درس خارج اصول آيت الله سيد محمود هاشمي شاهرودي سال 91-92

مشخصات كتاب

سرشناسه:هاشمي شاهرودي ،سيد محمود، 1328

عنوان و نام پديدآور:درس خارج اصول آيت الله سيد محمود هاشمي شاهرودي سال 91-92/ سيد محمود هاشمي شاهرودي .

به همراه صوت دروس

منبع الكترونيكي : سايت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان ، 1394.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: خارج اصول

ثمره بحث مقدمه واجب (91/06/25)

بسم الله الرحمن الرحيم

جهات عمده و مقدمات بحث مقدمه واجب را قبل از تعطيلى تبيين كرديم و تمام شد و دو جهت مهم باقى ماند.

جهت اول در ثمره اين بحث است كه اين بحث در فقه، در كجا مؤثر است و چه ثمره فقهى بر آن بار است تا اين كه از مسائل علم اصول قرار بگيرد چون يكى از شرائط اصولى بودن مساله اين بود كه در طريق استنباط حكم شرعى قرار بگيرد.

جهت دوم هم در اصل اثبات ملازمه است كه آيا دليلى بر ملازمه بين وجوب نفسى و وجوب غيرى مقدمه هست يا خير؟

1 _ اما بحث اول كه امروز وارد آن مى شويم كه اگر به دليلى كه بعد مى آيد وجوب ثابت شد آيا در طريق استنباط حكم شرعى فرعى قرار مى گيرد يا يك بحث مقدماتى است و ميزان و ضابطه اصولى بودن بر آن منطبق نيست البته ثمره اى كه بايد بار شود به اين نيست كه صرفاً يك اثر فقهى داشته باشد مثلاً اين كه گفته مى شود اگر طهارات ثلاث واجب باشد _ از آنجا كه اخذ اجرت بر واجبات حرام و باطل است _ اخذ اجرت بر طهارت باطل است و يا موجب وفاى به نذر كسى كه نذر كرده واجبى را انجام دهد مى شود و امثال اينها، زيرا كه اينگونه ثمره ها ثمرات تطبيقى است و كافى نيست زيرا كه در اينجا وجوب مقدمه، مصداق يك حكم ديگرى قرار مى گيرد و موضوع و صغراى حكم شرعى فرعى ديگرى را تشكيل مى دهد و در طريق اثبات حكم كلى در شبهه حكمى قرار نمى گيرد و در حقيقت، حكم شرعى جديدى را از ملازمه استفاده نكرديم و ممكن است اين قبيل اثر در هر بحثى موجود باشد لا اقل از اين كه آن بحث مصداق جواز اسناد و صدق و حرمت كذب قرار گيرد بلكه قبلاً گفته شد كه ميزان اصولى بودن آن است كه: قاعده اصولى، در طريق استنباط حكم شرعى كلى در شبهه حكمى قرار بگيرد مثلاً وقتى مى گوييم امر ظاهر در وجوب است بعد امرى كه در روايات مى آيد كبراى وجوب فعلى را اثبات مى كند همچنين باقى مسائل اصولى در طريق استنباط احكام فرعى در شبهه حكميه قرار مى گيرند ولى اثر ذكر شده تطبيقى است.

ص: 1

نظر برخى از اصوليين

برخى _ مانند صاحب كفايه _ گفته اند كه خود وجوب مقدمه را اثر شرعى فرعى قرار مى دهيم و مى گوييم ما در ملازمه بحث مى كنيم و وقتى كه ملازمه ثابت شود نتيجه اين مى شود كه طهارت _ از براى نماز مثلاً _ واجب به وجوب غيرى است و خود اين وجوب حكم شرعى كلى و در شبهه حكميه است و اگر ملازمه را قائل نشديم پس طهارات براى نماز واجب شرعى نيست و تنها وجوب عقلى دارد پس قاعده ملازمه، مساله اصولى است چون كه در طريق اثبات وجوب شرعى غيرى مقدمه هر واجب نفسى قرار مى گيرد.

اشكال

اين بيان را هم رد كرده اند و گفته اند درست است كه بحث از ملازمه بين وجوب نفسى و وجوب غيرى، وجوب غيرى كلى هر مقدمه اى را اثبات مى كند ولى اين حكم شرعى در اين جا و همچنين حرمت ضد در بحث ضد كه بنابر استلزام ثابت مى شود كافى نيست تا مسأله ملازمه را مسأله اصولى قرار دهد چون درست است كه خود وجوب غيرى مقدمه هر واجب يا حرمت ضد آن يك حكم شرعى كلى است ولى اين حكم شرعى غيرى است و احكام غيرى تنجيز و تعذير ندارند و منجزيت و يا عصيان اضافى بر منجزيت واجب نفسى ايجاد نمى كنند و حكمى كه منجز و معذر نباشد از موضوع و دائره علم فقه خارج است و موضوع علم فقه _ كه علم اصول مقدمه آن است _ آن دسته از احكام تكليفى است كه بر مكلفين منجزيت و معذريت داشته باشند و وجوب يا حرمتى كه مخالفتش عصيانى را ايجاد نمى كند و موافقتش اطاعتى نيست خارج از دائره احكام تكليفى در فقه است و چون كه منجزيت و معذريت تنها براى حكم تكليفى نفسى است پس بحث وجوب غيرى مقدمه واجب و يا حرمت ضد واجب خارج از هدف فقيه و علم فقه است ولذا بعضى از اصوليين اين دو مطلب را جمع كرده اند.

ص: 2

آنها گفته اند كه حالا كه نه وجوب غيرى مقدمه واجب حكم فقهى است ونه ثمراتى كه تطبيقى است و بعضاً بر آن بار مى شود مثل حرمت اخذ اجرت كافى است از براى ثمره اى كه براى مسأله اصولى لازم داريم پس اين مسأله اثر و ثمره اصولى ندارد و معيار و ضابطه اصولى بودن بر آن منطبق نيست .

پاسخ اشكال

برخى سعى كرده اند اين اشكال را پاسخ دهند و ثمره را صحت و عدم صحت عبادتى كه ضد واجب ديگرى قرار مى گيرد قرار داده اند البته بنابر اين كه ترك أحد الضدين مقدمه براى ضد ديگر باشد و يا بنابر اين كه واجبى متوقف شود بر ترك واجب عبادى ديگرى كه در اين صورت بنابر وجوب مقدمه ترك آن عبادت واجب مى شود و فعلش كه ضد عام آن است حرام مى شود و در نتيجه عبادت باطل خواهد شد زيرا كه نهى در عبادات موجب فساد است.

نقد پاسخ

اين پاسخ نيز صحيح نيست زيرا كه نه مقدميت ترك ضد از براى ضد ديگر صحيح است و نه اين كه نهى غيرى از عبادت موجب فساد است .

پاسخ صحيح

بحث وجوب مقدمه و به تعبير دقيق تر بحث ملازمه بين دو وجوب شرعى نفسى و غيرى (كه به هر دو تعبير بحث مقدمه واجب طرح شده است و از نظر روح فرقى ندارد) ضابطه اصولى بودن را دارا مى باشد و ثمره اصولى را در بر دارد يعنى بنابر قول به وجوب مقدمه مى توان ثمره فقهى و حكم شرعى قابل تنجيز و تعذير در شبهه حكمى استفاده كرد كه همين ميزان اصوليّت بحث است و آن بدين گونه است كه اگر در جايى كه حرامى مقدمه واجبى قرار مى گيرد قائل نشديم به وجوب مقدمه ميان وجوب نفسى ذى المقدمه و حرمت مقدمه اش، تنافى و تعارض شكل نمى گيرد و از باب تزاحم مى گردد چون در دو موضوع است مثل جائى كه دو واجب با هم متضاد بوده و تزاحم دارند مثل وجوب ازاله نجاست از مجلس و نماز در يك زمان و اين دو حكم قابل اجتماع مى باشند و هر كدام اهم باشد، در باب امتثال بر ديگرى مقدم مى شود و اگر با هم مساوى باشند تخيير ثابت مى شود و با هم تعارضى ندارد اما اگر قائل به وجوب مقدمه شديم چون وجوب غيرى از وجوب ذى المقدمه مترشّح شده و بر مقدمه قرار مى گيرد و از آنجا كه مقدمه حرام است در نتيجه اجتماع وجوب و حرمت شكل مى گيرد و ممكن نيست اجتماع وجوب با حرمت _ حتى اگر وجوب غيرى هم باشد _ زيرا وجوب غيرى هم حب و اراده در نفس مولا مى باشد كه با حرمت و مبغوضيت قابل جمع نيست يعنى وجوب غيرى با اين كه منجز نيست اين خصوصيت را داراست كه قابل جمع با حرمت در مبادى نيست چون پشت آن، اراده مولا وجود دارد ولو اراده اى كه تنجيز و تعذير نمى آورد و اين حب غيرى با بغض نفسى قابل جمع نيست و مصداق بحث اجتماع و امر و نهى مى شود و آن بحث ثمره اصولى دارد و ما در بحث اجتماع خواهيم گفت كه بنابر امتناع بين دو دليل امر و نهى، تعارض و تنافى شكل مى گيرد چه هر دو توصلى باشند و يا تعبدى و يا متفاوت و ديگر تزاحم نيست و تزاحم جائى است كه وجوب به مقدمه حرام سرايت نكند و قبلاً هم گفتيم كه وجوب غيرى روى معنون و عنوان واقعى مقدمه مى رود كه اگر همان عنوان هم حرام باشد در اين جا همه قائل به امتناع هستند و قائلين به جواز در جائى قائل به جواز مى باشند كه دو عنوان در كار باشد .

ص: 3

پس اگر قائل به وجوب مقدمه شديم در فرض وحدت عنوان حرام و واجب غيرى و يا در فرض تعدد عنوان بنابر امتناع ميان دو دليل وجوب نفسى ذى المقدمه و حرمت مقدمه اش تعارض و شكل مى گيرد و بايد يا حرمت نفسى مقدمه از بين برود و يا وجوب نفسى ذى المقدمه و يا هر دو تعارض كرده و تساقط كنند و اين ها حكم تنجيزى و تعذيرى هستند.

پس ثمره بحث ملازمه رسيدن به اين تعارض است كه در مواردى كه مقدمه واجبى فى نفسه حرام باشد (مانند مثال نجات غريق از طريق مغصوب) در اينجا دليل حرمت مقدمه و دليل وجوب نفسى ذى المقدمه بنابر عدم وجوب مقدمه با يكديگر تعارض ندارند بلكه دو تكليف با هم تزاحم دارند و بنابر وجوب مقدمه دو دليل با يكديگر تعارض خواهند داشت كه در نتيجه آن دو حكم نفسى هر دو و يا يكى از آنها ساقط خواهند شد و اين نتيجه ثمره اصولى است زيرا كه يكى از آن دو حكم منجز و نفسى و يا هر دو را مقيد مى سازد بنابر اين لازمه قول به وجوب مقدمه و امتناع اجتماع تعارض بين دو حكم نفسى است و بنابر عدم ملازمه اين تعارض شكل نمى گيرد.

به عبارت مختصرتر بحث مقدمه واجب بنابر ملازمه، صغراى مسأله اصولى ديگرى كه بحث اجتماع أمر و نهى است را منقّح مى سازد كه آن بحث، ثمره اصولى دارد و مسأله ملازمه همانند مسأله ظهور أمر در وجوب است كه صغراى مسأله اصولى حجيّت ظهور را منقح مى سازد و در اصوليت مسأله اصولى لازم نيست كه كبراى قياس استنباط باشد چنانكه به تفصيل در جاى خود گذشت.

ص: 4

بنابر اين اينكه گفته شده است بحث وجوب مقدمه ثمره ندارد درست نيست و ضابطه اصولى بودن را داراست و در اين رابطه لازم نيست كه بگوييم آن مقدمه عبادى باشد يا توصلى، و توصلى هم باشد تعارض شكل مى گيرد و توضيح بيشتر اين بحث خواهد آمد.

دسته بندي ثمرات ادعايي (91/06/26)

بحث در ثمره بحث وجوب مقدمه واجب بود و عرض شد در اين جا ثمراتى ذكر شده است كه مى شود اين ها را دسته بندى كرد.

1 _ دسته اول ثمراتى است كه در كلمات اصوليين ذكر شده است كه از آن ها به ثمرات فقهى تطبيقى تعبير مى كنيم مثلاً اگر مقدمه واجب باشد چون كه اخذ اجرت بر واجبات حرام و باطل است پس اخذ اجرت بر مقدمه واجبى نيز باطل و حرام مى شود يا اگر كسى نذر كرده باشد كه يك واجب را انجام دهد اگر مقدمه واجب باشد و مثلاً وضو گرفت وفاى به نذر شده است يا در بحث فسق گفته اند اگر دو معصيت صغيره انجام گيرد اصرار بر صغيره است و اصرار بر صغيره، كبيره و فسق است و بنابر وجوب مقدمه اگر مكلف مقدمه و ذى المقدمه را با هم ترك كند اصرار بر صغيره صدق مى كند و فاسق مى شود چون دو واجب شرعى را ترك كرده است و اصرار بر صغيره شكل گرفته است و از اين قبيل مثال ها زده اند و به عنوان ثمره بحث وجوب مقدمه ياد كرده اند كه ديروز عرض شد اين قبيل ثمرات مسأله را اصولى نمى كند و اين ها ثمرات فقهى تطبيقى هستند و در طريق رسيدن به حكم كلى در شبهه حكمى قرار نگرفته است و حكمى را توسعه يا تضييق نمى دهد و در طريق اثبات جعلى و يا توسعه آن قرار نمى گيرد بلكه مصداقى از مصاديق حكم ديگرى را مشخص مى كند و اين شبهه حكميه نيست و چنين ثمره اى ثمره، اصولى نيست زيرا كه مسأله اصولى لازم است در طريق اثبات جعل يا سعه يا ضيق يك جعلى قرار بگيرد و در غير اين صورت مسأله اصولى نيست و اين مثال ها ايجاد صغراى يك حكم ثابت ديگرى است و بدين گونه هر مسأله اى، مى توان ايجاد صغرى كند مثلاً اخبار از مجىء زيد اگر درست باشد مصداق صدق است و اخبار از آن جائز است و الا مصداق كذب است و اخبار به آن حرام است.

ص: 5

علاوه بر اين كه خود اين ثمره هاى ذكر شده هم درست نيست و مثلاً بحث كرده اند و مى گويند اخذ اجرت بر واجبات، صحيح هم نباشد شامل واجب غيرى هم نمى شود و اين بحث ها فقهى است و خيلى از اين بحث ها درست هم هست و اگر قائل به وجوب مقدمه هم شويم بازهم حرمت اخذ اجرت بر واجبات شامل واجب غيرى نمى شود و يا مصداق و فاى به نذر قرار نمى گيرد يا باعث فسق نمى شود ولى اين ها بحث فقهى است و ما وارد آنها نمى شويم و اشكالات هم وارد نباشد باعث اصولى شدن مسأله مقدمه نمى شود پس بايد اين دسته از ثمرات ذكر شده از بحث بيرون باشد.

2 _ دسته دوم كلام صاحب كفايه است كه خود وجوب مقدمه شرعاً ثمره است چون اگر گفتيم ملازمه هست منظورمان اثبات وجوب شرعى است نه عقلى و وجوب شرعى كه مربوط به شارع است حكمى است از شارع و كلى و در شبهه حكمى هم مى باشد و اين خودش جعل شرعى يا مبادى جعل و حكم شرعى كلى است و اين كافى است تا مسأله ملازمه را اصولى كند.

اين هم يك بيان است كه قبلاً عرض شد چون اين حكم غيرى است و حكم غيرى تنجيز و تعذير ندارد خارج از مقصود فقها و فقه است و فقه از حكم تكليفى منجز و يا معذر بحث مى كند و حكمى كه قابل تنجيز و تعذير نيست و قابل اطاعت و عصيان نيست موضوع احكام تكليفى فقهى قرار نمى گيرد و فقه از آن بحث نمى كند.

ص: 6

3 _ برخى باز نوع سوم ثمره را ذكر كرده اند و گفته اند اگر مقدمه واجب باشد به وجوب غيرى ثمره اش اين است كه مكلف مى تواند در جايى كه آن مقدمه عبادى باشد آن وجوب غيرى را قصد بكند زيرا كه از براى عباديت نياز به قصد امر دارد و اگر آن مقدمه وجوب شرعى داشت مى تواند به قصد وجوب شرعى غيرى، قصد امتثال بكند و اين مقرب مى باشد و نياز به قصد امر نفسى ديگرى ندارد كه سراغ آن برويم پس ثمره اين است كه از راه اين امر غيرى عباديت طهارات ثلاث مثلاً، ثابت مى شود.

اين ثمره هم درست نيست چون اولاً: در بحث قربيت طهارات ثلاث مفصل گذشت كه امر غيرى هم داشته باشيم قربى نيست چون منجز و معذر نيست و همانگونه كه وجوب غيرى اطاعت و عصيان ندارد قصد قربت هم با آن حاصل نمى شود و به عبارت ديگر وجوب غيرى هم منجز و معذر نيست و هم مقرب و مبعد نيست و آنچه كه مقرب و مبعد است واجب نفسى است و قربيت مقدمه عبادى از راه استحباب نفسى آن و يا قصد توصل به ذى المقدمه است چون ذى المقدمه امر نفسى دارد و امتثالش متوقف بر امتثال ذى المقدمه است و امتثال ذى المقدمه او را به انجام مقدمه مى كشاند و فعل مقدمه را هم قربى مى كند حتى اگر واجب باشد پس اين ثمره هم بار نيست چون امر غيرى مقرب نيست.

ثانياً: اين ثمره صحيح هم باشد تطبيقى است زيرا كه اگر امر ديگرى غير از امر نفسى درست كرديم مصداق ديگرى را پيدا كرديم كه آن هم تطبيقى است و از دسته اول است و اصوليت مسأله را ثابت نمى كند و ما اثبات جعل يا توسعه جعلى را مى خواهيم ولى اين جا مصداق قصد قربت را ثابت كرديم .

ص: 7

4 _ نوع چهارم ثمره اى است كه صاحب كفايه آن را به وحيد بهبهانى نسبت مى دهد و بعد اشكال مى كند مرحوم وحيد بهبهانى(رحمه الله) كه موسس مكتب جديد اصول است و نقش عظيمى در تكامل اصول و فقه داشته است مى فرمايد كه ثمره وجوب مقدمه اين است كه بنابر قول به وجوب در جايى كه مقدمه واجبى فى نفسه محرم باشد داخل در مسأله اجتماع أمر و نهى مى شود مثل جايى كه نجات غريق متوقف است بر اين كه از زمين غصبى رد شود و يا از وسيله اى _ كه مال ديگرى است و اجازه تصرف نداده است _ استفاده شود و نجات غريق متوقف بر آن است زيرا كه مقدمه به عنوان مقدمه مى شود واجب و به عنوان غصب مى شود حرام و دو عنوان بر يك فعل جمع مى شود و يك فعل به يك عنوان واجب است و به عنوان ديگر حرام، مانند نماز در مكان مغصوب البته در اين جا واجب غيرى است و از اين جهت فرقى نمى كند و مثل اجتماع وجوب نفسى نماز با حرمت غصب مى ماند و بايد ديد مبنا در اجتماع امر و نهى چيست كه اگر تركيب را انضمامى بدانيم جايز است و اگر اتحادى بدانيم ممتنع است اما اگر ملازمه را انكار كرديم و گفتيم مقدمه واجب نيست در اينجا دو فعل خواهيم داشت ذو المقدمه و مقدمه كه يكى واجب است و ديگرى حرام و اجتماع امر و نهى در يك فعل لازم نمى آيد و بدين گونه ايشان ثمره را لزوم اجتماع امر و نهى در مقدمه محرمه قرار داده است. مرحوم آخوند سه اشكال بر اين ثمره كرده است .

ص: 8

اشكال اول: اولين ايرادى كه وارد كرده اين است كه اجتماع امر و نهى در جايى است كه دو عنوان داشته باشيم و يك معنون كه به يكى از آن ها امر و وجوب تعلق مى گيرد و به ديگرى نهى و حرمت پس شرط بحث اجتماع امر و نهى تعدد عنوان و وحدت مجمع است و در اين جا ما اين گونه نداريم و اين جا مصداق مسأله اصولى ديگرى است چون حرمت به عنوان غصب مى خورد ولى بنابر وجوب مقدمه وجوب روى عنوان مقدمه نمى رود و عنوان مقدمه حيثيت تقييدى نيست بلكه تعليلى است و قبلاً در بحث مقدمه عرض شد كه مقدمه حيثيت تعليلى از براى وجوب غيرى مقدمه است نه تقييدى و آنچه واجب مى شود واقع مقدمه و معنون است يعنى همانى كه معنون و مصداق غصب است واجب غيرى است پس نهى مى خورد به همان چيزى كه متعلق امر قرار گرفته است و دو عنوان نداريم و يك معنون داريم كه هم واجب و هم حرام مى شود و اين همان مسأله نهى در عبادات است كه موجب فساد و بطلان عبادت است مثل نهى از صلاة در حمام.

اين اشكال وارد نيست زيرا كه: اولاً: اين كه مى گوييم مقدمه حيثيت تعليلى است معنايش اين نيست كه امر به معنون يعنى به وجود خارجى فعل مى خورد چون كه احكام همواره عارض است بر عناوين نه بر معنون خارجى و محال است بر معنون خارجى عارض شود و اين كه گفته اند عنوان و حيثيت مقدميت تعليلى است معنايش اين است كه وجوب غيرى متعلق به عنوان مقدمه نيست بلكه به واقع همان عنوان ذاتى كه مقدمه قرار گرفتها ست تعلق گرفته است مثل عنوان سير به طرف مكه يعنى عناوين واقعى اولى كه غير از عنوان مقدمه است كه عنوان انتزاعى است مثلاً در وجوب حج، سير الى مكه وجوب غيرى دارد و در نماز مشروط به طهور، عنوان طهور واجب غيرى است و وقتى كه چنين شد ديگر احتمال وجوب غيرى با حرمت در دو عنوان تصوير دارد و مى شود از باب تعدد عنوان مثل موردى كه مثلاً صلات مقدمه واجب ديگرى قرار بگيرد كه خود عنوان صلات مى شود مقدمه و متعلق وجوب غيرى كه اگر در مكان مغصوب هم باشد مى شود منهى عنه و اين دو عنوان مى شود و مثالش نماز ظهر كه نسبت به نماز عصر واجب غيرى است چون كه عصر مشروط به انجام ظهر قبل از آن است.

ص: 9

پس منظور اين است كه وجوب غيرى روى عنوان مقدمه نمى رود و بر عنوان واقعى مقدمه قرار مى گيرد پس اولاً: اگر منظور اين است كه امر غيرى روى معنون خارجى مى رود اين درست نيست و اگر عنوان واقعى منظور است ولى اين گونه نيست كه همه جا همان عنوان حرام باشد بلكه خيلى از اوقات عنوان حرام غير از آن عنوان ذاتى آن مقدمه مى باشد كه قهراً دو عنوان مى شود و در مسأله اجتماع داخل مى شود ثانياً: اينكه يك عنوان باشد نه دو عنوان ضررى به مقصود وحيد بهبهانى نمى زند و ايشان كه مى گويد بنابر وجوب مقدمه، مقدمه محرمه داخل، در بحث اجتماع و امتناع مى شود منظورش لزوم بطلان مقدمه عبادى و يا وقوع تنافى و تعارض ميان دو دليل است بنابر امتناع اجتماع و اين غرض در فرض وحدت عنوان بيشتر بار مى شود چون بنابر وحدت عنوان ديگر قائل به جواز نداريم و اثر متناعى بودن كه بطلان عبادت يا تنافى و تعارض ادله است به طريق اولى شكل مى گيرد و ديگر قائل به جواز هم در اينجا نخواهيم داشت پس اين اشكال لفظى است و ثمره ايشان را بهتر نشان مى دهد .

اشكال دوم اين است كه اجتماع امر و نهى لازم نمى آيد چون وقتى مقدمه محرم باشد يا مقدمه منحصره است و مقدمه مباحه در كار نيست و يا مندوحه دارد و راه مباح هم موجود است اگر مقدمه محرمه منحصر باشد اجتماع امر و نهى پيش نمى آيد چون يا ملاك وجوب اقوى است كه در اين صورت وجوب فعلى مى شود و حرمت رفع مى شود و ديگر اجتماعى در كار نيست و اگر ملاك حرمت اقوى باشد ديگر وجوب نيست و اگر متساويين باشد كسر و انكسار شده و هر دو رفع مى شود پس در مقدمه منحصره در هيچ فرضى اجتماع امر و نهى پيش نمى آيد و اما اگر مقدمه غير منحصره باشد باز هم بنابر وجوب، اجتماع امر و نهى لازم نمى آيد چون كسى كه قائل به وجوب مقدمه باشد در جائى كه مقدمه واجب دو فرد دارد كه يك فردش حرام است و ديگرى مباح، قائلين به وجوب مقدمه هم مى گويند خصوص حصه مباحه از مقدمه واجب مى شود نه هر دوى آنها و وجدان هم قاضى به آن است كه اگر مولا فعلى را خواست مقدمه اش دو راه داشت ويكى از آن دو حرام بوده اراده غيرى مولا نيز به فرد مباح تعلق مى گيرد تا مولا هر دو غرضش را به دست آورد پس نه در فرض انحصار مقدمه محرمه اجتماع امر و نهى پيش مى آيد و نه در فرض عدم انحصار آن.

ص: 10

ولى اين اشكال هم وارد نيست البته بعضى اين گونه پاسخ داده اند كه شق دوم را انتخاب كرده اند و گفته اند منظور وحيد بهبهانى جائى است كه مقدمه منحصره نيست و اشكال را اين گونه پاسخ داده اند كه در جائى كه دو فرد باشد وجوب غيرى بازهم مخصوص به حصه مباحه نمى گردد بلكه جامع ميان آن دو واجب غيرى است چون كه علت و ملاك و مقتضى وجوب غيرى يا توقف است و يا توصل به ذى المقدمه كه در هر صورت توقف و توصل در جامع مقدمه است و نه در خصوص حصه مباحه از آن، پس جامع احدالطريقين واجب غيرى است و وجوب اين جامع با حرمت غصب در يك حصه از آن جامع مصداق اجتماع امر و نهى در آن فرد به دو عنوان مى شود كه همان مسأله اجتماع است.

ممكن است صاحب كفايه اين جواب را قبول نكند با يك ادعاى وجدانى بلكه برهانى كه درست است ملاك وجوب غيرى توقف و يا توصلى است ولى وقتى كه مولا مى بيند مقدمه و راه مباح موجود است و مى تواند هر دو غرض خود را حفظ كند وجداناً اراده مى كند حصه مباحه را تا هر دو ملاك و غرضش حفظ شود و از حرام هم دست نكشد چون اگر جامع مقدمه را اراده كند بنابر امتناع بايد از حرمت مقدمه دست بكشد بنابراين حفظ غرضين اقتضا مى كند كه اراده نفسى به حصه مباحه بخورد نه به جهت اين كه توقف يا توصل درآن فرد است و در جامع نيست بلكه به جهت اين كه بتواند هر دو غرض نفسى خود را حفظ كند و ملاك وجوب غيرى بيش از اين اقتضا ندارد و به تعبير برهانى همانگونه كه توقف يك غرض نفسى مولى _ واجب نفسى _ اقتضا دارد جامع مقدمه آن را بخواهد در صورتى كه مولى دو غرض نفسى داشته باشد يكى در ذى المقدمه واجب و ديگرى در مقدمه محرمه كه مندوحه دارد يعنى مقدمه فرد مباح هم داشته باشد تحصيل آن دو غرض نفسى متوقف بر آن خواهد بود كه مولى مقدمه مباحه را بخواهد و نه مطلق مقدمه را و سريان اراده و وجوب غيرى از جامع به فرد مباح از مقدمه به جهت همان علت و ملاك توقف و توصل به غرض نفسى است وليكن دو غرض نفسى مذكور و اين تعبير برهانى است.

ص: 11

ادامه بحث قبل(91/06/27)

بحث در ثمرات بحث وجوب مقدمه بود و رسيديم به ثمره چهارم و مرحوم وحيد بهبهانى(رحمه الله) كه از ايشان نقل شده كه بنابر ملازمه و وجوب مقدمه اگر مقدمه واجبى حرام بود داخل در مسأله اجتماع امر و نهى مى شود چون به عنوان مقدمه، واجب خواهد بود و به عنوان غصب، حرام و اين مى شود اجتماع امر و نهى و صاحب كفايه سه اشكال وارد كرده بود .

اشكال اول اين بود كه اين جا دو عنوان نداريم زيرا كه بنابر وجوب، وجوب به عنوان مقدمه تعلق نمى گيرد بلكه به همان معنونى كه حرمت تعلق گرفته وجوب تعلق مى گيرد چرا اين داخل در مسأله نهى در عبادت مى شود كه اين را جواب داديم كه اولاً منظور از تعلق وجوب به معنون، تعلق به عنوان اولى و ذاتى مقدمه است مثل سير الى الحج و با وضوء براى نماز و ممكن است عنوانى كه مقدمه به آن عنوان حرام است عنوان ديگرى باشد مثل غصب كه مى شود اجتماع و اگر هم به همان عنوان خورده باشد مقصود مرحوم وحيد(رحمه الله)اين است كه بنابر امتناع، هر اثرى كه دارد همان اثر بار مى شود و ايشان مى خواهد از امتناع استفاده كند و اين در هردو فرض حاصل مى شود.

اشكال دوم عكس اشكال اول است و مى گويد اصلاً بنابر وجوب مقدمه اجتماعى در كار نيست نه در يك عنوان و نه در دو عنوان زيرا آنچه كه واجب است غير از آن چيزى است كه حرام است و اين را اين گونه بيان كرده كه وقتى مقدمه اى فى نفسه حرام بود مثل اين كه براى نجات بايد از زمين و يا ابزارى كه مال غير است و راضى نيست استفاده كند در اين جا مقدمه يا منحصره است و يا منحصره نيست و مندوحه دارد يعنى فرد ديگرى كه مباح است موجود است اگر منحصره بود در اينجا چون راه ديگرى نيست هر كدام از وجوب نفسى و حرمت اقوى باشد مى ماند و ديگرى رفع مى شود و تعدد عنوان واجب و حرام در يك مجمع لازم نمى آيد بلكه يا وجوب فقط هست و حرمت رفع شده و يا بالعكس پس داخل در مسأله اجتماع نمى شود و اگر مندوحه باشد و دو راه داشته باشيم در اينجا هم اجتماع امر و نهى پيش نمى آيد چون درجائى كه دو راه هست وجوب غيرى مقدمه به خصوص فرد مباح مى خورد و مقدمه مباحه، واجب غيرى مى شود پس فردى كه حرام است و حرمت دارد وجوب غيرى ندارد و فردى كه واجب است مباح است و حرام نيست .

ص: 12

آقاى خويى(رحمه الله)اين اشكال را اين گونه پاسخ داده كه شق دوم را انتخاب كرده است يعنى حالتى كه راه ديگرى هم غير از راه حرام موجود است و مى فرمايد اين كه ايشان گفته وجوب غيرى به فرد مباح بالخصوص مى خورد درست نيست چون ملاك وجوب غيرى و مقتضى و علت آن يا توقف است _ بنابر وجوب مطلق مقدمه _ و يا توصل است _ بنابر وجوب مقدمه موصله _ كه اين ها هر دو در جامع بين مقدمه مباحه و محرمه است نه در خصوص فرد مباح پس وجهى ندارد كه وجوب غيرى بر خصوص فرد مباح قرار بگيرد بلكه روى جامع مى رود و وقتى روى جامع باشد، مى شود داخل در مسأله اجتماع امر و نهى چون جامع واجب مى شود و يك فردش نيز حرام مى شود و اين همان اجتماع امر و نهى است.

عرض شد اين حرف ايشان قابل قبول نيست زيرا كه وجدان مطابق با كلام مرحوم آخوند(رحمه الله) است و در جائى كه مقدمه دو فرد داشته باشد و يكى آن دو فرد حرام و مغبوض باشد اراده غيرى به فرد مباح مى خورد نه به جامع و يك نكته هم در مقام شرح اين مطلب بيان كرديم كه درست است كه توقف و يا توصل به ذى المقدمه در جامع است نه خصوص مقدمه مباحه ولى اگر اين توقف تنها نسبت به غرض نفسى ذى المقدمه نگاه شود در جامع است اما اين جا مولى غرض ديگرى هم دارد و آن حرمت فرد مبغوض مقدمه و لزوم ترك آن است و وقتى مولا مجموع غرضين را نگاه مى كند مى بيند كه تحقق آن منوط است به اين كه حصه مباحه را اراده كند پس ما بايد توقف يا توصل را به لحاظ مجموع الغرضين نگاه كنيم كه در اين صورت اراده غيرى به فرد مباح از مقدمه مى خورد نه به جامع، چون اگر جامع را بخواهد، ملاك حرمت را از دست مى دهد.

ص: 13

شاهد ديگر بر اين كه وجوب غيرى روى فرد مباح مى رود ملاحظه اراده تكوينى است مثلاً اگر بحث شارع نبود و شخصى داشت مالش غرق مى شد و دو راه داشت يك راه مال كسى كه اگر بخواهد از آن راه برود از او همان اندازه مال و پول مى گيرد و يك راه ديگر آزاد است قطعاً اراده تكوينى غيرى وى به آن راهى تعلق مى گيرد كه آزاد است و اراده تشريعى هم از اين جهت مثل اراده تكوينى است پس همانگونه كه اراده غيرى تكوينى در موارد وجود مندوحه از براى مقدمه مبغوض به مقدمه مباح تعلق مى گيرد نه به جامع، اراده تشريعى غيرى نيز همانطور است و اين روشن است و اين كه ايشان انكار كرده حرف آخوند را و گفته اراده غيرى روى جامع باقى مى ماند درست نيست علاوه بر اينكه حرف ايشان تالى فاسدى دارد كه مى آيد و ايشان به آن متلزم نمى شود پس اين ايراد به حرف آخوند وارد نيست و در جائى كه مندوحه باشد اجتماع لازم نمى آيد .

ولى اشكال دوم مرحوم صاحب كفايه(رحمه الله) در شق اول غلط است يعنى جائى كه مقدمه محرمه منحصره است و حرف مرحوم وحيد(رحمه الله)هم ناظر به اين قسم است مرحوم آخوند(رحمه الله)فرمود: يا ملاك وجوب نفسى اقوا است و يا ملاك حرمت و هر كدام اقوا باشد ديگرى رفع مى شود ولذا هيچ گاه وجوب و حرمت با هم جمع نمى شوند كه مسأله اجتماع پيش بيايد اين حرف درست نيست چون طبق مبانى باب تزاحم كه مرحوم صاحب كفايه هميشه تزاحم را ملاكى فرض مى كند و تزاحم امتثالى _ كه على القاعده است _ را قبول ندارد چون ترتب را قبول ندارد طبق مبناى تزاحم امتثالى وجوب ذى المقدمه با حرمت مقدمه تنافى ندارد و هر دو جعل باقى مى مانند منتها اگر وجوب اهم باشد مطلق مى شود و حرمت هم هست ولى حرمت مشروط مى شود و وجوب مطلق و حرمت مشروط به ترك واجب بنابر تزاحم و ترتب معقول است و هيچ كدام از بين نمى رود و اگر ملاك حرمت هم باشد، حرمت مطلق مى شود و وجوب ذى المقدمه مشروط مى شود به ارتكاب حرام يعنى اگر از راه مغصوب رفت نجات غريق واجب مى شود حال اگر وجوب مطلق بود و حرمت مشروط در اين صورت وجوب غيرى مقدمه اش هم بنابر ملازمه مى شود مطلق چون در اطلاق و تقييد وجوب غيرى تابع اطلاق و تقييد وجوب نفسى است و

ص: 14

وقتى وجوب غيرى مطلق شد اگر گفتيم واجب غيرى بنابر ملازمه خصوص حصه موصله است در اين صورت باز هم اجتماع نيست چون حرمت به حصه غير موصله تعلق گرفته است چون مشروط است به ترك واجب اهم كه ذى المقدمه است و وجوب غيرى متعلق است به خصوص حصه موصله پس متعلق هر كدام غير از ديگرى است يعنى متعلق حرمت، حصه غير موصله است چون حرمت مشروط است و قيد حرمت قيد حرام مى شود و متعلق وجوب هم حصه موصله است و ديگر اجتماع در كار نيست.

اما اگر قائل به قول صاحب كفايه شديم كه مى گويد متعلق وجوب غيرى جامع مقدمه است نه به قيد ايصال يعنى حتى مقدمه غير موصله مصداق واجب غيرى است در اين صورت اگر تقييد به موصله را ممكن بدانيم ممكن است اين جا هم ادعا وجدان كنيم كه وجوب مى رود روى حصه موصله ولى اگر قائل به عدم امكان تقييد واجب غيرى به خصوص حصه موصله شويم مانند مختار صاحب كفايه كه تقييد به موصله را هم محال مى دانست و مى فرمود مستلزم دور و امثال آن است طبق اين مبنا مى شود باب اجتماع و مطلب مرحوم وحيد بهبهانى(رحمه الله) صحيح خواهد بود چون وجوب نفسى مطلق است چون اهم است و وجوب غيرى مقدمه آن هم مطلق خواهد بود و قابل تقييد به حصه موصله هم نيست و بر جامع مقدمه است كه يك فرد از آن جامع يعنى حصه غير موصله آن حرام است و اين همان اجتماع امر و نهى در حصه غير موصله از مقدمه محرمه است.

ص: 15

پس اشكال بر صاحب كفايه اين است كه در شق اول كه شما گفتيد اگر وجوب اهم باشد حرمت رفع مى شود اين درست نيست چون از باب تزاحم در امتثال است و در باب تزاحم رفع احد الحكمين نيست بلكه هر دو جعل محفوظ هستند و تنها در مقام امتثال تزاحم مى كنند و غير اهم مشروط مى شود به عصيان اهم و دليل اين كلام ايشان اين است كه ايشان ترتب را قبول ندارد و لذا تزاحم در امتثال يا تزاحم ميرزائى را تصوير نكرده و قبول ندارد و نزد ايشان برگشت به تزاحم ملاكى مى كند كه احدهما و يا هر دو بايد مرتفع شودولى طبق تزاحم امتثالى كه همان صحيح است و شايد مختار وحيد هم باشد چنانچه مختار مرحوم آقاى خوئى و مشهور اصوليين است اجتماع شكل مى گيرد.

اشكال سومى كه مرحوم صاحب كفايه كرده اين است كه فرض كنيد بنابر ملازمه، مسأله داخل در بحث اجتماع شد اثر بحث اجتماع چيست و آيا ثمره بحث اجتماع در اينجا بار است يا خير؟ و ثمره شكل نمى گيرد توضيح اينكه ثمره و اثر دخول مسأله در باب اجتماع اين است كه اگر قائل به امتناع شويم و اين كه تركيب اتحادى است و حرمت مقدم شد و مجمع فعل عبادى باشد آن عبادت باطل مى شود چونكه نه مى توان قصد قربت كرد در صورت علم به حرمت و نه أمر خواهد داشت زيرا كه محال است امر و نهى در يك فعل واحد جمع شود أما بنابر جواز، عبادت در مجمع باطل نمى شود زيرا كه بنابر جواز تركيب انضمامى است و دو فعل است كه يكى حرام است ديگرى واجب عبادى مانند نظر به اجنبيه در نماز يعنى غصبيّت متعلق نهى است و صلاتيّت متعلق امر است و اشكالى ندارد و صحت آن واجب و اجزاء آن چه تعبدى باشد و چه توصلى درست مى شود چون دو فعل است بر خلاف اين كه اگر امتناعى شديم و گفتيم تركيب اتحادى است كه ديگر يك فعل بيشتر نيست كه دو عنوان دارد در اين صورت اگر عبادى باشد بايد هم قصد قربت كنيم و هم بايد امر داشته باشد و به يك فعل كه محرم است و متعلق نهى است نمى شود قصد قربت كرد در صورت علم به حرمت و عبادت از اين جهت باطل مى شود واگر هم قصد قربت بيايد مثل جائى كه مكلف جاهل به غصب باشد چون يك فعل بيشتر نيست و تركيب اتحادى است نتيجه بطلان است چون يك فعل نمى شود هم واجب باشد و هم حرام ولذا بنابر تركيب اتحادى امر مقيد مى شود به غير فرد حرام و قصد قربت هم بيايد بازهم عبادت باطل است چون متعلق امر نيست ولذا امتناعى ها مانند آقاى خويى(رحمه الله)مى گويند نماز باطل است ولو در فرض جهل به غصب و حرمت اگر چه قصد قربت هم حاصل شود چون امر شاملش نيست و صحت عبادت دو شرط دارد يكى اين كه امر شاملش باشد و يكى هم اين كه قصد قربت داشته باشد.

ص: 16

مرحوم صاحب كفايه(رحمه الله) در اينجا مى گويد در امر نفسى به صلاة و غصب اين ثمره هست ولى اين ثمره در اين جا بار نمى شود حتى اگر قائل به وجوب غيرى مقدمه بشويم چون اين مقدمه يا توصلى است يا تعبدى اگر توصلى باشد مقدمه ما چه قائل به وجوب مقدمه بشويم و چه نشويم چون مقدمه توصلى است و غرض از آن رسيدن به ذى المقدمه است اين غرض على اى حال حاصل مى شود.

حتى با مقدمه محرمه و رفتن از راه مغصوب پس قول به ملازمه و جوب مقدمه و يا عدم وجوب آن در مقدمه توصلى ثمره اى ندارد و بالاخره غرض كه رسيدن به ذى المقدمه است حاصل مى شود اما اگر مقدمه تعبدى بود مثل طهارات ثلاث باز هم در اين جا ثمره بطلان عبادت ربطى به ملازمه و وجوب مقدمه ندارد و چه ما قائل به وجوب مقدمه بشويم و چه نشويم نتيجه يكى است و مربوط به نكته ديگرى است كه على كلا القولين (وجوب يا عدم وجوب مقدمه) آن نكته ميزان آن است نه قول به وجوب مقدمه چون ما يا امتناعى هستيم يا جوازى و اگر جوازى باشيم چه مقدمه واجب باشد و چه نباشد عبادت صحيح است چون تركيب انضمامى است و دو فعل است و غصبيت غير از وضوئيت است و وضوئيت واجب است و غصبيتش حرام است و واجب هم نباشد صحيح است.

اما اگر امتناعى شديم و گفتيم تركيب اتحادى است وضو على كل حال باطل است چه قائل به ملازمه بشويم و چه نشويم چون معنون يكى است و امر ندارد و قصد قربت هم در صورت علم نمى آيد و در صورت جهل هم به خاطر اين كه امر شاملش نمى شود و ملازمه هم قائل نشويم درست است چون يك فعل است و دو فعل نيست و مبغوض مولا است و امر ندارد و قصد قربت و توصليت هم نمى تواند بكند چون مبغوض مولا است پس على كل حال مقدمه عبادى باطل است چنانچه اگر گفتيم تركيب انضمامى است كه در اين صورت على اى حال آن مقدمه عبادى صحيح است قائل به وجوب مقدمه بشويم و يا نشويم و اگر گفتيم تركيب اتحادى است و قائل به امتناع شديم على كل حال طهارت با آب مغصوب باطل است حتى اگر قائل به وجوب مقدمه نشويم زيرا حرمت مانع از صحت آن است و ملازمه و عدم آن دخلى در اين حكم ندارد و آنچه دخالت دارد انضمامى بدون و اتحادى بودن مجمع در مقدمه محرمه است.

ص: 17

پس بحث ملازمه و وجوب مقدمه واجب داخل در مسأله اجتماع هم بشود ثمره اى ندارد كه در صورت قول به عدم ملازمه آن ثمره بار نشود و اين اشكال را آقاى خويى(رحمه الله)نيز پذيرفته و گفته است لذا ما قائليم كه بحث ملازمه و وجوب مقدمه اثرى ندارد.

ادامه بحث قبل (91/07/01)

بحث در ثمره مسأله وجوب مقدمه بود و ثمراتى ذكر شد كه تمام نبود و ثمره چهارم ثمره اى بود كه مرحوم وحيد بهبهانى فرموده بود كه اگر مقدمه اى حرام بود بنابر وجوب آن، داخل در باب اجتماع مى شود.

صاحب كفايه بر اين ثمره سه اشكال وارد كرده بود يكى اين كه اين جا اصلاً تعدد عنوان نيست دوم اين كه اصلاً در اينجا اجتماع نيست يا وجوب هست و حرمت نيست و يا بالعكس و اين دو اشكال هم پاسخ داده شد اشكال سومى هم كرده كه برخى از اعلام مثل آقاى خويى آن را قبول كرده اند كه ما نحن فيه بنابر وجوب مقدمه، در بحث اجتماع وارد هم بشود ثمره ندارد زيرا كه ثمره دخول در بحث اجتماع امر و نهى اين است كه بنابر تقديم نهى بر امر در مجمع اگر عبادى باشد باطل است و مجزى نيست و اين ثمره اين جا نيست تا براى بحث مقدمه واجب ثمره اى باشد به جهت اين كه مقدمه يا توصلى است يا تعبدى اگر توصلى است على اى حال مجزى است چون غرض از آن كه رسيدن به ذى المقدمه است، حاصل مى شود و اگر عبادى باشدمثل وضو و غسل باز هم وجوب مقدمه و عدم وجوب مقدمه نقشى در آن ندارد بلكه اگر تركيب آن عنوان عبادى مثل وضو يا حرمت غصب انضمامى باشد چه مقدمه واجب باشد و چه حرام، عبادت صحيح واقع مى شود و اگر تركيب اتحادى باشد عبادت على كل حال باطل است چه قائل به وجوب مقدمه بشويم و چه نشويم چون با تقديم حرمت على كل حال مقدمه حرام هست و نمى تواند فعل حرام، عبادت واقع شود و بازهم عبادت باطل است چه قائل به وجوب مقدمه شويم و چه نشويم پس وجوب مقدمه نقشى ندارد.

ص: 18

آقاى خويى(رحمه الله)اين اشكال را قبول مى كند و مى گويد كه مسأله وجوب مقدمه ثمره ندارد و لذا ايشان اشكال سوم صاحب كفايه را قبول مى كند ولى اين اشكال هم وارد نيست و در اين اشكال كم توجهى شده مخصوصاً مثل آقاى خويى(رحمه الله) كه قائل به تزاحم و ترتب هستند _ چنانچه اشاره خواهيم كرد _ توضيح اينكه در بحث اجتماع امر و نهى ثمره بطلان عمل در صورت عبادى و عدم بطلان در صورت عدم عبادى بودن نيست بلكه بنابر جواز و اينكه تركيب انضمامى است ،براى اجتماع دو حكم مشكلى شكل نمى گيرد و واجب ضمن مجمع امتثال مى شود چه عبادى باشد وچه توصلى اما اگر تركيب در مجمع اتحادى بوده و فعل يكى باشد گفته مى شود كه نمى شود فعل واجب هم واجب باشد و هم حرام و تنافى بين وجوب و حرمت پيش مى آيد و وقتى كه تنافى شكل گرفت تعارض شكل مى گيرد زيرا كه منشأ تعارض تنافى ميان دو حكم در عالم جعل است و اين، يعنى بايد يكى از دو دليل وجوب و حرمت ساقط شود و يا هر دو ساقط شوند چون تنافى دو حكم مستلزم تنافى مدلول دو دليل است و وقتى تعارض شد قهراً يا هر دو تكليف يا يكى _ اگر ديگرى مقدم شود _ مقيد مى شود به غير مجمع مثلاً نماز واجب مقيد مى شود به اينكه در غصب نباشد و قيدى در احد الجعلين شكل مى گيرد و در اين صورت بطلان عبادت و عدم اجزاء از آثار اين تقييد است و اين نه به اين جهت است كه قصد قربت ممكن نيست بلكه ممكن هم باشد مانند مورد جهل به حرمت بازهم نماز در مكان مغصوب باطل است چون بنابر امتناع، اطلاق امر شامل نماز در مكان مغصوب نيست و عبادت بايد مامور به باشد و چونكه وجوب مقيد شده است به غير مجمع و غير فرد مغصوب پس تا مقيد با قيدش انجام نگيرد اجزائى در كار نيست چون كه مامور به صلاة در غير مغصوب است و چنانچه قصد قربت هم به خاطر جهل انجام دهد فائده ندارد و قصد قربت به عملى است كه مامور به نيست و اين عمل باطل است ولو جهل به حرمت داشته باشد ولذا ايشان در فقه بر خلاف مشهور كه فتوا به صحت نماز با جهل به حرمت داده اند فتوا به بطلان نماز مى دهند و گفته اند كه بنابر امتناع در بطلان فرقى بين علم و جهل به حرمت نيست ولذا آنجا گفته مى شود كه واجب عبادى هم نباشد و توصلى هم باشد باز مجزى نيست چون واجب توصلى نيز بنابر امتناع مقيد به غير فرد محرم مى شود پس دخول در بحث اجتماع و امر نهى ثمره اش تعارض است بنابر امتناع و بطلان و عدم اجزاء از آثار تعارض است بر خلاف قول جواز كه بنابر آن تعارض شكل نمى گيرد چه واجب تعبدى باشد و چه توصلى پس در تحقق ثمره وجوب مقدمه و دخول آن در بحث اجتماع بايد تنافى و تعارض دليل دو حكم را لحاظ كنيم كه از آثارش عدم اجزاء و يا بطلان آن عبادت است و اين ثمره اصولى است چون كه جعل را مقيد مى كند.

ص: 19

اين ثمره در دو جا قابل تصوير است يكى طبق مبناى صاحب كفايه است چون صاحب كفايه مقدمه محرمه را دو شق كرد; فرمود يا مقدمه منحصره است و يا غير منحصره اگر منحصره باشد طبق مبناى صاحب كفايه كه قائل به وجوب مطلق مقدمه است ثمره درست مى شود البته مبناى ديگر هم بايد باشد و آن اين است كه تقييد وجوب كلى مقدمه به خصوص مقدمه موصله محال است كه اين را، هم صاحب كفايه داشت و هم برخى ديگر مانند مرحوم ميرزا(رحمه الله) حال اگر اين دو مبنا را در بحث وجوب مقدمه با هم جمع كنيم در حالت اول كه مقدمه محرمه منحصره است بحث وجوب مقدمه ثمره خواهد داشت چون اگر قائل به عدم وجوب مقدمه شويم هيچ تنافى بين وجوب ذى المقدمه و حرمت مقدمه آن نيست چون دو فعل هستند و تزاحم ميان آنها شكل مى گيرد كه على القاعده است و تعارضى در بر ندارد يعنى چون مكلف نمى تواند هم مقدمه را انجام ندهد و هم ذى المقدمه را، مثلاً غريق را نجات دهد در تزاحم قرار مى گيرد كه اين ديگر باب تعارض نيست و هر دو جعل محفوظ مى باشند و تغييرى نمى كنند بلكه هر كدام كه اهم باشد مطلق است و ديگرى مشروط به ترك اولى است.

اگر هر دو متساويين باشند هر دو مشروط به ترك و عصيان ديگرى به نحو ترتب خواهند بود زيرا كه ترتب ممكن بوده و نيز على القاعده مى باشد كه در محل

خود توضيح داده مى شود و در اين جا اگر وجوب ذى المقدمه اهم باشد حرمت غصب مشروط به ترك آن واجب اهم مى شود و چون كه قيد حرمت، قيد حرام هم مى باشد قهراً غصبى حرام است كه در طريق انقاذ غريق نباشد يعنى حصه غير موصله به انقاذ حرام مى شود كه اگر مكلف انقاذ را ترك كرد مقدمه را هم نبايد انجام دهد پس حصه غير موصله حرام مى شود و اين با وجوب ذى المقدمه منافاتى ندارد چه وجوبش مطلق باشد _ در صورت اهم بودن _ و چه آن هم مشروط باشد _ در صورت تساوى _ و اما اگر حرمت اهم باشد مانند نجات دادن مالى از طريق مغصوب در اين صورت بر عكس مى شود يعنى حرمت مقدمه مطلق بوده و حرام اهم مى شود و وجوب انقاذ مال، مشروط مى شود به عصيان حرام _ يعنى فعل غصب _ كه اگر راه مغصوب را رفتى و اهم را عصيان كردى لااقل بايد مهم را كه انقاذ مال است انجام دهى يعنى فعل مقدمه محرمه شرط فعليت وجوب ذى المقدمه مى شود و بازهم بين وجوب ذى المقدمه و حرمت مطلق مقدمه تزاحم است و هر دو مجعول هستند منتها يكى مطلق و ديگرى مشروط به ترك ديگرى است كه اين همان مشروط به قدرت بودن است كه اگر يكى را انجام دادى قدرت بر انجام ديگرى ندارى و اين على القاعده است حال اگر قائل به وجوب مقدمه شديم و حرمت، اهم و يا مساوى باشد وجوب ذى المقدمه مشروط به عدم عصيان حرام مى شود يعنى حفظ آن مال مطلقا واجب نيست بلكه در صورتى كه آن مقدمه را انجام دهد واجب مى شود و اين بدان معناست كه فعل مقدمه از شرائط وجوب ذى المقدمه مى شود و وقتى شرط وجوب شد ديگر شرائط وجوب واجب نبوده و خارج از بحث وجوب غيرى است.

ص: 20

پس ثمره در جائى است كه مقدمه محرمه شرط وجوب نباشد يعنى وجوب اهم باشد تا وجوبش مطلق باشد مثل حفظ نفس محترمه كه در اينجا وجوب ذى المقدمه مطلق است و مشروط نيست به رفتن تا ساحل كه مقدمه محرمه است و فعل مقدمه شرط واجب است نه وجوب و بنابر وجوب مقدمه واجب غيرى مى شود و حصه غير موصله هم حرام است حال اگر وجوب مقدمه به حصه موصله بخورد _ چنانچه مختار صاحب فصول است و همين صحيح است بنابر ملازمه _ باز هم مشكلى نيست و باب تزاحم برقرار است چون حصه غير موصله از مقدمه حرام مى شود و حصه موصله آن هم واجب مى شود و اجتماع و تنافى در كار نيست.

همچنين اگر قائل به وجوب مطلق مقدمه شديم و مبناى دوم را انتخاب نكرديم يعنى گفتيم كه فى نفسه وجوب مقدمه برجامع است ولى جائى كه مانع باشد مانند حرمت مقدمه غير موصله وجوب مقدمه هم مقيد به موصله مى شود كه اين هم مثل همان قول به وجوب مقدمه موصله مى شود و اجتماع و تنافى در كار نخواهد بود اما اگر اين دو مبنا هر دو را قبول كرديم _ كه صاحب كفايه قبول داشت _ آنگاه ثمره ظاهر مى شود يعنى ميان دليل وجوب ذى المقدمه و حرمت مقدمه منحصره تنافى و تعارض بنابر امتناع شكل مى گيرد زيرا كه اگر وجوب ذى المقدمه فعلى باشد، وجوب مقدمه آن هم فعلى است و چونكه وجوب بر جامع مقدمه است حتى حصه غير موصله را كه حرام است شامل مى شود و اين دخول در باب اجتماع امر و نهى است كه بنابر جواز اجتماع اشكالى پيدا نمى شود وليكن بنابر امتناع تنافى و تعارضى شكل مى گيرد زيرا اگر وجوب غيرى مقيد به مقدمه موصله بشود _ كه غير محرمه _ است محال است و اگر وجوب غيرى اصلاً نباشد اين هم محال است چون فرض وجود ملازمه است و اگر بر جامع موصله و غير موصله باشد باز هم محال است بنابر امتناع و اتحادى بودن تركيب پس بنابر وجوب مقدمه همه فروض محال مى شود و تنافى و تعارض شكل مى گيرد در صورتى اگر مقدمه واجب نباشد اين تنافى و تعارض را نخواهيم داشت و همين ثمره است پس يا بايد وجوب ساقط شود و يا هر دو ساقط شوند يا حرمت ساقط شود پس ثمره قول به وجوب مقدمه _ بنابر اين دو مبنا كه صاحب كفايه هر دو را قائل شده است _ مى شود تعارض و وقتى تعارض شد يا بايد حرمت از مقدمه غير موصله رفع شود و اگر عبادى هم باشد صحيح و مجزى خواهد بود در صورتى كه بنابر عدم وجوب مقدمه محرم بوده و باطل و غير مجزى خواهد بود و يا بايد وجوب ذى المقدمه ساقط شود و ديگر واجب نفسى در كار نخواهد بود و يا هر دو حكم ساقط خواهند بود كه بنابر عدم وجوب مقدمه اينچنين نخواهد بود بلكه هر دو تكليف محفوظ و بنحو دو تكليف مشروط و يا يك مطلق و يك مشروط خواهد بود.

ص: 21

البته مرحوم آخوند چونكه تزاحم ميرزائى را قبول ندارد و موارد تزاحم را به تزاحم ملاكى و تعارض بر مى گرداند و ايشان تقييدات باب تزاحم را در باب احكام قبول ندارد چون ترتب را قبول ندارد _ چنانكه تفصيلش خواهد آمد _ ممكن است در اين جا جواب دهد كه جائى كه وجوب اهم باشد مقدم مى شود و اصلاً حرمت نداريم حتى حرمت از براى حصه غير موصله از مقدمه منحصره _ همانگونه كه در اشكال دوم بر ثمره وحيد بهبهانى گفته بود _ و ايشان همه موارد تزاحم ها را به تزاحم ملاكى بر مى گرداند و در واقع تعارض قائل مى شود.

اين مطلب صحيح نيست مخصوصاً در تزاحم حرام با واجب كه حرمت حصه غير توأم با واجب مى تواند مطلقا حرام باشد و هر دو حكم فعلى باشند و اشكال ترتب را هم ندارد ولى طبق مبناى آقاى خويى _ كه قائل به تزاحم هستند و تزاحم ملاكى را قائل نيستند و مى گويند حرمت مقيد به حصه غير موصله است _ نبايد ايشان اشكال سوم را قبول مى كردند چون ايشان كه قائل به فعليت حرمت حصه غير موصله هستند بنابر وجوب مطلق مقدمه و عدم امكان تقييد آن به موصله بايد تعارض بين دليل حرمت و دليل وجوب ذى المقدمه را قبول مى كردند كه از آثار و ثمرات قول به وجوب مقدمه است و در صورت قول به عدم وجوب مقدمه اين تنافى و تعارض در كار نخواهد بود و اين بسيار روشن است و شايد مقصود وحيد بهبهانى از دخول در مسأله اجتماع بنابر وجوب مقدمه همين مطلب بوده است.

ص: 22

فروض براي تعارض و ثمره (91/07/02)

بحث در ثمره مقدمه واجب بود و عرض شد كه بنابر دو مبنى، اين كه مطلق مقدمه واجب است و تخصيص به موصله محال باشد در جائى كه مقدمه حرام باشد و منحصره باشد و واجب اهم از حرام است _ يعنى وجوبش مطلق باشد _ ثمره پيدا مى شود كه بنابر وجوب مقدمه تنافى و تعارض ميان دليل وجوب نفسى ذى المقدمه و دليل حرمت مقدمه شكل مى گيرد كه همين هم ثمره اصولى مسأله اجتماع امر و نهى است زيرا كه به جهت اهميت واجب، خصوص حصه غير موصله از آن مقدمه حرام مى باشد و از طرف ديگر مطلق مقدمه اعم از موصله و غير موصله واجب خواهد شد و اين اجتماع امر و نهى است و بنابر امتناع موجب تنافى و تعارض است حال بايد ببينيم بر چه مبانى و فروضى بين دليل حرمت و دليل وجوب المقدمه اين تعارض شكل مى گيرد كه در اين جا شهيد صدر(رحمه الله) چهار فرض براى حصول تعارض و ثمره بيان مى كند.

فرض اول: در جايى است كه قائل به امتناع اجتماع امر و نهى و وجوب مطلق مقدمه شويم و همچنين قائل به عدم امكان تقييد آن به موصله شويم كه در اين صورت حصه غير موصله حرام مى شود و وجوب جامع موصل و غير موصل واجب كه حتى اگر به دو عنوان باشد چونكه امتناعى هستيم تعارض مى شود و نه از وجوب غيرى مى توانيم دست بكشيم چون خلف ملازمه است و نه امكان تخصيص آن به موصله هست پس بايد يا از حرمت دست بكشيم يا از وجوب ذى المقدمه واين ثمره قول به وجوب مقدمه است كه بنابر عدم وجوب مقدمه اين تعارض نيست بلكه به جهت تزاحم حرام، به حصه غير موصله مقيد مى شود و وجوب هم بر ذى المقدمه است و هيچ گونه تعارض بلكه تزاحمى هم در عمل شكل نمى گيرد زيرا كه گفتيم حرمت هم مى توان به جهت مقيد شدن متعلقش به حصه غير موصله، مطلق باشد .

ص: 23

فرض دوم: جايى است كه حرمت به عنوان واقعى مقدمه خورده باشد مثل اين كه حرمت به عنوان وضو و يا سير و سفر تا مكه تعلق گرفته باشد كه بنابر وجوب مقدمه و عدم امكان تخصيص آن به موصله حتى اگر قائل به جواز اجتماع امر و نهى بشويم بازهم تنافى و تعارض شكل مى گيرد زيرا كه اينجا بايد امتناعى شويم چون يك عنوان بيشترنيست كه هم جامعش واجب است وهم يك حصه از آن حرام، و در جواب اشكال اول آخوند(رحمه الله) و وحيد بهبهانى(رحمه الله)گفتيم كه اگر وجوب مقدمه روى واقع مقدمه برود و حيثيت مقدميت تعليلى باشد و عنوان حرام هم همان عنوان واقعى مقدمه باشد اگر چه از بحث اجتماع خارج مى شود و داخل در نهى در عبادات مى شود وليكن ثمره به طريق اولى روشن مى شود چون قائلين به جواز به اجتماع هم در اينجا امتناعى هستند به جهت وحدت عنوان و معنون پس اگر وجوب غيرى به عنوان واقعى مقدمه تعلق بگيرد و حرمت هم به همان عنوان باشد در اين صورت به طريق اولى ثمره تعارض و تنافى شكل مى گيرد كه حتى اگر قائل به جواز امتناع امر و نهى در مسأله اجتماع هم شويم در اينجا تعارض خواهد بود.

فرض سوم: آن دقتى است كه شهيد صدر(رحمه الله) اضافه مى كند كه اگر ما قائل به وجوب مطلق مقدمه شويم نه خصوص حصه موصله كه مبناى صاحب كفايه هم اين بود ولى قائل به جواز اجتماع امر و نهى شويم حتى اگر مقدمه واجب باشد گفته مى شود ديگر تعارض در كار نيست زيرا مقدمه داخل در مسأله اجتماع مى شود وليكن بدون تعارض، چون كه اجتماع امر و نهى بر دو عنوان ممكن است و تركيب انضمامى است يعنى حصه غير موصله حرام و جامع بين موصل و غير موصل واجب غيرى و چون كه به دو عنوان است و تركيب انضمامى است امتناعى ندارد ليكن ايشان مى فرمايد در اينجا نيز بايد تفصيل دهيم و بگوييم اگر وجوب غيرى بر عنوان مقدمه رفته باشد و عنوان مقدمه حيثيت تقييديه مى باشد و حرمت روى عنوان ديگر رفته در اين صورت تعارضى ايجاد نمى شود ولى اگر بگوييم عنوان مقدمه حيثيت تعليلى است نه تقييدى و آنچه واجب است عنوان واقعى مقدمه است مثلاً سير است كه واجب است و نه عنوان مقدمه و عنوان مقدمه حيثيت تعليلى است حال اگر حرمت هم به همان عنوان خورده باشد بازگشت به فرض سابق است ولى اگر حرمت به عنوان ديگرى خورده باشد و تعدد عنوان واجب و حرام هم باشد در اينجا جوازى هم باشيم باز تعارض شكل مى گيرد با اين كه تعداد عنوان است و تركيب هم انضمامى است و اتحادى نيست.

ص: 24

ايشان مى فرمايد دراينجا تنافى پيش مى آيدنه به لحاظ مقدمه بلكه به لحاظ مقدمة المقدمة كه اراده مكلف است يعنى به لحاظ مقدمه وقتى حساب مى كنيم دو عنوان داريم يكى واجب است و يكى حرام و بنابر جواز اشكالى ندارد ولى فعل اين مقدمه كه سلوك طريق مغصوب است _ مثلاً _ يك مقدمة المقدمة دارد كه آن اراده مكلف است كه مقدمه هر فعلى است كه از انسان سر مى زند و وقتى كه مى خواهد سير در طريق مغصوب را انجام دهد بايد آن را اراده كند و بنابر وجوب مطلق مقدمه باز يك وجوب غيرى ديگرى عارض بر آن مى شود حال اگر اين وجوب غيرى دوم بر روى عنوان مقدمه رفته باشد يعنى حيثيت مقدميت تقييدى بود باز اشكالى نداشت و تعدد عنوان مى بود مثلاً به عنوان مقدمه واجب مى شد و به عنوان ديگرى مى توانست حرام باشد اما فرض بر اين است كه مقدميت حيثيت تعليلى است و وجوب غيرى به واقع مقدمه يعنى همان عنوان اراده سير متعلق شده است و از طرفى هم حرمت نفسى از براى مقدمه غير موصله يعنى سير آن طريق بدون انجام ذى المقدمه ثابت است كه قهراً علت تامه اش حرام غيرى است زيرا بعداً ثابت خواهيم كرد كه بنابر ملازمه علت تامه حرام هم حرمت غيرى دارد و علت تامه سير در طريق مغصوب همين اراده آن و عدم اراده ذى المقدمه است و در اينجا ما يك طريق بيشتر نداريم _ مقدمه منحصره است _ پس اراده سير در اين طريق هم واجب غيرى مى شود و هم در صورتى كه مكلف نخواهد ذى المقدمه را انجام دهد و انقاذ غريق كند متعلق حرمت غيرى، و اين اجتماع امر و نهى در يك عنوان است كه نزد همه اصوليون ممتنع است.

ص: 25

حاصل اين كه در اين فرض علت تامه حرام كه حصه غير موصله سير است عبارت از اراده سير و عدم اراده انقاذ غريق است پس يك حرمت غيرى از حرام نفسى به اين اراده تعلق مى گيرد _ ولو ضمنى _ يعنى مجموع اراده سير اين راه واحد و عدم اراده انقاذ، علت تامه حرام است پس خود اين اراده هم مى شود واجب غيرى استقلالى و هم حرام غيرى ضمنى و اينجا ديگر امر و نهى بر روى عنوان واحد شكل مى گيرد كه اين، حتى بنابر جواز اجتماع امر و نهى، ممتنع است زيرا كه وحدت عنوان است نه تعدد آن و يك فعل بيشتر نيست عنواناً ومعنوناً پس در اين فرض نيز حتى بنابر جواز اجتماع أمر و نهى تعارض شكل مى گيرد زيرا كه بلحاظ مقدمة المقدمة _ كه اراده است _ اجتماع وجوب غيرى و حرمت غيرى بر عنوان واحد لازم مى آيد .

فرض چهارم: كه شهيد صدر(رحمه الله) اين فرض را مطرح كرده است اين است كه اگر كسى قائل شود به اين كه وجوب غيرى مقدمه عرفى هم هست يعنى عرف هم ملازمه مى بيند واينكه وقتى شخصى چيزى را بخواهد مقدماتش را هم مى طلبد و اين ملازمه بيّن و در حد يك دلالت و ظهور لفظى در كلام است و عرفا وقتى مولى مى گويد حج انجام بده يعنى تا مكه هم سفر كن و اين يك دلالت لفظى است نه اين كه تنها ملازمه عقلى باشد ولذا در كلمات قدما اصل مسأله مقدمه واجب را اين گونه مطرح مى كردند كه (هل يدل الامر بالشى على الامر بمقدماته) و اين يعنى دلالت لفظى و ظهور در دليل واجب نفسى نسبت به وجوب مقدماتش تشكيل مى شود و اين دلالت و ظهور چونكه بر جامع مقدمه است با دليل حرمت حصه غير موصله بنابر امتناع معارض خواهد شد حتى اگر تخصيص وجوب غيرى به موصله ممكن باشد زيرا كه دلالت لفظى بر وجوب جامع است يعنى اگر قائل به جواز اجتماع شديم باز هم تنافى پيش نمى آيد ولى اگر امتناعى شديم حتى اگر قائل به امكان تخصيص وجوب غيرى به حصه موصله شديم و مبناى دوم را انكار كرديم ولى مبناى اول را قبول داشتيم كه وجوب غيرى بر جامع مقدمه مى باشد در اين صورت باز تعارض شكل مى گيرد چون ملازمه عقلى نيست تا بگوييم در صورت وجود مانع، وجوب به موصله مقيد مى شود بلكه دلالت لفظى است ظهورش در وجوب مطلق مقدمه است و پس ظاهر دليل وجوب نفسى دلالت مى كند كه جامع مقدمه آن واجب غيرى است و دليل حرمت مى گويد حصه غير موصله آن حرام است و اين جا ديگر دو ظهور است كه باهم تعارض مى كنند و يا بايد از اطلاق حرمت نسبت به اين مقدمه دست بكشيم و يا از وجوب نفسى ذى المقدمه و وجوب را لغو كنيم و ظهور دلالت لفظى را نمى شود عوض كرد و با حرمت فرد _ بنابر امتناع _ قابل جمع نيست و قوانين تعارض را بايد جارى كرد و اين مورد چهارم فرض ظهور ثمره تعارض است كه كسى كه قائل به عدم ملازمه باشد اين تعارض را نخواهد داشت البته اگر كسى بگويد دلالت لفظى التزامى هم بر مطلق وجوب مقدمه در همه جا نيست بلكه در جايى است كه مانعى نباشد _ مانند حرمت حصه غير موصله از مقدمه _ والا دلالت بر وجوب غيرى بر خصوص حصه موصله شكل مى گيرد باز هم تعارض نخواهد بود.

ص: 26

پس قول به وجوب مقدمه بى ثمره نيست و اگر قائل به عدم وجوب شويم در هيچ كدام از اين فروض چهارگانه تعارض نيست چون ديگر مقدمه واجب نيست و تنها حصه غير موصله آن حرام است كه با وجوب ذى المقدمه نه تعارض دارد و نه تزاحم، پس اين كه آقاى خويى(رحمه الله) گفته است وجوب مقدمه ثمره اى ندارد درست نيست.

برسي فروض چهارگانه (91/07/03)

بحث در حالت اول كه مقدمه محرمه منحصره باشد به پايان رسيد و ثابت شد كه در اين حالت ثمره تعارض بين وجوب ذى المقدمه و حرمت مقدمه بنابر وجوب مقدمه در جائى كه واجب اهم باشد و وجوبش مطلق باشد بنابر بعضى از مبانى تصوير دارد و چهار فرض ذكر كرديم و گفتيم كه در اين چهار فرض ثمره تعارض شكل مى گيرد و اين ثمره هم اصولى است زيرا تعارض موجب تقييد احدالجعلين و يا هر دو آنها مى باشد كه در شبهه حكمى و اثبات حكم كلى است و شايد مقصود مرحوم وحيد بهبهانى(رحمه الله) از دخول در مسأله اجتماع همين ثمره بوده است.

حالت دوم اين بود كه مقدمه منحصره نباشد مثل اين كه دور راه براى انقاذ غريق باشد كه يك راه مغصوب و يك راه مباح، در اين جا بين وجوب ذى المقدمه با حرمت فرد مغصوب از مقدمه تزاحمى در كار نيست چون هر دو قابل امتثال هستند ولذا هر دو حكم مطلق خواهند بود چون دو راه هست يكى مباح و يكى حرام و انجام دادن ذى المقدمه مزاحمتى با ترك حرام ندارد و تضادى در مقام امتثال نيست تا داخل در باب تزاحم شود و اين جا هم وجوب ذى المقدمه مطلق است و هم حرمت فرد محرم مثل رفتن به زمين مغصوب و يا وضو گرفتن با آب مغصوب مطلق است چون قابل جمع هستند و از باب تزاحم نيست حال اگر قائل به وجوب مقدمه نشديم نه تزاحم است و نه تعارض اما گر قائل به وجوب مقدمه شديم تزاحم نيست و تكليف مشروط نيست و وجوب و حرمت مقدمه هر دو در اينجا مطلق هستند وليكن ممكن است اين وجوب غيرى سبب تعارض بشود كه اگر چنين شود ثمره در اين حالت نيز شكل مى گيرد و الا شكل نمى گيرد در اينجا بايد ببينيم چهار فرضى كه آنجا گفتيم در اين جا مى آيد يا خير و هر كدام از فروض كه تمام شد اين جا تعارض شكل مى گيرد .

ص: 27

اما فرض اول: اين بود كه قائل به امتناع اجتماع امر و نهى شويم و تركيب بين وجوب جامع مقدمه و حرمت حصه اى از مقدمه را اتحادى بدانيم و جامع قابل تقييد به حصه غير محرمه (حصه موصله) نباشد كه اين بيان فرض اول در حالت دوم جارى نيست يعنى قائل به وجوب جامع مقدمه هم بشويم اشكال مرحوم صاحب كفايه تمام است كه گفته در جايى كه مقدمه واجب دو فرد دارد يك فرد مباح است و يك فرد حرام اساساً اراده و وجوب غيرى مقدمه مقيد مى شود به فرد مباح نه جامع بين فرد مباح و فرد حرام و وجدان نيز همين قضاوت را دارد كه اگر اين وجدان را قبول كرديم روشن است تعارض شكل نمى گيرد چون خصوص فرد مباح متعلق امر غيرى مى شود واگر اين مبنا را هم قبول نكرديم و حرف آقاى خوئى(رحمه الله) را قبول كرديم و گفتيم ملاك وجوب غيرى چه توقف باشد و چه توصل در جامع است و بنابر جواز اجتماع، جامع واجب غيرى مى شود وليكن بنابر امتناع فرد مباح واجب غيرى مى شود چونكه توقف و يا توصل مقتضى وجوب غيرى است كه در جامع است وليكن علت تامه نيست يعنى اگر مانعى در كار باشد مانند امتناع اجتماع، آن جامع مقيد مى شود به فرد مباح بازهم تعارضى شكل نمى گيرد كه شايد مقصود مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) نيز همين باشد.

ما گفتيم اين خلاف وجدان است يعنى حتى بنابر جواز هم اصل مقتضى و ملاك وجوب غيرى مقدمه به اندازه فرد مباح است نه بيشتر و ايشان اين وجدان را قبول نداشت خوب اگر به اندازه جواز قبول داشته باشد مى گويد بنابر فرض جواز اين گونه است و اگر قائل به امتناع شديم وجوب غيرى مخصوص به فرد مباح مى شود نه به جامع لذا عبارت ايشان فقط فرض جواز را در بر مى گيرد كه وجوب بر جامع خواهد بود و از فرض امتناع ساكت است كه شايد مقصود ايشان اين باشد كه اگر امتناعى شديم اين را نمى گوئيم و امتناعى شدن مانع مى شود كه وجوب غيرى به جهت مانع، مقيد به فرد مباح مى شود پس اگر اين را بگويد بازهم تعارض نيست و فرض اول در اين حالت جارى نمى شود چون كه امتناعى هم بشويم تعارض شكل نمى گيرد ولى اگر كسى گفت توصل و توقف علت تامه وجوب غيرى است كه اگر در جامع باشد نمى شود آن را به فرد مباح مقيد كرد و جامع بايد واجب باشد در اين صورت در اين موارد كه يك فرد حرام است تعارض شكل مى گيرد چون اگر وجوب غيرى بخواهد باشد بنابر امتناع با حرمت يك فرد از آن جامع تعارض خواهد داشت و بايد يكى برود و وجوب غيرى اگر رفت وجوب نفسى هم بايد برود چون در اطلاق وتقييد تابع هم هستند و اين تعارض ميان دو تكليف نفسى است.

ص: 28

ليكن بعيد است كسى ملتزم به اين مبناى فوق شود چون هر واجبى كه مقدمه مباح دارد و مقدور است معمولاً يك فرد و مصداق حرام از آن مقدمه هم دارد كه در اين صورت بايد قائل به تعارض شد با اين كه اينچنين نيست يعنى مثلاً اگر آب مغصوب در عالم نباشد وضو واجب مى شود اما اگر يك آب مغصوب هم داشته باشد وجوب نماز با حرمت غصب تعارض مى كند و كسى نمى تواند به اين مطلب قائل شود و لهذا آقاى خويى(رحمه الله) هم تنها در فرض جواز اجتماع قائل به جوب جامع بين فرد مباح و حرام از مقدمه شده است و اين تالى فاسد خيلى روشن است پس فرض اول در اين حالت جارى نيست .

فرض دوم: اين بود كه حرمت به عنوانى بخورد كه عنوان واقعى مقدمه باشد اين فرض دوم هم در اينجا نمى آيد چون براى مقدمه دو فرد فرض كرديم كه يك فرد مباح است و متعلق وجوب غيرى قرار مى گيرد و يك فرد حرام كه مثلاً راه مغصوب است كه متعلق حرمت است و وحدت متعلق در كار نيست.

فرض سوم: نيز اين بود كه اگر قائل به جواز شديم اگر به دو عنوان هم باشد ولى عنوان مقدمه واجب نباشد بلكه واقع مقدمه واجب باشد در اين جا اگر حرمت به عنوان ديگرى هم تعلق بگيرد هر چند در مقدمه تعارضى شكل نمى گيرد ولى در مقدمة المقدمة _ كه اراده فعل آن است _ ديگر دو عنوان نداريم و آنجا اراده سبب و علت تامه حصه محرم از مقدمه مى شود كه در حالت اول حصه غير موصله بود و اراده مقدمه در آن حالت با عدم اراده ذى المقدمه سبب وجوب حصه غير موصله و حرام بود و همان اراده هم چون كه مقدمة المقدمة است واجب مى شود وا ين تعارض است.

ص: 29

اين فرض هم در اينجا نيست چون در اين جا دو فرد از مقدمه داريم و در حالت اول مقدمه يك فرد داشت و موصله و غير موصله در يك فرد بود و دو فرد نبود پس در آنجا اراده به يك فعل مى خورد كه همان مقدمه منحصره بود كه سبب حرام بود اگر ذى المقدمه را اراده نكند همين اراده هم واجب غيرى بود ولى اين جا چونكه دو فرد از براى مقدمه است و يك راه مباح داريم و يك را مغصوب در اينجا علت تامه حرام عبارت از اراده خصوص فرد حرام است و سبب تحقق فرد حرام در خارج مى شود و اين مقدمة المقدمة واجب نيست بلكه اراده جامع مقدمة المقدمة واجب است و اراده جامع غير از اراده فرد محرم است و عنوان ديگرى است كه لازمه آن و بر آن منطبق است و در اراده فرد مباح هم اراده جامع هست يعنى ممكن است اراده جامع باشد و اراده فرد حرام نباشد پس وحدت عنوان واجب غيرى و سبب حرام در اينجا شكل نمى گيرد و اراده حرام بالخصوص حرام غيرى است و اين غير از اراده جامع است كه واجب غيرى است.

اما فرض چهارم كه تعارض به لحاظ دلالت التزامى لفظى بود بنابر اين كه كسى بگويد وجوب مقدمه مستفاد از دلالت لفظى امر به ذى المقدمه است و ملازمه بيّن بالمعنى الاخص است اگر اين را كسى در ما نحن فيه نيز قبول كند و بگويد كه ملاك وجوب غيرى در جامع مقدمه اعم از فرد مباح و حرام است پس جامع مذكور مدلول التزامى دليل امر به ذى المقدمه خواهد شد كه با دليل حرمت يك فرد از اين جامع بنابر امتناع اجتماع و يا وحدت عنوان واجب و حرام تعارض دارد.

ص: 30

پس اين فرض چهارم به حسب صورتى در اينجا مى آيد ولى نكته اى كه در حالت اول مى گفتيم اين جا روشن تر است يعنى در جائى كه مقدمه دو فرد مباح و غير مباح داشته باشد ملاك وجوب غيرى فقط در فرد مباح است و اين همان وجدانى است كه صاحب كفايه مطرح كرد و مشهور هم قبول دارند و اين وجدان سبب مى شود كه در حالت عدم انحصار مقدمه محرمه اصل دلالت التزامى لفظى بر وجوب مقدمه نيز به اندازه اين مقتضى باشد يعنى وجوب فرد مباح نه جامع مقدمه اعم از مباح و حرام.

بنابراين در حالت دوم كه مقدمه محرمه مندوحه دارد هيچ يك از فروض چهارگانه كه بنابر هريك از آنها در مقدمه منحصره تعارض شكل مى گرفت در اينجا تمام نمى شود و تعارض شكل نمى گيرد و اين بدان معناست كه وجوب مقدمه در حالت دوم كه مقدمه محرمه غير منحصره است و مندوحه دارد ثمره تعارض را ندارد تا اينجا ثمره پنجم كه مرحوم وحيد(رحمه الله)فرمودند با تعديل و توضيحى كه داده شد در مقدمه واجبى كه فى نفسه محرمه است در صورتى كه واجب اهم باشد تمام است .

6 _ ثمره ششمى را هم شهيد صدر(رحمه الله) در جلد سوم از حلقات ذكر كرده و ما آن را به عنوان ثمره ششم قرار مى دهيم و اين ثمره در مورد عكس ثمره پنجم است زيرا كه آن ثمره در جائى بود كه حرامى مقدمه واجب أهمى قرار مى گرفت وليكن ثمره ششم عكس آن است يعنى حصول تعارض در جائى است كه واجب اهمى علت تامه حرامى قرار بگيرد كه مثال هاى زيادى در مقدمه دارد مثلاً اگر غسل واجب، موجب ابتلا به مرضى باشد كه در حد حرمت باشد مثلاً هلاكت نفس و يا قطع عضو كه حرام است و يا اين كه اگر نماز واجب را در جائى بخوانيم سبب شود مؤمنى متأذى شود وايذاء مؤمن حرام است و يا غريقى را اگر نجات دهيم و از آب بيرون بكشيم و در خشكى قرار دهيم زراعت و يا ساحلى كه ملك شخص ديگرى است اتلاف شود و امثال اينها واز آنجا كه بنابر ملازمه بين وجوب شىء و وجوب مقدمه اش همين ملازمه را بايستى در حرام هم قائل شويم وليكن نه نسبت به حرمت يك مقدمه حرام بلكه آنچه كه سبب و علت تامه حرام است.

ص: 31

لهذا اين ثمره در واجبى كه علت و سبب تحقق فعل ديگرى كه حرام است بشود شكل مى گيرد زيرا كه اگر آن واجب مندوحه داشته باشد يعنى منحصر درفردى كه سبب و علت تحقق آن فعل حرام است نباشد مثلاً غسل با آب گرمى كه سرما نخورد نيز ممكن باشد و يا نماز در مكان ديگرى هم ممكن باشد قهراً هريك از وجوب واجب و حرمت ايذاء مؤمن و يا اضرار به نفس مطلق و فعلى خواهند بود چونكه امتثال هر دو ممكن است و تزاحمى در كار نيست و اگر مندوحه نباشد هر چند تزاحم ميان آنها شكل مى گيرد وليكن شهيد صدر(رحمه الله) فرض كرده است واجب اهم باشد كه در اين صورت در صورت عدم امتثال واجب، حرمت فعلى خواهد شد و چون وجوب آن واجب اهم نيز مطلق است در نتيجه بنابر ملازمه و حرمت علت تامه حرام آن واجب، حرام غيرى خواهد شد كه ممتنع است _ بنابر امتناع و يا وحدت عنوان واجب و سبب حرام _ و بدين ترتيب تعارض شكل مى گيرد كه بايستى يا حرمت ساقط شود و يا وجوب، در صورتى كه بنابر عدم ملازمه چه اينكه براى واجب مندوحه اى باشد و چه نباشد، تعارض شكل نمى گيرد بلكه در صورت وجود مندوحه نه تعارض است و نه تزاحم و در صورت عدم وجود مندوحه تزاحم است نه تعارض زيرا كه فعل واجب غير از فعل حرام است هر چند علت و معلول متلازمين مى باشند كه اين تلازم در همه موارد تزاحم بين دو تكليف موجود است و بنابر امكان ترتب از باب تعارض خارج است و على القاعده يكى از دو تكليف مطلق و ديگرى مشروط به ترك اولى يا هر دو مشروط خواهند بود و اين ثمره ششم است.

ص: 32

ادامه بحث ثمره ششم(91/07/04)

بحث در ثمره ششم بود كه اگر قائل به وجوب مقدمه و ملازمه شويم يكى از لوازم ملازمه اين است كه بايد همان گونه كه مى گوئيم مقدمه واجب است مقدمه حرام هم بايد حرام باشد ليكن در جائى كه علت تامه حرام باشد و علت تامه فعل حرام هم حرمت غيرى پيدا مى كند خوب حال اگر اين علت تامه حرام خودش واجب نفسى باشد مانند غسل با آب سرد كه موجب ضرر در حدّ حرام شود و يا نماز در جائى كه موجب ايذاى مؤمنى بشود مرحوم شهيد صدر(قدس سره)مى فرمايند ثمره بحث مقدمه در اين جا تصوير مى شود كه اگر قائل به ملازمه نشديم دو فعل در خارج است كه يكى واجب و ديگرى حرام است و مثل سائر موارد تزاحم است كه يك فعل واجب است و يك فعل حرام كه اگر بخواهد واجب را انجام دهد در حرام مى افتد و اگر حرام را ترك كند واجب هم ترك مى شود ولى تعارض نيست البته اگر مندوحه هم داشته باشد تزاحم هم نيست مثلاً مى تواند جاى ديگر نماز بخواهند كه ايذاى مومن نباشد يا با آب گرم غسل كند كه اضرار به نفس هم نشود بنابر عدم ملازمه تزاحم هم در كار نيست و هم حرمت و هم واجب، مطلق مى باشند زيرا امتثال هر دو با هم مقدور است وليكن اگر قائل به ملازمه و وجوب مقدمه شويم از لوازمش اين است كه بايد قائل به حرمت علت تامه ذى المقدمه هم شويم و علت تامه حرمت غيرى پيدا مى كند و نمازى كه علت از براى ايذاى مؤمن است حرام غيرى و مبغوض مى شود و حرام غيرى با وجوب بنابر امتناع اجتماع و يا وحدت عنوان جمع نمى شود و فرقى نمى كند كه وجوب ياحرام نفسى باشند يا غيرى و ثمره تعارض در اين جا بنابر وجوب مقدمه شكل مى گيرد و نماز يا غسل مذكور باطل خواهد بود چنانچه فتوا به آن نيز داده شده است.

ص: 33

وليكن بنابر عدم وجوب مقدمه اين عبادت صحيح است و اطلاق امر شاملش مى شود زيرا كه فعل واجب، غير از فعل حرام است و مانند نماز و نظر به اجنبيه در حال نماز است و اين ثمره را ايشان اجمالاً ذكر كرده و رد شده است ولى بايد در آن تفصيل داد و اين ثمره درست است و غير از ثمره پنجم است كه در عكس اين حالت بود يعنى مقدمه واجبى فى نفسه حرام بود اما در اينجا واجب علت تامه حرام است ولذا بحث اختصاصى وجوب به موصله در مورد اين ثمره اثرى ندارد زيرا كه علت تامه حرام بنابر همه مبانى در ملازمه حرام غيرى مى باشد چونكه موصل به حرام است توضيح اينكه در اينجا دو حالت است كه يكى از آنها دو فرض دارد.

حالت اول: اين است كه نسبت به واجب مندوحه اى نيست و غير از اين غسل واجب يا نمازى كه باعث ايذا مى شود نماز ديگرى نمى تواند بخواند.

حالت دوم: اين است كه واجب مندوحه داشته باشد.

أما در حالت اول ثمره قول به وجوب مقدمه شكل مى گيرد بنابر امتناعى شدن و يا وحدت عنوان واجب با علت تامه حرام به جهت اين كه هم وجوب فعلى و مطلق است به جهت مندوحه داشتن و هم حرام فعلى و مطلق است و مكلف مى تواند هر دو تكليف را امتثال كند هم مى تواند حرام را ترك كند و هم واجب را نجام دهد تزاحمى بين حرام و واجب در مقام امتثال نيست و أما تعارض چون واجب و حرام دو فعل هستند بين خود حرام نفسى و واجب نفسى تعارضى هم نيست ولى اگر قائل به وجوب مقدمه شديم و گفتيم كه حرام نفسى فعلى مستلزم حرمت علت تامه اش مى باشد كه در اينجا اين همان واجبى است كه يك فردش مى تواند علت تامه حرام باشد در نتيجه آن فرد از واجب _ نماز يا غسل _ حرام غيرى مى شود و چون واجب هم هست اجتماع امر و نهى در اين فرد از واجب و عبادت شكل مى گيرد كه بنابر امتناع و يا وحدت عنوان نمى تواند واجب باشد و دليل واجب مقيد مى شود به غير اين فرد محرم به حرمت غيرى و اين فرد از نماز، مشمول اطلاق (صلّ) نيست و اين غسل نمى تواند مشمول (اغتسل) باشد مثل حرمت نفسى غصب و نماز بنابر امتناع و در نتيجه اگر نماز را انجام داد حتى با قصد قربت هم باشد چون كه حرمت غيرى منافات با قصد قربت ندارد بازهم نمازش باطل است چون امر ندارد و شايد به همين جهت هم بعضى مانند صاحب عروه در فقه اين فتوا را داده اند پس جايى كه از براى واجب مندوحه هست هم وجوب مطلق است و هم حرمت، حتى اگر يكى اهم و ديگرى غير أهم باشد و سببى براى تقييد نيست چون قيد عدم اشتغال به اهم در جائى است كه تزاحم در امتثال ميان آنها باشد و در فرض وجود مندوحه تزاحمى در كار نيست لذااگر قائل به ملازمه شديم در مورد فرد واجب كه علت حرام مى شود تعارض شكل مى گيرد و اگر قائل به ملازمه نشديم اين فرد از واجب هم مى تواند صحيح باشد و قصد قربت هم مى آيد پس اين ثمره در جائى كه مندوحه هست خيلى روشن است و اما حالت دوم اين است كه واجب منحصر باشد در همان فردى كه علت حرام است مثلاً آب گرم براى غسل نداشته باشد يا نماز در مكان ديگرى مقدور نباشد.

ص: 34

اين فرض، ظاهر كلمات شهيد صدر(قدس سره) در حلقات است چون گفته است بايد واجب هم باشد و اين نشان مى دهد كه ايشان ناظر به فرض انحصار است و الا اگر مندوحه باشد چه اهم باشند و نباشد و حرام اهم باشد هر دو، فعلى و مطلق خواهند بود، حال كه واجب منحصر شد اين سه فرض دارد يك وقت واجب اهم است و يك وقت حرام و گاهى هم هر دو مساوى مى باشند و در هر سه حالت تزاحم در امتثال موجود است زيرا كه مكلف به جهت انحصار نمى تواند هم واجب را امتثال كند و هم حرام را ترك كند زيرا كه فعل واجب علت تحقق حرام مى شود پس اگر واجب را امتثال كند حرام مخالفت مى شود و اگر حرام را ترك كند واجب ترك مى شود و شهيد صدر(قدس سره) در حلقه ثالثه مى فرمايد اگر قائل به ملازمه و وجوب مقدمه شديم و مكلف، در فرضى كه واجب أهم باشد _ يعنى وجوبش مطلق باشد _ واجب را انجام دهد و امتثال كند مثلاً نماز را بخواند حرمت ايذا ديگر فعلى نيست زيرا كه طبق قاعده تزاحم مشروط به عدم امتثال اهم است و با انجام واجب كه اهم است شرط فعلى شدن حرمت رفع مى شود وليكن اگر مكلف واجب را ترك كند يعنى اشتغال به اهم انجام نشود حرمت ايذاى مؤمن هم فعلى مى شود و در نتيجه آن فرد واجب هم حرام غيرى خواهد شد و چونكه وجوبش هم مطلق و فعلى است اجتماع وجوب و حرمت در فعل واحد شكل مى گيرد كه محال است لهذا ميان دليل حرمت ايذاى مؤمن و دليل وجوب نماز تعارض شكل مى گيرد بر خلاف اين كه قائل به عدم ملازمه و عدم وجوب مقدمه بشويم كه تنها تزاحم است و تعارض شكل نمى گيرد ولذا ايشان وجوب را اهم فرض كرده است تا اينكه اگر مكلف واجب را انجام ندهد هم حرمت فعلى مى شود و هم واجب فعلى است و بنابر وجوب مقدمه داخل در باب تعارض مى شود بر خلاف فرض اين كه حرام اهم از واجب و يا مساوى با آن باشد كه در صورت ترك نماز حرام يعنى ايذاى مؤمن امتثال شده و چون اهم يا مساوى است پس وجوب نماز اصلاً فعلى نمى شود تا تعارض شكل گيرد.

ص: 35

ما در اين جا عرضى داريم كه در حاشيه تقريرات به طور فشرده آمده است و حاصل آن اين است كه مطلب ايشان در حالت عدم انحصار واجب صحيح است و نيازى به اهم بودن واجب نداشت همانگونه كه گذشت و اما در حالت دوم كه حالت انحصار واجب است در فرض اول و دوم يعنى جائى كه واجب اهم باشد و يا مساوى باشد با حرام صحيح نيست و تنها در فرض عكس آن صحيح است يعنى فرضى كه حرام اهم از واجب باشد اما اين كه در فرض ايشان _ يعنى اهم بودن واجب از حرام _ صحيح نيست به جهت وجود دو اشكال :

اشكال اول: در اين فرض حتى اگر قائل به ملازمه نشويم بازهم ميان دو تكليف نفسى تعارض است و از باب تزاحم خارج است زيرا كه تزاحم در جائى است كه دو تكليف متضاد در مقام امتثال ضد ثالث داشته باشند يعنى عصيان هريك مستلزم تحقق ديگرى نباشد بلكه هر دو قابل ترك باشند مانند تزاحم ميان صلاة و ازاله نجاست از مسجد كه مكلف مى تواند هر دو را ترك كند، اما اگر مانند حركت و سكون باشد كه ترك حركت مستلزم سكون و بالعكس است تزاحم ميان آنها منجر به تعارض مى شود و بايستى يكى از دو تكليف مطلقا ساقط گردد _ كه همين معناى تعارض است _ زيرا كه ترتب در اين نحو تضاد معقول نيست و مبناى باب تزاحم و خروج آن از تعارض امكان ترتب است كه جعل هر دو تكليف مشكل پيدا نمى كند زيرا كه تكاليف مشروط به قدرت هستند واخذ قدرت به معناى أعم در كليه تكاليف رافع تنافى وتعارض ميان آنها مى شود زيرا فرض اشتغال به امتثال اهم و مساوى فرض عدم قدرت بر ديگرى است كه رافع موضوع اطلاق دليل است لهذا هريك از دو تكليف تزاحم اهم باشد فعليت آن مطلق است چون اشتغال به ديگرى رافع قدرت بر اهم نيست و فعليت تكليف ديگر نيز مشروط است چونكه اشتغال به اولى اشتغال به اهم است كه رافع موضوع قدرت نسبت به دومى است و اگر هر دو مساوى باشند فعليت هر دو مشروط به عدم امتثال ديگرى خواهد بود پس در هيچ صورتى ميان اطلاق دو دليل در موارد تزاحم تعارض و تنافى شكل نمى گيرد ليكن اين مطلب مبنى بر امكان ترتب يعنى تكليف به هر دو فعل متضاد به نحو مشروط به ترك ديگرى است در مبحث ترتب خواهد آمد.

ص: 36

اما اگر قائل به عدم امكان ترتب مطلقا يا در مورد خاص شويم در نتيجه ميان دو تكليف تعارض شكل مى گيرد زيرا كه بايستى يكى از آن دو مطلقا ساقط شود و جعلش به غير از مورد تزاحم قيد بخورد و يا هر دو ساقط شوند كه اين همان تعارض و تنافى در جعل است و اين كه گفته مى شود در موارد تزاحم تعارض نيست و يكى يا هر دو تكليف مشروط به ترك ديگرى مى شود و اين على القاعده است مبتنى بر امكان ترتب است حال اگر در جائى ترتب ممكن نشود قهراً ميان دو تكليف تنافى و تعارض شكل مى گيرد و در مواردى كه دو تكليف متزاحم و متضاد ثالث نداشته باشند يعنى به نحوى باشند كه ترك و عصيان يكى مستلزم تحقق ديگرى باشد اينچنين خواهد بود يعنى ترتب ميان آنها هم ممكن نيست زيرا كه امر به ديگرى نه مطلقا ممكن است _ چونكه طلب جمع بين ضدين است _ و نه مشروط به ترك تكليف ديگرى كه اهم يا مساوى است زيرا تحصيل حاصل است چونكه فرض شده است ترك هريك مستلزم تحقق و امتثال ديگرى است و در مانحن فيه مطلب اينچنين است زيرا كه علت تامه و معلول از اين قبيل هستند كه اگر معلول فعل حرامى باشد و علت آن واجب باشد _ مانند غسل موجب هلاكت و يا نماز موجب ايذاى مؤمن _ اگر مكلف نماز را ترك كند علت را ترك كرده پس معلول حرام انجام نمى شود و حرمت امتثال مى شود و فعلى شدن حرمت كه به معناى الزام به ترك حرام است تحصيل حاصل است پس حرمت ايذاى مومن كه معلول نماز است نمى تواند مجعول باشد _ نه مطلقا و نه مشروط به ترك نماز كه واجب اهم است _ چونكه تحصيل حاصل است و اين بدان معناست كه در اين فرض على كل حال ميان دليل واجب و حرام تعارض است چه قائل به وجوب مقدمه و ملازمه بشويم و چه قائل نشويم .

ص: 37

اشكال دوم: اشكال ديگرى است كه در اينجا فرضاً كه بتوانيم ترتب را هم تصوير بكنيم و بگوئيم مثلاً فعليت حرمت ايذاى مؤمن مشروط به ترك نماز _ كه واجب اهم است _ اشكالى ندارد و معقول است بازهم اين ثمره در اين فرض تمام نيست زيرا كه قبلاً عرض شد كه قيود و شرايط حرمت قيد حرام قرار مى گيرد پس ايذاى مؤمنى كه توأم با فعل نماز _ كه واجب اهم است _ شكل مى گيرد حرام نيست تا اينكه علت تامه اش يعنى نماز بنابر ملازمه حرام غيرى شود و به عبارت روشن تر معلول واجب اهم حرمت ندارد تا بنابر ملازمه مستلزم حرام غيرى آن علت شود و با وجوب آن تنافى و تعارض پيدا كند و همچنين است اگر فرض شود واجب در اهميت مساوى با حرام است زيرا كه حرمت مشروط به ترك آن واجب اهم يا مساوى است و قيد حرمت قيد مى شود و ايذائى كه مقرون و معلول نمازيى كه واجب اهم يا مساوى است اصلاً حرام نمى باشد تا بنابر قول به ملازمه و وجوب مقدمه، حرمت غيرى به علت آن _ يعنى نماز در مثال _ سرايت كند البته در فرض تساوى چون كه واجب هم مشروط است هيچگاه حرمت و وجوب هر دو فعلى نمى شوند تا شبهه تعارض نسبت به علت تامه حرام شكل گيرد.

بنابراين چه واجب اهم باشد _ كه شهيد صدر(قدس سره) فرض كرده است _ و چه مساوى باشد فعل حرامى كه معلول آن واجب است اصلاً حرام نيست تا بنابر قول به ملازمه و وجوب مقدمه علتش كه همان واجب است حرام غيرى باشد و تعارض شكل گيرد و اين بدان معناست كه ثمره ششم در اين دو فرض شكل نمى گيرد و اما در فرض سوم يعنى اگر فرض شود حرام اهم از واجب است مانند مثال غسل واجبى كه علت هلاك نفس شود اين اشكال جارى نيست زيرا كه حرمت مطلق است و مشروط نيست _ چونكه اهم است _ پس اضرار كه از غسل ايجاد مى شود و در حد هلاكت و امثال آن است محرم است و در نتيجه بنابر قول به ملازمه علت تامه اش كه غسل است حرام غيرى شده و تعارض ميان دليل وجوب و دليل حرمت شكل مى گيرد بر خلاف اين كه قائل به عدم وجوب مقدمه بشويم كه از اين جهت تعارضى شكل نمى گيرد يعنى در فرض اهم بودن حرام اشكال دومى كه بر فرض شهيد صدر(قدس سره) وارد كرديم وارد نيست.

ص: 38

ليكن اين بحث مى ماند كه آيا اشكال اول وارد است يا نه؟ كه اگر اشكال اول وارد باشد يعنى تزاحم در اينجا ميان حرام و واجب معقول نباشد بازهم ميان دليل وجوب و حرمت تعارض شكل مى گيرد چه فائل به وجوب مقدمه بشويم و چه نشويم و ثمره ششم در اين فرض هم تمام نخواهد شد و اين بحث آينده است.

ادامه بحث قبل (91/07/08)

بحث در ثمره ششم از ثمرات وجوب مقدمه بود عرض شد كه اين ثمره ششم را شهيدصدر(رحمه الله) در حلقات به عنوان جائى كه واجبى علت تامه و سبب تحقق فعل حرامى مى شود، مثل اين كه اگر با آب سرد غسل كند مريض مى شود و اضرار به نفس محرم حاصل مى شود يا اگر نماز جهرى بخواند مومنى بيدار مى شود و ايذا مؤمن است كه بنابر وجوب مقدمه، تعارض مى شود و بنابر عدم وجوب مقدمه داخل در باب تعارض نيست چون دو فعل است و فعل عبادى هم باشد مشكلى ندارد مثل جمع بين نماز و نظر به اجنبيه مى شد اما بنابر وجوب مقدمه از آنجا كه وجوب مقدمه در باب حرام اقتضا مى كند كه علت تامه حرام هم حرام غيرى باشد پس واجبى كه علت و سبب تحقق حرام است حرام غيرى مى گردد و در اين صورت بين واجب نفسى علت و حرمت معلولى كه حرام است تعارض مى شود.

عرض شد بايد در اين جا ميان دو حالت تفصيل داد يكى اينكه واجب مندوحه داشته باشد و مكلف مى تواند در جاى ديگر نماز بخواند يا با آب ديگرى غسل كند كه مريض نشود ولى با آب سرد غسل مى كند اينجا كه مندوحه دارد ثمره روشن است كه اگر قائل به عدم وجوب مقدمه نشويم فعل نماز غير از فعل ايذا مؤمن است و اين ها دو فعل هستند كه مثل نظر به اجنبيه در نماز است كه حتى اگر مكلف مصداقى را كه علت و سبب فعل ديگرى كه حرام است انجام دهد چون واجب غير از حرام است تعارضى نيست و واجب عبادت هم باشد يقع صحيحا پس بنابر عدم وجوب مقدمه نه تعارض است و نه تزاحم، چون مندوحه است و در هر صورت فعل نماز صحيح است.

ص: 39

اما اگر قائل به وجوب مقدمه شديم و به تبع قائل به حرمت علت تامه حرام شديم اين فردى كه سبب حرام است بنابر امتناع اجتماع يا وحدت عنوان مى شود و حرام غيرى مى شود و واجب نمى شود كه مصداق واجب باشد و واجب نمى تواند جامع بين اين فرد غير محرم و فرد حرام باشد و بين دليل حرام و اطلاق واجب براى اين فرد تعارض مى شود كه همان ثمره ششم است و قهراً بايد وجوب به غير اين فرد قيد بخورد و اگر اين فرد را انجام داد باطل است چون امر ندارد _ حتى اگر بتواند قصد قربت هم بكند _ و شايد بعضى كه در فقه فتوا به بطلان داده اند به اين خاطر است.

پس ثمره ششم در حالى كه مندوحه باشد روشن است و نيازى هم به اهم بودن واجب ندارد زيرا كه هر دو تكليف نفسى مطلق و فعلى خواهند بود ولى ايشان اين جا را فرض نكرده است بلكه حالت دوم كه حالت عدم مندوحه است را فرض كرده است كه مكلف فقط همين آب سرد را مثلاً داشته باشد چون گفته است كه واجب اهم است در صورتى كه اگر مندوحه باشد لازم نيست واجب أهم فرض شود چون تزاحمى در كار نيست.

حالت عدم مندوحه از براى واجب سه فرض دارد 1) اين كه واجب اهم باشد و 2) اين كه حرام اهم باشد و 3) هم اين كه متساوى باشند ايشان جائى كه واجب اهم باشد را فرض كرده و گفته است بنابر وجوب مقدمه ثمره در اين فرض ظاهر مى شود يعنى بنابر عدم وجوب مقدمه نه تعارض است و نه تزاحم و واجب اهم است يعنى اگر واجب را انجام داد حرمت رفع مى شود و اگر واجب را ترك كرد واجب را عصيان كرده است هر چند حرام را هم ترك كند وحرمت فعلى مى شود ولى چون مقدمه واجب نيست حرمت از حرام به واجب _ كه علت آن است _ سرايت نمى كند و مثل باقى مورد تزاحم مى ماند اما اگر گفتيم كه مقدمه واجب است لازمه اش اين است كه وقتى حرمت فعلى شد مقدمه هم حرام غيرى مى شود و وجوب هم كه مطلق بود مى شود اجتماع حرمت غيرى و وجوب نفسى بر آن واجب كه بنابر امتناع اجتماع تعارض مى شود.

ص: 40

ما عرض كرديم كه اگر مطلب در مندوحه فرض مى شد مشكل نداشت و ثمره صحيح بود زيرا كه هر دو تكليف نفسى (وجوب و حرمت) مطلق بودند ولى در فرض عدم مندوحه درست نيست و دو اشكال را وارد كرديم.

اشكال اول: اينكه ترك معلول كه حرام است كه با فعل علت كه واجب است ضدينى هستند است كه ثالث ندارند يعنى نمى توانيم بين فعل علت و ترك معلول هر دو را ترك كنيم بلكه اگر واجب را امتثال كنيم معلول كه حرام است عصيان مى شود و اگر حرام را ترك كنيم واجب را عصيان كرده ايم پس بنابر اين در فرض ترك علت، معلول كه حرام است منترك است و ترك احد الضدين در اينجا مساوى با فرض وقوع ضد ديگر است و اين بدان معناست كه امر به تكليف مهم ممكن نيست نه مطلقا چون جمع بين ضدين است و نه مشروط به ترك ضد اهم يا مساوى زيرا كه تحصيل حاصل است چون ثالث ندارد و مثل حركت و سكون است كه ثالث ندارد ولذا امر به حركت على تقدير ترك سكون و بالعكس لغو است زيرا اگر كه حركت نكند ساكن است و امر به اين كه اگر حركت نكردى ساكن باشد معقول نيست يعنى ترتب معقول نيست پس تزاحم هم معقول نيست و قهراً موجب تعارض دليل دو تكليف است.

بنابراين اشكال اول آن بود كه قائل به وجوب مقدمه هم نباشيم ميان حرمت آن حصه از حرام _ كه به وسيله واجب شكل مى گيرد _ با وجوب آن واجب تعارض خواهد بود زيرا كه جعل حرمت آن مشروط به ترك واجب هم معقول نيست پس چه قائل به وجوب مقدمه بشويم و چه نشويم تعارض موجود است هر چند در صورت قول به وجوب مقدمه از دو جهت تعارض خواهد بود و همچنين است اگر دو تكليف يعنى حرام و واجب متساويين باشند.

ص: 41

اشكال دوم آن بود كه اساساً آن حصه اى از حرام كه توسط فعل واجب محقق مى شود اگر واجب اهم يا مساوى باشد اصلاً حرام نيست چون قيود هيئت قيود ماده هم قرار مى گيرند و اگر حرمت به ترك واجب اهم يا مساوى مشروط شود قهراً متعلق آن يعنى حرام نيز مقيد به آن مى شود و حرام، حصه اى مى شود كه توام با ترك واجب اهم يا مساوى است و حصه اى كه توام نيست با فعل واجب آن حصه حرام است و حصه كه توأم با فعل واجب است اصلاً حرام نيست و وقتى حرام نشد اين حصه معلول از واجب حتى اگر مكلف واجب را هم ترك كند حرام نيست تا حرمت غيرى آن به واجب سرايت كند و حصه اى كه توام با فعل واجب نيست معلول واجب نيست و واجب علت و سبب آن نيست يعنى ايذاى مؤمنى كه به وسيله خواندن نماز شكل مى گيرد اصلاً حرام نيست تا بنابر وجوب مقدمه علت تامه اش حرام غيرى شود و تعارض ايجاد شود يعنى حرمت از كجا بيايد تا تعارض شكل بگيرد چون حصه اى كه توام با واجب است كه حرام نيست و حصه اى كه توام با واجب نيست، واجب سبب و علت آن نيست بنابر اين ايذا مؤمنى كه با نماز است حرام نيست تا حرمت به نماز سرايت كند پس در فرضى كه واجب مساوى يا اهم است اين ثمره مترتب نيست و اين اشكال دوم تعارض را هم بنابر وجوب مقدمه و هم بنابر عدم وجوب مقدمه بلحاظ اشكال تحصيل حاصل رفع مى كند پس ثمره تعارض در فرض اهم و يا مساوى بودن واجب از حرام در كار نيست يعنى در اين فرض اين كه مندوحه از براى واجب نباشد و واجب اهم يا مساوى باشد ما ثمره را قبول نداريم و تا اينجا به جهت توضيح بيشتر بحث قبل را تكرار كرديم.

ص: 42

اما اگر حرام اهم و واجب مهم باشد مثل اهلاك نفس و يا ايذاء مومن به نحوى باشد كه ممكن است هلاك شود در اين جا حرام اهم است و حرمتش مطلق و فعلى مى شود و مخصوص به حصه اى كه توام با واجب نيست، نخواهد شد و حتى حصه اى كه به وسيله واجب انجام مى گيرد حرام است بلكه وجوب آن مشروط مى شود به فرض ارتكاب حرام در اين فرض اشكال دوم وارد نيست كه گفتيم حصه متولد از واجب اهم يا مساوى حرمت ندارد و حرام نيست تا حرمت غيرى به علتش سرايت كند زيرا كه در اين فرض حرمت قيد نخورده است پس حرام هم قيد نمى خورد و مطلق است و شامل حصه متولد از واجب هم مى شود در نتيجه بنابر عدم وجوب مقدمه چون دو فعل هستند از باب تزاحم است.

اما اگر قائل به وجوب مقدمه شديم چون حرمت مطلق فعلى است و شامل حصه ايجاد شده با فعل آن واجب مى باشد حرمت به آن واجب سرايت مى كند و اين علت تامه نمى تواند مامور به باشد چون كه حرمت غيرى دارد و اجتماع امر و نهى لازم مى آيد و تعارض نشده و قهراً بايد وجوب ساقط شود اين همان ثمره ششم است يعنى بنابر وجوب مقدمه واجبى را كه مندوحه ندارد و علت حرامى است كه أهم است و حرمتش مطلق است بخواهد انجام دهد حرام غيرى انجام داده و نمى تواند ماموربه باشد پس اشكال دوم در اين فرض جارى نيست و ثمره از اين جهت اشكالى ندارد.

ص: 43

ممكن است گفته شود كه اشكال اول در اينجا زنده مى شود يعنى حتى بنابر عدم وجوب مقدمه از باب تعارض مى شود زيرا كه هر چند علت تامه حرام، حرمت غيرى ندارد و اجتماع امر و نهى غيرى در واجب شكل نمى گيرد ولى بازهم تنافى و تعارض ميان دو تكليف نفسى برقرار است زيرا كه ترك معلول با فعل علت، ضدينى هستند كه ثالث ندارند و در اين صورت امر به علت حتى به نحو ترتب و مشروط به فعل معلول محال است چونكه تحصيل حاصل است و مانند اين است كه بگويد اگر نماز را كه علت ايذاى مؤمن است خواندى نماز واجب است كه اين لغو و محال است پس تعارض از اين جهت باقى مى ماند حتى اگر قائل به وجوب مقدمه نشويم و ثمره ششم در اين فرض هم نخواهد بود .

ليكن اين اشكال تمام نيست و دفعش به اين است كه اگر در طرف حرام وجوب اهم بود قائل به وجوب غيرى هم نشويم حصه اى كه از آن متولد است نمى تواند حرمت داشته باشد چونكه تحصيل حاصل است اما در اين طرف كه حرمت اهم باشد و وجوب امر هم ترتبى باشد معقول است به اين ترتيب كه امر و وجوب مشروط مى شود به فعل جامع حرام نه فعل خصوص آن حصه از حرام كه متولد از واجب است زيرا حرام مخصوص به آن حصه نيست و از براى جامع و همه حصص آن است و مشروط كردن امر به واجبى كه يكى از علل تحقق حرام است عزم بر فعل جامع حرام به نحو شرط مقارن يا فعل جامع حرام به نحو شرط متأخر معقول است زيرا كه مكلف مى تواند با اين آب، غسل نكند ولى آب را روى بدنش بريزد و اهلاك نفس حاصل شود يعنى حرام از طريق علت ديگرى قابل ارتكاب است پس مولى امر به واجب را مشروط به ارتكاب جامع حرام مى كند تا اگر مكلف بخواهد حرام را مرتكب شود لااقل واجب را انجام دهد و حرام از طريق واجب عصيان شود نه از طريق علت ديگر و هر دو غرض مولى تفويت نشود و نتيجه آن چنين خواهد بود كه اگر مكلف آن حرام را از طريق ديگرى انجام دهد هر دو تكليف در حق وى فعلى بوده و دو معصيت كرده است اما اگر حرام را از طريق فعل آن واجب انجام داده باشد تنها يك معصيت كه فعل حرام اهم است انجام داده وليكن واجب را امتثال كرده است زيرا كه امرش فعلى بوده است و اين همان معقوليت ترتب در اين فرض است بخلاف دو فرض اهم و مساوى بودن حرام كه در آنجا حرمت حصه متولد از واجب به نحو ترتب، تحصيل حاصل است و حرمت حصه هاى ديگر مطلق بوده و ربطى به فعل و ترك واجب ندارد پس بنابر عدم وجوب مقدمه و اهم بودن حرام امر ترتبى به واجبى كه علت آن حرام است معقول است و تعارضى در كار نخواهد بود بر خلاف قول به وجوب مقدمه و اين همان ثمره ششم است.

ص: 44

پس ثمره ششم در دو حالت صحيح است يكى در جائى كه واجب مندوحه داشته باشد و ديگر در جائى كه مندوحه نباشد وليكن حرام اهم باشد كه در اين دو حالت بنابر وجوب مقدمه، حرمت غيرى از حرام متولد شده از واجبى كه علت آن است به علت سرايت مى كند و موجب تعارض مى شود و اگر عبادت باشد باطل مى گردد أما بنابر عدم وجوب مقدمه از باب تزاحم بوده و صحيح خواهد بود .

ولى كل اين ثمره مبتنى است بر اين كه در اين قبيل موارد قائل شويم دو فعل داريم يكى ايذاى مؤمن مثلاً _ كه حرام است _ و يكى هم واجب _ كه عبارت از نماز است _ و علت و سبب توليد فعل دوم كه حرام است مى باشد ولى بعضى در اين قبيل موارد _ يعنى اسباب توليدى محرمات _ گفته اند كه حرمت نفسى بر روى خود آن سبب توليدى مى آيد و عنوان حرام ايذاى مؤمن يا اضرار به نفس بر نفس غسل و يا نماز صادق است زيرا كه همين فعل است كه اختيارى مكلف و صادر از او مى شود پس بايستى حرمت هم متعلق به خود اين فعل باشد كه در اين صورت ديگر ثمره ششم در كار نيست چون فعل واجب حرام نفسى مى شود و خارج از بحث مقدمه است و حرام غيرى نخواهد بود البته از نظر عقلى لازم نيست كه هميشه سبب توليدى حرام باشد بلكه كافى است در صحت تكليف كه فعلى اختيارى باشد _ ولو بالواسطه _ يعنى مسبب از فعل مباشرى باشد ولى ممكن است در برخى موارد استظهار عرفى شود چنانچه ميرزا(رحمه الله) گفته است كه عناوين مسببات توليدى برخود اسباب نيز صادق است كه اگر دليل حرام لفظى باشد اين استظهار مؤثر خواهد بود اما در مواردى كه دليل بر حرمت لبى مانند دليل عقلى يا اجماع باشد اين استظهار جا ندارد و ثمره ششم در آنجا موضوع پيدا مى كند.

ص: 45

ثمره هفتم (91/07/09)

ثمره هفتم ثمره اى است كه صاحب فصول به عنوان ثمره قول به مقدمه موصله در عبارتى كه ضد واجب اهم است ذكر كرده است ولى اين ثمره در حقيقت ثمره قول به وجوب مقدمه هم مى شود چه بطلان عبادتى كه ضد واجب اهم است خاص باشد به اين كه قائل به وجوب مطلق مقدمه شويم يا اگر قائل به خصوص مقدمه موصله شديم بازهم آن عبادت باطل باشد و اين كه بنابر يكى از اقوال وجوب، اين ثمره بار شود براى اين كه ثمره اصل بحث ملازمه شود، كافى است ولذا ما در ذيل مقدمه موصله آن را بحث نكرديم و گفتيم كه در ثمرات اصل مسأله ملازمه مطرح مى كنيم و بعضى هم در هر دو جا مطرح كرده اند مثل مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) كه آن را در تقريرات به عنوان اولين ثمره مطرح كرده است.

حاصل اين ثمره اين است كه اگر قائل به وجوب مقدمه به وجوب مطلق مقدمه شويم جايى كه عبادتى، ضد واجب اهمى قرار بگيرد مثل ازاله و نماز، بنابر اين كه وجوب ازاله اهم است در اين صورت بنابر وجوب مطلق مقدمه اگر سه مبناى ديگر اصولى را قبول كرديم نماز در وقت ازاله باطل خواهد بود اما اگر قائل به جوب مقدمه موصله و ياعدم وجوب مقدمه شديم نماز صحيح است هر چند نسبت به ترك واجب اهم معصيت كرده است ولذا گفته شده كه ثمره قول به مقدمه موصله صحت اين عبادت است اما سه مبناى ديگر.

1) اين كه ترك احد الضدين مقدمه فعل ضد ديگر است.

ص: 46

2) اينكه وقتى امر به شىء اى بخورد چه فعل و چه ترك ضدعامش يعنى نقيضش هم حرام غيرى مى شود يعنى امر به شىء مقتضى نهى از ضد عامش است پس اگر امر به ترك صلاة كند فعل صلاة منهى عنه است و مشهور اين را قبول دارند بر خلاف ضد خاص كه مشهور قبول ندارند كه أمر به شىء مقتضى نهى از ضد خاص است.

3) اينكه نهى غيرى در عبادات مقتضى بطلان و فساد است.

در صورتى كه اين سه مبنا را قبول كنيم اين ثمره مترتب مى شود چون اگر وجوب مقدمه را قبول نكنيم دو أمر به دو فعل خورده است و با هم تزاحم دارند و به نحو ترتب مهم هم امر دارد وصحيح واقع مى شود اما اگر قائل به وجوب مطلق مقدمه شديم در اين صورت ترك صلاة مى شود مقدمه آن واجب اهم (ازالة) و خود صلاة منهى عنه مى شود چون ضد عام ترك صلاة است و چونكه نهى غيرى هم موجب فساد عبادت است پس نماز در زمان وجوب ازاله، باطل خواهد بود و مشمول ادله صحت نيست.

صاحب فصول بنابر مبناى خودش _ كه مقدمه موصله واجب است هم مثل عدم وجوب مقدمه _ گفته عبادت صحيح واقع مى شود و اين فرق و ثمره بين قول به وجوب مقدمه موصله و وجوب مطلق مقدمه است .

البته در اين ثمره و فرقى كه صاحب فصول گفته است بحث و نزاع شده است ولى همه قبول دارند كه بنابر وجوب مطلق مقدمه و قبول آن سه مبناى ديگر، نماز باطل واقع مى شود بر خلاف قول به عدم وجوب مقدمه و اين، براى ثمره اصل بحث ملازمه و وجوب مقدمه كافى است ولذا ما آن را ثمره هفتم قرار داديم و همچنين مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) آن را ثمره اولى قرار دادند و ايشان گفته اند كه اين ثمره درست است و أصل ثمره بودن را در صورت قبول آن سه مبناى ديگر اصولى قبول دارند ولى دو اشكال بر آن وارد مى كنند و در نتيجه أصل ثمره را از براى بحث مقدمه واجب نفى مى كنند .

ص: 47

اشكال اول: اينكه مى گويد اين ثمره اصولى نيست چون شرط در اصوليت مسأله، اين است كه بدون احتياج به كبراى اصولى ديگرى در قياس استنباط قرار بگيرد و اين جا درست است كه نتيجه بطلان عبادت مضاد با واجب اهم است كه قيدى در جعل آن عبادت ايجاد مى شود ولى براى ترتب اين ثمره هميشه به آن سه مبناى اصولى نياز داريم و اين سه مبنا مخصوصا دو مبناى آخر، دو مسأله اصولى هستند و وجوب مقدمه صغراى آنها را درست مى كند و آنها مى شود كبرا و جايى كه يك مسأله هميشه نياز به كبراى اصولى ديگرى داشته باشد طبق تعريف ايشان آن مسأله، مسأله اصولى نيست بلكه مسأله اصولى بايد يا هميشه كبراى قياس استنباط باشد و يا اگر صغرى است كبراى آن، مسأله اصولى ديگرى نباشد اين شرط را ايشان در ضابطه اصولى بودن اخذ كرده اند.

اشكال دوم كه اشكال اصلى ايشان است آن كه هر سه مبناى مذكور در نزد ما باطل است زيرا كه احد الضدين متوقف بر عدم ضد ديگر نيست و عدم ضد، مقدمه ضد ديگر نيست و الا دور پيش مى آيد چنانچه به تفصيل در مبحث ضد خواهد آمد و مقدمه دوم را هم انكار مى كنيم زيرا كه امر به شىء همان طور كه مقتضى نهى از ضد خاص آن نيست مقتضى نهى از ضد عام هم نيست و مقدمه سوم هم صحيح نيست و نهى غيرى مقتضى فساد عبادت نيست و وقتى هر سه مقدمه تمام نيست پس اين ثمره هم تمام نيست ولذا ايشان مى گويد بحث ملازمه ثمره ندارد.

ص: 48

ما اين جا يك بحث با اين بيان ايشان _ كه انكار ثمره است _ داريم و يك بحث هم بحث صاحب فصول و شيخ و صاحب كفايه است كه آيا اين ثمره بنابر وجوب مقدمه موصله هم بار است و باز هم عبادت باطل است يا خير؟ كه بحث مفصلى است ميان بزرگان واقع شده است اما بحث اول كه با آقاى خويى(رحمه الله) است عرض مى كنيم كه هر دو اشكال ايشان بر اين ثمره وارد نيستند.

اما اشكال اول وارد نيست چون ضابطه معيارى كه ايشان دارند كه مسأله اصولى مسأله اى است كه مستغنى از مسأله اصولى ديگر باشد تمام نيست و ما مفصل در ابتداى مباحث اصول در بحث تعريف اصول وضابطه اصوليت مسأله آن را نقد كرديم و گفتيم همين كه مسأله اى در طريق اثبات يا نفى جعل يا اطلاق يا تقييد جعل قرار گيرد وعنصر مشترك در فقه باشد مسأله اصولى است علاوه بر اينكه اگر معيار ايشان را هم قبول كنيم باز هم طبق آن معيار اين ثمره اصولى است چون كه در رد اشكال دوم ايشان خواهيم ديد كه در ترتب اين ثمره نياز به آن سه مبناى ديگر اصولى هم نداريم و در نتيجه اين ثمره اصولى است و اشكال اول ايشان تمام نيست نه مبنىً و نه بناءً .

أما اشكال دوم ايشان تمام نيست زيرا كه ايشان فرمودند تا آن سه مبناى اصولى را قبول نكنيم اين ثمره درست نمى شود ولى ما عرض مى كنيم كه بدون آن سه مبنا بازهم مى توانيم اين ثمره را تصوير كنيم و نيازى به آن سه مبنا نداريم.

ص: 49

اما مبناى اول كه بطلانش خيلى روشن است كه كسى بگويد ترك احد الضدين مقدمه فعل ضد ديگر است و در بحث ضد مى آيد كه اين ، به دور منجر مى گردد و محال است ولى ما به آن نياز نداريم و درست است كه صاحب فصول در جائى كه ثمره خودش را فرض كرده كه عبادتى ضد واجب اهمى قرار بگيرد و قائل شويم به توقف احدالضدين بر ترك ضد ديگر ولى روح اين ثمره مخصوص به ضدين نيست بلكه ممكن است ترك عبادتى در جائى واقعاً مقدمه تكوينى واجب اهمى قرار بگيرد و اين معقول است بله در ضدين معقول نيست ولى اين كه عدم فعلى يا عبادت واجب يا مستحبى اتفاقاً مقدمه واجب اهمى قرار بگيرد نه از اين باب كه ضد آن است بلكه از اين باب كه واقعاً و تكويناً مقدمه است معقول بوده و كثيراً واقع مى شود مثل نجات غريق كه در روز ماه رمضان دارد غرق مى شود و مقدمه نجاتش ورود در عمق آب و ارتماس است و ارتماس تكويناً مقدمه انجاء است و مفطر مى باشد.

پس روح ثمره هفتم كه صاحب فصول مطرح كرده است مخصوص بر موارد ضدين نيست و فى نفسه معقول است كه ترك عبادتى مقدمه واجب اهمى قرار بگيرد و دورى هم در كار نباشد پس ترك روزه كه عبادت است در مثال فوق الذكر مى شود واجب غيرى پس مبناى اول لازم نيست.

و اما مبناى دوم و سوم كه حال كه ترك روزه مقدمه و واجب شد، ضد عامش كه خود روزه است منهى عنه است و نهى در عبادت موجب فساد است; اين دو مبنا را هم نياز نداريم هر چند كه اين دو مبنا درجاى خودش مى آيد كه صحيح است ولى اگر هم صحيح نباشند _ كه مختار ايشان است _ بازهم ثمره مذكور مترتب مى شد زيرا در جايى كه ترك عبادتى مانند روزه مقدمه تكوينى واجبى اهم شده، واجب غيرى مى شود و در اين صورت ضد عامش كه فعل آن عبادت است منهى عنه هم نباشد نمى تواند ماموربه باشد چون امر به نقيضين است كه محال است بله ضد خاص واجب مى تواند امر ترتبى داشته باشد ولى ضد عام و نقيض واجب غيرى نمى تواند أمر داشته باشد حتى به نحو ترتبى زيرا كه مترتب بين نقيضين نيست پس با وجوب ارتماس و ترك روزه، نمى تواند امر به ضد عامش كه روزه است بخورد و همين مقدار كه امر به صوم از آن ساقط شود براى ترتب ثمره مذكور كافى است چون عبادت بدون امر باطل مى شود چه از آن، نهى غيرى بشود و چه نشود و چه نهى غيرى موجب فساد عبادت باشد و چه نباشد.

ص: 50

به عبارت ديگر قول به وجوب مقدمه در جائى كه ترك عبادى مقدمه فعل واجب أهمى قرار مى گيرد موجب مى شود كه اطلاق امر شامل آن عبادت نشود لذا اگر آن واجب اهم را انجام نداد و روزه گرفت، روزه اش نمى تواند صحيح باشد چون امر مى خواهد البته اگر بتوانيم ملاك امر را در اينجا احراز كنيم باز مى تواند صحيح باشد ليكن پس از سقوط امر، ديگر ملاك را هم نمى توانيم احراز كنيم زيرا كه دال بر ملاك مدلول التزامى امر است كه با سقوط مدلول مطابقى آن هم ساقط مى شود همانگونه كه خود ايشان اين تبعيت را قبول دارند .

پس اگر ما مقدمه دوم وسوم را هم صحيح ندانيم بازهم اين ثمره صحيح است و تنها قول به وجوب مقدمه براى بار شدن اين ثمره كافى است در صورتى كه اگر مقدمه، واجب نباشد ترك روزه مامور به نيست و وقتى مامور به نشد مى تواند امر به آن به نحو ترتب تعلق گيرد و همان تزاحم پيش مى آيد زيرا كه نجات غريق و روزه ضدينى هستند كه ثالث ندارند و مى شود هر دو ترك كند مثلاً در دريا برود و غريق را هم نجات ندهد.

بدين ترتيب مشخص مى شود كه اين ثمره هفتم كه ثمره اول در تقريرات ايشان است مبتنى بر آن سه مسأله اصولى ديگر نيست و لهذا هر دو اشكال ايشان بر اين ثمره وارد نبوده و لازم بود ايشان به صحت اين ثمره و ترتب آن بر قول به ملازمه و وجوب مقدمه واجب قائل مى شدند و آن را هم ثمره اصولى مى دانستند.

ص: 51

ادامه بحث قبل(91/07/10)

بحث در ثمره هفتم بود كه يك بحث اصل اين ثمره است كه بار مى شود يا نه كه گذشت و گفتيم كه اين ثمره هفتم هم _ در جائى كه واجب اهمى متوقف شود بر ترك عبادتى و ترك عبادت مقدمه آن قرار گرفته باشد _ صحيح است و عرض شد كه در آن مورد نياز به آن مبانى اختلافى اصولى كه ترك ضد مقدمه فعل ضد است و نهى غيرى موجب بطلان عبادت است و اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام است نيست.

أما يك بحث ديگر باقى ماند و آن بحث صاحب فصول است كه صاحب فصول خواسته در همين مورد ثمره هفتم از براى قول به وجوب مقدمه موصله فرق و ثمره اى ذكر كند و اين نكته را ذكر كرده است كه اگر بگوئيم مطلق مقدمه واجب است ترك صلاة كه ضد ازاله و واجب اهم است واجب غيرى مى شود و بنابر اين كه امر به شى اى مقتضى نهى از ضد عام و نقيضش مى باشد و حرمت غيرى هم در عبادات مقتضى فساد است و اگر مكلف واجب اهم را ترك كرد و نماز خواند نمازش بنابر وجوب مطلق مقدمه فاسد است وليكن بنابر وجوب مقدمه موصله نمازش صحيح است و به عبارت ديگر مى خواهند بگويند اگر قائل به مقدمه موصله شويم در مورد ثمره هفتم عبادت صحيح است و مثل قول به عدم وجوب مقدمه است و اين فرق بين دو قول در مقدمه واجب است.

البته ما قبلاً در ثمره پنجم فرق بين دو قول را بيان كرديم و گفتيم كه داخل شدن مقدمه محرمه در بحث اجتماع امر و نهى يا تعارضى كه شكل خواهد گرفت بنابر وجوب مطلق مقدمه است كه اگر مقدمه موصله واجب باشد ثمره پنجم شكل نمى گيرد زيرا كه حرام، حصه غير موصله از آن مقدمه مى شود و واجب، حصه موصله مى شود و ديگر نه تنافى است و نه اجتماع امر و نهى و اين فرق بين دو قول در آن ثمره روشن و صحيح بود وليكن مرحوم صاحب فصول آن را ذكر نكرده بلكه ثمره و فرق ديگرى بين دو قول آورده است كه همين ثمره هفتم است يعنى جائى كه عبادتى ضد واجب أهم قرار گيرد و به آن سه مبناى اصولى قائل شويم كه در نتيجه ترك صلاة كه مقدمه ازاله است واجب مى شود و بنابر اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام است فعل صلاة حرام مى شود و نهى از عبادت هم موجب فساد است پس باطل مى شود.

ص: 52

اما اگر گفتيم خصوص مقدمه موصله واجب است ترك مطلق نماز واجب نيست بلكه تركى وا جب است كه موصل به ازاله باشد و اين ترك خاص است كه قيدى دارد و مقيد به ايصال به ازاله است كه واجب غيرى مى شود و نقيضش كه ترك اين حصه از ترك نماز است حرام غيرى مى شود و عدم اين ترك خاص عنوانى است كه ممكن است با صلاة باشد و ممكن است با ترك بدون ازاله باشد بنابراين فعل نماز نقيض عام مقدمه اى كه واجب شده نيست پس امر به ترك نماز موصل به ازاله، مقتضى نهى از نماز نخواهد بود چون اين، نقيضش نيست بلكه يكى از مقارنات نقيض ترك خاص است و نقيض ترك خاص عدم ترك خاص است كه ممكن است مقارن با نماز و يا مقارن با ترك غير موصل باشد مثل آنجائى كه نماز را ترك كرده و ازاله را هم انجام نداده پس نماز منهى عنه نخواهد شد و صحيح خواهد بود چون كه مى تواند أمر ترتبى داشته باشد بر خلاف قول به وجوب مطلق مقدمه.

بدين ترتيب ايشان مى فرمايد بنابر قول به وجوب مقدمه موصله در اين مورد ما قائل به صحت عبادت مى شويم و ثمره اش صحت عبادتى است كه ضد واجب اهم قرار دارد حتى اگر آن سه مبنى را قبول كنيم و اين فرمايش ايشان مورد بحث قرار گرفته است و اگر ايشان اين فرق را در ثمره پنجم كه ثمره مرحوم وحيد(رحمه الله) بود مطرح كرده بود خيلى روشن تر و بى اشكال بود و اين بحث ها را نداشت .

ص: 53

اولين كسى كه به ايشان اشكال كرده است مرحوم شيخ(رحمه الله) در تقريرات است و فرموده است فرقى نيست ميان اينكه ما قائل به وجوب مطلق مقدمه شويم و يا وجوب مقدمه موصله و على اى حال نتيجه يكى است و بايد بنابر هر دو قول يا قائل به صحت نماز شويد و يا بطلان، چون ضد عام نقيض است و در فلسفه گفته شده است نقيض هر شى اى نفى و رفعش است پس اگر ترك صلاة، واجب باشد نقيض ترك صلاة _ كه حرام مى شود _ عدم ترك است كه اين عدم ترك ملازم است با نماز زيرا كه نقيض كل شىء رفعه است و خود نماز نقيض نيست بلكه ملازم با عدم ترك الصلاة است و اگر شما در متلازمين قائل به سرايت نشويد و بگوئيد حرمت احد المتلازمين به ملازم آن سرايت نمى كند بنابر قول به وجوب مطلق مقدمه هم حرمت صلاة را نداريد چون نقيض ترك _ كه عدم الترك است _ حرام شد به حرام غيرى و اين لازمه صلاة است و نه خود صلاه پس حرمت به آن سرايت نمى كند تا نهى در عبادت باشد و فاسد شود و اگر بگوئيد كه حرمت از احد المتلازين به ديگرى سرايت مى كند پس همچنانكه اگر مقدمه مطلق، ترك نماز باشد حرمت نقيضش به نماز سرايت مى كند بنابر قول به مقدمه موصله هم همين طور است چون ضد عام مقدمه موصله، عدم الترك الموصل است و اين، با جامع احد الامرين ملازم است يا فعل صلاة يا ترك غير موصل و حرمت از عدم الترك الموصل به آن عنوان جامع ملازم سرايت مى كند و جامع آن دو مصداق كه حرام شد چون كه حرمت انحلالى است تمام حصص و مصاديقش حرام مى شود پس فعل نماز هم حرام مى شود و در نتيجه نماز باطل خواهد شد.

ص: 54

پس بنابر حرمت مقدمه موصله باز هم نتيجه همان است فقط ملازم بنابر حرمت عدم مطلق ترك هميشه وجود و فعل است يعنى يك ملازم دارد و بنابر وجوب مقدمه موصله و حرمت عدم ترك موصل ملازم آن، دو مصداق دارد و اين مفرق نيست و مفرق اين است كه ببينيم حرمت حرام به ملازم آن سرايت مى كند يا خير كه

در صورت قول به سرايت; چونكه حرمت انحلالى است بنابر قول به مقدمه موصله نيز نماز حرام شده و باطل مى شود.

مرحوم صاحب كفايه اين مطلب فوق را از مرحوم شيخ(رحمه الله) نقل مى كند و سپس رد مى كند و مى گويد حق اين است كه بنابر قول به وجوب مطلق مقدمه و قبول آن كه وجوب شى اى مقتضى نهى از ضد عامش مى باشد نهى غيرى به نماز مى خورد ولى بنابر قول به مقدمه موصله نهى غيرى به نماز تعلق نمى گيرد _ همانگونه كه صاحب فصول گفته است _ يعنى اگر مطلق ترك نماز واجب شد نه ترك موصل، فعل نماز ضد عام مى شود و نقيض واجب غيرى، ولى اگر مقدمه موصله واجب شد يعنى ترك نماز موصل به ازاله واجب غيرى شد فعل نماز ضد عام آن نيست بلكه ضد عام عنوانى است كه مقارنش فعل نماز است و ملازم با آن عنوان حرام هم نيست.

البته عبارت صاحب كفايه مختصر و مجمل است و از براى آن تفسير هاى متعددى شده ولى بهترين تفسير اين است كه مى خواهد بگويد كه مرحوم شيخ(رحمه الله) از اين تعبير فلسفى استفاده كرده است كه نقيض كل شىء نفيه و رفعه پس نقيض ترك، عدم الترك است نه وجود فعل و عدم الترك، ملازم بافعل است ولى اين تعبير حكما مجرد اصطلاح است و منظورشان اين نيست كه وجود، نقيض عدم نيست يا فعل، نقيض ترك نيست بلكه تنها عدم، نقيض وجود است و ترك، نقيض فعل و اما نقيض عدم و ترك، عدم العدم و عدم الترك است; بلكه همانگونه كه عدم، نقيض وجود است، وجود هم نقيض عدم است و عدم اضافه به عدم نمى شود پس جائى كه عدم و ترك ماموربه قرار مى گيرد نقيضش همان وجود فعل مى شود و منهى عنه مى شود بنابر نهى از ضد عام اما اگر عدم و ترك را مقيد به قيد وجودى _ مثل ايصال _ كنيم اين ترك موصل با اين قيدى كه پيدا كرد _ چون قيدش وجودى شد _ ترك مقيد به قيد وجودى هم جنبه وجودى پيدا مى كند و نقيضش عدم اين ترك مقيد كه أمر وجودى است مى شود كه اين عدم ترك موصل با فعل هست همانگونه كه با ترك غير موصل نيز هست ولى از باب تقارن است پس اين مقارن است نه عينش چون عدم يك مفهوم وجودى كه بر وجود ديگرى صدق نمى كند بلكه ملازم يا مقارن آن وجود قرار مى گيرد مثل عدم السواد كه مقارن بياض، نه عين بياض است زيرا كه محال است كه عدم، عين وجود قرار بگيرد پس بنابر مقدمه موصله صلاة با نقيض مقدمه موصله مقارن مى شود يعنى مقارن با عدم ترك موصل مى شود و نه عينش چون امر عدمى است و امر عدمى بر وجود صدق نمى كند پس فعل نماز بنابر قول به وجوب مقدمه موصله، ضد عام واجب غيرى نيست و تنها با نقيض واجب غيرى مقارن است كه اگر ملازم هم بود حرمت به آن سرايت نمى كرد تا چه برسد كه مقارن است بر خلاف فعل و ترك و وجود و عدم كه هريك عين نقيض ديگرى مى باشند.

ص: 55

اما چرا نقيض ترك ، ترك الترك نيست و نقيض عدم، عدم العدم نيست گفته اند محاذيرى دارد كه 1) اينكه تسلسل در نقائض خواهد شد يعنى عدم العدم هم نقيضش آن عدم اول نيست بلكه عدم عدم العدم است و هكذا و اين محال است ولى ما قبلاً گفتيم كه تسلسل در علل وجودى محال است اما در تصورات و مفاهيم اشكال ندارد.

2) محذور ديگر اين است كه نقيضين متضايفين هستند يعنى همچنانكه عدم، نقيض وجود است وجود هم بايد نقيض عدم باشد بگوئيم عدم العدم نقيضش است نه وجود پس تناقض از دو طرف نشد و از يك طرف است و اين خلاف تضايف متناقضين است.

3) بيان سومى هم گفته اند كه اگر نقيض عدم وجود نباشد بلكه عدم العدم باشد كه ملازم با وجود است پس بايد شى ثالثى و واسطه اى ميان نقيضين باشد كه عدم العدم است و غير از وجود و عدم است.

بيان صحيح و روشن تر اين است كه اصلاً مفهوم عدم، به عدم اضافه نمى شود زيرا كه محكى و مفهوم و عدم لاشىء و نفى است كه به ماهيات واشياء اضافه مى شود مگر اينكه مفهوم عدم را به خصوصيتى وجودى _ ولو ذهنى _ مقيد كنيم تا بتوانيم عدم را به آن اضافه كنيم پس عدم نماز كه در اين عدم قيدى اخذ شده است غير از اضافه اش به نماز به لحاظ محكى خارجى اش شيىء نيست تا عدم ديگرى به آن اضافه شود مگر اينكه بخواهيم عدم دوم را به اضافه اش نماز است اضافه كنيم كه برگشت بر همان عدم اول است و لذا عدم العدم معنى ندارد.

ص: 56

پس اين درست است كه نقيض وجود، عدم است و نقيض عدم، وجود فلذا اگر عدم و مطلق ترك صلاة ماموربه شود نقيضش صلاة مى شود و منهى عنه مى شود اما اگر در ترك و عدم يك قيد وجودى ديگرى اخذ شد اين عدم مقيد مفهومى مقيد و وجودى مى شود چون قيدش وجودى است لهذا در اين صورت عدم به آن مفهوم و محكى اضافه مى شود و نقيض ترك موصل مى شود، عدم ترك موصل كه ترك مقيدى است و اين نقيض با فعل نماز مقارن است و حرمت آن به ملازمش سرايت نمى كند تا چه برسد به مقارن آن.

پس بنابر وجوب مطلق مقدمه فعل نماز مى شود نقيض و منهى عنه و فاسد، ولى بنابر مقدمه موصله نقيضش عدم مقيد به ايصال است و اين حرام هم بشود حرمت آن به فعل كه مقارن با آن است سرايت نمى كند و مولى مى تواند به فعل امر كند _ و لو به نحو ترتب و مشروط به ترك ازاله كه واجب اهم است _ زيرا كه حالت ثالث دارند و آن ترك نماز غير موصل.

پس أمر به نماز به نحو ترتب ممكن است و تحصيل حاصل نمى باشد واگر مكلف آن را انجام داد و واجب اهم را عصيان كرد نمازش صحيح است چونكه هم نهى ندارد و هم أمر ترتبى دارد بنابر اين حق با صاحب فصول است و اين روح مطلب صاحب كفايه است كه برخى از بزرگان مانند آقاى خويى(رحمه الله) و ديگران آن را قبول كرده اند البته در صورت قبول آن سه مبناى اصولى ذكر شده، وليكن چونكه آن مبانى را قبول ندارند اصل اين ثمره هفتم را قبول نكرده اند همانگونه كه در بحث اول گذشت.

ص: 57

اشكالات شهيد صدر(91/07/11)

اشكالات شهيد صدر(رحمه الله)

شهيد صدر(رحمه الله) بر تفصيل صاحب فصول و صاحب كفايه _ كه قائل شدند بنابر جوب مقدمه موصله عبادتى كه ضد واجب اهم قرار مى گيرد صحيح خواهد شد حتى اگر ترك ضد، مقدمه ضد ديگر باشد وامر به شيىء مقتضى نهى از نقيض و ضد عامش باشد و نهى غيرى در عبادات موجب فساد باشد _ اشكالاتى وارد كرده است و برخلاف مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) كه اين تفصيل را قبول كرده اند گفته اند نماز بنابر قول به مقدمه موصله هم منهى عنه است و بنابر اين كه نهى غيرى هم مفسد عبادت است اين نماز باطل مى شود و فرقى بين دو قول نيست و ايشان سه مطلب را در اين رابطه بيان مى دارد كه هر سه مطلب به نظر ما محل تامل و اشكال است و حق با صاحب فصول و صاحب كفايه و ديگرانى است كه حرف صاحب كفايه را قبول كرده اند.

اشكال اول

اين اشكال، در تقريرات به عنوان اشكال دوم آمده است اين است كه اگر قائل به وجوب خصوص مقدمه موصله هم شديم باز هم ترك نماز واجب مى شود وليكن به وجوب ضمنى زيرا كه واجب غيرى مركب از دو جزء مى شود يكى ذات ترك نماز و يكى هم ايصال به ازاله كه با اراده ازاله محقق مى شود و در قول به مقدمه موصله گفتيم كه قائل به مقدمه موصله مجموع مقدمات تا اراده _ يعنى علت تامه واجب _ را يك واجب غيرى واحد مى داند و اين مجموع يك وجوب دارد بر خلاف قول به وجوب مطلق مقدمه كه هر مقدمه اى را يك واجب مستقل غيرى مى داند پس واجب غيرى مى شود مجموع ترك نماز و ايصال به واجب اهم كه اراده ازاله است و از آنجائى كه بازگشت وجوب مركب از دو جزء _ به تحليل _ به وجوب ضمنى هريك از آن دو جزء است و وجوب، منحل به تك تك اجزا مى شود و هر جزء يك وجوب ضمنى در ضمن وجوب واحد دارد پس ترك نماز هم يك وجوب ضمنى پيدا خواهد كرد ولى وجوب ضمنى نه استقلالى _ چنانچه بنابر وجوب مطلق مقدمه ترك نماز وجوب استقلالى داشت _ پس ما نسبت به ذات ترك نماز كه جزء شد به تنهائى باز هم وجوب داريم ولى وجوب ضمنى و وجوب ضمنى هم مثل طلب استقلالى است از اين جهت كه امر به آن مقتضى نهى از ضدعامش است زيرا كه اين قاعده مخصوص به وجوبات استقلالى نيست و در وجوبات ضمنى هم صحيح است و اگر مولى جزئى را در ضمن واجب مركّبى خواست، مى خواهد نقيضش انجام نگيرد عين وجوب استقلالى كه مى خواهد نقيضش انجام نگيرد با اين فرق كه نهى از نقيض واجب ضمنى نهى استقلالى است نه ضمنى يعنى وجوب آن جزء ضمنى است ولى نهى از نقيض آن استقلالى است چون در ترك مجموع يك جز هم كافى است چون اگر يك جزء را هم ترك كند مركب منتفى مى شود و ترك يك جزء مصداق ترك مركب است و (المركب ينتفى بانتفاء احد اجزائه) پس نهى به نقيض واجب ضمنى نهى استقلالى است و نه نهى ضمنى _ چنانكه برخى از محشين بر كفايه گفته اند _ و اين نهى استقلالى از نماز موجب بطلان آن مى شود همانگونه كه بنابر وجوب مطلق مقدمه نماز منهى عنه و باطل مى شود پس فرقى ميان دو قول از اين جهت نيست و اين ثمره ميان اين دو قول نيست.

ص: 58

پاسخ اشكال

وجوب ضمنى اگر چه مانند وجوب استقلالى است يعنى اگر قبول بكنيم كه امر به شى مقتضى نهى از ضدعامش است، در وجوب ضمنى هم بايد قبول كنيم و فرقى ندارد و نهى از نقيض واجب ضمنى استقلالى است نه ضمنى وليكن اين نهى استقلالى از جزء مركب، واجب مطلق نيست بلكه مشروط است به اين كه اجزا ديگر انجام گرفته باشد والا نهى به آن جزءبالخصوص نيست يعنى مشروط به اين است كه مركب از ناحيه اجزاء ديگر منتفى نباشد زيرا اين نهى به خاطر اين است كه ترك جزء ترك مركب است و اگر اين را ترك كند مركب، ترك مى شود يعنى صرف وجود ترك يك جزء على سبيل البدل حرام است نه مطلق الوجود ترك جزء تا اينكه به عدد اجزاء مركب نواهى استقلالى مطلق داشته باشيم كه برگشت به آن دارد كه چنانچه در جائى اجزاء ديگر را آورده باشد و فقط اين جزء را نياورده از ترك آن نهى شود اما اگر مركب ترك شده است چون باقى اجزاء منتفى است در اينجا ديگر ترك آن نهى ندارد و مولا نمى خواهد در اين حالت هم اين جزء را ترك نكند چون مركب بخاطر جزئى كه على كل حال منتفى است، منتفى شده است .

ممكن است گفته شود لازمه نهى از نقيض و ضد عام جزء مركب واجب اگر مشروط به ترك ساير اجزاء باشد، آن است كه در صورت ترك همه اجزاى مركب هيچ يك از نواهى فعلى نباشند زيرا كه شرط هيچ يك فعلى نيست با اينكه وجوب مركب فعلى است و اين خلف قاعده _ أمر به شىء اقتضاى نهى از ضد عام دارد _ است .

ص: 59

پاسخ اين اشكال آن است كه مقصود از نهى مشروط اين است كه در فرض فعل ساير اجزاء مركب نهى از ضدعامش متعلق به ترك اجزاء باقى مانده مى شود و اما در صورت ترك همه اجزاء، آنچه كه منهى عنه است همان ترك مركب و مجموع الاجزاء است زيرا كه در حقيقت وجوب ضمنى همچنانكه وجودش در ضمن وجوب واحد استقلالى است و فعليت و سقوطش تابع آن است و مستقل نيست اقتضاى نهى از ضدعامش نيز مستقل از آن نيست و در حقيقت، ضد عام مجموع الاجزاء بما هو مجموع الاجزاء منهى عنه است يعنى منهى عنه ترك مضاف به مجموع الاجزاء است نه تك تك هر جزئى و از آنجا كه ترك يك جزء در ترك مركب و مجموع الاجزاء كافى است در صورت تحقق ساير اجزاء مى توان گفت ضد عام جزء باقى مانده منهى عنه مى شود و ديگر مامور به نخواهد بود اما در حال ترك تمام أجزاء منهى عنه همان ترك مضاف به مركب يعنى ضد عام مركب است و نقيض هر يك از اجزاء يك نهى مستقل ندارند به طورى كه نواهى غيرى استقلالى متعددى باشند با اين كه واجب استقلالى واحد است .

اين مطلب فوق، وجدانى است، زيرا در غير اين صورت لازمه اش اين است كه اگر مثلاً نماز بدون قهقهه واجب شود اگر مكلف نماز هم نخواند قهقهه او حرام و منهى عنه غيرى باشد با اين كه قطعاً چنين نيست به دليل اينكه مى تواند مولى به قهقهه در خارج از نماز امر كند مانند برخى از موانع نماز همچون خواندن آيه سجده و سجده كردن كه در خارج نماز ماموربه است و در داخل نماز مبطل است و نماز مقيد به عدم آن است.

ص: 60

در مانحن فيه واجب غيرى بنابر مقدمه موصله، مجموع ترك نماز و ايصال يعنى اراده ازاله است و از آنجا كه جزء دوم _ يعنى اراده ازاله _ در طول ترك نماز است و بدون ترك نماز اراده ازاله ممكن نيست بنابر اين فعل نماز هيچ گاه بر تحقق جزء دوم نخواهد بود زيرا كه ممكن نيست پس هيچ گاه متعلق نهى غيرى نخواهد شد و نماز بنابر مقدمه موصله صحيح خواهد بود و بدين ترتيب اين اشكال شهيد صدر(رحمه الله) بر صاحب فصول و صاحب كفايه وارد نخواهد شد و اين مطلب را در حاشيه تقريرات ذكر كرده ايم.

ادامه بحث قبل (91/07/15)

بحث در ذيل ثمره هفتم بود كه گفتيم جائى كه ترك عبادتى مقدمه واجب اهمى قرار مى گيرد مثل موارد ضدين بنابراين كه عدم ضد مقدمه فعل ضد باشد ثمره اى ذكر شد كه عبادت باطل مى شود و بعد صاحب فصول در مقام اين شد كه بنابر مقدمه موصله هم عبادت صحيح واقع مى شود و باطل نمى شود حتى اگر آن سه مبناى اصولى را قبول كنيم كه (احد الضدين مقدمه فعل ضد ديگر است و ضد عام منهى عنه است و نهى غيرى در عبادات مستلزم فساد است) و عرض شد شهيد صدر(رحمه الله) در اينجا سه اشكال دارند كه اشكال اول و پاسخش گذشت .

اشكال دوم

كه شايد اين اشكال در كلمات محقق عراقى(رحمه الله) هم باشد; اين است كه حتى بنابر مبناى صاحب فصول كه ترك خاص عبادت واجب مى باشد باز هم فعل آن منهى عنه خواهد بود بنابر اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عامش است چون كه فرض بر اين است ضد، مانع از ديگرى است يعنى فعل هر كدام متوقف بر ترك ديگرى است پس فعل نماز مانع از ازاله است و مانع هم علت تامه انعدام و ترك معلول است پس ترك ازاله _ در صورت فعل نماز به سبب وجود مانع كه نماز است _ شكل مى گيرد و اگر ازاله واجب شد تركش بنابر اين كه امر به شى مقتضى نهى از نقيض و ضدعامش است، حرام مى شود پس صلاة علت تامه ترك ازاله است كه حرام غيرى است و گفتيم بنابر ملازمه _ كه در باب حرام هم ملازمه بين حرمت شى و علت تامه حرام وجود دارد _ حرمت غيرى به عبادتى كه ضد واجب اهم است متعلق مى شود و اين ديگر متوقف بر قول به وجوب مطلق مقدمه نيست و فرقى نمى كند كه به مقدمه موصله قائل شويم يا مطلق مقدمه زيرا كه فرض اين است كه علت تامه حرام است و علت تامه حرام، موصل به حرام است و لذا اگر كسى قبول كرد امر به شى مقتضى نهى از ضد عامش است اگر عبادتى كه ضد واجب اهم است را انجام داد منهى عنه است بنابر قول به ملازمه و لازم نيست از باب مقدميت عدم العبادة وارد شويم بلكه از باب ملازمه بين حرمت شى و حرمت علت تامه وارد مى شويم و مى گوئيم ازاله كه واجب شد ترك الازالة حرام غيرى مى شود بنابراين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام است و علت تامه حرام هم حرام غيرى است پس نماز كه مانع شد و علت تامه ترك ازاله شد، حرام غيرى مى شود و شما هم قبول داريد كه نهى غيرى مقتضى فساد است اين اشكال دومى است كه شهيد صدر(رحمه الله)در اينجا وارد كرده است و شبيه آن در كلمات محقق عراقى(رحمه الله)هم آمده است.

ص: 61

اين بيان فوق هم با اين كه صورت وجيهى دارد بالدقه تمام نيست زيرا كه ما در بحث مقدمه خواهيم گفت آنچه حرام غيرى مى شود _ بنابر ملازمه _ سبب و علت حرام است كه در مسببات توليدى مانند القاى فى النار و احتراق همان سبب توليدى است و در افعال اختيارى كه مباشرتاً از انسان سر مى زند، اراده آن فعل و يا ترك اختيارى است ليكن مقدمات طولى كه قبل از آن اراده است ديگر حرام غيرى نمى باشند زيرا كه ترك آنها چونكه طولى هستند مستلزم ترك اراده است پس هميشه عدم صدور آن فعل حرام اختيارى توأم است با ترك اراده آن لهذا مولى _ در جائى كه اراده على كل حال ترك مى شود _ غرض اضافى در ترك آن مقدمات طولى ندارد كه آنها را هم حرام كند و بخواهد مكلف آنها را هم ترك كند.

و اين بيان در مانحن فيه نيز منطبق است زيرا كه فعل ازاله از افعال اختيارى و مباشرى مكلف است و ترك آن همواره توأم است با ترك اراده ازاله لهذا مولى بيش از نهى غيرى از ترك اراده _ كه علت ترك ازاله است _ نهى اضافى ديگر از فعل ضد ندارد چون كه فعل ضد همواره توأم با ترك اراده ازاله است و در حقيقت مقدمه طولى حرام غيرى _ يعنى ترك ازاله _ مى باشد زيرا كه ترك ازاله هميشه معلول و توأم با ترك اراده ازاله _ يعنى عدم مقتضى و سبب ازاله _ مى باشد چه مكلف نماز بخواند و اراده ازاله نكند چه نماز نخواند و اراده ازاله نكند همانند رفتن به جائى كه مى خواهد در آنجا العياذ بالله شراب بخورد كه اراده شرب خمر _ كه فعل اختيارى است _ حرام غيرى مى شود نه رفتن به آن مجلس هر چند مقدمه حرام است زيرا كه طولى است و هميشه فعل حرام مستند به آن اراده است و با ترك اراده شرب منتفى مى شود چه آن راه را برود چه نرود.

ص: 62

البته مرحوم عراقى(رحمه الله) در اينجا تعبير ديگرى دارد كه شايد مقصودش همين مطلب باشد ايشان مى فرمايد اين كه فعل نماز مانع از تحقق ازاله است و مانع علت تامه، عدم ممنوع است; در جائى است كه مقتضى موجود باشد اما اگر مقتضى نباشد عدم معلول مستند به عدم مقتضى است نه وجود مانع زيرا كه مانعيت مانع، متوقف است بر وجود مقتضى تا منع كند.

البته اين مطلب متممى مى خواهد و آن نكته اى است كه گفته شد كه چون هميشه در افعال اختيارى عدم و ترك ازاله مستند و توام با عدم اراده _ يعنى عدم مقتضى _ است لهذا نهى غيرى ديگرى به ترك مانع تعلق نمى گيرد بنابر اين اشكال دوم نيز وارد نمى باشد.

ادامه بحث قبل (91/07/16)

بحث در مطلب صاحب كفايه و صاحب فصول و ... در اختلاف بين قول به وجوب مقدمه موصله و مطلق مقدمه در جائى كه عبادتى ضد واجب اهمى قرار بگيرد، بود و اشكال اول و دوم شهيد صدر(رحمه الله)گذشت.

3 _ اشكال سوم: كه اين اشكال ايشان يك بيان وجدانى است و آن بيان، اين است كه گفته شده است نقيض هر شى چيست آيا رفعش است و نقيض رفع هم، رفع الرفع و عدم العدم است يا وجود و يا اينكه مقصود از رفع، اعم از رفع فاعلى يا مفعولى است؟ پس وجود هم نقيض عدم است چونكه مرفوع به است. اين ها بحث هاى اصطلاحى است و خيلى در بحث ما مؤثر نيست و ما بايد ملاك نهى از نقيض و ضد عام مامور به را مشخص كنيم كه چه نكته اى است يعنى نكته و ملاك كلام مشهور كه گفته اند امر به شى مقتضى نهى از ضد عامش هست ولى مقتضى از ضد خاصش نيست و ضد عام عدم و ترك ماموربه است ولى ضد خاص امر وجودى است، چيست ؟

ص: 63

ايشان مى فرمايد نكته اش به اين نيست كه نقيض و ضد عام با مامور به قابل ارتفاع نيستند تا كسى بگويد بنابر مقدمه موصله ترك نماز واجب نيست بلكه ترك خاص واجب است يعنى تركى كه موصل به ازاله باشد و تركى كه موصل به ازاله باشد با فعل نماز هر دو قابل ارتفاعند و اين دليل بر اين است كه اين ها نقيضين و ضد عام يكديگر نيستند تا نهى به نماز بخورد و الا با هم قابل ارتفاع نبودند زيرا كه مى شود نماز را ترك كرد و اراده ازاله هم نكرد پس نماز بنابر مقدمه موصله ضد خاص مى شود و نهى به آن تعلق نمى گيرد بر خلاف قول به وجوب مطلق مقدمه و ترك نماز .

ليكن اين، نكته اقتضاى نهى از ضد عام نيست زيرا اين نكته تمام نيست چون درضد خاص هم متصور است كه قابل ارتفاع نباشند مثل ضدينى كه ثالث نداشته باشند بلكه اگر ثالث هم داشته باشند هر كدام از اضداد با جامع احد الضدين الاخرين قابل ارتفاع نيستند و بايد امر به آن ضد مقتضى نهى از جامع اضداد ديگر باشد و آن جامع هم منهى عنه باشد و چون نهى انحلالى است هريك از اضداد خاص هم منهى عنه خواهند بود پس نكته اين نيست كه صاحب كفايه بگويد نماز نقيض ترك موصل آن نيست چون كه قابل ارتفاع هستند پس نهى ندارد بلكه ملاك و نكته تنافى ذاتى است كه بين فعل و ترك و عدم وجود است كه اين ها همديگر را بالذات نفى مى كنند اما ضدين ولو ضدينى كه ثالث ندارد چون دو عنوان وجودى هستند هر عنوان وجودى بالمطابقه ديگرى را نفى نمى كند بله چون تضاد است اگر يكى باشد نبايد ديگرى باشد و اين بالملازمه است اما در نقيضين وجود و عدم و فعل و ترك هر كدام بالمطابقه ديگرى را نفى و رفع بالذات مى كند و اين مبناى اقتضاى نهى از ضد عام و نقيض است كه در ضد خاص نيست .

ص: 64

وجدان اصولى نيز شاهد بر آن است كه اگر انسان چيزى را بطلبد و بخواهد، عدم آن را، _ كه بالمطابقه نفى محبوب است _ نمى خواهد و مبغوض مى دارد و اين همان اقتضاى اين نهى از ضد عام است و اگر اين وجدان را قبول كرديد ديگر فرقى نمى كند اين عدم و ترك ناقض بالذات وجود مطلق باشد يا مقيد و خاص باشد زيرا همچنانكه ناقض فعل نماز، ترك نماز است، ترك نماز موصل هم ناقض فعل نماز است و مقيد به قيدى شدن رافع آن تناقض و تنافى بالذات نمى باشد هر چند ارتفاع هر دو هم ممكن باشد زيرا كه ملاك در تنافى بالذات در اجتماع است نه در امكان و عدم امكان ارتفاع پس بنابر مقدمه موصله بازهم ميان ترك نماز موصل به ازاله با فعل نماز تنافى ذاتى موجود است پس اگر اين ترك خاص واجب شد بازهم فعل نماز منهى عنه و مبغوض خواهد شد و بنابر اين كه نهى غيرى هم موجب بطلان عبادت است نماز باطل خواهد شد و ثمره صاحب فصول ميان دو قول در وجوب مقدمه تمام نخواهد شد.

خلاصه اين كه وجداناً اگر نماز مامور به باشد ديگر ترك مطلق يا موصل به ازاله هم مبغوض و منهى عنه است و همچنين اگر ترك نماز كه موصل به ازاله است واجب شد نماز منهى عنه و مبغوض خواهد شد و نمى شود هر دو در نفس انسان مامور به و محبوب باشند هر چند در فلسفه آن را نقيض نگوئيم و يا قابل ارتفاع هم باشند و قابل ارتفاع بودن يا نبودن ميزان اقتضا نيست بنابراين اگر اين وجدان را پذيرفتيم بايد قائل به بطلان نماز حتى بنابر مقدمه موصله بشويم .

ص: 65

پاسخ اشكال سوم: اصل مطلب ايشان را _ كه مى فرمايد نكته اينكه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام است تنافى ذاتى است و نكته اش عدم امكان ارتفاع نيست _ ما قبول داريم ولى در عين حال نتيجه گيرى را قبول نداريم زيرا وقتى مى گوئيم اگر انسان نماز را بخواهد نفى و ترك آن نماز چه مطلق و چه مقيد را نمى خواهد درست است ليكن اين بدان معنا نيست كه ترك مقيد را بما هو مقيد نمى خواهد بلكه جامع ترك را نمى خواهد و اگر چنين نهى و منعى مشروط باشد به ترك آن خصوصيت و جزء دوم در ترك مقيد باشد با أمر به مقيد قابل جمع مى باشد چنانچه توضيح خواهيم داد و همچنين در جائى كه ترك نماز را _ كه موصل به ازاله است _ مى خواهد درست است كه عدم نماز را خواسته است وليكن خواستن ضمنى است نه مطلق و با نخواستن آن و يا مبغوض بودن آن در فرض عدم تحقق جزء ديگر كه اراده ازاله است قابل جمع است و لذا تنافى ميان اين خواستن ضمنى و نخواستن استقلالى آن على تقدير ترك ازاله و عدم اراده ازاله كه جزء ديگر اين مركب است موجود نيست و تنها اين تنافى بالذات در صورتى است كه آن جزء ديگر موجود باشد كه در اين صورت طلب مركب بر طلب و خواست عدم نماز منطبق مى شود و با مبغوض بودن آن قابل جمع نيست ليكن فرض بر اين است كه در صورت تحقق جزء دوم يعنى اراده ازاله، نماز ديگر مطلوب نيست تا نقيض و ضد عامش مبغوض باشد.

ص: 66

سرّ مسأله همين است كه انسان مى تواند مجموع دو جزء را بخواهد ليكن على تقدير اينكه يك جزء ديگرى را هم مبغوض بدارد زيرا كه در آن جزء به تنهايى، مفسده است و يا از بين رفتن مصلحتى است پس وجوب ضمنى جورى است كه قابل جمع با حرمت آن در فرض عدم تحقق ساير اجزاء مركب است يعنى وقتى مجموع دو شىء را با هم مى خواهد به گونه اى باشد كه على تقدير عدم يكى از دو جزء ديگرى را به تنهائى نمى خواهد بلكه مبغوض مى دارد مثل اينكه دو غذاى تلخ و شيرين را با هم مى خواهد اما تلخ خالى و تنها را نه تنها نمى خواهد بلكه مبغوض و منهى عنه است بر خلاف وجوب استقلالى يك شىء كه موجب بغض نقيض آن است و با محبوب بودن نقيض و ضدعامش قابل جمع نيست .

اين مطلب، وجدانى و روشن است و حل اشكال در همين نهفته است كه وجوب ترك نماز موصل به ازاله چون كه ضمنى است با مبغوض بودن ترك نماز در فرض عدم اراده ازاله منافاتى ندارد زيرا كه در فرض عدم ازاله اگر نماز را هم ترك كند مصلحت ديگرى را هم تفويت كرده است بنابر اين ميان أمر به ترك نماز كه موصل به ازاله است و نهى از ترك نماز مشروط به ترك ازاله و عدم ايصال به ازاله تنافى نيست و أمر به نماز چونكه مقيد و مشروط به ترك ازاله است بيش از اين مقدار اقتضاى نهى از ترك نماز _ ضد عام _ را ندارد و آنهم با وجوب ضمنى ترك نماز منافاتى ندارد چرا كه اگر أمر به نماز مطلق بود و مشروط به ترك واجب أهم _ يعنى ازاله _ نبود در اين صورت با وجوب ضمنى ترك نماز منافات داشت و قابل جمع نبود همچنانكه اگر مطلق ترك نماز واجب بود _ چنانچه بنابر وجوب مطلق مقدمه اينچنين است _ بازهم با أمر نماز حتى مشروط به ترك ازاله منافات داشت و قابل جمع نبود، اما وجوب ضمنى ترك نماز هيچگونه منافاتى با وجوب نماز مشروط به ترك زاله _ كه مستلزم ترك ايصال و جزء ديگر مقدمه موصله است _ ندارد زيرا اين همان فرض تحقق يك جزء از مركب به تنهايى و مشروط به ترك جزء ديگر است كه گفتيم ممكن است مبغوض هم باشد و مولى مى تواند على تقدير ترك مركب و آن جزء ديگر، از آن نهى كند. پس وجدان صاحب كفايه و صاحب فصول كه گفته اند امر به نماز بنابر مقدمه موصله اشكال ندارد و عبادت صحيح واقع مى شود درست است .

ص: 67

بدين ترتيب هم ثمره اصل مقدمه گذشت و هم ثمره مقدمه موصله كه در دو جا قول مقدمه موصله نسبت به قول به وجوب مطلق مقدمه ثمره دارد يكى در ثمره پنجم بود و يكى در ثمره هفتم و ثمره مقدمه موصله در ثمره پنجم را خود صاحب فصول هم ذكر كرده است و گفته است كه: واجبى كه مقدمه اش حرام باشد مثل رفتن در زمين مغصوب براى نجات مؤمن بنابر قول به مطلق مقدمه داخل در اجتماع امر و نهى مى شود و عبادت فاسد است و يا تعارض است كه اگر واجب اهم باشد و مندوحه نباشد حصه غير موصله هم ديگر حرام نيست اما بنابر وجوب خصوص موصله فعلى كه واجب است حصه اى است كه موصل است و فعلى كه حرام است مقدمه غير موصل است و نه تعارض و نه تزاحم است همانگونه كه گذشت.

ثمره پنجم و ششم و هفتم هم براى اصل وجوب مقدمه نيز تمام بودند ولذا گر كسى قائل به وجوب مقدمه شود به آن معنا از وجوب كه منافات با حرمت داشته باشد اين ثمرات بار مى شود و نفى ثمره از براى بحث مقدمه واجب صحيح نيست البته اگر كسى وجوب مقدمه را به معنائى قائل شود كه منافات با حرمت و يا أمر به ترك آن نداشته باشد كه اين مطلب بعداً به تفصيل بحث خواهد شد ديگر چنين معنائى از براى وجوب مقدمه ثمره اى ندارد و در حقيقت در حكم قول به عدم وجوب مقدمه است.

جهت هفتم (91/07/17)

جهت هفتم: از بحث در مقدمه واجب بحث از اين است كه اگر شك در وجوب مقدمه كرديم مقتضاى اصل عملى چيست و آيا اصل عملى شرعى يا عقلى جارى مى شود يعنى اصل برائت از وجوب مقدمه يا استصحاب عدم وجوب جارى مى شود يا خير؟

ص: 68

در اينجا در دو بخش بحث شده است يكى اينكه آيا از وجوب شرعى مقدمه كه مشكوك است أصل عمل جارى مى شود يا خير مثلاً اگر در طهارات ثلاث كه مقدمه صلاة است شك كرديم واجب است يا واجب نيست از اين وجوب غيرى مشكوك اصول عمليه جارى مى شود _ همانگونه كه از شك در وجوب نماز عند رؤية الهلال مثلاً اصول عمليه جارى مى شود _ يا نه و اين در حقيقت جريان اصل عملى در مساله فقهى است چون كه مثلاً طهارت واجب است يا واجب نيست يك مساله فقهى است.

بحث ديگر هم جريان اصل عملى در مساله اصولى است يعنى اصل اين كه وجوب شى مستلزم وجوب مقدماتش هست يا خير كه از آن تعبير به ملازمه مى شود و بحث شده است كه اصل عملى، در خود ملازمه كه مسأله اصولى است جارى است يا نه كه خواسته اند با نفى ملازمه به وسيله اصل عملى وجوب مقدمه را نفى بكنند و با جريان أصل عملى در مسأله اصولى، اثبات حكم مسأله فقهى و نفى مثلاً وجوب غيرى طهارات ثلاث را بكنند.

اما بحث اول _ كه جريان اصل عملى در مساله فقهى است _ صحيح اين است كه به لحاظ خود وجوب غيرى مشكوك اصل عملى جارى نيست و نكته اش قبلا گذشت كه وجوب غيرى منجزيت و عقوبت مستقلى از واجب نفسى ندارد و اگر واجبى صد مقدمه داشته باشد اين گونه نيست كه ترك آنها صد معصيت و گناه و صد عقاب داشته باشد بلكه يك عصيان و يك عقوبت بيشتر به لحاظ ترك واجب نفسى در كار نيست و مخالفت واجب غيرى منجزيت زائد و عصيان ديگر و استحقاق عقوبت زائدى ندارد پس در وجوب غيرى مقدمه، اصول عمليه جارى نيست چون در جريان اصول عمليه _ بلكه در جريان همه احكام ظاهريه _ شرط است كه به تنجيز و يا تعذير منتهى شود و حكمى كه به لحاظ آن حكم ظاهرى جعل مى شود بايستى قابل تنجيز و تعذير باشد و اساساً حكم ظاهرى به لحاظ تنجيز و تعذير است _ چنانچه در جاى خودش ثابت خواهيم كرد _ و حال كه وجوب غيرى منجز و معذر نيست موضوع و يا اركان اصل عملى يا استصحاب هم در آن تمام باشد مشمول ادله اصول نخواهد بود چرا كه اگر اين حكم غير منجز، موضوع اثر شرعى ديگرى قرار بگيرد كه آن اثر حكم نفسى باشد و تنجيز و تعذير داشته باشد در اين صورت اصل مثبت يا نافى در وجوب غيرى به لحاظ اثبات يا نفى آن حكم ديگر نفسى جارى خواهد شد و به عنوان اصل در شبهه موضوعيه آن حكم نفسى ديگر خواهد بود و آن حكم نفسى را تنجيز يا تعذير مى كند نه خود وجوب غيرى را و در حقيقت در اين صورت وجوب غيرى مانند هر موضوع خارجى ديگر مى شود كه اثر شرعى داشته باشد و اصل عملى مخصوصاً استصحاب در نفى يا اثبات موضوعات احكام و آثار شرعى نيز جارى مى باشد و آن آثار را هم تنجيز يا تعذير مى كند ولذا گفته اند يا بايد استصحاب در حكم شرعى باشد يا در موضوع حكم شرعى با اين كه موضوع خودش منجزيت ندارد ولى نفى يا اثبات تنجيز در آن به حكم بر مى گردد در اين جا هم اگر ثابت شود كه وجوب غيرى موضوع حكم ديگرى كه نفسى است و تنجيز و تعذير دارد قرار گرفته در اين صورت از وجوب غيرى مقدمه به لحاظ آن حكم نفسى ديگر اصل عملى جارى مى شود ولى اين در حقيقت تنجيز و تعذير به لحاظ وجوب غيرى خود مقدمه نيست بلكه به لحاظ وجوب نفسى ديگرى است و مثال هائى از براى اين قبيل آثار زده اند كه در ذيل به سه اثر اشاره مى كنيم :

ص: 69

1 _ يكى از آثار، حرمت اخذ اجرت بر واجبات است كه در ثمرات مسأله به آن اشاره شد و در همانجا گفته شد كه اين ثمرات در مسأله فقهى هستند و ثمره اصولى نيستند كه بنابر بطلان و حرمت اخذ اجرت بر واجبات، نمى توان بر مقدمه هم _ اگر واجب غيرى باشد _ اجرت أخذ كرد مثلا كفن و دفن ميت واجب است و بنابراين كه اخذ اجرت بر واجبات حرام است اخذ اجرت بر كفن و دفن ميت جائز نيست و اجاره بر آن باطل است در اين جا گفته اند مى تواند مزد را در مقابل انجام مقدمات بگيرد مثلا آب را مى آورد و جنازه را مى آورد و مقدمات غسل و كفن و دفن را انجام مى دهد و اين عملى است كه ديگر واجب نيست پس مى تواند اجرت در مقابل مقدمات واجب بگيرد ليكن بنابراين كه مقدمه واجب هم واجب باشد باز هم اخذ اجرت بر آن باطل است حال اگر شك كنيم مقدمه واجب، واجب است يا نه، استصحاب عدم وجوب مقدمه جارى مى شود و حرمت اخذ اجرت بر آن را نفى مى كند يعنى با استصحاب نفى مى كنيم وجوب آن مقدمات را پس مى شود بر آنها اجرت اخذ نمود و اجاره هم صحيح مى باشد.

در رابطه با اين أثر بايد گفت اگر دليلى داشتيم به عنوان (لا يجوز اخذ الاجرة على الواجب) ممكن بود كسى بگويد كه اين دليل شامل واجب غيرى هم مى شود ولى ما چنين دليلى را نداريم و در آن بحث فقهى يعنى در بطلان اخذ اجرت بر واجبات عمدتا به يكى از دو دليل براى بطلان استناد مى شود.

ص: 70

1) استظهار مجانيت از خود دليل واجبات است كه وقتى مى گويند اين كار را بكن و بر همه واجب است كه مثلاً ميت را دفن كنند اين ظهور در اين دارد كه فعل بايد مجانى انجام شود و وجوب عمل، ظهور در مجانيت دارد كه اگر مدرك اين باشد اين يك نكته استظهارى است و مخصوص به جاهائى است كه اين استظهار در آن جا تمام مى شود يعنى مربوط به مدلول خطابات شرعى است و وجوب مقدمه با دليل لفظى ثابت نمى شود بلكه با حكم عقل به ملازمه ثابت مى شود و اگر كسى هم فرض كند كه خطاب شارع ظهور در لزوم مقدماتش هم دارد و مجانيت همان طور كه نسبت به ذى المقدمه است نسبت به مقدماتش هم ثابت است باز هم چه قائل به وجوب مقدمه شويم و چه نشويم نبايد بر مقدمات اجرت بگيرد و موضوعى از براى استصحاب عدم وجوب مقدمه نخواهيم داشت بنابراين نكته اول دائر مدار آن استظهار است و ربطى به اثبات يا نفى وجوب غيرى مقدمه ندارد.

2) برخى دليل دومى هم بر حرمت اخذ اجرت بر واجبات گفته اند كه ترك فعل واجب از براى مكلف مقدور شرعى نيست و عملى كه تركش مقدور نباشد ماليت ندارد و يا مشمول ادله صحت و نفوذ اجاره نمى باشد پس اجاره بر آن باطل است و اخذ اجرت در مقابل آن حرام است.

اين وجه هم باز در باب وجوب مقدمه مصحح جريان اصل و استصحاب عدم وجوب مقدمه نيست چون مكلف مجبور است به جهت امتثال واجب نفسى، مقدمه واجب را _ هر چند وجوب غيرى هم نداشته باشد _ انجام دهد يعنى به تبع وجوب نفسى ذى المقدمه فعل مقدمه آن نيز از تحت سلطه مكلف بيرون مى آيد و تركش مقدور شرعى نيست هر چند واجب غيرى هم نباشد .

ص: 71

پس اگر اين بيان عقلائى هم درست باشد كه عمل واجب ماليت ندارد چون لابد از اين است كه انجام گيرد اين لابديت نسبت به مقدمات هم هست و بر وجوب غيرى مقدمه متوقف نمى باشد يعنى وجوب غيرى مقدمه موضوع اين اثر نمى باشد پس از اين لحاظ هم اصل جارى نيست .

2 _ مثال ديگر لزوم فسق است در باب ارتكاب صغيره كه اگر گفتيم ارتكاب صغيره موجب فسق نيست بلكه اصرار بر صغيره _ كه كبيره است _ موجب فسق است حال اگر واجب صغيره اى را ترك كند اگر مقدمه اش هم واجب باشد دو صغيره مرتكب شده است و اين اصرار بر كبيره است و فاسق مى شود اما اگر وجوب مقدمه را با استصحاب و يا اصل عملى ديگرى نفى كرديم عدالت او باقى خواهد بود و فاسق نشده است.

اين اثر فقهى هم جريان اصل را در وجوب غيرى توجيه نمى كند زيرا كه: اولاً: بر كبراى مسأله اشكال است يعنى در فسق صدور يك گناه هر چند صغيره كافى است مادامى كه توبه نكند و نيازى به اثبات اصرار بر صغيره نيست و ثانياً: كسى كه مى گويد اصرار بر گناه صغيره كبيره است منظورش اصرار بر معصيت و گناه است در صورتى كه گفتيم وجوب غيرى مقدمه، معصيت و گناه جديد نمى آورد و منجزيت ندارد و حال كه منجزيت ندارد تركش گناه ندارد پس تعدد صغيره نيست ثالثاً: اصرار بر صغيره عنوان وجودى است و با استصحاب عدم وجوب مقدمه نفى نمى شود مگر بنابر حجيت اصل مثبت پس استصحاب عدم وجوب غيرى مقدمه فائده و اثرى ندارد.

ص: 72

3 _ مثال سوم نذر است كه مثلاً اگر نذر كند كه واجبى را انجام دهد حال اگر مقدمه واجبى را انجام داد _ مثلاً وضو گرفت _ بنابر وجوب مقدمه كافى است و وفاى به نذر شده است هر چند نماز هم نخواند حال اگر شك در وجوب مقدمه بشود و اصل عملى مثلاً استصحاب آن را نفى كند عدم وفاى به نذر ثابت مى شود و لازم است واجب ديگرى را انجام دهد و الاّ حنث نذر كرده است و معصيت ديگرى غير از ترك نماز انجام مى گيرد پس استصحاب عدم وجوب مقدمه در اين مثال تنجيز مى آورد البته مى توان ثمره را با نذر در همه مسائل درست كرد اما آيا اين ثمره درست است يا نه؟ مبنى بر اين است كه ببينيم عنوان وفاى به نذر عنوان مشير است و آنچه شرعاً واجب مى شود همان متعلق نذر است يا عنوان وفا موضوعيت داشته و واجب مى باشد اين امر وجودى است كه منتزع از انجام متعلق نذر است و با استصحاب وجوب و يا عدم وجوب مقدمه و فعل آن اثبات و نفى نمى شود مگر بنابر اصل مثبت اما اگر عنوان وجوب وفاى به نذر مشير باشد و متعلق نذر واجب شود كه همان انجام عملى است كه واجب شرعى است، در اين صورت متعلق وجوب وفا مركب مى شود از انجام فعلى كه واجب شرعى باشد و استصحاب نفى وجوب مقدمه، نفى تحقق امتثال وجوب نذر را مى كند و جارى خواهد بود .

و اما بحث دوم يعنى جريان اصل عملى در ملازمه كه مساله اصولى است در اين بحث هم روشن است كه ملازمه مجراى اصل عمل شرعى و عقلى قرار نمى گيرد چون ملازمه نه حكم شرعى است و نه موضوع حكم شرعى، باز وجوب مقدمه حكم شرعى غيرى بود و يا موضوع حكم نفسى ديگرى قرار مى گرفت ولى ملازمه اين گونه نيست مگر كسى نذر كند اگر ملازمه ثابت شد صدقه بدهد كه اين مثالها خارج از بحث است ولى ممكن است كسى بگويد در ملازمه اصل به لحاظ لازمش كه نفى وجوب مقدمه در مسأله فقهى باشد جارى مى شود زيرا كه اگر ملازمه با اصل عملى نفى شود وجوب غيرى مقدمه هم نيست ليكن اين هم اصل مثبت است چون ترتب نفى لازم بر نفى ملازمه عقلى است و از اوضح انواع اصل مثبت است بنابراين از ملازمه هم اصل عملى مجرائى ندارد و همين مقدار از براى نفى جريان اصل عملى در مسأله اصولى يعنى ملازمه كافى است وليكن در اينجا مرحوم صاحب كفايه نسبت به جريان اصل عدم ملازمه اشكالات ديگرى مطرح كرده است كه مورد بحث اصوليين قرار گرفته كه ذيلاً به آن نيز اشاره مى كنيم

ص: 73

ادامه بحث قبل(91/07/18)

عرض شد دليل اين كه در مساله شك در وجوب مقدمه، اصول عمليه از قبيل برائت و استصحاب و اصول عمليه عقلى و شرعى به لحاظ خود وجوب مقدمه جارى نيست، اين است كه وجوب غيرى منجزيت و معذريت ندارد و اصول عمليه چه شرعى و چه عقلى بايد در طريق وظيفه علميه كه منجزيت و معذريت است قرار بگيرند و همچنين اصول عمليه در ملازمه هم كه مسأله اصولى است جارى نيست زيرا كه خود ملازمه، اثر شرعى نيست تا مجراى اصل عملى قرار گيرد و اگر مقصود نفى وجوب غيرى يعنى نفى لازم به وسيله نفى ملازمه باشد باز هم جارى نيست زيرا كه علاوه بر آنچه كه گفته شد كه وجوب غيرى منجزيت ندارد، اصل مثبت هست بله اگر در جائى وجوب غيرى، موضوع اثر شرعى ديگرى كه منجز است قرار بگيرد نفى وجوب غيرى با اصل عملى به لحاظ آن اثر ديگر شرعى، معقول است مثل نفى حرمت اخذ اجرت مثلاً بر مقدمات دفن و كفن و غسل ميت كه با استصحاب عدم وجوب مقدمه موضوع حرمت را مى توان رفع نمود ليكن جريان چنين اصلى در حقيقت جريان اصل عملى در شبهه موضوعيه آن حكم شرعى ديگر است نه در خود وجوب غيرى كه شبهه حكميه است البته آن هم در جائى است كه مثال ها تمام باشد و اشكالات ديگرى مانع از جريان اصل در آنها نباشد كه به تفصيل گذشت .

صاحب كفايه در اين مسأله تفصيل داده است و گفته است اصل عملى نسبت به مسأله اصولى _ كه ملازمه است _ جارى نيست يعنى استصحاب عدم ملازمه جارى نيست زيرا كه حالت سابقه ندارد چون كه ملازمه اگر باشد ازلى است اما در مسأله فقهى كه وجوب مقدمه است جارى است زيرا كه حالت سابقه عدمى دارد يعنى مثلاً قبل از وقت نماز يقين داريم كه مقدمات آن _ مانند طهور _ واجب نبوده است و بعد از دخول وقت شك در وجوب غيرى مقدمه مى كنيم و اين مجراى استصحاب و يا برائت است و مانند جريان اصل در هر مسأله فقهى است.

ص: 74

سپس دو اشكال بر جريان اصل در مسأله فقهى وارد مى كند ولى اشكال ها را پاسخ مى دهد و مجموعاً ايشان سه ايراد بر جريان أصل دارد كه يكى در استصحاب عدم ملازمه يعنى در مسأله اصولى است كه آن را قبول مى كند و دو اشكال هم بر جريان اصل عملى در مسأله فقهى دارد كه اگر تمام باشد در مسأله اصولى هم جارى مى شود وليكن آنها را پاسخ مى دهد ولذا ايشان مى خواهد تفصيل بدهد و بگويد در ملازمه كه مسأله اصولى است اصل جارى نيست ليكن در مسأله فقهى يعنى شك در وجوب مقدمه مثلاً طهور از براى نماز، جارى است و اين شك در وجوب شرعى فعلى است و مانند هر شك در تكليف ديگرى مجراى برائت يا استصحاب عدم وجوب قرار مى گيرد و ما ذيلاً به هر سه مطلب ايشان اشاره مى كنيم و صحت و سقم آنها را بررسى مى نمائيم.

اشكال اول: ايشان اين اشكال را در ملازمه وارد كرده است: مى فرمايد اصل عملى در صورت شك در ملازمه جارى نيست زيرا كه ملازمه تكليف نيست و يك استلزام تكوينى و عقلى و نفس الامرى است و لذا برائت از آن معنا ندارد و استصحاب عدم آن هم جارى نيست زيرا علاوه بر آن كه نفى وجوب غيرى به وسيله نفى ملازمه، اصل مثبت است، اين استصحاب حالت سابقه ندارد چون كه اگر ملازمه باشد از اول هست و ازلى است _ چه وقت واجب نفسى داخل شود و چه نشود _ و اگر هم ملازمه نيست از اول نيست پس عدم ملازمه حالت سابقه يقينى ندارد و مانند عدم وجوب طهور قبل از وقت نيست كه حالت سابقه يقينى دارد و بعد از وقت شك مى كنيم كه رفع شده است يا نه، لهذا استصحاب عدم ملازمه حتى به نحو عدم ازلى هم جارى نيست زيرا كه اگر ملازمه باشد ازلى است و عدم آن از أزل مشكوك است اين اشكالى است كه خاص به اصل عملى در مساله ملازمه است.

ص: 75

پاسخ اشكال: شهيد صدر(رحمه الله) آن را پاسخ مى دهد و مى گويد ملازمه دو معنى دارد يك لحاظ ملازمه به نحو قضيه حقيقيه كه برگشتش به صدق قضيه شرطيه است كه (اذا وجب شىء وجب مقدماته) و اگر اين مشكوك شد حالت سابقه عدمى ازلى هم ندارد زيرا كه صدق قضيه شرطيت منوط به صدق طرفينش نيست و بدون صدق آنها در عالم نفس الامر قضيه شرطيه صادق است پس قضيه شرطيه اگر باشد از ازل هست مثل سائر امور نفس الامريه و شك در آن هم شك در أزل است و حالت سابقه عدمى ندارد تا استصحاب شود ولى ملازمه يك معنا ديگرى هم دارد و آن وجود استلزام به نحو قضيه فعليه است يعنى استلزام و تأثيرى فعلى وجوب نفسى بعد از دخول وقت در ايجاد وجوب غيرى مقدمه است و اين استلزام در طول وجود وجوب نفسى و فعليت آن شكل گرفته و فعلى مى شود همانند فعليت مجعول جعل و قضاياى حقيقيه در خارج در طول فعلى شدن موضوع آنها و استلزام به اين معنا حالت سابقه عدمى قبل از وجود ملزوم يعنى وجوب نفسى دارد _ هرچند به نحو عدم ازلى و ازباب عدم وجود موضوع اين استلزام _ و مى تواند مجراى اين استصحاب عدم قرار گيرد.

پس يك مؤثريت و استلزام فعلى هم داريم كه غير از قضيه شرطيه است و در طول وجود ملزوم است كه حالت سابقه عدمى دارد لهذا اين ايراد وارد نيست كه ملازمه حالت سابقه عدمى ندارد تا بشود آن را استصحاب كرده و به توسط آن نفى وجوب غيرى _ يعنى لازم _ را نمود و ايراد صحيح همان دو ايرادى است كه قبلاً ذكر كرديم، يعنى اولاً: اين اصل مثبت است و ثانياً: وجوب غيرى منجزيتى ندارد تا اصل عملى در نفى آن جارى شود.

ص: 76

اما جريان اصل عملى در مساله فقهى يعنى وجوب مقدمه كه حالت سابقه عدمى دارد دو ايراد ديگر به آن وارد كرده است كه عرض شد اگر اين دو ايراد تمام باشد در جريان اصل در مساله اصولى هم مى تواند بيايد ولى ايشان هر دو اشكال را پاسخ داده است.

ايراد اول: اين است كه اگر چه شك در ملازمه باعث شك در وجوب مقدمه مى شود و اين وجوب يقيناً قبل از وقت نبوده است و بعد از وقت در آن شك مى شود و موضوع استصحاب عدم و برائت قرار مى گيرد ليكن بازهم اصل عملى نمى تواند اين وجوب شرعى غيرى را نفى كند زيرا اگر ملازمه بين وجوب شىء و وجوب مقدماتش باشد اين نفى لازم در زمان وجود ملزوم است كه عقلاً ممتنع است حتى در مرحله جريان اصل عملى كه مرحله احكام فعلى است زيرا كه ملازمه در اين مرحله هم هست و در نتيجه نفى اين تعبّد و اصل عملى محتمل الامتناع شده و مشكوك الحجيّة خواهد شد و شك در حجيت مساوى و مساوق عدم حجيت است .

پاسخ: سپس ايشان پاسخ مى دهد كه اين اشكال در صورتى وارد است كه ملازمه بين دو وجوب نفسى و غيرى در مرحله احكام فعلى هم باشد أما اگر ملازمه بين حكمين واقعيين باشد نه حكمين فعليين ديگر جريان اصل محتمل الامتناع نخواهد بود بلكه مقطوع الامكان است و شك در حجيت اصل نخواهيم كرد زيرا كه اصل، وجود واقعى وجوب غيرى را نفى نمى كند بلكه مى گويد آن وجوب اگر هم باشد فعلى نيست زيرا اگر بخواهد وجوب واقعى را نفى كند تصويب مى شود پس ممكن است واقعاً وجوب غيرى باشد ولى به جهت جريان أصل، فعلى نيست پس تفكيك بين متلازمين لازم نمى آيد و از عبارت ايشان چنين استفاده مى شود كه متمايل شده اند به اين كه چون ملازمه بين وجوب نفسى و غيرى در مرحله فعليت احكام كه مرحله جريان اصول عمليه است موجود نمى باشد لهذا اين اشكال وارد نيست.

ص: 77

در اينجا دو بحث است: يك بحث در صحت و عدم صحت پاسخ ايشان است و بحث ديگر اينكه آيا اگر نفس حكم ظاهرى و تعبّد استصحابى محتمل الامتناع شود از حجيت ساقط مى شود يا خير؟

نسبت به بحث اول بايد گفت كه براى فعليت حكم اصطلاحات متفاوتى وجود دارد و شايد بشود گفت كه سه اصطلاح دارد 1) همان اصطلاح صاحب كفايه است كه در باب جمع بين حكم ظاهرى و احكام واقعى گفته است و فرموده است كه احكام چهار مرحله دارد 1_ اقتضا 2_ انشاء 3_ فعليت 4_ تنجز، و تنجز حكم عقل است و اما سه مرحله ديگر مربوط به شارع است و در موارد احكام ظاهرى حكم واقعى فعليت ندارد و تضاد ميان احكام در مرحله فعليت است نه اقتضاء و انشاء و ايشان فعليت را هم دو مرتبه مى كنند و مى گويند در مورد حكم ظاهرى، حكم واقعى هم مى تواند فعلى باشد وليكن فعلى از بعضى جهات نه از جميع جهات و در حقيقت حكم ظاهرى فعليت از جميع الجهات را نفى مى كند و اين، با وجود حكم واقعى منافاتى ندارد طبق اين اصطلاح بدون شك اگر ملازمه باشد در مرحله فعليت دو وجوب خواهد بود نه در مرحله انشا و اقتضا زيرا كه مدعيان ملازمه آن را بين دو اراده فعلى مولى قائل شده اند نه در عالم انشاء زيرا كه روشن است كه در انشاء تلازمى بين انشاء وجوب نفسى و انشاء وجوب غيرى نيست زيرا كه انشاء، فعل اختيارى مولى است و تلازم در آن معنا ندارد و تلازم ادعا شده - چنانچه توضيح آن خواهد آمد _ ميان دو اراده فعلى مولى است كه همان مرحله فعليت احكام شرعى است لذا پاسخ ايشان طبق اصطلاح خودشان تمام نخواهد بود.

ص: 78

2) اصطلاح ديگر فعليت، اصطلاح مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله) است كه از حكم مجعول به فعليت تعبير مى كنند يعنى در مقابل حكم به معناى جعل كه قضيه حقيقيه است حكم ديگرى در خارج موجود مى شود عند تحقق موضوع آن جعل كه از آن به حكم فعلى تعبير مى كنند و در اين مرحله هم واضح است ميان مجعول نفسى يعنى وجوب ذى المقدمه كه فعلى شده است و مجعول غيرى يعنى وجود مقدمه آن ملازمه ثابت است پس طبق اين اصطلاح نيز پاسخ صاحب كفايه تمام نيست البته محتمل نيست كه اين اصطلاح مقصود صاحب كفايه باشد زيرا متأخر از ايشان است.

3) اصطلاح سوم فعليت، اصطلاح مرحوم اصفهانى(رحمه الله)است كه فعليت حكم را به معناى حكم منجز و محرك بالفعل دانسته است يا به تعبير ايشان آنچه كه بالحمل الشايع تكليف و محرك مكلف باشد _ البته محركيت مولوى نه تكوينى قهرى _ و اين معناى از فعليت مساوى با همان حكم منجز است كه نسبت به اين مرحله از فعليت مى توان گفت كه ملازمه ميان دو وجوب نفسى و غيرى نمى باشد و دو حكمى كه با هم واقعاً متلازمين هستند در مرحله تنجيز و تعذير يكى منجز باشد و ديگرى چون كه مشكوك است و مجراى اصل عملى است منجز نباشد بنابر اين تفكيك بين دو وجوب نفسى و غيرى در اين مرحله معقول است و ممتنع نيست.

البته در اينجا اشكالى وارد مى شود كه منجزيت، حكم عقل است و ربطى به شارع و مراحل حكم وى ندارد تا به وسيله شارع در مورد احكام ظاهرى وضع و يا رفع شود.

ص: 79

پاسخ: اين اشكال در بحث جمع بين حكم ظاهرى و واقعى خواهد آمد كه رفع منجزيت يا وضع آن از طرف شارع به معناى رفع و يا وضع موضوع آن است كه از آن به رفع ايجاب احتياط شرعى تعبير مى شود و يا وضع احتياط شرعى و احكام ظاهرى در حقيقت به وضع ايجاب احتياط و يا رفع آن برگشت مى كنند كه اين هم يك مرحله از مراحل حكم شارع است كه در طول احكام واقعى و مشتبه شدن آنها است ولهذا منافاتى با احكام واقعى حتى در مرحله فعليت آنها ندارند.

بنابراين اگر مقصود ايشان از عدم تلازم در مرحله فعليت اين معنا باشد پاسخ ايشان صحيح است يعنى دو حكم متلازم با هم مى توانند در مرحله تنجيز شرعى و نفى وجوب احتياط از يكديگر منفك شوند و يكى از آن دو چون واصل و معلوم است منجز باشد و ديگرى چون كه مجهول و مشكوك است نيز منجز باشد.

ليكن اين اصطلاح اولاً: مخالف اصطلاح ايشان در جمع بين حكم ظاهرى و واقعى است و ثانياً: در مانحن فيه وجوب غيرى اصلاً منجزيتى ندارد تا قابل نفى وجوب احتياط شرعى باشد. ولذا جريان اصل عملى از براى نفى ايجاد احتياط از وجوب غيرى معقول نيست تا دچار اشكال احتمال ممتنع بودن و شك در حجيت شويم و پاسخ مذكور جا داشته باشد بله، نسبت به تكليف نفسى ديگرى كه ممكن است وجوب غيرى موضوع آن قرار گيرد مثل وفاى به نذر يا حرمت اخذ اجرت جريان استصحاب عدم وجوب غيرى به عنوان يك استصحاب در شبهه موضوعيه آن حكم معقول است ليكن مفاد اين استصحاب نفى ظاهرى آن حكم ديگر است كه نفسى بوده و ملازم با واجب نفسى فعلى شده _ وجوب نماز مثلاً _ نمى باشد لهذا عرض شد كه اصل اين اشكال و جوابى را كه مرحوم صاحب كفايه مطرح نموده است صحيح نيست و أصل عملى به لحاظ نفى وجوب غيرى در شبهه حكميه كه مساله فقهى است هم جارى نمى باشد.

ص: 80

ادامه بحث قبل (91/07/22)

بحث در جريان اصل از وجوب غيرى بود در صورتى كه شك كنيم كه آيا ملازمه هست يا خير و صاحب كفايه در اجراى اصل در نفى ملازمه در مسأله اصولى يك اشكال كرده بود و در اجراى نفى وجوب غيرى هم بعد از فعليت وجوب نفسى دو اشكال كرده و هر دو را پاسخ داده است .

اشكال اول اين بود كه اگر واقعا ملازمه باشد چون كه وجوب نفسى مان فعلى شده است و مى خواهيم وجوب غيرى را با اصل نفى كنيم اگر اين نفى وجوب غيرى در واقع ملازمه باشد محال است پس احتمال محال بودن مستصحب را مى دهيم سپس پاسخ داده است كه درست است كه اين اصل، وجوب غيرى را در فرض فعلى شدن وجوب نفسى نفى مى كند ولى اين نفى ظاهرى است و نفى واقع نيست يعنى نفى در مرحله تعبد ظاهرى است كه نفى احكام در مرحله فعليت است حال اگر تلازم در همه مراحل باشد _ حتى در مرحله ظاهرى _ اشكال وارد است و اما اگر ملازمه تنها در مرحله احكام واقعى باشد و در مرحله حكم فعلى نهائى نباشد جريان اصل عملى در اين جا محتمل الامتناع نيست بلكه مقطوع الامكان است زيرا كه در اين مرحله ملازمه نيست و ما عرض كرديم كه اين جواب وقتى درست است كه منظور از فعلى نبودن احكام واقعى در موارد حكم ظاهرى مصطلح خود ايشان _ كه همان اراده فعلى مولا است _ نباشد چون اگر كه اصل بخواهد اراده غيرى فعلى به اين معنا را نفى كند احتمال امتناع در آن خواهد بود زيرا اگر كه ملازمه باشد در ارادتين فعليين مولى است و همچنين است اگر منظور از فعليت، مجعول فعلى _ كه اصطلاح ميرزا است _ باشد.

ص: 81

اما اگر مقصود ايشان از حكم فعلى حكم منجز باشد و نفى حكم فعلى ، به معناى نفى محركيت و منجزيت حكم باشد كه در آن تعبير كرديم به ايجاب احتياط اين پاسخ صحيح است زيرا كه در اين مرحله تفكيك ممكن است زيرا كه نفى اين فعليت تابع مشكوك بودن حكم است كه در موارد اشتباه احكام و به سبب تزاحم حفظى خواهد بود و دو حكم متلازم كه يكى از آنها واصل باشد _ ولهذا منجز است _ و ديگرى مشكوك باشد ممكن است و همچنين معقول است كه مولى نفى ايجاب احتياط را در آن قرار دهد و اين دو حكم در اين مرحله ملازمه ندارند اگر چه واقعاً بين وجودين واقعى آن دو حتى در مرحله اراده يا مجعول فعلى ملازمه باشد.

البته بعيد است مقصود ايشان اين باشد و اين اصطلاح در حقيقت حكم ظاهرى، بعد از صاحب كفايه حاصل شده است ولى اگر اين مقصود باشد پاسخ ايشان درست است يعنى شك و عدم وصول و اشتباه يك مرحله جديدى را در موارد اشتباه و شك براى حكم ايجاد مى كند كه در اين مرحله هم شارع مى تواند جعل داشته باشد _ شرح اين مطلب در بحث حكم ظاهرى مى آيد _ طبق اين بيان پاسخ صاحب كفايه صحيح مى شود كه مى گويد اين اصل و استصحاب كه نفى وجوب غيرى را مى كند نفى حكم فعلى به معناى نفى ايجاب احتياط به جهت عدم وصول است و اشكالى ندارد كه دو حكم متلازم يكى منجز باشد چونكه واصل شده است و نسبت به ديگرى شارع نفى ايجاب احتياط كند و منجز نباشد چون كه مشكوك و مشتبه است ولذا امتناعى در كار نيست و تعبد استصحابى به عدم وجوب غيرى حكم مقطوع الامكان بوده و محتمل الامتناع نيست.

ص: 82

البته اين بيان در جائى صحيح است كه جعل ايجاب احتياط در آن حكم مشتبه فى نفسه ممكن باشد ولى وجوب غيرى _ همانگونه كه گفتيم _ چون كه خودش منجز نيست نفى وجوب احتياط نسبت به خودش هم معقول نيست و اين همان اشكال صحيح بر جريان اصل، در وجوب غيرى است بله أثرى كه ممكن است وجوب غيرى موضوع آن قرار گيرد _ مثل حرمت اخذ اجرت _ ممكن است كه منجز باشد و اگر صاحب كفايه مى خواسته اصل عملى را به لحاظ خود حكم غيرى در شبهه حكمى جارى كند صحيح نيست و اين پاسخ ايشان در جائى درست است كه حكم لازم مشكوك فى نفسه قابل تنجز باشد اما در موردى كه قابل تنجز نيست نفى تنجز به نفى ايجاب احتياط در آن هم درست نيست .

برخى هم مانند مرحوم اصفهانى(رحمه الله) جواب ديگرى از اشكال اول داده اند و گفته اند اگر قطع به امتناع داشته باشيم نمى توانسيتم به دليل اصل عمل كنيم ولى در مانحن فيه مجرد احتمال امتناع را مى دهيم كه اگر واقعاً ملازمه باشد رفع وجوب غيرى محال خواهد بود ليكن اين احتمال امتناع مودّاى استصحاب مثل احتمال كذب مودّا است كه موجب نمى گردد كه از دليل حجيت دست بكشيم مثلاً اگر بيّنه شهادت داد كه هلال ديده شده است چنانچه احتمال دهيم كه محال است امشب ماه ديده شود زيرا كه مثلاً محتمل است هنوز در محاق باشد در اين صورت بازهم بينه حجت است و احتمال محال باعث نمى شود كه از بينه دست بكشيم بلكه مى گوئيم بينه حجت است و خروج هلال در امشب محال نبوده است اگر در استصحاب عدم وجوب غيرى هم علم به امتناع نداشته باشيم مى گوئيم حجت است زيرا كه محتمل است نباشد _ ولو از باب عدم ملازمه _ و استصحاب مى گويد نيست و علم به ملازمه كه نداريم تا علم به امتناع عدم وجوب غيرى در مرحله فعليت داشته باشيم .

ص: 83

حاصل اينكه احتمال محال بودن مؤداى اصل يا اماره باعث كنارگذاشتن حجيت آن نمى شود بلكه مثل احتمال كذب است كه به صرف احتمال آن ، از حجيت دست نمى كشيم.

اين پاسخ تمام نيست زيرا كه فرق است بين مورد احتمال امتناع موداى بينه اى كه مثلاً قائم بر رويت هلال شده است و احتمال امتناع در مانحن فيه از اين جهت كه ملاك امتناع مودّا در مورد مثال به خود حكم ظاهرى و حجيت بينه سريان نمى كند بلكه مختص به همان موداى بينه است كه مثلاً خروج هلال باشد و اما حكم ظاهرى يعنى حجيت بينه چيزى جزء حكم شرعى به وجوب روزه گرفتن فردا نيست كه جعل اين وجوب محال و ممتنع نيست پس دليل حجيت شامل اين بينه مى شود و اين احتمال امتناع همانند احتمال كذب است كه مانع از تمسك به دليل حجيت نيست.

اما اگر ملاك امتناع مودّا به نفس حكم ظاهرى و تعبد استصحابى سريان كند چنانچه مدعّا اين است كه فعليت اراده و حكم واقعى در مورد حكم ظاهرى مرتفع مى شود _ اصطلاح صاحب كفايه يا ميرزا از حكم فعلى _ در اين صورت ديگر ممكن نيست به دليل حجيت در آن مورد تمسك كرد زيرا كه يلزم من وجوده عدمه و اين محال است و به تعبير ديگر مستلزم تناقض در شمول دليل حجيت است چون كه ثبوت تعبد استصحابى و نفس حكم ظاهرى قطعى است و مشكوك نيست و آنچه مشكوك است موداى استصحاب يعنى وجوب غيرى واقعى است حال اگر جريان استصحاب _ كه قطعى است _ به معناى عدم اراده فعلى غيرى باشد و بين دو وجوب ملازمه باشد در مرحله فعليت دو اراده غيرى و نفسى نيز ثابت مى باشد در نتيجه قطع به عدم ملازمه حاصل خواهد شد زيرا كه جريان استصحاب و نفس تعبد استصحابى قطعى است و با قطع به عدم ملازمه قطع به عدم وجوب غيرى واقعى حاصل خواهد شد كه رافع موضوع استصحاب است پس از جريان استصحاب ارتفاع موضوع استصحاب و عدم جريان آن لازم مى آيد كه اين تناقض و محال است لهذا پاسخ مرحوم اصفهانى(رحمه الله) در ما نحن فيه تمام نمى باشد و صحيح در پاسخ از اشكال اول همان توجيه و تقريرى است كه از براى فعليت در كلام صاحب كفايه در اينجا ذكر نموديم.

ص: 84

اشكال دوم كه اين اشكال را هم صاحب كفايه كرده كه مثل اشكال اول وجاهتى ندارد و از آن پاسخى مى دهد كه آن پاسخ هم صحيح نمى باشد اما اشكال اين است كه لازم است مستصحب يا حكم شرعى يا موضوع حكم شرعى باشد چون استصحاب عدم، چيزى را كه مربوط به شارع است رفع مى كند يعنى كه رفع و وضعش به دست شارع است و آن حكم است پس هميشه آنچه با استصحاب رفع مى شود يا ثابت مى شود بايد مجعول شرعى باشد كه در اختيار شارع است و در مانحن فيه وجوب غيرى مقدمه قابل جعل شرعى نيست بلكه از قبيل لوازم ماهيت است كه وضع و رفعش به دست شارع نمى باشد پس جريان استصحاب در آن معقول نيست.

جواب اشكال سپس پاسخ مى دهد كه وجوب غيرى هر چند كه مجعول بالاصاله نيست ليكن مجعول بالتبع است يعنى به تبع جعل وجوب نفسى قابل جعل است و اين مقدار كافى است از براى جريان استصحاب و لازم نيست مستصحب قابل جعل و وضع مستقل و بالاصاله باشد.

نقد جواب اين پاسخ مثل اصل اشكال درست نيست چون وجوب غيرى كه قابل جعل بالتبع است رفعش هم بالتبع است يعنى به تبع رفع منشأ آن است كه وجوب نفسى است حال اگر بخواهيم با استصحاب آن را نفى بالتبع كنيم يعنى آن را با نفى وجوب نفسى نفى كنيم خلف است چون فرض بر اين است كه وجوب نفسى فعلى شده است و مرفوع نيست و اگر بخواهيم آن را رفع كنيم بدون رفع وجوب نفسى كه منشأ آن است قابل رفع نيست پس رفع اين مستصحب با فرض فعليت وجوب نفسى ممكن نيست چون كه اين چنين رفعى نياز به قابليت جعل بالاصالة دارد علاوه بر اين كه گفته شد وجوب غيرى از قبيل لوازم ماهيت است هم صحيح نيست نه به جهت اين كه لوازم ماهيات بنابر اصالة الوجود لوازم وجود هستند كه برخى گفته اند _ كه اين مطلب تمام نيست و در جاى خودش بايد بحث شود _ بلكه به جهت اينكه لوازم ماهيات عوارض بر ماهيات هستند و وجوب غيرى عارض بر اراده و وجوب نفسى نيست بلكه مسبب از آن است يعنى اراده نفسى ذى المقدمه مستلزم اراده مقدمات هم مى شود يا چون كه سبب آن است و يا چونكه هر دو معلول علت ثالث كه ملاك نفسى است هستند در هر دو صورت از لوازم وجود، وجوب نفسى خواهد بود البته از نظر مجعول بالاصالة نبودن فرقى نمى كند كه لازم وجود باشد يا ماهيت.

ص: 85

اما اصل اشكال دوم صحيح نيست زيرا كه اصلاً در جريان استصحاب لازم نيست كه مستصحب قابل رفع و وضع به دست شارع باشد و لازم نيست جعل و مجعول شرعى باشد بلكه شرط جريان استصحاب اين است كه منتهى به وظيفه عملى يعنى موضوع تنجيز و تعذير باشد مثل استصحاب بقاء وضوء نسبت به نماز كه وضوء موضوع حكم شرعى نيست بلكه فعل خارجى است ك متعلق و محقق امتثال است و استصحاب در نفى امتثال و يا اثبات امتثال هم جارى است زيرا كه امتثال موضوع معذريت عقلى و عدم آن موضوع منجزيت عقلى است و همين مقدار از براى جريان استصحاب و صدق نقض عملى كافى است و تفصيل آن در مبحث استصحاب خواهد آمد كه ميزان، منتهى شدن مستصحب به تنجيز و تعذير و وظيفه عملى است نه بيشتر ولذا اصل اشكال دوم هم مانند اشكال اول تمام نيست و مستصحب لازم نيست كه مجعول بالاصاله يا بالتبع باشد وليكن در عين حال استصحاب در شبهه حكميه يعنى نسبت به نفس وجوب غيرى جارى نيست زيرا كه وجوب غيرى منجزيت ندارد تا جريان أصل عملى به لحاظ آن به وظيفه عملى منتهى شود و اين همان اشكال صحيحى است كه در ابتداى بحث مطرح كرديم و گفتيم نه در ملازمه اصل عملى جارى است و نه در وجوب مقدمه .

جهت هشتم(91/07/23)

جهت هشتم: بحث از ملازمه

آخرين جهتى كه در وجوب مقدمه از آن بحث مى شود بحث ملازمه است و اين بحث اصلى است و بحث هاى قبلى جنبه مقدماتى داشت البته مسائل مهمى هم در آنجا بحث شده است كه خيلى ها در جاهاى ديگر هم به كار مى برند مثل شرط متأخر و واجب مشروط و واجب معلق و مسائل ديگر در اين جهت هشتم بحث از اصل وجوب مقدمه است و به عبارت ديگر بحث از ملازمه است كه آيا چنانچه شارع فعلى را واجب كرد مقدماتش هم به وجوب شرعى مولوى واجب مى شود يا خير؟

ص: 86

مشهور قدما اين را قبول كرده بودند كه (اذا وجب شىء وجبت مقدماته) و استدلال هائى هم شده است كه البته آن استدلال ها منسوخ شده است و دو استدلال عمده و بهترى جايگزين آنها شده است كه خواهد آمد عمده ترين دليل اين است كه ببينيم حقيقت حكم شرعى _ يا وجوب شرعى كه همان واجب نفسى است كه مولا آن را جعل مى كند _ چيست و آن را تحليل كنيم تا ببينيم آيا ملازمه اى با وجوب غيرى مقدمات دارد يا خير.

معمولاً مى گويند حكم و الزام شرعى سه مرحله دارد.

1 _ يك مرحله ملاك است كه مصلحت و مفسده و يا غرض شخصى آمر است _ اگر غرض شخصى داشته باشد ولو دنبال مصلحت و مفسده هم نباشد _ از اين مرحله در كلام صاحب كفايه به مرحله اقتضا هم تعبير مى شود.

2 _ مرحله دوم مرحله شوق و حب و بغض يا اراده و كراهت است و كسى كه مى بيند غرضش به فعلى تعلق گرفته قهرا آن فعل را مى خواهد و اراده مى كند يعنى اگر بخواهد خودش انجام دهد اراده تكوينى به آن تعلق مى گيرد و اگر بخواهد آن را مامورش انجام دهد اراده تشريعى برايش حاصل مى شود .

3 _ مرحله سوم مرحله انشا و طلب است يعنى مولى بعد از اين كه ديد ملاك و مصلحت در فعل است به آن فعل أمر مى كند و اين مرحله انشا و طلب است كه در احكام كلى قانون به نحو قضيه حقيقيه اعتبار و جعل مى كنند مثل (لله على الناس حج البيت) و در احكام شخصى و قضاياى خارجيه طلب مى كند و ممكن است مجرد اخبار از خواسته و اراده اش بدهد كه اين مرحله در حقيقت مى تواند صيغ و قالب هاى متفاوتى داشته باشد كه ما از همه آنها به مرحله انشاء تعبير مى كنيم كه ممكن است به نحو جعل و اعتبار باشد و ممكن است به نحو قضيه خبريه باشد و اين سه مرحله از مراحل حكم است و مربوط به مولا است و مى شود هر حكمى را به اين سه مرحله تقسيم كرد 1) مرحله ملاك و مصلحت و 2) مرحله شوق و بغض و 3) مرحله انشا و اعتبار كه مرحله نهائى حكم شرعى است چون مولى وقتى در فعلى غرض و ملاكى داشت قهراً مراد و محبوبش خواهد بود و بر مكلفين انشاء يا جعل وجوب مى كند و اين سه مرحله را هر حكمى دارد حال بايد ببينيم كه ملازمه ادعا شده بين وجوب نفسى فعل و وجوب غيرى مقدمه نسبت به كدام يكى از اين مراحل است.

ص: 87

أما نسبت به مرحله اول روشن است كه ملازمه نيست زيرا كه اگر كه مقدمه ملاك ديگرى داشت واجب نفسى مى شد و خارج از بحث بود پس ملاك و غرض نفسى تنها در ذى المقدمه است و مقدمه ما را به آن ملاك واحد مى رساند و از باب توصل است .

نسبت به مرحله انشا هم عدم ملازمه روشن است و كسى نمى تواند در اين مرحله ادعاى ملازمه بكند كه بين جعل و انشاء تلازم باشد زيرا كه انشا فعل اختيارى مولا است چه به معناى جعل و اعتبار باشد و چه به معناى طلب يا اخبار از اراده و در افعال اختيارى ملازمه معنا ندارد چون اگر كه ملازمه به معناى استتباع قهرى باشد اين خلف اختيارى بودن انشاء است و انشا صدورش بالاختيار و بالمباشره است و اگر مقصود اين باشد كه وقتى وجوب نفسى را انشاء مى كند و توجه به مقدمه هم پيدا كند داعى مى شود كه براى آن هم وجوب قرار بدهد و انشاء كند يعنى از آنجا كه وجوب نفسى را انشاء كرده و مى بيند فعلى هم مقدمه آن است ولذا به اختيار خودش وجوب غيرى آن را هم انشا مى كند اگر اين مقصود باشد با اختياريت منافات ندارد ولى اين هم درست نيست چون بايد ديد كه اين داعى چيست؟

اگر داعى اين باشد كه مقدمه را هم _ مانند واجب نفسى _ بر مكلف تحميل كند تا مكلف نتواند آن را مخالفت ومعصيت كند كه قبلاً گفته شد وجوب غيرى هيچگونه منجزيت و محركيت مولوى و معصيت و استحقاق عقوبتى ندارد پس اين داعى در مانحن فيه معقول نيست و اگر داعى اين باشد كه _ بنابر ملازمه در مرحله دوم يعنى اراده نفسى و اراده غيرى _ بخواهد با انشاء امر غيرى به مكلف بفهماند كه مقدمه را هم اراده و شوق غيرى دارد اين هم نمى تواند داعى از براى انشاء وجوب غيرى باشد زيرا كه بنابر ملازمه در مرحله اراده و شوق انشاء وجوب نفسى بر ذى المقدمه كاشف از لازم و ملزوم هر دو مى باشد و كاشف ديگرى لازم ندارد و اگر ملازمه در مرحله اراده نباشد كه بازهم اين داعى موجود نيست بلكه أساساً مجرد كشف از اراده غيرى _ چنانچه منجزيت و محركيت مولوى نداشته باشد _ نمى تواند غرض و داعى عقلائى از براى جعل و انشاء قرار بگيرد.

ص: 88

بنابر اين نسبت به مرحله سوم كه مرحله انشاء است نيز هيچگونه ملازمه اى ميان وجوب نفسى و غيرى در كار نيست و آنچه كه تصور ملازمه در آن معقول است همان مرحله دوم و وسط است يعنى اراده و شوق كه گفته شده است تعلق اراده نفسى به ذى المقدمه مستلزم اراده غيرى به مقدمه آن است _ در صورتى كه مولى مقدمه را تصور كند و توقف واجب نفسى را بر آن بداند _ زيرا كه اراده و شوق از صفات و عوارض نفسانى است و فعل اختيارى مانند جعل نيست و در صفات و عوارض تلازم ميان دو صفت معقول است كه يكى علت و سبب ديگرى باشد و ياهر دو مسبب از علت ثالث كه مصلحت نفسى در ذى المقدمه است باشند و در تشخيص عليت و معلوليت و تلازم در اين امور بايد به تجربه و استقراء و وجدان روى آورد و اين ديگر برهانى نيست مثل تشخيص ساير علت ها و معلول ها و استلزامات خارجى البته مى شود از بعضى از منبه هاى وجدانى يا شبه برهانى استفاده كرد و در اين جا نيز استفاده شده است و گفته شده كه اراده تشريعى از نظر نفس حب و بغض مثل اراده تكوينى است و فرقشان در متعلق اراده و حب و بغض است كه اگر به فعل خود انسان تعلق گرفته باشد مى شود اراده تكوينى و اگر به فعل ديگر و مامور باشد مى شود اراده تشريعى، اين مقدمه اول بود كه ذكر كرديم.

مقدمه دوم اين است كه تا اراده تكوينى نباشد فعل اختيارى از انسان سر نمى زند و اين در اراده تكوينى روشن است كه مثلا آب را بر مى دارد براى اين كه بعدا تشنه مى شود و اين اراده غيرى است و ملازم با اراده رفع تشنگى است پس در اراده تشريعى هم همين گونه خواهد بود كه اراده تشريعى به واجب نفسى مستلزم اراده تشريعى مقدمات آن است و مولا وقتى حج را خواست اراده غيرى به رفتن تا مكه را هم دارد و مامور، مثل دست خود انسان است و همان طور كه اگر خودش مى خواست آن فعل را انجام دهد اراده مقدمه آن را داشت از مامور هم مقدمات را در مرحله اراده و شوق مى خواهد و لذا تلازم در اين مرحله ثابت است و حتى كسانى كه منكر وجوب مقدمه هستند گفته اند در مرحله شوق و اراده ملازمه هست ولى بحث آنها اين است كه اين اراده و شوق غيرى وجوب مولوى نيست و از مبادى حكم و وجوب است .

ص: 89

پس منكرين هم ملازمه در شوق واراده را قبول كرده اند ولى اين اراده را مبادى حكم مى داند نه نفس وجوب و حكم شرعى ليكن قائلين به وجوب غيرى آن را قوام و روح حكم مى دانند كه بحث آينده است

اثبات اصل ملازمه (91/07/24)

بحث در اثبات اصل ملازمه بين وجوب شى و وجوب مقدماتش بود و مقدمتاً تحليلى از مراحل حكم و وجوب بيان شد و عرض كرديم نسبت به ملازمه بين وجوب شىء و وجوب مقدماتش اثباتاً و نفياً دو دليل مهم ذكر شده است.

دليل اول كه عمده تر از دليل دوم است همان بحثى است كه ديروز عرض شد كه وجدان انسان مى بيند در جائى كه انسان شى اى را بخواهد و اراده تشريعى و يا تكوينى به آن تعلق مى گيرد و چيزى را دوست بدارد يا بخواهد، مقدماتش را هم _ اگر مقدميت آن را بداند، اراده مى كند _ يعنى هر كسى با رجوع به وجدانش ادعاى وجدان ملازمه بين اراده شى به اراده نفسى و اراده مقدماتش به اراده غيرى هم در اراده تكوينى و هم در اراده تشريعى مى يابد مخصوصا در اراده تكوينى و اراده تشريعى هم همان اراده است فقط اراده به فعل غير تعلق گرفته است پس ملازمه در مرحله شوق و اراده ثابت است وا ين همان ملازمه اى است كه بين وجوب شى و وجوب مقدماتش ادعا شده است و مقصود از ملازمه، همين است.

خيلى از بزرگان در اين وجه اشكال كرده اند و گفته اند اين ملازمه هر چند وجدانى است ولى اين ملازمه در وجوب نيست بلكه در مبادى وجوب و حكم است زيرا كه شوق و اراده مثل ملاك از مبادى حكم است و تا مولا آن حب و اراده اش را ابراز و انشا نكند و بر عهده مكلف قرار ندهد وجوب شكل نمى گيرد ولذا اگر مولا به چيزى شوق داشته باشد ولى به آن أمر نكرده و انشاء و جعل نكند و مامور آن را بر عبد تحميل نكند عقل به مجرد اراده اى كه در نفس مولا است به وجوب اطاعت حكم نمى كند چرا كه هنوز مولا فعل را بر عهده مكلف قرار نداده است، حكم و وجوب در كار نيست حاصل اينكه اراده و شوق از مبادى حكم و وجوب است و ملازمه در مبادى حكم به كار نمى آيد و وجوب مولوى و شرعى را ثابت نمى كند از اين اشكال دو نوع پاسخ داده شده .

ص: 90

پاسخ اول: كه مى توان اين پاسخ را از بعضى كلمات صاحب كفايه و آقا ضياء(رحمه الله) و كلمات شهيد صدر(رحمه الله) در غير ما نحن فيه استفاده كرد; اين است كه روح حكم همين شوق و اراده است و انشا و اخبار، ابراز و كاشف از اراده و روح و حقيقت حكم است ليكن مطلق شوق و اراده حكم نيست بلكه مرتبه بالغه اراده است كه مولا را وادار مى كند كه آن را انشاء و ابراز كند يعنى بايد اراده به مرحله اى از شدت رسيده باشد كه مولا آن را ابراز كرده و مطالبه كند لهذا در جائى كه ابراز نكرده نشان مى دهد كه آن اراده به اين مرحله نرسيده است و بايد به مرحله اى برسد كه مولا تصدى براى ابرازش را داشته باشد پس ابراز هم لازم است ولى ابراز موضوعيت ندارد بلكه صرفاً جنبه طريقيت و كاشفيت از بلوغ اراده به آن مرحله را دارد كه مرحله عاليه اراده و شوق است و لذا گفته مى شود كه اگر در جائى، مكلف بداند كه مولا اراده دارد ولى نمى تواند اراده اش را ابراز كند كه اگر آن مانع نبود _ مانند تقيه _ آن را انشاء مى كرد آيا عقل حكم نمى كند كه اطاعت واجب است؟ قطعاً اطاعت واجب بود.

پس آنچه موضوع وجوب اطاعت عقلى است همين اراده بالغه است كه به مرتبه اى رسيده باشد كه اگر مانع نبود مولا ابراز و انشاء مى كرد بنابر اين انشاء، مجرد كاشف از حقيقت وجوب و حكم است و جنبه طريقيت دارد نه موضوعيت و حقيقت وجوب همان اراده بالغه به اين مرتبه است و اين اراده بالغه نسبت به ذى المقدمه موجود است و به اين مرتبه عاليه رسيده چون مولى وجوب ذى المقدمه را انشا كرده است و چون كه ملازمه هم هست پس همين مقدار اراده نسبت به مقدمات هم موجود خواهد بود و روح حكم و وجوب غيرى هم همين است.

ص: 91

بنابراين، اين كه شما مى گوئيد تا انشا نباشد وجوب نيست تمام نيست هر چند ابراز و انشاء به عنوان كاشف، لازم است كه در ما نحن فيه موجود است.

پاسخ دوم: بيان ديگرى هم شهيد صدر(رحمه الله) در اين جا دارد كه فرضاً اگر بگوئيم كه اراده و شوق مبادى حكم و وجوب است نه خود حكم ليكن اگر شما ملازمه را در اين مبادى قبول كرديد مدعا و مطلب قائلين به ملازمه تمام مى شود چون قائلين به ملازمه كه نمى خواهند وجوب نفسى ديگرى را ثابت كنند بلكه قبول دارند كه وجوب غيرى، منجزيت و معصيت و عقاب مستقلى از واجب نفسى ندارد بلكه هدف از اثبات ملازمه و وجوب غيرى ترتب ثمره است كه در ثمره پنجم و ششم و هفتم ظاهر مى شود كه اگر مقدمه واجب اهمى مثلاً حرام بود مثل نجات غريق كه متوقف بر طى طريق مغصوب باشد در اين صورت اگر قائل به وجوب مطلق مقدمه شديم حرمت طى طريق با وجوب مقدمه جمع نمى شود و حرمت بايد ساقط شود حتى از مقدمه غير موصله و اين ثمره و ديگر ثمرات مربوط به لزوم تنافى بين وجوب غيرى و حرمت است كه مركز اين تنافى و سبب و محل آن مرحله اراده و كراهت و حب و بغض احكام است نه مرحله انشاء و ابراز بنابراين بار شدن اين ثمرات متوقف بر قبول ملازمه در مرحله شوق و اراده است كه اگر ملازمه را در آن قبول كرديد حتى اگر نام آن را مبادى حكم گذارديد ديگر اين مقدمه نمى تواند منهى عنه و حرام باشد چون منهى عنه بودن يعنى مبغوض بودن و كراهت داشتن، و مبغوض با محبوب، قابل جمع نيست.

ص: 92

پس مصبّ و موضوع ثمراتى كه گفته شد اراده و كراهت است و تضاد و تمانع در اين ها است كه منشأ آن ثمرات است و در مرحله انشا تمانعى نيست زيرا كه انشاء سهل المؤونه است و انسان مى تواند نقيضين را هم انشا كند و آنچه كه ممتنع است اجتماع كراهت و اراده است و همچنين در مرحله ملاك هم اجتماع محال نيست و ممكن است فعلى هم مصلحت و هم مفسده داشته باشد و اجتماع آنها ممكن است ليكن چونكه اراده و كراهت در يك فعل قابل اجتماع نيستند كسر و انكسار كرده و يا اراده و يا كراهت به آن فعل تعلق مى گيرد و يا هيچ يك تعلق نمى گيرد پس مركز تنافى و تضاد ميان أحكام شرعى همين مرحله وسط است كه مرحله اراده و كراهت و مبادى است حال اسمش را وجوب بگذاريم يا نگذاريم مهم نيست زيرا كه بحث لفظى نيست و ربطى به معناى لفظ حكم يا وجوب ندارد.

حاصل جواب دوم اين است كه چون تنافى و تعارض بين احكام و ثمرات مترتب بر آن بنابر وجوب مطلق مقدمه به لحاظ مرحله وسط است _ يعنى حب و بغض و اراده و كراهت _ بايستى قائلين به ملازمه در اين مرحله بين اراده نفسى ذى المقدمه و اراده غيرى مقدمه همان ثمرات قول به وجوب مقدمه را ملتزم شوند كه مقصود از اثبات ملازمه نيز همين است نه بيشتر حال آيا اين دو جواب تمام است يا نه بحث بعدى است كه اين بحث مهمى است و در همه بحث هاى استلزام عقلى به كار مى آيد.

ص: 93

ادله اثبات ملازمه (91/07/30)

بحث در ادله اثبات ملازمه و وجوب غيرى مقدمات بود و عرض شد عمده دليلى را كه قائلين به وجوب مقدمه ذكر كرده اند، مى توان در دو دليل ذكر كرد و دليل اول ذكر شد كه وجدانا وقتى انسان مى بيند كه چيزى را كه مى خواهد مقدماتش را هم مى خواهد هم در اراده تكوينى و هم در اراده تشريعى و ملازمه بين ارادتين را انسان وجدان مى كند و اين را خيلى از بزرگان مثل مرحوم شيخ(رحمه الله) و آخوند(رحمه الله) و ميرزا(رحمه الله) آقا ضياء(رحمه الله) بديهى دانسته اند كه انسان مى بيند وقتى چيزى را مى خواهد مقدماتش را هم مى خواهد و اراده تشريعى هم مثل اراده تكوينى است و به تعبير ميرزا(رحمه الله)(ارادة الآمر) مثل (ارادة الفاعل) است و فقط متعلقش فعل مأمور است لذا اين بزرگان با ضرس قاطع گفته اند ملازمه ثابت است در مقابل آنها مرحوم امام(رحمه الله) و آقاى خوئى(رحمه الله) اشكال كرده اند كه اراده تشريعى اين گونه نيست و اگر ملازمه را هم در مبادى حكم قبول كنيم منظور از حكم، بعث و انشاء و جعل مى باشد و اين ها افعال هستند و مثل حب و شوق از عوارض عالم نفس و غير اختيارى نيستند و چون فعل مولا است و فعل هم فعل اختيارى است و استلزام و قهريت وتبعيت در آن معنا ندارد پس ملازمه در مبادى حكم است نه در خود حكم و بين ايجاب ذى المقدمه و ايجاب مقدمه ملازمه اى در كار نيست.

در ردّ اين اشكال دو بيان ذكر كرديم يك بيان كه از بعضى از كلمات صاحب كفايه و محقق عراقى(رحمه الله)استفاده مى شد اين است كه روح حكم همان اراده وحب است و انشاء و بعث و جعل، ابراز و كاشف از اراده است.

ص: 94

و بيان ديگر هم از شهيد صدر(رحمه الله) بود كه مى فرمايد اگر هم بگوئيم حكم چيز ديگرى غير از حب و شوق است لكن چنانچه ملازمه را در همين شوق و اراده قبول كنيد، براى ما كافى است چون كه ثمره اى كه بر وجوب مقدمه بار است نكته اش امتناع اجتماع حب و بغض در مقدمه است نه در انشاء كه سهل المونه است و ثمراتى كه ذكر شد مثل اين كه اگر حرامى مقدمه واجب اهمى قرار بگيرد بنابر وجوب مطلق مقدمه، حرمت حصه غير موصله آن هم رفع مى شود مركز اين امتناع در مبادى حكم است يعنى مبادى قابل جمع نيستند و نمى شود مطلق مقدمه محبوب باشد و حصه اى از آن مبغوض باشد و ميان دليل وجوب و حرمت تعارض شكل مى گيرد و چون واجب اهم است حرمت حتى از غير موصله رفع مى شود پس ثمره اى كه مى خوهيم از بحث ملازمه به دست آوريم مبتنى است بر قبول ملازمه در مرحله مبادى _ يعنى حب و شوق _ حال چه اين حب و شوق را حكم ، يا مبادى حكم بدانيم در اينجا از براى واضح شدن اين مساله خوب است در دو مقام بحث و تحليل كنيم يكى تحليل اراده تكوينى كه اراده فاعل است و ديگرى تحليل در اراده تشريعى كه اراده آمر است.

1 _ اراده تكوينى كه از آن به اراده فاعل تعبير مى شود مشهور مى گويند اين همان شوق موكد مستلزم تحريك عضلات است ليكن خود مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين مطلب را در مبحث طلب و اراده رد كرده و گفته است كه اراده، فعل و هجمة النفس است و ما هم اصل مطلب ايشان را در آنجا قبول كرديم و گفتيم باب صدور افعال اختيارى از فاعل مختار باب علت و معلول نيست بلكه باب اعمال السلطنة است و تحريك عضلات فعل اختيارى فاعل مختار است و ممكن است شوق و حب از مبادى باشد ولى اراده نيست ولذا بايد باب اراده را بنابر قبول صدور افعال اختيارى از طريق سلطنت جداى از حب و شوق مؤكد گرفت كه اگر اين مبنا را قبول كرديم _ كه قبول كرديم _ در اين صورت اراده تكوينى هم فعل اختيارى فاعل مختار است يعنى فعل اختيارى باطنى كه آن را بگوئيم هجمة النفس يا بگوئيم اعمال سلطنت و اختيار نه شوق موكد زيرا كه شوق هر چه قدر هم زياد و مؤكد شود ولى فاعل مختار اعمال اراده نكند اراده حاصل نشده و فعل صادر نمى شود همچنين ممكن است شوق به امور غير مقدور هم تعلق گيرد مثلاً دوست دارد مادرش زنده شود خيلى هم شديد آن را دوست دارد ولى مقدورش نيست و اين شوق، اراده نيست هر چند هم مؤكد و شديد باشد و در افعال اختيارى تا اعمال اختيار و سلطنت يا تحريك عضلات و هجمة النفس نشود اراده در كار نيست پس اراده از مقوله اعراض مثل حب و شوق نيست بلكه از مقوله فعل نفس فاعل مختار است .

ص: 95

در نتيجه در باب اراده تكوينيه هم، ميان اراده ذى المقدمه و اراده مقدمه ملازمه نخواهيم داشت بلكه ملازمه بين شوقين را هم نداريم زيرا كه علت شوق وحب كه عرض نفسانى ذات الاضافه به متعلقش مى باشد ملائمت آن متعلق با نفس و ياوجود غرض و مصلحت در آن است كه علت تعلق شوق وحب به آن مى شود و در بغض بر عكس آن است و چونكه اين مطلب قهرى و از باب عليت است و به فعل غير مقدور هم تعلق مى گيرد اگر ذوالمقدمه مصلحت و ملائمت باطبع داشته باشد ولى مقدمه اش مفسده و منافرت باطبع باشد وجهى نيست كه مقدمه محبوب شود بلكه بر مبغوضيت باقى است و انسان مى خواهد در عالم حب و بغض آن دو از هم تفكيك شوند هر چند غير مقدور و غير ممكن باشد زيرا گفتيم كه حب و بغض به غير مقدور هم تعلق مى گيرد.

حاصل اينكه چون شوق و حب به امور غير مقدور هم تعلق مى گيرد وجهى ندارد كه هر چه را دوست داريم مقدمه اش را هم بايد دوست داشته باشيم بلكه تفكيك بين متلازمين هم مورد شوق مى باشد ولى نمى شود هر دو را اراده كند چون كه مقدور نيست پس در عالم شوق و حب بالدقة ملازمه اى نيست و اما نسبت به اراده هم كه از مقوله فعل و اعمال سلطنت شد استتباع معنا ندارد زيرا كه استتباع در افعال اختيارى نيست ليكن در اين جا يك وجدان قابل قبول موجود است ولى نه به معناى تلازم و استتباع بلكه به معناى داعى كه در افعال اختيارى داعى موجب اعمال سلطنت و اراده مى شود و تا داعى نباشد فاعل مختار كار را انجام نمى دهد لهذا مى توان گفت كه وقتى كسى اراده نفسيش به فعلى تعلق گرفته باشد كه آن را انجام دهد و ببيند كه رسيدن به آن متوقف بر فعل مقدمه مى باشد اراده مقدمه أهم مى كند يعنى همان غرض يا شوق متعلق به ذى المقدمه كه باعث و داعى بر اراده ذى المقدمه خواهد شد باعث و داعى بر اراده مقدمه هم مى شود و اين مطلب ملازمه و عليّت نيست ولى مانند آن است در افعال اختيارى و نتيجه ملازمه و با هم شكل گرفتن را در فاعل مختارى كه متوجه و عاقل است، دارد و به عبارت مختصر پس غرضى كه در ذى المقدمه است كه باعث شده آن را اراده كند همان باعث و داعى مى شود كه اراده مقدمه را هم داشته باشد و اين همان وجدانى است كه آن بزرگوران در خود مى يافتند و به آن اذعان داشتند ولى اين از باب وحدت داعى دو اراده نفسى و غيرى است حال اگر اين معنا از تلازم در اراده تشريعى و اراده آمر هم وجود

ص: 96

داشته باشد دليل آن بزرگواران بر وجوب غيرى صحيح خواهد بود كه در حقيقت مدعاى آنان نيز همين مطلب است.

در نتيجه ملازمه به معناى وحدت داعى در اراده تكوينى قابل انكار نيست و همين مقدار هم از براى آنان كافى است كه بگويند اگر اين را در اراده تكوينى قبول كرديد در اراده تشريعى هم بايد قبول كنيد چون بر يك وزان هستند.

اما بحث دوم ما در اراده تشريعى يعنى اراده آمر است كه نسبت به اراده آمر نيز بايد بگوئيم كه آن هم شوق و حب و بغض نيست بلكه اراده تشريعى هم فعل اختيارى مولا است همچنانكه اراده تكوينى فعل فاعل مختار است يعنى همانگونه كه اراده تكوينى اعمال سلطنت يا تحريك عضلات است اراده تشريعى هم فعل آمر است نه شوق نفسانى وى به فعل مأمورش چون ممكن است كه شوق نفسانى آمر به فعل غير مقدور مكلف هم تعلق بگيرد مثل جائى كه مولا شوق شديدى دارد كه مكلفش بتواند پرواز كند و به فلان جا برسد و يا شوق شديدى به فعل مقدور براى مكلف دارد ليكن مشروط به آن است كه با اختيار خودش از او سر بزند مثل اينكه مى خواهد محبت و انقياد او را براى خود ببيند لذا نمى تواند از او بخواهد و بر او واجب كند و الا خلف پيش مى آيد چون مى خواهد كه مكلف خودش آن كار را عن طواعيه انجام دهد كه در اينجا وجوب نيست و مولا الزام نمى كند و الزام كردن خلف است پس در امثال اين موارد شوق وحب شديد موجود است ليكن تا مولى مكلف را بعث و تحريك مولوى نكند _ كه فعل مولى است _ وجوب در كار نيست و اينكه آقاى خوئى(رحمه الله)مى گويد جعل و اعتبار يا قرار دادن فعل بر ذمه مكلف و بعضى مى گويند الزام يا بعث و دفع لازم است به همين معنا است هر چند الفاظ انشاء و يا اخبار به كار گرفته شده كاشف از اين فعل كه همان اعمال مولويت و تصدى مولوى است مى باشد و در حقيقت هم كاشف است و هم آلت تحريك و ابزار تصدى گرى مولوى و تحريك مولوى است و اجتماع دو حيثيت در آن است و منظور از فعل تحريك و اراده تشريعى تحريك مولوى است نه تحريك تكوينى مكلف كه الجاء است يعنى تحريكى است كه متكى است بر مولويّت و حق اطاعت داشتن مولا كه همان مولويّت است و اگر اينكه مكلف مخالفت و ترك كند معصيت و قبيح انجام داده و مولا مى تواند او را عقاب كند و اين تحريك مولوى استفاده از همان حق الطاعة مولى و تحريك مولا بماهو مولا است چونكه مولا كسى است كه أوامرش حق الطاعه دارد پس با قانون مولويت مى خواهد تحريك كند و تحريك مولوى همان روح حكم و وجوب است كه از مقوله فعل مولى است نه شوق مؤكد لذا اگر شوق كامل باشد ليكن مولى به هر جهتى نخواهد مكلف را تحريك مولوى و بعث كند حكم نيست همانگونه كه گفتيم البته حب و شوق مى تواند از مبادى تحريك مولوى باشد ليكن تحريك مولوى روح حكم است كه بعد از شوق وحب مى باشد و اين كه گفته شد جائى كه مولا نمى تواند انشاء و ابراز كند مثلاً تقيه در كار است ولى ماحب مولا را مى دانيم واجب است اطاعت كنيم آنجا هم در حقيقت بايد تحريك تقديرى باشد يعنى اگر آنجا هم بدانيم تقيه هم نبود تحريك نمى كرد واجب نبود حال در اينجا هم اين بحث مطرح مى شود كه آيا در اراده تشريعى به اين معنا نيز نتيجه استلزام مانند اراده تكوينى ثابت است يا خير يعنى همان طور كه اگر مولا خودش مى خواست فعلى را انجام دهد كه مقدمه دارد داعى مى شد كه مقدمه را نيز اراده كند در اراده تشريعى هم همين طور است و وقتى مصلحت و غرض داشت كه مكلفش را به نماز تحريك مولوى كند _ كه اراده تشريعى است _ و ديد كه خواندن نماز متوقف بر مقدماتى است آن اراده تشريعى به نماز داعى مى شود كه مكلف را بعث و تحريك كند به آن مقدمات يعنى اراده تشريعى مولى به مقدمه هم تعلق مى گيرد از باب داعى در افعال اختيارى نه عليت و معلويت ميان آنها و به تصريح ميرزا(رحمه الله) اين دو اراده با هم فرقى ندارد و غرض مولا سبب مى شود عين همين اراده تشريعى را نسبت به مقدمات داشته باشد كه بنابر تحليل فوق الذكر از باب استلزام قهرى نيست و از باب داعى است ولى نتيجه استلزام است.

ص: 97

در اين بخش حق با آقاى خوئى(رحمه الله) و امام(رحمه الله)است كه قياس اراده تشريعى به معناى تحريك و بعث مولوى به اراده تكوينى صحيح نيست زيرا كه اين تحريك در اراده تشريعى استفاده از حق الطاعه است و مانند اراده تكوينى مقصود تحريك تكوينى و الجاء نيست و استفاده از حق الطاعه و تحريك مولوى در وجوب غيرى نيست چون فرض مورد قبول همه آن است كه وجوب غيرى محركيّت جديدى زائد بر تنجيز و محركيت مولوى وجوب نفسى نمى آورد پس اين تحريك نسبت به وجوب غيرى اساساً معقول نيست يعنى اگر مولى به مقدمه هم امر بكند امر مولوى ايجاد نمى شود لذا معقول نيست كه غرض يا شوق در واجب نفسى باعث و داعى بر ايجاب و امر غيرى به مقدمه شود مگر اينكه بخواهد با أمر بگويد كه اين فعل مقدمه شرط است كه اين، امر ارشادى به شرطيت است و يا بخواهد توجه بدهد كه مقدمه را غفلت نكند كه اينها ديگر وجوب يا أوامر شرعى مولوى نيستند.

پس اراده تشريعى _ اراده آمر _ يا اراده تكوينى _ اراده فاعل _ فرق جوهرى پيدا مى كند; در اراده تكوينى چون مقصود انجام تكوينى فعل است داعى قرار مى گيرد ولى در اراده تشريعى كه محركيت مولوى است داعويت هم معقول نيست و بدين ترتيب بيان اول كه مى گفت حقيقت و روح حكم شوق و حب همان تحريك مولوى است كه فعل اختيارى مولى است و تلازم در آن معقول نيست و نتيجه آن هم كه داعى قرار گرفتن است نيز نسبت به وجوب غيرى معقول نيست لهذا قياس اراده تشريعى بر اراده تكوينى صحيح نمى باشد.

ص: 98

و اما بيان دوم كه شهيد صدر(رحمه الله) فرموده بودند و گفته اند اسم شوق و حب را اراده تشريعى نگذاريد ولى اگر در همان شوق كه مبادى حكم شرعى است ملازمه باشد از براى ما كافى است و ثمره مطلوب از وجوب مقدمه كه تنافى و تعارض است بار خواهد شد اين بيان نيازمند جواب هاى ديگرى است و مجرد اينكه گفته شود كه حكم تحريك مولوى و تلازم در آن نيست چون كه از مقوله فعل مولى است دفع اشكال نمى كند اگر كه تلازم ميان حب و شوق به ذى المقدمه و حب و شوق به مقدمه قبول شود زيرا كه تلازم در مبادى حكم هم از براى ترتيب ثمرات مطلوب كافى است زيرا كه مركز تنافى و امتناع و تعارض در همين مبادى است.

پاسخ اين بيان دو مطلب است اولاً: اينكه ما تلازم در شوق را همانگونه كه در اراده تكوينى رد كرديم در اراده تشريعى هم رد مى كنيم زيرا كه گفتيم شوق به امر غير مقدور هم تعلق مى گيرد و وقتى اينگونه است در عالم شوق تفكيك بين متلازمين هم مى تواند متعلق شوق قرار گيرد يعنى هم ذى المقدمه را دوست داشته باشد و هم مقدمه را نخواهد و مبغوض بدارد و مى خواهد آنها از هم تفكيك شوند و بتواند ذوالمقدمه را بدون آن مقدمه مبغوض انجام دهد و اين امر وجدانى است بنابر اين تلازم در عالم مبادى حكم و وجوب شرعى هم وجود ندارد تا منشأ آن ثمرات شود.

ادامه بحث قبل (91/08/01)

بحث در وجوب مقدمه بود و نقد دو بيانى كه در مقابل اشكال مرحوم آقاى خويى(رحمه الله)و امام(رحمه الله) بر ملازمه وارد كرده بودند بيان أول و نقدش تمام شد.

ص: 99

بيان دوم مربوط به شهيد صدر(رحمه الله) بود كه مى فرمود فرض كنيد وجوب و حكم چيز ديگرى وراى شوق و حب است و حب و شوق از مبادى حكم است ليكن اگر شما در مرحله حب و شوق موكد تلازم را قبول كنيد براى ما كافى است يعنى بگوئيد اگر مولى به فعلى شوق نفسى داشت حب غيرى به مقدمه آن هم تعلق مى گيرد و اين ها مبادى حكم هم باشند كافى است در ترتب ثمره براى قول به وجوب مقدمه چون ثمره پنجم اين بود كه اگر مقدمه فى نفسه حرام بود و واجب اهمى بر آن متوقف شد مثل اين كه براى نجات غريق بايد از زمين غصبى عبور كند اين جا اگر قائل به وجوب مطلق مقدمه شديم ديگر حصه غير موصله هم نبايد حرام باشد اما اگر قائل به وجوب مقدمه نشديم يا گفتيم مقدمه موصله واجب است تمانعى نيست و حصه غير موصله از غصب بر حرمت باقى مى ماند حال اگر قائل شديم به ملازمه بين شوقين مطلق رفتن در زمين مغصوب چه موصل باشد به نجات غريق و چه نباشد محبوب خواهد شد و وقتى محبوب شد ديگر نمى شود حصه اى از آن مبغوض باشد چون اجتماع حب و بغض در يك شىء محال است و اين در ترتب كافى است زيرا كه تضاد و تنافى ميان احكام در مبادى حكم يعنى حب و بغض است نه در مرحله جعل و انشاء چون جعل، امرى اعتبارى و سهل المونه است و مبادى احكام است كه امور حقيقى هستند و با يكديگر تضاد و تعارض دارند اين بيان را ديروز هم عرض كرديم.

ص: 100

چند پاسخ به بيان فوق داده شده است 1) اين كه ميان مقدمه و ذى المقدمه اصلاً تلازم در حب و شوق هم نيست و آن را قبول نداريم زيرا كه حب و بغض به امور غير مقدور هم تعلق مى گيرد كه يكى از آنها تفكيك بين متلازمين است و وجدانى بودن نتيجه تلازم كه همان داعىِ بودن اراده ذى المقدمه از براى اراده مقدمه نسبت به ارادتين است _ كه از مقوله فعل مى باشد _ نه نسبت به شوق و حب .

پس در اراده تكوينى هم بين شوق به ذى المقدمه و شوق به مقدمه تلازم نيست تا چه رسد به اراده تشريعى. وجدان هم مى گويد كه من به مقدمه شوق ندارم بلكه ممكن است مبغوض و دردناك هم باشد ولى به ذى المقدمه شوق دارم و اين مثل شوق به امر غير مقدور است كه تفكيك آنها مقدور نيست ولى قدرت در تعلق حب و شوق دخالتى ندارد پس وجهى نيست كه بگوئيم حب به ذى المقدمه موجب حب مقدمه و رفع مبغوضيت آن مى شود .

2) جواب دوم كه مهم تر است اين است كه فرض كنيم تلازم را در حب و بغض يعنى مبادى قائل شديم ليكن مى گوئيم كه حب و بغض، قوام حكم شرعى و تحريك مولوى نمى باشند يعنى مى شود كه حكم شرعى وجوب بدون محبوبيت فعل به آن تعلق بگيرد و يا نهى از فعلى بدون مبغوض بودن به آن تعلق بگيرد زيرا كه در قوام حكم به معناى تحريك مولوى دو عنصر لازم است 1 _ داشتن غرض براى مولى 2 _ مقدور بودن آن، لهذا ثمره ذكر شده بار نمى شود يعنى فرضاً مطلق مقدمه محبوب باشد و حصه غير موصله آن نيز ديگر مبغوض نباشد _ به جهت تضاد ميان حب و بغض _ ليكن در عين حال چونكه مفسده غصب را همراه دارد و دفع آن به نحو ترتب مقدور است لهذا مولى از حصه غير موصله نهى مى كند تا هر دو غرض را از دست ندهد هر چند مبغوض هم نباشد.

ص: 101

حاصل آنكه در حكم و تحريك مولوى بيش از دو عنصر وجود ملاك و مقدوريت شرط نيست هر چند محبوبيت و مبغوضيت هم در كار نباشد و اين بدان معناست كه حب و بغض از مقدمات و مبادى لازم حكم شرعى نمى باشند و شهيد صدر(رحمه الله) در مباحث اجتماع امر و نهى به همين نكته اشاره خواهند نمود بنابر اين ثمره پنجم _ حتى بنابر قول تلازم در مرحله حب و شوق _ مترتب نخواهد شد و شاهد آن وجدانى بودن حرمت حصه غير موصله است كه البته شايد ايشان آن را براساس عدم وجوب بيش از مقدمه موصله تفسير كنند و اينكه طبق مبناى ايشان تلازم در شوق به اندازه حصه موصله است نه بيشتر وليكن أصل اين پاسخ كه شوق و حب و بغض قوام حكم شرعى نيستند صحيح است و در بحثهاى آينده مورد قبول ايشان قرار مى گيرد پس ثمره قول به وجوب مقدمه تنها با قبول تلازم در مرحله شوق بار نمى شود .

3 _ اشكال سومى نيز براين بيان وارد است و آن نقض به دو ثمره ديگر كه ثمره ششم و هفتم است; ثمره ششم اين بود كه اگر واجبى سبب و علت تامه حرامى شد مثل اينكه نماز خواندن جهرى موجب ايذا مومن باشد يا غسل سبب مرض و هلاكت او شود قبلاً گفته شد كه حتى بنابر مقدمه موصله آن فعل، حرام خواهد بود چونكه علت تامه حرام أهم است كه حرمتش فعلى و مطلق است يعنى اگر تلازم را در شوق و حب قائل شديم در حرام علت تامه اش نيز مبغوض غيرى خواهد شد و ديگر أمر آن ممكن نمى باشد و در نتيجه سقوط أمر، كاشف از ملاك هم از حجيت ساقط مى شود و آن فعل صحيح و مجزى نخواهد بود چه مندوحه باشد _ يعنى بتواند جاى ديگر نماز بخواند يا با آب گرم غسل كند _ يا نباشد پس لازم است ايشان به بطلان نماز و غسل در اين دو مورد قائل بشوند با اينكه بدون شك امر به آنها مخصوصاً در صورت وجود مندوحه به نحو ترتب جايز است و نماز جهرى و غسل _ اگر انجام بگيرد _ صحيح است و اين وجدانى و روشن است.

ص: 102

همچنين در ثمره هفتم _ طبق مبناى ايشان در آن _ يعنى اگر واجب اهم متوقف بر ترك واجب ديگرى شد مانند نجات دادن غريق از قعر آب در روز ماه مبارك رمضان براى شخص روزه دار كه متوقف بر غواصى و ارتماس در آب باشد كه طبق مبناى ايشان اگر ارتماس يا ترك صوم موصل واجب و محبوب غيرى شود ديگر فعل صوم نمى تواند محبوب باشد زيرا كه ضدعامش مى باشد هر چند ارتفاعشان ممكن است و اينكه دو ضد عام هر دو محبوب باشند ممكن نيست پس بايستى أمر به صوم مطلقاً ساقط شود و حتى به نحو ترتب ممكن نخواهد شد با اين كه بدون شك ايشان در اين مورد نيز قائل به صحت صوم و امر ترتبى به آن هستند و حاصل اشكال سوم اين كه دو ثمره ششم و هفتم دو نقض بر بيان دوم و برايشان است و صحيح آن است كه اصلاً تلازمى در شوق و حب به ذى المقدمه و مقدمه نيست و اگر هم باشد از مقدمات حكم نمى باشد .

دليل دوم بر ملازمه استشهاد به اوامر شرعى است كه در موارد مقدمات واجبات آمده است مانند امر به غسل، وضوء و تيمم و امثال آن كه اين دليل هم پاسخش روشن است كه اين اوامر ارشادى است و تحريك مولوى در آنها لغو است و در حقيقت اين ها اخبار از شرطيت طهور در نماز است يا تنبه دادن به اينكه تحريك مولوى متوقف بر فعل مقدمه است مانند مثال (اذهب الى السوق واشتراللحم) و وجوب مولوى ديگرى نمى باشد.

ص: 103

ذيل بحث از ملازمه (91/08/06)

در ذيل بحث از ملازمه دو تفصيل هم ذكر كرده اند.

يكى تفصيل بين مقدمه شرعى و بين مقدمه عقلى كه برخى قائل شده اند كه اگر مقدمه عقلى باشد مثل طى طريق از براى حج، واجب به وجوب غيرى نيست اما مقدمات شرعى مثل تيمم، وضو و غسل و چيزهائى را كه شارع در واجباتش شرط كرده است، اين قبيل مقدمات نياز به امر شرعى مولوى دارد و اين ها واجب هستند به وجوب مقدمه غيرى شرعى و اين تفصيل دو بيان دارد.

1_ يكى ثبوتى است كه ظاهر كفايه است به اين كه گفته شود در باب شرايط شرعى تا امر شرعى به آن شرط نخورد شرطيت و مقدميتش ثابت نيست پس مقدميت و شرطيت اين ها متوقف بر امر شرعى به آنها است و بايد ابتدا شارع امر كند تا شرطيت و مقدميت شرعى ثابت شود پس در اين نوع از مقدمات امر غيرى لازم است و لذا بايد ملازمه را در اين قبيل مقدمات شرعى قبول كرد اين تقريب را ايشان پاسخ مى دهد و دو اشكال مى كند.

اشكال اول :اين است كه مقدمه شرعى توقف ندارد بر امر شرعى به آن شرط بلكه شرطيت و مقدميت، شرطى منتزع از امر به ذى المقدمه مقيد به آن شرط يعنى نماز مقيد به وضو است يعنى اين كه مى گوئيم وضو مقدمه شرعى است منتزع از امر به نماز مقيد به وضو است نه امر به خود وضو و مولى يك وقت به نماز بلا قيد امر مى كند و يك وقت به نماز عن طهور، كه اگر به ذات نماز بلا قيد امر كند شرطيت وضوء انتزاع نمى شود اما اگر به نماز عن طهور امر بكند واجب نفسى مقيد شده و مطلق نخواهد بود و از اين واجب مقيد، شرطيت آن قيد و مقدميت شرعى آن شرط انتزاع مى شود و بعد از اين كه امر نفسى به مقيد تعلق گرفت وضوء مقدمه شرعى مى شود كه مقدمه عقلى است چون كه عقلاً قيد، محقق تقيد است و تقيد مامور به نفسى مى شود و براى حصول تقيد كه واجب نفسى ضمنى است نياز به آن مقدمه است و لذا قبلاً گفته شده است كه مقدمه شرعى نداريم و به مقدمه عقلى برگشت مى كند و فرق بين مقدمه عقلى و شرعى در ذوالمقدمه است كه واجب نفسى است يعنى واجب نفسى در مقدمه عقلى ذات فعل است و در مقدمه شرعى فعل مقيد است و توقف مقيد بر قيد هم عقلى است .

ص: 104

اشكال دوم: اشكال ديگر اين است كه محال است شرطيت از امر غيرى به شرط منتزع باشد چون دور پيش مى آيد زيرا اين امر نفسى نيست چون اگر نفسى باشد جزء واجب مى شود و ديگر شرط نيست پس اين امر غيرى است و امر غيرى به شرط و مقدمه شرعى فرع مقدميت و شرطيت است و تا چيزى مقدمه و شرط نباشد نمى شود امر غيرى به آن تعلق بگيرد حال اگر بخواهد شرطيت بر أمر متوقف بشود دور مى شود و امر غيرى متوقف بر شرطيت و شرطيت متوقف بر أمر غيرى مى شود و اين توقف دو شىء بر يكديگر است كه محال است و هر دو اشكال بر اين تقريب ثبوتى وارد است .

ليكن ممكن است كسى تقريب را اثباتى كند و بگويد در مقدمات شرعى تا وقتى شارع امرى مولوى نكند مقدميت و شرطيت ثابت نمى شود ولو در مرحله اثبات نه در مرحله ثبوت كه دور پيش بيايد لهذا بايد اوامر به مقدمات شرعى را بر مولويت حمل نمود كه ظاهر آنها است _ مانند اوامر به وضوء، غسل و تيمم _ و از نظر عالم اثبات چونكه امر مولوى در شرايط شرعى لازم است و ظاهر اوامر وارده نيز مولويت است پس وجوب شرعى آنها هم ثابت مى شود ولو به عنوان وجوب غيرى كه از مولا بماهو مولا صادر شده است.

جواب اين بيان اين است كه اگر معناى مولويت اين است كه مولا صيغه امر را انشاء كرده است و در طلبش هم جدى است اين درست است و تا مولا امر نكند شرطيتى ثابت نمى شود ولى اين مولويت در مقابل حكم عقلى ديگرى است نه مولويت تكليف و وجوب مقدمه شرعى كه مقصود از ملازمه است يعنى اوامر بر شرط و جزء شرعى ارشاد به حكم عقل نيست زيرا عقل حكمى ندارد ليكن ارشاد به جزئيت و شرطيت هستند كه حكم وضعى منتزع از امر به مركب در جزء و امر به مقيد در شرط است و امر به مركب يا مقيد، نفسى هستند نه غيرى پس امر مولوى تكليفى به شرط و مقدمه شرعى نداريم و اين همان انكار ملازمه است بلكه امر غيرى مولوى به شرط شرعى معقول نيست زيرا كه چنين امرى منجزيت بيشترى نمى آورد پس محرك مولوى نخواهد بود تا جعل و تكليف ديگرى غير از تكليف نفسى باشد بلكه آنچه كه تكليف و محرك مولوى مجعول است همان أمر به مقيد است كه واجب نفسى است و ايجاب تكليفى ديگرى لغو محض است و چنانچه در دليل وارد شود ارشادى است لكن ارشاد انواعى دارد 1) ارشاد به حكم عقل است مثل (اطيعوالله) و 2) ارشاد به شرطيت و جزئيت است كه كاشف از امر به مركب يا مقيد است كه امر مولوى نفسى است نه غيرى پس نسبت به خود شرط و مقدمه شرعى مانند طهور امر ارشادى است اما نه ارشاد به حكم عقل كه بگوئيد حكم عقلى در كار نيست بلكه ارشاد به شرطيت است و كاشف از امر مولوى به مقيد است كه واجب نفسى مى باشد .

ص: 105

تفصيل ديگرى هم ذكر شده و گفته اند كه اگر مقدمه توليدى و سبب باشد مثل القاء در آتش كه سبب سوزاندن است واجب غيرى خواهد بود زيرا كه مولى بايد أمرش را در اين قبيل مقدمات به سبب بزند نه به مسبب تا براى مكلف مقدور باشد و اين مطلب مخصوص به مقدمات توليدى واجب است ولى مقدماتى كه بينشان و بين واجب اراده انسان است مثل رفتن به حج كه مقدمه است براى انجام حج، ليكن بايد انسان اراده حج راهم پس از رفتن بكند و در آنها واجب نيست كه مولى به مقدمات امر كند.

اين تفصيل را هم پاسخ داده اند كه اولاً: اين تفصيل در وجوب غيرى نيست بلكه ادعاى وجوب نفسى براى اين نوع مقدمات است و آن را واجب نفسى مى كند نه غيرى يعنى واجب همان سبب است و ثانياً: علاوه بر اين اصلش هم درست نيست زيرا كه مسبب هم فعلى مقدور است هر چند مباشرتا از انسان سر نمى زند و لازم نيست فعل با اراده مستقيم از انسان صادر باشد تا مقدور باشد بلكه مقدور بالواسطه هم مقدور است و در بحث قدرت گفته شده است كه اگر قدرت را شرط تكليف بدانيم قدرت بالمعنى الاعم شرط است يعنى قدرتى كه شرط است اين است كه مكلف، اگر فعل را خواست بتواند انجام دهد و اگر نخواست ترك كند واين اعم است از اين كه مباشرى يا تسبيبى باشد و جائى كه سبب دست انسان است انسان مى تواند مسبب را بياورد و مى تواند نياورد و بيش از اين در قدرت شرط نيست است هر چند بعضى قدرت را در تنجز شرط مى دانند و شرط تكليف نمى دانند پس اصل اين حرف درست نيست اگر چه ميرزا(رحمه الله) در اينجا مطلبى اثباتى گفته است كه بعضى از عناوين توليدى بر سبب نيز منطبق مى شود كه اين بحث اثباتى ديگرى است مثلا گفته اند احراق بر القا فى النار هم صادق است و اين در همه جا نيست و ممكن است در بعضى از عناوين توليدى صحيح باشد پس نه ملازمه تمام است و نه تفصيلات ذكر شده.

ص: 106

بحثى كه مى ماند مقدمه حرام و مستحب و مكروه است، مقدمه مستحب ملحق است به مقدمه واجب كه اگر گفته شود ملازمه در واجب است ملازمه در مستحب هم مى آيد و مقدمه مكروه هم به حرام ملحق است و در نوع امر و نهى فرق است .

مهم بحث از مقدمه حرام است كه اگر كسى اصل ملازمه را قبول نكرد در مقدمه حرام هم قهراً قائل به ملازمه نخواهد بود اما اگر اصل ملازمه را قبول كرديم چون مطلوب در حرام ترك حرام است ترك آن متوقف بر ترك مجموع مقدمات حرام است كه علت فعل حرام است و وقتى كه مجموع آنها حرام شد ترك تك تك آنها واجب نيست زيرا كه قبلاً گفتيم ترك مجموع بر ترك جميع نيست و آنچه كه مولا مى خواهد اين است كه مجموع آنها كه سبب حرام است انجام نگيرد پس اگر يكى از آن مجموع را ترك كرد حرام ترك مى شود.

حال اين مقدمات اگر در عرض هم باشد اين ترك على سبيل البدل ميان آنها است و منحصر مى شود در ترك آنيكه در آخر قرار مى گيرد و أما اگر در طول هم باشند و هميشه يكى در آخر قرار مى گيرد و هميشه حرمت غيرى به آن آخرى تعلق مى گيرد.

مثال آنجائى كه در عرض هم است اين است كه مثلاً غرق كردن ده يا زمين غير، حرام است و براى غرق كردن بايد آب را به طرف آنجا بكشد و سد موجود را هم مثلاً تخريب كند و هر كدام را انجام ندهد حرمت انجام آن ديگرى باقى مانده است پس اگر آب رابكشد به آن طرف ولى هنوز سد را تخريب نكرده است حرام غيرى تخريب آن سد است و اگر ابتدا سد را خراب كرد كشيدن آب، حرام واقع مى شود پس هر كدام كه آخر قرار مى گيرد حرام غيرى مى شود و تركش مطلوب غيرى مولا مى شود.

ص: 107

مثال جائى كه مقدمات طولى هستند و هميشه يك مقدمه آخر قرار مى گيرد افعال ارادى است مثل شرب خمر كه تا اراده نكند شرب خمر را انجام نمى گيرد و مقدمات قبلى آن همه اش طولى است و آخرين جزء كه اراده خود انسان است در اين جا حرام غيرى مى شود و مقدمات طولى قبلى حرام نمى باشند چون هميشه نياز به آن جزء آخر و اراده موجود است ولذا رفتن به طرف حرام و مثلاً رفتن به مجلس غيبت حرام نيست چون دخلى در ترك حرام ندارد و آنچه كه حرام غيرى است بنابر ملازمه، اراده آن حرام مثلاً غيبت كردن است البته بحث ديگرى هم در اينجا هست كه ممكن است مقدمات برخى از حرامها حرمت نفسى داشته باشند مثل اين كه در باب خمر آمده است كه خدا لعنت كند بايعش و ساقيش و... كه اين حرمت ها نفسى است و از باب حرمت تجرى و يا حرمت نفسى ديگرى است و از بحث ما خارج است پس در مقدمه حرام و همچنين مقدمه مكروه بنابر ملازمه بايد اين تفصيل راداد كه در مقدمات هم عرض هر كدام آخر قرار بگيرد حرام غيرى است و در مقدمات طولى كه هميشه يكى از آنها آخر قرار مى گيرد مانند اراده در افعال اختيارى مقدمات حرام، حرام غيرى نبوده و هميشه اراده حرام غيرى است و مقدمه مكروه هم ملحق به مقدمه حرام است و به اين ترتيب بحث مقدمه واجب تمام مى شود و بحث بعدى مبحث ضد است.

قتضاى أمر به شيىء نهى (91/08/07)

بحث جديد ما مبحث ضد است (اقتضاى أمر به شيىء نهى از ضدش را).

ص: 108

مقدمة

بايد مقدمتا چند نكته توضيح داده شود و چند اصطلاح تعريف شود كه در اين بحث خواهد آمد و همچنين جايگاه اين مسأله در مسائل اصول روشن شود .

نكته اول: اين كه مقصود از ضد در اين بحث مطلق فعل يا تركى است كه با فعل و ترك ديگرى قابل جمع نباشد _ و مقصود ضد اصطلاحى در حكمت و منطق نيست _ چه هر دو وجودى باشند مثل (ضدين اصطلاحى) و چه يكى وجودى باشد و ديگرى عدم آن وجود مثل (نقيضين) كه در بحث ضد عام از ضد همين معنا را اراده مى كنند و يا ممكن است ترك دو فعل باشد كه با هم جمع نمى شوند و يا ترك يك چيز با فعل شى ديگر باشد كه جمع نمى شوند مثل ترك مقدمه و فعل ذى المقدمه كه با هم جمع نمى شوند پس مقصود از ضد در اين مبحث اصولى مطلق فعل يا تركى هست كه با هم جمع نشوند همچنين مراد از اقتضا هم معناى اعم است از اين كه اقتضا به نحو ملازمه باشد يعنى امر به شى مستلزم نهى از ضد آن باشد و دو حكم باشند كه متلازمين با هم باشند يا اقتضا به نحو تضمن باشد يعنى امر به شى در ضمنش نهى از ضدش باشد و يا به نحو عينيت باشد كه بعضى در ضد عام ادعا كرده اند پس مقصود از اقتضا هم معناى اعم است .

نكته دوم: اين كه اين بحث مسأله اصولى است نه مسأله فرعى و فقهى و نه مبادى تصديقى البته قدما بعضاً اين مسأله را اين گونه تحرير كرده اند كه آيا ضد واجب حرام مى شود يا خير كه شبيه يك مساله فقهى شده است و بعضى گفته اند نه اصولى است و نه فقهى بلكه از مبادى حكمى است.

ص: 109

صحيح اين است كه مسأله اصولى است و بحث از استلزامات عقلى است كه در طريق استنباط حكم شرعى وسعه يا ضيق جعل شرعى قرار مى گيرد و همان بيانى كه در بحث مقدمه گفته شد در اين جا هم جارى است يعنى همانگونه كه گفتيم ملازمه وجوب شى اى و وجوب مقدمه اش مسأله اصولى عقلى است استلزام يا اقتضا بالمعنى الاعم در اينجا نيز يكى از قواعد اصولى عقلى است كه در قياس استنباط قرار مى گيرد زيرا كه لازمه اين استلزام اين است كه اگر به چيزى امر شد، نمى شود به ضدش هم امر شود چون امر به شى مقتضى نهى از ضد و حرمت آن است و منهى عنه نمى تواند ماموربه باشد پس اگر آن ضد، عبادت باشد باطل مى شود و تعارض بين دليل امر به آن شى و أمر به آن ضد شكل مى گيرد كه اگر آن أمر ساقط شود و ضد عبادت باشد بلكه توصلى هم باشد ديگر مجزى نخواهد بود و اين حكم فرعى است كه از استلزام استنباط مى شود بلكه بعداً مى بينيم كه باب مهمى در علم اصول فقه از مبحث ضد باز شده است و آن بحث ترتب و أمر ترتبى به ضد است زيرا كه امكان ترتب مبتنى است بر اين كه أمر به شىء مستلزم نهى از ضد خاص نباشد و در حقيقت بحث ترتب و به تبع آن باب تزاحم از خلال بحث ضد بيرون آمده و منقّح شده است كه اگر گفتيم امر به شىء اقتضاى نهى از ضد را دارد در باب تعارض داخل مى شود و عبادتى كه ضد آن واجب قرار گرفته است باطل خواهد بود زيرا ديگر امكان أمر به آن عبادت حتى به نحو ترتب نيست اما بنابر عدم اقتضا و امكان ترتب باب ديگرى باز مى شود كه تعارض نيست و على القاعده است و به عنوان باب تزاحم مطرح شده است و احكامى خاص به خود دارد بنابر اين هم قول به اقتضاء در طريق استنباط حكم شرعى فرعى قرار مى گيرد _ كه باب تعارض است _ و هم قول به عدم اقتضا بنابر امكان ترتب باب تزاحم را شكل مى دهد كه احكام و مرجحات آن نيز در طريق ثمرات فهم فقهى قرار دارد لهذا مبحث ضد از مهمترين مباحث اصولى و استلزامات عقلى نظرى است كه در استدلالات فقهى مورد استفاده قرار مى گيرد و معيار اصولى بودن مساله هم همين بود كه مساله در طريق استنباط حكم فرعى قرار بگيرد.

ص: 110

اين كه گفته شد (حرمت ضد) مسأله اى فقهى و فرعى است جوابش در بحث وجوب مقدمه داده شد كه حكم فرعى فقهى در جائى است كه آن حكم شرعى منجزيت و معذريت داشته باشد ولى اين جا اگر كسى به حرمت ضد قائل بشود اين حرمت غيرى است و مانند وجوب مقدمه منجزيت ندارد و خارج از مقصود علم فقه است.

حقيقت اين بحث همان بحث از استلزام به معناى أعم است كه بحث عقلى نظرى است يعنى از غير مستقلات عقلى است كه مدركات عقل نظرى است كه بايد منضم به دليل ديگرى شود تا حكم فرعى شرعى به دست آيد و خودش به تنهائى حكم شرعى را ثابت نمى كند _ مانند مدركات عقل عملى و مستقلات عقلى _ زيرا كه مجرد تلازم بدون اين كه ملزوم ثابت شود به درد نمى خورد و لذا هميشه محتاج اين است كه دليل بر ملزوم باشد تا حكم لازم ثابت شود و به همين جهت آنها را غير مستقلات گفته اند.

نكته سوم: جايگاه و رابط اين بحث با مباحث الفاظ چيست؟ كه اگر بحث از استلزام عقلى است پس چرا در مباحث الفاظ اصول آمده است ؟ و اين يك عامل تاريخى و يك عامل فنى دارد يعنى در تاريخ علم اصول اول اين گونه بحث مطرح شده است كه آيا امر به شى دلالت بر نهى از ضدش و حرمت آن دارد يا خير؟ كه بحث از دلالت خطاب و دليل أمر است و اين بحث اثباتى و دلالتى در دليل أمر مى باشد و محل آن هم مباحث أوامر و ألفاظ است ليكن متأخرين ملاحظه كرده اند كه منشأ و مبناى اين دلالت يك بحث عقلى ثبوتى است كه همان استلزام ثبوتى است لذا عنوان بحث را اينگونه مطرح كرده اند كه آيا وجوب شيىء مستلزم حرمت ضدش مى باشد يا خير؟ خواه وجوب آن شىء به وسيله دليل لفظى ثابت شده باشد يا با دليل غير لفظى لذا گفته اند كه بحث از مدلول أمر نيست بلكه از أصل استلزام و اقتضاء ميان وجوب شيىء و حرمت ضدش مى باشد كه نكته ثبوتى است و مخصوص به دليل لفظى نيست و لذا عامل تاريخى به تدريج از بين رفته ولى امروزه مباحث استلزامات عقلى هنوز ضمن مباحث الفاظ باقى مانده همانگونه كه در كفايه و بحثهاى خارج است و به نظر ما اين يك نكته علمى دارد كه درست است كه اين ها بحث عقلى نظرى مى باشند ولى از آن جا كه غرض و اثر اصولى كه بر اين استلزامهاى عقلى بار است همان تعارض و عدم تعارض است كه به بطلان و صحت و اجزا و عدم اجزا و حكم فرعى فقهى منتهى مى شود و اين متوقف بر ضمّ دليل بر ملزومات است _ زيرا كه استلزام بنفسه غير مستقل عقلى است _ و تعارض ميان ادله لفظيه است و ادله لبيه با هم معارض نمى شوند چون دليل لبى دليل قطعى است و در دليل قطعى تعارض معنا ندارد و قطع به حكم با قطع به نقيض آن حكم معقول نيست و با هم جمع نمى شوند نه اين كه جمع شده و با هم تعارض كنند.

ص: 111

لهذا زمينه استفاده از غير مستقلات عقليه بيشتر در ادله لفظى است هر چند مى توان أصل استلزامات را منضم به دليل غير لفظى بر ملزوم كرده و همان ثمره را از آنها بهره گرفت البته برخى مانند مرحوم محقق اصفهانى(رحمه الله) در كتاب (المنهج الجديد) خود در علم اصول مباحث و استلزمات عقلى را بخش جدائى از مباحث ألفاظ قرار داده است كه به تفصيل در تعريف علم اصول به آن اشاره شد و از نظر ثبوتى و فنى نيز همان صحيح است ليكن اگر بخواهيم مانند آنچه امروز رائج است اصول را به دو بخش تقسيم كنيم مباحث الفاظ و مباحث عقليه; تناسب مباحث استلزامات عقلى بيشتر با مباحث الفاظ است تا آثار تعارض و تزاحم كه از شئونات ادله لفظيه است و بر آنها بار شود.

بحث از ضد (91/08/08)

بعد از مقدمه اى كه عرض شد وارد بحث از ضد مى شويم

مبحث ضد در دو بخش تنظيم شده است يكى ضد عام كه به معناى نقيض فعل يعنى ترك است و يكى هم ضد خاص كه فعل وجودى است مثل نماز و ازاله كه اگر ازاله واجب شد نماز ضد خاص واجب ازاله است و ترك ازاله كه ضد عام واجب است اعم مى باشد زيرا ممكن است مكلف ازاله را ترك كند ولى نماز هم نخواند ولهذا به آن ضد عام گفته شده است و در هر دو ضد بحث شده كه اولاً: آيا امر به شى مقتضى نهى از ضد عامش هست يا خير و ثانياً: آيا مقتضى نهى از ضد خاصش هست يا خير، اقتضاى امر به شى از نهى ضد عام اقرب به ذهن است و انسان وقتى چيزى را مى خواهد نقيضش را نمى خواهد به خلاف ضد خاص كه اين اقتضا در آن ابعد است ولذا مشهور اصوليون در ضد خاص به اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاص است قائل نشده اند به خلاف ضد عام كه مشهور قائل به اقتضا شده اند پس بايد در دو مقام بحث شود.

ص: 112

ما بحث از اقتضاى نهى از ضد عام را جلو مى اندازيم چون اين اقتضا را مشهور اصوليون قائل شده اند و بحث از اقتضاى درضد خاص متوقف بر آن خواهد بود _ و لو فى الجمله _ در ضد عام كه ترك فعل است و نقيض ماموربه است، نبايد دو بحث با هم خلط شود يك بحث، بحث اثباتى و دلالتى است كه در كلمات قدما و اصوليون آمده است به اين عنوان كه گفته شده است اگر مولى بگويد (لا تترك الصلاة) كأنه گفته است(صلّ) چون عرفه لاتترك الصلاة همان امر به صلاة است و اين به معناى عينيت است و عرف ميان اين دو فرقى نمى گذارد و نهى از ترك فعل را عين أمر به آن مى داند و عرفاً اين دو يكى است .

اين بحث اگر درست هم باشد _ كه درست است _ و در خيلى از استعمالات عرفى لاتترك الصلاه به معناى (صلّ) و أمر به صلاة است، لكن بحث اثباتى و دلالتى و استعمالى است نه ثبوتى يعنى به اين معنا است كه بعضاً نهى از ترك به معناى امر به فعل هم به كار گرفته مى شود و مولا براى اين كه كارى انجام شود هم مى تواند به آن فعل امر كند و هم از ترك آن نهى كند و نهى از ترك را به جاى أمر به فعل استعمال كند _ البته از نظر مدلول تصديقى _ تا استعمال، مجازيت لازم نيايد و مدلول جدى آنها يكى است در صورتى كه مقصود از بحث (اقتضاى أمر به شىء نهى از ضد عام) اين است كه حقيقت وجوب و حرمت و امر و نهى در عالم ثبوت آيا اينچنين است كه اگر مولا يك فعلى را خواست و آن را واجب كرد اين اقتضا را دارد كه از تركش هم نهى كند و آن را با قطع نظر از مرحله الفاظ و استعمال خارجى الفاظ أمر و نهى حرام كند و اين بحث ثبوتى و رابطه بين امر و نهى و وجوب و حرمت در عالم ثبوت است قبلاً گفته شد كه وجوب و حرمت و امر و نهى سه مرحله دارد 1) مرحله ملاك و 2) مرحله حب و شوق موكد و اراده و كراهت _ بنابر تفسير آنها به شوق مؤكد _ و 3) مرحله انشا و جعل ، حال بحث شده است كه اين اقتضا در كدام مرحله از مراحل حكم و وجوب است آيا وجوب شى در مرحله انشا و جعل مقتضى جعل نهى از ترك است يا در مرحله مبادى و حب و بغض مقتضى آن است و در هر كدام اگر قائل به اقتضا شويم آيا به نحو عينيت است يا تضمن و يا استلزام ، و در اينجا همان تحليل هاى سابق در بحث مقدمه واجب در اين جا بايد اعمال شود.

ص: 113

آيا ممكن است نسبت به مرحله انشا و جعل كسى بگويد انشا وجوب و امر مقتضى نهى از ترك آن است به نحو عينيت يا تضمن و يا التزام؟ صحيح اين است كه اقتضا نمى تواند در اين مرحله باشد ولى ممكن است براى هر كدام از اين سه احتمال تقريبى ذكر شود.

اما نسبت به ادعاى عينيت اين تقريب ذكر شده است كه انشا طلب فعل است و اين عين انشا نهى از ترك آن است چون مُنشأ و معناى انشائى در نواهى طلب نقيض منهى عنه است يعنى (لاتفعل) طلب نفى و نقيض مدخول (لا) ناهيه است كه اگر به ترك بخورد و گفت (لا تترك) انشاء طلب نقيض ترك است كه همان فعل است پس مجعول امر به فعل با نهى از ترك آن فعل يكى شد در اين صورت امر به فعل عين نهى از ترك آن است.

ولى اين بحث درستى نيست و معناى انشائى در نهى اصلا طلب نيست بلكه زجر و منع از مدخول و متعلق نهى است و برعكس امر كه طلب و بعث به متعلق خود است و نهى چه به فعل بخورد وچه به ترك زجر است نه طلب نقيض تا گفته شود كه هر دو معناى انشائى يكى مى شود احتمال اقتضاء به نحو تضمن هم مبنى است بر يك مبنائى در معناى انشائى أمر كه گذشت در مدلول و مفاد صيغه امر گفته شده بود كه أمر وضع شده است از براى طلب وجوبى يا لزومى و اين جا احتمالاتى بود كه طلب لزومى مركب است يا بسيط؟ قولى اين گونه بود كه أمر مركب است از طلب فعل و منع از ترك در مقابل استحباب كه طلب فعل و عدم منع از ترك است و يك قول مى گفت مركب است از طلب فعل و عدم ترخيص در ترك در مقابل استحباب كه طلب فعل و ترخيص در ترك است و قول سوم هم اين بود كه أمر طلب شديد است كه وجوب از آن انتزاع مى شود و معناى أمر مركب نيست و بسيط است و حصه طلب شديد است حال اگر كسى قول اول را انتخاب كرد منع از ترك كه همان نهى از ترك است ضمن معناى انشائى امر وجوبى قرار مى گيرد كه همان اقتضاى أمر به شيىء به نحو تضمنى نهى از ترك است پس اگر كسى اين مبنا را قبول كند تضمن درست مى شود.

ص: 114

ولى اين مبنا هم آنجا رد شد و گفتيم چرا اين قيد را مى گيريد اگر براى لزومى كردن طلب است كه خود منع از ترك هم دو حصه دارد; منع شديد و لزومى كه حرمت است و منع ضعيف كه كراهت است پس شما با آوردن منع به لزوم نمى رسيد چون اگر ضعيف باشد منع كراهتى مى شود و اين منتج به وجوب نيست واگر منع را خصوص لزومى مى گيريد ديگر تركيب لازم نيست و همان طلب را لزومى بگيريد كافى است و لذا بعضى عدم ترخيص در ترك را قيد قرار داده اند.

پس مبنائى كه تضمن را اثبات مى كند صحيح نيست و اساساً تركيب در معناى انشائى أمر هم درست نيست و معناى انشائى أمر بسيط است البته اين كه مى گوئيم مركب نيست و مدلول بسيطى است نه از اين باب است كه اعتباريات از مقولات بسائط هستند زيرا كه آن بحث مربوط به اجزاى تركيبى ماهوى است كه جنس و فصل است و گفته شده است كه جعل و اعتبار ماهيات حقيقى نيستند تا مركب باشد و كسى اينجا نمى خواهد بگويد ماهيت اعتبار و جعل مركب است بلكه مى خواهد بگويد معناى انشايى در اوامر از دو جعل و دو اعتبار تشكيل شده است و اين منافاتى با بسيط بودن مقوله اعتباريات در آن بحث فلسفى ندارد و پاسخ درست اين است كه معناى أمر، مركب نيست لهذا تضمن نيز صحيح نيست .

اما اقتضاء به نحو استلزام كه كسى بگويد امر به فعل و وجوب فعل مستلزم نهى و حرمت ترك آن است كه برخى اين ادعا را كرده اند كه امر به شى مستلزم نهى از ترك است و بحث كرده اند كه اين استلزام به نحو بيّن است (بالمعنى الاعم يا بالمعنى الاخص) ولى اگر منظور از استلزام در مرحله جعل و انشا باشد اشكالاتى را كه در بحث مقدمه گذشت كه انشا فعل اختيارى است و در فعل اختيارى استلزام و عليت و استتباع معنا ندارد در اينجا نيز جارى مى باشد پس معقول نيست جعل وجوب فعل مستلزم جعل حرمت ترك باشد بله داعى در افعال اختيارى معنا دارد و ممكن است فعلى داعى فعل ديگرى از براى فاعل مختار بشود ليكن لزوم عقلى ميان افعال اختيارى معقول نيست زيرا كه خلف اختياريت آن است پس اين كه انشا أمر، مستلزم قهرى نهى از ترك است معقول نيست.

ص: 115

اما اين كه داعى باشد يعنى مولى اگر به ترك آن فعل توجه كند مى گويد اين كار را نكن و حرمت ترك را جعل مى كند جوابش اين است كه بايد جعل و انشا حرمت ترك فائده داشته باشد تا آن را هم جعل كند و احكام غيرى منجزيت و محركيت اضافى ندارند و لذا داعى هم از براى جعل ديگر در كار نيست و انشا دوم لغو محض است زيرا كه اين جعل دوم غيرى است و از براى همان ملاك أمر در فعل است و حكم غيرى منجزيت ندارند و محركيت مولوى بيشترى ايجاد نمى كند پس در مرحله جعل و انشا نه عينيت درست شد و نه اقتضا و نه استلزام و نه استلزام عقلى و نه نتيجه آن كه داعويت باشد و در اين مرحله _ جعل و انشاء _ هيچ نحو اقتضائى در كار نيست و شايد مقصود مرحوم ميرزا(رحمه الله)هم _ كه ادعا تلازم كرده است _ مرحله انشاء نبوده است هر چند كه برخى از عبارت هاى تقريرات ظاهر در آن است .

بحث اقتضاء عمدةً بايد در مرحله مبادى حكم تقرير شود يعنى در مبادى حكم ادعاى اقتضا شده است كه امر به شى مقتضى حرمت ضد عامش است به اين معنا كه اگر انسان چيزى را بخواهد و اراده كند وقتى نقيضش را نگاه مى كند مى بيند مبغوض است پس حب و اراده شى مستلزم كراهت و بغض ترك است ولى شهيد صدر(رحمه الله)خواسته اند اقتضا را در اين مرحله نيز به نحو عينيت و تضمن هم تصوير كند و خود ايشان هم قبول مى كند كه اقتضا در مبادى حكم ثابت است اما تصوير عينيت در مبادى حكم يك تعبير ابتدائى دارد كه مى گويد مى شود تصوير كرد كه در عالم نفس دو صفت حب و بغض نداريم بلكه يكى از آن دو موجود است و آن بغض است و وقتى به فعل مى خورد مى گوئيم فعل مبغوض است و وقتى به ترك مى خورد مى گوئيم فعل محبوب است ولى بعد مى فرمايد اين خلاف وجدان است و ما حب داريم و بغض داريم و اينها دو صفت نفسانى هستند بعد فرضيه ديگرى را مى آورد كه در بعضى از علوم انسانى در تحليلات روان شناسى و علماى نفس مطرح كرده اند كه نمى دانم مقصود ايشان اين بوده يا نه ولى در آنجا گفته شده است كه بازگشت همه اشواق و اشتياقات انسان به دفع ألم و درد است; بعضى امور وجودشان مولم و درد آور است كه قهراً انسان وجودشان را نمى خواهد و مبغوض هستند و بعضى از امور عدمشان مولم و درد آور است پس دوچيز در نفس نداريم و همان دفع درد و الم است و الم و درد مبغوض است و انسان درد را نمى خواهد و مبغوض دارد چه از وجود شيىء نشأت بگيرد و چه از عدم وجود آن پس يك چيز بيشتر نداريم كه بغض درد و الم است و مى گوئيم اگر اين شى نباشد نفس ما درد مى كشد پس مى گوئيم اين فعل را مى خواهيم و محبوب است با اين بيان عينيت محبوب بودن فعل و مبغوض بودن ترك درست مى شود.

ص: 116

ليكن اين فرضيه باطل است و انسان بر حسب وجدان خود مى بيند كه دو صفت در نفس است يكى صفت حب است و ديگرى بغض، بلكه برهان هم اقتضاى آن را دارد زيرا كه حب و بغض دو عرض از اعراض عالم نفس است كه ذات الاضافه هستند و در صفات نفسانى ذات الاضافه هم گفته اند اين صفات با متعلق و معروض بالذات خود در عالم نفس متحد مى باشند پس اگر كه در افق نفس دو تصور فعل و ترك فعل داشته باشيم حب فعل و بغض ترك هم بايد دو صفت نفسانى باشند يعنى وقتى فعل را مى بينيم كه به آن حب تعلق گرفته است و ترك را مى بينيم كه بغض به آن تعلق گرفته اين ها دو صورت ذهنى هستند پس حب و بغض هم دو صفت در نفس خواهند بود چون اين ها با صورت ذهنى كه متعلق بالذاتشان است متحد هستند.

حال كه ثابت شد حب فعل و بغض ترك آن دو صفت در عالم نفس است آيا اين دو صفت در طول يكديگر هستند و يا در عرض هم، كه اگر در عرض هم باشند مى شود اقتضاء به نحو تضمن يعنى مصلحت در فعل در عرض واحد حب به فعل و بغض به ترك را در عالم نفس ايجاد مى كند و اين مجموع با هم در عالم نفس شكل مى گيرد كه همان وجوب فعل است و اگر طوليت را قائل شديم اقتضاء به نحو استلزام ثابت مى شود در اينجا مى توان گفت هم عرض بودن حب فعل و بغض ترك خلاف وجدان است و منبه وجدانيش هم اين است كه ما مى بينيم در خيلى موارد توجه به ترك نيست و تنها در ذهن فعل و مصلحت در آن است و حب آن شكل مى گيرد أما بغض ترك در طول توجه به آن و لحاظ فوت محبوب است و اين دليل بر طوليت است همچنين در جائى كه يك مصلحت در فعل است و يك مفسده ديگر در ترك است مى بينيم حب فعل و بغض ترك در عرض هم هستند ليكن در موارد وجود مصلحت در فعل فقط مانند آن نيست و ما تنها به فعل حب داريم و بغض ترك با لحاظ آن حب است و هم عرض آن نيست يعنى اگر آن مصلحت در فعل محبوب نبود ترك آن فعل هم مبغوض نبود پس اينگونه نيست كه مصلحت در فعل ابتداءً و به طور هم عرض ترك آن را هم مبغوض كند و اينها منبهات بر طوليت و در نتيجه اقتضاى به نحو استلزام است اگر اصل اقتضاى امر به شيىء نهى از ضد عامش را در مرحله مبادى قبول كنيم.

ص: 117

ضد عام (91/08/09)

بحث در ضد عام بود و عرض شد كه نسبت به اقتضاى امر به شى نهى از ضد عامش كه نقيض و ترك آن شى است اگر نسبت به مرحله جعل و انشا باشد در اين مرحله چون فعل اختيارى مولى است استلزام قهرى راه ندارد و اگر نسبت به مبادى باشد و گفته شود كسى كه چيزى را اراده كند حتماً عدمش را نمى خواهد و مبغوض مى دارد به لحاظ اين مرحله از حكم ادعاى استلزام جا دارد و ظاهر خيلى از بزرگان مثل آخوند(رحمه الله) و شهيد صدر(رحمه الله)كه استلزام را قبول كرده اند همين است يعنى حب فعل مستلزم اين است كه وقتى تركش را لحاظ كند مى بيند كه آن را مبغوض دارد.

اين مطلب در كلمات خيلى از بزرگان ادعا شده است و شبيه همان استلزام وجوب غيرى و نفسى است كه در باب مقدمه گفته شد و گويا آنها روح حكم را هم همين مى دانند و لذا گفته اند كه امر به شى مستلزم نهى از ضد عامش است در اين جا اشكالى را مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله)دارد و فرموده است كه اگر اين نهى غيرى _ كه مى فرمائيد به نقيض و ضد عام مى خورد _ به لحاظ مفسده اى در نقيض باشد اين نهى نفسى مى شود نه غيرى و اگر مقصود شما اين نيست و ملاك، تنها بودن مصلحت در فعل است و در ترك مفسده ديگرى نيست اين جا نهى حرمت غيرى هم معنى ندارد چون حكم غيرى در جائى است كه تحصيل ملاك نفسى بر آن فعل يا ترك آن توقف داشته باشد و اين جا مقدميت و توقفى ميان نقيضين معقول نيست و فعل شى متوقف بر ترك نقيضش نيست بنابر اين اصل اقتضا و استلزام باطل است.

ص: 118

پاسخ اين اشكال با اين بيان، روشن است زيرا كه ملاك نهى غيرى فقط در مقدميت نيست تا بگوئيم اين جا مقدميت نيست و اين مصادره است كه شخص بگوئيد حكم غيرى فقط به جهت مقدميت است و ملاك ديگرى از براى آن نيست بلكه يكى از ملاك هاى حكم غيرى مقدميت است يعنى وقتى مولا مى بيند مطلوب او متوقف بر فعل ديگرى است آن را هم مثلاً طلب مى كند نه به جهت ملاكى كه در خودش هست بلكه به جهت ملاكى كه در ذى المقدمه هست و ملاك ديگر براى حكم غيرى آن است كه اگر مولا غرضى در فعل داشت وقتى ترك آن را مى بيند كه در آن فوت غرض است ترك آن را مبغوض مى دارد يعنى عدم فعل و حاصل نشدن مصلحتى كه در فعل است باعث مى شود تا از آن نهى غيرى نمايد و غيريت اين نهى به جهت آن است كه ملاك مستقلى غير از مصلحت در فعل كه ملاك حكم نفسى اول است ندارد بنابراين اشكال مذكور وارد نيست ولى اصل استلزامى كه گفته شد حتى در حد مبادى حكم يعنى حب و شوق قابل مناقشه و اشكال است و آنچه را كه در مقدمه واجب گفتيم در اين جا نيز مى آيد لهذا بايستى در اين جا سه نكته گفته شود.

1 _ يكى اين كه اصل استلزام بين اراده به معناى شوق و حب فعل و بغض نقيض ضد عام نيست همان طور كه در آنجا گفتيم كه شوق به ذى المقدمه مستلزم شوق به مقدمه نيست و ما اين وجدان را در مبادى حكم هم قبول نداريم كه اگر انسان چيزى را خواست و محبوب او بود تركش مبغوض است و اين گونه نيست كه هميشه در موارد حب، بغض عدم را هم داريم و بالعكس كه اين دو صفت در نفس همه جا _ به لحاظ نقيضين _ با هم هستند بلكه آنچه وجدانى است آن است كه چيزى كه محبوب است عدمش عدم المحبوب است نه اين كه مبغوض است و اين بحث وجدانى است و ممكن است قائلين به ملازمه هم بگويند; نه، وجدان ما خلاف اين است و بحث وجدانى منبهات لازم دارد نه استدلال.

ص: 119

يكى از منبهات اين است كه لازمه اين حرف اين است كه كنار هر حبى يك بغض باشد و اين بغض هم مستلزم حب به نقيضش هست و همين طور حب وبغض هاى غيرى الى مالا نهايه به نحو تسلسل قابل تصوير است كه ادامه پيدا مى كند كه البته اين تسلسل محال نيست و هر چه نقيض را تصور كند اين حالت پيش مى آيد ولى خلاف وجدان است مگر ادعا شود كه چون نقيض محبوب نفسى است ديگر حب غيرى از بغض غيرى به ترك حاصل نمى شود و شايد بهترين منبّه قياس حب و بغض به حسن و قبح است كه در باب حسن و قبح نمى گوئيم چنانچه فعلى حسن بود عدمش قبيح است مثلاً احسان حسن است اما عدم احسان قبيح نيست مگر اينكه عنوان قبيحى بر آن منطبق باشد مانند عدم العدل كه همان ظلم است و قبيح است .

پس همچنانكه در باب حسن و قبح عقليين كه شبيه بحث حب و بغض است و از مدركات عقل عملى است و امور ارزشى است _ كه نوعى مجذوبيت و تنفّر عقلى يا فطرى را همراه دارد _ تلازم نيست و در حب و بغض هم همين گونه است بغض يك صفت وجودى نفسانى غير از صفت حب است و نقيض محبوب محبوب نيست نه اين كه مبغوض است بله نمى تواند نقيضين را هر دو بخواهد يعنى حب و بغض به هر دو نقيض تعلق نمى گيرد و نقيضين از اين جهت مثل فعل واحد هستند كه حب و بغض هر دو به آن تعلق نمى گيرد و نمى تواند فعل واحد هم محبوب باشد و هم مبغوض و اگر هم مصلحت و هم مفسده در آن باشد كسر و انكسار مى كنند.

ص: 120

در نقيضين هم همين گونه است كه اگر در فعل و ترك هر دو داراى مصلحت باشند اين ها كسر و انكسار مى كنند نه اينكه هر دو محبوب مى شوند به خلاف ضدين خاص كه مى تواند هر دو مصلحت داشته باشد و انسان هر دو را بخواهد و دوست داشته باشد ليكن نمى تواند تحصيل كند با اين كه حب و بغض قهرى است و فعل انسان نيست تا بگوئيم جمع نقيضين در تحقق ممكن نيست اما مثل ضدين هر دو مى توانند محبوب باشند و اين امتيازى است كه ضد عام دارد كه وقتى انسان چيزى را مى خواهد معنايش آن است كه وجودش را مى خواهد و وقتى وجودش را مى خواهد پس اگر عدمش را بخواهد خلف است زيرا كه صفت حب و بغض متعلق بالذات آنها صورت ذهنيه است ولى به لحاظ خارج و محكى بالعرض است كه تحقق آن را مى خواهد و ديگر نمى تواند عدمش را بخواهد و الا خلف است پس به اين مقدار وجدان قبول است به اين كه نشود حب و بغض به نقيضين بخورد برخى از ثمراتى را كه شهيد صدر(رحمه الله)مى خواهد بار كند بر همين مقدار از وجدان مى تواند بار نمايد كه بعداً خواهد آمد پس استلزام را در عالم مبادى به ميان حب فعل و بغض ترك قبول نداريم .

اشكال ديگر اينكه روح حكم، حب و اراده به معناى شوق نيست بلكه حكم عبارت از تحريك مولوى است كه فعل اختيارى مولى است همانگونه كه در بحث مقدمه گذشت البته انشا و جعل كاشف از آن است و حكم همان تصدى گرى و تحريك مولوى است كه موضوع عقل به وجوب اطاعت است و در آن استلزام معقول نيست و داعى هم نسبت به احكام غيرى لغو محض است .

ص: 121

اشكال ديگرى كه در اينجا هست آن است كه قوام حكم، وجوب يا حرمت مولوى به محبوبيت و مبغوضيت نيست و ممكن است شىء مبغوض هم مورد أمر قرار بگيرد و بالعكس و قوام حكم چه وجوب و چه حرمت به دو چيز است 1) غرض و ملاك داشتن و 2) اينكه تحصيل آن مقدور باشد تا مولى بتواند از آن زجر مولوى و يا تحريك مولوى كند پس حب و بغض قوام وجوب و حرمت نيستند و اين اشكال دوم و سوم در ثمره بحث ضد به كار مى آيد كه به تفصيل به آن در بحثهاى آينده خواهيم پرداخت.

پس در بحث ضد عام نه اقتضا در انشا معقول است و انشاء امر به شى مستلزم انشا نهى از ترك نيست و نه در تحريك و زجر مولوى استلزام است زيرا كه اين ها افعال اختيارى مولى است و هيچ كدام از سه نحو اقتضا در مرحله انشاء و جعل نيست و نسبت به مبادى هم كه به معناى شوق موكد است باز هم اقتضا را قبول نداريم و آنچه را كه وجداناً قبول داريم آن است كه نقيضين نمى توانند هر دو محبوب يا مبغوض باشند ولى اين به معناى بغض نقيض محبوب و حب نقيض مبغوض نيست .

ضد خاص (91/08/14)

بحث در ضد خاص است بحث ما در ضد عام تمام شد

ضد خاص همان فعل وجودى است كه مضاد با امر فعل ديگرى است مانند ازاله نجاست از مسجد و نماز در همان وقت و بحث شده است كه آيا امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصش هست يا نه مثلا امر به ازاله از مسجد مقتضى نهى از نماز هست يا خير كه اگر ازاله نكرد و نماز خواند نماز منهى عنه شده و باطل خواهد بود يا نه. قطعاً طلب هر دو ضد به طور مطلق درضد خاص ممكن نيست ليكن بحث در اين واقع شده است كه آيا طلب هر دو ضد به نحو ترتب ممكن است يا خير يعنى أمر به نماز مشروط به عصيان ازاله و عدم انجام آن به نحو شرط متأخر يا مقارن ممكن است يا نه كه اين همان بحث امكان ترتب است كه مفصل خواهد آمد كه بنابر امكان ترتب بحث تزاحم باز مى شود كه على القاعده است و احكام خاص به خود را دارد وليكن امكان ترتب مبتنى است بر اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصى نباشد و الا اگر بگوئيم امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصش هست نماز منهى عنه مى شود و نهى نماز مطلق است چون به تبع امر به ازاله است و امر به ازاله مطلق است و با وجود نهى مطلق امر مشروط و ترتبى هم به نماز ديگر معقول نيست چون اجتماع امر و نهى پيش مى آيد چون نماز در يك زمان هم منهى عنه است به صورت مطلق و هم ماموربه به نحو مشروط به ترك ازاله به نحو شرط متأخر يا مقارن كه در يك زمان است و اين محال است پس امكان امر ترتبى به عبادتى كه ضد واجبى است كه اهم است و امر ش مطلق است در صورتى معقول است كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصش نباشد و الا ديگر نمى شود به آن امر كرد حتى اگر ترتب فى نفسه ممكن باشد چون اجتماع امر و نهى در يك فعل ممكن نيست بنابراين _ بعد در بحث ترتب هم خواهيم گفت كه _ يكى از شرائط امكان ترتب اين است كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصش نباشد و الا جائى براى بحث ترتب نمى ماند نه به جهت عدم امكان ترتب و لزوم طلب ضدين بلكه به خاطر اجتماع امر و نهى چون نمى شود فعلى در يك زمان هم منهى عنه باشد و هم واجب باشدولذا اين بحث مهم است كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاصش هست يا نيست يعنى كسى كه قائل به اقتضا شود باب ترتب و تزاحم بر او بسته مى شود و مشهور بين اصوليون عدم اقتضاء در ضد خاص است بر عكس ضد عام كه در آنجا گفتيم مشهور قائل به اقتضا هستند و ما آن وجدان را قبول نداشتيم ولى به اين مقدار قبول كرديم كه نمى شود نقيضين هر دو ماموربه باشند حتى به نحو ترتبى بر خلاف ضد خاص ولى در ضد خاص مشهور قائل به عدم اقتضا هستند.

ص: 122

براى اثبات اقتضا در ضد خاص گفته شده است كه به قبول دو مبنا نياز دارد. 1 _ قبول اقتضاء در ضد عام يعنى حرمت نقيض واجب 2 _ قبول وجوب مقدمه و مقدميت عدم ضد از براى تحقق ضد ديگر يعنى (مانعيت ضد) و يا قبول سرايت حكم از احد المتلازمين به ديگرى و بر اين اساس چهار تقريب از براى حرمت ضد خاص ذكر شده است كه دو تقريب آنها اثبات حرمت ضد خاص (نماز) است به عنوان لازم أمر و وجوب ضد اهم (ازاله)، و دو تقريب آنها اثبات حرمت ضد خاص (نماز) است به عنوان لازم حرمت نقيض ضد أهم (ازاله) است كه ذيلاً صورت آن چهار تقريب را ذكر مى كنيم.

1 _ تقريب اول مركب از سه أمر ذيل است.

1 _ ازاله متوقف است بر عدم نماز .

2 _ بنابر وجوب مقدمه عدم نماز واجب است.

3 _ بنابر حرمت ضد عام نماز كه نقيض عدم نماز است حرام مى شود .

2 _ تقريب دوم: مركب از سه امر ذيل است

1 _ ازاله كه واجب است ملازم با عدم نماز است زيرا كه هر ضدى لاأقل ملازم با عدم اضداد ديگر است .

2 _ بنابر سرايت وجوب از احد المتلازمين به ديگرى عدم نماز واجب مى شود.

3 _ بنابر حرمت ضد عام نماز حرام مى شود.

3 _ تقريب سوم: مركب از سه امر ذيل است .

1 _ ترك ازاله ضد عام واجب است پس حرام خواهد شد.

2 _ فعل نماز بنابر مانعيت علت تامه ترك ازاله است چون كه مانع علت تامه عدم ممنوع است .

ص: 123

3 _ بنابر ملازمه علت و سبب تام حرام حرام است پس نماز حرام خواهد بود.

4 _ تقريب چهارم: مركب از سه امر ذيل است

1 _ ترك ازاله حرام است چون كه ضد عام واجب است.

2 _ ترك ازاله مستلزم فعل نماز است.

3 _ بنابر سرايت فعل نماز حرام خواهد بود.

دراين تقريب اشكال شده است كه ترك ازاله در صورتى مستلزم فعل نماز است كه ضد ثالثى نباشد مانند حركت و سكون اما در جائى كه ثالث باشد همانند مانحن فيه كه مكلف مى تواند نه نماز بخواند و نه ازاله كند بلكه در مسجد بخوابد سرايت تمام نخواهد بود زيرا سرايت در متلازمين مخصوص به جائى است كه متلازمين مساوى باشند و يا ملزوم أخص باشد أما اگر اعم از لازم باشد مانند ترك ازاله كه أعم از فعل نماز است ديگر حرمت ترك ازاله به نماز سرايت نخواهد كرد.

اين اشكال را پاسخ داده اند كه پاسخ صحيح آن اين است كه در موارد وجود ثالث ترك واجب _ ترك ازاله _ ملازم مساوى با جامع احد الاضداد ديگر است كه اين جامع بنابر قول به سرايت حرام خواهد شد و چون كه حرام انحلالى است هر دو ضد ديگر كه مصداق اين جامع حرام است حرام خواهد شد پس باز هم نماز محرم و باطل مى شود .

اين چهار تقريب اين جا ذكر شده است كه دو تا از آنها از طرف امر به ازاله شروع مى شود و به حرمت ضد خاص مى رسد و دو تا بر عكس است و از حرمت ترك مامور به بنابر حرمت ضد عام شروع شده است و به حرمت ضد خاص مى رسد و دو تقريب از اين چهار تقريب مبتنى بر وجوب مقدمه و قول به مقدميت ترك احد الضدين از براى ديگرى است و دو تقريب ديگرى در صورت عدم مقدميت هم تمام است مبنى بر قبول سرايت حكم از احد المتلازمين به ديگرى است زيرا كه هر ضدى ملازم عدم اضداد ديگر است .

ص: 124

مشهور اصوليون مبناى سرايت را قبول ندارند و الاّ شبهه كعبى تمام مى شود و آن را ردّ كرده اند به اين كه نمى شود متلازمين بر خلاف هم حكم داشته باشند كه يكى حرام باشد و ديگرى واجب چون تفكيك آنها مقدور نيست أما سرايت حكم از احدهما به ديگرى يعنى لزوم وحدت آنها در حكم لازم نيست و لهذا دو تقريب مبتنى بر سرايت حكم از احد متلازمين به ديگرى تمام نمى باشند و پاسخشان روشن است.

و اما دو تقريبى كه مبتنى بر وجوب مقدمه است از آنجا كه مشهور اصوليون قائل به ملازمه هستند همچنين قائل به حرمت ضد عام مى باشند به ناچار در صدد ابطال دو تقريب ديگر از طريق انكار مقدميت يعنى صغراى مانعيت احد الضدين از ديگرى شده اند كه اين يك بحث عقلى و فلسفى يا منطقى محض است و نه تنها مقدميت را قبول نكرده بلكه براهينى بر امتناع و استحاله آن اقامه كرده اند كه لازم است ما قبل از دخول در آن بحث فلسفى يا منطقى به چند بحث يا نكته اصولى در ما نحن فيه اشاره كنيم كه مورد غفلت قرار گرفته است.

اقتضا امر به شى نهى از ضد خاص (91/08/15)

بحث در اقتضا امر به شى نهى از ضد خاص بود كه عرض شد مى توان تقريبات 4 گانه اى را ذكر كرد كه امر به ازاله مثلا مقتضى نهى از صلاة است و عرض شد كه اين بحث مهم است و در بحث ترتب و تزاحم اثر دارد و 4 تقريب براى اين اقتضا ذكر شد كه دو تقريب متوقف است بر قبول مبناى سرايت حكم از احد المتلازمين به ملازم ديگر است و دو تاى ديگر متوقف است بر مانعيت ضد يعنى مقدميت عدم ضد از براى تحقق ضد ديگر و وجوب مقدمه است.

ص: 125

دو تقريبى كه مبتنى بر سرايت بود چون كه اصوليين سرايت را قبول ندارند و بطلانش روشن است و لازم نيست كه متلازمين يك حكم داشته باشند _ و الا شبهه كعبى تمام مى شود _ و آنچه كه لازم است آن است كه متلازمين نمى توانند دو حكم متضاد داشته باشند لذا اين دو تقريب مورد توجه قرار نگرفته است.

عمده آن دو تقريبى است كه مبتنى است بر مقدميت كه وقتى ازاله واجب شد عدم صلاة واجب غيرى مى شود و نقيض و عدم صلاة، صلاة است پس صلاة حرام مى شود چون ضد عام آن است و نماز باطل مى شود و اين دو تقريب يكى از طرف امر است به همين نحو كه گفتيم و يك تقريب از طرف نقيض ازاله است يعنى اگر نماز مانع از ازاله باشد سبب و علت تام ترك ازاله است و ترك ازاله حرام است پس نماز مى شود حرام غيرى و عبادت فاسد مى شود اين دو تقريب بود كه موجه است و هر دو تقريب متوقف بود بر سه مبنا 1) اين كه مقدمه واجب باشد و ملازمه بين وجوب مقدمه قبول شود و 2) اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام آن است كه اگر اين را نداشته باشيم نمى رسيم به حرمت ضد و 3) اين كه عدم ضد مقدمه باشد يا وجودش مانع باشد كه عدم مانع از اجزاء علت تامه است پس در هر دو تقريب مى خواهيم سه مقدمه را 1) وجوب مقدمه 2) مقدميت عدم ضد براى وجود ضد ديگر 3) امر به شى مقتضى نهى از ضد عام آن است و چون كه مشهور دو مبناى وجوب مقدمه و اقتضا امر به شى نهى از ضد عام را قبول كرده اند در رد اين دو تقريب مجبورند كه مبناى سوم را يعنى صغراى مقدميت را ابطال كنند و بگويند وجود ضد متوقف بر عدم ضد ديگرى نيست و ضد مانع نيست بلكه مانعيت ضد به معناى فلسفى مانعيت _ كه عدم آن از اجزاء علت است _ محال است لهذا وارد اين بحث منطقى يا فلسفى شده اند و براهينى بر آن اقامه كرده اند و بدين ترتيب خواسته اند اين دو تقريب را به هم بزنند و در نتيجه ضد خاص حرام نمى شود و باب ترتب و تزاحم باز مى شود و مى شود عبادتى كه ضد واجب اهمى قرار مى گيرد صحيح شود چون حرام نيست و مى شود امر ترتبى به آن تعلق گيرد.

ص: 126

ما مى خواهيم در اينجا قبل از اين كه وارد براهين امتناع شويم كه بحث صرفا منطقى يا فلسفى است چند نكته اصولى را بيان كنيم.

نكته اول اين است كه فرض در اينجا آقايان ثابت كردند كه ضد مانع نيست و عدم الضد مقدمه نيست و صغراى مقدميت باطل است ابطال صغراى مقدميت اشكال را در ضدين منطقى حل مى كند ولى روح مشكل را حل نمى كند چون اگر آن دو مبنا را قبول كرديم _ كه مشهور قبول كرده اند _ قطعاً جائى پيدا مى شود كه عدم فعل واجبى مقدمه مى شود براى واجب اهمى _ همانگونه كه در ثمره هفتم در بحث مقدمه واجب گفتيم _ و يا فعل واجبى علت تامه حرامى مى گردد _ همانگونه كه در ثمره ششم در بحث مقدمه واجب گفتيم _ و اين ممكن است نه از باب تضاد منطقى بلكه از باب توقف واقعى مثلاً نجات غريق بر ارتماسى و ترك روزه متوقف و يا اينكه نماز جهرى موجب ايذاء مؤمنى شود و ما قبلاً گفتيم كه مقصود از ضد در اين بحث ضد اصطلاحى منطقى نيست بلكه هم نقيض را مى گيرد و هم مطلق دو فعل يا دو ترك يا فعل و تركى كه با هم جمع نمى شوند و ترك مقدمه با فعل ذى المقدمه و بالعكس با هم جمع نمى شود پس اگر عبادتى علت و سبب حرامى شود مثل نماز جهريه كه سبب ايذاء قرار مى گيرد از آنجا كه بنابر ملازمه سبب حرام حرام است آن عبادت هم حرام مى شود و اين از باب تضاد منطقى نيست تا صغراى مقدميت در آن انكار شود پس بايد ملتزم به بطلان نماز در فرض عصيان حرام شد همچنين اگر ترك روزه و ارتماسى مقدمه نجات غريق قرار بگيرد.

ص: 127

حاصل اينكه ابطال صغراى مقدميت با براهينى كه بعد مى آيد مخصوص به ضدين فلسفى است أما در جائى كه فعل عبادتى علت تامه حرامى باشد يا ترك عبادتى علت تامه مقدمه واجب اهمى باشد جارى نخواهد بود و چون شما آن دو مبنا را قبول داريد بايد در آن جا ترتب را قبول نكنيد با اينكه آنجا هم _ مانند موارد ضدين _ عبادت صحيح است بنابر اين براهين ذكر شده و اساساً اين بحث منطقى روح اشكال را حل نمى كند و شما مجبوريد از اين دو مبنا و يا لااقل وجوب مقدمه دست بكشيد كه صحيح هم همين است .

نكته دوم اين است كه آنچه كه گفته اند كه يكى از مقدمات در هر 4 تقريب اين است كه مبناى اقتضا امر به شى نهى از ضد عامش را بپذيريم و اين را به عنوان اصل مفروغ عنه قرار دادند و گفته اند بحث حرمت ضد خاص مبتنى است بر قبول حرمت ضد عام اين مطلب هر چند از براى اثبات حرمت ضد خاص لازم است ليكن ما نيازى به مبناى حرمت ضد عام براى رسيدن به ثمره و غرض از حرمت ضد خاص نداريم بله براى اثبات حرمت عنوان ضد خاص اين را نياز داريم ولى هدف ما اين است كه بگوئيم اگر ضد خاص عبادت بود فاسد مى شود چون كه نهى دارد و نهى مقتضى فساد است ليكن ما بعداً در بحث نهى در عبادات مى گوئيم كه نهى غيرى بنفسه موجب بطلان عبادت نيست بلكه بطلان آن عبادت به خاطر عدم تعلق امر است كه با حرمت جمع نمى شود حال، ما به لحاظ اين نكته مى گوئيم ضد عام حرام هم نباشد ما به همان ثمره يعنى فساد عبادتى كه ضد خاص واجب شده است مى رسيم چون فرضا ضد عام هم حرام هم نباشد قبلاً گفتيم كه امر به نقيضين ممكن نيست حتى به نحو ترتب يعنى اگر عدم نماز از باب مقدمه واجب باشد نفس نماز نمى تواند ماموربه باشد حتى به نحو ترتب و نمى شود امر كرد به نقيضين به نحو ترتب هم پس ما در اين بحث بيش از مبناى وجوب مقدمه و مقدميت ترك ضد را لازم نداريم كه اگر مقدمه واجب واجب شد و عدم نماز مقدمه ازاله شد و از آنجا كه وجوب ازاله هم فعلى و مطلق است پس وجوب عدم نماز فعلى و مطلق خواهد بود و ديگر نمى شود به نماز امر كرد نه مطلق و نه مشروط چون نمى شود به هردو نقيض امر كرد و ترك احد النقيضين عين وجود ديگرى است و امر به آن لغو و محال است به خلاف ضدينى كه ثالث دارند و لهذا نماز باطل مى شود چون صحت عبادت امر مى خواهد و نمى شود اين فرد مشمول امر باشد و ملاك هم با سقوط أمر، كاشفى ندارد.

ص: 128

البته در تقريب دوم مقدميت كه از طرف نقيض ماموربه است نياز به حرمت ضد عام داريم چون مى خواهيم نماز را علت تامه عدم ازاله قرار دهيم پس عدم ازاله بايد حرام باشد و اين متوقف است بر حرمت ضد عام ليكن اين تقريب لازم نيست علاوه بر اين كه قبلاً در بحث مقدمه گفتيم كه اين تقريب صحيح نيست زيرا كه ازاله و تركش فعل اختيارى است و نماز هميشه مسبوق به عدم اراده ازاله است و تركش به جهت وجود مانع نيست و تقريب مبتنى بر مبناى سريان حكم از احد المتلازمين به ديگرى هم نياز به حرمت ضد عام ندارد چون وقتى ازاله واجب شد ازاله ملازم است با عدم الصلاة و عدم الصلاة مى شود واجب و ترك نماز كه واجب شد خود نماز ديگر نمى تواند ماموربه باشد حتى اگر امر به شى متقضى نهى از ضد عام آن نباشد.

خلاصه بنابر سرايت _ چون كه عدم هر ضدى ملازم با ضد ديگر است ازاله با عدم نماز و نماز با عدم ازاله _ أمر به ضدين يعنى ازاله و نماز حتى اگر يكى مشروط به ترك ديگرى باشد ممكن نيست زيرا كه مستلزم أمر به نقيضين در آن واجب است كه محال است پس ما براى رسيدن به هدف و ثمره اين بحث نيازى به اين كه امر به شى متقضى نهى از ضد عام است نداريم و آنچه در كلمات اصوليون در اينجا آمده است كه مبحث ضد خاص متوقف بر بحث ضد عام است به لحاظ ثمره اصولى اين مبحث تمام نمى باشد .

ص: 129

نكته سوم اينكه وجدانى بودن امكان امر ترتبى به ضد خاص يا جائى كه ترك عبادتى مقدمه واجب أهم و يا فعلش سبب حرام اهمى قرار مى گيرد شاهد بر بطلان ملازمه است لذا كسانى كه ملازمه را قبول ندارند چه اقتضا امر به شى نهى از ضد عام را قبول كنند و چه قبول نكنند ديگر نياز به انكار مقدميت در ضدين ندارند و اين وجدانى بودن حتى در جائى كه مقدميت ثابت است دليل بر بطلان وجوب مقدمه است.

البته ممكن است كسى در بحث ملازمه قائل به وجوب مقدمه موصله شود كه عبارت از ترك نمازى است كه موصل به ازاله باشد كه در اين صورت ديگر مى شود به نماز امر كرد اگر نكته ضد عام بودن را در ترك موصل و فعل نماز كه شهيد صدر(رحمه الله) ادعا كردند قبول نكنيم چون ترك موصل ديگر از نقيض نماز نيست و نماز حرام نمى شود و أمر به آن هم به نحو ترتب معقول مى شود چون تحصيل حاصل نيست و مخالفت ترك نماز موصل مستلزم فعل نماز نيست ليكن اين مبنا تنها صحت نماز را در ثمره هفتم درست مى كند ولى در ثمره ششم نماز صحيح نمى شود زيرا كه فعل عبادى سبب تام حرام اهمى قرار دارد كه بنابر وجوب حصه موصله هم حرام است لهذا اگر امر ترتبى را در آنجا هم وجدانى بدانيم و قبول كنيم بايد دست از اصل ملازمه و وجوب مقدمه بكشيم و به اين ترتيب ما نيازى نداريم كه وارد آن بحث منطقى صغروى شويم كه آيا ضد مانع از ضد ديگر است و عدمش از اجزاى علت آن است يا خير بلكه مانع هم باشد با اين حال امر ترتبى به آن معقول و صحيح است چون ملازمه تمام نيست .

ص: 130

ادامه بحث ضد خاص (91/08/16)

در بحث ضد خاص عرض شد كه مشهور اصوليين اصل وجوب مقدمه را پذيرفته اند و همچنين اقتضاى امر به شى نهى از ضد عام را قبول داشته اند در استدلالى كه براى حرمت ضد خاص شده بود و از دو طريق سعى شده بود اثبات حرمت ضد خاص شود يكى از راه سرايت حكم از احد المتلازمين به ملازم ديگر كه بطلانش روشن است و يك راه ديگر مقدميت بود كه سعى كرده صغراى مقدميت را ابطال كنند و اين كه قبلاً فعل ازاله متوقف بر ترك نماز نيست تا ترك آن واجب شود و فعل نماز حرام غيرى گردد و باطل شود و براهينى را بر عدم مقدميت بلكه امتناع مقدميت عدم احد الضدين از براى فعل ديگر اقامه كرده اند و بيشتر به اين توجه شده است البته از براى اثبات مقدميت در لابه لاى كلماتشان اشاره هائى آمده است كه شهيد صدر(رحمه الله)آنها را در سه دليل براى اثبات مقدميت در ابتداى امر مرتب كرده است و در دو مقام بحث كرده است يكى ادله اثبات مقدميت و ديگرى ادله امتناع مقدميت .

مقام اول: ادله مقدميت

1 _ دليل اول اين است كه گفته شده است ضدين چون با هم تمانع دارند و باهم جمع نمى شوند پس اين به جهت مانعيت ضد است و عدم المانع يكى از اجزا علت و مقدمه است اين بيان در لابه لاى كلمات صاحب كفايه پاسخ داده شده است كه مجرد تمانع و عدم امكان اجتماع، دليل بر مقدميت نيست زيرا كه نقيضين هم تمانع دارند و باهم جمع نمى شوند ولى نمى شود گفت عدم يكى مقدمه ديگرى است.

ص: 131

البته اين را مى شود جواب داد كه ضدين وجودى هستند ولى در نقيضين عدم هر كدام عين وجود ديگرى است ولهذا نمى شود مقدمه ديگرى باشد ولى ضدين چون كه هر دو وجودى هستند توقف در آنها معقول است اين مطلب صحيح است كه دليلى بر مقدميت نيست و به صرف تمانع، مانعيت ثابت نمى شود چون مانع به چيزى مى گويند كه منع از تاثير مقتضى كند و عدم امكان اجتماع اعم از آن است و اين كه بخواهيم از تمانع مانعيت را استفاده كنيم اين لازم اعم است .

2 _ بيان ديگرى گفته شده است كه بيان عرفى آن چنين است كه اگر بخواهى نماز را انجام دهى بايد ازاله را ترك كنى و اگر بخواهى ازاله كنى بايد نماز را ترك كنى پس ترك ضد مقدمه ديگرى است و بيان فنى آن چنين است كه اگر احد الضدين موجود بود وليكن مقتضى و علت تامه ضد ديگر هم موجود شود چنانچه تاثير نگذارد _ چون كه علت تامه است _ تفكيك بين علت و معلول لازم مى آيد و اگر تأثير كند اجتماع ضدين مى شود كه محال است پس قطعا بايد بگوئيم در اين جاهائى كه مقتضى ضد ديگر هم هست وليكن موجود نشده است علت تامه آن كامل نيست كه همان عدم المانع و عدم ضد موجود است و اين به معناى مانعيت است .

پاسخ اين دليل هم روشن است كه درست است كه اگر هر دو مقتضى باشد و يك ضد موجود باشد ضد ديگر موجود نمى شود و مانع از اقتضا مقتضى آن در كار است ولى اين مانع چيست آيا وجود ضد موجود است ؟ يا شى ديگرى است؟ اين دليل فقط اثبات مى كند در جائى كه ضد هست علت تامه ضد معدوم نيست ولى آيا به جهت اين است كه ضد مانع است يا ملزوم اين ضد مانع است مثلا مقتضى اين ضد مانع از تأثير مقتضى ضد ديگر است هر دو محتمل است پس اين دليل لازم أعم است .

ص: 132

3 _ دليل سوم گفته شده است كه عدم الضد تقدم طبعى بر وجود ضد دارد يعنى بين ضد و عدم اضداد ديگرش كه با هم تلائم دارند يك تقدم و تاخر بالطبع هست و تقدم و تاخر را در فلسفه به زمانى و رتبى يا على يا به تعبير ديگر وجودى و تقدم و تاخر طبعى تقسيم مى كنند و اين را تفسير مى كنند كه هر وقت يكى از دو شىء موجود باشد ديگرى هم هست دون العكس متأخر بالطبع است و آن ديگر متقدم بالطبع است مثلا جنس تقدم بالطبع بر نوع و فصل دارد و هر جا فصل يا نوع باشد جنس هم هست ولى هر جا جنس باشد لازم نيست كه آن نوع بالفعل باشد مثل انسان و حيوان و نسبت به ضد و عدم ضد ديگر اين حالت هست كه هر جا ضد باشد عدم اضداد ديگر صادق است ولى هر جا عدم ضد مى باشد لزوماً ضد اول وجود ندارد مثلاً هر جا نماز باشد عدم ازاله هست ليكن عكس آن صادق نيست پس عدم ضد ديگر نسبت به ضد موجود تقدم بالطبع دارد و اين تقدم بالطبع از باب جزء وكل و تقدم جوهرى كه نيست و از باب متقضي و مقتضى هم نيست چون مقتضي بالكسر هم تقدم بالطبع بر مقتضى بالفتح دارد وليكن عدم، مقتضى وجود ضد نيست پس از باب شرط عدم است يعنى عدم ضد شرط تحقق ضد است كه همان مانعيت ضد مى باشد.

اين بيان هم جوابش روشن است كه اگر شما خواستيد از خود تقدم بالطبع استفاده كنيد اين معنائى كه شما كرديد منحصر در اين سه عنوانى كه گفتيد نيست بلكه اقسام ديگرى هم دارد و لوازم و مقارنات علت و مقتضى هم مقدم بالطبع است بر معلول ولى معلول توقف بر آنها ندارد و اين مقدار تقدم از براى وجوب غيرى كافى نيست و آنچه موجب وجوب غيرى است توقف يا توصل است بنابراين شايد عدم ضد _ كه متقدم بالطبع به معناى ذكر شده است _ از اين قبيل باشد نه از براى مانعيت و شرطيت عدم المانع.

ص: 133

پس هيچ كدام از اين وجوه تمام نيست و ادله اثبات تمام نيست ولى باز محتمل است كه عدم الضد مقدمه باشد يا نباشد و لذا اصوليون به اين مقدار اكتفا نكرده و ادله بطلان مقدميت را آورده اند و براهين متعددى براى امتناع توقف ضد برعدم ضد ديگر ذكر كرده اند و مجموع براهين ذكر شده متعدد است كه مرحوم شهيد صدر(رحمه الله)آنها در 9 برهان تنظيم كرده است و اين ها براهين گوناگونى است ولى هريك از اين براهين نكته اى از براى امتناع دارد كه به استناد آن نكته امتناع را ثابت مى كند و اما ابتدا نكات امتناع را دسته بندى مى كنيم بعد وارد آن براهين مى شويم و در حقيقت سه ملاك يا نكته براى امتناع در اين براهين ذكر شده است روح اين براهين به يكى از اين سه نكته بر مى گردد.

1 _ اولين نكته براى امتناع لزوم دور يا تقدم شى بر نفس خودش است كه محال است.

2 _ برخى ديگر از براهين ملاك امتناع در آنها دور نيست بلكه نكته ديگرى است و آن لزوم اينكه شيىء علت محال شود و علت محال هم محال است .

3 _ نكته سومى هم در بعضى از براهين وجود دارد كه مى توان از آن به تحصيل حاصل _ كه در عالم تكوين ممتنع است _ تعبير كرد يعنى اگر ضد بخواهد مانع باشد بعد از وجودش مى خواهد مانع باشد يا قبل از وجودش، قبل از وجودش كه معدوم است و مانعيت آن معنا ندارد و بعد از وجودش هم ضد غير موجود ممتنع بالغير شده است به مانع ديگرى و لذا نمى تواند اين ضد در او منع ايجاد كند كه اين هم تحصيل حاصل و محال است.

ص: 134

ادامه بحث قبل (91/09/12)

بحث ما قبل از تعطيلات رسيد به مقام دوم در بحث ضد خاص و عرض شد كه براى اثبات اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاص هم هست و ضد خاص واجب منهى عنه مى شود و اگر عبادت باشد باطل مى شود دو راه وجود داشت الف) يك راه مبتنى بود بر اين كه متلازمين در حكم هم تلازم دارند كه از آن به قاعده سرايت حكم از احد المتلازمين به ملازم ديگر تعبير مى شود و ب) يك راه هم مقدميت بود و گفته شد كه هر دو راه درست نيست.

أما راه سرايت روشن است و أما راه دوم كه اگر كسى كبراى مقدميت را هم قائل شود و قبول كند امر به شى مقتضى نهى از ضد عام است قهراً عدم ضد واجب مى شود پس صلاة مى شود منهى عنه بنابراين كه مطلق مقدمه واجب باشد و چون كه مشهور وجوب مقدمه را قبول كرده اند حرمت ضد عام را هم قبول كرده اند راهشان منحصر شده در اينكه مقدميت را انكار نمايند و لذا وارد اين بحث عقلى شده اند كه آيا ممكن است عدم ضد، مقدمه ضد ديگر قرار بگيرد يا نه؟

براهينى بر ابطال مقدميت ذكر كرده اند كه برخى از آنها پيچيده است و ادعا وجدان هم شده است كه آن هم دليل خوبى است بدين معنا كه در افعال مكلف انسان مى بيند اگر بخواهد مثلاً در مسجد نماز بخواند و مسجد نجس باشد خوب دو فعل ازاله نجاست از مسجد و نماز در آن واحد با هم قابل جمع نيستند ولى وجداناً اين دو فعل كه با هم متضاد هستند هيچ كدام متوقف بر عدم ديگرى نيست و در عرض هم هستند و مثل نقيضين مى باشند كه هريك جايگزين ديگرى مى شود و در طول هم قرار ندارند و بايد مكلف يكى را انتخاب كند نه اين كه بايد اول يكى را ترك كند تا بتواند ديگرى را انجام دهد بر خلاف جائى كه نجات غريق مثلاً متوقف بر ارتماس و ترك صوم مى شود كه طوليت در آن روشن است اما در مورد ما كه افعال اختيارى انسان هستند و با هم جمع نمى شوند مثل تطهير مسجد و نماز يا زيارت عرفه در كربلا و حج در عرفات دو فعل در طول هم نيستند بلكه اگر يكى را انجام دهد ملازم با ترك ديگرى است نه اين كه ترك ديگرى مقدمه فعل آن است ولى اصوليون به اين امر وجدانى اكتفا نكرده اند و سعى كرده اند براهين عقلى بر اين مطلب عدم مقدميت بلكه امتناع آن اقامه كنند كه ما ذيلاً به أهم آن براهين مى پردازيم با حفظ تسلسل تاريخى آنها.

ص: 135

1 _ برهان اول برهان دور است و گفته اند اگر احد الضدين متوقف شد بر عدم ضد ديگر و آن يكى هم متوقف بر اين مى شود و درو پيش مى آيد و اين دور دو تقريب دارد كه در يكى از مدلول مطابقى مدعاى قائل به مقدميت استفاده مى شود و در ديگرى از لازم مدعاى او استفاده مى شود.

1 _ تقريب اول: اين كه گفته شود وجود ضد متوقف بر اين است كه ضد ديگر را ترك كنيم چون وجودش مانع است و عدم المانع يكى از اجزا علت است پس ضد متوقف بر عدم ضد ديگر مى شود _ از باب عدم مانع _ ليكن اين مطلب هم در رابطه با ضد اول درست است هم در رابطه با ضد دوم يعنى هم ازاله متوقف بر عدم صلاة مى شود و هم صلاة متوقف بر عدم ازاله خواهد بود و مانعيت در دو طرف است پس وجود ضد معدوم هم متوقف مى شود بر عدم ضد موجود و اين محال است و روح دور را دارد زيرا كه اين ضد معدوم كه مى خواهد مانع شود در چه صورتى مانع است نمى تواند قبل از وجود و منهاى از آن مانع شود چون كه مانع در طول وجود مانع است پس وقتى مى تواند مانع باشد كه موجود باشد وليكن وجودش متوقف بر عدم ضد موجود است پس مانعيت ضد معدوم كه صلاة است متوقف است بر وجود صلاة و وجود صلاة هم متوقف است بر عدم ازاله پس در فرض مانعيت صلاة ازاله منعدم است و وقتى منعدم باشد محال است كه صلاة مانع از وجودش باشد چون شيىء كه در طول عدم شيىء ديگرى است محال است مانع از وجودش باشد و اين هم بديهى و وجدانى است و هم قابل اثبات برهانى است زيرا كه در فرض وجود مانع ممنوع ممتنع و مفروض الانعدام است و بايد ممنوع ممكن الوجود باشد با قطع نظر از منع مانع نه ممتنع ولو بالغير پس وجود ضد معدوم كه نماز است متاخر از ازاله است و ديگر نمى تواند منع از ازاله كند چون در فرضى كه بخواهد منع كند در رتبه سابقه ازاله منعدم است و مانعى كه در طول عدم ممنوع است نمى تواند مانع از آن باشد و اين روح نكته دور است كه تقدم شى بر نفسه يا لزوم تهافت در رتبه است زيرا كه مانعيتش در طول عدم ممنوع خواهد بود با اين كه عدم ممنوع در طول مانعيت مانع مى باشد و اين همان روح و نكته امتناع دور است.

ص: 136

اين تقريب دور در صورتى درست است كه توقف احد الضدين برعدم ضد ديگر از باب عدم مانع باشد اما اگر كسى ادعا كرد از باب اين است كه عدم الضد دخيل در مقتضى و جزء آن است و مقتضى هر ضد مجموع دو چيز است 1) اراده ازاله مثلاً و 2) عدم اراده صلاة; در اين صورت اين بيان تمام نمى شود زيرا ديگر مانعيتى در وجود ضد نيست تا گفته شود اين مانعيت ممكن نيست و لذا اين نقص در اين برهان است و اين را مى شود اين گونه تكميل نمود كه عدم، نمى تواند از اجزا مقتضى و مؤثر در وجود باشد و اين كه عدم جزء علت قرار مى گيرد بايد به تاثير وجود و مانعيت آن برگردد يعنى آن چيزى كه عدمش را جزء علت قرار داديم وجودش در رفع قابليت قابل و يا فاعليت فاعل و... تأثير مى گذارد لا عدم نمى تواند مؤثر در وجود قرار بگيرد و بدين ترتيب اين برهان تمام مى شود.

2 _ تقريب دوم دور كه تقريب معروفى است استفاده از لازمه قول مدعى توقف ضد بر عدم ضد ديگر است به اين بيان كه اگر ضد متوقف شد بر عدم ديگرى، معناى اين كلام اين است كه عدم احدالضدين مى شود جزئى از اجزا علت ضد ديگر و چون كه عدم و نقيض علت، علّت عدم و نقيض معلول است پس عدم ضد معدوم هم مى شود معلول ضد موجود و اين دور صريح است يعنى وجود ضد موجود _ يعنى ازاله _ متوقف شد بر عدم ضد معدوم _ يعنى صلاة _ و اين عدم صلاة هم معلول وجود ازاله است كه مانع و نقيض علت صلاة است و اين دور روشن است.

ص: 137

بر اين تقريب دو اشكال شده است يك اشكال را صاحب كفايه نموده و جواب داده است و يك اشكال را هم مرحوم محقق اصفهانى(رحمه الله)ذكر كرده است .

اشكال اول كه اين اشكال دو مقدمه دارد

مقدمه اول اين كه ضد موجود اگر چه متوقف بر عدم ضد معدوم است _ چه از باب عدم المانع و يا جزء المقتضى _ ولى توقف عدم ضد معدوم بر وجود ضد ديگر بالفعل نيست و اين كه صلاة منعدم شده است از باب مانعيت ضد موجود نيست تا دور لازم آيد بلكه انعدام آن به جهت عدم مقتضى آن و با فرض عدم مقتضى ديگر مانعيت مانع معنا ندارد زيرا كه مانعيت مانع فرع وجود مقتضى ممنوع فى نفسه است .

مقدمه دوم اينكه در موارد وجود احد الضدين حتماً مقتضى ضد معدوم موجود نخواهد بود و انعدامش مستند به عدم المقتضى خواهد بود و لهذا دور لازم نمى آيد اما چرا اين چنين است كه عدم ضد معدوم بايد مستند به عدم المقتضى باشد نه مانعيت ضد موجود در اثبات اين مقدمه دو بيان ذكر شده است يكى صاحب كفايه(رحمه الله) فرموده است و ديگرى مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله).

بيان صاحب كفايه(رحمه الله) اين است كه ما از عدم وجود ضد معدوم كشف مى كنيم كه اراده ازلى خداوند متعال كه مقتضى اصلى وجود اشياء است به آن تعلق نگرفته است و الا لازم مى آيد تخلف مراد خداوند از اراده ازلى كه محال است پس از قاعده استحاله تخلف اراده خالق از مراد كشف مى كنيم مقتضى ضد معدوم موجود نمى باشد چون كه مقتضى اصلى اراده ازلى خالق است و مقتضيات بعدى در طول آن است.

ص: 138

بيان مرحوم ميرزا(رحمه الله)كه بيان ديگرى است و مى فرمايد مقتضى ضد معدوم نمى تواند فعلى باشد تا ضد موجود مانع از آن بشود چون لازمه اش اجتماع مقتضيين ضدين است و اين دو مقتضى قابل جمع با هم نيستند زيرا كه مستلزم اقتضا جمع بين ضدين كه محال است مى گردد و اقتضاى محال هم محال است پس دو مقتضى بالفعل از براى ضدين معقول نيست و وقتى مقتضى ضد موجود فعلى است پس مقتضى ضد معدوم فعلى نيست.

حاصل اين دو مقدمه اين مى شود كه توقف از طرف ضد موجود بر عدم ضد معدوم بالفعل است ولى توقف عدم ضد معدوم بر وجود ضد موجود و نشأت گرفتن از آن، فعلى نيست چون مقتضى ضد معدوم فعلى نيست لذا توقف در طرفين نيست تا دور لازم آيد و دور پيش نمى آيد و توقف هميشه از جهت ضد موجود بر عدم ضد معدوم است.

اين اشكال نه مقدمه اولش درست است و نه مقدمه دومش أما مقدمه دوم صحيح نيست زيرا كه هر دو بيان ذكر شده از براى اثبات آن باطل است أما بيان صاحب كفايه درست نيست زيرا كه لازم نيست اراده ازليه تعلق بگيرد كه مقتضى ضد معدوم نباشد بلكه اراده ازليه تعلق مى گيرد به اين كه علت تامه آن نباشد ولو از اين جهت كه مانع آن باشد يعنى اراده ازليه به علت تامه ضد معدوم تعلق نگرفته است اما ممكن است به علت ناقصه و مقتضى آن تعلق گرفته باشد و تخلف مراد از اراده خالق لازم نمى آيد و لذا شايد مرحوم ميرزا(رحمه الله)اين بيان را قبول نكرده و از باب اقتضا محال محال است پيش آمد است كه اين مطلب هم به دو جهت تمام نيست.

ص: 139

1) اين كه مقتضى محال در صورتى محال است كه مقتضى بالفعل باشد يعنى اقتضاء و تأثيرش در ايجاد مقتضى بالفعل باشد ولى وجود ذات مقتضى بدون تأثير در ايجاد مقتضى محال نيست و آنچه كه مانعيت را از فعليت مى اندازد وجود نداشتن ذات مقتضى ممنوع است به طورى كه اگر مانع نبود تأثير مى كرد و اين مطلب در اينجا هم محفوظ است و محال نيست و مقتضى محال جائى است كه يا يك مقتضى اقتضا أمر محال را داشته باشد و يا اين كه دو تا مقتضى ضدين اقتضا بالفعل داشته باشند يعنى هر دو بالفعل عمل كنند پس مقتضيين موثرين بالفعل در ايجاد ضدين محال است ولى ذات مقتضيين در صورتى كه يكى بالفعل باشد و معلولش مانع از تأثير مقتضى ديگر باشد مشكلى ندارد و مانعيت مانع هم متوقف بر وجود ذات مقتضى ممنوع است نه بر مقتضى موثر بالفعل در ايجاد ممنوع كه اين خلف مانعيت است و به عبارت ديگر متوقف بر اقتضاء لولائى يعنى لولا المانع است و چنين مقتضى از براى ضدين محال نمى باشد.

2) پاسخ ديگر اين كه اين مطلب ايشان كه جمع دو متقضى ضدين هم محال است اصل مانعيت وتوقف را از بين مى برد زيرا كه اگر محال باشد مانعيت ضد موجود ديگر ضد معدوم هم نمى تواند مانع باشد چون مانعيتش در طول وجودش است يعنى حصّه مقرون به مقتضى ضد ديگر است نه حصه غير مقترن با آن و وجودش هم متوقف بر وجود مقتضيش است و وجود مقتضيش هم طبق نظر شما مستلزم امتناع مقتضى ضد ديگر است پس هيچ گاه نمى تواند مانع باشد چون كه هرگاه بخواهد مانع باشد بايد موجود باشد و وجودش مستلزم عدم امكان وجود مقتضى ضد ممنوع خواهد بود پس مانعيت ممتنع خواهد بود.

ص: 140

بدين ترتيب مقدمه دوم اشكال باطل مى شود و مقدمه اول آن هم تمام نيست زيرا كه اگر فرض كرديم قبول كرديم و عدم ضد معدوم از باب عدم مقتضى است باز اشكال دور تمام است چون براى امتناع دور مانعيت شأنى كافى است يعنى همين مقدار كه اگر ضد موجود مقتضى ضد معدوم بود صلاحيت براى مانعيت از آن را داشت باز هم محال است زيرا معنايش توقف طرفين است هرچند عدم تحقق يكى از دو طرف به جهت عدم المقتضى آن باشد و آنچه نكته استحاله در دور است وجود دائرين نيست بلكه نفس توقف و عليت دو شيىء نسبت به يكديگر است خواه در خارج محقق بشوند يا نه و به عبارت ديگر عدم تحقق دور به جهت عدم وجود مقتضى در احدالطرفين امتناع ذاتى دور را دفع نمى كند و دفع اشكال دور به ابطال احد التوقفين در عالم نفس الامر است.

ادامه بحث قبل (91/09/13)

بحث در براهينى بود كه اقامه كرده اند براى امتناع مقدميت احد الضدين براى ضد ديگر.

برهان اول دور بود و دو تقريب داشت و تقريب مشهور تقريب دوم بود كه اگر فعل احد الضدين متوقف شد بر عدم ديگرى پس عدم ديگرى هم متوقف بر وجود ضد موجود است چون توقف و مانعيت از دو طرف است و دو ضد نسبت به هم مانع هستند و نقيض علت، علت عدم معلول است پس وجود ضد موجود متوقف بر خودش مى شود يعنى موقوف، موقوف عليه خودش مى شود و اين دور واضح است ليكن بر اين تقريب دوم اشكال شده است كه اشكال اول آن گذشت .

ص: 141

اشكال دوم: كه اين اشكال را مرحوم حاج شيخ(رحمه الله) _ محقق اصفهانى _ ذكر كرده است و فرموده است كه وجود ضد فعلى متوقف بر عدم ضد معدوم است ولى عدم آن ضد معدوم متوقف بر وجود ضد موجود نيست چون توقف در طرف عدم ضد معدوم از اين باب است كه عدم العلة علة لعدم المعلول و اگر بخواهيم بالدقه اين قاعده را تطبيق بدهيم و پياده كنيم عدم العله عين ضد موجود نيست بلكه عدمِ عدم ضد موجود است زيرا كه جزء علت ضد معدوم عدم ضد موجود است همچنانكه عدم ضد معدوم جزء علت ضد موجود است يعنى اگر صلاة مى خواست محقق شود متوقف بر عدم ازاله بود و وقتى مى گوييم عدم العله علت عدم معلول است بايد بگوئيم عدم عدم ازاله علت عدم نماز است نه نفس ازاله علت عدم نماز باشد پس خود مانع و ضد موجود يعنى ازاله علت عدم ضد معدوم يعنى نماز نيست بلكه لازمه آن كه عدم عدم ازاله است موقوف عليه است پس ازاله _ ضد موجود _ كه موقوف بر عدم نماز _ ضد معدوم _ است خودش موقوف عليه نمى شود بلكه لازمه اش كه عدم عدم ازاله است موقوف عليه مى شود و دورى شكل نمى گيرد يعنى موقوف غير از موقوف عليه است بنابراين بالدقه العقليه برهان دور به اين تقريب تمام نيست و مرحوم شهيد صدر(رحمه الله) از اين اشكال جواب هاى متعددى داده اند.

جواب اول: اين كه گفته اند نقيض كل شىء رفعه يا نقيض علت، علت عدم معلول است مقصود از نقيض همان تقابل بين وجود و عدم است و اين چيزى است كه خود حاج شيخ(رحمه الله) هم در بحث مقدمه واجب آن را معنى كرد و فرمود كه مقصود از نقيض وجود و عدم واقعى است كه مقابل هم هستند و واسطه ندارند و نقيض وجو دعدم است و نقيض عدم وجود است و ايشان در آنجا تعبير كردند كه مقصود از رفع، اعم از رفع فاعلى و مفعولى است يعنى ما يرفعه و ما يرتفع به و عدم، رافع وجود است و وجود مرفوع بالعدم است لهذا ديگر واسطه اى نداريم و شى سومى در كار نيست كه لازمه يكى از نقيضين باشد و در عالم خارج از ذهن، يا وجود است و يا عدم خلاصه نقيضين واقع وجود و عدم هستند و شق سومى به نام عدم العدم نداريم و اين مطلبى است كه خود ايشان در آنجا قبول كردند پس اين كه گفته اند نقيض علت ، علت نقيض معلول است مراد همان نقيض اصطلاحى است و منظور اين است كه وجود مانع علت عدم معلول است پس ازاله متوقف بر عدم صلاة مى شود و عدم صلاة هم موقوف بر خود ازاله مى شود كه نقيض است نه شيىء ديگرى و موقوف عين موقوف عليه است كه دور است .

ص: 142

جواب دوم كه باز اين جواب هم در بحث مقدمه گذشت اين كه اصلاً توقف بر عدم العدم معنى ندارد زيرا كه اگر مقصود اضافه عدم به واقع عدم است كه اين صحيح نيست زيرا كه وجود و عدم به واقع اضافه نمى شوند بلكه به ماهيات اضافه مى شوند و اگر مقصود مفهوم عدم است يعنى مفهوم عدم را به مفهوم ذهنى عدم اضافه مى كنيم اين معقول است ولى اين مفهوم ذهنى محض است و نمى شود قرار بگيرد.

جواب سوم: در اينجا پاسخ سومى هم داده شده است كه اگر فرض كرديم عدم العدم يك امر واقعى است لامحاله منتزع از وجود خواهد بود و وقتى منتزع از وجود است امر انتزاعى علتش منشا انتزاع آن است پس معلول وجود است و باز دور مى شود فقط يك واسطه اضافه شده است يعنى وجود ازاله متوقف شد بر عدم صلاة و عدم صلاة متوقف شد بر عدم عدم ازاله و عدم عدم ازاله متوقف شد بر ازاله و اين دور است.

ايشان در اين جواب نكته جالبى اضافه كرده است كه كه اگر كسى بگويد عدم العدم منتزع از وجود نيست بلكه معلول عدم عدم علت آن وجود است يعنى ضد موجود كه ازاله است چون عدم العله را نداشته و عدم علتش منعدم بوده موجود شده است و رفع العلة هميشه علت عدم معلول است پس عدم عدم الازاله منتزع از ازاله و معلول ازاله نيست بلكه معلول عدم عدم علت ازاله است و باز بالدقه دور پيش نيامد .

اين ادعا اولاً: خلاف وجدان است زيرا كه ما وقتى مى خواهيم عدم عدم ازاله را انتزاع كنيم به دنبال علت ازاله نمى رويم بلكه آن را از خود وجود ازاله انتزاع مى كنيم و اصلاً علت آن را لحاظ نمى كنيم و ثانياً: اگر كسى اين حرف را قبول نكرد بر او نقض مى كنيم و مى گوئيم در واجب الوجود چه مى گوئيد چون او كه ديگر علت ندارد و واجب الوجود هم عدم العدمش ثابت است و اين عدم عدم واجب الوجود مثل عدم عدم ازاله است حال اگر اين منتزع از خود واجب الوجود باشد و معلول آن باشد بايد در وجودات ممكن هم همين را بگوئيد چون در اين جهت بين واجب و ممكن فرقى نيست و اگر بگوئيد در آنجا هم عدم عدم واجب از خودش منتزع نيست در آنجا علتى از براى واجب الوجود در كار نيست تا عدم العدم او معلول عدم عدم العله باشد پس بايد بگوئيد عدم عدم الواجب هم واجب است مانند خود واجب الوجود پس تعدد واجب لازم مى آيد كه محال است ثالثاً: تلازم در اثر عليت يكى از متلازمين براى ديگرى يا معلول بودن از براى علت ثالث است و اين هم ميان دو شيىء واجب محال است پس بايد برگردد به اين كه عدم العدم واجب الوجود منتزع از خود واجب الوجود است و جواب سوم تمام مى شود يعنى اگر عدم العدم را هم قائل شويم يك امر انتزاعى است و منشأش وجود است و موقوف و موقوف عليه يكى مى شود.

ص: 143

رابعاً: اشكال چهارم هم اين است كه فرض كنيم عدم العدم منتزع از خود وجود نيست ولى باز هم محال است بله دور نيست ولى استحاله ديگرى پيش مى آيد چون ضد موجود _ ازاله _ كه موقوف است هر چند موقوف عليه خودش نشد و لازمه اش موقوف عليه شد ولى آن هم محال است و استحاله اش از اين باب است كه در فرض عدم عدم الضد وجود آن ضد، واجب و ضرورى مى شود زيرا كه ارتفاع نقيضين مانند اجتماع آنها محال بالذات است و شيىء كه وجودش واجب باشد محال است معلول و متوقف بر آن عدم العدم باشد زيرا معلول بايد مرتبه علت خودش از غير ناحيه عليت ممكن باشد نه واجب و به عبارت ديگرى چيزى كه در رتبه علتش ضرورى الوجود است و از امكان بيرون مى آيد اين ديگر نمى تواند معلول آن علت و متوقف بر آن باشد و در اين جا اين گونه مى شود كه وقتى عدم شى رفع شد وجود شى ضرورى مى شود پس نمى تواند متوقف بر آن باشد.

خامساً: مدعى توقف از راه مانعيت ضد توقف هريك را بر عدم ديگرى قائل شده است و مانعيت يعنى وجود ضد مانع موجب انعدام ضد ديگر است پس عدم ضد معدوم هم معلول وجود آن ضد ديگر خواهد بود كه موجود شده است نه معلول عدم عدمش و اينها اشكالات روشنى است كه بر مطلب ذكر شده وارد است.

بدين ترتيب هر دو اشكال پاسخ داده شد و اصل تقريب دوم دور هم تمام است و بر اين تقريب نه اشكال اول وارد است كه ضد موجود مانعيتش شانى است و نه فعلى و نه اشكال دوم كه خود ضد موقوف عليه نمى شود بلكه لازمه اش موقوف عليه مى شود بلكه خود ضد موجود موقوف عليه خود مى شود و اين تقريب هم مانند تقريب اول دور صحيح است و در حقيقت در اينجا دو برهان بود يكى روح دور و تهافت در رتبه كه تقريب اول بود و در آن از مدلول مطابقى مدعى توقف استفاده مى شود و ديگرى شكل دور را هم داشت كه در آن از لازم كلام مدعى توقف استفاده مى شود كه نقيض علت، علت عدم معلول است ولى ما اين دو تقريب را يك برهان قرارداديم.

ص: 144

برهان دوم برهانى است كه در كلمات مدرسه ميرزا(رحمه الله) آمده است و بيانى روشن و وجدانى دارد و مشتمل بر دو مقدمه است.

مقدمه اول: اگر در جائى مقتضى دو ضد هر دوموجود باشند و مساوى با هم باشند هيچ كدام از دو ضد موجود نمى شوند مثلاً فرض كنيد شى اى را بايد حركت دهيد حال يا بايد به طرف راست حركت دهيم يا به طرف چپ و اگر يكى آن را به طرف راست بكشد و يكى به طرف چپ _ كه دو حركت متضاد با هم مى باشند _ قهراً آن شى در وسط مى ماند و به هيچ طرف كشيده نمى شود _ اگر دو نيروى جذب متساوى و برابر باشند _ و اين هم وجدانى است و هم برهانى است چون نمى شود به هر دو طرف كشيد چون اجتماع ضدين لازم مى آيد و به يك طرف هم اگر برود ترجيح بلامرجح است و اين معنايش آن است كه هيچ كدام از دو فعل متضاد موجود نمى شوند زيرا كه وجود مقتضى مساوى براى كشيدن به هر طرف، مانع تأثير مقتضى كشيده شدن به طرف ديگر است و اين بدان معناست كه مقتضى مساوى، مانع از تأثير مقتضى ضد ديگر است و روشن است كه اگر مقتضى مساوى مانع از تحقق ضد ديگر باشد مقتضى اقوى هم باشد باز مانع مى شود و اين مقدمه اولى است .

مقدمه دوم: اين است كه اگر مقتضى احد الضدين در فرض تساوى يا اقوى بودن مانع از تأثير مقتضى ديگر باشد پس خود ضد نمى تواند مانع از تأثير باشد چون قبل از وجودش كه نمى تواند مانع باشد و بعد از وجودش چون در طول وجود مقتضيش مى باشد و آن مقتضى مانع بوده است محال است كه ديگر خودش مانع باشد و اين تحصيل حاصل يا منع از ممتنع در رتبه سابقه است .

ص: 145

بنابر اين وجود احد الضدين نمى تواند مانع از تأثير مقتضى ضد ديگر در ايجاد آن ضد باشد و اگر مانعيتى در كار باشد بين مقتضيين آنها است يعنى وجود هر ضد متوقف است بر اينكه مقتضى و سبب مساوى يا ارجح از براى ضد ديگر نباشد و متوقف بر عدم خود ضد ديگر نيست پس عدم ضد از باب مقدميت واجب نمى شود تا فعل ضد حرام شود و اين برهان درستى است .

براهين اقامه شده (91/09/14)

بحث در براهين اقامه شده بر امتناع توقف احدالضدين بر عدم ضد ديگر بود و دو برهان گذشت كه يكى برهان دور بود به دو تقريب و يكى هم بيان تحصيل حاصل بود كه اثبات مى كرد كه مانع از تحقق ضد مقتضى و سبب ضد كه مساوى يا اقوى و ارجح است مى باشد نه خود ضد و خود ضد نمى تواند مانع باشد چون كه تحصيل حاصل و محال است .

برهان سوم اين برهان هم مى خواهد همين را اثبات كند كه مقتضى ضد مانع است و خود ضد مانع نيست بلكه محال است مانع باشد چون كه تحصيل حاصل و منع از ممتنع است و اثبات مانع بودن مقتضى ضد با يك بيان ديگرى است و آن بيان اين است كه: در برهان قبلى استفاده شد از جائى كه دو مقتضى دوضد هر دو با هم مساوى فرض شدند مثل اين كه يكى مى خواهد توپ را به سمت چپ بكشد و ديگرى به راست كه اگر اين دو نيرو با هم مساوى باشند و با هم جمع شوند هيچ كدام از اين دو فعل متضاد شكل نمى گيرد و اين نشان مى دهد كه مقتضى مساوى يا اقوى، مانع است اما در اين برهان سوم شهيد صدر(رحمه الله)مى خواهد با بيان ديگرى همين را ثابت كند و مى فرمايد مقتضى ضد كه مى گوئيم اقتضاى ايجاد ضد را دارد ثبوتا سه تصوير دارد مثلا شوق مؤكدى كه سبب و مقتضى صدور ازاله يا صلاة است و ممكن است كسى به هر دو شوق مؤكد داشته باشد كه اگر شوق به ازاله اقوى باشد اقتضا مى كند ازاله را، اين اقتضاء به سه شكل تصوير دارد.

ص: 146

1 _ اين كه اقتضا كند فعل ضد را مطلقا حتى اگر ضد ديگر هم موجود باشد _ يعنى چه ضد ديگر هم موجود باشد و چه نباشد _ و حتى در فرض وجود صلاة هم اقتضا وجود ازاله را دارد.

2 _ اقتضا تعليقى داشته باشد كه اگر صلاة انجام نگيرد اقتضاى ازاله را داشته باشد .

3 _ اينكه مقتضى اقتضا كند عدم آن ضد را و ايجاد اين ضد را و در حقيقت دو اقتضا دارد يا مقتضى ضدى است كه ليس معه ضد آخر يعنى شوق به ازاله نافى صلاة و مانع از آن است كه شوق به نماز تأثير گذارد و نمى گذارد طرف نماز بخواهد و هم مانع تاثير مقتضى نماز مى شود و هم سبب تحقق ازاله، پس منع از تحقق ضد ديگر هم داخل در اقتضاى مقتضى هر ضد است و معناى اين احتمال سوم اين است كه مقتضى خودش مانع است يعنى شوق به ازاله است كه مانع از تاثير شوق به نماز است كه اين مطلب جايگزين مقدمه اول در برهان قبل مى شود و با ضم مقدمه دوم به آن ثابت مى شود كه محال است خود ازاله مانع و مؤثر باشد چون كه تحصيل حاصل است و در رتبه سابق بر آن و با مقتضى آن ضد ديگر ممنوع شده است و قياس به اجتماع علتين بر معلول واحد هم نبايد بشود چون آنها در عرض هم هستند و اين ها در طول هم ولذا محال است مجموع مانع باشد.

پس اگر احتمال سوم را ثابت كرديم اين وجه ديگرى از براى برهان تحصيل حاصل مى شود و اين احتمال سوم را ايشان مى فرمايند متعين است و احتمال اول و دوم باطل است.

ص: 147

اما احتمال اول باطل است چون مقتضى احد الضدين اگر اقتضاييش مطلقا باشد حتى در فرض وجود ضد ديگر اين اقتضاى جمع ضدين است كه محال است.

اما احتمال دوم باطل است يعنى اگر اقتضايش تعليقى باشد اين هم باطل است زيرا اولاً: اين خلاف وجدان است كه مقتضى احد الضدين اين گونه نيست كه تعليقى و مشروط به عدم ضد ديگر باشد به نحوى كه اگر آن ضد باشد اصل مقتضى ضد ديگر در كار نباشد زيرا كه وجداناً اجتماع دو مقتضى فى نفسه ممكن است مانند كسى كه شوق هر دو فعل متضاد را دارد هر چند ممكن است در برخى موارد شوق به يكى مشروط به عدم ضد ديگر باشد اتفاقاً و ثانياً اگر اقتضاى احد الضدين مشروط به موجود تعليقى باشد ديگر هيچ جا نبايد آن ضد موجود شود حتى اگر مقتضى آن أقوى باشد چون تعليقى است با اين گونه روشن است كه هرگاه مقتضى ا حد الضدين اقوى باشد همان ضد ايجاد مى شود و ديگرى ايجاد نخواهد شد يا اگر باشد در مرحله بقاء رفع مى شود.

پس دو احتمال اول و دوم باطل و غير محتمل هستند و نه اطلاق اقتضا و نه اقتضا مشروط محتمل نيست و متعين همان احتمال سوم است كه مقتضى أقوى تاثير مقتضى ديگر راهم از بين مى برد و در حقيقت مقتضى دو كار مى كند و به نحو مغالبه و ممانعت كار مى كند و هم نمى گذارد مقتضى ديگر اثر كند و هم ضد و مقتضا خودش را ايجاد مى كند و اين در صورتى است كه اقوى باشد و اگر مساوى باشد هيچ يك اثر نمى كنند و فقط تاثير يكديگر را خنثى مى كنند پس مانع از صلاة مقتضى ازاله است نه خود ازاله چون ازاله در طول آن است و چيزى كه در مرحله سابقه ممتنع شده باشد نمى تواند منع شود نه مستقلاً و نه به نحو اجتماع دو مانع و دو علت بر معلول واحد .

ص: 148

در اينجا ممكن است كسى بگويد اين برهان به اين مقدار تمام نيست چون ما احتمال سوم را انتخاب مى كنيم و مى گوئيم احتمال اول و دوم محال است ولى اين احتمال سوم براى اثبات عدم توقف بر عدم خود ضد كافى نيست چون تاثير مقتضى ضد به نحو مغالبه و ممانعت به دو شكل تصوير دارد يك شكل اين كه به صورت هم عرض كار كند يعنى هم مانع از حصول ضد ديگر _ مثلاً نماز _ است و هم مقتضاى خود كه فعل ازاله است را ايجاد كند كه در اين صورت اين برهان تمام است صورت دوم اينكه در طول هم باشند يعنى مقتضى ضد از طريق ايجاد ضد منع از ضد ديگر كند و بر مقتضى آن غلبه كند به نحوى كه وجود ضد أقوى و انعدام ضد اضعف در يك زمان مى باشند ليكن رتبه ضد اقوى مقدم است همانگونه كه مانع بما هو مانع همزمان با انعدام ممنوع است وليكن رتبةً بر آن مقدم است و اين متوقف بر وجود ضدين در يك زمان _ كه محال است _ نمى باشد تا اين كه مقتضى محال باشد.

اين اشكال بر برهان سابق وارد نبود چون در آنجا از مقتضيين متساويين استفاده مى كرديم كه در آن هيچ يك از ضدها موجود نبودند ولذا مانعيت به واسطه خود مقتضى مساوى به طور مستقيم بود كه به طريق اولى در صورت اقوائيت مقتضى هم مانعيت خود مقتضى ثابت مى شد اما اين جا مستند ما در اين برهان مقتضى اقوائى است كه ضد خود را ايجاد مى كند و چگونگى اقتضاى ايجاد ضد خود به نحو مغالبه و ممانعت از تأثير مقتضى ديگر است ولى مغالبه به دو شكل تصوير دارد يكى اين كه به طور هم عرض; هم ضد را ايجاد كند و هم از تاثير مقتضى ديگر منع كند و ديگر اين كه به نحو طولى در عالم رتبه ممانعت انجام بگيرد و تا اين احتمال ردّ نشود اين برهان تمام نخواهد بود.

ص: 149

براهين امتناع (91/09/18)

بحث در براهين امتناع توقف احد الضدين بر عدم ضد ديگر يا مانعيت احد الضدين از ضد ديگر بود و اين براهين را _ همان طور كه در ابتداى بحث گفته شد _ مى شود به چند دسته تقسيم كرد و هر دسته به يك نكته براى امتناع تمسك كرده.

دسته اول: برهان دور بود كه دو تقريب براى دور يا روح دور ذكر شد و گذشت .

دسته دوم: برهان تحصيل حاصل است كه در آن براى ابطال توقف و مانعيت احد الضدين بر ضد ديگر، به محذور امتناع تحصيل حاصل استناد مى شود.

دسته سوم: برهان ممتنع بالذات بودن مانعيت ضد يا مقدميت عدم ضد است .

دسته چهارم: برهان وحدت رتبه ضدين است.

اين چهار نوع برهان است و نوع اول كه برهان دور بود گذشت نوع دوم كه برهان تحصيل حاصل بود اين است كه مانعيت احد الضدين از ضد ديگر محال است چون مقتضى ضد مانع است يعنى اگر مقتضى _ كه علت ضد است _ اگر مساوى يا ارجح باشد مانع از تأثير مقتضى ديگر است و ديگر خود ضد نمى تواند مانع باشد چون وقتى بخواهد منع كند بايد موجود شود و چون مقتضى در اين صورت در رتبه أسبق موجود شده است و مقتضى مانع است ديگر نمى تواند خودش مانع باشد نه مستقلاً و نه جمعاً با مقتضى زيرا كه اجتماع مانعين يا علتين در جائى است كه در طول هم نباشند و در عرض هم باشند.

اما اين كه چه طور مقتضى مانع است دو بيان داشت; بيان اول بيان ميرزا(رحمه الله) بود كه از دو مقتضى مساوى استفاده كرده بود و در اين موارد يقيناً هيچ كدام از دو ضد موجود نمى شود و اين نشان مى دهد كه مقتضى مانع است و خود ضد نمى تواند مانع باشد و اين بيان تامى بود با توضيحاتى كه ذكر شد.

ص: 150

بيان دوم: كه اين بيان را شهيد صدر(رحمه الله) اضافه كرد كه گفتيم جائى كه مقتضى ارجح باشد اقتضا به سه شكل محتمل است يكى اين كه مقتضى در هر صورت اقتضا داشته باشد حتى اگر ضد ديگر موجود باشد كه اين مقتضى اجتماع ضدين و محال بود و يكى اين كه در صورت عدم وجود ضد يا مقتضى ضد ديگر اقتضا كند كه گفتيم اين هم باطل است و لازمه اش اين است كه در صورتى كه ضد ديگر باشد ولو مقتضيش اضعف باشد مقتضى ضد اقوى اقتضا نداشته باشد و اين واضح البطلان است و احتمال سوم از راه مغالبه ميان دو مقتضى بود كه مقتضى ارجح هم مانع از تأثير اضعف مى شود و هم مقتضاى خود را ايجاد مى كند و اين جا گفتيم اگر اين مانع شدن و اقتضا، هم عرض باشد مطلب درست است چون وقتى ضد موجود مى شود هم مانعيت هست و هم اقتضا ولى اگر كسى ادعا كرد كه اين مغالبة و ممانعت به نحو طولى است يعنى با ايجاد مقتضى خودش كه ضد اقوى است منع مى كند از اقتضاى مقتضى ضد اضعف و اجتماع ضدين در يك زمان هم لازم نمى آيد چون هر دو در يك زمان هستند و تنها رتبه اش مقدم است و زمانش با انعدام ممنوع يك زمان است لكن رتبه اش مقدم است مثل علت و معلول و حركت يد و مفتاح كه در يك زمان ولى در دو رتبه هستند.

اين اشكال را مى شود پاسخ داد كه مغالبه از شئون مقتضى است نه مقتضا و مقتضا قوت و ضعف ندارد و بايد وجود ازاله _ چه مقتضى آن اضعف باشد و چه اقوى _ بتواند مانع باشد ولى وقتى مى گوئيم اقتضاى اقوى غالب است يعنى اقتضائش و تأثيرش مانع است پس مغالبه ميان دو مقتضى است چون قوت تاثير از خصوصيات و شئون مقتضى است.

ص: 151

بنابراين اين اشكال هم وارد نيست و اين دو بيان براى اثبات برهان تحصيل حاصل تمام است كه هميشه وجود مقتضى مساوى يا ارجح مانع از وجود ضد ديگر است و ديگر محال است كه خود ضد مانع باشد چون هميشه وجودش مسبوق است به حصول مانع در رتبه قبل از آن و چيزى كه متاخر از مانع است نمى تواند مانع باشد نه به نحو جمعى و نه به نحو استقلالى.

اما نوع سوم برهان تكيه اش به اين نكته است كه اين مانعيت ضد يا توقف بر عدم ضد محال است چون در ظرف تحقق اين علت _ علت انعدام كه مانع است يا علت وجود كه عدم ضد ديگر است _ وجود ضد ديگر ممتنع بالذات است و از امكان خارج مى شود و علت بايد علت چيزى باشد كه ممكن بالذات باشد و اگر در ظرف وجود مانع ممتنع بالذات بود ديگر نمى تواند مانع باشد و اين نيز دو تقريب دارد.

تقريب اول : اين است كه اگر ازاله بخواهد منع از وجود صلاة كند مانعيتش نمى تواند قبل از وجودش باشد و بايد در طول وجودش منع كند مثلاً ازاله در ظرف وجودش مى خواهد از صلاة منع كند وليكن در ظرف وجود ازاله وجود صلاة ممتنع بالذات است چون اجتماع ضدين ذاتا محال است و مثل اجتماع نقيضين است و در ظرف وجود مانع لازم ممنوع ممتنع بالذات نباشد و الا از حالت امكان بيرون مى آيد و در آن زمان ديگر مانعيت آن مانع ممكن نيست.

به عبارت ديگر عدم الصلاة در فرض وجود ازاله ضرورى الوجود است و نمى تواند معلول وجود مانع باشد پس در ظرف وجود ازاله عدم الصلاة ضرورى است و مقيد به ظرف قابل تعليل نيست تا بگوئيم علتش وجود مانع است و اين بر خلاف است كه مقتضيش مانع باشد چون در ظرف وجود مقتضى ضد ديگر ممكن الوجود است و قابل جمع هستند مگر از ناحيه مانعيت ضد أقوى يا مساوى بله اگر كه بگوئيم ضدين امتناع اجتماعشان بالغير است يعنى دو علت آنها با هم جمع نمى شود كه در اين صورت اين برهان باطل است ولى اين خلاف وجدان است و وجدان مى گويد اجتماع ضدين به تناقض برگشت مى كند و مثل اجتماع نقيضين است اگر اين وجدان بديهى شد اين برهان هم تمام است البته مشروط بر اين كه مقصود، مانعيت باشد نه اين كه عدم احد الضدين جزء مقتضى باشد كه در اين صورت اين برهان باز تمام نيست چون در اين صورت نمى خواهد منع كند تا مقيد بفرض وجودش باشد .

ص: 152

تقريب دوم: كه اين تقريب و بيان نسبت به توقف ضد موجود بر عدم ضد معدوم است كه مى شود عين اين بيان را در ضدينى كه ثالث ندارند تطبيق داد مانند حركت و سكون كه ضدينى هستند كه ثالث ندارند و هم ارتفاع آنها و هم اجتماعشان محال است و نمى شود حركت و سكون هر دو نباشند كه در اين فرض اگر حركت متوقف بر عدم سكون باشد و سكون متوقف بر عدم حركت مى گوئيم در فرض عدم حركت، سكون واجب مى شود چون اگر نباشد ارتفاع ضدين است كه ثالث ندارد و محال است پس توقف احد الضدينى كه ثالث ندارد بر عدم ديگرى محال است چون در فرض عدم ديگرى ضد موجود ضرورى الوجود بالذات شده است و ديگر ممكن الوجود نيست تا معلول و متوقف بر عدم ديگر باشد پس توقف در اين فرض معقول نيست و در ضدينى كه ثالث دارند هم اين بيان جارى است وليكن عدم همه ضدها متوقف عليه ضد موجود است كه اين هم نمى تواند علت باشد چون در فرض عدم آنها موجود ضرورى الوجود است.

اين بيان فوق در اضدادى جارى است كه همه وجودى هستند أما ضدينى كه ثالث دارد و ضد ثالث آن عدمى است نه وجودى مثل حب و بغض كه ممكن است انسان نسبت به فعلى نه شوق داشته باشد و نه بغض و ارتفاع هر دو و يا خلو نفش از هر دو ممكن است در اين فرض اين برهان ديگر تمام نيست مگر با عنايتى كه مثلاً گفته شود كه احتمال فرق بين موارد اضداد ديگر نيست.

ص: 153

نوع چهارم و آخرين دسته برهان وحدت رتبه است كه صاحب كفايه ذكر كرده است و مى گويد دو ضد مثل نقيضين هستند كه چون وارد بر محل واحد مى شوند پس در يك رتبه هستند ولذا نمى تواند يكى مانع ديگرى باشد چون مستلزم تعدد در رتبه مى شود و اين برهان را محشين و شرّاح به شكل هاى مختلفى بيان و تفسير كرده اند و تحت اين عنوان بيان هاى متفاوتى ذكر شده كه بحث آينده است.

ادامه بحث قبل (91/09/19)

عرض شد براهين امتناع توقف احد الضدين بر عدم ضد ديگر را به چهار نوع مى شود تقسيم كرد 1) برهان دور است و 2) برهان تحصيل حاصل است و 3) برهان امتناع ذاتى مانعيت يا توقف است و 4) برهان لزوم تهافت در رتبه ضدين مى باشد و زير هر كدام از اين 4 نوع هم دو تقريب يا بيشتر قرار دارد و برهان دور با دو تقريبش گذشت و همچنين برهان تحصيل حاصل هم با دو تقريبش بيان شد و برهان امتناع ذاتى مانعيت هم دو تقريب از برايش ذكر شد يكى در طرف مانعيت ضد موجود بود كه وجود ضد معدوم در ظرف وجود ضد موجود ممتنع بالذات است پس قابل تعليل و مانع داشتن نيست زيرا مانع از امر ممكن است نه امر محال و ممتنع بالذات و هم در مورد توقف ضد موجود بر عدم ضد ديگر گفته شد كه در ظرف عدم وجود ضد در صورتى كه ضدين ثالث ندارند و ارتفاعشان محال باشد وجود ضد موجود ضرورى است و ضرورى قابل تعليل و توقف نيست و بايستى امر متوقف بر شىء ديگرى ممكن الوجود باشد.

ص: 154

تقريب سومى را هم مرحوم ميرزا(رحمه الله) ذكر كرده است كه تحت همين دسته قرار مى گيرد ايشان دو بيان دارند يكى اين كه مقتضى مساوى يا أرجح مانع است و ديگر اينكه خود ضد نمى تواند مانع باشد و اين همان برهان تحصيل حاصل است كه قبلاً مشروحاً ذكر شد چون در مرتبه سابقه از وجود ضد مانع موجود مى شود و ديگر خود ضد نمى تواند مانع باشد نه مستقلاً و نه جمعاً با مقتضى خودش هر دو نمى توانند مانع باشند و بيان دومى هم ايشان دارد كه در تقريرات بيشتر به آن تكيه كرده است كه دو مقدمه دارد.

1 _ مانع وقتى مانع است كه مقتضى ممنوع تمام باشد و شرائط هم باشد زيرا كه در اين صورت مانع مى آيد و جلوى تاثير مقتضى تام را مى گيرد و نقش مانع در حقيقت منع از تاثير مقتضى است و تاثير مقتضى را منع مى كند پس بايد مقتضى اقتضائش و قابليت تاثيرش تمام باشد تا مانع بيايد و از آن منع كند اما اگر مقتضى تمام نباشد مانعيت معنا ندارد.

2 _ مقدمه دوم اين است كه چيزى كه محال است علتش هم محال است چون چيزى كه محال است ممتنع بالذات است و ممكن نيست كه تعليل بردار باشد و علت داشته باشد و علت از براى آن محال است و لذا چون كه اجتماع ضدين محال است; محال است چيزى علت جمع بين ضدين باشد و بعد از اين دو مقدمه ايشان نتيجه مى گيرد كه نمى شود گفت احد الضدين مانع ديگرى است چون مانعيتش در طول وجودش است و وجودش در طول وجود مقتضيش و اگر ضد ديگر هم مقتضيش تمام نباشد باز ضد موجود نمى تواند مانع باشد _ به حكم مقدمه اول _ و اين معنايش اين است كه ما دو مقتضى كامل براى ايجاد دو ضد نياز داريم تا بتواند ضد موجود مانع باشد و اين يعنى مقتضى جمع بين دو ضد را لازم داريم و اين مقتضى محال است _ كه در مقدمه دوم گفتيم محال است _ مگر اين كه بگوئيد اين ضد به وجودش رافع مقتضى و اقتضاء ضد ديگر است كه در اين صورت جمع بين دو مقتضى نمى شود ولى در اين صورت مانعيت هم معنى ندارد چون طبق مقدمه اولى گفتيم كه بايد مقتضى ضد معدوم براى مانعيت ضد موجود فعلى باشد و لذا در اين برهان گفته مى شود كه مانعيت ضد موجود معقول نيست نه در فرض وجود اقتضاى مقتضى ضد معدوم چون اين فرض وجود مقتضى جمع بين ضدين است كه محال است و نه در فرض عدم وجود اقتضاى مقتضى ضد معدوم و منوط بودن آن به عدم ضد موجود چون اين به معناى عدم وجود مقتضى ضد ممنوع است و در مقدمه اول گفتيم كه بايد مقتضى تمام باشد تا مانع بتواند منع كند پس دو مقتضى ضدين با هم جمع نمى شود تا مانعيت تصوير داشته باشد و سپس ايشان برهان ديگرى را ذكر مى كند و به نحو تنزلى مى فرمايد اگر اين برهان را قبول نكنيم مى گوييم مقتضى مساوى يا ارجح احد الضدين مانع است همانگونه كه در موارد وجود دو نيروى محرك يك شيىء به دو طرف گفته شد كه اين همان برهان تحصيل حاصل است.

ص: 155

نكته اين برهان همان نكته دسته سوم از براهين است كه امر ممتنع و محال نمى تواند علت داشته باشد و شىء ممكن است كه مى تواند علت داشته باشد و لذا اين را ما به عنوان تقريبى در ذيل نوع سوم مى گنجانيم.

مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله)بر اين برهان اشكالى كرده است كه اين كه علة المحال محال صحيح است ليكن اين جا از مصاديقش نيست چون اين در جا دو مقتضى داريم كه هر كدام مقتضاى ضدى را فى نفسه و فى حدّ ذاته دارد كه ممكن است و محال نيست زيرا هر كدام مقتضى مقتضاى خودش است نه جمع آن با ديگرى و اين مقتضى محال نيست و مقتضى محال آن است كه مقتضى واحدى علت و مقتضى جمع بين ضدين باشد كه مى شود محال چون جمع بين ضدين محال است ولى اين جا اين گونه نيست و هر كدام مقتضى و علت أمر ممكن است و مقتضى ممكن محال نيست ولذا هر دو مقتضى ضدين قابل جمع هستند همانگونه كه در برهان ديگر مرحوم ميرزا(رحمه الله)گفته شد و اثبات شد كه مقتضى مساوى يا ارجح مانع است و مقتضى محال لازم نمى آمد.

اين اشكال قابل پاسخ است چون ظاهراً حاق مقصود مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين است كه اگر مانعيت از براى مقتضى ضد باشد نه خود ضد، اين مى شود برهان ديگرى بر عدم امكان مانعيت خود ضد چون كه تحصيل حاصل است همانگونه كه گذشت پس اين فرض خارج از اين برهان است و نقض بر آن هم نيست يعنى مستلزم وجود مقتضى محال نيست زيرا كه اگر مقتضى احدالضدين مانع شد پس مقتضى ضد ديگر در مرتبه سابق از وجود ضد از تأثير و اقتضاء افتاده است و در طول آن مرتبه وجود ضدين كه محال است مى باشد ديگر اقتضايى ندارد تا اقتضاى محال باشد.

ص: 156

بنابراين فرض مانعيت مقتضى هم خود برهان ديگرى را بر عدم مانعيت ضد تشكيل مى دهد و هم مستلزم وجود مقتضى اجتماع ضدين كه محال است نيست زيرا كه محال وجود ضد در فرض و رتبه وجود ضد ديگر است پس اگر مقتضى ضدى اقتضاى وجود آن ضد را در فرض و رتبه وجود ضد ديگر بكند مى شود مقتضى محال و الا نمى شود و بنابر مانعيت مقتضى از مقتضى تأثير هريك از دو مقتضى در رتبه سابق از وجود ضدين از كار افتاده است پس اقتضاى ايجاد آن دو را در اين رتبه متأخر ندارند تا مقتضى محال باشند و اين بدان معناست كه اين فرض خارج از موضوع اين برهان و منافى با آن است زيرا كه مى خواهيم مانعيت خود ضد را فرض كنيم و ابطال كنيم و اين مانعيت بايستى به حكم مقدمه اول در طول اقتضاء مقتضى ضد ديگر باشد و اقتضاى مقتضى ضد ديگر يا مشروط به عدم وجود ضد اول است يا مطلق است كه اگر مشروط به عدم آن باشد معنايش عدم ثابت اقتضاى مقتضى آن ضد است پس مانعيت ضد اول هم ممكن نمى باشد _ به حكم مقدمه اول _ و اگر مطلق باشد يعنى اقتضاى ايجاد ضد را در فرض وجود ضد اول داشته باشد اين مقتضى جمع بين ضدين است كه محال است حاصل اين كه اگر ضد موجود بخواهد اقتضاى معدوم را رفع كند اقتضاى محال پيش نمى آيد ولى اين معنايش اين است كه ضد موجود مانع نيست چون مانعيت جائى است كه مقتضى ممنوع باشد و با وجود مانع رفع نشود پس اين احتمال احتمالى است كه با مانعيت منافات دارد و احتمال ديگر اين است كه در فرض وجود ضد هم موثر باشد و بتواند مقتضاى خود را ايجاد كند لولا وجود مانع يعنى از باب وجود مانع تأثير نكند و ممتنع بالغير باشد نه ممتنع بالذات كه اين اطلاق ممتنع بالذات است زيرا كه در فرض وجود ضد اقتضاى ايجاد ضد ديگر اقتضاى ايجاد ضدين است و ايجاد ضدين ممتنع بالذات و محال است .

ص: 157

پس هر دو احتمال موجب بطلان مانعيت ضد موجود است معلق بودن مقتضى ضد معدوم بر عدم ضد موجود و اطلاق آن نسبت به ضد موجود اگر معلق باشد مانعيت از بين مى رود چون مقتضى ممنوع در كار نيست _ به حكم مقدمه اول _ و اگر اطلاق داشته باشد اقتضاى ممتنع ذاتى و جمع بين ضدين است كه محال است _ به حكم مقدمه دوم _ و مقتضى محال دو چيز باشد يا يك چيز فرقى ندارد و اين كه دو شى مقتضى ايجاد ضدين باشد يا يك شى مقتضى هر دو باشد هر دو مقتضى متنع بالذات و محال است و اشكال مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) وارد نيست و به عبارت ديگر فرض وجود ضدمستلزم خروج وجود ضد ديگر از دائره امكان به امتناع است و شرط تأثير مقتضى امكان است و اين بدان معناست كه در اينجا وجود مانع مستلزم انتقاء شرط تأثير مقتضى است و اين به معناى عدم تماميت مقتضى است پس مانعيت ضد موجود ممكن نيست زيرا فرض وجود ضد فرض انتفاى شرط تأثير مقتضى مى باشد و اين بدان معناست كه وجود ضد رافع تماميت مقتضى ضد ديگر است البته اشكالى كه مى شود بر اين برهان وارد كرد اين است كه اگر اجتماع ضدين را ممتنع ذاتى ندانيم اين برهان تمام نخواهد بود زيرا كه ديگر ضدين مى توانند جمع شوند ولى علت هايشان جمع نمى شوند ولى فرض اين است كه وجود هر ضد با ضد ديگر ممتنع بالذات است كه در اين صورت اين برهان تطويل مسافت است كه بگوئيم مقتضى ضد ديگر بايد تام باشد تا ضد موجود مانع باشد و اين مقتضى محال و ممتنع بالذات است بلكه ابتداء مى گوييم خود اين كه وجود ضد موجود مانع شود و يا عدم ضد مقدمه وجود ضد ديگر شود مانعيت از ممتنع بالذات و يا توقف واجب است كه محال است و به عبارت ديگر همانگونه كه علت ممتنع بالذات محال است مانع از ممتنع بالذات محال است و نيازى به اثبات امتناع مانعيت ضد موجود از طريق استلزام وجود مقتضى محال نيست يعنى نيازى به مقدمه اولى نيست و اين همان بيان اول از برهان سوم است.

ص: 158

4 _ نوع چهارم برهان ابطال كه برهان لزوم تهافت در رتبه ضدين است اين بيان را صاحب كفايه(رحمه الله)در ابتداى بحث براهين آورده است ولى عبارتش ابهام دارد و مى فرمايد كه معاندت بين دو ضد به معناى عدم اجتماع در يك محل مثل نقيضين است و هر ضدى با نقيض ضد ديگرش كمال ملائمت را دارد مثل ازاله با عدم نماز و بالعكس و چون كمال ملائمت را دارد در يك رتبه هستند و وجهى ندارد كه بگوئيم عدم ضد معدوم مقدم بر وجود ضد موجود است چون اگر مقدمه باشد يعنى رتبه اش مقدم است همچنان كه در نقيضين نمى شود گفت ارتفاع يك نقيض مقدمه از براى نقيض ديگر است و ضدين هم مثل نقيضين است و بعد وارد برهان دور مى شود برخى از اين تعبير استفاده كرده اند كه مى خواهد بيان وجدانى بياورد بر اين كه ضدين هم مثل نقيضين هستند و همچنان كه در نقيضين ارتفاع احدهما مقدم بر ديگرى نيست اين جا هم همچنين ارتفاع احد الضدين مقدم بر ضد ديگرى نيست و اين ها متلازم و ملائم با هم هستند و در يك رتبه هستند.

بر اين بيان اشكال كرده اند كه اين استدلال تمام نيست چون در باب نقيضين ارتفاع احد النقيضين عين ديگرى است و ميان نقيضين واسطه نيست و ارتفاع عدم عين وجود است و ارتفاع وجود عين عدم است به خلاف ضدين كه ارتفاع يكى از دو ضد عين ديگرى نيست; عدم صلاة عين ازاله نيست مخصوصا در جايى كه ثالث هم دارد ولذا ادعاى توقف معقول است.

ص: 159

يك تفسير ديگر هم از عبارت ايشان كرده اند كه تفسير وجدانى است كه از ملائمت هر ضد با نقيض ضد ديگر فهميده مى شود اين ها متلازمين و با هم در يك رتبه هستند و اين بيان را هم حاج شيخ اصفهانى(رحمه الله)ذكر كرده و جواب داده است كه خيلى از چيزها با هم تلائم دارند ولى اختلاف رتبه هم دارند مثل علت و معلول كه با هم متلائم و با هم هستند ولى در يك رتبه نيستند بلكه در دو رتبه هستند پس مجرد ملائمت دليل بر عدم توقف يكى بر ديگرى نيست و اين دو بيان تمام نيست ولذا دو بيان فنى ديگر از براى عبارت كفايه ذكر كرده اند كه برهانى بوده و تحت همان نوع چهارم يعنى برهان لزوم تهافت رتبه ضدين است كه خواهد آمد.

براهين ابطال (91/09/21)

بحث در براهين ابطال مقدميت عدم احدالضدين براى ضد ديگر بود كه آخرين آنها لزوم تهافت در رتبه بود و در تفسير عبارتى كه در كفايه آمده بود خواسته بودند از آن يك برهان بسازند ولو اينكه شايد مقصود خود ايشان برهان نبوده است كه در اين رابطه دو تقريب ذكر شده است.

تقريب اول: تقريب مرحوم اصفهانى(رحمه الله) است كه دو مقدمه دارد، اما مقدمه اول: ايشان از عبارت صاحب كفايه(رحمه الله) _ كه ضدين را به نقيضين تشبيه كرده _ استفاده كرده است كه نقيضين در يك رتبه هستند چون بديل يكديگر هستند و توارد بر محل واحد دارند پس در يك رتبه هستند و اما مقدمه دوم: اين است كه دو شى اى كه در دو رتبه شدند آنچه كه با متقدم است متقدم است و آنچه كه با متاخر است متاخر است و ملازم المتقدم متقدم و ملازم المتاخر متاخر كه اين هم مثلاً از احكامى است كه قياساتها معها و از مجموع اين دو مقدمه گفته مى شود در صورت مقدميت عدم ضد از براى ضد ديگر تهافت لازم مى آيد چون وقتى مى گوئيم وجود ضد متوقف است بر عدم ضد ديگر اين يعنى عدم ضد متقدم است بر وجود ضد چون در رتبه علت قرار دارد و چون در مقدمه اولى گفته ايم نقيضين در يك رتبه هستند پس صلاة و عدم صلاة در يك رتبه هستند و وقتى عدم صلاة بر ازاله متقدم شد صلاة هم مى شود متقدم بر ازاله و چون كه توقف مخصوص به اين ضد نبود و صلاة هم متوقف بر عدم ازاله است و عدم ازاله هم با ازاله در يك رتبه است و ازاله هم متقدم بر صلاة مى شود پس هم صلاة متقدم بر ازاله مى شود و هم ازاله متقدم بر صلاة و اين تهافت در رتبه است و محال است .

ص: 160

پاسخ اين تقريب: جواب اين بيان روشن است كه هر دو مقدمه باطل است أما مقدمه اول كه نقيضين در يك رتبه هستند اگر به معناى سلبى باشد يعنى هيچ يك علت ديگرى نيستند صحيح است ولى اين ثابت نمى كند كه اگر يكى از آن دو علت شى اى بوده و مقدم بر آن بود ديگرى هم علت و مقدم است و اگر مقصود آن باشد كه اگر شى اى مقيد به محل يا علتى بود نقيضش نيز مقيد به آن قيد و محل مى شود اين باطل است زيرا كه تقيد مقيد به قيدى (عدم المقيد) است نه (العدم المقيد) و الا اگر آن قيد يا محل يا علت رفع شود و نقيض صادق نباشد ارتفاع نقيضين خواهد شد و اين واضح البطلان است .

مقدمه دوم هم در مورد تقدم و تأخر رتبى درست نيست و در زمانيات درست است يعنى مانع المتقدم زماناً، مقدم است زماناً چون وقتى خودش هم در آن زمان بود پس خودش هم مى شود متقدم زماناً و أما تقدم رتبى همان عليت است و اگر شى اى علت شد ملازماتش علت نمى شود تا متقدم رتبةً باشد و رتبه ظرف نيست تا بگوئيم ما مع المتقدم متقدم .

تقريب دوم: كه بيان ديگرى است از مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) ، ايشان فرموده است اجتماع ضدين در يك رتبه واحده هم محال است يعنى ضدين همان طور كه در زمان واحد جمع نمى شوند در رتبه واحده هم جمع نمى شوند پس در رتبه وجود هر ضد عدم ضد ديگرى واجب و لازم مى شود يعنى چون اجتماع ضدين در رتبه محال است پس در هر رتبه اى كه ضد هست نبايد ديگرى باشد و عدمش در آن رتبه است پس وجود هر ضد با عدم ضد ديگر در يك رتبه است و اگر ضد توقف بر عدم ديگرى داشته باشد يعنى رتبه متعدد است و رتبه عدم ضد ديگر مقدم است و حال اين كه گفتيم در يك رتبه هستند و اين تهافت است .

ص: 161

اشكال به تقريب دوم: اين بيان هم تمام نيست البته خود ايشان جواب داده اند كه اين بيان از اين جهت تمام نيست كه اجتماع ضدين در وجود خارجى و در زمان محال است و مربوط به رتبه نيست تا بگوئيد اجتماع ضدين در يك رتبه محال است به دليل اين كه اگر قائل شويم وجود ضدين در دو رتبه هستند و يكى علت ديگرى باشد باز هم اجتماعشان در خارج و زمان واحد محال است پس امتناع اجتماع هميشه مربوط به عالم وجود خارجى است نه عالم رتب .

نقد اشكال :اين جواب بالدقة پاسخ وجهى كه ايشان ذكر كرده نيست زيرا كه مدعى امتناع اجتماع ضدين در يك رتبه اگر ادعا كرده باشد كه وحدت رتبه هم در امتناع اجتماع ضدين شرط است كه اين به معناى تضييق امتناع است كه بايد هم وحدت زمان باشد و هم وحدت رتبه در اين صورت نقض مذكور وارد است كه اگر ضدين در طول هم بودند باز هم اجتماع خارجى آنها محال است ولى بيان ايشان اين نبود و ايشان مى گفت اجتماع ضدين در يك رتبه هم محال است كه در حقيقت مى خواهد امتناع را توسعه بدهد و بگويد كه وحدت رتبه هم در امتناع كافى است همچون كفايت وحدت زمان در امتناع پس نقض _ به اين كه اگر دو ضد علت و معلول هم باشند قابل اجتماع نيستند _ وارد نيست زيرا كه وحدت زمان هست ممتنع مى شود مگر اينكه مقصود اين باشد كه اصلاً امتناع مربوط به عالم خارج و وجود است نه رتبه كه ظاهر ايشان اين است كه اساساً غائله امتناع اجتماع مربوط به عالم خارج و زمان است و مربوط به عالم رتب نيست كه اين حرف هم صحيح نيست زيرا كه امتناع اجتماع را در عالم رتب هم داريم و عقل به امتناع در عالم رتب هم حكم دارد مثل حكم عقل به امتناع اجتماع علت و معلول در يك رتبه پس امتناع اجتماع در يك رتبه از مدركات عقل نظرى است.

ص: 162

جواب صحيح تقريب دوم: پاسخ آن، شبيه پاسخ از تقريب اول است و اين جا هم خلط شده است بين معناى هم رتبه بودن چون اين كه گفته شده هر ضدى با عدم ضد ديگرش بايد در يك رتبه باشد چون كه دو ضد اجتماعشان در يك رتبه واحده هم محال است معناى وحدت رتبه چيست؟ يك وقت معناى ايجابى مراد است و يك وقت معناى سلبى، معناى ايجابى وحدت رتبه يعنى دو شى معلول علت واحده هستند يا لازم يك ملزوم واحدى هستند پس در يك رتبه هستند اگر اين معناى ايجابى مقصود باشد كه ضدين نمى توانند در يك رتبه باشند يعنى محال است هر دو معلول يك علت و لازم يك ملزوم باشند اين حرف درست است و اجتماع ضدين در رتبه واحده به اين معنا محال است زيرا كه معناى معلول شدن دو ضد از يك علت اجتماع ضدين است كه محال است و اين همان چيزى است كه گذشت كه علت محال، محال است ولى لازمه اين معنا اين نيست كه هر ضدى با نقيض ضد ديگر در يك رتبه و هم عرض به اين معناى ايجابى باشد زيرا كه نقيض ضد ديگر به معناى نفى معلوليت به علت آن ضد است نه اين كه عدمش معلول آن علت باشد تا بشود متوقف بر عدم ديگرى باشد زيرا كه نقيض عليت از براى علت واحد نفى عليت است نه عليت آن علت از براى عدم ضد ديگر همانگونه كه گفتيم نقيض المقيد نفى مقيد است نه تقيد نفى به آن قيد و اينجا هم وقتى مى گوئيم ضدين در رتبه واحده نيستند پس وقتى احد الضدين علت داشت ضد ديگر نمى تواند معلول آن علت باشد و معنايش اين نيست كه عدم ضد ديگر معلول آن علت است تا نتواند ضد موجود متوقف بر عدمش باشد.

ص: 163

معناى ديگر وحدت رتبه سلبى است يعنى هيچ كدام از دو شىء علت ديگرى نيست و وحدت رتبه به اين معنا نسبت به ضدين نه اين كه محال نيست بلكه واجب است زيرا كه ضدين هيچكدام علت ديگرى نبوده بلكه محال است علت ديگرى باشند و اين مقتضى اين نيست كه با عدم ضد ديگر هم توقف و عليت نداشته باشند تا تهافت لازم آيد پس اين تقريب هم تمام نمى باشد .

پس نوع چهارم از برهان امتناع تمام نيست و همان سه نوع اول تمام است .

كلام محقق خوانسارى(رحمه الله):

محقق خوانسارى(رحمه الله) در اين جا تفصيلى قائل شده است و توقف ضد بر عدم ضد ديگر را از يك طرف قائل شده است و گفته است ضد موجود متوقف بر عدم ضد معدوم نيست ولى ضد معدوم متوقف بر عدم ضد موجود مى باشد يعنى اگر بخواهد موجود شود اول بايد ضد ديگر از بين برود و بعد ضد ديگر را بياوريم و اين دور نيست و از براى اثبات نهى و بطلان ضد عبادى واجب كافى است زيرا كه اگر مكلف در وقت ازاله شروع به نماز كند أمر به ازاله هم دارد و مقتضى ترك نماز است پس نماز منهى عنه و باطل مى شود.

اين بيان هم همه براهين امتناع را از بين نمى رود و تنها برهان دور _ كه نوع اول بود _ و برهان تهافت _ نوع چهارم _ دفع مى شود زيرا كه ديگر توقف از دو طرف و دو ضد نخواهد بود تا دور يا تهافت لازم بيايد ولى دو نوع برهان ديگر يعنى برهان تحصيل حاصل و برهان امتناع ذاتى دفع نمى شود.

ص: 164

اما برهان امتناع ذاتى اجتماع ضدين: زيرا كه نسبت به ضد موجود هم امتناع اجتماع آن با ضد معدوم بالذات ثابت است پس نمى تواند مانع از آن باشد.

اما برهان تحصيل حاصل: به جهت اينكه در مرحله بقاء هم ضد موجود محتاج به علت و مقتضى است زيرا كه ممكن اين گونه نيست كه تنها حدوثش علت بخواهد بلكه وجود بقائى هم مانند وجود حدوثى امكانى است و علت مى خواهد _ همان گونه كه در فلسفه ثابت است _ پس مقتضى ضد بقاءً موجود است و همان مانع است و ديگر خود ضد محال است كه مانع باشد زيرا تحصيل حاصل است چرا اگر ممكن تنها در مرحله حدوث علت و سبب مى خواست نه در مرحله بقائش، در اين صورت خود ضد موجود بقاءً مى توانست مانع باشد ليكن اين مبنا باطل است. بنابر اين برهان تحصيل حاصل در اين تفصيل نيز جارى است تا اينجا آن بحث منطقى يا فلسفى تمام مى شود و آقايان به اين مقدار اكتفا كرده اند زيرا وقتى كه مقدميت عدم احد الضدين از براى ضد ديگر محال شد ديگر امر به شى مقتضى نهى از ضد خاص نخواهد بود در صورتى كه در اينجا اشكال اصولى ديگرى باقى مى ماند كه بحث آينده است.

براهين بر ابطال (91/09/25)

بحث از براهين بر ابطال مقدميت تمام شد و در حقيقت 4 نوع برهان ذكر شد كه تحت هر نوعى دو تقريب بود و تحت يك نوع سه تقريب بود كه مجموعا 9 تقريب براى امتناع ذكر شد و اكثر اين براهين _ به استثناى نوع چهارم يعنى تهافت در رتبه _ تمام شد.

ص: 165

چون مشهور قائل به وجوب مقدمه واجب شده بودند و همچنين قائل شدند كه امر به شى مقتضى نهى از ضد عام و نقيض است لذا مجبور شدند صغراى مقدميت و مانعيت ضد را ابطال كنند و وارد براهين پيچيده فوق الذكر شدند چون اگر ازاله متوقف شد بر عدم صلاة و عدم صلاة مقدمه ازاله بود از باب مقدمه بودن واجب مى شود و ضد عام عدم صلاة كه صلاة است محرم و منهى عنه و باطل مى شود و لذا مجبور بودند صغراى مقدميت را نفى كنند و با استفاده از براهين عقلى و فلسفى اين كار را كردند و عمده بحث را در اين براهين پيچيده قرار دادند و اين كه امر به شى مقتضى نهى از ضد خاص است را رد كردند ما در اين جا به دو نكته اشاره مى كنيم كه در اين بحث اصولى مهم است .

نكته اول: يك نكته اين كه نسبت به عدم حرمت ضد خاص نيازى به اين براهين نداريم زيرا كه وجدان روشنى در كار است كه مقدميت و حرمت غيرى ضد را نفى مى كند كه اين وجدان را به دو بيان مى شود روشن ساخت:

بيان اول : بنابر اين كه حب شى مقتضى حب مقدماتش است و بغض شى مقتضى بغض نقيضش است _ كه مشهور اين دو مقدمه را قبول كرده اند _ اگر اين دو را قبول كنيم بايد در موارد تضاد بگوئيم كه هرگاه انسان يكى را كه بخواهد انجام دهد و محبوب وى باشد بايد ضدّ ديگرى در نظرش مبغوض باشد مثلاً كسى كه مى خواهد حج برود زيارت عرفه در كربلا بودن در نظرش بايد مبغوض باشد با اين كه به هيچ وجه مبغوض نيست و اين وجدان بيّن و روشنى است كه حرمت ضد خاص را از باب مقدميت نفى مى كند .

ص: 166

بيان دوم: از راه توجه به نكته ديگرى است كه انسان فاعل مختار است و افعال به وسيله اعمال سلطنت از او صادر مى شوند و اين امر وجدانى است حال گفته مى شود كه وجداناً انسان فرقى نمى بيند بين دو فعلى كه اختيارى هستند ولى انسان يكى از آن دو را بيشتر انجام نمى دهد چه خودش نياز به بيشتر از يكى نداشته باشد _ مانند اختيار احد الرغيفين يعنى يكى از دو نان را انتخاب كند وليكن مى تواند هر دو را هم اختيار كند _ و چه جائى كه دو فعل متضاد باشند و نتواند بيش از يكى را انتخاب كند و ميان اين دو از نظر كيفيت انتخاب فرقى نيست و روشن است كه در انتخاب يكى از دو نان اين انتخاب متوقف بر عدم انتخاب ديگرى نيست زيرا كه مى تواند هر دو را انتخاب كند و لذا توهم نشده است كه انتخاب احد الرغيفين متوقف بر عدم انتخاب ديگرى باشد بلكه مى تواند هر دو را با هم نيز انتخاب كند پس علت عدم انتخاب عدم نياز و عدم اراده آن است نه اراده عدم آن چنانچه در مقدمات اين چنين است و عين اين هم در انتخاب احدالطريقين است كه وقتى يكى را انتخاب مى كند اراده ترك ديگرى را ندارد بلكه نسبت به آن عدم الارادة دارد يعنى از باب تلازم است نه از باب توقف همچنان كه اختيار احد الرغيفين به خاطر توقف نيست .

نكته دوم: كه اين نكته عمده بحث ما است و مى خواهيم عرض كنيم كه براهينى را كه آقايان براى بطلان مقدميت آورده اند نسبت به هدف اصولى آنان _ كه نفى ضد و بطلان صلاة در وقت ازاله است _ كار ساز نيست زيرا كه آنها كبراى مقدميت و اقتضا امر به شى نهى از ضد عام را قبول داشته و از راه اين براهين صغراى مقدميت را نفى كردند تا صلاة _ كه ضد ازاله است _ مامور به قرار گيرد _ و لو به نحو ترتب _ و صحيح باشد ليكن در اين براهين چيزى ثابت شد كه از حيث ثمره و غرض اصولى در اين بحث عين اثبات مقدميت عدم احد الضدين از براى ضد ديگر است چون در اين براهين هر چند ثابت كرديد كه احدالضدين محال است مانع از ديگرى باشد ولى مقتضى احد الضدين مانع از ضد ديگر است و چند برهان اين را مى رساند و ثابت مى كرد پس وجود هر ضدى متوقف بر عدم مقتضى ضد ديگر مى شود و دور و اشكالات فلسفى هم پيش نمى آيد ولى در بحث اصولى است كه مشكل پيش مى آيد كه به آن توجه نشده است چون وقتى مقتضى ضد مانع شد و كبراى مقدميت را هم قبول كرديد در اين صورت امر به ازاله موجب مى شود كه عدم مقتضى نماز واجب شود يعنى عدم اراده نماز _ و يا هر أمرى كه مقتضى و علت احدالضدين باشد _ و در اين صورت طبق كبراى اين كه امر به شى مقتضى نهى از نقيض و ضد عام آن است مقتضى يا اراده نماز حرام مى شود پس ديگر امر به نماز حتى به نحو ترتب و مشروط به ترك ازاله ممكن نخواهد بود چون امر به نماز موجب مى شود كه مقتضى و اراده نماز هم واجب شود و اين با حرمت آن قابل جمع نخواهد بود همانگونه كه وجوب نماز با حرمت آن _ بنابر مانعيت ضد _ قابل جمع نمى باشد .

ص: 167

پس نماز بدون امر خواهد شد و باطل مى شود _ چنانچه در ثمره بحث ضد خواهد آمد _ و بدين ترتيب با براهين ابطال مقدميت عدم ضد از براى ضد ديگر به هدف و مقصود و ثمره اصولى از بحث ضد نمى رسيم چون در اين براهين هر چند اثبات شد مانعيت احدالضدين از ضد ديگر محال و ممتنع است ولى همين كه ثابت شد مقتضى ضد مانع از ضد ديگر است در نتيجه نماز _ ضد واجب أهم _ نمى تواند واجب شود و قهراً باطل خواهد شد.

به عبارت ديگر همان أثر اصولى _ كه بنابر مانعيت ضد _ بر نهى از ضد خاص بار است بر مانعيت مقتضى ضد از ضد واجب هم بار مى باشد و فرقى ميان اين دو مطلب از حيث اين بحث اصولى نيست و راه كار ساز از براى امكان أمر به ضد واجب أهم _ ولو به نحو ترتب _ همان نكته اى است كه در ابتداى بحث ضد عرض كرديم كه بايد كبراى وجوب مقدمه را منكر شويم و ملازمه را انكار كنيم و انكار صغراى مانعيت ضد و مقدميت عدم احدالضدين از براى ضد ديگر مفيد فايده نمى باشد.

لهذا هركس كه قائل شود به امكان أمر به ضد واجب _ ولو به نحو ترتب _ بايد وجوب مقدمه را انكار كند يا مطلقا و يا اگر قائل به ملازمه شديم قائل به وجوب مقدمه موصله بالخصوص مى شويم وليكن بنابر اين قول بايد دو مطلب ديگر را هم قائل شويم.

1) اين كه ترك موصل را نقيض فعل ندانيم زيرا كه هر دو قابل ارتفاع هستند _ به اين كه هر دو ضد را ترك كند _ و قبلاً صحت اين مطلب را اثبات كرديم .

ص: 168

2 _ در افعال اختيارى مباشرى علت حرام را حرام نمى دانيم بلكه همان ترك اراده حرام واجب است، و الا گفته مى شود مقتضى ضد چون كه علت عدم ضد ديگر خواهد بود باز هم حرام مى شود و اين مطلب را نيز ما قبلاً ثابت كرديم و طبق اين دو مبنا يعنى اگر ملازمه را انكار كرديم و يا قائل به وجوب خصوص مقدمه موصله با دو مطلب فوق الذكر شديم; چه ضد مانع از ضد ديگر باشد و چه نباشد و مقتضى ضد مانع باشد نتيجه يكى بوده و أمر به ضد واجب ولو به نحو ترتب ممكن خواهد شد و ضد واجب حرام غيرى نمى شود و اين بدان معناست كه براهين ذكر شده نقشى در مسأله اصولى ما نخواهد داشت.

ثمره بحث ضد (91/09/26)

ثمره بحث ضد

بعد از بحث از ضد خاص و عام كه گذشت بحث از ثمره بحث ضد است و اين كه امر به شى اگر مقتضى نهى از ضد خاص باشد چه ثمره اى دارد .

معمولاً اصوليون دو ثمره براى مبحث ضد ذكر مى كنند كه روح اين ها به يك ثمره بر مى گردد و بعد در ذيل مى گوئيم اين ها ثمرة الثمرة است و ثمره اصلى يك عنوان اوسعى و أعم از اين دو ثمره است ولى چون اصوليون هر كدام را مستقلا ذكر كرده اند ما هم مماشاتا با آنها اين بحث را اين گونه طرح مى كنيم.

ثمره اول: اين كه اگر واجب اهمى با عبادتى تزاحم كند و واجب اهم مضيق باشد و ضد عبادى موسع باشد بنابر اقتضاء اگر مكلف عبادت را در وقت واجب انجام دهد باطل خواهد بود زيرا كه نهى موجب فساد عبادت است و بنابر عدم اقتضاء صحيح خواهد بود.

ص: 169

ثمره دوم: اين كه وقت عبادت هم مضيق باشد مانند نماز در آخر وقت كه باز هم گفته مى شود بنابر اقتضاء باطل مى شود و بنابر عدم اقتضاء صحيح خواهد بود.

حاصل اينكه بحث ضد در اين دو فرع فقهى داراى ثمره است كه اگر قائل شديم امر به شى مقتضى نهى از ضدش است پس امر به ازاله مقتضى است اگر در وقت ازاله كه فورى است و وجوبش مضيق است نماز خواند باطل است چون كه منهى عنه و حرام مى شود و نهى در عبادات مقتضى فساد است و أما اگر قائل به اقتضا نشديم نماز صحيح خواهد بود زيرا كه نهى و حرمت ندارد.

سپس در كلمات اصوليون دو اشكال بر اين دو ثمره ذكر شده است و خواسته اند بگويند كه اين ثمره مترتب نيست.

اعتراض اول _ كه منسوب به شيخ بهائى(رحمه الله) است _ اين است كه گفته شده است در هر دو فرض ضدى كه عبادى است على كل حال باطل است _ چه قائل به اقتضا بشويم و چه نشويم _ و در اعتراض دوم برعكس گفته شده است كه در هر دو فرض نماز صحيح است پس هر دو اعتراض مى خواهند ثمره را باطل كنند و اثبات كنند كه بحث اقتضا مثمر ثمر نيست و نسبت به هريك از دو اعتراض اشكالاتى شده است كه ذيلاً بررسى مى شود.

اعتراض اول: منسوب به شيخ بهائى(رحمه الله)است ايشان گفته است اين ثمره درست نيست چون على كل حال نماز صحيح نيست اما اگر قائل به اقتضا شديم كه واضح است چون عبادت منهى عنه است و نهى موجب فساد عبادت است و اگر قائل به اقتضا هم نشديم باز هم نماز باطل است چون هر چند نهى ندارد ولى امر هم ندارد چون ضدش ماموربه است و در زمانى كه ازاله ماموربه است نماز نمى تواند ماموربه باشد و عبادت هم بدون امر باطل مى باشد.

ص: 170

بنابر اين ثمره مذكور تمام نيست اصوليون از اين اعتراض سه جواب داده اند كه دو جواب آنها در هر دو فرع است و يك جواب در خصوص فرع اول است كه جواب محقق ثانى(رحمه الله) است.

جواب اول: كه در خصوص فرع اول است و محقق ثانى(رحمه الله) گفته است كه وقتى عبادت موسع است و مضيق نيست امر به نماز امر به فرد نماز نيست تا گفته شود ساقط مى شود بلكه امر به جامع نماز ما بين الزوال الى الغروب است يعنى أمر موسع است و امر به موسع با امر به ازاله قابل جمع است و تزاحمى ميان آنها نيست تا يكى از آنها ساقط شود پس أمر به نماز ساقط نشده است و اگر مكلف متعقلش را انجام داد هر چند در اول وقت مصداق قهرى آن جامع موسع قرار مى گيرد و مصداق ماموربه مى شود و صحيح واقع مى شود .

اين جوابى است كه در فرع دوم جارى نيست چون در آنجا هر دو أمر مضيق هستند و أمر به نماز ساقط مى شود پس ثمره در فرع اول صحيح است و اعتراض شيخ بهائى وارد نيست .

جواب دوم: استفاده از امر ترتبى است يعنى اگر ضد عبادى نهى داشت ديگر نمى تواند امر داشته باشد حتى به نحو ترتب اما اگر قائل به عدم اقتضا شديم مى تواند به نحو ترتب امر داشته باشد و امر به ضدين به نحو ترتب اشكال ندارد و آنچه محال است دو امر مطلق به ضدين است نه امر به ضد مشروط به ترك ديگرى پس مى شود در فرض ترك ازاله نماز مامور به باشد چه مضيقين باشند چه يكى مضيق باشد و يكى موسع .

ص: 171

البته در زمان شيخ بهائى(رحمه الله) هنوز بحث ترتب در اصول مطرح نبوده است و از زمان مرحوم وحيد(رحمه الله) يا كاشف الغطاء(رحمه الله)طرح شده است بنابراين اعتراض شيخ بهائى(رحمه الله) در هر دو فرع صحيح نيست و ثمره تمام است.

جواب سوم: گفته شده است كه اگر امر به نماز هم نداشته باشيم و ترتب هم محال باشد ولى مى شود بنابر عدم اقتضا از طريق ملاك أمر نماز را تصحيح كرد زيرا اگر امر هم ساقط شده باشد ولى ملاك حكم باقى است و اين نماز داراى ملاك و مصلحت صلاة هست و اين مقدار كافى است براى صحت عبادت و قصد قربت زيرا در قصد قربت بيش از اين كه فعل را از براى مولا انجام دهد لازم نيست و با وجود ملاك مى شود آن را براى مولا انجام دهد و اين هم انقياد و قصد قربى است و در باب عبادات هم بيش از اين شرط نشده است.

اين سه جواب داده شده است بر عدم تماميت اعتراض شيخ بهائى(رحمه الله) و ثمره بحث ضد تمام است أما جواب ترتب صحيح است ولى مبتنى است بر قبول امكان ترتب و بحثش به تفصيل خواهد آمد ليكن نسبت به دو جواب ديگر يعنى جواب مرحوم محقق ثانى(رحمه الله) كه مخصوص فرع اول است و جواب تصحيح عبادت بر اساس ملاك اشكالاتى وارد شده است.

اشكال مرحوم ميرزا(رحمه الله): أما نسبت به جواب محقق ثانى(رحمه الله)مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله) اشكال كرده است و گفته است با اين كه كلام ايشان دليل بر تحقيق ايشان است و متوجه شده كه تزاحمى بين امر به جامع موسع و امر مضيق نيست و جامع مقدور است ولى اين در جائى است كه ما شرطيت قدرت را در تكاليف از باب حكم عقل بدانيم نه از باب استظهار از دليل خطاب يعنى اگر مدركمان در شرطيت مقدوريت تكاليف، حكم عقل باشد مطلب ايشان درست است چون امر به جامع موسع معقول است و قبيح نيست زيرا كه مكلف را الجا به جمع بين ضدين نمى كند و لذا عقل به لزوم سقوط امر موسع حكم نمى كند ولى اگر ما گفتيم دليل بر شرطيت مقدوريت واجب از خود دليل خطاب استفاده مى شود و كانه در لفظ آمده باشد كه واجب فعل مقدور است و اين يك نكته استظهارى در خطابات شرعيه است كه مى گويد قدرت در تكاليف شرط است و اگر حكم عقل هم به قبح تكليف به غير مقدور نبود بازهم اطلاق خطابات شامل موارد عجز و عدم مقدوريت واجب نبود زيرا كه خطابات مولوى با هدف ايجاد محركيت است و محرك مولوى و بعث جائى است كه امكان انبعاث باشد پس جائى كه انبعاث ممكن نيست شارع هم بعث ندارد لهذا متعلقات تكاليف حصه مقدوره هستند و متعلق خطابات و اوامر شارع مقيد مى شود به قدرت و مقدور بودن طبق اين مبنا _ كه مختار ايشان است _ ديگر خطاب موسع هم شامل حصه و فرد غير مقدور از نماز نمى شود و جامع موسع اثباتاً مقيد مى شود به نمازى كه مقدور باشد و ديگر فرد مزاحم با وجوب ازاله را كه در زمان ازاله انجام مى گيرد شامل نمى شود چون كه حصه غير مقدوره است پس متعلق واجب موسع مقيد مى شود به جامعى كه در غير فرد مزاحم با ازاله است حال كه مقيد شد به غير اين فرد قهراً شامل اين فرد نخواهد شد و قهراً اگر اين فرد انجام گرفت أمر نداشته و مثل نماز خارج از وقت است كه امر ندارد و باطل است مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) بر مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) 4 اشكال وارد كرده است كه تنها يكى از آنها درست است .

ص: 172

اشكال صحيح: أما اشكال صحيح كه بر ايشان وارد است آن است كه اگر اين نكته استظهارى را هم قبول كنيم كه خطابات شرعى چون به داعى تحريك است پس بايد متعلقات اوامر مقدور باشد بازهم متعلق اوامر جامع به نحو صرف الوجود خواهد ماند و مقيد به افراد يا حصص مقدوره بالخصوص نمى شود يعنى نتيجه اى كه مى گويد: بايد متعلقات اوامر مقيد به حصه اختيارى شود درست نيست چون جامع بين فرد و حصه اختيارى و فرد يا حصه غير اختيارى، اختيارى است چون كه جامع به نحو صرف الوجود است نه مطلق وجود و مقدوريت جامع صرف الوجودى به مقدوريت يك فرد است و لازم نيست كه تمام افراد جامع مقدور باشد تا صرف الوجود مقدور شود مثل رفتن به جائى است كه ده راه داشته باشد كه اگر يكى از راه ها باز و مقدور باشد رفتن به آنجا مقدور و باز است ولو باقى راه ها بسته باشد و لازم نيست همه راه ها باز باشد تا رفتن به آنجا مقدور و باز باشد و اين روشن است پس جامع موسع بنابر هر دو مبنا در شرطيت قدرت در تكاليف بر جامعيت خود باقى است و نكته استظهارى باعث تقييد جامع به غير فرد مزاحم با ازاله نمى شود.

ثمره ضد و اشكالات علما (91/09/27)

بحث در دو ثمره اى كه براى بحث (اقتضا امر به شى نهى از ضدش) بيان كرده اند بود و عرض شد كه دو ثمره ذكر نموده اند يكى جائى كه وقت ضد عبادى واجب اهم موسع باشد و ديگرى جائى كه وقتش مضيق باشد و در هر دو فرع بنابر اقتضا، نماز باطل است چون نهى به ضد عبادى مى خورد و نهى اقتضاى فساد را دارد و بنابر عدم اقتضا نماز صحيح است چون نهى ندارد ولى در اعتراض اول شيخ بهائى(رحمه الله)گفته بود كه در صورت عدم اقتضا هم نماز باطل است چون كه امر ندارد و عبادت بدون امر هم باطل است و از اين اعتراض پاسخ هائى داده شده بود كه يك پاسخ را محقق ثانى(رحمه الله)داده بود كه فرموده بود در فرع اول امر به جامع و نماز موسع در كل وقت است و جامع به نحو صرف الوجود موسع مصاديق حال و آينده را مى گيرد و مزاحم با وجوب ازاله نيست و در مقام امتثال قابل جمع هستند پس چرا امر ساقط باشد و مرحوم ميرزا(رحمه الله) در اين جا فرموده بود كه اين مطلب در صورتى درست است كه قدرت، شرط عقلى باشد اما اگر گفتيم ظهور خطاب اقتضاى اين را دارد كه قدرت در متعلق اوامر و واجبات اخذ شود پس جامع نماز مقيد مى شود به غير فردى كه در زمان ازاله است و ديگر اطلاق أمر موسع شامل آن نمى شود پس عبادت فاسد مى شود واشكال شيخ بهائى(رحمه الله) تمام خواهد بود.

ص: 173

عرض شد كه پاسخ صحيح بر كلام ميرزا(رحمه الله) آن است كه چنانچه نكته استظهارى را هم قائل شويم باز هم جامع بين مقدور و غير مقدور، مقدور است و مقيد به حصه يا فرد اختيارى نخواهد شد وليكن آقاى خوئى(رحمه الله)سه اشكال ديگر نيز بر ميرزا(رحمه الله) وارد كرده است كه قابل دفع هستند.

اشكال اول: اين كه شما فرموديد بنابراين كه قدرت به حكم عقل باشد امر و وجوب موسع ساقط نمى شود اين مطلب طبق مبناى خود شما درست نيست چون شما مبنائى داريد كه واجب معلق را قبول نداريد يعنى جائى كه وجوب فعلى باشد و واجب استقبالى مى گوئيد اين محال است و در اينجا لازم مى آيد وجوب جامع موسع نماز از زمان وجوب ازاله فعلى باشد با اين كه واجب كه بايد مقدور باشد استقبالى است يعنى بعد از زمان ازاله متحقق مى شود و اين واجب معلق است كه نزد شما محال است .

پاسخ اشكال: جواب اين اشكال روشن است زيرا كه ميرزا(رحمه الله) واجب معلق را ممتنع مى دانست نه از اين باب كه فعليت وجوب و استقباليت واجب ممتنع است _ همانگونه كه محقق اصفهانى(رحمه الله) مى گويد _ بلكه از باب ديگرى است; يعنى در امتناع واجب معلق دو بيان و دو وجه بود.

وجه اول: يكى اين كه تقدم زمان وجوب بر زمان واجب محال است اگر كسى اين مبنا را قائل شود اين جا هم لازمه اش اين است كه وجوب از حالا باشد و واجب كه جامع است چون بعد مقدور مى شود بعداً بيايد ولى اين را ميرزا(رحمه الله)قبول ندارد و ايشان قائل به امتناع بود از طريق وجه ديگرى كه وجه دوم است .

ص: 174

وجه دوم: اين است كه وقتى واجب، معلق شد به زمان آينده و زمان قيد واجب شد چون كه اين قيد غير اختيارى است و بايستى تمام قيود غير اختيارى شرط وجوب هم قرار بگيرند لذا زمان واجب، قيد و شرط وجوب آن واجب هم خواهد شد و چونكه زمان متاخر قيد است و زمان وجوب متقدم است نتيجه اش آن خواهد شد كه فعليت وجوب متقدم مشروط باشد به شرطى متاخر و شرط متأخر در مجعولات شرعى نزد ميرزاى نائينى(رحمه الله) ممتنع است لهذا واجب معلق محال مى شود وليكن طبق اين مبنا مرحوم ميرزا(رحمه الله) هر جا دليل خاص باشد كه وجوب فعلى را در زمان آينده از قبل واجب كند مانند وجوب حج از زمان استطاعت كه قبل از زمان فعل مناسك حج است و يا وجوب صوم رمضان از اول ماه يا اول هر شب با اين كه واجب امساك و صوم از فجر است _ كه متاخر است _ در اين قبيل موارد مى فرمايد آنچه كه شرط وجوب مى باشد تعقّب آن زمان متاخر است و عنوان تعقب مقارن با وجوب از قبل صادق است و اين محال نيست لهذا ايشان در اينجا مى تواند بفرمايد كه امر به جامع موسع مطلق است و ما از باب مقيد عقلى كه لبّى است آن را مشروط كرده ايم يعنى بايد تكليف به جمع بين ضدين و فعل غير مقدور نباشد و اين مقيد عقلى بيش از اين اقتضا ندارد كه الجاء به جمع بين ضدين نشود اما هر نحو ديگرى فعليت وجوب ممكن باشد مشمول اطلاق دليل امر است پس به آن تمسك كرده و اثبات مى كنيم كه تعقب قدرت بر جامع بعد از ازاله شرط است و اين شرط مقارن است نه متأخر و محال نمى باشد بلكه مى توان گفت اصلاً وجوب جامع موسع عقلاً شرطى لازم ندارد بجز مقدور بودن جامع موسع در عمود زمان كه ثابت است زيرا كه قيدى در آن جامع اخذ نشده است جز عدم الجاء در جمع بين ضدين و امر محال كه قبيح است و اين الجاء در امر به جامع موسع نيست بحسب فرض و اين بدين معناست كه مقدوريت جامع موسع در عمود زمان براى اطلاق أمر به آن جامع كافى است پس دليلى نداريم تا از اطلاق دليل امر دست بكشيم و اطلاق امر سر جاى خود باقى است.

ص: 175

به عبارت ديگر اگر مقدوريت قيد در متعلق امر و جامع شود و وجوب حصه و افراد اختيارى از قبل واجب باشد واجب معلق مى شود ولى فرض اين است كه چنين قيدى در متعلق امر اخذ نشده است و متعلق همان جامع به نحو صرف الوجود در تمام عمود زمان است و از نظر عقلى أمر به چنين جامعى يا امر به ازاله در اول وقت قبيح نيست پس تقدم زمان وجوب بر زمان واجب لازم نمى آيد هر چند اگر مكلف بخواهد خارجاً هر دو واجب را انجام دهد نمى تواند در يك زمان انجام دهد ولى اين تأخر در مقام امتثال است نه در متعلق امر تا واجب معلق شود.

پس اين اشكال به ميرزا(رحمه الله) وارد نيست و امر، مشروط به شرط متاخر نيست بلكه يا مشروط به تعقب است كه شرط مقارن است يا حتى لازم نيست تعقب هم شرط باشد و آنچه كه شرط است اين است كه لا يلجئه الى اجتماع الضدين و اين جا هم همين گونه است چون كه از امر به جامع موسع الجاء به جمع بين ضدين لازم نمى آيد.

اشكال دوم: گفته اند قبول اطلاق أمر در شق اول هم خلاف مبناى ايشان در باب اطلاق و تقييد است زيرا كه مرحوم ميرزا(رحمه الله)در باب اطلاق و تقييد مى فرمايد: تقابل بين اطلاق و تقييد تقابل عدم ملكه است و لذا جائى كه تقييد ممتنع باشد اطلاق هم ممتنع مى شود و در بحث تعبدى و توصلى گفتند وقتى تقييد به تعبدى محال شد اطلاق هم محال مى شود در اين جا هم اين اشكال وارد مى شود كه چون تقييد أمر به صلاة به خصوص فردى كه در زمان ازاله انجام مى گيرد محال است _ زيرا كه جمع بين ضدين خواهد بود _ پس اطلاق أمر به صلاة نيز از براى اين فرد محال خواهد بود چه اين كه مقدوريت به حكم عقل باشد يا از باب نكته استظهارى اثباتى، لهذا طبق مبناى مرحوم ميرزا(رحمه الله) در باب اطلاق و تقييد اطلاق أمر به نماز نسبت به فردى كه در زمان ازاله انجام مى گيرد محال است .

ص: 176

پاسخ اشكال: اين اشكال هم وارد نيست و شبيه آن را هم مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) در بحث تعبدى وارد كرده بودند و شهيد صدر(رحمه الله)همانجا نيز جواب عامى داده اند كه مقصود ميرزا(رحمه الله) از امتناع اطلاقى _ كه تقييدش محال است _ اطلاقى است كه در مقابل آن تقييد است كه از رفع آن قيد به دست مى آيد و در اين موارد اطلاقى را كه مى خواهيم اثبات كنيم مقابل تقييد به غير فردى است كه در زمان ازاله واقع مى شود و اين تقييد محال نيست و به عبارت ديگر عدم شمول امر به جامع از براى فرد مزاحم با ازاله از طريق تقييد جامع به ساير افراد حاصل مى شود و رفع اين قيد است كه موجب شمول فرد مزاحم هم مى شود و اين تقييد محال نيست و مرحوم ميرزا(رحمه الله) كه مى گويد تقابل بين اطلاق و تقييد عدم و ملكه است; منظور اطلاقى است كه از رفع آن قيد به دست مى آيد و اطلاق اين جا اين است كه اين فرد مزاحم را بگيرد كه از رفع تقييد به افراد غير مزاحم بدست مى آيد و تقييد به افراد غير مزاحم ممكن است و محال نيست و مرحوم آقاى خويى(رحمه الله)برعكس كرده است و امكان تقييد را به خود فرد مزاحم لازم دانسته است در صورتى كه اين تقييد در مقابل اطلاق مطلوب در مانحن فيه نيست.

اشكال سوم: گفته اند كه ما قبول نداريم امر دال بر بعث و تحريك است تا مقدوريت انبعاث قيد متعلق اوامر باشد و آن نكته استظهارى تمام شود بلكه صيغه امر دال بر جعل و اعتبار فعل بر ذمه مكلف است و قدرت عقلاً در مرحله امتثال شرط است و مربوط به مدلول امر و جعل فعل بر ذمه مكلف نيست بنابر اين شق دوم تفصيل مرحوم ميرزا(رحمه الله) كه نكته استظهارى از براى شرطيت قدرت در تكاليف و خطابات شرعى است تمام نيست.

ص: 177

نقد اشكال: اين اشكال از ايشان خيلى عجيب است چون اولاً: لازمه اين اشكال اين است كه ايشان قدرت را شرط در مرحله امتثال و تنجز عقلى بداند و شرط تكاليف نداند با اين كه ايشان قدرت را شرط در تكليف و مجعول جعل شرعى مى داند و آثار شرطيت قدرت در تكاليف را همواره بار مى كنند و اين بحث بعداً مى آيد و ثانياً: اين اشكال در اين بحث بر ميرزا(رحمه الله)وارد نيست چون ميرزا(رحمه الله)نمى گويد صيغه امر دال بر نسبت ارساليه است و اصلاً بحث در مدلول وضعى أمر نيست بلكه ايشان مى خواهد از ظهورات حالى خطابات شارع استفاده كند كه چون به داعى تحريك است پس نسبت به موارد عجز اطلاق ندارد و اين جا بين مدلول وضعى اوامر و مدلول تصديقى آنها خلط شده است و ميرزا(رحمه الله)مى گويد معناى صيغه امر هر چه كه باشد غرض مولا از خطاب تحريك مكلفين است و مدلول تصديقى اوامر ايجاد محرك مولوى است و اين اقتضا دارد كه مامور به چيزى باشد كه امكان انبعاث و تحريك در آن باشد و در نتيجه متعلقات اوامر و خطابات شارع شامل فرد و حصه غير مقدور و غير اختيارى نخواهد شد و اين به هيچ وجه ربطى به مختار در معناى موضوع له صيغه امر ندارد يعنى اگر معناى موضوع له اعتبار فعل بر ذمه مكلف باشد بازهم اين ظهور حالى مقيد متعلقات اوامر تمام است و اگر اين ظهور تصديقى نباشد معناى موضوع له نسبت ارساليه و بعثيه هم باشد متعلقات اوامر مقيد نخواهد بود و اين مطلب روشن است بنابر اين هر سه ايراد مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) بر ميرزاى نائينى(رحمه الله) وارد نمى باشد.

ص: 178

ادامه بحث ثمره ضد(91/09/28)

ادامه بحث ثمره ضد

بحث در دو ثمره اى بود كه براى مبحث ضد ذكر شد جائى كه تكليفى واجب است و واجب ديگرى ضد او است كه گاهى اين ضد عبادى موسع است و گاهى مضيق، و در هر دو صورت گفتيم چون نماز عبادت است بنابر اقتضا باطل مى شود و بنابر عدم اقتضا صحيح است و شيخ بهائى(رحمه الله) اشكال كرده بود كه بنابر عدم اقتضا هم باطل است زيرا گرچه نهى نيست ولى به جهت تضاد، امر هم نيست و عبادت امر مى خواهد ولى محقق ثانى(رحمه الله)جواب داده بود كه اين مطلب در فرض اول كه وقت نماز موسع است صحيح نيست زيرا كه بين امر به جامع موسع نماز و امر به ازاله تزاحم و تضادى نيست و ماموربه جامع به نحو صرف الوجود است نه افراد و أمر به صرف الوجود تخييرش عقلى است و شرعى نيست يعنى أمر به أفراد تعلق نمى گيرد تا گفته شود كه أمر به فرد از نماز كه در وقت ازاله است هم مى خورد و اين مطلب جمع بين ضدين است پس اگر جامع ماموربه بود تزاحمى در كار نيست و امر باقى است.

در اين رابطه تفصيلى كه مرحوم ميرزا(رحمه الله)داده بودند عرض شد كه تمام نبود و حق با محقق ثانى(رحمه الله)است و بدين ترتيب ثابت مى شود كه ميان واجبات موسعه و مضيقه تزاحمى نيست و در آنجا نياز به امر ترتبى نداريم .

جواب دوم از اشكال: جواب دوم از اعتراض شيخ بهائى(رحمه الله) بر ثمره، وجود أمر ترتبى است كه در هر دو فرد مى آيد كه اگر امر به شى مقتضى نهى از ضد باشد نمى تواند امر ترتبى هم داشته باشد زيرا اجتماع امر نهى در عبادت لازم مى آيد كه محال است و اما بنابر عدم اقتضاء، امر ترتبى نسبت به عبادت موجود است و عبادت صحيح مى شود پس ترتبى ها مى گويند بنابر اقتضا امر ترتبى هم ممكن نيست و عبادت فاسد است و بنابر عدم اقتضا امر به نحو ترتب ممكن است و هر دو ثمره صحيح خواهد شد.

ص: 179

اين جواب فوق جواب صحيحى است ولى مبتنى است بر امكان ترتب و يا كسى قائل به اطلاق خطابات قانونى در موارد ترتب شود مثل مرحوم امام(رحمه الله) كه مى گويد خطابات چون كه قانونى هستند اطلاقشان در موارد تضاد باقى است اين مبنا هم نتيجه ترتب را دارد كه امر به نماز ساقط نيست طبق اين دو مبنا اين جواب در هر دو ثمره مى آيد و اشكال شيخ بهائى(رحمه الله)تمام نمى شود.

جواب سوم: اين بود كه اگر ترتب هم ممكن نباشد و خطابات قانونى را هم قبول نكنيم مى توانيم بگوئيم از باب وجود ملاك در ضد عبادى هر دو ثمره صحيح است يعنى بنابر عدم نهى از ضد هر چند نماز امر ندارد ولى از باب ملاك داشتن مى شود آن راتصحيح نمود زيرا وجود ملاك مصلحتى كه در امر است كافى است از براى قصد قربت و صحت عبادت، و اگر مكلف آن را قصد كند عبادت واقع مى شود و در قصد قربت خصوص قصد امر لازم نيست و هر قصدى كه مقرب به مولا باشد كافى است و انجام ملاك أمر به خاطر مولا هم قصد قربى است .

نقد جواب سوم: تماميت اين پاسخ متوقف بر اين است كه ما بتوانيم ملاك را در فرد مزاحم احراز كنيم زيرا گفته شده است وقتى امر نسبت به فرد مزاحم ساقط شد و اطلاق نداشت ديگر ملاك هم قابل اثبات نيست چون كه ممكن است ملاك هم با امر ساقط شده باشد و حصه اى كه امر ندارد معلوم نيست داراى ملاك باشد در اين جا دو راه از براى اثبات ملاك ذكر شده است و هر دو پاسخ داده شده است.

ص: 180

راه اول: تمسك به مدلول التزامى خطاب امر است يعنى وجوب كه مدلول مطابقى امر است يك مدلول التزامى هم دارد كه ملاك داشتن است و اطلاق مدلول مطابقى أمر ساقط شده است ولى اطلاق ملاك _ كه مدلول التزامى است _ مى تواند بر حجيت باقى باشد و آنچه كه محال است طلب دو ضد است اما اين كه ضدين هر دو ملاك داشته باشند اين محال نيست پس دلالت خطاب بر وجود ملاك حتى در فردى كه مزاحم با واجب أهم است حجت است حتى اگر اطلاق أمر نسبت به آن ساقط شده باشد.

از اين بيان جواب داده اند كه:

اولاً: مدلول التزامى بعد از سقوط مدلول مطابقى حجت نيست و اين همان بحث معروف است كه مدلول التزامى بعد از سقوط مدلول مطابقى آيا حجت است يا خير و معروف و صحيح در آن جا اين است كه حجت نيست چون مدلول التزامى مدلول المدلول است و مدلول مطابقى دال بر آن است و اگر مدلول اول ساقط شد ديگر دال بر مدلول دوم هم نيست يا به عبارت ديگر همچنانكه مدلول التزامى در اصل انعقاد دلالت تابع مدلول مطابقى است در حجيتش هم تابع است و اين يك جواب مبنائى است البته مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) در اينجا اين جواب را ذكر كرده اند زيرا مبنايش را _ يعنى تبعيت در سقوط را _ قبول دارند و اين بدان معنا است كه ايشان قدرت را شرط در تكليف مى دانند تا اينكه در موارد عجز و عدم قدرت وجوب و تكليف ساقط باشد; در صورتى كه ايشان در اشكال سوم بر تفصيل مرحوم ميرزا(رحمه الله) در ثمره اول ايشان فرمودند كه قدرت، در مرحله امتثال شرط عقلى است نه در مرحله جعل واعتبار فعل بر ذمه مكلف و اين تناقض است لهذا در آنجا گفتيم كه اشكال سوم ايشان بر مرحوم ميرزا(رحمه الله) بر خلاف مبنايشان و آثار مترتب بر آن در شرطيت قدرت است.

ص: 181

ثانياً: عدم تبعيت در جائى است كه مدلول مطابقى با قرينه منفصل از حجيت بيافتد اما اگر مقيد متصل يا كالمتصل بود ديگر اصل اطلاق در مدلول مطابقى منعقد نمى شود و به تبع آن اصل اطلاق در مدلول التزامى خطاب شكل نمى گيرد تا مستقلاً از حجيت مدلول مطابقى حجت باشد يعنى تبعيت در انعقاد نزد همگان مسلم است ولذا اگر مقيد خطاب متصل آمده باشد كسى قائل به احراز ملاك در حصه فاقد قيد نيست مثلاً اگر گفت اعتق رقبة مؤمنه هيچ كس قائل نمى شود كه عتق رقبه غير مؤمنه نيز همان ملاك را داراست اين يكى از فرق هائى است كه بين مقيد و مخصص متصل با منفصل گذاشته اند كه اگر مقيد منفصل بود جا داشت كسى بگويد حجيت مدلول التزامى بر ملاك باقى است اما جائى كه متصل باشد اطلاق در مدلول التزامى منعقد نمى شود مثلاً اگر بگويد (صل صلاة مقدورة) ديگراطلاق در مدلول التزامى براى فرد مقدور منعقد نشده است زيرا مقيدات متصل رافع اصل ظهور مى باشند حال گفته مى شود در مانحن فيه اين گونه است كه قيد مقدور بودن قيد متصل به خطاب أمر است أما اگر نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله)را قبول كرديم كه روشن است زيرا كه ظهور در بعث و تحريك متصل به خطاب امر است و آن را به موارد امكان انبعاث و مقدوريت _ همانند ساير قيود لفظى متصل _ مقيد مى كند و اما اگر مقيد عقلى باشد از باب قبح تكليف به غير مقدور اين قبح تكليف عاجز مانند احكام عقلى بديهى است كه نياز به استدلال و برهان ندارد و عرف متكلم و مخاطب آن را به روشنى درك مى كند و در هر ذهنى هست لهذا قبح تكليف عاجز در مقام تخاطب مانند مقيد متصل و ملحوظ براى طرفين است و چيزى كه از اين قبيل است مانع انعقاد اصل اطلاق در مدلول مطابقى كه وجوب است مى شود در نتيجه اطلاق در مدلول التزامى كه ملاك است نيز منعقد نخواهد شد.

ص: 182

بنابراين اين جا حتى قائلين به عدم تبعيت مدلول مطابقى و التزامى در حجيت نمى توانند ملاك را اثبات كنند بله اگر وجوب مانحن فيه به وسيله حكم عقل نظرى با اجماع وامثال آن ساقط شده بود اطلاق در خطاب امر ذاتاً منعقد بود و تنها مدلول مطابقى آن مى توانست از حجيت مى افتد و قائل بعدم تبعيت بين دو مدلول در حجيت مى توانست به مدلول التزامى تمسك كند ليكن مقيد عقلى ما بديهى و كالمتصل است .

راه دوم: تمسك به اطلاق ماده است كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) فرموده است كه ماده صلاة كه متعلق امر است شامل فرد مزاحم هم مى شود و وقتى كه شارع به آن امر مى كند در عرض واحد كأنه آن فعل را موضوع دو محمول قرار مى دهد يكى وجوب كه مدلول وضعى امر است و ديگرى غرض و ملاك داشتن آن فعل كه مدلول سياقى و ظهور حالى متكلم است و اين دو دلالت در عرض هم هستند و يكى در طول ديگرى و دلالت التزامى آن نيست يعنى عرفاً همچنانكه از امر بعث و تحريك به سوى آن فعل _ مدلول ماده _ را مى فهميم كه اين ماده مورد غرض شارع است و ملاك دارد.

حال اگر مولا قيد لفظى بياورد و ماده را مقيد كند و بگويد مثلاً (صل صلاة فى المسجد) يا (صلّ الصلاة المقدورة) ماده به لحاظ هر دو محمولش مقيد مى شود چون در موضوع هر دو محمول قيد آمده است پس همچنانكه وجوب مقيد شد ملاك هم مقيد مى شود به صلاة در مسجد و يا صلاة مقدور اما جائى كه مقيد منفصل باشد و يا اگر متصل هم باشد تنها با اطلاق محمول اول يعنى وجود منافات داشته باشد نه با محمول دوم كه ملاك است در اين صورت وجهى نيست كه از اطلاق ماده به لحاظ ملاك _ محمول دوم _ دست كشيده شود بلكه اين اطلاق باقى است و حجت خواهد بود و در مانحن فيه اينچنين است زيرا كه اطلاق وجوب نمى تواند در مورد تزاحم باشد چون به دو ضد نمى شود امر كرد أما اين كه دو ضد هر دو ملاك داشته باشند ممكن است پس به اطلاق ماده به لحاظ ملاك تمسك مى كنيم و احراز ملاك را در مورد تزاحم ثابت مى كنيم.

ص: 183

اشكال: اين بيان هم تمام نيست نه كبراى آن تمام است و نه صغراى آن أما كبرا تمام نيست زيرا هم عرض بودن دو محمول صحيح نيست بلكه دلالت بر ملاك و غرض در متعلق أمر در طول مدلول التزامى آن است و نه مطابقى يا تضمنى و اما صغرا تمام نيست زيرا كه اگر ما آن نكته استظهارى ايشان را در شرطيت قدرت در تكاليف قبول كرديم قهراً ماده امر مقيد مى شود به حصه اى كه اختيارى است و قابل انبعاث باشد و ديگر ماده امر به صلاة مى شود الصلاة المقدورة و شامل حصه غير مقدوره نخواهد شد حتى نسبت به محمول دوم و ملاك أمر .

راه سوم براى اثبات ملاك: اين بيان كه غير از دو بيان ذكر شده است اين است كه كسى بگويد قدرت و مقدوريت نزد عرف و عقلا دخيل در ملاك و مصلحت واجبات نيست يعنى قيود با يكديگر فرق مى كنند قيودى كه غير از قدرت باشد و در اوامر اخذ مى شود دخيل بودنشان در ملاك عرفى عقلائى است ولى قيد قدرت و عدم عجز بالخصوص كه قيدى عام از براى وجوب و تكليف است در تكاليف عرفى هم هست اين قيد عرفاً و عقلائياً فقط مربوط است به تكليف نه ملاك و مصلحت تكوينى موجود در فعل يعنى عجز عند العرف رافع ملاك نيست مثلاً اگر حفظ نفس محترمه واجب شد عاجز هم بود آن ملاك رفع نمى شود بلكه تنها نمى تواند انجامش دهد حال كه قدرت عرفاً فقط قيد تكليف است نه ملاك، يك ظهور عرفى يا دلالت التزامى در اوامر درست مى شود كه اگر مولى به چيزى امر كرد در موارد عجز درست است كه امر وجوب نيست و ساقط مى شود ولى ملاكش موجود است و اين مدلول التزامى اصل وجوب مى شود نه اطلاق وجوب نسبت به فرد غير مقدور تا ساقط شود زيرا كه مدلول مطابقى نسبت به اصل وجوب يعنى در موارد مقدوره ساقط نيست بلكه حجت است.

ص: 184

اگر كسى اين بيان را هم قبول كند در جائى قابل قبول است كه ملاكات احكام شرعى عرفى و شناخته شده باشد مانند وجوب حفظ نفس اما در عباديات كه ملاكاتش عرفى و مشخص نيستند قابل قبول نيست زيرا احتمال مى دهيم كه عبادت در مورد مزاحم با واجب اهم در صورت عصيان آن أمر اهم اصل ملاكش را هم از دست مى دهد بنابراين، اين جواب سوم هم اگر تمام باشد در عباديات قابل احراز نيست .

ادامه بحث در ثمرات ضد (91/10/02)

ادامه بحث در ثمرات ضد

بحث در ثمرات مبحث ضد بود و عرض شد كه دو فرع يا دو ثمره ذكر شده است يكى جائى كه در وقت يك واجب فورى و اهمى يك ضد عبادى در كار باشد مثل نماز در وقت ازاله و يا حفظ نفس محترمه و وقت نماز موسع باشد حال اگر در وقت ازاله نماز بخواند بنابر اقتضا باطل است و بنابر عدم اقتضا صحيح است و امر موسع باقى است و ثمره ديگرى جائى است كه ضد عبادى هم مضيق باشد.

گفتيم دو اشكال بر اين ثمره شده است و گفته اند اين ثمره درست نيست چه قائل به اقتضا و حرمت ضد خاص بشويم و چه نشويم و نتيجه بنابر هر دو تقدير يكى است .

اشكال اول : اعتراض مرحوم شيخ بهائى(رحمه الله)بودكه مى گفت على كلا التقديرين ضد عبادى باطل است چون امر ندارد و عبادت هم، امر مى خواهد و بدون امر باطل است و عبادت چون ضد واجب است نمى شود به هر دو ضد امر شود و وقتى به ضد اهم امر بشود، ديگرى نمى تواند داراى امر باشد و اين، ثمره را ابطال مى كرد.

ص: 185

از اين ايراد مرحوم شيخ بهائى(رحمه الله)جواب داده شد و گفتيم كه ضد مى تواند امر داشته باشد و امر اول به جامع باقى است همانگونه كه محقق ثانى(رحمه الله) اين جواب را داده بودند و در فرع دوم هم گفته شد امر به نحو ترتبى معقول است بنابراين اشكال مرحوم شيخ بهائى(رحمه الله)وارد نيست و ثمره تا اين جا درست است .

اشكال دوم: اعتراض دوم بر ثمره عكس ايراد اول است و از مرحوم ميرزا(رحمه الله) مى باشد كه ايشان قائلند بحث ضد در اين جا ثمره ندارد و على كلا التقديرين عبادتى كه ضد است صحيح خواهد بود لكن چنانچه قائل نشويم به نهى از ضد; چون امر اول و يا أمر ترتبى هست و ضد صحيح واقع مى شود و اگر قائل شويم به اقتضا و حرمت ضد واجب باز هم ضد عبادى صحيح است چون كه اين نهى، نهى غيرى است و كاشف از وجود مفسده ديگرى غير از مصلحتى كه در واجب اهم است نيست بلكه اين در حقيقت كاشف از همان است و اين نهى به جهت مقدميت و رسيدن به امتثال واجب اهم است كه مثلاً حفظ نفس محترمه است نه اين كه به واسطه نهى مفسده اى در ضد ايجاد مى شود لهذا مصلحت و ملاك در ضد باقى است و مكلف با انجام آن مى تواند قصد قربت كند چون كه ملاك در آن محفوظ است و مفسده اى نفسى عارض نشده كه آن مصلحت را از بين ببرد و كسر و انكسار شود و مخالفت نهى غيرى عصيان و قبح هم ندارد و فقط امر اهم را عصيان كرده است .

ص: 186

بنابراين هم ملاك عبادت محفوظ است و هم با انجام آن قصد قربت ممكن است و در صحت عبادات كافى است كه ملاك موجود باشد و قصد قربت انجام شود و شهيد صدر(رحمه الله) اين ايراد بر ثمره را به دو شكل جواب داده اند.

جواب اول : اين كه توسط أمر است كه ملاك كشف مى شود و چنانچه أمر ساقط شود ديگر كاشف از آن نخواهيم داشت و احراز ملاك ممكن نخواهد بود و نهى غيرى اگر چه كشف از مفسده نفسى نمى كند و مبعديت اضافى ندارد و معصيت اضافى هم نيست تا مانع از قصد قربت شود ولى بالاخره مبغوضيت غيرى با محبوبيت نفسى قابل جمع نيستند و تضاد بين حب و بغض كارى به منشئش ندارد و دو صفت متضاد هستند و ممكن نيست در يك فعل جمع شوند و به عبارت ديگر امتناع اجتماع امر و نهى چه خودشان و چه به جهت مباديشان در يك فعل محال است بنابر اين امر به نماز به جهت بغض غيرى آن ساقط مى شود و با سقوط آن دال بر ملاك هم در كار نخواهد بود و اگر بخواهيد به مدلول التزامى و يا اطلاق ماده تمسك كنيد بحث هاى گذشته مى آيد كه گفته شد هر دو بيان تمام نيست .

جواب دوم: پاسخ ديگرى را شهيد صدر(رحمه الله) بيان كرده اند كه اگر كاشف از ملاك هم داشتيم ولى اين در عبادات براى صحت كافى نيست زيرا كه قصد قربت لازم است و مجرد ملاك از براى قصد تقرب كافى نيست زيرا كه مبغوض مولا است _ ولو به بغض غيرى _ و مولا مى خواهد مكلف اين را ترك كند و واجب اهم را انجام دهد پس اين ملاك ديگر محبوب مولا نيست و ملاكى است كه مولا به انجام اين ملاك حب ندارد و اين جا ديگر قصد قربت هم ممكن نيست زيرا قصد قربت در جائى ممكن است كه اگر امر هم ندارد لااقل محبوب مولا باشد تا قابل اضافه كردن به مولى باشد و بتوان براى او انجام داد لهذا مجرد كشف از وجود ملاك در ضد واجب اهم كه محبوب مولى نيست بلكه مبغوض غيرى مولى است و براى تحقق تقرب كافى نمى باشد و از اين جهت عبادت باطل خواهد شد بله اگر ضد عبادت نباشد و واجب توصلى باشد احراز ملاك از براى اجزاء آن كافى خواهد بود.

ص: 187

پس ثمره درست است يعنى بنابر اقتضا ضد عبادى باطل است و بنابر عدم اقتضا باطل نيست چون يا امر موسع اول باقى است و يا امر ترتبى دارد و مى فرمايند اين كه اصوليون ثمره را در اين دو فرع ذكر كرده اند فنّى نيست و ثمره اعم از ضدى است كه مامور به تعبدى و يا توصلى باشد و درست اين است كه ثمره اين گونه به شكل عام گفته شود كه بنابر عدم اقتضا بين دليل واجب اهم و دليل واجب ديگر تزاحم مى شود و امر اهم فعلى و مطلق مى شود و امر دوم به نحو مطلق _ در فرع اول _ يا ترتبى _ در فرع دوم _ باقى مى ماند و تعارضى در كار نيست زيرا كه بنابر امكان ترتب ثبوت آن على القاعده است پس هر دو دليل شامل بوده و داخل در باب تزاحم است نه تعارض و فرقى نمى كند كه امر، توصلى باشد يا تعبدى و أما بنابر اقتضا دو دليل در باب تعارض داخل مى شوند پس ثمره كلى و عام است و بحث تعارض يا تزاحم است كه صحت عبادت يكى از تطبيقات و ثمرات اين ثمره عام است و در حقيقت يكى از احكام باب تعارض اين است كه ملاك احراز نمى شود و اين كه أمر مهم بايد ساقط شود و با سقوط آن صحت عبادت بلكه اجزاى واجب غير عبادى هم احراز نخواهد شد.

اعتراضات بر ثمره ضد (91/10/03)

بحث در ثمره قول به اقتضاء و اعتراض دومى بود كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد نموده اند كه حتى بنابر قول به اقتضاى ضد واجب اهم اگر عبادت هم باشد صحيح واقع مى شود زيرا كه نهى مذكور غيرى و تبعى است و كاشف از مفسده و نقصان ملاك آن عبادت نيست همچنانكه مانع از قصد قربت در آن نيست اين اعتراض را ديگران نيز مثل مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) و مرحوم امام(رحمه الله) پذيرفته اند وليكن بيانات آنها با يكديگر فرق دارد لهذا مناسب است اين اعتراض دوم را با تقريبات مختلف آن بيان كنيم .

ص: 188

تقريب اول: كه همان بيان گذشته از مرحوم ميرزا(رحمه الله) است كه بنابر اقتضاء ملاك ضد باقى است و اگر عبادى هم باشد با قصد قربت مى توان آن را انجام داد زيرا كه نهى غيرى نه مانع از مصلحت و ملاك است و نه مانع از قصد قربت است زيرا كشف از مفسده و حزازت و منقصتى در عبادت ندارد البته امرش ساقط شده است چون نهى وجود دارد و امر با نهى _ ولو غيرى _ جمع نمى شود ولى نماز منقصتى ندارد و مخالفت نهى غيرى عصيانى هم ندارد چون تكليف غيرى عقاب و عصيان ندارد و لذا قصد قربت هم انجام مى گيرد و اين صريح تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله) است و شهيد صدر(رحمه الله)بر اين تقريب دو اشكال وارد كرده بود.

يكى اين كه اين، فرع اين است كه بتوانيم پس از سقوط أمر ملاك را احراز كنيم در صورتى كه وقتى امر ساقط شد راهى براى كشف ملاك نداريم مگر به آن دو وجهى كه قبلا ذكر شد و جواب داده شد يعنى تمسك به مدلول التزامى و يا اطلاق ماده أمر كه هر دو وجه قبلاً رد شد و اين اشكال بر تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله) تمام است.

اشكال دوم: اين بود كه اگر ملاك را هم احراز كرديم قابل تقرب و قصد قربت نيست چون فعل نماز مبغوض غيرى شده است و ديگر نمى توان محبوب باشد زيرا حب و بغض _ چه نفسى و چه غيرى _ از صفات متضاد با هم هستند و در يك موضوع قابل جمع نيستند و با سقوط امر و محبوبيت، نماز ديگر قابل قصد نخواهد بود زيرا كه انجام ذات ملاك بدون محبوب يا مطلوب بودن آن نزد مولى قابل اضافه به مولى و به خاطر او انجام دادن نمى باشد .

ص: 189

پاسخ اشكال: اين اشكال دوم را مى شود پاسخ داد كه در اضافه فعل به مولا كافى است كه محبوبيت فى نفسه و شأنى داشته باشد يعنى اگر مبغوضيت غيرى نبود آن فعل محبوب مولا بود مثل جائى كه مولا نمى داند اين فعل مصلحتش است ولى عبد مى داند و انجام مى دهد و بعدا مولا مى فهمد اين جا قطعا تقرب حاصل شده است و فرق است بين جائى كه فعل اصلا محبوبيت نداشته باشد و جائى كه محبوبيت فى نفسه لولا المزاحم را داشته باشد و اين مقدار در قصد قربت كافى است.

به بيان روشن تر اينكه درست است كه نماز مبغوض غيرى مولى است و نمى تواند محبوبيت نفسى داشته باشد ولى تنها قصد محبوبيت در قصد قربت لازم نيست بلكه همين كه فعلى از افعال يا تركى از تروك باعث كمتر شدن مبغوضيت مولا شود و با اين قصد انجام گيرد قصد قربى است در تقرب و اضافه كردن فعل به مولى كافى است و اين جا مكلف محاسبه مى كند و مى بيند كه اگر هر دو فعل را ترك كند دو ملاك از دست مولا رفته است و أما اگر نماز را بخواند يكى از دو ملاك براى مولا تحصيل شده است و حتماً براى مولا تفويت دو ملاك مبغوض تر است از تفويت يك ملاك; پس به جهت كم شدن بغض مولى آن ملاك را انجام مى دهد و اين هم قصد قربى است و ديگر لازم نيست محبوبيت نفسى نماز فرض شود تا گفته شود با مبغوضيت غيرى آن قابل جمع نيست بلكه همين كه ترك ازاله با فعل نماز كه مبغوض غيرى است مبغوضيت نفسى اش كمتر از ترك ازاله با نماز با هم است كافى است از براى اين كه مكلف بتواند نماز را براى كاهش اين مبغوضيت نفسى مولى انجام دهد.

ص: 190

بنابراين اشكال دوم شهيد صدر(رحمه الله) بر تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد نمى باشد و عمده همان اشكال اول است كه ملاك پس از سقوط امر محرز ندارد.

تقريب دوم كه ظاهر تقريرات آقاى خوئى(رحمه الله) است ; ايشان گفته اند حرمت غيرى بنابر اقتضا مانع از امر موسع به نمازى كه در وقت ازاله است نمى شود زيرا كه نهى تبعى و غيرى كاشف از وجود منقصتى در ملاك نيست و تمام مصلحت در اين فرد هست و با فرد نماز غير مزاحم با ازاله فرقى ندارد لهذا وجهى ندارد كه اطلاق امر به جامع موسع قيد بخورد و مكلف مى تواند امتثال آن را قصد كرده و تقرب هم حاصل مى شود و اين معنايش بقاى اطلاق امر است و اين كه نهى غيرى مانع از اطلاق امر هم نيست اين در فرع اول و بعد هم مى گويد اگر نماز مضيق باشد _ فرع دوم _ اين جا هم امر ترتبى موجود است _ كه بعداً خواهيم گفت _ و معنايش اين است كه نهى غيرى را حتى مانع از تعلق امر ترتبى هم نگرفته است و امر به عبادت ساقط نيست نه در فرع اول كه امر به جامع خورده است و نه در فرع دوم از راه امر ترتبى و اين تقريب ديگرى غير از تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله)خواهد بود و از اطلاق امر هم نيست تا چه رسد به ملاك أمر.

هيچ يك از دو اشكال شهيد صدر(رحمه الله) بر تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله) بر اين تقريب فوق وارد نمى باشد لكن اشكال اين تقريب اين است كه ايشان در مبحث اجتماع امر و نهى، آنها را متضاد با هم مى داند حال يا به لحاظ تقابل ميان خود امر و نهى يا به لحاظ مباديشان _ كه حب و بغض باشد _ و نه در اينجا و نه در آنجا امتناع اجتماع را مبتنى بر نفسى بودن أمر و نهى نكردند و دليلى بر آن اقامه ننموده اند پس امر به جامع موسع فضلاً از امر ترتبى به واجب مضيق با نهى از آن فرد قابل جمع نيست حتى اگر غيرى باشد زيرا چنانچه عنوانها و يا معنون ها واحد باشند مبغوضيت غيرى هم با محبوبيت نفسى متضاد هستند و ايشان در اين موارد امتناعى هستند و طبق مبناى ايشان در فرع اول بنابر اقتضاء فرد نمازى كه مزاحم با ازاله است منهى عنه است و نهى هم با امر به جامع موسع نماز قابل جمع نيست _ زيرا عنوان يا معنون واحد است به حسب فرض _ و چيزى كه حرام است واقع نماز است و نهى روى عنوان ضد بما هو ضد نرفته است و عناوين مقدميت يا ضديت حيثيات تعليليه هستند پس با امر به جامع موسعى كه منطبق بر اين فرد باشد قابل اجتماع نخواهد بود بلكه آن جامع به غير اين فرد _ همچون ساير موارد امتناع اجتماع امر و نهى _ مقيد خواهد شد و در مورد فرع دوم هم كه نماز مضيق است امر ترتبى ممتنع است لهذا اين تقريب با مبانى ايشان در بحث اجتماع امر و نهى قابل جمع نيست و طبق آن مبانى بقاى امر در هر دو فرع ممتنع است و ملاك هم قابل احراز نيست _ همانگونه كه خود ايشان هم سقوط مدلول التزامى را قبول دارند _ بنابراين نبايد ايشان مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) را مى پذيرفتند و بايستى قائل به ثبوت اين دو ثمره مى شدند.

ص: 191

تقريب سوم: كه مرحوم امام(رحمه الله)دارند زيرا ايشان هم قائل به عدم صحت ثمره شده اند و اصل مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) را قبول كرده اند ولى ايشان دو بيان ديگر از براى ابطال اين ثمره ذكر كرده اند الف _ يكى اين كه در اين جا تعدد عنوان است و ما با تعدد عنوان قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم لذا مشكلى نداريم زيرا امر به نماز فعلى است و نهى غيرى هم چون ملاك مستقلى ندارد و منقصتى در ملاك نماز ايجاد نمى كند و عصيان مستقلى ندارد مانع از قصد قربت نمى شود زيرا كه در اينجا حرمت ضد به جهت توقف و يا توصل ترك آن به واجب اهم است و عنوان موصل يا متوقف عليه واجب غيرى است و اين با اين كه عنوان صلاة هم واجب باشد منافات ندارد زيرا كه اين ها دو عنوان و دو حيثيت جداى از هم مى باشند كه مى تواند هر يك حكمى غير از ديگرى داشته باشد .

اشكال :اين بيان تمام نيست زيرا كه اولاً: خلاف مطلبى است كه در بحث مقدمه واجب گذشت و در آنجا گفتيم كه عنوان موصليت و ايصال و يا مقدميت و توقف حيثيت تعليلى براى وجوب مقدمه هستند نه تقييدى و آنچه واجب است واقع مقدمه يا علت تامه است و حيثيت توقف و توصل متعلق وجوب و معروض وجوب غيرى نيست پس مشهور كه اين مبنا را قول ندارند كه عنوان مقدمه يا موصل متوقف عليه تقييد مى باشد ثمره نزد آنها صحيح خواهد بود و ثانياً: اشكال ديگرى در اين جا وارد است كه اگر قبول كرديم عنوان مقدمه و يا موصل واجب باشد ديگر اصل برهان بر حرمت ضد از بين مى رود چون نهى به نقيض المتوقف عليه تعلق مى گيرد نه به نماز كه ضد است زيرا كه اگر عنوان المتوقف عليه و الموصل واجب غيرى باشد اين عناوين وجودى هستند كه منطبق بر عدم الضد مى باشند و وجوب آنها مستلزم حرمت غيرى آن ضد نخواهد بود زيرا نقيض آن نيستند بلكه ضد آن مى باشند و برهان اقتضا متوقف بر آن بود كه نقيض باشند تا گفته شود وجوب آن مستلزم حرمت ضد عام يعنى نقيض آن است اما در ضدين وجوديين كه ضد خاص است وجهى ندارد كه وجوب يكى مستلزم حرمت غيرى ديگرى شود و الا ديگر نياز به مقدميت عدم الضد نبود و ابتداءً گفته مى شد وجوب ازاله مستلزم حرمت غيرى ضد خاصش كه نماز است مى گردد و اين را كسى قائل نيست.

ص: 192

حاصل اينكه برهان اقتضاء چه از طريق مقدميت عدم ضد و چه از طريق وحدت حكم متلازمين _ استلزام _ مبتنى بر قول به حرمت ضد عام يعنى نقيض واجب مى باشد و تا نقيض نماز كه عدم است واجب نشود حرمت ضد اثبات نمى شود، و طبق اين بيان عدم الصلاة واجب نمى شود تا نماز حرام غيرى شود پس اين بيان ايشان مستلزم عدم اقضا است نه نفى ثمره بنابر ثبوت اقتضاء.

ثمره بحث اقتضا (91/10/04)

بحث در ثمره بحث اقتضا و اشكال دومى كه بر اين ثمره كرده اند بود كه گفته اند اين ثمره درست نيست و چه قائل به اقتضا بشويم و چه نشويم نماز يا عبادتى كه ضد واجب اهمى است صحيح واقع مى شود و اين مطلب را مرحوم ميرزا(رحمه الله)مطرح كرده است و عرض شد براى آن تقريبات مختلفى در كلمات اعلام آمده است.

يك تقريب مرحوم ميرزا(رحمه الله) داشتند كه از راه ملاك نماز را تصحيح مى كردند و يك تقريب هم آقاى خوئى(رحمه الله)داشتند كه أمر را هم فعلى مى دانستند و يك تقريب هم مرحوم امام(رحمه الله) داشتند كه در تقريرات ايشان (جواهر الاصول) مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) يعنى بطلان اين ثمره را نقل كرده و قبول كرده اند ولى با دو بيان كه يك بيان آن ديروز گذشت كه گفتند در اين جا دو عنوان است يكى عنوان مقدمه يا موصل و يكى عنوان نماز و عبادت است و در آن اجتماع امر و نهى اشكال ندارد و اين بيان گذشت.

بيان دوم: بيان ديگر ايشان اين است كه اگر در اينجا، نهى به همان عنوان عبادت هم خورده باشد اين نهى غيرى است و نهى غيرى نه ملاك را كم مى كند چون كه كاشف از مفسده نيست و نه مخالفت نهى غيرى عصيان دارد و معصيت نيست و قبحى ندارد تا مانع از قصد تقرب شود بلكه نهى غيرى حكم عقل است و به جهت توصل به واجب اهم از ضد آن نهى مى كند و اين گونه نهى، رافع ملاك و محبوبيت بلكه مطلوبيت ضد نيست بنابراين عبادت _ حتى بنابر اقتضاء _ صحيح واقع خواهد شد و ثمره باطل است .

ص: 193

پاسخ بيان دوم: اين بيان شبيه تقريب اول است كه از مرحوم ميرزا(رحمه الله)نقل كرديم و پاسخش همان است كه گفتيم و فرض بر اين است كه نهى غير از نماز داريم و اين نهى گرچه غيرى است و نفسى نيست ولى نهى و زجر از فعل است و با امر به همان عنوان قابل جمع نيست هر چند مفسده نفسى و قبح هم نداشته باشد و چون كه منشأ اين نهى _ كه واجب اهم است _ مطلق است پس نهى فعلى است و امر ساقط مى شود و ديگر نماز حتى به نحو ترتب هم نمى تواند مامور به باشد و بلكه با اطلاق امر به جامع نمى تواند محبوب هم باشد به جهت تضاد محبوبيت با مبغوضيت غيرى، بله مى تواند ذات ملاك را داشته باشد ليكن اين اولاً: پس از سقوط امر كاشف ندارد و ثانياً: قابل اضافه كردن به مولى و تقرب نيست _ طبق دو اشكال گذشته از شهيد صدر(رحمه الله)بر تقريب اول _ و به عبارت ديگر هر چند نهى غيرى مانند نهى نفسى نيست كه موجب فساد عبادت است به جهت نقصان مصلحت و معصيت بودن مخالفت آن كه مانع از تقرب است يعنى نهى غيرى از اين دو جهت موجب فساد عبادت نيست ليكن از جهت تضاد با امر موجب رفع امر بلكه محبوبيت ضد عبادى است و از اين جهت موجب فساد است كه ديگر نه ملاك قابل احراز است و نه براى قصد تقرب كافى است و بدين ترتيب هم فرق ميان نهى نفسى و نهى غيرى در اقتضاى فساد عبادت روشن مى گردد و هم وجه صحت ثمره و بطلان ضد عبادى _ بلكه حتى توصلى _ مى شود و در حقيقت تعارض بين دليل امر به اهم و امر به مهم بنابر قول به اقتضاء شكل مى گيرد بر خلاف قول بعدم اقتضاء.

ص: 194

پس اگر مقصود ايشان از بيان دوم اين است كه امر و نهى هر دو فعلى هستند چون ايشان مى گويد مطلوبيت و محبوبيت هر دو باقى است اين خلف وحدت عنوان است است چون نمى شود امر و نهى هر دو بر يك عنوان جمع شود و اين خلف است .

اما اگر مقصود اين است كه امر ساقط مى شود چون نهى فعلى است و محبوبيت آن مى ماند و اين كافى است اين هم اشكالش اين است كه اولاً: كاشف از محبوبيت هم امر است و وقتى امر ساقط شد دليلى بر بقاى محبوبيت نداريم و ثانياً: از آنجا كه بغض و حب دو صفت متضاد هستند ولو يكى نفسى و ديگرى غيرى باشد با تعلق نهى غيرى ضد عبادى مبغوضيت غيرى خواهد داشت و ديگر نمى تواند محبوبيت داشته باشد مگر مقصودشان اين باشد كه عقل مى گويد ضد را ترك كن نه شارع كه اين معنايش عدم اقتضا است زيرا كه معناى قول به اقتضاء ثبوت نهى شرعى بر ضد است.

عبارت تقرير مبهم است و هر سه احتمالى كه گفتيم در آن مى رود و على كل حال اين بيان دوم هم تمام نيست و تا اين جا معلوم شد كه نهى غيرى گرچه از راه وجود مفسده و مزاحمت آن با مصلحت و كسر و انكسار با آن و يا از راه عدم امكان قصد قربت، همچون نهى نفسى باعث بطلان و فساد عبادت نمى شود ليكن اين براى صحت عبادت كافى نيست چون اگر قائل به اقتضا شديم و گفتيم شارع از فعل ضد نهى كرده است نهى غيرى موجب فساد عبادت مى شود به اين جهت كه رافع امر و محبوبيت آن است كه وقتى امر و محبوبيت در ضد ساقط شد ديگر كاشف از ملاك نداريم زيرا كه ملاك مدلول التزامى است و آن هم با سقوط مدلول مطابقى ساقط مى شود و ذات ملاك هم بدون محبوبيت _ اگر ثابت شود _ طبق اشكال دوم شهيد صدر(رحمه الله) قابل تقرب نيست.

ص: 195

بدين ترتيب ثابت مى شود كه براى بطلان عبادت _ بلكه حتى واجب غير عبادى _ دو راه داريم 1) يكى ارتفاع تماميت ملاك نفسى واجب و معصيت بودن فعل كه در موارد نهى نفسى شكل مى گيرد و 2) سقوط أمر است كه به جهت تضاد با نهى است و اين در نهى غيرى هم شكل مى گيرد و نيازى به نفسى بودن نهى ندارد و ملاك و محبوبيت با سقوط امر قابل احراز نيست بلكه محبوبيت هم با مبغوضيت غيرى تضاد دارد و اگر ذات ملاك هم احراز شود بنابر اشكال دوم شهيد صدر(رحمه الله)قابل تقرب در عبادت نمى باشد.

لهذا ثمره قول به اقتضاء تا اينجا در هر دو فرع تمام است و تعبير دقيق تر آن هم وقوع تعارض است بنابر اقتضاء، و وقوع تزاحم و عدم تعارض است بنابر عدم اقتضاء ليكن ما در اين جا بحثى با شهيد صدر(رحمه الله) و ديگران داريم كه اين مطلب در صورتى درست است كه ما حقيقت تكليف و حكم را متقوم به محبوبيت و مبغوضيت بدانيم و اين يك بحث كليدى و مهم در مباحث استلزامات اصولى است كه اگر قائل شديم كه قوام امر و نهى و از مبادى عقلى لازم آنها محبوبيت و مبغوضيت مى باشند آنچه گفته شد كامل و صحيح است يعنى نهى غيرى هم _ بنا بر اقتضاء _ موجب تعارض و سقوط أمر به ضد مى شود و ديگر امر ترتبى هم ممكن نبوده و عبادت باطل بلكه غير عبادى هم مجزى نخواهد بود و تزاحم داخل در باب تعارض مى شود و اما اگر محبوبيت و مبغوضيت را قوام تكليف ندانستيم و حقيقت حكم و تكليف را محركيت مولوى دانستيم _ چه محركيت به فعل و چه به ترك يا زجر از فعل _ و گفتيم كه ممكن است أمر مولى حتى به مبغوض مولوى هم تعلق گيرد مانند امر به انجام اخف الضررين والمبغوضين مثل امر به خروج از ارض مغصوبه كه أقل از بقاى در آن است در اين صورت ديگر تعارض و تضادى ميان نهى و حرمت غيرى ضد و أمر نفسى به آن نخواهد بود.

ص: 196

حاصل اين كه بحث كليدى اين است كه اگر حب و بغض را قوام و روح حكم دانستيم و يا از مبادى عقلى لازم در امر و نهى قرارداديم كه اگر حب نباشد امر نيست اين بيان تمام است چون اگر كسى قائل به اقتضا شد يعنى قائل به مبغوضيت غيرى ضد شد ديگر امر و محبوبيت ضد معقول نيست چون در آن اجتماع ضدين شكل مى گيرد _ ولو بين محبوبيت و مبغوضيت كه قوام و يا روح امر و نهى هستند _ و اجتماع ضدين در يك عنوان واحد محال است و باب تزاحم داخل در باب تعارض مى شود و اثر آن بطلان ضد عبادى بلكه حتى غيرى عبادى است.

اما اگر كسى اين را قبول نكرد و گفت حكم شرعى و روح تكليف همان محرك و تصدى و تحصيل مولوى است و حقيقت تكليف و قوام آن به محركيت مولوى است نه به چيز ديگرى و هر جا محركيت مولوى معقول بود تكليف معقول و ممكن است و ممكن است مبادى اين محرك مولوى حب و بغض باشد و ممكن است ذات ملاك و غرض باشد هر چند آن غرض عدم تحقق ضرر بيشتر و يا از دست رفتن ملاك بيشتر يا فعل أخف المبغوضين و دفع أشد المبغوضين باشد در اين صورت آنچه كه لازم است در موارد امتناع عقلى و تعارض ناشى از آن ملاحظه شود همان امكان محركيت مولوى است نه تضاد ميان محبوبيت و مبغوضيت زيرا كه ديگر اينها قوام تكليف و مصحح امر و نهى نمى باشند تا براساس آن امتناع اجتماع و حصول تعارض شكل گيرد.

ص: 197

شهيد صدر(رحمه الله) اين نكته فوق را در تنبيهات بحث اجتماع در مسأله توسط ارض مغصوبه به سوء اختيار و امر به خروج از آن تبيين كرده است و در آنجا گفته است كه محبوبيت و مبغوضيت قوام تكليف نيست هر چند استظهار عرفى آن است كه غالب مامور به محبوب و منهى عنه مبغوض است ولى قوام امر و نهى به آن نيست و ما نيز همين مطلب را در بحث مقدمه اشاره كرديم و گفتيم حقيقت امر و نهى محركيت مولوى است و بنابر آن در اين جا مى توانيم بگوئيم نهى غيرى از ضد با امر به ضد قابل جمع است و تضاد ندارد تا تعارض شود و امر ساقط شود چون اگر تضاد از ناحيه حب و بغض باشد لازم نيست مامور به محبوب باشد بلكه تنها داشتن ملاك كافى است كه مولى بتواند به جهت عدم تقويت هر دو ملاك به نحو ترتب يا با اطلاق امر موسع به آن امر كند و نهى غيرى مفسده ندارد تا ملاك كسر و انكسار پيدا كرده و از بين برود و اگر تضاد به لحاظ امر و نهى باشد كه هر دو به يك عنوان خورده است اين تضاد هم در كار نيست چون بايد تضاد بين خود امر و نهى تضاد بين دو محركيت مولوى متضاد باشد يعنى نمى شود يك محرك مولوى به طرف فعل باشد و يك محرك مولوى به طرف ترك و اين هم محال است ليكن اين در جائى است كه هر دو تكليف نفسى باشند اما اگر يكى غيرى بود در بحث مقدمات گفتيم و قائلين به وجوب غيرى هم آن را قبول داشتند كه امر غيرى اصلا تحريك مولوى ندارد پس يك تحريك مولوى بيشتر به طرف فعل نيست و نهى غيرى محرك مولوى به سوى ترك آن فعل نيست تا تضاد در محركيت شكل گيرد.

ص: 198

حاصل اينكه اوامر و نواهى غيرى يا اصلا محركيت ندارند و يا اگر هم داشته باشند بيش از محركيت امر به ذى المقدمه و واجب اهم نيست و آن محركيت هم فرض بر اين است كه با امر و محركيت به ضد به نحو ترتب قابل جمع است و روح بحث اين است كه اگر در امر به ضدين يكى مشروط به ديگرى شد، تطارد و تضاد ميان آنها از بين مى رود و ديگر امر به هر دو ممكن خواهد شد زيرا همانگونه كه در بحث امكان ترتب مى آيد محركيت امر ترتبى چون كه طولى است منافاتى با محركيت امر به اهم ندارد و چون كه قائلين به امر يا نهى غيرى قائل به عدم محركيت مستقل آنها هستند و اگر محركيت هم داشته باشند بيش از محركيت تكليف نفسى به اهم نمى باشد و اين محركيت هم با محركيت امر به ضد ديگر به نحو ترتب ندارد پس تضاد ميان نهى غيرى وامر نفسى به ضد هم در كار نخواهد بود بنابر اين نه از لحاظ مبادى امر و نهى تضادى در كار است و نه از لحاظ خود امر و نهى غيرى تضادى شكل مى گيرد.

بدين ترتيب مشخص مى شود كه بنابر قول به اقتضاء هم باب تزاحم داخل در باب تعارض نمى شود و ثمره مذكور تمام نيست و مرحوم شهيد صدر(رحمه الله)كه در اين جا ثمره را تمام دانسته است طبق مبناى قبلى ايشان بوده است كه حب و بغض را قوام و از مبادى لازم امر و نهى مى دانسته است كه در اين صورت ثمره درست مى شود ولى طبق مبناى ديگر كه عرض شد اين ثمره تمام نيست و همچنين ثمره ذكر شده از براى ملازمه و وجوب مقدمه هم تمام نمى شد _ همانگونه كه در آن بحث هم به اين مطلب اشاره كرديم _ و آثار ديگرى هم در مباحث استلزامات عقلى از مسائل اصولى براين بحث كليدى بار مى شود كه در جايش به آنها مى پردازيم البته با قبول اين تحليل در حقيقت حكم و تكليف ديگر قول به اقتضاء يا وجوب مقدمه بيّن البطلان مى شود زيرا كه اگر مقصود از امر و نهى غيرى مجرد حب و بغض باشد كه آنها حكم و تكليف نيستند طبق اين تحليل حتى اگر تلازم در آنها قبول شود و اگر مقصود از آنها محرك مولوى است _ كه حقيقت تكليف است _ در امر و نهى غيرى معقول نيست ليكن از آنجائى كه قائلين به وجوب غيرى خود نيز قائل به عدم محركيت آن شده اند لهذا مى توان با آنها اين بحث را داشت كه حتى اگر قائل به نهى غيرى بشويم چونكه : يا محركيت ندارد يا همان محركيت به سوى واجب اهم است كه از آن نشأت گرفته است با امر ترتبى به ضد تضادى نخواهد داشت نه به لحاظ مبادى تكليف ونه به لحاظ خود تكليف و محتمل است آنچه كه در ذهن آقاى خوئى(رحمه الله)بوده است كه فرموده امر باقى است همين مطلب باشد هر چند كه تقريرات ناقص است و اين نكته را نگفته است و ايشان بنابر وجدان خود درك كرده است كه در اين جا مى تواند امر هم باشد با اين كه يك عنوان است و ايشان در مبحث اجتماع امر و نهى امتناعى هستند پس اين وجدان آقاى خوئى(رحمه الله) را با اين تقريب مى شود بيان كرد كه برهانى مى شود و در نتيحه ثمره مذكور باطل مى گردد.

ص: 199

بحث ترتب از مباحث ضد (91/10/05)

بحث ترتب از مباحث ضد

مبحث ضد كه از مستحدثات علم اصول شيعه است مشتمل بر سه بحث مهم است.

1) بحث اقتضاء بود كه گذشت يعنى بحث از اين كه آيا امر به شى مقتضى نهى از ضدش هست يا نه _ چه ضد عام و چه ضد خاص و ثمره آن _ 2) بحث امكان أمر به ضدين به نحو ترتب است كه بحث مهمى است و مبناى بحث سوم است و بحث 3) كه از نتائج بحث دوم است بحث تزاحم و احكام باب تزاحم است كه باب بسيار مهمى است و از مستحدثات و بدايع فكر اصولى شيعه است و فرق آن و احكام آن از باب تعارض و آثار آن در فقه مشخص شده است.

بحث امروز ما همان بحث دوم يعنى بحث ترتب است كه بسيار مفيد و مثمر ثمرات در همه ابواب فقه است و مقصود از ترتب اين است كه به هر دو ضد امر تعلق مى گيرد ولى يكى يا هر دو مشروط مى باشد و هر دو مطلق نمى باشند والا طلب جمع بين ضدين خواهد بود كه غير مقدور است مانند امر به ازاله و امر به صلاة در وقت ازاله وليكن مشروط به ترك ازاله و بحث مى شود كه تعلق اين چنين دو امرى به ضدين معقول است يا معقول نيست به نحوى كه يكى از دو امر يا هر دو امر مشروط باشد و مقصود از ترتب دو أمر ترتب زمانى نيست بلكه مشروط بودن يكى يا هر دو به ترك ديگرى است وليكن از نظر زمان يك زمان براى هر دو واجب است زيرا كه در دو زمان تضادى ميان دو فعل نيست و بحث ترتب را هم در جهات گوناگونى تنظيم كرده اند زيرا مباحث گوناگونى دارد.

ص: 200

جهت اول: ثمره ترتب است يعنى اصوليون چه غرضى را از ترتب دنبال كرده اند معمولاً اصوليون ثمره امكان ترتب را تصحيح عبادتى قرار داده اند كه در موارد تزاحم با واجب اهمى قرار مى گيرد مثلا كسى كه تشنه است و نياز به آب دارد و حفظ نفس او واجب است ولى كسى كه آب دارد آن را به او نمى دهد و با آن وضو مى گيرد آيا اين وضو صحيح است؟ يا مستطيع است و حج بر او واجب است ولى نيابت از شخص ديگرى را قبول مى كند يا نذر كرده در عرفه كربلا برود و بر او واجب شده است ولى حج انجام مى دهد آيا اين عبادت ها كه ضد واجب اهم قرار مى گيرد صحيح است كه بنابر امكان امر ترتبى اين عبادات صحيح خواهند بود هر چند نسبت به ترك واجب اهم معصيت كرده است و بنابر عدم امكان ترتب اين عبادات باطل مى شوند چون كه امر ندارند و ملاك هم قابل احراز نمى باشد و يا كافى نمى باشد.

بنابراين ثمره بحث ترتب را بطلان عبادات در موارد تزاحم يا واجب اهم قرار داده اند و در اين جا بحث صغروى هم كرده اند كه اگر واجب اهم مضيق بود و عبادت موسع بود و مكلف عبادت را در وقت مضيق واجب اهم انجام دهد اين هم أمر ترتبى لازم دارد يا همان امر عبادى موسع كافى است يعنى آيا اين هم از باب تزاحم است يا چون ضد عبادى موسع است امر اولى آن بر جامع موسع باقى است و تزاحمى در كار نيست مانند اينكه هر دو واجب موسع باشند و علت اين بحث اين است كه مرحوم ميرزا(رحمه الله)قبلاً در بحث ثمره اقتضاء نسبت به اطلاق متعلق امر موسع اشكال كرده و گفته امر موسع نمى تواند مطلق و روى جامع باشد و نمى تواند شامل فرد مزاحم هم بشود بلكه بايد مقيد شود به غير فرد مزاحم و صحت فرد مزاحم از آن عبادت نيازمند امر ترتبى است و در باب تزاحم داخل مى گردد اما چرا بايد امر موسع مقيد به غير فرد مزاحم بشود دو وجه از براى آن در مبحث ثمره اقتضا و كلام محقق ثانى(رحمه الله) كه مى فرمود در اينجا تزاحمى در كار نيست ذكر كرديم و هر دو را رد كرديم.

ص: 201

1) يكى اين كه در تكاليف چون قدرت اخذ شده است پس متعلق به حصه اختيارى مقيد شده است كه غير فرد مزاحم است.

2) بيان ديگر را مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) به عنوان نقض بر مرحوم ميرزا(رحمه الله)اضافه كردند كه طبق مبناى ايشان هرگاه تقييد مستحيل شد اطلاق هم مستحيل شود و در اينجا چون تقييد أمر موسع به فرد مزاحم ممكن نيست پس نمى تواند نسبت به فرد مزاحم اطلاق داشته باشد و اطلاقش هم محال مى شود و امر به جامع موسع باقى نمى ماند و وقتى امر به جامع نبود فرد مزاحم از نماز نيازمند امر ترتبى خواهد بود و اين هم در باب تزاحم داخل خواهد شد .

ما در بحث گذشته عرض كرديم هر دو مطلب فوق صحيح نيست چون كه طبيعت به نحو صرف الوجود كه جامع بين مقدور و غير مقدور است، مقدور مى باشد و اين كه گفته شده است اذا استحال التقييد استحال الاطلاق مقصود استحاله اطلاقى است كه در مقابل آن تقييد و حاصل از نفى آن قيد باشد و اين در اينجا ممكن است چون تقييد به غير فرد مزاحم ممكن است و نفى اين قيد است كه اطلاق امر موسع را نسبت به فرد مزاحم ايجاد مى كند.

پس در اين فرض هم مانند دو واجب موسع، به امر ترتبى نيازى نيست و همانطور كه محقق ثانى(رحمه الله)مى گفت از تزاحم خارج است و تزاحم كه در آن به امر ترتبى نيازمنديم مخصوص به مضيقين مى باشد .

ولى اين ثمره كه گفته شده است دقيق نيست و ثمره اصلى امكان ترتب، ثمره ديگر است كه اوسع و اعمق از تصحيح عبادت مزاحم است و تعبير دقيق آن اين است كه بنابر امكان ترتب موارد تزاحم از باب تعارض خارج مى شود و ديگر ميان دو تكليف تعارض نيست چون هر دو امر قابل فعليت هستند زيرا كه هر تكليفى مقيد به قدرت است و مكلف در باب تزاحم نسبت به هر كدام از اين دو فعل متضاد در صورت فعل ديگر قدرت ندارد و امر آن موضوعاً مرتفع است و در صورت ترك ديگرى قدرت دارد و امرش فعلى مى شود پس اگر هر دو امر يا يكى از آنها على الاقل مشروط به ترك ديگرى باشد و اين امر ممكن باشد ديگر ميان دو امر تعارضى نخواهد بود _ و اين بيان اجمالى عدم تعارض است كه بعداً به تفصيل تبيين خواهد شد _ يعنى وقتى يكى را ترك كرد موضوع ديگرى خود به خود ايجاد مى شود و در فرض اشتغال به يكى ديگرى مقدور نيست و موضوعاً مرتفع مى شود پس ديگر تعارضى پيش نمى آيد زيرا كه در فرض اشتغال به واجب اهم ديگر مهم مقدور نيست و امر ندارد از باب اين كه شرطش كه قدرت است محقق نشده است و اگر اهم را ترك كند مهم مقدور مى شود و امر خواهد داشت اما اگر گفتيم ترتب ممكن نيست و امر به نماز ولو مشروط ممكن نيست در اين صورت بايد از يكى از دو امر دست بكشيم و اين مى شود تعارض و تكاذب ميان دليل دو أمر.

ص: 202

پس ثمره اصلى اين است كه بنابر امكان ترتب باب تزاحم خارج از باب تعارض مى شود و هيچ گونه تعارضى بين دو تكليف متزاحم شكل نمى گيرد و أمر ترتبى على القاعده است _ به تفصيلى كه بعداً مى آيد _ و اما اگر قائل به عدم امكان ترتب شديم امر مشروط هم ممكن نخواهد بود و محال مى شود و چون اطلاق امر در موارد مقدور بودن تمام است و اين جا را مى گيرد اين دلالت با دليل امر به ضد ديگر معارض خواهد شد و باب تزاحم در باب تعارض داخل مى شود و ديگر احكام تزاحم تمام نمى شود بلكه بايد احكام تعارض را جارى كنيم _ يعنى احكام جمع عرفى و تقديم دلالت اقوى بر اضعف و يا تساقط و رجوع به اصول فوقانى يا عملى _ زيرا كه باب تعارض باب تكاذب دو دليل است و ديگر بحث اهم و مهم در آن نقشى ندارد اين ثمره كلى امتيازاتى دارد.

امتياز اول :اين است كه ثمره مشهور نتيجه اين تعارض است كه اگر تعارض نباشد امر به عبادت ساقط نمى شود پس ثمره مشهور متولد از تعارض است و تا اين تعارض نباشد امر به نماز و عبادت ساقط نمى شود تا گفته شود عبادت بى امر فاسد است.

امتياز دوم: اين است كه آن ثمره هم هميشه بر بحث ترتب بار نيست يعنى اين گونه نيست كه هميشه صحت عبادت، بنابر امكان ترتب و بطلان، بنابر عدم امكان آن خواهد بود چون كه سقوط امر به تنهائى براى بطلان عبادت كافى نيست زيرا اگر كسى بگويد امر ساقط است ولى مى توانيم ملاك را از طريق اطلاق ماده و يا مدلول التزامى احراز كنيم باز عبادت صحيح مى شود پس ثمره مشهور مقدمه ديگرى هم لازم دارد اينكه نتوانيم از طريق دلالت التزامى و يا اطلاق ماده ملاك را احراز كنيم ليكن تعارض بين دو أمر على كل حال ثابت است.

ص: 203

امتياز سوم : اين است كه ثمره تعارض اعم از عبادى بودن ضد يا توصلى بودن آن است و در واجب توصلى هم باشد بنابر امتناع ترتب تعارض شكل مى گيرد و بنابر امكان ترتب تزاحم شكل مى گيرد نه تعارض پس اين كه مشهور ثمره را فقط در ضد عبادى ذكر كرده اند صحيح نيست مگر قائل به اين شويم كه حتى بعد از سقوط أمر ملاك محرز دارد و قصد ملاك نيز براى عباديت كافى نيست برخلاف واجب توصلى كه تحقق ملاكش از براى اجزاء كافى است كه البته هر دو مطلب تمام نبود يعنى هم ملاك قابل احراز نيست پس در ضد توصلى هم اجزاء نيست و هم قصد ملاك در قصد قربت و عباديت كافى است پس تخصيص ثمره به ضد عبادى بلاوجه است.

امتياز چهارم: كه مهمتر است همان نكته اى است كه در بحث گذشته هم به آن اشاره شد كه بنابر عدم امكان ترتب بين دو دليل در موارد تزاحم تعارض شكل مى گيرد و باب تعارض احكام خود را دارد كه يكى از آثارش بطلان عبادت بلكه حتى واجب توصلى است و آثار و احكام ديگرى هم دارد مثلاً يكى از احكامش تقديم اخص و اقوى دلالةً است بر اضعف دلالة يعنى اگر دليل يكى از دو أمر اخص بود يا ناظر و حاكم بر ديگرى بود و يا دلالتش لفظى بود و ديگرى با مقدمات حكمت بود بر آن مقدم مى شود در حالى كه اين ها در صورت عدم تعارض و تزاحم جارى نيست .

پس آثار عملى بار بر تعارض _ بنابر امتناع ترتب _ تنها صحت و عدم صحت ضد عبادى نيست بلكه كل آثار تعارض و احكام آن قرار دارد و ديگر در صورت تعارض اهميت ملاك دو تكليف در تقديم آن دخلى ندارد و تنها قواعد صحيح عرفى و تعارض و دلالت قرينه يا اقوى، ملاك تقديم است زيرا در موارد تعارض ديگر تكاذب شكل مى گيرد و اصل وجود ملاك اهم به وسيله دليل امر مهم تكذيب و نفى مى شود كه اگر دلالتش اخص يا اقوى باشد مقيد دليل امر به اهم مى شود و اصل وجود تكليف اهم را نفى مى كند و همچنين در فرض تعارض و تساقط اگر احتمال عدم فعليت هر دو تكليف را بدهيم به اصل عملى رجوع مى شود و هر دو نفى مى گردند و همه اينها ثمرات همان كبراى دخول باب تزاحم در تعارض است اين ثمره است نه عدم صحت عبادت مزاحم بلكه ممكن است در صورت اقوى يا قرينه بودن دليل امر به آن عبادت وجوب آن ثابت شود و واجب ديگر نفى شود و بنابر امكان ترتب هر دو تكليف فعلى خواهد بود و تزاحم از باب تعارض خارج شده و احكام و مرجحات خودش خواهد داشت كه در بحث تزاحم به تفصيل خواهد آمد.

ص: 204

ثمره بحث ترتب(91/10/09)

جهت دوم از ثمره بحث ترتب بود

جهت دوم اين است كه قبول ترتب متوقف بر قبول دو مبنا است كه اگر يكى از اين دو مبنا قبول نشود بحث به امكان ترتب نمى رسد.

شرط و مبناى اول: اين است كه قدرت را شرط در تكليف بدانيم و وجوب يا حرمت در موارد عجز مرتفع است و قدرت را قيد مجعول بدانيم اما اگر گفتيم تكاليف در موارد عجز هم فعلى است وليكن عقلا منجز فعلى نيست و مخالفتش عقوبت ندارد يعنى قدرت را شرط در تنجز عقلى بدانيم در اين صورت ديگر مجالى براى ترتب نيست چون در موارد ضدين، هر دو امر مطلق بوده و تكليف مشروط نيست به مقدور بودن تا لازم باشد يكى از دو امر مشروط و ترتبى شود ولى عقل مى گويد اگر هر دو را ترك كردى معاقبى چون مى توانستى يكى را انجام دهى ولى اگر يكى را انجام دادى و ديگرى را ترك نمودى معاقب نيستى چون كه مقدور نبوده است پس در اين صورت نوبت به ترتب نمى رسد و هر دو تكليف فعلى و مطلق خواهند بود .

شرط و مبناى دوم: اين است كه امر به شى مقتضى نهى از ضدش نباشد أما اگر اقتضاء داشت باز هم نوبت به ترتب نخواهد رسيد چون اگر امر به ازاله مقتضى نهى از صلاة شود ديگر صلاة منهى عنه مى شود و همچنين اگر امر ترتبى فى نفسه هم ممكن باشد در اينجا ممكن نمى شود چون با نهى قابل جمع نيست چون امر ترتبى هر چند محذور طلب جمع بين ضدين را حل مى كند اما اجتماع امر و نهى را حل نمى كند.

ص: 205

نسبت به شرط دوم _ كه شهيد صدر(رحمه الله) آن را شرط بحث ترتب قرار داده اند _ صحيح اين است كه اين شرط لازم نيست و تنها شرط اول لازم است و لذا در كلمات ديگران هم نيامده و ايشان اضافه كرده اند و در اين رابطه به چند نكته اشاره مى شود .

نكته اول: اين كه اين شرط در موارد ترتب از جانبين _ يعنى دو طرف _ لازم نيست يعنى جائى كه هر دو حكم از نظر ملاك متساويين باشند و ترتب از دو طرف باشد و هم وجوب ازاله مشروط به ترك نماز باشد و هم وجوب نماز مشروط به ترك ازاله باشد در اين صورت هيچ يك از دو أمر مشروط اقتضاء نهى از ضد را ندارد چون ديگر امر مطلق نيست و هر كدام مشروط به ترك ديگرى است و فعل ضد رافع أمر است و با رفع أمر نهى غيرى در كار نيست .

نكته دوم : اين است كه نهى غيرى با امر منافات ندارد _ همانگونه كه قبلاً ذكر شد _ زيرا كه نهى غيرى محركيت ندارد و اگر هم داشته باشد بيش از محركيت امر به اهم كه منشأ آن است نيست و آن محركيت هم با أمر به مهم به نحو ترتب تضاد ندارد و به لحاظ مبادى نهى و أمر يعنى محبوبيت و مبغوضيت هم گفته شد كه آنها قوام تكليف نيستند پس طبق آنچه گذشت شرط دوم اضافى خواهد بود و لازم نيست .

نكته سوم: اين است كه بحث تزاحم مربوط به موارد تضاد نيست و اعم از موارد ضدين است و شامل جائى كه ترك واجبى مقدمه واجب ديگرى است هم مى شود مثل اينكه اگر ترك صوم و ارتماس مقدمه نجات غريق شود در اين صورت مى گوئيم تزاحم هست و بحث ضد نيست تا گفته شود اقتضاى نهى از ضد را قبول نداريم بلكه در اينجا بنابر وجوب مقدمه و اين كه ترك صوم كه واجب شد فعل صوم نمى تواند واجب شود چون مثل ضد عام است و نهى از صوم _ طبق مبناى شهيد صدر(رحمه الله)_ شكل مى گيرد با اينكه قطعاً تزاحم در اينجا نيز جارى است همانگونه در مباحث قبل گفته شد بنابراين شرط دوم لازم نيست و بايد شود و فقط شرط اول كافى است كه اگر قدرت شرط تنجز باشد در موارد ضدين دو امر مطلق داريم و ديگر مشكلى نيست تا نياز به امر ترتبى داشته باشيم و عدم قدرت بر جمع بين ضدين رافع منجزيت و عقوبت است نه تكليف و اما اگر گفتيم قدرت در تكاليف شرط است اين بحث پيش مى آيد كه حالا كه قدرت شرط است اگر ترتب ممكن باشد تزاحم است و تعارض بين دو دليل نخواهد بود و اگر ترتب ممكن نبود بين دو دليل تعارض مى شود .

ص: 206

حال آيا قدرت شرط تكليف است يا اينكه مجعولات شرعيه تكليفى مثل اوامر و نواهى مطلق هستند و شامل موارد عجز هم مى شوند بايد بررسى شود در همين راستا قائلين به شرطيت قدرت ادله اى را ذكر كرده اند.

دليل اول : ادعاى حكم عقل به قبح تكليف به غير مقدور و الجاى مكلف به معصيت و مخالفت در مورد عجز است.

اشكال: عقل عملى به قبح تكليف حكم نمى كند بلكه به قبح عقاب بر غير مقدور حكم مى كند أما ممكن است مولا امر به غير مقدور كند يعنى آن را دوست داشته باشد و هم بر آن اعتبار و جعل هم بكند و الجاى به معصيت از آن حاصل نمى شود پس آنچه عقل عملى مى گويد به اين مقدار است كه اگر مكلف به جهت عجز مخالفت كند مؤاخذه ندارد .

دليل دوم: كه اين دليل مانند استدلال اول است و گفته اند كه اطلاق تكليف از براى عاجز لغو است يعنى درست است كه مبادى تكليف مثل حب و بغض مى تواند در غير مقدور هم باشد اما جعل تكليف حتى براى غير مقدور لغو است و مولاى حكيم كار لغو نمى كند.

اشكال اول :اين بيان هم درست نيست چون اطلاق جعل و اعتبار و فايده دارد زيرا كشف از اطلاق ملاك مى كند و مى فهماند در مورد عجز هم ملاك حكم فعلى است.

اشكال دوم: علاوه بر اين كه در اطلاق مئونه اى نيست و در تقييد مئونه زائده هست و لهذا ممكن است مولى جعل خود را از اين جهت مطلق كند چرا اگر خطاب را در خصوص مورد عاجز مى آورد لغو يا مستهجن بود اما اطلاق خطاب از براى قادر و عاجز لغويتى ندارد زيرا كه مؤونه زائده در مقام جعل ندارد .

ص: 207

دليل سوم: كه بيان مرحوم ميرزا(رحمه الله)است ايشان مى فرمايند خطابات تكليفى ظهور در اختصاص به قادرين دارد زيرا كه تكليف به داعى تحريك مولوى است بلكه روح و حقيقت تكليف شرعى همان تحريك مولوى است و محرك مولوى براى عاجزى كه امكان تحريك ندارد متصور نيست بلكه در جائى است كه انبعاث مكلف ممكن باشد و لذا براساس اين ظهور حالى در خطابات شرعى، آنها مخصوص به قادرين جعل مى شوند و شامل مكلفى كه عاجز است نمى شوند و از براى موارد عجز اطلاق ندارند.

كلام مرحوم امام(رحمه الله)

مرحوم امام(رحمه الله)بيان مرحوم ميرزا(رحمه الله)را مى آورد و براين بيان اشكال مى كند ايشان اصطلاحى را آورده اند با اين بيان كه خطابات قانونى مطلق هستند و شامل عاجزين هم مى شود و لذا

نيازمند به امر ترتبى نيست بلكه ايشان ترتب را هم مانند مرحوم صاحب كفايه(رحمه الله)محال مى دانند و مقدماتى را چيده اند كه برخى از آنها به بحث مربوط نيست و روح مطلب ايشان به دو تقريب بر مى گردد كه هر كدام كه تمام شود أمر به هر دو ضد مطلق مى شود.

تقريب اول :يكى اين است كه گاهى خطابات، شخصى است و گاهى قانونى است و خطاب به شخص خاصى نيست بلكه خطاب به نوع مكلفين است اگر خطاب شخصى باشد ممكن است كسى نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله) را قبول كند كه اگر عاجز باشد مخاطبه وى مستهجن است زيرا ظهور در تحريك دارد و عاجز قادر بر تحرك نمى باشد اما خطاباتى كه نظر به نوع مكلف دارد و مى خواهد قانون شود و از براى كل مكلفين است ناظر به حالات مكلف نيست كه چه كسى عاجز است و چه كسى قادر است همچنانكه به اين نظر ندارد كه چه كسى مطيع است و چه كسى عاصى است و چه كسى عالم است و چه كسى جاهل يا غافل يا ناسى است بلكه قانونگذار خطاب را مطلق قرار مى دهد البته قيودى كه در موضوع خطاب اخذ شده است نسبت به آنهامطلق نيست مانند قانونى كه براى معلمان يا تاجران يا رانندگان جعل مى شود اما نسبت به علم ، جهل ، قدرت و امثال اينها قانون مطلق قرارداده مى شود و ايشان مى گويد اگر قرار باشد بعث و انبعاث خارجى لحاظ شود پس براى عاصى هم نبايد خطاب جعل شود چون او هم منبعث نمى شود با اينكه اين را كسى قيد قرار نمى دهد و همچنين نسبت به جاهل و غافل و اين كه گفته شده است تحريك و امكان محركيت لازم است، در خطابات قانونى نيست و در خطابات شخصيه است اين تقريب حاصل بيان اول و مستفاد از كلام ايشان است.

ص: 208

اشكال تقريب اول :

جواب اين بيان اين است كه نقض هاى مذكور وارد نيست چون عاصى انبعاث فعلى ندارد و مرحوم ميرزا(رحمه الله)امكان انبعاث را شرط كرده است نه انبعاث فعلى را و همچنين جاهل هم امكان انبعاث دارد و لذا مى شود وى را امر به احتياط كنيم و مشهور در غافل و ناسى قائل به عدم تكليف آنها مى باشند _ مانند عاجز _ و برخى آن را از حديث رفع استفاده كرده اند و برخى هم گفته اند كه آنها هم قدرت ندارند و امكان انبعاث در آنها نيست ولى بعضى مى گويند آنجا هم جعل تكليف واقعى ممكن است و امكان انبعاثى كه در تكاليف اخذ شده است انبعاثى است كه در موارد غفلت و نسيان هم موجود است _ كه ما الان نمى خواهيم وارد اين بحث شويم _ پس اين نقض ها بر مرحوم ميرزا(رحمه الله)وارد نيست همچنين نقض به احكام وضعى كه مجعول بالاستقلال هستند مانند طهارت و نجاست وحدث نيز وارد نيست زيرا كه قوام آنها به محركيت نبوده و اطلاقشان از براى موارد عجز محذورى ندارد.

اما مطلب اصلى اين تقريب كه گفته شده خطابات قانونى نزد عقلا مطلق جعل شده و شامل عاجزين هم مى باشد قابل قبول نيست زيرا اطلاق در موضوع قانون يعنى مكلفين اطلاق شمولى است و صرف الوجودى نيست و مطلق الوجودى است و هر مكلفى تكليف و وجوب خاص به خودش را دارد كه ربطى به شمول حكم از براى ديگرى ندارد و اين اطلاق نسبت به مكلفى كه عاجز است و امكان تحريك ندارد قطعاً در خطابات قانونى هم نيست و عاجز نبودن يكى از شرايط تكاليف قانونى نيز مى باشد و مانند بلوغ و عقل از شرايط مسئوليت قانونى است حاصل اينكه چون حكم تكليفى از براى تحريك است و حقيقتش چيزى غير از محركيت مولوى نيست و اگر امكان محركيت نباشد مانند طفل و مجنون و عاجز عقلا نسبت به آن جعل و اعتبار نمى كنند و در اين جهت فرقى ميان قضاياى حقيقيه يا قانونى و غيره نيست .

ص: 209

بنابراين نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله) در قضايا حقيقيه و احكام قانونى نيز درست است و آنها هم اطلاق ندارند براى مواردى كه مكلف عاجز است علاوه بر اين كه لسان خيلى از اوامر و تكاليف شرعى به نحو قضيه شخصيه خارجيه آمده است و با الغاى خصوصيت مورد، از آنها قضيه كليه استفاده مى شود و اين خطابات قطعاً ظهور در تحريك دارند و در نتيجه مقيد به موارد امكان انبعاث مى باشند و اين نكته استظهارى به مثابه مقيد متصل است كه باعث مى شود تا در آنها نسبت به عاجز اطلاق منعقد نشود.

تقريب دوم: بيان دومى كه از كلام ايشان استفاده مى شود اين است كه تزاحم ميان افراد واجب در مقام امتثال است و تضاد و تزاحم بين افراد، طبيعت است و افراد متعلق اوامر نيستند بلكه ذات طبيعت به نحو صرف الوجود متعلق امر است پس تزاحم ربطى به عالم جعل و مجعول شرعى مولا ندارد و امر روى طبيعت رفته است نه فرد و تضاد و عدم قدرت در مرحله امتثال و مربوط به فرد است و نمى تواند در جعلى كه روى ذات طبيعت رفته است شرط باشد.

اشكال تقريب دوم: اين بيان هم تمام نيست زيرا كه بحث در جائى است كه هر دو أمر مضيق هستند يعنى جامع و طبيعت صلاة و ازاله قابل جمع نيستند بله اين حرف در فرع اول از دو ثمره اى كه گذشت صحيح است و لذا گفتيم در آنجا تزاحم نيست ولى محل بحث واجبين مضيقين است كه در آن طبيعت نماز و ازاله و جامع صرف الوجودى آنها كه متعلق امرمولى مى باشند قابل جمع نيستند بنابراين شرطيت مقدور بودن متعلق امر از براى مكلف كه موضوع امر و تكليف است اقتضا مى كند هر دو امر نسبت به تكليف در واجبين مضيقين فعلى نباشد و اين ربطى به عدم تعلق اوامر به افراد ندارد يعنى ربطى به اطلاق در متعلق امر ندارد بلكه مربوط به اطلاق در مكلفين يعنى موضوع امر مى باشد كه اين اطلاق به لحاظ مكلفين _ همانگونه كه ذكر شد _ اطلاق شمول است و كانّ خلط شده است بين اطلاق متعلق و اطلاق موضوع امر كه مكلفين است و مولا نمى تواند از يك مكلف دو طبيعتى را بخواهد كه ضدين هستند و قابل جمع نيستند و شمولى بودن حكم به لحاظ مكلفين را همه قبول دارند و اين اطلاق شمولى مربوط به مكلف عاجز در مرحله جعل است و خارج از آن نيست و مربوط به مرحله امتثال و فرد واجب نيست تا گفته شود از مرحله جعل خارج است پس اين بيان نيز تمام نيست.

ص: 210

دليل چهارم: دليل ديگرى كه بر شرطيت قدرت در تكاليف اقامه شده است كه حتى اگر خطابات قانونى را هم مطلق بدانيم آنها را هم مقيد مى سازد، آيات و رواياتى است كه وارد شده و صريحاً خطابات شرعيه را مقيد به مكلف قادر مى كند مانند حديث (رفع مالايطيقون) و يا آيه (لا يكلف الله نفسا الا وسعها) و (الاّ ما آتاها) و احاديث (كل ما غلب الله عليه فالله اولى بالعذر)(وسائل، ج4، ص80) و اينها صريح در تقييد تكاليف و خطابات شرعى مى باشند و عاجزين را از تكاليف خارج كرده است بلكه موارد عسر و حرج و مشقت را هم خارج كرده است بنابراين خطابات به وسيله مقيدات منفصل به قادرين تعلق مى گيرد و شامل موارد عجز نمى شود و ممكن نيست به اطلاق آنها در موارد عجز تمسك كرد مگر به وسيله ترتب بنابر امكان ترتب كه نيتجه اين مى شود كه باز هم به ترتب نياز داريم.

امكان ترتب و عدم امكان ترتب (91/10/10)

بحث در امكان ترتب و عدم امكان ترتب در جهاتى است كه برخى از آنها مقدمات توضيحى است كه دو جهت آن با دو مقدمه گذشت.

جهت سوم: اين است كه بنابرامكان ترتب و اين كه امر به هر دو ضد ممكن است به نحوى كه يكى يا هر دو مشروط به ترك ديگرى باشد ديگر طلب جمع بين ضدين نخواهد بود و مطارده بين امرين از بين خواهد رفت و ميان دو امر تعارضى در كار نخواهد بود يعنى باب تزاحم خارج از باب تعارض خواهد بود چون كه در فرضى كه مكلف امر اهم را انجام مى دهد مهم مقدور او نيست و قدرت كه در موضوع همه تكاليف اخذ شده است مرتفع مى شود و اين رفع حكم به رفع موضوعش خواهد بود كه ورود است و ورود تعارض نيست يعنى امتثال امر به اهم رافع موضوع فعليت امر به مهم خواهد بود و در فرض ترك اهم، مهم مقدور مى شود و امرش هم كه امر ترتبى است فعلى خواهد بود.

ص: 211

بنابراين جائى كه امر به مهم با امر به اهم فعلى هستند بنابر امكان ترتب طلب جمع بين ضدين و محال نيست و جائى كه مكلف مشغول است به امتثال امر به اهم، امر به مهم فعلى نيست زيرا كه موضوعش كه مقدوريت است مرتفع شده است و اين يعنى امتثال به اهم، موضوع امر به مهم را از بين مى برد و بر آن ورود دارد و اين يك قسم از اقسام ورود است و باب ورود همانند تخصص باب تعارض نيست و باب خروج موضوعى است و تعارض جائى است كه موضوع باشد و حكم نباشد و با اين بيان روشن مى شود كه بنابر امكان ترتب باب تزاحم از تعارض خارج مى شود و به باب ورود بازگشت مى كند و البته ورود اقسامى دارد كه از بحث ما خارج است و بالمناسبه در تقريرات آمده است كه يكى رفع موضوع امرين به امتثال امر ديگر است مثل ما نحن فيه و يكى رفع آن به فعليت تكليف ديگر است مانند مرجوحيت فعل منذور كه رافع وجوب وفاى به نذر است و يكى رفع آن با وصول و علم به تكليف ديگر است مثل احكام ظاهرى كه با علم به حكم واقعى مرتفع مى شوند و همچنين حرمت فتوا به غير علم كه با علم پيدا كردن به حكم شرعى حرمت مرتفع مى شود و يكى هم رفع حكمى با تنجز حكم ديگرى است مثل رفع برائت عقلى يا برخى از اصول ترخيصى شرعى با تنجز الزام واقعى و يك قسم هم رفع حكمى با اصل جعل حكم ديگر است مثل اين كه قاعده لا تعاد نفى كند وجوب اعاده نماز را در اخلال به جزء يا شرطى كه فرض الهى نباشد و بعد دليلى قائم نشود مبنى بر اينكه فلان جزء يا شرط فرض الله است كه در اين صورت إجزاء و عدم وجوب اعاده و قضا رفع مى شود اين ها اقسام مختلف باب ورود است كه در كتاب تعارض به تفصيل شرح داده مى شود و مورد بحث ما ورود امر به اهم يا مساوى بر امر به مهم است بنابر امكان ترتب و باب ترتب را از تعارض خارج مى كند .

ص: 212

اما بنابر عدم امكان ترتب، امر به مهم مشروط به ترك اهم هم محال خواهد بود و طبق اين مبنا ديگر باب تزاحم در باب تعارض داخل مى شود و نمى شود اين امر باقى باشد نه مطلق و نه مشروط به ترك اهم چون مشروط آن هم مثل مطلقش محال و مطارد با امر به ضد ديگرى است و طلب جمع بين ضدين است پس بايد يك امر ساقط شود با اين كه موضوعش فعلى است چون موضوعش در فرض ترك ديگرى مقدور است و اين تعارض و تكاذب بين اطلاق دو امر است و هر جا كه موضوع امرى باشد و بخواهيم كه حكم آن مرتفع شود معنايش تعارض است زيرا اطلاق دليل آن حكم در موضوعش نافى آن خواهد شد.

حال بحث اين است كه بنابر عدم امكان امر ترتبى حدود اين تعارض چه مقدار است و اگر قرار شد امر به اهم را مقدم كنيم به هر دليلى و جهتى از جهات تقديم احد المتعارضين بر ديگرى مثل اين كه دلالتش قوى تر باشد و يا سندش قطعى باشد يا غيره به چه اندازه بايد از اطلاق امر به مهم دست بكشيم و قيدى كه در آن اخذ مى شود چه قيدى است و آيا آن قيد عدم فعليت امر به اهم است چون با امر به مهم در تطارد و تضاد خواهد بود پس مقيد مى شود به جائى كه امر به اهم ساقط باشد و يا تقييدى كه حاصل مى شود اضيق از آن است و قيد عدم وصول و عدم تنجز امر به اهم است نه عدم فعليت امر به اهم البته در سائر موارد تعارض مثلاً در تعارض امر به صلاة و حرمت غصب بنابر امتناع مى گوئيم اگر به هر جهتى دليل نهى مقدم شد امر به صلاة در محل مغصوب ساقط مى شود و مقيد مى شود به جائى كه واقعاً نهى نباشد و لذا گفته شود كه بنابر امتناع اگر حرمت رفع شده باشد مثل اضطرار يا اكراه بر غصب در اين جا مى گويند نماز در محل مغصوب صحيح است چون حرمت ساقط است و وقتى حرمت نداشت امر به صلاة مى تواند باشد و اطلاق امر شامل آن خواهد بود اما اگر حرمت فعلى بود ولى مكلف آن را نمى دانست مثل اين كه نمى داند اين جا غصبى است و نماز خواند در اين صورت قائلين به امتناع مى گويند جهل موجب شمول امر نيست زيرا كه امر به نماز مقيد شده است به عدم حرمت واقعى و اين جا حرمت واقعى موجود بوده است پس مشمول امر نبوده است حال در مانحن فيه چه گونه است و آيا دليل امر به مهم بنابر امتناع ترتب مشروط مى شود به جائى كه واقعا امر به اهم نباشد يا قيد اضيق از اين است و اطلاق اوسع است يعنى مقيد است به جائى كه دليل امر به اهم واصل و منجز نباشد و در نتيجه اگر مكلف نمى دانسته كه مسجد نجس است و شك داشته و اصالة الطهارة يا هر اصل مؤمّن ديگرى را جارى كرده و نماز خوانده نمازش صحيح است.

ص: 213

حاصل اين كه اين تعارض بر امتناع ترتب در جائى كه هردو امر واصل و به مكلف رسيده باشند يقينا محقق است و امر به مهم در صورت تقدم امر به اهم فعلى نخواهد بود ولى جائى كه امر به اهم منجز نيست به جهت جهل به آن آيا بازهم تعارض است و نمازش صحيح نيست و اين مبتنى است بر اينكه قيد عدم وجود واقع امر به اهم باشد و مكلف چه نجاست مسجد را بداند و چه نداند امر به مهم فعلى نيست زيرا كه شرطش كه عدم امر به اهم است حاصل نبوده است چون كه امر به اهم واقعاً موجود بوده است هر چند كه مكلف به آن جاهل باشد اما اگر گفتيم امر به مهم مقيد مى شود به جائى كه امر به اهم منجز نباشد حتى اگر واقعاً هم باشد در اين صورت در فرض جهل به امر به اهم مثل جهل به نجاست مسجد اطلاق امر به مهم _ امر به نماز _ فعلى خواهد بود و نماز با جهل به امر اهم صحيح مى شد و فقها در موارد تزاحم به اين اطلاق تمسك كرده اند حتى كسانى كه قائل به امكان ترتب نشده اند و همين مطلب درست است يعنى مقدار تعارض فقط در جائى است كه امر به اهم واصل و منجز شده باشد و الا به اطلاق امر به مهم مى شود تمسك كرد و گفت امر به مهم با عدم تنجز امر به اهم فعلى است و گفته اند كه فرق است بين موارد تعارض از بابت تخصيص يا امتناع اجتماع امر و نهى و بين موارد تزاحم حتى بنابر امتناع ترتب زيرا آنجائى كه تعارض به جهت امتناع اجتماع امر و نهى در يك چيز است تنافى و تضاد در مبادى امر و تكليفين است يعنى فى نفسه ثبوت امر و نهى بر يك عنوان محال است چه مكلف بتواند در خارج آنها را جمع كند و چه نتواند و نكته امتناع ربطى به عمل مكلف ندارد بلكه مربوط به عالم ثبوت در نفس مولا مى باشد پس بايد واقعاً عدم ديگرى مقيد باشد و لذا عدم وجود حرمت در فرد و مجمع قيد امر به صلاة است چه مكلف بداند و چه نداند اما در موارد تزاحم بنابر امتناع محذور در خود دو امر ثبوتا و در نفس مولى نيست زيرا كه يك امر به ازاله خورده و يك امر ديگر به نماز خورده است و اينها دو عنوان و دو معنون و دو مطلوب جداى از هم هستند و دو فعل مى تواند هر دو، مطلوب و محبوب مولا باشند پس در مبادى امرين تنافى نيست و امتناع از ناحيه عدم امكان جمع در امتثال و محركيت هر دو است كه از آن به تنافى در منتهاى تكاليف تعبير مى كنند و لذا گفته اند اگر نكته امتناع در مبادى امر و خود امر باشد حتماً احدهما مقيد مى شود به عدم ديگرى اما اگر تمانع به لحاظ منتهى باشد يعنى در مرحله امتثال باشد و اين كه مكلف نمى تواند هر دو را جمع كند در اين صورت كافى است كه احدالتكليفين منجز نباشد تا ديگر فعلى شود زيرا اگر يكى از دو تكليف منجز نبود ديگر ميان آنها در منتهى تنافى نخواهد بود و تعارض مرتفع مى شود لهذا ميان موارد تزاحم بنابر امتناع ترتب با موارد اجتماع امر و نهى بنابر امتناع و امثال آن فرق است.

ص: 214

ممكن است كسى بر اين بيان اشكال كند كه اگر مقصود شما از منتهى تمانع و تضاد بين دو حكم عقلى است مطلب صحيح است ولى كافى نيست زيرا كه تطارد بين تكليفين و تحريكين مولى كه به هر دو ضد امر كرده نيز ثابت است زيرا مولا هم به ضد اهم تحريك كرده و هم مى خواهد به ضد مهم تحريك كند و اگر متوجه تضاد باشد _ كه هست _ اين دو تحريك از مولا معقول نيست يعنى چونكه داعى مولى از امر تحريك است دو تحريك بالفعل مولى به ضدين معقول نيست پس به لحاظ اين داعى و غرض از امر كه ثبوتى و در نفس مولى است تنافى و تعارض شكل مى گيرد حتى در موردى كه امر به اهم منجز نباشد و اين موجب مى شود كه امر به مهم بايد واقعاً به عدم فعليت امر به اهم مقيد باشد .

از اين اشكال جواب داده اند كه مقصود از غرض تحريك و محركيت مولوى تحرك بالفعل نيست زيرا اگر بگوئيم كه قدرت شرط در تكليف نيست كه راحتيم و هر دو امر مطلق خواهند بود اما اگر بگوئيم كه قدرت شرط است _ كه فرض بر اين است _ اگر منشأ آن حكم عقل بقبح باشد چون كه مكلف را وادار به غير مقدور كردن قبيح است اين حكم در فرض عدم منجز بودن اهم نخواهد بود چونكه وادار نمى شود و اگر از باب استظهار محركيت باشد اين تحريكى كه مى گوييم غرض مولا است به معناى تحريك بالفعل خارجى نيست و الا مولا مى داند تحريك بالفعل در موارد عاصين يا جاهلين نيست پس تحريك تكوينى بالفعل غرض يا شرط تكليف نيست و الا تكاليف شامل عاصى يا جاهل نخواهد شد بلكه مقصود از داعى تحريك اين است كه مولا مى خواهد اين حكم به مكلف برسد و در طول آن مكلف از باب تنجز و حكم عقلش به وجوب اطاعت متحرك شود و اين تحريك شانى و لولائى است نه تحريك بالفعل يعنى صدق قضيه شرطيه كه (لو وصل الى المكلف لتحرك) لازم است و اين وصول و تنجز قيد مراد است نه اراده و اراده و جعل در تمام مواردى است كه اين قضيه شرطيه صادق باشد و صدقش مستلزم صدق طرفينش نيست و با اين چنين قيد و داعى تحريكى تنها موارد عدم امكان انبعاث يعنى عاجز خارج مى شود و اما ساير موارد مانند جاهل مركب و عاصى بلكه غافل و ناسى هم مشمول

ص: 215

اطلاق حكم خواهند بود پس تحريكى كه غرض و داعى آمر است و مستظهر از خطابات شرعى است تحرك در طول رسيدن حكم و با قانون مولويت است و اين نوع تحريك و داعى نسبت به هر دو امر در صورت عدم تنجيز يكى از آنها ممكن است يعنى مى تواند نسبت به هر دو امر باشد و اگر كه يكى از آن منجز نباشد پس داعى محركيت كه گفتيم ظاهر خطابات تكليفى است اگر به اين نحو باشد كه از آن به تحريك شانى نام مى بريم و اين كه (و لو وصل الى المكلف لتحرك) اين چنين داعى تحريكى با تحريك امر به مهم در جائى كه امر به اهم نرسيده و منجز نيست تضاد و منافاتى ندارد نه در مرحله داعى و غرض مولا از تحريك تعارض دارند و نه در منتهى و حكم عقل به وجوب اطاعت و نه در مبادى و حب و بغض و لذا در جائى كه اهم منجز نيست به اطلاق امر به مهم تمسك مى شود چون كه مانعى ندارد و هر اطلاقى حجت است تا مانعى نداشته باشد.

پس بنابر عدم امكان ترتب دليل امربه مهم و امر به اهم هر چند نسبت به موارد وصول و تنجز هر دو امر تعارض مى كنند اما اين تعارض حداقلى است يعنى براى تقييد دليل امر به مهم در فرضى كه دليل امر به اهم مقدم شود كافى است كه به عدم تنجز امر به اهم مقيد شود نه به عدم فعليت آن واقعاً و نتيجه آن مى شود كه امر به اهم اگر واقعا بود وليكن منجز نبود و مكلف نماز خواند نمازش ماموربه بوده و صحيح است و اين فرق بين اين تعارض و تعارض بين موارد امتناع اجتماع امر و نهى است كه در آنجا چون كه تضاد و تنافى در مبادى است واقعاً مقيد به عدم حرمت مى شود اما در موارد تزاحم بنابر امتناع ترتب چون كه تنافى در غرض و مبادى نيست مى شود امر به مهم را به عدم تنجز امر به اهم مقيد نمود كه تقييد كمترى است و علت آن گفته شد كه اگر قيد قدرت شرط تكليف باشد چنانچه از باب حكم عقل باشد عقل ثبوت امر به مهم را در موارد عدم تنجز اهم قبيح نمى داند و اگر از باب نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله)باشد آن نكته هم بيش از اين اقتضاء نمى كند زيرا كه داعى تحريك كه غرض از تكاليف است به نحو قضيه لولائيه و در طول وصول است و چنين داعى با فعليت امر به مهم در فرض عدم تنجز اهم تضادى ندارد و استظهار عرفى از داعى و غرض مولى در تحريك بيش از اين نيست كه تكليفش به مكلفين برسد و در طول وصول محرك آنها باشد به نحو قيد مراد نه قيد اراده از مجموع آنچه گفته نكات زير روشن مى شود.

ص: 216

نكته اول: اينكه باب تزاحم بنابر عدم امكان ترتب در باب تعارض داخل مى شود وليكن فى الجمله يعنى به لحاظ موارد تنجز و وصول هر دو امر كه بايستى براساس قواعد باب تعارض يكى را بر ديگرى مقدم كنيم و اطلاق آن را قيد بزنيم بر خلاف قول به امكان ترتب كه هيچ تقييدى لازم نيست و از باب ورود است كه خارج از باب تعارض است .

نكته دوم: مقدار تعارض و لزوم تقييد احد الامرين در موارد تزاحم بنابر عدم امكان ترتب با مقدار تعارض و لزوم تقييد در موارد اجتماع بنابر امتناع كمتر است يعنى مشروط به عدم تنجز امر به اهم مى شود نه به عدم فعليت آن و در نتيجه ضد عبادى يا غير عبادى در موارد جهل و عدم تنجز امر به اهم صحيح و مجزى خواهد بود زيرا كه مامور به است .

نكته سوم: از اين مطلب در مباحث آينده بنابر امكان ترتب نيز استفاده خواهد شد كه تفصيل آن خواهد آمد.

ادامه بحث قبل (91/10/30)

بحث در امكان ترتب بود سه جهت مقدماتى بحث شد كه بحث از تعريف ترتب و شرائط ترتب و ثمره قول به ترتب بود و اين ها بحث هاى مقدماتى بود و حال بايد وارد بحث از أصل امكان و استحاله ترتب شويم و ادله هر كدام را ببينيم در اين جا بعضى از بزرگان مثل آقاى خوئى(رحمه الله) دو نوع دليل براى اثبات امكان ترتب اقامه كرده اند تا روشن كنند وضوح امكان ترتب را و فرموده اند كه : هم دليل «إنّى» بر امكان ترتب داريم و هم دليل «لمى» و ما جهت چهارم را در دليل «إنّى» ايشان قرار مى دهيم و دليل «لمى» كه همان ادله عقلى امكان ترتب است را در جهت آينده بحث خواهيم كرد .

ص: 217

جهت چهارم: دليل انى ايشان بر امكان ترتب اين است كه در فقه در خيلى از موارد ترتب واقع شده و ثابت و روشن است و ادل الدليل على شى وقوعه است و اين همانند كشف معلول از علت است زيرا كه وقوع ترتب لازمه امكان آن است و اگر وقوع را قبول كرديم امكان را هم بايد قبول كنيم و در اين رابطه سه مثال از فقه مطرح مى كنند.

1 _ يكى جائى كه سفرى براى شخصى واجب شود مثل اين كه نذر كرده يا براى حفظ نفس محترمه اى و يا براى حج واجب سفر رود; در اين جا وجوب سفر بر او ثابت خواهد شد و لذا اگر عصيان كند معاقب است ولى تكليف ديگر ترتبى هم دارد كه اگر به سفر نرود واجب است نمازش را كامل و تمام در حضر بخواند پس نماز تمام مقيد به حضر هم بر روى واجب مى شود در عين اين كه سفر نيز بر وى واجب است و اينها أمر به ضدين هستند وليكن يكى از آنها _ أمر به نماز تمام در حضر _ مترتب بر عصيان يا ترك أمر به سفر است و هر دو نيز در يك زمان هستند مانند أمر به ازاله و أمر به نماز مشروط و مترتب بر ترك يا عصيان أمر به ازاله .

2 _ مثال دوم عكس مثال اول است يعنى اگر كسى نذر كرده باشد كه در فلان شهر اقامت ده روزه داشته باشد ولى عصيان كند و اقامه ده روز را قصد نكند در اين صورت مكلف به نماز قصر مقيد به سفر مى شود در اين جا هم مكلف به قصد اقامه عشره ايام است و هم على تقدير عصيان امر به قصد اقامه مكلف به نماز دو ركعتى در سفر كمتر از ده روز است و اين دو ضدين هستند و اگر قصد اقامه بكند ديگر نماز قصر بر او واجب نخواهد بود يعنى أمر دوم مترتب بر ترك أمر اول است .

ص: 218

3 _ مثال سوم أمر به روزه است كه همان مثال اول را در قالب روزه آورده اند كه اگر در ماه مبارك رمضان قبل از ظهر سفرى بر او واجب باشد در صورتى كه به سفر نرود بايد روزه مقيد به حضر كه ضد سفر است بگيرد و هر دو أمر به ضدين فعلى مى شود كه يكى مطلق و ديگرى ترتبى و مشروط به ترك امر اول است زيرا كه اگر سفر برود ديگر روزه بر او واجب نيست .

بنابر اين مكلف در همه اين موارد دو امر دارد كه اگر يكى را امتثال كرد موضوع ديگرى رفع مى شود ولى اگر آن را عصيان كرد امر دوم هم فعلى مى شود با اين كه متعلق اين دو أمر ضدين هستند و زمانشان هم در يك زمان واحد است همانند ساير موارد ترتب و هيچ فقيهى به امتناع اين دو امر فتوا نمى دهد و اين كه اگر مثلاً سفر نرفت روزه يا نماز تمام بر او واجب نمى باشد بلكه همه مى گويند بايد نمازش را تمام بخواند و روزه را بگيرد و اگر روزه نگيرد يا نماز تمام نخواند دو عصيان كرده است همانند ساير موارد ترتب بنابر امكان ترتب و اين دليلى است «إنّى» بر امكان ترتب كه بايد آقايان بايد به آن ملتزم شوند و محتمل نيست كسى قائل به عدم وجوب روزه و يا نماز تمام شود حاصل اين كه وقوع ترتب در موارد فقهى و عرفى بهترين دليل بر امكان ترتب است.

امكان ترتب و دليل «إنّى»(91/11/02)

بحث در جهت چهارم بود دليل «انّى» كه برخى از بزرگان بر اثبات امكان ترتب آورده بودند و آن تمسك به مواردى از ترتب در فقه بود كه گفته بودند اين موارد لبا ترتب است و همه هم قائلند و (ادل الدليل على امكان شى وقوعه) و وقوع، كاشف از امكان است و سه مثال زدند يكى اين كه سفر بر شخصى واجب مى شود حال به نذر يا وجوب حج يا وجوب انقاذ يا ... ولى اگر عصيان كرد، مكلف است به نماز 4 ركعتى در حضر و اگر سفر برود وجوب نماز 4 ركعتى از او ساقط مى شود; نماز 4 ركعتى مقيد است به عدم سفر كه با سفر ضدين هستند و مكلف امر به هر دو را دارد و هر دو وجوبش بر مكلف فعلى مى شود وليكن يكى مشروط به ترك ديگرى است و اين همان ترتب است و آيا كسى قائل مى شود كه نماز تمام بر او واجب نيست مثلاً ظهر نذر كرده است به سفر برود ظهر هم اگر سفر نكند نماز تمام بر او واجب مى شود و اين همان وقوع دو أمرى است كه يكى بنحو ترتب است.

ص: 219

مثال ديگر عكس اين است كه به نذر واجب باشد مثلاً در شهرى قصد اقامه كند كه اگر قصد اقامه نكند و عصيان كرد نماز دو ركعتى مقيد به عدم قصد اقامه بر او واجب مى شود و اين هر دو فعلى مى شوند ولى يكى مشروط به عصيان ديگرى است.

مثال سوم مثال روزه در ماه رمضان است كه اگر نذر كرده باشد سفر را قبل از ظهر انجام دهد پس هم سفر بر او واجب مى شود و هم على تقدير عصيان سفر روزه مقيد به عدم سفر بر او واجب مى شود عرض كرديم كه اين مثال ها كه دليل گرفته شده است به عنوان دليل «انّى» بر امكان ترتب استدلال صحيحى نمى باشد و شهيد صدر(رحمه الله)بر آن از جهاتى اشكال كرده است.

اشكال اول

اولين اشكال اين است كه در اين جا نكته امتناع ترتب كه قائلين به امتناع بر اساس آن قائل به امتناع هستند موجود نمى باشد زيرا كه نكته اش مطارده و تضاد بين اقتضاء دو امر است حتى اگر يكى مترتب بر عصيان يا ترك ديگرى باشد زيرا كه گفته مى شود هر دو امر در اين فرض عصيان ديگرى فعلى مى شوند كه متضاد با هم هستند و اين موجب مطارده بين آن دو مى شود چون امر فعلى به يكى اقتضا مى كند مكلف قدرتش را در آن صرف كند و به سوى انجام ديگرى نرود چون ضد آن است و امر فعلى به ديگرى سبب مى شود مكلف قدرت را صرف اولى نكند و به طرف دومى برود و اين مطارده بين دو امر است كه مثل امر به جمع بين ضدين است هر چند امر به جمع نيست بلكه جمع بين امرين است ولى چون هر دو فعليت پيدا مى كنند مطارد يكديگرند و اين مطارده همان ملاك امتناع امر به جمع بين ضدين را داراست.

ص: 220

به تعبير ديگر در حقيقت در موارد ترتب دو نكته موجود است 1) لزوم مطارده بين دو امر كه قائلين به امكان ترتب مى خواهند اين مطارده را رد نمايند و بگويند با ترتب رفع مى شود و قائلين به امتناع بر آن تكيه مى كنند و 2) خصوصيت ديگرى هم در موارد ترتب موجود است كه چون احدالامرين مشروط به ترك ديگرى است اگر ديگرى امتثال شود رافع موضوع أمر ترتبى است يعنى با امتثال يكى، وارد بر آن ديگرى مى شود و امر مشروط را رفع مى كند و اين خصوصيت دوم، دليل بر امكان ترتب است نه امتناع آن و خصوصيتى كه دليل بر امتناع است خصوصيت اولى است كه گفته مى شود گرچه امر به ضدين به نحو ترتب جمع بين امرين است نه أمر به جمع ولى چون متعلق دو أمر با هم تضاد دارند مثل جمع بين ضدين است از نظر مطارده در جائى كه هر دو فعلى مى شوند و اين در صورتى است كه بين دو فعل ذاتاً تضاد باشد يعنى ماموربه و متعلق دو امر ضد هم باشند يعنى آنچه كه امر اقتضاى ايجادش را دارد با ديگرى قابل جمع نباشند مثل ازاله و تطهير مسجد و مثل وقوف در عرفات و زيارت كربلا در روز عرفه تا مطارده شكل گير و اين خصوصيت در مانحن فيه در هيچ يك از سه مثال ذكر شده نيست و خصلت دوم كه اگر سفر انجام بگيرد رافع وجوب نماز 4 ركعتى است موجود است ولى اين نكته امتناع در ترتب نبود بلكه نكته امتناع نكته اول بود و آن نكته در اين جا نيست چون بين ذات مامور به در دو أمر تضادى نيست يعنى تضاد بين سفر و نماز تمام مقيد است كه نماز تمام يا روزه در حضر باشد و الاّ ذاتاً بين سفر و نماز چهار ركعتى يا روزه تضادى نيست و اين بدان معناست كه اگر اين قيد واجب نباشد تضادى و تطاردى در كار نخواهد بود و چون اين قيد شرط وجوب صوم و نماز تمام است و در بحث مقدمه واجب خوانديم كه هر قيدى كه شرط وجوب شد ديگر تحت أمر و متعلق امر نمى باشد و أمر به آن قيد سرايت نمى كند و تحريك ندارد لهذا بين امر به سفر و امر به تمام مقيد به حضر كه مشروط به عدم سفر است تطاردى نيست چون به لحاظ قيد حضر و عدم سفر كه منشأ تضاد است امر اقتضاى تحريك را ندارد و همچنين نماز دو ركعتى مقيد به عدم قصد اقامه به لحاظ قيد عدم قصد اقامه امر به آن نخورده است و اقتضاى تحريك به آن را ندارد چون كه شرط وجوب است پس آنچه كه تحت امر است و أمر اقتضاى تحريك به آن را دارد ذات صوم است و ذات نماز تمام يا قصر است كه با سفر تضادى و تطاردى ندارند.

ص: 221

بر خلاف موارد ترتب كه تضاد در آنها ميان ذات متعلق دو أمر مى باشد مانند صلاة و ازاله در يك زمان و يا وقوف در عرفه و زيارت امام حسين(عليه السلام) در كربلا كه ذات دو فعل با يكديگر تضاد دارند نه از جهت مقيد شدن يكى به ترك ديگرى پس هر جا بين دو فعل تضاد باشد يعنى انسان در يك آن نمى تواند هر دو را انجام دهد در اين جور موارد هر چند قائلين به ترتب يكى را به ترك ديگرى مشروط كنند تطارد از بين نمى رود زيرا كه تضاد به جهت تقييد صلاة به ترك ازاله نبود تا گفته شود قيد ترك ازاله مامور به نيست و شرط أمر ترتبى است بلكه تضاد از ناحيه ذات دو فعل بود كه هر دو مأموربه و متعلق دو أمر فعلى مى شوند و حاصل كلام اين است كه در موارد ترتب به جهت تضاد بين دو فعل فى نفسه قائلين به ترتب مى گويند با مشروط كردن امر يكى يا هر دو به عصيان يا ترك ديگرى هر دو تكليف فعلى مى شوند و تطارد بين دو امر شكل مى گيرد زيرا كه ماموربه ها فى نفسه متضاد با هم مى باشند و اين مثل امر به ضدين است ولى در مثالهاى فقهى ذكر شده تضاد بين دو مامور به در كار نيست بلكه تضاد نشأت گرفته از قيدى است كه در صوم يا نماز اخذ شده است كه چون شرط وجوب است و وجوب به شرطش سرايت نمى كند لهذا مطارده اى شكل نمى گيرد.

بله اگر قيد مذكور شرط وجوب نباشد تضاد و تطارت شكل مى گيرد و أمر به هر دو محال خواهد بود زيرا كه هم سفر و هم حضر و ترك سفر مأمور به خواهند شد و اين محال است، ليكن فرض بر اين است كه كه در موارد مذكور عدم سفر شرط وجوب تمام و وجوب صوم شده است و امر به چنين قيودى در واجب سرايت نمى كند پس تطارد و تضادى با هم ندارند و لهذا أحدى شك ندارد كه دو فعلى كه با يكديگر تضاد ندارند اگر يكى از آن دو مقيد به عدم ديگرى بشود با آن ديگرى قابل جمع نمى باشد و أمر به هر دو مطلقا با قيد مذكور ممكن نخواهد بود وليكن امر به هر دو به نحو ترتب كه يكى يا هر دو مشروط به ترك ديگرى باشد جايز است مثلاً به وضو أمر كند و همچنين أمر كند كه چنانچه وضو نگرفتى تيمم كن و تيمم بدون وضو ضد وضو مى باشد و با آن قابل جمع نيست ليكن امر مشروط به آن قطعاً جائز است زيرا كه عدم وضو شرط وجوب تيمم شده است و ديگر واجب التحصيل نيست تا مطارده و تضاد بين دو أمر شكل گيرد و اين پاسخ بسيار واضح و روشن است كه از آن غفلت شده است.

ص: 222

ادامه بحث قبل (91/11/03)

بحث در امكان ترتب و دليل «إنّى» بود كه بعضى خواسته اند با اين دليل امكان ترتب را اثبات كنند و وقوع ترتب را در برخى از مثال هاى فقهى ذكر كرده اند كه سه مورد ذكر شد و اشكال اول بر آنها گذشت و گفته شده اين موارد، با موارد ترتب فرق دارند و در آنها مطارده و تضاد ميان دو مامور به نيست هر چند احد الوجوبين مترتب بر ترك يا عصيان واجب ديگر باشد .

دو اشكال ديگر نيز بر اين نحو استدلال وارد شده است كه اين دو اشكال هم اشكالات درستى است.

اشكال دوم: اين كه در دو مثال اول يعنى غير مثال روزه كه قطعاً عدم سفر در وجوب آن شرط است آيا سفر و حضر شرط در وجوب نماز قصر و تمام است يا شرط وجوب نيست؟ برخى از ادله وجوب قصر و تمام دو تكليف تعيينى استفاده كرده اند يكى بر مسافر كه وجوب است تعييناً و يكى بر حاضر كه وجوب تمام است تعييناً كه اگر از ادله وجوب قصر و تمام اين استفاده شود در اين صورت اشكال دوم وارد نيست ولى در آنجا يك نظر فقهى ديگرى هم هست كه برخى آن را استظهار كرده اند بدين گونه كه ما يك تكليف بيشتر نداريم بر مطلق مكلفين و سفر و حضر شرط تكليف و قيد موضوع حكم نيستند بلكه اين ها در متعلق حكم، به نحو تخيير قيد هستند يعنى بمجرد زوال بر مكلف جامع تخييرى نماز ظهر چهار ركعتى مقيد به حضر يا دو ركعتى مقيد به سفر واجب مى شود و اين امر ديگر ترتبى نيست و مطلق است يعنى مشروط به ترك سفر يا ترك قصد اقامه نيست و اساساً از بحث ترتب خارج مى شود و ديگر شاهد بر وقوع امر ترتبى به ضدين نخواهد بود و اصلاً أمر به جامع مذكور با أمر تعيينى به سفر يا وجوب قصد اقامه مضاد يا مزاحم نمى باشد .

ص: 223

البته اين جواب در مثال سوم يعنى وجوب روزه نمى آيد زيرا كه در آن يك واجب بيشتر نيست آن هم مشروط به عدم سفر است .

اين جا يك بحث فقهى ديگرى هم موجود است; كه ممكن است كسى مطرح كند كه متعين است در آن بحث فقهى كه قائل شويم به امر تخييرى نه دو تكليف مستقل بر حاضر و مسافر زيرا كه اگر در اول وقت موضوع هر كدام فعلى شد در اين صورت اگر مكلف مثلاً به سفر برود امر به تمام را عصيان كرده است و بايد عقاب شود و اگر تكليف به جامع نباشد و دو تكليف جدا تعيينى باشد و اين لازمه قابل قبول نيست از نظر فقهى ولى اين اشكال تمام نيست و كسانى كه مسلك اول را در فقه انتخاب كرده اند اين اشكال را جواب مى دهند به اين كه موضوع مطلق حاضر و مسافر نيست بلكه حاضرى كه (لم يسافر الى آخر الوقت قبل أداء التمام) و چنين تكليفى معقول است و اشكالى ندارد و چنين مكلفى اگر بعد از نماز تمام سفر كند و يا تا آخر سفر نكند مكلف به تمام خواهد بود و اگر قبل از تمام شدن وقت و قبل از نماز خواندن سفر كند كشف مى شود كه از ابتداء مكلف به نماز تمام نبوده است و موضوع آن تكليف قرار نگرفته است بنابراين كه حاضر، موضوع تمام و مسافر، موضوع وجوب قصر باشد و اين ها دو تكليف باشند معقول است و اشكالى ندارد و با اين قبيل تقييدات آن اشكال دفع مى شود و هر دو تصوير معقول است كه مسافر و حاضر هر يك موضوع دليل و جعل مستقلى باشند و يا كه تكليف واحد باشد و سفر و حضر قيد متعلق و يك تكليف تخييرى باشد .

ص: 224

3 _ اشكال سومى كه شهيد صدر(رحمه الله) وارد كرده است اينكه در هر سه مثال مى شود گفت كسانى كه قائل به امتناع ترتبند مى توانند با تاويل، در محذور ترتب نيافتند و همان نتيجه فقهى را هم قائل شوند مثل بحث شرط متاخر يا واجب معلق كه در موارد شرط متاخر و واجب معلق آن را تاويل مى بردند و مثلاً مى گفتند تعقب فجر كه شرط مقارن است شرط است و اين جا هم چون برهان بر امتناع ترتب در نزد قائلين به امتناع موجود است اين موارد را هم به تاويل مى برند يعنى در اين جا مى گويند سفر واجب است ولى ترك هر دو ضد هم حرام است و امر به احدالضدين تعييناً و نهى از ترك كلا الضدين با هم تضادى ندارد و مكلف مى تواند هر دو تكليف را امتثال كند به اين كه سفر كند و موضوع وجوب صوم يا نماز را مرتفع كند و اگر سفر نرود و نماز را تمام بخواند يكى را عصيان كرده ولى امر به عدم ترك كلا الضدين را اطاعت كرده است و مى تواند هر دو را عصيان كند.

اين تاويل فوق را قائلين به امتناع ترتب قائل مى شوند و از برخى از ظهورات رفع يد مى نمايند يا مى شود دو امر تخييرى فرض كرد يكى امر به جامع احد الضدين و ديگرى به احد الضدين تعييناً و امر به جامع و امر به احد الضدين تعييناً با هم تضاد و تزاحمى ندارند و ترتبى هم در كار نمى باشد و مكلف مى تواند جامع را هم با انجام ماموربه تعيينى انجام دهد و مى تواند امر تعيينى را عصيان كند و امر به جامع را در ضمن فرد ديگر بياورد و مى تواند هر دو را عصيان كند پس در موارد تضاد دست آقايانى كه قائل به امتناع ترتب هستند بسته نيست و مى توانند اين موارد را اينگونه تاويل ببرند چنانچه از مرحوم آقا ضياء(رحمه الله)در ذيل بحث ترتب اين مطلب ذكر خواهد شد هر چند اين تأويلات خلاف ظاهر اوامر در مقام اثبات است وليكن نزد كسى كه قائل به امتناع ترتب است چنين تأويلاتى جايز بلكه لازم است و همان نتايج فقهى مطلوب از اين راه محفوظ مى شود و دليل «إنّى» تمام نمى شود.

ص: 225

ادامه بحث قبل(91/11/07)

جهت پنجم در اين جهت بعضى از پاسخ هائى كه براى امكان ترتب و دفع شبهه امتناع ترتب داده شده و اينكه اين پاسخ ها تمام نيست ذكر مى گردد استناد اصلى قائلين به امتناع ترتب در امتناع، لزوم فعليت دو امر به ضدين است و گفته اند همچنان كه اگر دو امر به ضدين، هر دو فعلى و مطلق باشند جائز نيست و كسى شك در آن ندارد يعنى مولى اگر هم بگويد ازاله كن و هم نماز بخوان معقول نيست چون نتيجه اش طلب جمع بين ضدين است چه با يك امر و چه با دو امر مطلق باشد و تضاد ميان دو متعلق به خود دو امر سرايت مى كند و موجب تطارد بين دو امر مى شود در موارد ترتب نيز همين اشكال موجود است البته قائلين به ترتب مى گويند اگر يكى از دو امر مشروط به ترك ديگرى شود ديگر تنافى از بين مى رود ولى قائلين به امتناع مى گويند هنوز تنافى باقى است چون شرط عصيان اهم به نحوى است كه زمان دو واجب و وجوب يك زمان است زيرا عصيان يا به نحو شرط متاخر اخذ شده است و يا به نحو شرط مقارن وليكن به گونه اى است كه زمان دو واجب و دو وجوب را دو تا نمى كند و الا اگر دو زمان فرض شده ديگر تضادى ميان آنها نيست پس بحث اين است كه در يك زمان هم مى خواهد امر به اهم فعلى شود و هم امر به مهم و وقتى هر دو در يك زمان هستند اگر يكى از دو امر ترتبى هم بود در فرض ترك و عصيان امر به اهم هر دو امر فعلى خواهند شد و باز محذور طلب ضدين در اين تقدير كه هر دو فعلى هستند شكل مى گيرد و امكان و عدم امكان جمع ضدين اين گونه نيست كه در تمام حالات محال باشد بلكه در يك حال هم اگر پيش بيايد باز هم محال است و مولى نمى تواند مشروط به يك حال هم طلب ضدين كند مثلا بگويد اگر باران آمد نماز و ازاله را هر دو انجام بده.

ص: 226

اصل اشكال قائلين به امتناع ترتب اين است كه ترتب كارساز نيست زيرا كه طلب جمع بين ضدين يا مطارده بين امرين را از حالت اطلاق به يك تقدير مى برد كه در آن تقدير هر دو امر فعلى هستند و امتناع طلب ضدين همچنانكه در تمام تقادير محال است در يك تقدير هم محال است.

اين مطلب فوق اصل شبهه قائلين به امتناع ترتب است و قائلين به امكان ترتب بايد اين شبهه را دفع كنند كه چه طور مى شود هم امر به اهم و هم امر به مهم در يك زمان فعلى مى شوند وليكن طلب جمع و يا مطارده ميان دو أمر از بين مى رود _ كه بيان اين مطلب خواهد آمد _ ولى پاسخ و جواب هاى ديگرى هم داده شده است كه در اينجا به آن جواب ها پرداخته مى شود و گفته مى شود آنها صحيح و مفيد نيست و روح اين جواب ها به يك نكته بر مى گردد كه مدعيان ترتب خواسته اند از نكته طوليت ميان دو امر استفاده كنند و بگويند در موارد ترتب چون كه امر ترتبى را به ترك اهم مشروط كرده ايم اين امر ترتبى طولى مى شود و رتبه اش رتبه متاخر از امر ديگر مى شود و در اين صورت گفته مى شود دو امرى كه با هم تضاد دارند اگر در يك رتبه باشند تضاد دارند و اما اگر در دو رتبه باشند ديگر تضادى بين آنها وجود نخواهد داشت شبيه اين كه در جمع بين حكم واقعى و ظاهرى مى گويند كه چون در دو رتبه هستند اجتماع آنها ممكن خواهد بود.

ص: 227

حاصل اينكه خواسته اند با اين نكته در رتبه مساله تضاد را حل كنند زيرا كه وقتى احدهما به عصيان يا ترك ديگرى مقيد شد طوليت ميان دو امر شكل مى گيرد و رتبه را متعدد مى كند و غائله تضاد دفع مى شود و اين بياناتى دارد.

تقريب اول كه اين تقريب از حاج شيخ(رحمه الله) است كه فرموده است در موضوع امر به مهم ترك اهم اخذ شده است و لذا ترك اهم نسبت به امر به مهم اسبق رتبةً مى شود چون در موضوع آن اخذ شده است و موضوع يا شرط، اسبق از حكم است و ترك اهم در رتبه نقيض آن يعنى فعل اهم است چون كه نقيضين هم در يك رتبه هستند و فعل يا امتثال اهم نيز در طول امر به اهم است پس اقتضاء امر به مهم متاخر از اقتضاء امر به اهم است و در رتبةً امر به اهم امر به مهم نيست تا منافات شكل گيرد و در رتبه اقتضاى أمر به مهم كه رتبةً بعد است امر به اهم در اين رتبه نيست و در رتبه سابق بوده است پس اين دو اقتضا در يك رتبه نيستند و در يك رتبه دو امر يا دو اقتضا جمع نشدند تا مطارده و تضاد بين امرين بشود.

خود ايشان اين بيان را پاسخ داده اند كه تعدد رتبه در رفع غائله تضاد و امتناع اجتماع ضدين كافى نيست و تعدد زمان لازم است و دو ضدى كه در دو رتبه هم باشند بازهم جمعشان در يك زمان محال است و تعدد رتبه كافى نيست و بايد در دو زمان باشند و لذا اگر احد الضدين علت ضد ديگر هم باشد باز هم اجتماعشان در يك زمان محال است و در مانحن فيه هر دو امر در يك زمان فعلى مى شوند و در زمان امر به مهم امر به اهم هم فعلى است و نقضى را هم مى تواند شاهد بر صحت اين پاسخ ذكر كرد كه اگر امر ترتبى بر امتثال امر به اهم و يا فعليت و اقتضاى امر به اهم _ كه در طول آن قرار مى گيرد _ مترتب باشد بازهم محال است و مانند دو امر مطلق به ضدين است با اينكه طوليت و تعدد مرتبه در آن موجود است البته ممكن است كسى بگويد در مشروط كردن امر ترتبى به امتثال اهم فعل مهم متعيناً ديگر مقدور نيست ليكن مشروط كردن به اقتضاء امر به اهم يعنى وصول يا تنجز آن باز هم محال است با اين كه اختلاف در رتبه و طوليت در آن نيز موجود است حاصل اينكه كه نكته امتناع بين ضدين در يك زمان است و فرقى نمى كند كه در يك رتبه باشد يا در دو رتبه.

ص: 228

پاسخ ديگرى هم مرحوم حاج شيخ(رحمه الله) دارند كه اشكال صغروى است و آن اين كه ما قبلا گفتيم اگر دو شى در يك رتبه بودند و شى ثالثى در طول يكى از آن دو شىء بود در طول آن ديگرى قرار نمى گيرد چون مقصود از ترتب و تاخر رتبى منشا و علت ترتب و تاخر است و اگر شى اى علت بود، علت بر معلول مقدم است چون كه علت است وليكن امورى كه با علت مقارن يا متحد هستند مقدم بر معلول نيستند چون آنها عليت ندارند و در مانحن فيه ترك اهم مقدم است چون در موضوع آن اخذ شده است ولى فعل اهم كه هم رتبه است با ترك اهم مقدم بر امر به مهم نمى شود تا اينكه امر به اهم كه مقدم بر امتثال اهم است بر امر به مهم مقدم شود زيرا كه ترتب بر ترك اهم مستلزم اين نيست كه فعل اهم هم بشود موضوع و مقدم، چون ملاك تقدم موضوع و شرط بودن است كه به لحاظ فعل و امتثال اهم نيست و اشكال قبلى كبروى بود وا ين اشكال صغروى است اين اشكال در صورتى تمام است كه شرط ترتب را ترك اهم قرار دهيم اما اگر شرط را عصيان اهم قرار داديم نه ترك اهم عصيان اهم در طول امر به اهم است و معلول آن است پس امر به مهم مى شود در طول امر به اهم و صغراى طوليت شكل مى گيرد البته آقاى خوئى(رحمه الله)در اينجا گفته است اگر عصيان را هم شرط امر به مهم قرار دهيم بازهم طوليت بين دو امر كه اهم و مهم شكل نمى گيرد زيرا كه تأخر عصيان از امر به اهم تاخر معلول از علت است و امر به مهم متاخر از عصيان امر به اهم از باب شرطيت است و نكته تقدم شرطى غير از نكته تقدم عليتى است و اين دو نكته با هم متفاوت مى باشند و به امر مهم سرايت نمى كند پس ميان دو امر طوليت شكل نمى گيرد .

ص: 229

بله اگر هر دو نكته دو عليت بود علت العلة علت معلول هم مى باشد وليكن در اينجا چنين نيست شرطيت تقدم در عالم جعل و مجعول است و اما تقدم امر اهم بر عصيان از باب عليت و معلوليت در خارج يا منشأ انتزاع و امر منتزع خارجى است كه سنخ و ملاك ديگرى از براى تقدم است كه غير از نكته شرطيت و ترتب در جعل شرعى است البته اگر شرط و مشروط را به لحاظ عالم مجعولات فعلى امرى تصديقى بدانيم برگشت به همان نكته عليت مى كند و در نتيجه طوليت شكل مى گيرد .

اشكال سومى هم وارد است كه شهيد صدر(رحمه الله) اضافه كرده است كه اساسا دو امر اهم و مهم طولى هم باشند مشكل طلب جمع بين ضدين حل نمى شود چون بين دو امر تضاد ذاتى نيست و امر به دو ضد ذاتا تضاد ندارند چون كه در دو موضوع هستند و امر و نهى در يك موضوع تضاد ذاتى دارند و در مبادى محال است و مثل اجتماع سفيدى و سياهى در يك محل است اما امر به نماز و ازاله (ضدين) تضاد ذاتى ندارند و تضادشان به لحاظ تضاد ذاتى ميان دو متعلق آنها است و مكلف از فعل هر دو عاجز است لذا تضادى كه بين دو فعل است كه ايجاد دو متعلق است به دو امر سرايت مى كند يعنى تنافى بين آنها ايجاد مى شود چون امر و تحريك مشروط به قدرت است و مكلف يك قدرت بيشتر ندارد و تطارد بين دو امر شكل مى گيرد حال كه نكته امتناع تطارد است اين امتناع منتفى نمى شود مگر اين كه تضاد بين دو متعلق حل شود و با تعدد رتبه حاصل از ترتب، دو امر را در دو رتبه قرار داديد ولى متعلق هاى آنها در دو رتبه نيستند و صلاه و ازاله در دو رتبه نيستند و هيچ كدام متوقف بر ديگرى نيست و تا تضاد در دو متعلق حل نشود اين دو امر تطارد خواهند داشت و طلب جمع بين ضدين و طلب غير مقدور خواهد بود چون متعلق ها قابل جمع نيستند پس اين تقريب اول به اين سه وجه مردود است .

ص: 230

2 _ يك بيان ديگرى هم از بعضى نقل شده است و گفته شده است كه امر به مهم كه امر ترتبى است موضوعش عصيان امر به اهم است و عصيان هر امرى علت سقوط آن امر است يا لازمه اش است كه انتفا موضوع است يعنى عصيانى كه بقاءً منجر به ارتفاع موضوع مى شود علت سقوط امر است بنابراين عصيان اهم علت سقوط آن است و از طرف ديگر علت امر به مهم است پس در رتبه اى كه امر به مهم فعلى مى شود امر به اهم نيست پس اين دو امر در يك رتبه جمع نمى شوند تا با هم تنافى پيدا كنند.

جواب اولى كه گذشت اين جا هم مى آيد كه تعدد رتبه رفع محذور نمى كند چون كه هر دو ضد در يك زمان هستند چون عصيان يا ارتفاع موضوع كه موجب سقوط امر به اهم است به نحو شرط متاخر است يعنى با آن كشف مى شود كه هر دو امر از زمان قبل فعلى بوده است.

اشكال دوم هم اين جا مى آيد كه طوليت بين امرين اگر هم نافع باشد در اينجا نافع نيست زيرا كه بايد طوليت بين فعلين را اثبات كنيم زيرا كه منشأ تضاد بين امرين تضاد بين متعلقين است و تضاد دو امر عرضى است يعنى تضاد در حقيقت ميان دو امر نيست بلكه ميان دو متعلق است كه آن هم در يك زمان و در يك رتبه مى باشد.

تقريب سومى را نيز شهيد صدر(رحمه الله) از براى نكته طوليت مطرح مى كند و مى فرمايد چون كه امر به مهم مشروط به عصيان امر به اهم است پس امر به مهم به فعليت امر به اهم در مرتبه سابقه مشروط شد و چيزى كه فعليتش مشروط به وجود چيز ديگر شد نمى تواند از آن منع كند و آن را رفع كند چون يلزم من وجوده عدمه و اين خلف و محال است اين بيان هم جوابش روشن است كه مقصود از تمانعى كه در ضدين است مانعيت نيست بلكه مقصود امتناع اجتماع است كه دو ضد تمانع دارند و نمى توانند در يك زمان جمع شوند نه از باب مانعيت كه يكى مانع ديگرى و جزء علت آن باشد بلكه از باب امتناع اجتماع بالذات است حتى اگر خودش يا عدمش علت ديگرى باشد همچنين اشكال سوم در اينجا نيز جارى است كه ميزان، تضاد بين متعلقين است و تا غائله جمع بين ضدين در زمان واحد كه مقدور نيست حل نشود عدم امكان مانعيت احد الامرين از ديگرى مشكلى را حل نمى كند پس كليه اين تقريبات كه در آنها خواسته اند از طوليت ميان دو امر استفاده كنند، همگى نا تمام و غير مفيد است و نمى تواند اشكال قائلين به امتناع را دفع كند.

ص: 231

ادامه بحث قبل (91/11/08)

جهت ششم: در اين جهت هم از اشكالات ديگرى كه بر ترتب شده است _ غير از اشكال اصلى كه لزوم جمع بين ضدين يا مطارده بين امرين است _ بحث مى شود اين اشكالات شكلى و يا جنبى هستند و نبايد اشكال اصلى محتوائى با اين اشكالات خلط شود و شكل امر ترتبى شكل امر مشروط است كه بر عصيان امر به اهم مترتب است كه بر نحوه شرطيت و امكان آن اشكالاتى شده است .

اشكال اول: گفته شده است امر ترتبى به مهم اگر مطلق باشد محال است و اگر مشروط به عصيان اهم باشد يا بايد به نحو شرط متقدم باشد و يا متأخر و يا مقارن و هر سه اشكال دارد اگر شرط متقدم بگيريم اشكالش روشن است يعنى در زمان اول، عصيان امر مهم انجام مى شود و در زمان بعد امر به مهم فعلى مى شود زيرا كه اين خروج از فرض است چون لازمه اش اين است كه زمان وجوب اهم زمان اول است و زمان وجوب مهم زمان دوم است و اين خلاف فرض است و قائلين به ترتب مى خواهند امر به اهم و امر ترتبى به مهم را در يك زمان فعلى كنند و الا اگر زمان امر و و جوب دو زمان باشد در آن بحثى نيست و اين خلف فرض وحدت زمان دو امر است و هم خلف فرض وحدت زمان واجبين مضيقين است يعنى خلف فرض تزاحم است چون واجبين متزاحمين مضيقين هستند كه هر دو بايد يك زمان داشته باشند كه آن هم به اندازه اداء واجب است و اگر زمان يكى موسع باشد اصلاً تزاحم نيست و در مضيقين چنانچه عصيان احد المضيقين را به نحو شرط متقدم در ديگرى اخذ كرديم يعنى زمانى كه اهم عصيان مى شود، امر به مهم فعلى نيست و بعد از آن فعلى مى شود و اين يعنى ديگر زمانى براى مهم نمى ماند چون طبق فرض واجبين مضيقين هر دو يك زمان دارند پس هم خلف فرض قائلين به امكان ترتب است و هم خارج از موضوع واجبين متزاحمين.

ص: 232

اما اگر عصيان اهم را به نحو شرط متاخر اخذ كرديم و گفتيم اگر تا آخر وقت ازاله را انجام نداد كشف مى شود از قبل زمان عصيان ازاله، امر به نماز داشته است و عصيان شرط متأخر امر به صلاة است در اين صورت لازمه اش قول به امكان شرط متأخر و امكان واجب معلق است اما لزوم شرط متأخر روشن است و أما لزوم واجب معلق چون كه زمان عصيان اهم همان زمان امتثال مهم است كه اگر زمانى بخواهد بنحو شرط متأخر باشد بايستى از قبل از زمان عصيان و امتثال وجوب فعلى شده باشد كه همان واجب معلق است .

پس در اين مورد از شرط متاخر واجب معلق هم مى شود چون وجوب قبل از زمان واجب فعلى مى شود و اين هر دو اشكال دارد يعنى اگر كسى مانند مرحوم ميرزا(رحمه الله) قائل به امكان شرط متاخر يا واجب معلق نشد اين جا نمى تواند اين حرف را بزند.

اما اگر شرط عصيان را مقارن بگيريم مستشكل مى گويد شرط مقارن هم معقول نيست چون زمان عصيان امر به اهم، همان زمان امتثال امر به مهم است چون كه دو واجب مضيق در يك زمان هستند و اين بدان معناست كه زمان امتثال مهم، هم زمان امر باشد و هم امتثال مامور به و اين هم محال است زيرا كه لازم است امر _ ولو آنأما _ قبل از زمان اداء و امتثال باشد چون امر داعى بر امتثال و باعث بر آن است و نمى شود زمان اداء و انبعاث، همان زمان باعث باشد بنابراين همه انحاء شرطيت عصيان از براى امر ترتبى محال است اين اشكال پاسخ هاى متعددى دارد .

ص: 233

جواب اول: اولين پاسخ اين است كه شرط متأخر و واجب معلق، هر دو نزد ما ممكن است و محال نيست پس اخذ عصيان به نحو شرط متأخر اشكالى ندارد.

جواب دوم: پاسخ ديگر اين است كه در اين اشكال تناقض و تهافتى نهفته است چون گفته شده است كه نمى شود عصيان مقارن باشد زيرا كه بايد زمان امر آناًما قبل از زمان امتثال باشد و بايد داعى، بر اداء و انبعاث مقدم باشد و اين عبارت اخرى قبول واجب معلق و شرط متاخر است چون كه بايد زمان وجوب ولو در يك آن قبل از زمان امتثال و اداء باشد و اين بايد در همه واجبات باشد و زمان وجوب بايد مقدارى جلوتر از زمان واجب باشد و اين مى شود واجب معلق و مشروط به شرط متأخر زيرا كه بقاى حيات و قدرت در زمان متأخر _ كه زمان واجب است _ نيز لازم است و شما شرط متاخر و واجب معلق را محال دانستيد و فرقى نمى كند اگر يك دقيقه هم زمان وجوب جلوتر شد واجب معلق مى شود و فرقى بين قلت زمان و كثرت زمان در امكان واجب معلق و مشروط به شرط متأخر نيست پس جمع بين اين دو مطلب تناقض و تهافت است.

جواب سوم: اين است كه ما عصيان را شرط مقارن مى گيريم و ما اشكالى كه: نمى شود زمان وجوب و واجب يكى باشد را قبول نداريم بلكه مى شود زمان وجوب و واجب يكى باشد و هر دو ممكن است در يك زمان باشند زيرا وجوهى كه ممكن است منشأ اين توهم شود كه بايد زمان امر و وجوب ولو آناًما قبل از زمان واجب باشد همه اش باطل است ممكن است يك وجه آن، مطلبى باشد كه از كفايه استفاده مى شود كه امر بعث و تحريك است و بعث و تحريك نياز به اراده مكلف دارد و اراده مقدماتى از تصور و تصديق به فايده و جزم و عزم دارد كه اين ها بايد قبل از زمان امتثال و واجب انجام بگيرد و الا وقت مى رود.

ص: 234

جوابش اين است كه مكلفى كه مى داند مثلاً با طلوع فجر امساك بر وى واجب مى شود; در نفسش اراده و مقدماتش از تصور و تصديق به فايده و اين ها قبل از طلوع فجر انجام مى گيرد بنابراين اگر علت اين است كه اراده مقدمات دارد ممكن است اين مقدمات قبل از زمان وجوب انجام بگيرد.

و اگر وجه لزوم تقدم امر اين باشد كه اگر زمان واجب و وجوب يكى شد يا طلب حاصل مى شود يا طلب محال; چون اگر وجوب مقيد باشد، به ظرف تحقق امتثال، طلب حاصل است و اگر معدوم باشد طلب محال است.

پاسخ اين مطلب نيز روشن است زيرا كه امر در ظرف و زمان امتثال به معناى مشروط شدن به امتثال نيست تا تحصيل حاصل باشد بلكه تنها آن ظرف زمان فعليت امر است نه اين كه مشروط به امتثال است و طلب حاصل جائى است كه امر، مشروط به امتثال باشد يعنى با قطع نظر از طلب، آن فعل حاصل باشد و در اينجا چنين نيست بلكه مكلف با اين طلب آن را حاصل مى كند و به وسيله طلب تحصيل مى شود.

و اگر وجه لزوم تقدم امر بر زمان امتثال اين باشد كه امر علت و داعى بر امتثال است; پاسخش آن است كه علت، موجب تقدم رتبى است و موجب تقدم زمانى نيست .

و اگر وجه لزوم تقدم زمان امر بر امتثال اين باشد كه نمى شود زمان امتثال زمان وجوب باشد زيرا كه امتثال، مثل عصيان، موجب سقوط امر است و زمان سقوط امر نمى تواند زمان ثبوت امر باشد جواب اين بيان هم روشن است كه زمان امتثال و عصيان موجب سقوط امر نيست بلكه سقوط امر بعد از زمان عصيان و يا امتثال به سبب ارتفاع موضوع است.

ص: 235

بنابر اين شرطيت عصيان اهم در امر ترتبى مهم هم به نحو شرط متأخر و هم مقارن معقول است ولى در اينجا يك بحث ديگرى هم هست كه قائلين به ترتب قالب ترتب و مترتب عليه را تنها عصيان اهم قرار نمى دهند و دو قالب ديگر هم مطرح مى شود كه يكى ترك اهم است و يكى عزم بر عصيان اهم و يا عدم عزم بر امتثال اهم است كه بنابر قالبهاى ديگر بعضى از اشكالات ذكر شده هم رفع مى شود و موضوع پيدا نمى كند ولى برخى ها اشكال ديگرى بر آنها وارد كرده اند كه در جهت ديگرى به آنها اشاره خواهيم كرد.

اشكالات جنبى و شكلى (91/11/09)

بحث در جهت ششم بود و عرض شد مجموعه اى از اشكالات جنبى و شكلى _ غير از اشكال اصلى قائلين به امتناع ترتب _ مطرح شده است كه همگى پاسخ دارد اشكال اول شكلى كه گذشت.

اشكال دوم: اشكالى است طبق مبانى مرحوم ميرزا(رحمه الله) كه در باب اطلاق و تقييد گفته است اذا استحال الاطلاق استحال التقييد كه دو بيان دارد.

بيان اول: يك بيان اين است كه امر به ضد ازاله _ مثلاً نماز _ به شكل مطلق محال است و طرفين هم قبول دارند كه امر به ضدين به صورت مطلق و بدون ترتب محال است حال كه أمر مطلق محال شد امر مقيد هم به آن محال مى شود چون تقابل بين اين دو، تقابل عدم و ملكه است و اگر يكى محال شد ديگرى هم محال مى شود پس امر ترتبى طبق مبانى مرحوم ميرزا(رحمه الله)كه تقابل بين اطلاق و تقييد را تقابل عدم و ملكه گرفته است ممكن نخواهد بود.

ص: 236

پاسخ اشكال دوم:

اولاً: نقض مى شود به همه تكاليف و همه تكاليف شرعى محال مى شوند چون اطلاق تكاليف از براى قادر و عاجز طبق مبناى شرطيت قدرت در تكاليف و قبح تكليف عاجز، محال است پس اطلاق كه محال شد تقييد تكاليف هم به خصوص قادر محال مى شود و همه جا تكليف نبايد تكليف باشد.

ثانياً: جواب حلى اين بيان روشن است كه مدعى تقابل عدم و ملكه در اطلاق و تقييد مى گويد اگر تقييد محال شد اطلاق هم محال مى شود نه بر عكس آن، يعنى جائى كه تقييد ممكن نيست; از اطلاق و سكوت نمى شود اطلاق ثبوتى را فهميد و اين اقتضا دارد جائى كه تقييد ممكن نباشد و دلالت اطلاقى نباشد نه اين كه جائى كه اطلاق ممكن نباشد تقييد هم ممكن نباشد و به عبارت ديگر امكان در ملكه كه وجودى است اخذ شده است كه بايد قابليت محل از براى آن امر وجودى باشد اما اطلاق عدم آن امر وجودى است كه امكان در آن معنا ندارد مثل دو عنوان بصير و اعمى كه بصير در موردى صادق است كه حيات و همچنين قابليت ديدن را داشته باشد اما جمادات مثلاً همچنان كه بصير نيستند به آنها اعمى هم نمى گويند چون أعمى مطلق نابينائى نيست بلكه نابينائى موجودى است

كه قابليت و شأنيت ديدن را داشته باشد يعنى حيوان باشد پس جائى كه ملكه ممكن نيست اطلاق هم ممكن نيست اما جائى كه اطلاق به جهتى محال باشد لازم نيست كه تقييد هم محال باشد.

بيان دوم: كه شبيه همان بيان اول است و گفته شده كه تقييد امر مهم به امتثال اهم كه قيد مقابل عصيان است ممكن است چون قبلا گفتيم اين طلب غير مقدور است و طلب جمع بين ضدين است پس اطلاق و شمولش از براى فرض عدم امتثال يا عصيان اهم محال مى شود زيرا كه اگر تقييد به قيدى محال باشد اطلاق مقابل آن نيز طبق مبناى (عدم و ملكه) محال خواهد شد پس شمول و ثبوت امر از براى مهم در فرض عصيان و ترك أهم نيز محال است اين بيان نيز تمام نيست و دو اشكال نقضى و حلّى بر آن وارد است زيرا كه:

ص: 237

اولاً: نقض مى شود به باب تكاليف بر قادريين چون كه تقييد آن ها به عاجز و غير قادر محال است زيرا كه يا قبيح و يا لغو است و در نتيجه اطلاق مقابل آن كه تكليف را براى قادر اثبات مى كند نيز محال خواهد بود و حكم تكليفى براى قادر ثابت نمى شود و اين واضح البطلان است.

ثانياً: جواب حلّى است كه مقصود از اين كه مى گويند (اذا استحال التقييد استحال الاطلاق) يعنى در چنين مواردى نمى توانيم با اطلاق آن تكليف را براى مورد فاقد قيد ثابت كنيم اما با تقييد و تخصيص جعل حكم بر آن مورد، ممكن است آن حكم را ثابت كرد و در حقيقت دو نوع ثبوت حكم از براى يك موضوع داريم 1) اثبات از راه اطلاق در جعل كه چون آن را قيد نزده است از سكوت استفاده مى شود كه حكم براى مطلق و أعم از قادر و عاجز _ مثلاً _ ثابت است كه اين نوع جعل ممكن نيست و 2) ثبوت حكم بر آن مورد از طريق جعل مقيد به آن مورد يعنى حتى اگر جعل حكم بر قيد مقابل قادر _ يعنى عاجز و غير قادر _ ممكن نباشد، جعل حكم بر خصوص قادر كه ممكن است زيرا كه اين ثبوت، ثبوت اطلاقى و جعل مطلق نيست بلكه ثبوت تقييدى و جعل مقيدى است كه ممكن است و محذورى ندارد و در ما نحن فيه امر ترتبى اين چنين است يعنى جعل وجوب بر ضدين مطلقا محال است همچنانكه جعل وجوب مقيد به امتثال ضد ديگر هم محال است اما جعل وجوب مشروط به ترك ضد ديگر بنابر ترتب ممكن است

ص: 238

ادامه بحث قبل (91/11/14)

بحث در بعضى از اشكالات شكلى و جنبى بود و اشكال سومى در كفايه آمده است كه شبيه اشكال اول است بايد عصيان را يا به نحو شرط متقدم يا متاخر يا مقارن شرط كنيم و اما ايشان شرط متقدم و متاخر را محال مى دانند و اگر شرط مقارن هم قرار بگيرد مستلزم خلف است چون عصيان مستلزم سقوط امر به اهم است و در زمانى كه مهم بخواهد فعلى شود بايد امر به اهم ساقط شده باشد و اين مستلزم خروج از فرض اجتماع امرين در يك زمان است و همچنين خروج از محل بحث است چون بحث در جائى است كه دو امر در يك زمان فعلى شود چون وقتى مشروط شد به عصيان ديگرى و عصيان، زمان سقوط آن امر است پس فعليت يكى مشروط شد به سقوط ديگرى و اين يعنى دو أمر در دو زمان قرار مى گيرند.

پاسخ اشكال: جواب اين است كه زمان سقوط امر زمان عصيان امر نيست بلكه بعد از گذشت زمان عصيان است كه ديگر قابل امتثال نيست و به خاطر ارتفاع موضوع و عدم امكان امتثال امر، ساقط مى شود ولى اين سقوط ، از حين عصيان نيست بلكه بعد از مضى زمانى از عصيان است چون كه زمان امتثال و عصيان زمان اعمال قدرت بر امتثال و عصيان است كه امر، بايد در آن زمان فعلى باشد و بعد از گذشت اين ظرف _ ولو مقدارى از آن _ از باب ارتفاع موضوع يا امتثال گفته مى شود كه امر ساقط مى شود ولى اين سقوط ، سقوط بعد از مضى آن زمان است كه امر فعلى بوده و در آن زمان هم امر به اهم بوده است و هم امر به مهم ، پس داخل در محل بحث است.

ص: 239

بنابراين از اين جهت اخذ عصيان اهم به نحو شرط مقارن همچنانكه مستلزم اشكال لزوم تقدم امر بر انبعاث نيست _ كه در اشكال اول ذكر شد _ مستلزم اين اشكال هم نيست و دو امر در يك زمان جمع مى شود و در يك زمان هر دو امر فعلى مى شوند پس اين اشكال كه شايد ظاهر از كفايه است نيز وارد نيست.

برخى به جهت اشكال مذكور خواسته اند عزم بر عصيان را شرط قرار دهند و گفته اند عزم بر عصيان اهم مى تواند شرط امر به مهم باشد چون كه زماناً متقدم است و نه اشكال مذكور در شرط مقارن دارد و نه اشكال شرط متاخر را يا اين كه عدم عزم بر امتثال اهم را شرط ترتب قرار داده اند و عزم بر عصيان يا عدم عزم بر امتثال هر دو قبل از عمل است زمانا و زمانش متقدم است پس أمر مهم قبل از سقوط امر به اهم فعلى است چون كه هنوز امر به اهم، با عزم عصيان نشده است تا ساقط باشد و در اين صورت هم امر به اهم فعلى است و هم امر به مهم و اين مى شود جمع بين دو امر در يك زمان به نحو ترتب و اين قالب و شكل از براى ترتب نيز مورد اشكال قرار گرفته است هم از طرف مرحوم محقق اصفهانى(رحمه الله) كه به يك نحو بر آن ايراد گرفته است و هم از ناحيه محقق نائينى(رحمه الله)كه به نحو ديگرى بر آن اشكال وارد كرده است .

اشكالى كه مرحوم اصفهانى(رحمه الله)وارد كرده است اين است كه اگر عزم بر عصيان را زماناً كه متقدم است اخذ كنيم چون زمان دو واجب مضيق يكى است لازم است يا به شرط متقدم _ كه محال است _ قائل شويم يا به واجب معلق ، و يا هر دو محذور پيش مى آيد زيرا عزم بر عصيان اهم قبل از زمان عصيان اهم است پس قبل از زمان امتثال واجب مهم هم هست چون زمانهاى آن دو ، يكى است پس زمان واجب _ ولو به يك آن _ از زمان فعليت امرش متأخر مى شود و امر كه قبل از زمان واجب آمد واجب معلق مى شود و واجب معلق درنزد ايشان محال است و فعليت وجوب قبل از زمان واجب در نظر ايشان محال است و اگر شرط وجوب كه عزم باشد قبل باشد ولى خود وجوب كه مشروط است در زمان واجب _ كه بعد است _ فعلى شود يعنى امر به مهم در زمان شروع واجب مضيق فعلى شود ولى شرط آن كه عزم بر عصيان اهم است قبلاً محقق شده است و اين شرط متقدم است كه بازهم نزد ايشان محال است و نمى تواند بين زمان شرط و زمان امر مشروط به آن فاصله بيافتد زيرا اگر شرط است، بايد مشروط بعد از شرط فعلى شود پس اين هم محال است و اگر امر به مهم وسط اين دو زمان فعلى شود و بيايد هر دو محذور را دارد يعنى اول شرط باشد بعد امر بيايد و بعد زمان واجب بيايد اين هر دو محذور را خواهد داشت بنابراين، نمى شود اين عزم بر عصيان را شرط كرد و بايد خود عصيان به نحو شرط مقارن شرط باشد.

ص: 240

اين بيان محقق اصفهانى(رحمه الله) تمام نيست زيرا كه كسى كه عزم بر عصيان را شرط مى گيرد مى تواند بقاى عزم بر عصيان را در زمان واجب به نحو شرط مقارن شرط قرار دهد و نه واجب معلق شكل مى گيرد و نه واجب مشروط به شرط متأخر بلكه متعيناً لازم است عزم بر عصيان أهم در زمان امتثال مهم كه زمان مقارن دو واجب مضيق است شرط باشد و نمى تواند عزم سابق بر آن يا عدم عزم بر امتثال اهم در زمان سابق بر زمان امتثال ، شرط باشد چون ممكن است انسان از عزم يا عدم عزم سابقش برگردد زيرا بداء ممكن است و اگر فقط عزم قبلى فقط شرط باشد و بدا حاصل شد و تصميم گرفت اهم را انجام دهد چون قبلاً عزم بر عصيان يا عدم امتثال داشته بايد بگوئيم هر دو امر فعلى مى شوند و اين طلب ضدين است و خلف مقصود قائلين به ترتب كه با امتثال اهم ، مهم فعلى نيست پس بايد حصه بقائى عزم بر عصيان يا عدم امتثال شرط باشد يعنى بايد عزم مقارن با زمان امتثال مهم كه زمان عصيان اهم نيز مى باشد ، شرط باشد پس چه عصيان را شرط كنيم و چه عزم را ، بايد مقصود: عصيان و يا عزم مقارن و در زمان واجب مضيق باشد و هر دو از نظر امكان و عدم امكان على حد سواء مى باشند و اگر اين را معقول دانستيم هم مى توانيم عزم بر عصيان يا عدم امتثال را شرط مقارن قرار دهيم و هم عصيان يا ترك اهم را و مثل هم مى باشند پس اين ايراد ايشان كه خواسته اند ميان اين دو فرق قائل شوند وارد نيست.

ص: 241

مرحوم ميرزا(رحمه الله)از جهت ديگرى اشكال كرده است و فرموده است كه عزم بر عصيان به نحو شرط مقارن از جهت ديگرى اشكال دارد كه نمى شود شرط امر ترتبى باشد چون محذور تطارد بين دو أمر دفع نمى شود مگر با اخذ عصيان در امر ترتبى و اخذ عزم بر عصيان به نحو شرط در امر ترتبى باعث رفع تطارد ميان دو امر نمى شود چون ما تطارد را اين گونه رفع كرديم كه وقتى امر به مهم مشروط شد به عصيان اهم، امربه اهم مقتضى نفى عصيان است چون اقتضاى تحقق و ايجاد متعلق خود را اولاً و بالذات دارد پس اولاً و بالذات هادم ترك اهم و عصيانش است و مقتضى ايجاد متعلقش است و اين هادميت، محذور تطارد را از بين مى برد چون وقتى يكى اقتضاى هدم ديگرى را داشت ديگر تطارد و طلب جمع بين ضدين در كار نخواهد بود و اگر بر فرض محال هم مكلف بتواند هر دو را جمع كند چون كه شرط امر ترتبى حاصل نشده است كه ترك يا عصيان اهم است امر به مهم فعلى نبوده و ضدين هر دو مطلوب نمى باشند بلكه تنها اهم مطلوب واقع مى شود و اين در جايى است كه ترك اهم يعنى عصيان آن شرط باشد ولى نسبت به عزم بر ترك يا عصيان چنين اقتضائى وجود ندارد چون ممكن است كسى عزم بر عصيان داشته باشد ولى اتفاقاً و يا به جهت بدا ترك نكند چون عزم بر ترك سبب سلب اختيار نمى شود اما اگر خود عصيان را شرط گرفتيم امر به اهم مقتضى هدمش است و اشكال تطارد وارد نخواهد شد.

ص: 242

اين اشكال هم وارد نيست چون اولا: مقتضاى اوامر و تكاليف اولا و بالذات هدم عزم بر فعل و ترك است نه واقع فعل و ترك در خارج چون بحث در افعال اختيارى است كه متعلقات اوامر مى باشند و اوامر در افعال اختيارى مقتضى تحريك هستند ولى از طريق قدح اراده و ايجاد عزم در مكلفين و مثل اقتضاءات و علت هاى تكوينى نيستند كه ابتداءً اقتضاى تحقق معلولات و مسببات در خارج را داشته باشند بلكه محركات ارادى هستند و از راه قدح و ايجاد اراده در ذهن مكلف وادار به امتثال مى كنند پس مقتضى امر به اهم بر امتثال اولاً و بالذات هدم اراده و عزم بر ترك و عصيان است و با اخذ آن در امر ترتبى به مهم تطارد رفع مى شود.

ثانياً: در واجبات عبادى يا قصدى مانند احترام قصد جزء واجب و متعلق امر مى شود و تا قصد ايجاد نشود واجب امتثال نمى شود و عصيان و ترك واقعى مامور به ترك قصد آن است و اخذ عزم بر عصيان مساوق با اخذ عصيان و ترك اهم است بلكه اگر كسى در واجبات غير عبادى و غير قصدى اختياريت را به معناى قصد كردن بگيرد در آنجا هم قصد و عزم جزو واجب مى شود كه البته اين گونه نيست چون مقصود از تعلق امر به حصه اختياريه تعلق به حصه مقدوره است نه مقصوده و مقدور بودن مراد است نه مقصود بودن پس اشكال اين گونه مى شود كه در واجبات عبادى يا توصلى قصدى عصيان، مساوق با عزم بر عصيان يا عدم عزم بر امتثال است و باز هم امر به اهم اقتضاى هدم آن عزم را اولاً و بالذات دارد.

ص: 243

ثالثاً: اصل اين مطلب درست نيست و لازم نيست امر به اهم اولاً وبالذات اقتضاى هدم امر به مهم را داشته باشد بلكه اگر ملازم با ارتفاع موضوع مهم بود هم در رفع تطارد كافى است و لازم نيست امر به اهم ابتداءً و مستقيماً هادم و رافع موضوع امر به مهم باشد بلكه هر جا امتثال امر به اهم مقتضى ارتفاع موضوع امر به مهم بود _ ولو بالملازمه _ ديگر تطارد ميان آنها نخواهد بود زيرا كه اگر فرض محال هر دو هم جمع بشوند بازهم مهم مطلوب و مامور به نخواهد بود يعنى موضوع امر به مهم بايد به گونه اى باشد كه اگر امر به اهم امتثال شود از بين مى رود چه اينكه مقتضاى ذاتى و مستقيم امتثال امر به اهم باشد يا اين كه ملازم با آن باشد و در افعال قصدى و اختيارى چه ترك و عصيان اهم شرط مهم شود و چه عزم بر عصيان يا عدم عزم بر امتثال اهم ، اين دو با هم متلازم مى باشند.

البته اگر در جائى فرض شود كه اهم توصلى باشد به معناى اين كه صدور سهوى و بدون اختيار آن از مكلف هم كافى باشد در چنين موردى مجرد اخذ عدم عزم بر فعل اهم يا عزم بر ترك آن ملازمه با رفع تطارد نمى باشد زيرا كه ممكن است سهواً و بلااختيار از مكلف صادر شود با اين كه عزم بر ترك را داشته است و اين مستلزم فعليت هر دو امر مى شود لهذا جهت حل اين اشكال در امر ترتبى عزم بر تركى كه مقدور و اختيارى است بالخصوص اخذ مى شود و تركى كه انجام نگرفته ولى مكلف عزم بر آن را داشته اختياريش نبوده است پس مصداق شرط امر ترتبى نمى باشد و در اينجا امر ترتبى نيز فعلى نمى شود.

ص: 244

بدين ترتيب اشكال مرحوم ميرزا(رحمه الله)به وجوهى پاسخ داده مى شود البته اگر ملاك امكان ترتب را طوليت امر به مهم _ امر ترتبى _ نسبت به امر به اهم دانستيم در اين صورت بايستى امر ترتبى مقيد به ترك و عصيان اهم باشد نه ملازمات آن وليكن قبلاً گفتيم كه طوليت در امكان ترتب نقشى ندارد ولهذا از اين جهت نيز مشكلى در اخذ عزم بر ترك يا عصيان اهم نخواهد بود و در نتيجه فرقى نيست از نظر شكلى و قالب امر ترتبى بين اخذ عزم بر عصيان و ترك اهم يا اخذ خود ترك يا عصيان اهم.

البته نكته ديگرى را بعداً مى گوئيم كه شايد متعين باشد كه شرط امر ترتبى كه على القاعده مى خواهد ثابت شود همان عصيان يا ترك اهم باشد نه عزم و امثال آن چون كه اخذ اين قبيل عناوين به نحو شرط نياز به دليل خاص دارد و على القاعده خطابات شرعى قابل استفاده نيست.

جهت هفتم دربيانات مرحوم ميرزا(91/11/15)

جهت هفتم: در اين جهت به بيانات مرحوم ميرزا(رحمه الله) براى امكان ترتب كه عمدتا ايشان و مدرسه ميرزا(رحمه الله) يا به اصطلاح مدرسه سامرا كه ميرزاى بزرگ شيرازى(رحمه الله) و مرحوم فشاركى(رحمه الله) و ... در مقابل مكتب مرحوم آخوند(رحمه الله) كه قائل به امتناع ترتب بود با همين بيان ها سعى كرده اند امكان ترتب را اثبات كنند حتى براى شاگردان مرحوم آخوند(رحمه الله) مثل آقا ضيا(رحمه الله)و حاج شيخ عبدالكريم حائرى(رحمه الله) و ... مرحوم فشاركى(رحمه الله) بعد از آمدن از سامرا ترتب را رواج دادند مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله)مقدماتى را ترتيب داده براى اثبات امكان ترتب و رد شبهات قائلين به امتناع كه شايد اصلش از مرحوم فشاركى(رحمه الله)بوده ولى ايشان آنها را منقح كرده است و 5 مقدمه است كه مناسب است فهرستى از آنها گفته شود.

ص: 245

1) مقدمه اول در ثمره امكان و استحاله ترتب است كه اگر قائل به امكان ترتب شديم چه ثمره اى دارد و به همان نكته اى كه ما در بحث ترتب گفتيم ايشان اشاره مى كند كه بنابر استحاله ترتب بين اطلاق دو دليل تعارض مى شود وباب تزاحم داخل در باب تعارض مى شود چون به هيچ نحو دو امر نمى تواند فعلى شود نه به نحو مطلق و نه به نحو ترتبى اما بنابر امكان ترتب در فرض ترك ازاله، امر به صلاة مى تواند باشد و تنها در فرض انجام ازاله امر به صلاة ساقط است يعنى تعارض كمتر مى شود و اطلاق يكى از دو امر تنها در حال امتثال ديگرى ساقط مى شود كه البته اين تعبير به سقوط بايد تسامحى باشد و اين گونه نيست كه تعارض كمتر و بيشتر باشد چون كه بنابر امكان ترتب اين از باب تقييد و سقوط اطلاق نيست بلكه از باب تقيد و ارتفاع شرط تكليف و قدرت است و اصلاً امر به صلاة اطلاق ندارد نه اين كه تعارض كمتر است و ثمره همين عدم تعارض است چون كه در تكاليف شرط قدرت اخذ شده است و در فرض امتثال اهم ديگر قدرت بر مهم نيست و بحث از اين مقدمه در جهت دوم گذشت و بعد هم خواهد آمد كه چه طور اين بيان على القاعده است و از باب سقوط اطلاق نيست بلكه عدم اطلاق است.

2) مقدمه دوم اين است كه امر به مهم _ كه ترتبى و مشروط بر عصيان اهم مى شود _ با امر به اهم منافات و مطارده ندارد و او را نفى نمى كند.

ص: 246

3) مقدمه سوم در دفع شبهات و اشكالات شكلى است كه ما هم در جهت ششم مهم آنها را بحث كرديم .

4) مقدمه چهارم مكمّل مقدمه دوم است در مقدمه دوم مى گويد امر به مهم كه ترتبى و مشروط است منافات با امر به اهم ندارد چون مشروط است و در مقدمه چهارم هم مى گويد امر به اهم هم كه مطلق است با امر به مهم منافات و مطارده ندارد زيرا در كفايه به دو شكل اشكال مى كند يك وقت مى گويد امر ترتبى پس از تحقق شرطش مطلق مى شود و منافات بااهم پيدا مى كند و يك وقت مى گويد امر به اهم چون كه مطلق است با امر به مهم منافات دارد هر چند امر به مهم مشروط باشد.

5) مقدمه پنجم نتيجه گيرى و جمع بندى است كه در آن نكات و بيانات ديگرى را از براى نفى مطارده مى آورد و نفى نقطه ثقل شبهه اصلى امتناع ترتب كه لزوم طلب جمع بين ضدين است را ثابت مى كند و مى گويد اين گونه دو أمر به ضدين به نحو ترتب طلب جمع نيست بلكه تنها جمع بين دو طلب است به نحوى كه مستلزم طلب جمع بين ضدين نيست بدليل اينكه بر فرض محال اگر ضدين مى توانستند با هم جمع شوند هر دو واجب نبودند زيرا كه با انجام اهم شرط امر به مهم فعلى نخواهد بود و اين مجموعه مقدمات پنجگانه معروفى است كه ايشان تنظيم كرده و با تنظيم اين مقدمات سعى كرده هم مساله ترتب را حلاجى كند و نشان بدهد كه عملا ثمره ترتب چيست و هم اثبات كند كه امر ترتبى طلب جمع بين ضدين نيست چون لايقع كلاهما على صفه الوجوب چون يكى ترتبى است و اگر ديگرى بيايد اين ديگر موضوعش محقق نيست.

ص: 247

اصل اين كه ترتب ممكن است يك امر وجدانى است ولى خوب چون اين بحث ها بين اصوليون درگرفته است و اشكالات عقلى امتناع مطرح گرديده نياز به اين بحث هاى مبسوط و مقدمات پنج گانه پيدا كرده است هر چند در خود اين مقدمات بازهم اشكالاتى موجود است ما مقدمه اول را كه در جهت دوم بحث كرديم و بعد هم خواهد آمد و مقدمه سوم را هم كه دفع اشكالات شكلى بود در جهت گذشته مورد بررسى قرار داديم و مهم از اين 5 مقدمه، مقدمه دوم و چهارم است كه رد برهان قائلين به امتناع ترتب است كه لزوم تطارد و تنافى بين دو امر به ضدين است چون وقتى بشود هر دو امر در يك زمان كه فعلى باشند ولو بر يك تقدير كه همان ترك يا عصيان اهم باشد باز در آن تقدير جمع بين ضدين است و جمع بين ضدين كه مقدور نيست در يك تقدير هم محال است و مطارده و منافات بين دو امر در يك تقدير نيز ممتنع است مثلا نمى شود گفت هم بنشين و هم بايست نه مطلقا نه در تقدير خاصى مثلاً مشروط به فلان وقت و اين منافات و مطارده را يك وقت از جهت امر به مهم مطرح كرده اند و مى گويند امر به مهم پس از فعلى شدن مطلق مى شود و مكلف را به طرف خود مى كشد و از اهم دور مى كند كه در اين مقدمه دوم مرحوم ميرزا(رحمه الله) مى گويد چون امر به مهم مشروط است هيچ وقت مكلف را از اهم به طرف خود نمى كشد و بار ديگر اشكال مطارده را از طرف امر به اهم كه مطلق است نسبت به مهم مطرح مى كنند كه در مقدمه چهارم هم مى گويد امر به اهم نيز نسبت به امر به مهم مطارده ندارد و منافات با آن ندارد و در هر دو طرف بياناتى دارد و روح بحث ترتب نيز در همين دو مقدمه است كه اگر بيانات ايشان در اثبات اين دو مقدمه درست باشد تطارد نفى مى شود و ترتب ممكن مى شود پس بايد ديد كه ايشان چگونه در اين دو مقدمه شبهه تطارد را نفى مى كند.

ص: 248

در مقدمه دوم كه عدم مطارده امر مهم نسبت به امر به اهم است ايشان تعبيرى دارد كه امر مشروط نمى تواند با اهم مطارده كند آنگونه كه صاحب كفايه(رحمه الله)گفته هر چند وقتى شرط آن محقق شد امر فعلى مى شود و مى گويد نماز بخوان ولى امر به ازاله را نفى نمى كند ايشان مى گويد چون كه واجب مشروط با تحقق شرطش مطلق نمى شود و باز هم مشروط است و اگر شرطش ترك اهم بود پس اقتضاى اين كه اهم را ترك بكن را ندارد چون بر مشروطيت خود باقى است كه اصل اين نكته درست است و روح نفى تطارد از اين طرف به همين نكته مشروطيت است و اينكه امر مشروط بعد از تحقق شرطش باز هم مشروط است و باز هم معلق و متوقف بر شرطش است و مطلق نمى شود

و در طول شرطش است پس اقتضاى تحقق شرطش را كه ترك اهم است ندارد پس امر به نماز اقتضاى ترك ازاله را ندارد تا با امر به ازاله منافات و مطارده داشته باشد.

ايشان به اين سادگى مطلب را بيان نكرده و با اصطلاحات خاص به خودشان تقرير كرده است كه مطلب را پيچيده كرده است ايشان مى گويد چون شرطيت به معناى موثريت و سببيت و عليت نيست بلكه شرطيت به معناى مقدور الوجود بودن و موضوع حكم بودن است و علت اين كه واجب مشروط با تحقق شرط از مشروط بيرون نمى رود مربوط به اين است كه شرطيت در باب اوامر به معناى اسباب حقيقى نيست به معناى قيود موضوع است كه در قضاياى حقيقيه و شرطيه به نحو مقدور الوجود اخذ مى شود و ظرف ثبوت حكم است نه اين كه زوال _ مثلاً _ علت و سبب وجوب صلاة باشد يعنى موضوع است و مكلفى كه دخل عليه الوقت موضوع وجوب نماز است نه اين كه زوال سبب و علت فعليت و تماميت وجوب در خارج باشد و كأنه مى خواهد بگويد اگر شرائط تكاليف اسباب و موثرات بودند مثل امور تكوينى در آنجا تحقق سبب منشا فعليت و منجزيت مسبب مى شود و باعث مى شود كه مطلق باشد اما اگر موضوع بودند موضوع بر حالت مشروط بودن و مقدور الوجود بودن و معروض حكم بودن باقى است.

ص: 249

البته بعداً روشن مى شود در اثبات عدم مطارده امر ترتبى تفكيك بين شرطيت به اين دو معنى لازم نبود و نكته عدم مطارده بنابر هر دو معناى شرطيت تمام است ليكن در تقريرات ايشان اين ارتباط داده شده است و عبارت هاى دو تقريرات نيز مختلف است و لذا شهيد صدر(رحمه الله) براى توجيه اين ارتباط تقريبات متعددى مطرح مى كنند كه بر حسب تعبيرهاى مختلف دو تقرير محتمل است .

تقريب اول: اين است كه اگر شرط به معناى سبب و موثر بود با تحقق شرط ، مسبب بالفعل موجود مى شود و ديگر تعليق در وجود معنى ندارد و از شرطيت بيرون مى آيد اما اگر شرطيت به معناى موضوعيت بود و شرط موضوع و معروض بود بعد از وجود موضوع هم حكم و عرض معلق بر موضوع است بر خلاف سبب و مسبب كه مستقل از هم هستند جواب اين بيان اين است كه فرقى نمى كند و همچنانكه عارض بعد از وجودش متوقف بر معروض است سبب و مسبب هم همين گونه است و وجود مسبب گرچه مستقل از سبب است ولى متوقف بر سبب است و بى نياز از آن نيست و به تعبير ديگر نكته اى كه تطارد را نفى مى كند اين است كه مشروط نمى تواند اقتضاى ايجاد شرط خود را داشته باشد و فرقى نمى كند اينكه عارض و معروض باشند يا سبب و مسبب و تا سبب نباشد مسبب موجود نمى شود حدوثا وبقاء پس امرى كه مشروط به ترك ازاله مى باشد اقتضاى ترك ازاله را ندارد حتى اگر شرطيت به معناى سبب باشد و نه موضوع پس اين تفكيك بين دو نحوه شرطيت نقشى در دفع مطارده ندارد و فارقى نيست و چيزى كه نكته اصلى نفى اين مطارده است آن است كه چيزى كه در طول ديگرى است نمى تواند اقتضاى آن شى را داشته باشد چون كه دور يا تحصيل حاصل است و امر ترتبى به مهم كه مشروط به ترك اهم است چه شرط به معناى موضوع باشد و چه سبب ، متوقف بر وجود آن شرط مى شود و محال است بتواند اقتضاى ايجاد آن شرط را داشته باشد و الا هم مى شود علت و هم معلول و اين دور است پس اين چنين امر ترتبى نمى تواند مقتضى ترك ازاله باشد تا با امر به اهم مطارده داشته باشد.

ص: 250

تقريب دوم: تقريبى ديگر ايشان اين است كه اسباب حيثيات تعليلى هستند ولى موضوع حيثيت تقييدى است و اگر شرط عصيان اهم موضوع باشد اين يك عنوان و موضوع مستقل براى امر ترتبى مى شود أما اگر سبب باشد علت است و حيثيت تعليلى معروض حكم نيست پس هر دو امر بريك موضوع جمع مى شوند بر خلاف حيثيت تقييدى كه عنوان عاصى يك موضوع مى شود و غير عاصى عنوان ديگر .

جواب اين تقريب اين است كه امتناع در باب ترتب از باب اجتماع ضدين يا حكمين متنافيين بر يك موضوع نبود تا گفته شود اگر شرط حيثيت تقييدى باشد دو عنوان و دو موضوع مى شود بلكه امتناع از ناحيه عدم امكان جمع دو فعل و امتثال دو امر بود و مكلف على كل حال دو تكليف دارد يكى امر به اهم و يكى امر به مهم در زمان عصيان اهم و اين دو تكليف از اين نظر كه هر دو بر مكلف هستند بحثى نيست و اشكال امتناع از اين ناحيه است كه اين دو فعل چون قابل جمع نيستند دو تكليف غير مقدور است و با هم از اين جهت منافات دارند و در اين جهت فرقى نمى كند شرط عصيان حيثيت تقييدى باشد يا تعليلى و اين مشكل را حل نمى كند.

تقريب سوم: كه اين تقريب هم واضح الجواب است كه ظاهر برخى عبارات تقريرات مى باشد و آن، اينكه اگر شرط را سبب گرفتيم منظور سبب خارجى نباشد بلكه به معناى داعى و شرطى است كه مولا آن را مى بيند و احراز مى كند و اين سبب و داعى مى شود كه مكلف را امر كند مثلاً مى بيند مكلف ترك ازاله كرده و مى گويد تو نماز بخوان كه قهراً امرش را مطلق و منجز قرار مى دهد نه به نحو قضيه شرطيه حقيقيه مثل اوامر شخصيه كه مولا خود مى بيند شرط در كجا است و امر موردى مطلق مى كند و بر عهده مكلف نمى گذارد و قضيه حقيقيه قرار نمى دهد بلكه قضيه حمليه خارجيه قرار مى دهد و به طور مطلق امر مى كند به اكرام زيد چون مثلاً خودش احراز كرده است كه او عالم است و اين هم يك نوع شرط است كه در اختيار مولا است و خودش آن را احراز مى كند و بر عهده مكلف قرار نمى دهد و روشن است كه شرط به اين معنا امر را مشروط نمى كند بلكه امر مطلق بوده و با امر به ازاله _ اگر باشد _ تطارد دارد پس اگر مقصود از سببيت شرط وجود علمى شرط در نزد مولا است كه در قضاياى غير حقيقيه است چنين شرطى قطعاً باعث مشروط بودن امر نمى شود و امر مطلق خواهد بود.

ص: 251

ليكن كسى اين احتمال نمى دهد كه مقصود از شرط امر ترتبى اين معنا باشد و اساساً بحث در ترتب بحث در اوامر شخصيه نيست و فرض براين است كه قدرت به نحو قضيه حقيقيه در همه اوامر شرط شده است و توهم اين كه كسى قضيه را به قضيه حمليه شخصيه برگرداند چنين توهمى در كار نيست پس اين كه قضيه شرطيه بعد از تحقق شرطش مشروط باقى مى ماند و مطلق نمى شود ربطى به اين ندارد كه شرط به چه معنى است و نكته جواب همان است كه گفته شد و بعد به تفصيل خواهيم گفت وقتى امر ترتبى مشروط شد به تحقق شرطش و شرطش ترك واجب اهم شد پس امر ترتبى به مهم متوقف و معلق بر ترك اهم مى شود و محال است كه امر، اقتضا كند متوقف عليه و معلق عليه خودش را.

ادامه بحث قبل (91/11/23)

در جهت هفتم بيان شد كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) 5 مقدمه را براى اثبات امكان ترتب و دفع شبهه قائلين بيان نمودند كه سه مقدمه آن گذشت و بيان ايشان در مقدمه چهارم به جهت دفع اشكال مطارده بين امر اهم و با أمر به مهم در صورت عصيان و ترك امر به اهم است كه هر دو فعلى مى شوند منتها جواب ايشان، مطلب را پيچيده تر كرده است و مشكل را حل نكرده و بيانات ايشان را مى شود به سه بخش تقسيم كرد.

بخش اول: قسمت اول از بيانات مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين است كه در هر تقديرى، ثبوت حكم سه راه دارد 1) ثبوت به اطلاق و تقييد اولى و يا به تعبير ايشان لحاظى كه مولى بخواهد حكمش را در يك تقديرى بگذارد مثلاً وجوب حج را براى مستطيع قرار دهد قيد استطاعت را لحاظ مى كند و بر مستطيع حكم مى كند يا با اطلاق نسبت به آن تقدير حكم مى كند و اين نحو از ثبوت در قيود اوليه است كه در طول حكم نمى باشند و در موضوعات احكام قابل لحاظ هستند چون در طول حكم نيستند واين ثبوت اطلاقى يا تقييدى اولى است است .

ص: 252

2 _ شكل دوم ثبوت حكم در يك تقديرى به نتيجه اطلاق يا تقييد است كه به وسيله متمم جعل شكل مى گيرد چون كه اطلاق و تقييد اولى ممكن نيست چون آن تقدير در طول امر است مثل تقييد به قصد أمر و يا علم به حكم كه لحاظ آنها در متعلق يا موضوع حكم محال است و وقتى كه تقييد ممكن نشد اطلاق نسبت به آن در همان أمر ممكن نيست يعنى با اطلاق و تقييد اولى حكم در آن تقدير قابل اثبات نيست و بايد با نتيجه اطلاق و تقييد و يا متمم جعل اثبات يا نفى شود و نمى شود اين قيد را با امر اول لحاظ كرد يا نفى نمود بلكه آن را با امر ديگرى كه لباً و روحاً متمم امر اول است به نتيجه اطلاق و يا تقييد مى رسانند و مرحوم ميرزا(رحمه الله) از متمم جعل در تمام قيود ثانوى كه امكان اخذ در حكم اول را ندارد استفاده مى كند و مى گويد در تقسيمات ثانوى از راه نتيجه اطلاق و يا تقييد مثلاً تعبديت أمر يا توصليت آن اثبات مى شود .

3 _ نوع سوم ثبوت ذاتى حكم است نه از راه تقييد و اطلاق بلكه از راه اقتضاى ذاتى خود أمر چون نسبت به مورد اين نوع سوم اثبات احكام نه با ثبوت لحاظى اولى معقول است و نه با متمم جعل بلكه نفس حكم اقتضاى ثبوت دارد و اين جا را ثبوت ذاتى نام مى گذارد و اين نسبت به حالت امتثال و عصيان أمر است كه دو نوع اول از ثبوت در آن ممكن نيست زيرا كه مولى، نمى تواند أمر را به فرض امتثال يا ترك آن مقيد نمايد چون اگر بگويد اگر امتثال كردى امر هست اين تحصيل حاصل است و اگر بگويد اگر ترك كردى امر هست اين هم ممتنع است و چون كه هرگاه تقييد محال شد اطلاق هم محال مى شود پس ثبوت اطلاقى هم محال مى گردد و اين هم به شكل اولى از اطلاق يعنى اطلاق و تقييد اولى محال است و هم با متمم جعل محال است چون محذور آن در لحاظ نيست تا با دو جعل حل شود بلكه محذور، لزوم تحصيل حاصل يا تكليف به ممتنع است كه چه با جعل واحد باشد و چه دو جعل، هر دو ممكن نيست پس نه با اطلاق امر اولى قابل اثبات است و نه با نتيجه اطلاق و متمم جعل بلكه اين يك نوع ثبوت ذاتى حكم است و اطلاق اصطلاحى نيست زيرا كه اطلاق در جائى است كه تقييد ممكن باشد و نسبت به متعلق امر نه تقييد به فعل ممكن است و نه تقييد به ترك، پس ثبوت اطلاقى در مقابل دو قيد هم ممكن نيست وليكن يقينا در حال امتثال و عصيان امر فعلى و ثابت است چون مكلف مى تواند انجام دهد يا ترك نمايد و اعمال هر يك، رافع قدرتش نيست و اين ثبوت ذاتى است چون كه امر ناظر به متعلق خودش هست و أمر به ايجاد آن است و اين يك نوع ثبوت ذاتى است كه نشأت گرفته از اطلاق و تقييد و تقدير نيست بلكه ذات أمر ناظر به فعل و ترك است و اقتضا دارد فعل و هدم ترك را و نيازى به فرض و تقدير فعل و ترك ندارد .

ص: 253

بخش دوم: قسمت دوم از فرمايش مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين است كه ثبوت اطلاقى و تقييدى يا نتيجه اطلاقى و تقييدى با ثبوت ذاتى دو فرق دارد.

فرق اول اين كه رابطه حكم با آن تقدير در دو نوع اول و دوم رابطه معلول به علت و مترتب به مترتب عليه است زيرا كه حكم، بر روى آن تقدير و فرض مى آيد و آن تقدير به مثابه علت يا مترتب عليه حكم مى باشد و حكم ثابت به مثابه معلول آن است و لذا حكم متاخر از آن تقدير است برخلاف ثبوت حكم در نوع سوم كه رابطه برعكس است زيرا كه امتثال و عصيان تقدير وجود امر نيست كه بر آن تقدير امر بيايد بلكه بر عكس است و آمر نمى گويد بنابر تقدير امتثال را مى آورد و علت آن است و امتثال معلول أمر است و أمر امتثال يا عصيان امر ثابت است بلكه مى گويد چون امر است امتثال بكن و متعلق را ايجاد كن و امر بمثابه علت و يا داعى امتثال است .

فرق دوم كه اين فرق متفرع بر فرق اول است; ثبوت اطلاقى يا نتيجه اطلاقى نمى تواند موضوع و تقدير ثبوت خود را اثبات كند زيرا كه در طول آن و معلول آن است بر خلاف ثبوت ذاتى كه چون امر علت است اقتضاى ايجاد امتثال و هدم عصيان را دارد .

بخش سوم: قسمت سوم از فرمايشات مرحوم ميرزا(رحمه الله) نتيجه گيرى است كه در فرض و تقدير عصيان و تزاحم هر چند هر دو امر فعلى و ثابت هستند ليكن اين دو نوع ثبوت است كه با هم مطارده نخواهد داشت يعنى در جائى كه ترتب است و مكلف ترك أهم مى كند و أمر به مهم و اهم هر دو فعلى مى شوند مطارده ميان آن دو نيست أما از طرف امر به مهم مطارده نيست چون امر به مهم مشروط شد به ترك اهم به نحو ثبوت تقييدى اولى زيرا كه ترك اهم از قيود اولى نسبت به مهم است پس امر به مهم مترتب بر ترك اهم و معلول آن است پس اقتضاى ترك اهم را ندارد چون كه كارى به حكم موضوع خود ندارد بلكه محال است آن را اقتضاء كند چون معلول اگر سبب علت خود شود دور لازم مى آيد و أما از طرف أمر به اهم مطارده نيست يعنى اقتضاى ترك مهم را ندارد چون كه اين ثبوت ثبوت ذاتى است نه اطلاقى يعنى اين گونه نيست كه على تقدير ترك أهم أمر به اهم بيايد و فعلى شود مانند أمر به مهم تا ميان آنها تطارد و تنافى شكل گيرد بلكه تنها أمر به ايجاد متعلق يعنى أهم است كه هادم موضوع فعلى شدن أمر به مهم است پس اقتضائى در تقدير ترك اهم ندارد تا منافات با أمر به مهم و مطارد با آن باشد و كارى به متعلق امر به مهم ندارد پس أمر به اهم نير مطارد با أمر به مهم ندارد اين حاصل كلام ايشان است.

ص: 254

ايشان خواسته اند بفرمايند چون كه در اين جا دو نوع ثبوت است مطارده ميان أمر به اهم نسبت به ترك مهم در كار نيست همانگونه كه مطارده ميان أمر به مهم نسبت به ترك أهم در كار نيست.

اين بيان پيچيده صحيح نيست و جواب أصلى ساده تر از آن است و بعدا مى آيد ولى به اين بيان پيچيده ايشان اشكالاتى وارد است اما بحث اول كه مى گويد ثبوت سه نوع است ثبوت اطلاقى يا تقييد و ثبوت نتيجه اطلاق و تقييدى و ثبوت ذاتى نسبت به دو نوع اول در مباحث گذشته و در بحث تعبدى و توصلى نقد شد و گفته شد نسبت ميان اطلاق و تقييد سلب و ايجاب است پس اگر تقييد محال شود اطلاق متعين مى باشد و تقابل ضدين هم باشند باز همين گونه است و بحث متمم جعل هم صحيح نيست ولى اين اشكال مبنائى است.

اما نسبت به نوع سومى را كه در اين جا تصوير كرده اند مطلب ايشان تمام نيست زيرا كه در مورد دو تقدير امتثال و عصيان امر مطلب ايشان يك بخش سلبى دارد كه ثبوت اطلاقى در اين دو تقدير ممكن است و يك بخش ايجابى دارد كه ثبوت ذاتى در آن محفوظ است و هر دو بخش قابل قبول نيست اما بخش سلبى كه ثبوت امر در دو تقدير امتثال و عصيان متعلقش نمى تواند با اطلاق باشد اگر به اين جهت است كه تقابل ميان اطلاق و تقييد تقابل عدم و ملكه است پس اگر تقييد به هريك از دو حالت ممكن نشد اطلاق هم ممكن نمى شود پاسخش اين است كه اين طبق مبناى ايشان است اما طبق مبانى ديگران اطلاق متعين مى شود.

ص: 255

اگر مقصود اين باشد كه چون كه در هريك از آن دو تقدير ثبوت حكم مقيداً به آن تقدير محال است پس ثبوت با اطلاق هم در آن دو تقدير محال مى شود حتى اگر تقابل ميان اطلاق و تقييد عدم و ملكه نباشد چون كه ما دو حالت بيشتر نداريم و در هر دو حالت شمول حكم ممتنع است و اطلاق هم كه بيشتر از اين دو حالت را ندارد پس اطلاق هم نمى تواند ثابت باشد زيرا كه هر دو محذور را داراست كه اگر مقصود اين باشد جوابش اين است كه محذور مذكور در تقييد و اناطه امر به هريك از آن دو تقدير است كه در ثبوت اطلاقى مرتفع است و قبلا گفتيم محاذير در تقييد بر دو گونه است گاهى محذور در خود ثبوت اطلاقى حكم بر مقيد است كه در ثبوت اطلاقى نيز ثابت خواهد بود و گاهى در أخذ قيد است كه در ثبوت اطلاق و شمول حكم از براى آن تقدير در ضمن اطلاق نيست و در اين جا محذور در تقييد امر به امتثال بالخصوص يا عصيان بالخصوص است كه در صورت اطلاق و شمول حكم از براى هر دو تقدير اين مشكل هم نيست زيرا نه تحصيل حاصل خواهد بود و نه امر به ممتنع.

و اما جنبه دوم كلام ايشان كه ايشان گفت حال كه ثبوت اطلاق نيست يك نوع ثبوت ذاتى هست اين را هم ما نمى فهميم زيرا اين كه امر ذاتاً ايجاد متعلقش را اقتضا مى كند، در جائى كه آن امر فعلى باشد صحيح است يعنى در هر دو تقدير فعل و ترك متعلقش امر فعلى باشد و شما با چه چيزى اين امر را ثابت مى كنيد جز اينكه در هر دو تقدير موضوع امر كه مكلف قادر است فعلى است و اين همان دلالت اطلاقى است كه فعليت را ثابت مى كند و تا آن را با اطلاق در موضوع امر ثابت نكنيد چگونه مى خواهيد بگوئيد امر اقتضا مى كند ايجاد متعلقش و هدم عصيانش را بنابراين ثبوت امر در دو تقدير امتثال و عصيان متعلقش همان ثبوت اطلاقى در اين دو تقدير است و دو سنخ ثبوت نداريم و اقتضاى امر نسبت به ايجاد متعلقش در طول آن ثبوت اطلاقى است.

ص: 256

نسبت به بخش دوم بيان ايشان كه دو فرق ميان اقتضاى امر از براى متعلقش و اقتضاى موضوع از براى حكم بيان كردند فى الجمله صحيح است ولى ايشان آن دو فرق را تعميم دادند كه اين تعميم در هر دو فرق صحيح نيست يعنى در فرق اول گفتند كه اطلاق حكم از براى يك تقدير در طول آن تقدير است صحيح نيست و اين مطلب در تقييد و شرط امر صحيح است نه در ثبوت اطلاقى مثلاً ثبوت اطلاق وجوب اكرام در (اكرم العالم) از براى عالم غير فاسق در طول ثبوت عدم فسق يا غير عادل بودن نيست مگر اين كه بگوييم اطلاق و تقييد در يك رتبه هستند و يكى كه متاخر شد ديگرى هم متاخر مى شود كه اين را هم سابقاً گفتيم كه درست نيست همچنانكه گفته شده است در فرق دوم كه امر نسبت به عصيان و امتثال علت و متقدم بر آن دو تقدير است كه اين هم نسبت به امتثال درست است و به نوعى امر علت آن است ولى نسبت به عصيان علت نيست و متقدم بر آن نمى باشد مگر اين كه بگوييم ترك و فعل هر دو در يك رتبه هستند پس اگر فعل معلول و متأخر از امر شد ترك و عصيان هم متأخر كه جوابش گذشت.

نسبت به بخش سوم هم كه ايشان فرمود چون كه در تقدير ترك اهم دو نوع ثبوت دو امر است ميان آنها تطاردى نيست اين مطلب نسبت به امر مهم كه منوط و مترتب بر ترك اهم است صحيح است ليكن در اين مقدمه بحث از عدم مطارده امر اهم نسبت به مهم است و فرض بر اين است كه در تقدير ترك اهم امر به اهم نيز هنوز فعلى است تا وقتى كه زمان نگذشته باشد و اين امر چه ثبوتش اطلاقى باشد و چه ذاتى اقتضا دارد تحقق متعلقش را كه فعل اهم است و فعل اهم نيز اقتضاء دارد ترك مهم را پس امر به اهم در اين فرض و تقدير مطارد و منافى ايجاد مهم است نه از باب تقيد امر به اهم به ترك اهم تا گفته شود محال است بلكه از باب ثبوت در اين ظرف هم مانند ظرف عصيان اهم چه ثبوت در اين دو ظرف از باب ثبوت اطلاقى و تقدير گرفتن باشد و چه از باب ثبوت ذاتى، و تطارد به سبب ثبوت در امر در ظرف واحد است كه هست پس اين كه سنخ ثبوت متفاوت است مطلب را حل نمى كند مادامى كه در ظرف زمانى واحد هر دو امر فعلى باشد زيرا كه در اين ظرف امر مهم هر چند اقتضاى ترك اهم را ندارد ليكن امر اهم اقتضاى ترك مهم و ايجاد اهم را دارد و اين مطارده نفى نمى شود مگر اينكه ثابت شود كه متعلق و مقتضاى دو امر يكى نمى باشد و يا ثابت شود كه اقتضاهاى آنان در يك زمان با هم جمع نمى شوند و هيچ يك از اين دو مطلب ثابت نشد و تنها گفته شد كه سنخ ثبوت دو سنخ است و اين اثرى ندارد اگر كه هر دو ثبوت دريك ظرف و زمان باشد كه هست و شاهد بلكه دليل نقضى بر آن اين است كه اگر امر به مهم نسبت به فعل و ترك اهم مطلق باشد نه به نحو ترتب بر ترك اهم آيا مطارده امر به اهم نسبت به فعل مهم از بين مى رود؟ قطعاً نمى رود با اين كه سنخ ثبوت امر با ثبوت امر مهم فرق مى كند بنابراين نكته اصلى پاسخ مطارده امر اهم در بيانات ذكر شده در مقدمه چهارم مرحوم ميرزا(رحمه الله)نمى باشد و در جاى ديگرى است كه بيان آن به تفصيل خواهد آمد.

ص: 257

بحث در مقدمات 5 گانه (91/11/24)

بحث در مقدمات 5 گانه مرحوم ميرزارحمه الله.

مقدمه پنجم كه در حقيقت براى نتيجه گيرى بوده و عمده اشكال مطارده بين امر مهم و اهم بود كه ايشان در مقدمه دوم و چهارم درصدد پاسخ دادن به آن بود و مقدمه پنجم براى نتيجه گيرى است ولى مطلب جديدى را در اينجا ذكر كرده است كه امر به مهم مشروط به ترك اهم، مستلزم جمع بين ضدين نيست بلكه ممكن نيست كه جمع بين ضدين باشد و فرض جمع بين ضدين يا ترتبى بودن امر به مهم تناقض و يا خلف و محال است و ترتب مستلزم استحاله و عدم امكان جمع بين ضدين است و بياناتى را فرموده است اينكه چون امر ترتبى مشروط به ترك اهم شد مستلزم جمع بين ضدين نمى شود بله اگر مشروط نبود مستلزم جمع بين ضدين بود البته نه به عنوان امر به جمع بلكه چون هر دو امر مطلق است واقع امر به جمع بين ضدين محقق مى شود ولو اينكه عنوان جمع مامور به نباشد اما وقتى ترتب در كار باشد و يكى از دو امر مشروط به ترك ديگرى شد اين جا ديگر محال است اين چنين دو امرى كه يكى مشروط به ترك ديگرى است به جمع بين ضدين برسد و بياناتى از جمله خلف و تناقض دارد و لهذا مى فرمايد كه اگر ممكن باشد واقعاً بنابر فرض محال ضدين را جمع كند و يا ضدين نباشد و هر دو متعلق قابل جمع باشد ولى احدهما مشروط به ترك ديگرى باشد در اين صورت اگر هر دو را انجام دهد هر دو مطلوب واقع نمى شوند زيرا كه يكى از دو امر موضوعاً مرتفع مى شود پس در اينجا هم كه ضدين هستند اگر محالا هر دو را انجام دهد هر دو بر صفت وجوب واقع نمى شوند چون أمر يكى از دو ضد فعلى نيست و شرطش ترك ضد ديگرى است كه انجام نگيرد و اگر انجام گرفت خلف يا تناقض است پس فرض استلزام جمع بين ضدين مستلزم خلف يا تناقض است به عبارت ديگر قضيه منفصله استفاده شده از ترتب اين است كه يا فعل اهم يا امر به مهم به نحو مانعة الجمع شكل مى گيرد و اين نمى تواند منجر شود به اين كه هر دو فعل، واجب واقع شوند پس اگر هر دو را هم بر فرض محال انجام دهد يكى واجب است و ديگرى موضوع وجوب نداشته است پس چگونه مى گويند كه امر ترتبى مستلزم واقع امر به جمع بين ضدين مى شوند با اين كه محال است مستلزم آن شود .

ص: 258

اينجا شهيد صدررحمه الله بيانى دارد كه اگر مرحوم ميرزارحمه الله اين بيان را به عنوان منبه وجدانى بر امكان ترتب آورده است بحثى نيست اما اگر به عنوان برهان آورده است به عنوان برهان درست نيست چون مدعى امتناع ضدين - مثل مرحوم آخوند - مى گويد با ترتب طلب جمع بين ضدين مطلقاواقع نمى شود بلكه تنها در فرض تحقق ضد اهم و عدم تحقق شرط، امر ترتبى رفع مى شود زيرا كه در آنجا يك امر بيشتر نيست و طلب ضدين نيست ولى در فرض ترك اهم هر دو امر فعلى مى شوند و طلب جمع بين ضدين مى شود.

اين كه مى گوئيد اگر هر دو را انجام دهد مهم لايقع على صفة الوجوب اين جوابش اين است كه اين، به جهت اين نكته است كه امر به مهم مقيد شد به مهمى كه با عدم اهم است چون كه قيود امر، قيود ماموربه است و ماموربه مهم خصوص حصه اى مى شود كه با عدم اهم است و اين حصه از مهم نيز با اهم با يكديگر تضاد دارند و اينجا كه شما مى گوئيد متصف به واجب بودن نمى شود چون آن حصه انجام نگرفته است و اگر فرض كنيد نقيضين هم قابل جمع هستند و جمع مى شوند اين جا هر دو بر صفت مطلوبيت و وجوب واقع مى شوند و اگر امكان نقيضين فرض نشود و تنها امكان اجتماع ضدين فرض شود اين كه هر دو واجب نيستند بدان جهت است كه واجب مهم را با قيودش نياورده ايد چون ماموربه امر مهم مقيد به حصه خاصه از آن كه مقيد به عدم اهم است، مى باشد و آنچه واقع مى شود با وجود اهم است كه اين مامور به مهم نيست پس اين مطلب ذكر شده در مقدمه پنجم برهانى بر ردّ مدعى امتناع نيست چون او نمى گويد در همه مستلزم طلب ضدين است بلكه مى گويد در فرض ترك اهم كه هر دو امر فعلى مى شوند مستلزم طلب ضدين است البته روح مطلب مرحوم ميرزارحمه الله در اين مقدمه به يك شكل ديگرى - نه به اين نحوى كه در كلمات ايشان آمده است - مى تواند يكى از براهين امكان ترتب باشد كه در جهت آينده به تفصيل بيان مى كنيم .

ص: 259

جهت هشتم

جهت هشتم در رد فنى شبهه قائلين به امتناع ترتب است و شبهه اصلى اين است كه آن امر ترتبى، طلب ضدين و يا تطارد بين دو امر را مطلقا رفع نمى كند بلكه تنها در صورتى كه امر اهم را انجام دهد تطاردى در كار نيست زيرا كه يكى از دو امر بيشتر فعلى نمى شود اما اگر اهم را ترك كرد، هم امر به اهم فعلى است و هم امر به مهم و اين طلب ضدين و تطارد بين دو امر در اين فرض است كه طلب ضدين با تطارد ميان دو امر به ضدين بر يك تقدير هم محال است و لازم است قبل از اين كه وارد حل شبهه شويم يك مقدمه اى را بيان كنيم كه اين هم از بيانات گذشته استفاده مى شود و حاصلش اين است كه تنافى بين دو تكليف بر دو نوع است.

تنافى نوع اول: يك تنافى به جهت امتناع و تنافى بالذات ميان نفس دو حكم است يعنى خود دو حكم با هم تضاد و تنافى بالذات دارند مثل موارد اجتماع امر و نهى در يك عنوان كه ممتنع بالذات است يعنى نمى شود يك چيز فعل و تركش هر دو مامور به باشد و اين اجتماع ضدين در خود حكمين بر يك موضوع و عنوان است كه امتناع ذاتى دارد مثل )صل و لا تصل( كه نمى شود هر دو در نفس مولا باشد و اين مثل سفيدى و سياهى كه نمى شود بر يك شى ء جمع شوند كه هم شى ء سفيد باشد و هم سياه.

تنافى نوع دوم: تنافى بالعرض است يعنى خود دو حكم با هم تنافى و تضادى ندارند چون كه بر دو موضوع و دو متعلق مى باشند وليكن تنافى ميان آنها به اين جهت است كه امكان محركيت هر دو آنها با هم معقول و ممكن نيست مثل امر به ضدين به طور مطلق كه امكان محركيت هر دو با هم وجود ندارند چون مكلف نمى تواند هر دو را انجام دهد و يك قدرت بيشتر نيست و اين عدم امكان محركيت باعث مى شود يكى از اين دو حكم نباشد نه به خاطر اين است كه با هم تضاد ذاتى دارند بلكه به جهت تنافى بالعرض مى باشد و تنافى محل بحث ما از نوع دوم است و نوع اول در باب اجتماع امر و نهى و يا نهى در عبادت مى باشد اما اين جا تنافى بالعرض و به جهت عدم امكان امتثال است و اين دو تنافى با هم فرق هايى هم دارند.

ص: 260

فرق اول : يك فرق اين است كه تنافى اول تنافى در مبادى حكم است و مبادى حكم ممتنع مى گردد و محال است امر و نهى بر يك عنوان در نفس مولى شكل گيرد و موجود شود بر خلاف دومى كه با هم در مبادى تنافى ندارند و در مرحله منتهى با هم تنافى دارند.

فرق دوم: فرق ديگر اين است كه تنافى دوم مشروط به قدرت است و اگر قدرت شرط در تكليف نباشد تنافى بالعرض رفع مى شود چون ديگر غرض از تكليف محركيت و امتثال نيست و اوسع از آن مى شود پس مولا مى تواند هر دو را امر كند بر خلاف تنافى اول كه در مبادى است و ربطى به مقدوريت و محركيت در مرحله امتثال ندارد و قدرت هم شرط تكليف نباشد اجتماع امر و نهى بر يك عنوان محال و غير ممكن است .

فرق سوم: فرق ديگر اين است كه تنافى اول در موارد جهل هم ثابت است و با جهل به يكى از دو حكم متنافى به نحو اول تنافى رفع نمى شود بر خلاف تنافى دوم كه تنافى به لحاظ منتهى است اگر به احدهما جهل باشد و منجز نباشد تنافى رفع مى شود چون تنافى اول تنافى در مبادى حكم و در مقام جعل است و جهل و علم مكلف تضاد و تنافى امر و نهى را از بين نمى برد به خلاف تنافى دوم كه تنافى در مقام محركيت است ولذا اگر امر به احدالضدين به جهت عدم تنجز محركيت نداشت حكم دوم محذورى ندارد كه فعلى شود و اطلاقش اينجا را هم بگيرد ولذا گفتيم اگر احد الفعلين در موارد تزاحم منجز نباشد ديگرى منجز مى شود و محذورى ندارد بر خلاف موارد اجتماع امر نهى ولذا كسانى كه در باب اجتماع امر و نهى قائل به امتناع و تركيب اتحادى هستند با جهل مكلف به غصب هم مى گويند نماز در مغصوب باطل است چون جهل و علم مكلف دخلى در رفع تنافى ندارد.

ص: 261

فرق چهارم: يك فرق ديگر هم اين است كه در تنافى به لحاظ منتهى و بالعرض، با ترتب، تنافى رفع مى شود به بياناتى كه خواهد آمد و اما تنافى بالذات و در مبادى، با ترتب قابل رفع نيست ولذا در موارد اجتماع بحث ترتب مطرح نيست و نمى تواند امر در مورد نهى به نحو ترتب هم ثابت باشد زيرا كه امتناع در ذات دو حكم است نه در محركيت آن دو .

با توضيح اين مقدمه حال به شبهه امتناع مى پردازيم و اصحاب شبهه مطارده را مبناى اشكال خود قرار داده اند و گفته اند اگر امر به ضدين مطلق باشد تنافى اش واضح است كه دو تحريك مطلق به ضدين مى شود و اگر امر به مهم را مشروط و ترتبى بكنيم بازهم تطارد و طلب ضدين در فرض عصيان اهم كه هر دو امر فعلى مى شوند باقى مى ماند و اين ممكن نيست كه مولا هر دو ضد را بخواهد حتى در يك حالت و مشروط به يك تقدير مثلاً نمى تواند بگويد اگر باران آمد هر دو ضد مامور به و واجب است همانگونه كه نمى تواند مطلقا بگويد هر دو واجب است و قائلين به امكان ترتب بايد اين شبهه را دفع كنند و بگويند اين نحو شرطيت فرق مى كند و اين كه احدالضدين مشروط به ترك ضد ديگرى است باعث رفع آن تنافى بالعرض مى شود و اين مطلب بياناتى دارد كه همه اش قابل قبول و تمام است كه خواهد آمد.

شبهه قائلين به امتناع (91/11/28)

قبلاً عرض شد كه اگر امر به ضدين مطلق باشد تنافى و تطارد ميان آنها ثابت است و قائلين به امتناع ترتب مى گويند شما مى خواهيد اين تطارد را از اين راه دفع كنيد كه احدالامرين را مشروط كنيد به ترك ديگرى در صورتى كه اين مشروط شدن أمر به احد ضدين باعث مى شود تطارد مطلق از بين برود و اين درست است يعنى اگر مكلف اهم را انجام داد ديگر امر به مهم برايش فعلى نيست اما اگر آن تقدير و شرط امر ترتبى فعلى شد يعنى مكلف اهم را انجام نداد هر دو امر فعلى مى شود و هر دو كه فعلى شد در اين تقدير مولا هر دو ضد را از مكلف با دو امر فعلى شده خواسته است و اين طلب جمع بين ضدين است و اين دو امر به ضدين در اين تقدير با هم تنافى خواهند داشت زيرا كه خواستن دو فعلى كه هر دو براى مكلف مقدور نيست ولو در يك تقدير و فرض هم محال است و اين، همانند آن است كه بگويد كه اگر آفتاب در آمد و يا مسافرت كردى هر دو ضد را انجام بده كه اين هم محال است و لازم نيست دو امر اطلاق داشته باشند حاصل اين كه مشروط كردن احدالامرين به ضدين به نحو ترتب تنافى و تطارد مطلق را نفى مى كند نه مطلق تطارد را و اين حاصل شبهه قائلين به امتناع است .

ص: 262

قائلين به ترتب مى گويند اين ترتب و شرطيت با بقيه شرطيت ها فرق دارد _ البته اين تعبير از بنده است ولى روح كلامشان اين است _ بله مولا نمى تواند در شرطى مثل طلوع فجر يا مسافرت، امر به ضدين نمايد ولى شرط امر ترتبى، ترك ضد ديگر است و شرط فعليت امر مهم ترك و عصيان ضد اهم است و وقتى امر ترتبى مشروط شد به ترك ضد ديگر در اين صورت مى توان به بيانات مختلف اثبات نمود كه اين تطارد و تنافى از بين مى رود و هر دو امر ممكن مى شود و قياسش با امر به ضدين مشروط به شرايط فوق الذكر مع الفارق است.

بيان اول: اولين بيان و شايد بهترين بيان اين است كه به جهت طوليت ميان محركيت امر ترتبى با امر به اهم محال است با هم مطارده داشته باشند زيرا كه درست است كه هر دو امر در يك زمان يعنى زمان ترك اهم فعلى مى شوند ولى قبلاً گفته شد كه تنافى امر به ضدين بالذات نيست و تنافى به لحاظ منتهى يعنى دو محركيت متنافى با هم است و اين كه هر كدام مى خواهد مكلف را بعث كند به يك ضد و از ضد ديگر دور كند و به طرف خود بكشد و اين تنافى به جهت دو محركيت متنافى با هم است كه از آن به تطارد تعبير مى كنند.

در اين بيان گفته مى شود كه وقتى امر به مهم مشروط شد به ترك اهم هر چند دو امر در يك زمان فعلى مى شوند ولى قاعليتين و محركيتين آنها طولى هستند و لذا با هم مطارده و تنافى به لحاظ منتهى شكل نمى گيرد اما امر به مهم مطارد و منافى با امر به اهم نيست به جهت اينكه مشروط به ترك اهم است و معلول و در طول ترك اهم است پس محال و دور است اين كه بتواند اقتضاى ترك اهم را بكند _ محال است معلول و حكم، اقتضاى علت و موضوع خود را بكند چون كه در طول و متوقف بر آن است _ و امر به اهم نيز با اين كه مطلق است بازهم محال و خلف است كه بتواند مطارد با امر به مهم باشد زيرا كه امر به اهم اگر محرك باشد يعنى اقتضاى فعل اهم را بكند كه در اين صورت موضوع امر به مهم و محركيت آن مرتفع مى شود پس در فرض وجود محركيتش امر به مهم وجود ندارد تا مطارد با آن باشد و در فرض عدم محركيتش _ كه فرض ترك اهم و عدم انبعاث مكلف از آن است _ محركيتش ساقط شده است و خلف است كه فرض شود محركيت دارد و مطارد با محركيت امر به مهم باشد زيرا مطارده محركيت فرع وجود محركيت است و اين معناى آن است كه به فرض ترتب محركيت ها طولى مى شوند و محركيت امر به اهم و امر به مهم در يك زمان جمع نمى شوند گرچه فعليت هر دو امر در يك زمان جمع مى شود و به تعبير تقريرات كه محركيت امر به اهم قبل از زمان فعليت مهم محال است زيرا كه مطارده ميان دو امر در محركيت متوقف بر فعليت هر دو امر است و در زمان فعليت امر به مهم فرض ترك شده است كه به معناى سقوط محركيت و عدم انبعاث مكلف از امر به اهم است كه مطارده در اين فرض هم خلف است .

ص: 263

به تعبير ديگر محركيت امر به اهم چون كه رافع موضوع امر به مهم است نمى تواند مانع و مطارد با محركيت امر به مهم باشد و اين هم خلف است چون كه وجود و فعليت محركيت امر به اهم مانع از فعليت ديگرى است پس محال است مطارد با آن باشد زيرا كه مانعيت و مطارده در طول وجود است.

به عبارت ساده تر اين دو محركيت در يك زمان جمع نمى شود بنابراين محركيت ها از لحاظ زمان در طول هم شدند و ديگر در يك زمان با هم جمع نمى شوند چون وقتى مكلف نمى خواهد از امر به اهم منبعث شود يعنى محركيت اين امر در اين زمان ساقط است و تنها امر به مهم محركيت دارد و اگر امر به اهم بخواهد انبعاث و محركيت داشته باشد ديگر امر به مهم در كار نبوده و فعلى نيست چون امر به مهم مشروط به عدم محركيت و عدم انبعاث از اهم و ترك اهم است و اين ها تعبيرات مختلف از يك برهان است و بدين ترتيب گفته مى شود هم مطارده امر به مهم نسبت به ترك اهم محال است چون كه دور است و هم مطارده امر به اهم نسبت به ترك مهم محال است چون كه خلف يا تناقض است .

اشكال: ممكن است در اينجا اشكالى به ذهن برسد كه اين مطلب از حيث محركيت تكوينى درست است يعنى فعليت امر به مهم در طول عدم محركيت تكوينى امر به اهم است ولى قوام اوامر به محركيت تكوينى نيست و الا نبايد عاصى، امر داشته باشد بلكه قوامشان به محركيت شانى و اقتضايى يا انشايى است و شما با ترتب محركيت بالفعل را طولى و در دو زمان كرديد ولى امر به اهم كه فعلى است چون در زمان واحد هر دو امر فعلى مى شوند والا خارج از باب تزاحم مى شود و امر كه فعلى شود محركيت شانى و انشائى آن هم هست و ساقط نشده است پس هر چند مكلف در فرض ترك اهم تحرك خارجى نسبت به اهم ندارد ولى چون امرش فعلى است، امر فعلى محركيت شانى و تشريعى را داراست و اين دو محركيت انشائى و شأنى در يك زمان نسبت به ضدين با هم تنافى دارند بنابراين دو محركيت شانى و انشائى ساقط نشده است و دو بعث و محركيت انشائى و شأنى به ضدين در يك تقدير و يك زمان با هم جمع شدند و اين همان امر و بعث مولوى به غير مقدور است كه ممكن نيست.

ص: 264

پاسخ اشكال: جواب همان است كه ما در مقدمه گفتيم كه تنافى بين دو امر به ضدين به لحاظ خودشان و بالذات نيست بلكه به لحاظ منتهى و مرحله امكان امتثال است و اينكه محركيت اوامر انشائى و شأنى است صحيح است ولى دو محركيت شانى نيز با هم تنافى ذاتى ندارند بلكه به جهت منتهى شدن به دو محركيت فعلى و خارجى متضاد باهم تنافى پيدا مى كنند پس اگر در محركيت انشائى و شأنى طورى باشند كه به دو محركيت خارجى متضاد منتهى نشوند و تحرك خارجى يكى رافع فعليت ديگرى باشد ديگر ميان چنين دو محركيت تشريعى و شانى تنافى و تضاد در منتهى وجود ندارند بنابراين درست است كه محركيت اوامر، شانى و انشائى يا تشريعى است ولى تنافى ميان آنها در صورتى است كه مستلزم دو محركيت تكوينى درخارج باشند كه بخواهند با هم در يك تقدير جمع بشوند اما اگر به طورى باشند كه محال باشد محركيت بالفعل و تكوينى آنها با هم جمع بشود چون كه يكى از آنها رافع اصل ديگرى بوده و ديگرى هم محال است از اولى ممانعت كند چون كه مشروط به عدم اولى است پس انشاء چنين دو محركيتى با هم تنافى در منتهى نخواهند داشت و تنافى و مطارده در بين آنها نخواهد بود و اين بر خلاف مشروط شدن امر به ضدين به طلوع خورشيد يا مسافرت و شرايط ديگر است كه آن جا در فرض تحقق آن شرط هر دو محركيت هم عرض بوده و با هم تنافى پيدا مى كند .

حاصل آنكه وقتى در عالم فعليت تنافى ميان دو محركيت رفع شود در محركيتين شانى و تشريعى يا انشائى هم تنافى رفع مى شود و مطارده از دو طرف نسبت به يكديگر محال خواهد شد و ترتب ممكن مى شود.

ص: 265

اقامه برهان بر امكان ترتب (91/11/29)

عرض شد كه با بياناتى مى توان بر امكان ترتب برهان اقامه كرد.

بيان اول اين بود كه اين تنافى كه ميان امر به ضدين است همان طور كه در مقدمه گفته شد از باب تمانع و تنافى ذاتى بين دو امر به ضدين نيست بلكه به لحاظ منتهى است يعنى چون قدرت شرط در تكليف است و هر دو ضد مقدور نيست لذا بعث و تحريك و امر به هر دو ضد در منتهى با هم تنافى دارند به جهت عدم امكان انبعاث به هر دو ضد و بعث در جائى معقول است كه قدرت بر انبعاث و تحرك داشته باشد و قائلين به امتناع ترتب مى گويند كه ترتب، اطلاق تمانع را از بين مى برد ولى مطلقش را از بين نمى برد چون باز هم بنابر يك تقدير كه هر دو امر در آن فعلى مى شوند تمانع طلب جمع بين ضدين خواهد شد و اين هم محال است و اين كه محال را مشروط به شرطى كنيم از استحاله نمى افتد.

در بيان اول جواب داده شد كه اين شرطيت با شرطيت هاى ديگر فرق مى كند و محركيت و انبعاث مهم را در طول انبعاث و عدم محركيت اهم قرار مى دهد و اين باعث مى شود كه امر به مهم و اهم با هم در محركيت مطارده نداشته باشند.

اما امر به مهم مطارده با امر به اهم ندارد چون در موضوع مهم ترك اهم اخذ شده است و ترك اهم مثل علت است و امر به مهم معلول است و معلول اقتضاى علت را ندارد.

ص: 266

اما امر به اهم مطارده با امر به مهم ندارد چون قبل از ترك اهم امر به مهم فعلى نيست تا اين مطارد با آن باشد و مطارده بعد از وجود مطارَد معقول است و چنانچه در زمان و فرض ترك اهم بخواهد مطارده و ممانعت از امر به مهم كند اين هم محال است چون كه خلف است و فرض ترك اهم شده است و اين يعنى عدم محركيت اهم پس محركيت امر به اهم در اين تقدير ساقط است گرچه امرش فعلى است و اين در حقيقت به اين معنى است كه محركيت امر به اهم ساقط شده است ولو امر اهم هنوز فعلى است و مى تواند مكلف برگردد و آن را امتثال كند پس محركيت امر به أهم در فرضى كه امر به مهم فعلى مى شود ساقط شده است گرچه خودش ساقط نشده است بنابراين اگر اين جا هم محركيتش باشد خلف و تناقض است.

تعبير ديگر اين است كه چون امر به مهم مشروط به ترك اهم شده است و ترك اهم به معناى عدم محركيت فعلى امر أهم است پس هر وقت امر به اهم محرك بالفعل باشد رافع موضوع امر به مهم خواهد بود و محركيتى كه رافع موضوع امر ديگرى و محركيت آن است محال است با آن امر در تنافى و تضاد از حيث محركيت و منتهى باشد و در حقيقت محركيت مهم در طول عدم محركيت امر به اهم است و دو محركيت با هم جمع نمى شوند تا با هم تنافى داشته باشند و فرض تنافى آنها در محركيت خلف و تناقض است و اين از آثار ترتب امر به مهم بر ترك اهم است و در سائر انحاى مشروط كردن امر به ضدين اينچنين نيست بلكه هر دو محركيت ها در تقدير تحقق آن شرط فعلى و نسبت به يكديگر مطلق بوده و قهراً ميان آن دو تنافى در منتهى شكل مى گيرد.

ص: 267

ممكن است براين بيان دو اشكال وارد بشود.

اشكال اول: اشكال را روز گذشته عرض كرديم كه ممكن است كسى بگويد محركيت امر محركيتى شانى و انشائى است و محركيت تكوينى نيست و اين محركيت شانى با فعلى شدن امر موجود است حتى اگر آن امر را عصيان كند و در فرض عصيان تنها محركيت تكوينى شكل نگرفته است ولى محركيت شأنى در امر باقى است و ساقط نشده است پس امر به مهم و اهم با هم فعلى شده و محركيت شانى هر دو امر نسبت به ضدين فعلى مى شود و اين دو با فرض عدم مقدوريت بر جمع بين ضدين لغو يا محال است.

پاسخ اشكال البته جواب نيز عرض شد كه تنافى ميان دو محركيت شأنى در جايى است كه اين دو محركيت شأنى از نظر تحريك خارجى دو حركت متضاد را اقتضا داشته باشند و بخواهند به آن برسند ولى جائى كه اين به دو گونه اى باشند كه اگر به حركت و انبعاث فعلى برسند يكى رافع ديگرى است و با هم در اقتضاى امتثال جمع نمى شوند ديگر جعل آنها از حيث منتهى نيز با هم تنافى ندارد بنابراين نكته تنافى رفع مى شود و به عبارت ديگر جعل دو محركيت شأنى و انشائى نسبت به ضدين با هم تضاد ذاتى نداشته بلكه تنها و به لحاظ مرحله اقتضاى امتثال و فعليت محركيت با هم تنافى پيدا مى كردند و اين تنافى با ترتب از بين مى رود زيرا محال است چنين دو محرك انشائى به دو تحريك متضاد برسند حتى اگر اجتماع ضدين و حركت به سوى هر دو آنها خارجاً ممكن باشد.

ص: 268

بنابراين با ترتب محذور تنافى امر به ضدين مرتفع مى گردد و امر به ضدين به نحو ترتب ممكن مى شود و اين برخلاف امر به ضدين بلاترتب است ولو در يك حال مثل طلوع فجر چون هيچ كدام از محركيت دو امر رافع ديگرى نيست و تنافى در منتهى و اقتضاى امتثال ميان آنها شكل مى گيرد كه از آن به مطارده تعبير مى شود .

اشكال دوم: شبهه ديگرى هم در اين جا شده است كه بعضى از اعلام ذكر كرده اند و تصور كرده اند كه قائلين به امكان ترتب مى خواهند از طوليت بين دو امر يا محركيتين استفاده امكان ترتب نمايند و لذا اشكال كرده اند كه طوليت، مشكل را حل نمى كند زيرا نقض كرده اند و گفته اند اگر فرض كنيم امر ترتبى مشروط به امتثال اهم باشد و نه به ترك اهم باز هم ميان دو محركيت طوليت خواهد شد وليكن مشكل امتناع در آن باقى است پس طوليت رافع امتناع نيست.

نقد اشكال: اين اشكال بر كسى وارد است كه بخواهد از طوليت به معناى اختلاف در رتبه از براى امكان ترتب استفاده كند كه ما سابقاً به آن پرداختيم و آن را ردّ كرديم كه امتثال اجتماع ضدين در زمان است هر چند در دو رتبه اما ما در اين جا نمى خواهيم براى امكان ترتب، از طوليت و اختلاف رتبه استفاده كنيم بلكه مى خواهيم بگوئيم كه محركيت امر اهم با فعليت امر مهم قابل جمع نمى باشند زيرا كه امر به مهم در طول عدم محركيت امر به اهم است پس محال است دو محركيت به ضدين با هم در يك زمان جمع شوند چون كه محركيت امر به اهم رافع فعليت و محركيت امر به مهم است و اين طوليت در طرف عدم محركيت اهم است كه موجب عدم اجتماع دو محركيت در يك زمان و عدم تنافى دو محركيت مى شود بر خلاف طوليت ميان دو امر در وجود محركيت كه مورد نقض شده است زيرا چنين طوليتى هر دو محركيت را در آن تقدير با هم جمع مى كند و تضاد و تمانع در منتهى پيش مى آيد علاوه بر اين كه در تقدير فعل با محركيت اهم فعل ضد ديگر ممتنع و غير مقدور بالذات است.

ص: 269

پس بيان اول تمام است چون وقتى عدم امتثال اهم شرط امر ترتبى به مهم شد اين شرطيت تضاد در منتهى و محركيت را ميان دو امر از بين مى برد و احد المحركيتين را در طول عدم محركيت ديگرى قرار مى دهد پس هيچ وقت اين دو امر اقتضاى دو محركيت فعلى متضاد را نخواهند داشت .

بيان دوم كه اين بيان همان روح مقصود و مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) در مقدمه چهارم است وليكن نه به بياناتى كه گفتند و اشكالاتى بر آن وارد بود بلكه از راه ديگرى مى خواهيم ادعا كنيم كه مقتضاى امر اهم غير از مقتضاى امر مهم است و اين دو امر بنابر ترتب نسبت به يك مقتضى _ بالفتح _ با هم جمع نمى شوند تا ميان آنها مطارده باشد يعنى به لحاظ تعدد متعلق هر يك از دو محركيت اقتضاى اين دو امر در يك متعلق جمع نمى شوند كه يكى اقتضاى فعل آن را داشته باشد و ديگرى اقتضاى ترك آن را تا ميانشان تنافى در منتهى و محركيت ميانشان شكل گيرد بلكه آن فعلى كه امر به اهم اقتضاى ايجادش را دارد امر به مهم اقتضاى تركش را ندارد و همچنين آنچه كه امر به اهم اقتضاى تركش را دارد امر به مهم اقتضاى فعلش را ندارد پس بين دو محركيت در متعلق واحد و مقتضاى واحد تطابق نيست تا با هم ديگر تنافى داشته باشد نه به لحاظ طوليت محركيت ها بلكه به لحاظ تعدد متعلق ها و مقتضاها و همين مقصود مرحوم ميرزا(رحمه الله)از آن مقدمه بود .

توضيح مطلب: اين كه امر به مهم اقتضاى فعل مهم مقيد به ترك اهم را دارد زيرا كه قيود وجوب قيود واجب نيز مى باشد وليكن چون كه ترك اهم قيد وجوب است امر به اين مقيد مستلزم امر به قيد يعنى ترك اهم نيست تا منافع و مطارد با امر به اهم باشد يعنى فقط اقتضا دارد عدم ترك مهم از غير ناحيه فعل اهم نه از ناحيه فعل اهم يعنى از ترك مهم كه مقرون به ترك اهم است و در اين فرض است كه ممانعت مى كند و مى توانيم از آن به ترك مهم غير موصل به اهم تعبير كنيم و اما أمر به اهم كه مطلق است اقتضاى ترك مهم را دارد ليكن بازهم نه مطلقاً بلكه ترك مهمى كه موصل به اهم است زيرا كه امر اهم ابتداءً ترك مهم را نمى طلبد بلكه از باب تضاد ميان اهم و مهم و استلزام فعل اهم ترك مهم را اين اقتضا را دارد و روشن است كه اين اقتضا به اندازه اين استلزام است نه بيشتر يعنى ترك مهمى كه موصل به اهم باشد نه ترك مهمى كه موصل به اهم نباشد و همانند وجوب مقدمه كه بيش از وجوب حصه موصله را اقتضا ندارد وجوب احدالضدين هم بيش از ترك ضد ديگرش كه موصل به ضد اول است اقتضا ندارد ولذ اگر قائل به اقتضاى وجوب احدالضدين ترك ضد ديگر و وجوب آن ترك مى شديم بيش از وجوب ترك موصل را قائل نمى شديم و نسبت به محركيت امر به ضد نيز همين مقدار اقتضا ثابت است نه بيشتر از آن يعنى محركيت امر به اهم اقتضاى ترك مهم را _ كه موصل به اهم و از طريق فعل اهم و مقيد به آن است _ دارد نه مطلق پس متعلق محركيت امر مهم سد باب ترك مهم غير موصل به اهم است و متعلق محركيت امر اهم ترك مهم موصل به اهم است و اينها دو حصه از ترك مهم هستند و با هم يكى نيستند و مانند وجوب مقدمه موصله و حرمه مقدمه غير موصله است كه با هم تنافى ندارند و به عبارت ديگر امر به مهم اقتضاى سد باب عدم مهم را از غير ناحيه فعل اهم دارد و امر اهم اقتضاى عدم مهم را از ناحيه فعل اهم دارد و اين دو عدم مهم دو حصه متباين از عدم مهم است كه يكى از دو امر آن را مى طلبد و ديگرى آن را منع مى كند و هيچگونه تنافى ميان اين دو محركيت در كار نمى باشد زيرا كه بر يك متعلق و يك مقتضى جمع نشده اند.

ص: 270

ادامه بحث قبل (91/11/30)

بحث در بياناتى بود كه با آنها امكان ترتب را اثبات و شبهات قائلين به امتناع را دفع مى كرديم.

بيان اول: كه بيان طوليت محركيتين بود كه رافع اشكال تطارد ميان دو امر به اهم و مهم _ حتى در فرض ترك اهم _ مى باشد به نحوى كه گذشت و دو اشكال بر آن بيان شد و هر دو به تفصيل جواب داده شد.

بيان دوم: كه رفع مطارده به لحاظ مقتضى _ بالفتح _ است يعنى اين دو امر گرچه در يك زمان هر دو فعلى مى شوند يعنى در زمان ترك اهم و قبل از حصول عجز از اهم ولى محركيت اين دو امر به متعلق و مقتضى است و لذا ميان آنها مطارده نيست زيرا كه مقتضى ها دو تا است و محركيت ها هر دو در يك مصب جمع نمى شوند چون امر به اهم اقتضاء دارد فعل اهم و ترك مهم را كه به جهت فعل اهم انجام مى گيرد يعنى ترك مهمى كه موصل و مقرون به اهم باشد نه بيشتر از آن يعنى اقتضاى ترك مهم را كه موصل و مقرون به اهم نيست، ندارد و ترك مهمى را مى خواهد كه موصل به اهم باشد است و امر به مهم اقتضاى عدم اين حصه از ترك مهم را ندارد بلكه اقتضا دارد كه مهم را على تقدير ترك اهم ترك نكند يعنى ترك مهمى را كه مقرون به ترك اهم است را نفى مى كند.

پس ترك مهمى را كه اهم مى گويد بايد شكل بگيرد، حصه اى از ترك مهم است كه موصل است به اهم و ترك مهمى را كه امر به مهم مى گويد نبايد شكل بگيرد، ترك مهم غير موصل به اهم است و اين ها دو حصه از ترك مهم و دو چيز هستند كه مباين با هم بوده و طلب يكى و منع از ديگرى هيچ گونه منافات با هم ندارند همانند وجوب مقدمه موصله حرمة غير موصله و اين حاصل بيان دوم بود .

ص: 271

نكته اساسى آن اين است كه اقتضاى امر به احد ضدين محركيت نسبت به ترك ضد ديگر را مطلق نيست بلكه به اندازه فعل آن ضد و استلزام آن با ترك ديگرى است يعنى به اندازه ترك ضد ديگر كه موصل يا مقرون به آن ضد مامور به مى باشد نه بيشتر پس تطابق و اجتماع دو محركيت متضاد با هم در يك شىء شكل نگرفت تا ميان دو امر مطارده باشد و روح مقصود مرحوم ميرزا(رحمه الله) از مقدمه چهارم هم اين بوده است.

اشكال: بر اين بيان اشكالى وارد است كه شهيد صدر(رحمه الله) با توجه به آن تعدد مقتضى _ بالفتح _ را قبول نكرده است و تنها بيان اول يعنى طوليت مقتضيين _ بالكسر _ را قبول كرده است حاصل اشكال اين است كه امر به اهم چون مطلق است پس ترك مهم كه مقرون و موصل به فعل اهم است را مطلقا مى طلبد و فرض بر اين است كه امر به مهم هم در زمان ترك اهم فعلى مى شود و مقتضاى امر مهم فعل مهم است و فعل مهم در اين حال با ترك آن _ حتى حصه اى از آن _ تضاد دارد و تطارد شكل مى گيرد چون كه دو مقتضى _ بالفتح _ باهم تضاد دارند و قابل جمع نمى باشند پس بايد مكلف در زمان فعليت امر به مهم ترك آن _ ولو ترك موصل به اهم را _ انجام دهد مطلقا و از آن طرف چون امر به مهم هم فعلى شده است فعل مهم نيز مطلوب است و فعل مهم و ترك آن _ حتى حصه خاصى از ترك _ با هم تضاد دارند و مطارده به لحاظ مقتضى _ بالفتح _ باقى مى ماند و اين بيان تمام نمى شود مگر به بيان اول رجوع شود كه طوليت اقتضايين و عدم اجتماع آنها مى باشد.

ص: 272

جواب اشكال: ممكن است اين اشكال را اينگونه پاسخ داد كه امر به مهم در حقيقت امر به تحقق مهم على كل تقدير نيست بلكه مشروط به ترك اهم است ولذا اقتضاى تحقق شرطش را _ كه ترك اهم است _ ندارد چون كه در فرض اهم وجوب ندارد و همين نكته سبب مى شود كه اقتضاى عدم ترك مهم كه موصل و مقرون به اهم باشد را نيز نداشته باشد زيرا هميشه آن حصه از ترك در فرض عدم وجود امر به مهم و عدم فعليت آن است پس ميان حصه خاصه از ترك مهم و فعل مهم تضاد هست ولى تطارد ميان آنها نيست چون امر به مهم هر چند كه متعلق به فعل مهم است ولى اقتضاى نفى اين حصه خاصه از ترك مهم كه مقرون است به ترك فعل را ندارد چون كه هميشه اين حصه توام با عدم فعليت امر به مهم است و از طرف ديگر امر به اهم نيز همين طور است يعنى امر به اهم اقتضا مى كند حصه اى از ترك مهم را كه موصل است به اهم نه ترك فعل مهمى كه على فرض ترك اهم موجود مى شود و مقتضاى امر به مهم مى باشد.

نقد جواب : وليكن اين پاسخ تمام نيست زيراكه امر به اهم چون كه مطلق است پس اقتضاى ترك مهم مقرون به اهم را مطلقا دارد حتى در فرض ترك اهم، و ترك مهم مقرون به اهم _ حتى در فرض ترك اهم _ با امر به مهم تضاد و تنافى دارد .

جواب دقيق : پاسخ دقيق اين اشكال اين است كه امر به اهم هر چند كه مطلق است و اقتضاى فعل اهم و ترك مهم ملازم با اهم را داراست و اين با امر به مهم حتى مشروط و على تقدير ترك اهم تضاد دارد ليكن مقدار محركيت امر به مهم از آنجا كه مشروط به ترك اهم است مقدار به اندازه جلوگيرى از تحقق ترك هر دو ضد است هر چند به شكل امر به مهم على تقدير ترك اهم يا نهى از ترك مهم على تقدير ترك اهم جعل شده باشد، يعنى در حقيقت مقدار محركيت امر ترتبى همان مقدار محركيت منع از ترك هر دو ضد مى باشد نه بيشتر و يا به تعبير ديگر سد باب عدم مهم از غير ناحيه فعل اهم است و ميان اين مقتضى با مقتضاى امر به اهم كه مطلق است تنافى و تضادى نيست زيرا كه مولى مى تواند امر به فعل اهم و ترك مهم كند و از ترك هر دو هم نهى كند و اين را قائلين به امتناع ترتب هم قبول دارند كه مولى مى تواند به اهم امر كند و ترك هر دو را با هم حرام كند و اين بدان معناست كه متعلق امر به مهم هر چند مضاد با لازم متعلق امر به اهم است _ كه ترك مهم مقيد به فعل اهم است كه مطلق است _ ليكن به لحاظ محركيّت دو امر آنچه كه متعلق و مقتضاى محركيت امر به مهم است بيش از منع از ترك هر دو ضد يا مجموع التركين نيست كه اين مقتضا را امر اهم نفى نمى كند و عدم آن مقتضاى محركيت امر به اهم كه مطلق است نيست بنابر اين به لحاظ محركيت مقتضا يكى نيست.

ص: 273

حاصل اينكه امر به اهم از نظر محركيّت اقتضاى هدم مهم از ناحيه فعل اهم را دارد كه موصل به اهم است و اين حصه از ترك و هدم مهم را امر به مهم از نظر محركيت اقتضاى عدمش را ندارد بلكه اقتضاى عدم ترك و هدم مهم را از ناحيه ساير جهات _ غير از فعل اهم _ دارد يعنى سد باب عدم مهم از غير ناحيه فعل اهم و اين محركيت امر به مهم بيش از محركيت نهى از مجموع التركين يا نهى از ترك مهم على تقدير ترك اهم نمى باشد و روشن است كه ميان تحريم ترك هر دو ضد يا تحريم ترك مهم على تقدير ترك اهم با امر به اهم كه لازمه اش ترك مهم مقرون به فعل اهم است هيچگونه تطاردى نيست چون كه متعلق محركيت امر به مهم اين است كه هر دو ترك نشوند و متعلق محركيت امر به اهم آن است كه فعل اهم ترك نشود و اين دو با هم هيچگونه تضاد و تنافى ندارند ولذا قائلين به ترتب امكان امر به اهم و نهى از ترك هر دو را ممكن مى دانند ليكن آن را خلاف ظاهر امر به ضد مهم مى دانند.

حال اگر مقدار محركيت امر به ضد كه مشروط به ترك اهم است به اندازه همان محركيت نهى از ترك هر دو ضد يا ترك ضد مهم على تقدير ترك اهم باشد كه همان عدم ترك هر دو در فرض ترك اهم است پس ميان دو امر مذكور مطارده اى نخواهد بود زيرا كه مطارده و منافات به لحاظ مقدار محركيتهاى دو امر است كه اگر با هم تنافى نداشته باشند ميان امر ترتبى به ضد مهم و امر مطلق به اهم نيز تنافى نخواهد بود هر چند متعلق امر به مهم بر حسب ظاهر دليل فعل مهم باشد نه سد باب عدم آن زيرا كه قبلاً گفته شد به لحاظ مبادى و متعلق دو امر، بين آنها تنافى نيست بلكه تنافى به لحاظ منتهى و محركيت دو امر است كه منتها و مقتضاى محركيت امر به مهم عدم ترك دو ضد است كه منافاتى با مقتضاى امر مطلق به فعل اهم و ترك مهم موصل و مقرون به اهم ندارد پس اين اشكال هم مرتفع است و مقتضاى دو امر از نظر محركيت دو چيز است كه با هم تنافى ندارند و اين همان تعدد مقتضاى دو امر در محركيت است .

ص: 274

بيان سوم: در اين بيان مى خواهيم مقدمه پنجم مرحوم ميرزا(رحمه الله) را احيا كنيم ايشان فرمودند امر به ضدين به نحو ترتب مقتضى طلب جمع بين ضدين نيست چون اگر بر فرض محال هر دو انجام گيرد مهم، واجب واقع نمى شود چون با وجود اهم امرش فعلى نيست.

اشكال: بر اين بيان اشكال شده كه اين برهان نيست و تنها مى تواند منبه باشد ليكن مى شود اين مطلب را برهانى كرد به اين كه اساساً چرا امر به ضدين محال بوده و بينشان تنافى بالعرض است؟ تنافى به اين جهت است كه مكلف بايد هر دو ضد را انجام دهد و چون غير مقدور است قهراً امر به ضدين اِلجاء به ترك احدهما است و تكاليف براى اين است كه مكلف بتواند آنها را امتثال كند و انجام دهد يعنى براى بعث و تحريك است و جائى كه انبعاث غير مقدور است معنى ندارد كه مولا هم به آن امر كند پس نكته امتناع بالعرض عدم امكان امتثال و الجاى به ترك آن است پس هر جا كه دو امر مولا به گونه اى باشد كه اگر مكلف بخواهد امتثال كند به الجا نمى افتد و در طول امتثال هيچ يك از دو امر مخالفت نمى شود در آن جا ديگر جعل آن دو امر ممكن است و اشكال ندارد چون نكته امتناع را ندارد و چون امر ترتبى به ترك اهم قيد خورده است هر چند در اين تقدير هر دو امر فعلى شوند ولى اين شرط را دارند چون امر به مهم حتى بعد از فعليت، مشروط به عدم اهم است و امر مشروط از مشروطيت خارج نمى شود يعنى با امتثال اهم اصل امر به مهم رفع مى شود پس هيچ گاه مكلف، در طول خواستن امتثال اوامر مولى مكلف مجبور و ملجا به مخالفت يكى از دو أمر نمى شود و الجاء به غير مقدور نخواهد بود مگر به اختيار خود مكلف كه بخواهد يكى يا هر دو امر را مخالفت كند.

ص: 275

روح مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) در مقدمه پنجم اين مطلب است كه در شرط مقدوريت در اوامر و خطابات شارع بيش از اين اخذ نشده است چه مدرك آن حكم عقل به قبح الجاء در غير مقدور باشد و چه مدرك آن نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله) يا ادله شرعى شرطيت قدرت باشد زيرا نه عقل به بيش از اين حكم مى كند و نه نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله)بيش از اين مى گويد كه اگر خواستى امتثال كنى ملجأ به مخالفت نشوى و ادله شرطيت قدرت در تكاليف شرعى نيز ارشاد به همان مطلب است نه بيشتر و اين مطلب تنها در امر ترتبى صادق است نه در امر به هر دو ضد مطلقا يا مشروط به شرايط ديگر غير از ترك ضد ديگر زيرا در ساير موارد بعد از فعلى شدن دو امر امتثال هيچ يك رافع الجاء به مخالفت امر ديگر نمى شود و اين بيان بسيار روشن و واضح است و همين مقصود از عدم الجاء امر ترتبى به غير مقدور به جمع بين ضدين است.

بيان چهارم: اين بيان را شهيد صدر(رحمه الله) مطرح مى كند و دو مقدمه دارد دارد.

مقدمه اول: اين است كه اگر مولا بخواهد به جاى امر ترتبى دو امر مطلق كند يكى امر تخييرى به احد الضدين و ديگرى امر تعيينى به ضد اهم قائلين به امتناع هم گفته اند اشكالى ندارد يعنى مثلاً جامع بين تطهير مسجد و نماز، واجب تخييرى باشد و نماز هم بالخصوص امر تعيينى داشته باشد و اين دو امر مطلق نه در مبادى و نه در منتهى هيچ گونه تنافى با هم ندارند و هم جامع واجب مى باشد و هم يك فردش وجوب تعيينى دارد اما در مبادى مشكلى ندارند چون كه جامع غير از فرد است و اما در منتهى تنافى ندارند چون كه در محركيت و امتثال دوامر هيچگونه مطارده اى نيست و هر دو قابل امتثال و يا عصيان مى باشند و مقدور مى باشند و اگر مكلف واجب تعيينى را انجام دهد هر دو را امتثال كرده است و اگر امر تعيينى را عصيان كند مى تواند امر تخييرى يعنى جامع را در فرد ديگر جامع امتثال كند و مى تواند هر دو را ترك كند و عصيان كند مثلاً اگر مكلف در ضدينى مثل ازاله نجاست و نماز نذر كرده نمازش را در مسجد بخواند اين ضد واجب تعيينى مى شود و شارع هم گفته يا نماز بخوان يا ازاله چون كه مثلاً متساويين هستند در اين جا بين اين دو امر هيچ تضادى نيست و امر ترتبى هم نيست بلكه دو امر مطلق است.

ص: 276

مقدمه دوم: اين است كه امر ترتبى به مهم هر چند امر تعيينى است ولى چون كه مشروط است محركيتش به اندازه محركيت امر تخييرى به جامع بين ضدين است كه با امر تعيينى به اهم هيچ مطارده اى ندارد زيرا كه محركيت امر مشروط به فعل اختيارى _ مثل ترك اهم _ به اندازه جامع بين ترك شرط يا فعل مشروط است يعنى بايد مكلف يا شرط را كه ترك اهم است انجام ندهد يعنى فعل اهم را انجام بدهد يا مهم را انجام دهد كه اين همان محركيت امر به جامع احد الضدين است پس محركيت امر تعيينى به مهم بيش از محركيت امر به جامع نيست پس تنافى بين محركيت امر مطلق به اهم و امر ترتبى به مهم در كار نيست.

شهيد صدر(رحمه الله) از راه ديگرى وارد شده است زيرا كه ايشان در بحث واجب مشروط قبول كردند كه در عالم روح حكم كه عالم اراده است، اراده مشروط معقول نيست بلكه اراده فعلى است و متعلقش جامع بين عدم شرط يا فعل مشروط است پس روح امر ترتبى، اراده و امر به جامع است كه اگر اين مبنا را قبول كرديم امر مشروط در عالم مبادى روح حكم هم مى شود امر به جامع ودر حقيقت مولا دو اراده مطلق دارد يك اراده تعيينى به اهم و يك اراده تخييرى به احدهما ولى اگر اين را هم قبول نكرديم و اراده مشروطه را قبول كرديم باز هم اين بيان _ به تقريبى كه ما گفتيم _ تمام است چون درست است كه امر و اراده مهم مشروط است ولى محركيتش بيش از انجام جامع احد الضدين نيست و چون كه تضاد در امر ضدين به لحاظ مبادى نيست و بالعرض و به جهت تنافى در محركيت آنها است پس اگر محركيت امر ترتبى بيش از محركيت امر به جامع نباشد كه يا شرط را انجام ندهد يعنى اهم را بياورد يا مهم را انجام بدهد ديگر تنافى و تطارد ميان دو امر مطلق و ترتبى در كار نخواهد بود.

ص: 277

اين بيان نيز صحيح و تمام است و اين بيانات چهارگانه بيانات برهانى و علمى است و اضافه بر اين ها بيان وجدانى نيز تمام است كه وجدان انسان مى گويد هرگاه مولا در هر دو ضد غرض داشته باشد و بخواهد مكلف كار اهم را انجام دهد نمى خواهد اگر آن را ترك كرد مهم را هم ترك كند ولهذا به مهم _ على تقدير ترك اهم _ امر مى كند تا هر دو غرض را از دست ندهد و وجداناً لازم نيست كه يك امر به جامع تخييرى نمايد و يك امر هم به فرد تعيينى بلكه مى تواند دو امر مطلق و ترتبى به هر دو ضد كند و اين هر دو از نظر امكان وجداناً على حدّ واحد است.

جهت نهم (91/12/01)

جهت نهم:

بررسى دو اشكال بر امكان ترتب:

اين جهت در بررسى دو اشكال مهم غير از اشكال اصلى گذشته بر امكان ترتب است كه يكى اشكال ثبوتى است و ديگرى اثباتى و اين دو اشكال مورد توجه خاص قائلين به امتناع ترتب قرار گرفته است.

اشكال اول: ثبوتى: اين اشكال را مرحوم آخوند(رحمه الله)مطرح كرده است و فرموده است كه اين اشكال را ميرزاى شيرازى(رحمه الله)وارد كرده و ايشان جواب درستى نداده و يك نحوه ترديد پيدا كردند و اشكال اين است كه اگر قائل به امكان ترتب شويم لازمه اش اين است كه اگر مكلف هر دو ضد واجب را ترك كرد، دو عقاب شود چون هر دو امر فعلى مى شوند و مكلف دو امر فعلى را عصيان و مخالفت كرده است و هر عصيانى هم عقاب دارد پس بايد دو عقاب شود با اين كه اين شخص قدرت بر بيش از يكى از اين ها را نداشته و اين بدان معناست كه يكى از اين عقاب ها عقاب بر فعل غير مقدور است كه عقلاً قبيح است .

ص: 278

ايشان مى گويد وقتى اين اشكال را بر مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد كرديم تأملى نمودند و پاسخ ندادند البته ميرزاى نائينى(رحمه الله) هم اين اشكال را نقل مى كنند و جواب مى دهند كه يك جواب نقضى است و جواب ديگر حلى كه روح جوابشان درست است ولى تعبيرات تقريرات ايشان نيازمند تعديل است.

جواب اول (نقضى): ايشان نقض كرده اند و گفته اند اين تنها در باب ترتب نيست بلكه در واجب كفائى نيز هست كه اگر فعلى واجب كفائى بود و آن واجب، قابل تكرار نبود _ مثل دفن ميت كه بار دوم نمى شود يا قتل سابّ النبى(صلى الله عليه وآله) _ حال اگر هيچ كس دفن نكرد و همه مخالفت كرده اند شما هم قبول داريد كه همه معاقب هستند با اين كه صدور فعل واحد از همه مكلفين به نحو تعدد مقدور نيست پس چگونه همه بر تروكى نسبت به فعلى كه صدورش از همه مقدور نيست عقاب مى شوند و هر جوابى آنجا داديد اين جا هم بدهيد.

نقد جواب: اين نقض شبيه محل بحث نيست زيرا كه در مورد اين نقض قدرت متعدد است و فعل واحد و عكس بحث ما است كه قدرت در آن واحد است و فعل متعدد، يعنى در واجب كفائى چون يك فعل است كه همه به آن مكلف هستند همه قدرت دارند تا وقتى كه يكى زودتر انجام دهد و موضوع مرتفع شود يعنى با سبق ديگرى _ كه رفع موضوع مى كند _ بقاء قدرت مرتفع مى شود كه اگر موضوع را رفع نكرد موضوع و قدرت بر آن، براى همه فعلى است زيرا قدرت عرضى است كه قائم است به شخص قادر و قادرين اشخاص حقيقى هستند نه جامع و صرف الوجود مكلف كه معقول نيست تكليف بر صرف الوجود باشد و نه يكى دون ديگرى كه ترجيح بلا مرجح است.

ص: 279

پس تا وقتى كه موضوع باقى است همه اشخاص داراى قدرت هستند بر خلاف ما نحن فيه كه مكلف، قادر است بر يكى از دو ضد نه هر دو، پس مورد نقض با اين جا تفاوت دارد در اينجا دو فعل است و ضيق در قدرت است و تعدد در فعل و مى خواهد بر هر دو فعل عقاب شود با اين كه هر دو فعل مقدور او نبوده است و احدالعقابين بر غير مقدور مى شود ولى در مورد نقض اين گونه نيست و عقاب بر يك فعل است كه همه بر عدم ترك آن قادر بودند و ترك كردند پس هر يك موضوع عقاب مستقلى است و عقاب بر تركى است كه همه مكلفين مقدور به عدم آن بودند بلكه مى توان گفت چون كه يك فعل بر همه واجب كفائى است پس يك عقاب هم دارد و بر همه توزيع مى شود و عقاب هم واحد است بر خلاف ما نحن فيه كه عقاب بر دو فعل و متعدد است با اينكه يكى از آن دو بيشتر مقدور نيست.

كلام شهيد صدر(رحمه الله): ايشان مى فرمايد نقض بهترى هست و آن نقض به دو واجب در دو زمان كه مكلف قادر نيست بر هر دو و اگر يكى را انجام داد زمان بعد ديگرى مقدور نيست اما اگر در زمان واجب اول عصيان كرد دومى مقدور مى شود مثلاً اگر امروز زيارت كند ديگر نمى تواند فردا زيارت كند چون مثلاً پول زيارت ندارد حال در اين صورت يقيناً بر اين فرد واجب است در زمان اول زيارت كند _ اگر زيارت به نذر يا غيره بر او واجب باشد در هر دو زمان _ و اگر زيارت نكرد در زمان دوم چون قادر است واجب است زيارت كند در چنين موردى يقيناً امر اول در زمان اول فعلى مى شود زيرا مكلف قادر است و تكليف به غير مقدور نيست حال اگر عصيان كرد يعنى در زمان اول كه قدرت داشت زيارت نكرد و عصيان شد امر دوم در زمان دوم فعلى مى شود چون قادر است و امر به زيارت در زمان دوم تكليف به غير مقدور نيست و با امر اول هم تزاحمى ندارد چون كه آن امر ساقط شده است و مربوط به زمان سابق بوده است پس در فعليت اين دو امر در دو زمان در صورت عصيان در زمان اول، شكى نيست و محذور ترتب را ندارد زيرا دو امر در يك زمان فعلى نمى شوند تا طلب ضدين پيش آيد ولى محذور تعدد عقاب و دو عقاب بر ترك دو فعلى كه فقط يكى از آنها مقدور است در اينجا نيز جارى است.

ص: 280

جواب حلى: جواب عمده مرحوم ميرزا(رحمه الله) همين جواب حلى است كه ايشان دو تعبير دارند 1) تعبير اول اين كه ميزان در صحت عقاب مقدوريت فى نفسه فعل و ترك ماموربه است و هر كدام از دو امر فعل و تركش و امتثال و عصيانش فى نفسه مقدور بوده است و هر كدام مى توانست انجام نگيرد و اين از براى تعدد عقاب كافى است و لازم نيست امتثال يا عصيان هر أمرى به لحاظ امر ديگر هم مقدورباشد.

نقد جواب: اين پاسخ فنى نيست و بر آن نقض وارد مى شود كه اگر مولا به ضدين امر كرد ولو به نحو قضيه خارجيه با غفلت از اين كه ضدين هستند به تصور اين كه ضدين نمى باشند در اينجا عصيان و امتثال هر كدام از دو امر فى نفسه مقدور است آيا اين جا مى شود به تعدد عقاب قائل شد؟ قطعاً نه.

2) تعبير دوم: اين تعبير دوم صحيح است ايشان مى فرمايند ميزان در صحت عقاب مقدوريت فعل و ترك نيست بلكه ميزان مقدوريت رفع و عدم معصيت مى باشد و هر امرى كه مكلف بتواند معصيتش را رفع كند يا به امتثال آن و يا به رفع موضوع آن كه فعلى نشود در اين صورت اگر مخالفت كند و رفع نكرد چنين مخالفتى عصيان مقدور است و عقاب دارد و در موارد ترتب نيز هر دو معصيت شكل گرفته زيرا مكلف قادر بر رفع آنها بوده است و يكى را مى توانست با امتثال مخالفت نكند و ديگرى را با رفع موضوع رفع كند و آن در صورتى بود كه امر اهم را انجام مى داد و يا اگر متساويين بودند هر كدام را امتثال مى كرد موضوع ديگرى مرتفع مى شد پس هر وقت مكلف بتواند از افتادن در معصيت امر، خود را نجات دهد و نجات ندهد اين معصيت اختيارى بوده و عقاب دارد و در دو امر ترتبى يا يك امر مطلق و امر ديگرى ترتبى به ضدين اين چنين است بر خلاف امر به ضدين به صورت مطلق كه مكلف نمى تواند مخالفت هر دو را رفع كند پس ميزان صحت عقاب در نزد عقل در موارد ترتب نسبت به هر دو امر مخالفت شده، محفوظ است و تعدد عقاب به جهت تعدد معصيت هاى مقدور و اختيارى مكلف است و عقاب بر دو معصيت مقدور است نه بر دو فعل يا دو ترك تا گفته شود يكى از دو فعل بيشتر مقدور نمى باشد و به تعبير ايشان مكلف با ترك هر دو ضد جمع بين معصيتين كرده با اين كه مى توانسته هيچ كدام را معصيت و مخالفت نكند و اين دو مخالفت اختيارى است چون مى توانسته هيچ كدام انجام نگيرد پس عقاب بر دو معصيت اختيارى است.

ص: 281

اين حرف فنى و درستى است ولى باز هم يك تعديلى مى خواهد كه آن تعديل شبهه و تردد ميرزاى شيرازى(رحمه الله)را هم حل مى كند زيرا اين كه عقاب بر معصيت اختيارى است و ترك و فعل هر دو معصيت در موارد ترتب مقدور است، صحيح است ولى اين مقدار از براى تعدد عقاب كافى نيست چون كه عقاب بر مجرد مخالفت يك امر بماهو امر و با قطع نظر از روح و ملاكش صحيح نيست بلكه آنچه از نظر عقل استحقاق عقاب مى آورد مخالفت با روح امر است يعنى عصيان امر مولى به نحوى كه غرض مولى هم تفويت شود اما اگر احدالغرضين بر مولى على كل حال تفويت مى شود و مكلف نمى تواند جلو آن را بگيرد و فقط مى تواند يك غرض مولى را حفظ كند نه بيشتر و آن را هم حفظ نكرد و عصيان كرد عقلاً بيش از يك عقاب استحقاق ندارد هر چند به لحاظ عالم امر، دو امر را مخالفت و عصيان كرده است بر خلاف جائى كه در عصيان دو امر، دو غرض را بر مولى تفويت كرده باشد و دو ضرر به مولى زده است كه اگر امتثال مى كرد هيچ ضررى به مولى نمى خورد و يا هيچ مصلحتى از مولى تفويت نمى شد و اين مطلب هم وجدانى است وهم مى توان شاهد بر آن ذكر كرد.

اما وجدانى است زيرا كه در مورد ترتب اگر ترك اهم _ كه شرط امر به مهم است _ در اتصاف فعل مهم به ملاك دخيل باشد يعنى مثلاً كسى كه در مسجد نماز بخواند ديگر تطهير مسجد از براى او مصلحتى در بر ندارد و اصل ملاكش رفع مى شود در اين صورت ترك هر دو مستوجب تفويت دو ملاك و ورود دو ضرر بر مولى مى شود كه مكلف مى توانست هر دو را مانع شود پس دو معصيتى را كه هريك تفويت ملاك مستقل يا ايجاد ضرر مستقل بر مولى داشته است انجام داده است و لهذا استحقاق دو عقاب را دارد و اما اگر فعل ضد اهم يا مساوى رافع ملاك مهم نباشد بلكه از باب عدم امكان جمع بين هر دو امر مهم مشروط به ترك ديگرى شده است يعنى ترك ضد ديگر دخيل در استيفاى ملاك و غرض از واجب ترتبى است نه دخيل در اتصاف به ملاك داشتن; در اينجا هر چند مولى دو امر مى كند به نحو ترتب يا يكى را مطلق و يكى ترتبى مى كند تا ملاك ديگر را على تقدير تفويت ملاك اول حفظ كند و مكلف بتواند آن را تحصيل نمايد ليكن اين، تنها مصحح خطاب ترتبى است و مصحح دو عقاب در فرض ترك هر دو نيست زيرا كه مكلف نمى توانسته بيش از يك مصلحتى را براى مولى تحصيل كند و يا بيش از يك ضرر را بر مولى مانع شود و تفويت و وقوع ضرر ديگر على كل حال حاصل مى شده است و مربوط به اختيار مكلف نمى باشد پس يك عقاب بيشتر ندارد مانند نجات احدالغريقين كه هر دو مسلمان باشند و حفظ حياتشان واجب است ولى مكلف در يك زمان بر هر دو قادر نيست و دو امر ترتبى به نجات هريك در صورت ترك نجات ديگرى دارد يا اگر يكى از دو نفر مومن بود امر به نجات او مطلق و اهم خواهد بود و امر به حفظ ديگرى كه فقط مسلمان است ولى مومن نيست به نحو ترتبى و مشروط به ترك نجات مومن مى شود كه در اين موارد غرض و ملاك در هر دو ضد فعلى است و در صورت تساوى آنها يكى از آن دو غرض على كل حال بر مولى تفويت مى شود و در صورت اهم بودن يكى، ديگرى كه ملاكش اقل است به آن مقدار على كل حال بر مولى تفويت مى شود لهذا عقاب بر آن مقدار كه قهراً تفويت مى شود صحيح نمى باشد و مكلف در صورت ترك هر دو هر چند دو عصيان اختيارى كرده است و دو امر فعلى را مخالفت كرده است كه مى توانسته هر دو را مخالفت نكند _ يكى را به امتثال و ديگرى را به رفع موضوع _ وليكن در عين حال مستحق بيش از يك عقاب نيست زيرا به لحاظ روح حكم كه ملاك و غرض مولى است يك تفويت بيشتر اختيارى مكلف نبوده است و شايد همين مطلب در ذهن مرحوم ميرزاى شيرازى (رحمه الله) بوده است.

ص: 282

شاهد بر اين نقض موردى است كه افعال متضاد، متعدد مى باشند مثلاً ده مومن يا مسلمان در حال غرق شدن در يك زمان باشند و مكلف نمى تواند در آن زمان بيش از يك نفر را نجات دهد حال اگر عصيان كرده و هيچ يك را نجات ندهد آيا عقاب بر معصيت هاى عدم حفظ حيات ده نفر را خواهد داشت يا مانند ترك در مورد دو نفر بلكه يك نفر است كه بيش از يك عقاب استحقاق ندارد قطعاً چنين است كه بيش از يك عقاب استحقاق ندارد هر چند با ترك نجات همه أوامر ترتبى به عدد آنها هم فعلى بشود .

بنابراين مشكلى نيست كه امر ترتبى كه به جهت محركيت مكلفى كه نمى خواهد ضد اهم يا ضد مساوى ديگر را عمل كند قرار داده مى شود، صحيح باشد وليكن در صورت ترك هر دو و تحقق مخالفت هر دو امر فعلى شده بيش از يك عقوبت صحيح نباشد در جائى كه ترك اهم يا مساوى در اتصاف ديگرى به ملاك دخيل نباشد.

بدين ترتيب ملاحظه مى شود كه ميزان و معيار صحت عقاب غير از ميزان و معيار صحت امر ترتبى است و صحت امر ترتبى همه جا مستلزم تعدد عقاب نمى باشد هر چند موجب تعدد امر مى باشد و از براى محركيت به سوى غرض موجود در آن ضد ديگر لازم باشد.

بررسي اشكال ثبوتي (91/12/05)

بحث در جهت نهم بود و عرض كرديم دو تا اشكال مهم ايراد شده است كه اشكال اول ثبوتى بود كه گذشت كه لازمه ترتب، در جايى كه مكلف هر دو را ترك كند تعدد عقاب است زيرا كه هر دو فعلى مى شوند با اينكه واقعا مكلف بر ارتكاب هر دو قادر نبوده است پس يكى از دو عقاب بر امر غير ختيارى است.

ص: 283

پاسخ داده شد كه اين جا عقاب بر دو عصيان است نه بر فعل و ترك دو ضد و عصيانها و دو مخالفت هاى عصيانى هر دو اختيارى است زيرا مكلف مى تواند هر دو را انجام ندهد يكى را به امتثال و ديگرى را با رفع موضوع ولى در عين حال دو عقاب در همه جا ثابت نمى شود يعنى در جايى كه ترك اهم شرط استيفا ملاك مهم باشد _ نه شرط اتصاف عقاب متعدد _ يعنى ملاك مهم على كل حال فعلى است مانند مثال هاى حفظ نفس محترمه كه ملاكشان فعلى است و ترك هريك قيد شده است به جهت اين كه قدرت بر همه نيست نه اينكه ملاك همه فعلى نيست و در اين موارد چونكه حفظ بيش از يك ملاك مقدور نيست فوت ملاكهاى ديگر قهرى بوده و مربوط به مكلف نيست لهذا بيش از يك عقاب ثابت نمى شود.

اما اگر ترك اهم شرط اتصاف مهم به ملاك باشد ترك هر دو عقاب دارد زيرا هم دو عصيان امر است و هم تفويت دو غرض مولى شده است و اين بدان معناست كه عقل، به تعدد عقاب به جهت مخالفت تكليف بما هو تكليف و جعل و انشاء حكم نمى كند بلكه به عقاب بر عصيانى كه تفويت غرضى بر مولى هم باشد حكم مى كند و شايد همين مطلب منشأ تردد مرحوم ميرزاى شيرازى(رحمه الله)در مقابل نقض مرحوم آخوند خراسانى(رحمه الله) شده است كه مخالفت و عصيان امر بما هو انشاء براى تعدد عقاب كافى نيست و عصيان كه مستلزم اضرار و يا تفويت غرض مولى باشد موجب عقاب است پس در جايى كه احد الضررين بر مولى قهرى است و على كل حال واقع مى شود و ربطى به مكلف ندارد هر چند مكلف مى توانسته مخالفت امر را رفع كند عقل حكم به عقاب بر اين چنين عصيانى نمى كند اگر چه امر به آن صحيح است به جهت محركيت نسبت به كسى كه نمى خواهد اهم و يا ضد ديگر را انجام دهد .

ص: 284

و از نظر اثبات جايى كه احراز بشود كه ملاك در ضد مهم و يا ضد ديگر على كل حال فعلى است _ مثل حفظ نفس محترمه _ و شرط ترك اهم يا ضد ديگر در امر ترتبى از باب شرط استيفا است، در اين جاها قطعا تعدد عقاب در كار نيست هر چند تعدد مخالفت امر هست.

ممكن است كسى بگويد پس چرا دو امر فعلى شده است كه جواب اين است كه مصحح امر محركيت است و امر ترتبى نسبت به كسى كه مى خواهد ضد ديگر يا اهم را انجام دهد محرك خواهد بود و مانع از عقاب در صورت تساوى و يا كل عقاب بر ترك اهم در صورت اهم بودن مى شود يعنى فقط بر مقدار تفاوت ملاك اهم از مهم عقاب مى شود بنابراين بايستى امر بكند چون مصحح و مقصود از امر، محركيت است ولى تعدد عقاب در فرض ترك هر دو در كار نيست پس جايى كه فعليت هر دو ملاك احراز شود نتيجه همين است و جايى كه احراز كنيم دخالت شرط را _ ترك اهم _ در اتصاف مهم به ملاك جزما تعدد عقاب دارد چونكه دو تا ضرر به مولى زده است _ هم ضرر ترك اهم و هم ضرر ترك مهم _ و مى توانسته كارى كند كه هيچ كدام انجام نگيرد يكى را به امتثال و ديگرى را به رفع موضوع، پس دو تا تفويت صورت گرفته است كه عدم هر دو براى مكلف مقدور بوده است پس جزما دو عقاب دارد مثل مواردى كه دو فعل حرام را انجام مى دهد يا دو فعل واجبى را ترك مى كند و در جايى كه شك كنيم و ندانيم كه ترك اهم در اتصاف مهم به ملاك دخيل است يا شرط استيفاء است در اينجا صحيح اين است كه به تعدد عقاب قائل شويم ولى از باب تجرى نه از باب عقاب بر معصيت ، چون هر دو خطاب فعلى شده اند و احتمال مى دهيم كه اين خطابى كه فعلى شده ترك اهم شرط در اتصاف به ملاكش باشد كه تفويت دو ملاك بر مولى شده است يعنى دو امر را عصيان كرده كه احتمال مى داده دو ملاك از مولى تفويت شده باشد و اين احتمال عقلاً منجز است زيرا كه علم به اصل تكليف دارد و مجرد احتمال عدم تفويت ملاك در مورد تكليف واصل معذر نمى باشد اين هم تتمه بحث در اشكال اول بود .

ص: 285

اشكال دوم : اشكال اثباتى است و گفته شده است كه مجرد امكان ترتب، دليل بر وقوعش نمى شود زيرا كه ظاهر دليل امر وجوب مطلق ازاله و وجوب مطلق صلاة در وقت مضيق است و امر به دو ضد به نحو مطلق محال است _ حتى نزد قائلين به ترتب _ پس آنچه كه ظاهر امر است نمى تواند به آن اخذ كرد چون ممتنع است و آنچه كه ممكن است _ كه امر ترتبى باشد _ خلاف ظاهر دليل امر است چون دليل امر به هريك از دو واجب متزاحم ظاهر در وجوب مطلق است و فرض براين است كه غير از دو امر، دليل خاصى نداريم و روايتى بر امر ترتبى نيامده است پس ظاهر دليل دو امر در موارد تزاحم با هم تعارض و تساقط مى كند و دليلى بر وجوب ترتبى مشروط هم نخواهيم داشت و اين حاصل اشكال دوم است كه در حقيقت اشكال فقهى است.

مرحوم ميرزا(رحمه الله)اين اشكال را پاسخ داده است و دو جواب ذكر كره است .

پاسخ اول : درست كه ظاهر اولى امر به ازاله و امر به نماز وجوب مطلق است ولى اين در حقيقت برگشتش به دو اطلاق در دليل امر است يعنى امر به ازاله نسبت به ترك نماز يا فعل آن دو اطلاق دارد 1) اطلاق امر به ازاله على تقدير فعل صلاة 2) اطلاق امر به ازله على تقدير ترك صلاة چونكه امر به ازله به لحاظ شرط ترتب مطلق است و هر دو فرض را در بر مى گيرد و همچنين است اطلاق امر به نماز نسبت به فعل و ترك ازاله و اطلاق اول از اين دو اطلاق معلوم السقوط است چون كه جمع بين ضدين و غير مقدور است اما چرا اطلاق دوم در هر دو امر از براى فرض ترك ديگرى ساقط باشد چون ترتب ممكن است يعنى در حقيقت وقتى كه ثبوتاً امكان ترتب اثبات شود اطلاق دوم را از تعارض و تساقط نجات داديم و بايد اين اطلاق را اخذ كنيم بنابراين همين امكان ثبوتى ترتب به درد مقام اثبات ما مى خورد و دو اطلاق دو امر را در فرض ترك ديگرى از تعارض و تساقط خارج مى كند و حجت مى شوند و اين دو اطلاق بنابر امكان ترتب قابل ثبوت و قابل جعل مى گردند و اين همان نكته اى است كه قائلين به ترتب گفته اند كه امكان ترتب على القاعده دليل ثبوت آن است .

ص: 286

البته ما بعداً خواهيم گفت آن دو اطلاق اول هم از باب تعارض ساقط نمى شوند بلكه اصلاً اطلاق احد التكليفين براى فرض فعل ديگرى وجود ندارد زيرا كه قيد مقدوريت كه شرط در تكليف است مقيد لبّى متصل به دليل هر امرى است و بعداً خواهيم گفت كه در فرض اشتغال مكلف به فعل ضد ديگر كه واجب مساوى يا اهم است قدرت را رفع مى كند پس از باب تقيّد و عدم اصل اطلاق است نه تقييد و معلوم السقوط بودن به تعارض.

بنابراين اصل مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله)صحيح است كه اگر ثبوتاً امكان ترتب درست باشد اثباتاً هم على القاعده است و نيازى به دليل خاصى ندارد بلكه بعداً در بحث تزاحم خواهيم گفت كه مرجحات تزاحم كلاً على القاعده ثابت مى شود و از براى اثبات آن ها به دليل خاصى نيازى نداريم و با اطلاقات اوامر آنها را ثابت خواهيم كرد .

پاسخ دوم: جواب دوم ايشان اين است كه فرض كنيد كه ظهور دليل دو امر چون كه وجوب مطلق را ثابت مى كند تعارض كرده و تساقط مى نمايد و از راه دليل امر نتوانيم امر ترتبى را ثابت كنيم ليكن مى توانيم از راه ملاك آن را ثابت كنيم يعنى از طريق برهان لمّى چون ملاك دو تكليف فعلى است ولى مولى نمى تواند به هر دو امر كند نه به نحو ترتب چون خلاف ظاهر دليل است و نه به نحو مطلق چون كه طلب ضدين است و فعليت دو ملاك امتناعى ندارد پس مى توانيم ثابت كنيم امر ترتبى به هر دو ثابت است يعنى اثباتاً مى توانيم از راه ملاك به طور دليل لمّى كشف كنيم كه پس دوتا امر ترتبى با اهم و امر ترتبى به مهم ثابت است .

ص: 287

نقد پاسخ دوم: اين پاسخ صحيح نيست زيرا كه اولاً: مبنايش درست نيست چون مبنايش اين است كه بتوانيم پس از سقوط دو امر ملاك را احراز كنيم چون معمولاً در اوامر شرعى راهى براى احراز ملاك بجز از طريق دليل امر نداريم كه اگر امر ساقط شد كاشف از ملاك هم كه مدلول التزامى امر است از حجيت ساقط مى شود پس اشكال اول به مطلب دوم ايشان اين است كه مبتنى است بر امكان احراز ملاك پس از سقوط امر واين مبتنى است يا بر مبناى اطلاق ماده و يا عدم تبعيت مدلول التزامى از مطابقى در حجيت كه قبلاً هر دو مبنا رد شد.

ثانياً: فرضاً اگر ملاك را هم احراز كرديم ديگر امكان ترتب را لازم نداريم و بحث ترتب لغو مى شود چون قائلين به امتناع ترتب هم مى توانند در اين جا دو امر ثابت كنند و دليل لمى اقتضا امر ترتبى بالخصوص را ندارد چون دو امر مولى مى تواند به يكى از دو شكل ديگر غير از ترتب هم باشد 1) اينكه امر واحدى به احدهما تخييراً كند اگر متساويين بودند و اگر يكى اهم باشد مولى مى تواند دو امر بكند يكى به احدهما تعيينا و يكى هم تخييرا به جامع ميان آن دو ضد يعنى هم جامع واجب است و هم خصوصيت اهم و امتثال اين دو امر مطلق ممكن است يعنى مكلف مى تواند هر دو را ترك كند و مى تواند هر دو را با هم انجام دهد و اگر يكى كه مهم است را انجام داد جامع و امر تخييرى را اتيان كرده است و امر تعيينى به اهم را عصيان كرده است پس هيچ گونه منافاتى ميان چنين دو امرى نيست ترتب هم در كار نيست .

ص: 288

2) شكل دوم هم قبلا گفته شد كه مولى امر به اهم مى كند تعيينا و مجموع تركين را هم حرام مى كند و اگر دو ملاك متساويين بود فقط مجموع تركين را حرام مى كند و اين دو شكل باز همان نتيجه دو امر ترتبى يا امر مطلق و امر ترتبى را مى دهد و نيازى به امر ترتبى هم نداريم بنابراين عمده همان وجه اول است

جهت دهم (91/12/06)

جهت دهم: ترتب از دو طرف در موارد تساوى و عدم اهميت احد الضدين

اين جهت از بحث، در ترتب از دو طرف است در موارد تساوى و عدم اهميت احد الضدين كه هر كدام فى نفسه واجب است مثل ازاله و صلاة كه اگر احدهما اهم بود امر به اهم مطلق خواهد بود و تنها امر به مهم ترتبى است و در رفع تضاد همين كافى است كه يكى ترتبى باشد و لازم نيست كه هر دو ترتبى باشد و چون اهميت، يكى از مرجحات است معنايش اين است كه امر به اهم مطلق مى باشد تا ملاك اهم را از براى مولا حفظ كند و امر به مهم ترتبى مى شود تا شخصى كه مى خواهد اهم را عصيان كند لااقل مهم را انجام دهد و تطارد بين دو امر و جمع بين ضدين با ترتبى شدن يكى از دو امر مرتفع مى شود .

بنابراين خود اهميت، يكى از چيزهائى است كه باعث مطلق شدن امر به اهم مى شود و در مبحث تزاحم مى آيد كه چگونه اهميت باعث مطلق شدن امر به آن مى شود اما اگر هر دو واجب متساويين باشند امر هر دو ترتبى و مشروط به ترك ديگرى مى شود و بعد توضيح داده مى شود كه همانگونه كه عقل، به تخيير در امتثال دو ملاك متساوى متضاد با هم حكم مى كند از دليل امر به هريك از دو ضد نيز امر مشروط ترتبى نسبت به ترك ديگرى استفاده مى شود يعنى در موارد تساوى امر به هريك از دو واجب مشروط مى باشد و از دليل امر، بيش از امر مشروط استفاده نمى شود و نياز به آن حكم عقل هم نيست بلكه لازمه اشتراط قدرت در تكليف همين است.

ص: 289

حال بحث در جهت دهم در اين است كه قائلين به ترتب كه در مورد دو واجب مساوى قائلند كه هر دو امر مشروط است و ترتب از جانبين است آيا اين ترتب از دو جانبه معقول است و مى شود به دو وجوب تعيينى مشروط قائل شويم يا اشكال اضافى بر ترتب از يك جانب دارد؟

منشأ اين بحث هم اين بوده است كه مرحوم شيخ رحمه الله در بحث ترتب در امكان ترتب اشكال كرده است ولى در بحث تعارض بين خبرين و تعادل و تراجيح فرموده است كه بنابر طريقيت در حجيت خبر عادل، اصل اقتضاى تساقط را دارد و هر دو خبر از حجيت ساقط مى شوند اما بنابر سببيت مقتضاى اصل - على تقدير عدم اخذ ديگرى - حجيت هر كدام از دو خبر است زيرا كه در خود متابعت و عمل به خبر مصلحت ايجاد مى شود و قيام هر خبر محقق مصلحت عمل كردن به آن خبر است و هر دو مصلحت فعلى مى شوند حتى اگر خبرها مطابق واقع نباشند و اين مصلحت سببيه يا سلوكيه در هر دو طرف ايجاد مى شود و مكلف نمى تواند هر دو را عمل كند چون تضاد دارند - مثلاً عمل به خبر دال بر وجوب و دال بر حرمت هر دو ممكن نيست - ولى مى تواند به هر كدام در فرض عدم اخذ به ديگرى عمل كند و مقتضاى قاعده اين است كه اگر ديگرى را اخذ نكرد واجب است به هر كدام عمل كند و اين حجيت مشروطة يا امر به اتباع هر يك مشروط به ترك ديگرى مى شود كه همان ترتب دو جانبه است و مرحوم ميرزارحمه الله اشكال مى كند كه شما در ترتب از يك طرف اشكال كرديد و قائل به امتناع شديد چه طور ترتب را از دو طرف قبول كرديد و آيا ضمّ محال به محال ديگر، آن را ممكن مى سازد؟

ص: 290

ما وارد اين بحث نمى شويم كه مقصود مرحوم شيخ رحمه الله در باب تعارض خبرين بنابر سببيت چيست؟ چون احتمالات ديگرى هم در كلام مرحوم شيخ رحمه الله مى رود ولى اصل اين بحث را كه مرحوم ميرزارحمه الله مطرح كرده بيان مى كنيم تا ببينيم آيا ترتب از دو طرف اقل اشكالاً يا اكثر اشكالاً از ترتب يك طرفه مى باشد يا خير؟

مرحوم ميرزارحمه الله مى فرمايد كه اگر ترتب را قبول كرديم فرق نمى كند اين كه ترتب، از يك طرف باشد يا از دو طرف و اگر يكى را قبول كرديم ديگرى را هم بايد قبول كنيم ولى اين حرف قابل مناقشه است چون قائلين به امتناع ترتب در بحث امتناع ترتب دو اشكال داشتند.

اشكال اول: اين بود كه در صورت ترك اهم هر دو امر فعلى مى شود و بين اين دو امر منافات و مطارده ايجاد مى شود يعنى امر به مهم نيز فعلى شده و از مشروط بودن خارج شده و با امر به اهم منافات و مطارده دارد در رد اين اشكال كافى بود كه بگوئيم همانگونه كه مرحوم ميرزارحمه الله در مقدمه دومش فرمود امر ترتبى و مشروط بعد از تحقق شرط بازهم مشروط است يعنى امر به مهم نمى گويد كه اهم را ترك كن چون امر به مهم مشروط است به ترك اهم و حكم يا معلول نمى تواند اقتضاى تحقق موضوع يا علت خود را داشته باشد و اين دور است و با تحقق شرط باز هم امر، مشروط است و از منوط و مربوط بودن به شرطش خارج نمى شود و نمى تواند آن را بطلبد پس امر ترتبى و مشروط با امر مطلق به اهم مطارده و منافاتى ندارد .

ص: 291

اشكال دوم: اين بود كه فرضاً امر به مهم كه ترتبى است با امر به اهم مطارده نداشته باشد و ترك اهم را اقتضا نكند وليكن امر به اهم چون كه مطلق است اقتضاى ترك مهم را دارد و با آن مطارده مى كند و اين اشكال ديگرى است كه پاسخش در مقدمه چهارم مرحوم ميرزارحمه الله بود كه ما آن را به چهار بيان تقريب و تبيين نموديم.

حال اگر كسى پاسخ اشكال اول را قبول كند ولى پاسخ اشكال دوم را قبول نكند ترتب دو طرفه ممكن شده و ترتب از يك طرف محال خواهد بود زيرا كه در ترتب از دو طرف هر دو امر مشروط به ترك ديگرى است پس هيچ يك اقتضاى ترك ضد ديگر را ندارد تا با امر به ديگرى منافات و مطارده داشته باشد بر خلاف ترتب يك جانبه كه چون امربه اهم در آن مطلق است منافات و مطارده در آن باقى مى ماند و ممتنع خواهد بود و اين بدان معناست كه امكان ترتب از دو طرف - يعنى اين كه امر به هر ضد مشروط به ترك ديگرى باشد - مستلزم امكان ترتب از يك طرف - يعنى امر به ضد اهم مطلق و امر به ضد ديگر به نحو ترتب - نمى باشد بلكه برعكس است و اگر ترتب يك جانبه ممكن باشد و مطارده ميان دو امر در آن نباشد ترتب از دو طرف هم ممكن خواهد شد و اشكال مطارده را ندارد.

بنابراين ممكن است كسى دو امر ترتبى به ضدين را قبول داشته باشد وليكن امر مطلق به احد الضدين و امر ترتبى به ضد ديگر را قبول نداشته باشد ولهذا اشكال مرحوم ميرزارحمه الله بر مرحوم شيخ انصارى رحمه الله وارد نمى باشد و ترتب از دو جانب ضم محال الى محال نمى باشد بلكه - بر خلاف ترتب از يك طرف - موجب رفع مطارده از دو امر و دو طرف است.

ص: 292

اشكال دور: ليكن در عين حال نسبت به ترتب از دو طرف اشكال ديگرى غير از مسأله مطارده ميان دو امر مطرح شده است كه در ترتب از يك طرف مطرح نمى شود و آن اشكال دور است كه مرحوم محقق عراقى رحمه الله مطرح نموده است و سپس از آن پاسخ داده است و شهيد صدررحمه الله نيز تقريب ديگرى براى اشكال دور مى كند و آن را هم پاسخ مى دهد كه ذيلاً به هر دو اشكال و جوابشان مى پردازيم.

اشكال مرحوم عراقى رحمه الله اشكال ايشان اين است كه فعليت هريك از دو امر مشروط مى شود به عصيان امر به ديگرى و چون كه عصيان امر متوقف بر فعليت آن امر است پس فعلى شدن هريك از دو امر متوقف مى شود بر فعليت ديگرى و اين دور صريح است يعنى هيچ يك از دو امر نمى توانند فعلى شوند زيرا كه دور در مرحله فعليت خواهد بود و جعل دو امرى كه فعليتشان محال باشد محال است از اين اشكال دو پاسخ مى توان داد.

پاسخ اول: پاسخى است كه خود ايشان نيز به آن اشاره كرده است كه اين محذور در صورتى است كه عصيان را شرط كنيم اما اگر ترك ضد ديگر را شرط كنيم و امر به هر كدام از دو ضد مشروط به ترك ضد ديگرى باشد محذور دور مرتفع خواهد شد زيرا كه ترك ضد متوقف بر فعليت امر به آن نيست تا دور در مرحله فعليت دو امر شكل گيرد .

پاسخ دوم: شهيد صدررحمه الله هم يك پاسخ ديگرى را اضافه مى كند كه عصيان هم اگر شرط باشد مى تواند به نحو قضيه شرطيه تعليقيه شرط باشد يعنى اگر عصيان امر ديگر فعلى شده باشد - كه بر ترك صادق است - كه اگر امرش فعلى بود عصيان متحقق بود و صدق اين قضيه شرطيه مستلزم صدق طرفينش نيست يعنى صدقش متوقف نيست بر فعليت امر پس اگر شرط ترتب را ترك يا عصيان تعليقى گرفتيم اشكال دور وارد نيست.

ص: 293

اشكالات جهت دهم(91/12/07)

تتمه اشكالات در جهت دهم و بيان جهت يازدهم

عرض شد كه در بحث ترتب اگر ضدين متساويين باشند هر دو امر، ترتبى خواهد شد و ترتب از دو طرف و دو جانبه مى گردد و هم امر به نماز مشروط به ترك ازاله و هم امر به ازاله مشروط به ترك نماز مى شود چون در ملاكات مساوى هستند بحث در امكان و عدم امكان اين ترتب بود و اشكالى را مرحوم آقا ضياء عراقى رحمه الله مطرح كرده بودند كه پاسخش گذشت.

اشكال شهيد صدررحمه الله تقريب ديگر اشكال را كه شهيد صدررحمه الله بيان مى كنند به اين نحو است كه مكلف نمى تواند اين امر را امتثال كند چون اگر مكلفى را فرض كنيم كه غرضى ندارد و فقط مى خواهد امر شرعى را اطاعت كند و لولا امر شرعى هيچ كدام را انجام نمى دهد مثلاً صدور نماز از چنين مكلفى متوقف است بر اين كه داعى بر انجام آن فعل داشته باشد و داعى بر انجام فعل متوقف است بر فعلى شدن امر به آن فعل و فعلى شدن امر متوقف است بر اين كه شرط فعلى شدن امر، فعلى شود و شرط نماز ترك ازاله است پس فعل نماز متوقف بر عدم امتثال ازاله مى شود و امتثال ازاله هم متوقف بر ترك امتثال نماز است چون فرقى با يكديگر ندارند و ترتب از دو جانب است و مكلف در هيچكدام غرضى هم ندارد و اين محال است كه دو امتثال هر كدام متوقف بر ترك ديگرى باشد و استحاله اش را به دو شكل بيان كرده اند.

بيان اول : اين كه وقتى امتثال هر كدام متوقف شد بر ترك امتثال ديگرى اگر از اين دو، فقط احدهما - بدون ديگرى - موجود شود ترجيح بلا مرجح است و اگر هر دو ترك شوند مستلزم اين است كه هر دو موجود شوند يعنى يلزم من عدمهما وجودهما و اين هم محال است و اگر هر دو موجود شوند - علاوه بر امتناع وجود ضدين - يلزم من وجودهما عدمهما پس همه شقوق امتثال محال مى شود.

ص: 294

بيان دوم: بيان ديگر بيان دور است كه چون امتثال هر يك متوقف است بر فعليت امرش تا در مكلف داعى ايجاد شود و فعليت هر امر هم متوقف است بر عدم امتثال ديگرى چون شرطش است و عدم امتثال ديگرى متوقف است بر عدم فعليت امر ديگرى و الا مكلف بر امتثال آن داعى خواهد داشت و عدم فعليت امر ديگرى متوقف است بر امتثال اولى و الا امرش فعلى مى شود پس فعل و امتثال هر ضد متوقف مى شود بر امتثال همان ضد و اين دور است و اين دور، هم مى تواند در فعلين تصوير داشته باشد و هم در داعيين ؛ زيرا كه داعى مكلف نيز همين گونه است چون داعى بر امتثال ضد اول متوقف است بر فعليت امرش و تا فعلى نشود داعى بر امتثال ندارد و فعلى شدن امرش متوقف است بر ترك ضد ديگرى و ترك ديگرى متوقف بر فعلى نبودن امر به ضد دوم است و فعلى نبودن امر به ضد دوم متوقف است بر فعل ضد اول كه آن را انجام دهد و انجام دادن ضد اول متوقف بر داعى مكلف است پس داعى مكلف بر انجام هر ضدى متوقف بر خودش مى شود و اين دور در داعى هم پيش مى آيد و لذا گفته مى شود كه در مقام عمل و امتثال، مكلفى كه فقط داعيش امتثال اوامر فعلى مولى است نمى تواند هيچكدام را امتثال كند بلكه از آنجا كه دورفى نفس الامر ممتنع است نه اين كه وقوع شى ء دائر محال باشد اصل اين توقفها محال مى شود يعنى اصل امر ترتبى محال مى شو .

پاسخ اشكال : سپس ايشان پاسخ مى دهند و مى فرمايند اين اشكال صورى است و پاسخش روشن است زيرا كه تصور شده است وقتى دو امر مشروط و ترتبى به ضدين داشتيم داعى مكلف بر امتثال هم مثل آن دو امر مشروط و ترتبى مى شود و اگر او هم بخواهد داعى امتثال داشته باشد بايد دو داعى مشروط داشته باشد ولى اين گونه نيست و داعى مثل امر نيست بلكه مكلف چون مى داند اين دو فعل - نماز و ازاله - ضدين هستند و يكى از آنها قهراً ترك مى شود پس مى داند كه لااقل احدالامرين، على اى حال فعلى خواهد بود و چون داعى امتثال را داراست و نمى خواهد اوامر مولا را مخالفت كند از اول بر امتثال آن امر على اجماله داعى دارد يعنى احدهما را امتثال مى كند و اين داعى و اراده امتثال بر جامع واحدهما است كه بنحو منجز است و بر شيئى معلق نيست تا دور پيش آيد و مكلف اين جامع را بر هر كدام كه خواست تطبيق مى دهد.

ص: 295

و به عبارت بهتر مكلف مى خواهد هر دو امر مشروط مولا را امتثال كند يا به تحقق متعلق آن يا به رفع شرط و موضوع آن تا در عصيان هيچيك قرار نگيرد زيرا همانگونه كه قبلاً گفتيم اگر هر دو را ترك كند هر دو امر فعلى شده و دو عصيان و مخالفت اختيارى انجام مى گيرد پس به تعبير بهتر مكلف از ابتدا قصد عدم عصيان هر دو امر را دارد يكى را به امتثال و ديگرى را به رفع موضوع و چون هر دو طرف براى او على حد السواء است در اختيار خودش است كه هر كدام از دو امر را چگونه عصيان نكند و اين جا ديگر ترجيح بلامرجح پيش نمى آيد بلكه مثل واجب تخييرى است كه مكلف در تطبيق آن مخير است و در افعال اختيارى تخيير معقول است و ترجيح بلا مرجح جارى نيست مثل سالك احد الطريقين و آكل احد الرغيفين كه يكى را انتخاب مى كند و ترجيح بلا مرجح نبوده و ممتنع نيست و اگر اغراض ديگرى هم در يكى باشد آن را ترجيح مى دهد.

بنابر اين ترتب دو جانبه هيچ محذورى ندارد بلكه همانگونه كه قبلاً عرض شد اقل اشكالاً از ترتب يكجانبه است زيرا كه اشكال مطارده از طرف امر اهم - كه مطلق است - نسبت به مهم را ندارد هر چند آن اشكال هم صحيح نبوده و پاسخش در جهت سابق داده شد وليكن اين اشكال قائلين به امتناع در صورت مطلق بودن احد الامرين است و در صورت ترتبى بودن هر دو امر جارى نيست چون كه هر كدام از دو امر مشروط هستند به ترك ضد ديگر كه قهراً با يكديگر مطارده ندارند چون كه امر، ايجاد موضوعش را اقتضا نمى كند و هيچكدام طلب ترك ديگرى را ندارد بر خلاف امر مطلق در ترتب از يكجانب بنابر نظر امتناعيون.

ص: 296

جهت يازدهم

اين جهت دو فرع فقهى است كه در ذيل بحث ترتب مورد بحث قرار گرفته است و علتش هم اين است كه مرحوم كاشف الغطارحمه الله خواسته است اين دو فتوا را از راه ترتب درست كند.

فرع اول: اين فرع در اين مسئله فقهى است كه اگر مكلف جهلا يا نسيانا نماز جهرى را اخفات خواند يا نماز اخفاتى را جهرى خواند نمازش صحيح است و اعاده ندارد هر چند اگر نسبت به جهلش مقصر باشد بر ترك آنچه كه ياد نگرفته و مخالفت كرده عقاب نيز مى شود.

فرع دوم: در نماز مسافر است كه گفته اند اگر مكلف جهلاً نماز تمام را در موضع قصر - يعنى در سفر - بخواند نمازش صحيح است البته عكسش باطل است ولى اين طرفش مثل جهر و اخفات است و چون كه صحت عبادت، امر مى خواهد پس بايستى نمازى كه مكلف جهلاً برخلاف واقع خوانده است ماموربه باشد لهذا مرحوم كاشف الغطاءرحمه الله خواسته اند به دو امر قائل شوند 1) امر واقعى به جهر در صبح و عشايين يا اخفات در ظهرين و امر به نماز قصر در سفر و 2) امر به اخفات در موضع جهر و بالعكس به نحو ترتب از براى جاهل وامر به تمام در سفر از براى جاهل به حكم به نحو ترتب و در نتيجه: هم امر اولى مطلق است و لذا اگر جهل مكلف تقصيرى باشد بر ترك آن عقاب مى شود و هم امر ترتبى دارد به فعلى كه انجام داده و لهذا صحيح واقع شده است و اعاده ندارد و اينها هر چند ضدين هستند ليكن مشكلى ندارد چون امر ترتبى به ضدين بى اشكال است.

ص: 297

مرحوم ميرزارحمه الله بر اين مطلب مرحوم كاشف الغطارحمه الله اشكال كرده و گفته است كه: در اين دو فرع كبراى ترتب قابل پياده كردن نيست و اشكالات متعددى كرده است كه مورد بحث قرار مى گيرد.

اشكال اول: اين است كه ما امكان ترتب را قائل شديم ولى در ضدينى است كه ثالث داشته باشند و ارتفاع و تركشان ممكن باشد اما ضدينى كه ثالث نداشته باشند مثل حركت و سكون كه شق ثالث ندارند و ارتفاعشان ممكن نيست امر ترتبى به چنين ضدين نيز ممكن نمى باشد يعنى امر به ضدينى كه ثالث ندارند نه بطور مطلق ممكن است و نه به نحو ترتبى، اما مطلقش ممكن است زيرا كه جمع بين ضدين است و روشن است و اما امر ترتبى هم ممكن نيست چون در فرض ترك هر يكى ديگرى ضرورى الحصول است و امر ترتبى به آن تحصيل حاصل است پس امر ترتبى در جائى است كه ضدين ثالث داشته باشند و امر ترتبى مى آيد تا براى مولا ملاك ديگر را حفظ كند و از ترك هر دو جلوگيرى كند و اين در جائى معقول است كه ترك هر دو ممكن باشد.

پاسخ اشكال: آقاى خوئى رحمه الله اين اشكال را پاسخ داده است كه اين جا نيز ضدينى هستند كه ثالث دارد و امر به قرائت جهريه و قرائت اخفاتيه است كه قابل ترك هستند به اين كه اصلاً قرائت نخواند يعنى ايشان كبرى را قبول مى كند ولى مناقشه صغروى با مرحوم ميرزارحمه الله مى كند كه در ما نحن فيه امر به قرائت جهرى و قرائت اخفاتى به ضدينى است كه ثالث دارند.

ص: 298

كلام شهيد صدر رحمه الله شهيد صدررحمه الله در اينجا دو مطلب دارند.

مطلب اول: مى فرمايد: بايد ديد كه متعلق امر به جهر و اخفات در نماز چگونه است اگر قرائت جهريه و قرائت اخفاتيه متعلق امر باشد حق با مرحوم آقاى خويى رحمه الله است اما اگر امر، به جهر در قرائت و اخفات در قرائت باشد از نظر صغروى حق با مرحوم ميرزاى نائينى رحمه الله است و به عبارت ديگر اگر امر ترتبى به اخفات در موضع جهر و بالعكس مشروط باشد به ترك جهر اعم از سالبه به انتفاء محمول و سالبه به انتفاء موضوع يعنى ترك قرائت حق با مرحوم آقاى خويى رحمه الله خواهد بود اما اگر امر ترتبى مشروط باشد به ترك جهر به نحو سالبه به انتفاء محمول بالخصوص يعنى در قرائت جهر را ترك بكند يا بالعكس در اين فرض حق با مرحوم ميرزارحمه الله مى باشد زيرا كه ترك جهر در قرائت مستلزم اخفات است و بالعكس پس چنين امر ترتبى تحصيل حاصل و محال است.

اين بحث استظهارى است كه بايستى به ادله فقهى آن رجوع شود ولى در اين جا اشكال ديگرى است كه مهم است و آن اينكه حتى اگر ماموربه قرائت جهريه يا اخفاتيه باشد و ثالث داشته باشند بازهم در اين جا ترتب معقول نيست زيرا كه اين اوامر ضمنى هستند نه استقلالى و در اوامر ضمنى ترتب جا ندارد كه در جلسه آينده بيان خواهد شد.

جهت يازدهم (91/12/08)

بحث در جهت يازدهم بود و عرض شد در اين جهت بحث در پياده كردن ترتب بر دو فرع فقهى كه در فقه مفتى به است، مى باشد.

ص: 299

فرع اول: اين كه اگر مكلف جهلا جهر را در موضع اخفات يا بالعكس خواند گفته اند نمازش صحيح است.

فرع دوم: كسى كه جاهل به حكم قصر در سفر بود و در سفر نماز كامل خواند و بعد متوجه شد كه وظيفه اش قصر بوده اين جا هم گفته اند نمازش درست است مثل كسى كه شغلش در سفر است و بعد از ده روز اقامت در وطن وظيفه اش در سفر اول قصر بوده ولى او جاهل به حكم بوده و نماز را تمام خوانده يا اصل قصر را نمى دانسته و نماز را تمام خوانده نمازش درست است ولى اگر در تعلم احكام مقصر باشد گفته شده عصيان هم كرده است لكن نماز تمامى كه خوانده صحيح است .

اشكال: چگونه با اين كه تكليف به قصر داشته ولهذا عصيان و گناه هم مرتكب شده ولى در عين حال نمازش هم صحيح است كه البته صحت نمازش منصوص است و عصيان را هم در مورد تقصير در تعلم از باب اطلاق امر اول ثابت كرده اند و به هر دو مطلب هم عصيان در صورت تقصير و هم صحت نمازش فتوا داده اند و از آنجا كه صحت نماز انجام شده امر مى خواهد بحث شده كه چگونه است؟ البته اگر امر به جامع باشد مثل موارد جهل قصورى در مثل جهر و اخفات كه مشمول «لا تعاد» مى باشد مى گويند شرطيت جهر و يا اخفات كه از اركان نيست بلكه ذُكرى است و در حقيقت امر به جامع آنهاست و اين مشكلى ندارد و دو امر لازم ندارد ولى جائى كه جهل تقصيرى است و مى گوئيد مكلف معاقب است بايد تكليف واقعى همان اخفات در ظهرين و جهر در غير آن و قصر در سفر باشد تا آن را عصيان كرده باشد ولى نمازى هم كه خوانده است بر خلاف آن صحيح است اين جا وجوهى را براى توجيه جمع بين دو فتوا ذكر كرده اند.

ص: 300

وجه اول : اين وجه از مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) است كه آن را امر ترتبى قرار داده است و گفته است كه مولا در اينجا دو امر دارد 1) امر به قصر يا جهر و 2) امر ترتبى به تمام كه اگر در سفر، جهلاً قصر را ترك كرد و يا جهلاً جهر را ترك كرد ولو اينكه اين جهل تقصيرى باشد; البته نبايد عالم باشد و الا وظيفه اش همان تكليف اول است و اين را از مصاديق ترتب قرار داده اند كه با ترتب در موارد تزاحم فرق دارد چون كه در موارد تزاحم ترتب به سبب تزاحم ميان دو واجب است كه با لحاظ اخذ قيد قدرت در واجبات از نفس دليل امر به هر يك از دو واجب تزاحم امر ترتبى على القاعده استفاده مى شود اما در اينجا امر واقعى اولى يك امر بيشتر نيست و آن امر به نماز قصر بر مسافر و جهر در عشائين و صبح و اخفات در ظهرين است وليكن مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) مى فرمايد: از آنجا كه دليل بر صحت تمام در جاهل به قصر و همچنين جهر در موضع اخفات و بالعكس آمده است از حكم به صحت آنها _ حتى در مورد جهل تقصيرى _ كشف مى كنيم كه داراى امر به نماز تمام و نماز جهر يا اخفاتى كه خوانده است نيز بوده لكن به نحو ترتب كه اگر امر واقعى را ترك يا عصيان كرد امر دوم را نيز دارد ولهذا فعلش صحيح است يعنى در موارد جهل قصور و يا نسيان مى تواند يك امر به جامع بين جهر و اخفات و قصر و تمام باشد چون كه در آنجا عصيان و عقابى بر ترك نيست پس مى تواند شرطيت، ذُكرى باشد و جامع واجب باشد و ليكن در مورد جهل تقصيرى بنابر ثبوت عصيان و عقاب اين معقول نيست زيرا مستلزم عدم عقاب است و ديگر عصيانى شكل نمى گيرد لهذا بايستى امر واقعى تعيينى باشد و امر ديگرى براى تصحيح آنچه كه واقع شده لازم است كه مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله)آن را از باب امر ترتبى تصوير كرده است و اين مطلب مورد اشكال قرار گرفته است .

ص: 301

اشكال : مرحوم شيخ(رحمه الله) اشكال كرده اند و فرموده اند ما نمى توانيم اين وجه را قبول كنيم چونكه كبراى ترتب را قبول نداريم و مرحوم ميرزا(رحمه الله)اشكالات متعددى ايراد كرده است كه اولين اشكال آن گذشت كه ايشان فرمودند جهر و اخفات ضدينى هستند كه لا ثالث لهما است و هر قرائتى يا جهريه است و يا اخفاتيّه و در چنين ضدينى امر ترتبى محال است چون ترك يكى مستلزم تحقق ديگرى است پس امر ترتبى تحصيل حاصل است.

جواب داده شده كه اگر امر به قرائت جهريه و قرائت اخفاتيه باشد ضدين لا ثالث لها نيست زيرا كه مكلف مى تواند قرائت را ترك كند و گفته شد اين مطلب درست است ولى متوقف بر آن است كه امر به قرائت، جهرى يا اخفاتى باشد نه اخفات يا جهر در قرائت .

اشكال شهيد صدر(رحمه الله): ايشان مى فرمايند كه چه امر به قرائت جهرى يا اخفاتى باشد و چه امر به جهر و اخفات در قرائت در هر دو صورت اين اوامر ضمنى مى باشند و ترتب در اوامر ضمنى معقول نيست و لذا در جائى كه دو واجب ضمنى از يك مركب واجب استقلالى در مقام امتثال تزاحم پيدا مى كنند _ مثلاً يا بايد مكلف ركوع كند يا سجده و هر كدام را انجام دهد ديگرى را نمى تواند انجام دهد _ در بحث تزاحم خواهيم گفت كه موجب تعارض مى شود و از باب تزاحم خارج است زيرا كه ترتب در اوامر ضمنى معقول نيست _ اين مطلب در بحث تزاحم به تفصيل خواهد آمد _ و در اينجا نيز همين طور است يعنى ترتب در اوامر ضمنى به قرائت جهرى يا اخفاتى يا امر ضمنى به تسليم در تشهد ثانى _ قصر _ و يا اضافه كردن دو ركعت _ تمام _ معقول نيست مثلاً مولا نمى تواند امر ضمنى به قرائت جهرى كند و يك امر ضمنى ديگرى هم به قرائت اخفاتى در فرض ترك جهر نمايد زيرا كه اگر تنها قيد واجب ، عدم قرائت جهرى باشد و قيد وجوب ضمنى اخفات نباشد امر به ضدين مى شود زيرا كه هم قرائت جهرى واجب مى شود و هم قرائت اخفاتى مقيد به عدم قرائت جهرى و اگر ترك قرائت جهرى بخواهد به نحو ترتب شرط امر و وجوب ضمنى قرار بگيرد و امر ضمنى مجعول مستقلى نيست _ و آنچه مولا جعل مى كند امر استقلالى به مركب است _ امر ضمنى چون ضمنى است در اطلاق و تقييد تابع اطلاق و تقييد امر استقلالى خواهد بود و تا آن شرط و قيد در امر استقلالى اخذ نشود شرط امر ضمنى نخواهد بود .

ص: 302

به عبارت ديگر اوامر ضمنى انحلال همان امر واحد استقلالى به لحاظ اجزاى مركب واحد است كه در اطلاق و تقييد و انشاء و فعليت و منجزيت و سقوط تابع امر استقلالى مى باشد و خود مجعول مستقلى نمى باشد كه بتوان در آن شرط مستقلى اخذ كرد پس اگر شرط ترتبى ترك جهر يا ترك قصر بخواهد شرط امر ضمنى باشد بايد در امر استقلالى شرط باشد و اگر بخواهد عدم قرائت جهرى يا عدم قصر در آن اخذ شود معنايش اين است كه اگر قرائت جهرى نكردى هم قرائت جهرى را انجام بده و هم قرائت اخفاتى را و اگر قصر را ترك كردى هم در ركعت دوم در تشهد سلام بده و هم سلام نده و يك امر استقلالى نمى تواند اين چنين باشد زيرا كه طلب ضدين است مگر اينكه دو امر استقلالى داشته باشيم يك امر استقلالى به مركب نماز با قرائت جهرى و يا نماز قصر تعييناً و مطلقا و يك امر به مركب نماز با قرائت اخفاتى در صورت ترك مركب اول و يك امر به تمام در صورت ترك قصر و اين معنايش اين است كه ترتب در دو امر استقلالى به دو مركب خواهد بود نه در اوامر ضمنى.

حاصل اين كه اوامر ضمنى تحليلى از يك امر استقلالى واحد به لحاظ اجزاء متعلق آن امر استقلالى است و يك امر بيشتر مجعول نيست پس ممكن نيست امر ضمنى به يك جزء از آن مركب هم تعيينا و مطلقا باشد و هم به ضد آن به نحو امر تخييرى يا به نحو ترتب در همان امر استقلالى واحد تعلق بگيرد و اين محال است زيرا امر ضمنى، جزئى از امر استقلالى است لهذا بايد يا به احد الضدين تعييناً تعلق بگيرد يا به جامع، همچنين بايد يا تعيينى و مطلق باشد يا ترتبى و مشروط و هر دو با هم محال است زيرا كه بايستى اين اطلاق و تقييد در امر استقلالى اخذ شود كه اخذ هر دو در يك امر استقلالى محال است ولذا چنانچه كسى بخواهد از روايات صحت جهر در موضع اخفات جهلاً و بالعكس و همچنين تمام در مورد قصر، تعلق امر به فعل انجام شده استفاده كند يا بايستى از باب يك امر به جامع بين دو فعل باشد همانگونه كه در مورد جهل قصورى و نسيان معقول است كه اين خلف تحقق عصيان در مورد جهل تقصيرى است و يا اينكه ترتب در امر استقلالى باشد يعنى دو امر استقلالى داشته باشيم 1) امر به نماز جهرى در عشائين و صبح مطلقا كه عصيان مى شود و 2) امر به نماز اخفاتى در صورت ترك نماز جهرى و همچنين در قصر و اتمام كه در اين فرض امر ترتبى كشف شده از ادله صحت هر چند ترتبى و مشروط است وليكن امر استقلالى ديگر به مركب نماز تمام يا نماز اخفاتى است كه ميان متعلق آن و متعلق واجب واقعى تضادى نيست زيرا كه دو مركب مستقل در زمان موسع _ كه مورد نظر ادله صحت است كه نفى اعاده را در وقت كرده است _ با هم ديگر هيچ گونه تضادى ندارند و هر دو قابل جمع هستند.

ص: 303

به عبارد ديگر اين ترتب اصطلاحى و امر به ضد واجب به نحو ترتب نيست كه در باب تزاحم مطرح است بلكه دو امرى است كه يكى مشروط به ترك ديگرى است كه با هم تضادى هم ندارند مانند امر به نماز عشاء و امر به صوم روز بعد اگر كسى نماز عشائش را نسياناً يا جهلاً ترك كند كه تضادى ميان دو ماموربه در كار نيست و تضاد در صورتى است كه ترتب بين دو امر ضمنى در يك مركب واجب استقلالى باشد كه آن هم ثابت كرديم معقول نيست .

بنابراين ترتبى كه در اين دو فرع معقول است امر ترتبى به ضد واجب نيست و از باب تضاد نبوده بلكه از باب دو امر كه يكى مطلق و ديگرى ترتبى به دو فعلى است كه با هم تضاد نداشته و قابل جمع مى باشند و هر امر مشروطى به ترك واجب ديگرى ترتب اصطلاحى نيست و ترتب اصطلاحى جائى است كه بين دو فعل تضاد باشد.

پس نه اشكال مرحوم شيخ(رحمه الله) وارد است چون ايشان كه مى گويد ما ترتب را قبول نداريم در اين نوع ترتب نيست زيرا در اينجا از فعلى شدن دو امر طلب جمع بين ضدين پيش نمى آيد تا ممتنع باشد و نه اشكال مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد است كه فرمود ترتب بين دو ضدى كه ثالث ندارند معقول نيست چون اين در صورت امكان جريان ترتب در اوامر ضمنى است و گفتيم كه آن هم معقول نيست و اشكال مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) هم بر مرحوم ميرزا(رحمه الله) صحيح نيست زيرا كه اگر متعلق در امر ضمنى ثالث هم داشته باشند باز هم ترتب در آنها معقول نيست و بايد ترتب بين دو واجب استقلالى باشد كه در ما نحن فيه اگر بين دو واجب استقلالى ترتب باشد از ترتب اصطلاحى و امر ترتبى به ضد واجب بيرون مى رود.

ص: 304

اشكال: ايراد دوم كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد كرده اين است كه اگر در اين جا تضاد بين قرائت جهريه و اخفاتيه هم باشد بازهم امر ترتبى ثابت نمى شود چون كه در تنبيهات تزاحم مى آيد كه اگر دو ضد ثالث داشته باشد ولى تضادشان هميشگى باشد ترتب ثابت مى شود يعنى اگر تضاد اتفاقى نباشد (مثل ازاله و صلاة كه تضادشان اتفاقى است) بلكه مثل حضور در روز عرفه در كربلا و مكه باشد كه تضادشان دائمى است مرحوم ميرزا(رحمه الله)مى گويد اين جا ما قائل به تعارضيم و امر مطلق به هر كدام از اين ها با ديگرى تعارض مى كند و مانند موارد تضاد اتفاقى بين واجبات در آن ترتب على القاعده نيست بلكه داخل در باب تعارض مى باشد و مانحن فيه از اين قبيل است زيرا كه جهر و اخفات يا قرائت جهرى و اخفاتى در نماز دائماً با هم تضاد دائمى دارند و تضادشان اتفاقى نيست بلكه هميشگى است پس مى شود از باب تعارض به همان نكته استظهارى كه خواهد آمد و اين جا ديگر ترتب على القاعده نيست.

مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) اين اشكال را هم پاسخ مى دهد البته شهيد صدر(رحمه الله) از ايشان نقل مى كند كه ايشان اين نكته را قبول ندارند كه در تضاد دائمى ترتب على القاعده نمى باشد كه ظاهراً اين مطلب را مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) در همان تنبيهات ترتب يا باب تزاحم گفته باشند وليكن در اينجا صريح تقريرات مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) آن است كه تعارض را در موارد تضاد دائمى قبول دارند.

وليكن در اينجا پاسخ ديگرى مى دهند و آن اين است كه فرضاً آن نكته استظهارى را قبول كنيم بين دليل دو امر به ضدين دائمى تعارض مى شود و معناى تعارض هم اين است كه نمى توانيم ترتب را على القاعده از دو دليل استفاده كنيم حتى به لحاظ امر ترتبى ولى اين نكته اى اثباتى است و مانع از امكان ترتب در عالم ثبوت در مورد تضاد دائمى نمى شود و ترتب در آن نيز معقول است و مولا مى تواند به هر دو و يا به يكى از آن دو، امر ترتبى كند وثبوتاً محال نبوده و تحصيل حاصل نيست چون فرض بر اين است كه ضدين ثالث دارند و مكلف مى تواند در روز عرفه نه در كربلا باشد و نه در عرفات پس امر ترتبى در آن تحصيل حاصل نيست و ثبوتاً معقول است و ما فقط اثباتاً از دليل امر به هريك از آنها به جهت تضاد دائمى نمى توانيم ترتب را على القاعده اثبات كنيم مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) هم نخواسته اند كه امر ترتبى را على القاعده استفاده كنند بلكه آن را از دليل خاص استفاده كرده است كه مى گويد نمازش صحيح است و در حقيقت مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) بحث ثبوتى مى كند نه بحث اثباتى و دليل اثباتيش روايات صحت است كه دليل خاص مى باشد نه على القاعده و مى خواهد بگويد كه ثبوتاً اين صحت مى تواند از باب ترتب باشد زيرا كه در تضاد دائمى نيز امر ترتبى ثبوتاً معقول است و ليكن دليل خاص مى خواهد كه روايات صحت و عدم لزوم اعاده مى تواند دليل اثباتى آن باشد.

ص: 305

پس اين اشكال دوم مرحوم ميرزا(رحمه الله) بر مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) نيز وارد نيست ولى اين جا نيز همان اشكال شهيد صدر(رحمه الله)جارى است كه اين ترتب نمى تواند بين دو امر ضمنى به قرائت جهرى و اخفاتى يا قصر و تمام در نماز باشد بلكه بايستى ترتب بين دو امر استقلالى باشد و ميان دو امر استقلالى به دو مركب اصلاً تضادى وجود ندارند تا گفته شود دائمى يا غير دائمى است.

ادامه بحث قبل (91/12/12)

تطبيق ترتب بر دو فرع فقهى و اشكالات آن

بحث در دو فرع فقهى نماز جهر و اخفات جهلاً و نماز تمام نسبت به جاهل به وجوب قصر بود كه فقها قائل شده اند به عدم اعاده و مرحوم كاشف الغطاءرحمه الله ترتب را بر اين دو فرع تطبيق داده بودند اينكه نمازى كه خوانده با اين كه مخالف امر واقعى بوده لذا اگر جهلش تقصيرى بوده هم بر ترك واقع عقاب مى شود و هم به جهت امر ترتبى به آن صحيح مى باشد و ديگر امر واقعى اعاده ندارد ولو به اين جهت كه ديگر ملاك لزومى قابل تدارك نيست و در اين تطبيق اشكال شده بود كه مرحوم ميرزاى نائينى رحمه الله سه ايراد وارد كرده بودند كه دو اشكال آن با پاسخ هايش گذشت.

اشكال سوم: كه اشكال فقهى است و ايشان فرموده است كه در اين جا كه شارع يك امر ديگر ترتبى بر نماز اخفات در جاى جهر و تمام در جاى قصر قرار مى دهد اين امر ترتبى به معناى امر تخييرى به احدهما نمى باشد چون تخيير خلاف فرض ترتب عقاب بر ترك واقع است كه بايد تعيينى باشد بلكه يك امر ديگرى است غير از امر واقعى تعيينى و موضوعش عصيان امر واقعى است يعنى اگر نماز قصر را عصيان كردى نماز تمام بخوان يا نماز عشائين را اخفاتيه بجا آور تا آنچه كه اتيان كرده مصداق امر ترتبى قرار گيرد و مجزى باشد حال مرحوم ميرزارحمه الله در اشكال سوم مى فرمايد چنين امرى قابل وصول به مكلف نيست پس قابل محركيت نمى باشد و امرى كه قابل محركيت نباشد قابل جعل هم نبوده و لغو مى باشد .

ص: 306

اما قابل وصول نيست: چون كه در موضوعش دو قيد اخذ شده است 1) جهل به امر واقعى و 2) عصيان آن امر واقعى پس هم بايد نسبت به واقع جاهل باشد و نداند كه وظيفه واقعى او جهر يا قصر است و هم بايد آن را عصيان كند و اين دو جزء با هم قابل احراز نيستند و احراز جزء دوم كه عصيان امر واقعى است مستلزم ارتفاع جزء اول است چون اگر بداند عاصى امر واقعى است معنايش اين است كه بر وى، امر واقعى منجز شده است پس جهل به آن از بين مى رود.

بنابر اين هميشه فعليت جزء اول سبب عدم امكان احراز جزء دوم است تا امر ترتبى را احراز كند پس اين امر ترتبى - به اخفات در فرض جهل به جهر يا به تمام در فرض جهل به قصر - هيچ وقت به مكلف واصل نمى شود تا اين كه براى مكلف قابل بعث و انبعاث باشد و امرى كه قابل وصول و منجزيت نيست قابل محركيت نيست و جعلش لغو است زيرا كه امر براى تحريك است بلكه روحش محركيت است پس چنين امرى معقول نيست .

پاسخ آقاى خوئى رحمه الله

مرحوم آقاى خوئى رحمه الله اين اشكال را هم پاسخ داده اند و فرموده اند كه اگر امر ترتبى اين گونه باشد كه در موضوع آن عصيان امر واقعى اخذ شود اشكال وارد است زيرا كه اين مكلف نمى تواند عصيان را احراز كند و اگر بداند عاصى امر واقعى است ديگر نسبت به امر واقعى جاهل نيست ليكن در باب ترتب گفته شد كه لازم نيست در موضوع امر ترتبى، عصيان اخذ شود بلكه قوام ترتب به اخذ ترك احد الضدين است و اينكه عصيان، در كلمات اصوليون آمده است از اين باب مى باشد كه مشير است به عنوان ترك و اين جا هم ترك الصلاة الجهرية و ترك صلاة قصر را موضوع امر ترتبى به صلاة با قرائت اخفاتى و به صلاة تمام قرار مى دهيم و جاهل به وجوب قصر و وجوب جهر هم مى تواند اين قيد را احراز كند زيرا كه مثل عنوان عصيان متوقف نيست بر وصول يا تنجز امرش بلكه مى داند كه نماز قصر يا جهر را ترك كرده است ولو از اين باب كه تصور مى كند وظيفه اش نيست پس هم جهل و هم ترك قصر و جهر هر دو با هم براى مكلف قابل وصول و احراز مى باشند و جعل چنين امر ترتبى معقول است.

ص: 307

اشكال شهيد صدررحمه الله

اين پاسخ را شهيد صدررحمه الله اشكال كرده اند و فرموده اند كه بحث صحت نماز تمام جاهل به وجوب قصر و جهر در موضع اخفات و بالعكس نسبت به جاهل مقصر در جائى است كه علم دارد به عدم وجوب قصر يا عدم وجوب جهر نه اين كه در آن شك داشته باشد زيرا با وجود شك، مقصر است و از آنجا كه تعلم نكرده است، نماز تمام يا اخفات در موضع جهر و بالعكس از وى باطل است زيرا وقتى شك داشته باشد برايش علم اجمالى حاصل مى شود به وجوب احدهما كه اين علم اجمالى بر او منجز است و يا خود شبهه، چون كه قبل از فحص و يا ترك تعلم است بر وى منجز مى شود و ديگر مشمول روايات نفى اعاده نيست.

پس مورد فتوا جائى است كه مكلف يا جهلش قصورى است كه مى گويند »لا تعاد« شامل آن است و يا به اين جهت روايات كه امر در آنجا به جامع خورده است و اين خارج از اين بحث است و يا اگر جهلش تقصيرى است بايد قاطع به عدم وجوب قصر باشد كه اگر قاطع نبود علم اجمالى حاصل مى شود بلكه شك قبل از فحص در شبهه حكمى منجز است و اصلاً روايات شاملش نمى شود و اطلاق روايات شامل جاهل مركب يعنى قاطع به عدم است و شخصى كه قاطع به عدم وجوب قصر است حتى اگر قطعش تقصيرى باشد - يعنى به خاطر عدم فحص و تحصيل علم باشد - نمى تواند خود را موضوع امر ترتبى ببيند و امر ترتبى مذكور - حتى اگر موضوعش ترك باشد نه عصيان - در حق وى قابل وصول نيست پس جعلش لغو است چون كسى كه قاطع به عدم است يعنى قطع دارد كه تكليف واقعى او اخفات و يا نماز تمام است خودش را موضوع تكليف وهمى و خيالى اولى بر كل مكلفين مى داند و امر ترتبى - كه موضوعش جاهل و تارك قصر است - نمى تواند به او برسد زيرا كه اگر موضوع همان معلوم واقعى - كه در نظرش است - جاهل مركب يعنى عالم بوجوب تمام باشد كه اين اخذ علم به حكم در موضوع شخص آن است كه محال است عالم به حكم معلوم خودش را در طول علمش بداند و اگر حكم ديگرى به وجوب تمام بر او باشد چنانچه بر يك نماز باشد كه اجتماع مثلين بوده و محال است و اگر بر دو صلاة تمام باشد كه مقطوع العدم است زيرا دو نماز تمام در يك فريضه بر كسى واجب نمى باشد.

ص: 308

پس اين چنين امر ترتبى قابل وصول به مكلف نيست و به عبارت ديگر موضوع اين چنين امر ترتبى بما هو موضوع امر، قابل وصول نمى باشد و مكلف هيچ گاه ترك قصر و يا ترك جهر خود را موضوع چنين امرى نمى بيند چرا كه بايد در وصول امر كبرى و صغرى هر دو با هم قابل وصول باشند و موضوع حكم بما هو موضوع آن حكم قابل وصول باشد تا محركيت شكل گيرد و اين، در امر ترتبى مذكور ممكن نمى باشد پس محركيت چنين امرى معقول نيست و اشكال مرحوم ميرزارحمه الله بر مرحوم كاشف الغطاءرحمه الله وارد است مگر اينكه بگوئيد كه اين امر ترتبى تنها براى اين است كه مولى مى خواهد اعلام كند كه اين جا ملاك حاصل شده است و در اعاده، ملاك لزومى قابل تداركى باقى نمى باشد كه اين اخبار است و امر نيست و در حقيقت برگشت اين مطلب به جواب ديگرى است كه بعضى - مثل صاحب كفايه رحمه الله - آن را جواب داده اند زيرا كه قوام امر به محركيت و قابليت بعث در حين عمل است كه در اينجا موجود نيست و اخبار از ملاك، مطلب ديگرى است كه اگر تمام باشد جواب ديگرى در تفسير و توجيه آن روايات در اين دو فرع فقهى است و اجنبى است از بحث كاشف الغطاءرحمه الله و مرحوم ميرزارحمه الله.

اشكالات جهت يازدهم(91/12/13)

بحث در تصحيح نماز تمام براى جاهل به قصر و نماز اخفاتى يا جهرى در موضع جهر يا اخفات بود كه مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله)مى خواستند آن را از طريق امر ترتبى توجيه كنند كه مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله) بر اين تصحيح سه اشكال وارد كرده بودند كه عرض كرديم دو اشكال اول و دوم وارد نيست و اشكال سوم را مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) رد كرده بود و شهيد صدر(رحمه الله) به ردّ مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله)پاسخ داده بودند كه ما به آن مطلب هم جواب مى دهيم و ردّ مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) را قابل قبول مى دانيم كه بعداً خواهيم گفت.

ص: 309

اشكال چهارم: اشكال ديگرى نيز به مرحوم كاشف الغطا(رحمه الله) شده است به اين صورت كه: اين امر ترتبى به نماز اخفات در مورد جهر و بالعكس و امر ترتبى به تمام در مورد مسافر جاهل مشروط به ترك مامور به واقعى يعنى ترك قصر و ترك جهر در عشائين و اخفات در ظهرين است حال سؤال مى شود كه اين چه تركى است و كدام ترك قصر، موضوع وجوب تمام است و كدام ترك نماز با قرائت جهرى موضوع وجوب نماز اخفاتى است آيا موضوع، ترك آن تا آخر وقت نماز است يعنى شرط فعليت امر به نماز تمام اين است كه تا آخر وقت قصر را نخواند اما اگر بعد از اين كه نماز تمام را خواند بعد وجوب قصر بر مسافر را فهميد ديگر تمام كافى نيست و ترك قصر در تمام وقت شرط است يا اين كه ترك قصر جهلاً آناًما كافى است براى فعلى شدن وجوب نماز تمام .

اگر شرط شود ترك قصر تا آخر وقت پس چنانچه نماز خواند جهلاً و بعد علم به قصر پيدا كرد و نماز قصر خواند كشف مى شود كه نماز تمامش ماموربه نبوده است و ترك قصر تا آخر وقت لازم بوده كه انجام نگرفته است و اين خلاف فتوا و مفاد روايات است كه بعد از خواندن نماز تمام جهلاً ديگر اعاده ندارد.

احتمال دوم هم همين طور است كه اگر امر ترتبى به تمام مشروط باشد به ترك قصر آناًما و اين كه اگر در اول وقت قصر را ترك كرد و به اندازه وقت لازم گذشت و نماز قصر را نخواند وجوب تمام در حق او فعلى مى شود حتى اگر بعداً مطلع شود كه قصر واجب است لازمه اش اين است كه به مجرد ترك قصر در اول وقت هر دو تكليف بر او معيناً واجب شود هم قصر واجب است چون هنوز تمام را انجام نداده است و هم تمام واجب شده است چون موضوعش كه ترك قصر در زمان اول وقت است محقق شده است و اين هم مقطوع البطلان و خلاف فتوا و روايات است .

ص: 310

حاصل اينكه نمى شود امر ترتبى را در اينجا قبول كرد چون اگر شرط را ترك واجب واقعى در تمام وقت بگيريم محذور اول پيش مى آيد و اگر تنها ترك آن را در اول وقت بگيريم محذور دوم پيش مى آيد پس امر ترتبى معقول نمى باشد .

پاسخ اشكال: اين اشكال ثبوتى نيست و اشكال در قالب دو امر است كه چگونه آن را تصوير كنيم كه نه تعدد واجب پيش بيايد و نه نمازى كه جهلاً خوانده است باطل شود و اين بدين ترتيب انجام مى شود كه امر به قصر مشروط بعدم خواندن تمام در حال جهل است پس چنانچه كل تمام را در حال جهل بخواند ديگر امر به قصر ساقط مى گردد و امر به تمام هم مقيد بعدم اتيان بقصر است وليكن نه در تمام وقت تا بشود تخيير و ترتب از دو طرف و خلف عصيان امر واقعى باشد بلكه مشروط است به عدم اتيان به نماز قصر قبل از تمام.

به عبارت روشن تر امر ترتبى مشروط است به ترك قصر خاص نه مطلق قصر يعنى قصرى كه مقيد است كه قبل از فعل تمام در حال جهل انجام بگيرد و ماموربه واقعى قصر نيز اين حصه از قصر است نه مطلق قصر و لذا اگر قصر را انجام نداد و تمام خواند و بعد معلوم شد كه قصر واجب بوده ديگر نمى تواند قصر واجب را بجا بياورد چون ماموربه مطلق نماز قصر نبود بلكه نماز قصر مقيد بعدم سبق تمام بوده به نحو قيد واجب كه لازم التحصيل مى باشد و اين بدان معناست كه سبق تمام باعث مى شود كه مصلحتى كه در قصر هست ديگر قابل تحصيل نباشد پس اگر در حال جهل تمام خواند و بعد ملتفت شد كه قصر واجب بوده ديگر نمى تواند قصر واجب را انجام دهد ولهذا اگر اين تفويت و تعجيز را از سر جهل تقصيرى كرده باشد سقوط وجوب قصر از او عصيانى است و از باب تعجيز و ارتفاع موضوع تقصيرى است كه عقاب دارد و موضوع امر به تمام هم ترك قصر واجب يعنى اين حصه از قصر است و لذا تا وقتى كه تمام را انجام نداده امر به قصر هست زيرا هنوز تعجيز صورت نگرفته است و امر به تمام هم به نحو ترتبى هست كه اگر قصر را انجام نداد و نماز تمام را انجام داد مامور به و صحيح خواهد بود و ديگر فعل قصر پس از آن حتى بعد از ارتفاع جهل، رافع آن نخواهد بود.

ص: 311

بنابراين اگر توجه شود به اين تقييد در ماموربه واقعى كه نماز قصر مقيد است به اين كه لا يقع قبله التمام جهلاً و اين حصه از فعل واجب واقعى است _ چه در فرع قصر و تمام و چه در فرع جهر و اخفات _ و ترك واجب واقعى _ كه اين حصه خاص است _ نيز در امر ترتبى اخذ شده است و هيچ كدام از دو اشكال مذكور وارد نمى شود پس اشكال چهارم جائى ندارد.

مى توان شبيه به اين جواب را نسبت به اشكال شهيد صدر(رحمه الله) بر مرحوم آقاى خويى(رحمه الله) هم مطرح كرد; اشكال مرحوم ميرزا(رحمه الله)اين بود كه اگر عصيان شرط ترتب باشد عصيان بدون علم به امرى كه عصيان شده است، شكل نمى گيرد و اگر علم به وجوب قصر شكل بگيرد جهل كه جزء ديگر امر ترتبى است از بين مى رود پس چنين امر ترتبى قابل احراز و وصول محركيت نمى باشد و آقاى خوئى(رحمه الله)پاسخ دادند كه موضوع امر ترتبى را ترك واقع مى گيريم نه عصيان، و ترك قصر يا جهر و اخفات واقعى قابل احراز است و شهيد صدر(رحمه الله)فرمودند اگر چه كه ذات ترك فعل واجب واقعى قابل احراز است ولى اين جاهل، جاهل مركب است و جاهل مركب در حين عمل فكر مى كند كه نماز تمام مامور به واقعيش است و اگر بخواهد علم به عدم وجوب قصر و وجوب تمام در معلومش اخذ شود اين اخذ علم در موضوع شخص حكم معلوم است كه محال است و اگر در وجوب تمام ديگرى اخذ شود اجتماع مثلين لازم مى آيد .

ص: 312

اين اشكال را هم مى توان پاسخ داد به اين كه در امر ترتبى علم به وجوب تمام اخذ نشده است بلكه عدم منجزيت وجوب قصر اخذ مى شود يعنى هر جا كه قصر يا واقعاً واجب نباشد و يا بر مكلف منجز نباشد و آن را ترك كند نماز تمام بر وى واجب مى شود پس عدم وجوب قصر واقعاً يا عدم تنجز آن را در وجوب تمام ترتبى اخذ مى كنيم و اين مستلزم اخذ علم به تمام در شخص معلومش نيست بلكه اخذ علم به عدم تنجز تكليف ديگر كه قصر است مى باشد كه اشكالى ندارد و فرض و موردش منحصر در علم وجدانى به عدم وجوب قصر نيست تا كه گفته شود كه علم به عدم وجوب قصر مستلزم علم به وجوب تمام واقعى است و ديگر مكلف نمى تواند امر ترتبى را شامل خود بداند تا محركيت داشته باشد بلكه عدم منجز بودن وجوب قصر دو فرد دارد يكى اين كه علم وجدانى به عدم وجوب قصر داشته باشد و ديگر اين كه حجت قائم شود بر عدم وجوب قصر مانند اينكه روايتى يا استصحابى وجوب قصر را نفى كند كه با وجود آن ديگر وجوب قصر واقعاً هم باشد منجز نمى باشد و در مورد دوم وصول و احراز امر ترتبى به تمام مشروط به ترك نماز قصر ممكن است زيرا كه مكلف علم به وجوب واقعى تمام ندارد بلكه آن را احتمال مى دهد و احتمال وجوب قصر را هم واقعاً مى دهد پس مى تواند خودش را موضوع جعل ترتبى وجوب تمام در فرض عدم تنجز وجوب قصر بداند يعنى در اين فرض علم پيدا خواهد كرد كه يا وجوب تمام واقعى دارد چنانچه اماره و يا استصحاب مطابق واقع باشد يعنى اصلاً وجوب قصر را ندارد و يا اگر داشته باشد و اماره و استصحاب خطا باشند حكم ترتبى به وجوب تمام را خواهد داشت پس چنين امرى محركيت دارد و هم قابل وصول بوده و هم موجب علم تفصيلى به وجوب تمام و تشديد محركيت در اين فرض مى شود و لغو نمى باشد .

ص: 313

و اما اطلاق اين امر ترتبى در فرض علم وجدانى به عدم وجوب قصر و وجوب تمام به عنوان تكليف واقعى اولى اين اطلاق كه فرض اول عدم منجزيت قصر است و مشمول اطلاق امر ترتبى است اگر امر ترتبى مختص بود به فرض علم وجدانى شايد لغو بود وليكن فرض بر اين است كه مخصوص به آن نيست و مطلق عدم تنجيز وجوب قصر را در بر مى گيرد يعنى در دليل امر به تمام يك اطلاقى است نسبت به مسافرى كه وجوب قصر بر وى منجز نمى باشد چه از باب قيام حجت شرعى بر عدم وجوب قصر باشد و چه از باب علم وجدانى به عدم وجوب قصر كه هميشه مكلف در مورد اين اطلاق دوم وجوب تمام را حكم واقعى اولى و از باب عدم واقعى وجوب قصر مى داند نه از باب اطلاق امر ترتبى از براى عالم به عدم وجوب قصر يعنى امر به تمام ناشى از اين اطلاق را در امر ترتبى به تمام شامل خود نمى بيند و از وجوب تمام واقعى متحرك مى شود كه امر به تمام ترتبى در آن راه ندارد ليكن لازم نيست اين امر ترتبى جعل ديگرى باشد بلكه اطلاق همان جعل واقعى تمام بر حاضر است كه شامل مسافر جاهل به وجوب قصر كه وجوب قصر بر وى منجز نشده است _ چه باشد واقعاً و منجز نباشد _ و چه نباشد هم مى شود و اين اطلاق لغو نيست بلكه فايده اش اين است كه پس از كشف خلاف باز هم فعلش مامور به مى باشد و در دفع لغويت اطلاق همين قدر كافى است مانند جعل وجوب اكرام بر هر عالم واقعى و هر غير عالمى كه مكلف علم به عالم بودن آن داشته باشد كه قطعاً چنين جعل ممكن است واطلاقش بر مقطوع العالمية لغو نيست با اين كه مكلفى كه به عالميت فردى قطع دارد هميشه خود را مصداق بخش اول اين اطلاق مى داند و از آن متحرك مى شود نه از بخش دوم آن پس جعل چنين امر ترتبى _ كه مى شود اطلاق در دليل وجوب تمام اولى باشد _ لغو نيست و قابل وصول به مكلف جاهل به وجوب قصر است.

ص: 314

اشكالات پنجم در جهت يازدهم(91/12/14)

بحث در امر ترتبى بود كه مرحوم كاشف الغطاء(رحمه الله) بيان كرده بود.

اشكال پنجم: اين اشكال را مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) كه اشكالات ثبوتى قبلى را قبول نداشت به عنوان اشكال اثباتى مطرح كرده است ايشان فرموده اين كه مولا يك امر مطلق به قصر و يك امر ترتبى به تمام داشته باشد ثبوتاً معقول است ولى لوازمى دارد كه نمى توان در فقه به آنها ملتزم شد چون اگر مكلف هر دو فعل را انجام نداد يعنى هم قصر را ترك كرد و هم تمام، اين جا هم امر واقعى به وجوب قصر بر او فعلى شده است و هم امر ترتبى به تمام زيرا كه قصر را هم ترك كرده است و قصر را نخوانده پس اين مكلف امر به دو نماز _ هم قصر و هم تمام _ دارد مثل باب ترتب كه اگر هر دو ضد را ترك كند هر دو امر فعلى مى شود و هر دو را مخالفت كرده است و همچنين در امر به جهر و اخفات و در نتيجه مسافر جاهل به وجوب قصر با بقيه مسافرين و حاضرين فرق دارد و آنها هر كدام يك امر به تمام يا قصر دارند و حال اينكه، اين شخص دو امر دارد يكى به قصر و يكى به تمام و در صورتى كه جهلش تقصيرى باشد عقابش هم دو تا است ; هم عقاب مى شود بر قصر چون امر واقعى، قصر بوده و هم بر امر دوم _ كه امر ترتبى بوده _ عقاب مى شود چون شرطش محقق شده و فعلى شده است و آن را ترك كرده است .

ص: 315

ليكن اينها فقهياً قابل التزام نيست چون در فقه ثابت شده است كه بر هر مكلفى در هر وقت يك نماز بيشتر واجب نيست و نمازهاى يوميه 5 تا است و اين گونه 8 فريضه مى شود چون در 3 نمازى كه 4 ركعتى است هم امر به قصر دارد و هم امر به تمام و دو عقاب هم بر ترك هر دو دارد ولهذا ايشان از روايات عدم وجوب اعاده، امر به احدهما تخييرى استفاده مى كند نه امر ترتبى به تمام.

به عبارت ديگر شرطيت جهر و اخفات ذُكرى است و وجوب قصر هم ذُكرى است يا مانعيت دو ركعت سوم و چهارم ذكرى است و براى عالم است و براى كسى كه جاهل است مانعيت ندارد كه اين همان روح وجوب تخييرى است.

اگر كسى بگويد در صورتى كه احدهما واجب تخييرى شد ديگر عقاب در صورت تقصير هم معنا ندارد چون جامع واجب بود و جامع را هم كه انجام داده است.

جوابش اين است كه مى تواند عقاب داشته باشد ولى عقاب عصيانى ندارد چون امر واقعى را آورده است و مخالفت نكرده است ولى اگر جهلش تقصيرى بود مثلاً از باب ترك تعلم بود عقاب بر تجرى دارد چون تعلم احكام بر كسى كه در ابتدا علم به احكام ندارد واجب است و هر احتمال را بر او منجز است و تركش تجرى است مانند كسى كه احتمال وجوب و حرمت شى اى را بدهد هر دو حكم بر او منجز مى شود حتى اگر اتفاقاً كشف شود كه فعل يا ترك كه كرده است مطابق واقع باشد و از باب تجرى عقاب مى شود و لذا اگر كسى در اينجا قائل شود به امر تخييرى لازمه اش عدم عقاب در فرض تقصير در تعلم نيست و قابل جمع است با فتواى به عقاب ليكن عقابش بر تجرى است نه بر عصيان، و فرقش اين است كه اگر قائل به ترتب شديم عقاب بر عصيان است ولى در صورتى كه قائل شويم به امر به جامع عقاب تارك تعلم بر تجرى است.

ص: 316

بنابراين ايشان روايات صحت را بر جامع حمل كرده است و شرط را ذُكرى گرفته است و عمل تمام مسافر جاهل صحيح مى شود و اگر جهلش هم تقصيرى بود از باب تجرى عقاب مى شود و مشهور هم نگفته اند كه بر عصيان عقاب است تا با فتواى آنها منافات داشته باشد.

اين مطلب كه روايات خاصه قابل حمل بر امر تخييرى به جامع است يا خير بحث استظهارى فقهى است و اين هم يكى از وجوه بوده و يك استظهار فقهى است و بايد ديد از لسان روايات چه فهميده مى شود و جمع بين رواياتى _ كه فرموده است: اگر تمام خوانده نمازش صحيح است _ و ادله وجوب قصر بر مسافر چه استفاده مى شود و ما باشيم اطلاق ادله اوليه مى گوئيم نماز قصر بر هر مسافرى واجب تعيينى است و اعاده لازم است ليكن اين روايات مى گويد اگر تمام بخواند و جاهل باشد اعاده ندارد حال چه گونه اين ها را جمع كنيم؟

يك جمع ترتبى است و يك جمع هم حمل بر امر به جامع و رفع يد از ظهور روايات اوليه وجوب قصر بر مسافر در تعيين است و حمل بر تخيير بين قصر يا تمام صادر شده از جاهل است و جمع هاى ديگرى هم محتمل است كه الان وارد آنها نمى شود.

أما اصل اشكال ايشان اين است كه وجه ترتب لازمه اى دارد كه محتمل نيست و آن تعدد امر در يك وقت و زياد شدن فرائض يوميه است.

اين اشكال ايشان كه مى خواهد امر ترتبى را از اين راه رد كند وارد نيست و اگر استظهار باشد حرف ديگرى است كه گفته شود عرف اين گونه جمع مى كند و مى گويد امر به جامع خورده است نه به هر دو به نحو ترتب كه اين استظهار است و امر ديگرى است كه مى آيد.

ص: 317

اما اين حرف ايشان _ كه امر ترتبى محتمل نيست و دو لازمه مقطوع البطلان دارد كه كسى ملتزم نمى شود به آنها _ صحيح نمى باشد چون نسبت به تعدد فريضه در يك وقت كه در روايات نفى آن آمده است در اين جا هم ثابت است زيرا كه مقصود نفى تعدد تكليف عرضى است نه طولى و خيلى از اوقات دو امر به نماز در يك وقت متوجه مكلف مى شود مثلاً در اول وقت آب داشت و بعد آب از دستش مى رود و در اول، تكليف به نماز با طهارت مائيه دارد كه اگر انجام نداد ساقط مى شود و بعد تكليف به نماز با طهارت ترابيه بر او فعلى مى شود و اين تعدد دو امر تعيينى به يك فريضه در يك وقت است وليكن طولى و حفظ ما يمكن از همان تكليف اولى و فريضه واحد است و در مانحن فيه نيز همين گونه است كه امر ترتبى به تمام به جهت ترك قصر كه وظيفه اولى است مى باشد لهذا اگر قصر مى خواند ديگر تمام بر او واجب نبود .

اما تعدد عقاب هم در اينجا نيست زيرا كه عقاب هم واحد است چون كه هر دو امر به جهت حفظ يك ملاك است و ملاك واحد عقاب واحد داريم هر چند تكليف به آن متعدد باشد و قبلاً اين مسأله گذشت.

پس امر ترتبى در اين دو فرع فقهى معقول است و هيچ يك از اين اشكالات ثبوتى يا اثباتى را ندارد ولى بدون شك اين وجه متعين نيست و وجوه ديگرى هم معقول است كه ذيلاً به اهم آنها اشاره مى شود .

ص: 318

1 _ لازمه يك امر به جامع بين قصر و تمام به نحو تخيير عدم امكان عقاب جاهل مقصر نيست همانگونه كه گفته شد .

2 _ دو امر مطلق يكى به قصر تعييناً و يكى به جامع بين قصر و تمام در حال جهل و اين همان است كه گفتيم قائلين به امتناع ترتب مى توانند با آن، نتيجه ترتب را تصوير كنند و از راه دو امر مستقل مساله را درست كنند يك امر به فرد و يكى به جامع بين فردين پس مولا مى تواند يك امر به قصر كند تعييناً و يك امر به جامع بين قصر و تمام بر مسافر جاهل به وجوب قصر و ديگر اين جا ترتب نيست بلكه دو امر مطلق است و اشكالات ترتب در اينجا نمى آيد ولى اشكال سوم مرحوم ميرزا(رحمه الله)و پنجم آقاى خويى(رحمه الله)در اينجا وارد است با پاسخ آنها .

3 _ وجه سوم كه برخى اين را استظهار كرده اند اين است كه ما از اين روايات و امثال آنها شرط ذُكرى را استفاده مى كنيم يعنى استفاده مى كنيم وجوب نماز قصر مقيد است به مسافرى كه عالم به وجوب قصر باشد همچنين در جهر و اخفات چنانچه ظاهر روايات خاصه وارد شده در اين دو فرع همين است در اين صورت اشكال مى شود كه اخذ حكم در موضوع حكم محال است در پاسخ گفته مى شود كه مى شود در فعليت مجعول علم به جعل را اخذ نمود و اشكال دور لازم نمى آيد و در روايات هم در اينجا آمده است كه (من لم تقرء يا تفسّر عليه الآية) كه ناظر به علم به جعل است پس علم به جعل در مجعول وجوب قصر برمسافر اخذ شده است و آنچه خارج شده است از اطلاق وجوب تمام بر كليه مكلفين مطلق مسافر نيست بلكه مسافرى است كه به كبراى جعل حكم قصر علم دارد يعنى تكليف اولى اين است كه بر هر مكلفى 4 ركعت ظهر واجب است و اگر آيات و روايات قصر نبود مى گفتيم بر مسافر هم 4ركعت واجب است و آيه يا روايات مسافر را خارج كرد و گفت نماز آنها قصر است ولى از اين روايات استظهار مى شود در اين وجه كه وجوب قصر بر مطلق مسافر نيست بلكه مسافرى است كه علم به جعل قصر داشته باشد و اين روايات مخصص ادله وجوب قصر بر مسافر مى شود و طبق اين وجه تكليف مسافر جاهل به وجوب قصر، فقط تمام است تعييناً و عقاب او در صورت جهل تقصيرى بر تجرى است به جهت ترك تعلم در ابتدا و اين هم يك وجه براى جمع بين دو فتواى فقهى است.

ص: 319

و اين وجه جمع با دو وجه گذشت كه با ترتب سه وجه مى شوند با هم فرق دارد و فرقش اين است كه اگر اين مسافر جاهل به قصر نمازش را قصر خواند و تمام كرد ولو غفلتاً و سهواً نخواند و بعد علم به وجوب قصر بر مسافر پيدا كرد نمازى كه خوانده صحيح نيست چون تكليف به قصر نداشته _ نه تعييناً و نه تخييراً _ بلكه تكليف به تمام داشته تعييناً بر خلاف سه وجه ديگر كه در آنها تكليف به قصر داشته تعييناً يا تخييراً و صحيح واقع مى شود و اعاده ندارد.

فصولي در بحث تزاحم (91/12/20)

بحث بعدى _ كه ما وارد آن نمى شويم _ يك جهتى است كه قبلاً ذكر شد اينكه اگر واجبين، احدهما موسع بود و ديگرى مضيق، مانند نماز در سعه وقت برخلاف ازاله نجاست كه فورى است آيا ترتب لازم است و داخل در باب تزاحم است يا خير؟ كه قبلاً عرض شد خارج از باب تزاحم است و نيازى به امر ترتبى نيست و امر مطلق به موسع با امر مطلق به ضد مضيق قابل جمع هستند و ترتب لازم نيست و مفصلا اين مطلب در بحث ميان محقق ثانى(رحمه الله) و شيخ بهائى(رحمه الله)گذشت و تكرار آن را لازم نمى دانيم ولذا وارد بحث تزاحم مى شويم كه از ثمرات بحث ترتب و يا از مسائلى است كه بحث ترتب در آن بسيار كارائى دارد البته به همين جهت اصوليون، بحث تزاحم را در اين جا ذكر كرده اند و ما در تقريرات اصول آن را به بحث تعارض منتقل كرديم و در آنجا باب تزاحم را از باب تعارض جدا كرده و بحث كرده ايم و تناسب آن را با بحث تعارض نيز ذكر كرده ايم ولى شايد بهتر باشد به جهت مطابقت با روش مألوف در تدوين اصول همين جا وارد بحث تزاحم شويم و در سه فصل آن را بحث كنيم .

ص: 320

فصل اول: در فرق باب تزاحم با تعارض و خروج يا عدم خروج باب تزاحم از تعارض است كه بحث مهمى است.

فصل دوم: احكام و يا مرجحات باب تزاحم است.

فصل سوم: تنبيهات باب تزاحم.

فصل اول: در فرق ميان تزاحم و تعارض و اين كه آيا باب تزاحم داخل در باب تعارض است يا نه؟ در كتاب تعارض گفته شده است كه تعارض: تنافى مدلول يا دلالت دو دليل شرعى است كه از آن به تكاذب هم تعبير شده است و مدلول دليل شرعى همان احكام شرعى و مجعولات شرعى مى باشد ولذا مى توان اين گونه گفت كه تعارض، تنافى دو حكم شرعى در مرحله جعل است چون مدلول دليل شرعى همواره جعل كلى شارع است و اگر جعل شرعى كه دليل بر آن دلالت مى كند با جعل شرعى كه دليل ديگرى بر آن دلالت دارد با هم قابل جمع نباشند تعارض رخ مى دهد.

بنابر اين تنافى بين جعل ها است كه تكاذب و تعارض را ميان مدلول دو دليل ايجاد مى كند مثل جعل وجوب و جعل اباحه يا حرمت براى فعل واحد و لذا گفته شده است كه هر جا ميان دو جعل و دو حكم كلى جعل شده قابل جمع نبودند و جمعشان ممتنع بود در باب تعارض داخل مى شود چون مستلزم تكاذب بين دليلين آن دو جعل مى شود چه بين اصل آن دو جعل تنافى باشد و چه بين اطلاق آنها، مانند موارد تعارض به نحو عموم من وجه در مثال (اكرم كل عالم) و (لاتكرم الفاسق) كه در (عالم فاسق) اطلاق دو جعل با هم تنافى دارند .

ص: 321

اما تعريف تزاحم: تنافى بين دو مجعول فعلى در مرحله امتثال است يعنى جائى كه هر دو مجعول با هم قابل امتثال نباشند مثل ازاله و صلاة در وقت مضيق كه يك جعلى مى گويد (تجب الصلاة عند اذان الظهر) و يك جعل ديگر مى گويد (تجب ازالة النجاسة و تطهرها عن المسجد) كه هر كدام بر موضوعى است غير از موضوع ديگر كه ابتداءً ميان دو جعل تنافى نيست ولى اگر هر دو مضيق بودند و موضوعشان با هم جمع شدند و هر دو خواستند فعلى شوند اين دو حكم مجعول فعلى نمى توانند در امتثال هر دو با هم فعلى شوند به اين معنا كه مكلف نمى تواند هر دو را امتثال كند چون كه بين آنها در مرحله امتثال، تضاد است و اين موجب تنافى بين مجعولين در مرحله امتثال مى گردد كه مكلف نمى تواند هر دو مجعول فعلى را امتثال كند.

حال بحث مى شود كه آيا اين تنافى بين مجعولين در مرحله امتثال موجب تنافى بين جعلين هم مى شود يا نه؟ اگر اين تنافى بين مجعولين در مرحله امتثال مستلزم امتناع جعلين بشود ولو اطلاق جعلين در مورد تزاحم _ چون گفتيم كه تعارض اعم است از تنافى بين دو دليل در تمام مدلول و يا در بخشى از مدلول _ در اين صورت تزاحم داخل در تعارض خواهد شد زيرا اطلاق دو جعل با هم تنافى پيدا مى كنند و موجب تكاذب اطلاق دو دليل نسبت به يكديگر مى گردد.

اما اگر آن تنافى در مجعولين به جعلين _ حتى به اطلاقشان _ سرايت نمى كند و حتى اطلاق دو جعل هم با هم منافات ندارد پس اين تنافى به جعلين سرايت نمى كند و مدلول دو دليل جعلين است و وقتى هر دو جعل بتوانند مطلق باشند و با ديگرى تنافى نداشته باشند بين دو دليل نيز تكاذب نخواهد بود نه در اصل مدلولشان و نه در اطلاق مدلولشان كه در اين صورت باب تزاحم از باب تعارض _ به كلى _ خارج خواهد شد حال چگونه تنافى مجعولين در مرحله امتثال موجب تنافى در جعلين ولو اطلاق جعلين نمى شود و يا چگونه مى شود؟ اين مطلب به اختلاف مبانى گذشته در مبحث ترتب فرق مى كند كه در اين جا نتيجه به اختلاف چهار مبنا فرق مى كند.

ص: 322

1) مبناى اول: اين است كه كسى اختيار كند كه تكاليف شرعى به قيد قدرت مقيد نمى باشند مانند مسلك خطابات قانونيه مرحوم امام(رحمه الله) كه ايشان در آنها اصلا قدرت را شرط نمى دانند يا قدرت به معناى مقدور بودن نفس فعل و عدم عجز از آن شرط است ولى قدرت بالقياس الى الغير _ كه در باب ضدين موجود نيست _ شرط نيست و امر به ضدين مطلقا جايز است زيرا كه در موارد تزاحم هر كدام از دو ضد فى نفسه مقدور است بنابراين مى شود امر هر دو واجب مضيق مطلق باشد و در آن محذورى نيست هر چند مكلف در ترك يكى معذور است يعنى منجزيت و عقاب ندارد.

طبق اين مبنا باب تزاحم از باب تعارض خارج مى شود چون هر دو جعل مطلق بوده و در آن امتناعى نيست و هر دو، هم واجب فعلى مى شوند وليكن مكلف عقلاً نمى تواند هر دو را ترك كند اما مى تواند يكى را ترك كند و ترك يكى منجز نيست و عقاب ندارد البته اگر متساويين باشند. اما اگر يكى اهم باشد نبايد عقلاً ترك اهم بشود كه اين همان مرجحات باب تزاحم است كه در فصل دوم خواهد آمد و طبق اين مبنا ديگر تعارض و تكاذب بين دليل امر به ازاله و امر به صلات نخواهد بود و دو وجوب تعيينى مطلق نسبت به هر دو فعلى خواهد شد و مرجحات باب تزاحم نيز _ همانگونه كه توضيح آن در فصل دوم خواهد آمد _ به حكم عقل خواهد بود نه به حكم شارع و اطلاق دليل .

ص: 323

2) مبناى دوم: اين است كه قدرت را در امر شرعى شرط بدانيم و قائل شويم كه نمى شود امر به هر دو ضد باشد چون كه جمع بين ضدين مقدور مكلف نيست و امر تعيينى مطلق به هر دو ممتنع است و مثل صاحب كفايه قائل به امتناع ترتب هم بشويم يعنى امر ترتبى و مشروط به ترك ضد را هم ممتنع بدانيم در اين صورت تزاحم داخل در باب تعارض مى شود و اصل دو امر در مورد تزاحم مطلقا با يكديگر تنافى پيدا مى كنند و پس از تعارض و تساقط وجوب هيچ يك ثابت نمى شود و اين را تعارض مطلق دو امر در مورد تزاحم مى ناميم كه طبق مبناى صاحب كفايه چنين مى شود يعنى هر دو حكم نمى توانند باشند چون اگر بخواهند هر دو باشند _ چه مطلق و چه مشروط به ترك ديگرى _ ممتنع مى باشد زيرا كه امر ترتبى را هم ممتنع مى دانند و ثبوت يكى دون ديگرى ترجيح بلامرجح است و امر به جامع احدهما نيز دليل خاص مى خواهد زيرا كه مفاد هريك از دو دليل امر تعيينى به خصوص عنوان ازاله و عنوان نماز است كه غير از عنوان تخييرى احدهما مى باشد بنابراين هر دو دليل در مورد تزاحم تساقط مى كنند و هيچ يك از دو وجوب ثابت نمى شود و اين بدان معناست كه تنافى بين مجعولين در عالم امتثال به تنافى بين دو جعل در مورد تزاحم سرايت مى كند و موجب تعارض اطلاق دو دليل در مورد تزاحم و تساقط هر دو مى شود و به اصل عملى كه نافى وجوب هر دو است رجوع مى شود مگر اينكه از خارج دليل بر وجوب احدهم تعيينا يا تخييراً داشته باشيم كه خارج از محل بحث است .

ص: 324

3) مبناى سوم: آن كه قدرت را شرط بدانيم ولى ترتب را هم ممكن بدانيم نه ممتنع و قدرت را به معناى مقدور بودن تكوينى و عدم اشتغال به ضد واجب اهم يا مساوى بدانيم _ يعنى اشتغال به ضد واجب اهم يا مساوى را رافع قدرت بدانيم _ كه در اين صورت مانند مبناى اول به كلى باب تزاحم از باب تعارض خارج خواهد شد زيرا كه مكلف اگر اهم يا مساوى را انجام بدهد و به آن مشغول شود امر به ضد ديگر فعلى نخواهد شد پس هيچ گاه مكلف در امتثال و اطاعت اين دو امر دچار تكليف به غير مقدور نمى شود و هيچ گاه اطلاق چنين دو جعل مقيد به قيد قدرت به معناى مذكور مكلف را الجاء به معصيت و فعل غير مقدور نمى كند تا ممتنع باشند ولهذا ميان دليل دو جعل تعارض نخواهد بود حتى به لحاظ اطلاق آنها .

4) مبناى چهارم: همان مبناى سوم است يعنى ترتب ممكن است وليكن قيد قدرت به معناى قدرت تكوينى است نه عدم اشتغال به ضد واجب اهم يامساوى و چون كه قدرت تكوينى نسبت به هر دو واجب متزاحم فعلى است به اين دليل كه مكلف مى تواند هر كدام را ترك كند و ديگرى را انجام دهد پس اين مستلزم اطلاق هر دو دليل و دو امر تعيينى مطلق به هر دو ضد خواهد بود كه جمع بين ضدين است و همچنين غير مقدور است و معقول نمى باشد _ بنابر شرطيت مقدوريت در واجبات _ لهذا تنافى ميان اطلاق دو جعل شكل مى گيرد و باب تزاحم در باب تعارض داخل مى شود وليكن اين تعارض ميان مطلق دو وجوب ضدين يعنى وجوب ازاله و وجوب نماز در مورد تزاحم نيست بلكه تعارض ميان اطلاق آنها است يعنى وجوب هريك از دو فعل در فرض ترك ديگرى فعلى است و اين مقدار از مدلول دو دليل خارج از تعارض است زيرا كه اين همان امر ترتبى است كه ممكن است و آنچه كه داخل در ميدان تعارض است اطلاق دو امر نسبت به وجود مطلق هر دو ضد است يعنى حتى در فرض اشتغال به ديگرى كه اين دو اطلاق به سبب تعارض از حجيت ساقط مى شوند و اما وجوب هر طرف مشروط به ترك ديگرى خارج از تعارض است ولذا مكلف نمى تواند هر دو را ترك كند بلكه بايستى يكى را انجام دهد.

ص: 325

بنابراين طبق اين مبنا ديگر نيازى به دليل خاص بر وجوب احدهما نداريم و اين تعارض جزئى در مورد تزاحم است كه نتيجه واجب تخييرى را ثابت مى شود بلكه اگر احدهما اهم باشد وجوب تعيينى آن نيز قابل اثبات است چنانچه شرحش خواهد آمد.

ظاهر عبارت تقريرات مرحوم ميرزا(رحمه الله) اختيار اين مبناى چهارم است بنابراين طبق اين چهار مبنا باب تزاحم فرق مى كند طبق مبناى اول و مبناى سوم تزاحم كاملاً خارج از باب تعارض است و طبق مبناى دوم _ مبناى صاحب كفايه _ دليل دو امر در مورد تزاحم داخل در تعارض مطلق مى باشند و طبق مبناى چهارم دليل دو امر تعارض جزئى دارند كه وجوب هريك از دو واجب مشروط به ترك ديگرى ثابت مى شود و مشمول دليل امرش مى باشد و خارج از تعارض است بلكه _ چنانچه خواهد آمد_ آثار ديگر باب تزاحم نيز طبق اين مبنا فى الجمله قابل اثبات است .

بررسي تعارض جزئي (91/12/21)

در فصل اول از سه فصل بحث تزاحم عرض شد كه بحث در اين است كه فرق ميان تزاحم و تعارض چيست؟ كه گفته شد كه تزاحم تنافى بين مجعولين در مقام امتثال است و تعارض تنافى بين جعلين است و موجب تكاذب بين دليلين مى شود و تنافى بين مجعولين در مقام امتثال اگر به جعلين سرايت كند تعارض مى شود و گفتيم كه 4 مبنا وجود دارد كه طبق دو مبنا باب تزاحم از باب تعارض خارج است و طبق يك مبنا تزاحم داخل در باب تعارض مطلق مى شود كه مبناى صاحب كفايه است كه اگر قيد قدرت شرط باشد و جمع بين ضدين محال است و ترتب هم محال است در اين صورت دو اطلاق دليل دو امر مطلقا ساقط مى شود و ممكن نيست اصل وجوب حتى وجوب مشروط هم باشد و تنافى بين مجعولين به اطلاق جعلين سرايت مى كند و هيچ كدام ثابت نمى شود.

ص: 326

طبق مبناى چهارم كه ظاهر تقريرات مرحوم ميرزا(رحمه الله) است كه قدرت را شرط مى كند ولى قدرت تكوينى را نه قدرت شرعى به معنائى كه ديروز گفتيم; در اين صورت چون اين قدرت در هر دو هست مقتضاى اطلاق امر به ازاله و نماز تعييناً وجوب تعيينى و مطلق در هر دو است و اين دو اطلاق دو امر تعيينى جمع بين ضدين است كه ممتنع مى باشد و تنافى به جعلين سرايت كرده و تعارض شكل مى گيرد ولى چون كه قائل به امكان ترتب مى باشد لذا تعارض جزئى است نه كلى يعنى اطلاق هر كدام از اين دو امر تعيينى يعنى امر به ازاله و امر به نماز ساقط مى شود ولى مى تواند امر تعيينى به هر كدام از ازاله و نماز _ در فرضى كه مكلف ديگرى را ترك كند _ در هر دو طرف باشد و قابل رفع يد نيست چون كه بنابر امكان ترتب ممتنع نيست پس خارج از دائره تعارض است يعنى هر امر تعيينى دو بخش دارد 1) اطلاق امر به ازاله در فرضى كه نماز را ترك كرد و 2) اطلاق امر به ازاله حتى در صورتى كه نماز را مى خواند كه اين بخش دومى معارض است اما امر به ازاله تعيينا در صورتى كه ديگرى را ترك كرد خارج از دائره تعارض است.

پس بنابر امكان ترتب تعارض جزئى است و دو اطلاق مشروط ثابت مى شود و اگر يكى اهم باشد مى تواند وجوب مطلق اهم نيز ثابت شود چنانچه بعداً خواهيم گفت.

پس طبق اين مبناى چهارم تعارض هست ولى جزئى و هر دو واجب مطلقا ساقط نمى شوند و لذا مكلف نمى تواند هر دو را ترك كند و نيازمند دليل خارجى براى اثبات عدم جواز ترك هر دو نيستيم بر خلاف مبناى صاحب كفايه يعنى بنابر امتناع ترتب و دو مبنائى كه گفتيم باب تزاحم كلا خارج از باب تعارض است يكى اين است كه اصلا قدرت را شرط ندانيم كه هر دو امر مطلق فعلى خواهد بود و تعارضى ندارد و اين روشن است و مبناى دوم آن است كه قائل به امكان ترتب شويم و قدرت تكوينى و شرعى به معناى ذكر شده كه خلاف اصطلاح است را شرط بدانيم يعنى هم فعل مقدور باشد و هم به واجب ديگرى _ كه مزاحم اين است و اهم يا مساوى است _ مشغول نباشد يعنى عدم امكان فعل واجب و عجز رافع تكليف خصوص عجز تكوينى نيست بلكه اعم است به اين معنا كه هم شامل عجز تكوينى مى باشد و هم عجزى كه ناشى است از اشتغال مكلف به واجب اهم يا مساوى، كه اين هم نوعى عجز شرعى است و طبق اين مبنا هيچ گاه دو وجوب مطلق فعلى نمى شود زيرا طبق اخذ اين قيد در تكاليف اگر هر دو مساوى باشند تنها دو وجوب ترتبى مشروط خواهيم داشت و اگر يكى اهم باشد يك وجوب مطلق به اهم و يك وجوب ترتبى مشروط به مهم خواهيم داشت و صورت ديگرى معقول نيست تا دو وجوب تعيينى مطلق فعلى شود پس هيچ گاه اين دو جعل _ با مقيد لبّى مذكور _ منتهى به تنافى نمى شوند و باب تزاحم خارج از تعارض مى شود ليكن طبق مبناى دوم و چهارم باب تزاحم داخل در باب تعارض است وليكن طبق مبناى دوم مطلقا در باب تعارض داخل است برخلاف مبناى چهارم كه وجوب ترتبى مى تواند باشد و اطلاق جزئيا ساقط مى شود و طبق مبناى دوم وجوب احدهما دليل مى خواهد به خلاف مبناى چهارم كه دليلى از خارج نمى خواهد.

ص: 327

حالا بحث در اين است كه بنابر امكان ترتب با چه تقريب و بيانى نگذاريم باب تزاحم به تعارض بكشد؟ تقريباتى در اين جا ذكر شده است البته مقدمةً عرض شود كه مقصود تزاحم امتثالى است نه ملاكى _ كه آن داخل در باب تعارض است _ يعنى اصطلاح تزاحم كه مرحوم آخوند(رحمه الله)در باب اجتماع امر و نهى آورده اند كه مراد از آن تزاحم مصلحت و مفسده در يك فعل واحد است و اين با تزاحم در امتثال در اين جا فرق دارد تزاحم در باب اجتماع امر و نهى تزاحم دو ملاك در فعل است ولى تزاحم در مقام امتثال تزاحم دو حكم كه هريك در موضوع و متعلقى غير از ديگرى در مقام امتثال مى باشد و مكلف قدرت بر هر دو را ندارد ولهذا اين تزاحم در منتهى است اما تزاحم ملاكى و كسر و انكسار مصلحت و مفسده در مبادى حكم و قبل از جعل است كه اگر يكى اقوى بود مولى طبق آن حكم مى كند و اگر هيچ كدام غالب نبود حكم نمى شود و بين اين دو تزاحم فرق هاى زيادى است كه يكى در امتثال است و ديگرى در مبادى جعل، و اوّلى مربوط به عبد است و دومى مربوط است به مولا كه بايد سبك و سنگين كند و قبلاً گفتيم امتناع در باب امر به ضدين امتناع در منتهى است نه در مبادى.

يك فرق هم اين است كه تزاحم ملاكى داخل است در باب تعارض زيرا كه مولى نمى تواند هر دو را جعل كند و نمى شود هر دو جعل شوند و لذا موجب تكاذب و تعارض است بر خلاف اين تزاحم كه از باب تزاحم است و سومين اصطلاح تزاحم را هم شهيد صدر(رحمه الله) اضافه مى كنند به عنوان تزاحم حفظى كه مربوط است به احكام ظاهرى و جايش اين جا نيست .

ص: 328

حال اين كه گفته اند اگر قائل به ترتب شديم باب تزاحم از تعارض خارج مى شود تقريبات متعددى از براى آن در كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله)آمده است .

تقريب اول: اين كه اگر گفتيم قدرت در تكليف اخذ شده است پس هر كدام از دو ضد را كه انجام دهيم قدرت از ديگرى رفع مى شود پس دو وجوب مطلق فعلى نمى شوند كه طلب ضدين و امتناع در جعل پيش بيايد بلكه از دو دليل امر دو وجوب ترتبى بيش تر استفاده نمى كنيم و اين هم معقول است و تنافى اى شكل نمى گيرد.

جواب اين بيان روشن است كه قدرت را كه گفتيم در تكليف شرط است قدرت حدوثا و بقاء شرط نيست بلكه فقط حدوث قدرت شرط است و اگر مكلف از ابتدا قادر است كه هر كدام را بخواهد انجام دهد و قدرت بر هر كدام دارد تكليف به آن فعلى مى شود بله، هر كدام را كه شروع كرد بر ديگرى قدرت ندارد ولى اين رفع قدرت بعد الاختيار و تنجيز است و اين شرط تكليف نيست و بقا قدرت و قدرت بعد از اختيار شرط نيست و الا اگر اين شرط باشد فرض كنيد ازاله هم نكرده و فعل مباح يا مستحبى را مثل قرآن خواندن انجام داد بايد وجوب ازاله مرتفع شود چون بقاءً قدرت ندارد با اين كه چنين نيست و عصيان كرده است.

پس قدرتى كه در تكليف شرط است قدرت حدوثى و بقائى نيست كه بگوئيم با اشتغال به ضد ديگرى فعلى نشده است پس قيد مطلق قدرت به تنهائى براى از كار انداختن دو اطلاق كافى نيست و اين تعجيز به سوء اختيار است كه رافع تكليف نمى باشد و دو تكليف مطلق درست مى شود و اين موجب تعارض است البته اين تعارض _ بنابر امكان ترتب _ تعارض جزئى است نه كلى ولذا مرحوم مرحوم ميرزا(رحمه الله)گفته تعارض هست ولى اين تعارض به اين مقدار است .

ص: 329

تقريب دوم: اين است كه قدرت حدوثى بر يكى است نه بر هر دو چون كه بر جامع قدرت دارد بنابراين امر به يكى از اين دو كه اختيار مى كند فعلى مى شود نه هر دو.

جواب اين مطلب هم اين است كه جامع بر هر كدام از اين دو قابل تطبيق است و لذا قدرت بر هر كدام دارد و لذا اگر ضد غير واجبى را انتخاب كرد نمى گويند بر آن واجب قادر نبوده است و مى گويند به سوء اختيار خود را عاجز كرده است پس اين بيان ها درست نيست و اگر فقط قدرت تكوينى را لحاظ كنيم دو وجوب تعيينى مطلق شكل مى گيرد و در جعل تعارض مى شود و اين همان مبناى چهارم است كه گفتيم دو اطلاق را در دو وجوب از بين مى برد ولى مطلق وجوب را از بين نمى برد و وجوب هر كدام مشروط به ديگرى خارج از دائره تعارض باقى مى ماند و اثر اين تعارض جزئى اين است كه شايد ر برخى موارد نوبت به احكام باب تزاحم نمى رسد و احكام باب تعارض موجب تقديم اطلاق اقوى بر اضعف مى شود كه بر احكام باب تزاحم مقدم است و بايد ابتدا مثلا سراغ اقوى الدلالتين برويم و ديگرى را نفى كنيم _ كه شايد بعداً اين بحث مطرح شود _ برخلاف اين كه بگوئيم اصلاً تعارض نيست كه در اين صورت فقط سراغ مرجحات باب تزاحم مى رويم.

تقريب سوم: كه اين تقريب شهيد صدر(رحمه الله) است و شايد از بعضى از بيانات آقاى خوئى(رحمه الله)هم استفاده شود كه بگوئيم آنچه كه قيد است مقدوريت است ولى اين مقدوريت فقط مقدوريت تكوينى نيست و اين كه چون بر جامع قادر است هر دو امر فعلى مى شود درست نيست و قدرت كه اخذ شده از باب حكم عقل به قبح تكليف به غير مقدور يا نكته استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله)است كه امر، از باب بعث و تحريك است و بايد جائى باشد كه تحرك لغو نباشد و اين دو نكته بيش از اين اثبات نمى كند كه بايد تكليف در جائى باشد كه مكلف بر جامع قادر باشد و به يك غرض ديگر مولا _ كه با اين مضاد است و اهم يا مساوى است _ اشتغال نداشته باشد و اگر به آن مشغول شد اين جا ديگر تكليف و بعث مولى لغو است مثل جائى كه غير مقدور است چون وقتى مشغول انجام اهم است چرا او را به ضد واجب ديگر بعث نمايد زيرا كه اگر براى جمع ميان هر دو است كه مقدور نيست و اگر براى منصرف كردن از اهم به مهم است كه قبيح است و ملاك بيشترى از دست مى رود واگر به مساوى است كه لغو است.

ص: 330

پس هم عجز تكوينى رافع تكليف است و هم عجزى كه از اشتغال به اهم يا مساوى نشأت گرفته است بله، عجز نشأت گرفته از اشتغال به مهم يا غير واجب رافع امر نيست و لذا در جائى كه مشغول باشد به ضد مرجوح يا غير واجب امر به واجب فعلى است و اطلاق دارد پس ادعا اين است كه اين قدرت شرط است كه هم جامع مقدور باشد و هم مكلف مشغول نباشد به ضدى كه اهم است و الا در آنجا امر و بعث نيست پس قيد قدرت را توسعه داديم و فقط قدرت تكوينى نيست كه شرط است بلكه نبايد به واجب اهم يا مساوى مشغول باشد بنابراين اگر مقيد لبّى مقدوريت را اين گونه تصوير كرديم و گفتيم آنچه كه شرط است اين است كه فعل مقدور باشد و به واجب اهم يا مساوى مشغول نباشد، مبناى سوم صحيح مى شود.

در نتيجه كلا تعارض در موارد تزاحم رفع مى شود چون يا هر دو با هم مساوى هستند كه دو وجوب مشروط ثابت مى شود و يا يكى اهم است و يكى مرجوح كه وجوب ارجح مطلق است و وجوب مرجوح مشروط است و هيچ گاه اين چنين دو جعلى كه مقيد به اين قيد لبّى هستند به دو وجوب مطلق منتهى نمى شود و هميشه يكى از دو وجوب مشروط خواهد بود و ديگرى، يا مطلق است و يا آن هم مشروط است و آن صورتى است كه متساويين باشند و هيچ گاه اين دو جعل به دو مجعول و دو وجوب تعيينى مطلق منجر نمى شوند تا تعارض شكل گيرد لهذا باب تزاحم خارج از باب تعارض مى شود مطلقا و ترتب نيز على القاعده مى شود چون مقتضاى مقيد لبى مذكور ترتب و وجوب مشروط در يك طرف و يا هر دو طرف خواهد بود بلكه در فصل دوم خواهد آمد كه ما مى توانيم كليه مرجحات باب تزاحم را از اين قيد لبى به اين معنى كه گفتيم بيرون بكشيم و مرجحات را از خود دليل امر شرعا استفاده خواهيم كرد نه اينكه به حكم عقل عملى است وليكن طبق مبناى اول كه بازهم تزاحم خارج از باب تعارض است و هر دو تكليف مطلق و فعلى مى باشند نمى توانيم مرجحات را از باب دليل شرعى استفاده كنيم چون به حسب دليل شرعى هر دو تكليف مطلق و تعيينى و فعلى مى باشند بلكه از باب حكم عقل عملى گفته مى شود كه اگر يكى از آن دو تكليف اهم باشد عقل بلزوم امتثال آن حكم مى كند و لذا مرجحات، طبق مبناى اول عقلى مى باشند و طبق مبناى سوم شرعى، و نتيجه مطلق بودن وجوب است و ترجيح شرعى مى شود نه عقلى و مقتضاى اطلاق امر است و تفصيل اين احكام خواهد آمد.

ص: 331

اشكالات باب تزاحم(91/12/26)

بحث در فصل اول از تزاحم بود و عرض شد طبق مبناى امكان ترتب و اين كه در اوامر قدرت شرط و قيد لبى است اين گونه معنا شود كه هم قادر تكوينى باشد بر واجب باشد _ كه گفتيم اين قدرت حدوثا شرط است _ و هم مشغول به واجب اهم يا مساوى ديگرى نشود در اين صورت باب تزاحم از باب تعارض خارج مى شود و تعارض جزئى هم ميان اطلاق دليل دو امر نخواهد بود.

دليل اين كه چرا مى گوئيم قدرت به اين معناى فوق در اوامر شرط است نيز گذشت و در نتيجه ديگر هيچ گاه اين دو امر به دو امر مطلق تعيينى به ضدين منتهى نمى شوند بلكه يا هر دو وجوب مقيد و مشروط به ترك ديگرى هستند و يا يكى مطلق است و ديگرى مشروط است لهذا هيچ گاه به تنافى و تعارض بين جعلين نمى رسيم و اين از بركات قول به امكان ترتب و تفسير و تحليل قدرت به اين معنا است و اين تحليل فنى، هم باب تزاحم را از باب تعارض به كلى بيرون مى كشد و هم در فصل دوم خواهيم ديد كه كليه احكام و مرجحات باب تزاحم را از اطلاق دليل امر استفاده مى كنيم كه در اين صورت ترجيحات باب تزاحم شرعى مى شوند نه از باب حكم عقلى عملى.

ممكن است تصور شود كه بر اين تقريب دو اشكال وارد است .

اشكال اول: اين است كه گفته شود لازم نيست در تكاليف و اوامر شرعى قيد عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم اخذ شود چون ممكن است ملاك تكليفى را كه مولا كرده است اهم از همه ملاكات اوامر ديگر باشد و همان طور كه اصل ملاكات مربوط به مولا و شارع است درجات ملاك و اهميت آنها هم مثل خود ملاك مربوط به شارع است و او از آن خبر دارد لهذا مولا امرش را مطلق قرار مى دهد و مقيد قرار نمى دهد چون مى داند كه ملاكش اهم از كليه واجبات ديگر است و همان گونه كه اطلاق خطاب كاشف از اصل ملاك مى باشد همچنين اطلاق خطاب اهميت ملاك را هم مى رساند بنابراين اطلاق دليل امر اقتضاء دارد كه ملاك اين خطاب اهم است و آن يك امر ديگر هم چنين اطلاقى را داراست و لذا ميان اطلاق دو امر در موارد تزاحم تعارض مى شود و هر كدام مى گويد من اهم و مطلق هستم و چون كه نمى شود هر دو از يكديگر اهم باشند لهذا ميان اين دو اطلاق تعارض و تكاذب شكل مى گيرد و نتيجه آن مبناى چهارم خواهد بود.

ص: 332

جواب اشكال: پاسخ اين بيان روشن است زيرا كه اولاً: كه خطابات به نحو قضاياى حقيقيه هستند نه خارجيه و بايد قضاياى حقيقيه اين قيد را داشته باشند چون در قضاياى خارجيه مى شود گفت كه نظر شارع به اوامر خارجى كه جعل كرده مى باشد و نگاه مى كند كه مثلاً ملاك اين امر از همه آنها اهم است لذا اين را مطلق قرار مى دهد ولى در قضاياى حقيقيه ناظر به آنچه در خارج واقع شده يا مى شود نيست بلكه ناظر به آنچه كه ممكن است واقع شود مى باشد و موضوعاتش مقدر الوجود لحاظ مى شوند و روشن است كه ممكن است فرض شود كه يك واجب اهم از اين واجب يا مساوى آن باشد لهذا بايستى اين مقيد لبى در اوامر مجعول به نحو قضاياى حقيقيه فرض شده و اخذ شود مگر اين كه مولا در اطلاق قضيه حقيقيه جدى نباشد پس بايد اين قيد در قضاياى حقيقيه شرط باشد كه اين امر در جائى است كه مكلف به واجب اهم يا مساوى كه ممكن است جعل شود مشغول نباشد .

ثانياً: در قضاياى خارجيه نيز چون كه مكلفين مى دانند همه ملاكات تكاليف مساوى نيستند و اهم و مهم دارند اين علم اجمالى واقع و ارتكازى به اين كه بعضى از واجبات اهم و ارجح و بعضى مرجوح هستند كافى است كه در قضاياى خارجيه هم اطلاق به لحاظ همه واجبات ديگر منعقد نشود و اين علم اجمالى ارتكازى قرينه متصله است كه موجب تقييد اوامر مجعوله به نحو قضاياى خارجيه به همين معنا از قدرت مى باشد زيرا لااقل موجب اجمال از اين ناحيه مى شود پس در ادله اوامر و واجبات خارجيه هم چنين اطلاقى كه وجود ملاك اهمى از اين واجب را نفى بكند نيست بلكه مقيد لبّى مذكور در آنها نيز اخذ شده است مانند قضاياى حقيقيه و يا لااقل از اين ناحيه اجمال دارند و در نتيجه اطلاق مذكور كه موجب تعارض دليل دو امر در مورد تزاحم مى شود وجود ندارد و باب تزاحم خارج از باب تعارض است .

ص: 333

اشكال دوم: اين است كه شما قيد قدرت را توسعه داديد و گفتيد يعنى قدرت تكوينى و اعم است از عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى و اين قيد هم اخذ شد ولى معلوم نيست اين قيد در مورد تزاحم بر ضد واجب _ مثلاً نماز يا ازاله _ صادق باشد زيرا كه امر به ازاله به قيد عدم اشتغال به نماز به اين عنوان مقيد نشده است و از اين جهت مطلق است پس به اين اطلاق اخذ مى كنيم و مى گوئيم اهم يا مساوى نيست و چون اين اطلاق در طرفين است لهذا تعارض شكل مى گيرد .

حاصل اينكه دليل هريك از دو امر در موارد تزاحم نسبت به عنوان واجب ديگر، به عدم اشتغال به آن، مقيد نشده است پس از اين ناحيه مطلق خواهد بود و وجوب تعيين مطلق را حتى در فرض اشتغال به ديگرى ثابت مى كند و اين اطلاق در دو طرف موجود است و با يكديگر تعارض خواهد كرد و نتيجه همان مبناى چهارم خواهد شد.

جواب اشكال: پاسخ اين بيان هم روشن است كه درست است كه عنوان عدم اشتغال به نماز در امر به ازاله اخذ نشده است و همچنين عنوان عدم اشتغال به ازاله در امر به صلاة اخذ نشده است ولى فرض بر اين است كه در هر دو دليل عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى به اين عنوان اخذ شده است و به لحاظ آن قيد كه اخذ شده است اطلاق مذكور مى شود شبهه مصداقيه مقيد اخذ شده در دليل كه مانع از تمسك به اطلاق دليل مى شود حتى اگر از ناحيه عنوان ديگرى قيدى اخذ نشده باشد و نمى شود در شبهه مصداقيه مقيد يا مخصص به اطلاق دليل اخذ كرد چون محتمل است نماز يا ازاله واجب كه مزاحم است مصداق عنوان مقيد يعنى واجب اهم يا مساوى باشد و عدم اخذ عنوان عدم اشتغال به نماز يا ازاله كاشف از عدم اهم يا مساوى بودن آنها نمى باشد و مولى نيز به همان اخذ قيد لبّى ذكر شده اكتفا مى كند البته اگر كسى در شبهات مصداقيه مخصص، به عام تمسك كند مثل كسانى كه گفته اند در مخصصات لبى از براى عام مى شود به عموم عام تمسك كرد _ مبناى مرحوم ميرزاى نائينى(رحمه الله) _ يا كسانى كه مى گويند كه اگر شبهه مصداقيه عام شبهه حكميه باشد مى توان به عموم عام تمسك كرد _ مبناى شهيد صدر(رحمه الله)_ مثل اين كه يك دليل مى گويد (هر آبى مطهر است) و دليل ديگر مى گويد (آب نجس مطهر نيست) اگر شك كرديم مثلاً آيا آب هاى معدنى نجس هستند پس مطهر نيستند يا پاكند پس مطهر هستند اين هر چند كه شبهه مصداقيه دليل مطهريت است وليكن فى نفسه شبهه حكميه نسبت به نجاست و طهارت آب معدنى است كه حكم شرعى ديگرى است و شهيد صدر(رحمه الله)مى گويد مى شود در چنين شبهه مصداقيه به عموم (كل ماء مطهر) تمسك كرد چون كه اين شبهه مصداقيه خودش شبهه حكميه ديگرى است كه شايد مولى حكمش را مى داند ولذا مطهريت را عام و شامل آن هم قرار داده است .

ص: 334

اشكال: ممكن است كسى بگويد اين جا هم مى شود به اطلاق دليل امر در شبهه مصداقيه اين مقيد _ اهم يا مساوى بودن ضد واجب _ تمسك كرد براساس يكى از آن دو مبنا; مثل مرحوم ميرزا(رحمه الله)كه در شبهه مصداقيه مخصص لبى تمسك به عام را جائز مى داند اين جا هم مقيد لبّى است نه لفظى لذا مى تواند تمسك كند و همچنين كسى كه در شبهه مصداقيه اى كه فى نفسه شبهه حكميه ديگرى است اصالة العموم را جارى مى داند چون مربوط به شارع است و او مى داند حكمش چيست و اين نكته در مانحن فيه نيز جارى است چون كه مولا ملاكات خودش را مى داند و در آنها شك ندارد و از شأن مولى اطلاع بر آن است و لهذا امر را مطلق عام قرار داده است پس طبق اين دو مبنا باز هم تعارض پيدا مى شود.

جواب اشكال: اين اشكال هم وارد نيست چون كسى كه قائل به تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص است در مقيدات لبى و شبهات حكميه منفصل قائل به آن است اما اگر مقيد لبى متصل يا كالمتصل باشد چون كه مقيد متصل رافع اصل انعقاد عموم يا اطلاق است ديگر شبهه مصداقيه خود عام مى شود زيرا كه مقيد و مخصص متصل سبب مى شود كه براى خود عام ظهورى منعقد نشود و اصل ظهور مشكوك مى شود و احدى در شبهه مصداقيه عام قائل به تمسك به آن نيست و وقتى ما قيد قدرت را اين گونه تفسير كرديم براساس نكته عقلى يا استظهارى مرحوم ميرزا(رحمه الله)اين مطلب به مثابه قيد متصل است و خطابات را ذاتاً و ظهوراً مقيد مى كند به جائى كه فعل مقدور باشد يعنى اشتغال به واجب اهم يا مساوى در كار نباشد و اين شبهه مصداقيه خود عام مى شود و ديگر جائى براى آن دو مبنا و مبانى مشابه ديگر در تمسك به عام يا مطلق در شبهه مصداقيه مخصص يا مقيد نخواهد بود.

ص: 335

بله اگر اين مقيد مانند اجماع بود و حكم عقلى بديهى و يا استظهار عرفى در دليل بعث و تحريك نبود تطبيق اين دو مبنا ممكن بود ليكن تقييد اوامر به قيد مقدوريت به مثابه مقيدات متصله مى باشد مانند جائى كه شارع بگويد (اكرم العالم الا الفاسق) و يا (اكرم العالم غير الفاسق) و شك شود فلان عالم فاسق است يا عادل است كه احدى در اين جا تمسك به عموم عام نمى كند زيرا كه شبهه مصداقيه خود عام است.

ادامه بحث قبل (92/01/17)

بحث ما قبل از تعطيلات در تزاحم بود _ تزاحم در امتثال _ كه عرض شد باب تزاحم باب مستقلى از باب تعارض است البته تزاحم امتثالى نه تزاحم ملاكى و تزاحم امتثالى باب جديدى است كه علماى اصول آن را منقح كرده اند و فرقش را با باب تعارض گفته اند كه گذشت.

فصل دوم: احكام يا مرجحات باب تزاحم:

ترجيح به حكم عقل است يا شرع

مرجحات باب تزاحم است گفته شده همان طور كه در متعارضين مرجحاتى وجود دارد _ ترجيح به موافقت كتاب يا مخالفت عامه يا تخيير يا تساقط _ در باب تزاحم هم كه دو تكليف در مقام امتثال قابل جمع نيستند _ مثل صلاة و ازاله يا حج بر كسى كه مستطيع شده و نذر زيارت عرفه در كربلا كرده است _ در اين موارد هم بحث است كه چه احكامى دارد و در دو تكليف متزاحم وظيفه مكلف چيست آيا مرجحاتى هست يا نيست و مكلف مخير است يا مرجحاتى در كار است و آن مرجحات چيست؟

ص: 336

در اين جا هم گفته شده احكام و مرجحاتى هست كه فصل دوم است و اين مرجحات ربطى به تقديم اقوى الدليلين و مرجحات باب تعارض ندارد چه ترجيحاتى كه به جمع عرفى بر مى گردد و چه آنها كه به ترجيح احد السندين بر مى گردد زيرا كه آنها مربوط به عالم دلالت لفظ است و در باب تزاحم بين دلالت ها تعارضى نيست و آن احكام جارى نيست و اگر مرجحى هست مربوط به قوت دلالت و قرينيت و امثال آن نيست بلكه مربوط به خود حكم شرعى فى نفسه است و در اين جا برخى از اصوليون گفته اند چون باب تزاحم مربوط به عالم امتثال است نه جعل، در اين جا مرجحات از باب حكم عقل است چون ماوراء و بعد از مرحله جعل شارع است و جعل تمام شده است و بين دو جعل تنافى و تعارضى نيست پس مربوط به شارع نمى شود و مربوط به حكم عقل در امتثال احكام شارع است و عقل است كه مى گويد اگر مثلاً تكليف اهم بر مكلف منجز است بايد آن را در مورد تزاحم امتثال كند بنابر اين مرجحات و احكام باب تزاحم ربطى به شارع و دليل حكم ندارد.

ولى اين مطلب صحيح نيست يعنى در صورتى صحيح است كه در باب تزاحم قائل شويم كه قدرت در تكاليف شرط نمى باشد كه اگر قدرت شرط در تكليف نبود جا دارد كسى بگويد هر دو تكليف مطلق هستند و شارع هر دو را مطلق جعل كرده پس اگر ترجيحى باشد ربطى به دليل شرعى ندارد و مثلاً مربوط به حكم عقل است بنابر اين مى شود طبق آن مبنا اين حرف را قبول كرد كه باب امتثال خارج از مرحله جعل و اطلاقات ادله و جعل شارع است و مربوط به عقل است ولى اگر قدرت را شرط در تكليف دانستيم نه شرط در تنجيز _ كه تنجيز حكم عقل است _ و قدرت را در فعليت تكليف اخذ كرديم و گفتيم كه تكليف مقيد به آن است مساله مرجحات باب تزاحم و احكام باب تزاحم برگشت مى كند به اطلاق و تقييد جعل، يعنى در حقيقت همان مقيد لبى و قيد قدرتى كه بر اثر آن باب تزاحم را از تعارض بيرون كرديم و گفتيم كه چون قيد قدرت اخذ شده و قيد قدرت به معناى اعم از عدم عجز تكوينى و عدم اشتغال به واجب اهم و مساوى است ولذا با امتثال واجب مساوى يا اهم، ديگر موضوع تكليف مرتفع مى شود و از باب ورود احد التكليفين و يا هر دو بر ديگرى بالامتثال است و همين نكته اقتضاى اين مرجحات را دارد و ثابت خواهد كرد كه مثلاً اگر يكى اهم باشد اطلاق آن فعلى مى شود يعنى وجوبش مطلق خواهد بود و وجوب ديگرى مى شود ترتبى و مشروط به ترك اهم كه اگر اشتغال به غير اهم نيز پيدا كند وجوب آن ساقط نمى شود به خلاف عكس چون وجوب غير اهم مشروط و ترتبى است.

ص: 337

پس اين قيد قدرت به معناى سابق الذكر كه مرجحات را ثابت مى كند و تكليف ارجح را مطلق و غير مشروط نسبت به ديگرى مى كند و ديگرى را مشروط مى كند كه همان ورود احد التكليفين به وسيله امتثال بر ديگرى در يك طرف است دون طرف ديگر و اگر مساوى باشند هر دو مشروط مى شوند يعنى هر دو با امتثالشان موضوع قدرت را در ديگرى مرتفع مى كنند و وارد بر آن مى شوند و بدين ترتيب مرجحات باب تزاحم برگشت به اطلاق دليل تكليف مى كند و معناى ترجيح داشتن اين است كه تكليف به آن مطلق است و امتثالش و يا فعليتش رافع فعليت ديگرى است بر خلاف عكس كه اگر به مرجوح اشتغال پيدا كرد تكليف به راجح هنوز هم فعلى است چون تكليفش مطلق است .

به عبارت مختصرتر مرجحات باب تزاحم مربوط به ورود احد الدليلين بر دليل ديگر است يعنى مى گوئيم اطلاق اين دليل كه مرجح دارد وارد است و اطلاق ديگر را رفع مى كند ولى اطلاق مرجوح رافع اطلاق دليل راجح نيست و در موارد تخيير هر دو تكليف مشروط بوده و به اين گونه هستند كه هر كدام را انجام دهيم وارد بر ديگرى است و توارد امتثالين بر يكديگر است و ورود رفع موضوع است و سابقاً گفتيم كه ورود يا رفع موضوع يك وقت با امتثال تكليفى است و يك وقت با جعل تكليف موضوع ديگرى رفع مى شود و يك وقت با فعليت تكليفى، تكليف ديگرى رفع مى شود و يك وقت با وصول يا تنجيز تكليفى، تكليف ديگر رفع مى شود كه اين اقسام خمسه ورود سابقاً گذشت.

ص: 338

پس مرجحات باب تزاحم برگشت مى كند به اطلاق دليل شرعى يك واجب و اثبات وجوب مطلق آن در مقابل وجوب مشروط ديگرى و ربطى به حكم عقل ندارد بلكه اين مرجحات سبب مى شود تكليفى كه آن مرجح را داراست، مطلق باشد بر خلاف ديگرى كه مشروط مى شود و اطلاقش مورود و مرتفع است.

بنابراين اين كه گفته شده مرجحات عقلى است و عقل حكم به ترجيح مى كند طبق مبناى اخذ قيد قدرت در تكاليف صحيح نيست و صحيح در روش و منهج بحث آن است كه گفته شود مرجحات باب تزاحم به معناى مطلق بودن واجب ارجح نسبت به واجب مرجوح بر حسب اطلاق دليلش مى باشد كه تفصيل آن در تبيين هريك از مرجحات اثبات مى شود.

ولى قبل از ورود در توضيح هريك از مرجحات باب تزاحم مناسب است اجمالاً گفته شود كه عمدتاً 4 مرجح از براى تزاحم ذكر شده است كه معنايش آن است كه هر كدام از اين 4 تا مرجح در يك طرف باشد وجوبش مطلق مى شود نه مشروط كه عبارتند از: 1) ترجيح تكليف مشروط به قدرت عقلى بر تكليف مشروط به قدرت شرعى است _ كه معناى آن خواهد آمد _ و 2) ترجيح ماليس له البدل بر ماله البدل مثل تكليف به وضو كه بدل دارد و آن تيمم است كه اگر در جائى يك آب بيشتر ندارد و نجات دادن حيوانى كه تشنه است واجب باشد در اين جا هم گفته اند چون كه وضو بدل دارد و حفظ حيوان از مردن بدل ندارد مرجح مى شود و لازم است مكلف آب را به حيوان بدهد و تيمم كند و 3) ترجيح به اهميت است كه تكليفى كه ملاكش اهم يا محتمل الاهميّة است مقدم و ارجح است يعنى وجوب مطلق است بر خلاف تكليف غير اهم و 4) ترجيح اسبقيت زمانى است كه گفته اند اگر زمان احد الواجبين قبل از ديگرى باشد و به گونه اى باشد كه نشود هر دو تكليف را امتثال كرد اسبق زمانى متقدم است و نمى تواند مكلف اسبق را ترك كند و بگذارد واجب متأخر را انجام دهد .

ص: 339

ولى بعداً معلوم خواهد شد كه از اين 4 تا مرجح فقط اولى و سومى صحيح است و دو تاى ديگر تمام نيست مگر اين كه به مرجح صحيح برگشت كند همچنين ثابت خواهيم كرد كه مرجح اول _ يعنى ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى _ رتبةً اسبق است بر مرجح سوم _ يعنى ترجيح به اهميت _ و اين نظير آن است كه در باب تعارض گفته مى شود كه ترجيح به موافقت كتاب اسبق است رتبةً بر ترجيح به مخالفت عامه با اين توضيحات وارد بحث از مرجحات باب تزاحم مى شود .

مرجح اول: ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى:

1 _ اولين مرجح ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى است و مرحوم ميرزا(رحمه الله) مقصود از قدرت شرعى و عقلى را بيان و منقح كرده است و مى گويد اگر در دو واجبى كه با هم تزاحم پيدا كردند _ مثل تطهير مسجد و صلاة _ ثابت شود كه شرطيت قدرت در يكى از دو تكليف عقلى است بدان معنا كه قدرت دخيل در اتصاف واجب به ملاك نيست بلكه مكلف عاجز هم باشد آن فعل ملاك را دارد مانند حفظ نفس محترمه كه ملاكش با عجز هم باقى است و قدرت در آن دخيل نيست ولى به جهت اين كه تكليف بايد مقدور باشد قدرت در آن اخذ شده است چنين واجبى نسبت به واجب ديگرى كه قدرت دخيل در اتصاف به ملاك يعنى دارا بودن ملاك است و با عجز ملاكش مرتفع مى شود مقدم و ارجح است _ مثلاً برخى از واجبات در فرض عجز و عدم قدرت اصلا ملاك ندارند مانند وجوب وفاى به نذر و يا برخى از عبادات كه در فرض عجز بلكه مشقت هم ملاكشان مرتفع مى شود _ اسم اين را قدرت شرعى مى گذارد و مى گويد آنها مشروط به قدرت شرعى هستند چون كه قدرت در اتصاف آنها به ملاك دخيل است پس هر گاه دو تكليف متزاحم يكى از قبيل اولى بود و ديگرى از قبيل دومى، اولى كه قدرت، در آن عقلى است و تنها دخيل در تكليف است نه ملاك مقدم است بر دومى زيرا كه اگر آن را انجام دهد هم ملاك آن را براى مولى به دست آورده است و هم ملاك تكليف دوم تفويت نشده است چون با انجام اولى ديگر قادر بر دومى نبوده است و دومى ديگر ملاكى نداشته است پس هيچ ملاكى بر مولا تفويت نشده است.

ص: 340

به تعبير و بيان فنى _ كه بعداً خواهيم گفت _ وجوب اولى مطلق است و وجوب دومى مشروط و ترتبى است و مقتضاى مقيد لبى قدرت كه در تكاليف اخذ شده است اين است كه اصل مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) كه از مؤسسّين باب تزاحم و اخراج آن از باب تعارض مى باشد فى الجمله صحيح است ليكن مطلب به اين سادگى كه در تقريرات ايشان آمده است نيست چون كه در حقيقت قدرت شرعى يك معنا ندارد بلكه معانى متعددى دارد كه بايد آنها را ذكر كرد و در اين رابطه شهيد صدر(رحمه الله) سه معنا از براى دخالت قدرت در ملاك تصوير مى كند.

1 _ معناى اول قدرت شرعى اين است كه تنها قدرت تكوينى محض در ملاك دخيل باشد كه قبلاً از آن به قدرت حدوثى بر جامع احد الضدين نام برديم و گفتيم كه شرط عقلى اولى در تكاليف بيش از اين نيست _ با قطع نظر از تكميلى كه در بحث گذشته از براى قدرت ذكر شد _ كه اگر مقصودمان اين باشد اين قدرت نسبت به هر دو ضد على السويه موجود است و موجب ترجيح نمى شود زيرا كه مكلف حدوثا بر هر دو تكليف متزاحم قادر است و مضطر به ترك هيچكدام بخصوصه نيست و هر كدام را مى تواند انجام دهد و ديگرى را ترك كند و مضطر نبوده كه ديگرى را ترك كند و حدوثاً قدرت بر جامع هر دو تكليف را داراست پس ملاكهاى هر دو فعلى شده است و اين معنا، اقتضاى ترجيح هيچكدام را بر ديگرى از اين جهت ندارد و اين كه مكلف اشتغال به يكى پيدا مى كند و ديگرى را ترك كرده است خود را تعجيز كرده نه اين كه قدرت حدوثاً بر آن نبوده است ولذا اگر آن ضد اصلاً واجب نبوده معصيت كرده است بنابراين دخالت قدرت تكوينى به اين معنا در اتصاف به ملاك موجب ترجيح نيست .

ص: 341

2 _ معناى دوم اين است كه قيد قدرت را به معناى توسعه يافته بگيريم و بگوئيم كه قدرت به معناى اعم از قدرت تكوينى و عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم دخيل در ملاك است كه اگر قدرت را به اين معناى تكميل شده كه قبلا گذشت قيد تكاليف بدانيم و آن را دخيل در ملاك بدانيم قدرت شرعى خواهد بود و اين ترجيح صحيح خواهد شد چنانچه توضيح آن خواهد آمد كه به احتمال قوى مقصود مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين معنى يا معناى سوم است .

3 _ معناى سوم اين است كه منظور از قدرت شرعى اعم از قدرت تكوينى به معناى گذشته و عدم مانع شرعى باشد چون فقها تعبيرى دارند كه الممنوع شرعاً كالممنوع عقلاً يعنى جائى كه شارع مى گويد كارى را نكن و آن را حرام مى كند يا ضدش را واجب مى كند در اين جا هر چند مكلف تكوينا قادر است آن كار را انجام بدهد ولى شارع دستش را بسته و مانع شرعى دارد حال اگر عدم مانع شرعى در فعليت تكليفى اخذ شود گفته مى شود آن تكليف مشروط به قدرت شرعى است مانند وجوب حج بر مستطيع كه گفته شده است قدرت و استطاعت در وجوب حج قدرت شرعى است لهذا كسى كه دين حال دارد يا نفقه واجبى دارد در اين صورت شرعا مستطيع نيست و قدرت شرعى بر حج ندارد هر چند تكوينى قادر است با آن پول به حج برود.

اين معناى سوم از قدرت شرعى نيز مانند معناى دوم موجب ترجيح است البته به تفصيلى كه خواهد آمد زيرا كه كيفيت اثبات ترجيح تكليف مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى به هريك از دو معناى دوم و سوم طبق روش بحثى كه از براى نكته و معناى ترجيح در باب تزاحم گفته شد نياز به بحث جداگانه دارد كه بحث آينده ما است.

ص: 342

مرجحات باب تزاحم(92/01/18)

بحث در مرجحات باب تزاحم بود و عرض شد مرجح اول ترجيح احدالتكليفين متزاحمين بر ديگرى است از اين باب كه قدرت در آن تكليف عقلى است و در ديگرى شرعى يعنى اگر قدرت در احدالمتزاحمين عقلى بود و در ديگرى شرعى اين اولين مرجح از مرجحات باب تزاحم است .

گفتيم كه مقصود از قدرت عقلى قدرتى است كه در ملاك دخيل نباشد و فقط قدرت شرط در تكليف است و مكلف عاجز هم باشد ملاك آن فعلى است و تنها نمى تواند آن را تحصيل كند و اين را قدرت عقلى مى گوئيم و قدرت شرعى جائى است كه قدرت در اتصاف فعل به ملاك دخيل باشد يعنى در موارد عجز و عدم قدرت ملاك هم نيست بعد عرض شد كه مى توان براى دخالت قدرت در اتصاف به ملاك سه معنى را تصور كرد.

معناى اول در حكم همان قدرت عقلى بود يعنى قدرت بر جامع و احدالضدين داشته باشد و مضطر به ترك نباشد كه اين در هر دو ضد در موارد تزاحم موجود است زيرا كه با انتخاب احدالضدين نمى گويند كه به ترك ديگرى حدوثاً مضطر بوده است پس عدم اضطرار به هر دو ضد بوده و اگر اين معنا دخيل در ملاك باشد هر دو ملاك فعلى شده است و مورد تزاحم از قبيل مواردى كه اضطرار بر ترك واجبى باشد نيست.

پس اين نوع قدرت شرعى ملحق به قدرت عقلى است از اين حيث كه هر دو ملاك در مورد تزاحم فعلى خواهند بود و ما اين را قدرت شرعى نمى گوئيم و براى سهولت بحث مى گوئيم قدرت شرعى دو معنى دارد كه همان معناى دوم و سوم است ولذا از اين به بعد در تعبيرات مى گوئيم قدرت شرعى دو تا است 1) به اين معنى كه اشتغال به واجب مساوى يا اهم رافع ملاك باشد و 2) به معناى عدم مانع شرعى يعنى اصلاً امر شرعى بر خلاف آن تكليف نباشد و اين دو نحو قدرت شرعى است كه ممكن است در تكاليف اخذ شده باشند حال دو واجب متزاحم كه در آنها قدرت عقلى يا شرعى است صورى دارد كه بايد بحث شود كه در كجا ترجيح ثابت مى شود و كجا ثابت نمى شود كه مى شود آنها را در شش صورت ذكر كرد.

ص: 343

1 _ صورت اول اين است كه قدرت در هر دو تكليف عقلى باشد يا شرعى كه در حكم عقلى است باشد مثل تزاحم ميان حفظ يكى از دو نفس محترمه كه قدرت در ملاك آن دخيل نيست بدون شك اين جا حكم تخيير است چون فرض اين است كه هر كدام از اين دو تكليف مشروط است بنحو ترتب به عدم اشتغال به ديگرى كه مساوى است و وجوب هيچكدام مطلق نمى باشد _ طبق آن مقيد لبّى تعريف شده سابقاً _ يعنى در فرض امتثال هريك از دو تكليف و اشتغال به آن وارد و رافع موضوع فعليت تكليف ديگرى مى شود و اين روشن است و خارج از صور ترجيح است .

2 _ صورت دوم اين است كه قدرت در يكى، عقلى باشد و در ديگرى شرعى به معناى اول مثل وجوب انفاق بر غير زوجه كه مشروط به استطاعت مالى و عدم فقر است و در رواياتش اين شرط اخذ شده است كه انفاق بر غير زوجه مثل فرزندان مشروط به عدم فقر است حال اگر كسى از اين استفاده كند كه وقتى فقير باشد ملاك هم نيست و همچنين اگر مالى دارد كه مى تواند آن را بر فرزندان انفاق كند و در عين حال حفظ نفس محترمه نيز بر او واجب شده است كه اگر مال را صرف آن كند و مشغول به آن شود ديگر برانفاق بر فرزندان قدرت ندارد و مال ديگرى هم ندارد در اين جا حفظ نفس محترمه مقدم است چون قدرت در آن عقلى است و در ملاك دخيل نيست و وقتى در حفظ نفس خرج كرد ديگر غنى نيست و قدرت بر انفاق ندارد و وجوب آن رفع مى شود و ملاك آن نيز مرتفع مى شود در چنين فرضى گفته مى شود كه وجوب حفظ نفس مطلق است و وجوب انفاق مشروط است چون آن مقيد لبى كه در هر تكليف اخذ شده است اين بود كه منظور از قدرت اعم از عدم اشتغال به ضد مساوى يا اهم است .

ص: 344

لازم است اين جا بر آن قيدى را اضافه كرد يا توضيح دهيم كه منظور عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهمى است كه قدرت در ملاك آن دخيل نباشد و الا بايد اين وجوب مطلق باشد چون اين اطلاق وجوب هر دو ملاك را براى مولا حفظ مى كند يكى را امتثال مى كند و ديگرى را هم موضوعاً رفع مى كند پس اطلاق وجوب در اين فرض لغو نيست و بايد وجوب مطلق باشد و اين بدان معناست كه آن مقيد لبى اين جا را نمى گيرد چون ملاك مقيد لبى لغويت بود كه چرا مولا، مكلف را از واجب اهم يا مساوى ديگر با اطلاق وجوب به واجب ديگرى كه به همان اندازه است بكشد ولى اين در جائى است كه آن ملاك ديگرى كه فعلى است از دست او مى رود و الا اگر آن ملاك از دست نمى رود و با اشتغال به اين واجب مرتفع مى شود يعنى قدرت در آن شرعى است و عقلى نيست; مولا بايد امرش را به آنچه كه ملاك، در آن عقلى است مطلق كند تا هر دو ملاك براى مولا حفظ شود و در حقيقت اين چنين مكلفى بر حفظ هر دو ملاك قادر است يكى به امتثال و يكى به رفع موضوع و لذا بايد تكليف مشروط به قدرت عقلى نسبت به مشروط به قدرت شرعى به معناى اول مطلق باشد و بايد مقيد لبى را اين گونه تفسير كنيم كه عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى است كه قدرت در آن شرعى نباشد كه اخذ چنين مقيد لبى در تكاليف موجب مى شود كه وجوب آن مشروط به قدرت عقلى، مطلق باشد و مشروط به قدرت شرعى به معناى اول وجوبش مشروط به ترك يا عصيان واجب مشروط به قدرت عقلى باشد.

ص: 345

اين بيان فنّى فوق مرجحيت واجب مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى به معناى اول است كه به همان مطلق بودن احدالتكليفين و مشروط بودن ديگرى برگشت مى كند كه با امتثال آن تكليف مطلق تكليف مشروط مرتفع مى شود و مورود آن است بر خلاف عكس و اين ترجيح از همان مقيد لبى عقلى با تفسير ذكر شده استفاده كرديم و دليل خاصى لازم نداريم .

3 _ صورت سوم آن است كه قدرت در هر دو تكليف متزاحم شرعى باشد مثل انفاق بر پدر يا فرزند كه مكلف يك طعام بيشتر ندارد كه مى تواند بر يكى انفاق كند در اين جا روشن است كه ترجيحى در كار نيست و تخيير است چون هر دو تكليف مشروط به قدرت شرعى به معناى اول است ليكن آن را كه ذكر كرديم براى اين نكته است كه بگوئيم آن مقيد لبى تنها به گونه اى نيست كه گفته شود (عدم اشتغال به واجب مساوى كه قدرت در آن عقلى باشد) زيرا كه اگر فقط مقيد را اين عنوان بگيريم لازمه اش اين است كه در جائى كه هر دو تكليف متزاحم قدرت در آنها عقلى نباشد هر دو تكليف مطلق باشند زيرا كه اشتغال به هيچكدام اشتغال به واجبى كه قدرت در آن عقلى است نمى باشد پس در چنين موردى هر دو وجوب مطلق خواهند بود و اين طلب جمع بين ضدين است و تعارض مى شود و ما گفتيم كه باب تزاحم خارج از باب تعارض است پس مقيد لبى اين نيست كه عدم اشتغال به واجب اهم ديگرى كه بالخصوص قدرت در آن عقلى باشد و بلكه مقيد لبى عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه قدرت در آن عقلى باشد و يا اگر شرعى باشد قدرت در واجب اول هم شرعى باشد تا در جايى كه هر دو شرعى باشند هم هر دو وجوب مشروط باشد و تنها در جايى كه يكى عقلى است و يكى شرعى، وجوب مشروط به قدرت عقلى مطلق باشد طبق مقيد لبى ذكر شده .

ص: 346

4 _ صورت چهارم اين است كه يكى مشروط به قدرت عقلى باشد و ديگرى مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم باشد يعنى عدم مانع شرعى اخذ شده باشد مثالش اين است كه مالى دارد كه يا بايد اين را به مصرف اداء دين مطالب و يا حفظ نفس محترمه برساند و يا بايد با آن به حج برود ولى استطاعت در حج به معناى عدم المانع است _ قدرت شرعى به معناى دوم _ و كسى كه تكليف ديگرى دارد حتى اگر آن را امتثال نكند حج بر او واجب نيست چون مانع شرعى دارد ولهذا گفته مى شود اگر حج رفت مجزى از حجة الاسلام نيست چون عدم مانع شرعى شرط است و امر به اداء دين مطالب يا حفظ نفس محترمه چه آن را انجام بدهد چه ندهد وجود مانع شرعى است و اصلاً وجوب حج بر او فعلى نمى شود تا حجة الاسلام امتثال شود و اين فرق ميان قدرت شرعى، به معناى دوم با قدرت شرعى به معناى اول است كه در معناى اول تكليف مطلق با امتثالش وارد و رافع وجوب و ملاك است اما در معناى دوم تكليف مشروط به قدرت عقلى با نفس فعليتش مانع شرعى ازوجوب حج است و وارد بر آن است ولذا در اينجا بحث ترتب را هم نياز نداريم و از باب تزاحم هم به يك معنى بيرون است چون تزاحم جائى است كه ديگرى وجوبى ولو مشروط و ترتبى داشته باشد ولى در اين معنى از قدرت شرعى وجود نفس امر غير مشروط به قدرت شرعى مانع شرعى است و رافع موضوع وجوب حج است و اين را هم در باب وجوب حج گفته اند و هم در وجوب وفاء به نذر گفته اند كه نذر هم بايد به گونه اى باشد كه تكليف شرعى ديگرى را از بين نبرد و الا وجوب وفا به نذر ثابت نيست و نذر باطل مى شود.

ص: 347

بنابر اين فرق قدرت شرعى به معناى اول و دوم اين است كه در معناى اول تا واجب ديگر را امتثال نكند موضوع واجب مشروط به قدرت شرعى رفع نمى شود و واجب ديگر با امتثالش وارد بر آن است ولى در قدرت شرعى به معناى دوم واجب ديگر با فعليتش وارد بر آن است و امتثال هم نكند موضوع مشروط به قدرت شرعى رفع شده است ولذا اگر دين را اداء نكرد و به حج رفت حجة الاسلام محسوب نمى شود زيرا كه وجوب حج فعلى نشده است .

5 _ صورت پنچم باز همين صورت چهارم است ولى با اين فرق كه يكى مشروط به قدرت به معناى اول است مثل وجوب انفاق بر اولاد كه قدرت در آن شرعى است نه به معناى عدم المانع شرعى بلكه به معناى اول كه امتثال مثل وجوب حفظ نفس محترم كه قدرت در آن عقلى است ملاكش هم رفع مى شود ولى اگر حفظ نفس محترم را نكرد انفاق بر اولاد واجب است و واجب ديگر مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم _ عدم المانع شرعى _ است مثل وجوب حج و به عبارت ديگر در هر دو قدرت شرعى است ولى در يكى قدرت شرعى به معناى اول اخذ شده است و در ديگرى قدرت شرعى به معناى دوم است در اينجا هم مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم يعنى عدم المانع الشرعى مثل وجوب حج فعلى نمى شود چون مشروط به عدم فعليت تكليف ديگرى است كه با فعلى شدن وجوب انفاق باعث مى شود موضوع وجوب حج رفع شود هر چند انفاق هم نكند و وجوب انفاق مطلق مى شود و اين صورت هم به صورت چهارم ملحق است و ترجيح به همان نكته گذشته است.

ص: 348

6 _ صورت ششم آن است كه هر دو تكليف مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم يعنى عدم المانع الشرعى باشند يعنى هر دو واجب مثل وجوب حج باشد و مثال معروف آن تزاحم وجوب حج با وجوب وفاء به نذر است مثلاً اگر كسى نذر كرده بود روز عرفه به زيارت كربلا برود و سپس استطاعت مالى پيدا كرده است حال هر دو تكليف در مقام امتثال قابل جمع نيستند و هر دو هم مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم هستند يعنى مشروط به اين هستند كه واجب ديگرى فعلى نباشد حال در اينجا چه مى شود و آيا در اين فرض ترجيح معقول است يا تخيير است.

مانحن فيه مثل مشروط بودن هر دو تكليف تزاحم به قدرت شرعى به معناى اول نيست چون مشروط بودن دو تكليف متزاحم به قدرت شرعى به معناى اول معنايش آن است هريك مشروط به عدم اشتغال به ديگرى باشد و دو تكليف ترتبى مشروط داشته باشيم كه هريك با امتثالش وارد و رافع موضوع ديگرى مى شود و اين معقول است و اشكالى ندارد وليكن دو تكليف مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم _ يعنى هر يك از دو تكليف مشروط به عدم فعليت ديگرى _ باشد و شرط فعليت و وجود هر كدام از اين دو تكليف عدم فعليت و وجوب تكليف ديگرى است و اين چنين دو وجوب مشروط هر كدام به عدم ديگرى دور و محال است چون فعليت وجوب نذر متوقف بر عدم فعليت وجوب حج مى شود و عدم وجوب حج هم متوقف بر وجوب نذر مى شود زيرا كه مانع از آن است پس فعليت وجوب حج متوقف بر فعليت خودش مى شود و بالعكس.

ص: 349

حاصل اينكه لازمه چنين فرضى مانعيت هريك از دو وجوب از ديگرى است كه اين دور و محال است همانگونه كه در مباحث ضد گفته شد و چون ممتنع است تعارض مى شود يعنى جعل چنين دو تكليفى محال است و بازگشت به تعارض دو دليل مى كند و از باب تزاحم خارج شده و هيچ يك ثابت نمى شوند ولى صحيح آن است كه اشتراط به عدم مانع شرعى دو معنا دارد كه اگر در يكى به شكل اول باشد و در ديگرى به شكل دوم هم دور رفع مى شود و هم ترجيح درست مى شود كه بحث آينده است .

ادامه بحث قبل(92/01/19)

بحث در ترجيح اول بود; ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى و گفتيم قدرت شرعى دو معنى دارد يكى اشتغال به واجب ديگر كه مساوى يا اهم است باعث رفع ملاك تكليف ديگر مى شود يعنى نه فقط تكليف نيست بلكه ملاك هم نيست و يكى هم قدرت شرعى به معناى عدم مانع شرعى يعنى وجوب ديگرى مانع نباشد و نفس وجوب در رفع آن تكليف كافى است.

عرض شد مواردى كه دو تكليف تزاحم دارند صورى دارد و به صورت ششم رسيديم كه هر دو تكليف _ مثل وجوب حج _ مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم باشد كه مثلاً در حج آمده است كه اگر مال داشته باشد و همچنين اداء دين بر گردنش باشد در اين صورت امر به اداء دين باعث مى شود اصلاً حج بر او واجب نشود و ملاك نداشته باشد حال اگر هر دو تكليف متزاحم اين گونه بود مثل وجوب حج و وجوب وفاء به نذر كه در نذر هم آمده كه عمل به نذر در جائى كه مفوت تكليف ديگرى نباشد واجب است .

ص: 350

اشكال: چنانچه اين دو تكليف در يك جا قرار گرفت كه با هم قابل جمع نبود مثلاً نذر كرده كه روز عرفه كربلا باشد و مستطيع هم شده است ; اين دو تكليف نمى توانند هر دو مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم نسبت به يكديگر باشند چون لازمه اش اين است كه هر كدام از اين دو وجوب مشروط به عدم وجوب ديگر باشد; وجوب حج مشروط مى شود به عدم وجوب نذر و وجوب نذر مشروط مى شود به عدم وجوب حج كه اين دور بوده و توقف احدالضدين بر ديگرى است كه جعل چنين دو حكمى ممتنع است و موجب تعارض مى گردد و هر دو ساقط مى شود و از باب تزاحم بيرون مى رود.

جواب اشكال: پاسخ اين شبهه اين است كه در باب عدم المانع شرعى _ قدرت شرعى به معناى دوم _ دو معنى داريم كه به يك معنى اين اشكال درست است و نمى شود هر دو تكليف مشروط به عدم مانع باشد و به معنى ديگر مى شود مشروط باشد.

معناى اول: يك معنى عدم المانع شرعى عدم مانع شرعى بالفعل است و اين معنا در دو طرف مستلزم آن است كه مجعول فعلى در هر طرف مشروط به عدم وجود فعلى ديگرى باشد و اين دور مى شود .

معناى دوم: معناى ديگر اوسع از قبلى است و آن عدم مانع لولائى است يعنى مثلاً وجوب وفاء به نذر مشروط باشد به عدم وجوب حج فى نفسه حتى اگر نذر هم نبود كه اگر نبود آن وقت وجوب وفاء به نذر فعلى مى شود كه اين معنى اوسع است از عدم مانع شرعى بالفعل و عدم المانع لولائى در حقيقت صدق اين قضيه شرطيه است كه لولا نذر هم وجوب حج نباشد كه صدق شرطيه مستلزم صدق طرفينش و عدم فعلى نيست تا دور لازم بيايد و در نتيجه جائى وجوب وفاء به نذر فعلى مى شود كه اگر وجوب وفاء به نذر هم نبود بازهم حج واجب نبود يعنى كسى كه مستطيع نباشد.

ص: 351

پس اگر احدالتكليفين مشروط به عدم لولائى نسبت به تكليف ديگر بود و ديگرى مشروط به عدم المانع فعلى نسبت به اولى بود اين جا هم دور رفع مى شود و ترجيح هم ثابت مى شود و آن تكليف _ كه متوقف است بر عدم فعلى ديگرى _ فعلى مى شود زيرا آن تكليف ديگر مشروط به عدم لولائى است كه عدم لولائى _ بحسب فرض _ منتفى است و استطاعت موجود است و اگر وجوب وفاء به نذر هم نبود اين آقا مستطيع شده بود و عدم وجوب حج _ عدم لولائى _ منتفى بود بنابر اين اگر در يكى عدم المانع لولائى باشد نه دور است و نه تخيير بلكه تكليف مشروط به عدم فعلى ثابت است و ديگرى مرتفع خواهد بود و اگر هر دو مشروط به عدم لولائى باشد در اين صورت ديگر دور نيست چون كه فعليت هريك متوقف بر صدق يك قضيه شرطيه در طرف ديگرى است كه مى تواند هر دو صادق باشند يا نباشند و صدق هيچ يك منوط به صدق ديگرى نيست ولى لازمه اش اين است كه هيچ كدام فعلى نباشد اگر هر كدام لولا ديگرى ثابت باشد و وجوب نذر و وجوب هر دو مخصوص مى شوند به جائى كه موضوع ديگرى محقق نباشد يعنى نذر غير مستطيع و مستطيع غير ناذر.

پس دو معنا براى عدم مانع شرعى درست شد كه در يك معنى هم دور هست و هم ترجيح معقول نيست و اگر هر كدام به يك معنى باشد دور رفع مى شود و ترجيح هم هست و اگر هر دو مشروط به عدم لولائى باشد هيچ كدام فعلى نمى شود اين ها مثال هم دارد مثلاً اگر كسى نذر كرده و بعد هم مستطيع شده است در اين جا فتاوا مختلف است و بعضى گفته اند نذر مقدم است و بعضى گفته اند حج مقدم است و اقوال مختلفى هست و يكى از وجوهى كه بر اساس آن گفته اند وجوب حج مقدم است همين بيان است و گفته اند از دليل وجوب حج بيش از اين استفاده نمى شود كه مانع شرعى بالفعل نباشد و لذا در جائى كه دين مطالب بالفعل باشد حجة الاسلام از او صادر نمى شود و وجوب، فعلى نشده ولى آنچه كه از ادله استطاعت در حج استفاده مى شود بيش از عدم المانع شرعى بالفعل نيست كه مكلف بالفعل تكليف به واجب مالى ديگرى نداشته باشد و اگر تكليف ديگرى بالفعل بود تكليف به وجوب حج ندارد ليكن در وجوب وفاى به نذر و عهد و شرط، عدم المانع لولائى لازم است نه تنها عدم المانع بالفعل چون در باب وجوب وفاء به نذر آمده است كه فى نفسه تكليف الهى ديگرى بر خلاف نباشد و الا نذر باطل است يعنى در دليلش گفته اند (لان شرط الله قبل شرطكم) و اين قبليّت زمانى نيست زيرا كه فرض بر اين است كه هر دو با هم در يك زمان هستند بلكه منظور اين است كه رتبه شرط و واجب يا حرام الهى قبل از نذر است يعنى بايد با قطع نذر از وجوب نذر مانع شرعى نباشد و اين همان عدم المانع لولائى است پس وجوب وفاء به نذر جائى است كه اگر التزام نذرى نبود با قطع نظر از آن هم و فى نفسه مانع شرعى نباشد و در اين جا مانع موجود هست چون كه مكلف مستطيع شده است پس عدم لولائى كه قدرت شرعى در وجوب وفا به نذر است منتفى است و در نتيجه قدرت شرعى _ كه عدم وجود واجب بالفعل ديگرى است _ محفوظ است و وجوب حج فعلى و مقدم مى شود.

ص: 352

بنابراين مشخص شد كه از اين 6 صورت ترجيح در صورت دوم و چهارم ثابت است كه تقديم مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى به معناى اول و دوم است و همچنين در صورت پنجم ثابت است كه تقديم مشروط به قدرت شرعى به معناى اول بر مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم است.

در صورت ششم هم ثابت است اگر يكى مشروط به عدم المانع بالفعل باشد و ديگرى مشروط به عدم مانع لولائى باشد و مشروط به عدم مانع بالفعل مقدم است.

در صورت اول و سوم از شش صورت ترجيح نبود چون هر دو به يك شكل مشروط به قدرت بودند; يا هر دو مشروط به قدرت عقلى بودند و يا هر دو مشروط به قدرت شرعى بودند.

پس مبناى اين ترجيح كه ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى است معلوم شد ولى نه به آن سادگى كه در بيان مرحوم ميرزا(رحمه الله)بود بلكه با تفصيلاتى كه بيان شد كه هم ملاك ترجيح و تقديم روشن شد و هم مشخص شد كه مشروط به قدرت شرعى معانى دارد و مشروط به قدرت شرعى به معناى اول هم كه عقلى نيست بر مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم هم _ كه عدم المانع است _ مقدم است و همچنين مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم در صورتى كه عدم المانع بالفعل باشد مقدم است بر مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم به معناى عدم المانع لولائى و اين ترجيح _ ترجيح بر معناى دوم قدرت شرعى _ نياز به امكان ترتب هم ندارد زيرا كه امر مشروط به اين معنا از قدرت شرعى در مورد تزاحم اهم ديگر فعلى نمى شود حتى به نحو ترتب چون كه واجب غير مشروط به اين معنا از قدرت بافعليتش وارد و رافع آن خواهد بود چه مكلف آن را امتثال بكند يا خير.

ص: 353

همچنين ثابت مى شود كه اين مرجح _ ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر شرعى _ نياز به حكم عقل ندارد چون هميشه يكى از اين دو تكليف مشروط خواهد بود و دو تكليف مطلق هيچ وقت نخواهيم داشت حتى اگر قدرت شرط تنجز باشد نه تكاليف و فرقى نمى كند كه قدرت شرعى به معناى اول باشد يا به معناى دوم، چون خود يكى از دو تكليف مشروط مى شود يا مشروط به عدم فعليت ديگرى و يا مشروط به عدم اشتغال به ديگر كه در هر صورت يك تكليف مطلق بيشتر نخواهيم داشت و براى ترجيح آن نياز به حكم عقل نداريم بر خلاف ترجيح به اهميت كه بعداً خواهد آمد.

به عبارت ديگر اين ترجيح هميشه براساس مطلق بودن يكى از دو تكليف متزاحم و مشروط بودن ديگرى خواهد بود كه ترجيح شرعى است نه عقلى و قبل از اين كه وارد مرجح دوم شويم چند بحث در اين جا باقى مى ماند و آقايان اين بحث ها را هم به اين تفصيل مطرح نكرده اند و چون باب تزاحم باب جديدى بوده است اين ابحاث منقح نشده است كه شهيد صدر(رحمه الله)به تفصيل مطرح كرده است و مى فرمايد 4 بحث باقى مى ماند.

بحث اول: در اثبات صغرى اين مرجح است كه چگونه آن را ثابت كنيم يعنى چگونه ثابت كنيم قدرت در اين تكليف، عقلى است يا شرعى و يا شرعى به معناى اول است يا دوم؟

بحث دوم: اگر شك كرديم و ثابت نشد كه قدرت عقلى است يا شرعى يا به معناى اول است يا دوم؟ مقتضاى اصل عملى در موارد شك چيست؟

ص: 354

بحث سوم: مقتضاى اطلاق دليل واجب و اصل لفظى چيست؟

بحث چهارم: نسبت اين مرجح كه اين جا ثابت شد با ترجيح به اهميت كه بعداً ثابت مى شود چيست؟ يعنى اگر ملاك مشروط به قدرت شرعى اهم باشد آيا بازهم مرجوح خواهد بود يا نه؟

مرجح اول باب تزاحم (92/01/20)

مرجح اول از مرجحات باب تزاحم _ ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر شرع _ بررسى شد و اقسام آن بيان شد و عرض شد كه 4 بحث باقى مى ماند.

1 _ اثبات صغراى قدرت عقلى

بحث اول: در چگونگى اثبات صغراى اين مرجح است و آيا ضابطه اى براى اين كه قدرت، شرعى است يا عقلى است داريم يا خير؟ كه اين بحث را در ذيل بحث سوم ذكر خواهيم كرد چون تناسب با آن بحث دارد.

2 _ مقتضاى اصل عملى در موارد شك

بحث دوم: مقتضاى اصل عملى در موارد شك است كه اگر شك كرديم قدرت در كدام يك از اين دو واجب متزاحم عقلى است و در كدام يك شرعى و در بحث اصل لفظى به نتيجه نرسيديم مقتضاى اصل عملى چيست؟

بايد اين بحث را _ كه بحث دوم است _ در دو مقام ايراد كرد چون عرض كرديم كه قدرت شرعى به دو معنا است 1) به معناى اين كه اشتغال به واجب اهم يا مساوى رافع ملاك باشد و 2) به معناى عدم وجود مانع شرعى كه نفس فعليت مانع شرعى رافع تكليف ديگر مى شود و براى هر كدام صورى تصور مى شود كه با يكديگر فرق مى كنند لهذا در مقام اول دوران بين قدرت عقلى و شرعى به معناى اول است و در مقام دوم دوران بين قدرت عقلى و شرعى به معناى دوم و يا شرعى به معناى اول و شرعى به معناى دوم است.

ص: 355

مقام اول: كه در دوران بين قدرت عقلى و شرعى به معناى اول است كه از براى آن 4 صورت از شك و دوران تصوير مى شود و هر صورت حكم خود را دارد زيرا كه يك وقت قدرت در هر دو تكليف مشكوك است و احتمال مى دهيم در هر دو عقلى يا شرعى باشد و يك وقت يكى را معينا مى دانيم عقلى است يا شرعى و در ديگرى شك داريم و مجموع صور 4 صورت است كه شهيد صدر(رحمه الله) در سه صورت بحث كرده است ولى يك صورت ديگر هم هست كه نكته و خصوصيتى دارد كه ما آن را اضافه مى كنيم .

صورت اول: اين است كه هيچ كدام را _ نه تفصيلا و نه اجمالا _ نمى دانيم كه قدرت در آن عقلى است يا شرعى و حكم اين صورت به مقتضاى اصل عملى تخيير است چون وجوب هر كدام در فرض ترك ديگرى فعلى است چه قدرت در هر دو عقلى باشد و چه شرعى و چه متفاوت و تنها در صورتى كه قدرت در يكى از آن دو واجب آن عقلى باشد و در ديگرى شرعى باشد وجوب اولى مطلق خواهد بود و اين در هر دو طرف محتمل و مشكوك است و اين شك در اطلاق و سعه تكليف در هر طرف است كه مجراى اصل برائت است زيرا كه شك در اطلاق تكليف مانند شك در اصل تكليف از موارد شبهه بدوى است كه مجراى اصل برائت است و در نتيجه بيش از وجوب مشروط در هر طرف ثابت نمى شود يعنى تنها دو وجوب مشروط در طرفين منجز مى شود كه مستلزم تخيير است .

ص: 356

صورت دوم: اين كه بدانيم، معيناً قدرت در يكى از دو تكليف شرعى است يعنى در فرض عجز و اشتغال به ضد واجب مساوى ملاكش رفع مى شود و مشروط به قدرت شرعى است مثلا اگر فرض كنيم كه در باب نماز، وجوب صلاة كه قضا هم دارد مشروط به قدرت شرعى است و ملاكش هم مرتفع مى شود در جائى كه مكلف اشتغال به واجب اهم يا مساوى پيدا مى كند ولى در وجوب تطهير نجاست از مسجد نمى دانيم قدرت عقلى است يا آن هم شرعى است كه اگر قدرت در آن هم شرعى باشد پس هر دو وجوب مشروط است و اگر قدرت در وجوب تطهير عقلى باشد وجوب آن مطلق مى شود در اين صورت هم نتيجه تخيير است زيرا كه شك در سعه وجوب ازاله است زيرا كه نسبت به وجوب صلاة مى دانيم قدرت در آن شرعى است و وجوبش على كل تقدير مشروط است و شك داريم كه آيا وجوب ازاله مطلق است يا مشروط و اين شك در سعه وضيق تكليف در يك طرف است كه مجراى اصل برائت است همانگونه كه در صورت قبلى گفتيم.

صورت سوم: كه اين صورت عكس صورت دوم است يعنى معيناً مى دانيم كه قدرت در احدالتكليفين عقلى است مثلا مى دانيم قدرت در وجوب تطهير مسجد عقلى است و اگر مقدور هم نباشد بازهم ملاك را داراست و ملاكش محفوظ است وليكن در وجوب صلاة شك داريم كه آيا قدرت در آن شرعى و رافع ملاك است و يا فقط رافع وجوب است و قدرت آن هم عقلى است كه در اين صورت وجوب هر دو مشروط مى شود ولى اگر قدرت در وجوب نماز شرعى باشد وجوب ازاله مطلق خواهد بود.

ص: 357

شهيد صدر(رحمه الله)در اين صورت فوق مى فرمايند كه نتيجه، احتياط و ترجيح وجوب ازاله است يعنى مقتضاى اصل عملى لزوم امتثال تكليفى است كه احراز شده قدرت در آن عقلى است و اين جا ديگر مقتضاى اصل عملى برائت و تخيير نيست بلكه احتياط است چون كه ما مى دانيم ملاك تكليف به ازاله فعلى و مطلق است هر چند احتمال مى دهيم كه وجوبش مشروط باشد از اين باب كه ملاك ديگرى هم فعلى و مطلق است پس به لحاظ ملاكش علم به اطلاق آن داريم و در اين شك داريم كه وقتى به ضد واجب ديگر _ يعنى نماز _ مشغول مى شويم آيا ملاكش تفويت مى شود يا به جهت تحصيل مساوى آن نتيجه تفويت نشده است و يا به عبارت ديگر اگر قدرت در نماز عقلى هم باشد آن مقدار ملاك در طرفين فعلى خواهد بود و هر دو تحصيل قابل نيست و اگر شرعى باشد آن ملاك معلوم الاطلاق و الفعليه قابل تحصيل است و اين از قبيل موارد شك در قدرت بر تحصيل ملاكى است كه مى دانيم مولا آن را مى خواهد.

به عبارت ديگر در اين جا مى دانيم كه مولا دو ملاك دارد و نمى دانيم احد الملاكين على اى حال بر مولا تفويت مى شود يا مى توانيم هر دو را براى مولا به دست بياوريم _ يكى را به امتثال و يكى را به رفع موضوع _ و اين مانند شك در قدرت بر امتثال تكليف است كه حتى كسانى هم كه قدرت را شرط در تكاليف مى دانند در شك در قدرت بر تحصيل و امتثال مى گويند برائت جارى نيست بلكه مانند شك در اصل امتثال احتياط جارى است و به شك در امتثال ملحق است كه اشتغال يقينى مقتضى فراغ يقينى است و مانحن فيه از همين قبيل است و عقلاً آن ملاك مطلق معلوم منجز است.

ص: 358

اشكال: ممكن است بر اين بيان اشكالى شود كه اگر ما يك تكليف معينى را داشتيم و شك داشتيم كه بر امتثال آن قادر هستيم يا خير، شك در قدرت بر امتثال بود و منجز بود ليكن در اين جا شك در تكليف داريم يعنى به لحاظ تكليف و وجوب، در اطلاق وجوب ازاله و مشروط بودن آن شك داريم و در قدرت بر تحصيل ملاك آن شك داريم ولى ملاك مستقلاً و به تنهائى نيست و آنچه كه عقلاً منجز است تكليف و وجوب است كه به لحاظ تكليف اين صورت مثل صورت دوم است چون كه مى دانيم وجوب نماز مشروط است و مطلق نيست _ چه قدرت در آن عقلى باشد و چه شرعى _ چون كه اگر عقلى هم باشد وجوبش مشروط خواهد بود زيرا كه قدرت در ديگرى هم عقلى است و مانند صورت قبل شك در سعه و ضيق يك طرف _ يعنى وجوب ازاله _ است كه امرش مطلق است يا مشروط زيرا كه اگر قدرت در وجوب نماز، شرعى باشد وجوب ازاله مطلق خواهد بود و الا آن هم مشروط خواهد بود و اين شك در سعه و ضيق تكليف است كه مجراى اصل برائت است پس چرا شما حكم مى كنيد به وجوب احتياط با اين كه ملاكات به تنهائى موضوع حكم عقل به وجوب امتثال و اطاعت و منجزيت نيست و بايد در طول خطاب باشد تا منجز باشد.

جواب اشكال: پاسخ اين اشكال آن است كه ملاك هم موضوع حكم عقل به تنجيز است در جائى كه معلوم باشد كه مولا آن ملاك را على كل حال خواسته است مگر مكلف از تحصيل آن عاجز باشد و اگر امر آن را مشروط كرده است چون قابل تحصيل نيست و اين جا اين گونه است و ما مى دانيم كه مولا مطلقا ملاك ازاله را _ در صورت مقدوريت تحصيل _ مى خواهد پس منجز است و آن ملاكى منجز نيست كه نمى دانيم مولا آن را اصلاً مى خواهد يا خير اما اين ملاك معلوم در اينجا مثل خطاب معلوم است كه منجز است و در حكم وجوب است از حيث وجوب امتثال و در قدرت بر امتثال آن شك داريم در صورت اشتغال به ديگرى و اين همانند شك در امتثال تكليف است و همچنان كه شك در قدرت بر امتثال تكليف و وجوب، عقلا منجز است اين هم منجز است.

ص: 359

به بيان بهتر، مولا در اين جا نيز آن ملاك مطلق را _ كه در امر به ازاله نجاست است _ مى خواهد و طلب كرده است يا از طريق امر مطلق به آن _ اگر قدرت در وجوب نماز شرعى باشد _ و يا از طريق تحصيل ملاك ديگر فعلى به همان اندازه در نماز _ اگر قدرت بر وجوب نماز عقلى باشد _ و اين علم به وجوب ملاك مطلقى در احد الطرفين است كه مى دانيم مولى آن را بنفسه و يا بنفسه او بدله طلب كرده است و اين علم اجمالى به ملاك مطلوب است نه ذات ملاك پس منجز است زيرا تحصيل فراغ يقينى از آن ممكن است از طريق امتثال وجوب ازاله و در اين بيان دوم ديگر نيازى به مسأله شك در قدرت و منجزيت آن هم نداريم بلكه منجزيت از باب شك در امتثال يا منجزيت علم اجمالى به وجوب تحصيل آن ملاك است و شايد اين بيان بهتر از بيان اول باشد.

صورت چهارم: كه اين صورت را ما اضافه كرديم اين است كه علم داشته باشيم در يكى از دو تكليف غير معين قدرت عقلى است و در ديگرى شرعى، در اين صورت چهارم باز گفته مى شود مقتضاى قاعده تخيير است نه ترجيح چون اين علم اجمالى به مطلق بودن يكى از دو وجوب و مشروط بودن ديگرى است و همچنين است اگر بدانيم ملاك يكى اجمالاً مطلق است و در ملاك دومى شك كنيم كه مطلق است يامشروط به قدرت كه همان صورت سوم درگذشته است كه عقل به منجزيت ملاك مطلق حكم مى كند ليكن در اينجا آن ملاك مطلق معين نيست و معلوم بالاجمال بر خلاف صورت سوم احتمالى است چون مكلف هر كدام را انجام دهد ممكن است غير از آن چيزى باشد كه ملاك يا وجوبش مطلق است و موافقتش واجب ولهذا بازهم نتيجه تخيير است ولى ممكن است گفته شود كه در اينجا هر چند موافقت قطعى ممكن نيست ولى درجه اى از احتياط ممكن است كه واجب باشد و آن در صورتى است كه احتمال آن تكليف مطلق و يا ملاك مطلق در احدالطرفين نسبت به طرف ديگر بيشتر باشد كه در اين صورت هر چند احتياط تام به معناى موافقت قطعيه ممكن نيست ولى احتياط ناقص به معناى كم كردن نسبت احتمال مخالفت ممكن است به طورى كه مثلاً (70) درصد احتمال موافقت _ موافقت ذهنى _ دهد و (30) درصد مخالفت و اين را هم عقل در موارد عدم امكان موافقت قطعى مى گويد منجز است مانند موارد دوران امر بين محذورين كه گفته اند عقلاً تخير ثابت است مگر اين كه احدالطرفين امتيازى داشته باشد يعنى مثلاً اگر احتمال وجوب بيشتر از احتمال حرمت باشد و مظنون باشد اين ظن به وجوب منجز مى شود و ما نحن فيه نيز از همان باب خواهد بود زيرا عدم امكان موافقت قطعى به جهت محذور عدم امكان جمع بين ضدين مانند نقيضين است كه ملاك مطلق معلوم دائر بين ضدين است كه موافقت قطعى و انجام هر دو ممكن نيست.

ص: 360

البته اين در صورتى است كه در آن بحث اين مطلب را قبول داشته باشيم كه اصل برائت شرعى از طرفى كه احتمالش بيشتر است جارى نمى باشد كه تفصيل آن در مبحث اصالة التخيير در موارد دوران بين محذورين مى آيد و در آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

ادامه بحث قبل (92/01/26)

بحث در مقتضاى اصل عملى در موارد شك در نوع قدرت اخذ شده در واجبين متزاحمين بود كه عرض شد در دو مقام بايد اين بحث منقح شود.

مقام اول: در جائى كه دوران بين قدرت عقلى و شرعى به معناى اول باشد كه اين مقام گذشت و 4 صورت داشت كه حكم هر صورت بيان شد و در يك صورت قائل به احتياط و تعيين شديم و آنجائى كه احدالتكليفين معيناً محرز باشد كه قدرت در آن عقلى است و ملاكش مطلق است هر چند كه نمى دانيم خطابش مطلق است يا مشروط چون احتمال مى دهيم قدرت در ديگرى هم عقلى باشد _ كه در اين صورت خطابش مشروط مى شود نه مطلق _ در اين صورت _ كه صورت سوم بود _ احتياط واجب است و بايد واجبى را كه محرز است ملاكش عقلى است انجام دهد و دو بيان هم براى توجيه آن ذكر كرديم.

يكى اين بود كه اين شك در قدرت بر امتثال ملاكى است كه محرز است مولا آن را مى خواهد و شك در قدرت مجراى اشتغال است و ديگرى اين بود كه شك در امتثال ملاكى است كه مى دانيم مولى آن را به عينه و يا به مساويش در واجب ديگر مى خواهد و اين شك در امتثال تكليف معلوم و منجز است و در باقى صور تخيير بود.

ص: 361

مقام دوم: كه مفصل تر از مقام اول است : دوران امر بين قدرت شرعى به معناى دوم يعنى عدم المانع الشرعى با قدرت عقلى يا قدرت شرعى به معناى اول است كه اگر دوران بين اين معنى از قدرت شرعى و قدرت شرعى به معناى اول يا قدرت عقلى شد در اين جا هم صورى است كه شهيد صدر(رحمه الله) در سه صورت آنها را جمع كرده است ولى صور بيش از اين است كه لازم است تفصيل داده شود:

صورت اول: اين است كه احتمال دهد، قدرت در هر دو تكليف شرعى به معناى دوم باشد و در هر دو اين احتمال را بدهد و احتمال هم دارد كه در يكى يا هر دو قدرت شرعى نباشد مثل وجوب نذر و وجوب حج كه ممكن است از لسان ادله هر دو استفاده شود كه قدرت در آنها شرعى به معناى عدم المانع الشرعى باشد حال اگر در اين مطلب شك شود در هر دو اين احتمال را مى دهيم يعنى ممكن است فعليت هر دو مشروط به عدم مانع لولائى نسبت به ديگرى باشد (چون عدم مانع بالفعل در هر دو طرف ممكن نيست).

حكم اين صورت: اجراى برائت از هر دو وجوب است چون عدم مانع لولائى در هر دو طرف محتمل است پس محتمل است هر دو فعلى نباشند و شك در وجوب هر دو است و اصل برائت از هر دو جارى است مگر اين كه از خارج احراز شود يكى از آن دو فعلى مى باشند.

صورت دوم: اين كه در يكى از دو واجب معيناً شرطيت قدرت به معناى دوم و لولائى محرز باشد و در ديگرى مشكوك باشد كه آن هم مشروط به عدم مانع لولائى است و يا عدم فعلى و يا قدرت در آن اصلاً عقلى است .

ص: 362

اين صورت هم به صورت اول ملحق است زيرا كه در هر دو شك داريم و تكليفى كه محرز است كه قدرتش لولائى است يقيناً فعلى نيست مثلا مى دانيم كه نذر فعلى نيست وليكن در وجوب حج شك داريم كه فعلى است يا نه چون احتمال مى دهيم آن هم مشروط به عدم مانع لولائى باشد و اين دو صورت هر دو داراى يك حكم هستند و اين همان دو صورت اول و دوم مذكور در تقريرات است.

صورت سوم: مثل صورت اول است يعنى در هر دو احتمال قدرت شرعى را به معناى دوم يعنى عدم المانع الشرعى بدهيم ولى احتمال نمى دهيم عدم المانع الشرعى در هر دو از يك سنخ باشد و اگر يكى عدم لولائى مانع باشد ديگرى عدم فعلى مانع است و يا اصلاً قدرت در آن عقلى يا شرعى به معناى اول است و از آنجا كه عدم لولائى را هر دو، در اين جا احتمال نمى دهيم و اگر يكى لولائى باشد ديگرى فعلى يا قدرتش عقلى است اين مستلزم علم اجمالى است به اين كه يكى از اين دو تكليف حتماً فعلى است و نمى شود از هر دو برائت جارى كرد.

پس به فعليت يكى از اين دو تكليف علم پيدا مى كنيم ولى چون اين احتمال در هر دو طرف است و معين نيست موافقت قطعى تكليف معلوم بالاجمال ممكن نيست وليكن مخالفت قطعى آن ممكن است يعنى مى تواند هر دو را ترك كند ولى اجازه ندارد چون فعليت احدالتكليفين معلوم و منجز است ولى برائت از وجوب مطلق هر كدام جارى است و بايد احدهما را انجام دهد و نتيجه تخيير است .

ص: 363

صورت چهارم: اين ست كه يكى از دو تكليف معيناً عدم المانع الشرعى در آن به معناى عدم المانع فعلى است _ مثل وجوب حج _ وليكن عدم ديگرى _ مثلاً وجوب وفا به نذر _ مشكوك است آيا عدم مانع لولائى است و قدرت در آن عقلى يا شرعى به معناى اول است _ زيرا احتمال عدم المانع فعلى در هر دو ممكن نيست _ در اين صورت نيز علم اجمالى داريم كه وجوب يكى از اين دو واجب فعلى است زيرا اگر وجوب نذر مشروط به عدم لولائى مانع شرعى باشد وجوب حج فعلى خواهد بود و اگر قدرت در آن عقلى و يا شرعى به معناى اول باشد وجوب نذر فعلى مى باشد و وجوب حج فعلى نخواهد بود و اين همان علم اجمالى سابق مى شود كه موافقت قطعيه اش ممكن نيست وليكن مخالفت قطعيه آن ممكن است و اين جا هم تخيير ثابت مى شود .

صورت پنجم: عكس صورت چهارم است يعنى مى دانيم كه قدرت در يكى از اين دو تكليف معيناً عقلى است و در ديگرى شك داريم كه قدرت عقلى يا شرعى به معناى اول است يا شرعى به معناى دوم است ولو عدم المانع بالفعل كه در اين صورت معقول است مانند تزاحم بين وجوب حج يا وجوب وفاى به نذر با تكليفى كه قدرت در آن عقلى است مثل اداء دين و احتمال بدهيم كه در وجوب وفاى به نذر يا حج نيز قدرت عقلى يا شرعى به معناى اول باشد و دليلى نداشته باشيم كه وجوب آنها مشروط به عدم المانع شرعى است و نتوانستيم استظهار كنيم كه آيا واقعاً وجوب حج مشروط به قدرت شرعى به عدم مانع است يا نه و حج هم مثل باقى واجبات مشروط به قدرت عقلى يا عدم اشتغال به واجب مساوى ديگرى است .

ص: 364

حكم اين صورت وجوب احتياط است يعنى واجب است كه تكليفى را كه محرز شد در آن قدرت عقلى است ، امتثال كند و نمى تواند بگويد احتمال دارد قدرت در وجوب حج هم عقلى باشد و در اين صورت هر دو واجب مشروط ميشود پس شك داريم وجوب اداء دين مطلق يا مشروط به ترك حج است و از وجوب مطلق برائت جارى مى كنيم.

اين اصل برائت جوابش همان است كه در مقام اول در صورت سوم آن گفتيم كه چون اطلاق ملاك در اداء دين محرز است زيرا كه قدرت در آن عقلى است و در اطلاق ملاك ديگرى شك داريم تا جبران آن ملاك مطلق شود و تفويت اولى غير اختيارى باشد پس شك داريم كه مى توانيم ملاك مطلق را على كل حال تحصيل كنيم يا نه و اين شك در قدرت بر تحصيل ملاك است كه احتياط در آن واجب است و يا شك در امتثال ملاكى است كه مى دانيم مولى اين ملاك را مى خواهد _ يا خودش را يا مساوى آن را _ و اين شك در امتثال است و احتياط واجب است به همان دو بيانى كه در صورت سوم از مقام اول گذشت.

صورت ششم: اين كه علم داشته باشيم كه قدرت در يكى از دو واجب شرعى به معناى اول است و در دومى شك است كه شرعى به معناى دوم است يا شرعى به معناى اول يا عقلى است مثلا مى دانيم قدرت در وجوب حج شرعى به معناى اول است ولى در وجوب وفاى به نذر شك داريم كه قدرت در آن شرعى به معناى دوم يعنى عدم المانع است يا عقلى يا شرعى به معناى اول است در اين صورت وجوب اول _ وجوب حج در مثال _ در فرض ترك نذر قطعاً فعلى است لهذا ترك هر دو مخالفت قطعى است و جايز نيست ليكن اطلاقش مشكوك است زيرا كه شايد در وجوب نذر قدرت شرعى به معناى دوم اخذ نشده باشد و عقلى يا شرعى به معناى اول باشد همانند وجوب حج چون كه علم به اطلاق ملاك هيچيك را نداريم فلذا از اطلاق هر يك از آن دو اصل برائت جارى است و نتيجه تخيير است هر چند احتمال مى دهيم كه وجوب نذر اصلاً فعلى نباشد ليكن ترك هر دو جايز نيست زيرا كه مخالفت قطعى وجوب حج خواهد بود كه در اين صورت يقيناً فعلى شده است و اما انجام وجوب حج بالخصوص تعييناً واجب نيست زيرا كه ملاك يا وجوب مطلق آن حتى نسبت به كسى كه نذر را انجام داده است محرز نيست لهذا از اطلاق وجوب و ملاك آن هر دو برائت جارى مى باشد و ترك آن را در صورت اشتغال به حج تجويز مى كند.

ص: 365

حاصل اينكه در اين صورت هم نمى تواند هر دو را ترك كند چون يقين مى كند تكليفى متيقن در بين _ مثلاً وجوب حج را _ ترك كرده است ولى به هر كدام مى تواند اكتفا كند و بيش از تخيير ثابت نمى شود.

صورت هفتم: اين است كه علم اجمالى دارد يكى از دو واجب اجمالاً مشروط به قدرت شرعى به معناى اول است و ديگرى احتمال مى دهيم مشروط به قدرت شرعى به معناى اول باشد يا به معناى دوم اين جا هم علم اجمالى به فعليت يكى از دو تكليف على الاقل در صورت ترك هر دو خواهيم داشت و مقتضاى قاعده در آن تخيير است _ مثل صورت قبلى _ با اين فرق كه در صورت قبلى خصوص وجوب حج معلوم المخالفة بود در صورت ترك هر دو و اين مخالفت قطعى تفصيلى است و در اينجا در صورت ترك هر دو مخالفت قطعى اجمالى است كه فرقى نمى كند .

صورت هشتم: اين كه قدرت در يكى از دو واجب اجمالاً عقلى است و ملاكش مطلق و فعلى است و ديگرى مشكوك است كه آيا قدرت در آن به معناى دوم است يا نه اين هم مثل صورت چهارمى است كه در مقام اول اضافه كرديم كه علم اجمالى به يك تكليف مطلق ملاكاً داشته و شك در اطلاق وجوبش داريم كه بازهم حكم تخيير است چون كه موافقت قطعى ممكن نيست ليكن چون كه مخالفت قطعى ممكن است به ترك هر دو اصول شرعى در طرفين تعارض و تساقط مى كند و عقل حكم به تخيير مى كند زيرا كه موافقت قطعى ممكن نيست ليكن اگر احتمال ملاك مطلق در يك طرف بيشتر باشد مثلاً 70 درصد احتمال مى دهيم كه وجوب حج، وجوبش عقلى است و بگوئيم كه قوت احتمال هم بعد از تعارض و تساقط اصل شرعى در طرفين منجز است عقلا پس احتياط نسبى و اقرب به واقع در اين صورت واجب مى شود يعنى واجب است عقلاً طرفى را كه 70درصد احتمال مى دهد ملاكش مطلق است انجام دهد و اين قوت احتمال منجز خواهد شد البته در صورت چهارم در مقام اول گفتيم كه برائت شرعى از آن طرف جارى است زيرا كه از اطلاق هر كدام در فرض ترك ديگرى جارى است و مخالفت قطعى لازم نمى آيد تا اين برائت در طرفين تعارض و تساقط كند بر خلاف اينجا كه از اصل وجوب در طرف برائت جارى است كه مستلزم مخالفت قطعى است چنانچه توضيح بيشتر آن خواهد آمد و حاصل صورتهاى ذكر شده آن است كه هر جا احتمال عدم مانع لولائى در هر دو طرف را بدهيم برائت از هر دو وجوب جارى مى شود و اين دو صورت اول و دوم است.

ص: 366

اگر بدانيم در يكى از دو واجب معينا قدرت عقلى است و در ديگرى شك باشد احتياط واجب است و اين صورت پنجم است كه همانند صورت سوم در مقام اول است .

اگر قدرت در هيچ كدام محرز نباشد كه عقلى است يا شرعى تخيير ثابت مى شود و اين صورتهاى ديگر است به جز صورت هشتم.

اگر علم اجمالى داشته باشيم كه قدرت در يكى عقلى است و در ديگرى شك باشد _ صورت هشتم _ باز هم حكم تخيير است مگر اينكه احتمال آن در يك طرف بيشتر باشد و كسى قائل باشد و بگويد قوت احتمال در يك طرف در اين موارد هم منجز است و بايد متعينا آنچه را كه قوت احتمال دارد را انجام دهد زيرا كه هم اصول مؤمنه شرعيه تعارض كرده و جارى نيست و هم قاعده برائت عقلى در اطراف علم اجمالى فى نفسه جارى نيست و عقل مى گويد احتمال واقع منجز است و قوت احتمال هم احتمال بيشتر واقع است كه منجز مى شود و آنچه در صورت چهارم از مقام اول گفتيم دراينجا جارى نيست زيرا كه در اينجا احتمال عدم وجود بيش از يك تكليف را مى دهيم يعنى اگر قدرت شرعى در تكليف ديگر به معناى دوم باشد اصل وجوب فعلى نخواهد بود پس بيش از يك تكليف علم نداريم يعنى علم نداريم كه اگر هر دو را ترك كنيم دو تكليف مشروط را ترك كرديم و اين بدان معناست كه برائت شرعى در هر طرف از علم اجمالى نسبت به اصل وجوب آن جارى است نه اطلاقش و پس از تعارض و تساقط برائت شرعى ديگرى نداريم كه از وجوبى كه احتمال اطلاقش اقوى است جارى شود.

ص: 367

اثبات صغرى مرجح اول (92/01/27)

بحث در ذيل مرجح اول بود يكى اثبات صغرى مرجح اول بود و يكى مقتضاى اصل عملى _ كه بحث دوم بود _ تمام شد و عرض شد كه مقتضاى اصل عملى چيست كه در بعضى صور احتياط است و در اكثر صور تخيير بود .

بحث سوم اين است كه مقتضاى اطلاق دليل دو واجب در مواردى كه ما شك مى كنيم و نمى دانيم قدرت شرعى است يا عقلى چيست؟ البته مرادمان اين است كه مقتضاى اطلاق لفظى امر به هريك از متزاحمين چيست و آيا اطلاقات اين ادله قدرت عقلى را اثبات مى كند يا نه و لذا بايد حالات اطلاق متصور در اين دو دليل را بسنجيم و ببينيم چند حالت در آنها متصور است در اين جا سه حالت اساسى و رئيسى ذكر مى شود كه ممكن است بعضى از آنها شقوقى هم داشته باشد ولى چون حكمش يكى است مى شود كل صورا به سه حالت تقسيم كرد.

حالت اول: يك حالت اين است كه فرض شود دليل يكى از اين دو واجب مشروط باشد به قدرت شرعى به معناى عدم مانع شرعى، مثل دليل وجوب وفاء به نذر كه مقيد است به اين كه مخالف با شرط خدا نباشد نه اين كه تنها متعلق نذر حرام نباشد بلكه اعم از اين كه امر شرعى به كارى كه مستلزم ترك فعل منذور است هم نباشد چون كه (شرط الله قبل شرطكم) اين جا را هم در بر مى گيرد و اين هم مانع شرعى است.

پس اگر كسى در اين حالت اول اين استظهار را كرد و يا دليل يك امر به هر صورت عدم مانع شرعى را شرط كند وليكن امر ديگر اين شرط را نداشته باشد حكم اين حالت روشن است زيرا كه اطلاق دليل واجب ديگرى كه اين قيد در آن نيامده است حجت است و وجوبش اثبات مى شود و رافع موضوع اول مى شود مثل وجوب حج كه در آن عدم المانع شرط نشده است و فقط قيد استطاعت در آن آمده است كه يا قدرت عقلى است و يا فقط صورت اشتغال به ضد واجب را در بر مى گيرد كه در اين صورت اطلاق اين دليل اقتضا مى كند كه وجوبش فعلى باشد و با فعليتش رافع موضوع وجوب وفاى به نذر است و تعيين و ترجيح ثابت مى شود به شكلى كه امر مشروط به قدرت شرعى ديگر اصلا فعلى نخواهد بود و نيازى به امكان ترتب هم ديگر نيست.

ص: 368

و ملحق مى شود به اين صورت: آنجا كه در هر دو دليل عدم المانع اخذ شده باشد منتها در يكى عدم المانع بالفعل است و در ديگرى عدم المانع لولائى است _ زيرا عدم المانع فعلى در هر دو ممتنع است _ و در نتيجه واجبى كه عدم المانع بالفعل در آن شرط است فعلى مى شود و مشروط به عدم المانع لولائى مرتفع است به همان بيان ذكر شده و در فرعى كه معركه آراء است كه اگر كسى نذر كرده روز عرفه كربلا برود و بعد مستطيع شده نذر مقدم است يا حج مشهور گفته اند وجوب حج مقدم است و وفاء به نذر واجب نيست و برخى هم مخالفت كرده اند اين نكته اى كه در اين حالت ذكر شد دو بيان از براى تقديم وجوب حج است چون در ادله وفاء به نذر، عدم مانع شرعى اخذ شده است و از (شرط الله قبل شرطكم) عدم المانع استفاده مى شود بر خلاف وجوب حج كه در آن فقط استطاعت اخذ شده است كه همان قدرت عقلى است و اگر كسى از اخذ استطاعت در آيه شريفه استطاعت شرعى را هم استفاده بكند يعنى مانع شرعى هم نبايد باشد و استطاعت اخذ شده توسعه داده شود به استطاعت شرعى بازهم گفته مى شود كه منظور عدم المانع بالفعل است نه فى نفسه و لولا وجوب الحج بر خلاف دليل وجوب وفاء به نذر كه در آن تعبيرى آمده است كه (شرط الله قبل شرطكم) كه از آن استفاده مى شود كه با قطع نظر از نذر تو، نبايد مانعى شرعى باشد.

ص: 369

پس عدم المانع در وجوب وفاى به نذر عدم لولائى است و در دليل وجوب حج عدم المانع بالفعل كه اضيق است اخذ شده است و اين دو وجه فنّى و صناعى است از براى تقديم وجوب حج بر وجوب نذر و خلاصه اين شد كه اگر در لسان يكى از دو دليل عدم المانع شرعى اخذ شد و در ديگرى عدم المانع اخذ نشد دومى مقدم است و اگر در هر دو اخذ شد ولى در يكى لولائى باشد و در ديگرى عدم المانع بالفعل باشد مشروط به عدم المانع بالفعل، مقدم است و اطلاقش تمام مى شود و در اين دو صورت اطلاق دليلى كه مشروط به عدم المانع نيست يا مشروط به عدم المانع لولائى نيست فعلى است و اين دو حالت از بحث ترتب هم خارج است و شايد تزاحم اصطلاحى هم نباشد گرچه در فرع معروف فقهى به اين استناد شده براى اثبات قول مشهور كه چرا وجوب حج مقدم بر وفاى به نذر است.

حالت دوم: اين است كه لسان هر دو دليل يك جور باشد يا در هيچ كدام قدرت اخذ نشده باشد يا اگر اخذ شده باشد به يك نحو اخذ شده باشد و خلاصه هر دو دليل يك سنخ باشند و دو دليل يا هر دو مطلق باشند و تنها لبا مقيد به قدرت باشند يا اگر در لسان آن اخذ شده باشد در هر دو به يك صورت آمده باشد.

در اين حالت هيچ ترجيحى ثابت نمى شود و هيچ اطلاقى در دو دليل از براى اثبات اطلاق وجوب نسبت به ديگرى نخواهيم داشت زيرا كه در اين جا شبهه مصداقى مقيد هر دو دليل است زيرا كه هر دو واجب ثبوتا مقيد است به عدم اشتغال به واجب ديگرى كه آن واجب ملاك فعلى داشته باشد و يا هر دو ملاكش مشروط به قدرت باشد و اين در هر دو مشكوك است و شك داريم در هر طرف _ كه قدرت در آن عقلى است يا شرعى _ در اطلاق هر دو دليل كه شبهه مصداقى مقيد لبّى متصل مى شود پس باز هم ترجيح ثابت نمى شود.

ص: 370

پس در حالت دوم كه دو دليل يا هر دو مطلق باشد يا هر دو به حسب لسانشان مشروط به قدرت باشند كه سه صورت داشت كه هر دو مطلق باشد يا هر دو مشروط به قدرت شرعى به معناى اول يا هر دو مشروط به عدم المانع لولائى باشد فعليت احد الوجوبين مطلقا ثابت نمى شود و در دو صورت اول و دوم وجوب مشروط در هر طرف ثابت مى شود نه بيشتر و در صورت سوم هم هيچ كدام فعلى نمى شود.

حالت سوم: اين است كه در احدالدليلين قيد قدرت اخذ شود و در ديگرى قيد قدرت اخذ نشود مثل دليل وجوب حج كه در لسان آيه حج گفته شده است (من استطاع اليه سبيلا) كه قدرت در آن شرط شده است ولى در وجوب حفظ نفس محترمه مثلاً قيد استطاعت اخذ نشده است هر چند لبّاً در هر تكليف قيد قدرت لازم است و اين حالت مورد بحث قرار گرفته است .

مشهور سعى كرده اند بگويند كه دليلى كه در لسان آن قيد استطاعت اخذ شده باشد ظاهر اخذ قدرت در آن، قدرت شرعى است به معناى اول يا حتى به معناى دوم و در ديگرى قدرت عقلى است يعنى در اين جا به اطلاق دليلى كه قيد استطاعت در آن اخذ نشده است تمسك كرده و مى گوئيم وجوب آن مطلق است و ديگرى كه قدرت در آن شرعى است، يا اصلا فعلى نيست يا فعلى است لكن وجوبش مشروط است و اين از حالات اثبات صغراى مرجح اول با اطلاق دليل احد الواجبين متزاحمين است و لذا بايد وارد اين بحث شد كه بحث صغروى است و بحث آينده است .

ص: 371

ادامه بحث قبل (92/01/31)

عرض شد جائى كه قيد قدرت در لسان احدالدليلين اخذ شده باشد و در لسان دليل ديگر اخذ نشده باشد اگر چه عقلا قدرت در همه ادله شرط است اين جا گفته اند كه آنجا كه قيد، در لسان دليل آمده قدرت شرعى است و در ملاك دخيل است و آنچه كه نيامده گرچه لبّاً در وجوب اخذ شده است، قدرت در اين تكليف عقلى است لهذا گفته اند كه هر جا قدرت در يكى از دو دليل متزاحم اخذ نشده بود و در ديگرى آمده بود مثل وجوب حج كه گفته است (من استطاع اليه سبيلا) بر خلاف وجوب دين كه گفته است (يجب أداء الدين) از اين فهميده مى شود كه قدرت در وجوب دين و يا نفقه عقلى است و در وجوب حج قدرت شرعى است و مرجح اول هم اين بود كه مشروطِ به قدرت عقلى مقدم است بر مشروطِ به قدرت شرعى اين را در تقريرات و كتاب هاى فقهى گفته اند و در باب وجوب حج گفته اند كه وجوب حج در فرض صرف مال در أداى دين مطالب، فعلى نيست چون قدرت در آن شرعى است ولى در وجوب وفاء به دين و يا نفقه چون كه قيد قدرت اخذ نشده است فلذا قدرت در آن عقلى است.

ليكن اين بحث نياز به تنقيح دارد كه چگونه از مجرد عدم اخذ قدرت در لسان دليل كشف كنيم كه قدرت در آن عقلى است و همچنين چگونه از مجرد اخذ قدرت در لسان دليل كشف كنيم كه قدرت در آن شرعى است و هر دو اين ادعا _ كه براى اثبات صغراى اين مرجح است _ محل اشكال.

ص: 372

أما نسبت به مستند اولى كه گفته اند اگر قدرت در لسان دليل اخذ نشود كشف مى شود كه قدرت عقلى است وجوهى ذكر شده است كه هيچ كدام تمام نيست .

وجه اول: تمسك به اطلاق مدلول التزامى دليل امر به لحاظ ملاك است كه گفته مى شود اگر قدرت در لسان دليل شرط نشده بود و مطلق بود به اطلاق دليل امر از براى اثبات ملاك _ حتى در موارد عجز و سقوط تكليف _ تمسك مى كنيم و فعليت ملاك را _ كه همان معناى قدرت عقلى بودن است _ اثبات مى كنيم زيرا كه مى دانيم در موارد عجز فقط تكليف ساقط است اما ممكن است ملاك تكليف موجود باشد و آنجا كه كسى عاجز است به او تكليف نمى شود وليكن ممكن است ملاك تكليف موجود باشد پس به اطلاق مدلول التزامى دليل امر حتى در موارد عجز و عدم قدرت تمسك مى كنيم و قدرت عقلى اثبات مى شود.

البته اگر قدرت را تنها شرط تنجز بدانيم مدلول مطابقى هم مطلق است ولى كسى كه قدرت را شرط تكليف هم مى داند مدلول مطابقى را قيد مى زند اما مدلول التزامى امر كه عبارت از فعليت ملاك است حتى در موارد عجز بر حال خود باقى مى ماند.

اشكال: اين بيان درست نيست زيرا كه اولا:ً سقوط مدلول مطابقى موجب سقوط مدلول التزامى است _ بنابر تبعيت ميان دو دلالت مطابقى و التزامى در حجيت _ و ثانياً: قائلين به عدم تبعيت دو دلالت هم در اين جا اين حرف را نمى زنند چون قائلين به عدم تبعيت در باب سقوط از حجيت اين حرف را مى گويند يعنى جائى كه مدلول مطابقى ذاتاً منعقد شده است ولى حجت نيست _ يعنى به جهت تعارض يا دليل اقواى منفصلى از حجيت ساقط شده باشد _ مدلول التزامى بر حجيت باقى مى ماند و اما جائى كه مقيد متصل باشد مانع از انعقاد اطلاق مى شود و در نتيجه همچنانكه اطلاق مدلول مطابقى منعقد نمى شود اطلاق مدلول التزامى هم منعقد نمى شود چون در انعقاد، مدلول التزامى تابع دلالت مطابقى است و الا دلالت مطابقى خواهد بود و ديگر دلالت التزامى نيست پس آنچه كه مورد بحث است جائى است كه مدلول مطابقى منعقد شده و مدلول التزامى هم منعقد شده باشد بعد مدلول مطابقى از حجيت ساقط شود كه بعضى قائل به تفكيك و عدم تبعيت شده اند و اما كسى تبعيت در تولد دو دلالت را و اين كه ذاتا دلالت التزامى فرع تولد دلالت مطابقى است منكر نشده است و در اينجا كسانى كه قائلند قيد قدرت قيد در تكليف است و فقط قيد در تنجز نيست اين ها اگر اين مقيد را كالمتصل حساب كنند يعنى يا براساس نكته مرحوم ميرزا(رحمه الله) آن را استظهار عرفى حساب كنند و يا حكم عقل به قبح تكليف به غير مقدور را روشن و بديهى بدانند به گونه اى كه مانند مقيد متصل باشد ديگر اطلاق مدلول مطابق و التزامى اوامر نسبت به موارد عجز و عدم قدرت منعقد نمى شود تا كسى قائل شود كه مى توان به اطلاق مدلول التزامى تمسك كرد.

ص: 373

وجه دوم: وجه ديگرى هم كه ممكن است در اين جا ذكر شود _ كه مبناى بحث مرحوم ميرزا(رحمه الله)است _ اين است كه ايشان مى فرمايد ماده امر و كلاً متعلقات خطابات شرعى مثل موضوع است كه دو محمول دارد يعنى از نظر معنا مثل جمله خبريه است كه موضوع و محمول دارد مثلا (صلّ) يعنى صلاة _ كه ماده است _ واجب است و ايشان مى فرمايد كه اين ماده امر موضوع دو محمول است محمول اول همان وجوب است (الصلاة واجبة) و محمول دوم آن است كه مولا ملاك و غرضى در آن ماده دارد و اين دو محمول در عرض هم هستند و ماده به لحاظ هر كدام از اين دو محمول، اطلاقى مستقل از ديگرى دارد و همچنين مى فرمايد كه اگر قيد قدرت را هم در تكليف شرط بدانيم يعنى در محمول اول مربوط به وجوب است و محمول دوم كه ملاك است را نه عقل حكم مى كند كه در مورد عجز نيست و نه استظهار عرفى، پس دليل مقيديت قيد قدرت و شرطيتش در تكاليف بيش از اين اقتضا ندارد كه اطلاق محمول اول مقيد شود نه بيشتر _ چه مقيد قدرت، استظهارى باشد و چه به لحاظ قبح عقلى _ و از اين به مسلك اطلاق ماده تعبير مى شود.

اشكال: اين مسلك هم تمام نيست زيرا كه دلالت امر بر ملاك طولى و التزامى است و به اين ترتيب ثابت مى شود كه: به مجرد عدم اخذقيد قدرت در لسان دليل كشف نمى شود كه قدرت در اين تكليف عقلى است بلكه شك در آن مى شود چون مدلول هيئت _ يعنى تكليف _ كه مشروط به قدرت است و ملاك هم ممكن است مطلق باشد و ممكن است مقيد باشد و بنابراين اثبات نمى شود كه قدرت عقلى است.

ص: 374

بنابراين استظهار اول درست نيست و اما استظهار دوم _ كه اگر قدرت در لسان دليلى اخذ شود _ كشف مى شود كه قدرت در آن شرعى و در ملاك شرط است اين هم تقريباتى دارد .

تقريب اول: يك تقريب اين است كه وقتى در لسان دليل قيد و قدرت آمد و مثلاً گفت (من استطاع اليه سبيلاً) پس كأنه گفته است (حج المستطيع واجب) و ماده را به مقدور بودن مقيد كرده است چون قيد در لسان دليل و با ماده اخذ شده است و مقتضاى تقييد اين است كه ماده به لحاظ مدلول التزامى و محمول دوم هم اطلاق ندارد پس مدلول التزامى و مطابقى هر دو مقيد شده اند به فرض مقدوريت استطاعت پس ازاين كشف مى كنيم كه ملاك هم ندارد.

نقد تقريب اول: جواب اين تقريب روشن است زيرا كه اگر منظور شما اين است كه در ماده، اطلاق درست نمى شود اين صحيح است و قدرت، به لحاظ هر دو مدلول قيد است ولى اين به معناى عدم ملاك در مورد عجز نيست بلكه به معناى عدم احراز آن و عدم دلالت بر ملاك در مورد عجز است وليكن ثبوتاً ممكن است قدرت در ملاك شرط نباشد .

تقريب دوم: وجه دومى هم گفته شده كه مقتضاى ظهور خطاب در مولويت اين است كه قدرت شرعى باشد چون اگر فقط در تكليف دخيل باشد بدون آوردن قيد قدرت هم اين مقدار از تقييد به حكم عقل ثابت بود و اخذ قيد قدرت در لسان دليل ارشاد به حكم عقل بود اما اگر در ملاك دخيل باشد تقييدى بيش از حكم عقل خواهد بود كه مولوى مى باشد پس از ظهور در مولويت استفاده مى كنيم كه قيد قدرت در ملاك دخيل است .

ص: 375

نقد تقريب دوم: اين بيان هم جوابش روشن است كه به اين نحو تمام نيست زيرا كه مولويت على كل حال ثابت است چون كه مولويت يعنى قيدى كه در خطاب اخذ شده است مولا آن را اخذ كرده است و اين مقدار مولويت نسبت به قيد قدرت در اين جا على كل حال ثابت است يعنى مولا قيد قدرت را در جعل و وجوب اخذ كرده است و قيد شرعى است و مراد از عقلى بودن قيد قدرت آن است كه كاشفش عقل است نه اين كه حكم به آن، عقلى است مانند وجوب اطاعت اوامر شارع كه محضاً حكم عقل است پس اگر قدرت تنها شرط و قيد در وجوب باشد و در ملاك دخيل نباشد ظهور در مولويت به هم نمى خورد .

تقريب سوم: بيان ديگرى اين كه بگوئيم مقتضاى ظهور امر در تاسيسيت اين است كه قدرت در ملاك آن حكم دخيل است زيرا اگر مقصود از اخذ قدرت در لسان امر تنها دخالت آن در وجوب باشد اين مقدار بدون آن هم ثابت و روشن بود و نياز به ذكر قدرت در لسان دليل نبود و نوعى لغويت لازم مى آيد پس ظهور اخذ قيد در تاسيسيت كشف از مطلب بيشترى مى كند كه همان تقييد ملاك به قدرت است.

نقد تقريب سوم: اين بيان فى الجمله قابل قبول است وليكن اين تقريب اولاً: در همه جا قابل قبول نيست زيرا كه ممكن است در بعضى از موارد ذكر قيد قدرت در لسان دليل علت ديگرى داشته باشد مثل اين كه مولى مى خواهد بر استطاعت تأكيد كند يا آن را توسعه دهد و اعم از قدرت و مشقت بداند كه در اين صورت احتمالش هم كافى است كه نتوان كشف از تقييد ملاك نمود ولهذا اين وجه مختص است به جائى كه وجه ديگرى از براى تاسيست نباشد و ثانياً: اين تقريب دخالت قدرت شرعى به آن معنى كه ما مى خواهيم را ثابت نمى كند چون قدرت و استطاعت به معناى همان قدرت تكوينى و اين قدرت و عدم عجز مطلق به معناى اول را در ملاك دخيل مى كند كه قبلاً گفتيم ملحق به قدرت عقلى است و در موارد تزاحم در طرفين محفوظ است و باز آن قدرت شرعى كه به درد ما مى خورد نيست زيرا قدرت شرعى مفيد به معناى دخل عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه اين معنا از اخذ عنوان استطاعت يا قدرت در لسان دليل استفاده نمى شود.

ص: 376

ادامه بحث قبل(92/02/01)

بحث در اين بود كه ادعا شده است اگر استطاعت و قدرت در لسان احدالدليلين واجبين متزاحمين اخذ شد و در لسان دليل ديگرى اخذ نشد و يا هر تكليفى كه در لسان دليلش قدرت و استطاعت اخذ شود و در ديگرى اخذ نشود قدرت در اولى شرعى است و در ديگرى عقلى، پس بايد طبق مرجح اول به آن تكليفى كه در دليلش قدرت اخذ نشده است اخذ كنيم.

ما گفتيم هر دو نكته محل اشكال است زيرا در آن كه اخذ نشده است لبا مقيد موجود است و مدلول التزامى تابع مدلول مطابقى است و اطلاق ماده هم درست نبود پس اگر قيد قدرت در لسان دليل هم نيامد احراز نمى شود كه قدرت در آن عقلى است و در دليلى هم كه قيد قدرت آمده عرض شد كه جائى كه نكته اى از براى ذكر قيد قدرت در لسان دليل نباشد شايد كسى ادعا كند كه اين ظهور را كه اخذ اين قيد در لسان دليل امر اثبات مى كند كه قدرت در ملاك دخيل است و الا وجوب على كل حال قيد قدرت را داراست و براى دفع لغويت و ظهور در تاسيسى بودن از ذكر اين تقييد، دخل قدرت در ملاك استفاده شود ولى عرض شد كه در عين حال اين مقدار كافى نيست و تنها قدرت به معناى عدم عجز تكوينى را در ملاك دخيل مى كند كه مانند قدرت عقلى در هر دو واجب متزاحم محفوظ است و در حكم قدرت عقلى است ما در اين جا براى جمع همه صور اين اختلاف در لسان دو دليل 4 صورت را ذكر مى كنيم كه حكم هر صورت با ديگرى فرق دارد.

ص: 377

صورت اول: اولين صورت همين فرضى است كه تا كنون بحث مى كرديم كه فقط قيد استطاعت و قدرت تكوينى در لسان احد الدليلين آمده باشد و در ديگرى نيامده باشد; در اين جا اگر اين استظهار را قبول نكرديم كه آمدن قيد قدرت در لسان دليل به جهت دخالت در ملاك است كه هيچ، ولى اگر اين نكته را قبول كرديم باز هم اين مفيد فائده نيست و صغراى ترجيح را درست نمى كند چون اگر استظهار هم شود كه: لسان تقييد مى خواهد چيز زائدى را بيان كند و تاسيسى است و نكته ديگرى هم نيست غير از دخالت استطاعت در ملاك و فرضا اين را هم قبول كنيم اين مطلب بيش از اين نمى رساند كه قدرت تكوينى دخيل است يعنى قدرت در مقابل عجز و اضطرار نه قدرت در مقابل اشتغال به واجب ديگرى و اين معناى اول از سه معناى قدرت شرعى بود كه گفتيم ملحق است به قدرت عقلى و اين چنين قدرتى در متزاحمين هر دو محفوظ است پس ملاك هر دو فعلى خواهد شد و امتثال هيچ يك ملاك ديگرى را رفع نمى كند و نتيجه تخيير است.

صورت دوم: اين است كه فرض شود آنچه كه در لسان احد الدليلين اخذ شده است قدرت شرعى به معناى عدم مانع يعنى قدرت شرعى به معناى دوم است مثلاً از استطاعت در آيه حج استفاده شود كه نبايد مانع شرعى هم موجود باشد چنانكه برخى اين را گفته اند حكم اين صورت روشن است زيرا كه دليل ديگر كه چنين قيدى را ندارد بر دليل مشروط مقدم مى شود چون اين تقييد، تقييد اضافى بر شرط قدرت و بر آن مقيد لبى است پس دليل ديگر كه اين شرط را ندارد مطلق است و مانع شرعى بوده و وارد بر دليل مشروط به عدم المانع خواهد بود و دليل مشروط اصلاً فعلى نخواهد شد و حتى وجوب مشروط به ترك يا عصيان واجب مطلق را هم نخواهد داشت همانگونه كه قبلاً مشروحاً بيان شد كه با فعليت تكليف غير مشروط تكليف مشروط مرتفع است و ترتب هم نياز ندارد .

ص: 378

فرض سوم: صورتى است كه قيد (عدم اشتغال به واجب ديگر) در لسان احدالدليلين شرط شده باشد و اينكه اگر به واجب ديگرى مشغول نبودى مثلاً وفاى به شرط يا نذر كن كه شايد بشود اين را از برخى از ادله نذر و عهد استفاده كرد و در ديگرى چنين شرطى نيامده و مطلق باشد در اين صورت گفته شده است كه واجبى كه در لسان دليلش اين قيد اخذ نشده است مقدم مى شود و قدرت در واجبى كه مشروط است شرعى خواهد شد و هميشه وجوبش مشروط است به ترك ديگرى و وجوب آن ديگرى مطلق و بر آن مقدم است; يعنى در اين صورت هر واجب ديگرى كه در لسان دليلش چنين قيدى نيامده باشد بر اين مقدم است و اين نسبت به ديگرى مشروط است اين ادعاى فوق مطرح شده است.

اشكال: در اين ادعا اشكال مى شود كه شايد ديگرى هم كه اين قيد در آن نيامده با توجه به اين كه لبا مقيد به عدم اشتغال است مثل اين باشد و گفتيم عدم اخذ قيد ثابت نمى كند كه قدرت در آن عقلى باشد و شايد قدرت در آن هم شرعى باشد پس چگونه مى گوئيد قدرت در آن نسبت به واجب مشروط عقلى است؟ اين جا تقريباتى براى مدعاى مشهور _ كه صحيح هم هست _ ادعا كرده اند .

تقريب اول: يك بيان، بيان عرفى است و گفته مى شود كه عرف ابتداءً از اين تعبير اين را مى فهمد كه هر واجبى بر اين مقدم است و اين واجب مزاحم با هيچ واجب ديگرى نيست و آنها را حتى مقيد هم نمى كند مثل (شرط الله قبل شرطكم) كه گفتيم مى خواهد بگويد شرط شارع مقدم است.

ص: 379

اين استظهار عرفى بعيد نيست مخصوصاً در جائى كه دو واجب در يك خطاب ذكر شده باشد مثلا بگويد (ان لم تشتغل بالصلاة فأزل النجاسة عن المسجد) و اگر كسى اين استظهار عرفى را قبول كرد _ مثل استظهار تاسيسيت _ اين خود وجهى براى تقديم مى شود و اگر كسى اين را قبول نكرد دو بيان ديگر را شهيد صدر(رحمه الله)براى قائلين به ترجيح آورده است .

تقريب دوم : اين بيان دو مقدمه دارد.

مقدمه اول: اين كه اين تقييد (ان لم تشتغل بواجب آخر) بيش از مقيد لبى است چون كه مقيد لبى عدم اشتغال بواجب اهم يا مساوى است و اين مطلق است و هر واجبى را شامل مى شود پس اين تقييد معقول نيست مگر اين كه هر واجبى _ ولو اقلّ ملاكاً از اين باشد _ رافع ملاك اين واجب باشد و اين، معنايش اين است كه قدرت در اين واجب شرعى به معناى اول از دو معنائى است كه گفتيم و از اطلاق اين قيد استفاده مى شود كه هر واجب ديگرى حتى اگر ملاكش اقلّ باشد رافع ملاكش مى باشد و با امتثال آن هيچ ملاكى تفويت نمى شود و اين نشان مى دهد كه قدرت در آن شرعى است و الا ممكن نبود نسبت به واجب اقل ملاكاً مشروط به عدم اشتغال به آن باشد .

براساس اين مقدمه اول، از اطلاق قيد هر واجب ديگر حتى اگر ملاكش اقل باشد استظهار مى شود كه اين قدرت شرعى است .

اشكال: ممكن است در اين جا اشكالى شود كه لازم نيست اين قدرت شرعى باشد بلكه ممكن است قدرت در اين واجب هم عقلى باشد ليكن وجوبش مشروط شده است چون كه ملاكش از همه واجبات ديگر كمتر يا مساوى است و بيشتر نمى باشد يعنى مولى چون حساب كرده و ديده است كه ملاك اين واجب مشروط از همه كمتر يا مساوى با آن است و همه واجبات ديگر در ملاك يا با اين مساوى هستند و يا بيشتر است و هيچ گاه كمتر نمى باشد لذا اين واجب را بالخصوص قيد زده است به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى هر چند هم قدرت در آن عقلى باشد زيرا در اين صورت باز اين قيد و اشتراط درست است يعنى هيچ گاه مزاحم با واجبى كه اقل ملاكا از اين باشد نمى شود پس نمى شود اين گونه استظهار نمود كه بايد قدرت در اين واجب مشروط ، شرعى باشد .

ص: 380

پاسخ اشكال: جواب اين اشكال آن است كه اين در جائى است كه قضيه خارجيه باشد نه حقيقيه و اين خلاف ظاهر خطابات شرعى است يعنى ظاهر تقييد به عدم اشتغال به هر واجب ديگر قضيه حقيقيه است و ناظر نيست به تكاليف خارجى جعل شده بلكه به هر واجبى كه مى شود فرض شود نظر دارد كه يقيناً مى توان واجب ديگرى كه ملاكش اقل است فرض شود پس بايد اين نحو شرط از باب قدرت شرعى باشد بنابر اين مقدمه اول تمام است كه قدرت در واجب مشروط به چنين شرطى شرعى است ليكن عدم ورود قيد در دليل ديگرى باعث نمى شود كه قدرت در آن عقلى باشد _ همانگونه كه قبلاً گذشت _ لهذا نياز به مقدمه دوم داريم و مقدمه دوم مى خواهد اين را درست كند.

مقدمه دوم: اين مقدمه مى گويد دليلى كه لسانش مطلق است قدرت در آن عقلى است و يا به عبارت ديگر وجوب و ملاكش هر دو مطلق است زيرا كه ثبوتا مقيد لبى هر چند هست ولى اين قيد در جائى است كه قدرت در واجب مزاحم عقلى باشد وأما اگر قدرت در آن شرعى باشد مقيد لبى، اطلاق خطاب را قيد نمى زند زيرا كه عيبى ندارد كه وجوب مطلق باشد يعنى آن مقيد لبى قيدى دارد كه خطاب ديگرى كه مساوى يا اهم است قدرت در آن شرعى نباشد و مقيد لبى مخصوص است به عدم اشتغال به واجب ديگرى مساوى يا اهم كه قدرت در آن عقلى باشد و اگر شرعى باشد اين مقيد صادق نيست و اين بدان جهت است كه سابقاً گفتيم مقيد لبى قدرت اطلاق تكاليف را به مقدار ضرورت قيد مى زند نه بيش از آن را پس در هر جا اطلاق تكليف لغو نباشد ثابت و حجت است و در جائى كه قدرت در واجب متزاحم شرعى باشد اطلاق واجب ديگر لغو نيست زيرا كه شايد اطلاق مذكور به جهت اطلاق ملاكش بلكه به جهت اطلاق وجوبش باشد پس آن مقيد لبى آن جائى را كه ثابت شود اطلاق در واجب متزاحم شرعى است، نمى گيرد بنابراين اطلاق در واجب غير مشروط درست مى شود و ترجيح آن ثابت مى شود زيرا كه قبلاً گفتيم كه ترجيح به معناى مطلق بودن احدالوجوبين نسبت به ديگرى است.

ص: 381

تقريب دوم و سوم شهيد صدر(92/02/02)

بحث در اين بود كه اگر در لسان دليل واجبى اين نحو قدرت شرط شده باشد كه مثلاً (ان لم تشتغل بواجب آخر يجب عليك الوفاء بنذرك) و اگر اين چنين واجبى با واجب ديگرى كه اين قيد در لسانش نيامده تزاحم پيدا كرد مشهور گفته اند مصداق و صغراى مرجح اول از مرجحات باب تزاحم است و هر واجب ديگرى مقدم بر ملاك اين واجب است زيرا كه قدرت شرعى به معناى اول در اين واجب اخذ شده است و واجب ديگرى كه اين قيد را ندارد قدرت در آن عقلى است پس وجوبش مطلق مى شود و وجوب ديگرى مشروط و اين همان ترجيح در باب تزاحم است و گفتيم اين كه چگونه و به صرف آمدن قيد مذكور در يك واجب ثابت مى كند كه قدرت در آن شرعى است و در ديگرى عقلى با اين كه آن هم لباً مقيد است به عدم اشتغال به واجب ديگرى _ بياناتى داشت.

يك بيان ساده عرفى بود كه گفته شد دو بيان فنى هم شهيد صدر(رحمه الله) اضافه نموده اند كه بيان اول را ديروز ذكر كرديم و عرض شد كه بيان دوم دو مقدمه دارد.

مقدمه اول: يكى اين كه واجبى كه در لسان دليلش عدم اشتغال به واجب ديگرى آمده است چون كه اين قيد بيش از مقيد لبى است و نيز شامل واجب ديگرى _ كه ملاك و مصلحتش اقل هم باشد _ مى شود پس بايد قدرت در آن شرعى باشد چون اگر قدرت در آن عقلى باشد و ملاكش فعلى باشد بايد نسبت به اقل ملاكا مطلق باشد نه مشروط به عدم اشتغال به آن و اين اثبات مى كند كه قدرت درا ين واجب مشروط شرعى است.

ص: 382

اگر كسى بگويد كه شايد قدرت عقلى باشد ولى چون كه هيچ واجبى نيست كه ملاكش از اين واجب مشروط اقل باشد و ملاك اين واجب از همه آنها يا اقل است يا مساوى است و لذا مولا آن را مشروط كرده كه جواب داديم كه اين مطلب ثبوتا معقول است ولى خلاف ظاهر خطابات است كه به نحو قضاياى حقيقيه است نه خارجيه كه ناظر به ساير واجبات باشد و همه ملاكات آنها را لحاظ كرده تا ببيند ملاك اين يا اقل از همه يا مساوى با آنها است و اهم از هيچ كدام آنها نيست بلكه قضيه حقيقيه ناظر به هر واجب ديگرى است كه ممكن است فرض وجوبش شود و منجمله واجبى كه ملاكش اقل باشد پس ظهور تقييد در خطابات شرعى مانند اصل آنها در قضيه حقيقيه اقتضاء دارد كه قدرت در اين چنين واجب مشروطى، قدرت شرعى باشد و الا بايد مقيد باشد به اين كه ملاك ديگرى اقل از آن نباشد و بلكه بايد مقيد باشد كه قدرت در واجب مزاحم ديگر شرعى نباشد و چون اين دو قيد نيامده است پس قدرت در آن شرعى است مگر اين كه تقييد به نحو قضيه خارجيه باشد كه آن هم مفيد نيست به اين دليل كه يقيناً برخى واجبات هستند كه قدرت در آنها شرعى است و قطعاً بايد قدرت نسبت به آنها شرعى باشد و اين مقدمه اول ثابت مى كند حتماً قدرت در واجبى كه در لسان دليلش اين قيد آمده است _ كه بيش از مقيد لبى است _ شرعى است و الا تقييد به عدم اشتغال به مطلق واجب ديگرى درست نيست.

ص: 383

مقدمه دوم: اين بود كه قدرت در واجبى كه در لسان دليلش اين قيد نيامده و مطلق است، عقلى است و مطلق است ملاكاً و خطاباً و وجهش تمسك به اطلاق دليلش بود حتى در فرض اشتغال به واجب مشروط كه وجوب مطلق را اثبات مى كند زيرا كه هر چند مقيد لبّى در همه خطابات اخذ شده است ليكن آن مقيد عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه قدرت در آن شرعى نباشد و عقلى باشد چون اگر شرعى باشد با انجام اين واجب ملاكش تفويت نمى شود پس وجهى از براى تقييد بيشتر در مقيد لبّى نيست و اطلاقش لغو نمى باشد و بايد مقيد لبى به اندازه ضرورت و لغويت باشد نه بيشتر بنابراين اطلاق واجب غير مشروط ملاكاً و خطاباً ثابت مى شود كه به معناى قدرت عقلى بودن نسبت به واجب مشروط است و اطلاق وجوب _ كه همان ترجيح است _ اثبات مى شود.

بر اين مقدمه دو اشكال شده است كه بايد آنها را ذكر كرد و دفع نمود.

اشكال اول: اينكه گفته شد مقيد لبى عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه قدرت در آن عقلى باشد نه شرعى اين در جايى است كه قدرت در واجب مشروط نسبت به همه واجبات يكسان باشد ليكن ممكن است اين گونه نباشد و واجب مشروط نسبت به همه واجباتى كه قدرت در آنها شرعى است شرعى باشد و نسبت به واجباتى كه قدرت در آنها عقلى است عقلى باشد وليكن ملاكش مساوى و يا مرجوح است ولهذا مشروط شده است و در نتيجه ممكن است اين مقيد لبى در مانحن فيه از مصاديق شبهه مصداقيه مقيد دليل مطلق مى شود كه تمسك به اطلاق و عموم در شبهه مصداقيه مقيدات و مخصصات خصوصاً اگر كالمتصل باشند جايز نيست پس تمسك به اطلاق دليل غير مشروط به حسب لسان دليلش جايز نيست و وجوب مطلق آن ثابت نمى شود.

ص: 384

پاسخ اشكال: ايشان اين اشكال را اين گونه جواب مى دهد كه هر چند اين مطلب ثبوتاً ممكن است ولى اين قضيه را خارجيه مى كند نه حقيقه زيرا كه بدان معنا است كه قيدى كه آمده به اختلاف واجبات فرق كند و نسبت به بعضى از واجبات اشتغال به آنها ملاك را رفع مى كند و نسبت به بعض ديگر ملاك فعلى است ليكن چون كه مرجوح يا مساوى است مشروط شده است به عدم اشتغال به آنها اين نياز دارد به نگاه به خارج و ملاكات احكام جعل شده مخصوصا نسبت به مشروط به قدرت عقلى كه بايد نگاه كند و ببيند كه ملاك همه آنها از واجب مشروط اقوى يا مساوى است و هيچ كدام از آنها كمتر نيست و اين ها خلاف قضيه حقيقيه بودن تقييد در خطاب مشروط است همانگونه كه قبلاً اشاره كرديم.

پس ظهور قضيه در حقيقيه بودن نافى اين اشكال است علاوه بر اينكه اين مطلب هم عرفى يا عقلائى نيست كه قدرت اخذ شده _ يعنى عدم اشتغال _ نسبت به بعضى از واجبات ديگر شرعى باشد و نسبت به بعضى عقلى ، و از يك نسخ نباشد و اين باعث مى شود كه دليل تقييد ظهور پيدا كند در اين كه قدرت اخذ شده نسبت به همه واجبات على حد واحد يعنى شرعى است و براى همه واجبات اين گونه است.

اشكال دوم: اشكال ديگرى در اين جا هست كه شهيد صدر(رحمه الله) آن را ذكر نفرموده است ليكن مى توان از لابلاى فرمايشات ايشان پاسخ آن را استفاده كرد و آن اشكال اين است كه مقيد لبى ما عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم كه قدرت در آن عقلى باشد بالخصوص نيست بلكه اوسع از آن است و شامل عدم اشتغال به واجب ديگرى كه مشروط به قدرت شرعى است هم مى شود وليكن مشروط به اين كه قدرت در اين هم شرعى باشد يعنى اگر قدرت در هر دو متزاحم شرعى باشد باز هم دو وجوب مشروط هستند ومطلق نيستند و مقيد لبى صادق است و الا لازم مى آيد اطلاق دو وجوب و طلب ضدين كه محال است و موجب تعارض دو دليل در باب تزاحم مى شود كه قبلاً گفتيم چنين نيست يعنى اگر قدرت در هر دو تكليف شرعى بود باز هم هر دو تكليف مشروط خواهند بود و هيچ كدام مطلق نخواهد بود و الا باب تزاحم داخل مى شود در باب تعارض با اين كه باب تزاحم خارج از باب تعارض است و اين خروج براساس همين مقيد لبى بود كه اگر مقيد لبى در مشروط به قدرت عقلى فقط عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى باشد در اين جا كه هر دو شرعى است تعارض و طلب ضدين شكل مى گيرد و براى بيرون بردن آن از تعارض سابقاً گفتيم كه قيد اعم است از اين كه اشتغال به واجب ديگرى كه مساوى يا اهم است قدرت در آن عقلى باشد و يا شرعى ولى مشروط به اين كه قدرت در اين هم شرعى باشد و اين گونه اين تعارض را رفع كرديم پس جائى كه هر دو شرعى هستند باز اطلاق نيست و در نتيجه نمى توانيم به اطلاق دليل غير مشروط تمسك كنيم چون شرعى بودن هر دو را احتمال مى دهيم و اين شبهه مصداقيه مقيد لبى مى شود كه تمسك به اطلاق در آن جايز نمى باشد.

ص: 385

پاسخ اشكال: بايد اين اشكال را حل كرد و دفع اين شبهه به اين است كه گفته شود اين قيد را كه زديم و گفتيم اگر واجب مساوى و يا اهم شرعى باشد در صورتى كه اين هم شرعى باشد باز مشمول قيد است به جهت لغويت اطلاق بود يعنى جائى كه قدرت در هر دو شرعى باشد اطلاق آنها لغو است وليكن اين لغويت به اين اندازه است كه شرعى بودن در ديگرى نيز محرز باشد و ثابت شده باشد و الا اطلاق دومى لغو نمى باشد و اين بدان معناست كه واجب مزاحمى كه دليلش مطلق است اطلاقش لغو نمى باشد و چرا از اطلاق آن دست بكشيم با اين كه محتمل است قدرت در آن عقلى باشد و ترك آن حتى با اشتغال به ديگرى كه مشروط به قدرت شرعى است تفويت ملاك فعلى باشد پس واقع شرعى بودن قدرت در مقابل واجب مشروط به قدرت شرعى مقيد لبى نيست بلكه احراز شرعى بودنش مقيد لبى است و اين به خاطر نكته عدم لغويت است و در نتيجه هر جا كه محرز نباشد شرعى بودن قدرت در يكى و محرز باشد در ديگرى مقيد لبى نسبت به اولى صادق نبوده و شبهه مصداقيه مقيد نخواهد بود بلكه اطلاق دليل آن حجت است .

تقريب سوم: بيان ديگرى را هم شهيد صدر(رحمه الله) از براى اثبات ترجيح دارد كه آن هم بيان بسيار فنى و خوبى است و در آن از مقدمه دوم بيان دوم استفاده مى شود و مى فرمايد قدرت در دليلى كه بحسب لسان دليلش مشروط است يا شرعى است و يا عقلى است كه اگر شرعى باشد يعنى هر واجب ديگر رافع ملاك آن باشد ترجيح به همان مرحج اول ثابت مى شود زيرا كه مقدمه دوم را هم مى آوريم و اطلاق واجب غير مشروط ثابت مى شود و اگر قدرت در واجب مشروط عقلى باشد يعنى مقدمه اول را در بيان دوم قبول نكنيم و مثلاً بگوئيم كه ممكن است تقييد به نحو قضيه خارجيه باشد باز هم دليل واجب غير مشروط نسبت به واجب مشروط مطلق خواهد بود از باب مرجح سوم _ ترجيح اهم بر مهم _ كه خواهد آمد زيرا كه بعداً در ترجيح به اهميت خواهيم گفت كه اگر احتمال اهميت معيناً در يك طرف باشد باز هم موجب ترجيح است بلكه قوت احتمال اهميت در يك طرف معيناً هم موجب ترجيح است يعنى اطلاق دليلى كه مقطوع الاهمية يا محتمل الاهمية يا مظنون الاهميه است حجت است و ترجيح را اثبات مى كند و در مانحن فيه اگر قدرت در واجب مشروط عقلى باشد چون كه مشروط به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى است نمى شود ملاكش اهم از واجب مزاحمش باشد بلكه بايد مساوى يا اقل باشد پس احتمال اهميت در واجب مشروط نيست وليكن در خطاب غير مشروط اهميت محتمل است پس باز هم وجوبش مطلق خواهد بود و ترجيح ثابت مى شود.

ص: 386

بنابراين على كلا التقديرين چه قدرت در واجب مشروط شرعى باشد و چه عقلى، اطلاق دليل واجب غير مشروط حجت است يا به جهت مشروط بودن واجب مشروط به قدرت شرعى _ مرجح اول _ و يا به جهت عدم احتمال اهميت در آن و احتمال اهميت در واجب غير مشروط _ مرجح سوم _ و اين به معناى ترجيح و اطلاق دليل هر واجب غير مشروطى نسبت به چنين مشروطى است و به عبارت ديگر قيد لبى در مقابل چنين واجب مشروطى صادق نيست و شبهه مصداقيه آن نيست و تمسك به اطلاق آن دليل تمام است چون در مقيد لبّى دو چيز اخذ شده است 1) اين كه قدرت در واجب مزاحم عقلى باشد و 2) اينكه معلوم نباشد كه ملاكش اهم نيست و ديگرى محتمل الاهمية است و در مانحن فيه مى دانيم يكى از اين دو چيز منتفى است يعنى قدرت در واجب مشروط يا عقلى نيست و شرعى است و يا اگر عقلى است محتمل الاهمية نيست بلكه ديگرى تعييناً محتمل الاهمية است پس اطلاق دليل واجب غير مشروط حتى در فرض اشتغال به واجب مشروط حجت است و اثبات مى كند وجوب مطلق آن را و با اين دو بيان فنى و صناعى مدعاى مشهور ثابت مى شود كه خطاب مطلق بر حسب لسان دليلش مقدم است بر خطاب مشروط

ادامه بحث قبل (92/02/03)

بحث از اين بود كه مشهور در جائى كه قيد قدرت در احدالدليلين وارد شود و در دليل ديگر وارد نشود قائل به ترجيح شده اند و گفته اند واجبى كه قيد قدرت در دليل آن نيامده مرجح است و عرض كرديم كه مى شود اين را به چند صورت تقسيم كرد كه 4 صورت بود.

ص: 387

صورت اول: يك صورت آن بود كه تنها قدرت تكوينى در لسان دليل اخذ شود كه گفتيم اين نحو تقييد موجب ترجيح نيست.

صورت دوم: اين است كه قدرت شرعى به معناى دوم _ يعنى عدم مانع شرعى _ در لسان دليل اخذ شود كه اين موجب ترجيح بود.

صورت سوم: اخذ قدرت شرعى به معناى اول _ يعنى عدم اشتغال به واجب ديگر _ در احدالدليلين اخذ شود كه گفتيم مقتضاى اطلاق اين قيد يعنى عدم اشتغال به هر واجب ديگر اين است كه قدرت در چنين واجبى شرعى خواهد بود نسبت به ديگرى و اين موجب ترجيح واجب غير مشروط مى شود.

صورت چهارم: در لسان احدالدليلين همان مقيد لبّى و به اندازه مقيد لبى اخذ شده باشد و مثل صورت قبل نباشد كه قيد مطلق باشد و همه واجبات را بگيرد يعنى (عدم اشتغال به واجبى كه اهم يا مساوى باشد) شرط شود كه همان مقيد لبى است كه در همه واجبات ثابت است در اين صورت آيا دليلى كه اين قيد در آن نيامده است مقدم مى شود يا خير؟

لازم است در اين جا تفصيل داد زيرا كه اگر از اين دليل كه در لسانش قيد لبى ذكر شده است و به آن مقيد لبى تصريح شده است ظهور در تاسيسيت و نتيجةً شرعى بودن قدرت استفاده نشود، نتيجه تخيير خواهد بود زيرا كه هر دو مقيد به يك قيد و به نحو واحدى هستند و قبلاً گفته شد كه در اين صورت نمى توان از هيچ يك اثبات كرد كه قدرت در آن عقلى يا شرعى است يعنى ملاكهايشان مطلق است يا با اشتغال به ديگرى مرتفع مى شود و در نتيجه بيش از دو وجوب مشروط در طرفين ثابت نمى شود و ممكن نيست به اطلاق هيچ يك از دو دليل تمسك كرد زيرا كه شبهه مصداقيه در هر دو است چون كه قيد عدم اشتغال به ضد واجب مساوى يا اهمى است كه قدرت در آن عقلى باشد و اين مطلب در هر دو طرف مشكوك است پس اطلاق تمام نيست نه اين كه دو اطلاق وجود دارد و با هم تعارض مى كنند چون در موارد شبهه مصداقيه مقيد چه لفظى باشد و چه لبى، تمسك به اطلاق جائز نيست.

ص: 388

اما اگر استظهار در تأسيسيت را قبول كرديم و از ذكر قيد مذكور در لسان دليل با اين كه لبّا موجود بوده است استفاده كرديم كه در ملاك دخالت دارد يعنى با اشتغال به واجب مساوى يا اهم ملاك اين تكليف هم مرتفع مى شود.

ظاهر كلام شهيد صدر(رحمه الله)در تقريرات اين است كه در اين جا هم ترجيح ثابت نمى شود زيرا كه تا ما نتوانيم اثبات كنيم كه قدرت در آن واجب ديگر _ كه در لسان دليلش اين شرط نيامده است _ عقلى است نمى توانيم ترجيح را ثابت كنيم و قبلاً گفته شد كه با وجود آن قيد لبى نمى توانيم اثبات كنيم كه ملاكش مطلق است گرچه در لفظش نيامده باشد مگر از باب اطلاق دلالت التزامى در ملاك يا اطلاق ماده به لحاظ محمول دوم كه اين دو بيان را هم رد كرديم بنابراين باز هم صغراى اين مرجح يعنى عقلى بودن قدرت در واجب ديگر اثبات نمى شود پس ترجيحى در كار نيست.

ولى طبق مقدمه دوم در بيان دوم _ در صورت سوم گذشت _ ثابت شد كه هر كجا ثابت شود قدرت در يكى از دو طرف متزاحم نسبت به ديگرى شرعى است _ مى توان به اطلاق دليل واجب ديگر _ كه محرز نيست قدرت در آن شرعى يا عقلى است _ تمسك كرد و اطلاق وجوب و ملاكش را اثبات نمود و در نتيجه عقلى بودن قدرت در آن واجب نسبت به واجب مشروط به قدرت شرعى ثابت مى شود و ديگر اثبات عقلى بودن ملاك واجب ديگر لازم نيست و اين بيان در اين جا هم جارى است زيرا كه در اين جا هم چون كه مقيد در لفظ و لسان احد الدليلين آمده است و از آن استفاده شد كه قدرت شرعى شده است _ يعنى اشتغال به واجب ديگرى كه مساوى يا اهم باشد رافع ملاكش مى باشد _ اطلاق خطاب ديگر كه لسانش مطلق است لغو نيست و شبهه مصداقيه مقيد لبى آن هم نيست زيرا كه شرعى بودن قدرت در خطاب مطلق محرز نيست و مقيد لبى نسبت به اشتغال واجبى كه قدرت در آن شرعى باشد احراز شرعى بودن است نه واقع آن تا شبهه مصداقيه شود زيرا كه اين اطلاق لغو نيست همانند صورت سوم فقط فرقش اين است كه در صورت سوم قيد عدم اشتغال به هر واجبى بود ولهذا ترجيح در همه واجبات ديگر شكل مى گيرد ولى اين جا شرط عدم اشتغال به هر واجبى نيست بلكه به خصوص واجبى است كه مساوى يا اهم باشد يعنى اشتغال به واجب ديگر مساوى يا اهم رافع ملاك است لهذا بايستى واجب ديگر محرز باشد كه مساوى يا اهم است كه در چنين جائى ما به اطلاق آن واجب مساوى ديگرى تمسك مى كنيم و اطلاق وجوب و ملاكش را اثبات مى كنيم.

ص: 389

اما اگر واجب ديگر مساوى و يا اهم نباشد بلكه مرجوح باشد ديگر در اينجا نمى شود به اطلاقش تمسك كرد زيرا كه قدرت دليل مشروط نسبت به چنين واجبى شرعى نيست و بيش از اين قدرت شرعى ثابت نمى شود كه نسبت به واجب ديگر مساوى يا اهم شرعى است بلكه برعكس به اطلاق دليل مشروط تمسك مى شود كه بعداً مى آيد.

پس بايد در صورت چهارم تفصيل داد كه اگر از ذكر مقيد لبى در لسان دليل استفاده قدرت شرعى شود و لو نسبت به واجبى كه مساوى يا اهم باشد ترجيح واجبى كه دليلش مشروط نشده است و مساوى يا اهم است ثابت مى شود و اما اگر از ذكر مقيد لبى در لسان دليل، قدرت شرعى استفاده نشود تخيير ثابت مى شود .

حاصل آن كه آنچه مانع است از اطلاق دليل امر نسبت به واجبى كه قدرت در آن شرعى است علم به شرعى بودن آن است و الا اطلاق دليل امر حجت است و مقيد لبى بيش از فرض احراز را خارج نمى كند پس ترجيح در صورت چهارم هم تمام است.

البته معمولا اين گونه نيست كه مقيد اخذ شده در لسان دليل به نحو صورت چهارم باشد بلكه به نحو صورت سوم است چون مكلفين نمى توانند مساوى يا اهم بودن ملاكات و واجبات را تشخيص بدهند .

بدين ترتيب در اين 4 صورت كه ما براى توجيه كلام مشهور ذكر كرديم در سه صورت آنها ترجيح تمام است و فقط در صورت اول كه عجز تكوينى در ملاك دخيل باشد ترجيح تمام نبود و به اين ترتيب بحث مقتضاى اصل لفظى تمام شد كه مقتضاى اصل لفظى در سه صورت از چهار صورت حالت سوم ترجيح است و صغراى اين مرجح در آنها ثابت مى شود.

ص: 390

حكم دوران بين ترجيح (92/02/07)

از 4 بحثى كه در ذيل ترجيح قدرت عقلى بر قدرت شرعى مطرح شده يك بحث ماند.

بحث چهارم اين بود كه آيا اين مرجح از ترجيح به اهميت ارجح و اسبق است يا نه؟ يعنى آيا آنچه كه مشروط به قدرت شرعى است _ چنانچه ملاكش اهم باشد _ بر مشروط به قدرت عقلى _ كه ملاكش مرجوح است _ مقدم مى گردد يا نه؟ يعنى در هر كدام، يكى از دو مرجح است اين جا حكم چيست و كدام يك مقدم است؟ مرجح اول بر مرجح سوم مقدم است؟ يا بالعكس يا تخيير است .

در اين بحث بايد بين سه صورت تفصيل داد .

فرض اول: يك فرض اين است كه مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم باشد يعنى عدم وجود مانع شرعى كه اگر قدرت شرعى به معناى عدم مانع باشد واجب ديگر بر آن مقدم مى شود هر چند ملاك آن واجب مرجوح باشد چون با فعليت آن واجب، موضوع واجب مشروط به قدرت شرعى از بين مى رود و مانع شرعى محقق مى شود پس با فعليت واجب ديگر ولو اينكه مشغول به آن هم نباشد موضوع واجب مشروط به قدرت شرعى به اين معنا مرتفع مى شود و همچنين اگر يكى مشروط به عدم المانع لولائى باشد و ديگرى مشروط به عدم المانع فعلى، در اين صورت هم واجب دوم مقدم است پس هميشه در قدرت شرعى به معناى دوم واجب غير مشروط، فعلى بوده و وارد بر واجب مشروط شده و مقدم مى شود حتى اگر اهم باشد زيرا اصلاً فعليت پيدا نمى كند و در اين فرض تقدم واجب مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى هر چند اهم باشد روشن است .

ص: 391

فرض دوم: اين است كه قدرت شرعى به معناى اول _ يعنى در لسان دليلش عدم اشتغال به واجب ديگر اخذ شده باشد _ به اين معنا كه اشتغال به واجب ديگر رافع ملاك باشد كه مى بايست طبق اين مبنا تفصيل داده و بين دو صورت فرق قائل شد .

صورت اول : كه همان سوم از چهار صورت گذشته است يعنى واجبى كه قدرت شرعى در آن اخذ شده است شرطش عدم اشتغال به هر واجب ديگرى باشد مثلاً بگويد (ف بنذرك ان لم تشتغل بواجب آخر) و اين شرط مطلق است و هر واجبى را شامل مى شود و در اين صورت باز هم ترجيح به قدرت عقلى مقدم است بر ترجيح به اهميت يعنى اگر ملاك واجب مشروط به قدرت شرعى اهم باشد باز واجب ديگر مقدم است چون وقتى يكى از دو تكليف مشروط شد به قدرت شرعى نسبت اشتغال به هر واجبى ديگر حتى آن واجبى كه ملاكش اقل باشد وجوب و ملاك ديگرى مطلق مى شود همانگونه كه قبلاً مشروحاً بيان شد و اشتغال به آن رافع ملاك اهم خواهد شد.

پس اينجا مرجح اول، اسبق است و نكته اش اين است كه چون با امتثال مشروط به قدرت عقلى هيچ ملاكى بر مولا تفويت نمى شود زيرا يكى حاصل شده و موضوع ديگرى هم رفع شده و اين هم تفويت نيست پس واجب غير مشروط به قدرت شرعى مطلق خواهد شد و مكلف نمى تواند آن را ترك كند و اهم را امتثال كند كه مشروط به قدرت شرعى است زيرا كه اگر ملاك اهم را تحصيل كرد ملاك واجب ديگر تفويت مى شود هر چند اهم نباشد چون قدرت در آن عقلى است.

ص: 392

صورت دوم : صورت ديگر همان صورت چهارم گذشته است كه در اين جا صورت دوم قرار مى گيرد يعنى در لسان دليل واجب مشروط، عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى قيد شده باشد نه مطلق عدم اشتغال به واجب ديگر ; در اين صورت اگر ملاك در واجب ديگر اهم يا مساوى باشد تنها مرجح اول موجود است و بحثى نيست كه وجوب واجب ديگر مطلق و مقدم است اما اگر ملاكش اقل و مرجوح باشد آيا مى شود به اطلاق آن در مقابل واجب مشروط تمسك كرد يا نه؟

صحيح اين است كه نمى شود به اطلاق اين تمسك كرد بلكه بر عكس، اطلاق مشروط به قدرت شرعى در اينجا مقدم است زيرا كه شرط اخذ شده در آن، عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى است نه هر واجب ديگر و فرض بر اين است كه واجب ديگر مساوى و اهم نيست بلكه مرجوح است.

در نتيجه اطلاق دليل واجب مشروط به قدرت شرعى نسبت به اشتغال به واجب ديگر تمام است و چون كه اهم است رافع اطلاق واجب مرجوح است زيرا كه مقيد لبّى آن را احراز مى كند و به عبارت ديگر به اين اطلاق تمسك مى شود و مشروط بودن به قدرت شرعى نسبت به واجبى كه ملاكش مرجوح است نفى مى شود و چونكه اهم است به لحاظ اين كه مرجح دوم در آن موجود است واجب ديگر اطلاق ندارد و نمى شود به اطلاق آن تمسك كرد يعنى اطلاق دليل مشروط محرِز، مقيد لبى دليل غير مشروط مى شود چون هم نسبت به آن ديگرى مشروط به قدرت شرعى نيست و هم اهم است و اين اطلاق وارد بر اطلاق واجب غير مشروط خواهد بود .

ص: 393

پس اينجا ترجيح به اهميت مقدم مى شود وليكن اين در حقيقت ترجيح به اهميتى نيست كه به معناى سبق مرجح اهميت باشد بلكه بالدقه با اطلاق واجب مشروط احراز مى شود كه قدرت اخذ شده در آن نسبت به واجب مرجوح قدرت شرعى نيست بلكه عقلى است و قدرت در آن شرعى است تنها نسبت به واجب مساوى نه مرجوح.

پس هر جا مرجح اول _ يعنى شرعى بودن قدرت واجبى نسبت به واجب مزاحم ديگر _ احراز شود اطلاق واجب غير مشروط _ يعنى مرجح اول _ مقدم است حتى اگر ملاك واجب مشروط به قدرت شرعى اهم باشد پس اگر موضوع مرجح اول احراز شود همه جا اسبق است بنابر اين مى توان گفت همه جا ترجيح به مرجح اول مقدم است چنانچه ثابت شود كه يكى از دو واجب نسبت به ديگرى مشروط به قدرت شرعى است چه قدرت شرعى به معناى اول _ يعنى عدم اشتغال به واجب ديگر _ باشد و چه به معناى دوم .

به اين ترتيب بحث چهارم هم تمام مى شود و اين مرجح اول مرجح مهمى است و در فقه هم خيلى از جاها از اين استفاده مى شود در ابواب نذر، عهد و يمين ، شرط و عقودى مثل اجاره بر فعلى كه مزاحمت با واجب ديگرى مى كند مثلاً اجاره حائض براى كنس مسجد كه مى گويند: مكث او در مسجد حرام است نه كنس; وليكن با مكث متضاد است چون كنس ملازم است با مكث لهذا اگر كسى قدرت شرعى به معناى دوم را شرط صحت اجاره بگيرد فتوا به بطلان اجاره مى دهد كه مشهور داده اند و اگر كسى قدرت به معناى اول را شرط بگيرد مى گويد اگر عصيان هم كرد و كنس نمود اجاره صحيح است و الا اجاره باطل است و همچنين در عهد و نذر و حج و ... كه اين ها تطبيقات اين بحث است و كار برد آن در ابواب فقه زياد است .

ص: 394

ترجيح ماليس له بدل (92/02/08)

ترجيح ماليس له بدل

مرجح دوم ترجيح ما ليس له البدل است بر واجبى كه له البدل باشد مثلاً امر به طهارت از حدث و امر به طهارت از خبث ، وجوب تطهير بدن با وجوب غسل يا وضو طهارت حدثى بدل دارد كه تيمم است اما طهارت از خبث بدل ندارد حال اگر دو واجب اين گونه شد و يك آب هم بيشتر ندارد و مى تواند براى يكى به كار ببرد در اين جا تزاحم بين دو واجبى است كه يكى بدل دارد و يكى ندارد در اين جا گفته اند آنچه كه بدل ندارد مقدم است مثلاً با آب تطهير از خبث كند يا به تشنه بدهد و به جاى وضو يا غسل تيمم كند پس دليلى كه دادن آب به تشنه يا تطهير از خبث را واجب كرده است چون بدل ندارد مقدم است بر دليل واجب مزاحمى كه بدل دارد.

اين مطلب در كلمات مرحوم ميرزا(رحمه الله) و ديگران در فقه و در اصول آمده است و تعبيرى در تقريرات آمده كه اين تعبير ساده بوده لكن غير قابل قبول است كه مقتضاى احدالواجبين چون كه بدل دارد تعيينى نيست و آن يكى كه بدل ندارد اقتضاى تعيينى دارد پس ماله البدل نمى تواند مزاحمت كند با آنچه كه بدل و عدل ندارد .

اشكال :اين بيان در بدل عرضى درست است يعنى جائى كه بدل هم عرض باشد و امر به وضو يا تيمم تخييرى باشد يعنى حتى كسى كه آب دارد هم مى تواند تيمم كند در اين صورت است كه ماله البدل اقتضاء تعيين مبدل را ندارد زيرا كه جامع، واجب است و جامع تزاحمى با ماليس له البدل ندارد ولى در اين جا فرض براين است كه بدل طولى است و امر به مبدل هم تعيينى است و تخييرى نيست پس هر دو امر اقتضاى تعيين را دارند لهذا بايد براى اثبات ترجيح يك بيان فنى ذكر كرد كه مى توان آن را به دو شكل اثبات نمود.

ص: 395

طريق اول: اين كه عنوان ما ليس له البدل را به عنوان مستقل مرجح قرار دهيم.

طريق دوم : اينكه آن را به مرجح ديگرى برگردانيم.

اما طريق اول: اين شيوه و شكل را مى توان اين گونه تقريب كرد كه كسى بگويد همچنان كه در گذشته گفتيم كه مقيد لبّى عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم مخصوص واجبى است _ كه قدرتش شرعى نباشد و عقلى باشد و الا اگر واجب ديگر قدرت در آن شرعى بود مى توانيم به اطلاقش تمسك كنيم اين جا هم عين آن بيان را بگوئيم يعنى بگوئيم كه مقيد لبى ما مخصوص است به اشتغال به واجب اهم يا مساوى ديگرى كه بدل ندارد اما اگر بدل داشت اطلاق واجب اول كه ليس له البدل لغو نيست زيرا كه نكته تقييد به مقيد لبى قدرت، لغويت است و اگر واجب ديگرى بدل دارد چرا اشتغال به آن رافع وجوب ماليس له البدل باشد شايد مولى ديده است كه واجبى كه داراى بدل است كل ملاكش يا اكثر آن در بدل محفوظ است ولذا به صورت مطلق به ماليس له البدل از جهت اشتغال به مبدل امر مى كند و تنها امر به واجبى كه بدل دارد مشروط است به عدم اشتغال به ماليس له البدل پس مقيد لبى ما كه لغويت شد بيش از اين اقتضا نمى كند كه عدم اشتغال به واجب ديگرى كه ليس له البدل قيد است و اين واجبى كه له البدل است را مشروط مى كند به عدم اشتغال به ما ليس له البدل و واجبى كه ليس البدل است را مطلق مى كند و اين معناى ترجيح ماليس له البدل است يعنى دليلى را كه بدل ندارد بصورت مطلق به آن امر مى كند و با امتثالش وارد بر ماله البدل است و ديگرى مشروط است و امتثالش رافع و وارد بر ماليس له البدل نيست.

ص: 396

اشكال: ممكن است كسى بگويد اين بيان فرع تماميت دليل بدليت است و شما بايد اول بدليت را ثابت كنيد كه اگر به ديگرى اشتغال پيدا كرد آن طرف امر به بدل هم دارد زيرا كه شايد امر به بدل در جائى است كه تكوينا قادر نباشد نه اينكه مشتغل به واجب ديگرى باشد.

پاسخ اشكال: جواب اين اشكال روشن است كه بدليت در مثل وضو و غسل مطلق است يعنى اگر آب را عصيانا هم بريزد و وقت نماز باشد باز امر به تيمم و بدل را داراست و اگر وقت مضيق باشد در آنجا هم مى شود گفت موضوع امر به بدل معذور بودن مكلف است كه در صورت اشتغال به واجب ديگر مساوى يا اهم اين معذوريت محفوظ است و امر به بدل دارد.

اشكال: اشكال مهم از اين تقريب اين است كه اين مطلب در صورتى درست است كه بدل واجد كل ملاك مبدل باشد يا مقدارى از ملاك مبدل باشد به طورى كه آن مقدارى كه از ملاك مبدل تفويت مى شود مساوى يا اهم از ملاك واجبى كه بدل ندارد نباشد و الا بازهم اطلاق واجبى كه بدل ندارد نسبت به آن كه بدل دارد لغو است و ما احتمال دهيم كه در مبدل ملاك بيشترى هست كه با بدل حفظ نمى شود و مقدارى كه از دست مى رود اهم يا مساوى با ملاك واجبى كه بدل ندارد باشد چونكه نكته مقيد لبى لغويت است در اين نكته فرقى نمى كند اشتغال به واجب ديگرى از نظر بدل داشتن يا نداشتن چگونه است بلكه ميزان آن است كه اشتغال به ملاك واجبى كه مساوى يا اهم باشد، وجود نداشته نباشد و الا اطلاق لغو است و اين ملاك در ماله البدل مانند ماليس له البدل هر دو على حد واحد است پس وجهى براى اختصاص مقيد لبى به عدم اشتغال به واجب ديگرى كه ليس له البدل است موجود نمى باشد.

ص: 397

اما طريق دوم: نحوه و شيوه دوم اين است كه از طريق ترجيح به اهميت و قوت ملاك يا ترجيح قدرت عقلى بر قدرت شرعى استفاده كنيم و اين مرجح را به يكى از آن دو مرجح برگردانيم كه اين هم دو بيان دارد.

بيان اول: يك بيان برگرداندن اين ترجيح به ترجيح به اهميت است زيرا كه در ترجيح به اهميت خواهد آمد كه به سه مرجح برگشت مى كند ترجيح معلوم الاهمية و ترجيح محتمل الاهمية تعيينا در يك طرف و ترجيح به قوت احتمال اهميت در يك طرف يعنى مظنون الاهمية بر موهوم الاهمية كه گفته اند در هر سه فرض مى شود به اطلاق آن واجب تمسك كرد و اين بحث در مرجح بعدى مى آيد .

طبق مرجح سوم در ترجيح به اهميت يعنى ترجيح به قوت احتمال اهميت در يك طرف در مانحن فيه گفته مى شود كه فى نفسه احتمال اهميت و اكثر بودن ملاك ماليس له البدل نسبت به ماله البدل بيشتر و اقوى است مگر اينكه عكس آن از خارج ثابت شود زيرا كه به قانون حساب احتمالات است احتمال اهم بودن در هر دو هست و احتمال مساوى بودن هم در هر دو موجود هست و فرض اين است كه از خارج هم ظن و اماره بر خلاف نداريم و فقط احتمالات را فى نفسه حساب مى كنيم و احتمال اهميت در هر دو طرف يكسان است _ مثلاً 50% _ ولى يك احتمال 50% هم تساوى هر دو است كه ملاكهاى ماله البدل با ما ليس له البدل از نظر اهميت يا كميت مساوى باشد وليكن اين احتمال كه على حد واحد در طرفين هست معنايش اين است كه ملاك ماليس البدل اهم و يا اكثر باشد چون مقدارى از ملاك ماله البدل در انجام بدلش، با ماليس له البدل محفوظ مى شود و اين بدان معناست كه احتمال تساوى نيز مستلزم اكثر يا اهم بودن ماليس له البدل است پس احتمال اهميت ملاك ما ليس له البدل بر ملاك مبدل بيشتر است به جهت اين كه فرض تساوى آنها به نفع ماليس له البدل است از نظر اضافه شدن برخى از ملاك ماله البدل از طريق انجام بدلش بر ملاك ماليس له البدل كه در طرف عكس اين مطلب نيست و اين در حقيقت ترجيح به قوت احتمال اهميت در واجبى است كه بدل ندارد.

ص: 398

بنابراين هر جا كه مثلاً 50 درصد احتمال اقوائيت هر يكى را بدهيم و 50 درصد احتمال مساوات، احتمال اقوائيت در هر دو مساوى است و احتمال تساوى به نفع اهميت ما ليس له البدل است چون در فرض تساوى مقدارى از ملاك ماله البدل با بدل جبران مى شود و لذا احتمال ترجيح ماليس البدل كه با بدل جمع مى شود بيشتر مى شود و اين جا هم مرجح سوم شكل مى گيرد.

اين بيان تمامى است و اگر مرجح سوم را توسعه داديم و قوت احتمال اهميت را هم مرجح دانستيم در ماليس له البدل صادق است مگر از خارج ثابت شود كه ملاك در مبدل خيلى اهم يا زياد است و با انجام بدل هم آن اهميت جبران نمى شود .

بيان دوم: ارجاع به مرجح اول است چون شارع براى ماله البدل، بدل قرار داده است اين يعنى امر به مبدل مشروط شده به قدرت و قدرت در آن شرط شده است مثلاً چون براى امر به وضو و غسل، بدل _ كه تيمم است _ قرار داده شده است و در امر به بدل يعنى تيمم عجز و يا نداشتن آب و يا مريض بودن و عدم امكان استفاده از آب براى غسل يا وضوء شرط شده است پس دليل امر به مبدل _ وضو و غسل _ مشروط خواهد شد به قدرت بر آن و الا كسى كه آب ندارد بايد هم وضو بر او واجب باشد و هم تيمم و اين نمى شود و به عبارت ديگر دليل بدليت تيمم امر به وضو و غسل را مقيد مى سازد به قادر بر وضو و غسل و در نتيجه وجوب وضوء و غسل مشروط خواهد شد به قدرت و وقتى قدرت در موضوع احد الواجبين شرط شد، از آن استفاده قدرت شرعى مى شود و دليل ديگر كه قيد قدرت در آن اخذ نشده است نسبت به آن مطلق مى شود با بياناتى كه در مرجح اول گذشت اين بيان به جهاتى تمام نيست .

ص: 399

اولاً: اين كه اگر قدرت هم در ماله البدل اخذ شده باشد قدرت تكوينى است نه قدرت به معناى عدم اشتغال به واجب ديگر و همانگونه كه گذشت دخل قدرت تكوينى در ملاك در حكم قدرت عقلى است يعنى موجب ترجيح نيست.

ثانياً: اگر از اخذ قدرت در موضوع وجوب، قدرت شرعى را هم استظهار كنيم اين در جائى است كه قيد قدرت در لسان دليل واجب متصل به آن باشد أما اگر منفصل باشد آن ظهور در دخل قدرت در ملاك _ كه معناى قدرت شرعى است _ پيدا نمى شود چون دليل منفصل ظهورات را نه تغيير مى دهد و نه ايجاد ظهور جديدى مى كند و فقط ثبوتاً وجوب وضوء يا غسل را مقيد به فرض قدرت مى كند كه در اينجا بدون دليل به بدل نيز اين قيد ثبوتاً موجود است.

ثالثاً: اين نكته استظهارى براساس استظهار تاسيسيت و لغويت ذكر شده بود و اين همانگونه كه گذشت در جائى است كه نكته ديگرى از براى ذكر اين قيد نباشد و در اين جا حتى اگر امر به بدل متصل با امر به مبدل باشد _ مانند آيه وضوء و تيمم _ نكته ديگرى براى ذكر قدرت در مقام اثبات هست و آن بيان موضوع امر به بدل است زيرا كه بايد موضوع آن را بيان مى كرد .

پس ذكر قيد قدرت به جهت دخل آن در ملاك وضو و غسل نيست بلكه به خاطر تمهيد براى امر به بدل است .

بله، اگر كسى از قدرت، معناى دوم را _ يعنى عدم المانع شرعى _ استظهار كرد در اين صورت هر جا كه واجب ديگرى فعلى شود ديگر امر به وضو و غسل فعليت ندارد.

ص: 400

ترجيح به اهميت (92/02/09)

مرجح سوم (ترجيح به اهميت)

ترجيح سوم در باب تزاحم ترجيح به اهميت است كه اگر ملاك و مصلحت يكى از دو تكليف متزاحم اهم باشد گفته اند واجبى كه اهم است مطلق مى شود و واجبى كه مهم است مشروط مى شود به عدم اشتغال به اهم و معناى ترجيح همين است و اگر هر دو مشروط باشند، تخيير ثابت مى شود.

ترجيح به اهميت را به سه مرجح تقسيم كرده اند.

1) ترجيح واجبى كه معلوم الاهميه است.

2) جائى كه در يك طرف تعيينا احتمال اهميت بدهيم ولى اگر در دو طرف احتمال اهميت بود اين ديگر مرجح نيست يعنى جائى كه مى دانيم يكى از دو واجب يا مساوى است يا مرجوح و قطعاً اهم نيست كه قهراً احتمال اهميت در آن ديگرى مى رود، دومى مرجح است و وجوبش مطلق است.

3) جائى است كه احتمال اهميت در هر دو طرف هست ولى اين احتمال در يكى اقوى از ديگرى است يعنى در يك طرف ظن به اهميت است و در طرف ديگرى احتمال اهميت ضعيف و موهوم است; در هر سه مورد بحث مى شود.

ترجيح معلوم الاهمية اما ترجيح معلوم الاهمية كه نزد همه مسلم است مثلاً بين حفظ نفس محترمه با نماز تزاحم شود كه اين جا گفته مى شود قطعا معلوم الاهمية ترجيح دارد و بايد حفظ نفس محترمه را انجام دهد اما اين كه چرا اين ترجيح در همه موارد اهميت ثابت مى شود تعبيرات، مختلف است كه به برخى از آنها اشاره مى شود.

وجه اول: برخى گفته اند كه عقل حكم مى كند كه حفظ اهم لازم است و مكلف عذر ندارد كه أهم را ترك كند تا به مهم مشغول شود ولى در عكس آن معذور است و حفظ ملاك اهم عقلا ترجيح دارد .

ص: 401

اگر كسى در اين بيان _ كه به حكم عقل تمسك كرده اند _ قائل باشد كه قدرت شرط تكليف نيست و تنها شرط تنجز است و هر دو تكليف به ضدين مطلق است و ميان آنها تعارضى نيست اين وجه عقلى روشن است و درست است چون هر دو تكليف مطلق هستند خطاباً و ملاكاً ولى عقل مى گويد يكى بيشتر منجز نيست چون قادر بر جمع نيست كه اگر يكى اهم بود عقل نمى گويد مخيرى بلكه بايد معيناً اهم ملاكاً را انجام دهى و طبق اين مبنا هميشه ترجيح به اهميت عقلى است و از باب اطلاق احد الوجوبين و مشروط بودن ديگرى نيست.

اما اگر كسى آن مبنا را قائل نشد و گفت احكام و خطابات شارع همگى مقيد به قيد قدرت هستند در اين جا مكلف يك قدرت بيشتر ندارد و بنابر امكان ترتب دو وجوب مشروط داريم و يا اگر ترتب را قائل نشديم بايد يك وجوب به جامع را كشف كنيم و در اينجا ديگر حكم عقل مذكور در صورتى خواهد بود كه بتوانيم فعليت ملاك اهم را مطلقاً اثبات كنيم و ثابت شود كه حتى اگر مكلف به ديگرى اشتغال پيدا كرد ملاك اهم فعلى بوده و تفويت مى شود يعنى بايد در آن قدرت عقلى اثبات شود و قدرت شرعى را به هر دو معنى _ يعنى هم عدم مانع و هم عدم اشتغال به واجب ديگر _ نفى كنيم كه اگر اين را احراز كرديم حكم عقل درست است كه البته مى توانيم عدم مانع شرعى را با اطلاق ثابت كنيم چون اين تقييد زائدى است بر قيد عام قدرت ولى نفى قدرت شرعى به معناى اول يعنى اينكه اشتغال به ديگرى هم رافع ملاك نيست نمى توانيم اين را از اطلاق دليل استفاده كنيم همانگونه كه قبلاً گذشت چون هر دليلى بنابر شرطيت قدرت مقيد به قيد قدرت هست و گفتيم كه قدرت هم اعم از قدرت تكوينى و عدم اشتغال به واجب ديگرى است و اين مقيد لبى در همه خطابات هست و در اين صورت ممكن نيست اطلاق ملاك را اثبات كنيم چون مدلول مطابقى مقيد است و مدلول التزامى هم يا منعقد نيست يا حجت نيست و اطلاق ماده را هم كه نپذيرفتيم و لذا كبراى اين مطلب كه _ گفته شود عقل حكم مى كند اين ملاك بيشتر است و بايد اين را انجام دهى _ درست است ولى اين فرع بر اين است كه بتوانيم اطلاق فعليت ملاك اهم را اثبات كنيم.

ص: 402

وجه دوم: اين كه تكليف به اهم معجز مولوى است از فعل مهم دون العكس و مهم چون مرجوح است معجز مولوى از اهم نيست و نسبت اين ها مثل واجب و مستحب يا مباح است چون گفتيم مقدار زيادى ملاك اهم لزومى است كه واجب التحصيل است مثل واجب كه مى گويند چون ملاك لزومى دارد، مستحب يا مباح نمى تواند با آن تزاحم كند در اين جا هم همين گونه است.

اشكال: اين تعبير هم مبهم و غير فنى است چون مقصود از اين كه امر اهم معجز مولوى از مهم است دون العكس چيست اگر مقصود از معجز مولوى مانع شرعى است چون يكى از معانى معجز اين است كه چون شرعا مقدور نيست مثل اين است كه عقلا مقدور نيست _ الممنوع شرعاً كالممتنع عقلاً _ كه اين معناى دوم از قدرت شرعى است و اين باعث مى شود كه مهم اصلا وجوب و امر نداشته باشد و اين خلاف اطلاق امر به مهم است و از باب تزاحم خارج مى شود و لابد اين معنا مقصود نيست و اگر مقصود اين است كه امتثال امر به اهم معجز از امر به مهم است و وقتى امر به اهم مطلق است امر به مهم لغو است كه اين فرع آن است كه اثبات شود ملاك اهم با اشتغال به مهم بازهم فعلى است و چگونه اين را احراز كنيم با اين كه هر دو دليل بحسب لسانشان مطلق هستند و هر دو لبّاً قيد قدرت را دارا هستند نه لساناً و تشبيه به مستحب و واجب قياس مع الفارق است.

ص: 403

وجه سوم : بيان ديگر اين است كه بايد يكى از دو امر اهم و مهم ساقط شوند و هر دو نمى توانند باشند حال چه اطلاق دو دليل يا اصل دو دليل، در اين جا عقل حكم مى كند كه: سقوط امر به اهم و باقى ماندن امر به مهم ترجيح مرجوح بر راجح است .

اشكال : اين بيان هم غير فنى است چونكه اولاً: گفتيم باب تزاحم خارج از باب تعارض است و در اين جا سقوط امر نيست چون سقوط امر در فرض تعارض صورت مى گيرد ولو بين اطلاق دو امر ولى ما گفتيم كه مقيد لبى قدرت سبب مى شود اصلا اطلاق معارضى شكل نگيرد و اين مبناى خروج باب تزاحم از باب تعارض است و ثانياً: اگر اين گونه فرض بگيريم كه اطلاق الامرين تعارض دارند ترجيح مرجوح بر راجح چه نقشى مى تواند در آن داشته باشد زيرا كه اگر مرجحى از مرجحات باب تعارض نيست دو اطلاق تعارض و تساقط مى كنند و بعد از تعارض ديگر هيچ كدام ثابت نمى شوند و اگر يكى از دو اطلاق اقوى باشد مقدم مى شود حتى اگر ملاكش اهم نباشد و قبح ترجيح مرجوح بر راجح از مرجحات باب تعارض نيست نه در تعارض بين اطلاقين و نه در تعارض بين متباينين و مربوط به عالم ثبوت است نه عالم دلالت و ظهورات و از مرجحات باب تعارض نيست و بنابر تعارض ملاكات بايد اقوائيت ظهورات را ديد كه مربوط به دلالتين مى شود پس اين بيان هم عجيب است كه از طرفى مى گويند باب تزاحم از باب تعارض خارج است و بعد هم مى گويند يكى از دو اطلاق و يا اصل دو دليل ساقط است.

ص: 404

وجه صحيح : تقريب فنى و صحيح رجوع به نكاتى است كه در باب تزاحم گفتيم يعنى برگرديم به همان مقيد لبى كه باب تزاحم را از باب تعارض جدا كرد و حتى جلوى تعارض بين اطلاقين را هم گرفت و بايد ببينيم كه آن مقيد لبّى چه اقتضائى دارد.

مقيد اين بود كه قدرت اخذ شده در تكاليف اوسع از عدم عجز تكوينى است و اشتغال به واجب مساوى يا اهم هم عجز محسوب مى شود و رافع وجوب است و ملاك اين تقييد هم ; لغويت است و اين هم نكته عقلى داشت و هم نكته استظهارى; به هر نكته اى كه اين قيد را بگيريم اين لغويت همچنان كه در مورد عجز تكوينى و عدم امكان انبعاث هست در مورد اشتغال به واجب اهم يا مساوى نيز بود و اين لغويت در جائى است كه مشغول باشد به واجب ديگرى كه اهم يا مساوى است اما اگر واجب ديگر نه اهم بود و نه مساوى و مرجوح باشد، مقيد لبى ما از ابتدا مقيد است و در اين جا مى دانيم نماز مرجوح است و مقيد لبى بر اشتغال به اين واجب مرجوح صادق نيست و در نتيجه اطلاق واجب اهم فعلى است چون اشتغال به واجب مرجوح داخل در اطلاق آن است نه مقيد لبى زيرا كه مقيد لبى شامل اين نيست و ملاك اين نه مساوى است و نه اهم پس به اطلاق امر به اهم تمسك مى كنيم و مى گوئيم وجوبش مطلق و فعلى است حتى در زمان اشتغال به واجب مرجوح و اين همان ترجيح است و اين بيان، يك بيان فنى است و با نكاتى كه در باب خروج باب تزاحم از تعارض گفته شد تطابق دارد.

ص: 405

اشكال در ترجيح معلوم(92/02/10)

بحث در ترجيح به اهميت بود كه مرجح سوم از مرجحات باب تزاحم است و گفتيم مشتمل است بر سه شق.

1 _ ترجيح معلوم الاهمية است كه مى دانيم، يقيناً يكى از دو واجب از نظر ملاك اهم است از ديگرى به درجه اى لزومى و اين جا گفته شده كه واجب معلوم الاهمية ارجح است و بايد آن را انجام دهد و گفتيم ترجيح هم، به اطلاق وجوب برگشت مى كند و واجب مرجح، واجبى است كه وجوبش مطلق بوده و واجب ديگر مشروط است.

دليل فنى اين ترجيح تمسك به اطلاق دليلش است چون مقيد لبى واجبى كه اهميتش فرض شده _ كه به معناى عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم است _ نسبت به آن ديگرى صادق نيست چون معلوم است كه واجب ديگر مرجوح است برخلاف دليل واجب مرجوح كه مقيدش صادق است پس اطلاق اين تمام است و اطلاق آن تمام نيست.

اشكال : براين تقريب اشكالى مى شود كه اگر ملاك هر دو دو واجب فعلى و مطلق باشد اين مطلب درست خواهد بود ولى از كجا احراز كنيم كه قدرت در واجب اهم عقلى است و ملاكش مطلق است زيرا كه شايد قدرت در آن شرعى باشد و با اشتغال به ديگرى كه مرجوح است ملاكش مرتفع مى شود و در نتيجه آن واجب ديگر مطلق خواهد بود و واجب اهم مشروط مى باشد و قبلاً گفتيم كه نمى توانيم از لسان دليل امر اثبات كنيم كه قدرت در آن عقلى است مگر با دلالت التزامى و اطلاق ماده كه در هر دو اشكال كرديم.

ص: 406

پس اگرچه اهميت محرز است ولى اين كه قدرت در كدام شرعى است و در كدام عقلى در هيچ كدام محرز نيست و اگر احتمال بدهيم قدرت در اهم، شرعى باشد در اين صورت اگر قدرت در تكليف مهم عقلى باشد مطلق است و مقدم مى شود و واجب اهم اطلاق ندارد زيرا همانگونه كه گذشت ترجيح قدرت عقلى بر ترجيح به اهميت مقدم است بنابراين تا نتوانيم از خارج دو دليل اثبات كنيم كه قدرت در معلوم الاهميه عقلى است و ملاكش مطلق است و شرعى نيست نمى توانيم به اطلاق دليلش تمسك كنيم.

در نتيجه شبهه مصداقيه در هر دو اطلاق است چون احتمال مى دهيم كه قدرت در هر دو شرعى باشد و نمى توان به هيچ كدام از دو اطلاق تمسك كرد و اگر مثل مرحوم ميرزا(رحمه الله)بگوئيم فى نفسه در هر دو اطلاق است، دو اطلاق تعارض و تساقط مى كنند و تخيير ثابت مى شود نه ترجيح .

پاسخ اشكال : جواب اين اشكال نيازمند يك مقدمه است كه ابتدا آن را توضيح مى دهيم و بعد مى توان از اشكال به دو نحو پاسخ داد .

مقدمه : ما كه مى گوئيم هر خطاب مقيد است به عدم اشتغال به واجب ديگر مساوى يا اهم در حقيقت اين مطلب، توسعه لغويت در موارد عجز است زيرا گفته ايم كه تكليف در مورد عجز لغو است و هم عرفا و عقلائيا جائى كه به جهت اشتغال به ضد واجب ديگرى كه اهم يا مساوى است ملحق به اين لغويت است چون بر هر دو كه قادر نيست و با ديگرى همان مقدار ملاك يا بيشتر از آن را براى مولا به دست مى آورد پس اطلاق اولى در اينجا هم به جهت عجز لغو است و اين نكته توسعه است و اين نكته بيش از اين اقتضاى تقييد ندارد كه مشتغل به واجب ديگرى كه مساوى يا اهم است باشد اما عدم اشتغال به واجب ديگرى _ كه مساوى نيست و مرجوح است ولى قدرت در آن عقلى است و در اولى شرعى _ از باب عجز نيست بلكه عدم اشتغال از باب ضيق وجوب و ضيق ملاك واجب اهم است كه مربوط است به مولا و اصلاً مربوط به عجز نيست و لغويت به جهت آن نمى باشد ولذا در غير ضدين هم جارى مى شود به اين نحو كه اگر هر فعلى رافع ملاك واجبى شود آن واجب مشروط خواهد بود به عدم آن فعل چه ضدين باشند چه نباشند و اين بدان معناست كه وجوب و مصلحت خطابى كه قدرت در آن شرعى است محدود است و اين مربوط به قدرت نيست تا كه به نحو قيد در خطاب اخذ شود بلكه برعكس اين اطلاق و سعه و ضيق وجوب و ملاكش است كه آيا مضيق است يا موسع، كه اطلاق خطاب متكفل آن است و قيد در خطابات قرار نمى گيرد و قيد لبّى در خطابات تنها عجز و آنچه كه ملحق است به عجز مى باشد.

ص: 407

بنابراين آنچه كه قيد لبى در خطابات است، عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم است يعنى آنچه كه نشأت گرفته از عجز است اما نبايد قيد در مقيد لبى را عدم اشتغال به واجب مرجوحى كه قدرت، در آن عقلى است و در واجب راجح شرعى است، اخذ كرد بلكه بايد به هر خطابى كه در جايى اطلاق داشت تمسك كرد و اطلاق وجوب و ملاك را اثبات كرد و ارتفاع آن را نفى نمود و اوسع و مطلق بودن خطاب مولا را اثبات كرد هم از نظر وجوب و هم از نظر ملاك.

به عبارت ديگر نفى قدرت شرعى را به هر معنائى كه باشد _ چه به معناى عدم مانع و چه به معناى عدم اشتغال _ در هر جا كه محرز نباشد با اطلاق دليل واجب قابل رفع است و لذا در مقدمه دوم در بيان دوم گفتيم كه تا احراز نشده باشد كه قدرت در خطابى كه مشروط به قدرت نيست شرعى است مى توان به اطلاق آن تمسك كرد و لذا قيد ديگرى به اين قيد اضافه نمى شود و قيد همان عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه مساوى يا اهم مى باشد پس اگر واجب ديگر مرجوح بود واجب اهم اطلاق دارد و مى شود به اطلاق دليلش تمسك كرد و شرعى بودن آن را نسبت به واجب مرجوح نفى كرد.

بعد از اين مقدمه مى شود به دو نحو از اشكال وارد شده پاسخ داد .

پاسخ اول : اين كه چون احتمال مى دهيم كه قدرت در واجب اهم عقلى باشد شبهه مصداقيه مقيد دليل واجب مرجوح است و اين احتمال، مانع از امكان تمسك به اطلاق است بر خلاف اطلاق در طرف واجبى كه اهميت آن معلوم است زيرا محرز است كه مقيد لبى آن صادق نيست و واجب ديگر نه اهم و نه مساوى است.

ص: 408

پاسخ دوم : جواب ديگر اين است كه فرض كنيم هر دو دليل اطلاق دارند _ طبق مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله) _ ولى اطلاق دليل واجب معلوم الاهمية وارد بر اطلاق واجب مرجوح است به خلاف عكس چون اطلاق دليل امر به اهم اثبات مى كند كه ملاك آن نسبت به واجب مرجوح مطلق و فعلى است يعنى قدرت در آن عقلى است و در نتيجه قيد واجب ديگر احراز مى شود و موضوع اطلاق و وجوب مهم را رفع مى كند ولى اطلاق امر به مهم قيدى را نسبت به واجب اهم ثابت نمى كند بلكه با آن منافات و تعارض دارد چون شرعى نبودن قدرت در واجب اهم قيد نيست _ همانگونه كه گفته شد _ بلكه منافى با اطلاق اهم است پس اطلاق اهم وارد بر اطلاق مهم است و اطلاق مهم منافى با آن است نه وارد بر آن و تعارض فرع اين است كه هيچكدام از دو دليل وارد بر ديگرى نباشد و الا تعارض محال است چون مورود نمى تواند مانع و معارض با وارد باشد مثل اين كه ممنوع نمى تواند رافع مانع خودش باشد.

پس اگر در دليل واجب مرجوح اطلاق هم باشد اين اطلاق مورود اطلاق دليل واجب اهم است و روح جواب، همان مقدمه است كه خطابات مقيد به قدرت و مثل قدرت هستند يعنى چيزى كه لغويت بعث و تحريك كه نشأت گرفته از عجز و عدم قدرت باشد و اين همان اشتغال به واجب مساوى يا اهم است اما عقلى بودن و اطلاق ملاك مربوط به اين نكته نيست بلكه مربوط به سعه و ضيق تكاليف و ملاكات آنها است كه مفاد اطلاق خطابات است لذا نه عقل و نه دليل شرعى اين را قيد در خطابات نمى گيرد برخلاف قيد قدرت و توسعه آن و اين مبناى همه تحليل ها است البته ممكن است كه در خيلى از تكاليف _ مثل حفظ نفس و جهاد و غيره كه مشخص است قدرت در آنها عقلى است و عجز رافع ملاك آنها نيست _ به اين اطلاق هم نياز نداشته باشند نتيجه اين مى شود كه هر جا احد الواجبين معلوم الاهمية بود و در لسان دليلش قدرت اخذ نشده بود نسبت به ديگرى ارجح است و وارد است بر اطلاق ديگرى بلكه اطلاق ديگرى فى نفسه هم جارى نيست چون كه شبهه مصداقيه قيدش مى باشد.

ص: 409

2 _ مرجح دوم احتمال اهميت است كه در يكى احتمال اهميت است و ديگرى يا مساوى است يا مرجوح ، يعنى يك واجب ، محتمل است كه اهم باشد يا مساوى و قهراً واجب ديگر محتمل است مساوى باشد يا مرجوح و اهم بودن آن محتمل نيست در اينجا كه در يك طرف معينا احتمال اهميت موجود است نيز گفته اند وجوب محتمل الاهيمه مطلق مى شود و ارجح، و وجوب ديگرى مشروط، و تقريباتى براى اين ذكر كرده اند .

تقريب اول : تمسك به اطلاق دليل محتمل الاهمية است و گفته اند: مى دانيم، واجبى كه مردد است بين مرجوح و مساوى بودن، اطلاق ندارد چون يا مساوى است كه مشروط است و يا مرجوح است كه مرجوح هم اطلاق ندارد يعنى مى دانيم كه مقيد لبى نسبت به آن موجود هست اما اطلاق ديگرى محتمل است چون شايد اهم باشد پس به اطلاق آن تمسك مى كنيم.

اشكال : يك اشكال ابتدائى به اين بيان وارد است كه گفته مى شود در واجب محتمل الاهمية نيز مقيد لبى موجود هست چون گفتيم قيد لبى در همه خطابات وجود دارد و اگر هر دوى آنها مساوى باشند مقيد لبى در هر دو موجود است و هر دو واجب مشروط خواهند بود اين شبهه مصداقيه مقيد متصل در دليل واجب محتمل الاهمية است البته در خطابى كه محتمل الاهميه نيست صدق قيد قطعى است ولى صدقش در ديگرى هم محتمل است و شبهه مصداقيه مى شود كه نمى توان در آن به اطلاق تمسك كرد .

بله، اين وجه طبق مبناى مرحوم ميرزا(رحمه الله) _ كه فى نفسه اطلاق را در هر دو دليل تمام مى داند مگر علم به اهميت ديگرى داشته باشيم _ درست مى شود كه گفته شود اطلاق دليل واجب غير محتمل الاهمية معلوم السقوط است يا از باب معارضه و يا از باب عدم اطلاق اما اطلاق در دليل واجبى كه محتمل الاهمية است محتمل است و معارضش ساقط است پس حجت است وليكن لازمه اش اين است كه در موارد احتمال اهميت در دو طرف باب تزاحم در باب تعارض داخل شود زيرا كه هيچ كدام معلوم الاهمية نيستند پس اگر قيد عدم اشتغال به معلوم الاهمية يامساوات باشد در موارد احتمال اهميت در دو طرف، بين دو اطلاق تعارض پيش مى آيد و باب تزاحم در باب تعارض _ ولو به صورت جزئى _ داخل خواهد شد.

ص: 410

دو وجه ديگرى هم ذكر شده كه اصل عملى است و گفته اند اصل عملى اقتضاء ترجيح محتمل الاهمية را دارد.

وجه اول : شك مى كنيم اگر ديگرى را انجام داديم آيا وجوب محتمل الاهمية ساقط شده است يا خير؟ اما اگر محتمل الاهمية را انجام دهيم قطعا وجوب مرجوح هم ساقط شده يكى به امتثال و يكى به رفع موضوع ولى اگر برعكس انجام شود ممكن است وجوب واجبى كه محتمل الاهمية است مطلق باشد و در سقوط آن شك داريم و شك در سقوط هم مجراى اصل اشتغال است.

اشكال : اين بيان قابل قبول نيست چون اولاً: هر شك در سقوطى مجراى اشتغال نيست بلكه تنها شك در سقوط بالامتثال مجراى اشتغال است و اين جا شك از باب شك در سعه و ضيق خود تكليف است.

ثانياً: اين جا شك در سقوط نيست و اگر با هم مساوى باشند بنابر ترتب اصلاً وجوب محتمل الاهمية از اول فعلى نشده است زيرا كه قيد عدم اشتغال به مساوى رافع وجوب از اول است پس شك در اصل فعليت آن است نه در سقوط آن .

وجه دوم : اين است كه ملاك محتمل الاهمية را ملاحظه كنيم و بگوئيم چون ممكن است ملاك محتمل الاهمية، اهم باشد و ممكن هم است مساوى باشد و ملاك واجب ديگر يا مساوى است يا مرجوح، پس اگر واجب محتمل الاهمية را انجام داديم هيچ ملاك اضافى را بر مولا تفويت نكرديم چون يا مساوى است يا اهم است ولى اگر برعكس انجام داديم و واجبى كه محتمل الاهمية نيست را امتثال كرديم نمى دانيم بر تحصيل تمام ملاكى كه محتمل الاهيمة است و مطلوب مولى است قادر هستيم _ اگر واجب ديگر مساوى باشد _ و يا فقط برخى از آن را تحصيل مى كنيم _ اگر واجب ديگر مساوى نباشد _ و اين شك در تحصيل همه ملاكى است كه يقيناً مطلوب مولى است و من نمى دانم همه آن را تحصيل مى كنم ولو با معادلش اگر مساوى باشد يا نه و در بحث مقتضاى اصل عملى گفته شد كه اين شك در قدرت بر تحصيل ملاك مطلوب عقلاً منجز است .

ص: 411

اشكال : اين بيان از نظر كبرى تمام است ولى صغراى آن تمام نيست چون در جائى است كه ما فعليت ملاك محتمل الاهمية و همچنين مطلق بودن ملاكش احراز كنيم و چون اين جا اين احراز را نداريم اصل عملى مذكور در اين جا صغرى ندارد .

وجه صحيح : جواب درست همان جواب اول است و بايد قيد لبى را مضيق كنيم زيرا اگر كه عدم اشتغال به واجب ديگرى كه واقعا مساوى يا اهم باشد مقيد لبى باشد نمى توانيم به اطلاق دليل ما يحتمل الاهمية تمسك كنيم چون شبهه مصداقيه آن است ولى در حقيقت، مقيد به اين وسعت نيست و مضيق است زيرا كه نكته اش لغويت است و اطلاق، در جائى كه اين چنين است لغو نيست چرا كه لغويت در جائى است كه اشتغال به ديگرى معلوم الاهيمة يا معلوم المساوات يا محتمل الاهمية باشد اما جائى كه ضد واجب ديگر نه معلوم الاهمية و نه معلوم المساوات و نه محتمل الاهمية است و فقط محتمل المساوات و محتمل المرجوحيت است مشمول مقيد لبى نيست و اطلاق در خطاب ديگر تمام است زيرا كه اين اطلاق ديگر لغو نيست و مولى مى خواهد محتمل الاهمية را هم مانند معلوم الاهمية واجب كند تا ملاكش بيشتر حفظ گردد.

تمام نكته در اين است كه ميزان در مقيد لبى مذكور همانگونه كه گفتيم لغويت است و اين لغويت در جائى است كه اطلاق امر و بعث و تحريك هيچ مزيتى نداشته باشد و لغو محض باشد اما اگر به هر جهتى حافظ بيشتر اغراض و ملاكات مولى باشد ديگر لغو نخواهد بود بنابراين مقيد لبى را تعديل كرده و مضيق مى كنيم به موارد اشتغال به ضد واجبى كه علم به اهميت يا مساوات يا احتمال اهميت آن را مى دهيم و اين مقيد لبى در مانحن فيه نسبت به ضد واجبى كه محتمل الاهمية نيست صادق نمى باشد پس شبهه مصداقيه نبوده و اطلاق خطاب محتمل الاهمية فعلى و تمام است.

ص: 412

صور پنجگانه نسبت مرجح سوم (92/02/15)

بحث در مرجح سوم بود و عرض كرديم كه اين ترجيح به سه مرجح تقسيم مى شود كه شق سوم ترجيح مظنون الاهمية بر موهوم الاهيمة بود يعنى جائى كه احتمال اهميت در هر دو مى رود ولى در يكى اقوى است يعنى در حقيقت ظن به اهميت داريم .

اين قوت احتمال اهميت و يا ظن به اهميت موجب ترجيح مى شود و نكته ترجيح همان مطلبى است كه در احتمال اهميت در يك طرف ذكر شد و همان نكته اين جا هم هست و گفتيم برگشت ترجيح به اطلاق امر است حتى براى حال اشتغال به ديگرى و ما گفتيم اين اطلاق در هر دو هست و با مقيد لبى جلوى يك طرف را مى گيريم و مقيد لبى اين بود كه اگر در حال اشتغال به يكى، در ديگرى همان اندازه از ملاك و يا بيشتر تحصيل شود در اين صورت اطلاق لغو است پس نكته مقيد لبّى لغويت بود و چون نكته، لغويت است بايد به حداقل آن اكتفا كرد و هر جا احتمال لغويت به جهت مزيتى منتفى بود بايد به اطلاق تمسك كرد بله جائى كه احتمال اهميت در هر دو طرف مساوى است اين لغويت صحيح است اما جائى كه احتمال اهميت در يك طرف نباشد و يا ضعيف باشد اطلاق در طرف ديگر لغو نمى باشد همچنان كه اگر يك طرف محتمل الاهمية بود و در ديگرى اين احتمال نبود كه گفتيم اين جا لغويت نيست پس همچنين در جائى كه در يك طرف احتمال اهميت بيشتر باشد اين احتمال بيشتر منحصر است به يك طرف و مانع لغويت مى شود پس بايد مقيد لبى را به اندازه لغويت مضيق كرد و در باقى موارد به اطلاق عمل كرد و در حقيقت در جائى از اين اطلاق دست مى كشيم كه لغويت محرز باشد يعنى بدانيم اهم يا مساوى هستند و يا احتمال اهميت در آن كمتر نباشد و مقيد لبى به اين شكل تعديل و مضيق مى شود.

ص: 413

بدين ترتيب براى مرجح سوم سه مرتبه ثابت مى شود مرتبه اعلى علم به اهميت در يك طرف است و مرتبه بعدى احتمال اهميت در يك طرف كه در اين صورت مى دانيم يك طرف اطلاق ندارد چون مرجوح يا مساوى است و در هر صورت مشروط است ولذا اطلاق در طرف محتمل الاهمية روشن است و مرتبه سوم نازل تر است و احتمال اهميت در هر دو هست وليكن در يك طرف موهوم و در ديگرى مظنون است و ممكن است شارع اين ظن به اهميت را ملاحظه كرده باشد واين مزيتى است و در اين جا اطلاق را قيد نمى زنند بلكه مى گويند موهوم، اطلاق ندارد و در حقيقت احتمال موهوم الاهمية سبب مى شود اطلاق مظنون الاهمية تمام باشد و موهوم اطلاق نداشته باشد و در اين صورت قيد لبى مى شود: اشتغال به واجبى كه معلوم المساوات يا اهميت است و يا احتمال اهميت در آن كمتر نباشد و اين قيد در رابطه با مظنون الاهمية صادق است پس موهوم الاهمية اطلاق ندارد و اما در رابطه با موهوم الاهمية صادق نيست پس مظنون الاهمية اطلاق دارد .

اين سه مرحله به اين تفصيل در كلمات اصوليون نيامده است و تنها در كلمات مرحوم ميرزا(رحمه الله) اولى و همچنين دومى ذكر شده است بنابر اين مرجح سوم داراى سه مرتبه مى باشد حال نسبت اين مرجح با مرجح اول كه قدرت عقلى است 5 صورت دارد كه احكام همه آنها غير از يك صورت بيان شده است كه ما آن پنج صورت را در ذيل مى آوريم.

صورت اول : اين كه در هر دو واجب كه يكى معلوم الاهمية يا محتمل يا مظنون الاهمية است قدرت عقلى باشد كه اين قدر متيقن از مرجح سوم است و مرحوم ميرزا(رحمه الله)و ديگران در اين صورت ترجيح به اهميت را فرض كرده اند .

ص: 414

صورت دوم : اين است كه احتمال بدهيم قدرت در هر دو واجب عقلى باشد و يا قدرت شرعى باشد. حكم اين صورت هم روشن شد كه مقتضاى اطلاق دليل واجب اهم نفى مشروط بودن آن به قدرت شرعى است و ترجيح به اهميت ثابت مى شود و اين اطلاق وارد مى شود بر اطلاق واجب مهم.

صورت سوم : اين كه قدرت در واجب مرجوح عقلى باشد واحتمال مى دهيم قدرت در واجب اهم عقلى يا شرعى باشد و در اين صورت هم گفتيم كه اطلاق در واجب اهم وارد است بر اطلاق در واجب مهم و با تمسك به اطلاق آن قدرت شرعى بودن در واجب اهم نفى مى شود.

صورت چهارم : اينكه معلوم باشد كه قدرت در واجبى كه اهم است نسبت به مهم، شرعى است و قدرت در واجب مهم عقلى يا محتمل است كه عقلى باشد كه در اين صورت گفتيم هر جا نسبت به واجبى محرز شد كه قدرت شرعى است مى توان به اطلاق واجب ديگر تمسك كرد و بدين ترتيب اگر بدانيم كه قدرت در اهم نسبت به مهم شرعى است، چنانچه قدرت در مهم محتمل الشرعيه هم باشد مى توان به اطلاق آن تمسك كرد و گفت قدرت در آن عقلى و مطلق است و وارد است بر واجب اهم و اين همان بحث اسبق بودن و تقدم مرجح اول بر مرجح سوم است كه قبلاً گذشت و اين چهار صورت احكامشان از بيانات گذشته روشن شده است.

صورت پنجم: اين است كه قدرت در هر دو شرعى باشد و اين صورت بين مرحوم ميرزا(رحمه الله)و آقاى خوئى(رحمه الله)محل بحث قرار گرفته است كه آيا بازهم اهميت در اين صورت مرجح است يا نه؟

ص: 415

قبل از اين كه وارد بحث آنها شويم حكم مساله را طبق مبناى خود بگوئيم كه روش ما در اثبات ترجيح، اخذ به اطلاق و استفاده از مقيد لبى است كه تعارض را بر طرف مى كرد و در يك طرف اطلاق را درست مى كرد و وارد مى شد بر اطلاق طرف ديگر كه در سه صورت اول از چهار صورت گذشته براى واجب اهم اطلاق درست مى شد و در صورت چهارم بر عكس بود و اطلاق براى مهم درست مى شد و در اين صورت پنجم طبق تحليل ما كه استفاده از مقيد لبى بود مقتضاى آن تحليل تفصيل است بين دو فرض كه در حقيقت تفصيل و تخصيص نيست بلكه يكى از آنها تخصّص است زيرا كه تارةً اشتغال به واجبى كه رافع ملاك است، همان مقيد لبّى است يعنى عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم ملاكاً است و تارةً عدم اشتغال به هر واجب ديگرى مطلقاً .

اگر به نحو اول باشد يعنى اگر مشغول شدى به واجب ديگرى كه آن قيد لبى را داراست ملاك مرتفع مى شود نه هر واجب ديگرى يعنى يا معلوم الاهمية و المساوات باشد يا احتمال اهميتش كمتر نباشد در اين صورت قدرت شرعى در واجب غير اهم نسبت به اهم ثابت است و وجوب مهم مشروط است و اطلاق ندارد ولى واجب اهم اطلاق دارد يعنى قدرت نسبت به واجب اهم شرعى نخواهد بود چون فرض اين است كه واجب مهم مشمول آن مقيد لبى نسبت به اهم نمى باشد و اين در حقيقت به معناى نفى شرعى بودن قدرت در اهم نسبت به مهم است.

ص: 416

اما اگر فرض ديگر ثابت شود يعنى اشتغال به هر واجب ديگرى رافع ملاك باشد و قيد هر دو واجب (ان لم تشتغل بأىّ واجب آخر) باشد و مطلق باشد در اين صورت هر كدام از دو تكليف مشروط مى شوند به قدرت شرعى نسبت به ديگرى كه اگر ديگرى امتثال نشود ملاكش فعلى است و هر كدام انجام گيرد ملاك ديگرى رفع مى شود و اين به معناى وجود دو واجب مشروط است كه با امتثال هريك وارد و رافع موضوع وجوب ديگرى است و ورود از طرفين بالامتثال بر يكديگر است كه هيچ اشكالى ندارد و مانند ورود دو حكم با فعليتشان بر ديگرى نيست كه دور و محال باشد و حكمش تخيير است و هيچ كدام از دو واجب اطلاق ندارد و هر كدام با امتثال رافع موضوع ديگرى است و اهميت واجب اهم كار ساز نمى باشد زيرا كه با اشتغال به غير اهم ملاكش رفع مى شود و تفويتى شكل نمى گيرد بنابراين اين صورت پنجم به دو شق تقسيم مى شود كه در هيچكدام نوبت به تعارض نمى رسد ولى مرحوم ميرزا(رحمه الله) و ديگران چون با ذهن تعارض مطلب را تحليل كرده اند در اينجا بيانى دارند كه بحث آينده است.

ادامه بحث قبل (92/02/16)

عرض شد اگر هر دو واجب _ هم اهم و هم مهم _ مشروط به قدرت شرعى باشند آيا باز هم ترجيح به اهميت لازم بوده و موثر است و آيا وجوب آن واجب اهم با همان مراتب سه گانه ترجيح به اهميت، مطلق مى شود و وجوب غير اهم مشروط، يا خير؟ عرض شد طبق تحليل ما اگر هر دو واجب به عدم اشتغال بأىّ واجب آخر مقيد باشند اين جا تخيير ثابت است نه ترجيح، چون هر دو اطلاق مقيد و مشروط شده و امتثال هريك وارد بر ديگرى مى شود و دو وجوب مشروط شكل مى گيرد چون هر دو اين قيد را دارا هستند و معلوم الاهمية هم باشد باز هم وجوبش مشروط فرض شده است و مطلق نيست اما اگر آنچه قيد است عدم اشتغال به واجب ديگرى كه قيد لبى در آن است باشد يعنى مساوى يا اهم باشد در اين صورت وجوب اهم مطلق است و مهم مشروط است همانگونه كه گذشت.

ص: 417

در آنجا كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين دو معناى قدرت شرعى را از هم جدا نكرده اند به گونه ديگرى بيان كرده اند; ايشان گفته است اگر در يك طرف ترجيح به اهميت بود در اين صورت ترجيح در صورتى است كه قدرت در هر دو عقلى باشد اما اگر قدرت در هر دو شرعى باشد در اين جا مكلف يك قدرت بيشتر ندارد پس هر دو ملاك فعلى نيست و يكى از آن ملاك ها فعلى است لكن نمى دانيم كدام است; ممكن است مهم باشد نه اهم و اين مثل دوران امر است بين اين كه اصلا ملاك اهمى هست يا نه و اين جا شك در اصل تكليف است و جاى برائت است و جاى اشتغال نيست و اطلاق ها نيز از حجيت مى افتد چون قيد در هر دو آمده است و نمى دانيم كدام مطلق است و مثل تعارض مى ماند كه دو دليل كه تعارض كنند مثلاً يكى وجوب را مى رساند و ديگرى استحباب، اين جا هر دو تعارض مى كند و كسى نمى گويد چون اهميت وجوب بيشتر از استحباب است مقدم است و ترجيح به اهميت در اين جا جارى نيست .

اشكال : مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) بر اين مطلب اشكال كرده و گفته است در مشروطين به قدرت شرعى هم ترجيح به اهميت جارى است و تشبيه آن به تعارض درست نيست. بله ، در تعارض اهميت مبناى ترجيح نيست ولى در اين جا تعارض نيست بلكه وجوب و موضوع واجب اهم محرز است و لذا نسبت به غير اهم وجوبش فعلى و مطلق مى گردد چون قدرت شرعى كه در دو واجب اخذ شده است به معناى عدم وجود مانع عقلى و مانع يا معجز شرعى است يعنى عجز عقلى نباشد مثل مواردى كه تكوينا قدرت ندارد و معجز شرعى هم نباشد و اين دو قيد قدرت شرعى هر دو نسبت به واجبى كه ملاكش اهم است محرز است زيرا عجز تكوينى از آن در كار نيست و مانع شرعى هم نيست چون كه واجب ديگرى كه مهم است وجوبش نسبت به اهم نمى تواند تعيينى و مطلق باشد زيرا كه محتمل نيست وجوب غير اهم تعيينى باشد نسبت به اهم بلكه عكس آن محتمل است كه وجوب اهم نسبت به مهم تعيينى و مطلق باشد پس دوران بين تخيير يا تعيين اهم است و اصل لفظى و عملى هر دو اقتضاى اهم را دارد حاصل اينكه اهم معجز مولوى از مهم مى شود ولى مهم معجز مولوى از اهم نمى شود و لهذا ترجيح به اهميت در مشروطين به قدرت شرعى نيز جارى و سارى است .

ص: 418

نقد اشكال : اين اشكال با اصل بيان مرحوم ميرزا(رحمه الله) هر دو با تحليلى كه ما ديروز عرض كرديم فنى نيست و اين جا خلط شده بين دو معنى از قدرت شرعى زيرا كه منظور از قدرت شرعى چيست قدرت شرعى دو معنى دارد 1) به اين معنا كه اشتغال به واجب ديگرى رافع ملاك باشد و قدرت در ملاك دخيل باشد كه اگر عاجز شد ديگر ملاكى در كار نيست و 2) اينكه به معناى قدرت شرعى به معناى دوم باشد كه عدم مانع يا معجز شرعى است يعنى نفس امر به خلاف باعث مى شود ديگرى وجوب نداشته باشد ولو امتثال هم نشود و خود منع شرعى رافع وجوب و ملاك باشد و اين معنا از قدرت شرعى اوسع از قبلى است و ديگر نيازى به ترتب هم ندارد و فعليت مانع شرعى رافع ملاك و خطاب خواهد بود و ايشان در اين جا بايد مشخص كند كه كدام معناى از قدرت شرعى مراد است.

اگر معناى اول از سه معناى قدرت شرعى مراد باشد يعنى عجز تكوينى فقط رافع ملاك باشد كه عرض كرديم قدرت شرعى به اين معنا ملحق است به قدرت عقلى زيرا كه قدرت در هر دو واجب به معناى عدم عجز تكوينى محفوظ است .

اما اگر معناى دوم يعنى معناى اول ما مراد باشد و قدرت شرعى به معناى عدم اشتغال به واجب ديگر باشد در اين صورت بحث ديروز پيش مى آيد كه اگر منظور عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم باشد كه همان قيد لبى است در اين صورت ترجيح به اهميت تمام است چون در مورد اشتغال به اهم قيد واجب براى مهم حاصل است اما در عكس آن نيست چون مرجوح است پس اطلاق دليل واجب اهم ثابت مى شود كه همان تعيين است .

ص: 419

اگر قدرت شرعى در هر دو به معناى عدم اشتغال به هر واجب ديگر باشد در اين صورت هر دو بر هم وارد هستند و دو وجوب مشروط درست مى شود و در هر دو فرض چه به نحو اول باشد و چه به نحو دوم باشد تعارض و يا دوران امر بين تعيين و تخيير در كار نيست بلكه در فرض اول وجوب اهم مطلق است _ چون قيدش حاصل نيست _ و مهم مشروط است _ چون قدرتش حاصل است _ و اشتغال به اهم رافع ملاكش است و در صورت دوم هر دو واجب مشروط هستند زيرا قيد هر دو با امتثال ديگرى حاصل است و باز هم تعارض و دورانى در كار نيست و هر دو مشروط به شرطى هستند كه با امتثال آن ديگرى رفع مى شود و چون اين گونه است هيچ كدام مطلق نخواهند بود و قهرا دو خطاب مشروط بيشتر نخواهيم داشت هر دو اطلاق ندارند و قيد خورده اند و هر دو مقيد به عدم اشتغال به ديگرى هستند بلكه اگر قدرت شرعى هم در آنها _ كه ملاكش با امتثال ديگرى رفع مى شود _ احراز نشود، همين مقيد شدن دو خطاب به مطلق عدم اشتغال به هر واجب ديگرى كافى است كه بيش از دو وجوب مشروط ثابت نشود و نمى توانيم در اينجا سعه ملاك را اثبات كنيم زيرا كه در هيچ يك اطلاقى نداريم.

احتمال ديگرى كه در كلمات ايشان وجود دارد اين است كه مقصود از قدرت شرعى عدم اشتغال به واجب ديگر نباشد بلكه معناى سوم باشد يعنى اگر دو واجبى كه با هم تزاحم دارند هر دو قدرت شرعى به معناى سوم را دارا باشند يعنى مشروط باشند به عدم معجز مولوى، كه ظاهر تعبير آقاى خوئى(رحمه الله)و شايد مرحوم ميرزا(رحمه الله) هم همين است چون اين دو معناى قدرت شرعى را از هم تفكيك نكرده اند و مرحوم آقاى خويى(رحمه الله)در اين فرض مى گويند كه واجب اهم نه مانع عقلى دارد چون مكلف به ترك آن مضطر نيست و نه معجز و مانع شرعى، چون واجب ديگر مرجوح است و ملاك مرجوح مانع ملاك اهم نمى شود پس تكليف ديگر على اى حال مشروط است و در آن احتمال تعيينيت و اطلاق نيست و لذا دوران امر بين تعيين اهم و تخيير است كه در دوران امر بين تعيين و تخيير در امتثال، عقل به تعيين حكم مى كند و با تعيين و تخيير در تكليف فرق دارد و در اين جا جاى برائت نيست و اطلاق دليل واجب اهم نيز فعلى است و اين معناى اوسعى از قدرت شرعى است يعنى عدم مانع شرعى .

ص: 420

اشكال: اين بيان، اخذ معناى سوم از قدرت در هر دو تكليف متزاحم است و يك اشكال اصلى دارد كه اين اشكال در تقريرات در اينجا ذكر نشده است ولى قبلاً آن را ذكر كرديم كه معناى سوم در دو واجب به نحو عدم المانع بالفعل قابل اخذ نيست زيرا كه دور پيش مى آيد و وجوب هر كدام متوقف بر عدم وجود ديگرى است و معنايش اين است كه فعليت هر كدام رافع فعليت ديگرى باشد و اين چنين دو جعلى فى نفسه معقول نيست و موجب تعارض دو دليل و تكادب آنها و خروج از باب تزاحم است و اگر به معناى عدم مانع لولائى باشد هر دو فعلى نخواهند بود چون هر كدام كه نباشد ديگرى موجود است و معدوم نيست كه در اين صورت دور نيست ولى هيچ كدام در مورد تزاحم واجب نخواهند بود چون هر كدام نباشد يقيناً ديگرى موجود خواهد بود و عدم ديگرى فى نفسه را ندارد پس هر دو وجوب منتفى خواهند شد حال اگر مقصود معناى سوم از قدرت باشد يعنى عدم مانع شرعى در دو واجب مثل حج و نذر كه ادعا شده است اين معنا در هر دو اخذ شده در اين صورت اگر به معناى عدم بالفعل ديگرى باشد تعارض مى شود چون دور لازم مى آيد و در صورت تعارض ديگر نوبت به تزاحم نمى رسد چون تزاحم در جائى است كه جعل اين دو حكم معقول باشد و اگر عدم مانع لولائى هر يك اخذ شده باشد وجوب هيچ كدام فعلى نمى شود.

اگر از اشكال دور صرف نظر كرديم در اين صورت حرف آقاى خوئى(رحمه الله)موضوع پيدا مى كند كه ممنوعيت شرعى در غير اهم نيست چون مهم نمى تواند بالفعل مانع و معجز شرعى از اهم باشد بر خلاف عكس آن كه محتمل است باشد پس به اطلاق اهم تمسك مى كنيم و در اين جا نيز ترجيح به اهميت اعمال مى شود.

ص: 421

اين حرف از نظر صورت تمام است چنانچه از اشكال دور صرف نظر كنيم و يا آن را طورى تفسير كنيم كه دور لازم نيايد مثلاً بگوئيم مشروط است به تنجز مانع شرعى ولى اين مطلب در صورتى موجب ترجيح و تعيين اهم مى شود كه مانع شرعى به اين معنى باشد كه وجوبى بالفعل تعيينى و منجز بر خلاف نباشد كه نسبت به اهم چنين وجوبى ثابت نيست زيرا كه مهم ، وجوب تعيينى منجزى ندارد اما اگر مقصود از قدرت به معناى سوم عدم امر تعيينى شرعى واقعى بر خلاف باشد در اين صورت محتمل است كه مولى ثبوتاً هر كدام از سه شق را انتخاب كند كه يا امر به اهم يا امر به مهم يا تخيير و دو امر مشروط را جعل كرده باشد زيرا هر كدام از اين ها براى مولا مطابق غرض او است و ثبوتا ممكن است هر كدام را انتخاب كند و در نتيجه مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله)ثابت مى شود كه شك در اطلاق واجب اهم مى كنيم و لذا نمى توانيم به اطلاق آن تمسك كنيم زيرا طبق اين صورت شبهه مصداقيه قدرت شرعى به اين معنا در هر دو طرف خواهد شد و اطلاق ملاك اهم نيز مشكوك شده و مجراى اصل برائت است نه اصل اشتغال همانگونه كه قبلاً عرض شد .

نتايج بحث: ثمره بحث ترجيح به وسيله مرجح سوم _ اهميت _ اين است كه:

اولاً: ترجيح به اهميت (به همان سه مرتبه اى كه گفته شد علم يا ظن يا احتمال اهميت در يك طرف) در صورتى است كه دليل اهم مشروط و مقيّد به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى نباشد كه در اين صورت ترجيح به اهميت ثابت مى شود چون كه مى شود به اطلاقش براى حالت اشتغال به واجب مزاحم ديگر كه از نظر اهميت مرجوح است تمسك كرد زيرا كه آن واجب ديگر قيد لبى را داراست و اطلاق ندارد و مقيد لبى واجب اهم نيست و مى شود به اطلاقش تمسك كرد و ترجيح را ثابت نمود و همچنين با تمسك به اطلاق وجوب و اطلاق ملاكش ثابت مى شود كه قدرت در آن نسبت به مرجوح عقلى است نه شرعى پس هر جا يكى از اين سه مرتبه از اهميت در يك طرف ثابت شد و دليل واجب اهم مشروط به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى نبود اين اطلاقش قابل اخذ است و ترجيح را اثبات مى كند.

ص: 422

ثانياً: هر جا در لسان دليل احدالواجبين قيد عدم اشتغال به هر واجب ديگرى آمد و در ديگرى نيامد واجبى كه اين قيد را ندارد مقدم مى شود هر چند مرجوح و غير اهم باشد و ديگرى اهم، و اين همان بحث تقدم مرجح اول يعنى ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى بر مرجح دوم _ يعنى اهميت _ است چون اهم مقيد شد به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى و اشتغال به هر واجبى ولو مرجوح باشد رافع ملاك آن است و از اين قيد مشروط بودن به قدرت شرعى ثابت مى شود بلكه ثابت هم نشود چون وجوب اهم مشروط شده به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى حتى واجبى كه اقل ملاكاً بوده پس اطلاق ندارد و در مقابل واجب اقل اطلاق دارد و تعيينى مى شود ولازمه اش آن است كه واجب اهم مشروط به قدرت شرعى است .

ثالثاً: هر جا در لسان احدالدليلين عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم به اندازه مقيد لبى اخذ شود و از اين، استظهار قدرت شرعى شود و در ديگرى اخذ نشود در اين جا اگر خطاب ديگر مرجوح نباشد بر اين مقدم مى شود چنانچه از آن استظهار قدرت شرعى بشود نسبت به ديگرى كه در اين صورت مى توان به اطلاق دومى تمسك كرد و در آن مطلق بودن و عقلى بودن قدرت ثابت خواهد شد و اما اگر استظهار مذكور استفاده نشود چون هر دو واجب، مقيد مذكور را دارند فقط در يكى لساناً هم ذكر شده و در ديگرى نشده است در نتيجه هيچ يك بر ديگرى مقدم نخواهد شد و تمسك به اطلاق هيچ يك تمام نمى شود و اما اگر ديگرى مرجوح باشد اين جا برعكس مى شود چون قيد اخذ شده عدم اشتغال به واجب ديگرى است كه مرجوح نباشد و اين مطلق است و با اطلاقش محرز مقيد اطلاق واجب مرجوح مى شود و بر آن وارد مى گردد.

ص: 423

رابعاً: هر گاه هر دو تكليف مشروط به عدم اشتغال به هر واجب ديگرى باشد تخيير ثابت است و اهميت كارساز نيست .

خامساً: اگر دو واجب از نظر اهميت مساوى باشند يا احتمال اهميت در هر دو مساوى باشد در اين صورت مرجح سوم يعنى ترجيح به اهميت نيست حال اگر مرجح اول يعنى قدرت شرعى محرز شد و ثابت شد كه قدرت در يكى شرعى است به اطلاق ديگرى اخذ مى شود همانگونه كه گذشت ولى اگر شرعى بودن قدرت محرز نشد و محتمل شد چنانچه اين احتمال در هر دو طرف بود باز هم تخيير ثابت است و به اطلاق هيچ كدام نمى شود تمسك كرد زيرا كه قيد لبى هر دو محرز است و اطلاق در هيچكدام نيست ولى اگر احتمال شرعى بودن قدرت در يكى بود و در ديگرى نبود در اين جا على رغم اين كه متساويين هستند و احتمال مى دهيم قدرت در هر دو هم عقلى باشد كه در اين صورت هر دو مشروط خواهند بود ولى چون تنها در يكى احتمال قدرت شرعى بودن را مى دهيم در اين جا اطلاق ديگرى كه احتمال قدرت شرعى بودن را در آن نمى دهيم حجت مى شود و اين جا هم از موارد ترجيح به قدرت عقلى است در عين حالى كه در ديگرى قدرت شرعى محرز نمى باشد و اين بدان معناست كه احتمال قدرت شرعى در يك طرف به تنها كافى است براى ترجيح طرفى كه مى دانيم قدرت در آن عقلى است چون وجوب واجبى كه محتمل است قدرت در آن شرعى باشد على كل حال مشروط و مقيد است زيرا چه قدرت در آن شرعى باشد مشروط است و چه عقلى هم باشد باز چون ملاك ديگرى مساوى است، مشروط مى باشد و چون محتمل الشرعيه مشروط است مى توان به اطلاق ديگرى كه محتمل الشرعيه نيست تمسك كرد و بالملازمه اثبات كرد كه قدرت در آن ديگرى شرعى است كه البته نيازى هم به اين لازمه نداريم و اطلاق وجوب آن حجت است.

ص: 424

بدين ترتيب ثابت مى شود كه براى ترجيح واجب مشروط به قدرت عقلى بر واجب ديگر لازم نيست قيد قدرت در آن واجب ديگر وارد شود و از آن استظهار شرعى بودن شود بلكه احتمال شرعى بودن در آن كافى است براى ترجيح واجبى كه مشروط بودن آن به قدرت عقلى محرز باشد و در صورت تساوى هر دو واجب و يا احتمال اهميت در هر دو طرف به يك اندازه باشد و از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه در صورت فقدان مرجح سوم (يكى از سه مرتبه اهميت) در طرفين از براى ترجيح به مرجح اول احراز عقلى بودن قدرت در يكى از دو طرف كافى است و نياز به احراز شرعى بودن قدرت در طرف ديگر نيست.

اههاي احراز اهميت احد الواجبين(92/02/17)

در ذيل از مرجح سوم _ كه بحث اهميت و ترجيح به اهميت با همان سه مرتبه بود _ بحثى صغروى مطرح مى شود كه از كجا مى توانيم اهميت احدالواجبين بر ديگرى را استفاده كنيم حال از كجا علم به اهميت يا ظن به اهميت يا احتمال اهميت در يك طرف اثبات مى شود به اين مناسبت طرقى را شهيد صدر(رحمه الله) ذكر كرده اند نه على سبيل الحصر كه اكثر اين طرق روشن است به جزء يكى از آنها كه جاى بحث دارد. ايشان مى گويد مى توان اهميت را از طرق مختلفى از ادله و خطابات شرعى استفاده كرد.

طريقه اول: يكى از طرق تعبيرات دال بر اهميت يك واجب است كه در لسان ادله برخى از واجبات آمده است مثلاً در مورد برخى گفته اند (بنى الاسلام على الخمس الصلاه و الصوم و ....) كه اين تعابير دليل بر اهميت است و اين كه اينها از اركان هستند كه قهراً از بقيه تكاليف اهم مى باشند و اگر علم به اهميت آنها نباشد لااقل موجب ظن به اهميت مى شود.

ص: 425

طريقه دوم : از جمله طرق، تعبيراتى است كه در رابطه با آثار مترتب بر ترك واجب در برخى از خطابات شرعى آمده است مثلاً در برخى تعبير از ترك به كفر شده است مثلاً در آيه حج از تارك حج به (و من كفر) تعبير شده است يا رواياتى كه در منع از زكات آمده است كه (يحشر يوم القيامه كذا و كذا) و عذاب هاى شديدى از براى تارك زكات ذكر كرده است كه از اين تشديد و تهويل، اهميت استفاده مى شود حال نسبت به واجبى كه در تركش اين لسان وجود دارد، يا علم به اهميت يا ظن به اهميت ثابت مى شود.

طريقه سوم : يكى هم تقسيم معاصى به صغيره و كبيره است كه در مورد برخى از ذنوب آمده است كه ذنب كبيره است كه نسبت به صغاير اهم خواهند بود .

طريقه چهارم : همچنين لسانى كه در مورد برخى از واجبات آمده است كه در هيچ حالى ترك نمى شود مثل(الصلاة لاتترك بحال) كه معلوم مى شود اصل صلاة فريضه با قطع نظر از مراتب آن خيلى اهميت دارد و به هيچ وجه نبايد ترك شود و اگر با هر امر ديگرى مزاحمت كرد قابل ترك كردن نيست.

طريقه پنجم : همچنين از جمله راههاى اثبات اهميت، استفاده از مناسبات حكم و موضوع عرفى است در واجباتى كه عرف هم ملاكات آنها را مى داند مثلاً وقتى شارع امر به حفظ نفس محترمه يا حفظ مال يا ناموس و عرض مى كند ملاكات اين ها معروف و روشن است و چيزهاى تعبدى و غيبى نيستند و برخى از اينها نزد عرف و عقلا ارجح است مثلاً حفظ نفس يا عرض و ناموس اهم از حفظ مال است كه اگر بين اين ها تزاحم واقع شد عقلاء هم بين حفظ نفس و حفظ مال حكم به اهميت و ترجيح حفظ نفس مى كنند و اين يك دلالت عرفى در ادله اين قبيل تكاليف ايجاد مى كند .

ص: 426

طريقه ششم : ديگر از راه هاى اثبات اهميت كه شهيد صدر(رحمه الله)اضافه كرده اند كثرت تاكيد و ذكر واجبى در احاديث و نصوص شرعى و روايات است مثلاً اگر احاديث متعددى از ائمه(عليهم السلام)نسبت به ذكر و تأكيد بر واجبى وارد شده باشد اين كثرت ورود نصوص و يا روايات مى تواند كاشف از درجه اهميت آن واجب باشد كه البته اين در جائى است كه نكته ديگرى براى كثرت ذكر شده نباشد زيرا كه اين مطلب مى تواند علت هاى ديگرى هم داشته باشد از قبيل اين كه گاهى امام(عليه السلام) مى خواهد تاكيد كند كار ديگران غلط است مثل نصوص زيادى كه در ترك قياس آمده است و برخى از اوقات كثرت نصوص مربوط به كثرت ابتلا به آن مسأله مى باشد يعنى آن حكم كثيراً محل ابتلا بوده و زياد از آن مى پرسيدند و يا امام(عليه السلام)مى خواسته تاكيد كند كه تحت تاثير فتواى عامه قرار نگيرند و لذا روايات در مورد منع از مسح بر خفين وارد شده است اگر چنين احتمالاتى در كار بود نمى شود از تكثر نصوص يا روايات اهميت را استفاده كرد ولى برخى از اوقات اين موارد نيست يعنى نه مخالف عامه است و زياد نه محل ابتلا بوده است و در عين حال نصوص و روايات در موردش زياد وارد شده است كه در آنجا كاشفيت آن از اهميت تقويت مى شود كه آن هم موجب ترجيح مى باشد.

طريقه هفتم : يك راه ديگرى هم وجود دارد كه محل بحث است و آن اين كه مى توان با اطلاق دليل واجب اهميت را اثبات كرد همچنان كه قبلاً گفتيم با اطلاق دليل مى توانيم قدرت عقلى را اثبات نمود در جائى كه واجب ديگر مشروط باشد و اطلاق نداشته باشد چون قدرت شرعى نبودن، قيد تكاليف نيست و اطلاق نفيش مى كند و ما اضافه كرديم كه احراز قدرت شرعى در يك طرف هم نياز نيست و اگر در يك طرف هم احتمال آن باشد كافى است يعنى اگر در يكى احتمال مى دهيم قدرت در آن شرعى است و در ديگرى مى دانيم عقلى است در اين جا گفتيم اگر متساويين هم باشند و يا احتمال اهميت در دو طرف مساوى باشد به اطلاق واجبى كه قدرت در آن عقلى است، براى اثبات اطلاق وجوب به آن تمسك مى كنيم و لازمه اش آن است كه قدرت در ديگرى شرعى است چون بر فرض تساوى در اهميت آنى كه قدرت در آن مشكوك است قطعا مشروط است و مى دانيم مطلق نيست و مى شود به اطلاق آن يكى _ كه قدرت در آن عقلى است _ تمسك كرد و گفت كه مطلق است و از اين استفاده شود كه قدرت در ديگرى شرعى است حال آيا مى شود براى اثبات اهميت هم به اطلاق دليل تمسك كرد يا خير؟

ص: 427

البته در جائى كه هر دو واجب متزاجم محتمل الاهميه باشند و دليل هريك لفظى و مطلق باشد نمى شود چون هر دو مقيد لبّى را دارا هستند پس نمى شود به اطلاق هيچيك تمسك كرد و نزد كسى هم كه دو قيد لبّى را قبول ندارد دو اطلاق تعارض مى كنند و باز نوبت به ترجيح نمى رسد و ليكن در مواردى مى شود به اين اطلاق تمسك كرد و آن جائى است كه دليل احدالواجبين اطلاق نداشته باشد و ثابت شده باشد كه قدرت در آن عقلى است مثلاً دليل آن لبّى باشد و اطلاق نداشته باشد مثل قطع نماز فريضه كه حرام بوده و اتمامش واجب است و همچنين در حج و عمره هم همين ثابت است و از آيه شريفه (اتموا الحج و العمرة...) استفاده شده است وليكن در نماز فريضه دليل لفظى مطلق و معتبرى نداريم و معمولا به اجماع و تسالم اكتفا كرده اند حال اگر كسى بگويد اين دليل لبّى است و اطلاق ندارد براى جائى كه عدم قطع نماز با واجب ديگرى مثل حفظ مال مزاحم شد كه مى شود مزاحمت بين وجوب اتمام نماز و وجوب حفظ مال يا وجوب تطهير مسجد يا ممانعت از نجس شدن مسجد كه دليل منع از نجاست مسجد و يا حفظ مال، لفظى است و اطلاق دارد ولى وجوب اتمام فريضه لبّى است و اجماع است و اجماع اطلاق ندارد و قدر متيقن آن جايى است كه به واجب ديگرى مشغول نباشد و از اجماع سعه حرمت قطع يا وجوب تمام استفاده نمى شود و فرض كنيم قدرت در هر دو عقلى است آيا مى شود به اطلاق دليل لفظى وجوب حفظ مال يا تطهير مسجد تمسك كنيم و اهميت آن را اثبات كنيم و بگوئيم چون كه دليل وجوب اتمام نماز اطلاق ندارد براى حال اشتغال به حفظ مال ولى دليل وجوب حفظ مال اطلاق دارد پس وجوبش مطلق است و تنها وجوب اتمام فريضه مشروط است و اين وجهى ندارد مگر اين كه اهم باشد و اطلاق وجوب و اهميت را با اطلاق ثابت كنيم ؟

ص: 428

ظاهر كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين است كه مى شود چون آنها قائل به تعارض جزئى ميان دو اطلاق واجب بودند كه قهراً در جائى كه تعارض نباشد و در يكى اطلاق باشد به آن اطلاق تمسك مى كنند يعنى لازمه آن مبنا همين است كه مى شود به اطلاق دليل لفظى در محل بحث تمسك كرد و واجب ديگرى كه دليلش لبّى است اطلاق ندارد و با آن معارض نيست زيرا هر اطلاقى كه باشد حجت است و بايد به آن تمسك شود ولذا مى گوئيم وجوب حفظ مال يا تطهير مسجد با منع از تنجيس آن مطلق است حتى در حالى كه مشغول به اتمام نماز است و بدين ترتيب در جائى كه تعارض نباشد اهميت را از راه اطلاق دليل واجب استفاده مى كنيم .

اما طبق مسلك ما كه قائل به مقيد لبّى هستيم اين راه درست نيست چون ما از ابتدا تعارض را قبول نداشتيم و مى گفتيم با وجود مقيد لبّى اصلا چنين اطلاقى در ادله واجبات نيست و يا شبهه مصداقيه مقيد است زيرا كه هر خطابى يك مقيد لبّى دارد درست است كه قيد لفظى ندارد ولى قيد لبّى مى گويد اين دليل لفظى _ نسبت به اشتغال به واجبى كه مساوى يا محتمل الاهميت است و احتمال اهميت آن مساوى است _ اطلاق ندارد چون كه لغو است و اين جا از مصاديق آن خواهد بود زيرا كه واجب ديگر مساوى و يا داراى احتمال اهميت به همان درجه است به حسب فرض پس مقيد لبّى دليل لفظى محتمل يا صادق است يعنى اگر قيد آن باشد كه واقعاً مساوى باشند چون مشروط به اهم يا مساوى است شبهه مصداقيه مقيد آن مى شود و اگر احتمال اهميت به يك درجه را تمام مقيد بگيريم اصلاً اطلاق ندارد پس طبق تحليل ما به اطلاق دليل لبّى هم نمى شود تمسك كرد و الا در دو دليل لفظى هم بين اطلاقين تعارض به وجود خواهد آمد و باب تزاحم داخل در باب تعارض مى شود.

ص: 429

اين مطلب فوق حاصل بحثى است كه شهيد صدر(رحمه الله)با مرحوم ميرزا(رحمه الله)دارد مرحوم ميرزا(رحمه الله)كه اطلاق ها را قبول دارد در اين جا مى تواند به اطلاق تمسك كند و ترجيح و اهميت آن واجب ثابت مى شود وليكن طبق مسلك شهيد صدر(رحمه الله)كه مقيد لبّى را در كليه خطابات قبول نمود به اطلاق دليل لفظى هم نمى شود تمسك كرد چون كه شبهه مصداقيه مقيد لبّى آن است.

اشكال : ممكن است كسى شبهه اى كند و بگويد در جائى كه احدالدليلين لبّى باشد و اطلاق نداشته باشد دليل لفظى لغو نيست كه اطلاق داشته باشد و قيد لبّى را مضيق تر كنيم و در آن شرط كنيم كه دليل واجب ديگر هم اطلاق داشته باشد پس اهميت با اطلاق ثابت مى شود.

پاسخ : اين حرف تمام نيست چون لبّى بودن و نبودن و اطلاق داشتن دليل يا نداشتن مربوط به عالم اثبات است و در اهميت يا عدم اهميت و لغويت ثبوتى دخلى ندارد زيرا نكته لغويت عجز و عدم امكان تحصيل هر دو ملاك متساوى است و اين نكته اثباتى در آن دخلى ندارد پس نمى شود آن تعديل را اين جا اجرا كرد و اين مزيتى براى عدم لغويت نيست و اطلاق در دليل لفظى هم تمام نيست و اين جا هم تخيير ثابت است و نمى توان با اطلاق اهميت را اثبات نمود.

ادامه بحث قبل(92/02/21)

در ذيل بحث ترجيح به اهميت و ترجيح به قدرت عقلى بر قدرت شرعى دو بحث باقى مانده است كه به نحوى نتيجه گيرى هم محسوب مى شود.

مبحث اول : در بحث ترجيح به اهميت سه مرتبه را ذكر كرديم; ترجيح معلوم الاهمية و محتمل الاهيمه و مظنون الاهمية، حال اگر دليلين واجبين مجمل بودند مقتضاى اصل عملى چيست؟ مقتضاى اصل عملى را در مرجح اول بحث كرديم و اين جا هم مناسب است اين بحث انجام شود نسبت به اين مرجح دوم مقتضاى اصل عملى چيست؟ فرض كنيد هر دو دليل مجمل هستند و اطلاق ندارند تا با آن ترجيح يا تخيير را ثابت كنيم لهذا نوبت به اصل عملى مى رسد.

ص: 430

در اين جا اگر فرض شود كه علم به مساوات داريم يا احتمال اهميت در دو طرف يكسان است مقتضاى اصل عملى در اين فرض همان 4 صورتى است كه در بحث از مقتضاى اصل عملى در مرجح اول گفته شد زيرا كه معنايش اين است كه در اين جا مرجح دوم نيست و لذا بايد فرض كنيم مرجح دوم در احدالطرفين هست و يكى از اين دو واجب معلوم الاهمية يا مظنون الاهمية يا تنها يك طرف محتمل الاهمية است منتها اطلاق و اصل لفظى نداريم و هر دو دليل در مورد فرض اشتغال به واجب ديگر مجمل هستند اين جا صورى است كه مقتضاى اصل عملى در اين صور فرق دارد كه مهم آنها شش صورت است.

صورت اول: اولين صورت آن است كه احتمال قدرت شرعى بودن در هر دو واجب برود يعنى هم در محتمل يا معلوم الاهمية و هم در ديگرى كه فاقد مرجح اهميت است در اين صورت مقتضاى اصل عملى تخيير است و يا به عبارت ديگر برائت از تعيين هر دو تكليف است چون فرض بر اين است كه اطلاق لفظى نداريم تا به آن تمسك كنيم و وجوب طرف اهم بر اطلاق ديگرى وارد شود بلكه شك داريم كه قهراً شك در اين است كه در هر طرف وجوب مطلق داريم يا تنها دو وجوب و دو ملاك مشروط داريم چون محتمل است كه قدرت در هر دو شرعى باشد و چون احتمال شرعى بودن هر دو را مى دهيم و در هيچ طرف نسبت به آن قطع نداريم، احتمال مى دهيم وجوب يكى مطلق باشد يعنى اگر قدرت در هر دو عقلى باشد وجوب اهم مطلق و تعيينى است و اگر قدرت تنها در مرجوح، عقلى باشد وجوب آن مطلق و تعيينى است و اگر قدرت تنها در راجح عقلى باشد وجوب آن مطلق و تعيينى است ولى چون شك داريم و عدم اطلاق هر دو را، احتمال مى دهيم از موارد دوران امر بين تعيين و تخيير در تكليف و ملاك آن مى شود كه در هر دو طرف اصل برائت از تعيين جارى مى شود و به مقتضاى اصل عملى تخيير ثابت مى شود.

ص: 431

صورت دوم: اين كه در هيچكدام احتمال قدرت شرعى وجود نداشته باشد و بدانيم قدرت در هر دو عقلى است; در اين جا ترجيح به اهميت ثابت مى شود يعنى جائى كه علم به اهميت داريم علم به اطلاق و تعيينى بودن آن پيدا مى كنيم چون قدرت در آن عقلى و ملاكش فعلى است و عقل مى گويد بايد وجوب اهم مطلق باشد و اگر مظنون الاهمية و يا محتمل الاهمية باشد مقتضاى اصل عملى اشتغال و ترجيح آن در مقام امتثال است كه قبلاً ذيل بحث از ترجيح به محتمل الاهمية در يك طرف گفتيم كه نسبت به آن به اصالة الاشتغال عقلى تمسك شده است زيرا شك در قدرت يا تفويت ملاك معلوم است و در آنجا گفتيم كه كبراى اصل اشتغال تمام است ليكن صغرايش يعنى احراز عقلى بودن و تعيينى بودن ملاكش لازم است كه در اينجا فرض شده است پس در اين صورت مى شود به اصالة الاشتغال تمسك كرد چون اگر ديگرى را انجام داديم در تدارك و امتثال اين ملاك محتمل يا مظنون الاهمية _ كه فعلى است _ شك داريم و اين، جاى اصالة الاشتغال است چرا كه شك در قدرت بر تفويت ملاك فعلى و امتثال است.

صورت سوم: در يكى از دو تا على سبيل الاجمال و الترديد احتمال قدرت عقلى را بدهيم يعنى علم داريم كه قدرت در يكى از اين دو واجب عقلى است يعنى ملاكش مطلق و تعيينى است و در ديگرى شرعى است و نمى دانيم كدام است يعنى اگر قدرت در اهم عقلى باشد پس وجوب آن تعيينى است و اطلاق دارد و اگر قدرت در مهم عقلى است پس وجوب آن تعيينى و مطلق است و چون علم اجمالى است احتمال تعيين، مردد مى شود بين دو طرف و اين جا باز حكم تخيير است چون هر چند نسبت به اطلاق يكى از اين دو واجب علم اجمالى داريم ولى نمى دانيم كدام است و جمع بين آنها _ يعنى موافقت قطعى _ ممكن نيست چون ضدين هستند و از تعيين و اطلاق وجوب در هر كدام برائت جارى مى شود و تعارضى هم بين اين دو برائت شرعى نيست زيرا كه ترخيص در مخالفت قطعى لازم نمى آيد _ همانگونه كه درگذشته در صورت چهارم از چهار صورت اصل عملى مرجح اول گفتيم _ و در حقيقت اين صورت ملحق مى شود به صورت چهارم در آن بحث كه ما آن را اضافه كرديم و گفتيم كه مى توانيم دو اصل برائت شرعى از تعيين در طرفين جارى كنيم و عدم جريان برائت عقلى از آن هم مضر نيست و _ همانگونه كه گذشت _ برائت شرعى رافع حتى تنجز نسبى بود .

ص: 432

صورت چهارم: اين كه احتمال قدرت شرعى را در غير اهم بدهيم و مى دانيم كه قدرت در اهم عقلى است در اين صورت باز نتيجه روشن است يعنى در فرض معلوم الاهمية بودن ديگرى، علم به مشروط بودن واجب غير اهم پيدا مى كنيم يا از اين باب كه مشروط است به قدرت شرعى و يا از باب اهم بودن ديگرى چون قدرت در طرف مقابل هم عقلى است و جائى هم كه ظن يا احتمال اهميت داريم از باب فعليت ملاك آن ، جريان اصل اشتغال عقلى نسبت به آن ترجيح ثابت مى شود پس حكم اين صورت همان حكم صورت دوم است كه اگر قدرت در هر دو عقلى باشد ترجيح به اهميت _ به مراتب سه گانه اش _ ثابت مى شود و غير اهم، در اين صورت بهتر از صورت دوم نيست زيرا آن جا مى دانستيم كه هر دو عقلى است و اين جا احتمال مى دهيم كه قدرت در غير اهم شرعى هم باشد پس به طريق اولى نسبت به واجب اهم _ كه قدرتش عقلى است و ملاكش تعيينى و مطلق _ اصل اشتغال جارى خواهد بود.

صورت پنجم: عكس صورت چهارم يعنى مى دانيم كه قدرت در غير اهم عقلى است و احتمال مى دهيم قدرت در واجب اهم شرعى باشد در اين صورت ممكن است كسى بگويد اين جا هم ملحق به صورت اول و سوم مى شود كه از تعيين در طرفين برائت جارى مى شود چون اگر قدرت اهم عقلى باشد، وجوبش مطلق است و اگر شرعى باشد وجوب مهم مطلق است و اين مثل موارد علم اجمالى به اطلاق يكى از دو واجب متزاحم مى شود و از تعيين در طرفين برائت جارى مى شود.

ص: 433

لكن صحيح آن است كه گفته شود در اين جا اين گونه نيست بلكه نسبت به غير اهم اصالة الاشتغال جارى مى شود و تعيين غير اهم ثابت مى شود زيرا كه مى دانيم ملاك مهم _ يعنى غير اهم _ مطلق و فعلى است و اين ملاك فعلى را احراز كرديم و شغل يقينى مستلزم فراغ يقينى از آن است و شك مى كنيم اگر اهم را انجام داديم آن ملاك فعلى را تفويت كرده ايم يا نه زيرا اگر قدرت در اهم شرعى باشد ملاك مهم را تفويت كرده ايم كه در صورت انجام غير اهم آن را تفويت نكرده بوديم و اهم را هم تفويت نكرده بوديم پس نسبت به اطلاق اهم _ هم از وجوبش و هم از اطلاق ملاكش _ برائت جارى مى كنيم چون محتمل است قدرت در آن شرعى باشد و نسبت به واجب مهم كه مى دانيم ملاكش فعلى است اصل اشتغال جارى مى شود يعنى نمى توانيم اين ملاك را _ كه مى دانيم فعلى است و مولى آن را مى خواهد _ ترك كنيم و اين جا مقتضاى اصل عملى برعكس مقتضاى اصل لفظى مى شود يعنى اگر اطلاق دليل را داشتيم، اطلاق دليل اهم نفى مى كرد شرعى بودن قدرت را و وارد مى شد بر اطلاق مهم وليكن چون كه اطلاق لفظى نداريم و دو دليل مجمل هستند و احتمال مى دهيم شرعى بودن اهم را نه مهم، مقتضاى اصل عملى بر عكس مى شود زيرا كه فعليت اهم محرز نيست و محتمل است قدرت در آن شرعى باشد و اين شك در سعه و ضيق تكليف و ملاكش مى باشد و از آن برائت جارى مى شود بر خلاف طرف مهم كه مى دانيم ملاكش فعلى و تعيينى است و احتمال مى دهيم اگر اهم را انجام دهيم تفويت بدون جبران صورت گيرد كه اين جا اصل اشتغال جارى مى شود و در حقيقت اين، از مصاديق صورت سوم از چهار صورت اصل عملى در مرجح اول است كه در آنجا قائل شديم به اشتغال نسبت به تكليف مشروط به قدرت عقلى .

ص: 434

صورت ششم: همين صورت پنجم است منتها با اين فرق كه قطع داريم به شرعى بودن اهم و احتمال غير شرعى بودن مهم را مى دهيم كه اگر شرعى باشد تخيير است و اگر قدرت در غير اهم عقلى باشد تعيين است اين جا امر دائر است بين تعيين و عدم تعيين در يك طرف كه غير اهم است و چون كه به آن علم نداريم و احتمال مى دهيم مشروط بودن هر دو را بنابراين مقتضاى اصل عملى برائت از تعيين غير اهم است و در نتيجه تخيير ثابت است و اين شش صورت است كه در بعضى از آنها حكم مى شود به تخيير و برائت از تعيين از دو طرف يا يك طرف و در بعضى از صور حكم مى شود به اشتغال نسبت به اهم كه بايد اهم را انجام دهيم و در يك مورد هم برعكس بود و بايد مهم را از باب قاعده اشتغال انجام دهيم.

مبحث دوم: كه اين هم بحث مهمى است در بيان فرق بين سه مسلك، زيرا كه در بحث تزاحم سه مسلك درست شد.

مسلك اول : مسلك كسانى كه قائلند كه تكاليف به قدرت و عدم عجز ناشى از جهت تضاد مشروط نيستند و تكاليف در موارد تضاد مطلق هستند و امر به ضدين هم اشكال ندارد مثل امام(عليه السلام) كه قائل بودند به خطابات قانونيه .

مسلك دوم: مسلك كسانى بودكه قدرت را شرط مى دانستند ولى مقيد لبى را قبول نداشتند يعنى هم قدرت تكوينى به معناى عدم عجز و هم به معناى عجز به لحاظ ضدين را مانع از فعليت تكليف مى دانستند ولى چون مقيد لبى را قبول نداشتند جائى كه دو امر به ضدين بود، اطلاق هاى آنها با هم تعارض داشتند نه اصل وجوب هريك در حال ترك ديگرى _ بنابر ترتب _ ولذا تعارض نسبى را در موارد تزاحم قبول داشتند.

ص: 435

مسلك سوم: مسلك شهيد صدر(رحمه الله) است كه قائل به شرطيت قدرت شدند حتى از جهت جمع بين ضدين و فعليت تكليف مشروط به قدرت است حتى از اين ناحيه ولى مقيد لبى _ عدم اشتغال به ضد واجب مساوى يا اهم _ را چون در خطابات شارع قبول كردند پس خطابات در موارد احتمال مساوات يا اهميت اطلاق ندارند تا ميان اطلاق دليلين متزاحمين تعارض شكل بگيرد و بدين ترتيب باب تزاحم از تعارض نسبى و بين اطلاقين مثبتين نيز خارج است و تعارض جزئى هم نداريم حال در اين مبحث مى خواهيم ببينيم فروقى كه از اين سه مسلك در باب تزاحم نشأت مى گيرد چيست؟

ادا آثار و مفارقات(92/02/22)

بحث در ذيل دو مرجح اول و سوم بود كه گفتيم همين دو مرجح درست است و مرجحات ديگر يا درست نيست يا به اين ها بر مى گردد و گفتيم دو بحث باقى ماند كه بحث اول گذشت .

بحث دوم : بحث دوم يك جمع بندى است يعنى تبيين آثا رو فرقهاى ميان سه مسلك در باب تزاحم كه عبارت بودند از مسلك اول كه مسلك كسانى است كه قائلند به عدم مشروط بودن تكاليف به قدرت مسلك دوم كه مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله)و اصحاب ايشان است كه قائل اند به شرطيت قدرت در تكليف ولى چون آن مقيد لبى را قائل نيستند بين دو اطلاق دليل واجب تعارض جزئى شكل مى گيرد و مسلك سوم كه مسلك شهيد صدر(رحمه الله) بود كه با اخذ مقيد لبى عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى تعارض ميان دليل دو واجب را مرتفع مى ساخت و اين كه اين هم يك نوع عجز و قيد در تكاليف است .

ص: 436

ممكن است بر هريك از اين سه مسلك آثارى مترتب شود كه بر مسلك ديگر نباشد كه در اين جا مى خواهيم آن آثار و فوارق را ذكر كنيم .

اثر اول : اولين اثر آن است كه طبق مسلك اول نياز به بحث امكان ترتب نداريم يعنى چه قائل به امتناع ترتب شويم و چه قائل به امكان آن نقشى در مسلك اول در باب تزاحم نخواهد داشت چون هر دو واجب مطلق و فعلى هستند و تعارض هم ندارند چون فرض اين مسلك آن است كه امر به ضدين اشكال ندارد و تعارض فرع عدم امكان امر به ضدين است بر خلاف دو مسلك ديگر كه قدرت را شرط در تكليف مى داند و مى گويد امر به ضدين غير معقول است پس تعارض مى شود كه اگر امكان ترتب را قائل نشديم و گفتيم ترتب محال است كلا باب تزاحم مغلق مى شود و در باب تعارض مطلق داخل است .

اثر دوم : كه به عنوان فرق دوم بين اين سه مسلك مطرح است اين است كه طبق مسلك اول و سوم بابت تزاحم كلاً خارج از باب تعارض است زيرا امر به ضدين طبق مسلك اول معقول است و طبق مسلك سوم نيز با وجود مقيد لبى در هيچ فرضى تعارض شكل نمى گيرد و اما طبق مسلك دوم بين اطلاق دو دليل واجبين متزاحمين نسبت به حال امتثال ديگرى تعارض جزئى شكل مى گيرد يعنى اطلاق هريك از دو دليل اقتضاى وجوب مطلق و تعيينى دارد كه با هم تعارض مى كنند و اما وجوب هريك در حال ترك ديگرى بنابر امكان ترتب خارج از تعارض است زيرا مسلك دوم قيد قدرت را شرط در تكليف گرفت ولى مقيد لبى را قائل نشد لهذا تعارض جزئى بين اطلاق دو دليل باقى مى ماند چون اگر مقيد لبى را قائل نشديم دو وجوب مطلق مى آيد كه بين اين ها تعارض مى شود منتها تعارض بين دو اطلاق كه از آن به تعارض جزئى تعبير كرديم.

ص: 437

اثر سوم : نكته سوم اين است كه مرجح اول از دو مرجح يعنى ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر قدرت شرعى طبق هر سه مسلك صحيح است چون معناى ترجيح به قدرت شرعى اين است كه احد التكليفين شرعاً مقيد و مشروط شده است به قدرت شرعى كه قدرت شرعى را به هر معنائى بگيريم قيدى اضافى است و عقل اقتضاى آن را ندارد و شارع بايد آن را بيان كند يعنى اگر قيد عدم اشتغال به واجب ديگر يا عدم مانع شرعى در احد الدليلين اخذ شود اين قدرت شرعى به يكى از اين دو معناى قيد شرعى است و قهراً طبق هر سه مبنا مرجح اول را ثابت مى كند زيرا كه قهرا اگر تكليفى مشروط شد به عدم اشتغال به واجب ديگر، يا عدم فعليت تكليف ديگر اشتغال به واجب ديگر و يا فعليت واجب ديگر رافع آن خواهد بود و در اين صورت ديگر دو حكم مطلق نداريم حتى بنابر مسلك اول بلكه يك حكم مطلق داريم و يك حكم مشروط كه شرطش با فعليت يا امتثال ديگرى حاصل نشده است و لذا ترجيح به مرجح اول طبق هر سه مسلك تمام است _ اگر صغراى آن ثابت شود _ و طبق هر سه مسلك اين نوع ترجيح شرعى است نه عقلى يعنى شارع احد التكليفينش را مشروط كرده است و ديگرى مطلق و وارد بر آن قرار داده است و در اين جا عقل، تابع شرع است و ترجيح حكم عقل عملى نيست .

اثر چهارم : نكته چهارم در رابطه با مرجح دوم است كه ترجيح به اهميت است كه اين مرجح مثل مرجح اول است بنابر مسلك سوم يعنى معنا و ملاكش همان اطلاق و تقييد در احدالتكليفين است چون مقيد لبى در مسلك سوم _ كه مقيد لبى را اخذ كرد _ اين هنر را داراست كه هميشه احد التكليفين را مطلق و ديگرى را مشروط سازد يا هر دو مشروط باشند زيرا كه با اخذ مقيد لبى _ عدم اشتغال به واجب ديگرى كه مساوى يا اهم است _ قهراً اگر مساوى بودند و يا احتمال اهميت در هر دو مساوى بود هر دو مشروط مى شوند و اگر يكى اهم يا محتمل يا مظنون الاهمية بود و ديگرى نبود مقيد لبى براى آن يكى كه اهم است صادق خواهد بود و مانع اطلاقش مى شود چون اشتغا ل به اولى اشتغال به واجبى است كه مساوى يا اهم است بر خلاف اشتغال به غير اهم پس هر جا صغراى اهميت ثابت شد بنابر مسلك سوم مثل ترجيح به مرجح اول است و برگشتش به اطلاق و تقييد دو تكليف شرعاً است و اين را از اطلاق خطاب به بركت مقيد لبى به دست مى آوريم.

ص: 438

اما بنابر دو مسلك ديگر اين گونه نيست بنابر مسلك اول روشن است كه دو خطاب تعيينى و مطلق هستند كه فرقى ميان دو وجوب از اين جهت نيست و فقط عقل حكم مى كند كه چون تو قادر نيستى هر دو واجب تعيينى مولا را امتثال كنى در ترك احدهما معذورى و قدرت مى شود شرط در تنجيز عقلى و اين تخيير در منجزيت است كه عقلى مى شود و ترجيحش هم به جهت اهميت، عقلى مى شود يعنى عقل مى گويد اگر ملاك يكى از آن دو تكليف اهم يا محتمل الاهمية بود اهم را انجام بده و نمى توانى اهم را ترك كنى يعنى به اهم _ به مراتب سه گانه اش _ منجزيت مى دهد نه اينكه يكى از دو واجب مطلق بشود و ديگرى مشروط _ مانند مرجح اول _ چون طبق اين مبنا براى هر دو فعليت و اطلاق ثابت است ولذا ترجيح به اهميت در اين مسلك ربطى به شارع ندارد و وجوب شرعى در هر دو مطلق و تعيينى است و فرقى نمى كند و عقل منجزيت را به اهم مى دهد و ما اين را تخيير و ترجيح عقل عملى مى ناميم زيرا كه منجزيت، حكم عقل عملى است و ربطى به شارع ندارد.

اما بنابر مسلك دوم در اين مرجح دوم اگر به قدرت عقلى در طرف اهم علم داشته باشيم و احتمال اهميت در ديگرى ندهيم مى شود گفت اصحاب اين مسلك هم قائل به تخيير شرعى هستند چون جائى كه به فعليت ملاك و قدرت عقلى علم داريم و احتمال اهميت در ديگرى نمى دهيم علم به سقوط اطلاق وجوب غير اهم خواهيم داشت زيرا كه تكليف تعيينى به غير اهم در اين صورت يا ترجيح مرجوح بر راجح و يا مساوى بر مساوى است كه اولى قبيح و دومى لغو است پس به اطلاق دليل واجب اهم تمسك مى شود و اين هم مى شود ترجيح شرعى و وجوب مطلق را براى اهم ثابت مى كند.

ص: 439

اما جائى كه اين دو شرط نباشد يا علم به اطلاق ملاك نداشته باشيم و احتمال مى دهيم كه قدرت در اهم شرعى باشد و يا اگر علم به عقلى بودن قدرت داشته باشيم احتمال اهميت ولو به درجه كمترى _ در طرف ديگر هم مى دهيم در اين صورت بين دو اطلاق تعارض ايجاد مى شود چون به كذب اطلاق مهم علم نداريم زيرا كه او با اطلاقش مى گويد كه قدرت در اهم شرعى است و نفى مى كند قدرت عقلى اهم را يا اهميت خودش را اثبات مى كند پس به كذب اطلاق دليل وجوب مهم علم نداريم بنابراين طبق مسلك دوم ترجيح به مرجح دوم جائى كه علم به اطلاق ملاك داشته باشيم و احتمال اهميت را در طرف ديگر ندهيم _ دو مرجح اول و دوم از اهميت _ اين ترجيح مى تواند مثل مرجح اول باشد و ترجيح شرعى و از باب اطلاق وجوب اهم است ولى اگر اين علم نبود بين اين دو اطلاق تعارض مى شود و بحث هائى كه طبق مسلك اول بود اين جا نمى آيد زيرا كه در مسلك اول تعارض نبود و عقل حكم به تنجيز آن مى كرد و لذا مى توانيم در اين صورت بر مسلك دوم نقض وارد كنيم كه اولاً: بايد قواعد باب تعارض را در اين صورت پياده كنيم كه اگر مرجح دلالى و اقوائيت يا اظهريت باشد آن مقدم است .

ثانياً : اگر بخواهيم بعد از تعارض و تساقط ترجيح بدهيم از باب اخذ به احدالاطلاقين نخواهد بود بلكه بايد به اصل عملى و به آن 6 صورت كه ذكر شد برگرديم كه در بعضى ترجيح از باب قاعده اشتغال عقلى و اصل عملى است و در برخى هم تخيير ثابت بود و در برخى هم برعكس بود و اصاله الاشتغال در مهم جارى مى شود نه در اهم.

ص: 440

پس طبق مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله) نسبت به مرجح دوم در غير موردى كه علم به قدرت عقلى و عدم احتمال اهميت ديگرى داريم دو اشكال وارد است كه اوّلا: چرا قواعد باب تعارض را جارى نمى كنيد و مطلقاً مى گوئيد تساقط است و اگر مرجح دلالى باشد بايد قائل به ترجيح به مرجح دلالى مى شديد و ثانياً: اگر هم قائل به تساقط شديد ترجيح به لحاظ اصل عملى خواهد بود كه در همه فروض اين مرجح دوم نخواهد بود و بايد به آن 6 صورت ديروز رجوع شود.

اثر پنجم: اين است كه در اينجا مكتب مرحوم ميرزا(رحمه الله) نكته اى را مطرح كرده اند كه دوران بين تعيين و تخيير در عالم امتثال با دوران بين تعيين و تخيير در تكليف فرق مى كند مقصود از دوران همان شك بين تعيين و تخيير است و گفته شده شك بين تعيين و تخيير در سه جا است يكى دوران بين تعيين و تخيير در تكليف كه نمى دانيم شارع در كفاره افطار عمدى مثلاً حكم كرده يكى از خصال ثلاث تخييراً واجب است يا خصوص عتق رقبه، و متعلق تكليف مردد است بين تخيير و تعيين و معلوم نيست به اين شك دوران بين تعيين و تخيير در تكليف مى گويند كه بحث است كه مقتضاى اصل عملى در آن چيست؟ و در اصول عمليه و بحث برائت و اشتغال بعد از بحث از اقل و اكثر ارتباطى بحث مى شود مشهور قائلند به برائت از تعيين و برخى هم احتياطى هستند مرحوم ميرزا(رحمه الله) و شاگردانش قائل به برائت از تعيين هستند.

ص: 441

نوع دوم دوران بين تعيين و تخيير در حجيت است بين اگر امر دائر شد يعنى اينكه يكى از دو روايت به نحو تخيير حجت باشد يا به خاطر مزيتّى كه در يكى هست مثلاً مشهور است و نمى دانيم مشهور بودن مرجح است يا نه خصوص آن حجت باشد كه اگر اين مزيّت مرجح بود بايد تعيينا به آن روايت عمل كنيم و اگر مرجح نباشد تخيير در حجيت است در اينجا مى گويند اين مثل دوران امر بين تعيين و تخيير در تكليف نيست بلكه مقتضاى حكم عقل در اينجا تعيين است چون مى دانيم وقتى به خبر داراى مرجح اخذ كرديم يقينا حجت است چون يا تخيير است يا تعيين است كه در هر دو صورت حجت خواهد بود ولى اگر به ديگرى اخذ كرديم در حجيت آن شك مى كنيم چون اگر واقعاً آن ترجيح صحيح باشد ديگرى متعينا حجت بوده و آنچه كه اخذ كرديم حجت نبوده است پس در حجيت شك مى كنيم و اصل در شك در حجيت عدم حجيت است .

مورد سوم را در باب تزاحم در اينجا گفته اند كه دوران امر بين تعيين و تخيير در امتثال است كه اگر دو تكليف متزاحم مساوى باشند تخيير است و اگر يكى اهم باشد تعيين است و اين را دوران امر بين تعيين و تخيير در امتثال گفته اند چون اين دوران در مقام امتثال است و اصل دو تكليف معلوم است پس در تكليف شك نداريم و عقل حكم به اشتغال مى كند.

عرض ما اين است كه اولاً: در همه موارد اين شك دوران بين تعيين و تخيير در امتثال نيست بلكه در برخى از آن دوران بين تعيين و تخيير در سعه و ضيق وجوب و ملاك وجوب است كه شك در تكليف و دوران بين تعيين و تخيير در تكليف است و ثانياً: اين دوران و شك نيست نه در تكليف _ كه مفروض آن است _ و نه از تنجيز كه حكم عقل است زيرا كه عقل در حكم خود شك نمى كند بلكه هر جا شك در سعه و ضيق وجوب يا ملاك آن باشد به برائت حكم مى كند و هر جا شك در قدرت يا امتثال باشد حكم به احتياط مى كند و اين همان اصل اشتغال عقلى در موارد شك در امتثال يا شك در قدرت است كه تابع موضوعش خواهد بود و نوع سومى از دوران و شك بين تعيين و تخيير نخواهد بود.

ص: 442

مسلك باب تزاحم(92/02/23)

مبحث دوم در سه مسلك باب تزاحم بود كه گفتيم اين مسلك ها يعنى مسلك مرحوم امام(رحمه الله)و مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله) و مسلك شهيد صدر(رحمه الله)هركدام داراى آثارى هستند و فوارقى با مسلك ديگر دارد 5 اثر و فرق را ذكر كرديم ليكن نسبت به اثر سوم و چهارم مطلبى را تكميل مى كنيم.

اثر سوم و چهارم شرعى و عقلى بودن ترجيح اهم بر مهم و يا ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى بود با توجه به اين نكته كه آيا اين دو ترجيح از باب حكم عقل عملى است يا به حكم شرع ، اگر ترجيح به واسطه اطلاق وجوب و تعيينى بودن آن باشد اين ترجيح شرعى است و اگر از باب حكم عقل به منجزيت اهم باشد ترجيح عقلى است نسبت به مرجح اول بنابر هر سه مسلك ترجيح عقلى است چون مشروط شدن واجب به قدرت شرعى _ به هر دو معناى قدرت شرعى _ قيد زائدى است كه بايستى از طرف شارع انجام گيرد اين ترجيح شرعى است و بازگشتش به اين است كه احدالوجوبين مطلق و تعيينى است و ديگرى را شارع تقييد كرده است و اين بنابر هر سه مسلك يكسان است.

بحث راجع به مرجح دوم بود كه بنابر مسلك اول كه هر دو وجوب را مطلق و تعيينى مى داند در مورد تزاحم و تضاد چون امر به ضدين محذورى ندارد ترجيح شرعى نخواهد بود چون هر دو امر مطلق و تعيينى هستند و بينشان تعارضى نيست پس اين ترجيح به حكم عقل در مرحله منجزيت و امتثال است يعنى عقل حكم مى كند كه اگر يكى اهم باشد همان منجز است و بنابر مسلك سوم برعكس مى شود يعنى ترجيح شرعى مى شود چون مسلك سوم مى گويد اگر يكى از مراتب اهميت در يك طرف باشد اطلاق دليلش تمام است چون مقيد لبى آن بر ديگرى صادق نيست _ بر خلاف اطلاق ديگرى _ و باز ترجيح شرعى مى شود و تعيين اهم از باب اطلاق وجوبش است پس مرجح دوم طبق مسلك اول از باب منجزيت عقلى است و طبق مسلك سوم از باب اطلاق و تعيينى بودن وجوب شرعى است و أما طبق مسلك دوم كه قدرت را در تكليف شرط مى داند ولى مقيد لبى را قبول نداشت ميان اطلاق دليل دو واجب متزاحم تعارض شكل مى گرفت; طبق اين مسلك، بايد تفصيل داد بدين ترتيب كه اگر اطلاق ملاك واجبى كه داراى مرجح دوم است معلوم باشد _ يعنى عقلى بودن قدرت در آن معلوم باشد _ در اين فرض چنانچه يك طرف معلوم الاهمية يا محتمل الاهمية باشد بازهم مى شود قائل شد به اطلاق دليلش و ترجيح شرعى را ثابت كرد چون مى دانيم در اين دو صورت _ كه يك طرف معلوم الاهمية و يا محتمل الاهمية باشد و در طرف ديگر احتمال اهميت نباشد _ اطلاق وجوب در طرف ديگر ساقط است زيرا اگر معلوم الاهمية باشد مى دانيم شارع مهم را مطلق نمى كند و ملاك اهم را تفويت نمى كند و اگر محتمل الاهمية باشد و طرف ديگر يا مساوى و يا مرجوح باشد باز هم شارع وجوب آن را مطلق وتعيينى نمى كند زيرا اگر مرجوح باشد ترجيح مرجوح مى شود و اگر مساوى هم باشد اطلاق وجوب آن لغو است پس قطعاً اطلاق وجوب در طرفى كه احتمال اهميت در آن نمى رود ، وجود ندارد پس مى شود به اطلاق طرف ديگر تمسك كرد و وجوب تعيينى و مطلق را اثبات نمود و اين بدان معناست كه ترجيح در اين صورت شرعى است.

ص: 443

اما در شق سوم از ترجيح به اهميت كه ترجيح به قوت احتمال اهميت و يا به تعبير ديگر ظن به اهميت بود در اين جا چون طرف ديگر هم محتمل الاهمية است ولى به احتمال ضعيف و موهوم، پس ممكن است اين ظن بر خلاف واقع باشد و در واقع طرف موهوم اهم باشد لهذا اطلاق دليلش معلوم السقوط نمى باشد و در نتيجه معارض با اطلاق مظنون الاهمية مى شود و پس از تعارض و تساقط ديگر نمى توانيم از طريق تمسك به اطلاق دليل وجوب و حكم شرع ترجيح را ثابت كنيم بلكه بايد پس از تعارض و تساقط به أصل عملى و حكم عقل به منجزيت يا عدم منجزيت رجوع كنيم و همچنين است در هر سه مرتبه از اهميت اگر به عقلى بودن قدرت در آنها علم نداشته باشيم و احتمال شرعى بودن قدرت را بدهيم پس 4 صورت براى تعارض دو اطلاق باقى مى ماند كه در هيچيك از آنها ترجيح به اهميت _ به مراتب سه گانه آن _ از طريق اطلاق دليل وجوب اهم ثابت نمى شود بر خلاف مسلك سوم، و از طريق حكم عقل به منجزيت أهم نيز در همه اين چهار صورت ترجيح ثابت نمى شود بر خلاف مسلك اول و لذا لازم است اين چهار صورت را بنابر مسلك دوم بررسى كنيم.

يك صورت اين است كه يك طرف مظنون الاهمية باشد _ مرتبه سوم اهميت _ ولى به عقلى بودن قدرت و اطلاق ملاك آن علم داريم.

سه صورت ديگر همان سه مرتبه از اهميت در يكطرف است وليكن با احتمال شرعى بودن قدرت در آن .

ص: 444

در اين چهار صورت مذكور، دو اطلاق با هم تعارض مى كنند زيرا كه در همه آنها ثبوتاً احتمال اطلاق وجوب طرف مرجوح وجود دارد پس علم نداريم به سقوط اطلاق آن و در اين چهار صورت دو اشكال بر مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد است كه قبلاً عرض شد.

اشكال اول: اينكه چرا شما مطلقا قائل مى شويد به تساقط دو اطلاق و قواعد باب تعارض را جارى نمى كنيد و چرا _ مانند ساير موارد تعارض _ نمى گوئيد اگر يكى از دو اطلاق اظهر و اقوى باشد مقدم است؟

اشكال دوم: اين است كه پس از فرض تساقط باز هم در همه اين 4 صورت _ حتى به حكم عقل _ ترجيح ثابت نمى شود بلكه بايد در اين 4 صورت به مقتضاى اصل عملى رجوع كنيم كه در صورت اول _ كه يك طرف مظنون الاهمية است و طرف ديگر احتمال اهميتش ضعيف است ولى مى دانيم كه قدرت در طرف مظنون الاهمية عقلى است _ ترجيح از باب اصل عملى و به حكم عقل، ثابت شود چون علم داريم كه مولا ملاك تعيينى و مطلقى در طرف مظنون الاهمية دارد و اين ملاك فعلى است كه امتثالش منجز بوده و عقلاً تفويتش جايز نيست و چون احتمال أقوى مى دهيم كه اين ملاك تفويت شود بنابراين اگر طرف ديگر را امتثال كنيم اين احتمال اقوى منجز است يعنى اين ظن به امتثال اهم در نظر عقل نسبت به ملاك فعلى معلوم منجز است البته اگر آن طرف هم اهم باشد تفويت ملاكش محتمل است وليكن چون احتمالش اضعف است عقل مى گويد ظن به عدم تفويت ملاك اهم فعلى بدون جبران و تحصيل ظنى آن منجز است بنابراين در اين صورت ترجيح از باب اصالة الاشتغال عقلى ثابت مى شود ولى در سه صورت ديگر كه اصل قدرت عقلى در طرف اهم معلوم نيست در هيچ كدام تعيين و ترجيح طرف اهم ثابت نمى شود چون اصل اطلاق ملاك آن طرف مشكوك است كه در سعه وضيق تكليف و همچنين دوران بين تعيين و تخيير در تكليف شك است كه اصل برائت از تعيين جارى مى شود و لذا در اين فرض در همه مراتب اهميت ديگر ترجيح در كار نيست و اصل برائت از تعيين جارى مى شود و نسبت به طرف ديگر هم اگر قدرت شرعى بودن را احتمال بدهيم از تعيين آن نيز اصل برائت جارى مى شود و اما اگر قدرت در طرف مرجوح عقلى باشد و اطلاق ملاكش را احراز كنيم مى شود مصداق صورت پنجم از 5 صورتى كه در اصل عملى گفتيم كه در آن عقل به منجزيت مهم در مقابل مراتب سه گانه اهم حكم مى كند چون ملاك مهم معلوم و محرز است و جبران آن با انجام طرف اهم محرز نيست زيرا اگر قدرت در طرف اهم شرعى باشد آن ملاك _ بدون جبران _ تفويت مى شود و به عبارت ديگر عدم تفويت آن مقدور بوده است به اين نحو كه مهم را امتثال كند و هر دو ملاك را تفويت نكند يكى را با امتثال وديگرى را با رفع موضوعش و اين شك در قدرت بر امتثال ملاك فعلى مهم است كه عقلاً منجز است.

ص: 445

بنابراين در سه صورت از آن چهار صورت كه احتمال شرعى بودن قدرت در طرف اهم مى رود چنانچه در طرف مهم نيز اين احتمال باشد مقتضاى اصل عملى تخيير است _ صورت ششم از شش صورتى كه در مبحث اول ذكر كرديم _ و چنانچه قدرت در طرف مهم عقلى باشد مقتضاى اصل عملى تعيين مهم در مقابل اهم است _ مصداق صورت پنجم از 6 صورت گذشته در مبحث اول _ اين حاصل توضيح بيشتر نكته يا فرق چهارم ميان سه مسلك است .

اثر ششم : نكته يا فرق ششمى كه باقى ماند اين است كه مى توان با اطلاقات خطاب، شرعى بودن قدرت به هر دو معنا را بنابر هر سه مسلك نفى كرد يعنى در جائى كه شك كنيم در اين كه قدرت در آن واجب، شرعى است يا عقلى، اطلاق دليل وجوب قيد عدم مانع شرعى يا عدم اشتغال به واجب ديگر را نفى مى كند و اين روشن است پس نفى مرجوحيت، با اطلاق دليل نسبت به مرجح اول درست است ولى نسبت به مرجح دوم در جائى كه احتمال دهيم يكى از دو واجب، اهم باشد _ كه در اين صورت وجوبش مطلق است و وجوب ديگرى مشروط _ تمسك به اطلاق دليل وجوب براى اثبات ترجيح به اهميت _ در جائى كه ديگرى دليلش اطلاق نداشته يا اطلاقش ساقط باشد _ طبق مسلك اول و دوم صحيح است چون دليل تكليف مطلق است و مقيد لفظى يا لبى ندارد ولذا هم قدرت عقلى و اطلاق ملاك را اثبات مى كند و هم اهم بودن آن را ثابت مى كند ولى طبق مسلك سوم چون عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى در وجوب اخذ شده است و اين را عجز حساب كرديم و اين مقيد را بديهى و عرفى بلكه متصل گرفتيم فلذا هر جا كه احتمال اهميت يا مساوات را در واجب ديگر بدهيم شبهه مصداقيه مقيد لبى مى شود و ديگر نمى شود با اطلاق دليل، اهميت را ثابت كرد و مثل جائى است كه قيد در لسان دليل آمده باشد و گفته باشد (يجب عليك الصلاه ان لم تشتغل بواجب مساوى أو اهم) و احتمال اهم بودن ازاله را مى دهد و اين جا تمسك به عام در شبهه مصداقيه است و از اين جهت فرقى بين مقيد لفظى و لبى نيست مخصوصا در مخصصات لبى كه كالمتصل مى باشند كه شبهه مصداقيه خود عام مى شود و اين يك فرق مهمى است ميان مسلك سوم و دو مسلك ديگر كه در مواردى ثمره دارد كه ما ذيلاً به سه مورد از آنها اشاره مى كنيم .

ص: 446

1 _ اگر احدالدليلين نسبت به حال اشتغال به واجب ديگر مجمل باشد و اطلاق نداشته باشد مثلاً دليل لبى و اجماع باشد كه قدر متيقن آن عدم اشتغال به واجب ديگر است مثل حرمت قطع نماز ليكن دليل واجب مقابلش لفظى و مطلق باشد مثل وجوب تطهير يا حرمت تنجيس مسجد در اين جا طبق مسلك اول و دوم مى توان به اطلاق دليل لفظى تمسك كرد و اطلاق و تعيين آن واجب را ثابت كرد و لو با قطع نماز ولى طبق مسلك سوم نمى شود به اين اطلاق تمسك كرد چون دليل لفظى هم داراى اين قيد است كه اگر واجب مزاحم ديگر مساوى يا اهم باشد وجوبش مطلق نيست و ما احتمال مى دهيم كه ملاك واجب ديگر فعلى و مساوى يا اهم باشد و اين احتمال سبب مى شود كه تمسك به اطلاق دليل لفظى در شبهه مصداقيه باشد كه صحيح نمى باشد و ظاهر عبارت تقريرات اين است كه در چنين مواردى مطلقا نمى شود به اطلاق دليل غير مجمل تمسك كرد و اين اطلاق درست نيست كه اين مطلب تمام نيست و لازم است تفصيل داده شود كه بحث آينده است.

ادامه بحث قبل(92/02/28)

عرض شد كه در بحث تزاحم سه مسلك و سه مبنا وجود دارد يكى مسلك حضرت امام(رحمه الله)بود كه ايشان اصلا قدرت ناشى از عدم امكان جمع ضدين را در تكليف شرط نمى دانند و يكى هم مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله) بود كه قدرت را شرط مى دانست ولى بنابر ترتب، وجوب هريك مشروط به ترك ديگرى اشكالى نداشت و يك تعارض جزئى هم بين اطلاق دو دليل بود و سومى مسلك شهيد صدر(رحمه الله)بود كه قيد عدم عجز را _ كه در هر تكليفى اخذ شده است _ توسعه مى داد به عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى كه گفتيم اين ها در مقايسه با هم داراى فوارقى هستند فرق ششم اين بود كه طبق مسلك اول و دوم هر جا احدالدليلين اطلاق داشت به آن اخذ مى شود و اهميت آن هم اثبات مى شود بر خلاف مسلك سوم كه نسبت به احتمال اهميت يا مساوات ديگرى در بعضى موارد شبهه مصداقيه مى شود و عرض شد كه بايد اين بحث را در سه مورد دنبال كرد.

ص: 447

مورد اول: آن است كه دو دليل، يكى نسبت به اشتغال به واجب ديگر مطلق باشد و دليل ديگر از اين جهت مجمل باشد مثل دليل اتمام نماز فريضه كه اجماع است و دليل لفظى نداريم و اجماع هم دليل لبى است و قدر متيقن آن جائى است كه با واجب ديگرى مزاحم نشود; در اين جا طبق مسلك اول و دوم به اطلاق دليل مطلق عمل مى شود و وجوب تعيينى و مطلق آن اثبات مى شود و اهميت آن هم ثابت مى گردد ولى طبق مسلك سوم، اگر احتمال بدهيم واجب ديگر مساوى يا اهم است نمى توان به اطلاق آن تمسك كرد و اهميت آن ثابت نمى شود چون احتمال مى دهيم ملاك وجوب اتمام فريضه يا حرمت قطع آن مساوى يا اهم باشد و اين شبهه مصداقيه مقيد لبى دليل واجب ديگر است هر چند كه لفظاً مطلق است زيرا اگر چه لفظش مطلق است ولى لباً مقيد است به عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم.

شهيد صدر(رحمه الله)اين مورد را ذكر كرده اند وليكن در اين مورد، صحيح اين است كه تفصيل داده شود و اين فرق در يك صورت از آن درست است و در صورت ديگر درست نيست.

صورت اول: كه در آن فى الجمله اين فرق درست است جائى است كه بدانيم ملاك و مصلحت در تكليفى كه دليلش مجمل است، فعلى است يعنى قدرت در آن عقلى است و شرعى نيست و ملاكش على اى حال فعلى است هر چند دليلش مجمل است; اگر اين را احراز كرديم اين جا دو فرض دارد يك فرض اين است كه علم پيدا كنيم كه آن ملاك فعلى اهم يا مساوى است با ملاك ديگرى كه در اين فرض، به مشروط بودن واجب ديگر _ كه دليلش مطلق است _ علم پيدا مى كنيم يعنى علم پيدا مى كنيم كه وجوب تطهير مشروط است _ يا چون ملاكش مرجوح است يا چون مساوى است _ و نسبت به حرمت قطع فريضه اگر علم به اهميت ملاكش داشته باشيم به تعيينى و مطلق بودن آن هم علم خواهيم داشت و اين فرض خارج از اين مورد است زيرا كه در اين صورت اصلا اجمال در دليلش نيست بلكه در اين صورت يا فقط مجمل اطلاق دارد و يا هر دو مشروط هستند _ حتى بنابر دو مسلك اول و دوم _ پس اين فرض خارج از بحث است و بايد فرض دوم را بررسى بكنيم كه احتمال مى دهيم ملاك وجوب مجمل _ يعنى وجوب اتمام فريضه _ مرجوح است يعنى محتمل الاهيمة و المساوات يا مرجوحيت است فرق ششم در اين فرض _ كه احتمال مرجوح بودن را مى دهيم _ ظاهر مى شود زيرا كه طبق مسلك اول و دوم مى گوئيم دليل وجوب اتمام مجمل است و هر چند مى دانيم كه ملاكش فعلى است ولى شايد مرجوح باشد و مى توان به اطلاق ديگرى تمسك كرد و با تمسك به اطلاق دليل لفظى، اطلاق آن وجوب و اهميت و تعيينى بودن آن را اثبات مى كنيم زيرا كه تقييدى نخورده است _ نه لفظاً نه لبا _ و اين اطلاق معارضى هم ندارد چون فرض اين است كه دليل وجوب اتمام نماز لبى است و اطلاق ندارد.

ص: 448

اما طبق مسلك سوم تمسك به اين اطلاق صحيح نيست چون درست است كه قيدى در لفظ آن دليل نيامده است ولى لباً وجوب تطهير مسجد هم مقيد به قيد قدرت به معناى عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم است و چون احتمال مى دهيم ملاك واجب ديگر مساوى يا اهم باشد و به مرجوحيت آن علم نداريم شبهه مصداقيه مقيد لبى دليل لفظى مى شود.

پس جائى كه خطاب مجمل است _ يعنى واجبى كه دليلش لبى است و اطلاق ندارد _ و قدرت در آن عقلى باشد و احتمال مساوات يا اهميتش را بدهيم، طبق مسلك اول و دوم مى توان به اطلاق دليل ديگر تمسك كرد و تعيينى و مطلق بودن وجوبش را ثابت كرد ولى طبق مسلك سوم نمى شود چون تمسك به عام در شبهه مصداقيه مخصص لبى آن مى شود و لذا در اطلاق وجوب دليل لفظى و اهميت ملاكش شك مى كنيم و از تعيينى بودن آن اصل برائت جارى مى شود و در اين صورت فرق ششم بين مسلك اول و دوم با مسلك سوم ظاهر مى شود .

صورت دوم: اين است كه عقلى بودن ملاك واجبى كه دليلش مجمل است، احراز نشود و در آن احتمال شرعى بودن قدرت را بدهيم ; در اين صورت حتى بنابر مسلك سوم تمسك به اطلاق دليل غير مجمل جائز است و به عبارت ديگر اگر به شرعى بودن قدرت در واجب مجمل علم داشته باشيم ديگر صحت تمسك به اطلاق دليل واجب ديگر روشن است _ اين مطلب را قبلاً ضمن ترجيح مشروط به قدرت عقلى بر مشروط به قدرت شرعى كه محرز است ذكر كرديم _ ليكن بحث در اينجا در فرضى است كه احتمال بدهيم كه قدرت در واجب مجمل شرعى باشد همچنانكه در دليل ديگر هم اين احتمال مى رود در اينجا مى توانيم به اطلاق دليل مطلق تمسك كنيم و اطلاق وجوبش را اثبات كنيم حتى اگر به اهميت يا مساوات آن ديگرى علم داشته باشيم يعنى شرعى بودن قدرت را در واجب مجمل ثابت مى كنيم .

ص: 449

اشكال: در اينجا اشكالى به ذهن مى رسد و شايد به جهت اين اشكال در تقريرات اين تفصيل گفته نشده است و كانهّ مطلقا گفته شده است كه نمى شود به اطلاق دليل لفظى تمسك كرد چون شبهه مصداقيه مقيد لبى آن است يعنى ممكن است كسى اين گونه شبهه وارد كند كه در اينجا تمسك به اطلاق در طول تماميت اطلاق است و تماميت اطلاق فرع اين است كه شبهه مصداقيه مقيد لبى نباشد و اين هم فرع اين است كه معلوم باشد قدرت در ديگرى عقلى نيست اما اگر احتمال بدهيم كه عقلى باشد در صورت مساوات يا اهم بودن، شبهه مصداقيه مقيد لبى آن خواهد شد پس شما بايد در مرتبه سابقه شبهه مصداقيه را دفع كنيد تا بتوانيد به اطلاق دليل لفظى تمسك كنيد و بعد مثلاً ثابت كنيد كه قدرت در واجب مجمل شرعى است و اين جا وجدانا ما احتمال مى دهيم قدرت در وجوب اتمام نماز عقلى باشد و احتمال هم مى دهيم كه مساوى يا اهم باشد و يا علم به آن داريم و اين شبهه مصداقيه مقيد لبى مى شود علاوه بر اينكه اگر اين اطلاق حجت باشد در دو دليل مطلقى كه در هر طرف احتمال قدرت عقلى و شرعى برود نيز اطلاق هريك نسبت به اشتغال به ديگرى تمام خواهد شد و تعارض جزئى شكل مى گيرد پس در اين فرض دوم نيز تمسك به اطلاق دليل لفظى صحيح نيست زيرا كه شبهه مصداقيه مقيد لبى آن است زيرا وجداناً احتمال عقلى بودن قدرت و مساوى يا اهم بودن واجب ديگر را مى دهيم مانند جائى كه دو دليل لفظى مطلق داريم و در هر دو احتمال مى دهيم عقلى بودن قدرت را كه قبلاً گفتيم نمى شود به اطلاق هيچ كدام تمسك كرد چون كه شبهه مصداقيه مقيد لبى آنها است .

ص: 450

پاسخ اشكال: جواب اشكال اين است كه ما در اصل بحث تزاحم گفتيم كه تنافى بين تكليفين متزاحمين به لحاظ منتهى است نه مبادى آن لهذا اگر احدالواجبين واصل و منجز نبود و مشكوك بود و ثابت نشد، به اطلاق وجوب طرف ديگر تمسك مى كنيم و وجوب آن

اثبات مى شود حتى اگر در واقع طرف ديگر هم واجب باشد چون در باب تزاحم ميان دو وجوب واصل تنافى است و در جعل ثبوتى آنها تنافى نيست _ بر خلاف موارد اجتماع امر و نهى بنابر امتناع _ و اين تنافى و تضاد در صورتى است كه تكليف ديگر واصل باشد و اگر واصل نباشد در ثبوت يا اطلاق ديگرى اشكالى نيست و تعارضى شكل نمى گيرد و اين مطلب را مفصلاً قبلا بحث كرديم و همان مطلب عيناً در اين جا هم مى آيد يعنى همچنان كه اگر اصل وجوب احدالفعلين واصل نباشد ديگرى ثابت است، در جائى كه اطلاق احدالضدين واصل نباشد اشكالى ندارد كه واجب ديگرى مطلق باشد و بايد به اطلاق دليل ديگر تمسك كرده و به آن عمل شود زيرا كه واقعاً هم اگر واجب ديگر مطلق باشد تنافى و تضاد ميان آنها در كار نيست و به عبارت ديگر به جهت اجمال دليل أحد الواجبين بيش از وجوب مشروط واصل و منجز نمى شود كه ميان آن و وجوب مطلق ضد ديگر تضادى نيست چون احدهما فعل احدالضدين است مطلقا و ديگرى، در فرض ترك ضد اول، فعل ضد ديگرى است زيرا كه قيد وجوب قيد واجب هم مى شود و ميان اين دو تضادى نيست تا آن قيد لبى لازم باشد و مقيد لبى در جائى است كه دو فعل واجب در مرحله وصول با هم متضاد باشند يعنى هر دو دليل اطلاق داشته باشند و چون اين جا احدهما واصل نيست ديگر نيازى به مقيد لبى نداريم.

ص: 451

اين پاسخ در صورت اول از اين مورد اول نمى آيد چون در آن صورت اول ملاك واجب مجمل محرز است و احراز ملاك در حكم وصول و احراز وجوب است و لهذا آن مقيد لبى در آن صورت محفوظ است و فقط نمى دانيم مساوى است يا مرجوح ، كه شبهه مصداقيه مقيد دليل لفظى خواهد بود و تمسك به اطلاقش تمسك به عام در شبهه مصداقيه است ولى در اين صورت دوم چون كه اطلاق وجوب واصل نشده است و بيش از وجوب مقيد كه تضاد ندارد ثابت نيست تضاد و تنافى در كار نيست پس تفصيل صحيح است و نمى شود از اطلاق دليل لفظى در صورت دوم دست كشيد ولهذا مى توان گفت كه هر جا كه در دليل ديگر، اطلاق ثابت نباشد ملاك آن هم محرز نباشد، اطلاق در دليل واجب ديگر حجت خواهد بود و در فقه هم اين گونه است كه اگر دليل احد الواجبين متزاحمين مجمل باشد به اطلاق ديگرى تمسك شود و گفته مى شود كه اصلا تضادى ميان دو دليل نيست حتى اگر واقعا هم وجوب دليل مجمل مطلق باشد .

مورد دوم: اين است كه دليل هر دو تكليف متزاحم لفظى است ولى در يكى همان مقيد لبى ذكر شده است ولى در ديگرى ذكر نشده است يعنى در لفظ يكى از دو دليل عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى ذكر شود و از آن شرعى بودن قدرت هم استفاده نشود در اين مورد هم ثمره بين سه قول ظاهر مى شود زيرا كه در اين جا طبق مسلك اول و دوم مى شود به اطلاق دليلى كه اين قيد را ندارد تمسك كرد چون اين قيد در آن نيامده است و اطلاقش وجوب تعيينى و مطلق آن را حتى در فرض اشتغال به ديگرى اثبات مى كند و اما نمى شود به اطلاق ديگرى تمسك كرد زيرا كه به عدم اشتغال به واجب ديگرى كه مساوى يا اهم باشد مقيد شده است و احتمال مى دهيم واجب ديگر مساوى يا اهم باشد پس شبهه مصداقيه دليل مقيد مى شود چون گفته است مثلاً (يجب اتمام الفريضه إن لم تشتغل بواجب مساوى او اهم) و شايد وجوب تطهير مسجد اهم يا مساوى باشد و اين همانند تمسك به عام در شبهه مصداقيه خود عام است كه جايز نيست.

ص: 452

پس بنابرمسلك اول و دوم اطلاق دليلى كه در لسانش اين قيد نيامده است تمام است ولى بنابرمسلك سوم هر دو دليل مبتلى به تمسك به عام در شبهه مصداقيه مقيدشان مى شود زيرا كه در دليل مطلق هر چند اين قيد در لفظ نيامده است ولى لباً در آن اخذ شده است و همانند اولى اطلاقش مقيد است به همان قيد البته همانگونه كه گفتيم اين در صورتى است كه از آمدن اين قيد در لسان احد الواجبين، شرعى بودن قدرت را استفاده نكنيم و الا مرجح اول تمام مى شود.

پس طبق مسلك اول و دوم اطلاق دليل مطلق ثابت مى شود و طبق مسلك سوم هر دو دليل مجمل مى شوند زيرا كه شبهه مصداقيه مقيد در هر دو دليل است و دليل مطلق هم از اين جهت مثل دليل مقيد است و بيش از دو وجوب مشروط اثبات نمى شود.

مورد سوم: اينكه اگر دليل هر دو واجب لفظى باشد و قيدى هم در هيچ كدام از دو دليل لفظى نيامده باشد وليكن مى دانيم هر دو واجب مساوى هستند يا احتمال اهميت در هر دو به يك اندازه وجود دارد در اين جا اگر احتمال شرعى بودن قدرت را در يك طرف معيناً بدهيم يعنى فقط يك طرف معيناً اين احتمال را داشته باشد و قدرت در طرف ديگر عقلى باشد در اين مورد نيز طبق مسلك اول و دوم طرفى كه قدرت در آن عقلى است وجوبش مطلق و تعيينى خواهد بود يعنى مى توانيم بدون اشكال به اطلاق دليلش تمسك كنيم و تعيينى و مطلق بودن آن را اثبات بكنيم زيرا كه اطلاق طرفى كه محتمل است قدرت در آن معينا شرعى باشد ساقط است _ لا اقل در صورت علم به مساوات _ زيرا اگر قدرت در آن عقلى باشد چون مساوى است وجوبش مشروط است و مطلق نيست و اگر قدرت در آن شرعى باشد چون در ديگرى عقلى است باز هم وجوبش مشروط است پس به سقوط اطلاقش علم داريم و اما ديگرى كه قدرت در آن عقلى است به سقوط اطلاقش علم نداريم و احتمال اطلاقش را مى دهيم پس حجت است و معارضى ندارد و اما بنابر مسلك سوم هر چندبه مشروط بودن وجوب طرفى كه محتمل است قدرت در آن شرعى باشد علم داريم وليكن تمسك به اطلاق طرف ديگر تمسك به اطلاق در شبهه مصداقيه مقيد لبى آن است زيرا كه شرعى بودن قدرت در طرف ديگر محرز نيست كه اگر عقلى باشد و مساوى يا اهم باشد اشتغال به آن محقق مقيد لبى طرف ديگر خواهد بود.

ص: 453

پس طبق مسلك سوم چون در آن طرف هم احتمال عقلى بودن قدرت مى دهيم شبهه مصداقيه مقيد لبى واجبى مى شود كه يقينا قدرت در آن عقلى است و مجرد علم به مشروط بودن وجوبش و مطلق نبودنش كافى نيست زيرا كه محرز نيست كه قدرت در آن شرعى باشد تا بتوانيم به اطلاق دليل واجب ديگر كه قدرت در آن عقلى است تمسك كنيم ليكن اين مورد مثل صورت دوم از مورد اول است و آن پاسخى را كه در آن جا داديم در اينجا نيز تمام است و اين جا هم مثل آن جا مى گوئيم كه چون اطلاق واجب ديگر معلوم السقوط است و واصل نيست بلكه مقدار واصل وجوب و واجب مشروط به ترك ضد واجب است كه از دائره مقيد لبى خارج است يعنى بيش از وجوب احدالضدين مقيد به ترك ديگرى ثابت نيست و اين خارج از تضاد و از مقيد لبى است و طبق مسلك سوم هم مى شود وجوب مطلق و تعيينى واجبى كه قدرت در آن عقلى است را اثبات كرد و اين در حقيقت ملحق است به صورت دوم از مورد اول كه گفتيم مى شود در آن به اطلاق دليل لفظى مطلق تمسك كرد چون از اطلاق ديگر بيش از وجوب مشروط استفاده نشده است.

اين مورد سوم را ما قبلاً ذكر كرده بوديم و براساس آن گفتيم كه هر جا كه اطلاق احد الدليلين معلوم السقوط باشد _ يا به جهت شرعى بودن قدرت در آن و يا به جهت مساوى بودن _ مى شود به اطلاق دليل ديگر تمسك كرد و اين مورد هم مانند صورت دوم از مورد اول است .

ص: 454

بدين ترتيب مى توان كبراى كلى ترى را مطرح كرد كه هر جا اطلاق وجوب احدالواجبين معلوم السقوط باشد يا به جهت اجمال دليلش و يا به هر جهت ديگرى و اطلاق ملاكش نيز واصل و محرز نباشد مى شود به اطلاق دليل واجب ديگر تمسك كرد و وجوب تعيينى و مطلق آن را اثبات نمود همچنان كه در تطبيقات فقهى به همين گونه عمل مى شود.

ترجيح به اسبقيت(92/02/29)

مرجح چهارم از مرجحات، ترجيح به اسبقيت زمانى است; اگر زمان يكى از دو واجب قبل بود و طورى بود كه اگر او را انجام دهد مثلاً قادر نيست بعدى را انجام دهد مثلاً امروز روزه بگيرد فردا نمى تواند روزه بگيرد و اگر فردا بخواهد روزه بگيرد امروز نبايد روزه بگيرد واجبى كه اسبق است گفته شده مقدم است و اسبقيت موجب ترجيح است.

اسبقيت را به دو قسم تقسيم مى كنند 1) جائى كه هر دو وجوب از اول فعلى هستند و فقط زمان يكى از دو واجب متاخر است مثلا وجوب روزه روز اول و دوم و ساير روزهاى ماه مبارك رمضان از اول ماه فعلى مى شود همانطور كه بعضى مى گويند كه امر به صوم كل ماه از اول شهود هلال فعلى مى شود (و من شهد منكم الشهر فليصمه) در صورتى كه اگر شهد به اين معنى باشد البته معناى ديگرى هم گفته شده است پس وجوب ها هم زمان است و احدالوجبين اسبق نيست ولى يكى زمانش قبل از ديگرى است مثل نماز ظهر و عصر كه بايد احدهما قبل از ديگرى انجام بگيرد ولى با اذان ظهر هر دو واجب مى شوند 2) قسم ديگر اين است كه وجوب دوم هم بعد مى آيد و الان واجب نيست مثل وجوب نماز ظهرين و وجوب نماز عشائين.

ص: 455

در قسم اول كه هر دو باهم وجوبشان فعلى مى شوند اصوليون ترجيح به اسبقيت را قائل نشده اند و گفته اند همچنانكه اسبق واجب است، متاخر هم از الان واجب است و بايد مقدماتش را از الان حفظ كند و يكى از مقدمات هم اين است كه اگر فعلى را بايد ترك كند تا بر ديگرى قادر باشد بايد آن را ترك كند و اين جا قائل به ترجيح نشده اند و در قسم دوم گفته اند كه چون وجوب دوم بعد فعلى مى شود سبق زمانى مرجح است چون وجوب ديگرى هنوز فعلى نشده و اشتغال به واجب ديگرى هم در كار نيست پس بايد واجب اول امتثال شود و وجوبش تعيينى مى شود و مكلف عذرى ندارد كه آن را ترك كند چون نه مانع شرعى هست و نه وجوب ديگرى كه اشتغال به آن پيدا كند و از اولى عاجز شود پس وجوب واجب اول مطلق است و با امتثالش رافع فعليت وجوب دومى مى شود ولى دومى چون هنوز وجوبش نيامده است امتثالى ندارد تا رافع فعليت اولى شود.

اشكال: اين ترجيح تمام نيست يعنى اين مرجح نه همه جا صحيح است و نه در جائى كه صحيح است مرجح مستقلى است بلكه به مرجح اول بر مى گردد زيرا كه يا قدرت در هر دو واجب دو عقلى هست يا شرعى، عقلى به اين معنا كه ملاك هر دو فعلى و مطلق است و شرعى يعنى عجز يا اشتغال به واجب ديگر رافع ملاك است يا فعليت وجوب ديگر رافع ملاك و وجوب است .

اگر قدرت در هر دو عقلى باشد پس ملاك هر دو فعلى و مطلق خواهد بود و مكلف قهراً ملزم به تحصيل هر دو ملاك هست ولى چون قادر بر هر دو ملاك نيست و دو ملاك مساوى هستند اشتغال به هريك موجب عجز از ديگرى و تحقق مقيد لبى آن است و قهراً دو وجوب مشروط بيشتر جعل نخواهد شد هريك مشروط به عدم امتثال ديگرى و اطلاق هر كدام از دو وجوب نسبت به حال اشتغال به ديگرى لغو است و سبق زمانى رافع اين لغويت نيست همچنين عقل عملى نيز حكم نمى كند به ترجيح تحصيل ملاك اسبق بلكه حكم به تخيير مى كند و اين واضح و روشن است.

ص: 456

حاصل اينكه در اين صورت همان مقيد لبى و همان نكته اى كه در دو واجب هم عرض گفته شد كه اطلاق هر يك نسبت به اشتغال به ديگرى لغو است و عقل عملى نيز قائل به تخيير است در اينجا كه قدرت در هر دو عقلى باشد و ملاك ها فعلى باشد جارى است و اسبقيت زمانى مرجح نيست و سبب نمى شود واجب اسبق زمانا تعيينى و مطلق باشد.

اما اگر قدرت در آنها شرعى باشد، ممكن است در اين صورت در ذهن كسى بيايد كه اگر قدرت شرعى باشد به اين معنى كه ملاك به وسيله عجز مرتفع مى شود و عجز هم يا تكوينى است و يا اشتغال به واجب ديگرى است در رابطه با واجب اسبق اين چنين عجزى صادق نيست چون مكلف تكوينا مثلاً قادر بر نماز ظهر است و اشتغال به واجب ديگرى هم ندارد چون كه عشائين بعد از مغرب واجب مى شود برخلاف دو واجب هم عرض پس هم تكوينا قادر است بر اسبق و هم شرعا و بعد كه به واجب دوم مى رسد موضوعش و ملاكش منتفى مى شود زيرا كه عاجز است و عجز رافع ملاك است پس بايد وجوب اول تعيينى و مطلق باشد و وجوب دوم مشروط باشد ملاكاً و خطاباً، و در اين صورت تفويتى شكل نمى گيرد برخلاف اين كه اگر واجب اسبق را ترك كند كه ملاكش را تفويت كرده است البته اين باعث مى شود كه قدرت در اولى نسبت به دومى عقلى باشد كه عرض شد اين تطبيقى از تطبيقات مرجح اول مى شود.

اشكال: اين بيان هم تمام نيست چون قدرتى كه شرط در تكليف است و فرضاً دخيل در ملاك است كه اگر نباشد ملاك نيست اعم از قدرت در زمان واجب و قدرت قبل از زمان واجب بر حفظ قدرت بر واجب است ولذا شخص كه قبل از زمان واجب قادر است قدرت خود را بر واجب در زمانش حفظ كند عقلاً قادر است و اگر حفظ نكند تعجيز نموده و معصيت كرده است _ اين بحث به تفصيل در مقدمات مفوته گذشت _ بنابر اين مكلفى كه مى تواند با ترك واجب اسبق قدرت بر واجب لاحق داشته باشد قادر بر آن است و ملاكش فعلى است ولهذا اگر واجب اسبق واجب نبود لازم بود آن را ترك كند و قدرت را حفظ كند.

ص: 457

بنابراين قدرتى كه عقلا شرط است بيش از اين نيست كه بتواند واجب را در ظرفش انجام دهد و لذا اگر اين فعل اول واجب نبود و فقط فعل دوم واجب بود اين مكلف قادر بود اين فعل را ترك كند تا فعل واجب را انجام دهد پس آن قدرتى كه در باب تكليف، لازم است اعم است و شامل حفظ قدرت هم مى شود و كسى كه مى تواند قدرت را حفظ كند اين هم قادر است.

و به تعبير ديگر ترك اين واجب اشتغال به امتثال آن واجب است از ناحيه مقدماتش و لذا اين مكلف در اين جا عين همان بحث را دارد كه اگر قدرت در ملاك دخيل باشد چنانچه واجب اول را امتثال كند قادر بر امتثال واجب دوم نيست و ملاك واجب دوم رفع مى شود و اگر اشتغال به حفظ قدرت براى واجب دوم نمايد ملاك واجب اول رفع مى شود پس هر دو مشروط به قدرت شرعى و عدم اشتغال به ديگرى خواهند بود و سبق زمانى موجب ترجيح و اطلاق وجوب اسبق نخواهد بود بنابراين آن قدرتى كه در ملاك دخيل است فعلى است و امتثال آن واجب رافع قدرت بر واجب اول است و از اين جهت فرقى نمى كند و در هر دو اشتغال به هر يكى رافع ملاك ديگرى است مگر اينكه شارع قدرت شرعى خاصى را اخذ كند چون قبلاً گفتيم كه قدرت شرعى دليل خاص مى خواهد و بايد شارع بگويد كدام قدرت در ملاك دخيل هست يا نيست و فرقى بين معناى اول و دوم قدرت شرعى هم نيست و هر دو معنى به مقتضاى حكم عقل نيست بلكه از باب تقييد شرعى است و شارع مى تواند مطلق قدرت را رافع ملاك قرار دهد و ممكن است قدرت خاصى را قرار دهد و على كل تقدير اسبقيت، مرجح نيست بلكه، اطلاق ملاك و عقلى بودن قدرت نسبت به واجب ديگر ملاك است و شارع مى تواند حصه خاصى از قدرت را اخذ كند كه اين جا چند وجه قابل تصوير است .

ص: 458

وجه اول: اين كه عجز در خصوص زمان امتثال رافع تكليف باشد يعنى قدرت در زمان امتثال بالخصوص شرط فعليت ملاك باشد كه اگر در زمان وجوب عاجز بود ملاك ندارد نه مطلق قدرت كه بگوئيم مطلق قدرت محفوظ است چون در زمان اول بر حفظ قدرت قادر است و لازمه اش اين است كه اگر فعل اول واجب هم نبود مكلف مى توانست آن را انجام دهد زيرا در زمان امتثال قادر نبود و ملاك هم فعلى نبود و تفويتى حاصل نمى شود و در اين صورت در حقيقت قدرت در واجب اول نسبت به واجب دوم عقلى است و اشتغال به حفظ قدرت از براى واجب دوم رافع ملاك واجب اول نيست كه اگر كسى از دليل قدرت شرعى اين استظهار را كرد واجب اسبق زمانا مقدم و تعيينى مى شود ولى اين مرجح مستقلى نيست چون دليل بر تقييد به قدرت شرعى حصه اى از قدرت را در ملاك اخذ كرده است كه با اشتغال به واجب اول نسبت به واجب دوم مرتفع مى شود ولى در صورت عكس آن يعنى اشتغال به واجب دوم نسبت به واجب اول مرتفع نمى شود زيرا كه قدرت در زمان امتثال واجب اول محفوظ است لهذا وجوب واجب اول مطلق و تعيينى و فعلى خواهد بود و با امتثال آن قدرت بر امتثال واجب دوم در زمان امتثالش مرتفع خواهد شد و لذا فقط وجوب واجب دوم مشروط خواهد بود و وجوب واجب اسبق به صورت مطلق باقى مى ماند بلكه در اين فرض همانگونه كه گفتيم اگر فعل اسبق واجب هم نباشد اشتغال به آن رافع ملاك و وجوب واجب متأخر خواهد بود .

ص: 459

وجه دوم: كه قدرت شرط در فعليت ملاك باشد وليكن اشتغال به واجبى كه وجوبش فعلى شده بالخصوص رافع ملاك باشد نه اشتغال به مطلق واجب مضادى هر چند استقبالى باشد كه اين هم تابع دليل تقييد به قدرت شرعى است كه قيدى كه آمده آيا عدم اشتغال به هر واجبى است و يا خصوص واجبى است كه وجوبش فعلى شده است البته استظهار عرفى جاى خود را دارد و اين ها نكته ثبوتى نيست و بر حسب استظهار در عالم اثبات است و در حقيقت ترجيح به خاطر بودن يا نبودن آن قدرت شرعى استظهار شده مى باشد و به عنوان اسبقيت نيست لذا اگر به اطلاق نسبت به اشتغال به واجب استقبالى تصريح شود و يا خصوص اشتغال به واجب استقبالى رافع ملاك باشد نه واجب اسبق بر عكس مى شود و واجب استقبالى مطلق و مقدم بر واجب اسبق خواهد شد اگر چه اين غير عرفى است و دليل خاصى مى خواهد پس اگر كسى اين را استظهار كند كه شايد ظاهر هم همين باشد كه عدم اشتغال به واجبى كه وجوبش فعلى شده باشد رافع ملاك است در اين صورت واجب اسبق مطلق خواهد بود و وجوب واجب متأخر مشروط مى شود به عدم امتثال اسبق ولى اين در حقيقت از باب انطباق مرجح اول و منوط به آن استظهار است و اگر اين استظهار نشد و مطلق اشتغال به واجب مضاد ديگرى رافع ملاك شد هر دو مشروط مى شوند.

وجه سوم: اين است كه قدرت شرعى به معناى دوم باشد يعنى خود عدم مانع شرعى شرط باشد و نفس وجود وجوب ديگرى رافع ملاك و خطاب باشد كه اگر اين معنا از قدرت شرط شود در اين جا وقتى واجب دوم هنوز فعلى نشده اين جا هم گفته مى شود كه واجب اسبق مقدم مى شود زيرا كه عدم مانع شرعى نسبت به آن صادق است و واجب استقبالى فعلى نخواهد شد و اسبقيت باعث ترجيح مى شود ولى اين ترجيح هم از باب غير مشروط بودن واجب اسبق به قدرت شرعى به معناى دوم نسبت به واجب دوم است برخلاف عكس .

ص: 460

اين وجه هم مطلقا درست نيست چون اگر مراد از عدم مانع شرعى عدم وجوب در زمان واجب ديگر باشد درست است چون در زمان اول هنوز ديگرى واجب نيست ولى اگر مقصود از عدم مانع شرعى عدم معجز مولوى باشد يعنى جائى كه تكليف ديگرى اقتضاى ترك آن فعل را نداشته باشد اگر قائل به وجوب مقدمات مفوته شديم در زمان واجب اول هم معجز مولوى صادق است زيرا كه مكلف بايد قدرت را براى واجب دوم حفظ بكند كه يكى از مقدمات مفوته آن ترك واجب اسبق است لهذا هر دو وارد بر ديگرى خواهند بود كه البته به نحو فعلى دور است و بايد به نحو تعليقى ولولائى باشد كه در نتيجه هر دو فعلى نخواهند بود.

ثمره بحث(92/02/30)

بحث در ترجيح به اسبقيتِ زمانى تمام شد و عرض شد كه اسبقيت به عنوان سبق زمانى مرجح نيست و اگر هم در بعضى موارد قائل به ترجيح شويم نه به جهت سبق زمانى است بلكه به جهت قدرت شرعى به معناى خاصى است كه در واجبين طوليين متزاحمين به گونه اى اخذ مى شود كه با انجام سابق در لاحق قدرت نيست ولى با انجام لاحق بر سابق قدرت شرعى اخذ شده محفوظ است كه قهراً قدرت سابق نسبت به لاحق عقلى مى شود و به ترجيح مرجح اول برگشت مى كند.

شهيد صدر(رحمه الله)نكته اى را در ذيل اين بحث اضافه كرده كه بايد اين نكته را به بحث گذاشت ايشان مى فرمايند ممكن است در يك جا اسبقيت سبب ترجيح شود يعنى اگر مكلف مى داند كه تا زمان واجب لاحق، حى و قادر بوده و ساير شرائط آن تكليف را داراست كه اين جا وجهى ندارد كه اسبقيت باعث ترجيح شود و هر دو تكليف مشروط خواهند بود به ترك ديگرى اما اگر احتمال مى دهد حيات او تا زمان واجب دوم باقى نباشد و يا قدرتش از نواحى ديگر از بين برود و يا شرط واجب لاحق نباشد مثلاً در مثال روزه امروز يا فردا يكى از شرائط روزه عدم سفر است و احتمال مى دهد كه فردا مسافر باشد و به هر جهتى كه احتمال دهد واجب آينده از جهات ديگر غير از جهت تضاد و تزاحم فعلى نباشد در اين صورت مى شود گفت نكته اى كه در باب ترجيح به احتمال اهميت در يك طرف مى گفتيم اين جا هم جارى شود و بگوئيم مى توان به اطلاق دليل واجب اسبق زمانا نسبت به متاخرى كه ممكن است مكلف به آن مبتلى نشود تمسك كرد و اين اطلاق وجوب اسبق لغو نيست و بگوئيم كه ملاك مقيد لبى لغويت بود كه به هر جهتى اگر لغو نباشد و مزيتى در آن باشد وجوب اسبق مى تواند مطلق باشد و مقيد لبى در صورتى است كه در يك طرف امتيازى وجود نداشته باشد و يكى از امتيازات احتمال عدم ابتلا به واجب ديگر است مانند احتمال اهميت در يك طرف يا قوت احتمال اهميت در يك طرف و مولا مى خواهد اين ملاك احتمالى حفظ شود و تفويت نشود و در اين جا لغويت نيست.

ص: 461

پس در هر جائى كه اسبقيت مستلزم اين چنين نكته اى باشد _ كه اين نكته هم لازمه اسبقيت و استقبالى بودن ديگرى است _ ممكن است شارع اين احتمال را لحاظ كند و اطلاق لغو نمى باشد و قيد ما لبى و به ملاك لغويت است كه بايد به قدرمتيقن آن اكتفا كرد بنابراين نكته، ايشان مى فرمايد بعيد نيست در اين جا به اطلاق واجب اسبق قائل شويم.

ليكن اين مطلب فوق براى ما روشن نيست گرچه ايشان ذكر كرده اند و فى الجمله خواسته اند ترجيح به اسبقيت را قبول كنند چون درست است جائى كه اين احتمال بيايد يك امتيازى براى طرف اسبق ايجاد مى شود ولى اين مربوط به لغويت به جهت عجز نيست و اين لغويت به جهت ديگرى است يعنى به اين جهت است كه شرائط واجب متأخر محرز نيست يعنى فعليت تكليف در آينده محرز نيست كه اگر واصل نباشد و منجز نبود واجب ديگر اطلاق خواهد داشت ولى اين ربطى به مقيد لبى عجز و عدم اشتغال به مساوى يا اهم ندارد بلكه از آن بابى است كه در فرق ششم ذكر شد كه اگر احدالتكليفين واصل و منجز نبود وجوب تكليف ديگر مطلقا مزاحمى ندارد و تنافى ندارد چون ديگرى واصل نيست و نكته آن است نه ضيق مقيد لبى قدرت و آن نكته در جائى كه تكليف آينده منجز نباشد صحيح است ولى در هر جا كه تكليف آينده منجز است هر چند هم احتمال بدهيم عدم فعليت آن را يا از باب استصحاب بقاء شرايط به نحو استصحاب استقبالى و يا از باب احراز فعليت ملاك و عقلى بودن قدرت در آن كه سبب وجوب مقدمات مفوته آن واجب استقبالى شود در اين صورت ديگر واجب اسبق اطلاق نخواهد داشت و أما اگر تكليف آينده منجز نباشد و مقدمات مفوته آن هم واجب نباشد در اين صورت واجب اسبق مطلق است لكن نه از باب سبق زمانى بلكه از اين باب كه احدالتكلفين متزاحمين واصل نيست چه متأخر باشد و چه نباشد.

ص: 462

بنابراين، اين بيان تمام نيست و بحث مرجحات تمام شد و دو مرجح بيشتر ثابت نشد 1) ترجيح به قدرت عقلى و 2) ترجيح به اهميت و دو مرجح ديگر در جائى كه به يكى از اين دو مرجح برگشت كند درست مى شود و الا ترجيح داده نمى شود حال در جائى كه مرجح نباشد تخيير ثابت مى شود و در ذيل بحث تخيير بحث كرده اند كه آيا اين تخيير، عقلى است يا شرعى، و مقصودشان از تخيير عقلى و شرعى اين است كه در اين جا كه هيچ يك از دو واجب ترجيح ندارند و حكم به تخيير مى شود اين به معناى تخيير شارع است كه حكمش را تخييرى قرار مى دهد يعنى باحدهما امر كرده است كه اين تخيير شرعى است و خود شارع امرش تخييرى است و يا تخيير عقلى است و به حكم عقل است اما امر شارع تعيينى است و دو وجوب تعيينى در طرفين قرار داده است كه هريك مشروط به ترك ديگرى يعنى اگر هر ضدى را ترك كرد ديگرى واجب است تعييناً و چون كه دو واجب تعيينى مشروط موجود است عقل مى گويد چون مشروط هستند تو مخيرى كه هر كدام را انجام دهى و مجزى است و با فعل هريك ديگرى هم مرتفع مى شود و عقل به تخيير حكم مى كند پس مقصود اين است آيا اين جا دو امر تعيينى شرعى مشروط داريم يا يك امر واحد به احدهما كه وجوب شرعى تخييرى است و اين را تخيير شرعى مى گويند.

ثمره بحث: اما اين بحث چه ثمره اى دارد يك اثرش كه مهمترين اثرش است تعدد مخالفت عقاب و وحدت آنها است كه اگر يك امر شرعى تخييرى باشد و مكلف هر دو را ترك كند يك عقاب بيشتر ندارد چون مخالفت يك حكم شرعى است نه بيشتر و اين يك معصيت است پس يك عقاب هم دارد و اما اگر تخيير عقلى باشد وقتى مكلف هر دو را ترك كند شرط هر دو وجوب تعيينى، فعلى مى شود چون هر كدام مشروط است به ترك ديگرى و مكلف دو وجوب تعيينى را مخالفت كرده است لذا تعدد معصيت است و دو عقاب دارد و يا اگر دو صغيره باشد اصرار بر دو صغيره مبدّل كبيره مى شود و مثلاً فاسق مى شود.

ص: 463

مرحوم ميرزا(رحمه الله)فرموده حق اين است كه تفصيل دهيم كه اگر قدرت در هر دو واجب، عقلى باشد و ملاك هر دو فعلى و مطلق باشد در اين صورت تخيير عقلى است و دو ملاك مطلق و فعلى داريم و هركدام در صورت ترك ديگرى مقدور است و هر دو اگر مقدور بود وجوبش تعيينى است چونكه امر ترتبى ممكن است و امر به اين دو، به نحو ترتبى خواهد شد پس چون دو ملاك مطلق داريم دو وجوب تعيينى مشروط هم خواهيم داشت فقط تزاحم مانع از دو امر مطلق مى شود و دو امر تعيينى مشروط ثابت مى شود و اين همان تخيير عقلى است و نتيجه اين مى شود كه اگر هر دو را ترك كرد دو معصيت و دو عقاب است و اما اگر قدرت شرعى باشد _ قدرت شرعى يعنى عجز رافع ملاك _ در اين صورت چون مكلف يك قدرت بيشتر ندارد و قدرت در ملاك دخيل است پس يك ملاك بيشتر فعلى نمى شود در نتيجه يك تكليف بيشتر موجود نخواهد بود و مولا به احدهما تكليف مى كند چون متساويين است و تكليف تعيينى به احدهما ترجيح بلامرجح است و لذا عقلاً كشف مى كنيم كه يك تكليف شرعى به احدهما بيشتر نيست كه تكليف شرعى تخييرى به احدهما است.

عقلي يا شرعي بودن تخيير بين المتزاحمين (92/02/31)

بحث در اين بود كه در جائى كه تخيير بين متزاحمين ثابت مى شود اين تخيير عقلى است يا شرعى؟ مقصود از تخيير شرعى اين است كه يك امر به احدهما باشد و امر شرعى تخييرى باشد و مقصود از تخيير عقلى دو امر شرعى تعيينى است كه امر به هر يك مشروط به ترك ديگرى است مرحوم ميرزا(رحمه الله) گفته بو كه اگر قدرت در واجبين متزاحمين عقلى باشد در اين جا تخيير عقلى است يعنى دو ملاك مطلق و فعلى است و اگر چه نمى شود دو وجوب مطلق واقع شوند و مكلف قادر نيست هر دو را انجام دهد ولى هر كدام را به نحو ترتب مى تواند انجام دهد و دو وجوب مشروط درست مى شود كه تخيير عقلى است و اگر هر دو را ترك كند شرط هر دو واجب حاصل شده است و دو تكليف را عصيان كرده و دو عقاب مى شود ولى اگر قدرت شرعى باشد يعنى در مورد عجز ملاك هم نباشد در اين صورت چون مكلف بيش از يك قدرت بر انجام يكى از آن دو را ندارد ملاك هم بيشتر از يكى نيست و چون متساويين هستند كشف مى شود امر شارع هم امر تخييرى به احدهما است كه اين همان تخيير شرعى است.

ص: 464

اشكال: اين حرف تمام نيست و در اينجا دو بحث است 1) بحث اثباتى و 2) بحث ثبوتى و منظور از بحث اثباتى آن است كه اگر ما باشيم و دليل وجوبين در مقام اثبات چه اقتضائى دارد و منظور از بحث ثبوتى اين است كه بايد شارع وجوبش را چگونه قرار دهد و آيا در فرض جعل دو وجوب مشروط تعدد عقاب هم خواهد بود يا خير ؟

اما بحث اثباتى: قبلاً گفتيم كه در اينجا سه مسلك هست يكى اين كه اصلاً قدرت ناشى از امر به ضدين اصلاً شرط نيست كه مسلك مرحوم امام(رحمه الله) بود و ديگرى آن كه قدرت را شرط مى دانست و بين اطلاقين دليلين تعارض قائل بود و يك مسلك هم مسلك شهيد صدر(رحمه الله) بود كه مى گفت بين اطلاقين هم تعارض نيست.

طبق هر سه مسلك در عالم اثبات ما باشيم و دليل واجبين متزاحمين كه ترجيحى بين آنها نيست و متساويين هستند مقتضاى قاعده اين است كه تخيير عقلى باشد نه شرعى چه قدرت در آنها عقلى باشد و چه شرعى ، زيرا كه اگر قدرت عقلى باشد روشن است چون دو دليل هر چند اطلاق هم داشته باشند و با هم تعارض داشته باشند _ مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله)_ لكن وجوب هر يك مشروط به ترك ديگرى خارج از اين تعارض است بنابر امكان ترتب پس دو وجوب مشروط تعيينى ثابت مى شود كه تخيير عقلى خواهد بود و اين در جائى كه دو ملاك عقلى و فعلى است روشن است و اگر قدرت هم شرعى باشد باز هم همين گونه است زيرا كه در اين جا هم دو اطلاق دليل _ كه در وجوب تعيينى ظهور دارند _ وجوب هريك را تعييناً اثبات مى كند و اينكه اطلاقش با ديگرى در فرض اشتغال به هريك تعارض و تساقط مى كند سبب نمى شود كه ظهور آنها در وجوب تعيينى هريك از بين برود پس وجوب هريك على تقدير ترك ديگرى خارج از تعارض است يعنى دو امر تعيينى ترتبى مشروط خارج از تعارض است و ظهور دو امر هم در تعيينيت است نه در أمر به احدهما و بايد به هر دو دليل و ظهوراتش به مقدارى كه تعارض ندارند اخذ كنيم حتى اگر قدرت شرعى هم باشد چون قدرت شرعى بودن مانع مشروط شدن اين دو وجوب و ظهور در تعيينيت نمى شود و اگر تخيير شرعى باشد متعلق وجوب عوض مى شود و عنوان احدهما واجب خواهد شد و اين خلاف ظاهر است.

ص: 465

جواب اين مطلب _ كه گفته شده است اگر قدرت شرعى باشد يك ملاك بيشتر فعلى نخواهد بود پس كشف مى كنيم كه يك واجب بيشتر وجود ندارد _ اين است كه اين اول كلام است زيرا كه شايد ملاكات مولا اين گونه باشد كه اگر يكى را انجام نداد و ترك كرد نياز مولى و ملاك براى فعل ديگر ايجاد مى شود در نتيجه، حقيقةً دو ملاك فعلى مى شود كه در فرض ترك هر دو، دو ملاك تفويت خواهد شد و مكلف مى تواند هر دو را تفويت نكند يكى را با امتثال و يكى را با رفع موضوع البته ممكن هست كه در مورد تزاحم نيز يك ملاك بيشتر فعلى نشود وليكن بايد اين مطلب را با ظاهر خطاب شارع اثبات و احراز كرد كه اگر ظاهر در دو وجوب تعيينى مشروط باشد دلالت دارد كه دو ملاك فعلى مى شود بنابراين مقتضاى بحث اثباتى تخيير عقلى است نه شرعى زيرا كه وحدت ملاك وجوب احدهما خلاف ظاهر دليل هر دو امر است .

البته اگر قائل شديم به عدم امكان ترتب در اين صورت وجوبين مشروطين ترتبيين هم ممكن نمى شود و اين مقدار از اطلاق دليل هم داخل در تعارض مى شود و نه دو امر مطلق ممكن مى شود و نه دو امر ترتبى مشروط و تعارض بين اصل دو وجوب ثابت مى شود كه اگر با دليل ديگرى ثابت شد كه احدهما واجب است نتيجه اين مى شود كه تخيير شرعى ثابت مى شود و الا اصل دو وجوب نفى مى شود پس هر كدام از اين سه مسلك را قائل شويم طبق هر سه مسلك چه قدرت شرعى باشد و چه عقلى، مقتضاى عالم اثبات و دليل دو امر اين است كه دو وجوب تعيينى و مشروط داشته باشيم.

ص: 466

طبق مبناى اول ، دو وجوب تعيينى شرعى مطلق هستند ولى طبق مبناى دوم و سوم دو وجوب مشروط هستند زيرا كه وجوب مشروط و ترتبى خارج از تعارض است و بايستى ظهور هر دو امر در تعيينيت حفظ شود و تخيير ميان آنها عقلى است چرا اگر كسى قائل به امتناع ترتب شود در اين صورت ميان اصل دو وجوب تعارض مى شود و هر دو تساقط مى كنند و اگر از خارج علم نداشتيم هر دو دليل از حجيت ساقط شده و بايد به اصول عملى رجوع كنيم و هر دو نفى مى شود و اگر از خارج علم داشتيم كه هر دو واجب ساقط نيستند دوران بين تعيين و تخيير در تكليف شده و نتيجه عملى بيش از يك واجب تخييرى ثابت نخواهد شد.

بدين ترتيب در بحث اثباتى اشكال به مرحوم ميرزا(رحمه الله) روشن است كه مقتضاى عالم اثبات ثبوت دو وجوب شرعى تعيينى است كه هر يك مشروط به ترك ديگرى است و تخيير عقلى است.

بحث ثبوتى : اينكه اگر ثبوتاً قدرت عقلى يا شرعى باشد چه مى شود؟ و مولا بايد چه كار كند؟ و تعدد يا وحدت عقاب بر چه اساس است؟ بايد تفصيل داد بين دو فرض شرعى بودن قدرت و عقلى بودن آن كه ذيلاً به آن مى پردازيم: .

فرض اول : اگر قدرت در هر دو واجب عقلى باشد يعنى ملاك ها فعلى بوده و اشتغال و عدم اشتغال به واجب ديگر رافع ملاك نباشد در اين صورت گفته شده است كه بايد مولا دو جعل تعيينى مشروط قرار دهد كه تخيير عقلى است نه شرعى.

ص: 467

صحيح آن است كه ثبوتاً مولا در اين فرض مى تواند هم امر تخييرى به احدهمابكند و هم دو امر تعيينى مشروط كند زيرا كه هر دو نحو براى مولا يكسان است و براى مولا هيچ يك نسبت به ديگرى اثرى ندارد; نه از نظر عقوبت و منجزيت بيشتر اثرى دارد و نه از جهت رسيدن مولى به غرض خودش ، زيرا كه يكى از دو ملاك بيشتر قابل تحصيل نيست كه هم امر تخييرى و هم دو امر تعيينى مشروط از اين نظر يكسان است و فرقى ندارند پس به لحاظ تخصيل غرض و ملاك مولى هر دو نحو يكسان هستند و اما به لحاظ محركيت و منجزيت بيشتر ممكن است گفته شود كه ميان دو نحو فرق است زيرا كه اگر امر تخييرى جعل شود، در فرض ترك هر دو، يك مخالفت و يك عقاب ثابت مى شود و اما اگر دو وجوب مشروط جعل شود ترك هر دو موجب دو معصيت و دو عقوبت است كه محركيت بيشترى دارد زيرا ممكن است مكلف دو مخالفت نكند بر خلاف يك مخالفت.

اشكال : اين مطلب هم صحيح نيست زيرا اين، در صورتى است كه ما در اينجا به تعدد عقاب قائل شويم ولى در اين جا تعدد عقاب نيست يعنى در جايى كه قدرت عقلى است و هر دو ملاك فعلى هستند تعدد عقاب در كار نيست و ما اين را قبلا بحث كرديم كه آيا ميزان عقاب به مخالفت امر بما هو امر است كه اگر دو امر بود كه مكلف مى توانست هر دو را مخالفت نكند ولو يكى را به امتثال و يكى را به رفع موضوع در اين صورت اين مطلب درست است چون در صورت ترك هر دو هر دو امر فعلى و مخالفت مى شود و معيار در عصيان و عقوبت مخالفت تكليف فعلى است ولى در آنجا گفتيم كه اين مطلب، معيار صحت عقوبت نيست و مخالفت با تكليف، تمام موضوع عقاب نيست بلكه آن مخالفتى از تكليف موجب عقاب مى شود كه باعث تفويت غرض بر مولا شود يعنى روح تكليف نيز مخالفت شود نه تنها قالب آن كه جعل است لهذا جايى كه مخالفت تكليف شده ولى ملاكى را تفويت نكرده است و فقط مخالفت قالب اعتبارى تكليف است اين مخالفت عقاب ندارد و در مانحن فيه بنابر تخيير عقلى و جعل دو وجوب مشروط هر چند در صورت ترك دو تكليف مخالفت شده است وليكن بيش از يك ملاك مولى را تفويت نكرده است زيرا كه ملاك ديگر على أى حال تفويت مى شود يعنى به جهت تضاد و عدم امكان جمع ميان هر دو خود بخود بر مولى فائت است و ربطى به مكلف ندارد .

ص: 468

بنابر اين در جائى كه قدرت عقلى است جعل دو وجوب تعيينى مشروط نه غرض بيشترى را براى مولا تحصيل مى كند و نه عقوبت و منجزيت و محركيت بيشترى مى آورد.

فرض دوم : در صورتى است كه قدرت شرعى باشد كه اگر قدرت شرعى به معناى اول است يعنى اشتغال به واجب ديگر رافع ملاك باشد اين ثبوتاً دو نحو تصوير دارد 1)يك تصوير همان مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله)است كه در اين بحث ثبوتى جا دارد كه وقتى قدرت در ملاك دخيل باشد و عجز رافع ملاك باشد ممكن است كه ملاك دائر مدار مقدار قدرت فعلى مكلف باشد و چون كه مكلف در باب ضدين، يك قدرت بر احدهما دارد نه بيشتر و مقدار ملاك فعلى به اندازه مقدار قدرت فعلى مكلف است در اين صورت در اين فرض يك ملاك و يك مصلحت بيشتر فعلى نيست و در نتيجه اگر مكلف هر دو را ترك كند يك ملاك تفويت مى شود نه بيشتر و اين جا مولى مى تواند هم امر واحد تخييرى قرار دهد و هم دو امر تعيينى مشروط زيرا هر دو يك اندازه غرض مولى را حفظ مى كند و يك اندازه هم محركيت دارد و يك عقاب بيشتر ندارد همانند موردى كه هر دو ملاك فعلى بوده و قدرت عقلى باشد و در اين فرض در بحث ثبوتى، ميان قدرت شرعى به اين معنا و قدرت عقلى فرقى نخواهد بود نه در مقام جعل وجوب و نه در مقام تنجز و ترتب عقاب.

2) تصوير دوم اين است كه ملاك به اندازه ما يُترك است نه به اندازه مقدوريت يعنى هر كدام را ترك كند نسبت به ديگرى نياز و اتصاف به ملاك حاصل مى شود كه در نتيجه واقعا دو نياز براى مولا حاصل مى شود كه اگر مكلف هر دو را ترك كند و چون كه مكلف مى تواند هر دو نياز مولى و هر دو ملاك را تامين كند يكى را به امتثال و يكى را به رفع نياز، در اينجا نتيجه فرق مى كند و مولى بايد متعينا دو امر تعيينى مشروط را جعل نمايد و مكلف نيز در صورت ترك هر دو، دو معصيت انجام داده و دو عقوبت دارد زيرا كه واقعاً دو خسارت بر مولى وارد كرده است كه مى توانسته از هر دو منع كند و اين منجزيت و محركيت بيشترى دارد تا جعل يك امر تخييرى.

ص: 469

پس اگر قدرت شرعى باشد به اين معنا كه عدم اشتغال به هر يك موجب اتصاف ديگرى به ملاك مى شود در اين فرض هم تعدد عقاب و معصيت صحيح است و هم مولا بايد دو جعل تعيينى مشروط قرار دهد و در اين جا تعدد معصيت و عقاب صحيح است چون كه در صورت ترك، دو ملاك از مولا تفويت مى شود و اين بر عكس مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله)است كه مى فرمود اگر قدرت عقلى باشد بايد تخيير عقلى باشد و دو وجوب تعيينى مشروط جعل شود و عقاب متعدد مى شود و اگر شرعى باشد تخيير شرعى و يك عقاب دارد.

أما اگر مقصود قدرت شرعى به معناى عدم مانع شرعى باشد اين بحثش فرق مى كند زيرا كه عدم مانع شرعى به معناى عدم وجوب فعلى اگر در هر دو اخذ شود دور است و تعارض شكل مى گيرد و هيچ يك ثابت نمى شود و اگر به معناى عدم لولائى باشد هيچ كدام فعلى نخواهد بود مگر اين كه از خارج ثابت شود كه هر دو وجوب ساقط نيست كه به مقتضاى اصل عملى بيش از يك تخيير ثابت نمى شود.

تنبيهات تزاحم(92/03/06)

بحث تزاحم و مرجحات باب تزاحم تمام شد و اين بحث تزاحم در دو تكليف و دو واجب ، بحث مهمى است و كاربرد فقهى زيادى دارد و احكام و مرجحات باب تزاحم گذشت.

بعد در ذيل اين بحث مجموعه اى از نكات است كه مربوط به بحث تزاحم است كه تحت عنوان تنبيهات آورده اند كه برخى ار آنها تطبيق احكام تزاحم در مسائل فقهى است كه در اين تطبيق ها اشكالاتى وارد شده كه برخى فقهى و برخى از آنها اصولى است و برخى استثنائات و نكات ديگرى است.

ص: 470

تنبيه اول : اين است كه آيا تزاحم در ضدينى كه تضادشان دائمى است جارى است يا خير؟ يا اين مخصوص به جائى است كه اتفاقا ميان دو تكليف تضاد ايجاد مى شود مثل وجوب وفاء به نذر و وجوب حج كه ذاتا بين اين دو عنوان تضاد نيست و يا وجوب ازاله نجاست از مسجد و صلاة كه اتفاقا اگر وقت ضيق شود و نماز نخوانده و مسجد هم نجس شده امّا تضاد دائمى يعنى ذاتاً هميشه بين دو عنوان تضاد هست مثل حركت و سكون و يا قيام و جلوس كه دائماً اين موارد با يكديگر تضاد دارند اگر اين چنين تضادى ميان دو واجب باشد بازهم تزاحم است يا تعارض مثلاً اگر گفت : اگر وارد شهرى شدى اولين كار واجب اين است كه بروى در مسجدش نماز بخوانى و در دليل ديگر گفت اگر وارد شهرى شدى اول بايد وارد قبرستان آن شهر شده و فاتحه بخوانى اينها با هم تضاد دائمى دارند و اين گونه نيست كه اينها داراى تضاد اتفاقى باشد آيا در اينجا هم بحث تزاحم جارى است و هر دو امر ثابت است به نحوى كه هر كدام مشروط باشد به داشتن قدرت و لو به ترك ديگرى و بنابراين اينجا هم تعارض نيست و يا اين تضاد دائمى بين دو امر و دو واجب موجب تعارض آنها مى شود و خارج از باب تزاحم است و داخل در باب تعارض است.

كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله) : ظاهر كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله) اين است كه در جائى كه تضاد دائمى است ، بين دو دليل تعارض است و صحيح اين است كه اصل مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله)درست است كه جائى كه تضاد دائمى است ، فى الجمله بين دليل دو عنوانى كه متعلق امر قرار گرفته است تعارض شكل مى گيرد ولى گاهى اين تعارض ، تعارض مطلق است و گاهى هم تعارض بين اطلاقين است ليكن صحيح ، تفصيل است چون دو ضد كه تضاد دائمى دارند بر دو شكل هستند يعنى يك وقت ثالث هم ندارند مثل حركت و سكون كه اين دو ثالث ندارند انسان يا متحرك است يا ساكن و يا مثل جهر و اخفات در قرائت و گاهى ثالث هم دارند مثلِ مثال نماز در مسجد و رفتنِ به قبرستان يا قرائت جهرى و قرائت اخفاتى كه مى تواند هر دو را ترك كند.

ص: 471

در امر به دو ضد كه هم تضادش دائمى است و هم ثالث ندارد بين دو امر تعارض مطلق است و كلاً از باب تزاحم خارج است چون دو امر نه به طور مطلق مى توانند باشند و نه به طور مشروط ، زيرا كه تحصيل حاصل و لغو است يعنى نمى تواند بگويد اگر حركت را ترك كردى ساكن باش و بالعكس و اگر ساكن نبودى حركت داشته باش زيرا كه اين تحصيل حاصل و لغو است چون اگر حركت نكرد ساكن هست و ضدينى كه ثالث ندارند مثل نقيضين است كه ترك احدهما مساوق با فعل ديگرى است و امر به آن دو نه به نحو مطلق ممكن است و نه به نحو ترتبى ، و قبلاً گفتيم يكى از شرائط امر ترتبى اين است كه ضدين لا ثالث لهما نباشد زيرا تعارض مطلق مى شود و هر دو امر ساقط مى شود و اگر بخواهد وجوب احدهما بالخصوص ثابت شود دليل ديگرى مى خواهد و احدهما هم ضرورى الوجود است و امر تخييرى هم به آن دو لغو است و اين مقدار را همه قبول كرده اند.

بحث در قسم دوم است كه تضاد دائمى است ولى ثالث دارند و مكلف مى تواند هر دو را ترك كند نه نماز بخواند و نه به قبرستان برود در اين جا مى تواند اصل دو امر ، فعلى باشد زيرا كه ترتب معقول است و اثرش اين است كه هر دو را ترك نكند و امر ترتبى تحصيل حاصل نيست و مانند موارد تضاد اتفاقى است پس به لحاظ دو وجوب مشروط يعنى وجوب هر يك على تقدير ترك ديگرى تعارض نيست و اين مقدار خارج از تعارض است و داخل در باب تزاحم مى شود .

ص: 472

ليكن بحث اين است كه در اين جا چون تضاد دائمى است آيا بين اطلاقين تعارض جزئى مى شود يا آن هم نيست مانند موارد تضاد اتفاقى زيرا كه ما با مقيد لبى اين اطلاق را از كار انداختيم و خلاصه بحث اين است كه آن مقيد لبى آيا اين جا هم هست پس از باب تعارض خارج است و تزاحم است و مثل موارد تضاد اتفاقى است و همانطور كه آنجا مى گوئيم اصلاً تعارض نيست - نه تعارض مطلق و نه تعارض جزئى - اين جا هم بايد قائل شد البته اگر در موارد تضاد اتفاقى هم قائل به تعارض جزئى شديم اين جا هم قائل مى شويم ولى اگر در آنجا به تعارض جزئى هم قائل نشديم و گفتيم قدرتى كه در واجب اخذ شده است شامل عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم هم مى شود و اين هم قيد لبى در تكاليف است در اين

صورت در اين جا هم تعارض جزئى نيست و هر كدام اهم باشد اطلاق دارد و اگر مساوى باشند هر دو مشروط هستند و اگر شك داشتيم ، تمسك به عام در شبهه مصداقيه مى شود كه طبق اين حرف ، هيچگاه دو اطلاق در هر دو طرف تمام نيست تا تعارض شود پس تعارضى نيست حتى فى الجمله .

كلام شهيد صدر (رحمه الله) : شهيد صدر(رحمه الله) اين جا را استثنا كرده است و گفته است كه مطلب مرحوم ميرزا(رحمه الله) در اين جا صحيح است يعنى جائى كه تضاد دائمى است و ثالث هم هست تعارض بين اطلاقين تمام است حتى بنابر مسلك سوم و علتش اين است كه وقتى تضاد دائمى شد عرفاً امر به هريك از اين دو عنوان بر نفى مانعيت اشتغال به آن واجب ديگرى دلالت دارد و الا بايد مولى اين قيد را- كه دائمى است- ذكر مى كرد و اگر يك دليل مى گويد اولين كار مسافر نماز در مسجد شهر است و ديگرى مى گويد اولين كار رفتن به قبرستان است اين دو عرفا با هم تعارض دارند و عرف مى گويد بالاخره اول اين است يا آن و يا بايد تخيير باشد و يا يكى مطلق و ديگرى مشروط و وقتى هيچ كدام را مقيد نكرده باشد عرف يك نوع تعارضى را احساس مى كند.

ص: 473

وليكن وجدان عرفى يك مساله است تحليل آن مساله اين است كه بايد ببينيم چرا نكته اى را كه براساس آن تعارض را در تضاد اتفاقى نفى كرديم در اين جا نيست؟ نكته اين بود كه در آنجا گفتيم در همه تكاليف قيد قدرت اخذ شده است و قيد قدرت را توسعه داديم و قدرت در فرض اشتغال به واجب اهم يا مساوى موجود نيست و واجب مشروط به اين قيد هم هست ولو براساس لغويت كه اگر اهميت و يا مساوات احراز شود اطلاق لغو است و اگر احراز نشود هم شبهه مصداقيه اين مقيد لبى مى شود و اگر كسى بگويد كه چرا اين قيد را اخذ كنيم بلكه بگوييم كه شارع خودش اين قيد را احراز كرده و شايد با اطلاق مى خواهد بگويد اين ، از همه واجبات ديگر اهم است كه ما دو جواب براى اين بيان كرديم يكى اين كه اگر شارع بخواهد بگويد اين اهم است بايد ناظر به واجبات و تكاليف ديگر به نحو قضاياى خارجيه باشد و اين خلاف ظهور خطابات در قضيه حقيقيه است زيرا ممكن است شارع واجبى را قرار دهد كه ملاكش از اين اهم است و فرضش به نحو قضيه حقيقيه معقول است و لذا بايد اين را قيد در قضيه حقيقيه قرار دهد چون تكاليف مجعوله به نحو قضيه حقيقيه است نه خارجيه و نكته ديگر اين كه خطابات در مقام مقايسه با يكديگر نيستند تا از آنها استفاده اهميت نسبت به همه تكاليف ديگر بشود و اين دو نكته آنجا ذكر شد كه براساس آن ثابت شد قيد عدم اشتغال به واجب ديگر مساوى يا اهم در حقيقت به نحو مقيد لبّى مقدرالوجود اخذ مى شود و اين تحليل را در آنجا گفتيم تا اثبات كنيم هيچ گاه ميان دو اطلاق هم تعارض در كار نيست بلكه يا يكى مطلق و ديگرى مشروط است و يا شبهه مصداقيه هر دو مى شود كه تعارض شكل نمى گيرد وليكن هر دو نكته در جائى كه تضاد دائمى است جارى نيست زيرا كه در اينجا خود دائمى بودن تضاد و هميشگى بودن آن ، قرينه مى شود كه مولا مى خواهد با اطلاق اين قيد را نفى كند چون اگر اين قيد بود مثل قضاياى حقيقيه است كه قيد دائمى آن تكليف خواهد بود و بايد مولى آن قيد را در مقام اثبات مى آورد يعنى اگر تكليف هميشه مزاحم دائمى دارد و واجب ديگرى هست كه مساوى يا اهم از آن است در اين صورت هميشه آن امر مقيد به عدم اشتغال به ديگرى مى شد و مثل قيود در قضاياى حقيقيه بود كه بايد مولى آن را در مقام اثبات مى آورد و مى گفت اگر اولين كارت اين نبود كه در مسجد نماز بخوانى به قبرستان برو و اين مثل تضاد اتفاقى نيست كه قيد قدرت و عدم اشتغال را اخذ كند و مصداقش را به مكلف واگذار كند.

ص: 474

به عبارت ديگر همانگونه كه اطلاق خطاب نافى قيود اضافى به نحو قضيه حقيقيه است نافى قيود خارجى هم است كه مانند قيود حقيقيه دائمى است و اين يك مطلب عرفى است كه اطلاق هر يك از دو دليل نافى اطلاق ديگرى مى شود پس عرف در تضاد دائمى مى گويد كانّ مولا خودش متصدى شده است كه وجود مزاحم اهم يا مساوى دائمى را نفى كند و الاّ آن را ذكر مى كرد بر خلاف موارد تضاد اتفاقى و خطابات ، نسبت به مزاحم دائمى در مقام بيان مى باشند و همچنين خارجى بودن آن در حكم حقيقى بودن است پس هر دو نكته ذكر شده از براى مقيد لبى در موارد تضاد اتفاقى در مانحن فيه وجود ندارد و دو اطلاق با يكديگر تعارض دارند و تمسك به آن از باب تمسك به عام در شبهه مصداقيه مقيد لبى نيست .

لازمه اين مطلب فوق اين است كه اگر احدالاطلاقين اقوى از ديگرى بود بايد به آن اخذ شود و قواعد باب تعارض در اين جا جارى مى شود يعنى حتى اگر ديگرى اهم باشد بايد به اطلاق اقوى اخذ شود و لازمه اش اين است كه در موارد تزاحم بين دو واجبى كه تضاد دائمى دارد يا بايد جمع عرفى كنيم و به اقوى الدلالتين اخذ كنيم و آن را مطلق قرار دهيم و يا اين كه بگوئيم جمع عرفى ميان آن دو امر تخييرى است حال يا شرعى يا عقلى كه اين هم يك نوع جمع عرفى است و اگر جمع عرفى در كار نباشد و احدهما هم اقوى نبود دو اطلاق ساقط مى شوند و از باب اصل عملى ، تعيين نفى مى شود و نتيجه تخيير مى شود.

ص: 475

ادامه بحث قبل(92/03/07)

عرض شد كه شهيد صدر(رحمه الله) فرمودند اگر ميان دو واجب تضاد دائمى بود و ثالث هم داشت مثل اينكه بفرمايد (اگر مسافرت كردى برو مسجد نماز بخوان) همچنين بگويد (اگر مسافرت كردى به قبرستان برو و فاتحه بخوان) اين تضاد دائمى قرينه مى شود كه چون مولا هيچ كدام را مقيد به ديگرى نكرده است مى خواسته مساوات يا اهميت ديگرى را نفى كند چون تضاد و تزاحم دائمى است و چنانچه واجب ديگرى مساوى يا اهم بود لازم بود امرش را به عدم اشتغال به آن واجب مزاحم دائمى مقيد مى كرد لهذا ايشان در مورد تضاد دائمى تعارض جزئى را كه مرحوم ميرزا(رحمه الله)در همه موارد قائل بود در اين جا قائل شده اند در دوره هاى گذشته ما اشكالى وارد مى كرديم كه بد نيست اين جا هم آن را بيان كنيم .

اشكال : طبق مسلك سوم اين جا هم تعارضى در كار نيست چون بالاخره ما در همه خطابات آن مقيد لبى را داريم و از مقيد لبى نمى توانيم دست بكشيم ولو به لحاظ واجبات مزاحم در تضادهايى اتفاقى و يا به عبارت ديگرى قيد قدرت كه توسعه داده شده است به اعم از قدرت تكوينى و عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى را در همه خطابات داريم و وقتى كه اين قيد لبى هست لازم نيست كه مولا در مورد تضاد دائمى مجدداً قيدى را بياورد و همان قيد لبى كافى است.

پس اگر مراد شما اين است كه اگر ضد واجب دائمى مساوى يا اهم باشد مى بايست عدم وجود ضد دائمى را قيد كند اين لازم نيست و همان قيد عام اين را هم شامل است بلكه اخذ قيد عدم ضد دائمى بعنوانه صحيح هم نيست چون ممكن است ضد دائمى بعنوانه مرجوح باشد و آنچه كه بايد قيد باشد همان عدم اشتغال به واجب مساوى يا اهم است چه تضادش دائمى باشد و چه اتفاقى ، و اگر بايد مقيد كند به عدم واجب مزاحم دائمى اهم يا مساوى اين قيد مشمول همان قيد عام بوده كه بر ضد دائمى هم صادق است و قيد اضافى نمى باشد.

ص: 476

به عبارت ديگر ما اهميت را ، يا مدلول خود خطاب مى دانيم و قيد عدم اشتغال به مساوى يا اهم را قبول نداريم در اين صورت در همه جا تعارض جزئى ميان دو اطلاق خواهد بود حتى اگر تضاد اتفاقى باشد و مسلك دوم صحيح مى شود نه سوم ولى اگر عدم اشتغال به واجب اهم يا مساوى را در تكاليف قيد گرفتيم ديگر نيازى به اخذ قيد ديگرى در مورد تضاد دائمى نيست و اين مقيد به درد موارد تضاد دائمى هم مى خورد و اگر ضد ديگر واجب باشد و اهم يا مساوى باشد واجب اول نسبت به آن اطلاق ندارد و اگر اهم يا مساوى نباشد و مرجوح باشد واجب اول اطلاق دارد پس دائمى بودن تضاد نمى تواند اين مقيد را نفى كند و تا اين مقيد لبى هست در مورد تضاد دائمى هم در فرض شك شبهه مصداقيه مقيد مى شود بله ، شارع عنوان عدم ذهاب به مسجد را اخذ نكرده است ولى نبايد به اين عنوان اخذ شود بلكه بايد به عنوان واجب آخر مساوى يا اهم اخذ شود كه اخذ شده است بنابر اين قرينيتى -كه مى گوئيد تضاد دائمى قرينه است كه اين واجب اهم است - به چه نكته اى است و از چه اطلاقى استفاده مى شود ; اگر مقصود اين است كه از عدم تقييد به عنوان آن واجب مزاحم دائمى كه قيد اضافى بر مقيد لبى است استفاده مى شود .پاسخ آن است كه چنين تقييدى لازم نيست بلكه صحيح هم نيست زيرا شايد ضد واجب ، مرجوح باشد و آنچه كه لازم است همان مقيد لبى است كه ضد دائمى را در بر مى گيرد اگر مساوى يا اهم باشد و الا بايد بتوانيم در موارد تزاحم و تضاد اتفاقى هم از عدم تقييد واجب به عدم آن واجب مزاحم اتفاقى (بعنوانه) استفاده اهميت كنيم .

ص: 477

اگر مقصود اين است كه چون تضاد و مزاحمت دائمى است اطلاق خطاب ظهور پيدا مى كند در اين كه اهم است زيرا اگر اهم نبود مولا بايد لااقل تذكر مى داد كه آن مقيد لبى در اين جا صادق نيست چون تضاد دائمى و هميشگى است و اين مقدار را بايد مى گفت كه آن قيد لبى كه اخذ شده است در اين جا موجود نيست هر چند اين تقييد اضافى و ديگرى نباشد تضاد دائمى قرينيت دارد بر اين مقدار كه صغراى آن قيد در مورد تضاد دائمى موجود نيست پس نمى خواهيم تقييد زائدى را نفى كنيم بلكه از اين سكوت در موارد تضاد دائمى استفاده مى شود كه آن ضد واجب و مزاحم دائمى نه مساوى است و نه اهم و الاّ لازم بود تذكر داده مى شد كه مصداق آن قيد لبى است زيرا هميشه هست و مورد ابتلاى مكلف مى باشد و بايد اين مقدار را بيان مى كرد و چون بيان نكرده است كشف مى شود كه اين واجب اهم است و او نه مساوى است و نه اهم و چون اين اطلاق در دو طرف هست تعارض ميان دو اطلاق شكل مى گيرد اگر مقصود اين است جواب مى دهيم كه اولاً : اين بيان اطلاق را مقامى اثبات مى كند نه اطلاق لفظى زيرا كه اطلاق لفظى على كل حال مقيد است به آن قيد لبى مانند جائى كه تصريح به آن مقيد لبى شود و بگويد (اذا دخلت بلداً فى السفر فصلّ فى مسجد البلد ان لم تشتغل بواجب مساوى او اهم) كه شامل واجب مزاحم دائمى هم مى شود.

ص: 478

ثانياً : اين اطلاق مقامى در جائى تمام است كه هر دو واجب در يك خطاب متصل با يكديگر باشند يا دليل آنها ناظر به هم باشد كه در اين صورت انعقاد چنين اطلاقى مقامى مخصوص به موارد تضاد دائمى هم نيست و در تضاد اتفاقى هم در صورت اتصال دو خطاب با يكديگر و يا ناظر بودن به يكديگر اين مطلب مى آيد و نكته همين توجه به خطاب ديگر و ناظر به آن بودن است.

بنابراين مجرد دائمى بودن ضد واجب قرينه نمى شود بر اين كه مولا با اطلاق ، مى خواسته مساوى يا اهم بودن واجب مزاحم دائمى ديگر را نفى كند و اهميت نسبت به واجبات ديگر نه از اطلاق مقامى نه در موارد تزاحم و تضاد اتفاقى و نه دائمى استفاده نمى شود مگر در مواردى كه به جهت نكته ديگرى مانند ناظر بودن احدالاطلاقين به ديگرى يا متصل بودن دو خطاب با هم استفاده تنافى و تعارضى ميان اطلاقين شود و شاهد بر آن اين است كه اگر دليل واجب- واجب متزاحم - تصريح به آن مقيد لبى داشت قطعاً چنين اطلاقى نخواهند داشت و تعارضى ميان آنها احساس نمى شود و مقيد لبى از اين جهت همانند مقيد لفظى است و فرقى با آن ندارد و خلاصه اينكه به بركت آن مقيد لبى است كه فرض شده است بين اطلاقين دو امر هم در موارد تضاد و تزاحم دائمى تعارض نيست و شاهد ديگر بر اين مطلب اين است كه فقها در باب تزاحم و اجراى مرجحات باب تزاحم بين موارد تضاد دائمى و اتفاقى تفصيل نداده اند و مرجحات باب تعارض را در هيچكدام جارى نمى سازند .

ص: 479

تنبيه دوم : آن است كه مرحوم ميرزا(رحمه الله) مواردى را از تزاحم استثنا كرده است و فرموده است كه در آنها تزاحم نيست چون در آنها ترتب ممكن نيست و تزاحم فرع ترتب است.

ما قبلاً گفتيم كه شرط ترتب اين است كه 1-) ضدين ، ثالث داشته باشند و ترك احدهما مساوى با فعل ديگرى نباشد كه اگر ترك احدهما مساوى با فعل ديگرى بود ترتب هم محال خواهد بود زيرا كه امر به هريك ، مشروط به ترك ديگرى هم لغو است و 2-)يك شرط ديگر هم لازم است و آن اين است كه آن تكليف مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم يعنى عدم مانع شرعى و عدم فعليت واجب ديگر نباشد يعنى اگر قدرت شرعى به معناى عدم اشتغال به واجب ديگر شد ، با امر مشروط و ترتبى منافات ندارد ولى اگر قدرت شرعى به معناى عدم مانع شرعى شد فعلى شدن آن واجب ديگر باعث رفع اصل تكليف مى شود و ترتب در آن معقول نيست مثل اين كه در باب حج گفته اند اگر پولى را كه دارد واجب باشد با آن دين بپردازد خرج نفقه حج بر او واجب نمى شود و اگر حج برود اين حج ، حجة الاسلام او حساب نمى شود چون با نفس تكليف به اداء دين يا نفقه وجوب حج رفع مى شود چون يكى از شرائط استطاعت در حج نبودن مصرف ديگرى از براى آن پول است مانند وجوب انفاق بر عيال و يا اداى دين حال و اين ها شرائط فعليت اصل وجوب حج مى باشد كه اگر نباشد وجوب حج فعلى نمى شود پس ترتب جائى معقول است كه اولا هيچ يك از دو خطاب مشروط به قدرت شرعى به معناى سوم نباشد چه به معناى دوم باشد يا نباشد و ثانياً اينكه شرط دوم اين است كه ضدين لا ثالث لهما نباشد حال اين دو شرط را بايد در ذهن كنار هم ديگر بگذاريم و ببينيم مواردى را كه مرحوم ميرزا(رحمه الله)ذكر كرده است -كه واقعاً ترتب در آنها ممكن نيست - خارج از تزاحم مى شود و يا اينكه اين چنين نيست و اين بحث تطبيقى فقهى مناسبى است

ص: 480

تنبيه دوم باب تزاحم (92/03/11)

بحث در تنبيه دوم از تنبيهات باب تزاحم بود و گفته شد مرحوم ميرزا(رحمه الله) در بعضى از موارد قائل است چون ترتب ممكن نيست بنابراين از باب تزاحم خارج مى شود و براى هر كدام تطبيقاتى از فقه آورده و نكات باب تزاحم را در فروع فقهى تطبيق داده .

1 _ اولين مورد اين است كه احدالواجبين مشروط به قدرت شرعى باشد و ديگرى نباشد در اين جا گفته است از باب تزاحم خارج است زيرا كه اصلا واجبى كه مشروط به قدرت شرعى است ملاكش فعلى نيست و با فعليت وجوب آن ديگرى ، ديگر قدرت شرعى بر آن نيست و ملاك او نيز مرتفع خواهد شد و امر ترتبى ديگر به آن تعلق نمى گيرد چونكه مشروط به قدرت شرعى به معناى عدم المانع شرعى است و با فعليت ديگرى قادر شرعى نيست و هم خطابش و هم ملاكش مرتفع است - چه واجب اول را امتثال كند و چه نكند - البته ايشان در اين مقام تعبيرى دارد كه وقتى در واجبى قدرت شرعى اخذ شده است ديگر ملاك هم ندارد و با فعلى نبودن ملاك امر ترتبى هم ممكن نيست .

اشكال : در اين جا مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) به تعبير مرحوم ميرزا(رحمه الله) اشكالى دارند كه ما از كجا مى توانيم ملاك را احراز كنيم؟ از ادله خطاب شرعى و اطلاق امر مى توانيم استفاده كنيم و تمسك به امر در طول احراز ملاك نيست بلكه احراز ملاك از راه اطلاق خطاب است و امر ترتبى چون كه على القاعده است لهذا منوط به احراز ملاك در مرتبه سابقه نمى باشد و الا دور لازم مى آيد و در هيچ مورد اثبات ترتب ممكن نخواهد شد.

ص: 481

پاسخ اشكال : اين اشكال بر مرحوم ميرزا(رحمه الله) وارد نمى باشد زيرا معلوم نيست كه مقصود ايشان اين مطلب باشد بلكه مقصودشان آن است كه اگر قدرت شرعى به معناى عدم المانع الشرعى در احد التكليفين اخذ شود ديگر امر ترتبى هم معقول نيست زيرا كه با فعليت واجب ديگر اصل وجوب و ملاك واجب مشروط به قدرت شرعى به اين معنا مرتفع خواهد بود زيرا كه چنين تقييدى بيش از مقيد قدرت عقلى است و نه خطاب و امر فعلى خواهد بود و نه ملاك ديگر حتى به نحو ترتب و مشروط .

حاصل اينكه اگر مقصود از قدرت شرعى معناى دوم باشد كه احدالتكليفين مشروط به اين باشد كه اصلاً تكليف ديگر فعلى نباشد و جائى كه تكليف ديگر فعلى است با فعليتش رافع باشد نه با امتثالش در اين جا ديگر امر مشروط و ترتب معقول نيست و وقتى اين معنى از قدرت در ملاك هم اخذ شده باشد ديگر كاشف ندارد و شايد كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله) هم ناظر به اين نكته است كه مى گويد در اين صورت ملاكش هم قابل اثبات نيست .

پس اگر مقصود ايشان از قدرت شرعى ، معناى دوم باشد اشكال به ايشان وارد نيست زيرا ايشان احراز ملاك را در ترتب شرط نكرده است بلكه مى گويد جائى كه قدرت شرعى به معناى عدم مانع شرعى اخذ شده باشد اصل خطاب مرتفع است و چنين واجبى در تزاحم با واجب ديگر قرار نمى گيرد و اما اگر قدرت شرعى به معناى عدم امتثال و اشتغال به ديگرى باشد امر ترتبى معقول است و اين همان فرض مرحوم آقاى خويى(رحمه الله)است كه با امر ترتبى كه على القاعده است منافاتى ندارد بلكه برعكس امر ترتبى كاشف از فعليت ملاك در صورت عدم اشتغال به آن واجب است بنابراين گويا هريك از دو بزرگوار ناظر به معنائى از قدرت شرعى غير از منظور ديگرى مى باشند ; كلام مرحوم ميرزا(رحمه الله) ناظر به قدرت شرعى به معناى دوم است و آقاى خوئى(رحمه الله)ناظر به قدرت شرعى به معناى اول است ولذا وجوب ترتبى على القاعده است.

ص: 482

البته آقاى خوئى(رحمه الله) در دراسات هم اين مطلب را ذكر كرده اند كه حاصل مطلب اين مى شود جائى كه احدالتكليفين مشروط به قدرت شرعى به اين معناى باشد كه احد التكليفين با فعليت خود ، هادم و رافع خطاب و ملاك واجب ديگر باشد در اين جا ترتب معقول نيست و تكليفى كه مشروط به قدرت شرعى به اين معنا شده است داخل در تزاحم نمى شود و در اين جور موارد مكلف حتى اگر نخواست واجب ديگر را امتثال كند امر ترتبى ديگرى ندارد و اگر آن را انجام دهد يقع باطلا و در اين رابطه مرحوم ميرزا(رحمه الله) مثال هايى آورده است.

مثال اول : بحث وضو است كه گفته شده است قدرت شرعى در آن اخذ شده است كه اگر آب داشت و انسان يا حيوان تشنه اى هم بود كه اگر به او نرساند مريض مى شود يا مى ميرد در اين جا اگر وجوب حفظ نفس محترمه را امتثال نكرد و وضو گرفت گفته شده كه وضو و يا غسل او باطل است چون وجوب وضو مشروط به عدم مانع شرعى است و اين يكى از تطبيقات مورد اول قرار داده شده است .

نقد مثال: البته كبراى آن درست است كه اگر جائى يكى از دو واجب مشروط به عدم مانع شرعى شد ديگرى امر ترتبى هم ندارد و اين صحيح است ولى تطبيق آن بر وضو صحيح نيست و اين تطبيق قابل قبول نيست و در اين مساله بايد قائل به صحت وضو شويم يعنى مكلف اگر عصيان كرد و آب را به تشنه نداد اگرچه گناه كرده است و فرضا در يك زمان هم باشد وضوئش صحيح است. البته اگر در دو زمان باشد و آن حيوان مثلاً مرده باشد كه قطعا وضو صحيح است زيرا احدالامرين ساقط شده است و از باب تضاد و تزاحم خارج مى شود. اشكال بر مرحوم ميرزا(رحمه الله) از دو جهت است .

ص: 483

اشكال اول : اشكال مبنائى و فقهى است كه در باب وضو هست كه ما قائل به استحباب نفس وضوء هستيم كه حتى اگر وضوء هم مشروط به قدرت شرعى - به معناى عدم المانع - شرعى باشد امر نفسى استحبابى به وضوء مشروط به آن نيست و به نحو ترتب شامل وضوء در مانحن فيه مى شود و نماز با طهارت انجام گرفته و صحيح خواهد بود هر چند امر به حفظ نفس محترمه را عصيان كرده است زيرا كه امر استحبابى به وضوء غير از امر وجوبى است و مقيد بودن امر وجوبى مستلزم مقيد بودن امر استحبابى نمى شود و به اطلاق آن اخذ مى شود و صحت وضو را - ولو به نحو ترتبى و مشروط - اثبات مى كند كه على القاعده است .

اشكال دوم : از ادله وجوب وضو و غسل قدرت شرعى به معناى دوم استفاده نمى شود بلكه قدرت شرعى به معناى اول را هم استفاده نمى كنيم و صغراى مساله اين تطبيق تمام نيست زيرا كه از كجا استفاده كرديد كه قدرت شرعى شرط در طهارت مائيه است اگر از اين كه چون براى آن بدل قرار داده شده است استفاده كرديد كه قبلا گفتيم جعل بدل دليل بر شرعى بودن قدرت در امر به مبدل نمى شود و اگر قدرت شرعى به اين معنا را از آيه وضو و غسل استفاده مى كنيد چون در آيه دو نكته آمده است 1- ) يكى اينكه اگر واجد آب نباشيد تيمم واجب است (فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعيداً طَيِّباً) و اين تقسيم وظيفه است و تقسيم قاطع شركت است يعنى وظيفه فاقد آب تيمم است و واجد آب وظيفه اش طهور مائى است و 2-) نكته دوم اين كه فاقد و واجد بودن به تنهائى موضوع نيست بلكه عدم قدرت بر استعمال آب موضوع تيمم است چون كه گفته است (وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَر) و اين ، يعنى موضوع اعم است و موضوع وجدان و عدم وجدان آب نيست بلكه امكان استعمال و عدم امكان استعمال آب است پس قدرت و تمكن بر استعمال آب در وجوب وضو و غسل اخذ شده است و از آن استفاده مى شود كه قدرت در ملاك دخيل است و شرعى است حاصل اينكه اگر استفاده قدرت شرعى از اين نكته ها مى باشد پاسخش روشن است و چند اشكال بر آن وارد است كه ذيلاً به آنها اشاره مى كنيم.

ص: 484

1 _ قبلاً عرض شد كه زمانى از اخذ قدرت در موضوع امر استفاده مى شود كه در ملاك دخيل است كه نكته ديگرى براى ذكر قيد قدرت در كار نباشد چون قدرت لباً در هر خطاب و امرى اخذ شده است و هر واجبى مشروط به قدرت است و نمى شود از مجرد ذكر آن در لفظ استفاده كرد كه در ملاك دخيل است مگر نكته لغويت و تاسيسيت در كار باشد كه گفتيم اين نكته در صورتى است كه وجه ديگرى براى ذكر آن قيد نباشد و يكى از نكات ديگر اين است كه شارع قيد را براى وظيفه دوم گفته باشد كه در اينجا امر به تيمم است زيرا كه قيد سفر و مرض را در دومى يعنى امر به تيمم اخذ كرده است و اين يعنى حتى اگر قدرت در ملاك دخيل هم نباشد چون كه مى خواهد وظيفه دوم را براى عاجز بيان كند در اين موارد بايد آن را ذكر كند و ديگر ظهور در تاسيسيت و دخل قدرت در ملاك محقق نمى شود.

حاصل اينكه شارع قدرت را براى وجوب وضو اخذ نكرده است تا از آن تأسيسيت استظهار شود بلكه عدم قدرت را از براى وجوب تيمم آورده و از اينكه تقسيم قاطع شركت است كشف كرديم كه وجوب وضوء در غير آن است و ذكر چنين قيد قدرتى ظهور در تاسيسيت و دخل در ملاك ندارد و اين كه قدرت در ملاك وجوب وضوء و غسل هم شرط باشد از اينكه تقسيم قاطع شركت است استفاده نمى شود و نفى ملاك در فرضى كه قادر نباشد استفاده نمى شود و امر ترتبى كه على القاعده است ثابت مى شود.

ص: 485

2- اگر فرضاً كسى استظهار كرد كه قدرت در ملاك دخيل است ولى كدام قدرت ؟ گفتيم چون مرض را هم در آيه عطف كرده است بر سفر و مقصود اوسع از وجدان و عدم وجدان است و جائى كه آب هست ولى قادر بر استعمال نيست را هم شامل مى شود ولى اين نكته، تنها قدرت تكوينى را در ملاك دخيل خواهد كرد نه قدرت شرعى را زيرا كه نگفته است (ان كنتم مرضى او وجب عليكم واجب آخر) بلكه تنها مرضى را گفته است كه توسعه مى دهد از عدم وجدان به عدم امكان استعمال آب به جهت عجز و مشقت تكوينى مثل مرض نه قدرت شرعى بلكه نمى تواند استفاده شود كه اشتغال به واجب ديگر هم رافع ملاك باشد پس از توسعه ذكر شده در آيه دخل قدرت شرعى در ملاك نه به معناى اول استفاده مى شود و نه معناى دوم ، بلكه همان دخل قدرت تكوينى در ملاك كه در موارد تزاحم محفوظ است نسبت به هر دو استفاده مى شود كه آن هم مانع از امر ترتبى نمى باشد.

بنابراين وجوب وضوء يا غسل به نحو ترتب در فرض عصيان حفظ نفس محترمه فعلى خواهد بود و طهور مائى صحيح است حتى در اين موارد.

ثالثاً: اگر كسى قائل به اطلاق ماده و يا عدم تبعيت دلالت التزامى از مطابقى در حجيت شود _ مانند مرحوم ميرزا(رحمه الله) - در صورت اجمال آيه شريفه از نظر دلالت بر أخذ قدرت شرعى در موضوع طهارت مائى چنانچه قدرت شرعى به معناى اول باشد اين اجمال مانع از اطلاق مثبت امر ترتبى نيست ولى اگر به معناى دوم باشد مانع از آن مى شود وليكن تمسك به اطلاق ماده و يا دلالت التزامى بر ملاك ، طبق مسلك مرحوم ميرزا(رحمه الله)ممكن است زيرا كه قيد قدرت در مدلول ماده اخذ نشده است تا مقيد اطلاق ماده بلحاظ محمول دوم آن- يعنى ملاك - باشد و همچنين مقيد لفظى متصل هم نيامده است تا دلالت التزامى منعقد نشود زيرا كه تقسيم به لحاظ وظيفه مصلى است نه به لحاظ اصل امر به طهور مائى كه ما بالملازمه عقلى و از باب اين كه تقسيم وظيفه قاطع شركت در وجوب است ، مقيد بودن امر به وضوء و غسل را استفاده كرديم و اين نكته همان مقيد عقلى قيد قدرت است كه فرض مرحوم ميرزا(رحمه الله) بر اين است كه مقيد منفصل است و مانع از انعقاد دلالت التزامى نمى شود و تنها وجوب را كه مدلول مطابقى امر است قيد مى زند نه بيشتر بنابراين طبق اين دو مبناى اطلاق ماده و عدم سقوط دلالت التزامى بر ملاك در موارد عجز ، ملاك در طهور مائى در ما نحن فيه در فرض عصيان واجب ديگر اثبات خواهد شد و قدرت شرعى نفى مى شود.

ص: 486

بله، كسى كه اين دو مبنا را قبول ندارد اين اشكال بر او وارد نيست پس تطبيق اول درست نيست و دليل وجوب طهور مائى وضو و غسل مشروط به قدرت شرعى نه به معناى اول است و نه به معناى دوم و اگر عصيان كرد و آب را به تشنه نداد و با آن وضو يا غسل كرد طهورش درست است .

ادامه بحث قبل(92/03/12)

مثال دوم : تطبيق يا مثال دومى براى مورد اول- يعنى جائى كه احدالتكليفين مشروط به قدرت شرعى به معناى دوم باشد- جائى است كه وضو و غسل به عنوان ديگرى حرام باشد يعنى از موارد اجتماع امر و نهى قرار گيرد مثلا وضوء با آب غصبى بود يا آبى بوده كه ضرر داشته به حدى كه اضرارش حرام است يعنى يك فعل است كه دو عنوان دارد به يك عنوان حرام است و به عنوان ديگرى واجب ، كه اگر قائل به امتناع اجتماع امر و نهى شديم و گفتيم تعدد عنوان كاشف از تعدد معنون نيست ، در باب تعارض داخل مى شود ولى اگر قائل به جواز اجتماع امر و نهى شديم و گفتيم تركيب انضمامى است و تعدد عنوان باعث تعدد معنون مى شود در اين صورت دو فرض متصور است :

1-) يك فرض اين است كه - در مثال غصب - آب ديگرى هم باشد كه مباح است و يا در مثال ضرر آب ولرم است و به عبارت فنى مندوحه است و غير از فرد محرم فرد مباحى موجود است كه مى شود واجب را در ضمن آن امتثال كرد.

2-) فرض ديگر اين كه مندوحه نباشد و منحصر در اين آب باشد و آب ديگرى نيست .

ص: 487

در صورت وجود مندوحه - فرض اول - نه تعارض است و نه تزاحم ; تعارض نيست چون قائل به جواز اجتماع امر و نهى هستيم و تزاحم هم نيست چون آنچه واجب است وضو گرفتن با يكى از دو آب است و جامع وضو واجب است نه خصوص اين آب ، جامع هم با ترك حرام تزاحمى ندارد و قبلا در بحث واجب موسع و مضيق گفتيم هر جا واجب موسع و جامع باشد با واجب مضيق تزاحم ندارد و اگر فرد مزاحم با واجب مضيق را هم بياورد صحيح واقع مى شود البته در آنجا اعلامى مثل مرحوم ميرزا(رحمه الله) فرمودند نسبت به فرد واجب موسع تزاحم است و امر ترتبى مى خواهيم كه اگر اين را قائل شديم نسبت به فردى كه در زمان مضيق انجام مى گيرد نياز به امر ترتبى داريم ولى چون اين مبنا صحيح نبود و صحيح حرف محقق ثانى(رحمه الله) بود گفتيم كه امر ترتبى هم نمى خواهيم و امر بر جامع است كه نه تنافى و تعارض است و نه تزاحم و جامع مقدور است - هم شرعا و هم عقلا- و مثال از براى ما نحن فيه نيست.

اما اگر مندوحه در كار نباشد - فرض دوم - و آب منحصر در آب مغصوب يا مضر باشد در اين صورت آن مثال و تطبيق محل بحث ما مى شود و مثال دومى براى جائى مى شود كه قدرت در احدالواجبين شرعى باشد كه بنابر جواز اجتماع هم اگر كسى بخواهد با اين آب وضو بگيرد وضو او صحيح نيست زيرا كه قدرت در وجوب وضوء يا غسل شرعى است و حرمت در فرد مزاحم رافع قدرت شرعى بر وضوء است و شبيه امر به وجوب سقى آب به حيوانى است كه اگر به او آب ندهند مى ميرد و چه طور آنجا گفتيم كه وجوب سقى رافع قدرت شرعى بر وضوء است اين جا هم همين گونه است چون به عنوان ديگرى فعل وضو حرام است و مندوحه هم نيست پس مكلف قدرت شرعى بر وضوء ندارد يعنى اصل وجوب وضو با فعلى شدن حرمت غصب ، نفى مى كند .

ص: 488

البته همان دو اشكالى كه در تطبيق گذشته گفته شد اين جا هم وارد است يكى اين كه قدرت شرعى به معناى عدم المانع شرعى در وجوب وضو اخذ نشده است و اگر قدرت شرعى هم اخذ شده باشد امر وجوبى به وضو و غسل ساقط است ولى ادله استحباب نفسى وضو مطلق است و در دليلش قيد قدرت نيامده است و اطلاقش شامل مورد وجود تكليف ديگرى هم مى شود در فرض عدم اشتغال به آن تكليف و كسى نگويد اگر امر وجوبى مشروط شد به قدرت شرعى ، بايد امر استحبابى به طريق اولى مشروط شود چون كه مى گوئيم امر وجوبى به خاطر تسهيل ممكن است مقيد شده باشد به قدرت شرعى ولى امر استحبابى مطلق باشد.

بله ، ممكن است كسى از ادله وضو استفاده كند كه وضوى مستحبى همان شرائط وضوى واجب را داراست به نكته اى كه در باب عبادات استحبابى گفته مى شود كه شايد درست هم باشد و اين جا هم گفته شود كه ادله عبادات استحبابى ناظر به فرد واجب از آن عبادت است يعنى ادله استحباب عبادات و مركبات شرعى مثل نماز ، وضو ، حج و غسل - كه هم فرد استحبابى دارد و هم فرد وجوبى - ظهور در آن دارد كه همان مركب عبادى واجب را با همان شرايط و قيود در مورد استحباب مشروع مى كند و با همان ماهيت و همان شرط و شروط مى شود مستحب و ادله استحباب مركبات عبادى ناظر به آن مركب عبادى واجب است با شرائطش الا ما خرج به الدليل پس همان وضوئى كه واجب مى شود و قدرت شرط در وجوب آن است مستحب مى شود.

ص: 489

پس همانگونه كه اگر عذر شرعى داشت طهور او تيمم است نه آب در مورد استحباب هم همين گونه است و جايى كه مانع شرعى هست دليل استحباب هم اين جا را نمى گيرد كه اين يك نكته فقهى است و لازم است در فقه بحث شود و اشكال فقهى كه ديروز كرديم كه دليل استحباب كافى است در اين صورت ديگر اطلاقش تمام نيست.

همچنين در اينجا يك بحث فقهى ديگرى هم هست كه اگر كسى از ادله تشريع طهور از حديث يعنى آيه وضوء و غسل و تيمم و يا روايات وارده اين استفاده را كرد كه در صورت عدم قدرت بر وضو و غسل تيمم مطهِّر است نه وضوء و غسل و اين كه هر جا وجوب طهور مائى ساقط باشد و مسوغ تيمم باشد ،تيمم و تراب مطهر است نه وضوء و آب يعنى تقسيم مذكور از براى مطهريت باشد نه حكم تكليفى وجوب وضوء و وجوب تيمم در اين صورت نيز هر جا كه مسوغ تيمم حاصل شود مثلاً جائى كه واجب مزاحم با وضوء و يا غسل اهم باشد ديگر آب مطهر نيست بلكه تنها تيمم و تراب مطهر است و اين لازمه اش عدم وجوب امر مشروط به طهور مائى است و نتيجه اش همان اخذ قدرت شرعى به معناى دوم در موضوع امر به وضوء و غسل است كه استفاده اين مطلب از آيه تشريع وضوء و غسل و تيمم و روايات وارده در رابطه با آن نياز به بحث فقهى و استظهارى دارد.

ادامه بحث قبل(92/03/13)

تطبيق سوم : تطبيق سوم از مورد اول در جائى است كه وضو يا غسل متوقف بر يك مقدمه محرمه اى شود مثلاً آب مباحى است در يك ظرف مغصوبى كه بايد آب را از ظرف بردارد و با آن وضو بگيرد و اين جا وضو يا غسل متوقف مى شود بر يك مقدمه محرمه و وقتى وضو يا غسل مقدمه محرمه اى داشته باشد قدرت بر وضو ندارد چون در وضو و غسل عدم مانع شرعى اخذ شده است پس وجوب ساقط است البته در جائى كه مندوحه اى ندارد كه اگر عصيان كند و وضو بگيرد وضويش باطل است اين تطبيق سوم مرحوم ميرزا(رحمه الله)براى بطلان تزاحم به جهت عدم امكان ترتب در صورت اخذ قدرت شرعى در آن مى باشد.

ص: 490

اين فرع فقهى فروضى دارد و بايد اين فروض را از هم جدا كرد و تطبيق خوبى است در اين جا سه فرض هست:

فرض اول : اين است كه مكلف بخواهد با اين آبى كه در ظرف مغصوب است وضوى ارتماسى بگيرد نه اين كه آب را بيرون بياورد و بعد بر روى صورت و دست بريزد اگر وضوء ارتماسى باشد مصداق اجتماع امر و نهى مى شود زيرا كه خود وضو ، تصرف در مغصوب و مصداق غصب مى شود و از مصاديق تطبيق دوم مى گردد كه اگر امتناعى شديم باطل است و اگر اجتماعى شديم بحث هاى سابق مى آيد و لذا امتناعيون در وضوى ارتماسى قائل به بطلان شده اند.

فرض دوم : اين است كه آب را كلاً در يك ظرف ديگر بريزد و از ظرف مباح وضو بگيرد كه اين تصرف در غصب كرده است ولى اين فرض خارج از بحث است و قطعا پس از تصرف در غصب و نقل آب به ظرف ديگر وضو گرفتنش از ظرف مباح - چه ارتماسى و چه ترتيبى - جايز است و نه تزاحم است و نه تعارض ; تزاحم نيست ، چون در زمان اول حرام را انجام داد و حرمت ساقط شده است و در زمان دوم واجب را انجام مى دهد و فرض تزاحم در يك زمان است و تعارض هم نيست چون وضو تصرف در غصب نيست .

فرض سوم : محل بحث است و آن اين است كه از همان آب مباح در ظرف مغصوب به نحو ترتيبى وضو بگيرد يعنى يك غرفه بردارد و روى صورتش بريزد و غرفه غرفه بردارد و وضوى ترتيبى بگيرد در اين جا بحث شده است و گفته شده است آنچه كه وضو است فعل بعدى است و گرفتن آب ، تصرف در غصب هست ولى وضو نيست و از مقدمات خارجى تكوينى وضو است و غسل وجه و غسل يدين ، وضو است كه فعل ديگرى است كه بعد از گرفتن آب انجام مى گيرد پس واجب با حرام با هم جمع نشده اند و حرام مقدمه واجب است و هر غرفه اى از آب را كه مى گيرد حرام است ولى وضو نيست و وضو غسلات بعد از آن است كه بعد از سقوط حرمت انجام مى گيرد حال آيا اين وضو صحيح است.

ص: 491

مرحوم ميرزا(رحمه الله) در اين جا فرموده است كه وضو صحيح نيست چون هنوز حرمت فعلى است و هر دستى كه مى زند يك تصرف در غصب و حرام است و حرمت كه موجود باشد چون قدرت شرعى در وجوب وضو اخذ شده است با وجود حرمت ، قدرت شرعى بر وضوء نيست و در نتيجه وضو امر ندارد و اين وضو باطل است .

بله ، اگر قدرت شرعى در وضو اخذ نشده بود وضو درست بود و مثل باقى موارد تزاحم مى شد كه اگر در طول ارتكاب حرامى واجبى را انجام داد مى تواند به نحو مشروط و ترتبى ماموربه باشد اما اگر قدرت شرعى در واجب اخذ شده باشد مصداق و تطبيق سومى براى مورد اول مى شود با اين كه وضو با غصب متحد نيست و غصب ، برداشتن آب است و وضو ، غسل وجه و يدين است و هم عنوان ها و هم معنون ها از يكديگر جدا هستند.

اشكال : در اين جا مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله) به مرحوم ميرزا(رحمه الله) اشكالى وارد كرده است كه اگر قدرت شرعى هم در امر به وضوء و غسل اخذ شده باشد باز وضو يا غسل صحيح است چون اخذ قدرت شرعى هم مثل قدرت عقلى است و قدرت عقلى بيش از اين نيست كه در زمان امتثال ، قدرت عقلى لازم است نه از قبل آن و اين جا نسبت به هر غسلى در زمان انجام آن عقلاً و هم شرعا قدرت محفوظ است ; عقلاً كه روشن است و شرعاً هم چون قبلش غرفه آب را كه حرام است انجام داده و حرمتش ساقط شده است و نسبت به غسل يا مسحى كه مى خواهد انجام دهد قدرت شرعى هم محفوظ است و نسبت به جزئى كه مى خواهد از مركب وضوء يا غسل انجام دهد ديگر آن فعل هم عقلا مقدور است و هم شرعا و مقدمه حرامش انجام گرفته است و حرمتش ساقط شده است مانند جائى است كه كل آب را ابتدا اخذ كند و در ظرف مباحى قرار دهد و بعد با آن وضو يا غسل كند.

ص: 492

پس قدرت شرعى هم در اينجا به وزان قدرت عقلى در ملاك دخيل است و دفعى نيست و تدريجى است و قدرت شرعى تدريجى بر اجزا واجب - كه وضو يا غسل باشد - ايجاد مى شود و اين كافى است و حفظ قدرت شرعى تدريجى به نحو شرط متاخر ، شرط فعليت امر به وضوء يا غسل مى شود و شارع مى گويد اگر اين قدرت شرعى را در حين امتثال اجزاء عمل داشتى مامور به وضو هستى و قدرت شرعى به نحو شرط متاخر به نحو ذكر شده موجود است .

اشكال شهيد صدر(رحمه الله) : اين اشكال هر چند كه ثبوتاً معقول و فنى است ولى شهيد صدر(رحمه الله) اشكالى اثباتى را وارد كرده است كه اين خلاف ظاهر دليل اخذ قدرت شرعى به معناى دوم است يعنى جائى كه قدرت شرعى به معناى عدم المانع شرعى اخذ مى شود معنايش آن است كه نبايد بالفعل مانع شرعى باشد و مكلف به ترك چيزى كه مانع تحقق آن واجب است نباشد نه اينكه در آينده و بعد از گذشت برخى از اجزاء آن واجب نباشد يعنى عدم المانع الشرعى به نحو مقارن اخذ مى شود نه به نحو شرط متاخر .

چرا ، اگر هر جزئى از واجب ، مستقل و انحلالى بود و يك واجب نبود اين مطلب فوق صحيح بود ليكن اجزاء غسل و وضوء يك واجب ارتباطى هستند و يك وجوب مى خواهد براى همه آن اجزاء دفعةً فعلى شود كه مشروط به عدم المانع در حين فعليت آن است .

ليكن ما در اصل قدرت شرعى در وجوب وضوء و غسل اشكال كرديم و گفتيم كه اولاً: قدرت شرعى در آن اخذ نشده است و ثانياً: اگر هم قدرت شرعى در وجوب وضوء يا غسل اخذ شده باشد در امر استحبابى به وضو قدرت شرعى اخذ نشده است.

ص: 493

اين سه تطبيق همه مربوط به وجوب وضو و غسل بود بنابراين كه قدرت شرعى به معناى دوم در آنها اخذ شده باشد و بدين ترتيب مورد اول از موارد عدم امكان ترتب تمام مى شود.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109