داستان پيامبران برگرفته از تفسير روض الجنان جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : موحدي، محمدرضا، 1345 -

عنوان و نام پديدآور : داستان پيامبران برگرفته از تفسير روض الجنان/به كوشش محمدرضا موحدي.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و انتشارات، 1384.

مشخصات ظاهري : 2 ج.

فروست : مجموعه آثار كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازي رحمه الله؛ 19، 20.

شابك : دفتر اول: 9500 ريال ؛ دفتر دوم: 9000 ريال

يادداشت : كتاب حاضر گزيده اي بازنوشته از تفسير "روض الجنان و روح الجنان" ابوالفتح رازي معروف به تفسير ابوالفتوح رازي، مي باشد.

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : دفتر اول: حضرت موسي و نوح.--دفتر دوم: حضرت يوسف و سليمان.-

عنوان ديگر : تفسير روض الجنان

عنوان ديگر : روض الجنان و روح الجنان. برگزيده.

موضوع : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق. روض الجنان و روح الجنان -- اقتباسها.

موضوع : داستان هاي مذهبي -- قرن 14.

شناسه افزوده : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق. روض الجنان و روح الجنان. برگزيده.

شناسه افزوده : موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث. سازمان چاپ و انتشارات.

رده بندي كنگره : BP88/م74د2

رده بندي ديويي : 297/156

شماره كتابشناسي ملي : 1102654

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

يادداشت دبير علمى كنگره

يادداشت دبير علمى كنگرهشهر رى، يكى از پايگاه هاى كهن تشيّع و مَهد رشد و بالندگى عالمانى چون كلينى، صدوق، ابوالفتوح رازى و... بوده است. طرح گراميداشت بزرگان و عالمان رى، از نيمه دوم سال 1380، در دستور كار آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث قرار گرفت. نخستين همايش از اين سلسله، در بهار 1382 با برپايى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلام آغاز شد و اكنون، دومين همايش از اين سلسله، به بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى رحمه الله مفسّر قرن ششم هجرى، اختصاص دارد. دبيرخانه علمى كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى، از نيمه دوم سال 1382 و پس از برگزارى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام با اهداف زير، كار خود را آغاز كرد: 1. معرّفى و بزرگداشت شخصيت علمى و معنوى شيخ ابوالفتوح رازى، 2. تحقيق و پژوهش در ميراث به جا مانده از آن مفسّر و دانشمند كم نظير، 3. شناخت جايگاه و تأثير تفسير ابوالفتوح بر ساير تفاسير (اعم از تفاسير شيعه و اهل سنّت)، 4 . ترويج معارف قرآنى و حديث اهل بيت عليهم السلام، محصولات علمى كنگره كه در اين بيست ماه به ثمر رسيده اند و هنگام برپايى

.

ص: 8

كنگره عرضه مى شوند، از اين قرارند: يك . مجموعه آثار كنگره 20 جلد دو . ويژه نامه هاى مجلات 4 مجلّه سه . خبرنامه كنگره 4 شماره چهار . لوح فشرده متن تفسير ابوالفتوح و مجموعه آثار كنگره فهرست مجموعه آثار كنگره كه به صورت مكتوب در بيست مجلّد عرضه مى گردد، در نُه حوزه، بدين شرح است: 1 . مجموعه مقالات كنگره4 جلد 2 . شناخت نامه ابوالفتوح رازى 3 جلد 3 . تصحيح كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى» تأليف دكتر عسكر حقوقى3 جلد 4 . نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى تفسير ابوالفتوح رازى3 جلد 5 . پژوهش نامه تفسير ابوالفتوح رازى1 جلد 6 . زندگى نامه ابوالفتوح رازى1 جلد 7 . مأخذشناسى ابوالفتوح رازى و تفسير وى1 جلد 8 . حواشى علاّمه شعرانى بر تفسير ابوالفتوح2 جلد 9 . بازنويسى داستان هاى تفسير ابوالفتوح2 جلد تفسير ابوالفتوح، حاوى داستان هاى بسيار است كه مرحوم دكتر عسكر حقوقى، اكثر آنها را در يك جلد در كتاب خود آورده است. با توجّه به سازندگى داستان، مجموعه اى از اين قصه ها كه حاوى مطالب اخلاقى و معنوى (بويژه در

.

ص: 9

ضمن شرح احوال پيامبران و پيشوايان دينى) است، گزينش و براى استفاده بهتر جوانان، با ادبياتى امروزين، بازنويسى شده است. اين مجموعه در دو جلد رقعى عرضه مى گردد. *** در پايان، از همه فرهيختگان و انديشه مندان، سازمان ها و نهادهاى علمى _ پژوهشى و دست اندركاران امور اجرايى كه در به ثمر رسيدن اين همايشْ سهم داشته اند، سپاس گزارى مى شود، و بويژه از: توليت محترم آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و رياست محترم مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث، شوراى عالى سياست گذارى و شوراى علمى كنگره، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، مديران عالى آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، مديران و محققان مركز تحقيقات دارالحديث ، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، دانشكده علوم حديث. مه_دى مه_ري_زى دبير كميته علمى تابستان 1384

.

ص: 10

. .

ص: 11

پيش گفتار

پيش گفتارتفسير ابوالفتوح رازى در فاصله سال هاى 510 تا 556 هجرى قمرى، نوشته شده است و نخستين تفسير مفصل و دراز دامنِ فارسى است كه بر مذاق تشيّع به نگارش درآمده است، اگرچه مى دانيم كه نوشتن تفسير بر قرآن كريم به زبان فارسى، سابقه اى بس قديمى تر از تفسير ابوالفتوح دارد. شايد بتوان ترجمه تفسير طبرى (با عنوان: جامع البيان عن تأويل آى القرآن) را كه در قرن چهارم هجرى، به فرمان منصور بن نوح سامانى و به همّت دانشمندان ماوراءالنهر، صورت گرفت، نخستين تفسير كامل به زبان فارسى دانست كه البته هم متن اصلى و هم ترجمه آن به دست ايرانيان اهل سنّت انجام پذيرفته بود. پس از آن نيز تفسيرهايى چون: تفسير پاك، تفسير معروف به كمبريج، تفسير شُنقشى، تفسير بر عُشرى از قرآن مجيد، تاج التراجم شهپور اسفراينى، تفسير سورآبادى و مشهورتر از همه، تفسير كشف الأسرار و عُدّة الأبرار اثر جاويدانِ رشيدالدين ميبدى، همه بيانگر اشتياق و علاقه فراوان ايرانيانِ فارسى زبان به قرآن كريم است. مؤلف تفسير حاضر نيز در بستر چنين محيطى كه براى فارسى زبانان فراهم آمده و با تكيه بر ميراثى كه از دو قرن پيش تا روزگارِ وى باز مانده بود، دست به كتابت چنين تفسير گرانسنگى زده است. نام كامل مؤلف، جمال الدين حسين بن على بن محمّد بن احمد خزاعى است. اَجدادش در

.

ص: 12

قرن هاى اوليه اسلام از عربستان به نيشابور مهاجرت كرده اند و بعدها بازماندگان آنان در رى اقامت گزيدند و جمال الدين نيز در سده ششم از هجرت در رى به دنيا آمد و رشد كرد. متأسفانه جز نام چند تن از استادان حديث و نيز برخى شاگردانِ مؤلف، اطلاع ديگرى از چند و چونِ زندگى او نداريم. درباره تفسير بيست جلدى او، پژوهش هاى بسيارى به انجام رسيده كه جويندگانش مى توانند گردآمده همه آنها را در مجموعه كاملى كه همزمان با برگزارى كنگره ابوالفتوح رازى، انتشار يافته است، مشاهده كنند. امّا از آن همه مطالب و پژوهش هاى ارزنده، مى توان فى الجمله به اين جمله هاى خلاصه شده بسنده كرد كه: تفسير ابوالفتوح رازى با توجّه به حجم عظيم آن و نيز با عنايت به اينكه به زبان فارسىِ منطقه رى (در قرن ششم) نوشته شده است، دربردارنده نكات بسيار مهم تفسيرى، فقهى، روايى و كلامى است كه هر يك در جاى خود مورد بررسى قرار گرفته است. اين كتاب همچنين اشعار فراوانى را به زبان عربى و فارسى در خود جاى داده است. اشعار عربى بيشتر جهت استشهاد (شاهد آوردن براى مبحثى لُغوى يا...) به كار رفته اند و اشعار فارسى بيشتر جهت تقريب به ذهن و تلطيف مبحث. با توجّه به اينكه مفسّر ما در قرن ششم، از شعرِ شاعرانِ معروفِ پيش از خود (يعنى شاعران قرون چهارم تا پايان قرن پنجم) سود جسته است و از سوى ديگر اطلاعات ما فارسى زبانان درباره شاعران آن قرون، بسيار اندك است، هر بيت و هر مصراعِ ذكر شده در اين اثر، مى تواند راهگشاى برخى ابهام هاى ادبى مربوط به آن دوره باشد. همچنين نثر ساده كتاب كه گاه به

.

ص: 13

ندرت به صنايع ادبى آغشته مى شود (و اصطلاحا آن را «سبك بينابين» مى نامند)، منبع بسيار گرانبهايى جهت مطالعات سبك شناسانه و واژه شناسى است. بسيارى از كاربردهاى نحوى و نيز صرفى (بويژه در مورد كاربرد اَفعال)، ضمن اشتراك با ساير كتب علمى اين دوره، ويژگى هاى منطقه اى و بومى دارد و نشانگر لهجه محلىِ رازى است كه در پهلَوىِ شمالى و ولايات اطرافِ رى و شهميرزاد و سنگسر و... معمول بوده و هست. (1) طرح مباحث نحوى، صرفى و لغت شناسىِ عربى نيز كه در اين اثر همراه با استدلال هاى اديبانه و روشنگرى هاى ماهرانه، صورت گرفته است، براستى در فهم بهتر سخنِ وحى و اعجاز بلاغىِ آن، به خواننده كنجكاو كمك هاى شايان توجّه مى كند. براى نمونه بخش كوتاهى از نوشته اين مفسر را درباره نام هاى مراحل زندگى آدمى كه حاكى از تسلّط كامل او بر لغت عربى و دقايق آن است، ببينيد: ... آن گه چون ولادت او نزديك شود «جنين» گويند او را، چون بزايد «وليد» گويند او را، چون شير خورَد «رضيع» گويند او را، چون از شيرش باز كنند «فطيم» گويند او را، چون مهترك شود «صبىّ» گويند او را، چون بزرگ شود «يافع» گويند او را، چون برتر شود «ناشى» گويند او را، چون تمام باليده شود «مترعرع» گويند. چون از آن حالت درگذرد «حَزَوَّر» گويند او را، چون به

.


1- .همچون كاربرد پيشوندِ «ها» بر سر اَفعال، در فعل هايى چون: هاگيرم و هاگرفت و... كه در اين تفسير بسيار يافت مى شود.

ص: 14

حُلم نزديك شود «مُراهق» گويند او را، چون به حُلم رسد «مُحتلم» گويند او را. آن گه «بالغ» گويند او را، چون مرد شود آن گه «اَمْرَد» گويند، چون شارب سبز كند «طارّ» گويند او را، چون آغازِ محاسن كند «باقِل» گويند او را. چون ستبر شود «مُسْبَطَّر» گويند او را... آن گه چون خط دارد «مختطّ» گويند او را، چون پيوسته كند «مجتمع» گويند، چون تمام در آرد «صُمُّل» گويند...، آن گه «مستوىّ» گويند او را ميان سى ساله و چهل سال، آن گه «مُصْعِد» گويند و «شابّ» جامع بُوَد اين اسماء را. چون آغاز سپيدى كند «مُلَهْوِر» گويند او را، چون آميخته شود «اشمط» گويند، آن گه «كهْل» گويند، چون پير شود «اَشْيَب» گويند، آن گه «شيخ» گويند. آن گه «حوقَل» گويند، پس «همّ»، آن گه «هَرِم»، آن گه «خَرِف»، آن گه چون بميرد «ميّت». (1) امّا آنچه بيش از همه در اين اثر، حائز اهمّيت است، نگاه واقع بينانه و به دور از غلوّ و مبالغه نويسنده به مطالبى است كه مفسران پيش از او، درباره مباحث مختلف تفسيرى و نيز داستانِ زندگى پيامبران گفته و نوشته اند . مؤلف با حفظِ احترامى كه براى راويان و روايت هاى ايشان قائل است، و با علم كامل به درجه سنديّت آن روايات، پس از نقل پاره اى از آنها، با احترام و

.


1- .گزيده روض الجنان و روح الجنان، به اهتمام شادروان احمد احمدى بيرجندى، مشهد، چاپ اوّل، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، ص 23.

ص: 15

ادب بسيار، برخى از گفته هاى مشهور درباره پيامبران را نامقبول و مطرود مى داند و دلائل خود را نيز ذكر مى كند. آنچه اين مفسّر در پردازش داستان هاى پيامبران انجام داده است، كاملاً با انگيزه هاى اصلى براى ذكرِ قصص و عبرت آموزى از آنها، مطابقت دارد؛ چرا كه مى دانيم آدمى از ديرباز براى تفهيم بهتر و ماندگارترِ انديشه هاى خود و نيز براى پذيرش آسان تر بايدها و نبايدهاى دينى و عرفى، از قالب داستان و حكايت بهره مى گرفته است و اين فراورده هاى داستانى را گاه به نثر و گاه به صورت منظوم، از نسلى به نسل ديگر انتقال داده است. بى شك آنچه خواننده داستان هاى پيامبران در لابه لاى گفتار و كردار اين بزرگمردان مى خواند، خواسته و ناخواسته او را به مرام و آيين دينى دعوت مى كند و چنين فراخوانى غير مستقيم و با بهره گيرى از شيوه هاى هنرى، مقصودى اصلى در قرآن كريم و به تَبَع آن در تفاسير قرآنى بوده است. آنچه اينك فرا روى شماست، گزيده اى است باز نوشته از تفسير روض الجنان و روح الجنان معروف به تفسير ابوالفتوح رازى كه تنها داستان پيامبران را _ آن گونه كه در جاى جاىِ تفسير آمده _ در خود جاى داده است. به ديگر بيان، در اين بازنويسى بخش هاى ويژه اى از تفسير ابوالفتوح رازى كه به زندگانى پيامبران و سرنوشت ايشان مربوط بوده، از مواضع مختلف تفسير و بر مبناى اثرى كه ساليان پيش مرحوم دكتر عسكر حقوقى به انجام رسانده بود، (1) يك جا گرد آمده و به زبانى ساده و نزديك به فهم و زبان امروزيان برگردانيده شده است.

.


1- .تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (جلد سوم: قصص)، عسكر حقوقى، تهران: 1348، انتشارات دانشگاه تهران.

ص: 16

اگر چه پيش از اين گفتيم كه نثر اين تفسير، ساده و آزاد از قيودِ تكلّف است، امّا بايد توجّه داشت اين سادگى نسبت به ساير نثرهاى قرن ششم سنجيده مى شود. يعنى نبايد گمان برد كه نثر ساده قرنِ ششم هجرى، با ويژگى هاى سبك شناسانه آن دوره و آن منطقه، و نيز فاصله زمانىِ بسيار طولانى كه ميان ما و زبانِ آن دوره افتاده است، همچنان براى خواننده امروزى، كاملاً مفهوم خواهد بود. به همين دليل است كه ما، اكنون نثرهاى ساده و مُرسلى همچون تاريخ بلعمى، قابوس نامه، سفرنامه ناصرخسرو و... را در كلاس هاى دانشگاهى و به كمك استاد ادبيات مى خوانيم. در مجموعه حاضر نيز آنچه به ما جسارتِ بازآفرينى بخش هايى از تفسير ابوالفتوح را بخشيد، همين انگيزه ساده تر ساختن متن و بيرون آوردنِ جامه كهنگى از عبارات و مفاهيمِ متن بوده است. در اين ساده سازى سعى بر آن بوده تا حتى المقدور اصالت متن و زيبايى توأم با سادگى آن دست نخورده باقى بماند و تنها عباراتى بازگردانيده شود كه براى خواننده امروزى، ناآشنا يا نامفهوم باشد. واژگانى از متن كه نياز به مراجعه به فرهنگ لغت داشته، در همان متن، معادل امروزى يافته است و تنها برخى واژگان يا اصطلاحات و يا نام هاى خاص، در پاورقى توضيح داده شده است. در ابتدا تصميم بر آن بود كه همه داستان هاى مربوط به پيامبران در مجموعه اى شامل چند جلد بازنويسى شود، امّا در مراحل بعد ترجيح داده شد تا گزينشى در ميان اين داستان ها انجام پذيرد و تنها برخى از آنها، بازنويسى شود. با اين اميد كه در صورت مقبوليت، آغازى باشد براى كارهايى ديگر در اين زمينه.

.

ص: 17

در همين جا بايد از زحمت هاى خانم ها: عابدينى، فضلى و ناجى كه در مراحل مختلف بازنويسى، به اين مجموعه يارى رساندند، تشكّر و قدردانى كنم همچنين سپاس خود را دريغ نمى دارم از دست اندركاران كميته علمى كنگره ابوالفتوح رازى كه انگيزش اصلى و فراهم آوردن مقدمات لازم مرهون همّت ايشان بوده است. محمّدرضا موحّدى تابستان 1384

.

ص: 18

. .

ص: 19

داستان يوسف .

ص: 20

. .

ص: 21

داستان يوسف

آغاز داستان: خواب ديدن يوسف

داستان يوسف (1)آغاز داستان: خواب ديدن يوسفداستان يوسف و يعقوب را چنين حكايت كرده اند: در خانه يعقوب درختى بود كه هرگاه يعقوب صاحب پسرى مى شد، از آن درخت نيز شاخه اى مى روييد و همراه با رشد آن پسر، آن شاخه نيز رشد مى كرد و بلند مى شد، به طورى كه وقتى آن فرزند مردى رشيد گشته بود آن شاخه نيز شاخه اى سترگ و قوى شده بود. آن گاه يعقوب عليه السلام آن شاخه را مى بريد و به آن فرزند مى داد و مى گفت: پسرم، اين شاخه عصاى توست؛ زيرا با تو روييده و با تو باليده است. اما زمانى كه يازدهمين پسر يعقوب عليه السلام، يعنى يوسف به دنيا آمد، هيچ شاخه اى از آن درخت نروييد. وقتى يوسف بزرگ شد دريافت ده برادر بزرگ تر او هركدام چوبى و عصايى دارند، اما پدر به او عصايى نداده است. پس پيش يعقوب عليه السلام رفت و گفت: پدر، همه برادران من عصايى دارند، چرا

.


1- .برگرفته و تلخيصى است از: تفسير روض الجنان و روح الجنان، ج 11، ص 9 _ 162؛ ج 4، ص 431.

ص: 22

من ندارم؟ براى من نيز از خدا عصايى بخواه. يعقوب دعا كرد و خداوند متعال دعايش را اجابت كرد و جبرئيل را با عصايى از زبرجد سبز بهشتى فرستاد. شبى يوسف عليه السلام در خواب ديد كه او و برادرانش عصاى خود را به زمين فرومى كنند. ناگهان عصاى او شروع به روييدن مى كند و چنان رشد مى كند كه سر به آسمان مى سايد و تا كرانه هاى افق شاخ و برگ مى گستراند، اما عصاى برادران همچون چوب خشكى بر جاى مانده است. ناگاه باد تندى مى وزد و عصاى برادران را از جاى مى كند و به دريا مى اندازد اما عصاى يوسف يا همان درخت تناور همچنان بر جاى مى ماند. يوسف هراسان از خواب برخاست. يعقوب عليه السلام گفت: نور چشمم، چه شده است؟ يوسف عليه السلام خواب خود را براى پدرش تعريف كرد. يعقوب عليه السلامگفت: اى پسر راحيل (1) ، خواب خوبى ديده اى و تعبيرش اين است كه تو بزرگ و سيد ما خواهى شد و بر همه ما برترى خواهى يافت. برادران يوسف هم اين داستان را شنيدند و از او كينه به دل گرفتند. در قصه يوسف و يعقوب عليهماالسلام آورده اند كه يوسف خواب عصا را در هفت سالگى و خواب خورشيد و ماه و ستارگان را در دوازده سالگى ديده است. از آن پس يعقوب لحظه اى چشم از يوسف برنمى داشت و شب ها هم او را نزد خود مى خواباند. شبى _ كه گفته اند شب جمعه بوده است _ يوسف در خواب ديد كه يازده ستاره، و ماه و آفتاب از آسمان نزد او آمدند و در برابر او

.


1- .راحيل نام مادرِ حضرت يوسف بوده است.

ص: 23

سجده كردند. ترسان از خواب برخاست و به يعقوب گفت: پدر، خواب عجيبى ديده ام. يعقوب عليه السلام پرسيد: چه ديدى؟ يوسف عليه السلامگفت: در خواب ديدم كه درهاى آسمان باز شد و از آن نورى عظيم تابيد به گونه اى كه همه جهان را روشن كرد؛ كوه ها و صحراها از آن پرنور و درياها مواج شدند. سپس لباسى نورانى بر من پوشاندند كه دنيا از نور و زيبايى او نور مى گرفت و كليد گنج هاى زمين را به من دادند. آن گاه يازده ستاره و ماه و آفتاب در برابر من سجده كردند. يعقوب عليه السلام در تعبير خواب يوسف عليه السلام به او گفت كه خداوند تو را برمى گزيند و علم تعبير خواب بر تو ارزانى خواهد داشت. نيز گفت: اين خواب دليل آن است كه خداى تعالى بر تو و آل يعقوب عليه السلام نعمت تمام مى كند همچنان كه بر پدرانت، ابراهيم و اسحاق، تمام كرد و ايشان را به پيغمبرى برگزيد. خداوند محكم كار و داناست. آنچه كند به حكمت كند. بعضى عقيده دارند كه منظور از «سجده در خواب»، خضوع و خشوع است و نيز گفته اند كه ميان خوابى كه يوسف درباره عصا ديد و اين خواب، هفت سال فاصله بوده است. يعقوب عليه السلام گفت: پسرم، مبادا اين خواب را به برادرانت بگويى كه شيطان همواره در كمين و آماده دشمنى با مردمان است ولى ترسم كه در دل برادرانت كينه اى سازد و آنان را با تو دشمن كند. آورده اند كه يعقوب عليه السلام به يوسف گفت كه اين خواب را براى كسى بازگو مكن و خود براى همسرش تعريف كرد و از او قول گرفت كه به كسى نگويد. همين كه يعقوب عليه السلام رفت و فرزندان او به

.

ص: 24

خانه بازگشتند، همسر يعقوب آن داستان را براى فرزندانش بازگو كرد و در نتيجه حسادت برادران يوسف نسبت به او بيشتر شد. برادران با خود گفتند: اين پسر بچه هواى پادشاهى در سر دارد. يك بار در مورد عصا آن گونه خواب مى بيند و اكنون ماه و ستارگان بر او سجده مى كنند. حتما ماه و آفتاب، پدر و مادر و يازده ستاره ما يازده برادر هستيم. علاوه بر تمام اينها، فرزندان يعقوب مى دانستند كه پدر، يوسف را بيش از همه آنان دوست دارد و همين امر، بيش از هر چيز حسادت آنان را برمى انگيخت. پس تصميم گرفتند كه حيله اى انديشند و اين دُردانه برترى طلب پدر را از سر راه خود بردارند، همانطور كه خداوند در داستان يوسف عليه السلاماز زبان يعقوب عليه السلام مى گويد: «فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً» و «كيد» خواستن آزار و رنج براى كسى است كه موجب خشم شده باشد. حق تعالى در قرآن يادآورى مى كند كه در قصه يوسف و برادرانش، نشانه ها، پندها و رهنمودهايى براى خداپرستان است. يوسف عليه السلام يازده برادر داشت. اسامى آنان: روبيل _ كه برادر بزرگ تر بود _ و شمعون، لاوى، يهودا، ريالون و يسجر بود كه مادر آنان ليا دختر ليان بود، او دختردايى يعقوب عليه السلام بوده است. يعقوب عليه السلام چهار پسر ديگر نيز از دو كنيز ديگر داشت. نام يكى زلفه و نام يكى بلهه و نام پسران آن دو: دان، تقتالى، جاد و اشتر بود. پس از آنكه ليا فوت كرد، يعقوب عليه السلام، خواهر وى، راحيل را به همسرى گرفت و از راحيل يوسف و بنيامين به دنيا آمدند. بنابراين يعقوب عليه السلام دوازده پسر داشت كه ده تن از آنان با يوسف عليه السلامآن

.

ص: 25

دشمنى بنا نهادند. از نشانه هاى يوسف عليه السلامآن بود كه خداوندِ حكيم از حسن و زيبايى چندان بهره اش داد كه از اهل روزگار خود ممتاز شد. برخى گفته اند آن زمان كه خداوند زيبايى را ميان آدميان تقسيم مى كرد، دو سوم آن را به يوسف عليه السلامو يك سوم آن را به همه جهانيان اختصاص داد. برخى ديگر نيز روايت كرده اند كه خداوند زيبايى را ده قسمت كرد. نه قسمت به يوسف عليه السلامداد و يك قسمت به همه جهان. ابوسعيد خدرى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلمروايت كرده است كه گفت: شب معراج كه مرا به آسمان بردند، يوسف را ديدم. از جبرئيل پرسيدم كه او كيست؟ گفت يوسف عليه السلام است. ياران رسول پرسيدند: او را چگونه ديدى؟ رسول صلى الله عليه و آله وسلم گفت مانند ماه شب چهارده. انس بن مالك از حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده است كه گفت نيمى از حسن و زيبايى را به يوسف و مادرش دادند و روايتگران گفته اند كه يوسف عليه السلامدر زيبايى بدان مرتبه بود كه هنگامى كه از كوه هاى مصر مى گذشت نور صورت وى همچون آفتاب بر دامن كوه ها مى تابيد. همچنين گفته اند كه خداى تعالى صورت يك يك پيغمبران را به آدم نشان داد. در طبقه ششم يوسف را ديد كه تاج وقار بر سر نهاده و پيراهن هاى بهشتى پوشيده و تازيانه پادشاهان به دست گرفته و رداى بزرگى و كرامت بر دوش افكنده است و هفتادهزار فرشته در سمت راست و هفتادهزار فرشته در طرف چپ در خدمت وى ايستاده اند و جماعتى نيز از امت پيغمبران از پشت سر وى به تسبيح و تهليل مشغولند و در برابر او نيز درختى است كه آن را درخت

.

ص: 26

سعادت مى خواندند و هرجا يوسف عليه السلام مى رفت، آن درخت نيز با او مى رفت. آدم عليه السلام گفت: بار خدايا، اين كدام يك از فرزندان من است؟ جواب آمد: اى آدم، اين مرد به علت آنچه من به او خواهم داد، محسود بشر است. آدم پرسيد: خداوندا، چه چيزى به او خواهى داد؟ جواب شنيد: بهره اى تام از زيبايى و حُسن. آدم عليه السلام يوسف عليه السلام را در بر گرفت و چشمان وى را بوسيد و گفت: «لا تأسف يا بني و أنت يوسف؛ پسرم، افسوس مخور كه يوسف هستى.» پس اول كسى كه يوسف عليه السلام را ديد آدم عليه السلام بود. و گويند يوسف عليه السلام در حُسن و زيبايى و نورانيت شبيه به آدم بوده است، پيش از آنكه از درخت ممنوعه بخورد و وقتى آدم از ميوه آن درخت خورد، آن نور از چهره اش رفت و خداوند آن نور را به يوسف عليه السلام داد. و نيز گفته اند كه يوسف عليه السلام چنان زيبايى و نورى داشت كه در شب، صورت وى همچون روز مى درخشيد و رنگى سفيد و رويى زيبا و مويى پيچان و چشمانى درشت و ساقى ستبر و ساعدى قوى و دندان هايى خرد داشت و ميان باريك بود. بر گونه راستش خالى سياه و ميان دو چشمش علامتى سفيد داشت؛ گويى ماه تابان بود. به وقت خنديدن يا سخن گفتن از دندان هايش نور مى تافت و هيچ وصف كننده و مداحى نمى توانست او را آن چنان كه شايد و بايد، وصف كند. گفته اند كه يوسف عليه السلام زيبايى اش را از جدّش اسحاق عليه السلام ارث برده بود و اسحاق عليه السلام از مادرش ساره، و خداوند متعال ساره را به صورت حورالعين آفريده بود، اگرچه صفا و روشنى حورالعين را نداشت. اما يوسف عليه السلاماز

.

ص: 27

روشنى رنگ و لطافت پوست و اندام در حدّى بود كه اگر سبزى مى خورد، سبزى از زير پوستش پيدا بود كه به گلوى او فرومى رفت و ساره نيز اين زيبايى را از حوا به ارث برده بود. عبداللّه بن مسعود روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم فرمود كه جبرئيل عليه السلام پيغام آورد كه خداوند متعال مى گويد: «من زيبايى يوسف عليه السلام را از نورِ كرسى دادم و زيبايى تو را از نورِ عرش.» از برخى علما پرسيدند كه يوسف عليه السلامزيباتر بود يا محمد صلى الله عليه و آله وسلم؟ گفتند: در انسان هاى اوّلين يوسف و در انسان هاى آخرين محمد صلى الله عليه و آله وسلم. و نيز از نشانه هاى يوسف عليه السلام علم تعبير خواب بود كه خواب را هرچه تعبير مى كرد، همان روى مى داد. القصه، برادران يوسف با خود گفتند: يوسف و برادرش، بنيامين، نزد پدر از ما عزيزترند و پدر آنان را بيش از ما دوست دارد، در حالى كه ما بيشتر هستيم (ده نفر بودند). روشن است كه پدر ما گمراه شده و در اشتباه است. منظور آنان از «گمراهى» اشتباه در نظر و فكر و تدبير بود و نه گمراهى در دين. و برخى گفته اند كه منظور آنان از «ضلال» يا «گمراهى» فرط محبت يعقوب عليه السلام نسبت به يوسف عليه السلام بوده است. آن گاه همگى با هم مشورت و چاره انديشى كردند و در نهايت گفتند: چاره آن است كه راهى پيدا كنيم و او را از پدر دور كنيم. يكى از آنان گفت: يوسف را بكشيد يا او را به سرزمينى دور ببريد تا پدر مطمئن شود كه ديگر او را نخواهد ديد و دلش با شما بماند. آن گاه پس از كشتن يوسف توبه كرده،

.

ص: 28

گروهى صالح و نيك كردار باشيد. در اين صورت ميان شما و پدر نيز اصلاح خواهد شد. اختلاف نظر است در اينكه گوينده اين سخن كه بود. بعضى مى گويند كه شمعون بوده و برخى عقيده دارند كه دان اين سخن را گفته است. يكى ديگر گفت: يوسف را مكشيد كه كشتن برادر گناه بزرگى است. اگر عزم خود را بر اين كار استوار و قطعى كرده ايد، او را در چاه افكنيد. بالاخره تصميم گرفتند به هر حيله اى بايد ميان او و پدر جدايى اندازند. پس گفتند بايد اجازه يوسف را از پدر بخواهيم تا با ما به چراگاه آيد. باز انديشيدند: پدر، ما را بر او امين نمى داند و او را به ما نمى سپارد. چاره آن است كه يوسف را برانگيزيم تا با ما بيايد. ابتدا نزد يوسف آمدند و با يكديگر كشتى گرفتند و انواع بازى ها از جستن و سنگ دستى و سلاح بازى كردند. يوسف عليه السلامپرسيد: هر روز در چراگاه اين بازى ها مى كنيد؟ گفتند: از اين بيشتر و خوش تر. اگر مى خواهى با ما بيا تا ما را تماشا كنى و تو هم ساعتى در آنجا بازى كنى. بدين سان يوسف را تشويق كردند تا او مصمم شد كه با آنان برود. آن گاه همگى نزد پدر آمدند و عادت آنان اين بود كه هرگاه چيزى مى خواستند، همگى نزد پدر بر پاى مى ايستادند. يعقوب عليه السلام پرسيد: چه مى خواهيد و براى چه آمده ايد؟ گفتند: اى پدر، چرا ما را بر يوسف امين نمى دارى؟ حال اينكه ما خيرخواه او هستيم و به او خيانت نمى كنيم. او را فردا با ما به چراگاه بفرست تا بازى كند. ما قول مى دهيم كه او را به دقت نگاه داريم و از او مواظبت كنيم. يعقوب عليه السلامگفت: اگر شما يوسف را ببريد من دلتنگ

.

ص: 29

مى شوم. علاوه بر آن مى ترسم كه شما از او غفلت كنيد و گرگ او را بخورد. ميان راويان داستان اختلاف نظر است در علت اينكه چرا يعقوب عليه السلامگفت: «گرگ او را بخورد». در حالى كه اين پيش گويى و غيب گويى است. چند جواب در اين مسأله وارد است. يكى آنكه آن سرزمين پر از حيوانات وحشى بود و چون آنجا گرگ زياد بود، يعقوب عليه السلامآن سخن بگفت. وجهى ديگر آن است كه خداوند متعال بر دل او انداخت و اين سخن را بر زبانش جارى ساخت تا آنان به وقت عذر آوردن، عاجز شوند. برخى گفته اند كه يعقوب عليه السلامدر خواب ديد كه يوسف عليه السلام را گرگ خورده است. بعضى ديگر گفته اند كه در خواب ديد كه يوسف عليه السلام را ببرند و بازنيارند و چون پرسيده شود كه او را كجا برديد، گويند كه گرگ او را خورد. بعضى نيز گويند كه يعقوب عليه السلام در خواب ديد كه ده گرگ بر گرد يوسف برآمده بودند و به او حمله مى كردند و از ميان آن گرگان، يكى آن حملات را از يوسف دفع مى كرد. ناگهان زمين شكافت و يوسف در زمين فرورفت و پس از سه روز از آنجا برآمد. يعقوب عليه السلام پس از آنكه اين خواب را ديد، يوسف عليه السلام را از برادرانش دور نگاه مى داشت. القصه، برادران يوسف به پدر گفتند كه چگونه ممكن است كه گرگ او را بخورد در حالى كه ما ده مرد قوى با او هستيم؟ و يعقوب عليه السلام به هر حال، خواست آنان را برآورده كرد و يوسف عليه السلام را با آنان فرستاد. راويان گويند كه وقتى برادران يوسف به مكر و حيله، او را از پدر جدا كردند و يعقوب عليه السلامبه آنان گفت كه مى ترسم گرگ او را بخورد، آنان گفتند: چگونه گرگ او را بخورد در حالى كه ما ده مرد قوى با او هستيم و شمعون با

.

ص: 30

ماست _ و شمعون مردى بود كه اگر خشمگين مى شد و نعره مى زد، حيوانى نبود كه فريادش بشنود و از پا نيفتد و اگر آبستن بود بچه اش مى افكند _ و يهودا در ميان ماست و او چون خشم گيرد، شير از هم بدرد. وقتى يعقوب عليه السلام اين سخن از آنان شنيد، ساكت شد. يوسف عليه السلام پيش پدر آمد و گفت: اى پدر، مرا با برادرانم به صحرا فرست. يعقوب عليه السلام پرسيد: حتما مى خواهى به صحرا روى؟ يوسف عليه السلام گفت: آرى. و يعقوب اجازه داد. فرداى آن روز، يوسف عليه السلام لباس پوشيد و كمرى بست و چوبدستى به دست گرفت و با برادران از خانه بيرون آمد. يعقوب عليه السلامسلّه (سبد) برداشت كه آن سبدى بود كه ابراهيم عليه السلام توشه اسحاق را در آن مى نهاد و يعقوب چند گونه غذا براى يوسف در آن گذاشت و فرزندان خود را در مورد يوسف به نيكى و خير سفارش كرد و گفت: اى فرزندان من، اين فرزند دلبند من نزد شما امانت است. از خدا بترسيد و درباره او هيچ خيانت و جنايت روا مداريد. شما را به خدا كه مراقب او باشيد. اگر گرسنه شد، غذايش دهيد و اگر تشنه بود آبش دهيد و بر او مهربانى كنيد و او را از چشم خود دور مكنيد و در هنگام راه رفتن او را خسته مكنيد. گفتند: او برادر ماست و ما نسبت به او برادرى دلسوزانه داريم و او يكى از ماست و حتى از ما بر ما عزيزتر، زيرا كه تو او را دوست تر مى دارى. يعقوب عليه السلام مقدارى از راه را با ايشان به صحرا رفت و آنان را به خدا سپرد و يوسف را در آغوش گرفت و چشمانش را بوسيد و گفت: تو را به خدا و برادرانت سپردم و از آنان عهد و پيمان گرفتم كه تو را اذيت نكنند و سالم برگردانند.

.

ص: 31

كيدِ برادران

كيدِ برادرانبرادران يوسف او را به صحرا بردند. تا زمانى كه پدر با آنان بود و از نگاه او دور نشده بودند، يوسف را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند، اما وقتى كه مقدارى از راه را رفتند و از شهر دور شده به وسط بيابان رسيدند و از پدر دور شدند، لحن سخنانشان تغيير كرد و به او ستم مى كردند و شروع به زدن او كردند. هرگاه كه برادرى او را مى زد، او به برادر ديگر پناه مى برد، اما او نيز يوسف را مى زد و مى راند. مقدارى از غذايى را كه پدر براى يوسف تدارك ديده بود، خود بخوردند و مقدارى به سگان دادند و يوسف را پياده مى دواندند و گرسنه و تشنه مى زدند و يوسف مى گريست و مى گفت: پدر، بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند. در آن حال حتى فرشتگان بر حال يوسف گريستند. وقتى كه تصميمشان بر اين استوار شد كه يوسف را بكشند، يهودا كه پسرخاله يوسف بود، گفت: مگر نه به من قول داديد كه يوسف را نكشيد. گفتند آرى، قول داده ايم. اكنون او را چه كنيم؟ گفت: او را در چاهى افكنيد كه در رهگذر كاروانيان است، شايد كه يكى از كاروانيان او را بردارد. يوسف را به كنار چاه آوردند و آن چاه در سرزمينى ميان اردن و مصر بود. گفته اند كه از آنجا تا خانه يعقوب سه فرسنگ فاصله بوده و بر مسير كاروان ها بوده است. چاهى تاريك و سر تنگ و ته گشاد كه يوسف نتواند از آن بيرون آيد و نيز گفته اند آب چاه شور بوده و سام بن نوح آن را كنده بود. وقتى يوسف را به كنار آن چاه آوردند، پيراهن از تنش بيرون آوردند و

.

ص: 32

دستانش را بستند. يوسف گفت: اى برادران، پيراهنم را به من بازگردانيد كه تا وقتى زنده ام مرا بپوشاند و وقتى مُردَم كفن من باشد و دستم را باز كنيد تا حشرات زمين را از خود برانم. برادرانش پاسخ دادند: آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب بر تو سجده كرده اند، صدا كن تا دست هاى تو را باز كنند و پيراهنت دهند. آن گاه ريسمانى بر كمرش بستند و او را به چاه انداختند و چون به ميانه چاه رسيد، طناب را بريدند تا در ته چاه افتد. خداوند در ميان آب، سنگى بزرگ و نرم پديد آورد كه يوسف بر آن سنگ افتاد و رنجشى به او نرسيد. در روايت ديگرى آمده است كه خداوند متعال به جبرئيل فرمان داد كه يوسف را درياب. جبرئيل با يك پر زدن به زمين آمد و در وسط چاه يوسف را گرفت و بر آن سنگ گذاشت و به او آرامش و دلدارى داد و اتفاقاتى را كه قرار بود بيافتد برايش گفت. وقتى برادران يوسف صداى افتادن او را در ته چاه شنيدند، او را صدا كردند و يوسف جواب داد. فهميدند كه هنوز زنده است و خواستند كه او را سنگسار كنند. يهودا اجازه نداد و گفت: مگر با من عهد نكرديد كه او را نكشيد؟ برادران يوسف را رها كردند و رفتند. آورده اند كه وقتى يوسف عليه السلام را در چاه انداختند، آن چاه كه تاريك و آبش شور بود روشن شد و آبش خوشگوار شد. يوسف به جاى آب و غذا از آن آب مى خورد و خداوند فرشته اى را نزد يوسف فرستاد كه انيس و همدم او باشد و از تنهايى و تاريكى چاه وحشت زده نشود. آن فرشته بندها را از يوسف باز كرد و پيراهنى از حرير بهشت بر تنش پوشانيد.

.

ص: 33

در روايتى ديگر اين گونه آمده است كه وقتى ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، او را برهنه كردند و دست و پايش را بستند. آتش بندهاى او را سوزاند و جبرئيل پيراهنى از حرير بهشت برايش آورد و بر تنش پوشاند. ابراهيم آن پيراهن را به اسحاق داد و اسحاق به يعقوب و يعقوب مى خواست كه آن پيراهن به يوسف رسد. آن را در تعويذى گذاشت و بر گردن يوسف بست. آن فرشته آن تعويذ را شكافت و پيراهن را بر يوسف پوشانيد. روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى آورد كه يوسف خورد. وقتى شب شد آن فرشته مى خواست برود. يوسف عليه السلام گفت: اگر تو بروى من تنها مى مانم و وحشت زده مى شوم. گفت: من به تو دعايى مى آموزم كه اگر بخوانى وحشت تو از بين مى رود. بگو: «يا صريخ المستصرخين يا غوث المستغيثين يا مفرّج كروب المكروبين قد تَرى مكانى و تَعرِفَ حالى و لا يَخفى عليك شى ءُ مِن اَمري» (1) . يوسف عليه السلام اين دعا را خواند و خداوند هفتاد هزار فرشته نزد او فرستاد تا او را از تنهايى بيرون آورند. يهودا نيز هر روز براى او آب و غذا مى آورد و در چاه مى انداخت. يوسف سه روز در چاه بود. روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: چه كسى تو را در چاه انداخت؟ گفت: برادران. پرسيد: چرا؟ گفت: به علت دوستى پدر، با من حسادت كردند. پرسيد: آيا مى خواهى كه از اين چاه بيرون بيايى؟ گفت:

.


1- .اى فريادرسِ فرياد كنندگان و اى پناه پناه آورندگان و اى گشايشگر گرفتارى ها، تو جاى مرا مى بينى و حال مرا درمى يابى و هيچ چيز از احوال من بر تو مخفى نيست.

ص: 34

آرى. گفت: بگو «يا صانعَ كلِّ مصنوعٍ و يا مونسَ كلِّ وحيدِ يا غالبا غيرَ مغلوب و يا حيا لا يموت و يا محيى الموتى لا اله الا انت اللهم انى اسألك بأن لك الحمد و لا اله الا انت بديع السماوات و الارض ذاالجلال و الاكرام أن تصلى على محمد و آل محمد و أن تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث لا احتسب» (1) . يوسف عليه السلام اين سخنان را گفت و خداوند او را از چاه نجات داد و مملكت مصر را به او بخشيد، از آنجايى كه هرگز به انديشه اش خطور نمى كرد. مفسران گفته اند كه وقتى يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود و وقتى باز به پدر رسيد چهل ساله. حَسنِ بصرى گفته است كه وقتى يوسف عليه السلامدر چاه افتاد، هفده ساله بود و هشتاد سال در بند غلامى و زندان و پادشاهى گذراند و پس از وصال پدر نيز بيست و سه سال ديگر زيست و زمانى كه وفات يافت صد و بيست سال داشت. يعقوب عليه السلام بعد از رفتن فرزندان، تمام روز در انديشه و انتظار بود كه با يوسف چه خواهند كرد. وقتى برادران يوسف او را در چاه انداختند،

.


1- .اى سازنده هر مصنوع، و اى ياوَر هر تنها، اى چيره اى كه هرگز مغلوب نمى شوى، و اى زنده اى كه هرگز نمى ميرى، و اى زنده كننده مردگان، خدايى جز تو نيست. بارالها تو را به واسطه اينكه تنها حمد براى توست و خدايى جز تو نيست و خالقِ زمين و آسمانهايى، و صاحب جلال و اِكرامى، قَسَم مى دهم كه بر محمّد و آل او درود فرستى و در كار من گشايش و رهايى فراهم آورى و از راهى كه خود نيز نمى دانم، مرا روزى دهى.

ص: 35

بزغاله اى را از گله گرفتند و آن را كشتند و پيراهن يوسف عليه السلام را در خون آن بزغاله آغشتند و به سمت خانه بازگشتند. يعقوب عليه السلام از فرط نگرانى بر سر راه به انتظار ايستاده بود. وقتى كه فرزندان يعقوب عليه السلام، پدر را ديدند همگى شروع به گريه و ناله و فرياد كردند. يعقوب عليه السلام فهميد كه اتفاقى افتاده است. يوسف عليه السلام را ميان آنان نديد. پرسيد: يوسف عليه السلام كجاست؟ فرزندانش ناگهان شروع به زدن و دريدن جامه هاى خود كردند و گفتند: ما به بازى مى دويديم تا از يكديگر سبقت گيريم و يوسف را نزديك بار و بنه خود رها كرديم. وقتى كه بازگشتيم، ديديم كه گرگ او را خورده است. اگرچه مى دانيم _ با اينكه ما راست مى گوييم _ تو سخن ما را باور نمى كنى. اهل اشارت و نكته سنجان گفته اند كه بدان علت شب هنگام بازگشتند كه تاريك باشد و شرم آن دروغ در چهره هاى آنان هويدا نشود و در سخن گفتن عاجز نشوند و ازينجاست كه گفته اند كه اگر از كسى چيزى مى خواهى در شب مخواه كه حيا در چشم است و چون هوا تاريك باشد، حيا مانع ردّ خواست تو نشود و ممكن است كه خواسته تو را رد كنند. اگر نيز از كسى عذر خواهى در روز مخواه كه حيا مانع شود و در عذر خواستن فروخواهى ماند؛ و اين گريه دروغ كه اينان كردند، به راستى كه آبروى تمام گريه ها را برد. القصه، برادران يوسف آن پيراهن خون آلود را به پدر دادند و گفتند: بفرما، اگر سخن ما را باور نمى كنى اين پيراهن خون آلود اوست. پيراهن يوسف را آغشته به خون دروغين (خون بزغاله) به پدر دادند.

.

ص: 36

يعقوب عليه السلام پيراهن يوسف را گرفت و گفت: چه گرگ بزرگوار و با حوصله اى بوده است كه يوسف را دريده اما پيراهن او را پاره نكرده و به آن آسيبى نرسانده است! فرزندان يعقوب عليه السلامبا شنيدن اين سخن يكّه خوردند و از دليل و عذر آوردن درماندند. گفتند: دزدان او را كشتند. يعقوب عليه السلام گفت: سبحان اللّه ، دزدان او را كشتند و پيراهن او را رها كردند و نبردند و حال اينكه حمله دزدان براى پيراهن او بوده نه براى كشتن او. گفته اند كه پيراهن يوسف عليه السلام سه بار نشانه و حجت بوده است. آن پيراهن كه در آن روز خون آلود آوردند و يعقوب دانست كه دروغ مى گويند. دوم آنجا كه زليخا با او درآويخت و پيراهن او از پشت بدريد و دانستند كه زليخا دروغ مى گويد و سوم روزى كه بر صورت يعقوب عليه السلام انداختند و چشمان وى بينا شد. يعقوب عليه السلام آن پيراهن را گرفت و بر سر و چشم نهاد و بوسيد. ناگهان نعره اى زد و بيهوش افتاد. فرداى آن روز كه فرزندان يعقوب به چراگاه رفتند، با هم گفتند: ديدى كه پدر چگونه ما را دروغگو و شرمسار كرد؟ چاره آن است كه يوسف عليه السلام را از چاه بيرون آوريم و تكه تكه كنيم و استخوان هاى او را پيش پدر ببريم تا سخن ما راست شود. يهودا گفت: مگر به من قول نداديد كه يوسف را نكشيد؟ و آنان را منع كرد. شب هنگام كه به خانه برگشتند، يعقوب عليه السلامگفت: اگر راست مى گوييد، آن گرگى كه يوسف را خورده است بگيريد و پيش من آوريد. پسران يعقوب عليه السلام چوب و طناب برداشتند و به صحرا رفتند. گرگى را گرفتند و دست و پاى او را بستند و پيش يعقوب بر

.

ص: 37

يوسف در چاه

زمين انداختند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او را باز كنيد. پسرانش گرگ را باز كردند. يعقوب عليه السلامگفت: اى گرگ جلو بيا. آن گرگ جلو آمد و پيش يعقوب عليه السلام ايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ، خجالت نكشيدى كه فرزند من و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا خوردى؟ گرگ به سخن گفتن آمد و گفت: به موى سفيد تو سوگند كه من فرزند تو را نخورده ام و گوشت و خون شما پيغمبران بر ما حرام است. من مظلومم و دروغ به من بسته اند. من در اين سرزمين غريبم. يعقوب عليه السلام پرسيد: چرا به اين سرزمين آمده اى؟ گفت: من اينجا خويشاوندانى دارم و براى ديدن آنان آمده بودم. اين پسران تو مرا گرفتند و بستند و پيش تو آوردند و اين دروغ را به من بستند. در آن وقت، يعقوب عليه السلام گفت: نفس شما اين كار را در نظر شما آراست. كار من و چاره من امروز صبورى و نيكى است و صبر درست و كامل آن است كه با آن جزع و زارى نباشد و خدايى هست كه از او يارى مى خواهم از آنچه شما مى گوييد.

يوسف در چاهيوسف عليه السلام سه روز در آن چاه ماند. روز چهارم كاروانى كه براى تجارت از مَدْيَن به مصر مى رفت، نزديك آن چاه فرود آمد. آن چاه كمى با جاده فاصله داشت. مردى عرب به نام مالك بن الزعر كه از بلاد مدين بود، فرستادند تا براى آنان آب بياورد. مالك به كنار چاه آمد و دلو را به چاه انداخت تا آب بكشد. يوسف عليه السلام طناب را گرفت و از چاه بيرون آمد. مرد آب كش كودكى ديد

.

ص: 38

كه زيباترين انسان روزگار بود. با خود گفت: اين كودكى زيبايى است و او را براى فروش از ديگران پنهان كرد. برخى عقيده دارند كه يوسف عليه السلامرا پنهان نكردند بلكه حقيقت داستان او را پنهان كردند و گفتند اين غلام را اهل اين آبادى به ما داده اند تا براى ايشان بفروشيم. روز بعد يهودا مانند هر روز به سر چاه آمد و براى يوسف عليه السلام غذا آورد. يوسف را صدا كرد، اما جواب نشنيد و فهميد كه در چاه نيست. دنبال او مى گشت تا آن كاروان را ديد و يوسف را ميان آنان يافت. يهودا برادرانش را خبر كرد. آنان نزد مالك آمدند و گفتند: اين غلام از ما گريخته است. مالك گفت: اگر بخواهيد او را به شما برمى گردانم و اگر مايل باشيد او را از شما مى خرم. گفتند: اين غلام دزد و گريزپاست و ما نمى خواهيم كه نزد ما برگردد. او را مى فروشيم. مالك گفت: با اين عيب ها اين غلام را به چه قيمتى مى فروشيد؟ گفتند: به هر قيمتى كه تو مى خواهى به شرط آنكه او را از اين ولايت ببرى تا نزديك ما نيايد. مالك گفت: بالاخره او را چند مى فروشيد؟ گفتند: هرچه تو بگويى. برادران يوسف او را به اندك بهايى فروختند. علما در مبلغ فروش يوسف عليه السلام اختلاف دارند. عبداللّه بن عباس و عده اى ديگر گفته اند كه بيست درهم بوده است. مجاهد 22 درهم و عكرمه چهل درهم ذكر كرده است. بعضى ديگر گفته اند كه هيجده درهم بود و برخى از اهل معنا گفته اند كه زير ده درهم بوده است. بالاخره برادران يوسف مبلغ را قبول كردند و ميان يكديگر تقسيم كردند. يوسف عليه السلام به آنان نگاه مى كرد و جرأت نداشت كه بگويد حقيقت خلاف اين

.

ص: 39

است، زيرا مى ترسيد او را بكشند و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه در يوسف زاهد بودند؛ يعنى به او رغبتى نداشتند همانگونه كه زاهد، به دنيا رغبتى ندارد. در خبر آمده است كه روزى يوسف در آينه نگاه كرد. ديدنِ آن جمال، خودپسندى او را برانگيخت و گفت: اگر من بنده بودم، هيچ كس نمى توانست بر من قيمت گذارد. او را به همين امتحان كردند و بهاى او را به او نشان دادند: چند درهم قابل شمارش و اندك. آن گاه آن كاروان از آنجا حركت كرد و برادران يوسف با كاروان مى رفتند و مى گفتند: مراقب اين غلام باشيد كه دزد و گريزنده و دروغگوست و او را با اين عيب ها فروخته ايم. مالك، يوسف را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند. راه آنان از نزديك قبر راحيل، مادر يوسف مى گذشت. وقتى كه يوسف عليه السلاماز دور قبر مادرش را ديد خود را از شتر بر زمين انداخت و بر سر مزار مادر آمد و گريان مى گفت: اى مادر، كاشكى مى توانستى سر از خاك بردارى و ببينى كه با فرزند تو چه معامله اى مى كنند و از سر دلتنگى هرچه با او كرده بودند، بر سر آن قبر مى گفت كه اى مادر خبر ندارى كه برادران بى رحم مرا از پدر جدا كردند و با سيلى صورتم را سياه كردند و در بيابان به من سنگ زدند و در چاهم انداختند و مانند بردگان مرا به حراج فروختند و اكنون همچون اسيران از شهرى به شهر ديگر مى برند. مى گويند: وقتى يوسف عليه السلام اين سخنان مى گفت، هاتفى از پشت سر او ندا داد: «واصبر و ما صبرك الا باللّه ».

.

ص: 40

خريدارى يوسف

مالك بن زعر به شتر نگاه كرد و يوسف را نديد. انديشيد: راست گفتند كه اين غلام گريزپاست. آن گاه در ميان كاروانيان مى گشت و يوسف را صدا مى كرد و مى گفت: غلامى را كه خريدم فرار كرد. ناگهان او را بر سر آن قبر ديدند. او را گرفتند و مى زدند و مى گفتند: تا نديده بوديم كه فرار مى كنى، حرف آنان را كه مى گفتند تو گريزنده اى باور نمى كرديم. گفت: من فرار نكردم. اين قبر مادر من است كه بر سر آن آمده ام. حرفش را باور نكردند و بندى سنگين بر پايش بستند و او را بر شتر نشاندند و به مصر بردند. از مالك زعر نقل كرده اند كه گفته است: در طول راه و در هر منزلى كه فرود آمديم بركت او بر من و مركب من نازل مى شد و هر بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند، اما آنان را نمى ديدم. تا وقتى كه در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد مى آمد و بر بالاى سر او سايه مى انداخت و هرجا كه يوسف عليه السلاممى رفت، آن ابر با او مى رفت و هرگاه كه مى ايستاد آن ابر هم مى ايستاد.

خريدارى يوسفوقتى به شهر رسيدند، مالك زعر، يوسف عليه السلام را به گرمابه برد و لباس نو پوشاند و او را به شكلى تازه در بازار عرضه كرد. خزانه دار پادشاه كه لقبش عزيز و نامش قطفير بود، او را خريد. گفته اند او اطفر بن رحيب نام داشت. در آن روزگار، پادشاه مصر الريان بن الوريد از فرزندان سام بن نوح بود. گفته اند اين پادشاه به يوسف عليه السلام ايمان آورد و اين ملك پيش از يوسف عليه السلام از دنيا رفت

.

ص: 41

و پس از او پادشاهى به قابوس بن مصعب رسيد و يوسف عليه السلام او را به ايمان دعوت كرد اما او ايمان نياورد و ابا كرد. عبداللّه به عباس رضى الله عنه گفته است: وقتى كاروان به مصر رسيد، قطفير به استقبال كاروان رفت و يوسف عليه السلام را به بيست دينار و يك جفت كفش و دو كمان خريد. وهب بن منبه گفته است كه وقتى كه يوسف عليه السلام را به بازار آوردند و براى فروش عرضه كردند، چشم ها بر جمال او خيره ماند كه به زيبايى او نديده بودند و هركس بر بهاى او چيزى زيادتر پيشنهاد مى داد و بهاى او آنقدر افزوده شد تا به جايى رسيد كه برابر وزن او طلا و مشك و حرير و نقره مى دادند. قطفير عزيز، يوسف را خريد و به خانه برد. زنى داشت فكا نام دختر بنوس؛ به وى گفت: اين غلام را به خوبى نگاه دار كه شايد نفعى و خيرى از اين غلام به ما برسد يا آنكه او را به فرزندى بگيريم كه ما فرزند نداريم. همان گونه كه خداوند متعال در قرآن حكايت مى كند كه چون عزيز، يوسف عليه السلام را خريد و به خانه برد، به همسرش گفت: اين غلام را گرامى دار و مقامش را در جايى نيكو قرار ده كه اميد دارم از اين غلام ما را سود رسد يا او را فرزند گيريم (كه ايشان را فرزند نبود). اين چنين يوسف را در زمين تمكين داد _ چنان كه عزيز پس از آنكه او را خريد، تمكين يافت و بر اسباب خود مالك شد _ ما او را به اسباب توفيق تمكين داديم تا او را از چاه بر تخت و گاه برآورديم و خداى جل جلاله در كار خود غالب است _ و كسى نمى تواند بر او غلبه كند _ وليكن بيشتر مردمان نمى دانند؛ و زمانى كه به رشدِ تمام و كامل خود

.

ص: 42

در خانه عزيز مصر

رسيد، ما او را حكمت و علم داديم و همين گونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم. وقتى يوسف عليه السلام به خانه عزيز رفت و عزيز او را به زن خود سپرد و چشم زن عزيز كه نامش زليخا بود بر حسن و جمال بى حد يوسف افتاد، محبت يوسف بر دل او نشست و هرچه مى گذشت حسن يوسف و محبت زليخا بيشتر مى شد. تا وقتى كه زليخا صبر و قوت و طاقت داشت، اين عشق پنهان مى داشت و چون از حد گذشت و به اوج رسيد، آن را بر يوسف اظهار كرد و او را به گناه دعوت كرد؛ يعنى آن كس كه يوسف به غلامى در خانه او بود، او را از نفس او مطالبه كرد؛ يعنى خواست تا او را از دست او فراگيرد.

در خانه عزيز مصرمفسران در تفصيل مراوده زليخا از يوسف سخن هاى بسيار گفته اند. عبداللّه عباس رضى الله عنهگفته است كه اصرار زليخا بر وصال يوسف اين گونه بود كه نزد يوسف نشست و به او گفت: اى يوسف، موى تو چه زيباست. يوسف عليه السلامجواب داد: اولين چيزى كه در خاك مى پوسد اين موى است. گفت: اى يوسف، روى تو چه زيباست. جواب داد: خداوند اين صورت را در رحم مادر خلق كرد. گفت: يوسف زيبايى تو تن مرا لاغر كرده است. جواب داد: شيطان تو را در اين امر يارى مى كند. گفت: عشق تو آتش در دل من زد؛ آن آتش را بنشان. جواب داد كه اگر آتش تو را بنشانم به آتش دوزخ مى سوزم. گفت: برخيز و در آن اتاق رو و آبى بياور كه من تشنه شده ام. جواب داد: كسى

.

ص: 43

به آن اتاق مى رود كه كليد خانه به دست اوست. گفت: اى يوسف، در آن اتاق بستر حرير پهن كرده ام. برخيز و در آن اتاق بيا و مراد من از خود بده. جواب داد: پس نصيب من از بهشت چه مى شود؟ گفت: برخيز و با من در آن پرده درآى. هيچ كس به آن پرده راه ندارد. جواب داد: هيچ پرده اى مرا از خدا نمى پوشاند. گفت: اى يوسف، دست بر دل من بگذار تا از دست تو شفا يابم. جواب داد: عزيز به اين اولى تر است. گفت: نظرت چيست كه شربتى به عزيز دهم كه در آن زيبق و زر سوده باشد تا اعضايش پاره پاره شود و بميرد. آن گاه او را در چيزى بپيچم و در نهانخانه اندازم تا كسى او را نبيند و پادشاهى او را به تو دهم؟ جواب داد: چگونه از جزا و عقاب خدا رهايى مى يابى؟ گفت: اى يوسف، اگر به اندازه تو طلا و جواهر به تو دهم تا در رضاى خداى خود صرف كنى، چه مى گويى؟ جواب داد: اى زن، مرا رها كن. برخى ديگر از مفسران گفته اند: مراوده زليخا از يوسف اين گونه بود كه خود را مى آراست و بر او عرضه مى كرد و زيبايى هاى خود را نزد يوسف بيان مى كرد و او را به خود دعوت مى كرد، يك بار با تطميع و يك بار با تهديد. مى گفت: اى يوسف، روى من زيبا نيست؟ يوسف جواب مى داد: در خاك پوسيده خواهد شد. مى گفت: موى من زيبا نيست؟ جواب مى داد: با خاك يكسان شود. وقتى زليخا پيش يوسف مى نشست، يوسف رويش را به جانب ديگر مى گرداند و چون زليخا به آن طرف ديگر مى رفت، يوسف برمى خاست. زليخا دستور داد تا اتاقى ساختند، زير و بالا و ديوارهاى آن همه از آينه. به يوسف گفت: آن اتاق را تا كنون ديده اى؟ يوسف به آن اتاق رفت.

.

ص: 44

زليخا آمد و پيش يوسف نشست. يوسف روى خود را به طرف ديگر چرخاند. وقتى نگاه كرد، زليخا را در آينه ديد روى به هر سو چرخاند، همچنان او را مى ديد. خواست كه از آنجا بيرون آيد، همه درها را بسته يافت. زليخا گفت: خود را براى تو مهيا كرده ام. يوسف عليه السلامگفت: به خدا پناه مى برم؛ يعنى پناه به خدا مى برم از آنكه من چنين كارى انجام دهم و تو چنين انديشه اى كنى. همسر تو سيد و خواجه من است و ولى نعمت من؛ يعنى شوهر تو مرا نيكو داشت و اكرام كرد و اگر من اين انديشه را به ذهن راه دهم ظالم هستم و ظالمان، رستگارى و پيروزى و دوامى ندارند. اما اصحاب حديث و روايت گفته اند كه شيطان آمد و يك دست بر پهلوى اين و يك دست بر پهلوى آن نهاد و آن دو را در يك جا جمع كرد و چون با هم نشستند، زليخا آن قدر فريب و خدعه به كار برد و تضرع و زارى كرد كه يوسف نرم شد و عزم بر معصيت كرد و همت هر دو را بر يك وجه تفسير كرده اند و آن «عزم» است. گفته اند هر دو بر معصيت عزم كردند و يوسف عليه السلامدر كنار زليخا نشست كه جاى زانيان و خيانت كنندگان باشد. وقتى كه يوسف عليه السلامعزم بر معصيت جزم كرد و تصميم قطعى براى انجام آن كار گرفت و خواست كه با زليخا خلوت كند، خداوند به او برهانى نشان داد. درباره اينكه برهان پروردگار چه بوده است، سخنان بسيار گفته اند. يكى آنكه جبرئيل بانگى برآورد و او را ترساند و از اين كار منع كرد. قولى ديگر آن است كه فرشته اى از آسمان ندا داد كه يوسف، نام تو در آسمان از جمله صديقان و پيغمبران است اما تو در زمين در جاى خيانت كنندگان نشسته اى.

.

ص: 45

به روايتى ديگر، دريچه اى در مقابل يوسف پديد آمد و يعقوب را ديد كه از روى تهديد انگشت به دندان گرفته است. روايت ديگر آن است كه فرشته اى به صورت يعقوب از پشت او در آمد و لگدى بر پشت او زد چنان كه بر پيشانى او عرق نشست. البته اين سخنان بيهوده كه عقل و شرع و قرآن و اخبار، پيغمبران عليهم السلام را از آن مبرا و منزه دانسته اند، نزد ما شايسته و مقبول نيست؛ چرا كه ايشان از گناه معصوم و مطهر و پاكيزه اند و لغزش صغيره و كبيره از ايشان روا نيست و حتى ادله عقلى نيز بر عصمت آنان دلالت مى كند؛ زيرا كه در عقل مقرر است كه جواز و امكان گناه كبيره و صغيره از آنان بعيد است. اگر آنان جواز و امكان انجام گناهان كبيره و صغيره را دارا باشند، مكلفان از قبول سخن و وعظ آنان دورى و خوددارى خواهند كرد، حال اينكه غرض خداوند از بعثت انبيا قبول سخن ايشان و فرمانبردارى از ايشان و اجابت دعوتشان است. پس خداوند بايد نبى را از آنچه كه او را بدنام مى سازد، منزّه و معصوم دارد، خاصه زنا كه از بزرگ ترين گناهان كبيره و خطاهاست و ريشه گناهان بسيار است و واجب است كه پيامبر از آن منزه باشد كه بيش از هر چيز موجب دورى و تنفير مردم خواهد بود. خداوند در قرآن مى فرمايد: ما چنين كنيم كه كرديم تا بدى و فحشا را از او دور كنيم؛ يعنى همان طور كه آن برهان را نشان داديم و اين لطف را در حق يوسف كرديم بازهم الطاف خود نازل كنيم و آيات و نشانه ها بنماييم. وقتى كه زليخا يوسف عليه السلام را در آن سرا ديد، درها را بست و در او آويخت

.

ص: 46

و به او اصرار مى كرد، يوسف عليه السلام نيز از او دورى و از خواسته اش خوددارى مى كرد. عبداللّه بن احمد طائى از جد خود و جدش از حضرت زين العابدين، على بن الحسين عليهماالسلام روايت كرده است كه وقتى زليخا به يوسف اصرار مى كرد، رفت و بر بتى كه در كنار اتاق بود پرده اى انداخت. يوسف پرسيد: چرا اين كار را كردى؟ گفت: او معبود من است. از او خجالت مى كشم كه در حضورش معصيت كنم. يوسف عليه السلام گفت: عجب از تو! از جامدى كه نمى بيند و نمى شنود و هيچ سودى به تو نمى رساند، شرم دارى، آنگاه [انتظار دارى كه ]من شرم نداشته باشم از خدايى كه خالق و رازق و ولى نعمت و آگاه و عالم بر احوال پنهان و آشكار من است؟ گفته اند كه برهان رب اين بوده است. و نيز گفته اند كه يوسف فرار كرد و از يكى از درهاى آن اتاق بيرون آمد و زليخا به دنبال او مى دويد در حالى كه هردو به طرف در مى رفتند. وقتى يوسف به در خانه رسيد، زليخا پيراهن او را كشيد و يوسف عليه السلام نيز پيراهن خود را مى كشيد تا از دست او برهد و فرار كند. پيراهن يوسف عليه السلام پاره شد و يوسف به سرعت از آنجا بيرون آمد و زليخا در حالى كه تكه پاره شده پيراهن يوسف در دستش بود، به دنبال او مى رفت. از قضا عزيز بر بيرون در ايستاده بود. زليخا در سخن گفتن پيش دستى كرد تا سوء ظن را از خود رفع كند، گفت: چه جزا و مكافاتى جز زندان و يا عذابى دردناك سزاوار آن كس است كه براى خانواده تو بدى و سوء مى خواهد؛ يعنى زنا. يوسف عليه السلام گفت: او مراوده كرد و با خدعه و فريب و استمتاع از من تقاضاى معصيت كرد و وقتى از او فرار كردم بر من آويخت و پيراهن مرا پاره كرد. عزيز كه شوهر زليخا

.

ص: 47

بود، به يوسف عليه السلام گفت: هردوى شما مدعى هستيد. تو بر دعوى خود گواهى دارى؟ يوسف عليه السلام گفت: بله. در اين كه گواه يوسف چه بوده است، اختلاف نظر وجود دارد. مفسّران گفته اند كودكى آنجا در گهواره بود يوسف عليه السلام گفت: گواه من اين كودك است كه در گهواره خوابيده. عزيز گفت: كودكى در گهواره چگونه گواهى دهد؟ يوسف گفت: او براى من گواهى خواهد داد. آنگاه پيش گهواره رفتند. يوسف عليه السلامگفت: اى كودك، هرچه ديدى بگو. به فرمان خدا آن كودك به سخن گفتن آمد و با زبانى شيوا گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده است، زن راست مى گويد و مرد دروغ گوست و اگر پيراهن يوسف از پشت پاره شده، زن دروغگوست و مرد راست مى گويد. از آنجا كه پيراهن يوسف از پشت پاره شده بود، عزيز به زليخا گفت: اين از جمله فريب هاى شما زنان است و شما مكر و فريب بسيار داريد. در داستان ها آمده است كه پس از اينكه يوسف عليه السلام به پادشاهى رسيد و خداوند او را به پيغمبرى مبعوث كرد، روزى جبرئيل نزد يوسف نشسته بود. جوانى از خدمتكاران آشپزخانه وارد شد كه جامه اى كهنه پوشيده بود و يكى از وسايل آشپزخانه را در دست داشت و از مقابل يوسف گذشت جبرئيل عليه السلامگفت: اى يوسف، اين جوان را مى شناسى؟ گفت: نه. گفت اين كودكى است كه در گهواره براى تو گواهى داد. يوسف عليه السلام گفت: بنابراين حق او بر ما مسلم است. دستور داد كه او را آوردند و به جاى آن لباس ها خلعتى گرانبها به او پوشاند و او را وزير خود كرد.

.

ص: 48

عزيز گفت: اى يوسف، از اين سخن و اتفاق درگذر و اين داستان را پنهان كن و به زليخا گفت: استغفار كن و براى گناهت از خداوند آمرزش بخواه كه تو از جمله خطا كنندگان هستى. برخى زنان مصر كه مفسران گفته اند زن ساقى، نانوا، زندانبان و ستوربان ملك بوده اند، همانطور كه زنان در اين گونه سخنان عادت به سخن چينى دارند، بايكديگر گفتند: زن عزيز (يعنى عزيز خزانه دار كه نامش قطفير بود) عاشق غلام خود شده و پنهانى او را خواسته و فريب داده است. او از راه درست منحرف و گمراه شده است. وقتى كه سخنان آنان به گوش زن عزيز مصر، زليخا رسيد و بدگويى آنان را درباره خود شنيد، ميهمانى اى ترتيب داد و چهل زن از جمله آنان را دعوت كرد و براى ميهمانان جايگاهى با بالش هاى نرم و گرانبها تهيه كرد، تا پس از صرف غذا بر آن تكيه زنند. آنگاه به دست هركدام از ايشان كاردى داد. سپس يوسف را جامه اى سفيد پوشانيد و به او گفت: اگر من بر تو حقى دارم، به پاس آن از آنجا بيرون بيا و از مقابل اين زنان بگذر و مطمئن باش كه از اين كار هيچ زيانى متوجه تو نخواهد بود. برخى نيز گفته اند كه زنان را در جايى نشانده بود كه مسير يوسف بود و او براى انجام كارش از آنجا رد مى شد. آنگاه به بهانه كارى به او گفت كه به آن اتاق برو و فلان كار را انجام بده. يوسف عليه السلام از مقابل آن زنان رد شد و به اتاق رفت. گفته اند كه از اين جهت يوسف را جامه سفيد پوشانيد تا نگويند كه او در لباس گرانبها زيباست؛ چرا كه زيبايى اى كه به لباس باشد، موقتى است و با درآوردن لباس از بين مى رود، اما زيبايى يوسف

.

ص: 49

به گونه اى بود كه اگر لباس گرانقيمت مى پوشيد، آن لباس از زيبايى او آراسته مى شد. برخى نيز گفته اند كه زنان را بر سكويى نشاند كه اتاق يوسف در آنجا قرار داشت و به يوسف گفت كه بيرون بيا و يوسف عليه السلام بيرون آمد. حكايت كرده اند كه زليخا به آن زنان گفت كه من اين جوان را مى خواهم. گفته ام كه از اينجا بگذرد. وقتى او از مقابل شما مى گذرد تكه اى از اين ترنج كه در دست شماست براى من ببريد و به او دهيد. وقتى آن زنان يوسف را ديدند، زيبايى او چشم آنان را خيره كرد و از شدت حيرت دست هاى خود را بريدند؛ چرا كه با مشاهده يوسف از خود بيخود شده و درد بريدن دست هايشان را حس نمى كردند. آن گاه از سر تعجب و حيرت گفتند: بركت باد؛ يعنى منزه و پاك است خداوندى كه اين چنين مخلوقى مى آفريند. آن گاه گفتند: ما او را از اين تهمتى كه به او زده اند منزه و مبرا مى دانيم چرا كه در سيماى او نشانه خير و عفت و صلاح به چشم مى خورد. او يك انسان نيست. چنين شخصى خريدنى نيست و نمى تواند بنده باشد. او نيست مگر فرشته اى بزرگوار. آن زنان كه تا وقتى يوسف را نديده بودند، زبان ملامت بر زليخا دراز مى داشتند وقتى يوسف را ديدند شروع كردند به ملامت كردن خود و فهميدند خود به ملامت سزاوار ترند و زليخا به مقصودش رسيد و عذرش روشن شد. زليخا گفت: اين همان كسى است كه مرا در حق او ملامت كرديد. آنگاه اقرار كرد كه من او را به معصيت فراخواندم و او خوددارى و امتناع كرد. آن زنان به زليخا گفتند: كه چرا او را مطيع خود نمى سازى؟ آنگاه زليخا گفت كه اگر آنچه من از او مى خواهم و به او فرمان مى دهم انجام ندهد او را به زندان

.

ص: 50

يوسف در زندان

خواهند انداخت و از ذليلان و خواران خواهد بود. آن زنان نيز سخن زليخا را در باره زندانى كردن يوسف تأييد كردند.

يوسف در زندانيوسف عليه السلام از زنان روى برگرداند و با خداوند متعال مناجات كرد: اى پروردگار من، زندان را از آنچه آنان مرا به انجام آن دعوت مى كنند، دوست تر مى دارم و اگر به لطف خود مكر ايشان را از من بر نگردانى و مرا به حال خود رها كنى، من به خواسته ايشان ميل مى كنم و اگر لطف تو مرا در نيابد از زمره جاهلان باشم. خداوندِ سميع، دعاى او را اجابت كرد و كيد و مكر آنان را از او دور كرد. بدين سان كه مكر و حيله آنان را راه نجات يوسف قرار داد؛ پس از آنكه نشانه ها و دلايل يوسف را ديدند و با وجود اينكه فهميدند زليخا مجرم است، يوسف را زندانى كردند تا مردم اين گونه برداشت كنند كه يوسف گناهكار بوده است و زليخا بى گناه. گفته اند كه دليل زليخا براى زندانى كردن يوسف، اين بود كه به شوهرش گفت: من او را به گناه دعوت كردم اما نمى توانم به هركس كه رسيدم عذر خود را شرح دهم. يا به من اجازه بده كه در ميان مردم روم و آشكارا عذر خود را براى همه توضيح دهم يا او را زندانى كن تا او هم درباره من با كسى سخن نگويد و مردم اين داستان را فراموش كنند. عزيز پيش ملك آمد و گفت: غلامى دارم كه گناهى مرتكب شده است. دستور بده تا او را به زندان اندازند. پادشاه دستور داد تا يوسف را به زندان ببرند و همزمان دو جوان ديگر را

.

ص: 51

نيز كه يكى سفره دار و ديگرى ساقى پادشاه بود، به زندان انداختند. نام سفره دار مجلث و نام شرابدار بنو بود (و برخى نيز گفته اند كه آن دو غلام پادشاه بودند). گفته اند كه سبب خشم پادشاه بر آن دو اين بود كه به وى خبر دادند كه سفره دار در فكر آن است كه در غذاى تو زهر بريزد و ساقى نيز از آن خبر دارد و باهم در اين كار دست دارند. پادشاه از آنجا اين خبر را دريافت كه گروهى از اهل مصر و رعايا كه از پادشاه رنجيده بودند و مى خواستند به پادشاه زهر بدهند، اما نشد. بدين ترتيب كه اين دو غلام را با غذا و شراب و وعده مال بسيار فريب دادند. سفره دار هم مال و هم زهر را گرفت و زهر را در غذاى پادشاه ريخت، اما ساقى پشيمان شد، نه مال را گرفت و نه زهر را. هنگامى كه موقع صرف غذاى پادشاه فرارسيد سفره دار و ساقى بر طبق عادت آمدند و غذا و شراب آوردند. ساقى گفت: اى پادشاه از اين غذا مخور كه زهر آلود است. سفره دار گفت: اى پادشاه، آن شراب نيز كه در دست اوست زهر آلود است. پادشاه از ساقى پرسيد: آيا چنين است؟ ساقى گفت: دروغ مى گويد. سفره دار گفت: او هم دروغ مى گويد. پادشاه به ساقى گفت كه آن شراب را بخور. او شراب را خورد و آسيبى به وى نرسيد، زيرا در آن زهر نبود. آنگاه به سفره دار گفت: اين غذا را بخور. سفره دار از آن كار خوددارى كرد. پادشاه فرمان داد كه چهارپايى بياورند و اين غذا را به او دهند. حيوان غذا را خورد و فوراً مرد. پادشاه دستور داد كه هردو را به زندان اندازند. يوسف عليه السلام در زندان تعبير خواب مى كرد؛ چون زندانيان از دل تنگى و اضطراب خواب هاى آشفته بسيار مى بينند. هر روز صبح كه زندانيان از

.

ص: 52

خواب بر مى خواستند، هركدام چند خواب مختلف ديده، به يوسف روى مى آوردند و تعبير خواب هاى خود را از او مى پرسيدند و يوسف براى آنان تعبير مى كرد. روزى زندانيان خواستند كه يوسف عليه السلام را آزمايش كنند و خواب هايى را از خود تعريف كردند كه نديده بودند. سفره دار گفت: من در خواب ديدم كه بر سرم نان بود و پرندگان از سر من نان مى خوردند. ساقى نيز گفت: من در خواب ديدم كه شراب انگور به پادشاه مى دادم. عده اى گفته اند كه آنچه گفتند حقيقتا در خواب ديده بودند. محمد بن جرير طبرى گفته است كه خواب هاى خود را جابه جا كردند و هركدام خواب آن ديگرى را تعريف كرد. ساقى خواب سفره دار را بر خود بست و سفره دار خواب ساقى را. وقتى يوسف عليه السلامخواب ها را تعبير كرد، آن كه خوابش بد تعبير شده بود، گفت: حاشا كه من خواب خوب را ديده بودم و او خواب بد ديده بود. يوسف عليه السلام گفت: قضى الامر الذى فيه تستفتيان. مفسّران گفته اند در ابتدا كه اين دو غلام آمدند تا از يوسف تعبير خواب بپرسند، به او گفتند: اى جوان تو بسيار زيبا رو و عاقل هستى و ما تو را بسيار دوست داريم. يوسف عليه السلامگفت: شما را به خدا مرا دوست مداريد كه من از محبت هركه مرا دوست داشته، بلا كشيده ام. عمه ام مرا دوست داشت و مى خواست مرا پيش خود ببرد. كمربندى كه از ابراهيم و اسحاق عليهماالسلام به ميراث داشت بر كمر من بست و من بى خبر از آن كمر بند خوابيده بودم. آن گاه تهمت دزدى به من زد تا به علت، آن يك سال مرا نزد خود برد. قانون شرع آنان در آن

.

ص: 53

زمان اين گونه بود كه اگر كسى چيزى مى دزديد، بايد يك سال به آن كس كه از او دزديده بود خدمت مى كرد. و اگر پدرم مرا دوست داشت، در بلاى حسادت برادران افتادم كه مرا به چاه انداختند و به بندگى فروختند و اگر زليخا گفت تو را دوست دارم، مرا به بلاى زندان گرفتار كرد. زنهار! مرا دوست مداريد. گفتند: ما تو را دوست داريم و با تو الفت داريم. پس از آن هر روز مى آمدند و به صحبت هاى يوسف عليه السلام گوش مى كردند و او را تحسين مى كردند؛ تا شبى كه آن خوابى را كه خداوند متعال در قرآن حكايت مى كند، ديدند. فرداى آن روز پيش يوسف عليه السلام آمدند و گفتند: اى عالم، هركدام از ما ديشب خوابى ديده ايم. اگر اجازه دهى آن را تعريف كنيم تا براى ما تعبير كنى. يوسف عليه السلام گفت بگوييد. ساقى گفت: من در خواب ديدم كه گويا در باغ انگورى هستم و يك درخت انگور بود كه شاخه اى از آن درخت سه خوشه انگور داشت. من انگور مى چيدم و در كاسه پادشاه كه در دست من بود مى فشردم و به پادشاه شراب مى دادم. سفره دار گفت: من نيز در خواب ديدم كه سه سبد نان بر سر گذاشته بودم و انواع غذاها بر آن بود و پرندگان درنده و شكارى از آن مى خوردند. يكى از آنان گفت كه اين خواب ها را براى ما تعبير كن كه تو را از نيكوكاران مى دانيم. در حكايات آمده است وقتى يوسف عليه السلام وارد زندان شد، زندانيان را دلتنگ و آزرده و پژمرده ديد. به آنان گفت: صبر كنيد. به شما مژده مى دهم كه اجر و مزد شما نزد خداوند بهشت برين، و رهايى و فرج عاجل و زودرس و

.

ص: 54

ثواب و جزاى عظيم آخرت خواهد بود. زندانيان دلخوش و آسوده خاطر شدند و گفتند: خداوند تو را رحمت كند. تا تو به اينجا نيامده بودى ما دلتنگ و رنجور بوديم و از وقتى كه تو آمده اى ما به دلگرمى و پشت گرمى تو انس و راحت و تسلى خاطر يافتيم. تو بسيار خوش روى و خوش خوى و خوش سخن هستى. از مزد و جزا و پاكى ما خبر دادى و تا زمانى كه تو اينجايى ما نمى خواهيم كه از صحبت و همنشينى تو دور باشيم. فمن أنت يا فتى؟ تو كيستى اى جوانمرد؟ گفت: أنا يوسف بن يعقوب صفى اللّه بن اسحاق ذبيح اللّه ابن ابراهيم خليل اللّه . زندانبان گفت: اى پيغمبرزاده، به خدا اگر مى توانستم تو را رها مى كردم. اكنون نيز تا آنجا كه امكان داشته باشد در خدمتگزارى و رعايت حال تو كوتاهى نمى كنم. هرجا كه مى پسندى و مى خواهى بنشين. يوسف عليه السلام گفت: غذايى كه خداوند روزى شما كرده باشد، به شما نمى رسد مگر آنكه من از آن خبر دهم پيش از آنكه به شما رسد. اين پيش گويى و تأويل از جمله علومى است كه خداوند به من آموخته است. گفته اند كه يوسف عليه السلام به آن دليل اين سخن را گفت كه مى دانست از آن خواب هايى كه آنان پرسيدند تعبير يكى بد است و از وظايف تعبير كننده خواب آن است كه اگر تعبير خوابى را از او بپرسند كه بد باشد، آن را تعبير نكند و از تعبير آن طفره رود؛ زيرا كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم روايت شده كه گفت: تا وقتى كه خواب را تعبير نكرده باشند بر پاى مرغى پرنده است و وقتى آن را تعبير كنند مى افتد. همچنين خواب جزيى از چهل و شش جزء پيغمبرى است. پس خوابى را كه مى بينى جز به صاحب نظر علم تعبير خواب

.

ص: 55

مگو. انس بن مالك روايت كرده است كه رسول صلى الله عليه و آله وسلمگفت: خواب اول براى تعبير كننده راست. و يوسف عليه السلام به همين دليل از تعبير كردن طفره رفت و نيز به همين دليل در ابتداى صحبت خود، آن سخنان را درباره علم خود گفت تا در ذهن آنان ايهام ايجاد كند كه او تعبير آن خواب ها را نمى داند. گفت اكنون وقت گفتن اين تعبير نيست و مبادا گمان كنيد كه من قادر به تعبير آن نيستم ... و من دين و مسلك قومى را كه به خداى و آخرت و قيامت ايمان ندارند و كافرند، رها كرده ام و از دين و ملت پدران خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم. ما نمى توانيم هيچ چيزى را شريك خداوند بدانيم و اين از فضل و بخشش خداوند بر ما و همه مخلوقات است، ولى بيشتر مردم شكر اين نعمت را به جا نمى آورند. آن گاه شروع به تقرير توحيد و نقض شرك كرد و گفت: اى دو رفيق زندان، خدايان پراكنده بهترند يا خداى قهار؟ و اين سخن را براى آن گفت كه زندانيان در زندان بت هايى كه داشتند كه آنان را مى پرستيدند و بر آنان سجده مى كردند و براى آن بتان را پراكنده وصف كرد كه در شكل و اوصاف با هم متفاوت بودند در اندازه هاى كوچك و بزرگ و متوسط و اين بتان را از هر نوعى ساخته بودند و برخى گفته اند منظور يوسف عليه السلام از «پراكنده»، معبودان مختلف از جمله بت ها و آتش و آفتاب و ستارگان و امثال آن است و آنان كه بر چنين باورى باشند، مورد قهر و غضب درگاه الهى قرار خواهند گرفت و خداوند متعال يكى است، بدون همتا و شريك و مثل و مانند و بر هر چه خواهد قهركننده و غالب و قادر است.

.

ص: 56

آن گاه آنان را به انحرافات و اشتباهات فكرى آنان توجه داد و گفت: اگر درست فكر كنيد، آنچه شما غير از خداى مى پرستيد، هيچ نيست مگر نام هايى كه شما و پدران شما بر اين بتان گذاشته ايد. آن گاه گفت: اين احكامى كه شما بر طبق آن حكم مى كنيد باطل است. حكم نيست مگر خداى عزّ و جلّ را، و از سر حكم و حكمت دستور داده كه جز او را نپرستيد. آن گاه به اين جمله اشاره كرد كه ذكر شد و گفت: اين دين و روشى است راست و مستقيم، ولى بيشتر مردم نمى دانند؛ زيرا در دلايل آن نظر و تفكر نكرده اند و اين علمى است كه جز از راه نظر و تفكر حاصل نمى شود. وقتى يوسف عليه السلام در اين سخنان عميق شد و در اين باره سخن به درازا كشانيد و كاملاً از جواب سؤال آنان دور شد، گفتند: جواب سؤال ما و تعبير خواب ما را نيز بگو. يوسف عليه السلامگفت: از اين كار صرف نظر كنيد كه مصلحت در آن است اما آنها اصرار كردند. يوسف عليه السلام گفت: اما يكى از شما _ و آن ساقى پادشاه بود و نامش مخلث _ تعبير خواب او اين است كه بر سر كار خود بازگردد و به ملك شراب دهد. اما معناى آن سه خوشه انگور كه ديده، آن است كه سه روز ديگر در زندان بماند. اما تعبير خواب آن ديگرى كه در خواب سه سبد ديده بود كه نان بر آن است و پرندگان از آن مى خورند، آن است كه او سه روز ديگر در زندان مى ماند و پس از آن، او را بر دار خواهند آويخت و پرندگان مغز سر او را خواهند خورد. عبداللّه بن مسعود گفته است كه وقتى آن دو زندانى اين تعبير خواب را شنيدند، پشيمان شدند و گفتند: ما دروغ گفتيم و خوابى نديده بوديم و

.

ص: 57

مى خواستيم تو را آزمايش كنيم. يوسف عليه السلام گفت: آن قضا مقدر شد و تقدير بر اين رقم خورد و بر آنچه شما پرسيديد، حكم كرده شد. پس از آنكه سه روز مقرر گذشت، مأموران پادشاه آمدند وآنان را از زندان بيرون بردند. يوسف عليه السلامبه ساقى كه خواب خوبى ديده بود و مى دانست كه نجات خواهد يافت، گفت: كه داستان مرا به ياد پادشاه بياور و در حضور او از من سخن بگو. يوسف عليه السلام در آن حال از ياد برد كه نام خداى بر زبان آورد. جبرئيل آمد، دست يوسف عليه السلام را گرفت و به گوشه اى برد. سپس پر خود را به زمين زد و زمين را شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلامنگاه كرد و گفت: زمين دوم را مى بينم. جبرئيل آن را نيز شكافت و گفت: به پايين نگاه كن كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام نگاه كرد و گفت: زمين سوم را مى بينم و به همين صورت جبرئيل تا هفت زمين را شكافت و به يوسف عليه السلامگفت: به پايين بنگر كه چه مى بينى؟ يوسف عليه السلام گفت: سنگى بزرگ مى بينم. جبرئيل پر خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ شكافت. از ميان آن سنگ كرم سبزى كه برگى بر دهان داشت، بيرون آمد. جبرئيل عليه السلامگفت: خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد: گمان بردى كه تو را در اين زندان فراموش كرده ايم. اين كرم را در زير زمين هفتم و در ميان سنگى فراموش نكرده ايم. به بزرگى و عزت من كه به گناه اين غفلت هفت سال در اين زندان خواهى ماند. يوسف عليه السلام پرسيد: اگر هفت سال ديگر در اينجا بمانم، خداوند از من راضى مى شود؟ جبرئيل گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: در اين صورت، اگر هفت سال هفتاد سال هم شود، ترسى ندارم.

.

ص: 58

خواب پادشاه

كلبى گفته است كه پنج سال از زندانى شدن يوسف عليه السلام مى گذشت كه پس از اين قضيه، هفت سال ديگر هم در زندان ماند و تمام مدت زندانى بودن يوسف دوازده سال شد. وقتى روزگار سختى به سر آمد، به يوسف مژده شادى رسيد كه خداوند، سبب و وسيله آزادى تو را فراهم ساخت. شبى پادشاه در خواب ديد كه هفت گاوِ لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه خشك، به دور هفت خوشه سبز مى پيچد و آنها را نابود مى كند. پادشاه هراسان و حيران از خواب برخاست و كسى را به نزد ساحران و كاهنان فرستاد تا در دربار جمع شوند و خواب پادشاه را تعبير كنند.

خواب پادشاهپادشاه گفت: در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشه گندم خشك، بر هفت خوشه گندم تر پيچيد و آن را خشك كرد. آن گاه به آنان گفت: اى بزرگان و تعبيرگران مشهور! خواب مرا تعبير كنيد اگر تعبيرى براى آن مى دانيد. آنان همگى گفتند كه ما تعبيرى براى اين خواب نمى دانيم. در همان لحظه، ساقىِ از زندان رَسته، به ياد آورد كه در زندان مردى هست كه علم تعبير خواب را به خوبى مى داند. پس گفت: اگر مرا به زندان بفرستيد، من شما را از تعبير اين خواب آگاه خواهم كرد. او را به زندان فرستادند. وقتى كه به زندان رسيد، به يوسف عليه السلامگفت: اى يوسف، اى راستگوى زمان، در تعبير اين خواب چه مى گويى كه هفت گاو لاغر، هفت

.

ص: 59

گاو چاق را مى خورد و هفت خوشه خشك، هفت خوشه سبز را مى خشكاند، تا من نزد مردم بروم و تعبير آن را به آنان بگويم. يوسف عليه السلام گفت كه تعبير اين خواب و چاره آن، اين است كه هر تخمى كه در اين هفت سال آينده كاشتيد، حاصل آن را در خوشه ها ذخيره كنيد مگر مقدار كمى را كه براى غذا نياز داريد. آن گاه پس از اين هفت سال، هفت سال قحط و خشكسالى بسيار سخت خواهد آمد كه تمام ذخيره اين هفت سال اول مصرف شود. آن گاه پس از آن سالى پر نعمت و بركت خواهد آمد كه در آن سال مردم به نعمت مى رسند و شيره مى گيرند و انگور مى فشارند و آنچه در آن آبى و روغنى باشد، خواهند يافت. وقتى ساقى پيش پادشاه برگشت و تعبير يوسف عليه السلام را براى پادشاه بازگو كرد، پادشاه گفت: اين كار با پيغام درست نمى شود. چنين عالمى را در زندان رها نمى كنند. او را نزد من آوريد تا من او را از خاصان دربار قرار دهم. او سزاوار آن است كه وزير من باشد. زندان جاى او نيست كه در آنجا عمر خود را سپرى كند. يوسف را نزد من بياوريد. ساقى نزد يوسف عليه السلام آمد و گفت: پادشاه مى خواهد تو را ببيند. دستور او را انجام ده تا آنچه در تعبير اين خواب به من گفتى به پادشاه هم بگويى. يوسف عليه السلام به ساقى گفت: برگرد و به پادشاه بگو كه يوسف مى گويد تا آن زنان را حاضر نكنى و از آنان نپرسى كه چرا دست خود را بريدند، من نمى آيم. يوسف عليه السلام اين شرط را براى آن گذاشت تا براى پادشاه و ديگران معلوم شود كه او را بى گناه بازداشته اند. پيك بازگشت و نزد پادشاه رفت و گفت

.

ص: 60

يوسف عليه السلاممى گويد كه مرا بى گناه و از روى ظلم در زندان انداخته اند، من بيرون نمى آيم. دستور ده كه آن زنان را بياورند و از آنان بپرسند كه چرا دست خود را بريدند؟ پادشاه كسى را به دنبال آن زنان فرستاد و آنان را فراخواند و گفت: داستان چه بود ميان شما و يوسف زمانى كه او را به گناه دعوت كرديد؟ آيا او هم از نفس شما مطالبه كرد؟ گفتند: حاشا للّه ! كه ما از او چيزى جز صلاح و خير نديديم و بر او هيچ بدى و تهمتى نديديم. در همان موقع زليخا اعتراف كرد كه من او را به گناه دعوت كردم و از نفس او مطالبه كردم و يوسف عليه السلامراست مى گويد. يوسف گفت: اين براى آن است كه همه بدانند كه من در غيبت عزيز در حق زليخا به او خيانت نكردم و خداوند حكيم مكر خيانت كنندگان را هدايت نمى كند واجازه نمى دهد كه پيش برود وپنهان بماند. آن گاه گفت: من خود را از گناه مبرّا نمى دانم كه نفس، انسان را به بدى رهنمون مى شود و وسوسه مى كند مگر آنكه خداوند به او رحم كند؛ يعنى اگر كسى از وسوسه نفس اماره به انجام معصيت رهايى يابد، نتيجه لطف و رحمت خداوند است و آن لطف همان عصمت است و خداوند آمرزنده و بخشاينده است. البته يوسف اين سخن را از سر فروتنى و شكسته نفسى و انقطاع با خداوند بر زبان راند. در خبر است كه وقتى يوسف عليه السلام مى خواست از زندان خارج شود، زندانيان از اندوه جدايى او به گريه و زارى پرداختند و گفتند: وجود تو در اينجا براى ما آسودگى و آرامش خاط و منافع بسيار در پى داشت. اكنون كه

.

ص: 61

مى روى ما بايد چه كنيم و ديگر چه كسى مى تواند تسلى بخش غم هاى ما در اين سياهچال باشد؟ يوسف براى آنان با اين سخنان دعا كرد: بار خدايا، دل هاى مأموران و حاكمان را بر آنان دلسوز و مهربان گردان و خبرها را از آنان پوشيده و پنهان مدار. وقتى يوسف از زندان بيرون آمد، بر در آن نوشت: اينجا گور زندگان است و خانه اندوهگينان و مايه تجربه و عبرت دوستان و شماتت و ملامت دشمنان. آن گاه به گرمابه رفت و غسل كرد و ناپاكى زندان را از خود شست و خلعت شاهانه پوشيد و وقتى به در قصر پادشاه رسيد، بر در ايستاد و گفت: «حسبى ربّى من دنياى و حسبى ربّى من خلقه، عزَّ جاره و جلَّ ثناؤه و لا اله غيره» (1) . وقتى نزد پادشاه رفت در مقابل پادشاه ايستاد و گفت: أللهم انّى أسألك بخير من خيرك و اَعوذ بك مِن شرّهِ و شرِّ غيرِه. چون پيش پادشاه رفت و چشمش بر پادشاه افتاد بر او سلام كرد و به زبان عربى بر او درود فرستاد. پادشاه پرسيد: اين چه زبانى است؟ گفت: زبان عمويم، اسماعيل. آن گاه در همان ميان زبان گفتارش را تغيير داد و به زبان عبرانى او را دعا كرد. پادشاه پرسيد: اين چه زبانى است؟ گفت: زبان پدران من است. وقتى كه پادشاه با يوسف صحبت كرد و او را در سخن گفتن آزمود، فهميد كه او بيش از آن است كه گفته اند.

.


1- .پروردگارم از تمام دنيا مرا كفايت مى كند. او از همه مخلوقات نيز مرا كفايت مى كند. عزيز است همنشين او و جليل است ياد كردش و خدايى نيست غيرش.

ص: 62

گفته اند كه پادشاه خود هفتاد زبان مى دانست و به هر زبان كه با يوسف صحبت كرد، يوسف به همان زبان جوابش داد. پادشاه با تعجب به يوسف نگاه مى كرد كه در آن زمان جوانى سى ساله بود و با وجود آن علمى فراوان داشت. پس به نديمان نگاه كرد و گفت: اين همان كسى است كه خواب مرا تعبير كرد، خوابى كه هيچ كس تعبير آن را نمى دانست. آن گاه گفت: اى يوسف، من مى خواهم تعبير خوابم را از زبان خود تو بشنوم. يوسف عليه السلامگفت: آيا مى خواهى ابتدا خواب تو را به تفصيل تعريف كنم كه چه ديدى و چگونه ديدى؟ پادشاه گفت: خوب است. يوسف عليه السلام گفت: اى پادشاه، تو هفت گاو بسيار چاق و سفيد ديدى كه رود نيل شكافت و آن گاوها به رود نيل رفتند، در حالى كه پستان هاى پر شيرى داشتند و تو از شدت تعجب همچنان به آنها نگاه مى كردى كه ناگهان آب نيل خشك شد و زمين آن پيدا شد و از ميان گل و لاى رود هفت گاو لاغر بيرون آمد، كم مو، به رنگ خاك و با شكم هاى جمع شده، بدون پستان و شير. آن گاوها دندان و پنجه اى داشتند مانند پنجه سگان و خرطومى چون خرطوم درندگان. اين گاوهاى لاغر ميان آن گاوهاى چاق رفتند و آنها را دريدند و خوردند و استخوان هاى آنها را شكستند و مغز استخوان آنها را مكيدند و تو با تعجب به آنها نگاه مى كردى. سپس هفت خوشه گندم سبز از زمين روييد و پس از آن هفت خوشه گندم سياه و خشك برآمد و تو از روى تعجب با خود مى گفتى كه عجيب است! چگونه اين خوشه هاى گندم بسيار سبز و خشك، با هم در يك جا

.

ص: 63

رسته اند؟ در همان لحظه بادى وزيد و آن خوشه هاى سياه خشك را بر آن خوشه هاى سبز پيچانيد و آن خوشه هاى سبز را آتش زد و سوزاند و اين پايان خواب تو بود و تو ترسان و هراسان از خواب برخاستى. پادشاه از آن سخنان تعجب كرد و گفت: اين سخنان تو از خواب من عجيب تر است كه بدون ذره اى تفاوت خواب مرا بازگو كردى. گويا تو آن خواب را ديده اى. اكنون اى راستگوى زمانه، نظر تو درباره اين خوابى كه من ديده ام چيست؟ يوسف گفت: صلاح در آن است كه دستور دهى تا جايى كه امكان دارد گندم و جو بكارند و تو نيز هرچه در خزانه دارى صرف خريدن تخم و آبادى زمين كنى؛ چراكه چندين برابر آن بدست خواهى آورد. وقتى كه آن تخم ها رشد كرد و رسيد، دستور دهى تا آن را درو كنند، اما همچنان در خوشه ها نگه دارند تا زيانى به آن نرسد و آفت و كرم به آن خسارت نزند تا در سال هاى آينده دانه آن خوشه ها روزىِ مردم باشد و كاه آن خوراك چهارپايان. از اين محصولى كه به دست مى آيد يك پنجم را براى غذاى امسال مصرف كنى و چهار پنجم آن را در انبار ذخيره كن. در اين هفت سالِ سر سبز و پر محصول بايد همين كار را انجام دهى. وقتى كه اين هفت سال اول تمام شد، هفت سال ديگر مى آيد كه سال هاى قحطى و خشك سالىِ فراگير است و آثار آن به همه جاى زمين خواهد رسيد و از دورترين سرزمين ها مى آيند و از تو غذا مى خواهند و از تو محصول مى خرند. تو هرچه را كه در هفت سال انباشته اى به حكم خود و قيمت دلخواه خود مى فروشى و از همين راه خزانه ها پر مى كنى و گنج هايى به دست مى آورى كه كسى نديده و نشنيده باشد.

.

ص: 64

پادشاه گفت كه تو امروز نزد ما والا قدر و امين هستى و از يوسف عذرخواهى كرد كه پيش از اين تو را نشناختم. گفت: امروز كه تو را شناختم به اندازه امانت دارى تو مقام تو را بالا مى برم. چه كسى را بر اين كار بگمارم كه از عهده آنچه گفتى برآيد؟ همان موقع يوسف عليه السلامگفت: مرا بر سر خزانه زمين موكّل كن. من نويسنده و حسابدانم و حساب كتاب كارها را ثبت مى كنم. اين كار را مى توانى به من واگذار كنى. آنچه را كه به من بسپارى حفظ مى كنم و از اوضاع سال هاى قحط نيز آگاهم. آن گاه چون كسى آنجا نبود كه او را تأييد كند، خود تزكيه خود كرد و گفت: من امين و نگاهدارم و مال را ضايع نكنم و به وجود دخل و خرج آگاهم، مال را به علم خود و به جاى آن خرج مى كنم، زيرا به مصالح آن آگاهم و آن را از نا اهل حفظ مى كنم. عبداللّه بن عباس رضى الله عنه گفته است كه رسول صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اگر يوسف نمى گفت كه مرا عامل اين كار كن پادشاه مى خواست كه همان موقع اين كار را به او واگذار كند، اما چون يوسف اين درخواست را كرد، يك سال اين اتفاق عقب افتاد و پادشاه اين كار را تا يك سال بعد به او نداد. رسول صلى الله عليه و آله وسلم گفت: ما هم تصدى امور جامعه به كسى كه تقاضاى آن را بكند نخواهيم داد. يوسف، يك سال پيش پادشاه بود و با او نشست و برخاست مى كرد و پادشاه از علوم و آدابى كه از يوسف مى ديد در تعجّب و تحيّر بود. يك روز به يوسف گفت: من و تو بايد به هر نوعى با يكديگر همداستانى كنيم، جز آنكه من از غذا خوردن با تو اكراه دارم. يوسف عليه السلام گفت: من سزاوارترم كه از اين كار اكراه داشته باشم؛ زيرا پسر يعقوب اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه و

.

ص: 65

پسر ابراهيم خليل اللّه هستم. پادشاه گفت: راست گفتى و بعد از آن ديگر با يوسف غذا مى خورد و نوشيدنى مى آشاميد. عبداللّه بن عباس گفته است كه چون يك سال گذشت، پادشاه يوسف را فراخواند و تاج بر سرش نهاد و حمايل شمشير مخصوص خود را بر گردنش آويخت و او را بر تختى از طلاى جواهر نشان و آراسته به دُرّ و ياقوت نشاند و سايه بانى از استبرق بر بالاى آن تخت زد كه طول آن سى گز و عرض آن ده گز بود. بر آن تخت سى بستر انداخته بودند و شصت پارچه رنگين پر نقش و نگار براى جاى نشستن. يوسف را بر بالاى تخت نشاند و بزرگان و فرماندهان را در فرمان او قرار داد. و پادشاه در خانه نشست و پادشاهى را به يوسف داد و كار مصر به يوسف واگذاشت. قطفير را نيز از آن شغل عزل كرد و كار او را هم به يوسف سپرد. قطفير چندى بعد از آن مُرد و پادشاه زليخا را به يوسف داد. وقتى يوسف نزد زليخا آمد، يوسف به او گفت: اين بهتر است يا آنچه كه تو از من مى خواستى؟ زليخا گفت: اى راستگو! مرا براى كارى كه كردم سرزنش مكن؛ زيرا آن سان كه ديدى، من زن جوان زيبايى بودم، غرق در مال و رفاه، در حالى كه شوهر من تمايلى به زنان نداشت و نزديك من نمى آمد و در آن وقت تو زيباترين فرد روزگار بودى و من به عشق تو مبتلا شدم. وقتى يوسف بر زليخا دست يافت، او را بكر يافت و فهميد كه او راست مى گويد. يوسف از زليخا صاحب دو فرزند شد يكى «افرائيم» و يكى «ميشا» و بدين ترتيب يوسف پادشاه مصر شد و در ميان رعيت به عدل رفتار كرد و همه زنان

.

ص: 66

و مردان مصر او را دوست داشتند و به پاس پادشاهى او خدا را شكر مى گفتند. خداوند متعال گفته است: آن كس را كه بخواهيم، به رحمت خود مى رسانيم و مزد نيكوكاران را ضايع نكنيم و مزد آخرت را كه ثواب آن جهان است، به مؤمنانِ متقى و پرهيزكار از معاصى مى دهيم و بى شك آن ثواب بهتر از اين مُلك مصر باشد كه به يوسف داديم. وقتى يوسف عليه السلامبه قدرت رسيد و به عنوان قائم مقام و جانشين پادشاه بر تخت پادشاهى نشست، كارها را ترتيب مى داد و سياست مدارى مى كرد تا اينكه سال هاى سرسبزى و فراوانى نعمت گذشت و سال هاى قحطى و خشك سالى آغاز شد. شبى از شب ها، يوسف دستور داد كه نيمه شب براى پادشاه غذا بپزند. آشپزها و سفره داران گفتند: پادشاه عادت ندارد كه در اين وقت شب غذا بخورد. يوسف گفت: آنچه من مى دانم شما نمى دانيد. غذا درست كنيد. آنان در همان نيمه شب براى پادشاه غذايى تهيه كردند. ناگهان در همان نيمه هاى شب پادشاه از خواب بيدار شد و گفت: گرسنگى بر من فشار آورده است. هر غذايى كه هست بياوريد. يوسف عليه السلامدستودر داد تا غذاهايى را كه آماده كرده بودند بياورند. پادشاه پرسيد: اين غذاها را چه وقت حاضر كرديد؟ گفتند: همين امشب. پرسيد از كجا مى دانستيد كه من گرسنه خواهم شد؟ گفتند: يوسف به ما دستور داد. پادشاه از يوسف پرسيد: تو از كجا مى دانستى؟ يوسف پاسخ داد: من مى دانستم كه امشب اولين شب سال هاى قحطى است و يكى از دلايل قحط آن است كه خداوند هوس غذا خوردن را در انسان زيادتر مى كند. من مى دانستم كه امشب بر خلاف عادت، گرسنه خواهى شد.

.

ص: 67

پس دستور دادم تا غذا بپزند. پادشاه از وفور علم او در هر زمينه اى متعجب مانده بود. وقتى اولين سال قحط آغاز شد و در آن سال هيچ بارانى نيامد و گياهى نرُست و هيچ درآمدى حاصل نشد، مردم از ذخيره اى كه داشتند خوردند و آنان كه ذخيره نداشتند، به ازاى طلا و نقره از يوسف عليه السلام غذا خريدند. يوسف عليه السلامدر سال اول غذا را به قيمتى كه معين شده بود، در ازاى طلا و درهم فروخت. در سال دوم به زيورآلات و جواهرات، در سال سوم در ازاى چهارپايان (اسب يا استر يا شتر يا گاو يا گوسفند)، در سال چهارم در ازاى بنده و غلام و كنيز و در سال پنجم در ازاى زمين زراعى و زمين مسكونى و خانه و املاك تا آنكه براى اهل مصر هيچ چيز نماند. سال ششم چيزى نداشتند، فرزندانشان را آوردند و به او فروختند و غذا خريدند. سال هفتم ديگر چيزى نداشتند، خود را به يوسف فروختند و همه زنان و مردان مصر بنده يوسف عليه السلامشدند و يوسف عليه السلامآنان را خريد و غذا داد تا آنكه مالى به دست آورد كه هيچ كس نداشت و خزانه اى جمع كرد كه هيچ كس نديده بود. به پادشاه گفت: خلق خدا و نعمت او را چگونه ديدى؟ پادشاه گفت: نظر ما تابع نظر تو است. روايت شده است كه يوسف عليه السلام در اين سال هاى قحط هرگز غذا نمى خورد. پرسيدند چرا؟ گفت: تا گرسنگان را فراموش نكنم. آنگاه به آشپزهاى پادشاه دستور داد تا در هر شبانه روز براى پادشاه يك بار غذا درست كنند، نماز ظهر تا نماز ظهر. پادشاه گفت: من گرسنه ام. چرا بر طبق عادت دستور نمى دهى تا براى من دوبار غذا بپزند؟ يوسف عليه السلامگفت: تا تو هم

.

ص: 68

ديدار دوباره برادران

طعم گرسنگى را دريابى و فقيران و گرسنگان را فراموش نكنى. پادشاه گفت: فكر پسنديده اى است؛ همين كار را بايد كرد. از همان زمان عادت شد كه ملوك در هر شبانه روز يك بار سفره پهن كنند.

ديدار دوباره برادرانوقتى خشكسالى فراگير شد، به سرزمين كنعان هم رسيد و يعقوب و فرزندانش در سختى بسيار به سر مى بردند. تا اينكه شنيدند كه در هيچ سرزمينى نمى توان غذا يافت بجز نزد عزيز مصر. يعقوب عليه السلام به پسرانش گفت: چاره اى نداريد جز آنكه به مصر رويد و هر سرمايه اى كه مى توانيد با خود ببريد و مقدارى غذا بياوريد. بنيامين، برادر مادرى يوسف را نزد خود نگاه داشت تا با انس با او غم دورى يوسف را تسلى دهد و ده پسر بزرگ تر را روانه مصر كرد. منزل يعقوب عليه السلام در غربات، يكى از سرزمين هاى فلسطين بود و مردم شام بدوى و صحرا نشين بودند و سرمايه و مال آنان چهارپايان بود. يوسف عليه السلام منتظر رسيدن آنان بود. فرزندان يعقوب اندك سرمايه اى كه براى چوپانان ميسر بود، از دوغ و كشك و چند تكه گليم و مقدارى پشم رنگ كرده برداشتند و روى به سوى مصر گذاشتند. وقتى نزد يوسف رفتند، يوسف آنان را شناخت، اما آنان يوسف عليه السلام را نشناختند. عبداللّه بن عباس گفته است: از روزى كه برادران يوسف او را به چاه انداختند تا روزى كه در مصر پيش او رفتند، چهل سال طول كشيد و به همين دليل او را نشناختند. همچنين گفته اند كه از اين رو او را نشناختند كه او

.

ص: 69

كودكى بود كه رهايش كردند و روزى كه دوباره او را ديدند پادشاه مصر بود كه بر تخت پادشاهى نشسته و لباس هاى گرانبها پوشيده و تاج زر آراسته به انواع جواهرات بر سر و گردنبندى از طلا بر گردن داشت. هنگامى كه برادران يوسف عليه السلام پيش او آمدند با زبان عبرانى سخن گفتند. يوسف وانمود كرد كه شما را نمى شناسم. پرسيد: شما مردم كدام سرزمين هستيد؟ گفتند: ما چوپان هستيم. در سرزمين ما قحطى و خسكسالى آمده و ما به اينجا آمده ايم تا از تو غذا بخريم. يوسف عليه السلام گفت: نكند كه شما جاسوس باشيد و آمده ايد تا مملكت مرا ببينيد و مواضع ضعف آن را پيدا كنيد. گفتند: نه، به خدا كه ما جاسوس نيستيم. ما همه برادريم و پدرى پير داريم كه نامش يعقوب و پيغمبر خداست. يوسف پرسيد: شما چند برادر بوديد؟ گفتند: ما دوازده برادر بوديم. پرسيد: اكنون چند برادر هستيد؟ گفتند: يازده برادر. پرسيد: آن يكى چه شد؟ گفتند؟ روزى با ما به بيابان آمد و آنجا تلف شد. پرسيد: آن برادر ديگر كجاست؟ گفتند: پدر ما او را بيش از ما دوست دارد، از وقتى كه آن برادر از دست رفت، اين يكى را از پيش چشم خود دور نمى كند؛ زيرا آن دو از يك مادر بودند. يوسف پرسيد: شما بر اين سخنان شاهدى هم داريد؟ پاسخ دادند: اى پادشاه، ما در اين شهر غريب هستيم و هيچ كس ما را نمى شناسد. يوسف عليه السلام گفت: در صورتى سخنان شما را باور مى كنم كه دفعه بعد آن برادرى را كه گفتيد پيش پدرتان مانده است، با خود بياوريد. وقتى بار برادران را آماده كرد و به آنان غذا داد، هنگام حركت دوباره به آنان تأكيد كرد كه آن برادرى را كه گفتيد، با خود بياوريد تا سهم شما را كامل تر بدهم و شما هم

.

ص: 70

بدانيد كه من عادل و بهترين مهمان نوازان هستم. اما اگر اين بار او را نياوريد، نزد من هيچ سهمى نداريد و خبرى از غذا نخواهد بود و نزديك من نياييد. برادران جواب دادند كه ما تلاش مى كنيم تا به صورتى اجازه او را از پدر بگيريم. آنگاه يوسف به غلامان و مأموران خود دستور داد تا هر سرمايه اى را كه آورده بودند، در ميان بار آنان جاى دهند، به صورتى كه وقتى به خانه رسيدند كالاهاى خود را بشناسند؛ زيرا اگر بفهمند كه غذاى رايگان به آنها داده شده است، انگيزه قوى ترى براى بازگشت خواهند داشت. برادران يوسف از مصر برگشتند. وقتى به خانه رسيدند، يعقوب عليه السلامپرسيد: چگونه بوديد و اوضاع چطور بود؟ گفتند: اى پدر، ما از پيش مردى مى آييم كه بخشش و فضل و كرم او را نمى توانيم وصف كنيم. او چنان مارا اكرام و احترام كرد كه اگر يكى از فرزندان تو و برادران ما هم به جاى او بود، بيش از آن كارى نمى كرد. يعقوب عليه السلام پرسيد: پس برادرتان شمعون كجاست؟ چرا با شما نيست؟ گفتند: پادشاه مصر او را گرو گرفته تا ما برگرديم و بنيامين را با خود ببريم. يعقوب گفت: او از كجا مى داند كه شما برادر ديگرى هم داريد؟ پاسخ دادند كه ما گفتيم. يعقوب عليه السلام گفت: چرا گفتيد؟ جواب دادند زيرا ما را به جاسوسى متهم كردند و ما هم شرح حال خود را گفتيم و چون از ما بازپرسى مى كرد، درباره برادرمان هم صحبت كرديم و او گفت: اگر راست مى گوييد دفعه ديگر برادرتان را هم با خود بياوريد و داستانى را كه آنجا اتفاق افتاده بود براى پدر بازگو كردند. آن گاه از پدر به اصرار درخواستند كه بنيامين

.

ص: 71

را با ما بفرست. مى گفتند: اى پدر، اگر بنيامين را با خود نبريم، سهمى به ما نخواهند داد _ برخى عقيده دارند، برادران يوسف اين سخن را گفتند تا يعقوب را بر فرستادن بنيامين راضى كنند _ اكنون برادر ما را با ما بفرست تا سهمى كامل و تمام بياوريم. ما مراقب و نگهدار او خواهيم بود. هرچه درباره يوسف كوتاهى كرديم، درباره او جبران مى كنيم و از او به خوبى مراقبت خواهيم كرد. يعقوب عليه السلام از روى توبيخ گفت: آيا از جانب بنيامين آسوده خاطر باشم و درباره او به شما اطمينان كنم و او را به شما بسپارم. يعقوب، بنيامين را به جاى آنكه به برادران بسپارد، به خدا سپرد. خداوند متعال فرمود: يوسف را به برادران سپردى و آنان در حق او ظلم كردند و او را ضايع كردند. بنيامين را به ما سپردى، ما نيز بنيامين را به همراه يوسف به تو بازگردانديم، تا بدانى كه من خدايى هستم كه هرچه را به من بسپاريد، ضايع نمى شود. او مهربانتر از همه مهربانان است. وقتى برادران يوسف بار خود را باز كردند، سرمايه و كالاى هاى خود را ديدند كه تمام و كمال، در ميان بار بود. به يعقوب عليه السلامگفتند: اى پدر، ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم كه اين مرد چنان ما را اكرام كرد كه از روى بخشش به ما غذا داد و سرمايه ما را به ما نيز برگرداند. اين سخن را بدان دليل به يعقوب گفتند تا دل او را نرم كنند بر آنكه بنيامين را با آنان بفرستد؛ يعنى ديگر ما هيچ مشكلى براى رفتن نزد عزيز مصر نداريم و از تو سرمايه اى هم نمى خواهيم، زيرا آنان كالاهاى ما را به ما پس دادند و هرچه از اين بار داريم براى ما كافى

.

ص: 72

است. اما اين مقدار براى ما كم است؛ پس از اگر بنيامين را به ما دهى دگر بار نزد عزيز خواهيم رفت و براى خانواده خود غذا خواهيم آورد و از برادرمان هم به خوبى نگهدارى خواهيم كرد و به اندازه بار يك شتر بيشتر سهم خواهيم گرفت. يعقوب عليه السلام گفت: بنيامين را با شما نمى فرستم مگر آنكه به خدا سوگند بخوريد و عهد و پيمانى محكم با من ببنديد كه او را نزد من بازگردانيد و به اختيار خود او را رها نكنيد مگر آنكه خداوند نخواهد و كار از دست و اختيار شما خارج باشد. فرزندان يعقوب اين شرط را پذيرفتند و پس از آنكه به خدا سوگند خوردند و با پدر پيمان بستند، دوباره يعقوب عليه السلام خدا را بر آن پيمان گواه گرفت و گفت: خداوند بر آنچه ما مى گوييم وكيل است. به هنگام حركت، يعقوب عليه السلام به فرزندان سفارش كرد اى پسران من، وقتى كه به مصر رسيديد، همه با هم از يك دروازه به شهر وارد نشويد و از درهاى مختلف برويد. برخى عقيده دارند كه علت اين سفارش يعقوب آن بوده است كه آنان يازده برادر بودند، همه خوش سيما و خوش قد و قامت. يعقوب عليه السلام به آنان چنين سفارش كرد تا چشم زخمى به آنان نرسد. آن گاه گفت: البته گمان مكنيد كه اگر خدا بر شما سختى و زيانى بخواهد، آنچه من گفتم فايده اى داشته باشد. حكم و تقدير فقط خاص خداوند صاحب جلال و عظمت است. هر توكّل كننده اى بر او توكل مى كند و من نيز بر او توكّل كردم. مصر در آن زمان چهار دروازه داشت و فرزندان يعقوب عليه السلام پراكنده شدند و از هر چهار دروازه وارد شهر شدند. وارد شدن آنان از درهاى مختلف، از

.

ص: 73

هيچ مقدرات الهى جلوگيرى نمى كند و تنها سفارشى ناشى از شفقت پدرانه بود از ترس چشم بد. وقتى برادران يوسف به مصر رسيدند، پيش يوسف عليه السلامرفتند و گفتند: اى عزيز، هرچه فرمودى انجام داديم و آن برادرى را كه خواسته بودى آورديم. يوسف عليه السلام گفت: كار درست و خوبى كرديد و پاداش اين كار شما نزد من محفوظ است. آن گاه دستور داد كه آنان را در جايى منزل دهند و اكرام و احترام كنند و رسم مهمان نوازى در حق آنان به جاى آورند. هنگام غذا خوردن، يوسف دستور داد كه براى هر دو برادر، بر يك سفره بنشينند و بنيامين تنها ماند. پس شكايت كنان گفت: اگر برادر من، يوسف، اينجا بود با من مى نشست و من تنها نمى ماندم. يوسف عليه السلام گفت: مى خواهى كه من برادر تو شوم؟ بنيامين گفت: تو پادشاه و عزيز مصر هستى و بسيار بزرگ و محترم، اما براى من هيچ كس جاى او را نمى گيرد. يوسف عليه السلام گفت: حالا بر خيز و پيش من بنشين تا تنها نباشى و با من غذا بخور. بدين ترتيب او را در كنار خود بر تخت نشاند تا با هم غذا بخورند و هنگام شام نيز همين كار را كردند. باز هنگام خوابيدن براى هر دو برادر يك بستر پهن كردند و بنيامين تنها ماند. يوسف به او گفت: تو به خوابگاه من بيا و بنيامين را پيش خود خوابانيد. فرداى آن شب يوسف عليه السلامبه برادران گفت: اى فرزندان يعقوب، من همه شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر يكدل و مأنوس مى بينم، جز اين مرد را كه تنهاست و يار ندارد. من او را پيش خود مى نشانم تا تنها نباشد و براى همه آنان جايى در نظر گرفت و براى بنيامين

.

ص: 74

پيش خود جاى بازكرد و دستور داد تا از آنان پذيرايى كنند. وقتى با بنيامين تنها شد، از او پرسيد: نام تو چيست؟ گفت: ابن يامين. پرسيد: ابن يامين يعنى چه؟ گفت: ابن المُثكل، پسر مرد مصيبت رسيده. پرسيد: چرا چنين نامى بر تو نهاده اند؟ گفت: چون وقتى كه من به دنيا آمدم، مادرم از دنيا رفت. پرسيد: مادرت كه بود؟ گفت: راحيل بنت ليان بن ناخور. پرسيد: فرزندى دارى؟ گفت: ده پسر دارم. پرسيد: نام آنها چيست؟ گفت: بالعا، اخير، اشكل، احيا، خير، نعمان، ارد، ارس، حيثم و عينم. يوسف عليه السلام پرسيد: اين نام ها يعنى چه؟ گفت: اين نام ها همه به نوعى با برادرم، يوسف، پيوند دارد. نام «بالعا» را از آنجا گرفته ام كه او ناپيدا و گم شد، گويا زمين او را بلعيد. «اخير» براى آنكه او اولين فرزند مادرم بود و «اشكل» براى آنكه او همشكل من و از پدر و مادر من و همسن من بود و «احيا» براى آنكه او باشرم بود و آن ديگر را «خير» ناميدم براى آنكه او هركجا كه بود، بهترين ما برادران بود و «نعمان» براى آنكه او نزد پدر و مادر منعم و با ناز و منزلت بود و «ارد» براى آنكه او در ميان ما همچون ورد يعنى گل بود و «ارس» براى آنكه او براى ما به منزله رأس يعنى سر بود بر تن و اما «حيثم» براى آنكه گمان و اميد ما آن است كه زنده باشد و «عينم» براى آنكه اگر او را دوباره ببينم در آن صورت شادمانى و شادكامى ما كامل و تمام باشد. يوسف عليه السلام گفت: مى خواهى كه من به جاى برادرت برادر تو باشم؟ بنيامين گفت: اى عزيز، چه كسى مى تواند برادرى چون تو داشته باشد؟ اما تو چگونه مى توانى برادر من باشى، در حالى كه فرزند يعقوب و راحيل نيستى.

.

ص: 75

در همان حال، يوسف عليه السلام گريه كرد و نقاب از رخ برافكند و گفت: من يوسف هستم، برادر تو و تو بايد اين راز را پنهان كنى و به كسى نگويى. از آنچه برادران با تو و برادرت كردند، دلتنگ و آزرده مباش. يوسف عليه السلام دستور داد تا بار آنان را آماده كردند و به هر برادر يك بار شتر گندم دادند. آن گاه دستور داد كه پيمانه انبار پادشاه را در بار بنيامين بگذارند. بعضى گفته اند كه آن سقايه يا پيمانه، مانند كاسه اى بود از جنس طلا كه گوهرى گران قيمت در ميان آن بود و پادشاه از آن آب مى خورد. وقتى خشكسالى آمد و غذا كمياب شد براى عزت و احترام نهادن به غذا آن را با اين پيمانه كيل مى كردند. آن گاه يوسف عليه السلام دستور داد كه به دنبال كاروان آنان روند و پيمانه را با صاحب بار آن بيابند و برگردانند. كسى از پشت سر كاروان برادران يوسف فرياد مى زد كه اى كاروانيان، شما دزد هستيد و دزد آن كسى است كه مخفيانه از جايى، چيزى بردارد كه مال او نيست. كاروانيان گفتند: چرا به ما اين تهمت مى زنيد؟ مگر چه گم كرده ايد؟ آن فريادكننده گفت: ما پيمانه پادشاه را پيدا نمى كنيم و هركه آن را بيابد يك بار شتر گندم جايزه خواهد گرفت و من كه مهتر و بزرگ كيل كنندگان و مسؤول اين كار هستم، اين پاداش را ضمانت مى كنم. برادران يوسف عليه السلام از اين كار دورى و تبرّا كردند و بر عدم انجام آن سوگند خوردند. گفتند: به خداوند بزرگ قسم كه شما مى دانيد كه ما براى فساد در اين زمين نيامده ايم و دزد و راهزن نبوده ايم. مأموران گفتند: اگر شما دروغ گفته باشيد و مال دزدى را در بار شما پيدا

.

ص: 76

كنيم، جزاى آن دزد چيست؟ گفتند: در شرع ما جزاى او آن است كه براى صاحب مال بندگى كند و ما ستمكاران را اين گونه جزا مى دهيم. آن گاه دستور دادند كه بار كاروانيان را بگردند و پيش از بار بنيامين بار برادران او را گشتند. وقتى به بار بنيامين رسيدند، پيمانه را از بار او بيرون آوردند. خداوند متعال مى فرمايد: و اين چنين ما كيد كرديم؛ يعنى براى يوسف تدبير كارها را ساختيم (زيرا يوسف عليه السلام بر طريقه و قانون پادشاه مصر در حكم دزد عمل نكرد). درجات هر كس را كه مى خواهيم، رفيع مى گردانيم و بالاتر از هر عالمى، صاحب علمى بيشتر و افزون تر است؛ يعنى درجات عالمان متفاوت است. روايت كرده اند كه وقتى برادران يوسف عليه السلام به مصر آمدند، دهن چهارپايان خود را بسته بودند تا محصول و كشته كسى را نخورند. وقتى داستان پيمانه پادشاه اتفاق افتاد، گفتند: ما كه اجازه نمى دهيم چهارپايانمان از مزرعه كسى بخورند، چگونه دزدى از انبار پادشاه را شايسته بدانيم؟ برخى ديگر چنين گفته اند كه: آن پيمانه جامى بود كه آن را جام جهان نما مى گفتند و كاهنان با آن كهانت مى كردند و پادشاه در آن مى نگريست و كهانت مى كرد. مردى كه پيمانه را به او سپرده بودند، گفت: اى مردم، اگر اين پيمانه گم شود و پيدا نشود، جان من بر سر اين كار از دست خواهد رفت. اين پيمانه كهانت پادشاه بزرگ است و ضمانت مى كنم كه هر كس آن را براى من پيدا كند، يك بار شتر گندم از خود به او بدهم. برادران يوسف عليه السلام گفتند: پناه بر خدا! ما دزدى نمى كنيم و چنين كارى

.

ص: 77

را شايسته نمى دانيم. اما اين بارهاى ماست، اگر مى خواهى اموال ما را جستجو كن. آن گاه شروع كردند به گشتن بارهاى آنان و مردى ايستاده بود و هربار كه بار يكى از آنان را مى گشت و پيمانه را در آن نمى يافت، طلب بخشش مى كرد و شرمگين مى شد تا اينكه بار همه را گشت و چيزى نيافت. وقتى به بار بنيامين رسيد، نااميد شد و گفت: به هر حال آن پيمانه در اين بار هم نيست، زيرا اين شخص اهل دزدى نيست و اين كار از او بعيد است. برادران گفتند: حالا كه تا اينجا را گشته اى، ممكن نيست كه تو را رها كنيم، مگر اينكه بار او را هم بگردى تا بى گناهى و پاكى ما براى تو كاملاً ثابت شود و خيال تو و ما راحت شود. وقتى بار بنيامين را گشتند، پيمانه را در بار او يافتند. برادران شرمگين شدند و به او هجوم بردند كه اين چه كارى بود كه تو در حق ما كردى؟ ما را روسياه كردى و آبروى ما را بردى. اين چه بلايى است كه از پسران راحيل بايد بكشيم؟ اين پيمانه را كى برداشتى؟ بنيامين گفت: بله، شما هميشه از پسران راحيل بلا كشيده ايد. برادر مرا برديد و در بيابان پنهان كرديد و اكنون مى خواهيد به من تهمت دزدى بزنيد. برادران گفتند: آخر اين پيمانه در بار تو چه مى كند؟ بنيامين گفت: اين پيمانه را همان كسى در بار من گذاشت كه در سفر پيشين پول و سرمايه شما را در بار شما گذاشت و مگر نه اينكه شما از آن خبر نداشتيد و تا به خانه نرسيديد از آن باخبر نشديد؟ برادران رو به يوسف عليه السلام كردند و گفتند: اگر بنيامين دزدى كند عجيب نيست، زيرا برادرى داشت كه او هم اهل دزدى بود و ... .

.

ص: 78

در باب اين تهمت دزدى روايت شده است كه اولين مصيبت زندگى يوسف عليه السلام مرگ مادرش در زمان كودكى او بود. يعقوب عليه السلام يوسف را پس از مرگ مادرش به خواهر خود، يعنى دختر اسحاق داد تا او را تربيت كند. اسحاق كمربندى داشته كه بزرگ ترين فرزندان ابراهيم آن را ارث برده بودند و پس از اسحاق نيز به حكم آنكه اين خواهر بزرگ تر بوده است، اين كمربند را برداشته بود. وقتى يوسف عليه السلام بزرگ شد، يعقوب عليه السلام او را از خواهرش بازخواست. خواهر يعقوب گفت: او را نمى دهم كه بدون او بى قرار مى شوم. يعقوب عليه السلام گفت: من پدر او هستم و به نگهدارى او سزاوارترم و اصرار كرد كه يوسف عليه السلام را بازپس گيرد. عمه يوسف گفت: اگر حتما بايد او را ببرى، يك روز ديگر او را اينجا بگذار كه من او را خوب ببينم و فردا او را ببر. شب كه يوسف عليه السلامخوابيده بود، عمه يوسف آن كمربند را بر كمر يوسف عليه السلامبست و يوسف از وجود آن خبر نداشت. فردا كه يعقوب عليه السلام براى بردن يوسف آمد، خواهرش گفت كه آن كمربند مرا دزديده اند و من براى آن نگرانم. يعقوب عليه السلامهم نگران شد. خواهر يعقوب عليه السلام در خانه مى گشت و مى گفت: هركس كه در اين خانه است، بايد كه برهنه شود. آن گاه يكى يكى همه را برهنه كرد و لباس هاى همه را مى گشت تا اينكه به يوسف عليه السلام رسيد و كمربند را بر كمر يوسف يافت ... يعقوب عليه السلامگفت: هر چقدر كه تو مى خواهى بايد كه براى تو بندگى كند، و يوسف عليه السلامتا زنده بود به علت همان كمربند به عمه اش خدمت مى كرد. يوسف عليه السلام اين داستان را پنهان كرد و نگفت كه آن برادرى كه شما بر او

.

ص: 79

تهمت دزدى مى زنيد من هستم و من دزدى نكرده ام و با خود گفت: شما بدترين و پست ترين انسان ها هستيد. در اخبار آمده كه وقتى آن پيمانه را نزد يوسف عليه السلام بردند، او در آن پيمانه نگاه كرد و انگشتى بر آن زد و صدايى از آن برخاست، رو به برادران كرد و به كنايه گفت: مى دانيد اين پيمانه چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد كه شما دوازده برادر بوده ايد. يكى را زديد و فروختيد. بنيامين كه اين سخن شنيد بلند شد و گفت: اى پادشاه، براى رضاى خدا از اين پيمانه بپرس كه برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام دست خود را بر پيمانه زد و گفت: مى گويد كه برادر تو زنده است و تو او را خواهى ديد. بنيامين گفت: پس هرچه مى خواهى بكن كه اگر برادر من حال مرا بداند، مرا نجات مى دهد. يوسف عليه السلام برخاست و وضو تازه كرد و برگشت. بنيامين گفت: اى پادشاه، از او بپرس كه چه كسى آن را در بار من گذاشته؟ يوسف عليه السلام جواب داد: پيمانه من خشمگين است و ديگر حرف نمى زند. فرزندان يعقوب عليه السلام وقتى خشمگين و عصبانى مى شدند، هيچ كس از پس آنان برنمى آمد. روبيل گفت: اى پادشاه، ما را رها كن وگرنه فريادى مى زنم كه هر آبستنى بچه اش را بيفكند و چنان خشم گرفت كه موى بر بدنش راست شد و از پيراهن بيرون زد. خداوند عادت فرزندان يعقوب عليه السلام را اين گونه قرار داده بود كه وقتى كه يكى از آنان عصبانى مى شد، اگر كسى از نژاد او دست بر او مى گذاشت، آرام مى شد. يوسف عليه السلام به پسرش گفت كه برو و دست بر روبيل بگذار. پسر يوسف عليه السلام از پشت روبيل آمد و دست بر او گذاشت و روبيل آرام شد.

.

ص: 80

روبيل پرسيد: آيا كسى از نسل يعقوب اينجاست؟ يوسف عليه السلام گفت: يعقوب كيست؟ روبيل گفت: يعقوب اسرائيل اللّه پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . يوسف عليه السلام گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين نزد يوسف باشد. گفت: برويد و برادرتان را به حكم شرع خودتان اينجا رها كنيد. گفتند: او پدر پيرى دارد كه مرد بزرگوارى است. اگر ممكن است يكى از ما را به جاى او بگير كه ما تو را از مُحسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان و نيكىِ تو با ما و ديگران زبانزد است. يوسف عليه السلامگفت: به خدا پناه مى برم كه آن كسى را كه مال خود را نزد او يافته ام، رها كنم و بى گناهى را بگيرم. اگر چنين كارى كنم از ظالمان هستم. وقتى برادران از يوسف نااميد شدند، در خلوت با هم به مشورت نشستند. بزرگ ترين برادر گفت: يادتان هست كه پدر از شما پيمان گرفت و به خدا سوگند خورديد؟ و به ياد داريد كه در حق يوسف چه كوتاهى و تقصير كرديد؟ من از اين سرزمين نمى روم مگر اينكه پدر اجازه بازگشت دهد يا خداوند در حق من حكم كند كه او بهترين حاكمان است. نقل است كه برادران در آن مشورت گفتند: اگر براى پس گرفتن بنيامين، جنگ لازم باشد مى جنگيم، حتى اگر كشته شويم. باز گفتند: در اين صورت رنج پدر بيشتر مى شود. پس همه با هم گفتند: خداوند بر ما حكم مى كند كه برويم و برادر خود را اينجا رها كنيم يا حكم مى كند كه بجنگيم و او را بازگردانيم؟ همانطور كه آن برادران با يكديگر مشورت مى كردند و مناجات مى كردند، يكى از آنان گفت: حال كه اين وضعيت پيش آمده، شما پيش پدر

.

ص: 81

برگرديد و بگوييد كه پسرت، بنيامين، دزدى كرد؛ يعنى پيمانه پادشاه را دزديد و ما جز به آنچه كه ديده ايم و مى دانيم گواهى نمى دهيم و از غيب خبر نداريم كه او دزدى كرد يا به دروغ به او تهمت دزدى زدند كه او را زنده نزد خود نگاه دارند. مفسّران گفته اند: برادران يوسف به يعقوب عليه السلام گفتند: ما نمى دانستيم كه چنين اتفاقى خواهد افتاد و پيمانى كه بستيم تا از بنيامين مراقبت كنيم از آن جهت بود كه هرچه در اختيار ما باشد تلاش كنيم و دلسوز او باشيم، اما درباره آنچه از دست ما نيايد و در اختيار ما نباشد، چه مى توانيم كنيم؟ روايتى ديگر آن است كه پسران يعقوب عليه السلام به او گفتند: ما از كجا مى دانستيم كه تو از اين پسر هم مثل يوسف مصيبت خواهى ديد؟ القصه، برادران يوسف عليه السلام پيش پدر بازگشتند و داستان بنيامين و پيمانه پادشاه را براى پدر باز گفتند. يعقوب عليه السلامگفت: باور نمى كنم كه اين گونه باشد. فرزندان گفتند: ما هرچه ديده ايم براى تو گفتيم و از غيب خبر نداريم و نمى دانيم كه حقيقت ماجرا چيست و گفتند اگر ما را باور ندارى از اهل اين كاروان كه با ما به مصر آمده بودند، بپرس تا شهادت دهند كه ما راست مى گوييم. يعقوب عليه السلام به علت آنچه با يوسف كرده بودند و دروغ هايى كه گفته بودند و خيانت هايى كه كرده بودند، سخنان آنان را باور نمى كرد. گفت: اين چنين نيست. من گمان مى كنم كه اين هم نقشه اى است كه شما طرح كرده ايد و نفستان شما را به اين كار دعوت كرده و اين خيانت را در چشم شما مزين كرده است. اما من چه كارى مى توانم بكنم؟ و چه چاره اى دارم جز آنكه صبر كنم، صبرى تمام.

.

ص: 82

يعقوب در بيت الاحزان

آن گاه يعقوب عليه السلام با خود انديشيد كه با اين مصيبت غم من به نهايت رسيد و چون به نهايت رسيد، پايان و نقصان آن نزديك است و اميد دارم كه خداوند همه را به من برگرداند. از فرزندانش روى گرداند و پيوسته مى گفت: دريغا و اندوها! و چشم هاى او از انتظار و اندوه سفيد و كور شد و همچنان در دل غصه مى خورد و اظهار نمى كرد.

يعقوب در بيت الاحزانحسن بصرى گفته است كه ميان روزى كه يوسف از پدر دور شد و روزى كه دوباره او را ديد، هشتاد سال فاصله بوده است كه در اين هشتاد سال چشم او از گريه نايستاد و گونه هايش از اشك خشك نشد در حالى كه در آن زمان در همه زمين هيچ كس از او نزد خداوند گرامى تر نبود. فرزندان يعقوب عليه السلام در آن حال گفتند: به خدا قسم كه هميشه با ناله يوسف را ياد مى كنى تا بيمار مشرف به مرگ يا هلاك شوى. يعقوب عليه السلام گفت: من از شما به شما شكايت نمى كنم، شكايت شما به خدا مى كنم. گفته اند سبب اين حرف يعقوب عليه السلام آن بود كه روزى همسايه اى پيش او مى رود و مى گويد: اى يعقوب، تو را خيلى شكسته مى بينم. تو آن پيرى نيستى كه اين چنين شكسته شوى. يعقوب عليه السلام گفت: غمى كه خداوند در جدايى يوسف بر من حواله كرد، مرا به اين روزگار انداخته است. خداوند جبرئيل را فرستاد و گفت: به يعقوب بگو كه شكايت مرا به بندگان من مى كنى؟ يعقوب عليه السلام گفت: خداوندا خطا كردم و از اشتباهم توبه كردم. از آن به بعد

.

ص: 83

هركه از يعقوب عليه السلاممى پرسيد كه در چه حالى، پاسخ مى داد كه «اَشكوا بثّى و حُزنى إلى اللّه » (1) . و نيز در داستان ها آورده اند كه يعقوب عليه السلام خانه اى ساخت و نامش را بيت الاحزان گذاشت و به آن خانه مى رفت و با هيچ كس حرف نمى زد و غذا نمى خورد و استراحت نمى كرد و حتى گفته اند كه به چشم او هيچ زيانى نرسيده بود، او خود چشم هايش را بست و گفت: ديگر نمى خواهم كه پس از يوسف هيچ كس و هيچ جا را ببينم. همچنين در داستان ها آمده كه روزى كسى از يعقوب عليه السلام پرسيد كه چرا چشمان تو كور شده است؟ گفت: به سبب گريه بر دورى يوسف عليه السلام. پرسيد: چرا پشت تو خميده شده است؟ جواب داد: از غم دورى يوسف عليه السلام. پرسيد: چرا اين چنين در هم افتاده و ضعيف و شكسته شده اى؟ پاسخ داد: از دورى يوسف. خداوند وحى فرستاد كه شكايت مرا به بندگان من مى كنى؟ به عزت و جلال من قسم كه تا تو مرا نخوانى، اين بلا را از تو دور نخواهم كرد. در آن حال يعقوب عليه السلام گفت: «اشكوا بثى و حزنى إلى اللّه ». خداوند متعال به او وحى كرد به عزت من كه اگر فرزندانت مرده بودند، آنان را زندگى مى بخشيدم و به تو بازمى گرداندم و علت اين امتحان و آزمايش آن بود كه روزى گوسفندى را در خانه تو كشتند. فقيرى آمد اما چيزى به او ندادند و من از ميان مردم، پيغمبران را بيشتر دوست دارم و بعد از آن فقيران و درويشان را. اكنون اى

.


1- .شكايتِ غم و غصّه خويش را به نزد خدا مى برم.

ص: 84

يعقوب، غذايى تهيه كن و فقيران را خبر كن. يعقوب عليه السلام غذايى تهيه كرد و دستور داد كه در شهر ندا كنند كه هركه امروز روزه گرفته است، بايد كه در خانه يعقوب افطار كند. گروهى آمدند و از آن غذا خوردند. خداوند متعال آن محنت و اندوه را از يعقوب عليه السلام دور كرد. مفسّران گفته اند كه وقتى يوسف عليه السلام در زندان بود، جبرئيل عليه السلامنزد او آمد و به او گفت: اى راستگو، مرا مى شناسى؟ يوسف عليه السلام جواب داد كه نه، اما رويى زيبا مى بينم و بويى خوش در اينجا حس مى كنم. جبرئيل عليه السلامگفت: من روح الامين و پيك پروردگار دو جهانم. يوسف عليه السلام پرسيد: چگونه به جايگاه گناهكاران آمدى؟ در حالى كه تو پاك ترين پاكان و سردسته نزديكان به حق و پيك خداوندگار دو جهانى. جبرئيل عليه السلام به يوسف گفت: مگر تو نمى دانى كه خداوند هر مكانى را به وسيله مردان پاك، پاك مى كند. هر زمينى كه شما در آنجا باشيد، بهترين زمين هاست و خداوند به علت حضور تو، اى سرور پاكان و پسر صالحان و مخلصان، اين زندان را و اطراف آن را پاك قرار داده است. يوسف عليه السلام گفت: چگونه مرا از صديقان و مخلصان و پاكان مى شمارى، در حالى كه من در جايگاه گناهكاران گرفتارم و به قهر و خشم مفسدان در زندانم؟ گفت: براى آن كه تو مخالفت هواى نفس كردى و از آن كه تو را به معصيت دعوت مى كرد، فرمان نبردى؛ نام تو را در زمره صديقان نوشتند و تو را از مخلصان شمردند و درجه و مقام پدرت را به تو نيز ارزانى داشتند. پرسيد: اى روح الامين، از يعقوب عليه السلام چه خبر دارى؟ گفت: خداوند به او صبرى كامل بر دورى تو بخشيد و به اندوه و غم تو مبتلا كرد. او دلى غمگين

.

ص: 85

دارد كه دردهايش را فرومى خورد و شكيبايى مى ورزد. يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، غم او در چه حدّى است؟ جبرئيل پاسخ داد: هفتاد برابر مادرى كه فرزندش مرده باشد. يوسف عليه السلام پرسيد: اى جبرئيل، اجر و مزد او چيست؟ گفت: اجر صد شهيد. پرسيد: بالاخره من و او يكديگر را دوباره خواهيم ديد؟ گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: از اين به بعد هر ناراحتى و غمى را كه به من برسد، به دل نمى گيرم و از آن پس دلخوش شد. يعقوب عليه السلام پس از شنيدن داستان پسران، به آنان گفت: برويد و درباره يوسف و برادرش تحقيق و پرسش كنيد و از رحمت خدا و فرج او نااميد نباشيد كه جز كافر از رحمت خدا نااميد نمى شود. فرزندان يعقوب آنچه پدر گفت، انجام دادند و به مصر رفتند. وقتى نزد يوسف عليه السلام آمدند، اين گونه با او صحبت كردند كه اى عزيز، ما به سختى و فقر دچار شده ايم و سرمايه اندكى با خود آورده ايم، سرمايه اى كه كسى به آن اعتنا نكند. اما تو در حق ما نيكى و صدقه كن كه خداوند به تو و صدقه دهندگان پاداشى بزرگ خواهد داد. وقتى كار به اينجا رسيد، يوسف عليه السلام هويت خود را در برابر برادرانش آشكار كرد. گفت: آيا مى دانيد آن زمان كه جاهل بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ پرسيدند: آيا تو يوسف هستى؟ گفت: بله. من يوسف هستم و اين برادر من بنيامين است. خداوند بر ما منت گذاشت و دوباره ما را به هم رسانيد. و هركس كه از معاصى و محارم دورى كند، خداوند رنج آن نيكوكاران را تباه نمى كند و مراد و اجر آنان را مى دهد. برادران يوسف كه اين سخنان را شنيدند به زانو درآمدند و گفتند: به خدا كه او تو را به حق از ميان برگزيد كه تو به انواع

.

ص: 86

بوى پيراهن يوسف

خصلت هاى خير چون عقل و فضل و صبر و زيبايى آراسته بودى و ما خطاكار و گناهكار بوديم. يوسف عليه السلام در برابر آنان صبر كرد و گفت: امروز شما را سرزنش نمى كنم و آن گناه و خيانت شما را به روى شما نمى آورم. سپس در حق برادرانش دعا كرد كه خدا شما را بيامرزد كه از همه مهربانان، مهربان تر است.

بوى پيراهن يوسفپس از آنكه برادران يوسف عليه السلام او را شناختند، اول حال پدرش يعقوب را پرسيد كه چگونه است؟ گفتند: چشم هايش سويى و نورى ندارد و از رنج دورى تو كور شده است. يوسف عليه السلام گفت: پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم اندازيد تا دوباره چشمانش روشن و بينا شود و او و همه خانواده را به اينجا بياوريد. وقتى كاروان با پيراهن يوسف به سمت يعقوب عليه السلامحركت كرد، خداوند به باد شمال دستور داد، يعنى فرشتگان را امر كرد كه نسيمى با بوى پيراهن يوسف به حركت درآورند و بوى آن را به مشام يعقوب عليه السلامبرسانند. همين كه يعقوب عليه السلامبوى پيراهن يوسف را حس كرد، حالش دگرگون شد و گفت: بوى آشنايى حس مى كنم. گفتند: چه بويى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، شما مرا سرزنش مى كنيد. گفتند: بگو. گفت: بوى يوسف را حس مى كنم. البته اگر شما مرا سرزنش نكنيد كه از پيرى و ضعف و محنت به خرافات و مزخرفات دچار شده ام. اما اطرافيان يعقوب عليه السلام گفتند: تو همچنان در همان عشق قديم به يوسف بيتابى.

.

ص: 87

پس از آن طولى نكشيد كه مژده دهنده رسيد و آن پيراهن را بر صورت يعقوب انداخت. خداوند چشمان يعقوب را به او برگرداند و دوباره بينايى خود را يافت. چشم باز كرد و به آن سرزنش كنندگان گفت: من به شما نگفتم كه از خداى خود چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد؟ روايت كرده اند كه پس از آن، چشمان نابيناى يعقوب عليه السلام بينا شد و نيروى از دست رفته اش را بازيافت و شادمانى به دل او راه يافت. در آن حال، فرزندان يعقوب عليه السلامشروع به گريه و زارى كردند و گفتند: پدر، براى ما استغفار كن كه ما خطا كرده ايم. يعقوب عليه السلامبه آنان وعده آمرزش و استغفار داد. هنگام سحر يعقوب دعاها و ذكرهاى خود را به پايان برد و دست به دعا برداشت: بار خدايا، به حق آن صبر و سختى كه بر دورى يوسف تحمل كردم، گناهى را كه در حق يوسف مرتكب شدند ببخش. خداوند متعال به او وحى كرد كه من تو را و آنان را آمرزيدم. در داستان ها آمده است كه وقتى بشارت دهنده به يعقوب خبر داد كه يوسف زنده است، يعقوب پرسيد: او در چه حال است؟ گفت: پادشاه مصر شده است. يعقوب عليه السلام گفت: پادشاهى مصر به چه كار آيد؟ بر چه دينى است؟ گفتند: بر دين اسلام است. آسوده خاطر شد و گفت: نعمت كامل و تمام همين است. يوسف عليه السلام هر توشه اى را كه ممكن بود براى سفر نياز داشته باشند، همراه با آن بشارت دهنده براى آنان فرستاده بود و براى يعقوب پيغام فرستاده بود كه به مصر بيا و خانواده ات را هم با خود بياور. يعقوب عليه السلام آماده سفر شد و با همه خانواده رو به مصر نهاد. وقتى به

.

ص: 88

نزديك مصر رسيدند، يوسف به پادشاه گفت كه من پدرى دارم كه پيغمبر خدا و فرزند پيغمبر خداست و پدران من همه پيغمبرند. او از كنعان به ديدار من مى آيد و توقع دارم كه به استقبال او بيايى. پادشاه با چهار هزار سوار از نزديكان و خواص خود بر اسب نشست و به اتفاق يوسف عليه السلام و همه اهل مصر به استقبال يعقوب عليه السلامرفتند. يعقوب عليه السلام پياده مى آمد كه يوسف را ديد كه با لشكرى و به همراهى اهل مصر در كسوت پادشاهى مى آيد. يعقوب عليه السلام از يهودا پرسيد: آيا اين كه مى آيد فرعون مصر است؟ يهودا گفت: اين پسر تو يوسف است. همين كه يعقوب عليه السلام و يوسف عليه السلام به يكديگر رسيدند، يوسف عليه السلام خواست سلام كند اما يعقوب عليه السلام از او پيشى گرفت و گفت: سلام بر تو اى از بين برنده همه اندوه ها. در برخى داستان ها آمده كه وقتى خبر آمدن يعقوب عليه السلام و استقبال از او منتشر شد، زليخا پير و از غم جدايى يوسف عليه السلام نابينا و فقير شده بود. از كسى خواهش كرد تا دست او را بگيرد و بر سر راه يوسف عليه السلام بنشاند. هرگاه كه دسته اى مى آمد، راهنماى او مى گفت: بلند شو كه يوسف آمد. زليخا مى گفت: نه اين يوسف نيست. راهنما مى گفت: تو از كجا مى دانى؟ زليخا گفت: من بوى او را مى شناسم. تا اينكه چند فوج گذشت و درست وقتى دسته اى كه يوسف عليه السلام در آن بود، نزديك مى شد زليخا گفت: بوى يوسف مى آيد، مرا نزديك تر ببريد. او را جلو بردند و يوسف عليه السلامكه از دور مى آمد او را شناخت. از روى احترام اسبش را نگه داشت و گفت: زليخا، چگونه اى؟ گفت: همين گونه كه مى بينى. يوسف عليه السلام پرسيد: آن همه مال تو چه شد؟ گفت: از بين رفت

.

ص: 89

و تلف شد. پرسيد: زيبايى ات چه شد؟ گفت: در غم دورى تو از بين رفت. پرسيد: چشمانت را چه كردى؟ گفت: از گريه سفيد شد. يوسف عليه السلامگفت: پادشاهى و مال و زيبايى كه نمانده است، آيا از آن محبتى كه مى گفتى چيزى باقى مانده است؟ گفت: هر روز زيادتر از روز قبل است. پاك و منزه است آن خدايى كه به اطاعت خود بندگان را پادشاه مى كند و به معصيت، پادشاهان را بنده مى گرداند. يوسف عليه السلام به زليخا گفت: چه مى خواهى و چه آرزويى دارى؟ گفت: خواهش مى كنم كه دعا كنى تا خدا چشم مرا به من برگرداند تا يك بار ديگر جمال تو را ببينم. يوسف عليه السلام دعا كرد و خداوند متعال چشم و زيبايى و جوانى زليخا را به او بازگرداند و يوسف عليه السلاماو را به عقد خود درآورد و بعدها فرزند پسرى از او به دنيا آمد. وقتى كاروان يعقوب و فرزندانش به يوسف عليه السلام رسيدند، پدر و مادرش (خاله) را در آغوش گرفت و گفت: به شهر داخل شويد. يوسف عليه السلام بر تخت پادشاهى نشست و پدر و خاله را با خود بر تخت نشاند. برخى گفته اند كه تخت را به ميدان شهر بردند و بسيارى از مردم مصر در آن ميدان آمده بودند. وقتى آنان بر تخت نشستند همه مردم مصر و برادران يوسف عليه السلام كه در پيش تخت او ايستاده بودند، به سجده افتادند. وقتى پدر و مادر يوسف عليه السلام اين حالت را ديدند، آنان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تعبير همان خوابى است كه من پيش از اين ديده بودم و خداوند آن را به راست تعبير كرد. يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف، اينها كه بر تو سجده كرده اند كه هستند؟ گفت: اينها همه بندگان و كنيزان من هستند. همه را در روزگار خشكسالى و

.

ص: 90

قحطى در ازاى غذا خريده ام و امروز از مباركى و يمن ديدار تو همه را آزاد كرده ام. پدر، اين تأويل همان خوابى است كه من ديده بودم. خداى عزّ و جلّ در حق من بخشش و نيكويى تمام كرد و مرا از زندان بيرون آورد و خواب مرا راست كرد. در برخى داستان ها آمده است كه وقتى يوسف و يعقوب عليهماالسلام با هم به صحبت و خلوت نشستند، يعقوب عليه السلام گفت: يوسف، برادران تو چه كردند؟ يوسف عليه السلام گفت: اى پدر، چرا از من مى پرسى كه برادران من چه كردند؟ از من بپرس كه خدا با من چه كرد؟ يعقوب عليه السلام پرسيد: چه كرد؟ يوسف عليه السلامجواب داد: با من خوبى و نيكويى كرد و بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم دورى افكنده بود و دوستى ما را تباه كرده بود، مرا از زندان درآورد و شما را به من بازگرداند. مفسران در باره مدت دورى يعقوب عليه السلام از يوسف عليه السلام اختلاف نظر دارند. كلبى گفته است كه بيست و دو سال بوده است. سلمان فارسى و عبداللّه شدّاد، چهل سال و حسن بصرى هشتاد سال نقل كرده اند. محمد بن اسحاق نيز اين مدت را هجده سال نقل كرده و عمر يوسف عليه السلام را صد و بيست سال دانسته است كه از زليخا صاحب سه فرزند شد، دو پسر به نام هاى افراهيم و ميشا و دخترى به نام رحمة كه بعدها زن ايوب پيغمبر شد. وهب بن منبه گفته است: يعقوب عليه السلامو خانواده اش، هنگامى كه به مصر آمدند هفتاد و دو نفر بودند و وقتى كه با موسى از مصر بيرون رفتند ششصدهزار و پانصد و هفتاد و چند مرد جنگجو داشتند، جداى از زنان و كودكان و پيران و بازماندگان و... كه اينان نيز خود هزارهزار و دويست هزار بودند.

.

ص: 91

مورخان گفته اند كه يعقوب عليه السلام پس از آنكه به مصر آمد و خانواده اش را به مصر آورد، بيست و چهار سال در راحتى و آسايش و وسعت نعمت زندگى كرد و در مصر از دنيا رفت. وقتى كه مرگ او نزديك شده بود، به يوسف عليه السلاموصيت كرد كه مرا به شام پيش پدرم ببر و در آنجا دفن كن. يوسف عليه السلام نيز همين كار را كرد. سعيد بن جبير گفته است كه يعقوب عليه السلامرا تا بيت المقدس در تابوتى از ساج گذاشتند. وقتى تابوت به آنجا رسيد در همان روز اتفاقا برادر يعقوب عليه السلام هم وفات يافته بود. و هر دو را كه با هم به دنيا آمده بودند و عمرشان صد و چهل و هفت سال بود با هم در يك قبر به خاك سپردند. گفته اند كه وقتى خداوند متعال يوسف عليه السلام را به آرزويش رساند و آنچه را مى خواست به او داد و جمع پريشانِ آنان را جمع كرد و پادشاهى و نعمت دنيا را در حق آنان تمام كرد، يوسف عليه السلامفكر كرد كه اينها هم نمى ماند و ناگزير بايد از آن جدا شد. تمناى بهشت در دلش افتاد و آرزوى مرگ كرد تا به بهشت رود، آرزويى كه هيچ پيغمبرى قبل از او و بعد از او نكرده بود. گفت: بار خدايا، از پادشاهى دنيا به من بهره اى تمام و كامل دادى و علم تعبير خواب به من آموختى، اى آفريننده آسمان ها و زمين كه خداوند من هستى و در دنيا و آخرت بر من اولى ترى از من، جان مرا بگير و مرا مسلمان از اين دنيا ببر و به صالحان و نيكان برسان؛ يعنى مرا با پدران خود محشور كن و به درجات آنان برسان. خداوند متعال او را در سرزمين مصر، وفات داد و او را در صندوقى از رخام در رود نيل دفن كردند؛ زيرا وقتى يوسف عليه السلام فرمان خداى اجابت كرد و به سراى باقى شتافت، مردم مصر درباره محل دفن او با هم مشاجره كردند و هر كدام گفتند ما او را در محله خود دفن مى كنيم كه مايه خير و بركت محله ما

.

ص: 92

باشد. در اين مورد، بسيار با هم گفتگو كردند تا آنكه كار به جايى رسيد كه نزديك بود با هم به جنگ بپردازند. به همين دليل، بالاخره با هم قرارداد كردند كه او را در محل تقسيم آب رود نيل دفن كنند تا آبى كه از آنجا به هر محله مى رود، خير و بركت او را به آنجا برساند. انس بن مالك روايت كرده كه وقتى كار و بار يوسف و يعقوب و برادران يوسف در مصر منظم و برقرار شد، پس از مدتى برادران يوسف عليه السلام با يكديگر گفتند: ما خود مى دانيم كه چه كارها كرده و چه گناهان كبيره اى مرتكب شده ايم. اگرچه مى دانيم كه يوسف عليه السلامما را بخشيده و پدر نيز ما را به عفو دلخوش كرد، اما نمى دانيم كه آيا خداوند هم ما را بخشيده است؟ بياييد تا از خداوند گذشت و آمرزش بخواهيم. بعد همه با هم پيش پدر آمدند كه در كنار يوسف عليه السلامنشسته بود، گفتند: اى پدر، كارى براى ما پيش آمده كه از آن سخت تر كارى نيست. يعقوب عليه السلام پرسيد: آن چه كارى است؟ گفتند: آنچه كه ما با تو و برادر خود كرده ايم _ اگرچه شما عفو و گذشت كرده ايد _ اگر خداوند ما را عفو نكند سودى ندارد. از خدا بخواهيد كه ما را عفو كند و با وحى به شما خبر دهد كه ما را عفو كرده يا نه، تا چشم ما روشن و دل ما آسوده شود. يعقوب عليه السلام بلند شد و در محراب ايستاد و فرزندان ديگر پشت سر او ايستادند و يعقوب عليه السلامدعا كرد و آنان آمين مى گفتند. تا بيست سال دعاى آنان اجابت نشد. گفته اند كه پس از بيست سال دعاى آنان مستجاب شد و خوشحال شدند. اينها قسمتى از داستان يوسف بود كه در آيات قرآن بيان شده و جزئيات و نكات بسيارى نيز در داستان ها و اخبار آمده است.

.

ص: 93

وصيت يعقوب عليه السلام

وصيت يعقوب عليه السلامروايت كرده اند كه وقتى زمان مرگ يعقوب نزديك شد، فرزندان وى بر بالين او حاضر آمدند. يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلامگفت: اى يوسف، آيا مى دانى كه در دل من چه جايى دارى؟ من براى تو غم و اندوه زيادى تحمل كرده ام و خداوند متعال آن غم مرا به پايان برد و به شادى تبديل كرد و امروز هم روز جدايى من از توست و به سوى رحمت خدا مى روم و روح من نزد روح ديگر انبيا مى رود. پسرانت افرهيم و ميشا را پيش من آور تا آنان را به فضل و كرامتى اختصاص دهم كه جز براى آنان نباشد. يوسف عليه السلام آنان را آورد. يعقوب عليه السلام گفت: من شما را (با آنكه فرزندزاده ايد) از جمله فرزندان خود قرار دادم تا در منزلت و ميراث مانند فرزندان من باشيد. سپس گفت: اى يوسف، دست هاى خود را پيش بياور و بر پهلوهاى من بگذار و مرا در آغوش گير كه من هم با پدر خود در بستر مرگ همين گونه وداع كردم. سپس گفت: وقتى مرا دفن كردى، پس از هشتاد روز مرا از آنجا بردار و پيش پدرم و جدم كه در يك قبر دفن شده اند ببر كه از آنها جدا نباشم. سپس به فرزندان و خويشاوندان گفت كه برويد و مرا با يوسف تنها گذاريد كه مى خواهم به او وصيتى كنم. آنان رفتند و او هرچه مى خواست به يوسف عليه السلام وصيت كرد و به او سفارش كرد كه اگرچه برادرانت با تو بد كردند، تو با آنان به خوبى رفتار كن. يوسف عليه السلاموصيت هاى او را پذيرفت و يعقوب عليه السلام از دنيا رفت. يوسف عليه السلام او را دفن كرد و پس از هشتاد روز دستور داد تا او را به زمين كنعان نزد قبر پدر و جدش، اسحاق و ابراهيم _ عليهم الصلاة و السلام _ منتقل كنند. مفسّران گفته اند كه علت اين وصيت يعقوب عليه السلام آن بود كه او در مصر از

.

ص: 94

دنيا رفت و برخى مردم مصر بت پرست و برخى آتش پرست بودند. گفت مبادا كه فرزندان او بدين اديان منحرف شوند. از اين رو هنگام مرگش آنان را حاضر كرد و به حفظ دين سفارش كرد. مفسّران اختلاف نظر دارند در علت اينكه چرا يعقوب عليه السلام پيش از نزول تورات، خوردن گوشت را بر خود حرام كرد. برخى گفته اند كه علت آن بود كه يعقوب عليه السلام از عرق النساء رنج ديده بود و اصل آن رنج از رگ پيدا شده بود و او اين رگ را بر خود حرام كرد. ولى برخى ديگر نوشته اند: علت آن بود كه يعقوب عليه السلام نذر كرد اگر خداوند متعال، دوازده فرزند پسر به او دهد و او به سلامت به بيت المقدس برسد، آخرين آنها را در راه خدا قربانى كند. وقتى خدا دوازده پسر به او داد، خواست كه به نذر خود وفا كند، برخاست تا به بيت المقدس آيد. خداوند فرشته اى را فرستاد و به او گفت كه من تو را بخشيدم و اين نذر از تو نمى خواهم به ازاى امتحانى كه از تو خواهم گرفت. يعقوب عليه السلام خوشحال شد. او مردى بود قوى و جنگجو و هيچ كس جرأت كشتى گرفتن با او را نداشت. فرشته اى پيش يعقوب آمد و او گمان كرد كه دزد است. از سر اطمينان به نيروى خود با او جنگيد. آن فرشته ضربه اى بر ران يعقوب زد و ران او دچار درد بسيار شد و آن درد همواره آزارش مى داد. يعقوب عليه السلامبا خدا عهد كرد كه اگر آن درد بهبود يابد، ديگر گوشت نخورد و اين سخنى نه چندان پذيرفتنى است. برخى نيز گفته اند كه تنها گوشت شتر و شير شتر را بر خود حرام كرد و خدا داناتر است.

.

ص: 95

داستان سليمان .

ص: 96

. .

ص: 97

داستان سليمان

آغاز داستان: قضاوت كردنِ سليمان

داستان سليمان (1)آغاز داستان: قضاوت كردنِ سليمان «وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ» (2) داستان سليمان و قضاوت او را چنين روايت كرده اند: دو مرد نزد داوود عليه السلام(پدر حضرت سليمان عليه السلام) آمدند. يكى صاحب كشتزارى بود و ديگرى صاحب گوسفندانى چند. شب هنگام گوسفندان وى به كشتزار زارع رفته بودند و كشت او را تباه ساخته بودند. زارع گفت: «اى رسول خدا، شب پيش گوسفندان اين مرد زراعت مرا از بين برده اند». داوود عليه السلام گفت: «بپرسيد و دريابيد بهاى گوسفندان و بهاى كشت چقدر است؟» پرسيدند، بهاى آنها برابر بود. پس داوود عليه السلام به صاحب گوسفندان گفت: «گوسفندان خويش را به سبب آسيبى كه رساندى به زارع بده». مرد چنين كرد. هنگام بازگشت، سليمان آنان را ديد. پرسيد: «پدرم در ميان شما چگونه قضاوت كرد؟» آنچه گذشته بود، گفتند. سليمان گفت: «اگر من حكم

.


1- .برگرفته و تلخيص از: تفسير روض الجنان و روح الجنان، ج13، ص 250 _ 253؛ ج 15، ص 18 _ 52؛ ج 16، ص 273 _ 280 .
2- .«از داوود و سليمان ياد كن كه درباره كشتزارى داورى كردند» (انبياء (21): آيه 78)

ص: 98

مى كردم، جز اين حكم مى كردم». داوود را از سخن سليمان آگاه كردند، وى را نزد خود فراخواند و پرسيد: «اگر تو حاكم بودى چگونه حكم مى كردى؟» سليمان گفت: «گوسفندان را به زارع مى دادم تا نگاه دارد و از شير آن بهره جويد و سود برد و كشتزار را به شبان مى دادم تا زمين را كشت كند و همان سان كه بود آباد سازد. آن گاه كشتزار را به زارع بازمى گرداندم و گوسفندان را به شبان؛ چراكه هريك شايسته و سزاوار كار خويشند». داوود چنين كرد و گفت: «بس نيك گفتى». در اخبار چنين آورده اند: داوود عليه السلام صاحب چند پسر بود. بر آن شد دريابد كه كدامين يك از فرزندان وى براى خلافت و جانشينى او شايسته است. پس از خدا خواست تا او را بر اين آگاه سازد. خداوند بدين سان او را آگاهانيد: «و باد توفنده را مسخر سليمان كرديم، چنانكه به فرمان وى مى رفت». (1) مفسران گفته اند: سليمان عليه السلام زمينى فراخ و گسترده با طول و عرض چهار فرسنگ در چهار فرسنگ داشت. آن گاه كه قصد سفر و عزم نبرد مى كرد، ساز و لشكر را در آن زمين گرد مى آورد و به تندبادى فرمان مى داد، آن زمين را برگيرد و در هوا برد، و به باد آرام امر مى كرد آن را تا آنجا كه وى مى خواست براند. بامداد مسافتى يك ماهه را مى پيمودند و شبانگاه همان مسير را بازمى گشتند. حكايت كرده اند كه در ناحيه بغداد نوشته اى يافتند كه برخى از اصحاب

.


1- .انبياء (21): آيه 81 .

ص: 99

سليمان از جنّ يا انس، آن را نگاشته بودند. نوشته اين بود: ما بدين جا فرود آمديم. ما اينجا را بنا ننهاديم، بلكه بنا شده يافتيم. بامداد از اصطخر پارس به راه آمديم و نيمروز (ظهر) اينجا خوابيديم، و چون غروب شود در شام خواهيم بود، ان شاءاللّه ، ما به همه چيز عالميم و دانا. گويند: روزى مرغكى از كنار سليمان عليه السلام عبور كرد. بانگى زد، سليمان عليه السلامبه اصحاب خويش گفت: «مى دانيد كه اين مرغك چه گفت؟» گفتند: «نه، اى رسول خدا». گفت: «مى گويد خداوند تو را بر دشمن كرامت و برترى داد. مى روم و به بچه هاى خود رسيدگى مى كنم، آن گاه بازمى آيم و به خدمت تو مى رسم». رفت. سليمان عليه السلامگفت: «بمانيد تا بازگردد». ساعتى بعد بازگشت و ايستاد و آواز برآورد. سليمان پرسيد: «مى دانيد آن مرغ چه مى گويد؟» گفتند: «نه». گفت: «مى گويد بزاييد براى مرگ و بسازيد براى ويرانى». روزى ديگر فاخته اى نزد سليمان آواز برآورد. پرسيد: «مى دانيد چه مى گويد؟» گفتند: «نه». گفت: «مى گويد: جزاى تو بر پايه عمل تو خواهد بود». هدهدى نزد سليمان بانگ كرد. سليمان پرسيد: «دريافتيد چه گفت؟» گفتند: «نه». گفت: «مى گويد هركس رحمت نكند، بر او رحمت نخواهند كرد». مردى بانگ كرد. سليمان گفت: «مى گويد اى گناهكاران از خداوند آمرزش طلبيد». بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم از كشتن هدهد نهى كرده است. آنگاه طوطى بانگ كرد، سليمان گفت: «مى گويد كه هر زنده اى خواهد مرد و هر تازه اى كهنه خواهد گشت». فرشتكى بانگ كرد، سليمان گفت: «مى گويد خيرى پيش فرستيد تا آن را بيابيد». بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مردم را از كشتن او نيز

.

ص: 100

بازداشت. كبوترى آواز خواند. گفت: «مى گويد آن چنان خدا را تسبيح مى كنم كه آسمان و زمين از آن پر شود». قمرى بانگ كرد. گفت: «مى گويد سبحان ربى الاعلى». سپس گفت: «كلاغ بر باج ستان لعنت مى كند». زغن (1) مى گويد: «جز خدا همه چيز نابود گردد». اسفرود (2) مى گويد: «هركه خاموشى گزيند سلامت يابد». بَبغا (3) مى گويد: «واى بر آن كسى كه دنيا غايت آمال وى باشد». بزغ (4) مى گويد: «پاك است آن خداوندى كه همه جا ياد او جارى است». چرغ (5) مى گويد: «سبحان ربى القدوس». باز مى گويد: «سبحان ربى و بحمده». مجيد بن كعت القرطى گفته است كه برخى از اهل حديث براى ما چنين روايت كرده اند: «لشكرگاه سليمان صد فرسنگ بود. بيست و پنج فرسنگ براى اِنْس بود و بيست و پنج فرسنگ براى جن، بيست و پنج درصد از آنِ درندگان بود و بيست و پنج درصد از آنِ پرندگان. نيز وى را هزار خانه از آبگينه بود كه بر روى چوبى بنا شده بود، سيصد خانه براى زنان آزاد و هفتصد خانه براى كنيزان او. آن گاه سليمان به تندباد فرمان مى داد آن را برگيرد و به نسيم امر مى كرد آن را ببرد.

.


1- .پرنده اى است از رسته بازها كه بسيار چابك و خونخوار است.
2- .پرنده اى است از رسته ماكيان كه در صحراها لانه مى سازد. نام ديگرش سنگ خوارك است.
3- .نام ديگرى است براى طوطى.
4- .وَزغ، قورباغه.
5- .يا چرخ، پرنده اى است شكارى از راسته عقاب ها كه جثّه اش حتى از كلاغ نيز كوچك تر است.

ص: 101

به سليمان چنين وحى كردند: «ما در سرزمين تو چنين مقدر كرده ايم كه هركس چيزى گويد، باد آن را به گوش تو رساند». در تفاسير چنين آمده كه: «براى سليمان بساطى گستردند از زر و ابريشم به مسافت يك فرسنگ در يك فرسنگ و تختى زرين براى وى مهيّا بود. آن تخت را با سه هزار كرسى از زر و سيم در ميان آن بساط مى نهادند. پيامبران بر روى كرسى هاى زرين مى نشستند و علما بر روى كرسى هاى سيمين قرار مى گرفتند. انسيان بر گرد آن مى ايستادند و جنيان در پس آن. بالاى سر آنان مرغان پر و بال مى گستراندند، بدان سان كه آفتاب بر آن بساط نمى افتاد. باد صبا اين بساط را برمى گرفت و بامداد مسيرى يك ماهه را به شتاب مى برد، آن گاه غروب آن را باز مى آورد. يك روز سليمان عليه السلام با چنين مرتبه اى كه شرح آن گذشت از كنار برزگرى عبور كرد و برزگر زمين درمى نورديد. سر بالا گرفت و سليمان را با آن جلال ديد. گفت: به آل داوود نيز مُلكى عظيم دادند . خداوند به باد فرمان داد سخن برزگر را به گوش سليمان عليه السلامرساند. سليمان به باد گفت: بساط ما را بر زمين بگذار . باد چنين كرد. سليمان چون بر زمين قرار گرفت، برزگر را نزد خود طلبيد و گفت: آنچه گفتى به گوش من رسيد و بدين روى به زمين آمدم تا به تو بگويم كه چنين تمنايى را هرگز نكنى؛ چراكه ثواب يك تسبيح كه بنده اى مؤمن از دل بگويد، نزد خدا بيش از اين ملك است و بهتر از اين سلطنت . مرد گفت: خداى تعالى غم هايت را ببرد، همان گونه كه تو با اين سخن غم مرا بردى ».

.

ص: 102

اهل حديث چنين روايت مى كنند: «سليمان عليه السلام بر بساط خود مى نشست و تمامى خدمتگزاران و نديمان خود را با خويش مى برد. پيش بساط سليمان، بساط ديگرى براى آنان بود كه در آنجا هركسى به كار خويش مى پرداخت، اعمالى به مانند نان پختن و طبخ كردن. نيز بر روى بساط ميدانى فراخ بود كه بر روى آن اسبان مى تاختند. باد آنان را برمى گرفت و به مكانى مى برد كه سليمان عليه السلامامر مى كرد. يك روز سليمان به باد گفت او را از اصطخر (1) برگيرد و به يمن برد. در مسير حركت از مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمگذشت، گفت: اين خانه حجره پيامبرى در آخرالزمان است. خوشا آنكه وى را دريابد، به او ايمان آرد، از وى متابعت كند و مقتدايش او باشد . چون از مدينه گذشت به مكه رسيد. گروهى بر گرد كعبه بت مى پرستيدند. سليمان از آنجا گذشت. كعبه فغان برآورد و گفت: خدايا، پيامبرى از پيامبران تو بر من گذشت و جمعى از اوليا و مؤمنان و انبيا همراه وى بودند بر اينجا فرود نيامدند و نماز نگزاردند، در حالى كه گرد من بت پرستان بتان خويش مى پرستند . خداوند گفت: باكى مدار كه من چنان سازم كه بر گرد تو چندان ركوع و سجود كنند كه براى آن حدى نباشد. پيامبرى در آخر زمان خواهم فرستاد كه تو را قبله او و امت او كنم. بدان سان كه هنگام نماز رو سوى تو گردانند و به عزم حج و زيارت سوى تو شتابند. از اقصاى عالم به تو روى آرند، همان گونه كه مرغان به آشيانه خود روى نهند .

.


1- .اصطخر: نام شهرى بوده است در جنوب ايران (استان فارس).

ص: 103

سخنان سليمان با مورچه

سخنان سليمان با مورچهسليمان عليه السلام از آنجا به وادى السدير (1) گذشت و از آنجا به وادى نمل فرود آمد. برخى گفته اند كه وادى نمل در شام است. سليمان عليه السلاميك روز با لشكر خود به آنجا رسيد. بر پشت اسب نشسته بود و بر روى بساط خويش نبود. مورچه اى به مورچگان ديگر آواز داد: اى مورچگان به خانه رويد، مبادا سليمان و لشكريانش ناآگاهانه شما را زير پاى خويش گيرند و تباه سازند . باد اين خبر را به گوش سليمان عليه السلامرسانيد. سليمان عليه السلام از اين سخن خنديد و كسى فرستاد تا آن مورچه را نزد وى آرد. آن گاه گفت: چگونه مورچگان را از ظلم من ترسانيدى، حال آنكه من پيامبرى عادل هستم . مورچه گفت: اى رسول خدا، من عذر تو را خواستم و به مورچگان گفتم كه آنان از شما بى خبر باشند ». برخى نيز گفته اند: «مورچه به سليمان گفت: من حطم (شكستِ) نفس نخواستم. حطم دل خواستم، از آن بيم داشتم كه دل هاى آنان چون به ملك تو نگرند، شكسته و كوفته گردد و از تسبيح خود بازمانند ». مفسران درباره اين مورچه چنين گفته اند: «آن مورچه، رئيس و پيشواى

.


1- .بيابانى است در اطراف شهر طائف.

ص: 104

مورچگان بود و چندان توانا بود كه گوسفندى بزرگ مى توانست برگيرد». سليمان عليه السلام گفت: «اى مورچه به من پندى ده». مورچه گفت: «اى رسول خدا، مى دانى از چه رو پدرت را داوود خوانده اند؟» سليمان گفت: «نه». مورچه گفت: «بدان سبب كه دواى جراحت خود كرد و مودود گشت». آن گاه پرسيد: «مى دانى چرا نام تو را سليمان نهاده اند؟» گفت: «نه». گفت: «بدان سبب كه بدانى بناى ملك تو و بناى تمام دنيا بر باد است و آنچه بناى آن بر باد باشد، پايدار نخواهد بود». سليمان عليه السلام از سخن مورچه خنديد و گفت: «خدايا توفيقم ده تا شكر نعمت تو را به جاى آورم، آن نعمتى كه بر من و پدر و مادر من عطا كردى، و توفيقم ده عمل صالح كنم، عملى كه تو بپسندى. خدايا، با رحمت خود مرا به ميان بندگان صالح ببر و مرا از آنان قرار ده. من صلاح را برمى گزينم تا از صالحان باشم». گفته اند: «اينكه مورچه سليمان را شناخت و احتراز از لگدكوب لشكريان ايشان، از معجزات سليمان عليه السلامبوده است». نيز گفته اند به الهامى از جانب خدا بوده است؛ چراكه اين از الهام مورچه است كه گندم را به دو نيم مى كند تا بر روى خاك رشد نكند و گشنيز را به چهار قسم كند كه اگر گشنيز را به دو نيم كند بر خاك خواهد روييد. مورچه اى كه اين را مى داند، روا نيست كه مضرّت و شكست بيند.»

.

ص: 105

روايتى ديگر از اقتدارِ سليمان

روايتى ديگر از اقتدارِ سليمانروزى سليمان در پى يافتن هدهد برآمد، چون او را نيافت، گفت: «چيست مرا كه هدهد را نمى يابم». آن گاه گفت: «اگر او را بيابم به سختى عذاب دهم». مفسران در چگونگى اين عذاب اختلاف كرده اند. برخى گفته اند: «سليمان گفت: پرهاى هدهد را بكنم و او را در جايى كه لانه مورچه باشد اندازم تا او را بگزند». ديگرى گفت: «پرهاى هدهد را بكنم و او را در آفتاب افكنم». يا: «هدهد را به قير بيالايم و در آفتاب اندازم». برخى نيز گفته اند: «او را در قفس محبوس كنم». بعضى دگر گفته اند: «هدهد را با دشمنش در جايى قرار دهم». برخى گفته اند: «او را از دوستش جدا سازم» و برخى گفته اند: «از خدمت بازش دارم، يا او را خواهم كشت مگر آنكه حجتى آشكار آورد». مفسران گفته اند سليمان بدين سبب هدهد را مى جست كه خداوند هدهد را چنين آفريده بود كه مى توانست آب را در ژرفاى خاك ببيند، بدين سبب سليمان عليه السلام او را پيش خود نگاه مى داشت تا هنگام عبادت، هدهد مكان آب را در بيابان نشان دهد. آن گاه زمين را مى كندند و آب مى يافتند. در اين روز، هنگام نماز شد و آب نبود. سليمان هدهد را خواست و او حضور نداشت، از اين رو سليمان هدهد را تهديد كرد.

.

ص: 106

علماى سيره و اخبار و قصص انبيا، قصه سليمان و هدهد را چنين گفته اند: «سليمان عليه السلامهنگامى كه از بناى بيت المقدس فارغ شد، قصد رفتن سوى كعبه كرد، از اين رو تمام لشكريان خود، از جن، انس، چهارپايان، درندگان و پرندگان را گرد آورد. لشكرگاه سليمان صد فرسنگ بود، تمام لشكريان را در آنجا جمع كرد و به نسيم فرمان داد آنان را برگيرد و به كعبه برد. چون به آنجا رسيد، يك چند در آن زمين اقامت كرد. در مدت اقامت خود در آنجا هر روز پنج هزار شتر مى كشت و پنج هزار گاو و بيست هزار گوسفند سر مى بريد. به اشراف قوم خود گفت: «اينجا مكانى است كه در آخر زمان پيامبرى از آن برانگيخته گردد، پيامبرى عربى با چنين صفات كه خدا وى را به تمام دشمنان چيره سازد و هر جايى كه او بدان جا فرود آيد ترس او در دل مردم آن ديار و اطراف آن پديد آيد. خويش و بيگانه به نزد وى در حق راست باشند. او در حق خدا از ملامت هيچ ملامت كننده اى بيم ندارد». پرسيدند: «او با كدامين دين مردمان را فراخواند؟» گفت: «با دين حنيف، خوشا بر آنانى كه او را دريابند، به او ايمان آورند و او را تصديق كنند». گفتند: «اى رسول خدا، ميان ما و ميان او چه مدتى خواهد بود؟» گفت: «برابر هزار سال. شما كه اينك حاضريد به غايبان بگوييد كه او سرور انبيا و خاتم پيامبران است و نام او در صحيفه پيامبران در بالاترين درجه نوشته شده است». سليمان در مكه اقامت كرد تا مناسك آن را به جا آورد. آن گاه از مكه بيرون آمد تا آن هنگام كه سهيل يمانى بالا آمد، راه يمن پيش گرفت و از مكه به صنعا رفت. هنگام زوال آفتاب آنجا بود. زمينى سبز و خرم ديد. آنجا فرود آمد و

.

ص: 107

قصد كرد نماز گزارد و طعامى خورد. آب خواست نيافتند. پس هدهد را خواست تا آب را به او بنمايد. او را نيافت، گفت: «ما لى لا أرى الهدهد؛ چيست مرا كه هدهد را نمى بينم؟» انس بن مالك از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چنين روايت كرده است: «هدهد مرا نكشيد كه او راهنماى سليمان بر آب بود و نزديكى و دورى مكان آب را مى دانست. او مى خواست كه در زمين جز خدا را نپرستند هنگامى كه گفت: و جئتك من سباء بنباء يقين ». گفته اند: سليمان عليه السلام در يمن فرود آمد. هدهد گفت: «سليمان عليه السلاممشغول است. يك ساعت بر آسمان شوم تا عظمت دنيا را بنگرم». بر فراز آسمان شد و چپ و راست را نگاه كرد. بستان بلقيس را ديد، بر آن شد آن بستان را ببيند، پس به آنجا رفت و هدهدى ديد. گفته اند: نام هدهد سليمان عليه السلام يعفور بود و نام هدهد بلقيس عقر بود. عقر از يعفور پرسيد: «از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟» يعفور گفت: «با سليمان بن داوود عليه السلام از شام آمده ام». عقر پرسيد: «سليمان كيست؟» يعفور گفت: «پادشاه جن و انس و شياطين و پرندگان و جانداران و باد است». آن گاه از عقر پرسيد: «تو از كجايى كه سليمان عليه السلام را نمى شناسى؟» گفت: «من از همين ولايتم». پرسيد: «پادشاه اين ولايت كيست؟» عقر گفت: «زنى است كه او را بلقيس خوانند. سليمان عليه السلام پادشاه تو اگرچه ملك عظيمى دارد، ملك بلقيس از ملك او كمتر نيست؛ چراكه تمام يمن تحت تسلط اوست و دوازده هزار پيشوا زير فرمان اوست و براى هر پيشوايى هزار سوار». مقاتل گفته است: «اگر مى خواهى بيا تا يك بار ملك او را بنگرى». گفت: «مى ترسم كه سليمان عليه السلام مرا بجويد؛ چراكه هنگام گزاردن

.

ص: 108

نماز او نزديك است». عقر گفت: «اگر بيايى و اين احوال را دريابى و او را از آن آگاه سازى، همانا شاد گردد». يعفور گفت: «روا باشد». آن گاه با او رفت و بلقيس و ملك و لشكر و اسباب او را ديد. غروب بازگشت. عبداللّه بن عباس گفته است: «سبب آنكه سليمان عليه السلام هدهد را مى جست اين بود كه جايگاه هدهد بر ديدگان سليمان سايه مى افكند. چون هدهد رفت آفتاب به روى سليمان عليه السلام افتاد، گفت: «ما لى لا أرى الهدهد؟» آن گاه بزرگ پرندگان را طلبيد و گفت: «برو و هدهد را بياب و پيش من بيار». گفته اند كركس را خواند و برخى گفته اند عقاب را. عقاب بر فراز آسمان شد و چندان اوج گرفت كه تمام زمين در پيش او چون طبقى بود در نزد ما. پس چپ و راست نگاه كرد، هدهد را ديد كه از جانب يمن مى آيد. قصد جان او كرد. هنگامى كه به او رسيد خواست هدهد را در چنگال خويش گيرد. هدهد گفت: «سوگند به آن خدايى كه تو را نيرو داد و مرا در برابر تو اسير و ضعيف كرد، كه بر من ناتوان رحمت كنى و مرا گزندى نرسانى». عقاب از او دست كشيد و گفت: «واى به حال تو، سليمان عليه السلام سوگند خورده است كه تو را سخت عذاب كند يا بكشد». هدهد پرسيد: «چيزى ديگر نگفت؟» عقاب گفت: «آرى. گفت: يا حجتى روشن آورد». هدهد گفت: «مى دانستم، سليمان عليه السلام پادشاهى عادل است، بر من ستم نكند و به ناحق مرا عذاب ندهد. من حجتى روشن دارم». با يكديگر نزد سليمان رفتند. عقاب پيش رفت و گفت: «اى رسول خدا، آوردمش». گفت: «بيارش». هدهد پيش تخت سليمان عليه السلام پر خويش بر روى

.

ص: 109

پا افكند و بر زمين مى كشيد و با تواضع و مذلت نزد سليمان رسيد». سليمان، سر او را گرفت و پيش كشيد و گفت: «كجا بودى؟ من تو را امروز چنان عذابى دهم كه موجب عبرت جهانيان شوى». هدهد گفت: «اى رسول خدا، ياد كن آن روزى را كه در برابر خدا ايستى». چون سليمان اين سخن شنيد، رنگش دگرگون گشت و از او دست كشيد. اندكى نه چندان طولانى درنگ كرد. آن گاه پرسيد: «آخر كجا بودى؟» هدهد گفت: «بر چيزى آگاه شدم كه تو از آن بى خبرى. من براى تو از سبا خبرى درست آورده ام. خبرى به يقين كه در آن شكى نيست». سليمان عليه السلامپرسيد: «آن خبر چيست؟». گفت: «من در زمين سبا زنى ديدم كه در ملك تو نيست و حكومت تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه آن سرزمين بود و براى او از هر چيزى بهره اى داده اند و داراى عرش عظيمى است، يعنى تختى بزرگ». گويند: هنگامى كه پدر بلقيس مرد، فرزندى نداشت كه به جاى او نشيند. ملك او به بلقيس رسيد. بعضى از مردم از بلقيس فرمان مى بردند و برخى اطاعتش نمى كردند. پس مردى را برگزيدند و او را در اطراف ولايت و سلطنت نشاندند. او مردى بود ظالم و بدنهاد كه بر رعيت و زنانشان ستمى بى حد روا داشت. بلقيس از اين آگاه شد. خشمگين گشت و خواست او را به هلاكت رساند. گماشته اى سوى او فرستاد و به او گفت: «مى خواهم به نكاح تو درآيم». او گفت: «رغبت من بر اين بيشتر بود، ليكن ياراى گفتنم نبود كه از آن بيم داشتم تو نپذيرى، اينك كه تو اين مى خواهى من بر آنچه فرمان دهى مطيعم و فرمان بردار». حاكمِ ستمگر قوم خود را از اين خبر آگاه كرد، آنان به

.

ص: 110

وى گفتند: «او نپذيرد و به هيچ كس رغبت نكند». گفت: «او خود اين سخن آغاز كرد و بر اين كار رغبت داشت». رفتند و خطبه كردند. او گفت: «من پيش از اين رغبت نداشتم، ليك اكنون فرزندى مى خواهم، پس به اين نكاح راغب گشتم». عقد بستند. بلقيس با لشكرى عظيم به شهر او رفت و در تمام شهرها و خانه ها جاى گرفتند. شبانگاه چون طعام خوردند، بلقيس مرد را شراب نوشانيد و او را مست كرد. چون مرد مست شد، بلقيس سر او از تن جدا ساخت، آن گاه سر وى را از در خانه او بياويخت. بامداد مردم پادشاه را كشته يافتند و سر بريده وى را بر دار ديدند. دريافتند كه غرض بلقيس از نكاح چه بود. پيش او رفتند و از او فرمان بردند و گفتند: «اين ملك شايسته توست». بلقيس گفت: «من براى ملك چنين نكردم، بلكه براى از بين بردن ظلم و فساد او كردم». تمام اسباب پادشاهى در او جمع بود. تخت بلقيس را چنين توصيف كرده اند: «مقدمه آن از زر بود و به انواع جواهر چون ياقوت سرخ و زمرد سبز آراسته بود. پس آن از نقره بود و به انواع جواهر زيور يافته بود. تخت او بر چهار پايه استوار بود. يكى از ياقوت سرخ، يكى از ياقوت زرد، يكى از زمرد سبز، يكى از مرواريد سپيد. صحيفه هايى زرين آراسته به جواهر بود و هفت خانه بر آن بود، هفت خانه با درهايى بسته». گويند: بلقيس و قوم او آفتاب مى پرستيدند. شيطان اعمال آنان را در نظرشان آراسته بود و آنان را از راه حق بازداشته بود، از اين رو آنان هدايت نمى شدند و راه حق را نمى يافتند.

.

ص: 111

سليمان به هدهد گفت: «ما حقيقت آنچه گفتى خواهيم يافت. اينك چاره اى بر آن بينديش كه ما و لشكريان تشنه ايم». هدهد جايگاه آب را به آنان نشان داد. آنجا را كندند و آب بيرون آوردند. آبى به آن ميزان كه نياز داشتند. آن گاه سليمان به بلقيس چنين نوشت: «من عبداللّه سليمان بن داوود اِلى بلقيس ملكة سبا. السلامُ على مَن اتَّبع الهُدى، بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَلاّ تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». ابن جريح گفته است: سليمان عليه السلام نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَن لا تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». سليمان عليه السلام با چنين ايجاز و اختصارى كه در نامه كرد، بليغ ترين مردم است. آرى عادت پيامبران عليه السلامچنين بود كه درازگويى نمى كردند. سليمان چون نامه را نوشت، مُهرى از مشك بر آن نهاد و نگين خود را بر مُهر نهاد. آن گاه هدهد را نزد خود خواند و گفت: «تو امروز رسول منى. براى تو خلعتى بايد، آن گاه دست بر تن او فروكرد، بر تن وى رنگ هاى مختلف پديد آمد. انگشت بر سر او نهاد و تاجى بر سر وى قرار گرفت. نامه را در منقار هدهد نهاد و گفت: «با اين خلعت و تشريف برو و نامه مرا بر آنان افكن و جواب آنان را بازآور». هدهد نامه را گرفت و بر آسمان بالا رفت و بيش از آنكه عادت او بود اوج گرفت. هدهدى ديگر بر او نگريد، گفت: «اى هدهد چرا تكبر مى ورزى و چندان اوج گرفته اى كه پايه تو نيست» گفت: «چرا چنين نكنم كه من فرستاده پيامبر خدا هستم، خلعت او بر تن من است و تاج او بر سر من و نامه او در منقار من. از اين بزرگوارتر چه باشد». آن گاه نزد بلقيس رفت. بلقيس بر زمينى بود كه آن را امارت مى گفتند. اين امارت در سه فرسخى

.

ص: 112

صنعا بود و بر آن دو بارگاه. وى عادت داشت چون وقت چاشت مى شد، درهاى قصر خويش را مى بست و كليد آن را بر زير سر قرار مى داد و مى خوابيد. هدهد به بارگاه وى رسيد، او را خفته يافت. نامه سليمان را بر سينه او افكند. برخى مفسران گفته اند: «هدهد چون رسيد، بلقيس بر تخت نشسته بود و وزيران و مقربان بر گرد وى بودند. هدهد بالاى سر آنان پرواز مى كرد و نامه در منقار گرفته بود تا هنگامى كه بلقيس او را نگاه كرد، نامه را كنار وى افكند». نيز گفته اند: «سوراخى بود كه وقتى آفتاب بالا مى آمد از آن سوراخ آفتاب بر قصر وى مى تابيد. بلقيس آفتاب پرست بود و چون مى ديد آفتاب بالا آمده است، آن را مى پرستيد و سجده مى كرد. هدهد آمد و بر مسير آن روزَن نشست. پرهاى خود را گشود و سوراخ را گرفت تا آفتاب در آنجا نيفتد، پس چون آفتاب همچون هر روز بالا نيامد، بلقيس بر سوراخ نگاه كرد. مرغكى ديد كه خويش را مانع تابش آفتاب كرده است و نامه اى در منقار گرفته است. متعجب گشت. هدهد پرواز كرد و نامه را مقابل وى افكند. بلقيس نامه را برداشت و به مهر نامه نگاه كرد. او به زبان تازى آشنا بود و مى توانست بخواند و بنويسد. نام سليمان عليه السلامرا ديد. دريافت نامه پادشاهى است و نمى دانست كه ملك او عظيم تر از ملك وى است؛ چرا كه آن كسى كه مرغ مسخَّر وى باشد و از او فرمان بَرَد، پادشاهى بزرگ است». هدهد نامه را بر زمين افكند و به جانبى نشست و به بلقيس نگاه كرد. بلقيس بر تخت نشست و بزرگان و پيشوايان لشكر خود را طلبيد. آنان دوازده هزار مرد بودند و زير فرمان هريك از آنان هزار مرد خدمت مى كرد. بزرگان و

.

ص: 113

اميران آمدند و بر جاى خود نشستند. بلقيس به آنان گفت: «اى جماعت و اى بزرگان، بدانيد نامه مهمّى بر من انداخته اند با اين مضمون كه: «بر من فخر نفروشيد و پيش من آييد و فرمان مرا گردن نهيد». چون نامه خوانده شد، با بزرگان خود به مشورت پرداخت، گفت: «اى جماعت اشراف و بزرگان، در اين كار حكمى دهيد و چاره اى انديشيد كه من به كارى كه شما حاضر نباشيد نخواهم پرداخت». بزرگان گفتند: «ما خداوندان قوّت و شجاعتيم و مردان كارزار. فرمان از آن توست. ما فرمانى نداريم، خود حكمى كن». بلقيس چون سخن آنان را شنيد، گفت: «شما به سبب شجاعت چنين مى گوييد. رأى من جز اين است. شما مى دانيد كه پادشاهان چون به شهرى حمله بردند آن شهر را به جور و ستم ويران سازند و عزيزان شهر را ذليل و عاجز كنند. رأى من اين است كه هديه اى سازم و نزد او فرستم تا حال او را با اين هديه آشكار سازم. اگر هديه مرا بپذيرد پادشاه است و اگر نپذيرد و جز به اسلام آوردن ما راضى نشود، پيامبر است». آن گاه صد غلام و صد كنيزك را به مانند يكديگر جامه پوشانيد، بدين سبب كه سليمان آيا ميان كنيزان فرق نهد و آنان را از يكديگر بازشناسد؟ و اين چنين مى خواست تا سليمان را بيازمايد. برخى گفته اند: ده غلام و ده كنيزك بودند. برخى نيز افزوده اند: بلقيس پانصد غلام و پانصد كنيزك را فراخواند، آن گاه بر تن غلامان جامه زنان پوشانيد و با زيورهاى زنان غلامان را بياراست و بر تن كنيزكان جامه هاى مردان پوشانيد و سلاح هاى مردان به آنان داد. به زنان گفت: «چون خواستيد سخن بگوييد، همچون مردان سخن گوييد و

.

ص: 114

آواى خود خشن گوييد و از زنان گوييد تا سليمان باور كند از مردانيد». و اسبانى تازى با لگام هايى آراسته به زر با آنان همراه كرد. نيز پانصد خشت زرين و سيمين آراست و با تاجى آراسته به انواع جواهر و اندكى مشك و عود و عنبر جعبه اى با مرواريدى ناسفته و مهره اى يمنى سوى سليمان فرستاد. بلقيس اين تحفه ها را به دست مردى از اشراف قوم خود سپرد. وى مردى عاقل و درست انديش بود و او را منذر بن عمير مى خواندند. منذر بن عمير با اين هدايا و نامه بلقيس سوى سليمان رفت. بلقيس در نامه نوشته بود: «اگر تو پيامبرى ميان آنانى كه سوى تو آمده اند كنيزان و غلامان را بازخواهى شناخت. نيز بگو در اين جعبه ها چيست؟ و آنكه ناسفته است، سوراخ كن و آنكه سوراخ است در آن رشته كن». آن گاه به فرستاده خود گفت: «چون نزديك سليمان شوى اگر با خشم و تكبر در تو بنگرد، پادشاه است، ليكن اگر با رأفت و رحمت در تو بنگرد و در سخن گفتن متواضع باشد، او پادشاه نيست و پيامبر است. سخن او را خوب بشنو و پاسخ او را به سوى من بياور». فرستاده بلقيس عزم رفتن كرد و بار سفر بست. هدهد پيش از آنكه فرستاده نزد سليمان رسد، وى را از آن هديه هايى كه بلقيس آماده كرده بود، آگاه ساخت. از اين رو سليمان عليه السلامجنيان و انسيان را طلبيد و به آنان فرمان داد كه خشت هايى زرين و سيمين سازند و ميدان او را با آن خشت ها فرش كنند. آن گاه گفت: نيكوترين اسب ها را آماده سازيد و گفت: در دريا اسب هايى با رنگ هاى مختلف وجود دارد كه نيكوتر از آن اسبى نيست. رفتند و آن اسب ها را آوردند. آن اسب هاى بى شمار را با

.

ص: 115

لگام هايى زرين آراستند و در دو سوى ميدان به صفت درآوردند. در زير پاى اسب ها با خشت هايى زرين فرش گستردند». آن گاه سليمان امر كرد كه تمام لشكريان او از جن و انس و پرندگان و درندگان و چهارپايان گرد آمدند. بر پايه روايتى ديگر، سليمان عليه السلام فرمان داد كه ميدان وى را با خشت هايى زرين و سيمين فرش كردند و آن مقدار كه همراه گماشتگان بلقيس زر و سيم بود، خالى گذاشتند. آن گاه فرمان داد تا تخت او را به ميدان برند و تمام لشكريان گرد آيند. لشكريان حاضر شدند و چهار هزار كرسى زرين بر جانب راست سليمان نهادند و چهارهزار بر جانب چپ. علما و وزرا و بزرگان بر آن چهارپايه ها نشستند و لشكر مقابل آنان صف كشيد. انسيان در چند فرسنگ پيش او ايستادند و در عقب آنان جنيان و چهارپايان و درندگان، و پرندگان در هوا پر گشودند. فرستادگان بلقيس چون رسيدند چيزى ديدند كه هرگز نديده بودند؛ ديدند اسب ها، روى خشت هاى زرين و سيمين رد آلوده مى سازند؛ و ديدند خشت هايى در ميدان خالى است. با خود گفتند: «نپندارند كه ما آن خشت ها را ربوده ايم و ما را به دزدى متهم دارند». پس خشت هاى زرين خود را بر آن جاهاى خالى قرار دادند. از اسب ها گذشتند و چون به درندگان رسيدند، مى ترسيدند از آنان بگذرند. كسانى كه موكّل بودند به آنان گفتند: «بگذريد كه آنان جز به فرمان سليمان گزند نمى رسانند. گذشتند و چون به شياطين رسيدند، منظرى بس ترسناك ديدند، بر جاى ماندند و توان خود از دست دادند. موكّلان گفتند: «بگذريد كه بر شما باكى نيست». بگذشتند.

.

ص: 116

نزد سليمان عليه السلام رسيدند. در مقابل وى ايستادند. سليمان با شفقت با آنان سخن گفت. رئيس قوم نزديك سليمان رفت و نامه بلقيس را به او داد. سليمان عليه السلامپرسيد: «جعبه كجاست؟» آن را نزد وى بردند و او گفت: «در اين جعبه مرواريدى ناسفته و مهره اى يمنى است». چون سليمان عليه السلام اين حقيقت را گفت، رسول بلقيس گفت: «راست گفتى، اكنون دستور ده آن را كه ناسفته است سوراخ نكنند و آنكه سفته است ريسمان در آن كشند». سليمان عليه السلامپرسيد: «كيست كه مى تواند مرواريد را سوراخ سازد؟» انسيان و جنيان نمى دانستند. شياطين گفتند: «اين كار موران است». سليمان عليه السلام مورى را نزد خود خواند و مرواريد را از آنجا كه سليمان مى خواست سوراخ كرد. سليمان به او گفت: «چه مى خواهى؟» گفت: «از خداى تعالى بخواه درختان را كه روزىِ من كند». سليمان گفت: «اين حاجت پذيرفته است». آن گاه پرسيد: «كيست كه در اين مهره سوراخ، ريسمان مى تواند كشد؟» كرمكى سفيد گفت: «من چنين كنم». آن گاه رشته در دهان گرفت و از يك جانب مهره داخل شد و از جانب ديگر بيرون آمد. سليمان پرسيد: «چه مى خواهى؟» گفت: «از خدا بخواه كه ميوه را روزىِ من قرار دهد». گفت: «چنين شد». آن گاه گفت: «غلامان و كنيزان بلقيس را نزد من آريد». پيش بردند. سليمان فرمود تا ظرف هايى پر آب آوردند و امر كرد آنان پيش او دست و روى خود بشويند. آنان كه كنيز بودند آب ظرف را يكباره بر روى زدند و آنان كه غلام بودند آب ظرف را در يك دست گرفتند و بر دست ديگر ريختند، آن گاه آب را بر

.

ص: 117

صورت خود ريختند. كنيزان آب را بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان عليه السلامبدين سان ميان كنيزان و غلامان فرق نهاد. هديه هاى بلقيس را نپذيرفت و همه را بازگرداند و گفت: «مرا با مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى تعالى به من داده است بهتر از آن است كه به شما. شما به هديه هاى خود شاد باشيد». آن گاه به فرستاده بلقيس گفت: «اين هديه ها را بازگردان و به بلقيس بگو كه غرض من مال و نعمت دنيايى نيست، بلكه غرض من اين است كه شما به دين من بگرويد و مرا اطاعت كنيد. اگر آمديد غرض من حاصل است و اگر چنين نسازيد لشكرى مى فرستم كه تاب كارزار با آنان را نداريد و شما را به اسارت خواهم گرفت». فرستادگان بلقيس بازگشتند و پيام سليمان را بازگفتند. بلقيس گفت: «من دريافتم كه اين مرد پيامبر است و پادشاه نيست. ما توان مقابله با او را نخواهيم داشت». آن گاه گماشته اى سوى سليمان فرستاد و پيام داد: «من به خدمت تو مى آيم تا سخن تو را بشنوم و دريابم كه اين دين چيست كه مرا به آن دعوت مى كنى؟» بلقيس چون عزم رفتن كرد فرمان داد تا عرش (تخت گاه) او را در آخرين خانه، از هفت خانه او نهادند و نگهبانانى بى شمار بر آنجا گماشت و گفت: «آن را به خوبى نگاه داريد و نبايد كه دست كسى به آن رسد و بر عرش چيره گردد. آنگاه نايب و جانشينى برگزيد و ملك و ولايت را به او سپرد و خود با دوازده هزار امير به لشكرگاه سليمان روى نهاد. همراه هر اميرى مردان فراوانى بود. سليمان چون از آمدن بلقيس آگاه شد، از لشكريان خود پرسيد: «چه كسى

.

ص: 118

قادر است، عرش بلقيس را پيش از آنكه او به اينجا رسد، نزد من آورد؟» يكى از جنيان گفت: «من پيش از آنكه تو در مجلسِ حكم بايستى، عرش بلقيس را به اينجا مى آورم و من بر آنچه مى گويم استوارم». گفته اند معنى سخن او اين است كه براى آوردن عرش نيرومندم و بر آنچه از زر و جواهر در درون عرش است امانتدار. سليمان گفت: «زودتر چنين كن كه آنان نزديكند». گفته اند: «آن كسى كه بر كتاب عالم بود، عرش را نزد سليمان آورد». مفسران در اينكه وى كه بوده است اختلاف كرده اند. برخى گفته اند: «جبرئيل عليه السلام بود». بعضى گفته اند: «فرشته اى از جمله فرشتگان بود». برخى گفته اند: «آصف بن برخيا بود. وى از جمله صديقان و وصى سليمان بود و بر مهم ترين نام خدا آگاه بود، چنانكه بى درنگ خواسته اش به اجابت مى رسيد». عبداللّه عباس گفته است: «آصف بن برخيا گفت: چشم بزن چندان كه چشم زخم تو باشد. پيش از آنكه كسى اينجا رسد من عرش بلقيس را پيش تو مى آورم ». گفته اند: «سليمان بنگريد و تا يمن را ديد». اين قولِ كسى است كه اين سخن را حقيقت مى داند. برخى گفته اند: «كسى كه بر كتاب عالم بود، خودِ سليمان بود؛ چرا كه در روزگار وى از او فاضل تر و بهتر و مستجاب الدعوه تر نبود». برخى نيز گفته اند: «شخصِ عالم به كتاب، خضر بود». در اخبار و اقوال بيشتر چنين است كه نام وى آصف برخيا بود. عبداللّه بن اسماعيل بن زيد گفته است: «مردى صالح و سياح بود كه در جهان مى گشت تا عجايب و شگفتى هاى جهان را ببيند. او از نام مهتر خدا (اسم اعظم) آگاه بود. خداى را با

.

ص: 119

آن نام خواند. خدا او را اجابت كرد و بى درنگ عرش بلقيس را نزد سليمان حاضر كرد. چنان سريع، زودتر از چشم بر هم زدن سليمان». علما در نام اين شخص و آن دعايى كه با آن عرش را حاضر كردند، اختلاف كردند. از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده اند كه آصف خدا را با اين نام ها خواند: «يا حىّ يا قيوم». برخى نيز گفته اند: «گفت: يا الهنا و اله كلّ شى ء لا اله الا انت». همچنين: «يا ذاالجلال و الاكرام». عبداللّه بن عباس گفته است: «آصف دو ركعت نماز گزارد. خدا فرشتگان را فرستاد تا عرش بلقيس را از زير زمين پيش سليمان نهند. زمين شكافته گشت و عرش بلقيس در مقابل سليمان از زمين بيرون آمد». نيز گفته اند خدا سرير (تخت) بلقيس را خراب كرد و آن را پيش سليمان عليه السلام باز آفريد. سليمان عليه السلام چون عرش بلقيس را در مقابل خويش ديد، گفت: «اين فضل خداى تعالى است و بدين سبب مرا مى آزمايد كه آيا نعمت او را سپاس مى نهم يا شكر آن را به جاى نخواهم آورد». گفته اند سليمان عليه السلامبدين هنگام در شام بود. سليمان عليه السلام گفت: «هركس كه او خداوند را شكر نعمت كند، براى خود كرده است، تا شكر او قيد نعمت او باشد و بر نعمتش بيفزايد و به سبب شكر وى نعمتى كه دارد بر او باقى ماند. هركسى كه او كفران نعمت كند، خداوند از او و سپاسش بى نياز است و او در بخشش و انعام بر كافرنعمتان كريم است». سليمان عليه السلام گفت: «سرير بلقيس را با افزودن و كاستن آن تغيير دهيد و دگرگون سازيد، براى آنكه من دريابم كه آيا بلقيس تخت خود را خواهد شناخت يا به آن ره نبرد». گفته اند: «سليمان از آن رو عرش بلقيس را دگرگون

.

ص: 120

كرد كه آن هنگام زن نداشت. جنيان از آن بيم داشتند كه چون بلقيس را ببيند، رغبت كند كه او را به زنى گيرد و از او فرزندى آرد و آنان از اين عذاب رهايى نيابند». به سليمان گفتند: «بلقيس ناقص العقل است؛ زيرا كه در عقل او خللى است و پاى او چون پاى خر است». سليمان عليه السلام عقل بلقيس را با تغيير دادن عرش او آزمود و پاى او را با قصرى از آبگينه صاف.

.

ص: 121

ملاقات بلقيس با سليمان

ملاقات بلقيس با سليمانآن گاه كه بلقيس به نزديك سليمان عليه السلام آمد، تختِ تغييريافته را از نزديك ديد. سليمان از وى پرسيد: «آيا عرش تو چنين است؟ هيچ به اين عرش كه مى بينى شبيه است؟» بلقيس گفت: «مى پندارم خود آن است». از آن رو با شك گفت كه قصر را تغيير داده بودند. وقتى بر او آشكار شد كه آن عرش، عرش خودِ اوست، گفت: «پيش از اين ما را به نبوت سليمان علم دادند. آن گاه كه هدهد آمد و سليمان گفت در حُقّه (جعبه دربسته) چه بود و هنگامى كه ديديم جانوران از او فرمان مى برند به او ايمان آورديم». سليمان بلقيس را از عبادت آفتاب و هرچه جز آفتاب مى پرستيدند، بازداشت. پس از آن سليمان عليه السلام فرمان داد تا جنيان براى او قصرى از آبگينه سفيد به رنگ آب بسازند، و امر كرد در زير آن قصر آب جارى كنند و جانداران دريايى را در آن ريزند. آن گاه تخت خود را در صحن آن قصر نهاد و فرمان داد بلقيس را نزد او آرند. بلقيس چون قصر مشاهده كرد پنداشت كه لجه آبى است. پس جامه از ساق خود برداشت. سليمان عليه السلام نگاه كرد، ساق او از ساق آدميان بود، با اين توضيح كه بر آن مو بود. گفته اند: «چون ساق آن را ديد كه بر آن مو است، بر او خوش نيامد. به انس رجوع كرد تا دريابد چگونه آن را

.

ص: 122

درمان كند. آنان گفتند: نمى دانيم . برخى از آنان گفتند: با ستره (آهن تيز) بايد آن را پاك كرد. سليمان گفت: بلقيس نمى داند كه چگونه بايد آن را به كار گيرد و بدن خود را با آن مجروح و زخمى خواهد ساخت . آن گاه از جنيان و شياطين پرسيد. آنان گفتند: انديشه كنيم . و چندى بعد نوره را ساختند كه پيش از اين نبود. گفته اند: «چون سليمان عليه السلام به بلقيس مهر ورزيد، بر ديوار تكيه زد، ديوار گرم بود و پشت سليمان سوخت. گفت: آه من عذاب اللّه . گفته اند: «يك روز بلقيس به سليمان گفت: چند مسأله براى من هست، مى خواهم كه آنها را از تو بپرسم. سليمان گفت: بگو. پرسيد: به من خبر ده كه خداى تو بر چه رنگ است؟ سليمان عليه السلامچون اين سخن را شنيد، بر وى فرياد زد و بى درنگ از تخت فرود آمد و روى بر خاك نهاد. او بترسيد و تمام لشكريان وى و لشكريان سليمان گريختند و هيچ يك بر جاى نماندند. خداى تعالى به سليمان وحى كرد كه اى سليمان كسى فرست و بلقيس را نزد خود بخوان و هر دو لشكر را گرد آور و از آنان بخواه سؤال خويش را بار دگر بگويند، سليمان چنين كرد. بلقيس و تمام لشكريان را نزد خويش خواند و گفت: از من چه پرسيديد؟ بلقيس گفت: از آبى كه نه از آسمان است و نه از زمين سؤال كردم. پرسيد: ديگر چه پرسيدى؟ گفت: هيچ جز اين نپرسيدم. گفت: آخر. گفت: آخر هيچ نپرسيدم. چنين بود كه خداوند از ياد آنان آن سؤال را زدود. سليمان عليه السلامبلقيس را به اسلام دعوت كرد، او پذيرفت و از كفر و شرك توبه كرد. بلقيس گفت: خدايا من بر خود ستم كردم، و اينك پشيمانم،

.

ص: 123

پس اسلام آوردم و خدايى را كه خداى جهانيان است گردن مى نهم. همچنين پس از اين سليمان عليه السلام را فرمان مى برم . برخى گفته اند سليمان عليه السلام بلقيس را به همسرى خود برگزيد و از او فرزندى يافت و ملك و ولايت خود به وى داد و به جنيان فرمان داد تا براى وى در زمين يمن سه حِصن (قلعه) سازند كه هيچ آدمى نتواند چنان سازد. اين سه حصن، سلحون، بنيون و عمدان بودند. بلقيس را به ولايت خود فرستاد و در ماه يك بار به ديدن وى مى رفت و سه روز نزد او مى ماند. بر پايه روايتى، هنگامى كه بلقيس ايمان آورد، سليمان عليه السلام به او گفت: «كسى را برگزين تا تو را به او دهم». گفت: «بر اين رغبت ندارم». گفت: «در اسلام روا نيست كه از نكاح دورى كنى». گفت: «چون ناگزيرم مرا در ملك همدان ده». سليمان عليه السلام او را به او داد و به يمن فرستاد، آن گاه به زوبعه، امير جن، فرمان داد كه او را اطاعت كند و حصنى همان گونه كه وى مى خواهد براى او بنا كند. چنين كرد. هنگامى كه سليمان عليه السلام جان سپرد، جنى آمد و فرياد برداشت كه اى گروه جنيان بدانيد كه سليمان عليه السلام جان باخته است، پس از اين كار دست برداريد. چنين كردند. جنيان چون دريافتند سليمان جان سپرده است، از كار خود دست برداشتند و گروهشان پراكنده شد و ملك بلقيس و ملك سليمان عليه السلاممنقرض شد. امّا ملك خداست كه هيچ گاه زايل نگردد و از بين نرود.

.

ص: 124

ماجراى سليمان و اسبان

ماجراى سليمان و اسبانخداوند از نعمتى كه بر داوود عطا كرد، سخن گفت؛ يعنى دادن فرزندى چون سليمان به داوود. فرمود: «ما سليمان را به داوود داديم». آن گاه سليمان را ستود و گفت: «بنده اى نيك است. او رَجّاع است و بسيار رجوع كننده به درگاه من». فرمود: «اى محمد، ياد كن چون شبانگاه بر سليمان اسبانى عرض كردند»، اسبانى كه بر دست و پاى خود مى ايستادند و يك دست را بر زمين مى نهادند. اين نشان آزادى و بزرگى اسبان است. گفته اند: «سليمان به غزاى دمشق و نصيبين (1) رفته بود و از آنجا هزار اسب آورد». برخى گفته اند: «از پدر وى هزار اسب به او ارث رسيد.» حسن بصرى گفته است: «اسبانى بود كه از دريا براى سليمان آورده بودند». سليمان عليه السلام نماز ظهر گزارده بود و بر تخت نشسته بود، آن اسبان را بر وى نشان مى دادند. سليمان به آن اسبان مشغول بود، از اين رو از نماز عصر غافل

.


1- .نصيبين: نامِ شهرى بوده در آسياى صغير (تركيه كنونى) كه پس از اسلام، مركز تجارى مهمّى تلقّى مى شده است.

ص: 125

شد. نهصد اسب بر او عرض كردند و صد اسب باقى مانده بود، بدين هنگام سليمان دريافت آفتاب غروب كرده است. دلتنگ شد. گفت: «آن اسبان را سوى من بازآريد». چنين كردند. فرمود تا تمام اسبان را كشتند و صدقه دادند. كفاره نماز عصر وى گزارده نشده بود. از آن اسبان صد اسب باقى ماند. هر اسب نيكويى كه امروز بر جاى است، از نسل آن اسبان است. حسن بصرى گفته است: «چون سليمان اسبان را در راه خدا قربانى كرد، خداوند به وى بهتر از آن اسبان، مركبى عطا كرد. آن مركب باد بود. بادى كه بامداد او را مسير يك ماهه مى برد و شبانگاه بازمى آورد». عبداللّه بن عباس گفته است: «از حضرت اميرالمؤمنين، على عليه السلام درباره اين آيه پرسيدند. فرمودند: اى عبداللّه در باره اين آيات چه شنيده اى؟ گفتم: كعب الاحبار به من گفت كه سليمان روزى به تماشاى اسبان مشغول شد تا آنكه نماز عصرش گزارده نشد. از اين رو گفت: آن اسبان را نزد من بازآوريد. چهارده اسب بود. فرمود تا همه را كشتند. خدا به عقوبت آنكه سليمان بر اسبان ستم كرد، چهارده روز ملك وى را از او گرفت . حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: كذب كعب. سليمان روزى به جهاد مى خواست رود. فرمود تا اسبان را بر او عرض كنند. به اسبان مشغول شد، چنانكه آفتاب غروب كرد و نماز عصرش فوت شد. به فرشتگانى كه بر آفتاب گماشته اند، گفت: به فرمان خداى تعالى آفتاب را بر من بازآريد . فرشتگان به فرمان خدا آفتاب را بازگرداندند. سليمان نماز خود در وقت خود گزارد». خداوند فرموده است: «ما سليمان را آزموديم و تنى بر تخت او افكنديم».

.

ص: 126

سليمان در معرض امتحان خدا

سليمان در معرض امتحان خدا«پس او رجوع كرد به ما و به درگاه ما گريخت». مفسران در باره اين امتحان و سببِ آن اختلاف كرده اند. برخى گفته اند كه سبب امتحان سليمان چنين بوده است: «سليمان در غزوه اى دختر پادشاهى را به بردگى گرفت. اين دختر صاحب جمال بود و سليمان بر وى دل نهاد، ليكن دختر با سليمان نمى ساخت و پيوسته مى گريست. سليمان به او گفت: بهتر از اين ملك مى خواهى و بهتر از من مردى؟ دختر گفت: اين نيك است، ليك چهره پدرم در چشم من است و از چشم من نمى رود، اگر مى خواهى آرام شوم، فرمان ده چهره اى به مانند پدرم بسازند تا من در آن بنگرم و شاد گردم ». سليمان پذيرفت. فرمان داد كه آن را بسازند. چون ساخته شد آن دختر و گروهى از كنيزان وى آن را مى پرستيدند و سجده مى كردند. چهل روز چنين كردند و سليمان از اين آگاهى نگشت. آصف برخيا از آن آگاه شد و از سليمان رخصت طلبيد تا خطبه كند و پيامبران را ثنا گويد. سليمان پذيرفت. آصف خطبه خواند و بر پيامبران ثنا كرد. چون خواست تا سليمان را ثنا گويد، ثناى سليمان را به روزگار گذشته بازبست. سليمان از اين دلتنگ شد. چون آصف از منبر پايين آمد، سليمان به وى گفت: چگونه است

.

ص: 127

كه پيامبران را بر عموم روزگار ثنا گفتى و حديث مرا به روزگار گذشته بازبستى؟ آصف گفت: از آن رو چنين كردم كه چهل روز است در خانه تو بت مى پرستند و تو بى خبرى . سليمان چون آگاه شد به خانه رفت و تمثال را شكست و زن را محبوس كرد. آن گاه انگشتر خود از دست بيرون آورد تا طهارت كند. آن انگشترى بود كه ملك سليمان و نبوت وى به آن بسته بود و به واسطه آن جنّ و انس و شيطان و درندگان و پرندگان مسخَّر سليمان بودند. سليمان انگشتر خود را بيرون آورد و آن را به يكى از زنان خود داد. خداوند بر ديوى شبه سليمان افكند (ديوى را شبيه سليمان ساخت). ديو را صخر مى خواندند. او آمد و انگشتر سليمان را گرفت و بر جاى سليمان نشست. تمام رعيت از جن و انس مسخر ديو شدند. آن گاه پروردگار بر سليمان شبه آن ديو افكند، و چون نزد زنِ خود رفت و گفت: انگشتر مرا بازگردان زن فرياد برآورد و او را از خود براند و گفت: سليمان انگشتر را گرفت. تو ديوى و آمده اى تا با مكر و حيله آن انگشتر را از من بگيرى . سليمان بر هر جا پا نهاد، به او گفتند: تو ديوى و او را باور نمى كردند. سليمان دريافت اين فتنه اى از جانب خداوند است. روى در بيابان نهاد. چهل روز در بيابان ها مى گشت و تضرّع مى كرد تا آنكه خداوند توبه او را پذيرفت. آن ديو در اين مدت تمام دين سليمان را زير و زبر كرد و احكام شرع او را دگرگون كرد و با زنان سليمان خلوت مى كرد و غسل نمى كرد. آصف چون چنين ديد، گفت: سليمان يا ديوانه شده است يا مرتد . محنت چهل روزه بر سليمان به سر آمد. بدين هنگام فرشته اى آمد و ديو

.

ص: 128

را از تخت سليمان دور كرد. ديو گريخت و در هوا پريد و انگشتر سليمان را در دريا افكند. ماهى انگشتر سليمان را بلعيد. سليمان ماهى را گرفت و انگشتر خويش از شكم ماهى بيرون آورد. بدين سان پادشاهى و نبوت به سليمان بازگشت». برخى گفته اند سبب فتنه اين بود كه سليمان زنى با نام جراره داشت. برادر جراره با كسى به ستيزه برخاست و جراره به سليمان گفت: بايد آن چنان حكم كنى كه مراد برادرم است . سليمان پذيرفت و چنين كرد. از اين رو خداوند خاتَم ملك را از او گرفت و به ديو داد». اگر كسى نيك بينديشد، از آن كسانى كه بر چنين باورند، حيران و متعجب مى گردد. چگونه خداوند شبه ديو بر سليمان مى افكند تا بر ملك او دست يابد و او را فرمان برند؟ و عدل و حكمت خدا چگونه بر انگشترى تعلق مى گيرد كه اگر بر دست ديوى كافر افتد او بتواند دين و شريعت را زير و زبر كند. اين كفر محض است و خارج شدن از دين اسلام. ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده است كه سليمان صد زن و كنيز داشت. يك روز گفت: من امشب با تمام آنان گرد آيم تا خدا به من صد پسر دهد تا تمام آن پسران در راه خداى تعالى جهاد كنند و شمشير زنند. خدا چنان غضب كرد كه هيچ يك از آن زنان باردار نشد، جز يك زن و فرزند اين زن مرده به دنيا آمد. او را آوردند و مرده بر روى تخت سليمان نهادند. شعيبى گفته است: «سليمان عليه السلام پسرى شيرخواره داشت و او را سخت دوست داشت. شياطين قصد جان آن كودك را كردند و گفتند كه اگر او زنده

.

ص: 129

بماند و بر جاى پدر نشيند ما همان محنتى كه از سليمان مى بريم از او نيز خواهيم برد، او را بايد كشت. سليمان عليه السلام از اين آگاه شد. كودك را به فرشتگان ابرها سپرد. فرشتگان او را نگاه داشتند و تربيت كردند تا آنكه بزرگ شد. خدا چنان حكم كرد كه كودك جان سپارد. فرشتگان او را برگرفتند و بر تخت سليمان نهادند؛ كودكى بى جان، براى آنكه سليمان دريابد: لايغنى من قدر. تأويل ديگرى چنين است: «سالى از سال ها سليمان عليه السلام بيمار شد و بيمارى او سخت گشت، سليمان لاغر شد و چون جسدى بى روح بر تخت خود بود. روايت كرده اند كه وقتى اسبان را بر سليمان عرض مى كردند او از نماز غافل شد و فرمان داد تا تمام آن اسبان را بكشند، اسبانى كه بر او عرض مى كردند، چهارده عدد بودند. خدا چهارده روز سليمان را امتحان كرد. اين امتحان چنين بود كه سليمان يك روز نشسته بود و با آصف برخيا سخن مى گفت. انگشترىِ او از انگشتش بيرون آمد، آن را برداشت و به انگشت كرد، باز بر زمين افتاد، هرچه كوشيد انگشترى در دستانش قرار نگرفت. دريافت اين براى امتحان و فتنه است. انگشترى خود را به آصف داد و او را بر تخت خود نشاند. آصف بر جاى سليمان نشست و چهارده روز حكم مى كرد تا آنكه مدت محنت به سر آمد. آن گاه بازگشت و انگشترى خود از آصف بازگرفت و بر تخت خود نشست.

.

ص: 130

بناى مسجد

بناى مسجداصحاب سيره گفته اند: از جمله آنچه جنيان براى سليمان بنيان نهادند، مسجد بيت المقدس بوده است. قصه آن چنين است: خداوند بر آل ابراهيم چنان افزود كه شمار آنان را جز خدا كسى نمى دانست. نوبت به داوود رسيد، داوود پيامبر بنى اسرائيل بود و در روزگار وى آنان چنان فزونى گرفتند كه خود متعجب گشتند. تكبّر ورزيدند و ظلم و معصيت آغاز كردند. خداوند به داوود وحى كرد: اى داوود، من به پدر شما ابراهيم وعده دادم كه شمار فرزندان او را به حدى رسانم كه جز خود كسى بر آن آگاه نباشد وعده من به سبب آن بود كه ابراهيم فرزند خود، اسماعيل را تسليم ذبح كرد. من به اين وعده وفا كردم و اين نعمت بر شما تمام كردم. نعمتم را به كفران بدل كرديد، عصيان ورزيديد و به كثرت خود فخر كرديد و مغرور گشتيد و تكبر پيش گرفتيد. اينك بدان اى داوود، آنان را به يكى از اين سه بلا مبتلا مى كنم تا از آنان كاسته شود و غرور خود كنار نهند. اكنون آنان مى توانند از اين سه بلا يكى را برگزينند؛ سه سال بر آنان قحط و خشكسالى مسلط گردانم، سه ماه ميان آنان و دشمن آنان تخليه كنم و آنان را به دشمن وانهم يا سه روز بر آنان طاعون مسلط كنم .

.

ص: 131

داوود عليه السلام قوم خود را از وحى خدا آگاه كرد. آنان دلتنگ شدند و گفتند: اى رسول خدا تو براى ما اختيار كن . گفت: به ناگزير اختيار با شماست . گفتند: ما توان قحطى نداريم و با دشمن نمى توانيم مقابله كنيم، بر ما مرگ آسان تر است . ساز مرگ پيش گرفتند و دل بر مرگ نهادند. غسل كردند و كفن پوشيدند و به همراه زنان و كودكان خود به صحرا رفتند. خدا را با تضرع و ناله خواندند. خروج آنان به جانب بيت المقدس بود پيش از آنكه بيت المقدس ساخته شود. داوود عليه السلام بيرون آمد. خدا بر طاغيانِ آنان طاعون فرستاد. در يك روز چندان مردند كه در دو ماه نمى توانستند دفن كنند. روز دگر داوود عليه السلام بر خاك بيت المقدس پا نهاد. روى بر خاك گذاشت و با صالحان بنى اسرائيل تضرع كرد و از خداى خواستند تا طاعون را از آنان دور سازد. خداوند رحمت كرد و دعاى داوود را اجابت كرد و عذاب را از آنان برداشت. جبرئيل عليه السلامآمد و گفت: به اين بندگان من بگو تا در شكر بيفزايند كه من به دعاى تو طاعون را از آنان برداشتم و خداوند مى فرمايد كه بر اين خاك مسجدى بنا كنيد و شما و فرزندان شما در آنجا به طاعت پردازيد و مرا ياد كنيد. به ساخت مسجد خواستند مشغول شوند. در اين هنگام مردى صالح از بنى اسرائيل چون درويشى آمد تا آنان را بيازمايد از اين رو گفت: من در اينجا حقّى و ملكى دارم و اگر ملك من را بى رضاى من مسجد كنيد اين براى شما حلال نخواهد بود . گفتند: در اين زمين كسان بى شمارى حق داشته اند. همه رها كرده اند و به خدا بخشيده اند. تو نيز چنين كن . گفت: من محتاجم و بدين

.

ص: 132

سبب نمى بخشم، اگر مى خواهيد آن را از من بخريد و اگر نخريد بر من غضب كرده ايد . نزد داوود رفتند و او را آگاه كردند. داوود گفت: برويد و رضاى او را به دست آوريد و بى رضايت وى ملك او را تصرّف نكنيد . بازگشتند و بهايى گفتند، او نپذيرفت و گفت: نمى دهم و بيشتر مى خواهم . به صد گوسفند و صد گاو و صد شتر خواستند، او رضايت نداد. گفتند: چندان كه مساحت آن زمين است، بُستانى پر از درخت زيتون به تو مى دهيم . رضايت نداد، گفتند: ديوارى گرد اين جايگاه مى سازيم و پر از سيم و زر مى كنيم و به تو مى دهيم . گفت: اينك راضى مى شوم . چون مرد صالح ديد كه آنان عزم اين كار كردند، گفت: نمى خواهم و به دانه اى جو طمع نمى كنم و اين زمين را به خدا دادم. قصد من آن بود كه شما را بيازمايم تا دريابم در اين كار مصمم خواهيد بود يا نه . آورده اند كه به هنگام تعيين بهاى آن زمين، داوود گفت: اگر براى تو بايد من مزد دهم، كار مى كنم و مزد به تو مى دهم تا آن گاه كه خشنود شوى . مرد گفت: اى رسول خدا، تو از آن بزرگوارترى كه من تو را به مزد دهم. من اين زمين را به خداى تعالى دادم. حكم از آن توست . آن گاه مسجد را بنيان نهادند. داوود عليه السلام خود سنگ بر پشت مى نهاد و مى آورد و همچنين نيز صالحان بنى اسرائيل چنين مى كردند تا آنكه ديوار مسجد به اندازه قامت مردى ساخته شد. خداى تعالى به داوود عليه السلام وحى كرد و گفت: «نصيب تو از بناى بيت المقدس همين است. باقى را رها كن كه تو را پسرى خواهد بود به نام سليمان. او سليم القلب باشد و هيچ خونى به دست

.

ص: 133

وى ريخته نمى شود. تمامى اين مسجد را او خواهد ساخت و ذكر و شهرت او در نسل هاى پس از تو بماند». داوود ساخت مسجد را رها كرد. وى و صالحان بنى اسرائيل در آنجا نماز مى گزاردند. بدين هنگام داوود صد و بيست و هفت ساله بود. چون صد و چهل ساله شد، جان سپرد و سليمان عليه السلامبر جاى پدر نشست. خداى تعالى به سليمان وحى كرد: «تو بايد بناى اين مسجد را تمام كنى». سليمان عليه السلام جن و انس و شياطين را گرد آورد و هريك را براى كارى در ساخت مسجد نهاد؛ شياطين را فرستاد تا سنگ هاى سپيد پهن رُخام و غير رخام را گرد آوردند. سليمان عليه السلامآن را به تعداد اسباط بنى اسرائيل بر دوازده چشمه بنهاد. چون شارستان مسجد بنا كردند و از آن فارغ شدند، بناى مسجد را آغاز كردند. سليمان عليه السلامجنيان را فرستاد تا انواع جواهر و انواع طيّبات را جمع آوردند. گرد آمدند چندانى كه در شمار نيامد. آن گاه صنعتگران را طلبيد و فرمان داد كه آن جواهر را با مهارت خود بسايند و صلابت و سختى آن جواهر چنان بود كه كار را بر آنان دشوار مى كرد. سليمان عليه السلام به جنيان گفت: «چاره اى بينديشيد كه اين صلابت و سختى جواهر از بين برود و تراشيدن و سفتن آن آسان شود». گفتند: «اى رسول خدا، در ميان ما هيچ كسى بهتر از صخر اين را نمى داند و صخر از جمله محبوسان در زندان تو است. امر كن او را بيرون آورند كه مى پنداريم او بداند چه بايد كرد». سليمان عليه السلام پاره اى مس برگرفت و بر آنجا با نگين خود مهر نهاد. وى براى جنّيان مهر بر آهن مى نهاد و براى شياطين بر مس. خداوند چنان ساخته بود كه

.

ص: 134

هر سركش و نافرمانى چون مهر سليمان مى ديد، بى درنگ مسخّر و مطيع مى گفت. فرستاده سليمان با مهر او نزد صخر رفت. او در جزيره اى محبوس بود، چون مهر سليمان ديد گردن نهاد. برخاست و با فرستادگان سليمان سوى وى آمد. سليمان عليه السلام از گماشتگان خود پرسيد: «اين عفريت در راه چه گفت و چه كرد؟» گفتند: «اى رسول خدا هيچ نگفت جز آنكه گاه گاه مى خنديد». سليمان گفت: «اى صخر، به عصيان و طغيان ما راضى نيستى. چون فرستادگان من نزد تو آمدند بر آنان مى خنديدى و بر مردمان ريشخند زدى؟». صخر گفت: «اى رسول خدا، من بر آنان نخنديدم، ليكن در راه چند چيز شگفت ديدم، از آن خنديدم». سليمان پرسيد: «آن چه بود؟» گفت: «مردى را بر كنار جوى ديدم، شترى آب مى داد، نيز سبويى داشت تا آب كند و به خانه برد. حاجتى براى او پيش آمد و كسى نبود كه شتر و سبو را به او سپارد. شتر را بر دسته سبو بست و خود پى قضاى حاجت رفت. پنداشت آن بستن شتر را نگاه دارد. شتر آن را كشيد و شكست و رفت. من از آن حماقت خنديدم. از آنجا گذشتيم، به مردى رسيديم كه از موزه دوزى كفش مى خواست و به او مى گفت: اين كفش چنان مى خواهم كه چهار سال بماند . من از عقل او خنديدم؛ چراكه او به خود اعتماد يك روز نداشت و اميد چهارساله در پيش گرفته بود. از آنجا برفتيم پيرزنى را ديدم كه فال گويى مى كرد و مردمان را از غيب خبر مى داد و آنان را از احوال خودشان و حكم غايبات و نجوم آگاه مى كرد. آنجا كه او نشسته بود، گنجى نهاده بود و پيرزن به طمع اندك چيزى كه از آنان گيرد آن دروغ ها مى گفت و نمى دانست كه در زير پاى او گنجى نهان

.

ص: 135

است. از اين تعجب كردم و بر آن خنديدم. از آنجا برفتيم. به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه از درد و رنجى مى ناليد. براى درمانش پياز خواستند. از آن خنديدم. از آنجا به بازارى رسيديم، ديدم كه سير مى پيمودند به چهاريك (چارك، واحد وزن) و بيهوده آن را زياد مى كردند و از آن سودمندتر چيزى نيست، و ديدم كه بلبل (و آن زهرى است از جمله زهرها) مى سنجيدند و در مورد آن مجادله مى كردند. از آنجا به جمعى رسيدم كه در مكانى بسيار دعا مى كردند و با تضرّع و ناله از خدا رحمت مى خواستند. پس بر آنان ملالى پديد آمد، برخاستند و رفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند، رحمت بر آنان فرود آمد و گروه پيشين محروم ماندند؛ چرا كه قضا و قدر خداوند بر اين بود. من از آن در شگفت شدم و خنديدم». سليمان پرسيد: «اى صخر، در اين برّ و بحر گشتى، آيا مى دانى با چه چيز اين جواهر نرم مى شود و تراشيدن و سُفتن آن چگونه آسان گردد؟» گفت: «آرى اى رسول خدا، سنگى سفيد است كه آن را ميامور مى خوانند، ليك نمى دانم در كدام معدن است. از پرندگان هيچ پرنده اى چون عقاب پر حيله تر نيست. فرمان ده صندوقى از سنگ بتراشند و بچه هاى عقاب را در آن افكنند و پيش خود وى سر صندوق را ببندند، آن چنان كه عقاب بر بچه هاى خود دست نيابد، آن گاه عقاب مى رود و آن سنگ را بر دست مى آورد براى آنكه اين صندوق را سوراخ كند و بچه هاى خود از آن بيرون سازد. سليمان عليه السلام فرمان داد كه عقابى را بگيرند و بچه هاى او را در صندوقى از سنگ نهند. چنين كردند و يك شبانه روز او را نگاه داشتند. آن گاه او را رها

.

ص: 136

كردند. عقاب رفت و پس از يك شب بازگشت و آن سنگ را آورد و صندوق سنگى را با آن سوراخ كرد و بر بچه هاى خود دست يافت. سليمان عليه السلام گروهى از جنّيان را با عقاب همراه كرد تا از آنجا كه عقاب مى رود آن سنگ را به مقدار نياز بياورند. اين سنگ همان الماس است كه امروزه در نقش كردن نگين ها و سوراخ كردن جواهر به كار مى رود. حضرت سليمان عليه السلام توانست مسجد بيت المقدس را بر رخام سپيد و زرد و سرخ بنا كند، با ستون هايى از رخام و الواح ياقوت و زبرجد، با ديوارهاى آراسته به انواع جواهر چون مرواريد، ياقوت و فيروزه با فرشى از فيروزه. مسجد چنان ساخته شد و زينت يافت كه بر روى زمين از آن زيباتر و نكوتر خانه اى نبود. شبانگاه از نور آن جواهر آنجا چنان روشن بود كه به چراغ نيازى نبود. چون ساخت آن تمام شد، بزرگان و عالمان بنى اسرائيل را نزد خود طلبيد و گفت: «اين مسجد را براى خدا بنا نهاده ام تا در آن عباد كنيد». آن روز كه بناى مسجد به پايان رسيد، آن روز را عيد گرفتند و شادى كردند. گفته اند از شگفتى هايى كه سليمان عليه السلام در ساخت مسجد كرد، اين بود كه خانه اى ساخت و ديوارهاى آن خانه سبز و افروخته و روشن ساخت، آن چنان كه در آن چهره ها نمايان بود، پس چون مردى پارسا و پرهيزكار در آن خانه وارد مى شد، تصوير چهره خود را در آن سفيد مى ديد و چون مردى فاسق و گنهكار، در آن وارد مى شد، تصوير چهره خود را در آن سياه مى ديد. بدين سبب بسيار كسان از گناه و معصيت دست كشيدند و آن خانه سبب هدايت آنان گشت.

.

ص: 137

از ديگر عجايب مسجد اين بود كه در گوشه اى از زواياى مسجد عصايى از آبنوس نهاده بود. هنگامى كه يكى از اولاد پيامبران به آن دست مى كشيد هيچ رنجى به وى نمى رسيد، و اگر شخصى ادعاى دروغ مى كرد و از پيامبران نبود و بر آن دست مى زد، دست او مى سوخت. اين خواست خدا بود و معجزه بر سليمان عليه السلام. گفته اند: بيت المقدس با اين مسجد همچنان بر جاى بود تا آنكه در روزگار بُختِ نصر، وى بيت المقدس را ويران كرد و مسجد را خراب كرد و جواهر آن را با خود به عراق و دارالملك خود برد. گفته اند چون سليمان ساخت مسجد را به انجام رسانيد، فرمان داد تا درهاى مسجد را ببندند و چون خواستند آن درها را بگشايند، نتوانستند. بر سليمان وحى آمد كه خداوند را به نماز پدرت داوود عليه السلام سوگند ده تا درها گشاده شوند. چنين كرد و درها گشوده شد. سليمان عليه السلام ده هزار مرد از عابدان بنى اسرائيل را در بيت المقدس نهاد تا در آنجا عبادت كنند. پنج هزار مرد در روز و پنج هزار مرد در شب. حسن بصرى گفته است: «جنّيان براى سليمان از سنگ ها ظروف هايى تراشيدند كه هريك چند حوض شتران بود، چنان بزرگ كه در يك گودى آن هزاران مرد مى نشست، و نيز ديگ هايى تراشيدند كه از جاى خود نمى توانستند آنها را بردارند و جابه جا كنند، ديگ هايى كه هميشه بر دار بودند و هرگز از دار پايين نيامدند». گفته اند اين ديگ ها و ظرف ها در يمن بوده است». آورده اند كه در مطبخ سليمان هر روز چهل هزار گاو طبخ مى شد. اين جز ديگر حيواناتى بود چون گوسفند، بره و انواع پرندگان كه در آنجا پخته مى شد.

.

ص: 138

مرگ سليمان

مرگ سليمانخداى تعالى فرمود: «چون ما بر سليمان عليه السلام مرگ قضا كرديم...» مفسران گفته اند: «عادت سليمان چنين بود كه ماه هايى متمادى به بيت المقدس مى رفت تا عبادت كند و در اين مدت هيچ كس را به خود راه نمى داد و طعامى و نوشيدنى اندك با خود مى برد، به آن ميزان كه بدان نياز داشت. هرگاه كه او به بيت المقدس وارد مى شد، درختى تازه رسته مى ديد. مى پرسيد: اى درخت، چه نام دارى؟ درخت نام خود مى گفت: تو به چه كار مى آيى؟ مى گفت: بر فلان كار. آن گاه سليمان فرمان مى داد تا درخت را قطع كنند و آن را براى روزى كه به كار آيد ذخيره سازند. سالى نيز كه سليمان جان به خزينه ايزدى سپرد، داخل مسجد شد، درختى روييده ديد. پرسيد: «اى درخت، چه نام دارى و براى چه كارى شايسته اى؟» درخت گفت: نامم خروبه است . پرسيد: تو را از چه رو خروبه خواندند؟ گفت: از آن رو باليده ام كه بيت المقدس را با چوب من خراب سازند . سليمان عليه السلام انديشيد و با خويش گفت: اين خبر مرگ من است كه چنين به من داده اند؛ چراكه تا من زنده ام كسى نمى تواند بيت المقدس را خراب كند . فرمان داد درخت را از بيخ برآوردند و در كنارِ ديوارى پست افكندند. آن گاه گفت: خدايا، چون وقت رحيل من رسد، خبر مرگ من بر جنّيان پنهان دار تا مردمان دريابند جنّيان

.

ص: 139

غيب نمى دانند (1) . آن گاه به محراب رفت و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلامبيامد و در حالى كه او بر عصا تكيه كرده بود جان سليمان گرفت». گفته اند: «سليمان به عزرائيل عليه السلام گفته بود كه چون زمان مرگ من فرارسد، چند روز زودتر مرا از آن آگاه كن. هنگامى كه زمان مرگ رسيد، عزرائيل عليه السلامبه سليمان گفت: ساعتى بيش از عمر تو باقى نيست . سليمان شيطان را طلبيد و گفت: از براى من قصرى سازيد از آبگينه تا من به آنجا روم. من مردمان را ببينم و آنان مرا ببينند و براى آن در نسازيد . آنان آنچه سليمان خواست در يك ساعت ساختند. سليمان برخاست و نماز گزارد. عزرائيل عليه السلام آمد و جان او را گرفت و او بر عصا تكيه كرده بود». بر پايه روايتى ديگر، سليمان به قوم خود گفت: «اين مُلك با اين اوصافى كه خدا به من داد، يك روز در آن نياسودم، و فردا مى خواهم كه يك ساعت در آن بياسايم و يك بامدادى بر من گذرد بى كدورت و ملال». قوم گفتند: «فرمان از آن توست». بامداد به داخل قصر خويش شد و مردم را از آنكه نزد او روند، منع كرد. فرمان داد درها را ببندند تا كسى وارد نشود كه او را دل تنگ سازد. داخل بارگاه خود شد. عصايى در دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد. به مملكت خود نگريست. نگاه كرد جوانى ديد در پيش او ايستاده. به وى گفت: «سلام بر تو اى سليمان». سليمان او را پاسخ گفت و پرسيد: «چگونه به اينجا آمده اى؟ من فرمان داده بودم تمامى درها را بسته نگاه دارند تا كسى اينجا نيايد. تو نترسيدى كه بى اذن و رخصت من اينجا آمدى؟» گفت: «بدان كه من

.


1- .جنّيان در روزگار سليمان دعوى علم غيب مى كردند.

ص: 140

كسى هستم كه هيچ دربان و نگاهبانى نمى تواند مانع من شود، از هيچ پادشاهى بيم ندارم و رشوه نپذيرم، نيز من بى رخصت اينجا نيامده ام». پرسيد: «چه كسى به تو رخصت داد؟». گفت: «صاحب اينجا». سليمان دريافت كه او عزرائيل عليه السلام است. پرسيد: «همانا تو عزرائيلى؟». گفت: «آرى». پرسيد: «براى چه كارى آمده اى؟». گفت: «آمده ام تا جان تو را بگيرم». گفت: «اى عزرائيل، من از تمام عمر خود امروز را خواسته ام كه در آن كدورتى نباشد و دل تنگ نباشم». ملك الموت گفت: «اى سليمان، تو چيزى در دنيا خواسته اى كه خدا آن را نيافريده است. فرمان خدا بازنمى گردد، پس به قضاى او راضى باش». گفت: «سوگند به او، راضى ام». عزرائيل جان او را گرفت. سليمان در زمان مرگ بر پاى ايستاده بود و بر عصا تكيه زده بود. مدتى طولانى گذشت و سليمان عليه السلام از جايگاه خود بيرون نيامد. جن و انس هر يك به كارى مى پرداختند كه سليمان آنان را فرمان داده بود. خداوند مورى را فرستاد تا عصاى سليمان را سوراخ كند. عصا شكست و سليمان بيفتاد. يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند: «از ما دو تن، هر كس دليرتر است داخل قصر شود و ببيند سليمان چه مى كند؟» خدا چنان قضا كرده بود كه هر شيطانى گرد سليمان مى گشت يا پيرامون او مى شد، مى سوخت. يكى از آن دو شيطان گفت: «من مى روم و نگاه مى كنم بيشتر از سوختن نخواهد بود». درون قصر شد. آواى سليمان را نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت، ديد سليمان بر زمين افتاده است. نزديك سليمان شد، نسوخت، نزديك تر شد. ديد سليمان جان سپرده است. بيرون رفت و مردم را از مرگ سليمان آگاه كرد. مردم داخل شدند و سليمان را ديدند. عصاى او را برداشتند و نگريدند. مورى آن را خورده بود.

.

ص: 141

درنيافتند او چند گاه است كه جان باخته است. پس مورى را گرفتند و بر عصا نهادند. يك شبانه روز گذشت تا مقدارى از آن خورد. بدين سان حساب كردند و دريافتند سليمان عليه السلام يك سال بود كه جان سپرده بود. قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا بر مردمان آشكار سازد، جنّيان در اينكه مى گويند غيب مى دانيم، دروغ مى گويند. در روايتى ديگر چنين آمده كه: سليمان عليه السلام قصرى از بلور داشت. هنگامى كه بدان جا مى شد، او مردم را مى ديد و مردم او را مى ديدند. در آن كوشك ايستاد و بر عصا تكيه كرد. عزرائيل عليه السلام آمد و گفت: «اى سليمان دعوت خدا را بپذير». او گفت: «اى عزرائيل، مرا مهلتى بده تا در احوال خود و لشكريان خود مطالعه كنم». گفت: «اذنى نيست مرا». گفت: «اندكى درنگ كن كه بنشينم». گفت: «بر اين فرمان ندارم». آنگاه جان او را همچنان كه ايستاده بود، گرفت، و سليمان بر عصا تكيه كرده بود. سليمان عليه السلام هريك از جنيان را به كارى واداشته بود. جنيان به آن كار مى پرداختند و در سليمان مى نگريستند و نمى دانستند كه او مرده است. يك سال چنين گذشت. پس از يك سال مورى عصاى سليمان را سوراخ كرد. چون سنگينى سليمان بر عصا قرار گرفت، عصا شكست و سليمان بر زمين افتاد. مردم دريافتند سليمان مرده است و او يك سال بود كه جان باخته است و جنيان از آن ناآگاه بوده اند؛ چرا كه اگر مى دانستند در آن عذاب نمى ماندند. مورخان گفته اند كه عمر حضرت سليمان عليه السلامپنجاه و سه سال بود و مدت سلطنت وى چهل سال. سليمان از سيزده سالگى پادشاه شد و سال چهارم سلطنت خود بناى بيت المقدس را آغاز كرد.

.

ص: 142

سليمان و شياطين سحر و نيرنجات

سليمان و شياطين سحر و نيرنجاتاهل سيره چنين گفته اند: سبب نزول آيه اين بود كه شياطين سحر و نيرنگ بر زبان آصف برخيا نوشتند: «هذا ما علم آصف بن برخيا سليمان الملك» و پنهان از ديدگان سليمان در زير سر او دفن كردند. هنگامى كه سليمان عليه السلام جان سپرد، آمدند و آن نوشته را از زير سر او بيرون آوردند و گفتند: «سليمان بر مردمان و خلايق با اين نوشته پادشاهى مى كرد. شما نيز بياموزيد تا چون او پادشاهى يابيد»، ليكن عالمان و صالحان بنى اسرائيل گفتند: «معاذ اللّه كه اين علم سليمان باشد و از آن دورى كردند. سفلگان و نادانان بنى اسرائيل چون آن نوشته را ديدند، آن را آموختند و نوشتند و به يكديگر آموختند. مفسّران گفته اند: «شياطين در روزگاران گذشته مى توانستند بر آسمان ها بالا روند و بر جايى مقيم مى شدند كه مى توانستند سخن فرشتگان را بشنوند. آنگاه وقايعى كه مى خواست در زمين اتفاق افتد به دروغ مى آميختند و مردمان را از آن آگاه مى ساختند و مردم مى پنداشتند كه شياطين غيب مى دانند. چون خداوند سليمان را به پيامبرى فرستاد و او را پادشاه جن و انس و وحوش و طيور كرد، سليمان شياطين را گرفت و كتاب هايشان را از آنان گرفت و در زير تخت خود دفن كرد تا شياطين نتوانند بدان دست يابند. چون

.

ص: 143

حكايت هزاردستان و سليمان عليه السلام

سليمان عليه السلام جان سپرد، ديوى آمد و به بنى اسرائيل گفت: من شما را بر علم شيطان راه نمايم و نيز بر آنچه به وسيله آن، سليمان جن و انس را مسخّر مى كرد . گفتند: چنين كن . گفت: زير تخت سليمان را بشكافيد. در آنجا صندوقى پر از كتاب يابيد. آن كتاب ها را برگيريد و به كار بنديد كه آن علم سليمان است . چنين كردند و آن كتاب هايى كه سليمان عليه السلام از شياطين گرفته بود و تمام سحر و جادوها در آنها بود، برداشتند و ديدند. از اين رو در ميان مردمان چنين فاش گشت كه سليمان عليه السلام ساحر است».

حكايت هزاردستان و سليمان عليه السلامدر روزگار سليمان عليه السلام، مردى از بازار مرغى خريد كه آن را هزاردستان مى گفتند. اگر آن مرغ را در نوا هزار دستان است، تو را در هوا هزار دستان بيش است، او در نوا و تو در پى هوا. آن مرغ را به خانه برد و براى او قفس و طعامى آماده كرد به آوا و نداى او خوش بود. روزى مرغى هم جنس او بيامد و بر روى قفس وى نشست و چيزى به او گفت. مرغك محبوس ديگر آواز نخواند. مرد قفس خود را برداشت و نزد سليمان برده. و گفت: «اى رسول خدا، اين مرغك ضعيف را به بهايى گران خريده ام و براى وى مكانى و طعامى آماده ساخته ام تا براى من آواز خواند. چندى بانگ برآورد. مرغكى بيامد و چيزى به او گفت. اين مرغ زان پس لال شد. از او بپرس چرا ابتدا آواز خواند و اينك چنين نمى كند. نيز بپرس آن مرغك به او چه گفت؟» سليمان عليه السلام قفس را نزديك خويش آورد و

.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109