبا للاختصار و هربا عن التکرار.

ص :290

[نقض مشهور]

و هنا نقض مشهور و هو أنّ المعدوم فی الخارج لکونه أخصّ من الممکن العامّ مباین کلّیّا للاممکن العامّ مع أنّ اللامعدوم فی الخارج أخصّ مطلقا من الممکن العامّ!؟

و دفعه عمّن خصّ النسب الأربع بغیر الکلّیات الشاملة و نقائضها ظاهر؛ و أمّا علی عمومها کما هو التحقیق کما سیأتی، فدفعه بعضهم بتغییر القاعدة حیث فسّر التباین الجزئی بالمفارقة فی الجملة مطلقا لیعمّ العموم و الخصوص مطلقا. و الحقّ عندی(1) أنّ المعدوم فی الخارج أعمّ من وجه من الممکن العامّ لتصادقهما فی الممتنع(2) و افتراق الأوّل عن الثانی فی الموجود فی الخارج و عکسه فی ضروریّ الوجود و العدم، ضرورة أنّ ما کان کلّ واحد من وجوده و عدمه ضروریّا معدوم فی الخارج و لیس بممکن عامّ لانحصاره فی الواجب و الممتنع و الممکن الخاصّ(3)، و بین نقیضیهما تباین جزئیّ متحقّق

====

1_ ج: «فإن قلت» بدل «و الحقّ عندی».

2_ فی هامش الف و ب: «فالمعدوم فی الخارج و اللاممکن العامّ متباینان فیجب علی القاعدة أن یکون بین نقیضیهما تباین جزئیّ أی إمّا التباین الکلّیّ أو العموم و الخصوص من وجه، و لیس کذلک لأنّ نقیضهما أعمّ و أخصّ مطلقا، إذ کلّ موجود و کلّ معدوم فهو داخل فی الممکن العامّ و من جزئیّاته، فکما أنّ المعدوم فی الخارج جزئیّ أخصّ منه مطلقا فکذا نقیضه و هو اللاّمعدوم فی الخارج» (منه).

3_ ج: + «... لأنّ سلب الضرورة عن أحد الطرفین المخالف للحکم مأخوذ فی مفهوم الإمکان العامّ فلا یشمل ضروریّ الطرفین و إن کان ممتنعا، قلت: فرض ضرورة وجود الشیء لاینافی عدم ضرورته فی الواقع، فغایته أن یکون ما فرض وجوده و عدمه ضروریّین معا، ضروریّ العدم دون الوجود واقعا، فیدخل فی الممتنع و فی الممکن العامّ؛ کیف لا و قد اتّفقوا علی کونه من الکلّیات الشاملة و انحصاره فی الموادّ الثلاثة عقلا، فلو لم یدخل ذلک فی الممکن العامّ لم یکن شاملا أو منحصرا فی الثلاثة، و کلّ منهما خلاف اتّفاقهم. و بالجمله الممکنة العامّة کسایر القضایا إنّما تخبر عن الواقع و نفس الأمر و جهاتها تحکی کیفیّة النسبة و عنصرها فی الواقع کما یأتی فی الموجّهات فی الفنّ الثانی، فمعنی الممکنة سلب الضرورة فی الواقع عن الطرف المخالف للحکم، فامتناع الشیءِ سلبهما عن وجوده و إثباتها لعدمه فی الواقع، فلا ینافی کونه بحسب الفرض ضروریّ الوجود و العدم معا إذ الفرض لایوجب تحقّق المفروض و لذا جاز فرض المحال، و من ثمّ لِیمَ مَن قال فی إثبات الواجب: "لو لم یکن موجودا لم یکن واجبا و هو خلاف المفروض" فکأنّ الإشکال لا مدفع له». و بهامشها: «أی: تقدیر عموم النسب» (منه).

بدل «و بین نقیضهما... النسب الأربع».

ص :291

فی ضمن المباینة الکلیّة إذ اللامعدوم فی الخارج هو الموجود فیه و لاشیء منه بلا ممکن عامّ و لا من اللاممکن العامّ بموجود خارجا. فهذه هی النسب الأربع.

[الجزئیّ الإضافیّ]

(و الأخصّ) المذکور فیها (جزئیّ إضافیّ) لأ نّه جزئیّ من جزئیّات الأعمّ، فهو ما کان جزئیّا بالإضافة إلی ما فوقه باندراجه تحته سواء کان جزئیّا فی نفسه أیضا لمنعه عن الشرکة فیه أم لا. فکلّ جزئیّ حقیقیّ جزئیّ إضافیّ و الإضافیّ قد لایکون حقیقیّا کالحسّاس بالنظر إلی ما فوقه، و هو أی الجزئیّ الإضافیّ (أعمّ) من الحقیقیّ مطلقا لما مرّ و لأنّ بعض الجزئیّ الإضافیّ کلّیّ حقیقیّ(1) مندرج تحت کلّیّ أعمّ منه قطعا فیکون جزئیّا إضافیّا أیضا (و لیس جنسا) للحقیقیّ لانفکاکهما فی التصوّر.

و فی تفسیر العبارة وجه آخر أدقّ و ألطف؛ کأ نّه لمّا حمل الجزئیّ الإضافیّ علی الأخصّ المعهود و هو الکلّیّ الذی یصدق علیه کلّی آخر کلّیّا و لایصدق هو علی ذلک الآخر کذلک، و أراد حمل الأعمّ علی الأخصّ، أمکن أن یتوهّم أ نّه من قبیل حمل أحد المتساویین علی الآخر و أنّ المراد تعریف(2) الجزئیّ الإضافیّ بالکلّیّ الأخصّ، فیعترض بأنّ الجزئیّ الإضافیّ قد یکون جزئیّا حقیقیّا أیضا فتعریفه بالکلّیّ تعریف بالأخصّ، فأجاب بقوله: "و هو أعمّ" أی الجزئیّ الإضافیّ أعمّ من الکلّی الأخصّ لامساویا فلیس المقصود تعریف أحدهما بالآخر؛ و لک أن تجعل الأخصّ هنا أعمّ من الکلّیّ و الجزئیّ أی

====

1_ الف: + «فلا یکون جزئیّا حقیقیّا و کلّ جزئیّ حقیقیّ».

2_ فی هامش ج: «من باب تعریف الشیء بمحموله المساوی له» (منه).

ص :292

المندرج تحت شیء، فیکون منشأ السؤال توهّم أ نّه الأخصّ المذکور الخاصّ بالکلّیّ و حینئذ فمعنی قوله: "و هو أعمّ" أنّ الأخصّ المفسِّر للجزئیّ الإضافیّ لشموله للجزئیّ الحقیقیّ أیضا أعمّ من الأخصّ المذکور فی بیان النسب الأربع لأ نّه کلّیّ لاغیر، و لیس الأخصّ الأعمّ جنسا للأخصّ الأخصّ لانفکاکه عنه تصوّرا.

[معنی التصادق و التفارق]

(و) معنی (التصادق) بین الکلّیّین (صدقهما بالحمل المتعارف) و هو حمل الأعمّ علی الأخصّ و حمل الشیء علی ما تحته بأن یُحملا کذلک (علی ثالث) مغایر لهما مندرج تحت کلّ واحد منهما (ولو) لم یکن ذلک الثالث أمرا موجودا محقّقا، بل (فرضیّا) مقدَّرا کما للکلّیّات الفرضیّة من الأفراد المقدّرة. فتصادق الإنسان و الناطق کلّیّا صدقهما علی مصادیق معیّنة هی أفراد لکلّ منهما، لاصدق أحد الکلّیّین علی نفس الآخر و العکس.

(و التفارق عدمه) أی عدم صدقهما کذلک علی ثالث، لاعدم صدق أحدهما علی نفس الآخر، فإذا صدق أحدهما علی فرد خاصّ له و لم یصدق علیه الآخر فقد تفارقا فیه و إن صدق الکلّیان أحدهما علی نفس الکلّی الآخر؛ و علی هذا (فالنوع و الإنسان متباینان) لعدم صدقهما فی ثالث کذلک، إذ کلّ ما صدق علیه الإنسان فهو جزئیّ حقیقیّ ک"زید" فلیس نوعا و إلاّ لکان هو السافل دون الإنسان.

فإن قلت: کیف یکونان متباینین و قد صدق أحدهما علی الآخر فی قولنا: "بعض النوع إنسان" و لیس ذلک من شأن المتباینین؟!

قلت: قد عرفت أنّ المعتبر فی الصدق الحمل المتعارف، و أمّا غیره فلایحصل بوجوده التصادق المعتبر و لا بعدمه التفارق.

(و) قولنا: ("بعض النوع إنسان") و إن صدق لکنّه (غیر متعارف لعدم الثالث) المعتبر فی الحمل المتعارف فی القضایا المتعارفة، إذ معناه أنّ الإنسان الکلّیّ نفسه مصداق للنوع و فرد له لا أنّ فرده فرد لهما. فبطل استبعاد تباینهما لصدق النوع علی الإنسان لِما عرفت

ص :293

من أ نّه لیس من الصدق المعتبرهنا فی شیء، بل المتحقّق تحقّق النوع بتحقّق الإنسان(1) و کذا "الفصل" و "الناطق"، و "الجنس" و "الحیوان" و نحوها.

و اندفع ما یقال من أنّ مقتضی الحصر العقلیّ فی الأربع کما صرّحوا به أیضا، أنّ کلّ کلّیّین فُرِضا فلابدّ بینهما من تحقّق إحدی النسب الأربع و هو منقوض بنحو "الجنس" و "الحیوان" لانتفاء الأربع؛ أمّا التباین فلصدق "الحیوان جنس" و "بعض الجنس حیوان"، و أمّا التساوی و العموم مطلقا فلعدم الصدق الکلّیّ من جانب، و أمّا العموم من وجه فلعدم افتراق الجنس عن الحیوان.(2)

[عدم اختصاص النسب الأربع بالکلّیات الصادقة غیر الشاملة]

و قولی _ فی تفسیر التصادق _ : "ولو فرضیّا" دفعٌ لِما یقال من "أنّ الشیء" و "الموجود" متساویان فیجب أن یکون نقیضاهما کذلک مع أنّ(3) "اللاشیء" و "اللاموجود" یصدق علیهما حدّ المتباینین، إذ لا فرد لهما فیصدق أ نّهما لایتصادقان لأ نّهما لا یصدقان علی شیء لعدم مصداق لهما.

و جوابه: أنّ التصادق فی الکلّیّات المحقّقة الأفراد بحسب نفس الأمر، و فی الفرضیّة بحسب فرض العقل، و ظاهر أنّ کلاّ من اللاشیء و اللاموجود بحیث لو فرض له مصداق لکان مصداقا للآخر أیضا؛ فلا حاجة إلی ما ارتکبه القوم من تخصیص النسب الأربع بالکلّیّات الصادقة بحسب نفس الأمر غیر الشاملة لیخرج عن الباب نحو اللاشیء

====

1_ ج: + «الکلّی».

2_ فی هامش الف و ب: «کأنّ قائلا یقول: لایصحّ أن یکون بینهما التباین الکلّیّ لأنّ مرجعه إلی سالبتین کلّیّتین و لایصدق هنا "لا شیء من النوع بإنسان" لصدق نقیضه و هو "بعض النوع إنسان". و حاصل الجواب أنّ السالبة صادقة صدق القضایا المتعارفة إذ لا شیء یحمل و یصدق علیه الإنسان و النوع الحمل المتعارف، و الموجبة الجزئیّة المذکورة من القضایا الغیر [غیر[ المتعارفة فلیست نقیضا للأولی. فتأمّل!» (منه).

3_ ج: «نقیضاهما کذلک مع أنّ» بدل «نقیضا کما أنّ».

ص :294

و اللاموجود بالقید الأوّل و نحو الشیء و الموجود بالثانی؛ فإنّه مع أ نّه لایناسب کلّیّة قوانین الفنّ، خلاف التحقیق؛ فإنّهم إنّما اعتبروا الأفراد الفرضیّة فی الحکم بکلّیّة الکلّیّات الفرضیّة و إلاّ لکان ینبغی جعلها جزئیّات لعدم اشتراکها بین کثرة خارجا إذا قطعنا النظر عن تلک الأفراد الذهنیّة الفرضیّة کما صرّح به المحقّق الشریف(1)؛ فما بالهم لایعتبرون تلک الأفراد فی إجراء النسب بین الکلّیات. ثمّ إذا لزمنا إجرائها _ أی إجراء النسب الأربع _ فیها باعتبار أفرادها الفرضیّة، لزم جریانها فی نقائضها الشاملة أیضا علی قاعدة النسب، و ستظهر لما حقّقناه فائدة اُخری أیضا فی باب القضایا إن شاء اللّه تعالی.

[وجه اختصاص العکس بالقضایا المتعارفة]

(و لذا) أی و لکون الحمل فی قولنا: "بعض النوع إنسان" غیر متعارف (لم ینعکس) قولنا هذا بالعکس المستوی إلی قولنا: "بعض الإنسان نوع" إذ النوع إنّما حمل فیه علی نفس الإنسان الکلّیّ، فلایلزمه حمله علی أفراده کما هو مقتضی العکس بل لا یصحّ فی نفسه؛ و من هنا خصّوا العکس بالقضایا المتعارفة من المحصورات، نحو "بعض الحیوان إنسان" المنعکس إلی "بعض الإنسان حیوان".

[النسب بحسب التحقّق]

هذا کلّه إذا اعتبرت النسبة بین الکلّیّین بحسب الصدق؛ و أمّا إذا اعتبرت بحسب

====

1_ فی هامش الف و ب: «قال فی حاشیة الرسالة [انظر: تحریر القواعد المنطقیّة فی شرح الرسالة الشمسیّة، ص 126] ما مُحصَّله أنّ الکلّیّات الفرضیّة لها حالان: عقلیّ و هو قبول الشرکة، و خارجیّ و هو عدمه؛ و إنّما اعتبروا الأوّل فی الحکم بکلّیّة هذه المفهومات و لم یعتبروا الثانی فیجعلوها جزئیّات لامتناعها عن الاشتراک فی نفس الأمر، لأنّ مقصودهم التوصل بالنظر و الکسب بالمفهومات المعقولة إلی المفهومات المجهولة و ذلک إنّما یکون باعتبار حصولها فی الذهن و العقل، فاعتبار أحوالها الذهنیّة هو المناسب لغرضهم و مقصودهم دون أحوالها الخارجیّة و لذلک جعلوا الکلّیّات الفرضیّة کلّیّات کما هو مقتضی أحوالها الذهنیّة، لا جزئیّات کما هو مقتضی أحوالها الخارجیّة؛ فتأمّل» (منه).

ص :295

التحقّق فلاعبرة حینئذ بصدقهما و حملهما علی شیء فضلا عن المتعارف؛ و إلیه أشار بقوله: (نعم لو اعتبر) حال النوع و الإنسان بحسب (تحقّقهما) لا بحسب الصدق (فالنوع) حینئذ (أعمّ) من الإنسان (مطلقا) بمعنی أ نّه کلّما تحقّق الإنسان الکلّی تحقّق النوع و قد یتحقّق النوع بدون الإنسان فی ضمن الفرس و نحوه من أنواع الحیوان و غیرها. و النسب الأربع بین القضیّتین إنّما تعتبر علی هذا الوجه فقط، ضرورة انتفاء الصدق بین القضایا أنفسها، إذ لایصحّ أن یقال: "هذه القضیّة هی تلک"، فلابدّ فی اعتبار النسبة بینهما من ملاحظة تحقّقها.

فیقال: قولنا: "هذا حیوان" أعمّ مطلقا من قولنا: "هذا إنسان"، إذ متی تحقّق الثانی تحقّق الأوّل و لا عکس کلّیّا. و قولنا: "هذا إنسان" مباین کلّیّا لقولنا: "هذا حجر"، إذ کلّما تحقّق أحدهما انتفی الآخر، فقولهم: "الممکنة العامّة أعمّ القضایا الموجّهة" مثلا، یعنی به عمومها بحسب التحقّق و کذا فی نظائره کما یأتی فی محلّه.

فصلٌ

فی الذاتیّ والعرضیّ و أقسامهما

الکلّیات الخمس(1)

[الذاتیّ]

فنقول: (ما) أی الکلّیّ الذی (لاتعقل ذات جزئیّاته) و حقیقتها (من حیث هی هی) مع قطع النظر عن الأمور الخارجة العارضة لها (بدونه) أی بدون ذلک الکلّی، سواء کان ذلک لأجل أ نّه نفس حقیقتها أو لأ نّه جزؤها، _ و احترز بالحیثیّة عن المضایف لأ نّه لایعقل بدون مضایفه لکن لا یتوقّف تعقّله من حیث هو هو علی تعقّل الآخر، بل من حیث إنّه موصوف بوصف به المضایفة کأبوّة الأب مثلا، بخلاف الذاتیّ(2) _ (أو) یقال: (ما لایعلّل

====

1_ ب و ج: «الخمسة» بدل «الخمس».

2_ فی هامش الف و ب: «فلیس أحد المضایفین ذاتیّا للآخر، فإنّ تعقّل ذات الأب من حیث هی ذاته لایتوقّف علی تعقّل الإبن، بل تعقّله من حیث إنّه موصوف بالأبوّة موقوف علی تعقّل الإبن من حیث إنّه إبنه» (منه).

ص :296

ثبوته لها) أی فی جزئیّاته(1)، بعلّة فهو (ذاتیّ) لها، منسوب إلی ذاتها: أمّا إذا کان جزءا لها فظاهر. و أمّا تسمیة عین الذات بالذاتیّ ففیها تجوّز بجامع المشارکة للذاتیّ فی عدم الخروج عنها.(2) و ذلک کالإنسان و الحیوان لامتناع تعقّل جزئیّاتهما إلاّ بهما و لأنّ ثبوتهما لها إنّما هو لذاتهما لا لعلّة، لأنّ الذاتیّ إمّا عین الذات أو جزؤها فلایتصوّر فهم الذات بدونه و لا ثبوته لها بعلّة إذ لا معنی لتوسّط العلّة بین الشیء و نفسه و هو المعنیّ بقولهم: "المهیّات غیر مجعولة"(3)، بخلاف العرضیّ فیهما فإنّه إمّا عرض أوّلیّ و یسمّی(4) ذاتیّا أیضا و ثبوته للذات معلَّل بها بلا واسطة فی الثبوت، أو بغیرها فثبوته بواسطة فهو معلَّل بتلک الواسطة. فالمراد بالعلّة هنا العلّة فی الثبوت لا فی الإثبات و التصدیق و إلاّ لصدق حدّ الذاتیّ علی اللازم البیّن لأنّ إثباته لملزومه لایحتاج إلی دلیل.

[إشکال]

و قد یشکل بإطباق القوم علی أنّ حمل الأجناس العالیة علی الأنواع إنّما هو بواسطة حمل المتوسّطات، و حملها بتوسّط السوافل و قد صرّح الرئیس(5) بأنّ جسمیّة الإنسان معلّلة بحیوانیّته. و الحقّ أنّ الجسم جزء من الحیوان فلایکون ثبوته و هو مقدّم، معلولا لثبوت الحیوان و هو متأخّر، فلیحمل قولهم علی العلّیّة فی التصدیق و الإثبات دون الثبوت فلا إشکال.(6)

====

1_ ب و ج: «لجزئیّاته».

2_ ج: + «أو یقال: المراد بالذات ذات الشخص من حیث هو شخص فالکلّیّ الذی هو عین حقیقتها جزؤها لترکّبهما منه و من عوارضه المشخّصه، فتصحّ النسبة...».

3_ ج: + «إذ لا معنی لجعل المهیّة مهیّة».

4_ ج: + «عرضا».

5_ الشفاء (المنطق)، البرهان، ص 99.

6_ ج: + «و حینئذ فإثبات جسمیّة الإنسان بحیوانیّته برهان إنٍّ و قد یدّعی إطباقهم علی لِمیّتّه؛ و أنّ الحقّ فی الجواب أنّ الجزء هو الجسم بشرط لاحیوانیّته و المحمول هو بشرط الحیوانیّة، إذ الجسم ما لم یکن حیوانا لم یحمل علیه لأنّ الجسم الذی لیس بحیوان لیس بإنسان.

قلت: فیه أنّ الجسم المطلق أی لا بشرط، جنس عال للإنسان فلابدّ من حمله علیه لذلک و لأنّ حمل المقیّد لاینفکّ عن حمل المطلق، و عدم حمل المقیّد بشرط لا لایوجب انحصار المحمول فی المقیّد بشرط شیء و لا عدم حمل المطلق لا بشرط؛ فلو صحّ الإطباق فلیحمل قولهم علی العلّیّة فی الثبوت فی الواقع و نفس الأمر و علی الفرق یجعل الجزء بشرط لا و المحمول لا بشرط. فتأمّل».

و بهامشها: «فهو إشارة إلی أ نّه لاینافی حمل المقیّد بشرط شیء أیضا لصدق المطلق لا بشرط و حمله مع حمل المقیّد بشرط شیء أو بشرط لا شیء إذ المقیّد بأحدهما فرد للمطلق. فتأمّل!» (منه).

ص :297

[أقسام الذّاتیّ]

(و هو) أی الذاتیّ بالنسبة إلی جزئیّاته (إمّا عین حقیقتها) و تمام مهیّتها (فنوع) کالإنسان بالإضافة إلی زید و عمرو (و إلاّ) یکن عینها فلا محالة یکون جزئها، إذ المفروض أ نّه ذاتیّ فلایکون خارجا و حینئذ (فإن اختصّ به) أی بنوع واحد بأن یکون جزءا منه دون غیره من الأنواع (ففصلٌ) لأ نّه یفصل ذلک النوع و یمیّزه عن غیره (و إلاّ) یکن خاصّا بواحد منها، بل کان جزءا من أنواع متعدّدة و حقائق مختلفة (فجنس) مشترک بین تلک الأنواع.

[العرضیّ و أقسامه]

(و غیره) أی غیر الذاتیّ المذکور (عرضیّ و هو) أی العرضیّ (إمّا) عارض أو کائن (لحقیقة) واحدة (خاصّةً فخاصّةٌ) کالضحک للإنسان (أو لأکثر فعرض عامّ) کالماشی لأنواع الحیوان. فهذا حصر عقلیّ للکلّیّ فی الخمس: الذاتیّات الثلاثة و العرضیّین.

(و کلّ) منهما (إن امتنع) عقلا (انفکاکه) عن معروضه (فلازم للمهیّة أو أحد وجودَیْها) لأ نّه إن امتنع انفکاکه عنه فی الخارج فقط فهو لازم وجوده الخارجیّ کحرارة النار، أو فی

ص :298

الذهن فقط فهو لازم وجوده الذهنیّ کالکلّیّة و الجزئیّة و سایر المعقولات الثانیة، أو فیهما معا فهو لازم للمهیّة من حیث هی هی أی مع قطع النظر عن خصوص أحد وجودَیْها فهو فی الحقیقة لازم لها من حیث وجودها المطلق کزوجیّة الأربع فإنّها لاتنفکّ عن مهیّته أینما وُجدتْ، خارجا أو ذهنا.

ثمّ اللازم مطلقا نوعان: (بیّن) اللزوم؛ لایحتاج التصدیق به إلی نظر و کسب و دلیل، سواء توقّف علی حدس أو تجربة أو نحوهما أم لا؛ و له تفاسیر ثلاثة:

فهو ما یلزم ملزومه لزوما کائنا (بلاواسطة) بینه و بین ملزومه، لا فی اللزوم کما فی لازم اللازم، و لا فی إثباته کما فی تساوی الزوایا الثلاث للقائمتین فإنّ لزومه للمثلّث إنّما یثبت بدلیل.

(أو) ما یلزم (تصوّرُه تصوّرَ ملزومه) بحیث کلّما تصوّرتَ الملزوم حَصَل فی ذهنک اللازم ککون الإثنین ضِعفا للواحد.

(أو) ما (یلزمهما) أی یلزم التصوّرین: تصوّر الملزوم و تصوّر اللازم (الجزمُ بلزومه) من غیر حاجة إلی وسط و دلیل؛ فمرجع التفسیر الأخیر إلی الأوّل، و الأوسط أخصّ منهما.

(و(1) غیر بیِّن غیره) أی غیر البیِّن، فمقابل البیِّن بکلّ من المعانی غیر البیّن بالمعنی المقابل له.

(و إلاّ) یمتنع عقلا انفکاک العارض عن معروضه (فمفارق) لأ نّه یجوز أن یفارق المعروض عقلا (و إن لم یفارق) قطّ، إذ الدوام _ و هو عدم المفارقة _ أعمّ مطلقا من اللزوم _ و هو امتناعها عقلا _ فنقیضاهما بالعکس، فالمفارقة أخصّ مطلقا من إمکانها.

[شبهة مشهورة]

و هنا شبهة مشهورة، هی أنّ اللزوم بین شیئین لا تحقّق له أصلا و إلاّ امتنع انفکاک

====

1_ ب: «أو» بدل «و».

ص :299

اللازم عن الملزوم، فإنّ هذا هو مفهوم اللزوم؛ فنقول: إمّا أن یجوز حینئذ انتفاء ذلک اللزوم

عن ذلک اللازم أو لا یجوز لا سبیل إلی الأوّل لأنّ انتفائه یستلزم ثبوت إمکان انفکاک ما فرض امتناع انفکاکه عن الملزوم، فثبت لزوم ذلک اللزوم للازم، فتحقّق هناک لزومان متغایران أحدهما بین اللازم و الملزوم، و الثانی بین اللازم و لزومه للملزوم؛ ثمّ ننقل الکلام إلی اللزوم الثانی إلی أن یثبت ثالث و هکذا إلی ما لا نهایة له، إذ لو انتهی إلی حدّ انقطعت عنده سلسلة اللزومات لاَختلّ اللزوم الأوّل، فلایکون ما فُرض لزومه لازما و هذا خلف.

و إلی الجواب أشار بقوله: (و لزوم اللزوم) أمر (اعتباریّ) لا تحقّق له و لا فعلیّة إلاّ بفرض فارض و اعتبار معتبِر (فلا تسلسل) لانقطاع اعتبار العقل و تناهیه و إن کان لایقف إلی حدّ إلاّ و یمکن اعتباره بعد ذلک الحدّ أیضا؛ و هذا(1) مراد مَن قال بعدم استحالة التسلسل فی الاعتباریات لا إمکان عدم تناهیها بالفعل، لبطلانه بأدلّة استحالة التسلسل و بتناهی القوّة العقلیّة.

و قد یقال: ما ذکر من الدلیل إن کان مستلزما لمدّعی المستدلّ مِن استحالة تحقّق اللزوم بین شیئین، فقد تحقّق اللزوم بین دلیله و مدّعاه، فالشبهة بنفسها هی التی نَقَضَتْ غَزْلَها و إلاّ فلا محذور.(2)

و ما یقال من أنّ المستدِلّ له أن یقول: "لیس عندی لزوم و لا استلزام و إنّما الدلیل إلزامیّ مبنیّ علی مقدّمات مسلّمة عندکم"، فهو مع أ نّه کلام خال عن التحصیل، مشترک، إذ لنا أن نقول: إنّ انتقاض الدلیل بنفسه مبنیّ علی أمر مسلّم عند المستدلّ لایمکنه التخلّص منه بوجه وجیه و التفوّه بمنع ما یلزمه و فیه(3)، إذ لیس کلامنا فی مقدّمات الدلیل

====

1_ فی هامش ج: «أی: عدم التناهی بمعنی أ نّه لایقف» (منه).

2_ ج: + «و لا ینفعه تخصیص الشیئین بالمفردین حتّی تخرج القضایا و القیاسات و الأدلّة، إذ لا تخصیص فی العقلیّات بل لو تمّت الشبهة لَعَمَّتْ».

3_ ج: _ «و التفوّه... فیه».

ص :300

أنفسها بل فی لزوم النتیجة لها، و هو مسلّم عند المستدلّ لا یَسَعُه مَنْعُه أصلا(1). و أمّا النقض باللزومات البیِّنة فهو و إن کان غیر شامل و لا حاسم لمادّة الشبهة، کاف فی إبطالها.

و یمکن الجواب أیضا بأنّ إمکان(2) الانفکاک إن کان لازما لموصوفه الذی هو منقطع سلسلة اللزومات، فقد تحقّق اللزوم، و إلاّ أمکن(3) و ارتفاع(4) الإمکان الذاتیّ و هو(5) ممتنع لاستحالة تخلّف مقتضی الذات عنها و انقلاب(6) مادّة الإمکان الذاتیّ إلی الامتناع أو الوجوب الذاتیّین؛ فتأمّل!

تفصیل للکلّیّات الخمسة

(الجنس) کلّیّ (مقول علی حقائق مختلفة) بالمهیّة (فی جواب "ما هو"). لمّا کان هذا التفصیل مسبوقا بإجمال قد تبیّن به تخمیس الکلّیّات و انحصارها فی الخمسة و ذاتیّة الثلاثة الأول و عرضیّة الباقیَیْن، استغنی عن ذکر "الکلّی" فی حدودها. و ما یقال من أنّ المقولیّة علی الکثرة تدلّ علی الکلّیّة فلیس بشیء، لأنّ قولهم: "مقول" فصل للمحدود و لیس لبیان الجنس و المهیّة، بل المقصود منه التمیّز و إن دلّ علی الجنس التزاما؛ و أمّا کونه ذاتیّا فلأنّ "ما هو" فی عرف الفنّ موضوع للسؤال عن الذاتیّات فیدلّ علی کون الجواب ذاتیّا.

====

1_ فی هامش الف و ب: «سواء کان استدلاله تحقیقیّا أو إلزامیّا و جدلیّا» (منه).

2_ فی هامش الف و ب: «و إن لم یکن إمکان الإنفکاک لازما للازم لکان عرضا مفارقا أی جائز الإفتراق ممکن الإنفکاک و هو محال لامتناع انفکاک الإمکان الذاتیّ عن الممکن لاستحالة انقلاب الموادّ الثلاث بعضها إلی بعض» (منه).

3_ ج: + «ارتفاعه».

4_ فی هامش الف و ب: «اللازم عن الشقّ الأوّل من شقّی الردّ به المذکور فی الشبهة» (منه).

5_ ج: _ «و هو».

6_ ج: «و انقلاب الموادّ الثلاث الذاتیّة بعضها إلی بعض؛ فتأمّل» بدل «و انقلاب مادّة الإمکان... فتأمّل».

ص :301

و قد یجعل المقول جنسا و ما بعده فصلا، و هل هو جنس بعید لشموله للجزئیّ أیضا أو قریب لعدم حمل الجزئیّ علی شیء؟ فسیأتی تحقیقه(1).(2)

و قد یقال: الجنس جزء من تلک الحقائق(3) مقدّم علی الکلّ، فلا یحمل علیه إذ الحمل هو الحکم بالاتّحاد فی الوجود؛ و یجاب بأنّ الجزء العقلیّ و إن کان جزءا خارجیّا أیضا لکنّه متّحد فی الوجود مع الکلّ، و هو مناط الحمل. نعم لایحمل الجزء الخارجیّ علیه إذا کانا متمایزَیْن فی الوجود کأجزاء البیت من السقف و الجدران.

و فیه أنّ الجزء مطلقا إذا اعتبر من حیث هو جزء، کان مغایرا للکلّ فلا یحمل علیه؛ فالمخلص جعل المحمول معروض الجزئیّة وحده، لا مع العارض کما سنحقّقه.

و المحقّقون علی أنّ الجزء و المحمول متغایران بالاعتبار، فجزء مهیّة النوع هو الحیوان مثلا بشرط لاشیء، و الشیء هو الفصل، إذ الحیوان بشرطه نفس النوع و المحمول هو الحیوان لابشرط؛ و هو لا یجدی هنا "إذ الحیوان لابشرط" جزء من "الحیوان بشرط لا شیء" إذ(4) المطلق جزءٌ من المقیّد و جزءُ الجزءِ جزءٌ، فاتّحد المحمول و الجزء.

و کذا القول بأنّ المحمول نفس المهیّة و الأجزاء حصصها؛ إذ لا مفرّ من تحقّق المهیّة الجنسیّة فی ضمن الحصص. و قد یقال: "المحمول هو المفهوم الذهنیّ و الجزء مصداقه الخارجیّ"؛ و فیه أنّ جنسیّة الحیوان و فصلیّة الناطق مثلا، لیس شیء منهما باعتبار هذه المفاهیم العرضیّة، بل باعتبار مصادیقها و مبادیها الجوهریّة کما یأتی.

و التحقیق أنّ الممتنع حمل الجزء من حیث هو جزء، و هو غیر لازم؛ بل معروض

====

1_ فی الفائدة الثانیة، ص 328.

2_ فی هامش الف و ب: «فإنّ الجنس الشامل لجنس النوع و مقابل جنسه جنس بعید لذلک النوع کالجسم النامی بالنسبة إلی الإنسان، لأ نّه أعمّ من جنس الإنسان و هو الحیوان و ما یقابله أعنی النباتات، فإن کان المقول جنسا شاملا للکلّیّ و مقابله الذی هو الجزئیّ کان جنسا بعیدا لأنواع الکلّیّ و منها الجنس».

3_ ب و ج: + «و الجزء».

4_ ب و ج: + «جزءٌ من المقیّد و»

ص :302

الجزئیّة هو معروض المحمولیّة ذاتا، لکنّهما مختلفان باختلاف جهتَیْهما، فالحیوان نوع إذا أُخذ بشرط الناطق و من حیث إنّه محلّ للنطق، و جزءٌ إذا أُخذ بشرط عدمه و من حیث إنّه لیس بناطق. و معروض الجزئیّة و النوعیّة من حیث إنّه مجرّد عنهما قابل لهما هو الجنس المحمول لا بمعنی تقییده بالتجرّد، بل بمعنی عدم تقییده بشیء(1) و لا بعدمه؛ فتأمل!(2)

و خرج بقوله: "مختلفة" الأنواع الحقیقیّة و فصولها القریبة و خواصّها، و بقوله: "فی جواب ما هو" الفصول البعیدة و العرض العامّ و سایر الخواصّ. و قد علم من الحدّ أنّ الجنس لابدّ من کونه مقولا فی جواب "ما هو" علی مهیّة(3) و بعض مشارکاتها فیه، فی الجملة، لأ نّه أقلّ ما به یتحقّق القول علی مهیّات مختلفة.

(فإن أُجیب به عن مهیّة مع بعض مشارکاتها فیه) فقط و لا یقال فی جواب "ما هو" علیها مع البعض الآخر من المشارکات (فبعید) کالجسم، فإنّه جواب للسؤال ب"ما هو" عن الإنسان و بعض مشارکاته فی الجسمیّة ممّا لا یشارکه فیما بعد الجسم کالجماد. و أمّا إذا سئل عنه و عن بعض مایشارکه فی الجسم و ما بعده أیضا فلایجاب بالجسم، بل بما بعده من الأجناس.

فجوابه مع النبات: "الجسم النامی"، و مع البقر: "الحیوان" و کلّما ازداد البُعد ازداد عدد ما یجاب به علی عدد مراتب البعد بواحد، لأنّ جنس القریب جواب و کلّ جنس بعید جواب آخر؛ فالمشارکات فی القریب و هو "الحیوان" تجاب به فقط، و المشارکات فیما یلیه و هو البعید بمرتبة و هو "النامی" تجاب به و بالقریب، و فی البعید بمرتبتین ک"الجسم" به و بهما و هکذا.

====

1_ ج: + «من العارضین».

2_ فی هامش الف و ب: «و هذا هو الذی فصّله الشیخ فی الشفاءِ [الشفاء (المنطق)، المقولات، ص 40] و المحقّق الطوسی فی شرح الإشارات [شرح الإشارات و التنبیهات، ص 273[ و غیرهما فی غیرهما» (منه).

3_ ج: + «نوعیّة».

ص :303

(أو) یجاب بالجنس عن المهیّة (مع کلّ) واحد من مشارکاتها فیه کالحیوان فإنّه الجواب عن الإنسان و کلّ ما یشارکه فیه (فقریب) لعدم الواسطة.

و الموجود فی عبارات القدماء: "أو عن الجمیع فقریب"، و فی التهذیب(1): "الکلّ" بالألف و اللام؛ و ینتقضان بالبعید لأ نّه أیضا جواب عن المهیّة و جمیع مشارکاته فیه معا، فلو قیل: ما الإنسان و البقر و الغنم إلی غیرها من أنواع الحیوان و ما النبت والشجر و غیرهما من النوامی و غیرها من الأجسام؟ فالجواب: "الجسم" و لو اقتصر علی النامیة فالجواب: "النامی".

و قولی: "أو [مع] کلّ" معناه: مع کلّ واحد، أعمّ من أن یکون منفردا بالمعیّة للمهیّة أو مع غیره سواء استوعب حینئذ جمیع المشارکات فیه أم لا؛ فالکلّ إفرادیّ و لا یوهم اللفظ إرادة المجموعیّ، نعم یشمل المجموع أیضا لأ نّه أحد أفراد قوله: "کلّ واحد".

و بالجملة یندفع النقض بأنّ المعتبر فی القریب کونه جوابا عن المهیّة و کلّ واحد من مشارکاتها فیه و إثنین منها و ثلاثة و عن الجمیع فلایکفی أن یجاب به عن الجمیع فقط و هو المقصود من عباراتهم.(2)

[النوع حقیقیّ و إضافیّ]

(و النوع) نوعان: (حقیقیّ) هو کلّی (مقول علی أفراد مهیّة) واحدة (فی جوابه) أی جواب "ما هو"، سواء کانت الأفراد محقّقة ک"الإنسان" أو مقدّرة ک"العنقاء" أو مختلفة کالنوع المنحصر فی فرد.

و المراد قوله: "علی أفراد مهیة واحدة فقط" للتبادر؛ لا فی الجملة أعمّ من أن یقال علی أفراد مهیّة أخری أیضا أم لا، و إلاّ انقتض الحدّ بالجنس إذ المقول علی مهیّات مقول علی مهیّة واحدة فی الجملة لا فقط.

(و) نوع (إضافیّ) و هو کلّیّ ذاتیّ (یقال فیه) أی فی جواب "ما هو" (الجنس علیه) أی

====

1_ الحاشیة علی التهذیب، ص 36.

2_ ب و ج: + «أیضا إلاّ أ نّها توهم خلافه».

ص :304

علی ذلک الکلّیّ (و علی غیره) کالحیوان یقال علیه و علی الشجر مثلا: "الجسم النامی" فی جواب "ما هو"؛ فهما نوعان بالإضافة(1) إلی الکلّی المقول علیهما.

و خرج باعتبار الذاتیّة، الصنف، إلاّ أ نّه اکتفی عنه بما سبق؛ فلاحاجة إلی القید ب«القول الأوّلی» بناء علی أنّ قول الجنس علی الصنف بواسطة النوع لا أوّلا و بالذات؛ بل القید مخلّ، لصدق الحدّ حینئذ علی کلّ نوع حقیقیّ بالنسبة إلی الجنس العالی و المتوسّطات فیلزم أن یکون النوع الإضافیّ أعمّ مطلقا کما علیه القدماء و لیس کذلک.

[النسبة بین النوع الحقیقیّ و الإضافیّ]

(و) إنّما هو (أعمّ من وجه لتصادقهما فی الإنسان) لأ نّه مقول علی(2) مهیّة واحدة فقط و یقال علیه و علی الفرس: "الحیوان" فی جواب: "ما هو" (و تفارقهما فی البسیط) فإنّه نوع حقیقیّ و لیس إضافیا إذ لا جنس له حتّی یقال علیه و علی غیره (و) فی (الحیوان) فإنّه نوع إضافیّ للنامی و لیس بحقیقیّ لأ نّه مقول علی مهیّات مختلفة.

و فی العدول عن النقطة(3) نکتة، إذ الکلام(4) فیما لاجزء لحقیقته عقلا و النقطة لیست کذلک(5)، بل لا جزء لها خارجا لأ نّها لاتقبل القسمة فی جهة؛ و لایضرّ إطلاق البساطة(6) لانصرافها(7) بقرائن المقام و أطراف الکلام إلی العقلیّة إذ لم یسبق کلام فی غیرها.

و (قیل): النوع الإضافیّ أعمّ (مطلقا) قال به القدماء(8) بناءً علی ما مرّ من أنّ کلّ نوع

====

1_ ج: «بالنسبة» بدل «بالإضافة».

2_ ج: + «أفراد».

3_ أی: فی العدول عن التمثیل ب«النقطة» للبسیط؛ کما جاء فی تحریر القواعد، ص 201 و التهذیب [الحاشیة علی التهذیب، ص 40] و غیرهما.

4_ ج: + «فی الأجزاء العقلیّة و».

5_ کما نبّه علیه المحقّق الشریف فی حواشیه علی تحریر القواعد (ص 201) و غیره فی غیرها.

6_ ج: «البسیط» بدل «البساطة».

7_ ج: «انصرافه» بدل «لانصرافها».

8_ و الظاهر أنّ منهم الشیخ [الشفاء (المنطق) المدخل، ص 55] حیث قال: «... فکذلک لفظة المنطقی تتناول عند المنطقیّین معنیَیْن؛ أحدهما أعمّ و الآخر أخصّ...» إلی آخره. و ممّن صرّح بهذه النسبة العلاّمة الرازی [تحریر القواعد، ص 201] حیث قال: «و قد ذهب قدماء المنطقیّین حتّی الشیخ فی کتاب الشفاء إلی أنّ النّوع الإضافیّ أعمّ مطلقا من الحقیقیّ...».

ص :305

حقیقیّ فهو عندهم نوع إضافی أیضا لاندراجه تحت کلّی آخر، فإنّهم حصروا حقائق الموجودات الممکنة فی المقولات العشر و هی الجوهر و الأجناس التسعة للعرض، فلایشذّ عن هذه الأجناس العشرة نوع؛ و رُدَّ بمنع کون کلّ مقولة جنسا لما تحتها، و انحصار الأجناس العالیة _ بعد تسلیم کون العشر کذلک _ فیها(1)؛ و لو سلّم فلم یثبت امتناع أن یوجد نوع بسیط لاجنس و لا فصل له.

و لا یخفی أنّ التحقیق(2) أنّ النسبة بین مفهومی النوعین صدقا هو العموم من وجه کما هو مقصودنا هنا، و أمّا إذا اعتبروا بحسب تحققّهما خارجا فی ضمن الأفراد المحقّقة کما هو المعتبر فی موضوع الحکمة الطبیعیّة فالظاهر العموم المطلق، إذ لم یثبت تحقّق نوع(3) بسیط کذلک، بل الغایة جوازه عقلا و لعلّ القدماء نظرهم إلی ذلک.

[تناهی سلسلة الأجناس و الفصول]

ثمّ لمّا ثبت تناهی أجزاء المهیّات المحقّقة کما یأتی، یلزم تناهی الأجناس (و) إن (تترتَّب) أی (الأجناس) المحقّقة (صاعدة) من النوع السافل منتهیة (إلی) جنس (عال هو جنس الأجناس) لا جنس فوقه و حصروه فی العشر (و) کذا یجب أن تترتّب (الأنواع نازلة) من الجنس العالی منتهیة (إلی) نوع (سافل هو نوع الأنواع) لا نوع تحته (و المتوسّطات) بین العالی و السافل تسمّی (متوسّطات).

هذا فی المهیّات الحقیقیة و أمّا الاعتباریّات فلا تقف إلی حدّ نزولا کما لایقف اعتبار العقل، فله أن یعتبر تحت کلّ نوع نوعا آخر باعتبار زائد؛ و أمّا الصعود فیجب انتهائه مطلقا

====

1_ ج: «فیها بعد التسلیم» بدل «بعد تسلیم... فیها».

2_ ج: _ «أنّ التحقیق».

3_ ج: _ «نوع».

ص :306

فلایجوز للعقل أن یعتبر فوق کلّ جنس جنسا آخر، لأنّ ذلک إنّما یتصوّر بتحلیل أجزاء المهیّة المحقّقة، فیلزم عدم تناهیها و هو ممتنع لا لعجز العقل عن أصل الاعتبار.

[الفصل ممیّز و مقوّم و مقسّم]

(و الفصل) ذاتیّ (ممیّز) للمهیّة النوعیّة (إمّا عن) نوع آخر (شریک) معها (فی) جنس (قریب) منهما (فقریب) أی: فهو فصل قریب، کالناطق للإنسان یمیّزه عن شرکائه فی الحیوانیّة(1) (أو) جنس (بعید فبعید) کالحساس الممیّز له عن شرکاء الجسم النامی، و النامی الممیّز له عن شرکاء الجسم. (مقوّم) خبر ثان أو نعت للأوّل أی: و الفصل مقوّم (للممیّز) بالفتح، لأنّ الناطق مثلا إنّما یمیّز الإنسان عن شرکائه فی الحیوان، لأ نّه داخل فی حقیقة الإنسان دونها، فبه قوام ذاته و تحصّل حقیقته؛ و هو المعنیّ بالتقویم. (مقسّم للمشترک) بین الممیَّز والممیَّز عنه، فإنّ الناطق قاسم للحیوان إلی الإنسان و غیره حیث حصل بانضمامه إلی الحیوان قسم له و بعدمه قسم آخر.

(و مقسّم السافل مقسّم لِما فوقه) أی الفصل القاسم للنوع السافل قاسم لِما فوقه من المتوسّطات و العالی، فیعلم بالمقایسة أنّ حکم کلّ منها بالنسبة إلی ما فوقه کذلک لاشتراک العلّة من أنّ قسمَ القسمِ قسمٌ؛ و الأَولی تعمیم السافل للسافل الحقیقیّ و هو النوع السافل، و للإضافیّ و هو المتوسّط إذا قیس إلی فوقه. و ظهر من ذلک أنّ حُسن التعبیر ب"الفوق" فوق الطباق بین "السافل" و "العالی" کما فی التهذیب(2)، علی أ نّه محسِّن معنویّ و الفوقیّة و العلوّ متّحدان معنی. (ولا عکس) إذ لیس مقسّم العالی مقسّما لما تحته و هو ظاهر و هذا (بعکس المقوّم) أصلا و عکسا، فکلّ مقوِّم للعالی مقوِّم لما تحته لأنّ جزء الجزء جزءٌ و لا عکس، إذ لیس مقوّم السافل مقوّما لما فوقه و إلاّ کان الکلّ جزءا من جزئه.

====

1_ ج: «الحیوان» بدل «الحیوانیّة»

2_ الحاشیة علی التهذیب، ص 44.

ص :307

[عدم تحقّق الفصل بلا جنس]

(و لا فصل بلا جنس) و تفصیله أنّ الفصل لابدّ من کونه ممیِّزا لشیء عن شیء فی شیء، و لذا سمّی فصلا لأ نّه فاصل بینهما. فمنهم من قال: إنّه یجب أن یمیّز المهیّة النوعیّة عن مشارکاتها فی جنس قریب أو بعید فمتی لم یتحقّق جنس لایتحقّق فصل.

و منهم من قال(1): إنّ الفصل قسمان: ما یمیّز الشیء عن مشارکه فی جنسه، و ما یمیّزه عن مشارکاته فی الوجود، لجواز ترکّب مهیة من أمرین متساویین، إذ لو کان أحدهما أعمّ کان جنسا للآخر.

و الأوّلون یحیلونه و قد یستدلّ علی امتناعه بما لا یکاد یتمّ؛ لکن الاستقراء التامّ حاکم بانحصار الفصل المصطلح فی الممیّز عن المشارکات الجنسیّة و عدم الذاتی الممیّز عن المشارکات الوجودیّة، و ما ادُّعی من ترکّب مهیّة من متساویین لو سلّم جوازه فهو مجرّد احتمال عقلیّ لایقدح فی حکم الاستقراء.

[الخاصّة ممیّز عرضیّ]

(و الخاصّة) قد علم حدّها بأ نّها کلّیّ عرضیّ خاصّ بأفراد حقیقة واحدة و هی مقولة (فی جواب "أیُ شیءٍ من الجنس(2) هو فی عرضه")، فإذا علم السائل الإنسان بأ نّه حیوان و أراد تمییزه عن غیره من أنواع الحیوان بعرض ممیِّز قال: "الإنسان أیّ حیوان هو فی عرضه؟" فیجاب بخاصّة؛ (کالفصل) حیث یقال جوابا لقول السائل: "أیُّ شیء من الجنس

====

1_ فمنهم الأبهری فی تنزیل الأفکار و هو الظاهر من کلمات الشیخ فی الشفاء و الإشارات:

انظر: شرح الإشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ج 1، ص 84 و تعدیل المعیار فی نقد تنزیل الأفکار، ص 153.

و انظر أیضا: رسائل الشجرة الإلهیّة فی علوم الحقایق الربانیّة، النص، ص 81.

و انظر: الحاشیة علی التهذیب، ص 244 و 260.

2_ ب و ج: «الجنس» بدل «شیء من الجنس».

ص :308

هو (فی ذاته) و جوهره؟" فیقال: "الإنسان أیّ حیوان هو فی جوهره؟" و یجاب "بالناطق".

فالفصل و الخاصّة یشترکان فی التمییز و یفترقان بالذاتیّة والعرضیّة؛ فالشیء فی "أیّ شیء" کنایة عن الجنس و لذا بیّنه به (فلایجاب بحدّ أو رسم) بدل الفصل و الخاصّة (و إلاّ لغی الجنس)(1) المذکور فی الحدّ و الرسم لما عرفت من أنّ السؤال ب"أیّ شیء" بعد العلم بکون المسئول عنه من الجنس(2) الذی أضیف إلیه "أیّ" فیکون الجواب بالجنس لغوا.

و الخاصّة إمّا للنوع کالضاحک للإنسان، أو للجنس کالماشی للحیوان فهو من حیث عروضه للطبیعة الجنسیّة فقط خاصّة لها، و من حیث إنّه عارض لأنواعها المختلفة غیر خاصّ بأحدها عرض عام.

[الخاصة مطلقةٌ فقط]

(و) من هنا ظهر أنّ خاصّة الشیء (لیست إلاّ) خاصّة (مطلقة) و هی التی تختص به

====

1_ فی هامش الف و ب: «و ممّا قرّره المنطقیّون فی الجواب عن هذه السؤالات عدم الزیادة و النقصان، حتّی لو سئل عن حقیقة أمر واحد، شخصا کان أو کلّیّا، فالجواب تمام مهیّته و إن سئل عن أمور فالجواب تمام القدر المشترک بین الجمیع من غیر إخلال بشیء من المشترک و لا زیادة شیء من المختصّات بشیء من تلک الأمور، حتّی لو سئل عن زید أو الإنسان بما هو، اُجیب ب"الحیوان الناطق" من غیر نقص، ولو سئل عن الإنسان و الفرس اُجیب ب"الحیوان" لا بأقلّ ک"الجسم النامی" و لا بأکثر بزیادة الناطق و الصاهل، فتأمّل» (منه).

2_ فی هامش الف و ب: «و هذا هو الوجه المعهود من استعمال کلمة «أیّ» و علیه وقع اصطلاح أهل الفنّ فحصروا جواب «أیّ شیء هو فی عرضه» فی الخاصّة و جواب «أیّ شیء هو فی ذاته» فی الفصل؛ و من زعم أنّ السؤال بلفظ «الشیء» اعترض علی الحصرین بانتقاض الأوّل بالرسم و الثانی بالحدّ؛ لکن الحقّ أنّ لفظ «شیء» کنایة عن الجنس الذی یطلب بالسؤال تمیّز المهیّة المسئول عنها عن مشارکات ذلک الجنس و عبّروا بلفظ عامّ یشمل کلّ جنس من الأجناس، فالسائل یضیف کلمة «أیّ» إلی الجنس و مقتضی اللّغة و العرف کونه عالما بأنّ المسئول عنه من جملة هذا الجنس سائلا عمّا یمیّزه عن مشارکاته فیه فلا نقض، فتأمّل» (منه).

ص :309

بالقیاس إلی جمیع ما عداه کما مرّ و إلاّ لم یتحقّق الإختصاص(1)؛ و تکون (بسیطة) کالضاحک للإنسان (أو مرکّبة) کالطائر الولود للخفّاش.

و أمّا ما اشتهر من أنّ الخاصّة قسمان: مطلقة کما مرّ و إضافیّة هی التی تختصّ بالشیء قیاسا إلی بعض ما یغایره، کالماشی للإنسان بالقیاس إلی النبات، فلیس بشیء إذ الماشی إذا قیس إلی الإنسان فهو عرض عامّ إذ لا اختصاص له به، و أمّا اختصاصه به بالإضافة إلی النبات فلیس اختصاصا فی الحقیقة و إنّما هو اعتبار أهل العربیّة فی الحصر الإضافیّ للرّد علی المخاطب الخاطی فی اعتقاده لا لإثبات أمر(2) واقعیّ.

فإن قلت: قد قلتم بأنّ الماشی عرض عام بالنسبة إلی ما تحت الحیوان من الحقائق المختلفة و خاصّة قیاسا إلی الطبیعة الحیوانیّة، فإذا سلّمتم أنّ العرض الواحد یکون عرضا عامّا و خاصّة من جهتین فما بالکم لا تقولون بمثله هنا؟

قلنا: لیس هذا مثل ذاک لاختصاص الماشی بالحیوان حقیقة بخلافه بالقیاس إلی الإنسان، سواء قیس إلی النبات أو إلی جمیع ماعداه؛ کیف و هو ینافی ما قرّرُوه من أنّ الماشی إذا قیس إلی أنواع الحیوان تفصیلا، کان عرضا عامّا لعدم اختصاصه بأحدها و ذلک کذلک سواء قیس إلی جمیعها أو بعضها و سواء قیس إلی واحد معیّن منها أو أکثر، و سواء کانت مقایسته إلیها أو إلی بعضها بالقیاس إلی بعض أغیاره کالنبات أو جمیعها لأنّ القیاس الثانی لا دخل له فی اختصاص الماشی بالمقیس إلیه فی القیاس الأوّل أو عدمه، فإن اختصّ به اختصّ مطلقا کالضاحک للإنسان و الماشی للحیوان، و إلاّ فلا مطلقا کالضاحک لزید و الماشی للإنسان(3)، إذ لیس وجود الشیء فی أمر دون آخر اختصاصا معنی و حقیقة مع وجوده فی رابع، و تسمیته بالاختصاص مجاز یناسب اعتبارات الأدباء

====

1_ ب و ج: _ «الاختصاص».

2_ ج: «حصر» بدل «أمر».

3_ فی هامش الف و ب: «مثلا وجود المشی فی الإنسان لیس اختصاصا إذا کان فی البقر أیضا» (منه).

ص :310

دون الفنّ الباحث عن المعانی الحقیقیّة (و) ظهر بذلک أنّ ما أثبتوه من الخاصّة (الإضافیّة عرض عام) و لیس من الخاصّة فی شیء، و به استغنی عن التعرّض للعرض العامّ ثانیا.

[الخاصة شاملة و غیر شاملة]

و الخاصّة تکون شاملة کالکاتب و الماشی بالقوّة للإنسان و الحیوان، و غیر شاملة کهما بالفعل لهما. و منهم من خصّ اسم الخاصّة المطلقة بالشاملة اللازمة، و ردّه الشیخ(1) بأنّ العرضیّ إنّما یکون خاصّة لصدقه علی أفراد حقیقة واحدة، سواء وجد فی کلّها أم بعضها، دام أم لا؛ و العامّ ما لم یکن کذلک لصدقه علی غیرها أیضا، فلاعبرة بجهة الخصوص و العموم.

و حکی بعض شارحی الکافیة الحاجبیّة عن مصنّفها أنّ خاصّة الشیء عند النحاة ما لاتوجد بدونه و یوجد هو بدونها؛ فإن صحّت الحکایة فهم یخصّون الخاصّة بغیر الشاملة و هو غریب.(2)

تحقیق

[المعقولات الثانیة]

(الکلّیّة و الجزئیّة من ثوانی المعقولات) و فسّر المعقول الثانی بتفسیرین:

أحدهما: إنّه ما لایعقل إلاّ عارضا لمعقول آخر هو المعقول الأوّل، بمعنی أن یکون منشأ عروضه وجود معروضه فی العقل، أی لایعرض لغیر المعقول من أیّ(3) الأعیان الخارجیّة؛ و زاد بعضهم قوله: "و لم یکن فی الخارج ما یطابقه" لإخراج لوازم المهیّة و الإضافات، و قیل: هو مستدرک لاحاجة إلیه إذا فسّر الحدّ بما مرّ.

====

1_ أنظر: الإشارات، ص 10 و الشفاء (المنطق)، المدخل، ص 84 و الحاشیة علی التهذیب، ص 246، ش 123 و کشّاف اصطلاحات الفنون و العلوم، ص 733.

2_ ج: «قریب» [!].

3_ ب و ج: «أیّ للأعیان الخارجیّة» بدل «من أیّ الأعیان الخارجیّة».

ص :311

و ثانیهما: إنّه العارض المخصوص بالوجود الذهنیّ.

و قد یفرَّق بینهما بصدق الأوّل علی الوجود و الوجوب بناءً علی أنّ الوجود لیس من العوارض الخارجیّة بالنسبة إلی الموجود الخارجیّ کالسواد و البیاض و نحوهما من الصفات الانضمامیّة للجسم، بل لیس فی الخارج إلاّ نفس الموجود، و زیادة الوجود إنّما هو فی التصوّر و التعقّل؛ و الوجوب تابع للوجود لأ نّه تأکُّدُ الوجود؛ بخلاف الثانی إذ لا معنی لاختصاصهما بالوجود الذهنی و إلاّ تأخّر الوجود عن نفسه و المهیّة عن نفسها و کان وجودها بوجودین.

و التحقیق أنّ للتعقّل درجتین: اُولیهما أن یکون المعقول مستقلاّ بالمعقولیّة غیر محتاج إلی معقول سابق کالمهیّات الخارجیّة، و الثانیة أن یکون محتاجا إلی تعقّل معروض ثمّ عروضه له، بحیث لو تکلّف العقل تعقّله مستقلاّ منفردا عن معروضه لم یتمکّن من ذلک؛ و لیس کلّ ما یعقل فی الدرجة الثانیة معقولا ثانیا عرفا، بل هو أیضا صنفان:

أحدهما: ما منشأ انتزاع العقل إیّاه من معروضه هو وجوده الخارجیّ کالأبوّة، فإنّها و إن کانت غیر موجودة خارجا علی أحد القولین فی الإضافات، لکنّ الخارج ظرف لاتّصاف الأب بها کالعمی؛ فإنّ ظرفیّة الخارج لاتّصاف أمر بآخر أعمّ من أن یکون الأمران کلاهما موجودین فی الخارج کالجسم و بیاضه، أو یکون المعروض فقط موجودا فیه کزید و عماه.

و ثانیهما: ما منشأه وجود المعروض فی العقل، کالکلّیة و الجزئیّة؛ فإنّ الوجود الخارجیّ لایکون منشأ لعروضهما للموجود بل یجب أن یتعقّل مفهوم لیعرضه أحدهما فی العقل، و لیس الصنف الأوّل من المعقول الثانی.(1)

إذا تحقّق هذا فنقول التعریفان متساویان و قید عدم المطابَق الخارجیّ فی الأوّل و عدمه سیّان، لأنّ معنی کون العارض مخصوصا بالوجود الذهنیّ لیس ما زعموه من

====

1_ ب و ج: + «بل الثانی».

ص :312

عروضه للمهیّة بشرط الوجود الذهنیّ حتّی یلزم خروج الوجود و الوجوب، بل المعنی وقوع العروض فی العقل، سواء کان المعروض نفس المهیّة لابشرط أو هی بشرط وجودها فی الذهن، و ظاهر أنّ الوجود و الوجوب من العوارض الذهنیّة بهذا المعنی؛ فإنّ اعتبار العقل للمهیّة من حیث هی هی نحو وجود ذهنیّ لها و إن لم یکن عروض العارض لها من حیث إنّها موجودة ذهنا، بل من حیث هی هی مع قطع النظر عن جمیع صفاتها حتّی وجوداتها و أعدامها، فیصدق أنّ العروض فی العقل و المعروض المهیّة حین وجودها الذهنیّ لابشرطه؛ و لمّا کان هذا المعنی شاملا للوازم المهیّة أیضا لعروضها لها فی الذهن و الخارج احترز عنها بقید عدم المطابق الخارجیّ، فإنّ لازم المهیّة العارض لها فی الذهن مطابق للعارض لها فی الخارج.

و أمّا من عدّ القید مستدرکا فقد فسّر العروض بالمشروط بالوجود الذهنیّ الذی منشأه هو خصوص حصول المعروض فی العقل فیخرج لازم المهیّة، فإنّ منشأ عروضه المهیّة من حیث هی هی لاخصوص أحد وجودَیها و إن لم تنفکّ عنه حال العروض، فلا إیراد علی شیء من التعاریف الثلاثة و لا اختلاف بینها.

و المراد بالثانی غیر الأوّل، فلایرد أنّ الکلّیّة من ثوالث المعقولات، إذ المعقول الأوّل المهیّة ثمّ الکلّی ثمّ الکلّیّة، و لذا لم یصطلحوا علی ثالث، و کذا الجنسیّة و النوعیة و نحوهما.

[الکلّیّ الطبیعیّ و المنطقیّ و العقلیّ]

(و مفهوم الکلّیّ) و هو ما لایمنع مجرّد تصوّره عن الشرکة فیه (و) کذا مفهوم (کلّ) واحدٍ (من) الکلّیات (الخمس) کلّیّ (منطقیّ) و جنس منطقیّ و نحوهما، لأ نّه اصطلاح أهل الفنّ و قد علمت مفاهیمها فی التفصیل.

(و معروضه) أی معروض هذا المفهوم فقط من غیر أن یعتبر معه العارض، کلّی طبیعیّ و جنس (طبیعیّ) إلی غیرهما، لأ نّه طبیعة من الطبائع کطبیعة الإنسان و الحیوان و الضاحک و الماشی.

ص :313

(و) معروضه (معه) أی مع ذلک المفهوم العارض، أی مجموعهما من حیث هو مجموع، کلّیّ (عقلیّ) و جنس عقلیّ و هکذا، لأ نّه من اعتبارات العقل و اختراعه و لا وجود له إلاّ فی العقل؛ و لایرد أنّ المنطقیّ أیضا کذلک و لم یُسَمَّ عقلیّا لأنّ وجه التسمیّة لایجب اطّراده.

[المقصود من الکلّیّ الطبیعیّ]

ثمّ البحث عن وجود الطبیعیّ و عدمه فی الخارج من مباحث الحکمة الطبیعیّة و لا بحث للمنطقیّ عن ذلک، إلاّ أ نّهم ذکروا وجوده و استدلّوا علیه فی کتب الفنّ لزیادة نفعه فیه، فنقول:

إذا قلنا: "الحیوان کلّیّ" مثلا، فهناک أمور ثلاثة: طبیعة الحیوان بما هوهو و الکلّیّ المحمول و مجموع المرکّب منهما، و الأوّل طبیعیّ و الثانیّ منطقیّ و الثالث عقلیّ، و الفرق بینها ظاهر لتغایر المعروض و العارض و المرکّب منهما. و لیس المقصود بالطبیعیّ هو المعروض من حیث هو معروض، لأ نّه نفس العقلیّ المرکّب من المعروض و العارض کما أنّ الحیوان من حیث هو ناطق نفس الإنسان؛ و من هنا جعلوا جزئیّة(1) الحیوان بشرط عدم النطق و من حیث إنّه لیس بناطق کما بیّنّاه فی الکلّیّات.

قال الشیخ فی الشفاء(2): "الجنس الطبیعیّ هو الحیوان بما هو الحیوان الذی یصلح لأن یجعل للمعقول منه النسبة التی للجنسیّة"، و فی وصفه بالصلوح نصّ علی عدم اعتبار عروض الجنسیّة للجنس الطبیعیّ بل هو نفس المعروض و ذاته فی نفسه مع قطع النظر عن وجود عارضه له أو عدمه.

و قال المحقّق فی التجرید(3): "قد تؤخذ المهیّة محذوفا عنها جمیع ماعداها بحیث لو انضمّ إلیها شیء لکان زائدا و لا یکون مقولا علی ذلک المجموع و لاتوجد إلاّ فی

====

1_ ب و ج: «جزئه».

2_ الشفاء (المنطق)، المدخل، ص 66.

3_ تجرید الاعتقاد، ص 122.

ص :314

الأذهان. و قد تؤخذ لابشرط شیء و هو کلّی طبیعیّ موجود فی الخارج و هو جزء من الأشخاص صادق علی المجموع الحاصل منه و ممّا یضاف إلیه، و الکلّیّة العارضة للمهیّة یقال لها کلّیّ منطقیّ و للمرکّب عقلیّ و هما ذهنیّان؛ فهذه اعتبارات ثلاثة ینبغی تحصیلها فی کلّ مهیّة معقولة" انتهی.

و التعبیر عن المنطقیّ بالکلّیة لضیق العبارة إذ لو عبّر بالکلّیّ لأوهم أنّ المراد ما صدق علیه مفهوم الکلّی لا نفسه.

و قال الاُرموی فی المطالع(1): "مفهوم الحیوان غیر کونه کلّیّا و إلاّ فالنسبة عین المنتسب، و غیر المرکّب منهما، و الأوّل طبیعیّ و الثانی منطقیّ و الثالث عقلیّ" انتهی.

و قد خفی الفرق بین الأقسام علی محقّقین(2) مِن أعالم الأعلام فظنّوا أنّ الکلّیّ الطبیعیّ هو الطبیعة بوصف الکلّیة قالوا: "إذا قلنا الحیوان کلّی فهناک أربعة أمور: طبیعة الحیوان من حیث هی هی، و مفهوم الکلّیّ من حیث هو هو، و الحیوان المقیّد بالکلّیّة و المرکّب منهما؛ فالأوّل ساقط عن درجة الاعتبار و الثانی منطقیّ و الثالث طبیعیّ و الرابع عقلیّ" و الذی أسقطوه هو الطبیعیّ و ما ظنّوه طبیعیّا هو نفس العقلیّ و من هنا وقع القوم فی نفی الطبیعیّ؛ و ما قالوه فرقا غیر فارق عند التأمّل الصادق.

====

1_ شرح المطالع، ص 56.

2_ فی هامش الف و ب: «أوّل مَن سنّ ذلک من الأعلام العلاّمة الرّازی قدّس اللّه روحه، و تبعه علیه أقوام کالمحقّقین الشریف الزنجانی [الجرجانیّ!] والسعد التفتازانیّ من الأسلاف، و الفاضل الرستمداریّ [المولی الفاضل محمّد بن قمرالدین علی المشکّک الرستمداری، فاضل جلیل کان له منصب خدمة الروضة المنوّرة الرضویّة و تدریس بعض مدارس الآستانة المقدّسة و کان معاصرا للشاه عبّاس الأوّل، له کتاب الإمامة فی جواب علماء ماوراءالنهر و التعلیقة علی شرح الشمسیّة القطبیّة و رسالة فی علم الباری تعالی و رسالة فی أجزاء المحمول علی الماهیّة؛ اُنظر: الذریعه، ج 22، ص 163؛ ج 15 ص 323؛ ج 11 ص 32 و أعیان الشیعه، ج 10، ص 36 و ج 9، ص 276] من الأخلاف و غیرهم» (منه عفی عنه).

ص :315

قال العلاّمة الرازی(1): "فلئن قلت: إذا اعتبرتم العارض فی الکلّیّ الطبیعیّ لم یبق فرق بینه و بین العقلیّ، قلت: اعتبار القید مع شیء یحتمل أن یکون بحسب عروضه له أو بحسب الجزئیّة، فهذا العارض معتبر فی العقلیّ و عارض للطبیعیّ".

و أقول: فیه مغالطة لأنّ الکلّیّ المنطقیّ له فی العقلیّ نسبتان: نسبة إلی الطبیعیّ(2) بالعارضیّة و أخری إلی العقلیّ بالجزئیّة، و النسبة الأُولی محفوظة أبدا لاتتغیّر فلامدخل لها فی الفرق بین الطبیعیّ و العقلیّ، بل الفرق بالثانیة فقط، فنقول: لاریب فی دخول العارض فی العقلیّ فهو إمّا داخل فی الطبیعیّ أیضا فیکون نفس العقلیّ و هذا خلف، أو غیر داخل فیثبت ما ادّعیناه، لعدم الواسطة؛ قالوا: معتبر فیهما جزءا من العقلیّ و عارضا للطبیعیّ.

قلت: العارض خارج عن معروضه غیر معتبر فیه فاعتباره هو الساقط عن درجة الاعتبار «فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الاْءَبْصَارِ(3)»، و إن أرادوا أنّ الطبیعیّ یصلح لأن یعرضه المنطقیّ فهو مسلّم و لا یأباه طبیعیّ أو منطقیّ.(4)

فإذن لیس الکلّیّ الطبیعیّ فی نفسه کلّیّا و لا جزئیّا و إنّما سمّی کلّیّا لأ نّه الذی سیعرضه مفهوم الکلّی و إلاّ فهو مجرّد الطبیعة لا بشرط، فإن أخذ بشرط الکلّیّة و من حیث هو معروض لها فی العقل کان کلّیّا عقلیّا، و إن أخذ بشرط التشخّص و من حیث هو معروض للمشخّصات الخارجیّة فی الخارج کان مشخّصا و جزئیّا حقیقیّا؛ کما أنّه فی

====

1_ شرح المطالع، ص 58.

2_ فی هامش الف و ب: «لأنّ نسبة المنطقیّ إلی الطبیعیّ هی نسبة العارض إلی المعروض سواء اعتبر الطبیعیّ فی نفسه و علی انفراده أو جزءا من العقلیّ و فی ضمنه و سواء اعتبر المنطقیّ أیضا منفردا مستقلاّ أو جزءا من العقلیّ، فتأمّل» (منه).

3_ سورة الحشر، الآیة 2.

4_ فی هامش الف و ب: «أی لاینکره الطبیعیّون و لا المنطقیّون أو لایأبی عنه نفس الکلّیّ الطبیعیّ و المنطقیّ لصلوح هذا للعارضة [العارضیّة] و ذاک للمعروضیّة فلایخفی لطفه» (منه).

ص :316

نفسه لیس بقصیر و لا طویل و لا أسود و لا أبیض، بل صالح لعروض الکلّ، عار عن کلّ نقیضین کما قالوا فی هیولی العناصر بعینه.

[وجود الکلّیّ الطبیعیّ فی الخارج]

إذا عرفت هذا فنقول: (و الطبیعیّ موجود خارجا) بمعنی أنّ هناک موجودا إذا حصل فی العقل کان کلّیّا لاشتراکه بین کثرة و انطباقه علیها، و إذا اعتبر وجوده الخارجیّ لم یکن إلاّ شخصا، فیکون وجوده لامحالة (بوجود أشخاصه) بعینه لا بوجود آخر مغایر لوجودها و لا مع وصف الکلّیة لأ نّها من المعقولات الثانیة و لوازم الوجود الذهنیّ؛ لکن لم یقل أحد بوجوده خارجا إلاّ بشروط:

أحدها: وجود فرد له فی الخارج و هو ظاهر.

الثانی: صدقه علی هذا الفرد فی القضیّة الخارجیّة ک"زید إنسان"؛ فخرج من(1) المعقولات الثانیة ما له فرد فی الخارج کالممکن بناءً علی کون الإمکان عارضا ذهنیّا، فإنّ قولنا "زید ممکن" معناه حینئذ اتّحادهما ذهنا لکنّ الموضوع له وجود(2) فی الخارج أیضا من حیثیّة أُخری غیر ملحوظة فی القضیّة، و الحکم علی موجود ذهنیّ(3) بموجود ذهنیّ لایوجب مطابقتهما للخارج و اتّحادهما فیه إن اتّفق وجود أحدهما فیه.

الثالث: کونه ذاتیّا لهذا الفرد فإنّ اتّحاده بذاتیّاته اتّحاد ذاتیّ و بالعرضیّ اتّحاد بالعرض؛ فإنّ الحمل علی أقسام فقد یکون مصداقه و منشأه ذات الموضوع من غیر مدخلیّة أمر آخر موجود معه فی الخارج ک"زید إنسان" فإنّ العقل ینتزع منه مفهوم الإنسان و یحمله علیه و کذا فی سایر الذاتیّات، بخلاف العارض فإنّ اتحاده بمعروضه لیس ذاتیّا فإنّ الماشی لاینتزع من ذات زید إلاّ بالمقایسة إلی أمر مغایر له من الحرکة و الانتقال الأینی برِجله علی وضع مخصوص.

====

1_ الف: + «بعض».

2_ ج: «موجود» بدل «له وجود».

3_ الف: _ «بموجود ذهنیّ».

ص :317

و کذا قد یقع الحمل الخارجیّ بین الموجود فیه و العرضیّ العدمیّ ک"زید أعمی" إذ لیس هنا زید و عمی بل زید فقط و لیس هو بذاته منشأ الحمل بل مع ملاحظة العقل أمرا زائدا علیه هو البصر و مقایسته بینهما بعدم مصاحبته له. فقد یکون منشأ الحمل هو ذات الموضوع فی الخارج فقط کما فی الذاتیّ و قد یکون هو مع مبداء المحمول کما فی العرضیّ الوجودیّ أو مع مباین کما فی الإضافیّ کالفوق و التحت.

و أمّا حمل العدمیّ فمن حیث إنّه لیس فی الخارج إلاّ ذات الموضوع فقط یشبه حمل الذاتیّ، و من حیث إنّه یفتقر إلی ملاحظة أمر خارج و المقایسة بینهما یشبه حمل الإضافیّ. و لایفید الحمل الاتّحاد الحقیقیّ بین طرفیه إلاّ فی القسم الأوّل.

قال المحقّق الدوانیّ فی قدیمته: "إذا وجد فرد کانت مهیّته موجودة بوجوده بالحقیقة و أمّا عوارضها فإنّما یکون موجودة بوجودها باعتبار اتّحادها معها بوجه مّا؛ و اتّحاد الفرد مع الذاتیّات اتّحاد ذاتیّ و مع العرضیّات اتّحاد عرضیّ فتکون الذاتیات موجودة بوجودها بالحقیقة و العرضیّات بالعرض" انتهی.

و هو بدیهیّ إذ لو اتّحد العرضیّ بالفرد حقیقة بعین اتّحاد الذاتیّ به لکان العرضیّ أیضا ذاتیّا من غیر فرق، فتأمّل و احفظه فإنّه ینفعک فیما یأتی.

[الدلیل علی وجود الکلّیّ الطبیعیّ]

(لوجود البسیط مع المرکّب) حجّة للمختار، تقریرها أنّ الشخص لیس سوی المجموع المرکّب من الطبیعة و عوارضها المشخّصة و هو موجود فی الخارج فیکون جزؤه _ و هو الطبیعة لابشرط شیء من المشخّصات و لا عدمها _ موجودا فیه أیضا، ضرورة وجود الجزء مع الکلّ إمّا بعین وجود الکلّ کما هنا أو بوجود آخر کما فی البیت و أجزائه، و صحّة الحمل تبطل تغایر الوجود فتعیّن وجوده بعین وجود الشخص؛ و إلیه أشار بقوله:

(و مناط الحمل اتّحاد) المحمول و الموضوع (فی الوجود) إذ لا معنی للحمل إلاّ أ نّه هو هو؛ و حینئذ فقوله: "و مناط الحمل" إلی آخره من تتمّة الدلیل، و لک جعله جوابا عن

ص :318

سؤال مقدّر هو أنّ الطبیعیّ محمول علی أشخاصه فلایکون جزءا منها فی الخارج لأنّ الجزء الخارجیّ لایحمل علی الکلّ.

و حاصل الجواب الفرق بأنّ الجزء الخارجیّ إن کان موجودا بعین وجود الکلّ جاز الحمل و إلاّ فلا، فلیس مناطه الجزئیّة و عدمها، بل مناط جوازه اتّحاد الوجود کما فی الشخص و الطبیعة و مناط امتناعه تغایر وجودَی الکلّ و الجزء کما فی أجزاء البیت.

و لک أن تجعله جوابا عن دلیل النافین و هو أ نّه إن کان موجودا فی الخارج فإمّا أن یکون عین أفراده أو جزئها أو خارجا عنها، و الکلّ باطل؛ لاستلزام الأوّل کون کلّ فرد عین الآخر لأ نّه عین الطبیعة المتّحدة بالآخر، و الثانی امتناعَ الحمل لأنّ الجزء الخارجیّ لایحمل، و الثالث انتفاءَ الذاتیّات رأسا؛ فالجواب منع فساد الثانی کما عرفت.

[الإعتراض المشهور]

و أمّا الاعتراض المشهور علی حجّتنا و هو أ نّه إن أردتم أنّ الطبیعیّ جزء خارجیّ لأفراده فهو ممنوع لأ نّه أوّل المسألة، و إن أردتم أ نّه جزء عقلیّ لها فهو مسلّم لکن لایفید وجوده لأنّ الجزء الذهنیّ من الموجود الخارجیّ لایجب وجوده فی الخارج؛ فساقط و المنع مکابرة إذ لا شکّ فی أنّ الشخص الموجود فی الخارج لیس أمرا سوی مهیّة الطبیعة النوعیّة و عوارضها المشخّصة فهو عین النوع الطبیعیّ فی الخارج، و کلّ من الجنس و الفصل(1) الطبیعیّین جزء خارجیّ بمعنی أ نّه متّحد معه فی الوجود الخارجیّ و لیس المقصود بحمل الطبیعیّ علی أشخاصه سوی الاتّحاد فی الوجود.

و ما یقال من أنّ الطبائع الجنسیّة و الفصلیّة أجزاء عقلیّة، لایُعنی به أ نّها لیست أجزاء خارجیّة، بل المراد أ نّها و إن کانت أجزاء من الأشخاص فی الخارج لکنّ الشخص فیه بسیط الحقیقة لعدم تمایز أجزائه فی الوجود الخارجیّ و إنّما العقل إذا تعقّل حقیقته حلَّلها

====

1_ فی هامش الف و ب: «المقصود معروض النوعیّة و الجنسیّة و الفصلیّة بدون العارض و إلاّ فعروض الکلّیّة و ما یستلزمها کالجنسیّة و الفصلیّة إنّما یکون فی الذهن؛ فتأمّل» (منه).

ص :319

إلی طبیعة معروضة و مشخّصات عارضة و حلّل الطبیعة إلی جنس و فصل کما سنحقّقه. و کون الطبیعیّ جزءا عقلیّا بهذا المعنی لاینفی کونه موجودا بوجود الشخص فی الخارج، کیف و البدیهة حاکمة بأنّ الشخص الإنسانیّ الموجود خارجا لیس إلاّ طبیعة الإنسان الطبیعیّ و مشخّصاته، و من ارتکز فی عقله غیره فلا یُرجی خیره.

[نقض الدلیل بوجود العرضیّات فی الخارج]

و ما قیل من أ نّه لوتمّ الدلیل لدلّ علی وجود العرضیّات أیضا و هم لایقولون به؛ فقد عرفت فساده للفرق بین حملها و حمل الذاتیّات، إذ الشخص بعینه هو الکلّیّ الطبیعیّ مع المشخّصات لیس إلاّ، و الطبیعیّ العرضیّ لیس کذلک بل هو مفهوم ینتزعه العقل بملاحظة العارض الخارج عن حقیقته الموجودة فی الخارج و لیس هو هو حقیقة و بالذات بل تجوّزا و بالعرض.

ثمّ العاقل لایشکّ فی تقدّم الطبیعة من حیث هی هی علی الطبیعة المشخّصة، ضرورة تقدّم المطلق علی المقیّد بالطبع، و تقدّمها علی الشخص باعتبار تجرّدها عن المشخصّات فی الملاحظة العقلیّة لاینافی اتّحادها به باعتبار آخر، فلیس مرجع القول بوجود الطبیعیّ إلی القول بوجود أشخاصه فقط کما ظنّه قوم و سمّوه بالتحقیق و سمّوه بالحقّ الحقیق بالتصدیق.

[استدلال العلاّمة الرازیّ و جوابه]

(و الکلّیّة ذهنیّة فلاشرکة خارجا) جواب عن استدلال العلاّمة الرازیّ و من تبعه علی عدم الطبیعیّ فی الخارج و هو أنّ الموجود فی الخارج لایکون إلاّ متعیّنا متشخّصا فلایتصوّر الوجود الخارجیّ لما هو قابل فی نفسه لشرکة کثرة فیه، فإنّ منشأ قبول الشرکة هو عدم التعیّن و التشخّص و یمتنع وجود الشیء فی الخارج مبهما و غیر متعیّن فما لم یتشخّص لم یوجد.

و الجواب ما مرّ من أنّ الطبیعیّ الموجود خارجا هو معروض الکلّیّة و الاشتراک عقلا

ص :320

إذ الکلّیّة من عوارض الوجود الذهنیّ فأیّ عاقل یقول بوجودها خارجا، إنّ هذا ظنّ الذین وقعوا بظنّهم هذا فی نفی الکلّیّ الطبیعیّ، زعموا أنّ القائلین بوجوده یعنون بوجوده وجوده مع وصف الکلّیّة، و یکذّبهم قول الشیخ(1): "إنّ الطبیعة التی یعرض الإشتراک لمعناها فی العقل موجودة فی الخارج" و قول الأرمویّ و المحقّق و غیرهم و نصّهم علی أنّ الکلّیّة خاصّة للوجود الذهنیّ؛ کیف لا (و هو) أی الطبیعیّ (من حیث إنّه معروض المنطقیّ نفس العقلیّ) المرکّب من العارض و المعروض و هم نافوه صریحا، فالمراد بالمعروض الموجود نفس ما یعرضه المنطقیّ من غیر اعتبار عارضه معه لا المجموع و إن ألجأنا ضیق العبارة إلی ما یوهمه (و إلیه نظرنا فیه) فی نفیه الکلّیّ الطبیعیّ.

قال العلاّمة الرازیّ فی رسالة الکلّیّات(2): "إن أُرید أنّ أمرا فی الخارج إذا حصل فی العقل تعرض له الکلّیّة، فذلک حقّ لایمکن إنکاره. و إن أُرید أنّ أمرا فی الخارج یصدق علیه الکلّیّ فی الخارج، فإن عُنی بالکلّیّ ما لایمتنع نفس تصوّره من وقوع الشرکة فیه فذلک أیضا حقّ، و إن أرید به المشترک بین کثیرین فلا خفاء فی أ نّه لاوجود له فی الخارج لأنّ کلّ موجود فی الخارج مشخّص و لا شیء من المشخّص بمشترک بین کثیرین فیه" انتهی.

و قال العلاّمة التفتازانیّ فی شرح الرسالة: "الحقّ أنّ الکلّیّ الطبیعیّ موجود فی الخارج بمعنی أنّ فیه شیئا تصدق علیه المهیّة التی إذا اعتبر عروض الکلّیّة لها کانت کلّیّا طبیعیّا کزید و عمرو، و هذا ظاهر و إلیه أشار الشیخ(3) بقوله: "إنّ الطبیعة التی یعرض الإشتراک لمعناها فی العقل موجودة فی الخارج"؛ و أمّا أن یکون المهیّة مع اتّصافها بالکلّیّة و اعتبار عروضها لها موجودة فلا دلیل علیه، بل بداهة العقل حاکمة بأنّ الکلّیّة تنافی الوجود الخارجیّ" انتهی.

====

1_ الشفاء، (الإلهیّات)، ص 211.

2_ رسالة الکلّیّات، القاعدة الثالثة، ص 79.

3_ الشفاء، (الإلهیّات)، ص 211.

ص :321

و قال المحقّق الشریف فی حاشیته الکبیرة(1): "اعلم أنّ کلّ ما وجد فی الخارج فله کما ذکرنا خصوصیّة متمیّزة متعیّنة إذا تصوّرت منعت عن فرض الشرکة فیه بالحمل علی کثیرین، فلا وجود فی الخارج إلاّ للأشخاص، فلیس فی الخارج موجود مشترک بین کثیرین و لا موجود إذا تصوّر هو فی نفسه لم یمنع تصوّره من الشرکة فیه أو عرض له هناک الکلّیّة بمعنی المطابقة و النسبة و المصحّحة للحمل علی أمور متعددة.

نعم فی الخارج موجود إذا تصوّر و حذف منه مشخّصاته عرض له هناک الکلّیة لا بمعنی الاشتراک حقیقة بل بمعنی آخر، فلیس لنا موجود خارجیّ متّصف بشیء من معانی الکلّیّة لا فی الخارج و لا فی الذهن؛ فتدبّر و کن فی أمرک علی بصیرة" انتهی.

و کلّ ذلک صریح فی أ نّهم إنّما نفوا وجود الطبیعة بشرط الکلّیّة فی الخارج (و نظرنا فیه) أی فی الطبیعی (لابشرط) شیء و عدمه، و هو الذی أردنا إثباته و أقرّوا به و إنّما أنکروا شیئا آخر لا ندّعیه.

[

النزاع لفظیٌّ

]

و بما حققّناه بان أنّ النزاع مع شهرته فی الأسماع لفظیٌّ لا معنی له، و بذلک یُنزع النزاع من البین و یدفع الدفاع بین القولین و یظهر عذر من نُسب إلیه الجمع بین المذهبَیْن.

فقد اُورد علی المحقّق قدس سره أ نّه قال فی التجرید(2) فی بحث الحال: "الکلّیّ ثابت ذهنا "لاخارجا و هو حقّ علی إطلاقه و عمومه فی الطبیعیّ و غیره، فقوله فی بحث المهیّة بوجود الکلّیّ الطبیعیّ فی الخارج یدافع عموم ذلک و ینافیه؛ و بعد ما فُصِّل تبیَّن أنّ ما نفی وجوده خارجا هو الکلّیّ بوصف الکلّیّة، و المثبت وجوده فیه هو ذات المعروض بما هی هی لابشرط شیء حتّی عارض الکلّیّة و عدمه.

و کذا قال الکاتبیّ فی العین(3) فی بحث الوجود الذهنیّ: "أنّ الحقائق الکلّیّة لا وجود لها

====

1_ شرح المطالع، ط الحجریّة، ص 39.

2_ تجرید الاعتقاد، ص 108.

3_ شرح حکمة العین، ص 51.

ص :322

إلاّ فی الأذهان و بها أثبتوا الوجود الذهنیّ"، و فی بحث المهیّة(1): "الکلّیّ الطبیعیّ موجود فی الخارج لأ نّه جزء الأشخاص"؛ و اعترض علیه بالتدافع، و الأمر کما مرّ فلا ترکن إلی دفعه بما هو أدهی و أمرّ. فقد قال بعض المتأخّرین:

"الموجود فی الخارج یطلق علی معنیین: أحدهما: أن یکون موجودا فی الخارج فی نفسه بالوجود المحمول، و الثانی: ما هو أعمّ منه و من وجوده فیه لغیره بأن یوجد فی الخارج ما یصحّ انتزاعه منه، فلعلّ المحقّق قدس سره نفی وجود الطبیعیّ بالمعنی الأوّل ردّا علی القائلین بوجوده فی الخارج کذلک، و أثبت فی مبحث المهیّة وجوده بالمعنی الثانی فرقا بینه و بین أخویه، لأ نّهما لیسا موجودین فی الخارج بهذا المعنی أیضا".

و قال الشارح الجدید للتجرید: "مراده بوجود الطبیعیّ فی الخارج هو وجود أفراده"(2) ثمّ ذکر أ نّه تحقیق مذهب القائلین بوجوده فیه و أنّ مرجعهم إلیه؛ و کلّ ذلک سخیف غیر سدید «وَ أَنَّی لَهُمُ التَّنَاوُشُ مِن مَّکَانٍ بَعِیدٍ(3).»

[

الدلیل الثانی للنافین و جوابه

]

(و من ثَمَّ) أی و من أجل أنّ الکلّیّ الطبیعیّ هو المهیّة لابشرط شیء کما عرفت (اتّصف بالأضداد فی ضمن الأفراد) فإنّه الذی جامع هذا الضد فی هذا الفرد و ذاک فی ذاک، و هو إشارة إلی جواب دلیل ثان لهم علی العدم؛ قال العلاّمة الرازیّ(4):

"لو وجد الکلّیّ الطبیعیّ فی الأعیان لکان الموجود إمّا مجرّد الطبیعة أو هی مع أمر آخر؛ لا سبیل إلی الأوّل لاستلزامه وجود أمر واحد بالشخص فی أمکنة مختلفة(5) بصفات

====

1_ نفس المصدر، ص 71.

2_ فی هامش ج: «و الاعتذار الثانی یمکن أن یرجع إلی الأوّل بأن یراد لأنّ الفرد هو منشأ انتزاع الطبیعة فی الخارج فیکون وجودها منه بمعنی وجودها لمنشأ انتزاعهما و إن أرید أنّ وجودها بمعنی وجود أشخاصها و أفرادها فیه لا بمعنی وجودها و ثبوتها لأفرادها تغایرا للاعتذاران و الأخیر أظهر. فتدبّر» (منه).

3_ سورة سبأ، الآیة 52.

4_ شرح المطالع، ص 59.

5_ ب و ج: + «و اتّصافه».

ص :323

متضادّة و بطلانه بیّن، و لا إلی الثانی لأ نّه لایخلو من أن یکونا موجودین بوجود واحد أو بوجودین، و هما ممتنعان؛ أمّا الأوّل فلأنّ ذلک الوجود إن قام بکلّ واحد منهما لزم قیام عرض واحد بمحلّین و إن قام بالمجموع لم یکن الموجود سوی المجموع لا کلّ واحد، و أمّا الثانی فلاستلزامه امتناع حمل الکلّیّ الطبیعیّ علی المجموع و المذهب خلافه".

و الجواب أنّ الممتنع إنّما هو اتّصاف واحد شخصیّ بالأضداد، أمّا الواحد بالنوع أو الجنس فلایمتنع فیه ذلک؛ فالطبیعة غیر متّصفة بشیء و لا بعدم شیء فی مرتبة ذاتها بحسب الملاحظة العقلیّة و إن کان لابدّ من اتّصافها ببعض فی الواقع کالوحدة، ففی الخارج شیء مجرّد عن العوارض لا بحسب وجوده الخارجیّ بل بحسب تلک الملاحظة، فغایة الأمر ارتفاع النقیضین فی تلک المرتبة العقلیّة عن الطبیعة الکلّیة لا فی الواقع أو الخارج، و اجتماع الأضداد فی معروض الکلّیّ لا الشخص(1). و قد قالوا بمثله فی هیولی العناصر، فإنّها عند مثبتیها(2) واحدة بدلیل انقلاب بعضها بعضا بتبدّل صُورها النوعیة، فالهیولی فی نفسها لیست متّصلة و لا منفصلة و لا واحدة و لا کثیرة و لا باردة و لا حارّة و لا رطبة ولا یابسة و هی مع ذلک متّصلة مع الصورة المتّصلة و منفصلة مع المنفصلة و باردة و حارّة و رطبة و یابسة و هکذا؛ و لم یتصدّ أحد للردّ علیهم بامتناع ارتفاع النقیضین عنها فی حدّ ذاتها و اجتماعهما فیها فی ضمن الصور، و ما ذلک إلاّ أ نّها فی نفسها مبهمة لا تشخّص لها إلاّ بصورها، و إمکان مثله واجب التسلیم فی کلّ أمر کلّیّ أو بهیم.

قال بعض المحقّقین(3): "فإن قلت: کیف یتصّف الواحد بالذات بالمتضادّات، قلت: هذا استبعاد ناش من قیاس الکلّیّ علی الجزئیّ و الغائب علی الشاهد، و لا برهان إلاّ علی

====

1_ ج: + «و بتقریر آخر اتّصاف الطبیعی بالأضداد إنّما هو فی ضمن الأفراد و هو معها متعدّد بتعدّدها، و إن کان فی مرتبة ذاته لا واحدا و لا متعدّدا و لا أسود و لا أبیض، فإنّه واحد مع الواحد متعدّد مع المتعدّد، أسود مع الأسود، أبیض مع الأبیض».

2_ ج: + «حقیقة».

3_ أنظر: مصباح الأنس، ص 106.

ص :324

امتناعه فی شخص معیّن".

[کلام المحقّق الطوسیّ]

و یقرب من هذا الدلیل ما قد یُعزی إلی المحقّق الطوسی قدس سره فی بعض رسائله(1) و هو أنّ الشیء العینیّ لایقع و لا یحمل علی کثرة، فإن کان فی کلّ منها فلم یکن شیئا بعینه، بل أشیاء کثیرة و إن کان فی الکلّ من حیث هو کلّ و الکلّ شیء واحد من هذه الحیثیّة فلم یقع علی أشیاء و إن کان فی الکلّ علی التفرّق کان فی کلّ واحد جزء منه، و إن لم یکن فی کلّ و لا فی الکلّ فلم یکن واقعا علی کثرة.

و الجواب الجواب؛ فإن أراد بالعینیّ الشخص فهو مسلّم و لا یغنی من جوع، و إن أراد ما یعمّ معروض الکلّیّ فهو ممنوع.

[

الوجود لغیره خارج عن محلّ النزاع

]

(و وجوده) أی الطبیعیّ (لمنشأ الانتزاع بدیهیّ لیس محلّ النزاع) فإنّ الشیء و إن لم یکن فی نفسه موجودا فی الخارج، یجوز کونه موجودا فیه لغیره کالعمی للأعمی، و وجود الشیء کذلک لاینافی عدمه فی نفسه، و ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له، لا المثبت له؛ فإنّ الصفات قد تکون عدمیّة مع اتّصاف الموصوفات بها فی نفس الأمر بل الخارج.

قال المحقّق الدوانیّ: "معنی الاتّصاف فی نفس الأمر أو الخارج، کون الموجود بحسب وجوده فی أحدهما بحیث یکون مطابق حمل تلک الصفة علیه و مصداقه؛ و لاشکّ أنّ هذا إنّما یقتضی وجود ذلک الموصوف فی ظرف الاتّصاف، إذ لو لم یوجد فیه لم یکن من حیث ذلک الوجود مطابق الحکم، و لایقتضی وجود الصفة فیه بل یکفی کون الموصوف فی ذلک الظرف بحیث لو لاحظه العقل صحّ له انتزاع تلک الصفة عنه".

و قول الشیخ فی إلهیّات الشفاء(2): "ما لایکون موجودا فی نفسه یستحیل أن یکون

====

1_ أنظر: الدرّة الفاخرة، ص 6 و 138.

2_ الشفاء (الالهیات)، ص 23.

ص :325

موجودا لشیء" إنّما هو فیما لاوجود له أصلا و هو حقّ إذ المعدوم المطلق لا یخبر عنه و لا به.

و بالجملة وجود الطبیعیّ بمعنی وجود منشأ انتزاعه أو وجود اتّصافه به واضح، و فساد تنزیل کلام القوم علیه أوضح؛ ففیه تحریر لمحلّ النزاع و ردّ علی من صرف کلام المحقّق الطوسیّ و غیره إلیه کما سبق التنبیه علیه. و الحمدللّه علی التحقیق و هو ولیّ التوفیق.

فرائد یتیمة و فوائد عظیمة

تناسب ما مرّ من الکتاب

أُولیها: [الترکیب فی المهیّة عقلیّ و الأجزاء متناهیة]

إنّ محقّقی المثبتین للکلّیّ الطبیعیّ ذهبوا إلی أنّ الأجزاء العقلیّة المحمولة متغایرة بالمهیّة دون الوجود؛ فالحیوان و الناطق و الإنسان مهیّات متغایرة موجودة ذهنا بوجودات متمایزة متّحدة بأفراد الأناسیّ و توجد معها بوجودها بعینه فی الخارج، و لذا یحمل بعضها علی بعض، فهی عندهم صور متعدّدة لأمور متعدّدة موجودة خارجا بوجود واحد.

و حقّ التفصیل أنّ الاحتمالات علی تقدیر وجود الطبیعیّ ثلاثة:

الأوّل: إنّ الوجود فی الخارج واحد و الموجود(1) فیه إثنان: الشخص و الطبیعة؛ و ردّ بأ نّه إن کان کلّ منهما موجودا بذلک الوجود قام واحد شخصیّ بمحلّین، و إن کان الموجود به هو المجموع(2) وجد الکلّ بدون وجود جزئه.

الثانی: کلّ منهما فی الخارج إثنان، ففیه موجودان و وجودان؛ و یردّه صحّة الحمل.

الثالث: وحدتهما، فلیس فی الخارج إلاّ موجود واحد بوجود واحد، و التعدّد إنّما هو

====

1_ ج: + «به».

2_ ج: + «من حیث هو مجموع».

ص :326

فی العقل بتحلیله و ترکیبه بین الأجزاء التی هی متغایرة بمهیّاتها العقلیّة متّحدة فی الوجود الخارجیّ؛ و هو مختار المحقّقین و لذا قال:

(ترکیب المهیّة) من أجزائها العقلیّة (عقلیّ) لأ نّه یدرک بالعقل. و المراد بالترکیب الخارجیّ ما کان وجود الأجزاء بعضها متمایزا عن بعض فی الخارج کنفس الإنسان و بدنه، لبقاء أحدهما بعد فناء الآخر. فإن فقد التمایز فالترکیب عقلیّ کالجنس و الفصل، إذ الترکیب فرع الإثنینیّة و التعدّد، و(1) وجود کلّ جزء عین وجود الآخر و عین وجود الکلّ فی الخارج، فلایتصوّر الترکّب بحسب وجوده فیه، فهو بحسب هذا الوجود أمر وحدانیّ بسیط الذات و إنّما هو فی العقل متألّفة من مهیّات متخالفة متمایزة فی الوجود، و من هنا نسبوا ترکب المهیّة و جزئیّة أجزائها إلی العقل، فلاینفی ذلک وجودها فی الخارج حقیقة و بالذات بوجود الکلّ(2)،(3) و لا صحّة حمل کلّ علی کلّ.

صرّح به الشیخ(4) و غیره، قال:

"لیس ترکّب الإنسان من الحیوان و الناطق ترکّبا حقیقیّا لیمتنع حمل أحد الجزئین علی الآخر کما فی الأجزاء الحقیقیّة، إذ لیس شیء منه حیوانا و شیء آخر منه ناطقا، بل هو الحیوان الذی هو بعینه الناطق". و قال أیضا(5): "لیس الفصل خارجا عن الجنس منضمّا إلیه بل هو مضمّن فیه".

و بالجملة لایتصوّر مع اتّحاد(6) الجزئین و اتّحاد الکلّ بکلّ فی الخارج تحقّق الترکّب الحقیقی الخارجیّ، لأ نّه یستدعی التغایر فی الوجود الخارجیّ، و ما فی الخارج أمر واحد، فتعیّن کون الترکیب عقلیّا لا خارجیّا، مجازیّا لاحقیقیّا.(7)

(و أجزاؤها متناهیة و إلاّ لم تعقل) المهیّة أو الأجزاء، لامتناع تعقّل ما لایتناهی فی

====

1_ ج: «فإذا کان» بدل «و».

2_ ب و ج: + «فیه».

3_ ب: «الکلّیّ» بدل «الکلّ».

4_ الشفاء (الالهیات)، ص 236.

5_ الشفاء (الالهیات)، ص 217.

6_ ج: + «کلٍّ من».

7_ ج: + «بالنسبة إلی الخارج»

ص :327

زمان متناه و هذا خلف. و قد ثبت بما مرّ تغایر تلک الأجزاء و مغایرتها للمهیّة بالمهیّة(1) و اتّحادها بالوجود الخارجیّ؛ (و) أمّا (تمایز کلّ) من أجزاء المهیّة (عنها و عن) الجزء (الآخر بالحقیقة) أی بالمهیة (و الوجود) الخارجیّ کلیهما، فهو ساقط (غیر معقول) لیس فی درجة التعقّل فضلا عن القبول.

و الثّانیة: [الکلّی محمول بالطبع و الجزئیّ موضوع کذلک]

إنّ (الکلّیّ محمول بالطبع کالجزئیّ فی الوضع) أی فی وصف کونه موضوعا، فالمصدر مبنیّ للمفعول أی کما أنّ الجزئیّ موضوع بالطبع.

و هذا أصل أصّله السابقون و ضیّعه آخرون و هو أصل أصیل واضح السبیل؛ فإنّ طبع الکلّیّ من حیث هو کلّیّ مستعدّ للانطباق و الانبساط علی الأشخاص، و الجزئیّ بطبعه منقطع عن غیره؛ إذ الکلّیّ من حیث هو کلّیّ یجب أن یکون قابلا لشرکة کثرة فیه و لو فرضا، فیلزمه من حیث هو کذلک استعداده لاشتراکه بینها و انبساطه علیها، و ما ذلک إلاّ لتوحّده مع کلّ واحد منها و هو المعنیّ بحمله علیها، فحمله لایحتاج إلی ملاحظته من غیر حیثیّة کلّیّة(2)؛ بخلاف ما إذا أرید وضعه للحکم علیه إذ یجب حینئذ أن یلاحظ من حیث إنّه طبیعة معیّنة أو مفهوم معیّن بین الطبائع و المفهومات الکلّیّة کما فی القضایا الطبیعیّة، أو من حیث إنّه متحقّق فی ضمن أشخاصه الجزئیّة متشخّص بتشخّصاتها کما فی المحصورات و المهملات؛ و هذه کلّها مباینة لجهة کلّیّته منافیة لتلک الحیثیّة. بخلاف الجزئیّ، فإنّه من حیث هو جزئیّ ممتنع بنفسه عن الشرکة آب عن الاتّحاد بغیره بل هو بطبعه متمیّز عمّا سواه، منقطع عن جمیع أغیاره، غیر متّحد بشیء حتّی بجنسه و نوعه؛ فإنّه و إن کان له جهة اتّحاد بذاتیّاته الکلّیّة لکنّه من هذه الجهة مباینة لها.

و هذا هو منافرته طبعا للحمل، إذ المحمول من حیث هو محمول ملحوظ من جهة اتّحاده بالموضوع المغایر له من وجه آخر، و تصوّر الجزئیّ من حیث هو جزئیّ لا ینفکّ

====

1_ الف: + و الوجود الذّهنی.

2_ ج: «کلیّته» بدل «کلّیة».

ص :328

عن امتناع العقل من تجویز اتّحاده بما یغایره ولو اعتبارا؛ فلو أرید حمله لوحظ لا من حیث إنّه جزئیّ بل من حیث إنّه مفهوم کلّیّ منحصر فی شخص ک"زید هذا" أی الحاضر المحسوس و "هذا زید" أی المسمّی به المعهود بالوضع العَلَمیّ. فکما لایکون الموضوع کلّیّا من حیث هو کلّیّ کذا لایکون المحمول جزئیّا من حیث هو جزئیّ.

و قد صرّح بامتناع حمله المحقّق الطوسیّ فی شرح الإشارات و صاحب المحاکمات فیها(1) و العلاّمة التفتازانیّ فی المطوّل(2)، لکنّهم أجملوا(3) القول بأنّ الجزئیّ الحقیقیّ لایحمل علی شیء أصلا.

و المحقّق الشریف قال(4): "کون الجزئیّ مقولا و محمولا إنّما هو بحسب الظاهر، و أمّا بحسب الحقیقة فالجزئیّ الحقیقیّ لیس مقولا و محمولا علی شیء أصلا، بل یقال و یحمل علیه المفهومات الکلّیّة، فإنّ حمله علی نفسه لایتصوّر قطعا إذ لابدّ فیه من مفهومین متغایرین، و حمله علی غیره إیجابا ممتنع أیضا."(5)

و وجهه ما حقّقناه و لم یتعرّض له لظهوره، قال: "و أمّا "هذا زید" فلابدّ من تأویله لأنّ "هذا" إشارة إلی شخص معیّن فلا یراد ب"زید" ذلک الشخص بعینه و إلاّ فلا حمل من حیث المعنی لاتّحاده، بل یراد به مفهوم "المسمّی بزید" أو "صاحب هذا الإسم" و هو کلّیّ و إن فرض انحصاره فی شخص" انتهی.

و هو کلام حقّ ما فهمه من تصدّی لتزییفه؛ و تحقیقُه أنّ السلب لیس حملا فی الحقیقة بل هو سلب الحمل؛ و لذا احتاجوا فی إدراج السوالب فی الحملیّة _ بمعنی القضیّة المشتملة علی حمل _ إلی ارتکاب التجوّز فی التسمیة کما یأتی. فالکلام هنا فی

====

1_ شرح الإشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ج 1، ص 39.

2_ المطوّل، ص 181.

3_ الف و ب: «حملوا» بدل «أجملوا».

4_ تحریر القواعد، ص 128.

5_ فی هامش الف و ب: فی حاشیة شرح الرسالة.

ص :329

الإیجاب لأ نّه حقیقة الحمل.

و الحمل الإیجابیّ للجزئیّ إمّا علی جزئیّ أو کلّیّ؛ و الأوّل إمّا علی نفسه و هو غیر معقول(1) _ و ما اشتهر من "ضرورة حمل الشیء علی نفسه" لیس فی الحمل الحقیقیّ لاختصاصه بالمفهومین المغایرین، بل هو مجاز عن امتناع السلب _ ، أو علی غیره و هو بیِّن الامتناع. فقولک: "هذا زید" إن أُرید بالمحمول نفس المشار إلیه فهو فی قوّة قولک: "هذا هذا"، و إن أرید به غیره امتنع الحکم بالاتّحاد، و إن أرید أ نّه الفرد المعهود من مفهوم "المسمّی بزید" کان کلّیا منحصرا فی فرد.

و الثانی لایخلو من أنّ الموضوع إمّا طبیعة الکلّیّ من حیث هی هی، أو من حیث تحقّقها فی ضمن الأفراد(2)، و کلاهما فاسدان؛ لأنّ معنی الحمل هو اتّحاد المحمول بالموضوع بمعنی أنّ المحمول یوجد بوجود الموضوع، لامطلق الاتّحاد فی الوجود ولو بالعکس؛ و ظاهرٌ أنّ الکلّیّ موجود بوجود أشخاصه من غیر عکس.

و ما قلناه لایستلزم صدق عکسه کنفسه، بل قد ینعکس کما فی الحمل المتعارف

====

1_ ج: + «لاشتراط الحمل بتغایر المفهومین».

2_ ج: «... ک"بعض الإنسان زید" لایصحّ علی الحمل المتعارف و هو واضح إذ لابدّ فیه من ثالث یکون فردا للطرفین و الجزئیّ لا فرد له، فإن جعلته فی قوّة قولک: "زید بعض الإنسان" لیکون من الحمل المتعارف سلّمنا، لکنّه ینقلب إلی حمل الکلّیّ علی الجزئیّ و الکلام فی العکس فبقی أن یکون من حمل المواطاة أی هو هو و ظاهر أنّ الجزئیّ لیس هو بعینه نفس الکلّیّ الموضوع و إن کان فردا و مصداقا له؛ و أمّا حمل الإشتقاق أو هو ذو، و هو بمعنی بعض الإنسان مسمّی بزید أو ذو زید أی صاحب هذا الاسم.

فی هامشها: «إذ لایمکن الإشتقاق من "زید" و لا إضافة "ذو" إلیه مع بقائه علی حقیقته، فلابدّ من تأویله بالاسم و اشتقاق محمول عن حدث التسمیة به أو إضافة "ذو" إلی الاسم. فما ذکرناه غایة ما یمکن ارتکابه فی تصحیح الحمل الاشتقاقی أو حمل هو ذو هو» (منه).

فیجعلان الجزئیّ متأوّلا بالکلّیّ و هو خارج عن محلّ النزاع، إذا عرفت هذا...». بدل «و کلاهما فاسدان... إذا عرفت هذا فنقول».

ص :330

نحو: "کلّ إنسان حیوان" أو "ناطق"، فإنّ مصداق طرفی الحمل هو أمر ثالث هو فرد لهما و وجود کلّ منهما بوجوده. فالحکم بأنّ أحدهما یوجد بوجود صاحبه فی قوّة الحکم بأ نّه یوجد بوجود أشخاصه، فصدقه فی کلّ منهما یستلزم صدق عکسه علی حسب ما تحقّق بینهما من النسب الثلاث التصادقیّة(1)؛ ف"کلّ إنسان حیوان" معناه أنّ الحیوان موجود بوجود الإنسان وجودَ الأعمّ بوجود الأخصّ، فیصدق عکسه جزئیّا أی "بعض الحیوان إنسان". و معنی "کلّ إنسان ناطق" أنّ الناطق موجود بوجود الإنسان وجود أحد المتساویین بالآخر فیصدق عکسه کنفسه و هکذا.

و أمّا العکس العرفیّ فهو مبنیّ علی أ نّهم أرادوا جعل قواعدهم کلّیّات لاتتخلّف عن مادّة من الموادّ الجزئیّة، فاعتبروا القدر المشترک بینها فقنّنوا انعکاس الموجبة مطلقا جزئیّة، و إلاّ فربّ موجبة کلّیّة تنعکس کنفسها فی الواقع.(2)

و أمّا الحمل الذی لیس بمتعارف لوقوعه بطبیعة کلّیّة أو علیها أو بشخص أو علیه فلاینعکس؛ إذ لا ثالث هنا حتّی یقال: "یوجد کلّ منهما بوجوده" لیصحّ الأصل و العکس بعلّیّة وجوده لوجودهما، لأنّ المعنی مع عدم الثالث أنّ المحمول یوجد بوجود الموضوع نفسه فیمتنع العکس لامتناع أن یوجد الشیء بما یوجد به.

إذا قیل: "الإنسان نوع" أو "زید إنسان" کان المعنی أنّ النوع یوجد بوجود الإنسان و الإنسان بوجود زید، لأنّ وجود الکلّیّ إنّما یکون بوجود ما تحته إلی أن ینتهی إلی الشخص، فإنّ الشیء ما لم یتشخّص لم یوجد، فیوجد الجوهر بوجود الجسم و الجسم بوجود الجسم النامی و هو بوجود الحیوان و هو بوجود الإنسان و هو بأشخاصه أی فی ضمنها.

====

1_ فی هامش الف و ب: «هی التساوی و العمومان، و المقصود إخراج التباین إذ لا تصادق لمتباینین» (منه).

2_ فی هامش ب: «و ذلک إذا کان موضوعها و محمولها متساویین نحو: کلّ إنسان ناطق» (منه).

ص :331

و قد صرّح الشیخ(1) بأنّ جسمیّة الإنسان معلّلة بحیوانیّته و هو مکرّر فی کلامهم؛ فإن ضویقوا فی الثبوت لانتفاء الواسطة فیه للذاتیّات فلاشکّ فی ثبوته فی الإثبات، فیمتنع مع ذلک انعکاسها لامتناع أن یوجد زید بوجود الإنسان أو هو بوجود النوع. و أمّا "بعض الإنسان زید" فلم یعتبر إذ لو أُرید بعض الإنسان المتحقّق فی ضمن غیر زید فحمله علیه فاسد، و إن أُرید المتحقّق فی ضمن زید فهو لغو لایفید فی قوة "زید زید"، و إن أُرید بعضه المبهم لابشرط فهو کلّیّ یوجد هو بوجود زید، لازید بوجوده. و کذا "بعض النوع إنسان" لأنّ بعض النوع لابشرط أعمّ من الإنسان فهو یوجد بوجود الإنسان من غیر عکس.

و ماحققّناه هو السر فیما تری من أنّ الموضوع [فی] کلّ قضیّة متعارفة إمّا مساو لمحموله أو أخصّ منه، و فی تخصیصهم النسب الأربع بالکلّیّین دون الجزئیّین و المختلفین، و تخصیصهم العکسین(2) بالقضایا المتعارفة المحصورات دون الطبیعیّات(3) فی سایر المصنّفات.

[أدلّة النافین]

إذا عرفت هذا فنقول اتّفق المتأخّرون علی إبطال هذا الأصل و ردّوه بالنقل عن الشیخ و الفارابیّ و أدلّة العقل، حتّی أ نّه من مواضع وفاق صدر المحقّقین و المحقّق الدّوانیّ، و زیّفوه بوجوه بها حُرموا عن قطوفه(4) الدوانیّ.

====

1_ انظر: الشفاء (المنطق) ج 3، البرهان، الفصل العاشر، ص 99.

2_ فی هامش الف و ب: «أی مباحث العکس المستوی و عکس النقیض» (منه).

3_ ب: + «و الشخصیّات. فاحفظه فبه یسهّل المعضلات و لاتجده فی سایر المصنّفات».

4_ فی هامش الف و ب: «الضمیر ل"لأصل" شبِّه بأصل الشجرة بجامع النفع و الإثمار، و الأصل و إن أُرید به القاعدة الکلّیّة لکنّه فی الأصل بمعنی أصل ساق الشجرة فلا یخفی. "القطف": الثمر قال فی صفت الجنّة: «قُطُوفُها دَانِیَةٌ[ »سورة الحاقة، الآیة 23] أی ثمارها قریبة من متناولها، لایمنعه بُعدُها و لا شوک أشجارها، کذا فی الغریبَیْن» (منه).

[انظر: لسان العرب، ج 9، ص 285، مادة «قطف»].

ص :332

الأوّل: إنّه یجوز فی جزئیّین متغایرین بالمفهوم إتّحادهما بالذات ک"هذا الکاتب هو هذا الضاحک" و "ذاک العابد هو هذا السالک".

قلت: نعم بحسب الظاهر(1)، و إلاّ فالتحقیق أ نّک إذا أشرت بالموضوع إلی شخص، فإن أشرت بالمحمول إلیه بعینه فهو فی قوّة أنّ هذه العین هی هذه العین فلا معنی للحمل(2)، و إن أردت مفهوم المحمول ولو من حیث تعیّنه فی الشخص، صحّ الحمل لکنّه حینئذ کلّیّ منحصر فیه.

الثانی: إنّ الکلّیّ محمول علی الجزئیّ ک"زید إنسان" و یلزمه عکسه فیصدق "بعض الإنسان زید" إذ الإتّحاد من الطرفین.

قلت(3): قد عرفت أنّ الاتّحاد و إن کان قائما بطرفَیه، لکنّ الاتّحاد المعتبر فی الحمل إنّما هو مأخوذ وصفا للمحمول أی اتّحاده بالموضوع و وجوده بوجوده لا مطلق اتّحادهما؛ و من هنا تفرّد المحمول بأ نّه هو محطّ الفائدة و الموضوع بامتناع کونه مجهولا مطلقا للسامع. و الاتّحاد بهذا المعنی لایجب تکرّره(4) من الطرفین بل قد یمتنع کما فی غیر المحصورات کما بیّناه، إذ یتّحد کلّ من الإنسان و بعض الإنسان بزید حیث یوجدان بوجوده، و لاعکس.

الثالث: إنّکم إن قلتم: إنّ شرط الحمل تغایر طرفیه فی الوجود الخارجیّ، فهو ممنوع لأ نّه مانع لاشرط، و إن کان الشرط تغایرهما مفهوما و فی الذهن فهو متحقّق فی "هذا زید".

====

1_ ج: + «کما أفاده المحقّق الشریف».

2_ فی هامش الف و ب: «لأ نّه غیر مفید و الکلام فی الحمل المفید و ذلک إنّما یتصوّر إذا کان بین متغایرین بحسب مفهومهما الذهنیّ» (منه).

3_ ج: «قلت: هذا أیضا بحسب الظاهر و إلاّ فلایکفی مطلق الاتّحاد فی مطلق الحمل، بل لابدّ فی الحمل المتعارف من اتّحاد الطرفین فی أمر ثالث یکون فردا لهما و لا فرد للجزئیّ، و فی حمل المواطاة من اتّحاد مصحّح لأن یقال: هو هو و الجزئیّ لا یتّحد بغیره کذلک و حمله علی نفسه غیر مفید بل لیس حملا حقیقیّا کما عرفت. الثّالث...» بدل «قلت: قد عرفت أنّ الاتحاد... و لاعکس. الثالث».

4_ ب: «أن یکون» بدل «تکرّره».

ص :333

قلت: قد سبق فی الوجه الأوّل ما یدفعه؛ فإنّ الجزئیّ الحقیقیّ مشار إلیه بالإشارة العقلیّة، فکلّ من "هذا" و "زید" إشارة إلی الذات المشخّصة فلاحمل إلاّ بقلب زید کلّیّا.

الرابع: إنّهم اتّفقوا علی حمل الجزئیّ علی نفسه، نحو: "زید زید" و "أنا أبوالنَّجم" و "شعری شعری".(1)

و لیت شعری کیف جعلوا حمل الشیء علی نفسه حملا حقیقیّا و قد أسلفنا معناه؟! و کیف عدّوا منه المثالین و من الظاهر أنّ المحمول فی مثلهما متأوّل باسم جنس کلّیّ أی: شعری مشهور أو کامل أو نحوهما؛ و من ثمّ کان أبلغ من التصریح بهما، ولو فرض الإشارة بکلا اللفظین إلی شخص معیّن فهو کلام ساقط من قبیل الهذر.

الخامس: إنّ الواجب فی الحمل تغایر طرفیه و لو بوجه، فلِمَ لایجوز جعل أمر واحد موضوعا و محمولا باعتبارین؟ و لِمَ لا یکفی التغایر بمجرّد الموضوعیّة و المحمولیّة نحو "أنا ابوالنجم" و "شعری شعری"؟

و لیت شعری کیف یمکن الاکتفاء بمجرّد الاختلاف بالوضع و الحمل، و حمل المثالین علیه؟! و أیضا الکلام فی الحمل(2) المفید، و مناط إفادته تغایر طرفیه بالمفهوم فلایکفی مجرّد اختلاف مفهوم واحد(3) بالوضع و الحمل. و أمّا ما نقلوه عن السلف فلعلّه ناظر إلی الحمل العامیّ(4) الظاهریّ لا الخاصیّ المتعارف فی الفنون العقلیّة، أو أرادوا(5)

====

1_ أنظر: الأغانی، ج 22، ص 498.

2_ ج: + الحقیقی.

3_ ج: «اختلافهما» بدل «اختلاف مفهوم واحد».

4_ فی هامش ب: «لأنّ العوامّ لاتنتقل أذهانهم إلی ذلک التأویلات الخفیّة فی حمل الجزئیّات ،بل یبقونها علی ظاهرها» (منه).

5_ فی هامش الف و ب: «و لعلّهم أطلقوه تعویلا علی ذهن السامع و أ نّه یصرفه إلی ما یصلح للحمل قطعا. فإن قلت: فلایکون حمل الجزئیّ بهذا المعنی قسما آخر مغایرا لحمل الکلّیّ فکیف یصحّ عدّهما قسمین متقابلین؟ قلت: بل هما متغایران أحدهما حمل الکلّیّ بالأصالة و الآخر حمل ما هو جزئیّ بالأصالة کلّیّ تأویلیّ سُمّی جزئیّا للتنبیه علی هذه الدقیقة، فلیتأمّل» (منه).

ص :334

بالجزئیّ المحمول الجزئیّ(1) المدرَک علی وجه کلّیّ منحصر فیه، لا مطلقا.(2)

قال صدر المحقّقین:" الجزئیّة لاتنافی الحمل عند القدماء و خالفهم شرذمةٌ من المتأخّرین و اعتمدوا علی ما لایصلح للتعویل. و یدلّ علی جواز حمل الجزئیّ أ نّه هو الحکم بالاتّحاد و هو من الجانبین، فإذا اتّحد زید مع الإنسان، صدق "زید إنسان" فلامحالة یکون الإنسان أیضا متّحدا معه فیصدق "بعض الإنسان زید".

و قال المحقّق الدوانیّ: "لاریبة فی جواز حمل الجزئیّ الحقیقیّ و قد صرّح به الفارابیّ فی المَدخل الأوسط(3) و جعل أقسام الحمل أربعة، منها حمل الجزئیّ علی الکلّیّ و عکسه". و قد عرفت الحقّ و هو بالإتّباع أحقّ.

الثالثة: [الجزئیّ لایکون کاسبا و لا مکتسبا]

إنّ الکلّیّ إنّما یدرک بالعقل نفسه فقط (و) الجزئیّ (مَدرکه) بفتح المیم(4) (الحواسّ) الظاهرة أو الباطنة، فیدرکه العقل بتوسّط حصول صورته الجزئیّة فیها (لا) بنفسه بتوسّط (الحدّ و القیاس). قال المحقّق فی شرح الإشارات(5): "إنّ الإدراکات الجزئیّة لا سبیل إلیها إلاّ الحسّ أو ما یجری مجراه و لا یتناولها البرهان و الحدّ".

و قال فی منطق التجرید(6):" الأشخاص الجزئیّة لاحدود لها و لا براهین علیها إلاّ

====

1_ ج: + «المأوّل بالکلّیّ».

2_ ج: «لا الجزئیّ من حیث هو جزئیّ» بدل «منحصر فیه لا مطلقا».

3_ انظر: المنطقیّات للفارابیّ، ج 1، ص 28.

4_ فی هامش الف و ب: «إسم مکان أی محلّ درکه و إدراکه الحواس، إذ الإدراک هو العلم و هو الصورة الحاصلة من الشیء فی العقل أو الحواس و التی فی العقل نفسه هی صور الکلّیّات و الجزئیات المجرّدة لأ نّها أیضا کما یأتی مدرکة علی وجه کلّیّ فصورها أیضا کلّیة حاصلة فی العقل و أمّا التی فی الحواس فإنّما هی صور الحسّیات الجزئیّة فإنّ العقل إنّما یتعقّلها و یعلم بها بملاحظة صورها فی قواه و حواسه الجسمانیّة فالمراد بالجزئیّ هنا أیضا صورته المدرَکة علی الوجه الجزئیّ لا مطلقا» (منه).

5_ شرح الإشارات، ج 3، ص 309.

6_ الجوهر النضید فی شرح التجرید، ص 231.

ص :335

بالعرض، لامتناع إدراک تشخّصاتها بالعقل دون الحسّ أو ما یجری مجراه کالإشارة، و لکونها معروضة للاستحالة و الفناء، و الحدود و البراهین تتألّف من کلّیّات لاتستحیل و لاتَفنی".

و فی شرح المواقف(1):" إنّ الحسّ لایتعلّق إلاّ بالجزئیّات من حیث خصوصیّاتها، و لا سبیل إلی إدراکها من هذه الجهة سوی الحسّ. فإن قلت: نحن نعلم أنّ فی الجسم الفلانیّ مثلا لَونا جزئیّا مخصوصا، عِلما تامّا، ثمّ ندرکه بالبصر فنجد تفاوتا ضروریّا، فقد صحّ إمکان أن یتعلّق العلم بما یتعلّق به الإدراک الحسّیّ بطریق آخر غیر الحسّ.

قلت: هذا غلط نشأ من عدم الفرق بین إدراک الجزئیّ علی وجه جزئیّ و بین إدراکه علی وجه کلّیّ، و ذلک لایخفی علی ذی مسکة".

و من هنا ذهب الحکماء إلی أ نّه تعالی یدرک الجزئیّات و یعلمها علی وجه کلّیّ ثابت لایزول و لا یتغیّر لا علی وجه جزئیّ یتغیّر بتغیّر المعلوم، و یعنون أ نّه لایدرکها بالحواسّ، لا أ نّه لایعلمها من حیث الجزئیّة.

و بالجملة الجزئیّ من حیث هو جزئیّ، لیس کاسبا و لا مکتسبا؛ قال المحقّق الشریف(2): "لمّا کان المنطقیّ باحثا عن العلم الکاسب و المکتسب کما مرّ، و لم یکن العلم بالجزئیّات کاسبا و لا مکتسبا، بل کان طریق حصولها الحواسّ الظاهرة و الباطنة، لم یکن غرض متعلّق به" انتهی: و لذا أعرضوا عن البحث عنه فی بحث النسب و العکوس و غیرها(3)، و أمّا بیان حدّه فلتبیین ضدّه و إلاّ فلا حاجة إلی معرفته مع عدم البحث عنه.

و قد یقال:(4) "امتناع الکسب إنّما هو فی الجزئیّات المادّیّة فقط" و یستأنس له بقول

====

1_ شرح المواقف، ج 6، ص 28.

2_ فی هامش الف و ب: «فی آخر بحث الألفاظ من حاشیة شرح المطالع» [انظر: شرح المطالع، ط الحجریّة، ص 32].

3_ ج: «و القضایا و أحکامها» بدل «العکوس و غیرها».

4_ فی هامش الف و ب: «قاله الفاضل الرستمداریّ فی حاشیة الحاشیة الجلالیّة علی منطق التهذیب» (منه).

ص :336

المحقّق الشریف(1)، قال ما محصّله: "أنّا إذا أدرکنا إمکان زید مثلا و أشرنا إلیه إشارة عقلیّة بهذیّة الإمکان کان جزئیّا حقیقیّا صرفا، لا مدرکا بالآلات المختصّة بإدراک الجسمانیّات، بل نقول: نعلم بالضرورة أ نّا ندرک أشیاء لیست جسمانیّة أصلا کالأمور العامّة، فجزئیّاتها لاتعقل إلاّ بالعقل؛ فما قیل من أنّ الصورة العقلیّة لاتکون إلاّ کلّیة لیس معناه إلاّ أنّ الصور المنتزعة من الجسمانیّات الحاصلة فی العقل کلّیّة، لامتناع حصول صورها الجزئیّة فی العقل إذ یلزم انقسامه، بخلاف صور الجزئیّات المجرّدة فإنّها إذا أُدرِکتْ ارتُسمتْ فی النفس الناطقة، لا فی قواها المدرِکة أو الحافظة" انتهی.(2)

و أقول: فیه نظر إذ العلم بالجزئیّات المجرّدة إنّما یتعلّق بها لا علی وجه جزئیّ و من حیث هی جزئیّات، بل غایتها أن تدرک علی وجه کلّیّ منحصر فی شخص، فالصورة المعقولة لکلّ جزئیّ مجرّد حتّی الواجب تعالی شأنه قابلة فی نفسها للاشتراک بین کثرة ولو کان العاقل حال تعقّلها مصدّقا لدلیل خارج بانحصار مطابَق تلک الصورة فی شخص.

و منشأ الوهم غفلته قدس سره عن الفرق بین إدراک الشیء علی وجه جزئیّ و إدراکه علی وجه کلّیّ کما نبّه علیه فی شرح المواقف(3)،(4) و قد استشعر به فی موضع آخر(5) حکی

====

1_ فی هامش الف و ب: «المنقول فی آخر بحث الألفاظ من حاشیة شرح المطالع» (منه). [شرح المطالع: ط الحجریّة، ص 30]

2_ شرح المطالع، ط الحجریّة، ص 30 و 31.

3_ شرح المواقف، ج 6، ص 29.

4_ ج: + «و لا یؤنسه قول المحقّق الشریف قدس سره لأ نّه لم یزد علی جواز إدراک الجزئیّات المجرّدة بالعقل نفسه و لم یصرّح بأنّ إدراکه لها علی وجه جزئیّ فلعلّه أراد أ نّه یدرکها علی وجه کلّیّ، و أمّا ما حکاه ممّا قیل: أنّ الصّور العقلیّة کلّها کلیات، ثمّ فسّره بأ نّه مختصّ بالجسمانیات دون المجرّدات، فلعلّ المراد بالصور العقلیّة المعقولات، فلابدّ من تخصیصه بالجسمانیّات کما فعله قدس سره فلا تأیید فیه لوهم القائل و ذلک لتصریحهم بأنّ إدراک الجزئیّ المجرّد و لو علی وجه منحصر فیه إنّما هو علی وجه کلّیّ و بالعقل نفسه لا علی وجه جزئیّ و بالحسّ، و قد نصّ علیه السیّد قدس سره أیضا فیما حکیناه من شرح المواقف و فی موضع آخر من حاشیة شرح المطالع حیث حکی قول الشیخ فی الشفاء...» .

5_ شرح المطالع، ط الحجریّة، ص 32.

ص :337

قول الشیخ فی الشفاء(1) "إنّا لانشتغل بالنظر فی الجزئیّات"، ثمّ قال(2): "أی لانشتغل فی العلوم الحقیقیّة بالنظر فی الجزئیّات من حیث خصوصیّاتها" إلی قوله:

"فإن قلت: ألیس یُبحث فی الهیئة عن الأفلاک المخصوصة، و فی الإلهیّ عن ذات الواجب تعالی و عن العقول الفعّالة، و ذلک بحث عن أحوال الجزئیّات الحقیقیّة؟ قلنا: ما ذکرته بحث عن الکلّیّات المنحصرة فی أشخاص معیّنة" إلی قوله: "لا طریق لنا إلی إدراک خصوصیّاتها إلاّ بمفهومات کلّیّة فلا یتصوّر البحث عنها من حیث إنّها متشخّصة بتشخّصات معیّنة" انتهی.

فقد علم أنّ جمیع الصور العقلیّة کلّیّة، لأنّ الإدراک علی الوجه الجزئیّ إنّما یقع بالحسّ دون العقل، فالمعقول کالحدود و البراهین و أجزائها لایکون من حیث هو معقول مدرکا علی الوجه الجزئیّ المانع عن قبول الشرکة سواء کان مجرّدا أو مادّیا؛ لا لمجرّد أنّ ارتسام الصورة الجسمانیّة فی النفس یوجب انقسامها و عدم تجرّدها کما ظنّه، فلا وجه لتخصیصه القاعدة بالصور الجزئیّة(3) الجسمانیّة و لا لتخصیص امتناع الکسب و الاکتساب بها، بل کلّ ذلک فی الجزئیّ المجرّد أوضح لعدم الطریق إلی إدراک(4) خصوصیّاته و تعیّنه من حیث هو جزئیّ علی الوجه الجزئیّ بخلاف المادّیّ.

[اشکال]

و هنا إشکال هو أ نّهم صرّحوا بإنتاج الشخصیّة کبری(5) للشکل الأوّل، و أیضا

====

1_ الشفاء (المنطق)، المدخل، ص 28.

2_ فی هامش الف و ب: «قال ذلک أیضا فی حاشیة شرح المطالع بعد ما أسلفنا نقله بنحو من ورقین فی أوائل مبحث الکلّیّ و الجزئیّ» (منه).

3_ ج: «بالجزئیّات»، بدل «بالصورة الجزئیّة».

4_ فی هامش الف و ب: «إذ طریق ذلک کما اعترف به منحصر فی مفهومات کلّیّة معقولة و هی لا تفید العلم علی الوجه الجزئیّ» (منه).

5_ فی هامش الف و ب: «حال عن الشخصیّة لأ نّه فاعل المصدر».

ص :338

المطلوب إذا کان قضیّة شخصیّة لابدّ من نسبة الوسط إلی موضوعها الجزئیّ الذی هو الأصغر لتؤدّی إلی نسبة الأکبر إلیه، و أیضا الاستقراء تصفّح الجزئیّات لإثبات حکم کلّیّ و التمثیل إثبات حکم جزئیّ بآخر و صرّحوا بأنّ الجزئیّ فی الجمیع یعمّ الحقیقیّ أیضا، فلا أقلّ من کونه موصلا بعیدا أو أبعد.

و أقول: المقصود أنّ المقصود بالبحث فی الفنّ هو الکلّیّ لأنّ العلوم الکاسبة و المکتسبة کلّیات وقعت علی الوجه الکلّی، لأنّ إدراک الجزئیّ علی وجه جزئیّ و هو الإحساس لا أثر له فی الإیصال، و لذا قال المحقّق الشریف فی بیان هذه المقالة فی حاشیة شرح الرسالة(1):" إنّ الجزئیّات إنّما تدرک بالإحساس بالحواسّ الظاهرة أو الباطنة و لیس الإحساس ممّا یؤدّی بالنظر إلی إحساس جزئیّ آخر، بل لابدّ لذلک الآخر من إحساسه ابتداء و لا إلی إدراک کلّیّ و هو أظهر" انتهی.

فلایقدح وقوع الکسب بإدراک الجزئیّ علی وجه کلّیّ مدرک بالنفس، لا علی الوجه الجزئیّ الواقع بالإحساس، و لاشکّ أنّ الإدراکات الجزئیّة الکاسبة أو المکتسبة فی القیاسات إدراکات عقلیّة لاحسیّة و إن نشأت من الحسّ، ضرورة أنّ الإحساس من حیث هو إحساس لایعتبر فی حدّ أو قیاس، و بذلک أُسّس الأساس و لاتصغ إلی الناس فقد تحیّروا فیه و لم یظفروا بوجه وجیه.(2)

قال بعض المحقّقین: "إذا وقعت الشخصیة کبری الأوّل کان موضوعها شخصا فیکون هو محمول الصغری أیضا نحو: "هذا زید" و "زید إنسان"، و قد تقرّر بمحله أنّ الجزئیّ الحقیقیّ یمتنع حمله علی غیره إیجابا، سواء کان الغیر کلّیّا أم جزئیّا، فیجب تأویل

====

1_ تحریر القواعد المنطقیّة، ص 130.

2_ فی هامش الف و ب: «حاصله... و مکتسبا» (منه).

«حاصله أ نّه لو جاز کسب شئ من إحساس الجزئیّ لکان ذلک الشیء إمّا کلّیّا أو جزئیّا آخر و کلاهما فاسدان لما ذکره فظهر فساد کون الجزئیّ کاسبا و مکتسبا».

ص :339

محمول الصغری بمفهوم کلّیّ فیتأوّل موضوع الکبری أیضا و إلاّ لم یتکرّر الأوسط؛ فتکون الکبری فی الحقیقة کلّیّة و إن سُمِّیت شخصیّة فبالنظر إلی الظاهر".

قلت: هذا مع اختصاصه بالشکل الأوّل و عدم نفعه فی الاستقراء و التمثیل، خاصّ بما لو وقع الجزئیّ نفسه محمولا فی الصغری، و قد صرّحوا بإنتاج نحو "هذا ابن زید" و "زید کاتب" مثلا مع عدم تکرّر الوسط، و التأویل فیه رکوب علی شطط فلا ینفک شکال الإشکال عن هذا الشکل أیضا بمجرّد هذا المقال.(1)

و قد یقال: امتناع الکسب إنّما هو فی تصوّر الجزئیّ فلا إشکال فی التصدیق بحاله إذ لو انتفی الکسب فی الجزئیّات التصوّریة و التصدیقیّة لزم انتفاؤه فی التصدیقات مطلقا، لأنّ کلّ تصدیق فهو جزئیّ لاشتماله علی نسبة جزئیّة، ضرورة أنّ نسبة کلّ محمول إلی موضوعه لا تصدق علی کثرة.

قلت أوّلا: إنّه بیّن الفساد و یدفعه تصریحات القوم بعدم نفع الجزئیّ فی الکسب تصوّرا و تصدیقا، و بأ نّه لاحدّ له و لا برهان علیه، و تعلیلهم بذلک ترک البحث عنه فی المعرّف و الحجّة و قد مرّ طرف منها.

و ثانیا: إنّ الکلام فی المعلومات الجزئیّة المدرکة علی وجه جزئیّ، لا فی نفس العلوم الجزئیّة، فکون النسبة جزئیّة لایمنع من الکسب بالمعلوم التصدیقیّ الکلّیّ أو الجزئیّ(2) الواقع طرفا لتلک النسبة، فلایلزم انتفاؤه فی التصدیقات طرّا.

و الرابعة: [الفصل الحقیقیّ هی المبادئ الجوهریّة لا المفاهیم العرضیّة]

إنّه (لیس الحسّاس و المتحرّک) بالإرادة (و الناطق) أی المدرِک للکلّیات (فصولا)

====

1_ ج: + «ثمّ قوله: بصیرورة الکبری کلّیّة بما ذکره من التأویل تخییل خال عن التحصیل إذ لاتکفی کلّیّة الموضوع فی کلیّة القضیّة، بل لابدّ معها من الحکم علی أفرادها عموما و لیس، فالقضیّة بعد التأویل أیضا شخصیّة إذ الحکم فیها علی شخص معیّن غایة الأمر إدراکه وقع علی وجه کلّیّ حیث عبّر عنه بمفهوم کلّیّ منحصر فیه...» .

2_ فی هامش الف و ب: «إذا کان متعقّلا علی وجه کلّیّ لا مدرکا بالحواسّ» (منه).

ص :340

للأعیان الجوهریّة (بمفهوماتها العرضیّة) إذ الفصل مقوِّم للمهیّة النوعیّة و جزء من حقیقتها، فلو کان الناطق مثلا بمفهومه العرَضیّ أعنی الإدراک، فصلا للإنسان الموجود، لزم تقوّم الجوهر بالعرض و هو ممتنع.

و الحاصل أنّ الناطق له مفهوم و هو معنی عرضیّ حاصل فی الأذهان، و مصداق جوهریّ یوجد فی الأعیان أعنی الذات التی یقوم بها هذا المعنی العرضیّ و هی النفس الناطقة التی منها ینتزع العقل هذا المفهوم العرضیّ و یحمله علیها حملَ الذاتیّ علی جزئیّاته، و ظاهر أنّ ما به قوام أفراد الإنسان فی الخارج هو هذا الجوهر؛ فلیست الأجناس و الفصول أجزاء من أعیانها الجوهریّة و لا النوع عین حقائقها الجوهریّة بمفهوماتها العرضیّة و معانیها الذهنیّة (بل بمنشأ انتزاعها و مبادیها الجوهریّة). فلو قیل: "النطق فصل للإنسان" کان مَجازا مُجازا بین أهل اللسان، لوضوح الأمر و الأمن من الالتباس، إذ لیس المقوّم حقیقة هو مبداء الاشتقاق، بل مبداء الانتزاع.

(و لذا) جعلوا الحیوان جنسا للإنسان و مشارکاته فیه، و الناطق فصلا ممیّزا له عنها و (لم یتعاکس) أمرهما بأن یجعلوا (الناطق) جنسا (و الحیوان) فصلا (بالنسبة إلی المَلَک و الإنسان) إذ لو کان کلامنا ذاک فی(1) الناطق بمعناه العرضیّ، و لاشکّ فی اشتراک هذا المفهوم بین الملائکة و البشر، لکان ینبغی أن یجعل الناطق جنسا لهما و الحیوان فصلا مقسّما له مقوِّما للإنسان، لکن لیس کذلک؛ بل المراد بالناطق هو(2) النفس الناطقة و القوّة العاقلة البشریّة المجرّدة عندهم ذاتا لا فعلا، و هی مخالفة بالمهیّة للملائکة لأ نّها عندهم عقول مجرّدة ذاتا و فعلا معا و مفهوم الناطق بمعنی المدرِک مقول علیهما قولا عرضیّا؛ و بذلک یصحّ قولهم باستلزام الفصل للجنس حیث نُقض بالناطق لتحقّقه فی الملائکة بدون الحیوان، و اُجیب بأنّ الفصل و هو الذاتیّ غیر مشترک و المشترک عرضیّ لا ذاتیّ.

====

1_ ج: «المقوّم هو» بدل «کلامنا ذاک فی».

2_ ج: «جوهر» بدل «هو».

ص :341

و الخامسة: [الکلّیّ لا یتشخّص]

إنّ التشخّص الذی به تمتنع المهیّة من الشرکة زائد علی المهیّات الممکنة قطعا، فتشخّص کلّ ممکن بالغیر کوجوده، فیجب الانتهاء إلی ما تشخّصه بذاته و(1) تعیّنه عین ذاته و هو الواجب بذاته، لئلاّ یدور أو یتسلسل؛ فإنّ الکلّیّ الطبیعیّ قابل للشرکة لأ نّه معروضها فامتناعه عنها فی الشخص حادث بحدوثه فلابدّ له من علّة و لکن (لایتشخّص کلّیّ بمثله) فلو قیّد کلّیّ بکلّیّ أو کلّیّات لم تُفِده التشخّص لأنّ ما لم یَنل شیئا لا یُنیله غیرَه، إذ الإفادة بعد الوجادة.

(و إن انحصر فی شخص) معیّن بکثرة قیوده الکلّیة.

و فیه ردّ علی الاُرمویّ حیث قال فی المطالع: "کلّ کلّیّ إذا قیّد بکلّیّ آخر یحصل له تخصّص مّا و یقلّ به اشتراکه فکلّ ما ازداد قیده زاد تخصیصه و تقلیل الشرکاء فیه، و إذا کان کذلک جاز أن نقیّد کلّیا بکلّیات کثیرة إلی أن یتشخّص(2) و یمتنع حصوله فی أکثر من شخص معیّن".

و فیه اشتباه بیّن، إذ الکلّیّ المقیّد باق علی کلّیّته و إن انحصر بکثرة قیوده و تخصیصاته فی فرد، إذ المنحصر فی شخص لایجب کونه شخصا و إلاّ کان مفهوم الواجب جزئیّا حقیقیّا، بل العبرة فی کلّیّة المفهوم و جزئیّته بنفس تصوّره لا بمصداقه فی الخارج.

و قد صرّح الشیخ فی منطق الشفاء(3) بأ نّک لو وصفت زیدا بما شئت من الأوصاف و لو بألف أو آلاف لم یتعیّن لک فی العقل شخصه، بل یجوز أن یکون الجمیع لأکثر من واحد(4)؛ و أمّا تحقیق حقیقة التشخّص و ما به یتشخّص الشخص فیحتاج إلی زیادة بحث

====

1_ الف: + «تعیّنه بمعنی ما به».

2_ ج: + «و ینتفی الشریک».

3_ الشفاء (المنطق)، المدخل، ص 70.

4_ ب و ج: + «و إن یراد (أراد) تشخّص مصداقه، فذلک لایسعنا العدول عن وفائه».

ص :342

و فحص، بل قد شخصت فی تشخیص التشخّص أبصار البصائر فاضحّت(1) العقول فی شواخصه شواخص(2) النواظر حتّی انشعبوا فی تحقیقه إلی مذاهب تِسعة، و ساحة الکتاب أضیق من أن تَسعه.

مُعرّف للمُعرّف

[المطلوب معلوم من وجه و مجهول من وجه آخر]

(المطلوب) أی المجهول الذی یطلب (تصوّره) لیس مجهولا من جمیع الوجوه و لا معلوما کذلک و إلاّ لزم توجّه النفس إلی المجهول المطلق أو تحصیلها للحاصل قبل ذلک التحصیل؛ بل (یُعلم بوجه) مّا (فیطلب) متلبّسا (بآخر) أی بوجه آخر، فهو معلوم من وجه به یصحّ التوجه إلیه و مجهول من وجه آخر یکون مطلوبا من هذا الوجه (فلا طلب) هناک (لحاصل) مطلقا و من جمیع الوجوه أو (مجهول مطلقا).

[

شبهة

]

و هنا شبهة هی أ نّا ننقل الکلام إلی هذا الوجه المطلوب فإنّه أیضا لایخلو من أن یکون معلوما أو مجهولا فیعود المحذوران. و أجاب عنها بقوله: (و طلبه) أی طلب ذلک الشیء (من وجه غیرُ طلب) نفس (الوجه) لأ نّه مطلوب أوّلا و بالذات فی الثانی، و ثانیا و بالعرض فی الأوّل (کالعلم) فإنّ العلم بالشیء من وجه غیر العلم بذلک الوجه، لأ نّه معلوم قصدا و بالذات فی الثانی، و تبعا و بالعرض فی الأوّل.

====

1_ ب: «فأرخّت» بدل «فاضحّت».

2_ فی هامش الف و ب: «جمع شاخص و هو ما یعلم به مقدار الظل؛ و المراد به هنا ما یجعل ذریعة للعلم بالتشخّص و خصوصیّات أحکامه، و الشواخص الثانی صفة للنواظر من "شَخَصَ المسافر" إذا خرج من بیته للسفر، أو من "شَخَصَ البصر" إذا تحیّر فوقع علی محلّ و لم ینتقل منه لتحیّره فیه؛ أی: خرجت حدائقهم عن منازلها و بیوتاتها، أی: عن الجفون لکثرة النظر فی المسأله، أو تحیّرت عیونهم و بصائرهم فیها» (منه).

ص :343

[الفرق بین تصوّر الوجه و تصوّر الشیء بالوجه]

و التفصیل أ نّهم اختلفوا فی الفرق بین تصوّر الوجه و تصوّر الشیء بالوجه؛ فالمنقول من القُدماء عدم الفرق و أنّ المتصوَّر حقیقة فی الصورتین هو الوجه فقط، إلاّ أ نّه قد یتصوَّر من حیث إنّه منطبق علی ذی الوجه بحیث یتعدّی الحکم علی الوجه إلیه کما فی موضوع القضایا المحصورة، و قد یتصوّر من حیث هوهو فی ذاته کما فی موضوع القضایا الطبیعیّة؛ و نسبه العلاّمة الرازی إلی من لا تحقیق له(1) و اختاره بعض المتأخّرین، قال:

"تصوّر الشیء بالوجه متّحد بالذات مع تصوّر الوجه، مغایرٌ له بالاعتبار، و المعلوم بالذات هو الوجه فی الصورتین".

و ذهب محققّوا المتأخّرین إلی تغایرهما بالذات، و أنّ المتصوّر حقیقة و بالذات فی صورة تصوّر الشیء بالوجه هو الشیء و الوجه آلة لملاحظته و مرآة لتصوّره، و فی صورة تصوّر الوجه، هو نفس الوجه إذ المعلوم بالذات ما إلیه الالتفات بالذات لا علی أ نّه آلة للالتفات إلی غیره و مرآة للنظر إلیه، و هذا هو الحقّ.

قیل: الحاصل فی الذهن عند تصوّر الوجه هو صورة الوجه؛ فعلی تقدیر تصوّر شیء بهذا الوجه إن کان الحاصل هو صورته أیضا فلا فرق أصلا، و إن کان صورة أُخری لذلک الشیء فلا یکون العلم علما به من هذا الوجه و هذا خلف، و إن کان صورتین صورة للوجه و أُخری للشیء، فالأُولی علم بالوجه و الثانیة علم بالشیء لا من هذا الوجه، فلایکون هناک علم بالشیء من هذا الوجه و هذا خلف.

قلت: نختار الأخیر لکن إنّما یلزم ما ذکره لو کان حصول الصورتین فی الذهن علی أنّهما صورتان متباینتان لشیئین متغایرین من حیث إنّهما متغایران، و لیس کذلک، لأنّ صورة الوجه لیست مقصُودة بالذات، بل مرآة لملاحظة الشیء بها، فإذن الحاصل فی الذهن صورة الشیء مقیّدة بصورة الوجه و موصوفة بأ نّها ذات هذا الوجه فیکون علما

====

1_ شرح المطالع، ص 23.

ص :344

بالشیء من هذا الوجه، ضرورة أنّ المفروض تصوّر الوجه من حیث إنّه وجه من وجوه ذلک الشیء لا مطلقا.

إذا عرفت هذا فنقول: کما أنّ المطلوب أوّلا و بالذات فیما نحن فیه هو الشیء، و الوجه المجهول أیضا مطلوب ثانیا و بالعرض، فکذلک کلاهما معلومان من الوجه المعلوم، لکن العلم أیضا بحسب الطلب و علی جهته، فالشیء معلوم بذلک الوجه أوّلا و بالذات و بالنسبة إلی(1) الوجه المجهول و هو أیضا معلوم بذلک الوجه المعلوم ثانیا و تبعا و بالعرض؛ فإنّ الوجه المعلوم کما أ نّه وجه من وجوه الشیء أوّلا و بالذات، فکذلک هو وجه من وجوه الوجه المجهول أیضا بتوسّط ذلک الشیء، فإذا علم الشیء من ذلک الوجه المعلوم فقد علم الوجه المجهول أیضا بأ نّه وجه من وجوه صاحب هذا الوجه المعلوم؛ فإذا علمت المَلَک من حیث إنّه مخلوق سماویّ أو نحوه جاز لک التوجه إلیه لتحصیل حقیقته.

قال المحقّق الشریف: "بل قد یطلب مسمّی لفظ معیّن و إن لم یشعر بشیء من أحواله سوی کونه مسمّی ذلک اللفظ".

فالحاصل أنّ الوجه المجهول أیضا معلوم من وجه إذ الوجه المعلوم وجه من وجوه المجهول أیضا و لو بتوسّط ذی الوجه.

[تعریف المعرّف]

(و معرّفه) أی معرِّف الشیء المطلوب تصوّره، هو (مفید تصوّره بتصوّره) الباء آلیّة متعلّقة ب"التصوّر" لا ب"مفید"، و الضمیر الأوّل للمطلوب و الثانی للمعرّف، أی تصوّر المطلوب بتصوّر المعرّف بأن یکون تصوّره نفس تصوّر المطلوب؛ فخرج الملزوم من حیث هو ملزوم بالنسبة إلی لازمه البیّن، فإنّ تصوّر الملزوم و إن کان سببا مفیدا لتصوّر لازمه، لکن لایوجب تصوّره بنفس تصوّر نفسه، بل بتصوّر آخر مغایر لتصوّر نفسه و إن

====

1_ ب و ج: _ «بالنسبة».

ص :345

کان لاینفکّ عنه، بخلاف المعرِّف فإنّه یفید تصوّر المطلوب بنفس تصوّر نفسه، لأ نّه یفید تصوّره بأ نّه هو.

ثمّ هذا إذا تصوّرنا اللازم بعد تصوّر الملزوم من حیث اللزوم، فإن جعلنا أحدهما مرآة للآخر و تصوّرناه علی أ نّه محمول علیه متّحد به فهو معرِّف حینئذ للآخر و یدخل فی الحدّ و المحدود کلیهما.(1)

ثمّ تصوّر الشیء حصول صورته المساویة له فی الذهن، و لا یلزم خروج الرسم بالنسبة إلی المرسوم، فإنّ حدّ الشیء معرّف له من حیث الکُنه، و الرسم معرِّف له من حیث إنّه معروض لعوارض مساویة له صدقا، فالحدّ یفید تصوّر الأوّل فیکون معرّفا بالنسبة إلیه و لایفید الثانی فلایکون معرّفا له و الرسم بالعکس؛ فغایة الأمر خروج الحدّ بالنسبة إلی المرسوم و خروج الرسم بالنسبة إلی المحدود و لا محذور فیه.

و أمّا عدّهم حدّ الشیء و رسمه معرِّفین له علی الإطلاق، فعلی المسامحة و التجوّز دون الحقیقة، أو عن الغفلة عن هذه الدقیقة، فإنّ المعرّف الحقیقیّ للشیء ما یعرّفه نفسه، فخرج التعریف(2) بالأعمّ و الأخصّ و المباین أیضا ضرورة، أنّ تصوّر الأعمّ أو الأخصّ لیس نفس تصوّر الشیء فضلا عن المباین، نعم لمّا أفادت تصوّره بوجه کانت معرّفات له من هذا الوجه لا مطلقا فتدخل فی الحدّ و المحدود بالنسبة إلیه(3) من ذلک الوجه؛ فتأمّل!

[شبهةُ امتناع التعریف]

(و یکفی تغایرهما) أی المعرِّف و المطلوب (اعتبارا، تفصیلا و جملة) أی إجمالا؛ جوابٌ عن شبهة أخری هی أنّ تعریف المطلوب إمّا بنفسه أو بجزئه أو بخارج، و الکلّ ممتنع للزوم الدور فی الأوّل و هو ظاهر، و فی الثالث إذ الخارج عن المهیّة إنّما یعرّفها لو علم اختصاصه بها و مساواته لها صدقا و ذلک یتوقّف علی العلم بها و بکلّ ما عداها،

====

1_ ب و ج: _ «و المحدود کلیهما».

2_ ب: «التعرّف».

3_ ب و ج: _ «و المحدود بالنسبة إلیه».

ص :346

و لأنّ المعرّف فی الثانی إمّا جمیع الأجزاء فهو کالأوّل لأ نّه نفس المطلوب، أو بعضها دون بعض فلایکون معرّفا للمهیة بل لجزء دون آخر؛ و المرکّب من الداخل و الخارج خارج فلیس قسما رابعا.

و جوابه من وجوه باختیار شقوق لجواز تعریف الشیء من حیث وحدته الإجمالیّة بنفسه و بجمیع أجزائه من حیث التکثّر التفصیلیّ، و من هنا صحّ توقّف معرفة المرکّب علی معرفة أجزائه من غیر دور، و ببعضها لبداهة بعض أو حصوله، و بالخارج لمساواته واقعا و لایجب العلم به إذ الشرط هی نفسها لا العلم بها(1)، و لو سلِّم فهو لا یتوقّف علی العلم بالمهیّة من وجهها المطلوب، بل یحصل بالعلم بها من وجه آخر و بما عداها إجمالا.

[شرایط المعرّف]

(و یجب کونه) أی المعرِّف فی الواقع (أجلی) من المطلوب لدی المطالب (لا مثله) خفاء و جلاء (أو أخفی) منه مطلقا أو لدیه أی یجب کونه غیر مماثل له، لا أ نّه لایجب کونه مثله؛ فافهم.

و یجب کونه (مساویا) للمطلوب صدقا (لا أخصّ أو أعمّ) منه، لأنّ تصوّره من حیث هوهو غیر تصوّرهما من حیث إنّهما أخصّ و أعمّ، فلا یکونان معرِّفین له بالحقیقة؛ و المَجاز مُجاز لکن لا عبرة به، إذ الکلام فی الحقائق و لاسوما فی المعرّفات، فمن زعم أنّ المحقّقین لإجازتهم التعریف بهما مَجازا لایشترطون المساواة دفعا لقصور المعرّف، نظرا إلی أنّ المطلوب فی الحجّة کما یکون یقینا کذلک قد یکون مجرّد الجزم بل الظنّ، و کذا فی المعرّف کما یکون المطلوب تصوّرا مساویا کذا قد یکون مطلق التصوّر و لو بوجه أعمّ أو أخصّ، فقد سَهی و تخیّل الشمس السُّهی.

نعم الأعمّ یکون معرِّفا للشیء من وجه أعمّ لکنّه مساو له بهذا الاعتبار، فلایکون معرّفا له من حیث یکون هوهو، و کذا فی الأخصّ.

====

1_ ب و ج: + «و إنّما یتوقّف علیه التصدیق بکونه معرّفا له».

ص :347

و قد شاع فی کلام القوم استثناء الناقص و اللفظیّ _ و هو تفسیر مدلول اللفظ وضعا أو استعمالا _ من الأعمّ، لتجویزهم التعریف به فیهما؛ و علی ما حقّقناه لا حاجه إلی الاستثناء لما عرفت من اشتراط المساواة و أنّ غیر المساوی لیس معرِّفا حقیقة بل مجازا و کذا اللفظیّ.

بقی أنّ اشتراطها یمنع من تعریف الشیء بخارج إلاّ مع العلم بتساویهما و هو متوقّف علی العلم بذلک الشیء و هو دور؛ فأجاب بقوله: (و یعلم مساواة المهیّة) المجهولة المطلوبة لخارج یراد تعریفها به (بآخر) أی: یعلم المساواة بخارج آخر لازم للمهیّة المعلومة بوجه مّا غیر الوجه المطلوب من المعرّف؛ و هذا علی التنزّل و إلاّ فالشرط المساواة لا العلم بها، لجواز وقوع التعریف و(1) المعرفة بدونها.

[شبهةٌ]

و هنا شبهة هی أ نّهم اشترطوا مساواة المعرِّف و المعرَّف فلایجیزون التعریف بالأخصّ و قد لزمهم فی تعریفهم لمطلق المعرّف، لأنّ ما عرّفوه به معرّف خاصّ من المعرّفات الخاصّة، فهو أخصّ مطلقا من مطلق المعرّف العامّ، فتعریفه به تعریف بالأخصّ.(2)

و جوابها قوله: (و معرِّف المعرِّف) بکسرهما (أخصّ) من المعرِّف (ذاتا) و بحسب التحقّق کما مرّ فی النوع و الإنسان، لکنّهما متساویان صدقا إذ کلّ ما صدق علیه أ نّه معرِّف لشیء صدق علیه أ نّه یفید تصوّره بتصوّره و بالعکس؛ و ذلک لأنّه و إن کان أخصّ و مطلق المعرِّف أعمّ مطلقا بحسب الذات و الحقیقة، لکنّه (عرض) جمیع أفراد (الأعمّ) عروضا (کلّیّا فساواه صدقا) فإن صدق الأعمّ علی الأخصّ کان کلّیّا کما هو قضیّة العموم المطلق، و قد صار صدق الأخصّ علیه أیضا کلّیّا لعروض عروضه الکلّیّ لجزئیّات الأعمّ فتساویا؛ فإنّ مفهوم معرِّف المعرِّف یعرض کلَّ فرد من أفراد المعرِّفات کلّیّا حتّی أ نّه

====

1_ ج: _ «التعریف و».

2_ ج: «له بفرده الأخصّ منه» بدل «بالأخصّ».

ص :348

یعرض نفسه أیضا حیث یقع معرّفا لمطلق المعرّف فیصدق علیه حینئذ بسبب عروض وقوعه معرّفا للأعمّ أ نّه یفید تصوّره بتصوّره فیساوی بذلک مطلق المعرّف.

فالکلّیّان اللّذان هما أعمّ و أخصّ ذاتا لمّا عرض أخصّهما لکلّ فرد من أفراد الأعمّ حتّی نفسه فصارا متساویین صدقا (کما انعکسا) أی الأعمّ و الأخصّ بمثل هذا العروض، أی: انقلب به الأعمّ أخصّ و الأخصّ أعمّ (فی الجنس و الکلّیّ) فإنّ(1) الجنس أخصّ ذاتا من مطلق الکلّیّ لأ نّه فرد منه، ثمّ عرض هذا الأخصّ لنفس الأعمّ حیث وقع الکلّیّ الأعمّ مقولا علی کثرة مختلفة الحقائق هی الکلّیات الخمسة فصار منقسما إلیها و محمولا علیها فصدق علیه حدّ الجنس الأخصّ، فانعکس الأمر و صار الجنس أعمّ، لأ نّه من هذا الوجه جنس للکلّیّ و هو فرد منه کسایر الأجناس.

و الحاصل أنّ مفهومی الکلّیّ و الجنس إذا اعتبرا فی ذاتیهما فالکلّیّ أعمّ و الجنس أخصّ بحسب التحقّق، و إن اعتبر الجنس من حیث إنّه عارض لغیره من المفهومات کان الجنس أعمّ و الکلّیّ أخصّ بحسب الصدق، فکلّ منهما نوع من الآخر أخصّ منه مطلقا من وجه. و من ذلک ما سبق فی النوع و الإنسان، فإن اعتبر صدقهما فمتباینان لما مرّ من البیان، و إذا اعتبر النوع عارضا لمفهوم الإنسان و غیره کان الإنسان فردا له و أخصّ منه بحسب التحقّق، و کذا الجنس و الحیوان و نظائرهما.

====

1_ ج: + «فإنّ القوم عرّفوا الجنس بالکلّیّ المقول علی کثرة مختلفة الحقائق، فأورد علیهم أنّ الکلّیّ جنس فی حدّ الجنس فیجب کونه أعمّ من المحدود و هو الجنس المطلق و لیس کذلک إذ الکلّیّ فرد من أفراد الجنس، لأ نّه جنس من الأجناس فیلزم التعریف بالأخصّ و کون الکلّیّ فردا لنفسه و الجنس جنسا لجنسه _ و قد أَلغَزتُ ذلک، فقلت: أیّ کلّیّ فرد لفرد نفسه و آخر هو جنس لجنسه؟! الأوّل: الکلّیّ المنقسم إلی الخمسة لأ نّه فرد عن الجنس الذی هو فرد للکلّیّ، و الثانی: الجنس لأ نّه جنس لجنسه الذی هو الکلّیّ، فإنّه جنس من الأجناس، فتأمّل! _ و أُجیب بأنّ...» .

ص :349

تکملة

للأقسام و الأحکام

(تعریفه) أی تعریف المطلوب و تمییزه بالذاتیّ حدٌّ و بالعرضیّ رسم، فتمییزه (بقریب فصوله حدّ و بخاصّته رسم؛ و کلٌّ) من الحدّ و الرّسم (تامّ) إن کان (مع جنسه القریب) أی جنس المطلوب(1) (ناقص بدونه) سواء کان بالفصل وحده و بالخاصّة فقط أو مع جنس بعید أو مع فصل قریب أو بعید.

و أمّا ما قیل من أنّ الفنّ یمنع من التعریف بالمفرد لأ نّه یبحث عمّا یحتاج إلیه، فمردود لحاجة المفرد إلی الفنّ مادة و إن استغنی عنه صورة(2)، و لأ نّه مبنیّ علی اعتبار الترتیب فی حدّ النظر و فیه نظر، و لأ نّه محمول فیکون مشتّقا و معناه مرکّب و إن لوحظ فی ضمن لفظه المفرد إجمالا لکن یصلح للتفصیل و الترتیب و لو بلفظ آخر مرکّب؛ فالإفراد و الإجمال حال من أحوال ذلک المرکّب فلا بأس لتجویز الفنّ إیّاه و تعمیم المعرّف له، لا لأ نّه مقصود أوّلیّ بل لأنّ البحث عنه یرجع إلی البحث عن أحوال المقصود و هو المرکّب، علی أنّ معنی المشتقّ المحمول مرکّب فی نفسه مفرد بالنظر إلی لفظه و اعتبار المعنی هنا أولی.

و التفصیل أنّ الفصل القریب مع الجنس القریب حدّ، لأ نّه ذاتیّ تامّ لشموله علی تمام المهیّة؛ و بدونه حدّ لأ نّه ممیّز ذاتیّ ناقص لعدم التمام، سواء کان وحده أو مع جنس بعید أو فصل بعید أو کلیهما.

و الخاصّة رسم لأ نّه ممیّز عرضیّ تامّ مع الجنس القریب، ناقص بدونه، تشبیها له بالحدّ، سواء کانت وحدها أو مع أحد البعیدین أو معهما؛ و النقصان بحسب البُعد فکلّما کان الجنس أبعد فالحدّ أنقص.

====

1_ ج: + «أو کلّ واحد من الفصل و الخاصّة المذکورین».

2_ فی هامش ج: «لعدم الترکیب و الترتیب فی المعرفة». (منه)

ص :350

[اعتبار الترتیب فی التمام]

هذا إذا لم یعتبر فی التمام(1) الصورة، و صورة المعرّف تقدیم الأعم، لأ نّه الترتیب الطبیعیّ لتقدّمه علی الأخصّ طبعا تقدّمَ الجزء علی الکلّ، و لأ نّه أشهر و أیسر تعقّلا لأ نّه أقلّ أجزائا و أکثر أفرادا، و الحکمة تقتضی التدرّج فی التعلیم و الابتداء بالسهل المستقیم؛ فمن عدَّ خلل الصورة نقصا فالتامّ عنده ما تمّت مادّته بجمیع(2) الذاتیّات و صورته بحفظها.

و منهم من لم یعتدّ بخللها، فالتامّ عنده ما تمّ مادة و لا عبرة بالصورة، قال المحقّق الدوانیّ: "لایجب تقدیم الجنس فقد قال الشیخ فی بعض تعلیقاته: "ناطق حیوان" تامّ، إلاّ أنّ الأولی تقدیم الأعمّ لشهرته" انتهی.

و التحقیق فی التوفیق أنّ خلل الصورة لیس فسادا و إنّما حفظها أولی بالاتّفاق و هو ظاهر فإنّه کمال فعدمه نقص. فحصل لکلّ من النقص و التمام معنی خاصّ و آخر عامّ و هما یتعاکسان عموما و خصوصا فی التقابل، فالتامّ بمعناه العامّ یقابل الناقص بمعناه الخاصّ و بالعکس، فلا اختلاف بین الطریقین کما لا تشاحّ بین الفریقین، فتأمّل!

[اقسام الخلل فی مادّة المعرّف]

(و خلل مادّته) أی مادّة المعرِّف و هی ما یذکر فیه من الذاتیّات و العرضیّات (إمّا نقص) أو فساد، و الأوّل إمّا لفظیّ (کغرابة أو اشتراک أو تجوّز فی لفظ) لأنّ التعریف مقام الإیضاح و رفع الالتباس، فلا یناسبه ذکر ألفاظ غریبة وحشیّة المعانی لقلّة استعمالها، أو الألفاظ المخالفة القیاس أیضا، أو مشترکة أو مجازیّة لاحتیاجها إلی القرینة؛ اللّهمّ إلاّ مع فرط وضوحها (أو) مشترک بین اللفظ و المعنی و هو (تکرار)(3) أحدهما أو کلیهما لا لفائدة. و خصّ المعنویّ منه باسم الاستدراک، و تأخیر التکرار عن قوله: "فی لفظ" إشعار بعمومه.

و قیل: "یختصّ اللفظیّ بتعریف المهیّة للغیر" و لیس بشیء، لما مرّ من أنّ تصوّر المعنی

====

1_ ج: «التامّ» بدل «التمام».

2_ ج: «بجمع».

3_ فی هامش ب: «و هو فی نظم المتن مجرور عطفا علی الغرابة» (منه).

ص :351

یمتنع عادة إلاّ بتوسّط تخیّل اللفظ، و إمکانه لمن لم یسمع لفظا قطّ لصمم أو نحوه من الخوارق لایقدح فی العادة الجاریة.

و قد یجب التکریر لفائدة لا تحصل إلاّ به کما فی الحیثیّات المعتبرة فی التعاریف أو أجزائها المختلفة باختلاف الاعتبارات و لیس من العرفیّ.

(أو فساد) عطف علی قوله: "إمّا نقص" (کأخذ عرضیّ) کالموجود و الواحد و الماشی، ذاتیّا للإنسان مثلا (جنسا أو فصلا أو) أخذِ (عکسه) بأخذ ذاتیّ عرضیّا، کأخذ الفصل خاصّة للرسم به (أو) أخذ (النوع أو الجزء الخارجیّ جنسا) نحو "الناطق: إنسان مدرک للکلّیّات" أو "بدن کذا و نفس مدرکة" (أو فصلا) کقولک: "الناطق مدرِک إنسانیّ" أو "ذو هیکل کذا".

و فساد أخذ النوع جنسا او فصلا ظاهر؛ و أمّا الجزء الخارجیّ فلایطلب التحدید به من هذا الفنّ و إنّما هو کافل بتحصیل الأجزاء العقلیّة و تمیّز(1) ذاتیّاتها عن عرضیّاتها و تمیّز بعض کلّ عن بعض، و إلاّ فلا فساد فیه فی نفسه؛ فلا مانع من تحدید البیت بأ نّه سقف و جدران؛ و حکی الإمام(2) عن الشیخ أ نّه جوّز فی «الحکمة المشرقیّة» التحدید بأجزاء غیر محمولة.

(و ترک) عطف علی "الأخذ" أی: و کترک (ما به یطّرد و ینعکس) المعرّف؛ و الطرد صدق المحدود علی کلّ ما صدق علیه الحدّ، و عکسه العکس؛ و الأوّل المنع و الثانی الجمع، و قد یعکس؛ و بانتفاء أحدهما یختلّ المساواة.

(و) مثل (تعریفه بنفسه) لانّه دور صریح (أو ما) أی تعریفه بما (لایعرف إلاّ به) أی بنفسه؛ کتعریف أحد المتضائفین بالآخر کتعریف الأب ب"من له ابن" أو بالعکس، لتوقّف تعقلّ کلّ علی تعقّل صاحبه. و لم یقل: "أو ما یعرف به" لأنّ تعریفه بما قد یعرف به جائز

====

1_ ج: «تمییز».

2_ أنظر: شرح الإشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ج 1، ص 96.

ص :352

إن کان لمعرفة المعرّف طریق آخر قد عرف به، نحو: "الشمس کوکب نهاریّ" لأنّ النهار و إن کان قد یعرف بالشمس _ کما یقال فی عرف الهیئة أ نّه زمان کون الشمس بمرکزها فوق دائرة الأفق _ فیتوقّف معرفته بهذا الوجه علی معرفتها، لکن لاینحصر طریق معرفته فیه، لإمکان العلم به من جهة الإحساس.

[امتناع اکتساب تصوّر من التصدیق و بالعکس]

ثمّ إنّهم اتّفقوا علی امتناع اکتساب التصوّر من التصدیق و بالعکس، و حاصله أنّ المعرّف لایکون مبرهنا، بالکسر أو بالفتح، أی: طالبا(1) للتصدیق أو مطلوبا(2) له. و إن شئت قلت: البرهان لایکون معرّفا، بالکسر أو بالفتح أی طالبا(3) لتصوّر أو مطلوبا(4) له؛ فالمدّعی أمران:

أحدهما أنّ التصوّر لیس کاسبا و لا مکسوبا(5) للتصدیق؛ و ثانیهما أ نّه لیس مکسوبا له. و أمّا عکساهما فمندرجان فیهما، إذ لو کان التصوّر کاسبا لتصدیق فهو مکسوب للتصوّر و بالعکس؛ فهنا أربع مطالب إثنان فی التصوّر و آخران فی التصدیق، لکن یندرج الأوّلان فی الأخیرین و بالعکس، و ذلک لتضایف الکاسبیّة و المکسوبیّة؛(6) و أشار إلی ذلک بقوله:

(و لا یبرهن معرّف، و لایعرّف برهان) یصحّ بجعل الفعلین(7) معلومین، أی: لا یکون معرِّفٌ برهانا کاسبا لتصدیق و لا برهان معرِّفا کاسبا لتصوّر؛ فمدلوله المطابقیّ رفع(8) کاسبیّة کلّ للآخر، و یدلّ التزاما علی انتفاء مکسوبیّة کلّ للآخر. و لک جعلهما مجهولَیْن فیدلّ مطابقة علی رفع المکسوبیّتین، و التزاما علی انتفاء(9) الکاسبیّتین. و فیه أنّ منطوق

====

1_ ج: «کاسبا».

2_ ج: «مکسوبا»

3_ ج: «کاسبا»

4_ ج: «مکسوبا»

5_ ج: _ «و لا مکسوبا».

6_ ج: _ «فهنا أربع... و المکسوبیّة».

7_ ج: «و لک جعل الفعلین» بدل «یصحّ یجعل فعلین» و ب: _ «یصحّ».

8_ ج: «نفی» بدل «رفع».

9_ ج: «نفی» بدل «انتفاء».

ص :353

الکلام حینئذ أنّ شیئا من المعرِّف و البرهان لایکون مکسوبا بصاحبه، و المقصود أنّ المطلوب(1) بأحدهما لایکون مکسوبا بالآخر؛ و الأمر فیه سهل(2) یکفیه أدنی عنایة(3)، و الأوّل هو الأصل فی العبارة.

أمّا أنّ المطلوب التصوّریّ لایحصل بالبرهان، فلأنّ الحاصل منه إنّما هو ثبوت الأکبر للأصغر مثلا، و هذا تصدیق. و بالجملة المعرّف و المطلوب به تصوّر بحت(4) لاحکم فیه، و البرهان إنّما یقام علی(5) القضایا و الأحکام، و لذا قیل: "الحدود لاتمنع"، إذ المنع طلب البرهان، فینحصر الاعتراض علیها ببیان(6) الخلل أو المعارضة بالأبسط الأقلّ. نعم إذا ضُمَّ الحدُّ إلی المحدود و انعقد بینهما(7) حکم(8)، احتمل البرهنة و المنع: لکنّه حینئذ تصدیق و الکلام فی التصوّر البحت و هو المقصود بالمعرّف.(9) و المراد بالبرهان مطلق القیاس و الحجّة؛ و جرت عادتهم هنا بالتعبیر به لأ نّه أشرف.

و احتجّ لامتناع اکتساب التصوّر من البرهان(10) بوجهین:

====

1_ فی هامش الف: «المکسوب».

2_ الف: «إذ حصول تصوّر من برهان یستلزم حصول معرّف منه و حصول تصدیق من معرّف یستلزم من حصول برهانه منه» بدل «یکفیه... فی العبارة».

3_ فی هامش الف: «ذلک بأن یرتکب تقدیر مضاف أی ذو معرّف و ذو برهان أی تصوّر و تصدیق نظریّان، أو یقال: المعرّف نفسه أیضا مطلوب تصوّریّ مکسوب لمعرّف آخر و البرهان مطلوب تصدیقیّ ربما کان مکسوبا ببرهان آخر فیصحّ أن یقال: لایبرهن معرّف، أی: لایکون معرّف مکسوبا بالبرهان و لا یعرّف برهان أی یقع برهان مکسوبا بمعرّف؛ غایة الأمر أنّ المطلوب و المدّعی هنا عامّ لجمیع التصوّرات و التصدیقات النظریّة، و البیان خاصّ بالکواسب من المعرِّف و الحجّة و یمکن جعل هذا الخاصّ کنایة عن المطلق، فتأمّل» (منه).

4_ فی هامش الف: «لیس ذلک الاستدلال بل هو تفصیل الإجمال، دعوی ضروریّة» (منه).

5_ ج: «یفید» بدل «إنّما یقام».

6_ الف: _ «الخلل أو المعارضه... بینهما».

7_ الف: _ «الخلل أو المعارضة... بینهما»

8_ ج: + «للتعلیم».

9_ ب و ج: «بالمعرّفات» بدل «بالمعرّف».

10_ ج: «لذلک»، بدل «لامتناع... البرهان».

ص :354

أحدهما: إنّ البرهنة عبارة عن التوسّل بوسط یستلزم حصولُه لموضوع المطلوب حصولَ محموله له، فلو قدّر فی اکتساب التصوّر وسط بین الحدّ و المحدود، کان مستلزما لعین المقصود؛ إذ الحدّ عین تفصیل المحدود، فلو کان نسبة الوسط إلی الحدّ کاسبة للمحدود لزم تحصیل الحاصل.

و ثانیهما: إنّ البرهان لابدّ فیه من تعقّل مفرداته؛ فلو حصل تصوّر بدلیل، کان متأخّرا عن الدلیل المتأخّر عن نفس ذلک التصوّر، و هو دور صریح و عورض بمثله فی التصدیق.

و ردّ بأنّ الدلیل إنّما یتوقّف علی تصوّر التصدیق و تعقّله، و المطلوب هو حصول نفس التصدیق و الإذعان، لا نفس(1) تصوّره.

و أمّا أنّ المطلوب التصدیقیّ لایحصل بمعرِّف، فلأنّ(2) ثبوت المحمول للموضوع مثلا إذا کان نظریّا احتاج إلی وسط یکون معلوم الثبوت للموضوع و یکون المحمول معلوم الثبوت لذلک الوسط حتّی إذا رتَّبنا هذین التصدیقین علی وجه خاصّ تأدّینا إلی المطلوب، و التصوّر البحت لایتصوّر فیه ذلک و هو ظاهر.

و بالجملة المکتسب و الحاصل أوّلا و بالذات بالمعرِّف هو التصوّر، و بالحجّة هو التصدیق؛ فامتناع اکتساب الأوّل من الثانی و عکسه بیّن غنیٌّ عن البیان و لذا اکتفینا بالدعوی عن البرهان. و أمّا مدخلیّة الأوّل فی الثانی و العکس بأن یکون التصوّر موصلا بعیدا إلی التصدیق أو العکس، فلا ینکره أحد و لسنا بهذا الصدد.

(هذا آخر ما) وفّقنا(3) لتصویره فی فنّ التصور من الکتاب؛ و نسأله تصدیق ظنّنا به فی فنّ التصدیق إنّه وهّاب.

====

1_ ب و ج: «لا مجرّد» بدل «لا نفس».

2_ ج: «فلأنّ ثبوت محمول المطلوب للموضوع لابدّ له من وسط یکون المحمول معلوم الثبوت له و هو معلوم الثبوت للموضوع حتّی إذا رتّبنا هذین التصدیقین علی وجه خاصّ حصل المطلوب و التصور البحت لایتصوّر فیه ذلک...» بدل «فلأنّ ثبوت المحمول... و التصوّر البحت».

3_ ب و ج: «وفّقنا اللّه سبحانه».

ص :355

و کان الفراغ من إفراغه فی قالب الترصیف یوم الأربعاء العشرین من شهر اللّه المبارک الشریف و (کتب(1) مؤلّفه) الشارح الماتن بفضل ربّه الظاهر الباطن «بهاء الدّین محمّد بن محمّدباقر الحسینی النائینی» رزقه اللّه العلم الیقینیّ، و ذلک فی سنة أربع عشرة و مأة بعد ألف هجریّة، حامدا للّه مصلّیا علی خیر البریّة محمّد و آله الطّاهرین أجمعین إلی یوم الدّین.

====

1_ ج: _ «کتب... الخ».

ص :356

فهرست منابع

1_ الأغانی، علی بن حسین ابوالفرج الاصفهانی، نشر: دار احیاء التراث العربی، بیروت.

2_ اجازات الحدیث، العلامة المجلسی، تحقیق: السید أحمد الحسینی، الطبعة الأولی، نشر: مکتبة آیة اللّه المرعشی، قم، 1410 ق.

3_ الإشارات و التنبیهات (شرح للمحقق الطوسی)، نشر: دفتر نشر الکتاب _ نشر البلاغة، قم، 1375 ش.

4_ الإشارات و التنبیهات مع المحاکمات، ابن سینا، حسین بن عبداللّه، نصیرالدین طوسی، محمد بن محمد، قطب الدین رازی محمد بن محمد، نشر: دفتر نشر کتاب، قم.

5_ أعیان الشیعة، تحقیق: سید محسن الأمین: نشر: دارالتعارف للمطبوعات، بیروت، 1403 ق.

6_ تجرید الاعتقاد، خواجه نصیرالدین طوسی، تحقیق: محمدجواد حسینی جلالی، چاپ اول، نشر: دفتر تبلیغات اسلامی، 1407 ق.

7_ تحریر القواعد المنطقیّة، قطب الدین محمد الرازی، محشی: علی الجرجانی، تحقیق: محسن بیدارفر، نشر: بیدار، قم، 1386 ش.

8_ تراجم الرجال، سید أحمد الحسینی، نشر: مکتبة آیة اللّه المرعشی النجفی، 1414 ق.

9_ تعدیل المعیار فی نقد تنزیل الأفکار، الخواجه نصیرالدین الطوسی، نشر: انتشارات دانشگاه تهران، 1370 ش.

10_ تلامذة العلامة المجلسی و المجازون منه، تحقیق: السید أحمد الحسینی الأشکوری، الطبعة الأولی، نشر: مکتبة آیة اللّه مرعشی، قم، 1410 ق.

11_ خزانة الأدب لب الالباب لسان العرب، عبدالقادر بن عمر البغدادی، تحقیق: محمد نبیل طریفی، نشر دارالکتب، بیروت، 1418 ق.

ص :357

12_ الجوهر النضید فی شرح التجرید، الخواجه نصیرالدین الطوسی _ العلاّمة الحلّی، محقق: محسن بیدارفر، چاپ پنجم، نشر: بیدار، قم، 1371 ش.

13_ الحاشیة علی تهذیب المنطق، المولی عبداللّه بن شهاب الدین الحسین الیزدی، مؤسسة النشر الاسلامی.

14_ حکمة العین و شرحه، نجم الدین علی الکاتبی _ میرک النجاری، نشر: دانشگاه فردوسی، 1353 ش.

15_ جواهر الآداب و ذخایر الشعراء و الکتاب، ابن سراج، تحقیق: محمدحسن قزقزان، نشر: منشورات العامة السوریة للکتاب، دمشق، 2008 م.

16_ الدرّة الفاخرة، عبدالرحمن بن احمد الجامی، دانشگاه تهران، 1358.

17_ دیوان جریر، جریر بن عطیّة، تحقیق: کرم بستانی، دار بیروت للطباعة و النشر، 1406 ق.

18_ الذریعة، شیخ آقا بزرگ الطهرانی، تحقیق: حسن الأمین، نشر: اسماعیلیان، قم و مکتبة الاسلامیة، تهران.

19_ رجال و مشاهیر اصفهان، علی جناب، نشر: سازمان فرهنگی شهرداری اصفهان، 1385 ش.

20_ رساله ید، مختاری نائینی، تحقیق: سید محمود نریمانی، میراث علمی حوزه اصفهان، دفتر نهم، 1391 ش.

21_ روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات، میرزا محمدباقر خوانساری چهارسوقی، نشر: مکتبة اسماعیلیان، قم، 1340 ش.

22_ ریاض العلماء، ملا عبداللّه افندی، تحقیق: سید احمد حسینی، نشر: خیام، قم، 1401 ق.

23_ ریحانة الأدب، میرزا محمدعلی مدرس، نشر: خیام، تهران، 1374 ش.

24_ زواهر الجواهر، المختاری النائینی، تحقیق: السید أحمد الروضاتی، مطبعة حبل المتین، اصفهان، 1379 ق.

25_ شرح دیوان المتنبی، عبدالرحمن البرقوقی، نشر: دارالکتب العربی، بیروت، 1407 ق.

ص :358

26_ شرح المواقف، ویلیه حاشیتی السیالکوتی، و الحلبی، عضدالدین ایجی، عبدالرحمن بن احمد، علی بن عبد جرجانی، تحقیق: النعسانی الحلبی، نشر: الشریف الرضی، قم، افست _ 1325 ق.

27_ الشفاء، ابن سینا، حسین بن عبداللّه، تحقیق: زاید، سعید _ پاشا، طه حسین _ عقیقی، ابوالعلاء، نشر: کتابخانه مرعشی، قم، 1404 ق.

28_ طبقات اعلام الشیعة، آقا بزرگ تهرانی، محمّد محسن، نشر: إحیاء التراث العربی، بیروت، 1430 ق.

29_ الفوائد المدنیة و الشواهد المکیة، محمد الأمین الاسترآبادی _ السید نورالدین العاملی، تحقیق: الشیخ رحمة اللّه الرحمتی الأراکی، نشر: مؤسسة النشر الإسلامی، 1424 ق.

30_ فهرس التراث، سید محمدحسین حسینی جلالی، نشر: انتشارات دلیل ما، قم، 1380 ق.

31_ کتابشناسی مختاری نائینی، تحقیق: محمدجواد نورمحمدی، میراث علمی حوزه اصفهان، دفتر هفتم، 1390 ش.

32_ کشف اللثام، فاضل هندی، محمد بن حسن، تحقیق: گروه پژوهش دفتر انتشارات اسلامی، نشر: دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه، قم، 1416 ق.

33_ لسان العرب، محمد بن مکرم ابن منظور، نشر: أدب الحوزة، 1405 ق.

34_ لوامع الأسرار فی شرح مطالع الأنوار، قطب الراوندی، نشر: دار الطباعة الاستاد محمدتقی، الطبعة الحجریة، 1293 ق.

35_ مستدرک أعیان الشیعة، حسن الأمین، نشر: دارالتعارف للمطبوعات، 1409 ق.

36_ مصباح الأنس (شرح مفتاح الغیب)، محمد بن حمزه فناری، تحقیق: محمد خواجوی، چاپ اول، نشر: مولی، تهران، 1374.

37_ مکارم الآثار، شیخ محمدعلی حبیب آبادی، چاپ دوم، نشر: انتشارات کمال، اصفهان، 1362 ش.

ص :359

38_ المنطقیات للفارابی، تحقیق: محمّدتقی دانش پژوه، نشر: منشورات مکتبة آیة اللّه العظمی المرعشی النجفی، قم، 1367.

39_ موسوعة طبقات الفقهاء، اللجنة العلمیة، اشراف: جعفر السبحانی، نشر: مؤسسة الإمام الصادق علیه السلام ، الطبعة الأولی، قم، 1422 ق.

40_ نجوم السماء، محمدعلی آزاد کشمیری، تحقیق: میر هاشم محدث، چاپ اول، نشر: بین الملل، 1382 ش.

41_ النهایة فی غریب الحدیث، مجدالدین ابن الأثیر، تحقیق: طاهر احمد الزاوی، محمود محمد الطناحی، الطبعة الرابعة، نشر: مؤسسة إسماعیلیان، قم، 1344 ش.

ص :360

خلاصة النحو

اشاره

مؤلّف: فاضل هندی، بهاءالدین محمد بن حسن اصفهانی

تصحیح و تحقیق: سیّد مصطفی موسوی بخش

از آنجایی که خداوند انسان را به صورت نژادها و اقوام مختلف آفرید(1) و از طرفی می بایست که یک زبان مشترکی بین آنها متداول باشد، تا بتوانند بوسیله آن با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و خواسته ها و نیازهای یکدیگر را به دیگری انتقال دهند ، بنابراین باید یک زبان کامل و جامع که بدون عیب یا از عیب و نقص کمتری برخوردار بوده را برگزیده و در میان آنان منتشر سازد تا هر قومی بوسیله آن زبان ، از مطلب و مقصود خود بهره گیری کند.

حال در میان این زبان ها ، زبان عربی نسبت به زبان های دیگر ، دارای مزیّتهایی است که زبان شناسان بدان معتقدند ؛ از جمله :

1_ دامنه و گستره بسیار وسیع زبان عربی ، مثلاً افعال بجای شش صیغه در زبان فارسی، در زبان عربی 14 صیغه دارد ؛ یا تمام اسم ها ، مؤنث و مذکر دارد و افعال و ضمایر و صفات هم باید مطابق آنها آورده شود .

====

1_ اشاره به سوره مبارکه حجرات ، آیه 13 . «یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَ أُنثَی وَ جَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوآا» .

ص :361

2_ فراوانی مفردات و اشتقاق کلمات در زبان عربی.

3_ گستردگی و اتقان دستور زبان.

4_ فصاحت و بلاغت زیبای ادبیات عرب.

علاوه بر این نکات روایتی از ابن عباس از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده است که می فرماید: «زبان عربی ، زبان اهل بهشت است» (1).(2) و زبان گفتاری خداوند با آخرین فرستاده خود حضرت محمد صلی الله علیه و آله نیز زبان عربی بوده است. از آنجا که شریعت حضرت ختمی مرتبت شریعت ختمیه است و به فرموده قرآن کریم: «لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ(3)»، دین جهانی و آخرین آئین آسمانی ماندگار است و مسلمانان و تمامی بشریّت از عصر پیامبر تا پایان هستی بر اساس این دین موظف به پرستش پروردگارند، بنابراین بر هر بنده ای که طالب فهم دین و حق و حقیقت است ، لازم است که این زبان را فراگرفته تا بتواند از دستورات الهی و بایدها و نبایدهای آن آگاهی یافته و با توجه به آنها در مسیر تکامل و بندگی حق سیر و سلوک کند.

حال همانطور که هر زبانی دارای قواعد و دستورات و ادبیات خاص است ، زبان عرب هم از این قاعده ، استثناء نبوده و آن هم ادبیات و قواعد گفتاری و نوشتاری مربوط به خود را دارد که کتاب حاضر (خلاصة النحو) نیز بیان گر این قواعد می باشد .

در مورد تاریخچه ادبیات عرب ، می توان گفت که اولین استاد و شاگرد در این فنّ ، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و ابو الأسود دوئلی(4) می باشند _ اگر چه مستشرقین فعلی همچو احمد امین مصری و طه حسین منکر آن می باشند _ که بعد از آن مکتب ها و کلاسهایی در خصوص این زمینه تشکیل و پیرامون آن بحث ها و در پی آن اختلافات لفظی و مبنایی پیش آمد.

====

1_ مجمع البیان ، ج 5 و 6 ، ص 316 .

2_ درسنامه علوم قرآنی ، ص 50 .

3_ سوره مبارکه توبه، آیه 33؛ و.... .

4_ صراط المستقیم ، ج 1 ، ص 220 ، فصل التاسع عشر.

ص :362

اگر بخواهیم ادبیات عرب را به دو شاخه بزرگ دسته بندی کنیم. به دو شاخه صرف و نحو تقسیم می شود.(1) که علم نحو بیان کننده جایگاه و نقش کلمه در کلام عرب و یا به تعبیری نگاه تألیفی به کلمه و کلام در ادبیات عرب می باشد و علم صرف بیان کننده نگاه درون ساختاری به کلمات عرب می باشد.

کتاب حاضر نیز همانطور که از نام آن پیداست ، بیان کننده علوم و ادبیات نحوی مربوط به زبان عرب به طور مجمل می باشد که مرحوم فاضل هندی (1137 ق) از کتاب شرح کافیه مرحوم رضی (686 ق) آن را با عنوان خلاصة النحو تألیف و ترجمه کرده است.

تنها نسخه موجود از این اثر را به راهنمایی و دلالت سرور ارجمند جناب حجت الاسلام صدرایی خویی در کتابخانه آستانه حضرت معصومه یافته و تهیه کرده ایم و این خود هرچند ارزش کار را از جهت تک نسخه بودن بالا می برد، امّا کار را نیز دشوار کرده است و نسخه چنان که باید مناسب و مصحّح نبوده است. در فهرست ها و شرح حال فاضل هندی نیز اشاره چندانی به این اثر نشده است و معرفی درستی از آن صورت نگرفته است و این موارد بر دشواری کار افزوده است. از این رو برای رفع اغلاط املایی و غیر آن که به نسخه راه یافته سعی شده است که در حدّ توان و مقدور هم حفظ امانت در تصحیح نسخه شده باشد و هم در مواردی برای برطرف کردن ابهام و فهم بیشتر مطلب آن را در پاورقی تذکّر دهیم.

====

1_ قابل ذکر است که مجموعه علوم ادبیات عرب مشتمل است بر چند علم که علما در تعداد آن اختلاف دارند، لکن مشهور بین علماء دوازده علم است که عبارتند از: 1_ لغت 2_ صرف 3_ نحو 4_ معانی 5 _ بیان 6_ عَروض 7_ اشتقاق 8 _ قریض الشعر 9_ انشاء 10_ خط 11_ قافیه 12_ تاریخ.

هرچند فراگیری همه آنها خالی از فائده نمی باشد، ولی علوم ادبی مورد نیاز حتمی و ضروری تحصیل در حوزه های علمیه همان پنج علم اول است.

ص :363

در پایان لازم می دانم که از تمامی کسانی که این حقیر را در به ثمر رسیدن این اثر یاری کردند، بالأخص سرور عزیزم حضرت حجت الاسلام سید حسین رفیعائی تقدیر و تشکر نمایم. از خداوند بزرگ و وسائط فیض عالم وجود ائمه معصومین صلوات اللّه علیهم مسئلت دارم که به فضل و کرم خویش به شایستگی از ما قبول نمایند.

ص :364

زندگی نامه فاضل اصفهانی رحمه الله

ولادت

فاضل اصفهانی (معروف به فاضل هندی) در سال 1062 ق در اصفهان متولّد شد. پدرش، تاج الدین حسن اصفهانی، فرزند شرف الدین محمد مشهور به ملا تاجا مردی دانشمند و فاضل بود. وی نام این کودک را «ابوالفضل» نهاد که بعداً به «فاضل هندی» و «بهاءالدین محمد»(1) معروف شد.

خاندان

تاج الدین حسن از علمای اصفهان در اواخر قرن یازدهم و از شاگردان علامه مجلسی بود و از وی روایت نقل می کرد. زادگاه این عالم فرهیخته «فلاورجان» _ از توابع اصفهان _ است. تخصص ملاّ تاجا در زمینه تصحیح کتب روایی بود.(2) وی در هشتم رجب 1098 ق درگذشت.(3)

آثار پدر فاضل هندی

برخی از تألیفات تاج الدین حسن بدین شرح است:

1. شرح بر کافیه؛

====

1_ ریاض العلماء ، ج 7 ، ص 36 .

2_ وقایع السنین و الاعوام ، ص 542 .

3_ زندگینامه علامه مجلسی ، ج 2 ، ص 82 ؛ تذکرة العلماء ، ص 169 .

ص :365

2. شرح بر شافیه؛

3. شرح بر صحیفه سجادیه ؛

4. جامع الفصول و قامع الفضول (به زبان فارسی) ؛

5. رسالة التزویجیه.(1)

کودکی فاضل اصفهانی

از کودکی فاضل هندی اطلاع دقیقی در دست نیست. نوشته اند : «چون در صغر سن با والد خود به هند رفت، به فاضل هندی مشهور شد»(2). این کودک نابغه در 8 سالگی به تدریس شرح مختصر و مطوّل تفتازانی پرداخت و در 11 سالگی کتاب «منیة الحریص علی فهم شرح التخلیص» را تألیف کرد.

تحصیلات

فیلسوف معاصر، سید جلال الدین آشتیانی درباره تحصیلات فاضل، چنین می گوید :

«حقیر در جنگی قدیمی در زمان گذشته، عبارتی از شخصی که در اواخر صفویه می زیسته است دیدم که چنین نوشته است: در مدرسه، صبیّ مُراهقی (پسر نزدیک به بلوغ) را دیدم که در بحث، علیم ماهر و واجد مقام عالی در علوم عصر (روز) بود و آثار نبوغ از ناصیة (پیشانی) او آشکار بود. از نسبش پرسیدم، گفتند: او فرزند ملا تاج و نامش بهاءالدین محمد است.(3)

وی در 13 سالگی به اجتهاد رسید. فاضل اصفهانی در سال 1077 ق (تقریباً در 16 سالگی) در ردیف فضلای به نام بود.

====

1_ طبقات اعلام الشیعه ، ج 5 ، ص 90 .

2_ تاریخ حزین، ص 64.

3_ منتخب آثار الحکماء، ج 3، ص 544، پاورقی.

ص :366

استادان

درباره استادان فاضل هندی چیزی ننوشته اند. برخی از پژوهشگران معاصر بر این باورند که اولین استاد فاضل هندی، پدرش (مولی تاج الدین حسن بن شرف الدین فلاورجانی اصفهانی) بود.(1)

فاضل درباره پدرش آورده است: «و اکثر روایاتی عن والدی العلامة تاج ارباب العمامة».(2)

خانواده

همسر فاضل از اهالی اِجه (اژیه) از توابع اصفهان بود. نوشته اند : «فاضل هندی» با علامه مجلسی اول نسبتی نیز داشته و با واسطه، داماد وی بوده است.(3)

تنها پسر فاضل هندی، محمدتقی همانند پدرش دانشوری فرزانه بود. محمدتقی را چنین ستوده اند: «خورشید آسمان فضل و دانش و قطب دایرت کمال، مولی محمدتقی بن فاضل هندی با سید نصراللّه مکاتبه داشته است. وی اشعاری را در فضیلت مولی محمدتقی سروده است و برای وی ارسال داشته و از پسر فاضل هندی جواب خواسته است».(4)

شاگردان

1. شیخ احمد بن حسین حلی؛ وی از فاضل، اجازه روایی نیز داشته و این اجازه را فاضل به خط خود، پشت کتاب «قرب الاسناد» نوشته است که در کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی موجود است.(5)

====

1_ زندگینامه علامه مجلسی ، ج 2 ، ص 82 ؛ تذکرة العلماء ، ص 169 .

2_ بهجة الآمال ، ص 357 .

3_ مفاخر اسلام، ج 8، ص 328 .

4_ اعیان الشیعة ، ج 44 ، ص 135؛ ج 9 ، ص 197 و ج 1 ، ص 197 .

5_ طبقات اعلام الشیعة ، ص 548؛ الذریعة إلی تصانیف الشیعه ، ج 18 ، ص 57 .

ص :367

2. سید محمدعلی کشمیری ؛ وی در سال 1129 ق از فاضل اجازه روایی گرفت.(1)

3. سید ناصرالدین احمد بن سید محمد بن سید روح الامین مختاری سبزواری؛ وی مورد توجه فاضل هندی بود. فاضل هندی به وی اجازه روایی داد.(2)

4. ملاّ عبدالکریم بن محمدهادی طبسی، او از فاضل هندی اجازه روایی داشت. فاضل این اجازه را پشت کتاب من لا یحضره الفقیه _ که در کتابخانه آیت اللّه مرعشی موجود است - نوشته است.(3)

5. شیخ محمد بن حاج علی بن امیر محمود جزائری تستری؛ سید عبداللّه جزائری وی را صاحب تألیفات فراوان دانسته است.(4)

6. میرزا عبداللّه افندی؛ وی از شاگردان آقا حسین خوانساری، آقا جمال، فاضل هندی و علامه مجلسی بود.(5)

7. میرزا بهاءالدین محمد مختاری نایینی (1080 _ حدود 1140 ق)؛ وی فرزند سید محمدباقر حسینی مختاری سبزواری نایینی اصفهانی است و اجازه ای از فاضل هندی دارد.(6)

8 . علی اکبر بن محمد صالح حسنی لاریجانی؛ وی نسخه ای از کشف اللثام را به خط خود نوشته و اجازه استادش نیز در آن موجود است.(7)

9. محمد صالح کزازی قمی؛ وی در سال 1126 ق به اصفهان رفت و نزد فاضل

====

1_ تلامذة العلامة المجلسی و المجازون منه ، ص 63 ؛ الذریعة الی تصانیف الشیعة، ج 18، ص 56.

2_ اعیان الشیعة، ج 3، ص 111 .

3_ مقالات تاریخی، دفتر سوم، ص 131.

4_ الاجازة الکبیرة، ص 177.

5_ الاجازة الکبیرة، ص 147؛ تلامذة العلامة المجلسی و المجازون منه، ص 37 .

6_ طبقات اعلام الشیعة، ج 9، ص 108 _ 109.

7_ الذریعة إلی تصانیف الشیعة، ج 18، ص 57.

ص :368

هندی به تحصیل پرداخت. وی فتواهای فاضل هندی را در رساله ای به نام «تحفة الصالح» گرد آورد و به شاه سلطان حسین صفوی اهداء کرد.(1)

10. سید صدرالدین محمد حسینی قمی همدانی؛ وی شرحی بر «عدة الاصول» نوشته که تقریظی از فاضل هندی بر آن موجود است. این کتاب در کتابخانه آیت اللّه مرعشی موجود است.(2) وی استاد وحید بهبهانی بود.

11. محمدتقی اصفهانی؛ مشهور به «ملا تقیا» اجازه ای از فاضل هندی برای او در سال 1118 ق صادر شده است.(3)

12. شیخ عبدالحسین بن عبدالرحمن بغدادی؛ فاضل در سال 1134 ق رساله «الاحتیاطات اللازمة للعمل» را بر او املا کرده است.(4) پس یعنی استاد فاضل است نه شاگرد فاضل.

مقام علمی و مرجعیّت

فاضل اصفهانی کسی است که در فقه و اصول، تفسیر و حدیث، رجال و حکمت، فلسفه و کلام، ریاضیات و نجوم و ادبیات عرب و عجم مهارت داشته و شمار آثار او را تا 150 جلد کتاب و رساله نوشته اند. وی در مقدمه «کشف اللثام» می گوید: «در 13 سالگی از معقول و منقول فارغ التحصیل شدم.» او تألیف را قبل از بلوغ آغاز کرد و پیش از بلوغ به اجتهاد دست یافت. فاضل هندی در 16 سالگی موفق شد شفای بوعلی را تلخیص کند، گرچه این نسخه سوخت و از میان رفت. فاضل در 22 سالگی، بار دیگر به تلخیص شفا پرداخت.(5) مرجعیت علمی فاضل هندی پس از رحلت مرحوم مجلسی (1110 ق) و درگذشت آقا جمال خوانساری (1125 ق) فراگیر شد.

====

1_ اعیان الشیعة، ج 9، ص 138.

2_ مقالات تاریخی، دفتر سوم، ص 132.

3_ الذریعة إلی تصانیف الشیعة، ج 1، ص 232.

4_ همان، ج 11، ص 34.

5_ مقالات تاریخی، دفتر سوم، ص 133.

ص :369

اجتهاد در عصر فاضل

فاضل هندی در عصری می زیست که اخباری گری در حوزه های علمیه رواج داشت. علامه محمدباقر مجلسی گرچه اخباری بود، روش میانه و معتدلی را در پیش گرفته بود و اکثر آثارش _ حتی آثار فقهی و کلامی اش _ در قالب ترجمه احادیث بود. در کنار این حرکت مقدس، مجتهدانی بودند که آثار آنها بر اساس استدلال های عقلانی و بهره گیری از دانش اصول بود. پیشتازان این اندیشه، آقا جمال خوانساری و فاضل هندی بودند.

فاضل هندی متن فقهی مفصلی را به عنوان شرح بر قواعد الاحکام علامه حلّی نوشت و نام آن را «کشف اللثام عن حدود قواعد الاحکام» نهاد. او پیش از این شرح، شرحی بر لمعه با عنوان «المناهج السویّه» را نوشت. آقا جمال خوانساری جز حاشیه بر لمعه و نگارش آثار فقهی کوتاه، متن مفصلی آماده نکرد. بعد از این دو شخصیت، تا مدتی طولانی، یعنی در تمام قرن دوازدهم متن فقهی مفصلی نوشته نشد. بنابراین «کشف اللثام» موقعیتی ممتاز یافت.

زمانی که صاحب جواهر و صاحب ریاض المسائل دست به نگارش کتاب های مفصل خود زدند، آخرین اثر فقهی مفصل عالمانه را همین کشف اللثام دانسته، از آن در تدوین کتاب خویش بهره فراوان بردند. صاحب جواهر اعتماد عجیبی به فاضل هندی و کتابش (کشف اللثام) داشت و چیزی از جواهر را نمی نوشت، مگر آن که کشف اللثام در دسترس او باشد. از قول صاحب جواهر نقل کرده اند: «لو لم یکن الفاضل فی إیران ما ظننت أنّ الفقه صار إلیه؛(1) اگر فاضل (هندی) در ایران نبود، گمان نمی کردم فقه به آنجا برسد.»

صاحب جواهر، در نگارش جواهر و شیخ انصاری در کتاب مکاسب خود، از کشف اللثام بسیار استفاده کرده اند.

====

1_ کشف اللثام، با مقدمه رسول جعفریان، ج 1، ص 32.

ص :370

بنابراین باید فاضل هندی را حلقه واسطه مهمی در تاریخ اجتهاد شیعی برشمرد. این سلسله اجتهاد در عصر صفویه از محقق کرکی (940 ق) آغاز می شود. محقق، بنیان گذار مکتب فقهی منحصر به فردی است که شخصیت های تداوم بخش مکتب او عبارتند از:

شیخ حسین بن عبدالصمد (984 ق) پدر شیخ بهایی، شیخ بهایی (1030 ق)، میرداماد (1040 ق)، حسین بن رفیع الدین معروف به سلطان العلماء (1064 ق)، آقا حسین خوانساری (1098 ق)، آقا جمال خوانساری (1125 ق) و فاضل هندی.(1)

این مکتب توسط صاحب جواهر و صاحب ریاض المسائل استمرار پیدا کرد. در این فاصله، نقش اصلی را در احیای مکتب اجتهاد، وحید بهبهانی برعهده داشت. در امتداد حرکت پویای فقهی مکتب محقق کرکی، مکتب ژرف نگر فقهی مقدس اردبیلی است که توسط محمد بن علی موسوی عاملی (1011 ق) نویسنده مدارک الاحکام، حسن بن زین الدین عاملی (1011 ق) مؤلّف کتاب منتقی الجمان، عبداللّه بن حسین شوشتری (1021 ق) محقق سبزواری (1090 ق) نویسنده کتاب کفایة الاحکام و فیض کاشانی ادامه یافت.(2) دوران زندگی این عالم فرهیخته همزمان با فتنه و آشوب افغان ها و از هم پاشیده شدن حوزه چند صد ساله اصفهان و نقل مکان علماء به سایر شهرهای ایران بود.

سرانجام وی پس از سال ها مجاهدت و پاسداری از حریم دین در 25 رمضان 1137 ق (17/3/1104 ش) و در سن 75 سالگی دار فانی را وداع گفت و در تخت فولاد اصفهان در تکیه ای که به نام وی نهاده شده، دفن گردید.

والسلام علی عباد اللّه الصالحین

سید مصطفی موسوی بخش

13 رجب 1436

====

1_ مقدمه ای بر فقه شیعه، ص 56.

2_ همان، ص 57.

ص :371

برگ اول نسخه خطی خلاصة النحو

ص :372

برگ آخر نسخه خطی خلاصة النحو

ص :373

ص :374

بسم اللّه الرحمن الرحیم

[2[A/ الحمدللّه الذی أفاض علینا من شَآبیب سحابیب جوده و أرانا من خلقه ما قهر عقولنا علی الاقرار بوجوب وجوده و علما نجوا من العلم به نعرف ما فی آیات المثانی و عرفنا ما به نقدر علی تفهم ما فی ضمیرنا بتحقیق المعانی و تشیید المبانی حمدا خالصا لرضاه مخیبا حامده عمن سواه والصلوة علی من أرسله لأبناء أنبیائه والانذار بنقمه و الابشار بنعمائه محمد خاتم النبیین و سید المرسلین فخر العالمین الجاهلین منهم و العالمین و علی من ناب منابه بعد قبضه و أقام عمود دین اللّه فی أرضه من آله الأخیار المنتجبین و أصحابه الهیه المنتخبین.

اما بعد ؛ بدانکه چون در میانه علوم علم [نحو] اکثر نفعا[2[B/ و اعظم فایدة است از جمیع علوم و در میان کتب مصنفه در این علم بعد از کتاب سیبویه کتابی بهتر ، بلکه مثل شرح شیخ المشایخ و العلماء ، افضل المتبحرین و الفضلاء ، اعلم المتأخرین ، عمدة المتقدمین ، نجم الملة و الدین شیخ رضی الدین بر کافیة نیست ؛ لهذا امر واجب الامتثال و حکم قاهر الاحتمالات ، حضرت شجرة سلطنت، قاهرِ آفتاب آسمان و دولت باهره ، نیّر فلک عزّ و جلال ، مطلع کوکب عظمت و اقبال ، منبع عیون فضل و افضال ، مرکز دایره فخر و کمال ، رافع اعلام شریعة ، ناشر آثار سیدالانبیاء ، مؤسس مبانی عدل و انصاف ، هادی قوانین ظلم و اعتسام، غرب بنیان، سقم قاصم، ظهور اعدای دین مستقیم ، اعنی شهریار دین پناه ، سلیمانِ جان ، اعدل سلاطین روزگار ، اعظم خوانین عالی مقدار ، اکبر اکاسره دوران ، خلاصه ملوک زمین و زمان ، المؤید من عنداللّه ، الملک المنان ، السلطان

ص :375

بن السلطان و الخاقان بن الخاقان ابوالظفر محیی الدین محمد اورنگ زیب عالم گیر(1) پادشاه غازی ادام اللّه وجوده و جود[ه] و خلد [3[A/ ملکه و سلطانه و اید عدله و احسانه، صادر شد که این بنده بیمقدار و ذره بی اقتدار محمد المشتهر ببهاءالدین الاصفهانی مسایل همین کتاب را به لغت فارسی مخلص نموده متعرض بحثها و جوابها و مسائلی که از مسایل نحو باشد نشود تا ادراک و دریافتن مسایل نحو بر کافه محصلین سوما مبتدین سهل و آسان شده رفع صعوبت و تعسّر شود .

پس با وجود جمود ذهن و فتور فکر حسب الحکم واجب الجریان از خلاصه آدمیان و اعیان انسان جسارت نموده، توفیق از واهب العقل و الصور و امداد از همای همت آن خلیفة البشر طلبیده شروع در تلخیص و تحریر مسائل این کتاب نمود و مرتب ساخت آن را بر یک مقدمه و سه مقصد بعد از آنکه موسوم کرده بود به خلاصة النحو.

مأمول از کمال عاطفت آنکه اگر بر سهو یا خلل این سقف بی اساس اطلاع افتد ، اشاره رود تا به قلم اصلاح مؤسس شود ؛ «فإنی بالخطایا المعترف» .(2)

مقدمه: در آنچه متعلق است به لفظ اعرابی

(3)

بدانکه لفظ در اصل لغت به معنی مرمی است و در اصطلاح نحاة به معنی: ما [3[B/ یتلفظ به الانسان است . و به این معنی منقسم می شود بدو قسم: کلمه و کلام ، و هر دو مشتقند از کَلْم _ بسکون لام _ که به معنی جرحست و در اصطلاح نحاة :

====

1_ اورنگ زیب عالمگیر: ششمین امپراطور گورکانی هند که بین سالهای 1067 تا 1118 ق حکومت کرد. او سومین پسر شاه جهان و مادر ایرانی اش ارجمند بانو بود.

اورنگ: واژه ای است فارسی و به معنای سریر یا تخت پادشاهی است و اورنگ زیب یعنی زیبنده و سزاوار تخت سلطنت.

2_ این اثر همچنانچه از مقدمه آن پیداست بر پی درخواست آماده سازی خلاصه گونه ای درسی برای طلاب به خصوص مبتدیان باشد.

3_ احتمالاً منظور آن «عربی» می باشد.

ص :376

کلمه : لفظی است مفرد که موضوع باشد از برای معنی. و لفظ مفرد آن لفظی است که جزء آن دلالت نکند بر جزء معنی آن . و وضع لفظ گذاشتن لفظ است بإزای معنی و معنی لفظ ، مقصود به لفظ است ؛ و گاه اطلاق می کنند کلمه را بر کلام .

و کلمه منقسم است به سه قسم : اسم و فعل و حرف.

اما اسم : پس او کلمه ای است مستقل در دلالت بر معنی غیر مقترن به یکی از ازمنه ثلاثه که ماضی و حال و استقبال باشد ؛ در این دلالت محتاج نباشد بضم کلمه دیگر .

و فعل : کلمه ای است مستقل در دلالت بر [معنی] مقترن به یکی از ازمنه .

و حرف : کلمه ای است غیر مستقل در دلالت بر معنی .

و کلام : لفظی است مرکب از مسند و مسند الیه ؛ خواه هر دو مذکور باشد ، و خواه هر دو مقدر ، و خواه احدهما مذکور باشد و دیگر مقدر . مثال اول: زیدٌ قائمٌ، و مثال دوم: نَعَم در جواب أقائمٌ زیدٌ، مثال سیم: زیدٌ در جواب مَن قام ؟.

و إسناد بمعنی [4[A/ إخبار است از یک کلمه به یک کلمه یا دو کلمه دیگر یا زیاده ؛ خواه إخبار در حال باشد یا در اصل . اول مثل: زیدٌ قائمٌ و عمروٌ قاعدٌ و غیر آن از إخبار. ثانی : مثل بِعتُ و إشتریتُ و غیر آن از إنشاءات ؛ که إنشا در اصل إخبار بوده و چون إسناد معتبر است در کلام.

و حرف مسند و مسندالیه نمی شود ، و فعل مسند می شود نه مسندالیه ، کلام مرکب نخواهد شد مگر از دو اسم ، که یکی مسند باشد و دیگر مسندالیه ، یا از یک اسم و یک فعل که اسم مسندالیه باشد و فعل مسند . و مرکب نمی شود از دو فعل ، و دو حرف ، و اسم و حرف ، و فعل و حرف ؛ زیرا که در اول و رابع مسندالیه مفقود است ، و در ثانی مسند و مسندالیه هر دو مفقوداند ، و در ثالث مسند مفقود است .

مقصد اول : در آنچه متعلق است به اسم

اشاره

بدانکه از جمله خواص اسم، الف و لام تعریف است و جرّ و تنوین تمکّن و تنوین تنکیر و تنوین عوض و تنوین مقابله و مسندالیه بودن و مضاف بودن .

ص :377

اما الف و لام تعریف : پس از جهت آنکه موضوع است از برای تعیین ذاتی که مدلول مطابقی لفظی باشد و اسم است که دلالت می کند مطابقه بر ذات .

و اما [4[B/ جرّ : پس از جهت آنکه اسم ، اصل است در اعراب و فعل فرع و چون اُولی زیادتی اصل است بر فرع ، خواسته اند که مختص سازند به اسم یک نوعی از انواع اعراب را ، تا زیاده شود بر فعل که نوع آن است ؛ پس مختص ساخته اند به آن جرّ را .

و اما تنوین تمکن : پس از جهت آنکه موضوع است برای دلالت بر امکنیّت اسم به معنی بودن آن معرب و منصرف و اعراب و انصراف مختص اند به اسم .

و اما تنوین تنکیر : پس از جهت آنکه موضوع است از برای دلالت و تنکیر اسم ، و تنکیر مثل تعریف مختص است به اسم .

و اما تنوین عوض : پس از جهت آنکه عوض از مضاف الیه است و اسم است که مضاف می شود .

و اما تنوین مقابله : پس از جهت آنکه آن تنوین جمع مؤنث سالم است که مقابل نون جمع مذکر سالم افتاده و اسم است که جمع می شود به جمع مؤنث سالم .

و اما مسندالیه بودن : پس از جهت آنکه مسندالیه مخبرعنه است و مخبرعنه می باید که لفظی باشد که دلالت کند بالمطابقه بر ذات و آن اسم است .

و اما مضاف بودن : پس از جهت آنکه اصل در اضافه ، اضافه معنوی است و اضافه معنوی [5[A/ فایده از آن یا تعریف مضاف یا تخصیص آن است و تعریف و تخصیص هر دو مختصند به اسم به دلیل مذکور ؛ و اضافه لفظی را حمل کرده اند بر اضافه معنوی .

چون این جمله دانسته شد باید دانست که اسم منقسم می شود به معرب و مبنی و هر کدام مذکور خواهد شد .

و

مقاله اولی : در آنچه متعلق است به معرب

اما معرب : پس او اسمی است غیر مشابه به ماضی و امر و حرف که منضم باشد به

ص :378

عامل خود ، و حکم آن، آن است که مختلف شود حرف آخر آن به سبب اختلاف عوامل .

و بدانکه جمهور نحاة تعریف کرده اند معرب را به حکم مذکور و این تعریف غیر مرضی است و چون موقوف است معرفت اختلاف آخر معرب به اختلاف عوامل بر معرفت اعراب و عامل و انواع هر یک شروع باید کرد در تعریف اعراب و انواع آن و عامل و انواع آن .

پس بدانکه اعراب حرکت یا حرفی است که مختلف می شود آخر اسم معرب به استعانت آن ، و وضع آن از جهت فهمانیدن معانی مختلفه است که بر سبیل تعاقب معرب وارد می شوند و چون آن معانی را فاعلیت و مفعولیت(1) و اضافه اعراب را متنوع به سه [5[B/ نوع کرده اند : رفع و نصب و جرّ ، و رفع را علامت فاعلیت کرده اند، زیرا که رفع ثقیل است و فاعل قلیل ؛ و نصب با علامت مفعولیت، زیرا که نصب خفیف است و مفعول کثیر و چون باقی نماند مگر جرّ ، جرّ را علامت مضاف الیه بودن کرده اند ؛ و بعضی تعریف کرده اند اعراب را به اختلاف آخر معرب به سبب اختلاف عوامل .

و عامل: لفظی است یا معنوی که قایم باشد به آن معنی که مقتضی اعراب باشد، مثل فاعلیت یا مفعولیت یا اضافه . و عامل مختلف می شود به حسب اختلاف معمولات ، پس عامل در فاعل فعل است ؛ و عامل در فضله بعضی گفته که: فعل است از جهت آنکه آن است که مقتضی فضله است ، و بعضی گفته اند که: عامل فاعل است از جهت آنکه به سبب ضم آن به فعل کلام تمام شده و مذکور بعد از آن فضله شد ، و بعضی گفته اند که: فعل با فاعل است از جهت آنکه به این مجموع کلام تمام شده است و مذکور بعد از آن فضل شده . و عامل در مبتدا و خبر است و در خبر مبتدا ، و بعضی گفته اند که: عامل در هر دو ابتدائیت است . و عامل در مضاف [6[A/ إلیه مختلفٌ فیه است ؛ پس بعضی نظر به

====

1_ نسخه خطی: «مفعلیت».

ص :379

معنی کرده اند و گفته اند که: حرف جرّ مقدّر است ، و بعضی نظر به ظاهر کرده اند و گفته اند که: عامل لفظ مضاف است ، و بعضی گفته اند که: اضافه عامل است .

چون این جمله دانسته شد باید دانست که اسماء مختلف اند در اعراب

پس اسم مفرد منصرف و جمع مکسر منصرف اعرابشان بر وفق اصل است که آن ضمّه باشد در حالت رفع ، و فتحه باشد در حالت نصب ، و کسره باشد در حالت جر . مثال نوع اول: «جاءنی زیدٌ و رأیتُ زیداً و مررتُ بزیدٍ» و مثال نوع دوم : «جاءنی رجالٌ و رأیتُ رجالاً و مررتُ برجالٍ».

و اما جمع مؤنث سالم : پس اعراب آن مخالف اصل است و به ضمّه است در حالت رفع ، و کسره است در حالت نصب و جرّ .

و اسم غیرمنصرف نیز اعرابش مخالف اصل است، لیکن به ضمّه است در حالت رفع و فتحه است در حالت نصب و جر .

اما اینکه دو نوع اول از اسم موافق اصلند در اعراب ، پس از جهت آنکه مفرد منصرف ، اصل اسماء است پس می باید که اعراب آن نیز موافق اصل باشد و جمع مکسر منصرف ، مشابه مفرد منصرف است در اینکه اسمی است مستأنف از برای آنکه [6[B/ متغیره شده اند از وضع مفرد ؛ و اما اینکه در نوع دوم فتح را تابع کسر ساخته اند، پس از جهت موافقت با اصلِ جمع که آن جمع مذکر سالم باشد ، و اما اینکه در نوع ثالث کسر را تابع فتح ساخته اند، پس علت آن در باب غیرمنصرف خواهد آمد، انشاءاللّه تعالی.

این بیان معربات به حرکت بود ؛ و اما معربات به حرف : پس شش اسم است مفرده اند که وقتی که در هر یک سه شرط جمع شود _ إفراد و عدم تصغر و اضافه بغیر یاء متکلم _ اعرابشان به واو خواهد بود در حالت رفع ، و الف در حالت نصب ، و یاء در حالت جر. اسم اول(1) : أب در أبوک ، دوم: أخ در أخوک ، سیم: حم در حموک ، چهارم: هن در هنوک ، پنجم: فم در فوک ، ششم: ذو در ذومالٍ .

====

1_ نسخه خطی: + «اسم اول».

ص :380

اما اشتراط شرط اول : پس از جهت آن است که اگر مثنی یا مجموع باشند، اعرابشان مثل اعراب مثنی و مجموع خواهد بود .

و اما اشتراط شرط دوم : پس از جهت آن است که اگر مصغر شوند، اعرابشان مثل اعرابِ مفردِ منصرف خواهد بود .

و اما اشتراط شرط سیم : پس از جهت آن است که اگر مضاف به یای متکلم شوند، اعرابشان تقدیری خواهد بود [7[A/ مثل غلامی .

و بدانکه در لام الفعل أبوک و أخوک و حموک و هنوک و عین الفعل فوک و ذومال که آن واو است نُه قول است :

اول : و آن اقرب است به صواب، آن است که واو هم لام الفعل یا عین الفعل است وهم علامت فاعلیت و مفعولیت و اضافه است به تبدل شدن .

قول ثانی : آن است که لام الفعل است و یا عین الفعل ، و اعراب این اسما تقدیری است و تبدل واو از جهت تبدل حرکت ما قبل آن است .

قول ثالث : آن است که لام الفعل است یا عین الفعل ، و اعراب این اسما به حرکت ما قبل واو است که آن ضمه و فتحه و کسره باشد و تبدل واو از جهت تبدل آن حرکت است .

قول رابع : آن است که حرفی است زاید از برای اعراب .

قول خامس : آن است که لام الفعل یا عین الفعل است ، و اعراب این اسماء به حرکات ما قبل است که منقولند از این حروف که واو و الف و یاء باشد .

و قول سادس : آن است که اعراب این اسما به حرکات ما قبل است و حروف ناشی شده اند از آن حرکات .

قول سابع : آن است که انقلاب این حرف اعراب است .

و قول ثامن : آن است که این حروف که واو و الف و یاء باشد حروف اعرابند .

و قول تاسع : آن است [7[B/ که این حروف بدل لام الفعل یا عین الفعلند که دلالت بر فاعلیت و مفعولیت و اضافه می کنند .

ص :381

و بدانکه وجه اعراب این اسما به حروف آن است که حرف اقوی است از حرکت ، و مفرد اصل مثنی و مجموع است و فرع می باید که ناقص یا متساوی اصل باشد و اگر اعراب اسماء مفرده جمیع به حرکت باشد و اعراب آنها به حرف ، لازم می آید زیادتی فرع و اصل و این جایز نیست ؛ پس از این جهت اعراب بعضی اسماء مفرده را نیز به حرف کرده اند و موافق اصل کرده اند تا زیادتی اصل بر فرع لازم آید ، و وجه اختصاص این اسما به این اعراب آن است که هر یک را از این اسماء شباهت به مثنی و مجموع دارد در اینکه مُشعر بر تعدّد است ، زیرا که أب محتاج است در أبوّت به ابن و هم چنین أخ در أخوّت یا دیگر؛ و قس علی هذا(1) القیاس .

چون این جمله دانسته شد ، باید دانست که دو نوع از اسم هست که اعرابشان به حرف است و مخالف اصل ؛ اول : مثنی و ملحقات به آن که کلا و کلتا است در وقتی که مضاف به ضمیر باشد و اثنان و اثنتان و مذروان و ثنایان و هذان و هاتان و اللذان و اللتان . و اعراب این [8[A/ اسماء بالف است در حالت رفع ، و بیاء در حالت نصب و جرّ ؛ مثل : «جاءنی مسلمان و رأیتُ مسلمین و مررت بمسلمین».

و نوع دوم : جمع مذکر سالم است و ملحقات به آن که آن اولوا(2) و عشرون و أخوات عشرون که ثلاثون تا تسعون باشد واللذون ؛ و اعراب این اسما به واو است در حالت رفع ، و یا در حالت نصب و جر . و وجه اعراب این دو نوع به حرف آن است که چون اعراب به حرکت را به آحاد(3) دادند، باقی نماند مگر اعراب به حرف پس او را به مثنی و مجموع داداند .

و وجه اعراب این ، در دو نوع از اسم به این نحو اعراب آن است که چون الف را علامت تثنیه کرده بودند از جهت خفت الف و کثرت تثنیه و واو را علامت جمع کرده بودند از جهت ثقل واو و قلت جمع و حروف اعراب منحصر است در واو و الف و یاء ،

====

1_ نسخه خطی: + «هذا».

2_ نسخه خطی: «اُلو».

3_ مفردات.

ص :382

الف در تثنیه و واو را در جمع علامت فاعلیت کرده اند و یاء را علامت مضاف الیه بودن ، و چون حرفی دیگر نبود، حالت نصب را تابع حالت جرّ کرده اند از جهت مناسبت منصوب با مجرور و در اینکه هر دو فضله اند در کلام .

و بدانکه در الف و یای تثنیه و واو و یای(1) جمع شش قول است :

اول : و آن اقرب است به صواب آن است، الف علامت تثنیه و فاعلیت هر دو است و یاء علامت مفعولیت و مضاف الیه بودن .

قول ثانی : آن است [8[B/ که اعراب تقدیری است و تبدل حرف به سبب تبدل حرکات ماقبل است .

قول ثالث : آن است که این حروف حروف اعرابند و انقلاب آنها اعراب است .

قول رابع : آن است که نفس این حروف اعرابند .

قول خامس : آن است که این حروف دلایل اعرابند نه حروف اعراب .

قول سادس : آن است که این دو نوع از اسم معربند به حرکت و آن حرکت مقدر است در الف و واو و یاء .

چون دانسته شد سابقا که اعراب لفظی می باشد و تقدیری ، باید دانست که اعراب لفظی در کدام اسم است و تقدیری در کدام اسم ، و چون افراد معرب به اعراب تقدیری قلیل است و افراد معرب به اعراب لفظی کثیر ، باید ذکر کرد اولا افراد اول را تا معلوم شود افراد ثانی .

پس بدانکه تقدیر اعراب یا از جهت آن است که متعذر است تلفظ با اعراب یا از جهت آن است که ثقیل است بر زبان .

اما اول : پس او در سه نوع از اسم جاری می شود :

اول : اسمی که در آخر آن الف مقصوره باشد . دوم : اسمی که مضاف باشد به یای

====

1_ در نسخه خطی «تا» می باشد، که ظاهراً سهو شده است.

ص :383

متکلم. سوم: اسمی که محکی باشد . اول: مثل «العصا»، ثانی: مثل «غلامی»، ثالث: مثل «من زیدٌ» به رفع زید از جهت حکایت لفظ زید.

[9[A/ اما تعدد اعراب در نوع اول: پس از جهت آن است که محل اعراب حرف آخر است و آخر این حرف نوع از اسم مقصوره است و الف مقصوره قابل اعراب نیست.

و اما در نوع ثانی: پس از جهت آن است که مضاف به یاء متکلم واجب است که حرف آخر آن [کلمه] را از جهت مناسبت به یاء مکسوره سازند ، پس جایز نخواهد بود تبدیل آن کسره به اعراب ؛ خواه آن اعراب کسره باشد و خواه ضمّه و خواه فتحه .

و اما در نوع ثالث: پس از جهت آن است که اگر معرب شود به اعراب، حکایت نخواهد بود.

و اما وجه دوم : که آن است که تقدیر اعراب از جهت آن است که تلفظ به آن ثقیل است ، پس او در دو نوع از اسم جاری است ؛ اول : اسمی که حرف آخر آن یاء باشد و آن را حذف کرده باشد مثل «قاضٍ»، دوم : جمع مذکر سالمی که مضاف به یاء متکلم شده باشد . و نوع اول اعراب آن در حالت رفع و جرّ تقدیری است نه حالت نصب ، زیرا که ضمه و کسره بر یاء ثقیل است به خلاف فتحه . و نوع دوم اعراب آن در حالت رفع تقدیری است و بس ، زیرا که دانسته شد که اعراب جمع مذکر سالم در حالت رفع به واو است و در حالت [9[B/ جرّ به یاء . و واو در این نوع مفقود است از جهت آنکه مقلوب به یاء شده است و یا موجود است و آن یاء اولی است که مدغم است در ثانی.

فصل : در بیان غیرمنصرف و احکام آن

بدانکه اختلاف کرده اند در تعریف غیرمنصرف ، پس بعضی تعریف کرده اند به اینکه: اسمی است معرب که در آن دو علت باشد از این هشت علت که آن : عدل است و وصف و تانیث به تا و معرفه و عجمه و ترکیب و الف و نون زایدتان و وزن فعل یا یک علت از این دو علت که آن تانیث به الف مقصور یا ممدود است و جمع .

ص :384

و بعضی تعریف کرده اند به اینکه: اسمی است که در آن کسره و تنوین نتوان آورد و معرف اول این را حکم غیرمنصرف ساخته اند و بالجمله جایی نیست که کسره یا تنوین لاحق غیرمنصرف شود.

و معرفت موقوف است بر تمهید مقدمه :

پس بدانکه: مشابهت اسم به فعل بر سه نوع است ، اول آنکه: معنی اسم مساوی معنی فعل باشد، مثل اسماء افعال . و دوم آنکه: حروف اسم موافق حروف فعل باشد، مثل اسم فاعل. و سیم آنکه: به وجهی دیگر مشابه فعل باشد، مثل اینکه فرع شی ء باشد [10[A/ و اسمی را که مشابه است به نحو ثانی آن را مماثل فعل می سازند در عمل و اسمی را که مشابه است به فعل به نحو ثالث مماثل فعل می سازند در حکم، مثل عدم لحوق کسره و تنوین و غیرمنصرف مشابه فعل است به نحو ثالث ، زیرا که در آن دو فرعیّت یا یک فرعیت قوی هست.

زیرا که عدل فرع معدول عنه است و وصف فرع موصوف و تأنیث مطلقاً فرع تذکیر است و تعریف فرع تنکیر است و عجمه در لغت عربیّت فرع عربیّت است، زیرا که اصل در هر لغتی آن است که مشوب به لغت دیگر نشود و ترکیب فرع إفراد است و الف و نون مخلوط مزیدتان، فرع او اسمی است که ملحق به آن شده است و وزن فعل فرع وزن اسم است از جهت آنکه اصل در هر نوعی از کلمه آن است که مشوب به وزن مخالف وزن آن نشود و جمع فرع افراد است.

چون این جمله دانسته شد باید دانست وجه اینکه هر یک از تأنیث به الف و جمع کافی است در سببین منع صرف ؛ پس بدانکه وجه کفایت تأنیث به الف آن است که الف تأنیث لازم [10[B/ مؤنث با الف است به خلاف(1) تای تأنیث ، پس گویا که لزوم آن تای دیگر است، پس گویا که تأنیث مکرر شده.

و اما وجه کفایت جمع در او دو قول است ؛ اول آنکه: هیچ یک از آحاد، نظیر مجموع

====

1_ نسخه خطی: + «است».

ص :385

به آن جمع نیست ، پس از این حیثیت مشابه لفظ عجمی شده در اینکه لفظ مفرد عربی مثل او نیست، پس گویا دو علت در آن جمع شده است: جمع و عجمه . دوم آنکه: در آن جمع تکرار است، پس گویا دو جمعیت در آن هست .

و بدانکه بعضی الحاق کرده اند به الف تأنیث ، الفی را که در آخر عَلَم باشد از جهت غیر تأنیث، زیرا که مشابه الف تأنیث است در لزوم . و بعضی گفته اند که: در مجموع به این جمع دو علّت مجتمع است اول جمعیت و دوم عدم نظیر .

و چون موقوف است معرفت غیر منصرف _ کما هو حقه _ بر معرفت علل مذکوره و شروط هر یک باید شروع کرد در آن ، پس بدانکه عدل بیرون آمدن اسم است از صیغه که قیاس و قاعده تقاضا کند که آن اسم بر آن صیغه [11[A/ باشد به غیر قلب به شرطی که آن اخراج از جهت تخفیف و الحاق به غیر نباشد و عدل منقسم می شود به دو قسم محقق و مقدّر .

امّا محقق : پس او آن است که غیر از منع صرف دلیلی دیگر باشد بر آن به حیثیتی که اگر آن اسمی که در آن عدل است منصرف بوده باشد نیز معدول باشد ، و مقدّر خلاف محقق است .

اما اسم معدول به عدل محقق، پس مثل ثلاث و مثلث و أُخَر و جُمَع ؛ امّا دلیل بر عدل ثلاث و مثلث غیر از منع صرف آن است که هر یک از اینها به معنی ثلاثه ثلاثه است و ثلاثه ثلاثه را استعمال نمی کنند مگر در تقسیم شی ء معیّن و قیاس آن است که لفظ مقسوم به غیر عدد مکرر باشد . و ثلاث و همچنین مثلث مکرر نیست ؛ فلهذا حکم کرده اند به اینکه معدول خواهد بود از اسم مکرر و هیچ اسمی به غیر از ثلاثه ثلاثه صلاحیت آن ندارد که اصل ثلاث و مثلث باشد ، پس حکم کرده اند به اینکه اصل ثلاث و همچنین مثلث ثلاثه ثلاثه است .

و اما دلیل بر عدل أُخَر آن است که أُخَر جمع آخر است و أخری مؤنث [11[B/ آخر و آخر اسم تفضیل است، زیرا که در اصل به معنی أشد تأخراً بوده و اسم تفضیل همچنان که معلوم خواهد شد در باب خود، مستعمل نمی شود مگر به «اضافه» یا «من» یا «الف

ص :386

و لام» و هیچ کدام در آخر مذکور نیست ، پس عدول خواهد بود از «آخر کذا» یا «آخر من» یا «الآخر» .

و اما نحات خلاف کرده اند در اینکه معدول از کدام است ؛ پس بعضی گفته اند که: معدول است از «الآخر» نه «آخر من» و نه «آخر کذا» ؛ اما اول : پس از جهت آنکه اگر معدول از «آخر من» می بود می بایست که جایز باشد اظهار «من»؛ و اما ثانی : پس از جهت آنکه معدول از مضاف می بود می بایست که جایز باشد اظهار مضافه الیه .

و بعضی گفته اند که: معدول است از «آخر من» نه از «آخر کذا» و نه از «الآخر» . اما اوّل : پس به دلیل مذکور ، و اما دوم : پس از جهت آنکه اگر معدول از «الآخر» می بود لازم می آمد که معرفه باشد و اگر معرفه می بود ، صفت نکره واقع نمی شد و حال آنکه واقع می شود .

و امّا دلیل بر عدل [12[A/ جُمَع ، پس از جهت آن است که: جُمَع جمعِ جمعاء است و جمعاء مؤنث جمیع است و قیاس اسمی که مذکور آن بر وزن أفعل باشد و مؤنث او بر وزن فُعلا آن است که وقتی که جمع کنند آن اسم را، بر وزن فعل _ بضم فا و سکون عین _ جمع کنند .

و اما اسم معدول به عدل تقدیری : پس مثل «عمر» ، زیرا که دلیل غیر منع صرف بر عدل او نیست، بلکه چون غیر منصرف بوده و علتی دیگر در او نبوده مگر علمیّت تقدیر کرده اند که معدول است ادعا .

و اما وصف : پس معنی او ظاهر است و شرط آن در سببیت منع صرف آن است که اصلی باشد نه عارضی ؛ خواه غالب شده باشد اسم نیز بر وصفیّت در استعمال و خواه نه .

و لهذا اسوده(1) و ارقم و ادهم غیرمنصرفند با اینکه در حال اسمیت غالب شده است بر وصفیت از جهت وجود وصفیّت در اصل. لیکن اختلاف کرده اند در افعی و اجدل و اخیل ؛ پس بعضی گفته اند که: صفتند و افعی مشتق از «فعوه» است و اجدل از «جدل»

====

1_ منظور «أسود» است که أسودة واحد آن می باشد.

ص :387

و اخیل از «خال». و حق آن است که صفت نباشند، زیرا که اعتبار اشتقاق [12[B/ اینها از امثله(1) خلاف اصل است و همچنین منع صرف.

و اما تأنیث به تاء پس منقسم(2) به دو قسم است؛ اول آنکه: تاء مذکور باشد ؛ ثانی آنکه: تاء مقدر باشد.

امّا شرط اول: پس او آن است که مؤنث به آن نحو تأنیث علم باشد تا لازم کلمه شود، پس قوتی هم رساند تا تواند عمل کرد .

و امّا شرط قسم دوم: پس دو نوع است ، یکی شرط جواز منع صرف مؤنث به آن نحو تأنیث و دیگر شرط وجوب آن . اما اول: پس او علمیّت است و اما دوم: پس او یکی از این سه شرط است : زیادتی حروف اسم بر سه حرف ، تا حرف چهارم بدل تاء باشد، و تحرک اوسط تا حرکت بدل آن باشد و عجمه تا ثقل آن بدل تاء باشد.

و بدانکه گاه مؤنث معنوی را اسم مذکر می کنند و در این صورت شرط منع صرف آن چهار است ؛ اول آن است که: آن اسم در اصل مذکر نباشد که منقول شده باشد به مؤنث . شرط دوم آن است که: تأنیث آن اسم به حیثیتی نباشد که محتاج باشیم در تقدیر آن [13[A/ به تکلف . شرط سوم آن است که: بیشتر غالب نشده باشد آن اسم در مذکر . شرط چهارم : زیادتی بر سه حرف .

و وجوه اشتراط به این شروط ظاهر است، زیرا که اگر در اصل مذکر بوده باشد و منقول شده باشد بعد از آن به مؤنث ، پس بعد از آنکه اسم مذکر شد حکم اصل را به او می دهند که آن تذکیر باشد و همچنین دو شرط دیگر غیر رابع ، و وجه اشتراط به شرط رابع متذکر شد سابقا ؛ پس معلوم شد که هند جایز است صرف و عدم صرف در آن از جهت علمیّت و سکون اوسط و تثلیث حروف و عربیّت و زینب و سقر و ماه وجُور غیرمنصرفند البته و همچنین معلوم شد که «قَدَم» را که اسم مذکری کنند منصرف خواهد بود و «عقرب» غیرمنصرف.

====

1_ نسخه خطی: + «است».

2_ نسخه خطی: + «است».

ص :388

و امّا معرفه : پس شرط آن، آن است که به طریق علمیّت باشد نه به طریق دیگر از طرق تعریف تا مصون شود از تغیّر، پس قوی شود.

و امّا عجمه : پس شروط [13[B/ او آن است که در اول مرتبه که مستعمل شود نزد عربان علم باشد، خواه در لغت عجم علم بوده باشد و خواه نه ؛ و با این حروف آن اسم زیاده از سه حرف باشد.

اما اشتراط شرط اوّل : پس از جهت آن است که اسم عجمی که عجمه آن معتبر است در منع صرف، می باید که اسمی باشد که عرب در آن تصرف نکرده باشد و وقتی که عَلَم است نمی توان در آن تصرف کرد.

و اما وجه اشتراط بشرط ثانی : پس معلوم شده سابقا ، پس معلوم شد که نوح منصرف است و شتر و ابراهیم غیرمنصرف .

و اما جمع : پس شرط او آن است که اوّلِ او مفتوح باشد و حرف ثالث در آن الف باشد و بعد از الف دو حرف متحرّک یا سه حرف وسط ساکن باشد و در آخر آن تاء نباشد . اما اشتراط شرط اول : پس از جهت آن است که صیغه منتهی الجموع به آن نحو است و جمع منتهی الجموع است که علّت قوی است .

و امّا اشتراط عدم تاء، پس از جهت [14[A/ آن است که مشابه مفرد نشود ؛ مثل ملائکه که مشابه مفرد کراهیت است .

پس معلوم شد که مساجد و مصابیح غیرمنصرف است و ملئکه و فرزانه منصرف . و بدانکه جمع اصلی نیز معتبر است، یعنی اگر اسمی جمع باشد در اصل و بعد از آن ، آن را اسم کرده باشند، پس او غیر منصرف است ؛ مثل «حضاجر» که در اصل به معنی شکم بزرگ بوده و الحال اسم شده برای کفتار و بدانکه جمع مقدّر نیز کافی است، مثل «سراویل» بنابر لغتی که غیرمنصرف است در آن لغت ، زیرا که بعضی تقدیر کرده اند که جمع «سرواله» است ؛ و امّا بعضی دیگر می گویند که: «سراویل» عجمی است و چون بر وزن مصابیح است غیرمنصرف شده .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که جمعی که با شرط مذکور باشد و حرف

ص :389

آخر آن یاء باشد و یاء را حذف کرده باشند، مثل «جوار» که در اصل جواری بوده است خلاف نیست در اینکه او در حالت نصب غیرمنصرف است ، و امّا در حالت رفع و جرّ پس مختلف فیه است .

پس بعضی گفته اند که: [14[B/ منصرف است از جهت آنکه اعلال مقدم است بر منع صرف از جهت آنکه می باید که اولا کلمه کامل شود تا بعد از آن حکم توان کرد بر او و تصرف و عدم صرف و این کلمه بعد از اعلال باقی نمی ماند بر جمعیّت .

و بعضی گفته اند که: غیرمنصرف است و صرف و عدم صرف مقدم است بر اعلال ، و تنوین عوض از حرکت یاء است . و بعضی گفته اند که: عوض از یاء است .

و امّا ترکیب : پس شرط آن است که از لفظ مرکب علم باشد و ترکیب ، ترکیب اضافی و اسنادی نباشد و لفظ آخر از آن دو لفظ در اصل نه معرب به اعراب خاصی باشد و نه مبنی .

اما شرط اول : پس وجه آن ظاهر است ؛ و اما شرط دوم : پس از جهت آنکه اسم مضاف اگر غیرمنصرف باشد، مصروف می شود از آن حکم آن ؛ و امّا شرط ثالث : پس از جهت آنکه مرکب به ترکیب اسنادی مبنی است . و امّا شرط رابع : پس از جهت آنکه اسم ثانی باقی بر اعراب یا بنای اصلی خود خواهد بود .

و اما الف و نون مزیدتان : پس [15[A/ بدانکه تأثیر الف و نون مزیدتین در منع صرف از جهت مشابهت به الف ممدوده تأنیث است از این حیثیت که [در] هر اسمی که در آخر آن الف و نون باشد، تای تأنیث داخل نمی شود و مثل اسمی که مؤنث به الف ممدوده باشد و از جهت آنکه الف و نون هر دو مع(1) زاید شده اند و از جهت آنکه زاید اول در هر دو الف است ، و بعضی گفته اند که: از جهت آنکه نون در اصل همزه بود و لهذا در نسبت بصنعا(2) صنعانی گفته می شود و بعد از آن اختلاف کرده اند در اینکه قایم مقام دو علّت می شود مثل الف تأنیث یا نه .

====

1_ مراد «معاً» است.

2_ صنعاء.

ص :390

و شرط تأثیر الف و نون در منع صرف آن است که آن اسمی که الف و نون ، لاحق او شده علم باشد اگر اسم باشد ؛ و اگر صفت باشد پس بعضی گفته اند که: شرط او آن است که: مؤنث او بر وزن «فَعلانة» نباشد(1) ، خواه بر وزن «فَعلی» باشد و خواه مؤنث نداشته باشد . و بعضی شرط کرده اند که: مؤنث او بر وزن [15[B/ «فَعلی» باشد . و اشتراط این شروط از جهت امن از لحوق تای تأنیث است تا قوی شود و تواند عمل کرد .

و امّا وزنِ فعل : پس تأثیر(2) آن در منع صرف مشروط است به تحقیق یکی از این دو امر تا آنکه بر وزنی باشد که آن وزن مختص به فعل باشد که از وزنِ فَعلَ به تشدید عین به صیغه معلوم یا به تخفیف عین به صیغه مجهول است ، یا آنکه در اول آن حرف زایدی باشد به شرطی که در تأنیث، تاء ملحق به او نشود ، یا بر وزنی باشد که در اغلب اوقات وزن فعل باشد .

امّا وجه اشتراط به شرط اول : پس از آن است که به سبب تحقیق یکی از این دو امر مشابهتش به فعل قوی می شود، پس نزع حکم اسم از آن سهل خواهد شد و امّا پس معلوم خواهد شد که شمّر _ بتشدید میم _ و همچنین ضُرِب(3) وقتی که مستعمل شوند در اسم ، غیرمنصرف خواهند بود و همچنین احمر، و یَعمل(4) منصرف خواهد بود از جهت آنکه مؤنث آن یَعمل با تاء است.

فائدة : [16[A/ بدانکه اسم غیرمنصرفی [که] علمیّت مؤثر در منع صرف آن باشد هرگاه که مُنکّر شود منصرف می شود ، زیرا که علمیّت اثر در منع صرف نمی کند مگر در مؤنث به تاء و معجم و مرکب و اسمی که ملحق شده باشد به آخر آن الف و نون زایدتان و معدول و موزون(5) به وزن فعل و سابقا مذکور [گردید] که علمیّت ، شرط تأنیث به تاء است و عجمه و ترکیب و الف و نون زایدتان .

====

1_ در نسخه خطی «باشد» آمده است که ظاهراً سهو شده است.

2_ نسخه خطی: « تأسیر ».

3_ عسل سفید.

4_ شتر پرکار.

5_ وزن یافته.

ص :391

و شک نیست در اینکه هرگاه شرط مفقود می شود ، مشروط نیز مفقود خواهد شد ؛ پس اگر اسمی در دو علّت(1) باشد که یکی از این چهار علّت باشد و علت دیگر عدل یا وزن فعل باشد ، وقتی که منکّر می شود، باقی نمی ماند مگر عدل یا وزن فعل ؛ و این کافی نیست در منع صرف . و اگر هر دو علّت(2) از این علل اربع باشند لازم می آید که آن اسم بی علت بماند ، پس به طریق اولی منصرف خواهد بود .

فائدة : بدانکه نحات اختلاف کرده اند در اسمی که در اصل وصف بوده باشد و بعد از آن علم شده باشد(3) [16[B/ و بعد از آن منکّر ؛ پس بعضی گفته اند که: آن وصفیتِ اصلی معتبر است و اگر علّت دیگر در آن اسم باشد، غیرمنصرف خواهد بود قیاساً . و بعضی گفته اند که: معتبر نیست و این مذهب حق است ؛ ولیکن خلافی نیست در اینکه اگر علّت دیگر باشد غیرمنصرف است سماعاً .

فائدة : بدانکه تصغیر اثر عدل و جمع را برطرف می کند مطلقا و اثر وزن مختصّ به فعل را و اثر الف و نون را اگر باقی مانده(4) بود آن تصغیر ، زیرا که تصغیر اخراج می کند آن وزن معتبر را به وزن دیگر . و اما اگر وزن مختص به فعل در اغلب اوقات حادث نشود به سبب تصغیر مثل تضارب که تصغیر آن تُضَیرِبَ است، پس اختلاف کرده اند در آن . پس بعضی گفته اند که : آن وزن معتبر است(5) و بعضی گفته اند که: معتبر نیست از جهت آنکه عارض است .

فایدة : بدانکه جایز است صرف حکم غیرمنصرف مطلقا که آن عدم لحوق کسره و تنوین است از جهت ضرورت شعر یا مناسبت اسم منصرفی که در یلی آن واقع شده باشد . اما [17[A/ اول : پس مثل قول فاطمه علیهاالسلام :

====

1_ نسخه خطی: «د علّت ».

2_ نسخه خطی: «د علّت».

3_ نسخه خطی: + «و بعد از آن علم شده باشد».

4_ نسخه خطی: «بماند».

5_ نسخه خطی: + « بعضی گفته اند که آن وزن معتبر است » .

ص :392

صُبّت عَلیَّ مَصایِبٌ لَوْ أ نّها صُبَّتْ عَلَی الأَیّامِ صِرْنَ لَیالِیا(1)

که مصایب غیرمنصرف است و اگر تنوین نخوانند(2) وزن منکسر می شود . و اما دوم : پس مثل قول شاعر:

أعِدْ ذِکرَ نَعمانٍ لَنَا أَنَّ ذِکرَهُ هُو المِسکُ ما کَرَّرتَهُ یَتَضَوَّعُ(3)

که نعمان را که غیرمنصرف است اگر مکسور و منوّن نخوانند(4) لازم می آید انزحاف(5) در وزن شعر . و اما سیوم پس مثل قول شاعر:

سَلام عَلی خَیرِ الاَنامِ و سید[ی] حبیب اللّه العالمین محمّد

بشیر نَذیر هاشمی مکرّمٍ عطوف رؤوفٌ من یسمّی بأحمدٍ(6)

که احمد را که غیرمنصرف است اگر مکسور و منوّن نخوانند(7) قافیه آن بیت مساوی قافیه بیت سابق نخواهد بود ، زیرا که قافیه بیت سابق در آن مکسور منوّن است .

فایدة : بدانکه اسم غیرمنصرف هرگاه محلّی به الف و لام تعریف یا مضاف شود مکسور می شود در حالت جرّ از جهت آنکه سابقا معلوم شد که الف و لام تعریف و مضاف بودن مختصّ است به اسم هرگاه عارض غیرمنصرف شود مشابهت آن را به

====

1_ روضة الواعظین ، ص 75؛ جامع الشواهد، باب الصاد، ص 67. یعنی: «ریخته شد بر من مصیبت هایی که اگر به درستی ریخته شده بود آنها به روزها، آن روزها به شب تبدیل شده بودند».

2_ نسخه خطی: «نخانند».

3_ جامع الشواهد، باب الالف، ص 128. یعنی: «تکرار کن یاد کردن نعمان را از برای ما، به درستی که هر زمان که او را یاد می کنی، بوی مشک او پهن می شود».

4_ نسخه خطی: «نخانند».

5_ عدم تساوی .

6_ جامع الشواهد ، باب السین ، ص 53 . یعنی: «سلام بر محمد که بهترین خلایق و بزرگواری است که دوست خداوند عالمیان است. و برای مردم مژده دهنده و ترساننده است و منسوب است به هاشم بن عبد مناف. و مکرم و بسیار صاحب میل و شفقت و بسیار صاحب رحمت است بر بندگان خدا و او کسی است که نام او احمد نامیده شده است».

7_ نسخه خطی: «نخانند».

ص :393

فعل ناقص و [17[B/ ضعیف می کند، پس نزع حکم اسم از آن صعب می شود ، چون سابقا مذکور شد که انواع اعراب سه است و هر کدامی مختصّ است به یک معنی که علامت آن است و آن معنی عارض اسم معرب می شود .

واجب شد که بحث کنیم از اسمای مرفوعه و اسمای منصوبه از هر یک در بحث از آنها ؛ پس می گوئیم در این مقام سه باب است :

باب اول : در اسمای مرفوعه

اشاره

بدانکه اسم مرفوع آن اسمی است که مشتمل باشد بر علامت فاعلیّت که آن ضمه(1) است یا واو یا الف ؛ خواه فاصل باشد آن اسم و خواه نه . و اسم مرفوع منقسم به هشت قسم است :

قسم اول : فاعل

بدانکه فاعل اسمی است که مسند شود به آن فعل یا اسم فاعل یا اسم مفعول یا صفت مشبهه یا مصدر یا افعل تفضیل یا اسم فعل . و این اسناد از جهت آن باشد که مسند قایم باشد به آن مسند الیه ؛ مثل زید در قامَ(2) زیدٌ.

و بدانکه اختلاف کرده اند در عامل فاعل ؛ پس جمهور نحات رفته اند به اینکه [18[A/ عامل در آن مسند است و بعضی رفته اند به اینکه عامل اسناد است.

و بدانکه اصل در فاعل آن است که بعد از مسند باشد بلا فصل ؛ و از این جهت است که جایز نیست گفتن: «ضرب غلامُه زیداً» ، و جایز است گفتن: «ضرب غلامَه زیدٌ» از جهت آنکه جایز نیست تقدم ضمیر لفظا و رتبتاً بر مرجع خود بنابر مذهب اصح . و جایز است تقدیم آن لفظا . و وقتی که اصل در فاعل آن باشد که بعد از عامل بلافصل واقع شود ، پس مرتبه فاعل مقدم خواهد بود بر مرتبه مفعول .

====

1_ نسخه خطی: «ظمه».

2_ نسخه خطی: «قایم».

ص :394

پس غلامه(1) در مثال اول مرتبه آن مقدم است بر مرتبه زید و به حسب لفظ نیز مقدم شده است و ضمیر در آن راجع است به زید ، پس لازم آمد تقدم ضمیر بر مرجع لفظا و رتبتاً و آن ممتنع است ؛ بخلاف غلامه(2) در مثال ثانی . زیرا که مرتبه آن موخّر است از مرتبه زید از جهت آنکه زید فاعل است و غلامَه مفعول .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که گاه فاعل مؤخّر می شود از مفعول [18[B/ برخلاف اصل ؛ لیکن چهار نوع هست از آن [که] جایز نیست تأخیر هیچ کدام از آنها از مفعول . نوع اول : فاعلی است که ضمیر متصل به فعل باشد. دوم: فاعلی است که مشتبه شود به مفعول به اینکه قرینه نباشد بر تعیین هر یک ، نه به حسب لفظ و نه به حسب معنی . سیوم: فاعلی است که مفعول آن بعد از «إلاّ» واقع شده باشد . چهارم : فاعلی است که مفعول آن بعد از معنی «إلاّ» واقع شده باشد ، به اینکه کلام مُصدّر شده باشد به «إنّما» .

امّا وجه عدم جواز تقدیم مفعول در نوع اول بر فاعل ، پس آن است [که] اگر مقدم شود، لازم می آید انفصال ضمیر با اینکه مراد اتصال آن است ؛ مثلا اگر «زید» را در «ضربت زیداً» مقدم دانند بر ضمیر متکلّم ، این چنین خواهد شد : «ضرب زیداً أنا» .

و امّا وجه عدم جواز آن در نوع ثانی ، پس آن است که هرگاه قرینه تعیین فاعل نباشد باید حکم کرد بر وفق اصل که آن ، آن است که مقدم ، فاعل باشد ؛ پس اگر فاعل را مؤخر [19[A/ دارند لازم می آید فهم غیر مراد .

و امّا وجه آن در نوع ثالث ، پس او آن است که اگر مفعول را به جای فاعل گذارند و فاعل را به جای مفعول ، لازم می آید تبادر غیر مراد ؛ مثلا هرگاه کسی گوید : «ما ضَرَبَ زیدٌ إلاّ عمراً» ، پس شک نیست در اینکه مطلب او آن است که زید هیچکس [را[ به غیر از عمرو نزده است ، خواه عمرو را کسی دیگر غیر زید زده باشد و خواه نه . و اگر در همین مثال عمرو را مقدم بر زید دارند و بگویند : «ما ضرب عمرو إلاّ زیدٌ» معنی این

====

1_ نسخه خطی: «علامة».

2_ نسخه خطی: «علامت».

ص :395

چنین می شود که هیچکس عمرو را نزده است مگر زید اعم از اینکه کسی دیگر غیر زید عمرو را زده باشد یا نه . و وجه آن در نوع رابع همین وجه است .

چون این جمله دانسته شد ، باید دانست که(1) چهار نوع از مفعول هست که واجب است تقدیم هر یک از آنها بر فاعل . نوع اول : مفعولی است که ضمیر متصل به فعل باشد . نوع دوم : مفعولی است که فاعل آن بعد از «إلاّ» واقع شده باشد . سوم : مفعولی است که فاعل آن بعد از معنی إلاّ واقع [19[B/ شده باشد . چهارم : مفعولی است که در فاعل آن ضمیری باشد راجع به آن، مثل: «ضَرَبَ زیداً غلامُه» . امّا وجه وجوب تقدیم در ثلاثه اول ، پس آن است که مذکور شد . و امّا وجه آن در نوع آخر ، پس آن است که اگر مؤخر دارند، لازم می آید تقدیم ضمیر بر مرجع لفظاً و رتبةً ؛ چنانچه مخفی نیست .

چون این جمله دانسته شد باید دانست که جایز است حذف عامل فاعل ، اگر قرینه [ای] باشد که دلالت کند بر آن عامل محذوف ؛ مثل اینکه جواب محقق یا مقدر واقع شده باشد . مثال اول زیدٌ در جواب کسی که گوید : من قامَ؟ زیرا که سؤال دلالت می کند بر اینکه تقدیر قام ، زید است . و مثال ثانی قول شاعر:

وَ لِیُبْکَ یَزیدُ ضارِعٌ لِخُصومَة و مُخْتَبِطٌ مِمّا تُطِیحُ الطّوائِح(2)

زیرا که چون گفته شد : لیبک یزید ، سامع را می رسد که سؤال کند که : مَن یبکیه؟ پس گویا که سؤال کرده است و شاعر جواب داده به ضارع، یعنی یبکیه ضارع.

و گاه واجب می شود حذف [20[A/ عامل فاعل و آن در جایی است که مفسّر آن مذکور باشد ؛ مثل عامل [در] قوله تعالی: «و إن أَحَدٌ مِنَ المُشْرِکینَ استَجارَکَ(3)» که تقدیر : «و إن استجارک أحد من المشرکین استجارک» است ، پس از جهت وجود استجارکَ ثانی، استجارک اول را حذف کرده، اگر ذکر کنند لازم می آید اجتماع مفسِّر

====

1_ نسخه خطی: «دانسته شد باید دانسته شد باید دانست که... ».

2_ جامع الشواهد ، باب اللام ، ص 426 . یعنی: «باید گریان شود یزید بن نهشل و بگرید بر او کسی که ذلیل و عاجز است».

3_ سوره مبارکه توبه ، آیه 6.

ص :396

و مفسَّر و این جایز نیست . و بدانکه جایز است حذف فعل و فاعل هر دو؛ مثل نعم در جواب أ قام زیدٌ ؟ یعنی نعم ، قامَ زیدٌ .

فایدة : بدانکه گاه دو عامل تنازع می کنند بر اسم ظاهری یا ضمیر منفصلی که بعد از آن دو عامل واقع شده باشد و این در سه نحو می شود : اول آنکه: هر دو عامل تقاضای فاعل کنند . دوم آنکه: هر دو تقاضای مفعول کنند . سیوم آنکه: یکی تقاضای فاعل کند و دیگر تقاضای مفعول . اول: مثل «ضربنی و أکرمنی زیدٌ» ؛ ثانی: مثل «ضربت و أکرمت زیداً» ؛ ثالث: مثل «ضَربَنی و أکرمت زیداً» ، پس هرگاه این چنین عبارتی واقع شود در کلام واجب است قطع تنازع ، و طریق آن مختلف فیه است .

پس [20[B/ بعضی گفته اند که: طریق قطع آن است که آن اسم را معمول عامل ثانی سازند از جهت قرب آن و در فعلِ اول ضمیری تقدیر کنند که راجع به آن باشد اگر فعل اول تقاضای فاعل کند و اگر تقاضای مفعول کند حکم کنند به اینکه در فعل اول محذوف است اگر احتیاج به آن مفعول نباشد و إلاّ باید اظهار کرد.

و بعضی گفته اند که: اگر فعلِ اول تقاضای فاعل کند جایز است که آن اسم را معمول هر دو فعل سازند و جایز است اضمار آن بعد از اسم ظاهر و بعضی گفته اند که: آن اسم معمول فعل اول است و اضمار می کنند آن را در فعل ثانی مطلقا تقاضای فاعل کند و خواه مفعول و اگر اضمار ممکن نباشد اظهار می کنند. و این بعض شاهد آورده اند در إعمال فعلِ اول قول امرؤالقیس را:

وَلَوْ أ نّمَا أَسعَی لاِءدنی مَعِیشَةٍ کَفانِی وَ لَمْ أَطْلُبْ قَلِیلٌ مَنَ المالِ(1)

زیرا که «کفانی و لم اطلب» دو فعلند که تنازع کرده اند بر قلیل و اول فاعل طلب است و ثانی مفعول طلب.

امرؤالقیس که أفصح شعرا است [21[A/ إعمال را به فعل اول داده و لهذا قلیل را مرفوع ساخته و استشهاد به این بیت هر دو است به این نحو که کفانی و لم اطلب تنازع

====

1_ جامع الشواهد ، باب الواو ، ص 222 .

ص :397

نکرده اند بر قلیل که اگر تنازع کرده باشند بر آن لازم می آید تناقض در کلام ، زیرا که او مدخول خود را خواه شرط باشد و خواه جزا و خواه معطوف بر شرط و خواه معطوف بر جزا مثبت است منفی منکر داند و اگر منفی است مثبت پس این لو اسعی و کفانی را به معنی اطلب، پس حاصل(1) معنی بیت این خواهد شد که: «من سعی نمی کنم از برای ادنی معیشتی و کفانی کافی نیست مرا قلیلی از مال وَ طلب منکر که قلیلی از مال را».

و شک در تناقض این کلام نیست، پس باید گفت که مفعول لم اطلب محذوف است یعنی: «لم اطلب المجد المؤثل»، زیرا که بیت آینده دلالت بر آن می کند و این بیت این است:

وَلکِنَّما أَسعَی لِمَجْدٍ مُؤَثَّلٍ وَ قَدْ یُدرِکُ المَجْدَ المُؤَثَّلِ أَمثَالِی(2)

[21[B/ و بعضی تجویز کرده اند حذف معمول را و اگر چه فاعل باشد.

قسم دوم : مفعول ما لم یسم فاعله

بدانکه : مفعول ما لم یسم فاعله مفعولی است که فاعل آن را حذف کرده باشند و آن را قایم مقام آن فاعل گذاشته باشند و شرط حذف فاعل و اقامت مفعول مقام آن، آن است که فعل را فعل مجهول سازند و طریق آن خواهد آمد در بحث فعل انشاءاللّه تعالی.

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که مفعول له و مفعول معه و حال و مستثنی صلاحیت آن ندارد که قایم مقام فاعل واقع شود باتفاق ، از جهت آنکه قایم مقام فاعل می شود می باید که فعل احتیاجی به آن داشته باشد تا شبیه فاعل شود در مقام آن و آنها نه این چنینند.

====

1_ نسخه خطی: + «پس حاصل».

2_ جامع الشواهد ، باب الواو ، ص 222 . یعنی: «ولکن سعی می کنم به جهت رسیدن به بزرگواری و شرافتی که پایدار و ثابت باشد و حال آنکه دریافته اند آن بزرگواری و اصل ثابت را اقران و امثال من».

ص :398

و در تمیز و خبر «کان» اگر جمله باشد خلاف است ، پس بعضی تجویز کرده اند اقامت او را در مقام فاعل و بعضی منع کرده اند . وجه مجوزین آن است که تمیز در اصل فاعل بوده و خبر «کان» مفعول به . وجه مانعین [22[A/ همان وجه است که سابقا مذکور شد.

و نیز خلاف کرده اند در مفعول ثانی باب علمت و مفعول ثالث باب اعلمت ؛ پس اعلمت پس بعضی منع کرده اند از آن مطلقا و بعضی گفته اند که: جایز است وقتی که لبس مأمون به باشد و بعضی تجویز کرده اند مطلقا و گفته اند که: دفع لبس به تقدیم مفعول اول می شود، همچو فاعل که سابقا که مذکور شده و همین مذهب مذهب حق است .

و دلیل مانعین آن است که: مفعول دوم باب اعلمت مسند است به مفعول دوم، اگر قایم کنند یکی از آنها را در مقام فاعل لازم می آید که یک اسم مسند و مسندالیه باشد و این جایز نیست . و همچنین خلاف کرده اند در منصوب به نزع خافض و مفعول اول باب اعطیت در مقام فاعل اولی است از اقامت مفعول ثانی از جهت آنکه او اخذ است.

و بدانکه هرگاه مفعول به با مفعول دیگر جمع شوند در یک کلام، جایز نیست که غیر از مفعول به را قایم مقام فاعل کنند از جهت شباهت [22[B/ آن به فاعل در احتیاج فعل به هر دو .

قسم سیّوم : مبتدا

بدانکه: مبتدا بر دو قسم است ، اوّل : اسمی است مسندالیه مجرد از عوامل لفظیه . دوم : صفتی است یعنی اسم مشتقی است که مذکور باشد بعد از ادات نفی یا ادات استفهام و رافع اسمی ظاهری باشد که بعد از آن مذکور است . قسم اول : مثل «زید قایم». قسم دوم: مثل «ما قایم الزیدان» و «أقایم الزیدان» که زید در مثال اول مبتدا است و قایم خبر، و قایم در ثانی مبتدا است والزیدان فاعل آن که قایم شده در مقام خبر. و اما اگر گفته شود: «ما قایم زید» مثلا پس احتمال دارد که زید مبتدا باشد و قایم خبر آن.

ص :399

و بدانکه: اصل در مبتدا آن است که مقدم باشد بر خبر و از این جهت است که جایز است «فی داره زید» و جایز نیست «صاحبها فی الدّار»، زیرا که در اول لازم می آید تقدم ضمیر بر مرجع لفظاً نه رتبةً و در ثانی لازم می آید لفظاً و رتبةً هر دو .

و بدانکه : در پنج صورت واجب [23[A/ می شود تقدیم مبتدا بر خبر و در چهار صورت تقدیم خبر بر مبتدا .

اما آن صوری که واجب است تقدیم مبتدا و آنها : اول آن است که: مبتدا اسمی باشد متضمن معنی استفهام غیر آن از معانیی که صدارت کلام داشته باشد . دوم آن است که: مبتدا و خبر هر دو معرفه باشند . سیوم آن است که: هر دو مخصص باشند و تخصیص هر دو در یک رتبه باشند . چهارم آن است که: خبر فعل باشد . پنجم آن است که: خبر بعد از فای جزا واقع شود . مثال اوّل : «من قام». مثال دوم : «زید هو القایم». مثال سوم : «افضل منی افضل منک». مثال چهارم : «زید قایم». مثال پنجم : خواهد آمد .

امّا وجه وجوب تقدیم مبتدا در صورت اوّل آن است که: لفظ دال بر استفهام یا شرط و یا غیر آن از معانیی [که] صدارت کلام را دارد، اگر مقدم را ندارند تأخیر آن لازم می آید آن جایز نیست، و در صورت دوم و سیوم آن است [23[B/ که: ملتبس می شود مبتدا به خبر اگر مقدم ندارند مبتدا را، و در صورت چهارم : که اگر مقدم ندارند ملتبس می شود به فاعل ؛ و در صورت پنجم : که ما بعد فای جزا مقدّم نمی شود بر ما قبل آن .

و اما آن چهار صورت که واجب است در آنها تأخیر مبتدا از خبر آن است که: خبر لفظی باشد که متضمن معنی استفهام باشد . دوم آن است که: به سبب تقدم خبر مبتدا صلاحیت ابتدائیت به هم رساند . سیم آن است که: در مبتدا ضمیری باشد راجع به جزؤ خبر . چهارم آن است که: مبتدا أن مفتوحه با اسم و خبر آن باشد .

مثال اول : «أین زید»، مثال ثانی: «فی الدار رجل»، زیرا که بسبب تقدیمِ فی الدّار ، رجل صلاحیت ابتداء به هم رسانیده است، همچنانکه خواهد آمد انشاءاللّه تعالی مثال ثالث : «علی التمرة مثلها زبداً» زیرا که ضمیر در مثلهای راجع است به تمر که جزء خبر

ص :400

است . مثال چهارم : «عندی أنک قایم» که مجموع «أنک قایم» مبتدا است [24[A/ و «عندی» خبر.

وجه وجوب تأخیر در اول : ظاهر است از گذشته ، و در دوم آن است که: اگر مقدم نشود خبر، مبتدا صلاحیت ابتدا نداشته خواهد بود ، و در سیّوم آن است که: اگر مقدم ندارند تقدم ضمیر لفظاً و رتبةً بر مرجع لازم می آید ، و در چهارم آن است که: اگر مقدم ندارند، ملتبس می شود «أن» مفتوحه به «إن» مکسوره.

چون این جمله دانسته شد باید دانست که اصل در مبتدا آن است که معرفه باشد، از جهت آنکه إخبار از نکره در اغلب اوقات فایده معتدٌبها ندارد ، بخلاف معرفه که در اغلب اوقات إخبار از آن فایده دارد ؛ و اما جایز است که نکره واقع شود، لیکن نحات خلاف کرده اند در آن ، پس بعضی گفته اند که: کافی است در صحت گردانیدن نکره مبتدا افاد[ه] اخبار از آن ، خواه آن افاده به سبب تخصیص باشد و خواه نه .

و جمهور نحات گفته اند که: جایز نیست که مبتدا نکره واقع شود، مگر در وقتی که مخصص شود [به] یکی از وجوه تخصیص.

و وجوه تخصیص بسیار است :

از آن جمله آن است که: موصوف [24[B/ شود به صفتی که به سبب آن افرادش قلیل شود، مثل قوله تعالی : «وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ.(1)»

و از آن جمله آن است که: در سیاق نفی واقع شود از جهت آنکه در این صورت آن نکره عام می شود ، پس مراد از آن جمیع افراد آن خواهد بود و جمیع افراد من حیث المجموع امری است واحد. مثل « ما أَحَد خیرٌ منک » که أَحَد در سیاق نفی واقع شده است و صلاحیت ابتدا بهم رسانیده است .

و از آن جمله آن است که: مبتدا به معنی فاعل باشد آنکه در این صورت مخصّص

====

1_ سوره مبارکه بقره، آیه 221.

ص :401

می شود به خبر همچو فاعل که مخصص می شود به فعل، مثلا رجل در قَامَ رَجُلٌ مخصص شده به قام ؛ از جهت آنکه چون متکلم تلفظ به قَامَ کرد، سامع دانست که شیئی خواهد بود که صلاحیت آن داشته باشد که حکم کنند بر آن به قیام، پس گویا که متکلّم گفته: جَائنی رَجلٌ موصوف بأ نّه یصلح أن یحکم علیه بالقیام، مثل «شرٌّ أهرّ ذا نابٍ»، زیرا که عرب استعمال می کند این کلام را در مقام [25[A/ مَا اَهر ذَا نابٍ الاّ شرّ، پس شرّ در مثال مذکور به معنی فاعل خواهد بود .

و از آن جمله آن است که: بعد از ادات استفهام واقع شده باشد، مثل «أ رجل فی الدّار أم امراةٌ» از جهت آنکه متکلم به این کلام یقین می داند که یکی از مرد و زن در خانه است و اما نمی داند که کدام از اینها در خانه است، پس سؤال از تعیین احدهما می کند، پس گویا که گفته است : «ای الامرین المعلوم ان احدها کاین فی الدار کاین فی الدار» .

و از آن جمله آن است که: خبر مقدم می شود برآن از جهت آنکه در این صورت مثل فاعل می شود پس مخصّص می شود، به خبر همچنانکه فاعل مخصص می شود به عامل، مثل «فی الدار رجل».

و از آن جمله آن است که: به معنی مفعول مطلق باشد، مثل «سلام علیک» که به معنی «سلّمت سلاماً علیک» است ، پس معنی این کلام «سلام مِن قِبَلی علیک» خواهد بود، پس مخصّص شده به متکلم .

و از آن جمله آن است که: بعد از مای تعجّب واقع شده باشد،(1) [25[B/ چنانچه مذکور خواهد شد .

و از آن جمله آن است که: بعد از واو حال واقع شده باشد از جهت آنکه در این صورت مخصص می شود به عامل حال، مثل «مَا اَراکَ إلاّ و شخص یضربک»، زیرا که شخص مخصص شده است به رؤیت متکلم مخاطب را .

====

1_ در نسخه جمله : « و از آن جمله آن است که بعد از مای تعجّب واقع شده باشد » دومرتبه ذکر شده است.

ص :402

و از آن جمله آن است که: بعد از اما واقع شده باشد از جهت آنکه مذکور بعد از آن می باید که معهود متکلم و مخاطب باشد .

و از آن جمله آن است که: در کلامی باشد که آن کلام جواب سؤال باشد، مثل «رجل فی الدّار» در جواب «أ رَجُلٌ فی الدّار أم امرأة»، زیرا که معنی کلام اینچنین خواهد بود، رجل موصوف به آنکه سألتَ منی کونه فی الدار .

فایده : بدانکه مبتدا متضمن معنی شرط می شود و آن در چهار صورت متعقل(1) می شود اوّل آن است که: اسم موصولی باشد که صله آن جمله فعلیه باشد مثل [26[A/ «الّذی یأتینی فله درهم» . صورت دوم آن است که: اسم موصولی باشد که صله آن جمله ظرفیّه باشد، مثل «الذی فی الدار فله درهم» . صورت سیم آن است که: آن نکره باشد موصوف به جمله فعلیه، مثل «کل رجل یأتینی فله درهم» . صورت چهارم آن است که: نکره باشد موصوف به جمله ظرفیه مثل «کل رجل فی الدار فله درهم» .

و در این صور جایز است که خبر را مُصدَّر به فاء جزائیه سازند، همچنانکه در امثله مذکور شد، مگر اینکه لفظی داخل مبتدا شود که ابتدا را زایل کند ، و بعضی گفته اند که: مبتدا هرگاه مصدّر به لفظ کل باشد جایز است ادخال فاء در خبر آن ، و بعضی گفته اند که: ادخال فاء در خبر جایز است در جمیع موادّ.

فایدة : بدانکه جایز است حذف مبتدا از جهت قیام قرینه، مثل قول از برای صیاد: غزال.

[قسم] چهارم: خبر مبتدا

بدانکه خبر مبتدا اسمی است مسند به مبتدا که مجرّد باشد از عوامل لفظیه و گاه جمله نیز واقع می شود اسمیه و فعلیه ، اسمیه، مثل «زید ابوه قایم» و فعلیه مثل [26[B/ «زید قام ابوه» ، و در این صورت لابد است که در خبر عایدی باشد به مبتدا همچنانکه

====

1_ متصوَّر.

ص :403

مذکور شد در مثال و گاه محذوف می شود عاید از جهت قیام قرینه، مثل قول مسعّر گندم: «البر الکر بستّین»، یعنی: الکر منه.

و خلاف کرده اند در جمله قَسَمیّه ؛ پس بعضی تجویز کرده اند که خبر واقع شود و این مذهب حق است و بعضی تجویز نکرده اند و خبر جمله ظرفیّه نیز واقع می شود و خلاف کرده اند نحات در عامل در آن ظرف ؛ پس بعضی گفته اند که: عامل در آن خبریت است و بعضی گفته اند که: عامل در آن مبتدا است و بعضی گفته اند که: عامل آن فعلی است عام مقدر .

پس تقدیر در «زید فی الدار»، زید حصل فی الدار است که عامل آن اسمی است محذوف، پس تقدیر در مثال مذکور «زید کاین فی الدار» است و اگر معمولی بعد از آن ظرف واقع شود، پس بعضی گفته اند که: عامل آن ظرف است و بعضی گفته اند که: عامل آن [27[A/ اسم است [یا] فعل مُقدّر است.

فایدة : بدانکه خبر گاه متعدد می شود و این خالی نیست از اینکه تعدد به طریق عطف است یا نه . اول: مثل زید عالم و عاقل ، و قسم دوم: خالی از دو حال نیست یا آن است که بعضی از اجزای مبتدا متّصف است به یک خبر و بعضی دیگر به خبر دیگر یا مجموع مبتدا متّصف است به یک خبر و بعضی دیگر به خبر دیگر یا مجموع مبتدا متصف است به هر دو ؛ اول مثل: «هذا الابلق اسود ابیض» . ثانی مثل: «زید عالم جاهل».

فایده : بدانکه جایز است حذف خبر از جهت قیام قرینه، مثل «خرجت فإذا السَبع» یعنی فاذا السّبع واقف . و واجب می شود حذف آن در وقتی که لفظی قایم شود مقام آن که افاده معنی آن کند و این در چهار صورت متصور می شود :

اول آنکه: بعد از لولای امتناعیه واقع شود ، مثل «لولا زید لکان کذا» یعنی لولا زید موجودٌ از جهت آنکه لولای امتناعیه موضوع است از برای وجود شی ء از جهت انعدام غیر .

ص :404

صورت دوم آن است که: مبتدا مصدری [27[B/ باشد متعلق به فاعل یا مفعول یا هر دو که بعد از آن حالی باشد، مثل «ضربی زیداً یا زیدٌ و تضاربنا قایما» یعنی کاین قایما ، کاین محذوف شده از جهت دلالت قایماً بر آن .

سوم آن است که: بعد از آن واو معیّت باشد ، مثل «کل رجل وضَیْعته»، یعنی کل رجل مقرون مع ضیعته که واو دلالت می کند که خبر است بر مقرون .

چهارم آن است که: در جمله قسمیّه باشد، مثل «لعمرک لأفعلن کذا» یعنی لعمرک قسمی لأفعلن کذا .

قسم پنجم : خبر إنّ و اخوات(1) آن ؛ بدانکه : خبر إنّ و اخوات آن اسمی است که مسند شده باشد بعد از دخول آن حروف و حکم آن مثل حکم خبر مبتدا است، مگر آنکه مقدم نمی شود بر اسم آنها همچنانکه خبر مبتدا مقدم بر مبتدا می شود، مگر اینکه ظرف باشد از جهت آنکه عمل آن[ها] از جهت مشابهت به فعل است، پس این حروف فرع فعل خواهند بود . پس چون خواسته اند که فرق کنند میانه فرع را و بر عکس عمل اصل کرده اند [28[A/ پس اگر مقدم دارند خبر را مفقود خواهد شد آن غرض بخلاف ظرف که توسع در آن در کلام عرب بسیار است .

قسم ششم : خبر لای نفی جنس ، و تعریف آن، آن است که: اسمی است که مسند باشد بعد از دخول لا ، در اکثر اوقات محذوف می شود ، در لغت بنی تیمم لا نفی جنس خبر ندارد نه لفظاً و نه تقدیراً .

قسم هفتم : اسم ما و لای مشتبهتین به لیس ، و تعریف آن، آن است که: اسمی است مسندالیه بعد از دخول یکی از آن دو حرف .

قسم هشتم : اسم کان و اخوات آن ، و آن اسمی است مسندالیه بعد از دخول یکی از آن افعال .

====

1_ نسخه خطی: « اخواتهات ».

ص :405

باب دوم : در آنچه متعلق است به اسماء منصوبه

اشاره

اما اسم منصوبه : پس او آن است که در آن علامت فضله که آن فتحه و کسره و الف و یاء است باشد و بدانکه اسم منصوب دوازده(1) قسم است:

قسم اول : مفعول مطلق

و آن لفظی است دال بر معنی مصدری عامل خود ، و ایراد این مفعول از جهت یکی [28[B/ از سه وجه است : یا تأکید یا بیان نوع آن فعل یا بیان عدد آن ؛ اول مثل: «جلست جلوساً» ، و ثانی : از دو حال خالی نیست یا آن مفعول به حیثیتی است که لفظ آن دلالت می کند بر نوعی خاص از انواع معنی مصدری آن عامل یا نه اینچنین است، بلکه بسبب توصیف آن به وصفی خاص دلالت بر نوع خاص می کند.

اول مثل: «جلست قرفصاً» که مفعول مطلق است دلالت می کند بر نوعی خاص از انواع جلوس و ثانی مثل: «ضربت ضرباً شدیداً» ، و اما سوم : و آن، آن است که اتیان به مفعول مطلق از جهت بیان عدد باشد، خالی از دو حال نیست یا لفظ آن من حیث اللفظ دلالت بر عدد می کند یا به سبب تثنیه یا جمع آن . اول مثل: «جلست جَلسةً» _ بفتح جیم _ و ثانی مثل: «جلست جِلستین» _ بکسر جیم _ و بدانکه گاه مفعول مطلق در ماده یا صورت حروف مخالف عامل خود می شود، مثل «قعدت جلوساً و انبته [29[A/ نباتاً». و بعضی گفته اند که: تقدیر : قعدت و جلست جلوساً است و انبته نبتةً فنبت نباتاً.

و بدانکه جایز است حذف عامل مفعول مطلق از جهت قیام قرینه، مثل قول تو از برای قادم از سفر : «خیرَ مقدمٍ» ، یعنی: قدمت قدوماً خیرَ مقدمٍ. و گاه واجب می شود حذف عامل آن بحسب قیاس و این چند صورت است:

از آن جمله آن است که: مفعول مطلق واقع شده باشد بعد از استثناء از نفی یا معنی نفی ، مثل: «ما انت الا سیراً و انّما انت سیراً» یعنی تسیر سیراً.

====

1_ نسخه خطی: «اسم منصوب باب دوازدهم قسم است».

ص :406

و از آن جمله آن است که: آن مفعول مطلق مکرر شده باشد، مثل «زید سیراً [سیراً]» یعنی یسیر سیراً سیراً.

و از آن جمله آن است که: آن مفعول بعد از جمله واقع شده باشد که آن مفعول تفصیل اثر مضمون آن جمله و بیان انواع مضمون آن کند، مثل قوله تعالی : «فَشَدُّوا الوَثاقَ فإمّا منّاً بَعدُ و إمّا فِداءً(1)» که منّاً و فداءً هر دو مفعول مطلقند که تفصیل اثر شدت وثاق که مضمون «شدوا الوثاق» است [29[B/ می کند و تقدیر : تمنون منّاً و تفدون فداءً .

و از آن جمله آن است که: واقع شده باشد از جهت تشبیه حالتی به حالتی و بعد از جمله[ای] باشد که آن جمله مشتمل باشد بر اسمی که به معنی مفعول مطلق باشد و بر اسمی که دلالت کند بر ذاتی متصف از اسم بشرطی که آن صفت لازم آن ذات نباشد، مثل «مررت بزید فاذا له صوت حمار» ، زیرا که صوت حمار که مفعول مطلق است، واقع شده بعد از جمله که این «مررت بزید فاذا له صوت» است و آن جمله مشتمل است بر صوت که آن اسمی است بمعنی مفعول مطلق و بر زید که متصف است بر صوت و صوت لازمِ زید نیست و تشبیه کرده متکلّم صوت زید را به صوت حمار .

و بدانکه بعضی گفته اند که: در این صورت عامل مفعول مطلق آن اسمی است که به معنی آن است که در این مثال صوت باشد .

و از آن جمله آن است که: مضمونِ جمله[ای] باشد که آن جمله احتمال غیر آن [30[A/ نداشته باشد، مثل «لِزید علیّ الف درهم اعترافاً» که اعترافاً که مفعول مطلق است مضمون جمله سابقه است و آن جمله احتمال غیر اعتراف ندارد و این ظاهر است .

و از آن جمله آن است که: مضمون جمله[ای] باشد که احتمال غیر آن داشته باشد، مثل «زید قایم حقاً» که حقاً که مفعول مطلق است، مضمون جمله سابقه است و آنچه احتمال حق است و بطلان هر دو [را] دارد .

====

1_ سوره مبارکه محمد ، آیه 4 .

ص :407

و از آن جمله آن است که: مضاف به فاعل یا مفعول باشد ، خواه مفرد باشد و خواه مثنی ؛ مثل «[کتب] کتاباً» و «صبغ اللّه صبغة» و «الب لک البابین» و «اسعدک اسعادین» بوده است افعال را حذف کرده اند و فاعلها را مؤخر داشتند از مفعول ، و البابین و اسعادین را به باب ثلاثی بردند و از جهت اضافه نونها را حذف کردند کتاب اللّه و صبغة اللّه و لبیک و سعدیک شد .

امّا وجه وجوب حذف در صورت اول: پس آن است که مقصود از همچنان کلام بیان دوام و استمرار آن فعل است و لفظ [30[B/ فعل دلالت بر تجدّد و حدوث می کند، پس ذکر آن منافی مقصود خواهد بود و همین وجه بعینه جاری است در صورت ثانیه.

و اما در صورت ثلاثه: پس آن است که بدون ذکر فعل حاصل نمی شود آنچه مقصود است، پس ذکر آن بی فایده خواهد بود.

و اما در صورت رابعه: پس آن است که آن جمله چون مشتمل است بر اسمی که به معنی مفعول است و بر اسمی دال بر ذات متصف به آن اسم پس گویا که عامل است، پس ذکر آن عبث خواهد بود. و همچنین در صورت خامسه و سادسه.

و اما در صورت سابعه: پس آن است که حق فاعل و مفعول آن است که فعل در آن عمل کند و هرگاه که مضاف الیه مفعول مطلق باشد فعل در آن عمل نخواهد کرد، پس ذکر فعل صحیح نخواهد بود.

قسم دوم : مفعول به
اشاره

و آن مفعولی است [که] توان تغییر کرد از آن(1) به اسم مفعولی که بیرون آورده باشند آن را از عامل آن مفعول بدون واسطه، مثل: «ضربت زیداً» که تغییر کرد از زید به مضروب که اسم [31[A/ مفعول ضرب است به خلاف ضربت یوم الجمعه که نمی توان تغییر کرد از یوم الجمعه، بلکه به مضروب فیه [تغییر می یابد] .

====

1_ به توان آن را تغییر داد.

ص :408

و بدانکه جایز است حذف عامل مفعول به از جهت قیام قرینه، مثل قول تو : زیداً در جواب من أضربُ؟ یعنی إضْربْ زیداً .

و گاه واجب می شود حذف آن به حسب سماع ، مثل قوله تعالی : «إنْتَهُوا خَیراً لَکُم(1)» بنابر مذهب قایلین به آنکه تقدیر اینچنین است : «انتهوا عن التثلیث و اقصدوا خیرا لکم» ؛ بخلاف مذهب بعضی گفته اند که: تقدیر اینچنین است : «انتهوا علی الثلاث یکن خیرا لکم» ، و مثل قول تو : «امرءً و نفسه»، یعنی دَعْ امرءاً و نفسَه، و مثل: «حسبک خیراً» یعنی حسبک و ائت خیرا لک ؛ و مثل: «وراءک أوسع لک»، یعنی ورائک و ائت مکانا أوسع لک، و مثل: «أهلاً و سهلاً» یعنی اتیت أهلا و وطئت سهلاً و غیر آن از امثله.

و گاه محذوف می شود وجوباً بحسب قیاس و آن در چهار موضع است :

موضع اول : منادی

و آن اسمی است دال بشیئی که اقبال آن یا توجیه یا به قلب مطلوب باشد نزد [31[B/ متکلم و مذکور باشد. پس از حرفی که نایب مناب ادعو است که آن «یا و ایا وهیا و ای و همزه مفتوحه» است، و بعضی تفسیر کرده اند به آنکه: اسمی است مذکور بعد از یکی از این حروف.

و بدانکه منادی مستغاث می شود به این نحو که متکلم استغاثه کند از جهت منادی، مثل : «یا زیداه» ، وقتی که زید در بلیّه گرفتار باشد از جهت ترحم بر او .

بدانکه خلاف کرده اند در نصب منادی، پس بعضی گفته اند که: منصوب است به ادعو که مفهوم می شود از این حروف ، و بعضی گفته اند که: منصوب است به این حروف .

و بدانکه منادی مختلف می شود در اعراب و بنا ، پس اگر اسم مفرد معرفه باشد، مبنی می شود بر علامت رفع ، خواه تعریف آن بسبب ندا باشد و خواه بسبب دیگر و اگر مستغاث به الف باشد، مبنی بر فتح خواهد بود و اگر مستغاث به لام باشد واجب است

====

1_ سوره مبارکه نساء ، آیه 171 .

ص :409

جرّ آن و اگر مضاف یا شبه مضاف [32[A/ یا نکره باشد واجب است نصب آن ؛ مثال اول: «یا زیدُ و یا رجلُ»، مثال ثانی: «یا زیداه»، مثال ثالث: «یا لَزیدٍ»، مثال رابع: «یا عبدَاللّه و یا طالعاً جبلاً و یا رجلاً»، اگر مراد به آن مرد غیر معین باشد.

اما وجه بنا در اول : آن است که قایم مقام کاف خطاب اسمی است و کاف خطاب اسمی مشابه کاف خطاب حرفی است و معلوم خواهد شد انشاءاللّه تعالی که مشابه حرف مبنی است و مشابه مشابه حرف است . و اما وجه بنای او بر علامت رفع : پس آن است که فرق شود میانه این منادی و منادیِ مبنی بر غیر علامت رفع .

و اما وجه بنا در صورت ثانیه، پس آن است که: الف قابل حرکت نیست و وجه اختصاص علامت نصب ظاهر است(1) و وجه باقیین نیز ظاهر است .

چون این جمله دانسته شد باید دانست که در توابع مفرده منادی مفرد معرفه جایز است رفع و نصب ؛ اما رفع : پس از جهت تبعیت لفظ ، و اما نصب : پس از جهت تبعیت محل منادی که نصب است، [32[B/ مثل: «یا زیدُ العاقلُ ، یا زیدُ العاقلَ» و غیر آن .

و در توابعِ مضافه واجب است نصب ولیکن نحات خلاف کرده اند که : مختار رفع است از جهت آنکه منادی مستقل است و بعضی گفته اند که : مختار نصب است از جهت آنکه محلی بالف لام صلاحیت ندارد، پس بهتر آن است که حکم بر استقلال آن نکنند ، و بعضی گفته اند که : اگر نزع الف لام را آن جایز است؛ مثل: «الحسن مختار» رفع است و اگر جایز نیست، مثل: «النجم و الصعق» مختار نصب است ، و وجه این ظاهر است از وجهین آن دو مذهب .

و بدانکه منادی اگر علمی باشد موصوف به ابن و ابن مضاف به علم دیگر باشد، مختار فتح آن منادی است از جهت کثرت استعمال همچنین منادی و خفت فتحه ، و بعضی گفته اند که: واجب است فتح این منادی.

====

1_ در نسخه جمله: « وجه اختصاص علامت نصب ظاهر است » دو مرتبه ذکر شده است.

ص :410

فایدة : بدانکه اختلاف کرده اند در وقوع معرفه منادی ، پس بعضی تجویز نکرده اند و گفته اند که: معرفه را [33[A/ نکره می سازند اولا و بعد از آن منادی می کنند.

و بعضی گفته اند که: حرف ندا جمع نمی شود با حرف تعریف که آن الف [و] لام باشد؛ و اولی آن است که اجتماع «یا» به الف [و] لام چون مکروه است و از این جهت فصل کرده اند میانه «یا» و منادی معرف بالف و لام به یکی از این الفاظ که: «ایها و هذا و ایهذا» باشد از جهت عموم معانی این الفاظ و صلاحیت توصیف جمیع ذوات به آنها، مثل: «یا ایها الرجل و یا هذا الرجل و یا ایهذالرجل» که الرجل منادی است و آن الفاظ واسطه.

و بعضی گفته اند : هر یک از آن الفاظ منادی است و الرجل اسمی است مقصود به ندا.

و بعضی گفته اند که: اسم محلی بالف و لام بعد از «ایها» واقع شده باشد خبر مبتدا محذوف خواهد بود، مجموع مبتدا و خبر صله أی و اگر بعد از هذا واقع شود، صفت هذا خواهد بود.

و بعضی گفته اند که : عطف بیان آن است.

چون این جمله دانسته [شد] باید دانست که: اگر الف و لام کلمه عوض از حرفی محذوف در آن کلمه باشد و لازم کلمه شده باشد که استعمال نکنند این کلمه را [33[B/ مجرّد از الف و لام مگر در ضرورت شعر یا در شعر نادراً، در این صورت جایز است ادخال «یاء» بر آن کلمه بدون واسطه لفظی از(1) الفاظ مذکوره از جهت آنکه مثل جزؤ کلمه است و این الف و لام ، الف و لام اللّه است و پس از جهت آنکه اصل «اللّه» اله است و همزه آن را از جهت تخفیف(2) حذف کردند و عوض آن الف و لام را گذاشتند و لام الف

====

1_ نسخه خطی: « را ».

2_ در نسخه «تخویف» ذکر شده که ظاهراً سهو شده باشد.

ص :411

را ادغام کرده اند در لام اله ، اللّه شد و استعمال نمی کنند لاه را در سفت(1) کلام، پس معلوم شد که همزه «اللّه» همزه وصل است و چون با لام عوض از همزه اله واقع شده شبیه به همزه قطع شد.

و از این جهت است که در اغلب اوقات همزه را در ندا درج نمی کنند تا قطع آن مشعر باشد بر اینکه بر وفق(2) اصل نیست «یا سامع» در اول وهله مکروه نداند اجتماع یاء را بالف لام تعریف .

و بدانکه خلاف کرده اند در اصل اللهم، پس بعضی [34[A/ گفته اند که: «یا اللّه» است، یا را حذف کردند و دو میم در آخر ، عوض آن گذاشته اند و بعضی گفته اند که: اصل «یا اللّه امنّا بالخیر» است.

و بدانکه بعضی تجویز کرده اند جمع میانه «یا» و الف لام تعریف را مطلقاً .

فایده : بدانکه هرگاه منادی مفرد معرفه مکرّر شود و ثانی مضاف باشد، در ثانی واجب است نصب و پس از جهت آنکه تابعی است مضاف ، و اما در اول : پس رفع و نصب هر دو جایز است، اما رفع پس از جهت آنکه منادی مفرد معرفه است، و اما نصب پس از جهت آنکه مضاف به مضاف الیه است و ثانی لفظی است زاید، مثل: «یا تیمُ تیمَ عدیٍ» در قول شاعر:

یا تیمُ تیمَ عَدیٍ لا أَبا لَکُم لا یُلَقِینَّکُمْ فِی سوءةِ عُمُر(3)

فایدة : بدانکه در منادی مضاف بیای متکلّم مثل یا غلامی باعتبار حرکت یای متکلّم و باعتبار قلب آن پنج وجه جایز است : سکون یا ، و فتح آن ، [34[B/ و حذف آن

====

1_ درج. (فرهنگ عمید).

2_ نسخه خطی: «وقف».

3_ جامع الشواهد ، باب الیاء ، ص 318 . یعنی: «ای قبیله تیم که از تیم عدی هستید، مباد پدری از برای شما نباشد. و عُمُر را نصیحت کنید که کاری نکند که من به آن واسطه او و شما را هجو کنم».

ص :412

و ابقاء کسره(1) ، و قلب آن به الف و حذف الف ، و ابقای الف و ابقای فتحه(2) و همچنین در «یا ابن امرء و یاء ابن عمی» که منادی مضاف بمضاف بیای متکلّم است نیز آن پنج وجه جایز است و در «یا ابی و یا امّی» هشت وجه جایز است ، وجوه مذکوره و سه وجه دیگر : قلب یا به تای مکسوره ، و قلب آن به تای مفتوحه ، و زیاده الف بعد از تا ، مثل: «یا أبتِ و یا أمتَ و یا ابتا و یا امتا».

و بدانکه اختلاف کرده اند در تاء «یا امت» ، پس بعضی گفته اند که : بدل یا است از جهت آنکه جمع نمی شود با یاء و گفته نمی شود یا امتی ، و بعضی گفته اند که : تای تأنیث است و این مذهب بعید است از صواب .

فایدة : بدانکه جایز است حذف حرف آخر منادی از جهت تخفیف در ضرورت شعر و سعت کلام، همچنانکه جایز است در غیر منادی از جهت ضرورت شعر و آن را ترخیم می نامند.

در جواز ترخیم منادی پنج شرط است: اول آن است که: مضاف [35[A/ و شبه مضاف نباشد ، دوم: مستغاث نباشد.

سوم: مندوب نباشد. چهارم:]. آن است که: جمله نباشد . پنجم : تحقق یکی از این دو امر است یا علمی باشد و زیاده از سه حرف یا اسمی باشد مؤنث به تاء.

وجه اشتراط بشرط اول آن است که: اگر جزو اول که مضاف است حذف کنند، حذف آخر نکرده اند بحسب معنی از جهت آنکه معنی تمام نمی شود، مگر به ذکر مضاف و مضاف الیه هر دو و اگر از مضاف الیه حذف کنند، حذف آخر بحسب لفظ نکرده اند .

و اما وجه اشتراط بشرط ثانی و ثالث آن است که: مستغاث و مندوب ، مطلوب در هر یک مدّ صوت است و حذف ، منافی مدّ صوت است.

====

1_ نسخه خطی: « کثره ».

2_ وجوه مذکوره در مثال به صورت زیر است:

«یا غلامِیْ، یا غلامِیَ، یا غلامِ، یا غلامَ (غلامی غلاما غلامَ) یا غلامَا».

ص :413

و اما وجه رابع : پس بعینه وجه اول است ؛ و اما وجه خامس ، پس آن است که بعد از ترخیم می باید که: منادی لااقلّ بر سه حرف باقی باشد.

و بعضی تجویز کرده اند ترخیم مضاف را به حذف حرف آخر مضاف الیه و بعضی حذف می کنند حرف آخر جزؤ و آخر جمله را و بعضی تجویز کرده اند ترخیم علم غیر مؤنث [35[B/ به تای تأنیث را که بر سه حرف باشد نه زیاده.

و بدانکه ترخیم منادی مختلف می شود بحسب اختلاف منادی، پس اگر در آخر آن منادی دو حرف زاید باشد که هر دو دفعتاً زاید شده باشند، یا در آخر آن حرفی باشد صحیح و پیش از آن مدّه باشد و بر هر تقدیر منادی زیاده بر چهار حرف باشد، حذف می کنند هر دو حرف آخر را.

اما در اول ، پس از جهت آنکه: هر دو مثل یک زایدند ، و در ثانی از جهت آنکه: هرگاه حرف صحیح اصلی محذوف می شود، پس بطریق اولی حرف مدّه محذوف خواهد شد از جهت آنکه مدّ موضوع است [برای] تبدیل و قلب و حذف و اگر اسم مرکب باشد، لفظ اخیر را باید حذف کرد و در ماسوای اینها باید یک حذف کرد.

مثال اول : اسماء و مروان و عثمان و غیر آن . مثال ثانی : مستور و منصوب و غیر آن . مثال ثالث : بعلبک . مثال رابع : حارث و امثال آن.

و بعضی گفته اند که: اسم مؤنث بالف مرخم نمی شود [36[A/ [از جهت] آنکه ملتبس می شود به مذکر و بعضی گفته اند که: اثنی عشر وقتی که مرخم شود عشره یا الف اثنی محذوف خواهد شد.

و بدانکه وقتی که مرخم شود منادی می باید که حرف آخر آنچه باقی مانده است از حروف کلمه بر حرکت و سکون خود باقی باشد ، و گاه مرفوع می سازند آخر آن را گویا که منادی علی حده است، پس در یاحارث، یا حار می گویند بضم راء .

فایدة : بدانکه گاه استعمال می کنند یاء را در مندوب و مندوب اسمی است دال بر شیئی که بر آن یاء از آن تفجع کنند ، مثل: «یا زید» وقتی که زید مرده باشد که تفجع بر او می کنند ، و مثل: «واویلا ، واحزنا» که ویل و حزن متفجع منه است .

ص :414

و خلاف کرده اند در اینکه منادی است یا نه و حق آن است که منادی است.

و جایز است الحاق الف به آخر مندوب از جهت مدّ صوت و جایز است بعد آن اتیان بهاء سکته مثل: «وازیداه»، پس اگر آن اسم بحیثیتی باشد که اگر الف در آخر آن زیاده کند [36[B/ ملتبس شود باسم دیگر ، حرفی از نجس حرکت آخر آن زیاد می کند ، پس اگر فتحه باشد الف و اگر کسره باشد یا و اگر ضمه باشد و(1) ؛ خواه لفظاً و خواه تقدیراً ، مثل: «واغلامکماه و واغلامکیه و واغلا مکموه».

و بدانکه مندوب واجب است که معرفه باشد، پس جایز نیست گفتن: «وارجلاه» مگر بنابر مذهب بعضی.

و چون این جمله دانسته شد باید دانست که اگر مندوب موصوف به صفتی شود خلاف کرده اند نحات در آن ، پس بعضی گفته اند که: الف جایز است که ملحق به صفت شود و بعضی گفته اند که: جایز نیست، بلکه واجب است الحاق به موصوف . پس بنابر مذهب اول در وا زید الطویل: «وا زید الطویل [اه]» می گویند و بنابر ثانی: «وا زیداه الطویل» .

فایدة : بدانکه جایز است حذف حرف ندا وقتی که منادی علم باشد و مستغاث و مندوب نباشد؛ از جهت آنکه در مستغاث و مندوب مطلوب تطویل صوت است و مدّ آن و این [37[A/ منافی حذف است .

و همچنین جایز است حذف منادی، مثل قوله تعالی : «الا یا اسجدوا»(2)، یعنی: الا یا قوم اسجدوا .

فایدة عظیمة : بدانکه هر اسمی که بر وزن فعل _ بضم فاء و فتح عین _ یافعال _ بفتح

====

1_ یعنی: «واو» .

2_ النهایة فی غریب الحدیث و الاثر، ص 86؛ اشاره به آیه: «أَلاّ یَسْجُدُوا للّه ِِ»، آیه 26 سوره مبارکه نمل می باشد.

ص :415

فاء _ باشد و سبب مؤنثی باشد منادی خواهد بود؛ البته خواه حرف ندا مذکور باشد و خواه مقدر ، مثل: «خَبَث ولُکَع و خَباثِ ولُکاعِ» و همچنین هر محلّی بالف و لامی که بعد از أیّ واقع شده باشد از جهت اختصاص، مثل قول تو : «أنا اکرم الضیف أیّها الرجل» ، یعنی : انا اختص من بین الرجال باکرام الضّیف در اصل منادی بوده .

موضع دوم : ما اضمر عامله علی شریطة التفسیر است

و آن مفعولی است که عامل آن محذوف کند و آن فعل عمل در آن ضمیر آن مفعول یا منقای(1) ضمیر آن کرده باشد و بحیثیتی باشد که اگر مقدم دارند آن فعل را یا مرادف آن را [یا] لازم آن را بر آن مفعول ، منصوب سازد آن را، مثل: «زیداً ضربته» که زیداً مفعولی است که عامل [37[B/ آن ضربت محذوف است و بعد از آن فعلی است که ضربت باشد و این فعل عمل کرده است در ضمیر زید و بحیثیتی است که اگر نفس آن را مقدم دارند بر زید منصوب می سازد آن را ؛ و فعل «زیدا مررت به» که مررت به که مررت بحیثیتی است که اگر مرادف آن را که جاوزت است مقدم دارند بر زید، منصوب می سازد آن را ؛ و مثل: «زیدا ضربت غلامه» که ضربت بحیثیتی است که اگر لازم آن را که أهنت باشد مقدم دارند بر زید منصوب می سازد آن را.(2)

و اما مثل: «زید هل ضربته و أضَربته و کم ضربته و أین(3) ضربته و زید من یضربه اضربه و زید هلا تضربه و لو لا تضربه و لو ما تضربه و ألاّ تضربه و زید لعمرو یضربه و زید ما ضربته و ان ضربته و زید ان ضربته یضربک و زید لو ضربته یضربک»، [38[A/ پس از جمله «ما اضمر عامله» نیست از جهت آنکه ما بعد الفاظ مذکوره عمل در ماقبل آن نمی کند؛ مگر بنا بر مذهب بعضی در دو مثال اخیر.

====

1_ متعلَّق.

2_ در نسخه خطی جمله : «و مثل زیدا ضربت غلامه که ضربت بحیثیتی است که اگر لازم آن را که أهنت باشد ، مقدم دارند بر زید منصوب می سازد آن را» دو مرتبه ذکر شده است .

3_ نسخه خطی: «الی».

ص :416

و همچنین مثل: «زید ما احسنه و زید أنت اکرم علیه و زید حین تضربه یموت و زید هاته و أیهم اضربه حرّ و رجل لقیته کریم و زید واللّه لأضربنّه و ما رجل إلاّ أعطیته درهماً» از جمله «ما اضمر عامله» نیست از جهت آنکه هیچ یک از فعل تعجب و افعل تفضیل و مضاف الیه و اسم فعل و صله و صفة و جواب قسم و ما بعد إلاّ، عمل در ما قبل نمی کند .

فایدة : بدانکه هر اسمی که احتمال آن دارد که «ما اضمره عامله» باشد و احتمال آن دارد که مبتدا باشد، مختلف می شود بحسب اختلاف مواضع ؛ پس اگر آن جمله ای که آن اسم در آن جمله است معطوف باشد بر جمله فعلیه یا واقع شده باشد آن اسم بعد از حرف نفی یا حرف استفهام یا اذا شرطیه یا حَیث یا فعلی که بعد از آن است امر باشد یا نهی [38[B/ مختار نصب آن اسم است .

اما در صورت اول: پس از جهت آنکه(1) مختار اتّفاق جمله معطوفه و جمله معطوف علیها است در اسمیّت و فعلیّت ، پس هرگاه که جمله که مقدّم است بر جمله که مشتمل است بر آن اسم ، فعلیه باشد و وقتی که آن اسم منصوب باشد، جمله جمله اسمیّه خواهد بود .

و اما در صُوَر بواقی، پس از جهت آن است که آن مواضع، مواضع فعلند و همچنین مختار نصب آن اسم است در جایی که اگر مرفوع باشد ملتبس شود به صفت، مثل قوله تعالی : «إنّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ(2)»، وقتی که بعد از حرف شرط و حرف تخصیص باشد، واجب است نصب از جهت آنکه هر یک از این دو نوع از انواع حرف مذکور نمی شوند مگر در جمله فعلیه و اگر قرینه نباشد بر نصب یا باشد ولیکن قرینه رفع اقوی باشد و فعل بعد از آن امر و نهی و دعا نباشد و ما قبل آن جمله فعلیه باشد، مختار رفع است [39[A/ از جهت آنکه در غالب اوقات «اما و اذا» داخل مبتدا می شوند .

====

1_ نسخه خطی: + «نصب آن اسم است امّا در صورت اول پس از جهت آنکه».

2_ سوره مبارکه قمر، آیه 49 .

ص :417

و امّا اختلاف میانه جمله معطوفه و جمله معطوف علیها به اسمیّت و فعلیت پس بسیار است، مثل: «قام زید و اما عمرو فاکرمته و قام زید فاذا عمرو اکرمته» .

و بدانکه جمهور نحات در هیچ موضعی واجب نمی دانند رفع چنان اسمی را و بعضی که آن اسم اگر آلت فعل است واجب است در آن رفع از جهت آنکه به سبب آن آلت فاعل شده، پس آن نیز در حکم فاعل است و این مذهب بعید از صواب است. و اگر قبل از آن جمله که در آن، آن اسم است جمله اسمیّه باشد که حرف اخیر آن جمله [ای[ فعلیه باشد، پس در آن اسم، رفع و نصب هر دو مساویند ؛ مثل: «زید قام و عمرو اکرمته» .

فایدة : بدانکه زید در زید ذهب به، «ما اضمر عامله» نیست؛ زیرا که ذهب که فعل است و بعد از زید ، اگر مقدم شود بر زید منصوب نمی سازد زید را از جهت آنکه متعدی به یاء می شود ، و بعضی گفته اند که: «ما اضمر عامله» است و تقدیر: «زید اذهب الذهاب به» است [39[B/ و بعضی گفته اند که: تقدیر: «اذهب شخص زید» است، پس اذهب مرادف ذهب به است منصوب کرده زید را .

و بدانکه کلّ شی ء در قوله تعالی : «کُلُّ شَی ءٍ فَعَلُوهُ فِی الزُّبُرِ(1)» «ما اضمر عامله» نیست که اگر «ما اضمر عامله» باشد فاسد می شود معنی از جهت آنکه تقدیر اینچنین خواهد بود : «فعلوا کل شی ء و الزبر» و فساد این معنی خفی نیست.

و همچنین الزانیة و الزانی در قول باری عزّ اسمه : «الزّانِیَةُ وَ الزّانی فَاجْلِدوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ(2)» «ما اضمر عامله» نیست ؛ و اختلاف کرده اند در وجه آن پس بعضی گفته اند که: از جهت آنکه الف و لام الزانیه والزانی اسم موصول است و متضمن معنی شرط ، و فاء در «فَاجْلِدوا» فای جزا است و ما بعد فای جزا عمل در ما قبل آن نمی کند و بعضی گفته اند که: این آیه دو جمله است و تقدیر اینچنین است : «حکم الزانیة و الزانی

====

1_ سوره مبارکه قمر، آیه 52 .

2_ سوره مبارکه نور، آیه 2 .

ص :418

فیما یُتلی علیکُم فاجلدوا» تا آخر، پس اجلدوا حرف جمله دیگر است غیر از جمله حکم الزانیة و الزانی فیما یتلی علیکم . [40[A/

فایدة جلیله : بدانکه گاه فعل مفسر که بعد از اسم مذکور واقع است مشتمل می شود بر دو ضمیر که هر دو راجع باشند به آن اسم و مختلف باشند در رفع و نصب و گاه مشتمل می شود بر دو و متعلق ضمیر آن و گاه مشتمل می شود بر یک ضمیر و یک متعلق آن .

و قسم اول بر سه قسم است : قسم اول آن است که: هر دو ضمیرها منفصل باشند، دوم آن است که: هر دو متصل باشند ، سیوم آن است که: یکی متصل باشد و دیگر منفصل . پس بنابر اول : جایز است رفع و نصب آن اسم [مثل]: «إن زیدا یعطک ایاه الا هو»، پس جایز است نصب زید که تقدیر اینچنین باشد : إن لم یعطک زیدا و جایز است رفع آن که تقدیر اینچنین باشد إن اعطاک ایاه زید.

و بنابر قسم ثانی : واجب است رفع اگر آن اسم ظاهر باشد [مثل]: «ان زید علمه قایماً». که تقدیر آن علم زید است و اگر ضمیر باشد جایز است در آن رفع و نصب مثل «ایاه علمه قایما».

و بنابر قسم ثالث جایز است در آن اسم، رفع و نصب و همچنین اگر آن فعل مشتمل باشد بر دو [40[B/ متعلق آن اسم. و اگر مشتمل باشد بر ضمیر و متعلق آن پس نظر به ضمیر باید کرد، پس اگر مرفوع است آن اسم نیز مرفوع است و اگر منصوب است منصوب.

موضع سوّم: تحذیر است

و آن بر دو قسم است : قسم اول : اسمی است دال بر شیئی که تخویف کرده باشد متکلم کسی را که از آن شی ء و آن لفظ مکرر باشد و با لفظ مخوف جمع نشده باشد، مثل: «الاسد الاسد» یعنی: بَعِّد نفسک عن الاسد.

و قسم دوم : اسمی است دال بر مخوف منه که مذکور باشد با لفظ دال بر مخوف

ص :419

مثل: «ایاک و الاسد»، یعنی: بَعِّد نفسک عن الاسد، مثل ایاک ملفوظ در مثال ثانی و مقدر در مثال اول است معمول بعد مقدّر است و بدانکه قسم ثانی مستعمل نمی شود مگر به ادخال «واو» یا «من» لفظا یا تقدیرا بر مخوف منه ولیکن باید دانست که: تقدیر «من» در ایاک من الاسد جایز نیست .

وجوب حذف در تحذیر ضیق وقت است از جهت آنکه مقصود تخویف است.

موضع چهارم: اغراء

(1)

و اول آن اسمی است دال بر شیئی [41[A/ که متکلم کسی را بر این داشته باشد که نوحه بر آن کند، مثل قول شاعر:

اَخاکَ اَخاکَ إِنَّ مَنْ لا اَخاً لَهُ کَساعٍ إلَی الهَیْجَا بِغَیرِ سَلاحٍ(2)

و وجه وجوب حذف عامل در این موضع وجه آن است در تحذیر.

قسم سوم : مفعول فیه

و آن اسمی است دال بر زمانی یا مکانی که در آن زمان یا مکان فعلی واقع شده باشد و آن فعل مذکور باشد، مثل: «ضربت فی یوم الجمعه» که یوم الجمعه لفظی است دال بر زمانی که فعل مذکور که ضرب باشد واقع شده است در آن ، و بدانکه این مفعول را منصوب می سازند به حذف «فی».

و بدانکه هر یک از ظرف زمان و ظرف مکان مقسّم می شود به دو قسم مبهم و معیّن است .

====

1_ قال الرضی : و قد ترک المصنف باباً آخر مما یجب إضمار فعله قیاساً و هو باب الإغراء .

2_ جامع الشواهد، باب الالف، ص 52. یعنی: «ملازم باش برادر خود را، به درستی که کسی که برادری برای او نیست، همانند کسی است که بدون آلت جنگی به سوی معرکه جنگ می رود».

ص :420

اما مبهم، پس او آن است که: محدود به حدّی نباشد، مثل: «وقت و حین و مکان» و امثال آن .

و معیّن : برخلاف مبهم است، مثل: «یوم الجمعه و اسبوع و شهر و قدام و خلف و فوق و تحت و یمین و شمال» و امثال آن . پس در ظرف زمان مطلقا خواه مبهم باشد [41[B/ و خواه معیّن جایز است حذف «فی»(1) و همچنین حذف مکان مبهم؛ و اما در ظرف مکان معیّن حذف «فی» جایز نیست.

اما جواز حذف «فی» در ظرف زمان، پس از جهت آنکه فعل دلالت بر زمان می کند پس ظرف زمان مشابه مفعول مطلق دلالت بر زمان می کند، پس ظرف زمانه در اینکه هر دو مدلول فعلند.

و امّا جواز آن در ظرف مکان مبهم، پس از جهت آن است که مشابه است با ظرف زمان مبهم در تغیر و تجدد .

فائدة : بدانکه اختلاف کرده اند در مابعد دخل ، مثل: «الدار در دخلت الدّار»؛ پس بعضی گفته اند که: مفعول فیه است و دخلت لازم و بعضی گفته اند که: مفعول به است . و امّا در بعد ذهب مثل: «الشام در ذهبت الشام»، پس خلافی نیست در اینکه مفعول فیه است.

و بدانکه جایز است حذف عامل مفعول فیه از جهت قیام قرینه، مثل: «یوم الجمعه» و همچنین جایز است حذف آن [42[A/ بر طریقه ما اضمر عامله علی شریطة التفسیر، مثل: «یوم الجمعه صمتُه» .

قسم چهارم : مفعول له

و آن اسمی است دال بر شیئی که حصول آن یا تحصیل آن علت وقوع مضمون فعل

====

1_ نسخه خطی: «فیه».

ص :421

مذکور باشد؛ اول مثل: «قعدت عن الحرب جبناً»، و ثانی: «ضربت زیدا تأدیباً» و بعضی گفته اند که: آنچه مفعول له فرض می کنند مفعول مطلق است و تقدیر: «ضربت و أدّبت تأدیبا و قعدت عن الحرب و جبنت جبناً» است و بعضی گفته اند که: مصدر است به معنی اسم فاعل و حال است و تقدیر اینچنین است: «ضربته مؤدِباً و قعدت عن الحرب جابنا».

و بدانکه اصل تأدیبا، للتأدیب بوده و اصل جبناً، للجبن ، خواسته اند که منصوب سازند مفعول له را لام جرّ را حذف کرده اند تادیباً و جبناً شده .

و باید دانست که وقتی جایز است حذف لام از مفعول له که زمان وجود فعل و زمان وجود مفعول را داخل باشد و همچنین فاعل آن و فاعل عامل آن متحد باشد، مثل آن دو مثال مذکور [42[B/ از جهت آنکه فاعل تأدیبا و فاعل ضرب یعنی: مؤدِّب و ضارب متحدند و همچنین جابن و قاعد.

وجه اشتراط به این شرط آن است که در این صورت مشابه مصدر می شود، پس جایز است تجرید آن از لام، همچنانکه جایز است تجرید مفعول مطلق از آن و بعضی این شرط را نکرده اند .

قسم پنجم : مفعول معه

بدانکه می باید که عامل آن معمولی داشته باشد و آن مفعول مشارک آن معمول باشد در آن فعل ، خواه آن معمول فاعل باشد و خواه مفعول و مذکور باشد آن مفعول بعد از واو معیت، مثل: «استوی الماء و الخشبة» که خشبة مشا ماء است در استواء و مذکور است بعد از واو معیت و بعضی شرط کرده اند که معمولی که واجب است مشارکت مفعول به آن معمول فاعل باشد مثل مثال مذکور.

و بدانکه عامل مفعول معه اعم است از لفظی و معنوی، پس اگر لفظی باشد و لفظ آن مفعول صلاحیت این داشته [43[A/ باشد بر آن معمول دیگر جایز است در این صورت جایز عطف مفعولیت؛ مثال اول: «ضربت أنا و زیدٌ»، مثال ثانی: «ضربت و زیداً» زیرا که

ص :422

معلوم خواهد شد انشاء اللّه که عطف بر ضمیر مرفوع متصل جایز نیست مگر در وقتی که مؤکد ساخته باشند آن ضمیر را به ضمیر منفصل ؛ و اگر عامل معنوی باشد و جایز باشد عطف ، واجب است عطف از جهت آنکه عامل معنوی ضعیف است و شاق است به آن عمل در دو معمول، پس هرگاه مفرّی باشد که معمول نشود واجب اختیار آن و اگر جایز نباشد عطف ، واجب است مفعولیت از جهت فقد مفرّ .

مثال اول: «ما لک و لزید و ما شأنک و شأن زید» ؛ مثال ثانی: «ما لک و زیدا و ما شأنک و عمرواً» از جهت آنکه معنی ما لک و ما شأنک ما تصنع است، پس تصنع که معنی ما لک و ما شأنک است عامل شده ، و بعضی گفته اند که: معنی اول ما لک و لملابستک زیدا است و معنی مثال ثانی: [43[B/ «ما شأنک شأن ملابستک زیدا» .

قسم ششم : حال است

و آن اسمی است دال بر هیئت فاعل یا مفعول یا مضاف الیه یا غیر آن از ادوات .

و بدانکه حال بر دو قسم است: یا ذوالحال آن واحد است یا متعدد ؛ اول مثل: «ضرب زیدا قایماً» و اما در ثانی: پس واجب است تثنیه او یا جمع آن بحسب تعدد ذوالحال، مثال اول: «ضربت زیدا راکبین»، مثال ثانی: «ضربت زیداً فی دار عمرو راکبین». و بدانکه عامل حال یا فعل است یا شبه فعل یا معنی فعل. اول مثل: امثله مذکوره، ثانی مثل: «زید ضارب راکباً»، ثالث مثل: «ما لک قایماً» که بمعنی ما تصنع قایما است .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که حال واجب است که نکره باشد و ذوالحال در غالب اوقات معرفه است. و اما مثل العراک در قول شاعر:

فَأَرسَلَها الْعِراکَ وَ لَمْ یَزُدْها وَ لَمْ یُشفِقْ عَلی نَغصِ الدِّخالِ(1)

====

1_ جامع الشواهد ، باب الفاء ، ص 125 . یعنی: «فرستاد آن خر وحشی آن ماده خرهای وحشی را که با یکدیگر بر سر آب جنگ می کردند و منع نکرد آن خر وحشی آن ماده خرها را از آن جنگ کردن و جمعیّت نمودن».

ص :423

پس تعاول است به(1) یعترک العراک که العراک [44[A/ حال واقع(2) شده و جمله نکره است این صلاحیت حالیت دارد و اگر ذوالحال نکره واقع شود، واجب است تقدیم حال بر ذی الحال، مثل: «ضربت راکباً رجلاً».

و بدانکه حال مقدم نمی شود بر عامل معنوی و اما در عامل ظرف پس خلاف کرده اند نحات، پس بعضی گفته اند که: جایز نیست تقدیم حال و بعضی گفته اند که: اگر مبتدایی مقدم باشد بر آن جایز است، مثل: «زید قایماً فی الدار» و اگر مقدم نباشد جایز نیست.

و بدانکه بعضی گفته اند که: حال جایز نیست که مقدم شود به رفیق(3) الحال اگر الحال اسم ظاهر باشد و بعضی گفته اند که: مقدم می شود بر آن اگر منصوب باشد و عامل، فعل باشد و بعضی گفته اند که: جایز [است] تقدیم آن بر ذی الحال مطلقا اگر ذوالحال مضاف الیه باشد. اگر مجرور به حرف [ جرّ ] باشد خلاف کرده اند در حال [44[B/، پس جمهور نحات گفته اند که: واجب است که مشتق باشد و بعضی گفته اند که: واجب نیست، بلکه جایز است که اسم جامد باشد، مثل: «بُسراً و رُطَباً» در قول عربان: هذا بسرا اطیب منه رطبا ولیکن در اغلب اوقات مشتق است .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که حال جمله می شود و آن بر دو قسم است: اسمیّه و فعلیه ؛ آن است اگر حرف جمله اسمیّه باشد یا فعلیّه که جزو آن مضارع مثبت نباشد، جایز است که مربوط سازند حال را بذی الحال به واو و ضمیر هر دو به واو تنها و به ضمیر تنها ولیکن به ضمیر تنها در جمله اسمیّه ضعیف است و اگر جمله فعلیه باشد که چون از جمله مضارع مثبت باشد، واجب است ربط آن به ضمیر تنها و اگر جزء جمله ماضی مثبت باشد، واجب است ادخال لفظ «قد» وگاه حذف می کند «قد» را؛ مثال اول:

====

1_ منظور: مؤول است به...

2_ در نسخه کلمه «واقع» دو مرتبه ذکر شده است .

3_ ذوالحال.

ص :424

«ضربت و انا قایم» مثال جمله[ای] که جزو آن مضارع مثبت باشد: «ضربت یقوم عندی» و امثله [45[A/ بواقی ظاهر است.

و بدانکه جایز است حذف عامل حال از جهت قیام قرینه؛ مثل قول تو به مسافر: «راشدا مهدیا یعنی سر راشداً مهدیاً».

و واجب است حذف عامل در چهار صورت : صورت اولی آن است که: حال اسمی باشد دال بر زیادتی ثمن، مثل: «بعته بدرهم فصاعدا».

صورت ثانیه آن است که: نایب خبر مبتدا واقع شود، مثل: «ضربی زیدا [قایماً]» که قایما که حال است قایم مقام کاین که خبر ضربی است واقع شده چنانچه سابقا معلوم شد.

صورت ثالثه آن است که: متضمن توبیخ باشد، مثل: «أ قایما و قد قعد الناس».

صورت رابعه آن است که: مقرر مضمون جمله اسمیه باشد که عامل حال در آن جمله است به شرطی که مؤکد باشد، یعنی دلالت کند بر صفتی که منفک نشود از ذی الحال، مثل: «زید ابوک» عطوفا که عطوفت منفک از آن نمی شود .

قسم هفتم : تمیز

و آن اسمی است که رفع ابهام کند از ذات مذکور یا از ذات مقدر ؛ امّا اول : پس آن در اغلب اوقات رفع ابهام از مقدار می کند [45[B/ مثل: «رطلٌ زیتاً و منوان سمناً» و غیر آن از امثله.

و باید دانست که تمیز مثنی و مجموع نمی شوند و اگر چه ممیّز مثنی و مجموع شود وقتی که آن تمیز اسم جنس باشد، مگر مراد از مثنی دو نوع باشد و از جمیع چند نوع ، و جایز است اضافه تمیز اگر منون یا مثنی باشد.

و اما قسم ثانی از تمیز : و آن، آن است که رفع ابهام کند از ذات مقدره، پس رفع ابهام از نسبت می کند و این در وقتی است که معلوم نباشد حیثیت آن نسبت ، مثل: «طاب زید

ص :425

ابوتاً» از جهت آنکه چون گفته شد: «طاب زید» معلوم نبود که طیب آن از چه حیثیت است، پس چون خواسته است متکلم که بیان آن حیثیت کند، گفت: ابوةً یعنی طیب زید از جهت ابوّت او است . و بدانکه تمیز مشتق نیز می باشد، مثل: فارسا در «للّه دَرّهُ فارساً».

و بدانکه تمیز منقسم(1) می شود به تقسیم دیگر به سه قسم : اول آن است که: نفس مسند [46[A/ الیه باشد . دوم آن است که: صفت آن باشد.(2) مثال اول: «طاب زید نفسا»، مثال ثانی: «طاب زید غلاماً»، مثال [سوّم] : «طاب زید ابوة» . و بدانکه تمیز مقدم نمی شود بر عامل خود مطلقا و بعضی گفته اند که: مقدم می شود اگر فعل باشد .

قسم هشتم: مستثنی

و آن بر دو قسم است: متصل و منقطع؛ اما متصل: پس آن اسمی است که مذکور باشد بعد از یکی از ادوات استثنا و داخل باشد در افراد مستثنی منه، و منقطع: آن است که مذکور باشد بعد از یکی از ادوات استثنا و داخل در مستثنی منه نباشد . مثال اول: «جاءنی القوم إلاّ زیدا»، مثال ثانی: «جاءنی القوم إلاّ حمارا» .

و بدانکه اعراب مستثنی مختلف است بحسب اختلاف مواضع؛ پس اگر در کلام موجب باشد و بعد از آن إلاّ باشد که آن إلاّ بمعنی غیر نباشد یا مقدم باشد بر مستثنی منه واجب است نصب(3) مستثنی و در اکثر اوقات بعد از یکی از خلا و عدا و ما خلا و ماعدا و لیس و لایکون منصوب می شود و همچنین اگر مستثنی منقطع باشد.

و در بعضی لغات مستثنی مقدم بر مستثنی منه را مرفوع ساخته اند، مثل: «ما لی إلاّ

====

1_ در نسخه این گونه آمده است : «تمیز منقسم است می شود . »

2_ مورد سوّم از قلم افتاده است که بدین گونه می باشد:

سوّم آن است که: بیان کننده نسبت آن باشد.

3_ در نسخه بدین گونه آمده است: «واجب است نصب مستثنی منه واجب است نصب...».

ص :426

أبوک أحد» و اگر مستثنی مؤخر باشد از مستثنی منه بدون تراخی مشتمل باشد مستثنی منه بر نفی یا نهی یا استفهام، جایز است نصب بر استثنا و جایز است اعراب آن به اعراب مستثنی منه تا بدل آن باشد، مثل قوله تعالی : «مَا فَعَلُوه إِلاّ قَلیلٌ(1)» بر بدلیّت از ضمیر جمع فعلوا که مستثنی منه است و إلاّ قلیلاً بر استثنا و بعضی گفته اند که: اگر مستثنی منه در این صورت نکره باشد واجب است نصب بر استثنا و بعضی گفته اند که: اگر حرف نفی بحیثیتی باشد که اگر محذوف شود کلام معنی داشته باشد.

و اگر مستثنی منه مذکور باشد، پس [47[A/ مستثنی معرب می شود به اعراب مستثنی منه و این در اغلب اوقات در کلام منفی واقع می شود، مثل: «ما جاءنی إلاّ زید» یعنی: ما جاءنی أحد إلاّ زید، پس زید که مستثنی است مرفوع است، چنانچه مستثنی منه که أحد است مرفوع است و مثل: «ما ضربت إلا زیدا» که تقدیر: ما ضربت احداً إلاّ زیداً است، زیداً که مستثنی است منصوب شده همچو احداً که مستثنی منه است .

و بدانکه مشهور نزد نحات آن است که مستثنی منه اسم جنس نمی شود و بعضی از نحات و بعضی از اصولین تجویز کرده اند استثنا از اسم جنس را وقتی که صادق آید بر مستثنی، مثل: «جاءنی أحد إلاّ زیدا» .

چون این جمله دانسته شد باید دانست که گاه متعذر می شود ابدال مستثنی منه مذکور در کلام منفی بحسب لفظ و آن در چند صورت متصور می شود: صورت اول: آن است که مستثنی منه واقع شده باشد بعد از «من» استغراقیه [47[B/ و «مِن» استغراقیه آن است که دلالت کند بر شمول و استغراق نفی کند، مثل: «ما جاءنی من أحد إلاّ زیداً» که زید که مستثنی است که جایز نیست در آن جرّ بابدال احد واقع شود از جهت آنکه لازم می آید دخول «مِن» بر زید و دانسته شد که «مِن» موضوع است از برای دلالت بر شمول نفی و استثنا از نفی اثبات است.

====

1_ سوره مبارکه نساء ، آیه 66 .

ص :427

و از آن جمله آن است که مستثنی منه بعد از لا نفی جنس باشد، مثل: «لا أحد فی الدار إلاّ زید» که در زید که مستثنی است جایز نیست فتح، زیرا که لازم می آید که لای نفی جنس عمل کند از إلاّ که از برای اثبات است.

و از آن جمله آن است که مستثنی منه معمول «ما» شبیه به لیس باشد، مثل: «ما زید شیئاً إلاّ شی ءٌ لایؤبه به» از جهت آنکه این دو حرف نیز عمل نمی کنند بعد از اثبات و در این صورت اگر اختیار ابدال کنند می باید حمل کرد مستثنی را بر محل مستثنی منه که رفع به فاعل است در اول و ابتدائیت در ثانی و به خبریت در ثالث [48[A/ و بعضی گفته اند که: من استغراقیه عمل در ما بعد إلاّ می کند، پس در مثال مذکور زید را مجرور می سازند.

فایده جلیله(1): بدانکه استثناء را شش حُکم است:

اول آن است که: ما بعد إلاّ عمل در ما قبل آن نمی کنند. (2)

دوم آن است که: استثناء نمی توان کرد به یک حرف دو اسم را، مثل: «ما ضرب أحد أحدا إلاّ زید عمرا» مگر بنابر مذهب بعضی [که] تجویز کرده اند .

سیوم آن است که: جایز است که مستثنی نصف مستثنی منه یا زیاده باشد، مثل: «لزید علیَّ عشرة دراهم إلاّ خمسة یا ستة»، مگر بنابر مذهب بعضی .

چهارم آن است که: هرگاه دو شی ء متغایر جمع شوند و ممکن باشد اشتراک هر دو در استثناء، مشترک خواهند بود، مثل: «ما برّ أب و ابن إِلاّ زید»، پس معنی زید أب بار وابن بار خواهد بود و اگر ممکن نباشد اشتراک هر دو در استثناء، پس خالی نیست از دو حال یا واجب است که استثناء از احدهما معین باشد، پس معین [48[B/ می شود همان واحد به استثناء، یا واجب نیست پس اگر مستثنی مؤخر از هر دو است مستثنی از آخر خواهد

====

1_ قال الرضی : و لا بأس بأن نذکر بعض ما أهمله المصنف من احکام الاستثناء و هی انواع ... .

2_ در نسخه جمله «آن است که ما بعد إلا عمل در ما قبل آن نمی کنند» ، دو مرتبه ذکر شده است .

ص :428

بود و اگر مقدّم است بر هر دو استثناء از مرفوع است اگر احدهما مرفوع باشد و اگر هیچ

کدام مرفوع نباشد استثناء از اول خواهد بود .

حکم پنجم آن است که: استثناء مکرر می شود و آن تکریر از دو حال خالی نیست یا از جهت تأکید است یا نه و آنکه از جهت تأکید است یا مستثنی دوم با الاّ معطوف است بر مستثنی اول با إلاّ یا نه بلکه ثانی بدل اوّل است، اول مثل: «ما جاءنی القوم الاّ زید و الاّ عمرو»، ثانی مثل: «ما جاءنی القوم إلاّ زید إلاّ أخوک» [و] مثل: «ما جاءنی القوم إلاّ أخوک إلاّ زید» و آنکه از جهت تأکید نیست خالی از دو حال نیست یا آن است که مستثنی ثانی جایز است که مستثنی اول باشد یا نه اول [مثل]: «ما جاءنی قریش إلاّ هاشمیا إلاّ عقیلاً» و «له علیَّ [49[A/ عشرة إلاّ خمسة إلاّ اربعة»، ثانی مثل: «ما جاءنی قریش إلاّ بنو عبدمناف إلاّ بنوهاشم» .

حکم ششم آن است که: اگر چند جمله واقع شد بعضی معطوف بر بعضی و بعد از آن مستثنی و صلاحیّت آن داشته باشد که متعلق باشد به جمیع، پس بعضی گفته اند که: آن مستثنی متعلّق است به جمیع حمل و بعضی گفته اند که: متعلّق است به جمله اخیره.

خاتمه : بدانکه اصل در أدات استثناء است إلاّ و گاه غیر را حمل می کنند بر إلاّ در استثناء و مستثنی بعد از آن ؛ و بعد از سوی مجرور می شود و همچنین بعد از حاشا در اغلب اوقات و اعراب نفس غیر مثل اعراب مستثنی مصدّر به إلاّ است و اعراب سوی نصب است بر ظرفیت و بعضی تجویز کرده اند اخراج آن را از ظرفیت و رفع آن و بعضی گفته اند که: اگر مخرج شود از ظرفیت جایز نیست رفع آن .

قسم نهم: خبر کان و اخوات آن

و آن [49[B/ اسمی است مسند(1) به اسم یکی از آن افعال و امر و حکم آن مثل امر و حکم خبر مبتدا است تقدیم خبر کان و اخوات آن بر اسم یکی از آنها و اگر چه هر دو معرفه باشند.

====

1_ نسخه خطی: «مسناد».

ص :429

و از آن جمله آن است که: جایز نیست که فعل ماضی باشد و بعضی گفته اند که: جایز است وقتی که ماضی را مصدّر به «قد» سازند.

و از آن جمله آن است که: هر یک از کان و صار و اصبح و امسی و اضحی و ظل و بات و آض و عاد و غدا و راح مقدم می شود بر عامل خود باتفاق و خبر هر یک از مادام و مازال و ما برح و ما فتی و ما انفک مقدم نمی شود اتفاقا و در خبر لیس اختلاف کرده اند.

و از آن جمله آن است که جمله طلبی نمی شود.

و بدانکه جایز است حذف کان از جهت قیام قرینه، مثل قوله تعالی: «النّاس مجزئون باعمالهم إن خیرا فخیر و إن شرا فشر»(1) که تقدیر اینچنین است: إن کان عمله خیرا فجزاؤه خیر و إن کان شرا فجزاؤه شر [50[A/ و بدانکه در مثل این مثال یعنی در جائی که إن شرطیه[ای] باشد و بعد از آن اسمی و جزاء بر آن إن باشد ، مصدّر به فاء چهار وجه جایز است : رفع هر دو اسم ، و نصب هر دو ، رفع اول و نصب ثانی ، و برعکس.

امّا تقدیر کلام بنابر اول پس اینچنین است: إِن کان فی عمله خیرٌ فجزاؤُه خیرٌ و بنابر ثانی: إن کان عمله خیراً فکان جزاؤه خیراً و بنا بر ثالث: إن کان فی عمله خیرٌ فکان جزاؤه خیراً و بنابر رابع: إن کان عمله خیراً فجزاؤه خیرٌ .

و بدانکه واجب است حذف کان وقتی که مُصدَّر به آن مصدری باشد و قایم مقام کان واقع شده باشد، مثل: «امّا أنت منطلقا انطلقت» که در اصل لأن کنت منطلقا بوده لام جرّ را حذف کردند و بعد از آن کان را، وا گذاشتند مقام کان لفظ تا را و نون آن را قلب کردند قلب [به] میم کردند و میم را در میم ادغام کردند «أمّا» شد .

قسم دهم : اسم إنّ و اخوات آن

[50[B/ و آن اسمی است که مسند شده باشد به آن خبر هر یک از حروف مذکوره .

====

1_ بعضی این کلام را حدیث و عده ای دیگر آن را از امثال عرب دانسته اند. (فوائد الحجتیه، جزء دوّم، ص 18).

ص :430

قسم یازدهم : اسم لای نفی جنس

که مسند شده باشد به آن خبر «لا» . و بدانکه مختلف می شود در اعراب و بنا به اختلاف مواضع، پس اگر مفرد نکره باشد و در یلی «لا» واقع شده باشد واجب است بناء آن بر علامت نصب، مثل: «لارجلَ فی الدار» و اگر مضاف یا شبه مضاف باشد، پس معرب می شود به علامت نصب، مثل: «لاغلامَ رجلٍ فیها و لاعشرین درهما لک» . و بعضی گفته اند که: در صورت اولی نیز معرب است به علامت نصب.

و باید دانست که هرگاه حرف جرّ داخل «لا» شود و اسم آن مفرد نکره باشد، مجرور خواهد شد آن اسم، مثل قول تو: «کنت بلا مالٍ» _ به جرّ مال _ و اگر مفرد معرفه یا نکره باشد لیکن فاصله واقع شده باشد میانه «لا» و آن اسم، واجب است [51[A/ در آن رفع و تکریر لا، مثل: «لا زید فی الدار و لا عمر» و «لا فی الدار رجل و لا امراة».

و اما مثل قضیه و لا ابا حسن لها که ابوالحسن که کنیه امیرالمؤمنین علی [ علیه السلام ] است معرفه است به اینکه امیرالمؤمنین علیه السلام علی چون بسیار عالم بود، پس گویا که هر عالمی که هست کنیه آن ابوالحسن است پس نکره شده است بالعرض .

و بدانکه در جائی که اسم «لا» نکره باشد که یلی «لا» واقع(1) شده باشد و «لا» مکرّر شده باشد، مثل: «لاحول و لا قوة إلاّ باللّه» پنج وجه جایز است : فتح در آن دو اسم(2) ، اول : فتح هر دو که هر دو «لا» از برای نفی جنس باشد ، دوم : فتح اول و نصب ثانی که لای اول از برای نفی جنس باشد و ثانی زاید و اسم ثانی معطوف بر محل قریب اسم اول که آن نصب است باشد از جهت آنکه اسم «لا» دو محل دارد قریب و بعید ، قریب نصب است از جهت آنکه «لا» عمل نصب می کند و بعید رفع است [بناء] بر ابتدائیت ، ثالث : فتح اول و رفع ثانی که «لاء» اول [51[B/ از برای نفی جنس باشد و ثانیه زاید و اسم

====

1_ در نسخه جمله «لا واقع» دو مرتبه ذکر شده است. و به معنی این است که پس از لا واقع شده باشد و فاصله ای بین لا و اسم نباشد .

2_ این جمله مربوط به وجه اول است.

ص :431

ثانی معطوف بر محل بعید اسم اول باشد ، رابع : رفع هر دو از جهت الغا از عمل ، خامس : رفع اول و فتح ثانی که هر دو از برای نفی جنس باشند . اما اول ملغا از عمل باشد و ثانی عامل.

و بدانکه هرگاه «لا» را مصدّر به همزه می سازند معنی آن همزه یا استفهام است یا تمنی یا عرض و بعضی گفته اند که: احتمال استفهام را ندارد .(1)

فایدة : بدانکه در سه وجه جایز است بنای او نعت بر فتح و اعراب آن بضم و مثل: «لارجل ظریف» و اگر تابع دیگر باشد واجب است در این اعراب به رفع یا نصب مگر در عطف که هر سه وجه در آن جایز است مثل: «لا أب و إبن».

فایدة : بدانکه عربان می گویند: «لا ابا له و لا غلام له»، پس جاری می سازند بر اسم «لا» حکم مضاف را که آن الحاق الف در اول و حذف نون در ثانی باشد و این جایز است از جهت مشابهت [52[A/ آن _ مر _ مضاف را در تخصص ولیکن مضاف نیست که اگر مضاف باشد، معنی مقصود فاسد می شود از جهت آنکه مقصود ابتغاء أب است نه اثبات آن و نفی وجود می شود از جهت آنکه خبر در این صورت مقدّر خواهد بود و آن موجود است.

و بدانکه بسیار حذف می کنند [اسم] لاء را از جهت قیام قرینه، مثل: «لا علیک» یعنی لا بأس علیک.

قسم دوازدهم : خبر ما و لا المشبّهتین به لیس

و آن اسمی است مسند باسم یکی از آنها و بدانکه اعمال «ما و لا» یعمل لیس بنابر لغت اهل حجاز است و اما بنوتمیم، پس در لغت ایشان عمل لیس نمی کند.

و بدانکه عمل ما ضعیف است و مخالف اصل می شود در سه صورت : اول آنکه: بعد از «ما» ، إن زیاده می شود، ثانی آنکه: منتقض شود نفی به إلاّ، ثالث آنکه: مقدم شود خبر

====

1_ در نسخه آمده است: «احتمال استفهام است ندارد».

ص :432

بر اسم ؛ اول مثل: «ما ان زید قایم»، ثانی مثل: «ما زید شیئا إلاّ شیء لا یعبؤا به»، ثالث مثل: «قایم زید» .

و بدانکه هرگاه [52[B/ عطف کنند بر خبر «ما» لفظی را به بل یا لکن آن معطوف را مرفوع باید ساخت از جهت آنکه «ما» عمل در ما بعد حروف ایجاب نمی کنند و بل ولکن از جمله حروف ایجاب است یعنی، ما بعد خود را موجب می سازند .

باب سوم : در اسماء مجروره

و اسم مجرور اسمی است مشتمل بر علامت مضاف الیه که کسره و فتحه و یاء باشد و اضافه بر دو قسم است : معنویه و لفظیه .

اما معنویه : پس آن است که مضاف إلیه آن مسند شده باشد به مضاف بواسطه «لام» یا «فی» یا «مِن» مقدّره ؛ لام در جائی که مضاف از جمله افراد مضاف الیه نباشد و مضاف الیه ظرف آن نباشد و فی در جائی که مضاف الیه ظرف مضاف باشد و مِن در جائی که مضاف از جمله افراد مضاف الیه باشد.

مثال اول: «غلام زید» که به تقدیر غلام لزید است و شک نیست در اینکه [53[A/ غلام از جمله افراد زید نیست و زید ظرف آن نیست ، مثال ثانی: «ضرب الیوم» که به تقدیر ضرب فی الیوم است ظرف ضرب است ، مثال ثالث: «خاتم فضة» که به تقدیر خاتم من فضة است و خاتم از جمله افراد فضه است از جهت آنکه فضه خاتم می شود و غیر خاتم .

و شرط اضافه معنویه آن است که مضاف معرفه مشتق نباشد یا مشتق باشد اما مضاف الیه معمول آن باشد و کوفیون تجویز کرده اند که معرفه باشد، مثل: «الثلاثة الاثواب».

و فایده این اضافه تعریف مضاف است اگر مضاف الیه معرفه باشد و تخصیص آن است اگر مضاف الیه نکره باشد .

و اما اضافه لفظیه : پس او آن است که مضاف الیه بسبب شباهت به مضاف الیه اضافه

ص :433

معنویه مسند شده باشد به مضاف و شرط آن آن است که مضاف اسم مشتق باشد و مضاف الیه معمول آن و شرط [53[B/ اضافه مطلقا آن است که مضاف مجرد از تنوین باشد.

و فایده اضافه لفظیه: تخفیف در لفظ مضاف است و بس، نه تعریف و نه تخصیص و از آن جهت است که جایز است «مررت برجل حسن الوجه» که حسن الوجه که صفت نکره واقع شده نکره است، و اما مثل: «مررت بزید حسن الوجه»، پس جایز نیست از جهت آنکه حسن الوجه نکره است و زید که مضاف موصوف آن است معرفه.

و همچنین جایز است الضاربا زید و الضاربوا زید از جهت آنکه تخفیف حاصل شده به حذف نون تثنیه یا جمع و اما مثل: «الضارب زید»، پس جایز نیست از جهت آنکه حذف تنوین از جهت لحوق الف و لام است نه اضافه و بعضی تجویز کرده اند و شاهد آورده اند قول شاعر را:

اَلْواهِبُ الْمِاَئةِ الْهِجَانِ وَ عَبْدِها عُوذاً یُزَجِّی خَلْفَها اطفالها(1)

که عبدها [54[A/ معطوف است بر المائة، پس تقدیر اینچنین خواهد بود الواهب عبدها . و «الواهب عبدها»، مثل: «الضارب زید» است و جواب آن است که جایز است فتح مائه که مضاف الیه نباشد و اما «الضارب الرجل»، پس جایز است از جهت شباهت آن به الحسن الوجه و وجه آن انشاء اللّه تعالی خواهد آمد و همچنین جواز الضّاربک از جهت حمل آن بر ضاربک است .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که هرگاه دو اسم باشد که جایز باشد اطلاق

====

1_ جامع الشواهد ، باب الألف ، ص 208 . یعنی: «کسی که بخشنده است صد شتر سفید و شبان و خادم آن را در حالی که آن شتران تازه زائیده اند، در حالتی که میراند آن شبان در پشت سر آن شتران طفل های آن شتران را می راند».

ص :434

هر دو بر شیئی واحد، پس خالی از دو حال نخواهد بود، یا آن است که یکی(1) دلالت می کند بر معنی آن لفظ دیگر با زیادتی یا دلالت بر زیادتی نمی کند و قسم اول از دو حال خالی نیست یا جایز است باتفاق اضافه احدهما به دیگر یا مختلف فیه است .

اول مثل اسم و مسمّی، ثانی مثل صفت و موصوف که هیچکدام [54[B/ مضاف به دیگر نمی شود بنابر مذهب اکثر؛ و اول که جایز است باتفاق اضافه هر یک به دیگر، خالی از دو حال نیست [یا به تأویل محتاج نیست و یا] به تأویل محتاج است؛ اول: اضافه عام است بخاص(2) وقتی که لفظ عام حی و اسم نباشد، مثل: «کل الدارهم و عین الشیء» و ثانی: اضافه مسمی است به اسم یعنی اضافه اسم بلقب، مثل: «سعید کرز» که بتأویل مدلول هذا اللفظ است.

و بدانکه بعضی که تجویز کرده اند قول عربان را «مسجد الجامع و جانب الغربی و صلوة الاولی و بقلة الحمقا» که در اصل المسجد الجامع والجانب الغربی و الصّلوة الاولی و البقلة الحمقاء بوده، پس مسجد موصوف است به جامع و جانب به غربی و صلوة به اولی و بقلة به حمقاء با آنکه هر یک از این موصوفات مضاف شده است به صفت خود و آن بعضی که تجویز نمی کنند اضافه [55[A/ موصوف را به صفت، تأویل می کنند این امثله را مسجد الوقت الجامع و جانب المکان الغربی و صلوة الساعة الاولی و بقلة [الأرض] الحمقاء، پس «جامع و غربی و اولی و حمقاء»، صفت «مسجد و جانب و صلواة و بقله(3)» نیست، بلکه هر یک صفت مقدّر است.

و آن بعض که گفته اند که: جایز است اضافه صفت به موصوف، شاهد آورده اند: «جَرد قَطیفة و اخلاق ثیابٍ» را و مانعان تأویل کرده اند به این نحو که جَرد و اخلاق مستعمل شده اند بانفراده بدون وصف شی ء به آن، پس گویا که اسم جنسی است علی

====

1_ نسخه خطی: «آن است در یکی».

2_ نسخه خطی: «بخصاص».

3_ در نسخه «بقره» است که اشتباه می باشد .

ص :435

حده، مثل: خاتم و بعد از آن مضاف کرده اند در اضافه افعل تفضیل، پس بعضی تجویز کرده اند و بعضی منع .

فایدة :(1) [اوّل :] بدانکه [جایز است حذف مضاف در] اضافه از جهت قیام قرینه مثل قول شاعر:

فَهَل لَکُمْ فیما إلیّ و إنّنی طبیبٌ بما أعیا النِطاسی حِذیما(2)

یعنی: ابن حذیم .

ثانی آن است [55[B/ که: جایز است حذف مضاف الیه از جهت قیام قرینه، مثل قول شاعر:

یَا مَنْ رَأیَ عَارِضَاً أُسرُّ بِه بَیْنَ ذِرَاعَی وَ جِبْهَةِ الأَسَدِ(3)

یعنی: ذراعی الاسد .

ثالث آن است که: جایز است فصل میانه مضاف و مضاف الیه وقتی که مضاف الیه نیز مضاف باشد؛ مثل: «قتل اولادهم شرکائهم»؛ اولادهم فاصله است میانه قتل که مضاف است و شرکاء که مضاف الیه است و مضاف است به ضمیر جمع .

فایدة : بدانکه هرگاه اسم صحیحی و همچنین(4) اسمی که در آخر آن «یا» یا «واو» ما قبل ساکن باشد مضاف شود به یاء متکلّم، مکسور می شود آخر آن [و] در یاء متکلم جایز است سکون و فتح ؛ اول: مثل غلامی، ثانی: مثل دلوی وظبی و اگر در آخر اسم مضاف به یاء متکلم الفی باشد، پس آن الف ثابت می ماند بر حال خود، مگر بنا در لغت هذیل که منقلب به یاء می شود و یاء مدغم می شود در یاء مثل عصا که هذیل [56

====

1_ قال الرضی : «و قد أخل المصنف ببعض احکام الإضافة فلا بأس نذکرها» .

2_ شرح شافیه ابن حاجب، ج 4، ص 116. 3_ جامع الشواهد ، باب الیاء ، ص 348 . یعنی: «چه کسی است که دیده باشد ابر سفیدی را که به واسطه آن در میان دو ستاره ذراعان و چهار ستاره جبهة الاسد خوشحال می شوم».

4_ در نسخه به جای «همچنین»، «یعنی» آمده است.

ص :436

[A/ می گویند عصی و اگر در آخر آن اسم واو باشد قلب می کنند واو را به یاء و یاء را مدغم می کنند در یاء متکلّم، مثل: «مسلمیّ» که در اصل مسلموی بوده است و در این سه صورت واجب است فتح یاء و اگر نه التقاء ساکنین لازم می آید .

فایدة : بدانکه أخ و أب را وقتی که مضاف کنند به یاء متکلّم می گویند: أخی و أبی _ بتخفیف یاء _ و بعضی تجویز کرده اند تشدید یاء را از این حیثیت که لام الفعل را [که[ واو است برگردانند و قلب [به] یاء کنند و یاء را در یاء ادغام کنند .

و امّا «حم» یا «هن» را وقتی که مضاف کنند به یاء متکلّم، پس جایز نیست باتفاق برگردانیدن لام الفعل . و اما «فم»، پس در اکثر اوقات لام الفعل را برمی گردانند و می گویند فمیّ _ به تشدید _ و امّا «ذو»، پس مضاف به ضمیر نمی شود مگر در نادر اوقات .

فصل

اشاره

چون اسم معرب منقسم می شود به متبوع و تابع ، باید تعریف کرد تابع را و بیان [56[B/ اقسام آن کرد.

پس بدانکه تابع اسمی است که واقع شده باشد بعد از اسمی دیگر و معرب باشد با اعراب آن اسم و جهت اعراب واحد باشد که اگر رفع متبوع از جهت فاعلیت باشد،(1) همچنین رفع تابع نیز از جهت فاعلیت باشد و [هم چنین] اگر از جهت ابتدائیت باشد و قیاس کن بر آن جهات دیگری را.

و بدانکه تابع منقسم می شود به چهار قسم :

قسم اول : نعت

و آن تابعی است دال بر ذاتی و بر معنییی که در آن ذات باشد غیر از شمول افراد و فایده آن تخصیص است اگر موصوف نکره باشد و توضیح است اگر معرفه باشد و از

====

1_ در نسخه «نباشد» آمده است که خطا است.

ص :437

این جهت که مضمر موصوف نمی شود از جهت آنکه احتیاج به توضیح ندارد و گاه مقصود می شود به آن مدح متبوع یا ذمّ آن یا تأکید صفتی که مفهوم می شود از لفظ متبوع .

مثال اول: «جاءنی رجلٌ فاضلٌ»، مثال ثانی: «جاءنی زید الفاضل»، مثال ثالث: «بِسمِ اللّه ِ الرَّحمن الرَّحیمِ»، [57[A/ مثال رابع: «اَعُوذُ بِاللّه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ»، مثال خامس: «نفخة واحدة» که تاء نفخه دلالت بر وحدت می کند، پس ذکر واحده بعد از آن از جهت تأکید خواهد بود .

بدانکه جمهور نحات شرط کرده اند در نعت که مشتق باشد و حق آن است که شرط نیست، بلکه جامد نیز می شود اگر موضوع باشد از برای دلالت در جمیع مواد بر معنییی که در متبوع [است]، مثل: اسماء منسوبه مثل: تمیمی و قرشی و اسماء موصوله که اولشان الف و لام است، مثل: الّذی و الّتی؛ یا موضوع باشد از برای دلالت در بعض مواد بر معنییی که در متبوع است، مثل: «هذا و أیّ» در مررت بزید هذا و مررت برجل أیّ رجل از جهت آنکه «هذا» گاه مبتدا واقع می شود و همچنین «أیّ» .

و بدانکه جمله خبریه صفت نکره واقع می شود و واجب است در آن جمله ضمیری که راجع باشد به موصوف خواه بارز و خواه مستکن(1) .

فایدة : بدانکه نعت بر دو قسم است: [57[B/ [یا بیان حال خود موصوف است] یا بیان حال متعلق آن. و در اول واجب است مطابقت آن نعت مر متبوع را در ده امر : رفع و نصب و جرّ و تعریف و تنکیر و إفراد و تثنیه و جمع و تذکیر و تانیث و در ثانی واجب است مطابقت آن مر متبوع را در پنج امر ثانی؛ پس آن نعت نظر به متعلق حکم آن، حکم فعل است پس جایز نیست تثنیه و جمع آن و اگرچه آن متعلق مثنی یا مجموع باشد و حکم فعل در تذکیر و تأنیث خواهد آمد انشاء اللّه تعالی .

و بدانکه شرط است در موصوف که اعرف یا اخصّ باشد از صفت یا مساوی آن و از

====

1_ یعنی: مستتر.

ص :438

این جهت است که مضمر صفت واقع نمی شود از جهت آنکه معلوم [خواهد] شد انشاءاللّه تعالی که مضمر اعرف از معارف است . و موصوف نمی شود معرف بالف و لام مگر به معرف بالف و لام یا مضاف به آن یا به اسم موصول از جهت آنکه معارف دیگر جمیع اعرفند از معرف به الف و لام.

و بدانکه [5/57[A اسم اشاره موصوف نمی شود مگر به معرف بالف و لام یا اسم موصول از جهت آنکه دو اسم اشاره دیگر سازند رفع ابهام نخواهد شد و اگر به مضمر یا علم موصوف سازند لازم می آید که صفت اعرف باشد از موصوف، پس باقی نماند مگر معرف به الف و لام و اسم موصول.

فایدة: بدانکه صفت را چهار حکم است اول آن است که: می توان وصف کرد موصوف را به یک صفت تثنیه آن صفت، مثل: «جائنی زید و عمر والظریفان». ثانی آن است که: جایز است جمع موصوفات و تفریق صفات عالم. ثالث آن است که: جایز است قطع صفت از موصوف به این نحو که آن را با لفظی دیگر جمله مستأنفه کنند وقتی که وصف از جهت تأکید نباشد، مثل: «الحمدللّه الحمید و یرفع الحمید» که خبر هو مقدم است و مجموع مبتدا و خبر کلامی است مستأنف. رابع آن است که: جایز است حذف موصوف، مثل قوله تعالی [5/57[B/: «وَ مَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ(1)» یعنی: إلاّ شخص له مقام.

قسم دوم: عطف به حرف

و آن تابعی است مشارک متبوع در آن نسبتی که به حسب ظاهر متبوع داده اند به شرطی که واسطه واقع شده باشد میانه آن و متبوع یکی از این دو حرف که واو و فاء وثُمَّ حتّی و لا و بل و لکن و أو و اما و أم است. مثل: «جائنی زید و عمرو» که عمرو که تابع است مشارک زید است که متبوع است در مجی ء که نسبت است و واسطه واقع شده میانه

====

1_ سوره مبارکه صافات، آیه 164.

ص :439

زید و عمرو و او بدانکه حکم معطوف حکم معطوف علیه است، یعنی آنچه واجب است در معطوف علیه نظر بما قبلش کرده می باید که در معطوف نیز جاری باشد حتی در اضمار ضمیر.

و از این جهت است که جایز نیست ما زید و قایما و لا ذاهبا عمرو از جهت آنکه لازم می آید که ذاهب دو فاعل داشته باشد، زیرا که در قایما ضمیری مستتر است که راجع است به زید و آن ضمیر فاعل است، پس اگر ذاهبا [58[A/ گفته شود، لازم می آید که معطوف شود بر قایما، پس لازم می آید که در ذاهب نیز ضمیری باشد مستتر که راجع باشد به زید که فاعل آن باشد یا آنکه عمرو فاعل ذاهب است، پس لازم آمد تعدد فاعل و این جایز نیست بنابر مذهب حق؛ و اما مثل: «الذی یطیر فیغضب زید الذباب»، پس فاء در آن فاء سببیّه است نه عاطفه.

و بدانکه شرط است در عطف بر ضمیر مرفوع متصل که مؤکد سازند اولا آن ضمیر را به ضمیر مرفوع منفصل و بعد از آن عطف کنند، مگر اینکه فاصله واقع شده باشد میانه آن ضمیر و آن معطوف . مثال اول: «ضربت انا و زید»، مثال ثانی: «ضربت الیوم و زید». و شرط است در عطف بر ضمیر مجرد اعاده جارّ ، خواه حرف جرّ باشد و خواه مضاف. مثال اول: «مررت بک و بزید»، مثال ثانی: «جاءنی غلامک و غلام زید» و بعضی تجویز کرده اند عطف بر ضمیر مجرور بدون اعاده جارّ و شاهد آورده اند قول شاعر را[58[B/ :

فَالْیَومَ قُرِّبْتَ تَهجُونَا وَ تَشْتَمِنا فَاذْهَبْ فَما بِکَ وَالأیّامُ مِن عَجَبٍ(1)

و جواب آن است که این از جهت ضرورت شعر است .

فایده : بدانکه جایز نیست نزد جمهور نحات عطف دو اسم بر دو معمول دو عامل مختلف که یک اسم معطوف باشد بر یک معمول و اسم دیگر در یک معمول دیگر، مثل:

====

1_ جامع الشواهد ، باب الفاء ، ص 136 . یعنی: «امروز در حالتی هستی که مذمت می کنی و دشنام دهی ما را، پس برو از پی کار خود که از تو و این روزگار و این کار تعجب نیست».

ص :440

«ما کل سوداه تمرة و لابیضاء شحمة» که «ما» عامل است در تمرة و «کل» در سوداء و شحمه معطوف است بر تمرة و بیضاء بر سوداء ولیکن هرگاه احد المعمولین مجرور باشد و مقدم باشد بر معمول دیگر و آن معمول دیگر مرفوع یا منصوب باشد، مثل: «فی الدار زیدٌ و الحجرة عمروٌ [ و ] إن فی الدار زیداً و الحجرة عمرواً»، پس جایز است از جهت آنکه همچنین مثال جاری شده است بر لسان عرب.

و بعضی گفته اند که: این موضع از ما نحن فیه نیست، بلکه تقدیر باید کرد قبل از الحجرة مثلا فی را که آن باقی معطوف باشد بر مجموع فی الدار و بعضی تجویز کرده اند [59[A/ مطلقا و بعضی گفته اند که: جایز است اگر فاصله واقع نشده باشد میانه حرف عطف و معطوف.

فایده : بدانکه جایز است حذف حرف عطف با معطوف از جهت قیام قرینه، مثل قول تو «اشترک عمروٌ» در جواب کسی که گوید: «من الذی اشترک هو و زید» و جایز است حذف را و او تنها مثل قوله تعالی : «وَ لا عَلَی الَّذینَ اِذا ما اَتَوْکَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ(1)» الآیه ؛ یعنی: «و قلت» و «أو» نیز محذوف می شود، مثل قول تو : «کُلْ سمکاً لبناً» از برای(2) کسی که گوید: سمک و لبن هر دو را خورد، یعنی: کُلْ سمکاً أو لبناً.

و گاه محذوف می شود معطوف علیه بعد از بلی و اخوات آن از حروف ایجاب، مثل قول تو در رد «ما قام زید»: «بلی و عمرو»، یعنی: بلی قام زید و عمرو.

و بدانکه هر ضمیری که راجع است به معطوف به واو یا حتّی واجب است مطابقت آن ضمیر هر دو را، مثل: «زید و عمرو جاءنی و الناس حتّی الأنبیاء فنوا».

و بدانکه جایز است عطف [59[B/ فعل بر اسم و برعکس، مثل قوله تعالی : «فالِقُ الاْءصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّیلَ سَکَناً(3)» و قول شاعر:

باتَ یُعشیها بِغَضب باتِرِ یَقصِد فی أسوقها و جائِرِ(4)

====

1_ سوره مبارکه توبه ، آیه 92 .

2_ یعنی: به کسی که.

3_ سوره مبارکه انعام ، آیه 95 .

4_ شرح رضی بر کافیه، ج 2، ص 354.

ص :441

قسم سوم: تأکید

بدانکه تأکید بر دو قسم است: لفظی و معنوی.

اما لفظی: پس آن تکریر لفظ است و فایده آن یا دفع غفلت سامع یا دفع ظن او است تجوّز یا سهو تو را مثلا وقتی که گفتی: «جاءنی زید»، پس گاه باشد که مخاطب غافل باشد از گفتن زید و نداند که تو چه گفته [ای] پس گفته(1) از جهت تنبیه مخاطب [و اعلام ساختن او(2)] مکرر می سازد لفظ زید را و گاه باشد [که مخاطب ظنّ کند که زید] نه آمده بلکه غلام او آمده است [و عدول کرده] به زید از غلام زید، پس از جهت دفع این ظن نیز مکرر می سازد(3) لفظ زید را و گاه باشد که توهم کند که تو سهو کرده می خواسته که عمرو بگوئی، پس زید گفتی و از جهت دفع این توهّم نیز مکرر می سازی لفظ زید را.

و اما [60[A/ تأکید معنوی: پس او آن است که بعد از اسمی لفظ: «کلاهما یا کله یا اجمع یا اکتع یا ابتع یا ابصع یا نفسه یا عینه» گفته شود از جهت دفع توهم سامع تجوّز یا سهو تو را، مثلا وقتی که گفتی: «جاءنی الزیدان»، پس گاه باشد که مخاطب توهم کند که یک مسمیّ به زید آمده است و تو تجوّز کرده ای و گفته که هر دو آمدند یا سهو کرده ای، پس از جهت دفع این توهم مؤکد می سازی الزیدان را بکلاهما و همچنین کلام در جاءنی القوم [کلّهم یا اجمع(4)] یا اکتع یا ابتع یا ابصع.

و بدانکه متبوع [را گفته می شود کلاهما اگر] که مثنی باشد [و] مذکّر باشد [و اگر مؤنث با] شد کلتاهما گفته می شود و «کلّه» از برای متبوع مذکر مفرد و «کلّها» از برای مؤنث مفرد و «کلّهم» از برای جمع مذکر و «کلّهنّ» از برای جمع مؤنث و به این ترتیب است : «اجمع ، جمعا ، اجمعون ، جمع» و «اکتع ، کتعاء ، اکتعون ، کتع» و «ابتع، بتعاء ،

====

1_ گوینده.

2_ این قسمت از نسخه پاره شده و این کلمات با توجه به قرائن موجود نوشته شده است.

3_ در نسخه آمده است «می سازم» که اشتباه است.

4_ این قسمت از نسخه پاره شده و کلمات میان دو قلاّب با توجه به قرائن نوشته شده است .

ص :442

[60[B/ ابتعون ، بتع» و «ابصع ، بصعاء ، ابصعون ، بصع» و «نفسه» از برای مفرد مذکر و «نفسها» از برای مفرد مؤنث و «انفسهما» از برای تثنیه مذکر و مؤنث و در لغت بعضی «نفساهما ، و انفسهم» از برای جمع مذکر و «انفسهن» از برای جمع مؤنث و همچنین «عینه ، عینها ، و اعینها ، و اعینهم» .

و حق آن است که وحده نیز از جهت تأکید است.

و بدانکه بعضی تجویز کرده اند که وقتی متبوع مکسر مذکر باشد جایز است تأکید آن به «کلّهن و جمع و کتع و بتع و بصع» به تأویل آن به جماعات .

فایده : بدانکه واجب است که متبوع کلّه و اجمع و اکتع و ابتع و ابصع که متجزّی باشد، خواه مجزّی آن بحسب حسّ باشد، مثل: «جاءنی قوم و رجال» و خواه باعتبار باشد و بس مثل: «عبد» که متجزّی می شود باعتبار بیع و شرا .

فائدة : بدانکه هرگاه خواهند مؤکّد سازند ضمیر مرفوع متّصل را بنفسه یا عینه باید اوّل مؤکّد ساخت آن ضمیر را به ضمیر مرفوع [61[A/ منفصل، مثل: «زید جاء نفسه یا عینه».

و بدانکه هر یک از «اکتع و ابتع و ابصع» فروع اجمع است و از این جهت است که مذکور نمی شود هیچکدام از اینها بدون ذکر اجمع و وقتی که مذکور شود، مقدم نمی شود بر آن بنابر مذهب حق.

و بدانکه نکره را مؤکد نمی سازند .

قسم چهارم : بدل

و آن اسمی است که مقصود به آن باشد که بحسب ظاهر تعلق به متبوع دارد به شرطی که آن متبوع مقصود نباشد، بلکه موطی و ممهد ذکر تابع باشد و آن بر چهار قسم است: بدل کل و بعض و اشتمال و غلط.

اما بدل [کل]: پس او آن است که: عین مبدل منه باشد و اما بدل بعض: پس او آن است که بعضی از آن باشد و اما بدل اشتمال: پس او آن است که متبوع مشتمل باشد بر

ص :443

تابع یا تابع مشتمل باشد بر متبوع و این اشتمال کل بر جزء نباشد و بحیثیتی نباشد که متکلم غلط کرده باشد اولا و بدل غلط آن است که: غلط کرده باشد اولا و تلفظ(1) به متبوع کرده باشد [61[B/ اول: مثل: «جاءنی زید اخوک»، ثانی: مثل: «ضربت زید ابوه»(2) ثالث مثل : «یَسْألونَک عَنِ الشَّهر الحَرامِ قِتالٍ فیه(3)»، رابع: مثل «ضربت زیدا حماره».

و بدانکه در اغلب اوقات بدل جامد است و بدانکه جایز است که بدل و مبدل منه هر دو معرفه باشند و هر دو نکره و اول معرفه و ثانی نکره [و] بر عکس. اما در صورت سیم واجب است که آن نکره را مخصص سازند به وصف، مثال اول: «اقسم باللّه ابوحفص عمر»، مثال ثانی: «جاءنی رجل أخ لک»، مثال ثالث: قوله تعالی «بِالنّاصِیَةِ * ناصِیَةٍ کَاذِبَةٍ(4)» مثال رابع قول تو: «جاءنی رجل أخوک».(5)

مقاله ثانیه : در اسماء مبنیه

اشاره

بدانکه اسم مبنی بر دو قسم است: اول: اسمی است مشابه فعل ماضی یا امر یا حرف. ثانی: اسمی است غیر مشابه به یکی از این مذکورات که مرکب نباشد با عامل خود. و حکم مبنی آن است که مختلف نشود آخر آن بسبب اختلاف عوامل؛ و جمهور نحات تعریف کرده اند مبنی [62[A/ آن است که: مختلف نشود آخر آن بسبب اختلاف عوامل؛ و جمهور نحات تعریف کرده اند مبنی را به این حکم مذکور.

====

1_ نسخه خطی: «تلفض».

2_ این مثال خالی از اشکال نیست، بدلیل اینکه این مثال برای بدل بعض است ، در حالیکه بعض از آن فهمیده نمی شود و هم چنین اشکال اعرابی دارد، مانند اینکه باید گفته شود: «ضربتُ زیداً أباه» .

3_ سوره مبارکه بقره ، آیه 217 .

4_ سوره مبارکه علق ، آیه 15 و 16 .

5_ علّت عدم ذکر عطف بیان به عنوان تابع دیگر، این است که مرحوم رضی قائل هستند که عطف بیان و بدل یکی است.

ص :444

و بدانکه علامات بناء بر چهار قسم است : ضمّه و فتحه و کسره و سکون و اصل سکون است و باید دانست که قسم ثانی از مبنی بنابر تعریف اول، اسماء معدوده است، مثل: غلام در بساط(1) و غیر آن(2) و قسم اول بر هشت قسم است :

قسم اول : مضمرات

و اسم مضمر بر سه قسم است: ضمیر متکلّم و ضمیر مخاطب و ضمیر غایب. اما ضمیر متکلم، پس آن ضمیر است موضوع از جهت دلالت بر متکلم من حیث انه متکلم ، ضمیر مخاطب ضمیری است موضوع از جهت دلالت بر مخالطب من حیث له مخاطب ، و همچنین ضمیر غایب ضمیری است موضوع از جهت دلالت بر غایب من حیث انه غایبٌ و هر یک از اقسام ثلاثه منقسم می شود باعتبار محل به سه قسم: مرفوع و منصوب و مجرور و هر یک از دو نوع اول منقسم می شود به دو قسم [62[B/ متصل و منفصل و اما نوع ثالث پس متصل است و پس معلوم شد که انواع ضمیر پانزده است و این ظاهر است و احتیاجی به بیان ندارد.

و باید دانست که ضمیر غایب را لابد است که مرجع آن مقدم باشد بر آن، خواه تقدم بحسب لفظ باشد و خواه بحسب تقدیر باشد، یعنی از غیر تقاضای ضمیر ، معنی در کلام باشد که تقاضای تقدم مرجع کند یا در حکم مقدم باشد، یعنی بسبب تقاضای ضمیر مرجع را حکم کنند بر آن مرجع به تقدم، اول مثل: «ضربت زیداً غلامه»، ثانی مثل: «ضرب غلامه زید» که فاعلیّت زید تقاضای تقدم آن بر ضمیر می کند، ثالث مثل: «ضمیر شأن و قصه».

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که ضمیر مرفوع گاه مستتر می شود و این در

====

1_ یعنی به تنهایی و خارج از جمله.

2_ غیر غلام.

ص :445

هفت موضع است: در مضارع(1) که از برای متکلم باشد یا مخاطب یا غایب یا غایبه و در اسماء مشتق(2) مطلقا.(3)

و بدانکه وضع ضمیر [63[A/ از جهت اختصار است و از این جهت است که اصل در آن اتصال است از جهت آنکه ضمیر متّصل(4) اخصر است از منفصل و اصل در متصل استتار است و لهذا جایز نیست انفصال ضمیر مگر در موضعی که اتصال در آن متعذر باشد و آن در شش موضع است:

اول آنکه: مقدم باشد بر عامل خود، مثل: «ایّاک ضربتُ»، ثانی آنکه: فاصله واقع شده باشد میانه عامل و آن ضمیر از جهت غرضی از اغراض، مثل: «ما ضربک إلاّ أنا»، ثالث آنکه: عامل معنوی باشد، مثل: «أنا زید» که عامل ابتدائیت است، [رابع آنکه: عامل ضمیر حذف شود، مثل «إیّاک و الأسد»] خامس آنکه: عامل حرف باشد و ضمیر مرفوع، مثل: «ما أنت قائماً»، سادس آنکه: مسند شده باشد به آن ضمیر صفتی که جاری شده باشد بر غیر موصوف خود به اینکه خبر آن غیر با صفت آن واقع شده باشد، مثل: «هند زید ضاربته هی» که مسند شده است [63[B/ به «هی ضاربة» که صفتی است جاری بر زید، زیرا که خبر او واقع شده با آنکه موصوف آن هند است.

اما وجه تعذر اتصال در اربعه اولی پس ظاهر است و اما وجه تعذر آن در صورت خامسه، پس از جهت آن است که به حرف متصل نمی شود ضمیر مرفوع و اما در صورت سادسه، پس از جهت آن است که در بعضی مواضع ملتبس می شود مسند الیه بغیر آن، مثل: «زید عمرو ضاربه هو»، زیرا که اگر «هو» گفته نشود، معلوم نمی شود که ضارب زید است یا عمرو، بلکه متبادر می شود که عمرو است از جهت قرب آن به صفت.

====

1_ در نسخه «ماضی» آمده که سهو است.

2_ منظور اسم فاعل و اسم مفعول است که با احتساب این دو مورد به پنج مورد قبلی، هفت موضوع خواهد شد.

3_ چه مفرد، چه مثنی و چه جمع.

4_ در نسخه «منفصل» آمده که سهو است.

ص :446

و اما وقتی که منفصل سازند آن ضمیر را متفطن خواهد شد مخاطب آنکه ضارب زید است از جهت آنکه انفصال ضمیر خلاف اصل است، پس ارتکاب آن مشعر است بر اینکه مراد مخالف اصل است که اسناد صفت باشد به اسم بعید و آن موضعی را که در آن التباس واقع نمی شود حمل کرده اند بر آن موضع که التباس واقع [64[A/ می شود و بعضی واجب دانسته اند انفصال ضمیر را بعد از اسم فاعل و اسم مفعول.

فایدة : بدانکه هرگاه دو ضمیر جمع شوند خالی نخواهند بود از دو حال ، یا احدهما مرفوع است یا هیچکدام مرفوع نیست و بر هر تقدیر یا احدهما اعرف است از دیگر یا نه و اگر احدهما اعرف باشد خالی از دو حال نخواهد بود یا آن است که [آنکه] اعرف است مقدم است بر آن ضمیر دیگر یا نه، پس اگر هیچکدام مرفوع نباشند و یکی اعرف باشد و مقدم، پس مختار است متکلم در اتصال و انفصال ضمیر ثانی، مثل: «اعطیتکم و اعطیتک ایاه و ضربیک و ضربی ایاک»، اما ضمیر اول پس در آن جایز نیست انفصال و بعضی تجویز انفصال کرده اند و بنابر تقادیر یافته ضمیر ثانی متصل نمی شود، بلکه واجب است در آن انفصال و بعضی گفته اند که: اگر هیچکدام مرفوع نباشند و ضمیر اعرف مؤخر باشد [64[B/ پس جایز است در آن اتصال نیز، مثل: «اعطا هوک و اعطا هانی».

فایدة : بدانکه مختار در ضمیر که خبر کان واقع شده باشد، انفصال است از جهت آنکه در اصل خبر مبتدا است و عامل خبر مبتدا معنوی است که آن خبریت باشد و دانسته شد سابقا که هرگاه عامل در ضمیر معنوی باشد، واجب است انفصال ولیکن چون خبر کان شبیه است به مفعول، جایز است در آن اتصال همچنانکه جایز است اتصال در ضمیری که مفعول باشد .

و بدانکه در اکثر اوقات ضمیری که بعد از لولاء امتناعیه واقع می شود، منفصل است، مثل: «لولا انت» و ضمیری که بعد عسی واقع شود متصل، مثل «عسیتَ» . و لولاک و عساک نیز آمده است و اختلاف کرده اند در آن ضمیر، پس بعضی گفته اند: بعد از لولا

ص :447

ضمیر مجرور است و لولا حرف جارّ و بعد از عسی منصوب است و بعضی گفته اند که: در اول مجرور است قایم مقام مرفوع و بعضی [65[A/ گفته اند که: در ثانی منصوب است بر خبریت عسی و اسم آن ضمیری است مستتر در آن و بعضی گفته اند که: منصوب است بر خبریت و اسم آن محذوف است.

فایدة : بدانکه هرگاه ملحق شود به ماضی و مضارعِ غایب یا غایبه یا مخاطب [یا مخاطبه] یا متکلم وحده یا مع الغیر، یای متکلم واجب است الحاق نونی قبل از آن تا محفوظ دارد آخر فعل را از کسره که مختص است به اسم و این نون را نون وقا می نامند و جایز است اتیان به آن نون قبل از آن یاء در مضارع غیر از آن پنج صیغه مذکوره و در «لدن و إن و اخوات ان و من و عن و قد و قط» ، ولیکن مختار اتیان است در اربعه اخیره و لیت ، و عدم اتیان است در لعلّ.

فایدة : بدانکه متوسط می سازند میانه مبتدا و خبر _ خواه ابتدائیت و خبریت در اصل باشد و خواه در حال _ وقتی که مبتدا معرفه باشد یا افعل تفضیل مستعمل با مِنْ باشد لفظی مطابق مبتدا [65[B/ تا اینکه اعلام کند ابتدائیت مبتدا را و آن را فصل می گویند، مثل: «زید هو القایم» و «کُنْتَ أَنتَ الرَّقیبَ(1)» و خلاف کرده اند در اسمیّت و حرفیّت آن و بنابر اسمیّت مبتدا خواهد بود و آن خبر مفروض خبر آن و جمله خبر مبتدا مفروض.

فایدة : بدانکه هرگاه عربان خواهند که تعبیر کنند به یک جمله [که] مؤنث باشد مُصدّر می سازند آن جمله را به «هی» و اول را ضمیر شأن می نامند و ثانی را ضمیر قصه و آن جمله را مفسر آن ، مثال اول: «هو الامیر مقبل»، مثال ثانی: «هی هند مقبلت» و هر یک از این دو ضمیر مساوی است با ضمایر دیگر در اقسام، غیر از اینکه مجرور نمی شود و جایز است حذف هر یک از ضمیر شأن و قصه اگر منصوب باشد.

====

1_ سوره مبارکه مائده، آیه 117 .

ص :448

و بدانکه خلاف کرده اند در اینکه مفسر ضمیر شأن یا قصه جایز است که مفردی باشد که قایم مقام جمله باشد یا نه، مثل: «کان قایماً زیدٌ» [که زید] فاعل قایما باشد و قایما خبر کان و اسم آن ضمیر شأن مستتر و قایماً قایم مقام زیدٌ [66[A/ قایمٌ باشد که جمله است .

قسم دوم : اسماء اشاره

بدانکه اسم اشاره اسمی است موضوع از برای دلالت بر امری حاضر محسوس، پس آن لفظی که موضوع است از برای مفرد مذکر «ذا» است و آنکه موضوع است از برای مثنی مذکر «ذان» است در حالت رفع و «ذین» در حالت نصب و جرّ و از برای مفرد مؤنث «تا و ذی و تی و ته و ذه و تهی و ذهی» و از برای مثنی مؤنث «تان و تَین» و از برای جمع مذکر و مؤنث هر دو «اولاء و اولی».

و بدانکه مُصدّر می سازند هر یک از این اسماء را به هاء تنبیه و الحاق می کنند در آخر هر یک کاف خطاب.

و بدانکه بعضی گفته اند که «ذان و تان» معربند و از این جهت است که در حالت نصب و جرّ ذین و تین گفته می شود و حق آن است که این اختلاف بحسب اعراب نیست، بلکه بحسب وضع است.

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که وقتی که مشارالیه قریب باشد به مشیر ذا گفته می شود و اگر بعید باشد [66[B/ ذلک و ذانک و تانک _ بتشدید نون در هر دو _ و اولالک ؛ و اگر متوسط باشد ذاک و اگر مشارالیه مکانی باشد گفته می شود: ثَمَّ و هُنا _ بتخفیف نون و تشدید آن _ .

قسم سوم: موصوله

بدانکه اسم موصول اسمی است که بدون ضم و جمله که در هر یک از آن ضمیری باشد راجع به آن موصول، و معلوم مخاطب باشد ؛ و اما باید دانست که اسم فاعل و اسم

ص :449

مفعول کافی نیست در تتمیم جزء مگر در الف و لام نه در باقی موصولات و مختلف می شود اسم موصول در تذکیر و تأنیث باعتبار اختلاف موصوف به آن.

پس از برای موصوفِ مفردِ مذکرِ گفته اند: گفته می شود «الذی» ، و از برای مثنی مذکر «اللذان» [در حالت رفع ، و «اللذَینِ»] در حالت نصب و جرّ ، و از برای جمیع مذکر «الذون» در حالت رفع ، و «الَذینَ» در حالت نصب و جرّ ، [و از برای مفرد مؤنث «التی»] و از برای تثنیه آن «اللتان» در حالت(1) رفع ، و «اللتَین» در حالت نصب و جرّ ، و از برای جمع مؤنث «[أولی(2)] اللائی و الَلاّء و اللاتی» [67[A/ ولیکن اوّل در اغلب اوقات از برای جمع مذکر است و ثلاثه اخیره از برای جمع مؤنث.

و مشترک میانه واحد و مثنی و مجموع و مذکر و مؤنث، شش لفظ است : «ما و من و ای و ذو» بنابر لغت بنی طی و «ماذا و الف و لام» ؛ و در نصب و جرّ نیز . و گاه محذوف می شود نونشان و همچنین نون اللذین.

فایدة : بدانکه ضمیری که راجع است به اسم موصول اگر مرفوع باشد باتفاق محذوف نمی شود اگر مبتدا نباشد و اما اگر مفعول باشد و ضمیر دیگر نباشد که راجع باشد به آن اسم، پس جایز است حذف آن ضمیر و اما مجرور، پس اگر مضاف الیه باشد که مضاف به آن صفت باشد جایز است حذف آن ضمیر مطلقا و اگر مجرور باشد به حرف جری که اگر حذف کنند آن حروف را معلوم شود که چه حرفی است، جایز است حذف ضمیر با جار. مثال اول: «الذی هو قایم»، مثال ثانی: «الذی ضربته»، مثال ثالث: «الذی [67[B/ انا ضاربه»، مثال رابع: «الذی مررت به» که جایز است که گفته شود: الذی قایم والذی ضربت والذی انا ضارب و الذی مررت.

ولیکن بعضی گفته اند که: اول جارّ را حذف باید کرد تا آن ضمیر متصل شود به فعل و منصوب شود و بعد از آن حذف کنند آن ضمیر را و حق مذهب اول است.

====

1_ در نسخه آمده است: «و در حالت...» که سهو است.

2_ به ضمّ و قصر.

ص :450

فایدة جلیلة : بدانکه هرگاه خواهی که إخبار کنی از لفظی در جمله ای به استعانت یکی از اسماء موصوله، مُصدّرسازی آن جمله را به آن اسم موصول و مؤخّر دانی آن لفظ مخبرعنه را از جمیع اجزاء خبر و به جای آن لفظ ، ضمیری [قرار می دهی] که راجع باشد به اسم موصول، مثلا هرگاه خواهی که إخبار کنی از زید در ضربت زیدا به استعانت الذی ، می گوئی: «الذی ضربته زیدٌ» .

پس معلوم شد که اختبار نمی توان کرد از ضمیر شأن و نه از ضمیر قصه از جهت آنکه مؤخّر نمی توان داشت هیچ یک از این دو ضمیر را از جهت آنکه واجب است [68[A/ که هریک در صدر کلام واقع شوند و همچنین حال از جهت آنکه به جای آن ، ضمیر نمی توان گذاشت از جهت آنکه معلوم شد سابقا که حال می باید که نکره باشد، پس ضمیر حال نمی شود از جهت آنکه معرفه است و اگر قایم مقام حال واقع شود لازم می آید حال [معرفه] شود.

و حاصل کلام این است که هرگاه متعذّر باشد یک امری از این امور ثلاثه که تقدیم اسم موصول و تأخیر مخبرعنه و اقامت ضمیر در مقام است متعذر است اخبار به اسم موصول و اگر آن جمله که مخبرعنه در آن جمله است جمله تنازع باشد باید آن جمله را به حال خود گذاشت و در هر یک از محاملین(1) ضمیری مستتر باید کرد؛ پس در ضرب و اکرم زید اگر خواهی إخبار کنی از زید که می گوئی: «الذی ضرب و اکرم زید».

فایدة : بدانکه ما اسمیه بر شش قسم است : موصوله ، موصوفه و استفهامیّه و شرطیه و به معنی شی ء و صفت ؛ اول: مررت بما کان معنا امس، ثانی: مثل مررت بما معجب لک، ثالث: مثل ما تفعل، رابع: مثل ما تفعل افعل، خامس: مثل «نِعِمّا هِیَ(2)» بنابر مذهب بعضی دیگر، سادس: [68[B/ مثل ضربته ضرباً ما.

و بدانکه بعضی گفته اند که: مای مصدریه اسم است و بعضی گفته اند که: حرف است .

====

1_ متنازعین.

2_ سوره مبارکه بقره ، آیه 271 .

ص :451

و مَنْ نیز جاری می شود در آن ، چهار قسم از این اقسام شش قسم ما ، وراء(1) تامه و صفت .

و بدانکه از جمله اسماء موصوله «ایُّ و ایّة» معرب است وقتی که صله آن به تمامها موجود باشد که اگر صدر آن صله را حذف کرده باشند معرب نخواهد بود بلکه مبنی خواهد بود؛ مثل قوله تعالی : «أَیُّهُمُ أشَدُّ عَلَی الرّحمنِ عِتِیّا(2)» که تقدیر: أیّهم هو أشده است .

فایدة : بدانکه «ماذا صنعت» دو احتمال دارد : احتمال دارد که بمعنی ما الذی صنعت باشد و احتمال دارد که بمعنی أیّ شی ء صنعت باشد؛ پس بنابر اول بهتر در جواب آن است که مرفوع سازند، مثل الاکرامُ تا آنکه بمعنی الذی صنعتُ الاکرامُ [باشد و بنابر دوّم منصوب سازند] تا اینکه بمعنی صنعتُ الاکرامَ شود .

قسم چهارم : اسماء افعال

و بدانکه اسم فعل اسمی است که به معنی فعل امر یا فعل ماضی(3) باشد؛ اول مثل: «رُوَیْدَ» و دوم مثل: «هَیْهاتَ» [69[A/ که اول به معنی امهل است و ثانی بمعنی بَعُدَ و باید دانست که این اسماء یا منقولند از مصدر یا از جار و مجرور اول مثل: «روید»، ثانی مثل: «علیک».

و دیگر باید دانست که اسم فعل متعدی می باشد و لازم می باشد(4) و هم متعدی و هم لازم هر دو می باشد .

اما متعدی، پس مثل «روید زیداً» بمعنی امهل زیدا و «هاء الکتاب» به معنی أعطِ الکتاب و «بله زیدا» بمعنی دع زیدا و «تید زیدا» به معنی امهل زیداً.

====

1_ به غیر از .

2_ سوره مبارکه مریم، آیه 69 .

3_ در نسخه آمده است: «فعل ماضی یا فعل امر» که با توجه به مثال های آورده شده، اشتباه می باشد و سهو شده است.

4_ در نسخه جمله «متعدی می باشد و لازم می باشد» دو مرتبه ذکر شده است.

ص :452

و ثانی که اسم فعل لازم است مثل: «صه» به معنی اسکت و «مه» به معنی کف و «إیه» به معنی زد فی الحدیث و «ایها» به معنی کف و «ایه» به معنی اقبل و «دع» و «دعا» و «دعدعاً» و «لِعا» که به معنی اسرع و «قد» و «قط» به معنی اقطع و «حی» به معنی أقبلْ و «هلا» که به معنی اسرع است.

و ثالث و آن، آن است که لازم و متعدی هر دو آمده باشد، مثل: «هلمَّ» که به معنی اقبل آمده است و به معنی احضر و اول لازم است و ثانی متعدی .

فایدة : [69[B/ بدانکه فَعالِ بر چهار قسم است : اول آنکه: بمعنی امر است، مثل: «نزال» که به معنی انزل است، ثانی آنکه: مصدر است، مثل: «فجار» که به معنی فجور است، ثالث آنکه: صفت مؤنث است و این بر دو قسم است: اول آنکه: صفت مستعمل نمی شود بدون ندا، اول مثل: «لکاع» و ثانی بر دو قسم است، اول آنکه: علم شده باشد، مثل «حلاق و جباذ» که علم شبیه اند و ثانی خلاف اول است مثل: «قطاط» . و قسم چهارم از اقسام فَعالِ آن است که: علم شخص مؤنث معین باشد، مثل: «قطام» .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که خلافی نیست در لغات ، بناء اقسام ثلاثه اول ولیکن در قسم اخیر خلاف است؛ پس در بعض لغات مبنی است مطلقاً و در بعض لغات معرب است غیر ذوات را یعنی آنکه در آخر آن را باشد، مثل: «حضار» .

قسم پنجم : اصوات

بدانکه اسم صوت بر سه قسم است: اول آن است که: حکایت صوت یکی از حیوانات عجم یا جمادات باشد، مثل: «غاق» که حکایت صوت [70[A/ زاغ است و مثل: «طق» که حکایت صوت مثل طشت است، ثانی: لفظی است صادر از انسان که دلالت می کند بالطبع نه بالوضع بر معنی که در ضمیر ملتفت(1) است، مثل: «اف، تف»،

====

1_ در نسخه «ملتفط» آمده که سهو شده است.

ص :453

ثالث: لفظی است مستعمل در وقت خوابانیدن یا طلبیدن یکی از حیوانات عجم یا از جهت غیر آن از اعراض متعلقه به حیوانات عجم، مثل: «نخّ» از برای خوابانیدن شتر .

قسم ششم : مرکبات

بدانکه مرکب [لفظی است] که مرکب باشد از دو کلمه و میانه آن دو کلمه(1) نسبتی نباشد و بدانکه علم مرکب بر دو قسم است: یا آن است که مرکب شده است از جهت علمیت یا قبل آن علمیت مرکب بوده و بعد از آن علم شده.

و قسم اول بر دو قسم است: یا آن است که جزء اخیر مبنی بوده قبل از ترکیب یا نه، پس اگر مبنی بوده باقی خواهد ماند بر بنا و اگر مبنی نبود دو نظر باید کرد به آن جزء، پس اگر متضمن حرف است هر دو جزء مبنی خواهد بود، مثل: «خمسة و عشره» [در خمسةَ عشرَ] است.

و امّا اثنی عشر، پس خلاف کرده اند در اعراب و بنای اثنی ؛ وجه بنا تضمن حرف [است] از جهت آنکه در اصل [70[B/ اثنی [و] عشر بوده است، مثل خمسة عشر و وجه اعراب اختلاف اثنی در کلام عرب بحسب رفع و نصب و جر [است] که در حالت رفع به الف گفته می شود و در حالت نصب و جرّ به یاء بخلاف خمسة عشر و امثال(2) آن.

و قایلون به بنا می گویند که: این اختلاف از جهت اعراب نیست، بلکه اثنی به الف موضوع است از برای حالت رفع و به یاء از برای حالت نصب و جرّ، مثل: «ذان و ذین» چنانچه سابقاً مذکور شد.

و اگر جزء ثانی متضمن حرف نباشد، مثل: «بعلبک»، پس در آن سه لغت است: اول: و آن افصح است اعراب ثانی یا منع صرف آن و بنای اول ؛ ثانی: اعراب و اضافه اول و بنای منع صرف ثانی ؛ ثالث: اعراب هر دو و اضافه اول بنائی و صرف ثانی .

====

1_ در نسخه جمله «و میانه آن دو کلمه» دو مرتبه ذکر شده است.

2_ در نسخه «احوال» آمده که سهو است.

ص :454

قسم هفتم : اسماء مکنّی بها

بدانکه کنایه تعبیر است از شیئی معین به لفظی که صریح نباشد در آن شیئ ؛ و از جمله آن الفاظ، پنج لفظ مبنی است: کم و کذا و کیت و ذَیْتَ و کایّن. اما «کم»، پس بر دو قسم است: [71[A/ استفهامیه و خبریّه؛ اما استفهامیه: پس موضوع است از برای استفهام از عدد شی ء و ممیز آن منصوب است و مفرد ؛ و اما خبریت: پس موضوع است از برای اخبار از کثرت شی ء و ممیز آن مجرور است و مفرد . هر یک واجب است که در صدر کلام باشد و ممیّز کم استفهامیه بسیار محذوف می شود.

و بدانکه ممیز کم خبریّه مجرور می شود به مِنْ و اما کم استفهامیه، پس مثال از برای ممیّز آن به مِنْ یافت نشده است.

و بدانکه هر یک از کم استفهامیه و خبریه بحسب محل مختلف می شود ، پس اگر بعد از آن فعلی باشد که مشغول نشده باشد از عمل در کم بعمل در ضمیر آن یا متعلق آن، پس منصوب خواهد بود و نظر باید کرد به ممیز آن، پس اگر صلاحیّت آن دارد که مفعول به باشد، نصب کم نیز بر مفعولیت خواهد بود، مثل: «کم رجلا ضربت» که کم منصوب است به مفعولیت و «کم مرة ضربت» که منصوب است به ظرفیّت و اگر قبل از کم [71[B/ حرف جری یا مضافی باشد مجرور خواهد بود، مثل: «بکم رجلا و مررت(1) و غلام کم رجلا (رجلٍ) ضربت» و اگر قبل از آن حرف جرّ و مضافی نباشد غیر مشغول شده باشد(2) مرفوع خواهد بود و رفع آن بر ابتدائیت است اگر ممیز آن ظرف نباشد و بر خبریت است اگر ظرف باشد، مثال اول: «کم رجلا ضربته»، مثال ثانی: «کم یوماً سفرک».

و اعراب «ای» نیز مختلف می شود مثل اختلاف اعراب کم، پس منصوب، مثل: «أی رجل ضربت» و در جهت نصب نظر باید کرد به مضاف الیه همچنانکه در کم نظر به ممیّز

====

1_ «بکم رجلٍ مررت»، شرح رضی، ج 3، ص 159.

2_ یعنی اگر فعلی باشد که به غیر «کم» مشغول شده باشد.

ص :455

باید کرد و مجرور مثل: «بأیهم مررت؟» و مرفوع به ابتدائیت، مثل: «أیّهم ضربته؟» و بخبریّت مثل: «أیّ یوم سفرک ؟».

فایدة : بدانکه در هر جائی که محتمل باشد استفهامیت کم و خبریّت آن و ذکر ممیّز و حذف آن مثل قول شاعر:

کَمْ عَمَّة لَکَ یا جَریرُ و خَالَةٍ فَدْعاءَ قد حَلَبتْ علیَّ عِشاری(1)

سه احتمال است در آن ممیز، مثل «عمّة» [رفع آن] و کسر آن و فتح آن، [72[A/ پس رفع بنابر حذف ممیز که تقدیر کم حلبه بامره باشد و فتح بنابر اینکه کم ، کم استفهامیه باشد و جرّ بنابر اینکه خبریت باشد.

فایدة : بدانکه کَأَیّن به معنی رُبَّ است و بعضی گفته اند که: واجب است تصدیر ممیز آن به مِن، مثل قوله تعالی : «فَکَأَیِّن مِنْ قَرْیَةٍ أَهْلَکْناها(2) ». و اما «کیت» و «ذیت»، پس کنایه از حدیث است گفته می شود: «قال زید: کیت و کیت و قال: ذیت و ذیت» . و اما «کذا»، پس صلاحیت کنایه از جمیع اشیاء دارد .

قسم هشتم : بعضی از ظروف

بدانکه مبنی از ظروف(3) بسیار است از آن جمله ظرفی است که مضاف الیه آن محذوف باشد، مثل: «قبل» و «بعد» و غیر آن که مبنی بر ضم اند . و از آن جمله «حیث» است و آن در اغلب اوقات مضاف به جمله می شود و گاه مضاف به مفرد نیز می شود، مثال اول: [«اجلس حیث جلس زید» و مثال ثانی :]

====

1_ جامع الشواهد ، باب الکاف ، ص 332 . یعنی: «ای جریر چه بسا عمّه و خاله تو که دست و پای ایشان کج و منقلب است، دوشیدند شتران مرا که ده ماه از آبستنی ایشان گذشته بود و این برای من ضرر بود».

2_ سوره مبارکه حجّ ، آیه 45 .

3_ این کلمه در نسخه احتمال «حروف» هم داده می شود بنابراین مراد مبنی بودن ظروف بخاطر شباهت داشتن به حروف است .

ص :456

اَما تَری حَیثُ سُهَیلٍ طَالِعاً نَجْماً یُضی ءُ کَالشَّهابِ سَاطِعاً(1)

که حیث مضاف شده است به سهیل که مفرد است.

و از آن جمله «إذا» است و آن موضوع است [72[B/ از برای دلالت بر زمان مستقبل و گاه مستعمل می شود از برای زمان ماضی و گاه مستعمل می شود از برای زمان مستمر، مثال اول: «إذا جاءک زید فاکرمه»، مثال ثانی قوله تعالی : «حَتّی إذا جَعَلَهُ ناراً(2)»، مثال ثالث قوله تعالی: «و إذا قیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدوا فِی الأرْضِ(3)» الآیة ، یعنی در هر وقتی که گفته شود به ایشان .

و باید دانست که «إذا» متضمن معنی شرط است و از این جهت است که مختار آن است که بعد از آن جمله فعلیّه واقع شود، مثل امثله سابق و گاه از برای مفاجات می آید و در این صورت مختار وقوع مبتدا است بعد از آن، مثال: «خرجت فإذا السبع واقف» و گاه زایده می باشد، مثل قول شاعر:

حتّی إذا أسلَکوهم فی قِتائِدة شَلاَءُ کما تَطرُدُ الجَمّالةُ الشُّرْدا(4)

بنابر مذهب بعضی بخلاف مذهب بعضی دیگر که گفته اند که: این إذا شرطیه است و جواب آن محذوف است که رأیت امرا عظیما است.

و از آن جمله «إذْ» است [73[A/ و آن موضوع است از برای دلالت بر زمان ماضی و بعد از آن هر یک از آن جمله اسمیه و فعلیه واقع می شود، اول: مثل: «خرجت إذ خرج زید»، ثانی مثل: «خرجت إذ زید خارج» و گاه از برای مفاجات نیز می آید، مثل: «خرجت فإذ زید خارج» .

====

1_ جامع الشواهد، باب الألف، ص 210. در نسخه اینگونه آمده است : قعدت حیث سهیل طائعاً نجم یعنی کالشهاب اطعاً

یعنی: «آیا نمی بینی مکان طلوع ستاره سهیل را که مثل شعله آتش برافروخته و شعله زننده روشنایی می دهد».

2_ سوره مبارکه کهف ، آیه 96 .

3_ سوره مبارکه بقره، آیه 11.

4_ شرح رضی بر کافیه، ج 3، ص 193.

ص :457

و از آن جمله «أین» است و آن موضوع است از برای مکان و آن بر دو قسم است : اول آنکه: متضمن معنی استفهام باشد، مثل: «[أین] زید»، ثانی آنکه: در متضمن معنی شرط باشد، مثل: «أین تذهب اذهب» .

و از آن جمله «أ نّی» است و اصل معنی آن نیز مکان است و آن بر سه قسم است : قسم اول آن است که: بمعنی أین باشد، دوم آن است که: بمعنی کیف باشد، سیوم آن است که: به معنی متی باشد. و بر هر یک از این تقادیر ثلاثه از دو حال خالی نیست: یا معنی استفهام است یا بمعنی شرط.

پس معلوم شد که أ نّی بر شش قسم است : اول آنکه: بمعنی أین باشد و متضمن معنی استفهام [73[B/ مثل قول شاعر:

مِنْ أَینَ عِشرُونَ لنا مِنْ انّی (1)

ثانی آنکه: بمعنی أین باشد و متضمن معنی شرط مثل قول تو : «أ نّی تذهب اذهب» . ثالث آنکه: بمعنی کیف باشد و متضمن استفهام، مثل: «أ نّی یُؤْفَکُونَ(2) ». رابع: بمعنی کیف باشد و متضمّن شرط، مثل: «أ نّی تفعل أفعل» . خامس آنکه: بمعنی متی باشد و متضمن استفهام، مثل: «أ نّی شِئْتُمْ(3) ». سادس آنکه: بمعنی متی باشد و متضمن شرط، مثل: «أ نّی تقم اقعد» .

و از آن جمله «متی» است و آن موضوع است(4) از برای زمان و آن نیز منقسم می شود به آنکه متضمن معنی استفهام باشد [و] آنکه متضمن معنی شرط باشد، اول مثل: «متی ضربت»، ثانی مثل: «متی تضرب أضرب» .

====

1_ جامع الشواهد ، باب المیم، ص 40 . یعنی: «بیست شتری که برای ما است از کجا آمده است؟».

2_ سوره مبارکه مائده ، آیه 75 .

3_ سوره مبارکه بقره ، آیه 223 .

4_ در نسخه بصورت «موضعست» ذکر شده است .

ص :458

و از آن جمله «ایّان» است و آن موضوع است از برای زمان و آن مستعمل نمی شود مگر در استفهام آن امر عظیم، مثل: «أیّانَ یَومُ الدِّینِ.(1) »

و [از] آن جمله «کیف» است و آن موضوع است از برای استفهام [74[A/ از حال و کیفیت شیئی، مثل: «کیف زید»، یعنی حاله أ صحیح أم مریض؟ .

و از آن جمله «مذ» و «منذ» است و هر یک از اینها موضوع است از برای زمان لیکن مستعمل می شود در ابتدای زمان وقوع فعل و در تمام زمان وقوع فعل، اول مثل: «ما رأیتک مذ یوم الجمعه» که بمعنی این باشد که اول زمان عدم رؤیت من تو را روز جمعه بود، ثانی مثل: «ما رأیتک مذ سنة کذا» که بمعنی این است که تمام مدت عدم رؤیت من تو را یک سال است .

و باید دانست که وقتی که مراد به مذ یا منذ اول مدت باشد، واجب است که اسمی [که] بعد از آن واقع می شود دلالت بر تعدد ازمنه نکند از جهت آنکه اول مدت نمی باشد مگر یک وقت .

و بدانکه اسمی که بعد از مذ یا منذ واقع شود و اگر مجرور باشد، خلاف کرده اند در اسمیّت و حرفیّت مذ یا منذ و اگر مرفوع باشد پس خلافی در اسمیّت آن نیست، لیکن خلاف است [74[B/ در اعراب آن پس بعضی گفته اند که: مبتدا است و ما بعد آن خبر و بعضی گفته اند که: خبر است و مابعد آن مبتدا.

و باید دانست که هر یک از مذ و منذ مضاف به مفرد می شود و به جمله اسمیه و فعلیه نیز. [و] وقتی که جمله باشد می توان حذف کرد جزؤی را از آن جمله به حیثیتی که ما بقی دلالت کند بر مدت، مثل قول تو در ما رأیتک منذ کذا(2) فی الرجب : «ما رأیتک منذ رجب» .

و از آن جمله «لدی» است و آن لفظی است موضوع از برای مکان و بمعنی عند است .

====

1_ سوره مبارکه ذاریات ، آیه 12 .

2_ مانند: ما رأیتک منذ کنت فی الرجب.

ص :459

و از آن جمله «قَطُّ» است و آن اسمی است موضوع از برای زمان ماضی منفی و گاه مجرد از نفی مستعمل می شود و مثال اول: «ما رأیت زیدا قط»، مثال ثانی قول شاعر:

[حَتّی إذا جَنَّ الظَّلامُ و اخْتَلَطَ جَاءُوا بِمَذْقٍ] هَل رَأیتَ الذَئبَ قَطُّ(1)

و از آن جمله «عَوْض» است و آن لفظی است موضوع از برای زمان مضارع منفی و گاه مجرد از نفی می شود و گاه بمعنی زمان ماضی می باشد [75[A/ مثال هر دو(2) قول شاعر:

لولا دِفاعی عَنْ عِفاق و مَشهَدی هوت بعفاقٍ عوضٍ عنقا [مغرب(3)]

و از آن جمله «أمس» است و بعضی گفته اند که: اسم معرب است نه مبنی .

و از آن جمله «الآن» است .

و از آن جمله «لمّا» است و بمعنی اذ است و بدانکه ظرفی را که مضاف کرده اند به جمله یا به اذ جایز است در آن بنابر فتحه .

فصل :در بیان معرفه و نکره

]

چون اسم منقسم می شود به معرفه و نکره باید تعریف هر یک و بیان اقسام آن کرد ؛ پس بدانکه معرفه لفظی است که بحسب لفظ دلالت کند بر امر معینی و آن هفت(4) قسم است : مضمر و علم و اسم اشاره و اسم موصول و معرّف بالف و لام و مضاف به یکی از این مذکورات و معرّف به ندا .

پس اعرف معارف ضمیر است و بعد از آن اعلام و بعد از آن اسماء اشاره و بعد از آن

====

1_ جامع الشواهد، باب الحاء، ص 389. یعنی: «طول دادند مهمانی را تا آن که پوشانید تاریکی شب روشنایی روز را و با یکدیگر مخلوط شدند. پس آیا گرگ را دیده ای هرگز».

2_ یعنی مجرد از نفی و به زمان ماضی باشد .

3_ شرح رضی بر کافیه، ج 3، ص 225.

4_ در نسخه «یازده» آمده است که سهو گردیده است.

ص :460

موصولات و معرّف بالف و لام . و از جمله مضمرات ضمیر متکلم است بعد از آن ضمیر مخاطب بعد از آن ضمیر غایب .

و امّا مضاف به یکی [75[B/ از مذکورات پس حکم آن حکم مذکورات است.

و بعضی گفته اند که: تعریف مضاف کمتر است از تعریف مضاف الیه .

و بعضی گفته اند که: اعرف علم است و بعد از آن مضمر و بعد از آن اسماء اشاره و اسماء موصولات و بعد از آن معرّف بالف و لام .

و بعضی گفته اند که: اعرف اسم اشاره است و بعد از آن مضمر و بعد از آن علم و بعد از آن معرّف بالف و لام .

و بعضی گفته اند که: اعرف مضمر است و بعد از آن علم و بعد از آن اسماء اشاره و بعد از آن معرّف بالف و لام و بعد از آن اسماء موصوله .

و بعضی گفته اند که: اعرف ضمیر متکلم است و بعد از آن علم و ضمیر مخاطب و بعد از آن ضمیر غایب و بعد از آن اسماء اشاره و معرّف به ندا و بعد از آن اسماء موصوله و معرف بالف و لام و تعریف مضاف بقدر تعریف مضاف الیه است .

چون این جمله دانسته شد، پس گوییم که: تعریف اسم اشاره و اسم موصول و معرّف [76[A/ به ندا گذشت ، باقی ماند تعریف معرّف بالف لام و مضاف به یکی از این معرفات مذکوره و علم ؛ و آن دو اول، تعریفشان ظاهر است .

و اما علم: پس آن(1) اسمی است که موضوع باشد از برای شی ء معین و بحیثیتی باشد که به همین وضع متناول آن شی ء نباشد .

و بدانکه علم بر سه قسم است : لقب و کنیه و اسم.

لقب : علمی است که مقصود به آن مدح یا ذم باشد، مثل مصطفی و مظفرالدین و محی الدین و غیر آن در مدح و بَطّة و قفّة(2) و غیر آن در ذم.

====

1_ در نسخه بصورت «آن او» آمده است .

2_ به فتح و ضمّ قاف، به معنی مرد کوتاه قد.

ص :461

و اما کنیه: پس آن علمی است مُصدّر به أب یا أم یا ابن یا بنت، مثل أبوعمر و أم کلثوم و ابن آوی و بنت وردان .

و اسم : علمی است غیر مشعر بر مدح و ذم و غیر مُصدّر به أب و أم و إبن و بنت .

و نکره خلاف معرفه است و آن موضوع از برای شی ء غیر معین .

فصل :در بیان اسم عدد

]

چون بعضی از اسماء دلالت بر عدد می کند پس باید تعریف کرد اسم عدد را، پس بدانکه اسم عدد ، اسمی است دال بر کمیت شی ء.

و بدانکه اعداد غیر متناهی است، لیکن [76[B/ اصول جمیع دوازده اسم است : واحد و اثنان و ثلاثه تا عشر [و] مائه و الف .

و باید دانست که: تأنیث واحد و اثنان به تاء است، مثل باقی اسماء و تأنیث ثلاثه و أربعه تا عشره به حذف تاء است و مائه و الف مساوی است مذکر و مؤنث در آن . گفته می شود: «جاءنی رجل واحد ، و جاءتنی إمراة واحدة ، و جاءنی رجلان اثنان ، و إمراتان اثنتان و ثنتان ، و جاءنی ثلاثة رجال ، و ثلاث نساء ، و جاءنی مائة رجل ، و مائة إمراة ، و الف إمراة» ، و همچنین عشرون و اخوات آن که ثلاثون باشد تا تسعون مساوی است در آن مذکر و مؤنث .

و باید دانست که هر یک از آحاد وقتی که مرکب شود با عشره تذکر عشره به ترک تاء خواهد بود ، تأنیث آن بذکر تاء ؛ گفته می شود: «أحد عشر رجلا و إحدی عشرة إمراة» .

و بدانکه حجازیون ساکن می سازند شین عشره را وقتی که مرکب باشد با یکی از آحاد و بنوتمیم مکسور می سازند آن [77[A/ شین را و بدانکه ثمانی عشره بفتح یا ثمانی آمده است و به حذف یاء و فتح نون ، و همچنین حذف کرده اند ثمانی را وقتی که مرکب نباشد .

ص :462

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که: ممیز ثلاثه تا عشره مجرور است و مجموع ، و ممیز أحدعشر تا تسعه و تسعون منصوب است و مفرد ، و ممیّز مائه الی غیرالنهایه، مجرور است و مفرد و گاه مجموع می آید، مثل: «مائة رجال» .

و بدانکه قیاس تقاضای این می کند که هرگاه ممیز ثلاثه تا تسعه، مائه واقع شود جمع کنند مائه را و مئات و مِأتینَ گفته شود، لیکن مخالف قیاس آمده است در کلام عرب، پس گفته اند: ثلاثمائة و أربعمائة تا تسعمائة .

فایدة : بدانکه هرگاه معدود مؤنث باشد، لیکن لفظی که دال بر اوست مذکر باشد، پس جایز است تأنیث عدد به اعتبار اصل معدود و تذکیر آن به اعتبار لفظ، مثل: «ثلاث اشخاص و ثلاثة اشخاص»، وقتی که مراد از اشخاص زمان باشد مثلا و همچنین [77[A/ جایز است تذکیر و تأنیث اسم عدد وقتی که معدود مذکر باشد و لفظ دال بر آن مؤنث، مثل: «ثلاثة انفس و ثلاث انفس» وقتی که مراد از انفس مردان باشدشان .

و بدانکه موضوع نشده است از برای واحد و اثنان ممیزی، بلکه اکتفا کرده اند به افراد و تثنیه معدود، مثل: «جاءنی رجلان» .

فایدة : بدانکه هرگاه اراده کنند که معرف سازند اسم عدد را، پس اگر مفرد است معرّف بالف و لام می سازند [و اگر مضاف است، مضاف الیه آن را معرفه سازند] و اگر مضاف الیه آن مضاف باشد به اسمی دیگر، مضاف الیه آن را معرف می سازند و اگر مرکب باشد جزء اول را معرف می سازند. مثال اول: «الثلاثة العشرون» و غیر آن، مثال ثانی: «ثلاثة الرجال»، مثال ثالث: «ثلاثمائة الف الدراهم و ثلاثمائة الف الف الف الدراهم»، مثال رابع: «الاحد عشر» ولیکن سابقا معلوم شد که کوفیون «الثلاثة الاثواب» را تجویز کرده اند .

فایدة : بدانکه اسم عدد اسمی است دال [78[A/ بر عدد و گاه اراده می کنند که بیان کنند یکی از عددی خاص که در مرتبه [ای] از مراتب آن عدد باشد . آنکه مراد همان واحد باشد یا بیان مرتبه آن ثانی آن است که مراد همان واحد باشد یا بیان اینکه آن

ص :463

واحد مرتبه عددی را که مرتبه آن تحت مرتبه آن واحد است به آن مرتبه رسانیده است و توضیح این هر دو قسم به مثال بهتر می شود از توضیح آن به تعریف.

پس گوئیم که: مثال اول ثانی و ثالث و رابع تا عاشر، همچنین حادی عشر و ثانی عشر تا تاسع و تسعین و مثل ثانی اثنین و ثالث ثلاثة و حادی عشر اَحَدَ عَشَرَ تا تاسع عشر [تسعةَ عَشَرَ] که اول(1) بمعنی دوم است و ثانی(2) به معنی سیوم و ثالث(3) چهارم و رابع(4) دهم و خامس یازدهم و سادس دوازدهم و سابع نوزدهم و ثامن دوم از دو و تاسع سیوم از سه و عاشر یازدهم از یازده و حادی عشر نوزدهم از نوزده ؛ و اما قسم ثانی پس مستعمل نمی شود بدون [78[B/ اضافه، مثل: «ثالث اثنین یا عاشر تسعة» که اول بمعنی عددی است که دو را سه می کند و ثانی عددی است که نه را ده می کند.

و باید دانست که ابتدا قسم اول اول از ثانی است و انتها تاسع و تسعین و ابتدا قسم ثانی ثالث است و انتها عاشر و اکثر نحات تجویز نکرده اند قسم ثانی را .

فصل :در بیان مذکر و مؤنث

]

چون اسم منقسم می شود به مذکر و مؤنث باید تعریف و بیان کرد اقسام هر یک را و چون تعریف مذکر معلوم می شود از تعریف مؤنث [پس آن] اسمی است که در آخر آن تاء یا الف مقصور یا الف ممدود باشد و آنکه در آخر آن تاء است بر دو قسم است: یا آن است که تاء ملفوظ است، مثل: «امراة» یا مقدر است و فهمیده می شود از اظهار آن در تصغیر مثل: «هند» که وقتی که مصغر می سازند هنیده می گویند.

و مؤنث مطلقاً منقسم می شود به دو قسم حقیقی و لفظی ؛ اما مؤنث [79[A/ حقیقی

====

1_ لفظ ثانی در مثال اول یعنی ثانی اثنین به معنای دوم است.

2_ لفظ ثالث در مثال دوم یعنی ثالثُ ثلاثةٍ به معنای سوم است.

3_ لفظ رابع در مثال سوم یعنی رابعُ اربعة به معنای چهارم است.

4_ لفظ عاشر یعنی عاشرُ عَشْرةٍ به معنای دهم است.

ص :464

پس او مؤنثی است که مقابل آن مذکری باشد از جنس حیوان ، و لفظی برخلاف حقیقی است، اول مثل: «امرأة» که مقابل آن امرأ است و ناقه که مقابل آن جَمَل است، ثانی مثل: «ظلمة و عین» .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که: هرگاه فعلی مسند شود به مؤنث حقیقی بلافصل یا به ضمیر مؤنث لفظی، پس واجب است که آن فعل ملحق سازند علامت تأنیث را و اما اگر مسند شود به مؤنث لفظی یا به مؤنث حقیقی اما فاصله واقع شده باشد میانه آن فعل و آن مؤنث، پس جایز است الحاق علامت تأنیث به فعل و جایز است عدم الحاق؛ مثال اول: «جاءتنی امرأة»، مثال ثانی: «امراة جائتنی»، مثال ثالث: «الشمس طلعت»، مثال رابع: «طلعت الشمس و طلع الشمس»، مثال خامس: «حضرت یا حضر القاظی امرأة» .

فایدة : بدانکه تاء بر دوازده قسم است :

اول : تاء تأنیث و آن، آن است که دلالت کند بر تأنیث مدخول خود، مثل: «ضاربة». [79[B/

ثانی : وحدة [و آن، آن است که دلالت کند بر یک فرد از افراد جنس، مثل: «نملة».

ثالث: تاء جمع] و آن، آن است که دلالت کند بر جمعیت مدخول خود کند، مثل: «خارجة» که بمعنی خوارج است .

رابع : تأکید و آن تائی است که دلالت کند [بر تأکید و] داخل صفتی می شود که بر وزن فعّال یا فاعل یا مفعال یا فعول باشد از جهت تأکید آن، مثل: «نَسّابة و راویة و فَروقة» .

خامس : تاء اعراب و آن، آن است که داخل منتهی الجموع می شود تا دلالت کند بر اینکه مفرد آن مُعرب است، مثل: «جواربة» .

سادس : تاء نسبت و آن، آن است که داخل منتهی المجموع می شود تا دلالت کند بر اینکه مفرد آن منسوب بوده، مثل: «اشاعره» که جمع اشعری است.

ص :465

سابع : تاء عوض و آن، آن است که داخل منتهی المجموع می شود که از آن یاء محذوف شده باشد تا عوض آن یاء باشد، مثل: «جحاجحة» که در اصل جحاجیح بوده .

ثامن : تائی است که داخل جمع مؤنث می شود از جهت تأکید تأنیث، مثل: «اغربة» .

تاسع : تائی است مؤکد تأنیث، مثل: «ناقة» .

عاشر : تائی است که لفظ را مؤنث می گرداند [80[A/ من حیث هو لفظ با قطع نظر از معنی کرده، مثل: «ظلمة» .

حادی عشر : تائی است که عوض از فاء الفعل است مثل: «عدة» که در اصل وعد بود .

ثانی عشر : تائی است که عوض از یای متکلم است، مثل: «یا ابت» .

فصل : در بیان مفرد، مثنی، جمع

]

چون اسم منقسم می شود به مفرد و مثنی و مجموع، باید تعریف هر یک و بیان احکام آن کرد و چون تعریف مفرد معلوم می شود از تعریف مثنی و مجموع، اکتفا باید کرد به تعریف مثنی و مجموع.

پس بدانکه مثنی اسمی است که ملحق شده باشد آخر آن الف و نونی در حالت رفع و یاء [و] نونی در حالت نصب و جرّ. و فایده این الحاق دلالت بر تعدد مدلول مفرد است، مثلاً: «مسلمان» دلالت می کند بر تعدد مسلم که مفرد است.

و بدانکه اگر خواهند که اسمی را [که] در آخر آن [الف مقصوره است] مثنی کنند باید نظر به آن [حرف آخر کرد]، پس اگر منقلب از واو باشد واجب است قلب الف به واو و اگر منقلب از یاء [باشد] واجب است قلب آن به یاء ؛ مثال اول: «عصی» که در اصل عصو [80[B/ بوده، مثال ثانی: «رحی» که در اصل [رحی] بوده، پس در اول گفته می شود: عصوان ، در ثانی: رحیان .

و اگر خواهند که اسمی را [که] در آخر آن الف ممدوده باشد مثنی کنند، پس اگر همزه آن الف اصلی است مثل: «قراء» باقی می ماند بر حال خود، پس گفته می شود:

ص :466

قراءان و اگر همزه تأنیث است، مثل: «حمراء» قلب به واو باید کرد، پس باید حمراوان گفته شود. و اگر نه اصلی باشد و نه از برای تأنیث پس جایز است در آن قلب به واو و ابقای آن بر حال خود و در بعضی لغات همزه تأنیث نیز باقی می ماند بر حال خود و در بعضی لغات منقلب به واو می شود .

فایدة : بدانکه واجب است حذف نون مثنی وقتی که مضاف شود، مثل: «جاءنی غلاما زید» و گاه محذوف می شود از جهت ضرورت شعر، مثل قول شاعر:

هُمَا خُطَّتا اِمّا اِسَارٍ وَ مِنَّةٍ [وَ امّا دَمٌ وَ المَوتُ بِالحُرِّ أَجدرُ(1)]

و بدانکه خلاف کرده اند نحات در جواز و عدم جواز تثنیه لفظ دو معنی باعتبار [81[A/ دو معنی آن، مثل: «قرءان» که مراد یک حیض و یک طهر باشد.

و اما مجموع، پس آن اسمی است که دلالت کند بسبب تغییرمّا بر اشیا متعدده که از جنس مفرد آن باشد و آن بر دو قسم است: صحیح و مکسر . صحیح آن است که بنای واحد آن به سلامت باشد و مکسر نشده باشد و مکسر خلاف صحیح است. و صحیح بر دو قسم است: مذکر و مؤنث ؛ مذکر آن است که ملحق شده باشد به آن واو [و] نون در حالت رفع و یاء و نون در حالت نصب و جرّ .

و بدانکه جمع اسم به این جمع مشروط است به هفت شرط:

اول آنکه: مفرد آن مذکر باشد .

دوم آنکه: از جمله ذوی العقول باشد .

سیم آنکه: علم باشد .

چهارم : افعل فعلاء نباشد، یعنی بحیثیتی نباشد که مذکر آن بر وزن افعل باشد و مؤنث آن بر وزن فعلاء، مثل: «احمر حمراء» .

====

1_ جامع الشواهد ، باب الهاء ، ص 298 . یعنی: «بین آن دو امر (که یا اسیر شدن بعد از آن و منّت نهادن به رهایی از اسیری است و یا خون ریزی و کشته شدن است) مرگ و کشته شدن سزاوارتر است به آزادی مرد بعد از اسیری و منّت کشیدن آن».

ص :467

پنجم آنکه: فعلان فعلی نباشد، یعنی بحیثیتی نباشد که مذکر آن بر وزن فعلان باشد و مؤنث آن بر وزن فعلی، مثل: «سکران [81[B/ سکری».

ششم آنکه: اسمی نباشد که مذکر و مؤنث در آن مساوی باشد، مثل جریح و صبور که گفته می شود: «جاءنی رجل جریح» و «جائتنی امراة جریح» و همچنین صبور .

هفتم آنکه: در آخر آن اسمی که مراد جمع آن است یاء ماقبل مکسور باشد محذوف می شود آن یاء وقت جمعیت، مثل: «قاضون» که در اصل قاضیون بوده و اگر آخر آن الف مقصوده باشد محذوف می شود آن الف و ماقبل آن باقی می ماند بر فتحه، مثل: «مصطفون» که مفرد آن مصطفی است .

و بدانکه واجب است حذف نون جمع وقتی که مضاف شود، مثل: «ضاربوک» و گاه محذوف می شود از جهت ضرورت شعر مثل قول شاعر:

الحَافِظُوا عَورَةَ العَشِیرةِ لا یَأتیهم مِنْ وَرائِهِم نُطفٌ(1)

و باید دانست که سنه و ارض را جمع کرده اند به واو و نون برخلاف قیاس، پس گفته اند: «سنون و ارضون» .

و اما جمع صحیح مؤنث، پس آن اسمی است که ملحق شده باشد به آخر آن [82[A/ الف و تاء، مثل: «مسلمات» و جمع اسم به این جمع مشروط است به اینکه مذکر آن مجموع شود به واو و نون اگر آن اسم صفت باشد و مذکری نداشته باشد، پس شرط آن، آن است که مجرد از تای تأنیث نباشد، مثل: «حایض» و اگر صفت نباشد پس شرطی ندارد.

و حق این است که چهار نوع از اسم هست که جمع می شوند به الف و تاء بدون ملاحظه شرطی ؛ اول : اسمی است که علم مؤنث باشد، مثل: «هند» که گفته می شود: هندات .

====

1_ جامع الشواهد، باب النون، ص 61، یعنی: «کسانی که محافظ ناموس عشیره خود هستند از پشت سرشان چیزی که موجب عیبی برای آنها باشد به آن ها نمی رسد».

ص :468

ثانی : اسمی است که تاء تأنیث در آخر آن باشد، مثل: «عرفه» که گفته می شود: عرفات.

ثالث: اسمی است که در آخر آن الف تأنیث باشد به شرطی که اسم مذکر حقیقی نباشد، مثل: «بشری» که گفته می شود: بشریات.

رابع: اسمی است که جایز باشد یا در آن تذکیر و تأنیث و هرگز مجموع نشده باشد به جمع مذکر و نه جمع مکسر، مثل: الف یا تاء تا آخر اسامی حروف، پس گفته می شود: «الالفات ، التاءات» و همچنین تا آخر .

و بدانکه جمع به تقسیم دیگر [82[B/ منقسم می شود به جمع قله و جمع کثره ؛ اما جمع قله، پس او آن است که: اقل افراد آن سه باشد و اکثر افراد آن ده ، و صیغ آن پنج است صیغه جمع صحیح مطلقا و أفعل، مثل: «أفلس» که جمع فلس است و أفعال، مثل: «أفراس» که جمع فرس است و أفعله(1)، مثل: «ارغفه» که جمع رغیف است و فعله مثل: «غلمه» که جمع غلام است و بعضی زیاد کرده اند بر آن صیغ، صیغه فعله بفتحات ثلاث را مثل: «أکله» و بعضی زیاد کرده اند افعلاء را مثل: «اصدقاء» .

فصل : در آنچه تعلق به مصدر دارد

بدانکه مصدر اسمی است دال بر حدثی که مشتق شود از آن جمیع افعال و مصدر ثلاثی مجرد قیاسی ندارد، بلکه بحسب سماع است و بس. و اما مصدر غیر ثلاثی مجرد که ثلاثی مزید فیه و رباعی مجرد و مزید فیه باشد، پس به حسب قیاسند و قیاس هر یک معلوم است در علم صرف .

و بدانکه مصدر اگر مفعول مطلق باشد و عامل آن مذکور [83[A/ باشد یا محذوف باشد، چون بعد از آن معمولی مذکور شود معمول عامل آن خواهد بود و اما اگر بدل از

====

1_ در نسخه «أفعل» آمده است که اشتباه بوده و با مثال مذکور نیز هم خوانی ندارد .

ص :469

مفعول مطلق واقع شود، پس دو وجه در آن جایز است : عمل و عدم عمل (1). و فعل آن محذوف باشد وجوبا.

پس بعضی گفته اند که: عامل آن فعل محذوف است و بعضی گفته اند که: عامل آن مفعول است و اگر نه مفعول مطلق باشد و نه بدل از آن، پس عمل می کنند و معمول آن جایز نیست که مقدم شود بر آن و همچنین جایز نیست که مستتر شود در آن . باید دانست که لازم نیست ذکر فاعل آن.

و بدانکه جایز است که مصدر مضاف شود به فاعل یا مفعول و اگر مصدر معرّف به الف و لام باشد، پس عمل نمی کند مگر در پاره اوقات [83[B/ و بعضی گفته اند که: جایز نیست حذف مصدر و ابقاء معمول.

و بدانکه مصدر مستعمل می شود بمعنی اسم فاعل، [مثل]: «ماءغور»، یعنی غائر(2). و گاه مستعمل می شود بمعنی اسم مفعول، مثل قول تو: «زید ضَرْبٌ» یعنی مضروب .

فصل : در بیان آنچه متعلق است به اسم فاعل

بدانکه اسم فاعل اسمی است که مشتق شده باشد از فعلی از برای دلالت بر شیئی که آن فعل قایم شده است به او و بمعنی حدوث و تجدد باشد.

و بدانکه اسم فاعل عمل فعل خود می کند وقتی که مراد از آن زمان حال یا استقبال باشد و اعتماد کرده باشد بر صاحب خود که موصوف باشد یا مبتدا و اما اگر زمان ماضی مراد باشد، پس واجب است اضافه آن به فاعل یا مفعول خود، مثلا گفته می شود: «زید ضارب عمروا الآن(3) یا غداً و ضارب عمروٍ امس».

====

1_ در نسخه بدین گونه آمده است : «عمل و عدم عمل و اگر مفعول مطلق واقع شود پس دو وجه در آن جایز است عمل و عدم عمل اگر مفعول مطلق واقع شود، پس دو وجه و فعل آن محذوف باشد وجوباً» .

2_ در نسخه «غار» آمده که سهو است.

3_ در نسخه «ان» ذکر شده است .

ص :470

و اگر معرّف بالف لام شود [84[A/ پس عمل می کند مطلقاً خواه مراد از آن زمان حال باشد و خواه زمان استقبال و خواه زمان ماضی و بعضی گفته اند که: عمل می کند مطلقا خواه معرّف بالف و لام باشد و خواه نه.

و اگر بعد از اسم فاعل دو معمول باشد و اسم فاعل صلاحیت عمل در هر دو داشته باشد، مثل: «زید معطی عمروا درهما»، پس خلاف کرده اند نحات در آن، بعضی گفته اند که: یک معمول اسم فاعل است و معمول دیگر معمول اسم فاعل است و معمول دیگر معمول فعل مقدر که مفهوم می شود از اسم فاعل و بعضی گفته اند که: معمول اسم فاعل است.

و بدانکه بعض صیغ اسم فاعل موضوع است از برای مبالغه، مثل: «ضَرّاب _ بتشدید را _ و ضَروب و مِضراب و عَلیم و حَذِر» و غیر آن و حکم این صیغ نیز حکم باقی صیغ است .

و باید دانست که هرگاه اسم [84[B/ فاعل مثنی شود یا مجموع، جایز است حذف نون تثنیه و جمع وقتی که معرف بالف و لام باشد از جهت تخفیف، مثل: «الضاربا زیداً» و «الضاربوا زیداً» .

فصل :در آنچه متعلق است به اسم مفعول

بدانکه اسم مفعول اسمی است که مشتق شده باشد از فعلی از برای دلالت بر شیئی که واقع شده باشد بر او آن فعل و بمعنی حدوث و تجدد باشد و حکم آن حکم اسم فاعل است .

فصل : در آنچه متعلق است به صفت مشبّهه

[و آن] اسمی است مشتق از فعل از برای دلالت بر شیئی که آن شی ء فعل قایم شده است به آن و معنی ثبوت و دوام و استمرار باشد و می باید که مشتق از فعل لازم باشد و عمل می کند مطلقا .

ص :471

بدانکه جایز نیست اضافه صفت مشبّهه به معمول خود وقتی که معرّف بالف و لام باشد و معمول مجرد از لام(1) خواه با ضمیر باشد و خواه بی ضمیر، مثل: «الحسن وجهه و الحسن وجه» از جهت آنکه این اضافه اضافه لفظی است و اضافه لفظی فایده آن تخفیف در لفظ است [85[A/ و در این مقام تخفیف حاصل نشده، اما در اول پس ظاهر است و اما در ثانی پس از جهت آنکه و اگر چه ضمیر مستتر شده لیکن قایم مقام آن، واقع شده .

و اختلاف کرده اند در حسن وجه، پس بعضی گفته اند: جایز است از جهت آنکه تخفیف حاصل شده است به حذف تنوین و بعضی گفته اند که: جایز نیست از جهت آنکه هرگاه مقصود حصول تخفیف باشد، واجب است تحصیل اقصی آنچه ممکن است و در صفت مشبّهه ممکن است حذف ضمیر و استتار آن در صفت و در این مثال محذوف نشده، پس این مثال جایز نخواهد بود.

و باید دانست که هرگاه صفت مشبّهه مستعمل شود با معمول خود، پس اگر یک ضمیر با آن باشد، مثل: «الحسن وجهه» برفع وجهه، پس احسنِ مواضعِ استعمال صفت مشبّهه است و اگر با آن دو ضمیر باشد، مثل: «الحسن وجهه» _ بنصب وجهه یا جرّ آن _ که یک ضمیر بارز است و یکی مستتر است در الحسن و فاعل اوست، حسن خواهد بود آن موضع [85[B/ و اگر هیچ ضمیری در آن نباشد، مثل: «الحسن وجه» برفع الوجه بر فاعلیت، پس این موضع قبیح است.

پس معلوم شد که الحسن الوجه با جر آن احسن است از جمیع مواضع از جهت آنکه در آن در این صورت یک ضمیر مستتر است که فاعل صفت است .

فصل : در آنچه متعلق است به اسم تفضیل

بدانکه اسم تفضیل اسمی است که مشتق شده باشد از فعل ثلاثی مجردی که مفهوم

====

1_ در نسخه «لازم» آمده که سهو است.

ص :472

آن لون و عیب نباشد از برای شیئی که قایم شده است به آن فعلی یا شیئی که واقع شده است بر آن فعل با زیادتی بر غیر، مثل: «افضل» که دلالت می کند بر کسی که فضلی که قایم است به او بیشتر است از فضلی که قایم است به غیر او و مثل: «اشغل» که دلالت می کند بر کسی که شغلی [که] واقع شده است بر او بیشتر از شغلی است که واقع شده است بر غیر او.

و مستعمل نمی شود اسم تفضیل مگر به اضافه آن به مفضل علیه، مثل: «زید افضل النّاس» یا بتوسیط مِنْ میانه اسم تفصیل [86[A/ و مفضل علیه، مثل: «زید افضل من عمرو» [یا] به اینکه معرّف سازند آن را به الف و لام، مثل: «زید الافضل» و وقتی که مضاف می شود دو احتمال دارد، یکی آنکه: مفضل علیه همان مضاف الیه باشد و دیگر آنکه: مفضل علیه امری دیگر باشد و ذکر مضاف الیه از جهت توضیح باشد، پس بنابر اول نمی توان گفت: «یوسف احسن اخوته» از جهت آنکه در این صورت می باید که مضاف از جمله مضاف الیه باشد و یوسف از جمله اخوت خودش نیست. و اما بنابر احتمال دوم پس می توان گفت همین مثال را و مثل این.

و باید دانست که اسم تفضیلی که مضاف باشد و مراد به آن معنی اول باشد، جایز است که مطابق مضاف الیه باشد در افراد و تثنیه و جمع [و] جایز است که مطابق آن نباشد و اما اگر مراد به آن معنی ثانی باشد یا به الف و لام مستعمل شده باشد، پس واجب است مطابقت و اگر مستعمل شده باشد با مِنْ واجب است عدم مطابقت.

و باید دانست که جایز [86[B/ نیست که مِنْ با الف لام یا الف لام با اضافه جمع شود، مثل: «زید الافضل من عمرو و زید الافضل عمرو».

و بدانکه اسم تفضیل عمل می کند در ظرف و تمیز و حال و مضمر مطلقا و اما عمل در مفعول به نمی کند، مگر وقتی که شروط آینده در آن جمع شود که آن، آن است که غیر مفضل و مفضل علیه واحد باشد و به اعتبار آن موصوف مفضل باشد و به اعتبار غیر آن مفضل علیه در کلام منفی باشد؛ مثل: «ما رأیت أحسن فی عینه الکحل منه فی عین زید»

ص :473

که موصوف شده است رجل که مفضل نیست به أحسن که اسم تفضیل است و مفضل کحل است که به اعتبار عین، زید مفضل علیه و در کلام منفی است .

مقصد ثانی : در آنچه متعلق است به فعل ها

تعریف آن پس در اول رساله معلوم شد .

بدانکه از جمله خواص فعل لفظ «قد» است، زیرا که موضوع است از برای تحقیق ، تقریب و توقع در ماضی و از برای تقلیل در مضارع . [87[A/

و از آن جمله سین و سوف است، زیرا که موضوعند از برای دلالت بر تأخر فعل از حال استقبال .

و از آن جمله حروف جازمه است، از جهت آنکه جزم متحقق نمی شود مگر در افعال .

و از آن جمله تاء تأنیث ساکنه است تا فرق میانه تأنیث اسم که به تاء متحرکه است و تأنیث فعل بشود.

و بدانکه فعل منقسم می شود به سه قسم : ماضی و مضارع و امر.

اما فعل ماضی: پس آن فعلی است که دلالت کند بحسب وضع بر زمان گذشته و آن مبنی است بر فتح، مگر اینکه ملحق شده باشد [نون] یا تاء یا واو که در اولَین ساکن می شود و در ثالث مضموم .

و اما مضارع: پس آن فعلی است مشابه اسم فاعل در عدد حروف و صلاحیت حال و استقبال که مُصدّر باشد به یاء یا تاء یا همزه یا نون ، پس مصدّر به یاء وقتی می شود که از برای مفرد مذکر غایب یا تثنیه آن یا جمع آن یا جمع مؤنث غایبه باشد و تاء وقتی که از برای مفرد غایبه یا مثنی آن یا مفرد مخاطب یا مخاطبه یا مثنی یکی از آنها یا جمع یکی از آنها [87[B/ باشد و همزه وقتی است که از برای متکلم وحده باشد و نون وقتی است که از برای متکلم مع الغیر باشد .

ص :474

و باید دانست که حرف مضارعه که یکی از این چهار حرف است مضموم می باشد در فعلی که ماضی آن بر چهار باشد؛ مثل: «یُدحرج و یُکرم» و مفتوح می باشد در غیر آن مثل: «یَضرب و یَتکسر و یَستخرج» و غیر آن .

و بدانکه فعل مضارع معرب است مگر اینکه ملحق شود به آن نون تأکید یا نون جمع مؤنث که در اول مبنی بر فتح می شود و در ثانی مبنی بر سکون .

و انواع اعراب سه است : رفع و نصب و جزم ، و هر یک از رفع و نصب لفظی می باشد و تقدیری می باشد :

امّا رفع تقدیری، پس آن در فعلی است که آخر آن الف باشد، مثل: «یرضی» ؛ و اما لفظی: پس چهار علامت دارد: ضمه و نون و واو و یاء . اما ضمه: پس در فعل صحیح است که ملحق نشده باشد به آن نون تثنیه و جمع مثل: «یضرب» ، و نون در فعلی است که ملحق شده باشد به آن نون تثنیه یا جمع مثل: «یضربان [88[A/ و یرمیان و یضربون و یرمون» و غیر آن ، و اما واو: پس در فعلی است که آخر آن واو باشد و ملحق نشده باشد به آن نون تثنیه و جمع مثل: «یغزو» ، و یاء: در فعلی است که آخر آن یاء باشد و ملحق نشده باشد به آن نونی مثل: «یرمی» .

و اما نصب تقدیری، پس در همان موضع است که رفع در آن تقدیر است و آن فعلی است که در آخر آن الف باشد .

و اما علامت نصب لفظی، پس فتحه است در فعل اول که آن صحیح غیر مشتمل بر نون است ، و حذف نون است در ثانی ، و همچنین در ثالث و رابع.

و اما جزم، پس در اول به سکون است ، و در ثانی به حذف نون ، و در ثالث به حذف واو ، و در رابع به حذف یاء ، و در فعلی که در آخر آن الف باشد به حذف الف .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که مضارع وقتی مرفوع می شود که مُصدّر نباشد به عامل نصب و جزم و وقتی منصوب می شود که مصدّر باشد به «لنْ یا کَیْ یا إذَنْ یا أنْ ملفوظه [88[B/ یا أن مقدره» بعد از لام تعلیل یا لام جحود یا فاء یا واو یا أو یا حتّی.

ص :475

أمّا لَنْ، پس معنی آن نفی فعل است در زمان مستقبل، مثل «لن أبرح» و خلاف کرده اند در اینکه آیا دلالت می کند بر تأبید نفی یا نه و حق آن است که نمی کند.

و اما إذنْ: پس حق آن است که در اصل إذ بوده و نون تنوین است عوض از جمله که إذ [مضاف] به آن بوده و الحاق مجرد شده است از معنی ماضی . و باید دانست که عمل اذن در فعل مشروط است ؛ پس شرط اول آن است که: اذن در صدر کلام واقع شود ، ثانی آن است که: فعل در یلی آن باشد یا میانه فعل و إذن قسم واقع شده باشد یا دعا یا ندا ، أمّا ثالث آن است که: مراد از فعل زمان استقبال باشد، مثل: «اذن تدخل الجنة» و اگر أن بعد از واو یا فاء واقع شود، پس در آن فعل جایز است رفع و نصب.

و أمّا کَیْ، پس از جهت سببیّت ما قبل آن است از برای مابعد آن، مثل: «اَسْلَمتُ کی أدخل الجنّة» .

و أمّا أنْ ملفوظه، [89[A/ پس شرط عمل آن، آن است که بعد از فعل یقین نباشد، مثل: «علمت أن سیقومُ» و اگر بعد از ظننت باشد نصب و رفع هر دو جایز است، مثل: «ظننت أن سیقوم» و جایز [است] که بعد از آن، لاء نهی واقع شود .

و اما أن مقدره بعد از لام تعلیل که آن را لام کی می گویند، مثل: «اسلمت لاِءدخل الجنة» .

و اما أن مقدره بعد از لام جحود، یعنی لام کی که بعد از کان منفی واقع شده باشد [مثل: «ما کانَ اللّه ُ لِیُعَذِّبَهُم.(1)»

و أمّا أن مقدره بعد از فاء که در جواب امر و نهی و استفهام و تمنی و عرض و تحضیض و ترجی واقع شده است]، مثل: «زرنی فأکرمَک» و «لا تأکل السمک فتشرَبَ اللّبن» و «هل عندک ماء فاشرَبَه» و «لیت لی مالا فانفقَه» و «الا تنزل بنا فتصیبَ خیرا» و قوله تعالی: «لَولا أُنزِلَ إلَیهِ مَلَکٌ فَیَکونَ مَعَه نَذیراً(2)» و مثل: «لعل لی مالا فانفقَه» .

و اما واو، پس مقدر نمی شود أن بعد از آن مگر وقتی که دلالت کند به جمعیتِ ما قبل

====

1_ سوره مبارکه انفال ، آیه 33 .

2_ سوره مبارکه فرقان ، آیه 7 .

ص :476

آن و ما بعد آن و قبل از آن یکی از امور مذکوره باشد(1) و امثله ظاهراند بقیاس به امثله فاء .

و اما او، پس وقتی مقدر می شود بعد از أن ناصبه که بمعنی [89[B/ إلی باشد و بعضی گفته اند که: بمعنی الا می باشد، مثل قول تو به قرض دار خود: «لالزمنک أو یعطینی حقی» که بمعنی الا ان تعطینی حقی است .

و اما حتی، پس وقتی مقدر می شود بعد از آن، أن ناصبه که بمعنی کی [یا] إلی باشد و دلالت کند بر سببیت ما قبل از برای مابعد آن و فعلی که بعد از آن واقع می شود به معنی استقبال باشد، مثل: «اسلمت حتی أدخل الجنة» .

و بدانکه جایز است اظهار «أن» بعد از لام کی، مثل: «اسلمت لأن أدخل الجنة» و اگر بعد از لام لاواقع شود واجب است اظهار آن مثل: «اسلمت لئلاّ أدخل النار» .

چون این جمله دانسته شد، باید دانست که مجزوم می شود فعل بعد از لم و لمّا و لام الامر و لاء نهی و مهما و إذما و حیثما و أین و متی و ما و من و أیّ و أ نّی و إن ملفوظه و إن مقدّر بعد از امر یا نهی یا استفهام یا تمنی یا ترجی یا عرض یا تحضیض و همچنین مجزوم می شود بعد از کیفما و إذ در بعضی مواد .

اما لم، پس موضوع است از برای [90[A/ قلب مضارع از زمان حال یا استقبال به زمان ماضی، مثلا: «لم یضرب» بمعنی ما ضرب است و همچنین لمّا نیز .

و فرق میانه لم و لمّا آن است که: لمّا دلالت می کند بر عدم وقوع فعل در هیچ زمانی از ازمنه ماضیه بخلاف لم. و همچنین جایز است حذف فعل لمّا، مثل قول تو: «شارفت المدینة و لمّا»، یعنی و لمّا ادخلها . و همچنین ادوات شرط داخل لمّا نمی شود، پس گفته نمی شود: إن لمّا تضرب و نه من لمّا تضرب، همچنانکه گفته می شود: «إن لم یضرب و من لم یضرب» .

====

1_ یعنی امر و نهی و استفهام و... که در فاء ذکر گردید.

ص :477

و اما لام امر، پس آن لامی است که داخل فعل مضارع می شود تا دلالت کند بر طلب و اراده متکلم وقوع آن فعل را مثل: «لیضرب» .

و اما لاء نهی، پس لائی است که داخل فعل می شود تا دلالت کند بر طلب ترک آن مثلا: «لا تضرب». و باقی ادوات غیر از إن مقدره، پس موضوعند از برای دلالت بر سببیت فعل از برای فعلی دیگر و فعل اول را شرط می نامند [90[B/ و ثانی را خبر، مثل: «مهما تضرب اضرب»، پس اگر هر دو فعل مضارع باشند، مثل مثال مذکور واجب است جزم هر دو و اگر اول مضارع باشد واجب است جزم آن مضارع و اگر ثانی مضارع باشد و بس، پس جایز است رفع و جزم آن مضارع.

و باید دانست که اگر جزا ماضی مصدّر به «قد» باشد یا جمله مصدّر به ادات استفهام، پس جایز نیست تصدیر جزا به فاء و اگر مضارع مثبت باشد یا منفی به لا، پس جایز است اتیان به فاء و عدم اتیان به آن و اگر ماضی مصدّر به قد باشد لفظاً یا تقدیراً یا مضارع منفی بغیر لا باشد، واجب است اتیان به فاء و اگر جمله اسمیّه باشد، واجب است اتیان به فاء یا إذا مفاجات.

و اما إن، پس مقدر نمی شود بعد از امور مذکوره سابقه، مگر وقتی که مراد سببیت آن امور باشد از برای ما بعد إن مقدره.

و باید دانست که إن مقدره مقدر می شود با فعل شرط که با خود باشد آن فعل از یکی از امور سابقه که قبل [91[A/ از آن مذکور است و مطابق آن باشد در ایجاب و سلب، پس مثلا: «أسلمْ تدخل الجنّة»، بتقدیر: أسلمْ إن تَسلمْ تدخل الجنّة است و لا تکفّرْ إن لا تکفرْ تدخل الجنّة .

پس معلوم شد که: «لاتکفر تدخل النّار» جایز نیست، زیرا که تقدیر: لا تکفر ان لا تکفر تدخل النّار خواهد بود و معنی این ظاهر الفساد است و بعضی شرط نکرده اند مطابقت فعل مقدر مر امر مذکور را در ایجاب و سلب لکن گفته اند که: اعتماد بر قرینه است اگر قرینه باشد بر اینکه مقدّر موجب است موجب خواهد بود و اگر قرینه باشد بر

ص :478

اینکه مقدر منفی است، منفی خواهد بود خواه امر مذکور مثبت باشد و خواه منفی، پس لا تکفر تدخل النار جایز خواهد بود .

و اما فعل امر، پس آن فعلی است که مطلوب به آن طلب مضمون آن [است] به او ؛ تفصیل آن در علم صرف است .

بدانکه فعل منقسم می شود به تقسیم دیگر به معلوم و مجهول . اما معلوم، پس او آن است که فاعل آن مذکور باشد، مثل: «ضرب زید» [91[B/ و مجهول آن است که: فاعل آن محذوف باشد و مفعول آن قایم مقام فاعل آن باشد، مثل: ضُرِبَ زید _ بضم ضاد و کسر را _ و تفصیل صیغ آن در علم صرف است .

و بدانکه فعل به تقسیم دیگر منقسم می شود به متعدی و لازم ؛ اما متعدی، پس آن(1) فعلی است که: توان اشتقاق کرد از آن ، اسم مفعول را بی قید، مثل ضرب که می توان اشتقاق کرد از آن مضروب را که اسم مفعول است به خلاف قعد . و متعدی یا متعدی است به یک مفعول مثل ضرب که گفته می شود: ضربت زیدا یا به دو مفعول، مثل علم که گفته می شود: علمت زیداً فاضلاً یا سه مفعول، مثل اعلم که گفته می شود: أعلمت زیداً عمرواً قایماً .

فصل: در بیان جمله بعد از فعل

]

بدانکه جمله ای که بعد از فعلی واقع می شود خالی از دو حال نیست یا آن است که مراد حکایت لفظ آن جمله است، پس عمل نمی کند آن فعل در آن جمله، مثل: «قلت ضرب زید» و یا آن است که مراد معنی آن جمله است، پس در این صورت می باید که عمل کند [92[A/ آن فعل در آن جمله و جمله می باید که جمله اسمیّه باشد و آن فعل خالی از دو حال نیست یا فاعل طلب است یا مفعول طلب ؛ پس اگر فاعل طلب باشد می باید که جزء اول را مرفوع سازند نه منصوب از جهت آنکه میم در این صورت فاعل

====

1_ در نسخه کلمه «آن» دو مرتبه ذکر شده است .

ص :479

است و ثانی را منصوب نه مرفوع که اگر مرفوع سازند لازم می آید تعدد فاعل و آن فعل اگر مفعول طلب باشد واجب می شود که هر دو جزء جمله را منصوب سازند .

پس قسم اول از این دو قسم، افعال ناقصه است و آن هفده فعل است : کان و صار و اصبح و امسی و اضحی و ظل و بات و اض و عاد و راح و غدا و مازال و مابرح و ما فتئَ و ما انفک و مادام و لیس و در بعض اوقات [ما جاءت] و همچنین قعد بمعنی صار آمده است.

پس کان بر سه قسم است: اول: ناقصه و آن دو معنی دارد؛ اول: ثبوت خبر آن از برای اسم آن در زمان ماضی، مثل: «کان زید عالما»، ثانی: معنی [92[B/ صار، مثل قول شاعر:

بِتَیهاءَ [قَفْرٍ] وَالمطیُّ کَأ َنَّها [قَطّا الحَزْنِ قَد کَانتْ فِراخاً بُیُوضُها(1)]

و ثانی از اقسام آن تامه است بمعنی ثبت، مثل: «کان ما کان». ثالث: زایده مثل قول شاعر:

[و کانوا] سراة بنی [ابی] بکر تسامی علی کان المسومة العراب(2)

و اما صار، پس بمعنی انتقال از صفتی به صفتی، مثل: «صار زید عالِماً» که دلالت می کند بر اینکه زید پیشتر جاهل بوده و بعد از آن عالم شده ؛ و اصبح: بمعنی اتصاف اسم است به خبر در وقت صبح ؛ و امسی: اتصاف اسم است به خبر در وقت شام ؛ و اضحی: بمعنی اتّصاف اسم است به خبر در وقت چاشت؛ و ظل: بمعنی اتّصاف اسم است در تمام روز؛ و بات: بمعنی اتّصاف اسم است به خبر در تمام شب و هر یک از این پنج فعل بمعنی صار نیز آمده؛ و مازال و مابرح و مافتی و ماانفک و مازال: از برای استمرار خبر آن

====

1_ جامع الشواهد ، باب الباء ، ص 300 . یعنی: «در بیابانی که خالی از آب و گیاه و خالی از شتری است که در تند رفتن مثل مرغ های سنگ خاری است که تخم های آن جوجه شده باشند». 2_ جامع الشواهد، باب الکاف، ص 305، یعنی: «همانا بزرگان [قبیله] بنی ابی بکر به اسبهای اصیل عربی سوار می شوند که به واسطه علامات و داغ هایی از سایر اسب ها ممتاز می گردند».

ص :480

است از برای اسم آن؛ و مادام: از برای توقیت امری است بمدت ثبوت خبر [93[A/ از برای اسم آن، مثل: «زید قایم مادام عمرو قاعدا» که موقت ساخته قیام زید را به ثبوت قعود از برای عمرو؛ و لیس: از برای نفی است .

قسم ثانی : افعال قلوب و آن شش فعل است: ظننت و حسبت و خلت و زعمت و رأیت و وجدت.

و این افعال خواص بسیار دارد؛ از آن جمله آن است که: هرگاه احد المفعولین را ذکر کنند باید آن مفعول دیگر را نیز ذکر کرد و از آن(1) جمله آن است که: جایز است الغاء هر یک از عمل(2)؛ و از آن جمله آن است که: فاعل و مفعول آن جایز است که هر دو ضمیر باشد راجع به یک شی ء، مثل: «علمتنی منطلقاً» .

فصل : در بیان فعل مقاربه

بدانکه فعل مقاربه فعلی است موضوع از برای دلالت بر قرب حصول خبر و صیغه آن «کاد» است، مثل کاد در قول تو: «کاد زید أن یجیئ».

و بدانکه هرگاه نفی داخل کاد شود، پس خلاف کرده اند در آن؛ پس بعضی گفته اند که: بمعنی اثبات است مطلقا و بعضی گفته اند:(3) بمعنی نفی است [93[B/ مطلقاً و بعضی گفته اند که: اگر داخل لفظ کاد شود از برای اثبات است و اگر داخل مضارع آن شود از برای نفی.

فصل : در آنچه تعلق به فعل تعجب دارد

و آن فعلی است موضوع از برای انشا تعجب و آن دو صیغه دارد: ما افعله، مثل: «ما احسن زید»، و افعل به، مثل: «احسن بزید». و حکم آن حکم اسم تفضیل است در اینکه مشتق نمی شود مگر از ثلاثی مجردی که از جمله لون و عیب نباشد.

====

1_ در نسخه «و اما جمله» ذکر شده است .

2_ بشرط اینکه مابین یا مؤخّر قرار گیرد .

3_ در نسخه «گفته اند ذکر بمعنی» ذکر شده است .

ص :481

و بدانکه جایز نیست تقدیم اسم متعجب منه، مثل گفتن تو: «زید ما احسن، و بزید احسن» و فاصله واقع نمی شود میانه ما احسن و زید و بعضی تجویز کرده اند توسیط لولا امتناعیه را.

فصل : در آنچه متعلّق است به فعل مدح

و آن فعلی است موضوع از برای انشاء مدح و آن دو صیغه دارد: «نِعمَ» و «حبَذّا»؛ اما نعم، پس فاعل آن می باید که اسم معرف به الف و لام باشد یا مضاف به آن یا نکره که ممیز ضمیری باشد که مستتر است در نعم یا مائی [94[A/ که بمعنی شی ء باشد و ممیز آن ضمیر باشد.

و باید دانست که می باید که بعد از فاعل مذکور شود اسم آن شی ء که مقصود به مدح است، مثل: «نعم الرجل زید و نعم غلام الرجل زید و نعم رجلا زید و نعمّا هی» ؛ و خلاف کرده اند در اینکه آن اسم مبتدا است و نعم با فاعل آن خبر یا خبر مبتدا محذوف است، مثل هو و حبذا ذا فاعل آن است و حکم آن در مخصوص به مدح، حکم نعم است.

و بدانکه ساء و بئس که فعل ذمّند، حکمشان حکم نعم است.

مقصد ثالث : در آنچه متعلّق است به حرف

اشاره

و تعریف آن در اول رساله گذشت و آن بر هجده قسم است :

قسم اول : حروف جاره

(1)

بدانکه حروف جاره حروفی است که مجرور می سازد اسم را و آن نوزده حرف است : من ، إلی ، حتّی ، فی ، باء ، لام ، رُبّ ، واو رب ، واو قسم ، باء قسم ، تای قسم ، عن ، علی ، کاف ، مذ ، منذ ، حاشا ، عدا ، خلا .

====

1_ در نسخه بدین صورت ذکر شده است : «بدانکه حرف جاره بدانکه حروف جار حرفیست که مجرور» .

ص :482

اما مِن، پس شش معنی دارد، اول: ابتدا [94[B/ مثل: «سرت من البصرة» یعنی ابتداء سیر من از بصره بود ، ثانی : تبیین، مثل قوله تعالی: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِن الاْءوثانِ(1)» که چون رجس مبهم بود مبین ساخت آن را به اوثان ، ثالث : تبعیض، مثل: «جاءنی زید من القوم» که زید بعضی از قوم است ، رابع : زایده، مثل: «ما جاءنی من احد» و خلاف کرده اند در جواز و عدم جواز زیاده در کلام موجب ، خامس : تعلیل، مثل: «ما جئتک من سوء أدبک» [که] سوء ادب علّت عدم مجی ء است ، سادس : بدلیت [مثل قوله تعالی : [ «أرَضیتُمْ بِالْحیوة الدُّنیا مِنَ الاْآخِرَة(2)» یعنی بدل الآخرة .

و هر یک از إلی و حتّی دو معنی دارد: انتها و معیت مثل: «سرتُ إلی الکوفه و حتّی الکوفة» و قوله تعالی: «لا تَأکُلوا أموالَهُم إلی أموالِکُم(3)»، اما إلی داخل ضمیر می شود بخلاف حتّی .

و فی بمعنی ظرفیت است، مثل: «الماء فی الکوز» که کوز ظرف آب است و گاه بمعنی علی می آید، مثل: «زید فی السطح» یعنی علی السطح .

و اما باء، پس نُه معنی دارد: اول: الصاق مثل «بزید داء» [95[A/ یعنی داء ملصق است به او ، ثانی : استعانت مثل: «کتبت بالقلم» یعنی به استعانت قلم کتابت کردم ، ثالث : مصاحبت و معیّت مثل: «اشتریت الدار بآلاتها» یعنی مع آلاتها ، رابع : بدلیت مثل: «اشتریت الکتاب بالفرس»، یعنی تبدیل کردم فرس را به کتاب ، خامس : تعدیه مثل: «ذهبت بزید» که بمعنی اذهبت زیدا است ، سادس : ظرفیت مثل: «صلیت بالمسجد» یعنی فی المسجد ، سابع : سببیّت مثل قوله تعالی: «فَبِظُلْمٍ مِّنَ الَّذِینَ هَادُوا حَرَّمْنَا(4)» الآیه یعنی به سبب ظلم ، ثامن : ابتدائیت مثل قوله تعالی: «عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا(5)» یعنی منها ،

====

1_ سوره مبارکه حج ، آیه 30 .

2_ سوره مبارکه توبه ، آیه 38 .

3_ سوره مبارکه نساء ، آیه 2 .

4_ همان، آیه 160 .

5_ سوره مبارکه انسان ، آیه 6 و سوره مبارکه مطففین ، آیه 28 .

ص :483

تاسع : معنی عن مثل قوله تعالی: «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ(1)» یعنی عن عذاب ، و گاه زایده می باشد، مثلا بحسبک درهم .

و اما لام، پس شش معنی دارد : اول : اختصاص، مثل: «الحمد للّه» یعنی مختص باللّه ، ثانی : تعلیل مثل: «ضربتک للتأدیب» یعنی علت ضرب من تورا تأدیب بود ، ثالث : معنی إلی مثل: «سمع اللّه لمن حمده» یعنی إلی [95[B/ من حمده ، رابع : معنی علی مثل: «تَلَّهُ لِلْجَبینِ(2)» یعنی علی الجبین ، خامس : معنی عن و این وقتی است که بعد از قول باشد مثل قوله تعالی: «وَ قال الَّذینَ کَفَرُوا لِلّذینَ آمَنُوا(3)» یعنی عن الّذین، سادس : معنی واو قسم مثل: «للّه لا یؤخِّر الاجل» یعنی واللّه و این از جهت تعجب است .

و امّا رُبَّ، پس در اصل لغت بمعنی تذلیل(4) است و بسیار مستعمل می شود بمعنی تکثیر و شرط است که بعد از آن نکره موصوفه باشد، مثل: «ربّ رجل کریم» و گاه داخل ضمیر مبهمی می شود که ممیز باشد به نکره، مثل: «ربه رجلا» و بعضی گفته اند که: داخل نکره غیر موصوفه نیز می شود .

و اما واوِ رب، پس آن واوی است که بعد از آن رب مقدر باشد، مثل قول شاعر:

وَ بَلْدَةٍ لَیسَ بِها أنیسٌ إلاّ الیَعافِیرُ وَ إلاّ العِیسُ(5)

و اما واو قسم، پس آن واوی است دال بر قسم و آن [96[A/ مشروط است به سه شرط: اول آن است که: فعل قسم محذوف باشد ، ثانی آن است که: قسم در طلب نباشد، مثل: «واللّه أخبِرْلی» ، ثالث آن است که: داخل ضمیر نشده باشد، مثل: «وَکَ» .

====

1_ سوره مبارکه معارج ، آیه 1 .

2_ سوره مبارکه صافات ، آیه 103 .

3_ سوره مبارکه احقاف ، آیه 11 ؛ سوره مبارکه عنکبوت ، آیه 12 .

4_ مراد «تقلیل» است .

5_ جامع الشواهد ، باب الواو ، ص 128 . «یعنی: چه بسا شهری که انس گیرنده ای در آن نیست مگر گوساله گاوهای وحشی و شتران سرخ رنگ».

ص :484

و اما تای قسم، پس آن مثل [واو] قسم است و فرقی نیست [بین آن دو، جز این] که تاء مختص است به لفظ اللّه بخلاف واو.

و باء قسم اصل است در قسم و از این جهت است که مشروط به هیچ یک از شروط مذکوره نیست و بدانکه جواب قسم می آید که مصدّر به لام یا إنّ یا حرف نفی باشد، مثل: «واللّه لزید قایم» یا «إنّ زیدا قایم» یا «ما زید قایما» ، و محذوف می شود جواب هرگاه لفظی مذکوره شده باشد که دلالت بر جواب کند، مثل قول تو: «لاضربنک واللّه» .

و بدانکه بمعنی واو قسم آمده است «من» _ بکسر میم یا ضم آن و سکون نون ، و ضم میم و نون هر دو، و کسر هر دو، یا فتح هر دو، که حرف جر است یا در اصل ایمن بوده که در اصل اَیمنَ اللّه بوده و همچنین بمعنی واو قسم است «أیم» _ فتح همزه و کسر آن با ضم میم _ و [96[B/ همچنین «هیم» که در اصل أیم _ بفتح همزه _ بوده و همچنین «أم» _ بفتح همزه و ضم میم _ که در اَصل أیم بوده و همچنین «م» بضم و کسر .

و اما عن، پس بمعنی تجاوز است، مثل: «رمیت السهم عن القوس» یعنی انداختم تیر از کمان بحیثیتی که تجاوز کرد از کمان و گاه عن اسم می شود بمعنی جانب وقتی که مصدّر شود به من جاره، مثل قول شاعر:

وَ لَقَد أَرانی لِلرِّماحِ دَرِیئَةً مِنْ عَنْ یَمِینی مَرَةً وَ شِمالی(1)

و اما علی، پس موضوع است از برای استعلا، مثل: «زید علی السطح» و گاه اسم می باشد بمعنی فوق وقتی که مصدّر به من شود، مثل قول شاعر:

غَدَتْ مِنْ عَلَیه بَعدَ ما تَمَّ ظِمؤُها تَصِلّ وَ عَن قَیضٍ بِبَیداءَ مَجهَلٍ(2)

====

1_ جامع الشواهد ، باب الواو ، ص 209 . (ولی بجای کلمه شمالی ، کلمه امامی می باشد) . یعنی: «یک مرتبه از جانب راست و یک مرتبه از جانب چپ نشان دادند به من سوراخ آن نیزه ها را».

2_ همان ، باب الغین ، ص 112 . یعنی: «جوجه آن پرنده صبح کرد بعد از آن که به آخر رسیده باشد زمان میان دو آب آشامیدن».

ص :485

و اما کاف، پس موضوع است از برای تشبیه شیئی به شیئی، مثل: «زید کالاسد» و گاه اسم می باشد بمعنی مثل. و واجب است که اسم باشد وقتی که مصدّر به حرف جرّی باشد یا در محل رفع واقع شده باشد؛ اول مثل: قول شاعر:

بِیضٌ ثَلاثٌ کَنِعاجٍ جُمٍّ یَضْحَکْنَ عَنْ کَالْبَرَدِ المُنهَمٍّ(1)

و ثانی مثل: قول شاعر: [97[A/

أینتهَونَ وَ لَن یَنهَی ذَو [ی] شَطَطٍ کَالطَّعنِ یَذهَبُ فیه الزَّیتُ وَ الفُتُلُ(2)

و اگر داخل شود کاف بر مثل، [مثل] قوله تعالی: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیئٌ(3)» پس زایده خواهد بود ، و همچنین اگر «مثل» داخل شده باشد بر آن مثل قول شاعر:

[وَ لَعِبَتْ طیرٌ بِهِم ابابیل ]فَصُیّروا مِثلِ کَعَصفٍ مَأکُولٍ(4)

و اگر دو کاف بر یک کلمه جمع شوند، مثل قول شاعر:

لا یَشتَکِینَ عَملاً مَا أبقینَ وَ صالیاتٍ کَکُما یؤثِفین(5)

====

1_ همان ، باب الباء ، ص 320 . یعنی: «برای من سه زن سفیدی است که در سیاهی و فراخی چشم و نیکویی گردن مثل گاوهای وحشی بی شاخ هستند که وقتی می خندند دندان هایشان در لطافت مانند تگرگ نیم آب شده است».

2_ همان ، باب الألف ، ص 38 . (ولی به جای کلمه أ ینتهون ، کلمه أ تنهون و در شرح رضی أتنهتون می باشد) . یعنی: «آیا باز می ایستید از ظلم کردن و حال آنکه هرگز باز نمی دارد صاحبان ظلم را از آن ظلم، چیزی مثل زخم نیزه که داخل شود در او روغن زیتون و فتیله هایی که در زخم می گذارند».

3_ سوره مبارکه شوری ، آیه 11 .

4_ جامع الشواهد، باب الواو، ص 208. یعنی: «بازی کرد مرغی با ایشان که آن مرغ ابابیل است. پس گردانیده شده اند مثل برگ علف سوراخ سوراخ شده که خورده باشند آن را حیوانات». 5_ جامع الشواهد، باب الواو، ص 153. که این چنین آمده است: وَ غیر وُدٍّ جاذلٍ و ودین وَصالیاتٍ کَکما یُؤثفین

یعنی: «(باقی نمانده است در آن منزل ها) مگر میخی که نصب شده است و دو میخ دیگر و سنگهای سوخته سیاهی که قرار داده شده بودند، مثل دیگ پایه ای که بر آن دیگ را قرار می دهند».

ص :486

پس احتمال آن دارد که ثانی تأکید اول باشد و احتمال آن دارد که زایده باشد.

و باید دانست که کاف داخل مضمر نمی شود بنابر مذهب اصح و هرگاه بعد از کاف ما[ی] کافه باشد، پس آن کاف با ما ، سه معنی دارد اول: تشبیه مضمون جمله به جمله دیگر، مثل قوله تعالی: «إجْعَلْ لَنا إلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ(1)» ثانی: معنی لعل مثل قول بعض عربان: «انتظرنی کما آتیک» ثالث: مقارنه مضمون دو جمله [مثل]: «قم کما قعد عمرو» .

و اما مذ و منذ، پس تحقیق آن گذشت در تحت ظروف.

و اما حاشا و عدا و خلا، پس از برای استثناء است، مثل: «جاءنی القوم حاشا یا عدا یا خلا زید».

قسم دوم : حروف مشبّهة بالفعل

و آن شش حرف است: إن مکسوره و أن و کأنّ ولکنّ و لیت و لعلّ.

و بدانکه واجب است تصدر ماورای أن مفتوحه و وقتی که ملحق شود به یکی از این حروف، ما[ی] کافه، پس ملغی می شود از عمل بنابر افصح لغات.

امّا إن مکسوره، پس آن لفظی است دال بر تأکید مضمون جمله و بس.

و أن مفتوحه، لفظی است دال بر تأکد و مصدریت آن جمله.

و بدانکه جایز است عطف اسمی بر محل اسم إن مکسوره که آن رفع است وقتی که خبر آن گذشته باشد و بعضی گفته اند که: لازم نیست که خبر گذشته باشد.

و همچنین جایز است عطف بر محل اسم لکن ؛ و اما بر محل اسم أن مفتوحه و اخوات آن، پس جایز نیست و همچنین جایز است ادخال لام بر خبر إن مسکوره، مثل: «إن زیدا لقایم» به خلاف مفتوحه، و گاه داخل ضمیر فصل نیز می شود، مثل: «إن زیدا لهو القایم» و گاه داخل اسم آن می شود.

و بدانکه گاه إن مکسوره [98[A/ مخفف می شود، پس در آن صورت جایز است

====

1_ سوره مبارکه اعراف، آیه 138.

ص :487

اعمال آن و الغاء آن و ادخال آن بر فعل واجب است که خبر را مصدّر به لام سازند و أن مفتوحه نیز مخفف می شود و در این صورت در اغلب اوقات عمل در ضمیر شأن مقدر بعد از آن می کند و داخل جمیع جمل می شود و وقتی که داخل فعل شود لازم است تصدیر فعل به سین یا سوف یا قد یا حرف نفی.

و کأَنَّ موضوع است از برای تشبیه، مثل: «کأَنَّ زید الاسد» و مخفف می شود، پس در افصح لغات ملغی از عمل می شود .

ولکنّ موضوع است از برای استدراک از جمله به جمله دیگر و این وقتی می باشد که جمله اولی بحیثیتی باشد که موجب سوال مقدر باشد، مثل قول تو: «جاءنی زیدٌ لکنّ عمرواً و لم یجئ» وقتی که ملازمت متحقق باشد میانه زید و عمرو در مجی ء زیرا که سامع توهم مجی ء عمرو می کند، پس تو می گوئی: «لکنّ عمرواً لم یجئ». و گاه مخفف می شود پس ملغی از عمل می شود.

و اما لَیْتَ، پس موضوع است از برای تمنّی و بعضی تجویز کرده اند نصب خبر آن را مثل: «لیت زیداً قایماً» .

[98[B/ و اما لعلّ، پس موضوع است از برای ترجّی و ترقب وقوع خبر، مثل: «لعلّ زیداً عالمٌ» و گاه ما بعد آن مجرور می شود.

قسم سوم : حروف عاطفه

و آن ده حرف است: واو ، فاء و ثمّ و حتّی و أو و أم و إمّا و لا و بل ولکن؛ و بعضی أی مفسره را نیز از حروف عاطفه شمرده اند . پس هر یک از چهار حرف اول موضوع است از برای جمعیت ماقبل آن با ما بعد آن .

اما واو، پس او از برای جمعیت است مطلقا و مفهوم نمی شود از آن ترتیب و عدم ترتیب .

و اما فاء، پس دلالت می کند بر ترتیب میانه معطوف و معطوف علیه، پس اگر مسنداند افاده ترتیب وقوع هر دو می کند و اگر مسندالیه اند افاده ترتیب اسناد مسند به

ص :488

آن مسندالیه می کند، مثلا: «جاء فقعد» دلالت می کند بر ترتیب وقوع مجی ء و قعود و جاء زید فعمرو دلالت می کند بر ترتیب مجی ء زید و مجی ء و عمرو و افاده عدم مهلت نیز می کند یعنی اینکه معطوف بعد از معطوف علیه است بلافصل.

و ثمّ و حتّی دلالت بر ترتب با [99[A/ فصل می کند.

و هر یک از أو، أم و إمّا موضوع است از برای دلالت بر اینکه یا معطوف علیه واقع شده یا معطوف اگر مسند باشد یا بر اینکه یا معطوف علیه مسند شده [به] آن مسندی که مذکور است یا به معطوف اگر مسندالیه باشد.

و باید دانست که أم(1) بر دو قسم است: متصله و منفطعه ؛ اما أم متصله: پس آن، آن است که بعد از(2) همزه باشد، مثل: «أ زید فی الدار أم عمرو و أ قام زید أم قعد» . و أم منقطعه: پس آن، آن است که بمعنی اضراب از ما قبل باشد و استفهام از ما بعد، مثل قول تو: «إنّها لاَءِبِل أم شاة»، یعنی بل شاة (3) .

و بدانکه یلی أم متصله مفرد می شود و جمله می شود به خلاف منقطعه که واجب است در یلی او جمله واقع شود.

اما لا و بل ولکن، پس هر یک از اینها موضوع است از برای دلالت بر اینکه معطوف ثابت است یا معطوف علیه لیکن می باید که معلومِ متکلم باشد که کدام ثابت است، مثل: «جاءنی زید بل عمرو و جاءنی زید ولکن عمرو لم یجئ».

و باید دانست که لکن واجب است که بعد از آن [99[B/ کلام منفی باشد، مثل مثال مذکور و بعضی تجویز کرده اند که مابعد آن مفرد باشد.

====

1_ در نسخه «أو» آمده است .

2_ جمله «بعد از» از مصحح است، چون که نسخه قابل خواندن نبود .

3_ در نسخه «اشاره» ذکر شده است .

ص :489

قسم چهارم : حروف تنبیه

حرفی است موضوع از برای تنبیه مخاطب اگر غافل باشد تا توجه کند به کلام متکلم و آن سه حرف است: الا و اما و ها.

قسم پنجم : حروف ندا

و آن پنج حرف است: یا و ایا و هیا و ای و همزه مفتوحه. پس یا، اعم است از اینکه منادا به آن بعید باشد یا قریب و بعضی گفته اند که می باید بعید باشد ، و ایا و هیا، هر یک از برای منادی بعید است ، ای و همزه: از برای منادی قریب .

قسم ششم : حروف ایجاب

و آن شش حرف است: نَعَم و بلی و اِی و اَجَل و جَیْر و إنّ .

اما نَعَم، پس مقرر و مثبت کلام سابق است خواه کلام متکلم باشد به نعم و خواه کلام غیر آن باشد، مثل قول تو: «نعم»، وقتی که کسی گفته باشد: قام زید .

و اما بلی، پس موضوع است از برای رد نفی کلام و اثبات آنچه منفی است در آن کلام، مثل قوله تعالی: «ألَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالوا بَلی(1)» و بعضی گفته اند [100[A/ که: در ایجاب نیز می شود .

و اما اِی، پس آن اثبات شیئی است که بعد استفهام واقع شده باشد، مثل اینکه کسی از برای [تو] گوید: «أ قام زید»، پس تو گوئی: «ای و اللّه» و بدانکه واجب است که بعد از اِی قسم واقع شود.

و اما هر یک از اَجَل و جَیْر و إنّ موضوع است از برای تصدیق مخبر، مثل اینکه کسی گوید: «قام زید»، پس تو گوئی: «اَجَل یا جَیْر یا إنّ».

و بدانکه حرف ایجاب جایز نیست که ایجاب کلام استفهامی باشد، مگر استفهام به حرف مثل: «هل یا همزه».

====

1_ سوره مبارکه اعراف ، آیه 172 .

ص :490

قسم هفتم : حروف زایده

و آن چهار حرف است و غیر از حروف بدانکه مذکور شد سابقا که زایده می باشند . إن _ به کسره همزه _ و أن _ به فتح همزه _ و ما و لا .

اما إن _ به کسر _ ، پس زیاد می شود بعد از ما[ی] نافیه یا مصدریه ، اول: مثل قول تو: «ما إن ضربت» ، ثانی: مثل [قول] تو: «انتظرنی ما ان جلس القاضی» .

و اما أن _ به فتح _ ، پس زیاده می شود بعد از لما مثل قوله تعالی: «فَلَما أن جاءَ الْبَشیر(1)» و میانه لو و قسم، مثل: «لو ان واللّه ضربتَ لضربتُ» ، و بعد از کاف تشبیه، [100[B/ مثل: «زید کأن اسد» .

و اما ما، پس زاید می شود بعد از إذا، مثل: «إذا ما تکرمنی اکرمک» و بعد از متی، مثل(2): «متی ما تکرمنی أکرمک» و بعد از أی مثل: «أی ما تکرمنی أکرمک» و بعد از أین مثل: «أین ما تکرمنی اکرمک» و بعد از بعضی از حروف جار، مثل قوله تعالی: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّه ِ لِنْتَ لَهُمْ(3)» و «عمّا قَلیل(4)» و «مِمّا خَطیئاتِهِم.(5)»

و اما لا، پس زاید می شود بعد از واو وقتی که معطوف باشد به کلام منفی، مثل: «ما ضَربتُ و لاَشتَمْتُ» و بعد از أن مصدریه، مثل قوله تعالی: «ما مَنَعَکَ ألاّ تَسْجُدَ(6)» و قبل از لفظ اقسم، مثل قسم [در قوله تعالی : ] «لا أقسِمُ بِیَوْمِ القِیامَةِ(7).»

قسم هشتم : حرف تفسیر

و آن حرفی است که ما بعد آن مضمر ما قبل آن باشد و آن دو حرف است: أیْ و أنْ _

====

1_ سوره مبارکه یوسف ، آیه 96 .

2_ در نسخه «مامتی» ذکر شده است .

3_ سوره مبارکه آل عمران ، آیه 159 .

4_ سوره مبارکه مؤمنون ، آیه 40 .

5_ سوره مبارکه نوح ، آیه 25 .

6_ سوره مبارکه اعراف ، آیه 12 .

7_ سوره مبارکه قیامت ، آیه 1 .

ص :491

بفتح همزه _ اما اول: پس مثل قول تو: «جاءنی ابوالحسن أی علی» و اما [ثانی]: پس نمی باشد مگر بعد از لفظ که متضمن معنی قول باشد، مثل قوله تعالی: «وَ نادَیْناهُ أنْ یا إبراهیمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤیا.(1)»

قسم نهم : حروف مصدر

[101[A/

بدانکه حرف مصدر حرفی است که مابعد [خود را] بمعنی مصدر می گرداند و آن سه حرف است : ما و أن _ به فتح همزه و سکون نون _ و أنّ _ به فتح همزه و تشدید نون _ پس آن دو حرف اول داخل جمله فعلیه می شوند و بس و ثالث داخل جمله اسمیه .

و بدانکه حق این است که «کَیْ» هرگاه بعد از لام تعلیل واقع شود، مثل: «خرجت لِکَیْ تخرج» حرف مصدر است و همچنین «لو» هرگاه بعد از فعلی باشد که متضمّن معنی تمنّی باشد، مثل [قوله تعالی : ] «وَدّوا لَوْ تُدْهِنُ(2).»

قسم دهم : حروف تحضیض

و آن چهار حرف است : هَلاّ و ألاّ و لولا و لو ما و این حروف می باید که در صدر کلام باشند و می باید که بعد از آن فعلی باشد و در اکثر اوقات داخل فعل ماضی می شوند از جهت لوم(3) مخاطب بر ترک مابعد آن مثلا: «هلاّ صلیت» .

قسم یازدهم : حرف توقع (قد)

]

و این حرف وقتی که داخل ماضی می شود بمعنی تحقیق یا توقع وقوع فعل خواهد بود ، وقتی که داخل مضارع می شود [101[B/ بمعنی تحقیق یا تقلیل خواهد بود و گاه

====

1_ سوره مبارکه صافات ، آیه 104 _ 105 .

2_ سوره مبارکه قلم، آیه 9.

3_ سرزنش ، نکوهش .

ص :492

مجرد از تقلیل(1) می شود، مثل قوله تعالی: «قَدْ نَری تَقَلُّبَ وَجْهَکَ(2)» و گاه مراد به آن تکثیر می باشد وقتی که داخل مضارع شود، مثل قوله تعالی: «قَدْ یَعْلَمُ اللّه ُ الْمُعَوِّقینَ(3).»

قسم دوازدهم : حرف استفهام

و اصل همزه است و فرع آن «هل» و هر دو قبل از جمله فعلیه و اسمیه هر دو می باشند، مثل: «أقام زید و أ زید قایم و هل قام زید و هل زید قایم»، لیکن همزه خواص بسیار نسبت به هل دارد.

از آن جمله آن است که: داخل جمله اسمیه که جزء اخیر آن فعل باشد می شود، مثل: «أزید قام» بخلاف هل .

و از آن جمله آن است که: جمله فعلیه که فاعل یا مفعول آن مقدم شده باشد بر فعل می شود، مثل: «أ زید یا زیداً ضربت» .

و از آن جمله آن است که: داخل ما اضمره عامله علی شریطة التفسیر می شود، مثل: «أزیداً ضربته» .

و از آن جمله آن است که: داخل واو و فاء و ثمّ می شود، مثل: «أفمَن کان میتاً و أ و من کان» [102[A/ و «أ ثُمَّ إذا مَا وَقَعَ» .(4)

و از آن جمله آن است که: جایز است که ردیف آن أم واقع شود، مثل: «أ زید عندک أم عمرو» .

و از آن جمله آن است که: همزه در کلام مثبت از برای انکار مستعمل می شود، مثل [قوله تعالی : ] «أ تَقُولُونَ عَلَی اللّه ِ مَا لا تَعْلَمُون(5).»

و بدانکه هل بنسبت به همزه دو خاصیت دارد : اول آن است که: در کلام موجب از

====

1_ در نسخه «تعلیل» آورده که سهو است.

2_ سوره مبارکه بقره ، آیه 144 .

3_ سوره مبارکه احزاب ، آیه 18 .

4_ سوره مبارکه یونس، آیه 51.

5_ سوره مبارکه اعراف ،آیه 28 . یونس ، آیه 68 .

ص :493

برای تقریر می آید، یعنی به اقرار درآوردن مخاطب مثل [قوله تعالی : ] «هَلْ ثُوِّبَ الْکُفّارُ(1)» ثانی آن است که: بمعنی نفی می آید مثل [قوله تعالی : ] «هَلْ جَزاءُ الاْءحْسانِ إلاّ الاْءحْسانُ(2)» یعنی ما جزاء الإحسان .

قسم سیزدهم : حروف شرط

که آن: إنْ و لَوْ و أمّا باشد و در هر یک واجب است که در صدر باشد .

امّا «إن»، پس از برای زمان مستقبل است.

و «لو» از برای زمان ماضی و هر دو لازم دارند فعل را ؛ خواه ملفوظ باشد آن فعل و خواه مقدر .

و بدانکه لو دلالت می کند بر انتفاء جزا از جهت انتفاء شرط ، مثل: «لو طار الانسان لطرتُ» دلالت می کند بر امتناع طیران متکلم از جهت امتناع [102[B/ طیران انسان و حاصل کلام این است که او می باید که فعل شرط آن بحیثیتی باشد که متکلم جزم داشته باشد به اینکه واقع نمی شود ، و بعضی گفته اند که: دلالت می کند بر انتفاء شرط از جهت انتفاء جزا.

و بدانکه اگر قسم و شرط در یک کلام جمع شوند خالی از دو حال نخواهد بود یا آن است که قسم مقدم است بر شرط یا نه و اگر مقدم باشد یا آن است که مخبرعنه آن کلام مقدم است بر قسم یا نه ؛ پس بنابر قسم اول: واجب است که فعل شرط(3) ماضی بیاوری، و بنابر دو قسم اخیر جایز است ماضی آوردن و مضارع آوردن . و جایز است اعمال حرف شرط و عدم اعمال آن، مثال اول: «واللّه لئن أتیتنی لأکرمک»، مثال ثانی: «إن أتیتنی فواللّه لآتینّک»، مثال ثالث: «انا واللّه إن اتیتنی آتک» .

و امّا «أمّا»، پس دو معنی دارد اول: [103[A/ تفصیل شی ء مثل قول تو: «هؤلاء

====

1_ سوره مبارکه مطففین ، آیه 36 .

2_ سوره مبارکه رحمان ، آیه 60 .

3_ در نسخه «یا» آمده که سهو است.

ص :494

فضلاء اما زید ففقیه و أمّا عمرو فنحویٌ» ، ثانی: استلزام شیئی را برای شیئی و بمعنی اول حرف شرط نیست، بلکه حرف شرط بمعنی ثانی است.

و بدانکه واجب است حذف فعل «امّا» و گاه متعلقی را از متعلقات آن فعل به جای آن می گذارند میانه أمّا وفای جزا، مثل: «أمّا یومَ الجمعة فزیدٌ منطلقٌ» یعنی أمّا کان یوم الجمعه.

قسم چهاردهم : حرف ردع

که آن کَلاّ است که آورده می شود از برای ارداع و ردّ کلامی و گاه بمعنی حقا می آید، مثل قوله تعالی: «کَلاّ إنَّ الاْءنْسانَ لَیَطغی(1).»

قسم پانزدهم تاء تأنیث ساکنه

(2) :

و آن تائی است که ملحق به فعل ماضی می شود از جهت دلالت بر تأنیث فاعل آن فعل و تفصیل مواضع آن در بحث مؤنث گذشت.

قسم شانزدهم : تنوین

و آن نونی است ساکن که بعد از حرف آخر کلمه می باشد و تفصیل اقسام آن گذشت در اوایل رساله .

قسم هفدهم : نون تأکید

و آن نونی است مؤکد معنی فعل و آن بر دو قسم است : [103[B/ خفیفه ساکنه و مشدده و این مشدده مفتوح است اگر داخل فعل مثنی و مجموع به جمع مؤنث نشده باشد که اگر داخل یکی از این دو فعل شده باشد مکسور خواهد بود، مثل: «إضربانِّ

====

1_ سوره مبارکه علق ، آیه 6 .

2_ در نسخه «یازدهم» ذکر شده است .

ص :495

و إضربْنانِّ» . و نون خفیفه داخل هیچ یک از این دو فعل نمی شود زیرا که لازم می آید التقاء ساکنین چنانچه مخفی نیست.

و باید دانست که آخر فعلی که این نون ملحق به آن می شود مفتوح می شود اگر مفرد باشد و باید دانست که این نون مطلقا مخففه و مشدده نمی شود که به امر و نهی و فعلی که در محل استفهام یا تمنّی یا عرض یا قسم یا نفی باشد و واجب است اتیان به آن در جواب قسم اگر فعل مثبت باشد و تحقیق این کما هو در علم صرف است.

قسم هجدهم : هاء سکت است

و آن هائی است که ملحق می شود به آخر کلمه در حین وقف بر آن و باید دانست که اگر کلمه موقوف علیها لام الفعل آن محذوف باشد و آن به یک حرف باقی مانده باشد واجب است الحاق آن [104[A/ هاء به آن، مثل: «قه» و تمام تحقیق این حروف در علم صرف است.

هذا آخر ما حصل به امتثال الامر الواجب الجریان حسب ما اراده بلا فتور و لا طغیان.

والحمد للّه الملک المنّان المنعم المفضل الحنان الذی وفقی لاتمام الرسالة و هو المسئول أن ینفع بها کما نفع بأصلها و أن لا یریها فی أیدی غیر أهلها و أن یجعلها خیراً لی و للناس فی الدنیا و الآخرة أ نّه هو الحمید ذو الآیات الباهرة تمام .

ص :496

فهرست منابع

1_ الاجازة الکبیرة، عبداللّه بن نورالدین جزایری، نشر: کتابخانه عمومی آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1367 ش.

2_ اعیان الشیعه، محسن امین، تحقیق: مرکز الغدیر للدراسات الاسلامیه، نشر: دارالتعارف للمطبوعات، بیروت، 1406 ق.

3_ بهجة الآمال فی شرح زبدة المقال، احمد بن صالح بحرانی، علی علیاری تبریزی، نشر: بنیاد فرهنگ اسلامی حاج محمدحسین کوشان پور، تهران، 1359 ش.

4_ تذکرة العلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی، به اهتمام محمدرضا اظهری، نشر: بنیاد پژوهشهای اسلامی، مشهد، 1372 ش.

5_ تراجم الرجال، احمد حسینی اشکوری، نشر: دلیل ما، قم، 1380 ش.

6_ تلامذه العلامه المجلسی و المجازون منه، احمد حسینی اشکوری، کتابخانه عمومی آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1368 ش.

7_ جامع الشواهد، محمّدباقر بن علی رضا شریف اردکانی، نشر: فیروزآبادی، قم، 1383 ش.

8_ درسنامه علوم قرآنی، حسین جوان آراسته، نشر: بوستان کتاب، قم، 1380 ش.

9_ الذریعه الی تصانیف الشیعه، آقا بزرگ طهرانی، چاپ سوم، نشر: دارالاضواء، بیروت، 1403 ق.

10_ روضة الواعظین، فتال نیشابوری، تحقیق: سید حسن خرسان، نشر: منشورات شریف رضی، قم.

11_ ریاض العلماء، عبداللّه افندی اصبهانی، نشر: کتابخانه عمومی آیت اللّه مرعشی نجفی، 1415 ق.

ص :497

12_ زندگی نامه علامه مجلسی، مصلح الدین مهدوی، نشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، تهران، 1378 ش.

13_ شرح رضی بر کافیه، رضی الدین استرآبادی، تصحیح و تحقیق: یوسف حسن عمر، نشر: مؤسسه الصادق، تهران، 1395 ق.

14_ شرح شافیه ابن حاجب، رضی الدین استرآبادی، تحقیق: محمد نورالحسین، محمد محیی الدین، محمد زفزاف، نشر: دار الکتب العلمیه، بیروت، 1395 ق.

15_ الصراط المستقیم، زین الدین بن یونس عاملی نباطی، نشر: مکتبة الرضویه، تهران، 1342 ش.

16_ طبقات اعلام الشیعه نقباء البشر فی القرن الرابع عشر، آقا بزرگ طهرانی، نشر: دارالمرتضی، 1404 ق.

17_ فرهنگ عمید، حسن عمید، نشر: انتشارات امیرکبیر، تهران، 1363 ش.

18_ فوائد الحجتیه، حجت هاشمی خراسانی، ناشر: مؤلف، چاپخانه سعید، مشهد، 1403 ق.

19_ کشف اللثام، فاضل هندی، مترجم: سیدعلی طباطبایی، چاپ اول، نشر: مؤسسه نشر اسلامی، 1416 ق.

20_ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، فضل بن حسن طبرسی، نشر: مکتبة العلمیة الاسلامیة، تهران، 1379 ش.

21_ مفاخر اسلام، علی دوانی، نشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، 1378 ش.

22_ مقالات تاریخی، رسول جعفریان، نشر: دلیل ما، قم، 1382 ش.

23_ مقدمه ای بر فقه شیعه، سید حسین مدرس، مترجم: محمد آصف فکرت، نشر: بنیاد پژوهشهای اسلامی، مشهد، 1368 ش.

24_ النهایة فی غریب الحدیث و الاثر، ابن اثیر، تحقیق: محمود محمد طناحی، چاپ چهارم، نشر: مؤسسه اسماعیلیان، 1364 ش.

25_ وقایع السنین، عبدالحسین حسینی خاتون آبادی، نشر: اسلامیه، 1352.

ص :498

ص :499

کتابشناسی آثار ملا اسماعیل خاتون آبادی

اشاره

محقق: علی کرباسی زاده

بِسْمِ اللّه ِ الرّحمن الرّحیم

تولد، احوال و اساتید

میر سید محمد اسماعیل، پسر میر سید محمدباقر، پسر میر محمد اسماعیل، پسر میر عمادالدین خاتون آبادی اصفهانی از فقیهان، حکیمان، محدثان، متکلمان و ریاضی دانان نام آور قرون یازدهم و دوازدهم هجری و از اعلام برجسته عصر صفوی به شمار می رود. میر سید محمد اسماعیل _ که به سبب امتیاز از جدّ و نواده اش به میر سید اسماعیل ثانی نیز شهرت دارد _ در روز شنبه شانزدهم ربیع الثانی 1031 ق در خاتون آباد دیده به جهان گشود.

مقدمات و سطوح را نزد پدر دانشمندش میر سید محمدباقر _ که خود از شاگردان مجلسی اول بود _ و نیز بعضی از عموزادگانش فراگرفت. سپس راهی اصفهان شد و از محضر حکیمان و فقیهان بزرگ مکتب اصفهان _ که در عصر طلایی خود به سر می برد _ بهره های فراوان برد. از اساتید او می توان به مجلسی اول (1070 ق)، میرزا رفیعا نائینی (1080 ق) و ملا رجبعلی تبریزی (1080 ق) اشاره کرد. او از دو استاد اول و نیز از محدث نامی سید میرزا جزایری (1099 ق)، به اخذ اجازه روایت نایل شد.

خاتون آبادی در علوم باطن و سیر و سلوک عرفانی نیز از ارشادات مولی میر سید حسن نطنزی استفاده کرد.(1)

علامه خاتون آبادی از همان آغاز سکونت در اصفهان به امر تدریس و تعلیم و تربیت همت گماشت و توجه کامل او به این امر، باعث شهرت وی به «مدرس» گردید؛ چنانکه خود نیز در آثارش لقب «مدرس خاتون آبادی» را برای خود آورده است. محل تدریس او نخست جنب منزلش در مدرسه اسماعیلیه _ که به دستور شاه برای او ساخته شد _ و سپس در مسجد شاه در میدان نقش جهان و در اواخر عمر نیز در تکیه اش در تخت فولاد بوده است. او جامع علوم نقلی و عقلی و صاحب نظر در علوم و معارف اسلامی بود و بیش از پنجاه سال در پایتخت حکومت صفوی در رشته های گوناگون فقه، حدیث، تفسیر، کلام، حکمت، ریاضیات و نجوم تدریس کرد. از شاگردان او می توان به فرزندش میر سید محمدباقر خاتون آبادی معروف به ملاباشی (1127 ق) سید نعمت اللّه جزایری و میر سید محمدحسین خاتون آبادی اشاره کرد.

همچنین از سال 1090 ق به دستور شاه سلیمان صفوی، امامت مسجد شاه _ مسجد جامع جدید عباسی _ به خاتون آبادی واگذار گردید که تا سال 1297 ق در عصر ناصرالدین شاه قاجار در این خاندان باقی ماند.(2)

آثار و تألیفات

میر سید محمد اسماعیل مدرس خاتون آبادی در زمینه های گوناگون فقه، ادبیات،

====

1_ معالم الدین، سید اسماعیل خاتون آبادی، مخطوط؛ کشف الحیرت، سید اسماعیل خاتون آبادی، مخطوط؛ وقایع السنین و الاعوام، ص 505 و ص 517؛ الکواکب المنتثرة، ص 61؛ دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج 1، ص 186.

2_ تاریخ اصفهان، ص 332؛ اصفهان دارالعلم شرق، ص 60؛ منتهی الآمال، ص 163؛ رجال و مشاهیر اصفهان، ص 109؛ اغصان الطیبه، ص 106.

ص :500

اصول، تفسیر، حدیث، کلام، حکمت، عرفان، ریاضیات و نجوم، آثاری ارزنده و تصنیفاتی برجسته از خود بجای گذاشت که تاکنون هیچ یک چاپ نشده است.

با این همه اهمیت و جایگاه علمی خاتون آبادی در مکتب فقهی _ فلسفی اصفهان و تبحر او در دانش های گوناگون عقلی و نقلی تاکنون توجهی به معرفی شخصیت علمی و آثار بجای مانده از او صورت نگرفته است. در اینجا به ارائه فهرستی از تألیفات وی می پردازیم و امیدواریم در آینده برخی از آثار یا گزیده هایی از آنها نیز انتشار یابد.

تألیفات ایشان _ اعم از رساله ها و کتاب ها یا حواشی و تعلیقات _ به بیش از سی اثر می رسد که بر طبق ترتیب حروف الفبا عبارتند از:

1. «اجازة للسیّد محمد»، به عربی، «نویسنده، این اجازه نامه را برای یکی از فضلای زمان خود نوشته و او را این گونه معرفی کرده است: «البارع اللوزعی و الفاضل الالمعی العالم الامجد و الکامل الممجد مولانا محمد...». این اجازه نامه در سال 1070 ق صادر شده و به لقب یا نام خانوادگی مجاز اشاره ای نشده است. خاتون آبادی در این اجازه نامه، طریقه روایتی اش از ملا محمدتقی مجلسی و شیخ بهایی را تا امامان معصوم علیهم السلام ذکر کرده است.(1)

2. «اخبار و اجتهاد»، به فارسی، در بیان اشتباهات و مغالطات اخباریان؛ نویسنده در جلد اول شرح اصول کافی (مخطوط) از این کتاب خود نام برده است.

3. «اعتقادیه»، به فارسی، در کلام و اعتقادات که در شماری از فهرست ها با نام های «حقایق موجودات» و «سرمایه نجات» نیز آمده است.(2)

4. «انموذج العلوم»، به عربی، نویسنده در آغاز رساله می نویسد که می خواسته است درباره دانش های گوناگونی که شبانه روز به بحث و تدریس و مطالعه آن ها

====

1_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس، ج 10 _ 3، ص 1330.

2_ فهرست دست نوشته های ایران (دنا)، ج 2، ص 33.

ص :501

مشغول بوده، مطالبی گردآوری کند. این رساله ناتمام است و فقط مسأله اول در علم هندسه را در بر دارد. این رساله در پنجاه و هفت صفحه به خط نویسنده در کتابخانه مجلس شورا در مجموعه شماره 3453 موجود است.(1)

5. «التحفة الرضویه»، به عربی، و رساله ای مبسوط در سی و سه صفحه؛ نویسنده، این رساله را به خواهش گروهی از دوستانش در شرح حدیث عمران صابی نوشته و از این رو به رساله «شرح حدیث عمران صابی» نیز مشهور است. شارح پس از توضیح اصل مناظره عمران صابی با امام رضا علیه السلام درباره وجود باری، توحید، حدوث عالم و پاره ای مباحث کلامی، تحت عنوان چهار اشاره به بیان مسائل فلسفی و مبانی مناظره پرداخته است. نسخه ای از این کتاب در کتابخانه مجلس شورا نگهداری می شود.(2)

6. «تحقیق در باب هفتاد و پنج لشکر عقل و جهل»، به فارسی، نویسنده در جلد اول شرح اصول کافی اش، خواننده را برای آگاهی بیشتر از شرح حدیث جنود عقل و جهل و اقوال مفسران و دیدگاه خود، به این کتاب ارجاع می دهد.

7. «تعلیقات»، به عربی، دربردارنده بیست و هشت تعلیقه در چهارده صفحه رحلی بزرگ است. این تعلیقات شامل مباحث گوناگونی در دانش های فقه، حدیث، کلام، فلسفه، ریاضی و طب می شود. نویسنده در مباحث فلسفی از استادش حکیم تبریزی به احترام یاد کرده و با پذیرش پاره ای از آرای او، پاره ای دیگر از دیدگاه هایش را نقد کرده است. این رساله به خط نویسنده در مجموعه شماره 3453 کتابخانه مجلس شورا موجود است.(3)

8. «تعلیقات بر تحریر مجسطی»، به عربی و در مباحث نجوم و هیأت است، این

====

1_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ج 10 _ 3، ص 1328.

2_ همان، ج 10 _ 2، ص 957 _ 958.

3_ همان، ج 10 _ 3، ص 1325.

ص :502

نسخه شامل تعلیقات نویسنده به مقاله سیزدهم تحریر مجسطی است. تنها نسخه این اثر در مجموعه 4428 کتابخانه مجلس موجود است.(1)

9. «تفسیر قرآن کریم»، به فارسی، در نود و هفت صفحه، این مجموعه شامل تفسیر سوره های جمعه، منافقون، تغابن، طلاق و آیه نخست سوره تحریم است. مؤلّف در شأن نزول و فضیلت و نکات ادبی آیات به گونه ای جامع سخن گفته است. در بیشتر منابع، از تفسیر کبیر چهارده جلدی خاتون آبادی نام برده شده که گویا نخستین مأخذ آن، گفته ی آخوند گزی (در تذکرة القبور) است، ولی تاکنون اثری از آن یافت نشده است.(2)

10 و 11. «تقویم الایمان و تحقیق الایقان» و «کشف الحیرت»، به فارسی، این رساله در دویست و شش صفحه و در اثبات امامت حضرت علی علیه السلام براساس کتب صحاح شش گانه معتبر نزد اهل سنت است. نگارش این جلد در ششم محرم الحرام سال 1058 توسط مؤلّف پایان یافته و توسط محمد شفیع بن الواحد فیروزآبادی در 27 ذی قعده 1099 به خط نستعلیق نوشته شده است.

این نسخه، کامل بوده به شماره 11828 در مجموعه 67588 در کتابخانه آستان قدس رضوی موجود است.(3)

«کشف الحیرت»، به فارسی، این رساله هر چند جلد دوم کتاب تقویم الایمان به شمار می رود، ولی به سبب اهمیت موضوع و نیز تفاوت آن با موضوع جلد نخست و اینکه نویسنده نیز نام مستقلی بدان داده، اثر مستقلی به شمار می رود. نویسنده در پایان جلد نخست تقویم الایمان در بیان موضوع جلد دوم و سبب و انگیزه تألیف آن

====

1_ همان، ج 12، ص 117.

2_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ج 10 _ 3، ص 1329؛ تذکرة القبور، ص 57.

3_ فهرست کتب خطی آستان قدس رضوی، ج 4، ص 153؛ رساله تقویم الایمان (مخطوط)، صفحات مختلف.

ص :503

می نویسد: «در مجلد ثانی شروع می شود در تحقیق مراتب سلوک الی اللّه و درجات قرب و وصول به ملاء اعلی و طرق ریاضات حقه و مجاهدات محققه که اسباب وصول به قرب خدا و آلات تحصیل درجات اعلی است که تا به این بیانات تقویم ایمان و تحقیق ایقان خلق اللّه شود...».

وی در آغاز کشف الحیرت، این رساله را «در بیان طرق حق از خداجویی و خداپرستی» معرفی کرده است. این رساله شامل یک مقدمه، سه باب و یک خاتمه می شود که مقدمه نیز دوازده فصل را دربر می گیرد. رساله کنونی، فقط شامل پنج فصل مقدمه می شود و از بقیه آن آگاهی نداریم. رساله نامبرده در چهل و سه صفحه به همان شماره قبلی ذکر شده در جلد اول تقویم الایمان در کتابخانه آستان قدس موجود است.

12. «تنقیح العقاید»، به عربی، کتابی مبسوط در علم کلام یا اصول عقاید شیعه است. کتاب دارای یک مقدمه و شش مقصد است و ترتیب مباحث مطابق سبک خواجه طوسی در تجرید الاعتقاد است. نویسنده در مقدمه به طرح لزوم بحث در اصول عقاید در بیان موضوع علم کلام و وجه تسمیه آن و تفاوت و تشابه آن با علم حکمت پرداخته است. این کتاب در سیصد و چهل و نه صفحه به خط نستعلیق در مجموعه 4428 کتابخانه مجلس شورا موجود است. رساله کنونی ناقص بوده و فقط شامل مقدمه می شود.(1)

13. «جبر و اختیار»، به فارسی و خط نستعلیق شفیع فیروزآبادی نوشته شده و در مجموعه 11829 کتابخانه آستان قدس موجود است.(2)

====

1_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ج 10 _ 3، ص 1328 و ج 12، ص 117؛ تنقیح العقائد (مخطوط)، صفحات مختلف.

2_ فهرست کتب خطی آستان قدس، ج 1، ص 162.

ص :504

14. «جامع الاخبار و الفتاوی»، نویسنده در تفسیر قرآن در بخش تفسیر سوره جمعه به هنگام ذکر یکی از فتاوایش، به نام این کتاب اشاره کرده است.(1)

15. «الجبر و القدر»، به عربی و در بردارنده مباحثی پیرامون قضا و قدر از دید فلسفی و کلامی است. وی این رساله را روز شنبه پانزدهم ربیع الاول 1092 به پایان رسانیده و نسخه ای از آن در کتابخانه مرعشی قم در مجموعه 10016 موجود است.(2)

16. «جواب مسائل و شبهات خراسانیات»، به فارسی و عربی، نویسنده در سفری که به مشهد رضوی داشته است، متوجه اندیشه های انحرافی مردم آنجا و تأثیر تفکر اخباریان بر آنها می شود. وی در گفتگو با علما و مردم آن دیار به شبهات و پرسشهای آنان پاسخ داده و آنها را قانع می نماید. پاره ای شبهات و سؤالات را نیز برای او می نویسند و او در پاسخ به آنها رساله مذکور را تألیف می نماید. این رساله شامل هفده مسأله می شود که تا مسأله سیزدهم را در همان دوران اقامت در مشهد به فارسی نوشته و از مسائل چهاردهم تا هفدهم را که در حال حرکت به سوی نجف اشرف بوده به عربی می نویسد. تاریخ پایان تألیف توسط نویسنده 16 محرم الحرام 1091 و تاریخ کتابت آن توسط شفیع فیروزآبادی ذی حجه همان سال در اصفهان بوده است. این نسخه تمام و کامل بوده و در مجموعه شماره 11828 کتابخانه آستان قدس رضوی موجود است.(3)

17. «جواب به رساله شیخ ابراهیم کردی»، به عربی، نویسنده در جلد چهارم شرح اصول کافی به مناسبت بحث از تجسم و حلول و اتحاد واجب الوجود بالذات به عنوان لوازم قول به وحدت وجود، می نویسد: «شاهد مدقق و فاضل محقق، شیخ زمان خود در مدینه مشرفه، شیخ ابراهیم کردی شهرانی شهرزوری از علمای شافعی مدینه، رساله ای

====

1_ تفسیر قرآن، مخطوط.

2_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیت اللّه مرعشی، ج 26، ص 12 _ 13.

3_ رساله جواب شبهات خراسانیات، مخطوط؛ فهرست کتب خطی آستان قدس، ج 14، ص 153.

ص :505

در نفی لزوم تجسم و اتحاد در حلول... نوشته و من جوابش را... نوشته و برایش فرستادم.»

18. «حاشیة الشفاء»، به عربی، بر الهیات شفای ابن سینا، این حواشی از آغاز فصل هشتم در امور عامه بوده و ناتمام است. اصل نسخه به خط مؤلّف به شماره 594 در کتابخانه الهیات دانشگاه تهران موجود است.(1)

19. «حواشی بر وقایع السنین و الاعوام»، به فارسی، نویسنده بر کتاب وقایع السنین برادرش عبدالحسین خاتون آبادی (1039 _ 1105 ق) که از کتب مهم در باب تراجم رجال و احوال شخصیت های علمی و سیاسی و دینی به شمار می رود، حاشیه زده است. معلم حبیب آبادی و مصلح الدین مهدوی به حواشی میر محمد اسماعیل بر وقایع السنین اشاره کرده اند.(2)

20. «الحواشی علی شرح الاشارات»، به عربی، خاتون آبادی بیشتر بر بخش الهیات شرح اشارات حواشی نگاشته است. نسخه ای از این حواشی در کتابخانه گلپایگانی قم موجود است.(3)

21. «حواشی و تعلیقات بر حواشی میر سید شریف بر کتاب مطول تفتازانی»، به عربی، نویسنده به این حواشی خود در اواخر تفسیرش بر سوره جمعه اشاره کرده است.

22. «حواشی و تعلیقات بر اعتراضات میر سید شریف جرجانی بر تفتازانی در حاشیه کشاف»، به عربی، نویسنده در مقدمه کتاب دیگرش منهاج الیقین می نویسد که: در حین مباحثه و مذاکره و در هنگام مطالعاتش، حواشی و تعلیقات بر بسیاری از کتب

====

1_ فهرست کتب خطی کتابخانه دانشکده الهیات دانشگاه تهران، ص 531.

2_ مکارم الآثار، ج 1، ص 130؛ دانشمندان اصفهان، ج 1، ص 187؛ الذریعه، ج 1، ص 96.

3_ تتمیم امل الآمل، ص 69؛ الذریعه، ج 6، ص 110؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیت اللّه گلپایگانی، ج 3، ص 182.

ص :506

مشهور در علوم متداول به ویژه درباره مسائل مشکل یا اشتباهات و اعتراضات باطل برخی علما، نگاشته است که از جمله آنها، حواشی مذکور می باشد.(1)

23. «رجال»، به عربی، شیخ آقا بزرگ طهرانی در الذریعه به این کتاب اشاره کرده است.(2)

24. «رساله ای ناتمام و بدون نام»، به فارسی، در این رساله که سه صفحه آن در دسترس است و گویا مقدمه مؤلّف بر یکی از آثارش بوده، پس از حمد و ثنا و ذکر خطبه، به مواظبت و تأکید شدید بر تحصیل علم و کسب معارف و فضائل در دوران جوانی و سپس به وضعیت پر از آشوب عصر خود و دو دیدگاه انحرافی ظاهرگرایان و باطن گرایان اشاره کرده است. این رساله به شماره 3453 در کتابخانه مجلس موجود است.

25. «زاد المسافرین و تحفة السالکین»، به فارسی، و در ذکر اعتقادات اصول و فروع، عقلی و نقلی است. نویسنده، کتاب را به چند مقاله و هر مقاله را به چند باب تقسیم کرده و مقاله اول را مطابق تقریر و ترتیب کتاب اعتقادات شیخ صدوق نوشته و ابواب را نیز بر همان اساس تنظیم نموده است. نسخه کنونی، سی و نه صفحه و فقط اوایل باب اول از مقاله اول را شامل می شود که مؤلّف آن را «روح الارواح» نامیده است. نسخه موجود در سی و نه صفحه و به خط مؤلّف در مجموعه 3453 کتابخانه مجلس نگهداری می شود.(3)

26 تا 30. «شرح اصول کافی»، به عربی، مجموعه ای مبسوط در پنج مجلد، نویسنده در جلد اول، حدیث نخست باب عقل را تا ابتدای باب دوم کتاب توحید، شرح و تفسیر کرده است. جلد دوم تا باب هفتم کتاب توحید، جلد سوم تا حدیث هفتم باب

====

1_ منهاج الیقین، مخطوط.

2_ الذریعه، ج 10، ص 96.

3_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس، ج 10 _ 3، ص 1331.

ص :507

چهاردهم توحید، جلد چهارم از باب پانزدهم کتاب توحید تا شرح حدیث اول باب جوامع التوحید، یعنی باب بیست و دوم و در جلد پنجم تا آخر «الهدایةُ من اللّه» را شرح کرده است. شارح در مقدمه جلد اول می نویسد که: پس از مطالعه آرا و نظریات شارحان و مفسران اصول کافی و نابسنده دانستن پاره ای از راه حل های آنان در حل مشکلات، خود دست به کار نوشتن شرحی بر روایات شده و دیدگاه های خاص خود را به نگارش درآورده است. او در شرح خود از سایر شروح اصول کافی نام برده و با ذکر اقوال مختلف در پاره ای از آنها نقد و مناقشه نموده است. شارح بطور خاص از شش نفر از مفسران نام آور اصول کافی: میرداماد، ملاصدرا، ملامحسن فیض، میرزا رفیعا نائینی، ملا صالح مازندرانی و فاضل استرآبادی نام برده و بعضی از آنان را به خلط امور شرعی و نقلی با قواعد فلسفی و بعضی را نیز به ترویج افکار انحرافی و توهمات صوفیه، متهم ساخته است.

خاتون آبادی، در پاره ای موارد، شماری از آرای ابن سینا و میرداماد را نیز به سبب ناسازگاری با آیات و روایات طرد نموده است. وی در سرتاسر شرح خود بر اصول کافی با حکمت متعالیه و آرایی مانند: حرکت جوهری، وحدت وجود، اشتراک معنوی وجود، برهان صدیقین و مثل افلاطونی، به سبب مخالفت با نصوص قرآنی و روایی به شدت تاخته است. شارح با تفکر اخباری گری نیز مبارزه کرده و به دفاع از شیوه مجتهدان و اصولیان پرداخته است. نسخه های متعددی از این کتاب در کتابخانه های گلپایگانی، مرعشی، دانشگاه تهران، آستان قدس رضوی و مسجد اعظم قم نگهداری می شود. از جمله جلد پنجم آن به خط مؤلّف مورخ 25 شوال 1108 در کتابخانه مسجد اعظم قم موجود است.

31. «شرح اعتقادات یا شرح اعتقادات صدوق»، به عربی و شرحی مبسوط با عناوین «قال _ اقول» بر عقاید صدوق که همراه با ردّ و ایراد بسیار است.

نویسنده چون در نجف اشرف بسر می برده این شرح را به عربی نوشته که به غیر از

ص :508

شرح فارسی او یعنی زادالمسافرین است. کاتب نسخه محمدحسین بن شرف الدین نجفی است که در عصر مؤلّف در نجف نوشته و خط مؤلّف نیز روی برگ اول و در چند جای دیگر دیده می شود. دو نسخه از این کتاب در کتابخانه های دانشکده الهیات دانشگاه تهران و مرعشی قم موجود است.(1)

32. «شرح شرح العقائد العضدی»، به عربی که دست کم در دو جلد بوده و فقط جلد اول آن موجود است. این کتاب را خاتون آبادی در شرح علامه دوانی بر کتاب العقاید ایجی معروف به عقاید عضدی نوشته است. نویسنده این کتاب را برای شیخ علی خان وزیر و به نام شاه سلیمان صفوی نوشته و جلد نخست آن را در جمادی الاولی 1094 به پایان برده است. نسخه خط مؤلّف در مجموعه 3453 کتابخانه مجلس شورا موجود است.(2)

33. «صلاة جمعه»، به عربی و گویا بخشی از کتاب مفصل تر نویسنده در فقه بوده است. به نظر می رسد نویسنده قصد داشته است کتابی در صلاة یا در تمام فقه بنویسد، اما نسخه موجود فقط مقصد سوم را در نماز جمعه شامل می شود که دارای چند فصل و در آخر نیز مشتمل بر هشت فائده است. خاتون آبادی در این کتاب، رأی جدیدی در باب نماز جمعه داده و برخلاف قائلان به وجوب عینی یا حرمت نماز جمعه، به وجوب تخییری آن فتوا داده است. این نسخه در زمان حیات مؤلّف نوشته شده و در مجموعه 3052 کتابخانه مجلس شورا موجود است.(3)

====

1_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس، ج 10 _ 1، ص 496؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیت اللّه مرعشی، ج 26، ص 13.

2_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس، ج 10 _ 3، ص 1331.

3_ همان، ج 10 _ 1، ص 496 _ 498.

ص :509

34. «صیغ النکاح»، رساله ای در فقه به فارسی، این رساله در مجموعه 14796 شماره 7 در کتابخانه مجلس شورا موجود است.(1)

35. «عقاید»، به فارسی، در تقریر و تحریر عقاید اصولی و فروعی از معارف ربّانی. نویسنده، این کتاب را به درخواست گروهی از دوستان صالح خود نوشته و آن را به چند مقصد و هر مقصد را به چند فصل تقسیم کرده است. مقصد اول: در معارف ربانی و دارای سه فصل است:

فصل اول: در معرفت خدای عزوجل، فصل دوم: در اثبات صانع که خود شامل چهار مطلب است و فصل سوم: در اینکه خدای متعال ازلی است و عالم، حادث است. نسخه موجود، ناتمام بوده و به شماره 504 در کتابخانه غرب مدرسه آخوند همدانی موجود است و در فهرست آن با نام «اصول دین» آمده است.(2)

36. «عقاید اصولیّین»، به فارسی و عربی، مشتمل بر چند باب و دربردارنده مسائل گوناگون کلامی و فلسفی است. نویسنده در ضمن کتاب، تمامی رساله اثبات واجب استادش حکیم تبریزی را آورده و از او به «استاد البشر مولانا رجبعلی تغمّده اللّه بغفرانه» یاد کرده است.(3)

37. «کلمات»، به فارسی و در مباحث متنوع است و مؤلّف، آن را در نُه کلمه در موضوعات گوناگون نوشته است. نسخه بدون تاریخ بوده و در مجموعه 17411 کتابخانه مجلس شورا موجود است.(4)

====

1_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس، ج 41، ص 218.

2_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه های رشت و همدان، ص 1413.

3_ فهرست نسخه های خطی دانشگاه تهران، ج 6، ص 2315.

4_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ج 48، ص 121.

ص :510

38. «معالم الدین و معارج الیقین فی اصول الدین و الوصول الی الحق المبین»، به فارسی. در کلام و اصول عقاید و دربردارنده مباحث گوناگون کلامی، فلسفی، حدیثی و تفسیری است. نویسنده کتاب را به پنج اصل و هر اصل را به چند فصل و هر فصل را به چند مقام تقسیم کرده است. نسخه موجود فقط شامل اصل اول و پاره ای از قسمت های آن است. اصل اول در اثبات صانع و توحید و نفی صفات از اوست که به دو فصل تقسیم شده است: فصل اول: در اثبات صانع مشتمل بر دو مقام: مقام اول: براهین عامه و مقام دوم: براهین خاصه؛ فصل دوم: در اثبات توحید که مشتمل بر دو مقام: براهین عامه و براهین خاصه است.

نسخه موجود، ناقص بوده و به مباحث مقدماتی مقام اول از فصل دوم خاتمه یافته است. نویسنده در مقام دوم از فصل اول کتاب، به طرق روایتی خود از جانب دو استاد و شیخ اجازه اش: میرزا رفیعا نائینی و ملا محمدتقی مجلسی اشاره کرده است. از ملاصدرا نیز به «صدرالمحققین» تعبیر نموده و شرحی از او درباره بعضی آیات و روایات نقل می کند. وی در این کتاب، راه حل های میرداماد و ملاصدرا در حل شبهه ابن کمونه را فاقد تحقیق دانسته است. نسخه خط مؤلّف در نود و هفت صفحه به شماره 3453 در کتابخانه مجلس موجود است.(1)

39. «منهاج الیقین فی اصول الدین و معراج الاذهان الی مدارج العرفان»، به عربی، نویسنده در آغاز رساله با اشاره بر سرگذشت و تحصیلات و کسب کمالات و فضایل و نگارش کتب و حواشی مختلف، از سفر حج خود در سال 1072 ق یاد کرده و می نویسد که در اوضاع آشفته حجاز و تشتت و تفرقه مسلمان ها و کمی رجال و بی دانشی فقهای آن دیار، با یکی از دانشمندان حجاز روبرو می شود و او از خاتون آبادی درخواست اثری جامع می کند که شامل تمامی اصول دین و فروع مذهب شیعه امامیه

====

1_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ج 10 _ 3، ص 1329.

ص :511

باشد. خاتون آبادی در خصوص فروع امامیه، کتاب ارشاد الاذهان الی احکام الایمان علامه حلی را به او معرفی می کند، اما چون کتب تألیف شده در زمینه اصول و عقاید را یا زیاد از حد مفصل و یا بسیار مختصر و یا حاوی نکات زائد می دیده، تصمیم به تألیف کتابی جامع در بیان اصول مذهب امامیه می گیرد و آن را منهاج الیقین نام می نهد. این کتاب دارای مقدمه، پنج مقاله و خاتمه است. نسخه موجود ناتمام بوده و حتی مباحث مقدمه نیز پایان نیافته است. نسخه به خط مؤلّف در مجموعه شماره 3453 در کتابخانه مجلس شورا موجود است.(1)

40. «نوروزیه»، به فارسی که درباره استخراج روز عید غدیرخم از زیج جدید گورگانی و زیج قدیم ایلخانی نوشته و در آن درباره مبداء تاریخ هجری و تعیین روز نوروز در باستان و قرون مختلف اسلام بحث کرده است. نویسنده، این رساله را به امر شاه سلیمان صفوی در سال 1098 ق نگاشته و در دیباچه آن تصریح کرده است که این رساله دارای یک مقدمه و دوازده باب و خاتمه است، ولی نسخه موجود فقط 6 باب دارد. نسخه اصل به خط مؤلّف در کتابخانه مجلس شورا ضمن شماره 3053 موجود است.(2)

====

1_ فهرست نسخه های خطی مجلس، ص 1330؛ مناهج الیقین، مخطوط.

2_ همان، ج 10 _ 1، ص 500 _ 501.

ص :512

فهرست منابع

1_ الاجازة الکبیرة، سید عبداللّه جزائری، چاپ محمد سمامی حائری، قم، 1409 ق.

2_ اصفهان دار العلم شرق، سید مصلح الدین مهدوی، تحقیق: محمدرضا نیلفروشان، نشر: شهرداری اصفهان، اصفهان، 1386 ش.

3_ اغصان الطیبه، سید حسین خاتون آبادی، مخطوط.

4_ تاریخ اصفهان، میرزا حسن جابری انصاری، تحقیق: جمشید مظاهری، نشر: مشعل، 1378 ش.

5_ تاریخ اصفهان، جلال الدین همایی، به کوشش ماهدخت بانو همایی، نشر: مؤسسه هما، 1381 ش.

6_ تتمیم أمل الآمل، عبدالنبی قزوینی، تحقیق: سید احمد حسینی اشکوری، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1407 ق.

7_ تذکرة القبور، عبدالکریم گزی، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1370 ش.

8_ تقویم الایمان، میر محمداسماعیل خاتون آبادی، مخطوط.

9_ تنقیح العقاید، میر محمداسماعیل خاتون آبادی، مخطوط.

10_ جواب به شبهات و مسائل خراسانیات، میر محمد اسماعیل خاتون آبادی، مخطوط.

11_ دانشمندان و بزرگان اصفهان، سید مصلح الدین مهدوی، نشر: گلدسته، اصفهان، 1384 ش.

12_ الذریعة الی تصانیف الشیعة، محمدمحسن آغا بزرگ طهرانی، نشر: دارالاضواء، بیروت، 1403 ق.

13_ رساله نوروزیه، میر محمد اسماعیل خاتون آبادی، مخطوط.

ص :513

14_ سیری در تاریخ تخت فولاد اصفهان، سید مصلح الدین مهدوی، چاپ اول، نشر: انجمن کتابخانه های عمومی اصفهان، اصفهان، 1370 ش.

15_ شرح اصول کافی، خاتون آبادی، میر محمد اسماعیل، مخطوط.

16_ فهرست دست نوشته های ایران (دنا)، مصطفی درایتی، چاپ اول، نشر: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران، 1389 ش.

17_ فهرست کاتبان نسخه های خطی کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران، پریسا، کرم رضایی، نشر: سازمان اسناد و کتابخانه ملی، تهران، 1390 ش.

18_ فهرست کتابخانه اهدایی محمد مشکوة _ محمدتقی دانش پژوه، نشر: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1330 ش.

19_ فهرست الفبائی کتب خطی آستان قدس، محمد آصف فکرت، نشر: آستان قدس رضوی، مشهد، 1369 ش.

20_ فهرست کتب خطی کتابخانه دانشکده الهیات دانشگاه تهران، سید محمدباقر حجتی، نشر: دانشگاه تهران، 1345 ش.

21_ فهرست کتب خطی کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد آستان قدس رضوی، براتعلی غلامی مقدم، نشر: کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی، مشهد، 1376 ش.

22_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه عمومی گلپایگانی، علی صدرایی خویی و ابوالفضل حافظیان، نشر: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، تهران، 1388 ش.

23_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس شورای اسلامی، عبدالحسین حائری، نشر: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، تهران، 1347 _ 1350 ش.

24_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس شورای اسلامی، سید صادق حسینی اشکوری، نشر: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، تهران، 1389 ش.

25_ فهرست نسخه های خطی کتابخانه مرعشی، سید احمد حسینی اشکوری، نشر: کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی، قم، 1375 ش.

ص :514

26_ فهرست نسخه های خطی مجلس شورای اسلامی، احمد منزوی، 1346 ش.

27_ فهرست نسخه های کتابخانه های رشت و همدان، محمد روشن، نشر: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، تهران، 1353 ش.

28_ کشف الحیرت، خاتون آبادی، میر محمد اسماعیل، مخطوط.

29_ الکواکب المنتثرة فی القرن الثانی بعد العشرة، محمدمحسن آغا بزرگ طهرانی، مصحح: علی نقی منزوی، نشر: دانشگاه تهران، 1372 ش.

30_ مجموعه رسائل، خاتون آبادی، میر محمد اسماعیل، مخطوط.

31_ معالم الدین، خاتون آبادی، میر محمد اسماعیل، مخطوط.

32_ منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، چاپ سیزدهم، نشر: انتشارات هجرت، قم، 1378 ش.

33_ وقایع السنین و الاعوام، میر عبدالحسین خاتون آبادی، مصحح: محمدباقر بهبودی، کتابفروشی اسلامیه، تهران، 1352 ش.

ص :515

ص :516

فهرست نسخه های خطی حوزه

اشاره

علمیّه نجف آباد (بخش سوم)

تحقیق: سید محمود نریمانی

مقدمه

سپاس خدای جهان آفرین را که نامش آغاز و انجام هر کار است و به یمن نام مبارکش آغاز می شود و به انجام می رسد. و درود بی پایان بر سفرای گرامش که انوار تابان هدایت اند.

منّت خدای را که بخش سوم و پایانی فهرست نسخه های خطی حوزه علمیه نجف آباد در این دفتر از میراث به پایان رسید و لطف حق شامل شد تا مجموعه سیصد و دو نسخه خطی عکس برداری شده حوزه علمیه نجف آباد به محضر اهل ادب و تحقیق تقدیم گردد.

همچنانکه در دفتر دهم و یازدهم وعده داده بودیم که در بخش سوم فهرست نسخه های خطی افزوده ای را نیز معرفی کنیم و همت نیز بر این بود که نسخه های اضافه شده به گنجینه نسخه های خطی حوزه علمیه نجف آباد را در اینجا معرفی کنیم، امّا در چند سال گذشته علاوه بر مجموعه ای از نسخه های خطی که به نسخه های حوزه علمیه الحجه و حوزه علمیه الامام المنتظر عجل اللّه تعالی فرجه اضافه گردیده بود، نسخه های خطی چند مجموعه دیگر در نجف آباد نیز جستجو گردیده و یافته شد که حجم آنها زیاد

ص :517

می شد و امکان آوردن آنها در ذیل بخش سوم فهرست نبود و خود مناسب یک فهرست در دفتری دیگر از میراث حوزه اصفهان بود. و علی رغم وعده ای که داده بودیم در پایان این بخش آنها را بیاوریم، امّا به جهت حجم زیاد و مشکلات گوناگونی از جمله عکس برداری به فرصتی دیگر موکول گردید.

امید است در آینده ای نزدیک این فرصت به دست آید و این مجموعه از نسخه های خطی نجف آباد نیز شناسایی و به اهل علم و پژوهش معرفی و تقدیم گردد.

در این بخش نیز همچون دو بخش دیگر نسخه های حائز اهمیتی فهرست گردیده است که از جمله می توان به نمونه های زیر اشاره کرد:

_ نهایة السواء در شرح مبادی الوصول (ش 268) علامه حلی (726 ق) از متون ناشناخته علم اصول است که توسط یکی از شاگردان علامه حلی نگاشته شده است و در جایی نسخه ای از آن نیافتیم و معرفی نشده است.

_ الطرائف ابن طاوس کتابت 701 قمری از نسخه های مهم این مجموعه است.

_ در این دفتر نیز سه نسخه (ش 205، 212 و 214) از مجموعه گرانسنگ فقهی سفینة النجاة اثر سید حسین حسینی قاینی به خط مؤلّف وجود دارد که بقیه مجلدات این مجموعه در دو بخش گذشته معرفی شده است.

_ در نسخه های معرفی شده حاضر ده نسخه وقفی از فقیه بارع محمدجعفر بن محمدصفی آباده ای وجود دارد که نسخه های وقفی دیگری نیز از ایشان در این کتابخانه بوده است و در بخش های قبل معرفی شده است.

_ نسخه دست خط مؤلّف حقایق الاصول آیت اللّه ملا عبدالرحیم نجف آبادی به شماره 226 و 242 در این فهرست معرفی شده است. ظاهراً نسخه شماره 32 حقایق الاصول که در بخش اول در دفتر دهم معرفی شده است نیز بخش اوّل این اثر گرانسنگ باشد و بدین ترتیب نسخه های دست نویس کامل حقایق الاصول در این کتابخانه موجود است.

ص :518

امید است موفق شویم دیگر نسخه های خطی کتابخانه ها و مراکز علمی و فرهنگی نجف آباد را نیز معرفی کنیم. بمنه و کرمه

زحمت فهرست نویسی بخش سوم را دوست فاضل و گرامی ام جناب حجت الاسلام سید محمود نریمانی به انجام رسانده اند که از همت والا و تلاش بی دریغ ایشان سپاسگزاریم.

والسلام

محمدجواد نورمحمدی

ص :519

ص :520

(201)

روضة الشهداء (تاریخ _ فارسی)

از: ملاحسین بن علی کاشفی بیهقی (حدود 910 ق)

در وقایع داستان کربلا و شهادت امام حسین علیه السلام ، با مختصری از حالات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و حضرت زهرا و علی و حسن و حسین علیهم السلام ، به نثری شیوا و دارای اشعاری مناسب موضوع ها، به نام مرشدالدین عبداللّه مشهور به سید میرزا، و مشتمل بر ده باب و یک خاتمه بدین تفصیل:

باب اول: در ابتلای بعضی انبیاء علیهم السلام.

باب دوم: در جفای قریش با حضرت رسالت صلی الله علیه و آله.

باب سوم: در وفات حضرت سید کاینات.

باب چهارم: در بعضی از احوال فاطمه علیهاالسلام.

باب پنجم: در اخبار امیرالمؤمنین علی علیه السلام.

باب ششم: در فضائل امام حسن علیه السلام.

باب هفتم: در اخبار امام حسین علیه السلام.

باب هشتم: در اخبار مسلم بن عقیل و رفتن او به کوفه.

باب نهم: در رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا.

باب دهم: در وقایع اهل بیت علیهم السلام بعد از واقعه کربلا.

خاتمه: در ذکر اولاد سبطین علیهماالسلام.

[مرعشی، ج 10، ص 148]

ص :521

آغاز افتاده: «و نکبت بدین وجه عین دولت و در مثنوی فرموده نظم».

انجام افتاده: «کسی را گناه بسیار و جنایت بی شمار بود چون بدرگاه حق رجوع».

نسخ خوانا، بی کا، بی تا، برخی عناوین شنگرف و برخی دیگر بر فراز آن با خط شنگرف نشانی دارد، کناره اوراق فرسودگی دارد و برخی اوراق آب دیده است و برخی دیگر نیز ترمیم شده است، جلد تیماج قهوه ای.

176 گ، 18 س، 14×20 سم.

(202)

مجموعه:

1_ حاشیه تحریر القواعد المنطقیة فی شرح الشمسیة (1 پ _ 57 پ)(منطق _ عربی)

از: میر سید شریف، علی بن محمد گرگانی (816 ق)

حاشیه ای است مختصر با عناوین «قوله _ قوله» بر کتاب «تحریرالقواعد المنطقیة فی شرح الشمسیة» قطب الدین رازی (766 ق). در کشف الظنون، ج 2، ص 1063، پایان نگارش این حاشیه را سال 753 ق دانسته است.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 374]

آغاز: «بسمله، قوله و رتّبته علی مقدمة و ثلث مقالات و خاتمة. أقول: هکذا وجد عبارة المتن فی کثیر من النسخ».

انجام: «فلایکون أیضا جزءا علیحدة بل مندرجا فی المبادی التصدیقیة. تمت الکتاب».

2_ الشریفیة «59 پ _ 79 ر»(منطق منظوم _ عربی)

از: سید جعفر بن ابواسحاق دارابی کشفی بروجردی (1267 ق)

منظومه ای است در سیصد و چهل بیت در قواعد منطق مشتمل بر ده باب و یک

ص :522

خاتمه با عناوین «قانون _ قانون»؛ این منظومه در نجف اشرف به سال1211 ق به نظم درآمده است.

[مرعشی، ج 4، ص 168]

آغاز:

«بسمله، بسم الاله فتح کل الالسنة والحمد للّه جمیع الازمنة».

انجام:

«انک ذوالفضل علی العباد حاسب علینا انت فی المعاد».

3_ النافع یوم الحشر فی شرح الباب الحادی عشر «80 پ _ 110 ر»(کلام _ عربی)

از: فاضل مقداد، ابو عبداللّه مقداد بن عبداللّه سیوری حلی (826 ق)

شرح معروفی است بر رساله «الباب الحادی عشر» علامه حلی با عناوین «قال _ اقول»، که شارح در حال سفر و تدریس آن به درخواست بعضی از سادات یادداشتهای قدیم خود را در این کتاب تنظیم نموده است.

این شرح توضیحی و کمتر به رد و ایرادهای مفصل کلامی می پردازد.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 504]

آغاز: «الحمدللّه الذی دل علی وجوب وجوده افتقار الممکنات و علی قدرته».

انجام: «لکن المرجو من کرم اللّه تعالی أن ینفع به کما نفع بأصله و أن یجعله خالصا إنه سمیع مجیب».

نستعلیق زیبا، محمدجعفر بن محمد صفی آبادی در رساله اول و دوم و رساله سوم گویا از همان باشد بدون تاریخ، رساله اول جمعه دهم جمادی الثانی 1219 ق، رساله دوم پنج شنبه هفتم رجب 1219 (ظاهراً) در دارالسلطنه اصفهان، رساله سوم بی تا، بی کا، عناوین شنگرف، رساله اول دارای حواشی با نام داود است، رساله سوم نیز دارای حواشی

ص :523

و تصحیحات مختصری است. وقفنامه کتاب در اول نسخه با مهر بیضوی، محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای آمده است، جلد تیماج سوخته.

14 گ، سطور مختلف، 16×21 سم.

(203)

المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر (لغت _ عربی)

از: شیخ احمد بن محمد بن علی فیومی (734 ق)

به شماره 4/79 رجوع شود.

فرهنگی است به ترتیب حروف آغاز کلمه برای الفاظ غریبی که در «شرح الوجیز» رافعی آمده با زیادتهائی از لغت و الفاظ مشتبهه، این کتاب در تحریر اول بسیار مفصل با شرح شواهد و ذکر تصاریف کلمه بود، و چون این کار سنگین بود و به طول می انجامید خود مؤلّف به اختصار آن پرداخت، و تألیف کتاب در دهه آخر شعبان 734 ق به پایان رسیده، گویند این کتاب از بیش از هفتاد کتاب گرفته شده است.

[مرعشی، ج 6، ص 171]

آغاز: «بسمله، قال العبد الفقیر إلی اللّه تعالی أحمد بن محمد بن علی المغربی... أما بعد فإنّی کنت جمعت کتابا و اوسعت فیه».

انجام: «و أن ینفع به طالبه و الناظر فیه و أن یعاملنا بما هو أهله».

نسخ بسیار زیبا، علی رضا ابن عباسعلی خوانساری، 1264 ق، عناوین شنگرف، تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، از کتب وقفی مرحوم حجت الاسلام سید محمود مدرس بر حوزه علمیه الحجه نجف آباد است، جلد تیماج ضربی سیاه.

225 گ، 27 س، 14×21 سم.

ص :524

(204)

الصافی (تفسیر _ عربی)

از: ملامحسن بن مرتضی فیض کاشانی (1091 ق)

به شماره 91 رجوع شود.

نسخه حاضر از سوره سبأ تا پایان قرآن می باشد.

آغاز: «بسمله، سورة سبأ،... کله نعمة من اللّه فله الحمد فی الدنیا و له الحمد فی الآخرة».

انجام: «و سبق سبب نزول السورة و ثواب تلاوتها فی تفسیر أختها، تم کتاب الصافی».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف و برفراز آیات قرآن با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «مجمع البیان»، «ق»، «2»، «منه» می باشد، وقفنامه کتاب در اول نسخه با مهر بیضوی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای آمده است، جلد تیماج ضربی سوخته.

260 گ، 16 س، 14×20 سم.

(205)

سفینة النجاة (فقه _ عربی)

از: سید حسین بن سید علی حسینی قاینی (قرن 13)

به شماره 178 رجوع شود.

نسخه حاضر مشتمل بر کتاب های: الصلح، الشرکة، المضاربة، المزارعة، المساقات، الاجارة، الودیعة، العاریة، الوکالة، الوقوف و العطایا می باشد.

آغاز: «من علی بآلائه البالغة و نعمائه الکاملة و ألطافه الشاملة التوفیق لما».

ص :525

انجام: «و بهذا المضمون اخبار کثیرة دالة علی لزوم العفو و الابراء. هذا آخر هذا المجلد و یتلوه المجلد الآخر، الفصل السابع فی الهیات».

نستعلیق، به خط مؤلّف، بی تا، عناوین مشکی درشت، برفراز رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، دارای تصحیحات و خط خوردگی هایی می باشد، ابتدای نسخه یادداشت شده: «مال ورثه مرحوم آقا حسین خراسانی»، جلد تیماج مشکی ضربی.

238 گ، 17 س، 15×5/21 سم.

(206)

تحفة الابرار الملتقط من آثار الائمة الاطهار (فقه _ فارسی)

از: سید محمدباقر بن محمد نقی شفتی (1260 ق)

احکام نماز را به طور مفصل با اشاره به بعضی از ادله فقهی در بیشتر مسائل بیان می کند در یک مقدمه و سه باب، بدین عناوین:

مقدمه: فضیلت نماز و احکام تقلید.

باب اول: در مقدمات نماز.

باب دوم: در افعال نماز.

باب سوم: در خلل و احکام شکوک.

در هریک از این بابها مباحث بسیاری مربوط به مسائل آمده، و در پایان کتاب بعضی از مستحبات و نوافل و تعقیبات را نیز می آورد.

از مسأله موجبات سجده سهو تا آخر عربی است.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 118]

آغاز: «الحمدللّه الذی توحد بالملک فلا ند له فی ملکوت سلطانه و تفرد بالعز فلا ضد له».

ص :526

انجام: «لتصریحه فی جمیعها لوجوبهما لکل زیادة و نقصان تمت الکتاب».

نسخ، بی کا، دوشنبه 15 جمادی الثانی 1255 و در پایان شکیات 1254ق، عناوین و خط بر فراز رؤوس مطالب شنگرف، و برخی عناوین در حاشیه به شنگرف آمده، نسخه تصحیح شده است، بدون جلد.

287 گ، 25 س، 15×21 سم.

(207)

شرایع الاسلام (فقه _ عربی)

از: محقق حلی، ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی (676 ق)

به شماره 181 رجوع شود.

آغاز: «اللهم إنّی أحمدک حمدا یقلّ فی انتشاره حمد کل حامد و یضمحلّ باشتهاره».

انجام افتاده: «لأنّ العاقلة لایعقل حالا و فیه اشکال ینشأ من احتمال تخصیص».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «ح ر»، «ع ر»، «زین الدین»، «مهدی» و غیره می باشد، جلد مقوایی فرسوده.

355 گ، 17 س، 13×19 سم.

(208)

مجموعه:

1_ الحاشیة علی تهذیب المنطق (1 ر _ 25 پ)(منطق _ عربی)

از: نجم الدین عبداللّه بن حسن یزدی (981 ق)

حاشیه مختصر معروفی است با عناوین «قوله _ قوله» بر بخش منطق «تهذیب المنطق و الکلام» سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی، مورد توجه دانشمندان بوده و از

ص :527

کتابهای درسی حوزه های علمیه به شمار می رود و بر آن چند حاشیه نوشته اند. تاریخ پایان یافتن این حاشیه در بعضی نسخه ها روز چهارشنبه 27 ذی القعده 967 در مشهد غروی (نجف اشرف) ثبت شده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 264]

آغاز افتاده: «قضیتان حملیتان قوله أو متصلتان کقولنا کلما کانت الشمس طالعة فالنهار موجود».

انجام افتاده: «جمیع موضوعات کل واحد منهما و جمیع محمولات کل واحد منهما سواء کان حمل الطرفین».

2_ البهجة المرضیة فی شرح الالفیة (26 پ _ 161 پ)(نحو _ عربی)

از: جلال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی (911 ق)

به شماره 190 رجوع شود.

آغاز: «أحمدک اللهم علی نعمک و آلائک و اصلی و اسلم علی محمد... اما بعد فهذا شرح لطیف مزجته بالفیة ابن مالک».

انجام افتاده: «بمنزلة الفرس الاغر لشرفه علی غیره منها و یجوز أن یکون أراد بآله أمّته کما هو».

نسخ، بی کا، شروع کتابت رساله دوم 19 رجب 1291 می باشد، در رساله اول بر فراز عناوین خط مشکی و رساله دوم عناوین شنگرف و برفراز رؤوس مطاب خط شنگرف دارد، رساله اول تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «شرح»، «ع ض»، «جم» می باشد، رساله دوم هم تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز: «عبدالعظیم»، «12»، «شرح»، «ع ک» و غیره می باشد. جلد چرم مشکی فرسوده.

162 گ، سطور مختلف، 14×20 سم.

ص :528

(209)

المختصر النافع (فقه _ عربی)

از: محقق حلی، ابوالقاسم، جعفر بن حسن بن یحیی (676 ق)

کتاب فتوائی مختصری است که در آن گاهی اشاره به بعضی ادله نیز می شود، گویند: مختصر «شرایع الاسلام» خود محقق است، و تنظیم کتاب مانند همان می باشد.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 316]

آغاز: «الحمدللّه الذی صغرت فی عظمته عبادة العابدین و حصرت عن شکر نعمته ألسنة الحامدین».

انجام: «أن یجعلنا ممن شکر عمله و غفراللّه أ نّه لایخیب من سأله... و آله اجمعین».

نسخ، محمد حسن بن حسن، 7 جمادی الاول 1127، عناوین شنگرف یا مشکی درشت، تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، دارای حواشی با عناوین و رموز «ع ل»، «زین الدین»، «زین»، «12» و غیره می باشد، برخی کلمات در بین سطور ترجمه فارسی شده، نسخه صحافی شده است. جلد تیماج ضربی مشکی فرسوده.

227 گ، 14 س، 12×5/20 سم.

(210)

الفوائد الضیائیة فی شرح الکافیة(نحو _ عربی)

از: نورالدین عبدالرحمن بن احمد جامی (898 ق)

شرح مزجی مختصر مشهوری است بر رساله «الکافیة» ابن حاجب نحوی، که جامی برای فرزندش ضیاءالدین یوسف بن عبدالرحمن نگاشته و به تاریخ شنبه یازدهم ماه رمضان 897 به پایان برده است. این شرح توضیحی است و کمتر به گفتگو و بحثهای طولانی می پردازد.

[مرکز احیاء، ج 4، ص 147]

ص :529

آغاز افتاده: «من معنی البعدیة أو الدخول فیما سبق اندفع انتقاض هذا التعریف».

انجام: «العبد الفقیر عبدالرحمن الجامی وفقه اللّه تعالی... عن مطابة الاعواض والاغراض».

نسخ، بی کا، بی تا، برخی عناوین در حاشیه شنگرف و بر فراز برخی عبارات با خط شنگرف یا مشکی نشانی دارد، چند برگ از اول و آخر نسخه بازنویسی شده، نسخه تصحیح شده است، در آخر چند یادداشت به تاریخ جمادی الاول 1259 دیده می شود، نسخه حاضر وقف مدرسه الحجه نجف آباد می باشد. جلد چرم مشکی فرسوده.

122 گ، 17 س، 13×19 سم.

(211)

حاشیة البهجة المرضیة(نحو _ عربی)

از: ملا رفیع بن محمد رفیع گیلانی (حدود 1245 ق)

حاشیه مفصلی است بر کتاب «البهجة المرضیة» جلال الدین سیوطی با عناوین «قوله _ قوله» و گاهی با عناوین «قول الناظم» اشعار الفیه را نیز گزارش می دهد. این حاشیه توضیحی و گاهی گفته های بزرگان نحویین را نیز نقل می کند.

[مرعشی، ج 10، ص 158]

آغاز: «بسمله، لک الحمد یا من یبتدأ باسمائه الشافیة فی مبادی الأفعال و لک الشکر».

انجام ناتمام: «حیث لم یدغم مع موجب الادغام و هو اجتماع المثلین و تحرک الثانی قوله لانما تحریک».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین در متن و حاشیه شنگرف، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه

ص :530

تصحیح شده، کتاب وقف طلاب علوم دینی می باشد، در برگ اول نسخه یادداشت شده: «ابتدای مشق غره ربیع الاول 1257»، جلد تیماج مشکی ضربی.

183 گ، 27 س، 15×21 سم.

(212)

سفینة النجاة (فقه _ عربی)

از: سید حسین بن سید علی حسینی قاینی (قرن 13)

به شماره 178 رجوع شود.

نسخه حاضر جلد ششم سفینة النجاة در احکام صوم می باشد.

آغاز: «بسمله، یا أیها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلاة و سارعوا إلی مفتاح أبواب کنوز الخیرات».

انجام: «من شهرین متتابعین و اعتکافهما فی المسجد الحرام هذا آخر الکلام فی المجلد السادس...».

نستعلیق، به خط مؤلّف، 26 جمادی الثانی 1256 در اصفهان، عناوین مشکی درشت و بر فراز آن با خط مشکی نشانی دارد، دارای تصحیحات فراوان و خط خوردگی می باشد، ابتدای نسخه مانند نسخه های قبل آمده: «مال ورثه مرحوم آقای سید حسین خراسانی»، جلد تیماج مشکی.

196 گ، 17 س، 15×5/21 سم.

(213)

شرح الشافیة(صرف _ عربی)

از: فخرالدین احمد بن حسن جاربردی (746 ق)

شرحی است مهم با عناوین «قوله _ قوله» بر رساله «الشافیة» ابن حاجب، مشتمل بر

ص :531

توضیح مشکلات و تعلیل مسائل کتاب، استفاده شده از شرح منسوب به خود ابن حاجب و کتابهای دیگر و آنچه مصنف جاربردی استنباط و تحقیق کرده به گونه ای که بنا به گفته وی در کتابهای این فن یافت نمی شود، تقدیم شده به وزیر سعدالدین محمد بن تاج الدین علی ساوی.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 64]

آغاز افتاده: «بعون اللّه القادر یقول من یطرق اسماعه کم ترک الأول للآخر مضافا».

انجام: «لقولهم إلیک و حتی حملا علیها لأنها بمعناها فی الغایة و الانتهاء و اللّه اعلم بالصواب...».

نسخ، بی کا، عصر روز پنج شنبه 21 جمادی الاول 1064، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «متن» و «12» می باشد، مقداری از اول نسخه بازنویسی شده است، ابتدای نسخه دو مهر دایره ای با سجع «محمد الموسوی» می باشد، نسخه وقف مدرسه الحجه نجف آباد می باشد، جلد تیماج قهوه ای فرسوده.

165 گ، 17 س، 15×21 سم.

(214)

سفینة النجاة (فقه _ عربی)

از: سید حسین بن سید علی حسینی قاینی (قرن 13)

به شماره 178 رجوع شود.

نسخه حاضر از قسم دوم بیع حیوان تا کتاب الکفاله می باشد.

آغاز: «بسمله، القسم الثانی فی بیع الحیوان و فیه سفن الأولی فی من یصح تملکه».

انجام: «لما عرفت من بطلان الکفالة بموت المکفول فما ادیه وقع فی غیر محله قد تم کتاب الکفالة».

ص :532

نستعلیق، به خط مؤلّف، سه شنبه آخر جمادی الاولی 1262، عناوین مشکی درشت و برفراز آن با خط مشکی نشانی دارد، دارای تصحیحات فراوان و خط خوردگی می باشد، ابتدای نسخه مانند نسخه های قبل آمده: «مال ورثه مرحوم آقای سید حسین خراسانی»، جلد تیماج مشکی.

238 گ، 17 س، 16×21 سم.

(215)

مختلف الشیعة فی احکام الشریعة (فقه _ عربی)

از: علامه حلی، حسن بن یوسف بن مطهر (726 ق)

به شماره 28 رجوع شود.

نسخه حاضر جلد اول، از کتاب الطهارة تا پایان کتاب الجهاد می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمدللّه محق الحق و مظهره و قامع الباطل و مدمره، ممیز الانسان».

انجام: «والعجب أنّ ابن ادریس ادعی الاجماع فی ذلک مع مخالفة مثل الشیخ و غیره فیه تم».

نسخ نازیبا، موسی بن شیخ هادی بن شیخ حسین، نجل شیخ احمد جزائری، 1223 ق، عناوین و نشانیها شنگرف، وقفنامه کتاب توسط حجت الاسلام حاجی ملا عبدالرحیم به نیابت از عبدالنبی حاجی زمان نجف آبادی بر قاطبه علماء و مجتهدین به تاریخ 22 ذی الحجه 1281 با مهر بیضوی ناخوانا در ابتدای نسخه موجود است، همچنین یادداشت تملکی توسط کاتب در ابتدای نسخه دیده می شود. جلد تیماج قرمز ضربی.

280 گ، 27 س، 5/15×21 سم.

ص :533

(216)

فراید الکبری (اصول فقه _ عربی)

از: سید حسین بن سید علی حسینی قاینی (قرن 13)

به شماره 165 رجوع شود.

نسخه حاضر جلد دوم از الفصل الثانی فی الافعال می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمدللّه فاعل الخیرات فیأمر بالحسنات... الفصل الثانی فی الافعال».

انجام: «بأنّ الرد کما یتحقق ببیان المصرف یتحقق ببیان الملکیة و لا یصلح السوق للصرف عن الظاهر قدتم المجلد الثانی».

نسخ، بی کا، عصر مؤلّف، عناوین شنگرف، و بر فراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، در ابتدای نسخه فهرست کتاب آمده است، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی مختصر با عنوان «منه عفی عنه» آمده است. جلد تیماج قهوه ای سوخته.

210 گ، 17 س، 5/15×21 سم.

(217)

الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (فقه _ عربی)

از: شهید ثانی، زین الدین بن علی بن احمد شامی عاملی (966 ق)

به شماره 3 رجوع شود.

نسخه حاضر جلد اول کتاب می باشد.

آغاز: «الحمدللّه الذی شرح صدورنا بلمعة من شرایع الاسلام کافیة فی بیان الخطاب و نوّر قلوبنا من لوامع دروس الاحکام».

انجام: «و عدم انتقاله و ملک الغیر له و فی المدة یحلف المنکر لأصالة عدم ما یدعیه الآخر من الزیادة تم».

ص :534

نستعلیق زیبا، محمدحسین بن محمدباقر ساویی حسینی، شنبه دهه آخر ربیع الاول 1236، عناوین شنگرف یا مشکی درشت، برفراز متن لمعه خط شنگرف یا مشکی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی مختصر با عناوین و رموز «ع ل»، «12»، «شیخ جعفر»، «منه» و غیره می باشد. جلد تیماج قهوه ای.

224 گ، 19 س، 15×21 سم.

(218)

بحرالحقائق والمعانی فی تفسیر السبع المثانی(تفسیر _ عربی)

از: نجم الدین عبداللّه بن محمد اسدی، معرف به دایه (654 ق)

تفسیر مختصر عرفانی مزجی است که فقط توجه به معانی آیات دارد و مباحث ادبی و مطالب دیگر را متعرض نمی شود.

[مرعشی، ج 1، ص 218]

نسخه حاضر متضمن تفسیر ابتداء قرآن تا آیه 246 سوره بقره می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمدللّه الازلی الابدی بلا زوال أبد الآباد و أزل الآزال».

انجام افتاده: «فکان أول مقالهم دعوی الاخلاص للّه فی قتالهم فظهر عن المقصود».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، آیات قرآن به شنگرف و معرب می باشد، نسخه تصحیح شده است. جلد چرم مشکی.

150 گ، 17 س، 5/15×21 سم.

(219)

الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة (فقه _ عربی)

از: شهید ثانی، زین الدین بن علی بن احمد شامی عاملی (966 ق)

به شماره 3 رجوع شود.

ص :535

نسخه حاضر از اواسط سنن وضو تا پایان کتاب صوم می باشد.

آغاز افتاده: «فی النصوص بداءة الرجل بظهره الذراع و المرأة بباطنه من غیر فرق فیهما بین الغسلتین».

انجام: «لأ نّه منصوص التحمل ولو کان الجماع لیلا فکفارتان علیه علی القول بالتحمل».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف و برفراز متن لمعه با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «ع ل»، «جم ره»، «فاضل»، «منه ره»، «آمیرز محمد جعفر»، «م د ره» و غیره می باشد. جلد چرم قهوه ای.

108 گ، 16 س، 15×21 سم.

(220)

الصافی(تفسیر _ عربی)

از: ملا محسن بن مرتضی فیض کاشانی (1091 ق)

به شماره 91 رجوع شود.

نسخه حاضر از ابتداء سوره کهف تا پایان سوره احزاب می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمدللّه الذی أنزل علی عبده الکتاب یعنی القرآن علم اللّه سبحانه عباده کیف یحمدونه».

انجام: «و کان أطول من سورة البقرة لکن نقصوها و حرفوها تم الربع الثالث من کتاب الصافی».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، برفراز آیات قرآن و رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز: «مجمع البیان»، «منه

ص :536

ره» و غیره می باشد، وقفنامه کتاب در اول نسخه با مهر بیضوی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای به تاریخ 15 محرم 1279 آمده است، در آخر نسخه یادداشتی به تاریخ 20 ذی القعده 1214 موجود می باشد. جلد تیماج مشکی.

164 گ، 22 _ 24 س، 13×22 سم.

(221)

شرح الکافیة(نحو _ عربی)

از: نجم الائمة محمد بن حسن استرابادی، رضی الدین (686 ق)

شرح مفصل بسیار مهمی است با عنوان «قوله _ قوله» بر رساله معروف «الکافیة» ابن حاجب نحوی (646 ق) که در ماه شوال 683 ق در نجف اشرف به پایان رسیده است.

نسخه حاضر از ابتدا تا پایان قسم معربات از اسماء می باشد.

آغاز: «الحمدللّه الذی جلّت آلاؤه عن أن تحاط بعدّ و تعالت کبریاؤه عن أن تشتمل بحدّ».

انجام: «و یقوم المستثنی مقامه فی نحو ما جاءنی إلاّ زید و هذا آخر قسم المعربات من الأسماء».

نستعلیق، بی کا، عصر جمعه 1255 ق در دارالسلطنه اصفهان، عناوین مشکی درشت یا شنگرف، برفراز متن الکافیه با خط مشکی یا شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده است، چند جای نسخه مهر وقفی بیضوی بزرگی با سجع «وقف شرعی گردید بر طلاب علوم دینیه اصفهان این مجلد کتاب که از نماء املاک موقوفه مرحوم حاجی ملا احمد قهپایه ای است به تولیت جناب آقا میرزا محمود خان قهپایه و نظارت جناب شریعتمدار آقای حاجی میرزا محمدحسن

ص :537

حکیما... مشروط بر اینکه همه ساله در شهر رمضان به نظر ناظر اول أو من یقوم مقامه برسانید». جلد تیماج مشکی ضربی گل و بوته دار.

190 گ، 21 _ 24 س، 15×5/21 سم.

(222)

حجیة الظن (اصول فقه _ عربی)

از: میرزا ابوالمعالی بن محمد ابراهیم کلباسی اصفهانی (1315 ق)

رساله استدلالی مفصلی است در باب حجیة ظن که به نقل اقوال اصولیین پرداخته و به رد و ایراد آنها می پردازد.

آغاز: «بسمله، الحمدللّه رب العالمین... الکلام فی حجیة الظن وعد [کذا] و قبل الشروع نقدم مقدمات الأول فی أن هذه المسئلة من المسائل الکلامیه».

انجام: «نقول إنّ بعد ملاحظة الأدلة لایعتنی بالظن الحاصل منه و لایترک لاجلها بالدلیل المعتبر هذا. تمت».

نسخ، بی کا، 14 جمادی الاولی 1313، عناوین نانوشته، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی مختصری با عنوان «منه» می باشد. چند جای نسخه مهر وقفی دایره ای بزرگی با سجعی همانند سجع مهر نسخه قبلی موجود است. جلد چرم زرشکی.

210 گ، 18 س، 17×5/21 سم.

(223)

القوانین المحکمة (قوانین الاصول) (اصول فقه _ عربی)

از: میرزای قمی، ابوالقاسم بن حسن گیلانی قمی (1231 ق)

به شماره 19 رجوع شود.

ص :538

آغاز: «بسمله، الحمدللّه رب العالمین... و بعد فهذه عجالة فی الإشارة إلی بعض القواعد الأصولیة».

انجام افتاده: «سیما بملاحظة ما رواه الکلینی فی حسن لإبراهیم بن هاشم عن هشام».

نسخ، بی کا، عصر مؤلّف، عناوین شنگرف یا مشکی درشت، نسخه تصحیح شده و دارای نسخه بدل و حواشی با عناوین و رموز «12»، «سید علی» و «منه دام ظله» و از اواسط نسخه به بعد «منه ره» می باشد. ابتدای نسخه یادداشت تملکی با مهر بیضوی و سجع «عبده الراجی علی» و مهر دیگری با سجع «الواثق باللّه الغنی...» می باشد، در پشت جلد یک یادداشت خرید و فروش گندم به تاریخ 1278 ق در کربلای معلا موجود است. جلد تیماج قهوه ای سوخته ضربی گل و بوته دار رنگین.

227 گ، 22 س، 15×25 سم.

(224)

مجموعه:

1_ الحقائق (1 ر _ 170 ر) (اخلاق _ عربی)

از: مولی محسن بن مرتضی فیض کاشانی (1091 ق)

تحقیقی است در کشف اسرار دینی و فضائل اخلاقی که مؤلّف با توجه به آیات کریم و روایات اهل بیت علیهم السلام و کلمات بزرگان دین بیان کرده است، در شش مقاله و هرکدام دارای ابواب و فصولی می باشد، این کتاب خلاصه ای از «محجة البیضاء فی احیاء الاحیاء» مؤلّف بوده و به سال 1090 ق تألیف آن پایان پذیرفته است.

عناوین مقالات چنین است: المقالة الأولی: فیما هو بمنزلة الأصول. المقالة الثانیة:

ص :539

فی مساوی الأخلاق و تهذیبها. المقالة الثالثة: فی ذم الدنیا و الاغرار بها. المقالة الرابعة: فی مکارم الأخلاق و تحصیلها. المقالة الخامسة: فی العبادات و أسرارها. المقالة السادسة: فی سائر الاعمال الصالحة.

[مرکز احیاء، ج 4، ص 468]

آغاز افتاده: «الأبصار سببا للافتکار ثم یصیر بعض تلک الافکار سببا للبعض الآخر».

انجام ناتمام: «أنّ للخلق صانعا و خالقا و موجدا حیث أوجدهم من شرار العدم و هو قدیم أزلی».

2_ مرآة المؤمنین (170 پ _ 207 پ)(اخلاق _ عربی)

از: شیخ علی بن باقر بروجنی (ق 14)

این اثر ابتداء در باب فضیلت علم به تشریح و توضیح علوم انبیاء پرداخته و سپس علوم مؤمنین را به علم اخلاق و علم شرایع تقسیم و به توضیح آن پرداخته است.

مصنف در خطبه کتاب به نگارش شرح ریاض سید علی طباطبایی با عنایات و الهامات حضرت صدیقه طاهره اشاره کرده و نیز از تفسیر خود بر کتاب اللّه العزیز ذکری به میان آورده است و خاطرنشان کرده که در نجف اشرف به شدت در مضیقه و عسرت بوده و گوید: «لمّا ضاقت علیّ المعیشة سافرت إلی اصفهان... فاشتغلت بتدریس الکتب الفقهیه...» و پس از آن در اصفهان به شرح جواهرالکلام پرداخت و تا کتاب نکاح را در طول بیست سال شروع کرده است. پس از آن، کتاب «مشکوة المؤمنین» را در اخلاق به فارسی نگاشته و پس از آن در پی درخواست یکی از اعزّه شروع به تألیف این اثر نموده و آن را «مرأت المؤمنین لإرائة مسلک السالکین فی الصراط المستقیم» نام نهاده است و در آن آیات و اخبار و نصایح عالمان را آورده و مواعظی بلیغ را به بند نگارش کشیده است.

از جمله فصول و مباحث کتاب به شرح زیر می باشد: تبصرة: فی بیان منافع العلم؛ تنبیه: ینبغی للمعلم ان یخلص... ؛ تبصره و تبیین: فی بیان العقاید الحقة؛ تنبیه و تذکرة فی

ص :540

اثبات الولایة المطلقة؛ تذکرة لبیان بعض الاسرار المخفیة المکنونه؛ تبیان فی بیان قول الامام فی تفسیر قوله تعالی: «وَ مِنْهُمْ أُمِّیُّونَ لاَ یَعْلَمُونَ الْکِتَابَ إِلاَّ أَمَانِیَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ یَظُنُّونَ» ؛ تذکرة فی بیان العاشرة؛ تذکرة: لبیان الحب و البغض؛ تذکرة و تنبیه للغافلین لمحاسبة یوم الدین و تذکرة لمن نسی الموت.

آغاز: «الحمد للّه الذی نوّر قلوبنا بنور الایمان و عرفنا من الأحادیث و القرآن والصلاة والسلام».

انجام افتاده: «منها طول الأمل فاعلم أنّ طول الأمل کان له سببان أحدهما الجهل».

نسخ، بی کا، بی تا، برفراز عناوین با خطی مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده است. جلد مقوایی عطف تیماج قهوه ای.

207 گ، 20 س، 17×22 سم.

(225)

البهجة المرضیة فی شرح الالفیة (نحو _ عربی)

از: جلال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی (911 ق)

به شماره 190 رجوع شود.

آغاز: «أحمدک اللهم علی نعمک و آلائک و أصلی و أسلم علی نبیه... و بعد فهذا شرح لطیف مزّجته بالفیة ابن مالک».

انجام افتاده: «و لاضطرار رخّموا علی اللغتین دون ندا ما للمبتدا یصلح نحو احمدا».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین در حاشیه به شنگرف، برخی عبارات برفراز آن با خط شنگرف نشانی دارد، دارای حواشی با عناوین و رموز «خالد»، «شواهد»، «12» و غیره می باشد، برخی عبارات در حاشیه و متن ترجمه شده است، اوائل نسخه در چند حاشیه تاریخ 1254 آمده است. ابتدای نسخه

ص :541

یادداشت تملکی از ابوالقاسم بن محمد حسینی با دو مهر یکی بیضوی با سجع «عبده الراجی ابوالقاسم الحسینی» و دیگری چهارگوش با سجع «سید ابوالقاسم الحسینی» موجود است. این نسخه از کتب وقفی کتابخانه الحجه نجف آباد می باشد. جلد چرم قهوه ای.

141 گ، 14 س، 5/15×22 سم.

(226)

حقایق الاصول(اصول فقه _ عربی)

از: ملا عبدالرحیم بن علی نجف آبادی اصفهانی (1286 ق)

به شماره 32 رجوع شود.

نسخه حاضر از ابتداء تا پایان المقصد الخامس می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی أسس مبادی الأحکام لتمهید قواعد الدین و مهد قوانین الأصول لتهذیب حقایق».

انجام: «علی فرض وحدة المطلوب بل یرجع إلی المرجحات لبطلان الترجیح بلامرجح المقصد السادس».

نسخ، به خط مؤلّف، رجب 1240 و جمادی الاولی 1241، عناوین شنگرف، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد. نسخه توسط مؤلّف تصحیح شده است، ابتدای نسخه وقفنامه کتاب توسط مؤلّف به سال 22 صفر 1274 با مهر بیضوی و سجع «بسم اللّه الرحمن الرحیم» موجود است، جلد تیماج مشکی ضربی.

312 گ، 20 س، 15×22 سم.

ص :542

(227)

مجموعه:

1_ عوامل منظوم (1 پ _ 3 پ)(نحو _ فارسی)

از: کمال الدین محمد بن حسام جوسقی (875 ق)

در این منظومه که در سی و یک بیت می باشد عوامل شیخ عبدالقاهر جرجانی به نظم کشیده شده و به معزالدین حسین کرت فرزند ملک غیاث الدین امیر سیستان تقدیم شده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 240]

آغاز: «بسمله،

بعد توحید خداوند و درود مصطفی نعت آل پاک پیغمبر رسول مجتبی».

انجام:

«عامل فعل مضارع معنوی باشد بدان همچنین عامل بود می دان یقین در مبتدا».

2_ العوامل المائة (4 ر _ 4 پ) (نحو _ عربی)

از: عبدالقاهر بن عبدالرحمن جرجانی (471 ق)

بجز عوامل فی النحو عبدالقادر بن عبدالرحمن جرجانی است.

[مجلس، ج 3/10، ص 1230]

آغاز: «بسمله، الحمد للّه رب العالمین... اما بعد العوامل فی النحو علی ما ألّفه الشیخ... مائة عامل لفظیة و معنویة».

ص :543

انجام: «فهذه مائة عوامل لایستغنی الصغیر و الکبیر و الوضیع و الشریف من معرفتها و استعمالها و اعمالها علی نحو المذکور».

3_ شرح العوامل المائة (5 ر_ 10 ر)(نحو _ عربی)

از:؟

شرحی است ناشناخته بر «العوامل المائة» شیخ عبدالقاهر جرجانی، به فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 20، ص 164 رجوع شود.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه رب العالمین...، اما بعد العوامل فی النحو علی ما ألّفه الشیخ... مائة عامل لفظیة و معنویة».

انجام: «فهذه مائة عوامل لایستغنی الصغیر والکبیر والوضیع والشریف من معرفتها و اعمالها فی معمولاتها و اردنا بیانه علی سبیل الاختصار».

4_ العوامل (12 پ _ 23 پ) (نحو _ عربی)

از: ملامحسن بن محمدطاهر قزوینی (قرن 12)

عواملی که در آخر کلمات اثر اعرابی می گذارند، در این رساله مختصر به بیست نوع تقسیم شده، عوامل سماعی سیزده نوع و قیاسی هفت نوع؛ این رساله به روشی آسان برای مبتدیان تألیف شده است.

[مرکز احیاء، ج 4، ص 51]

آغاز: «بسمله، أحمدک یا من یرفع صالح العمل... أما بعد النحو علم باصول تعرف بها أحوال أواخر الکلمات».

انجام: «و نعنی بالعوامل اللفظیة ههنا ما لاتکون زائدة فدخل نحو هذا بحسبک و یحسبک».

5 _ الفوائد الصمدیة (24 _ 37 پ) (نحو _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسن عاملی (1030 ق)

ص :544

متن مختصری است در قواعد علم نحو و پاره ای از عباراتش اشاره و معماگونه می باشد، تألیف شد به جهت آموزش برادرش شیخ عبدالصمد عاملی، در پنج حدیقه بدین تفصیل:

الحدیقة الأولی: فیما أردت تقدیمه. الحدیقة الثانیة: فیما یتعلق بالأسماء. الحدیقة الثالثة: فیما یتعلق بالأفعال. الحدیقة الرابعة: فی الجمل و ما یتبعها. الحدیقة الخامسة: فی المفردات.

[مرکز احیاء، ج 5، ص 314]

آغاز: «أحسن کلمة یبتدأ بها الکلام و خیر خبر یختتم بها المرام حمدک اللهم علی جزیل الأنعام».

انجام: «اللهم اشرح صدورنا بأنوار المعارف و نوّر قلوبنا بحقائق اللطائف و اجعل ما أوردناه فی هذه الورقات...».

6_ الهدایة فی النحو (40 پ _ 63 ر) (نحو _ عربی)

از: ابوحیان محمد بن یوسف نحوی اندلسی (745 ق)

قواعد نحوی را به روش کتاب «الکافیة» ابن حاجب به طور مختصر در یک مقدمه و سه قسم و یک خاتمه تنظیم نموده است. و هریک از اینها دارای فصولی می باشد. نسبت این کتاب به ابوحیان مشکوک است.

[مرعشی، ج 2، ص 124]

آغاز: «الحمد للّه رب العالمین... أما بعد فهذا مختصر مضبوط فی النحو جمعت فیه مهمات النحو».

انجام: «و إن ابقوها ساکنة فیلزم التقاء الساکنین علی غیر حده و هو غیر حسن».

7_ شرح قطر الندی و بل الصدی (64 پ _ 144 ر) (نحو _ عربی)

از: جمال الدین عبداللّه بن یوسف ابن هشام نحوی (761 ق)

شرح متوسط و مهمی بر کتاب «قطر الندی و بل الصدی» تألیف خود شارح که با

ص :545

عناوین «ص _ ش، اصل _ شرح» تنظیم شده و مورد اهتمام علمای ادب عربی و از کتاب های درسی حوزه های علمی می باشد.

[فنخا، ج 20، ص 433]

آغاز: «بسمله، قال الشیخ الإمام... أما بعد هذه نکت حرّرتها علی مقدمتی المسماة بقطر الندی و بل الصدی».

انجام: «و ان یکفینا من شر الحساد و أن لایفضحنا یوم التناد بمنه و کرمه إنّه الکریم الجواد و الرؤف الرحیم».

نسخ، میرزا ابوتراب بن محمد، پایان رساله پنجم ذی حجه 1271، عناوین شنگرف، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه مجدول به زر و شنگرف و لاجورد می باشد، برخی صفحات دارای حواشی به خط بنفش می باشد. در حاشیه ابتدای نسخه شعر فارسی چهل بیتی در باب عوامل صدگانه در ماه شعبان 1272 کتابت شده است. آغاز آن اینچنین است: «گر عوامل درآوری بعدد هست بر قول عبد قاهر صد». جلد تیماج قهوه ای ضربی گل و بوته دار.

144 گ، 21 س، 15×5/21 سم.

(228)

حاشیة زبدة الاصول (اصول فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1030 ق)

همان است که پاره ای از نسخه ها در حواشی نوشته اند و در این نسخه تدوین شده است. فرازی از زبده ذکر شده و با عناوین «قوله _ قوله» حواشی آورده می شوند؛ تاریخ اتمام تدوین حواشی در نسخه حاضر دوازدهم محرم 1018 می باشد.

[مرکز احیاء، ج 5، ص 84]

ص :546

آغاز: «ابهی اصل یبتنی علیه الخطاب... قوله ابهی البهاء باهیته فبهیته غلبته بالحسن و بهی البیت تبهیته و سعة».

انجام: «و یمکن الاحتجاج بها إن لم نشترط القطع فی الأصول کما هو الأظهر فرغ من نقله إلی البیاض أقل العباد..».

نسخ، بی کا، 16 صفر 1249، عناوین شنگرف و برفراز متن زبده با خطی شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده یادداشت تملکی به تاریخ دوشنبه 6 جمادی الآخر 1253 با مهر بیضوی و سجع «الواثق باللّه علی بن...» ابتدای نسخه وجود دارد. جلد چرم قهوه ای ضربی.

113 گ، 16 س، 15×21 سم.

(229)

هدایة الطالبین (فقه _ فارسی)

از: سید حسن بن علی حسینی (قرن 13)

احکام فقهی فتوایی را به طور بسیار مفصل در یک مقدمه و چند باب نگاشته است.

[مرعشی، ج 2، ص 340]

نسخه حاضر مشتمل بر مقدمه در مسائل تقلید و بابهایی در احکام طهارت می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه رب العالمین... أما بعد چنین گوید أقل عباد اللّه حسن بن علی الحسینی».

انجام: «که اگر چنین باشد محکومست به تذکیه و حلال بودن استعمال و پاک بودن تمام شد کتاب طهارت».

نسخ، بی کا، قرن 13، عناوین شنگرف و برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح و مقابله شده و دارای حواشی مختصر با عناوین «محمدتقی»، «میرزا»

ص :547

می باشد. ابتدای نسخه آمده: این رساله ملاحظه شد من اوله الی آخره عمل به آن جایز است انشاء اللّه تعالی کتبه محمدتقی با مهر بیضوی و سجع «عبده محمدتقی بن محمدباقر»(1) و در آخر نسخه آمده: حواشی این رساله مثل اصل آن مقابله شده عمل به آن جایز و صحیح است فی 11 جمادی الثانیه 1274 با مهر بیضوی و سجع «سیدحسین بن علی حسینی»، هم چنین ابتدای نسخه یادداشتی توسط سید علی بن محمدمهدی حسینی در 6 شوال 1295 با مهر بیضوی، و سجع «سید علی بن محمدمهدی حسینی» موجود است. جلد تیماج مشکی ضربی فرسوده.

150 گ، 18 س، 15 × 22 سم.

(230)

البهجة المرضیة فی شرح الالفیة (نحو _ عربی)

از: جمال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی (911 ق)

به شماره 190 رجوع شود.

آغاز: «أحمدک اللهم علی نعمک و آلائک و أصلی و أسلم علی نبیه... و بعد فهذا شرح لطیف مزّجته بألفیة ابن مالک».

انجام: «عند صدور أولی الألباب و قد قال ابن عباس رضی اللّه عنه أما أوتی عالم علما الا و هو شاب فالحمد للّه...».

نسخ، جواد بن محمدرضا یزدی، 1184 ق، عناوین در حاشیه با مشکی درشت، برفراز متن الفیه با خط مشکی

====

1_ احتمالا ایشان محمدتقی بن محمدباقر نجفی اصفهانی معروف به آقا نجفی باشند.

ص :548

نشانی دارد. نسخه دارای حواشی با عناوین: «شواهد»، «خالد» می باشد، اشعار الفیه در اوائل نسخه بالای صفحه آمده است. جلد مقوایی فرسوده.

98 گ، 17 س، 16×26 سم.

(231)

مجموعه

1_ رساله ای در اقسام علوم (1 پ _ 80 پ)(فلسفه _ فارسی)

از: شیخ علی بن باقر بروجنی بیدآبادی اصفهانی (ق 13)

رساله حاضر در بیان اقسام علم و پس از آن معرفت نفس و حالات و عوارض نفس را در فصولی بیان نموده است و پس از آن مباحثی مربوط به نفس ناطقه و ادلّه قائلین تناسخ را ذکر و رد نموده است.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی وفّقنا لتحصیل معارف الدین... فبعد ذلک لما کان العلم من أشرف خصال الأنبیاء».

انجام افتاده: «و در ماسوای خودش تعجب در این است که با این آثار قدرت ذات».

2_ رساله ای در اخلاق(1) (81 پ _ 120 پ) (اخلاق _ فارسی)

از: شیخ علی بن باقر بروجنی بیدآبادی اصفهانی (ق 13)

رساله ای مختصر است در اخلاق که خود مصنف می فرمایند چون که پنج جلد کتاب در اخلاق نوشته بودم در اصول دین و غیره و هر جلدی از ده هزار و بیست بیت کمتر نبود فلهذا این مختصر مفید را نوشتم که کم خرج بوده باشد و هرکسی مایل به خواندن او بشود.

====

1_ چاپ شده در سال 1378 به تصحیح ابراهیم میانجی.

ص :549

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی أزاح ظلمات الجهالة بأضواء شموس الأنبیاء و المرسلین و أوضح سبیل الهدایة».

انجام افتاده: «تو دین را از دست می دهی بجهت یک لذت آنی فانی در این ده روزه دنیای فانی».

نسخ زیبا، بی کا، عصر مؤلّف، عناوین مشکی درشت نسخه تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عنوان: «منه سلمه اللّه تعالی» و غیره می باشد. جلد مقوایی عطف تیماج قهوه ای.

121 گ، 20 س، 5/17×22 سم.

(232)

مجموعه:

1_ شرح سی فصل (1 پ _ 30 ر) (نجوم _ فارسی)

از: ؟

شرحی است مزجی و متوسط بر «سی فصل» خواجه نصیرالدین طوسی (672 ق).

[عکسی مرکز احیاء، ج 2، ص 212]

آغاز: «بسمله، أحمده علی نعمائه و أشکره علی آلائه و علی محمد صلی اللّه علیه و آله و هو خیر أنبیائه».

انجام: «همین قدر اختیار کردیم اگر کسی زیاده ازین خواهد به دیگر کتب این علوم رجوع نماید.».

2_ سی فصل (30 پ _ 44 ر) (تقویم _ فارسی)

از: خواجه نصیرالدین محمد بن محمد طوسی (672 ق)

ص :550

قواعد استخراج تقویم را خواجه طوسی با کمال اختصار در این سی فصل گرد آورده است.

[مرعشی، ج 1، ص 54]

آغاز: «بسمله، قال استاد الحکماء خاجه(1) نصیرالدین... این مختصریست در معرفت تقویم مشتمل».

انجام: «و ما درین مختصر بدین قدر اختصار کردیم اگر زیاده ازین خواهند رجوع کنند بکتاب».

نستعلیق زیبا، بی کا، رساله اول، 1240 ق، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده، رساله اول دارای حواشی مختصر با رمز «12» می باشد. جلد چرم مشکی فرسوده.

45 گ، 17 س، 5/15×21 سم.

(233)

مفتاح الکرامة فی شرح قواعد الاحکام (فقه _ عربی)

از: سید محمدجواد بن محمد حسینی عاملی (1226 ق)

شرح استدلالی بسیار معروفی است بر کتاب «قواعد الاحکام» علامه حلی با عناوین «قوله _ قوله» که شارح طی حدود سی سال به نگارش آن مشغول بوده و کتاب ها را بدون ترتیب اصل در تواریخ مختلف شرح کرده و بعضی از ابواب آن نانوشته مانده است.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 454]

نسخه حاضر از المقصد الثانی فی البیع تا اوائل المقصد الثالث فی انواع المبیع می باشد.

====

1_ در نسخه به همین صورت آمده است.

ص :551

آغاز افتاده: «والتحریر ما فی الکتاب و فی الوسیلة والمختلف أ نّه العقد علی الانتقال المذکور».

انجام افتاده: «فانها للاستدراک ما فهم من کونها للامام علیه السلام و هو عدم جواز التصرف فیها».

نسخ، بی کا، بی تا، اوائل نسخه بر فراز متن قواعد الاحکام با خط شنگرف نشانی دارد و مابقی نسخه برفراز رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «م ق ر» و «منه» می باشد. برگ اول پاره شده و چند سطر از اول نسخه موجود نیست، همچنین مقداری از حواشی آخر نسخه از بین رفته است. وقفنامه کتاب توسط ملاعبدالرحیم نجف آبادی به تاریخ 1251ق با مهر بیضوی و سجع «بسم اللّه الرحمن الرحیم» در اول نسخه موجود است. جلد تیماج زرشکی.

169 گ، 18 س، 15×5/20 سم.

(234)

معالم الاصول (اصول فقه _ عربی)

از: شیخ حسن بن زین الدین عاملی (1011 ق)

به شماره 124 رجوع شود.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه المتعالی فی جلاله عن مطارح الأفهام فلایحیط بکنهه العارفون المتقدسی».

انجام: «أقرب و أظهر و ذلک کاف فی الترجیح فکلام الشیخ عندی هو الحق تم القسم الأول من کتاب معالم أصول الدین».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین مشکی درشت یا نانوشته، نسخه

ص :552

دارای حواشی با عناوین و رموز «منه رحمه اللّه»، «12»، «ملامیرزا»، «ابراهیم»، «سلطان» و غیره می باشد، کتاب از نسخه های وقفی مدرسه الحجه نجف آباد می باشد. جلد چرم قهوه ای سوخته.

82 گ، 19 س، 5/16×21 سم.

(235)

[مجالس] (موعظه _ فارسی)

از: ؟

بیش از چهل مجلس است در موعظه که با آیه ای از قرآن کریم آغاز و سپس شروع به وعظ و موعظه پیرامون آیه ای که ذکر کرده می کند و در آخر مطالب را به مصائب امام حسین علیه السلام ارتباط می دهد و آن را با ذکر مصیبت به پایان می رساند، این کتاب برای اهل منبر مفید است.

نسخه حاضر از اواسط مجلس دوم تا اواسط مجلس چهل و چهارم می باشد.

آغاز افتاده: «همه بدنیا نپردازیم خطاب رسید... مجلس سیم قال اللّه تعالی: یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم».

انجام افتاده: «مجلس چهل و چهارم: یا أیها الذین آمنوا قوا أنفسکم... خداوند به او خطاب فرماید که ای».

نستعلیق، بی کا، بی تا، عناوین مشکی درشت آیات قرآن معرب و برفراز آن با خط مشکی نشانی دارد، برخی صفحات نسخه آب دیده و به نوشته ها آسیب رسانیده است. جلد چرم قهوه ای فرسوده.

92 گ، 20 س، 18×22 سم.

ص :553

(236)

المختصر (فی شرح التلخیص)(بلاغت _ عربی)

از: سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی (793 ق)

به شماره 103 رجوع شود.

آغاز: «بسمله، نحمدک یا من شرح صدورنا لتلخیص البیان فی ایضاح المعانی و نوّر قلوبنا».

انجام: «و إنّ کلا من السور بالنسبة إلی المعنی الذی یتضمنه مشتملة علی لطف الفاتحة و منطویة علی حسن الخاتمة».

نسخ، محمدعلی بن میرزا بابا نوبندجانی، عصر روز چهارشنبه 6 ربیع الاول 1265، برفراز عناوین و رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «چلبی»، «شیخ الاسلام»، «کاظم»، «منه»، «12»، «مطول» و غیره می باشد، یادداشت تملکی به تاریخ 1 ذی قعده 1331 در اول نسخه موجود است، چند برگ از اول نسخه بازنویسی شده است. جلد تیماج مشکی.

18 گ، 17 س، 15×21 سم.

(237)

رساله ای در طب(طب _ فارسی)

از: ؟

رساله ای است در طب که علل و علامات بیماریها و چگونگی درمان آنها را بیان می کند و هر مورد از امراض را با عنوان «در باب» مطرح و به آن می پردازد.

ص :554

آغاز: «در باب صداع حادث از سوء مزاج حار ساذج صداع الاحتراقی و غیره از اکل ادویه حاره».

انجام افتاده: «وصوت در انف و اگر در خلل اجزاء ربه باشد ثقل در صدر و بیرون آمدن».

نستعلیق زیبا، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، برفراز برخی کلمات با خط شنگرف نشانی دارد، این نسخه دارای مهر کتابخانه الحجه نجف آباد می باشد. جلد تیماج مشکی ضربی عطف تیماج قهوه ای.

106 گ، 19 س، 16×22 سم.

(238)

شرح الفیه ابن مالک (نحو _ فارسی)

از:؟

شرحی است فارسی بر الفیه ابن مالک، ابتدا یک یا دو بیت از شعر نقل می شود، پس از آن به ترتیب معنای مفصلی از آن و بعد از آن خلاصه ای از آن معنی و سپس در آخر شعر را ترکیب می کند، عناوین به کار رفته در این شرح به ترتیب عبارتند از: «نظم»، «المعنی»، «خلاصه» و «الترکیب».

آغاز افتاده:

«در جواب امر نظم ما استثنت الامع تمام ینتصب و بعد نفی أو کنفی انتخب».

انجام افتاده: «افعل مضاف الیه فی التعجب حال است از افعل التزم فعل مجهول و خبر مبتدا و التزم فعل ماضی».

نستعلیق، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف و از اواسط نسخه نانوشته می باشد، برفراز اشعار الفیه با خط شنگرف نشانی

ص :555

دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی مختصر با رمز «22» می باشد، نسخه از کتب وقفی کتابخانه الحجه نجف آباد می باشد. جلد چرم مشکی.

162 گ، 20 س، 16×21 سم.

(239)

قرآن کریم

نسخه حاضر تا پایان سوره قدر می باشد.

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین و علائم شنگرف، آیات قرآن معرب، نسخه مجدول به شنگرف و مشکی می باشد. کتاب بسیار فرسوده شده و برخی کلمات محو شده است، نسخه وصالی و صحافی شده اما دوباره شیرازه آن از هم پاشیده و برخی صفحات مفقود شده است، چند برگ از اول نسخه بازنویسی شده، آخر نسخه چند مهر بیضوی ناخوانا موجود است. جلد تیماج قهوه ای ضربی.

232 گ، 18 س، 12×20 سم.

(240)

حاشیة حاشیة الخفری علی شرح التجرید (کلام _ عربی)

از: جمال الدین محمد بن حسین خوانساری (1125 ق)

حاشیه استدلالی است با عناوین «قوله _ قوله» بر حاشیه شمس الدین خفری بر شرح جدید تجرید قوشچی، با در نظر گرفتن حواشی دیگر تجرید و گفتگو در آنها.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 380]

آغاز: «الحمد للّه رب العالمین... قوله و اعتبر فیه الحدوث الخلق هذا اشارة إلی طریقة جماعة من المتکلمین».

ص :556

انجام: «أو المراد منع کون ذلک أی العلم التفصیلی هو مرادهم فلایرد الاشکال علیهم فافهم».

نسخ، سلطان هزارجریبی در درالسلطنه اصفهان، 1217 ق، عناوین شنگرف، برفراز متن حاشیه خفری و رؤوس مطالب با خطی شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عناوین و رموز «12»، «منه» و غیره می باشد. نسخه دارای مهر کتابخانه مدرسه الحجه نجف آباد می باشد. جلد تیماج قهوه ای روشن.

98 گ، 21 س، 12×22 سم.

(241)

ثمرة الفؤاد(فقه _ عربی)

از: قطب الدین محمد بن علی شریف لاهیجی (پس از 1075 ق)

در اسرار عباداتی که در شرع اسلام آمده است، تنظیم شده به ترتیب ابواب فقهی از طهارت تا دیات، و مؤلّف معتقد است که ظواهر عبادات شرع لازم الاتباع و مفروض می باشد، اما کمال آنها با دانستن اسراری است که در آنها نهفته شده است. این کتاب دارای مقدمه ای است در اینکه عقل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله باطنی می باشد، پس از آن دو مائده در اسرار عبادات و معاملات به ترتیب کتابهای فقهی آمده، پس از آن خاتمه ای در تعیین فرقه ناجیه که مراد شیعه اثناعشریه می باشند.

[مرکز احیاء، ج 6، ص 242]

نسخه حاضر از اواسط کتاب صلاة تا پایان می باشد.

آغاز افتاده: «کما هو مرغوم ارباب الکمال شرعت لغرض النیة و صیرورتها شجرة مغروصة».

انجام: «فالحمد للّه الذی قد ختم بختام المسک و هو التقوی فإنّ العاقبة للمتقین تمت».

ص :557

نسخ، بی کا، 7 شوال 1366، عناوین مشکی درشت، برفراز رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عنوان «منه» می باشد، این نسخه از نسخه دیگر که به تاریخ 1228 نوشته شده استنساخ شده است، این کتاب مابین کتاب سنگی نجاة العباد سید ابوالحسن اصفهانی و جلد چهارم دستور املاء محصلات دوره ابتدایی و متوسطه صحافی شده است. جلد مقوایی عطف پارچه ای.

78 گ، 15 س، 15×20 سم.

(242)

حقائق الاصول (اصول فقه _ عربی)

از: ملا عبدالرحیم بن علی نجف آبادی اصفهانی (1286 ق)

به شماره 32 رجوع شود.

نسخه حاضر جزء سوم از کتاب حقائق الاصول می باشد.

آغاز: «المنهج الثانی فی الأدلة الشرعیة و فیه مقاصد مقدمة مشتمل علی أمور الأول لاریب و لا اشکال».

انجام: «ولکن الحق لزوم الفحص حتی یثبت الدلیل علی العدم و ذلک للاصل تم الجزء الثالث».

نسخ، به خط مؤلّف، ذی حجه 1242، عناوین شنگرف، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه توسط مؤلّف تصحیح شده و دارای حواشی وخط خوردگی از سوی ایشان می باشد و چند جای نسخه علامت بلاغ موجود است، نسخه از کتب وقفی مؤلّف در سال 22 صفر 1274 با

ص :558

مهر بیضوی و سجع «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می باشد، ابتدای نسخه مهر کتابخانه مدرسه الحجه نجف آباد است. جلد تیماج مشکی ضربی گل و بوته دار.

142 گ، 24 س، 15×22 سم.

(243)

مجموعه:

1_ تهذیب المنطق (2 پ _ 13 پ) (منطق _ عربی)

از: سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی (793 ق)

متن مختصر بسیار مشهوری است در دو بخش، منطق و کلام، بخش اول جداگانه مورد عنایت دانشمندان علم منطق قرار گرفته و بر آن شروح و حواشی فراوانی نگاشته اند و در حوزه های علمیه تدریس می شده است.

[مرکز احیاء، ج 4، ص 43]

آغاز: «الحمد للّه الذی هدانا سواء الطریق و جعل لنا التوفیق خیر رفیق والصلاة علی من أرسله».

انجام: «أی الطریق الموصل إلی الموصول إلی الوقوف علی الحق و العمل به و هذا بالمقاصد اشبه».

2_ شرح الشافیة (شرح النظام) (17 ر _ 117 ر) (صرف _ عربی)

از: نظام الدین حسن بن محمد قمی نیشابوری (728 ق)

به شماره 198 رجوع شود.

آغاز: «بسمله، أحمدک اللهم علی أن وفقتنی لصرف ریعان الشباب فی اقتناء العلوم و الآداب».

انجام: «ولایحرمنا ثوابه إذا قیض فی اللحد المقام و یرحم اللّه عبدا قال آمینا».

ص :559

نسخ، سید عبدالحمید، جمعه ذی حجه 1262 پایان رساله دوم، عناوین شنگرف و برفراز برخی عبارات با خط شنگرف نشانی دارد، رساله اول تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عناوین و رموز: «22» و «ح م» می باشد و رساله دوم هم تصحیح شده و دارای حواشی بسیار با عناوین و رموز «جاربردی»، «عبدالحمید موسوی»(1)، «شرح رضی»، «ص م د»، «میرزا کمالا» و غیره می باشد، در چند جای نسخه مهر بیضوی وقفی بزرگی که در نسخه شماره 221 سجع آن ذکر شد موجود می باشد، همچنین در چندین جا مهر بیضوی با سجع «عبده حمید بن محمدحسین الموسوی» که احتمالا مهر کاتب باشد دیده می شود و در یکی از برگها دو مهر بیضوی با سجع های «غلام حسین» و «عبده علی الطباطبایی» وجود دارد، در پایان نسخه مطالب متفرقه ای من جمله اشعاری از علی بن حسین آمده که آغازش این چنین است:

قال علی الحقیر الجانی ابن حسین راجی الغفران

جلد تیماج مشکی فرسوده عطف تیماج قهوه ای.

128 گ، 7 _ 20 س، 15×21 سم.

(244)

الشافیة (صرف _ عربی)

از: ابوعمرو عثمان بن عمر مشهور به ابن حاجب (646 ق)

متن مختصر مشهوری است در علم صرف و قواعد لازم آن، به اضافه مختصری در

====

1_ ظاهراً جد سید ابوالحسن اصفهانی باشد بنگرید به اعیان الشیعه، ج 7، ص 458، ش 1500.

ص :560

پایان کتاب در علم خط که پس از متن نحوی معروف ابن حاجب «الکافیه» نگاشته شده است. این متن از هنگام تألیف در عداد کتابهای درسی حوزه های علمیه قرار گرفته و بر آن شروح و حواشی فراوان نوشته اند.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 52]

نسخه حاضر مشتمل بر شرح الشافیه از فخرالدین احمد بن حسن جاربردی به صورت کامل در حاشیه می باشد.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه رب العالمین... و بعد فقد سألنی من لایسعنی مخالفته إنّ الحق».

انجام: «و أما الحروف فلم یکتب منها بالیاء غیر بلی و إلی و علی و حتی تمت الشافیة».

نسخ و حاشیه نستعلیق، کاتب متن و شرح الشافیه جاربردی محمد اسماعیل بن ابراهیم نجفی، متن در تاریخ اواخر جمادی الثانی 1092 و حاشیه سه شنبه 8 رمضان المبارک 1094، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، نسخه از کتب وقفی می باشد با مهر بیضوی وقفی بزرگی که در شماره 221 همین مجموعه معرفی شده است، ابتدای نسخه توسط ابوالقاسم و محمد گلپایگانی یادداشت شده که نسخه _ متن و حاشیه _ چند مرتبه مقابله شده و هیچ نقصانی ندارد، نسخه دارای حواشی دیگری غیر از جاربردی با این عناوین و رموز «12»، «قاموس»، «ه_» و «ع» می باشد. در پایان نسخه دو مهر بیضوی با سجع «ابوالقاسم» موجود است. جلد تیماج زرشکی فرسوده.

132 گ، 5 س، 15×21 سم.

ص :561

(245)

مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة (حدیث _ عربی)

از: منسوب به حضرت جعفر بن محمد، صادق علیه السلام

گفته های کوتاهی است منسوب به حضرت صادق علیه السلام در موضوعات اعتقادی و اخلاقی در صد باب. در نسبت این کتاب به حضرت اختلاف زیادی بین دانشمندان است. دیباچه نگار آن هم پس از یاد کردن عنوان بالا آن را از امام صادق علیه السلام دانسته است.

[فهرست نسخه های خطی ایران (فنخا)، ج 29، ص 753]

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی نوّر قلوب العارفین بذکره و قدّس أرواحهم بسرّه وبرّه».

انجام: «فإذا حصلت هذه الخصال بحقها فی نفس فهو من خاصة اللّه و عباده المقربین و أولیائه حقا».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، در حاشیه برگ دوم فهرست مطالب کتاب آمده است. جلد تیماج قهوه ای ضربی.

40 گ، 17 س، 15×5/20 سم.

(246)

شرح التصریف (صرف _ عربی)

از: سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی (793 ق)

به شماره 180 رجوع شود.

آغاز: «إن اروی زهر یخرج فی ریاض الکلام من الأکمام و ابهی حبر تحاک ببنان البیان».

انجام: «و انطلاقة واحدة للمرة و حسنة أو قبیحة أو غیرها للنوع و کذلک البواقی».

ص :562

نسخ، ابراهیم بن اسماعیل موسوی، رمضان المبارک 1229، عناوین و متن «التصریف» شنگرف، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «چلبی»، «12»، «شرح»، «سعد»، «س»، «لمحرره» و غیره می باشد، در چند جای نسخه مهر کاتب با سجع «ابراهیم بن اسماعیل الموسوی» مشاهده می شود، در یکی از حواشی تاریخ 1232 ق آمده، برخی کلمات در بین سطور توضیح داده شده است. جلد چرم مشکی.

90 گ، 13 س، 16×21 سم.

(247)

مفتاح الشفاء (طب _ فارسی)

از: محمدکاظم بن محمد صائب خوانساری

در بیماریهایی که بسیار شایع است و درمان آنها را می توان بدون حضور طبیب انجام داد، گرفته شده از کتابهای معتبر پزشکی و اساتید و معاصرین مؤلّف و آباء و اجداد وی و آن چه را که خود تجربه کرده، در دو مطلب دارای فصول:

اول: تدبیر مسافرین و قوانین حفظ صحت ایشان.

دوم: در معالجه صنفی چند از امراض کثیر الوقوع.

[بروجردی، ج 2، ص 366]

آغاز افتاده: «دوست روحانی و برادر ایمانی صاحب نسب شریف و حسب منیف مستجمع کمالات».

انجام: «با هم بیامیزد و شاف سازد و بعد از پاک شدن حیض... گیرد. واللّه اعلم بالصواب».

نستعلیق، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، چند برگ از آخر

ص :563

نسخه با قلم دیگر کتابت شده، نسخه مقداری رطوبت دیده اما به نوشته ها آسیب نرسیده است، جلد چرم مشکی فرسوده.

64 گ، 17 س، 13×5/19 سم.

(248)

تنزیه الانبیاء(اعتقادات _ عربی)

از: شریف مرتضی علی بن حسین موسوی بغدادی (436 ق)

مؤلّف، نسبت گناه را از پیغمبران و امامان علیهم السلام نفی نموده و آیه هایی که ظاهرا دلالت بر این موضوع دارند تأویل می کند. در آغاز کتاب بحث مفصلی در نسبت گناه به پیامبران و ائمه صلوات اللّه علیهم آورده، سپس آیاتی که درباره هریک از مرسلین آمده تأویل می کند، آنگاه به شرح آنچه راجع به امامان است می پردازد.

[عکسی مرکز احیاء، ج 1، ص 64]

آغاز: «بسمله، الحمد للّه کما هو أهله و مستحقه و صلی اللّه علی خیرته من خلقه و حجته فی عباده محمد و آله».

انجام افتاده: «و هو أنّ الإمام علیه السلام عند ظهوره عن الغیبة إنّما یعلم شخصه و یتمیز عینه من جهة المعجز».

نسخ، بی کا، قرن 12، عناوین شنگرف یا مشکی درشت، نسخه تصحیح شده، ابتدای نسخه یادداشتی به تاریخ رمضان المبارک 1131 و مهر بیضوی با سجع «محمدجعفر بن محمدباقر...» موجود است، نسخه به دو قلم کتابت شده، چند جای نسخه علامت وقفی بودن کتاب را دارد، جلد تیماج قهوه ای ضربی فرسوده.

198 گ، 12 _ 13 س، 13×19 سم.

ص :564

(249)

مجموعه:

1_ الاثناعشریة فی الطهارة (2 پ _ 20 ر) (فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1031 ق)

احکام طهارت را با تقسیمی زیبا در دوازده مطلب تنظیم نموده بدین عناوین: ما الطهارة؛ کم الطهارة؛ لم الطهارة؛ بم الطهارة؛ مم الطهارة؛ علی ما الطهارة؛ متی الطهارة؛ ممن الطهارة؛ فیما الطهارة؛ ما الذی یتقدم الطهارة؛ کیف الطهارة؛ ما الذی یتبع الطهارة.

[مرعشی، ج 5، ص 64]

آغاز: «بسمله، أما بعد حمد اللّه علی آلائه والصلوة علی سید أنبیائه و أشرف أولیائه».

انجام: «و ادخال الخلاء شیئا علیه اسلم اللّه تعالی أو أحد المعصومین سلام اللّه علیهم اجمعین».

2_ الاثناعشریه فی الصلاة (21 ر_ 44 ر) (فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1031 ق)

در واجبات و مستحبات نماز، بسیار مختصر و ترتیبی جالب که بر دوازده بخش (فصل) تقسیم نموده و هر فصلی دارای دوازده حکم می باشد. این رساله دومین رساله های «اثناعشریه» بهائی است و روز ولادت حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سال 1012 ق پایان یافته است. عناوین فصول آن چنین است:

الأول: الافعال الواجبة اللسانیة. الثانی: الافعال الواجبة الجنانیة. الثالث: الافعال الواجبة الأرکانیة. الرابع: الافعال المستحبة اللسانیة. الخامس: الافعال المستحبة الجنانیة. السادس: الافعال المستحبة الأرکانیة. السابع: التروک الواجبة اللسانیة. الثامن: التروک الواجبة الجنانیة. التاسع: التروک الواجبة الأرکانیة. العاشر: التروک المستحبة اللسانیة. الحادی عشر: التروک المستحبة الجنانیة. الثانی عشر: التروک المستحبة الأرکانیة.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 432]

ص :565

آغاز: «الحمد للّه الذی وفّقنا للاهتداء بشریعة أشرف المرسلین و سید الأولین و الآخرین».

انجام: «و لا تکون قاعدا علی الأرض بل إنّما قعد بعضک علی بعض للتشهد و الدعاء».

3_ الاثناعشریة فی الزکاة (46 پ _ 56 ر) (فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1031 ق)

احکام زکاة مالی و زکاة بدنی (فطره) را به روشی ابتکاری و بسیار مختصر در دوازده مطلب (شش مطلب مربوط به زکاة مالی و بقیه مربوط به زکاة بدنی) گزارش کرده و در پایان احکام خمس را به عنوان خاتمه بر آن افزوده است. عناوین مطالب چنین است:

المطلب الأول: ما الزکاة المالیة. المطلب الثانی: علی ما الزکاة المالیة. المطلب الثالث: فیما الزکاة المالیة. المطلب الرابع: کم الزکاة المالیة. المطلب الخامس: متی الزکاة المالیة. المطلب السادس: لمن الزکاة المالیة. المطلب السابع: ما الزکاة الفطرة. المطلب الثامن: علی ما زکاة الفطرة. المطلب التاسع: عمن زکاة الفطرة. المطلب العاشر: مم زکاة الفطرة. المطلب الحادی عشر: کم زکاة الفطرة. المطلب الثانی عشر: متی زکاة الفطرة. الخاتمة: فی أحکام الخمس.

[مرکز احیاء، ج 6، ص 376]

آغاز: «حمدا لک اللهم علی جمیل آلائک و جزیل نعمائک والصلاة علی أشرف أنبیائک و أفضل أولیائک».

انجام: «والنقیصة علیه عجل اللّه فرجه و رزقنا اللّه الشهادة بین یدیه بمحمد و آله الطاهرین».

ص :566

4_ الاثناعشریة فی الصوم (57 پ _ 72 ر) (فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1031 ق)

احکام روزه را به اختصار در هشت فصل آورده که هر فصل دارای دوازده حکم است و در آخر دوازده مزیت برای ماه رمضان با استفاده از کتاب و سنت ذکر کرده است. این کتاب چهارمین «اثناعشریه» شیخ بهایی می باشد و در آخر شعبان 1019 ق پایان یافته و مؤلّف آن را در سال 1020 ق پاکنویس کرده است. عناوین فصول چنین است:

فصل: ما لایتحقق الصوم إلا بالامساک عنه. فصل: الصوم الواجب اثناعشر. فصل: الصوم المستحب، دوازده روزه مستحب بیان می کند. فصل: الصوم المحرم اثناعشر. فصل: الأمور المعتبرة فی الصوم اثناعشر. فصل: لایصح الصوم من اثنی عشر. فصل: مایستحب فعله لیلا فی شهر رمضان اثناعشر. فصل: یکره للصائم أمور اثناعشر. فصل: اختصاص شهررمضان باثنی عشرة مزیة.

[عکسی مرکز احیاء، ج 1، ص 258]

آغاز: «الحمد للّه الذی جعل الصوم جنة من النار والصلوة علی أشرف الخلائق محمد و آله الأطهار».

انجام: «إنّ ثواب تلاوة آیة واحدة فیه کثواب ختم القرآن فی غیرة بخطه ره ختمت الاثناعشریة الصومیة...».

5 _ الاثناعشریة فی الحج (73 پ _ 86 ر)(فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1031 ق)

احکام حج تمتع و مناسک و اعمالی که حاجیان در مکه مکرمه انجام می دهند، با اشاره به بعضی ادله فقهی آنها، در دوازده فصل بیان شده است.

[مرکز احیاء، ج 6، ص 376]

ص :567

آغاز: «الحمد للّه علی آلائه والصلوة علی أشرف أنبیائه و أولیائه... هذه رسالة اثنی عشریة تتلو علیک مناسک حج التمتع».

انجام: «و تعظیمهم و احترامهم فإنّ ذلک راجع إلی تعظیم صاحب البقعة سلام اللّه علیه و علیهم أجمعین».

نسخ، محمد علم الهدی، رجب 1101، عناوین شنگرف و برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، رساله ها دارای حواشی با عناوین و رموز «منه ره»، «ص» و «م» می باشد. نسخه حاضر از کتب وقفی محمد جعفر بن محمد صفی آباده ای به تاریخ محرم 1279 با مهر بیضوی و سجع «عبده محمدجعفر بن محمدصفی» می باشد. جلد تیماج قرمز ضربی لبه دار.

88 گ، 15 س، 5/12×5/20 سم.

(250)

معالم الاصول (اصول فقه _ عربی)

از: شیخ حسن بن زین الدین عاملی (1011 ق)

به شماره 124 رجوع شود.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه المتعالی فی جلاله عن مطارح الأفهام فلایحیط بکنهه العارفون المتقدس».

انجام: «أقرب و أظهر و ذلک کاف فی الترجیح فکلام الشیخ عندی هو الحق الحمد للّه رب العالمین...».

نسخ، بی کا، 1225 ق، عناوین شنگرف، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده

ص :568

و دارای حواشی با عناوین و رموز «صالح»، «سلطان»، «م ص»، «ابراهیم الحسینی»، «آقاسید جعفر دام ظله»، «ملا میرزا» و غیره می باشد، برخی کلمات در بین سطور ترجمه فارسی شده، ابتدای نسخه دو مهر بیضوی با سجع «عبده ابراهیم الحسینی» مشاهده می شود. جلد تیماج مشکی.

84 گ، 20 س، 13×19 سم.

(251)

مجموعه:

1_ مهج الدعوات و منهج العبادات (1 پ _ 323 ر) (دعا _ عربی)

از: رضی الدین علی بن موسی ابن طاوس حلی (664 ق)

مولّف در این کتاب بر آن است که دعاهای متفرقه ای را بدون ترتیب و تنظیم مخصوص گرد آورد، ولی اول احراز بعد دعاهای قنوت بعد دعاهای وقت ترس بعد دعاهای حجاب بعد دعاهایی که مؤلّف خودش انشاء کرده بعد ادعیه متفرقه را آورده، و بدین ترتیب نظم خاصی را پیروی کرده است. این دعاها با ذکر منابع و اسانید نقل شده و تألیف کتاب روز جمعه هفتم جمادی الاول 662 به پایان رسیده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 68]

آغاز: «یقول مولانا افضل العالم... أحمد اللّه الذی ابتدا بالاحسان و دعا عباده إلی معرفته».

انجام: «فیما ذکرناه من الشروط و الصفات ما ارجو أن یغنی عن الزیادات و هذا آخرما اردناه...».

2_ المجتنی من الدعاء المجتبی (324 پ _ 359 پ) (دعا _ عربی)

از: رضی الدین علی بن موسی ابن طاوس حلی (664 ق)

به شماره 2/175 رجوع شود.

ص :569

آغاز: «یقول مولانا... أحمد اللّه جل جلاله بحسب ما یهدینی إلیه و یقوینی علیه و أشهد أن لا إله إلا اللّه».

انجام: «و أغننی بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک یا حی یا قیوم تمت هذا الکتاب».

نسخ، بی کا، 1219 ق، عناوین شنگرف و دعاها معرب، نسخه مقابله و تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد و مجدول به زر می باشد، ابتدای نسخه یادداشتی توسط محمدمهدی بن عبدالغفار معروف به عطار به تاریخ رجب 1219 و همچنین دو یادداشت تولد به تاریخ های 1203 و رجب 1226 آمده است، نسخه از کتب وقفی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای به تاریخ 4 محرم 1279 با همان مهر بیضوی که در نسخه های قبل گذشت می باشد، نسخه رطوبت دیده ولی به نوشته ها آسیب نرسیده، در چند برگ از آخر نسخه روایات متفرقه ای آمده است. جلد تیماج مشکی.

365 گ، 14 س، 12×21 سم.

(252)

کمال الدین و تمام النعمة (فضایل معصومین _ عربی)

از: شیخ صدوق، محمد بن علی ابن بابویه قمی (381 ق)

هنگام بازگشت صدوق از زیارت حضرت امام رضا علیه السلام ، چندی در نیشابور اقامت داشت و بر گفته های اهل آن شهر درباره حضرت حجت علیه السلام و سستی آنان در امر غیبت آن حضرت واقف گشت و برای روشن شدن آنها کوشش کرد و روایتهای روایت شده پیرامون این موضوع را بازگو نمود. چون به قم رسید به شیخ نجم الدین ابی سعید محمد بن حسن بن علی قمی برخورد و گفته های یکی از علمای بخاری را برای صدوق نقل

ص :570

کرد که باز درباره غیبت حضرت حجت گفتگوئی داشته است. به درخواست شیخ نجم الدین مذکور و بر اثر خوابی که صدوق دیده به تألیف این کتاب پرداخت.

در این کتاب احادیث و آیات مربوط به حضرت مهدی علیه السلام گرد آورده شده و مخصوصاً موضوع غیبت آن حضرت را با گسترش بیشتر بازگو می کند تا پاسخ بر آنان باشد که در این موضوع به گفتگو نشسته اند.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 50]

نسخه حاضر از باب بیست و سوم تا پایان کتاب می باشد.

آغاز: «باب نص اللّه تبارک و تعالی علی القائم علیه السلام و أ نّه الثانی عشر من الأئمة علیهم السلام ».

انجام: «کبر مقتا عند اللّه و عند الذین آمنوا کذلک یطبع اللّه علی کل قلب متکبر جبار تم کتاب کمال الدین...».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، نسخه مقابله و تصحیح شده، در حاشیه نسخه بدل دارد و دارای حواشی مختصر با رمز «12» می باشد، نسخه از کتب وقفی حجت الاسلام سید محمود مدرس به کتابخانه حوزه علمیه نجف آباد می باشد. جلد تیماج قرمز ضربی لبه دار.

209 گ، 18 س، 12×5/20 سم.

(253)

مجموعه:

1_ دعا (1 پ _ 32 پ) (دعا _ فارسی)

از: ؟

مؤلّف مجموعه ای از دعاها را در این رساله جمع کرده که از جمله آنها دعای سمات، دعا برای دفع همّ و غمّ، دعای صنمی قریش، دعا وقت غروب، دعای صباح، مناجات

ص :571

مخمس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و جز اینها می باشد که برخی از این دعاها ترجمه زیرنویس دارد.

آغاز: «بسمله، روایت است از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله که امیرالمؤمنین علی علیه السلام را وصیت کرد».

انجام افتاده: «و یثبت ویغفر عن الهادین و یحب الصالحین و یستر المذنبین».

2_ تجوید قرآن (33 ر _ 54 ر) (تجوید _ فارسی)

از: عمادالدین علی بن عمادالدین محمود، شریف قاری استرآبادی (پس از 952 ق)

فهرست مطالب رساله بدین ترتیب است:

مقدمه: در فضیلت تلاوت قرآن؛ فصل اول: مخارج حروف؛ فصل دوم: صفات حروف؛ فصل سوم: ترقیق و تفخیم؛ فصل چهارم: هاء کنایه؛ فصل پنجم: مد؛ فصل ششم: ادغام؛ فصل هفتم: تنوین و نون ساکنه؛ فصل هشتم: وقف؛ فصل نهم: استعاذه؛ فصل دهم: بسمله؛ فصل یازدهم: اختلاف در فاتحه؛ فصل دوازدهم: اختلاف در سوره اخلاص؛ خاتمه: در لحن.

[مرعشی، ج 32، ص 654]

آغاز افتاده: «که بخوانید قرآن را در مصحف که روشنی چشم زیاد می شود و عذاب از پدر و مادر برمی دارند».

انجام: «هرکسی را که قرآن را فرا گرفته باشد از استاد ماهر صاحب سلیقه تمت هذه الرسالة...».

3_ تجوید قرآن کریم (54 پ _ 90 پ) (تجوید _ فارسی)

از: سید محمد بن علی حسینی گرگانی (836 ق)

مختصری است نیکو در قواعد تجوید قرآن کریم و علم قرائت، که هنگام مجاورت مکه مکرمه تألیف شده است، در یک مقدمه و شش باب دارای فصول و یک خاتمه بدین تفصیل:

ص :572

مقدمه: در تفسیر الفاظ و وجوب خواندن قرآن به تجوید.

باب اول: در مخارج حروف و صفات آن.

باب دوم: در مد و قصر.

باب سوم: در ادغام و اخفاء و اظهار حروف.

باب چهارم: در ترقیق و تفخیم حروف.

باب پنجم: در هاء کنایه و احکام آن.

باب ششم: در وقف و احکام آن.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 14]

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی هدینا الایمان و رزقنا مجاورة بیته... چنین گوید افقر العباد إلی اللّه الغنی».

انجام: «پس بنابراین رموز که در مصاحف می نویسند بعدد بیست باشد واللّه علیم حکیم تمت الرسالة».

4_ رساله ای در خواص سوره حمد (90 پ _ 93 ر) (علوم قرآن _ فارسی)

از: ؟

مؤلّف فضائل و خواص سوره حمد را بسیار مختصر در چند صفحه آورده است.

آغاز: «نقلست از حضرت امیرالمؤمنین و امام المتقین علی بن ابی طالب علیه السلام که پادشاه عالم».

انجام: «و هفده لام است و نوزده میم و سه واوست و دوازده یاست واللّه اعلم بالثواب».

نسخ، کاتب رساله دوم و سوم علی اصغر بن محمد معصوم حسینی قزوینی ابراهیم آبادی، بی تا، جمعه 27 جمادی اثانی، رساله اول عبارتهای دعایی معرب و برخی دعاها در بین سطور ترجمه شده است. رساله دوم و سوم عناوین

ص :573

شنگرف، آیات قرآن معرب می باشد، نسخه فرسوده و پاره شده و برخی صفحات وصالی شده است. بدون جلد.

95 گ، 12 _ 15 س، 12×5/19 سم.

(254)

المختصر النافع (فقه _ عربی)

از: محقق حلی، ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی (676 ق)

کتاب فتوایی مختصری است که در آن گاهی اشاره به بعضی ادله نیز می شود، گویند مختصر «شرایع الاسلام» خود محقق است و تنظیم کتاب مانند همان می باشد.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 316]

آغاز افتاده: «البئر فوقها و إلا فسبع و أما المضاف فهو ما لایتناوله الاسم باطلاقه».

انجام: «و یختص ضمانها بالجنایة علی الآدمی فحسب فهذا ما أردنا ذکره».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف و اواخر نسخه نانوشته، برخی کلمات در بین سطور ترجمه فارسی شده، نسخه مقابله و تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد و دارای حواشی با عناوین و رموز «ع ل»، «ح ل»، «دروس» و غیره می باشد، پایان نسخه مهری بیضوی با سجع «یا اباعبداللّه ادرکنی» آمده است. بدون جلد.

260 گ، 9 س، 13×20 سم.

(255)

الفوائد الضیائیة فی شرح الکافیة(نحو _ عربی)

از: نورالدین عبدالرحمن بن احمد جامی (898 ق)

شرح مزجی مختصر مشهوری است بر رساله «الکافیة» ابن حاجب که جامی برای

ص :574

فرزندش ضیاءالدین یوسف بن عبدالرحمن نگاشته و به تاریخ شنبه یازدهم ماه رمضان 897 به پایان برده است. این شرح توضیحی است و کمتر به گفتگو و بحثهای طولانی می پردازد.

[مرکز احیاء، ج 4، ص 147]

آغاز افتاده: «و إنّ اتصاف بالافراد و الترکیب إنّما هو بعد الوضع فینبغی أن یرتکب فیه».

انجام: «و أصابنی خیر و اختم لی بخیر اللهم اجعل خاتمة... قد استراح فی کمد الانتهاض لنقل...».

نستعلیق زیبا، بی کا، احتمالا قرن 11، عناوین در حاشیه شنگرف و برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و دارای حواشی با عناوین و رموز «عف»، «منه ره»، «س» و غیره می باشد، نسخه صحافی و وصالی شده و مقداری از حواشی محو شده است. جلد تیماج قهوه ای.

160 گ، 20 س، 5/12×18 سم.

(256)

التجوید (تجوید _ فارسی)

از: رضاقلی بن اسماعیل رحیمی حاجی آبادی

رساله مختصری است در تجوید دارای شش باب که هر بابی دارای 3 فصل می باشد که در تاریخ 14 صفر 1367 تألیف آن به پایان رسیده است. در پایان فهرست این کتاب با نام شجرة التجوید مشتمل بر بیست باب به صورت شجره برای هر باب جداگانه آمده است.

ص :575

آغاز: «باب اول مشتمل بر سه فصل فصل اول در فضیلت قرآن بدانکه اشرف قربات انسانی».

انجام: «و لب علامت آیه کوفی پس بنابراین رمزی که در مصاحف می نویسند بعدد بیست باشد تمت».

نسخ، به خط مؤلّف، 14 صفر 1367، عناوین مشکی درشت، ابتدای نسخه فهرست کتاب آمده است، مؤلّف برخی مطالب رساله را در حاشیه آورده اند، نسخه مجدول به مشکی می باشد. جلد مقوایی عطف تیماج مشکی.

23 گ، 13 س، 15×5/18 سم.

(257)

حاشیة عدة الاصول(اصول فقه _ عربی)

از: ملا خلیل بن غازی قزوینی (1089 ق)

حاشیه بسیار مفصلی است با عنوان «قوله _ قوله» بر کتاب «عدة الاصول» شیخ طوسی. مؤلّف در مقدمه اش می گوید: من این حاشیه را نوشتم چون دیدم بعضی از دانشجویان از کتب اصولی شیعه رو برمی گردانند و گمان می کنند که کتابهای اصولی اهل سنت به روشی روان تر نوشته شده است. در الذریعه، ج 6، ص 148 از ریاض العلماء نقل می کند که مؤلّف کتاب خود را بسیار تغییر می داد و لذا نسخه ها با یکدیگر چنان اختلاف دارند که نمی توان آنها را جمع نمود.

[مرعشی، ج 1، ص 152]

آغاز: «بسمله، قوله أبدا فی أول الکتاب فصلا یتضمن ماهیة اصول الفقه و انقسامها و کیفیة ترتیب أبوابها».

انجام: «أقوی و أنفع مما یحصل بالخطاب المتلقی الأنبیاء علیهم السلام و هذا القول اتحاد تمت الحواشی».

ص :576

نسخ، محمد نبی بن محمد مقیم طالقانی، 1123 ق، عناوین شنگرف، متن عدة الاصول با خط شنگرف بر فراز آن نشانی دارد، نسخه تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عناوین «منه»، «متن» می باشد، این کتاب از نسخه های وقفی است که در شماره 221 گذشت با همان مهر. جلد تیماج کرمی عطف تیماج قرمز.

229 گ، 14 س، 5/12×5/18 سم.

(258)

مجموعه:

1_ الوجیزة (2 پ _ 57 پ) (رجال _ عربی)

از: ملا محمدباقر بن محمدتقی مجلسی (1110 ق)

بسیار مختصر در احوال رواتی که مشهورند و حال آنها نزد مؤلّف معلوم، بدون آوردن اشخاصی که مجهول الحال می باشند، تنظیم شده به ترتیب حروف آغاز نامها با رموزی برای منابعی که از آنها نقل شده است. این کتاب در راه سفر هنگام برگشت از خراسان به اصفهان در ماه رجب 1086 تألیف شده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 250]

آغاز: «الحمد للّه الذی رفع منازل الرجال علی معارج الکمال علی قدر روایاتهم عن النبی الکریم».

انجام: «من هذا السند یظهر طریق أیضا إلی سائر الکتب الأربعة و بهذا ختمنا الرسالة و الحمد للّه الوحدة...».

2_ الوجیزة (68 پ _ 73 پ) (درایه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1030 ق)

ص :577

متن بسیار مختصری است در کلیات علم درایه و قواعد رجالی، نگاشته شده به عنوان مقدمه برای کتاب «حبل المتین» مؤلّف، ولی در نسخه های جداگانه تحریر می شود، در یک مقدمه و شش فصل و یک خاتمه بدین ترتیب:

المقدمة: فی تعریف علم الدرایة. الفصل الأول: فیما یتقوم به من معنی الحدیث. الفصل الثانی: فی المتواتر والواحد. الفصل الثالث: فی أنواع الحدیث. الفصل الرابع: فی تعدیل الراوی و جرحه. الفصل الخامس: فی أنواع تحمل الحدیث. الفصل السادس: فی آداب کتابة الحدیث. الخاتمة: فی کثرة أحادیث الشیعة.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 380]

3_ بیست باب (74 پ _ 86 پ) (تقویم _ فارسی)

از: نظام الدین عبدالعلی بن محمد بیرجندی (934 ق)

بیست باب کوتاه است در دستور و قواعد تقویم نگاری که بنا بر آنچه در بعضی نسخه ها آمده به سال 883 ق تألیف شده است. این رساله بسیار مختصر ولی جامع و مورد اهتمام اهل فن بوده و هست.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 290]

آغاز: «و بتوفیقک نعتصم یا کریم، اما بعد این مختصری است در معرفت تقویم تام مشتمل بر بیست باب».

انجام: «و این قدر در معرفت اختیارات اینجا کافی و زیاده ازین تطویل مقتص است فراغت من تصنیفه فی جمادی الاول سنه 883...».

رساله اول و دوم نسخ و رساله سوم نستعلیق، محمدباقر بن غلام حسین در مدرسه مؤمنیه سیچان به خواهش میرزا محمدحسین بن ابوطالب سیچانی، 1117 ق پایان رساله اول، کاتب رساله سوم عبداللّه شریفی می باشد، رساله اول و دوم عناوین شنگرف، و رساله سوم عناوین نانوشته است، رساله

ص :578

اول تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عناوین و رموز «منه»، «ص» و غیره می باشد، چند برگ از اواخر رساله اول بازنویسی شده، نسخه مقداری رطوبت دیده ولی به نوشته ها آسیب نرسیده است، کتاب از نسخه های وقفی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای به تاریخ ذی حجه 1278 با همان مهر می باشد. جلد چرم قهوه ای.

88 گ، 14 _ 26 س، 12×18 سم.

(259)

المختصر النافع (فقه _ عربی)

از: محقق حلی، ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی (676 ق)

به شماره 254 رجوع شود.

آغاز افتاده: «قلیلها و کثیرها عن الثواب و البدن عدا الدم فقد عفی عمّا دون الدرهم».

انجام: «و یختص ضمانها بالجنایة علی الآدمی حسب فهذا ما أردنا ذکره...».

نسخ، حسن علی بن تاج الدین انصاری، در آخر نسخه یادداشت شده که تاریخ شروع تحریر کتاب 18 ربیع الاولی 1188 در دارالسلطنه اصفهان می باشد، عناوین شنگرف و برفراز آن با خط مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده، دارای حواشی با عناوین و رموز «ع ل»، «م»، «12»، «زین ره» می باشد، در یکی از برگ ها مهر چهارگوشی با سجع «قرة عین حسین محمد» و مهر چهارگوش دیگری در برگ دیگر با سجع «و ما محمد الا رسول» مشاهده می شود، برخی کلمات در بین سطور ترجمه فارسی شده است. بدون جلد.

241 گ، 12 س، 13×19 سم.

ص :579

(260)

متفرقات (متفرقات _ فارسی)

از: شیخ حسین بن نبی اللّه معزی نجف آبادی

مجموعه ای است مشتمل بر آیات قرآن در موضوع قیامت، احادیث، حکایات، اشعار، مرثیه ها، تاریخ، اخلاق و غیره که مؤلّف آنها را در این دفتر جمع آوری کرده است.

آغاز: «در قیامت و بعث و مجازات سورة البقرة آیه 45 واتقوا یوما لاتجزی نفسی عن نفس شیئا».

انجام: «و آزاد کردن یهودی غلامش را و مسلمان شدن خودش و زنش، ناسخ التواریخ جلد 4، سیدالشهداء، ص 84».

نسخ، به خط مؤلّف، قرن 14، عناوین درشت، نسخه با رنگ های مختلف تحریر شده است، فهرست مطالب کتاب در اول نسخه آمده است، جلد تیماج قهوه ای سوخته.

113 گ، سطور مختلف، 11×18 سم.

(261)

شرح الانموذج (نحو _ عربی)

از: جمال الدین محمد بن عبدالغنی اردبیلی (647 ق)

به شماره 179 رجوع شود.

آغاز افتاده: «یعرف بعد معرفة أجزائه قوله الکلمة مفرد تقدیره الکلمة لفظ موضوع مفرد».

انجام: «عصمنا اللّه من شرورهم و الیهم بلفظ کید نحوریهم(1) تمت الکتاب».

====

1_ در نسخه چنین است و صحیح آن: «و ردّ الیهم بلطفه کید نحورهم».

ص :580

نسخ، محمد مؤمن، رمضان المبارک 1069، عناوین در متن و حاشیه مشکی درشت نسخه تصحیح شده، دارای حواشی مختصر با رمز «12» می باشد. نسخه احتمالا مغلوط باشد(1)، چند برگ در اواسط نسخه بازنویسی شده، چند مهر بیضوی ناخوانا در اواخر نسخه موجود است، جلد چرم قهوه ای سوخته فرسوده.

101 گ، 14 س× 13×18 سم.

(262)

شرح الشافیة (صرف _ عربی)

از: فخرالدین احمد بن حسن جاربردی (746 ق)

به شماره 213 رجوع شود.

آغاز: «نحمدک یا من بید الخیر و الجود و لیس فی الحقیقة غیره بموجود و نصلی علی رسولک محمد طیب العرق و العود».

انجام: «لقولهم إلیک و حتی حملا علیها لأنها بمعناها فی الغایة و الانتهاء واللّه تعالی عالم بالحقائق».

نسخ، جعفر بن محمدباقر، ظهر روز دوشنبه 16 صفر 1092، کتابت متن الشافیة در بالای صفحات به تاریخ ذی حجه 1255 به پایان رسیده است، عناوین و علائم شنگرف، نسخه مقابله و تصحیح شده دارای حواشی با عناوین و رموز «ه_»، «ن»، «جع عفی عنه» و غیره می باشد، ابتدای نسخه

====

1_ چون انجام در نسخه های دیگر به این صورت است: «عصمنا اللّه من شرورهم و رد إلیهم بلطفه کید نحورهم».

ص :581

یادداشتی به تاریخ رجب 1319 با مهر بیضوی و سجع «عبده محمدالحسینی» و همچنین دو مهر بیضوی با سجع های «یا محسن اغفر بمحمد، علم الهدی نصیرالدین سلیمان»(1) و «ابن محمدهادی ابی تراب الفیضی» و مهری چهارگوش با سجع «محمدمهدی بن هادی الفیضی» در ابتدای نسخته دیده می شود، نسخه از کتب وقفی مدرسه الحجه نجف آباد می باشد، آخر نسخه مهر چهارگوشی با سجع «محمدهادی الفیضی» وجود دارد. جلد تیماج زرشکی ضربی.

144 گ، 19 س، 19 × 13 سم.

(263)

تمرین الطلاب فی صناعة الاعراب (نحو _ عربی)

از: زین الدین خالد بن عبداللّه ازهری (905 ق)

اعراب و ترکیب ابیات الفیه ابن مالک است که به ترتیب مزجی انجام گرفته با شرح بعضی از لغات و ضبط آنچه احتیاج به ضبط دارد. تألیف آن به تاریخ 886 ق به پایان سیده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 48]

آغاز افتاده: «و رأیت الاعتراض علینا تلوح فسبحان من تفرد کلامه بالکمال و التأیید و تنزّه عن».

انجام: «قارن ذلک أذان المؤذن لصلاة الظهر فرجوت أن یکون مقبولا عنداللّه...».

====

1_ نصیرالدین سلیمان بن علم الهدی از نوادگان فیض کاشانی می باشد. بنگرید به الذریعه، ج 6، ص 214، نمونه این مهر در نسخه های متعدد از جمله شماره 13455 مرعشی وجود دارد.

ص :582

نستعلیق، یوسف بن محمد بن محمد بن زین الدین حسینی شامی(1)، چهارشنبه 7 ربیع الآخر 962، عناوین مشکی درشت و اشعار الفیه شنگرف، نسخه تصحیح شده، ابتدای نسخه یادداشتی مبنی بر عاریه بودن کتاب نزد سید مرتضی به تاریخ 1283 ق موجود است، چند مهر بیضوی ناخوانا در نسخه دیده می شود، چند برگ در اواسط نسخه بازنویسی شده است. جلد تیماج مشکی فرسوده.

224 گ، 17 س، 13×18 سم.

(264)

مفتاح الاحکام (اصول فقه _ عربی)

از: ملا احمد بن محمد مهدی بن ابی ذر نراقی کاشانی (1245 ق)

در بیان ادله شرعیه و حجیت آنها و چگونگی به کار بستن و رفع تعارض بین آنها در طریق استنباط مبانی فقهی، استدلالی است با عناوین «اصل _ فائدة»، مشتمل بر سه باب و هرکدام دارای مقدمه و خاتمه و شب پنجشنبه 18 ربیع الاول 1228 به پایان رسیده است. عناوین بابها چنین است:

الباب الأول: فی بیان أدلة الأحکام الشرعیة.

الباب الثانی: فی استخراج الأحکام من تلک الأدلة.

الباب الثالث: فی معالجة ما فیها من التعارض.

[مرکز احیاء، ج 7، ص 82]

آغاز افتاده: «امتثالها بدون درکها و فهمها غیر میسر و هما بدون أخذها من مأخذها و مدارکها غیر متصوّر».

====

1_ ایشان یکی از علمای قرن دهم هجری می باشد بنگرید: اعیان الشیعة، ج 10، ص 324.

ص :583

انجام: «و هو أمر ظاهر لایقبل الشبهة رفع اللّه سبحانه عنّا حجب الشهوات بالنبی و آله السادات».

نسخ، بی کا، رجب 1233، عناوین شنگرف، در بین سطور تصحیح شده است، نسخه مجدول به زر و شنگرف می باشد و بین سطور با زر خط کشی شده است، پایان نسخه یادداشتی به تاریخ 17 رجب 1340 آمده است. جلد تیماج قهوه ای.

117 گ، 11 س، 12×18 سم.

(265)

کتاب التوحید (حدیث _ عربی)

از: شیخ حسین بن نبی اللّه معزی نجف آبادی (ت 1302 ش)

مجموعه احادیثی است که مؤلّف از کتب حدیثی شیعه انتخاب و در ابواب مربوط به آن ذکر کرده همچنین آیه ای را که مربوط به آن باب بوده را هم بیان کرده است.

آغاز: «بسمله، ثواب الموحدین و العارفین و بیان ما هو حق معرفته تعالی، بحار جدید ج 3 ص 1».

انجام:

«کآن ترا در راه دین مفتون کند نور عرفان از دلت بیرون کند»

نسخ، بی کا، قرن 14، عناوین مشکی درشت، برفراز رؤوس مطاب با خط مشکی نشانی دارد، فهرست مطالب کتاب در پایان آمده است. جلد تیماج قهوه ای سوخته.

110 گ، سطور مختلف، 11×18 سم.

(266)

حاشیة تهذیب المنطق (منطق _ عربی)

از: نجم الدین عبداللّه بن حسین یزدی (981 ق)

ص :584

حاشیه مختصر معروفی است با عناوین «قوله _ قوله» بر بخش منطق «تهذیب المنطق و الکلام» سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی، مورد توجه دانشمندان بوده و از کتابهای درسی حوزه های علمی به شمار می رود و بر آن چند حاشیه نوشته اند. تاریخ پایان یافتن این حاشیه در بعضی نسخه ها روز چهارشنبه 27 ذی القعده 967 در مشهد غروی (نجف اشرف) ثبت شده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 264]

آغاز: «قوله الحمد للّه افتح بحمد اللّه ابتداء بخیر الکلام و اقتداء بحدیث خیر الانام».

انجام: «بل المقصود من العلم العمل جعلنا اللّه و إیاکم من الراسخین فی الأمرین...».

نسخ، عبداللّه، 1246 ق، عناوین مشکی درشت یا نانوشته، نسخه تصحیح شده، متن تهذیب المنطق در بالای صفحه کتابت شده، یادداشت تملکی توسط طلبه ای با نام علی بن منیرالدین با مهر بیضوی و سجع «عبده محمدعلی بن منیرالدین...» ابتدای نسخه آمده است. جلد چرم مشکی.

85 گ، 15 س، 11×5/19 سم.

(267)

حرز الامانی و وجه التهانی (قرائت _ عربی)

از: ابومحمد قاسم بن فیرة الشاطبی (590 ق)

قصیده معروف و مهمی است در علم قرائت مشهور به «الشاطبیة» در هزار و سیصد و هشتاد و سه بیت که در آن کتاب «التیسیر» ابوعمرو دانی (444 ق) را به نظم کشیده و مورد اهتمام دانشمندان علم قرائت و تجوید واقع شده و بر آن شرح های فراوانی نگاشته اند.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 368]

ص :585

آغاز:

«بدأت ببسم اللّه فی النظم أولا تبارک رحمانا رحیما و موئلا

انجام:

«و تبدی علی أصحابه نفحاتها بغیر تناه زرنبا و قرنفلا

نسخ زیبا، بی کا، بی تا، عناوین و نشانیها و همچنین برخی کلمات و حروف شنگرف، اشعار حرز الامانی از ابتدا تا باب الفتح و الامالة و بین اللفظین، به زبان فارسی و با رمز «12» در حاشیه ترجمه شده است، نسخه از کتب وقفی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای با همان مهر که سابقاً گذشت به تاریخ 15 ذی الحجه 1278 می باشد. جلد چرم قهوه ای.

118 گ، 10 س، 5/12×19 سم.

(268)

نهایة السواء فی شرح مبادی الوصول(اصول فقه _ عربی)

از: [یکی از شاگردان علامه حلی]

شرح توضیحی است بر کتاب «مبادی الوصول» علامه حلی که ظاهرا شارح از شاگردان علامه حلی بوده زیرا در هر جایی که از علامه ذکری به میان آورده گفته است: ادام اللّه ظله یا دام ظله: قال شیخنا المصنف. و این شرح را در زمان حیات ایشان نوشته است. این نسخه منحصر به فرد بوده و در کتابخانه های دیگر و در فهارس دیگر اشاره ای به آن نشده است و در جایی این نسخه ارزشمند معرفی نشده است.

آغاز: «الحمد للّه ذی النعم الطاهرة و الآلا الوافرة والمتواترة و العطایا المتطاورة الذی شرف نوع الانسان».

انجام: «فیقول بدل قوله حادث لیس بقدیم و بدل قوله قادر لیس بعاجز فهذا آخر کتاب شرح مبادی الوصول».

ص :586

نستعلیق، محمد دامغانی، عصر 11 ذی قعده 962 در دارالعباده یزد، عناوین مشکی درشت، نسخه تصحیح شده است، ابتدای نسخه مهر دایره ای زیبایی با سجع «لا اله الا اللّه محمد نبی اللّه علی ولی اللّه عبده...» و همچنین یادداشت تملکی با مهر بیضوی ناخوانا آمده است. جلد چرم مشکی فرسوده.

115 گ، 21 س، 13×5/18 سم.

(269)

مجموعه:

1_ الطرائق فی معرفة مذاهب الطوائف (1 ر _ 278 پ) (اعتقادات _ عربی)

از: رضی الدین علی بن موسی ابن طاوس حلی (664 ق)

ابن طاوس، خود را در این کتاب یکی از اهل ذمه (کافری که در پناه مسلمانان باشد) معرفی می کند. که برای یافتن حق در ادیان و مذاهب و کیشهای مختلف مطالعه کرده و اختلافات مذهبی مسلمانان را بررسی نموده، و بالاخره حق را در مذهب شیعیان یافته و چگونگی استدلال اینان را بر حقانیت مذهب خود بازگو می نماید.

در این کتاب که مؤلّف به نام عبدالمحمود (ابن داود مصری) نامیده شده، برای اثبات امامت و بعضی عقائد دیگر، به ادله عقلیه و نقلیه استناد نموده و روایتها را از کتابهای مهم اهل سنت نقل می کند و در گفته ها و تأویلات آنها رد و ایراد و گفتگو می نماید.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 196]

آغاز: «الحمد للّه کما یستحقه لذاته و یستوجبه باحسانه إلی مخلوقاته و نشهد أن لا إله إلاّ هو کما دلّ علیه بواضح دلالاته».

انجام: «و إن کنت ارضی ملة غیر ملتی فما أنا إلا مسلم اتشیع تم الکتاب».

ص :587

2_ الطرف من الانباء و المناقب فی شرف سیدالانبیاء و الاطائب (280 پ _ 301 پ) (اعتقادات _ عربی)

از: رضی الدین علی بن موسی ابن طاوس حلی (664 ق)

استدراک و تتمه ای است بر کتاب «الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف» دارای سی و سه «طرفه»، در هریک روایتی نقل کرده و بیشتر احادیث را از کتاب «الوصیة» عیسی بن مستفاد، اخذ نموده است. مؤلّف در این کتاب به نام خود تقیتاً تصریح ننموده، ولی در بقیه تصانیفش تصریح نموده که این کتاب نیز از آنِ اوست.

[عکسی مرکز احیاء، ج 2، ص 76]

آغاز: «الحمد للّه الذی أوضح للعباد سبل الرشاد و لم یجعل لأحد علیه حجة فی الدنیا و لا فی المعاد».

انجام: «لامتثال أوامر المعقول و المنقول و حفظ وصایا اللّه و الرسول فی ثواب رسوله و عترته و قبول تم الکتاب».

نسخ، بی کا، سه شنبه 25 ذی الحجه 701، عناوین شنگرف، تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، نسخه از کتب وقفی محمدجعفر بن محمد صفی آباده ای به تاریخ 1278 ق می باشد. جلد تیماج قرمز فرسوده عطف تیماج قهوه ای.

301 گ، 17 س، 5/15×5/18 سم.

(270)

زبدة الاصول و حاشیة زبدة الاصول(1) (اصول فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسن عاملی (1030 ق)

به شماره 115 رجوع شود.

====

1_ حاشیة زبدة الاصول در حاشیه آمده است.

ص :588

آغاز: «بسمله، أبهی أصل یبتنی علیه الخطاب و أولی قول فصل ینتهی إلیه اولوا الالباب».

انجام: «فاتبع منها الأقوی والزم ما هو أقرب إلی التقوی و الحمد للّه علی نعمائه...».

نسخ، حواشی نستعلیق، بی کا، 1091 ق، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح و مقابله شده و دارای عناوین و رموز «ص»، «ه»، «12» و غیره می باشد، اسم کاتب به علّت وصالی شدن نسخه، محو شده، نسخه صحافی شده است و مقداری از حواشی آن به علّت برش در پایین نسخه از بین رفته است، یادداشتی مبنی بر عاریه کردن کتاب توسط اسماعیل بن عبداللّه نجفی بحرانی با مهر چهارگوش و سجع «... اسماعیل 1140» و همچنین مهر چهارگوش دیگری با سجع «یا من هو رجاه من کریم» ابتدای نسخه آمده، یادداشت تملکی در آخر نسخه از محمدطاهر با مهر بیضوی و سجع «افوض امری الی اللّه عبده محمدطاهر» دیده می شود. جلد تیماج مشکی.

85 گ، 7 س، 12 × 18 سم.

(271)

حاشیة انوارالتنزیل (تفسیر _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1030 ق)

حاشیه مهم نیکوئی است بر تفسیر معروف «انوار التنزیل و اسرار التأویل» قاضی بیضاوی، که تا آیه 23 از سوره بقره نگاشته شده و ادامه پیدا نکرده است، بهائی هنگام تدریس این تفسیر مقداری حواشی بر آن نوشته بود ولی با گذشت زمان و پس از سفرهای متعدد، در آن تجدید نظر نموده و این نسخه را به رشته تحریر درآورده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 498]

ص :589

آغاز: «الحمد للّه الذی جعل نسخة عالم الامکان شرحا لآیات قدرته و صیّر نقوش صحیفة».

انجام: «ولو قال لیست أقل من ثلث آیات لکان اولی و قد لنا الکلام فی هذا المقام عند أول تفسیر الفاتحة فتذکر».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین نانوشته، نسخه تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد و دارای حواشی با عناوین و رموز «ص»، «منه»، «مهذب» و غیره می باشد، ابتدای نسخه یادداشت شده: من امانات اخی الفاضل ملارحیم عندی، با مهر بیضوی و سجع «عبده محمدجعفر بن غلام علی»، یادداشت دیگری مبنی بر وقفی بودن این کتاب و دیگر کتب بر طلاب علوم دینیه به تاریخ رجب 1307 و مهر بیضوی با سجع «الواثق باللّه العلی محمد» در ابتدای نسخه آمده است. جلد تیماج قهوه ای فرسوده.

165 گ، 18 س، 5/12×5/19 سم.

(272)

الفوائد الضیائیة فی شرح الکافیة (نحو _ عربی)

از: نورالدین عبدالرحمن بن احمد جامی (898 ق)

به شماره 255 رجوع شود.

آغاز افتاده: «اتیانه بالحمد من غیر أن یجعله جزءا من کتابه و بدا بتعریف الکلمة».

انجام: «و اصابتی خیرا و اختم لی بخیر اللهم اجعل خاتمة... قد استراح من کمد الانتهاض لنقل...».

نسخ و نستعلیق، بی کا، جمادی الاول 998، عناوین در حاشیه شنگرف، برفراز متن الکافیة با خط شنگرف نشانی

ص :590

دارد، نسخه تصحیح شده، دارای حواشی با عناوین و رموز «عص»، «هندی»، «12»، «ع مدظله»، «غف»، «منه قدس سره» و غیره می باشد، نسخه با دو قلم کتابت شده است و چند برگ از اواسط نسخه باز نویسی شده است. در پایان یادداشتهای متفرقه ای از جمله یادداشت تولدی به تاریخ هشتم صفر 1247 آمده است، صفحه آخر نسخه 274 اشتباها پایان این نسخه صحافی شده است. جلد تیماج مشکی فرسوده.

173 گ، 15 _ 20 س، 13×19 سم.

(273)

مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین (فقه _ عربی)

از: شیخ بهاءالدین محمد بن حسین عاملی (1030 ق)

در این کتاب روایت های صحیح کافی و من لایحضره الفقیه و تهذیب و استبصار گردآوری شده، و در هر موضوعی نخست آیات مناسب را ذکر می کند با شرح پس از آن روایات را می آورد، کتاب طهارت در سال 1015 ق تألیف شده و ظاهرا فقط همین مقدار از کتاب به پایان رسیده است.

[مرعشی، ج 1، ص 98]

آغاز: «الحمد للّه الذی هدانا بأنوار کتابه المبین و وفّقنا لاقتفاء سنة نبینا محمد سید الأولین و الآخرین».

انجام: «والمراد أنّهم کانوا یعرقون خروجه صلی الله علیه و آله قبل أن یروه برایحة المسک، تم کتاب الطهارة...».

نسخ، محمد مهدی بن محمد همایون، پنجم ذی حجه 1045، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده، در حاشیه نسخه

ص :591

بدل دارد و دارای حواشی با عناوین و رموز «منه رحمه اللّه»، «ق»، «ابن داود»، «شهرستانی» و غیره می باشد، در پایان نسخه یادداشتی مبنی بر ملاحظه شدن کتاب به تاریخ محرم 1130 دیده می شود، وقفنامه کتاب توسط مریم بیگم دختر شاه صفی بر حجره های مدرسه حسین آباد اصفهان به تاریخ 24 ذی حجه 1127 و مهر گنبدی شکل ایشان با سجع «ز صلب شاه صفی تا بسید عالم رسانده نسبت والای زاده مریم» در آغاز کتاب مشاهده می شود. جلد تیماج قهوه ای.

168 گ، 15 س، 12×19 سم.

(274)

المختصرالنافع(فقه _ عربی)

از: محقق حلی، ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی (676 ق)

به شماره 254 رجوع شود.

آغاز افتاده: «و الخلو من الحیض و النفاس الثانی شرایط القضا، و هی ثلاثة البلوغ و کمال العقل و الاسلام».

انجام افتاده: «الأولی لو قتل الأب ولد مجدا دفعت الدیة إلی الوارث و لا نصیب للأب منها ولو لم یکن وارث».

نسخ، بی کا، یکشنبه 6 ربیع الثانی 1078، عناوین شنگرف، تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، پایان نسخه اشتباها در آخر نسخه 272 این مجموعه صحافی شده است، در این برگ مهر شش ضلعی با سجع «یا امیرالمؤمنین...» آمده است. نسخه رطوبت دیده ولی به نوشته ها آسیب نرسیده است، در

ص :592

اواخر نسخه مهر چهارگوشی با سجع «باقرالعلوم» موجود است. بدون جلد.

202 گ، 13 س، 13 × 5/19 سم.

(275)

مجموعه

1_ رساله ای در فلسفه (1 پ _ 3 ر) (فلسفه _ عربی)

از: ؟

رساله مختصری است در فلسفه که برخی شبهات و ایرادات را مطرح و به آنها جواب داده است.

آغاز: «هذه رسالة فی تفسیر الأمور العامة مع ایرادات لایقه و شبهات رایجه فنقول».

انجام: «و إن التعاریف حقیقی و لفظی أو اسمی و لم یفرق بین الاسمی و اللفظی».

2_ حاشیة لوامع الاسرار فی شرح مطالع الانوار (3 پ _ 6 پ) (منطق _ عربی)

از: عبدالرحیم بن مطهر (مظفر) جیلی(1)

حاشیه مختصری است با عنوان «قوله _ قوله» بر شرح قطب الدین رازی بر «مطالع الانوار» سراج الدین ارموی (682 ق) با اشکالاتی بر میر سید شریف گرگانی، این حاشیه روز شنبه چهاردهم ربیع الاول 871 در قصبه لنکرکنان به پایان رسیده است.

[مرعشی، ج 9، ص 310]

آغاز: «نحمد اللّه علی الآلاء و نشکر علی النعماء... عبدالرحیم بن مطهر الجیلی... قال وحید زمانه من وحد بالضم و حادة».

انجام افتاده: «کان فی الأصل صفة بل نقول مفهوم الوهاب معتبر فی المعنی المنقول إلیه علی».

====

1_ این رساله در فهرست مرعشی بدون مؤلّف معرفی شده است.

ص :593

3_ شرح العوامل المائة (7 ر _ 21 پ)

از:؟

شرحی است ناشناخته بر «العوامل المائة» شیخ عبدالقاهر جرجانی.

آغاز افتاده: «مثواه مائة عوامل لفظی و معنوی فاللفظیة منها علی ضربین سماعی و قیاسی فالسماعیة منها أحد و تسعون».

انجام افتاده: «النوع السابع اسماء تجزم الفعل المضارع... و أنی للمکان نحو أنّی تضرب اضرب و مهما».

4_ مراح الارواح (22 ر _ 45 پ) (صرف _ عربی)

از: احمد بن علی بن مسعود (قرن 8)

متن مختصر معروفی است مشتمل بر قواعد کلی علم صرف، نگاشته شده برای مبتدئین در هفت باب: الصحیح، المضاعف، المثال، الناقص، الاجوف، اللفیف.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 402]

نسخه حاضر ناقص است و صفحات آن درهم صحافی شده است.

آغاز افتاده: «الکلمة کحکم الصحیح نحو وعد و وجدد و نظائره لقوة المتکلم عند الابتداء».

انجام افتاده: «و حکم لام هذه الاشیاء کحکم الناقص و حکم عینهن کحکم طوی فی الشیء».

5 _ رساله ای در صرف (46 ر _ 59 پ) (صرف _ فارسی)

از: ؟

رساله ای فارسی است ناشناخته در صرف که اول و آخر ندارد و صفحات آن درهم صحافی شده این رساله بیشتر به صیغه های افعال و اسم فاعل و مفعول پرداخته است.

آغاز افتاده: «جمع بودند میم مقصود حاصل بود و او را حذف کردند ضربتم شد و آن سه که مؤنث را بود».

ص :594

انجام افتاده: «مذکر است از فعل نفی معلوم و آن سه که مؤنث را بود لاتضربین».

6_ رساله ای در صرف (60 ر _ 68 پ) (صرف _ عربی)

از:؟

رساله ای عربی است ناشناخته در صرف که مانند رساله قبلی به صیغه های افعال و اسم فاعل و مفعول پرداخته است.

آغاز افتاده: «للمتکلم أما الست التی للغایب فثلاث منها للمذکر و ثلاث منها للمؤنث».

انجام: «و ما للمتکلم نحو هل أضرب هل نضرب تمت هذه الرسالة الشریعة».

7_ الالفیة (69 ر _ 142 پ) (فقه _ عربی)

از: شهید اول، محمد بن مکی عاملی (786 ق)

هزار واجب از واجبات نماز را، مؤلّف در یک مقدمه و سه فصل و یک خاتمه، با اختصار و فتوائی نگاشته و مستحبات نماز را به رساله دیگر خود «النفلیة» حوالت می دهد، عناوین چنین است:

المقدمة: فی معنی الصلاة. الفصل الاول: فی المقدمات، و هی ست. الفصل الثانی: فی المقارنات، و هی ثمانیة. الفصل الثالث: فی المنافیات و هی خمسة و عشرون. الخاتمة: فی خلل الصلاة و خصوصیات باقی الصلوات.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 218]

نسخه حاضر ترجمه زیرنویس دارد.

آغاز افتاده: «لالتماسی من طاعته حتم واسعافه غنم واللّه المتسعان و هی مرتبة علی مقدمة و فصول ثلاثة».

انجام افتاده: «ما لم یستوعب الاحتراق و لو اطلق القضاء علی صلوة الطواف».

ص :595

8 _ لوامع الاسرار فی شرح مطالع الانوار (143 ر _ 197 پ)(منطق _ عربی)

از: قطب الدین محمد بن محمد بویهی رازی (766 ق)

شرح معروف و مشهور و مهمی است بر بخش منطق کتاب «مطالع الانوار» قاضی سراج الدین ارموی (682 ق) با عناوین «قوله _ اقول» و نقل گفته های دانشمندان فن و رد و ایراد در آنها، تألیف شده به نام غیاث الدین امیر محمد وزیری، این شرح مورد عنایت علمای معقول قرار گرفته و گزارشها و حواشی بسیاری بر آن نوشته اند.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 290]

آغاز افتاده: «معلومة و ضروریتها لایستلزم ذلک و علی تقدیر العلم إنّما لم یقع الغلط».

انجام افتاده: «للعثور عی الکنز الرابع ما یتعلق بالوجود فالموجود إن کان قائما بذاته یقال إنّه».

نسخ و نستعلیق، بی کا، بی تا، رساله سوم عناوین شنگرف، دارای حواشی با رمز «12» می باشد، برخی عبارات در بین سطور ترجمه فارسی شده، رساله چهارم برفراز عناوین آن با خط شنگرف نشانی دارد، رساله تصحیح شده، دارای حواشی با رمزهای «ح ق»، «ق» و «12» می باشد، رساله پنجم عناوین شنگرف، تصحیح شده، رساله ششم عناوین شنگرف و رساله معرب می باشد، برخی عبارات و کلمات در بین سطور توضیح داده شده، رساله هفتم عناوین شنگرف و دارای حواشی با رمز «ه_» می باشد، رساله هشتم تصحیح شده و متن مطالع الانوار در بالای صفحه آمده است، تمام این رساله ها که به صورت ناقص بوده یک جا جمع شده سپس صحافی شده است. جلد چرم مشکی فرسوده.

197 گ، سطور مختلف، 13×19 سم.

ص :596

(276)

دعا (دعا _ عربی و فارسی)

از: ؟

مشتمل است بر چند سوره از قرآن کریم و چند دعا از جمله دعای کمیل، صباح، عدیله و تعقیقات نماز.

آغاز افتاده: «إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِیَ إِلَی الاْءَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ».

انجام افتاده: «تعقیبات نماز عصر... ذوالجلال والاکرام و اسئله أن یتوب علیّ توبة عبد ذلیل».

آیات و دعاها نسخ، ترجمه نستعلیق، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف آیات قرآن و دعاها معرب، سوره ها و دعاها در بین سطور با شنگرف ترجمه فارسی شده است. بدون جلد.

91 گ، 9 س، 11×5/17 سم.

(277)

الصحیفة السجادیة (دعا _ عربی)

از: حضرت سجاد، علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام

پنجاه و چهار دعا از دعاهای ممتاز حضرت امام زین العابدین علیه السلام در این کتاب گرد آورده شده از عصر آن حضرت در دست فرزندانش بوده و با اسانید بسیاری در عصرهای مختلف توسط راویان و علمای مشهور (شیعه، زیدی، سنی) روایت می شده. بیشتر نسخه های معروف این کتاب ملحقاتی در دعاهای ایام هفته و جز آن افزوده شده و در آغاز همه نسخه ها سند روایت کتاب نیز آمده است. بعضی نسخه ها دارای سندهائی جز سند مشهور می باشد.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 62]

ص :597

آغاز افتاده: «جعفر بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام ».

انجام ملحقات افتاده: «فقال لهذا علتان ظاهرة و باطنة فاما الظاهرة فانّها اسماء اللّه و مدایحه».

نسخ معرب زیبا، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، مقابله و تصحیح شده و امضای بلاغ دارد، و در حاشیه نسخه بدل دارد، دارای حواشی با عناوین و رموز «شرح»، «21»، «ق»، «ص»، «ه_» می باشد، نسخه وقفی است و در تمامی اوراق علامت وقف دارد، صحافی شده و مقداری از حواشی بر اثر صحافی از بین رفته است. جلد تیماج زرشکی عطف تیماج قرمز.

152 گ، 12 س، 12×17 سم.

(278)

رساله عملیه

از: ملاحسینعلی بن نوروز علی تویسرکانی (1286 ق)

در احکام طهارت و نماز و روزه و زکات و خمس، در پنج باب دارای مقاصد یا مطالب یا فصول، رساله فتوایی و مختصر می باشد.

[مرکز احیاء، ج 5، ص 210]

آغاز: «لؤلؤ حمدی که از کثرت افراد در دوری سیمین لیل و طبق زرین نهار نگنجد».

انجام: «و سیار کفارات را به تفصیل در کشف الاسرار ایراد نموده ایم واللّه الهادی إلی الصواب».

نسخ، بی کا، رمضان المبارک 1281، عناوین شنگرف، یادداشت تملکی از محمد امین با مهر بیضوی و سجع «محمد

ص :598

امین بن محمد علی الحسینی» ابتدای نسخه موجود است. جلد تیماج مشکی ضربی.

88 گ، 13 س، 11×18 سم.

(279)

شرح عقائد النسفی (اعتقادات _ عربی)

از: سعدالدین مسعود بن عمر تفتازانی (793 ق)

«عقائد النسفی» رساله مختصر بسیار مشهوری است از نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی (537 ق) در بیان اعتقادات اهل سنت، رساله حاضر شرح مزجی کوتاهی است که بیشتر جنبه توضیحی دارد و کمتر به ادله و تفصیل می پردازد و در روز پنج شنبه 29 شعبان 768 در جرجانیه خوارزم پایان یافته است.

[عکسی مرکز احیاء، ج 5، ص 40]

آغاز: «الحمد للّه المتوحد بجلال ذاته و کمال صفاته المتقدس فی نعوت الجبروت عن شوائب النقص».

انجام افتاده: «الثالث قوله تعالی: إن اللّه اصطفی آدم و نوحا... و الملائکة من جملة العالم و قد خص».

نسخ، بی کا، بی تا، احتمالا قرن 10 و 11، نسخه به دو قلم کتابت شده است، تصحیح شده، دارای حواشی با عناوین و رموز «مولانا حامد سلّمه اللّه تعالی»، «فخرالدین بحرآبادی»، «ملاحامد الغفاری»، «12» و غیره می باشد، برخی کلمات و عبارات در بین سطور توضیح داده شده، نسخه رطوبت دیده ولی به نوشته ها آسیب نرسیده است، چند برگ وصالی شده است. جلد تیماج قهوه ای سوخته ضربی فرسوده.

123 گ، 12 _ 14 س، 5/9×17 سم.

ص :599

(280)

نهج المسترشدین فی اصول الدین (کلام _ عربی)

از: علامه حلی، حسن بن یوسف بن مطهر (726 ق)

مختصری است مهم در اصول پنجگانه دین بر پایه های قواعد کلی کلامی و فلسفی، که علامه به درخواست فرزندش فخرالمحققین (محمد) نگاشته است، در سیزده فصل بدین عناوین:

الفصل الأول: فی تقسیم المعلومات. الفصل الثانی: فی أقسام الممکنات. الفصل الثالث: فی أحکام المعلومات. الفصل الرابع: فی أحکام الموجودات. الفصل الخامس: فی اثبات واجب الوجود تعالی. الفصل السادس: فی أحکام هذه الصفات. الفصل السابع: فیما یستحیل علیه تعالی. الفصل الثامن: فی العدل. الفصل التاسع: فی فروع العدل. الفصل العاشر: فی النبوة. الفصل الحادی عشر: فی الامامة. الفصل الثانی عشر: فی الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر. الفصل الثالث عشر: فی المعاد.

[مرکز احیاء، ج 3، ص 96]

آغاز: «الحمد للّه المنقذ من الحیرة و الضلالة المرشد إلی سبیل الصواب فی المعاش و المآل».

انجام: «فیما دون الکفر و النفاق اظهار الایمان و ابطان الکفر تمت الکتاب».

نسخ درشت، نعمت اللّه صالحی، اواسط رمضان المبارک 1058(1)، عناوین مشکی درشت و برفراز آن با خط مشکی نشانی دارد، ابتدا و انتهای نسخه امضای رضاقلی رحیمی حاجی آبادی به تاریخ 1324 دیده می شود. جلد کاغذ رنگی.

45 گ، 12 س، 11×17 سم.

====

1_ از نوع کاغذ و کتابت، این تاریخ بعید به نظر می رسد.

ص :600

(281)

النخبة (فقه _ عربی)

از: ملا محسن بن مرتضی فیض کاشانی (1090 ق)

مختصری است فتوائی با ذکر بعضی از آداب و سنن، بیشتر با عین عبارتهای روایات و احادیث اهل بیت علیهم السلام به روش اخباریان، که دلیل آنها بیّن و روشن و از رأی و ظن خالی (و درواقع رد بر اصولیین)، و مشتمل بر احکامی که فقط از کتاب و سنت استفاده می شود، با مقدمه کوتاهی در نکوهش از فتوای به رأی. این کتاب به سال 1050 موافق جمله «ختمی تمام» پایان یافته است.

این کتاب منقسم بر دوازده کتاب مشتمل بر یکصد و شصت و پنج باب می باشد. فیض دارای رساله دیگری است مختصر معروف به «النخبة الصغری».

[مرکز احیاء، ج 6، ص 142]

آغاز: «الحمد للّه الذی اوضح بأئمة الهدی من أهل بیت النبوة عن دینه القویم».

انجام: «و عدیمهما یورث بالقرعة و ذوالراسین بالانتباه و العلم عند اللّه هذا آخر ما أردنا ذکره».

نسخ، محمدرضا ملقب به محمد، غره جمادی الثانی 1085، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده، دارای حواشی با عناوین و رموز «م ح ن عفی عنه»، «12» می باشد، ابتدای نسخه وقفنامه مفصلی از کتاب توسط حاج میرزا مرتضی شیخ الاسلام به تاریخ پنجم شوال 1248 آمده است. جلد تیماج قرمز ضربی لبه دار عطف تیماج قهوه ای.

141 گ، 15 س، 15×18 سم.

ص :601

(282)

هیئت (فتحیه) (هیئت _ فارسی)

از: علاءالدین علی بن محمد قوشچی (879 ق)

متن مختصری است بسیار معروف در هیئت به روش قدما با اشکالی برای توضیح مسائل کتاب، در یک مقدمه و دو مقاله مشتمل بر ابواب و یک خاتمه بدین تفصیل:

مقدمه: در آنچه که باید پیش از شروع دانست.

مقاله اول: در احوال اجرام علویه، دارای شش باب.

مقاله دوم: در هیئت زمین و تقسیم آن به اقالیم، دارای یازده باب.

خاتمه: در معرفت ابعاد و اجرام.

آغاز: «الحمد للّه رب العالمین حمد الشاکرین... اما بعد این کتاب مشتمل است بر مقدمه و دو مقاله و خاتمه».

انجام: «و اصغر ثوابتِ مرصوده بیست و نه برابر جرم زمین است».

نسخ زیبا، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده، دارای حواشی با عناوین و رموز «شرح»، «محمدصادق»، «12» و غیره می باشد، اوراق اوائل نسخه فرسوده شده و برخی از آن بازنویسی شده است، یادداشتی مبنی بر وقف بودن کتاب بر مدرسه الحجه نجف آباد به تاریخ 6 جمادی الثانی 1388 با امضای «حسینعلی منتظری» ابتدای نسخه دیده می شود. جلد پلاستیک مشکی.

54 گ، 15 س، 11×18 سم.

(283)

شرح دیوان امیرالمؤمنین علیه السلام (ادب _ فارسی)

از: کمال الدین میر حسین بن معین الدین میبدی (904 ق)

ص :602

شرح بسیار مشهوری است بر دیوان منسوب به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام با فوائدی تاریخی و مطالبی عرفانی و شواهد شعری از اشعار خود شارح و بنا به گفته میبدی مشتمل بر تنقیح مقاصد و توضیح معاقد بیتهای دیوان بدون اطناب و اسهاب. در آغاز این کتاب هفت فاتحه است با عناوین «فتح _ فتح» دارای فوائدی مفید از برای فهم اشعار و بیشتر آنها نکاتی است تازه عرفانی صوفی پیرامون مبدا و معاد و نبوت و ولایت، گاهی این مقدمه جداگانه تدوین شده و در نسخه چاپی آن را انداخته اند. این شرح در ماه صفر 890 به پایان رسیده است.

عناوین فواتح چنین است:

فاتحه اولی: در بیان راه راست که مسلوک اصفیاست. فاتحه ثانیه: در ذات خدا تقدس و تعالی. فاتحه ثالثه: در اسماء و صفات الهی. فاتحه رابعه: در انسان کبیر. فاتحه خامسه: در انسان صغیر. فاتحه سادسه: در نبوت و ولایت. فاتحه سابعه: در فضائل و احوال علی مرتضی علیه السلام .

[مرکز احیاء، ج 2، ص 60]

آغاز افتاده: «متعالی باعتبار نور ظهور او در مجالی ممکن است و یک قسم آنکه».

انجام افتاده: «توحیدشان رنگ ندارد و ظ غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق».

نستعلیق، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، تصحیح شده، دارای حواشی بسیار مختصر می باشد، نسخه رطوبت دیده و به مقداری از نوشته ها آسیب رسیده است و شیرازه نسخه از هم پاشیده است. جلد تیماج قهوه ای ضربی.

72 گ، 15 س، 10×17 سم.

ص :603

(284)

منتخب الاخبار صغیر (حدیث _ فارسی)

از: رضاقلی بن اسماعیل رحیمی حاجی آبادی

منتخبی است از روایات در ابواب مختلف در شش باب هر باب دارای سه فصل. مؤلّف تألیف کتاب را در مدرسه الحجه نجف آباد در تاریخ هجدهم محرم الحرام 1368 آغاز و در 20 جمادی الثانی همان سال به پایان برده است.

آغاز: «الحمد للّه رب العالمین... و بعد چنین گوید فقیر متمسک رضاقلی بن اسماعیل حاجی آبادی چون هر فردی از افراد بشر».

انجام: «من أراد أن لا یوفقه علی قبیح أعماله و لا ینشر له دیوانا فلیدع فی دبر کل صلاة کتب فی الکتب تمت الکتاب».

نسخ، به خط مؤلّف، 20 جمادی الثانی 1368، عناوین مشکی درشت، آیات قرآن معرب و برفراز آن با خط مشکی نشانی دارد، ابتدای نسخه فهرست و شناسنامه کتاب آمده است و در پایان یادداشتی از شیخ محمدرضا رحیمی به تاریخ شعبان 1368 آمده است. جلد مقوایی مشکی عطف پارچه ای.

77 گ، 14 س، 11×5/16 سم.

(285)

عبرة للناظرین لتکمیل الناقصین (صرف و نحو _ عربی)

از: عبداللّه بن محمد (قرن 13 یا 14)

رساله ای در صرف و نحو است، دارای یک مقدمه، سه باب و یک خاتمه. این رساله اگرچه ظاهراً در صرف و نحو می باشد، لکن به نظر می رسد که مؤلّف خواسته است با تأویل و دست آویز قرار دادن الفاظ، به دانسته های غیر صرفی و غیر نحوی خود بپردازد و مطالبی عرفانی، مانند ساخته های شیخیه و امثال آنان را بیان نموده و به عقاید

ص :604

صوفیه، امثال محیی الدین عربی، با شدیدترین لحن، بتازد. این کتاب براساس عقاید مؤلّف، به رغم روال اهل عربیت، از باب حرف شروع شده و باب فعل را در رتبه دوم و اسم را رتبه سوم قرار داده است. مؤلّف الذریعة، این کتاب را دیده و بدون ذکر نام مؤلّف، آن را توصیف کرده است.

[مرعشی، ج 28، ص 200]

آغاز: «الحمد للّه الفرد الأزل الأبد و الشکر للّه الواحد الأحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد».

انجام: «فاستحضرناک بقدر المجال إن درکت و عملت فطوبی لک و إلاّ فلاحول و لا قوة إلاّ باللّه العلی العظیم».

نستعلیق، بی کا، دهه اول جمادی الثانی 1273، عناوین شنگرف یا مشکی درشت، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف یا مشکی نشانی دارد، در چند برگ آخر نسخه مطالب متفرقه ای از جمله چند حدیث و ابیاتی از شاعرانی همچون حسن دهلوی، نظامی، کمال اسماعیل، غزالی مشهدی و خاقانی آمده است. جلد تیماج مشکی ضربی مزیّن به زر.

168 گ، 15 س، 11 × 16 سم.

(286)

حاشیة معالم الاصول (اصول فقه _ عربی)

از: سید خلیفه سلطان حسین بن محمد مرعشی آملی (1064 ق)

حاشیه متوسط بسیار مشهوری است با عناوین «قوله _ قوله» بر کتاب «معالم الاصول» شیخ حسن عاملی، مشتمل بر توضیح مقاصد متن و بیان بعضی اشکالات با تنقیح و توجیه آنها.

[مرکز احیاء، ج 2، ص 32]

ص :605

آغاز افتاده: «یوضح مقاصده و یکثر فوائده بقدر الوسع و الطاقة مجتنبا عن الاطناب».

انجام: «فاحتمال التقیة فی أحدهما دون الآخر یوجب الترجیح فما ذکره قطع تمت الکتاب».

نسخ، بی کا، شنبه هفتم محرم الحرام 1257، عناوین نانوشته، نسخه صحافی و برخی اوراق آن وصالی شده است. جلد تیماج قهوه ای سوخته ضربی گل و بوته دار.

131 گ، 12 س، 10×16 سم.

(287)

الصحیفة السجادیة(دعا _ عربی)

از: حضرت سجاد، علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام

به شماره 277 رجوع شود.

آغاز: «حدثنا السید الاجل نجم الدین(1) بهاء الشرف أبوالحسن محمد بن الحسن بن أحمد بن علی».

انجام: «فاقض لی بخیرها عاقبة و نجّنی من مضلات الفتن برحمتک یا أرحم الراحمین».

انجام ملحقات: «و لا توحش بی أهل انسی و تتم احسانک فیما بقی من عمری کما أحسنت فیما مضی منه یا أرحم الراحمین».

نسخ معرب، بی کا، محرم الحرام 1094، عناوین شنگرف، تصحیح شده در حاشیه نسخه بدل دارد، برخی عبارات در حاشیه به فارسی توضیح داده شده، نسخه صحافی و برخی

====

1_ در نسخه: «الد» آمده است.

ص :606

اوراق آن وصالی شده است، ابتدای نسخه یادداشتی از مهدی بن محمد ایمانلو به تاریخ 20 صفر 1207 دیده می شود، در پایان نسخه یادداشت تولد متعددی از تاریخ 1203 تا 1215 آمده، نسخه از کتب وقفی محمدجعفر بن محمدصفی آباده ای با همان مهر که سابقا گذشت به تاریخ 1275 ق می باشد، مقداری از وقفنامه پاره شده است. جلد تیماج قهوه ای سوخته عطف تیماج قرمز.

106 گ، 15 س، 9×5/15 سم.

(288)

تعلیم نامه یا آبله کوبی(طب _ فارسی)

از: محمد بن عبدالصبور خویی تبریزی

رساله ای است در تعلیم درمان آبله در اطفال و یا به عبارت دیگر تعلیم آبله کوبی.

آغاز: «بسمله، الحمد للّه الذی خلق الانسان من سلالة من طین ثم جعل نطفة فی قرار مکین».

انجام: «پس هیچ عاقل از این گونه امور اجتناب نمی کند و از این قبیل عملها احتراز نمی نماید تم الکتاب».

نسخ، بی کا، 28 شعبان 1245، این نسخه بنابر آنچه در پایان رساله آمده برای چاپ کتابت شده و چاپ آن به عهده علی بن محمدحسین تبریزی مشهور به امین بوده است، عناوین شنگرف، برخی صفحات رطوبت دیده و به نوشته ها آسیب رسیده است، ابتدای نسخه یادداشت تملکی توسط مهدی بن محمدحسین جراح به تاریخ صفر 1285 با مهر

ص :607

بیضوی و سجع «ابن محمد مهدی؟» آمده است. جلد چرم قهوه ای ضربی.

44 گ، 15 س، 11×15 سم.

(289)

کشف الآیات (علوم قرآنی _ فارسی)

از: محمدمحسن بن میر عبدالکریم حسینی

بنا به گفته مؤلّف طریق پیدا کردن آیات از این کتاب آن است که نظر کنند به اصل کلمه مقصود، که مأخذ اشتقاق است و اول آن را از کتاب و اخوان را از باب طلب نمایند چون پیدا شد عدد سرخی را ملاحظه نمایند که بعد از اسم سوره است و دال است بر عدد عشرهای آن سوره از جهت اختصار در کتاب هرگاه چند کلمه در سوره موافق باشند اکتفا به عدد عشر آن نموده به سوره سابقه که رقم شده حواله نمودیم.

آغاز: «الحمد للّه و سلام علی عباده الذین اصطفی و بعد چون پیدا کردن آیات قرآنی که بعضی از آن در خواطر باشد».

انجام: «الایمن مریم 6 طه 8 قصص 3 یمینک طه 2 بیداللّه عمران 8 حدید 3 قد تم الکتاب».

نسخ، بی کا، 14 ربیع الاول 1269، عناوین شنگرف، برفراز کلمات قرآنی با خط شنگرف نشانی دارد، نسخه تصحیح شده، دارای حواشی مختصر با عنوان «منه» می باشد، چند برگ از رساله دعایی که کتابت آن توسط رستم بن صفی قلی به تاریخ ذی حجه 1108 کتابت شده ابتدای این نسخه صحافی شده است. جلد چرم قهوه ای.

72 گ، 14 س، 11×16 سم.

ص :608

(290)

النافع یوم المحشر فی شرح الباب الحادی عشر (کلام _ عربی)

از: فاضل مقداد، ابوعبداللّه مقداد بن عبداللّه سیوری حلی (826 ق)

شرح معروفی است بر رساله «الباب الحادی عشر» علامه حلی با عناوین «قال _ اقول» که شارح در حال سفر و تدریس آن به درخواست بعضی از سادات یادداشتهای قدیم خود را در این کتاب تنظیم نموده است.

[مرکز احیاء، ج 1، ص 504]

این شرح توضیحی و کمتر به رد و ایرادهای مفصل کلامی می پردازد.

آغاز افتاده: «اما بعد قال اللّه تعالی لم یخلق العالم عبثا فیکون من اللاعبین بل لغایة و حکمة متحققة للناظرین».

انجام: «ولکن اللّه المرجو من کرم اللّه أن ینفع به کما نفع بأصله و أن یجعله خالصا بوجهه إنّه سمیع مجیب والحمد للّه...».

نسخ و نستعلیق، محمد کاظم بن محمدصادق، 27 جمادی الاولی 1224، عناوین شنگرف، نسخه تصحیح شده دارای حواشی مختصر با عناوین و رموز «ه_»، «ش» و «شرح» می باشد، نسخه به دو قلم کتابت شده که معلوم می شود بیشتر نسخه از بین رفته و دوباره بازنویسی شده است. در برخی صفحات یادداشت شده نسخه وقف مدرسه الحجه نجف آباد می باشد، یادداشتی توسط زین العابدین ابن حسین به تاریخ 7 صفر 1292 در یکی از صفحات نسخه آمده است. بدون جلد.

122 گ، سطور مختلف، 11 × 5/15 سم.

ص :609

(291)

المزار (ابن المشهدی)(زیارت _ عربی)

از: شیخ محمد بن جعفر حائری معروف به ابن المشهدی

زیارات مشاهد معصومین علیهم السلام و بعضی از دعاهائی که برای مهمات در خلوت خوانده می شود به درخواست قاضی مجدالدین ابوالقاسم هبة اللّه بن سلمان، در این کتاب گرد آورده شده است.

زیارتها و دعاهای این کتاب از طریق ثقات سادات روایت شده، که در ذریعه، ج 2، ص 324 آنها را پانزده نفر دانسته و نامشان را می آورد با تصریح به اینکه همه این افراد شیوخ ابن المشهدی بوده اند.

این کتاب در چندین باب به فضل زیارت معصومین علیهم السلام شروع شده پس از آن آداب زیارت و زیارت حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام به ترتیب آنها آورده می شود.

در انتهاء نسخه دعاء وداع ابی جعفر بن بابویه و زیارت آل یاسین و زیارت حضرت معصومه سلام اللّه علیها آمده است.

[مرعشی، ج 13، ص 82]

آغاز: «الحمد للّه القدیم احسانه الظاهر امتنانه العالی سلطانه النیّر برهانه الرفیع ثنائه».

انجام: «کما ذکر فی زیارات کل إمام فینبغی أن یرتب علی ذلک عند الامکان إن شاء اللّه».

نسخ، بی کا، اواخر ربیع الاول 1121، عناوین شنگرف، ادعیه و زیارات معرب، نسخه تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد، دعای وداع از زیارت ابی جعفر بن بابویه و زیارت حضرت معصومه سلام اللّه علیها به آخر نسخه ملحق شده است. جلد چرم قهوه ای سوخته.

272 گ، 17 س، 12×18 سم.

ص :610

(292)

مجموعه:

1_ انتقامیه (1 ر _ 72 پ) (شعر _ فارسی)

از: طغان شاه بن نظام قمی شاهرودی

نظم فارسی است در داستان ضریر خزاعی و انتقام از کشندگان حسین بن علی علیهماالسلام و به نام ابوالغازی سلطان حسین (میرزای بایقرا 877 _ 912 ق) در محرم 884 سروده شده است.

[دانشکده الهیات دانشگاه تهران، ج 1، ص 229]

آغاز:

«بنام خداوند بالا و پست روابخش روزی و... هرچه هست

فلک هست سرگشته در راه او زمین کرد خاکی بدرگاه او».

انجام:

«همه اهل مجلس صغیر و کبیر دعائی کنید از برای فقیر

یک الحمد سه قل هو اللّه همه بخوانید از صدق دل فاتحه».

2_ جنگ نامه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام (72 پ _ 98 پ) (شعر _ فارسی)

از: ؟

ناظم فضائل و مناقب و رشادتهای حضرت علی علیه السلام در غزوات دوران پیامبر را به نظم درآورده است.

آغاز:

«ز اول بنام خدای جهان که او پادشاهست و ما بندگان».

انجام:

«هزاران درود و هزاران تحف ز ما باد بر پادشاه نجف

الهی هر آن کس که این خط نوشت نکن ناامیدش ز باغ بهشت».

ص :611

نسخ، ملا امراللّه بن برات علی، 29 رمضان المبارک 1284 پایان رساله اول، نسخه صحافی و برخی اوراق آن وصالی شده است، پایان نسخه مهر دایره ای ناخوانا وجود دارد. جلد کاغذی.

97 گ، 14 س، 11×5/17 سم.

(293)

رسالة فی حجیة الخبر(اصول فقه _ عربی)

از: ؟

رساله ای است استدلالی در حجیت خبر که با استناد به آیات و روایات و بررسی اقول علماء به این بحث می پردازد.

آغاز: «بسمله، فی حجیة الخبر اعلم أنّ الخبر لغة الاعلام و یرادفه الحدیث و اصطلاحا ما یحکی السنة».

انجام: «إذ بعد وجود الدلیل من الاجماع أو بناء العقلاء علی عدم الاعتبار لایجری شیء من المهمات السابقة هذا تمام الکلام فی المقام الثالث».

نسخ، احتمالا به خط مؤلّف، بی تا، برخی عناوین در حاشیه مشکی درشت، برفراز عناوین و رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، مقابله و تصحیح شده، دارای حواشی مختصر با عناوین «منه» و «منیرالدین» می باشد، مقداری از نوشته ها خط خوردگی دارد، ابتدای نسخه یادداشتی مبنی بر عاریه شدن کتاب توسط سید جعفر بن عبداللّه شبّر حسینی(1)

====

1_ ایشان فرزند سید عبداللّه شبّر حسینی که صاحب تألیفات زیادی هستند می باشد، بنگرید به: الکنی و الالقاب، ج 2، ص 352.

ص :612

و همچنین یادداشت تملکی با مهر بیضوی و سجع «الواثق باللّه الغنی ابن ابراهیم محمد» موجود می باشد. جلد تیماج مشکی ضربی.

123 گ، 15 س، 11×5/15 سم.

(294)

الصحیفة السجادیة (دعا _ عربی)

از: حضرت سجاد، علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام

به شماره 277 رجوع شود.

آغاز: «حدثنا ابوعبداللّه جعفر بن محمد الحسینی قال حدثنا عبداللّه بن عمر بن خطاب الزیات قال حدثنی خالی».

انجام افتاده: «و لا فی نقمتک عجلة إنّما یعجل من یخاف الفوت و یحتاج إلی الظلم».

انجام ملحقات افتاده: «و توفقنی لما ینفعنی ما ابقیتنی و أن تشرح بکتابک».

نسخ معرب، بی کا، قرن 11، عناوین شنگرف، تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد و دارای حواشی با عناوین و رموز «12»، «ص»، «صحاح» و غیره می باشد، نسخه صحافی و برخی اوراق آن وصالی شده، برگ اول و یک برگ از اواخر نسخه بازنویسی شده، نسخه رطوبت دیده ولی به نوشته ها آسیب نرسیده است، پایان نسخه یادداشت تولدی به تاریخ یکشنبه 12 صفر 1102 و یادداشت دیگری به تاریخ شب سه شنبه 6 رجب 1095 دیده می شود. جلد تیماج مشکی عطف پارچه ای.

148 گ، 13 س، 9×5/14 سم.

ص :613

(295)

الدرة النجفیة(فقه منظوم _ عربی)

از: سید محمدمهدی بن مرتضی بحرالعلوم نجفی (1212 ق)

ارجوزه ای است در فقه و فقط کتاب طهارت و صلاة تا نماز طواف به نظم کشیده شده و شروع در نظم آن به سال 1205 بوده است.

این ارجوزه را ناظم «الدرة» نام نهاده و به نام «الدرة المنظومة» و نامی که بالا ذکر شد، نیز نامیده می شود.

[مرعشی، ج 7، ص 358]

آغاز:

«افتتح المقال بعد البسملة بحمد خیر منعم و الشکر له

مصلیاً علی نبی الرحمة و آله الأطهار أهل العصمة».

انجام:

«و زید فرض مثل نقصه و فی زیادة المندوب وجه اصطفی

والشک قد یبطلها و یأتی إنّی مدّ فضل اللّه فیما یؤتی».

نسخ، نهاوندی، بی تا، عناوین و نشانیها شنگرف، دارای حواشی مختصری با عناوین و رموز «شرح»، «12» و غیره می باشد، برخی کلمات در بین سطور ترجمه یا توضیح داده شده است، متأسفانه اسم کاتب و تاریخ کتابت آن را محو کرده اند که فقط نهاوندی آن قابل تشخیص است، ابتدای نسخه یادداشت تملکی از طلبه ای به نام شیخ محمدتقی کرونی به تاریخ جمعه 4 جمادی الثانی 1434 در مدرسه عربان(1) آمده است. جلد چرم زرشکی سوخته.

76 گ، 13 س، 11×15 سم.

====

1_ یکی از حوزه های علمیه اصفهان است که در دوره صفویه بنا شده است.

ص :614

(296)

جامع المقدمات (صرف و نحو_ فارسی و عربی)

از: مختلف

در این نسخه چند کتاب از جامع المقدمات بدین ترتیب آمده است. صرف میر، تصریف، شرح عوامل جرجانی، فوائد صمدیه، شرح عوامل ملامحسن، شرح الانموذج فی النحو.

آغاز: «بدان أیدک اللّه تعالی فی الدارین که کلمات لغت عرب بر سه گونه است».

انجام: «عصمنا اللّه من شرورهم و رد الیهم بلفظ کید نحورهم الحمد للّه رب العالمین».

نستعلیق و نسخ، محمدعلی بن مهدی کرونی، 7 رجب 1275، در پایان رساله عوامل ملامحسن آمده که کتابت آن در سامان بوده است، پایان کتاب صرف میر آمده: 25 جمادی الاولی 1262 در محال شهریار به دست مهدی برای نورچشمی محمدهادی و محمدرحیم قلمی شد با مهر چهارگوش و سجع «اتوکل علی اللّه محمدمهدی ابن عبداللّه»، پایان کتاب تصریف آمده: دوم جمادی الآخر 1282 با مهر بیضوی و سجع «لا اله الا اللّه الملک الحق المبین عبده محمدمهدی»، ابتدای کتاب العوامل فی النحو دو مهر یکی بیضوی با سجع «عبده الراجی محمدابراهیم بن محمدمهدی» و دیگری چهارگوش با سجع «لا اله الا اللّه الملک الحق المبین عبده محمدحسین» موجود است. عناوین شنگرف یا مشکی درشت، برفراز رؤوس مطالب با خط شنگرف و مشکی نشانی دارد، دارای حواشی با عناوین و رموز «شرح»، «12» و غیره می باشد، نسخه صحافی شده و بر اثر برش برخی حواشی از بین رفته و برخی اوراق جابه جا صحافی شده، در

ص :615

یکی از صفحات یادداشت شده: الاحقر رضا قلی رحیمی حاجی آبادی(1) 7 جمادی الثانی 1367. جلد مقوایی عطف پارچه.

193 گ، سطور مختلف، 10×5/17 سم.

(297)

پاسخ به شبهات شهید جاوید (اعتقادات _ فارسی)

از: شیخ حسین بن نبی اللّه معزی نجف آبادی

رساله ای است در ردّ کتاب «شهید جاوید» صالحی نجف آبادی که برخی عبارات آن را با ذکر صفحه می آورد سپس آن را رد می کند، ظاهرا مؤلّف موفق به اتمام آن نشده است.

آغاز: «شهید جاوید چاپ اول ص 8 می گوید سالها بود وقتی می شنیدم که می گفتند امام حسین».

انجام: «که احتیاج به نظر و اجتهاد دارد و باید صاحبان فتوی حکم آن را از قرآن و سنت استنباط کنند».

نسخ، به خط مؤلّف، قرن 14، عناوین در بالای صفحه آمده است. جلد مقوایی روکش پلاستیکی زرشکی.

37 گ، 19 س، 10×5/14 سم.

(298)

وجیزة التجوید (تجوید _ فارسی)

از: سید محمد شریف بن محمد باقر کاشانی

====

1_ چند کتاب از ایشان در این مجموعه به شماره های 260 و 265 معرفی شده است.

ص :616

مختصری است در علم تجوید با ذکر آراء قاریان در مثال هایی که ذکر می کند، به درخواست بعضی از برادران ایمانی و اخلاء روحانی نوشته است.

[عکسی مرکز احیاء، ج 1، ص 428]

آغاز: «الحمد للّه العلیم الحکیم... اما بعد چنین گوید مسود این اوراق اضعف عباداللّه الملک القادر».

انجام: «و بعد از ایشان یحیی و نساری و بعد از آن شریح ابن یزید بود واللّه اعلم و تمت».

نسخ، محمد اصفهانی، مشهور به ضرّابی، 18 ذی القعده 1354، عناوین در بالای صفحه مشکی درشت، برفراز رؤوس مطالب با خط مشکی نشانی دارد، نسخه صحافی و برخی اوراق آن وصالی شده است. بدون جلد.

122 گ، 17 س، 11×17 سم.

(299)

الجوهر النضید(1)(منطق _ عربی)

از: علامه حلی حسن بن یوسف بن مطهر (726 ق)

شرح مهم توضیحی معروفی است با عناوین «قال _ اقول» بر بخش منطق کتاب «تجرید الاعتقاد» خواجه نصیر الدین طوسی.

[مرعشی، ج 12، ص 268]

آغاز: «الحمد للّه المتفرد بوجوب الوجود... نحمد اللّه حمد الشاکرین و نصلی علی محمد و آله الطاهرین».

====

1_ کاتب اشتباها نام کتاب را «الجوهر المفید» آورده است.

ص :617

انجام: «کما امکن ضبط المواضع فی الصناعتین الأولیتین ولیکن هذا آخر ما نورده فی شرح هذا الکتاب».

نسخ، ابوالقاسم بن علی، پنج شنبه 24 محرم الحرام 1318، برفراز متن تجرید الاعتقاد با خط مشکی نشانی دارد، نسخه تصحیح شده و در حاشیه نسخه بدل دارد. جلد چرم قهوه ای.

104 گ، 23 س، 11×17 سم.

(300)

بیاض (مقتل امام حسین علیه السلام )(مقتل _ فارسی)

از: ؟

جنگی است شامل مراثی حضرت سیدالشهدا علیه السلام و وقایع کربلا به نظم و نثر و به صورت متفرقه.

آغاز افتاده: «یا من سقانا من فضله بکأس المرام جعل مرایا ولایت أهل بیت الطاهرین».

انجام افتاده:

«از آتشی که گشت فروزان ز قحط آب در جان تشنگان بیابان کربلاء

سر می کشد هنوز دمادم زبانها بر طاق نه سپهر ز ایوان کربلا».

نسخ، بی کا، بی تا، عبارات عربی معرب، اشعار مورب، نسخه مقداری رطوبت دیده و به برخی نوشته ها آسیب رسیده است. جلد چرم قهوه ای سوخته فرسوده.

75 گ، سطور مختلف، 22×9 سم.

ص :618

(301)

بیاض (ادعیه) (دعا _ عربی و فارسی)

از: ؟

مجموعه ای است مشتمل بر برخی سور قرآن کریم، ادعیه و اذکار.

آغاز افتاده: «أنزل الرحمن من شیء إن أنتم إلا تکذبون قالوا ربنا یعلم إنا إلیکم لمرسلون».

انجام افتاده: «و فضّلته علی الشهور و هو الشهر الذی فرضت صیامه علیّ و هو».

نسخ، بی کا، بی تا، عناوین شنگرف، آیات قرآن و دعاها معرب، برخی صفحات مجدول به قرمز، مشکی و لاجورد. جلد چرم قهوه ای.

213 گ، 10 س، 5/17×10 سم.

(302)

رساله ای در اخلاق(1)(اخلاق _ فارسی)

از: ابراهیم بن محمد ریاضی نجف آبادی (1374 ق)

این رساله، سیری در آفاق و انفس و بررسی آیات توحید و فطرت است. متن کتاب به قلمی روان و همراه با صداقت و خلوص خاصی نوشته شده است و خواننده را شیفته خود کرده، تحت تأثیر قرار می دهد.

[میراث حوزه اصفهان، دفتر سوم، ص 274]

آغاز: «شبی از شبها سر به جیب تفکر فرو برده با خود گفتم این چه روزگاریست که ما بسر می بریم».

====

1_ گزیده این رساله در دفتر سوم همین مجموعه، توسط جناب حجت الاسلام محمدجواد نورمحمدی تحقیق و تصحیح شده است.

ص :619

انجام: «چون بنا بر اختصار بود لذا بیانات هجرت موکول بوضوح گردید».

نسخ، به خط مؤلّف، قرن 14، برفراز عناوین و آیات قرآن با خط مشکی نشانی دارد، برگ آخر بازنویسی شده است، یادداشت هایی در ابتدا و انتهای نسخه موجود می باشد. به گفته فرزند مرحوم ریاضی در ابتدای نسخه نام این رساله با خط زیبای آیت اللّه حاج شیخ محمدعلی احمدیان راه مسافرت گذاشته شده است ولی مؤلّف نامی بر آن نگذاشته است. جلد پارچه ای مشکی.

48 گ، 15 س، 11×17 سم.

ص :620

نسخه عکسی الطرائف ابن طاوس

ص :621

نسخه عکسی تمرین الطلاب به خط یوسف حسینی شامی

ص :622

نسخه عکسی حقائق الاصول

ص :623

نسخه عکسی ظاهر خط سید عبدالحمید جد سید ابوالحسن اصفهانی

ص :624

نسخه عکسی مقابله آقا نجفی

ص :625

نسخه عکسی نستعلیق زیبا کتابت محمدجعفر آباده ای

ص :626

نسخه عکسی نهایة الصوافی شرح مبادی الوصول

ص :627

نسخه عکسی وقفنامه کتاب توسط مریم بیگم دختر شاه صفی

ص :628

(629)

فهارس فنی

اشاره

آیات

روایات

معصومین و پیامبران علیهم السلام

اشخاص

کتابها

مکان ها

فرق، مذاهب، طوایف

ص :629

ص :630

آیات

أ تقولون علی اللّه ما لا تعلمون؛ 493.

أثم إذا ما وقع؛ 493.

اجعل لنا إلها کما لهم آلهة؛ 487.

إذا أراد شیئا أن یقول له کن؛ 251.

أ رضیتم بالحیوة الدنیا من الآخرة؛ 483.

إلاّ من أتی اللّه بقلب سلیم؛ 184.

ألا یسجدوا للّه؛ 415.

الحمد للّه الذی وهب لی؛ 249.

الزانیة و الزانی فاجلدوا کل واحد؛ 418.

ألست بربکم قالوا بلی؛ 490.

انّا جعلنا فی أعناقهم أغلالا؛ 597.

إنّا کلّ شی ء خلقناه بقدر؛ 417.

إنّ الذین یحبون أن تشیع الفاحشة؛ 53.

إنّ اللّه اصطفی آدم و نوحا؛ 599.

إنّ اللّه یحول بین المرء و قلبه؛ 257.

انتهوا خیرا لکم؛ 409.

إنّ ربی لسمیع الدعاء؛ 249.

أ نّی شئتم؛ 458.

أ نّی یؤفکون؛ 458.

أیّان یوم الدین؛ 459.

أیّهم أشد علی الرّحمن عتیّا؛ 452.

بالناصیة؛ 444.

تلّه للجبین؛ 484.

حتی إذا جاء أحدهم؛ 138.

حتی إذا جعله نارا؛ 457.

خذ العفو؛ 112.

رب ارجعون لعلی أعمل صالحا؛ 139.

سأل سائل بعذاب واقع؛ 484.

سیطوقون ما بخلوا به یوم؛ 139.

علی الکبر اسمعیل و اسحق؛ 249.

عما قلیل؛ 491.

عینا یشرب بها؛ 483.

غیض الماء؛ 251.

فاجتنبوا الرجس من الأوثان؛ 483.

فاعتبروا یا أولی الابصار؛ 316.

فالق الاصباح و جعل اللیل سکنا؛ 441.

فبظلم من الذین هادوا حرّمنا؛ 483.

فبما رحمة من اللّه لنت لهم؛ 491.

فبهداهم اقتده؛ 25.

فشدوا الوثاق فإما منّا بعد؛ 407.

فکأین من قریة أهلکناها؛ 456.

فلما أن جاء البشیر؛ 491.

ص :631

قد صدقت الرؤیا؛ 492.

قد نری تقلب وجهک؛ 493.

قد یعلم اللّه المعوقین؛ 493.

قطوفها دانیة؛ 332.

کلا إن الإنسان لیطغی؛ 495.

کل شی ء فعلوه فی الزبر؛ 418.

کل نفس ذائقة الموت؛ 43.

کنت أنت الرقیب؛ 448.

لا أقسم بیوم القیامة؛ 491.

لا تأکلوا أموالهم إلی أموالکم؛ 483.

لا ینفع مال و لا بنون؛ 184.

لولا أنزل إلیه ملک فیکون معه نذیرا؛ 476.

لیس کمثله شیی ء؛ 486.

لیظهره علی الدین کله؛ 362.

ما فعلوه إلاّ قلیل؛ 427.

ما کان اللّه لیعذبهم؛ 476.

ما منعک ألاّ تسجد؛ 491.

مما خطیئاتهم؛ 491.

ناصیة کاذبة؛ 444.

نعمّا هی؛ 451.

و اتقوا یوما لا تجزی نفس؛ 580.

و إذا قیل له اتق اللّه أخذته العزة؛ 94.

و إذا قیل لهم لا تفسدوا فی؛ 457.

واعلموا أنما غنمتم من شی ء؛ 140.

و الکاظمین الغیظ و العافین؛ 69.

و إن أحد من المشرکین استجارک؛ 396.

و أنی لهم التناوش من مکان بعید؛ 323.

ودوا لو تدهن؛ 492.

و قال الذین کفروا للذین آمنوا؛ 484.

و لا تطع کل حلاف مهین؛ 61.

و لا علی الذین اذا ما أتوک لتحملهم؛ 441.

و لا یغتب بعضکم بعضا؛ 48

و لعبد مؤمن خیر من مشرک؛ 401.

و ما منّا إلاّ له مقام معلوم؛ 439.

و منهم امیّون لا یعلمون الکتاب؛ 541.

و نادیناه أن یا ابراهیم؛ 492.

ویل لکل همزة؛ 61.

هل ثوب الکفار؛ 494.

هل جزاء الإحسان إلاّ الإحسان؛ 494.

هماز مشاء بنمیم؛ 61.

یا أیها الذین آمنوا قوا أنفسکم؛ 553.

یا أیها الناس إنّا خلقناکم من ذکر؛ 361.

یا عبادی الذین أسرفوا علی؛ 553.

یا مریم اقنتی لربک؛ 43.

یسألونک عن الشهر الحرام قتال فیه؛ 444.

ص :632

روایات

روایات عربی

أتی رجل امیرالمؤمنین علیه السلام فقال؛ 164، 165.

إذا غزوا بأمر الامام فغنموا؛ 158.

إذا کان یوم القیامة نادی منادا؛ 142، 143.

أربعة انا الشفیع لهم یوم القیامة؛ 142.

أصلحک اللّه ما أیسر ما یدخل؛ 144.

الخمس من خمسة أشیاء؛ 142.

إنّ أشد ما فیه الناس یوم القیامة؛ 144.

إنّ اللّه عزوجل فرض الزکاة؛ 136.

إنّ اللّه عزوجل قرن الزکاة بالصلاة؛ 136.

إنّ اللّه لا إله إلاّ هو لما حرم علینا الصدقة؛ 144.

إنّما وضعت الزکاة اختبارا للأغنیاء؛ 137.

إنّ من حق المؤمن علی المؤمن المودة له فی صدره؛ 45.

إنّی اصبت مالا لا اعرف حلاله و حرامه؛ 164.

بسم اللّه الرحمن الرحیم، لعنة اللّه؛ 168.

سألت أباالحسین علیه السلام عن الخمس؛ 166.

سألت اباالحسین علیه السلام فی کم وضع؛ 146.

سألته عما یجب فیه الخمس من؛ 162.

سمعت أبا عبداللّه علیه السلام یقول؛ فیما یخرج من المعادن؛ 164.

صلاة مکتوبة خیر من عشرین حجة؛ 138.

عما أخرج المعدن من قلیل؛ 160.

عن الکنز، کم فیه؛ 161.

فمن صلی و لم یزک؛ 139.

فی الشاة فی کل أربعین شاة؛ 154.

قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله لا تحل الصدقة لی؛ 141.

قدم قوم من خراسان؛ 145.

قلت له فی الجوامیس شی ء؛ 155.

قلت ما فی البخت السائمة شی ء؛ 157.

لاتقبل الصلاة ممن منع الزکاة؛ 139.

لم یجعل لنا سهماً فی الصدقه؛ 141.

لو أنّ الناس أدوا حقوقهم؛ 136.

لیس فیما دون الخمس من الإبل شی ء؛ 156.

ما من ذی مال ذهب أو فضة؛ 140.

ملعون ملعون مال لا یزکی؛ 139.

من أخرج زکاة ماله تامة؛ 138.

من منع قیراطا من الزکاة؛ 139.

ص :633

و عن معادن الذهب و الفضة؛ 160.

و فی البقر کل ثلاثین بقرة؛ 155.

و فی الفضة إذا بلغت؛ 146.

و ما بلغ من المأخوذ من المعادن؛ 160.

ویحک أطلبیها فإنّها تعدل عندی حسنا و حسینا؛ 26.

یا عمار! أنت رب مال کثیر؟؛ 137.

روایات فارسی

آفت دین حسد و عجب و مفاخرت است؛ 78.

آن حضرت از شخصی پرسید که خوش طبعی؛ 81.

آیا می خواهید خبر دهم شما را به بدترین شما؛ 62.

آیا می خواهید خبر دهم شما را به بهترین خلق ها؛ 111.

آیا می دانید که غیبت چیست؟؛ 45.

آیا هر یک از شما عاجز است؛ 114.

اجتناب کنید از غیبت مسلمان؛ 53.

از برای صاحب حق و راست گفتگو؛ 87.

از محبوبترین راهها به حق تعالی نوشیدن؛ 70.

از نادانی است خندیدن بی آنکه تعجبی؛ 80.

اصل و اساس غیبت یعنی علت؛ 85.

اظهار شماتت و شادی مکن؛ 55.

اگر شخصی جائزه عظیمی به او برسد؛ 166.

اگر کسی را غیبت نمائی و به او برسد؛ 109.

اگر هم مردم زکات واجب خود را بدهند؛ 136.

ای سلیمان! آیا می دانی مسلم کیست؟؛ 101.

ای عایشه! غیبت کردی آن زن را؛ 60.

ای عمار! تو مال بسیار داری؛ 136.

ای عیسی! باید زبان و همچنین دل تو؛ 66.

ای فرزند آدم! مرا یاد کن در هنگامی که به غضب می آیی؛ 69.

ای گروه جماعتی که اسلام آورده اید؛ 74.

ای گروه شیعیان خود را ذلیل مکنید؛ 97.

ای گروهی که به زبان مسلمان شده اید؛ 54.

ای یسر عمران حسد مبرید بر مردم؛ 78.

بپرهیزید از این جماعت رؤسا که؛ 77.

بد بنده ای است بنده ای که دورو و دو زبان؛ 65.

برای جهنم دری هست که از آن در داخل؛ 68.

بردار از مال او آنچه کفایت کند؛ 88.

بر شما باد به عفو؛ 111.

بسیار خندیدن آب رو را می برد؛ 81.

ص :634

بسیار خندیدن دل را می میراند؛ 80.

بعد از آنکه آن پادشاه از آن؛ 98.

به درستی که آن خداوندی که؛ 143.

به درستی که حق تعالی، زکات را؛ 135.

به درستی که مؤمن کسی است که؛ 101.

بهشت حرام است بر سخن چینان؛ 62.

پرسیدم که کمتر چیزی که آدمی به آن کافر می شود؛ 92.

تأثیر غیبت در دین مرد مسلمان؛ 50.

جایز نیست برای احدی که نقل؛ 75.

جبار ملعون کسی است که حقیر؛ 76.

چرک دست اغنیاست؛ 141.

چون حق تعالی بهشت را خلق کرد؛ 62.

چون حق تعالی خیر رعیت را خواهد؛ 98.

چون روز قیامت شود، حق تعالی جمع نماید؛ 111.

چون روز قیامت شود منادی ندا کند؛ 143.

چون فاسق علانیه گناه کند و پروا نکند؛ 96.

چون کسی را دوست داری با او مزاح و مجادله مکن؛ 81.

چون نازل شد آیه کریمه خذ العفو؛ 112.

چون همه امّت ها جمع شوند در قیامت؛ 112.

چه بسیار کسی که بسیار خندد؛ 79.

حرف شخصی در خدمت آن حضرت

مذکور شد؛ 46.

حسد ایمان را می خورد؛ 78.

حسد مبرید و بر یکدیگر خشم مورزید؛ 49.

حضرت داود علیه السلام به حضرت سلیمان علیه السلام می گفت که؛ 80.

حضرت موسی علیه السلام در سال قحطی از درگاه حق؛ 61.

حفظ کنید اموال خود را به دادن زکات؛ 137.

حق تعالی دشمن دارد خانه ای را که پر از گوشت؛ 48.

حق تعالی زکات را واجب گردانیده است؛ 136.

حق سبحانه و تعالی می فرماید که: منم خداوندی که بجز من خداوندی نیست؛ 97.

حق مؤمن بر مؤمن آن است که او را به دل دوست؛ 45.

حق هم نشینی او را رعایت نکردی؛ 50.

خدا دوست می دارد کسی را که خوش طبعی کند؛ 82.

خمس را بر ما حلال کن؛ 145.

خندیدن مؤمن باید تبسّم باشد؛ 82.

خواهید یافت بدترین گناهان خدا را؛ 65.

در شب معراج گذشتم به گروهی؛ 52.

دل او را پر از رضا و خشنودی خود؛ 70.

ص :635

دو صنف اند از امت من که صلاح ایشان؛ 89.

روزی آن حضرت گذشت بر دو قبر که آنها را؛ 52.

روزی حضرت عیسی علیه السلام با حواریین رسیدند به سگی؛ 103.

روزی رسول خدا امر کرد که سنگسار کنند زناکاری را؛ 48.

زبان عربی، زبان اهل بهشت است؛ 362.

زنهار مزاح بسیار مکنید؛ 80.

زنهار مزاح مکنید که کینه ها بهم می رسد؛ 80.

زینهار که اجتناب کن از غیبت؛ 51.

سامع غیبت یعنی شنونده آن؛ 55.

سخت ترین هولهای روز قیامت؛ 144.

سخن چین داخل بهشت نمی شود؛ 61.

سزاوارترین مردم به گناه کار بودن؛ 47.

سزاوار نیست برای مؤمن که بنشیند در؛ 72.

سزاوار نیست مسلمان را که مؤاخات؛ 72.

سه چیز از مکرمت های دنیا و آخرت است؛ 111.

سه چیز است که زیاد نمی کند مگر عزت مرد؛ 112.

سه کس اند که ایشان را حرمتی نیست؛ 97.

عجب دارم از کسی که ایمان به جهنم دارد؛ 79.

غضب فاسد می کند ایمان را؛ 69.

غیبت آن است که در برادر مؤمن عیبی؛ 46، 90.

غیبت بدتر است از زنا؛ 54، 108.

غیبت برای فاسق نمی باشد؛ 102.

غیبت کننده اگر توبه کند آخر کسی؛ 52.

غیبت یکدیگر نمودن موجب؛ 47.

فاطمه بنت قیس به خدمت رسول صلی الله علیه و آله مشورت کرد؛ 88.

قتات داخل بهشت نمی شود؛ 61.

قهقهه از شیطان است؛ 81.

کسی که اقرار به دین الهی داشته باشد؛ 101.

کسی که برای او دورو باشد در دنیا؛ 65.

کسی که بنشیند نزد دشنام دهنده به دوستان خدا؛ 72.

کفّاره غیبت آن کسی را که او را غیبت کرده؛ 104.

کفاره اغتیاب چیست؟؛ 110.

کم مشمار نیکی و احسان را هر چند به ریختن؛ 50.

لعنت خدا و ملائکه و ناس اجمعین بر کسی که یک درهم؛ 167.

ما احدی را داخل مؤمنان نمی شماریم؛ 101.

محبوبترین شما به سوی حق تعالی خوش

ص :636

خلق ترین؛ 62.

مراد این نیست که عورت جسد او منکشف شود؛ 74.

مردم سخت به سهولت و آسانی به؛ 144.

مستمع یعنی گوش دهنده به غیبت؛ 55.

ملائکه که موکّلند بر اعمال مردمان؛ 51.

ملعون است، ملعون است مالی که؛ 139.

مماطله غنی و مالدار؛ 87.

من در روز قیامت چهار طائفه را شفاعت خواهم کرد؛ 142.

مؤمن غبطه می برد؛ 78.

نزدیکترین احوال بنده به کفر این است؛ 52.

نشستن در مسجد و انتظار نماز بردن عبادت است؛ 49.

واجب است از برای مؤمن بر مؤمن آنکه خیرخواه او باشد؛ 45.

واجب است بر خدا آنکه آزاد کند؛ 56.

وا نگذارید یاد شخصی را که فاجر باشد؛ 89.

وای بر تو پیدایش کن که ارزش این حدیث؛ 26.

وجوه غیبت واقع می شود به یاد کردن عیبی در؛ 58.

هر بدعتی ضلالت و گمراهی است؛ 92.

هر که احسان کند بر برادر مؤمن؛ 56.

هر که احسان کند به یکی از اهل بیت؛

142.

هر که اختیاری نماید طاعت الهی را؛ 73.

هر که ایمان به خدا و رسول دارد؛ 56.

هر که ایمان به خدا و روز قیامت دارد؛ 72.

هر که بخورد گوشت برادر مؤمن خود را؛ 48.

هر که بر او مظلمه ای در عرض کسی؛ 105.

هر که برای شخصی چیزی گوید که مردم آن را دانند؛ 47.

هر که برای کسی چیزی گوید که مردم؛ 90.

هر که برود به نزد صاحب بدعتی؛ 95.

هر که بگوید در حق مؤمنی سخنی را؛ 54.

هر که بیرون کند تمام زکات مال خود را؛ 138.

هر که تقوی و پرهیزگاری بورزد؛ 68.

هر که حاضر باشد در مجلسی که سگی؛ 56.

هر که خشم خود را فرو خورد؛ 70.

هر که در حق برادر مؤمن خود بگوید؛ 52.

هر که دو رُو و دو زبان داشته باشد؛ 54، 65.

هر که را به دیده خود نبینی که گناهی کند؛ 53.

هر که رد کند از عرض برادر خود؛ 56.

هر که رد کند حرف بدی را که در؛ 56.

هر که روایت کند بر مؤمنی روایتی را که

ص :637

عیب؛ 74.

هر که ریاست مردم را خواهد هالک است؛ 77.

هر که طلب علم کند برای آنکه مباهات نماید؛ 76.

هر که طلب کند رضا و خوشنودی؛ 72.

هر که غیبت کند برادر مؤمن خود را؛ 51.

هر که غیبت کند مسلمانی را؛ 53.

هر که غیظ خود را فرو خورد؛ 69.

هر که فتوی دهد مردم را به رأی خود؛ 92.

هر که کسی را رسوا کند در گناهی؛ 55.

هر که متعرض پادشاه جایری شود؛ 97.

هر که ملاقات کند مسلمین را به دو رُو؛ 65.

هر که نزد او غیبت کنند؛ 57.

هر که نقلی کند در مذمت مؤمنی؛ 51.

هر که یک قیراط زکات را؛ 138.

هرگاه ببینید اهل ریب و بدعت ها را بعد از من؛ 96.

هرگاه بدعت ها در امت من ظاهر شد؛ 95.

هرگاه مردی را ببینید که نیکوئی می نماید؛ 93.

همه چیز مسلمانان بر مسلمان حرام است؛ 49.

هیچ بنده ای نیست که خشم خود را فرو خورد؛ 69، 70.

هیچ جرعه ای که بنوشد آن بنده محبوبتر نیست؛ 70

هیچ صاحب مالی نیست که طلا و نقره؛ 139.

هیچ مؤمنی نیست مگر آنکه در او مزاح؛ 81.

هیچ ورعی بهتر نیست از اجتناب از؛ 49.

یاد کنید برادر مؤمن خود را در وقتی که؛ 50.

یک نماز فریضه بهتر است از بیست حج؛ 138.

ص :638

معصومان و پیامبران علیهم السلام

اهل بیت علیهم السلام ؛ 25، 75، 78، 92، 121، 135، 141، 142، 143، 144، 168، 188، 189، 190، 191، 203، 220، 242، 243، 441، 521، 539، 564، 571، 576، 601، 610، 618.

حضرت محمد صلی الله علیه و آله ؛ 43، 45، 48، 49، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 61، 62، 65، 68، 72، 74، 78، 79، 81، 87، 88، 89، 95، 96، 97، 104، 105، 108، 110، 111، 112، 114، 135، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 148، 149، 168، 190، 194، 220، 242، 362، 375، 393، 521، 528، 543، 550، 557، 564، 565، 566، 567، 572، 581، 591، 610، 611، 617.

حضرت علی علیه السلام ؛ 51، 53، 55، 72، 80، 111، 164، 165، 167، 189، 190، 194، 234، 362، 431، 503، 521، 572، 573، 598، 603، 611.

حضرت زهرا علیهاالسلام ؛ 25، 26، 392، 521، 540.

امام حسن علیه السلام ؛ 26، 190، 521.

امام حسین علیه السلام ؛ 26، 164، 189، 190، 233، 521، 553، 611، 616، 618.

امام سجاد علیه السلام ؛ 34، 50، 70، 93، 111، 122، 219، 220، 597، 606، 613.

امام محمدباقر علیه السلام ؛ 57، 62، 65، 70، 76، 82، 92، 97، 100، 101، 112، 135، 144، 199، 257.

امام صادق علیه السلام ؛ 45، 46، 47، 48، 50، 52، 55، 57، 58، 65، 69، 70، 72، 74، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 90، 96، 97، 98، 101، 109، 110، 111، 136، 138، 143، 144، 163، 199، 200، 221، 562.

امام موسی کاظم علیه السلام ؛ 47، 80، 97، 112، 137، 221، 229.

امام رضا علیه السلام ؛ 38، 49، 79، 93، 129، 145، 178، 221، 502، 570.

امام حسن عسکری علیه السلام ؛ 56، 93، 117.

امام زمان علیه السلام ؛ 29، 106، 144، 157، 158، 168، 188، 190، 243، 570، 571.

حضرت مسلم بن عقیل؛ 521.

حضرت معصومه علیهاالسلام ؛ 610.

حضرت آدم علیه السلام ؛ 91.

ص :639

حضرت ابراهیم علیه السلام ؛ 98.

حضرت موسی علیه السلام ؛ 61، 78.

حضرت عیسی علیه السلام ؛ 66، 103.

حضرت خضر علیه السلام ؛ 79.

حضرت یونس علیه السلام : 80.

حضرت سلیمان علیه السلام ؛ 80.

حضرت آدم علیه السلام ؛ 251.

جبرئیل علیه السلام ؛ 52، 112، 190.

حوّاء علیهاالسلام ؛ 251.

ائمه اطهار علیهم السلام اهل بیت علیهم السلام

ائمه طاهرین علیهم السلام اهل بیت علیهم السلام

ائمه هدی علیهم السلام اهل بیت علیهم السلام

امام زین العابدین علیه السلام امام سجاد علیه السلام

امام موسی بن جعفر علیه السلام امام موسی کاظم علیه السلام

انبیاء علیهم السلام اهل بیت علیهم السلام

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام حضرت علی علیه السلام

حضرت حجت علیه السلام امام زمان علیه السلام

حضرت رسالت صلی الله علیه و آله حضرت محمد صلی الله علیه و آله

حضرت رسول صلی الله علیه و آله حضرت محمّد صلی الله علیه و آله

حضرت ولی عصر علیه السلام امام زمان علیه السلام

سید الشهدا علیه السلام امام حسین علیه السلام

صاحب الامر علیه السلام امام زمان علیه السلام

صدیقه طاهره حضرت زهرا علیهاالسلام

علی بن الحسین علیه السلام امام سجاد علیه السلام

علی بن موسی الرضا علیه السلام امام رضا علیه السلام

فاطمه زهرا حضرت زهرا علیهاالسلام

قائم علیه السلام امام زمان علیه السلام

معصومین علیهم السلام اهل بیت علیهم السلام

مهدی علیه السلام امام زمان علیه السلام

نبی صلی الله علیه و آله حضرت محمد صلی الله علیه و آله

ص :640

اشخاص

« الف، ب، پ، ت »

احمد امین مصری؛ 362.

آباده ای، محمدجعفر بن محمدصفی؛ 518، 537، 568، 579، 586، 607.

آخوندی، محمد؛ 172.

آزاد کشمیری، محمدعلی؛ 229، 360.

آشتیانی، سید جلال الدین؛ 366.

آقا بزرگ طهرانی؛ 36، 118، 120، 172، 175، 208، 224، 358، 359، 497، 498، 507، 513، 515.

آقا نجفی، محمدتقی بن محمدباقر؛ 548.

ابابکر؛ 190.

ابراهیم بن هاشم؛ 539.

ابطحی سدهی، سیدمحمدباقر؛ 179.

ابن اثیر؛ 359، 498.

ابن ادریس؛ 166، 172، 210، 533.

ابن بابویه شیخ صدوق

ابن جنید؛ 152.

ابن حاجب؛ 255، 529، 531، 532، 537، 545، 560، 561، 574.

ابن حجاج؛ 200.

ابن زهره حلبی؛ 196، 208.

ابن سراج؛ 358.

ابن سینا؛ 231، 232، 285، 286، 297، 303، 305، 306، 308، 321، 325، 327، 332، 338، 342، 351، 352، 357، 359، 369، 506، 508.

ابن شعبه حرانی؛ 117.

ابن عباس؛ 361، 548.

ابن عبدوس؛ 201.

ابن عربی، شیخ اکبر محیی الدین؛ 605.

ابن فتّال نیشابوری؛ 118، 497.

ابن کمونه؛ 511.

ابن مالک؛ 528، 541، 548، 555، 582.

ابن مشهدی؛ 610.

ابن منظور، محمد بن مکرم؛ 359.

ابن هشام، جمال الدین عبداللّه بن یوسف؛ 545.

ابوالاسود دوئلی؛ 362.

ابوالحسن شریف عاملی بن محمدطاهر بن عبدالحمید؛ 34.

ص :641

ابوالصلاح؛ 166، 173.

ابوالعلاء؛ 359.

ابوالغازی، سلطان حسین؛ 611.

ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی؛ 527، 529.

ابوالهدی؛ 227.

ابوجهم؛ 88.

ابوحفص عمر بن محمد خسفی نجم الدین؛ 599.

ابوحیان؛ 545.

ابوذر؛ 195.

ابوسفیان؛ 88.

ابوعلی الزوج الصالح؛ 215.

ابوعلی حائری؛ 210.

ابوعلی عبیداللّه الثانی؛ 221.

ابوعمرو دانی؛ 585.

ابهری، اثیرالدین مفضل بن عمر؛ 308.

ابی خمسین، محمد بن احمد بن ابراهیم؛ 227.

ابی ضمضم؛ 114.

ابی هاشم کوفی؛ 188.

احسائی، ابن ابی جمهور؛ 119، 189، 208.

احمد بن علی بن مسعود؛ 594.

احمد عمر هاشم؛ 120.

احمدیان، محمدعلی؛ 620.

احمدی جلفایی، حمید؛ 130.

ادیم بن الحر؛ 199، 200.

ارباب، حاج آقا رحیم؛ 179.

ارجمند بانو؛ 376.

اردبیلی، جمال الدین محمد بن عبدالغنی؛ 580.

ارموی، قاضی سراج الدین؛ 232، 315، 321، 342، 593، 596.

ازهری، زین الدین خالد بن عبداللّه؛ 582.

استادی، رضا؛ 119، 209.

استرآبادی، رضی الدین؛ 363، 375، 420، 428، 436، 444، 498، 537.

استرآبادی، محمدامین؛ 237، 256، 359، 508.

اسدی، نجم الدین عبداللّه بن محمد؛ 535.

اصفهانی، تاج الدین حسن؛ 27، 244، 365، 366، 367.

اصفهانی، سید ابوالحسن؛ 558، 560.

اصفهانی، سید محمد بن ابی الفتح؛ 227.

اصفهانی، علی بن حسین ابوالفرج؛ 357.

اصفهانی، محمد؛ 617.

اصفهانی، محمدتقی (ملا تقیا)؛ 369.

اصفهانی، محمدتقی (پسر فاضل هندی)؛ 367.

اظهری، محمدرضا؛ 497.

اعرج، ابوعلی عبیداللّه؛ 221.

ص :642

افندی، ملا عبداللّه؛ 358، 368، 497.

امرؤالقیس؛ 397.

امین تبریزی، علی بن محمدحسین؛ 607.

امین، سید حسن؛ 207، 358، 359.

امین عاملی، سید محسن؛ 171، 181، 207، 357، 497.

انصاری، حسن علی بن تاج الدین؛ 579.

ایجی، عضدالدین؛ 359.

ایمانلو، مهدی بن محمد؛ 607.

باقری سیانی، مهدی؛ 27، 175، 184.

بحرالعلوم، سید محمدصادق؛ 119.

بحرالعلوم، سید مهدی؛ 177.

بحرالعلوم نجفی، سید محمدمهدی بن مرتضی؛ 177، 209، 614.

بحرانی، احمد بن صالح4 497.

بحرانی، شیخ یوسف؛ 176.

بحرانی شیرازی، عبدالنبی بن مفید؛ 35.

بخشی، حسین؛ 219، 230.

برقوقی، عبدالرحمن؛ 358.

برقی، احمد بن محمد بن خالد؛ 120، 173.

برکت، محمد؛ 34.

بروجردی اصفهانی، آقا منیرالدین بن محمداسماعیل؛ 27، 175، 178، 179، 181، 182، 183، 197.

بروجردی، حاج سید علی اصغر؛ 179.

بروجردی، میرزا اسماعیل؛ 179.

بروجردی، میرزا محمود بن علی نقی؛ 179.

بروجنی بیدآبادی اصفهانی، شیخ علی بن باقر؛ 540، 549.

بصری، حسن؛ 188.

بغدادی، ابن ندیم؛ 172.

بغدادی، خطیب؛ 120.

بغدادی، شیخ عبدالحسین بن عبدالرحمن؛ 369.

بغدادی، عبدالقادر بن عمر؛ 357.

بوعلی ابن سینا

بویهی رازی، قطب الدین محمد بن محمد؛ 596.

بهادری، ابراهیم؛ 207، 208.

بهبودی، محمدباقر؛ 117، 515.

بهبهانی، وحید؛ 176، 177، 191، 192، 208، 369، 371.

بیدارفر، محسن؛ 357، 358.

بیدهندی، ناصر؛ 172.

بیرجندی، نظام الدین عبدالعلی بن محمد؛ 578.

پاشا، سعید؛ 359.

پوری، الهه؛ 29.

تجدد، رضا؛ 172.

تجلیل، جلیل؛ 219، 230.

تفتازانی، سعدالدین مسعود بن عمر؛ 232، 275، 315، 321، 329، 527، 554،

ص :643

559، 562، 585، 599.

تنکابنی، محمد بن سلیمان؛ 497.

تنکابنی، مولی محمدعلی جیلی (یا جبلی)؛ 227.

تونی، محمدعلی بن ملا محمدرضا؛ 124.

تویسرکانی، ملا حسینعلی بن نوروز علی؛ 598.

« ث، ج، چ، ح »

جابر بن عبداللّه انصاری؛ 52.

جابری انصاری، میرزا حسن؛ 513.

جاربردی، فخرالدین احمد بن حسن؛ 531، 532، 561، 581.

جامی، نورالدین عبدالرحمن بن احمد؛ 358، 529، 574، 590، 591.

جدیدی نژاد، محمدرضا؛ 210.

جرجانی، عبدالقاهر؛ 543، 544، 546، 594.

جرجانی، علی بن عبد؛ 357، 359.

جریر بن عطیه؛ 358.

جزائری، احمد؛ 35، 533.

جزائری، احمد بن اسماعیل؛ 34.

جزائری تستری، محمد بن حاج علی بن امیر محمود؛ 368.

جزائری، سید عبداللّه؛ 368، 497، 513.

جزائری، سید نعمت اللّه؛ 127، 188، 207، 500.

جزائری، سید میرزا؛ 499.

جعفریان، رسول؛ 239، 370، 498.

جلیلی؛ نعمت اللّه؛ 208.

جناب، میر سید علی؛ 358.

جوان آراسته، حسین؛ 497.

جوسقی، کمال الدین محمد بن حسام؛ 543.

جهانبخش، جویا؛ 128، 130، 173.

چهارسوقی، میرزا محمدهاشم؛ 179.

حائری، حاج شیخ عبدالکریم؛ 176.

حائری، عبدالحسین؛ 514.

حافظیان، ابوالفضل؛ 514.

حجت نجفی، شیخ مرتضی؛ 179.

حجت هاشمی خراسانی؛ 498.

حجتی، سید محمدباقر؛ 514.

حسن عمید؛ 498.

حسنی لاریجانی، علی اکبر بن محمدصالح؛ 368.

حسین بن عبدالصمد؛ 371.

حسینی، ابوالقاسم بن محمد؛ 542.

حسینی، ابوعبداللّه جعفر بن محمد؛ 613.

حسینی اشکوری، سید احمد؛ 117، 171، 208، 357، 358، 497، 513، 514.

حسینی اشکوری، سید صادق؛ 514.

حسینی اصفهانی، سید محمدحسین؛ 128.

حسینی بیرجندی، حسین؛ 119.

ص :644

حسینی ترمذی، محمدصالح (کشفی)؛ 190.

حسینی جلالی، سید محمدحسین؛ 359.

حسینی جلالی، محمدجواد؛ 357.

حسینی خاتون آبادی، عبدالحسین؛ 498.

حسینی، سید جلال الدین؛ 120.

حسینی، سیدحسن بن علی؛ 547، 548.

حسینی، سید علی بن محمدمهدی؛ 548.

حسینی شامی، یوسف بن محمد بن محمدبن زین الدین؛ 583.

حسینی طاهری میرزائی قمی، میرزا فخرالدین؛ 179.

حسینی عاملی، سید محمدجواد بن محمد؛ 551.

حسینی، عبداللطیف؛ 207.

حسینی قاینی، سید حسین بن سید علی؛ 518، 525، 531، 532.

حسینی قزوینی ابراهیم آبادی، علی اصغر بن محمد معصوم؛ 573.

حسینی قمی همدانی، سید صدرالدین محمد؛ 369.

حسینی گرگانی، سید محمد بن علی؛ 572.

حسینی، محمدمحسن بن میر عبدالکریم؛ 608.

حسینی موسوی شهرستانی، سید عبدالرحیم بن محمد؛ 34.

حکیما، میرزا محمدحسن؛ 537.

حکیم، سید محمدحسین؛ 120.

حلاج، حسین بن منصور؛ 188.

حلبی؛ 92.

حلی، احمد بن حسین؛ 367.

حمیری، عبداللّه بن جعفر؛ 201، 209.

« خ، د، ذ، ر »

خاتون آبادی اصفهانی، میر عمادالدین؛ 28، 499.

خاتون آبادی ثانی، ملا محمداسماعیل؛ 28.

خاتون آبادی، سید حسین؛ 513.

خاتون آبادی، سید عبدالباقی؛ 127.

خاتون آبادی، سید محمدباقر؛ 28، 500.

خاتون آبادی، عبدالحسین؛ 506.

خاتون آبادی، عبدالواسع بن محمدصالح؛ 32، 121.

خاتون آبادی، ملامحمدصالح بن عبدالواسع؛ 26، 31، 32، 33، 34، 35، 36، 37، 39، 121، 126، 127.

خاتون آبادی؛ میر محمد اسماعیل؛ 501، 506، 509، 511، 512، 513، 514، 515.

خاتون آبادی، میر محمدحسین؛ 26، 31، 32، 35، 37، 38، 39، 43، 121، 122، 124، 125، 126، 127، 130، 135، 173، 500، 516.

خاقانی؛ 605.

ص :645

خراسانی، آقا حسین؛ 526، 531، 533.

خراسانی، سید علی؛ 118.

خرسان، سید محمدباقر؛ 117.

خرسان، سید محمدمهدی؛ 118، 210.

خفری، شمس الدین؛ 556.

خلیفه سلطان مرعشی آملی، سید حسین بن محمد؛ 605.

خواجوی، محمد؛ 359.

خوانساری، آقا حسین؛ 33، 368، 371.

خوانساری اصفهانی، زین الدین علی بن عین علی؛ 128.

خوانساری چهارسوقی، میرزا محمدباقر؛ 229، 358.

خوانساری، علی رضا ابن عباسعلی؛ 524.

خوانساری، محمدکاظم بن محمد صائب؛ 563.

خویی تبریزی، محمد بن عبدالصبور؛ 607.

دارابی کشفی بروجردی، سید جعفر بن ابواسحاق؛ 522.

دامغانی، محمد؛ 587.

دانش پژوه، محمدتقی؛ 360، 514.

درایتی، محمدحسین؛ 207.

درایتی، مصطفی؛ 119.

دوانی جلال الدین محمد محقق دوانی

دوانی، علی؛ 498.

دهلوی، حسن؛ 605.

دیلمی، حسن بن محمد؛ 171.

رازی، قطب الدین محمود بن محمد؛ 232، 285، 295، 305، 306، 315، 316، 320، 321، 322، 323، 329، 337، 344، 345، 357، 522، 593.

رافعی؛ 524.

راوندی، قطب الدین؛ 129، 359.

رجایی، سید مهدی؛ 119، 208.

رحمتی اراکی، شیخ رحمة اللّه؛ 359.

رحیمی حاجی آبادی، رضاقلی؛ 575، 600، 604، 616.

رحیمی، شیخ محمدرضا؛ 604.

رستم بن صفی قلی؛ 608.

رشتی، حاج میرزا حبیب اللّه؛ 179، 182.

رضوی، سید مرتضی؛ 180.

رفیعائی، سید حسین؛ 364.

روضاتی، سید احمد؛ 219، 223، 224، 232، 234، 358.

روضاتی، سید محمدعلی؛ 32، 35، 36، 37، 117، 118، 119، 172.

روضاتی، میرزا حبیب اللّه؛ 179.

ریاضی نجف آبادی، ابراهیم بن محمد؛ 27، 619، 620.

« ز، ژ، س، ش »

زراره؛ 198، 199، 200.

ص :646

زهری، ابی بکر محمد بن مسلم؛ 95.

زین العابدین بن حسین؛ 609.

ساوی، سعدالدین محمد بن تاج الدین علی؛ 532.

ساویی حسینی، محمدحسین بن محمدباقر؛ 535.

سبحانی، جعفر؛ 360.

سبزواری، سید عبداللّه برهان المحققین؛ 179.

سعید زاید؛ 359.

سفیان ثوری؛ 188.

سلطان العلماء، حسین بن رفیع الدین؛ 368.

سلطان العلماء، میر محمدباقر بن حسن؛ 226.

سلمان؛ 195.

سلیمان بن خالد؛ 101.

سیبویه؛ 375.

سیچانی، میرزا محمدحسین بن ابوطالب؛ 578.

سید بن طاوس، رضی الدین علی بن موسی؛ 230، 518، 569، 587، 588.

سید بهاءالدین محمد (از نوادگان امام موسی بن جعفر علیهماالسلام )؛ 229.

سید مرتضی؛ 117، 208.

سیوری حلی، ابوعبداللّه مقداد بن عبداللّه؛ 523، 609.

سیوطی، جلال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر؛ 226، 528، 530، 541، 548.

شاطبی، ابومحمدقاسم بن فیرة؛ 585.

شاه اسماعیل صفوی؛ 36، 148.

شاه جهان؛ 376.

شاه سلطان حسین صفوی؛ 38، 43، 122، 369.

شاه سلیمان صفوی؛ 509، 512.

شاه عباس اول؛ 315.

شاه عبدالعظیمی، سیدمحمدعلی؛ 179.

شبّر حسینی، سیدجعفر بن عبداللّه؛ 612.

شبّر حسینی، سید عبداللّه؛ 612.

شریف اردکانی، محمدباقر بن علی رضا؛ 497.

شریف خاتون آبادی، احمد بن محمد مهدی؛ 35.

شریف زنجانی [جرجانی]؛ 315.

شریف قاری استرآبادی، عمادالدین علی بن عمادالدین محمود؛ 572.

شریفی، عبداللّه؛ 578.

شفتی، سیدمحمدباقر بن محمدنقی؛ 526.

شفتی، سید محمدرضا؛ 179.

شنقیطی، شیخ احمد بن امین؛ 117.

شوشتری، حسن بن عبداللّه بن الحسین؛ 245.

شوشتری، عبداللّه بن حسین؛ 371.

ص :647

شهرستانی، سید جواد؛ 118.

شهرستانی، سید هبة الدین؛ 177.

شهید اول؛ 99، 159، 165، 171، 208، 242، 595.

شهید ثانی؛ 26، 82، 85، 86، 99، 100، 105، 114، 119، 159، 172، 173، 196، 202، 209، 242، 534، 535.

شیخ الاسلام، حاج میرزا مرتضی؛ 601.

شیخ الرئیس ابن سینا

شیخ انصاری؛ 178، 370.

شیخ بهائی، محمد بن حسین عاملی؛ 45، 176، 227، 272، 371، 501، 544، 546، 565، 566، 567، 577، 589.

شیخ حر عاملی؛ 120، 174، 176، 225.

شیخ زین الدین شهید ثانی

شیخ صدوق؛ 34، 35، 108، 117، 118، 119، 120، 171، 172، 173، 174، 202، 208، 507، 508، 570، 571، 610.

شیخ طبرسی، ابی منصور احمد بن علی؛ 117.

شیخ طوسی؛ 55، 117، 118، 158، 171، 173، 174، 188، 207، 208، 551، 533، 576.

شیخ علی خان وزیر؛ 509.

شیخ کلینی؛ 119، 172، 209، 539.

شیخ مفید؛ 158، 161، 173، 188.

شیروانی، محمد؛ 119.

« ص، ض، ط ، ظ »

صاحب المدارک؛ 232، 245.

صاحب جواهر نجفی محمدحسن

صاحب روضات خوانساری چهارسوقی، میرزا محمدباقر

صاحب ریاض المسائل طباطبایی سید علی

صاحب معالم عاملی، حسن بن زین الدین

صاحب نجوم السماء آزاد کشمیری، محمدعلی

صادقی، سید محمدباقر میر محمد؛ 179.

صادقی، مصطفی؛ 26، 29، 31، 121، 131.

صالحی، نعمت اللّه؛ 600، 616.

صانعی، فخرالدین؛ 209.

صدرایی خوئی، علی؛ 174، 362، 514.

صدری، لیلا؛ 29.

صفائی خوانساری، احمد؛ 179، 183.

صفی آبادی، محمدجعفر بن محمد؛ 523، 524، 525.

ضریر، خزاعی؛ 611.

ضیاءالدین یوسف بن عبدالرحمن؛ 529، 575.

ص :648

طالقانی، محمد نبی بن محمدمقیم؛ 577.

طاهر احمد، الزاوی؛ 359.

طباطبائی، سید مهدی؛ 209.

طباطبایی، سید علی؛ 196، 208، 203، 370، 371، 498، 540.

طباطبایی، سید محمدحسن؛ 27، 211، 212.

طبرسی، علی؛ 120.

طبرسی، فضل بن حسن؛ 498.

طبسی، ملا عبدالکریم بن محمدهادی؛ 368.

طریفی، محمد نبیل؛ 357.

طناحی، محمود محمد؛ 360، 498.

طوسی، خواجه نصیرالدین؛ 232، 303، 314، 321، 323، 325، 326، 329، 357، 358، 504، 550، 617.

طه حسین؛ 359، 362.

طه نجف، شیخ مهدی؛ 118.

« ع، غ، ف، ق »

عاملی، آیت اللّه حسن زاده آملی، حسن؛ 119.

عاملی اصفهانی، محمدرضا بن محمدباقر؛ 128.

عاملی، حسن بن زین الدین؛ 100، 371، 552، 568، 605.

عاملی، سید محمد؛ 209، 210.

عاملی، سید نورالدین؛ 359.

عاملی، شیخ حسین؛ 119.

عاملی، شیخ عبدالصمد؛ 176، 545.

عاملی، محمد بن علی موسوی؛ 173.

عاملی نباطی، زین الدین بن یونس؛ 498.

عاملی نجفی، شیخ خلیل؛ 176.

عایشه؛ 60.

عبدالباقی، محمد فؤاد؛ 119.

عبدالرحمان بن حجاج؛ 199، 200.

عبدالرحمن بن احمد؛ 359.

عبدالرحیم بن مطهر (مظفر) جیلی؛ 593.

عبداللّه بن حسن؛ 201.

عبداللّه بن عمر بن خطاب؛ 613.

عبداللّه بن محمد؛ 604.

عبدالمحمود (ابن داود مصری)؛ 587.

عثمان؛ 190.

عراقی، آقامجتبی؛ 119، 208.

علامه بهبهانی؛ 202.

علامه حلی، حسن بن یوسف بن مطهر؛ 105، 119، 152، 161، 171، 173، 189، 207، 209، 255، 358، 370، 512، 518، 533، 551، 586، 600، 609، 617.

علامه رازی رازی، قطب الدین

علیاری تبریزی، علی؛ 497.

ص :649

علی بن جعفر؛ 202.

علی، شمس الدین ابوالقاسم؛ 221، 222.

عمار ساباطی؛ 136، 137.

عمر؛ 190.

عمران؛ 78.

عمر مختار، ابوعلی؛ 220، 222.

غزالی؛ 100، 188.

غزالی مشهدی؛ 605.

غفاری، علی اکبر؛ 117، 118، 119، 120، 171، 173، 174، 208، 209.

غفاری، ملا حامد؛ 599.

غلامی مقدم، براتعلی؛ 514.

فارابی؛ 332، 335.

فارس حسون؛ 171.

فاضل آبی؛ 209.

فاضل اصفهانی فاضل هندی

فاضل رستمداری، محمد بن قمرالدین؛ 315، 336.

فاضل سراب، محمد بن عبدالفتاح تنکابنی؛ 127.

فاضل مقداد؛ 207.

فاضل مقداد؛ 523، 609.

فاضل هندی، بهاءالدین محمد بن حسن اصفهانی؛ 27، 28، 198، 208، 209، 222، 224، 225، 226، 228، 229، 243، 245، 359، 361، 363، 365،

366، 367، 368، 369، 370، 371، 376، 498.

فاطمه بنت قیس؛ 88.

فتونی عاملی، ابوالحسن؛ 176.

فخرالمحققین حلی؛ 176، 600.

فخر رازی؛ 238.

فضه؛ 25.

فقیه احمدآبادی، سیدمحمدتقی؛ 179.

فقیه ایمانی، میرزا محمدباقر؛ 179.

فکرت، محمدآصف؛ 498، 514.

فناری، محمد بن حمزه؛ 359.

فیروزآبادی، شفیع؛ 504، 505.

فیض کاشانی، ملا محسن بن مرتضی؛ 120، 371، 508، 525، 536، 539، 582، 601.

فیضی، آصف بن علی اصغر؛ 118، 172.

فیضی، محمدمهدی بن هادی؛ 582.

فیومی، احمد بن محمد بن علی؛ 524.

قاسمی، رحیم؛ 209.

قاضی بیضاوی؛ 589.

قاضی مجدالدین ابوالقاسم هبة اللّه بن سلمان؛ 610.

قاضی نعمان مغربی؛ 118، 172.

قزقزان، محمدحسن؛ 358.

قزوینی، شیخ عبدالنبی؛ 126، 171، 513.

قزوینی، ملا خلیل بن غازی؛ 576.

ص :650

قزوینی، ملا محسن بن محمدطاهر؛ 544.

قمی، ابوالقاسم بن محمدتقی؛ 177، 179، 183.

قمی حسنی، فخرالدین شیخ الاسلام؛ 183.

قمی، سید صدرالدین؛ 128.

قمی شاهرودی، طغان شاه بن نظام؛ 611.

قمی، شیخ عباس؛ 172، 176، 515.

قمی، شیخ نجم الدین ابی سعید محمد بن حسن بن علی؛ 570، 571.

قمی، علی بن ابراهیم؛ 117.

قمی نیشابوری، نظام الدین حسین بن محمد؛ 559.

قوشجی، ملا علی؛ 279، 281.

قوشچی، علاءالدین بن محمد؛ 602.

قهپایه، آقا میرزا محمودخان؛ 537.

قهپایه ای، ملا احمد؛ 537.

قیصریه ها، غلامحسین؛ 208.

« ک، گ، ل، م »

کاتبی، نجم الدین علی؛ 322، 358.

کاشانی اصفهانی، محمد بن محمدزمان؛ 127.

کاشانی، سید محمد شریف بن محمدباقر؛ 616.

کاشف الغطاء، حسن؛ 182.

کاشفی بیهقی، ملا حسین بن علی؛ 521.

کاظمی خراسانی، محمدعلی؛ 177.

کتابی، سیدمحمدباقر؛ 37، 118.

کحاله، عمر رضا؛ 173.

کراجکی، ابی الفتح؛ 176.

کرباسی زاده، علی؛ 28، 499.

کرت، معزالدین حسین؛ 543.

کردی شهرانی شهرزوری، شیخ ابراهیم؛ 505.

کرم رضایی، پریسا؛ 514.

کرونی، محمدتقی؛ 614.

کرونی، محمدعلی بن مهدی؛ 615.

کزازی قمی، محمدصالح؛ 368.

کشفی، سید محمدتقی؛ 173.

کشمیری، سیدمحمدعلی؛ 368.

کلانتر، سید محمد؛ 118.

کلباسی اصفهانی، میرزا ابوالمعالی بن محمدابراهیم؛ 200، 201، 202، 207، 538.

کلباسی، محمد ابراهیم؛ 202.

کلباسی، میرزا محمدهاشم؛ 180.

کمال اسماعیل؛ 605

گرگانی، علی بن محمد؛ 522.

گرگانی، میر سید شریف؛ 593.

گزی، عبدالکریم؛ 513.

گلپایگانی، ابوالقاسم؛ 561.

گلپایگانی، محمد؛ 561.

ص :651

گلستانه، میر سید علاءالدین؛ 32.

گیلانی قمی، ابوالقاسم بن حسن؛ 538.

گیلانی، ملا رفیع بن محمد رفیع؛ 530.

لاهیجی، قطب الدین محمد بن علی شریف؛ 557.

لاهیجی، ملا عبدالرزاق؛ 223.

لیثی واسطی، علی بن محمد؛ 119.

ماحوزی بحرانی، سلیمان؛ 127، 202.

مازندرانی حائری، شیخ زین العابدین؛ 179، 182.

مازندرانی، ملا صالح؛ 508.

مالک بن انس (امام مالک)؛ 119.

مالک بن نویره؛ 195.

مالکی اشتری، ورام بن ابی الفراس؛ 118.

مبارکه ای، سید محمدعلی؛ 181، 209.

متنبی ابوطیب؛ 221.

مجدالعلماء شیخ مجدالدین نجفی؛ 179.

مجلسی، علامه محمدباقر؛ 32، 33، 36، 38، 117، 121، 122، 125، 126، 171، 173، 182، 190، 222، 224، 225، 229، 223، 231، 233، 237، 239، 241، 357، 365، 367، 368، 369، 370، 577.

مجلسی، ملا محمدتقی؛ 122، 499، 501، 511.

محدث ارموی، سید جلال الدین؛ 173.

محدث، میرهاشم؛ 359.

محدث نوری؛ 126، 202، 207.

محقق اردبیلی؛ 226، 239، 240.

محقق بحرانی؛ 118، 190، 191، 196، 207، 208.

محقق ثانی؛ 207، 371.

محقق حلی؛ ابوالقاسم جعفر بن حسن بن یحیی؛ 129، 173، 209، 527، 529، 574، 579، 592.

محقق خوانساری، آقا جمال الدین محمدبن حسین؛ 127، 368، 369، 370، 371، 556.

محقق دوانی؛ 232، 262، 275، 276، 318، 325، 332، 335، 351، 509.

محقق رازی رازی قطب الدین

محقق سبزواری، محمدباقر بن محمدمؤمن؛ 172، 196، 200، 208، 209، 371.

محقق طوسی خوجه نصیرالدین طوسی

محقق قمی، میرزا ابوالقاسم؛ 181، 183، 201، 208، 538.

محقق کاظمی؛ 202.

محقق کرکی محقق ثانی

محقق نراقی؛ 204، 205، 209.

محمد بن حسن بن شهید ثانی؛ 203.

محمد بن زید؛ 145.

محمدتقی بن عبدالصمد؛ 221.

ص :652

محمد زفزاف؛ 498.

محمدشاه؛ 181.

محمدصادق فرزند علامه مجلسی؛ 32.

محمد علم الهدی؛ 568.

محمدکاظم بن حاج محمدصادق؛ 239، 609.

محمد محیی الدین؛ 498.

محمد نورالحسین؛ 498.

محیی الدین محمد اورنگ زیب عالم گیر؛ 376.

مختار، سراج الدین محمدقاسم؛ 216.

مختاری، رضا؛ 120.

مختاری نائینی، امیر سید روح الامین؛ 216، 220، 223، 241.

مختاری نائینی، بهاءالدین محمد بن محمدباقر؛ 27، 211، 219، 223، 224، 225، 226، 227، 229، 230، 231، 233، 234، 235، 238، 239، 241، 242، 249، 356، 358، 368.

مختاری نائینی، سید زین العابدین؛ 227.

مختاری نائینی، سید ناصرالدین؛ 226، 227، 368.

مدرس خاتون آبادی، میر سید محمد اسماعیل؛ 500.

مدرس، سید حسین؛ 498.

مدرس، سید محمود؛ 524، 571.

مدرس، میرزا محمدعلی؛ 118، 358.

مدنی شیرازی، سید علی خان؛ 127، 220.

مرشدالدین عبداللّه مشهور به سید میرزا؛ 521.

مریم بیگم دختر شاه صفی؛ 26، 43، 122، 592.

مسعدة بن زیاد؛ 200.

مصطفوی، حسن؛ 120.

مطهر حلی، علی بن یوسف؛ 119.

مطهری، شهید مرتضی؛ 211.

مظاهری، جمشید؛ 513.

معاویه؛ 88.

معزی نجف آبادی، شیخ حسین بن نبی اللّه؛ 580، 584، 616.

معلم حبیب آبادی، محمدعلی؛ 179، 359، 506.

مقدس اردبیلی؛ 371.

ملا امراللّه بن برات علی؛ 612.

ملا تاجا، شرف الدین محمد؛ 365.

ملا رجبعلی تبریزی؛ 499، 510.

ملا صدرا؛ 126، 127، 332، 335، 508، 511.

ملک غیاث الدین؛ 543.

منتظری، حسینعلی؛ 602.

منزوی، احمد؛ 515.

منزوی، علی نقی؛ 120، 208، 515.

ص :653

موسوی، ابراهیم بن اسماعیل؛ 563.

موسوی احمدآبادی، سید محمدتقی؛ 179.

موسوی بخش، سید مصطفی؛ 28، 361، 371.

موسوی بغدادی، شریف مرتضی علی بن حسین؛ 564.

موسوی جزائری، سید طیب؛ 117.

موسوی، حمید بن محمدحسین؛ 560.

موسوی خرسان، سید حسن؛ 118، 171، 207، 497.

موسوی خرسان، سید حسین؛ 207.

موسوی خوانساری اصفهانی؛ محمدباقر؛ 124، 125، 172، 179.

موسوی عاملی، محمد بن علی؛ 371.

موسوی قزوینی، سید علی؛ 191.

موسی بن شیخ هادی بن شیخ حسین؛ 533.

مهدویانی خوانساری، شیخ یوسف؛ 179، 180.

مهدوی؛ سید مصلح الدین؛ 118، 498، 506، 513، 514.

مهدوی هرستانی، سید مصطفی؛ 180.

مهدی بن محمدحسین جراح؛ 607.

مهریزی، مهدی؛ 174.

میانجی، سید ابراهیم؛ 117، 549.

میبدی، کمال الدین میر حسین بن

معین الدین؛ 602، 603.

میرداماد؛ 201، 208، 371، 508، 511.

میرزا آقاسی؛ 181.

میرزا تراب بن محمد؛ 546.

میرزای شیرازی؛ 178، 182.

میرزای شیروانی؛ 33.

میر سید شریف، علی بن محمد گرگانی؛ 232، 522.

میر سید علی متخلص به مشتاق؛ 124.

« ن، و، ه_ ، ی »

نعسانی حلبی؛ 359.

نائینی، میرزا رفیعا؛ 499، 508، 511.

نادرشاه افشار؛ 125.

ناصرالدین احمد؛ 223.

ناصرالدین شاه قاجار؛ 500.

نجاری، میرک؛ 358.

نجاشی؛ 201.

نجف آبادی اصفهانی، ملا عبدالرحیم بن علی؛ 518، 542، 552، 558.

نجف آبادی، عبدالنبی حاجی زمان؛ 533.

نجفی اصفهانی، شیخ محمدباقر؛ 178، 179.

نجفی بحرانی، اسماعیل بن عبداللّه؛ 589.

نجفی، محمدحسن؛ 34، 196، 207، 370، 371.

ص :654

نجفی، محمدحسین بن شرف الدین؛ 509.

نجم الدین بهاءالشرف أبوالحسن محمد بن الحسن بن احمد بن علی؛ 606.

نحوی اندلسی، ابوحیان محمد بن یوسف؛ 545.

نراقی، ملا احمد؛ 583.

نراقی، ملامحمدمهدی؛ 118.

نراقی، میرزا فخرالدین؛ 180.

نریمانی، سید محمود؛ 28، 232، 358، 517، 519.

نصیرالدین سلیمان بن علم الهدی؛ 582.

نطنزی، میر سید حسن؛ 500.

نظامی؛ 605.

نوبندجانی، محمدعلی بن میرزا بابا؛ 554.

نورمحمدی، محمدجواد؛ 29، 31، 40،

131، 219، 232، 240، 359، 519، 619.

نوری طبرسی، میرزا حسین؛ 120، 179.

نوف؛ 51.

نیلفروشان، محمدرضا؛ 513.

واعظی، شیخ مرتضی؛ 209.

وزیری، غیاث الدین امیر محمد؛ 596.

هزارجریبی، سلطان؛ 557.

هزار، علیرضا؛ 232.

همایون، محمدمهدی بن محمد؛ 591.

همایی، جلال الدین؛ 513.

همایی، ماهدخت؛ 513.

هند بنت ابی سفیان؛ 88.

هوشمند، مهدی؛ 120.

یزدی، جواد بن محمدرضا؛ 548.

یزدی، شیخ میرزا محمدتقی؛ 179.

ص :655

یزدی، عبداللّه بن شهاب الدین حسین؛ 358، 584.

یزدی، محمدکاظم؛ 224.

یزدی، نجم الدین عبداللّه بن حسن؛ 527.

یزید بن نهشل؛ 396.

یوسف حسن عمر؛ 498.

ص :656

کتابها

« الف، ب، پ، ت »

آداب المتعلمین؛ 239.

آداب تلاوت قرآن؛ 128.

آداب زراعت؛ 128.

آداب سنّیه؛ 37.

آداب مناظره؛ 239.

اثبات العصمة؛ 36.

اثبات واجب؛ 510.

الاثنا عشریه فی الصلاة؛ 565.

الاثنا عشریة فی الحج؛ 567.

الاثنا عشریة فی الزکاة؛ 566.

الاثنا عشریة فی الصوم؛ 567.

الاثنا عشریة فی الطهارة؛ 565.

اجازات الحدیث؛ 357.

اجازة لحاج شیخ محمد؛ 128.

اجازه نامه به صدرالدین محمد رضوی؛ 128.

اجازه نامه خاتون آبادی؛ 130.

الاجازة الکبیرة؛ 368، 497، 513.

اجازة للسید محمد؛ 501.

الاحتجاج؛ 50، 95، 117.

الاحتیاطات اللازمة للعمل؛ 369.

احکام القرآن؛ 246.

احوال العلماء من اقارب المؤلف؛ 38، 128.

اخبار و اجتهاد؛ 501.

ارشاد الاذهان الی احکام الایمان؛ 160، 171، 512.

ارشاد القلوب الی الصواب؛ 143، 171.

ادعیه؛ 619.

أسئلة و أجوبة فقهیة؛ 177، 180.

الاستبصار؛ 199، 203، 207، 591.

اسرار الصلوة؛ 36.

اسماء من استبصر من العلماء؛ 38، 128.

الاشارات و التنبیهات (مع شرح المحقق الطوسی)؛ 357.

الاشارات و التنبیهات مع المحاکمات؛ 308، 311، 357.

الاشباه و النظایر؛ 226.

اصفهان دارالعلم شرق؛ 500، 513.

اصول العقاید؛ 36.

اصول المعالم؛ 245.

اعتقادات (شیخ صدوق)؛ 507.

اعتقادات (علامه مجلسی)؛ 239.

ص :657

اعتقادیه (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 501.

اعیان الشیعه؛ 122، 123، 124، 171، 183، 207، 220، 221، 223، 226، 227، 315، 357، 367، 368، 369، 497، 560، 583.

الاغانی؛ 252، 357، 334.

اغصان الطیبه؛ 500، 513.

الالفیة؛ 595.

الالواح السماویة؛ 38، 128.

الامالی (سید مرتضی)؛ 49، 117.

الامالی (شیخ صدوق)؛ 46، 467، 49، 50، 51، 53، 66، 96، 97، 98، 117.

الامالی (شیخ طوسی)؛ 117.

الفیة؛ 528، 530، 541، 548، 549، 555، 582، 583.

انتقامیه؛ 611.

انموذج العلوم؛ 501.

انوار التنزیل و اسرار التأویل؛ 589.

انوار الفقاهة؛ 182.

انوار اللامعة؛ 230، 232.

الانوار المشرقة؛ 36.

الانوار النعمانیة؛ 189، 207.

انیس المجتهدین؛ 128.

الاودیات؛ 177.

ایساغوجی؛ 239.

ایضاح السبل؛ 255.

ایضاح الفوائد؛ 176.

ایضاح المکنون؛ 228.

الایمان و الکفر و تحقیق معناهما؛ 36.

الباب الحادی عشر؛ 523، 609.

بحارالانوار؛ 52، 57، 60، 61، 62، 103، 105، 109، 112، 117، 123، 125، 126، 139، 171، 242، 257.

بحرالحقائق و المعانی فی تفسیر السبع المثانی؛ 535.

بداء؛ 38، 128.

البغدادیات؛ 177.

البلغة فی الرجال؛ 202.

البندریات؛ 177.

بهجة الآمال فی شرح زبدة المقال؛ 367، 497.

البهجة المرضیة فی شرح الالفیة؛ 528، 530، 541، 548.

البیان؛ 165.

بیست باب؛ 578.

پاسخ به شبهات شهید جاوید؛ 616.

تاج العروس؛ 157.

تاریخ اصفهان؛ 500، 513.

تاریخ حزین؛ 366.

تأویل الآیات؛ 223.

تتمیم أمل الآمل؛ 122، 123، 126، 171، 506، 513.

ص :658

تجرید الاعتقاد؛ 314، 322، 357، 504، 617، 618.

التجوید؛ 575.

تجوید قرآن؛ 572.

تحریر الاحکام الشرعیة؛ 207.

تحریر القواعد المنطقیة؛ 268، 270، 295، 305، 306، 329، 339، 357، 522.

تحف العقول؛ 72، 80، 89، 112، 117.

تحفه سلیمانی؛ 217.

تحفة الابرار الملتقط من آثار الائمة الاطهار؛ 526.

التحفة الرضویه؛ 502.

تحفة الصالح؛ 369.

تحفة الصالحین؛ 37.

تحقیق در باب هفتاد و پنج لشکر عقل و جهل؛ 502.

تذکرة العلماء؛ 365، 367، 497.

تذکرة القبور؛ 503، 513.

تراجم الرجال؛ 35، 117، 127، 223، 227، 233، 357، 497.

ترجمه الجنة الواقیه و الجنة الباقیه؛ 38، 129.

ترجمه ثواب الاعمال؛ 34.

ترجمه ملحقات صحیفه سجادیه؛ 128.

التصریف؛ 563، 615.

تعارض الید السابقة و الید اللاحقة؛ 246.

تعدیل المعیار فی نقد تنزیل الافکار؛ 308، 357.

تعدیل المیزان؛ 235، 236، 239.

تعلیقات بر تحریر مجسطی؛ 502.

تعلیقات (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 502.

التعلیقة علی شرح الشمسیة القطبیة؛ 315.

تعلیقه میر سید شریف بر حاشیه کشاف؛ 506.

تعلیم نامه یا آبله کوبی؛ 607.

تفسیر القمی؛ 56، 72، 117.

تفسیر امام عسکری علیه السلام ؛ 57، 117..

تفسیر سوره توحید؛ 36.

تفسیر سوره حمد؛ 36.

تفسیر قرآن کریم؛ 503.

تقویم الایمان؛ 503، 504، 513.

تقویم المیراث؛ 227.

تقویم المؤمنین؛ 36.

تکمله مرآت العقول؛ 36.

تکملة الذریعه؛ 36، 37، 117.

تلامذة العلامة المجلسی و المجازون منه؛ 125، 127، 171، 357، 368، 497.

تمرین الطلاب؛ 582.

تنبیه الخواطر (مجموعه ورام)؛ 44، 48، 49، 50، 52، 55، 56، 68، 69، 118.

تنزیل الافکار؛ 308.

تنزیه الانبیاء؛ 564.

ص :659

التنقیح الرائع؛ 207.

تنقیح العقاید؛ 504، 513.

تهذیب الاحکام؛ 74، 118، 142، 144، 145، 146، 154، 155، 156، 157، 158، 160، 163، 164، 165، 166، 171، 199، 201، 207، 261، 591.

تهذیب الاخلاق؛ 36، 37.

تهذیب المنطق و الکلام؛ 236، 527، 559، 585.

التهلیلیه؛ 33، 36.

التیسیر؛ 585.

« ث، ج، چ، ح »

ثمرة الفؤاد؛ 557.

ثواب الاعمال؛ 51، 56، 97، 118.

جامع الاخبار و الفتاوی؛ 505.

جامع السعادات؛ 44، 104، 118.

جامع الشواهد؛ 393، 396، 397، 398، 412، 420، 423، 434، 436، 440، 456، 457، 458، 460، 467، 468، 480، 484، 485، 486، 497.

جامع العقاید؛ 36.

جامع الفصول و قامع الفضول؛ 366.

جامع المقاصد؛ 207.

جامع المقدمات؛ 615.

الجامع فی الاصول و العقاید؛ 36.

جبر و اختیار؛ 504.

الجبر و القدر؛ 505.

جنگ نامه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ؛ 611.

جواب المسائل المدنیات؛ 100.

جواب به رساله شیخ ابراهیم کردی؛ 505.

جواب به شبهات و مسائل خراسانیات؛ 505، 513.

جواهر الآداب و ذخایر الشعراء و الکتاب؛ 221، 358.

جواهرالکلام؛ 196، 207، 540.

الجوهر النضید؛ 261، 335، 358، 617.

حاشیه احکام قرآن؛ 231.

حاشیة الروضة البهیة؛ 129.

حاشیه انوار التنزیل؛ 230، 589.

حاشیه تحریر القواعد فی شرح الشمسیة؛ 235، 522.

حاشیه حاشیه میر سید شریف جرجانی بر مطالع الانوار؛ 235.

حاشیه رساله التصور و التصدیق؛ 129.

حاشیه شرح جدید تجرید؛ 129.

حاشیه شرح مطالع الانوار؛ 229، 337، 338.

حاشیه شوارق الالهام؛ 129.

حاشیه لمعه؛ 370.

حاشیه مطوّل و عروض العروض؛ 231.

حاشیه معارج الاحکام؛ 129.

حاشیه معالم الاصول؛ 129، 182، 231،

ص :660

605.

حاشیه ملا عبداللّه؛ 235، 238.

حاشیة البهجة المرضیة؛ 530.

حاشیة التهذیب؛ 261.

حاشیة الحاشیة الجلالیة علی منطق التهذیب؛ 336.

حاشیة الشریفة الشریفیة فی دفع الاعتراضات العشرة السعدیة؛ 239.

حاشیة الشفاء؛ 506.

حاشیة المصابیح؛ 203.

حاشیة حاشیة الخفری علی شرح التجرید؛ 556.

حاشیة زبدة الاصول؛ 546، 588.

حاشیة عدة الاصول؛ 576.

حاشیة علی التهذیب المنطق؛ 263، 275، 304، 305، 307، 308، 358، 527، 584.

الحاشیة علی شرح التهذیب؛ 268، 311.

حاشیة لوامع الاسرار فی شرح مطالع الانوار؛ 593.

حبل المتین؛ 578.

حثیث الفلجة فی حدیث الفرجة؛ 239.

حجیة الظن؛ 538.

حدائق الجنان؛ 36.

حدائق المعارف؛ 220، 224، 239.

حدائق المقربین؛ 33، 35، 36، 37.

حدائق الناضرة؛ 104، 118، 196، 207.

الحدیقة السلیمانیة؛ 36.

حرز الامانی و وجه التهانی؛ 585، 586.

حقائق الاصول؛ 518، 542، 558.

الحقائق (فیض کاشانی)؛ 539.

حکمة العین و شرحه؛ 358.

حواشی وقایع السنین و الاعوام؛ 506.

الحواشی علی شرح الاشارات؛ 506.

حیاة المدرس؛ 220.

« خ، د، ذ، ر »

خزائن الجواهر سلطانی؛ 37، 38، 129.

خزانة الادب؛ 215، 357.

الخصال؛ 51، 54، 65، 73، 89، 101، 108، 118، 139، 142، 164، 171.

خلاصة النحو؛ 27، 361، 362، 363، 376.

الخلاف؛ 88، 118، 208.

خواص سوره ها و آیات قرآن؛ 129.

دانشمندان و بزرگان اصفهان؛ 500، 506، 513.

درر الفوائد؛ 176.

الدرر النجفیة؛ 190، 191، 208.

درسنامه علوم قرآنی؛ 362، 497.

الدروس الشرعیه؛ 159، 171، 208، 246.

الدرة الفاخرة؛ 325، 358.

الدرة النجفیة؛ 614.

ص :661

دستور املاء محصلات دوره ابتدایی و متوسطه؛ 558.

دعائم الاسلام؛ 76، 118، 139، 141، 172.

دلائل الامامة؛ 26.

دومین دو گفتار؛ 32، 118، 122، 124، 172.

دیوان جریر؛ 252، 358.

ذخیرة المعاد؛ 165، 172، 200، 208.

الذریعه؛ 33، 36، 118، 127، 129، 172، 175، 177، 190، 202، 208، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 315، 358، 367، 368، 497، 506، 507، 513، 576، 582، 605، 610.

ذریعة النجاح؛ 36.

رجال اصفهان؛ 33، 37، 118.

رجال (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 507.

رجال و مشاهیر اصفهان؛ 222، 358، 500.

الرسائل الرجالیه؛ 200، 201، 202.

رسائل الشجرة الالهیة فی علوم الحقایق الربانیة؛ 308.

رسائل الشریف المرتضی؛ 208.

الرسائل الکثیره فی مسائل متفرقه؛ 129.

رساله ای در اخلاق (شیخ علی بروجنی بیدآبادی)؛ 549، 619.

رساله ای در اقسام علوم؛ 549.

رساله ای در باب قبله؛ 129.

رساله ای در خلف وعده؛ 36.

رساله ای در خواص سوره حمد؛ 573.

رساله ای در ذکر علمایی که سنی بودند و بعد شیعه شدند؛ 37.

رساله ای در صرف؛ 594، 595.

رساله ای در طب؛ 554.

رساله ای در فلسفه؛ 593.

رساله فی حکم الاغلاط؛ 183.

رساله نوروزیه؛ 513.

رسالة الاجتهاد و التقلید؛ 191.

رسالة التزویجیة؛ 366.

الرسالة العزیة؛ 161.

رسالة الکلیات؛ 321.

رسالة الهلالیة؛ 36.

رسالة فی اجزاء المحمول علی الماهیة؛ 315.

رسالة فی احکام الید؛ 232، 224، 225، 227، 358.

رسالة فی الاحکام المتعلقة بالاموات؛ 247.

رسالة فی انواع الحروف التسع و العشرین؛ 239.

رسالة فی حجیة الخبر؛ 612.

رسالة فی حکم الأغلاط الواقعة فی المصاحف من الکتاب؛ 177، 180.

ص :662

رسالة فی علم الباری تعالی؛ 315.

رسالة فی علم العروض و القافیة؛ 247.

رسالة فی قبض الوقف؛ 180.

روادع النفوس؛ 36.

الرواشح السماویة؛ 201، 208.

روایع الکلم؛ 223.

روضات الجنات؛ 122، 124، 125، 172، 179، 220، 228، 229، 230، 358.

الروضة البهیة؛ 159، 534، 535.

روضة الشهداء؛ 521.

روضة الواعظین؛ 49، 98، 118، 393.

ریاض السالکین؛ 127.

ریاض العلماء؛ 217، 358، 365، 497، 576.

ریاض المسائل؛ 196، 208.

ریاض رضوان؛ 129.

ریحانة الادب؛ 118، 230، 358.

« ز، ژ، س، ش »

زاد المسافرین و تحفة السالکین؛ 507، 509.

زاد المعاد؛ 36.

زبدة الاصول؛ 588.

زکات و خمس؛ 129.

زندگینامه خودنوشت مختاری؛ 223، 225، 229، 232، 233، 241.

زندگینامه علامه مجلسی؛ 33، 34، 36،

118، 365، 367، 498.

زواهر الجواهر؛ 219، 222، 224، 227، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 241، 246، 358.

سبع المثانی؛ 129.

السرائر؛ 166، 169، 172.

سفینة النجاة؛ 518، 525، 531، 532.

سلسلة المخطوطات؛ 232.

سه رساله در ارث؛ 232.

سیدالشهداء؛ 580.

سیری در تاریخ تخت فولاد اصفهان؛ 514.

سی فصل؛ 550.

الشافیة؛ 531، 560.

شجرة التجوید؛ 575.

شرایع الاسلام؛ 527، 529، 574.

شرح استبصار؛ 36.

شرح اصول کافی؛ 501، 502، 505، 507، 514.

شرح اعتقادات صدوق (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 508.

شرح الأربعین؛ 242.

شرح الاشارات و التنبیهات؛ 263، 268، 303، 308، 319، 335، 352، 506.

شرح الانموذج فی النحو؛ 580، 615.

شرح التصریف؛ 562.

شرح الرسالة الشمسیة؛ 245، 295.

ص :663

شرح الروضة البهیة؛ 130.

شرح الشافیه؛ 366، 436، 498، 531، 561، 581.

شرح الشافیة (شرح النظام)؛ 559.

شرح العوامل المائة؛ 544، 594.

شرح الفیة ابن مالک؛ 555.

شرح المطالع؛ 238، 245، 261، 268، 269، 270، 279، 286، 315، 316، 322، 323، 336، 337، 344.

شرح المواقف؛ 336، 337، 359.

شرح الوجیز؛ 524.

شرح ایساغوجی؛ 239.

شرح تهذیب المنطق؛ 235، 245.

شرح صحیفه سجادیه؛ 230، 366.

شرح جدید تجرید قوشچی؛ 556.

شرح حدیث عمران صابی؛ 232.

شرح حکمة العین؛ 322.

شرح کتاب الشفاء؛ 240.

شرح خلاصة الحساب؛ 231، 246.

شرح دیوان متنبی؛ 221، 358.

شرح دیوان امیرالمؤمنین علیه السلام ؛ 602.

شرح رضی بر کافیه؛ 27، 363، 365، 441، 455، 457، 460، 486، 498، 537.

شرح ریاض؛ 540.

شرح زیارت جامعه؛ 239.

شرح سی فصل؛ 550.

شرح شرح العقائد العضدی؛ 509.

شرح صمدیه؛ 231، 233، 239، 246.

شرح عقائد نسفی؛ 599.

شرح عوامل جرجانی؛ 615.

شرح عوامل ملامحسن؛ 615.

شرح قطر الندی؛ 545.

شرح لسان المیزان؛ 27، 211، 212، 238، 239.

شرح مختصر و مطوّل تفتازانی؛ 366.

شرح من لا یحضره الفقیه؛ 35، 36.

شرح و ترجمه لهوف؛ 230.

شرح هدایة المسترشدین؛ 178.

الشریفیة (للکشفی بروجردی)؛ 522.

الشفاء (منطق)؛ 268، 270، 277، 285، 286، 297، 303، 305، 314، 332، 338، 342.

الشفاء؛ 230، 306، 308، 311، 321، 337، 359، 369.

شفاء الصدور؛34.

الشفاء (الهیات)؛ 325، 327، 506.

شهید جاوید؛ 616.

« ص، ض، ط ، ظ »

الصافی؛ 525، 536.

الصحیفة السجادیة؛ 34، 597، 606، 613.

الصراط المستقیم؛ 362، 498.

ص :664

صرف میر؛ 246، 615.

صفائی نامه؛ 179، 180.

صلاة جمعه؛ 509.

صیغ النکاح؛ 510.

ضوابط و قواعد علم قرائت؛ 130.

طبقات اعلام الشیعه (الکواکب المنتثره)؛ 120، 122، 125، 128، 208، 227، 359، 366، 367، 368، 498، 500، 515.

الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف؛ 518، 587، 588.

الطرف من الانباء و المناقب فی شرف سید الانبیاء و الاطائب؛ 588.

طهارت؛ 130.

« ع، غ، ف، ق »

عبرة للناظرین لتکمیل الناقصین؛ 604.

العدد القویه؛ 112، 119.

عده؛ 202.

عدة الاصول؛ 369، 576، 577.

عروض العروض؛ 247.

عقائد النسفی؛ 599.

عقاید اصولیین (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 510.

العقاید ایجی معروف به عقاید عضدی؛ 509.

علل الشرائع؛ 49، 54، 79، 108، 119،

136، 167، 172.

عمدة الناظر فی عقدة الناذر؛ 246.

عوالی اللئالی؛ 88، 119، 189، 208.

العوامل المائة؛ 543، 544، 594.

عوامل فی النحو؛ 543.

عوامل ملا محسن؛ 544، 615.

عوامل منظوم؛ 543.

العین فی سقی المتبایعین؛ 228.

عیون اخبار الرضا علیه السلام ؛ 49، 79، 119.

عیون الحکم و المواعظ؛ 54، 119.

غایة الوصول؛ 255.

غنائم الایام؛ 177، 202، 208.

غنیة النزوع؛ 196، 208.

فرائد الفوائد؛ 246.

الفرق بین النافلة و الفریضة؛ 180.

فرهنگ عمید؛ 412، 498.

فرهنگ معین؛ 90، 96.

فرهنگ واژگان مترادف و متضاد؛ 58.

فصل در علم نجوم؛ 239.

فصلنامه دانشکده ادبیات؛ 219، 230.

فضیلت زکات و خمس؛ 26، 31، 121.

فضیلت و وجوب نماز جمعه؛ 34.

فوائد الاصول؛ 177.

الفوائد الحائریة؛ 176، 191، 192، 193، 208.

الفوائد الحجتیه؛ 430، 498.

ص :665

الفوائد الخلیلیة؛ 176.

الفوائد الرجالیة؛ 177، 207.

الفوائد الرضویة؛ 172، 176.

الفوائد الصمدیه؛ 176، 544، 615.

الفوائد الضیائیة فی شرح الکافیة؛ 529، 574، 590.

الفوائد الطوسیة؛ 176.

الفوائد العشرة؛ 27، 175، 183.

الفوائد الغرویة؛ 176.

الفوائد الفقهیة؛ 177.

الفوائد المدنیة و الشواهد المکیة؛ 256، 359.

الفوائد الیوسفیة؛ 176.

فواید الکبری؛ 534.

فهرس التراث؛ 214، 359.

فهرست ابن ندیم؛ 172.

فهرست الفبائی کتب خطی آستان قدس؛ 514.

فهرست کاتبان نسخه های خطی کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران؛ 514.

فهرست کتب خطی اصفهان؛ 35، 36، 37، 119.

فهرستگان نسخه های خطی ایران (فنخا)؛ 128، 129، 131، 544، 546، 562.

فهرست مؤلفات مجلسی؛ 130.

فهرست نسخه های خطی حوزه علمیه

نجف آباد؛ 28، 517.

فهرست نسخه های خطی دانشگاه تهران؛ 128، 510.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیت اللّه بروجردی؛ 563.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیت اللّه مرعشی؛ 505، 509، 514، 521، 523، 524، 530، 535، 545، 547، 551، 565، 572، 582، 591، 593، 605، 610، 614، 617.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه اهدایی محمد مشکوة؛ 514.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه دانشکده الهیات دانشگاه تهران؛ 506، 514، 611.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه رشت و همدان؛ 510، 515.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه عمومی گلپایگانی؛ 506، 514.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه مجلس؛ 38، 39، 128، 500، 502، 503، 504، 507، 509، 510، 511، 512، 514، 515، 543.

فهرست نسخه های خطی آستان قدس رضوی؛ 503، 504، 505، 514.

فهرست نسخه های خطی کتابخانه آصفیه هند؛ 34.

ص :666

فهرست نسخه های خطی کتابخانه وزیری یزد؛ 36، 119.

فهرست نسخه های خطی مسجد اعظم؛ 39، 119، 130.

فهرست نسخه های خطی مرکز احیاء؛ 522، 523، 526، 528، 529، 532، 540، 543، 544، 545، 546، 551، 556، 557، 559، 561، 565، 566، 569، 571، 573، 574، 575، 577، 578، 582، 583، 585، 587، 589، 594، 595، 596، 597، 598، 600، 603، 605، 609.

فهرست نسخه های عکسی مرکز احیاء؛ 550، 564، 567، 588، 599، 601، 617.

فهرستواره دستنوشته های ایران (دنا)؛ 32، 119، 500، 514.

فهرست هزار و پانصد نسخه اهدایی مقام معظم رهبری؛ 183، 209.

فنخا فهرستگان نسخه های خطی ایران

فیض نجف؛ 178، 180، 209.

قرب الاسناد؛ 200، 209، 367.

قطر الندی و بل الصدی؛ 545، 546.

قواعد الاحکام؛ 551، 552.

القوانین المحکمة (قوانین الاصول)؛ 177، 183، 538.

قول الفصل فی حقیقتی المسح و الغسل؛

218، 225، 239.

« ک، گ، ل، م »

الکافی؛ 45، 46، 47، 49، 50، 51، 53، 54، 55، 65، 66، 69، 70، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 85، 90، 92، 95، 96، 97، 98، 101، 104، 110، 111، 112، 113، 115، 119، 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 144، 145، 146، 154، 155، 157، 164، 165، 166، 172، 199، 209، 508، 591.

الکافی فی الفقه؛ 160، 161، 166، 173.

کافیه؛ 375.

کتاب الامامة؛ 315.

کتاب التوحید؛ 584.

کتاب الموطأ؛ 88، 119.

کتابشناسی آثار ملا اسماعیل خاتون آبادی؛ 28، 499.

کتابشناسی مختاری نائینی؛ 219، 227، 228، 230، 238، 359.

کشاف اصطلاحات الفنون و العلوم؛ 311.

کشف الاسرار؛ 598.

کشف الآیات؛ 608.

کشف الحیرت؛ 500، 503، 504، 515.

کشف الرموز؛ 209.

ص :667

کشف الریبه فی احکام الغیبه؛ 26، 46، 48، 49، 52، 56، 58، 60، 61، 62، 63، 65، 68، 69، 82، 85، 87، 88، 89، 100، 103، 105، 114، 119.

کشف الظنون؛ 522.

کشف اللثام؛ 198، 200، 209، 226، 359، 368، 369، 370، 498.

کشف المراد؛ 105، 119.

کشف النقاب؛ 37.

کفایة الاحکام؛ 196، 200، 209، 371، 529، 537، 545، 574، 561.

الکفایة فی علم الروایة؛ 102، 120.

کلمات (ملا اسماعیل خواجویی)؛ 510.

کمال الدین و تمام النعمة؛ 144، 167، 173، 570.

کنز الفوائد؛ 176.

الکنی و الالقاب؛ 612.

الکواکب المنتثره طبقات اعلام الشیعه

کیفیت نماز شب؛ 130.

گزیده دانشوران و رجال اصفهان؛ 182، 209.

لباس التقوی؛ 26، 31، 36، 44، 129.

لب الاصول؛ 178.

لب الفقه؛ 178.

لسان العرب؛ 253، 332، 359.

لسان المیزان لوزان افکار الاذهان؛ 224،

230، 235، 246، 249، 253.

لغت نامه دهخدا؛ 47، 83، 147، 157.

لوامع الاسرار فی شرح مطالع الانوار؛ 359، 596.

لوامع النجوم؛ 227.

لهوف؛ 219، 230، 233.

مبادی الوصول؛ 586.

المبسوط؛ 162، 169، 173.

مجالس المؤمنین؛ 220.

المجتنی من الدعاء المجتبی؛ 569.

مجمع البیان فی تفسیر القرآن؛ 362، 498، 536.

مجموعه آثار شهید مطهری؛ 212.

مجموعه رسائل (میر محمد اسماعیل خاتون آبادی)؛ 515.

المحاسن؛ 57، 82، 95، 120، 140، 173.

محاسن الحسان در باب دواب؛ 130.

محجة البیضاء؛ 52، 62، 120، 539.

محیی الاذهان فی شرح لسان المیزان؛ 235، 236.

المختصر النافع؛ 161، 173، 209، 529، 554، 574، 579، 592.

مختصر منتهی السؤال و الأمل؛ 255.

مختلف الشیعة؛ 152، 161، 166، 173، 196، 209، 533.

مدارک الاحکام؛ 159، 173، 209، 371.

ص :668

مرآة العقول؛ 224، 225، 242.

مرآة المؤمنین؛ 540.

مراح الارواح؛ 594.

المزار (ملا محمدصالح خاتون آبادی)؛ 36.

المزار (ابن المشهدی)؛ 610.

مسالک الافهام؛ 161، 173، 196، 198، 202.

مستدرک اعیان الشیعة؛ 223، 359.

مستدرک الوسائل؛ 52، 56، 62، 112، 120، 179، 203، 207.

مستند الشیعة؛ 204، 205، 209.

مشرق الشمسین و اکسیر السعادتین؛ 591.

مشکاة الانوار فی غرر الاخبار؛ 50، 120.

مشکوة المؤمنین؛ 540.

مصابیح الاحکام؛ 203، 209.

مصباح الأنس؛ 324، 359.

مصباح الشریعه؛ 58، 85، 86، 109، 114، 120، 562.

المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر؛ 524.

مصفاة السفاء الاستصفاء الشفاء؛ 224، 241.

مطارح الانظار؛ 246.

مطالع الانوار؛ 261، 342، 593، 596.

مطرز فی اللغز؛ 231، 247.

المطول؛ 329.

معالم الاصول؛ 191، 201، 552، 568، 605.

معالم الدین (شهید ثانی)؛ 100، 500، 515.

معالم الدین و معارج الیقین (ملا اسماعیل خاتون آبادی)؛ 511.

معانی الاخبار؛ 90، 92، 120.

معجم المؤلفین؛ 124، 173، 228.

معجم مصطلحات الرجال والدرایة؛ 194، 210.

معراج الکمال الی معرفة الرجال؛ 202، 203.

مفاتیح الغیب؛ 37.

مفاخر اسلام؛ 367، 498.

مفتاح الاحکام؛ 583.

مفتاح الحقیقة؛ 120.

مفتاح الشفاء؛ 563.

مفتاح الفرج در باب استخارات؛ 130.

مفتاح الکرامة فی شرح قواعدالاحکام؛ 551.

مقالات تاریخی؛ 368، 369، 498.

مقتل امام حسین علیه السلام ؛ 618.

مقدمه ای بر فقه شیعه؛ 371، 498.

المقنعة؛ 158، 163، 167، 173.

مکارم الآثار؛ 219، 359، 506.

مکاسب؛ 370.

مکیال المکارم؛ 179.

ص :669

ملحقات صحیفه سجادیه؛ 38، 122، 124، 173.

مناقب الفضلاء (اجازه نامه)؛ 36، 38، 123، 130.

مناقب مرتضوی؛ 190.

المناهج السویّه؛ 370.

منتخب آثار الحکماء؛ 366.

منتخب الاخبار صغیر؛ 604.

منتقی الجمان؛ 371.

منتهی الآمال؛ 500، 515.

منتهی المقال؛ 202، 203، 210.

منطق اشارات؛ 237.

منطق التجرید؛ 261.

منطق الزبدة؛ 272.

منطق الملخص؛ 261، 263.

المنطقیات (فارابی)؛ 335، 360.

من لا یحضره الفقیه؛ 35، 47، 51، 56، 80، 95، 104، 110، 111، 120، 135، 136، 137، 138، 139، 143، 144، 155، 156، 161، 174، 199، 208، 368، 591.

منهاج الیقین فی اصول الدین و معراج الاذهان الی مدارج العرفان؛ 506، 511، 512.

منهج الشیعه فی تقویم الشریعة؛ 36.

منیة الحریص علی فهم شرح التخلیص؛ 366.

منیة المرید؛ 49، 75، 76، 120.

المواهب السنیة فی کشف معضلات الروضة البهیة؛ 38، 130، 163، 172.

موسوعة ابن ادریس الحلی؛ 210.

موسوعة طبقات الفقهاء؛ 126، 228، 360.

مهج الدعوات و منهج العبادات؛ 569.

میراث حدیث شیعه؛ 124، 130، 174، 232.

میراث حوزه اصفهان؛ 180، 218، 219، 227، 228، 230، 232، 358، 359، 518، 619.

« ن، و، ه_ ، ی »

ناسخ التواریخ؛ 580.

النافع یوم المحشر فی شرح الباب الحادی عشر؛ 523، 609.

نجاة العباد؛ 558.

نجم ثاقب در اثبات واجب؛ 37، 130.

نجوم السماء؛ 229، 360.

نحو میر؛ 232، 246.

النخبة (فیض کاشانی)؛ 601.

النخبة الصغری (فیض کاشانی)؛ 601.

نسخه های خطی شروح و ترجمه های صحیفه سجادیه؛ 34، 120.

نصوص و رسائل من تراث اصبهان العلمی الخالد؛ 130، 180.

ص :670

نظام اللئالی فی الایام و اللیالی؛ 231، 246.

النفلیة؛ 595.

النکاح بین العبدین؛ 131.

نوروزیه؛ 38، 131، 512.

نهایة البدایه؛ 227.

نهایة السواء در شرح مبادی الوصول؛ 518، 586.

نهایة المرام؛ 198، 210.

النهایة فی شرح الهدایه؛ 124.

النهایة فی غریب الحدیث و الاثر؛ 253، 360، 415، 498.

النهایة فی مجرد الفقه و الفتاوی؛ 158، 164، 169، 174.

نهج البلاغه؛ 32.

نهج الحق؛ 189.

نهج المسترشدین فی اصول الدین؛ 600.

الوافیة التونیة؛ 128.

وجیز فی المنطق؛ 239.

الوجیزة (علامه مجلسی)؛ 577.

وجیزة التجوید؛ 616.

وسائل الشیعة؛ 45، 47، 49، 50، 51، 53، 54، 55، 56، 57، 63، 65، 66، 69، 70، 72، 73، 74، 76، 77، 78، 79، 80، 82، 85، 90، 92، 95، 96، 97، 98، 101، 111، 112، 113، 115، 120، 137، 141، 142، 144، 158، 159، 160، 163، 164، 166، 167، 168، 174، 257.

وسیط تجاوز النصف؛ 240.

وسیلة النجاة در آداب زیارت از بعید؛ 38، 131.

الوصیة؛ 588.

الوضعیة؛ 279، 281.

وظائف التلاوة؛ 37.

ص :671

وقایع السنین و الاعوام؛ 365، 498، 500، 506، 515.

هدایة الامة الی أحکام الائمة؛ 166.

هدایة الطالبین؛ 547.

الهدایة فی النحو؛ 545.

هدیة الاحباب؛ 228.

هیئت (فتحیه)؛ 602.

ص :672

مکانها

آوده هندوستان؛ 177.

اجه (اژیه)؛ 367.

احمد آباد؛ 181.

اصفهان؛ 25، 26، 27، 28، 32، 37، 38، 118، 122، 123، 126، 127، 159، 172، 173، 178، 181، 182، 183، 184، 212، 216، 225، 226، 228، 231، 232، 241، 358، 359، 365، 367، 368، 371، 499، 500، 501، 505، 513، 514، 531، 537، 577، 614.

الروضة المنورة الرضویة مشهد مقدس

انتشارات اساطیر تهران؛ 129، 173.

انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین؛ 117، 118، 120، 171، 172، 174.

انتشارات البلاغة؛ 357.

انتشارات امیرکبیر؛ 498.

انتشارات انجمن اسلامی حکمت؛ 120.

انتشارات انجمن کتابخانه های عمومی اصفهان؛ 514.

انتشارات بنیاد فرهنگ اسلامی حاج

محمدحسین کوشان پور؛ 497.

انتشارات بوستان کتاب؛ 172، 497.

انتشارات بیدار؛ 357، 358.

انتشارات بین الملل؛ 360.

انتشارات خیام؛ 118، 358.

انتشارات دار الطباعة الاستاد محمدتقی؛ 359.

انتشارات دار المعارف؛ 118.

انتشارات دار النعمان؛ 117، 118.

انتشارات دانشگاه فردوسی؛ 358.

انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی؛ 357.

انتشارات دلیل ما؛ 117، 210، 359، 497، 498.

انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه ملی؛ 514.

انتشارات سیدالشهدا علیه السلام ؛ 208.

انتشارات شریف رضی؛ 118، 359، 497.

انتشارات فقه الثقلین؛ 209.

انتشارات فیروزآبادی؛ 497.

انتشارات کمال؛ 359.

انتشارات گلدسته؛ 513.

ص :673

انتشارات مجمع الفکر الاسلامی؛ 208.

انتشارات مرتضوی؛ 119.

انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ 498.

انتشارات مشعل؛ 513.

انتشارات منشورات العامة السویة للکتاب؛ 358.

انتشارات مولی؛ 359.

انتشارات مؤسسه دار الکتب؛ 117.

انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ 118، 498.

انتشارات هجرت؛ 515.

انتشارت ادب حوزه؛ 359.

ایران؛ 123، 125، 181، 221، 370.

بخاری؛ 570.

بروجرد؛ 177، 178، 182.

بغداد؛ 177.

بنادر؛ 177.

بنیاد پژوهشهای اسلامی؛ 498.

بیت اللّه الحرام؛ 33.

بیروت؛ 117، 118، 119، 120، 171، 172، 173، 174، 207، 208، 357، 358، 359، 497.

تخت فولاد اصفهان؛ 28، 228، 371، 500.

ترواسکان (تل واژگان) اصفهان (محله)؛ 216.

تکیه ملک تخت فولاد اصفهان؛ 181.

تهران؛ 38، 118، 119، 120، 171، 172، 173، 207، 208، 209، 358، 359، 497، 514، 515.

جرجانیه خوارزم؛ 599.

جعفرآباد؛ 228.

چاپخانه تابان؛ 119.

چاپخانه سعید؛ 498.

چاپخانه سید الشهدا؛ 119.

حجاز؛ 221، 511.

حوزه علمیه الامام المنتظر؛ 517.

حوزه علمیه الحجه نجف آباد؛ 517، 524، 530، 532، 553، 571، 582، 602، 604، 609.

خاتون آباد اصفهان؛ 123، 499.

خراسان مشهد مقدس

دار احیاء التراث العربی؛ 117، 119، 171، 357، 359.

دار الاضواء؛ 118، 172، 208، 497، 513.

دار التعارف للمطبوعات؛ 207، 357، 359، 497.

دار التعاریف؛ 171.

دار الثقافه؛ 117.

دار الحدیث؛ 119، 120، 174، 207، 208، 210.

ص :674

دار السلطنه اصفهان؛ 523، 537، 557، 579.

دار العباده یزد؛ 587.

دار القاری؛ 207.

دار القرآن الکریم؛ 208.

دار الکتب الاسلامیه؛ 118، 119، 120، 171، 172، 173، 207، 209، 357.

دار الکتب العربی؛ 120، 358.

دار الکتب العلمیه؛ 498.

دار المرتضی؛ 498.

دار المصطفی لاحیاء التراث؛ 208.

دانشگاه تهران؛ 358.

دمشق؛ 358.

روستای شیخ چوپان؛ 228.

سامان؛ 615.

سامرا؛ 36، 182.

سبزوار؛ 221، 216.

سیستان؛ 543.

شهرداری اصفهان؛ 118، 513.

شهرکرد؛ 228.

شهریار؛ 615.

عراق؛ 123، 178، 182، 220، 221، 216.

غدیر خم؛ 194.

فلاورجان؛ 365.

قاهره؛ 118، 180، 358.

قم؛ 39، 117، 118، 119، 120، 171، 172، 173، 174، 183، 207، 208، 209، 210، 357، 358، 359، 497، 509، 513، 514، 515، 570.

کتابخانه آستان قدس رضوی؛ 183، 239، 503، 504، 505، 508، 514.

کتابخانه آستانه حضرت معصومه؛ 363.

کتابخانه آیت اللّه گلپایگانی؛ 237، 239، 506، 508.

کتابخانه آیت اللّه مرعشی نجفی؛ 117، 119، 120، 171، 207، 357، 359، 360، 367، 368، 369، 497، 505، 508، 509، 513، 514.

کتابخانه دانشکده الهیات دانشگاه تهران؛ 506، 509.

کتابخانه طهرانی؛ 36.

کتابخانه غرب مدرسه آخوند همدانی؛ 510.

کتابخانه حیدریه؛ 119.

کتابخانه دانشگاه تهران؛ 120، 208، 357، 508، 514، 515.

کتابخانه عمومی امام امیرالمؤمنین علیه السلام ؛ 173.

کتابخانه مجلس؛ 117، 119، 238، 239، 502، 503، 504، 507، 509، 510، 511، 512، 514، 515.

ص :675

کتابخانه مدرسه الحجه نجف آباد؛ 542، 555، 556، 557، 559.

کتابخانه مرتضویه؛ 173.

کتابخانه مسجد اعظم قم؛ 119، 131، 508.

کتابفروشی اسلامیه؛ 515.

کتابفروشی داوری؛ 172.

کربلا؛ 521، 539، 618.

کوفه؛ 221، 521.

لنکرکنان؛ 593.

ماوراءالنهر؛ 315.

مجمع الذخائر؛ 209.

مدرسه اسماعیلیه؛ 500.

مدرسه امام مهدی علیه السلام ؛ 117.

مدرسه حسین آباد اصفهان؛ 592.

مدرسه عربان؛ 614.

مدرسه مؤمنیه سیچان؛ 578.

مدینه منوره؛ 505.

مرکز الغدیر للدراسات الاسلامیه؛ 497.

مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان؛ 28، 29، 118، 172، 239، 240.

مسجد اعظم قم؛ 127.

مسجد الحرام؛ 531.

مسجد ایلچی؛ 181.

مسجد جامع عباسی اصفهان؛ 223.

مسجد شاه؛ 500.

مشهد مقدس؛ 38، 124، 145، 178، 209، 221، 222، 225، 315، 498، 505، 514، 577.

مطبعة حبل المتین؛ 358.

مکتب الاعلام الاسلامی؛ 120، 208، 209.

مکتبة الاسلامیة؛ 358.

مکتبة الرضویه؛ 498.

مکه؛ 188، 567.

میدان نقش جهان؛ 500.

مؤسسه شیعه؛ 209.

مؤسسه فرهنگی مطالعاتی الزهرا علیهاالسلام ؛ 119.

مؤسسه نشر اسلامی؛ 119، 173، 207،

ص :676

208، 209، 358، 359، 498.

مؤسسه آل البیت علیهم السلام ؛ 120، 172، 173، 174، 207، 208، 209، 210.

مؤسسه اسماعیلیان؛ 172، 209، 358، 360، 498.

مؤسسه اعلمی؛ 119.

مؤسسه البعثة؛ 117، 209.

مؤسسه امام صادق علیه السلام ؛ 207، 208، 360، 498.

مؤسسه مطبوعات الدینیه؛ 173.

مؤسسه هما؛ 513.

مؤسسة المعارف الاسلامیة؛ 173، 209.

نجف آباد؛ 517، 518، 519.

نجف اشرف؛ 37، 117، 118، 119، 181، 210، 216، 505، 508، 509، 528، 537، 585.

نیشابور؛ 570.

هند؛ 27، 366، 376.

ص :677

ادیان، فرق، مذاهب، طوایف

اثنا عشریه شیعه

اسلام؛ 26، 27، 95، 96، 123، 145، 147، 148، 161، 162، 188، 512، 557.

افغانها؛ 123، 124، 125، 371.

امامیه شیعه

اهل ذمه؛ 587.

اهل سنت سنّی

بنی اسرائیل؛ 106

بنی هاشم؛ 393، 429.

بهائیت؛ 246.

خاصّه شیعه

زنادقه؛ 91.

زیدیه؛ 91، 597.

سنّی؛ 37، 91، 100، 103، 104، 195، 244، 503، 576، 587، 597، 599.

سنیان سنّی

شافعی؛ 505.

شیخیه؛ 188، 604.

شیعه؛ 25، 37، 44، 99، 100، 102، 103، 105، 122، 157، 158، 168، 169، 175، 176، 177، 184، 188، 189، 191، 193، 195، 225، 229، 371، 504، 511، 512، 557، 576، 584، 587، 597.

صفویه؛ 26، 28، 33، 123، 124، 182، 221، 229، 238، 371، 499، 500، 614.

صوفیه؛ 188، 189، 605.

عامه سنّی

عثمانیها؛ 125.

فطحیه؛ 91.

قریش؛ 429.

مجوسیان؛ 91، 163.

نصاری؛ 91، 163.

واقفیه؛ 91.

یهودیان؛ 91، 163.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109