معارف قرآن در الميزان جلد 7

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

ص:18

ص:19

ص:20

ص:21

ص:22

ص:23

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:24

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 75 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 14 رسيد. در قطع جيبي هر

ص:25

عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 77 جلد رسيد.

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان» شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، نظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است! هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د.

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن

ص:26

نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او، و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد، كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت اس_لام واقعى پرورش دادن_د ... فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:27

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش درج كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

2-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

3-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل

ص:28

كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه » همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي

ص:29

كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود و فقظ به ذكر نام و مشخصات آنها اكتفا مي شود:

10- « سايت مجتمع آموزش عالي فقه - معاونت پژوهشen.feqh.miu.ac.ir »

11- « سايت انديشه قم www.andisheqom.com »

12-« سايت پژوهشگاه بين المللي المصطفي http://iri.miu.ac.ir/index »

13-« سايت جامعه الزهرا – حوزه علميه خواهران قم ، معاونت آموزشي new.jz.ac.ir »

14-« سايت باشگاه انديشه- منبع شناسي تفسير موضوعي قرآن www.bashgah.net »

15-« سايت انجمن راسخون - بانك مقالات تفسير قرآن rasekhoon.net »

16-« سايت شارح www.shareh.com »

17-« سامانه نشريات موسسه آموزشي و پژوهشي امام خمينيmarifat.nashriyat.ir »

18-« سايت معارف قرآن www.maarefquran.org»

19-« سايت ويكي پرسش Wikiporsesh.ir»

20-« پرتال جامع علوم انساني - منبع شناسي تفسير موضوعي قرآن www.ensani.ir »

21-« سايت ناجي http://naji2009.blogfa.co »

22-« سايت آفتاب www.aftabir.com »

23-« allah-sefat.blogfa.com»

24- « zohr.ir »

25- « emann.blogfa.com »

26-« mirzalib.shirazu.ac.ir»

27- « www.moaalemedehkade.blogfa.com »

28- « www.etrattafresh.blogfa.com »

29- « www.quran-p.com »

30-« www.ghaemiyeh.com»

31- «www.iranpardis.com»

32- « shiyeh.persianblog.ir »

33-« www.javanemrooz.com »

34- « vu.hadith.ac.ir/forum »

35- « www.islamicdatabank.com»

36-« www.noormags.com »

37-« http://abofazel-1385 »

38-« www.ayehayeentezar.com »

39-« www.avapress.com »

40- « old.mouood.org »

41-« journal.quran.ir»

42-« olumehadis.blogfa.com »

43- « www.icnc.ir/index.aspx »

44-«buy-book.ir »

45-«dlib.ical.ir»

46-«www.nosabooks.com»

47-«ketab.ir»

48-«www.arzanic.com»

49-«www.lib.ir»

50-«www.shareh.com»

51-«dianat.akairan.com»

52-«olumehadis.blogfa.com»

53-«hamandishi.net»

...

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

دودمان فرزندان ابراهيم(ع)2_بني اسرائيل

كليات تاريخچه بني اسرائيل

اشاره

ص:30

ص:31

مستند: آية 3 سورة اسري" وَآتَينا موُسي َالكِتابَ وَجَعَلناهُ هُديً لِبَني اِسرائيلَ...ذُرّيَّةَ مَن حَمَلنا مَعَ نوُحٍ ...."الميزان ج25ص66

بني اسرائيل، ذريّه كشتي نشينان نوح "ع"

خداوند سبحان دربارة سرنشينان كشتي نوح "ع" وعده هاي جميل داده است. بعد از آن كه آن انسان هاي صالح معدود روي زمين را از غرق شدن نجات داد، فرمود:

« اي نوح ! به سلامتي فرود آي،

و بركاتي كه شامل حال تو و حال امت هائي خواهد شد كه با تو بودند، و امت هائي كه به زودي بهره مندشان خواهيم كرد،

و پس آنگاه به عذابي دردناك دچارشان مي كنيم.»

در آغاز آيه 3 سورة اسري نشان مي دهد كه فرستادن كتاب براي موسي و هدايت بني اسرائيل به وسيلة آن، در حقيقت وفاي به همان وعدة نيكوئي است به پدرانشان يعني سرنشينان كشتي نوح داده بود و در عين حال اجراي سنت الهي است كه در امت هاي گذشته اعمال مي شد. گويا فرموده: ما بر موسي كتاب فرستاديم و آن را هدايت بني اسرائيل قرار داديم به خاطر اين كه بني اسرائيل ذرية همان هائي هستند كه ما با نوح سوار بر كشتي كرديم، و به آنها وعدة سلامتي و بركات و بهره مندي داديم!

مي فرمايد: اين سنت هدايت و ارشاد و طريقة دعوت به توحيد عيناً همان سنتي است كه نوح اولين مجري آن در عالم بشري بود، و با قيام به آن شكر نعمت هاي خدا را به جاي آورد و عبوديت خود را نسبت به خدا خالص كرد.

خداي تعالي هم شكر خدمت او را گذاشت و سنت او را تا بقاي دنيا بقا داد و در

ص:32

همة عوالم بر او سلام كرد. تا روز قيامت هر كلمة طيب و عمل صالحي كه از نسل بشر سر بزند خداي تعالي نوح"ع" را شريك در اجر آن نموده است.

از عبارت قرآني « وّجَعَلنا ذُرّيَِّتَهُ هُمُ الْباقينَ » به خوبي برمي آيد كه مردم امروز همه ذرية پسري و دختري نوح عليه السلام هستند!

(1)

اسرائيل كه بود؟

منظور از « اسرائيل » در آية فوق « يعقوب پيامبر» عليه السلام مي باشد. اين كه او را « اسرائيل» گفته اند به خاطر آن است كه در راه خدا " مجاهد " بود، و به واسطة خداوند « مظفر وپيروز» شد.

اهل كتاب دربارة وجه تسمية او چنين گويند: « او هنگام كُشتي گرفتن با خدا در جائي بنام "فني ئيل" بر خدا غالب و پيروز شد؟! »

موضوع كشتي گرفتن يعقوب با خدا در تورات ذكر شده است لكن قرآن شريف آن را تكذيب مي كند و عقل انساني هم آن را از محالات مي داند!!!

بني اسرائيل اولاد فرزندان يعقوب پيغمبر "ع" مي باشند. آنان در ابتداء مانند قبايل چادرنشين زندگي مي كردند، سپس با انتقال يوسف"ع" به مصرخانوادة او نيز به مصر منتقل گرديد. بعد ها فراعنة مصر همة بني اسرائيل را به مملكت مصر برده و با آنها چون اسيران مملوك رفتار مي كردند، تا اين كه خداي تعالي به وسيلة موسي عليه السلام آنان را از فرعون و طرزسلوكش نجات بخشيد.

(2)

نكاتي درعلل اسارت بني اسرائيل

درباره اسارت بني اسرائيل در دست فراعنة مصر و مدت زمان آن دليل خاصي در روايات اسلامي ذكر شده كه آن را تفسيرعياشي از فضل بن ابي قره، روايت مي كند كه گفت:


1- مستند: آية 93 سورة آل عمران " اِلاّ ما حَرَّمَ اِسرائيلَ عَلي نَفسِهِ .... "الميزان ج6ص191و 244
2- مستند: تحليل روايتي و آيات مندرج در متن الميزان ج20ص 209

ص:33

« از حضرت امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود:

- خدا به ابراهيم "ع" وحي كرد كه به زودي داراي فرزندي خواهي شد. ابراهيم "ع" جريان را به ساره گفت. ساره گفت: " آيا در حال پيري خواهم زائيد؟ "

پس خدا به ابراهيم وحي كرد كه ساره خواهد زائيد ولي چون كلام مرا رد كرده است، اولاد او چهارصد سال عذاب خواهند شد!

فضل مي گويد: چون عذاب بني اسرائيل طولاني شد، چهل روز به سوي خدا ضجه و گريه كردند، پس خدا به موسي و هارون وحي كرد كه ايشان را از فرعون خلاص خواهد كرد، و بدين ترتيب صد و هفتاد سال از عذابشان كم كرد.

فضل گويد: حضرت صادق عليه السلام فرمود:

« شما هم مثل آنها هستيد !

اگر فعاليت كنيد، خدا فرج ما را خواهد رسانيد،

ولي اگر با ما نباشيد اين امر به انتهاي خود خواهد رسيد! »

تحليلي بر روايت:

نكتة اول در اين روايت اين است كه شايد مراد آن حضرت از اين كه فرمود اگر شما با ما نباشيد و وظيفة خود را براي به حكومت رسانيدن ما و سرنگون كردن دولت هاي غاصب انجام ندهيد، اين كار تا پايان چنين خواهد بود، و فقط وقتي كه شما وظيفة خود را انجام دهيد حكومت حق به ما باز خواهد گشت!

نكتة گفتني دوم در اين روايت اين است كه بدون شك بين انسان و ملكات او از يك سو و خصوصيات تركيب بدن او از سوي ديگر رابطه وجود دارد، زيرا هريك از اين ها در ديگري كشش و تأثير خاصي دارد. نطفه نيز از مادة بدني گرفته مي شود و طبعاً حامل خصوصيات مادي و روحي بدن است، و بنابراين ممكن است بازماندگان پاره اي از خصوصيات مادي و روحي اسلاف خود را به ارث برند.

ضمناً اين نكته ثابت شده كه بين صفات روحي و اعمال انسان از يك طرف و حوادث خارجي، چه خير و چه شر، از طرف ديگر رابطه كاملي برقرار است، به طوري كه خداوند در ق__رآن مج____يد بدين حقيقت اشاره مي كند و مي فرمايد:

« اگر اهل آبادي ها ايمان مي آوردند و تقوي پيشه مي كردند، مسلما

ص:34

بركاتي از آسمان و زمين بر آنان مي گشوديم! » ( اعراف 96) « هر مصيبتي به شما رسد به واسطة كارهائي است كه خودتان كرديد! » ( شوري 30)

پس امكان دارد از فرد يا جامعه اي از ميان افراد يا جوامع انساني كاري شايسته يا ناشايست سرزند يا صفت فضيلت يا رذيلتي پديدار گردد و آنگاه اثر نيك و يا وبال بد آن در اعقاب آنها ظاهر شود. ملاك اين مسئله نوعي وراثت است كه آية 9 سورة نساء بدان اشاره دارد و مي فرمايد:

« و بايد بترسند كساني كه اگر فرزندان ناتوان بعداز خود به جاي گذارند و بر آنان بيمناكند از تعدي ديگران، پس خودشان هم دربارة يتيمان ديگران از خدا بپرهيزند! »

(1)

خلاصه سرگذشت موسي «ع» در قرآن

در قرآن مجيد نام موسي "ع" بيش از هر پيغمبر ديگر آمده است، و به طوري كه شمرده اند، نامش در 166 جاي قرآن كريم ذكر شده است. در 36 سوره از سوره هاي قرآن به گوشه هائي از داستانهايش، به طور اجمال يا تفصيل، اشاره شده است.

در بين انبياء عليهم السلام موسي به كثرت معجزه اختصاص يافته است، كه قرآن كريم بسياري از معجزات باهرة وي را ذكر كرده است، مانند:

" اژدها شدن عصاي او، نور دادن دستش، ايجاد طوفان، مسلط كردن ملخ و شپشه و قورباغه و خون بر مردم، شكافتن دريا، نازل كردن من و سلوي، جوشيدن دوازده چشمه از يك سنگ با زدن عصا، زنده كردن مردگان، بلند كردن كوه طور بالاي سر مردم ، و غير اينها."

در كلام خداي تعالي گوشه هائي از داستانهاي آن جناب آمده و لكن تمامي جزئيات و دقايق آنها را ذكر نفرموده بلكه به چند فصل از آنها كه ذكرش در غرض هدايت و ارشاد خلق اهميت داشته، اكتفا كرده است.

اين دأب و روش قرآن كريم در اشاره به داستانهاي همة انبياء و امت هاست، كه از


1- مستند: تحليل تاريخي الميزان ج31ص65

ص:35

هر داستاني آنچه را كه ذكرش ماية عبرت و هدايت خلق است، ذكر مي كند.

از داستان هاي موسي عليه السلام آنچه را كه گفتيم از كلياتش در قرآن آمده، اين است كه آن جناب در مصر در خانة مردي اسرائيلي به دنيا آمد. در روزهائي به دنيا آمد كه فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاي بني اسرائيل را سر مي بريدند، و مادر موسي ( به دستور خداي تعالي) او را در صندوقي نهاده و به دريا انداخت، و فرعون او را از دريا گرفت و به مادرش برگردانيد تا شير دهد و تربيتش كند، و موسي"ع" از آن روزها در خانة فرعون نشو و نما كرد.

آنگاه به سن بلوغ مي رسد و مرد قبطي را مي كشد و از مصر به سوي مدين فرار مي كند، چون ترس اين را داشته كه فرعونيان به قصاص آن مرد قبطي به قتلش برسانند.

سپس مدتي مقرر كه همان ده سال باشد، براي خدمت به شعيب در مدين مكث مي كند و با يكي از دختران او ازدواج مي نمايد.

و پس از به سرآمدن آن مدت مقرر به اتفاق اهل بيتش از مدين بيرون مي آيد و در بين راه، آنجا كه كوه طور واقع است، از طرف آن كوه آتشي مي بيند و چون راه را گم كرده بودند، و آن شب هم شبي بسيار تاريك بود، به اميد اين كه كنار آن آتش كسي را ببيند و راه را از او بپرسد، و هم آتشي برداشته و باخود بياورد، به خانواده اش مي گويد:

« شما اينجا باشيد تا من بروم و پاره اي آتش برايتان بياورم و يا كنار آتش راهنمائي ببينم و از او راه را بپرسم! »

ولي همينكه نزديك مي شود خداي تعالي از كنار سمت راست آن بيابان كه از نظر ظاهر با زمين هاي اطراف فرق داشته، از طرف درختي كه آنجا بوده، ندايش مي دهد و با او سخن مي گويد، و اورا به رسالت خود بر مي گزيند، و معجزه عصا و يد بيضاء را به او مي بخشد، كه دو تا از نه معجزة اوست، و او را به عنوان رسالت به سوي فرعون و قومش گسيل مي دارد تا بني اسرائيل را نجات دهد. براي اجراي اين مأموريت و بنا به درخواست موسي"ع" هارون برادر اورا نيز وزير و شريك نبوت وي قرار مي دهد.

موسي همراه هارون نزد فرعون مي آيد و او را به سوي كلمة حق و دين توحيد مي خواند و نيز به او پيشنهاد مي كند كه بني اسرائيل را با او روانه كند و دست از شكنجه و كشتارشان بردارد، و به منظور اين كه بفهماند رسول خداست، معجزة عصا و يد بيضا را به او نشان مي دهد. فرعون از قبول گفته هاي او امت___ناع م__ي ورزد و در مقام آن بر مي آيد كه با سحر ساحران با معجزة او معارضه كند. ساحران فرعون حقاً سحري

ص:36

عظيم نشان دادند، و اژدها و مارهاي بسيار به راه انداختند، ولي همين كه موسي عصاي خود بيفكند، تمامي آن سحرها را برچيد و خورد، و دوباره به صورت عصا برگشت، و ساحران كه فهميدند عصاي موسي از سنخ سحر و جادو ايشان نيست، همه به سجده افتادند و گفتند: ما به رب العالمين ايمان آورديم، به آن كسي كه رب موسي و هارون است! ولي فرعون همچنان بر انكار دعوت وي اصرار ورزيد و ساحران را تهديد كرد و ايمان نياورد!

موسي عليه السلام هم همچنان به دعوت خود پافشاري مي كرد، و فرعون و درباريانش را به دين توحيد همي خواند و معجزه ها مي آورد.

يك بار آنها را دچار طوفان ساخت. ودفعات ديگر ملخ و شپشه و قورباغه و خون را بر آنان مسلط كرد، و آياتي مفصل آورد، ولي ايشان بر استكبار خود پافشاري كردند. هر دفعه كه به يكي از گرفتاري هائي كه موسي "ع" به عنوان معجزه برايشان مي آورد، مبتلا مي شدند، مي گفتند: اي موسي، پروردگار خودت را بخوان و از آن عهدي كه به تو داده (كه اگر ايمان بياوريم اين بلا را از ما بگرداند،) استفاده كن، كه اگر اين بلا بگرداني به طور قطع ايمان مي آوريم، و بني اسرائيل را با تو مي فرستيم، ولي همين كه خدا در مدت مقرر بلا را از ايشان برطرف مي كرد، دوباره عهد خود مي شكستند و به كفر خود ادامه مي دادند.

لاجرم خداي تعالي دستورش مي دهد تا بني اسرائيل را در يك شب معين بسيج نموده و از مصر بيرون برد. موسي و بني اسرائيل از مصر بيرون شدند و شبانه به راه افتادند تا به كنار دريا رسيدند، فرعون چون از جريان آگاهي يافت از پشت سر ايشان را تعقيب كرد، و همين كه دو فريق يكديگر را از دور ديدند، اصحاب موسي به وي گفتند:

« دشمن دارد به ما مي رسد! » موسي گفت:

« حاشا! پروردگار من با من است، و به زودي مرا راهنمائي مي كند!»

در همين حال به او وحي رسيد كه با عصايش به دريا بزند. همين كه زد، دريا شكافته شد، و بني اسرائيل از دريا گذشتند، فرعون و لشكريانش نيز وارد دريا شدند، و همين كه آخرين نفرشان وارد شد، خداوند متعال آب را از دو طرف بهم زد و همه شان را غرق كرد.

بعد از آن كه بني اسرائيل نجات يافتند و از شر فرعون و لشكرش راحت شدند، موسي عليه السلام ايشان را به طرف بياباني برد كه هيچ آب و علفي نداشت. در آن جا خداي تعالي به كرامت خود " منّ و سَلْوي" را (كه اولي گوشتي بريان و دومي چيزي به

ص:37

شكل ترنجبين بود، ) بر آنان نازل كرد تا غذايشان باشد. موسي"ع" براي سيراب شدن آنها عصا را به سنگي كه همراه داشت مي زد و دوازده چشمه از آن مي جوشيد. هريك از تيره هاي بني اسرائيل چشمة خود را مي شناختند و از آن چشمه مي نوشيدند و از آن منّ و سلوي مي خوردند. و براي رهائي از گرماي آفتاب خداوند متعال ابر را بر سر آنها سايه بان مي آورد، تا ساية خود را بر سر آنان بيفكند.

آن گاه در همان بيابان، خداي تعالي با موسي مواعده كرد كه چهل شبانه روز به كوه طور برود تا تورات بر او نازل شود. موسي عليه السلام از بني اسرائيل هفتاد نفر را انتخاب كرد تا تكلم كردن خدا با وي را بشنوند( و به ديگران شهادت دهند،) ولي آن هفتاد نفر با اين كه شنيدند، باوجود اين گفتند: نه، ما ايم____ان نمي آوريم مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم.

خداي تعالي جلوه اي به كوه كرد و كوه متلاشي شد!

ايشان از آن صاعقه مردند و دوباره به دعاي موسي زنده شدند.

بعد از آن كه ميقات تمام شد و خداي تعالي تورات را بر موسي"ع" نازل كرد، آن گاه به او خبر داد كه بني اسرائيل بعد از بيرون شدن او گوساله پرست شدند، و سامري گمراهشان كرد!

موسي عليه السلام به سوي قوم خود برگشت، در حالي كه بسيار خشمگين و متأسف بود، و گوساله را آتش زد و خاكسترش را به دريا ريخت، و سامري را طرد كرد و فرمود:

« برو كه در زندگي هميشه بگوئي نزديكم نشويد! »

اما مردم را دستور داد تا توبه كنند، و به همين منظور شمشير در يكديگر به كار بزنند و يكديگر را بكشند، تا شايد توبه شان قبول شود. توبه شان قبول شد ولي بار ديگر از پذيرفتن احكام تورات كه همان شريعت موسي بود، سر باز زدند، و خداي تعالي كوه طور را بلند كرد و در بالاي سر آنان نگهداشت( كه اگر ايمان نياوريد بر سرتان مي كوبم! )

بعد از مدتي بني اسرائيل از خوردن منّ و سلوي به تنگ آمدند، و از موسي درخواست كردند كه پروردگار خود را بخواند تا از زمين گياهاني برايشان بروياند تا از سبزي و خيار و سير و عدس و پياز آن برخوردارشان كند.

خداي تعالي دستورشان داد تا براي رسيدن به اين هدف داخل سرزمين مقدس

ص:38

شوند كه خدا بر آنان واجب كرده در آنجا به سر برند.

بني اسرائيل زير بار نرفتند و خداي تعالي آن سرزمين را بر آنان حرام كرد و به سرگرداني مبتلايشان ساخت، و در نتيجه مدت چهل سال در بياباني سرگردان شدند!

براساس روايات اسلامي موسي"ع" در همين ايام رحلت كرده است.

يكي ديگر از داستانهاي موسي"ع" كه در قرآن نقل شده، سرگذشت رفتنش با جواني به مجمع البحرين براي ديدار بندة صالح خدا (حضرت خضر) و همراهي او با آن بندة صالح است كه شرح آن در سورة كهف آمده است.

(1)

داستان موسي"ع" در تورات

داستانهاي موسي "ع" غير از سِفر اول تورات، در بقية اسفار آن كه پنج سِفر است، آمده، و جزئيات تاريخ او را از حين تولد تا روز وفات، و آنچه كه از شرايع و احكام به وي نازل شده، همه اش را در آن چهار سفر، يعني سفر خروج، سفر لاويان، سفر عدد، و سفر تثنيه، نقل كرده است.

چيزي كه هست اين است كه آنچه را كه تورات آورده با آنچه كه در قرآن مجيد آمده، اختلاف هائي هست، كه خيلي هم كم نيست!

يكي از مهمترين موارد اختلاف اين است كه تورات مي گويد:

نداي موسي و سخن گفتن خدا از درخت با وي در سرزمين مدين، و قبل از حركت دادن خانواده اش به طرف مصر صورت گرفته، و خلاصه در همان ايامي بوده كه براي شعيب گوسفند مي چرانيده است. تورات نام پدرزن موسي را هم شعيب ندانسته، بلكه او را يثرون كاهن مديان مي داند، و مي گويد كه در همان ايام كه مشغول شباني وي بوده و گوسفند را به ماوراي دشت برده و به كوه خدا حوريب رسيده و در آنجا ملائكة خدا برايش ظاهر شده اند، و آتشي از وسط درخت خاري برايش نمودار كرده اند. آنگاه خدا با وي سخن گفته، و آنچه را كه مي خواسته در ميان نهاده، و او را براي نجات دادن بني اسرائيل نزد فرعون فرستاده است. (اصحاح سوم از سفر خروج)

يكي ديگر از موارد اختلاف مهم اين است كه آن فرعوني كه موسي رسول خدا به


1- مستند: تحليل تاريخي الميزان ج31ص70

ص:39

سوي وي رفت غير آن فرعوني بوده كه موسي را در دامن خود پروريده بود، و موسي از شر او گريخت تا به عنوان قصاص از خون مرد قبطي كه به دست او كشته شده بود، به قتل نرسد. ( سفر خروج اصحاح دوم آيه 23)

يكي ديگر اين است كه تورات سخني از ايمان آوردن ساحران به ميان نياورده است كه وقتي عصاي خود را افكندند و به صورت مارها درآوردند و عصاي موسي همة آنها را بلعيد، چه كردند و چه گفتند؟ بل__كه مي گويد كه ساحران همچنان نزد فرعون بودند و با موسي معارضه مي كردند، و در مقابل دو معجزة موسي"ع" يعني معجزة خون و قورباغه، سحر خود را به كار زدند. (اصحاح هفتم و هشتم از سفر خروج)

يكي ديگر اين است كه تورات مي گويد: آن كسي كه براي بني اسرائيل گوساله درست كرد و بني اسرائيل آن را پرستيدند، خود هارون برادر موسي"ع" بود، براي اين كه وقتي بني اسرائيل ديدند كه موسي "ع" از مراجعت از كوه طور دير كرد، همه نزد وي جمع شدند و بدو گفتند: براي ما معبودي درست كن تا پيشاپيش ما راه برود، براي اين كه اين مرد (موسي) كه مارا از سرزمين مصر بيرون كرد، برنگشت، و نفهميديم چه شد؟ هارون به ايشان گفت: پس هرچه گوشواره به گوش زنان و پسران و دختران داريد برايم بياوريد. تمامي بني اسرائيل گوشواره هائي را كه به گوش داشتند بياوردند و هارون همه را گرفت و از ميل قالبي درست كرد و طلاها را آب كرد و در آن ريخت و به صورت گوساله اي درآورد و گفت: اين است معبود شما اي بني اسرائيل، كه شما را از مصر بيرون كرد! ( اصحاح 32 از سفرخروج)

(در اين جا لازم است به خواننده عزيز تذكر دهيم كه اگر آيات قرآني در اين زمينه از تاريخ موسي عليه السلام را به دقت زير نظر و مطالعه قرار دهد خواهد ديد كه لحن آنها تعريض و گوشه زدن به تورات است! )

البته غير از موارد اختلافي كه ذكر شد، اختلاف هاي جزئي بسيار ديگر وجود دارد، مانند: داستان كشتن قبطي و اينكه دوطرف دعوا در روز دوم اسرائيلي بودند. ( اصحاح 2 از سفر خروج) و امثال آن بسيار است، مانند اين كه مي گويد: آن كسي كه در روز مسابقه عصا را انداخت و عصا همة سحر ساحران را بلعيد، هارون بود، كه به دستور موسي آن را انداخت.( اصحاح 7 از سفرخروج) و نيز تورات اصلاً داستان انتخاب هفتاد نفر براي ميقات، و نزول صاعقه، و زنده شدن آنها بعد از مردنشان را نياورده است. در تورات اصحاح سي و دوم از سفر خروج آمده كه الواحي را كه موسي عليه السلام در مراجعت از كوه با خود آورد و به زمين انداخت، دو تا تخته سنگ بود كه نامش لوح شهادت بود. اين قبيل

ص:40

اختلافها زياد است.

(1)

علت بيان تاريخ موسي در قرآن

سياق آيات فوق شهادت مي دهد بر اين كه مشركين قوم رسول خدا "ص" به بعضي از اهل كتاب مراجعه نموده و دربارة آن جناب از ايشان نظر خواسته اند و بعضي از آيات قرآن را هم كه تورات را تصديق كرده، بر آنان عرضه كرده اند، و اهل كتاب پاسخ داده اند كه آري ما آنچه را كه در قرآن در اين باره آمده، تصديق داريم، و به آنچه از معارف حقه كه قرآن متضمن آن است، ايمان داريم، و اصولاً آورندة قرآن را قبل از آن كه مبعوث شود، مي شناختيم!

مشركين از اين پاسخ اهل كتاب ناراحت شده و به مشاجره با آنان پرداختند و گفتند كه اين قرآن سحر، و تورات شما هم مثل آن سحر است، كه يكديگر را كمك مي كنند!

اين است آن زمينه اي كه از سياق آيات مورد بحث به دست مي آيد و خداي سبحان وقتي داستان موسي"ع" را بيان كرده، خبر داده كه چگونه مردمي زيردست و برده و ضعيف و زير شكنجه فرعونيان را، كه پسرانشان را ذبح مي كردند و دخترانشان را زنده مي گذاشتند، از شر آن ياغيان خونخوار و طاغيان تبهكار نجات داد، آن هم به دست كودكي از همان ستمكشان، كه در دامن همان دشمن خون آشام بپروريد، دشمني كه به فرمان او هزاران كودك از دودمان وي را سربريدند؛ و بعد از پرورش يافتنش، او را از ميان دشمن بيرون كرد، و دوباره به ميان آنان فرستاد و بر آنان غالب ساخت، تا همه را غرق كرد و دودمان بني اسرائيل را نجات بخشيد و وارث آنان كرد!

خداي سبحان بعداز ذكر اين ماجرا مطلب را به كتابهاي آسماني مي كشد كه متضمن دعوت به دين توحيدند و اين كتابهاي آسماني هستند كه حجت را بر خلق تمام كرده و حامل تذكرها براي مردم مي باشند.

در اين زمينه مي فرمايد:

« خداي سبحان تورات را بر موسي نازل كرد،


1- مستند: آية43 تا56 سورة قصص " وَ لَقَد آتَينا موُسيَ الكِتابَ مِن بَعدِ ما اَهلَكناَ القُروُنَ الاوُلي...." الميزان ج31ص74

ص:41

كه در آن بصيرت ها و هدايت و رحمت براي مردم بود،

آن را نازل كرد تا شايد از يادآوري قرون گذشته و هلاكت امتهاي پيشين به جرم نافرماني ها، متذكر شوند،

و از نافرماني خدا دست بكشند! »

و نيز قرآن را نازل كرد و در آن داستانها از موسي "ع" آورد، با اين كه رسول اسلام در عصر موسي نبود، و نزول تورات را نديده بود، و در طور حضور نداشت، آن وقتي كه خدا ندايش كرد و با موسي سخن گفت، و آنچه بين موسي و شعيب "ع" گذشته بود، براي آن جناب بيان داشت، و با اين كه آن جناب در مدين نبود تا جريان را براي مردم تعريف كند، و لكن خداي تعالي از در رحمت آن را برايش بيان كرد تا با نقل آن انذار كند مردمي را كه قبل از او نذير نداشتند. چون به خاطر كفر و فسوقشان در معرض نزول عذاب و گرفتاري مصيبت قرار گرفته بودند، واگر اين كتاب را نازل نمي كرد و دعوت را ابلاغ نمي كرد هرآينه آن وقت مي گفتند كه چرا رسولي به سوي ما نفرستادي تا آيات تو را پيروي كنيم؟ و حجت ايشان عليه خدا تمام بود!

ولي وقتي خداي تعالي پيغمبر خود را مبعوث كرد و قرآن نازل شد و حق به سويشان آمد، گفتند:

« چرا آن معجزاتي را كه به موسي دادند به او ندادند؟

آيا همين ها نبودند كه به همان معجزات موسي كفر ورزيدند؟!

مگر به اهل كتاب مراجعه نكردند؟

و مگر نبود كه وقتي به اهل كتاب مراجعه كردند و آنها قرآن را تصديق كردند، همين مشركين گفتند كه قرآن و تورات و معجزات موسي همه سحر بودند ؟ و مگر نگفتند كه ما به همة اين ها كافريم؟! »

آنگاه قرآن كريم قومي از اهل كتاب را مدح مي كند كه وقتي در آغاز اسلام ( و قبل از نفاق يهود در مدينه، ) مشركين نزد آنان شدند تا از امر محمد "ص" و قرآن سؤال كنند، آنان اظهار داشتند كه ما به او و كتاب او و كتاب موسي ايمان و تصديق داريم، و حرف مفت مشركان را نپذيرفتند.

( اين را هم بايد دانست كه اگر در آيات قرآن و همچنين در اين آيه اعتراف شده كه تورات كتاب هدايت است، منظور تورات زمان موسي"ع" است، زيرا خود قرآن كريم تورات موجود در اين اعصار را تحريف شده معرفي مي كند كه خلل پذيرفته است! هرجا كه در قرآن مجيد تورات به عنوان كتاب خدا و كتاب هدايت ذكر شده، منظور آن تورات

ص:42

اصلي است، نه تورات فعلي! )

(1)

وجه اشتراك بني اسرائيل با قريش

به طوري كه در بالا گفته شد در قرآن مجيد، از همة امت هاي گذشته بيشتر داستانهاي بني اسرائيل ذكر شده است. همچنين از همة انبياءِ گذشته بيشتر نام حضرت موسي عليه السلام آمده است.

نام موسي"ع" در 136 جاي قرآن ذكر شده است. درست اين رقم دو برابر ذكر نام حضرت ابراهيم عليه السلام در قرآن است، كه نام آن جناب نيز از هر پيغمبر ديگري بيشتر آمده است، و رقم شمارش نام ابراهيم"ع" در قرآن 69 مورد است.

علتي كه براي اين معنا به نظر مي رسد، اين است كه " اسلام" دين___ي است حن__يف، كه اساس آن " توحيد " است. " توحيد " را ابراهيم عليه السلام تأسيس كرد. آنگاه خداي سبحان آن را براي پيامبر گرامي اش" محمد" صلوات الله عليه و آله، به اتمام رسانيد:

« مِلَّةَ اَبيكُم اِبراهيمَ هُوَ سَمّاكُمُ الْمُسلِمينَ مِن قَبلِ ...!» (حج 78)

« دين توحيد دين پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش مسلمان ناميد! »

بني اسرائيل در پذيرفتن " توحيد" لجوجترين امتها بودند!

از هر امتي بيشتر با آن دشمني كردند!

دورتر از هر امت ديگري از انقياد در برابر حق بودند!

كفار عرب هم كه پيامبر اسلام"ص" گرفتار آنان شد، دست كمي از بني اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با " حق " را به جائي رساندند كه آيه نازل شد و فرمود:

« كساني كه كفر ورزيدند چه ا نذارشان بكني و چه نكني،

ايمان بيار نيستند! »(بقره6)

هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله اي ديگر از رذايل، كه قرآن براي بني اسرائيل ذكر مي كند، نيست مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت.

بني اسرائيل بعد از موسي"ع"

اشاره


1- مستند: آيات مندرج در متن و بحث علمي و تاريخي الميزان ج1ص387

ص:43

مستند: بحث تاريخي الميزان ج6 ص 191

سرگذشت بني اسرائيل بعد از موسي"ع"

بني اسرائيل در زمان موسي و يوشع "ع" مانند مردمي كه با امام و پيشواي روحاني خود زندگي كنند، به سر مي بردند، سپس تدبير امورشان با قضاتي چون " ايهود" و " جدعون" و غير آن افتاد.

پس از آن، دوران ملوك و پادشاهان بين آن ها شروع شد. اول پادشاهي كه بر آن___ان ح__كومت كرد " شاؤول" است كه قرآن شريف او را " طالوت " ناميده است. پس از طالوت حكومتشان با " داود" (ع) و بعد با "سليمان" (ع) بوده است.

پس از سليمان نبي، مملكت تقسيم شد و قدرتشان متشتت گرديد. لكن با اين وصف پادشاهاني مانند: " رحبعام، ابيام، يهوشافاط، يهورام" و امثال آنان كه در حدود سي و چند تن بودند، برآنان حكومت كردند.

اما كم كم قدرتشان از بين رفت و ملوك بابل بر آن ها غالب شدند و اورشليم را كه بيت المقدس باشد، تصرف كردند.

اين موضوع حدود ششصد سال قبل از ميلاد واقع شد.

پادشاه بابل در آن هنگام " بخت النصر" بود. يهوديان از اطاعت او سرپيچي كردند. او لشكريان خود را به ديار آنان فرستاد و بيت المقدس را محاصره كرده و گشودند، و خزينه هاي پادشاه را تاراج كردند. همچنين خزاين هيكل ( مسجد اقصي ) را نيز در اين غارت به يغما بردند.

ص:44

پس از آن قريب ده هزار نفر از ثروتمندان و بزرگان و صنعتگران آنان را گرد آورده و به سوي بابل كوچ دادند. در محل آنان جز عده اي ضعيف و ناتوان باقي نماندند.

بخت النصر بر آن عدة ناچيز " صدقيا " را كه آخرين پادشاه بود حاكم كرد به شرط آن كه مطيع فرمان بخت النصر باشد.

قريب ده سال به همين منوال گذشت تا اين كه " صدقيا " كمي نيرومند شد و به يكي از فراعنة مصر پيوست و از اطاعت بخت النصر شانه خالي كرد.

نافرماني صدقيا و قومش، بخت النصر را سخت خشمگين ساخت و لشكر به ديارشان كشيد و شهرهايشان را محاصره نمود. يهوديان به قلعه هاي خود پناهنده شدند و قريب يك سال و نيم در حال محاصره به سر بردند، به طوري كه قحطي و وبا ميانشان پيدا شد.

بخت النصر در محاصره استقامت نمود تا اين كه قلعه ها را در سال 586 قبل از ميلاد فتح كرد، و پس از گشودن بلاد به قتل يهوديان و تخريب شهرها و قلعه هايشان فرمان داد. و تمام نشانه ها و علامات ديني آن ها را از بين برد و هيكل( مسجد اقصي ) را به تلي از خاك تبديل كرد.

وضعيت تورات بعد از موسي

در اين پيش آمد ناگوار « تورات » و تابوتي كه جايگاه آن بود ناپديد گرديد.

حدود 50 سال يهوديان به همين وضع در بابل به سر بردند، در صورتي كه از كتاب آسماني شان خبري نبود، و از مسجد و بلادشان جز تپه هاي خاك چيزي به نظر نمي رسيد!

تا اين كه " كوروش" پادشاه ايران بابل را فتح كرد و اسيران بني اسرائيلي را آزاد ساخت.

كوروش « عُزراي » معروف را كه از مقربينش بود بر آنان حاكم كرد تا آن ها را به ديار خود برگرداند و كتاب توراتشان را بازنويسي كند وهيكل را مجدداً بنا نمايد، و بالاخره به سير و روش نخستين شان برگرداند.

« عُزرا » در سنة 457 قبل از ميلاد، بني اسرائيل را مجدداً به بيتالمقدس آورد. بعد از آن شروع كرد به جمع آوري و تصحيح " كتب عهد عتيق" كه همان تورات

ص:45

امروزي است.

- نكتة قابل ذكر اين است كه سند « تورات كنوني» مقطوع بوده و تنها به واسطة « عُزرا » نامي به موسي عليه السلام اتصال پيدا مي كند كه اين امر باعث پيدايش سوالات زيادي در ذهن خواننده مي شود:

1-عزراي نامبرده براي يك محقق شناخته نيست !؟

2-اندازة اطلاع و بصيرت او در تورات معلوم نيست !؟

3-ميزان امانت او براي انجام چنين كار خطير ( يعني بازنويسي يك كتاب ديني مثل تورات) مشخص نيست !؟

4-مشخص نيست او از چه مآخذ و مداركي اسفار تورات كنوني را جمع آوري كرده است!؟

5-او با اتكاء به چه مستند صحيحي اغلاط واقع در تورات را تصحيح نموده است !؟

(1)

اسباط دوازده گانه بني اسرائيل

كلمة " اسباط" جمع سبط به معني نواده است. در بني اسرائيل همان معنائي را مي دهد كه در بني اسماعيل عبارت" قبيله" چنين معنائي را مي دهد. سبط مانند قبيله به معناي جماعتي است كه در يك پدر مشترك باشند، و همه به او منتهي شوند.

سبط هاي بني اسرائيل دوازده تيره و امت بودند، كه هر تيره از آنان به يكي از دوازده فرزند يعقوب عليه السلام منتهي مي شدند، و از هر يك از آن دوازده فرزند، امتي پديد آمده بود.

در آيات قرآن، نزول وحي را به اسباط نسبت داده است !

اگر مراد به اسباط امت ها و اقوامي باشد كه گفتيم در اين صورت نازل كردن كتاب را به همة آنان نسبت داده، از اين جهت بوده كه همة آن دوازده تيره مشتمل بر پيغمبراني بوده است، ولي خود برادران يوسف جزو انبياء نبودند.


1- مستند: آية 136و41 سورة بقره " وَما اُنزِلَ اِلي اِبراهيمَ وَ اِسماعيلَ و اِسحقَ وَيعقوبَ وَ الْاَسباطَ و...." الميزان ج2ص 182

ص:46

(1)

نقباي بني اسرائيل

خداي تعالي براي مؤمنين اين امت حكايت جريان بني اسرائيل را نقل مي كند كه با پيمان گرفتن و برانگيختن " نقباء" و رساندن بيانات و تمام كردن حجت دين شان را محكم و امورشان را تثبيت نمود ولي آنان پيمان شكستند و خداوند هم ايشان را لعنت نموده و سنگدل كرده است.

ظاهراً " نقباء " همان رؤساي اسباط و تيره هاي دوازده گانة بني اسرائيلند كه چون فرمانروايان آنان بوده و كارهاي آنان را رسيدگي مي كردند.

بنابراين نسبت اين رؤسا به " اسباط" از جهتي مانند نسبت " اولي الامر" به افراد ام__ت اس___لام مي باشد، كه در امور ديني و دنيوي مرجعيت دارند، جز اين كه به ايشان وحي نيامده و قانون نمي گذارند و اين به خدا و پيغمبرش اختصاص دارد.

آيات قرآني دربارة اين قسمت از تاريخ بني اسرائيل چنين گويا ست:

« همانا خداوند از بني اسرائيل پيمان گرفت،

و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب ( رئيس و مراقب)،

و خدا گفت: - من با شمايم! اگر نماز بپا داريد، و زكات دهيد،

و به فرستادگان من ايمان بياوريد، و ياري شان كنيد،

و خدا را وامي نيكو دهيد، همانا گناهان شمارا مي پوشم،

و در بهشت هائي كه جوي ها در آن روان است، داخلتان مي كنم،

و هركس از شما از اين به بعد كافرشود همانا از راه ميانه گمراه شده است! »

منظور از پيامبران در آيات فوق كساني هستند كه خداوند بعدها براي آنان مبعوث مي فرمود و ايشان را دعوت مي نمود، مانند: حضرت عيسي"ع" وحضرت محمد"ص" پيامبر گرامي اسلام و ساير پيامبراني كه بين حضرت موسي"ع" و پيامبر اسلام"ص" مبعوث شده اند.

انح_رافات ي__هوداصلاح انحرافات يهود به وسيله قرآن


1- مستند: آية 12و17 سورةمائده " وَلَقَد اَخَذَاللهُ ميثاقَ بَني اِسرائيلَ وَ بَعَثنا مِنهُم اِثني عَشَرَ نَقيباً ...!" الميزان ج10ص 62

ص:47

ادامة آيات از پيمان شكني بني اسرائيل و مكافات آنها چنين سخن مي گويند:

« به سزاي پيمان شكني شان لعن شان كرديم،

و دل هايشان را سخت و قسي نموديم،

كلمات را از معاني خود منحرف مي كنند،

و از آن چه بدان تذكر داده شده اند، قسمتي را از ياد برده اند،

پيوسته به خيانتي از ايشان مطلع مي شوي، مگر كمي از ايشان،

آنان را ببخش!

و از ايشان درگذر !

كه خداوند نيكوكاران را دوست مي دارد! »

مستند: آية71سورة نمل " اِنَّ هذاَ القُرآنَ يَقُصُّ عَلي بَني اِسرائيلَ اَكثَرَاَلَّذي هُم فيهِ يَختَلِفوُنَ...!" الميزان ج30ص332

« اين قرآن براي بني اسرائيل بيشتر آن مسائلي را كه مورد اختلافشان است، بيان مي كند. »

اين آيه به داستانهائي از قصص انبياء اشاره مي كند و حق را در آنچه كه در آن اختلاف مي كنند، بيان مي كند، و يكي از آن داستانها داستان خود حضرت مسيح عليه السلام است كه بني اسرائيل در آن اختلاف داشتند و قرآن مجيد حق مطلب را در آن مورد، و در ساير معارف و احكامي كه در آنها نيز اختلاف داشتند، بيان كرده است.

و اين كه در پايان آيه فرموده – وَ اِنَّهُ لَهُديً وَ رَحمَةٌ لِلْمؤُمِنينَ – به اين معنا اشاره دارد كه با اين داستانها كه بر بني اسرائيل مي خواند، مؤمنين را به سوي حق هدايت مي كند، و نيز رحمتي است براي آنان كه دلهايشان را آرامش مي دهد، و به اين وسيله ايمان را هم در دلهايشان ريشه دار و ثابت مي كند.

و اين كه فرموده:

« پروردگارت به حكم خويش ميان ايشان داوري مي كند، كه او نيرومند و داناست ! »

ص:48

اشاره است به اين كه قضا و داوري ميان آنان با خداست، پس همان خدا پروردگار توست كه عزيز است، يعني كسي است كه هيچ گاه مغلوب نمي شود، و عليم است يعني هرگز جهل و خطا در حكمش راه ندارد، پس اوست كه با حكم خود در بين آنان قضا مي راند.

پس بايد كه دل رسول الله "ص" به قضاي پروردگار عزيز و عليمش راضي شود، و امر را به او محول نمايد، همچنانكه جا دارد عين اين رفتار را در حق مشركين داشته باشد، نه اين كه از شرك و كفر آنان و از مكر و حيله شان اندوهناك و دلتنگ گردد.

در پايان مي فرمايد:

« امر همة آنان، از شرك مشركين و اختلاف بني اسرائيل،

كلاً محول به خداي تعالي است، نه به تو !

پس بايد كه همواره او را وكيل خود قرار دهي،

كه او كافي توست،

و بايد كه از هيچ چيز نترسي،

كه تو در امنيتي و حقي ! »

آغاز تاريخ پيامبران بني اسرائيل_اسحق و يعقوب

زندگاني اسح_ق و يع_ق_وب"ع"

اشاره

ص:49

ص:50

مستند: بحث تحليلي و قرآني الميزان ج20 ص211

تولد اسحق، بشارتي از جانب خدا

قسمتي از تاريخ زندگي ابراهيم عليه السلام مربوط به تولد فرزندش اسحق است و اين فرزند كه درسن كهولت ابراهيم و ساره به آنها اعطاء شده، موضوع بشارتي است كه ملائكه فرستاده شده از طرف خداي تعالي براي او آوردند، همين فرستادگاني كه مأمور بودند بعداز دادن بشارت به ابراهيم "ع" قوم لوط را نابود كنند.

قصه بشارت را خداي تعالي در قرآن مجيد " داستان ميهمانان ابراهيم" ناميده است. شرح اين داستان در پنج سوره قرآن نقل شده است و هر پنج سوره نيز در مكه نازل شده اند كه عبارتند از سوره هاي: هود، حجر، عنكبوت، صافات، ذاريات.

داستان بشارت در سوره هود

در سورة هود در آيات 69 تا 76 خداوند اين چنين متذكرموضوع بشارت شده است:

« و به تحقيق، فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهيم آمدند، و سلام گفتند.

ص:51

او گفت: - سلام ! و درنگ نكرد كه گوسالة بريان آورد.

پس چون ديد كه دستهاي ايشان به آن نمي رسد، آنها را ناشناس يافت، واز آنها ترسي به دل گرفت.

گفتند: - مترس! ما به سوي قوم لوط فرستاده شده ايم.

و زن او ايستاده بود، عادت زنانگي به او دست داد،

پس اورا به اسحق بشارت داديم و از پس اسحق به يعقوب !

گفت: - اي واي برمن! آيا فرزند آورم؟

در حالي كه من پيرزنم و اين شوهر من پير است !؟

بي گمان، اين چيزي شگفت آور است!

فرشتگان گفتند: - آيا از فرمان خدا درشگفتي؟

رحمت و بركات خدا بر شما اهل بيت !

بي گمان، او ستودة بزرگوار است !

پس چون خوف از ابراهيم برفت، و اورا مژده رسيد،

مجادله مي كرد با ما دربارة قوم لوط.

بي گمان، ابراهيم بردبار، ناله كشنده، و توبه كننده بود!

- اي ابراهيم ! از اين اعراض كن !

- بي گمان، فرمان پروردگارت آمده است!

- و بي گمان، عذاب بازناگشتني برآنها آينده است ! »

داستان بشارت در سوره حجر

در سورة حجر درآيات 51 تا60 موضوع بشارت با جزئيات ديگري چنين نقل شده است:

« ايشان را از ميهمانان ابراهيم خبر ده !

آنگاه كه براو وارد شدند و گفتند: - سلام !

گفت: - ما از شما مي ترسيم!

گفتند: - مترس ! ما تورا به پسري دانا بشارت مي دهيم !

ص:52

گفت: - آيا با اينكه پيري ام رسيده بشارتم ميدهيد؟

چه بشارتي به من مي دهيد؟

گفتند: - بحق بشارتت داديم، پس نا اميد مباش !

گفت: - چه كسي غير از گمراهان از رحمت پروردگار خود نا اميد مي شود ؟

آنگاه گفت: - مهم شما چيست اي رسولان ؟

گفتند: - ما به سوي قومي مجرم فرستاده شده ايم،

به جز دودمان لوط كه همگي آنان را نجات دهيم،

مگر زنش را، كه او از بازماندگان است ! »

داستان بشارت در سوره عنكبوت

درسورة عنكبوت درآيات 31و32 قسمتي از اين داستان چنين بيان شده است :

« چون رسولان ما براي ابراهيم بشارت آوردند و گفتند:

- ما اهل اين آبادي را هلاك مي كنيم زيرا اهالي آن ظالمند!

ابراهيم گفت: - لوط آنجاست!؟

گفتند: - ما بهتر مي دانيم كي در آنجاست!

هر آئينه او و خاندانش، بجز زنش را كه از بازماندگان است،

نجات دهيم ! »

داستان بشارت در سوره صافات

جزئيات بيشتر و با شرحي ديگر داستان بشارت در آية 99 تا 113 سورة صافات چنين آمده است:

« ابراهيم گفت: من به سوي پروردگارم مي روم كه هدايتم خواهد كرد.

پروردگارا ! به من از فرزندان صالح ببخش !

پس اورا به پسري بردبار بشارت داديم.

پس چون با او به سعي خود رسيد، گفت:

-اي پسركم ! من درخواب مي بينم كه ترا ذبح مي كنم،

پس ببين چه رأئي داري؟

ص:53

گفت: - پدرم! هرچه مأمور مي شوي انجام ده !

كه انشاء الله مرا از شكيبايان خواهي يافت!

پس چون هردو تسليم شدند و پيشاني اش را بر بلندي گذاشت،

اورا ندا داديم كه:

-اي ابراهيم رؤياي خودرا به صدق رساندي!

ما نيكوكاران را چنين پاداش مي دهيم!

اين همان امتحان روشن است،

و اورا به ذبحي عظيم فدا داديم !

و ذكر اورا براي آيندگان بجا گذاشتيم.

سلام بر ابراهيم! ما نيكوكاران را چنين پاداش مي دهيم!

او از بندگان مؤمن ما بود،

و اورا به اسحق بشارت داديم كه پيغمبر و در شمار صالحان بود،

و بر او و بر اسحق بركت داديم،

و از نسل آنها اشخاص نيكوكار،

و نيز ستمكاران علني خواهند بود! »

داستان بشارت در سوره ذاريات

ق___رآن مجي__د در سورة ذاريات در آية 24 تا 30 قسمتي ديگر از جزئيات اين داستان را چنين نقل مي كند:

« آيا داستان ميهمانان مكرم ابراهيم به تو رسيده است؟

آنگاه كه براو وارد شدند و گفتند:

- سلام !

گفت:

- سلام! قوم ناشناس!

پس به سراغ خانواده اش رفت و گوسالة فربهي آورد،

ص:54

و به آنان نزديك كرد و گفت:

- چرا نمي خوريد؟

و سپس از آنان احساس ترس كرد.

گفتند: - مترس!

و اورا به پسري دانا بشارت دادند.

پس زنش فريادكنان جلو آمد و لطمه به صورتش زد و گفت:

- پيرزني نازايم!

گفتند:

- پروردگار تو چنين گفته، كه او داراي حكمت و علم است ! »

قصة بشارت از چند جنبة زير قابل تحليل و بررسي است:

1-آيا موضوع بشارت فقط مربوط به تولد اسحق و يعقوب بوده است؟

2-موضوع بشارت تولد اسماعيل نيز بوده يانه؟

3-تورات در زمينة اين بشارتها چه گفته است؟

4-نقش ابراهيم در ماجراي عذاب قوم لوط، و چگونگي مجادلة او با فرستادگان خدا ؟

بشارت تولد اسحق و زمان آن

آياتي كه در سوره هائي غيراز سورة ذاريات آمده نشان دهندة اين هستند كه بشارت تولد اسحق و يعقوب به ابراهيم "ع" قبل از هلاكت قوم لوط بوده است، مخصوصاً آياتي كه دلالت دارد بر مجادلة ابراهيم "ع" با فرستادگان خدا جهت دفع عذاب از قوم لوط. اين مي رساند كه بشارت نيز قبل از مجادله و قبل از نابودي شهر لوط بوده است.

آنچه براي برخي مسئله پيش آورده كه احتمالاً بشارت بعد از عذاب قوم لوط بوده يا احتمالاً دوبار بشارت داده شده، آيات سورة ذاريات است كه لحن بيان آن چنين است:

« ما به سوي قومي گنهكار فرستاده شده ايم،

. . . پس هر شخص مؤمني كه در آنجا بود خارج ساختيم

و آنگاه در آنجا غيراز يك خانه از مسلمانان نيافتيم،

و در آن آبادي براي كساني كه از عذاب دردناك مي ترسيدند،

ص:55

نشانه اي باقي گذاشتيم! »

ظاهر آيات نشان مي دهد كه مطلب را ملائكه بعداز فراغت از هلاكت قوم لوط نقل مي كنند. ولي بايد دانست كه فقط قسمت اول عبارت:

" ما به سوي قومي گنه كار فرستاده شده ايم،"

كلام فرستادگان است، كه خداوند آن را از زبان آنها نقل مي كند، ولي بقية عب__ارات و آي___ات كه مي فرمايد:

" پس هر شخص مؤمني را كه درآنجا بود خارج ساختيم...! "

كلام و بيان خود خداوند است كه از زبان خود مي فرمايد نه نقل از زبان فرستادگان .

پس موضوع بشارت قبل از عذاب قوم لوط بوده، و همچنين اين بشارت به تولد اسحق و پسرش يعقوب بوده است.

موضوع مجادله ابراهيم با فرستادگان خدا

در آيات فوق ديديم كه ابراهيم"ع" با فرستادگان خ____دا دربارة عذاب قوم لوط مجادله مي كرد و مي گفت كه در شهر لوط تنها مردم غير مسلمان نيستند و آنجا افراد مسلماني مانند حضرت لوط اقامت دارد، لذا چگونه عذاب الهي آنجا را نابود خواهد كرد؟ فرشتگان در پاسخ گفتند كه آنها لوط را نجات مي دهند.

سياق آيات و مخصوصاً آيه اي كه مي گويد: " ابراهيم حليم و اواه و منيب بود،" دلالتي جز توصبف ابراهيم"ع" به نيكي ندارد، پس مجادلة ابراهيم فقط از آن جهت بوده كه وي حرص به نجات بندگان خدا داشته و اميدوار بوده كه به راه ايمان هدايت شوند!

مستند: آية 24 سورة ذاريات "

(1)

حديث ميهمانان ابراهيم "ع"

اين آية شريفه به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم "ع" اشاره مي كند كه بر آن جناب درآمدند و او و همسرش را بشارتي دادند و گفتند: « - آمده ايم تا قوم لوط را هلاك كنيم! »


1- هَل اَتيكَ حَديثُ ضَيفِ اِبراهيمَ الْمُكرَمينَ .... " الميزان ج36 ص283

ص:56

در اين داستان آيتي است بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت !

در شروع آيه كه از ملائكه صحبت شد و آنهارا با عنوان " مكرمين" ناميد، همان ملائكه اي بودند كه بر ابراهيم نازل شدند.

ملائكه به محض ورود سلام گفتند و ابراهيم نيز سلام گفت و زير لب زمزمه كرد كه اين گروهي ناشناسند! يعني به نظر ابراهيم آنها ناشناس آمدند و در دل باخود گفت: اينها كه باشند؟ من اينهارا نمي شناسم!

در اين سوره حكايت لحظة ورود ملائكه را بيان مي كند كه ابراهيم آنهارا ناآشنا ديد ، ولي در سورة هود منظرة ديگري را بيان مي كند و آن زماني بود كه ابراهيم ديد آنها دست به طعام دراز نمي كنند فهميد كه غريبه هستند و بدش آمد و آثار اين دلخوري در رخساره اش هويدا گشت.

حضرت ابراهيم بدون اينكه به آنها بفهماند كه در تدارك غذا مي رود بطرف اهل خانه رفت و گوسالة چاقي را آورد و ذبح كرد و سپس آنرا كباب كردند و پيش ميهمانها آوردند.

ابراهيم عليه السلام آنها را بشر پنداشته بود، و چون ديد غذا نمي خورند پيش آنها رفت و پرسيد، چرا ميل نمي كنيد؟ در عين حال از طعام نخوردن آنها ناراحت شد و در باطن خود احساس نوعي ترس كرد.

در اين موقع بود كه ملائكه به سخن درآمدند و گفتند: مترس ! و اورا به فرزندي دانا مژده دادند و ترسش را مبدل به سرور كردند.

( منظور از اين فرزند اسماعيل و يا اسحق است كه در مورد اختلاف آن در مبحث ديگري بحث كرديم.)

در اين ميان، همسر ابراهيم كه موضوع بشارت را شنيده بود با ضجه و صيحه بيامد، در حالي كه سيلي به صورت خود مي زد، گقت:

- آخر من پيرزني هستم كه در جواني نازا بودم، حالا چگونه كه پير شده ام بچه مي آورم؟

در اين حال بود كه فرشتگان گفتند:

-كَذلِكِ، قالَ رَبُّكِ، اِنَّهُ هُوَ الْحَكيمُ العَليم !

-اين چنين است! پروردگارت چنين خواسته !

اين عبارت اشاره به بشارتي است كه ملائكه به اين زن و شوهر با آن وضعي كه

ص:57

داشتند دادند، به زن و شوهري بشارت فرزنددار شدن را دادند كه زن نامبرده آن وقت كه جوان بود زني نازا بود، تا چه رسد به امروز كه عجوزه هم شده، و مرد نامبرده پيري است كه كهولت براو مسلط شده است. پس پروردگار ابراهيم حكيم است، يعني هيچ اراده اي نمي كند مگر بر طبق حكمت، و عليم است يعني هيچ امري نيست كه علت و يا جهتي از جهاتش بر او پوشيده باشد!

ابراهيم عليه السلام پس از اين گفتگو سؤال از مأموريت آنها مي كند و مي گويد:

« پس به دنبال چه كار مهمي آمده ايد، اي فرستادگان خدا ؟

ملائكه پاسخ دادند:

- مارا به سوي مردمي مجرم فرستاده است،

تا برسرشان سنگي از گِل ببارانيم،

گِلي كه چون سنگ سفت باشد. »

خداي سب__حان در جاي ديگر قرآن مجيد اين گِل را " سِجّيل" هم خوانده است، وآن را با عب___ارت " مُسَوَّمه – نشان شده" بيان كرده كه به معني اين است كه " اين سنگها نزد پروردگارت نشان دارند و براي نابودي همان قوم نشان گذاري شده اند! "

( بقية اين تاريخچه كه مربوط به مأموريت فرشتگان براي نابودي قوم لوط است، قبلا در مبحث تاريخ قوم لوط بيان شد.)

(1)

نكاتي ديگر از ميهمانان ابراهيم

مهمانان ابراهيم ملائكة مكرمي بودند كه براي بشارت به او و اينكه به زودي صاحب فرزند مي شود، و براي هلاكت قوم لوط، فرستاده شده بودند. اگر قرآن آنان را ميهمان ناميده براي اين بوده كه به صورت ميهمان بر ابراهيم عليه السلام وارد شدند.

ملائكه سلام كردند. ابراهيم گفت: " ما از شما بيمناكيم!"

اين سخن ابراهيم "ع" بعد از آن بود كه ملائكه نشسته بودند و ابراهيم براي


1- مستند: آية 51تا56 سورة حجر " وَ نَبِّئِهِم عَن ضَيفِ اِبراهيم .... " الميزان ج23 ص263

ص:58

آنان گوساله اي بريان حاضر كرده بود و مهمانان از خوردنش امتناع مي كردند.

اين امتناع را قرآن در سورة هود تفصيل داده و گفته: « وقتي ديد دستشان به غذا نمي رسد آنها را ناشناس و دشمن پنداشت و از آنان احساس ترس كرد.»

ملائكه در پاسخ وي براي تسكين ترس او و تأمين خاطرش گفتند:

" ما فرستادگان پروردگار توئيم،

و نزد تو آمده ايم تا به فرزندي دانا بشارتت دهيم!"

دانا بودن اسحق شايد اشاره به دانائي او به تعليم الهي و به وحي آسماني باشد، زيرا در آية ديگر دربارة اسحق فرموده: " – اورا به اسحق نبي بشارت داديم ."

وقتي ابراهيم اين بشارت را مي شنيد كه پيري سالخورده بود، آنهم پيرمردي كه در دوران جواني اش از همسرش فرزندي نداشته است. و معلوم است كه عادتاً در چنين حالي از فرزنددار شدن مأيوس بود، لذا اينكه مانند ابراهيم پيغمبري بزرگوار بزرگتر از آن است كه از رحمت خدا و نفوذ قدرت او مأيوس باشد، و بهمين جهت دنبالة كلام ملائكه پرسش كرد كه آيا درچنين جاي و چنين روزي مرا به فرزنددار شدن بشارت مي دهيد؟ آنهم از همسري عجوزه و عقيم!

گوئي ابراهيم شك كرده در اينكه آيا بشارتشان راستي همان بشارت به فرزند بود يا چيز ديگر، ولذا دوباره پرسيد: " به چه چيز بشارتم مي دهيد؟"

نه اينكه خواسته باشد اظهار بعيد بودن اين امر را برساند.

ملائكه گفتند:

" بحق بشارتت مي دهيم و از نوميدان مباش ! "

ابراهيم به طور كنايه سخن آنان را تأئيد و اعتراف نمود كه:

" كيست كه از رحمت پروردگار خود نوميد شود جز گمراهان ؟ "

و چنين فهمانيد كه نوميدي از رحمت پروردگار ازخصايص گمراهان است و من از گمراهان نيستم، پس سؤالم پرسش يك فرد نوميد كه به خاطر نوميدي، فرزنددار شدن در اين سنين را بعيد بشمارد، نيست.

سپس ابراهيم"ع" در پايان اين گفتگو پرسيد:

" اي فرستادگان خدا، براي چه امر خطيري آمده ايد؟ "

ملائكه گفتند:

ص:59

" مأمور عذاب قومي مجرميم! مگر خاندان لوط كه همگي آنهارا از عذاب نجات مي دهيم، مگر همسرش را، كه چنين تقدير كرده ايم كه او از باقي ماندگان در محل عذاب باشد… ."

(1)

تحليلي از موضوع بشارت

در اين قسمت از تاريخ حيات حضرت ابراهيم عليه السلام، قرآن مجيد اشاره دارد به چگونگي بشارت دادن ملائكه بر او به تولد فرزندي در سنين كهولت خود و زنش، و مخصوصاً در شرايط نازا بودن زنش! بشارتي كه فرستادگان براي ابراهيم آورده بودند صراحتاً در آيه ذكر نشده و آنچه از بشارت ذكر شده، بشارتي است كه ملائكه به زن ابراهيم"ع" دادند. بشارتي كه به خود او دادند در آيات ديگر قرآن مجيد در سوره هاي " حجر" و "ذاريات" ذكر شده است، و در اين دو سوره اسم كسي كه به ابراهيم بشارت تولد اورا دادند ذكر نشده كه آيا اسحق بوده يا اسماعيل و يا هردو، ولي ظاهر سياق آيات در سوره اين است كه بشارت در اينجا بشارت تولد اسحق بوده است.

« فرستادگان ما با بشارت پيش ابراهيم آمدند،

و سلام كردند. گفت: سلام!

پس ديري نپائيد كه گوسالة برياني آورد،

پس چون ديد دستشان به آن نمي رسد ناشناسشان ديد،

و از ايشان احساس ترس كرد،

گفتند: مترس! ما به سوي قوم لوط فرستاده شده ايم ! »

وقتي ابراهيم"ع" گوسالة بريان را جلو آنان گذاشت و ديد نمي خورند مثل كسي كه امتناع از خوردن داشته باشد، و اين علامت شر بود و لذا احساس ترس از ايشان كرد و فرشتگان براي تأمين و دلخوش كردن او گفتند: " مترس ما بسوي قوم لوط فرستاده شده ايم،" آنوقت ابراهيم دانست كه آنها ملائكه مكرم خدايند و از خوردن و نوشيدن و نظاير آن كه لازمة بدن مادي است منزهند، وبراي مقصود و مقصد خطيري فرستاده شده اند.


1- مستند: آية 69 تا 73 سورة هود " وَلَقَد جائَت رُسُلُنا اِبراهيمَ بِالْبُشري .... " الميزان ج20 ص191

ص:60

نرسيدن دست فرشتگان به طعام، كنايه از آن است كه آنها دست به سوي غذا دراز نمي كردند و اين نشانة دشمني و در دل داشتن شر بود، و ابراهيم از آن رو ايشان را ناشناخته يافت كه كاري كه از ايشان مشاهده كرد براي او بي سابقه و ناشناس بود.

مفهوم ترس ابراهيم از ملائكه

خداوند در اين آيات به ابراهيم عليه السلام نسبت احساس ترس مي دهد و اين با مقام نبوت كه ملازم با عصمت الهي و نگهداري پيغمبر از معصيت و رذايل اخلاقي است، منافاتي ندارد، زيرا مطلق خوف كه تأثر نفساني در برابر مشاهدة چيزهاي ناپسند است و شخص را بر مي انگيزد كه از آن چيز احتراز جويد و مبادرت به دفع آن كند،از رذايل به شمار نمي رود، بلكه " رذيله" آن تأثري است كه موجب ازبين رفتن مقاومت نفس و ظهور ناتواني و جزع و فزع و غفلت از چاره انديشي براي از بين بردن پيش آمد ناگوار شود، و اين صفت را " جبن" مي نامند كه در مقابل، اگر شخص مطلقاً از مشاهدة پيش آمد ناپسند متأثر نشود، اين صفت را "ت_هور" مي نامند و بهيچ وجه فضيلت نيست.

خداي سبحان به انبياء خود ملكة عصمت ارزاني داشته و عصمت در دل پيغمبران فضيلت شجاعت را تثبيت مي كند نه تهور را، و شجاعت در مقابل جبن است، و جبن اين است كه تأثر نفساني به جائي برسد كه رأي و تدبير شخص را باطل كند و ناتواني و شگفت در پي داشته باشد.

ابراهيم عليه السلام پيغمبر بزرگواري بود كه به دعوت حق قيام كرد و از هيچكدام از مواقف خطرناك و هولناكي نهراسيد و هيچ چيز نتوانست اورا در جهادي كه در راه خدا مي كرد، شكست دهد.

تغيير حالت همسر ابراهيم"ع"

قرآن مي فرمايد: " زن او ايستاده بود و حالت زنانگي به او دست داد، پس به او بشارت تولد اسحق را داديم و در پي اسحق تولد يعقوب…."

( در بسياري از تفسيرها اين آيه را چنين معني كرده اند كه " زن او ايستاده بود و خنده باو دست داد، " اين اشكال از اينجا به وجود آمده كه "ضَحِكَت" را به معني

ص:61

خنديدن گرفته اند در حالي كه "ضَحِكَت" از ماده "ضَحك" بفتح ضاد به معني عادت زنانه است نه به كسر ضاد "ضِحك" به معني خنده، و مؤيد اين معني آن است كه بشارت را فرع آن قرار داد.)

حالت زن__ان___ة زن ابراهيم علامت و نشانه اي بود كه او را براي پذيرفتن و تصديق بش__ارتي ك___ه مي خواستند به او بدهند نزديك و آماده مي كرد.

آيه از آن رو مي گويد كه " وي ايستاده بود، " كه هم وضع را مجسم كند و هم بگويد كه به خاطر زن ابراهيم نمي گذشت كه در حالت پيري دچار عادت زنانه شود زيرا ايستاده بود و جريانات و گفتگوهائي را كه بين شوهرش و ميهمانان تازه وارد مي گذشت، تماشا مي كرد.

ابراهيم و ميهمانان داشتند دربارة طعام با يكديگر سخن مي گفتند و در همين حال زن ابراهيم كه آنجا ايستاده بود و به جرياناتي كه بين ميهمانان و ابراهيم مي گذشت مي نگريست و غير از اين چيزي به خاطرش نمي گذشت كه ناگهان دچار عادت زنانه شد و درحال، ملائكه به او بشارت فرزند دادند.

تولد اسحق و پسرش يعقوب"ع"

قرآن مجيد مي فرمايد: " پس به اسحق بشارتش داديم و در پي اسحق، يعقوب ...."

مراد اين است كه ملائكه به زن ابراهيم بشارت دادند كه وي به زودي اسحق را به دنيا مي آورد، و اسحق نيز فرزندي به نام يعقوب خواهد داشت كه فرزند بعداز فرزند است.

در تعبير " در پي اسحق، يعقوب،" اشاره به وجه تسمية " يعقوب" به اين نام است. و وجه آن اين است كه برحسب اين بشارت او به دنباله و در عقب پدرش اس__حق خواهد آمد زيرا در آيه ذك__ر شده كه وي در" وراي" اسحق خواهد بود.

اين مطلب، موضوع نامگذاري يعقوب را در تورات تخطئه مي كند، و علتي را كه تورات ذكر مي كند، نشان مي دهد كه ( چون او بعد از "عيسو" به دنيا آمد و پاشنة " عيسو" را به دست خود گرفته بود، اورا "يعقوب" ناميدند .) در حالي كه قرآن مي فرمايد ملائكه به نام آنها را بشارت دادند و او در وراي پدرش اسحق خواهد آمد يعني فرزند او خواهد بود. و اين يكي از لطايف قرآن مجيد است.

ص:62

در تورات كنوني مي گويد:

« و چون "اسحق" چهل ساله شد "رفقه" دختر "بنوئيل آرامي" و خواهر "لابان آرامي" را از "فدان آرام" به زني گرفت. و اسحق براي زوجة خود چنانكه نازا بود نزد خدا دعا كرد و خداوند دعاي اورا مستجاب فرمود و زوجه اش رفقه حامله شد و دو طفل در رحم او منازعت مي كردند. او گفت: اگر چنين باشد من چرا چنين هستم، پس رفت تا از خداوند بپرسد.

خداوند به وي گفت: دو امت در بطن تو هستند، و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومي بر قومي تسلط خواهد يافت، و بزرگ كوچك را بندگي خواهد كرد.

و چون وقت وضع حملش رسيد اينك توأمان در رحم او بودند.

و نخستين "سرخ فام" بيرون آمد و تمامي بدنش مانند پوستين پشمين بود و اورا " عيسو " نام نهادند، و بعد از آن برادرش بيرون آمد و پاشنة عيسو را به دست خود گرفته بود و اورا " يعقوب" نام نهادند ….»

رحمت و بركات الهي بر اهل بيت ابراهيم"ع"

قرآ ن در اينجا تعجب همسر ابراهيم عليه السلام را نقل مي كند كه گفت:

« – اي واي ! آيا من كه پيرزنم و اين شوهرم پير است، خواهم زائيد ؟!

راستي كه اين چيز عجيبي است ! »

اين جمله كه زن ابراهيم مي گويد در مقام تعجب و تأسف آمده زيرا وي وقتي بشارت ملائكه را شنيد اين وضع برايش مجسم شد كه فرزندي از پيرزني نازا و پيرمردي از كار افتاده متولد مي شود، مرد و زني كه به اندازه اي پيرند كه سابقه ندارد افرادي مانند آنها به زاد و ولد بپردازند، و اين چيز عجيبي است، و علاوه مردم نيز چنين چيزي را ننگ و عار مي شمارند و به آنان مي خندند و اين فضيحت است!

پاسخ ملائكه اورا آگاه كرد كه –

« آيا از كار خدا تعجب مي كني ؟

رحمت و بركات خدا بر شما اهل بيت باد !

او سزاوار حمد و داراي عطاي بزرگوارانه است ! »

ملائكه تعجب زن ابراهيم را براي او ناپسند مي شمارند زيرا تعجب به دليل جهل بر علت، و غريب شمردن مطلب است و تعجب از امري كه منسوب به خداست وجهي ندارد زيرا خدا هرچه بخواهد مي كند و بر هرچيزي قدرت دارد.

بعلاوه، خدا خاندان ابراهيم را مخصوص عناياتي عظيم و مواهب عالي كرده كه تنها ايشان از ميان مردم داراي اين مواهب و عناياتند، بنابراين اشكالي ندارد كه به نعمت

ص:63

هائي كه سابقاً بر اين خاندان نازل شده نعمت ديگري افزوده شود، كه از بين همة مردم اختصاص بايشان داشته باشد، يعني از يك زن و شوهر پير كه به طور عادي از چنين افرادي فرزند متولد نمي شود، فرزندي متولد شود... اِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ !

(1)

ابراهيم،اسحق و يعقوب: سه پيامبر ستوده خدا

در اين آيه خداوند تعالي سه تن از انبياء خودرا مدح مي كند به اينكه داراي "ايدي و ابصار" هستند. وقتي كسي را مدح مي كنند كه داراي دست و چشم است كه واقعاً دست و چشم انسان را داشته باشد ( وگرنه گاو هم دست و چشم دارد،) و در راهي مصرف كرده باشد كه آفريدگار براي آن مورد آفريده است. يعني دست و چشم خودرا در راه انسانيت خود به خدمت گرفته باشد، و در نتيجه بادست خود اعمال صالح انجام داده و خير به سوي خلق خدا جاري ساخته باشد، و با چشم خود راههاي عافيت و سلامت را از موارد هلاكت تميز داده و به حق رسيده باشد، نه اينكه حق و باطل برايش يكسان باشد.

اينكه فرمود: ابراهيم و اسحق و يعقوب داراي دست و چشم بودند در حقيقت خواسته است به كنايه بفهماند كه نامبردگان در طاعت خدا و رساندن خير به خلق، و نيز در بينائي شان در تشخيص اعتقاد و عمل حق بسيار قوي بوده اند.آية ديگري در قرآن در سورة انبياء (73) متعرض اين مطلب است كه در مورد حضرت ابراهيم"ع" فرموده:

« ما به او اسحق و يعقوب را بخشيديم، و همه را صالح قرارداديم،

و ايشان را پيشواياني كرديم كه به امر ما هدايت مي كردند،

و به ايشان فعل خيرات و اقامة نماز و دادن زكات را وحي كرديم،

و ايشان عبادت كنندگان براي ما بودند. »

ائمه بودن و به امر خدا هدايت كردن، و وحي خدارا گرفتن، همه آثار ابصار است و زكات دادن و فعل خيرات و اقامة نماز كردن آثار ايدي است.

- اِنّا اَخلَصناهُم بِخالِصَةٍ ذِكريَ الدّارِ،

- وَاِنَّهُم عِندَنا لَمِنَ الْمُصطَفينَ الاَخيارِ !

در ادامة آيات فوق، قرآن مجيد دليل مي آورد كه چرا سه پيامبر عظيم الشأن را صاحبان ايدي و ابصار معرفي كرده است:


1- مستند:آية45تا47 سورة ص " وَ اذكُر عِبادَنا اِبراهيمَ وَ اِسحقَ وَ يَعقوبَ اولي الاَيدي وَالاَبصارِ!" الميزان ج20ص191

ص:64

« دليل اين امر آن بود كه ما آنان را به خصلتي خالص و غير مشوب،

خالص كرديم، خصلتي بس عظيم الشأن،

و آن عبارت است از ياد خانة آخرت ! »

وقتي انسان مستغرق در ياد آخرت و جوار رب العالمين شد، و تمامي همّ او وقف آن گرديد، قهراً معرفتش نسبت به خدا كامل مي شود و نظرش در تشخيص عقايد حقه صائب مي گردد و نيز در سلوك راه عبوديت حق، بصيرت پيدا مي كند، و ديگر بر ظاهر حيات دنيا و زينت آن مانند ابناء دنيا جمود ندارد.

« از كساني كه از ياد ما اعراض مي كنند، و

به جز حيات دنيا نظري ندارند،

اعراض كن!

كه اينان بيش از چارچوب دنيا علمي ندارند ! » ( نجم 30)

(1)

اسلام، آئين ابراهيم و فرزندانش و بني اسرائيل

قرآن مجيد در تاريخ زندگي ابراهيم و يعقوب عليهم السلام زماني را شرح مي دهد كه در لحظات وصيت به فرزندان خود، چگونه آنهارا به دي_ن اسلام سفارش مي كنند و چه مطالبي بين آنها رد و بدل مي شود؟

« و ابراهيم فرزندان خود، و يعقوب را هم به دين اسلام سفارش كرد،

و گفت:

- اي پسران من!

خدا دين را براي شما برگزيد،

زنهار! مبادا در حالي بميريد كه اسلام نداشته باشيد !

مگر آن دم كه مرگ يعق_وب فرا رسيد شما حاضر بودي_د

كه به پسران خويش گفت:


1- مستند: آية 132سورة بقره " وَ وَصّي بِها اِبراهيمَ بَنِيهِ وَ يَعقوُبُ يا بُنَيَّ اِنَّ اللهَ اصطَفي لَكُم الدّينَ ...!" الميزان ج2ص169

ص:65

- پس از من چه مي پرستيد؟ گفتند:

- خداي تورا،

و خداي پدرانت ابراهيم و اسحق را،

خداي يگانه را، مي پرستيم

و مسلمان اوئيم! »

در اين پاسخ و پرسش مجموعاً اين معني به چشم مي خورد كه:

- دين ابراهيم اسلام بوده است!

ديني هم كه فرزندان وي، يعني اسحق و يعقوب و اسماعيل، ونواده هاي يعقوب، يعني" بني اسرائيل،" و نواده هاي اسماعيل، يعني " بني اسماعيل" خواهند داشت، اسلام است، ولا غير !

چه اسلام، آن ديني است كه ابراهيم از ناحية پروردگارش آورده، و در ترك آن دين، و دعوت به غير آن، احدي را دليل و حجت نيست!

وقتي گفتند:

- وَ نَحنُ لَهُ مُسلِموُنَ !

عملاً عبادتي را كه بايد بكنند مشخص كردند كه هر عبادت و به هر قسم كه پيش آيد منظورشان نيست، بلكه عبادت بر طريقة اسلام است!

زندگاني يوسف:تاريخ مهاجرت بني اسرائيل به مصر

يوسف در قرآن

اشاره

ص:66

ص:67

مستند: سورة يوسف الميزان ج22ص 118

خلاصه سرگذشت يوسف "ع"

يوسف پيغمبر فرزند يعقوب بن اسحق بن ابراهيم خليل است. او يكي از دوازده فرزند يعقوب، و كوچكترين برادران خويش است، مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود.

خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر او تمام كند، او را علم و حكمت و عزت و سلطنت دهد، و به وسيلة او قدر آل يعقوب را بالا برد، لاجرم در همان كودكي از راه رؤيا اورا به چنين آينده اي درخشان بشارت داد.

بدين صورت كه وي در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و اورا سجده كردند. يوسف اين خواب خود را براي پدرش نقل كرد، و پدر اورا سفارش كرد كه زنهار خواب خود را براي برادرانت نقل مكن، زيرا اگر نقل كني بر تو حسادت مي ورزند. آنگاه پدرش خواب اورا تعبير كرد به اين كه به زودي خدا تو را برمي گزيند، و از تأويل احاديث تو را مي آموزد، و نعمت خود را بر تو و بر آل يع__قوب تم__ام مي كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحق تمام كرد.

اين رؤيا همواره در نظر يوسف بود، و تمامي دل او را مشغول به خود كرده بود. او همواره دلش به سوي محبت پروردگارش پر مي زد، و به خاطر علو نفس و صفاي روح و خصايص حميده كه داشت واله و شيداي پروردگار بود، و از اينها گذشته داراي ج__م__الي بديع بود، آن چنان كه عقل هر بيننده اي را مدهوش و خيره مي ساخت.

ص:68

يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بي نهايت دوست مي داشت، و حتي يك ساعت از او جدا نمي شد.

اين معنا بر برادران بزرگترش گران مي آمد، و حسد ايشان را بر مي انگيخت، تا آن كه بالاخره يك روز دور هم جمع شدند و دربارة كار او باهم به مشورت پرداختند. يكي گفت بايد اورا كشت، يكي ديگر گفت بايد اورا در سرزمين دوري انداخت، و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رأي شان بر پيشنهاد يكي از ايشان متفق شد كه گفته بود اورا در چاهي بيندازيم تا كاروانياني كه از چاه هاي سر راه آب مي كشند، اورا يافته و با خود ببرند.

بعد از آنكه برادران يوسف بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفتند و با او در اين باره گفتگو كردند و از او خواستند كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا بدود و بازي كند و ما اورا محافظت مي كنيم.

پدر در آغاز راضي نشد و چنين عذر آورد كه من مي ترسم گرگ اورا بخورد. از فرزندان اصرار و از پدر انكار، تا آخر راضي اش كردند و يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاه هاي گوسفندان بردند و بعد از آنكه پيراهنش را از تنش درآوردند اورا در چاه انداختند.

برادرانش آنگاه پيراهن اورا با خون دروغين آغشته كردند و نزد پدر آوردند و گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم، و وقتي برگشتيم ديديم گرگ اورا خورده است، و اين پيراهن به خون آلوده اوست.

يعقوب به گريه درآمد و گفت: چنين نيست! بلكه نفس شما امري را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده است. من ناگزير صبري جميل پيش مي گيرم، و خدا هم بر آنچه شما توصيف مي كنيد مستعان و ياور است. اين مطالب را يعقوب جز از راه فراست الهي نفهميده بود، و اين خداوند بود كه در دل او انداخته بود كه مطلب از چه قرار است.

يعقوب همواره براي يوسف اشك مي ريخت، و به هيچ چيز دلش تسلي نمي يافت، تا آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن جرعه هاي اندوه نابينا گشت.

فرزندان يعقوب روزي كه يوسف را به چ___اه انداختند مراقب چاه بودند كه ببينند چه بر سر يوسف مي آيد، تا آنكه كارواني بر سر چاه آمد و مأمور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتي آن مرد سطل خود را به قعر چاه سرازير كرد

ص:69

يوسف خود را به سطل آويزان كرد و از چاه بيرون آمد. مرد كارواني فرياد خوشحالي اش بلند شد كه پسري پيدا كرده است ولي فرزندان يعقوب نزديكش آمدند و ادعا كردند كه اين بچه بردة ايشان است، و آنگاه بناي معامله را گذاشتند و اورا به بهائي اندك در ازاي چند درهم فروختند.

كاروانيان يوسف را با خود به مصر بردند و در معرض فروشش گذاشتند. عزيز مصر اورا خريداري نمود و به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا اورا گرامي بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا اورا فرزند خواندة خود كنند. همة اين سفارشات به خاطر جمال بديع و بي مثال او و آثار جلال و صفاي روحي بود كه از جبين او مشاهده مي كرد.

يوسف در خانة ع__زي_ز غرق در عزت روزگار مي گذرانيد، و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستي بي مانندي بود كه از خداي تعالي نسبت به وي بروز كرد.

برادرانش خواسته بودند تا به وسيلة چاه انداختن و فروختن اورا از زندگي خوش و آغوش پدر و عزت و ناز محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولي خداوند نه اورا از ياد پدر برد، و نه مزيت زندگي را از او گرفت، بلكه به جاي آن زندگي كه در خانه اي موئي و عيش صحرائي داشت، قصري سلطنتي و حياتي راقيه و شهري روزي اش كرد، به خلاف همان نقشه اي كه برادران براي ذلت و خواري او كشيده بودند، اورا عزيز و محترم ساخت.

رفتار خداوند نسبت به يوسف از اول تا آخر در مسير همة حوادث بر همين منوال جريان يافت!

يوسف در خانة عزيز در گواراترين عيش زندگي مي كرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد. در اين مدت لايزال نفس او رو به پاكي و تزكيه و قلبش رو به صفا مي گذاشت، و به ياد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد شيدائي يعني مافوق عشق رسيد، و خود را براي خدا خالص گردانيد، و كارش به جائي رسيد كه ديگر همّي جز خدا نداشت، و خدايش هم او را برگزيد، و خالص براي خودش گرداند، و علم و حكمتش ارزاني داشت . . . آري رفتار خدا با نيكوكاران چنين است !

در اين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد و محبت يوسف تا اعماق دلش راه پيدا كرد، و ناگزيرش ساخت تا بناي مراوده را با او بگذارد. لاجرم روزي همة درها را بست و اورا به خود خوان___د و گفت:

" هَ_يْتَ لَك !"

يوسف از اجابتش سر باز زد، و به عصمت الهي اعتصام جست و گفت:

ص:70

« پناه بر خدا !

بي گمان او پروردگار من است،

كه جايگاه مرا نيكو ساخته است!

بي گمان ستمكاران را رستگار نمي كند! »

زليخا اورا تعقيب كرد و هريك براي رسيدن به در از ديگري پيشي گرفتند تا دست همسر عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدن جلوگيري اش كرد و در نتيجه پيراهن يوسف از عقب پاره شد!

در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود. همسر او يوسف را متهم كرد به اينكه نسبت به وي قصد سوء داشته است. يوسف انكار كرد. در همين موقع عنايت الهي او را دريافت، وكودكي كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكي يوسف گواهي داد و بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.

يوسف بعد از اين جريان مبتلا شد به اظهار عشق زنان مصر و مراودة آنها با وي، و عشق همسر عزيز نيز روز به روز انتشار و سر و صدائي بيشتر مي يافت تا آنكه جريان با زنداني شدن يوسف خاتمه يافت.

همسر عزيز خواست تا با زنداني كردن يوسف او را به اصطلاح تأديب كند و مجبورش سازد تا اورا در آنچه كه مي خواهد اجابت كند. عزيز هم از زنداني كردن يوسف مي خواست تا سر و صداها و اراجيفي را كه درباره همسر او انتشار يافته بود و آبروي او و خاندانش و وجهة حكومتي اش را لكه دار ساخته بود، خاموش سازد.

يوسف وارد زندان شد، و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند. يكي از ايشان به يوسف گفت كه در خواب ديده است كه انگور مي فشارد و شراب مي سازد، و ديگري گفت كه در خواب ديده است كه بالاي سرش نان حمل مي كند و مرغان از آن مي خورند، و از وي درخواست كردند تا تأويل رؤياي ايشان را بگويد.

يوسف عليه السلام رؤياي اولي را چنين تعبير كرد كه وي بزودي از زندان خلاص مي شود و به شغل پياله گرداني دربار منصوب مي شود، و در تعبير خواب نفر دومي گفت كه او به زودي به دار آويخته مي شود و مرغان هوا سر اورا خواهند خورد. و همين طور هم شد كه آن جناب فرموده بود.

در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتني بود در موقع بيرون شدنش از زندان

ص:71

گفت: مرا نزد خدايگانت به ياد آر !

شيطان اين سفارش را از ياد او برد و درنتيجه چند سالي در زندان ماند!

بعد از اين چند سال، پادشاه خواب هولناكي ديد، و آن را براي كرسي نشينان مملكت خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند. و آن خواب چنين بود كه گفت: « - در خواب مي بينم هفت گاو چاق طعمه هفت گاو لاغر مي شوند، و هفت سنبله سبز را و ديگر سنبله هاي خشكيده! هان اي كرسي نشينان ! نظر خود را دربارة رؤياي من بگوئيد، اگر از تعبير رؤيا سررشته داريد؟ »

گفتند: اين خواب آشفته است، و ما دانا به تعبير خواب هاي آشفته نيستيم!

در اين موقع بود كه ساقي شاه به ياد يوسف و تعبيري كه از خواب وي كرده بود، افتاد، و جريان را به پادشاه گفت، و از او اجازه گرفت تا به زندان برود و از يوسف تعبير خواب اورا بپرسد، او نيز اجازه داد و اورا به نزد يوسف روانه كرد.

وقتي ساقي شاه نزد يوسف آمد و تعبير خواب شاه را خواست و گفت كه همة مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود. يوسف در جوابش گفت:

- هفت سال پي در پي كشت و زرع كنيد و آنچه درو مي كنيد در سنبله اش بگذاريد مگر اندكي كه مي خوريد. آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مي آيد كه آنچه اندوخته ايد مي خوريد، مگر اندكي از آنچه انبار كرده ايد. سپس بعد از اين هفت سال سالي فرا مي رسد كه از قحطي نجات يافته و از ميوه ها و غلات بهره مند مي شويد!

شاه وقتي اين تعبير را شنيد حالتي آميخته از تعجب و مسرت به وي دست داد، و دستور آزادي يوسف را صادر كرد. و گفت تا اورا احضار كنند، لكن وقتي مأمور دربار به زندان مراجعه نمود و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون آمدن امتناع كرد و فرمود:

- بيرون نمي آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراي ميان من و زنان مصر را تحقيق كند و ميان من و ايشان حكم نمايد!

شاه تمامي زنان را كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نمود و دربارة او با ايشان به گفتگو پرداخت. آنها همگي به برائت ساحت او از جميع تهمت ها متفق گشتند و گفتند : - از خدا به دور، ما هيچ سابقة سوئي از او نداريم !

در اينجا همسر عزيز گفت:

ص:72

- ديگر حق آشكار شد! و من ناگزيرم بگويم كه همة فتنه ها زير سر من بود و من عاشق او شده بودم و با او بناي مراوده را گذاشتم، او از راستگويان است!

پادشاه امر اورا بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظرش عظيم آمد و دستور داد آزادش كنند و اورا مجدداً احضار كرد و دستور داد با كمال عزت و احترام احضارش كنند و گفت:

« او را برايم بياوريد تا من وي را مخصوص خود گردانم! »

وقتي يوسف را آوردند، شاه با او گفتگو كرد و گفت تو ديگر امروز نزد ما داراي مكانت و امانتي، چه دقيق ترين وجهي آزمايش و بهترين وجهي خالص گشته اي!

يوسف در پاسخش فرمود:

-مرا متصدي خزاين زمين يعني سرزمين مصر بگردان، كه در حف__ظ آن حاف__ظ و دانايم، و هم مي توانم كشتي ملت و مملكت را در چند سال قحطي به ساحل نجات برسانم و از مرگي كه قحطي بدان تهديدشان مي كند، برهانم!

پادشاه پيشنهاد وي را پذيرفت و يوسف دست اندر كار امورمالي شد و در كشت و زرع بهتر و بيشتر كوشيد و در جمع آذوقه و طعام و نگهداري آن در سيلو هاي مجهز با كمال حزم و تدبير، سعي كرد، تا آنكه سالهاي قحطي فرا رسيد و يوسف آذوقة پس انداز شده را در بين مردم تقسيم و توزيع مناسب نمود و بدين وسيله آنها را از مخمصه رهانيد.

در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزي مصر رسيد و بر اريكة سلطنت تكيه زد.

معلوم مي شود كه راه رسيدن يوسف به سلطنت از طريق رفتن او به زندان هموار شد. در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم آمد. از سوي ديگر مي بينيم با اينكه زنان مصر مي خواستند براي خاموش كردن سر و صداها اسم يوسف را از يادها ببرند، و ديدگان را از ديدارش محروم، و اورا از چشم ها مخفي بدارند، و لكن خدا غير اين را خواست!

در بعضي از سالهاي قحطي بود كه برادران يوسف براي گرفتن آذوقه وارد مصر شدند و به نزد يوسف آمدند و يوسف به محض ديدن آنها، ايشان را شناخت ولي ايشان يوسف را نشناختند.

ص:73

يوسف از وضع ايشان پرسيد، در جواب گفتند:

-ما فرزندان يعقوبيم، و يازده برادريم، كه كوچكترين از همه نزد پدر مانده، چون پدر طاقت دوري و فراق او را ندارد.

يوسف چنين وانمود كرد كه ميل دارد اورا هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتي دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است. لذا دستورمي دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتماً اورا با خود بياورند. آنگاه براي اينكه تشويقشان كند بسيار احترام نمود و بيش از بهائي كه پرداخته بودند آذوقه شان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتماً بياورند.

ضمناً به طور محرمانه به كاركنان خود دستور داد تا بها و پول يا متاعي را كه آورده اند برگردانند و در خورجين هايشان بگذارند تا وقتي بر مي گردند متاع خود را بشناسند، شايد دوباره برگردند!

چون به نزد پدر بازگشتند، ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براي پدر نقل كردند و گفتند كه با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته كه اگر نبريم به ما آذوقه نخواهد داد.

پدراز دادن " بنيامين " خودداري مي كند. در همين حين خورجين هارا باز مي كنند تا آذوقه را جابجا كنند مي بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده است. مجدداً نزد پدر شده و جريان را به اطلاعش مي رسانند و در فرستادن بنيامين اصرار مي ورزند ولي پدر امتناع مي كند تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمان الهي كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند، رضايت مي دهد، و در عهد خود نكته اي را هم اضافه مي كنند كه اگر گرفتاري پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود، معذور باشند.

آنگاه براي بار دوم مجهز شده و به سوي مصر حركت مي كنند، در حالي كه بنيامين را نيز همراه دارند.

وقتي بر يوسف وارد مي شوند يوسف برادر مادري خود را به اطاق خلوت برده و خود را معرفي مي كند و مي گويد: من برادر تو يوسف هستم و ناراحت مباش ، من نخواسته ام تو را حبس كنم، بلكه نقشه اي دارم و آن اين است كه مي خواهم تو را نزد خود نگه دارم، پس زنهار كه از آنچه مي بيني ناراحت مباش!

و چون بار ايشان را مي بندد، جام سلطنتي را در خورجي__ن بنيامين مي گذارد، و آنگاه جارزني جار مي زند كه: - اي كاروانيان شما دزديد!

ص:74

فرزندان يعقوب برمي گردند و به نزد ايشان مي آيند كه مگر چه گم كرده ايد؟

گفتند: جام سلطنتي را، كه پيمانه است، گم كرده ايم ! و هركه آن را بي__اورد يك بار شت__ر جايزه مي دهيم !

گفتند: بخدا كه شما خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد كنيم، و ما دزد نبوده ايم !

گفتند: اگر جام در بار شما پيدا شد كيفرش چيست؟ خودتان بگوئيد!

گفتند: ( در مذهب ما ) كيفر دزد، خود دزد است، كه برده و مملوك صاحب مال مي شود. ما سارق را اينگونه كيفر مي دهيم!

پس شروع كردند به بازجوئي و جستجو، و نخست خورجين هاي ساير برادران را وارسي كردند و در آنها چيزي نيافتند، آنگاه در آخر از خورجين بنيامين در آوردند و دستور بازداشتش را دادند.

هرچه برادران نزد عزيز آمدند و براي آزاد ساختن او التماس كردند مؤثر نيفتاد. حتي حاضر نشد يكي از ايشان را به جاي بنيامين بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، ناگزير مأيوس گشتند و نزد پدر آمدند. البته غير از بزرگترشان، كه او در مصر بماند و به سايرين گفت:

- مگر نمي دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته است؟ مگر سابقة ظلمي را كه به يوسف كرديد از يادتان رفته است؟ من از اينجا تكان نمي خورم تا پدرم اجازه دهد و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم چاره اي بسازد!

او در مصر بماند و ساير برادران نزد پدر بازگشتند و جريان را برايش گفتند. يعقوب عليه السلام وقتي اين جريان را شنيد، گفت:

« - نه ! نفس شما، باز شما را به اشتباه انداخته است!

من صبري جميل پيش مي گيرم،

باشد كه خدا همة آنها را به من باز گرداند! »

در اينجا روي از فرزندان برتافت و ناله اي كرد و گفت:

-وا اسفا بر يوسف !!

و ديدگانش از شدت اندوه و فرو بردن جرعه هاي غم، سفيد گشت!

چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمي داري؟

ص:75

گفت:

-من به شما چيزي نمي گويم،

من حزن و اندوه خود را نزد خدا به شكايت مي برم !

و من از خدا چيزهائي مي دانم كه شما نمي دانيد!

آنگاه فرمود:

- اي فرزندان من!

برويد ! و از يوسف و برادرش جستجو كنيد!

و از رحمت خدا مأيوس نشويد!

من اميدوارم كه شما موفق مي شويد و هر دو آنها را پيدا مي كنيد!

چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند. وقتي در برابر يوسف قرار گرفتند و تضرع و زاري كردند و التماس نمودند كه:

- به ما و جان ما و خاندان ما و برادر ما رحم كن! اي عزيز !

بلاها ما را و خاندان ما را احاطه كرده است،

قحطي و گرسنگي ما را از پا درآورده است.

ما با بضاعتي اندك آمده ايم،

تو به بضاعت ما نگاه مكن،

و پيمانه تمام بده !

و بر ما و بر برادر ما كه اينك بردة خود گرفته اي رحم فرما !

كه خداوند تصدق كنندگان را دوست مي دارد !

اينجا بود كه كلمة خداي تعالي تحقق يافت ! كلمه اي كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف عليرغم كوشش برادران، و وعدة اينكه قدر ومنزلت اورا و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار آنها بسازد! يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفي كند، لاجرم چنين آغاز كرد:

-هيچ مي دانيد كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟

آن روزها كه غرق در جهل بوديد!؟

برادران تكاني خوردند و گفتند:

ص:76

-آيا راستي تو يوسفي؟

گفت: - من يوسفم و اين برادر من است!

خدا بر ما منت نهاد.

آري كسي كه تقوي پيشه كند و صبر نمايد،

خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمي سازد!

گفتند: - به خدا قسم كه خدا تورا برما برتري داد، و ما خطاكار بوديم!

چون به گناه خود اعتراف كردند و گواهي دادند كه ام__ر به دست خداست، هركه را بخواهد ع__زي__ز مي كند و هركه را بخواهد ذليل مي سازد، و سرانجام نيك از آن مردم با تقواست! و خدا با صابران و خويشتن داران است، لاجرم يوسف هم در جوابشان شيوة عفو و استغفار را پيش گرفت و چنين گفت:

-امروز به خرده حسابها نمي پردازم، خداوند شمارا بيامرزد!

آنگاه همگي را نزد خود خواند و احترام و اكرامشان كرد. سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاي خود بازگشته و پيراهن اورا هم با خود ببرند و به روي پدر بيندازند، تا به همين وسيله بينا شده و اورا باخود بياورند.

برادران آمادة سفر شدند. همين كه كاروان از مصر بيرون شد، يعقوب در آنجا كه بود به كساني كه در محضرش بودند گفت:

-من دارم بوي يوسف را مي شنوم، اگر به سستي رأي نسبتم ندهيد!

فرزنداني كه در حضورش بودند گفتد:

-به خدا قسم كه تو هنوز در گمراهي سابقت هستي!

چيزي نگذشت كه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را به صورت يعقوب انداخت و يعقوب ديدگان از دست شدة خود را باز يافت.

و عجب اينجاست كه خداوند به عين همان چيزي كه به خاطر آن ديدگانش را گرفته بود، با همان (پيراهن) ديدگانش را شفا داد.

آنگاه يعقوب به پسرانش گفت:

- به شما نگفتم كه من از خدا چيزها سراغ دارم كه شما نمي دانيد؟!

گفتند: - اي پدر! حال براي ما استغفار كن!

ص:77

و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه !

ما مردمي خطاكار بوديم !

يعقوب فرمود:

- به زودي از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مي كنم،

او هم غفور و رحيم است!

آنگاه تدارك سفر ديدند و روانة مصر شدند. يوسف ايشان را استقبال كرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنيت قانوني براي زندگي در مصر جهت ايشان صادر كرد، و به دربار سلطنتي شان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد. آن دو به اتفاق برادران همه در برابر يوسف به سجده افتادند.

يوسف گفت: - پدر جان، اين تعبير همان خوابي است كه

من قبلاً ديده بودم!

پروردگارم خوابم را حقيقت كرد!

آنگاه به شكرانه خدا پرداخت، كه چه رفتار لطيفي در دفع بلاياي بزرگ از وي كرد، و چه سلطنتي و علمي به او ارزاني داشت!

دودمان يعقوب همچنان در مصر بماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتي كه به ايشان كرده بود و آن منتي كه به گردنشان داشت، بي نهايت دوست داشتند.

يوسف مصريان را به دين توحيد و ملت ابراهيم و اسحق و يعقوب دعوت مي كرد. موضوع دعوت او در زندان در اين سوره و نيز در سورة مؤمن در قرآن ذكر شده است.

(1)

يوسف، زيباترين داستان تاريخ

داستان يوسف بهترين داستان است، زيرا اخلاص توحيد اورا حكايت مي كند، و ولايت خداي سبحان را نسبت به بنده اش مجسم مي سازد، كه چگونه اورا در راه محبت


1- مستند: آية 1 تا 3 سورة يوسف " نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ اَحسَنَ الْقَصَصِ ...! " الميزان ج21ص 124

ص:78

تر و خشك مي كند، و از حضيض ذلت به اوج عزت مي كشاند، و دست اورا مي گيرد و از ته چاه اسارت و طناب بردگي و رقيّت و زندان و عذاب و شكنجه به بالاي تخت سلطنت مي آورد.

سرائيدن قصة يوسف به آن طريق كه قرآن سروده، بهترين سرائيدن است، زيرا با اينكه قصه اي عاشقانه بيان مي كند ولي طوري بيان مي كند كه عفيف تر و پوشيده تر از آن ممكن نيست كسي چنين داستاني را بسرايد!

قرآن مجيد خود به اين واقعيت چنين گوياست:

« ما با وحي اين قرآن بهترين قصه ها را برايت مي سرائيم،

و تو قبل از سرائيدن ما از غافلين نسبت به آن بودي! »

ارتباط سرگذشت يوسف با انتقال بني اسرائيل به مصر

خداوند، داستان يوسف را از خوابي كه در ابتداي امر و در كودكي در دامن پدر ديده بود، آغاز مي كند.

رؤياي او از بشارت هاي غيبي بود كه بعد ها آن را صورت خارج_ي داد و با تربيت الهي كه مخصوص يوسف داشت، كلمة اورا تتميم كرد! سنت خداي تعالي دربارة اوليائش همين بوده كه هريك از ايشان را در تحت تربيت خاصي پرورش دهد.

در قسمتي از آيه كه بعد از رؤياي يوسف و تعبير پدر آورده و فرموده:

« در يوسف و برادرانش آياتي است براي سؤال كنندگان ! »

اشعار به اين معني دارد كه گويا اشخاصي از رسول الله"ص" داستان يوسف و يا مطلبي را سؤال كرده بودند كه با اين داستان ارتباط داشت و اين اشعار مؤيد آن رواياتي است كه مي گويد قومي از يهود، مشركين مكه را وادار مي كردند تا به نزد رسول خدا"ص" بروند و از سبب انتقال بني اسرائيل به مصر پرسش كنند.

بني اسرائيل فرزندان حضرت يعقوب بودند كه خود ساكن سرزمين شام بود و مشركين هم اين سؤال را در ميان نهادند و در جوابش اين سوره نازل شد و چگونگي انتقال اولاد يعقوب را به مصر بيان كرد.(1)

هدف از نقل داستان يوسف در قرآن


1- الميزان ج21ص121

ص:79

غرض از سوره، بيان داستان يوسف عليه السلام و تاريخ آل يعقوب است كه خداوند با بيان اين داستان غرض عالي از آن را استخراج كرده است و آن مسئلة ولايت خداي تعالي نسبت به بندگان مُخلَص است كه در ابتداء و خاتمة اين سوره به طور چشمگيري منعكس است.

بلي ! غرض و هدف اين سوره بيان ولايتي است كه خداوند نسبت به بنده اش دارد. البته آن بنده كه ايمان خود را خالص، و دل را از محبت او پر كرده است، و ديگر جز به سوي او به هيچ سوي ديگري توجه نداشته باشد!

عهده دار امور چنين بنده اي خود خداوند مي شود و اورا به بهترين وجهي تربيت مي كند، و راه نزديك شدنش را هموار، و از جام محبت سرشارش مي كند، آن چنان كه او را خالص براي خود مي سازد، و به زندگي الهي خود زنده اش مي كند، هرچند اسباب ظاهري همه در هلاكتش دست به دست هم داده باشند. خداوند اورا بزرگ مي كند، هرچند حوادث اورا خوار بخواهند، و عزيزش مي كند هرچند نوائب و ناملايمات دهر او را به سوي ذلت بكشانند و قدر و منزلتش را منحط سازند.

خداوند اين غرض را در خلال بيان داستان يوسف تأمين نموده است.(1)

كيفيت استثنائي نقل داستان يوسف در قرآن

در هيچ سوره اي از قرآن كريم و هيچ داستاني در قرآن به مانند داستان يوسف به طور مفصل و از اول تا آخر نيامده است. بعلاوه در سورة يوسف غير از داستان يوسف، داستان ديگري هم ذكر نشده است و اين سوره اي است خالص براي يوسف، آن بندة خالص!

يوسف بنده اي بود خالص در بندگي، و خداوند نيز اورا براي خود خالص كرده بود. خداوند اورا از همان راهي كه سبب هاي ظاهري به سوي هلاكت مي كشانيدند به سوي زندگي و حيات مي برد.

در اين داستان مي بينيم كه در آغاز زندگي يوسف برادران بر او حسد بردند و اورا درقعر چاه دورافتاده اي افكندند، و سپس به پول ناچيزي فروختند و خريداران اورا به


1- الميزان ج 21 ص 122

ص:80

مصر بردند.

او در مصر به خانة شاهي و عزت راه يافت. آن كس كه درآن خانه ملكه بود با وي بناي مراوده را گذاشت و اورا نزد عزيز مصر متهم ساخت، و چيزي نگذشت كه خودش نزد زنان اعيان و اشراف مصر اقرار به پاكي و برائت وي كرد، و دوباره اتهام خود را دنبال نموده و اورا به زندان انداخت، و همين سبب شد كه مقرب درگاه سلطان گرديد، و نيز همان پيراهن خون آلودش كه باعث نابينائي پدرش يعقوب شد، همان پيراهن در آخر باعث بينائي او گرديد، و به همين قياس تمامي حوادث تلخ او وسيلة ترقي او گشت و به نفع او تمام شد.

دربارة يوسف هر پيش آمدي كه در طريق تكامل سد راه او مي شد خداوند عين همان پيش آمد را وسيلة رشد و پخته شدن او و باعث موفقيت و رسيدن به هدفش قرار مي داد. همواره خداوند اورا از حالي به حالي تحول مي داد تا آنجا كه ملك و حكمتش ارزاني داشت و اورا برگزيد، و تأويل احاديث را به او آموخت، و نعمت خود را بر او تمام كرد، همانطور كه پدرش به او وعده داده بود.(الميزان ج21ص120)

(1)

خواب يوسف و حوادث آينده زندگي او

خداوند متعال در ابتداء و در شروع به ترييت يوسف، رؤيائي به او نشان داد، و در داستانش هم ابتداء از آن رؤيا خبر مي دهد. اين آيات به منزلة مدخل براي داستان يوسف است. آنچه يوسف در خواب ديد قرآن مجيد آن را چنين نقل كرده است:

« اي پدر! من يازده ستاره به خواب ديدم با خورشيد و ماه،

ديدم كه براي من به حال سجده افتاده بودند!»

اين آيات رؤياي يوسف را كه در خواب ديد و تعبير خوابي كه پدرش يعقوب عليه السلام برايش كرد و همچنين نهي كرد از اينكه آن را براي برادرانش تعريف كند، خاطر نشان مي سازد:

« گفت: پسركم!

رؤياي خويش را به برادرانت مگو! كه در كار تو نيرنگ مي كنند.

چه، شيطان انسان را دشمني آشكار است!


1- مستند: آية 4تا6 سورة يوسف " اِنّي رَأّيتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوكَباً وَ الشَّمسَ وَ الْقَمَرَ .... " الميزان ج21ص 127

ص:81

و بدين سان پروردگارت تو را بر مي گزيند،

و تعبير احاديث را تعليمت مي دهد،

و نعمت خويش بر تو و بر خاندان يعقوب كامل مي كند،

چنانچه بر پدرانت، ابراهيم و اسحق، كامل كرده بود!

كه پروردگارت دانا و حكيم است! »

اين خواب بشارتي بودكه خداي سبحان به يوسف داد تا ماده اي روحي براي تربيت او بوده باشد، و اورا براي پيمودن راه ولايت و تقرب به خدا آماده سازد.

تحليل رؤياي يوسف و هدف آن

رؤياي يوسف عليه السلام دو جنبه داشت:

1- رؤيت كواكب و آفتاب و ماه كه خود رؤيتي صوري و عادي بود.

2- رؤيت سجده و خضوع و تعظيم آنها كه رؤيت يك امر معنوي بود.

در كلمة " ساجدين" كه فقط در مورد صاحبان عقل به كار مي رود، خداوند مي فهماند كه سجدة ستارگان و مهر و ماه از روي علم و اراده و عيناً مانند سجدة يكي از صاحبان عقل بوده است.

نكتة مهمي كه در اين خواب هست اين است كه خداوند متعال مي خواهد از همان آغاز تربيت، دورنماي آيندة درخشان او و ولايت الهيه اي را كه خداوند او را بدان مخصوص مي كند، به او نشان مي دهد، تا براي او بشارتي باشد كه همواره در طول زندگي و تحولاتي كه خواهد ديد در مد نظرش بوده باشد، و در نتيجه، مصيبت هائي را كه مي بيند و شدايدي را كه با آنها مواجه مي شود به ياد آن دورنما بيفتد، و نفس را به خويشتن داري و تحمل آن مشقات راضي سازد.

اين بود حكمت اين كه خداوند خصوص اولياء خود را به آينده درخشانشان و مقام قربي كه براي آنان در نظر داشته، بشارت داده است.

ص:82

(1)

ب__رادران يوس__ف

« يعقوب به يوسف گفت:

پسرك عزيزم!

داستان رؤياي خود را براي برادرانت شرح مده!

زيرا به تو حسادت مي ورزند، و از كار تو در خشم مي شوند،

و نقشه اي براي نابودي تو مي كشند،

و شيطان هم از همين معنا استفاده مي كند و فريب خود را به كار مي بندد. (يعني به دل هاي آنان راه يافته و نمي گذارد از كيد تو صرف نظر كنند،)

چه شيطان بر آدميان دشمني آشكار است ! »

اين آيه دلالت مي كند بر اينكه يعقوب وقتي خواب يوسف را شنيده، نسبت به آنچه كه از خواب او فهميده، اطمينان پيدا كرده است، و يقين كرده كه به زودي خدا خود كار يوسف را عهده دار مي شود و كارش بالا مي گيرد، و بر اريكة سلطنت تكيه مي زند. و چون يوسف را از ساير افراد آل يعقوب بيشتر دوست مي داشت و احترام مي كرد، لذا ترسيد اگر خواب وي را بشنوند، اورا صدمه اي بزنند.

برادران يوسف مرداني قوي و نيرومند بودند. انطباق يازده ستاره و آفتاب و ماه بر يعقوب و همسرش و يازده پسران ديگرش خيلي روشن بود، و طوري بود كه برادران به محض شنيدن خواب وي معنا را فهميده و آنگاه تكبر و نخوت وادار به حسادتشان كرده است كه در صدد برآمده اند تا نقشه اي بريزند كه ميان او و پدرش حايل شوند و نگذارند به آن بشارت نايل شود.

پدر با درك اين مطلب بود كه به يوسف خطابي مشفقانه كرد و فرمود:

« اي پسرك عزيزم! رؤياي خوش را به برادرانت مگو! »

او قبل از آنكه خواب يوسف را تعبير كند از در محبت و شفقت نخست اورا نهي كرد از اينكه رؤياي خود را براي برادران تعريف كند، و سپس بشارتش داد به كرامت الهي


1- مستند: آية 4 سورة يوسف " قالَ يا بُنَيَّ لا تَقصُصْ رُؤياكَ علي اِخوَتِكَ ... !" الميزان ج21ص 128

ص:83

كه در حقش رانده شده بود.

يعقوب نهي را مقدم بر بشارت آورد و دليل اين امر محبت مفرط و شدت اهتمامي بود كه به كار يوسف داشت، و آن حسادت و بغض و كينه اي كه از برادران نسبت به وي سراغ داشت.

دليل اينكه دلهاي برادران سرشار از كينه و دشمني با يوسف بوده، اين است كه يعقوب عليه السلام در جواب يوسف نفرمود: من مي ترسم درباره ات نقشه شومي بريزند، و يا ايمن نيستم از اينكه نابودت كنند، بلكه فرمود نقشه مي ريزند، و تازه همين بيان قطعي را با " يَكيدوُا لَكَ كَيداً " قطعي تر كرد و تأكيد نمود.

علاوه بر اين يعقوب كلام خودرا با عبارت – شيطان براي انسان دشمني آشكار است – تأكيد كرد و خاطرنشان ساخت كه كيد برادران غير از كي__نه هاي دروني ي__ك سبب خارجي نيز دارد كه كينه آنان را دامن مي زند و آتش دلهايشان را برافروخته تر مي كند تا آن حسد و كينه اثر سوء خود را بكند، و او شيطان است كه از روز نخست دشمن انسان بوده است و حتي يك روز هم حاضر به ترك دشمني نشده است، و دائماً با وسوسه و تسويلات خود آدميان را تحريك مي كند كه از صراط مستقيم و راه سعادت به سوي راه كج كه به شقاوت دنيوي و اخروي آدمي منتهي مي شود، منحرف شود!

برادران يوسف در روايات

در روايات اسلامي در تفسير قمي از امام باقر عليه السلام نقل شده كه يوسف يازده برادر داشت، و تنها برادري كه از مادر يوسف بود " بنيامين" بود.

يوسف در سن نه سالگي اين خواب را ديده است.

و نيز در روايات آمده كه آن زني كه با يعقوب وارد مصر شد خالة يوسف بود نه مادرش، چه مادرش قبلاً از دنيا رفته بود. در تورات هم همين طور آمده است.

يوسف در كنعان

اشاره

ص:84

مستند: آيه 7 تا 21سورة يوسف " لَقَد كانَ في يوُسُفَ و اِخوَتِهِ آياتٌ لِلسّائِلينَ ...." الميزان ج22ص 118

حوادث اوليه زندگي يوسف

اين آيات فصل اول سرگذشت يوسف عليه السلام را متضمن است. مفارقت يوسف از يعقوب، و بيرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش در خانة عزيز مصر. درخلال اين احوال - به چاه انداختن برادران، بيرون شدنش به دست مكاريان، فروخته شدنش و حركتش به سوي مصر نيز بيان شده است.

انتقال يوسف "ع" به هر ترتيب كه خ___دا تعيين كرده بود سرنوشت محتومي بود كه بايستي اتفاق مي افتاد. يوسف چاره اي جز اين نداشت كه بايستي به شكل برده اي فروخته شده وارد قصر شاهي مي گشت، چون پسر پيامبر خدا در قالب موجودش امكان ورود به قصر شاهي و زندگي در آنجا را نداشت، و اين انتقال، تحول بزرگي را در سرنوشت ملتي در تاريخ جهان به دنبال داشت، و آن همانا انتقال بني اسرائيل از چادر نشيني در كنعان به خانه نشيني و ايجاد تمدن مذهبي در مصر آن زمان بود.

و اين همان سؤالي بود كه از پيامبر اسلام "ص" كرده بودند كه:

-چگونه بني اسرائيل به مصر منتقل شد؟

و جواب را قرآن در آغاز همين آيات داده و فرموده است:

« به راستي، در سرگذشت يوسف و برادرانش،

براي پرسش كنندگان آيات و نشانه هائي است! »

ص:85

و سپس چگونگي اين انتقال تاريخي را در جريان داستان بيان فرموده و آخرين قسمت آن را كه كوچ يعقوب عليه السلام و آل يعقوب به مصر است مشخص گردانيده است.

آياتي كه خداوند در آية اول اشاره فرموده، همانا آيات الهيه اي است كه دلالت بر توحيد او مي كند، و دلالت مي كند بر اين كه خداي تعالي وليّ بندگان مُخلَص است، و امور آنان را به عهده مي گيرد تا به عرش عزت بلندشان كند و در اريكة كمال جلوسشان دهد، آن طور كه او مي خواهد، نه آن گونه كه ديگران نقشه مي كشند و توطئه مي كنند، و نه وسايل و امكانات ظاهري كه به كار مي گيرند.

و اين خداست كه اسباب ها را به كار مي اندازد و نتيجه را هم خودش تعيين مي كند. اين همان واقعيتي است كه برادران يوسف فكر مي كردند در طراحي توطئه موفق بوده اند، در صورتي كه عامل اجراي برنامه اي بودند كه نتيجة آن را خداي واحد قهار براي يوسف و بني اسرائيل طراحي كرده بود!

آيات الهي در سرگذشت يوسف

برادران يوسف با وي حسد ورزيده و اورا در ته چاهي مي افكنند، و سپس به عنوان برده به مكاريان مي فروشند، و بر حسب ظاهر به سوي هلاكت سوقش مي دهن__د، ولي خداون__د نتيجه اي بر خلاف اين ظاهر مي گيرد، و اورا به وسيلة همين اسباب زنده مي كند.

آنها كوشيدند تا يوسف را ذليل كنند و از دامن عزت يعقوب به ذلت بردگي بكشانند ولي خداوند با همين اسباب اورا عزيز كرد. آنها خواستند اورا به زمين بزنند، خداوند با همين اسباب بلندش كرد.

آنها مي خواستند محبت يعقوب را ازيوسف به طرف خود برگردانند، خداوند قضيه را برعكس كرد.

آنها كاري كردند كه پدرشان نابينا شد، و در اثر ديدن پيراهن خون آلود يوسف ديدگان خود را از دست داد، ولي خداوند به وسيلة همين پيراهن چشم اورا به او باز گردانيد، و به محضي كه بشير پيراهن يوسف را آورد و بر روي يعقوب انداخت ديدگانش باز شد.

نقش برادران يوسف در آغاز داستان

ص:86

قرآن مجيد، كيفيت فكري و جسماني و نوع زندگي و معاش برادران يوسف، و همچنين نقش آنها را در مرحلة اول تاريخ يوسف عليه السلام در آيات زير بيان مي كند:

« ... آن دم كه گفتند:

يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه گروهي نيرومنديم، محبوبترند،

كه پدر ما در ضلالتي آشكار است.

يوسف را بكشيد، يا به سرزميني دورش بيندازيد!

كه علاقة پدرتان خالص براي شما شود،

و پس از آن مردمي شايسته شويد! »

عبارتي كه مي رساند برادران يوسف افراد نيرومند بودند، عبارت " نَحنُ عُصبَةٌ " است، كه به جماعتي گفته مي شود كه دربارة يكديگر تعصب داشته باشند و از نظر عدد هم شامل جماعتي مي شود كه از ده نفر كمتر و از پانزده نفر بيشتر نباشند.

يوسف يازده برادر داشت كه در اينجا گويندگان عبارت فوق ده نفرند و يوسف و برادرش " بنيامين" استثنا شده است. اين ده نفر مرداني نيرومند بوده اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و ادارة گوسفندان و اموال آن به دست ايشان بوده است.

عبارت" يوسف و برادرش" نشان مي دهد كه با اينكه او برادر ايشان هم بوده، و همه فرزندان يعقوب "ع" بوده اند، خود مشعر بر اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر ديگر بوده و نسبت به آن ده نفر برادر پدري تنها بوده اند.

از روايات اسلامي بر مي آيد كه نام برادر تني يوسف " بنيامين" بود.

از سياق آية فوق نيز بر مي آيد كه در هنگام شروع داستان هر دو برادر اطفال صغيري بوده اند و كاري از آنان ساخته نبود، و در ادارة خانه و تدبير مواشي يعقوب عليه السلام مداخله اي نداشته اند.

بيان قرآن به روشني نشان دهندة وضع روحي برادران يوسف است و حسادت و غيظ و كينة آنان را نسبت به برادرشان و انتقاد از عملكرد پدرشان را نشان مي دهد.

پسران يعقوب با عبارت " حقا كه پدرمان در ضلالتي آشكار است! " حكم

ص:87

كردند بر اين كه پدرشان در گمراهي است. البته مقصودشان از گمراهي، كج سليقگي و فساد آشكار است نه گمراهي در دين!

تحليل روحيه و رفتار برادران يوسف

فرزندان يعقوب در بادي امر استدلال كردند كه پدرشان در ضلال است. از اين عبارت قصد اتهام گمراهي در دين را نداشتند، و بلكه روش پدر را در مورد يوسف ناصحيح دانستند. آنها استدلال كردند كه جماعتي نيرومند و مددكار و متعصب يكديگرند و در عين حال تدبير امور پدر و دو برادر ضعيفشان با آنهاست، لذا در چنين وضعي محبت و توجه ششدانگ پدر نسبت به آن دو، و اعراض از برادران ديگر، روش ناصحيحي است. اين مسئله به نظر آنها روشن بود كه از نظر صلاح، انحراف از راه راست به شمار مي رود، ولي ارتباطي به دين ندارد، زيرا دين اسبابي ديگر از قبيل كفر به خدا و آيات او و مخالفت اوامر و نواهي او دارد.

اعتقادات پسران يعقوب

از نظر قرآن، فرزندان يعقوب مردمي خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان بوده اند، به شهادت اين كه گفتند: «... كه علاقة پدر خاص شما شود، و پس از آن مردمي شايسته شويد! » و نيز در آخ__ر همين س__وره مي بينيم كه از پدرشان درخواست مي كنند و مي گويند: « اي پدر، براي گناهان ما طلب مغفرت كن!» و مخصوصاً وقتي با كرامت يوسف روبرو مي شوند مي گويند: « به خدا كه خدا ترا برما برتري داده و ما خطاكرده بوده ايم! »

محبت فرزندان يعقوب نسبت به پدر

فرزندان يعقوب پدر خود را دوست مي داشتند و اورا احترام و تعظيم مي كردند، و اگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامي زدند باز براي اين بود كه محبت پدر را متوجه خود كنند، و لذا به يكديگر گفتند:

« يوسف را بكشيد، و يا در سرزميني دوردست بيندازيد تا توجه پدر خاص براي شما شود! »

به طوري كه از سياق آيات بر مي آيد پدر را دوست مي داشتند و مي خواستند

ص:88

محبت او را به طور خالص متوجه خود كنند، و اگر غير از اين بود طبعاً بايستي پدر را از بين مي بردند نه برادر را، و يا حداقل محيط زندگي را با بيچاره كردن او و ترك او براي خود صاف و هموار مي كردند، و سپس به حساب او مي پرداختند.

آنها عبارتي را كه در اول كار به كار بردند پس از چند سال نيز به كار بردند، يعني زماني كه پدر گفت بوي يوسف را مي شنوم بلافاصله گفتند:

« بخدا تو هنوز در آن ضلالت قديمي باقي هستي! »

كه منظورشان ضلالت قديمي در دين نبود زيرا از يعقوب سابقة گمراهي نداشتند بلكه مقصودشان همان افراط در محبت يوسف و مبالغة بيجا در امر او بوده است.

محل زندگي يعقوب"ع" و طرز اداره معاش خانواده

يعقوب عليه السلام، چنانكه از آيات قرآن برمي آيد، در بيابان به صورت صحرانشيني زندگي مي كرد. او داراي دوازده پسر بود كه از چند مادر بوده اند. ده نفر ايشان بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده ا ند كه آسياب زندگي وي بر محور وجود آنان مي گشت، و ايشان به دست خود امور اموال و چارپايان و گوسفندان پدر را اداره مي كرده اند.

دو پسر يعني يوسف و بنيامين صغير بودند و هردو از يك مادر بودند كه مادرشان مرده بود و در دامن پدر تربيت مي شدند، و يعقوب آنها را بي اندازه دوست داشت.

از روايات اسلامي بر مي آيد كه زني كه با يعقوب در پايان داستان يوسف وارد مصر شد و در برابر يوسف به سجده افتاد، خالة يوسف و اسمش " راحيل" بود. ( تفسيرقمي )

دليل محبت زياد يعقوب به يوسف

دليل محبت بي اندازه يعقوب نسبت به يوسف و برادرش اين بود كه در جبين آن دو آثار كمال و تقوا را مشاهده مي كرد، و محبت او از روي هوا و هوس نبود زيرا يعقوب خود از بندگان مخلَص خدا بود و خدا او را به خالص بودن مدح كرده است.

يعقوب اگر يوسف را دوست مي داشت به خاطر رؤياي يوسف و پيش بيني برگزيده شدن او به وسيلة خدا بود و مي دانست كه خداوند به او تأويل احاديث تعليم خواهد كرد و نعمتش را بر او و بر خاندان يعقوب تمام خواهد كرد.

تدبير پدر در قبال حسادت پسران

ص:89

محبت و ايثار يعقوب در حق يوسف غريزة حسد را در برادران شعله ور مي كرد و آتش كينة آنها را تيزتر مي ساخت. يعقوب خود به اين معني كاملاً واقف بود ولي باز به آن دو برادر مخصوصاً به يوسف در محبت مبالغه مي كرد. او نسبت به جان يوسف نگران بود و از پسران ديگرش مي ترسيد لذا هيچ وقت اجازه نمي داد آنها با يوسف تنها بمانند. آن ها را نسبت به يوسف امين نمي دانست.

همين حركات بيش از پيش آنها را خشمگين مي كرد، و يعقوب آثار آن را در قيافة آنان مشاهده مي كرد. همة اين مطالب در عبارتي كه به يوسف گفت خلاصه مي شود: « فَيَكيدوا لَكَ كَيداً – عليه تو كيد و توطئه مي كنند، توطئة مسلم!»

وقتي يوسف خواب خود را براي پدر نقل كرد، نتيجة اين خواب باعث شد يعقوب محبت و دلسوزي و مراقبت خود را دربارة يوسف دو چندان كند، لاجرم سفارش كرد كه رؤياي خود را مخفي بدارد و آن را مطلقاَ به برادران خود نگويد تا بلكه از اين راه از كيد برادران مصون ماند.

اما تقدير الهي بر تدبير يعقوب غالب بود!

سرانجام پسران بزرگتر دور هم جمع شدند و دربارة حركاتي كه از پدر نسبت به آن دو ديده بودند به مذاكره پرداختند و گلايه هاي خود را از رفتار پدر در ميان نهادند و سر انجام حكم كردند كه پدر دچار كج سليقگي شده است؟!

(1)

جزئيات توطئه قتل يوسف، يك خبر غيبي

قرآن مجيد از برادران يوسف خبر مي دهد كه چند بار دور هم جمع شدند و باهم مشورت كردند كه اول آن شور دربارة رفتار يعقوب بود كه سرانجام محكوم به ضلالت كردند. دربارة شور دوم، قرآن مذاكرات ايشان را در مورد يوسف حكايت مي كند كه گفتگو بر سر اين بود كه چه نقشه اي بريزند كه خود را از اين ناراحتي نجات دهند.

قرآن مجيد پيامبر گرامي اسلام را مخاطب قرار داده و مي فرمايد:

« وقتي آنها دور هم جمع شده بودند و همدست شده بودند و نيرنگ


1- مستند: آيه 9سو رة يوسف " اُقتُلوا يوُسُفَ اَوِ اطرَحوُهُ اَرضاً يَخلُ لَكُم وَجهُ اَبيكُم وَ ...." الميزان ج22ص 118

ص:90

مي كردند، تو نزدشان نبودي؟ و اين از خبرهاي غيب است كه به تو وحي مي كنيم!»

خداوند تعالي متن مشورت آنان را در چند نوبت بيان فرموده است:

در نوبت اول مصيبتي را كه در خصوص يوسف و برادرش مواجه شده اند به ميان آوردند، كه اين دو كودك تمام توجه پدر را از ما به سوي خود منصرف كرده و دل او را مجذوب خود ساخته اند، به طوري كه ديگر از آن دو جدا نمي شود و اعتنائي به ما ندارد!

آنها اين امر را خطر بزرگي براي خود تلقي كرده بودند كه بزودي شخصيت شان به كلي خورد شده و زحمات چند ساله شان بي نتيجه خواهد ماند و پس از سالياني عزت دچار ذلت خواهند شد و اين خود انحراف و كج سليقگي پدرشان است در روش و طريقه، و اين روش و طريقه اي كه پدر در پيش گرفته روشي غلط و طريقه اي منحرف است!

در شور دوم، دربارة خلاصي خود از اين گرفتاري مذاكره كردند، و هريك نقشه اي را كه طرح كرده بودند پيشنهاد كردند: يكي گفت كشتن يوسف لازم است، و ديگران گفتند بايد او را در سرزمين دوردستي رها كنيم كه ديگر نتواند نزد پدر برگردد، و روي خانواده را ببيند تا به تدريج اسمش فراموش شود و توجهات پدر خالص براي ما باشد.

سرانجام متققاً رأي دادند و بر اصل آن تصميم گرفتند. و اما در جزئيات آن، رأي نهائي شان اين شد كه ا و را در قعر چاهي بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را بگيرند و با خود به شهرهاي دوردست ببرند و به كلي اثرش از بين برود.

( پس از اينكه در يكي از دو رأئي كه زدند گفتند: يوسف را بكشيد! در اين تصميم نامي از برادر ديگر نبردند، با اينكه قبلاً گفته بودند يوسف و برادرش مورد توجه پدر هستند و پدر هر دو را دوست دارد. شايد خصومتشان از آن دو به خاطر اين بوده كه يعقوب مادر آن دو را دوست مي داشته است و اين باعث توجه او به بچه هاي او شده و حسادت برادران را تحريك كرده است.)

در رأي بعدي راه ديگري را نيز بررسي كردند و گفتند اگر هم اورا نكشيد طوري او را دور كنيد و در سرزميني رها كنيد كه ديگر نتواند به خ___انه بازگردد. واين خود دست كم__ي از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله مي شود از خطر او دور شد.

اينكه قرآن مجيد ترديد در اين دو رأي را به ايشان نسبت داده دليل براين است كه اكثرشان هردو رأي را پسنديده و قبول كرده بودند، و به همين جهت در پياده كردن يكي از آن دو به ترديد افتادند تا آنكه يكي از آنها كفه نكشتن را ترجيح داد و گفت: يوسف را نكشيد بلكه او را در ته چاهي بيندازيد!

ص:91

قرآن مجيد دليل آنها را چنين نقل مي كند كه – يَخلُ لَكُم وَجهُ اَبيكُم – يعني روي پدرتان خالي و باز شود. بدين معني كه يوسف بي__ن آنها و پدرشان حايل بود، وقتي اين مان__ع برطرف شود همه روي پدر را مي بينند و محبت پدر در آنها منحصر مي شود.

تفسير برادران يوسف از گناه و توبه

قرآن مجيد از اخبار غيبي اي كه خبر داده يكي هم اين بود كه وقتي برادران يوسف با خود همداستان شدند كه يوسف را بكشند يا در ته چاه بيندازند ضمناً براي توبه و بازگشت خود نيز راهي را در نظر گرفتند و آن اين بود كه گفتند: « وَ تَكونوا مِن بَعدِهِ قَوماً صالِحينَ !» يعني بعد از يوسف و يا بعد از كشتن يوسف و يا بعد از طرد او ( كه برگشت همه به يك نتيجه است،) با توبه از گناه، مردمي صالح مي شويم.

از اين كلام استفاده مي شود كه ايشان اين عمل را گناه و آن را جرم مي دانستند، و معلوم مي شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مي شمردند ولكن حسد در دلهايشان كوراني برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرأت داده و طريقه اي تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهي ايمن باشند، و آن اين بود كه - گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند!

غافل از اينكه توبة اين چناني به هيچ وجه قابل قبول نيست. چنين افرادي مقصودشان از توبه بازگشت به خدا و شكستگي در برابر مقام پروردگار نيست بلكه مي خواهند به خداي خود نيرنگ بزنند و در حقيقت چنين توبه اي تتمة همان نيت سوء اولي است نه توبة حقيقي كه به معناي ندامت از گناه و بازگشت به خداست.

انتخاب روش اجراي توطئه و طرد يوسف از خانواده

از برادران يوسف يكي بود كه اصل توطئه را پذيرفته بود ولي آن را مشروط به اين كرده بود كه يوسف نبايد كشته شود. او پيشنهاد به چاه انداختن را به اين شرط قبول كرد كه چاه بسيار گود نباشد و در عين حال دور از راه مسافران و كاروانيان نيز نباشد كه مبادا يوسف از گرسنگي جان دهد، بلكه اورا در بعضي از چاه هاي سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مي كنند، و از آن آب مي كشند، تا در نتيجه قافله اي در موقع آب كشيدن اورا پيدا كرده و با خود به هرجا كه مي روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم اورا ناپديد كرده اند وهم دست و دامن خود را به خون او آلوده نساخته اند.

ص:92

از سياق آيات بر مي آيد كه برادران يوسف نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند و گرنه قرآن آن را نقل مي كرد، و بعلاوه مي بينيم كه همين پيشنهاد را عملي كرده اند.

مقدمات اجراي توطئه

براي اجراي نقشة طراحي شده، برادران به پيش پدر آمدند و به نقل قرآن كريم چنين گفتند:

« اي پدر ما! براي چه ما را درباره يوسف امين نمي شماري؟

در صورتي كه ما خيرخواه اوئيم!

فردا او را همراه ما بفرست تا بگردد و بازي كند،

و ما او را حفاظت مي كنيم ! »

لازم بود اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود، و بر يوسف امين نمي دانست، دربارة خود خوشبين سازند و در بادي امر خود را در نظر او پاك و بي غرض جلوه دهند و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند، به همين جهت عبارت عاطفه برانگيز " يا ابانا – اي پدر ما " را به كار بردند و گلايه كردند كه چرا ما را بر يوسف امين نمي داني با اينكه ما جز خير او را نمي خواهيم و جز خشنودي و تفريح او را در نظر نداريم!

آنگاه آنچه مي خواستند پيشنهاد كردند و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانة مراتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائي به بدنش بخورد و جست و خيزي بكند و آن ها هم از دور محافظتش كنند.

به اين ترتيب هم خواستند تأمين جاني يوسف را از طرف خود بدهند و هم تأمين محافظت او را از ناحية ديگران!

استيصال پدر در مقابل اصرار پسران

پدر جوابشان داد كه من از اين كه او را ببريد غمگين مي شوم و مي ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد!

يعقوب انكار نكرد كه از آنها ايمن نيست بلكه وضع دروني خود را در حال غيبت يوسف برايشان بيان كرد و با تأكيد زياد گفت كه يقيناً و مسلماً از اينكه اورا ببريد اندوهگين مي شوم، و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع

ص:93

نفس خود من است.

نكتة لطيفي كه در اين جواب به كار برده اين بوده است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده است و هم خواسته لجاجت و كينة آنها را تحريك نكرده باشد.

آنگاه چنين اعتذار جست كه:

« من از اين مي ترسم كه در حالي كه از او غافليد گرگ او را بخورد!»

اين يك عذر موجه بود زيرا بيابان هائي كه چراگاه مواشي و رمه هاست طبعاً از گرگ و ساير درندگان خالي نيست، و معمولاً در گوشه و كنارهايش كمين مي گيرند تا در فرصت مناسب گوسفندي را شكار كنند. غفلت ايشان هم امر طبيعي و ممكن بود.

پسران در جواب پدر خود را به تجاهل زدند و گويا كه مقصود حرف پدر را نفهميده اند لذا در جواب كلام پدر به طور انكار و تعجب و به طوري كه دل پدر راضي شود گفتند كه- آنها جمعيتي نيرومند و مددكار يكديگرند، و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ اورا پاره كند او مي تواند به زيانكاريشان حكم كند، و هرگز زيانكار نيستند!

در اين سوگند خوردن و وعده دادن به پدر منظورشان اين بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع بردن يوسف نشود اما بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آن چه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كردند و گفتند- پدر، ما رفته بوديم مسابقه دادن كه گرگ يوسف را خورد!

اجراي توطئه

در قرآن مجيد، در شروع نقل اين قسمت از داستان سكوتي شده است، چون گويندة اين قصه خداي تعالي است،( كه با حذف جواب "لمّا" اين معني را رسانيده كه گويا مقداري سكوت كرده است،) و از شدت تأسف و اندوه اسمي از خود جريان به ميان نياورده است، چون گوش ها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر طفل معصوم آوردند، ندارند، طفل بي گناه و مظلومي كه هم خودش پيغمبر خداست و هم پسر يك پيامبر الهي است، و كاري هم نكرده كه مستحق چنين كيفري باشد، آن هم به دست برادران خود كه مي دانستند چقدر پدرشان او را دوست دارد و مراقبتش مي كند؟! وه كه امان از حسد !!

آية مورد بحث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند و او را راضي كردند بر اينكه از بردن يوسف مانع نشود، در نتيجه يوسف را

ص:94

بغل كرده و باخود برده اند تا تصميم نهائي خودرا عملي سازند.

خداي تعالي بعداز آن كه با آن سكوت آنچه را بايد بفهماند فهماند، دوباره به حوادث پس از آن ماجرا مي پردازد و چنين در آيه انشاء مي فرمايد:

« ... و چون او را بردند وهم سخن شدند كه در قعر چاهش كنند،

و بدو وحي كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهي كرد،

و آنها درك نمي كنند! »

خداي تعالي نقل مي كند كه به يوسف وحي كرديم كه - سوگند مي خورم به طور يقين، روزي برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهي داد، و از تأويل آنچه بر تو كردند، خبردار شان خواهي كرد! با اينكه ايشان اسم عمل خود را طرد و نفي تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مي نامند، غافل ار اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوي اريكة عزت و تخت مملكت و احياء نام تو و اتمام نور تو و رفع قدر و منزلت توست، ولي آنها نمي فهمند و تو به زودي به ايشان خواهي فهماند!

و اين همان وقت صورت واقعيت به خود گرفت كه يوسف بر اريكة سلطنت تكيه زد و برادران در برابرش ايستادند و با عباراتي ترحم انگيز چنين گفتند:

« اي پادشاه ! ما و كسانمان بي نوا شده ايم،

و كالائي ناچيز آورده ايم،

پيمانه تمام ده و به ما بخشش كن!

كه خدا بخشندگان را پاداش مي دهد! »

و يوسف آن موقع پاسخشان را با عبارت زير داد و گفت:

« آيا دانستيد !

كه وقتي نادان بوديد،

با يوسف و برادرش چه كرديد! »

عبارت" آيا دانستيد؟ " بسيار قابل دقت است، چ___ه اشاره دارد بر اين كه آنچه ام__روز مشاهده مي كنيد حقيقت آن رفتاري است كه شما با يوسف كرديد. در آخر داستان عبارت " وقتي نادان بوديد!" در مقابل عبارت " و آنها درك نمي كنند!" كه در اول ماجرا بيان شده، آمده است.

عذر دروغين براي خبر مرگ يوسف

ص:95

« شبانگاهان، گريه كنان پيش پدر شدند،

گفتند: اي پدر ما به مسابقه رفته بوديم،

و يوسف را نزد متاع خويش گذاشته بوديم،

گرگش بخورد!

ولي تو سخن مارا، گرچه راستگو باشيم، باور نخواهي كرد!

و پيراهن يوسف را با خون دروغين بياوردند.

گفت: چنين نيست!

بلكه نفس شما امر را بر شما تسويل كرده و مطلب را مبهم ساخته است !

پس صبر نيكوست!

پروردگارا!

در آنچه پسرانم تعريف مي كنند، ياري ام كن ! »

شبانگاهان پيش پدر برگشتند در حالي كه گريه مي كردند. البته گريه شان مصنوعي بود، و منظورشان اين بود كه امر را بر پدر مشتبه سازند، و در نتيجه پدر در آنچه ادعا مي كنند تصديقشان كند و تكذيب ننمايد.

با گريه گفتندكه اي پدرجان ما گروه برادران رفته بوديم براي مسابقه ( دو - يا تيراندازي – كه البته مسابقة دو با دور شدن از يوسف و بار وبنه مناسب تر است،) و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم كه گرگي اورا خورد - و بدبختي و بيچارگي ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار مارا تصديق و قبول نخواهي كرد، هرچند كه ما راستگو باشيم!

اين نوع عذرخواهي كلامي است كه نوعاَ هر پوزش طلبي وقتي دستش از همه جا بريد و راه چاره اي نيافت بدان متوسل مي شود، و مي فهماند كه مي داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست لكن از روي ناچاري حق مطلب را مي گويد واز واقع قضيه خبر مي دهد، هرچند تصديقش نكنند! پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است.

ص:96

عبارت " آوردن پيراهن با خون دروغين،" مي رساند كه پيراهني را به خون آلوده كرده بودند كه دروغش آشكار بود. و چنين بر مي آيد كه پيراهن خون آلود وضعي داشته كه نمودار دروغ آنان بوده است و كسي را كه درنده اي پاره اش كرده و خورده باشد، معقول نيست كه پيراهنش را سالم بگذارد.

تحليلي بر بافت كارهاي دروغين و كشف آن

از اينجا معلوم مي شود كه چراغ دروغ را فروغي نيست و هيچ گفتار و پيش آمد دروغين نيست مگر آنكه در اجزاء آن خلاف و در اطرافش تناقض هائي به چشم مي خورد كه شاهد دروغ بودن آن است، حتي اگر طراح آن ماهرانه طرحش كرده باشد! اوضاع و احوال خارجي كه آن گفتار دروغين محفوف به آن بوده بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع وحقيقت زشت آن، هرچند هم ظاهرش فريبنده باشد، پرده بر مي دارد!

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه و دروغگو ديري نمي پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مي كند و اگر هم نكند باري اظهاراتي مي كند كه از بطلان گفتارش پرده بر مي دارد!

دليلش اين است كه در اين عالم به طور كلي نظامي حكومت مي كند كه به واسطة آن نظام در اجزاي عالم نسبت ها و اضافاتي برقرار است كه در نتيجه اجزا به يكديگر متصل و مربوط مي شوند، و اين اضافات نسبت هائي غير متغيرند. پس هر حادثه اي از حوادث كه در خارج واقع مي شود لوازمي متناسب با خود دارد كه از هم منفك نيستند و در ميان تمامي لوازم و ملزومات به طور كلي آثاري است كه بعضي را بر بعض ديگر متصل مي سازد، به طوري كه اگر به يكي از آنها خلل وارد شود همه مختل مي شوند.

اين قانون كلي و بدون استثناست!

مثلاً اگر جسمي از مكاني به مكان ديگر انتقال يابد از لوازم آن اين است كه ديگر در آن مكان قبلي نباشد، و همة لوازم آن نيز از آن محل دور شود و همه در محل جديد باشند، و در عين حال در موقع انتقال فاصله اي را بپيمايند.

انسان نمي تواند حقيقتي را به نوعي تدليس نمايد كه در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد، ويا آن حقيقت را به طور كلي از محل واقعي و مجراي تكويني خود خارج سازد. به فرضي هم كه بتواند قسمتي از لوازم مربوط به آن

ص:97

را مستور سازد، لوازم و ارتباطات ديگرش سر در مي آورند و خود را علني مي سازند...!

از اينجاست كه گويند حكومت و دولت از آن " حق" است، هرچند باطل چند روزي جولان و عرض اندامي هم بكند!

و ارزش از آن " صدق" است هرچند احياناً باطلي مورد رغبت قرار گيرد. خداوند مي فرمايد دروغگوي كافر كيش را هدايت نمي كند. و همچنين " مسرف دروغ پرداز" را هدايت نمي كند. و همچنين آنان كه بر خدا دروغ مي بندند رستگار نمي شوند...!

اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ مي شمارند و ناگزير پاية خود را بر اساس باطل مي نهند و در زندگي به باطل تكيه مي كنند و ناچاراً خود را در نظامي مختل قرار مي دهند كه اجزايش با يكديگر تناقض دارد و هر جزئي باعث رسوائي جزء ديگرش مي شود و آن را انكار مي كند!

صحنه دريافت خبر مرگ يوسف و عكس العمل يعقوب

قرآن مجيد با عبارتي عجيب خبر مي دهد از عكس العمل يعقوب "ع" در لحظه اي كه پسرانش خبر مرگ يوسف را به او آوردند و گفتند كه يوسف را گرگ خورد!

« گفت : نه ! چنين نيست!

بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته است،

فَصَبرٌ جَميل - صبر خوب است!

خداست كه در اين راه بايد از او مدد خواست! »

اين جمله جواب يعقوب عليه السلام است.

اين جواب را در وقتي مي دهد كه خبر مرگ عزيز و حبيبش را شنيده است!

فرزندان بر او درآمده اند در حالي كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتي پريشان خبر مي دهند كه يوسف را گرگ خورده است، و اين پيراهن خون آلود اوست!

يعقوب ميزان حسادت برادران را نسبت به يوسف مي دانست، و اينكه اورا به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت، و حالا هم كه پيراهنش را آورده اند و وض___ع خونين پيراهن به دروغگوئي آنان دلالت مي كند. در چنين شرايطي اين جواب را داده است. حقاً بايد همين جواب را مي داد!

ص:98

در اين جواب هيچ اعتنائي به گفتة آنان كه گفتند - ما رفته بوديم مسابقه - نكرده و فرمود:

-بلكه نفس شما امري را بر شما تسويل كرده است!

" تسويل" به معناي وسوسه است، و معناي پاس___خ يعقوب اين است كه قضيه اين طوري كه شما مي گوئيد نيست، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته و مطلب را مبهم كرده است. سپس حقيقت آن را معين كرد و افزود كه من خويشتن دارم، يعني شم___ا را مؤاخذه نمي كنم، و در مقام انتقام بر نمي آيم، بلكه خشم خود را به تمام معني فرو مي برم!

همين جمله كه فرمود " بلكه نفس شما امر را بر شما تسويل كرده است!" خود تكذيب دعوي آنان و بيان اين حقيقت است كه من به خوبي مي دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته هاي شما و دريدن گرگ نيست، بلكه مستند به مكر و خدعه اي است كه شما به كار برديد و مستند به وسوسه اي است كه نفس هاي شما آن را طراحي كرده است.

اين جمله مقدمه اي است براي جملة بعدي كه مي فرمايد: - فَصَبٌر جَميلٌ !

در اين عبارت اشاره به عظمت قضيه و تلخي و دشواري تحمل آن است، و به جاي اينكه بگويد: من بر آن چه بر سرم آمده صبر مي كنم به سبب اينكه صبر خوب است! مي فرمايد: پس صبر خوب است!

تحليلي بر صبر يعقوب

چرا يعقوب فرمود: « پس صبر خوب است !» ؟

دليل بيان اين عبارت اين است كه اسباب و جهاتي كه دست به دست هم داده واين مصيبت را بار آورده وصفش طوري است كه در برابر آن جز صبر هيچ چاره اي نيست، ( پس صبر خوب است!)

براي اينكه:

اولاً يوسف محبوب ترين مردم بود در دل او، و اينك خبر مي دهند كه چنين محبوبي طعمه گرگ شده است و براي گواهي خود پيراهن خون آلودش را آورده اند.

و ثانياً او خود به طور يقين مي داند كه اينان در آنچه كه مي گويند صادق

ص:99

نيستند و در نابود كردن يوسف دست داشته اند و نقشه كشيده اند.

و ثالثاً راهي براي تحقيق مطلب و به دست آوردن حقيقتي كه بر سر يوسف چه آمده و او فعلاَ كجاست و در چه حالي است؟ در دست نيست. او براي چنين پيش آمدهاي ناگوار جز فرزندانش چه كسي را دارد كه براي دفع آن به اين سو و آن سو روانه كند؟

و فعلاً اين مصيبت به دست همين فرزندان رخ داده و نزديكتر از آنان چه كسي را دارد كه به معاونت وي از ايشان انتقام بگيرد، و به فرضي هم داشته باشد چگونه مي تواند فرزندان خود را طرد نمايد؟

پس به هر دليل كه باشد باز - صبر جميل است!

چيزي كه هست معناي صبر اين نيست كه انسان خود را آمادة هر مصيبتي نمايد و صورت خود را بگيرد تا هر كس كه خواست سيلي بزند، نه! معناي صبر، كه يكي از فضايل است، اين نيست كه آدمي چون زمين مرده زير پاي ديگران بيفتد و مردم اورا لگدمال كنند و مانند سنگ دم پا بازيچه اش قرار دهند؟!

بلكه صبر عبارت است از اين كه انسان در قلب خود استقامتي داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را كه استقامت امر حيات انساني و جلوگيري از اختلال آن بستگي به آن نظام دارد، در دست گيرد و دل خود را از تفرقه و تلاشي و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد رأي جلوگيري كند.

پس صابران كساني هستند كه در مصايب استقامت به خرج مي دهند و از پا در نمي آيند و هجوم بدي ها پاي آنها را نمي لغزاند ولي كساني كه صابر نيستند در اولين برخورد با ناملايمات از دور خارج مي شوند.

اين است كه معلوم مي شود صبر چه فضيلت بزرگي است و چه راه خوبي است براي مقاومت در برابر مصايب و شكستن شدت دشواري آن!

در آئين توحيد، صبر دژي است كه انسان بدان پناهنده مي شود ولي اين دژ نعمت امنيت و سلامتي و حريت حيات را به انسان عودت نمي دهد و احتياج به سبب ديگري براي تأمين آنها دارد و آن سبب « خداي عزّ سلطانه» است!

لذا يك موحد، در برابر هرمصيبت، اول خود را در پناه صبر قرار مي د هد كه مشاعرش مختل و نيروهايش متلاشي نگردد و آنگاه بر پروردگار خود كه فوق همة سبب

ص:100

هاست توكل مي جويد و اميد مي بندد كه او را از شري كه روي آورده محافظت نمايد و همة اسباب را به سوي صلاح حال او برگرداند.

در اين صورت كار او، كار خود خداي تعالي مي گردد، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را كه هرچند باعث بيچارگي او شده به سوي سعادت و پيروزي او جريان مي دهد.

به خاطر همين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود: "فَصَبرٌ جَميلٌ" دنبالش گفت: " وَاللهُ المُستَعانُ عَلي ما تَصِفونَ ! " و كلمة صبر را با كلمة توكل تمام كرد.

راستي كلام عجيبي است كه توك___ل يعقوب را به خداي تعالي بيان مي كند. يعقوب مي گويد: من مي دانم كه شما در اين قضيه مكر كرده ايد، و مي دانم كه يوسف را گرگ نخورده است، ولي در كشف دروغ شما و دست يابي به يوسف به اسباب ظاهري كه بدون اذن خدا هيچ اثري ندارند، دست نمي زنم ، و در ميان اين اسباب دست و پا نمي زنم بلكه با ص___بر، ضب_____ط نفس مي كنم، و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مي خواهم. او اسمي از خود نبرد كه بگويد: بزودي صبر خواهم كرد! ويا نگفت كه " م___ن در آنچه ش___ما مي گوئيد به خدا استعانت مي جويم"، بلكه خود را به كلي كنار گذاشت و همه از خدا دم زد تا برساند كه همة امور منوط به حكم خداست، كه تنها حكم حق است!

و اين كمال توحيد يعقوب را مي رساند و مي فهماند كه با آن كه دربارة يوسفش غرق در اندوه و تأسف است، در عين حال يوسف را نمي خواهد و به وي عشق نمي ورزد و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمي گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا !!!

انتقال و استقرار يوسف در مصر

اشاره

ص:101

مستند: آيه19سورة يوسف " وَ جاءَت سَيّارَةٌ فَاَرسَلوا وارِدَهُم فَاَدلي دَلوَهُ قالَ يا بُشري هذاغُلامٌ ...." الميزان ج21ص171

استقراريوسف درمصر، تحولي در تاريخ

سرنوشت يوسف، و تاريخ اديان، و همراه جريان اين تاريخ، سرنوشت قوم بني اسرائيل، همگي در اين يك لحظه رقم زده شد كه جماعتي رهگذر از كنار آن چاه مي گذشتند و كسي را فرستادند تا آبي تهيه كند، و آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتي بيرون مي آورد ناگهان فريادش بلند شد:

« بشارت ! اين پسر بچه است! »

آري او پسر بچه اي را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده و از چاه بيرون آمد!

اهل قافله اورا پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه سرمايه اي برايشان باشد، و از فروشش پولي به دست آورند!

حال آنكه همة اين ها به علم خدا بود! او بود كه يوسف را در مسيري قرارداد تا در مصر بر اريكة سلطنت و نبوتش بنشاند و بدين ترتيب دين خدا در مصر انتشار يابد و بني اسرائيل در مصر قدرت بگيرد.

اين همان لحظة برگردان تاريخ بود كه يوسف از چادر صحرانشيني همراه دين خدا به قصر شاهي منتقل مي شود!

و اين چنين است اتفاقات كه در علم خدا جريان مي يابند و ما ظاهر اولية آنها را مي بينيم و سرانجامش مشيت الهي است كه هميشه غالب است، و چنين يوسف ها را در مصر ها تمكن و استقرار مي بخشد!

فروشندگان يوسف

ص:102

رهگذران يوسف را به پولي اندك فروختند، چه از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سر قيمت ايستادگي به خرج دهند حقيقت مطلب روشن مي شود و صاحبانش پيدا مي شوند و او را از چنگ آنها در مي آورند.

بيشتر مفسرين گفته اند كه برادران يوسف بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه بچه اي را از چاه در آورده اند خود را به كنار چاه رساندند و ادعا كردند كه اين پسر بچه از ايشان است كه در چ___اه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون كشند، و در نتيجه همان جا يوسف را به پولي اندك فروختند و از ترس اين كه حقيقت حال معلوم شود در قيمتش پافشاري نكردند.

مفسرين ديگر توجيهات ديگري دارند كه سياق آيات با هيچ كدام از آن ها سازگار نيست و هم چنان كه در آيه بعدي مي فرمايد - كسي كه از اهل مصر او را خريده بود - نشان مي دهد كه خريدار و فروشندگان غير از رهگذران و آن شخص مصري كسي ديگر نبوده است.

آية قرآن اين مطلب را بسيار پر معني تعريف كرده است:

« ... و او را به بهائي ناچيز، درهم هائي چند فروختند، كه در اين كار خود زاهد و بي اعتنا بودند.»

( نكته اين جاست كه شرايط طوري فراهم آمده كه فروشندگان سريعاً و به هر قيمت جزئي هم كه شده او را از سر خود وا كرده اند و قيمتش را ندانسته اند، كه اگر مي دانستند سرنوشت بايد عوض مي شد، ولي آن كس كه او را خريده بود از همان لحظة اول به زنش كه ملكة دربار بود گفت: اورا محترم بدار و از او شخصاً مراقبت كن! ... اين است تفاوت دو ديد در يك امر واحد ! و همين است تغيير دهندة همة شرايط كه لزوماً بايد مشيت الهي را به اجرا در آورند...! )

خ_ري_دار ي_وس_ف

از سياق آيات استفاده مي شود كه قافلة نامبرده يوسف را با خود به مصرمي برند و در آنجا در معرض فروش قرار مي دهند و مردي از اهل مصر او را خريداري كرده و به

ص:103

درون خانة خود مي برد.

راستي آيات سورة يوسف، در جاي خود به نحوي شگفت انگيز اين شخص خريدار را مع__رفي مي كند، ( هرچند كه همة آيات سوره يوسف پر از شعر و شگفتند! )

1-در عبارت " مِن مِصر، " در آغاز كار مي فهماند كه خريدار يوسف مردي از اهل مصر بوده است.

2-در آية ديگر در عبارت" وَ اَلفيا سَيدَها لَديَ الباب، " مي فهماند كه او مردي بزرگ و مرجع حوايج مردم بوده است.

3-در آية " وَ قالَ نِسوَةٌ في المَدينةٌ اَمرَأَةِ العَزيز...، " مي فهماند كه اين شخص عزيز مصر است كه مردم مصر براي او مقام عزيزي قائلند.

4-در آية ديگر معرفي مي كند كه او داراي زندان است. يعني او رياستي در ميان مردم دارد كه داشتن زندان از شئونات آن است.

لذا از مجموع اين آيات بر مي آيد كه خريدار يوسف از همان اول ملك مصر بود و يوسف از همان لحظة اول به خانة شاه رفته و به كاخ سلطنتي راه يافته است.

ولي آيات سوره در تعريف اين شخص در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده بيان كرده است.

آيه چنين مي گويد:

« . . . و آن كس از مردم مصر كه وي را خريده بود به همسرش گفت:

-منزلت اورا گرامي بدار!

شايد مارا سود دهد،

يا به فرزندي بگيريم!

و اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم تا .... »

با اينكه عادت بر اين جريان دارد كه موالي نسبت به امر بردگان خود اهميتي ندهند مگر در جائي كه از سيماي برده آثار اصالت و رشد را تفرس كنند و به نظرشان سيماي خير و سعادت بيايد. مخصوصاً پادشاهان و امراء و رؤسا كه هر لحظه ده ها و بلكه صدها برده و كنيز مي گيرند، چنين اشخاصي عادتاً نسبت به آن همه غلام و كنيز اشتياق و ولع نشان نمي دهند، و چنان نيست كه تا يك برده يا كنيز به دستشان بيايد واله و شيدايش شوند.

با اين حال، اين سفارش كه عزيز مصر دربارة يوسف مي كند كه همسرش اورا احترام كند، باشد كه از او نفع ببرند و يا فرزند خود بخوانند، حتماً معناي عميقي دارد!؟

ص:104

مخصوصاً از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوي خانه اش مي كند، ( نه به كاركنان خانه )، و بعلاوه به او سفارش مي كند كه شخصاً مباشر جزئيات امور يوسف باشد!

و اين سابقه ندارد كه ملكه هاي دربار در امور جزئي و كوچك مباشرت كنند، و خانمي با چنين مكانتي رفيع به امور بردگان و غلامان رسيدگي نمايد.

حال نكته چيست كه اين چنين موضوع مهم مي شود؟

و اين نيست جز اين كه در يوسف جمالي بديع و بي نظيري بود كه عقل هر بيننده را خيره و دل هارا واله مي ساخت. و بالاتر از زيبائي آب و گل، خلق زيبا و ال____هي او بود - صبور، با وقار، داراي حركاتي متين، لهجه اي مليح، منطقي حكيمانه و نفسي كريم و اصلي نجيب؛ كه اگر اين صفات در هر كس وجود داشته باشد ريشه هايش از همان كودكي، حركات و سكنات كودك را از ديگران ممتاز مي سازد و آثارش از همان كودكي در سيمايش عيان مي شود.

اين ها بود كه دل عزيز مصر را به سوي يوسف - طفل صغير، جلب كرد، تا آنجا كه آرزومندش نمود كه اين كودك در خانة او رشد و نما نمايد، و از خواص اهل بيت خود شمرده شود، و بلكه نزديكترين مردم به او باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از او منتفع گردد، و يا پسر خود بخواند، تا براي او و همسرش فرزندي باشد، و از خاندان او ارث ببرد.

از همين جا مي توان احتمال داد كه عزيز مصر مردي بي فرزند بود، و از همسرش فرزندي نداشت، و به همين جهت آرزو مي كرد كه يوسف فرزند او و همسرش باشد.

اجراي مشيت الهي در تمكّن يوسف در مصر

اين فصل از تاريخ حيات و جريان حركت صعودي يوسف، در قرآن مجيد، با تذكر مشيت الهي و نحوة جريان يافتن و اجراي آن، به اتمام مي رسد و خداي تعالي مي فرمايد:

« ... اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم،

تا تأويل احاديث را تعليمش دهيم،

كه خدا به كار خويش مسلط است!

ص:105

ولي بيشتر مردم نمي دانند! »

خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضية تمكين دادن در زمين را يادآور شده است، يكي بعد از آنكه بيرون آمدنش را از چاه و پنهاني به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز مصر، بيان كرده است، يكي ديگر بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز مصر و منصوب شدنش به خزانه داري سرزمين مصر!

شايد مراد به اينكه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما اورا طوري در زمين جاي داديم كه بتواند در زمين از مزاياي حيات با وسعت هرچه بيشتر، تمتع ببرد، و برخلاف آن___چه برادرانش مي خواستند كه او از ماندن در روي زمين محروم باشد، و به همين جهت در ته چاهش انداختند تا از قرارگاه پدرش دور شود و از سرزميني به سرزمين ديگر انتقال يابد.

اينكه فرمود: " تا تأويل احاديث را به او ياد دهيم! " نتيجة همين تمكين دادن در زمين است و عبارت مزبور مي رساند كه غير از تعليم احاديث و تأويل حوادث، نتايج ديگري نيز خداوند در نظر داشته است.

وقتي خداوند مي فرمايد: « وَاللهُ غالِبٌ عَلي اَمرِهِ - خداوند به كار خود مسلط است، » ظاهر اين است كه مراد به امر شأن باشد و شأن خدا همان رفتاري است كه در خلق خود دارد كه از مجموع آن نظام تدبير به دست مي آيد و معناي آيه اين مي شود كه:

هر شأني از شئون عالم صنع و ايجاد از امر خداي تعالي است و خداي تعالي غالب و آن امور مغلوب و مقهور در برابر اوست و او را در هرچه كه بخواهد مطيع و تسليم است و نمي تواند از مشيت او استكبار و تمرد كند، و از تحت سلطنت او خارج گردد.

خداي سبحان بر همة اين اسباب فعّاله عالم غالب است، و به اذن او آنها فعاليت مي كنند، و او هرچه را بخواهد بدانها تحميل مي كند و آنها جز سمع و طاعت چاره اي ندارند، اما بيشتر مردم اين را نمي دانند، چون گمان مي كنند كه اسباب ظاهري جهان خود در تأثيرشان مستقلند، و به همين جهت مي پندارند كه وقتي سببي يا اسبابي دست به دست هم داد تا كسي را ذليل كند خدا نمي تواند آن اسباب را از وجهه اي كه دارند، برگرداند، ولي مردم اشتباه مي كنند.

ي_وس_ف و زل_ي_خا

اشاره

ص:106

مستند: آيه 22 تا 34 سورة يوسف " وَ راوَدَتْهُ الَّتي ...." الميزان ج21ص186

يوسف در خانه عزيز مصر

اين آيات داستان يوسف را در آن ايامي كه در خانة عزيز مصر بود، بيان مي كند، كه از اول مبتلا شد به دعوت همسر عزيز براي عشقبازي، و سپس مبتلا شد به دعوت زنان شهر براي عشقبازي، و اينكه او را به سوي خود مي خواندند، واين خود بلاي بزرگي بود، كه در خلال آن پاية عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشته و عفتش مورد تعجب همه واقع شده است، و از اين عج___يب تر عشق و مح__بتي بود كه او نسبت به پروردگارش مي ورزيد!

آغاز جواني يوسف

قرآن مجيد مي فرمايد:

« و چون به رشد رسيد، علم و حكمتي به او داديم،

و چنين نيكوكاران را پاداش مي دهيم! »

" بلوغ اشد " به معناي سنيني از عم___ر انسان است كه در آن سنين ق__واي بدني رفته رفته بيشتر مي شود و به تدريج آثار كودكي زايل مي شود، و اين از سال

ص:107

هيجدهم تا سن كهولت و پيري است، كه در آن موقع ديگر عقل آدمي پخته و كامل مي گردد. در اينجا مراد، رسيدن به ابتداي سن جواني است.

در اين زمان، خداوند به يوسف " حكم" عطا مي كند.

" حكم" به معناي قول فصل و حق مطلب در هر امري است و نيز به معناي ازالة شبهه و ترديد است از اموري كه قابل اختلاف باشد، و لازمة اين معنا اين است كه در تمامي معارف انساني، چه راجع به مبدأ باشد، و چه راجع به معاد، و چه راجع به اخلاق باشد و چه شرايع و آداب مربوط به مجتمع بشري، بايستي دارندة حكم ، داراي رأي صائب و قطعي باشد.

از آيات فهميده مي شود كه اين حكمي كه خدا به وي داده بود همان " حكم الله " بوده، و خلاصه حكم يوسف " حكم الله " بوده است، و اين همان حكمي است كه ابراهيم عليه السلام از پروردگار خود مسئلت مي كرد و مي گفت: « پروردگارا، به من حكمي بخش! و مرا به صالحان ملحق ساز ! »

در همين زمان بود كه خداوند به يوسف " علم" نيز داد، علمي كه خدا به او داد قطعاً با جهل آميخته نبود. اين چگونه علمي و چه مقداري است خدا مي داند ولي هرچه باشد خالص علم است، و ديگر آميخته به هواي نفس و تسويلات شيطاني نيست، چون خدا آن علم را به خودش نسبت داده و دهندة آن علم و آن حكم را خدا دانسته است و خدا هم خود را چنين معرفي كرده كه :

« وَاللهُ غالبٌ عَلي اَمرِهِ ! » و « اِنَّ اللهَ بالِغٌ عَلي اَمرِهِ ! »

پس مي فهميم آن حكمي را كه خدا بدهد ديگر آميخته با تزلزل و ترديد و شك نيست، وچيزي را كه او به عنوان علم بدهد، جهل نخواهد بود!

از طرف ديگر مي دانيم كه اين موهبت هاي الهي كه به بعضي از انسان ها داده مي شود به طور اتفاقي نيست بلكه نفوسي كه اين علم و حكم به آنها داده مي شود با ساير نفوس فرق بسيار دارند. آنها خطاكردار و جاهل نيستند.

و اين حكم و علم كه به يوسف داده شد موهبتي ابتدائي نبود ، بلكه به عنوان پاداش به وي داده شد، چه او از نيكوكاران بود!

و از قسمت آخر آيه بر مي آيد كه خداوند از اين علم و حكم به همه نيكوكاران ميدهد، البته هر كسي به قدر نيكو كاري اش !

نكته مهم اين است كه علم مورد بحث شامل آن پيش بيني ها هم كه از تأويل احاديثش خوانده بوديم، مي شود، آنجا كه يوسف به رفيق زنداني اش گفت: آن ها از علم

ص:108

هائي بود كه خدايم به من تعليم داده است!

عش__ق زلي__خ_ا

قرآن مجيد شروع نقل سرگذشت يوسف و زليخا را با آية زير آغاز مي كند:

« ... و

آن زني كه يوسف در خانة او بود،

اورا از نفس خود مراوده مي كرد،

و بر رغم وي از او كام مي خواست.

درها را محكم بست،

و گفتا - اينك بيا !

گفت: - پناه بر خدا !

كه او مربي من است، و منزلت مرا نيكو داشته است!

كه ستمگران رستگار نمي شوند!

وي يوسف را قصد كرد،

يوسف هم،

اگر برهان پروردگار خويش نديده بود،

قصد او كرده بود،

چنين شد، تا گناه و بدكاري را از او دور كنيم!

كه وي از بندگان خالص شدة ما بود.

از پي هم سوي در دويدند، و

پيراهن يوسف را از عقب بدريد،

و شوهرش را پشت در، يافتند...! »

معشوق ناشناس !

يوسف كودكي است كه دست تقدير كارش را به خانة عزيز مصر كشانده است، و اين خانواده نسبت به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائي ندارند كه برده اي است از

ص:109

خارج مصر، و شايد تا كنون هم اسم اورا نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است: " اسم من يوسف است!"

و يا ديگران از لهجه اش اين معنا را فهميده اند كه اصلاً عبراني است، ولي اهل كجاست، و از چه دودماني است؟ معلوم نشده است! چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودماني معلوم داشته باشند!

يوسف هم كه خودش حرف نمي زند، البته بسيار حرف دارد، ولي تنها در درون دلش خلجان مي كند.

آري، او از نسب خود حرفي نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زنداني اش گفت:

« از آئين پدرانم ابراهيم و اسحق و يعقوب پيروي مي كنم و ....»

او از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است تا كنون چيزي به مردم مصر كه بت پرست بودند، نگفته است، مگر آن موقعي كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود، در پاسخ خواهش نامشروعش به زبان آمد و گفت:

« معاذَ اللهُ اِنّهُ رَ بّي !

پناه مي برم بر خدا !

او پروردگار من است . . . ! »

او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطايفي كه از صنع خدا مشاهده مي كند. او همواره به ياد حقيقت توحيد، و حقيقت معناي عبوديتي است كه پدرش با او در ميان مي گذاشت و هم به ياد آن رؤيائي است كه او را بشارت به اين مي داد كه خدا بزودي وي را براي خود خالص مي گرداند و به پدران بزرگش ابراهيم و اسحق و يعقوب ملحق مي سازد.

و نيز به ياد آن رفتاري است كه برادران با وي كردند، و نيز آن وعده اي كه خداي تعالي در قعر چاه، آنجا كه همة اميدهايش قطع شده بود، به وي داده بود، كه در چنين لحظاتي او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد زيرا او در تحت ولايت الهي و تربيت ربوبي قرار گرفته است، و آنچه برايش پيش مي آيد از قبل او طراحي شده، و بزودي برادران را به كاري كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمي دانند كه چه مي كنند!

اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف خفيه و نهاني پروردگار كرده بود. او خود را در تحت ولايت الهي مي ديد، و ايمان داشت كه

ص:110

رفت___ارهاي جم__يل خدا جز به خ__ير او تمام نمي شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمي گردد.

آري ، اين خاطرات شيرين كافي بود كه تمامي مصائب و ناملايمات را براي او آسان و گوارا سازد، و محنت ها و بلاهاي پي در پي را با آغوش باز بپذيرد، و در برابر آنها با همه تلخي و مرارت صبر كند و به جزع و فزع در نيايد، و دست و پاچه نشود، و راه را گم نكند!

يوسف در آن روزي كه خود را به برادران معرفي كرد به اين حقايق اشاره نمود و فرمود:

« ... هركه بپرهيزد و صبور باشد،

خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند! »

دل يوسف لايزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مي شد و قلبش در اشارات لطيفي كه از آن ناحيه مي شد، مستغرق مي گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مي ديد، و آن شواهدي را كه از ولايت الهي مشاهده مي كرد، زيادتر مي شد، و بيشتر از پيش مشاهده مي كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسي و عمل هر نفسي قائم و شهيد است، تا آنكه يك باره محبت الهي دلش را مسخر كرد و او ديگر به جز پروردگارش همّي نداشت، و ديگر چيزي اورا از ياد پروردگارش حتي براي يك طرفة العين باز نمي داشت.

اين حقي__قت براي كسي كه در آيات راجع به گفتگوهاي يوسف دقت و تدبر كند بسيار روشن جلوه مي كند.

كسي كه در عبارات:

« معاذالله انَّهُ ربّي – پناه بر خدا او پروردگار من است ! »

« ماكانَ لَنا اَن نُشرِكَ بِالله مِن شَيءٍ - مارا نسزد كه چيزي را با خدا شريك كنيم! »

« اِنِ الحُكمَ اِلاّ لِله - حكم فقط از آن خداست ! »

« اَنتَ وَليِّ في الدُنيا وَالآخِرةِ - توئي وليّ من در دنيا و آخرت ...! »

كه همه حكايت گفتگوهاي يوسف است، كاملاً دقت نمايد، همة آن احساساتي كه گفتيم براي يوسف دست داده بود، برايش روشن مي شود.

ص:111

اين بود احساسات يوسف كه اورا به صورت شبحي درآورده بود كه در وادي غير از محبت الهي چيزي وجود نداشت، محبتي كه انيس دل او گشته بود، و او را از هر چيز ديگري بي خبر ساخته و به صورتي در آورده بود كه معنايش همان خلوص برا ي خداست، و ديگر غير خدا كسي از او سهمي نداشت!

عزيز مصر در آن روزهاي اولي كه يوسف به خانه اش در آمده بود به جز اين معرفتي درحق او نداشت كه پسر بچه اي است صغير و از نژاد عبريان و مملوك او، و چيزي كه هست از اين كه به همسرش سفارش كرد كه: ( اورا گرامي بدار تا شايد به دردمان بخورد و يا اورا پسر خود بخوانيم ! ) بر مي آيد كه او در يوسف وقار و مكانتي احساس، و عظمت و كبريائي نفساني تفرس كرده بود و همين احساس اورا به طمع انداخته بود كه شايد از او منتفع گردد يا به عنوان فرزندي به خود اختصاصش دهد، به اضافة آن حسن و ج___مال عجيبي كه در او مي ديد.

تحليلي بر زندگي و عشق زليخا

همسر عزيز كه خود عزيزه و ملكة مصر بود، از طرف عزيز مأمور مي شود كه يوسف را احترام كند. عزيز به او مي گويد – كه من در اين كودك آمال و آرزوها دارم!

او هم از اكرام و پذيرائي از يوسف آني دريغ نمي ورزد، و در تر و خشك كردن و احترام او اهتمامي به خرج مي دهد كه هيچ شباهتي به اهتمامي كه دربارة يك بردة زرخريد مي ورزند، ندارد، بلكه شباهت به پذيرائي و عزتي دارد كه نسبت به گوهري گرانبها و يا پارة جگري محبوب معمول مي دارند.

همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش نيز اين كودك را به خاطر ج___مال بي نظير و كم____ال بي بديلش دوست مي داشت، و هر روزي كه از عمر يوسف در خانة او مي گذشت محبت او زيادتر مي شد، تا آن كه يوسف به حد بلوغ رسيد، و آثار كودكي از او زايل گشت و آثار مردي ظاهر شد.

در اين وقت بود كه همسر عزيز ديگر نمي توانست از عشق او خودداري كند، و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه ع___زت و شوكت سلطنت كه داشت، خود را در برابر عشق يوسف اسير و بي اخ___تيار مي ديد، عشقي كه سرّ و ضمير او را در دست گرفته بود و تمامي قلب او را مالك شده بود.

يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور از دسترس نبود كه دستيابي به او براي

ص:112

عاشق زحمت و رسوائي بار بياورد، بلكه در خانة او بود و دائماً با او عشرت و آميزش داشت، و ح___تي يك لحظه هم از خان___ه بيرون نمي رفت. او غير از اين خانه جائي نداشت كه برود، و از طرفي، همسر عزيز خود را ملكه اين كشور مي داند، او چنين مي پندارد كه يوسف ياراي سرپيچي از فرمانش را ندارد، آخر مگرجز اين است كه او سيّده و صاحب يوسف، و يوسف زرخريد او ست؟ او چطور مي تواند از خواست مالكش سر بر تابد، و جز اطاعت او چه چاره اي دارد؟ بعلاوه، خاندان هاي سلطنتي براي رسيدن به مقاصدي كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است، و حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست، چون هر وسيله و ابزاري كه تصور شود هرچند وجودش عزيز و ناياب باشد براي آنان فراهم است.

قهراً ملكة عزيز مصر خود از زيبارويان است، زيرا زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان را بدانجا راه نيست.

و نظر به اين كه همة عوامل در عزيزة مصر جمع بود عادتاً مي بايستي محبتش به يوسف خيلي شديد باشد، بلكه همة آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف چنان مستغرق و واله گشته باشد، كه از خواب و خوراك و از هر چيز ديگري افتاده باشد تا چنين باشد كه شد!

يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، و هر وقت حرف مي زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مي كرد سراسر وجودش يوسف بود. او جز يوسف همّي ديگر و آرزوئي ديگر نداشت، و همة آرزوهايش در يوسف خلاصه شده بود:

« قَد شَغَفَها حُبّاً - عشق تا غلاف قلبش راه يافته ! »

به راستي جمال يوسف كه دل هر بيننده را مسخر مي ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدا بود، وهرچه بيشتر نظاره مي كرد تشنگي اش بيشتر مي شد!

آنجا كه جز خدا ناظري نبود؟

ملكة مصر روز به روز خود را به وصال يوسف وعده مي داد و اشتياقش تيزتر مي گشت، و به منظور دست يابي به آنچه مي خواست بيشتر با وي ملاطفت مي كرد، و بيستر آن كرشمه هائي را كه اسلحة هر زيباروئي است، به كار مي بست، و بيشتر به

ص:113

عشوه گري و آرايش خود مي پرداخت، شايد كه بتواند دل اورا صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وي را به دام انداخته بود، و شايد صبر و سكوتي را كه از يوس__ف مشاهده مي كرد دليل بر رضايت او مي پنداشت، و در كار خود جسورتر مي شد.

سرانجام طاقت زليخا طاق شد و جانش بر لب آمد و از تمامي وسايلي كه داشت نا اميد گشت زيرا كمترين اشاره اي از او نديد، ناگزير با او در اطاق شخصي خود خلوت كرد، اما خلوتي كه با نقشة قبلي انجام شده بود. اورا به خلوتي برد كه با فضاي آزاد درهاي متعددي فاصله داشت كه همه را بسته بود، در آن جا غير او و يوسف كس ديگري نبود. عزيزة مصر خيلي اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مي نهد، چون تاكنون از او تمردي نديده بود، و اوضاع و احوالي هم كه طراحي كرده بود همه به موفقيتش گواهي مي داد.

اينك نوجواني واله و شيدا در محبت الهي، و زني سوخته از عشق او، در يك جا جمع آمده اند، در جائي كه غير آن دو كسي نيست.

يك طرف عزيزة مصر است كه عشق به يوسف رگهاي قلبش را به پاره شدن تهديد مي كند، و هم اكنون مي خواهد او را از خود او منصرف و به سوي خودش متوجه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزت و سلطنتي كه دارد اعتماد نموده و با لحني آمرانة « هَيتَ لَك» او را به سوي خود مي خواند تا قاهر بودن و بزرگي خود را نسبت به او حفظ كرده و به انجام فرمانش مجبور سازد.

طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص كرده است، به طوري كه در آن جائي براي هيچ چيز جز محبوبش باقي نگذاشته است. او هم اكنون با همة اين شرايط با خداي خود در خلوت است و غرق در مشاهدة جمال و جلال خداست، و تمامي اسباب ظاهري كه به ظاهر سببند از نظر او افتاده و برخلاف آنچه عزيزة مصر تصور مي كند، كمترين توجه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.

اما عزيزه با همة اطميناني كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظاري نداشت در پاسخ خود جمله اي را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.

يوسف در جوابش تهديد نكرد، و نگفت من از عزيز مصر مي ترسم، و يا به عزيز خيانت روا نمي دارم، و يا من از خاندان نبوت و طهارت هستم، و يا عفت و عصمت من مرا از فحشا جلوگيري مي كند، و نگفت من از عذاب خدا مي ترسم، و يا ثواب خدا را اميد دارم، و اگر قلب او به سببي از اسباب ظاهري بستگي و اعتماد داشت طبعاً در چنين

ص:114

موقعيت خطرناك از آن اسم مي برد، ولي مي بينيم كه بغير از « مَعاذَالله ! » چيز ديگري نگفت، و به غير از عُروَةُ الْوُثقاي توحيد به چيز ديگري تمسك نجست.

پس معلوم مي شود در دل او جز پروردگارش احدي نبوده و ديدگانش جز به سوي او نمي نگريسته است!

و اين همان توحيد خالصي است كه محبت الهي وي را بدان راهنمائي كرده و ياد تمامي اسباب و حتي ياد خودش را هم از دلش بيرون كرده است، زيرا اگر خودي خود را فراموش نكرده بود، مي گفت: " من از تو پناه مي برم به خدا ! " و يا عبارت ديگري نظير آن را بيان مي كرد كه كلمة " من" در آن باشد.

بلكه يوسف تنها گفت: « معاذ الله ! »

و چقدر فرق است بين اين گفتار و حتي گفتار مريم كه وقتي روح القدس در برابرش به صورت بشري ايستاده مجسم شد، گفت: « من پناه مي برم به رحمان از شر تو، اگر پرهيزگار باشي! »

حتي يوسف كه بعد گفتن « معاذالله ! » ادامه داد:

« اِنَّهُ رَبّي اَحسَنَ مَثوايَ اِنَّهُ لا يُفلِح ُ الظالِمونَ !»

در واقع جواب يوسف همان عبارت اول بود، و اين كلام را كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدي را كه " معاذالله !" افاده كرده بود، توضيح دهد و روشنش سازد.

او خواست بگويد:

-اين كه مي بينم تو در پذيرائي من نهايت درجه سعي را داري با اين كه به ظاهر سفارش عزيز مصر بود كه گفت: " اِكرَمي مَثواي ! " و لكن من آن را كار خداي خود و يكي از احسان هاي او مي دانم! پس در حقيقت پروردگار من است كه از من با احترام پذيرائي مي كند، هرچند به ظاهر به تو نسبت داده مي شود. و چون چنين است، پس واجب است كه من به او پناهنده شوم و به او نيز پناهنده مي شوم! چون اجابت خواست تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است، و ظالمان رستگار نمي شوند، پس هيچ راهي براي ارتكاب چنين گناهي نيست!

يوسف عليه السلام در عبارت « اِنَّهُ رَبّي اَحسَنَ مَثوايَ » چند نكته را افاده كرد:

ص:115

1-اين كه او داراي توحيد است، و به كيش بت پرستي اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاي خدا ارباب ديگر اتخاذ مي كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مي دهند، نيست بلكه معتقد است كه جز خداي تعالي ربّ ديگري وجود ندارد.

2-اين كه او از آنان كه به طور زباني خدا را يكتا دانسته و لكن عملاً به او شرك مي ورزند نيست، و اسباب ظاهري را مستقل در تأثير نمي داند، بلكه معتقد است هر سببي در تأثير خود محتاج به اذن خداست، و هر اثر جميلي كه براي هر سببي از اسباب باشد در حقيقت فعل خداي سبحان است.

او همسر عزيز را در اين كه از وي به بهترين وجهي پذيرائي كرده مستقل نمي داند، پس عزيز و همسرش دو تا رب كه متولي امور وي باشند نيستند، بلكه خداي سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا اورا گرامي بدارند. پس خداي سبحان او را گرامي داشته است، و اوست كه متولي امور وي است و او در شدايد بايد به خدا پناهنده شود!

3- اين كه اگر از آنچه زليخا يوسف را بدان دعوت مي كرد به خدا پناه مي برد براي اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمي شوند و به سوي سعادت خويش هدايت نمي شوند و در برابر پروردگارشان ايمن نمي گردند.

4-اين كه او مربوب يعني مملوك و در تحت تربيت رب خويش، خداي سبحان، است و خود مالك چيزي از خودش و از نفع و ضرر خود نيست، مگر آنچه را كه خدا براي او خواسته باشد، ويا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح پيشنهاد او را رد نكرد و با گفتن " معاذ الله !" به طور كنايه جواب داد و نگفت: من چنين كاري نمي كنم، ويا چنين گناهي مرتكب نمي شوم، و يا به خدا پناه مي برم از شر تو، ويا امثال آن ....

چون اگر چنين مي گفت براي خود حول و قوه اي اثبات كرده بود، كه خود بوي شرك و جهالت را دارد. تنها در جملة " اِنَّهُ رَبّي اَحسَنَ مَثوايَ !" از خود يادي كرد، و اين عيب نداشت زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تأكيد بر ذلت و نياز خود بود.

عيناً به همين جهت به جاي اكرام، كلمة احسان را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود: " اَكرَمي مَثوايَ" او گفت: " اِنَّهُ رَبّي اَحسَنَ مَثوايَ ! " چون در اكرام معناي

ص:116

احترام و شخصيت و عظمت خوابيده است.

سخن كوتاه، هرچند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجي بوده كه ميان آن دو واقع شده است، ولي در حقيقت كشمكشي است كه ميان حب الهي و عشق حيواني اتفاق افتاده است، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مبارزه كرده اند، هريك از اين دو طرف سعي كرده اند يوسف را به سوي خود بكشانند، و چون كلمة " الله" دست بالاي هر كلمه اي است،لاجرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اي آسماني و الهي گشته و محبت الهي از او دفاع كرده است: « واللهُ غالِبٌ عَلي اَمرِهِ ! »

قدرت خارق العاده يوسف

قرآن مجيد شرايط بسيار سخت و عجيبي را كه يوسف دچار شده بود، يادآوري مي كند و با عبارات زير آن را به تصوير مي كشد:

« وي يوسف را قصد كرد،

يوسف هم، اگر برهان پروردگار خويش را نديده بود،

قصد او كرده بود،

چنين شد تا گناه و بدكاري را از او دور كنيم،

كه وي از بندگان خالص شدة ما بود ! »

دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و امعان نظر در اسباب و جهات و شرايطي كه اين داستان محفوف به آنهاست، و هريك در آن تأثير ودخالت داشته، اين معنا را به دست مي دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز به طريق خارق العاده صورت نگرفته است، به طوري كه شباهتش به رؤيا بيشتر بوده تا به يك واقعة خارجي!

زيرا يوسف در آن روز مردي در عنفوان جواني و بحبوحة غرور بوده، و معمولاً در اين سنين غريزة جنسي و شهوت و شبق به نهايت درجة جوش و خروش خود مي رسد، و از سوي ديگر جواني زيبا و در زيبائي بديع بوده، به طوري كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مي كرده است، و عادتاً جمال و ملاحت صاحبش را به سوي هوي و هوس سوق مي دهد، از سوي ديگر يوسف عليه السلام در دربار سلطنتي عزيز غرق در ناز و نعمت، و داراي موقعيتي حساس بود، و اين نيز يكي از اسبابي است كه هركسي را به هوسراني و عيش و نوش وا مي دارد. از سوي چهارم، ملكه مصر هم در محيط خود جواني رعنا و داراي جمالي فوق العاده بود، چون عادتاً حرم سلاطين و بزرگان هر محيطي نخبة زيبايان

ص:117

آن محيطند.

و علاوه بر اين، به طور مسلم، وسايل آرايشي دراختيار داشته كه هر بيننده را خيره مي ساخته است، و چنين بانوئي عاشق و شيداي چنين جواني شده است. آري كسي به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبائي اوست. از اين هم كه بگذريم، سوابق بسياري از محبت و احترام و پذيرائي نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافي است كه وي را در برابر خواهشش خاضع كند.

از سوي ديگر وقتي چنين ماه پاره اي خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود، خويشتن داري در آن موقع بسيار دشوارتر است، و او مدت هاست كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وي به كار بسته، و صدها رقم غنچ و دلال كرده، بلكه اصرار ورزيده، و التماس كرده، و او را به سوي خود كشيده، و پيراهنش را پاره كرده، و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است!

از سوي ديگر، از ناحية عزيز هم هيچ مانعي متصور نبوده، زيرا عزيز هيچ گاه از دستورات همسرش سربرنتابيده، و بر خلاف سليقه و رأي او كاري نكرده است، و اصلاً يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته است؛ و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخ هاي سلطنتي كه داراي مناظر و چشم اندازهاي خرم است، به سر مي برند، و اين خود يك داعي قوي است كه ساكنان آن را به عيش و شهوت متمايل سازد.

در اين قصر خلوت كه اطاق هاي تو در تو دارد، و داستان تعرض عزيزه به يوسف در اطاقي اتفاق افتاده كه تا فضاي آزاد درهاي متعددي حائل است كه همه با طرح و نقشة قبلي محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده، و حتي كوچكترين روزنه هم به خارج نمانده است، و ديگر هيچ احتمال خطري در ميان نيست!

دست رد زدن به سينة چنين بانوئي خالي از خطر نيست ! چون او جاي عذر باقي نگذاشته، و آنچه وسائل پرده پوشي تصور شود، به كار برده است.

اختلاط يوسف با او براي يك بار نيست، بلكه مخالطة امروزش كليد يك زندگي گواراي طولاني پيش بيني شده بود، و او مي توانست اين برقرار داشتن رابطه و معاشقه با اورا وسيلة خوبي براي رسيدن به بسياري از آرزوهايش از قبيل سلطنت و عزت و ثروت قرار دهد.

پس، همة اينهائي كه گفته شد، اموري تكان دهنده بودند كه هريك به تنهائي كوه را از جاي مي كند، و سنگ سخت را آب مي كرد، و هيچ مانعي هم تصور نمي رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطي جلوگير شود!

چه چيز جاي ايمان را مي گيرد!

ص:118

چرا ؟ چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود، يكي ترس از اين كه قضيه فاش شود و در دست و دهن ها بيفتد. يكي ديگر اين كه به حيثيت خانوادگي يوسف بر بخورد. و يكي هم اين كه اين عمل خيانتي نسبت به عزيز باشد:

1-مسئلة فاش شدن قضيه، كه قبلاً اشاره كرديم، يوسف كاملاً از اين جهت ايمن بوده است، و به فرضي هم گوشه اي از آن از پرده بيرون مي افتاد، براي يك پادشاه، تفسير و تأويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش شدن مراودة همسرش با يوسف همين تأويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد، آري همسرش آن چنان در او نفوذ داشت كه خيلي زود راضي اش كرد و به كمترين مؤاخذه اي برنخورد، بلكه با مقلوب ساختن حقيقت مؤاخذه را متوجه يوسف كرد، و به زندانش انداخت.

2-مسئلة دوم، برخورد موضوع به حيثيت خانوادگي يوسف است كه آن هم مانع نبود، زيرا اگر مسئلة حيثيت مي توانست چنين اثري داشته باشد، چرا در برادران يوسف نداشت و ايشان را از جنايتي كه خيلي بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد؟ با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحق و يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقي با يوسف نداشتند، ولي مي بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگي مانع از برادركشي ايشان نشد. نخست تصميم جازم گرفتند اورا بكشند و سپس نه به خاطر شرافت خانوادگي بلكه به ملاحظاتي ديگر او را در چاه انداختند و چون بردگان در معرض فروشش در آوردند، و دل يعقوب پيغمبر خدا را داغدار او كردند، آن چنان كه از گريه نابينا شد!

3-مسئلة خيانت و حرمت، آن نيز نمي توانست در چنين شرايطي مانع شود زيرا حرمت خيانت يكي از احكام و قوانين اجتماعي و به خاطر آثار سوء آن، و مجازاتي است كه به دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانوني تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاي مجازات به ميان آيد. و خلاصه، انسان در تحت سلطة قواي مجرية اجتماع و حكومت عادل باشد، و اما اگر

ص:119

قوة مجريه از خيانتي غفلت داشته باشد، و يا اصلاً از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشي كرده و زير سبيلي ردكند، و يا مرتكب از تحت سلطة او بيرون رود، ديگر هيچ اثري براي اين گونه قوانين نمي ماند.

بنا براين يوسف هيچ مانعي كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوي بچربد نداشته است، مگر اصل توحيد، يعني ايمان به خدا، و يا محبت الهيه اي كه وجود اورا پر وقلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جائي به قدر يك سر انگشت براي غير خدا خالي نگذشته بود.

آري، اين بود آن حقيقتي كه گفتيم دقت در داستان يوسف آن را به دست مي دهد!

او به گناه نزديك نشد!

مطالعة جزء به جزء آي___ات زير نكات جالب تري را از لحظات حساس زندگي يوسف "ع" آش___كار مي سازد.

در آيه اي كه فرمود:

« وي قصد يوسف كرد،

يوسف هم، اگر برهان پروردگار خويش نديده بود، قصد او كرده بود،

چنين شد، تا گناه و بدكاري را از او برگردانديم،

كه وي از بندگان خالص شدة ما بود .... »

شكي نيست كه اشاره است به چگونگي نجات يوسف از آن مخمصة هولناك.

از سياق آيه بر مي آيد كه مراد به برگرداندن سوء و فحشاء از يوسف، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مي خواست و به خاطر رسيدن به آن وي با وي مراوده و خلوت مي كرد.

پس برگشت معناي عبارت " چنين شد تا برگردانديم...،" به اين مي شود كه يوسف عليه السلام از آنجائي كه از بندگان مخلَص ما بود، ما بدي و فحشاء را به

ص:120

وسيلة آنچه كه از برهان پروردگارش ديد، از او برگردانديم. پس معلوم شد سببي كه خدا به وسيلة آن سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.

در آية فوق معنا اين مي شود كه در حقيقت چيزي نمي ماند كه يوسف مرتكب معصيت شود. و اينكه مي گوئيم چيزي نمي ماند، و نمي گوئيم معصيت مي كرد، براي اين است كه كلمة " قصد" جز در مواردي كه مقرون به مانع است، استعمال نمي شود. بنابراين، اگر برهان پروردگارش را نمي ديد واقع در معصيت نمي شد بلكه تصميم مي گرفت و نزديك به ارتكاب مي شد، و نزديك شدن، غير از ارتكاب است، و لذا خداي تعالي به همين نكته اشاره كرده و فرموده است كه : " تا سوء و فحشاء را از او دور سازيم !" و نگفته كه " تا او را از سوء و فحشاء دور سازيم! "

از اينجا روشن مي شود كه مناسب تر آن است كه بگوئيم مراد به " سوء" تصميم بر گناه و ميل به آن است. و مراد به " فحشاء" ارتكاب فاحشه يعني عمل زناست. پس يوسف عليه السلام نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولي اگر برهان پروردگار خود را نمي ديد نزديك مي شد كه مرتكب شود.

و... برهاني كه يوسف را نجات داد؟

خداي متعال در قرآن كريمش مي فرمايد:

« و قسم مي خورم كه اگر ديدن او برهان پروردگارش را نمي بود،

نزديك بود كه او را در آنچه كه مي خواست، اجابت كند!»

كلمة " برهان" به معناي سلطان است، و مقصود از آن سببي است كه يقين آور باشد، چه در اين صورت برهان بر قلب آدمي سلطنت دارد. مثلاً قرآن مجيد معجزه را برهان مي نامد، براي اين كه معجزه يقين آور است. در جاي ديگر دليل و حجت را برهان ناميده، براي اين است كه دليل حجت يقيني است، كه حق را روشن ساخته و بر دلها حاكم مي شود، وجاي ترديد باقي نمي گذارد.

اما آن برهاني كه يوسف از پروردگار خود ديد هرچند در كلام مجيدش روشن نكرده كه چه بوده، لكن به هرحال يكي از وسايل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتي باقي نمانده است. كلام يوسف، آنجا كه با خداي خود مناجات مي كند، دلالت بر اين معنا دارد، آنجا كه مي گويد: " اگر نيرنگشان را از من بر نگرداني، مايل ايشان مي شوم و از جهالت پيشگان مي گردم ! »

ص:121

و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب نامبرده از قبيل علم هاي متعارف يعني علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسدة افعال نبوده، زيرا اينگونه علم ها گاهي با ضلالت و معصيت جمع مي شود، پس يقيناً آن برهاني كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهاني است كه خدا به بندگان مخلَص خود نشان مي دهد و آن نوعي از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدني است، كه نفس آدمي با ديدن آن چنان مطيع و منقاد مي شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمي كند.

از آية شريفه ظاهر مي شود كه ديدن برهان خدا شأن همة بندگان مخلَص خداست، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائي را از ايشان بر مي گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتي نمي شوند، و قصد آن را هم نمي كنند، به خاطر آن برهان كه خدا به ايشان نشان داده، و آن عبارت است از عصمت الهي !

و نيز بر مي آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است اما نه از علم هاي متعارف و معمولي !

(1)

از پاره شدن پيراهن تا بريدن دست ها

سياق آية فوق حكايت دارد از اين كه مسابقة زليخا و يوسف بر سر در، به دو منظور مختلف بوده است. يعني يوسف مي خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده و از چن_گ زليخا فرار كند، و زليخا سعي مي كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيري نمايد تا شايد به مقصود خود نايل شود. ولي يوسف خود را زودتر به در رسانيد و زليخا پيراهن اورا گرفته و از پشت سر به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد و در نتيجه پيراهن او را از بالا به پائين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمي شد مگر به همين جهت كه در حال فرار زليخا و دور شدن از وي بوده است.

بعد از آن كه به شوهر زليخا بر خوردند مجلس مراوده صورت جلسة تحقيق را به خود گرفته است، و وجود عزيز دم در و ديدن آن دو را به اين حالت و هيئت، اين انقلاب را پديد آورده است.

آية فوق و پنچ آية بعد، اين انقلاب و ماجراي آن را بيان مي كند:

« ... از پي هم سوي در دويدند،


1- مستند: آيه25سورة يوسف " وَاستَقَباَ البابَ وَ قَدَّ قَميصَهُ مِن دُبُرِ و...." الميزان ج21ص225

ص:122

او پيراهن يوسف را از عقب دريد،

و شوهرش را پشت در يافتند.

-سزاي كسي كه به خاندان تو قصد بد كند،

جز اين نيست كه زنداني شود يا عذابي الم انگيز ببيند!

-وي از من كام خواست !

يكي از كسان زن كه حاضر بود، گفت:

- اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده،

زن راست مي گويد و يوسف دروغگوست!

و اگر پيراهن وي از عقب دريده شده،

زن دروغ مي گويد و يوسف راستگوست!

و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده بود، گفت:

-اين از نيرنگ زنان است،

كه نيرنگ زنان عظيم است!

- يوسف اين را نديده بگير!

و اي زن از گناه خود آمرزش بخواه!

كه تو خطاكار بوده اي! »

آيات نشان مي دهند كه همسر عزيز پيشدستي كرده و از يوسف شكايت نموده كه متعرض او شده است و بايد شوهرش او را مجازات كند - زندان يا عذاب الم انگيز!

لكن هيچ دربارة اصل قضيه، و آنچه جريان يافته، تصريح نكرد و بلكه به طوركنايه يك حكم عمومي و عقلاني را دربارة مجازات كسي كه به زني شوهردار قصد سوء كند، پيش كشيد و گفت: « كيفر كسي كه به همسر تو قصد تجاوز كندجز زندان يا عذابي سخت چيست؟ » و اين جا اسمي از يوسف نبرد كه او چنين قصدي كرده است، و همچنين اسمي هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خود من هستم، و نيز اسمي هم از نوع قصد سوء نبرد كه آن قصد زنا با زن شوهردار بوده است. همة اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است.

و اگر مجازات را هم قطعي تعيين نكرد بلكه ميان زندان و عذاب سخت مردد

ص:123

گذاشت براي اين بود كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمي داد كه به طور قطعي يكي را تعيين كند، زيرا در ابهام يك نوع اميد فرج داشت كه در قطعي بودن نداشت، ولكن تعبير به " اهل خود" يك نوع تحريك بر مؤآخذه بود و او نمي بايستي چنين تعبيري كرده باشد، ولكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بود، و از او مي خواست با اين تعبير تظاهر به اين كند كه خيلي از اين پيش آمد متأسف است، تا شوهرش واقعيت قضيه را نفهمد، و در مقام مؤآخذة او بر نيايد.

فكر مي كرد اگر بتواند عزيز را از مؤاخذه كردن خودش منصرف كند، منصرف كردنش از مؤاخذة يوسف آسان است.

يوسف حقيقت را بيان كرد!

يوسف عليه السلام وقتي عزيز را پشت در ديد، ابتدا به سخن نكرد براي اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اين كه او را مقصر و مجرم قلمداد مي كرد، نگرفت، ولي وقتي ديد او همين كار را كرد و تقصير را به گردن وي انداخت، ناچار شد حقيقت را بگويد كه: " او نسبت به من قصد سوء كرد!"

و اين گفتار يوسف - كه هيچ تأكيد و قسمي در آن به كار نرفته، دلالت مي كند بر سكون نفس و اطمينان خاطر يوسف، و اينكه وي به هيچ وجه خود را نباخته است، و چون مي خواسته از خود دفاع كند و خود را مبري كند، هيچ تملقي نكرده است، و اين بدان جهت است كه در خود كمترين خلاف و عمل زشت سراغ نداشت، و از زليخا هم نمي ترسيد، و از آن تهمتي هم كه به وي زده بود باكي نداشت، چون او در آغاز اين جريان با گفتن " معاذالله! " خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مي كند!

چه كسي به نفع يوسف شهادت داد؟

« يكي از كسان زن كه حاضر بود، گفت:

- اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شود،

زن راست مي گويد و يوسف دروغگوست!

و اگر پيراهن يوسف از عقب دريده شده باشد،

زن دروغ مي گويد و يوسف راستگوست! »

ص:124

قرآن صراحت دارد بر اين كه اين شاهد از اهل زليخا بوده است.

( در روايات اسلامي از طريق اهل بيت عليهم السلام و در برخي از روايات اهل سنت هم آمده كه شاهد نامبرده كودكي در گهواره و از كسان زليخا بوده است.)

آنچه جاي تأمل است، اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد، بياني بود عقلي، و دليلي بود فكري، كه نتيجه اي را مي دهد به نفع يكي از دو طرف و به ضرر طرف ديگر، و چنين چيزي را عرفاً شهادت نمي گويند زيرا شهادت عبارت است از بياني كه مستند به حس و يا نزديك به حس باشد و هيچ استنادي به فكر و عقل گوينده نداشته باشد.

از اينجا رواياتي تأئيد مي شود كه گفته اند گويندة اين كلام كودكي بود در گهواره، چون كودك اگر از باب معجزه به زبان آيد، و خداوند به وسيلة او ادعاي يوسف را تأئيد كند، و خود آن كودك در گفتارش فكر و تأمل اعمال نمي كند، چنين كلامي بيان شهادت است، نه قول !

اين شاهد با گفتار خود به دليلي اشاره كرد كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مي شود، و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مي گويد و يوسف از دروغگويان است، چه در اينكه از يوسف و زليخا يكي راستگو و يكي دروغگو بوده است، حرفي نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مي كرد بر اينكه او و زليخا روبروي هم مشاجره كرده اند، و قهراً تقصير به گردن يوسف مي بود. ولي اگر پيراهن وي از پشت سر پاره شده باشد، قهراً زليخا اورا تعقيب مي كرده ويوسف در حال فرار بوده است، وزليخا خواسته وي را به سوي خود بكشد، پيراهن اورا دريده، پس تقصير به گردن زليخا مي افتد، و اين خود روشن است.

قضاوت عزيز مصر

« و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده بود، گفت:

- اين از نيرنگ شما زنان است!

نيرنگ شما زنان عظيم است! »

وقتي عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده، گفت: اين قضيه از مكري است كه مخصوص شما زنان است، چه مكر شما ها خيلي بزرگ و عجيب است!

اگر نسبت كيد را به همة زنان داد، با اينكه اين پيشآمد تنها كار زليخا بود، براي اين بود كه دلالت بر اين كند كه اين عمل از آن جهت از تو سر زد كه از زمرة زناني، و

ص:125

كيد زنان معروف است، و به همين جهت كيد همة زنان را عظيم خوانده و دوباره گفت: « اِنَّ كَيدَكُنَّ عَظيمٌ ! »

اين بدان جهت است كه، همه مي دانيم، خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت به زنان را قرار داده، ولي در زنان براي جلب مردان و مجذوب كردن آنها وسايلي قرار داده كه تا اعماق دل مردان راه يابند، و با جلوه هاي فتّان و اطوار سحرآميز خود دلهاي آنان را مسخر سازند و عقلشان را بربايند، و ايشان را از راه هائي كه خودشان هم متوجه نباشند به سوي خواستهاي خود بكشانند، و اين همان كيد، و ارادة سوء است.

و مفاد آيه اين است كه عزيز وقتي ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.

مخفي كاري عزيز

عزيز بعد از آن كه به نفع يوسف و عليه زليخا داوري كرد، به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش نيز دستور داد تا از گناهي كه كرده استغفار نمايد.

او اشاره به پيش آمدي كرد كه رخ داده و يوسف را زنهار داد تا قضيه را ناديده بگيرد، و به احدي حرف نزند و آن را فاش نسازد!

از آيات قرآني بر نمي آيد كه يوسف اين مطلب را به كسي گفت__ه باشد، و جز اين هم از او انتظار نمي رفت. همچنانكه مي بينيم در برخورد با عزيز مصر اسمي از داستان مراوده نبرد تا آنكه زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.

ولي آيا داستاني كه از مدتها پيش همچنان ادامه داشته، مخفي مي ماند ؟!

و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را ط__اق كرده است، مكت__وم مي شود؟

داستاني كه مكرر اتفاق افتاده ( و يك بارش را عزيز ديده است ،) و گرنه زنان اشرافي مصر بارها نظايرش را ديده اند، معقول نيست مخفي و مستور بماند!

بعضي ها گفته اند آية شريفه دلالت مي كند بر اينكه عزيز مرد بي غيرتي بوده است، لكن ما اين حرف را نمي زنيم بلكه مي گوئيم از آية شريفه استفاده مي شود كه او خيلي همسرش را دوست داشته است.

ص:126

(1)

انتشار صداي عشق زليخا در شهر

« در شهر زناني گفتند:

همسر عزيز از غلام خويش كام مي خواهد،

كه فريفتة او شده است،

ما اورا در گمراهي آشكار مي بينيم! »

اين آيه و پنج آية بعد از آن متعرض داستان ديدار زنان مصر با يوسف است كه در خانة عزيز اتفاق افتاد.

آنچه دقت در آيه نشان مي دهد و قراين حال نيز تأئيد مي كند و با طبع قضيه هم سازگاري دارد، اين است كه وقتي داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنود ها پايان يافت، تدريجاً خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد، به طوري كه در مجالس خود و هر جا كه مي نشستند، اين قضيه را پيش كشيده و زليخا را به باد سرزنش مي گرفتند، و مي گفتند با اينكه او شوهر دارد عاشق برده خود شده است، و در عشق خود چنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگي بر دامن خود نهاده است.

ولي هيچ يك از اين ح__رف ها را از در خير خواهي نمي زدند بلكه از در مكر و حيله مي زدند. چون مي دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندي هستند، و همين دو جهت كافي بود كه نگذارند آنها آرام گيرند!

عواطف رقيق و احساسات لطيف در زنان اثري دارد كه در مردان آنچنان اثر ندارد. زنان در مقابل هر خلقت لطيف و طبيعت زيبا عنان از دست مي دهند. زنان آرايش را بيش از مردان دوست دارند، مثل اينكه دلهايشان با رسم عشوه گري و دلربائي بستگي دارد و همين معنا باعث مي شود كه حس عجب و حسد را در دلهايشان طغيان دهد.

زنان مصر گفتگوهائي را كه در پيرامون مراودة زليخا با يوسف مي داشتند بيشتر براي تسكين حسادت و تسلاي دل و فرونشاندن جوش سينه ها بود وگرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آنچه كه زليخا از يوسف چشيده بود، نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند، و حرفهايشان به سر زبانها نيفتاده بود!


1- مستند: آيه30 سورة يوسف " وَقالَ نِسوَةٌ في المَدينَةِ ...." الميزان ج21ص231

ص:127

آنها پيش خود خيال مي كردند كه غلام زليخا مردي معمولي است، و آنگاه يكي پس از ديگري قياس ها مي كردند، و غافل از اين بودند كه شنيدن كي بود مانند ديدن!

خلاصه آنقدر اين تهمت ها بر سر زبانها گشت كه تا به گوش زليخا هم رسيد، همان زليخائي كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ غمي نداشت و همه چيز را براي وصال او مي خواست تا شايد يوسف به خاطر هرچه كه باشد توجهي به او كند.

دعوت زليخا از زنان اشراف شهر

اين گفت و شنودها، و يك كلاغ و چهل كلاغ ها، اورا از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوائي او دامن مي زنند، لاجرم نزد ايشان فرستاد تا در موعد معيني همة آنان كه زنان اشرافي و درباري و شوهرانشان از اركان مملكت بودند، در منزل وي حضور به هم رسانند.

ايشان هم برحسب عادت اين گونه خانواده ها براي رفتن به اين گونه مجالس خود را براي روز موعود آماده كردند.

زنان اشراف مصر بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايش ها را تدارك ديدند و به مجلس زليخا در آمدند، اما هدف يك يك آنان اين بود كه يوسف را ببينند و ببينند آن جواني را كه ملكه مصر عاشقش شده، از چه تيپي است، و تا چه حد زيباست كه توانسته دل زليخا را صيد كند و اورا رسواي خاص و عام گرداند.

زليخا هم جز اين هدفي نداشت كه آن روز ميهمانان همگي يوسف را ببينند تا حق را به جانب او دهند و معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق يوسف بيفتند و ديگر مجال براي بدگوئي او نداشته باشند، و در نتيجه از شر زخم زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود.

البته اگر كسي غير از زليخا بود جا داشت از اين كه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسي نشان ندهد ولي زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود، و او خود را مالك و صاحب يوسف مي پنداشت، چه عزيز مصر يوسف را براي او خريده بود.

از سوي ديگر مي دانست كه يوسف كسي نيست كه به ميهمانان او رغبتي نشان دهد، چه رسد به اين كه عاشق يكي از آنها شود. او تا كنون در برابر زيبائي هاي خود زليخا تسليم نشده بود، و آن وقت چگونه تسليم ديگران شود؟ او در مقابل اين گونه هوا

ص:128

ها و اميال عزت و عصمتي بي نظير داشت!

چو رخ ببيني و دست از ترنج بشناسي؟!

پس از آن كه زنان اشراف مصر نزد ملكه جمع شدند، و هركس در جاي مخصوص خود قرار گرفت و به احوال پرسي و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به هريك از آنان يك كارد تيز كه قبلاً تهيه ديده بود، دادند و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، و در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف، كه تا آن موقع پنهان بود، در آن مجلس درآيد.

به محضي كه يوسف وارد شد، تو گوئي آفتابي درخشيدن گرفت، و چشم حضار كه به او افتاد عقل ها از سرشان پريد، و حيرت زده، مسحور جمال او شدند، و در نتيجه از شدت بهت زدگي و شيدائي با كاردهاي تيز دستهاي خود را بجاي ميوه بريدند!

اين اثر و خاصيت شيدائي و دلدادگي است!

وقتي نفس آدمي مجذوب چيزي شد، آن هم به طوري كه علاقه و يا ترس نسبت به آن از حد گذشت، دچار اضطراب مي گردد، و اگر از اي__ن هم بيشتر شد، دچار بهت زدگي، و بعد از آن دچار خطر مرگ مي گردد. در حالي كه بهت زده باشد و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمي تواند تدبير قواي خود و زمام اعضاي بدن خود را در دست داشته باشد، و چه بسا در اين لحظه با سرعت هرچه تمام تر خود را به سوي همان خطري كه از آن مبهوت شده بود، پرتاب كند و يا مثلاً با پاي خود به دهان شير رود، و چه بسا برعكس، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتي ندارند بدون حركت بايستد، وچه بسا كاري كند كه قصد آن را ندارد، و نظاير اين حوادث در صحنة عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنوني انجاميده، معروف است!

زليخا دستش را نبريد!

مطلبي كه در بالا گفتيم، همين فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافي مصر بود، چه مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشراف كه در مجلس زليخا به طور ناگهاني به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اي از جمال يوسف بر دلهايشان افكنده شد، و از شدت محبت عقل هايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلي مختل ساخت، و در نتيجه ترنج را از ياد بردند و به جاي آن

ص:129

دستهاي خود را قطع كردند و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند، و نتوانستند از بيرون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل داشتند خودداري كنند و بي اختيار گفتند:

« حاشَ لله ! ما هذا بَشَراً ، اِن هذا اِلاّ مَلَكٌ كَريمَ !

از خدا بدور ! اين كه بشر نيست!

اين فرشته اي است، فرشته اي زيبا ! »

با اين كه مجلس در خانة شاه و در دربار سلطنتي منعقد شده بود، و در چنين مجلسي جا نداشت كه ميهمانان اين طور گستاخي كنند، بلكه جا داشت نهايت ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا عزيزة مصر را رعايت كرده و حشمت موقعيت او را نگه دارند، بعلاوه خود از اشراف و زناني جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، و چنين زناني پرده نشين نمي بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبي اظهار عشق و محبت كنند! همة اين ها جهاتي بود كه مي بايستي مانع گستاخي آنان شود.

بعلاوه، مگر همين زنان نبودند كه دنب___ال سر زليخا ملام___ت ها نمودند و اورا به باد مذم___ت مي گرفتند، با اين كه زليخا سالها با چنين آفتي فتان همنشين بود، و آن وقت چطور گفته هاي خود را فراموش كرده و با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.

از اين هم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستي كنند و از عاقبت فضيحت باري كه زليخا بدان مبتلا شده بود، پرهيز نمايند، و علاوه بر همه اين ها، آخر يوسف ( يك مرد اجنبي) در آن مجلس حضور داشت، و رفتار و گفتار آنان را مي ديد، از او چطور شرم نكردند؟

جواب همة اين ها يك كلمه است!

و آن اين است كه ديدن ناگهاني يوسف و مشاهدة آن جمال بي نظير خط بطلان بر همة اين حرف ها كشيد، و آن چه كه قبلاً با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم،) همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدل ساخت، كه هركه هرچه در دل دارد براي جلساي آن در ميان گذاشته و از اين كه درباره اش چه خواهند گفت، پروا نكند، لذا بي پرده گفتند: « حاش لله ! اين جوان بشر نيست، او فرشته اي زيباست!»

ص:130

آري اين گفتار همان بانواني است كه در همين نزديكي دربارة زليخا مي گفتند: « همسر عزيز از غلام خود كام مي خواهد و فريفته او شده است، و ما اورا در گمراهي آشكار مي بينينم ! »

و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهي و پوزشي از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوئي ها كه ما به دنبال سر زليخا مي گفتيم، در صورتي كه يوسف بشري معمولي بود همه حق و به جا بود، ولي اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست، وانسان وقتي سزاوار ملامت و مذمت است كه عليرغم اين كه مي تواند حاجت طبيعي خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، با يك اجنبي مراوده كند، و اما در صورتي كه جمال آن شخص اجنبي جمالي بي مانند باشد، به حدي كه از هر بيننده اي عنان اختيار را بگيرد، ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتي نيست!

به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد، و قيود و آداب همه به كنار رفت، و نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هريك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشت، بيرون بريزد، خود زليخا هم رودربايستي را كنار گذاشته و اسرار خود را بي پرده فاش ساخته و بگويد:

« اين كه مي بينيد همان بود كه

مرا دربارة آن ملامت مي كرديد!

آري ، من او را به سوي خود خواندم

ولي او عصمت به خرج داد! »

آنگاه بار ديگر عنان از كف داد و به عنوان تهديد گفت:

« اگر آن چه دستورش مي دهم انجام ندهد

به طور مسلم به زندان خواهد افتاد!

و يقيناً در زمرة مردم خوار و ذليل در خواهد آمد! »

اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.

دل يوسف مالامال از عشق خدا بود!

و امّا يوسف، نه كمترين توجهي به آن رخساره هاي زيبا و آن نگاه هاي فتان نمود و نه التفاتي به سخنان لطيف و غمزه هاي طنازشان كرد، و نه تهديد هول انگيز

ص:131

زليخا كمترين اثري دردل او گذاشت.

دل يوسف همه متوجه جمالي بود فوق جمال ها و خاضع در برابر جلالي بود كه هر عزت و جلالي در برابرش ذليل است، لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاي زليخا كه روي سخنش با او بود هيچ توجهي نكرد بلكه به درگاه پروردگارش روي آورد و گفت:

« بار الهآ !

زندان نزد من بهتر است، از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مي كنند!

و اگر تو كيدشان را از من نگرداني

دلم به سوي آنان متمايل مي شود،

و از جاهلان مي گردم ! »

سخت ترين ساعت زندگي يوسف

اگر كلام بالا را با آن حرفي كه در مجلس مراوده در جواب زليخا زد و گفت:

« پناه به خدا !

او پروردگار من است، كه منزلگاهم را نيكو ساخت،

و به درستي كه ستمكاران رستگار نمي شوند! »

مقايسه كنيم، از سياق آن مي فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته است تا آن مجلسي كه آن روز پيشين با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود. چه آنجا او بود و كيد زليخا، ولي امروز در برابر كيد و سوء قصد جمعي قرار گرفته بود، و بعلاوه واقعة آن روز واقعه اي بود كه در خلوت صورت گرفت، و خود زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت، ولي امروز همة آن پرده پوشي ها كنار رفته و در برابر جمع كثيري از زنان شهر بايد معاشقه مي كرد. آنجا يك نفر زلي___خا بود ولي اينجا عدة زيادي اظهار عشق و محبت مي كنند، و آنجا اگر شرايطي زليخا را براي گمراه كردن او مساعدت مي كرد، اينجا شرايط و مقتضيات و عده بيشتري عليه او در كارند.

لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد، ولي اينجا رسماً به درگاه خداي سبحان تضرع نمود و در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب كرد و كيد ايشان را از او برگردانيد!

-آري خدا شنوا و داناست!

نكاتي درباره طرح مجلس زليخا

ص:132

از عبارات آيات چنين بر مي آيد كه يوسف تا آن ساعت كه زليخا دستور داد بيرون آيد و خود را به زنان اشراف نشان دهد، از نظر زنان مهمان پنهان بوده است، يا در جاي خاص مثل اطاق خلوتي كه به اطاق پذيرائي راه داشته ، نگهداري مي شده است، زيرا مي بينيم زليخا به يوسف دستور مي دهد:

-« بيرون آي بر ايشان ! »

از سياق آيات استفاده مي شود كه اين نقشه زليخا مكري بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا سازد و زبانشان را از ملامت قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده است!

و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چه برنامة ملاقات را طوري چيده بود كه قبلاً براي هريك متكائي تهيه نموده بود، و به دست هر يك كاردي داده بود، و در همة اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يكباره اورا به مجلس آورده و به طور ناگهاني به ايشان نشان داده بود تا يكباره عقل ها را از دست بدهند و مدهوش جمال بدي___ع يوسف قرار گيرند و در نتيجه كاري كنند كه آدم عاقل و هشيار چنين كاري نمي كند، و همين شاهد بي عقلي آنان شود، و آن اين است كه با ديدن او دست هاي خود را به جاي ترنج قطع كنند، آن هم نه يك نفر و نه دو نفر بلكه همگي آنان دست خود را قطع كرده بودند!

چرا زنان مصر يوسف را به فرشته تشبيه كردند؟

زنان اشراف وقتي خود را در برابر يوسف ديدند، يكباره گفتند:

« پناه بر خدا !

اين بشر نيست!

اين نيست مگر فرشته اي زيبا ! »

آغاز جمله را با " حاشَ ِلله ! " بيان كردند كه تقديس خداست در امر يوسف. تقديس خداي سبحان ادبي است كه معتقدين به خدا در هر امري كه در آن تن__زيه و تب__رئه براي كسي اثبات كنند به زبان مي آورند.

ص:133

در جملة فوق بشريت را از يوسف نفي و فرشته بودن را برايش اثبات كردند. البته اين حرف ناشي از اعتقادي بود كه به طور كلي معتقدين به خدا كه يك فرقه از آنان بت پرستانند، بدان معتقد بودند، و آن اين بود كه خداوند فرشتگاني دارد كه موجوداتي شريفند و مبدأ هر خير و سعادتند، و زندگي هر موجود زنده و علم و جمال و ساير كمالات مورد آرزوي بشر از ناحية آنان ترشح مي شود، و در نتيجه خود ايشان داراي تمامي جمال ها و زيبائي هاي صوري و معنوي اند، و اگر فرضاً به صورت بشر مجسم مي شوند در حسن و جمالي در مي آيند كه به هيچ مقياسي قابل اندازه گيري نيستند.

بت پرستان آنها را به صورت انسان تصور مي كردند، البته انساني در نهايت حسن و جمال.

شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاي توصيف حسن و جمال و چشم و ابروي يوسف، اورا فقط به فرشته اي كريم و زيبا تشبيه كرده اند، با اينكه آتشي كه در دلهايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبائي منظر يوسف افروخته شده بود، ولي مي بينيم از حسن او سخني نگفتند بلكه اورا فرشته اي كريم ناميدند تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حسن سيرتش، وهم به جمال ظاهر و هم به جمال باطن .... ( و خدا داناتر است!)

از اينكه زنان مصر گفتند كه اين فرشته است، به منظور حق دادن به زليخا و معذور داشتن او نبود بلكه بدون اختيار و به طور قهري در مقام مدح يوسف و مجذوبيت و شيدائي خود زدند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين كلام ماية رسوائي ايشان است.

همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون مقدمه بگويد چرا مرا ملامت مي كنيد، لذا پس از آنكه آنها را عملاً به بريدن دست به جاي ترنج و همچنين به بيان چنين عبارتي رسوا و مفتضح كرد، آن وقت گفت:

-اين بود آنچه درباره اش مرا ملامت مي كرديد!

و زليخا اين حرف را زماني زد كه كسي چاره اي جز تصديقش نداشت. و او اين كار را كرد كه خود يوسف جواب زنان مصر را بدهد و خودش جواب باشد براي ملامت هاي آنها، و بفهمند كه عشق به چه كسي باعث شده كه او شرافت و آبروي دودمان شاهي و عزت شوهرش و عفت خودش را به باد بدهد.

اعتراف زليخا

ص:134

آنگاه، پس از اين اشاره و نشان دادن يوسف، اعتراف كرد به اين كه با يوسف مراوده داشته است، . گفت من او را دنبال كرده بودم، اما او دست از عفت خود برنداشت، و خواستار عصمت و پاكي بود!

و اگر زليخا چنين بي پروا دل خود را براي آنان سفره كرد و رازي را كه در پرده نگهداشته بود، بيرون ريخت، براي اين بود كه ديد دل هاي همه مانند دل او شيدا شده است، و چون همه را همدرد و همرنگ خود يافت شروع كرد به درد دل كردن و اين جزئيات را در جملة كوتاهي فهماند:

« من از او كام خواستم و او خويشتن داري كرد!»

زليخا به تهديد متوسل مي شود!

قرآن مجيد پس از بيان جريان آن روز مجلس زليخا و علني شدن اسرار نهان او، تصميم قطعي زليخا را بر تهديد و اجبار عليه يوسف بيان مي كند و مي فرمايد:

« گفت:

- اين همان است كه دربارة او مرا ملامت مي كرديد!

من از او كام خواستم،

او خويشتن داري كرد.

اگر بدانچه بدو فرمان مي دهم عمل نكند،

به طور قطع زنداني و خوار مي گردد! »

زليخا بدين وسيله خود را مستحق نشان داد و در آخر، تصميم خود را براي آنان گفت كه از يوسف دست بردار نخواهد بود. و بدين وسيله به يوسف نيز فهماند كه او را بر موافقت خود مجبور خواهد ساخت، و اگر مخالفت كند سيا ستش خواهد كرد، و اين تصميم و عزم جزم اوست! و چنين قدرتي را در خود مي بيند كه بتواند او را در برابر خواستة خود تسليم سازد، و اگر استنكاف ورزد از همين الان خود را آمادة رفتن به زندان سازد، و آن وقت است كه اين زندگي شاهانه و مرفهش به سياه چال زندان تبديل خواهد شد ، و اين روزگار عزت و آزادي به خواري و ذلت مبدل مي شود.

ص:135

اين نحوه گفتار به خوبي نشان مي دهد كه او هم خواسته از بي رگي به زنان مصر عزت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد.

اين تهديد از آن صحنه سازي كه در روز مراوده قبلي كرده بود و از شوهرش تقاضا كرده بود كه يوسف را به زندان افكند، شديدتر و هول انگيز تر است، چه در آن روز كيفر را ميان زندان و عذاب شديد مردد كرد ولي اينجا ميان زندان و خواري را جمع كرد. و نيز در آنجا از شوهر تقاضا كرد او را كيفر كند ولي در اينجا ديگر خودش رأساً تصميم گرفت اين كار را بكند و جاي ترديد هم نگذاشت، و به يوسف فهمانيد كه آن قدر در دل شوهرش نفوذ دارد كه بتواند او را به هرچه كه مي خواهد وادار سازد.

و يوسف به خدا متوسل مي شود!

زليخا و زنان مصر خيال مي كردند كه نظر يوسف را به سوي خود جلب مي كنند ، و با اين اعتراف ها و تهديدها او را به پا در خواهند آورد ولي يوسف كمترين توجهي به آنها نكرد، و حتي به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداي متعال معطوف داشت، و با قلبي كه جز خدا چيزي در آن جا نداشت رو به سوي خداي مالك قلب ها كرد وگفت:

« - رَبِّ السِّجنَ اَحَبُّ اِلَيَّ مِمّا يَدعوُنَني اِلَيهِ ...!»

پروردگارا! زندان براي من خوشتر است از آن چه مرا بدان مي خوانند!»

اين كلام يوسف دعا و نفرين به خود نبود و او نمي گفت كه خدايا مرا با انداختن به زندان از شر اينان خلاص كن بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهي بود و مي خواست عرض كند:

- در جنب محبت تو زندان را همراه رضاي تو ترجيح مي دهم بر لذت معصيت آلود، و دوري از تو !

معناي آيه قرآن مجيد چنين است:

-پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مي خوانند، مخير شوم، زندان را اختيار مي كنم، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از من بگرداني، چه اگر تو كيد ايشان را از من نگرداني، از جاي كنده مي شوم و به سوي آنان ميل مي كن____م و در نتيجه از جاه__لان مي گردم، چه من اگر تاكنون شر ايشان را از خود دور

ص:136

داشته ام به وسيلة علمي بوده كه تو به من تعليم فرمودي، و اگر افاضة خود را ازمن دريغ فرمائي من مثل ساير مردم جاهل مي شوم و در مهلكة عشق و هوسبازي قرار مي گيرم!

عادتاً محال به نظر مي رسد كه زنان مصر از يوسف جمالي را ببينند كه از خود بي خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاي خود را بجاي ترنج پاره كنند و آنگاه به هيچوجه متعرض او هم نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را به دست آورد، و بعد برخاسته و به خانه هاي خود بروند، چنين چيزي عادتاً ممكن نيست، بلكه عادت حكم مي كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلائي كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، واز آن به بعد از خواب و خوراك افتاده و صبح و شام به ياد وي باشند، و جز او غمي نداشته باشند. جان خود نثار قدمش مي كردند، و او را به هر زينتي كه در وسع و طاقتشان بود به طمع مي انداختند، و خود را بر سر راهش قرار مي دادند و متاع خود را براو عرضه مي داشتند، و با تمام قدرت و استطاعت خود سعي مي كردند تا به وصال او نايل آيند.

بايد توجه داشت كه آن نيروي قدسي كه يوسف به وسيلة عصمت و پاكي خود را در چنين موقع خطيري حفظ كرد، مثل يك امر تدريجي بوده كه خداوند آناً فآناً به وي افاضه مي فرمود، زيرا اگر يك امر دفعي مي بود، ديگر معنا نداشت در هر گرفتاري و خطري كه عفت او را تهديد مي كرد، به خدا مراجعه كند، و از خدا مدد بطلبد.

اين نيروي قدسي از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده است، به دليل اين كه يوسف مي گويد:

« اگر مرا نگه نداري از جاهلان مي شوم! »

و اگر غير اين بود بايد مي گفت: « از ظالمان مي شوم!» همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه: « ظالمان رستگار نمي شوند!»

يوسف در زندان و آغاز دعوت پيامبري

اشاره

ص:137

مستند: آيه35تا43سورة يوسف "ثُمَّ بَدا لَهُم مِن بَعدِ ما رَأوُا الآياتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتي حِينٍ ...." الميزان ج21ص271

دوران طولاني زندگي يوسف در زندان

قرآن مجيد در آيات فوق شرح آن قسمت از زندگي حضرت يوسف عليه السلام را نقل مي كند كه درباريان مصر تصميم گرفتند تا مدتي او را به زندان بيندازند.

از عجايب مقدرات الهي اين است كه همين زندان رفتن مقدمه اي براي تقرب يوسف به دربار پادشاه مصر گرديد و سرانجام به عزيزي مصر رسيد... قبل از اين ماجرا يك بار ديگر نيز به چاه افتادن يوسف را خداوند وسيله اي براي راه يافتن او به خانة عزير مصر قرار داده بود!

راه رسيدن يوسف به دربار در مرحلة اول چنين مقدر بود كه در خردسالي به چاه بيفتد و از آن راه به صورت غلام بچه اي ناشناس وارد دربار شود و در آنجا آن شگفتي هاي تربيت الهي را از خود نشان دهد و بزرگ شود، زيرا اوبه عنوان يك پيغمبر زاده يا بزرگ شده در خانوادة پيامبر به طور علني امكان ورود به دربار شاهان را به سادگي پيدا نمي كرد!

در مرحلة دوم كه مقدمة سلطنت يوسف در مصر شد نيز همين تقدير جريان يافت زيرا غلامي كه در دربار بزرگ شده بود نمي توانست مقدرات يك كشور را به دست گيرد و بزرگان مملكت هم او را قبول كنند، مگر اين كه از راه ديگر به دلالت وحي الهي

ص:138

كه اورا تعليم مي داد هنر خود را بروز دهد و كشور را از مرحلة عسرت و بدبختي نجات بخشد و همگي قبول نمايند كه او لياقت ادارة مملكت را دارد، و آن وقت به سلطنت برسد و مؤثر آثار باقي در هدايت قوم باشد!

قرآن مجيد، آغاز دعوت يوسف عليه السلام را به دين توحيد در همين زندان نشان مي دهد، و با بيان عجيبي نقل مي كند كه چطور براي اولين بار يوسف خود را معرفي ميكند كه از دودمان ابراهيم و اسحق ويعقوب است!

دليل زنداني شدن يوسف

بعد از مشاهدة آيات و شواهدي كه بر طهارت و عصمت يوسف گواهي مي داد، مانند: شهادت كودك، پاره شدن پيراهن يوسف از عقب، قضيه زنان مصر و بريدن دست ها، اعتراف زليخا نزد زنان مصر، و شواهدي كه به برائت و عفت او گواهي مي داد، براي عزيز مصر و همسرش و درباريان و مشاورينش رأي جديدي پيدا شد، و آن اين بود كه تا مدتي يوسف را زنداني كنند، تا مردم داستان مراودة زليخا را كه ماية ننگ و رسوائي دربار شده بود، فراموش نمايند.

عزيز و اطرافيانش بر اين تصميم قسم خوردند.

از اين جا معلوم مي شود كه اگر چنين تصميم گرفته اند براي اين بوده كه دودمان و دربار عزيز را از رسوائي تهمت و ننگ حفظ كنند و شايد اين غرض را هم داشته اند كه ناموس عموم مردم را حفظ كرده باشند، و اجازه ندهند مردم، مخصوصاً زنان مصر مفتون حسن و جمال وي گردند، آن هم حسني كه همسر عزيز و زنان اشراف مصر را شيداي خود كرده بود، و چنين حسن فتاني اگر آزاد گذاشته مي شد به طبع خود در مصر بلوائي به راه مي انداخت.

لكن از اين كه يوسف در زندان به فرستادة پادشاه گفت - برگرد و به عزيز بگو كه موضوع قطع كردن دست زنان چه بوده است؟ - و وقتي عزيز از زنان پرسيد كه - موضوع كامجوئي شما از يوسف چه بود؟ زنان اشراف جواب دادند - پناه بر خدا، ما هيچ خطائي از او سراغ نداريم! و اين كه همسر عزيز بالاخره اعتراف كرده و گفته است - الان حق برملا شد و من بودم كه اورا به مراوده دعوت مي كردم، و او از صادقان بود . . . از همة اين ها بر مي آيد كه زليخا بعد از زنداني شدن يوسف امر را بر شوهر خود مشتبه كرده بود، و اورا بر خلاف واقع معتقد و يا لااقل نسبت

ص:139

به واقع امر به شك و شبهه انداخته بود. و خلاصه آن چنان زليخا در دل شوهرش تسلط و تمكن داشت كه با ديدن همة آن آيات، او را بر خلاف همة آن آيات و شواهد معتقد ساخته بود.

و بنابر اين مي توان گفت كه زنداني شدن يوسف هم به دستور يا توسل و توطئة همين زن بوده است و او بوده كه اين پيشنهاد را كرده است تا تهمت مردم را از خود دفع كند و هم اين كه يوسف را بر جرأت و مخالفتش ادب نمايد، باشد كه از اين به بعد به اطاعت و انقياد وي در آيد، زيرا عبارتي هم كه نزد زنان اشراف به كار برد و گفت: " اگر آن چه مي گويم نكند...،" بر اين معنا دلالت دارد.

رفقاي زندان يوسف

قرآن مجيد، اتفاقاتي را كه در زمان زندان يوسف اتفاق افتاده و مقدمة وقايع و حوادث مهم آتي گرديده با اين موضوع شروع مي كند كه همزمان با زنداني شدن يوسف، دو نفر ديگر از بردگان پادشاه نيز زنداني شدند....

از اين دو نفر زنداني همين قدر مي دانيم كه از بردگان شاه بوده اند، آن هم به دليل عبارتي كه قرآن در شناسائي آنها به كار برده و كلمة " فتي" است، و نيز بعداً مي دانيم كه يكي از آنها به دربار برمي گردد. ولي جرم آنها چه بوده در اهميت نقل ماجرا دخالتي و اهميتي نداشته است. و آنچه اهميت دارد اين است كه اين افراد مدتي در زندان با يوسف بوده اند، و بعد از گذشت زماني خواب ديده اند و آنرا به يوسف نقل كرده اند. يوسف در معرفي آنها عبارت "- اي رفقاي زندان من ! " را به كار برده است، و اين عبارت چنين مفاهيمي را براي ما مي رساند. و همچنين عبارتي كه آنها در معرفي يوسف خطاب به او گفتند: " ما شم___ا را از ن__يكوكاران مي يابيم! " نشانه اي از شخصيت آنها و فهم و دريافتشان است كه از يوسف نشانه هائي ديده اند، و اهل شناخت هم بوده اند.

از مشاغل بعدي كه يكي از آنها در دربار مصر يافته معلوم مي شود كه اين شخص از محارم دربار بوده يا بعداً مي شود زيرا جريان تذكر يوسف به او براي رسانيدن پيغامش به شاه و همچنين حضور او در محلي كه شاه خوابش را تعريف كرده و او از شاه خواسته كه يوسف را براي تعبير خواب دعوت كند همة اينها مي رساند كه مقام و موقعيت او در دربار شاخص بوده است.

حتي برخي از مفسرين كه براساس رواياتي نقل كرده اند كه آن دو نگهبان يا

ص:140

گماشته براي يوسف بودند صحيح به نظر نمي رسد، زيرا قرآن مجيد مي فرمايد - يوسف به آن نفري كه نجات پيدا مي كرد گفت كه موضوع مرا با اربابت در ميان بگذار! - موضوع " نجات پيدا كردن" نشان مي دهد كه آنها واقعاً زنداني بوده اند و همچنانكه گفتيم مدتي در زندان با يوسف رفيق و آشنا شده اند و يكي از آنها از زندان نجات پيدا كرده است و ديگري كشته شده است.

تعبير خواب زندانيان

يوسف عليه السلام وقتي ملاحظه كرد كه آن دو نفر زنداني زمينة مساعدي دارند و يوسف را از نيكوكاران مي دانند براي نخستين بار خود را معرفي كرد و آنگاه به تبليغ آن ها پرداخت و نهايتاً اقدام به تعبير خواب آن دو تن كرد و گفت:

« اي رفقاي زندان من !

اما يكي از شما ساقي شراب شاه خواهد شد،

و اما ديگري به دار آويخته مي شود تا مرغان مغز اورا بخورند! »

قرآن مجيد عكس العمل اين دو نفر و مسائل بعد از اين تعبير را از جهات مختلفي مطرح مي كند. نخست عكس العمل فردي را نشان مي دهد كه خبر مرگ خود را شنيده است:

« اين مرد كه تعبير خواب خود را شنيد،

براي رهائي از خطر، خواب را به دروغ منكر شد،

يوسف گفت:

- در قضاي الهي راجع به امري كه سؤال كرديد،

چنين حكم شده است! »

و اين كه قرآن مي فرمايد: " در قضاي الهي راجع به امري كه سؤال كرديد چنين حكم شده است، " خالي از اشعار بر اين نكته نيست كه يكي از آن دو نفر بعد از شنيدن تأويل رؤياي خود آن را تكذيب كرده و گفته است كه من چنين خوابي را نديده بودم.

در روايات اسلامي چنين نقل شده كه نفر دومي به يوسف گفت: من در آنچه برايت تعريف كردم دروغ گفتم و چنين خوابي را نديده بودم . يوسف در جوابش گفت: تأويلي كه از من خواستيد حتمي و قطعي شده و ديگر راه فراري از آن نيست!

درخواست يوسف از زنداني نجات يافته

ص:141

خداوند متعال در قرآن چنين خبر مي دهد كه يوسف به آن كسي كه مي پنداشت او به زودي نجات مي يابد گفت:

- مرا نزد خدايگانت ياد آوري كن!

منظور يوسف عليه السلام اين بود كه آن مرد چيزي به شاه بگويد كه عواطف او را تحريك كند و شايد به وضع يوسف رقتي آورد و او را از زندان نجات دهد.

عبارتي كه در قرآن كريم به كار رفته باعث تفسيرهائي شده كه بعضي از آن ها از اين عبارت طوري فهميده اند كه وقتي يوسف از آن مرد درخواست يادآوري كرد، خدا را فراموش كرد و به انسان متوسل شد، لذا خدا به خاطر اين فراموشي اورا تنبيه كرد و سالهاي متمادي ديگر در زندان بماند.

آيه چنين است:

« آنگاه يوسف از رفيقي كه معتقد بود نجات خواهد يافت،

درخواست كردكه مرا نزد آقاي خودت ياد كن!

ولي شيطان ياد آوري به آقايش را از ياد او برد و

يوسف سالي چند در زندان بماند. »

اينكه برخي گفته اند كه " شيطان ياد پروردگار يوسف را از دل او ببرد و لاجرم براي نجات يافتن از زندان دست به دامن غير خدا زد و به همين جهت خدا عقابش كرد و چند سال ديگر در زندان بماند،" حرف صحيحي نيست، زيرا با نص قرآن مخالفت دارد، زيرا اولاً در قرآن خداوند تصريح فرموده كه يوسف از مخلَصين بوده است و نيز تصريح شده كه مخلَصين كساني هستند كه شيطان در آنها راه ندارد.

و اين نكته بسيار مهم را بايد توجه كرد كه:

اخلاص براي خدا باعث آن نمي شود كه انسان به غير خدا و سبب هاي ديگر متوسل نشود؛ چه اين از نهايت درجه ناداني است كه آدمي توقع داشته باشد به طور كلي اسباب لغو هستند و انسان مقاصد خود را بدون اسباب بايد انجام دهد! بلكه تنها اخلاص سبب مي شود كه انسان به سبب هاي ديگر غير از خدا دلبستگي و اعتماد نداشته باشد!

ص:142

(1)

آغاز دعوت پيغمبري يوسف در زندان

قرآن مجيد شروع دعوت پيامبري حضرت يوسف عليه السلام را در زندان در آيات فوق شرح مي دهد، زماني كه دونفر از رفقاي زندان او خواب ديدند و براي تعبيرش سراغ يوسف آمدند:

« و با يوسف دو جوان ديگر هم زنداني شدند،

يكي از آنها گفت:

- من در خواب ديدم كه انگور مي فشارم براي تهية شراب،

ديگري گفت:

- من ديدم كه بر بالاي سرخود طبق ناني مي برم،

و مرغان هوا از آن به منقار مي خورند.

- اي يوسف!

تو مارا از تعبير آن آگاه كن،

كه تو را از نيكوكاران مي بينيم ! »

آنچه دربارة محتواي خواب آن ها گفتني است آيه روشن است ولي از نظر تاريخي، تأثير آتي تعبير آن و مسائل مربوط به تعبير آن، مخصوصاً آن چه آنها در آخر گفتار خودشان گفتند، اهميت پيدا مي كند. آنها گفتند: " معتقديم كه تو از نيكوكاران هستي! "

اين نكته زمينه اي است مناسب براي دعوت يوسف عليه السلام، زيرا اولاً در مدت زندان معلوم ميشود اين دو نفر يوسف را از دو جنبه شناخته اند، يكي اينكه مي تواند خواب تعبير كند و ديگر اين كه او آدم نيكوكار و محسني است.

چه ارتباطي ميان درخواست تعبير خواب با نيكوكار بودن يوسف وجود دارد؟

شايد اين بدان جهت است كه مردم نوعاً نيكوكاران را داراي دل هائي پاك و نفوسي تزكي___ه شده مي دانند، و چنين معتقدند كه اين گونه افراد زودتر از ديگران به روابط امور و جريان حوادث منتقل مي شوند، و انتقالشان هم از انتقال ديگران به صواب


1- مستند:آية 37 تا 40 سورة يوسف " ءَ اَربابٌ مُتَفَرِّقونَ خَيرٌ اَمِ اللهُ الواحِدُ القَهّارُ ...! " الميزان ج21ص274

ص:143

نزديك تر است.

آن دو نفر نيز گفتند كه ما معتقديم تو از نيكوكاراني! و امور تعبير خواب و اسرار نهاني امثال آن بر نيكوكاران پوشيده نيست. نيكوكاران با صفاي دل و پاكي نفسشان چيزهائي را درك مي كنند كه ديگران از درك آن عاجزند.

مفاد اولين دعوت ديني يوسف "ع" در زندان

وقتي آن دو رفيق زنداني يوسف با حسن ظني ناشي از ديدن سيماي نيكوكاران در چهرة يوسف عليه السلام به آن جناب روي آوردند، و درخواست كردند كه وي خوابهايشان را تعبير كند، يوسف عليه السلام فرصت را براي اظهار و فاش كردن اسرار توحيد كه در دل نهفته مي داشت، غنيمت شمرده و از موقعيتي كه پيش آمده بود براي دعوت به توحيد و به سوي پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده بود، استفاده كرد و گفت:

« من شما را از آن پيش كه طعام آيد و تناول كنيد،

به تعبير خوابهايتان آگاه مي سازم،

كه اين علم را خداي من به من آموخته است !

زيرا كه من آئين گروهي را كه به خدا بي ايمان و به آخرت كافرند، ترك گفتم!

و از آئين پدرانم - ابراهيم خليل، اسحق و يعقوب، پيروي مي كنم!

در آئين ما هرگز نبايد چيزي را باخدا شريك گردانيم!

اين توحيد و ايمان و يگانگي خدا فضل و عطاي خداست بر ما !

و بر همة مردم،

لكن اكثر مردمان شكر اين عطا را بجاي نمي آورند ! »

يوسف چنين ادامه داد:

« اي رفقاي زندان من!

آيا خدايان متفرق بي حقيقت بهتر و در نظام خلقت مؤثرترند،

يا خداي واحد قاهر و غالب بر همة قواي عالم وجود ؟

ص:144

آنچه شما غير از خدا مي پرستيد،

اسماءِ بي حقيقت و الفاظ بي معني است،

كه شما خودتان و پدرانتان ساخته ايد!

خدا هيچ نشانة الوهيت و اثر خالقيت در آن خدايان باطل ننهاده است،

و تنها حكمفرماي عالم وجود خداست!

او امر فرموده است:

-جز آن ذات يكتا را نپرستيد!

اين آئين محكم است!

لكن اكثر مردم از روي جهالت بر اين حقيقت آگاه نيستند! »

يوسف بار اول نشان داد كه اگر مهارتي در باب تعبير خواب دارد، مهارتي است كه پروردگارش به او تعليم داده است.

گفت: سزاوار نيست كه براي چنين پروردگاري شريك قائل شويم!

يوسف عليه السلام به بهانة اين پيش آمد نخست مقداري دربارة توحيد ونفي شركاء صحبت كرد و آنگاه به تعبير خواب آنها پرداخت.

يوسف در پاسخ آن دو گفت:

-هيچ طعامي - به عنوان جيرة زندانيان - براي شما نمي آورند مگر آنكه من تأويل و حقيقت آن رؤيا و سرانجام آن را براي شما بيان مي كنم.

من به اين اسرار آگاهي دارم،

همين خود شاهد صدق من در دعوت من است به توحيد!

يوسف خود را معرفي كرد!

يوسف نخست گوشزد كرد كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تأويل احاديث ( يعني صورت واقع گرفتن آنها) از علوم عادي و اكتسابي نيست كه هركس بتواند آن را فرا گيرد، بلكه اين علمي است كه پروردگار من به من موهبت فرموده است.

آنگاه دليل اين معني را بيان مي كند و مي گويد:

- چون ملت و كيش مشركين را پيروي نكرده ام،

بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحق و يعقوب را پيروي كرده ام!

ص:145

من دين شرك را رها كرده و دين توحيد را پيروي كرده ام!

اين كلام را كه خداوند متعال در قرآن مجيد از قول يوسف عليه السلام نقل فرموده، اولين باري است كه يوسف در مصر خود را و نسب خود را معرفي كرده، و اظهار داشته كه از اهل بيت ابراهيم و اسحق و يعقوب است.

يوسف در تمام مدت چندين سال از دوري پدر، افتادن به چاه، طي دوران كودكي و رشد و جواني در دربار عزيز مصر، در روزهائي كه زليخا و زنان اشراف براي كامجوئي او را احاطه كرده اند، روزهائي كه شاه و درباريان به تهمت واهي او را زنداني مي كردند، در هيچ موقف و موطني خود را نشان نداده بود، و نگفته بود كه از چه اصل و نسبي است، و مأموريتش چيست؟

ولي اينك در زندان گويا اجازه تبليغ و دعوت دريافت داشته و مأموريت خود را آغاز كرده است!

مي فرمايد:

- خداي سبحان براي ما اهل بيت راهي به سوي شرك نگذاشته است،

و ما را منع از آن كرده است!

اين منع خود از فضل و نعمت خداست، بر ما اهل بيت،

و بر همة مردم!

اما بيشتر مردم شكر اين نعمت بجاي نمي آورند،

و بدان كفر مي ورزند!

بدين ترتيب حضرت يوسف عليه السلام بعد از معرفي خود، اشاره به مسئلة نبوت و امامت كرده و با مفهوم زير آن را بيان مي كند:

- خداوند با تأئيد خود ما را چنان مؤيد فرموده كه ديگر راهي به سوي شرك براي ما باقي نگذاشته است، و اين مصون بودن ما از شرك از فضلي است كه خداي بر ما كرده است، ( و از اين بالاتر نعمتي نيست!) زيرا نهايت درجة سعادت آدمي و رستگاري بزرگش به داشتن چنين هدايتي است!

- و نيز فضلي است كه خدا بر همة مردم كرده است، زيرا با بودن ما

ص:146

انبياء مردم بعد از نسيان متذكر مي شوند، و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مي گردند، و با تعليم ما از ج__هل رهائي مي يابند و به راه مستقيم در مي آيند، ولكن بيشتر مردم شكر اين نعمت را به جاي نمي آورند!

- مردم اين فضل را كفران مي كنند و بدان اعتنا نمي كنند و به جاي اين كه با آغوش باز آن را بپذيرند از آن روي بر مي گردانند!

بلي! اگر كسي قانع شود كه چنين نفوسي حتماً بايد در هر عصري ميان مردم باشند، در حقيقت مسسئلة نبوت انبياء و امامت ائمة را قبول كرده و پذيرفته است كه وجود انبياء عليهم السلام فضل و نعمتي است از جانب خداي متعال!

اگر در هر عصر و هر دوره اي مرداني خداشناس و خداپرست و خالص نبوده باشند، گمراهي و كوري سراسر زمين را احاطه مي كند و واسطة فيض بين زمين و آسمان قطع مي گردد و هدف و غايت خلقت باطل مي شود و زمين اهل خود را مي بلعد.

منطق يوسف در تبليغات دين توحيد

يوسف عليه السلام در شروع تبليغات خود با عبارات زير منطق توحيد را بيان كرد:

« اي رفيقان زندان من !

- آيا خدايان متفرق بي حقيقت بهتر و در نظام خلقت مؤثرترند يا خداي واحد قهار- يكتاي قاهر؟

يوسف خدا را مخصوصاً به وحدت و قهاريت توصيف نمود و اين گونه خدا را معرفي كرد كه:

او " واحد" است! اما نه واحد عددي كه اگر يكي ديگر اضافه شود دو تا گردد، بلكه واحدي است كه نمي توان در قبالش ذات ديگري را تصور كرد، چه هرچيز كه تصور و فرض شود عين ذات اوست، و اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد بود، و همة اين ها به خاطر اين است كه خداي تعالي وجودي است بسيط كه به هيچ حدي محدود و به هيچ نهايتي منتهي نمي شود.

و با اين سؤال و توصيف ارباب ها به وصف تفرق، و توصيف خداي تعالي به

ص:147

وصف " واحد قهار" حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد قهار بودن خداي تعالي هر تفرقه اي را كه ميان ذات و صفات فرض شود، باطل مي سازد، پس ذات، عين صفات، و صفات عين يكديگرند، و هركه ذات خداي تعالي را بپرستد ذات و صفات را پرستيده است، و هركه علم او را بپرستد ذات او را هم پرستيده است، و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد، نه او را پرستيده و نه علم او را، و همچنين است ساير صفات او!

پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدي فرض شود، عبادت او متعين است، نه ارباب متفرق، زيرا ممكن نيست ارباب متفرق فرض شود و در عين حال تفرقه در عبادت لازم نيايد!

حضرت يوسف ادامه داد و گفت:

- آن چه شما غير از خدا مي پرستيد، اسماءِ بي حقيقت و الفاظ بي معني است كه شما خودتان و پدرانتان ساخته ايد،

خدا هيچ نشانة الوهيت و كمترين اثر خالقيت را در آن خدايان باطل ننهاده است،

و تنها حكمفرماي عالم وجود خداست!

و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد!

اين آئين محكم است!

لكن اكثر مردم از جهالت بر اين حقيقت آگاه نيستند.

مقدمات رسيدن يوسف به عزيزي مصر

اشاره

ص:148

مستند: آيه43 تا 57 سورة يوسف " وَ قالَ المَلِكُ اِنّي اَري سَبعَ بَقَراتٍ سَمانٍ ... . " الميزان ج22ص11

رؤياي آشفته پادشاه مصر

قرآن مجيد در اين آيات چگونگي بيرون آمدن يوسف از زندان و رسيدنش به مقام عزيزي مصر و اسبابي را كه در اين سرنوشت دخيل بودند، بيان مي كند.

در اين آيات ملاحظه مي شود كه پادشاه مصر براي بار دوم تهمتي را كه به يوسف زده بودند، رسيدگي كرده و برائت و پاكي او را معلوم ساخته است.

شروع آيات خوابي را كه پادشاه ديده، بيان مي كند:

« پادشاه مصر به كرسي نشينان خود گفت:

- من در خواب مي بينم هفت گاو چاق را كه

هفت گاو لاغر آنها را مي خورند.

و نيز مي بينم هفت سنبلة سبز را،

و سنبله هاي خشك ديگر!

حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد،

اگر از تعبير خواب سررشته اي داريد! »

بدين ترتيب شاه خواب خود را به اطرافيان خود گفت ولي اطرافيانش از تعبير آن عاجز بودند -

« جماعت بزرگان گفتند:

ص:149

- آن چه ديده اي اضغاث احلام ( خوابهاي مختلف درهم شده) است!

و ما تعبير اين گونه خواب ها را نمي دانيم،

بلكه تنها خوابهاي صالح و صحيح را مي توانيم تعبير كنيم ! »

در اين آيه نشان مي دهد كه اطرافيان شاه خواب او را " اضغاث احلام" ناميده اند. اگر قرآن مجيد يك رؤيا را دسته هائي از احلام خوانده به اين عنايت است كه بفهماند دعوي ايشان اين بوده كه خواب پادشاه صورتي درهم وبرهم از رؤياهاي مختلفي است كه هركدام براي خود تعبير جداگانه اي دارد و چون يك يك آنها مشخص نيست و با هم مخلوط شده اند لذا وقوف به تعبير آنها براي معبّر دشوار گشته است.

علاوه بر اين هيچ صراحتي وجود ندارد كه نشان دهد پادشاه آن چه را گفته در يك خواب ديده است. در تورات هم دارد كه وي گاوهاي چاق و لاغر را در يك خواب ديده و سنبله هاي سبز و خشك را در خوابي ديگر.

بهر حال معبّرين اطراف شاه گفتند كه ما تعبير اين خواب ها را كه در حقيقت اضغاث احلامند، نمي دانيم و يا نظرشان اين بود كه تعبير هر خوابي را نمي دانند بلكه تنها مي توانند خوابهائي را تعبير كنند كه اضغاث احلام نباشند.

و اين گونه يوسف دوباره مطرح شد!

قرآن مي فرمايد:

يكي از دو رفيق زنداني يوسف كه از زندان نجات يافته بود،

بعد از گذشت سالهاي زيادي، به يادش آمد،

آن چه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود.

گفت:

- من تأويل آن چه را كه پادشاه در خواب ديده در اختيارتان مي گذارم!

مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم،

و خبر تأويل اين خواب را برايتان بياورم!

بدين ترتيب او را روانه كردند تا در زندان به نزد يوسف آمد و گفت:

- اي يوسف، اي صدّيق!

نظر بده ما را دربارة رؤيائي كه ملك ديده است !

ص:150

آنگاه متن رؤياي ملك را به يوسف نقل كرد و گفت كه مردم منتظرند من تأويل رؤياي او را از تو گرفته و برايشان ببرم.

اين مرد يوسف را " صدّيق" خواند، كه به معناي مرد كثير الصدق است، و مبالغه در راستگوئي است.

دليل اين خطاب او نيز مشخص است چون اين شخص راستگوئي يوسف را در تعبيري كه از خواب او و خواب رفيق زنداني اش قبلاً كرده بود، ديده بود، و همچنين در گفتار و كرداري كه از يوسف در زندان مشاهده كرده بود به ياد داشت، و خداي تعالي هم ا ين معنا را تصديق كرده است، و مي بينيم كه عين گفتة او را نقل نموده و رد نكرده است.

يوسف عليه السلام نخست بدون كوچكترين شرطي تعبير خواب شاه را بيان كرد و گفت:

« هفت سال پياپي كشت و زرع كنيد،

و هرچه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد،

همه را بدين گونه انبار كنيد،

مگر اندكي كه آذوقة آن سال شماست! »

يوسف به اين دليل دستور داد كه گن___دم را نكوبند و همچن___ان در سنبله اش بگذارند كه سوس نمي تواند داخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هرچه هم بماند خراب نمي شود، و به خلاف اينكه آنرا بكوبند و باد دهند خيلي زود فاسد مي شود.

يوسف اضافه كرد:

« پس از هفت سال فراواني هفت سال قحطي پديد مي آيد،

كه بر شما حمله مي كند،

و آنچه شما از پيش اندوخته ايد مي خورند،

مگر اندكي را كه انبار كرده و ذخيره نموده ايد!»

يوسف سرنوشت آيندة مردم مصر را بدين ترتيب ترسيم كرد و ادامه داد:

- عاقبت از پي اين سالها، سالي بيايد كه

مردم در آن از ناحية خدا ياري مي شوند،

و از غم و مشقت گراني رهائي مي يابند،

ص:151

و نعمت و بركت بر ايشان نازل مي شود،

در آن سال باران مي آيد و قحطي از بين مي رود!

يوسف عليه السلام بدون اينكه شرطي براي تعبير اين خواب قرار دهد يا آزادي خود را بخواهد، آن را تعبير كرد و از همان زندان، وظيفه اي را كه يك پادشاه يا زمامدار در چنين شرايط سخت نسبت به ارزاق مردم و حفظ و نگهداري آن دارد، خاطر نشان ساخت، و بدين وسيله زمينه اي را فراهم كرد كه شاه سريعاً بگويد:

- او را نزد من آوريد!

اگر در طرز بيان يوسف دقت كنيم متوجه مي شويم كه او در تعبير خود نخواسته فقط آينده را به آنها نشان دهد بلكه از اول اساس كلام خود را نشان دادن راه نجات مملكت قرار داد و فهماند كه اينكه مي گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براي نجات از پيش آمدي است كه در جلو داريد و آن قحطي و گراني است!

خوابي كه شاه ديده بود تجسم روشي بود كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند و اشاره به وظيفه اي بود كه در قبال ادارة امور رعيت دارد.

پس گويا روح پادشاه وظيفة آيندة خود را در قبال خشمي كه زمين در پيش دارد مجسم ديده، و سالهاي فراواني و ارزاق آن را به صورت گاو و فراواني و تكثير محصول آن را به صورت چاقي، و قحطي سال هاي بعد را به صورت لاغري ديده است، و تمام شدن ذخيرة سال هاي اول در سالهاي دوم را به اين صورت ديده كه گاو هاي لاغر گاو هاي چاق را مي خورند، و وظيفة خود را كه بايد محصول سال هاي اول را در سنبله هاي خشك نگهداري نمايند، به صورت هفت سنبلة خشك در مقابل هفت سنبلة سبز مشاهده كرده است.

يوسف عليه السلام هم در تأويل خود اضافه بر اين چيزي نگفت، جز اين كه سه چيز را برآن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاي رؤياي شاه استفاده كرده است؟

1- عبارت" جز اندكي كه مي خوريد،" جزو تأويل خواب نيست، و تنها خواست بفهماند كه چه كار بايد بكنند، يعني از آنچه بايد در سنبله ها ذخيره شود مي توانند به مقدار حاجت هر سال خودشان مصرف كنند.

2-عبارت " مگر اندكي كه محفوظ مي داريد، " مي فهماند كه در آن سالها نبايد همه ذخيره را مصرف كنند، بلكه مقداري از آن را براي بذر اولين سال كشت و زرع خود نگه دارند و هم اين كه اندوختة احتياطي باشد.

ص:152

3-عبارت " عاقبت از پي اين سالها سالي بيايد كه مردم ياري شوند و بارندگي مي شود و مردم نجات مي يابند،" كه جزو خواب شاه نبود و يوسف فهماند كه در آن سال ديگر مكلف به اجراي اين برنامة صرفه جوئي نيستند، و مسئولين مملكت لازم نيست در امر ارزاق و كشت و زرع دخالتي در كار مردم بكنند.

شرح آزادي يوسف از زندان

خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاي قحطي پياپي خبر وحشت زائي بود و راه علاجي هم كه نشان داده بود، از خود خبر عجيب تر بود، شاه را كه معمولاً نسبت به امور مردم اهتمام و به شئون مملكت اعتنا دارد، سخت تحت تأثير قرار داده و اورا به وحشت انداخته بود، لذا بي درنگ دستور مي دهد تا او را حاضر كنند و حضوراً با او گفتگو نمايد و به آنچه كه گفته است بيشتر روشن شود:

« شاه گفت:

ص:153

- او را نزد من آريد!

چون فرستادة شاه پيش يوسف رفت،

يوسف گفت:

- سوي اربابت بازگرد، و از او بپرس كه

قصة زناني كه دستهاي خود را بريدند، چه بود؟!

كه پروردگار من از نيرنگشان آگاه است! »

اين كه دستور داد يوسف را بياورند، دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود، بلكه دستور آزادي او از زندان بود، چه اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنا نداشت كه يوسف از آمدن خودداري كند، زيرا يك نفر زنداني مي داند كه اگر حكم دولت را اجرا نكند مجبور به ا جرايش مي كنند، پس معلوم مي شود احضارش به صورت عفو و آزادي بود، و چون يوسف خود را آزاد ديده، توانسته است بگويد: - من بيرون نمي آيم تا آنكه درباره ام به حق داوري شود!

نتيجة اين استنكاف و پيشنهاد يوسف اين شد كه شاه براي بار دوم بگويد:

-اورا نزد من آريد!

يوسف عليه السلام در گفتار خود كمال ادب را رعايت كرده و به فرستادة دربار گفت:

« نزد خدايگانت برگرد و بپرس داستان زناني كه دست هاي خود را بريدند، چه بود؟ و چرا بريدند؟ »

در اين گفتار يوسف هيچ اسمي از زليخا همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچ بدگوئي از او نكرد، و تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز به حق داوري شود، و اگر به داستان زناني كه دست هاي خود را بريدند اشاره كرد و ايشان را به بدي ياد نكرد، و تنها مسئلة بريدن دست هايشان را ذكر كرد، براي اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همة جزئيات واقف گردد، و به برائت و پاكي وي از اينكه با همسر عزيز مراوده كرده باشد، بلكه از هر مراوده و عمل زشتي كه بدو نسبت داده اند، پي ببرد و بفهمد كه بلائي كه به سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده است!

اعتراف زنان مصر به بيگناهي يوسف

وقتي فرستادة شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به شاه رسانيد كه دربارة او و زنان اشراف داوري كند، شاه هم آن زنان را احضار نمود و پرسيد كه - جريان شما چه بود آن روز كه با يوسف مراوده كرديد؟

زنان اشراف گفتند:

-از خدا بدور ! كه ما هيچ سابقة بدي از او سراغ نداريم!

و بدين وسيله او را از هر زشتي تنزيه نمودند و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملي كه دلالت بر سوء قصد او باشد از او نديدند!

اين جا بود كه زليخا، همسر عزيز، كه ريشة اين فتنه بود به سخن درآمد و به گناه خود اعتراف كرد و يوسف را در دعوي بي گناهي اش تصديق نمود و گفت:

« الآن حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد!

من بودم كه با او بناي مراوده و معاشقه را گذاشتم،

و او از راستگويان است! »

يوسف عليه السلام وقتي فرستادة شاه را برگردانيد دو تا مطلب ديگر نيز به او گفت:

ص:154

1-اينكه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكرده ام!

2-بداند كه خائن به طور مط_لق و هيچ وق___ت به نتيجه اي كه از خيانتش در نظر دارد، ناي__ل نمي شود، و ديري نمي پايد كه رسوا مي شود!

اين سنتي است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جاري ساخته است، و هرگز سنت او تغيير پذير نيست!

قرآن مجيد اين نكته را در آية مباركه چنين نقل مي كند:

« و اين كه مي گويم برگرد و چنين بگو، براي اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم،

كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمي رساند،

- من خويش را مبرا نمي كنم!

چه نفس انساني به گناه فرمان مي دهد،

مگر آن را كه پروردگارم رحم كند،

كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است! »

يوسف خود را امين معرفي مي كند!

وقتي يوسف به پادشاه پيغام فرستاد، در پايان پيغام خود اضافه كرد كه خداوند كيد خائنين را هدايت نمي كند و به هدف نمي رساند ! منظورش اين بود كه هم شاه تذكر و تعليم يابد و هم يوسف از نتايج آن بهره برداري كند و بفهماند كه كسي كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده است قطعاً به هيچ چيز ديگر خيانت نمي كند، و چنين كسي سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض و ناموس امين شود، و از امانتش استفاده كنند!

آنگاه با فهماندن اين كه وي چنين امتيازي دارد، زمينه را آماده كرد براي اينكه وقتي با شاه روبرو مي شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكتي و خزينه هاي دولتي قرار دهد!

ص:155

(1)

آغاز زندگي اجتماعي و سياسي يوسف

قرآن مجيد از اين آيه به بعد دربارة زندگي خصوصي يوسف در رابطه با همسر عزيز، و زنان مصر و غيره ساكت است زيرا بسياري از اين مقدمات وسايلي بود كه امين بودن يوسف و لياقت زمامداري او را بر جان و مال مردم برساند، و از اين به بعد زندگي اجتماعي و سياسي يوسف شروع مي گردد و چگونگي انتقال پدر و خانواده و نسل حضرت يعقوب عليه السلام، يعني بني اسرائيل، به مصر مطرح مي شود.

« پادشاه گفت:

- اورا نزد من آريد تا محرم خويش كنم!

همين كه با او سخن آغاز كرد، گفت:

- تو امروز نزد ما صاحب اختيار و اميني!

يوسف گفت:

- خزانه هاي اين سرزمين را به من بسپار،

كه من حفيظ و عليم هستم!

بدين سان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم،

كه در آن هر كجا بخواهد مقام گيرد.

ما رحمت خود را به هر كه خواهيم مي رسانيم!

و پاداش نيكوكاران را تباه نمي سازيم!

و پاداش آخرت، براي كساني كه ايمان آورده اند، بهتر است! »

اولين مقام دولتي يوسف

وقتي يوسف را نزد " پادشاه" آوردند و او با وي گفتگو كرد، گفت:

-تو ديگر از امروز نزد ما داراي مكانت هستي !

( از ظاهر آيات بر مي آيد كه مقصود از " ملك - پادشاه " در آية فوق غير از "


1- مستند: آيه54 سورة يوسف " وَ قالَ المَلِكُ اِئتوني بِهِ استَخلِصهُ لِنَفسي ... . " الميزان ج22ص34

ص:156

عزيز مصر" است.

" پادشاه" كسي است كه قرآن ديدن خواب را به او نسبت مي دهد، و همان كسي است كه يوسف را مقام " امين" يا وزارت ماليه مي بخشد، و او را بر تمام امور اختيار دار مي كند. " عزيز " كسي است كه يوسف را خريد و به خانة خود آورد و يوسف را بزرگ كرد و ماجراي اظهار عشق زن او به يوسف در مصر مطرح گرديد، و سرانجام يوسف به زندان افتاد.)

از اينكه پادشاه حكم خود را مقيد به " امروز" كرد براي اشاره به علت حكم بود و معنايش اين است كه تو از امروز كه من به مكارم اخلاق و پرهيز تو از زشتي ها و فحشاء و خيانت و ظلم پي بردم، و فهميدم كه تو يگانه مردي هستي كه به خاطر حفظ طهارت و پاكي نفست حاضر شدي خوار و ذليل شوي و به زندان بيفتي، و مردي هستي كه خداوند به تأئيدات غيبي خود تو را اختصاص داده است، و علم به تأويل احاديث و رأي صائب و حزم و حكمت و عقل براي تو ارزاني داشته است، داراي مكان_ت و منزل__ت هستي، و ما تو را " امي__ن" خود مي دانيم!

از اين كه گفت " مكين امين" و هيچ قيد و شرطي نگذاشت، فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومي است و خلاصه حكمي كه كرديم هيچ قيد و شرطي ندارد.

يوسف در مقام وزارت خزانه داري و ماليه

بعد از آنكه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را بدون قيد و شرط صادر كرد، يوسف از او درخواست كرد كه او را به وزارت ماليه منصوب كند، و امور مالي كشور و خزينه هاي زمين را كه مراد از آن همان سرزمين مصر است به او محول سازد.

و اگر اين درخواست را كرد به اين منظور بود كه امور مالي كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع آوري كند و براي سال هاي بعد كه لاجرم سال هاي قحطي خواهد بود، و مردم دچار گراني و گرسنگي خواهند شد، ذخيره نمايد، و خودش با دست خود آن ذخيره ها را در ميان مردم تقسيم كند، و به هريك آن مقداري كه استحقاق دارد برساند و از حيف و ميل جلوگيري كند.

دليل اين درخواست خود را " حفيظ و عليم" بودن خود ذكر كرد، زيرا اين دو صفت از صفاتي است كه متصدي آن مقامي كه وي درخواستش را كرده بود، لازم دارد و بدون آن نمي تواند چنين مقامي را تصدي كند.

از سياق آيات بر مي آيد كه پيشنهاد يوسف پذيرفته شده و او شروع به كاري كه

ص:157

مي خواست انجام دهد، كرده است.

مشيت و الطاف الهي در تحولات زندگي يوسف "ع"

خداوند سبحان مي فرمايد:

« . . . و بدين سان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم، كه

در آن هركجا كه بخواهد مقام گيرد،

رحمت خويش را به هر كه خواهيم نصيب مي كنيم،

و پاداش نيكوكاران را ضايع نمي كنيم! »

آغاز آيه اشاره مي كند به چگونگي داستان يوسف كه تا رسيدن او به مقام عزيزي مصر بيان فرموده است. داستان زنداني شدن يوسف، كه با وجود اينكه هدف همسر عزيز از آن تحقير و ذليل كردن يوسف بود، ولي خداوند همان امر را وسيلة عزتش قرار داد!

و ساير امور زندگي يوسف كه آنها نيز جملگي به همين منوال جريان داشت: پدرش او را احترام كرد ولي برادرانش حسد بردند و او را در چاه انداختند و به كاروانيان فروختند و تا توانستند سعي كردند او را ذليل كنند ولي خداوند سبحان همين مكر و حيله را وسيلة عزت او و رسيدنش به خانة عزيز مصر قرار داد!

زنان مصر و همسر عزيز با وي خدعه كردند و بناي مراوده را با او گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، ولي خداوند سبحان همين توطئه را وسيلة بروز و ظهور عصمت و پاكي و امانت او قرار داد و در آخر هم زندان را كه وسيلة خواري او بود تبديل به وسيلة عزت و ترقي او كرد.

در آية فوق اشاره به زنداني شدن و محروميتش فرموده و خاطرنشان مي سازد كه ما اين چنين زحمت زندان را كه از او سلب آزادي اراده كرده بودند بر طرف كرديم و او را صاحب مشيتي مطلق و ارادة نافذ كرديم كه مي توانست در هر سرزمين و هر كجا كه اراده كند، منزل گزيند!

خداي سبحان وقتي بخواهد رحمت خود را به كسي برساند، درخواستن او معارض وجود ندارد!

درخصوص يوسف، تمامي اسباب كه هركدام براي ذليل كردن يك انسان كافي بود، به كار گرفته شد، و همه دست به دست هم دادند ولي نتوانستند او را ذليل كنند، و

ص:158

بلكه برخلاف جريان اسباب، خداوند او را بزرگ و بلند پايه و عزيز كرد كه - حكم تنها از آن خداست!

و اين تمكن اجري بود كه خداوند تعالي به يوسف داد،

واين وعدة جميلي است كه خداوند به هر نيكوكاري داده

تا بدانند او اجرشان را ضايع نخواهد كرد!

و اجر آخرت براي كساني كه ايمان آورده و تقوا پيشه كرده اند،

نيكوتر است!!

سفرهاي برادران يوسف به مصر

اشاره

ص:159

مستند: آيه58 تا 62 سورة يوسف " وَ جاءَ اِخوَةُ ي__وُسُفَ فَدَخَلوُا عَلَيهِ ... . " الميزان ج22ص46

سفر اول پسران يعقوب به مصر

فصل ديگري از تاريخ زندگي يوسف عليه السلام، و اولين سفر پسران يعقوب(بني اسرائيل) به مصر، و همچنين اوضاع روزهاي قحط سالي در كنعان و مصر و نواحي آن در اين آيات خلاصه شده است.

اين زماني است كه يوسف هفت سال اول صدارت يا وزارت خود را در مصر گذرانيده و روزهاي فراواني كشت و زرع تمام شده و سال هاي عسرت و قحطي فرا رسيده است. و قحطي باعث شده پسران يعقوب جهت به دست آوردن آذوقه به مصر بيايند.

برادراني كه براي خريد آذوقه به مصر آمدند همان برادران عصبه و قوي بودند كه او را به چاه انداختند. در اين سفر اوليه برادر مادري يوسف همراهشان نبود، زيرا يعقوب "ع" بعد از واقعة يوسف با او انس مي ورزيد و هرگز او را از خود جدا نمي كرد.

آيات قرآن سرگذشت اين روزهارا چنين بيان كرده است:

« برادران يوسف بيامدند،

و بر او درآمدند،

يوسف آنها را شناخت،

ولي آنان يوسف را نشناختند.

ص:160

چون بار آذوقه شان را تحويل داد، گفت:

برادري را كه از پدر خويش داريد پيش من آوريد،

مگر نمي بينيد كه من پيمانه تمام مي دهم،

و بهترين پذيرائي كنندگانم؟

اگر او را پيش من نياوريد ديگر نزد من پيمانه نداريد!

و ديگر مانند اين دفعه اجازة تقرب به شما نخواهم داد!

گفتند:

او را از پدرش خواهيم خواست، و اين كار را خواهيم كرد!

يوسف به غلامان خود دستور داد تا كالاهاي آن ها را در بنه هايشان بگذارند،

شايد چون پيش كسان خود بازگشتند، آن را بشناسند،

و شايد باز آيند! »

برادران يوسف از آن روزي كه يوسف را بعد از بيرون شدن از چاه به دست مكاريان سپردند، ديگر او را نديده بودند. يوسف آن روز كودك خردسال بود و بعد از آن مدتي در خانة عزيز مصر مانده و چند سالي نيز در زندان به سر برده است، و بيشتر از هفت سال هم هست كه مستقلاً در امر وزارت است. او روزي كه از برادران جدا شد يك كودك بيش نبود و امروز در لباس وزارت و زي سلاطين درآمده است، ديگر چگونه ممكن بود كسي احتمال دهد كه او مردي عبري و بيگانه از نژاد قبطي مصر باشد.

خلاصه براي برادران يوسف امكان شناخت او بسيار كم بود، ولي يوسف چون برادران را در همان وضع ديده بود كه الان نيز در همان وضع مي بيند و كياست و فراست نب__وت هم كمكش مي كند، بي درنگ آنها را مي شناسد.

مقدمات سفر بنيامين به مصر

بعد از آن كه متاع يا آذوقه اي را كه يوسف جهت برادران خود آماده كرده و يا به ايشان فروخته بود، بار چهارپايان آنها كردند، به آنها دستور داد دفعه بعد بايد برادر ديگري كه دارند با خود بياورند، و اين همان برادر پدري ايشان و برادر تني يوسف است كه همراه آنها نيامده است.

يوسف براي تحريك و تشويق آنها به برگشتن گفت:

ص:161

- ملاحظه كرديد كه من به شما كم نفروختم و از قدرت خود سوء استفاده نكردم و به اتكاء مقامي كه دارم به شما ظلم نكردم، و من بهتر از هر كسي واردين را اكرام و پذيرائي مي كنم!

بدين ترتيب يوسف آنها را تشويق مي كرد تا مطمئن شوند و در مراجعت برادر تني او را بياورند. يوسف در عين حال كه آنها را براي آوردن برادر تشويق كرد ضمناً تهديدي نيز در آخر جمله اضافه كرد و گفت:

-اگر او را نياوريد ديگر آذوقه به شما نمي فروشم،

و ديگر مانند اين دفعه از شما پذيرائي نمي كنم!

اين را گفت تا هواي مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند.

برادران يوسف نيز با گفتن اين كه -

« به زودي از پدرش اصرار مي كنيم و به هر نحوي كه شده امر تو را انجام مي دهيم! »

فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح و مؤكد خواستند او را دلخوش و مطمئن سازند.

تمهيدات يوسف براي آوردن بنيامين به مصر

اين امر معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع مراجعت برادران به ايشان گفته - برادر تني خود را همراه بياوريد! - آن هم با آن همه تأكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامي ابتداء به ساكن نبود. از شأن يوسف دور است كه ابتدائاً و بدون مقدمه و طرح قبلي، اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اين طور بود برادران حدس مي زدند كه شايد او همان يوسف باشد كه اينقدر اصرار مي كند ما برادر پدري خود را كه برادر پدر و مادري اوست همراه بياوريم، پس قطعاً مقدماتي در كار بوده است كه ذهن آنان را از چنين حدسي منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهّم اين كه وي قصد سوئي نسبت به آنان دارد، بازشان داشته است.

اما قرآن كريم در اين زمينه كه يوسف به آنها چه گفته و مقدمة اين صحبت چه بوده، ساكت است، ولي تنها چيزي كه از كلام خداي تعالي استفاده مي شود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمده اند؟ ايشان هم جواب داده

ص:162

اند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشته اند، چون پدرشان قادر بر مفارقت او و راضي به فراق او نمي شود، حال چه مسافرت باشد و چه گردش و امثال آن، يوسف هم اظهار علاقه كرده كه دوست دارد او را ببيند، و بايد بار ديگر او را همراه بياورند.

يوسف به اين دليل دستور داد هر مبلغ يا كالا از اين ده نفر براي آذوقه دريافت كرده اند در خورجين هايشان بگذارند تا شايد وقتي به خانه مي روند و خورجين ها را باز مي كنند، كالاي خود را بشناسند، و در نتيجه دوباره نزد او باز گردند و برادرش را بياورند، زيرا برگرداندن مبلغ داده شده دل آن ها را بيشتر متوجه يوسف مي كرد و به طمع شان مي انداخت كه باز برگردند و باز هم از احسان او برخوردار شوند!

(1)

مقدمات سفر دوم پسران يعقوب به مصر

برادران يوسف از مصر به كنعان برگشتند و داستان را به پدرشان يعقوب"ع" بازگو كردند كه چگونه آذوقه و مواد غذائي دريافت داشته اند و چگونه عزيز مصر آنها را اكرام كرده است، و در ضمن گفتند كه براي تكرار مسافرت به مصر و كسب آذوقه بايد برادرشان نيز همراه آنها برود.

آن ها گفتند:

- اگر ما برادر خود را همراه نبريم،

و او با ما به مصر نيايد، ما را آذوقه نمي دهند!

عزيز مصر به مأمورين خود دستور داده بود كه ديگر به اين چند نفر كنعاني طعام و آذوقه ندهند مگر وقتي كه برادر پدري خود را همراه بياورند.

قرآن مجيد اين صحنه را چنين تعريف مي كند:

« همين كه نزد پدر بازگشتند، گفتند:

- اي پدر! پيمانه از ما منع شد!

برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه توانيم گرفت،

و ما اورا حفاظت مي كنيم! »


1- مستند: آيه63 تا 68 سورة يوسف " فَلَمّا رَجَعوُا اِلي اَبيهِم قالوُا يا اَبانا مُنِعَ مِنَّا الكَيلُ ...." الميزان ج22ص46

ص:163

آنها با عبارت كوتاه " پيمانه از ما منع شد! " ماجرا را برا ي پدر بيان كردند و از او خواستند كه برادرشان را با ايشان روانه كند، باشد كه جيره و آذوقه به ايشان بدهند و محرومشان نكنند.

تعهد برادران در قبال حفظ بنيامين

يعقوب عليه السلام با تجربة تلخي كه از توطئة برادران عليه يوسف داشت، گفت:

- آيا دربارة اين فرزندم به شما اطمينان كنم،

همان طور كه دربارة برادرش اطمينان كردم،

و درنتيجه شد آن چه نبايد مي شد!؟

حاصل گفتار يعقوب اين است كه شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم درباره شما گرم و مطمئن باشد، همچنانكه قبل از اين درخصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، و به وعده اي كه امروز مي دهيد ما اورا حفظ مي كنيم، دل ببندم، همان طور كه به عين اين وعده كه درباره يوسف داديد، دل بستم؟ و حال آنكه من آن روز عيناً مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم و شما در حفظ او كاري برايم انجام نداديد، سهل است كه بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد و گفتيد كه او را گرگ خورده است!

امروز هم دربارة اين برادرش به شما اعتماد بكنم، به كساني اعتماد كرده ام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودي نمي بخشد، و نمي توانند نسبت به امانتي كه به ايشان سپرده مي شود رعايت امانت را نموده و آن را حفظ كنند.

پس اطمينان به شما لغو و بيهوده است! فقط بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلي است كه به خداي سبحان و به حفظ او باشد. خلاصه وقتي امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداي تعالي بهتر و بلكه متعين است - فاللهُ خَيرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمِينَ!

درسي كه يعقوب در توكل داد!

يعقوب عليه السلام بعد از گفتن جملة « پس خدا بهترين حفظ كنندگان است! » دليل آن را نيز بيان كرد و فرمود: « چون او ارحم الراحمين است ! »

معناي اين امر آن است كه غير خداي تعالي چه بسا در امري مورد اطمينان قرار

ص:164

بگيرد ويا در امانتي امين پنداشته شود، ولي او كمترين رحمي به صاحب امانت نكند و امانتش را ضايع سازد، ولي خداي سبحان كه او ارحم الراحمين است و در جائي كه بايد رحم كند از رحمتش دريغ نمي دارد، او عاجز و ضعيف را كه امر خود را به او تفويض كرده و بر او توكل نموده، ترحم مي كند، و كسي كه برخدا توكل كند، خدا او را بس است!

از اينجا روشن مي گردد كه منظور يعقوب عليه السلام اين نبوده كه لزوم اعتماد به خدا را از اين جهت بيان كند كه چون خداي تعالي سببي است مستقل در سببيت، و سببي است كه به هيچ وجه مغلوب سبب ديگري نمي شود، به خلاف ساير اسباب كه استقلال نداشته و مغلوب خداوندند. درست است كه اين امر در جاي خود كاملاً صحيح و مسلم است و چگونه چنين نباشد و حال آنكه چنين اطميناني به غير خدا شرك است، ولي يعقوب عليه السلام از جنبة ديگر مسئله حرف مي زند و او مي گويد لزوم اختيار اطمينان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غير او، از اين جهت است كه خداي تعالي داراي صفات كريمه است كه به خاطر وجود اين صفات يقين و اطمينان حاصل مي شود كه چنين خدائي بندگان خود را فريب نمي دهد و كساني را كه كار خود را به او واگذار كرده اند خدعه نمي كند، زيرا او - رئوف به بندگان خويش، غفور، ودود، كريم، حكيم، عليم، و به عبارت جامع تر " ارحم الراحمين " است!

به همين جهت مي بينيم كه يعقوب عليه السلام بعد از آنكه براي بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مي كند، چنين مي فرمايد:

« هرگز او را با شما نمي فرستم،

مگر به نام خدا پيماني دهيد،

كه او را به من باز آوريد!

مگر آنكه مجبور شويد.

و چون پيمان خويش بدادند، گفت:

- خدا ناظر سخنان ماست! »

يعقوب "ع" بدين وسيله پسران خود را در آن حفظي مسئول مي كند كه در حيطة قدرت آنهاست، و مي توانند برادر خود را حفظ كنند، و دوباره به پدر باز گردانند، مثلاً او را نكشند ويا آواره و تبعيدش نكنند، و يا بلائي نظير آن به سرش نياورند، اما در موردي كه از قدرت آنها و توانشان خارح است، مسئول نمي شمارد.

يعقوب پيام يوسف را دريافت مي كند!

ص:165

برادران يوسف تا اين مرحله با مذاكره با پدر سعي داشتند او را قانع كنند تا برادر ناتني شان را همسفر آنها سازد و مي گفتند كه عزيز مصر آذوقه نخواهد داد مگر او را به مصر ببريم، ولي پدر زير بار حرف آنها نمي رفت. در اينجا يك امر تازه اي پيش آمد و آن تدبيري بود كه يوسف انديشيده بود. ( و شايد هم اشارتي بود كه به يعقوب پيام خود را به وسيلة آن رسانده بود!) و آن اين بود كه متاعي را كه برادران براي فروش به مصر آورده بودند كه در قبال آن آذوقه بخرند به آنها پس داده شده بود.

در اين مرحله، آنها به سراغ بارهاي خود رفتند، و همينكه بار وبنه خود را باز كردند كالاهاي خود را در ميان آذوقه اي كه يوسف داده بود، يافتند و فهميدند كه عمداً به ايشان برگردانيده شده است!

به پدر گفتند:

-ما ديگر چه مي خواهيم بيش از اين ؟

وقتي به مصر رفتيم منظورمان خريدن آذوقه بود،

آذوقه را سنگ تمام دادند،

و علاوه برآن كالاي خودمان را نيز به ما برگرداندند

اين خود بهترين دليل است كه منظور عزيز مصر احترام ماست،

و او قصد سوئي عليه ما ندارد!

اين را گفتند تا پدر را دلخوش و مطمئن سازند كه عزيز مصر قصد سوئي ندارد و ضمناً يعقوب مطمئن شود كه آنچه گفته اند راست بوده است، و بدين وسيله بتوانند پدر را قانع سازند تا برادرشان را در سفر دوم همراه آنها بفرستد.

از روايات اسلامي برمي آيد كه سفر دوم برادران يوسف شش ماه بعد از سفر اول اتفاق افتاده است.

(1)

سفر دوم، سفر سرنوشت ساز

بالاخره، يعقوب با يك شرط حاضر شد بنيامين را همراه يازده پسر ديگرش روانة مصر كند و آن شرط عبارت بود از يك ميثاق الهي كه بايد پسرانش براي حفظ


1- تفسير عياشي

ص:166

برادرشان به او مي دادند.

يعقوب به فرزندان خود گفت:

- هرگز برادرتان را باشما روانه نمي كنم ،

تا آنكه بياوريد و بمن بدهيد، ميثاقي را از خدا،

كه من به آن وثوق و اعتماد بكنم،

حال يا عهدي ببنديد، ويا سوگند بخوريد كه او را برايم مي آوريد!

از آنجا كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بود لاجرم صورت اجبار و اضطرارشان را استثنا كرد و گفت:

- مگر آنكه سلب قدرت از شما بشود!

بعد از آنكه پسرانش ميثاق خود را برايش آوردند، گفت:

- اَللهُ علي مانَقولُ وَكيل - خدا بر آنچه ما مي گوئيم وكيل باشد!

( يعني، همة ما قول و قراري بستيم، چيزي من گفتم و چيزي شما گفتيد، و هردو طرف در رسيدن به هدف بر اسباب عادي و معمولي متمسك شديم، اينك بايد هر طرفي به آنچه كه ملزم شده عمل كند! )

- من برادر يوسف را بدهم و شما هم او را به من باز گردانيد!

حال اگر كسي تخلف كرد خدا او را جزا كند

و داد طرف مقابلش را از او بستاند!

ورود به مصر از دروازه هاي متفاوت

قرآن مجيد حالت پدري را كه با نگراني تمام فرزند دلبندش را به دست كساني مي سپارد كه سابقة از دست دادن يوسفش را دارند، اين گونه ترسيم كرده است:

« گفت:

-اي فرزندان عزيزم!

از يك دروازه درون نشويد،

از دروازه هاي جدا جدا درون شويد!

از دست من در قبال خدا، كاري براي شما ساخته نيست،

كه فرمانروائي خاص خداست،

ص:167

توكل به او مي كنم!

و توكل كنان بايد كه به او توكل نمايند! »

اين كلامي است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است. اين كلام را وقتي گفت كه فرزندانش آن موثق كه پدر از ايشان خواسته بود، آورده بودند، و آمادة كوچ كردن به سوي مصر بودند.

از سياق داستان چنين استفاده مي شود كه يعقوب "ع" از جان فرزندان خود كه ي__ازده نفر بودند، مي ترسيده است. البته ترس او از عزيز مصر نبود، زيرا او قبلاً آنهارا ديده بود، و يعقوب مي دانست كه عزيز مصر همة آنها را نزد خود خواهد طلبيد، و آنها در يك صف يازده نفري در برابر او قرار خواهند گرفت، و اين را ن__يز مي دانست كه عزيز اطلاع دارد كه همة آنها فرزندان يك پدرند. اين جاي ترس نداشت، بلكه ترس يعقوب از اين بود كه مردم ايشان را كه برادراني از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم زخم بزنند و يا برآنان حسد برند و آنان را بكشند و يا براي شكستن اتفاقشان توطئه كنند يا بلاي ديگري سرشان بيآورند.

وقتي يعقوب گفت:

« از دست من در قبال خدا كاري براي شما ساخته نيست، حكم فقط از آن خداست! » او از اين حوادثي كه احتمال مي داد، مي ترسيد. ( خدا داناتراست!)

گويا در آن موقع كه فرزندان مجهز و آماده سفر شدند، و براي خدا حافظي در برابرش صف كشيدند. او به طور الهام درك كرد كه اين پيوستگي، و آن هم با اين وضع و هيئ__ت جالبي كه دارند، به زودي از بي___ن مي رود، و از عد ايشان كم مي شود، و چون چنين معنائي را احساس كرد، لاجرم سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد نشوند، و دستور داد تا از درهاي متفرق وارد شوند تا شايد بلاء تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود.

بلافاصله براي اينكه ورود از درهاي مختلف را سبب مستقل در دفع بلا ندانند، گفت - من با اين سفارشم به هيچ وجه نمي توانم شما را از دستگيري خدا بي نياز كنم. آنگاه دليل همين معنا را هم گفت كه " زيرا حكم فقط حكم خداست! " يعني اين سبب ها بدون حكم خدا اثري ندارند و اگر خدا اراده كند صاحب اثر مي شوند.

به همين جهت بلافاصله ادامه داد كه " در عين حال توكلم به خداست!" و آن گاه فهماند كه آن سببي كه همه بايد بدان توكل كنند، كسي كه تمام سبب ها در

ص:168

سبب بودن خود نيازمند آنند، همانا او خداي سبحان و يگانه است كه شريك ندارد، او معبود و پرورش دهندة همه چيز است.

مشيت الهي و توصيه يعقوب

قرآن مجيد تأئيد مي كند كه پسران يعقوب طبق راهنمائي او از دروازه هاي مختلف و به صورت متفرق وارد مصر يا دربار عزيز مصر شدند.

منظور يعقوب از اين دستور اين بود كه از آن مصيبتي كه به فراست احتمالش را داده بود، جلوگيري كند، شايد جمع پسرانش تبديل به تفرقه نشود، واز عدد آنها كاسته نشود.

لكن، اين وسيله دفع آن بلا نكرد، و قضا و قدر الهي در مورد ايشان امضا شده بود، و بالاخره عزيز مصر برادر ناتني آنها را به جرم دزديدن " پيمانه" توقيف كرد و برادر بزرگترشان هم از ايشان جدا شد و در مصر بماند، در نتيجه هم جمعيتشان متفرق شد، و هم عددشان كم گشت، و سفارش و پ_ي_ش بيني يعقوب ايشان را از خدا بي نياز نساخت!

البته اگر مسئله را از جهت ديگر مطالعه كنيم مي بينيم كه اگر خداوند نقشة يعقوب را بي اثر و قضاي خود را اجرا كرد براي اين بود كه مي خواست حاجتي را كه يعقوب در دل خود داشت برآورده سازد، و سببي را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود، وسرانجام هيچ كاري برايش صورت نداد، خدا همان سبب را وسيلة رسيدن يعقوب به يوسف قرار داد.

دنبال همين بازداشت يكي از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشتند و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزت او اظهار ذلت نمودند و التماس كردند و سرانجام او خود را معرفي كرد و پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از سالها فراق، پدر و برادران به وي رسيدند!

علم اعطا شده به يعقوب

در اينجا قرآن مجيد حقيقتي را آشكار مي سازد و آن اين است كه مي گويد - يعقوب به سبب علمي و يا تعليمي كه ما به او داديم صاحب علم بود.

« چون از آن جائي كه پدرشان فرمانشان داده بود وارد شدند،

ص:169

در قبال خدا كاري براي آنها نمي ساخت،

فقط ميلي در ضمير يعقوب بود، كه آنرا عمل كرد،

آري ! او دانا بود!

چون ما تعليمش داده بوديم،

ولي بيشتر مردم نمي دانند! »

ظاهر اين كه تعليم را به خدا نسبت داده اين است كه مراد از علم يعقوب، علم اكتسابي و مدرسه اي نبود، بلكه علم موهبتي بود. اخلاص در توحيد آدمي را به چنين علومي مي رساند. و اين علمي است كه بيشتر مردم راه به سوي چنين علمي ندارند، ولي اگر علم مدرسه اي بود م__علوم بود كه بيشتر مردم راه بدان دارند و مي توانند علوم مدرسه اي را كسب كنند.

با اين تعريف و شناختي كه خداوند از يعقوب به ما مي دهد، مي خواهد حق را به يعقوب بدهد و او را در آنچه كه به فرزندان خود سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود، تصديق كند، و وسيله اي را كه بدان توسل جست تصويب و توكلش را بستايد، و بفهماند كه به همين جهات خداوند حاجت دروني اش را برآورده ساخت. حاجت اصلي يعقوب در نهانخانة دل همانا رسيدنش به يوسف بوده است!

(1)

مصايب سفر دوم برادران يوسف در مصر

وقتي پسران يعقوب "ع" وارد مصر شدند و نزد يوسف رفتند، يوسف برادر تني خود را كه دستور داده بود در سفر دوم همراه بياورند، نزد خود برد و به او گفت كه من برادر تو يوسف هستم، كه از ديرزماني ناپديد شده بودم. به او گفت از آن كارها كه برادران مي كردند غم به خود راه ندهد ، از آن آزارها و ستم ها كه از راه حسد به من وتو به خاطر اين كه مادرمان از مادر ايشان جدا بود، روا مي داشتند، ناراحت نباشد. ضمناً احتمال دارد يوسف او را از طرحي كه ريخته بود آگاه ساخت و از كارهائي كه عمّال دربار خواهند كرد و او را بازداشت خواهند كرد با خبرش ساخت.

طرح يوسف براي بازداشت برادر


1- مستند: آيه 69 تا 82 سورة يوسف " وَلَمّا دَخَلوُا عَلي يوُسُفَ آوي اِلَيهِ اَخاهُ ...." الميزان ج22ص66

ص:170

آية زير بيان حيله اي است كه يوسف عليه السلام به كار برد و بدين وسيله برادر تني خود را نزد خود نگهداشت. اين بازداشت برادر را مقدمة معرفي خود قرار داد و خواست تا روزي كه مي خواهد خود را معرفي كند، برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد.

قرآن مجيد تعريف مي كند كه:

« چون بار سفرشان را به بست،

پيمانه را در بار برادرش گذاشت،

آنگاه بانگ زني بانگ زد كه:

- اي كاروانيان ! شما دزديد! »

وقتي منادي فرياد كشيد كه اي كاروانيان شما دزديد! منظور برادران يوسف بود كه در اين لحظه همين برادر تني يوسف نيز در ميان آن ها بود.

اين عملي كه در آيه سرقت ناميده شده همان وجود پيمانه در بار و بنه برادر تني يوسف بود، كه البته تنها مربوط به او مي شد، ولي چون امر متمايز نشده بود لذا همة كاروانيان را خطاب كردند. و معني اين عمل اين بود كه پيمانة سلطنتي گم شده است و يكي از شما ها آن را دزديده است، و تا تفتيش نشود مع_لوم نمي شود كه كدام يك از شماست، لذا خطاب دزدي به همة كاروانيان در اين مرحله امري طبيعي بود.

به طوري كه از سياق آيات بر مي آيد، برادر تني يوسف از اول از اين نقشه باخبر بوده است، و به همين دليل از اول تا به آخر هيچ حرفي نزد و اين دزدي را نيز انكار نكرد، و حتي اضطراب و ناراحتي هم به خود راه نداد، چون ديگر جاي اضطراب يا انكار نبود، زيرا برادرش يوسف قبلاً خودش را به او معرفي كرده بود، و اورا دلخوش ساخته بود، وقطعاً هم به او گفته بود كه من براي نگهداري تو چنين طرح و نقشه اي را به كار خواهم برد و غرضم از آن اين است كه تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زد، نه در نظر خود او ! و خلاصه اينكه اين نامگذاري جدي و تهمت حقيقي نبود بلكه توصيف صوري و ساختگي بود كه مصلحت لازم و جازمي آن را اقتضا مي كرد.

ص:171

با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف مشمول افتراء مذموم عقلي و حرام شرعي نبوده است تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد. علاوه براين كه گويندة اين كلام خود او نبوده است، بلكه مؤذني بوده است كه آن را اعلام كرد.

برادران يوسف به سوي يوسف و كاركنانش برگشتند و گفتند:

- چه چيز گم كرده ايد؟

( از سياق آيات استفاده مي شود كه وقتي منادي جار زد كه اي كاروانيان شما دزديد، در حالي بودند كه از پشت كاروانيان به راه افتاده بودند، و برادران يوسف بعد از شنيدن آن به طرف صاحب صدا برگشته اند.)

كاركنان يوسف جواب دادند كه :

- پيمانة پادشاه را گم كرده ايم!

و يوسف گفت:

- هركه آن را بياورد يك بار شتر به او آذوقه مي دهم،

وخودم ضامن اين وعده هستم!

( پيمانه اي كه گم شده بود، پيمانه اي بود كه با آن اجناس را كيل و پيمانه مي كردند و نام اين نوع ظرف ها را " صواع" مي گفتند، و صواع پادشاه م___صر در آن روز ظ__رفي بوده كه ه___م در آن آب مي خوردند، و هم با آن اجناس را پيمانه مي كردند.)

برادران يوسف گفتند:

« به خدا شما مي دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم!

و ما دزد نبوده ايم ! »

اين گفته دلالت دارد بر اينكه در همان اولين باري كه به مصر آمدند دستگاه عزيز دربارة ايشان تفتيش و تفحص كرده بود، و يوسف دستور داده بود كه تمامي كاروانياني را كه وارد مي شوند مورد بازجوئي و تحقيق قرار دهند تا مبادا جاسوس هاي اجنبي و يا اشخاصي باشند كه درآمدنشان به مصر غرض هاي فاسدي داشته باشند.

و به همين جهت از اين كه به چه مقصود آمده اند، واهل كجا هستند، واز چه دودماني مي باشند؟ پرسش مي شدند، و اين معنا رواياتي را كه دارد يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كارشان و محل سكونتشان و

ص:172

دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدر پيري و برادري از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، تأئيد مي كند.

اينكه گفتند: " ما دزد نبوده ايم! " مقصودشان اين بود كه چنين صفت نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالي سابقه ندارد.

يوسف و مأمورينش پرسيدند:

-در صورتي كه واقع امر چنين نبود و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟ يا به طور كلي كيفر دزدي چيست؟

گفتند:

-سزاي آن همان كس است كه پيمانه در بار و بنه او يافت شود، خود او سزاي آن است!

آري ما ستمگران را چنين سزا مي دهيم!

از اين آيه برمي آيد كه حكم اين مسئله در سنت يعقوب "ع" چنين بوده است. در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او ورفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردي سارق تشخيص داده شود، تنها او را بايد كيفر داد، بدون اين كه ديگران را مورد مؤاخذه قرار بدهند، ويا بار و بنه شان را توقيف كنند، آنگاه در چنين صورتي صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار دهد و هر عملي را كه بخواهد با او انجام دهد.

مأموران يوسف شروع كردند به تفتيش و بازجوئي، تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم عمل كنند، لاجرم اول بار وبنه و ظرفهاي ساير برادران را جستجو كردند، چه اگر در همان بار اول مستقيماً بار وبنه " بنيامين" را جستجو مي كردند، برادران مي فهميدند كه نقشه اي در كار بوده است، لذا اينگونه براي رد گم كردن اول به خورجين هاي سايربرادران پرداختند و در آخر پيمانه را از خورجين " بنيامين" بيرون آوردند و كيفر بر او مستقر گرديد.

تحليلي بر طرح توقيف برادر يوسف

قرآن مجيد مي فرمايد:

« ... بدين گونه براي يوسف تدبير كرديم،

ص:173

چه در آئين شاه حق نداشت برادر خود را بگيرد،

مگر آنكه خدا مي خواست!

هركه را بخواهيم مرتبه ها بالا مي بريم،

و بالاتر از هر صاحب دانشي، دانشوري هست! »

اين مطلب اشاره به نقشه اي است كه يوسف براي گرفتن و نگهداشتن برادر خود به كار برد. قرآن مجيد آن را " كيد" ناميده است، و دليل آن اين است كه برادران از آن نقشه سر در نياورند، واگر مي فهميدند به هيچ وجه به دادن برادر خود " بنيامين" رضايت نمي دادند، و اين خود " كيد" است!

چيزي كه هست اين " كيد" با الهام الهي و يا وحي او بوده است كه از چه راهي برادر خود را نگهدارد و بازداشت نمايد. و به همين جهت خداي تعالي اين نقشه را هم " كيد" ناميده ، وهم آن را به خود نسبت داده و فرموده است:

« كَذالِكَ كِدنا لِيوسُفَ - بدين ترتيب ما آن را براي يوسف تدبير كرديم ! »

و چنين نيست كه هر كيدي را نتوان به خدا نسبت داد، آري او از كيدي منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر، اضلال، استدراج و امثال آن نيز در صورتي كه ظلم شمرده نشوند، مي توان به خدا نسبت داد.

جملة " در آئين شاه حق نداشت برادر خود را بگيرد، مگر آن كه خدا مي خواست،" بيان علتي است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مي خواست برادر خود را از مراجعت بازداشته و نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتي كه در كشور مصر حكمفرما بود، نمي توانست انجام دهد، و هيچ راهي بدان نداشت، چه به قانون مصريان حكم سارق اين نبوده كه برده صاحب مال شود، و به همين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خورجين " بنيامين" بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند، و او بگويد كه حال اگر در خورجين يكي از شما بود كيفرش چه خواهد بود، ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه بردة صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون ديني خودشان مؤآخذه نمايد.

و بنابراين صحيح است كه بگوئيم يوسف نمي توانست در دين ملك و كيش

ص:174

مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالي كه خدا بخواهد، و آن حال عبارت است از اينكه با كيفري كه براي خود تعيين كنند مجازات شوند.

از اين آيه برمي آيد كه در دين مصريان، مجرم را به قانون جزائي خود او، در صورتي كه اشدّ باشد، و او هم بدان تن دردهد، مؤآخذه مي كردند.

اين قسم مجازات در بسياري از سنت هاي قومي و سياست ملوك قديم متداول بود.

موضع برادران متهم

برادران يوسف در مقابل اتهام دزدي به برادرشان نه تنها از او دفاع نكردند بلكه به تعريف قرآن، گفتند:

« اگر او دزدي كرده، برادرش نيز پيش از اين دزدي كرده بود! »

گويندگان اين سخن همان برادران پدري يوسفند و به همين جهت يوسف را به "بنيامين" نسبت داده و گفتند: اين " بنيامين" قبلاً برادري داشت كه مرتكب دزدي شده بود، و جاي تعجب نيست كه اگر امروز او نيز پيمانه شاه را دزديده است، پس اين دو برادر دزدي را از ناحية مادر به ارث برده اند، و ما از ناحية مادر از ايشان جدا هستيم!

اين خود يك نوع تبرئه اي بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدي تبرئه كردند، ولكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان، ادعاي قبلي شان را كه گفته بودند – ما دزد نبوده ايم! – تكذيب مي كند. علاوه براين با اين كلام خود آن حسدي را كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند، فاش ساختند و ندانسته از خاطرات اسف آوري كه بين خود و دو برادر ناتني شان اتفاق افتاده بود، پرده برداشتند.

از اينجا تا اندازه اي پي به جواب يوسف مي بريم كه خطاب به آنها گفت: « اَنتُم شَرٌّ مَكاناً - شما بدحال ترين خلقيد! »

يوسف اين نسبت دزدي را كه برادران به او نسبت دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئة خود از آن نشد، و حقيقت را فاش نكرد، بلكه سر بسته گفت: « اَنتُم شَرٌّ مَكاناً ! » يعني شما بدحال ترين خلقيد! براي آن تناقضي كه در گفتار شما و آن حسدي كه در دلهاي شماست، و به خاطر آن جرئتي كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آن هم بعد از آن همه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد!

ص:175

يوسف در پايان جملة خود گفت: " خدا بهتر مي داند! " كه آيا برادرش قبل از اين دزدي كرده بود يا نه؟ آري يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا كرد و ايشان را تكذيب نكرد.

امتناع يوسف از تحويل برادر

برادران يوسف به التماس افتادند و با رقت و استرحام گفتند:

«- اي عزيز!

او را پدري پير و فرتوت است،

يكي از ما را به جاي او بگير كه

تو را از نيكو كاران مي بينيم! »

سياق آيات دلالت دارد بر اين كه برادران وقتي اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده و گفتند كه ما به پدر او ميثاق ها داده ايم و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم، و مقدور ما نيست كه بدون او به سوي پدر باز گرديم! لاجرم ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكي از خودشان را به جاي او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان گذاشتند.

يوسف پيشنهاد برادران را رد كرد و گفت: ما نمي توانيم به غير از كسي كه م__تاع خود را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم، و گرنه ستمگر خواهيم شد!

ماندن برادر بزرگتر درمصر و بازگشت كاروان

چون برادران يوسف مأيوس شدند از اين كه عزيز مصر دست از برادرشان بردارد و او را آزاد كند، حتي به اين كه يكي از ايشان را به جاي او بازداشت كند و او را رها سازد، از ميان جمعيت به كناري خلوت رفتند، و به نجوا پرداختند، كه چه بكنيم! آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاق خدائي از ما گرفته كه فرزندش را به سويش بازگردانيم! ويا آنكه همين جا بمانيم؟ از ماندنمان چه فائده اي عايد مي شود؟ چه كنيم؟!

بزرگتر ايشان بقيه را مخاطب قرار داد و گفت:

- مگر نمي دانيد كه پدرتان عهدي خدائي از شما گرفت

ص:176

كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد،

چگونه مي توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟

مي دانيد كه قبل از اين واقعه نيز تقصيري در امر يوسف كرديد؟

و با پدرتان عهد كرديد كه او را محافظت و نگهداري كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيانش فروختيد، و خبر مرگ او را براي پدر برديد و گفتيد كه گرگ اورا دريده است؟

نه ! حال كه چنين است، من از اين سرزمين تكان نمي خورم تا پدرم تكليف مرا روشن كند، واز عهدي كه از من گرفته صرف نظر نمايد!

و يا آنكه آن قدر مي مانم تا خدا حكم كند!

كه او بهترين حكم كنندگان است!

خدا بايد راهي پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مخمصه و ناچاري نجاتم دهد،

حال يا برادرم را از دست عزيز خلاص كند،

و يا از راه ديگري كه به عقل من نمي رسد،

و يا به اينكه مرگ مرا برساند،

و يا هر راه ديگر!

اما مادام كه خدا نجاتم نداده است من رأيم اين است كه در اين جا بمانم و شما نزد پدر برگرديد و بگوئيد:

اي پدر! پسرت دزدي كرد،

او سارق بود و ما تاكنون نمي دانستيم!

ما در كيفر سرقت جز به آنچه مي دانستيم شهادت نداديم،

و هيچ اطلاعي نداشتيم كه او پيمانة عزيز را دزديده است، و به زودي دستگير مي شود، وگرنه اگر چنين اطلاعي مي داشتيم در شهادت خود به مسئلة كيفر سرقت شهادتي نمي داديم، چون چنين گماني به او نمي برديم!؟ به پدر بگوئيد:

- از همه كساني كه در اين سفر با ما بودند و يا جريان كار مارا نزد عزيز ناظر بودند بپرسد تا كمترين شكي برايش باقي نماند كه ما در امر برادر

ص:177

خود هيچ كوتاهي نكرده ايم و عين واقع همين است كه او مرتكب سرقت

شد و در نتيجه بازداشت گرديد!

(1)

زنده شدن اميد براي يافتن يوسف!

آيات فوق آن قسمت از تاريخ زندگي يعقوب و يوسف عليهماالسلام را نقل مي كند كه يوسف برادر تني خود " بنيامين" را بازداشت كرد و نزد خود نگهداشت و قافله بدون او و پسر بزرگتر به نزد يعقوب برگشتند، و ماجرا را به يعقوب عليه السلام گفتند.

حضرت يعقوب اين بار، نه آنهارا ملامت كرد، و نه داستانشان را تكذيب كرد، بلكه با فراست الهي و خدادادي خود تفرس كرده بود كه اين جريانات اجمالاً ناشي از تسويلات نفساني آنها بوده است. واقعاً هم همين طور بود! زيرا جريان بازداشت شدن برادر يوسف ناشي از جريان خود يوسف شد، كه آن هم از تسويلات نفساني برادران به وقوع پيوست!

يعقوب عليه السلام بر نگشتن بنيامين را به تنهائي به تسويلات آنان نسبت نداد بلكه برنگشتن او و برادرش يوسف هردو را ذكر كرد و گفت:

« اميد است كه خداوند همة ايشان را به من باز گرداند!»

از سياق آيه بر مي آيد كه اين اظهار اميدواري اش مبني بر آن صبر جميلي است كه او در برابر تسويلات نفساني فرزندان از خود نشان داد.

گفتار يعقوب را قرآن كريم چنين بيان مي كند:

« گفت: چنين نيست!

بلكه ضميرهاي تان كاري بزرگ را به شما نيكو وانمود!

اينك صبري نيكو بايد! شايد خدا همه را به من باز آرد!

كه او داناي حكيم است.

و روي از آنان برگردانيد، و گفت:

- اي دريغ از يوسف !

و ديدگانش از غم سپيد گشت، و


1- مستند: آيه 83 تا 87 سورة يوسف " قالَ بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسُكُم اَمراً فَصَبرٌ جَميلٌ ! " الميزان ج22ص66

ص:178

دل از غم آكنده داشت ! »

يعقوب نشان مي دهد كه آرزوي ديدن يوسف را دارد و به نظر او يوسف هنوز زنده است. اين اظهار اميدواري، اميد اوست نسبت به ثمرة صبر!

و در حقيقت خواسته است بگويد: واقعة يوسف كه قبلاً اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، به خاطر تسويلات نفس شما بود، لاجرم صبر مي كنم، و اميد مي دارم خداوند مهربان همة فرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را همچنانكه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند!

آري او مي داند چه كسي را برگزيند و نعمت خود را براو تمام كند، و در كار خود حكيم است، و امور را بر مقتضاي حكمت بالغه اش تقدير مي كند، بنابراين ديگر چه معني دارد كه آدمي در مواقع برخورد با بلايا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع در آيد و يا از روح و رحمت خدا مأيوس گردد؟!

دو اسم « عليم و حكيم » همان دو اسمي است كه يعقوب در روز نخست در وقتي كه يوسف رؤياي خود را نقل مي كرد، ذكر كرد، و در آخر هم يوسف در موقعي كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشانيد و همگي در برابرش به سجده افتادند، به زبان مي آورد و مي گويد:

«- پدر جان!

اين تأويل رؤياي من است!»

تا آنجا كه مي گويد:

« وَ هُوَ العَليمُ الحَكيم ! »

تكرار مصيبت و افزوني غم يعقوب

يعقوب بعد از اين كه فرزندان را خطاب كرد و گفت - چنين نيست، بلكه نفس شما امر را بر شما تسويل كرده است! - بعد از آن ناله اي كرد و گفت:

-يا اَسَفيا عُليا يوُسُفَ !

و نيز بعد از آنكه در اندوه يوسف ديدگان خود را از دست داد، لاجرم روي از ايشان برگردانيد و خشم خود را فروخورد و متعرض فرزندان نشد.

يعقوب به كلي نابينا شد، نه اينكه نور چشمش كم شد، چون يوسف در آية بعدي مي گويد - پيراهن مرا ببريد و به روي پدرم بيندازيد تا بينا شود! - معلوم مي شود كه

ص:179

بينائي چشم يعقوب از بين رفته بود!

پسرانش وقتي حرف يعقوب را شنيدند، گفتند:

-به خدا سوگند كه تو لايزال به ياد يوسفي !

و سالهاست كه خاطرة اورا از ياد نمي بري،

و دست از او بر نمي داري،

تا حدي كه خود را مشرف به هلاكت كرده، يا هلاك كني !؟

ظاهر اين گفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزي اين حرف را زده اند و به وضع پدر رقت آورده اند. شايد هم از اين بابت بوده كه از بسياري گرية او به ستوه آمده بودند، و مخصوصاً از اين جهت كه يعقوب آنها را در امر يوسف تكذيب كرده بود، وظاهر گريه و تأسف او هم اين بود كه مي خواست درد دل خود را به خود ايشان شكايت كند.

يعقوب پاسخ داد:

-من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندانم و خانواده ام شكايت نمي برم، و اگر شكايت برم در اندك زماني تمام مي شود، و بيش از يك يا دو بار نمي شود تكرار كرد، همچنانكه عادت مردم در شكايت از مصايب و اندوهشان چنين است، بلكه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداي سبحان شكايت مي برم كه از شنيدن ناله و شكايتم هرگز خسته و ناتوان نمي شود!

نه شكايت او را خسته مي كند، و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش!

و من از خداوند چيزها سراغ دارم كه شما نمي دانيد!

و به همين جهت به هيچ وجه از روح او مأيوس و از رحمتش نا اميد نمي شوم!

يعقوب در آخر بيانش گفت:

من از خدا چيزهائي مي دانم كه شما نمي دانيد!

در اين گفته اشاره اي است اجمالي به علم يعقوب نسبت به خداي تعالي، و اما اين كه چگونه علمي بود از عبارت قرآن استفاده نمي شود، مگر به همان مقداري كه مقام مساعدت كند.

ص:180

سرانجام يعقوب دستور مي دهد به فرزندانش كه

- اي فرزندان من!

برويد !

و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد!

شايد ايشان را بيابيد!

و از فرجي كه خداوند بعد از شدت ارزاني مي دارد، نوميد نشويد!

چه از رحمت خدا مأيوس نمي شود، مگر مردمي كه كافرند و به اين معنا ايمان ندارند،

كه خداوند تواناست كه هر غمي را زايل كند!

(1)

سفر سوم برادران يوسف به مصر

برادران يوسف براي بار سوم به مصر برگشتند. قرآن مجيد صحنة برخورد برادران بخت برگشته را با يوسفي كه بر اريكة قدرت تكيه زده، چنين ترسيم كرده است:

« گفتند:

- هان اي عزيز !

ما و خاندان مارا، فقر و نداري از پاي درآورده است!

اينك نزد تو آمده ايم،

با بضاعتي اندك،(بِضاعَةٍ مُزجاةٍ ! )

كه وافي به آنچه از آذوقه احتياج داريم، نيست،

چيزي كه هست، اين بضاعت مزجات، نهايت درجة توانائي ماست!

پس تو به كمي توانائي ما نگاه نكن،

و از آذوقه اي كه مورد حاجت ماست كم نگذار!

بر ما تصدّق كن!

خدا به تصدّق كنندگان جزاي خير عطا مي كند! »

به طوري كه از سياق استفاده مي شود، برادران يوسف در اين سفر دو تا خواهش


1- مستند: آيه 89 تا 92 سورة يوسف " فَلَمّا دَخَلوُا عَلَيهِ قالوا يا اَيُّ__هَا العَزيزُ مَسَّنا وِ اَهلَناَ الضُّرُّ وَ ...." الميزان ج22ص86

ص:181

داشتند كه برحسب ظاهر هيچ وسيله اي براي برآوردن آنها به نظر نمي رسيد!

يكي اين كه مي خواستند با بضاعت اندكي كه آورده بودند طعام و آذوقة كافي بگيرند و براي رفع گرسنگي و عسرت خانوادة پر جمعيت خود در كنعان ببرند.

با اينكه نزد عزيز مصر سابقة دروغ و دزدي بهم زده بودند، و پيش او ديگر وجهه و آبروئي به ايشان نمانده بود، هيچ اميد نداشتند كه عزيز بازهم مانند سفر اول ايشان را احترام نمايد و حاجت شان را برآورد.

حاجت دوم آنها اين بود كه دست از برادرشان كه به جرم دزدي دستگير شده بود بردارد و او را رها سازد! اين هم در نظرشان حاجتي برآورده نشدني بود، زيرا در همان اول كه جام شاهي از خورجين برادرشان در آمد هرچه اصرار والتماس كردند به خرج نرفت، و حتي عزيز حاضر نشد يكي از آنها را به جاي برادرشان بازداشت كند.

به همين جهت وقتي به دربار يوسف بار يافتند و با او در خصوص آذوقه و آزادي برادر گفتگو كردند، خود را در موقف تذلل و خضوع قرار دادند، و در رقت كلام آن قدر كه مي توانستند سعي كردند، باشد كه دل او را به رحم آورند و عواطفش را تحريك كنند، لذا نخست بدحالي و گرسنگي خانوادة خود را به يادش آوردند، و سپس كمي بضاعت و سرماية مالي خود را خاطرنشان ساختند، واما نسبت به آزادي برادرشان به صراحت چيزي نگفتند، و تنها درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند... و همين كافي بود، زيرا تصدق به مال انج__ام مي شود، مال را تصدق مي دهند، و همان طور كه طعام مال بود، آزادي برادرشان نيز تصدق به مال بود، چون علي الظاهر ملك عزيز بود.

علاوه بر همة اين ها به منظور تحريك او در آخر گفتند: به درستي كه خداوند به تصدق كنندگان پاداش مي دهد، و اين در حقيقت هم تحريك بود و هم دعا !

اين نحوة سؤال از دشوارترين و ناگوارترين سؤالات است!

موقف هم موقف كساني است كه با نداشتن استحقاق، و با سوء سابقه، استرحام مي كنند، و خود جمعيتي هستند كه در برابر عزيز صف كشيده اند.

اين جا بود كه كلمة الهي، و وعده اي كه داده بود يوسف و برادرش را بلند كند و ساير فرزندان يعقوب را به خاطر ظلم شان خوار كند، تمام شد!

يوسف بدون درنگ پاسخ داد:

« هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد!؟»

ص:182

يوسف با اين عبارت خود را معرفي كرد!

اگر به خاطر آن وعدة الهي نبود ممكن بود خيلي جلوتر از اين به وسيلة نامه يا پيغام پدر و برادران را از جايگاه خود خبر مي داد، و به ايشان مي رسانيد كه من در مصر هستم، ولكن در همة اين مدت، كه مدت كمي هم نبود، چنين كاري را نكرد، چون خداي سبحان چنين روزي را خواسته بود كه برادران حسود را در برابر يوسف وبرادرش در موقف ذلت و مسكنت قرار دهد و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكة عزت بنشاند.

يوسف برادران را به خطابي مخاطب ساخت كه معمولاً يك فرد مجرم و خطاكار را با آن لحن خطاب مي كنند، و با اين كه مي دانند مخاطب چه كرده است، مي گويند: هيچ مي داني ؟ و يا هيچ يادت هست؟ و يا مي فهمي چه كار كرده اي؟ و امثال اين ها.

چيزي كه هست، يوسف عليه السلام دنبال اين خطاب، جمله اي آورد كه به وسيلة آن راه عذري به مخاطب ياد دهد، و به او تلقين كند كه در جوابش چه بگويد، و به چه عذري متعذر شود، و آن اين بود كه گفت:

« وقتي كه شما جاهل بوديد! »

بنابراين جمله " مي دانيد كه بر يوسف و برادرش چه كرديد؟ " تنها يادآوري اعمال زشت ايشان است، بدون اين كه خواسته باشد توبيخ يا مؤآخذه اي كرده باشد، تا منت و احساني را كه خدا به او و برادرش كرده، خاطر نشان سازد. و اين از فتوت و جوانمردي هاي عجيبي است كه از يوسف سر زد!

چگونه برادران به هم رسيدند؟

« گفتند: مگر تو يوسفي؟

گفت: من يوسفم !

و اين برادر من است .

خدا به ما منت نهاد!

كه هركه بپرهيزد و صبور باش،

خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند ! »

اين صحنه اي است كه قرآن مجيد از مراسم به هم رسيدن يوسف و برادرانش

ص:183

ترسيم كرده است، و زيباترين نكتة آن عباراتي است كه بين آنها رد و بدل مي شود.

يوسف فرمود: خداوند بر ما مكنت نهاد، و نفرمود برمن منت نهاد.

يوسف خواست هم منت خداي را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادري بوديم كه مورد حسد شما قرار گرفتيم. آنگاه سبب اين منت الهي را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد، بيان نمود و گفت:

« هركس پرهيزكاري كند و صبر نمايد،

خدا پاداش نيكوكاران را ضايع نمي سازد! »

يوسف با اظهار اين عبارت هم دليل احسان و منت خدا را نسبت به خودشان بيان كرد و هم به برادرانش نشان داد كه نيكوكاري و احسان چقدر كارساز است، و بدين وسيله آنها را به سوي احسان دعوت كرد.

برادران در اين مرحله اعتراف به خطاكاري خود نمودند و در ضمن اعتراف كردند كه خداوند يوسف را بر ايشان برتري بخشيده است. گفتند:

« به خدا كه خدا تو را برما برتري داده و ما خطاكار بوده ايم! »

يوسف گفت:

«- امروز ملامتي بر شما نيست

خدا شما را بيامرزد،

كه او از همه رحيمان رحيم تر است ! »

اگر يوسف ملامت نكردن را مقيد به قيد " امروز" كرد و فرمود: امروز تثريب و ملامتي بر شما نيست! يعني من گناهان شما را يك يك نمي شمارم كه شما چه ها كرديد؟ منظورش اين بود كه عظمت گذشت و عفو او را از انتقام برساند، چه در چنين موقعيتي كه او عزيز مصر است، و مقام نبوت و حكمت و علم به احاديث را به او داده اند، و برادر تني هم همراهش است، و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده اند و به خطاكاري خود اعتراف مي كنند، و مي گويند كه خداوند سبحان عليرغم گفتار ايشان كه در ايام كودكي يوسف گفته بودند: - چرا يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اينكه ما گروهي توانا هستيم؟ و قطعاً پدر ما در گمراهي آشكار است - او را بر آنان برتري داده است.

يوسف عليه السلام بعد از دلداري برادران و عفو و گذشت از ايشان شروع كرد به دعا كردن، و از خدا خواست تا گناهان آنها را بيامرزد، و چنين گفت:

« خدا شما را بيامرزد!

ص:184

و او ارحم الراحمين است! »

اين دعا و استغفار يوسف است براي همة برادران كه وي را ظلم كردند، هرچند كه همة برادران در آن لحظه در مصر حاضر نبودند و همچنانكه از آية بعدي هم كه از قول بعضي برادران نقل مي كند كه در كنعان نزد پدر مانده بودند، هم آنها بودند كه در جواب پدر كه گفت:

- اگر ملامتم نكنيد، بوي يوسف را مي شنوم!

و آن ها گفتند: - به خدا كه تو هنوز در همان گمراهي قديمي ات باقي هستي !

از اين عبارت استفاده مي شود كه چند نفري از برادران يوسف در برابر يوسف حضور داشتند و چند نفر ديگرشان نزد پدر مانده بودند.

(1)

بوي پيراهن يوسف

« اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد،

كه بينا شود،

و كسان خود را همگي پيش من آوريد! »

در اين آيات، داستان يوسف خاتمه مي پذيرد، او برادران را وادار مي كند تا پيراهنش را به منزل پدر ببرند و به روي پدر افكنند، و او را در حالي كه ديدگانش بهبود يافته، با همة خاندانش به مصر بياورند. ايشان نيز چنين كردند، و در آخر يوسف به ديدار پدر و مادر نايل آمد، وهمة خاندان يعقوب يا (بني اسرائيل) به مصر منتقل شدند!

« و همين كه كاروان از مصر به راه افتاد،

پدرشان در كنعان گفت:

-اگر سفيهم نشماريد، من بوي يوسف را مي شنوم! »

آخرين عنايت بي سابقه اي كه خداوند در حق يوسف اظهار فرمود، و مانند ساير اسبابي كه در اين سوره و در اين داستان بود، و بر خلاف جهتي كه طبعاً جريان مي يافت، جريانش داد، ماجراي اين پيراهن بود!


1- مستند: آيه 93 تا102سورة يوسف " اِذهَبوُا بِقَميصي هذا فَا لقوُهُ عَلي وَجهِ اَبي يَأتِ بَصيراً...." الميزان ج22ص99

ص:185

برادران آن روز كه وي را به چاه انداختند، پيراهن خون آلودش را براي پدر آوردند و به دروغ گفتند - يوسف مرده است! و همين پيراهن خون آلود بود كه باعث اندوه و گرية يعقوب گشت و سرانجام به نابينائي او منجرشد، خداوند مهربان و حكيم باز به وسيلة همين پيراهن چشمان او را شفا داد و روشن كرد!

هركسي با توسل به هر وسيله اي خواست يوسف را ذليل كند، خداوند متعال همين وسيله را باعث پيشرفت و ترقي كار يوسف قرار داد.

اول، برادرانش خواستند او را به ديار غربت بيندازند و در چاه انداختند و فروختند. خداوند حي وقيوم همين امر را باعث راه يافتن او به دربار عزيز مصر كرد و تا آخر كه بر اريكة عزت و سلطنت تكيه داد و برادرانش در مقابل او به التماس و تضرع صف كشيدند.

دوم، ملكة مصر عاشقش شد و او را به سوي بي عفتي خواند و به زندانش افكند، همين امر باعث بروز شهرت پاكدامني او شد و از زندان به سلطنت پا گذاشت!

همة اسباب دست به دست هم دادند تا او را بي مقدار كنند، ولي خواست و مشيت خدا غير آن چيزي بود كه اسباب طبيعي به سوي آن جريان مي يافت، و خدا بر كار خود غالب است!

عطر يوسف به مشام يعقوب رسيد!

قرآن مجيد اين قسمت از تاريخ زندگي اين پدر و پسر بزرگوار را چنين نقل مي فرمايد كه به محض خروج كاروان حامل پيراهن از مصر، يعقوب در كنعان به كساني كه نزد او بودند گفت:

-من هر آينه بوي يوسف را مي شنوم!

اگر مرا به ضعف رأي نسبت ندهيد، من بوي او را احساس مي كنم،

و چنين مي بينم كه ديدار او نزديك شده است،

و اگرمرا تخطئه نكنيد جا دارد به آن چه من مي يابم

اذعان و اعتقاد داشته باشيد،

لكن احتمال مي دهم كه مرا خرف بشماريد

و به گفته ام اعتنا نكنيد!

( در روايات اسلامي آمده كه فاصلة بين مصر وكنعان در آن عصر نه روز راه بود.)

ص:186

بعضي از فرزندان يعقوب كه در آن ساعت نزد او حاضر بودند، درجواب پدر گفتند:

- تو هنوز در گمراهي قديمي ات هستي !

اين عبارت مي رساند كه فرزندان يعقوب در اين داستان چقدر از زشتي بهره اي داشته اند. از همان آغاز داستان تا به آخر چه اسائة ادب ها به پدر كردند؟ در همان اول گفتند كه " پدر ما در گمراهي آشكار است!" حتي اگر مقصودشان از گمراهي عشق زياد يعقوب به يوسف بود. آنها فكر مي كردند كه چون آن ها قوي هستند پدر بايد آن ها را بيشتر از يوسف ضعيف دوست بدارد.

آن ها خود را مدبر خانه و زندگي يعقوب مي دانستند، به موقع خطر معتقد بودند كه آنها از يعقوب دفاع خواهند كرد، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده و دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثري در زندگي او نداشتند به آنها ترجيح داده است، و وقتي هم يكي از آن دو برادر را ناپديد مي بيند آن قدر ج__زع وگري___ه راه مي اندازد كه هردو چشمش كور مي شود و پشتش خميده مي شود.

البته به طوري كه قبلاً گفتيم مراد پسران يعقوب از گمراهي او اين به اصطلاح خودشان كج سليقگي و بي منطقي رفتار او بود نه گمراهي ديني !

« چون بشير نويد رسان بيامد،

و پيراهن يوسف را به صورت يعقوب انداخت،

در دم بينا گشت!

و گفت:

مگر به شما نگفتم كه

من از خدا چيزها سراغ دارم كه شما نمي دانيد! »

يعقوب قبلاً يك بار هم اين جمله را گفته بود. و آن وقتي بود كه فرزندانش از دست گريه ها و شكايت هاي او دچار تنگ خلقي شده بودند و او را وادار به سكوت مي كردند، او گفت:

« من شكايت غم و حزن خود را فقط به خدا مي برم!

من از خدا چيزها مي دانم كه شما نمي دانيد! »

فرزندان پشيمان و شرمنده در پيشگاه پدر

ص:187

پسران يعقوب وقتي شرمنده از گفتار و كردار گذشته خود شدند، گفتند:

« اي پدر!

براي گناهان ما آمرزش بخواه!

كه ما خطاكاربوده ايم! »

يعقوب عليه السلام جواب داد:

« براي شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست،

كه او آمرزگار و رحيم است ! »

يعقوب عليه السلام در اين جمله فرمود: - به زودي برايتان استغفار مي كنم، و استغفار جهت فرزندان را به تأخير انداخت. احتمال مي رود تأخير انداخته باشد تا آن موقعي كه نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته و دلش به تمام معني خوشحال گردد، و قهراً تمامي آثار شوم فراق از دلش زايل شود، و آن گاه استغفار كند. در بعضي از اخبار هم آمده كه تأخير انداخت تا وقتي كه در آن وقت دعاها مستجاب مي شود.

( در روايات اسلامي آمده كه يعقوب خواست تا در وقت سحر كه موقع استجابت دعاست، آن هارا دعا كند.)

پايان داستان يوسف ( استقرار آل يعقوب در مصر )

اشاره

ص:188

مستند: آيه 99 تا 102سورة يوسف " فَلَمّا دَخَلوُا عَلي يوُسُفَ آوي ا اِلَيهِ اَبَوَيهِ ...." الميزان ج22ص102

مهاجرت و سكونت بني اسرائيل در مصر

يعقوب و خاندانش طبق فرمان يوسف به سوي مصر راه افتادند. فرمان يوسف اين بود كه:

« همة اهل بيت را جميعاً پيش من آوريد! »

اين فرمان شامل خود حضرت يعقوب و اهل بيت او، و نوه ها و نتيجه هاي او، مي شد كه همه از دشت و هامون به شهر مصر در آيند و در آنجا سكني گزينند!

در روايات اسلامي آمده است كه يعقوب زماني كه بينائي خود را به وسيلة پيراهن يوسف به دست آورد و حمد و شكر خدا را گفت و سجده شكر به جاي آورد، خميدگي قدش راست شد. همان موقع دستور داد كه همين امروز با تمامي خاندان بايد به سوي يوسف حركت كرد!

خود يعقوب و همسرش " ياميل" حركت كردند و تند مي راندند تا پس از نه روز وارد مصر شدند.

لحظه ديدار با يوسف گم گشته

ص:189

ق__رآن مجي__د شرح لحظات شيرين وصال و رسيدن يعقوب را به گم كردة خود، چنين توصيف مي كند:

« بعد از آن كه وارد شدند،

يوسف پدر و مادر را در آغوش گرفت،

و گفت:

- داخل مصر شويد كه انشاء الله ايمن هستيد! »

ظاهر عبارت " وارد مصر شويد! " در اين است كه يوسف به منظور استقبال از پدر و مادر و خاندانش از مصر بيرون آمده بود، و در خارج شهر ايشان را در آغوش گرفته است، و آن گاه به منظور احترام و رعايت ادب گفته است: داخل مصر شويد!

در عبارتي كه بلافاصله بعد از اذن ورود به مصر به كار برده – انشاء الله ايمن هستيد! – يوسف ادبي را رعايت كرده كه بي سابقه و بديع است. چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم صادر مي كنند، نموده، وهم اين كه اين حكم را مقيد به مشيت خداي تعالي كرده است، تا بفهماند كه مشيت آدمي مانند ساير اسباب اثر خود را نمي كند مگر وقتي كه مشيت الهي هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاي توحيد خالص است.

ظاهر اين سياق مي رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحية پادشاه نمي توانستند وارد مصر شوند، و به همين جهت بوده كه يوسف در ابتداء امر به ايشان امنيت داده است.

بحثي درباره مادر يوسف

مادر يوسف را در آية فوق، قرآن با اشاره به عبارت " ابويه" ذكر مي كند، كه در آن لحظه زنده بود، و مورد استقبال و روبوسي يوسف قرار گرفت.

برخي از مفسرين گفته اند كه همسر يعقوب در اين زمان خالة يوسف بود نه مادر حقيقي اش، و اگر قرآن او را مادر خوانده به اين عنايت است كه مادر يوسف در دوران خردسالي او از دنيا رفت بود. ولي قرآن مجيد چيزي كه يكي از اين دو احتمال را تقويت كند بيان نمي كند جز اين كه كلمة " ابوين" ظاهر است در پدر و مادر حقيقي!

ص:190

در روايتي در تفسير عياشي آمده است: « خود يعقوب و همسرش ياميل كه خالة يوسف بود، حركت كردند...،» ولي همان گونه كه گفتيم از ظاهر كتاب و از بعضي روايات بر مي آيد كه او مادر حقيقي يوسف بوده است، و يوسف و بنيامين هردو از يك مادر بوده اند. ولي اين روايات ظاهرشان اين قدر قوي نيست كه يكديگر را دفع كنند.

واقعيت يافتن خواب يوسف

قرآن مجيد زماني را تعريف مي كند كه پدر و مادر و يازده برادر يوسف در برابر او سجده كردند:

« ... و پدر و مادر خويش را بر تخت سلطنت بالا برد و نشاند،

و همگي سجده كنان بر او درافتادند!

يوسف گفت:

- پدر جان ! اين تأويل رؤياي من است!

كه پروردگارم آن را محقق ساخت! »

مقتضاي اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالابردن بر تخت، به امر و دستور يوسف و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اين كه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مي فرمايد - براي او به سجده درافتادند!

ظاهر امر مي رساند سجده در اولين وقتي بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است، پس گويا كه به دستور يوسف ايشان را در كاخ اختصاصي و بر تخت سلطنتي نشانده اند، در موقعي كه يوسف در آن مجلس نبوده است، و چون يوسف وارد شده نور الهي كه از جمال بديع و دلاراي او تلألؤ مي كرد، ايشان را خي__ره و از خ__ود بي اختيار ساخته، و به حدي كه عنان از كف داده اند و بي اختيار به خاك افتاده اند.

عبارت " وَ خَرّوُا لَهُ سُجَّداً ! " نشان مي دهد كه مسجود آن ها يوسف بوده است.

در روايات اسلامي ( در تفسير عياشي از امام ابي جعفر عليه السلام) روايت شده كه « يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند و چون به مصر درآمدند و داخل بر يوسف شدند، يوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسيد و گريه كرد، و خاله اش را بر بالاي تخت سلطنتي نشانيد، و آنگاه به اطاق شخصي خود رفت، و عطر و سرمه استعمال كرد، و لباس رسمي پوشيد و نزد ايشان برگشت.

پس وقتي او را با چنين جلال و شوكتي ديدند همگي به احترام او و شكر خدا به

ص:191

سجده افتادند، اينجا بود كه يوسف گفت: - پدر جان اين بود تأويل آن خوابي كه قبلاً ديده بودم!

آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال، هرگز عطر و سرمه و بوي خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آن كه خدا جمع يعقوب را جمع كرد و او را به پدر و برادرانش رسانيد. »

يوسف وقتي ديد پدر و مادش و برادرانش در برابرش به سجده درافتادند، به ياد خوابي افتاد كه در كودكي ديده بود كه - يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرش سجده كردند - و جريان رؤياي خود را به پدر گفت، در حالي كه آن روز طفل صغير بود. و وقتي به ياد آن روز افتاد آن خواب را تعبير كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند، و گفت: پدرجان! اين تعبير خوابي بود كه من قبلاً ديده بودم، و خداوند سبحان آن رؤيا را حقيقت قرار داد!

تحليلي بر سجده يعقوب

بايد دانست كه سجدة خاندان يعقوب براي عبادت يوسف نبوده است، به دليل اين كه در ميان سجده كنندگان خود يعقوب پيامبر بود كه در توحيد مخلَص بوده است، وچيزي را شريك خدا نمي گرفته است، و از طرف ديگر اگر اين سجده عبادت بود يوسف قبولش نمي كرد، زيرا در زندان به رفيقش گفت: " مارا نرسد كه چيزي را شريك خدا بگيريم! " بنابراين مي فهميم كه سجده آنها سجدة عبادت نبوده است. خاندان يعقوب و خود يعقوب قطعاً جز اين منظوري نداشته اند كه يوسف را آيتي از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفته اند، همچنانكه ما خدا را عبادت مي كنيم و كعبه را قبلة خود مي گيريم، و نماز و عبادات را بدان سو مي كنيم. پس با كعبه خدا عبادت مي شود، نه كعبه!

صحنه شكرگزاري يوسف

يوسف با ديدن اين صحنه ها شروع كرد به منظور اداي شكرخدا، او را حمد ثنا كردن، و گفت:

« به من نيكي كرد، كه

از زندانم بيرون آورد،

ص:192

و شمارا، از پس آن كه شيطان بين ما را بهم زد،

از باديه بياورد،

كه پروردگارم دربارة آن چه اراده كند، دقيق است!

آري او داناي حكيم است! »

يوسف احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعني بلائي بزرگ نجاتش داد، به ياد آورد. آري، خداوند مهربان آن بلا را مبدل به نعمتي كرد كه هرگز احتمالش را نمي داد، چه، كسي احتمال نمي دهد كه زندان وسيلة رسيدن به عزت و سلطنت شود!

يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده اند، اسمي از ب____لاي بزرگ به چاه افتادن نياورد، آري او نمي خواست و فتوت و جوانمردي اجازه اش نمي داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتي كه ممكن است تصور شود، به داستان برادران اشاره اي كرد، بدون اين كه مشتمل بر طعن و سرزنشي باشد، و آن اين بود كه گفت - و شما را از پس آن كه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد، از باديه بياورد!

مقصود يوسف از اين اشاره اين بود كه پروردگار به من احسان كرد، بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد، و ميان ما را به هم زد، و شد آن چه نبايد مي شد، و در آخر به جدائي من از شما منتهي گرديد، و پروردگارم مرا به سوي مصر سوق داد، و گواراترين زندگي ها و بلندترين عزت ها و سلطنت ها را روزي ام فرمود، و آن گاه دوباره ما را به هم نزديك كرد، و همگي ما را از باديه به شهر، و زندگي مدني و مترقي منتقل نمود.

يوسف به خاطر همين سه بلائي كه شمرد، دنبال كلامش گفت:

« اِنَّ رَبّي لَطيفٌ لِما يَشاء ! »

يعني خداوند از آن جائي كه لطيف است هرچه را بخواهد انجام دهد، در آن نفوذ مي كند، در بلاي من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت و هلاكت مرا مبدل به عوامل آسايش و راحتي نمود، و اسباب ذلت و بردگي مرا وسيلة عزت و سلطنت كرد!

كلمة " لطيف" از اسماء الهي است و اسمي است كه دلالت بر حضور و احاطة الهي به باطن اشي___اء مي كند، كه راهي براي حضور در آن و احاطه به آن نيست، و اين لطافت از فروع احاطة او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم اوست.

يوسف عليه السلام كلام خود را با دو اسم " عليم و حكيم" خدا ختم كرد. اين همان اسم خدا بود كه يعقوب در لحظة شنيدن جواب خواب يوسف به او گفته و يادآور شده بود.

آخرين آرزوي يوسف

ص:193

يوسف بعد از آن كه خدا را ثنا گفت و احسان هاي او را در نجاتش از بلاها و نوائب بر شمرد، خواست تا نعمت هائي را هم كه خداوند به او به طور اخص ارزاني داشته بر شمرد، در حالي كه پيداست آن چنان محبت الهي دردلش خلجان يافته كه به كلي توجهش از غير خدا منقطع شده است، در نتيجه، يك باره از خطاب و گفتگوي با پدر صرف نظر كرده و متوجه پروردگار خود شده است! و خ___داي عزّ اسمه را مخاطب قرار داده و مي گويد:

« پروردگارا!

اين تو بودي كه از سلطنت سهمي به سزا ارزاني ام داشتي!

و از تأويل احاديث تعليمم كردي! »

آن گاه گفتة خود را برگردانيد و ثناي الهي را بيشتر كرد و به اصل « ولايت الهي» برگشت و اين معنا را خاطر نشان ساخت كه خداوند رب عالم است، هم در كوچك و هم در بزرگ، و وليّ است در دنيا و آخرت!

« فاطر آسمان ها و زمين!

تو در دنيا و آخرت وليّ مني !

مرا مسلمان بميران!

و به صالحينم ملحق كن ! »

اينك يوسف، يكي از فرستادگان و مخلصين او، سخن از ولايت او به ميان مي آورد، و نشان مي دهد كه من در تحت ولايت تامّة توام، بدون اين كه خودم در آفرينش خود دخالتي داشته باشم، و در ذات و صفات و افعالم استقلالي داشته باشم، يا براي خود مالك نفع و ضرر يا مرگ و حيات و نشوري باشم!

دل هاي اولياء خدا و مخلَصين از بندگان او، از راه اسم " فاطر" كه به معناي ( وجود لِذاتِهِ خدا و ايجادش مر غير خود راست، ) متوجه او مي شوند.

ولايت او يعني قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشي است از اين كه او هر چيزي را ايجاد كرده و از كتم عدم به ظهور و وجود آورده است، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است!

ص:194

يوسف بعداز آن كه در قبال رب العزّه مستغرق در مقام ذلت گرديد، و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است، درخواست مي كند كه او را آن چنان قرار دهد كه ولايت او بر وي در دنيا و آخرت مقتضي آن است، و آن اين است كه وي را تسليم در برابر خود كند مادام كه در دنيا زنده است، و در زمرة صالحين قرارش دهد مادام كه در آخرت است!

تحليل آخرين آرزوي يوسف

كمال بندة مملوك آن است كه نسبت به صاحب و رب خود تسليم باشد، و مادام كه زنده است در برابر آنچه وي از او مي خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياري خود چيزي كه ماية كراهت و نارضائي اوست از خود نشان ندهد، و تا آنجا كه مي تواند و در اختيار دارد خود را چنان كند كه براي قرب مولايش صالح، و براي مواهب بزرگ او لايق باشد.

همين معنا باعث شد كه يوسف عليه السلام از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم و در آخرت در زمرة صالحين قرار دهد، همچنانكه جد بزرگوارش ابراهيم"ع" را به چنين مواهبي اختصاص داده بود.

اين اسلامي كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام، و عالي ترين مراتب آن است. و آن عبارت است از تسليم محض بودن براي خداي سبحان، به اين كه بنده براي خود و براي آثار وجودي خود هيچ استقلالي نبيند، و در نتيجه هيچ چيز، چه خودش و چه صفات و اعمالش او را از پروردگارش مشغول نسازد.

وقتي به خدا عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار بده، معنايش اين است كه خداوند بنده اش را خالص براي خود قرار دهد.

از آن چه گذشت معلوم شد كه معناي درخواست ( مرا مسلمان بميران! ) اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا تا دم مرگ باقي بدار و تا زنده ام مسلم زندگي كنم، و در دم مرگ هم مسلم بميرم! اين كنايه است از همين كه خداوند او را بر اسلام پايدار بدارد تا دم مرگ.

داستان يوسف، به عنوان يك خبر غيبي

ص:195

خداوند متعال در پايان داستان يوسف در قرآن كريم چنين مي فرمايد:

« اين از خبرهاي غيب است كه به تو وحي مي كنيم!

و تو هنگامي كه برادران يوسف همدست شده بودند،

و نيرنگ مي كردند، نزد ايشان نبودي ! »

پايان عمر يعقوب

در روايات اسلامي ( در تفسير عياشي از امام ابي جعفر عليه السلام) نقل شده كه يعقوب پس از آمدن به مصر دو سال زندگي كرد و سپس از دنيا رفت، و يوسف استخوان هاي يعقوب را در تابوتي گذاشت و به سرزمين شام برد و در بيت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس يوسف به جاي يعقوب حجت خدا در روي زمين گرديد. قبل از آن يعقوب حجت خدا در روي زمين بود، و يوسف پادشاهي مي كرد.

ازدواج يوسف با زليخا

يكي از نكات مبهمي كه كنجكاوي همة خوانندگان داستان يوسف را تحريك مي كند اين است كه بدانند سرانجام عشق ديوانه وار زليخا نسبت به يوسف به كجا انجاميد؟

در عده اي از روايات اسلامي آمده است كه يوسف بعد از مردن عزيز با همسر او ازدواج كرد، واين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شده بود، و آن جريانات را پيش آورده بود، و بعد از آن كه عزيز در خلال سالهاي قحطي از دنيا رفت، يوسف اورا به همسري گرفت!

اگر اين حديث صحيح باشد، بعيد نيست كه خداوند به شكرانة اين كه زليخا گفتار يوسف را نزد شاه تصديق كرد و عليه خود گواهي داد و گفت - الان حق روشن شد و من برخلاف ميل او با او مراوده داشتم، و او از راستگويان است! - او را به وصال يوسف رسانيده باشد.

پايان سوره يوسف

ص:196

تاريخ پر ماجراي زندگي يوسف عليه السلام و جامعه اي كه در آن مي زيست، و تحولاتي كه اين پيامبر بزرگ الهي در آن به وجود آورد، با آيات زير پايان مي پذيرد.

مشيت الهي بر آن تعلق گرفته بود كه با انتقال يك فرد به يك كشور، قومي بزرگ به آنجا انتقال يابد، و تاريخ آيندة قوم را بسازد، و آنها نسل بعد نسل ايمان را در خانواده هاي خود حركت دهند.

... و اين ها جملگي اثر وجودي يك انسان خالص شده براي خدا بود!

خطاب در اين آيات به پيغمبر گرامي اسلام است، كه مي فرمايد:

« ... و بيشتر مردم، هرچند تو ( اي محمد! ) حرص بورزي،

ايمان نخواهند آورد!

تو براي پيامبري از آنان مزدي نمي خواهي،

كه آن جز يادآوري و ذكري براي جهانيان نيست!

بسا آيات در آسمانها و زمين هست كه بر آن مي گذرند،

و از آن روي گردانند،

و بيشترشان به خدا ايمان نيارند، جز اين كه مشرك باشند!

مگر ايمن شده اند كه پوششي از عذاب خدا به ايشان برسد؟

يا قيامت ناگهان و در حالي كه خبر ندارند، بر آنان در آيد؟

اي محمد! بگو:

- راه من اين است!

از روي بصيرت به سوي خدا مي خوانم،

من با هركه مرا پيروي كرده است!

خداي يكتا منزه است! و من از مشركان نيستم!

اي محمد !

پيش از تو نفرستاديم مگر مرداني از اهل قريه ها،

ص:197

كه به آنها وحي مي كرديم.

چرا در اين سرزمين نمي گردند،

تا بنگرند سر انجام كساني كه پيش از آنان بوده اند،

چه سان بوده است؟

و سراي آخرت براي كساني كه پرهيزكاري كرده اند، بهتر است!

چرا تعقل نمي كنند؟

تا وقتي پيغمبران نوميد شدند،

و هركس كه خواستيم رهائي يافت،

و صلابت ما از گروه بدكاران دفع نمي شود!

در سرگذشت آنان براي صاحبان خرد عبرتي هست!

(اين قرآن) سخني نيست كه ساخته باشند،

بلكه تصديق كتابي است كه پيش از آن بوده،

و توضيح همه چيز است،

با هدايتي و رحمتي براي گروهي كه ايمان دارند! »

اين آيات خاتمة سورة يوسف است، و در آن اين معنا را خاطر نشان مي سازد كه ايمان كامل كه همان توحيد خالص است، مقام عزيز و فضيلت كميابي است كه جز تعداد قليلي از مردم به آن نمي رسند، و اما اكثر مردم ايمان آور نيستند، هرچند كه تو ( اي رسول خدا ! ) به ايمان آوردن ايشان حريص باشي، و همة طاقت خود را صرف كني !

و آن اقليتي هم كه ايمان مي آورند، ايمانشان مشوب به شرك است، پس براي ايمان محض و توحيد خالص نمي ماند مگر عدد قليلي از مردم!

اين توحيد خالص همان راهي است كه رسول خدا "ص" با بصيرت بدان دعوت مي كرد، و همچنين پيروانش، و خدا هم ناصر او و نجات دهندة مؤمنين پيرو او از مهالك است، مهالكي كه توحيدشان و ايمانشان را تهديد مي كند، و از عذاب استيصالي كه وعده داده بود، به زودي گريبانگير مشركين شده و مستأصل و منقرضشان مي كند، همچنان كه عادت خدا دربارة انبياء گذشته اش هم، چنين بوده است، و در داستانهاي ايشان عبرت و بيان حقيقت و هدايت و رحمت است براي مؤمنين!

شخصيت معنوي و ادب ديني يعقوب و يوسف(ع)

اشاره

ص:198

مستند:بحث قرآني و تاريخي الميزان ج22 ص 127

مقام معنوي يوسف و ثناي او در قرآن

خداوند متعال، يوسف عليه السلام را درقرآن مجيد از " مُخلَصين" و "صِدّيقين" و " مُحسِنين" خوانده است.

-خداوند به يوسف " حُكم" و " عِلم" داده است.

-خداوند " تأويل احاديث" را به او آموخته است.

-خداوند اورا " اجتباء" كرده و برگزيده است.

-خداوند " نعمت خود را بر او تمام كرده است."

-خداوند يوسف را به " صالحين" ملحق ساخنه است .

اينها آن ثنايائي بود كه خداوند در سورة يوسف متذكر شده و در سورة انعام نيز آنجا كه برآل نوح و آل ابراهيم ثنا گفته، او را نيز در زمرة ايشان شمرده است!

(1)

مقامات و امتيازات يوسف "ع"

قرآن مجيد مقامات معنوي و نعمت هاي عظيم خدا را كه به بندة مخلَصش يوسف عليه السلام اعطاء فرموده، از سه لحاظ در آية فوق شرح مي دهد:


1- مستند: آية 6 سورة يوسف " وَكَذالِكَ يَجتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعُلِّمُكَ مِن تَأويلِ الْاَحاديثِ وَ .... " الميزان ج21ص 129

ص:199

1-برگزيده شدن

2-تعليم تأويل احاديث

3-اتمام نعمت

برگزيده شدن يوسف

« و بدين سان پروردگارت تو را بر مي گزيند! »

مفهوم " اجتباء" و برگزيدن خداي سبحان بنده اي از بندگان خود را، به اين است كه بخواهد اورا مشمول رحمت خود قرار دهد و به مزيد كرامت اختصاصش بخشد و به اين منظور او را از تفرق و پراكندگي در راههاي پراكندة شيطاني حفظ كند و به شاهراه صراط مستقيم بيندازد. اين هم وقتي صورت مي گيرد كه خداي سبحان خودش متولي امور او مي شود و او را خاص خود مي گرداند، به طوري كه ديگران از او بهره نداشته باشند. همچنانكه دربارة يوسف عليه السلام فرمود: « اِنَّهُ مِن عِبادِنا الْمُخلَصينَ ! »

تعليم تأويل احاديث

" تأويل" آن پيش آمدي را گويند كه بعد از ديدن خواب پيش مي آيد و خواب را به حقيقت تبديل مي كند ويا به اصطلاح تعبير مي نمايد. و آن حادثه اي است كه حقيقت آن در عالم خواب براي صاحب رؤيا مجسم شده و در شكل و صورتي متناسب با مدارك و مشاعر وي خودنمائي كرده است. مانند: سجدة پدر و مادر و برادران يوسف كه در شكل يازده ستاره و ماه و خورشيد مجسم شده بود كه در برابر وي سجده كردند.

كلمة " احاديث " جمع حديث است، و بسيار مي شود اين كلمه را گويند و از آن به " رؤياها " اراده كنند، چون در حقيقت رؤيا هم " حديث نفس" است، چه در عالم خواب امور به صورت هائي در برابر نفس انسان مجسم مي شود، همان طور كه در بيداري هر گوينده اي مطالب خود را براي گوش شنونده اش مجسم مي كند. پس رؤيا هم مانند بيداري حديث است و حديث خود نفس است.

لكن از داستان يوسف در اين سوره بر مي آيد كه مقصود از احاديثي كه خداوند تأويل آن را به يوسف عليه السلام تعليم داده بود، اعم از احاديث رؤيا است، و بلكه مقصود از آن مطلق احاديث يعني مطلق حوادث و وقايعي است كه به تصور انسان در مي

ص:200

آيد، چه آن تصوراتي كه در خواب دارد و چه آنهائي كه در بيداري دارد.

مثال حوادث عالم رؤيا، آن حكايتي است كه خداي تعالي از قول يعقوب در تأويل خواب يوسف كرد، و نيز آن تأويلي است كه يوسف از خواب خود و از خواب رفقاي زنداني و يا از خواب عزيز مصر كرد.

و مثال حوادث عالم بيداري حكايتي است كه از يوسف در روزهاي زندان كرده كه فرمود:

« . . . من شما را قبل از آنكه طعام آيد و تناول كنيد به تأويل خوابتان آگاه مي سازم، و اين علم را خداي من به من آموخته است.... »

«. . . بدو وحي كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهي كرد، و آنها ادراك نمي كنند. »

اتمام نعمت

« و نعمت خويش بر تو و بر خاندان يعقوب كامل مي كند،

چنانچه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحق كامل كرده بود،

كه پروردگارت دانا و حكيم است! »

مفهوم " اتمام نعمت" اين است كه اگر كسي مالي دارد و لكن به خاطر نداشتن امنيت يا سلامتي نمي تواند از آن مال آن طور كه مي خواهد، و هروقت و هرجور كه بخواهد، استفاده كند، و در اين حال اگر به آن امنيت و آن سلامت برسد مي گويند نعمت بر او تمام شد.

اگر انسان در ولايت خدا باشد تمامي اسبابي كه براي ادامة زندگي و رسيدن به سعادت بدان ها تمسك مي جويد، همه نعمت هاي الهي خواهند بود نسبت به او، و اگر همين شخص مفروض، در ولايت شيطان باشد عين آن نعمت ها برايش نقمت خواهد شد، هر چند كه خداوند آنها را آفريده كه نعمت باشند!

در مورد حضرت يوسف عليه السلام فرموده:

- خدا به شما نعمت هائي داده كه با داشتن آن در زندگي سعادتمند شويد ولكن اين نعمت ها در حق تو و در حق آل يعقوب كه همان يعقوب و همسرش و ساير فرزندانش باشند، تكميل و تمام مي كنم، همان طور كه يوسف در خواب ديد.

ص:201

در اين خطاب كه يوسف را اصل و آل يعقوب را عطف به او گرفته براي اين است كه با خواب او مطابق باشد.

تمام شدن نعمت بر خود يوسف به اين بود كه اورا حكمت و نبوت و ملك و عزت داد، و او را از مخلَصين قرار داد و تأويل احاديث تعليمش كرد.

و تمام شدن نعمت بر آل يعقوب اين بود كه چشم يعقوب را با داشتن چنين فرزندي روشن گردانيد و او و اهل بيتش را از بيابان و زندگي صحرانشيني به شهر آورد، و در آنجا در كاخ هاي سلطنتي زندگي مرفهي روزي شان كرد.

اتمام نعمت بر پدران قبلي يوسف يعني ابراهيم و اسحق اشعار به اين است كه اين نعمت ها در اين دودمان مستمر و هميشگي بوده است، و ا گر به يوسف مي رسد به عنوان ارث از بيت ابراهيم و اسحق و يعقوب است، و از يعقوب هم به يوسف و از ا و به بقية دودمان يعقوب "ع" مي رسد.

دقت در آنچه گذشت اين معنا را به دست مي دهد كه:

1- يعقوب عليه السلام هم مانند يوسف از مخلَصين بوده است،

و خدا وي را نيز تأويل احاديث آموخته بود.

2- پدرانش ابراهيم و اسحق نيز مخلَص بودند وعلم به تأويل احاديث داشتند. ( چون يوسف در تأويل خواب رفقاي زندان خود مي گويد كه اگر من تأويل هرچيزي را مي دان__م براي اين است كه " مخلَص" براي خدايم و اين صفت را بدان سبب دارم كه پيرو پدراني چون ابراهيم و اسحق و يعقوبم.)

3- مسئلة علم به تأويل احاديث از نتايج اخلاص براي خداي سبحان است.

4- وقتي يعقوب كه يك مخلَص براي خدا بود در برابر يوسف سجده كرد در حقيقت يوسف را نظير كعبه قبله قرار داد و سجده را جز براي خداي واحد نكرد! براي يوسف و نزد يوسف جز خدا چيز ديگري نبوده است.

5 - مراد به اتمام نعمت تعقيب ولايت است، به اينكه ساير نواقص حيات سعيده را نيز برداشته دنيا را ضميمة اخرت كند.

ص:202

(1)

ادب ديني و عصمت يوسف

در معرفي ادب ديني و عصمت يوسف عليه السلام دع__ائي را كه قرآن مجي__د در آيات زير از او نقل مي كند مورد تحليل قرار مي دهيم.

يوسف صديق در وقتي كه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت:

« اگر آن چه مي گويم نكني به زندانت مي اندازم! »

يوسف رو به خدا كرد و عرض كرد:

« - اي پروردگار من!

رفتن به زندان در نظر من بهتر و محبوب تر است از آن چيزي،

كه اينان مرا بدان مي خوانند!

و اگر تو كمكم نكني و كيدشان را از من برنگرداني،

هواي نفسم مرا به اجابت دعوتشان متمايل مي سازد،

و آن گاه در زمرة جاهلين در خواهم آمد!» ( يوسف 33)

يوسف گرفتاري خود را چنين براي پروردگارش شرح مي دهد كه امرش نزد زنان درباري و در موقف فعلي اش دائر شده است ميان رفتن به زندان و ميان اجابت خواستة آنها، و به علمي كه خداوند كرامتش كرده بود، زندان را بر اجابت درخواست آنها ترجيح مي دهد.

لكن از طرفي هم اسباب و مقدماتي كه زنان درباري براي رسيدن به من__ظور خود ترتيب داده اند بسيار قوي است، و اين مقدمات يوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش ته_دي_د مي نمايد، و چاره اي جز دستگيري خدا و حكم او نمي بيند.

يوسف در اين دعا ادبي را كه از خود بروز مي ده__د اين است كه درخواست حاج___تي براي خ__ود نمي كند، چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است، بلكه تنها اشاره مي كند به اين كه جهل تهديدش مي كند به ابطال نعمت علمي كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائي اش از خطر جهل و دور شدن كيد زنان از او متوقف است به عنايت خداي تعالي، لذا تسليم امر او شده و چيز ديگري نگفت!


1- مستند:بحث قرآني و تاريخي الميزان ج12 ص 136

ص:203

خداي تعالي دعايش را مستجاب كرد و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يا به زندان رفتن، از او بگردانيد، و در نتيجه هم از انحراف خلاص شد، و هم از زندان!

اما اين كه عرض كرد: " پروردگارا، من زندان را ترجيح مي دهم به ...!" در حقيقت خواست تمايل قلبي خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمني خود را نسبت به فحشاء اظهار نمايد، نه اين كه به گمان بعضي ها، به زندان رفتن را دوست داشته باشد!

(1)

ادب يوسف در بيان و دعا

از لطيف ترين ادب هائي كه قرآن مجيد از يوسف عليه السلام نقل مي كند، اين است وقتي برادران پشيمان در برابرش صف كشيده و منتظر عقوبت اعمال خود بودند او از راه فتوت و جوانمردي نه تنها آنها را مورد سرزنش قرار نداد، حتي از جفاهائي كه بر وي روا داشتند، خواه در روزي كه به قعر چاهش انداختند، و خواه روزي كه به بهائي ناچيز و دراهمي چندش فروختند، و خواه روزي كه به دزدي متهمش نمودند؛ اسمي نبرد، بلكه از همة آنها تعبير كرد به اين كه - شيطان بين من و برادرانم فساد انگيخت...- و آنان را به بدي ياد نكرد.

در اين صحنه بود كه يوسف نعمت هاي پروردگارش را نسبت به خود مي شمارد و بر او ثنا مي گويد، و " ربي، ربي!" بر زبان مي راند تا آن چنان كه دچار جذبه الهي مي شود و يكسره روي سخن را از آنان برگردانيده و به سوي خداوند سبحان معطوف مي كند و با خدايش مشغول شده و پدر و مادر را رها مي كند، تو گوئي اصلاً روي سخنش با آنان نبود، وبه طور كلي ايشان را نمي شناسد، و در اين جذبه به پروردگار خود عرض مي كند:

« پروردگارا، از ملك و سلطنت روزي ام كردي،

و پاره اي از تأويل احايث يادم دادي،

فاطر السموات والارض،

تو در دنيا و آخرت وليّ مني،

مرا مسلمان بميران!


1- مستند:بحث قرآني و تاريخي الميزان ج12 ص 140

ص:204

و به صالحينم ملحق فرما ! »

خدا را در نعمت حاضري كه در دست دارد ثنا مي گويد، و آن نعمت ها عبارت بود از سلطنت و علم به تأويل احاديث، آن گاه نفس شريفش از ذكر نعمت هاي الهي به اين معنا منتقل مي شود كه پروردگاري كه اين نعمت ها را به او ارزاني داشته، آفريدگار آسمانها و زمين، و بيرون آورندة موجودات عالم است از كتم عدم به عرصة وجود، در حالتي كه اين موجودات از ناحية خود داراي قدرتي كه با آن نفع و نعمتي را به خود جلب كرده و يا ضرر و نقمتي را از خود دفع كنند، نبودند، و صلاحيت ادارة امر خود را در دنيا و آخرت نداشتند.

چون او آفريدگار هر چيزي است، پس لاجرم همو وليّ هر چيزي خواهد بود، و لذا بعد از آن كه گفت: « فاطر السموات و الارض ! » اظهار كرد كه او بندة خواري است كه مالك ادارة نفس خود در دنيا و آخرت نيست، بلكه بنده اي است تحت قيمومت و ولايت خداي سبحان، و خداي سبحان است كه هر سرنوشتي را كه بخواهد برايش معين نموده و در هر مقامي كه بخواهد قرارش مي دهد، از اين جهت عرض كرد:

« اَنتَ وَلِيّي في الدُنيا وَ الآخِرة - تو در دنيا و آخرت وليّ من هستي ! »

در اين جا به ياد حاجتي افتاد كه جز پروردگارش كسي نيست كه آن را برآورده سازد، و آن اين بود كه با داشتن اسلام، يعني تسليم به پروردگار شدن - از سراي دنيا به ديگر سراي منتقل شود، همان طوري كه پدرانش ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب بدان حالت از دنيا رحلت نمودند و خداوند دربارة آنها فرموده - ابراهيم هرآينه در آخرت از صالحين است!

و نيز يعقوب به فرزندان خود گفت:

« . . . پس زنهار !

از دنيا نرويد مگر اين كه مسلمان بوده باشيد! »

و اين دعا همان دعائي است كه يوسف كرده و گفته است:

« مرا با اسلام و دين بميران،

و به مردان صالحم ملحق فرما ! »

و نيز اين مردن با اسلام و پيوستن به صالحين همان درخواستي است كه جدش ابراهيم"ع" نموده و عرض كرده بود:

ص:205

« پروردگارا ! مرا حكم عطاكن!

و به صالحينم ملحق فرما ! » ( شعرا 83)

و خداوند هم همان طوري كه در آيات قبلي گذشت دعايش را مستجاب

كرده و آن را به عنوان آخرين خاطره از زندگي آن جناب در قرآن كريمش حكايت فرموده و با آن داستان زندگي يوسف را به پايان برده است!

« وَ اِنَّ اِلي رَبُكَ الْمُنتَهي ! »

و اين سبك در سياق هاي قرآني لطف عجيبي است.

(1)

آخرين دعا و يادگار يوسف

دعائي كه در بالا نقل شد زيباترين و لطيف ترين يادگار و خاطره اي است كه از يوسف عليه السلام باقي مانده و خداوند متعال در قرآن مجيد از آن حضرت نقل فرموده كه نهايت درجه ادب و شناخت آن جناب را از موضع يك بنده در برابر الطاف و مشيت الهي نشان مي دهد:

« پس آنگاه كه در آمدند بر يوسف،

پدر و مادر خود را به سينه چسبانيد و گفت:

- به مصر درآئيد كه انشاء الله در آنجا ايمن خواهيد بود!

همگي آنان در برابر يوسف به شكرانة اين نعمت به سجده در آمدند،

يوسف چون اين بديد روي به پدر كرد و گفت:

- اين بود تأويل رؤيائي كه در كودكي ديده بودم!

خداوند آن را رؤياي صادق قرار داد،

و به من احسان نمود و از زندانم خارج ساخت،

و شمارا به شهر در آورد و از رنج باديه نشيني نجات بخشيد،

و اين احسان را بعد از آن فسادي كه شيطان ميان من و برادرانم انگيخت، به من نمود،

آري به درستي كه پروردگار من به دقايق هر امري كه بخواهد انجام


1- مستند: بحث قرآني الميزان ج12 ص 138

ص:206

دهد، آشناست!

به درستي كه او دانا و حكيم است!

- پروردگارا ! اينك از ملك و سلطنت هم روزي ام كردي، و پاره اي از تأويل احاديثم آموختي،

- اي پديد آورندة آسمان ها و زمين ! تو در دنيا و آخرت وليّ من هستي!

مرا با اسلام و دين بميران! و به مردان صالح ملحقم فرما ! » ( يوسف 101)

خوانندة محترم بايد در اين آيات تدبر نموده و قدرت و نفوذي را كه يوسف عليه السلام داراي آن شده بود و همچنين شدت اشتياقي را كه پدر و مادرش به ديدار او داشتند، و همچنين خاطراتي را كه برادران از روزي كه از او جدا شدند تا امروز كه او را عزيز مصر و مستولي بر تخت عزت و عظمت مي يابند، از او دارند، درنظر مجسم سازد تا به ادب نبوتي كه اين نبيّ معزز در كلام خود اعمال نموده، درك نمايد.

يوسف عليه السلام در اين گفتار، لب به كلامي نگشود مگر اينكه يا همة گفتارش و يا سهمي از آن براي پروردگارش بوده است، تنها آن چه كه از دو لب يوسف "ع" بيرون آمده، و براي خدا نبوده، جملة كوتاهي است در اول گفتارش، و آن جمله اين بود كه گفت: " به مصر درآئيد كه انشاء الله در آن ايمن خواهيد بود! " تازه همين را هم به مشيت الهي مقيد كرد تا توهم نشود كه وي در حكمش به " ايمني" مستقل از خداوند جهان است!

سپس شروع كرد پروردگار خود را دربارة احسان هائي كه از روز مفارقت از پدر تا امروز به وي كرده بود، ثنا گفتن، و ابتدا كرد به داستان رؤياي خود، و اين كه خداوند تأويل آن را محقق ساخت. در اين كلام پدر خود را در تعبيري كه سابقاً از خواب او كرده بود بلكه در ثنائي كه پدر در آخر كلام خود كرده بود و خدا را به علم و حكمت ستوده بود، تصديق كرد تا حق ثناي پروردگارش را به طور بليغي ادا كرده باشد، چه حضرت يعقوب، وقتي يوسف در كودكي خواب خود را برايش نقل كرده بود گفته بود:

« اين چنين پروردگارت بر مي گزيند،

و از تأويل احاديث يادت مي دهد...

چون پروردگارت دانا و حكيم است! » (يوسف 6)

يوسف هم در اين جا، بعد از آن كه تعبير خواب پدر را تصديق مي كند، به او مي گويد: « آري، به درستي كه پروردگار من به دقايق هر امري كه بخواهد انجام

ص:207

دهد، آشناست! و او دانا و حكيم است! »

آنگاه به حوادثي كه در سنين مابين خوابش و بين تأويل آن برايش پيش آمده بود به طور اجمال اشاره نمود و همة آن ها را به پروردگار خود نسبت داد، و چون آن حوادث را براي خود خير مي دانست، از اين جهت همة آن ها را از احسان هاي خداوند مهربان شمرد!

(1)

ظهور صبر و اميد يعقوب در كلام او

قرآن مجيد در معرفي يعقوب عليه السلام دعائي را از او نقل مي كند، زماني كه فرزندانش از مصر مراجعت كردند ولي بنيامين و يهودا را باخود نياوردند:

« از آن ها روي برگردانيد و گفت: - اي دريغ از يوسف!

و از كثرت گريه چشمانش سفيد شد،

در حالي كه جرعه هاي غم را فرو مي برد!

فرزندانش گفتند: - خدا را !

تو اين قدر به ياد يوسف مي گريي كه

يا خود را مريض مي كني يا هلاك مي سازي!

گفت: - اگر من مي گريم باري درد و اندوه دل را

به شكايت به درگاه خدا عرضه مي كنم!

و چيزهائي از خدا مي دانم كه شما نمي دانيد! » ( يوسف 86)

او به فرزندان خود چنين مي گويد كه مداومت من بر ياد و خاطرة يوسف شكايتي است كه من از حال دل خود به درگاه خدايم مي برم و از رحمت او، و اين كه يوسفم را « من حيث لا احتسب » به من برگرداند، مأيوس نيستم.

و اين خود از ادب انبياست نسبت به پروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكنات خود را در راه او انجام مي دهند.

مراد از اينكه فرمود:

« درد و اندوه دل را به شكايت به درگاه خدا عرضه مي كنم...»


1- مستند: بحث قرآني الميزان ج12 ص 134

ص:208

اين است كه اگر مي بينيد من دائماً به ياد يوسفم و از فقدانش متأسفم، اين اسف دائمي مثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست، زيرا شما وقتي به فقدان نعمتي دچار مي شويد از روي جهل شكايت نزد كساني مي بريد كه مالك نفع و ضرري نيستند، و اما من تأسفم را از فقدان يوسف نزد خداوند مهربان به شكايت مي برم، و اين شكايتم هم درخواست امري نشدني نيست، زيرا من از خداوند سبحان چيزهائي مي دانم كه شما نمي دانيد!

زندگاني موسي(ع)

شرايط زماني تولد موسي"ع"

اشاره

ص:210

مستند:آية37تا40 سورة طه " وَلَقَد مَنَنّا عَلَيكَ مَرَّ ةً اُخريا اِذ اَوحَينااِلي اُمِّكَ ماي__وُحي...." الميزان ج27 ص230

چگونگي ت_ول_د و نگهداري موس_ي "ع"

در اين آيات، خداي سبحان از شرايط تولد حضرت موسي عليه السلام و منتي كه قبل از برگزيدن او به نبوت و رسالت بر او نهاده، صحبت مي كند:

بعضي از كاهنان به فرعون خبر داده بودند كه فرزندي در بني اسرائيل متولد مي شود كه زوال ملك او به دست وي صورت مي گيرد، لاجرم فرعون فرمان داده بود تا هر فرزندي كه در بني اسرائيل متولد مي شود به قتل برسانند، از آن به بعد، تمامي فرزندان ذكور بني اسرائيل كش____ته مي شدند، تا آن كه موسي عليه السلام به دنيا آمد.

خداي عزّو جل به مادر موسي وحي كرد:

-مترس، اورا شير بده، و هر وقت از عمّال فرعون و جلادانش احساس خطر كردي فرزندت را در جعبه اي بگذار، و او را در رود نيل بينداز كه آب اورا به ساحل نزديك قصر فرعون مي برد، و او به عنوان فرزند خود، او را نگهداري مي كند، چون او اجاقش كور است، و به همين جهت او را نمي كشد، و خدا دوباره او را به تو باز مي گرداند!

مادر موسي نيز چنين كرد. همين كه آب نيل صندوق را به نزديكي قصر فرعون برد، مادر موسي دختر خود را كه همان خواهر موسي باشد فرستاد تا از سرنوشت برادرش خبردار شود. دختر، پيرامون قص__ر گردش مي كرد، ديد چند نفر از قصر بيرون شدند و

ص:211

از زن شيردهي سراغ مي گيرند كه موسي را شير دهد. دختر، ايشان را به مادر خود راهنمائي كرد و ايشان را نزد مادر خود برد.

مأمورين مادرموسي را براي شير دادن موسي اجير كردند. او وقتي فرزند خود را دربرگرفت چشمانش روشن گرديد، و وعدة خدا را صادق و منت او را بر موسي عظيم يافت!

در اينجا خداوند منتي را كه در كودكي بر موسي نهاده، يادآور مي شود. اينجا مقام، مقام اظهار عظمت است كه از ظهور قدرت تامّة الهي خبر مي دهد كه چگونه سعي و كوشش فرعون طاغي را در خاموش كردن نور خدا بي اثر نمود؟ و چگونه مكر او را به خود او برگردانيد، و دشمنش را در دامن خود او پرورش داد!

پرورش موسي در دربار فرعون

خداوند متعال در قرآن مجيد تولد و جريان محفوظ ماندن موسي عليه السلام در دربار فرعون را چنين بيان مي فرمايد:

« ما با نوعي الهام به مادر موسي، بعد از آن كه او را زائيد،

گفتيم: شيرش بده!

و مادام كه از طرف فرعون احتمال خطري نمي دهي،

به شير دادنش ادامه بده،

و چون ترسيدي كه آل فرعون خبردار شوند،

و او را گرفته و مانند هزاران كودك ديگر به قتل برسانند،

او را در دريا بينداز و ديگر از كشته شدن او مترس،

و از جدائي او غمناك مباش كه ما دوباره اورا به تو برمي گردانيم،

و از پيامبرانش مي كنيم،

تا رسولي به سوي آل فرعون و نيز به سوي بني اسرائيل باشد! »

آل فرعون موسي را در دريا جستند و از آب گرفتند و نتيجه كار آن شد كه همين موسي دشمن و وسيلة اندوه و لقمة گلوگيرشان شود!

آري فرعون و هامان و لشكريانشان مردمي خطاكار بودند كه فرزندان مردم را مي

ص:212

كشتند، ولي موسي را زنده نگهداشتند. آنان عليه كسي نقشه ريختند كه به زودي همان نقشه عيناً نقشة به بار آوردن كسي است كه طومار هستي و قدرت آنان را در مي نوردد، و به همين منظور او را با كمال جد و جهد حفظ نموده و در تربيتش مجدانه مي كوشند.

(1)

نقش همسر فرعون درحفظ و تربيت موسي

همسر فرعون در هنگام گرفتن موسي از رود نيل و آوردنش نزد فرعون حاضر بوده است، كه به فرعون مي گويد:

« اين كودك نور چشم من و توست، او را مكشيد!»

دراين جمله خطاب به عموم مي كند، چون مباشرين كشتن اطفال و آنان كه سبب يا مباشر يا آمر يا مأمور بودند، بسيار بودند.

قرآن مجيد اين صحنه را چنين ترسيم كرده است:

« و همسر فرعون گفت:

اين كودك را نور چشم من و خودت كن!

و رو به جلادان كرد و گفت:

اورا مكشيد! شايد مارا سود بخشد!

و يا اصلاً او را فرزند خود بگيريم!

اين را مي گفتند و نمي دانستند ( كه چرا مي گويند،

و اين خداست كه اين پيشنهاد را به دلشان انداخته بود،)

در نتيجه قلب مادر موسي مطمئن و فارغ از اندوه گشت،

كه اگر فارغ نمي شد نزديك بود موسي را لو دهد.

اين ما بوديم كه قلبش را به جائي محكم بستيم تا از مؤمنين باشد! »

اگر اين طور حكايت كرد براي اين بود كه بفهماند چگونه خداي مهربان محبت آن كودك را در دل وي انداخت، به حدي كه ديگر اختياري برايش نماند و چاره اي نيافت جز اين كه نخست بلا و كشتن را از او بگرداند، و پيشنهاد فرزندي اش را بكند، كه اين يكي از منت هائي است كه خداي تعالي در حق موسي"ع" ارزاني داشته است!


1- مستند:آية 9 سورة قصص " وَ قالَتِ امرَاَتُ فِرعوُنَ قُرَّتُ عَينٍ لي و لَكَ لاتَقتُلوُهُ...." الميزان ج31ص 19

ص:213

عبارت هاي آيه برخي از نكات جالب را روشن مي سازد:

اولاً همسر فرعون گفت: " شايد ما را نفع رساند يا او را به فرزندي بگيريم! "

او اين جمله را وقتي گفت كه آثار جلالت و سيماي جذبه الهيه را در او ديد. وقتي پيشنهاد كرد كه او را به فرزندي بگيريم دلالتي است بر اين كه وي و همسرش پسري نداشتند.

و آنجا كه فرمود: " وَهُم لايَشعُروُنَ! " يعني وقتي همسر فرعون اين سخن را گفت و اين ميانجي گري را كرد و بلاي كشتن را از موسي"ع" برگردانيد، در حالي كه او و مخاطبينش نمي دانستند چه مي كنند، و حقيقت حال و سرانجام كار چه مي شود؟

آن گاه قرآن مجيد وضع و حال مادر موسي را تعريف مي كند كه -

به درستي كه نزديك بود وي پرده از راز برداشته و سرّ موسي را فاش سازد، ولي ما قلب او را تقويت كرديم تا از دارندگان وثوق به خداي تعالي باشد، وثوق به اين كه خدا فرزند او را حفظ خواهد كرد و ديگر غم او را نخورد، و در نتيجه سرّ او را فاش نسازد!

البته به طوري كه قرآن مي فرمايد: قلب مادر موسي به سبب وحي از اندوه و ترس خالي شد، ترس و اندوهي كه باعث مي شد سرّ فرزندش فاش گردد.

مادر موسي در نقش دايه او

در دنبال احسان هائي كه خداوند متعال به موسي عليه السلام منت گذاشته، مي فرمايد:

« آن وقتي كه خواهرت آمد و شد مي كرد تا خبري از تو به دست آورد و بداند كه با تو چه معامله اي مي كنند، ديد كاركنان فرعون در جستجوي دايه اي هستند كه تو را شير دهد. خواهرت خود را در معرض پاسخ قرار داده و به ايشان مي گويد:

- آيا مي خواهيد شما را راهنمائي كنم به زني كه او را كفالت كند؟ هم شير دهد و هم حضانت نمايد؟

بدين وسيله تو را به مادرت برگردانديم تا خوشحال شود و اندوهناك نگردد.» (طه42)

ص:214

مادر موسي به دخترش ( كه خواهر موسي باشد) گفت كه دنبالة موسي را بگيرد و ببيند چه بر سرش مي آيد و آب صندوق او را كجا مي برد؟

خواهر موسي همچنان دنبال او را گرفت تا آن كه موسي را از دور ديد كه خدمه هاي فرعون او را گرفتند. اين را از دور ديد، در حالي كه فرعونيان تعقيب و مراقبت او را متوجه نبودند.

از طرف ديگر خداوند مهربان از طريق تحريم تكويني موسي را از قبول پستان زنان ديگر منع كرد، به طوري كه قبل از آمدن خواهرش از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيد، و هرچه دايه آوردند كه به او شير دهد پستانش را قبول نكرد. در اين موقع خواهرش نزديك شد و وضع را چنين ديد، به درباريان گفت:

« آيا مي خواهيد شما را به خانداني راهنمائي كنم كه آنان تكفل و سرپرستي اين كودك را ازطرف شما به عهده بگيرند؟ خانداني كه خيرخواه او باشند!»

فرعونيان پيشنهاد او را پذيرفتند و او ايشان را راهنمائي كرد به مادر موسي، پس موسي را تسليم مادر كردند، و در نتيجه خداوند متعال او را با اين نقشه ها به مادرش برگردانيد.

قرآن شريف مي فرمايد:

« با اين نقشه او را به مادرش برگردانديم،

تا چشمش روشن شود و غصه نخورد،

و تا آن كه بداند وعدة خدا حق است،

ولكن بيشتر مردم نمي دانند! »

در اين آيه، خداي تعالي علت برگرداندن موسي به مادرش را بيان مي كند كه چرا او را به مادرش برگردانيد؟

دليلش اين بود كه با مشاهدة فرزندش يقين پيدا كند. چون مادر موسي قبل از اين جريان وعدة خدا را شنيده بود و مي د انست كه وعدة خدا حق است، و ايمان نيز بدان داشت، ولي مي گويد - ما موسي را به او برگردانديم تا با ديدن او يقين به حقانيت وعدة خدا بكند، نه تنها وعدة برگرداندن موسي بلكه مطلق همة وعده هاي الهي !

مردم متأسفانه بيشترشان اين را نمي دانند و يقين پيدا نمي كنند، و غالباً در وعده هاي خدا گرفتار شك و ترديدند و دلهايشان بدان مطمئن نيست!

رشد و جواني موسي در قصر فرعون

ص:215

در اين قسمت خداي سبحان مي فرمايد:

« از جانب خويش محبوبيتي برتو افكندم،

تا زير نظر من تربيت شوي ! »

فصل دوم داستان موسي بزرگ شدن او در قصر فرعون است. آيات فوق محبوب شدن موسي در دل فرعون را مي سرايد، كه ما اين محبت را در دل او انداختيم تا از كشتن او صرف نظر كند و دوباره موسي به مادرش برگردد، و در دامن او قرار گيرد، و ديدگان مادر روشن گردد و غمناك نشود.

اين سرنوشت را خداي تعالي به او وعده داده بود –

« تا بداند كه وعدة خدا حق است! »

خداوند موسي "ع" را طوري قرار داده بود كه هركس او را مي ديد دوستش مي داشت، گويا كه محبت الهي بر او مستقر شده بود، و در نتيجه نظر اح__دي به او نمي افتاد مگر آنكه دوستش مي داشت و قلبش را به سوي موسي جذب مي كرد.

موسي زير نظر خدا تربيت مي يافت – " لِتُصنَعَ عَلي عَيني! "

يعني ما محبت خود را برتو افكنديم براي اين كه فرعون زير نظر من به تو احسان كند، زيرا من با تو و مراقب حال توام، و به خاطر مزيد عنايت و شفقتي كه به تو دارم از تو غافل نمي شوم!

(1)

موسي، واستضعاف بني اسرائيل

خداوند متعال موسي عليه السلام را در شرايطي خلق كرد كه فرعون در اوج قدرتش بود، و آن قدر بني اسرائيل را خوار و زيردست قرارداده بود كه پسربچه هايشان را مي كشت و زنانشان را زنده نگه مي داشت.

در چنين شرايطي، خداوند موسي "ع" را آفريد. و جالب اين كه او را در دامن دشمنش يعني خود فرعون پرورش داد، تا وقتي كه به حد رشد رسيد و آن وقت او را از


1- مستند:آية 3 سورة قصص " نَتلوُا عَلَيكَ مِن نَبَاءِ موُسي وَ فِرعوُنَ بِالْحَقِّ ...." الميزان ج31ص 10

ص:216

شر وي نجات داد و از بين فرعونيان به سوي مدين بيرونش كرد، و پس از مدتي به عنوان رسالت دوباره به سوي ايشان برگردانيد، و معجزاتي آشكار به وي داد تا آن كه فرعون و لشكريانش را تا آخرين نفر غرق كرد و بني اسرائيل را وارث ايشان ساخت، و تورات را براي ايشان به موسي نازل فرمود تا هدايت و بصيرت براي مؤمنين باشد.

كشتار نوزادان پسر بني اسرائيل

دودمان بني اسرائيل در مصر از زمان يوسف "ع" اقامت گزيده و در آنجا به زاد و ولد پرداخته بودند و تعداد آنها در زمان تولد موسي عليه السلام به هزاران نفر رسيده بود.

فرعون معاصر موسي عليه السلام با بني اسرائيل معاملة بردگان مي كرد، و در تضعيف آن___ان بسيار مي كوشيد، و اين كار را تا بدانجا ادامه دادكه دستور داد هرچه فرزند پسر براي اين دودمان به دنيا مي آيد، سر ببرند، و دختران آنان را باقي بگذارند.

معلوم است سرانجام اين نقشة شوم چه بود؟ او مي خواست به كلي مردان بني اسرائيل را نابود سازد و وقتي مردان نابود شدند نسل به كلي منقرض مي شد.

علت اين كه فرعون چنين نقشه اي را ريخت اين بود كه وي از مفسدين في الارض بود كه در زمين فساد مي كرد و اصلاح نمي نمود.

بدين معني كه خلقت عمومي كه انسان ها را ايجاد كرده و مي كند، و حتي ميان تيره اي با تيرة ديگر در بسط وجود فرق نگذاشته و تمامي قبايل و دودمان ها را به طور مساوي از هستي بهره داده است، و آن گاه همه را به جهازي كه به سوي حيات اجتماعي و تمتع از متاع حيات زميني هدايت كند مجهز ساخته است تا هر يك به قدر ارزش وجودي و وزن اجتماعي خود بهره مند شود. اين همان اصلاحي است كه صنع ايجاد از آن خبر مي دهد و تجاوز از اين سنت و آزاد ساختن قومي و برده كردن قومي ديگر، و بهره مندي قومي از چيزهائي كه استحقاق آن را ندارند، و محروم كردن قومي ديگر از آن چه استحقاق آن را دارند، افساد در زمين است، كه انسانيت را به سوي نابودي مي كشاند.

اراده الهي در انتقال حكومت به مستضعفين زمين

در همين آيه آن جوّ و محيطي كه موسي عليه السلام در آن متولد شد، تصوير شده است، كه تمامي آن اسباب و شرايطي كه بني اسرائيل را محكوم به فنا مي كرد بر او نيز احاطه داشت، و خداوند سبحان اورا از ميان همة آن اسباب سالم به درآورد.

« وَ نُريدُ اَن نَمُنَّ عَليَ الَّذينَ استُضعِفوُا في الاَرضِ ...! »

ص:217

خداي سبحان مي فرمايد :

- ظرفي كه ما موسي را در آن ظرف و آن جوّ پرورانديم، ظرف علوّ فرعون در زمين و تفرقه افكني ميان مردم و استضعاف بني اسرائيل بود، استضعافي كه مي خواست به كلي نابودشان كند، در حالي كه ما خواستيم بر همان ضعيف شدگان انعام كنيم، و از هر جهتي نعمتي ارزاني شان بداريم، كه از سنگيني آن گرانبار شوند. يعني خواستيم پيشوايانشان كنيم تا ديگران به ايشان اقتداء كنند، و آنان متبوع ديگران و ديگران تابع ايشان شوند، درحالي كه خود سال ها تابع ديگران بودند، و نيز خواستيم وارث ديگرانشان در زمين بكنيم، بعد از آن كه زمين در دست ديگران بود، و خواستيم تا در زمين مكنت شان دهيم، به اين كه قسمتي از زمين را ملك آنان بكنيم تا در آن استقرار يابند و مالك آن باشند، بعد از آن كه در زمين هيچ جائي نداشتند، به غير همان جائي كه فرعون مي خواست در همان جا به ديار نيستي رهسپارشان كند. و خواستيم تا به فرعون پادشاه مصر و هامان وزيرش و لشكريان آن ها همان پيش آمد را نشان دهيم كه از آن بيمناك بودند، و آن اين بود كه روزي بني اسرائيل بر ايشان غلبه يابند، و ملك و سلطنت و رسم و سنت آنان را از دستشان بگيرند، همچنانكه خودشان دربارة موسي و برادرش روزي كه به سوي ايشان گسيل شدند، گفتند:

« اينان مي خواهند شما را با سحر خود از سرزمين تان بيرون كنند و راه و رسم زندگي تان را به دست فراموشي و نابودي بسپارند.»

اين آي___ه شريفه نقشه اي را كه فرعون در زير پرده براي بن__ي اسرائيل كشيده بود تصوير مي نمايد، و آن اين بود كه از بني اسرائيل يك نفر نفس كش در روي زمين باقي نگذارد، و اين نقشه را تا آنجا پيش برده بود كه قدرتش به تمامي شئون هستي و زندگي آنان احاطه يافته بود و ترسش همه جوانب وجود آنان را پر كرده بود، و آن قدر آن بيچارگان را خوار ساخته بود كه حكم نابودي شان را مي داد.

البته اين ظاهر امر بود، ولي در باطن امر، ارادة الهي به اين تعلق گرفته بود كه آنان را از يوغ فرعون نجات دهد، و ثقل نعمتي را كه آل فرعون و آن ياغيان گردن كش را گرانبار ساخته بود، از آنان بگيرد و به بني اسرائيل منتقل كند، همان بني اسرائيل خوار و بيچارة دست فرعون، و تمامي آن اسباب و نقشه هائي كه عليه بني اسرائيل جريان مي يافت، همه را به نفع آنان به جريان بيندازد، و آن چه به نفع آل فرعون جريان مي يافت، به ضرر آنان تمامش كند، آري خدا حكم مي كند، و كسي هم نيست كه حكمش را عقب

ص:218

اندازد.

تشابه استضعاف بني اسرائيل و مسلمين مكه

غرض سوره قصص بيان اين وعدة جميل به مؤمنين صدر اسلام است كه قبل از هجرت به مدينه در مكه بودند. همان اندك عده اي كه مشركين و فراعن___ة قريش ايشان را ضعيف و ناچيز مي شمردند، اقليتي كه در مكه در بين اين طاغيان در سخت ترين شراي___ط به سر مي بردند، و فت___نه ها و ش__دايدي پشت سر مي گذاشتند.

خداوند متعال عين همان سنتي را كه در بني اسرائيل جاري كرد در ميان مؤمنين صدر اسلام نيز جاري كرد، و ايشان را به ملك و عزت و سلطنت رسانيد، و رسول الله "ص" را دوباره به وطن خود برگردانيد!

خداوند سبحان اين قسمت از تاريخ را كه ذكر مي كند به ايشان وعده مي دهد كه به زودي بر آن ها منت نهاده و پيشوايان مردم قرارشان خواهد داد و وارث همين فراعنه خواهد كرد، و در زمين مكنت شان مي دهد و به طاغيان قوم آن چه را كه از آن بيم داشتند، نشان مي دهد:

« ما بعضي از اخبار موسي و فرعون را برتو مي خوانيم، خواندني بحق!

براي اين كه اين قوم كه به آيات ما ايمان آورده ا ند، در آن تدبر كنند، قومي كه تو را پي___روي مي كنند، و در دست فراعنة قريش ذليل و خوار گشته اند.... »

هجرت موسي"ع" به مدين و ازدواج او

اشاره

ص:219

مستند:آية 14تا21 سورة قصص "وَلَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَ استَوي آتَيناهُ حُكماً وَ عِلماً و...." الميزان ج31ص 2

بزرگ شدن موسي و اعطاي حكم و علم

خداي تعالي در قرآن مجيد مي فرمايد: « و چون موسي به حد رشد رسيد و جواني تمام عيار شد اورا حكمت و علم داديم . و اين چنين به نيكوكاران پاداش مي دهيم! »

رسيدن به حد بلوغ و استواء در حيات به معني اين است كه آدمي در كار زندگي اش استقرار يابد، و اين در افراد مختلف است، و بيشتر بعد از بلوغ اشد، يعني بعد از هيجده سالگي حاصل مي شود.

عوامل فرار موسي از مصر

فرار موسي از مصر و عوامل و شرايط زماني آن را قرآن مجيد چنين نقل مي كند:

" وقت غروب بود كه موسي براي اولين بار قصر فرعون را ترك كرده وبه شهر رفت." شهري كه موسي بي خبر از اهلش وارد آن شد همان شهر مصر بود، معلوم مي شود كه تا آن روز موسي داخل مصر نشده بود، چون نزد فرعون زندگي مي كرد و قصر فرعون هم در خارج شهر مصر بوده است، و موسي از آن قصر بيرون شده وبدون اطلاع مردم شهر به شهر در آمده است.

او وقتي وارد شهر شد كه مردم دكان و بازار را تعطيل مي كردند و به خانه هاي خود مي رفتند، و خيابان ها و كوچه ها خلوت مي شد.

ص:220

در شهر دو مرد را ديد كه يكديگر را كتك مي زدند. يكي از آن دو نفر اسرائيلي و از پيروان دين موسي و ديگري يك قبطي و دشمن بود. مرد اسرائيلي از موسي خواست تا او را عليه دشمنش كمك كند. موسي عليه السلام آن دشمن را با لطمه اي دفع كرد و ضربه اي كه به او زد او با همان ضربه مرد، در حالي كه موسي عمدي در كشتن او نداشت.

( اما اين كه يكي از آن دو پيرو دين موسي بود جهتش اين است كه آن روز بني اسرائيل در دين منتسب به آباء خود ابراهيم و اسحق و يعقوب عليه السلام بودند، هرچند كه از دين آن بزرگواران در آن روز جز اسم چيزي نمانده بود، و بني اسرائيل رسماً تظاهر به پرستش فرعون مي كردند، و اما اين كه دومي قبطي و دشمن موسي بود، جهتش اين بوده كه آن روز قبطيان با بني اسرائيل دشمني مي كردند، و شاهد اين كه اين مرد دشمن قبطي بوده، اين است كه قرآن كريم از موسي حكايت مي كند كه گفت: " و قبطيان بر من گناهي دارند، مي ترسم مرا بكشند!")

تحليلي بر مسئله قتل مرد قبطي

موسي عليه السلام بلافاصله بعد از مشاهدة صحنة قتل مرد قبطي كه با دست او به قتل رسيد، گفت:

« اين از عمل شيطان بود،

كه او دشمني است گمراه كنندة آشكار!

گفت: پروردگارا ! من به خود ستم كردم،

اثر اين جرم را محو كن!

و خدا هم اثر آن جرم را محو كرد.

آري ! خدا آمرزگار ومهربان است!

موسي گفت:

پروردگارا!

به خاطر اين نعمت كه به من ارزاني داشتي تا آخر عمرم هرگز پشتيبان مجرمين نمي شوم! »

منظور موسي اين بود كه اين كتك كاري كه ميان آن دو اتفاق افتاده بود، از

ص:221

جنس عملي است كه به شيطان نسبت داده مي شود، و يا از عمل شيطان ناشي مي شود، چون شيطان است كه ميان آن دو عداوت و دشمني انداخته و به كتك كاري يكديگر واداشته بود و كار تا بدانجا منجر شد كه موسي مداخله كند و مرد قبطي به دست او كشته شود، و موسي در خطر و گرفتاري سختي دچار شود.

او مي دانست كه اين جريان پنهان نمي ماند و به زودي قبطيان عليه او شورش مي كنند خبر به گوش اشراف و درباريان و سپس به گوش خود فرعون مي رسد، و از او و از هر كسي كه در جريان مداخله داشته شديدترين انتقام را خواهند گرفت.

اينجاست كه متوجه مي شود در ضربه اي كه به آن قبطي زد، لطمه اي كه باعث مرگ او شد اشتباه كرده، و اين وقوع در اشتباه را به خدا نسبت نمي دهد براي اين كه خداي تعالي جز به سوي حق و صواب راه نمي نمايد، لذا حكم كرد به اين كه اين عمل منسوب است به شيطان!

و اين عمل، يعني كشتن قبطي، هرچند نافرماني موسي نسبت به خداي تعالي نبود، براي اين كه اولاً خطائي بود غير عمدي، و ثانياً جنبة دفاع از مرد اسرائيلي داشت، و مرد كافر و ظالمي را از او دفع كرد، ولكن در عين حال اين طور هم نبوده كه شيطان در آن هيچ مداخله اي نداشته باشد، چون شيطان همانطور كه از راه وسوسه آدمي را به گناه و نافرماني خدا وا مي دارد، و همچنين او را به هر كار مخالف صواب نيز وادار مي كند، كاري كه گناه نيست لكن انجامش ماية گرفتاري و مشقت است، همچنانكه آدم و همسرش را از راه خوردن از آن درخت ممنوعه، گمراه نمود، و كار آنان را بدانجا كشانيد كه از بهشت بيرون شدند!

سرگرداني موسي در شهر مصر

موسي عليه السلام بعد ازجريان قتل مرد قبطي، ديگر به سوي قصر فرعون، خانه اي كه تا آن روز همة عمرش را در آن جا به سر برده بود، برنگشت، و شب را در شهر مصر سپري كرد. تمام اين مدت را در ترس و نگراني گذراند و همين كه صبح شد دوباره همان مرد بني اسرائيلي را ديد كه مجدداً او را به كمك مي طلبد، و اين بار نيز با يك قبطي ديگر در گير شده بود. موسي از در توبيخ گفت: « راستي كه تو آشكارا مردي گمراه هستي، كه نمي خواهي راه رشد و صواب را پيش بگيري؟ »

اين توبيخ و سرزنش بدان جهت بود كه آن مرد با مردمي دشمني و مقاتله مي كرد كه از دشمني و كتك كاري با آنان جز شر و فساد بر نمي خواست.

ص:222

مرد اسرائيلي خيال كرده بود موسي با اين توبيخ و عتابش بنا دارد او را بكشد لذا از خشم او بيمناك شد و گفت: « اي موسي! آيا مي خواهي مرا بكشي همان طور كه ديروز يك نفر را كشتي؟ »

از سخن او مرد قبطي طرف دعوا فهميد كه قاتل قبطي ديروزي موسي بوده است، لذا به دربار فرعون برگشت و جريان را گزارش داد، و فرعون و درباريانش به مشورت نشستند و سرانجام تصميم به قتل موسي گرفتند!

( تورات موجود در عصر نزول قرآن هر دو طرف دعوي را در آن روز اسرائيلي معرفي مي كند، در صورتي كه قرآن مشخص مي سازد كه يك طرف دعوا يعني كسي كه به قتل رسيد و همچنين كسي كه طرف دعواي روز بعد بود هر دو قبطي و دشمن بني اسرائيل بودند. )

مردي از بالاي شهر كه قصر فرعون آنجا بود دوان دوان آمد و گفت:

«- اي موسي درباريان مشورت مي كردند كه تو را بكشند، از شهر بيرون شو كه من خيرخواه توام ! »

ظاهر آيه اين است كه مشورت براي قتل موسي در حضور فرعون و به دستور او صورت گرفته بود، و اين مردي كه آمد و به موسي خبر داد كه تصميم گرفته اند تو را بكشند، از همان مجلس آمده بود و از آن جائي كه قصر فرعون بيرون شهر مصر بوده، تعبير فرموده به اين كه مردي از بالاي شهر آمد.

هجرت موسي از مصر به مدين

پس موسي عليه السلام از شهر بيرون شد در حالي كه نگران پشت سر خود بود و گفت:

« - پروردگارا! مرا از شر مردم ستمكار نجات بخش ! »

وقتي موسي بعد از خروج از مصر متوجه " مدين " شد، گفت:

«- از پروردگارم اميد دارم كه مرا به راه درست هدايت كند! »

از سياق آيه بر مي آيد كه موسي عليه السلام قصد شهر مدين را داشته ولي راه را بلد نبوده است و از پروردگارش اميد داشته كه او را به راه مدين هدايت كند.

تنهائي و گرسنگي موسي در مدين

وقتي موسي به آب مدين رسيد، درآنجا جماعتي از مردم را ديد كه داشتند

ص:223

گوسفندان خود را آب مي دادند، و در نزديكي آنها دو نفر زن را ديد كه گوسفندان خود را از اين كه به ط_____رف آب روند جلوگيري مي كردند. موسي از راه استسفار، و از اين كه چرا نمي گذارند گوسفندان به طرف آب بيايند، و از اين كه چرا مردي همپاي گوسفندان نيست، پرسش كرد، و گفت: - شما چه مي كنيد؟

گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمي دهيم تا آن كه چوپان ها از آب دادن گوسفندان خود فارغ شوند. يعني ما عادت داريم و اين كار را هميشه به اين ترتيب انجام مي دهيم، و چون پدرمان پيرمردي سالخورده است و نمي تواند همراه ما بيايد و متصدي آب دادن گوسفندان باشد لذا ما اين كار را انجام مي دهيم.

موسي عليه السلام از گفتار آن دو دختر، و كنار كشيدن آنها از چاه و طرز آب دادن گوسفندان، نوعي تعجب آميخته به عفاف در كار آنها احساس كرد، و فهميد كه مردم به آن دو دختر تعدي كرده اند لذا پيش رفت و براي آنان آب كشيد و گوسفندان آنها را سيراب كرد.

موسي پس از آب دادن گوسفندان دختران شعيب و رفتن آنها تنها ماند و براي استراحت به سايه پناه برد، چون حرارت هوا بسيار زياد شده بود، گفت:

« رَبِّ اِنّي لِما اَنزَلتَ اِلَيَّ مِن خَيرٍ فَقيرٌ ! »

پروردگارا ! من به آن چه از خير به سويم نازل كرده اي محتاجم!

مراد از " نازل كردن خير" درخواست طعام نيست بلكه نتيجة آن يعني نيروي بدني است كه بتواند با آن اعمال صالح و كارهائي كه موجب رضاي خداست، انجام دهد.

اين اظهار فقر و احتياج به نيروئي كه خدا آن را به وي نازل كرده و به افاضة خودش به وي داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامي كه آن نيروي نازله و آن موهبت را باقي نگهدارد، تا بدان وسيله كارهاي صالح انجام دهد.

مراقبت در اعمال و انديشه موسي

از بيان فوق روشن مي شود كه موسي عليه السلام در اعمال خود مراقبت شديدي داشته است و هيچ عملي را انجام نمي داده، و حتي اراده اش را هم نمي كرده، مگر براي رضاي پروردگارش، و به منظور جهاد در راه او، حتي اعمال طبيعي اش را هم به اين منظور انجام مي داده است، و غذا را هم براي اين منظور مي خورده كه نيرو براي

ص:224

جهاد و تحصيل رضاي خدا شود!

اين نكته از سراپاي داستان او به چشم مي خورد، چه اين موسي همان كسي است كه بعد از زدن قبطي بلافاصله از اين كه نيرويش صرف ياري مظلوم و كشتن ظالمي شده شكر مي گذارد، و وقتي از مصر بيرون مي آيد از در انزجار از ستم و ستمكار مي گويد: « پروردگارا ! مرا از قوم ظالمين نجات بخشيدي ! »

و هم اوست كه وقتي به راه مي افتد از شدت علاقه به راه حق و ترس از انحراف از راه حق، اظهار اميدواري مي كند كه « شايد پروردگارم مرا به راه درست هدايت كند! »

و باز اوست كه وقتي گوسفندان شعيب را آب مي دهد و به طرف سايه مي رود، از در مسرت از اين كه نيروئي كه خدا به او داده صرف راه رضاي خدا شده، و دريغ از اين كه اين نيرو را از كف بدهد، و نخوردن غذا آن را سست كند، مي گويد: « پروردگارا ! من محتاج بهر چيزي هستم كه از خير مي فرستي ! »

و نيز هموست كه وقتي خود را اجير شعيب عليه السلام مي كند و سپس دختر او را به عقد خود در مي آورد مي گويد:

« خداوند بر آن چه كه ما در اين قرارداد مي گوئيم وكيل است ! »

قرارداد كار و اشتغال موسي با شعيب

چيزي نگذشت كه يكي از آن دو دختر با حالت شرم، كه از راه رفتنش معلوم بود، برگشت و به موسي گفت:

-پدرم تورا مي خواند تا پاداش آب دادنت را بدهد !

همين كه موسي نزد پيرمرد آمد و داستان خود به او گفت، پيرمرد گفت:

-ديگر مترس كه از مردم ستمگر نجات يافته اي !

اين قسمت از آية قرآن كريم نشان مي دهد كه شعيب عليه السلام در برخورد با موسي عليه السلام نخست احوال او را پرسيده و موسي داستان خود را به او بيان كرده است و شعيب خوشحال شده و گفته است كه از شر فرعونيان نجات يافنه است، چون فرعونيان در مدين تسلطي نداشته اند.

استجابت سه دعاي موسي

ص:225

در اينجا سه دعائي كه قبلاً موسي عليه السلام كرده بود مستجاب مي شود، چون يكي از درخواستهايش اين بود كه خدا او را از مصر و از شر مردم ستمگر نجات دهد، كه شعيب در اين آيه به وي مژده مي دهد كه او نجات يافته است. دوم از درخواستهايش اين بود كه اميدوار بود خدا او را به راه درست ( سواء السبيل ) راهنمائي كند كه اين بيم خود به منزلة دعائي بود. درخواست سومش دربارة رزق بود، كه در اينجا شعيب او را دعوت مي كند كه مزد آب كشيدنش را به او بدهد، و علاوه بر آن رزق ده سال او را تأمين كرد و همسري به او داد كه ماية سكونت و آرامش خاطرش باشد!

دختر شعيب

يكي از دو دختر شعيب كه آنجا حاضر بودند به پدر گفت:

« چه خوب است كه او را اجير كني، كه بهترين اجير مي تواند باشد، چون هم قوي است و هم امين!»

البته منظور از اين اجير كردن اين بود كه موسي در تمام حوايج شعيب را كمك كند، و قائم مقام او در تمام كارهايش باشد، هرچند در نظر اول تنها مسئلة چراندن گوسفندان به نظر مي آيد.

از اين كه دختر شعيب "ع" موسي را قوي و امين معرفي كرد، معلوم مي شود كه آن دختر از نحوة عملكرد موسي "ع" در آب دادن گوسفندان فهميده كه او مردي نيرومند است، و همچنين از عفتي كه آن جناب در گفتار با آن دو دختر از خود نشان داد، و از اين كه غيرتش تحريك شد و گوسفندان آنان را آب داد، و نيز از طرز به راه افتادن او تا خانة پدرش، چيزهائي ديده بود كه به عفت و امانت او پي برده بود.

و گويندة اين پيشنهاد، همان دختري بود كه به دستور پدرش رفت و موسي را به خانه دعوت كرد.

ازدواج موسي با دختر شعيب"ع"

شعيب عليه السلام پيشنهادي به موسي عليه السلام مي كند، و آن اين كه خود را براي هشت يا ده سال اجير او كند، و در مقابل او هم يكي از دو دختر خود را به همسري به عقد وي در آورد. البته اين قرارداد عقد قطعي نبود، به شهادت اين كه در آيه معين نكرده كدام يك از آن دو دختر شعيب همسر وي شد.

ص:226

از عبارت آيه بر مي آيد كه دختران شعيب در آن هنگام حاضر بودند، و شعيب گفت يكي از اين دو دخترم را به نكاحت در آورم، ( در مقابل اين كه تو هم خودت را اجير كني براي من در مدت هشت سال! )

نكتة جالبي كه در آيه وجود دارد، عبارت " ثماني حجج" است، كه سال را " حجه" خواند و آن به اين عنايت بود كه در هر سال يك بار حج بيت الحرام انجام مي شود، و از همين جا روشن مي شود كه مسئلة حج خانة خدا جزو شريعت ابراهيم عليه السلام بوده و در نزد مردم آن دوره نيز معمول بوده است.

جزو شرايط قرارداد اين بود كه – البته اگر ده سال تمام كني خودت كرده اي و آن دو سال جزو قرارداد اصلي و شرط اصلي نيست، و من نمي خواهم بر تو سخت بگيرم، و به زودي مرا خواهي يافت كه انشاء الله از صالحانم!

شعيب در اين جمله خبر مي دهد از نحوة كاري كه از او مي خواهد، و مي فرمايد كه من مخدومي صالح هستم، و نمي خواهم تو در خدمتگزاري من خود را به زحمت و مشقت اندازي و اين صالح بودنم را تو هم انشاء الله در من خواهي يافت.

موسي"ع" در پاسخ گفت:

-اين قرارداد كه گفتي و شرط ها كه كردي، و اين معاهده كه پيشنهاد نمودي، ثابت باشد بين من و تو، نه من مخالفت آن مي كنم و نه تو، هريك از دو مدت هشت سال يا ده سال كه خواستم به سر مي رسانم، و تو حق اعتراض نداشته باشي، و خدا بر آن چه مي گوئيم وكيل باشد!

او خدا را در آنچه بين خود شرط و پيمان بستند، وكيل مي گيرد كه به طور ضمني او را گواه هم گرفته است تا در صورت تخلف و اختلاف حكم و داوري بين آن دو با او باشد!

موسي "ع" نگفت كه خدا شاهد باشد، بلكه گفت كه وكيل باشد، براي اينكه شهادت و داوري هميشه با خداست، و احتياج به شاهد گرفتن كسي ندارد، و اما وكيل شدنش وقتي است كه كسي او را وكيل خود قراردهد.

اين در جاي ديگر قرآن نيز آمده كه وقتي يعقوب عليه السلام خواست از فرزندانش ميثاق بگيرد كه يوسف را به او برگردانند، گفت:

- اَللهُ عَلي ما نَقولُ وكيل !

ابلاغ شبانه رسالت موسي"ع" در وادي طور

اشاره

ص:227

مستند:آية29تا42 سورة قصص " فَلَمّا قَضي موُسيَ الاَجَلَ وَ سارَ بِاَهلِهِ آنَسَ مِن جانِبِ الطّورِ ناراً...." الميزان ج31ص 49

حركت شبانه موسي از مدين به مصر

قرآن مجيد نقل مي كند كه چون موسي"ع" مدت قرارداد را با شعيب پيامبر به سر رسانيد، يعني آن مدتي را كه قرار گذاشت براي شعيب خدمت كند، و دو سال را نيز بر اساس روايات وارده، اضافه خدمت كرد، همسر خود را برداشت و به راه افتاد، و در راه از سمت طور آتشي از دور ديد و به خانواده اش گفت:

« من از دور آتشي احساس مي كنم،

شما در اينجا بمانيد،

تا شايد از كنار آن آتش خبري كسب كنم،

و يا پاره اي از آتش بياورم و خود را گرم كنيم...! »

سياق آيه شهادت مي دهد كه اين جريان در شب واقع شده است. گويا شبي بسيار سرد بوده است. همچنين بر مي آيد كه موسي عليه السلام و همراهانش راه را گم كرده بودند.

در چن___ين شرايطي، آتشي از طرف بلندي طور كه درآن نزدي____كي ها بوده، به چشم موسي"ع" مي خورد، و به اهل خود دستور مي دهد تا در همانجا بمانند و او برود به طرف آنچه به چشمش خورده و شايد در آنجا انساني ببيند و از او بپرسد راه

ص:228

كجاست، و يا آنكه پاره اي آتش گرفته و بياورد تا با آن گرم شوند.

در سورة طه فرموده: شايد از آن برايتان پاره اي بياورم و يا بر كنار آتش راهنمائي شوم! اين تعبير بهترين دليل است بر اين كه اين كاروان در آن شب راه را گم كرده بود.

(1)

جزئياتي ازآتش طور

در سوره نمل هم آغاز نبوت موسي عليه السلام را با آية زير شروع مي كند:

" اِذ قالَ موُسي لِاَهلِهِ اِنّي آنَستُ ناراً ...!"

چون موسي به خانوادة خود گفت:

من آتشي مي بينم به زودي خبري از آن براي شما مي آورم،

يا شعله اي از آتش گرفته مي آورم تا شايد گرم شويد! »

سياق آية فوق در سورة نمل ماجرائي را كه از اين داستان در سوره هاي ديگر آمده، تأئيد مي كند، و شهادت مي دهد بر اين كه موسي عليه السلام در اين هنگام كه از دور آتشي ديده، داشته خانواده اش را به سوي مصر مي برده، و در حين حركت راه را گم كرده، و خود و خانواده اش دچار سرما شده اند. و شب هم شب بسيار تاريك بوده است. در اين هنگام از دور آتشي ديده و خواسته تا نزديك آن برود تا اگر انساني در كنار آتش يافت شود از او راه را بپرسد، و يا پاره اي آتش بگيرد و نزد اهلش بياورد و در آنجا هيزمي آتش كند تا گرم شوند، لذا به خانواده اش گفت:

- اينجا باشيد كه من احساس آتشي كردم و آن را ديدم،

از جاي خود تكان نخوريد،

كه به زودي از آن آتش يعني از كنار آن آتش خبري مي آورم،

و به راهنمائي او راه را پيدا مي كنم،

و يا شعله اي از آن آتش مي آورم تا هيزمي آتش كنيد و گرم شويد!

و از سياق آيه بر مي آيد كه آتش نامبرده تنها براي آن جناب هويدا شده و غير


1- مستند:آية7تا14سورة نمل " اِذ قالَ موُسي لِاَهلِهِ اِنّي آنَستُ ناراً ...!" الميزان ج30ص 249

ص:229

از او كسي آن را نديده است، وگرنه به طور نكره نمي گفت كه من آتشي مي بينم بلكه آن را نشان مي داد و به آن اشاره مي كرد.

همراه موسي در اين شب، همسر او، دختر شعيب پيامبر بود، كه موسي بعد از سالها شباني براي شعيب تعهد خود را به پايان برده و با خانواده اش به مصر برمي گشت. احتمال دارد در آن روز به غير همسرش شخص يا اشخاص ديگري از قبيل خادم يا مكاري يا غير آن همراهش بوده باشند، چون موسي خطاب را با عبارت " شما " بيان كرده است، يا اين كه همسرش تنها بوده و قائم مقام چند نفر تلقي شده است، چون در مواقع حساس و جاهاي وحشت انگيز يك نفر در ايجاد انس در دل آدمي كار چند نفر را مي كند.

در تورات ( سِفر خروج اصحاح چهارم آية 20) آمده كه موسي در اين سفر همسر و فرزندانش را همراه داشته است.

(1)

موسي در كوه طور

ازآنچه در طور گذشت سوره طه چنين نقل مي كند:

« آيا خبر موسي به تو رسيده است؟

آن دم كه آتشي ديد، و به اهل خود گفت:

- اينجا بمانيد كه من آتشي مي بينم،

شايد شعله اي از آن برايتان بياورم،

يا پيرامون آن كسي را ببينم كه راه را بلد است...! »

همين كه موسي نزديك آتش رسيد صدائي از كرانة افق از طرف راست از درختي كه در قطعه زمين مباركي واقع بود، برخاست كه –

« اي موسي ! به درستي كه من الله هستم، و ربّ العالمينم ! »

بقعة مباركه قطعه و نقطة خاصي است از شاطي ايمن ( لبة راست وادي) كه در آن درختي قرار داشت كه نداي موسي از آن درخت برخاست.

مبارك بودنش به همين خاطر بود كه نداي الهي و تكلم او با موسي از آن


1- مستند:آية 9 تا 48 سورة طه " وَ هَل اَتيكَ حَديثُ موُسي...." الميزان ج 27 ص 210

ص:230

برخاست، و از اين راه شرافتي يافت، و موسي به خاطر همين شرافت و قداست مأمور شد كفش خود را بكند:

- « نعلين خود را بكن كه تو در وادي مقدس طُوائي ! »

اين آية شريفه، بدون ترديد، دلالت دارد بر اين كه درخت مزبور به وجهي مبدأ آن ندا و آن گفتگو بوده است، و چيزي كه هست اين نيز مسلم است كه درخت سخن نگفته بلكه سخن، سخن خدا و قائم به او بوده است، نه به درخت!

همان طور كه كلام يكي از ما آدميان قائم است به خود متكلم، پس در حقيقت درخت حجابي بوده كه خداي تعالي از وراي آن با موسي سخن گفت. البته اين احتجاب به معنائي بوده كه لايق ساحت قدس او باشد، احتجابي كه با احاطة او بر هر چيز منافات نداشته باشد.

در سورة شوري مي فرمايد كه تكلم كردن خدا با خلق به يكي از سه نحو است:

يكي به وسيلة رسول و مبلّغ،

دومي از وراي حجاب،

سومي كه عالي ترين مراحل تكلم است، تكلم بدون واسطه و بدون حجاب.

دربارة تكلم خدا با موسي عليه السلام، اين سخن گفتن بدون واسطه نبوده است، بلكه از وراي حجاب بوده است، و حجاب در اين تكلم درخت بوده كه واسطه شد بين خداي سبحان و موسي عليه السلام.

آنجا كه خداي تعالي فرمود:

« اِنّي اَناَ اللهُ رَبُّ العالَمين ! »

در آن از ذات متعالي كه نامش « الله » است، خبر مي دهد، و او را بهوصف وحدانيت و يكتائي در ربوبيت توصيف مي كند، و شرك را به همة انواعش به طور مطلق از او نفي مي كند، به اين بيان كه وقتي او را به ربوبيت براي همة عالميان ستود، و با در نظر گرفتن اين كه ربّ به معناي مالك و مدبر مي باشد، مستحق است كه مملوك هايش او را بپرستند، و ديگر چيزي از عالميان را باقي نگذاشته كه مربوب غير او باشد، در نتيجه ديگر ربّي غير او باقي نمانده و معبودي سواي او نيست!

تكلم الهي با موسي

ص:231

در سورة نمل آية 7 تا 14 سخن گفتن خداي تعالي با موسي عليه السلام را چنين شرح داده است:

وقتي موسي نزد آتش آمد ندائي به گوشش خورد:

« هركه در اين آتش است، و هركه پيرامون آن است مبارك باد!

و پروردگار جهانيان منزه است!

اي موسي! بي گمان من خداي نيرومند و فرزانه ام! »

اين صحنه و بيان در سورة طه آية 13 نيز تكرار شده است. آنجا در اين كه چه ندائي از آتش برخاست، فرموده:

« همين كه نزد آتش آمد، ندا شد:

اي موسي! به درستي كه من، آري خود من هستم كه پروردگار توام!

پس نعلين خود بكن!

كه تو در وادي مقدس طوي هستي!

من تو را بر گزيدم!

پس بدانچه به تو وحي مي شود گوش فراده ! » ( طه 13)

از اين بيان چنين به نظر مي رسد كه منظور از " آن چه پيرامون آتش است،" در آية مورد بحث كسي است كه پيرامون آتش بوده، كه يا موسي به تنهائي بوده است، و يا اگر غير از او نيز بوده، موسي هم بوده است.

مراد به مبارك بودن او همان برگزيدن او بعد از تقديس اوست!

اما اين كه مراد به " مَن في النّار - آن كه در آتش است!" كيست؟

بعضي گفته اند: خداست، و معنايش اين است كه –

مبارك است آن كسي كه سلطان و قدرتش در آتش ظهور كرده است !

چون صداي گفتگو از درخت بر مي خواست، درختي كه به شهادت آيات سورة قصص، آتش اطرافش را احاطه كرده بود، و بنا به گفتة اين مفسر معناي آيه اين مي شود كه –

"مبارك است آن كسي كه با كلام خود از آتش براي تو تجلي كرد،

ص:232

و خير كثير به تو داد."

آن وقت جملة

« وَ سُبحانَ الله ِرَبِّ العالَمينَ »

تنزيه خداست از اين كه جسم يا جسماني باشد و مكان به او احاطه يابد و يا در دسترس حوادث قرار گيرد، نه اين كه منظور از آن به شگفت در آوردن موسي باشد، كه بعضي ها گفته اند.

مفسرين در اين باره حرف هاي مختلفي زده اند. برخي گفته اند كه منظور خود موسي بوده كه در آتش بوده و اطرافش پيامبران بوده اند. و برخي گفته اند كه نورخدا بوده و اطرافش موسي بوده، و برخي ديگر گفته اند كه درخت بوده در احاطة آتش و اطرافش ملائكه بوده اند، و خدا را تسبيح مي گفته اند. لكن در بيشتر اين وجوه من در آري روشني است كه از نظر خواننده مخفي نمي باشد! ( الميزان ج30ص249)

در سوره طه آية 9 تا 48 نيز تكلم خدا با موسي عليه السلام را چنين شرح مي دهد:

« و چون به آتش رسيد، ندا داده شد:

اي موسي !

من خود پروردگار توام !

كفش خود از پا در آر، كه تو در وادي مقدس طوي هستي!

من تو را برگزيده ام،

به اين وحي كه مي رسد گوش فرا دار:

-من خداي يكتايم!

-خدائي كه معبودي جز من نيست!

-عبادت من كن !

-و براي ياد كردن من نماز بپا دار ...! »

" طوي" جلگه اي است كه در دامنة طور قرار دارد و همان جاست كه خداي سبحان آن را " وادي مقدس" ناميده است. و اين نام و توصيف دليل بر اين است كه چرا به موسي دستور داده تا كفشش را بكند. منظور احترام آن سرزمين بوده است تا با كفش لگد نشود!

اگر كندن كفش را فرع بر عبارت " اِنّي اَنَا رَبُّك ! " كرد، دليل بر اين است كه

ص:233

تقديس و احترام وادي به خاطر اين بوده كه حضيرة قرب به خدا، و محفل حضور و مناجات به درگاه اوست، پس مي توان چنين گفت كه -

به موسي ندا شد:

- اين منم پروردگارت،

و اينك تو به محضر مني،

و وادي طوي به همين جهت تقدس يافته،

شرط ادب به جاي آر،

و كفشت را بكن !

تقدس زمان ها و مكان ها

با ملاكي كه در بالا گفته شد، هرمكان و زمان مقدسي تقدس مي يابد، مانند: كعبة مشرفه، مسجدالحرام و ساير مساجد و مشاهد مشرفه و محترمه در اسلام.

همچنين است اعياد و ايام متبركه، كه قداست را از راه انتساب به واقعه اي شريف كه در آن واقع شده، يا عبادتي كه در آن انجام شده، كسب كرده است، وگرنه بين اجزاء مكان و زمان تفاوتي نيست!

چگونه به موسي وحي شد؟

موسي عليه السلام وقتي نداي « يا موُسي ! اِنّي اَنَا رَبُّك! » را شنيد از آن به طور يقين فهميد كه صاحب ندا پروردگار او، و كلام كلام اوست. چون كلام نامبرده وحيي از خداي سبحان بود به او، كه خود خداي تعالي تصريح كرده بر اين كه خداي واحد با احدي جز به وحي و يا از وراء حجاب و يا با ارسال رسول تك___لم نمي كند، و هرچه بخواهد به اذن خود وحي مي كند.

از اين مطلب فهميده مي شود كه ميان خداي سبحان و كسي كه خداي سبحان با او تكلم مي كند، در صورتي كه به وسيلة رسول يا حجاب نباشد، و تنها به وسيلة وحي صورت گيرد، هيچ واسطه اي نيست، و وقتي هيچ واسطه اي نبود شخص مورد وحي كسي را جز خدا همكلام خود نمي يابد، و در وهم او خطور نمي كند، و غير كلام او كلامي نمي شنود، چه اگر احتمال دهد متكلم غير خداي تعالي باشد، و يا كلام كلام غير او باشد، ديگر-

« كَلَّمَ اللهُ موسي تَكليماً !»

ص:234

به طوري كه واسطه اي نباشد، صادق نمي شود!

و اين حال، حال هر نبي و پيغمبر است. در اولين وحيي كه به او مي شود، و نبوت و رسالت او را به او اعلام مي دارد، هيچ شك و ريبي نمي كند در اين كه صاحب اين وحي خداي سبحان است، و در درك اين معني هيچ احتياجي به اعمال نظر يا درخواست دليل يا اقامة حجتي نيست، زيرا اگر محتاج به يكي از آنها شود باز هم يقين پيدا نمي كند كه به راستي پيغمبر شده است، چون ممكن است اطميناني كه به دست آورده اثر و خاصيت دليل، و استفادة قوة تعقل از آن دليل باشد، نه تلقي از غيب بدون واسطه!

پس حاصل كلام اين شد كه پيغمبران در بار اولي كه وحي خداي تعالي را مي گيرند، طوري هستند، و وحي هم طوري است، كه در همان اول در سويداي قلب به صدق آن ايمان پيدا مي كنند. اين مطلب هم از آيه استفاده مي شود، و هم از حكم عقل!

وحي هم مانند ساير افعال خداي تعالي بدون واسطه نيست، چيزي كه هست، اصل مطلب توجه مخاطبي است كه كلام را دريافت مي كند. اگر متوجه واسطه اي كه حامل كلام خداست بشود و آن واسطه ميان او و خدا حاجب باشد، در اين صورت، آن كلام همان رسالتي است كه مثلاً فرشته اي مي آورد و وحي آن فرشته است، و به اين نمي گويند خدا با او تكلم كرد، ولي اگر متوجه خود خداي تعالي باشد، وحي او خواهد بود، و در اين صورت صحيح است گفته شود كه خدا با فلاني سخن گفت، هرچند كه در واقع حامل كلام خدا فرشته اي باشد، ولي چون او متوجه واسطه نشده، وحي وحي خود خدا مي شود، چنانچه به موسي خطاب شد:

« فَاستَمِع لِما يوُحي - گوش كن بدانچه وحي مي شود! »

كه عين ندا از جانب طور را وحي هم خوانده و در موارد ديگر كلامش اثبات حجاب هم نموده است.

موقف حضور

ندائي كه به موسي "ع" فرمود:

-من خود پروردگار توام، نعلين از پاي دربيار !

در واقع موسي را متوجه مي كند به اين كه موقفي كه دارد، موقف حضور و مقام

ص:235

شفاهي و روي در روي سخن گفتن است، و خدا با او خلوت، و او را از خود به مزي___د عنايت اختصاص داده است، و بيان آيه كه مي فرمايد:

«- من پروردگار توام! » و نمي فرمايد: «- من خدايم! » نشانگر آن است.

و اگر بعد از آن فرمود: « اِنّي اَنَ الله – من خود خدايم! » تكرار جملة قبلي كه فرمود: « اِنّي اَنَا رَبُك» نيست، چون در جملة قبلي در عين معرفي صاحب كلام، مقام را هم از اغيار خالي مي سازد، تا وحي را انجام دهد، ولي در جملة دوم فقط وحي است.

در اين كه فرمود: « نوُدي» و نام صاحب ندا را نياورد لطفي به كار رفته كه با هيچ مقياسي نمي توان گفت چه مقدار است، و در آن اشاره است به اين كه ظهور اين آيت براي موسي به طور ناگهاني و بي سابقه بوده است.

(1)

برگزيده شدن موسي"ع"

تا اينجا گفته شد كه چگونه موسي در وادي طور به طورناگهاني، در يك لحظة اضطراري همراه همسرش، از دور آتشي ديد و به سراغ آن رفت و ندا آمد و خداي تعالي با او تكلم فرمود و او را به پيامبري برگزيد:

-من تو را بر گزيده ام!

-به اين وحي كه مي رسد گوش فرادار !

در اين لحظه مشيت الهي به اين تعلق گرفته كه فردي از انسان را وادارد تا مشقت حمل نبوت و رسالت را بر دوش كشد. چون در علم خدا، موسي بهتر از ديگران بوده، بدين جهت او را اختيار كرده است.

با عبارات فوق، خداوند متعال اختيار نبوت و رسالت را انشاء فرمود، و چون اختيار با انشاء آن تحقق يافت، امر به گوش دادن به فرمان وحي را كه متضمن رسالت و نبوت موسي بود بدان اضافه فرمود و گفت:

-پس بدانچه وحي مي شود گوش فرا ده !

وحي هاي ابلاغ شده


1- مستند:آية 13 تا 48 سورة طه " وَ اَنَا اَختَرتُكَ فَاستَمِع لِما يوُحي ...." الميزان ج 27 ص 216

ص:236

وحي هائي كه در آن لحظه به موسي ابلاغ شد بدين ترتيب بود:

1-اِنَّني اَناَ اَللهُ لا اِلهَ اِلاّ اَنَا - به درستي كه من الله ام، هيچ الهي جز من نيست!

2-فَاعبُدني ! - عبادت من كن! براي ياد كردن مكن نماز بپا دار !

3-قيامت آمدني است، مي خواهم آن را پنهان كنم تا هر كسي در برابر سعي خود جزا بيند ... !

اين همان وحيي است كه موسي را مأمور به شنيدن آن فرمود. اين وحي تا يازده آية ديگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش با هم اعلام مي شود.

نبوتش در اين آيه و دو آية بعد، و رسالتش از آيه اي كه مي فرمايد:

« - اِذهَب اِلي فِرعوُنَ اِنَّهُ طَغي - برو به سوي فرعون كه طغيان كرده است! »

در سه آية نامبرده كه نبوت آن جناب را اعلام مي كند، دو ركن ايمان - ركن اعتقاد و ركن عمل - را با هم ذكر مي كند، ولي از اصول اعتقاد كه توحيد و نبوت و معاد است تنها دو اصل آن را يعني - توحيد و معاد - را ذكر مي كند و از نبوت اسم نمي برد زيرا روي سخن با شخص رسول خدا"ص" بوده است.

ركن عمل را با اين كه تفصيل زيادي دارد در يك كلمه خلاصه كرده و فرموده " مرا عبادت كن ! " و با اين، اصول و فروع دين را در سه آيه تكميل فرموده است.

معرفي حضوري خدا

اين كه فرمود: « به درستي كه من الله ام ! » مسمي را با خود اسم معرفي كرد و نفرمود " الله منم!" براي اين كه مقتضاي حضور اين است كه با مشاهدة ذات به وصف ذات آشنا گشت، نه به وسيلة وصف به ذات آشنا گرديد. ( همچنان كه برادران يوسف وقتي او را شناختند، گفتند: " به درستي كه تو يوسفي! يوسف هم گفت : من يوسفم! كه اگر مقام حضور نبود جا داشت بگويند يوسف توئي! )

اسم جلاله هرچند عَلَم و نام مخصوص ذات خداي متعال است، لكن مسمي به (

ص:237

الله ) را مي فهماند، چون ذات او مقدس تر از آن است كه كسي بدان راه يابد. پس مثل اين كه فرموده:

-من آن كسي هستم كه مسماي به الله است. خود گوينده حاضر و مشهود است، ولي مسماي به الله مبهم است كه كيست؟! لذا گفته شده من همانم !

( با اين كه الله اسم است نه وصف، ولي اسم جلاله هرچند كه به خاطر غلبه عَلَم شده است ولكن خالي از اصلي وصفي نيست.)

كلمه توحيد، و امر به عبادت و نماز

عبارت « لا اِلهَ اِلاّ اَنَا فَاعبُدني ! » كلمة توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب بر عبارت « اِنَّني اَنَا اَلله ! » شده است. چون حقيقتاً هم مترتب بر آن است. وقتي خداي تعالي كسي باشد كه هر چيزي از او آغاز شده ، و به وجود او قائم، و به او منتهي است، پس ديگر جا ندارد كه كسي براي جز او خضوع عبادتي كند، پس اوست الله معبود بحق، و اله ديگري غير او نيست، و لذا امر به عب___ادت را فرع بر اين حقيق__ت نموده و فرم__ود: « فَاعبُدني ! »

و اگر در عبارت « وَ اَقِم الصَّلوة لِذِكري ! » از تمام عبادت ها مخصوصاً نماز را ذكر كرد با اينكه قبلاً به طور عام گفته بود: « مرا عبادت كنيد! » بدين جهت بود كه هم اهميت نماز را برساند و هم بفهماند كه نماز از هر عملي كه خضوع عبوديت را ممثل كند و ذكر خداي را به قالب در آورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار مي گيرد، بهتر است.

منظور از اين كه فرمود: « نماز را به ياد من بپا دار ! » معنايش اين است كه يادآوري و عبادت مرا با عمل نماز تحقق بخش!

قيامت آمدني است!

وقتي فرمود: « قيامت آمدني است ! » در واقع، علت امر به عبادت را فهمانده است، براي اين كه هرچند وجوب عبادت خدا ذاتاً فرع بر يكتائي اوست، ولكن يكتائي او به تنهائي و بدون وجود روز جزا، كه آدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز

ص:238

گردند، و مطيع و ياغي از هم جدا شوند، اثري ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهي بي نتيجه مي ماند.

« قيامت آمدني است!

مي خواهم آن را پنهان دارم،

تا هركس در قبال كوششي كه مي كند سزا ببيند!

آن كه رستاخيز را باور ندارد، و پيروي هوس خود كند،

تورا از باور كردن آن باز ندارد،

كه هلاك شوي!! »(1)

(2)

اعطاي معجزات رسالت به موسي"ع"

پس از آن كه نداي رب العالمين آمد، اين نيز به گوشش رسيد كه فرمود:

- عصايت را بينداز !

همين كه موسي عصا را ديد كه به سرعت و شدت به حركت در آمد، توگوئي در جست و خيز مار سبك بالي است، پشت كرد و بگريخت، به طوري كه ديگر به پشت سر خود نگاه نكرد.

خطاب رسيد:

- اي موسي ! پيش برو، و مترس، كه تو ايمن هستي !

در اين خطاب، خداي عزّوجل به موسي امنيت مي دهد كه اي موسي تو فرستادة مرسلي و مرسلان نزد من ايمنند!

در مقايسة اين آيه با آية سورة نمل آنجا كه مي فرمايد:

« مترس! كه مرسلان نزد من نمي ترسند! »

معلوم مي شود كه اين بيان هرگز عتاب و توبيخ موسي "ع" نبوده، بلكه جهت امنيت بخشيدن به او بوده است.

سپس در خطاب بعدي فرمود:

« دست خود در گريبان ببر و بيرون آر در حالي كه سفيد و درخشنده است،


1- الميزان ج 27ص210
2- مستند:آية32 سورة قصص " وَ اَلقِ عَصاكَ فَلَمّا رَاها تَهتَزُّ كَاَنَّها جآنٌّ وَلّي مُدبِراً وَلَم يُعَقِّب...!" الميزان ج31ص 49

ص:239

بدون اين كه سفيدي اش از پيسي باشد،

و دست خود بر قلب خود نه، تا از ترس آرام گيرد!

اين دو معجزه از طرف پروردگار تو به سوي فرعون و مردم اوست،

كه آنان از دير باز مردمي فاسق بودند. »

ظاهر اين كه فرمود: " دست خود برون آر بدون پيسي!" ( سفيد بدون بيماري و پيسي)، تعريضي باشد به تورات حاضر كه اين سفيد شدن را ناشي از بيماري برص دانسته است. ( در سفر خروج اصحاح چهارم آية 6 مي گويد: ناگهان ديد كه دستش مانند برف از برص سفيد شده است.)

درخواست هاي موسي از خدا در لحظات اول رسالت

موسي گفت:

« پروردگارا ! من از فرعونيان كسي را كشته ام و مي ترسم مرا بكشند،

برادرم هارون از من در بيان فصيح تر است،

او را هم با من و به كمك من بفرست، تا مرا تصديق كند،

كه اگر جز اين باشد مي ترسم مرا تكذيب كنند! »

منظور موسي از اين درخواست اين بوده كه آن جناب از اين ترس داشته كه فرعونيان تكذيبش كنند و او خشمگين شود و آن گاه نتواند حجت خود را بيان كند، چون در حال خشم لكنت زبانش كه از بچگي داشت، بيشتر مي شد.

در سورة شعرا از زبان موسي بيان مي كند كه گفت: پروردگارا من مي ترسم تكذيبم كنند، آن گاه حوصله ام سر رود و عصباني شوم و آن وقت زبانم بند آيد.

خداي تعالي فرمود:

-به زودي تو را به وسيلة برادرت هارون تقويت و ياري خواهيم كرد و براي شما تسلط و اقتدار و غلبه اي عليه آنها قرار خواهيم داد تا به سبب آياتي كه ما شما دو نفر را به وسيلة آن غلب____ه مي دهيم نتوانند بر شما مسلط شوند.

ص:240

آنگاه همين غلبه دادن آن دو بزرگوار را بر فرعونيان بيان كرده و فرموده:

-شما و هركس كه شما دو نفر را پيروي كند، غالب خواهد بود!

اين بيان را آورد تا بفهماند كه نه تنها آن دو غالبند بلكه پيروان ايشان نيز غالب خواهند بود!

نخستين معجزات

در اين آيات، آن چه به موسي ندا داده شده بود چنين آمده:

« عصاي خويش بيفكن!

و چون آن را ديد كه چون مار جست و خيز مي كند،

گريزان روي برگردانيد، و باز پس همي نگريست.

- اي موسي! بيم مدار !

كه پيغمبران در پيشگاه من بيم نمي دارند،

مگر كسي كه ستم كرده، سپس از پي بدي نيكي آورده باشد،

كه من آمرزگار و رحيمم !

- و دستت را به گريبان كن، كه سپيد و روشن بدون رنج درآيد !

همة اين ها از جملة نه معجزه اي بود كه سوي فرعون و قوم او برد،

كه آنان قومي عصيان پيشه بودند! »

در اينجا سؤالي پيش مي آيد كه چرا در دو سورة اعراف و شعرا در همين داستان عصاي زنده شده را "ثعبان مبين " يعني اژدهائي آشكار خوانده كه مار بسيار بزرگ و عظيم الجثه است، و در اين سوره آن را به مار كوچك تشبيه كرده است؟

جواب از اين سؤال اين است كه تشبيه تنها از نظر اهتزاز و سرعت حركت و اضطراب است نه از نظر كوچكي و بزرگي، چون آنچه ماية شگفت است، اين است كه يك چوب دستي به صورت اژدهائي عظيم الجثه و هول انگيز درآيد، آن وقت برخلاف اژدهاهاي ديگر مانند يك مار كوچك جست و خيز كند، و به سرعت آن بدود.

اينجا نخواسته است عصا را يا ثعبان را به خود مار كوچك تشبيه كند.

ترس موسي در لحظه تلقي معجزه

« اي موسي مترس!

رسولان نزد من نمي ترسند! »

ص:241

اين جمله حكايت خود آن خطابي است كه در كنار آتش طور صدور يافته است. اين يك نهي مطلق است كه او را از تمام ترسيدني ها كه ممكن است پيش بيايد، امنيت مي دهد، و مي رساند كه مادام كه در حضور پروردگار و قرب اوست هيچ مكروهي به او نمي رسد، نه از ناحية عصا، و نه غير آن، و به همين جهت دليلش را چنين فرموده كه - رسولان در حضور من نمي ترسند!

از آية فوق اين معنا به دست مي آيد كه - از هيچ چيز مترس، چون تو از مرسلين هستي، و مرسلان - كه در مقام قرب مايند - از هر گزندي ايمنند، و ايمني با ترس جمع نمي شود.

اما اين كه موسي كه از بزرگان و مرسلان بود، چرا از عصا كه به صورتي هائل يعني ماري پر جست و خيز درآمده بود، ترسيد؟ جوابش اين است كه اين اثر طبيعي آدمي است كه وقتي با منظرة هول انگيزي، آن هم بي سابقه، بر مي خورد كه هيچ راهي براي دفع آن به نظر نمي رسد، مگر فرار كردن، و قهراً پا به فرار مي گذارد، از طرف ديگر، از خدا نيز دستوري نگرفته بود كه وقتي عصايش اژدها شد نترسد، لذا ترس موسي از نوع ترس هاي مذموم نبوده است.

و اما اينكه خداي تعالي به او فرمود - مرسلين نزد من نمي ترسند - انبياء و مرسلين مادام كه در جوار پروردگارشان هستند، از چيزي نمي ترسند، اين كرامت خود ايشان و از ناحية خودشان نيست تا چون موسي نداشت بگوئيم رسولي ناقص بوده است، بلكه اين فضيلت را به تعليم و تأديب الهي به دست مي آورده اند، و چون آن شب، يعني شب طور، اولين موقفي بود كه خدا موسي را به مقام قرب خود برد، و افتخار هم سخني و رسالت و كرامت خود به وي اختصاص داد، لذا اين دستورش همان تعليم و تأديب الهي است، نه مذمت و سرزنش!

دومين خطاب اين بود كه -

- اي موسي! دستت را به گريبان كن كه سپيد و روشن بدون رنج درآيد!

همة اين ها از جمله نه معجزه اي بود كه موسي عليه السلام سوي فرعون و قوم او برد.

تجهيزموسي و فرمان حركت به سوي فرعون

اشاره

ص:242

مستند:آية17تا 48 سورة طه " اِذهَب اِلي فِرعوُنَ ...!" الميزان ج 27 ص 221

اعطاي معجزات اوليه

وحي رسالت موسي "ع" از آنجا آغاز مي شود كه خداوند از او مي پرسد:

« يا موسي، آنچه در دست راست توست چيست؟ »

خداوند متعال مي خواهد معجزة پيامبري را به او بدهد تا بدان وسيله رسالتش را به فرعون و فرعونيان ثابت كند لذا از موسي سؤال مي كند كه چه در دست دارد تا او متوجه چوب خشكي شود كه بيجان در دستش است و اين چوب خشك وقتي با اعجاز الهي تبديل به اژدها شود موسي به عظمت موضوع پي ببرد و آن طور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.

موسي عليه السلام فكر كرد كه خدا از او مي خواهد اوصاف و خواص عصايش را بيان كند لذا به طور مفصل به بيان اوصاف و خواص عصايش پرداخت و گفت:

« اين عصاي من ا ست!

بر آن تكيه مي كنم،

با آن براي گوسفندان خود برگ مي تكانم،

و اين عصا حوائجي ديگر از من رفع مي كند! »

اژدها شدن عصا

خداي سبحان به موسي دستور داد تا عصاي خود را از دستش بيندازد، و او چون عصا را انداخت ديد ماري بزرگ شد و با حركاتي تند به راه افتاد.

ص:243

موسي از ديدن حركت غير مترقبة يك جسم جامد سخت تعجب كرد. در اينجا خدا دستور داد:

« بگير آن را ! و مترس !

كه به زودي به حال اول خود بر مي گردانيم ! »

اين جمله دلالت دارد بر اين كه موسي "ع" از آن چه ديده، ترسيده است.

در سورة قصص فرموده :

« موسي چون آن را بديد كه حركت مي كند گوئي مار است،

آن چنان فرار كرد كه ديگر پشت سر خود را ننگريست!

گفتيم:

- اي موسي بيا! و مترس ! »

سفيد شدن دست موسي"ع"

خداوند تعالي بار دوم دستور مي دهد كه موسي"ع" دست خود را داخل گريبان لباسش كند و بيرون آورد. در موقع بيرون آوردن نور از دست موسي ساطع گشت، بدون اين كه زياني يا سوختگي به دست او برسد.

آنگاه خداي تعالي فرمود:

« اين هم آيت ديگر!

آنچه ما به دست تو اجرا كرديم براي اين بود كه -

بعضي از آيات كبراي خود را به تو نشان دهيم! »

اعزام موسي به سوي فرعون

اشاره

آن چه در بالا گذشت مقدمه بود براي فرمان رسالت، و خداوند متعال چنين فرمود:

« اِذهَب اِلي فِرعوُنَ اِنَّهُ طَغي !

- به سوي فرعون برو كه او طاغي شده است ! »

موسي عليه السلام بعد از مسجل شدن رسالتش چيزهائي را كه وسيله براي انجام رسالتش بود از خداي تعالي درخواست كرد. رساندن رسالت خداي متعال به

ص:244

فرعون و درباريانش، و نجات دادن بني اسرائيل، و ادارة امور ايشان، اين وسايل را لازم داشت.

درخواست هاي موسي عبارت بود از :

« قالَ رَبِّ اشرَح لي صَدري !

وَ يَسِّر لي اَمري !

وَاحلُل عُقدَةً مِن لِساني ! يَفقَهوَا قَولي ،

وَاجعَل لي وَزيراً مِن اَهلي ! هاروُنَ اَخي ،

اُشدُد بِهِ اَزري !

وَ اَشركهُ في امري !

كَي نُسَبِّحَكَ كَثيراً ، وَ نَذكُرَكَ كَثيراً، اِنَّكَ كُنتَ بِنا بَصيراً ! »

1-شرح صدر

« گفت: پروردگارا سينة مرا فراخ كن! »

"شرح" به معناي گشادكردن و باز كردن است. گويا سينة انسان را كه قلب در آن جاي دارد ظرفي فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مي شود جاي مي گيرد، و در آن انباشته مي شود. و اگر آن چه وارد مي شود امري عظيم يا مافوق طاقت بشري باشد سينه نمي تواند در خود جايش دهد، لاجرم محتاج مي شود به اين كه آن را شرح دهند و باز كنند تا گنجايشش بيشتر شود.

و موسي عليه السلام رسالتي را كه خدا بر او مسجل كرد، بزرگ شمرد، چون از شوكت و قدرت قبطيان آگاه بود، مخصوصاً از اين جهت كه فرعون طاغي در رأس آنان قرار داشت، فرعوني كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نمود، و به بانك بلند گفت: " انا ربكم الاعلي !؟" و نيز از ضعف و اسارت بني اسرائيل در ميان آل فرعون باخبر بود و مي دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند؛ و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدايد و مصايبي به بار مي آورد، و چه فجايعي را بايد ناظر باشد.

از سوي ديگر، حال خود را هم مي دانست كه تا چه حد در راه خدا بي طاقت و كم تحمل است. او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند. داستان كشتن آن قبطي، و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براي دختراني كه حريف مردان نبودند، شاهد ابي القيم بودن اوست.

ص:245

از سوي ديگر زبان موسي - كه يگانه اسلحه اي است براي كسي كه مي خواهد دعوتي نوظهور كند و رسالت خداي را تبليغ نمايد - لكنت داشت، كه نمي توانست آنطور كه بايد مقاصد خود را برساند.

به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براي حل اين مشكلات، سعة صدر به او دهد تا تحملش زياد شود، و شدايدي كه در پيش رو و در مسير دعوتش دارد، آسان گردد، لذا فرمود: - خدايا سينة مرا فراخ كن! يعني حوصلة زيادي به من بده تا وقتي ناملايمات به من هجوم مي آورند، سينه ام تنگي نكند.

2-سهولت در كار

« گفت: امر را بر من آسان ساز! »

موسي"ع" عرض نكرد كه خدايا رسالتم را تخفيف بده و به دست كم آن قناعت كن تا اصل رسالت آسان تر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همة دشواري و خطرش بر من آسان گردان!

3-باز كردن عقده زبان

« گفت: گرهي كه زبانم دارد باز كن! »

موسي"ع" در درخواست سوم از خداي تعالي گشودن عقدة زبان را مي خواهد و اشاره به يك نوع عقده دارد. در حقيقت عقده اي است كه داراي مشخصات معيني است و آن مشخصات از عبارت " تا گفتارم را بفهمند! " معلوم مي شود، يعني آن عقده اي را بگشاي كه نمي گذارد سخنانم را بفهمند.

4-تعيين وزير

موسي عليه السلام از پروردگارش درخواست مي كند كه از خاندانش وزيري برايش قرار دهد، آنگاه همو را معرفي كرده و مي گويد: منظورم برادرم" هارون" است! و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت امري است كثيرالاطراف، و اطراف و جوانبش از هم دور، و او به تنهائي نمي تواند به همة جوانب دور از هم آن برسد، لاجرم وزيري لازم دارد كه در امر رسالت با او شركت جويد، و بعضي از جوانب آن را اداره كند تا بار او سبك شود، و آن چه او مي كند وزيرش مؤيدش باشد.

اين است معناي آية بعدي كه به منزلة تفسير وزير قراردادن است و مي فرمايد:

ص:246

« اَشدُد بِهِ اَزري وَ اَشرِكهُ في اَمري! »

5-وظايف وزير

موسي "ع" منظور از تعيين وزير را چنين تفسير كرد كه « پشتم را به او محكم گردان و در كارم شركت ده! » اين شركت دادن غير شركت دادن مبلغين دين در اشاعة دين بعد از تماميت دعوت به وسيلة پيغمبر است، چه آن اشراك اختصاصي به هارون ندارد، پس مقصود از اشراك در آيه، اشراكي است كه مخصوص به هارون است، و آن اين است كه هارون در اصل دعوت دين، و از همان روز اول دعوت شريك موسي باشد، و چنين شركتي تنها مخصوص به هارون است، به طوري كه نه موسي مي تواند غير هارون كسي را نايب خود كند، و نه هارون، به خلاف شركت به معناي اول، كه وظيفة هركسي است كه به آن دعوت ايمان آورده و چيزي از معارف آن را دانا شده باشد.

معناي اشراك هارون در امر او اين است كه او مقداري از آنچه را كه به وي وحي مي شود و چيزي از خصايصي كه از ناحية خدا به او مي رسد، ( مانند وجوب اطاعت و حجيت گفتار،) عهده بگيرد و انجام دهد.

و اما اشراك در نبوت خاصّه، به معناي گرفتن وحي خدا، چيزي نبوده كه موسي از تنهائي در آن بترسد و از خدا بخواهد هارون را شريكش كند، بلكه ترس او از تنهائي در تبليغ دين و ادارة امور در نجات دادن بني اسرائيل و ساير لوازم رسالت است. همچنانكه خود موسي "ع" فرمود: « برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است، او را با من بفرست تا مرا تصديق كند! »

( روايات صحيحي از طريق شيعه و سني وارد شده كه رسول خدا "ص" عين همين دعا را دربارة اميرالمؤمنين علي عليه السلام كرد، با اينكه علي عليه السلام پيغمبر نبود! )

6-ذكر و تسبيح

موسي"ع" عرض كرد: « تا تو را بسيار تسبيح كنم و بسيار ذكر گويم! »

ذكر و تسبيحي كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد، ذكر و تسبيح علني و در بين مردم است، نه در خلوت و نه در دل، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب هيچ ارتباطي با وزارت هارون ندارد.

ص:247

مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومي، و مجالس آنان، هروقت كه شركت كنند، ذكر خداي را بگويند، يعني مردم را به سوي ايمان دعوت كنند، و نيز او را تسبيح بگويند، يعني خداي را از شركاء منزه بدارند.

با اين بيان ذيل آيات با صدر آن مرتبط مي شود، گويا مي گويد: امر رسالت بس خطير است، و اين طاغوت و درباريانش، و نيز امتش مغرور عزت و سلطنت خود شده اند و شرك و وثنيت در دلهايشان ريشه دوانيده، ياد خدا را به كلي از دلهايشان برده، و علاوه بر آنها عزت فرعون و شوكت درباريانش چشم بني اسرائيل را پر كرده و دلهايشان را خيره ساخته و آن ها به كلي مرعوب سلطنت او شده اند، و در نتيجه آنها نيز از اين راه خداي را فراموش كرده اند، و تنها به ياد فرعونند، خلاصه، ياد فرعون ديگر جائي خالي در دلهايشان براي ياد خدا باقي نگذاشته است.

در نتيجه اين امر، يعني امر رسالت و دعوت، در پيروزي اش سخت محتاج به تنزيه تو از شرك و ذكرت به ربوبيت و الوهيت دارد تا در اثر كثرت اين دو، ياد تو در دلهايشان رخنه كرده و رفته رفته به خود آيند و ايمان بياورند. اين ذكر و تسبيح بسيار كاري نيست كه از من به تنهائي برآيد، پس هارون را وزيرم كن، و مرا با او تأئيد نموده و شريك در كارهايم قرار ده، تا به اتفاق او بسيار تسبيحت گوئيم و بسيار ذكرت بنمائيم، بلكه بدين وسيله امر دعوت موفقيتي به دست آورد، و سودي بخشد.

« وَ اِنَّكَ اَنتَ بِنا بِصيراً - تو نسبت به من و برادرم بينا بوده اي! »

يعني از روزي كه ما را آفريدي و خودت را به ما شناساندي مي دانستي كه ما لايزال با تسبيح و ذكر تو بندگيت مي كنيم و در اين بندگي ساعي و جدي هستيم. پس اگر او را وزير من قرار دهي و مرا با او كمك كني و شريك در امرم سازي، امر دعوت من تكميل مي شود و بسيار تسبيح و ذكرت مي گوئيم!

7- قبول دعاهاي موسي

خداي سبحان در پايان نقل دعاهاي موسي عليه السلام تذكر مي دهد كه همه دعاهاي موسي را اجابت فرموده است:

« قالَ قَد اوُتَيتَ سَئُولُكَ يا موُسي ! - اي موسي مطلوب خويش را يافتي ! »

ص:248

(1)

8_صدور فرمان حركت رسالتي موسي"ع"

« تو و برادرت معجزه هاي مرا ببريد!

و در كار يادكردن من سستي مكنيد!

به سوي فرعون رويد كه طغيان كرده است .

با او سخني نرم گوئيد!

شايد اندرز گيرد يا بترسد ! »

خداوند متعال دستور مي دهد موسي و برادرش با آيات او نزد فرعون روند. موسي"ع" در آن موقع داراي بيش از دو آيت نبود.

و از همين كه فرمود: « با آيات من » خود وعدة جميلي است كه به زودي در موقع لزوم با آيت ها و معجزه هاي ديگري تأئيدش خواهد كرد.

در اينجا خداوند هر دو را مخاطب قرار مي دهد (چون موسي درخواست كرده بود كه برادرش را در كار او شركت دهد،) و توصيه مي كند در گفتگو با فرعون از تندي و خشونت خودداري كنند، كه همين خويشتن داري از تندي واجب ترين آداب دعوت است.

ترس از مقابله با فرعون

موسي و هارون از تعجيل فرعون در عقوبت مي ترسيدند و ترس آنها از اين بود كه نگذارد دعوت تمام شود و مهلت ندهد معجزات اظهار گردد، و او در ظلم خود تعدي و از حد تجاوز نمايد، و با تشديد عذاب بني اسرائيل و جرئت بر ساحت مقدس ربوبي مقابله نمايد و اين بار كارهائي بكند كه تاكنون نمي كرده است.

خداي سبحان جوابشان مي دهد كه :

« لا تَخافا اِنَّني مَعَكُما اَسمَعُ وَ اَري !

- نترسيد از فرط و طغيان فرعون،

كه من با شما حاضرم،

و آنچه بگويد مي شنوم،


1- مستند:آية42تا 48 سورة طه " اِذهَب اَنتَ وَ اَخوُكَ بِآياتي وَلا تَنِيا في ذِكري اِذهَبا اِلي فِرعوُنَ ...!" الميزان ج27ص 23

ص:249

و آنچه بكند مي بينم،

و شما را ياري مي كنم و تنهايتان نمي گذارم! »

اين آيه درحقيقت تأميني است كه با وعدة نصرت به آن دو پيامبر مي دهد، يعني با حضور من، و ديدن و شنيدنم، ديگر جائي براي ترس شما نيست. خداوند در حقيقت آنها را به مراقبت و نصرت خود وعده مي دهد وگرنه صرف حاضر بودن و ديدن و شنيدن و آگهي به آنچه رخ مي دهد، باعث رفع ترس موسي و هارون نمي شود، چون خداي تعالي همه چيز را مي بيند و مي شنود و از هر چيزي آگاهي دارد.

(1)

موسي و فرعون

موسي عليه السلام سومين پيغمبر اولواالعزم و صاحب كتاب آسماني و سومين شريعت الهي است. دين توحيد با مبعوث شدن او پا به مرحلة تازه تري گذاشت، و بعد از دو مرحله اي كه در بعثت نوح و ابراهيم "ع" داشت، احكامش مفصل تر گرديد.

نام موسي عليه السلام بيش از همة انبياء در قرآن مجيد آمده است. وي به اسم در صد و سي و چند جا و در سي و اندي سورة قرآن نامبرده شده است. قرآن مجيد به ذكر تاريخ اين پيامبر اولواالعزم الهي توجهي بيش ازديگر پيامبران دارد. ( الميزان ج 20ص282)

برادر موسي "هارون" عليه السلام نيز مانند او از طرف خداي تعالي به پيامبري برگزيده شده بود كه همراه موسي عليه السلام براي دعوت فرعون و قوم او اقدام مي كرد و در تبليغ و مجاهده شريك نبوت موسي"ع" بود.

خداوند تعالي مي فرمايد:

« به نزد فرعون برويد و بگوئيد كه ما (دونفر) فرستادة رب العالمين هستيم! »(2)

واما " فرعون" اسم پادشاه مصر نبوده است بلكه لقبي بوده مانند" خديو" كه مصري ها به طور كلي پادشاهان خود را بدان لقب مي خوانده اند. همچنانكه روميان پادشاهان خود را " قيصر" و ايرانيان " كسري" و چيني ها " فغفور" لقب مي دادند.

اما اين كه فرعون معاصر موسي عليه السلام و آن شخصي كه به دست موسي


1- مستند:آية 103 تا126سورة اعراف " ثُمَّ بَعَثنا مِن بَعدِهِم موُسي بِآياتِنا اِلي فِرعوُنَ وَ مَلاَ ئِهِ ...." الميزان ج27ص 237
2- شعرا 15- الميزان ج 30 ص 96

ص:250

غرق شد كه بود قرآن تصريح نكرده است.

در اين آيات، قرآن مجيد شروع دعوت حضرت موسي بن عمران عليه السلام را بيان مي كند. جزئيات آمدن موسي "ع" به نزد فرعون، اعلام رسالت خود براي نجات بني اسرائيل، و موضوع دو معجزه اي كه در شب طور خداوند به او كرامت فرموده بود، قسمتي از اين آيات را تشكيل مي دهند.

انواع معجزات و تجهيزات موسي براي مقابله با فرعون

خداوند متعال معجزات زيادي به موسي عليه السلام كرامت فرموده بود. بعضي ها را در اوائل بعثت، از قبيل: انداختن عصا و اژدها شدن آن، بيرون كشيدن دست از گريبان و روشن شدن بين انگشتانش، و برخي ديگر را در مواقع ديگر مانند طوفان، ملخ، شپشه، وزغ و خون. قرآن مجيد براي هيچ پيغمبري به اندازة موسي عليه السلام معجزه نقل نكرده است.

مظالم فرعون و فرعونيان

قرآن مي فرمايد:

« از پس پيامبران پيشين، موسي را با آيات خويش به سوي فرعون و بزرگان قوم او فرستاديم ولي دربارة آن ستم كردند، بنگر سرانجام مفسدين چگونه بود؟! »

اينكه چگونه آنها به آيات الهي ظلم كردند، خداي تعالي خود در خلال داستان آن را بيان مي كند. البته مسلم است كه ظلم به هر چيزي به تناسب خود آن چيز است، و ظلم به آيات الهي همان تكذيب و انكار آن است. ذكر عاقبت فساد انگيزي به منظور عبرت گرفتن مردم است، تا بدانند اگر فرعونيان منقرض شدند، براي اين بود كه در زمين فساد مي كردند، و بني اسرائيل را خوار و ذليل و زيردست خود كرده بودند، لذا در كلامي كه خداوند از موسي نقل كرده كه از فرعون خواسته - بني اسرائيل را با من بفرست! - و همچنين در سورة طه اين چنين دارد - دست از شكنجة بني اسرائيل بردار و آنان را رخصت ده تا با ما بيايند!

اولين پيام موسي به فرعون

ص:251

« موسي گفت: اي فرعون! من رسول و فرستادة پروردگار جهانيانم! »

با اين آيه و آيات بعدي شرح دعوت موسي آغاز مي شود:

نخست موسي"ع" خود را به رسالت معرفي كرده است، تا زمينه را براي بيان چيزهائي كه مأمور به ابلاغ آنهاست، فراهم سازد.

اگر از اسامي خداي تعالي، اسم« رب العالمين » را ذكر كرد براي اين بود كه مناسب ترين اسم خداي تعالي در مقابل بت پرستاني است كه براي هر قوم و براي هر شأني از شئون عالم و براي هر ناحيه اي از نواحي جهان، پروردگار جداگانه اي قائل بودند.

موسي در تأكيد صدق رسالتش گفت: بر من واجب است كه از ناحية خداي تعالي جز حق نگويم و در رسالتي كه به من داده، باطلي به او نسبت ندهم، و در خلال چيزهائي كه مأمور به ابلاغ آنم چيزي را كه مأمور نيستم، نگنجانم.

موسي اضافه كرد:

« من براي شما معجزه اي از پروردگارتان آورده ام،

بنابراين بني اسرائيل را بامن بفرست! »

فرعون عبارتي را بيان كرد كه نشان مي دهد معتقد به صدق موسي در اين كه آيه اي آورده، نبوده است، و گفت:

« اگر معجزه اي آورده اي نشان بده!

ولي من گمان نمي كنم كه تو در دعوي خود راست بگوئي ! »

ارائه اولين معجزات

موسي عليه السلام در جواب فرعون عصاي خود را بينداخت كه در دم "ثعبان مبين- اژدهائي بزرگ" شد، و دست خويش از گريبان بيرون آورد كه به ديدة بينندگان سفيد مي نمود.

" ثعبان مبين" عبارتي است كه براي اژدهاي موسي در اين آيات به كار رفته است. ثعبان به معناي مار بزرگ است. در آيات ديگر، آنجا كه موسي در شب طور اين معجزه را دريافت مي كند، آن را " جانّ" خوانده كه در عرب به معناي مار كوچك است.

ص:252

موقعيت دريافت معجزه در شب طور و موقعيت ارائة آن براي به زانو درآوردن فرعون، تنافي بين آيات را از بين برده است، چنانكه در جاي ديگر فرموده : " پس ناگهان ماري شد و به راه افتاد! "

معجزة بعدي موسي اين بود كه دست خويش از گريبان بيرون آورد و آن

به ديدة بينندگان سفيد مي نمود. گرچه از اخبار وارده در اين باب استفاده مي شود كه وقتي موسي به منظور اعجاز دست خويش را بيرون مي آورد، نوري به مانند نور آفتاب از بين انگشتانش مي درخشيد، ولكن از آيات قرآني بيش از اين استفاده نمي شود كه موسي دست به گريبان خود اندر كرده و وقتي بيرونش مي آورد، براي بينندگان سفيد و درخشنده بود، ولي بايد دانست كه اين درخشندگي و سفيدي بايد به حدي باشد كه براي بينندگان خارق العاده و معجزه به شمار آيد.

(1)

تحليلي برتجهيزموسي دراول مأموريت

اين آيات اشاره اي است به زماني كه موسي كليم"ع" از خداي متعال معجزاتي دريافت مي كند.

آيه اول تجهيز او را چنين بيان مي كند.

« ما موسي را با آيات خود و دليل و برهان قاطعي فرستاديم،

به سوي فرعون و اشراف وابستة او،

ولي آنان از امر فرعون پيروي كردند،

در حالي كه امر فرعون داراي رشد نبود! »

پيغمبران الهي برخي با معجزه و آيات الهي مبعوث شده اند، يعني قبل از اعزام به سوي قوم و مأموريت خود خداوند به آنها معجزه و آيات روشن عطا مي كند، و برخي را بن__ا به درخواست قومشان معجزاتي مي بخشد.

آين آيات نشان مي دهد كه موسي عليه السلام با آيات و برهان روشني فرستاده شده بود. و واضح است كه مراد از اين " آيات" امور خارق العاده اي است كه به دست موسي"ع" جريان مي يافت و آن از تاريخ زندگي و دعوت او در قرآن كريم مشهود است.


1- مستند:آية 96 تا 99 سورة هود " وَلَقَد اَرسَلنا موُسي بِآياتِنا وَ سُلطانٍ مُبينٍ اِلي فِرعَونَ وَمَلاَئِهِ...." الميزان ج20ص282

ص:253

عبارت " سلطان" يعني دليل و برهان قاطعي كه بر عقل و فهم مردم مسلط شود، اعم از معجزه يا دليل عقلي.

بعيد نيست مراد از فرستادن موسي با " سلطان مبين" اين باشد كه خدا او را بر اوضاع جاري بين او و آل فرعون مسلط ساخت.

فرعون چنان ديكتاتور سركشي بود كه هيچ كدام از رسولان غير از موسي عليه السلام گرفتار چنين كسي نشده بود، ولي خدا موسي را بر او پيروز ساخت و فرعون و لشكريانش را غرق كرد، و بني اسرائيل را به دست موسي نجات داد.

خداوند در دو مورد در قرآن كريم پشتيباني خود از موسي عليه السلام و تسلط و غلبة او بر دشمنانش را به او تذكر داده و سپس اورا به مأموريت خودفرستاده است.

اولي در آية 46 سوره طه آمده كه فرمود:

« موسي و هارون گفتند: پروردگار ما !

ما مي ترسيم كه فرعون نسبت به ما افراط يا طغيان نمايد،

خدا فرمود: مترسيد! من با شمايم، مي شنوم و مي بينم ! »

بار دوم در آيه 68 سوره طه است كه مي فرمايد:

« مترس ! كه محققاً تو برتري! »

اين آيه و نظاير آن نشان مي دهد كه رسالت موسي عليه السلام مختص به قوم بني اسرائيل نبوده بلكه شامل آنها و ديگران نيز بوده است.

اشراف و درباريان فرعون و وضعيت فكري آنها

خداوند در آية زير وضعيت فكري و اجتماعي افراد عصر فرعون و طاغوتشان را نشان مي دهد و مي فرمايد كه :

« موسي را با آيات و تسلط واضح فرستاديم،

به سوي فرعون و اشراف وابستة او،

ولي آنان از امر فرعون اطاعت مي كردند،

در حالي كه امر فرعون داراي رشد نبود! »

اينكه خداي تعالي رسالت موسي را نسبت مي دهد به فرعون و " مَلاَء" او، يعني اشراف و بزرگان قوم او كه دل هارا از هيبت خود پر كرده بودند و به همة قوم او نسبت نمي دهد، احتمالاً اشاره به آن است كه عامة مردم فقط پيرو و تابع بودند و رأئي

ص:254

جز رأي بزرگان خود نداشتند.

از زبان فرعون در جائي مي گويد:

« من به شما جز آنچه خودم مي بينم، ارائه نمي كنم،

و جز به راه رشد راهنمائي تان نمي كنم! » ( مؤمن29)

پس " امر" منطبق بر سنت و طريقه اي است كه وي پيش گرفته بود و بدان دستور مي داد و گوئي اين آيه در برابر آن گفتة فرعون قرار گرفته كه خدا فرعون را تكذيب مي كند و مي فرمايد:

« وَما اَمرِ فِرعَونَ بِرَشيد- يعني امر فرعون رشد نداشت! »

امر فرعون آن رشد را نداشت كه به حق هدايت كند و بلكه با گمراهي و جهالت همراه بود.

(1)

اتهامات فرعون عليه موسي"ع"

قرآن مجيد آغاز دعوت رسالت موسي عليه السلام را چنين بيان ميكند:

« پس چون موسي با معجزات روشن ما به سوي فرعونيان آمد، گفتند:

اين جز سحري كه به خدا بسته است، چيز ديگري نيست،

و ما از نياكان خود چنين چيزي نشنيده ايم!

موسي گفت:

پروردگار من به هدايتي كه از ناحية خود آورده داناتر است،

و بهتر مي داند كه خانة آخرت كه راست!

چه، ستمگران رستگار نمي شوند.

فرعون گفت:

اي بزرگان قوم! من غير از خودم معبودي براي شما نمي شناسم!

اي هامان! برايم از گل پخته آجر بساز،

و برجي درست كن!

باشد كه از معبود موسي اطلاع بيابم!

و من او را از دروغگويان مي دانم!


1- مستند:آية 36تا42 سورة قصص " فَلَمّا جاءَ موُسي بِآياتِنا بَيِّناتٍ قالوُا ما هذا اِلاّ سِحرٌ مُفتَريً...." الميزان ج31ص55

ص:255

فرعون و لشكريانش در زمين بدون حق استكبار كردند،

و پنداشتند كه به سوي ما باز نمي گردند.

پس ما او و لشكريانش را گرفتيم و به دريا ريختيم!

پس بنگر كه عاقبت ستمگران چگونه بود!؟

ما آنان را پيشواياني كرديم كه مردم را به سوي آتش دعوت مي كردند،

و روز قيامت از آن مردم ياوري نخواهند يافت،

بعد از رفتنشان هم در دنيا لعنت و در قيامت زشتروئي نصيبشان كرديم ! »

فرعون كاري به معجزات موسي نداشت، بلكه او دعوت موسي را مورد هدف قرار داده و گفت:

-آنچه موسي آورده دين نوظهوري است كه از پدران گذشته و قدماي ما برايمان نقل نشده است كه وقتي از اوقات و در عصري از اعصار به آن معتقد شده باشند.

موسي عليه السلام در پاسخ گفت:

-پروردگار من كه همان رب العالمين است و خلقت و امر به دست اوست، از شما داناتر است به كسي كه هدايتي مي آورد، و كسي كه موفق به دار آخرت مي شود، و همين پروردگار است كه مرا به عنوان رسول فرستاده تا هدايت برايتان بياورم - هدايتي كه همان دين توحيد است - و مرا وعده داده كه هركس به دينم بگرود دار عاقبت داشته باشد، و دليل بر اين دعوتم آيات بيناتي است كه از ناحية خود به من داده است!

موسي عليه السلام به فرعون و قومش تعرض مي كند و گوشه مي زند و عاقبت الدار را از ايشان نفي مي كند براي اين كه آنان اساس سنت حيات را بر ظلم نهادند و معلوم است در چنين سنت و نظامي از عدالت اجتماعي خبري نيست، و چنين نظامي برخلاف فطرت انساني است، كه جزئي از نظام كون است، در نتيجه برخلاف نظام آفرينش نيز هست، ( و نظام آفرينش چنين اجتماعي را و سنت او را خرد و نابود خواهد كرد، پس چنين مردمي رستگار نمي شوند! )

فرعون شروع مي كند به گوشه زدن به موسي كه براي مردم دعوت حقه اي

ص:256

آورده اي و آن دعوت را با معجزاتي تأئيد كرده اي ولي آنچه تو به سوي آن دعوت مي كني براي ما ثابت نشده است، و همچنين خوارق عاداتي را كه آورده اي براي ما ثابت نشده است كه واقعاً از طرف خدا باشد، و اصولاً من خدائي غير از خودم سراغ ندارم كه مردم آن را بپرستند!

فرعون مطلب را در سياق و عباراتي حق بجانب آورده تا در دل مردم جاكند و مورد قبول قرار گيرد.

حاصل معنا اين است كه فرعون براي بزرگان قوم خود چنين اظهار كرد كه از آيات و معجزات موسي و دعوت او برايش روشن نشده كه معبودي در عالم هست كه رب همة عالميان باشد، و اصولاً اطلاع از معبودي غير خودش در عالم ندارد، و آنگاه به هامان دستور مي دهد كه برجي بسازد بلكه بر بالاي آن شده و از خدا و معبود موسي اطلاعي پيدا كند.

موسي الوهيت را تنها براي خداي تعالي اثبات مي كرد و از غير خدا نفي مي نمود، و فرعون درست بر عكس، الوهيت را براي خود اثبات و از خداي تع____الي ن____في مي كرد، و اما ساير الهه كه او وقومش آنها را مي پرستيدند، مورد تعرض نبودند، و لذا الوهيت را منحصر در خود كرد.

وقتي دستور ساخت برج براي مشاهدة خداي موسي را صادر كرد، (فرعون سعي كرد عبارت " اله موسي " را به كار ببرد،) ممكن بود مرادش اين بوده باشد كه برايش رصدخانه اي بسازند تا ستارگان را رصد بندي نموده و از اوضاع كواكب استنباط كند آيا رسولي مبعوث شده يا نه؟ ( تا با رسالت موسي تطبيق دهد و يا آنچه موسي دعوي مي كند حق است يا نه؟) زيرا در جاي ديگر قرآن كريم از او نقل مي كند كه گفت: « اي هامان برايم برج بساز، باشد كه من آنچه از عوامل آسماني سبب حوادث روي زمين است اطلاع پيدا كنم و در نتيجه به اله موسي اطلاع يابم، چون من خيال مي كنم او دروغگوست! » ( مؤمن 37)

سپس قرآن كريم با لحن توهين آميز از عاقبت كار فرعون و لشكريان او و هول انگيز بودن عذابي كه بر سر آنان مي آورد سخن مي گويد:

« پس ما او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا ريختيم...!

ما آنان را پيشواياني كرديم كه مردم را به سوي آتش دعوت مي كردند،

در روز قيامت از آن مردم ياوري نخواهند يافت،

ص:257

بعد از رفتنشان هم در دنيا لعنت،

و در قيامت زشتروئي نصيبشان كرديم! »

(1)

تكذيب معجزات موسي و ادعاي الوهيت فرعون

اين آيات اشاره اي است به اجمالي از داستان موسي عليه السلام و فرستاده شدنش به سوي فرعون و اينكه فرعون دعوت آن جناب را رد نمود و خداي تعالي او را به نكال و عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت.

اين آيات در عين حال مشركين مكه را كه منكر قيامت بودند و با اين انكار خود دعوت ديني اسلام را رد مي كردند، اندرز مي دهد و موعظه مي كند، ( چون بدون اعتقاد به معاد، تشريع دين معنا ندارد! ) و در عين حال تسليتي براي رسول الله "ص" و تهديدي براي آن كفار مي باشد.

در اين داستان علاوه بر همة آن نكات گذشته، استدلال بر وقوع قيامت و جزا نيز هست، چون هلاكت فرعون و لشكريانش با آن وضع هراسناك دليل روشني است بر حقيقت رسالت موسي "ع" از جانب خداي تعالي به سوي مردم، و اين رسالت از جانب خدا تمام نمي شود مگر با ربوبيت خداي تعالي نسبت به مردم، و اين برخلاف پندار غلطي است كه مشركين دارند و معتقدند خداي تعالي تنها خالق است و ربوبيتي براي مردم ندارد، و ارباب مردم كساني ديگرند و خدا رب آن ارباب است؟!

« آيا گفتگوي موسي به تو رسيد؟

وقتي پروردگارش از وادي مقدس طوي ندايش داد:

- به سوي فرعون برو كه طغيان كرده است!

بگو: آيا مي خواهي پاك شوي؟

و من تو را به سوي پروردگارت هدايت كنم تا از او بهراسي؟

موسي معجزة بزرگتر را نشانش داد،

ولي او تكذيب و سرپيچي كرد،

و سپس برگشت تا عليه موسي تلاش كند،

جارچي فرستاد تا همه جمع شوند،


1- مستند:آية15تا 26 سورة نازعات " هَل اَتيكَ حَديثِ موُسي ...." الميزان ج40ص25

ص:258

آنگاه گفت: من از اين خدايان كه داريم براي شما مفيدترم!

در نتيجة اين بلندپروازي، خداي تعالي او را به عذاب دنيا و آخرت بگرفت!

و در اين سرگذشت عبرتي است براي مآل انديشي كه از سوء عاقبت ترسان است ! »

(ممكن است اين آيات اولين نوبتي باشد كه قرآن كريم داستان موسي را شرح داده است. و اگر هم در سورة مزمل كه قبل از اين سوره نازل شده، اشاره اي شده باشد، بسيار كوتاه و مجمل بوده است، كه بعداً در سوره هاي اعراف و طه و ديگر سوره ها تفصيل زيادي درباره تاريخ زندگي و دعوت موسي عليه السلام آمده است.)

در اين آيات اشاره به دعوت ربوبيتي كه فرعون براي خود قائل بوده كرده و مي فرمايد: فرعون گفت: اَنَ رَبُّكُم الاَعلي!

فرعون خود را رب الاعلا مي پنداشت. يعني از ساير ارباب كه مورد پرستش مصريان بودند، بلند مرتبه تر مي دانست.

بعيد نيست منظورش از اين بلوف، با اينكه خودش هم بت پرست بود، اين بوده كه بگويد: من از همة خدايان به شما نزديك ترم، براي اين كه ارزاق شما به دست من تأمين مي شود، و شئون زندگي و شرافت و آقائي تان به همت من حفظ مي شود، و ساير خدايان دستي از دور بر آتش دارند!

در پايان اين داستان مي فرمايد:

-اِنَّ في ذالكَ لَعِبرَةً لِمَن يَخشي !

در اين حديث، يعني در داستان موسي عبرتي هست براي كسي كه خشيت داشته باشد، يعني داراي غريزة ترس از شقاوت و عذاب باشد، و انسان سالم چنين غريزه اي را دارد.

پس در داستان موسي عبرتي است براي هركس كه انسان باشد و فطرت انساني اش را از دست نداده باشد!

(1)

فراز ديگري از آماده سازي موسي"ع"

صحنه هاي ديگري از تاريخ حيات موسي "ع" و شروع دعوت رسالت او و اعزامش


1- مستند:آية10 تا 68 سورة شعرا " وَاِذ نادي رَبُّكَ موُسي اَن اَئتِ القوَمِ الظالِمينَ ...." الميزان ج30 ص 96

ص:259

به سوي فرعون در اين آيات بيان گرديده است:

« و چون پروردگارت به موسي ندا داد كه سوي گروه ستمكاران برو!

گروه فرعون كه چرا نمي ترسند؟

گفت: پروردگارا ! من بيم آن دارم كه دروغگويم شمارند،

و حوصله ام سرآيد، در نتيجه زبانم روان نشود،

پس هارون را نيز پيغمبري ببخش !

فرعونيان خوني به گردن من دارند و بيم دارم كه مرا بكشند.

گفت: هرگز! آيه هاي مارا ببريد كه ما همراه شما شنوائيم!

نزد فرعون رويد و بگوئيد كه ما فرستادة پروردگار جهانيانيم،

بايد كه بني اسرائيل را با ما بفرستي ! »

در اين سوره داستانهائي از اقوام انبياء گذشته آورده، تا روشن شود كه قوم خاتم الانبياء "ص" نيز همان راه را مي روند كه قوم موسي و هارون و ابراهيم و نوح و هود و صالح و لوط و شعيب رفته بودند. و به زودي راه اينان نيز به همان سرنوشتي منتهي مي شود كه آن اقوام ديگر بدان مبتلا شدند، يعني بيشترشان ايمان نمي آورند و خدا ايشان را به عقوبت دنيوي و اخروي مي گيرد.

نقل داستان فوق براي اين است كه خاطر رسول الله "ص" تسلي يابد و حوصله اش از تكذيب قومش سر نرود، و بداند كه تكذيب قوم او امري تازه و نوظهور نيست بلكه همة اقوام انبياء گذشته نيز همين رفتار را داشتند. رسول الله "ص" نبايد از قوم خود انتظاري جز آنچه امت هاي گذشته در مقابل انبياء خود داشتند، داشته باشد. و درضمن، قوم آن جناب را هم تهديد مي كند به سرنوشتي كه امت هاي گذشته به خاطر تكذيب پيغمبرشان دچار شدند.

اولين برخورد فرعون با دعوت موسي

وقتي فرعون مت___وجه سخنان موسي و هارون "ع" مي شود و سخنان آن دو را مي شنود موسي را مي شناسد و خطاب را متوجه او به تنهائي مي كند و مي گويد:

« آيا تو نبودي كه ما در زمان كودكي تربيتت كرديم؟ »

مقصودش از اين سخن اعتراض بر موسي بود، از جهت ادعائي كه موسي كرد، و خلاصه منظورش اين بود كه تو خيال كرده اي نمي شناسيمت؟ مگر تو همان نبودي كه

ص:260

ما در آغوش خود بزرگت كرديم؟ در حالي كه كودك بودي، و سالها از عمرت را در ميان ما به سر بردي؟ ما اسم و رسم تو را مي شناسيم و هيچ خاطره اي از تو را و از احوال تو را فراموش نكرده ايم، آن وقت چطور شد كه ناگهان رسول شدي ؟ تو كجا و رسالت كجا؟ با اين كه اصل و فرع تو را مي شناسيم!

فرعون اعتراض خود را ادامه داد كه اي موسي تو آن بودي كه با كشتن مردي از دودمان من( آن مرد قبطي) كفران نعمت من كردي، با اين كه تو عبدي از عبيد من يعني از بني اسرائيل بودي! آن وقت با اين سوابق سوئي كه داري دعوي رسالت هم مي كني؟

موسي عليه السلام جواب داد: - اگر من آن روز آن عمل را كردم در حالي كردم كه به خاطرجهل گمراه بودم، و مصلحت كار را نمي دانستم، يك نفر بني اسرائيلي مرا به ياري طلبيد و من او را ياري كردم و هرگز احتمال نمي دادم كه اين ياري او به كشته شدن مرد قبطي مي انجامد، و عاقبت وخيمي به بار مي آورد، و مرا ناگزير مي كند كه از مصر بيرون شده و به مدين بگريزم و سالها از وطن دور شوم!

حكم هاي اعطا شده به موسي"ع"

موسي عليه السلام در ادامة جواب فرعون به موقعيت تازه خود اشاره مي كند و مي فرمايد:

-چون از شما بيم داشتم از دستتان گريختم و پروردگارم مرا حكم داد و از پيغمبرانم كرد!

-مگر اين نعمتي است كه منت آن به من مي نهي كه پسران اسرائيل را به بردگي گرفته اي؟

موسي عليه السلام به حكمي كه خداوند به او داده بود و پيغمبرش كرده بود اشاره مي كند كه بعد از قتل مرد قبطي به او داده شده است.

به موسي عليه السلام در چند نوبت و چند مرتبه حكم داده شده بود كه بعضي از مراتب آن مافوق بعضي ديگر بوده است: حكمي قبل از كشتن مرد قبطي، و حكمي ديگر بعد از فرار، و قبل از مراجعتش به مصر، و حكمي ديگر بعد از غرق فرعون، و در هر بار مرتبه اي از حكم به او داده بودند، تا آن كه با نزول تورات حكمت را برايش تمام كردند.

رب العالمين كيست؟

ص:261

بعد از آن كه فرعون دربارة رسالت موسي"ع" سخن گفت، و در رسالتش خرده گرفت، و موسي پاسخ خرده گيري او را بداد ناگزير اشكال را متوجه مرسل و فرستندة او كرد، كه چه كسي تو را فرستاده است؟

موسي در پاسخ گفت:

-مرا " رب العالمين" فرستاده است!

فرعون دوباره بر مي گردد و از او توضيح مي خواهد كه رب العالمين چيست؟

اين استيضاح تا آخر آية هفتم ادامه دارد زيرا فرعون وثني مذهب بود و در برابر يك وثني مذهب كلمة رب العالمين كلامي بي معناست و با اصول مذهب آنان هيچ مفهومي ندارد، چون اگر منظور از اين كلمه يكي از مقدسات آنان باشد كه هيچ يك از آنها رب العالمين نيست بلكه فقط رب عالمِ خودش است كه مسئول تدبير و مباشر در تصرف آن است، مانند عالم آسمان و عالم زمين و امثال آن. و اگر منظور از اين كلمه خداي سبحان باشد كه باز او در مذهب آنان رب العالمين نيست و اصلاً با عالميان سروكار ندارد، زيرا در پندار آنها عالم واگذار به ديگران شده است، و خداي سبحان رب آن ديگران و يا بگو رب الارباب و اله تنها عالم آلهه است.

پس در عبارت فوق " وَما رَبُّ العالَمينَ " فرعون از موسي"ع" از حقيقت "رب العالمين" مي پرسد، چون فرعون وثني مذهب بود و خود بت مي پرستيد و در عين حال دعوي الوهيت هم داشت.

در اعتقاد وثني ها منافاتي بين رب العالمين و مربوب بودن يك نفر نيست، و ممكن است شخص واحدي مانند فرعون مثلاً از يك سو خودش رب ساير مردم باشد و از سوي ديگر مربوب ربي ديگر بوده باشد. اصولاً رب هاي وثني ها مربوب ربي ديگرند، كه او خداي سبحان است كه رب الارباب است.

در اعتقاد وثني ها، پادشاهي عبارت است از ظهور و جلوه اي از لاهوت در نفس بعضي از افراد بشر يعني پادشاه، كه آن ظهور عبارت است از تسلط بر مردم، و نف____وذ حك___م، و به همين جهت پادش___اهان را مي پرستيدند، همان طور كه ارباب بت ها را، و نيز رؤساي خانواده ها را در خانه مي پرستيدند. فرعون يكي از همين وثني ها بود كه الهه اي مي پرستيد، و چون خودش پادشاه قبطيان بود قومش او را مانند ساير آل____هه

ص:262

مي پرستيدند.

اين فرعون با چنين وصفي وقتي از موسي و هارون شنيد كه مي گويند:

-اِنّا رَسوُلُ رَبِّ العالَمينَ

تعجب كرد و پرسيد: " رب العالمين چيست؟ " و موسي جواب داد:

-رَبِّ السَّماواتِ وَالاَرضِ وَ ما بَينَهُما ...!

رب العالمين همان رب آسمان ها و زمين و آن چه بين آن دو است، مي باشد، كه تدبير موجود در آنها به خاطر اينكه تدبيري است متصل و واحد و مربوط به هم، دلالت دارد بر اين كه مدبر و رب آن نيز واحد است و اين همان عقيده اي است كه اهل يقين و آنهائي كه غير اعتقادات يقيني و حاصل از برهان و وجدان را نمي پذيرند، بدان معتقدند ... اِن كُنتُم مُو قِنينَ !

"رب العالمين" همان رب واحدي است كه تدبير واحد عالم بر او دلالت دارد، و اين دلالت يقيني است كه وجدان اهل يقين آن را درك مي كند، اهل يقيني كه جز با برهان و وجدان سروكاري ندارند.

"رب العالمين" كسي است كه اهل يقين وقتي به آسمانها و زمين و مابين آن دو مي نگرند و نظام واحد در آنها را مي بينند به وي و به ربوبيتش نسبت به همة آنها يقين پيدا مي كنند.

موسي عليه السلام در پاسخ فرعون، وي را در آن چه پرسيد به چيزي ح____واله داد كه اهل يقين مي توانند تصورش كنند، چون به وجودش يقين دارند.

( خلاصه اينكه موسي عليه السلام فرمود: اگر مي خواهي رب العالمين را تصور كني و بداني كه چيست و كيست، بايد اهل يقين شوي ! )

خداي تعالي به وجهي قابل درك، و به تصور صحيحي قابل تصور است، هرچند كه به حقيقت و كنه اش قابل درك نيست، و محال است احاطة علمي به وي يافت!

موسي عليه السلام از لحاظ ديگر برهاني بر توحيد ربوبيت كه آن را از وحدت تدبير گرفته بود، اقامه كرد، چون در قبال وثني ها بايد همين مسئلة توحيد ربوبيت اثبات شود، زيرا آن ها قائل به توحيد ذات هستند ولي در ربوبيت خدا شريك قائل شده اند.

در مجلس فرعون چه گذشت؟

ص:263

« - آيا گوش نمي دهيد به اين موسي كه چه مي گويد؟ »

فرعون با اين عبارت مي خواهد حاضران در مجلس نيز خوب گوش بدهند، و مانند او تعجب كنند كه موسي دعوي رسالت از طرف رب العالمين مي كند، و وقتي مي پرسم كه رب العالمين چيست، همان سخن اولش را تكرار مي كند!

اين عكس العملي كه فرعون بروز داد، نقشه اي بود كه بر روي حق پرده بپوشاند، چون از كلام موسي "ع" حق برايش روشن شده بود، زيرا موسي گفت تمامي عالم دلالت دارد بر يك تدبير، كه اهل يقين آن را مشاهده مي كنند، و اين وحدت تدبير دلالت دارد بر اين كه ربي و مدبري واحد دارد، و اين رب واحد همان رب العالمين است، كه از من سؤال كردي !

ولي فرعون به منظور اين كه موسي"ع" را به اصطلاح هو كند گفتار او را ا ين طور تفسير كرد كه وي مي گويد: من رسول رب العالمينم! و چون از او مي پرسم رب العالمين چيست؟ جوابم مي دهد كه او رب العالمين است.

موسي عليه السلام وقتي ديد كه فرعون دارد مغالط______ه مي كند و امر را بر حاضرين مجلس مشتبه مي سازد، براي اين كه نقشة فرعون را خنثي كند، صريح تر جواب داد و اين بار گفت:

« - رب العالمين، همان رب شما، و رب پدران گذشتة شماست! »

حاصل مغالطة فرعون اين بود كه موسي جوابي به من نداد، تنها عبارت "رب العالمين" را عوض كرد، لذا موسي اين بار به طور صريح فرمود كه"رب العالمين" همان رب عالم انسانيت عصر حاضر و عالم انسانيت اعصار گذشته است، و با اين بيان حيله و نقشة فرعون خنثي شد. زيرا فرعون نمي خواست از حريم ارباب دفاع كند بلكه در حقيقت مي خواست از ربوبيت خود دفاع كند، و اين حيله را به كار برد تا تعلق ربوبيت خدا نسبت به خود را باطل كند و بگويد دامنة ربوبيت خدا مرا نمي گيرد، چون خدا رب العالمين نيست بلكه رب رب هاست، وهر الهي هم رب عالم خودش است، پس ديگر رب العالمين چه معنائي دراد؟ و موسي در پاسخش اثبات كرد كه در عالم هستي جز يك رب وجود ندارد و در نتيجه رب العالمين رب شما هم هست و او مرا نزد شما فرستاده است!

ص:264

فرعون از در هوچي گري و مسخره در آمد و به حاضران گفت:

« - اي مردم اين رسولتان كه به سوي شما فرستاده شده، ديوانه است! »

در اينجا رسالت موسي"ع" را به حاضرين نسبت داد و خواست بگويد شأن من اجل از آن است كه رسولي نزد من فرستاده شود، و در آخر هم نسبت ديوانگي به موسي"ع" داد كه چرا گفت: « پروردگار شما و پدران گذشتة شما، » اينكه دارد فقط همان حرف اول خود را تفسير ميكند؟

موسي بار ديگر اضافه كرد:

« پروردگار مشرق و مغرب و هرچه ميان آندوست، اگر تعقل كنيد! »

در اين پاسخ موسي "ع" اشاره كرد به اين كه تو و حاضرين در مجلست از نعمت عقل محروميد و درك و فهم نداريد و گرنه اگر فهم مي داشتيد پاسخ اول مرا مي فهميديد. موسي"ع" در اين بيان روشن تر فرمود همان برهان اولي را كه اشاره به طلوع و غروب است و تدبير بين آن دو براي همه روشن است.

تهديد فرعون به زنداني كردن موسي

فرعون عاجز از برهان موسي"ع" اورا شروع به تهديد كرد كه اگر بار ديگر از ربوبيت رب العالمين و رسالت خودت از جانب او سخن گوئي تورا به زندان خواهم انداخت! ( و اين رسم همة جاهلان تاريخ است كه وقتي حرف حسابي نداشته باشند، متوسل به زور مي شوند و تهديد مي كنند! )

فرعون گفت: « اگر الهي غير از من بگيري ترا به زندان خواهم انداخت! » گويا آن زمان مجازات هركس كه منكر الوهيت فرعون مي شد زندان بوده است.

موسي در پاسخ گفت:

-مرا از زندانيان مي كني هرچند كه من چيزي ارائه دهم كه راستگوئي و صدق دعوي رسالتم را روشن سازد؟

فرعون گفت:

-اگر دعوي مي كني كه چيزي بيانگر صدق دعوي توست،

بياور آن را اگر راست مي گوئي !

ظهور معجزات موسي"ع" در مجلس فرعون

ص:265

« موسي عصاي خود را بينداخت و در دم اژدهائي هويدا گشت،

و دست خويش بيرون آورد، همه ديدند كه سفيد و روشن بود! »

اين دو آيت دو معجزه اي است كه خداي تعالي در شب طور به موسي داد.

فرعون وقتي اين دو آيت را ديد فهميد كه چاره اي ندارد لاجرم متوسل به تهمت شد و آن جناب را " ساحري دانا " خطاب كرد كه با سحر خود مي خواهد فرعونيان را از سرزمين شان بيرون كند. با اين حيله خواست مردم را عليه موسي بشوراند.

سپس فرعون رو به بزرگان قبط كرد و گفت: نظر شما چيست؟

گفتند: موسي و برادرش را مهلت بده و آنان را سياست و شكنجه مكن و بفرست ساحران را جمع كنند تا با سحر خود عليه سحر موسي معارضه كنند.

يوم زينت، ميعاد موسي با ساحران فرعون

موسي"ع" و فرعون توافق كردند كه روز "زينت" براي مسابقة سِحر معين شود. آن روز، فرعون مردم را كه جمع شده بودند، خطاب كرد و گفت:

-آيا شما گرد آمده ايد تا اگر ساحران بر موسي و برادرش غلبه كنند و برتري يابند ما از ساحران تبعيت كنيم؟

منظور فرعون از اين كه گفت ساحران را تبعيت كنيم پيروي دين آن هاست كه همانا پرستش فرعون است، البته اين را صريحاً نگفت كه پيروي موسي نكنيد، ولي هدفش اين بود كه موسي را پيروي نكنند.

ساحران وقتي گردآمدند به فرعون گفتند: اگر ما غلبه يابيم آيا پاداشي خواهيم داشت؟ فرعون جواب داد: بلي! شما از مقربان خواهيد شد!

موسي به ايشان گفت: - هرچه افكندني هست بيفكنيد!

پس آنها ريسمانها و عصاهاي خويش را بيفكندند و گفتند:

- به عزت فرعون سوگند ما غلبه يافتگانيم!

ص:266

پس موسي عصاي خويش بيفكند و آن چه را ساخته بودند بلعيدن گرفت.

جادو پيشگان سجده كنان خاكسار شدند و گفتند:

- به پروردگار جهانيان ايمان آورديم،

كه پروردگار موسي و هارون نيز هست!

آن چه كه ساحران از موسي ديدند و معجزات واقعي اورا مشاهده كردند آن قدر دهشت زده و مبهوت شدند كه نتوانستند جلوي خود را بگيرند و بي اختيار به سجده افتادند و خداي سبحان را سجده كردند. ( آية مباركه اين مطلب را مي رساند كه آنها به خاك افتادند، و اين دليلي است بر شگفت و بي اختياري آنها كه گوئي ديگران ايشان را مانند يك موجود بي جان به زمين ريختند! )

و با ذكر عبارت « ايمان آورديم به پروردگار موسي و هارون! » علاوه بر اقرار به توحيد، اعتراف به رسالت موسي و هارون نيز كردند، و با ذكر عبارت " ايمان آورديم به رب العالمين، " اعتراف به رب العالمين بودن خدا كردند كه جز با توحيد خدا و انكار الوهيت آلهه تمام نمي شود!

فرعون از سر خشم گفت:

- چرا بدون اجازة من به وي ايمان آورديد؟

فرعون بهتان ديگري به موسي زد وگفت:

- حتماً اين موسي، بزرگ شما ساحران است كه جادو تعليمتان داده است!

به زودي خواهيد دانست!

من دست و پاهايتان را به عكس يكديگر قطع مي كنم،

و همگي تان را بر دار مي آويزم!

ساحران جواب دادند:

- اين كه تو مارا به دار بياويزي، ضرري براي ما ندارد، زيرا ما در مقابل اين عذابي كه ما را بدان تهديد مي كني صبر مي كنيم، و به سوي پروردگار خود باز مي گرديم، كه عالي ترين بازگشت هاست!

ما نه تنها از مرگ و كشته شدن باك نداريم بلكه مشتاق آن نيز هستيم تا پروردگار خود را ديدار كنيم، چرا؟ زيرا با مردن و كشته شدن به سوي پروردگار خود بر مي گرديم، و از اين برگشتن هم خوفي

ص:267

نداريم، چرا؟ براي اين كه ما اميدواريم پروردگارمان خطاهاي مارا بيامرزد! چرا اميدواريم؟ براي اين كه ما اولين كسي هستيم كه به موسي و هارون فرستادگان پروردگارمان ايمان آورديم!

( اين تعليل بسيار صحيحي است زيرا هيچ عقل سليمي در آن شك نمي كند كه اگر خداي سبحان بنا داشته باشد مؤمني را به علت اين كه به رحمت و مغفرت او ايمان دارد بيامرزد قطعاً رحمت و مغفرت او اولين كسي را كه فتح باب ايمان كرده، و راه را براي ديگران هموار ساخته، وا نمي گذارد! )

(1)

نقش چهره هاي ديگر در مبارزات موسي"ع"

از آيه 21 سورة مؤمن فراز ديگري از مبارزات موسي عليه السلام شروع مي شود كه در آن به نقش چند فرد ديگر در اين كشاكش اشاره مي شود. زمان اين مخاصمات روزهاي اول اعلام نبوت و دعوت آن حضرت است و قرآن كريم از آنها چنين ياد مي كند:

« موسي را با آيات خود و سلطان مبين،

به سوي فرعون و هامان و قارون گسيل داشتيم...! »

در مقدمة اين فرازها اشاره اي به معجزات و خوارق عاداتي شده كه موسي"ع" با آن ها به سوي فرعون اعزام شد، از قبيل: عصا و يد بيضا و غير آن دو، و همچنين به سلطان مبين كه سلطه الهي است كه خدا به وسيلة آن موسي "ع" را تأئيد كرد و به وسيلة آن جلو فرعون را از كشتن موسي و خاموش كردن نور او گرفت.

اينجا از بين همة دو امت قبطي و سبطي، فقط نام سه نفر " فرعون، هامان و قارون" را برده و نشان داده كه تمامي فتنه ها و فسادها به اين سه جرثومه فساد منتهي مي شده است.

"فرعون" كه نام جبار و ديكتاتور نژاد قبط و پادشاه ايشان است.

" هامان" نام وزير اوست.

" قارون" نيز نام يكي از طاغيان بني اسرائيل است كه داراي خزائني مملو از پول بوده است.

موسي "ع" براي آنان حق را آورده بود و جا داشت حق را بپذيرند، به خاطر همين كه " حق" است، ونيز به خاطر اين كه آن چه آورده بود از ناحية خداي تعالي


1- مستند:آية21تا25 سورة مؤمن "وَلَقَد اَرسَلنا موُسي بِآياتِنا وَ سُلطانٍ مُبينٍ اِلي فِرعَونَ وَ هامانَ وقارونَ ...." الميزان ج34 ص 200

ص:268

بود، بدين جهت نيز لازم بود آن را قبول كنند و رد نكنند ولي در عوض كيد كردند و آنچه كه گفتند بدين منظور گفتند كه كسي به موسي ايمان نياورد، اما خداي عزيز كيد ايشان را بي نتيجه و خنثي ساخت و نگذاشت آن كيد به گروندگان به موسي اصابت كند.

« آنها گفتند: وي ساحري است دروغ پرداز!

و چون حق را از ناحية ما آورد، گفتند:

فرزندان هركس كه طرفدار اوست، به قتل برسانيد،

و زنان شان را نگه داريد!

ولي كيد و نقشه هاي فرعون كيدي كور و نقشه اي بر آب بود! »

سياق اين آيات دلالت دارد بر اين كه يكي از گويندگان اين حرف " قارون" بوده كه خود از بني اسرائيل بوده است. اشكال هم ندارد، چون فرمان به كشتن پسران بني اسرائيل و زنده نگهداشتن دختران از ناحية فرعونيان و قبل از دعوت موسي عليه السلام بوده است و اين فرمان در اين آيه كه گفتيم قارون هم در آن شريك بوده، بعد از دعوت موسي و در خصوص فرزندان مؤمنين به او بوده است، و هيچ مانعي ندارد كه قارون هم در اين فرمان با فرعونيان موافقت كرده باشد، چون او با موسي و مؤمنين عداوت مي ورزيد.

در اينكه فرمود: "مؤمنين طرفدار موسي" اشاره است به اينكه گروندگان به موسي از آن جناب پشتيباني هم مي كردند و در دعوتش كمك مي نمودند.

فرعون گفت:

-مانع من نشويد، بگذاريد موسي را بكشم!

اين خطابي است كه فرعون به درباريان خود كرد و در آن اين دلالت هست كه در برابرش مردمي بودند كه با كشتن موسي مخالفت مي كردند و به او مي گفتند:

- اورا مكش! و دست از او بردار!

فرعون از در تكبر و طغيان مي گويد:

- بگذاريد من موسي را بكشم، آن وقت او پروردگارش را بخواند، تا اگر توانست از دست من نجاتش دهد و از قتل خلاصش كند!؟

اين تصميم خود را توجيه مي كند به اين كه من از موسي بر شما نگرانم كه مبادا دين و دنياي شما را تباه سازد، يعني از پرستش بت ها به سوي پرستش خداي يگانه بكشاند و از طرف ديگر پيروانش زياد شود و به آساني سر از اطاعت برتابد و كار به

ص:269

جنگ بكشد و امنيت از بين برود.

موسي عليه السلام در مقابل او مي گويد:

« من به پروردگارخود و پروردگار شما پناه مي برم از هر متكبري كه به روز جزا و حساب ايمان ندارد! »

موسي در مقابل تهديد فرعون چنين او را تهديد مي كند كه به پروردگارش پناه مي برد! موسي پروردگار خود را كه فرعون به او اختصاص داده بود و گفته بود كه موسي را بكشم تا به بينم پروردگارش چگونه نجاتش مي دهد؟ پروردگار خود و پروردگار آنها ناميد و فهماند كه همانگونه كه خداي تعالي پروردگار من است، پروردگار شما نيز هست، و همان طور كه حكمش در من روان است، در شما نيز روان است، پس چون چنين است مي تواند پناهندة خود را از شر شما حفظ كند همچنانكه تاكنون حفظ فرموده است.

(1)

نقش مؤمن آل فرعون

يكي ديگر از چهره هاي موثر در مناظرات روزهاي اوليه حضرت موسي در جلسات دربار فرعون فردي تحت عنوان مؤمن آل فرعون است . دخالت چنين فردي را قرآن كريم به شرح زير بيان مي كند:

« مردي از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مي داشت، گفت:

آيا مردي را مي كشيد كه مي گويد: پروردگار من الله است!؟

با اينكه از ناحية پروردگارتان آياتي روشن آورده است؟

گيرم كه دروغگو باشد، گناه دروغش به عهدة خود اوست،

ولي اگر راست بگويد، حد اقل بعضي از آن وعده ها به شما نيز خواهد رسيد!

به درستي، خدا كسي را كه اسرافگر و دروغگو باشد، نمي آمرزد!

اي قوم من! امروز سلطه و قدرت به دست شماست، و در زمين نيرومند هستيد،

ولي اگر فردا عذابي از ناحية خدا بيايد چه كسي ما را ياري خواهد كرد؟»


1- مستند:آية26تا54 سورة مؤمن "وَقالَ رَجُلٌ مُؤمِنٌ مِن آلِ فِرعَونَ يَكتُمُ ا يمانَهُ ...." الميزان ج34 ص 200

ص:270

از ظاهر سياق آيات بر مي آيد كه مؤمن آل فرعون از دودمان خود فرعون، يعني از نژاد قبطيان بوده است. و نيز از خواص دربار وي بوده، ولي كسي از ايمان دروني او خبردار نشده است، زيرا او در پنهان داشتن ايمانش سعي و تقيه مي كرده است.

فرعون در پاسخ گفت:

-من شما را جز به طريق صواب و مطابق واقع راهنمائي نمي كنم!

منظورش اين بوده كه بگويد: خودم بدانچه مردم را به سويش راهنمائي مي كنم يقين دارم و آن طريقه علاوه بر اين كه برايم يقين است، با واقع هم مطابق است. اين سخن از فرعون يك فريبكاري و زرنگي عجيبي است!

مؤمن آل فرعون مجدداً رو به مردم كرد و گفت:

« - اي قوم و قبيلة من!

به راستي، من از همان عذاب مي ترسم بر شما، كه بر سر اقوام گذشته آمد!

من از روزي مي ترسم كه مانند يك عادت هميشگي بر اقوام گذشته يكي پس از ديگري گذشت،

به خاطر اين كه كفر ورزيدند و پيامبران خود را تكذيب كردند،

مثل سنتي از عذاب، كه در قوم نوح و عاد و ثمود و اقوام بعد از ايشان جريان يافت،

و خدا هرگز ارادة ظلم نسبت به بندگان ندارد!

-اي قوم من !

من بر شما مي ترسم از روز قيامت!

روزي كه بانگ و فرياد مردم از هر سو بلند مي شود،

روزي كه از عذاب پا به فرار مي گذاريد،

ولي از ناحية خدا هيچ حافظي نداريد،

و كسي را كه خدا گمراهش كند ديگر هيچ راهنما نخواهد داشت! »

اشاره مؤمن آل فرعون به سلطنت حضرت يوسف در مصر

مؤمن آل فرعون بعد از آنكه گفت خدا ايشان را گمراه كرده و ديگر راهنمائي ندارند، به عنوان شاهد داستان پيامبر ديگري كه در مصر مبعوث شد، و رفتاري كه

ص:271

مصريان با او داشتند، يعني حضرت يوسف عليه السلام را، ذكر مي كند كه مادام كه در ميان آنان بود در نبوتش شك مي كردند، و بعد از آن هم كه از دنيا رفت گفتند كه ديگر پيامبري بعد او نيست:

« سوگند مي خورم كه يوسف هم قبل از اين به سوي شما مصريان آمد،

و آيات بيّناتي آورد، آياتي كه ديگر هيچ شكي در رسالتش براي كسي باقي نمي گذاشت،

ولي تا زنده بود شما همواره دربارة دعوت او در شك بوديد،

و همين كه از دنيا رفت، گفتيد:

- ديگر بعداز يوسف خداي سبحان رسولي مبعوث نمي كند،

و با اين سخن، گفتار خود را نقض كرديد، و هيچ پروائي هم نكرديد! »

قصد صعود فرعون به آسمان

در اثناي بگومگوي فرعون با مؤمن آل فرعون، و بعد از منصرف شدنش از كشتن موسي، فرعون به وزير خود هامان دستور مي دهد تا بناي بلندي برايش بسازد تا به وسيلة آن از خداي موسي اطلاعي به دست آورد.

فرعون دليل اين دستورش را " دسترسي به اسباب سماوات" ذكر مي كند و گويا مي گويد: اگر به تو دستور مي دهم براي من برج بلندي بسازي علتش اين است كه اميدوارم به وسيلة آن و با صعود بر بالاي آن به اسبابي دست يابم. و آنگاه خودش اسباب را تفسير كرده به اسباب سماوات، و بر آن متفرع كرده كه به اسباب آسمانها دست يابم تا آن كه بر خداي موسي مشرف شوم!

گويا خواسته بگويد: آن اله كه اين مرد( مؤمن آل فرعون) به سوي آن دعوت مي كند و موسي هم به سوي آن مي خواند، در زمين نيست، و چون در زمين به غير از من اله ديگري وجود ندارد، پس اگر باشد لابد در آسمان است، پس برايم صرحي بساز، باشد كه من با صعود بر بالاي آن به اسباب آسماني كه نهاني هاي آسمان را كشف مي كند، دست يابم، و از راه آن اسباب كشف كنم كه خداي موسي كجاست، چون من او را دروغگو مي پندارم!

-وَ كَذالِكَ زَيَّنَ لِفِرعَونَ سوُءِ عَمَلِهِ وَ صَدَّ عَنِ السَّبيلَ

از سياق بر مي آيد اين آيه به منزلة يك قاعده و ضابطة كلي باشد و بفهماند كه چرا فرعون در مقابل حقي كه موسي وي را به سوي آن مي خواند، اين طور دست و

ص:272

پا مي زد؟

براي اين كه شيطان عمل زشت او را در نظرش زيبا جلوه داده بود، و او را از راه رشاد بازداشته بود، لاجرم احساس كرد كه در بن بستي قرار گرفته است، لذا با اباطيل خود در برابر آن مجادله كرد، و دست به اين گونه كارهاي ناشايست و نقشه هاي سفيهانه زد، تا شايد حق را از بين ببرد.

ولي آية شريفه در ادامه مي فرمايد:

- كيد فرعون جز به سوي هلاكت و بي نتيجه گي ره نمي برد!

دعوت مردم به وسيله مؤمن آل فرعون

بار ديگر مؤمن آل فرعون قوم خود را مخاطب قرارداد و ايشان را به پيروي از خود دعوت كرد:

« اي قوم من! مرا پيروي كنيد تا شما را به راه رشد هدايت كنم!

اي قوم من! اين زندگي دنيا سرگرمي بي ارزشي است،

و خانة آخرت خانة قرار و دائمي است!

كسي كه عمل زشت كند تنها كيفري مثل آن خواهد داشت،

ولي كسي كه عمل صالح انجام دهد، چه مرد و چه زن، به شرطي كه ايمان داشته باشد، چنين كساني داخل بهشت مي شوند،

و در آن بي حساب روزي داده خواهند شد.

-اي قوم من!

چه مي شود مرا كه شما را به سوي نجات مي خوانم،

در عوض شما مرا به سوي آتش دعوت مي كنيد!

مرا مي خوانيد كه به خدا كفر ورزم، و برايش شريك قائل شوم،

كه هيچ دليلي بر شرك او ندارم،

و من شما را به سوي خداي عزيز آمرزنده دعوت مي كنم!

آري، اين حقيقتي است كه آن چه شما مرا به سويش مي خوانيد نه در دنيا دعوتي دارد و نه در آخرت،

و محقق است كه بازگشت همة ما به سوي خداست!

و محققاً تنها اسرافگران اهل آتشند!

پس به زودي متوجه آنچه به شما مي گويم خواهيد شد،

ص:273

ومن امر خود را به خدا واگذار مي كنم،

كه خدا داناي به بندگان است! »

در اين گفتار مؤمن آل فرعون گفت: « اي قوم، زندگي اين دنيا متاعي بيش نيست، و آخرت همانا دار قرار ابدي است! » و اين مهم ترين سندي است كه مؤمن آل فرعون سلوك سبيل رشاد را به آن مستند كرده است، و تدين به دين حقي است كه در هيچ حالي آدمي از آن بي نياز نيست، و آن عبارت است از اين عقيده كه آدمي بعد از زندگي ناپايدار دنيا، زندگي ابدي و جاوداني دارد، كه عبارت است از زندگي آخرت، و اين زندگي دنيا در مقابل آن متاعي پشيز و بي ارزش است، و در حقيقت اين زندگي مقدمه اي است براي آن، و به همين جهت در بيان معناي سبيل رشاد، اول اين معنا را خاطر نشان ساخت و بعداً به ذكر عمل زشت و عمل صالح پرداخت.

مؤمن آل فرعون در كوتاه ترين عبارت، تمامي اركان دين حق و سبيل رشاد را جمع كرد و آن عبارت از اين است كه آدمي حياتي دارد برخلاف حيات ناپايدار دنيا، پايدار و داراي قرار، كه در آن حيات به آنچه در دنيا كرده، جزا داده مي شود، چه عمل زشت و چه عمل صالح؛ و چون چنين است آدمي بايد عمل صالح كند و عمل زشت مرتكب نگردد.

براي مزيد بيان، اين را هم اضافه كرد كه اگر كسي عمل ص_____الح كند، بدون حساب روزي داده مي شود!

ظاهراً به نظر مي رسد كه مؤمن آل فرعون بعد از سخنان و نصايح اولية خود، از طرف مردم با عكس العمل خوب مواجه نشده است، و مردم به جاي قبول دعوت او، او را به پرستش خدايان خود دعوت كرده اند، لذا او گفته:

- من شما را به سوي نجات مي خوانم و شما مرا به سوي آتش!

شما مرا دعوت مي كنيد به كفر خدا و اعتقاد به شريك براي او، كه هيچ علمي بدان ندارم، و مدركي ندارم كه دلالت كند بر اين كه آن چيزشريك خداست!

ولي من شما را دعوت مي كنم به پرستش خدائي كه عزيز است و هرگز مغلوب نمي شود، و غفار است و از بندگان خود آن كسي را كه توبه كند و به سويش باز گردد و ايمان آورد، مي آمرزد!

او ادامه داد:

ص:274

- آنچه مرا به سويش مي خوانيد و نامش را شريك خداي سبحان مي گذاريد كه هيچ دعوتي در دنيا ندارد، چون سابقه ندارد كه پيغمبري به سوي مردم فرستاده باشد تا مردم را به پرستش او دعوت كند و نيز در آخرت هم دعوتي ندارد چون احدي از خلق به سوي او بر نمي گردد!

- بخلاف، آن خدائي كه من شما را به سويش مي خوانم هم در دنيا دعوت دارد و هم در آخرت، آن خداي سبحان است!

او گفت:

- لاجرم برگشتگاه ما به سوي خدا خواهد بود، پس بايد در برابر او تسليم شويم و طريقة او را پيروي كنيم و حدود عبوديتش را رعايت نمائيم!

- لاجرم اسرافكاران كه از زي عبوديت تجاوز مي كنند اصحاب دوزخند و آن همين شما مردم هستيد!

- پس آن خدائي كه من شما را به سويش مي خوانم ماية نجات شماست، نه آن چه كه شما مرا بدان مي خوانيد!

او در پايان گفته هايش افزود:

- آنچه امروز به شما مي گويم گوش نمي دهيد، پس همچنان باشيد تا به زودي متوجه گفته هاي من بشويد، اما وقتي كه عذاب را به چشم خود ديديد آن وقت مي فهميد كه من خيرخواه شما بودم!

وَ اُفَوِّضُ اَمري اِليَ اللهِ ، اِنَّ اللهَ بَصيرٌ بِالعِباد !

من امر خود را به خدا واگذار مي كنم ،

خداي بيناي به حال بندگان است !

قرآن كريم مي فرمايد:

نتيجه كار اين شد كه خداي سبحان هم شرّ كفار و نقشه هاي شوم آنان را از وي بگردانيد. كفار كه قصد كشتن يا آزار مؤمن آل فرعون را داشتند و برايش نقشه كشيده بودند، نقشه هايشان نقش بر آب شد و خدا شرّ آنان را از مؤمن آل فرعون برگردانيد، و بدترين عذاب متوجه آل فرعون شد!

ص:275

در اينجا قرآن كريم وضع عذاب آن ها را نشان مي دهد و مي فرمايد:

« آتش هر صبح و شام بر آنان عرضه مي شود، تا قيامت بپا شود، وچون بپا شد، گفته مي شود:

اي آل فرعون! داخل شديدترين عذاب شويد....»

در اين آيات وضع آنان در جهنم و بگومگويشان عليه مستكبرين بيان گرديده كه عين آيات ذيلاً نقل مي شود:

« همان روزي كه در آتش با يكديگر بگو مگو مي كنند، ضعفا به گردنكشان و مستكبرين مي گويند:

- ما در دنيا پيرو شما بوديم، حال آيا امروزمي توانيد مقداري از اين آتش را از ما بگردانيد؟

استكبار كنندگان و گردنكشان در پاسخ مي گويند:

- ما و شما هر دو دسته در دنيا بوديم، امروز هم خدا در بين بندگانش حكم كرده است.( و خلاصه حاكم خدا بوده نه اين و آن !)

همة آنان كه در آتشند به خازنان دوزخ مي گويند:

- پروردگارتان را بخوانيد تا يك روز هم شده باشد عذاب را برما تخفيف دهد! در پاسخ مي گويند:

- آيا همواره رسولانتان با معجزات و آيات روشن به سويتان نيامدند؟

مي گويند – بله ! آمدند!

در پاسخ مي گويند:

- پس بخوانيد! كه دعاي كافران جز در ضلالت نخواهد بود! »

در پايان ماجراي مؤمن آل فرعون خداوند تعالي مي فرمايد:

« به درستي كه ما رسولان خود را و آنان را كه ايمان آوردند، هم در دنيا و هم در روزي كه گواهان بپا خاسته اند، ياري كرده و مي كنيم!

در آن روز ستمكاران را پشيماني و عذرخواهي سود ندهد، و بر آنها خشم و لعن و منزلگاه بد مهياست! »

در خاتمة سرگذشت، قرآن كريم مجدداً به بيان هدايت موسي "ع" و حقانيت مأموريت او و ظلم فرعونيان در برابر او، برگشته و مي فرمايد:

ص:276

« ما بوديم كه به موسي هدايت داديم،

و كتاب را به ارث به بني اسرائيل داديم،

كتابي كه هدايت و تذكر براي خردمندان بود! »

جدال موسي با فرعون و ساحران

اشاره

ص:277

مستند:آية 47 سورة طه " فَاتِياهُ فَقولا اِنّا رَسولا رَبِّكَ فَأرسِل مَعَنا بَني اِسرائيلَ ...!" الميزان ج 27 ص 242

مباحثات موسي وهارون دردربارفرعون

در اين آيه بيان مي كند كه خداوند متعال بار ديگر به حضرت موسي و هارون دستور مي دهد كه نزد فرعون بروند. در ضمن رسالت آن دو را نيز كاملاً بيان فرموده است وآن اين است كه نزد فرعون شوند، و او را به ايمان و رفع يد از عذاب بني اسرائيل دعوت كنند، و پيشنهاد نمايند كه بني اسرائيل را رخصت دهد تا با آن دو بزرگوار به هر جا كه خواستند بروند.

در اين آيات با اين كه فرعون بي مقدار و خوار شمرده شده لكن هيچگونه خشونتي ديده نمي شود، و از نرمي و ملايمت كه قبل از اين موسي را بدان امر مي كرد بيرون نشده است. سخن حق را به گوش فرعون مي رسانند بدون اين كه تملق كرده باشند، و يا از سلطنت باطل فرعون و عزت دروغين او مرعوب شده باشند.

شروع اعتراضات فرعون

آيات فوق بيان ديگري از داستان موسي "ع" است كه در آن رفتن موسي و هارون نزد فرعون و تبليغ رسالتشان مبني بر نجات بني اسرائيل را شرح مي دهد. البته جزئيات جريان را هم خاطرنشان مي سازد. از آن جمله: مسئلة آوردن معجزه و مقابله با ساحران، و ظهور و غلبة حق بر سحر ساحران، و ايمان آوردن ساحران.

( در فصل پيشين قسمتي از مبارزة موسي "ع" با ساحران و خلاصه اي از تصميمات درباريان فرعون نقل شد. در اين فصل بيان تفصيلي و جزئيات بيشتري از آن

ص:278

مطالب ارائه شده است.)

از اين جا گفتگوي فرعون و موسي شروع مي شود كه فرعون به آن دو گفت:

« - پروردگار شما كيست؟ »

در اينجا قرآن مجيد كلام موسي را كه قبلاً به فرعون چه گفته، حكايت نكرده است، چون احتياجي به حكايت آن نبوده است، زيرا از آيات قبل كه خداي تعالي آن دو بزرگوار را مأمور كرد كه نزد فرعون شده و او را به دين توحيد دعوت كنند، و از او بخواهند بني اسرائيل را به ايشان بسپارد، معلوم بود كه آن دو به فرعون چه گفته اند، كه او در پاسخ گفته كه پروردگار شما كيست؟ و حتي از اين جواب فرعون هم معلوم مي شود كه كلام آن دو چه بوده است.

و نيز معلوم مي شود كه موسي و هارون يكديگر را شريك در دعوت معرفي كرده اند، لكن موسي اصل در دعوت و قيام به دعوت است و هارون وزير و ياور اوست ولذا فرعون خطاب را متوجه موسي به تنهائي كرده و مي پرسد:

- پروردگار شما (دو نفر) كيست؟

مطلب ديگري كه از اين گفتگو بر مي آيد اين است كه در هن____گام تلقي وحي مأمور شدند بگويند: « ... ما رسولان پروردگار توئيم! » و در اين گفتار دو بار كلمة « پروردگارت » را تكرار كردند با اين كه فرعون براي خود معتقد به پروردگاري نبود بلكه خود را پروردگار مردم و حتي موسي و هارون مي دانست!

بنابراين اگر در پاسخ آن دو مي پرسد: « پروردگار شما كيست؟» در حقيقت خواسته از ربوبيت خداي سبحان براي خود تغافل كند و خ__ود را به اين راه بزند كه من كلم______ة « پروردگارت » را نشنيدم لذا مي پرسد: پروردگاري كه شما رسول اوئيد كيست؟

اصول اعتقادي بت پرستان

يكي از اصول قطعي و مسلم نزد امم بت پرست اين است كه آفريدگار تمامي عالم حقيقتي است كه بزرگتر از آن است كه با مقياسي اندازه گيري و تحديد شود، و عظيم تر از آن است كه عقل و يا وهم كسي به او احاطه يابد، و محال است كسي با عبادت خود متوجه او شود و با قرباني اش به او تقرب جويد، پس او را نبايد اله و رب خود گرفت، بلكه واجب آن است كه در عبادت متوجه بعضي از مقربين درگاهش شد و

ص:279

براي آن واسطه قرباني كرد، تا او آدمي را به خدا نزديك نمايد، و در درگاهش شفاعت كند، و اين واسطه ها همان آلهه و اربابند، و خداي سبحان نه اله است و نه رب، بلكه او اله آلهه، و رب الارباب است. پس اينكه كسي بگويد: براي من ربي است لابد مقصودش يكي از اين آلهة غير خداي تعالي است، و نمي تواند مقصودش خداي سبحان باشد، و در محاورة وثني ها و گفتگوهايشان همين معنا مقصود است.

پس اينكه فرعون پرسيد: « پروردگار شما كيست؟ » نخواست وجود خداي سبحان را كه آفريدگار همة عالم است، انكار كند، و نيز اين سؤال وي انكار اين كه خود او الهي دارد، نيست، بلكه منظور او اين بوده كه بفهمد اله موسي و هارون كيست؟ آيا غير فرعون اله و ربي دارند؟

اين همان معنائي است كه گفتيم از تغافل فرعون از دعوت آن دو به خداي سبحان، در اولين بار دعوتشان استفاده مي شود، پس فرعون چنين فرض كرده( ولو فرض شخص متجاهل) كه موسي و برادرش او را به سوي بعضي آلهة غير خدا كه معمول در آن روز بوده، مي خوانند، ولذا مي پرسد كه آن اله و رب كيست؟

در ميان وثني ها رسم بوده كه هركس از هر اله كه خوشش آمد آن را اله خود مي گرفت، و چه بسا كه در گرفتن اله تفنن مي كردند، و وقتي از يك اله سير مي شدند رب و الهي ديگر مي گرفتند. بت پرستان عوام گاهي، بدون توجه به اصول اعتقادي خود، سخناني مي گويند كه سازگار با آن نيست. مثلاً به بعضي از بت هاي خود نسبت آفريدگاري و تدبير مي دهند، با اين كه از نظر اصول اعتقادي آنان خلقت و تدبير كار ارباب بت هاست، نه خود بت ها.

پس خلاصة مذهب بت پرستان اين است كه ايشان خداي را منزه از اين مي دانند كه كسي او را عبادت كند و به درگاهش تقرب جويد، و اگر بخواهند به درگاه او تقرب جويند، بعضي از خلق خداي را شفيع او قرار مي دهند و آن واسطه را كه يا ملائكه است و يا جن و يا قديسين از بشر را عبادت مي كنند، و بسياري از بت پرستان سلاطين بزرگ را هم معبود خود مي گيرند و آنها را مظاهر عظمت خدا مي دانند، ولي در عين حال معبود بودن يك سلطان را مانع از اين نمي دانند كه خود آن سلطان نيز معبودي ديگر داشته باشد. فرعون زمان موسي هم از آن ها بود.

معرفي " رب العالمين " به وسيله موسي

ص:280

اصول جواب موسي به فرعون اين بود كه :

- پروردگار من آن كسي است كه ميان همة موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودي را با تجهيزات آن يعني قوا و آلات و آثاري كه به وسيلة آن به هدفش منتهي مي شود، با ساير موجودات مرتبط نموده است، مثلاً جنيني از انسان را كه نطفه است به صورت انسان في نفسه مجهز به قوا و اعضائي كرده كه نسبت به افعال و آثار تناسبي دارد، كه همان تناسب او را به سوي انساني كامل منتهي مي كند، كامل در نفس، و كامل از حيث بدن.

اين مطلب از آيه اي كه گفتار موسي را بيان مي كند استفاده مي شود. موسي فرمود:

« پروردگار ما همان است كه خلقت هر چيزي را به آن داد، و سپس هدايتش كرد! »

پرسش فرعون از قرون اولي

از آن جائي كه پاسخ موسي مشتمل بر هدايت عمومي بود، كه در خصوص نوع بشر جز از راه نبوت و معاد صورت نمي گيرد، و چون اين توحيد جز با حساب و جزا كه ميان كارهاي نيك و بد، و آنچه مورد امر و رضايت خداست، از آنچه مورد نهي و غضب اوست، ميسر نمي شود، و نيز از آنجائي كه دعوت موسي و هارون كه مأمور شدند آن را به فرعون برسانند، مشتمل بر مسئلة جزا بود، ولي فرعون منكر معاد بود، لذا گفتگو از مسئلة ربوبيت را كه از موسي پاسخ دندان شكن شنيده بود رها كرد، و به مسئلة معاد پرداخت، و از در استبعاد از او پرسيد: مگر چنين چيزي ممكن است؟

اين مطلب را تحت عبارت" پس حال نسل هاي گذشته چيست؟" پرسيد.

منظورش اين بود كه امت ها و انسان هاي ادوار گذشته كه مردند و نابود شدند، و ديگر نه از آنان خبري هست و نه اثري، چه حالي دارند؟ و چگونه پاداش و كيفر اعمال خود را ديدند، با اينكه در عالم هستي نه عاملي از آنان هست، و نه عملي، و جز نامي و افسانه اي از آنان باقي نمانده است؟

ص:281

از سياق كلام بر مي آيد كه سخن فرعون جز استبعاد اساسي ندارد و اين استبعاد هم تنها به خاطر اين بوده كه از وضع قرون اولي و اعمال آنها خبري نداشته اند، همچنانكه جواب موسي كه فرمود: « عِلمُها عِندَ رَبّي ! » شاهد آن است.

موسي در پاسخ گفت:

- پاداش و كيفر قرون اولي براي كسي مشكل است كه به آن علم نداشته باشد، اما براي پروردگار من كه عالم به حال ايشان است، و خطا و تغيير در علمش راه ندارد، و غيبت و زوال نمي پذيرد، اشكال و استبعادي ندارد!

موسي با اين جواب، علم مطلق به تمام تفاصيل و جزئيات قرون گذشته را براي خدا اثبات مي كند، و مي گويد:

« علم آن نزد پروردگار من در كتابي است،

و پروردگارم نه خطا مي كند، و نه فراموش! »

موسي "ع" دنبالة گفتگو را با ادامة مطلب هدايت عمومي و به رخ كشيدن شواهدي روشن براي آن، دنبال كرد و فرمود:

« همان كه زمين را براي شما گهواره اي كرد، وبرايتان در آن راه ها كشيد!

واز آسمان آبي فرود آورد!

و با آن ازواج مختلف نبات پديد آورد،

بخوريد! و حيوانات خود را بچرانيد!

كه در آن براي اهل خرد عبرت هاست!

از زمين آفريديمتان، و

بدان بازتان مي گردانيم، و

بار ديگر از آن بيرونتان مي كنيم! »

آية شريفه ابتدا خلقت آدمي را از زمين و سپس اعادة او را به زمين، و در آخر بيرون شدنش را براي بازگشت به سوي خدا از زمين، مي داند. پس در زمين يك دورة كامل از هدايت بشر صورت مي گيرد!

خداوند تعالي مي فرمايد:

ص:282

« آيه هاي خويش به فرعون نموديم،

ولي تكذيب كرد، و از ايمان امتناع نمود! »

جوسازي فرعون عليه موسي"ع"

فرعون به جاي ايمان آوردن شروع به جوسازي عليه موسي"ع" مي كند و مي گويد:

- اي موسي! آيا سوي ما آمدي تا با جادوي خويش ما را از سرزمين مان بيرون كني؟

او موسي را متهم كرد به سحر و جادو تا لزومي به تأئيد گفته ها و معجزات وي نداشته باشد، و ثانياً گفت كه موسي مي خواهد نژاد قبط را از سرزمين شان مصر بيرون كند.

اين تهمت، تهمتي است سياسي تا بدان وسيله افكار عمومي را عليه او بشوراند، و او را دشمن ملت معرفي كند، دشمني كه مي خواهد با نقشه هايش آنان را از وطن و آب و خاك خود بيرون بريزد.

فرعون قسم خورد كه سحري در مقابل سحر موسي بياورد كه حجت او را قطع و اراده اش را ابطال نمايد.

گفت:

- حال بين ما و خودت روزي را وعده بگذار،

در مكاني كه نه ما تخلف كنيم، و نه تو!

موعد مواجهه با ساحران در "روز زينت"

موسي"ع" روز زينت را روز ميعاد قرار داد و گفت:

-وعده گاه ما روز زينت باشد، كه مردم نيمروز جمع شوند!

روز زينت در ميان مصريان روزي بوده كه چون روز عيد خود را زين___ت مي كردند و بازارها را آذين مي بستند. مقصود موسي از شرطي كه تعيين كرد اين بود كه اولاً همه حاضر باشند و آنچه را كه جريان مي يابد همه ببينند، و در ثاني در روز و روشنائي آفتاب باشد، كه ديدن اتفاقات واضح باشد.

جمع آوري ساحران به وسيله فرعون

ص:283

فرعون از مجلس مذاكره برخاست و رفت تا خود را براي موعد آماده و ساحران را جمع كند بلكه در پياده كردن نقشه اش به او كمك كنند، و آنگاه به ميعاد برگشت.

موسي رو به فرعونيان كرد و گفت:

«- واي بر شما !

به خدا دروغ مبنديد كه شما را به عذابي دردناك هلاك كند!

و هركه دروغ سازد نوميد شود! »

مراد به بستن دروغ به خدا، اعتقاد به اصول وثنيت و بت پرستي است، از قبيل الوهيت آلهه، شفاعت آنها، و تدبير عالم را از آنها دانستن.

افتادن اختلاف در بين ساحران

ساحران شروع كردند به مناقشه بين خودشان و آهسته باهم به نجوا برخاستند. اين تنازع و اختلاف به خاطر مؤعظه اي در ميان آنان بپا خاست كه موسي با آن وعظشان كرد و اين مؤعظه اثر خود را گذاشت.

مؤعظة موسي كلمة حقي بود كه كسي نمي تواند در آن خرده اي بگيرد.

موسي گفت:

- شما نسبت به آنچه ادعا مي كنيد، يعني الوهيت آلهه و شفاعت آنان، علمي نداريد، و اين كه آن ها را شركاء و شفعاء خدا مي ناميد، افترائي است كه به خدا مي بنديد، و هركه افتراء بندد زيانكار مي شود!

از آية بعدي كه حكايت از ايمان آوردن ساحران مي كند، معلوم مي شود كه اختلاف مزبور در همان اولين باري كه پيدا شد، در ميان همين ساحران پيدا شده و از ناحية آنها بوده است.

از عبارت " آنگاه صف بسته بيائيد! " فهميده مي شود كه آن عده اي كه در كار معارضه با موسي ترديد كردند و يا تصميم گرفتند كه معارضه نكنند، بعضي از همين سحره بودند.

به هر حال، وقتي فرعون و ايادي اش ديدند كه مردم در كار معارضه با موسي

ص:284

اختلاف كردند، و اين ماية رسوائي و شكست ايشان است، با يكديگر خلوت كردند، و پس از مشورت هاي محرمانه چنين تصميم گرفتند كه با مردم دربارة حكمت و موعظه اي كه موسي به سمع ايشان رسانيد، اصلاً حرف نزنند، و نزدند، بلكه آن را مسكوت گذاشتند، و تهمت فرعون را اسباب كار قرار دادند، و گفتند كه موسي ساحري است كه مي خواهد شما نژاد قبط را از سرزمين تان بيرون كند.

معلوم است كه هيچ قومي به اين كار تن در نمي دهد، براي اينكه اگر بدهد، آواره مي شود، و مال و خانه و زندگي اش تاراج مي گردد، و از اوج سعادت به حضيض ذلت و بدبختي سقوط مي كند، آن هم قبطياني كه در ميان دشمنانشان آن همه سوابق نفرت انگيز و آن همه فرزند كشي ها داشته اند.

علاوه بر آن خطر كه از قول فرعون نقل كردند، يك خطر ديگري را هم اضافه نمودند، و آن اين بود كه با غلبه موسي بر شما طريقة مثلاي شما و سنت قومي تان كه همان دين وثنيت است و قرن ها در ميان شما حكومت داشته، و با آن دين استخوانهايتان سفت و گوشتتان بر بدنها روئيده، از بين مي رود!

معلوم است كه مردم عوام هم كيش و مذهب خود را هرچه باشد، مقدس مي شمارند، مخصوصاً مذهبي كه بر آن عادت كرده بودند و آن را سنت پاك آسماني مي پنداشتند، و اين اعلام خطر در حقيقت به اين منظور بوده كه مردم را برانگيزند تا نسبت به كيش وثنيت پايداري و استقامت ورزند. البته، نه براي اينكه دين وثنيت دين حقي است، چون موسي فساد آن را روشن ساخت، بلكه به اين عنوان بود كه اين كيش سنت مقدسي شده مليت قبط برآن تكيه دارد، و اگر در مقابل موسي قي__ام نكنند، موسي بر آن ها غلبه مي يابد و آن را نابود مي سازد.

در نتيجه راه چاره را در اين ديدند كه فكرها و كيد ها را جمع كنند و اختلاف را كنار بگذارند و به يك صف واحد همه بيايند تا نيرومند باشند و بتوانند برنده شوند، و به عنوان برنده آن روز رستگار شوند.

بازار عوام فريبي و مكّاري رواج يافت و مردم را وادار به وحدت كلمه و اتفاق كردند و زنهار دادند كه سستي نكنند و مليت و تمدن خود را حفظ نمايند و بر دشمنان دسته جمعي حمله كنند.

فرعون از يكسو مردم را مي شورانيد و از سوي ديگر با وع______ده هاي جميل دلگرمشان مي كرد و مي گفت در مقابل برنده شدن جائزه خواهند داشت و به درگاه او متقرب خواهند شد.

گفتگوهاي سري كه در بين مردم راه انداختند و مردم را تهديد و ترغيب كردند

ص:285

دور اين مطلب بود كه: موسي و هارون دو جادوگرند كه مي خواهند با جادوي خويش آن ها را از سرزمينشان بيرون كنند و آئينشان را از بين ببرند.

(1)

نتيجه رأي گيري فرعون و درباريان

در آية فوق خداي تعالي كلام فرعون را نقل نكرده كه در اولين مقابله با موسي عليه السلام و بعد از ديدن معجزات او چه گفت، بلكه گفتگوئي را كه بزرگان قومش با يكديگر داشته اند نقل كرده است.

از اين نقل قول چنين بر مي آيد كه اين بزرگان در هر امر مهمي مجلس شور تشكيل مي دادند و با يكديگر مشورت مي كردند، و آنچه را كه به اتفاق تصويب مي كردند، به نظر فرعون مي رساندند تا او آن را به مرحله اجرا در بياورد.

دربارة معجزة موسي نيز باهم به مشورت نشستند و رأي نهائي خود را چنين اظهار كردند كه - اين مرد ساحر دانائي است - و به يقين ساحري است استاد كه مسئلة رسالت را بهانه كرده تا بدين وسيله بني اسرائيل را از چنگ ما نحات داده و آنان را مستقل سازد، و به دستياري آنان شما را از سرزمينتان بيرون كند، و دين و طريقت شما را هم باطل سازد، اينك براي باطل كردن نقشه هاي او و خاموش كردن اين آتشي كه افروخته، هر امري كه مي خواهي بفرما تا اجرا شود!

- آيا مي خواهي تا او را بكشيم! و يا به دار كشيم؟ و يا به زندانش افكنيم؟

و يا در مقام مقابله به مثل در آمده و سحري مثل سحر او فراهم سازيم؟

آنگاه در اين باره نيز مشورت كردند و به عنوان آخرين رأي تصويب شده اظهار داشتند:

- او و برادرش را نگهدار، و مأمورين به شهرستانها بفرست تا هرچه ساحر درس خوانده و استاد هست همه را حاضر سازند.

اين اظهار نظر آخرين رأئي بود كه همه كرسي نشينان فرعون متفقاً به عرض او رساندند. در موضع ديگري از قرآن مجيد همين حرف را از خود فرعون حكايت كرده كه:


1- مستند:آية 109 سورة اعراف " قال َ المَلاَءُ مِن قَومِ فِرعَونَ ...!" الميزان ج16ص 4

ص:286

«- فرعون به بزرگان اطراف خويش گفت كه اين جادوگري ماهر است كه مي خواهد شما را با جادوي خويش از سرزمين تان بيرون كند، بنا براين چه رأي مي دهيد؟

گفتند: او و برادرش را نگهدار، و مأمور جمع آوري به شهرستانها بفرست كه همة جادوگران ماهر را پيش تو آورند.»

از اين آيات بر مي آيد كه اين كلام را اول خود فرعون پيشنهاد كرده و سپس كرسي نشينان او در اطراف آن مشورت كرده و سرانجام همان را تصويب كرده اند.

از آية 57 سورة طه هم بر مي آيد كه فرعون آن را بعد از مطالعة كرسي نشينان و تصويب آنان گفته است:

- اي موسي مگر سوي ما آمده اي كه با جادوي خويش از سرزمين مان بيرونمان كني؟ ما نيز جادوئي مانند آن براي تو بياوريم!

آية 63 سورة طه نيز دلالت بر اين دارد كه وزراي فرعون غير از آن جلسة مشاوره يك جلسة ديگر بعد از جمع شدن ساحران نزد فرعون تشكيل داده اند و محرمانه با يكديگر مشورت كرده اند.

« ميان خودشان در كارشان مناقشه كردند و آهسته راز گفتند.

گفتند: اينان دو جادوگرند كه مي خواهند با جادوي خويش از سرزمين تان بيرونتان كنند و آئين خوب شما را از بين ببرند! »

از آنچه گذشت، معلوم شد كه اصل اين فكر و حرف از خود فرعون بوده است، و او آن را به وزراي خود داده تا در پيرامونش مشورت كنند و روي آن رأي دهند. وزرا هم در اطرافش مطالعه كرده و گفتند: بايد آن دو را توقيف كنيد و ساحران مملكت را براي معارضه با سحر آنها جمع كنيد. فرعون نيز قبول كرده و آن را به رخ موسي كشيد.

بعد از آن كه ساحران مملكت نزد فرعون گرد آمدند باز وزراء براي مشورت دور هم نشستند و به اتفاق رأي دادند كه بايد تمام قوا را در راه معارضه به مثل به كار برند.

مغالطة فرعون در اين بود كه مي گفت موسي مي خواهد با همدستي بني اسرائيل شما را از مملكت تان بيرون كرده و خود كشور مصر را مال____ك شود. و اساس اين مغالطه در اين بود كه در آن زمانها بسيار اتفاق مي افتاد كه قومي بر قوم ديگر هجوم مي برد و سرزمين اش را تصاحب مي كرد و اهلش را آواره بيابانها مي نمود.

فرعون فرستاد و سحره را از اطراف مملكت جمع آوري كرد و جريان را با آن ها

ص:287

در ميان گذاشت و آنها گفتند:

- اگر ما غالب شديم آيا مزدي خواهيم داشت؟

فرعون در جواب آنها علاوه بر اجابت تقاضاي آنها وعدة مقرب كردن را هم به آنان داد و گفت:

- آري شما از مقربان خواهيد بود!

(1)

صحنه روياروئي ساحران با موسي"ع"

صحنة مبارزه و روياروئي ساحران فرعون با موسي در قرآن مجيد چنين شرح داده شده است:

« ساحران گفتند:

- اي موسي، تو نخست عصاي خويش مي افكني يا ما ابزار خويش بيفكنيم؟

موسي گفت: - شما بيفكنيد!

چون ابزار جادوي خود بيفكندند ديدگان مردم را مسحور كردند،

و به رعب شان انداختند،

و جادوئي بزرگ آوردند. »

فرعونيان با اين كلام خود به موسي عليه السلام فهماندند كه نسبت به غلبة خود اطمينان دارند و در عين حال رعايت ادب را نيز به عمل آوردند، چون به خيال خود آمادگي مقابله با او را داشتند.

در اين آيه خداوند متعال سحر فرعونيان را امر عظيم شمرده است.

سحر يك نوع تصرف در حواس انسان است، به طوري كه حاسّه بيننده چيزهائي را ببيند يا بشنود كه حقيقت نداشته باشد.

قرآن مي فرمايد:

«- ما بعد از آنكه ساحران سحر خود را انداختند،

به موسي وحي فرستاديم كه تو نيز عصاي خود را بينداز!

وقتي عصاي خود را انداخت در دم به صورت مار بزرگي در آمد و شروع به بلعيدن سحرهاي سحره كرد.


1- مستند:آية115تا126 سورة اعراف " قالوُا يا موُسي اِمّا اَن تُلقيَ وَاِمّا اَن نَكونَ نَحنُ المُلقينَ ...!" الميزان ج16ص 44

ص:288

بدين ترتيب حق آشكار شد و باطل شد آن سحرهائي كه كرده بودند! »

فرعون و اشرافش در آن مجمع عظيمي كه همة مردم از هر طرف هجوم آورده بودند، مغلوب شدند، و به حال خفت و خواري برگشتند.

قرآن مجيد مي فرمايد:

« ساحران به سجده افتادند! »

اين بيان كمال تأثير معجزة موسي"ع" و خيره شدن ساحران را مي رساند. گوئي فرموده است: وقتي عظمت معجزه را ديدند آن قدر دهشت كردند كه بي اختيار به سجده در آمدند، به طوري كه نفهميدند چه كسي آنان را به حالت سجده در آورده است. لذا خود را ناگزير از ايمان به " رب العالمين" ديدند و گفتند:

«- به پروردگار جهانيان ايمان داريم، كه پروردگار موسي و هارون است!»

بدين وسيله نشان دادند كه ايمان به خدا را توأم با ايمان به موسي و هارون پيدا كرده اند.

فرعون از در خشم و استكبار به ساحران خطاب كرد و گفت:

- چرا پيش از آن كه به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد؟

اين نيرنگي است كه در شهر انديشيده ايد

تا مردمش را از آن بيرون كنيد!

زود باشد كه بدانيد!

محققاً دست ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مي برم،

آنگاه شما را جملگي بر دار مي زنم!

گفتند: - ما به سوي پروردگار خويش بازگشت مي كنيم،

از ما گله اي نداري مگر اين كه وقتي آيه هاي پروردگارمان آمد بدان ايمان آورده ايم!

پروردگارا !

صبري به ما عطا كن،

و ما را مسلمان بميران!

معلوم مي شود فرعون مي خواهد تهمتي به ساحران بزند و آنان را بر توطئه با موسي متهم سازد. در اين جمله فرعون مي خواسته بگويد: شما در همين چند روزي

ص:289

كه در شهر مجتمع بوديد به جاي اين كه خود را براي مقابله با موسي آماده كنيد، پنهاني او را ديده و با او توطئه كرده ايد كه عليه من و به نفع او كار كنيد، و بدين وسيله بر مصر دست يافته و اهلش را بيرون كنيد.

البته اين تهمتي بيش نبود، چون سحره تا آن روز موسي را نديده بودند و اگر توطئه اي در كار بوده مسلماً در آن موقعي بوده كه سحره در عاصمة فرعون اجتماع كرده بودند. اين تهمت را براي اين حهت زد كه تا ساحران را مفسد در مملكت قلمداد كند و با اين دستاويز بتواند آنان را به شديدترين وجهي مجازات كند و از بين ببرد.

اول به طور سربسته تهديد نمود كه " به زودي خواهيد دانست! " آنگاه تهديدش را تشديد كرد و گفت: اول دست و پاهايتان را بخلاف يكديگر، يعني دست راست را با پاي چپ و دست چپ را با پاي راست قطع مي كنم، و در ثاني شما را به دار مي آويزم!

ساحران پاسخ دادند كه تو ما را در برابر ايمان به پروردگارمان تهديد به عذاب مي كني؟ خيال كرده اي كه اگر با اين عذاب رشتة حيات ما را پاره كني ما را آسيب رسانيده اي و شري متوجه ما كرده اي ؟ و حال آن كه مردن در راه ايمان شر نيست، چه ما پس از كشته شدن به سوي پروردگارمان بازگشت كرده و نزد او به زندگي قرب و سعادت زنده خواهيم شد، زيرا ما در خود جرم و گناهي سراغ نداريم جز همان ايمانمان به خدا كه تو آن را جرم پنداشته اي! پس آيندة ما جز خير نخواهد بود!

در اينجا جذبة معنوي و الهي، سحره را گرفته بود و با كمال دليري و بدون اين كه از تهديد فرعون انديشه اي كنند به درگاه پروردگار خود استغاثه برده و از آن درگاه صبر و تحمل در برابر شكنجة فرعون را مسئلت كردند. منظورشان اين بود كه خدا دلهاي آنها را لبريز و سرشار از صبر كند تا در برابر هيچ عذابي جزع نكنند.

سحره، در واقع، در برابر فرعون كه مردي ديكتاتور و جباري متكبر بود شجاعت عجيبي از خود نشان دادند، براي اين كه ق___درت و سلط__نت مردي را كه كوس " اَنَا رَبُّكُم الاَعلي، " مي كوبي___د و مردم مص___ر او را مي پرستيدند به هيچ گرفته و با كمال قدرت و اطمينان حجت خود را در برابرش ايراد كردند.

و اين چنين دلهاي مطمئن و عزم هاي راسخ و ايمان هاي ثابت و برهان قوي و بلاغت گفتار، كم نظير و ماية شگفت است!

و اگر آيات سوره هاي ديگر قرآن را هم در اين زمينه بررسي كنيم خواهيم ديد چه معلومات پايه دار و چه حالات روحي و اخلاقي كريمي را متضمن است.

ص:290

(1)

شرح اتفاقات روز زينت

روز موعود، يعني "يوم زينت" كه قرار بود بين معجزات موسي و سحر ساحران مسابقه گذاشته شود، همه در محل موعود جمع شدند، موسي عليه السلام نيز حاضر شد.

آن روز قبطيان موسي را مخيّر كردند بين آنكه او اول عصاي خود را بيندازد يا صبر كند تا ساحران طناب هاي خود را بيندازند بعد او معجزه خود را نشان دهد. موسي "ع" هم در پاسخشان ميدان را به آنان واگذار كرد تا هرچه از طاقتشان بر مي آيد، بياورند. پيداست كه موسي دلش نسبت به وعدة خدا گرم بود، و هيچ قلق و اضطرابي نداشته است، زيرا خداي تعالي فرموده بود:

- من با شما هستم!

- و مي بينم و مي شنوم!

همين كه موسي گفت: اول شما بيندازيد، ديگر فاصله اي نشد كه موسي ديد آنچه را كه ديد، حتي بدون اين كه انداختن آنها فاصله شده باشد.

سحرة فرعون طناب ها و چوبدستي ها را در سحر خود به كار گرفته بودند تا در نظر تماشاگران به صورت مارها و اژدها ها در آيد، تا اژدها شدن عصاي موسي را تحت الشعاع قرار دهند.

آنچه موسي ديد و آنچه به خيال او درآمد به خيال ساير تماشاچيان نيز درآمد، چون در جاي ديگر قرآن فرموده: « ديدگان مردم را جادو كرده و خيره ساختند.» چيزي كه هست در آنجا موسي عليه السلام به عنوان يكي از مردم تماشاچي منظور شده و در اين آيه از ميان همة تماشاچيان نام او آمده است تا موضوع ترس موسي را بيان كند.

احساس ترس آني موسي

موسي در نفس خود احساس نوعي ترس نمود كه خيلي قابل اعتنا نبود. خيفه اي كه موسي در نفس خود احساس كرد، ترسي بود آني و زودگذر، نظير خاطره اي كه بعد از ترس به دل مي افتد، در دل موسي هم عظمت سحر آنان خطور كرد و چنين تصور كرد كه سحر ايشان هم دست كمي از معجزه او ندارد، و به خاطر همين خطور، احساس ترس كرد، اما ترسي كه مانند خود خاطره اش اثري نداشت.


1- مستند:آية 65 تا 76 سوره طه " قالوُا يا موُسي اِمّا اَن تُلقيَ وَاِمّا اَن نَكونَ اَوَّلَ مَن اَلقي ...! " الميزان ج27ص 272

ص:291

و به هر حال از احساس ترس موسي عليه السلام بر مي آيد كه ساحران سحري نشان داده بودند كه شبيه معجزه و نزديك به آن بوده است، هر چند كه با همة عظمتش سحر و خالي از حقيقت بوده است، ولي آن چه موسي آورده بود معجزه و داراي حقيقت بود. به همين جهت مي بينيم خداي تعالي سحر آن هارا عظيم و بزرگ شمرده است: « همين كه انداختند ديدگان مردم را جادو كردند و آنان را به وحشت افكندند و سحري بس بزرگ آوردند. » و لذا خداي تعالي موسي عليه السلام را آن چنان تأئيدي كرد كه ديگر نقطة ابهام و كمترين اشتباهي براي مردم باقي نماند. آري عصاي موسي از دم سحر ساحران را درو كرد و همه را بلعيد.

« خداوند فرمود: گفتيم مترس كه تو برتري!

آنچه به دست راست داري بيفكن!

تا آنچه را ساخته اند ببلعد،

فقط نيرنگ و جادوئي است كه ساخته اند،

و جادوگر هر جا كه باشد رستگار نمي شود! »

موسي "ع" مأمور مي شود كه عصاي خود را بيفكند تا همة آنچه آنها درست كرده بودند ببلعد. و اگر چوبدستي را به آنچه در دست داري تعبير فرمود،

براي اين بود كه تعبيري لطيف تر و عميق تر است، چون اشاره به اين دارد كه غير آنچه خدا مي خواهد چيزي حقيقت ندارد، و اگر خواست آنچه به دست موسي است عصا باشد، عص___ا مي شود واگر خواست م__ار باشد مار مي شود، و موسي از ناحية خود چيزي ندارد.

و اما اين كه چرا از مارها و اژدها هاي آنها در آيه تعبير كرد به « آنچه ساخته اند، » براي اين بود كه جنگ ميان قدرت مطلقه اي كه دنبالش اراده است كه موجودات در اين كه چه اسمي داشته باشند " عصا يا اژدها؟ " و چه حقيقتي دارا باشند تابع آن است و ميان اين جادوها كه ساخته و پرداختة بشر عاجز و ناتوان است، و كيدي باطل بيش نيست، قرار گرفته بود، و معلوم است كه-

« كَلِمَةُ اللهُ هِيَ العُليا ! »

و نيز معلوم است كه

« وَاللهَ غالِبٌ عَلي اَمرِهِ ! »

پس ديگر چه جاي اين كه ترس به خود راه دهد؟

موسي عليه السلام از نظر ظاهر حس نيز غالب بود، همچنانكه قسمت آخر آيه

ص:292

غلبة او را از نظر باطن و حقيقت مي فهماند، چون باطل حقيقتي ندارد، و كسي كه بر حق باشد سزاوار نيست از غلبة باطل بر حق خود بهراسد.

جنگ حق و باطل

خداي تعالي فرمود:

« فقط نيرنگ و جادوئي است كه ساخته اند،

و جادوگر هرجا كه باشد، رستگار نمي شود! »

اين آيه بيان حقيقت علو و غلبة موسي"ع" است، براي اين كه آن چه آنان دارند كيد ساحران است كه حقيقتي ندارد، و آن چه با موسي "ع" است معجزه و محض حقيقت است، و معلوم است كه الحق يعلوا ولا يعلي عليه - حق غالب است و مغلوب نمي شود.

اين آيه اثبات مي كند كه آن چه از سحر ساحر عايد او مي شود خيالي است از تماشاگران، خيالي باطل، و خالي از حقيقت، و معلوم است كه در امر موهوم و خالي از حقيقت فلاح و رستگاري حقيقي نيست!

باطل لايزال اموري را بزك و آرايش مي كند، و آن را به صورت حق جلوه مي دهد، و از سوي ديگر حق لايزال باطل را رسوا مي كند، و آنچه را كه در برابر ناظران اظهار مي دارد، مي بلعد. چيزي كه هست يا با سرعت اين كار را مي كند و يا با قدري مهلت و كندي !

پس داستان موسي و سحر ساحران در تمامي موارد مثل جنگ بين حق و باطل است، و هر باطلي كه خودنمائي كند و هر حقي كه آن را نابود سازد اين جريان در آن وجود دارد.

ايمان آوردن ساحران

ادامة داستان واقعيت معجزة موسي را بيان مي كند كه موسي آنچه در دست داشت بينداخت، پس آنچه ساحران ساخته بودند، ببلعيد و لاجرم سحره به سجده افتاده شدند و گفتند:

-به پروردگار موسي و هارون ايمان آورديم!

( عبارت " به سجده افتاده شدند" به جاي " به سجده افتادند" اشاره به

ص:293

اين نكته دارد كه قدرت الهي آنان را ذليل كرد، و خيره كنندگي نور و ظهور حق بي اختيارشان نمود، به طوري كه گوئي از خود اراده اي نداشتند و شخصي ديگر ايشان را به سجده انداخته است، بدون اين كه بشناسند او چه كسي بوده است؟)

آنگاه شهادت ايمان آوردن خود را با جملة «آمَنّا بِرَبِّ هارونَ و موُسي » بيان كردند تا نشان دهند كه علاوه بر شهادت به ربوبيت خداي سبحان به رسالت موسي و هارون عليهماالسلام نيز شهادت دادند.

خشم فرعون از ايمان آوردن ساحران

فرعون را خشم فراگرفت، و اين خشم را با عبارت تهديدآميزي آشكارساخت كه:

« چرا قبل از اينكه من اذن دهم شما ايمان آورديد؟

حتماً او رئيس شماست كه جادو تعليمتان داده است.

من دست و پاهايتان را به عكس يكديگر خواهم بريد،

و بر تنه هاي نخل خواهم آويخت،

تا بدانيد كه عذاب چه كسي سخت تر و پاياتر است ! »

با اين تهمت فرعون خواست ايمان آوردن آنها را جنبة سياسي بخشد و بگويد كه شما يك توطئة سياسي عليه مجتمع قبطي در سرزمين مصر كرده ايد، و قبلاً با رئيس خود موسي قرار گذاشته ايد، كه او ادعاي نبوت كند، و اهل مصر را به سوي خدا دعوت نمايد، سپس به منظور ماساندن دعوتش سحري بياورد و مردم مصر مجبور شوند از سحر شما ساحران كمك بگيرند و آن گاه كه در برابر او اجتماع كرديد كه سحر او را باطل كنيد، سحر او سحرهاي شما را باطل كند، و شما مغلوب شويد، و ايمان آوريد، تا به دنبال شما عوام مردم هم ايمان آورند و طريقه مثلاي خود را رها كنند، و آن وقت هركس ايمان نياورد، از مصر بيرونش كنند!

منظور فرعون از اين تهمت سياسي اين بود كه عموم مردم را عليه ساحران بشوراند، همانطور كه در روز اول عليه موسي بشورانيد.

خط و نشاني كه فرعون عليه ساحران كشيد و گفت كه دست و پاهايتان را به عكس يكديگر خواهم بريد، براي نشان دادن سختي عذابي بود كه آنها را تهديد كرد ولي اينكه آن را عملي كرد يانه؟ در قرآن كريم بدان اشاره نشده است.

جواب ساحران در قبال تهديد فرعون

ص:294

ساحران پاسخ دادند كه :

« هرگز تو را بر اين معجزه هاي آشكار كه به سوي ما آمده ترجيح نخواهيم داد،

هرچه مي كني بكن!

فقط به زندگي اين دنياي ما لطمه مي زني،

ما به پروردگارمان ايمان آورده ايم،

كه گناهان ما را با اين جادوگري كه با زور بدان وادارمان كردي، بيامرزد!

كه خدا بهتر و پاينده تر است!

هركه گنهكار به پيشگاه پروردگار خويش رود، جهنمي مي شود،

كه در آنجا نه مي ميرد، و نه زندگي دارد،

هركه مؤمن پيشگاه او رود، و كار شايسته كرده باشد، آنان مرتبت هاي بلند دارند،

بهشت هاي جاويد، كه در آن ها جوي ها روان است، و جاودانه در آنند،

اين پاداش كسي است كه پاكيزه خوئي كرده باشد! »

قسمت اول بيان ساحران را آيه اي نشان مي دهد كه در لفظ بسيار بليغ و در مفهوم داراي معني وزين و در معنا بعيد، و در منزلت رفيع، كلامي است كه علم و حكمت از آن مي جوشد و فوران مي كند!

آيه حكايت مي كند وضع مردمي را كه تا يك ساعت قبل دل ها آكنده از هيبت و ابهت فرعون داشتند، و او را " رب الاعلي" مي پنداشتند، و به او سوگند مي خوردند، و هنگام شروع كار به عزت فرعون قسم مي خوردند كه غالب خواهند شد، ولي بعد از يك ساعت كه حق برايشان روشن گشت، و ديدگانشان باز شد، ناگهان آنچه از فرعون در دل داشتند، و آن عزت و سلطنت پوشالي، آن زينت و زخارف دنيائي كه بر او قائل بودند، يكباره فراموش گشت، و ايمان به خدا، در عرض يك ساعت آن چنان تحولي در دلها به وجود آورد كه رذيلة ترس و تملق و پيروي هوي و شيفتگي در برابر سراب زينت دنيا را به كلي نابود كرده، و در همين مدت كوتاه عشق به حق، و قدم نهادن در تحت ولايت

ص:295

الهي، و اعتزاز به عزت او را جايگزين آن رذايل نمود، ديگر جز آن چه خدا اراده كند اراده اي ندارند و ديگر جز از خدا اميدي ندارند، و جز از او نمي ترسند!

همة اين ها از گفتگوئي كه ميان فرعون و ساحران رد وبدل شد فهميده مي شود:

فرعون مي گويد:

« سوگند كه دست و پاهايتان را به عكس هم قطع مي كنم،

و سوگند كه به تنه هاي درختان خرما به دارتان مي كشم،

و به زودي خواهيد فهميد كه كدام يك از ما عذاب سخت تر و باقي تري خواهد داشت؟ »

ساحران مي گويند:

« به آن خدا سوگند كه ما را آفريده،

تو را بر آنچه از معجزات و دلايل كه برخورديم معاوضه نمي كنيم،

و مقدم نمي داريم! »

مشاهده مي شود كه در نظر فرعون عذاب اخروي وجود ندارد و عذاب فقط دنيوي است. و مقصود ساحران تمام دنياي عريض و طويل و مال و منال و دستگاه سلطنتي فرعون است كه همه را به هيچ مي انگارند و به آنچه يقين پيدا كردند وفادار مي مانند. آنها براي آدمي زندگاني جاودان سراغ داشتند، و از تهديد فرعون نهراسيدند . گفتند:

« بكن آنچه از دستت بر مي آيد!

تو كه جز به اين زندگي دنيوي تسلط نداري؟!

فَأقضِ ما اَنتَ قاضِ!

اِنَّما تَقضي هذِهِ الحَياةِ الدُّنيا ! »

ساحران چه ديدند؟

ساحران براي ايمان آوردن خودشان و مقاومت در برابر فرعون به يك چيز اشاره كردند، و آن اين بود كه: « ما جاءَ نا مِنَ الْبَيَّناتِ – آن چه از معجزه ها به سوي ما آمد! »

ص:296

اين جمله نشان مي دهد كه ايشان آن چه را از جريان عصاي موسي مشاهده كردند معجزاتي شمردند كه از موسي "ع" ديده بودند. ( كه هر كدام در جاي خود معجزه اي مستقل بوده است، مانند: اژدها شدن عصا و خوردن طناب ها و عصاها، و برگشتش به صورت عصا و به حال اول .)

آنگاه ساحران گفتند:

- ما به پروردگارمان ايمان آورديم تا خطاياي ما را،

و آن سحري كه تو (فرعون) مارا برآن مجبور كردي بيامرزد!

اين خود دليل بر آن است كه فرعون ايشان را در به كار زدن آن سحرها مجبور كرده بود!

(1)

تفاوت حق، و سحر و باطل

خداوند سبحان دو معجزة حق، يعني « عصا » و« يد بيضا » را كه دو نشانة رسالت بر حق موسي "ع" بود به او داد و با اين دو حق او را به سوي فرعون فرستاد، ولي متأسفانه فرعون و اشراف گردنكش او با تأكيد گفتند كه اين دو حق فقط سِحر آشكاري است. چون كافران معجزه را سِحر مي گفتند، خدا آن را « حق» ناميد.

موسي آن گفتار را از فرعونيان شنيد و ديد كه اينان به « حق » نسبت « سحر مبين » مي دهند، فرمود:

- شما چون حق به سراغتان آمد مي گوئيد سِحر است؟

و دو مرتبه پرسيد:

- آيا اين سِحر است؟

فرعون و اشراف وابستة او از سر عتاب و سرزنش به موسي گفتند:

- تو به سراغ ما آمده اي كه ما را از آنچه پدرانمان را برآن يافته ايم منصرف سازي؟! ما را از شيوه و طريق پيشينيان مان منصرف سازي و براي شما در زمين كبريائي باشد، و رياست و حكومت و انبساط قدرت و نفوذ اراده از آن شما باشد؟!


1- مستند:آيه 76سورة يونس " فَلَمّا جائَهُمُ الْحَقُّ مِن عِندِنا قالوُا اِنَّ هذا لَسِحرٌ مُبينٌ ...." الميزان ج19ص178

ص:297

- شما دعوت دين را وسيله اي براي ابطال طريقة ما كه بر روي زمين استقرار يافته، قرار داده ايد، و مي خواهيد به جاي طريقة گذشته، طريقة جديدي وضع كنيد كه شما مبتكر آن باشيد، و با اجراي آن در بين مردم و ايمان ما، به شما و پيروي ما از شما در مملكت، عظمت و بزرگواري به دست آوريد!

- شما آمده ايد تا دولت فرعون را كه در بين قبطيان ريشه دوانيده، تبديل به يك دولت اسرائيلي كنيد كه بر گرد پيشوائي و فرماندهي شما بچرخد، ولي ما به شما ايمان نمي آوريم تا در نتيجه به آرزو و هدفي كه از اين دعوت مزورانه داريد، نرسيد!

تحقق حق و ابطال باطل

فرعون به بزرگان و اشراف قوم خود دستور مي دهد كه با سحر جادوگران با معجزة موسي به معارضه برخيزند.

چون ساحران آمدند و با موسي مواجه شدند و مهياي معارضه با او گشتند، موسي گفت:

-طناب ها و چوب هائي كه با خود داريد بيندازيد!

ساحران اين وسايل را آماده كرده بودند تا بيندازند و با سحر خود آن ها را به صورت مار و اژدها درآورند.

« چون ساحران افكندند، موسي گفت:

آنچه عرضه كرديد سحر است!

خدا آن را باطل خواهد كرد!

خدا كار مفسدان را اصلاح نمي كند!

خدا با كلمات خود " حق" را تحقق مي بخشد،

هرچند مجرمان را خوش نيايد! »

آنچه موسي گفت، بيان حقيقتي بود منطبق با حق، حقي كه خدا به دست موسي"ع" ظاهر ساخت، يعني عصا را اژدها كرد و عصا طناب ها و چوب هائي را كه ساحران انداخته بودند و با سحر آنها را به صورت اژدها در آورده بودند، بلعيد!

حقيقت سحر چيست؟

ص:298

حقيقتي كه موسي"ع" براي آنان بيان كرد اين بود كه آنچه آورده اند سحر است، و حقيقت سحر اين است كه موضوع ناحق و بي واقعيتي را به صورت يك حق واقعي در برابر حواس و انظار مردم قرار دهند، و چون سحر في نفسه باطل و پوچ است، خدا هم آن را باطل مي سازد، يعني بطلانش را روشن مي كند.

زيرا سنت الهي بر اين جاري است كه "حق" را در عالم تكوين تحقق بخشد و ثابت كند، و باطل را از بين ببرد و بطلانش را علني كند!

دولت و سلطة جاويدان از آن حق است، هرچند احياناً باطل چند روزي جولاني داشته باشد. و با اين دليل خداي سبحان آن را باطل مي سازد كه خداوند متعال عمل مفسدين را اصلاح نمي كند، فقط امر صالح و شايسته را به صلاح مي برد!

غلبه آيه و معجزه بر سِحر

موسي حقيقت فوق الذكررا براي ساحران بيان كرد تا آنها را به يك سنت حق الهي كه از آن غافل بودند، آگاه سازد، و روحيه شان را در برابر عملي كه اظهار خواهد كرد، يعني غلبه كردن آيه و معجزه بر سحر، و ظهور حق بر باطل، آماده سازد، و لذا وقتي ساحران معجزه موسي را مشاهده كردند، ايمان آوردند، و خود را به حال سجده بر زمين افكندند، به طوري كه خدا تفصيل آن را در سوره هاي قرآن آورده است.

دعوت عمومي موسي در مصرو اسكان بني اسرائيل

اشاره

ص:299

مستند:آيه 83 سورة يونس "فَما آمَنَ لِموُسي اِلاّ ذُرِّيَّةٌ مِن قَومِهِ ...." الميزان ج19ص183

صف اول ايمان آورندگان

موسي"ع" در فاصلة زماني ابلاغ اوليه و غرق فرعون، زماني نسبتاً طولاني در مصر به سر برد و در اين مدت گروهي به او ايمان آوردند ولي فرعون و اطرافيان او هنوز با موسي در حال مبارزه علني يا اجراي توطئه هاي مكرر بودند.

قرآن كريم موقعيت موسي"ع" و كساني را كه در آغاز كار به او ايمان آوردند، چنين تعريف مي كند:

« هيچ كس به موسي ايمان نياورد

مگر نسل ناتوان از قوم او،

آن هم با ترس از فتنه انگيزي و شكنجة فرعون و اشراف قومشان،

و فرعون در جهان برتري طلب و از زمرة اسرافكاران بود! »

مراد از ذريه و نسلي كه به موسي عليه السلام ايمان آورد، عده اي از زيردستان بني اسرائيلند نه سردمداران و اشراف و توانگران!

نظر عقلي نيز مساعد اين معني است، زيرا همگي بني اسرائيل اسير قبطيان و محكوم به حكم آنان بودند، و در امثال اين موارد عادت بر اين جاري است كه اشراف و

ص:300

زورمندان به هر وسيلة ممكن دست مي زنند كه موقعيت اجتماعي و جاه و جلال ملي خود را حفظ كنند و به ديكتاتوري كه برسرشان مسلط است تقرب جويند، و با پرداخت مال و تظاهر به خدمت و خيرخواهي هاي رياكارانه و پرهيز از چيزهائي كه ديكتاتور را خوش نيايد، او را از خود راضي نگهدارند.

بنابراين در وسع اشراف بني اسرائيل نبود كه با موسي و اهداف او اعلام موافقت كنند و تظاهر كنند كه به او ايمان آورده اند!

علاوه براين، قصص بني اسرائيل درقرآن كريم عادل ترين شاهد است بر اين كه بسياري از گردنكشان و مستكبران بني اسرائيل تا اواخر زندگي موسي"ع" به او ايمان نياوردند، هرچند در قبال همه دستوراتي كه موسي در راه بذل مساعي براي نجات بني اسرائيل صادر مي كرد، تسليم بودند، و از او اطاعت مي كردند، زيرا صلاح قوميت و آزادي ملت و منافع شخصي خودشان در اين بود. اطاعت كردن در اين امور با ايمان به خدا و آنچه رسولش آورده، فرق مي كند.

ذريه يا نسل ناتوان، در ايمان خود از سردمداران و اشراف بني اسرائيل مي ترسيدند چون اشراف از آن رو كه خودشان ايمان نداشتند احياناً آنان را از ايمان منع مي كردند، و يا لااقل براي آنكه فرعون و قوم اورا از خود راضي سازند و خود را شيرين كنند، تظاهر به آن مي كردند كه بني اسرائيل را از ايمان منع مي كنند تا فرعونيان برايشان سخت نگيرند و كمتر آزار دهند.

بنابراين ضعفائي كه ايمان آورده بودند هم از بزرگان خود مي ترسيدند و هم از فرعون!

در اين حال بود كه موسي مردم را امر كرده است كه بر خدا توكل كنند، ولي امر را ابتدا مشروط به ايمان كرده است، و آن گاه كلام را با شرط ديگري كه اسلام است به پايان برده است.

« موسي گفت:

- اي قوم من! اگر به خدا ايمان آورده ايد،

پس بر او تو كل كنيد، اگر تسليم هستيد؟! »

ايمان به خدا اين فايده را براي مؤمن دارد كه او را ولو به طور اجمال به مقام پروردگار خويش آشنا مي كند، و مؤمن مي داند كه خدا سببي است فوق همة اسباب، و همة اسباب به او منتهي مي شود، و تنها اوست كه سررشته دار و مدبر همه چيز است.

ايمان، با اين حقايقي كه به مؤمن مي آموزد، او را فرا مي خواند كه كار خود را

ص:301

تسليم خدا كند و از اعتماد بر ظاهر اسباب كه مي توان آنها را به عنوان سبب به كار انداخت، اجتناب ورزد كه چنين ا عتمادي ناشي از جهل است!

لازمة اين حالت اين است كه شخص همة كارش را به خدا ارجاع كند و بر او توكل نمايد!

تقدير كلام موسي"ع" اين است كه –

-اگر شما به خدا ايمان آورده و تسليم او هستيد برخدا توكل كنيد!

ولي آيه اين دو شرط را جداي از هم ذكر كرده است. شايد علت اين كه هردو شرط را باهم ذكر نكرده و نگفته - اگر ايمان آورده ايد و اسلام آورده ايد پس توكل كنيد! - اين است كه اين دو شرط بر حسب حالي كه آن موقع مردم داشته اند، با هم فرق داشته، زيرا ايمان مردم واقعيت داشت و محرز بود، ولي اسلام، يكي از شرايط كمال ايمان است، و به هيچ وجه لازم و ضروري نيست كه هر مؤمني مسلمان باشد، بلكه آنچه بهتر است اين است كه مؤمن، ايمان خود را با اسلام تكميل كند.

يكي از اين دو شرط در آنها تحقق يافته بود و واقعيت داشت ولي شرط ديگر شرطي است كه ترجيح دارد آن را متحقق سازند.

پس معني آيه چنين مي شود كه:

-اي قوم! اگر شما ايمان به خدا آورده ايد (كه آيمان آورده ايد ! ) و اگر در برابر او تسليم هستيد ( كه بايد چنين باشيد) پس بر خدا توكل كنيد!

آنان بر خدا توكل كردند كه خدا آنان را از فرعون و دار و دسته اش نجات بخشد. پس آنان چنين دعا كردند:

رَبَّنا لا تَجعَلنا فِتنَةً لِلقَومِ الظّالِمينَ... ! »

اين درخواستي است كه آنان در نتيجة توكل بر خدا كردند و خواستند كه خدا لباس ضعف و ذلت را از آنان بكند و از قوم كافر نجاتشان بخشد.

در حقيقت چيزي كه زورمندان ستمگر را نسبت به ناتوانان ستمكش جري مي كند، همان ضعف و ناتواني است كه در آنان مشاهده مي كنند و بدان فريفته مي شوند!

ص:302

(1)

فرمان اسكان بني اسرائيل در خانه هاي مصر

قرآن مجيد فرمان الهي دربارة اسكان بني اسرائيل در خانه هاي مصر را در آية فوق يادآور مي شود:

« ما به موسي و برادرش وحي كرديم،

كه براي قوم خود از خانه هاي مصر منزل تهيه كنند! »

به نظر مي رسد كه تا آن وقت بني اسرائيل به شكل بدوي ها و يا در چادر ها زندگي مي كردند و يا زندگي شبيه به آن داشتند.

خدا به موسي و هارون مي فرمايد:

-شما با قوم خود خانه هاتان را روبروي هم و در يك جهت قرار دهيد كه افراد به هم پيوسته باشند، و امر تبليغ و مشاوره و جمع شدن براي نماز امكان بيشتري يابد.

- و نماز بپا داريد!

- و موسي تو! مؤمنين را بشارت ده! كه به زودي خدا آنان را از فرعون و دار ودستة او نجات خواهد داد !

(2)

فعاليت تبليغاتي موسي و خشم فرعونيان

قسمت دوم تاريخ دعوت موسي عليه السلام فاصلة زماني است كه قرآن نشان ميدهد وي در مصر و در بين قوم فرعون بوده و براي نجات بني اسرائيل فعاليت مي كرده است.

« بزرگان قوم فرعون گفتند:

- چرا موسي و قوم او را اجازه مي دهي كه در اين سرزمين فساد كنند؟

تورا و خدايانت را واگذارند؟

فرعون گفت:

- پسرانشان را خواهم كشت و زنانشان را نگه خواهم داشت!


1- مستند:آية 87 سورة يونس " وَ اَوحَينا اِلي موُسي وَ اَخيهِ اَن تَبَوَّاا لِقَومِكُما بِمِصرَ بِيوُتاً وَ .... " الميزان ج19ص187
2- مستند:آية 127تا137سورة اعراف " وَقالَ المَلاَءُ مِن قَومِ فِرعَونَ اَتَذَرُ موُسي وَ قَومَهُ لِيُفسِدوُا في الاَرض ...." الميزان ج16ص54

ص:303

كه ما بر آنها سلطه داريم و نيرومنديم ! »

اين آيه حكايت گفتاري است كه بزرگان قوم فرعون با فرعون داشتند و مي خواستند او را فريب دهند و به قتل موسي و قوم او تحريكش كنند، لذا فرعون در رد پيشنهاد آنان گفت كه كشتن موسي و بني اسرائيل براي ما مهم نيست، براي اينكه فعلاً قدرت در دست ماست، و در هر حال ما برايشان تسلط داريم. پس چه بهتر همان عذاب قبلي را در حق ايشان اجرا كنيم، و فرزندانشان را بكشيم و زنانشان را زنده نگهداريم.

اين جواب خود دليل روشني است كه قوم فرعون از او خواستند تا موسي و قومش را بكشد، چه اگر غير اين بود فرعون نمي گفت: « ما بر آن ها تسلط داريم!»

بررسي دين و آئين فرعون

عبارت ديگري در آية فوق هست كه موضوع پرستش فرعون وخدايان آنها را روشن مي سازد، و آن عبارت است از " يَذَرُكَ وَ آلِهَتُكَ - تو را و خدايانت را از خدائي مي اندازند! " معني اين جمله اين است كه:

- اي فرعون ! اين شخص علاوه بر فسادي كه او وقومش در زمين برانگيخته اند، زير بار پرستش تو و خدايانت هم نرفته اند!

از اين جمله به خوبي برمي آيد كه فرعون ه__م ادعاي الوهيت مي كرد و م__ردم را به پرستش خود مي خواند و هم خودش خداياني براي خود داشت و آن ها را مي پرستيد.

تاريخ هم اين معنا را در پاره اي از امت هاي گذشته اثبات كرده است. از آن جمله نقل شده كه در روم و ممالك ديگري مردم بزرگ خانواده و رؤساي قبايل و عشاير را مي پرستيدند، و آن بزرگان و رؤسا خودشان پدران نخستين و بت ها را پرستش مي كردند. و نيز در تاريخ دارد كه بعضي از بت پرستان براي بت هائي كه مي پرستيدند بت ها و ارباب ديگري قائل بودند و معت___قد بودند كه بت هاي مورد پرستش آنان، آن بت ها را مي پرستند. از آن جمله پدر و مادر را رب خود مي دانستند و براي پدر و مادر ارباب ديگري قائل بودند.

اين آن چيزي است كه از جمله مورد بحث بر مي آيد الاّ اين كه از كلامي كه فرعون با قوم خود داشته و قرآن از او چنين حكايت مي كند " اَناَ رَبُّكُمُ الاَعلي! " و همچنين در آية ديگر مي فرمايد: " من غير از خودم براي شما معبودي سراغ ندارم!

ص:304

" بر مي آيد كه او براي خود معبودي اتخاذ نكرده بود، و تنها خود را معبود مردم مي دانست، لذا بعضي از مورخين نوشته اند كه خود فرعون دهري مسلك بوده است و اصلاً براي عالم صانعي قائل نبوده است، و مردم را هم از پرستش بت ها منع مي كرد و مي گفت كه تنها بايد مرا بپرستيد!

اما اين نظريه صحيح نيست، او مي خواست اله و معبود ديگري كه مالك و مدبر امور قبطيان باشد، نفي كند، و تدبير امور آنان را به خود اختصاص دهد، و آن جا كه گفت: « من براي شما معبودي غير از خودم سراغ ندارم! » منظورش قبطيان بود، يعني مي گفت كه من براي شما قبطيان پروردگاري غير خودم سراغ ندارم. پروردگار شما قبطي ها من هستم نه آن كه موسي ادعا مي كند كه از طرف او مبعوث شده است و خودش هم او را مي پرستد.

مؤيد اين معنا ادامة كلام اوست كه به هامان گفت:

« - پس اي هامان، خشت خام را پخته كن، و با آن برايم برجي بساز،

باشد كه از آن بالا روم و از اله موسي اطلاعي حاصل كنم،

كه من او را از دروغگويان مي پندارم! »

از اين كلام به خوبي بر مي آيد كه فرعون در معبود بودن خود براي موسي شك داشته است، و اين قرينه است بر اين كه در جملة قبلي نمي خواسته وجود خدائي غير از خود را انكار كند و بگويد كه من علم به عدم وجود آن دارم بلكه مي خواست علم به وجود چنين خدائي را نفي و انكار كند.

خلاصه مي خواست بگويد: من خدائي به جز خود براي شما سراغ ندارم، نه اين كه شما غير از من خدائي نداريد!

و حق مطلب هم همين است كه فرعون خود را پروردگار مصر و مصريان مي دانست، و اگر مربوب بودن آنان را براي رب و پروردگاري ديگر انكار مي كرد روي قاعده و اعتقاد خود آنان بود، نه اين كه مخلوق بودن آنان و خالقيت خداي سبحان را انكار كرده باشد!

اين حرف هم تنها از او نبوده، همة بت پرستان همين را مي گفتند، يعني براي هر صنفي از اصناف خلايق و حوادث از قبيل آسمان و زمين و دريا و خشكي و صلح و جنگ و غيره خدائي جداگانه قائل بودند، و از ميان همة آنان خدائي را مي پرستيدند كه بيشتر مورد نيازشان بود. مثلاً سكنة سواحل درياها بيشتر پروردگار دريا و طوفان را مي پرستيدند.

ص:305

(1)

اتهام جنون عليه موسي "ع"

فرعون به موسي عليه السلام گفت:

« من گمان مي كنم كه تو را سحر كرده باشند، و در نتيجه خللي به عقلت وارد آمده است!»

در جاي ديگر نيز در قرآن مجيد نقل شده كه فرعون موسي را ديوانه خواند و گفت:

« رسول شما كه به سويتان گسيل شده، مجنون است! »

موسي "ع" فرعون را مورد خطاب قرار داده و فرمود:

« تو خوب مي داني كه اين معجزات روشن را غير پروردگار آسمانها و زمين كسي نازل نكرده است، و او به منظور بصيرت يافتن مردم نازل كرده تا چشم دلشان روشن گردد و ميان حق و باطل را تميز دهند، و من گمان مي كنم كه تو به خاطر عناد و انكارت سرانجام هلاك خواهي شد، اي فرعون! »

در ادامة آيه مي فرمايد:

« وقتي فرعون خواست از آن سرزمين بيرونشان كند، پس او را با كساني كه همراهي اش كرده بودند، جملگي غرق كرديم! »

(2)

صحنه ديگري از مواجهه فرعون با موسي

در سورة زخرف، قرآن مجيد قسمتي از مواجهة موسي "ع" را با فرعون به مناسبت اين ذكر مي كند كه كفار قريش به رسول الله"ص" اعتراض كرده بودند كه چرا قرآن به يكي از دو مرد بزرگ مكه يا طائف نازل نمي شود، به خاطر اين كه آنان مال و شكوه بيشتري داشتند. در اين آيات براي ايشان مثلي از داستانهاي موسي"ع" و فرعون و قومش آورده كه خدا او را با معجزات و آيات باهره به سوي ايشان گسيل داشت ولي


1- مستند:آية 101 سورة اسري " فَقالَ لَهُ فِرعوُنُ اِنّي لَاَظُنُكَ يا موُسي مَسحوُراً ...!" الميزان ج26ص12
2- مستند:آية 46تا56سورة زخرف " وَلَقَد اَرسَلنا موُسي بِآياتِنا اِلي فِرعُونَ وَ مَلَاَ ئِهِ...." الميزان ج35ص176

ص:306

آنان در برابر آن آيات خنديدند و مسخره كردند و فرعون براي قومش احتجاج كرد و به آنان خطاب نمود كه من بهتر از موسايم، براي اينكه ملك مصر از آن من است كه اين نهرها از دامنة آن جاري است. با اين حرف ها فرعون عقل مردم را دزديد و آنان اطاعتش كردند و سرانجام كارشان و استكبارشان به جائي رسيد كه خدا از ايشان انتقام گرفت و غرقشان كرد.

جزئيات اين صحنه را قرآن مجيد چنين نقل كرده است:

« ما موسي را با آيات خود به سوي فرعون و درباريانش فرستاديم،

گفت: من فرستادة رب العالمين هستم!

پس از آن همين كه آيات ما را به ايشان نمود،

ناگهان از آن معجزات به خنده در آمدند.

و ما هيچ آيتي به ايشان ننموديم مگر آن كه از آيت قبلي بزرگتر بود،

و ايشان را به عذاب گرفتيم شايد برگردند.

گفتند:

-هان اي جادوگر!

پروردگار خود را بخوان براي ما، به خاطر آن عهدي كه به تو داده، عذاب را از ما بردارد، كه ما حتماً به راه خواهيم آمد!

ولي همين كه عذاب را از آنان برداشتيم دوباره پيمان شكستند.

و فرعون در ميان قوم خود ندا كرد و گفت:

- اي مردم! آيا ملك مصر از آن من نيست؟

و اين نهرها از دامنة قصرم نمي گذرند؟

پس چرا نمي بينيد؟

با اين حال من بهترم يا اين مرد بي كس و خوار،

كه حرف زدنش را بلد نيست؟

اگر او هم كسي بود چرا مثل من به علامت سروري، دستبندي از طلا از طرف خدا ندارد، و يا ملائكه با او قرين نيستند؟ و به ياري اش نمي آيند؟

فرعون بدين وسيله عقل قوم خود را دزديد و در نتيجه اطاعتش كردند،

ص:307

چون آنها هم مردمي گنده پسند و فاسق بودند.

همين كه ما را به خشم آوردند، از ايشان انتقام گرفتيم و همه را غرق كرديم!

پس سرگذشتشان را عبرت و مثلي براي ديگران قرار داديم! »

( گويند رسم مردم آن روز اين بود كه وقتي كسي را بر خود رئيس مي كردند، دستبندي از طلا به دستش و گردنبندي از طلا به گردنش مي انداختند. اين بود كه فرعون براي فريب مردم و بي اعتبار كردن موسي"ع" او را به نداشتن دستنبند و گردن بند طلا مذمت و تحقير كرد.)

(1)

مشتركات قوم فرعون و قوم قريش

در آيات فوق، قرآن مجيد به طور خلاصه تاريخ مبارزات موسي"ع" و برادرش هارون را با فرعون و دار و دسته اش بيان مي كند، ولي اين داستان را طوري بيان مي كند كه فصل هاي آن با خلاصة تاريخ بعثت پيامبر ما "ص" منطبق باشد.

پيغمبر گرامي اسلام "ص" قوم خود و گردنكشان قريش و ديگران را دعوت مي كند. از اين عده هيچ كس ايمان نمي آورد جز مردمان زيردستي كه مورد آزار و شكنجة اشراف بودند تا آنجا كه مؤمنان مجبور به هجرت شدند، پيغمبر"ص" و جمعي از مؤمنين به مدينه هجرت كردند، و فرعون ها و اشراف امت به تعقيبشان پرداختند، و سرانجام خدا كافران را بر اثر گناهانشان هلاك كرد، و به بركت اسلام به مؤمنين جايگاه هاي استوار بخشود و روزي هاي پاكيزه ارزاني داشت، و بعداً يعني پس از آنكه داراي علم شدند با هم اختلاف پيدا كردند و سر انجام خدا مابين آنان قضاوت خواهد كرد!

آنچه دراين آيات آمده تصديق اسراري است كه خدا در اين آيات با پيغمبر خود در ميان گذاشته و حوادثي را كه پيغمبر"ص" و قوم او با آن مواجه خواهند شد، ياد آوري مي كند.

و نيز تصديق آن فرمايش پيغمبر"ص" است كه خطاب به اصحاب و امت خود فرمود:

« شما از راه و رسم بني اسرائيل پيروي مي كنيد،


1- مستند:آيه 75تا89سورة يونس "ثُمَّ بَعَثنا مِن بَعدِهِم موُسي وَ هارونَ اِلي فِرعوُنَ وَ مَلاَئِهِ بِآياتِنا...." الميزان ج19ص177

ص:308

حتي اگر آنها داخل سوراخ سوسماري شده باشند،

شما نيز داخل خواهيد شد! »

(1)

بلاهاي نازله بر فرعونيان

قرآن مجيد در ادامة بيان جريانات سالهاي آخر مبارزة موسي"ع" با فرعون و فرعونيان سخن از گرفتاريهاي پياپي آنان به ميان مي آورد كه به دليل عنادشان در مقابل دعوت الهي بدان مبتلا مي شدند تا شايد بيدار شوند و راه يابند:

« فرعونيان را به خشك سالي و كمبود محصول دچار كرديم، شايد متذكر شوند.

چون حادثة خوبي به آن ها مي رسيد، مي گفتند: اين به خاطر ماست!

و چون حادثة بدي به آنها مي رسيد به موسي و پيروان او شگون مي زدند.

حق اين بود كه سرنوشت آنها نزد خدا بود، لكن بيشترشان نمي دانستند.

مي گفتند: هرچه معجزه براي ما بياوري و ما را بدان جادو كني ما به تو ايمان نمي آوريم! »

از ظواهر امر بر مي آيد كه قوم فرعون وقتي پس از قحط سالي به سال خوشي مي رسيدند و نعمت و روزي شان فراوان مي شد، مي گفتند:

« اين از خود ماست،»

و مقصودشان اين بوده كه

« ما تا آنجا كه ياد داريم هرگز به قحط سالي دچار نشده بوديم،

و اگر در گذشته مبتلا به آن خشك سالي شديم از نحوست موسي بود! »

و اگر اين حرف را پس از نجات از قحط سالي زده اند براي اين بوده كه تا آن روز دچار چنين بلائي نشده بودند.

خداي سبحان در رد افكار و پندار باطل آنها مي فرمايد:

-بهره اي كه ايشان از شر و شئامت دارند نزد خداست، و آن عذابي


1- مستند:آيه 130تا137 سورة اعراف "وَلَقَداَخَذنا آلَ فِرعَونَ بِالْسِنينَ و نَقصٍ مِنَ الثَّمَرات...." الميزان ج16ص61

ص:309

است كه خداوند براي آنان تهيه ديده است، ولكن بيشتر ايشان از اين عذاب غافلند، و خيال مي كنند از گناهان و جناياتي كه مرتكب مي شوند اثري باقي نمي ماند و در دفتري بايگاني نمي شود!

فرعونيان براي اينكه موسي را براي هميشه از خود مأيوس سازند، گفتند: هرچه براي ما معجزه بياوري و مارا جادو كني به تو ايمان آور نيستيم! و اينكه معجزات او را جادو خواندند در حقيقت خواستند او را استهزاء كرده و بگويند بيخود اسم اين عمليات را معجزه گذاشته اي !

انواع بلاهاي نازله به فرعونيان قبل از نابودي نهائي

قرآن مجيد نوع عذابهائي را كه براي فرعونيان نازل شد بدين ترتيب ذكر فرموده است:

« پس طوفان، ملخ، شپشه، وزغ، و خون ( خون شدن رود نيل) را، كه معجزه هائي از هم جدا بودند به آنها فرستاديم، ولي باز گردنكشي كردند، كه گروهي بزهكار بودند! »

از عبارت " آيات مفصلات" استفاده مي شود، آياتي كه به سوي قوم فرعون فرستاده مي شد، يكجا و دفعة واحد نبود، بلكه هركدام جدا از مابقي فرستاده مي شد، و اين خود دليل بر اين است كه اين آيات آياتي است از طرف خدا كه هركدامش در موقع مناسبش نازل مي شود، چه اگر يكجا نازل مي شد ممكن بود خيال كنند يك امر اتفاقي بوده و ربطي به مأموريت موسي و نفرين او نداشته است.

هركدام از اين آيات كه فرستاده مي شد، قبلاً موسي از آمدن آن آيه و آن عذاب خبر مي داد، لذا وقتي به آن برخورد مي كردند، دست به دامن موسي مي شدند تا بلكه دعائي كند و آن عذاب را از ايشان برگرداند، و با موسي عهد مي بستند كه اگر اين عذاب را از آنان بردارد به وي ايمان بياورند، و دست از بني اسرائيل بردارند و ايشان را به موسي بسپارند، ولي وقتي به دعاي موسي عذاب برداشته مي شد، ع____هد خود را مي شكستند.

عهد هائي كه بين موسي و قوم فرعون مي گذشت براي مدت معيني بود. مثلاً اگر موسي عليه السلام مي گفت كه خداوند متعال اين عذاب را از شما برمي دارد به شرطي كه ايمان بياوريد و بني اسرائيل را با من روانه كنيد، در آخر اضافه مي كرد كه

ص:310

اگر تا فلان مدت به اين عهد وفا نكرديد عذاب مرتفع نخواهد شد، و همچنين اگر بني اسرائيل با وي عهدي مي بستند، آنان نيز عهد خود را محدود به مدت معين مي كردند.

آية شريفه مي فرمايد: -

پس از آنكه عذاب برداشته مي شد و آن اجل معين سر مي رسيد عهد خود را كه با موسي بسته بودند، مي شكستند.

اين بود تاريخ قومي كه قبل از حتمي شدن قضاي الهي در مقابل رسول خدا عناد ورزيدند و عذاب هائي كه در اين مدت بر آن ها نازل شد، آنان را بيدار نكرد، و بالاخره قضاي الهي اجرا گشت، و به اين قسمت از تاريخ فرعونيان پايان داد!

(1)

مشخصات بلاهاي نازله بر فرعونيان

جزئيات مبارزه موسي با فرعون قبل از غرق شدن فرعون و نجات نهائي بني اسرائيل در روايات اسلامي چنين آمده است:

" بعد از ايمان آوردن ساحران به موسي و شكست خوردن فرعون و اصرار او بر كفر خود، هامان به فرعون گفت:

مردم به طوري كه مي بيني يكي پس از ديگري دارند به موسي ايمان مي آورند، بايد فكري كرد. من فكر مي كنم صلاح در اين باشد كه مأمور بگذاري و هركس را كه ديدند به دين موسي درآمده، زنداني اش كنند!

چيزي نگذشت كه تمامي بني اسرائيل به دست خود فرعونيان يكجا جمع شدند، و از ميان فرعونيان بيرون گشتند.

در اين زمان بود كه سلسله اي از بلاهاي گوناگون به شرح زير بر قوم فرعون فرود آمد:

بلاي طوفان

بعد از اينكه بني اسرائيل زنداني شدند و فرعونيان كاملاً شهر را احاطه كردند خداوند آنها را به عذاب هاي گوناگون از قبيل كمبود زراعت و امثال آن مبتلا نمود. و در آخر طوفاني برآنها مسلط كرد تا تمامي خانه هاي آنان را درهم كوبيد و فروريخت.


1- مستند: روايات اسلامي الميزان ج16ص66

ص:311

فرعونيان ناگزير به بيابان گريختند، و خيمه ها بپا كردند، و اما به خانه هاي بني اسرائيل يك قطره از آب سيل نرسيد، و زمين هاي زراعتي آنان نيز آسيب نديد. بر عكس براي فرعونيان هيچ زمين زراعتي نماند، لذا به موسي گفتند:

-از خدايت بخواه اين بارندگي هولناك را از ما قطع كند، كه اگر چنين كني ما به تو ايمان آورده و بني اسرائيل را از زندانها رها كرده و با تو روانه مي سازيم!

موسي"ع" از خداي سبحان درخواست كرد و خداوند هم عذاب را از آنان برداشت، ولكن متأسفانه به وعدة خود وفا نكردند و ايمان نياوردند. اين بار هامان

به فرعون گفت:

-اگر بني اسرائيل را آزاد كني به دست خود، موسي را برخود غلبه داده اي و او به طور مسلم سلطنت تو را از بين خواهد برد.

فرعون بني اسرائيل را رها ننمود و دربارة بارانهاي خطرناك گفت:

-باراني كه آمد عذاب نبود، بلكه نعمتي بود براي ما، زيرا دشت و صحاري ما را پس از خشكي و مردگي زنده و سرسبز و خرم نمود.

نزول ملخ براي نابودي زراعت

چون فرعونيان به عهد خود پشت كردند، خداوند هم در سال بعد ملخ را بر زراعت ها و اشجار ايشان مسلط كرد، به طوري كه از زراعت و درختان شان چيزي باقي نگذاشتند، بلكه موي سر و ريش آنان و لباس و فرش و اسباب زندگي شان را هرچه بود خوردند، وحال آنكه همين مل________خ ها به خانه هاي بني اسرائيل داخل نمي شدند، و هيچ گونه آزاري نمي رساندند. مردم همه سر و صدايشان بلند شد و فرعون شديداً به جزع و فزع در آمد، و به موسي گفت:

-اين بار هم از پروردگارت بخواه اين بلا را از ما بگرداند، و ب___ه طور قطع م___ن هم دست از بني اسرائيل بر مي دارم!

موسي دعا كرد و ملخ بعد از آنكه يك هفته يعني از شنبه تا شنبه بر ايشان مسلط بود از آنان برطرف گرديد.

بعضي ها در كيفيت دعاي موسي گفته اند كه وي نگاهي به آسمان كرد و سپس عصاي خود را به طرف مشرق و مغرب به حركت درآورد، و بدون درنگ ملخ ها از همان طرف كه آمده بودند، برگشتند، گوئي كه اصلاً ملخي نيامده بود.

فرود شپشه برزراعت و بدن فرعونيان

ص:312

بار ديگر اصرار هامان نگذاشت فرعون به وعدة خود وفا كند و بني اسرائيل را آزاد سازد، لذا در سال سوم خداوند سبحان " قمل" را كه عبارت بود از ملخ ريز و

بدون بال و خيلي خبيث تر و خطرناك تر از ساير انواع ملخ ها، بر همة زراعت آنان مسلط نمود. اين بار ملخ ساقه و ريشه ها را هم خورد و خلاصه زمين را ليسيد.

اين بلا شديدترين بلائي بود كه فرعونيان بدان دچار شدند، زيرا نه تنها حبوبات آنان به خطر افتاد بلكه موي بدن و حدقه و پلك چشم و ابروهاي آنان نيز دستخوش اين بلا شد، و وقتي به بدن هاي آنان ح__مله مي كرد هركه مي ديد خيال مي كرد پوست بدنهاي آنان مبتلا به گري شده است.

خلاصه، خواب و آسايش از آنان سلب شد و همه به ناله و فرياد درآمدند، ناچار فرعون موسي را طلبيده و گفت:

-اگر اين بار از خدايت بخواهي تا عذاب را از ما بردارد به طور قطع و مسلم دست از بني اسرائيل بر مي دارم.

موسي اين بار نيز پذيرفت و دعا كرد و به دعاي او قمل كه هفت روز تمام يعني از اين شنبه به آن شنبه مسلط بر آنان شده بود، بر طرف گرديد.

نزول بلاي قورباغه بر فرعونيان

فرعونيان اين بار هم عهد خود را شكستند و خداوند در سال چهارم قورباغه را برآنان مسلط كرد. تمام زندگي آنان مالامال از قورباغه شد. لباس و ظرف و طعام يا آبي نماند مگر اينكه پر از قورباغه بود. غ_____ذا كه مي پختند چيزي نمي گذشت كه مي ديدند پر از قورباغه شده است. مي خواستند با يكديگر صحبت كنند تا دهن باز مي كردند قورباغه به دهانشان وارد مي شد. لقمه اي را كه بر مي داشتند تا دهانشان باز مي شد قورباغه قبل از لقمه دهانشان را پر مي كرد.

اين بار مردم به گريه درآمده و شكايت نزد موسي بردند و گفتند اين بار توبه كرده و ديگر به كردار زشت خود بر نمي گرديم، از خدا بخواه تا ما را از شر قورباغه رهائي دهد. موسي دعا كرد و خداوند سبحان قورباغه را پس از آن كه هفت روز يعني از اين شنبه به آن شنبه بر ايشان مسلط بود از آنان برداشت.

نزول بلاي خون

ص:313

فرعون و فرعونيان اين بار نيز عهد خود را شكستند، و خداوند قادرمتعال

در سال پنجم، خون را روانه به سوي ايشان كرد، بدين معني كه آب نيل را برايشان خون گردانيد. بني اسرائيل آن را آب مي ديدند، و قبطي ها خون، حتي قبطي ها به بني اسرائيل التماس مي كردند كه آب را در دهان خود ريخته و از دهان خود به دهان قبطي ها بريزند، با اين حال تا در دهن اسرائيلي بود آب بود، و به محض اينكه به دهان قبطي منتقل مي شد خون مي گرديد.

فرعون ديد دارد از عطش هلاك مي شود، ناچار شد برگ درختان را بجود، ولي مع الوصف رطوبت برگ درختان هم در دهانش خون مي شد.

هفت روز هم به اين عذاب دچار بودند. هيچ آب و غذائي نمي خوردند مگر آنكه خون بود. به هرحال آمدند نزد موسي كه از خدايت رفع اين پريشاني و عذاب را بخواه تا به تو ايمان آورده و دست از بني اسرائيل برداريم و با تو روانه شان كنيم!

موسي اين بار نيز دعا كرد و عذاب از ايشان برداشته شد، مع ذلك دست از بني اسرائيل برنداشتند.

(1)

نفرين نهائي موسي و دلايل آن

موسي عليه السلام بعد از آنكه از ايمان آوردن فرعون و اشراف وابسته به او مأيوس شد و يقين كرد كه آنان به گمراهي خود ادامه مي دهند، و ديگران را هم گمراه مي سازند، عرض كرد:

-اي پروردگار ما !

تو فرعون و اطرافيانش را در برابر كفر و سركشي شان مجازات كرده اي، و زينت و دارائي هائي در زندگي دنيا به آنان داده اي!

-اي پروردگار ما !

آنان كساني را كه پيروي شان مي كنند از راه تو به دركنند،

ارادة تو باطل و غرض تو لغو نيست!


1- مستند:آيه 88 سورة يونس "وَقالَ موُسي رَبَّنا اِنَّكَ آتَيتَ فِرعَونَ وَ مَلأَهُ زينَةً وَ اَموالاً...!" الميزان ج19ص187

ص:314

-پروردگار ما !

سخط و غضبت را نسبت به آنان مدام كن، و دارائي شان را از بين ببر، و از مجراي نعمت به مجراي نقمت بيفكن، و دلهايشان را گره بزن، و محكم ببند ، كه ايمان نياورند تا در موقعي قرارگيرند كه ايمانشان سود ندهد و آن زماني است كه عذاب الهي را ببينند!

موسي اين نفرين را موقعي كرد كه اگر فرعونيان زنده مي ماندند جز گمراهي و گمراه كردن مردم انتظار ديگري از آنان نبود، مثل نوح عليه السلام كه عرض كرد:

- خدايا ديّاري از كافران بر زمين باقي مگذار كه اگر باقي شان بگذاري بندگانت را گمراه كنند، و جز فاسق و فاجر و كافر نزايند!

استجابت نفرين موسي

خداوند سبحان خطاب به موسي و هارون"ع" مي فرمايد:

-دعاي شما كه درخواست كرده بوديد خدا بر فرعون و اطرافيانش عذاب دردناك نازل كند، و اموالشان را از بين ببرد و دلهايشان را سخت كند، مستجاب شد!

پس استقامت كنيد، و نسبت به مأموريت خود يعني دعوت به خداي سبحان و احياء كلمة حق ثابت قدم باشيد، و از راه كساني كه نمي دانند، پيروي مكنيد! يعني پيشنهاهائي را كه بر اساس هواهاي نفساني و داعيه هاي شهواني به شما مي كنند، اجابت نكنيد!

در اين آيه با نوعي تلويح اشاره به آن شده كه بني اسرائيل چيزهائي را درخواست خواهند كرد كه سنت هاي قومي و شيوه هاي جاهلي شان را احياء كنند.

در روايات اسلامي ( در مجمع البيان) نقل شده كه فرعون بعد از دعاي موسي چهل سال ماند. البته در آيات فوق نيز دلالتي بر اين كه موسي و هارون درخواست عذاب فوري كرده باشند، نيست.

پايان سلطنت فرعون وآغاز وراثت مستضعفان

اشاره

ص:315

مستند:آية 128و129سورة اعراف " قالَ موُسي لِقَومِهِ استَعينوُا بِاللهِ وَاصبِروُا اِنَّ الاَرضَ للهِ يوُرِثُها مَن يَشآءُ مِن عِبادِهِ...! " الميزان ج16ص58

وعده نجات و جانشيني درزمين

موسي عليه السلام در مقابل توطئة فرعونيان شروع به تق__ويت روحي قوم خود مي كند و به آن ها مي گويد:

« از خدا كمك جوئيد!

صبوري كنيد!

زمين متعلق به خداست!

و به هركس از بندگان خويش كه بخواهد وا مي گذارد،

و سرانجام نيك از پرهيزكاران است! »

با اين جملات، موسي عليه السلام بني اسرائيل را بر قيام و شورش عليه فرعون بر مي انگيزد و آنان را به استمداد و استعانت از خداي تعالي در رسيدن به هدف، كه همان رهائي از اسارت و بندگي فرعون است، توصيه مي كند، و آنان را به صبر در برابر شدايدي كه فرعون خط و نشان آن را مي كشد، سفارش مي كند، زيرا صبر ومقاومت در برابر شدايد راهنماي به سوي خير و پيش تاز فرج و نجات است!

موسي "ع" مي فرمايد:

- زمين مال خداست و آن را به هركه بخواهد به ارث مي بخشد!

و با اين جمله مي خواهد بگويد كه اگر من اين نويد را مي دهم براي اين است

ص:316

كه فرعون مالك زمين نيست تا آن را به هركس كه بخواهد بدهد و يا بگيرد، بلكه زمين ملك خداي سبحان است و اوست كه به هر كه بخواهد ملك و سلطنت در زمين را مي دهد، و سنت الهي بر اين جريان دارد كه حسن عاقبت را به كساني از بندگان خود اختصاص مي دهد كه از او بترسند.

بنابراين، شما اي بني اسرائيل! اگر تقوا پيشه كنيد، يعني به خداي تعالي استعانت بجوئيد و در راه او صبر و مقاومت در مقابل شدايد به خرج دهيد، خداوند اين سرزمين را كه امروز در دست فرعونيان است، به دست شما خواهد سپرد!

بي قراري بني اسرائيل

بني اسرائيل شكايت خود را چنين به موسي عرضه كردند كه:

« اي موسي! ما قبل از آم__دن تو، و نيز بع__د از آمدنت آن ع__ذاب و شكنجه اي كه از فرع__ونيان مي ديديم هنوز هم مي بينيم، و از آن وعده اي كه خداوند داده بود كه به دست تو از دست فرعونيان نجات پيدا مي كنيم، خبري نشد؟

موسي عليه السلام فرمود:

- شايد پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين سازد و بنگرد كه چگونه عمل مي كنيد! »

اين جمله حكايت جوابي است كه موسي "ع" در قبال شكايت بني اسرائيل داده و خاطر آنان را بدين وسيله تسلي داده و اميدوارشان ساخته است. اين تكرار همان مفهوم قبلي است كه گويا مي فرمايد: اين كه به شما دستور دادم كه در راه رسيدن به هدف از خدا بترسيد حرف زنده اي بود كه هرگز غير آن را از من نخواهيد شنيد. اگر به آن دستور عمل كنيد اميد اين هست كه خداوند دشمنان شما را هلاك كند و زمين را بعد از ايشان به شما واگذار كند. اگر مي خواهيد خداوند سبحان شما را جانشين آنان در زمين قرار دهد بايد بدانيد كه خداوند متعال چنين كاري را به گزاف نمي كند، و شما را بدون هيچ قيد و شرط بر آنان ترجيح نمي دهد، و اگر شما را به آرزويتان برساند براي اين است كه ببيند رفتار شما چگونه خواهد بود؟

اين يكي از آياتي است كه خداوند متعال در آن يهود را كه براي خود منصب بلاعزل الهي قائل بودند، تخطئه نموده است، زيرا توراتي كه در دست يهود است يهوديان

ص:317

را داراي كرامتي بدون قيد وشرط و آنان را حزب خدا و سرزمين بيت المقدس را سرزميني دانسته كه خداوند به يهود تمليك كرده است، آن هم تمليكي كه نه نقل و انتقال بردار است و نه اقاله پذير!!!

(1)

تحقق وعده هاي الهي

سالهاي متمادي موسي "ع" در مصر با فرعون و فرعونيان مبارزه كرد و خداوند با نزول عذابهاي متعدد آنهارا متنبه ساخت، ولي سرانجام كار آنان به جائي منجر شد كه سرانجام اقوامي از اين قبيل در همة ادوار تاريخ بشر بوده است، و قرآن مجيد نتيجة اين مبارزه حق و باطل را چنين نقل فرموده است:

« پس از آنها انتقام گرفتيم،

و به دريا غرقشان كرديم،

براي آنكه آيه هاي ما را تكذيب كردند، و از آنها غافل ماندند.

وخاورها و باخترهاي آن سرزمين را كه بركت در آن نهاده بوديم،

به گروهي كه خوار شمرده مي شدند و مستضعف بودند، به ارث واگذاشتيم،

وكلمة حسناي پروردگار تو دربارة پسران اسرائيل تماميت يافت، و

اين به پاداش صبري بود كه كرده بودند،

و آن چه را كه فرعون و قوم وي ساخته بودند، با آن بناهائي كه بالا مي بردند،

ويران كرديم! »

ظاهراً مراد از سرزمين بركت داده شده، سرزمين شام و فلسطين است، زيرا قرآن در اين آيه اين سرزمين را " بركت يافته" مي خواند، و در قرآن كريم غير از سرزمين مقدس كه همان نواحي فلسطين است و غير از كعبه، هيچ سرزميني را به "بركت" ياد نكرده است.

اگر در اينجا بني اسرائيل را به مردمي " مستضعف " وصف كرده، براي اين است كه كارهاي عجيب و خارق العادة خدا را برساند و بفهماند كه خداون__د افتادگان را


1- مستند:آية 134تا137سورة اعراف " فَاَنتَقَمنا مِنهُم فَاَغرَقنا هُم في اليَمِّ...وَ اَورَثنا الْقَوم الَّذين كانوُا يَستَضعَفونَ...!" الميزان ج30ص131

ص:318

بلن____د مي كند و كساني را كه در نظر ها خوار مي آمدند تقويت مي كند و زمين را در تيول آنان قرار مي دهد! چه قدرتي بالاتر از اين !؟

« تماميت يافتن كلمة حسناي پروردگار» نشان از اين است كه به ملك و سلطنت رسانيدن بني اسرائيل و هلاك كردن دشمنان ايشان بر وفق قضاي حتمي اش بوده و موسي عليه السلام هم گويا از اين قضا خبر داشته كه در وعده به بني اسرائيل مي گفت: « شايد پروردگارتان هلاك كند دشمنانتان را و زمين را به شما واگذارد...! »

« تمام شدن كلمه، » خارج شدن آن از مرحلة قوه و استعداد به مرحلة فعليت و وقوع است. خداوند متعال جهت و علت تمام شدن كلمة پروردگار در خصوص تاريخ بني اسرائيل را « صبر و استقامت » آنان قي__د مي كند.

(1)

حركت شبانه بني اسرائيل و نابودي فرعون

با اين آيات پايان كار فرعون و آغاز دورة جديدي در تاريخ بني اسرائيل شروع مي شود كه در آن خداي سبحان وعدة خود را محقق مي سازد و وراثت و حكومت زمين را به مستضعفان مي سپارد!

قرآن مجيد خلاصة اين قسمت از تاريخ را چنين بيان مي كند:

« و به موسي وحي كرديم كه:

بندگان ما را شبانه حركت بده،

كه از پشت شما را تعقيب مي كنند!

و فرعون مأمورين جمع آوري را به شهر ها فرستاد،

كه اينان گروهي اندكند كه موجب خشم ما شده اند،

و ما همگي آمادة كارزاريم!

پس، از باغستان ها و چشمه سار ها،

و گنج ها و جايگاه هاي خوبشان بيرون كرديم،

و آنها را چنين به بني اسرائيل به ارث داديم!


1- مستند:آية 52تا68 سورة شعرا " وَ اَوحَينا اِلي موُسي اَن اَسرِ بِعِبادي اِنَّكُم مُتَّبِعوُنَ ...!" الميزان ج30ص131

ص:319

پس، آفتابدم از پي آنها شدند،

و چون دو جماعت يكديگر را بديدند،

ياران موسي گفتند:

- اي واي مارا گرفتند!

موسي گفت:

- هرگز! كه پروردگار با من است و راهبريم خواهد كرد!

به موسي وحي كرديم:

- عصاي خود را به دريا بزن!

پس دريا بشكافت، و هر پاره اي چون كوهي بزرگ بود،

ديگران را بدانجا نزديك كرديم،

و موسي را با همراهانش جملگي نجات داديم!

سپس، ديگران را غرق كرديم!

كه در اين عبرتي است،

ولي بيشترشان ايمان آور نبودند!

و پروردگارت همو نيرومند و فرزانه است ! »

داستان غرق شدن فرعونيان و نجات يافتن بني اسرائيل به دست موسي عليه السلام را در طي چهارده آيه در قرآن كريم به شرح بالا آورده است كه البته حرف هاي زيادي قصه، و آن چه كه از سي__اق كلام استفاده مي شود و احتياجي به ذكرش نبوده، حذف كرده است. از آن جمله: بيرون شدن شبانة موسي و بني اسرائيل از مصر( كه همين جملة " اَن اَسري بِعِبادي! " بر آن دلالت مي كرد.)

(1)

جزئيات حركت شبانه بني اسرائيل

موسي"ع" بعد از دعوت فرعون به ترك استكبار در برابر دستورات الهي، و مشاهدة عناد و سركشي از طرف آنان پروردگار خود را خواند و عرض كرد:

« خدايا اين قوم مردمي مجرمند! »


1- مستند:آيه 22 تا 33 سورة دخان " فَاَسرِ بِعِبادي ل_َيلاً اِنَّكُم مُتَّبَعوُنَ ... !" الميزان ج35ص221

ص:320

در اين دعا موسي عليه السلام علت دعا كردنش را جرم فرعونيان ذكر كرد، جرمي كه به خاطر آن مستحق هلاك بودند. البته در آيه نيامده كه موسي"ع" از خدا چه خواست، ولي از آيات بعدي فهميده مي شود كه او هلاكت قوم را خواستار شده است.

خداي سبحان دستور مي دهد:

- شبانه بندگان مرا حركت بده،

شما تعقيب خواهيد شد،

فرعون و لشكريانش شما را تعقيب خواهند كرد!

در اين آيه خداي متعال خواسته از حادثه اي كه به زودي اتفاق مي افتد پيشگوئي كند. آن گاه اضافه مي فرمايد كه:

فرعون و لشكريان او به تعقيب شما بر مي خيزند،

و شما به دريا مي رسيد،

با عصا به دريا زن، تا راهي براي عبورتان باز شود،

و همين كه از دريا گذشتي، آب را همچنان ساكن و باز نگهدار،

و بگذار تا فرعونيان برسند و داخل دريا شوند،

و آن گاه همگي غرق گردند!

سپس قرآن مجيد، ماجراي بعد از غرق را چنين توصيف مي كند، كه:

چه بسا از باغ ها و چشمه ها كه از خود به جاي گذاشتند،

و چه زراعت ها و مقام هاي كريم،

و نعمت ها كه از آن ها برخوردار بودند،

ما اين چنين، همة آن اموال را به قومي ديگر ارث داديم،

در حالي كه نه آسمان به حال آنان گريست،

و نه زمين،

و نه مهلتي به آنان داده شد!

عاقبت شوم فرعون صفتان

قرآن مجيد دوباره به تسلي و دلگرمي رسول گرامي اسلام"ص" پرداخته و اشاره مي كند كه به زودي او و مؤمنين به او را از شر فراعنة مكه نجات مي دهد و آنها را

ص:321

بركفار بر مي گزيند، و زمين را در اختيارشان قرار مي دهد تا ببيند كه چگونه عمل مي كنند:

« بني اسرائيل را از عذابي خوار كننده نجات داديم،

از فرعون، كه مردي بلند پرواز و از اسرافكاران بود!

و ما بني اسرائيل را با علمي كه به استحقاق آنان داشتيم،

برگزيديم به تمامي امت هاي عالم آن روز،

و از آيات چيزهائي به آنان داديم كه در آن آزمايشي روشن بود! »

در آيه مورد بحث خداي سبحان كفار قريش را كه در حقانيت قرآن ت__رديد مي كردند، ته_ديد مي كند به عذاب دنيا و آخرت، و به همين منظور داستان اعزام موسي"ع" به سوي فرعون را برايشان مث___ال مي آورد، كه فرعون و قومش او را تكذيب كردند و خداي تعالي غرقشان ساخت!

اين سرگذشت خالي از اين اشاره نيست كه خداي تعالي به زودي رسول گرامي اش و مؤمنين را از شر ياغيان قريش نجات مي دهد، از مكه بيرونشان مي كند، و سپس صناديد قريش را كه به تعقيب رسول الله "ص" و مؤمنين بر مي خيزند، هلاك مي گرداند:

« ما قبل از اين فرعونيان را آزموديم،

كه رسولي كريم به سويشان آمد كه :

- اين بندگان خدا را به من بسپاريد !

كه من رسولي امين هستم! »

از جمله پيام هاي الهي و رسالت هاي موسي به فرعون و قومش اين بوده كه : بني اسرائيل را به سرپرستي موسي "ع" بسپارند و دست از آزار و شكنجة آنان بردارند!

منظور از عبارت " اين بندگان خدا " همان بني اسرائيل است كه با اين عبارت خداوند متعال نسبت به آنان اظهار ترحم فرموده و به فرعونيان نيز فهمانده كه استكباري كه نسبت به بني اسرائيل مي كنند و تعدي و تجاوزي كه به حقوق آنان روا مي دارند، خود استكبار بر خداست، براي اين كه بني اسرائيل بندگان خدايند!

از طرف ديگر موسي عليه السلام را "رسول امين" ناميد تا احتمال خيانت در رسالت را از او دفع كند تا خيال نكنند كه موسي مأمور نجات بني اسرائيل نيست، و اين ادعا را از پيش خود مي كند! چون فرعون نيز در ذهن قومش اين را تقويت مي كرد و

ص:322

مي گفت موسي ساحري عليم است، كه مي خواهد با سحر خود شما را از سرزمين تان بيرون كند!

توبه فرعون در حال غرق

قرآن شريف عاقبت كار فرعون را چنين شرح مي دهد:

« و بني اسرائيل را از دريا گذرانديم،

و فرعون و لشكريانش با سركشي و دشمني به تعقيب آنان پرداختند،

تا آنگاه كه فرعون در آستانة غرق قرار گرفت،

گفت:

- ايمان آوردم كه خدائي جز همان خدا كه بني اسرائيل بدو ايمان آورده اند، نيست!

و من نيز از جملة مسلمانانم!

الان ؟! در حالي كه قبلاً نافرماني كردي، و از زمرة مفسدان بودي؟!

ما امروز تن بي جان تو را نجات مي دهيم،

تا براي آنها كه بعد از تو مي آيند نشانه اي باشد،

و محققاً بسياري از مردم از آيات ما غافلند! »

(1)

رهبري فرعون درسوق قوم خود به جهنم

آيات فوق وضعيت فرعون و قوم او را در رابطه با عذاب دنيوي و اخروي هردو بيان مي كند:

« روز قيامت به جلو قوم خود مي افتد و آنان را وارد آتش مي كند،

و بد آبشخوري است كه وارد آن شوند،

و در اين دنيا لعنت دنبالشان شود،

و روز قيامت بد عطيه اي به آنها دهند! »

فرعون جلوي قوم خود مي افتد زيرا ايشان از امر او پيروي كرده اند، پس او


1- مستند:آيه 98و99سورة هود "يَقدُمُ قَومَهُ يَومَ القِيامَةِ فَاَورَدَهُمُ النّار...." الميزان ج 20 ص 285

ص:323

پيشواي ايشان و يكي از ائمة ضلال است كه خداوند دربارة آنها فرموده:

– ما آنها را پيشواياني قرار داديم كه به آتش دعوت كنند. ( قصص 41)

در عبارت « بد آبشخوري است كه وارد آن شوند! » استعارة لطيفي به كار رفته كه هدفي را كه انسان در زندگي در نظر دارد و براي آن بذل مساعي مي كند، تشيبه به آبي كرده كه شخص تشنه وارد آن مي شود.

يعني سعادتي كه انسان از كارهاي خود در نظر دارد چنان گواراست كه گوئي آبي است كه وارد آن مي شود، و آخرين سعادت انسان رضوان الهي و بهشت است! ولي چون آل فرعون به واسطة پيروي از امر فرعون گمراه شدند و از راه سعادت حقيقي خطا كردند هدف آنها تبديل به آتش شد و آبي كه بايد وارد آن مي شدند، آتش شد، و بد آبشخوري است كه وارد آن مي شوند.

زيرا آبشخور " ورد " شعلة سركش سينه را فرو مي نشاند و اندرون تشنه را سيراب مي كند، چون آبي است خوشگوار و خوش آشام ولي اگر به عذاب آتش تبديل شد، " بد آبشخوري" خواهد بود!

همچنين عبارت " بد عطيه اي به آنان دهند! " وضعيت پيروان فرعون را در قيامت بيان مي كند. چون ايشان از امر فرعون پيروي كردند و در اين دنيا لعنت خدا و دوري از رحمت و طرد از ساحت قرب او دنبالشان كرد و مصداق لعنتي كه به دنبالشان آمد يا غرق است و يا حكم خدا به دوري آنها از رحمت خود كه در صحيفه هاي اعمالشان نوشته شد، و يكي از آثار آن غرق و عذاب آخرت است!

« عطيه » كه به معني كمك است و گيرنده را بر رفع حوائج خود كمك مي كند، در مورد فرعونيان تبديل مي شود به عطية بد:

« عطيه اي كه روز قيامت به آنها مي دهند،

يعني آتشي كه آنها را در آن انباشته و برافروخته مي كنند،

بد عطيه اي است! »

و لعنتي كه به دنبال ايشان فرستاده شده بد عطيه اي است كه به آنها مي دهند!

بني اسرائيل تحت رهبري موسي"ع"

بني اسرائيل تحت رهبري موسي"ع"1- نعمت ها و كفران ها

اشاره

ص:325

مستند:آية93 سورة يونس " وَ لَقَد بَوَّأنا بَني اِسرائيلَ مُبَوَّا صِدقٍ و.... " الميزان ج19ص194

اسكان بني اسرائيل درجايگاه صدق

« بني اسرائيل را در جايگاه هاي صدق منزل داديم، و به آنان روزي هاي پاكيزه بخشيديم! »

عبارت " جايگاه صدق" دلالت دارد بر اين كه خداي سبحان به بني اسرائيل منزلگاهي داده بود كه همة منظورهائي كه انسان از يك مسكن دارد، مثل خوبي آب و هوا، و زمين پربركت و وفور نعمت و استقرار و آرامش، و چيزهاي ديگر در آنجا يافت مي شد.

اين جايگاه نواحي بيت المقدس و شام بود كه خدا بني اسرائيل را در آنجا مسكن داد و آن نواحي را سرزمين مقدس و مبارك ناميد.

قرآن مجيد داستان ورود بني اسرائيل را به اين سرزمين نقل كرده است.

بعضي گفته اند مراد از اين " جايگاه" مصر است كه بني اسرائيل وارد آن شده و خانه هائي اختيار كردند، ولي اين مطلبي است كه قرآن ذكر نكرده است، و علاوه اگر هم دوبار وارد مصر شده باشند، به طور مستمر در آنجا استقرار نيافتند، و لفظ آيه مساعد آن نيست كه جايگاهي با اين شأن و خصوصيت

“ جايگاه صدق" ناميده شود.

كفران و اختلاف در روزهاي نخست

ص:326

قرآن مجيد سرانجام كار بني اسرائيل را اختلاف و ت__فرق___ه در كلمة واحده و حق ذكر مي كند، و مي فرمايد:

- ما نعمت را بر بني اسرائيل تمام كرديم، و در جايگاه صدق و راستين جايگزينشان كرديم، و بعد از آن كه مدتي طولاني در اسارت قبطيان و از روزي هاي پاكيزه محروم بودند، به آنان روزي پاكيزه داديم، و ملت شان را به صورت ملتي واحد در آورديم، و جمعشان را جمع كرديم، ولي -

آنان كفران نعمت كردند، و در كلمة واحده اي كه داشتند، تفرقه انداختند، و دربارة حق دچار اختلاف شدند، و اختلافشان به عذر ناداني نبود، بلكه از روي علم اختلاف كردند، و خدا در مورد حقايقي كه در آن اختلاف كردند، روز قيامت بين آنها حكم خواهد كرد!

(1)

رفاه بني اسرائيل بعد از فرعون

پس از آن كه فرعون در دريا غرق شد، و موسي بني اسرائيل را به سلامت از نيل گذر داد، اتفاقاتي در تاريخ بني اسرائيل رخ داده كه خداوند به عنوان نعمت هائي كه بر بني اسرائيل داده و منت نهاده، از آن ها ن_ام مي برد.

در اين قسمت از قرآن كريم خداي تعالي جمله اي از منت هاي خود را بر بني اسرائيل مي شمارد، مانند اين كه از قبطيان نجاتشان داد، و در طرف راست طور ميعادي برايشان معين كرد، و " مَنّ و سَلوي" برايشان نازل فرمود.

آنگاه اين فصل را با نقل داستان سامري و گمراه كردنش مردم را به وسيلة گوساله پرستي، خاتمه داده است.

و اين تاريخچه متصل است به داستان ميعاد در طور. البته منظور اصلي از اين فصل بيان تعرض بني اسرائيل است نسبت به غضب خداي تعالي، كه با گوساله پرستي خود متعرض غضب الهي شدند، كه درفصل بعدي ماجرا به تفصيل زياد نقل شده است.


1- مستند:آية80 تا91سورة طه " يابَني اِسرائيلَ قَد اَنجَيناكُم مِن عَدُوّكُم و ...! " الميزان ج27ص287

ص:327

(1)

مائده هاي آسماني

« اي بني اسرائيل!

به تحقيق از دشمنان نجاتتان داديم،

و طرف راست طور را با شما وعده گاه كرديم،

و منّ و سَلوي را به شما فرود آورديم،

از چيزهاي پاكيزه كه روزي تان كرده ايم بخوريد،

و در مورد آن طغيان مكنيد، كه

غضب من به شما مي رسد!

هركه غضب من به او درآيد سقوط كرده است.

و من آمرزگار همة آن كسانم كه توبه آورده،

و ايمان آورده، و كار شايسته كرده،

و بر هدايت استوار بوده اند! »

خداوند آغاز منت هاي خود را با يادآوري دشمن ق___هار بني اسرائيل و چگونگي غرق كردن او شروع مي كند، و بني اسرائيل را به نجاتشان از شر فرعون بعد از سالها محنت، توجه مي دهد.

سپس به ميعادي كه در جانب راست طور با موسي "ع" داشت اشاره مي كند، كه مراد به اين مواعد، همان مواعدي است كه قرار بود موسي سي روز در ميقات بماند تا تورات را دريافت كند.

آنگاه مطلبي خلاصه راجع به نزول منّ و سَلوي دارد و مي فرمايد:

« از چيزهاي پاكيزه كه روزي تان كرده ايم بخوريد،

و در مورد آن طغيان مكنيد! »

طغيان در خوردن به اين معناست كه نعمت خداي سبحان كفران شود، و شكرش به جاي نيايد، همچنانكه بني اسرائيل به جا نياوردند، و گفتند:


1- مستند:آية80 تا82 سورة طه "...وَ نَزَّلنا عَلَيكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلوي .... " الميزان ج27ص288

ص:328

« اي موسي ما نمي توانيم با يك نوع غذا بسازيم،

از پروردگارت درخواست كن برايمان از روئيدني هاي زمين،

از سبزي ها و خيارها و سير و عدس و پياز بروياند ! »

خداوند متعال نتيجة چنين طغياني را لازمة آمدن غضب الهي بر آنان مي شمارد و تهديد مي كند كه هركه غضب الهي متوجه او شود، سقوط مي كند، و اين سقوط به هلاكت تفسير شده است.

آنگاه بعد از اين تهديد راه رستگاري را مي نماياند و مي فرمايد:

« من بسيار آمرزنده هستم!

براي كسي كه از معصيت خدا برگردد!»

برگشتن از معصيت خداي تعالي به اطاعت او، توبه است.

برگشتن از شرك به توحيد نيز، توبه است. ايمان هم همچنان كه به خدا ايمان است، به آيات خدا كه انبياء و رسل او، ويا احكامي است كه ايشان آورده اند، نيز ايمان است.

بني اسرائيل همچنانكه آلوده به گناهان و فاسق بودند، همچنين آلوده به شرك، مثلاً پرستش گوساله بودند.

از صريح عموم داستان هاي بني اسرائيل كه قرآن كريم آنها را نقل كرده است، بر مي آيد كه بني اسرائيل با اين كه ايمان به خداي سبحان داشتند، و رسالت موسي و هارون"ع" را تصديق كرده بودند، ولي دربارة " ولايت" آن دو بزرگوار متوقف بوده اند، يا نظير متوقف، و شايد همين توقف آنها باعث بوده كه در آيات مورد بحث بعد از نهي بني اسرائيل از طغيان، و تخويف آنان از غضب الهي، فرموده است: - و من آمرزگار همة آن كسانم كه توبه آورده، و ايمان آورده، و كار شايسته كرده، و بر هدايت استوار بوده اند!

خلاصه بدان جهت بوده كه قيد " بر هدايت استوار بودن" را بر ايمان به خدا و عمل صالح اضافه كرده است.

پس مراد به " اهتداء" در آية شريفه همان شرطي است كه ساير آيات قرآني نيز بدان راهنمائي فرموده، و آن عبارت است از پيروي پيغمبر درامر دين و دنيا، و به عبارت ديگر اهتداء به ولايت رسول خدا پيامبرگرامي اسلام "ص" است.

ص:329

(1)

بني اسرائيل، و فهرستي ازنعمتها وكفرانها

خداي متعال نعمت هاي داده شده به بني اسرائيل را در قرآن كريم چنين شرح مي دهد:

1-« و چون از فرعونيان نجاتتان داديم،

كه بدترين شكنجه ها را به شما مي دادند،

پسران تان را سر مي بريدند،

زنان تان را زنده نگه مي داشتند،

و در اين كارها بلائي بزرگ از پروردگار شما بود! »

2-« و چون دريا را براي شما شكافتيم و نجاتتان داديم،

و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم! »

3-« و چون با موسي چهل شبه وعده كرديم،

و پس از او گوساله پرستيديد، و ستمكار بوديد.

آنگاه از شما درگذشتيم، شايد سپاس داريد،

و آن كتاب و فرقان به موسي داديم، شايد هدايت يابيد! »

4-« و چون موسي به قوم خود گفت:

اي قوم! شما با گوساله پرستي به خود ستم كرديد،

پس به سوي خالق خود بازآئيد،

و يكديگر را بكشيد،

كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر است،

پس خدا بر شما ببخشود، كه او بخشنده و رحيم است! »

5-« و چون گفتيد:

اي موسي تورا باور نكنيم تا خدا را آشكارا ببينيم!

در نتيجه صاعقه شما را بگرفت، در حالي كه خود شما تماشا مي


1- مستند:آية50 تا 61 سورة بقره " وَ اِذ نجَّيناكُم مِن آلِ فِرعَو نَ .... " الميزان ج1ص349

ص:330

كرديد.

آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم، شايد سپاس داريد! »

6-« و ابر را سايه بان شما كرديم،

مرغ بريان و ترنجبين( منّ و سَلوي) براي شما فرستاديم،

و گفتيم: از چيزهاي پاكيزه كه روزي تان كرده ايم بخوريد.

آنان به ما ستم نكردند بلكه به خودشان ستم كردند! »

7-« و چون گفتيم:

به اين شهر درآئيد،

و از هر جاي آن خواستيد به فراواني بخوريد،

و از اين در سجده كنان درون شويد،

و بگوئيد: گناهان ما فروريز ! تا من گناهان شما را بيامرزم،

و ما نيكوكاران را فزوني بخشيم.

ولي كساني كه ستم كردند، سخني جز آنچه دستور داشتند، گفتند.

و آنها كه ستم كردند، به خاطر كارهاي ناروا كه همي كردند ازآسمان عذابي نازل كرديم. »

8-« و چون موسي براي قوم خويش آب خواست،

گفتيم: عصاي خود به اين سنگ بزن!

تا دوازده چشمه از آن بشكافد،

كه هر گروهي آبخور خويش بدانست.

روزي خدا را بخوريد و بنوشيد،

ولي در زمين به تبهكاري سر مكشيد! »

9-« و چون گفتيد:

اي موسي! ما به يك خوراك نمي توانيم بسازيم!

پروردگار خويش را بخوان،

تا از آنچه زمين همي روياند - از سبزي، خيار، گندم، عدس و پياز -

براي ما بيرون آورد.

ص:331

گفت: چگونه پست تر را با بهتر عوض مي كنيد؟

به مصر فرود آئيد،

تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد...

و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر گرديد!

و به غضب خدا مبتلا شدند،

زيرا آيه هاي خدا را انكار همي كردند،

و پيامبران را به ناحق مي كشتند،

و اين نبود جز اين كه نافرمان شده و تعدي سرگرفته بودند! »

(1)

نزول مائده آسماني و جوشش چشمه ها

روايات اسلامي شرح نزول مائدة آسماني براي بني اسرائيل را چنين نقل مي كنند:

" وقتي موسي بني اسرائيل را از دريا عبور داد،

در بياباني وارد شدند، به موسي گفتند:

- اي موسي، تو ما را در اين بيابان خواهي كشت!

براي اين كه ما را از آبادي به بياباني آورده اي،

كه نه سايه است، نه درختي، نه آبي...!

روزها، ابري از كرانة افق برمي خاست،

و بر بالاي سر آنان مي ايستاد و سايه مي انداخت،

تا گرماي آفتاب ناراحتشان نكند.

و در شب، " مَنّ - ترنجبين" بر آنها نازل مي شد،

و روي گياهان و بوته ها و سنگها مي نشست،

و ايشان مي خوردند.

و آخر شب، " سَلوي- مرغ بريان" بر آنها نازل مي شد،

و داخل سفره هايشان مي افتاد،

و چون مي خوردند و سير مي شدند، و دنبالش آب مي نوشيدند،


1- مستند:آية57 سورة بقره "وَظَلَّلنا عَلَيكُم الْغَمامَ وَ اَنزَلنا عَلَيكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلوي .... " الميزان ج1ص355

ص:332

آن مرغ ها دوباره پرواز مي كردند، و مي رفتند...

و سنگي با موسي بود،

كه همه روزه آن را در وسط لشكر مي گذاشت،

و آنگاه با عصاي خود به آن مي زد،

دوازده چشمه از آن مي جوشيد،

و هر چشمه به طرف تيره اي از بني اسرائيل،

كه دوازده تيره بودند،

روان مي شد! " ( نقل از معصوم "ع" در تفسير قمي)

(1)

اولين تخلف بني اسرائيل بعد از نجات

در اين آيات، قرآن مجيد پاره اي از حوادثي را كه بعد از خلاصي بني اسرائيل از اسارت فرعونيان و عبور از دريا پيش آمده، نقل مي كند، و تخلفاتي را كه از دستور پيامبرشان به دليل روحيه و جريان فكري خاص خود، نمودند، بيان مي فرمايد:

درخواست بت براي پرستش

« و پسران اسرائيل را از دريا گذرانديم،

و بر قومي گذشتند كه بتان خويش را پرستش مي كردند.گفتند:

اي موسي! براي ما نيز خدائي بساز،

چنانكه ايشان خدائي دارند !!! »

بني اسرائيل بلافاصله بعد از نجات از فرعونيان و عبور از دريا، اولين حركت فكري كه از خودشان بروز دادند اين بود كه با ديدن قومي بت پرست از موسي درخواست كردند براي ايشان نيز بتي بسازد كه آن را بپرستند!

يك تحليل تاريخي لازم است تا اين رفتار بني اسرائيل را توجيه كند. چه شد كه بعد از مشاهدة آن همه معجزات، و بعد از نجاتشان به دست پيامبر الهي، از پيامبر الهي خواستند خدا را به شكل بت برايشان بسازد تا آنها پرستش كنند؟ اين امر در عين حال كه نشان از يك حركت فكري قومي است كه به تازگي از زيردست فرعون پرستان


1- مستند:آية138تا154سوره اعراف "وَ جاوَزنا بِبَني اِسرائيلَ البَحرَ فأَتوَاْ عَلي قَومٍ يَعكُفوُنَ عَلي اَصنامٍ .... " الميزان ج16ص73

ص:333

نجات يافته اند، مستلزم استبعاد شديدي است كه اهل توحيد از يك قوم موحد انتظار داشتند!!

ريشه يابي رفتار بني اسرائيل

در ريشه يابي رفتار فوق الذكر بايد سير تاريخي قوم بني اسرائيل را بررسي كرد:

بني اسرائيل بعد از جدشان ابراهيم عليه السلام به دين آن جناب باقي بودند، و از ميان آنان اسحق و يعقوب و يوسف برگزيده شدند كه آنان را به آن دين يعني دين توحيد دعوت نمايند، و چنين اعلام كردند كه در دين توحيد جز خداي سبحان كسي يا چيزي نبايد پرستش شود، و خداي سبحان را در اين باره شريكي نيست. او بزرگتر از اين است كه جسم يا جسماني باشد و متشكل به اشكال، و محدود به حدود و اندازه گردد!

لكن از تاريخ بني اسرائيل بر مي آيد كه آنان مردماني مادي و حس گرا بوده اند، و در زندگي هيچ وقت از مسئلة اصالت حس تجاوز نمي كردند، و اعتنائي به ماوراء حس نداشتند و اگر هم داشتند از باب تشريفات بود و اصالت حقيقي نداشت.

يهودي ها با داشتن چنين عقايدي سالهاي دراز تحت اسارت قبطيان بودند كه رسمشان بت پرستي بود. آنها در عين اينكه تعصب ايلي و خانوادگي مجبورشان مي كرد كه دين آباء و اجدادي خود را تا اندازه اي حفظ كنند، باري تحت تأثير بت پرستي آنان نيز بودند. و اين تقريباً يك طبيعت براي ايشان شده بود و در روح آنها اثر عميقي باقي گذاشته بود.

به همين جهت بيشتر يهوديان خداي تعالي را جز جسمي از اجسام تصور نمي كردند، بلكه به طوري كه از ظاهر تورات هاي امروزي بر مي آيد، او را جوهر الوهي مي پنداشتند كه از نظر شكل شبيه به انسان است!

هرچه موسي عليه السلام ايشان را به معارف ديني نزديك و به حق آشنا مي كرد، نتيجه اش تنها اين مي شد كه صورت و شكل خدا را در ذهن خود تغيير دهند.

به همين دليل وقتي در مسي___ر راه به ق_____ومي برخوردند كه داراي بت هائي بودند و آنه___ا را مي پرستيدند، عمل ايشان را پسنديده يافتند و آرزو كردند كه ايشان هم چنين بت هائي مي داشتند، لذا از موسي تقاضا كردند براي ايشان نيز بت هائي درست كند همچنانكه آن قوم براي خود درست كرده بودند!

كوشش موسي جهت تغيير ذهنيت بني اسرائيل

ص:334

موسي عليه السلام چاره اي جز اين نديد كه بيان توحيد خداي سبحان را تا افق فهم ناقص و قاصر ايشان تنزل دهد، و نخست بر جهلي كه آنان به مقام پروردگار خود داشتند، و با اين كه بطلان روش بت پرستي روشن و واضح بود، چنين تقاضائي كردند، توبيخشان نمود. آنگاه پروردگارشان را براي آنان تعريف و توصيف كرد، و خاطر نشان ساخت كه خداي تعالي پرستش اين بت ها را قبول ندارد و خداوند به هيچ شبيه و مثالي تشبيه نمي شود!

« موسي گفت: شما قومي جهالت پيشه هستيد!

روش اين گروه بت پرست نابود شدني است، واعمالي كه مي كرده اند باطل است،

موسي گفت:

چگونه براي شما غير از خداي يگانه كه بر اهل زمانه برتري تان داده، خدائي ديگر بجويم؟

ياد آريد كه شما را از فرعونيان نجات داديم، كه شما را به سختي عذاب

مي كردند، پسرانتان را مي كشتند و زنان تان را زنده نگه مي داشتند،

دراين از پروردگارتان آزمايشي بزرگ بود! »

موسي عليه السلام در اين جملات، پروردگار ايشان را برايشان تعريف و توصيف مي كند، و در آن حكم و قاعده اي كلي تأسيس مي كند و مي فرمايد:

- به طور كلي هر معبودي كه من براي شما قرار دهم و يا به فرض محال برايتان بسازم، آن معبود غير از خداي سبحان خواهد بود، و آن كسي نخواهد بود كه عبادتش بر شما واجب و جايز باشد، زيرا آنچه كه بر شما واجب است اين است كه خداي تعالي را كه پروردگار شماست به صفت ربوبيتش كه شما را بر عالميان برتري داده، عبادت كنيد!

منظور موسي از اين بيان گوئي جواب قومي است كه گفته باشند: ما چطور خدائي را بپرستيم كه نه او را مي بينيم، و نه به او راهي مي يابيم؟ زيرا جواب موسي اين را مي رساند كه: شما او را به صفاتي كه از او سراغ داريد، بپرستيد، و آن

ص:335

صفت اين است كه او شما را با آيات باهره و معجزات روشن و دين حقي كه برايتان فرستاده، و همچنين با نجات دادن از چنگ فرعون و عمل او، بر عالميان برتري داده است!

اين استدلال، حقيقت را براي ذهن هائي كه قوّة تعقل شان ضعيف است، به طور صريح و روشن جلوه مي دهد. آية شريفه در عين كوتاه بودن لطيف ترين بيان و كوتاهترين برهان را متضمن است !

بني اسرائيل تحت رهبري موسي«ع» 2 - گوساله پرستي

اشاره

ص:336

مستند:آية83 تا91سورة طه " وَما اَعجَلَكَ عَن قَومِكَ يا موُسي...! " الميزان ج27ص293

خبر گوساله پرستي در ميقات

« اي موسي! براي چه با شتاب از قوم خود جلو افتادي؟

گفت: اينك آنها دنبال منند!

و من كه به شتاب آمدم بدين جهت بود كه تو اي پروردگار، خوشنود شوي!

گفت: ما از پي تو قومت را امتحان كرديم،

و سامري گمراهشان كرد! »

اين آيه حكايت از گفتگوئي است كه ميان خداي سبحان و موسي "ع" درميعاد طور واقع شده است، و آن وقتي است كه تورات در طور نازل مي شد.

ظاهر سياق آيه مي رساند كه پرسش خداي تعالي پرسش از علت جلو افتادن موسي از بني اسرائيل در رفتن به طور است، گويا جا داشت موسي بايستد تا قوم خود را هم همراه ببرد، و باهم بروند، چرا او عجله كرد و جلو افتاد؟

در پاسخ عرضه داشت:

ص:337

- قوم من اين است دارند دنبالم مي آيند، و به زودي به من ملحق مي شوند،

و من براي رضاي تو عجله كردم!

علت عجلة من تحصيل رضاي تو بود!

ظاهراً مراد به قوم كه فرمود دنبال سر موسي بودند، آن هفتاد نفري باشد كه براي ميقات پروردگارش انتخاب كرده بود، نه اينكه تمامي بني اسرائيل را در طور حاضر كند و با همة آنان حركت كند و اين از خليفه كردن هارون"ع" و ساير جهات داستان معلوم است.

و اما اين كه اين سؤال خداي تعالي چه وقت صورت گرفته، آيا در ابتداي حضور موسي در ميعاد طور بوده يا در اواخر آن؟ آية شريفه با هر دو مي سازد. چون سؤال از اين كه چرا عجله كردي غير خود عجله است، كه وصف مسير و ملاقات است، و همين كه احتمال مي دهيم سؤال در ابتداي ورود موسي به طور نبوده باشد، اين احتمال هم موجه مي شود كه با در نظر گرفتن اينكه گمراه شدن بني اسرائيل به وسيلة سامري به خاطر دير كردن موسي بوده، در اواخر روزهاي ميقات موسي"ع" ابلاغ شده است.

خداوند سبحان موسي را مورد خطاب قرارداد كه خيلي خاطر جمع مباش! ما بعد از آمدن تو آنها را آزموديم و درست از امتحان در نيامدند، و گمراه شدند!

از اين كه موسي اطمينان خود را از آمدن قوم از پشت سر اعلام كرد، فهميده مي شود كه مردمش در آن هنگام كه موسي از ميان آنها بيرون آمده بود، وضع خوبي داشتند، و پيش آمدي كه ماية دلواپسي موسي در غيبتش باشد، پيش نيامده بود، و او از ناحية آنها خاطر جمع شده بود.

بازگشت موسي به ميان قوم گوساله پرست!

موسي عليه السلام وقتي از ميقات برگشت وگوساله پرستي قوم را ديد سخت در خشم شد، و پس از چند جمله گفت:

- چرا وعده اي كه داديد بعد از من نيكو جانشيني ام كنيد تا من برگردم، خلف كرده و عهد مرا شكستيد؟!

صحنة بازگشت موسي را آيه شريفه چنين شرح مي دهد:

« موسي به قوم خود بازگشت، در حالي كه سخت خشمگين و

ص:338

اندوهناك بود، و شروع كرد به ملامت ايشان، كه چنين كردند، و گفت:

- اي قوم ! مگر پروردگارتان وعدة نيكو نداد؟ »

و آن اين بود كه تورات را برايشان نازل كند، كه در آن حكم خداست، و عمل به آن ماية سعادت دنيا و آخرت ايشان است، و يا اين بود كه ايشان را از شر دشمن نجات داده و در زمين مكنت شان دهد، و به نعمت هائي بزرگ اختصاصشان بدهد.

« - آيا من دير كردم ؟ »

مقصود از دير شدن، دير شدن مدت مفارقت موسي از ايشان است، به طوري كه از برگشتن وي مأيوس شده و نظامشان مختل شده است.

« - و يا خواستيد غضبي از پروردگارتان به شما برسد! »

پس به اين منظور با كفر به خدا راه طغيان پيش گرفتيد، و بعد از ايمان به خدا به پرستش گوساله پرداختيد؟ و وعده اي كه به من داديد كه بعد از رفتنم نيكو جانشيني ام كنيد، خلف كرديد!

قوم موسي عذرخواهي و بهانه جوئي را آغاز كردند كه – ما به اختيار خود تو را مخالفت و وعده ات را خلف نكرديم، بلكه ما اموال و اثقال و زيور آلات قوم را حمل مي كرديم ( چون خسته شديم آن را انداختيم) و سامري برداشت و در كوره ريخت و با آن اين گوساله را درست كرد.

كيفيت ساختن گوساله با توجه به كلمة "اخراج" پنهاني صورت گرفته و دور از چشم مردم بوده است. چون از معني " اخراج" استفاده مي شود كه او گوساله را برايشان بيرون آورد. گوساله اي بي جان بود، ودر آن هيچ اثري از آثار حيات نبود.

( از آيه بر مي آيد كه در قضية ساختن گوساله افراد ديگري هم همدست بوده اند.)

از گوساله صدائي شبيه گوساله در مي آمد و سامري به آن ها گفته بود:

« اين خداي شما و خداي موسي است! »

سامري بعد از آن كه به پروردگارش ايمان آورده بود او را فراموش كرد و عملي انجام داد كه قوم را گمراه كرد.

خداوند متعال در ادامة آيه مي فرمايد:

« مگر نمي ديديد كه گوساله سخني به آنها باز نمي گويد،

و براي ايشان سود و زياني ندارد! »

ص:339

اين آيه، پرستندگان گوساله را توبيخ مي فرمايد به اين كه چيزي را پرستيدند كه مي ديدند جوابگوي ايشان نيست، و دعايشان را مستجاب نمي كند، و مالك نفع و ضرري از ايشان نيست.

در آية بعدي توبيخ را غليظ تر مي كند و آن اين است كه ايشان علاوه بر اين كه به احكام ضروري عقل خود و تذكرات آن متذكر نگشتند و از پرستش گوساله دست برنداشتند، به گفتة هارون"ع" نيز اعتنا نكردند، كه هارون قبلاً به آنها متذكر شده بود كه اين گوساله فتنه اي است كه بدان مبتلا شده اند و پروردگار شما، خداي عزّ و جل است و واجب است او را كه پيامبرشان است پيروي و اطاعت كنند، ولي سخن او را رد كردند و گفتند:

- اين گوساله را مي پرستيم تا آن كه موسي نزد ما برگردد، تا ببينيم او دربارة گوساله چه مي گويد و چه دستور مي دهد؟

هارون برادر موسي عليه السلام يكي از مسئولين سه گانه در اين آزمايش و فتنه بود و موسي او را خليفة خود در ميان آنان كرده و سفارش كرده بود كه:

- تو در ميان قوم من جانشين من باش،

و اصلاح كن! و راه مفسدان را پيروي مكن!

موسي رو به برادرش كرده و مي گويد:

- اي هارون ! چه چيزي تو را واداشت كه مرا پيروي نكني ؟

و از طريقة من كه جلوگيري قوم از ضلالت است،

و غيرت به خرج دادن در راه خداست، بازداشت؟

آيا دستور مرا عصيان كردي كه گفته بودم:

- سبيل مفسدان را پيروي مكن؟

هارون در پاسخ با لحني كه دل موسي را به رحم آورد، عرض كرد:

- اي پسر مادرم!

ريش و سرم را مكش !

من بيم داشتم بگوئي ميان پسران اسرائيل تفرقه انداختي،

و رعايت گفتار مرا نكردي!

ص:340

از اين كه هارون گفت" سر و ريش مرا مكش! " معلوم مي شود كه موسي "ع" از شدت غضب موي سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند، و اورا چنين به طرف خود مي كشيد.

هارون بدين ترتيب به موسي فهمانيد كه اگر مي خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت كنم، هرچند به هرجا كه خواست منجر شود، مرا جز عده اي مختصر اطاعت نمي كردند، و اين باع__ث مي شد بني اسرائيل دو دسته شوند، يكي مؤمن و ديگري مشرك و نافرمان، و اين دودستگي باعث مي شد وحدت كلمه شان از بين برود، و اتفاق ظاهري و شكننده شان جاي خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد، و اي بسا كار به كشتار هم مي كشيد لذا به ياد سفارش تو افتادم كه مرا دستور به اصلاح دادي! ترسيدم وقتي برگردي و دودستگي و تفرقة قوم را ببيني اعتراض كني كه چرا قول مرا رعايت نكردي و ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي؟

ماهيت گوساله سامري

موسي عليه السلام عذر هارون را پذيرفت و اورا و خود را دعا كرد كه:

« پروردگارا !

مرا و برادرم را بيامرز، و مارا مشمول رحمت خويش گردان!

كه تو ارحم الراحميني! »

آنگاه روي سخن متوجه سامري كرد كه يكي از مسئولين سه گانة فتنه بود، و همو بود كه اين فتنه را به پا كرده و مردم را گمراه ساخته بود، و خطاب به او گفت:

« - چه كار بس بزرگي است كه تو كردي؟ »

سامري اولاً بايد پاسخ دهد كه حقيقت اين عملي كه كرده چيست؟ و ثانياً چه چيز او را وادار به اين عمل كرد؟

سامري پاسخ اول را گذاشت و به سؤال دوم پاسخ داد كه:

« تسويل نفساني من مرا باعث شد به اين كه بكنم آنچه را كه كردم! »

اما حقيقت اين عمل و پاسخ سؤال نخست را در عبارتي چنين گنجانيد:

« چيزي را كه آنها نديدند، بديدم،

و از اثر رسول ( يا جاي پاي جبرئيل) كفي برگرفتم،

ص:341

و آن را در قالب گوساله انداختم،

كه ضميرم براي من چنين جلوه گر ساخت! »

( در هيچ جاي قرآن كريم، نه در موارد نقل اين داستان، و نه در هيچ موردي كه ارتباطي با آن داشته باشد، بياني كه جملة نامبرده را توضيح دهد، نيست.)

موسي عليه السلام بعد از آنكه جرم سامري ثابت شد، مجازات او را با حكم به طرد او از ميان اجتماع تعيين كرد. او را از اين كه با كسي تماس بگيرد، ويا كسي با او تماس بگيرد، ممنوع كرد، و قدغن فرمود كه كسي نبايد به او منزل دهد و يا با او همكلام شود، يا با او بنشيند، و به طور كلي آنچه از مظاهر اجتماع انساني است از وي قدغن نمود، و اين خود يكي از سخت ترين انواع شكنجه هاست!

موسي"ع" چنين مقرر كرد كه سامري تا زنده است تنها و تك زندگي كند، و فرمود:

« نصيب تو در زندگي اين است كه مرتب بگوئي: دستم مزنيد! »

و اين تعبير كنايه است از حسرت دائمي و تنهائي و وحشت بي سرانجام!

ادامة آيه از هلاكت وي و سرآمدي كه خداي تعالي برايش معين و حتمي كرده است خبر مي دهد.

سوزانيدن گوساله

موسي"ع" فرمود:

« اي سامري! خدايت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودي، بنگر!

كه چگونه آن را مي سوزانيم و به دريا مي ريزيم !

و پراكنده مي كنيم، پراكندگي كامل!

خدا شما فقط خداي يكتاست!

كه جز او خدائي نيست،!

و علم او به همه چيز مي رسد! »

( اين آيات دلالت دارد بر اينكه سامري گوساله را براي آن ساخت كه او را معبود بگيرد و عبادتش كند.)

موسي عليه السلام در اينجا خطاب به سامري و همة بني اسرائيل كرد و گفت:

ص:342

- خداي شما فقط خداي يكتاست كه جز او خدائي نيست!

- اِنَّما اِلهُكُم اَللهُ الَّذي لا اِلهَ اِلاّ هُو !

(1)

شرح جزئيات بازگشت موسي از ميقات

قرآن مجيد ماجراي مقابلة موسي با گوساله پرستان را، و همچنين اتفاقاتي را كه موقع بازگشت ازميقات رخ داده، در آيات فوق چنين شرح مي دهد:

« و چون موسي خشمناك و اندوهگين به قوم بازگشت، گفت:

- پس از من بد نيابت من كرديد!

چرا از فرمان پروردگارتان پيشتر رفتيد؟

آنگاه الواح را بينداخت،

و موهاي سر برادر خويش را گرفت و به طرف خود كشيد.

برادرش گفت:

- پسر مادرم! اين گروه زبونم داشتند،

و نزديك بود مرا بكشند،

شادماني دشمنان بر من مپسند،

و مرا با گروه ستمكاران همسنگ مگير!

موسي گفت:

- پروردگارا ! من و برادرم را بيامرز!

و ما را به رحمت خويش در آور!

كه تو از همة رحيمان رحيم تري!

كساني كه گوساله پرستيدند به زودي خشم پروردگارشان با ذلتي در زندگي اين دني___ا به آنه__ا مي رسد،

و دروغسازان را چنين سزا مي دهيم! و كساني كه كارهاي بد كرده و پس از آن توبه آورده و مؤمن شده اند، پروردگار تو از پي آن آمرزگار و رحيم است!


1- مستند: آية150تا154سورة اعراف " وَلَمّا رَجَعَ موُسي اِلي قَومِهِ غَضبانَ اَسِفاً .... " الميزان ج16ص100

ص:343

و همين كه خشم موسي فرونشست،

الواح را برگرفت،

كه مكتوب آن براي كساني كه از پروردگار خويش مي ترسند، هدايت و رحمتي بود! »

قرآن مجيد در سورة طه عذرخواهي هارون را چنين نقل مي كند:

- من ترسيدم بگوئي تو در ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي،

و رعايت دستورات مرا نكردي!

از ظاهر آيات بر مي آيد كه موسي عليه السلام همان مقدار كه بر بني اسرائيل غضب كرده بر هارون برادرش نيز كرده است، و معلوم مي شود وي چنين پنداشته كه هارون در مبارزه عليه بني اسرائيل كوتاه آمده است، و همه جد و جهد خود را به كار نبرده و به نظر خود چنين صلاح دانسته است، با اين كه موسي موقع جدا شدن از قوم به هارون سفارش كرده بود و به طور مطلق گفته بود كه « اصلاح كن! و راه مفسدان را پيروي مكن!»

گرفتن موي سر هارون و كشيدن آن بر اثر خيالي بود كه موسي دربارة هارون كرده بود، و مقدمة زدن او بود، و مي خواست برادر خود را در يك امر ارشادي تأديب كند ولي وقتي هارون جريان را شرح داد و موسي فهميد كه وي بي تقصير و معذور بوده است براي خودش و او دعا كرد و گفت: پروردگارا برمن و برادرم ببخش!

چگونگي اطلاع موسي از گوساله پرستي قوم

موسي"ع" قبل از مراجعت به سوي قوم، در همان ميقات از جريان كار قومش خبردار بود، چون آية شريفه مي فرمايد:

« وقتي موسي با خشم و اندوه به سوي قوم خود بازگشت،»

همچنين در آية ديگري صريحاً مي فرمايد كه خداوند در ميقات جريان كار قوم موسي را به موسي خبر داد.

موضوع سؤال اين است كه چرا موسي در ميقات عصباني نشد ولي وقتي به سوي قوم بازگشت غضب كرد و الواح را بر زمين كوبيد، و موي سر هارون را گرفت و كشيد؟

جواب اين است كه اطلاع پيداكردن به يك مطلب غير از مشاهده و احساس آن است. غضب به صرف علم تحقق پيدا نمي كند وقتي صورت خارجي پيدا مي كند كه شخص مورد غضب در برابر انسان قرار گيرد.

مجازات گوساله پرستي بني اسرائيل

ص:344

« كساني كه گوساله پرستيدند به زودي غضبي از پروردگارشان به آنها مي رسد و ذلتي در حيات دنيا...! »

در اين آيه خداي تعالي بيان نكرده كه غضب و ذلت حيات آنان چيست؟

احتمال دارد اشاره به حوادثي است كه بعداً برايشان پيش آمد و آن حوادث اين بود كه گوسالة معبودشان سوخت و زباله اش در آب دريا پراكنده گرديد و سامري مطرود و جمعي از پيروانش كشته شدند، و يا اشاره به كشتار دسته جمعي و از بين رفتن و اسارت آنان باشد.

البته، قرآن اضافه مي فرمايد كه اين غضب و ذلت در زندگي دنيا اختصاص به قوم موسي "ع" ندارد، و بلكه سنتي است كه خداوند آن را در حق هر ملتي كه به خدا افترا ببندند، جاري مي سازد!

و همچنين قرآن مي فرمايد كه توبه اگر به معناي واقعي و حقيقي براي كسي دست بدهد، حتي اگر براي گوساله پرستان هم دست بدهد، خداوند آن را مي پذيرد، و مانعي براي قبول شدنش نيست.

(1)

پشيماني بني اسرائيل

بعد از رفتن موسي عليه السلام به ميقات پروردگار خويش، بني اسرائيل از دير آمدنش به تنگ آمدند و " سامري" از ناشكيبي ايشان سوء استفاده نمود و ايشان را بفريفت.

به اين طريق كه زينت آلات ايشان را بگرفت و از آن مجسمة گوساله اي ريخت كه مانند ساير گوساله ها صدا مي كرد، و آن را معبود ايشان خواند و گفت:

- اين است اله شما و موسي!

بني اسرائيل هم گفتة او را پذيرفتند و در برابر آن به سجده درآمدند و آن را معبود خود پنداشتند.


1- مستند: آية 148 سورة اعراف " وَاتَّخَذَ قَومُ موُسي مِن بَعدِهِ .... " الميزان ج16ص97

ص:345

قرآن مجيد در آية بعدي اين قوم را مذمت مي كند به اين كه چطور يك مطلب روشن و واضح را كه عقل هركس در اولين دقيقة توجهش آن را درك مي كند، درك نكردند و هيچ به خود نگفتند:

- اگر اين گوساله خداي ما بود لابد و لاجرم با ما حرفي مي زد،

و ما را به راه راست هدايت مي كرد؟

وقتي بني اسرائيل به خود آمدند و فهميدند كه چه عملي كرده اند و به

دست آوردند كه در اين عمل گمراه بوده اند، گفتند:

- اگر پروردگارمان به ما رحم نياورد و ما را نيامرزد از زيانكاران خواهيم بود!

(1)

كشتارگروهي بني اسرائيل به عنوان توبه آنها

كشتار جمعي بني اسرائيل به دستورموسي"ع" را قرآن مجيد چنين حكايت مي فرمايد:

« و موسي به قوم خود گفت:

- اي قوم! شما با گوساله پرستي به خود ستم كرديد،

پس به سوي خالق خود توبه آوريد!

و يكديگر را بكشيد!

كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر است!

پس خدا بر شما ببخشود،

كه او بخشنده و رحيم است! »

گناه ها و تعدي هائي كه به شرح آيات سورة بقره از بني اسرائيل سرزده، همة آنها به همة بني اسرائيل نسبت داده شده است، با اينكه مي دانيم آن گناهان از بعضي از ايشان سرزده است، و اين براي آن است كه بني اسرائيل جامعه اي بودند، كه قوميت در آنها شديد بود، و چون يكتن بودند، و در نتيجه اگر عملي از بعضي سر مي زد، همه بدان راضي مي شدند، و عمل بعضي را به همه نسبت مي دادند، وگرنه همة بني اسرائيل كه گوساله نپرستيدند، و همة آنان پيغمبران خدا را نكشتند، و همچنين ساير گناهان را كه


1- مستند: آية 54 سورة بقره " ... فَاقتُلوُا اَنفُسَكُم ...! " الميزان ج1ص349

ص:346

همگي مرتكب نشدند.

بنابراين، جملة « خودتان را بكشيد! » هم قطعاً خطاب به همه نيست، بلكه منظور آنهائي هستند كه گوساله پرستيدند.

جملة « پس خدا بر شما ببخشود، » دلالت دارد بر اين كه بعد از آن كشتار، توبه شان قبول شده است. و در روايات هم آمده كه توبة ايشان قبل از كشته شدن همة مجرمين نازل شد.

از اينجا مي فهميم كه امر به يكديگركشي، امري امتحاني بوده، مانند امر به كشتن اسماعيل به وسيلة پدرش ابراهيم"ع" كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد كه اي ابراهيم دستوري را كه در خواب گرفته بودي، انجام دادي!

در داستان موسي"ع" نيز آن جناب فرمان داده بود كه:

- به سوي پروردگارتان توبه ببريد، و يكديگر را بكشيد،

كه اين در نزد خالق شما، برايتان بهتر است!

خداي سبحان نيز همين فرمان او را امضا كرد، و كشتن بعض را كشتن كل به حساب آورد، و توبه را بر آنان نازل فرمود- فَتابَ عَلَيكُم !

(1)

شرحي بر مجازات كشتار دسته جمعي

بني اسرائيل در غياب موسي "ع" كه چهل شب به ميقات خدا براي دريافت الواح رفته بود، گوساله پرستيدند، و پس از بازگشت موسي از ميقات دستور يافتند به عنوان توبه همديگر را بكشند....

در روايات اسلامي جريان كشتار مزبور چنين نقل شده است:

" بني اسرائيل از موسي "ع" پرسيدند: توبة ما چيست؟

فرمود: - به جان هم بيفتيد، و يكديگر را بكشيد!

پس، بني اسرائيل كاردها را برداشتند، برادر برادر را، و پدر فرزند خود را بكشت، و باكي نكرد كه از اين كه چه كسي در جلو كاردش مي آيد،

تا هفتاد هزار نفر كشته شد.

پس خداي تعالي به موسي وحي فرمود:


1- مستند: آية 54 سورة بقره و بحث روايتي " ... فَاقتُلوُا اَنفُسَكُم ...! " الميزان ج1ص354

ص:347

- به ايشان دستور ده تا دست از كشتار بردارند،

كه خدا هم كشته ها را آمرزيد،

و هم از زنده ها درگذشت. " ( نقل از علي عليه السلام در درمنثور)

بني اسرائيل تحت رهبري موسي"ع"3- داستان گاو بني اسرائيل

اشاره

ص:348

مستند: آية67تا74سوره بقره "...اِنَّ اَللهَ يَأمُرُكُم اَن تَذبَحوُا بَقَرَةً ...! " الميزان ج1ص368

داستان گاو بني اسرائيل

قرآن كريم، جريان قتلي را كه در زمان حيات موسي عليه السلام در بني اسرائيل اتفاق افتاده بود، در آيات فوق شرح مي دهد، كه چگونه موسي"ع" به دستورخدا از بني اسرائيل مي خواهد گاوي را بكشند تا او پاره اي از آن را به جسد مقتول بزند و مقتول زنده شود و قاتل خود را معرفي كند...

بني اسرائيل با آوردن بهانه هائي نمي خواهند به دستور موسي"ع" عمل كنند، ولي بالاخره مجبور به كشتن گاو مي شوند:

« و چون موسي به قوم خويش گفت:

خدا به شما فرمان مي دهد كه گاوي را سر ببريد!

گفتند: مگر مارا دست انداخته اي ؟

گفت: از نادان بودن به خدا پناه مي برم!

گفتند: براي ما پروردگار خويش را بخوان، تا به ما روشن كند كه اين گاو چگونه گاوي است؟

گفت: خدا مي فرمايد كه گاوي است نه سالخورده، نه خردسال، بلكه ميان اين دو حال.

ص:349

پس آنچه را فرمان يافته ايد، بكار بنديد!

گفتند: براي ما پروردگار خويش بخوان، تا به ما روشن كند كه اين گاو چه رنگي بايد باشد؟

گفت: خدا مي فرمايد: گاوي است به رنگ زرد زرين، كه بينندگان را فرح مي بخشد.

گفتند: براي ما پروردگار خويش را بخوان، تا به ما روشن كند كه اين چه نوع گاوي بايد باشد كه گاوان چنين به ما مشتبه شده اند، و اگر خدا بخواهد هدايت مي شويم!

گفت: خدا مي فرمايد: آن گاوي است نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد، بلكه از كار بركنار است، و نشاندار نيست!

گفتند: حالا حق مطلب را ادا كردي!

پس گاو را سر بريدند، در حالي كه هنوز مي خواستند اين كار را نكنند!

و چون كسي را كشته بوديد و دربارة او كشمكش مي كرديد، و خدا آنچه را نهان مي داشتيد، آشكار كرد!

گفتيم:

پاره اي از گاو را به مقتول بزنيد، خدا مردگان را چنين زنده مي كند، و نشانه هاي قدرت خويش به شما مي نماياند شايد تعقل كنيد!

از پس اين جريان دلهايتان سخت شد، كه چون سنگ يا سخت تر بود، كه بعضي از سنگها، جوي ها از آنها بشكافند، بعضي از آنها دوپ___اره شوند و آب از آنها بيرون آيد، و بعضي از آنها از ترس خدا فرو افتند،

و خدا از آنچه مي كنيد غافل نيست! »

تحليلي بر داستان گاو بني اسرائيل

به طوري كه گفتيم آيات فوق راجع به داستان "بقره" يا گاو بني اسرائيل است وبه خاطر همين قصه بود كه سوره مورد بحث در قرآن مجيد به همين نام " سورة بقره " ناميده شده است.

طرز بيان قرآن مجيد از اين داستان عجيب است، براي اين كه قسمت هاي

ص:350

مختلف داستان از يكديگر جدا شده است. در آغاز داستان، خطاب را متوجه رسول خدا "ص" مي كند و آنگاه در ذيل داستان خطاب را متوجه بني اسرائيل كرده و مي فرمايد - و چون كسي را كشتيد و دربارة قاتلش اختلاف كرديد!

قبل از اين آيات، خطاب همه متوجه بني اسرائيل بود، ولي در آغاز اين آيات بني اسرائيل غايب فرض شد، و در وسط باز بني اسرائيل مخاطب قرار مي گيرد. در اول آيه خطاب به رسول گرامي اسلام"ص" مي شود زيرا به منزلة مقدمه اي است كه بعداً مطلب را توضيح مي دهد، و يهوديان عصر نزول قرآن را متوجه آن داستان مي سازد.

خطاب هاي بعدي به بني اسرائيل از نظر اسلوب كلام، دلالت دارد بر موضوع " بي ادبي بني اسرائيل " كه پيغمبر خود را اذيت مي كردند، و به او نسبت دادند كه " ما را مسخره مي كني؟ " و با آن توضيح خواستن هاي بيجاي خود كه پرسيدند: " گاوي كه مي گوئي چه طور گاوي باشد؟ " به اوامر الهي و بيانات انبياء نسبت ابهام دادند، و طوري سخن گفتند كه از سراپاي سخنانشان توهي__ن و استخفاف به مقام والاي ربوبيت استشمام مي شود!!

چند نوبت به موسي"ع" گفتند: " برو به پروردگارت بگو! "

به نظر مي رسد كه پروردگار حضرت موسي را پروردگار خود نمي دانستند. و به اين هم اكتفا نكردند بار ديگر همين بي ادبي را تكرار كردند و گفتند: " از پروردگارت بخواه تا رنگ گاو را براي ما روشن كند؟" باز به اين اكتفا نكردند و بار سوم گفتند: " از پروردگارت بخواه اين گاو را براي ما مشخص كند كه گاو بر ما مشتبه شده است! "

به طوري كه ملاحظه مي شود اين بي ادبان حتي يك بار نگفتند:

" از پروردگارمان بخواه ! "

و مكرر گفتند: " قضية گاو براي ما مشتبه شده! " و با اين بي ادبي خود نسبت گيجي و تشابه به بيان خدا دادند!

علاوه بر همة آن بي ادبي ها، و مهم تر از همة آنها اينكه گفتند:

" جنس گاو براي ما مشتبه شده! "

و نگفتند كه آن گاو مخصوص كه بايد به وسيلة زدن دم آن به كشتة بني اسرائيل او را زنده كني، براي ما مشتبه شده است. گويا خواسته اند بگويند: همة گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است، كه اين

ص:351

مقدار از بيان تو آن را مشخص نكرد!

و خلاصه تأثير زنده كردن مرده را از گاو دانسته اند و نه از خدا!! با اينكه تأثير همه چيز از خداي سبحان است، نه از گاو معين!

و خداي تعالي هم نفرموده بود كه گاو معيني را بكشيد بلكه به طور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد. و بني اسرائيل مي توانستند در همان مرحلة اول يك گاو بكشند.

در ابتداي داستان ملاحظه مي شود كه به موسي"ع" پيغمبر خدا نسبت جهالت و بيهوده كار و مسخرگي دادند، و آخر داستان هم گفتند:

" حالا حق را گفتي! "

گويا تاكنون هرچه گفته بودي باطل بود. معلوم است كه باطل بودن بيان پيامبري مساوي است با باطل بودن بيان الهي!

حال در اسلوب كلام قرآن مجيد، جلو انداختن اين قسمت از داستان، هم براي روشن كردن خطابهاي بعدي است و هم نكتة ديگري را افاده مي كند، و آن اين است كه داستان گاو بني اسرائيل، اصلاً در "تورات كنوني" نيامده است. و به همين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلاً در تورات نديده اند و يا آن كه دست تحريف با كتاب آسماني شان بازي كرده است. و به هر حال، هركدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب قرار گيرد، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده و خطاب را متوجه رسول خدا "ص" كرد. آنگاه بعد از آن كه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلي برگشته و خطاب را مانند سابق متوجه يهود نمود.

داستان گاو در تورات

البته در تورات، در اين مورد حكمي آمده كه بي دلالت بر وقوع قضيه نيست. اينك عين عبارت تورات از سفر تثنيه اشتراع، فصل بيست و يكم:

" هرگاه در آن سرزمين كه رب معبود تو، به تو داده، كشته اي در محله اي يافته شود، و معلوم نشود كه چه كسي او را كشته، ريش سفيدان محل، و قاضيان خود را حاضركن، و بفرست تا در شهرها و قراء پيرامون آن كشته و آن شهر كه به كشته نزديك تر است، به وسيلة پيرمردان محل، گوساله اي شخم نكرده را گرفته، به رودخانه اي كه دائماً آب آن جاري است ببرند، رودخانه اي كه هيچ زراعت و

كشتي در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند، آنگاه كاهناني كه از دودمان ( لاوي) باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود توست، فرزندان لاوي را براي اين خدمت

ص:352

برگزيده، و ايشان به نام رب بركت يافته اند، و هر خصومت و زد و خوردي به گفتة آنان اصلاح مي شود. آن گاه تمام پيرمردان آن شهر كه نزديك به مقتول هستند، دست خود را بالاي جسد گوسالة گردن شكسته، و در رودخانه افتاده، بشويند، و فرياد كنند و بگويند:

- دستهاي ما اين خون را نريخته، ديدگان ما آن را نديده، اي رب!

حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادي، بيامرز!

و خون بناحقي را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده!

كه اگر اين كار را بكنند خون برايشان آمرزيده مي شود!

اين بود آن مطلبي كه گفتيم در تورات تا حدي دلالت بر وقوع داستان گاو در بني اسرائيل دارد.

منشأء و دلايل سركشي يهود

وقتي بني اسرائيل فرمان خدا را شنيدند كه « اِنَّ اللهَ يَأمُرُكُم اَن تَذبَحوُا بَقَرَةً !» تعجب كردند. و جز اين كه كلام موسي پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده، محمل ديگري براي گاوكشي نيافتند، چون هرچه فكر كردند هيچ رابطه اي بين درخواست خود، يعني داوري در مسئلة آن كشته و كشف آن جنايت، و بين گاوكشي نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مي كني؟

منشاء اين اعتراض آنها نداشتن روح تسليم و اطاعت، و در عوض داشتن ملكة استكبار و خوي نخوت و سركشي بود. به اصطلاح مي خواستند بگوين____د كه ما هرگز زير بار تقليد نمي رويم، و تا چ__يزي را نبينيم نمي پذيريم، همان طور كه در مسئلة خدا گفتند: ما به تو ايمان نمي آوريم مگر وقتي كه خدا را فاش و هويدا ببينيم!

و به اين انحراف مبتلا نشدند مگر به خاطر اين كه مي خواستند در همة امور استقلال داشته باشند، چه اموري كه در خور استقلالشان بود، وچه آن اموري كه در خور آن نبود، لذا احكام جاري در محسوسات را در معقولات هم جاري مي كردند، و از پيامبر خود مي خواستند كه پروردگارشان را به حس باصرة آنان محسوس كند!

يا مي گفتند:

« اي موسي براي ما خدائي بساز،

مانند آنچه بت پرستان خدائي دارند!

موسي گفت:

ص:353

به راستي شما مردمي هستيد كه مي خواهيد هميشه نادان بمانيد! »

بني اسرائيل معتقد بودند

آدمي نبايد سخني را از كسي بپذيرد مگر با دليل! اين اعتقاد هرچند صحيح است ولكن اشتباهي كه ايشان كردند اين بود كه - خيال كردند آدمي مي تواند به علت هر حكمي به طور تفصيل پي ببرد، و اطلاع اجمالي كافي نيست! به همين جهت از موسي"ع" خواستند تا به تفصيل اوصاف گاو را بيان كند، چون عقلشان حكم مي كرد كه نوع گاو خاصيت زنده كردن مرده را ندارد، و اگر براي زنده كردن مقتول بايد حتماً گاوي كشته شود، لابد گاو مخصوصي است، كه چنين خاصيتي دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بياني كامل، گاو نامبرده را مشخص كنند!

آنگاه پروردگارشان به حالشان ترحم كرد و اندرزشان فرمود كه - اين قدر در سؤال از خصوصيات گاو اصرار نكنند ولي بني اسرائيل با اين اندرز هم از سؤال باز نايستاد، و از رنگ و كيفيت آن قانع نشدند، بالاخره در آخر سر چون چيزي نداشتند بپرسند، آن وقت گفتند: حالا درست گفتي! عيناً مثل كسي كه نمي خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولي چون ادله قوي است ناگزير مي شود بگويد: بله درست است!؟ كه اين اعتراف از روي ناچاري است و آن گاه از لجبازي خود عذرخواهي كند به اين كه آخر تا كنون سخنت روشن نبود!

قساوت و سنگدلي بني اسرائيل

قرآن مجيد مي فرمايد:

« از پس اين جريان دلهايتان سخت شد،

مانند سنگ يا سخت تر ...! »

آية شريفه شدت قساوت قلوب آنان را اين طور بيان كرده كه :

« ... بعضي از سنگها احياناً مي شكافند و نهرها از آنها جاري مي شود،»

مي فرمايد: سنگ به آن صلابتش مي شكافد و انهاري از آب نرم از آن بيرون مي آيد، ولي از دلهاي اينان حالتي سازگار با حق بيرون نمي شود، حالتي كه با سخن حق، و كمال واقعي، سازگار باشد!

بار ديگر مفهوم ديگر به كار برد و فرمود:

-دل هاي آنان از سنگ سخت تر است، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوه به پائين مي غلتند، ولي دلهاي اينان از خدا نه خشيتي دارند، و نه هيبتي !؟

بني اسرائيل تحت رهبري موسي"ع"6-سرگرداني يهود و مرگ موسي

اشاره

ص:354

مستند:آية20تا26 سورة مائده "وَ اِذ قالَ موُسي لِقَومِهِ يا قَومِ اذْكُرُوا نِعمَةَ اللهِ عَلَيكُم...!" الميزان ج10ص129

تاريخ سرگرداني قوم يهود

« هنگامي كه موسي به قوم خود گفت:

- اي قوم من! نعمت خدا را بر خود ياد آريد،

كه در شما پيغمبران قرار داده،

و شما را مستقل كرده،

و چيزها به شما داده كه به هيچ كس از جهانيان نداده است.

اي قوم! به اين سرزمين مقدس كه خدا برايتان مقرر فرموده، درآئيد، و عقب گرد مكنيد، كه زيانكار مي شويد!

گفتند:

- اي موسي! در آنجا گروهي زورگويانند،

و ما هرگز وارد آن نمي شويم تا آنها بيرون شوند،

اگر از آن بيرون شوند ما حتماً وارد خواهيم شد.

دو مرد از آنان كه از خدا مي ترسيدند و خدا نعمتشان داده بود، گفتند:

غلبه با شما خواهد بود! اگر ايمان داريد بر خدا توكل كنيد!

ص:355

گفتند:

- اي موسي! تا آنان در آنجا هستند ما هرگز وارد نمي شويم!

برو تو و خدايت جنگ كنيد، كه ما اينجا نشسته ايم!

موسي گفت:

- خدايا ! من جز بر خود و برادرم اختياري ندارم،

ميان ما و گروه معصيت كاران جدائي بينداز!

خدا گفت:

- آن سرزمين تا چهل سال بر ايشان حرام است!

در زمين سرگردان مي شوند،

و تو بر گروه معصيت كار افسوس مخور ! »

اين آيات حكايت پيمان شكني يهود است، و گرفتاري شان در اثر گناه به سرگرداني، كه عذاب خدائي بوده است.

آياتي كه دربارة تاريخ حضرت موسي وارد شده مي رساند كه جريان فوق الذكر - يعني دعوت نمودن موسي براي ورود به ارض مقدس - پس از بيرون رفتنشان از مصر بوده است. چنانكه عبارت " شما را مستقل و يا سلاطين نموده،" نيز همين معني را مي رساند.

جملة « چيزهائي كه به هيچ يك از جهانيان نداده بود به شما داد،» مي رساند تعدادي از آيات الهي چون " منّ و سلوي " و بيرون آمدن چشمه ها از سنگ، و سايه افكندن ابر و غيره، پيش از اين بر آنان نازل شده بود.

و عبارت " قوم فاسقين" كه دوبار تكرار شده ميرساند كه عصيان و مخالفت ايشان پيامبر خود را پيش از اين جريان ، مكرر بوده است، و بدين جهت لباس فسق و گناه بر خود پوشيده اند!

اين ها شواهدي است كه مي رساند اين واقعه، يعني واقعة « تيه - سرگرداني » در اواخر عمر موسي عليه السلام بوده است. و حكايت هائي كه در قرآن از قوم موسي نقل شده، نوعاً مربوط به پيش از اين واقعه بوده است.

روي اين حساب، اينكه موسي "ع" به ايشان مي گويد: « نعمت خدا را بر خود ياد آوريد!» منظور تمام نعمت هائي است كه خداوند به آنان داده است. و اين كه پيش

ص:356

از بيان موضوع، نعمت ها را تذكر داده براي اين است كه ايشان را به نشاط آورد تا براي اتمام نعمت بكوشند و به سرزمين پاك وارد شوند.

خداوند متعال با بعثت موسي "ع" و هدايت بني اسرائيل به دين خود، و نجاتشان از دست فرعونيان، و نازل كردن تورات، و تقنين قوانين بر آنها موهبت ها داده و از تمام نعمت چيزي باقي نگذاشته جز اين كه سرزمين مقدسي را به زير بال درآورده و با استقلال سكونت و سيادت كنند.

موسي "ع" نعمت هائي را كه به ياد قوم خود آورده، در مقام تفصيل سه قسمت نموده و فرموده است:

1-« وقتي كه در ميان تان پيامبراني قرار داد.»

منظور همان پيامبراني هستند كه چون ابراهيم و اسحق و يعقوب و پيغمبران پس از او كه در سلسلة نسب شان قرار دارند، يا منظور خصوص پيامبران بني اسرائيل هستند، مانند يوسف و سبط هاي يعقوب، و هارون و موسي. ( البته، پيامبري نعمتي است كه هيچ نعمتي با آن برابري نمي كند.)

سپس فرمود:

2-« شما را مستقل كرد. » و از مذلت بردگي فراعنه و زورگوئي ستمگران نجات داد.

آنگاه فرمود:

3-« به شما چيزها داد كه به كسي در جهان نداده است. »

و اين همان عنايات و الطاف الهي است كه قرين آيات قاهرة خداوندي بود كه اگر ايشان بر گفتة خود استقامت مي ورزيدند و بر پيمان خود پابرجا مي ماندند زندگي شان را تعديل و تكميل مي نمود. يعني همان آيات روشني كه در ايام اقامت شان به مصر و پس از نجاتشان از دست فرعون و قومش ايشان را از هر طرف احاطه كرده بود. آن مقدار از آيات معجزنما و برهان هاي روشن و نعمت هاي زندگيكه پي در پي در عهد موسي "ع" به بني اسرائيل رسيد، براي هيچ يك از امت هاي پيش از موسي "ع" تحقق نيافته بود.

ص:357

( بنابراين، عقيده بر اين كه منظور از" عالمين" در آيه همان زمان موسي"ع" است كاملاً بي وجه است زيرا ظاهر آيه مزبور اين معني را كه تا آن زمان به ملتي از ملت ها به مقدار بني اسرائيل نعمت داده شده باشد، نفي مي كند، و مطلب هم چنين است .)

دعوت تاريخي ازيهود براي ورود به سرزمين موعود

در حالي كه موسي از حال قوم خود نافرماني و امتناع از پذيرفتن دعوتش جهت ورود به سرزمين موعود را مشاهده مي كرد، آنان را براي وارد شدن به آن سرزمين پاك مأمور نمود، و به همين جهت دستور خود را با نهي از عقب گرد نمودن و تذكر عاقبت زيان و ضرر آن، تأكيد كرد.

آن سرزمين را به صفت " مقدس" توصيف نمود كه " پاك از شرك و بت پرستي" تفسير نموده اند - چون پيامبران و مؤمنين در آنجا سكونت داشتند- در قرآن مجيد چيزي كه تفسير اين كلمه " مقدس" باشد ، وارد نشده است، و چيزي كه مي توان از آن استنباط نمود معنائي نزديك به اين، آية اول سورة اسري است كه مي فرمايد: « مسجد اقصي، كه اطرافش را بركت داديم! »

و بركت در زمين، چيزي جز نهادن خوبي و خير در آن نيست، و از جمله خيرهاي بزرگ به پا داشتن دين و از بين بردن كثافات شرك و بت پرستي است. در آية 137 سورة اعراف مي فرمايد:

« و مردمي را كه استثمار مي شدند،

وارث مشرق ها و مغرب هاي زميني كه در آن بركت داديم، نموديم ! »

ظاهر آيات مي رساند كه منظور از جملة "خدا برايتان نوشته" اين است كه خداوند توطن آنها را در آنجا مقدر نموده است. و جملة " چهل سال بر آنان حرام است،" نيز آن را تأكيد مي كند، و روي سخن به اجمال با ملت بوده، وتعرضي به حال افراد و اشخاص ندارد. شنوندگان اين خطاب كه در آن روز حاضر و بدان مكلف بودند، همه مردند و تا آخرين نفر در صحراي سرگرداني " تيه" نيست شدند،

و تنها فرزندان و نوادگان آنان به همراهي " يوشع بن نون" وارد آن سرزمين شدند. و اين نوشتن و مقرر فرمودن، همان است كه از آية 6 سورة قصص بر مي آيد:

« وَ نُريدُ اَن نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ استِضعِفوُا في الاَرض ...

و مي خواهيم بر كساني كه در زمين ناتوان گرفته شده اند، منت

ص:358

بگذاريم،

و پيشوايانشان قرار داده و ايشان را وارث قرار دهيم،

و در زمين تمكن شان بخشيم! »

و موسي "ع" بر ايشان اميد آن را به شرط كمك خواهي از خدا و صبر داشت، آنجا كه فرمود:

« به خداوند استعانت جوئيد و صبر نمائيد!

مسلماً زمين خاص خدا بوده،

و به هركس از بندگان خود كه بخواهد به ارث مي دهد...

اميد است كه خدايتان دشمن شما را هلاك سازد،

و شما را در زمين جانشين نموده و ببيند كه شما چه مي كنيد! »

و اين همان است كه خداوند با اين فرمايش خود از وفا به آن خبر مي دهد:

« و ما مردمي را كه مستضعف شده بودند،

وارث شرق ها و غرب هاي زميني كه درآن بركت داديم، نموديم،

و كلمة حسناي خدايت بر بني اسرائيل در اثر صبرشان تمامي يافت! »(1)

آية شريفه مي رساند كه استيلاي آنان بر سرزمين مقدس و توطن شان در آن يك كلمة الهي و ثبت شده و قضاي الهي مشروط به صبر بر اطاعت خدا و ترك معاصي و بردباري در حوادث تلخ زمان است.

عموميت اين صبر بدان جهت است كه :

در عهد موسي حوادث شاق و مشكلي كه اوامر و نواهي الهي هم داشت بر ايشان متراكم بود و هرچه ايشان پافشاري در معصيت مي كردند تكاليف شاق آنان سخت تر و مشكل تر مي شد.

اخباري كه از ايشان در قرآن كريم ذكر شده اين معني را مي رساند. اين معني ظاهر عبارت قرآني «نوشتن زمين مقدس براي آنان » است، ولي با اين همه آيات قرآني دربارة زمان اين نوشتن و مقدار آن ابهام دارد. همين قدر از فرمايش خداوند سبحان در ذيل آيات سورة اسري و از گفتارهاي موسي در آيات مختلف به دست مي آيد كه اين نوشتن يك ثبت مشروط بوده و مطلق و غيرقابل تغيير نمي باشد.

امتناع يهود از ورود به سرزمين موعود


1- اعراف134

ص:359

آيات قرآن شريف حكايت از آن دارد كه قوم يهود در برابر دعوت موسي " ع" براي ورود به سرزمين مقدس گفتند:

« اي موسي! در آنجا گروهي زورگويانند و ما هرگز وارد آن نمي شويم تا ايشان بيرون شوند، اگر از آن بيرون شوند ما حتماً وارد خواهيم شد! »

اينكه گفتند: " ما هرگز وارد آن نمي شويم تا آنان بيرون روند...." شرطي است كه براي ورود در آن سرزمين ذكر نموده و داخل شدن خود را مشروط به بيرون رفتن ايشان مي كنند، و اين در حقيقت رد فرمان موسي است، گرچه بازهم براي بار دوم گفته اند: " اگر ايشان بيرون روند ما وارد مي شويم!" ولي همين شرط رد فرمان موسي "ع" است.

(1)

نزول عذاب آسماني دربيابان" تيه"

مكافات بني اسرائيل به خاطر بي اعتنائي به فرمان الهي و امتناع از ورود به سرزمين موعود، علاوه بر سرگرداني در بيابان تيه، ابتلاء به عذابي نيز بود كه خداوند متعال از آسمان بر آنها نازل فرمود.

آيات زير بيانگر چگونگي اين نافرماني و مكافات آن مي باشد:

« و چون به ايشان گفته شد كه در اين قريه جاي گيريد،

و از هرجاي آن خواستيد بخوريد، و بگوئيد: گناهان ما فروريز!

و از اين درب سجده كنان درون شويد، تا گناهانتان را بيامرزم،

و نيكوكاران را فزوني خواهيم داد!

كساني از ايشان كه ستمگر بودند سخني جز آنچه دستور داشتند، به جاي آن آوردند،

و به سزاي آن ستم ها كه مي كردند،

از آسمان عذابي بر ايشان فرستاديم! »

مقصود از " قريه " همان سرزميني است كه در بيت المقدس واقع بوده و بني


1- مستند:آية161و162 سورة اعراف "وَ اِذ قيلَ لَهُمُ اسكُنوُا هذِهِ الْقَر يَةَ ...! " الميزان ج16ص172

ص:360

اسرائيل مأمور شدند آن شهر را فتح نمايند، و با اهل آنجا كه از " عمالقه" بودند جنگيده و آنها را هزيمت دهند و شهر را تصرف كنند. بني اسرائيل از اين مأموريت سر باز زدند و در نتيجه به سرگرداني در بيابان " تيه" مبتلا شدند كه تفصيل آن قبلآً بيان شده است.

( در پاره اي از اخبار اوصافي عجيب از بزرگي جثه و طول قامت براي آن جماعت كه از " عمالقه" بودند، ذكر شده كه عقل سالم نمي تواند آنها را بپذيرد، و در آثار باستاني زمين و بحث هاي طبيعي هم چيزي كه آنهارا تأئيد نمايد پيدا نمي شود، به ناچار آنها اخباري جعلي و ساختگي است! )

(1)

دو راهنماي مشوق بني اسرائيل

قرآن مجيد بيان مي كند كه:

« دو مرد از آنان كه از خدا مي ترسيدند و خدا نعمتشان داده بود، گفتند:

-از اين دروازه برايشان وارد شويد،

وقتي وارد آن شديد غلبه با شما خواهد بود،

اگر ايمان داريد بر خدا توكل كنيد...! »

معلوم مي شود آنجا كساني بوده اند كه از خدا هراس داشتند و فرم____ان او و پيامبرش را نافرماني نمي كرده اند، كه از آن جمله همين دو نفر بوده اند كه آن مطالب را گفته اند، و به دست مي آيد كه اين دو نفر از سايرين امتيازي داشته اند و آن اين كه خداوند به آنان نعمت داده بود.

( در عرف قرآن هر جا نعمت به طور مطلق ذكر شود، منظور ولايت الهي است! ) و روي اين حساب اين دو نفر از اولياء خدا بوده اند.

منظور از جملة " از اين در وارد شويد،" شايد دروازة اولين شهر آن زورگويان جبار است، كه نزديك بني اسرائيل بوده و به طوري كه نقل شده" اريحا" ناميده مي شده است.

وعده اي كه آن دو نفر دادند و گفتند: « وقتي وارد آن شديد غلبه با شما خواهد بود! » وعده اي است كه آن دو نفر به فتح و پيروزي ايشان بر دشمن مي دهند. و اين كه يك چنين خبر قطعي دادند به اتكاءِ وعدة موسي "ع" بوده كه فرموده بود:

« خداوند اين زمين را براي شما ثبت كرده است! »


1- مستند:آية27 سورة مائده "قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذينَ يَخافوُنَ اَنعَمَ اللهُ عَلَيهِما ادخُلوُا عَلَيهِمُ البابَ.... " الميزان ج10ص137

ص:361

و آن دو نفر به درستي خبر هاي موسي"ع" ايمان داشتند يا اين كه با نور ولايت الهي خود اين مطلب را درك كرده بودند.

گفته اند اين دو نفر " يوشع بن نون" و " كالب بن يوفنا " بودند كه از رؤسا و نقباي دوازده گانة بني اسرائيلند.

آنگاه آن دو نفر مردم را به توكل بر خداي خود دعوت نموده اند زيرا خداي عزيز كساني را كه بر او توكل كنند كفايت مي كند. آنان مي خواستند با اين جمله دلهاي مردم را پاك نموده و آن ها را تشجيع و تشويق كنند.

سرپيچي يهود از فرمان موسي "ع"

قرآن مجيد نافرماني و بي احترامي قوم يهود نسبت به فرامين پيامبرشان را چنين فاش كرده است:

« گفتند: اي موسي! تا آنان در آنجا هستند ما هرگز وارد نشويم،

برو تو و خدايت جنگ كنيد كه ما همين جا نشسته ايم! »

بني اسرائيل در هردو مورد به موسي "ع" گفتند:

" ما هرگز وارد نخواهيم شد..."

و تكرار اين جمله براي اين است كه موسي "ع" را كاملاً نااميد سازند تا در دعوت خود پافشاري نكند، و دوباره ايشان را فرمان ندهد.

در عبارت هايشان اهانت ها و سبكي ها و بي احترامي هائي به مقام موسي "ع" و فرمان و وعدة الهي كه موسي تذكر داده بود، شده است.

اين عبارت به طرز عجيبي تنظيم شده است.

اولاً، آن ها از صحبت با آن دو نفري كه مردم را به گفتة موسي "ع" مي خواندند، روي گردانده اند.

ثانياً، با موسي عليه السلام هم خيلي به اختصار حرف زده اند، با آنكه در ابتداء بسيار مفصل صحبت كرده و علت نافرماني خود و خصوصيات ديگري را بيان كرده بودند. و خود مختصر گوئي پس از تفصيل در مقام جوابگوئي و نزاع مي رساند كه كلام طرف خسته كننده بوده و حاضر نيست سخن او را گوش كند و به صحبت خود ادامه دهد!

بار دوم عبارت " وارد نخواهيم شد، " را با كلمة " ابداً " تأكيد كرده اند، و آن گاه ناداني شان آنان را به چيزي بدتر از همة اين ها جرأت داده و آن اين كه از رد كردن خود نتيجه گرفته و گفته اند: " برو تو و خدايت!!!" جنگ كنيد، ما همين جا نشسته

ص:362

ايم.

و در اين عبارت ايشان دلالت روشني است كه ايشان چون بت پرستان عقيدة تشبيهي داشته و دنبال خداي جسمي ظاهري مي رفته اند. و همين طور هم بوده است. آنان بودند كه خ___داي عزي__ز در كلام خود مي فرمايد::

« ما بني اسرائيل را از دريا گذرانديم،

آنها به مردمي رسيدند كه بر بت هاي خود افتاده و ملتزم بودند،

گفتند: اي موسي ! براي ما نيز خدائي قرار ده چنانكه آن مردم خدايان دارند.

گفت: همانا شما مردمي هستيد كه ناداني مي كنيد! »

بني اسرائيل دائماً بر عقيدة جسميت و تشبيه خود باقي مانده اند و امروز هم به طوري كه كتاب هايشان نشان مي دهد، همين عقيده را دارند.

شكايت موسي"ع" نزد خدا از قوم يهود

قرآن مجيد شكايت موسي "ع" را به درگاه خدا از جامعة اسرائيلي و قوم يهود چنين تعريف كرده است:

« موسي گفت:

خدايا ! من جز به خودم و برادرم اختياري ندارم،

ميان ما و گروه معصيت كاران را تفريق كن! »

موسي "ع" آنان را به امر مشروعي دعوت نمود و وظيفه خود را به طور كامل انجام داد و جاي عذري باقي نگذاشت، ولي جامعة اسرائيلي دعوت او را به بدترين وجه رد كردند.

اقتضاي اين حال اين است كه موسي بگويد:

- خدايا، من دستورت را رساندم و خوب هم رساندم، و در به پا داشتن فرمان تو جز اختيار خودم را ندارم و همين طور برادرم را ! و ما به وظيفة واجب خود عمل كرديم ولي مردم با بدترين وجه با ما روبرو شدند. و ما اكنون از آنان نااميديم و راه بسته شده است، تو اين گره را بگشا و با ربوبيت خودت راه رسيدن به وعده اي را كه دربارة تمامي نعمتت و ارث دادن زمين بديشان داده اي ، آماده كن، و ميان ما و اين مردم گناهكار حكم كن و جدائي بينداز !

ص:363

اين مورد، برخلاف تمام موارد ديگر مانند - درخواست ديدن خدا، و پرستش گوساله وغيره - كه فرمان موسي را عصيان نمودند، خصوصياتي دارد كه جامعة اسرائيلي صريحاً و بدون كوچكترين مدارا و ملايمت فرمان موسي را رد كردند، و اگر موسي آنان را به حال خود واگذاشته و از فرمان خود چشم مي پوشيد، دعوتش از اساس باطل مي شد، و پس از اين ديگر نمي توانست هيچ امر و نهيي بنمايد، و در نتيجه اركان وحدتي كه تأسيس نموده بود از بين مي رفت.

از اين بيان روشن مي شود كه:

1-اقتضاي اين حال اين است كه موسي "ع" در شكايتش به خداوند تنها حال خود و برادرش را كه دو مبلّغ الهي و مأمور از طرف خدا بودند، بيان كند، و متعرض حال ساير مؤمنين، هرچند تمرد فرمان او را نكرده باشند، نشود. يعني حال مبلَغ بيان شود نه حال عامل !

2- مقام اقتضا دارد كه موسي"ع" نزد خداي خود شكايت برد كه در حقيقت مددخواهي از خداوند در اجراي دستور اوست. مقصود از بيان اختيار خود و برادرش اين است كه – برادرم هم مثل من تنها اختيار خود را دارد.

مقصود از گفتن جملة " خدايا ميان ما و مردم گناهكار جدائي افكن!" نفرين از طرف موسي عليه السلام عليه بني اسرائيل نيست كه خدا حكم قاطعي ميانشان نمايد و در نتيجه عذابي بر آنان نازل شود، و يا خدا ميانشان جدائي افكنده و موسي و هارون را از ميانشان بيرون برد و يا آن دو را وفات دهد.

موسي آنان را به اتمام نعمتي كه خدا برايشان نوشته بود، دعوت مي كرد، و او بود كه خداوند بر بني اسرائيل منت گذاشت و اراده كرد به دست او بني اسرائيل را نجات دهد و در زمين جانشين سازد، و بني اسرائيل هم اين معني را دربارة موسي مي دانستند. از اين عبارتشان كه خداوند تعالي نقل فرموده خوب به دست مي آيد - " گفتند: پيش از اين كه بر ما بيائي و پس از آن كه آمدي، ما اذيت شديم! " و اين جملة كه خداوند سبحان به موسي مي فرمايد: " بر مردم عصيان پيشه افسوس مخور! " نيز گواه اين معني است.

اين جمله مي رساند كه موسي "ع" بر آنان رحمت آورده و مي ترسيد كه غضب الهي برايشان فرود آيد، و انتظار مي رفت كه از عذاب « تيه - سرگرداني » ايشان نيز ناراحت شود.

آغاز سرگرداني چهل ساله يهود و تحريم ارض موعود

ص:364

قرآن مجيد داستان سرگرداني يهود را چنين شرح مي دهد-

آن گاه كه خداوند « گفت:

- آن تا چهل سال برايشان حرام است!

در زمين سرگردان مي روند.

تو اي موسي، بر گروه معصيت كار افسوسي مخور! »

آن زمين پاك، يعني ورود در آن و تملك آن، بر اين مردم حرام است. يعني مقدر كرديم تا چهل سال موفق به ورود در آن نشوند.

حيران و سرگردان در زمين بگردند، نه چون شهرنشينان در شهري استراحت دارند، و نه چون بيابان نشينان زندگي قبيله اي و بدوي دارند!

- و تو هم اي موسي !

از نزول اين عذاب الهي بر اين مردم محزون مباش! اينان فاسق و عصيان پيشه اند.

و چون نتيجة عملكرد خود را با اين عذاب مي بينند، شايستة اندوه و دلسوزي نيستند و سزاوار نيست كه بر ايشان تأسف بخوري!

كيفيت زندگي يهود در ايام سرگرداني

در روايات اسلامي از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود:

« چون شام مي شد فريادگرشان اعلام كوچ مي كرد و آنها با زحمت و مشقت به راه مي افتادند، تا هنگام سحر مي شد خداوند زمين را فرمان مي داد بر ايشان دور مي زد، و ايشان صبحگاهان در همان منزلي بودند كه از آنجا كوچ كرده بودند!

مي گفتند: راه را اشتباه رفته ايد!

چهل سال به اين طور ماندند، و" منّ و سلوي" در آنجا برايشان نازل شد تا آنكه يك نسل همگي هلاك شدند و از آن نسل تنها " يوشع بن نون" و " كالب بن يوفنا" باقي ماندند و نسل جديدي كه فرزندان آن مردم بودند.

و ايشان در مساحت چهار فرسنگ سرگردان بودند. وقتي مي خواستند راه بيفتند لباس ها و كفش هايشان برايشان خشك مي شد، و قدرت راه رفتن از ايشان سلب مي

ص:365

گشت.

با ايشان سنگي بود كه وقتي فرود مي آمدند موسي "ع" با عصايش بدان مي زد و آن سنگ دوازده چشمه مي شد. هر چشمه اي مخصوص يكي از اسباط، و چون كوچ مي كردند آب به سنگ برمي گشت و سنگ را روي حيواني مي گذاشتند.»

اين روايت گرچه دربارة موضوع « تيه - سرگرداني» و غير آن مطالبي دارد كه در قرآن مجيد نيست، و از آن استفاده مي شود، ولي چيزي را هم كه مخالف قرآن كريم باشد، ندارد.

امر بني اسرائيل در زمان موسي"ع" طور عجيبي بود. چيزهاي خارق العاده از هر طرف زندگي شان را احاطه كرده بود، و لذا بعيد نيست كه تيه و سرگرداني شان در آن بيابان هم به اين شكل بوده باشد!

مرگ موسي در ايام سرگرداني يهود

در روايات اسلامي از امام صادق عليه السلام نقل شده كه از قول رسول خدا"ص" فرمود:

« داود پيامبر"ع" روز شنبه به طور ناگهاني مرد،

و پرندگان بال هاي خود را بر او افكندند.

موسي كليم خدا"ع" در بيابان تيه مرد،

و فريادي از آسمان بلند شد:

- موسي مرد ! كيست كه نميرد ! »

(1)

ايذاي موسي بوسيله بني اسرائيل

قرآن مجيد در آية بالا از بني اسرائيل خبر مي دهد كه چگونه پيامبرشان را ايذا و اذيت مي كردند و موسي "ع" به آنها گفت كه چرا مرا اذيت مي كنيد در حالي كه مي دانيد من فرستادة خدا به سوي شما هستم؟!

اين آية شريفه به طور اشاره مي فهماند بني اسرائيل با لجاجت خود پيامبر خدا را آزار كرده بودند تا به جائي كه خداي تعالي به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت.


1- مستند: آية5 سورة صف "وَاِذ قالَ موُسي لِقَومِهِ يا قَومِ لِمَ تؤُذُونَني وَ قَد تَعلَموُنَ اَنّي رَسوُلُ اللهِ اِلَيكُم...!" الميزان ج38ص150

ص:366

و اين خود نهيي است براي مؤمنين صدر اسلام نيز كه رسول خدا پيامبر گرامي اسلام "ص" را اذيت نكنند!

همچنانكه در آية 57 سورة احزاب به طور صريح روي سخن را به امت اسلام نموده و مي فرمايد:

« كساني كه خدا و رسول را اذيت مي كنند،

خداوند در دنيا و آخرت لعنتشان كرده،

و عذابي خوار كننده برايشان تهيه ديده است! »

آية مورد بحث بدان جهت كه نهيي الزامي در آن هست، هم مع__ناي آية 70 سورة اح__زاب است كه مي فرمايد:

« اي كساني كه ايمان آورده ايد، چون كساني مباشيد كه موسي را آزردند،

وخدا آن جناب را از آن تهمت كه به وي زدند، تبرئه نمود،

و او نزد خدا آبرومند بود!

هان اي كساني كه ايمان آورده ايد،

از خدا تقوي كنيد، و سخن سنجيده و سديد گوئيد! »

اين دو آيه از سورة احزاب كه در مقام تبرئه موسي عليه السلام است، دلالت دارد براين كه منظور از اذيت آن جناب به عملي كه خدا او را از آن عمل تبرئه نموده، نافرماني خود بني اسرائيل نسبت به دستورات وي، و بيرون شدن از اطاعت آن جناب نبوده است، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند.

پس يقيناً بني اسرائيل به آن جناب نسبت ناروائي داده بودند كه ماية آبروريزي آن جناب مي شده است، و او از اين تهمت آزرده شده بود، و خدا از آن تبرئه اش كرد!

عبارت " از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده گوئيد! » مؤيد اين معناست، و نيز مؤيد اين احتمال است كه بني اسرائيل به موسي عليه السلام و امت اسلام به رسول خدا پيامبر گرامي اسلام"ص" تهمت زده بودند و آية مورد بحث به مسلمانان مي فرمايد كه مانند بني اسرائيل مباشند. و اشاره اي است به نهي مسلمانان از ايذاء رسول الله "ص" به زبان و عمل، با علم به اين كه او رسول خداست! همچنانكه در ذيل آية هم كه سخن از انحراف قلوب دارد نوعي تخويف و تهديد مسلمين است به اين كه ايذاء رسول الله"ص" فسقي است كه چه بسا به انحراف دلها مي انجامد!

ص:367

(1)

تهمتي كه بني اسرائيل به موسي زدند!

« هان اي كساني كه ايمان آورده ايد، همانند كساني مباشيد كه موسي را اذيت كردند، وخدا موسي را از آن چه آنان گفتند، تبرئه نمود، و او نزد خدا آبروئي داشت! »

مراد به اين " اذيت" مطلق آزارهاي زباني و يا عملي نيست، گو اينكه مطلق آزار پيامبران حرام و مورد نهي است، ولي در خصوص آيه به قرينة جمله اي كه فرمود: « خدا او را تبرئه نمود! » مراد آزار از ناحية تهمت و افتراء است، چون اين اذيت است كه رفع آن محتاج به تبرئة خدائي است.

شايد علت اين كه از بيان آزار بني اسرائيل نسبت به موسي عليه السلام سكوت كرد، و نفرمود كه آزارشان چه بوده، مضمون آن حديث را تأئيد كند كه فرمود: " بني اسرائيل اين تهمت را به موسي زدند كه وي آنچه مردان دارند ندارد، و خدا هم موسي را از اين تهمت تبرئه كرد. "

اما در خصوص پيامبر گرامي اسلام "ص" و اين كه تهمتي كه به وي زدند چه بوده؟ بهترين وجهي كه ذكر كرده اند اين است كه آيه شريفه اشاره است به تهمت هائي كه به آن جناب در خصوص داستان زيد و زينب زدند، و بعيد نيست كه چنين باشد، چون اغلب رواياتي كه در اين قصه وارد شده با قداست ساحت رسول الله"ص" مناسبت ندارند!

شريعت و كتاب موسي_ميقات شبانه و نزول الواح تورات

شب ميقات و نزول تورات

اشاره


1- مستند: آية69 سورة احزاب "يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنوُا لا ت_َكوُنوُا كَالَّذينَ آذوُا موُسي ...!" الميزان ج32ص235

ص:368

ص:369

مستند:آية 142 سورة اعراف " وَ واعَدنا موُسي ثَلاثينَ لَيلَةً وَ اَتمَمناهابِعَشرفَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ اَربَعينَ لَيلَةً .... " الميزان ج16ص77

ميقات چهل شبه موسي

ميقات چهل شبة موسي عليه السلام در تاريخ بني اسرائيل از اهميت ويژه اي برخوردار است. قرآن مجيد در ضمن بيان جريان اين ميقات، رويدادهائي را كه در آن روزگاران اولية رهائي بني اسرائيل، در ميان اين قوم به وقوع پيوسته، شرح مي دهد:

دعوت به ميقات

در آية فوق، خداي تعالي مواعدي را كه با موسي كرده بود، ذكر مي كند، كه اصل آن را سي شب قرار داده بود و با ده شب ديگر آن را تكميل نموده است، و آن گاه فرموده كه مجموع مواعد با وي چهل شب بود.

در حقيقت، خداي تعالي موسي عليه السلام را براي مدت سي شب به درگاه خود، و براي گفتگو با وي، نزديك ساخته، و ده شب ديگر براي اتمام آن گفتگوها بر آن افزوده، و در نتيجه ميقات پروردگارش درچهل شب تمام شده است.

چرا ميقات شبانه؟

"ميقات" آن وقت معين و محدودي است كه بناست در آن وقت عملي انجام شود، مانند ميقات هاي حج، يعني آن مواضعي كه براي بستن احرام معين شده است. و

ص:370

اگر حساب ميقات را خداي تعالي بر روي شب ها برده نه روزها، و حال آن كه در اين مدت موسي روزها هم در ميقات به سربرده است، و معمولاً در اين گونه موارد حساب روي روزها برده مي شود، نه شب ها؟ شايد براي اين بوده كه غرض از اين ميقات تقرب به درگاه خدا و مناجات با اوست، كه شب ها اختصاص بيشتري براي اين كار داشته است، و حواس انسان جمع تر و نفس براي انس گرفتن آماده تر است، آن هم در چنين مناجاتي كه در آن تورات نازل شده است!

همچنانكه دربارة رسول خدا "ص" هم در قرآن فرموده است:

« - اي جامه به خود پيچيده!

شب را به جز اندكي، بپا خيز!

مگر يك نيمه شب يا اندكي از آن كم كن، يا برآن بيفزا!

و قرآن را به تأنّي خوان تأنّي دقيق!

كه ما گفتاري گران به تو القاء خواهيم كرد،

كه در ساعات شب وفاق خاطر بيشتر و گفتار استوارتر است،

كه تو را به روز رفت و آمد طولاني است! »

انتخاب هارون به عنوان جانشين

موسي عليه السلام در موقع حركت به ميقات و جدائي از قوم خود به برادرش هارون گفت:

« ميان قوم من جانشين من باش!

و به اصلاح كارشان بپرداز!

و طريقة مفسدين را پيروي مكن! »

موسي برادرش را امر به اصلاح و اجتناب از پيروي روش اهل فساد مي كند و حال آن كه هارون عليه السلام هم خود پيغمبر مرسل بود، و هم معصوم از معصيت و پيروي از اهل فساد بود، و قطعاً موسي بهتر از هركس به مقام برادرش عارف بود، پس مقصود آن حضرت قطعاً نهي هارون از كفر و معصيت نبود بلكه مقصودش اين بود كه در ادارة امور مردم به صوابديد و آراء مفسدين گوش ندهد، و روشي را پيش نگيرد كه مطابق سليقة مفسدين و مورد پيشنهاد آنان باشد!

از اينجا معلوم مي شود كه در آن روز در ميان بني اسرائيل مردمي مفسد وجود داشته كه همواره در كمين بوده اند تا زحمات اين دو بزرگوار را خنثي كنند و با نقشه

ص:371

هاي شوم خود در كار ايشان كارشكني نمايند، لذا موسي "ع" سفارش مي كند كه مبادا راه و روش و پيشنهادات ايشان را بپذيرد و در نتيجه دستخوش كيد و مكر ايشان گردد، و جمعيت قوم به تفرقه و اتحادشان كه با تحمل آنهمه محنتها و مشقتها به دست آمده، به اختلاف مبدل گردد.(1)

در ميقات چه گذشت؟

« وقتي موسي به ميقات ما كه براي او تعيين كرده بوديم، آمد، و پروردگارش با او گفتگو كرد، موسي گفت:

- پروردگارا! خودت را بنمايان تا نگاهت كنم!

خداي تعالي به موسي فرمود:

-لَن تَراني ! تو ابداً مرا نخواهي ديد! و لكن به اين كوه بنگر! »

معلوم مي شود كوهي در مقابل موسي "ع" مشهود بود كه خداي تعالي به آن اشاره نمود و فرمود:

-به اين كوه نگاه كن كه من اينك خود را براي آن ظاهر مي سازم، اگر ديدي تاب ديدار مرا آورد و برجاي خود استوار ماند، بدان كه تو نيز تاب نظر انداختن به من و ديدن مرا داري !

وقتي تجلي كرد و براي كوه ظاهر شد، با تجلي خود كوه را درهم كوبيد و در فضا متلاشي ساخت و پرتابش كرد، موسي از هيبت منظره افتاد و از دنيا رفت يا بيهوش شد، و وقتي به هوش آمد، گفت:

-منزّهي تو!

و من دربارة درخواستي كه كردم توبه مي كنم !

و اولين كسي هستم كه دربارة ناديدني بودن تو ايمان آورده ام!

مفهوم رؤيت خدا

اگر مسئلة رؤيت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف بكنيم،


1- مستند:آية 143 سورة اعراف " وَلَمّا جاءَ موُسي لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ اَرِني اَنظُر اِلَيكَ قالَ لَن تَراني ...! " الميزان ج16ص77

ص:372

بدون درنگ آن را حمل بر رؤيت و نظر انداختن با چشم مي كنند، ولكن اين صحيح نيست، زيرا عملي كه ما آن را ديدن مي خوانيم عملي است طبيعي و محتاج به مادة جسمي در بيننده و موضوع قابل رؤيت هردو، لكن به طور ضرورت و بداهت از روش تعليمي قرآن برمي آيد كه هيچ موجودي به هيچ وجهي از وجوه شباهت با خداي سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداي سبحان جسم و جسماني نيست، و هيچ مكان وجهت و زماني او را در خود نمي گنجاند، و هيچ صورت و شكلي مانند و مشابه او ، ولو به وجهي از وجوه، يافت نمي شود، نه در وهم و تصور و نه در خارج!

و معلوم است كه كسي كه وضعش اين چنين باشد، ديدن به آن معنائي كه ما براي آن قائليم، به وي تعلق نمي گيرد، و هيچ صورت ذهني منطبق با او نمي گردد، نه در دنيا و نه در آخرت!

پس غرض حضرت موسي هم از تقاضائي كه كرد اين نبود، چون چنين درخواستي لايق مقام رفيع شخصي مثل او نيست، و اين گونه غفلت ها سازگار پيامبران نيست، بلكه به طور مسلم، اگر موسي "ع" در آية مورد بحث تقاضاي ديدن خدا را كرده غرضش از ديدن غير از اين ديدن بصري و معمولي بوده است، و قهراً جوابي هم كه خداي تعالي به وي داده نفي ديدني است غير از اين ديدن، چه اين نحو ديدن امري نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، و موسي آن را تقاضا كند، و خداوند دست رد به سينه اش بزند!

خداوند سبحان نشان دادن خود را به موسي تشبيه كرده به نشان دادن خودش به كوه، و فرموده است: ظهور و تجلي من براي كوه عيناً مانند ظهوري است كه من براي تو كردم، اگر كوه با آن عظمت و محكمي اش توانست به حال خود بماند تو نيز مي تواني تجلي پروردگارت را تحمل كني !

منظور از اين آيه محال بودن تجلي نيست به شهادت اين كه خدا براي كوه تجلي فرمود، بلكه غرض نشان دادن و فهماندن اين معناست كه موسي قدرت و استطاعت تجلي را ندارد!

بيهوش افتادن موسي بعد از تلاشي كوه!

« و همين كه پروردگارت بر آن كوه جلوه كرد،

آن را متلاشي ساخت.

و موسي بيهوش افتاد،

ص:373

و چون به هوش آمد، گفت:

- منزهي تو! سوي تو باز مي گردم، و من مؤمن نخستينم! »

آية بالا اين معني را به خوبي مي فهماند كه چون خداي تعالي براي كوه تجلي نمود، كوه را مدكوك و متحول به صورت ذراتي از خاك گردانيد، و هويت كوهي اش را نيز به كلي از بين برد.

آيا هلاكت يا بيهوشي موسي از هول و هيبت آن منظره اي بود كه مشاهده كرد؟

اين باوركردني نيست!

زيرا موسي از مظاهر قدرت پروردگارش چيزهائي ديده بود كه مسئلة ازهم پاشيدن كوه در مقابل آن خيلي مهم نبود. موسي همان كسي است كه عصاي خود را مي انداخت و آناً اژدهائي دمان مي شد و هزاران هزار مار و طناب را مي بلعيد. موسي همان كسي است كه دريا را شكافت و در يك لحظه هزاران هزار از آل فرعون را در آن غرق كرد. او كوه را از ريشه كند و بالاي سر بني اسرائيل مانند سايه بان نگه داشت.

موسي معجزاتي داشت كه به مراتب هول انگيزتر از متلاشي شدن كوه بود، پس چگونه تصور مي شود در اين قضيه از ترس مرده يا بيهوش شده باشد؟ با اين كه بر حسب ظاهر مي دانست كه در اين تجلي آسيبي به خود او نمي رسد، و خدا مي خواهد كه او سالم بماند و تجلي كوه را ببيند.

پس معلوم مي شود غير از متلاشي شدن كوه چيز ديگري او را به اين حالت درآورده است و گويا در آن صحنه قهر الهي براي او و در مقابل درخواستش مجسم گرديده و او خود را به مشاهدة آن مشرف ديده، كه چنان اندكاك عجيبي به او دست داده و نتوانسته حتي يك چشم به هم زدن در جاي خود و بر روي پاهايش قرار بگيرد. استغفاري هم كه موسي بعد از به حال آمدن كرده، شاهد اين معناست!

موسي چون فهميد درخواستي كه كرده است بيموقع بوده و خداوند او را به اشتباهش واقف ساخته و به عنايت الهية خود او را عملاً تعليم داده و به او فهمانده كه تقاضاي غيرممكني را كرده است، لذا موسي"ع" نخست شروع كرد به تقديس خداي تعالي و منزه دانستن او از آن خيالي كه وي درباره اش نموده و سپس از اقدام به آن تقاضا توبه كرده و اظهار اميدواري كرده است كه خدا توبه اش را بپذيرد و سپس اقرار نمود كه من در ميان قوم خود اولين كسي هستم كه به عدم امكان رؤيت تو ايمان آورده اند!

ص:374

(1)

هفتاد ناظر ميقات موسي در نزول تورات

از اتفاقات مهمي كه در تاريخ بني اسرائيل، در روزهاي ميقات موسي "ع" رخ داده، يكي انتخاب هفتاد نفر از بني اسرائيل به وسيلة موسي"ع" براي ميقات پروردگارشان بود. قرآن مجيد در آية فوق بيان مي دارد كه خداي سبحان براي بني اسرائيل ميقاتي معين كرده بود تا براي امر عظيمي در آن ميقات حاضر شوند، و موسي عليه السلام هفتاد نفر از ايشان را براي اين كار انتخاب كرد. و اما اين كه اين امر عظيم چه بوده آية شريفه از آن ساكت است.

از آية 153 سورة نساء برمي آيد كه همراهان موسي به اين منظور در ميقات حاضر شدند كه نزول تورات را ناظر باشند، و مقصودشان از رؤيت اين بوده كه نزول تورات را به چشم خود ببينند، تا كاملاً اطمينان پيدا كنند به اين كه تورات كتابي است آسماني و نازل شده از طرف خداي تعالي.

از ظاهر آيه برمي آيد كه همراهان موسي "ع" كه موسي آنها را از ميان بني اسرائيل انتخاب كرده بود، به اصل دعوت وي ايمان داشتند و غرضشان از اين كه گفتند - ما هرگز ايمان نمي آوريم تا خدا را آشكارا ببينيم! - اين بوده كه ايمان خود را جهت نزول تورات مشروط و متعلق بر مشاهده و رؤيت كرده باشند.

همة اين قرائن شاهد بر اين است كه داستان مورد نظر آية موردبحث جزئي از داستان ميقات و نزول تورات است.

از مجموع آيات بر مي آيد كه موسي"ع" وقتي خواست به ميقات برود و تورات را بگيرد، از ميان بني اسرائيل اين هفتاد نفر را انتخاب كرد و نامبردگان به شنيدن صداي خدا و اين كه چگونه با پيغمبر خود سخن مي گويد قناعت نكردند و از او درخواست كردند تا خدا را به ايشان نشان دهد، و به خاطر همين درخواست صاعقه اي بر ايشان نازل شد و همه را هلاك كرد، و خداوند به دعاي موسي"ع" دوباره ايشان را زنده نمود.

البته اين مطلب از قرائني كه در سياق آيات سوره هاي مختلف هست، استفاده مي شود. در اينجا آيات سورة اعراف را نقل مي كنيم كه واقعه را چنين شرح مي دهد:

« و موسي از قوم خويش هفتاد مرد براي وعده گاه ما انتخاب كرد،


1- مستند:آية 155 سورة اعراف " وَ اَختارَ موُسي قَومَهُ سَبعَينَ رَجُلاً لِميقاتِنا .... " الميزان ج16ص133

ص:375

و چون به رجفه دچار شدند، گفت:

- پروردگارا ! اگر خواسته بودي از اين پيش ايشان و مرا هلاك كرده بودي؟

چرا ما را براي كاري كه كم خردان ما كرده اند، هلاك مي كني ؟

اين جز آزمايش تو نيست!

و هركه را خواهي بدان گمراه مي كني،

و هركه را خواهي هدايت مي كني،

سرپرست ما توئي !

مارا بيامرز و به ما رحمت آور، كه تو از همة آمرزگاران بهتري!

و براي ما در اين دنيا و در آخرت نيكي مقرر دار،

كه ما به تو بازگشته ايم!

خدا فرمود:

- عذاب خويش را به هركه خواهم مي رسانم،

و رحمت من به همه چيز رساست،

و آن را براي كساني كه پرهيزكاري كنند، و زكات دهند،

و كساني كه به آيه هاي ما ايمان بياورند،

مقرر مي كنيم!

همان كسان كه آن رسول پيامبر ناخوانده درس را،

كه وصف او را نزد خويش، در تورات و انجيل، نوشته مي يابند،

پيروي كنند!

پيغمبري كه –

به معروفشان امر مي كند، و از منكر بازشان مي دارد،

و چيزهاي پاكيزه را حلالشان مي كند،

و پليدي ها را حرامشان مي كند،

تكليف گرانشان را، با قيدهائي كه بر آنها بوده است،

بر مي دارد!

كساني كه بدو ايمان آورده و گرامي اش داشته و ياري اش كرده اند،

و نوري را كه به وي نازل شده، پيروي كرده اند،

ص:376

آنها خودشان رستگارانند! »

خداوند متعال درخواست موسي عليه السلام را در مورد طلب مغفرت و زنده كردن همراهانش مستجاب كرد، ولي درخواست او را با آن عموميت و وسعت اجابت نكرد بلكه آن را مشروط ساخت به اين كه «من رحمت خود را به زودي براي آن افرادي كه هم بازگشت كردند و زكات دادند، و هم تقوا پيشة خود ساختند، و هم به آيات من ايمان آوردند، مي نويسم ! » و در عين حال آن را مقيد به قوم موسي نكرد بلكه فرمود: « هركه را بخواهم ! »

و آنجا كه فرمود - به آيات من ايمان آورند - منظور از ايمان آوردن به آيات همان تسليم در برابر هر آيه و نشانه اي است كه از ناحية خدا رسيده باشد، چه اين كه آن نشانه معجزه باشد، مانند معجزات موسي و عيسي و رسول خدا "ص" و چه اين كه احكام آسماني باشد، مانند شرايع دين موسي و عيسي و ساير انبياء، و چه خود انبياء باشند، و يا علامتي از علامات نبوت پيامبري باشد، مانند علايمي كه خداوند متعال در كتاب تورات موسي و انجيل عيسي عليهماالسلام براي پيامبري حضرت محمد "ص" ذكر فرموده است. همة اينها آيات خداوند سبحان هستند كه بر همه كس واجب است در برابر آن تسليم شوند و آن را تكذيب نكنند!

(1)

شرح نزول تورات در شب ميقات

قرآن مجيد چگونگي مبعوث شدن موسي "ع" به رسالت و اعطاي كتاب را در شب ميقات چنين شرح مي دهد:

« خداوند فرمود:

- اي موسي من تو را به پيغمبري و به سخن گفتن خويش از مردم برگزيدم!

آن چه را به تو دادم برگير!

و از سپاس داران باش! »

مقصود از "رسالات" در آية فوق معارف الهي از اوامر و نواهي و حكم و شرايعي است كه پيغمبران مأمور به تبليغ آنها مي شوند، چه اين كه اين معارف به وسيلة فرشته


1- مستند:آية 144 سورة اعراف "قالَ يا موُسي اِنّي اَصطَفَيتُكَ عَليَ النّاسِ بِرِسالاتي و بِكَلامي ...! " الميزان ج16ص90

ص:377

اي به ايشان وحي شود و يا اين كه پيغمبري آن را مستقيماً از خدا بشنود، در هر دو صورت "رسالت" است. چيزي كه هست اطلاق رسالت بر كلام بدون واسطة خداوند سبحان به اعتبار معن___اي كلام است، چون كلام امري است و معنائي كه شنونده از آن مي فهمد، امر ديگري است!

و مقصود از " كلام" در آية فوق آن خطاب هائي است كه خداوند بدون واسطة فرشته به موسي "ع" نموده و به عبارت ديگر آن چيزي كه به وسيلة آن مكنون غيب براي آن جناب كشف شده، نه كلام معمولي دائر ميان ما آدميان!

محتويات الواح تورات

قرآن مجيد مي فرمايد:

« وَ كَتَبنا لَهَ في الاَلواحِ مِن كُلِّ شَيءٍ موُعِظَةً وَ تَفصيلاً لِكُلِّ شَيءٍ.... »

يعني ما براي موسي در الواح (كه همان تورات بوده باشد) منتخبي از هر چيز نوشتيم، به اين معني كه ما براي او مقداري موعظه نوشته، و از هر مطلب اعتقادي و عملي آن مقداري را كه مورد احتياج قوم او بود، شرح داديم و تفصيل كرديم!

بنابراين آية شريفه به خوبي دلالت دارد بر اين كه تورات نسبت به معارف و شرايعي كه مورد حاجت بشر است كتاب كاملي نيست. قرآن مجيد در آية 48 سورة مائده نيز اين مطلب را واضح تر بيان كرده و آنجا بعد از ذكر تورات و انجيل، قرآن را مهيمن و مكمل آن دو خوانده است!

شرايط صاحب كتاب شدن موسي"ع"

قرآن مجيد شرايط مهمي را كه خداوند متعال در قبال اعطاي كتاب به موسي "ع" تعيين كرده، چنين شرح مي دهد:

« . . . براي وي در آن لوح ها از هرگونه اندرز،

و شرحي از همه چيز ثبت كرده بوديم،

اي موسي! آن را محكم بگير!

و به قوم خويش فرمان بده كه نيكوترهاي آن كتاب را اتخاذ كنند،

و به زودي سراي عصيان پيشگان را به شما خواهيم نمود.

و كساني را كه در اين سرزمين به ناحق بزرگي مي كنند،

از آيه هاي خويش منصرف خواهيم كرد،

ص:378

كه هر آيه اي را ببينند بدان ايمان نيارند!

اگر راه كمال ببينند، آن را پيش نگيرند،

و اگر راه ضلال ببينند، آن را پيش مي گيرند،

چنين شود! زيرا آيه هاي ما را دروغ شمرده و از آن غفلت ورزيده اند،

و كساني كه آيه هاي ما، و ديدار آخرت را دروغ شمرده اند،

اعمالشان باطل است،

مگر جز در مقابل اعمالي كه مي كرده اند پاداشي به ايشان مي رسد؟ »

عصيان پيشگاني كه آيه از آنان خبر مي دهد فاسقاني هستند كه با زير بار هدايت موسي نرفتن، و نپذيرفتن دستور« اخذ به احسن»، مرتكب فسق شده اند، يعني طريق احسان در امور و پيروي حق و رشد را ملازمت نكرده اند!

از اين آيه استفاده مي شود كه اولاً كيفر و پاداش اعمال خود اعمال است، و ثانياً حبط عمل و بي اجر بودن آن خود يك نوع كيفر است!

تورات.وشريعت در يهود

اشاره

ص:379

مستند: تحليل تاريخي الميزان ج31ص63

وصف تورات در قرآن

كتابي كه براي حضرت موسي"ع" نازل شده، قرآن كريم آن را « تورات » معرفي كرده است، و در سورة احقاف آية 12 آن را به دو وصف " امام" و " رحمت" توصيف نموده است.

در سورة انبياء آية 48 آن را " فرقان" و " ضياء " خوانده و در سورة مائده آية 44 آن را " هدي " و "نور" ناميده و در سوره اعراف آية 145 فرموده است:

« برايش در الواح از چيزي موعظت ها، و نيز براي هر چيزي تفصيلي نوشتيم! »

چيزي كه هست در همين قرآن كريم كه تورات را به اوصاف نامبرده ستوده در چند جاي كلامش فرموده كه بني اسرائيل تورات را تحريف كردند و در آن اختلاف نمودند!

تاريخ هم مؤيد گفتار قرآن است، براي اين كه بعد از فت___ح فلسطين به دست بخت النصر، او هي__كل ( معبد يهود) را ويران كرد و تورات را سوزانيد و در سال 588 قبل از ميلاد يهود را از فلسطين به سوي بابل كوچ داد، و در سال 538 قبل از ميلاد مسيح، يعني پنجاه سال بعد، كوروش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و به يهود اجازه داد تا به سرزمين خود فلسطين بروند، و در آنجا " عزراي كاهن" تورات را برايشان از حفظ نوشت. پس تورات اصلي منقرض شده و آن چه در دست است محفوظات عزراست.

ص:380

(1)

تورات فعلي از نظر قرآن

منظور قرآن شريف از " تورات" همان است كه در الواح بر موسي عليه السلام نازل شد، و خداوند متعال هم در سورة اعراف داستان آن را بيان داشته است.

اما " سِفر" هائي كه فعلاً در دسترس يهوديان است، به اعتراف خود آنان، در فاصلة حكومت " بخت النصر" و " كوروش" اتصال سندش قطع شده است.

لكن با اين وصف قرآن شريف تصديق دارد:

1-آن چه فعلاً در بين يهوديان متداول است، اگرچه از دست تحريف سالم نمانده، به طور كلي مخالف با تورات اصلي نيست.

( اين مطلب از آيات قرآني به خوبي روشن مي باشد.)

2-و تصديق نمودن پيغمبر اكرم "ص" تورات را، دلالتي بر عدم تحريف تورات متداول در زمان رسول الله"ص" ندارد.

تعريف تورات در قرآن و تأئيد قرآن در تورات

خداوند متعال در قرآن مجيد مي فرمايد:

« آيا كسي كه از طرف پروردگار خود بيّنه دارد و شاهد او به دنبالش آيد - وقبلاً نيز كتاب موسي به عنوان پيشوا ورحمت نازل شده - مثل ديگران است؟ »

قرآن مجيد،كتاب موسي، يعني تورات را به عنوان " امام " و " رحمت" توصيف كرده است، زيرا تورات مشتمل بر معارف حقه و شريعت الهي بوده كه بدان اقتدا مي كردند، و از نعمت آن بهره مي گرفتند.

خداوند متعال در جاي ديگر از كلام شريفش همين صفت را براي تورات ذكر فرموده است:

« چه مي بينيد اگر اين كتاب از جانب خدا باشد و شما بدان كافر شويد و شاهدي از بني اسرائيل شهادتي به مانند آن بدهد و به آن ايمان آورد و شما تكبر ورزيد...؟ كافران به مؤمنان گفتند: اگر قرآن


1- مستند: آية 48 سوره آل عمران " وَيُعَلِّمُهُ الكِتابَ وَ الحِكمَةَ وَالتَّوريةَ وَالاِنجيلَ ...." الميزان ج 6ص19

ص:381

بهتر بود مؤمنان پيش از ما رو به سوي آن نمي آوردند. و چون توسط آن راه نيافته اند خواهند گفت: اين يك دروغ باستاني است! و حال آنكه پيش از قرآن، كتاب موسي به عنوان پيشوا و رحمت بود و اين نيز كتابي است كه تورات را تصديق مي كند، و به زبان عربي نازل شده تا ستمگران را بيم دهد، و براي نيكوكاران هدايت و بشارت باشد! » (احقاف12)

اين آيات گوياي اين واقعيت است كه:

قرآن يك بيّنة الهي است، يا كتابي است كه بيّنه براي آن قائم شده است.

آن گاه شهادت شاهدان بني اسرائيل را راجع به قرآن و تأئيدي كه نسبت به قرآن شريف از ناحية اين شهادت حاصل مي شود، ذكر مي كند، و آنگاه يادآور مي شود كه مضامين يعني معارف و شرايع آن مسبوق به كتاب موسي است كه امام و رحمت بوده است، و مردم به دنبال آن حركت مي كردند و با آن راه مي يافتند، راهي است طي شده و تجربه شده! و قرآن كتابي است مثل كتاب موسي كه آن را تصديق مي كند و از طرف خداي تعالي براي بيم دادن ستمگران و نويد دادن نيكوكاران نازل شده است!

مستند: آية 43 سورة مائده "... وَ عِندَهُم التَّوريةُ فيها حُكمُ اللهِ ...." الميزان ج10ص210

تبيين اصالتها وتحريفات تورات درقرآن

در آية زير اجمالاً تصديقي به توراتي كه امروزه در دست يهود است، شده، و مي فرمايد:

« چگونه تو را داور قرار مي دهند درحالي كه تورات نزدشان هست و حكم خدا در آن است...؟

ما تورات را نازل كرديم درآن هدايت و نوري است، و پيامبراني كه مطيع بودند براي كساني كه دين يهود داشتند، بدان حكم مي كردند. و نيز الهيون و احبار كه نگهبان كتاب خدا شده بودند، برآن گواه بودند....»

اين همان توراتي است كه " عزرا" با اجازة " كوروش پادشاه ايران" جمع آوري و نوشته است، زماني كه كوروش بابل را فتح كرد، و بني اسرائيل را از اسارت

ص:382

بابلي ها نجات داد و به ايشان اجازه داد به فلسطين برگردند و " هيكل - بيت المقدس" را تعمير كنند.

اين همان كتابي است كه در زمان پيغمبر اسلام"ص" دردست يهود بوده و امروز هم در دست ايشان است.

قرآن شريف تصديق مي كند كه در اين تورات حكم خداست! و نيز تذكر مي دهد كه تحريف و تغييري در آن به كار رفته است!

از اين ها به دست مي آيد كه توراتي كه امروز در دست يهود است مقداري از تورات اصلي را كه بر موسي نازل شده، دارد، و چيزهائي هم تحريف شده و با زيادي و كمي و تغيير لفظ و محل و غيره، تغيير يافته است!

اين عقيده اي است كه قرآن شريف دربارة تورات ابراز مي دارد و دقت در آن هم ما را به اين معني مي رساند.

تبعيت انجيل از تورات

خداي سبحان در برابر توصيف تورات به داشتن هدايت و نور، انجيل را هم توصيف نم___وده و فرموده:« فيه هدي و نور » يعني در آن هدايت و نوري است. و منظور آن معارف و احكامي است كه در آن است.

ضمناً در وصف انجيل فرموده: " تصديق كنندة تورات" و منظور تبعيت انجيل از شريعت تورات است كه در انجيل چيزي جز امضا كردن شرع تورات و دعوت به آن نيست مگر آن مقداري كه عيسي "ع" استثنا كرده و خداوند فرموده: « برخي چيزها را كه بر شما حرام بود، حلال كرديم! »

موقعيت قرآن كريم در برابر تورات و انجيل

اما قرآن مجيد و موقعيت آن در قبال كتابها و شرايع آسماني پيشين، در آيه زير مشخص گرديده است:

« اين كتاب ( قرآن) را به حق به سوي تو فرستاديم كه مصدق و مهيمن بر آن كتابهائي است كه پيش از آن بوده است ....»( مائده48)

آنچه از معناي " مهيمن" به دست مي آيد اين است كه يك چيز سلطنت و تفوق بر چيز ديگر داشته و در حفظ و مراقبت و اقسام تصرفات در آن قدرت داشته باشد.

ص:383

و اين حال را قرآن مجيد نسبت به كتابهاي آسماني پيش از خود دارد. خداوند متعال قرآن كريم را چنين توصيف فرموده است: « تِبيان كل شئ » يعني بيان كنندة هر چيزي است.

قرآن شريف اصول ثابت و لايتغير كتابهاي پيشين را حفظ كرده و فروعي را كه تغيير پذير است نسخ و محو مي كند تا با حال انسان از نظر سلوك راه ترقي و تكامل مناسب باشد.

عبارت " مُهيمناً عليه، " عبارت " مصدقاً لِما بَينَ يَدَيهِ مِنَ الكِتاب، " را روشن مي كند زيرا اگر اين عبارت نباشد ممكن است از عبارت " مصدقاً " كه مي رساند قرآن تصديق تورات و انجيل مي كند، توهم شود كه قرآن تمام احكام تورات و انجيل را تصديق كرده و آنها را بدون تغيير و تبديل باقي مي گذارد و قبول دارد!

توصيف قرآن مجيد به " مهيمن" اين فكر را برطرف نموده و روشن مي سازد كه تصديق قرآن آنها را به اين طور است كه آنها معارف و احكام درستي از جانب خداست، و خداوند مي تواند در هر چه از آنها بخواهد دست به نسخ و يا تكميل بزند. بنابراين معناي "مصدقاً" تقرير و تثبيت معارف و احكام آن كتابها به طور مناسب با حال اين امت است، و با نسخ و تكميل و زيادكردن آن منافاتي ندارد، همان طور كه مسيح"ع" و انجيل او نيز تورات را تصديق كرده ولي مقداري از احكام و محرمات آن را تغيير داده و حلال نموده است.

(1)

قضاوتي از پيامبراسلام براساس تورات

قرآن مجيد قسمتي از تاريخ يهود معاصر پيامبراسلام را در آيات فوق بيان داشته، و ضمن تأئيد تورات فعلي و تذكر انحرافات آن، احكام جزائي آن را كه علماي يهود تغيير داده بودند، مشخص مي سازد.

اين آيات دربارة گروهي از يهود است كه پيامبر"ص" را در پاره اي از احكام تورات حكومت داده بودند كه شايد پيامبر"ص" برخلاف حكم تورات حكم كند، و آنان بدين وسيله از حكم تورات فرار كنند و راحت باشند.


1- مستند: آية 41تا50 سورة مائده " ...فَا حكُمْ بَينَهُمْ اَو اَعرِض عَنهُم ...." الميزان ج10ص205

ص:384

آنها به همديگر مي گفتند: اگر حكم دلخواه تان را به شما دادند بگيريد و گرنه اگر حكم تورات را به شما دادند حذر كنيد. پيامبر اسلام "ص" ايشان را به حكم تورات برگرداند و ايشان روي گرداندند.

در ضمن، آيات به يك نكته تاريخي ديگر اشاره دارد كه آنجا عده اي از منافقين بودند كه هوس هائي چون همان عده از اهل كتاب كه از پيغمبر"ص" فتوي خواسته و اورا حكومت دادند، داشتند، و مي خواستند پيامبر"ص" را منحرف كنند تا او ميانشان طبق هوس، و با مراعات طرف كساني كه اقتدار داشتند حكم كند، كه همان حكم " جاهليت" است.

در روايات اسلامي نيز منقول است كه اين آيات دربارة يهود نازل شده، آنگاه كه دو نفر از اشراف يهود كه خود زن داشتند، زنا نمودند، و احبار يهود خواستند حكم سنگسار كردن را كه در تورات بود به تازيانه تبديل كنند، بدين جهت كسي را فرستادند تا از پيامبر اسلام"ص" حكم زن___اي مردي را كه زن دارد، و به اص___طلاح " محصن" است، بپرسند، و سفارش كردند كه اگر پيامبر"ص" حكم تازيانه كرد از او بپذيريند و اگر حكم سنگسار داد، رد كنند. پيغمبر"ص" حكم به سنگسار داد و آنها هم روي گرداندند.

پيامبر"ص" از "ابن صوريا" حكم تورات را در اين باره پرسيد و او را به خدا و آياتش سوگند داد كه آنچه از حق مي داند كتمان نكند، و او پيامبر"ص" را تصديق كرد و اعتراف نمود كه حكم سنگسار در تورات وجود دارد.

( البته آيات فوق در بيان خود استقلال دارد و مقيد به قضيه اي كه سبب نزولش شده، نيست، لكن ما به دليل محتواي تاريخي آن، نكات تاريخي آن را نقل كرديم.)

آيات چنين شرح مي دهند:

« اي پيامبر!

كساني كه در كفر شتاب دارند تو را غمگين نكنند،

از آنان كه به زبان گويند ايمان داريم و دلهايشان ايمان نياورده،

و از آنان كه يهودند و گوش به دروغ مي دهند،

و براي گروه ديگر كه پيش تو نيامده اند،

گوش مي دهند،

كلمات را از محل خود منحرف مي كنند، و مي گويند:

- اگر اين به شما داده شد بگيريد، و اگر داده نشد، حذر كنيد!

و خدا هركه را خواهد به فتنه افكند،

ص:385

براي او در قبال خدا كاري نتواني كرد!

اينان كساني هستند كه خدا نخواسته دلهايشان را پاك كند،

در دنيا خوارند و در آخرت هم عذابي بزرگ دارند!

شنوندگان دروغ، و خورندگان حرام،

و اگر پيش تو آمدند ميانشان حكم كن،

و يا از آنان روي بگردان،

و اگر از ايشان روي بگرداني تو را زياني نتوانند زد،

و اگر حكم كردي ميانشان به عدالت حكم كن!

كه خدا داد دهندگان را دوست دارد...! »

جزئيات قضاوت پيامبر اسلام" ص" در مقابل يهود

در روايات اسلامي شرح اين ماجراي تاريخي، از حضرت امام محمدباقر عليه السلام در مجمع البيان چنين نقل شده است:

« زني از اشراف و معنونين خيبر با مردي از اشرافشان زنا كرد. هردو " محصن - ازدواج كرده " بودند. در شرع موسي "ع" حكم واقعي آنان رجم و سنگسار بوده است، و آنان دلشان نمي خواست اشراف خود را سنگسار كنند، لذا پيش يهوديان مدينه فرستادند و به ايشان نوشتند كه از پيامبر اسلام"ص" حكم اين را بخواهند، به طمع اين بودند كه پيامبر"ص" برايشان رخصت و تسهيلي قائل شود.

عده اي از جمله كعب بن اشرف و كعب بن اسيد و شعبة بن عمر و مالك بن صيف و كنانة بن ابي الحقيق و ديگران آمدند و گفتند:

-اي محمد! بگو ببينيم حدّ مرد و زن محصن اگر زنا كنند چيست؟

حضرت فرمود:

-شما به حكم من در اين باره راضي مي شويد؟ گفتند: آري !

جبرئيل نازل شد و حكم رجم ( سنگسار) را آورد و پيامبر به ايشان خبر داد. ايشان بدان راضي نشدند.

جبرئيل گفت: ميان خود اينان " ابن صوريا" را واسطه كن، و او را براي آن حضرت توصيف نمود. پيامبر فرمود:

-آيا شما جوان تازه سالي كه چشمش چپ است و در فدك سكونت دارد و " ابن صوريا" نام دارد، مي شناسيد؟

ص:386

گفتند: آري! فرمود: او پيش شما چگونه مردي است؟ گفتند:

-دانشمندترين يهودي است كه در روي زمين مانده و آن چه خدا به موسي فرستاده، مي داند!

فرمود: به دنبالش بفرستيد. چنين كردند.

عبدالله بن صوريا آمد و پيامبر"ص" به او فرمود:

-من تو را به خدا سوگند مي دهم، خدائي كه جز او خدائي نيست، و تورات را بر موسي نازل نمود و دريا را برايتان شكافت و شما را نجات داد، و فرعونيان را غرق ساخت. و ابر را بر شما سايه كرد، و " منّ و سلوي" بر شما فرستاد. آيا در كتاب خود حكم سنگسار بر محصن را مي يابيد؟

ابن صوريا گفت:

-سوگند به آن كه مرا به يادش انداختي، اگر ترس اين نبود كه اگر دروغ بگويم يا تغيير دهم خداي تورات مرا بسوزاند، براي تو اعتراف نمي كردم! ولي اي محمد! مرا مطلع كن كه در كتاب تو چه حكمي دارد؟

فرمود:

-وقتي چهار نفر عادل شهادت دهند كه مردي چنين عملي را مرتكب شده حكم رجم بر او واجب مي شود!

ابن صوريا گفت: و همين طور خدا در تورات بر موسي فرستاده است!

پيامبر" ص" بدو فرمود:

-اولين بار كه حكم خدا را آسان گرفتيد كي بود؟ گفت:

-ما وقتي بزرگي زنا مي كرد به او كاري نداشتيم و چون بين____وائي زنا مي كرد بر او حدّ جاري مي ساختيم، و در نتيجه زنا در ميان بزرگان ما شيوع پيدا كرد تا اين كه پسر عموي شاه ما زنا كرد و او را سنگسار نساختيم. آنگاه مرد ديگري زنا كرد و شاه خواست سنگسارش كند مردم به او گفتند اول بايد فلاني – پسر عموي خودت – را سنگسار كني!

ما علما گفتيم: بيائيد جمع شويم و قانوني كمتر از سنگسار وضع كنيم تا در حق بزرگ و كوچك همه اجرا شود، قانون تازيانه و سياه كردن صورت را وضع نموديم – چهل شلاق زده مي شود و آن گاه صورتشان را سياه مي كنند و سپس بر دو الاغ به پشت سوارش__ان مي كنن____د و دور مي گردانند، آنان هم اين را به جاي سنگسار قرار دادند.

ص:387

... آن گاه پيامبر"ص" دستور داد آن دو زناكار را جلوي مسجد سنگسار كردند و فرمود:

-من اولين كسي هستم كه امر تورات را زنده كرده ام وقتي كه آنان از بين برده بودند...! ( آنگاه ابن صوريا سؤالاتي از پيامبر"ص" كرده و اسلام آورد.) »

اين كه ابن صوريا وجود حكم رجم را در تورات تصديق نمود و قرآن در آية « چگون__ه تو را داور قرار مي دهند با اين كه تورات نزد آنهاست و در آن حكم الهي مذكور است، » به همين منظور اشاره مي كند، تأئيد مي شود كه حكم مزبور در توراتي هم كه امروز رايج است، وجود دارد و تقريباً نزديك به مضمون حديث ذكرشده مي باشد. ( مراجعه شود به اصحاح 22 از سفر تثنيه تورات، و همچنين اصحاح 21 از سفر خروج تورات، و اصحاح 24 از سفر لاويين تورات.)

(1)

علماي واقعي محافظ تورات

آية فوق از علماي يهود گروهي را معرفي مي كند كه مراقب كتاب خدا هستند. از اين گروه "ربّانيّون" يعني آن علمائي هستند كه علماً و عملاً از ديگران بريده و به خدا پيوسته اند. گروه ديگر " احبار" يعني علماي با اطلاع يهودند.

اينان به تورات به آن گونه كه خدا امرشان كرده، حكم مي كنند، و همان طور كه خدا مي خواهد كتاب خدا را حفظ مي كنند. آنها از نظر حفظ و تحمل تورات، كتاب خدا را گواهان بوده و در نتيجه تغيير و تحريفي در آن چه پيش آنهاست، راه نيافته است، زيرا كتاب خدا را در دلهايشان حفظ نموده اند.

خداوند سبحان در قرآن مجيدش مطلب را با خطاب به يهود ادامه مي دهد، و مي فرمايد:

« از مردم نترسيد، از من بترسيد! و آيات مرا به بهاي اندك مفروشيد!

كساني كه طبق آنچه خدا فرستاده حكم نكنند كافرند! »

خداوند تعالي مي فرمايد كه چون تورات از جانب ما نازل گشته و شامل شريعتي است كه پيامبران و علماي ربّاني و احبار ( دانشمندان مطلع) ميان شما بدان حكم مي


1- مستند: آية 44 سورة مائده "... لِلَّذينَ هادوُا وَالرَّبانَيّوُنَ وَالاَحبارُ بِماَاستُحفِظوُا مِن كِتابِ اللهِ ...!" الميزان ج10ص212

ص:388

كنند، شما هم چيزي از آن را كتمان نكنيد، و از روي ترس يا طمع تغييري در آن مدهيد!

(1)

شريعت در يهود و امت هاي پيشين

اين آيه و آيات بعدي روشن مي كنند كه خداوند براي اين امت ها با دوران هاي مختلفي كه دارند، شريعت هائي قرار داده و در كتاب هائي كه به سويشان فرستاده، به وديعت نهاده است تا به وسيلة آن هدايت يافته و بينا شوند، و در مسائل مورد اختلاف خود بدان مراجعه نمايند!

به پيامبران و علماي امت ها فرمان داده تا بدان حكم كنند، و آن را حفاظت نموده، و از تغيير و تحريف مصون بدارند، و در حكم هاي خود هواي بهاي ناچيزي را نداشته باشند، و تنها از خدا بترسند و از ديگران هراسي نداشته باشند.

اين كه به اختلاف امت ها و زمان ها شريعت ها و احكام گوناگوني قرار داده، براي اين بوده كه امتحان الهي تمام شود. استعداد زمان ها با گذشت روزگار فرق دارد و دو چيزي كه در استعداد اختلاف داشته و شدت و ضعف دارند، بايك روش تربيتي علمي و عملي و با يك مكمل كامل نخواهند شد.

روي اين حساب آية فوق - ما تورات را نازل كرديم در آن هدايت و نور هست - يعني در تورات چيزي از هدايت هست كه با آن هدايت مي يابند، و چيزي از نور هست كه با آن معارف و احكام را طبق حال بني اسرائيل و مقدار استعدادشان به دست مي آورند.

خداوند در كتاب خود تمام اخلاقيات بني اسرائيل و خصوصيات احوال اجتماع شان و مقدار فهم شان را بيان فرموده است.

از هدايت جز مقداري و از نور جز بعضي از آن را به سويشان نفرستاد، زيرا عهدشان قديم و استعدادشان كم بود.

قرآن مجيد مي فرمايد: « در الواح براي موسي از هرچيز موعظه اي و براي هر شيء تفصيلي نوشتيم.»

احكام جزائي تورات


1- مستند: آية 44 سورة مائده " اِنّا اَنزَ لناَ التّوُريةَ فيها هُديً وَ نوُرٌ ي__َحكُمُ ب__ِهاَ النَّبِيّوُنَ ...." الميزان ج10ص211

ص:389

قرآن مجيد مي فرمايد:

« در تورات براي آنها مقرر كرديم كه تن در مقابل تن و چشم در مقابل چشم و بيني در مقابل بيني و گوش در برابر گوش و دندان در برابر دندان و زخم ها را قصاصي است.

و هركه از آن در گذرد آن برايش كفاره اي خواهد بود،

و كساني كه طبق آنچه خدا فرستاده حكم نكنند، آنان همان ستمگرانند! »

( اين حكم قصاص در توراتي كه امروز ميان يهود رواج دارد موجود است.)

(1)

تورات و هدايت بني اسرائيل

قرآن كريم در تأئيد حقانيت خود به وسيلة نزول تورات در چند جا سخن گفته است. در آية فوق نيز مي فرمايد كه ما به موسي هم كتاب داديم همان طور كه به تو داديم، پس تو دربارة مسئلة بعث كه قرآن از آن سخن مي گويد در شك مباش، اين مستلزم شك در قرآن است.

سپس ادامه مي دهد كه - ما تورات را هادي بني اسرائيل قرار داديم، و از بني اسرائيل بعضي را پيشوايان و امامان كرديم تا مردم را به امر ما هدايت كنند، و وقتي ايشان را به امامت و پيشوائي هدايت نصب كرديم كه در دين صبر كردند، و قبلاً هم به آيات ما يقين داشتند.

اين دو آيه از رحمت گسترده به وسيلة تورات اين قسمت را متضمن است كه تورات في نفسه هدايت است و پيروان خود را به سوي حق هدايت مي كند، آن چنان كه در دامن خود افرادي را بار آورد كه در پيشرفتگي و لياقت به حدي رسيدند كه خداي تعالي براي امامت شان برگزيد و به جايشان رسانيد كه مردم را به امر او هدايت مي كردند. پس تورات كتاب پربركتي است براي عمل كردن و نيز بعد از عمل كردن.

سپس خداوند سبحان مي فرمايد:

« پروردگارت روز رستاخيز در مورد چيزهائي كه در آن اختلاف داشته


1- مستند: آية 23تا25 سورة سجده " وَلَقَد آتَينا موُسيَ الكِتابَ فَلاتَكُن في مِريَةٍ مِن لِقائِهِ ...." الميزان ج32ص108

ص:390

اند، ميانشان حكم مي كند! »

منظور از اين اختلاف، اختلاف مردم در دين است، و اين اختلاف را به راه نينداختند مگر از در ستم، ستمي كه به يكديگر مي كردند. اختلاف نكردند مگر بعد از آن كه حق برايشان روشن گرديد. فقط علت اين اختلاف آن بود كه مي خواستند به يكديگر زور بگويند و باطل را به زور در جاي حق به خرج دهند - و خداوند روز رستاخيز بين حق و باطل داوري خواهد كرد!

(1)

تشريع شريعت دربني اسرائيل

در اين آيه خداي سبحان اشاره مي كند به شريعت، يعني كتاب و حكم و نبوتي كه به بني اسرائيل داد و از طيبات روزي شان كرد، و بر ديگران برتري شان داد، و معجزات بيّن و روشن ارزاني شان داشت، و مي خواهد به رسول الله"ص" فهمانده باشد كه افاضة الهيه به شريعت و نبوت و كتاب يك امر نوظهور نيست، بلكه براي آن نظايري هست كه يكي از آنها در بني اسرائيل بود، و اينك شريعت اسرائيليان در معرض ديد عرب است. به رسول خدا "ص" هشدار مي دهد كه به زودي براي او نيز شريعتي تشريع مي كند، چون بر عهدة خداست كه بندگان خودرا به سوي آنچه خير و سعادت آنان است هدايت كند.

اينكه فرمود: « به بني اسرائيل كتاب و حكم و نبوت داده، » منظورش از كتابي كه به بني اسرائيل داده تورات است كه مشتمل بر شريعت موسي"ع" و شامل انجيل نمي شود زيرا انجيل متضمن شريعت نيست، و شريعت انجيل همان شريعت تورات است، و همچنين زبور داود را هم شامل نمي شود براي اين كه زبور تنها ادعيه و اذكار است.

"حكم" يكي از لوازم كتاب است. حكم عبارت است از آن وظايفي كه كتاب بر آن حكم مي كند. در سورة بقره مي فرمايد: « با انبياء كتاب را به حق نازل كرد تا دربين مردم درآنچه اختلاف مي كنند، حكم كنند! » در سورة مائده مي فرمايد: « تا پيامبران يعني آنان كه اسلام دارند، با اين تورات در بين يهوديان و ربانيون و احبار به آنچه از كتاب خدا فراگرفته اند، حكم كنند.»

قرآن مجيد در ادامة آيه مي فرمايد:


1- مستند: آية 16و18سورة جاثيه " وَلَقَد آتَينا بَني اِسرائيلَ الكِتابَ وَ الحُكمَ وَالنُّبوَّةً وَ ...." الميزان ج35ص270

ص:391

« وَ آتَيناهُم بَيِّناتٍ مِنَ الاَمر !» كه بعضي گفته اند مراد به " امر" در اين آيه كار نبوت و دعوت رسول خدا"ص" مي باشد، و مي فرمايد: ما از امر رسول خود علامت هائي روشن به اهل كتاب داديم كه همه دلالت داشتند بر صدق دعوي او، و يكي از آن علامت ها اين بود كه پيغمبر آخر زمان "ص" در مك____ه ظهور مي كند، و يكي ديگر اين كه به يثرب هجرت مي كند و نيز اهل او اورا ياري كنند، و امثال اين علامت ها كه در كتاب هاي اهل كتاب پيشگوئي شده بود.

-ثُمَّ جَعَلناكَ عَلي شَريعَةٍ مِنَ الاَمر !

در اين آيه خطاب به رسول خدا "ص" است كه امتش نيز با او در آن خطاب شريك است.

مي فرمايد: بعد از آن كه به بني اسرائيل داديم آنچه را كه داديم، تو را بر طريقة خاصي از امر دين الهي قرار داديم، و آن عبارت است از شريعت اسلام كه رسول اسلام"ص" و امتش بدان اختصاص يافتند.

در ادامة آية فوق رسول خدا"ص" را مأمور مي كند به اين كه تنها پيرو دين و فراميني باشد كه به وي وحي مي شود، و هواهاي جاهلان كه مخالف دين الهي هستند، پيروي نكند!

از اين آيه دو نكته استفاده مي شود:

1- اين كه پيامبر اسلام هم مانند افراد امت مكلف به اجراي دستورات ديني بوده است.

2- اينكه هرحكم و علمي كه مستند به وحي الهي نباشد، و يا بالاخره منتهي به وحي الهي نشود، هوائي از هواهاي جاهلان است، و نمي توان آن را علم ناميد!

(1)

دعوت قرآن ازبني اسرائيل براي اسلام

خداوند متعال در اين آيات بني اسرائيل را براي قبول اسلام دعوت مي كند و مي فرمايد:

« اي پسران اسرائيل !

نعمت مرا كه به شما ارزاني داشتم به ياد آريد،

و به پيمان من وفا كنيد، تا به شما وفا كنم،


1- مستند: آية 40 تا44 سورة بقره " يا بَني اِسرائيلَ اذكُروُا نِعمَتي الَّتي اَنعَمتُ عَلَيكُم ...." الميزان ج1ص279

ص:392

و از من بيم كنيد-

به قرآني كه نازل كرده ام بگرويد!

قرآني كه كتابي را كه نزد خود شماست تصديق مي كند،

و شما نخستين منكر آن مباشيد!

و آيه هاي مرا به بهاي ناچيز مفروشيد،

و از من بترسيد!

شما كه دانائيد، حق را با باطل مياميزيد، و آن را كتمان مكنيد!

نماز بخوانيد، زكات دهيد، و با راكعان ركوع كنيد!

شما كه كتاب آسماني مي خوانيد، چگونه مردم را به نيكي فرمان مي دهيد ولي خودتان را از ياد مي بريد،

چرا به عقل نمي آئيد! »

خداوند متعال در اين آيات، عتاب به ملت يهود را آغاز كرده است، و اين عتاب ها در طي صد و چند آيه ادامه دارد.

در آن نعمت هائي را كه خدا بر يهود افاضه فرمود، و كرامت هائي را كه نسبت به آنان مبذول داشت، و عكس العملي را كه يهود به صورت كفران و عصيان و عهدشكني و تمرد و لجاجت از خودشان نشان دادند، بر مي شمارد وبا اشاره به دوازده قصه از قصص آنان تذكرشان مي دهد.

سرتاسر اين آيات پر است از عنايات رباني و الطاف الهي نسبت به بني اسرائيل. در اين آيات به يادشان مي آورد آن ميثاق هائي را كه از ايشان گرفت و ايشان آنها را نقض كردند و باز گناهاني را مرتكب شدند و جرائمي را كسب كردند، و آثاري كه در دلهاي آنان پيدا شد.

به يادشان مي اندازد كه چگونه به خاطر آن مخالفت ها دلهايشان دچار قساوت و نفوسشان در معرض شقاوت قرار گرفت، و همه كوشش و سعي شان بي نتيجه گرديد!

در اين آيات يهود را نصيحت مي كند كه شما اولين كسي نباشيد كه كفر به قرآن را آغاز كنيد!

ص:393

(1)

امام و رحمت بودن قرآن و تورات

« و آنان كه كافر شدند به كساني كه ايمان آوردند گفتند:- اگر اسلام خوب بود مؤمنين بر ما سبقت نمي گرفتند !

و چون كفار راه را نيافته اند، به زودي خواهند گفت:

- اين قرآن افترائي است قديمي!

با اين كه قبل از قرآن كتاب موسي بود كه راهبر و رحمت بود،

و اين قرآن مصدق تورات است،

لساني است عربي، تا كساني را كه ستم كردند انذار كند!

و نيكوكاران را بشارت باشد! »

در اين جا كتاب موسي"ع" را امام و رحمت خوانده كه قرآن هم آن را تصديق دارد، و در همان كتاب موسي قبل از آمدن قرآن خبر داده بود كه قرآن خواهد آمد!

اين قرآن هم كه مصدق تورات است، به زبان عربي، آن را تصديق كرده تا براي ستمكاران بيم رسان و براي نيكوكاران بشارتي باشد، و با اين حال چگونه ممكن است افك و بهتان بوده باشد؟

امام و رحمت بودن قرآن به اين معناست كه قرآن كتابي است كه مي تواند مقتداي بني اسرائيل باشد، و بني اسرائيل بايد در اعمال خود از آن پيروي كنند، بدين جهت امام است. و بدين جهت كه ماية اصلاح نفوس مردم باايمان است، رحمت است!

(2)

احكام تورات و احكام حمورابي

تفاصيل و جزئيات احكام ديني قبل از ظهور دين اسلام جز در تورات در هيچ كتاب آسماني نازل نشده بود. گرچه بعضي از احكام جزئي كه در تورات است شبيه به احكامي از شريعت " حمورابي" است، الاّ اين كه به هيچ وجه نمي توان گفت احكام كليمي همان احكام حمورابي است كه خداوند آن را در كليميت امضا كرده است، زيرا آن شريعتي را كه خداوند متعال به حضرت موسي عليه السلام فرستاد در فتنة " بخت


1- مستند:آية12سورة احقاف " وَ مِن قَبلِهِ كِتابُ موُسي اِماماً وَ رَحمَةً وَ هذا كِتابٌ مُصَدِّقٌ...." الميزان ج35ص321
2- مستند:تحليل علمي الميزان ج14ص17

ص:394

النصر" از بين رفته بود و از تورات آن جناب اثري باقي نمانده بود.

در اين فتنه جز عده قليلي كه به اسارت به بابل رفتند همه بني اسرائيل قلع و قمع شده و شهرهاي ايشان به كلي خراب گرديد، و آن عدة قليل همچنان در بابل در قيد اسارت مي زيستند تا آن كه كوروش پادشاه ايران پس از فتح بابل آزادشان ساخت و اجازة بازگشت به بيت المقدس را به ايشاد داد، و دستور داد تا " عزراي كاهن" تورات را پس از آن كه نسخه هايش به كلي از ميان رفته و متن معارفش فراموش شده بود، بنويسد.

او نيز الگوئي از قوانين بابل كه در بين كلداني ها متداول بود برداشته و به اسم تورات در ميان بني اسرائيل انتشار داد، پس به صرف اين كه شريعت حمورابي مشتمل بر قوانين صحيح است نبايد آن را قوانين آسماني دانسته و به امضاي خداي تعالي ممضي نمود!

(1)

محتواي صحف موسي

آيات سورة نجم خبر از مطالبي است كه در صحف ابراهيم و موسي بوده است. در بخش سوم اين كتاب مطالبي درباره محتواي صحف ابراهيم ذكر شد و اينجا خلاصه اي از آن مطالب تكرار مي گردد:

« به من خبر ده از آن كس كه از انفاق روي گردانيد،

مختصري انفاق كرد و ترك نمود،

آيا او علم غيب دارد؟ و او مي بيند؟

آيا خبردار شد بدانچه در صحيفه هاي موسي است؟

و اندر صحيفه هاي ابراهيم؟ كه به پيمان وفا كرد!

در صحيفه ها اين بود كه:

-هيچ باربرداري بار گناه ديگري را برندارد ... ! »

اين اولين مطلبي است كه قرآن كريم از صحف ابراهيم و موسي حكايت مي كند. البته اين حكايت از اين آيه شروع مي شود و تا چند آيه ادامه دارد. در اول همة آن آيات كلمة " اِنَّ " و " اَنَّهُ " آمده، كه تمام 17 آيه است.


1- مستند:آيه33تا62 سورةنجم " اَم لَم يُنَبِّأ بِما في صُحُفِ موُسي، وَ اِبراهيمَ الَّذي وَفّي…." الميزان ج37ص92

ص:395

آن معنا و مطلبي كه در صحف آن دو بزرگوار بود، اول اين بوده كه:

اَلاّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزرَ اُخري :

هيچ انساني گناه انسان ديگر را تحمل نمي كند، يعني نفس هيچ كس به گناهي كه ديگري كرده آلوده نمي شود، و قهراً هيچ كس هم به گناهي كه ديگري كرده عقوبت و مؤآخذه نمي شود.

دومين مطلبي كه قرآن از صحف ابراهيم و موسي نقل مي كند در بيان اين است كه:

وَاَنْ لَيسَ لِلْاِنسانِ اِلاّ ماسَعي:

هيچ انساني، هيچ چيزي را به ملكيت واقعي مالك نيست تا اثر آن مالكيت كه خيراست يا شر، نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملي را كه كرده، و سعي و كوششي را كه نموده است، تنها آن را داراست، و اما آنچه ديگران كرده اند اثر خير يا شرش عايد انسان نمي شود.

انسان به ملكيت واقعي مالك اعمال خويش است. پس مادام كه انسان هست آن عمل هم هست، و هرگز به طبع خود از انسان جدا نخواهد شد، پس بعد از انتقال آدمي به آن سراي ديگر تمامي اعمالش چه خير و چه شر، چه صالح و چه طالح، با او خواهد بود.

سومين مطلب حكايت شده از صحف ابراهيم و موسي در قرآن اين است كه:

وَ اَنَّ سَعيَهُ سَوْفَ يُري:

« كوشش آدمي ديده خواهد شد،

پس از آن، اورا جزا دهند، جزاي هرچه تمام تر! »

منظور از سعي و كوشش، آن عملي است كه در انجامش جد و جهد كنند، و منظور از " رؤيت " مشاهده است، و ظرف اين مشاهده روز قيامت است.

و اگر ديدن را به صورت صيغة مجهول آورده، خالي از اين اشاره نيست كه در قيامت كساني هستند كه اعمالي به ايشان ارائه مي شود كه خودشان آن اعمال را انجام نداده اند!

چهارمين مطلب كه از آيات برجستة اين سوره نيز هست، مي فرمايد:

وَاَنَّ اِلي رَبِّكَ الْمُنتَهي :

ص:396

« و اينكه انتهاي سيرشان به سوي پروردگار توست! »

در اين آيه " انتها" مطلق بيان شده و مي فهماند كه مطلق انحاء انتها به سوي پروردگار توست. پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستي اش و آثار هستي اش به خداي سبحان منتهي مي گردد، البته به خود خداوند، حال با وساطت چيزي يا بدون واسطه.

آية مورد بحث از آنجائي كه منتهاي هرچيزي را به طور مطلق خدا دانسته است و اين اطلاق شامل تمامي تدبيرها نيز مي شود، لاجرم بايد گفت كه آية شريفه شامل دو انتها در هر چيز مي شود: يكي انتها از حيث آغاز خلقت، كه وقتي دربارة خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداي تعالي منتهي مي شويم، و ديگر از حيث معاد، كه وقتي از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد كه تمامي موجودات دوباره به سوي او محشور مي شوند.

دوازده آيه بعدي مواردي از منتهي شدن خلقت و تدبير به خداي سبحان را بر مي شمارد. سياق در همة اين آيات سياق انحصار است، و مي فهماند كه ربوبيت منحصر در خداي تعالي است و براي او شريكي در ربوبيت نيست، و اين انحصار منافات با وساطت اسباب طبيعي ويا غير طبيعي درآن امور ندارد :

و اينكه اوست بخنداند و بگرياند،

و اينكه اوست بميراند و زنده گرداند،

و اينكه دو جنس نر و ماده را او بيافريد:

از نطفه اي كه در رحم ريخته شود،

و اينكه بر اوست آفرينش ديگر،

و اينكه اوست بي نياز مي كند و خواسته دهد،

و اينكه اوست آفريدگار ستاره "شعري"

و اوست كه " عاد" نخستين را هلاك كرد،

و " ثمود" را، و كسي از آنها باقي نگذاشت،

ص:397

و هلاك كرد قوم نوح را پيش از آنها،

و بي گمان آنها ستمگارتروگردنكش تر بودند!

و شهرهاي " مؤتفكه" را نگونسار كرد،

و پوشانيد آنهارا آنچه پوشانيد،

پس به كدام يك از نعمت هاي پروردگارت شك مي كني؟

در مطلب اخري فرمود: وقتي خداي تعالي همان كسي باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده و تدبير نموده، و در انسان ها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده است، ديگر به كدام يك از نعمت هاي پروردگارت خود را مردد جلوه مي دهي، ودر كدامش شك مي كني ؟

(1)

خلاصه صحف ابراهيم و موسي

خلاصة آنچه در صحف ابراهيم و موسي بوده مضمون چهار آية زير است كه قرآن كريم در سورة اعلي از آن خبر مي دهد و مي فرمايد:

« قَداَفلَحَ مَن تَزَكّي - رستگار شد آن كس كه پاك شد! »

« وَ ذَكَرَاسمَ رَبِّهِ فَصَلّي - ونام پروردگارش را ياد كرد و نماز گزارد!»

« بَل تؤُثِروُنَ الْحَياتَ الدُّنيا - نه ، شما بر مي گزينيد حيات اين دنيارا ! »

« وِالْآخِرَةُ خَيرٌ وَ اَ بقي - و آخرت بهتر و پاينده تر است ! »

" پاك شدن" برگشتن به خداي تعالي و توبه كردن است.

" توبه" يكي از وسايلي است كه دل انسان را ازفرورفتن درماديات حفظ مي كند.

" انفاق در راه خدا" نيز دل را از لوث تعلقات مالي پاك مي كند.

" وضو گرفتن" را هم كه" تطهير" خوانده اند، در حقيقت خواسته اند طهارت


1- مستند:آيه18و19سورة اعلي " اِنَّ هذا لَفي الصُّحُفِ الْاوُلي، صُحُفِ اِبراهيمَ وَ موُسي …." الميزان ج40ص198

ص:398

از قذارت هائي را كه صورت و دست و پاي انسان در اشتغال به امور دنيا به خود مي گيرد، مجسم و ممثل كرده باشند.

در روايات اسلامي از امام صادق عليه السلام (در كتاب فقيه) نقل شده كه در معناي تزكي و پاك شدن فرمود:

معناي آيه اين است كه هركس زكات فطره بدهد رستگار مي شود!

ظاهراً مراد از " ذكر نام خدا" ذكر زباني است.

مراد از " صلوة" همان نماز معمولي و توجه خاص عبودي است كه دراسلام تشريع شده است.

در آخر آيات فوق خطاب را به عموم بشر كرده و مي فرمايد:

حقيقت همان است كه گفتيم : كه رستگاري در تزكي و ياد پروردگار است ولكن شما انسانها در پي پاك شدن نيستيد و بر اساس دعوتي كه طبع بشري شما دارد شما را به تعلق تام به دنيا و اشتغال به تعمير آن و ترجيح آن بر زندگي آخرت مي خواند.

- ولي زندگي آخرت باقي تر و بهتر است !

آنچه گفته شد در صحف اولي هم گفته شده است،

در صحف ابراهيم و موسي!

(1)

چگونه تورات را حمل كردند؟

منظور از كساني كه تورات تحميلشان شد ولي آن را حمل نكردند، يهودياني هستند كه خدا تورات را بر پيغمبرشان موسي"ع" نازل كرد و او به معارف و شرايع آن را تعليمشان داد ولي رهايش كردند و به دستورات آن عمل ننمودند، تحميل شدند، ولي حمل نكردند، لذا خداي تعالي برايشان مثلي زد، و به الاغ هائي تشبيه شان كرد كه كتابهائي بر آن بار شده است، و خود الاغ هيچ آگاهي از معارف و حقايق آن كتابها ندارد، و در نتيجه از حمل آن كتابها چيزي بجز خستگي برايش نمي ماند!


1- مستند:آية5 سورة جمعه "مَثَلُ الَّذينَ حُمِّلوُا التَّوريةَ ثُمَّ لَم يَحمِلوها كَمَثَلِ الحِمارَ يَحمِلُ اَسفاراً .... " الميزان ج38ص181

ص:399

خداوند اين مثل را براي مسلمانان مي زند كه بايد مسلمانان به امر دين اهتمام ورزند و در حركات و سكنات خود مراقب خدا باشند، و رسول اورا بزرگ بدانند، و احترام كنند، و آن چه برايشان آورده يكدستي نگيرند و بترسند از اين كه خشم خدا آنان را بگيرد همان طور كه يهود را گرفت و آنان را جاهلاني ستمگر خواند و به خراني كه بار كتاب به دوش دارند تشبيه شان كرد!

مقامات و معجزات موسي(ع)

مقام موسي نزد خدا

اشاره

ص:400

ص:401

مستند: تحليل تاريخي الميزان ج31ص63

مقام و محبوبيت موسي "ع" نزد خدا

موسي عليه السلام يكي از پنج پيغمبر اولوالعزم است كه خود آنان سادات انبياء بودند، و كتاب و شريعت داشتند- نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و محمد "ص".

خداي تعالي موسي عليه السلام را از زمرة آنان شمرده و مي فرمايد:

« از پيامبران ميثاق گرفتيم،

و از تو، و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم....» ( احزاب 7)

« از امور دين آن چه را به نوح سفارش كرده بوديم،

و آن چه را به تو وحي كرديم،

و آن چه را به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش كرده بوديم،

براي تو مقرر كرد كه ....» (شوري13)

خداي تعالي بر موسي عليه السلام و برادرش منت نهاده است:

« ما بر موسي و هارون منت نهاديم! » ( صافات 14)

خداي تعالي بر موسي و هارون "ع" سلام كرده است:

« سَلامٌ عَلي موُسي وَ هارونَ ! » ( صافات 120)

خداوند متعال موسي عليه السلام را به بهترين مدح و ثنا ستوده است:

« ياد آر در كتاب موسي را كه مُخلَص، و رسولي نبي بود،

ص:402

و ما او را از جانب طور ايمن ندا داديم،

و براي هم سخني خود نزديكش كرديم! » (مريم 52)

« او نزد خدا آبرومند بود. » ( احزاب 69)

« خدا با موسي به نحوي كه شما نمي دانيد هم سخن شد! » (نساء 164)

خداي سبحان موسي "ع " را در سورة انعام و در چند جاي ديگر در زمرة انبياء ذكر فرموده، و در آية 84 تا 88 سورة انبياء او و ساير انبياء را به اين وصف ستوده كه ايشان پيامبراني نيكوكار و صالح بودند، كه خدا بر عالميان اجتباء و برتري شان داده بود، و به سوي صراط مستقيم هدايتشان كرده بود.

در سورة مريم در آية 58 موسي"ع" را چنين ستوده كه او از كساني است كه خدا بر آنان انعام كرده است، و در نتيجه صفات زير براي موسي جمع شده است:

اخلاص، تقريب و نزديك خود بردن، وجاهت، احسان، صلاحيت، تفضيل، اجتباء، هدايت، انعام ....

( كه در موارد مناسب هر يك از اين صفات نه گانه در اين مجلد مورد بحث قرار گرفته است، و همچنين پيرامون معناي نبوت و رسالت و تكليم گفتگو شده است. )

(1)

اخلاص موسي "ع" و مُخلَص بودن او

در اين آيات، خداي سبحان رسول و پيامبر خود موسي عليه السلام را به اخلاص و رسالت و نبوت ستوده، و موهبت ها و رحمت هائي را كه به او اختصاص داده، ذكر فرموده است.

« مُخلَص» عبارت است از كسي كه خداوند سبحان او را خالص براي خود قرار داده باشد، و غير خدا كسي در او نصيبي نداشته باشد، نه در او، و نه در عمل او، و اين مقام از بلندترين مقام هاي عبوديت است.

« در اين كتاب، موسي را ياد كن!

كه او مُخلَص و رسول و پيامبر بود،

از جانب راست طور ايمن بدو ندا داديم،


1- مستند: آية51 تا 53 سورة مريم " وَاذكُر في الكِتابِ موُسي اِنَّهُ كانَ مُخلَصاً وَ كانَ رَسوُلاً نَبِيّاً.... " الميزان ج27 ص94

ص:403

و اورا به رازگوئي تقرب داديم،

و از رحمت خويش برادرش هارون پيغمبر را بدو بخشيديم! »

ظاهر آيه اين است كه منظور از " تقرب" نزديكي معنوي است نه مكاني، هرچند كه اين معنا در مكان " طور" واقع شده است، همچنان كه تكلم هم در مكان بود.

مثال اين آية شريفه اين است كه مولائي مقتدر و عزيز بندة ذليل خود را بخواند و اورا به مجلس خود نزديك گرداند، و بيخ گوشي با او سخن گويد. معلوم است كه چنين تقربي به خدا، سعادتي است كه براي كس ديگري دست نمي دهد!

آخر آيه نشانة اجابت دعاي موسي"ع" است كه در اولين بار كه در طور به او وحي شد، درخواست كرده و گفته بود:

« از اهل من وزيري براي من قرار بده،

برادرم هارون را،

و پشت مرا به او استوار كن،

و در كارم شريكم گردان! »

گزينش موسي

خداوند سبحان در آية 44 سورة طه اختصاص دادن موسي"ع" را به خود با عبارت زير بيان داشته است:

« وَاصطَنَعتُكَ لِنَفسي! »

كه از عبارت " لِ_نَفسي" كاملاً روشن است كه موسي را خالص براي خود گردانيده و فرموده است:

- من تو را خالص براي خودم قرار دادم،

و همة نعمت هائي كه در اختيار توست همة اينها از من است،

و احسان من است، و در آن غير من كسي شركت ندارد،

پس تو خالص براي مني!

و همين جاست كه معني آية سورة مريم روشن مي شود كه فرمود:

- به ياد آر در كتاب موسي را كه مُخلَصي بود!

و اين خالص و مُخلَص كردن بزرگترين منت هاي خداست!(1)


1- آيه 44سوره طه الميزان 27ص230

ص:404

(1)

منت هاي خدا بر موسي و هارون

در اين آيات خداي تع__الي نعم___ت ها و من___ت هائي را كه بر موسي و هارون"ع" ارزاني داشته، بر مي شمارد، و بيان مي كند كه چگونه دشمنان تكذيب كنندة آنان را عذاب كرده است. چيزي كه هست در اين آيات جانب رحمت بيشتر غلبه دارد تا جنبة عذاب و انذار:

« ما بر موسي و هارون منت نهاديم،

و آن دو و قومشان را از اندوهي عظيم رهائي بخشيديم،

و نصرتشان داديم،

در نتيجه، آنان غالب آمدند،

و كتابي رازگشا به آن دو داديم،

و به صراط مستقيم شان ره نموديم،

و آثار و بركات و نام نيك شان را براي آيندگان حفظ كرديم،

سلام بر موسي و هارون!

ما اين چنين نيكوكاران را جزا مي دهيم،

آري، آن دو از بندگان مؤمن ما بودند! »

مراد از منت هائي كه خداوند متعال بر موسي و هارون نهاده، احتمالاً همان نعمت هائي باشد كه در بالا مي شمارد، كه اول آنها - نجات از اندوه عظيم شر فرعون بود، كه آنان را ضعيف كرده بود، و بدترين شكنجه ها را به آنها مي داد، و پسرهايشان را مي كشت و زنان و دخترانشان را زنده نگه مي داشت.

سپس غلبه اي را تذكر مي دهد كه با كمك خداوند براي بني اسرائيل دست داد، و آن بيرون شدن از مصر و عبور از دريا، و غرق شدن فرعون و لشكريانش در دريا بود.

آن گاه از كتاب آسماني شان ياد مي كند، و آن را از جملة نعمت هائي مي شمارد كه به موسي و هارون داده است، و آن كتاب را " مستبين" خواند، يعني كتابي كه مجهولات نهاني را روشن مي كند، و آن اموري را كه احتياج مردم در دنيا و آخرت


1- مستند: آية 115 تا 122 سورة صافات " وَلَقَد مَنَنّا عَلي موُسي وَ هاروُنَ .... " الميزان ج 33 ص 252

ص:405

است، و براي خود آنان پوشيده است، بيان مي كند.

مراد به " هدايت به سوي صراط مستقيم" كه فقط در مورد موسي و هارون "ع" ذكر كرد، و كسي از قومشان را شريك در آن نفرمود، همانا هدايت به تمام معني كلمه مي باشد كه فقط اختصاص به آن دو بزرگوار داشت.

(1)

نجات موسي در جواني

قرآن منت ديگري از خداي تعالي را نسبت به موسي عليه السلام چنين بيان مي فرمايد:

« وَ قَتَلتَ نَفساً فَنَجَّيّناكَ مِنَ الغَم !

يك فرد را كشتي و ما تو را از غم رهانيديم! »

اين منت عبارت است از داستان قتل نفس موسي و رأي دادن درباريان قبط به كشتن او، و فرار او از مصر، و ازدواجش با دختر شعيب پيامبر، و اقامتش در مدين به مدت ده سال به عنوان مزدور و چوپان گوسفندان شعيب.

اين داستان به طور مفصل در سورة قصص آمده است. اينجا اشاره به وحشتي شده كه به موسي بعد از كشتن مرد قبطي دست داده بود و مي ترسيد كه درباريان فرعون او را بكشند، و خداي تعالي او را بيرون كرد و به سرزمين مدين برد، و همين كه شعيب او را احضار كرد و موسي داستان خود را گفت شعيب "ع" فرمود: «مترس! كه از مردم ستمكار رهائي يافتي! »

آزمايش هاي پياپي موسي"ع"

« و تو را آزموديم، آزمودني !

و سالي چند در ميان مدينيان بماندي،

آنگاه به موقع بيامدي، اي موسي! »

منظور از آية فوق منت ديگري است كه خداوند به آن اشاره مي كند و آن


1- مستند: آية 40 سورة طه " وَ قَتَلتَ نَفساً فَنَجَّيّناكَ مِنَ الغَم...! " الميزان ج 27 ص 234

ص:406

اين است كه موسي به چند بلاي پشت سرهم مبتلا شد، تا با مقداري از كمال كه كسب كرده و به فعليت رسانده بود، به مصر بازگشت.

آية شريفه كه منت خداي تعالي را بر موسي"ع" مي شمارد با نداي " يا موسي! " ختم شده است، تا احترام بيشتري از او بعمل آمده باشد.

معجزات موسي "ع"

اشاره

ص:407

مستند: آية 101 سوره اسري " وَلَقَد آتَينا موُسي تِسعَ آياتٍ بَيِّناتٍ ...." الميزان ج26ص10

تعداد معجزه هاي حضرت موسي "ع"

معجزاتي كه در آية فوق براي حضرت موسي بن عمران عليه السلام شمرده، نه معجزه است. اگر در آية فوق آن را نه معجزه شمرده منظور آن معجزه هائي بوده كه در برابر فرعون و دعوت او آورده است، و آن عبارت است از عصا و يد بيضا و طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و قحطي و كمبود ميوه ها.

اما ساير معجزاتي كه آن جناب داشته، مانند شكافتن دريا، جريان آب از سنگ، زنده كردن كشته اي بوسيلة عضو گاو، و زنده كردن آنهائي كه با صاعقه در ميقات هلاك شدند، و سايه كردن كوه بر بالاي سر ايشان، و امثال آن، همه خارج از معجزات نه گانه فوق الذكر است، و معجزاتي هستند كه براي امت خود آورده است، نه براي فرعون.

معجزات موسي قبل از نجات بني اسرائيل

درآيات 160 به بعد در سوره اعراف خداي سبحان از معجزات موسي و آيات وي چند معجزه را بشرح زير ذكر كرده است:

1-اژدها

2-يد بيضا

ص:408

3-قحطي فرعونيان

4-نقص ثمرات فرعونيان

5-طوفان

6-ملخ هاي بالدار

7-ملخ هاي بي بال

8-قورباغه

9-خون شدن آب نيل

10-غرق شدن فرعونيان در نيل

معجزات موسي بعد از نجات بني اسرائيل

1-ميراندن و زنده كردن هفتاد نفر همراهان موسي در ميقات

2-شكافته شدن دوازده چشمه از سنگ با ضربت عصاي موسي"ع"

3-سايه افكندن ابر بر سر بني اسرائيل

4-نزول منّ و سَلوي

5-كندن كوه از ريشه و نگهداشتن آن مانند سايه بان بر سر بني اسرائيل

البته، تكلم با خداي تعالي، نزول تورات، مسخ شدن پاره اي از بني اسرائيل به صورت ميمون را نيز بايد به اين فهرست افزود

اختلاف نقل معجزات موسي درتورات با قرآن

در تورات هم معجزات مزبور را عبارت از- عصا و خون و سوسمار و قورباغه و مرگ چهارپايان و بادي چون آتش كه از همه جا عبور كرد و نباتات و حيوانات را سوزانيد، و ملخ و ظلمت و مرگ عمومي بزرگسالان و همة حيوانات دانسته است.

همين دوگونگي تورات با ظاهر قرآن مجيد در خصوص معجزات نه گانه موسي"ع" باعث شده كه قرآن كريم اسامي آنان را به طور مفصل بيان نكند، زيرا اگر بيان مي كرد و دنبالش مي فرمود: ( از يهود بپرس ! ) همچنانكه در پايان آيه فرمود: ( از يهود بپرس!) يهود در جواب آن اسامي را انكار مي كردند، چون يهود حاضر نمي شد هرگز گفتاري را از قرآن كه مخالف با تورات باشد، بپذيرد، لاجرم به تكذيب قرآن مبادرت مي نمود، و از همين جهت است كه قرآن اسم آنها را نبرده است، و فقط گفته:

« موسي را نه معجزة آشكار داديم، از بني اسرائيل بپرس ! »

ص:409

(1)

شرح معجزات واقع شده دربني اسرائيل

اشاره

در آيات زير مشروح شش معجزة واقع شده در بني اسرائيل در زمان حيات موسي عليه السلام، و سه معجزه بعد از عصر موسي"ع" را كه در سورة بقره آمده، نقل مي كند:

1_شكافتن دريا و غرق فرعون

آية 50 سورة بقره:

« وَ اِذ فَرَقنا بِكُمُ الْبَحرَ فَاَنجَيناكُمْ وَ اَغرَقنا آلَ فِرعَونَ....»

چون دريا را براي شما بشكافتيم و نجاتتان داديم،

و فرعونيان را در جلو چشم شما غر ق كرديم!

2-صاعقه زدن و مردن و زنده شدن بزرگان بني اسرائيل

آية 55 سوره بقره:

« فَاَخَذَتكُمُ الصّاعَقَةُ وَ اَنتُم ت_َنظُروُنَ، ثُمَّ بَعَثناكُمْ مِنْ بَعدِ مَوتِكُمْ ....»

چون گفتيد: اي موسي، تورا باور نمي كنيم تا خدا را آشكارا ببينيم،

در نتيجه صاعقه شما را بگرفت، در حالي كه خود تماشا مي كرديد،

و آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم، شايد سپاس بداريد!

3_ سايه افكندن ابر بربني اسرائيل، ونزول مائده آسماني

آية 57 سورة بقره:

« وَ ظَلَّلنا عَلَيكُمُ الْغَمامَ وَ اَنزَلنا عَلَيكُمُ المَنَّ وَالسَّلوي....»

ابر را سايبان شما كرديم، و ترنجبين و مرغ بريان براي شما فرستاديم،

و گفتيم از چيزهاي پاكيزه كه روزي تان كرده ايم بخوريد،

و اين نياكان شما به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان ستم مي كردند!

4_خروج دوازده چشمه از يك سنگ

آية 60 سورة بقره:

« وَ ِاذِ اسْتَسقي موُسي لِقَومِهِ فَقُلنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ ....»


1- مستند: آيات مذكور درمتن الميزان ج1ص380

ص:410

و چون موسي براي قوم خويش آب همي خواست، گفتيم:

عصاي خود به اين سنگ بزن تا دوازده چشمه در آن بشكافد،

كه هر گروهي آبخور خويش بدانست.

رزق خدا را بخوريد و بنوشيد،

و در زمين به تبهكاري سرمكشيد !

5-بلند كردن كوه طور بر بالاي سر بني اسرائيل

آية 63 سورة بقره:

« وَ رَفَعنا فَوْقَكُمُ الطّوُرَ ....»

و چون از شما پيمان گرفتيم،

در حالي كه كوه طور را بالاي سرتان برده بوديم،

كه آن كتابي كه به شما داده ايم محكم بگيريد،

و مندرجات آن را به خاطر آريد، شايد پرهيزكاري كنيد!

بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد،

و اگر كرم و رحمت خدا شامل حال شما نبود، از زيانكاران شده بوديد!

6-زنده شدن مقتول با عضو گاو ذبح شده

آية 72و73 سورة بقره:

« فَقُلنَا اضْرِب_وُهُ بِبَعضِها كَذلِكَ يحُيِ اللهُ المْوَتي....»

و چون كسي را كشته بوديد و دربارة او كشمكش مي كرديد،

و خدا آنچه را نهان مي داشتيد آشكار كرد،

گفتيم: پاره اي از گاو را به كشته بزنيد،

خدا مردگان را چنين زنده مي كند،

و نشانه هاي قدرت خويش به ما مي نماياند، شايد تعقل كنيد!

7-مسخ و بوزينه شدن جمعي از بني اسرائيل

آية 65 سورة بقره:

« فَقُلنا لَهُم كُونوُا قِرَدَةً خاسِئينَ .... »

ص:411

آنها را كه در روز "شنبه" تعدي كردند،

بدانستيد كه ما به ايشان گفتيم:

- بوزينگان مطرود شويد!

و اين عذاب را ماية عبرت حاضران و آيندگان، و پند پرهيزكاران كرديم !

9-زنده كردن مردگان

آية 249 سوره بقره:

« اَلمَ ت__َرَ اِليَ الَّذينَ خَرَجوُا مِن دِيارِهِمْ وَهُمْ ُالُوفٌ حَذَرَالمْوَتِ .... »

آيا نديديد آنهائي را كه از ترس مرگ از ديار خود بيرون رفتند،

آنها هزارها تَن بودند،

خدا فرمود: بميريد !

همه مردند، سپس آنها را زنده كرد.

زيرا خدا را در حق بندگان فضل و كرم است،

لكن بيشتر مردم سپاسگزار حق نيستند!

10-مرده و زنده كردن كسي كه از قريه خرابي بگذشت!

آية 259 سورة بقره:

« اَوْ كَالَّذي مَرَّ عَلي قَرَيةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها .... »

ويا به مانند آن كسي كه به دهكده اي گذر كرد،

كه خراب و ويران شده بود، گفت:

به حيرتم كه خداوند چگونه بار دوم اين مردگان را زنده خواهد كرد؟

پس خداوند او را صدسال ميراند، و سپس زنده اش برانگيخت،

و بدو فرمود: چند مدت درنگ كردي ؟

جواب داد: يك روز يا پاره اي از يك روز!

خداوند فرمود: - نه، چنين نيست،

بلكه صدسال است كه به خواب مرگ افتاده اي!

نظر به طعام و شراب خود بنما كه هنوز تغيير ننموده،

و الاغ خود را نيز بنگر تا احوال بر تو معلوم شود!

ص:412

ما تورا حجت براي خلق قرار دهيم،

كه امر بعث را انكار نكنند،

و بنگر در استخوانهاي الاغ كه چگونه درهمش پيوسته،

وگوشت بر آن بپوشانيم!

چون اين كار بر او آشكار گرديد، گفت:

همانا اكنون به حقيقت و يقين مي دانم كه خداوند بر همه چيز تواناست!

(1)

معجزه چشمه هاي دوازده گانه اسباط

قرآن مجيد در آية فوق از دوازده چشمة آبي خبر مي دهد كه از يك سنگ براي آب دادن به اسباط دوازده گانة بني اسرائيل، به محض زدن عصاي موسي جاري مي شد.

« ... آنان را به دوازده سبط و گروه، تقسيم كرديم،

و چون قوم موسي از او آب خواستند،

بدو وحي كرديم كه عصاي خود را به اين سنگ بزن،

و از آن سنگ دوازده چشمه بشكافت،

و هر گروهي مشرب و آبخورگاه خويش را بدانست،

و ابر را سايه بان ايشان كرديم،

و ترنجبين و مرغ بريان براي ايشان نازل كرديم....»

اصطلاح "سبط" در بني اسرائيل به منزلة قبيله نزد عرب است.

چشمه هائي كه براي آنان درآمد به عدد اسباط بني اسرائيل يعني دوازده چشمه بود. هر چشمه مخصوص يك تيره بود. اين اختصاص به خاطر مشاجره اي بود كه با يكديگر داشته اند.

(2)

ريشه كن كردن و بالا بردن كوه


1- مستند: آية 160سوره اعراف " وَ قَطَّعناهُمُ اثنَتَي عَشَرَةَ اَسباطاً اُمَماَ وَ ...." الميزان ج16ص159
2- مستند: آية 62 تا66 سوره بقره "... وَ رَفَعنا فَوقَكُم الطّور...." الميزان ج1ص367

ص:413

قرآن كريم ماجراي پيمان گرفتن خداي تعالي از بني اسرائيل، بالا بردن كوه طور بالاي سرآنها، و ماجراي بوزينه شدن گروهي از آنها را يكجا در آيات زير شرح مي دهد:

« و چون از شما پيمان گرفتيم،

در حالي كه كوه طور را بالاي سرتان برده بوديم،

كه آن كتابي را كه به شما داده ايم محكم بگيريد!

و مندرجات آن را به خاطر آريد،

شايد پرهيزكاري كنيد!

بعد از آن پيمان، بازهم پشت كرديد،

و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود، از زيانكاران شده بوديد!

آنها را كه از شما در روز شنبه تعدي كردند،

بدانستيد كه ما به ايشان گفتيم: بوزينگان مطرود شويد !

و اين عذاب را ماية عبرت حاضران و آيندگان،

و پند پرهيزكاران كرديم ! »

از سياق آيه، كه اول " پيمان گرفتن " و امر به " قدرداني از دين" را، ذكر كرده، و در آخر آيه يادآوري آنچه را كه در كتاب است، خاطر نشان ساخته ( و مسئلة ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاي داده، بدون اين كه علت اين كار را بيان كند،) بر مي آيد كه مسئلة " كندن كوه" براي ترساندن مردم از عظمت قدرت خداست، نه براي اين كه ايشان را مجبور به عمل به كتابي بكند كه داده شده اند، و گرنه اگر منظور اجبار بود، ديگر وجهي براي " ميثاق گرفتن" نمي ماند. در آية بعدي كه دستور داد ميمون هائي خوار و بي مقدار شوند، متعاقب آن فرمود: - فَجَعَلنا ها نِكالاً ! يعني ما اين عقوبت مسخ شدن را ماية عبرت كرديم تا همه از آن عبرت گيرند!

(1)

موسي "ع" و ايّام الله

خداوند متعال موسي "ع" را دستور مي دهد كه ايّام الله را به ياد بني اسرائيل بيندازد، و مي فرمايد:


1- مستند: آية 5 سوره ابراهيم " وَلَقَداَرسَلنا موُسي بِآياتِنا اَن اَخرِج قَومَكَ مِنَ الظُّلَماتِ اِليَ النُّورِ وَ...." الميزان ج23ص 27

ص:414

« ما موسي را با معجزه هاي خويش فرستاديم كه ...

- اي موسي ! مردمت را از ظلمت ها به سوي نور بيرون كن!

روزهاي خدا - ايام الله - را به يادشان آر،

كه در اين براي هر صبور شكرگزاري عبرتي هست !! »

مراد به " ايام الله" روزهاي مخصوصي است.

نسبت دادن ايام مخصوصي را به خدا، با اين كه همة ايام و همة موجودات از خداست، حتماً به خاطر حوادثي است كه در آن ايام پيش آمد كرده و امر خداي تعالي را ظاهر ساخته است، كه در ديگر ايام چنين ظهوري رخ نداده است.

پس به طور مسلم مقصود از " ايام الله" آن ظرف ها و آن زمان هاست كه امر خدا و آيات وحدانيت و سلطنت او ظاهر شده است، و يا ظاهر مي شود، مانند: روز مرگ، كه در آن روز سلطنت آخرتي خ___دا هوي__دا مي گردد. وآن روز اسباب دنيوي از سببيت و تأثير مي افتد.

... و مانند روز قيامت كه هيچ كس ديگري مالك چيزي نيست، و براي كسي كاري نمي تواند بكند، و همة امور تنها به دست خداست!

... و مانند ايامي كه قوم نوح و عاد و ثمود در آن به هلاكت رسيدند.

اين گونه ايام نيز مانند ايام و روزهاي مخصوصي است كه قهر و غلبة الهي ظاهر گشته و عزت خدائي خودنمائي كرده است.

ممكن هم هست كه ايام ظهور رحمت و نعمت الهي نيز جزو اين ايام بوده باشد. البته آن ايام كه نعمت هاي الهي آن چنان ظهوري يافته كه ديگر ايام به آن روشني نبوده است، مانند روزي كه حضرت نوح و يارانش از كشتي بيرون آمدند، و مشمول سلام و بركات الهي شدند!

و روزي كه ابراهيم عليه السلام از آتش نجات يافت . . . و امثال آنها ! چه اين گونه ايام مانند ايام نامبردة ديگر، در حقيقت نسبتي به غير خدا ندارند، بلكه ايام خدا و منسوب به اويند.

ايّام الله در بين بني اسرائيل

قرآن مجيد به رسول گرامي اسلام دربارة ايام الله بين بني اسرائيل چنين يادآور مي شود:

ص:415

« به يادآر اي رسول ما،

( و با اين يادآوري ايستادگي و ايمانت به عزيز وحميد بودن خدا را افزون كن!)

به يادآر كه موسي به قوم خود يعني بني اسرائيل گفت:

- اي بني اسرائيل نعمت هاي خدا را به ياد آوريد!

آن روز كه از آل فرعون و مخصوصاً از قبطيان نجاتتان داد،

قبطياني كه دائماً شما را شكنجه مي دادند و عذاب مي چشاندند،

و بيشتر پسرانتان را مي كشتند،

و دخترانتان را براي كارگري و رختشوئي خود زنده نگه مي داشتند،

در اين وقايع بلاء و محنت بزرگي بود از ناحية پروردگارتان! »

اين سلسله آيات مشتمل است بر ذكر پاره اي از نعمت ها و همچنين نقمت هاي خدا كه هركدام در روز معيني رخ داده است.

موسي بن عمران عليه السلام در اين آيات كه حكايت كلام اوست، مردم خود را به پاره اي از " ايام الله - روزهاي خداي سبحان،" كه به مقتضاي عزت مطلقه اش نعمت ها و يا عذابهائي فرستاده است، و هر كدام را به مقتضاي حكمت بالغه اش در جاي خود فرستاده، تذكر مي دهد، و به يادشان مي آورد!

موسي عليه السلام به دنبال تذكر قبلي اش اضافه مي كند:

« اگر شما و هركه در زمين هست همگي كافر شويد،

خدا بي نياز و ستوده است! »

آنگاه ادامه مي دهد:

« مگر خبر كساني كه پيش از شما بوده اند:

قوم نوح، عاد، ثمود، و كساني كه پس از آنها بوده اند،

كه جز خدايشان كسي نمي داند،

به شما نرسيده است.

كه پيغمبرانشان با دليلها به سويشان آمدند،

و دستهايشان را از حيرت به دهانشان بردند و گفتند:

ص:416

- ما آئيني را كه به ابلاغ آن فرستاده شده ايد منكريم!

و دربارة آن چيزها كه ما را بدان مي خوانيد،

به سختي به شك اندريم!

پيغمبرانشان گفتند:

- مگر در خداي يكتا، ايجاد كنندة آسمانها و زمين شكي هست؟

شما را دعوت مي كند تا گناهانتان را آمرزش دهد،

و تا مدتي معين نگاهتان دارد!

گفتند:

- شما جز بشرهائي مثل ما نيستيد،

كه مي خواهيد ما را از خداياني كه پدرانمان مي پرستيدند منصرفمان كنيد،

پس براي ما دليلي روشن بياوريد!

پيغمبرانشان گفتند:

- ما جز بشرهائي مثل شما نيستيم،

ولي خدا به هركس از بندگان خويش بخواهد، منت مي نهد،

و ما حق نداريم جز به اذن خدا دليل براي شما بياوريم!

و مؤمنان بايد به خدا توكل كنند . . .! »

آيات فوق نيز از سخنان موسي عليه السلام است كه ايام خدا را كه در امتهاي گذشته داشت، و در آن ايام اقوام را دچار عذاب و انقراض نموده و آثارشان را از صفحة وجود محوكرده است، خاطرنشان مي سازد، چه جز خدا كسي به طور تفصيل از سرنوشت آن اقوام خبر ندارد، مانند قوم نوح و عاد و ثمود، و اقوام بعد از ايشان!

البته، شمردن قوم نوح و عاد و ثمود از باب مث__ال است، و اين كه فرمود جز خ___دا كسي ايشان را نمي شناسد، و وضع ايشان را نمي داند، مقصود ندانستن حقيقت حال ايشان و بي اطلاعي از جزئيات تاريخ زندگي ايشان است.

زمين، ميراث بندگان صالح

موسي عليه السلام در يادآوري ايام الله اضافه مي كند:« كساني كه كافر بودند به پيغمبرانشان گفتند:

ص:417

- شما را از سرزمين خودمان بيرون مي كنيم!

مگر به آئين ما بازگرديد!

و پروردگارشان به آنها وحي كرد كه اين ستمگران را هلاك خواهيم كرد!

و شما را از پي ايشان در اين سرزمين سكونت خواهيم داد!

اين موهبت، خاص كساني است كه از عظمت من بترسند،

و از تهديد من بيم كنند! »

دعاهاي موسي"ع"

اشاره

ص:418

مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص141

دعاهاي موسي "ع" قبل از بعثت

قرآن مجيد در بيان تاريخ زندگي موسي عليه السلام دعاهائي از آن حضرت نقل مي فرمايد كه در زمان گرفتاري و نياز به درگاه خداوند متعال عرضه داشته است. در اين دعا ها مي توان ادب آن حضرت و ميزان اخلاص و يقين، و نحوة بيان نياز به درگاه خداي تعالي را مطالعه كرد:

اولين دعاي آن حضرت كه در قرآن مجيد نقل شده مربوط به اوايل رشد او در مصر بوده و موقعي است كه مرد قبطي را با يك سيلي كشت و سپس رو به درگاه خداي تعالي كرده و -

« گفت:

پروردگارا ! من به نفس خود ستم كردم،

پس، ببخشاي بر من!

پس خداوند بر او ببخشود،

زيرا او بخشنده و مهربان است! »(قصص 16)

در اين اعتراف، موسي"ع" به گناه خود اعتراف نمي كند، بلكه به كاري اعتراف مي كند كه مخالف مصلحت زندگي خود او بوده است!

اين اعتراف به ظلم و طلب مغفرت از طرف موسي عليه السلام، از قبيل اعتراف آدم و همسر اوست كه گفتند: « پروردگارا !

ما به نفس خود ظلم كرديم...! »

ص:419

اعتراف موسي"ع" هم، به طوري كه در بالا گفتيم، اعتراف به گناه نيست، بلكه اعتراف به كاري است كه مخالف با مصلحت زندگي خود او بوده است، كما اينكه اعتراف آدم و حوا نيز از همين باب بوده است، زيرا موسي"ع" اگر آن مرد را كشت، قبل از بعثتش به رسالت و نهي از قتل نفس كشت، علاوه بر اين كه مرد كافري را كشت، كه براي خون او احترامي نيست، و دليلي هم در دست نيست بر اين كه چنين قتلي آن هم قبل از شريعت موسي"ع" حرام بوده است؟

آدم و حوا، اگر با خوردن از درخت به خودشان ظلم كردند، قبل از آن بوده كه خداوند متعال شريعتي را در بين بني نوع انساني تشريع كرده باشد، چه خداي تعالي شريعت ها را، هرچه كه هست، بعد از هبوط آدم از بهشت به زمين تأسيس نموده است. و صرف نهي از نزديكي به درخت دليل بر اين نيست كه نهي مولوي بوده تا مخالفتش معصيت مصطلح بوده باشد، بعلاوه، قرائتي در دست است كه نهي به آدم و حوا نهي ارشادي بوده است.

از همة اين ها گذشته، كتاب الهي تصريح فرموده به اين كه موسي"ع" بنده اي مُخلَص بوده است، و نيز تصريح فرموده به اين كه ابليس نمي تواند بندگان مُخلَص خداي را اغوا كند.( طه 51 و ص83)

اين هم معلوم است كه معصيت بدون اغواي شيطان محقق نمي شود.

پس از تلفيق اين مقدمات چنين نتيجه مي گيريم كه عمل موسي - قتل نفس - معصيت نبوده است!

از اينجا مشخص مي شود كه مراد به مغفرتي هم كه موسي "ع" و همچنين آدم و حوا درخواست آن را كرده اند، محو عقابي نيست كه خداوند سبحان بر گنهكاران مقرر داشته است، چنانكه مغفرت در گناهان به همين معناست، بلكه مراد محو آثار سوئي است كه ظلم به نفس در زندگي آدمي باقي مي گذارد.

موسي"ع" از اين مي ترسيد كه مبادا داستان آدمكشي او افشا شده و مردم قاتل را شناخته و به نظر خود مجرم بشناسند، لذا از خداي تعالي درخواست كرد كه سرّش را پرده پوشي كند، و او را به اين معنا ببخشد، چه بخشش و مغفرت در عرف و اصطلاح قرآن، اعم از محو عقاب است، بلكه به معني محو اثر سوء است، هرچه مي خواهد باشد، چه عقاب خدائي و چه عقاب عرفي و چه آثار ديگر. و شكي هم نيست در اين كه محو همة اقسام آثار به دست خداي تعالي است!

نظير اين توجيه، وجهي است كه قرآن دربارة حضرت نوح مي فرمايد، وقتي عرض كرد:

ص:420

« اگر مرا نبخشي و ترحم نكني ...! »

كه معني آن اين است كه اگر مرا به ادب خود مؤدب نفرمائي و به عصمت خودت حفظ نكني و به اين وسيله بر من ترحم ننمائي، از زيانكاران خواهم بود.( دقت فرمائيد!)

دومين دعاي موسي "ع" زماني بود كه از مصر فرار كرده و به مدائن آمده، و با شكمي گرسنه در سايه درختي كنار چاه آبي آرميده بود. در اين هنگام دختران شعيب "ع" را مي بيند و براي كمك به آنها از چاه آب مي كشد و پس از رفتن آنها موسي همچنان گرسنه مي ماند.

در اين حال بود كه با خداي خود مي گفت:

« پروردگارا !

من به هرچه كه برمن نازل كني، چه اندك و چه بسيار، محتاجم!

رَبِّ اِنّي لِما اَنزَلتَ اِلَيَّ مِن خَيرٍ فَقيرٌ ! »(قصص24)

در اين دو درخواست او، صرف نظر از التجاء به خدا و تمسك به ربوبيت او كه خود ادب جداگانه اي است، از آداب عبوديت اين معنا را به كار برده كه در دعاي اولش چون مربوط به امور دنيوي و مادي نبود، بلكه صرفاً توسل به مغفرت خدا بود، به حاجت خود تصريح كرد، زيرا خداوند دوست مي دارد بندگانش از او طلب مغفرت كنند.

به خلاف دعاي دومش كه در آن حاجت خود را كه بر حسب دلالت مقام ضروريات زندگي از قبيل غذا و مسكن و امثال آن بوده، ذكر نكرد، بلكه تنها اكتفا به اين كرد كه احتياج خود را بگويد، و دم از ذكر حوايج خود فروبست، زيرا دنيا را در نزد خدا قدر و منزلتي نيست!

(1)

دعاي موسي "ع" در لحظه بعثت

قرآن مجيد دعائي را از حضرت موسي عليه السلام نقل مي كند كه در اولين لحظات بعثت و دريافت اولين وحي آسماني عرضه داشته و در آن ادب پيامبري خود را چنين نشان داده است:

« گفت: پروردگارا !

شرح صدرم ده !


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص144

ص:421

كارم را آسان ساز !

و گره از زبانم بگشاي !

تا گفتارم را بفهمند،

و وزيري از خاندان خودم برايم قرار ده،

هارون برادرم را وزيرم كن، و با وزارت او پشتم را قوي گردان !

و او را در مأموريتم شركت ده !

تا تورا بسيار تسبيح گوئيم،

و بسيار به يادت باشيم!

چون تو به ما، و به كارهايمان بينائي! » (طه35)

اين است خلاصة درخواست هاي موسي"ع" دربارة اسباب دعوت و تبليغ كه از پروردگار خود مسئلت مي كند.

موسي"ع" با اين كلمات براي دعوت خود خيرخواهي مي كند، و راه دعوت خود را هموار مي سازد.

به طوري كه كلمات او و قرائن مقام دلالت مي كند، مي خواهد عرض كند كه تو مي داني و به حال من و برادرم به خوبي آگاهي كه ما از روزي كه به حد تمييز رسيديم تسبيح تو را دوست مي داشتيم، و امشب كه رسالت تو بار گراني را به دوش من نهاده، و تو كه دانا به وضع من و خشونت طبعم هستي، و عقده اي كه در زبان من است، مي داني، مي ترسم اگر بر حسب دستور تو قومم را دعوت به سوي تو كنم و رسالتت را تبليغ نمايم، مرا تكذيب كنند، و در نتيجه سينه ام تنگي كند و عصباني شوم و زبانم از گفتار باز ماند.

-پس تو اي پروردگار !

شرح صدري عطايم كن و كار مرا آسان گردان !

اين دعا، همان دستوري است كه خود پروردگار به همة انبياء داده است، كه در راه تبليغ رسالات خود را به مشقت نيندازند:

« دستور پيامبر اين نيست كه خود را

در اداي واجب خداي تعالي به زحمت اندازد!

اين سنتي است كه در ساير انبياء گذشته هم اجرا كرديم! » (احزاب38)

ص:422

ادبي كه آن جناب در اين كلمات به كار برده است، اين است كه غرض و نتيجه اي كه از اين سؤالات در نظر داشته، بيان كند تا كسي خيال نكند منظورش از آن چه درخواست كرده، نفع شخصي او بوده، و لذا گفت غرضم از اين درخواست ها اين است كه من و همة بندگانت تو را تسبيح بسيار بگوئيم و بسيار ذكر كنيم، و بر صدق دعوي خود استشهاد كرده به اين كه تو اي پروردگار به آنچه كه در دلهاي ماست آگاهي ! در حقيقت، دل و جان خود و برادرش را عرضه به پروردگار كرده و گفت:

« تو به ما و كار ما بصير و بينائي ! »

در اين جا، سائل محتاج خودش را در حاجتي كه دارد عرضه مي كند بر خدائي بي نياز و جواد كه خود بهترين و قوي ترين راهي است براي تحريك عاطفة رحمت؛ زيرا نشان دادن حاجت تأثيرش بيشتر است از ذكر آن، زيرا در ذكر آن به زبان احتمال دروغ هست، ولي در نشان دادنش اين احتمال نيست!

(1)

دعاي موسي "ع" در ميقات

بزرگان بني اسرائيل به موسي"ع" اصرار كردند كه موقع رفتن به ميقات خداي تعالي بايد همراه او باشند. موسي"ع" آنها را همراه خود برد و آنها دچار صاعقه شدند و موسي"ع" براي فرار از غضب الهي و نجات قومش اقدام به دعا كرد.

ادبي را كه موسي"ع" در اين دعا و نداي خود به كار برده، در آيات زير منعكس گرديده است:

« موسي از قوم خود براي ميقات ما هفتاد نفر را انتخاب كرد،

وقتي صاعقه آنها را هلاك كرد، موسي عرض نمود:

- پروردگارا !

تو اگر قبل از اين هم مي خواستي آنها را هلاك كرده بودي!

لكن، آيا مارا به جرم پيشنهاد سفيهان قوم هلاك مي كني ؟

من اين صاعقه را جز امتحاني از ناحية تو نمي دانم،

با اين آزمايش گمراه مي كني هركه را كه بخواهي،

و هدايت مي كني هركه را كه مي خواهي،


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص147

ص:423

تو وليّ مائي !

ببخشاي بر ما !

و رحم كن به ما !

كه تو بهترين رحم كنندگاني !

و براي ما در اين دنيا و در آخرت حسنه بنويس !

چه ما به سوي تو هدايت يافتيم ! » ( اعراف 156)

موسي عليه السلام اين دعا را با عبارت « ببخشاي بر ما ....» ابتدا مي كند، چون موقف او موقف بسيار سختي بود، موقفي بود كه غضب الهي و قهري كه هيچ موجودي تاب تحمل آن را ندارد، قومش را فراگرفته بود.

در چنين موقفي، درخواست از چنين مولائي كه حرمت او را هتك كرده اند و بر ساحت سيادت و مولائي اش توهين شده، و از اين رو بر بندگان خود خشم گرفته است، مانند درخواست هاي عادي نيست.

روي همين حساب بود كه موسي"ع" نخست چيزي گفت كه اين فوران غضب الهي را تسكين دهد، باشد كه بدين وسيله بتواند زمينه را براي طلب مغفرت و رحمت آماده كند، و آن اين بود كه گفت:

« پروردگارا !

تو اگر مي خواستي قبل از اين آنان و مرا هلاك كرده بودي؟! »

كه نشان مي دهد - نفس من و جان قومم همه در قبضة قدرت و اطاعت مشيت توست، لكن من متحيرم كه اگر تنها به سوي قوم خود برگردم و مرا متهم به قتل برگزيدگان خود سازند، چه جواب بگويم؟ و تو حال آنان را از من بهتر مي داني، و مي داني كه اين پيش آمد دعوت مرا هيچ كرده و زحماتم را هدر مي دهد.

آنگاه هلاكت اين هفتاد نفر را هلاكت خودش و همة قومش تلقي كرد و نشان داد كه مابقي قوم مردمي نادانند و درحقيقت قوم من همين هفتاد نفر بودند كه تو هلاك كردي!

چون عادت خداي تعالي بر اين نبوده كه مردمي را به اعمال زشت سفيهان شان هلاك كند، و اگر در اينجا هلاك ساخته پس انتقام نبوده و امتحان بوده است، كه باع__ث گمراهي بسياري و ه__دايت بسياري ديگر مي شود، و اين امتحان همواره در ميان آدميان جريان دارد.

ص:424

موسي در مقامي قرار گرفته بود كه رعايت ادب او را از تعرض هر مطلبي غير از ولايت مطلقة الهي، و اين كه همة تدبير منتهي به اوست، باز مي داشت، لذا حتي استدعاي زنده كردن قوم را هم كه در دل داشت، بر زبان نراند، و تنها با عبارت « اگر مي خواستي، پروردگارا ! قبل از آن هم هلاك مي كردي؟ » آرزوي دروني خود را بازگفت.

اين حالت وقتي است كه موسي"ع" قوم هلاك شده را مي بيند كه بلا شامل آنها شده است!

نوع ادبي را كه او در اين حالت به كار برده، و از خداي مهربان خود استرحام كرده است، باعث وحي خطاب زير از جانب پروردگارش شده كه:

« فرمود:

عذاب خود را به هركه بخواهم مي رسانم،

و رحمتم همه چيز هارا فرا گرفته است،

و به زودي آن را شامل حال كساني مي كنم كه:

تقوي پيشة خود ساخته،

و زكات مي دادند،

همان كساني كه به آيات ما ايمان مي آورند ! » ( اعراف 156)

با اين وعدة صريح رحمت واسعه، عفو از جرايم قوم و استجابت دعاي موسي"ع" پاسخ داده مي شود، و آن ها را بعد از مردن، همچنانكه كه در آيه زير فرموده، زنده كرده و به دنيا بر مي گرداند:

« به موسي گفتيد كه ما به تو ايمان نمي آوريم،

مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم!

در نتيجة اين طغيان شما صاعقه آشكارا شما را فرا گرفت و مرديد.

آنگاه شما را بعد از مردنتان مبعوث كرديم، باشد كه شكر گذار باشيد! »( بقره 56)

(1)

دعا براي رهائي از شئامت گوساله پرستي

حضرت موسي"ع" پس از چهل روز ميقات با خداي تعالي مراجعت كرد و مواجه


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص150

ص:425

شد با گوساله پرستي قوم بني اسرائيل -

« الواح را انداخت،

و گيسوان برادر را گرفت و او را به طرف خود كشيد.

او گفت:- اي پسر مادر ! من گناهي ندارم،

مردم مرا خوار داشتند، و نزديك بود مرا بكشند،

پس، پيش روي دشمنان مرا چنين خوار مدار!

و دشمنان را به شماتتم وا مدار،

و مرا از ستمگران و در رديف دشمنان خود منگر ! » ( اعراف 150)

موسي وقتي چنين ديد بر حال برادر رقت آورد، و تنها به جان خود و برادرش دعائي كرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد.

قرآن كريم اين دعا را چنين نقل مي كند:

« گفت: - پروردگارا ! بر من و برادرم ببخشاي !

و مارا در رحمت خود داخل فرما !

كه تو مهربان ترين مهرباناني ! » ( اعراف 151)

و اين امتياز را كه خ___داوند مهربان آن دو را در رحمت خود داخل كند، نخواست مگر براي اين كه مي دانست به زودي غضب الهي ستمگران را خواهد گرفت. و خدايش چنين فرمود:

« كساني كه گوساله را معبود خود گرفتند،

به زودي غضبي از پروردگارشان،

و ذلتي در حيات دنيا، به آنان خواهد رسيد! » (اعراف 152)

از اين نكته معلوم مي شود كه موسي"ع" در دعاي خود چه وجوه ادبي را به كار بسته است، و براي رهائي از شئامت همراهي ستمگران، چگونه دست و پا كرده است!

(1)

دعاي موسي موقع نافرماني وسرگرداني قوم

وقتي موسي عليه السلام با قوم بني اسرائيل به ارض موعود رسيدند، موسي


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص151

ص:426

دستور داد به آن سرزمين مقدس در آيند. گفتند:

« اي موسي! مطمئن باش كه ما تا زماني كه دشمنان آنجا هستند،

هرگز بدانجا نخواهيم شد!

پس تو و پروردگارت برويد و با آنها بجنگيد،

ما در اينجا در ا نتظار نتيجة كار شما نشسته ايم! » ( مائده24)

موسي "ع" در قبال استنكاف قوم از اجراي دستور الهي آنهارا نفرين كرد و گفت:

« پروردگارا !

من جز اختياردار و مالك خودم و برادرم نيستم،

و قوم از من شنوائي ندارند،

پس، ميان من و اين مردم فاسق جدائي بينداز ! » (مائده25)

موسي "ع" ادب جميلي در اين دعا به كار برده است زيرا غرضش اين بوده كه از اين كه بعد از آن مخالفت هاي شنيع و آن نافرماني هاي زننده باز هم به آنان دستوري دهد، و امر پروردگارشان را به آنها ابلاغ نمايد، عذر آورد، و خواست استعفا نمايد،

و لكن اين غرض را صريحاً بيان نكرد، بلكه از آن كنايه آورد به اين كه: « پروردگارا من جز مالك خودم و برادرم نيستم...! » يعني كسي كه دستور مرا به كار ببندد و مرا اطاعت كند جز خودم و برادرم كسي نيست، و قوم نافرمانيم را به جائي رسانده اند كه ديگر اميد خيري از ايشان ندارم، و از اين رو اجازه مي خواهم كه ديگر با آنها روبرو نشوم، و به آنها دستوري ندهم، و آنان را به كارهائي كه مصلحت اجتماعشان در آن است، ارشاد نكنم!

اما اين كه مالكيت خودش و برادرش را به خود نسبت داد غرضش از مالكيت اطاعت بود.

ادب موسي"ع" در اين بود كه پس از يأس از قوم خود پيشنهاد امساك از تبليغ، خودش راه چاره اي پيشنهاد نكرد، بلكه امر را محول به پروردگار كرده و عرض كرد كه به هر طريقي كه مصلحت است ميان من و اين مردم فاسق جدائي بينداز !

(1)

استجابت دعاهاي سه گانه موسي"ع"

موسي عليه السلام در جواني سه دعا به درگاه خداي تعالي كرده و خداي تعالي در قرآن


1- مستند: آيات14تا21سوره قصص به شرح مندرج درمتن الميزان ج31ص23

ص:427

مجيد از مستجاب شدن آنها خبر داده است.

يكي از درخواستهايش اين بود كه خدا او را از مصر و از شر مردم ستمگر نجات دهد، كه شعيب در آيه زير به وي مژده مي دهد كه او نجات يافته است.

« فَلَمّا جآئَهُ وَ قَصَّ عَلَيهِ القَصَصَ قالَ لاتَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ الظّالِمينَ ! »

همين كه موسي نزد پيرمرد آمد و داستان خود به او گفت،

پيرمرد گفت:

- ديگر مترس كه از مردم ستمگر نجات يافته اي !

دوم از درخواستهايش اين بود كه اميدوار بود خدا او را به راه درست ( سواء السبيل ) راهنمائي كند كه اين بيم خود به منزلة دعائي بود.

« وَلَمّا تَوَجَّهَ تِلقآءَ مَديَنَ قالَ عَسي رَبّي اَن يَهدِيَني سَواءَ السَّبيل! »

و چون متوجه شد به سوي مدين گفت:

- شايد كه پروردگار من هدايت كند مرا ميان راه(به راه درست!)

درخواست سومش دربارة رزق بود، گفت:

« رَبِّ اِنّي لِما اَنزَلتَ اِلَيَّ مِن خَيرٍ فَقيرٌ ! »

- پروردگارا ! من به آن چه از خير به سويم نازل كرده اي محتاجم!

مراد از " نازل كردن خير" درخواست طعام نيست بلكه نتيجة آن يعني نيروي بدني است كه بتواند با آن اعمال صالح و كارهائي كه موجب رضاي خداست، انجام دهد.

اين اظهار فقر و احتياج به نيروئي كه خدا آن را به وي نازل كرده و به افاضة خودش به وي داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامي كه آن نيروي نازله و آن موهبت را باقي نگهدارد، تا بدان وسيله كارهاي صالح انجام دهد.

كه در اينجا شعيب او را دعوت مي كند كه مزد آب كشيدنش را به او بدهد، و علاوه بر آن رزق ده سال او را تأمين كرد و همسري به او داد كه ماية سكونت و آرامش خاطرش باشد!

(1)

ادب موسي در نفرين قوم فرعون

قرآن مجيد ادبي را كه موسي عليه السلام در هنگام نفرين قوم فرعون به كار برده و چگونگي درخواست نابودي فرعونيان را در آيات زير نشان داده است:


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12ص145

ص:428

« و موسي گفت: پروردگار ما !

به درستي كه تو به فرعون و فرعونيان در حيات دنيا زينت و اموالي داده اي،

تا، پروردگارا ! بندگان تو را از ره به در برند!

اي پروردگارما !

اموالشان را مانند سنگريزه از حيز انتفاع ساقط كن !

و بر دلهايشان مهر بزن،

تا قبل از ديدار عذاب دردناك، ايمان نياورند!

خداي متعال فرمود:

- نفرين شما مستجاب شد!

پس در كار خود استقامت بورزيد!

و هرگز از راه كساني كه علم ندارند پيروي مكنيد! » ( يونس 89)

اين آيات دربارة نفريني است كه موسي و هارون"ع" مشتركاً كرده اند. اين دو بزرگوار، اول نفرين به اموال آنان كردند، و درخواست نمودند كه خداوند متعال اموالشان را از قابليت انتفاع بيندازد، و سپس به جانشان و اين كه خداي تعالي دلهايشان را سخت كند تا ايمان نياورند، و در نتيجه عذاب دردناك را دريابند و ديگر ايمانشان قبول نشود!

معني نفرين دوم موسي و هارون اين است كه با محروم كردنشان از نور ايمان از آنان انتقام بگيرد و به عذاب ناگهاني كه مهلت ايمان به ايشان ندهد، دچارشان سازد، همان طور كه آنان بندگان خدا را از نور ايمان محروم كردند، و نگذاشتند ايمان بياورند و گمراهشان كردند.

اين نفرين شديدترين نفريني است كه ممكن است به جان كسي كرد، براي اين كه هيچ دردي بالاتر از شقاوت دائمي نيست!

موسي"ع" در نفرين خود آداب نفرين را مراعات كرده و به اموري كه باعث نفرين شده، تصريح نكرده، و تفصيل جنايات و فضايح فرعونيان را ذكر نكرده است.

ادب ديگر موسي"ع" اين بود كه در اين نفرين، با اين كه خيلي طولاني نبود، ولي بسيار تضرع و استغاثه نمود، و زياد نداي « ربنا ! ربنا ! » را تكرار كرد.

ص:429

ادب ديگرش اين بود كه به اين نفرين وقتي اقدام كرد كه تشخيص داد نابودي فرعونيان بر وفق مصلحت حق و دين و دينداران است، و اين علم از حد ظن و تهمت تجاوز كرده و به حد علم رسيده بود، لذا خداوند متعال پس از استجابت نفرين، آنها را امر فرمود كه استقامت بورزند، و راه مردم نادان را پيروي نكنند!

جرائم بني اسرائيل در مسير تاريخ

تاريخ طولاني جرائم يهود

اشاره

ص:430

ص:431

مستند:آية153تا169سورة نساء "... فَقَد سَأَلوُا موُسي اَكبَرَ مِن ذلِكَ .... " الميزان ج9ص200

فهرستي از جرايم اهل كتاب درقرآن

قرآن مجيد فهرستي از تخلفات اهل كتاب را در آيات فوق شمرده و در سوره هاي ديگر مشروح آنها را بيان فرموده است.

( ابتدائاً بايد دانست كه اهل كتاب در قاموس قرآن، يهود و نصارايند. اين كه مظالم و جرايمي كه در ضمن اين آيات به شمار آمده، از قبيل:

سؤال از رؤيت خدا، گوساله پرستي،

پيمان شكني به هنگام رفع طور و امر به سجده،

و نهي از تعدي روز شنبه، و امثال آن؛

همگي مختص به يهوديان است.

ولي در عين حال منافات با اين ندارد كه مراد از اهل كتاب، هم يهود و هم نصاري باشند، زيرا اين هر دو طايفه به يك اصل يعني ملت بني اسرائيل بر مي گردند كه موسي و عيسي "ع" براي ايشان مبعوث شده بودند، گرچه دعوت عيسي پس از رفع آن حضرت در غير بني اسرائيل، مثل مردم روم و عرب و حبشه و مصر و ديگران منتشر شد، و قوم عيسي"ع" نسبت به آن حضرت كمتر از قوم موسي"ع" نسبت به موسي ظلم نكردند!!

از آن نظر كه خدا اين هر دو طايفه را داراي يك اصل مي شمارد، در مورد كيفرهاي مخصوص به يهود، مخصوصاً اسم يهود را مي برد.

ص:432

خلاصه، روي كلام با همة ايشان است، زيرا همه در خصيصة قومي كه تحكم و زورگوئي و گزافه گوئي و گفتارناحق و پايبند نبودن به ميثاق هاست، شريكند، مگر اين كه اختصاصاً نام قومي به طور اخص ذكر شود. )

اينك فهرست جرايم مزبور را كه اول آنها با درخواست كتابي آسماني غير از قرآن، از پيغمبر اسلام "ص" شروع شده، ذيلاً مي آوريم:

1- درخواست كتابي آسماني غير از قرآن، از پيغمبر اسلام "ص"،

2-درخواست از موسي "ع" براي نشان دادن خدا به آنان به طور آشكار،

3-گوساله پرستي بعد از مشاهدة آن همه آيات و براهين واضح از طرف خدا،

4-نقض پيمان خدا بعد از مشاهدة بالا آمدن كوه طور و امر به سجده،

5-نقض پيمان خدا و تجاوز در روز شنبه و صيد ماهي در روز غير مجاز،

6-نقض پيمان خدا و كفر به آيات خدا،

7-كشتن ناحق پيامبران الهي (مانند كشتن يحيي و زكريا وپيامبراني كه موضوع كشتار آنها در قرآن مجيد به طور اجمال ذكر شده است،)

8-بيان اين كه " دلهاي ما در غلاف است!" ( كه خدا به واسطة كفرشان بر دلهايشان مهر زد، )

9-تهمت بزرگ بر مريم "س" ( تهمت زنا !)

10- اظهار اين كه" مسيح عيسي بن مريم رسول خدا را به قتل رسانديم،" ( در حالي كه نه عيسي را كشتند و نه به دارش زدند بلكه امر بر ايشان مشتبه شد، و خدا عيسي را به سوي خود بالا برد،)

11- گرفتن ربا و خوردن اموال مردم به باطل،

12- بازداشتن مردم از راه خدا

نتيجه و پي آمد ظلم يهود

به واسطة ظلمي كه يهوديان كردند-

1- خداوند متعال خوراكي هاي پاكيزه اي كه برايشان حلال بود، حرام كرد.

2- براي كافران آنها عذاب دردناك مهيا نمود،

3-كافران و ستم پيشگان آنها را از آمرزش خود و هدايت به راه راست محروم ساخت و به راه ابدي جهنم سوق داد.

ص:433

( بني اسرائيل تعدادي از اين تخلفات و جرايم را در دورة حيات موسي"ع" و تعدادي ديگر را در مسير تاريخ مرتكب شده اند كه مشروح آنها را در چند فصل به طورجداگانه نقل كرده ايم. )

در آيات 161 تا 171 سوره اعراف نيز قسمت ديگري از داستانهاي بني اسرائيل و نافرماني هاي ايشان نقل شده، كه به خاطر نقض عهدي كه كردند، خداوند سبحان به عقوبت گرفتارشان كرد، و از ستمگران كساني را بر ايشان مسلط ساخت كه آنها را مورد شكنجه طولاني قرار دادند.

اين حال اسلاف ايشان بود، و از اين اسلاف و نياكان بني اسرائيل نسل هائي به وجود آمدند كه آيات خدا را به بهاي اندك فروختند و در امر دين بي اعتنائي كردند، مگر عدة كمي كه از حق نگذشتند!

(1)

تخلف از حرمت روز شنبه

قرآن مجيد يكي ديگر از مشهورترين تخلفات بني اسرائيل را چنين شرح مي دهد:

« بپرس از آنها، از دهكده اي كه نزديك دريا بود،

چون به حرمت شنبه تعدي كردند،

چون ماهي هايشان روز شنبه دسته دسته سوي ايشان مي آمدند،

و روزي كه شنبه نبود ماهي نمي آمد،

اين چنين آنها را آزمايش كرديم،

زيرا نافرماني مي كردند. »

در اين جا مقصود از تعدي، تجاوز از آن حدود و مقرراتي است كه خداوند براي روز شنبة يهود جعل فرموده بود و آن اين بود كه به خاطر بزرگداشت اين روز شكار ماهي را ترك كنند.

روز شنبه ماهي هاي سمت ايشان خود را آشكار مي كردند و روي آب پيدا مي شدند، و ايشان ممنوع از صيد بودند، و اما بعد از روز شنبه كه مجاز در صيد بودند ماهي ها نزديك نمي شدند. و اين خود يك امتحان بود از سوي خداي تعالي، و خداوند


1- مستند:آية164سورة اعراف " وَ سئَلهُم عَنِ القَريَةِ الَّتي كانَت حاضِرَةَ البَحرُ اِذ يَعدوُنَ في السَّبتِ...! " الميزان ج16ص172

ص:434

سبحان به اين جهت ايشان را به چنين امتحاني مبتلا كرد كه فسق و فجور در ميان ايشان رواج يافته بود، و حرص بر اين اعمال ايشان را وادار به مخالفت با امر خداي تعالي و صيد ماهي و به دست آوردن هزينة فسق و فجورشان مي كرد، و تقوائي كه ايشان را از مخالفت باز بدارد، نداشتند.

تخلف از امر به معروف و نهي از منكر

بني اسرائيل در اين مرحله از زمان به سه طايفه تقسيم شده بودند. اين تقسيم را قرآن مجيد در آية زير چنين بيان مي فرمايد:

« و آنگاه كه گروهي از آنان گفتند:

چرا پند مي دهيد قومي را كه خدا هلاكشان خواهد كرد،

يا به عذاب سخت عذابشان خواهد كرد؟

گفتند:

براي اين كه هم نزد پروردگارتان معذور باشيم،

و هم شايد ايشان از گناه دست بردارند ! »

اولاً از اين آيه برمي آيد كه امتي آنجا بوده كه امت گناهكار را موعظه مي كردند، و خود همان امت اهل تقوا بودند، و از مخالفت امر خداي سبحان پروا داشتند، جز اين كه ديگران را كه اهل فسق بودند نهي از منكر نمي كردند.

از گفتار اين عده كه سكوت كردند بر مي آيد كه اهل فسق و فجور مسئلة تجاوز و عصيان را به حدي رسانده بودند كه علناً مرتكب فسق مي شدند، و ديگر نهي از منكر در ايشان اثر نمي كرد!

چيزي كه هست آن امت ديگر كه سكوت نمي كردند و همچنان نهي از منكر مي كردند، مأيوس از مؤعظه نبودند، و هنوز اميدوار بودند، بلكه در اثر پافشاري بر مؤعظه و نهي از منكر دست از گناه بردارند، ولا اقل چند نفري از ايشان تا اندازه اي به راه بيايند.

علاوه بر اين غرضشان از اصرار بر مؤعظه اين بوده كه در نزد خداي سبحان معذور باشند، و بدين وسيله مخالفت با فسق و انزجار خود را از طغيان و تمرد اعلام داشته باشند، و لذا در پاسخ امت ساكت كه به ايشان مي گفتند:

« چرا مؤعظه مي كنيد؟

اظهار داشتند:

تا هم نزد پروردگارتان معذور باشيم،

ص:435

و هم شايد ايشان دست از گناه بردارند ! »

در اين كه گفتند " نزد پروردگارتان،" اشاره است به اين كه نهي از منكر به ما اختصاص ندارد، شما هم كه سكوت كرده ايد مسئوليد !

بايد اين سكوت را شكسته و اين قوم را نصيحت كنيد!

براي اين كه اعتذار به سوي پروردگار به خاطر مقام ربوبيتش بر هر كسي واجب است، و همه مربوبين اين پروردگار بايد ذمّة خود را از تكاليفي كه به ايشان شده، و وظايفي كه به آنان محول گرديده، فارغ سازند. همان طور كه ما مربوب اين پروردگار هستيم، شما نيز هستيد، پس آنچه كه بر ما واجب است بر شما نيز واجب است!

مجازات گناهكاران، ومجازات رضايت دهندگان به گناه

قرآن مجيد در ادامة اين آيات، مجازات مرتكبين فسق، و سكوت كنندگان از نهي از منكر، را بيان كرده و نجات يافتگان از ايشان را تنها كساني معرفي كرده كه نهي از منكر مي كردند.

غير از يك طايفه كه نجات يافتند خداوند متعال مابقي ايشان يعني مرتكبين صيد ماهي در روز شنبه ، و آن كساني را كه سكوت كرده بودند و به دستة اول نيز اعتراض مي كردند كه چرا ايشان را م___ؤعظه مي كنيد، همگي را به عذاب خود هلاك كرد!

آية فوق دلالت دارد بر اين كه خداوند سبحان اعتراض كنندگان را به خاطر سكوتشان و ترك نكردن مراوده با متجاوزين شريك ظلم و فسق آنها شناخته است.

نيز آية شريفه دلالت مي كند بر يك سنت عمومي الهي ( نه تنها دربارة بني اسرائيل) و آن سنت اين است كه -

جلوگيري نكردن ستمگران از ستمگري و مؤعظه نكردن ايشان درصورت امكان، و قطع رابطه نكردن با ايشان در صورت عدم امكان مؤعظه، شركت در ظلم است،

و عذابي كه از طرف پروردگار در كمين ستمگران است در كمين شركاي ايشان نيزمي باشد!

بوزينگان مطرود

ص:436

قرآن مجيد نوع عذاب و مجازاتي را كه گ____روه ظالم و سكوت كنندگان را دربرگرفت، چنين شرح مي دهد:

« وقتي سر پيچيدند از آن چه نهي شده بودند،

و در معصيت زياده روي كردند،

گفتيم: بوزينگان مطرود شويد! »

در روايات اسلامي شرح ماجرا بدين ترتيب آمده است:

« قومي از اهل " ايله" از دودمان ثمود ( كه گويا داخل در دين يهود شده بودند،) در روزهاي شنبه به امر خداي تعالي ماهي ها به سمتشان مي آمدند تا بدين وسيله اطاعتشان آزموده شود.

ماهي ها تا لب آب مي آمدند و بلكه از دريا راه نهر را گرفته و تا درب منزلشان نزديك مي شدند، و ايشان با اين كه ممنوع بودند، ماهي____ان را مي گرفتند و مي خوردند، و علماي ايشان از ص___يد آنها بازشان نمي داشتند، و شيطان هم برايشان كلاه شرعي درست كرده بود و به عده اي از ايشان الهام داد كه شما از خوردن آن منع شده ايد نه از صيدش، و به همين جهت روز شنبه صي__د مي كردند و روزهاي ديگر آن صيد را مي خوردند.

طايفة ديگر از ايشان كه اصحاب يمين بودند به اعتراض برخاسته و گفتند: - ما شما را از عقوبت خداوند تحذير مي كنيم، زنهار كه مخالفت امر او مكنيد!

طايفة سوم از ايشان كه اصحاب شمال بودند، سكوت كردند، و از اندرز ايشان لب فروبستند، و تازه طايفة دوم را ملامت كردند كه شما چرا گنهكاران را مؤعظه مي كنيد، با اين كه مي دانيد ايشان مردمي هستند كه خداوند به عذاب شديدي عذاب و يا هلاكشان خواهد كرد.

آن طايفه در جواب گفتند:

براي اين كه در نزد پروردگارتان معذور باشيم،

و براي اين كه شايد گنهكاري از گناه دست بردارد...

بعد از آن كه آن مواعظ را نديده گرفته و همچنان به گناه خود ادامه دادند، طايفة دوم به ايشان گفتند:

ص:437

- از اين به بعد با شما زندگي نخواهيم كرد،

حتي يك شب هم در شهر نمي مانيم.

اين شهري است كه خدا در آن نافرماني مي شود،

و خوف اين هست كه بلائي بر شما نازل شده و ما را هم بگيرد....!

اين طايفه همانطور كه گفته بودند از ترس بلا از شهر بيرون شدند و در نزديكي شهر فرود آمدند، و شب را زير آسمان به سر بردند و صبح رفتند تا سري به اهل معصيت بزنند، ديدند دروازة شهر بسته است، و هرچه در زدند صداي احدي را نشنيدند، ناگزير نردبام گذاشته و از ديوار بالا رفتند و مردي از نفرات خود را به بالاي نقطة اي كه مشرف به اهل شهر بود فرستادند تا خبري بياورد. آن مرد وقتي نگاه كرد گروهي ميمون دم دار را ديد كه صدا به صداي هم داده بودند، وقتي برگشت و آن چه ديده بود باز گفت، همگي دروازه ها را شكسته و وارد شهر شدند ميمون ها، همشهري ها و بستگان خود را شناختند، و لكن انسانها افراد ميمون ها را از يكديگر تشخيص ندادند و بستگان خود را نشناختند.

وقتي چنين ديدند، گفتند: شما را نهي كرديم و از عاقبت شوم گناه زنهار داديم ...!»

( نقل از علي عليه السلام)

از اخبار بسياري استفاده مي شود كه هر قومي كه مسخ شدند بعد از مسخ جز چند روزي زنده نماندند و به فاصلة كمي هلاك شدند.

(1)

تعطيلي شنبه، ابتلاء و امتحان يهود

تعطيلي روز شنبه در يهود به منظور آسايش آنان نبود، بلكه ابتلاء و امتحان بود، و سرانجام تشريع اين حكم منجر به لعنت طايفه اي از ايشان و مسخ شدن طايفة ديگرشان شد كه قرآن مجيد در سوره هاي بقره و نساء بدان اشاره كرده است.

بني اسرائيل در مورد روز شنبه بعد از تشريع آن اختلاف كردند، چه بني اسرائيل عده اي تشريع آن را پذيرفته و عده اي رد كردند و دستة سومي حيله به كار بردند.

پس، قراردادن " سبت - شنبه " براي يهود به نفع آنان نبود بلكه عليه ايشان بود تا خدا امتحانشان كند و برايشان تنگ بگيرد، هم چنان كه نظاير اين آزمايش در


1- مستند:آية124 سورة نحل " اِنَّما جُعِلَ السَّبتُ عَليَ الَّذينَ اختَلَفوُا فيهِ .... " الميزان ج24ص306

ص:438

آنان زياد بود، چون مردمي ياغي و متجاوز و مغرور بودند.

(1)

لعن بني اسرائيل اززبان داود وعيسي"ع"

قرآن مجيد در اين آيه خبر مي دهد از اين كه گروهي از اهل كتاب كه كفر ورزيدند از طرف انبياء خود لعنت شدند. اين لعنت بي جهت نبوده بلكه در اثر نافرماني و تجاوزشان بوده است.

« از بني اسرائيل آنان كه كافر شدند،

به زبان داود و عيسي بن مريم لعن و نفرين شدند،

و اين براي همان عصياني بود كه ورزيدند،

و اصولاً مردمي تجاوز پيشه بودند.

مردمي بودند كه از منكراتي كه مي كردند دست بر نمي داشتند.

راستي بد عمل هائي بود كه مي كردند.

بسياري از آنان را مي بيني كه دوست مي دارند كساني را كه كافر شدند.

چه بد توشه اي است كه به دست خود براي خود پيش فرستادند،

و خود باعث شدند كه خداوند بر آنان خشم گرفته،

و در نتيجه در عذاب جاودانه به سربرند.

اينان بايد به خدا و به نبي او،

و به آنچه به بني اسرائيل نازل شده، ايمان مي آوردند،

و كفار را دوست نمي گرفتند،

ولكن بسيارشان فاسقند ! »

در روايات اسلامي آمده كه -

" آنان كه به صورت خوك در آمدند به نفرين داود،

و آنان كه به صورت ميمون مسخ شدند،

به نفرين عيسي بن مريم بوده است. "

( نقل از حضرت ابي عبدالله عليه السلام، در كافي)

از حضرت ابي جعفر "ع" نقل شده كه فرمود:


1- مستند:آية78سورة مائده " لُعِنَ الَّذينَ كَفَروُا مِن بَني اِسرائيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عيسِيَ بنِ مَريَمَ ...!" الميزان ج11ص133

ص:439

" داود عليه السلام اهل شهر ايله را نفرين كرد.

علتش اين بود كه مردم ايله در عهد داود روز شنبه خود را كه در آن مراسي ديني داشته اند، سبك شمرده و مراسمش را به جاي نياوردند، و از دستورات آن روز سرپيچي كردند،

و لذا داود عليه السلام به درگاه خداي تعالي عرض كرد:

- بارالها ! لعنت خود را همچون رداء بر آنان بپوشان،

و همچون كمربند بر دو پهلوهايشان بر بند!

خداي تعالي نفرين او را اجابت كرد،

و ايشان را به صورت ميمون مسخ نمود.

اما عيسي "ع" نيز قومي را كه برايشان مائده نازل شد،

ولي باوجود آن بعد از جريان مائده مجدداً كفر ورزيدند، نفرين كرد.

امام عليه السلام فرمود كه كفر بني اسرائيل از اين رو بود كه -

با پادشاهان ستمگر دوستي مي كرده اند،

و به طمع اين كه لبي از دنياي آنان چربنمايند،

زشتي هايشان را زينت داده و آن را در نظرشان زيبا جلوه مي داده اند."

قرآن مجيد اين معنا را كه " اصحاب سبت" يعني خلافكاران روزشنبه به صورت ميمون مسخ شده اند، تأئيد مي كند -

« فَقُلنا لَهُم كوُنوُا قِردَةً خاسِئينَ! »

در سورة اعراف مي فرمايد:

« از آن ها بپرس از حال قريه اي كه بر لب دريا مسكن داشتند!

بپرس از آن موقع كه وقتي ماهي هاي دريا در روزهاي شنبه آشكار

مي شدند بر لب آب ، و برعكس روزهاي ديگرشان نمي آمدند،

چگونه تجاوز كردند حدود و احكام شنبه را !

اين چنين آنان را با فسق شان آزموديم...

پس وقتي كه تكبر كردند،

و مرتكب شدند كارهائي را كه از آن نهي شده بودند!

ص:440

گفتيم : - ميمون و راندة درگاه ما باشيد !! »

(1)

غذاهاي ممنوعه بني اسرائيل

قرآن مجيد در آيات سورة نحل خوردني هاي حلال و حرام را اعلام مي كند و از حرام و حلال بدعتي و بدون اذن خدا، نهي مي كند. و نيز پاره اي از احكام را كه براي يه__ود تشريع شده بود و سپس نسخ شد، ذكر مي نمايد، و در آية نسخ اين معني را خاطر نشان مي سازد كه آن چه بر رسول خدا "ص" نازل شده، دين ابراهيم است كه بر پاية اعتدال و توحيد بنا شده و آن احكام طاقت فرسا كه در دين يهود بود از دين او برداشته شده است.

در آيات قبلي، خداوند متعال تحريماتي را كه در دين اسلام تشريع فرموده، بر مي شمارد و مي فرمايد:

« حق اين است كه:

مردار، خون، گوشت خوك، و آن چه نام غير خدا برآن ياد شده،

براي شما حرام است! »

در آيه فوق به اين سؤال پاسخ مي دهد كه اگر حرام ها اين چهار محرمات است پس اين همه حرام ها كه قبلاً بر بني اسرائيل حرام شده بود، چيست؟ آيا اين ظلم بر ايشان نبوده است؟!

جواب در همين آيه گفته شده:

« اگر ما اين ها را قبلاً بر بني اسرائيل حرام كرده بوديم،

ظلمشان نكرديم،

بلكه ايشان خودشان به خود ظلم كردند،

و به كيفر ظلم شان بعضي چيزها را بر آنان حرام كرديم.

قبلاً همين چيزها بر آنان حلال بود ولكن چون پروردگار خود را عصيان كردند لذا به عنوان عقوبت آنها را بر ايشان تحريم كرديم! »

در جاي ديگر قرآن مي فرمايد:

« و به خاطر ظلم هائي از يهوديان طيباتي كه بر ايشان حلال بود،


1- مستند:آية118 سورة نحل " وَعَلَي الَّذينَ هادوُا حَرَّمنا ما قَصَصنا عَلَيكَ مِن قَبلُ ...! " الميزان ج24 ص 302

ص:441

حرام كرديم! »

(1)

حلال بودن غذاهاي ممنوعه قبل ازتورات

قرآن مجيد حقايق ديگري از تاريخ يهود را در آية فوق متذكر شده و مي فرمايد:

« همة طعام ها بر بني اسرائيل حلال بود،

مگر آنچه را اسرائيل ( يعقوب پيامبر) پيش از نزول تورات،

بر نفس خود حرام كرد. »

آية شريفه متذكر اين واقعه تاريخي مي شود كه خداوند متعال - قبل از نزول تورات - هيچ يك از خوردني ها را براي بني اسرائيل حرام نكرده بود، مگر آنچه را كه يعقوب پيامبر بر شخص خود حرام كرد.

در روايات اسلامي از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه:

" يعقوب پيامبر چون گوشت شتر مي خورد درد تهي گاه او را ناراحت مي كرد، بدين سبب گوشت شتر را بر خود حرام كرد، پيش از آن كه تورات نازل شود، ولي وقتي تورات نازل شد موسي"ع" نه آن را حرام كرد و نه آن را خورد. » ( نقل از كافي و تفسيرعياشي)

بني اسرائيل منكر حليت طعام ها – قبل از نزول تورات – بودند.

بني اسرائيل اصولاً منسوخ شدن احكام يك دين را محال مي شمردند، و بر اساس همين عقيده خود منكر اين نيز بودند كه تحريم بعضي از غذاها به بني اسرائيل به واسطة ظلمي بود كه آنها مرتكب شده بودند، و به خاطر آن خداوند سبحان اين محرمات را بر آنها تشريع كرده بود.

اين واقعيت را خداوند متعال در آية شريفة 160 سورة نساء مي فرمايد:

« به جهت ظلمي كه يهود كردند،

ما نعمت هاي پاكيزه خود را كه بر آنان قبلاً حلال بود،

حرام گردانديم ! »


1- مستند:آية93 سورةآل عمران " كُلُّ طَعامِ كانَ حِلّاً لِبَني اِسرائيلَ اِلاّ ...! " الميزان ج6ص244

ص:442

چنانكه از آية زير در سورة آل عمران نيز مشخص است، بني اسرائيل كه منكر حليت طعام ها قبل از نزول تورات بوده اند، در حالي كه واقعيت اين تحريم در تورات ذكر شده :

« بگو تورات را بياوريد و تلاوت كنيد تا معلوم شود،

كدام يك راستگوئيم و بر حقيم! »

(1)

انواع غذاهاي ممنوعه بني اسرائيل

« به كساني كه يهودي اند هر ناخنداري را حرام كرديم، و از گاو و گوسفند نيز پيه را به آنان حرام كرده ايم، جز آنچه برپشت آن يا با روده هاي آن باشد، و يا به استخوان پيوسته باشد،

و اين تحريم به خاطر سركشي كردنشان بود،

و ما راستگويانيم ! »

اگر خداوند سبحان طيباتي را بر يهود حرام فرمود به خاطر ظلمي بود كه ايشان روا داشتند، و اين در حقيقت يك نوع گوشمالي بود كه منافات با حليت ذاتي ندارد. آية 93 سورة آل عمران مي فرمايد:

« همة طعام ها بر بني اسرائيل حلال بود،

مگر همان هائي كه خود اسرائيل قبل از نزول تورات،

بر خويش حرام كرده بود. »

آية 160 سورة نساء نيز مي فرمايد:

« به خاطر ظلمي كه از يهودي ها سر زد،

و نيز به خاطر اين كه مردم را زياد از راه خدا باز مي داشتند،

طيباتي را كه بر آنان حلال بود، حرامشان كرديم! »

فساد دوگانه بني اسرائيل در تاريخ.و بخت النصر و عُزَير

اشاره


1- مستند:آية146 سورةانعام " وَعَلَي الَّذينَ هادوُا حَرَّمناكُلَّ ذي ظُفُرٍ وَ .... " الميزان ج14 ص 243

ص:443

مستند:آية104 سورة اسري " ... فَاِذا جاءَ وَعدُ الآخِرةُ جِئنا بِكُم لَفيفاً...! " الميزان ج 26ص13وج25ص76

اسارت دوگانه بني اسرائيل در تاريخ

« بعد از غرق فرعون به بني اسرائيل گفتيم در سرزمين مق__دس سكونت كنيد، در حالي كه فرعون مي خواست آنها را به زور بيرون كند،

گفتيم:

در آنجا باشيد تا وعدة ديگر شما برسد،

همان وعده اي كه درآن بلاها شما را مي پيچاند،

و دچار قتل و غارت و اسيري و جلاء وطن مي شويد،

در آن موقع همة شما را گرد آورده و درهم فشرده مي آوريم! »

اين همان اسارت بني اسرائيل و جلاء وطن آنان است كه يك پارچه به بابل آمدند، و قرآن مجيد آن را در ادامة آية فوق چنين فرموده است:

« ... فَاِذا جاءَ وَعدُالآخِرةُ جِئنا بِكُم لَفيفاً ! »

يعني: همة شما را ملفوف و دسته جمعي و به هم پيچيده خواهيم آورد، آنگاه كه وعدة آخري برسد!

برخي از مفسرين گفته اند كه اين قسمت آيه اشاره به روز قيامت دارد، ولي بعيد هم نيست كه مراد به وعدة آخر همان قضائي باشد كه راندن آن را خداوند متعال در

ص:444

اول همين سوره ذكر فرموده است:

« وقتي زمان وعدة دومي رسيد،

يعني بني اسرائيل افساد بار دوم خود را از حد گذراندند،

ما همان بندگان خود را واداشتيم،

تا با فراهم آوردن اسباب حزن و اندوه،

و تحقق بخشيدن به ذلت و مسكنت آنان،

چهره هايشان را اندوهگين كنند،

و نيز مانند نوبت نخستين وارد مسجد اقصي شوند،

وهرچه را كه بر آن غلبه يافتند هلاك كنند،

و سرزمين هائي را كه از آن عبور دادند، ويران سازند! »

اين آيه نشان مي دهد كه وعدة دومي بر بني اسرائيل سخت تر از اولي بوده و در آن نزديك بودند كه به كلي نابود شوند.

به طوري كه قبلاً نيز گفتيم، عبارت :

« وارد مسجد شوند همان گونه كه بار اول وارد شدند....» ( آية 7 اسري)

نشان مي دهد كه دشمنان بني اسرائيل كه برانگيخته شده بودند تا به مجازات فساد بني اسرائيل آنها را قتل و غارت كنند، در هر دو نوبت وارد مسجد اقصي شده و آن را به قهر گرفته اند، و به هتك حرمت مسجد و تخريب آن كوشيده اند.

معني آية « وَ لِيُتَب_ِّروُا ما عَلَواْ تَتب__يراً !» اين است كه هلاك كنند و نابود سازند هرچه را كه بر آن دست يابند و مردم را كشته و اموال را سوزانيده و خانه ها را خراب و شهر ها را ويران سازند.

(1)

فساد دوگانه بني اسرائيل در تاريخ

آيات هفتگانة بالا به منزلة مثالي است كه نحوة جريان سنت " هدايت الهي" و" كيفر عاصيان" را در بني اسرائيل مجسم مي سازد.

بدين شرح كه خدا بر پيغمبرشان كتاب نازل كرد و آن را هدايتي قرار داد تا به


1- مستند:آية2 تا 8 سورة اسري " وَ قَضَينا اِلي بَني اِسرائيلَ في الْكِتابِ لَتُفسِدُنَّ في الاَرضِ مَرَّتّينِ وَ.... " الميزان ج25ص63

ص:445

وسيلة آن به سوي خدايشان راه يابند، و در آن كتاب چنين پيشگوئي كرده كه آنها به زودي ترقي خواهند كرد، و در اثر همان ترقي طغيان ورزيده و تباهي خواهند يافت، و خدا از ايشان چنين انتقام خواهد گرفت كه دشمن را بر آنان مسلط كرده و خوارشان سازد، و دشمن آن قدر از ايشان بكشد و اسير كند تا آن غرور و طغيانشان فروكش كرده و دوباره به سوي اطاعت خدا برگردند. در آن وقت خدا هم به نعمت و رحمت خود برگشته و باز سر و ساماني به ايشان بدهد، و باز براي بار دوم طغيان خواهند ورزيد، و خدا هم به عذاب خود بر مي گردد.

از اين بيان اين نتيجه به دست مي آيد كه آيات هفتگانة مورد بحث به منزلة زمينه چيني براي بيان جريان همين سنت است در امت اسلام!

فساد اوليه امت اسلام، و فساد طاغيان يهود

در تفسير برهان از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در ذيل اين آيه فرمود:

( فساد اوليه مشابه طغيان بني اسرائيل در امت اسلام،)

« يكي كشته شدن اميرالمؤمنين

و ديگري ضربت زدن به حسن بن علي عليه السلام است.

و در تفسير عبارت " وَلَتَعلُنَّ عُلُوّاً كَبيراً !" فرموده:

مقصود كشتن حسين بن علي عليه السلام است.

و دربارة عبارت " فَاِذا جآءَ وَعدُ اوليهُمآَ ! " فرمود:

وقتي حسين ياري شود!

" بَعَثنا عَلَيكُم عِباداً اوُلي بَأسٍ شَديدٍ فَجاسوُا خِلالَ الدّار ! "

يعني، قبل از قيام قائم عليه السلام قومي برانگيزد كه،

هيچ خوني از آل محمد"ص" را بي انتقام نگذارند،

و انتقام همة خون هاي ريخته شده اهل بيت را بگيرند!

" وَ كانَ وَعداً مَفعوُلاً ! " و اين وعده است انجام يافتني! »

اين روايت تطبيق حوادثي است كه در اين امت (اسلام) اتفاق مي افتد با حوادثي كه در بني اسرائيل اتفاق افتاده است، و در حقيقت در مقام تصديق مطلبي است كه رسول خدا"ص" پيش بيني كرده و فرموده:

ص:446

« به زودي اين امت مرتكب شود آنچه را كه بني اسرائيل مرتكب شد طابق النعل بالنعل، حتي اگر بني اسرائيل سوراخي رفته باشد، اين امت نيز خواهد رفت! »

اما اصل داستاني كه آيات مورد بحث متضمن آن است، و اين كه دو نوبت بني اسرائيل طغيان و فساد كرده كدام است؟ روايات با اختلاف زياد وجود دارد.

بخت النصر، و تاريخ انهدام بيت المقدس و دربدري يهود

از آن روزي كه بني اسرائيل استقلال يافته و در ميان سرها سري بلند كردند، ( به طوري كه تاريخ اين قوم ضبط كرده، ) آن قدر بلا و گرفتاري ديدند كه از حد يكي دو تا بيرون است.

آيات مورد بحث با دوتا دوتاي آنها قابل انطباق است و لكن آن حادثه اي كه به طور مسلم يكي از دو حادثة مورد نظر آيات است، حادثه اي است كه به دست " بخت النصر يا بنوكد نصر" يكي از سلاطين بابل در حدود ششصد سال قبل از ميلاد مسيح بر آنان وارد شده است.

"بخت النصر" پادشاهي بود نيرومند و صاحب شوكت، و يكي از جبابرة عهد خود به شمار مي رفت.

وي در آغاز از بني اسرائيل حمايت مي كرده، و لكن چون از ايشان تم__رد و عصيان ديده، لشكرهاي بي شمار به سرشان گسيل داشته و ايشان را محاصره كرده و بلادشان را درهم نورديده، و همه را ويران ساخته است.

او "مسجد الاقصي" را خراب و تورات و كتب انبياء را طعمة حريق ساخت، و مردم را قتل عام نمود، به طوري كه جز عدة قليلي از ايشان آن هم از زنان و كودكان و مردان ضعيف كسي باقي نماند. باقي ماندة ايشان را هم اسير گرفته و به بابل كوچ داد.

بني اسرائيل همچنان در ذلت و خواري و بي كسي در بابل به سر مي بردند و تا بخت النصر زنده بود، و مدتي بعد از مرگ او نيز احدي نبود كه از ايشان حمايت و دفاع كند، تا آن كه كسري " كوروش" يكي از پادشاهان ايران تصميم گرفت به بابل لشكركشي كرده و آنجا را فتح كند. وقتي آنجا را فتح كرد نسبت به اسراي بني اسرائيل تلطف و مهرباني نمود و به ايشان اجازه داد تا دوباره به وطن خود " سرزمين مقدس" بروند، و ايشان را در تجديد بناي هيكل" مسجد اقصي" و تجديد بناهاي ويران شدة

ص:447

كمك كرد.

كوروش به " عُزرا " يكي از كاهنان ايشان اجازه داد تا تورات را برايشان بنويسد. اين حوادث در حدود چهارصد و پنجاه و اندي قبل از ميلاد حضرت مسيح اتفاق افتاده است.

آن چه از تاريخ يهود بر مي آيد اين است كه اول كسي كه از ناحية خدا مبعوث شد تا بيت المقدس را ويران كند بخت النصر بود، كه در اين نوبت هفتاد سال خرابه افتاده بود.

و آن كس كه در نوبت دوم بيت المقدس را ويران كرد " قيصر روم اسپيانوس" بود كه تقريباً يك قرن قبل از ميلاد مي زيسته و وزير خود " طوطور" را روانه كرد تا مسجد را خراب و مردمش را ذليل ساخته و گوشمالي دهد.

بعيد نيست كه اين دو حادثه مورد نظر آيات مورد بحث باشد، زيرا بقية حوادثي كه تاريخ براي بني اسرائيل نشان مي دهد طوري نبوده كه به كلي آنان را ازبين ببرد، و استقلال و مملكتشان را از ايشان گرفته باشد، به خلاف داستان بخت النصر كه همة آنان و آقائي و استقلالشان را تا زمان كوروش به كلي از بين برد، و آنگاه كوروش بعد از مدتي همة آنها را جمع كرد و سر و صورتي به زندگي شان داد، و بار ديگر روميان بر آنان دست يافتند و قوت و شوكتشان را گرفتند و ديگر تا زمان اسلام نتوانستند قد علم كنند!

و اين احتمال هيچ تعبدي ندارد جز يكي كه از آيات بر مي آيد منقرض كنندة بني اسرائيل در هر دو نوبت يك طايفه بوده اند، و گر نه نمي فرمود:

« ثُمَّ رَدَدنا لَكُم الْكَرَّةً عَلَيهِم.... "

چه اين عبارت اشعار بر اين دارد كه خداوند بني اسرائيل را نيرو بخشيد تا توانستند بر دشمنان بار اول خود غلبه كنند، و تلافي درآورند، و جملة:

« فَاِذا كانَ وَعدُالآخِرَةُ لَيَسؤوُا وُجوُهَكُم....»

اشعار بر اين دارد كه براي نوبت دوم همان دشمنان غلبه يافته اند.

و اين احتمال هم وجود دارد كه خداوند به دست مردمي ديگر انتقام بني اسرائيل را از دشمنان گرفته باشد، و بني اسرائيل از اين پيش آمد سود برده باشد.

سياق آيه دربارة مردمي كه بار دوم مبعوث شده اند اين ظهور را نيز دارد كه افرادي غير اولي ها باشد.

معناي آية اولي اين است كه :

ص:448

« ما بني اسرائيل را در كتاب تورات اخبار داديم، اخباري قاطع،

و اعلام نموديم كه سوگند مي خورم و قطعي مي گويم كه :

- شما نژاد بني اسرائيل به زودي در زمين فساد خواهيد كرد!

( كه مراد به زمين، سرزمين فلسطين و پيرامون آن است،)

و اين فساد را در دو نوبت خواهيد كرد، يكي پس از ديگري،

و در زمين طغياني عظيم و علوي كبير خواهيد نمود! »

اين كه فرمود" بَعَثنا عَلَيكُم عِباداً لَنا اوُلي بَأسٍ شَديد! " منظوراين است كه بندگان نيرومند خود را به پا داشتيم و فرستاديم تا شما را ذليل نموده و از شما انتقام بگيرند.

اين كه آمدن آن بندگان خدا به سوي بني اسرائيل و قتل و عام و اسارت و غارت و تخريب آنان را بعث الهي خوانده، اشكالي ندارد، براي اين كه اين بعث بر سبيل كيفر و در برابر فساد و طغيان و ظلم به غير حق بني اسرائيل بوده، پس كسي نگويد كه خدا با فرستادن چنين دشمناني آدم كش و مسلط ساختن آنان بر بني اسرائيل نسبت به ايشان ظلم كرده است، چه خود ايشان به خود ظلم كردند!

و در آيه هيچ دليلي ندارد بر اين كه قومي كه خداي تعالي بر بني اسرائيل مسلط كرد بندگاني مؤمن بودند، چون فرموده كه ما بعث كرديم و نيز فرموده عده اي از بندگان خود را فرستاديم.

آية بعدي " ثُمَّ رَدَدنا لَكُم الْكَرَّةً عَلَيهِم !" مي رساند كه بني اسرائيل به زودي به دولت سابق خود برگشته و بعد از عذاب بار اول بر دشمنان مسلط مي شوند، و از چنگ استعمارشان رهائي مي يابند، و به تدريج و در برهه اي از زمان اين برگشتن صورت خواهد گرفت، چه امداد شدن شان به اموال و فرزندان و بالا رفتن آمارشان به زماني زياد احتياج دارد.

مقايسه ميان آيه " بَعَثنا عَلَيكُم عِباداً لَنا، " و آية " لَيَسؤُوا وِجوُهَكُم،" اين معنا را به دست مي دهد كه وعدة دوم بر بني اسرائيل سخت تر بوده است، و در آن وعده نزديك بوده كه به كلي نابود شوند، و در دلالت بر اين معنا همين عبارت آخر آيه كافي است كه فرمود: " وَ لِيُتَب_ِّروُا ما عَلَواْ ت_َتب__يراً ! "

« وقتي زمان وعدة دومي رسيد، يعني بني اسرائيل افساد بار دوم خود را از حد گذرانيدند، ما همان بندگان خود را واداشتيم تا با فراهم آوردن

ص:449

اسباب حزن و اندوه و تحقق بخشيدن ذلت و مسكنت آنان، چهره هايشان را اندوهگين كرده، و نيز مانند نوبت نخستين وارد مسجد اقصي شوند، و هرچه را كه بر آن غلبه يافتند، هلاك كنند، و سرزمين هائي را كه از آن عبور دادند، ويران سازند! »

(1)

سرگذشت بني اسرائيل، عبرت مسلمانان

« اين قوم بني اسرائيل در جلو چشم شمايند! اينان همان مردمي هستند كه خدا به ايشان كتاب و آئين و پيغمبري و سلطنت عطا فرمود، و از ارزاق خوب و پاكيزه روزي داد،

و بر عالميان برتري بخشيد،

از ايشان بپرس كه خدا چه آيات روشني به ايشان داد؟

و دركارشان دقت كن كه آغازش از كجا بود و به كجا انجاميد؟

كلمات را تحريف كردند، و از جاي خود تغيير دادند،

درقبال خدا و كتابش اموري را از پيش خود وضع كردند،

و با اين كه وظايفشان را مي دانستند، از حدود خود تجاوز كردند،

خدا هم به سخت ترين عقوبت ها گرفتارشان كرد!

جمعيتشان پراكنده شد،

آقائي شان زوال پذيرفت،

خوشبختي و سعادتشان به باد رفت،

در دنيا به خواري و گدائي افتادند،

و رسوائي و عذاب آخرت شان بسي بالاتر است!

اين يك روش خدائي است،

كه هركس نعمت خدا داده را تبديل كند، و از مجراي خود خارج سازد،

خدا او را عقوبت مي كند،

و عقوبت خدائي بسيار سخت است!!! »

علت اين كه بني اسرائيل آن اعمال ناشايست را انجام دادند، يعني نعمت هاي


1- مستند:آية211و212سورة بقره "سَل بَني اِسرائيلَ كَم آتَيناهُم مِن آيَةٍ بَيِّنَةٍ وَمَن يُبَدَّل نِعمَةَ اللهِ مِن بَعدِماجائَتهُ ...! " الميزان ج3ص155

ص:450

الهي را تبديل كردند، و آيات خدا را تحريف نمودند، و قوانين آسماني را تغيير دادند - اين بود كه زندگي دنيا خيلي در نظرشان آراسته جلوه كرده بود. و اين امر آنها را به هواهاي نفساني و شهوات شيطاني مي خواند، و حق و حقيقت را از يادشان مي برد!

انسان در اين حالت جز رسيدن به آرزوهاي خود از ج__اه و م__قام و م__ال و تجملات منظوري پيدا نمي كند، و همه چيز را وسيلة رسيدن به آن تمايلات قرار مي دهد و از آن جمله " دين " خود را وسيلة تشخص خود قرار مي دهد. هركس براي خوشنودي ديگري با احكام و نواميس دين بازي مي كند، و مطابق ميل خودش در آن تصرف مي كند!

اين است آن چه امروزه در ميان دنياپرستان متظاهر به دين مد شده و سابقاً نيز در ميان بني اسرائيل چنين امري ديده شده است!!!

عُزَير، نويسنده تورات فعلي

اشاره

ص:451

مستند: آية 30 سورة توبه " وَ قالَتِ اليَهوُدُ عُزَيرُ ابنُ اللهِ ...." الميزان ج 18ص80

حمله بخت النصر و از بين رفتن تورات

"عُزَير" نام همان شخصي است كه يهود او را به زبان عبري خود "عُزرا" مي خوانند، و در نقل از عِبري به عربي اين تغيير را پذيرفته است.

اين عزرا همان كسي است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آن كه در واقعة بخت النصر، پادشاه بابل، وتسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتابهاي ايشان به كلي از بين رفت، دوباره آن را به صورت كتابي به رشتة تحرير درآورد.

كوروش و عُزرا

بخت النصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد، و زنان و كودكان و مشتي از ضعفاي ايشان را با خود به بابل برد، و نزديك يك قرن در بابل ماندند، تا اين كه بابل به دست كوروش پادشاه ايران فتح شد، و عزرا نزد وي رفته و براي يهوديان تبعيدي شفاعت نمود، و چون در نظر كوروش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد، و اجازه داد يهود به بلاد خود بازگردند، و تورات شان از نو نوشته شود. و با اين كه نسخه هاي تورات به كلي از بين رفته بود، عزرا در حدود سنة 457 قبل از ميلاد مسيح، مجموعه اي نگارش داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود.

حمله انتيكوس و از بين رفتن مجدد تورات

در زمان " انتيكوس" پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود مجدداً همين مجموعة

ص:452

تورات بازنويسي شده از طرف عزرا به كلي ازبين رفت.

اين واقعه در سنة 161 قبل از ميلاد اتفاق افتاد. مأمورين انتيكوس حتي تمامي خانه ها و پستوها را جستجو كرده و نسخه هاي مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند، به طوري كه در تاريخ ثبت شده در منزل هر كسي مي يافتند، صاحب آن را اعدام يا جريمه مي كردند.

عُزَير، چه نوع پسر خداست؟

يهود به دليل اين كه عزرا وسيلة برگشت آنها به فلسطين شده، او را تعظيم كرده و به همين منظور او را " پسرخدا " ناميدند!!

آيا اين نامگذاري مانند نامگذاري مسيحيان هست كه عيسي "ع" را پسر خدا ناميده اند و پرتوي از جوهر ربوبيت در او قائلند، يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مي دانند؟

و يا اين كه از باب احترام پسر خدايش ناميده اند، همچنانكه خود را " دوستان خدا " و " پسران خدا " خوانده اند؟

براي ما معلوم نشده است، و نمي توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم!

قرآن مجيد از قول يهود نقل فرموده كه گفته اند:

« نَحنُ اَبناءَ اللهُ وَ اَحِبّاوُهُ ! »

يعني " ما پسران خدا و دوستان اوئيم! "

چيزي كه هست ظاهر سياق آية بعد از آية موردبحث كه مي فرمايد – به جاي خدا، احبار و رهبانان خود را، و مسيح پسر مريم را پروردگار خود دانستند - اين است كه مرادشان معناي دوم است.

بعضي از مفسرين گفته اند:

گفتن اينكه عزير پسر خداست، كلام پاره اي از يهوديان معاصر رسول الله"ص" بوده است، و تمامي يهوديان چنين اعتقادي ندارند. اگر قرآن اين موضوع را به صورت عام گفته و به همة يهود نسبت داده براي اين بوده كه بقية يهوديان هم به اين نسبت ها راضي بوده اند و با آن مخالفتي نداشته اند، پس در حقيقت همه متفق الرأي بوده اند!

ص:453

(1)

اعتقاد يهود و نصاري به فرزندخدائي

قرآن كريم، اعتقاد يهوديان و مسيحيان به فرزند داشتن خدا را نفي فرموده، و اين تحريف تاريخي در هر دو دين قبل از اسلام را در چند جاي قرآن نقل فرموده است:

« و گفتند خدا فرزندي گرفته است!

منزه است خدا از داشتن فرزند!

بلكه آن چه در آسمانها و زمين است ملك اوست،

و همه بندگان درگاه اويند!

او كسي است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده،

و چون قضاي امر براند تنها گويد: باش!

و آن امر بدون درنگ هست مي شود! »

سياق آيات فوق مي رساند كه گويندگان اين سخن يهود و نصاري هستند:

يهود مي گفت: عُزَير پسر خداست،

نصاري مي گفت: مسيح پسر خداست!

منظور اهل كتاب در اولين بار كه اين سخن را گفتند، يعني گفتند خدا فرزند براي خود گرفته، اين بوده كه از پيغمبر خود احترامي كرده باشند، همان طور كه در احترام و تشريف خود مي گفتند: ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم!

ولي چيزي نگذشت كه اين تعارف صورت جدي به خود گرفت، و آن را يك حقيقت پنداشتند، و لذا خداي سبحان در آية مورد بحث آن را رد فرموده، و به عنوان اعراض از گفتارشان فرمود:

« بلكه آسمانها و زمين و هرچه در آن دوست، از خداست!»

اين برهان در آية فوق، مسئلة ولادت و پيدايش فرزند از خداي سبحان را نفي مي كند، زيرا فرزند گرفتن وقتي ممكن مي شود كه يك موجود طبيعي بعضي از اجزاي خود را از خود جدا كرده و آن گاه با تربيت تدريجي آن را فردي از نوع خود و مثل خود كند، ولي خداي سبحان منزه است، هم از جسميت و تجزيه، و هم از مثل و مانند، بلكه هر چيزي كه در آسمانها و زمين است مملوك او، و هستي اش قائم به ذات او، و قانت و


1- مستند: آية 116و117سورة بقره " وَ قالوُا اَتَّخَذَاللهُ وَلَداً سُبحانَهُ، بَل لَهُ مافي السَّماواتِ وَاَلاَرضِ ...!" الميزان ج2ص79

ص:454

ذليل در برابر اوست...! وقتي هستي موجودات عين ذلت است، چگونه ممكن است موجودي از موجودات، فرزند او، و مثال نوعي او باشد؟

از طرف ديگر خداي سبحان بديع و پديدآورندة بدون الگوي آسمانها و زمين است و كار او به تدريج و تقليد صورت نمي گيرد، چگونه فرزند گرفتن را به او نسبت دهيم، و حال آن كه فرزند درست كردن احتياج به تربيت و تدريج دارد؟

(1)

اختلاف در فرزند خدائي عُزَير و مسيح

قرآن مجيد در آيه فوق نخست مي فرمايد: « به جاي خدا، احبار و رهبانان خود را پروردگاران خود دانستند! » كه در اين قسمت از آيه، هردو كيش را به يك معنا مورد عتاب قرار مي دهد ولي در ادامة آيه اعتقاد مسيحيان را با عبارت - والمسيح بن مريم - به معناي ديگري بيان مي كند.

دليل اين امر اختلافي است در عقايد يهود و مسيحيان در اين زمينه، زيرا اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير، غير اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسي است.

اعتقاد يهوديان صرفاً از باب احترام و تعارف است، ولي اعتقاد مسيحيان دربارة مسيح جدي و به نوعي آن را حقيقت مي انگارند!!

آية شريفه در مورد اين كه يهود عزير را به جاي خدا رب خود خوانده اند سكوت كرده و به جاي آن تنها به ذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفا كرده است، واين شامل عزير هم مي شود. يعني مي فهماند كه يهود چنين اطاعتي از عزير هم مي كرده اند، چون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وي و او را پسر خدا خواندن، رب خود اتخاذش كرده و اطاعتش مي كرده اند، و يا به خاطر اين كه از علماي ايشان بوده و به ايشان احساني كرده كه از هيچ كس ديگري ساخته نبوده است.

و اما مسيح از آن جائي كه پسر خدا بودنش نزد مسيحيان به معناي صرف تعارف و احترام نيست، لذا آن را جداگانه ذكر كرد!

كيفر پيروي كورانه يهود و نصاري از روحانيون

قرآن مجيد مسئوليت پيروان يهود و نصاري را متوجه خود آنان كرده كه از


1- مستند: آية 31 سورة توبه "اِتَّخَذوُا اَحبارَهُم وَ رُهبانَهُم اَرباباً مِن دونِ اللهِ وَالْمَسيحَ بنَ مَريَمَ ...." الميزان ج 18ص82

ص:455

رهبران ديني خود كورانه پيروي كردند و دستور خدا را ناديده انگاشتند!

« به جاي خدا احبار و رهبانان خود را،

و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود انگاشتند،

و حال آن كه دستور نداشتند مگر به اين كه معبودي يكتا بپرستند،

كه جز او معبودي نيست،

و او از آنچه كه شريك او مي پندارند، منزه است! »

مقصود از اين كه مي فرمايد: به جاي خداي تعالي احبار و رهبانان را ارباب خود گرفته اند، اين است كه به جاي اطاعت خدا، احبار و رهبانان را اطاعت مي كنند، و به گفته هاي آنان گوش فرا مي دهند، و بدون هيچ قيد و شرطي ايشان را فرمان مي برند، حال آن كه جز خداي تعالي احدي سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.

مقصود از اين كه مي فرمايد:

« و مسيح بن مريم را نيز به جاي خدا رب خود گرفته اند،»

اين است كه ايشان به همان نحوي كه معروف از آنان است قائل به الوهيت مسيح شدند.

در اين كه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره اي است به اين كه نصاري در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسي كه از زني به دنيا آمده، چه شايستگي پرستش را دارد؟

خداوند سبحان اين اعتقاد اهل كتاب را چنين تخطئه فرموده است:

« يهود و نصاري براي خود رب ها اتخاذ كردند،

در حالي كه مأمور نبودند مگر به اين كه خدا را بپرستند!»

اين كلام اول دلالت دارد بر اين كه:

-همان طور كه عبادت هر چيزي مساوي با اعتقاد به ربوبيت اوست، همچنين اطاعت بدون قيد وشرط هر چيز مساوي با رب دانستن آن چيز است، پس طاعت هم وقتي به طور استقلال باشد خود عبادت و پرستش است.

و لازمة اين معني اين است كه شخص مطاع بدون قيد و شرط و به نحو استقلال را « اله » بدانيم، زيرا « اله » آن كسي است كه سزاوار عبادت باشد!

در آية فوق وقتي كلمة " رب " را به كار نبرده و بلكه " اله " را به كار برده است، مي فهماند كه اتخاذ ربّ به وسيلة اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است، و

ص:456

رب را معبود گرفتن همان " اله" گرفتن است، چون " اله " به معناي معبود است.

در روايات اسلامي از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود:

« به خدا قسم! احبار و رهبانان، يهود و نصاري را به پرستش خود نمي خواندند و به فرضي هم كه مي خواندند، يهود و نصاري هرگز قبول نمي كردند، ولكن كاري كردند، و يهود و نصاري هم كاري را از ايشان قبول كردند كه لازمه اش پرستش بود، و آن اين بود كه عده اي از محرمات را برايشان حلال و عده اي از حلال ها را بر آنان حرام نمودند، و ايشان هم پذيرفتند، پس يهود و نصاري بدون اين كه خودشان متوجه باشند، احبار و رهبانان خود را پرستيدند.» (نقل از كافي)

در تفسير قمي، از امام ابي جعفر"ع" آمده كه فرمود:

« اين كه خداوند در آية فوق در قرآن فرموده: « والمسيح بن مريم » براي اين بوده كه برخي از مسيحيان او را تعظيم نموده و در دل آن قدر بزرگ مي دانند كه خيال كرده اند او معبود و پسر خداست! بعضي ديگر از ايشان گفته اند: او سومي سه خداست!!! و طائفه اي ديگر گفته اند: او خود خداست!!!

آنگاه اضافه فرمود: اين كه قرآن فرموده « احبار و رهبانان خود را پروردگار گرفتند! » از اين رو بوده كه يهوديان و مسيحيان گوش به حرف احبار و رهبانان خود مي دادند، و ايشان را كورانه اطاعت مي نمودند و گفته هاي ايشان را مانند وحي منزل دانسته و با آن معاملة دين مي كردند، و آن چه اصلاً به يادش نبودند اوامر خداي تعالي و كتابهاي آسماني و پيغمبران او بود، كه به كلي پشت سر انداختند، پس در حقيقت به جاي اين كه خدا را رب خود بدانند، احبار و رهبانان را ارباب خود گرفتند.»

( نقل از تفسير قمي )

ك_ف_ر ي_ه_ود

اشاره

ص:457

مستند:آية83تا88 سورة بقره " وَاِذ اَخَذنا ميثاقَ بَني اِسرائيلَ .... " الميزان ج 1 ص 403

تخلف ازميثاق الهي و كفر يهود

قرآن مجيد در آغاز اين آيات، موضوع " ميثاق" را، كه به معني پيمان گرفتن است، و جز با كلام صورت نمي گيرد، يادآوري مي كند، و آن گاه خود آن ميثاق را كه چه بوده، حكايت مي كند و مي گويد:

« و ياد آوريد!

هنگامي را كه از بني اسرائيل عهد و ميثاق گرفتيم كه:

- جز خداي را نپرستيد!

- احسان و نيكي كنيد دربارة پدر و مادر، خويشان، يتيمان و فقيران!

- به زبان خوش با مردم صحبت كنيد، و حسن معاشرت داشته باشيد!

- نماز به پا داريد!

- زكات مال خود بدهيد!

پس شما اي طايفة يهود!

ميثاق را شكسته و روي گردانيديد،

ص:458

مگرعده اي قليل،

و شمائيد كه از حكم و عهد خدا اعراض كرديد! »

« و ياد آوريد، هنگامي را كه از شما عهد و ميثاق گرفتيم كه:

- خون يكديگر نريزيد!

- و يكديگر را از خانه و ديار خود نرانيد!

پس شما اي طايفة يهود!

بر آن عهد و ميثاق اقرار كرديد و گردن نهاديد،

و خود شما بر آن گواهيد! »

« با اين عهد و اقرار، باز شما به همان خوي زشت اسلاف خود پايداريد!

خون يكديگر را مي ريزيد،

و گروه ضعيف را از ديار خود مي رانيد،

و در بدكرداري و ستم بر ضعيفان، همدست و پشتيبان يكديگريد!

و چون اسيراني بگيريد، براي آزادي آنها " فديه " مي طلبيد،

در صورتي كه به حكم تورات،

اخراج كردن آنان(چه رسد به قتل آنها،) محققاً بر شما حرام شده است!

چرا به برخي احكام تورات كه به نفع شماست، ايمان آورده،

و به بعضي ديگر كافر مي شويد!

جزاي چنين مردم بد كردار چيست؟

جز ذلت و خواري در زندگي اين جهان،

و سخت ترين عذاب در روز قيامت!

و خدا از كردار شما غافل نيست! »

« اينان همان كسانند كه متاع فاني دنيا را خريده،

و ملك جاويد آخرت را فروختند.

پس در آخرت عذاب آنها هيچ تخفيف نيابد.

و هيچ كس آنان را ياري نخواهد كرد! »

ص:459

« و ما به موسي كتاب " تورات" را عطا كرديم،

و از پي او پيغمبران فرستاديم،

و عيسي پسر مريم را با معجزه ها و دلايل روشن، حجت ها داديم،

و او را به واسطة " روح القدس " اقتدار و توانائي بخشيديم،

آيا هر پيغمبري كه از جانب خدا اوامري بر خلاف هواي نفس شما آورد، از حكمش سر پيچيده، و از راه حسد برخي ازآنها را تكذيب مي كنيد؟

و برخي ديگر را به قتل مي رسانيد؟ »

« با پيغمبران از راه تمسخر گفتند:

" دل هاي ما در حجاب غفلت است و چيزي از سخنان شما در نمي يابد !! "

چنين نيست!

بلكه چون اتمام حجت شد ولي فهميده نپذيرفتند،

خدا بر آنها لعن و غضب فرمود،

زيرا كافر شدند،

و در ميان آنان اهل ايمان بسيار كم بود! »

(1)

مؤمنين واقعي اهل كتاب

آيات قرآن شريف حكايت دارد كه عده اي از اهل كتاب به جرم اين كه بين انبياء الهي فرق قائل شدند، و آنچه را كه قرار بود ظاهرسازند مخفي كردند، و آيات الهي را به بهاي اندك فروختند، مورد مذمت الهي قرار گرفتند، اما در آيات فوق، قرآن مجيد اين مذمت را از دسته اي از اهل كتاب كه مورد ستايش خدا قرار گرفته اند، نفي كرده است.

اين گروه چه كساني هستند؟

« عده اي از اهل كتاب هستند كه:

به خدا و به آنچه كه بر شما و بر خودشان نازل شده است، ايمان دارند،


1- مستند:آية199سورة آل عمران " وَاِن مِن اَهلِ الْكِتابِ لَمَن يوُ مِنُ بِاللهِ وَما اُنزِلَ اِلَيكُم وَما .... " الميزان ج7ص150

ص:460

و در مقابل خدا خاشعند،

و آيات الهي را به بهاي اندك نمي فروشند،

اينان پاداششان نزد خدايشان است،

كه خدا سريع الحساب است. »

مراد اين است كه اين گروه از يهوديان و مسيحيان نيز با مؤمنين به دين اسلام در پاداش هاي نيك شريكند، و غرض اين است كه:

سعادت آخرت مخصوص به يك مليت خاص نيست، تا اين كه اهل كتاب، وگرچه ايمان هم آورده باشند، از آن محروم شوند، بلكه اين سعادت دائرمدار ايمان به خدا و ايمان به فرستادگان خداست.

بنابراين اگر آنان نيز ايمان آورده باشند با مؤمنين در نيل به سعادت هاي اخروي مساوي هستند!

(1)

صالحان قوم بني اسرائيل و هاديان راه حق

قرآن مجيد در اين آية شريف عمل صالح نيكان از بني اسرائيل را مي ستايد، و اين از انصاف قرآن است كه بعد از بر شمردن گناهاني كه از آنان سر زده، مستحقين م____دح را نيز م__دح مي كند، و اين معني را مي رساند كه همة بني اسرائيل خدا و رسول را مخالفت نكردند و بر ضلالت و ظلم پافشاري نداشتند، بلكه پاره اي از ايشان مردمي بودند كه ديگران را به سوي حق راهنمائي نمودند، و در ميان ايشان به حق و عدالت حكم كردند.

بعيد نيست مراد به " امتي از قوم موسي،" در آية فوق انبياء و اماماني باشند كه بعد از موسي "ع" در ميان بني اسرائيل پديد آمدند و قرآن درباره شان فرمود:

« از ايشان اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي كردند،

چون صبر مي كردند و به آيات ما يقين داشتند! » ( سجده 24)


1- مستند:آية159 سورة اعراف " وَمِن قَومِ موُسي اُمَّةٌ يَهدوُنَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعدِلوُنَ .... " الميزان ج16ص158

ص:461

(1)

كفر اهل كتاب از چه نوع كفري است؟

قرآن مجيد مي فرمايد:

« اي اهل كتاب چرا به آيات الهي كافر مي شويد، با اين كه خودتان شهادت داريد؟ »

قرآن شريف در اين آيه و در آيات بسياري نسبت " كفر" به اهل كتاب داده است، بايد ديد اين كفر از چه نوع كفري است؟

1- كفر به خدا

كفر به خدا ملتزم شدن به نفي توحيد است، مانند: دهريون و وثني ها كه صريحاً توحيد و يگانگي خداي عالم را منكرند.

2- كفر به آيات خدا

كفر به آيات خدا انكار نمودن چيزي از معارف الهي، بعد از واضح شدن آن با بيان روشن، مي باشد.

كفر اهل كتاب از كدام نوع است؟

اهل كتاب كفري كه داشتند كفر به آيات الهي بود نه كفر به خدا، زيرا آنان منكر نبودند كه براي عالم معبود واحدي است، بلكه تنها انكارشان راجع به معارفي بود كه كتابهاي آسماني خودشان آنها را بيان داشته و روشن و آشكار كرده بودند.

معارفي كه آنها منكر بودند، عبارت بود :

1-نبوت رسول الله"ص" پيامبر گرامي اسلام،

2-بندگي عيسي نسبت به خداي متعال و رسالت او،

3-يهودي و نصراني نبودن ابراهيم"ع"،

4-مبسوط بودن قدرت خداوندي براي هميشه...

و مانند اينها.


1- مستند: آيه70 سورة آل عمران " يا اَهلِ الكِتابِ لِمَ تَكفُروُنَ بِآياتِ اللهِ وَ اَنتُم تَشهَدوُنَ...." الميزان ج6ص109

ص:462

پس اهل كتاب در لسان قرآن- " كافر به آيات الهي هستند" نه " كافر به خدا !"

البته آيات ديگري در قرآن كريم هست كه اصل ايمان به خدا را از آنان نفي كرده است.

در آن آيات موضوع " حرام ندانستن محرمات الهي،" و موضوع " متدين نبودن به دين حق، " را ذكر نموده است، اين امر شاهد بر آن است كه توصيف نمودن آنها به " عدم ايمان" توصيفي است كه روي " لازم حال" صورت گرفته است، يعني لازمة حال آنان ( كه كفر به آيات الهي بود،) همانا " عدم ايمان به خدا و روز قيامت،" مي باشد، نه اينكه " كفر صريح" باشد ، گرچه خودشان به اين ملازمه شعوري ندارند!

اين موضوع در سورة توبه چنين آمده است:

« اي اهل ايمان !

قتال و كارزار كنيد با هر يك از اهل كتاب(يهودي و مسيحي)كه ايمان به خدا و روز قيامت نياورده اند،

و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده، حرام نمي دانند،

و به دين حق نمي گروند! »

(1)

چگونگي كفر يهود بر پيامبران الهي

اين آيات قرآني حال اهل كتاب را نقل مي كند و حقيقت كفر آنها را همراه شمه اي از جرايم و مظالم و معاصي و اقوال فاسدشان را شرح مي دهد:

1-كفر بر پيامبران الهي

يهود ايمان به موسي"ع" آورده اند و به عيسي"ع" و محمد "ص" كافر شده اند. اينان به گمان خودشان به خدا و عده اي از پيغمبران كافر نشده اند، و تنها به عده اي كافر شده اند، ولي خدا به طور مطلق راجع به آنان مي فرمايد كه ايشان به خدا و همة پيغمبران كافرند زيرا رد بر پيغمبر خدا رد بر خود خداست!


1- مستند: آيه150تا169سوره نساء "اِنَّ الَّذينَ كَفَروُا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ و يُريدوُنَ اَن يُفَرَّقوُا بَينَ اللهِ و رُسُلِهِ ...!" الميزان ج9ص196

ص:463

« كساني كه به خدا و پيغمبران خدا كافر شده اند، و مي خواهند بين خدا و پيغمبرانش تفرقه اندازند، و مي گويند به بعضي ايمان مي آوريم و به بعضي كافر مي شويم، و مي خواهند در اين بين راه وسطي اتخاذ كنند.

اينان حقاً كافرند، و ما براي كافران عذاب خواركننده اي مهيا كرده ايم! »

2-عدم قبول قرآن

آيات زير ياد آور مي شود كه اهل كتاب از رسول خدا"ص" مي خواستند كتابي از آسمان برايشان نازل شود، زيرا قانع نبودند كه قرآن شريف به وحي روح الامين قطعه قطعه نازل شود و از خواستة آنان پاسخ گويد:

« اهل كتاب از تو مي خواهند كه كتابي از آسمان برايشان نازل كني، اينان از موسي مطلب بزرگتري خواستند و گفتند خدا را آشكارا به ما نشان بده! »

چيزي كه اينان از رسول خدا"ص" خواسته بودند پيش از نزول قرآن نبود بلكه اين قضيه در مدينه واقع شده كه قسمتي از قرآن قبلاً در مكه نازل شده بود و به آنان نيز رسيده بود. اينان به قرآن به عنوان يك دليل براي پيغمبري قانع نبودند و آن را كتاب آسماني نمي شمردند.

آية " لكِنِ الرّاسِخوُنَ في الْعِلم،" استثناي از اهل كتاب است و مي فرمايد:

آن عده اي كه در بين آنان راسخ در علمند، چون بر علم خود و حقي كه برايشان واضح شده، ثابتند، و همچنين مؤمنين حقيقي آنان چون سجية پيروي از حق دارند، از آن نظر كه مي بينند وحيي كه براي تو نازل شده همانند وحيي است كه بر ساير پيغمبران مانند نوح و پيغمبران بعد از او نازل شده، هم به چيزهائي كه برتو(اي رسول خدا) نازل شده، و هم بدانچه پيش از تو نازل شده است، ايمان مي آورند!

(1)

انتظاريهود براي تبعيت پيامبراسلام ازدين آنها

بعد از آن خطاب ها و توبيخ ها كه قرآن كريم در سورة بقره از يهود و نصاري


1- مستند: آيه120تا123سوره بقره " وَلَن تَرضي عَنكَ اليَهوُد ولاَالنَّصاري حَتّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ...!" الميزان ج2ص86

ص:464

كرد، و دامنة سخن را به كفار و مشركين كشيد، در اين آيات روي سخن را به رسول گرامي خود"ص" كرده و مي فرمايد:

- اين يهود و نصاري كه تاكنون دربارة آنها سخن گفتيم، هرگز از تو راضي نمي شوند مگر وقتي كه به دين آنان درآئي، ديني كه خودشان به پيروي از ه__وا و هوسشان تراشيده و با آراء خ__ود درستش كرده اند!

لذا خداي تعالي در رد توقع بيجاي آنها به رسول گرامي خود دستور مي دهد به ايشان بگويد:

« هدايت فقط هدايت خداست! نه اكاذيب شما ! »

يعني كيش و آئين شما هدايت نيست بلكه هواهاي نفساني خود شماست كه لباس دين بر تنش كرده ايد، و نام دين برآن نهاده ايد.

« يهود و نصاري هرگز از تو راضي نمي شوند،

مگر وقتي كه از كيش آنها پيروي كني.

بگو، هدايت، تنها هدايت خداست،

و اگر بعد از آن علمي كه نصيب تو شده،

هوا و هوسهاي آنان را پيروي كني،

آن وقت از ناحية خدا نه سرپرستي خواهي داشت و نه ياوري!

كساني كه ما كتاب به ايشان داديم و آن طور كه بايد آن را خواندند،

آنان به اين كتاب نيز ايمان مي آورند،

و كساني كه كفر بورزند، زيانكارند! »

آنجا كه مي فرمايد: بگو "هدايت فقط هدايت خداست،" هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آن را به خدا نسبت داده و هدايت خدائي معرفي كرده است، و با اين انحصار فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالي از هدايت است، و هوا و هوسهاي خود آنان بوده، و دستورات آسماني نيست.

لازمة اين نتيجه ها اين است كه آنچه نزد رسول خدا"ص" است، علم است، و آنچه نزد آنان است جهل است.

در آية آخري، يعني آنجا كه فرموده- كساني كه ما كتاب به ايشان داديم- مي فرمايد:

ص:465

- از ميان آنهائي كه قبلاً كتابشان داديم تنها كساني به اين كتاب ايمان مي آورند كه كتاب خود را حقيقتاً تلاوت مي كنند و به راستي به كتاب خود ايمان دارند.

- اين گونه افراد به كلي به كتابهاي آسماني ايمان مي آورند، چه تورات و انجيل، و چه قرآن !

منظور عده اي از يهود و نصاري هستند كه به راستي به دين خود متدين بودند، و پيروي هوا و هوس خود را نمي كردند.

با اخطار آية زير در سورة بقره، يك دسته از خطابها كه به بني اسرائيل متوجه بوده، خاتمه مي يابد:

« ... اي بني اسرائيل!

به ياد آريد آن نعمتي را كه به شما انعام كردم،

و شما را بر مردم عصر اوليه خودتان برتري دادم!

و بترسيد از روزي كه هيچ نفسي جوركش نفس ديگري نمي شود،

و از هيچ كس عوض پذيرفته نمي شود،

و شفاعت سودي به حال كسي ندارد، و ياري نمي شوند! »

(1)

وجه مشترك كفار با يهود و نصاري

قرآن كريم بيان مي كند كه چه وجه مشابهتي بين كفار و گفتار آنان با يهود و نصاري وجود دارد، و در چه مواردي عقايد و عملكرد آنها با هم مشترك است؟

« و آنان كه علم ندارند گفتند:

چرا خدا با خود ما سخن نمي گويد،

ويا چرا معجزه اي به خود ما نمي دهد؟

جاهلاني هم كه قبل از ايشان بودند،

نظير اين سخنان را مي گفتند،

دلهاي اينان با آنها شبيه به هم است!


1- مستند: آيه 118و119 سورة بقره " قالَ الَّذين لايَعلَمونَ ... كَذالِكَ قالَ الَّذينَ مِن قَبلِهِم مِثلَ قَولِهِم...." الميزان ج2ص84

ص:466

و ما آيت را براي مردمي بيان كرده ايم كه علم و يقين دارند.

ما تورا به حق به عنوان بشير و نذير، مژده رسان و بيم ده، فرستاديم،

و تو مسئول آنها كه دوزخي مي شوند، نيستي !»

منظور از كساني كه "علم ندارند و نمي دانند" كفار مشرك غير از اهل كتاب است. اين عنوان را در قرآن در آيات ديگر نيز به كفار داده است. اين گروه، طايفة سومي از كافران هستند كه علاوه بر يهود و نصاري معرفي مي شوند.

در آية 113 سورة بقره، اهل كتاب را در چنين گفتارهائي ملحق به مشركين و كفار عرب فرموده، و در آية فوق نيز مشركين و كفار را ملحق به اهل كتاب كرده و فرموده است:

" آنها هم كه قبل از ايشان بودند،

يعني يهود و نصاري همين حرف ها را زدند."

چون در ميان اهل كتاب، يهوديان همين حرف را به پيغمبر خدا موسي عليه السلام زدند.

پس " اهل كتاب" و " كفار" در طرز فكر و در عقايدشان مثل همند. آنچه آنها مي گويند اينها نيز مي گويند، و آنچه اينها مي گويند آنها نيز مي گويند:

تَشابَهَت قُلوُبُهُم - يعني طرز فكرهايشان يك جور است!

از اين جهت كفار را به بي علمي و عدم فهم توصيف كرد كه آنها آياتي مطالبه مي كنند كه عملاً ما بر ايشان فرستاديم، و خيلي هم آيات روشن هستند، اما از آنها بهره نمي گيرند!

(1)

ايمان و تقوي، و كفر بني اسرائيل

قرآن كريم در آيات بسياري اعمال بعضي از طوايف يهود را به كفر نسبت مي دهد. كفر مستند به اهل كتاب را آيات زير روشن مي سازد:

« اگر اين طايفه از يهود،


1- مستند: آيه 103 سورة بقره " وَلَو اَنَّهُم آمَنوُا وَ اَتَّقوُا ...." الميزان ج 2ص32

ص:467

به جاي اين كه دنبال اساطير و خرافات شيطان ها را بگيرند،

دنبال " ايمان" و " تقوي" را مي گرفتند، برايشان بهتر بود! »

دو تعبير " ايمان" و " تقوي" در آية فوق دليل بر اين است كه " كفري" كه از ناحية "سِحر" مي آيد، " كفر در مرحلة عمل" است، مانند ترك زكات، نه " كفر در مرتبة اعتقاد ! "

چه اگر كفر در مرحلة اعتقاد بود جا داشت كه تنها تعبير " ايمان" را به كار مي برد، و " تقوي" را بدان اضافه نمي كرد.

پس از اينجا مي فهميم كه " يهود در مرحلة اعتقاد ايمان داشته اند،" و لكن از آن جائي كه در "مرحلة عمل تقوي نداشته اند،" و رعايت محارم خدا را نمي كرده اند، عملاً اعتنائي به " ايمان" آنها نشده، و آنها از " كافرين" محسوب شده اند!

(1)

ادعاي بهشتي بودن يهوديان

قرآن كريم، شايعات و تحريفاتي را كه يهود همزمان با اوجگيري اسلام راه انداخته بودند، در آيات زير خاطر نشان ساخته است:

« بگو !

اگر خانة آخرت نزد خدا همراه با سعادت اخروي تنها و خالص براي شماست و نه ساير مردم، وشما در اين ادعاي خود راستگو هستيد، پس تمناي مرگ كنيد تا زود به آن سعادت برسيد!

به خاطر آن جرايمي كه مرتكب شده اند هرگز چنين تمنائي نخواهند كرد ،

و خدا از ظلم ظالمان بي خبر نيست! »

از آنجا كه يهود ادعا داشتند - آتش آنها را فرا نمي گيرد، مگر ايام معدودي - لذا خداي تعالي در اين آيات با ايشان مقابله فرموده است.

يهود دعوي نجات آخرت دارد، و ديگران را اهل نجات و سعادت نمي داند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نمي داند، چون به خيال خود جز


1- مستند: آيه94تا99سوره بقره " قُل اِن كانَت لَكُمُ الدّارُ الآخِرَةُ عِندَاللهِ خالِصَةً مِن دوُنِ النّاسِ...!" الميزان ج2ص14

ص:468

ايامي چند معذب نمي شوند، و آن ايام هم عبارت است از آن چند صباحي كه گوساله پرستيدند!

خداوند متعال با آيات فوق مي خواهد دروغگوئي آنان را ظاهر سازد، و مي فرمايد: اگر خانة آخرت در نزد خدا خالص از آن شماست، يعني خالص از اين كه مشوب به چيزي كه مكروه شما باشد، نيست، و خلاصه عذاب و ذلتي مخلوط آن نيست، و شما چند صباحي بيش عذاب نمي شويد، و تمام اديان غير دين خودتان را باطل مي دانيد، پس چه بهتر كه آرزوي مرگ و رفتن بدان سراي بكنيد، اگر راست مي گوئيد؟!

اين يك امر فطري است كه اگر انسان بين رنج و راحتي مخ___تار شود، مسلماً راحتي را انتخاب مي كند.

حال ببينيم يهود در دعوي خود راستگوست؟

آيا با تمام وجود همواره آرزوي رسيدن به مرگ را دارند؟

در حالي كه ابداً چنين آرزوئي ندارند، چون ريگ در كفش دارند - انبياء خدا را كشته اند، و به موسي كفر ورزيده اند، و پيمانهاي خدا را نقض كرده اند....

خداوند سبحان مي فرمايد:

« يهوديان هرگز آرزوي مرگ نمي كنند، بلكه سوگند مي خورم كه ايشان را حريص ترين مردم بر زندگي حقير و پست و مزاحم زندگي سعيدة آخرت، خواهي يافت!

نه تنها حريص ترين مردم، بلكه حتي حريص تر از مشركين، خواهي يافت، يعني از آنها كه اصلاً به قيامت و حشر و نشر معتقد نيستند!!

آري، يك يك يهود را خواهي يافت كه دوست مي دارند طولاني ترين عمر ها را داشته باشند، و حال آنكه طولاني ترين عمرآنها را از عذاب دور نمي كند! »

(1)

ادعاي فرزندي و نورچشمي بودن يهود براي خدا

قرآن مجيد در آية فوق ماهيت ادعاهاي يهود و نصاري، و اهداف آنان را از نسبت هائي كه به خودشان مي بستند، بيان مي دارد:


1- مستند:آية18 سورة مائده " وَ قالَتِ الْيَهوُدُ وَ النَّصاري نَحنُ اَبناءُ اللهِ و َ اَحِبّاؤُهُ ...! " الميزان ج10ص75

ص:469

« يهود و نصاري گفته اند: ما فرزندان و دوستان خدائيم!

بگو! پس چرا خدا شما را به گناهانتان عذاب مي كند؟

بلكه شما بشري از مخلوقات خدا هستيد،

خدا هركه را خواهد مي آمرزد،

و هركه را بخواهد عذاب مي نمايد،

و ملك آسمانها و زمين و مابين آن دو خاص خدا است،

بازگشت به سوي اوست! »

شكي نيست كه يهود ادعاي فرزندي واقعي خداوند سبحان را همانطور كه مسيحيان دربارة مسيح"ع" داشتند، ندارند.

نه يهود چنين ادعائي مي كند و نه نصاري! آنان بطور تجويز و از باب تشريفات، به خود اطلاق فرزندي خدا مي كردند، و اين معني در كتابهاي مقدسشان خيلي زياد به كار رفته است:

چنانكه دربارة آدم در اصحاح سوم انجيل لوقا، و دربارة يعقوب در اصحاح چهارم سِفر خروج تورات، دربارة داود در مزمور دوم داود، و درباره واقرام در اصحاح 31 از نبوت ارميا، و دربارة عيسي درموارد زيادي از انجيل ها اطلاق شده و حتي در اصحاح 5 انجيل متي و ساير انجيل ها مؤمنين صالح نيز فرزندان خ___دا ذكر شده اند.

به هر حال منظور از فرزندي اينجا اين است كه آنان نسبت به خداوند سبحان به منزلة پسران نسبت به پدر مي باشند، پس ايشان مانند فرزندان شاهند كه از ساير افراد رعيت جدا بوده و قرب و مرتبه اي دارند كه نبايد با ايشان مانند ديگران معامله شود!

گويا ايشان از قوانين و احكامي كه بر ساير مردم اجرا مي شود معاف هستند، زيرا ارتباط كاملشان با تخت سلطنت با مجازاتشان و تساوي شان با ديگران در رتبه، سازش ندارد، تا مانند ديگران خوار و بي مقدار شمرده شوند، زيرا علاقه خويشي و قومي مقتضي ارتباط دوستي و احترام است!

خلاصه مي گفتند: ما خواص خداوند سبحان و دوستان اوئيم و هركاري بكنيم و هرچه را ترك كنيم مجازات نخواهيم شد!

قرآن مجيد در مقابل اين ادعا و براي نقض گفتار آنان مجازات هاي دنيوي كه بر آنان وارد شده، به رخ آنان مي كشد، و مي فرمايد:

ص:470

« پس اين عذابهاي مستمري كه بر اثر گناهانتان به شما رسيده، چيست؟ »

يهود كه دائماً گناهاني چون كشتن پيامبران و مردم صالح ملت خود، و نقض پيمان هاي الهي كه از ايشان گرفته شده بود، و تحريف كلمات از معاني خود، و كتمان آيات الهي و كفر ورزي بدان، و هرگونه طغيان و سركشي، داشتند، سرانجام وبال كار خود را ديدند و برخي " مسخ" شدند و از صورت انساني افتادند، و برخي به ذلت دچار گرديدند، و ستمگران بر ايشان مسلط شدند، يكديگر را كشتند، و به نواميس هم تجاوز كردند، و ديار يكديگر را خراب كردند، و ...!

نصاري هم، نه تباهي نافرماني و گناهان ملت هايشان از يهود اندك، و نه انواع مجازات ها و عذاب ها كه پيش از بعثت پيامبر اسلام و در زمان آن حضرت و پس از آن تا به امروز بر ايشان وارد شده، كمتر از يهود بوده است!

اين تاريخ است كه تمام يا بيشتر آن ها را ضبط كرده، و اين قرآن است كه مقدار زيادي از اين جريانات را در سوره هاي بقره و آل عمران و نساء و مائده و اعراف و... بيان فرموده است.

(1)

ادعاي اولياء الله بودن يهود

« بگو اي جماعت يهود، اگر پنداريد كه شما به حقيقت اولياء الله هستيد نه مردم ديگر، پس تمناي مرگ كنيد، اگر راست مي گوئيد؟! »

در اين آية شريفه عليه يهود استدلال شده است، استدلالي كه دروغگوئي يه____ود را در ادعايش كه مي گويد ما اولياء الله و دوستان و پسران او هستيم كاملاً آشكار مي كند، و خداي تعالي ادعاهاي آنان را در قرآن كريم حكايت كرده است:

« يهود و نصاري گفتند: ما پسران و دوستان خدائيم! » (مائده 18)

« بگو اگر دار آخرت نزد خدا مخصوص شماست و ديگران سهمي ندارند پس آرزوي مرگ كنيد، اگر راست مي گوئيد ؟!! »(بقره 92)

« و مي گويند كه كسي نمي تواند داخل بهشت شود مگر اينكه يهودي باشد؟! » ( بقره 111)


1- مستند:آية6 سورة جمعه " قُل يا اَيُّ__هَا الَّذينَ هادوُا اِن زَعَمتُم اَنَّكُم اوُلِياءُ للهِ مِن دوُنِ النّاسِ. ... " الميزان ج38ص181

ص:471

كه در آية اولي خود را پسران و دوستان خدا، و در دومي مالكين منحصر به فرد خانة آخرت، و در سومي دارندگان حق ورود به بهشت، ادعا كرده اند.

خداي متعال در اين آيه به پيامبر گرامي خود دستور مي دهد يهوديان را مخاطب قرار داده و به ايشان بگويد:

- هان اي كساني كه كيش يهودي گري را به خودتان بسته ايد!

اگر معتقديد كه تنها شما اولياء خدائيد، و نه هيچ كس ديگر،

و اگر در اين اعتقاد خود راست مي گوئيد؟ آرزوي مرگ كنيد!

و خريدار آن باشيد!

براي اين كه ولي خدا و دوست او بايد دوستدار لقاء او باشد،

شما كه يقين داريد دوست خدائيد و بهشت تنها از آن شماست،

و هيچ چيزي ميان شما و بهشت خدا حائل نمي شود مگر مردن!

بايد مردن را دوست بداريد،

و با از بين رفتن اين يك حائل به ديدار دوست برسيد، و در مهمانسراي او پذيرائي شويد و از دار دنياي پست كه به جز هم و غم و محنت و مصيبت چيزي در آن نيست، آسوده گرديد!

در آية بعدي خداي عزّوجل بعد از پيشنهاد تمناي مرگ به يهوديان به پيامبر خود خبر مي دهد كه اين يهوديان هرگز تمناي مرگ نخواهند كرد. و اين خودداري از تمناي مرگ آنان را تعليل مي كند به آنچه در دنيا مرتكب شده اند، و مي فرمايد:

« يهوديان به خاطر آنچه براي خود از پيش فرستاده اند،

هرگز چنين آرزوئي را نمي كنند! خدا به حال ظالمين داناتر است! »

اين عبارت كنايه است از ظلم و فسوقي كه در دنيا مرتكب شده اند. يهود به سبب ظلم هائي كه كردند آرزوي مرگ نمي كنند و خدا دانا به ظالمان است و مي داند كه ستمكاران هيچ وقت ل_قاء خ_____دا را دوست نمي دارند چون دشمنان خدايند، و بين خدا و آنان ولايت و محبتي در كار نيست!؟

سپس خداي تعالي در آية بعدي يهوديان را تهديد به آمدن مرگي مي كند كه از آمدنش كراهت دارند، براي اين كه از آن مي ترسند كه به وبال اعمال زشتشان گرفتار شوند، و مي فرمايد كه مرگ به زودي آنان را ديدار مي كند، چه بخواهند و چه نخواهند، آنگاه به سوي پروردگارشان كه با ستمكاري ها و دشمني ها از زي بندگي او خارج شده

ص:472

بودند، بر مي گردند، و او به حقيقت اعمال آنان آگاه است، چه اعمال ظاهري شان و چه پنهانشان، براي اين كه خدا عالم غيب و شهادت است، و به زودي ايشان را به حقيقت اعمالشان و آثار سوء آن كه همان انواع عذاب هاست، خبر خواهد داد!

(1)

جامعه كفر نفرين شده يهود

«... ولكن خدا آنها را چون كافر شدند لعن كرد و به جز اندكي از آنها ( لايق رحمت خدا نيستند ) و ايمان نمي آورند! »

اين آيه شنونده را از " سَمِعنا وَ اَطِعنا، " گفتن يهود مأيوس مي كند، زيرا اين كلمة ايمان است و آنها نفرين شده اي هستند كه توفيق ايمان نمي يابند!

يهود چون كافر شدند، وخدا به سبب كفر آنان را لعنتي فرمود كه كفررا بر ايشان ملازم قرار مي دهد و به جز اندكي از آنان ايمان نخواهند آورد. ( دقت شود!)

اين جامعة يهود است كه ايمان نمي آورد، و مستحق نفرين و غضب و مؤاخذه شده و از خوشبختي و رستگاري به دور مي ماند و تا امروز هم اين طور بوده و تا روز قيامت هم همين طور خواهد بود!

همة اين خطاب ها، و آن چه در آنها از اوصاف ذم و مؤاخذه و توبيخ هست جملگي متوجه اجتماع است، نه به لحاظ افراد.

آيات پيشين متعرض حال يهود يا يك طايفه از يهود بود كه در مقابل خيانت به خدا و رسول او، و تبهكاري در كار دين، همگي به نفرين خدا گرفتار شدند و به جز اندكي توفيق ايمان از ايشان گرفته شد!

« اي كساني كه براي شما كتاب آسماني فرستاده شده!

به قرآني كه فرستاديم ايمان آوريد،

كه مصدق تورات و انجيل شماست!

پيش از آنكه مستحق عذاب ما شويد،

و به رويتان از اثر ضلالت خط محو و خذلان كشيم،

يا گونه ها را واژگون كنيم، (و روح انساني شما را مسخ گردانيم!)

يا آنكه به مانند اصحاب سبت (جهوداني كه به مخالفت حكم خدا روز شنبه صيد نمودند، ) لعنت و عذاب فرستيم،


1- مستند: آيه 44 تا 58 سورة نساء مندرج در متن الميزان ج 8ص206

ص:473

و بترسيد كه قضاي الهي واقع شدني است! »

براي اين طايفه اگر از فرمان خداي تعالي سرپيچي كنند يكي از دو غضب است، يا " طمس وجوه" يا " لعني مانند لعن اصحاب سبت،" ولي آيه مي رساند كه اين غضب همه شان را فرا نمي گيرد.

( فرق بين طمس و لعن آن است كه طمس موجب تغيير مسير اشخاص مورد غضب مي شود، ولي بدون تغيير يافتن خلقت آنها، ولي در " لعن" مانند اصحاب سبت تغيير مسيرشان با تغيير خلقت انساني و تبديل به صورت حيواني بوزينه اي انجام مي شود.)

در حالت طمس، انسان با فطرت خود سعادت را مي جويد، ولي سعادت در قفاي او مي باشد و به هرسو روي مي آورد مقصد را پشت سر مي اندازد. و اين يك نوع تصرف الهي در نفوس است كه موجب تغيير طبع از قبول حق و فرار از باطل به قبول باطل و فرار از حق، در موضوع ايمان به خداوند ت___عالي و آي____ات او مي گردد.

اهل كتاب اگرچه كافر به قرآن و به آوردة پيغمبر اسلام بودند - كه اين خود شرك است - لكن در قرآن به نام " مشركين" خوانده نشده اند، و وقتي اهل كتاب به آنچه كه پيغمبر اسلام"ص" آورده تصديق نكردند، كافر به آن هستند، و آنچه را در دست خود دارند از تورات و... شريك خدا قرار داده اند، زيرا آنها را به آن صورت كه اهل كتابند، خدا نمي خواهد، پس مؤمن به موسي"ع" وقتي به مسيح"ع" كافر شد، كافر به خداست، و موسي را شريك وي قرار داده است.

(1)

ريشه اختلاف ديني يهود بعداز موسي"ع"

در اين آيه، قرآن مجيد اشاره مي كند به اختلافي كه يهوديان بعد از موسي دربارة تورات كردند.

« اگر گفتار پروردگارت بر اين نرفته بود ميان ايشان داوري شده بود، كه آنان دربارة كتاب موسي به شكي سخت اندرند.

پروردگارت سزاي اعمال همگي شان را تمام مي دهد،

كه او از اعمالي كه ميكنند خبر دارد! »

اين موضوع مضموني است كه خداوند متعال به عبارات مختلفي آن را در


1- مستند:آية110 سورة هود " وَلَقَد آتَينا موُسيَ الكِتابَ فَاختُلِفَ فيه .... " الميزان ج21ص73

ص:474

كتاب مجيدش تكرار كرده و اين معنا را مي رساند كه اختلاف مردم در امر دنيا، امري است فطري، و ( قابل توجيه) و لكن اختلافشان در امر دين هيچ توجيهي جز طغيان و لجاجت ندارد، چون همة اين اختلاف ها بعد از اتمام شدن حجت است.

آري، هرچند خداوند سبحان بنا گذاشته كه اجر عاملين و پاداش و كيفرآنچه را كه مي كنند به طور كامل بدهد، و هرچند مقتضاي اين معنا اين است كه پاداش و كيفر هر عملي را در همان موقع عمل بپردازد، مثلاً كيفر اختلاف كردن بعد از تمام شدن حجت را در همان موقع اختلاف كف دستشان بگذارد، ولكن خداي سبحان در مقابل اين قضا يك قضاي ديگر هم رانده، و آن اين است كه هر فرد و ملتي را تا مدتي در زمين نگهدارد تا بدين وسيله زمين آباد شود، و هركس در زندگي دنيائي جهت آخرتش توشه بردارد. همچنانكه از اين قضا در آية 36 سورة بقره خبر داده و فرموده است:

« و مر شما راست در زمين قرارگاهي،

و بهره مندي تا مدتي معين! »

مقتضاي اين دو قضا اين است كه در ميان مردمي كه باهم اختلاف مي كنند فوري حكم نكند، و كيفر آنهائي را كه از در طغيان در دين خدا و كتاب خدا اختلاف مي كنند به قيامت بيندازد!

( البته اين امر در مورد قوم لوط فرق مي كند، زيرا منشاء هلاك كردن قوم لوط، صرف كفر و معصيت، و خلاصه اختلاف در امر دين نبود، تا يك قضاي خدا اقتضاي هلاكت و يك قضاي ديگر خداي سبحان اقتضاي مهلتشان را داشته باشد، و به حكم قضاي دومي مهلتشان دهد و هلاكشان نكند، بلكه منشاء اين هلاكت يك قضاي سومي بود از خداي قادر متعال كه آية زير بيانگر آن است:

« و براي هر امتي رسولي است،

پس، وقتي رسولشان آمد در ميانشان به عدالت حكم مي شود،

و ا يشان ستم نمي شوند! »

ظاهر آيه مي رساند كه عبارت « آنان دربارة كتاب به شكي سخت اندرند! » امت موسي يعني يهوديان باشند، ولي بايد گفت كه يهوديان حق داشتند دربارة تورات خود ( تورات عصر رسول الله"ص" ) در شك و ترديد باشند! زيرا سند تورات فعلي منتهي مي شود به مردي از كاهنان به نام « عزراء» كه وي در زماني كه يهوديان مي خواستند پس از انقضاي مدت اسيري در بابل به بيت المقدس كوچ كنند برايشان نوشت. آري تورات نازله به حضرت موسي بن عمران عليه السلام مدت ها قبل

ص:475

از اين واقعه در موقع آتش گرفتن هيكل همه را سوزانده و از بين برده بودند. ديگر يك نسخه از تورات اصلي موجود نبود، و پر واضح است كه كتابي كه سندش منتهي به يك مرد شود جاي ترديد هست، نظير تورات، انجي__ل است كه سندش به ي___ك نفر منتهي مي شود!

از مسئلة سند هم كه بگذريم اصولاً در تورات فعلي حرف هائي ديده مي شود كه هيچ فطرت سالمي حاضر نمي شود چنين مطالبي را به كتاب آسماني نسبت دهد، و لاجرم هر فطرت سالمي در برابر اين تورات به شك و ترديد در مي آيد.

در پايان آيات خداي تعالي مي فرمايد:

« همة اين اختلاف كنندگان، سوگند مي خورم كه به طور مسلم پروردگارت اعمالشان را به ايشان بر مي گرداند، يعني جزاي اعمالشان را مي دهد، چه عمل خيرشان و چه عمل زشتشان ! »

و براي عبرت معاصرين رسول گرامي اسلام"ص" و براي روشن شدن روشي كه امت ها در رابطه با پيامبران خدا و آيات الهي در پيش مي گيرند، در آيات قبلي فرموده بود كه بت پرستي اينان مانند بت پرستي امت هاي گذشته و نياكان ايشان است! همان عذابي كه به آنان رسيد به اينان نيز خواهد رسيد، همچنانكه اختلاف اينان دربارة قرآن مجيد عيناً مانند اختلاف امت موسي است دربارة كتابي كه به ايشان نازل گرديد، و خداوند سبحان به زودي در آن چه كه اينان اختلاف مي كنند، حكم خواهد كرد!

روحيه يهود و خصوصيات قومي بني اسرائيل

اشاره

ص:476

مستند: آيات مندرج در متن و بحث علمي و تاريخي الميزان ج1ص387

روحيه يهود

اگر در قصه هاي بني اسرائيل كه در قرآن آمده دقت شود به اسرار خلقيات آنان مي توان پي برد: آنان مردمي بودند فرو رفته در ماديات كه جز لذايذ مادي و صوري چيز ديگري مورد توجهشان نبود! در همة تاريخ آنان امتي بودند كه جز در برابر لذات و كمالات مادي تسليم نمي شدند! و به هيچ حقيقت از حقايق ماوراء حس ايمان نمي آوردند....

( همچنانكه امروز هم همين طورند! ) و همين خوي باعث شده كه عقل و اراده شان تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد. اين تسليم شدن آنها در برابر محسوسات باعث شده كه هرچه را " ماده پرستي" صحيح بداند، و بزرگان، يعني آنها كه ماديات بيشتر دارند، و آن را نيكو بشمارند، قبول كنند هرچند كه "حق" نباشد.

نتيجة اين پستي و كوتاه فكري شان هم اين شد كه - در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند! مثلاً مي بينيم كه از يك سو در غير محسوسات دنباله روي ديگران را تقليد كورانه خوانده و مذمت مي كنند، هرچند كه عمل، عمل صحيحي باشد، و از سوي ديگر همين دنباله روي را اگر در امور محسوس و مادي و سازگار با هوسراني هايشان باشد، مي ستايند، هرچند عمل، عملي زشت و خلاف باشد.

عوامل ايجاد روحيه يهود

ص:477

يكي از عواملي كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگي طولاني آنان در مصر و زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولاني ايشان را ذليل و خوار كردند، و بردة خود گرفتند و شكنجه دادند، و بدترين عذاب ها را چشاندند.

فرزندان آنها را كشتند، و زنانشان را زنده نگه داشتند، كه همين خود عذابي دردناك بود، كه خداي تعالي بدان مبتلاشان كرده بود!

همين وضع باعث شد كه "جنس يهود" سرسخت بار بيايد، وآنها در برابر دستورات انبياء خود انقياد نداشته باشند وگوش به فرامين علماي رباني خود ندهند، با اين كه اين دستورات و اين فرامين همه به سود معاش و معادشان بود. ( مواقف و مواضع آنان را در برابر موسي "ع" به خاطر آوريد! )

اين روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردنكشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستوري را از آنها اطاعت كنند!

آفت جهاني

امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادي كه ارمغان غربي هاست ( كه اكثر آنها نيز از يهود هستند،) همين مشكل را دارد.

معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان رخت بر بسته است. انسانيت در خطر انهدام، و جامعة بشري در خطر شديدترين فساد قرار گرفته است، كه به زودي همة انسان ها به اين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن مادي ( سوغات يهود) را خواهند چشيد!

(1)

غرور يهود و آثار آن

«... و گويند: ما را خواهند بخشيد! »

اين سخن گزافي است بدون سند، كه اسلاف يهود آن را در غروري كه به تشكيلات خود داشتند، اختراع كرده و از خود تراشيده اند، همچنانكه حزب خود را " حزب خدا " و


1- مستند:آية109 سورة اعراف " وَ يَقوُلوُنَ سَيُغفَرُ لَنا .... " الميزان ج16ص177

ص:478

خويشتن را " فرزندان و دوستان خدا " ناميده و جا زده اند.

نمي توان اين امر را حمل بر اين كرد كه خواسته اند به خود وعدة توبه دهند، زيرا در آن هيچ قرينه اي كه دلالت بر توبه كند نيست، و آن را نمي توان حمل بر اميد رحمت و مغفرت الهي كرد، براي اين كه اميدواري به مغفرت خدا آثاري دارد كه با رفتار ايشان هيچ سازگاري ندارد. اميد خير هميشه توأم با خوف از شر است.

كسي كه يكسره خود را به دست شهوات سپرده و در لذايذ مادي غوطه ور است و اصلاً به ياد عقوبت كارهاي زشت خود نيست، و وقتي هم كسي او را از وعده هائي كه خداوند به ستمكاران داده، مي ترساند، و او را به ياد عواقب وخيم مجرمين مي اندازد، در پاسخ مي گويد: خدا كريم و بخشنده است! و با همين به خيال خود، خود را از حملة بدگويان رهانيده، و خيال خود را در تمتع از لذايذ مادي راحت كرده است، چنين كسي اميدش اميد صادق نيست، بلكه آرزوئي است كاذب و نقشة خطرناكي است از تسويلات شيطان...

« كسي كه اميد به لقاء پروردگار خود دارد،

بايد كه عمل صالح كند،

و در پرستش، كسي را شريك پروردگار خود قرار ندهد! »

ولي بازماندگان يهود اگر سود مادي ديگري غير آنچه دارند عايدشان شود از هوا مي قاپند، و به آنچه كه دارند قناعت نمي كنند، و اگر راستي اميد مغفرت مي داشتند، از اين گونه عادات صرف نظر مي كردند، و بدين وسيله بازگشت خود را به خدا و پرهيزشان را از محرمات او ابراز مي داشتند، چه همين چشم پوشي از اين گونه عوائد خود يك نوع بازگشت است. و در اين صورت ممكن بود كلامشان را كه گفتند - به زودي خدا ما را مي آمرزد! - حمل بر آن اميدي كنيم كه توبه كاران به آمرزش خدا دارند، لكن اين بينوايان هرچه از مال دنيا عايدشان شود بدون اين كه خدا را منظور داشته باشند، مي خورند.

ايشان در حالي كه مطالب تورات را خوانده و به اين تعهد پي برده بودند كه نبايد جز حق چيزي بر خدا ببندند، ولي با اين وجود بطور غير حق گفتند: مارا خواهند بخشيد!؟

اين فكر باطل ايشان را در ارتكاب گناهان جري تر ساخت و باعث هدم دين گرديد!

ص:479

(1)

قساوت قلب يهود

« آيا وقت آن نشده كه آنان كه ايمان آورده اند دل هايشان به ذكر خدا و معارف حقه اي كه نازل كرده، نرم شود؟

و مانند اهل كتاب كه پيش از اين مي زيستند، نباشيد،

آنان در اثر مهلت زياد دچار قساوت قلب شدند،

و بيشترشان فاسق گشتند! »

در اين آية شريفه عتابي است به مؤمنين به خاطر قساوتي كه دلهايشان را گرفته است و در مقابل ذكر خدا خاشع نمي شوند، و حقي هم كه از ناحية او نازل شده آن را نرم نمي كند!

و در آخر حال ايشان را به حال اهل كتاب تشبيه مي كند كه چگونه كتاب خدا بر آنان نازل گرديد و در اثر آرزوهاي طولاني دل هايشان دچار قساوت شد.

خداي تعالي با اين كلام خود به اين حقيقت اشاره نموده كه دلهاي مسلمانان مانند دلهاي اهل كتاب دچار قساوت شده است، و قلب قسي از آنجا كه در مقابل حق خشوع و تأثر و انعطاف ندارد، و از زي عبوديت خارج است، در نتيجه از مناهي الهي متأثر نمي شود و با بي باكي مرتكب گناه و فسق مي شود.

در ادامة آيه مي فرمايد:

« بدانيد كه خدا زمين را بعد از مرگش زنده مي كند! »

اين جمله مي خواهد مؤمنين را متوجه كند به اين كه خداي تع__الي اين دي___ن را به حال خود وانمي گذارد كه مردم هر عكس العملي نشان دادند، خداي تعالي عكس العمل نشان دهد، بلكه همواره مراقب آن است. اگر ببينيد جمعي از مؤمنين دچار قساوت قلب شده اند، و ديگر در برابر اوامر او خاشع و تسليم نيستند، دلهاي زنده و خاشع پديد مي آورد تا او را آن طور كه خودش مي خواهد پرستش كنند، و در برابر اوامرش خاشع باشند.

آري اين همان خدائي است كه زمين مرده را زنده مي كند و براي او آوردن دلهائي زنده كاري ندارد!


1- مستند:آيه16 سورة حديد" وَلا يَكوُنوُا كَالَّذينَ اوُتوُا الكِتابَ مِن قَبلُ فَطالَ عَلَيهِمُ اْلاَ مَدُ فَقَسَت قُلوُبُهُم .... "الميزان ج37ص337

ص:480

(1)

قوم مغضوبِ خدا را دوست مگيريد!

قرآن مجيد در آية فوق مؤمنين را به شدت از دوستي با قومي كه مورد غضب خ__دا هستند، من___ع مي كند، و مي فرمايد:

« اي اهل ايمان!

هرگز قومي را كه خدا بر آنان غضب فرموده،

يار و دوستدار خود مگيريد!

كه آنها از عالم آخرت به كلي مأيوسند،

چنانكه كفار از اهل قبور نوميدند. »

مراد به اين قوم غضب شده قوم يهود است كه در قرآن مجيد مكرر به عنوان " مغضوب عليهم،" از ايشان ياد شده است.

از جمله در آية 61 سورة بقره كه مي فرمايد:

« وَ بآءُو بِغَضَبٍ مِنَ اللهِ !»

در آية موردبحث مي فرمايد:

يهوديان مغضوب عليهم مانند كفار مشرك بت پرست، منكر معادند!

خداي تعالي مي خواهد در اين آيه شقاوت دائمي و هلاكت ابدي يهود را به ياد مؤمنين بياورد تا از دوستي با آنان و نشست و برخاست با ايشان پرهيز كنند.

مي فرمايد: يهوديان از ثواب آخرت مأيوسند همانطور كه منكرين قيامت از مردگان خود مأيوسند، يعني براي آنها وجودي و حياتي قائل نيستند، چون مرگ را هيچ و پوچ شدن مي دانند.

(2)

خصايص قومي يهود

قرآن مجيد ضمن روشن كردن قسمتي ديگر از مخاصمات يهود با مسلمين عصر پيامبر اسلام "ص" پرده از چهرة آنان برداشته، و خصوصيت قومي و نژادي آنها را يادآور


1- مستند:آية13سورة ممتحنه " يااَيُّهاالَّذينَ آمَنوُا لاتَتَوَلّوُا قَوماً غَضِبَ اللهُ عَلَيهِم قَد يَئِسوُا مِنَ الآخِرَةِ .... " الميزان ج38ص137
2- مستند:آية64سورة مائده " وَقالَتِ اليَهوُدُ يَدُاللهِ مَغلوُلَةٌ غُلَّتْ اَيديهِمْ وَ لَعِنوُا بِما قالوُا ...! " الميزان ج 11 ص 54

ص:481

مي شود، و در آيات بعدي از پايداري ابدي اين قوم همراه با بغض و كينه و عداوت، تا قيام قيامت، صحبت مي كند:

« يهود گفت:

دست خدا بسته است!

دستشان بسته باد!

و از رحمت خدا دور باشند،

براي اين " كلمه كفري" كه گفتند:

بلكه دست هاي خدا باز است!

و انفاق مي كند به هر نحوي كه بخواهد!

و به زودي بسياري از آنان در موقع نزول قرآن،

به طغيان و كفر خود مي افزايند! »

وقتي آيات مربوط به " قرض الحسنه" در قرآن به گوش يهود رسيد، اين آيات را بهانه كرده و خواستند مسلمين را مسخره كنند و بگويند كه اين چه خدائي است كه براي ترويج دين خود و احياء آن اين قدر قدرت مالي ندارد كه رفع حاجت خود كند و ناچار دست حاجت و استقراض به سوي بندگان خود دراز مي كند؟

اين حرف، يعني نسبت دادن بسته بودن دست به خداي قادر متعال در پاره اي از حوادث، خيلي از يهود و معتقدات ديني اش كه هم اكنون در تورات فعلي موجود است، دور نيست! چه تورات جايز مي داند پاره اي از امور، خداي سبحان را به عجز در آورد و سد راه و مانع پيشرفت بعضي از مقاصدش بشود، مث__لاً جاي___ز مي داند كه اقوياي از بني نوع آدم جلو خواستة خداوند قادر متعال را بگيرند، كما اينكه از خلال داستانهائي كه از انبياء سلف مانند آدم و غير آن نقل مي كند، به خوبي استفاده مي شود.

صرف نظر از اين كه در خصوص آية مورد بحث ممكن است غرض يهود استهزاء بوده، لكن عقايدي كه هم اكنون از يهود در دست است، تجويز مي كند كه چنين نسبت هاي ناورائي را به خداوند تعالي بدهند، كه ساحتش مقدس و منزه از آن است!

غير يهود كسي دشمن خود را چنين استهزاء و هجو نكرده است، چون غير يهود كسي در معتقداتش عقيده اي كه مبداء و منشاء براي چنين حرف خطرناكي باشد، ندارد، و يهود است كه معتقداتش چنين جرأتي به او داده است!

ص:482

قرآن كريم در پايان اين آيات مي فرمايد:

« بسياري از آنان در موقع نزول قرآن،به طغيان و كفر خود مي افزايند! »

و اين اشاره است به اين كه اين جرأت و جسارت يهود نسبت به خداوند عظيم از آنان بعيد نيست، زيرا اينان مردمي هستند كه از لحاظ تاريخي در دشمني با اديان و در كفر از قديم الايام مشخص بودند، و اصولاً مردماني حسود و ستم پيشه هستند، و معلوم است چنين مردمي وقتي خبردار شوند كه خداي متعال قريش را بر آنان فضيلت داده است و از بين آنان شخصي را به نبوت برگزيده است، تا چه اندازه حسدشان تحريك مي شود، بنابراين قريش جز اين نبايد از يهود توقع داشته باشد و نبايد از شر آنان و از اين كه آتش طغيان و كفرشان تيزتر شود، ايمن بنشيند!

يهود در دنياي قبل از اسلام خود را اشرف ملل مي دانست، و سيادت و تقدم بر ساير اقوام را حق مسلم خود مي پنداشت، و خود را اهل كتاب و ساير اقوام آن روز را امّي و بي سواد و وحشي مي ناميد، و به دنياي آن روز فخر مي فروخت، و ربّانيّين و احبار خود را به رخ عالميان مي كشيد و به ع___لم و حكم__ت خود مي باليد!

لكن دوران آن سيادت خيالي و تمدن توخالي سرآمد و آوازة پيامبري كه از قريش، يعني منحط ترين اقوام كه همواره در برابر علم يهود و دانشمندان شان سر فرو مي آورد، مبعوث شد، و همچنين آوازة كتاب وي گوش يهود را خراش داد، مخصوصاً وقتي در آن كتاب نظر كرد و آن را كتاب آسماني و مهيمن – يعني ناظر بر ساير كتب آسماني – يافت و ديد كه كتابي است سرشار از حقايق و مشتمل بر عالي ترين تعليمات روحي و كامل ترين طريق هدايت، و بيشتر از پيش به ذلت و بي ارجي كتاب خود كه سالها به رخ جهانيان مي كشيد، پي برد، و لاجرم از آن خواب و خيال بيدار شد و به خود آمد، در حالتي كه هر لحظه به خشم دروني و كفر و طغيانش افزوده مي شد.

اين تاريخ زنده را قرآن مجيد در اين آيه به تمام نسل ها اعلام مي كند و مي فرمايد:

« آياتي كه بر تو نازل شده،

طغيان آن ها را مضاعف كرده است! »

اين به آن دليل است كه جنس يهود به خودي خود جنسي حسود و كينه توز است، و نزول قرآن سبب شد آن آتش تيزتر شود و معارف حقه و دعوت صريح اين كتاب آسماني باعث گرديد آن كفر و حسد طغيان نمايد!

ص:483

اين طغيان و كفر روز افزون و آثار شومي كه يكي پس از ديگري متوجه يهود خواهدشد، سرنوشتي است حتمي، و كفر آنها زائيدة طغيان آنهاست!

(1)

اثرات خصايص قومي يهود

« نمي بيني آنان را كه خود را پاك مي دانند ( و در موقع عمل چقدر ناپاكند، ) خداست كه هركه را بخواهد از رذايل پاك و منزه مي دارد، و به قدر فتيلي ( رشتة خرمائي ) به كسي ستم نمي شود.

بنگر چگونه بر خدا دروغ مي بندند،

همين افتراء به خدا گناه آشكار است،

و بر پليدي نفس و هلاك آنان بس است! »

ظاهر آيه نشان مي دهد كساني كه از خودشان تعريف مي كنند، اهل كتاب يا عده اي از آنان مي باشند كه در آيه به وصف " اهل كتاب" موصوف نشده اند، زيرا خداشناسان و دانشمندان الهي را سزاوار نيست كه به امثال اين رذايل اخلاقي موصوف باشند، و اصرار اين ع__ده در رذالت، از كتاب آسماني و علم به آن خارجشان مي سازد.

اين آيه كنايه به يهود مي زند و ضمناً شاهدي بر تكبرشان از خضوع و پيروي حق و ايمان به خ__دا مي باشد كه به گواهي آيات قبلي همين سوره باعث فرود آمدن لعن الهي بر آنها شده است، و مي رساند كه سبب آن ، خودپسندي و تعريف از خويشتن نمودنشان است. و اين غرور و خودپسندي كه انسان را به تعريف از خ__ود وا مي دارد "عُجب" نام دارد و از رذائل صفات محسوب مي شود كه در تماس با ديگران رذيله تكبر هم بدان اضافه مي شود و تكبر هم وقتي به اوج خود مي رسد كه انسان خود را از ساير بندگان خدا برتر بداند و هر ستم و خيانتي را كه بتواند بدون حق و با هتك محرمات خدا و توسعه سلطنت خويش بر مال و جان و ناموس مردم روا بدارد.

تمامي اين مطالب وقتي است كه آن صفت، فردي باشد، اما اگر صفت اجتماعي و سيرة ملتي شد، خطري است كه باعث هلاكت و تباهي نوع و خرابي روي زمين مي گردد.


1- مستند: آيه 49 سوره نساء " اَلَم تَرَ اِلَي الَّذينَ يُزَكّوُنَ اَنفُسَهُم ...." الميزان ج8ص216

ص:484

(1)

پايداري عداوت و كينه ابدي در يهود

قرآن مجيد در اين آية شريفه پيش بيني آيندة يهود و زندگي آميخته با عداوت و كينه و تجاوز آنها را تا روز قيامت بيان فرموده است كه-

اولاً نشان مي دهد:

- اين قوم تا قيامت باقي خواهند ماند و منقرض نخواهند شد،

- در ثاني اين بقا و پايداري همواره همراه با كينه و عداوت و تجاوز مابين آنها خواهد بود.

و اين دو عبارتي كه در آيه به كار رفته، مراد از " عداوت" خشم توأم با تجاوز عملي است. و مراد از "بغضاء" تنها خشم دروني است كه با تجاوزات عملي مي تواند همراه باشد يا نباشد!

در نتيجه مي رساند كه خداي حكيم در بين يهود هم خشم و نفرت دروني و هم نزاع انداخته و " الي يوم القيامة، " آن را سرنوشتي محتوم بر اين قوم نوشته است.

آيات قرآن مجيد چنين بيان مي دارند:

« ... و ما در ميان آنان تا روز قيامت دشمني و كينه افكنديم،

و هرگاه آنها آتشي براي جنگ برافروزند، خدا آن را فرو نشاند،

و آنها در زمين به فساد و تباهي مي كوشند،

و خدا مفسدين را دوست ندارد ! »

در اين آيه بشارتي براي مسلمين هست، چه در عصر پيامبر"ص" و چه در هر عصر و زمان آينده، و آن اين است كه براي هميشه سعي و كوشش يهود عليه مسلمين و برافروختن آتش جنگ و ايجاد فتنه ( البته آتش جنگي كه عليه اسلام و ايمان مي افروزند،) بي نتيجه و خنثي است. اما بايد توجه داشت كه جنگ هائي كه ممكن است بين آنان و مسلمانان در گيرد، لكن نه عليه دين و ايمان بلكه بر سر اين كه يكي از ديگري گوي سبقت را در ميدان سياست و يا قوميت بربايد، از آية استفاده نمي شود كه در اين گونه پيش آمد ها هم خدا نويد پيروزي مسلمين را داده باشد!


1- مستند:آية 64 سورة مائده " ... وَاَلقَينا بَينَهُمُ العَداوَةَ وَالبَغضاءَ اِلي يَومِ القِيامَةِ...." الميزان ج 11ص60

ص:485

آية شريفه ادامه مي دهد:

- سعي و كوشش يهود همه براي آن است كه زمين را عليه دين پر از فساد كنند، و چون خداوند مفسدين را دوست ندارد، زمين خود و بندگانش را به دست آنان نمي سپارد، و نمي گذارد آنان به آرزوي پليد خود نايل شوند و همواره سعي و كوشش آنان بيهوده خواهد ماند!

اين همان نفرين خدا و بسته بودن دست يهود است، چه دست بستگي بالاتر از اين__كه براي هميشه نمي توانند عليه اسلام و مسلمين و ايمان آنان( نه چيزهاي ديگر) آتش افروزند، و به منظور رسيدن بدان هدف فحشاء و فساد را در زمين ترويج كنند.

قرآن شريف مي فرمايد:

« اگر اهل كتاب به دستوراتي كه در دست داشتند ( به تورات اصلي) عمل مي كردند، به نعمت هاي آسماني و زميني متنعم مي شدند.»

استثنا در يهود و نصاري

قرآن مجيد در ادامه آيه حقيقت ديگري را روشن مي كند و رعايت حق و انصاف را در نظر مي گيرد و مي فرمايد:

« مِنهُم اُمَّةٍ مُقتًصًدة

- گروهي از آنان ميانه رو و معتدل هستند!

وَ كَثيرٌ مِنهُم ساءَ مايَعلَمون

- ولي اكثريت آنها مرتكب اعمال زشت مي شوند! »

اين آية شريفه مطلب تازه اي را بيان مي كند و آن اين است كه آن چه تاكنون از معايب و پليدي هاي اهل كتاب بر شمرديم مربوط به فرد فرد آنها نيست، چه در بين اهل كتاب هم مردمي معتدل و ميانه رو بوده اند، كه هيچ يك از اين معايب و كجروي ها را نداشته اند، و اگر مي بينيد كه گفتار قبلي ما به طور عموم بود بدين دليل بود كه اكثريت در اهل كتاب با همان آلودگان بود، و مردان پاك در ميان آنها اندك و انگشت شمار بودند.

البته قرآن عزيز حق و انصاف را رعايت فرموده و رضايت نداده كه حقي از

ص:486

حقوق پايمال شود، هرچند كه بسيار اندك باشد.

در آيات قبلي نيز چنين حقي را رعايت فرموده است و همه جا وقتي از منافقين و مفسدين صحبت مي فرمايد، با عبارت « اكثركم – اكثريت آنها » اعلام مي فرمايد!

(1)

سرنوشت بازماندگان يهود

اشاره

قرآن مجيد سرنوشت بازماندگان يهود را در آيات زير چنين خبر مي دهد:

1- شكنجة ابدي

« به ياد آر آن وقتي را كه پروردگارت اعلام كرد كه:

سوگند خورده است كساني را برايشان بگمارد كه

دائماً بدترين شكنجه ها را به ايشان بچشاند،

گماشتني كه با دوام و بقاي دنيا ادامه داشته باشد!

بي گمان پروردگار تو سريع العقاب است،

و هم او غفور و رحيم است! »

2- سرگرداني و پراكندگي در زمين

« و آنها را در زمين گروه گروه پراكنديم،

از ايشان گروهي نيكانند،

و گروهي غير اين هستند،

و ايشان را به نعمت ها و بلاها آزمايش كرديم،

باشد كه ايشان باز گردند! »

3- جانشينان ناخلف

« پس جانشين گشتند بعد از آن ها،

جانشيناني (بد) كه كتاب را به ميراث بردند،

متاع اين دنيا را مي گيرند و مي گويند:

- به زودي ما آمرزيده مي شويم!


1- مستند:آية167تا171 سوره اعراف " وَاِذ تَاَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبعَثَنَّ عَلَيهِم اِلي يَومِ الْقِيامَةِ مَن يَسوُمُهُم سوُءَ الْعذابِ .... " الميزان ج1ص357

ص:487

و اگر متاعي مانند آن برايشان بيايد، آن را مي گيرند،

آيا در كتاب پيمان از آنها گرفته نشد كه بر خدا جز حق نگويند؟؟

در حالي كه آن چه در آن است خوانده بودند!

و سراي آخرت براي كساني كه پرهيزكار باشند، بهتر است!

آيا نمي انديشند! »

بعد از آن اسلاف و نياكان از بني اسرائيل كه وصفشان را نسبت به تقوا و اجتناب از محرمات شنيديد، بازماندگاني باز ماندند كه كتاب را به ارث بردند و معارف و احكام و مواعظ و عبرت هائي كه در آن كتاب بود، تحمل نمودند؛ و لازمة اين ارث بردن اين بود كه تقوي پيشه مي ساختند، و به خانة آخرت مي پرداختند، و از لذايذ ناپايدار دنيا و عوايدي كه مانع ثواب دائم و ابدي است، چشم مي پوشيدند، ولي با كمال تأسف دو دستي اين لذايذ را قاپيدند و خود را به روي آن افكندند. هيچ پروائي از گناه، هرچند هم زياد باشد، ندارند، تازه روي خود را زياد كرده و مي گويند:

- ما را خواهند بخشيد!

و بدون حق وعدة آمرزش به خود مي دهند، بدون اين كه از گناهي بازگشتي كرده باشند، و گناهكاري كار يك بار و دو بارشان باشد، بلكه همچنان بر سر آنند كه هروقت دست پيدا كنند مرتكب شوند، بدون اين كه نهي ناهيان از منكر در ايشان مؤثر افتد!

آيا معناي پيروي آنها از تورات تعهد و التزام بر اين نبود كه جز حق چيزي بر خدا نبندند؟

لكن در حالي كه مطالب تورات را خوانده و به اين تعهد پي برده بودند، مع ذلك به غير حق گفتند- " ما آمرزيده مي شويم! » با اين كه مي دانند كه حق ايشان نبود كه به چنين ادعائي خرافي تفوه كنند، و اين كه اين فكر باطل ايشان را در ارتكاب گناهان جري مي كند، و مستلزم هدم دين است!

توط_ئ_ه يهود

اشاره

ص:488

مستند: آيه 44 تا 58 سورة نساء مندرج در متن الميزان ج 8ص206

شرح توطئه هاي يهود در قرآن

قرآن كريم در آيات بسياري متعرض حال اهل كتاب و بيان خيانت ها و ستمگري هاي ايشان در دين خدا شده است، و مخصوصاً توطئه هائي را كه در صدر اسلام عليه اين دين و پيامبر و مسلمين به كار بسته اند، جا به جا شرح داده است.

در سلسله آياتي كه در بالا ذكر شده قسمتي از اين گونه توطئه ها و حيله ها را براي ثبت در تاريخ نقل فرموده است:

توطئه براي جلوگيري از پيشرفت دين اسلام

« آيا نديدي آن كساني را كه بهره اي از كتاب دارند،

و گمراهي را مي خرند و مي خواهند شما هم راه را گم كنيد!

و خدا داناتر است به دشمنان شما،

و بس است خدا از براي دوستي!

و بس است خدا از براي ياوري! »

از اين آيات و همچنين از آيات قبل آن معلوم مي شود كه يهود با مؤمنين طرح دوستي مي انداختند و تظاهر به خيرخواهي مي نمودند و در نتيجه ايشان را فريب داده و به بخل و خودداري از انفاق وادار مي كردند، تا بدين وسيله ايشان را از كوشش در پيشرفت و ترقي و رسيدن به نتيجه بازدارند.

خداوند متعال مسلمين را آگاهي مي دهد كه يهوديان گرچه با روي باز و قيافه

ص:489

حق به جانب با شما ارتباط مي جويند و سخناني كه چه بسا مورد پسند شما باشد به شما بگويند، ولي قصدي به جز گمراهي شما (مانند خودشان) ندارند، و خدا از شما بهتر دشمنانتان را مي شناسد.

آنان دشمنان شما هستند، زنهار، حال ايشان شما را فريب ندهد و زنهار اطاعت امرشان را مكنيد، و به سخنان فريبنده شان گوش ندهيد، چه شما گمان داريد كه ايشان ياران و ياوران شما هستند، شما محتاج دوستي دروغين ايشان نيستيد، تا به اميد ياري ايشان باشيد، خداوند سبحان براي دوستي و ياري شما كافي است، پس باوجود دوستي و ياري خدا چه احتياجي به ايشان داريد؟

اخلال در دعوت ديني اسلام

« برخي از آنان كه يهودي اند كلمات خدا را از جاي خود تحريف مي كنند،

و مي گويند: " سمعنا و عصينا " يعني شنيديم و نافرماني كرديم!

و مي گويند: " بشنو كه كاش ناشنوا باشي"

و مي گويند: " ما را رعايت كن! " و گفتارشان زبان بازي و تمسخر به دين است.

و اگر به احترام مي گفتند كه ما فرمان حق را شنيديم و تو را اطاعت مي كنيم،

و تو سخن ما را بشنو وبه حال ما بنگر،

هرآينه آنان را نيكوتر بود و به صواب نزديكتر....»

خداوند تعالي اين طايفه(يهود) را به تحريف كلمات خدا از مواضع خود، توصيف فرموده است. اين كار يا به تغيير مواضع الفاظ است با تقدي__م و تأخي__ر و اسقاط و زي__ادتي ( همان طور كه به تورات موجود نسبت مي دهند،) يا به تفسير آنچه از موسي "ع" و غير او در تورات رسيده به مطالب غير حق و غير مقصود واقعي، همان طور كه آيات بشارت آمدن پيامبر اسلام حضرت رسول اكرم"ص" را، و پيش از آن بشارت آمدن حضرت مسيح"ع" را تأويل نمودند و گفتند:

- مرد موعود هنوز نيامده و آنان هنوز انتظار وي را دارند.

توطئه در داوري عليه اسلام

ص:490

« نديدي و عجب نداشتي از حال آنان كه بهره اي از كتاب آسماني هم داشتند( مانند جهودان) باز چگونه به بتان جبت و طاغوت گرويده ( و با مشركين هم عهد و متفق شدند،) و به كاف_ران مشرك مي گويند كه راه شما به صواب نزديكتر از طريقة اهل ايمان است!؟

اين گروهند كه خدا آنان را لعنت كرد،

و هركه را خدا لعنت كند و از رحمت خويش دور سازد ديگرهرگزكسي مدد و ياري او نتواند كرد! »

اين آيه از طرح توطئه اي پرده بر مي دارد، آن گاه كه بعضي از اهل كتاب به نفع كفار و به ضرر مؤمنين حكمي دادند و گفتند: - راه مشركين بهتر از مؤمنين است! در حالي كه مؤمنين به جز دين يگانه پرستي كه در قرآن ( كه مصدق كتب آنهاست،) هست، چيزي ندارند، و مشركين هم چيزي ندارند به جز ايمان به جبت و طاغوت!

اين قضاوت ايشان اعترافي بود بر اين كه مشركين دور از حق نيستند، يعني ايمان به جبت و طاغوت كه خدا به ايشان نسبت داده و لعنشان كرده، حق است؟!

اين قضيه مؤيد سبب نزول آيه است كه مشركين مكه از اهل كتاب داوري بين خودشان و بين مؤمنين را در اعتقاداتشان خواستند و اهل كتاب به ضرر مؤمنين حكم دادند.

بيان اين نكته كه آنان از كتاب آسماني اطلاع و بهره داشتند، براي اين است كه مذمت و عيب بر ايشان بيشتر وارد باشد، زيرا ايمان علماي اهل كتاب به " جبت و طاغوت" ( با وجود اينكه به كتاب آسماني عالم بودند،) به مراتب مفتضح تر مي باشد.

حسادت در ايمان مسلمين

« آيا آنان كه از احسان به خلق از هستة خرمائي بخل مي ورزند،

بهره اي از ملك و سلطنت خود خواهند يافت؟

آيا يهود حسد مي ورزند با مردم ( يعني با مسلمين)

چون آن ها را خدا از فضل خود برخوردار فرموده،

كه البته ما بر آل ابراهيم( حضرت محمد"ص")

ص:491

كتاب و حكمت فرستاديم،

و به آنها ملك و سلطنت بزرگ عطا كرديم.

آنگاه برخي كسان بدو گرويدند،

و برخي كسان راهزن دين و مانع ايمان به او شدند.

و آتش افروختة دوزخ كيفر آنان بس است! »

روي سخن با يهود است در جواب حكمي كه عليه مسلمين داده اند كه " مشركين دين بهتري دارند!؟ "

خداوند متعال با آية فوق مي خواهد يهود را نااميد سازد از اين كه بتوانند زوال نعمت از پيغمبر"ص" و قطع فضل الهي را شاهد باشند و با اين آيه حسد آنها را تحريك مي كند، يعني مي فرمايد:

« خداوند به آل ابراهيم از فضل و رحمت خود عطا فرمايد،

هر آنچه را عطا فرموده،

پس از خشم و حسد بميريد، كه سودي ندارد! »

يهود قانع به اين نبودند كه مردم به پيغمبر ايمان نياورند بلكه در بستن راه ايمان و خدا و قرآن سعي و كوشش مي كردند. در مقابل اين عمل آنها و در مقابل جلوگيري مردم از ايمان به قرآن و افروختن آتش فتنه بر پيغمبر اسلام "ص" و مؤمنين، خداوند يهود را به آتش ج___هنم تهديد مي نمايد و جهنم را براي ايشان كافي مي داند!

يهود به امانت هاي خدا، يعني معارف توحيد و آثار و علايم نبوت پيغمبر اسلام"ص" كه نزدشان به وديعه بود، خيانت نمودند، و آنها را پنهان ساختند و در موقعش آن را ظاهر نكردند، و به اين هم قانع نشدند بلكه در داوري "بت پرستي" را بر " ايمان" ترجيح دادند، و سر انجام كارشان به لعنت خدا كشيد كه آنان را به عذاب جهنم كشانيد.

قرآن شريف، يهود را با اين عبارت معرفي مي نمايد:

« اِنَّ الَّذينَ كَفَروُا بِآياتِنا – آنان كه به آيات ما كافر شدند...! »

و به دنبال آن مؤمنين را معرفي مي كند:

« وَالَّذينَ آمَنوُا و عَمِلوُا الصّالِحاتِ – آنان كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند...! »

تا فرق بين اين دو دسته " مؤمنين" و " راهزنان ايمان" معلوم باشد، و روشن

ص:492

شود كه اين دو در دو قطب مخالف سعادت دنيا و نگون بختي، بهشت برين و آتش دوزخ، قرار گرفته اند!

(1)

وحي سازي هاي يهود!

در تاريخ اسلام يكي از اخلال كاري عمدة يهود، دسيسه ها و توطئه هاي آنهاست در ايجاد شبهه در آيات نازل شده يا روايات و احاديث صدر اسلام كه اصطلاحاً آنها را « اسرائيليات » گويند!

قرآن مجيد در اين آيات پرده از روي اين دسايس آنها بر مي دارد و اين خيانت آنها را نسبت به اديان آسماني و شرايع پيامبران گرامي فاش مي سازد:

« بعضي از اهل كتاب با لحني كه كتاب الهي را مي خوانند،

با همان لحن بافته هاي خود را نيز مي خوانند،

تا از كتاب آسماني جا بزنند، با اين كه از كتاب آسماني نيست.

مي گويند: آن از نزد خداست، با اين كه از نزد خدا نيست،

آنان با اين كه خود مي دانند، به خدا دروغ مي بندند! »

چنانكه از آيات فوق پيداست، در زمان نزول قرآن كريم گروهي از يهود دروغ هائي مي بافتند و آنها را به واسطة لحن و سبك مخصوصي كه مي خواندند مي خواستند مردم عوام را به اشتباه بيندازند، تا مردم گمان كنند كه اين دروغ ها و افترا ها هم از آيات كتاب آسماني است.

خداي متعال اشتباه كاري آن ها را با آيات صريحي باطل مي كند:

– وَ ما هُوَ ِمنَ الكِتاب!

چون با زبانهاي خود مي گفتند:

« اينها از نزد خداست! »

خداوند صراحتاً مي فرمايد:

- وَ ما هُوَ مِن عِندِالله !

خداوند سبحان با عبارت " وَيَقوُلوُنَ عَليَ اللهِ الْكَذِب، " آنها را تكذيب فرموده


1- مستند:آية 78 سورة آل عمران " وَاِن مِنهُم فَريقاً تَلونَ اِلسِنَتهِم بِالكتاب...." الميزان ج 6ص126

ص:493

است.

اولاً در اين عبارت آخري خداوند متعال مي فرمايد كه كذب و دروغ عادت جاري يهود است!

ثانياً مي فهماند كه دروغ گذشتة آنها دروغي نيست كه اشتباهاً از آنان سرزده باشد، بلكه دروغي است كه از روي علم و عمد از ايشان بروز كرده است!

(1)

اخلال اقتصادي و ريشه هاي تعصب قومي يهود

رفتار مالي يهود با اقوام ديگر و اخلالگري در اقتصاد ساير ملل و اديان را قرآن شريف در آيات زير بيان داشته و ريشه هاي آن را كه از اعتقادات ناصحيح قومي و برداشت غلط شان از دين ناشي مي شود، آشكار ساخته است.

« بعضي از اهل كتاب هستند كه -

اگر مال بسياري هم به آنها به امانت بسپاري به تو برمي گردانند،

لكن بعض ديگر چنانند كه -

اگر پشيزي هم نزد آنان به امانت نهادي به تو رد نخواهند كرد،

مگر آنكه در مطالبه سخت بگيري و اصرار از حد بگذراني !

سبب اين كار آنها اين است كه مي گويند:

" خوردن مال غير اهل كتاب براي ما حرمتي ندارد!"

با اين كه آنان مي دانند چنين حكمي در كتابشان نيست،

و به خدا دروغ مي بندند! »

در اين آيات به اختلاف فاحشي كه بين اهل كتاب راجع به حفظ امانات و نگهداري جانب عهد و پيمان وجود دارد، اشاره شده، و همچنين بيان مي دارد كه اين صفت گرچه في نفسه يك خوي زشت و ناپسند نژادي است، و زيانش براي همگان روشن است، از صفت و خوي زشت ديگري كه در جماعت يهود هست، و در نظرشان جنبة اعتقادي هم دارد، سرچشمه گرفته است.

آنان مي گويند: « لَيسَ عَلَينا في الاُمِّيِّينَ سَبيل! »


1- مستند:آية75 سورة آل عمران "وَ مِن اَهلِ الكِتابِ مَن اَن تَأمَنهُ بِقِنطارٍ يُوَدِّهِ اِلَيكَ وَ .... " الميزان ج6 ص 118

ص:494

يعني چون ما اهل كتاب هستيم و ديگران امّي و درس ناخوانده هستند، بنابراين كساني كه از نژاد ما نيستند بر عهدة ما كه " اسرائيلي" هستيم "حقوق لازم الرعايه" نخواهند داشت.

بالاتر آن كه اين سخن را هم به " دين" نسبت مي دهند.

آنان گمان مي كردند ( چنانكه امروز هم به همان عقيده باقي اند،) كرامت الهي اختصاص به ايشان دارد، و روي اين كه خدا در نسل اسرائيل " نبوت وكتاب و ملك " قرار داده است، سيادت و آقائي براي آنان ثابت است، و بر ديگران تقدم دارند.

از آن گمان نتيجه گرفته بودند:

حقوقي كه در كتاب آسماني شان تشريع شده، مانند: " حرمت رباخواري، حرمت خوردن مال يتيم، حرمت تضييع حقوق مردم، و مانند آن،" حقوقي است كه در بين خود آنان فقط لازم الرعايه است، نه آن كه نسبت به ديگران هم لازم الاجرا باشد.

مثلاً براي يك نفر اسرائيلي خوردن مال اسرائيلي ديگر و يا از بين بردن حقوق او حرام، اما خوردن مال غير اسرائيليان يا از بين بردن حقوق آنان حرام نيست!

آنان عقيده دارند:

يك نفر يهودي نسبت به ديگران هر حكمي كه خواهد مي تواند اجرا نمايد، و آنچه دربارة او اراده كند جايز خواهد بود.

روشن است اين رويه موجب آن مي شد كه با غير اسرائيلي معاملة يك حيوان بي زبان كنند، و از هيچ عقوبتي واهمه و ترس نداشته باشند.

اين مطلب گرچه در كتب آنان( كتبي كه آن را منسوب به وحي مي نامند مانند تورات و غيرآن) مذكور نيست، لكن موضوعي است كه از زبان " احبار" و علماي آنان شروع شده، و ديگران هم از گفتة آنان تقليد نموده اند.

از طرفي هم چون " دين موسوي" از بني اسرائيل تجاوز نمي كند، آن را براي خود يك موضوع جنسي گرفته اند، و در نتيجه اختصاص داشتن " كرامت و سيادت" را به نسل اسرائيلي يك موهب__ت ن__ژادي تلقي كرده اند.

آنان انتساب اسرائيلي را مادّه شرف و اصل سيادت و آقائي دانسته و براي يك فرد منتسب به اسرائيل، حق تقدم مطلق داده اند.

ص:495

پر واضح است كه اگر چنين روح پليدي در ميان يك قوم و نژاد نفوذ پيدا كند، جز آن كه آنان را به فساد در زمين و از بين بردن روح انسانيت و پامال كردن آثار حاكمة آن- در جامعة بشري - وادار كند، نتيجة ديگري نخواهد داشت.

از آية شريفه استفاده مي شود كه:

كرامت الهي چندان مبتذل و ساده نيست كه به دست هر كسي برسد، يا هر حيله گر و خودخواهي آن را يك فضيلت نژادي و فاميلي گمان كند، بلكه رسيدن به آن مشروط به وفا كردن به عهد و ميثاق الهي، و همچنين منوط به تقواي در دين است، نه آن كه مردمي را بر دوش بندگانش سوار كند و آنان را آزادي مطلق بخشد تا هر اراده و عملي را كه خواهند انجام دهند. يك روز براي پايمال كردن حقوق ديگران بگويند - اُمّيّين و درس نخوانده ها حقي در قبال ما ندارند - و روز ديگر خود را به طور اختصاصي اولياء و دوستان خدا قلمداد كنند، و روز سوم خويش را فرزندان خدا معرفي كنند..! و در نتيجه به فتنه انگيزي در زمين و بي نوا ساختن نسل بشر و از بين بردن آن بپردازند!

« بلي هركس به عهد خود وفا كند،

و خدا ترس و پرهيزكار باشد، محبوب خدا شود،

كه خدا پرهيزكاران را دوست دارد!

كساني كه عهد خدا و سوگند خود را به بهائي اندك بفروشند،

آنان را در آخرت نصيب و بهره اي نخواهد بود،

خدا با آنان سخن نگويد،

و به نظر رحمت در قيامت به آنان ننگرد،

و از پليدي گناه پاكيزه نسازد،

آنان را عذاب دردناكي مي باشد! »

(1)

افساد مالي اهل كتاب و فساد اجتماعي ناشي ازآن

قرآن كريم هرچند در سورة بقره و نساء و مائده و غير آن براي اهل كتاب و مخصوصاً براي يهود جرايم و گناهان بسياري به طور مفصل بر شمرده است، لكن در اين آية به دلايل زير متعرض جرايم مالي آنان شده است:


1- مستند:آية34سورة توبه "...اِنَّ كَثيراً مِنَ الاَحبارِ وَالرُّهبانِ لَياَكُلوُنَ اَموالَ النّاسِ بِالْباطِلِ.... " الميزان ج18ص87

ص:496

1-چون تعدي به حقوق مالي مردم در ميان گناهان اهميت خاص دارد،

2-در مقامي كه گفتگو از تبهكاري هاي آنان نسبت به جامعة صالح بشري است، مناسب ذكر همين گونه جرايم ايشان است. با نشان دادن تعديات آنان به خوبي ثابت مي شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد چه بر سر بشر خواهد آمد، چون هيچ گناهي به قدر تعدي به حقوق مردم مجتمع را فاسد نمي سازد.

مهم ترين چيزي كه جامعة بشري را بر اساس خود پايدار مي دارد اقتصاد جامعه است، كه خداي سبحان آن را ماية قوام اجتماعي قرار داده است. و ما اگر انواع گناهان و جرايم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقاً بررسي و آمارگيري كنيم و به جستجوي علت آن بپردازيم، خواهيم ديد علت بروز تمامي آنها يكي از دو چيز است:

1-فقر مفرطي كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت و راهزني و آدمكشي و گرانفروشي و كم فروشي و غصب و ساير تعديات وا مي دارد،

2-ثروت بي حساب كه انسان را به اسراف و ولخرجي در خوردن و نوشيدن و پوشيدن و تهية مسكن و همسر،

و بي بندوباري در شهوات وهتك حرمت ها،

و شكستن قرق ها و تجاوز در جان و مال و ناموس ديگران وا مي دارد.

همة اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشي مي شود هر يك به اندازة خود تأثير مستقيم در اختلال نظام بشري دارد، نظامي كه بايد حيازت اموال و جمع آوري ثروت و احكام قراردادي براي تعديل آن، و جلوگيري از خوردن مال به باطل را ضمانت كند. وقتي اين نظام مختل گرديد، و هركس به خود حق داد كه هرچه به دستش مي رسد تصاحب كند، و از هر راهي كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد، قهراً سنخ فكرش چنين مي شود كه از هر راهي كه ممكن باشد بايد مال جمع آوري كرد، چه مشروع و چه غير مشروع، و به هر وسيله شده بايد غريزة جنسي را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه غير مشروع، و هر چند به جاهاي باريك هم بكشد.

وقتي كار به اينجا كشيد شيوع فساد و انحطاط هاي اخلاقي چه ب__لائي بر سر اجت___ماع بشري در مي آورد.

ص:497

شايد همين جهت باعث بوده كه در آية مورد بحث از ميان همة گناهان تنها مسئلة خوردن مال به باطل و آن هم از ناحية احبار و رهبان كه خود را مربي امت و مصلح اجتماع قلمداد مي كنند، ذكر شود.

بعضي از خود مسيحيان مواردي چند از تعديات كشيشان را بر مي شمارند، از آن جمله پيش كش هائي را كه مريد ها به خاطر ظاهر عابد و زاهدنماي ايشان تقديم مي دارند، و رباخواري و مصادرة اموال مخالفين، و رشوه خواري در قضا و داوري و فروختن قباله هاي مغفرت و بهشت و امثال آن را نام مي برند.

اگر هيچ يك از تعديات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله هاي مغفرت براي رسوائي و ملامت ايشان كافي است.

در آية مورد بحث، گفتگو از انحرافات عموم مسيحيت نيست، بلكه آية شريفه تنها آن تعدياتي را متعرض است كه مخصوص به كشيشان است.

شرح جرايم فوق در آيه چنين آمده است:

« اي كساني كه ايمان آورده ايد، متوجه باشيد كه

بسياري از احبار و رهبان اموال مردم را به باطل مي خورند،

و از راه خدا جلوگيري مي كنند،

و كساني را كه طلا و نقره ذخيره مي كنند،

و آن را در راه خدا انفاق نمي نمايند،

به عذاب دردناكي بشارتشان ده ! »

حق مطلب اين است كه وظيفة زعماي يك امت ديني اين است كه مردم را به سوي عبوديت پروردگارشان سوق دهند، وقتي چنين افراد انگشت شماري كه دعوي دار اصلاح دلها و اعمال مردمند و خود را نگهباناني مي دانند كه هر وقت مردم از راه حق به سوي باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، ولي چون اين دعوي را به ناحق كردند بنابراين آن چه كه از اين راه جمع آوري كردند و به جيب زدند همه حرام بوده، نه هيچ ديني آن را مباح و مشروع مي داند، و نه هيچ عقلي!

از ميان همة مفاسدي كه متدين نبودن اهل كتاب به دين حق داشت، قرآن مجيد تنها آن مفسده اي را بيان كرد كه در تباهي جامعة صالح از همه مهم تر بود، و آن جلوگيري ايشان از راه خدا، و بازداشتن مردم از پيروي آن بود! چه ايشان با تمام امكانات و قدرت خود به طور علني و غير علني، دربارة دين حق و راه خدا كارشكني مي كردند، و

ص:498

لا يزال در اين عمل اصرار و پافشاري مي كردند، و اين نه تنها در عهد رسول الله "ص" بود بلكه از آن روز تاكنون نيز كار ايشان توطئه و طرح نقشه هاي مستمر عليه اسلام بوده و هست!!!

(1)

نقض ميثاق، انحراف، خيانت وتوطئه

ادامة آيات از پيمان شكني بني اسرائيل و توطئه و خيانت آنها در قب___ال آيات الهي چن__ين سخن مي گويد:

« به سزاي پيمان شكني شان لعن شان كرديم،

و دل هايشان را سخت و قسي نموديم،

كلمات را از معاني خود منحرف مي كنند،

و از آن چه بدان تذكر داده شده اند، قسمتي را از ياد برده اند،

پيوسته به خيانتي از ايشان مطلع مي شوي، مگر كمي از ايشان،

آنان را ببخش!

و از ايشان درگذر!

كه خداوند نيكوكاران را دوست مي دارد! »

خداوند، پاداش كفر به پيمان مزبور را-

اولاً به طور اجمال" گمراهي از راه ميانه" ذكر فرموده، و سپس در اين آيه تفصيل داده و انواع بلاهائي را ذكر مي كند كه بعضي از آن ها را چون " لعن" و " سخت كردن قلب ها " به خود، و بعضي را كه به اختيار خود ايشان بوده، به خودشان نسبت داده است.

آية تندي كه در شرح و وصف بني اسرائيل آمده مي گويد:

« وَلا تَزالُ تَطَّلٍعُ عَلي خائِنَةً مِنهُم !

دائماً به خيانتي از آنان واقف مي شوي! »

اين ها همه كيفر كفرشان به آيات الهي است كه در رأس آن ها پيمان مزبور قرار دارد، و يا تنها كيفر كفر و نقض پيمانشان مي باشد!

" راه ميانه" اي كه ايشان گم كرده و از دست دادند، همان راه " سعادت" است كه تعمير دنيا و آخرتشان بدان بستگي داشت.

قساوت قلب يهود و تحريف كلمات الهي


1- مستند: آية17 سورة مائده " فَبِما نَقضِهِم ميثاقَهُم لَعَنّاهُم وَ جَعَلنا قُلوُبَهُم قاسِيَةً ...." الميزان ج10ص 62

ص:499

« وَ جَعَلنا قُلوُبُهُم قاسِيهَ ! »

قساوت قلب از قساوت سنگ گرفته شده كه همان سختي و سفتي آن است و قلب قسي و سخت قلبي است كه براي حق خاشع نبوده و با هيچ رحمت و عطوفتي تحت تأثير واقع نشده و تسليم نمي شود!

دنبال قساوت دل هايشان مي فرمايد:

- آنان تجاوز نموده و كلمات را از معاني خود منحرف ساختند، و با تفسيرهائي كه خداي تعالي راضي نيست، و با حذف كردن و يا زياد كردن و يا تغيير دادن كلمات، حقايق صاف و خالصي از دين را از دست دادند، مانند:

قائل بودن به " تشبيه ،"

" خاتميت نبوت موسي، "

" هميشگي بودن قانون تورات، "

" محال بودن نسخ و بداء، " و امثال آن ....

(1)

جرايم كفرآميزمشترك يهود و نصاري

اختلاف يهود و نصاري بر سر دين واقعي و كوشش آنها در به كفر كشاندن مسلمانان، بحثي است كه آيات فوق شامل آن است:

موضوع 1

« و يا مي خواهيد از پيغمبر خود همان پرسش ها را بكنيد،

كه در سابق از موسي كردند؟

و كسي كه كفر را با ايمان عوض كند به راستي راه را گم كرده است! »

سياق آيه دلالت دارد بر اين كه بعضي از مسلمانان كه به رسول خدا "ص" ايمان آورده بودند، از آن جناب سؤالاتي نظير سؤالات يهود از حضرت موسي"ع" كرده


1- مستند: آيه108تا115سوره بقره " اَم تُريدوُنَ اَن تَسئَلوُا رَسولَكُم كَما سُئِلَ موُسي مِن قِبلُ ...." الميزان ج2ص72

ص:500

اند، و لذا خداي سبحان در آيه فوق ايشان را سرزنش مي كند. و ضمن آية فوق يهود را نيز توبيخ مي كند برآن رفتاري كه با موسي و ساير انبياء بعد از او كردند. روايات نيز همين معنا را نقل كرده اند.

موضوع 2

« بسياري از اهل كتاب، دوست مي دارند و آرزو مي كنند كه:

- اي كاش مي توانستند شما را بعد از آنكه ايمان آورديد به كفر برگردانند!

و اين آرزو را از حسد در دل مي پرورانند،

بعد از آنكه حق براي خود آنان نيز روشن گشته است.

پس فعلاً آنان را عفو كنيد و ناديده گيريد تا خدا امر خودرا بفرستد،

كه او بر هر چيز قادر است! »

در روايات آمده كه اين عده از اهل كتاب عبارت بودند از " حي بن اخطب" و اطرافيانش از متعصبين يهود. البته با توجه به موضوع ناسخ و منسوخ در قرآن، آية فوق مشخصاً نشان مي دهد كه موضوع عفو و ناديده گرفتن مطلب موقتي است و به زودي حكم ديگري در حق كفار تشريع خواهد شد، كه البته بعداً حكم جهاد با كفار صادر گرديد.

موضوع 3

« و گفتند هرگز داخل بهشت نمي شود،

مگر كسي كه يهودي يا مسيحي باشد.

اين است آرزويشان ! بگو: - اگر راست مي گوئيد دليل خود را بياوريد !

بلي، كسي كه به جان فرمانبردار خدا شود،

و در عين حال نيكوكار هم بوده باشد،

اجرش نزد پروردگارش محفوظ خواهد بود،

و اندوهي و ترسي نخواهد داشت! »

تا اينجا گفتار همه دربارة يهود بود، و پاسخ به اعتراضات آنها، ولي از اينجا به بعد مربوط به يهود و نصاري هردوست، و به طور صريح نصاري را ملحق به يهود كرده و

ص:501

جرايم هردو طايفه را مي شمارد.

در قسمت پاياني آيه، براي نوبت سوم از اول سورة بقره، اين موضوع را به اهل كتاب توجه مي دهد كه سعادت واقعي انسان دايرمدار نام گذاري ها نيست، و كسي در درگاه خداي تعالي احترامي ندارد مگر در برابر ايمان واقعي و عبوديت!!

موضوع 4

« و يهود گفت:

- نصاري دين درستي ندارند،

و نصاري گفتند:

- يهوديان دين درستي ندارند، با اين كه كتاب آسماني مي خوانند،

مشركين هم نظير همين كلام را گفتند.

پس خدا در قيامت در هر چه اختلاف مي كردند،

ميان همة آنان حكم خواهد كرد! »

خداوند متعال همه آنها را توبيخ مي فرمايد كه با اينكه اهل كتابند و به احكام كتابي كه خدا برايشان فرستاده عمل مي كنند، از چنين كساني توقع نمي رود كه چنين سخني بگويند، با اين كه همان كتاب، حق را برايشان بيان كرده است!

مي فرمايد: كفار و مشركين عرب كساني هستند كه نمي دانند و پيرو كتابي هم نيستند، ولي شما كه اهل كتابيد، وقتي اين حرف را بزنيد، مشركين هم از شما ياد مي گيرند و مي گويند: مسلمانان چيزي نيستند، و يا اهل كتاب چيزي نيستند!

مهاجرت يهود به مدينه و انتظار ظهور رسول الله"ص"

اشاره

ص:502

مستند: آيه89تا93سوره بقره " ... فَلَمّا جائَهُم ما عَرَفوُا ...." الميزان ج 2ص4

انتظار يهود براي ظهور پيامبر تازه

قرآن كريم تاريخ روزهائي از بني اسرائيل را نقل كرده كه در اطراف مدينه، به انتظار بعثت پيامبري تازه اقامت كردند و ظهور او را براي نجات خود از تعرض كفار عرب روزشماري مي كردند...

« و چون كتاب آسماني " قرآن" از نزد خدا براي هدايت آنها آمد،

با وجودي كه كتاب آسماني يهود " تورات" را تصديق مي كرد،

و با آنكه خود آنها قبل از بعثت رسول، انتظار فتح و غلبه به واسطة ظهور پيغمبر خاتم بر كافران داشتند، و از خدا به نام آن پيغمبر طلب فتح و نصرت بر كافران مي نمودند،

آنگاه كه آمد، و با مشخصات شناختند كه همان پيغمبر موعود است،

باز كافر شدند، و از نعمت وجود او ناسپاسي كردند،

كه خشم خدا بر گروه كافران باد! »

« بد معامله اي با خود كردند كه،

به نعمت " قرآن" كه از لطف خدا بر آنها نازل شد، كافر شدند،

ص:503

و از روي حسد راه ستمگري پيش گرفتند،

-كه چرا خدا فضل خود را مخصوص بعضي از بندگان گرداند!

و به واسطة اين حسد باز خشمي ديگر از خداي براي خود طلبيدند،

و براي كافران از قهر خدا عذاب خواري مهياست! »

از سياق آيات فوق استفاده مي شود كه قبل از بعثت، كفار عرب متعرض يهود مي شدند، و ايشان را آزار مي كردند، و يهود در مقابل، آرزوي رسيدن بعثت خاتم الانبياء "ص" را مي كردند و مي گفتند:

- اگر پيغمبر ما كه در تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود، و نيز يه گفتة تورات به مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات مي دهد!

از عبارات آيه استفاده مي شود كه اين آرزو را يهود قبل از هجرت رسول خدا "ص" همواره مي كردند، به حدي كه در ميان همة كفار عرب نيز معروف شده بود.

ولي همين كه رسول خدا"ص" مبعوث شد، و به سوي ايشان مهاجرت كرد و قرآن بر وي نازل شد، و با اين كه او را شناختند، كه همان كسي است كه سالها آرزوي بعثت و هجرتش را مي كشيدند، ولي حسد بر آنان چيره گشت، و استكبار و غرور از اين كه به وي ايمان بياورند، جلوگيرشان شد، لذا به وي كفر ورزيدند و گفته هاي سابق خود را انكار كردند، همان طور كه به تورات خود كفر ورزيدند و كفرشان به اسلام كفري بالاي كفر شد!

(1)

تاريخ مهاجرت يهود به مدينه

در روايات اسلامي نقل شده كه طوايفي از يهود به دنبال بشارتهاي تورات و مشخصاتي كه از محل ظهور آخرين رسول خدا"ص" دريافت داشته بودند، به سرزمين هاي اطراف مدينه، مهاجرت كردند.

در تفسير عياشي از امام صادق "ع" نقل كرده كه فرمود:

« يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمد"ص" رسول خداست. و محل هجرتش مابين دو كوه " عير " و " حداد" است. پس از بلاد خود كوچ كردند تا آن محل را پيدا كنند، لاجرم به كوهي رسيدند كه آن را " احد" مي گفتند، و با خود گفتند كه


1- مستند: آيه89تا93سوره بقره و روايات " وَ كانوُا مِن قَبلُ يَستَفتِحوُنَ عَليَ الَّذين كَفَروُا ...." الميزان ج 2ص6

ص:504

لابد اين همان " حداد" است. چون " حداد" و " احد" يكي است. پس پيرامون آن كوه متفرق شدند.

بعض از آنان در " تيماء " بين خيبر و مدينه و بعض ديگر در " فدك" و بعضي در " خيبر" منزل گزيدند. اين ببود تا وقتي كه بعضي از يهوديان تيماء هوس كردند به ديدن بعضي از برادران خود بروند. در همين بين مردي اعرابي از قبيلة " قيس" مي گذشت، شتران او را كرايه كردند.

او گفت: من شما را از مابين عير و احد مي برم!

گفتند: پس هر وقت به آن رسيدي به ما اطلاع بده !

آن مرد اعرابي همچنان مي رفت تا به وسط اراضي مدينه رسيد و رو كرد به يهوديان و گفت:

-اين كوه عير است و اين هم كوه احد!

پس يهوديان پياده شدند و به او گفتند:

-ما به آرزوي خود رسيديم و ديگر كاري به شتران تو نداريم!

از شتر پياده شدند و شتران را به صاحبش دادند و گفتند:

-تو مي تواني هرجا كه خواهي بروي و ما در همين جا مي مانيم!

پس نامه اي به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند كه ما به آن نقطه اي كه مابين عير و احد است رسيديم، شما هم نزد ما بيائيد!

يهوديان خيبر در پاسخ نوشتند: ما در اين جا خانه ساخته ايم و آب و ملك و اموالي به دست آورده ايم، نمي توانيم اينها را رها نموده و نزد شما منزل كنيم، ولي هروقت آن " پيامبر موعود" مبعوث شد، به شتاب نزد شما خواهيم آمد!

آن عده از يهوديان كه در مدينه ميان عير و احد منزل كردند، اموال بسياري كسب نمودند.

« تبع » از بسياري مال آنان خبردار شد و به جنگ با آنان برخواست، يهوديان متحصن شدند، و تبع ايشان را محاصره كرد و در آخر به ايشان امان داد، پس بر او درآمدند.

تبع به ايشان گفت:

- مي خواهم دراين سرزمين بمانم، براي اين كه مرا خيلي معطل كرديد. گفتند:

- تو نمي تواني در اينجا بماني، براي اين كه اينجا محل هجرت پيامبري است، نه جاي تو، و نه جاي احدي ديگر، تا آن پيامبر مبعوث شود!

ص:505

تبع گفت:

-حال كه چنين است من از خويشاوندان خودم كساني را در اينجا مي گذارم تا وقتي آن پيامبر مبعوث شد اورا ياري كنند!

يهوديان راضي شدند و تبع دو قبيله " اوس" و " خزرج" را كه مي شناخت در مدينه منزل داد.

چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند، اموال يهوديان را مي گرفتند، و يهوديان عليه آنان خط و نشان مي كشيدند كه اگر پيغمبر ما " محمد"(ص) ظهور كند، ما همگي شما را از ديار و اموال خود بيرون مي كنيم، و به اين چپاولگري شما خاتمه مي دهيم!

ولي وقتي خداي تعالي محمد "ص" را مبعوث كرد، اوس و خزرج كه همان " انصار" باشند به وي ايمان آوردند ولي يهوديان ايمان نياوردند و به وي كفر ورزيدند!

اين جريان همان است كه خداي تعالي درباره آن در قرآن كريمش فرموده: - از قبل انتظار فتح و غلبه بر كافران به واسطة ظهور پيغمبر خاتم، داشتند. »

از ابن عباس در درمنثور نقل شده كه:

« يهود قبل از بعثت براي اوس و خزرج خط و نشان مي كشيدند كه اگر رسول خدا "ص" مبعوث شود به حساب شما خواهيم رسيد! ولي همين كه ديدند پيغمبر آخرالزمان از ميان قوم يهود مبعوث نشد بلكه از ميان "عرب" برخواست به او كفر ورزيدند و گفته هاي قبلي خود را انكار كردند!

معاذ بن جبل، بشربن ابي البراء، و داود بن سلمه به يهوديان گفتند:

-اي گروه يهود! از خدا بترسيد، و ايمان بياوريد!

مگر شما نبوديد كه عليه ما به محمد"ص" خط و نشان مي كشيديد؟

با اين كه ما آن روز مشرك بوديم، و شما به ما خبر مي داديد كه به زودي محمد"ص" مبعوث خواهد شد! صفات او را براي ما مي گفتيد. پس چرا حالا كه مبعوث شده، به وي كفر مي ورزيد؟

"سلام بن مشكم" كه يكي از يهوديان بني النضير بود در جواب گفت:

-او چيزي نياورده كه ما بشناسيم! و او آن كسي نيست كه ما از آمدنش خبر مي داديم.... »

ص:506

(1)

خيانت يهود در كتمان بشارت هاي تورات

قرآن كريم اعلام ميكند كه در تورات بشارت ظهور اسلام و آمدن آخرين پيامبر و رسول الهي آن چنان وضوح داشته و در بين يهود قبل از ظهور پيامبر اسلام شايع بوده، كه اين موضوع را - يعني ظهور آخرين پيامبر الهي را - حتي به مسلمانان نيز به طور علني اعلام مي كردند، ولي علماي آنها، پس از بعثت، از راه لجاجت در آمدند، و جلوي پخش اين اخبار را گرفتند.

خداي متعال در آيات زير مي فرمايد:

« آيا طمع داريد كه اينان به شما ايمان آورند،

با اين كه طايفه اي از ايشان، كلام خدا را مي شنيدند،

و سپس با علم بدان، و با اين كه آن را مي شناختند، تحريفش مي كردند!

و چون مؤمنان را مي بينند، مي گويند: ايمان آورده ايم !

و چون با يكديگر خلوت مي كنند، مي گويند:

چرا مسلمانان را به اسراري كه ماية پيروزي آنها عليه شماست،

آگاه مي سازيد، تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند، چرا تعقل نمي كنيد؟ »

سياق اين آيات، مخصوصاً ذيل آنها، اين معنا را دست مي دهد كه: يهوديان عصر بعثت، در نظر كفار و مخصوصاً كفار مدينه، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده مي شدند، زيرا يهوديان علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه اين توقع را داشتند كه فوج فوج به دين اسلام درآيند، و دين اسلام را تأئيد و تقويت كرده و نور آن را منتشر و دعوتش را گسترده سازند!

ولكن بعد از آن كه رسول خدا"ص" به مدينه مهاجرت فرمود، يهود از خود رفتاري را نشان دادند كه آن اميد را مبدل به يأس كرد و به همين جهت خداي سبحان در اين آيات مي فرمايد:


1- مستند: آيه75تا82سوره بقره " ... قالوُا اَتُحَدِّثوُنَهُم بِما فَتَحَ اللهُ عَلَيكُم ...." الميزان ج 1ص393

ص:507

- آيا انتظار داريد كه يهود به دين شما ايمان بياورد، در حالي كه يك عده از آنها، بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش، آن را تحريف كردند. خلاصه، كتمان حقايق، و تحريف كلام خدا رسم ديرينة اين طايفه است! پس اگر نكول آنان را از گفته هاي خودشان مي بينيد، و مي بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مي كنند، خيلي تعجب مكنيد!

در آيات فوق دو جرم و جهالت از يهود را فاش مي سازد:

آنجا كه فرمود:

« چون مؤمنين را مي بينند، مي گويند: ايمان آورديم،

و چون با يكديگر خلوت مي كنند، مي گويند:

چرا از بشارت هاي تورات براي مسلمانان نقل مي كنيد ؟ »

آيات فوق از يك جهت نفاق يهود را مي رساند كه در ظاهر اظهار ايمان مي كنند تا خود را از طعن و اذيت و قتل حفظ نمايند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات دروني خود را از خدا بپوشانند و خيال كردند كه مي توانند امر را برخدا مشتبه سازند، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانة ايشان خبر داد.

به طوري كه از لحن كلام بر مي آيد، جريان از اين قرار بوده كه: عوام بني اسرائيل از ساده لوحي وقتي به مسلمانان مي رسيده اند، اظهار مسرت مي كردند و پاره اي از بشارت هاي تورات را به ايشان مي گفتند، و يا اطلاعاتي در اختيارشان مي گذاشتند، كه مسلمانان از آنها براي تصديق نبوت پيامبرشان استفاده مي كردند، و رؤساي شان از اين كار نهي مي كردند و مي گفتند: اين خود فتحي است كه خدا براي مسلمانان قرار داده، و ما نبايد آن را برايشان فاش سازيم، چون با همين بشارت ها كه در كتب ماست، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد.

گويا خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارت هارا در اختيار مسلمانان قرار ندهيم، ( العياذبالله) خود خدا اطلاع ندارد، كه موسي"ع" ما را به پيروي پيامبر اسلام سفارش كرده، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤاخذه نمي كند، و معلوم است كه لازمة اين حرف اين است كه خداي تعالي تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهاني ها خبر نداشته باشد، و به باطن امور علمي نداشته باشد، و اين نهايت درجه جهل است!

دليل اين امر هم اين است كه بني اسرائيل به خاطر اين كه براي ماده اصالت قائل بودند، دربارة خدا هم به احكام ماده حكم مي كردند.

ص:508

در قسمتي از آيه مي فرمايد:

« ملت يهود، يا افراد باسوادي هستند كه خواندن و نوشتن را مي دانند، ولي در عوض به كتب آسماني خيانت مي كنند، و آن را تحريف مي نمايند،

و يا مردمي بي سواد و امّي هستند كه از كتب آسماني هيچ چيز نمي دانند، و مشتي اكاذيب و خرافات را به عنوان كتاب آسماني پذيرفته اند! »

در زمينة نزول اين آيه روايتي از امام محمد باقر عليه السلام در مجمع البيان آمده كه فرموده:

« قومي از يهود كه با مسلمانان عناد و دشمني نداشتند، و بلكه با آنها قرارداد داشتند كه آنچه در تورات از صفات محمد"ص" وارد شده، براي آنان بياورند، ولي بزرگان يهود ايشان را از اين كار باز داشتند و گفتند: زنهار كه صفات محمد"ص" را كه در تورات است براي مسلمانان نگوئيد كه فرداي قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد.»

(1)

شناخت رسول الله "ص" از طرف اهل كتاب

قرآن مجيد در آية فوق خبر مي دهد از شهادتي كه خداي سبحان در كتب آسماني اهل كتاب بر نبوت حضرت خاتم الانبياء "ص" داده است و علماي آنها هم از آن شهادت اطلاع كافي دارند.

كتبي كه از انبياء عليهم السلام بر جاي مانده و مشتمل بر بشارتهاي پي در پي و غير قابل شك دربارة آمدن رسول گرامي اسلام "ص" و اوصاف اوست، و هم اكنون نزد آنان موجود است.

بنابر اين علماي اهل كتاب به قدري راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارن____د كه او را نديده مي شناسند، همان طور كه بچه هاي خود را مي شناسند.

در جاي ديگر قرآن فرموده:

« آن كساني كه پيروي مي كنند رسول و نبي امّي را كه اوصافش در تورات و انجيلي كه در دست دارند، نوشته شده است. » (اعراف 156)


1- مستند: آيه19و20سورة انعام " ... اَلَّذينَ آتَيناهُم الكِتابَ يَعرَفوُنَهُ كَما يَعرِفوُنَ اَبنائَهُم...." الميزان ج13ص60

ص:509

در سورة فتح مي فرمايد:

« محمد"ص" فرستادة خداست،

و كساني كه با اويند در برابر كفار شديد و بي باكند،

و در بين خود رئوف و مهربانند،

آنان را مي بيني كه در طلب فضل و رضواني از ناحية خدا در ركوع و سجودند،

و نشاني از همان اثر سجده اي است كه در پيشاني دارند،

همين است مثل آنان در تورات و انجيل،

كه همين طور از آنان ياد شده است! »

در سورة شعرا مي فرمايد:

« آيا همين معنا كه علماي بني اسرائيل او را مي شناسند،

براي اهل كتاب نشانه اي كافي نيست؟»

و از آن جائي كه بعضي از علماي آنان كتمان مي كردند بشاراتي را كه از اوصاف رسول خدا "ص" سراغ داشتند، و از ايمان به او سر مي پيچيدند لذا خداوند خسران و زيانكاري آنان را در پايان آيه گوشزد فرمود:

« كساني كه به نفس خود زيان كرده اند، ايمان نمي آورند! »

(1)

پيشگوئي علماي يهود درباره نزول قرآن

« ... در كتابهاي گذشتگان نيز هست! مگر براي ايشان نشانه اي نيست كه دانشوران بني اسرائيل قرآن را مي شناسند...؟ »

منظور از آية فوق اين است كه خبر آمدن قرآن و يا نزولش بر تو، در كتب پيشين از انبياء آمده بود.

در آية فوق مي فرمايد:

آيا اطلاع علماي بني اسرائيل از خبر قرآن و يا نزول آن بر تو كه به عنوان بشارت در كتب انبياء گذشته آمده، آيتي نيست براي مشركين بر صحت نبوت تو؟

با اينكه يهود همواره به يكديگر به آمدن دين تو بشارت داده و به دشمنان خط و نشان مي كشيدند، كه اگر آخرين پيامبر ما آمد چنين و چنان خواهيم كرد، و انتقام خود


1- مستند: آيه196 سورة شعرا " وَ اِنَّهُ لَفي زُبُرِ الاَوَّلينَ ...." الميزان ج 30ص210

ص:510

را از شما كفار خواهيم گرفت -

« وَ كانوُا مِن قَبلُ يَستَفتِحوُنَ عَليَ الَّذينَ كَفَروُا ! »

آية فوق به اين معنا تصريح فرموده است و به همين جهت عدة زيادي از علماي يهود در عهد رسول الله"ص" اسلام آوردند و اعتراف كردند به اين كه اين همان پيغمبري است كه كتب قبل به آمدنش نويد داده بودند.

( توجه شود! اين سوره از سوره هاي اولي است كه در مكه و قبل از هجرت نازل شده است، و عداوت يهود با رسول خدا"ص" هنوز برملا نشده و شدت نيافته بود، و اميد آن مي رفت كه اگر مشركين بروند و از ايشان شهادت بخواهند اقلاً به پاره اي از معلومات خود كه در اين باره دارند اعتراف كنند ولو شده به طور كلي اورا تصديق نمايند.)

(1)

نشانه هاي رسول الله«ص» در تورات و انجيل

قرآن شريف نشانه هاي پيامبري رسول گرامي اسلام را در كتابهاي مق_دس پيشين چنين وص____ف مي كند:

« آن رسول، نبيّ، اُمّي،

كه وصف اورا نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مي يابند،

پيامبري كه به معروف وا مي دارد و از منكر بازشان مي دارد،

پيامبري كه چيزهاي پاكيزه را حلالشان مي كند،

پيامبري كه تكليف گران را، با قيد هائي كه بر آنها بوده است،

برمي دارد...!»

اينكه رسول الله "ص" را اسم نبرده و با سه وصف - رسول، نبيّ، اُمّي - ياد كرده و مخصوصاً دنباله اش فرمود: « وصف او را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مي يابند،» به خوبي به دست مي آيد كه آن جناب در تورات و انجيل هم به همين سه وصف معرفي شده بود.

غير از آية مورد بحث، كه راجع به شهادت تورات و انجيل بر نبوت آن حضرت است، در هيچ جاي قرآن مجيد، رسول خدا"ص" به مجموع اين اوصاف ( يكجا) توصيف نشده است.


1- مستند: آيه157 سوره اعراف " اَلَّذينَ يَتَّبِعوُنَ الرَّسوُلَ النَّبِيَّ الاُمّي ...." الميزان ج16ص150

ص:511

اگر منظور از توصيف آن حضرت به اين اوصاف تعريف آن جناب به اوصاف آشناي در نظر يهود و نصاري نبود، در خصوص اين آيه وي را به اين اوصاف و مخصوصاً صفت " اُمّي" توصيف كردن هيچ نكته اي را افاده نمي كرد.

همچنين ظاهر آيه دلالت يا اشعار دارد بر اين كه مسئلة " امر به معروف و نهي از منكر،" و خلاصه امور پنجگانه اي كه رسول خدا"ص" در اين آيه به آن امور وصف شده، علائمي است كه از آن جناب در تورات و انجيل ذكر شده است، و بر اين كه اين امور از مختصات پيغمبر اسلام و ملت بيضاي اوست!

هرچند به شهادت آيات قرآن شريف، ساير امم صالحه نيز به وظيفة امر به معروف و نهي از منكر قيام مي كرده اند، و حلال دانستن طيبات و حرام دانستن خبائث و پليدي ها تا اندازه اي از فطرياتي بوده كه همة اديان بر آن اتفاق داشته اند، و همچنين مسئلة برداشتن موانع و بندهاي معنوي از دست و پاي بشر تا حدي در شريعت عيسي عليه السلام نيز بوده است، الاّ اينكه هيچ خردمندي ترديد ندارد در اين كه ديني كه محمد"ص" به همراهي كتابي از ناحية خداي تعالي آورده، هرچند بر كتب آسماني ديگر صحه گذاشته و آنهارا تصديق كرده است، ولكن خودش يگانه ديني است كه در قالب بي روح امر به معروف و نهي از منكر تا آنجا كه ظرفيت داشته، روح و حيات دميده و كار آن را كه جز دعوت زباني چيز ديگري نبود، به جائي رسانيد و آن قدر آن را توسعه داد كه شامل جهاد به اموال و انفس گرديد!

اسلام تنها ديني است كه جميع امور مربوط به زندگي بشر و همة شئون و اعمال وي را برشمرده و آنها را به دو قسم طيبات و خبائث تقسيم كرده است، و طيبات را حلال و خبائث را حرام نموده است! قوانين موضوعه در هيچ دين و هيچ قانون اجتماعي به تفصيل قوانين اين شريعت نبوده و به مانند آن به جزئيات و دقايق امور نپرداخته است.

ديني كه جميع احكام و تكاليف شاقي كه در ساير اديان، مخصوصاً در دين يهود و به دست احبار و ملاّيان ايشان رخنه پيدا كرده، نسخ كرده و از بين برده است.

حد اعلي و كامل امور پنجگانة مذكور در آية فوق كه عبارت بود از:

1- امر به معروف 2- نهي از منكر

3- حلال كردن طيبات 4- تحريم خبائث

5- برداشتن تكاليف شاق جعلي و غيرالهي

تنها و تنها در اسلام يافت مي شود، هرچند در ساير اديان نمونه اي از هر يك از آنها

ص:512

ديده مي شود.

همين معنا، صرف نظر از شهادت تورات و انجيل بر حقيقت و حق بودن اسلام، خود بهترين شاهد و روشن ترين گواه بر صدق دعوي آورندة آن است.

اگر بشارات و علائم آن جناب در تورات و انجيل هم نيامده بود، و آن دو كتاب شهادت صريحي بر نبوت وي نداشتند، همين كمال شريعت او در شهادت بر صدق دعوي اش كافي بود، چون شريعت آن حضرت در حقيقت تكميل شدة همان شريعت موسي و عيسي"ع" است.

بايد از علماي يهود ونصاري پرسيد كه غرض از پيروي يك دين صحيح، و اصولاً انتظاري را كه از يك شريعت حقه مي توان داشت، چيست؟

آيا علامت صحيح بودن يك دين جز اين است كه برگشت تمامي احكام و قوانينش به يكي از امور پنجگانة بالا باشد؟ و بخواهد با تفاصيل احكامش معروف را معروف و منكر را منكر دانسته و طيبات را حلال و خبائث را حرام كرده و خرافات و بدعت هاي من درآري سودپرستان را لغو كند؟

اگر چنين است، پس بايد اعتراف كنند به اين كه شريعتي كه متضمن حد اعلي و كامل اين امور است همان مرحلة كامل شريعت خود ايشان است.

آيات قرآني حكايت از اين دارد كه وقتي رسول الله"ص" مبعوث شد، و شريعت و كتابي آورد كه شريعت و كتاب اهل كتاب را تكميل مي كرد، كافر شدند و زير بارش نرفتند، با اين كه مي دانستند كه اين همان پيغمبري است كه در كتابهايشان پيشگوئي شده، و انبيائشان به آمدنش مژده و بشارت داده اند، همچنانكه مسيح عليه السلام فرمود:

« اي بني اسرائيل!

من فرستادة خدايم به سوي شما،

و تورات حاضر را تصديق مي كنم،

و به پيغمبري كه بعد از من مي آيد و نام وي " احمد" است،

نويد مي دهم ! » (صف6)

( ذكر نام احمد"ص" از طرف عيسي "ع" دلالت دارد بر اين كه اهل تورات و انجيل پيامبر گرامي اسلام را به اين نام مي شناختند، همچنان كه به نام محمد"ص" نيز مي شناختند. و معناي آيه مي فهماند كه آنچه پيامبر احمد"ص" مي آورد راقي تر و كامل تر از ديني است كه تورات متضمن آن است، و آن چه عيسي"ع" بدان مبعوث شده

ص:513

در حقيقت واسطه اي است بين دو دعوت.)(1)

در آيات قبلي مي بينيم كه به طور مفصل امور پنجگانه را مي شمارد، براي اين است كه در اين آيه وجهة كلام تنها به دو ملت يهود و نصاري نيست، بلكه به تمام مردم است، لذا مي بينيم در آية بعدي پيغمبر خود را دستور مي دهد كه جميع بشر ر ا خطاب كرده و بگويد: اِنّي رَسوُل اللهُ اِلَيكُم جَميعاً !

سپس مي فرمايد: « اِتَّبَعوُا النّورَالَّذي اُنزِلَ مَعَهُ ...! » مقصود به نوري كه با او نازل شده همان قرآن كريم است، و غرض از اين تعبير اين بود كه بفهماند قرآن كريم نوري است كه راه زندگي و آن طريقي را كه انسان بايد براي رسيدن به سعادت و كمال خود بپيمايد، روشن مي سازد.

(2)

مسلمانان - پيروان واقعي تورات

وقتي موسي"ع" با هفتاد نفر از قوم بني اسرائيل براي اخذ تورات به ميقات رفت و آن هفتاد نفر به دليل درخواست رؤيت خدا دچار صاعقه شدند و مردند و بعد موسي دعائي كرد كه خداوند آنها را زنده كرد، و در ضمن اين دعا از خداي تعالي درخواست بدون قيد وشرط بخشش و رحمت و حسنه و هدايت كرد، ولي خداي سبحان اين دعا را بدون قيد و شرط قبول نكرد، بلكه شروطي براي آن قائل شد و فرمود:

« ... رحمت من همه چيز را فراگرفته است، ولي -

آن را مقرر مي كنيم براي كساني كه

تقوي پيشه كنند، و زكات دهند،

و كساني كه به آيات ما ايمان بياورند،

آن كساني كه پيروي آن رسول و پيامبر ناخوانده درس را بكنند،

كه وصف او را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مي يابند،

پيغمبري كه .... »

يكي از شرايط خداي تعالي براي نوشتن رحمت به بني اسرائيل ايمان آوردن و پيروي عملي كردن آنها از پيامبر گرامي اسلام بود كه وصف او را نزد خويش در تورات و انجيل مكتوب و نوشته مي يابند!


1- الميزان ج38ص155
2- مستند:آيه157سورةاعراف " اَلَّذينَ يَتَّبِعوُنَ الرَّسوُلَ النَّبِيَّ الاُمّيَّ الَّذي يَجِدوُنَهُ مَكتوُباً عِندَهُم في التّوُراةِ وَالاِنجيل ...." الميزان ج16ص147

ص:514

ظاهر آية فوق با مشخص كردن نشانه هاي پيامبر اسلام"ص" شرط سوم يعني « و كساني كه به آيات ما ايمان بياورند، » را بيان مي كند، براي اين كه رسول خدا "ص" را پيغمبري درس ناخ__وانده مع__رفي مي كند كه امر به معروف و نهي از منكر كرده و هر پاك و پاكيزه اي را حلال و هر ناپاك و پليد را حرام مي كند، و موانع و زنجيرهائي را كه مانع سعادت بشر بود، از دست و پاي آنان باز مي كند!

همة اين ها آيات و نشانه هاي نبوت آن حضرت و خاتميت نبوت اوست، او همان آياتي است كه خداوند سبحان قبلاً در تورات و انجيل براي ايشان بيان كرده بود، پس ايمان به آنها ايمان به آن آيات است. و يهود و نصاري اگر بخواهند دستورات اكيد تورات و انجيل را دربارة ايمان به آيات به كار بندند، ناگزيرند به نشانه هاي نبوت حضرت خاتم النبيين"ص" نيز ايمان بياورند.

البته نمي توان گفت آن رحمتي كه خداوند بر يهود واجب كرد به شرط اينكه تقوي پيشه كنند و به آيات خداوند سبحان ايمان بياورند، تنها شامل آن عدة معدود و انگشت شماري است كه معاصر رسول الله"ص" بوده و به دعوت وي ايمان آورده اند، و ميليونها يهود، حتي پارسايان بي شماري كه از زمان موسي و استجابت دعايش تا زمان بعثت خاتم الانبياء "ص" به دنيا آمده و رفته اند، همه از آن رحمت محرومند! چه خود قرآن شريف شهادت مي دهد به اين كه گروهي بي شمار از بني اسرائيل دعوت الهي را اجابت كرده و خداوند متعال هم ايمانشان را پذيرفته و وعدة خيرشان داده است، با اين حال چطور ممكن است رحمت الهي مبسوطه بر بني اسرائيل را منحصر در عدة قليلي از ايشان دانست؟

لذا آية فوق بيان خاصي است نسبت به آية قبلي خود، كه در آن از هزاران نفر يهود كه مشمول آن است، تنها مؤمنين به نبوت حضرت خاتم النبيين"ص" و آيات آن ذكر شده تا غرض از سوق كلام كه همان بيان حقيقت دعوت محمدي "ص" و لزوم اجابت آن بر يهوديان است، معلوم گردد.

مثل اينكه فرموده باشد:

-وقتي رحمت مكتوب بر بني اسرائيل منحصراً براي كساني مكتوب و واجب شده كه تقوي پيشه كنند، و زكات دهند، و به آيات ما ايمان آورند، و در اين زمان كه زمان بعثت آخرين پيامبر ماست، مصداق آن اشخاص از بني اسرائيل تنها كساني هستند كه اين پيغمبر را پيروي كنند، براي اين كه در اين عصر تنها ايشان هستند كه تقوي داشته و زكات مي دهند،

ص:515

و هم به آيات ما ايمان دارند، و موسي و عيسي و محمد "ص" را تصديق مي كنند، و آيات و معجزات و شرايع و احكامي را كه ما به وسيلة ايشان فرستاديم، پذيرفتند. آري تنها ايشانند كه به آيات و امارات نبوت محمد"ص" و علامات ظهور دعوت وي كه در تورات و انجيل آمده، ايمان آوردند!

در آية فوق عبارت " يَتَّبِعوُنَ " به كار رفته نه "يؤمنون،" و اين تعبير نشان مي دهد كه ايمان به آيات خداي سبحان، و ايمان آوردن به انبياء و شرايع آنان به اطاعت و تسليم در برابر دستورات شرايع ايشان است، عبارت "يتبعون" مي فهماند كه ايمان به معناي صرف اعتقاد فائده اي ندارد، چون هرقدر هم شخص اعتقاد به حقيقت آيات و شرايع الهي داشته باشد، ولي وقتي اطاعت و تسليم در كارش نباشد، عملاً حق بودن آن آيات را تكذيب كرده است.

(1)

نشانه هاي مسلمانان در تورات و انجيل

خداي تعالي در جابجاي قرآن كريم مكرراً تأكيد مي فرمايد كه نشانه هاي مسلمانان و علايم ظهور پيامبر بزرگوار اسلام"ص" از طريق پيامبران پيشين - ابراهيم، داود، موسي، و عيسي عليهم السلام - و در كتابهاي آسماني به طور دقيق بيان شده بوده و تا آنجا اين موضوع صريح و روشن بوده كه در آية زير مي فرمايد:

« آنهائي كه كتابشان داديم، اورا - رسول خدا"ص" را - مي شناسند همان طور كه فرزندان خود را مي شناسند، و لي پاره اي از ايشان حق را عالماً و عامداً پنهان مي كنند! »

در تفسير قمي از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه در تفسير آيه فوق مي فرمايد:

« اين آيه دربارة يهود و نصاري نازل شده و خداي تعالي مي فرمايد:

آنها رسول خدا"ص" را چنان مي شناسند، كه فرزندان خود را مي شناسند. و اين بدان جهت است كه خداي عزوجل در تورات و انجيل و زبور، صفات رسول خدا"ص" و صفات اصحابش، و همچنين مهاجرت او به مدينه را ذكر كرده بود. و همان را قرآن كريم در سورة فتح حكايت كرده كه -


1- مستند:آيه146 سورة بقره و بحث روايتي الميزان ج2ص222

ص:516

" محمد رسول الله(ص) و كساني كه مصاحب اويند بر كفار دشمناني بي رحم، و در بين خود مهربانان هستند. ايشان را مي بيني كه همواره در ركوع و سجودند، و همه در پي به دست آوردن فضل خدا و رضوان او هستند. نشانه هاي آنها از اثر سجده در پيشاني نمايان است، اين است مثل آنها در تورات، و همين است مثل آنها در انجيل...! "

پس صفات رسول خدا"ص" و اصحابش در تورات بوده، و وقتي خداي تعالي او را مبعوث فرمود، اهل كتاب او را شناختند، همچنان كه قرآن مجيد مي فرمايد – فَلَمّا جائَهُم ماعَرَفوُا كَفَروُا بَهِ ...! »

(1)

تحليل چگونگي كتمان نشانه هاي پيامبر جديد

دشمني علماي يهود با دين اسلام باعث گرديد آنها دست به كارهائي در رابطه با پنهان كردن حقايق كتاب آسماني خود بزنند كه مورد لعن شديد خداي تعالي در قرآن قرار گرفتند.

علماي يهود آياتي كه از بعثت پيامبر اسلام"ص" بشارت مي داد، تأويل و يا پنهان كردند، به طوري كه مردم اصلاً آن آيات را نديدند يا اگر ديدند تأويل شدة آن را ديدند. خلاصه دلالتش را از رسول گرامي اسلام"ص" برگرداندند.

طبق نقل قرآن، كتماني كه يهوديان كردند بعد از آن بود كه آيات نامبرده به گوش مردم رسيده بود، و چنان نبود كه تنها علماي يهود آن را مي دانستند، و از عوام پنهان كردند، نه بلكه مدت ها در دسترس مردم هم بوده، و بعدها علما آنهارا از عده اي پنهان، و براي عده اي تأويل كردند!

براي اين كه در عهدي كه تورات نازل مي شده، تبيين آيات آن براي تك تك مردم دنيا عادتاً امري محال بوده، چون هيچ يك از وسايل تبليغي موجود امروز در آن موقع نبوده است، و به ناچار اگر آيه اي از تورات و يا يك مطلب ساده اي را مي خواستند به عموم مردم تبيين و اعلام كنند، لابد اين طوري بوده كه به حاضرين مي گفتند و سفارش مي كردند كه ايشان به غايبين برسانند، يا به علما مي گفتند تا آنها به ساير مردم برسانند، و خلاصه عده اي آن را بدون واسطه دريافت مي كردند و عده اي ديگر با


1- مستند: آيه159تا162سورة بقره " اِنَّ الَّذينَ يَكتُموُنَ ما اَنز َلنا مِنَ البَيِّناتِ وَالهُدي ...." الميزان ج2ص332

ص:517

واسطه . بنابر اين علما يكي از وسايل تبليغ به شمار مي رفتند. همچنانكه زبان و سخن واسطة ديگر بودند.

پس اگر خبري براي عالِمي و جمعي از مردم عادي كه در مجلس حضور داشتند بيان مي شد، در حقيقت براي همة مردم بيان شده بود. و چون عالِم ميثاق وجداني دارد كه حقايق را كتمان نكند، حال اگر در همين صورت، آن عالم، علم خود را كتمان كند، در حقيقت كتمانش بعد از بيان براي مردم بوده است، و همين يگانه سببي است كه خداي سبحان اين كتمان را ماية اختلاف مردم در دين و تفرقة آنان در راه هدايت و ضلالت دانسته است، چه اگر اين كتمان ها نبود، دين خدا كه سرچشمه اش فطرت خود بشر است، و هر فطرتي آن را مي پذيرد، و قوة مميزي كه در بشر است، كه اگر آن را بشنود در برابرش خاضع مي گردد.

پس اختلاف هاي ديني و اختلاف در مطالب كتاب و انحراف از جادة صواب، ناشي از ستمكاري علماء بوده كه مطالب كتاب را به مردم نگفتند و اگر هم گفتند تأويلش كردند يا در آن دست بردند و تحريفش كردند.

اين علماي كتمانگر و اين شيطانهاي انسي در لعنت خدا و ملائكه جاودانند!!!

معاصرين موسي(ع)

خضر نبي و علم كتاب

اشاره

ص:518

ص:519

مستند: بحث تاريخي الميزان ج26 ص 240

داستان موسي و خضر در قرآن

خداي سبحان به موسي"ع" وحي فرمود كه در سرزميني بنده اي دارد كه داراي علمي است كه وي آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود اورا در آنجا خواهد يافت. نشانه اش اين است كه هرجا ماهي زنده شد( ويا گم شد) همانجا اورا خواهد ديد.

موسي عليه السلام تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزي از علوم اورا فرا گيرد، لاجرم به رفيقش اطلاع داد و به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهي مرده برداشتند و به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روي تخته سنگي كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اي بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهي غفلت نموده و فراموش كردند.

از سوي ديگر ماهي زنده شد و خود را به آب انداخت و يا مرده اش به آب افتاد، رفيق موسي با اين كه آن را ديد فراموش كرد كه به موسي خبر دهد، از آنجا برخاسته و به راه خود ادامه دادند تا اينكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسي به او گفت غذايمان را بيار كه در اين سفر سخت كوفته شده ايم!

در آنجا رفيق موسي به ياد ماهي و آن چه از داستان آن ديده بود افتاد و درپاسخش گفت:

-آنجا كه روي تخته سنگ نشسته بوديم ماهي را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد و ناپديد شد، و من خواستم كه به تو بگويم ولي شيطان از يادم برد، ( و يا ماهي را فراموش كردم، پس به دريا افتاد و فرورفت.)

ص:520

موسي گفت:

-اين همان است كه ما در طلبش بوديم، و آن تخته سنگ همان نشاني ماست، پس بايد بدانجا برگرديم!

و بي درنگ از همان راه كه آمده بودند برگشتند، و بنده اي از بندگان خدا را كه خدا رحمتي از ناحية خودش و علمي لدني به او داده بود، بيافتند.

موسي"ع" خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا اورا متابعت كند و او چيزي از علم و رشدي كه خدايش ارزاني داشته به وي تعليم دهد.

آن مرد عالم گفت:

-تو نمي تواني با من باشي و آنچه از من و كارهايم مشاهده كني تحمل نمائي! چون تأويل و حقيقت معناي كارهايم را نمي داني، و چگونه تحمل تواني كرد بر چيزي كه احاطه علمي بدان نداري؟

موسي "ع" قول داد كه هر چه ديد صبر كند و انشاء الله در هيچ امري نافرماني اش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش اورا بپذيرد، و آنگاه گفت:

-پس اگر مرا پيروي كردي بايد كه از من از هي___چ چي__زي سؤال نكني تا خودم دربارة آنچه مي كنم آغاز به توضيح و شرح كنم!

موسي"ع" و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتي سوار شدند كه در آن جمعي ديگر نيز سوار بودند. موسي نسبت به كارهاي آن عالم خالي الذهن بود، در چنين حالي عالم كشتي را سوراخ كرد، سوراخي كه با وجود آن كشتي ايمن از غرق نبود. موسي آنچنان تعجب كرد كه عهدي را كه با او بسته بود فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود:

-چه مي كني ؟ مي خواهي اهل كشتي را غرق كني؟ عجب كار بزرگ و خطرناكي كردي!

عالم با خونسردي جواب داد:

-نگفتم تو صبر بامن بودن را نداري؟

موسي"ع" به خود آمد و از سر عذرخواهي گفت:

-من آن وعده اي را كه به تو داده بودم فراموش كردم. اينك مرا بدانچه از سر فراموشي مرتكب شده ام مؤاخذه نفرما، و درباره ام سخت گيري مكن!

ص:521

سپس از كشتي پياده شدند و به راه افتادند و در بين راه به پسري برخورد نمودند. عالم آن كودك را بكشت، و باز اختيار از دست موسي در رفت و بر او تغير كرد و از در انكار گفت:

-اين چه كاري بود كه كردي؟ كودك بي گناهي را كه خود جنايتي مرتكب نشده و خوني نريخته بي جهت كشتي؟ راستي چه كار بدي كردي!

عالم براي بار دوم گفت:

-نگفتم تو نمي تواني در مصاحبت من خود را كنترل كني؟

اين بار ديگر موسي"ع" عذري نداشت كه بياورد تا با آن عذر از مفارقت آن عالم جلوگيري كند و از سوي ديگر هيچ دلش رضا نمي داد كه از وي جداشود، به ناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، بدين معني كه مادامي كه از او سؤالي نكرده با او باشد و همين كه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته تلقي شود. موسي درخواست خود را بدين بيان ادا نمود:

-اگر از اين به بعد از تو سؤالي كردم ديگر عذري نداشته باشم!

عالم قبول كرد و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه اي رسيدند، و چون گرسنگي به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامي خواستند و ايشان از پذيرفتن اين دو مهمان سر باز زدند.

در همين ميان ديوار خرابي را ديدند كه در شرف فروريختن بود، به طوري كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مي كردند، پس آن ديوار را بپا كرد.

موسي گفت:

-چرا در برابر عملت مزدي نگرفتي تا با آن سد جوعي بكنيم؟

اينها از ما پذيرائي نكردند، و ما الان به آن دستمزد محتاج بوديم!

مرد عالم گفت:

-اينك فراق من و تو فرا رسيده است. تأويل آنچه كردم برايت مي گويم و از تو جدا مي شوم!

-اما، آن كشتي كه ديدي سوراخش كردم مال ع__ده اي مسكيني بود كه با آن در دري___ا كار مي كردند و هزينه زندگي خود را به

ص:522

دست مي آوردند، و چون پادشاهي از آن سوي دريا كشتي ها را جمع مي كرد، و بيگاري مي گرفت، و من آن را سوراخ كردم تا وقتي او پس از چند لحظه كه مي رسد كشتي را معيوب ببيند و از بيگاري گرفتن آن صرف نظر كند.

-اما، آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند، اگر او زنده مي ماند با كفر و طغيانش پدر و مادر را هم منحرف مي كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشتم، تا خدا به جاي او به آن دو فرزند بهتري دهد، فرزندي صالح تر و به خويشان خود مهربان تر، و بدين جهت او را كشتم!

-و اما، ديواري كه ساختم؟ آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجي از آن دو نهفته بود، و چون پدر آن دو مردي صالح بود و به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد و مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طوري كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، چه اگر اين كار را نمي كردم گنج بيرون مي افتاد و مردم آن را مي بردند!

آنگاه گفت:

-من آن چه كردم از ناحيه خود نكردم بلكه به امر خدا بود و تأويلش هم همان بود كه برايت گفتم.

اين بگفت، و از موسي جدا شد.

(1)

حقايقي از ديدار موسي و خضر"ع"

در اين آيات داستان موسي"ع"و برخوردش را در مجمع البحرين با آن عالِ__مي


1- مستند:آية 60 تا82 سورة كهف " وَاِذ قالَ موُسي لِفَتيهُ لا اَبرَحُ حَتّي اَبلُغَ مَجمَعَ الْبَحرَينَ...." الميزان ج 26 ص 218

ص:523

كه تأوي___ل حوادث مي دانست، براي رسول خدا"ص" تذكر مي دهد، و اين چهارمين تذكري است كه در اين سوره، پس از امر آن جناب به صبر در تبليغ رسالت، تذكار داده مي شود، تا هم سرمشقي باشد براي استقامت در تبليغ و هم تسليتي باشد در مقابل اعراض مردم از ذكر خدا و اقبالشان به دنيا، وهم بياني باشد در اين كه زينت دنياي زودگذر كه اينان بدان مشغول شده اند متاعي است كه رونق آن تا روزي معين است، پس رسول گرامي اش از ديدن تمتعات آنان به زندگي و بهره مندي شان به آنچه كه اشتهاء كنند دچار ناراحتي نشود، چون در ماوراء اين ظاهر يك باطن است و در مافوق تسلط آنان بر مشتهيات سلطنتي الهي قرار دارد.

پس ظاهراً يادآوري داستان موسي و عالِم براي اشاره به اين است كه اين حوادث و وقايعي هم كه بر وفق مراد اهل دنيا جريان مي يابد، تأويلي دارد كه به زودي برايشان روشن خواهد شد، و آن وقتي است كه مقدر الهي به نهايت اجل خود برسد و خدا اذن دهد تا از خواب غفلت چندين ساله بيدار شوند، و براي يك نشئة ديگري غير نشئة دنيا مبعوث گردند. در آن روز تأويل حوادث امروز روشن مي شود، آن وقت همان ها كه گفتار انبياء را به هيچ نمي گرفتند، مي گويند:

- عجب! رسولان پروردگار سخن حق مي گفتند و ما قبول نمي كرديم!

اين موسي كه در اين داستان اسم برده شده همان موسي بن عمران عليه السلام رسول معظم خداي تعالي است كه بنا به روايات وارده ازطرق شيعه و سني يكي از انبياء اولواالعزم و صاحب شريعت است. بعضي گفته اند كه اين موسي غير موسي بن عمران بلكه يكي از نواده هاي يوسف عليه السلام است، و اسمش موسي فرزند ميشا فرزند يوسف است كه خود از انبياء بني اسرائيل بوده است، ولي اين احتمال را قرآن كريم رد مي كند زيرا قرآن در حدود 130 جا يا بيشتر نام حضرت موسي را برده و در همة آنها مقصودش موسي بن عمران"ع" بوده است ، و اگر غير او بود بايد قرينه اي ذكر مي شد.

بعضي ديگر گفته اند كه داستاني است فرضي و تخيلي كه براي افادة اين غرض تصوير شده است كه كمال معرفت آدمي را به سرچشمة حيات رسانيده و از آب زندگي سيرابش مي كند و در نتيجه حياتي اب__دي مي يابد كه دنبالش مرگ نيست و سعادتي سرمدي به دست مي آورد كه مافوقش هيچ سعادتي نيست.

با توجه به اين كه هيچ خبري از قضية چشمة حيات در ظاهر كتاب الهي نيست نمي توان چنين موضوعي را به تقدير گرفت، . جز گفتة بعضي از مفسرين و قصه سرايان از اهل تاريخ مأخذي اصيل و قرآني ندارد كه بتوان بدان استناد جست، و وجدان حسي هم آن را تأئيد نكرده است، و در هيچ ناحيه از نواحي كره زمين نيز چنين چشمه اي

ص:524

يافت نشده است.

در بارة آن جواني كه همراه موسي "ع" بوده برخي گفته اند وصي او "يوشع بن نون" بوده است، و اين معنا را روايت هم تأئيد مي كند، و بعضي گفته اند: از اين جهت " فتي" ناميده شده كه همواره در سفر و حضر همراه او بوده است، و يا از اين جهت بوده كه همواره اورا خدمت مي كرده است.

و اما آن عالمي كه موسي "ع" ديدارش كرد و خداي تعالي بدون ذكر نامش به وصف جميلش ستوده، و فرموده:

« بنده اي از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتي بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشي به او آموخته بوديم ! »

اسمش به طوري كه در روايات آمده " خضر" يكي از انبياء معاصر موسي"ع" بوده است، و در بعضي ديگر آمده كه خدا خضر را عمر طولاني داده و تا امروز هم زنده است.

و اين مقدار از مطالب دربارة خضر عيبي ندارد و قابل قبول هم هست، زيرا عقل يا دليل نقلي قطعي برخلافش نيست، ولكن به اين مقال اكتفا نكرده اند و دربارة شخصيت او در ميان مردم حرفهاي طولاني در تفاسير مطول آمده و قصه ها و حكايات درباره اشخاصي كه اورا ديده اند نقل شده كه روايات راجع به آن از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلي و دروغين است.

(1)

جريان حركت موسي براي كسب دانش

شروع اين قسمت از تاريخ زندگي حضرت موسي پيامبر بزرگوار اله__ي با آي___ة فوق در قرآن شروع مي شود:

« به ياد آر زماني كه موسي به جوان ملازم خود گفت:

- لايزال راه مي پيمايم تا به مجمع البحرين برسم،

و يا روزگار طولاني به سير خود ادامه دهم! »

مجمع البحرين كجاست؟


1- مستند:آية 60 سورة كهف " وَاِذقالَ موُسي لِفَتيهُ لااَبرَحُ حَتّي اَبلُغَ مَجمَعَ الْبَحرَينَ...." الميزان ج 26 ص 221

ص:525

درباره اين كه مجمع البحرين كجاست، بعضي ها گفته اند كه منتهي اليه درياي روم(مديترانه) از ناحية مشرق و منتهي اليه خليج فارس از ناحية غربي است، كه بنابراين مقصود از مجمع البحرين آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در منتهاي شرقي مديترانه و به اعتبار ديگر در آخر غربي خليج فارس قرار دارد، و به نوعي مجاز آن را محل اجتماع دو دريا خوانده اند.

« و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهي شان را از ياد بردند،

و ماهي راه خويش سرازير به دريا پيش گرفت.

و چون بگذشتند به شاگرد خودش گفت:

-غذاي مان را پيش آور تا چاشت مان را بخوريم كه از اين سفرمان خستگي فراوان ديديم !

گفت: خبرداري كه وقتي به آن سنگ پناه برديم من ماهي را از ياد بردم،

و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وانداشت،

كه يادش نكردم و راه عجيب خود را پيش گرفت.

موسي گفت: - اين همان است كه مي جستم !

و با پي جوئي با نشانه هاي قدمهاي خويش بازگشتند....»

ماهي فراموش شده – علامت شناخت خضر

از آيات فوق استفاده مي شود كه ماهي نامبرده ماهي نمك خورده و يا بريان شده بود و آن را با خود برداشته بودند كه در بين راه غذايشان باشد، نه اين كه ماهي زنده اي بوده است و لكن همين ماهي بريان شده در آن منزل كه فرود آمدند زنده شد و به دريا گريخت، و جوان همراه موسي نيز زنده شدن آن و شناكردنش را در آب دريا ديده بود، چيزي كه هست يادش رفته بود كه به موسي بگويد، و موسي هم فراموش كرده بود كه از او بپرسد كه ماهي كجاست؟

و بنابراين كه فرموده: « هر دو ماهي را فراموش كردند، » معنايش اين مي شود كه موسي فراموش كرد كه ماهي در خورجين است و رفيقش هم فراموش كرد كه

ص:526

به وي بگويد ماهي زنده شد و به دريا افتاد.

البته اين معني را مفسرين نيز كرده اند ولي بايد دانست كه آيات مورد بحث صريح نيست در اين كه ماهي مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر آيه و كلام رفيق موسي اين معني استفاده مي شود كه ماهي را روي سنگي كه لب دريا بود گذاشته بودند و به دريا افتاده بود و يا موج دريا آن را به طرف خود كشيده بوده است، و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است. و اين معنا را روايات تأئيد مي كند چه در آنها آمده است كه قضيه گم شدن ماهي علامت ديدار با خضر بوده نه زنده شدن آن – و خدا داناتر است!

از بيان موسي"ع" كه به جوان همراه خود گفت - تا چاشت شان را كه عبارت بود از همان ماهي، بياورد زيرا اينك از مسافرت خود خسته شده و به تجديد قوا نيازمند است- چنين مشخص مي شود كه اين زمان، وقت چاشت يعني اوايل روز بوده است.

علامت شناسائي خضر

وقتي موسي"ع" از جوان همراه خود شنيد كه ماهي راه خود را در دريا پيش گرفت و رفت، گفت:

-اين جريان كه دربارة ماهي اتفاق افتاد همان علامتي بود كه ما در جستجويش بوديم!

لاجرم از همان جا برگشتند و درست از آنجا كه آمده بودند ( با چه دقتي) جاي پاي خود را گرفته و پيش رفتند.

از اين عبارت كه « اين همان علامتي بود كه ما مي جستيم، » كشف مي شود كه موسي عليه السلام قبلاً از طريق وحي مأمور شده بود كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتي به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهي بوده است. حال يا خصوص قضية زنده شدن و به دريا افتادن و يا يك نشاني مبهم و عمومي تر از قبيل گم شدن ماهي – ويا زنده شدن آن در دريا – و يا مرده زنده شدن و يا امثال آن بوده است، و لذا مي بينيم حضرت موسي "ع" به محض شنيدن قضية م__اهي مي گويد: « ما هم در پي اين قصه بوديم ! » و بي درنگ از همانجا بر مي گردد و خود را به آن مكان كه آمده بودند مي رساند، و در آن جا به آن عالم بر خورد مي كند.

علم خاصي از نزد خدا !

ص:527

قرآن مجيد در معرفي آن عالمي كه موسي"ع" قرار بود براي آموزش نزد او برود چنين فرموده است:

« پس بنده اي از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتي بدو داده بوديم، و از نزد خود دانشي به او آموخته بوديم! »

هر نعمتي رحمتي است از ناحية خدا به خلقش، لكن بعضي از آنها در رحمت بودنش اسباب كوني واسطه است، مانند نعمت هاي مادي و ظاهري، و برخي از آنها بدون واسطه رحمت است، مانند نعمت هاي باطني از قبيل نبوت و ولايت و شعبه ها و مقامات آن.

از اين كه رحمت را مقيد به " عِندنا" كرد، مي فهماند كه كسي ديگر غير خدا در آن رحمت دخالتي ندارد ، و فهميده مي شود كه منظور از رحمت نامبرده همان رحمت قسم دوم يعني نعمت هاي باطني است.

ولايت و نبوت

از آنجائي كه ولايت مختص به ذات باري تعالي است ( فَاللهُ هُوَ الوَليّ !) ولكن نبوت چنين نيست زيرا غير خدا از قبيل ملائكه گرامي نيز در آن دخالت دارند و وحي و امثال آن را انجام مي دهند. لذا مي توان گفت مراد از جملة " رحمتي از جانب ما، " كه نشان از ناحية ما داده و نفرموده " از ناحية من" همان نبوت است و نه ولايت.

دانشي از جانب خدا

اين علم و دانش نيز مانند رحمت علمي است كه غير خدا كسي در آن صنعي و دخالتي ندارد، و چيزي از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست، و خلاصه اينكه از راه اكتساب و استدلال به دست نمي آيد. دليل بر اين معنا عبارت "مِن لَدُنّا - از جانب ما" است كه مي رساند منظور از آن علم، " علم لدّني" و غير اكتسابي و مختص به اولياء است. از آخر آيات استفاده مي شود كه مقصود از آن، علم به تأويل حوادث است.

چگونه موسي درخواست علم مي كند؟

ص:528

موسي "ع" گفت:

- آيا اجازه مي دهي كه من با تو بيايم، و تورا بر اين اساس پيروي كنم كه آنچه خدا به تو داده براي اين كه من هم به وسيلة آن رشد يابم، به من تعليم كني؟ ( و يا آنچه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم دهي ؟)

جواب عالم اين بود:

-تو هرگز به همراهي من شكيبا نتواني بود!

در اين جمله، خويشتن داري و صبر موسي"ع" را در برابر آنچه از او مي بيند با تأكيد نفي مي كند و خلاصه مي گويد كه تو نمي تواني آنچه را كه در طريق تعليم از من مي بيني، تحمل كني! يعني تو استطاعت و توانائي صبر كردن را نداري، نه اين كه نسبت به آنچه تعليم مي دهم صبر نداري! در اين عبارت قدرت بر صبر كردن را با نفي سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تأويل واقع، نفي مي كند، پس در حقيقت فعل را با نفي يكي از اسبابش نفي كرده و سبب را هم با نفي سبب آن! و لذا مي بينيم در هنگامي كه آن عالم معنا و تأويل كارهائي را كه انجام داده، بيان كرد تغيري نكرد بلكه در ديدن آن كرده ها تغير كرد، و وقتي برايش معني كرد، قانع شد. آري علم حكمي دارد و مظاهر علم حكمي ديگر!

نظير اين تفاوت كه در علم و در مظاهر علم رخ داده، داستان خود موسي "ع" است در قضية گوساله پرستي قوم او، زيرا خداي تعالي در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت گوساله پرست شده اند، با اين كه خدا از همه راستگوتر است ولي مي بينيم كه موسي از شنيدن موضوع عصباني نشد، ولي وقتي به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمي را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود مشاهده كرد، پر از خشم و غيظ شد و الواح را انداخت و موي سر برادر را گرفت و كشيد.

-وَ كَيفَ تَصبِرُ عَلي مالَم تُ_حِط بِهِ خُبراً

-چگونه در مورد چيزي كه از راز آن واقف نيستي شكيبائي مي كني ؟

در اين آيه خبر به معناي علم است و علم هم به معناي تشخيص و تمييز است و معناي آن اين است كه خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه، احاطه پيدا نمي كند.

اصرار موسي براي دريافت دانش

ص:529

موسي عليه السلام گفت:

-اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهي يافت،

و در هيچ امري نافرماني تو را نمي كنم!

با عبارات فوق موسي وعده مي دهد كه به زودي خواهي ديد كه صبر مي كنم و تو را مخالفت و عصيان نمي كنم، ولي وعدة خود را مقيد به مشيت الهي كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد.

آن عالم شرط كرد كه:

-اگر به دنبال من آمدي چيزي از من مپرس تا دربارة آن خودم مطلبي با تو گويم!

در اين بيان اشاره است به اين كه به زودي از من حركاتي خواهي ديد كه به ذوقت مي زند و تحملش براي تو گران است ولي به زودي من خودم برايت بيان مي كنم. اما براي موسي مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند بلكه سزاوار است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.

ادب موسي در آموزش

مطلب عجيبي كه از اين داستان استفاده مي شود رعايت ادبي است كه موسي عليه السلام در مقابل استادش حضرت خضر نموده است، و اين آيات آن را حكايت كرده است.

با اين كه موسي عليه السلام " كليم الله" بوده است و يكي از انبياء اولواالعزم و آورندة تورات، با اين وجود در برابر يك نفر كه مي خواهد به او چيزي بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است!

از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است. مثلاً از همان اول تقاضاي همراهي با او را به صورت امر بيان نكرد بلكه به صورت سؤال درآورد و گفت: « آيا مي توانم تورا پيروي كنم؟ »

دوم اينكه همراهي با او را به مصاحبت و همراهي نخواند بلكه آن را به صورت متابعت و پيروي تعبير كرد.

سوم آينكه پيروي خود را مشروط به تعليم نكرد و نگفت من تورا پيروي مي كنم

ص:530

به شرطي كه مرا تعليم دهي بلكه گفت: تو را پيروي مي كنم باشد كه تو مرا تعليم دهي !

چهارم اين كه رسماً خود را شاگرد او خواند.

پنجم اين كه علم او را تعظيم كرد و به مبدأ نامعلومي نسبت داد و به اسم و صفتش معين نكرد، بلكه گفت: « از آنچه تعليم داده شده اي،» و نگفت « از آنچه مي داني!»

ششم اين كه علم او را با عبارت " رشد" مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است ( نه جهل مركب و ضلالت. )

هفتم آن كه آنچه را كه خضر به او تعليم مي دهد پاره اي از علم خضر خواند ن___ه هم__ة آن، وگفت: « پاره اي از آنچه تعليم داده شده اي مرا تعليم بدهي! » و نگفت: « از آنچه تعليم داده شده اي به من تعليم بدهي! »

هشتم آنكه دستورات خضر را امر او ناميد و خود را در صورت مخالفت عاصي و نافرمان او خواند و بدين وسيله شأن استاد خود را بالا برد.

نهم آنكه وعده اي را كه داد وعدة صريح نبود و نگفت من چنين و چنان مي كنم، بلكه گفت: « انشاء الله به زودي خواهي يافت كه چنين و چنان كنم !» و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نمود و « انشاء الله» آورد.

خضر عليه السلام هم متقابلاً رعايت ادب او را نمود و اولاً با صراحت او را رد نكرد بلكه به طور اشاره به او گفت كه تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاي مرا نداري، و ثانياً وقتي موسي"ع" به او وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروي نكرد و نگفت: " خيلي خوب بيا ! " بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد و فرمود: " پس اگر مرا پيروي كردي...!" و ثالثاً به طور مطلق از سؤال نهي نكرد و به عنوان صرف مولويت او را نهي ننمود، بلكه نهي خود را منوط به پيروي كرد و گفت: « اگر بنا گذاشتي پيرويم كني نبايد از من چيزي بپرسي ! » تا بفهماند نهي او صرف اقتراح نيست بلكه پيروي او آن را اقتضاء مي كند.

(1)

اولين درس خضر"ع"


1- مستند:آية 71 سورة كهف " فَانطَلَقا حَتّي اِذا رَكِبا في السَّفينَةِ خَرَقَها ...." الميزان ج 26 ص 229

ص:531

از اين جا به بعد همسفري موسي و خضر شروع مي شود، و موسي"ع" به تنهائي او را متابعت مي كند و رفيق جوانش را مرخص كرده است. اين مطلب از عبارت" آن دو روانه شدند،" استفاده مي شود.

قرآن مجيد مي فرمايد:

« پس آن دو روانه شدند و چون به كشتي سوار شدند، خضر آن را سوراخ كرد.

موسي گفت:

-آن را سوراخ كردي تا مسافرينش را غرق كني؟ حقا كه كاري ناشايست كردي!

خضر گفت:

-مگر نگفتم كه تاب همراهي بامن را نداري؟

موسي گفت:

-مرا به آنچه فراموش كردم بازخواست مكن و كار را بر من سخت مگير! »

در اين عملكرد خضر، هرچند در ظاهر غرق شدن نتيجة سوراخ كردن كشتي به نظر مي رسيد ولي مسلماً منظور خضر به دست آمدن اين نتيجه نبود. همچنانكه خواننده عزيز نيز مي داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست و لذا مي بينيم خضر به موسي"ع" مي فهماند كه سؤالش بيجا بوده است، وعتاب مي كند كه:

-نگفتم كه تو توانائي تحمل با من بودن را نداري؟

با اين جمله همين گفتة خود را كه در سابق نيز خاطرنشان ساخته بود مستدل و تأئيد مي كند.

موسي به عذر خواهي برمي خيزد و مي گويد مرا به خاطر نسياني كه كردم و از وعده اي كه دادم غفلت ورزيدم، مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير!

دومين درس خضر"ع"

« پس برفتند تا پسري را بديدند،

و خضر او را بكشت. موسي گفت:

-چرا شخصي را جز به قصاص بكشتي؟ حقا كه كارقبيح كردي!

ص:532

خضر گفت:

-مگر به تو نگفتم كه تو به همراهي من هرگز شكيبائي نتواني كرد؟

موسي گفت:

-اگر بعد از اين چيزي از تو پرسيدم مصاحبت من مكن!

و از جانب من معذور خواهي بود! »

مطالب همانگونه كه مشاهده مي شود خلاصه شده است چون قصد بيان قضية رفتن و قتل كردن وجزئيات آن نيست، بلكه عمده مطلب و نقطة اتكاء كلام بيان اعتراض موسي است. ( شرح پياده شدن آنها از كشتي و ساير جزئيات حذف شده است.)

همچنين در آية بعد هم كه اشاره به تعمير ديوار شكسته مي كند اين روال بيان ادامه دارد، بنابراين مي توان گفت كه اين آيات مي خواهد يك داستان را بيان كند كه موسي سه مرتبه يكي پس از ديگري به خضر اعتراض كرده است، نه اين كه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسي در هر يك اعتراضي نموده است. گويا گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسي بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد.

پس غرض و نكتة اتكاء كلام بيان سه اعتراض موسي است نه عمل خضر و اعتراض موسي تا سه داستان شود.

در اينجا اعتراض موسي بدين شكل بيان مي شود:

« آيا بدون قصاص نفس بري از گناه مستوجب قتل را كشتي؟ كاري بس منكر و زشت كردي كه طبع آن را منكر مي داند و مجتمع بشري آن را نمي شناسد! »

اگر سوراخ كردن كشتي را كاري خطرناك خواند كه مصائبي را در پي دارد و كشتن جواني بي گناه را كاري منكر ناميد بدين جهت بوده كه آدم كشي در نظر مردم كاري زشت تر و خطرناك تر از سوراخ كردن كشتي است، گو اين كه سوراخ كردن كشتي مستلزم غرق شدن عدة زيادي است ولكن در عين حال چون به مباشرت نيست و آدم كشي به مباشرت است، لذا آدم كشي را منكر خواند.

در اينجا عبارت " قتل نفس زكيه " مي فهماند كه آن كسي كه به دست خضر كشته شد كودكي بوده كه به سن بلوغ نرسيده بود، و عبارت " بِغير نفس" يعني بدون اين كه او كسي را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد، مي رساند اين بچه غيربالغ كسي را نكشته است.

ص:533

عتاب خضر به موسي با بيان " مگر به تو نگفتم كه هرگز استطاعت صبر و تحمل به همراهي مرا نداري؟ " و با به كاربردن عبارت " مگر به تو نگفتم! " نشان اعتراض شديد اوست به موسي كه چرا به سفارشش اعتنا نكرد و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به وي گفته بود كه " تو توانائي تحمل با من بودن را نداري! " و يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخي كرده است، و يا با او نبوده است، ولذا مي گويد: آينكه گفتم تو توانائي تحمل با من بودن را نداري، با تو بودم و غير از تو منظوري نداشتم!

موسي اين دفعه شرطش را نهائي مي كند و مي گويد: - اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالي كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعني ديگر مي تواني با من مصاحبت نكني، و به عذري كه از ناحية من باشد رسيدي، و به نهايتش هم رسيدي!

سومين درس خضر"ع"

« پس برفتند تا به دهكده اي رسيدند، و از اهل آن خوردني خواستند، و آنها از مهمان كردن اين دو دريغ ورزيدند. در آنجا ديواري يافتند كه در شرف خراب شدن بود، خضر آن را تعمير كرد و بپا داشت.

موسي گفت: - كاش مي خواستي براي اين كار مزدي مي گرفتي؟

خضر گفت: - اينك وقت جدائي بين من و توست! و.... »

همانطور كه در بالا گفته شد، در اينجا نيز از جزئيات صرف نظرشده و همين قدر بيان شده است كه آن دو پس از دو بار اعتراض موسي و تعهد او دال بر عدم اعتراض و سؤال از آنچه كه ظاهراً اتفاق مي افتد، مجددا به راه مي افتند و سر راه به قريه اي مي رسند كه از آنها درخواست طعام مي كنند و آنها از مهمان كردن اين دو امتناع مي ورزند و در اينجا نيز موسي يك كار خارق عادت مي بيند و آن اين بود كه خضر در حضور همان اهل ده مردمي كه غذايشان ندادند شروع كرد به تعمير ديواره اي كه در حال ريزش و خرابي بود.

البته جزئيات عمل خضر بيان نشده كه آيا آن ديوار را به طور معجزه درست كرد يا از طريق معمولي و با به كار بردن شمعك و كاه گل كردن و غيره، ولي آنچه مهم است اين است كه موسي به او مجدداً اعتراض كرد و گفت:

-چرا مزد از ايشان نگرفتي؟

ص:534

( از اين عبارت مي توان فهميد كه آن ديوار را از راه معجزه درست نكرده و بلكه به طور طبيعي و عادي ساخته است، كه مستلزم دريافت مزد بوده است. )

سياق آيه نشان مي دهد كه موسي و خضر"ع" گرسنه بودند و مقصود موسي از اين كه گفت خوب بود در برابر عملت اجرتي مي گرفتي، اين بوده كه با آن اجرت غذائي بخرند تا سد جوع كرده باشند.

اينجا بود كه خضر شروع مي كند به تأكيد پايان سفر و مي گويد:

-هذا فُراقٌ بَيني وَ بَينُك !

يعني اين حرف تو سبب فراق ميان من و تو شد و حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد!

شرح واقعيت هاي نهفته در اعمال خضر

اشاره

خضر گفت:

« و تو را از توضيح آنچه كه شكيبائي اش نتوانستي كرد، خبردار مي كنم! »

از اين آيه به بعد تفصيل خبرهائي است كه خضر قبلاً به موسي وعده داده بود كه بگويد، ولي او نتوانسته بود لب برهم بگذارد و منتظر نتيجه شود.

1- دليل شكستن كشتي

تأويل و واقعيت امر شكستن و معيوب ساختن كشتي را چنين بيان مي كند:

-كشتي مزبورمال عده اي از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مي كردند و لقمة ناني به دست مي آوردند، و در دنبال سر آنان پادشاهي كشتي هاي دري___ا را از هر ك__ه بود غصب مي كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد، و از آن صرف نظر كند.

2- دليل كشتن كودك صغير

خضر "ع" توضيح داد:

-و اما آن پسر بچه، پدر و مادرش مؤمن بودند، ترسيديم به طغيان و

ص:535

انكار دچارشان كند، و خواستيم پروردگارشان به عوض او بچه اي دهد كه پاكيزه تر باشد و اهل صلة رحم!

از آية فوق بر مي آيد كه پدر و مادر آن پسر مؤمن بودند و ايمان اين پدر و مادر نزد خدا ارزش داشته است و آن قدركه اقتضاي داشتن فرزندي مؤمن و صالح داشته است، كه با آن دو صلة رحم كند، و آنچه در فرزند اولي اقتضا داشته خلاف اين بوده است، و خدا امر فرموده تا او را بكشد تا فرزندي ديگر بهتر از او و صالح تر از او و دوستار صلة رحم بيشتر از او به آنها بدهد.

مراد از جملة « ترسيديم به طغيان و انكار دچارشان كند،» اين است كه ترسيديم آن پسر در آينده پدر و مادر خود را اغواء كند و از راه تأثير روحي وادار به طغيان و كفر سازد، چون پدر و مادر محبت شديدي نسبت به فرزند خود دارند، و فرزند نامبرده پدر و مادر را با طغيان خود طاغي و كافر مي كند، نه اين كه به آنها تكليف كند كه طاغي و كافر شوند!

و مراد از اين كه گفت ما خواستيم خدا به جاي اين فرزند، فرزندي دييگر به آن پدر و مادر بدهد كه از جهت طهارت و پاكي بهتر از او باشد، يعني از لحاظ صلاح و ايمان بهتر باشد، چون در مقابل طغيان و كفر آمده است.

و مراد از اينكه فرمود: نزديك تر از او از نظر رحم باشد، اين است كه از او بيشتر صلة رحم كند و فاميل دوست باشد، و به همين جهت پدر و مادر را وادار به كفر و طغيان نكند.

3- دليل تعمير ديوار

خضر"ع" فرمود:

- اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجي از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردي شايسته بود. پروردگارت خواست كه به رشد خويش برسند و گنج خويش را بيرون آورند.

رحمتي بود از پروردگارت!

و من اين كار را از پيش خود نكردم،

چنين بود توضيح آن چيزها كه بر آن شكيبائي نتوانستي كرد!

بعيد نيست كه از سياق آيه استظهار شود دو يتيم و سرپرست آنها در قريه حاضر نيستند.

ص:536

اينكه يتيمي دو پسر و وجود گنجي از آن دو در زي__ر ديوار، و اين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش مي گردد، و از بين مي رود، و اينكه پدر آن دو يتيم مردي صالح بوده است، همه زمينه چيني براي اين بوده كه بفرمايد:

« پروردگارت خواست تا آنها به رشد خود برسند و گنج خويش بيرون آورند! »

عبارت " رحمتي بود از پروردگارت!" تعليل اين اراده است. پس رحمت خداي تعالي سبب ارادة اوست به اين كه يتيم ها به گنج خود برسند. و چون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روي آن بوده است، لاجرم خضر آن را بپا داشت. سبب انگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو صغير بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاي گذاشته بود.

چگونگي تأثيرصالح بودن پدر در نسل او

آية فوق دلالت دارد بر اين كه صلاح انسان گاهي در وارث انسان اثر نيك مي گذارد، و سعادت و خير را در ايشان سبب مي شود. و نيز دلالت دارد بر اين كه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤثر است، همچنانكه خداوند تعالي در سورة نساء آية 9 مي فرمايد:

« بترسند كساني كه بعد از خود وارثي و ذريه اي صغير باقي مي گذارند،

و از ناملايمات به جان آنان مي ترسند! »

و نيز عبارت « من از جانب خود اين كارها را نكردم،» كنايه است از اينكه حضرت خضر هر كاري را كه كرده به امر ديگري، يعني خداي سبحان بوده است، نه به امري كه نفسش اراده كرده باشد!

علل پنهاني حوادث

خضر"ع" در پايان سفر شروع مي كند يك يك علل حوادثي را كه اتفاق افتاده بود، وكارهائي را كه خداوند متعال به دست او انجام داده بود، شرح مي دهد و سپس مي گويد:

-من اين كارها را به امر و رأي خود نكردم بلكه اردة الهي بود كه چنين بكنم، و آنهائي را كه بيان كردم تأويل چيزهائي بود كه تو بر

ص:537

آنها صبر نتوانستي بكني!

"تأويل" در عرف قرآن عبارت است از حقيقتي كه هر چيزي متضمن آن است، و وجودش مبتني برآن، و برگشتش به آن! مانند تأويل خواب، كه به معناي تعبير آن است، و تأويل حكم كه همان ملاك آن است، و تأويل فعل كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقي آن، و تأويل واقعه كه علت واقعي آن است.

پس اينكه فرمود: « اين است تأويل آن چه كه استطاعت صبر بر آن را نداشتي! » اشاره اي است از خضر به اين كه آنچه براي وقايع سه گانه تأويل آورده، و عمل خود را در آن وقايع توجيه نموده، سبب حقيقي آن وقايع بوده است، نه آنچه كه موسي"ع" از ظاهر آن قضايا فهميده بود! چه آن جناب از قضية كشتي، هلاك مردم؛ و از قضية كشتن آن پسر، قتل بدون جهت؛ و از قضية ديوار سازي، سوء تدبير در زندگي را؛ فهميده بود.

بعضي از مفسرين گفته اند: خضر عليه السلام در كلام خود ادبي جميل نسبت به پروردگار خود رعايت كرده است. بدين ترتيب كه:

1-آن قسمت از كارها كه خالي از نقص نبوده به خود نسبت داده است، مانند: « خواستم كشتي را معيوب كنم....»

2-آنچه انتسابش به خود و خدا جايز بود، گفته: « و خواستيم پروردگارشان فرزندي پاكيزه تر و صلة رحم كننده تر از اولي به آنها عوض بدهد....»

3-آنچه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداي تعالي بوده، به ساحت مقدس او اختصاص داده و گفته: « پروردگارت اراده كرد تا آنها به سن رشد برسند و....»

(1)

خضر كه بود؟

در قرآن كريم دربارة حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسي"ع" به مجمع البحرين چيزي نيامده است، و از جوامع اوصافش چيزي ذكر نكرده مگر همين كه


1- مستند:بحث تحليلي الميزان ج26 ص 243

ص:538

فرمود:

« پس به بنده اي از بندگان ما كه ما به وي رحمتي از جانب خود داده و از ناحية خود به وي علمي آموختيم! »

از آنچه از آيات نبوي و روايات وارده از طريق ائمة اهل بيت عليهم السلام در داستان خضر رسيده چه مي توان فهميد؟

- در روايتي از امام صادق عليه السلام به وسيلة محمد بن عماره نقل شده كه آن جناب پيغمبري مرسل بوده كه خدا به سوي قومش مبعوث فرموده بود، و او مردم خود را به سوي توحيد و اقرار به نبوت انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاي او دعوت مي كرده است، و معجزه اش اين ب____وده كه روي هي___چ چ__وب خشكي نمي نشست مگر آن كه سبز مي شد، و بر هيچ زمين بي علفي نمي نشست مگر آنكه سبز و خرم مي گشت، و اگر اورا « خضر» ناميدند به همين جهت بود كه اين كلمه با اختلاف مختصري در حركاتش در عربي به معناي سبزي است، و گرنه اسم اصلي اش: " تالي بن ملكان بن عابربن افخشد بن سام ابن نوح" است.

آيات نازله در داستان خضر و موسي "ع" خالي از اين ظهور نيست كه وي نبي بوده و در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.

از اخبار امامان اهل بيت عليهم السلام بر مي آيد كه او تا كنون زنده مانده و هنوز از دنيا نرفته است. اين از قدرت خداي سبحان هيچ بعيد نيست كه بعضي از بندگان خود را عمري طولاني دهد و تا ابدي بعيد زنده نگهدارد، برهاني عقلي هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمي توانيم انكارش كنيم.

علاوه بر اين كه در بعضي از روايات از طرق عامه، سبب اين طول عمر هم ذكر شده كه او فرزند بلافصل آدم است، و خدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا " دجال" را تكذيب كند.

در روايت ديگر آمده كه آدم براي بقاء او تا روز قيامت دعا كرده است.

از روايات ديگر رسيده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده است، چون وي در مقدمة لشكر ذوالقرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذوالقرنين نرسيد.

البته اين روايات و امثال آن روايات آحادي است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعيه و عقل هم دليلي بر توجيه و تصحيح آنها نداريم.

شعيب پيامبر و نابودي اهل مَديَن و اَيكه

اشاره

ص:539

مستند: آية83 تا 95 سورة هود " وَ اِلي مَديَنَ اَخاهُم شُعَيباً...." الميزان ج 20 ص 253

تاريخ دعوت شعيب، خطيب الانبياء

قرآن مجيد در ترتيب تاريخ زندگي و دعوت پيامبران گرامي خود، به ترتيب تاريخ حضرت نوح و هود و صالح را نقل مي كند، سپس تاريخ زندگي حضرت لوط را كه همزمان حضرت ابراهيم "ع" بود، ذكر مي كند، و آنگاه در اين ترتيب به شرح دعوت و زندگي حضرت شعيب مي پردازد، كه همزمان با شروع تاريخ موسي عليه السلام است، و اين پيامبر گرامي خدا مدت ده سال به موسي"ع" كار مي دهد و او را در خدمت خود مي گيرد، و دخترش را به همسري وي در مي آورد.

قوم شعيب را قرآن مجيد با عنوان « اهل مدين » ياد مي كند. اين قوم بت پرست بودند و بازار و اقتصاد آنها را فساد پوشانيده بود. كم فروشي و كم كردن از پيمانه و وزن در بين آنان شايع بود، تا اين كه خداي تعالي حضرت شعيب را به سوي آنان فرستاد و او آنان را به توحيد و كامل دادن عادلانه پيمانه و وزن، و ترك فساد در روي زمين فراخواند، و به آنان بشارت و بيم داد و بسيار مؤعظه شان كرد.

مؤعظه و بيان شعيب مشهور است، و روايت شده كه پيامبر گرامي اسلام او را « خطيب الانبياء» ناميده است.

ص:540

متأسفانه داب اقوام منقرض شده و فاسد همواره اين بوده كه در مقابل دعوت و وعظ چنين پيامبران دلسوز چهرة زشت تمرد و عصيان از خود نشان مي دادند. قوم شعيب نيز او را تهديد كردند كه سنگبارانش خواهند كرد و از ميان خود طرد خواهند نمود. به او و به عدة معدودي كه به او ايمان آورده بودند، فراوان آزار دادند و كوشيدند آنها را از راه خدا بازدارند، و بدين كار آنقدر ادامه دادند تا شعيب از خدا درخواست كرد كه ميان او و قومش داوري كند، و سرانجام خداوند سبحان اين قوم را هلاك ساخت و خانه هايشان را خالي بر جاي گذاشت.

قرآن مجيد از آنها چنين ياد مي كند:

« و به سوي مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، گفت:

-اي قوم من! خدا را بپرستيد!

و از پيمانه و ترازو كم نكنيد!

من شما را در وضع خوبي مي بينم،

و براي شما از عذاب روزي فراگير ترسناك هستم،

- اي قوم من! پيمانه و ترازو را عادلانه و كامل وزن كنيد،!

و اشياء مردم را كم نكنيد!

و روي زمين اين همه فساد مكنيد! »

اين كه از بين همه معصيت هاي قوم شعيب خصوص كم فروشي را ذكر كرده دلالت بر آن دارد كه اين كار در بين آنها شيوع داشته و در آن افراط مي كرده اند، تا به حدي كه فساد و اثر سوء آن علني بوده است، و همين موجب آن شده كه داعي حق شعيب، به شدت بدان اهتمام ورزد و مخصوصاً اين عمل را از بين گناهان ديگر ذكر كند و ايشان را به ترك آن فراخواند.

آنجا كه مي فرمايد: « من شما را در وضع خوبي مي بينم، » اشاره به دارائي و وسعت رزق و فراواني محصول آنها است و به همين جهت مي گويد كه شما احتياجي نداريد كه پيمانه و وزن را كم كنيد و به طور غيرمشروع در دارائي ناچيز مردم طمع ورزيد و با ظلم و تعدي اختلاس كنيد.

شعيب ابتداء با ن__ه__ي از كم كردن پيمانه و ترازو آنها را به راه صلاح مي خواند و بار ديگر بر مي گردد و امر به تمام دادن پيمانه و ترازو و نهي از كم دادن جنس مردم مي كند و مي خواهد اشاره كند كه صرف اجتناب از كم فروشي براي اداء حق اين امر كافي نيست - و نهي اولي از اين كار تنها براي يك شناسائي اجمالي است كه به مثابة

ص:541

آشنائي به تكليف، به طور تفصيل باشد - و بلكه بايد پيمانه داران و ترازوداران، كيل و ميزان خود را كامل نمايند و حق آن را اداء كنند و اجناسي را كه با معامله به مردم منسوب مي شود كم ندهند، به طوري كه يقين پيدا كنند جنس مردم را به مردم اداء كرده و آن چه مال آنهاست همانگونه كه بايد، به آنها رد كرده اند.

شعيب ادامه مي دهد كه: « در زمين فساد نكنيد!» و با اين نهي كه خود يك نهي مستقل است، از فساد در زمين از قبيل قتل و جرح يا هرگونه ظلم نسبت به مال و مقام و عرض و ناموس مردم نهي مي كند.

شعيب آنگاه آنها را به يك واقعيت ديگر متنبه مي سازد و مي فرمايد:

« بَقِيَّتُ اللهِ خَيرٌ لَكُم اِن كُنتُم مؤُ مِنينَ ! »

مراد از « بقية خدائي » سودي است كه از طرف خدا براي شما در معاملات باقي مانده و خدا از طريق فطرت خودتان شما را بدان راهنمائي كرده است، اگر مؤمن باشيد براي شما بهتر است از مالي كه از راه كم فروشي و كم كردن پيمانه و ترازو به دست مي آوريد!

زيرا مؤم__ن تنها به طور مشروع و از راه حلالي كه خدا او را بدان راهنمائي كرده از مال منتفع مي شود، و اما راه هاي ديگر كه خدا راضي نيست و مردم نيز بر حسب فطرت خود راضي نيستند، خيري در آن نيست، و نيازي بدان ندارد.

وظيفه رسالت رسول

شعيب ادامه مي دهد كه - من نگهبان شما نيستم !

يعني هيچ يك از چيزهائي كه شما داريد، اعم از نفس خودتان يا عمل و رزق و نعمت، به قدرت من مربوط نمي شود، زيرا من فقط رسولي هستم كه وظيفه اي جز تبليغ ندارد و اين در اختيار شماست كه راه رشد و خير خود را برگزينيد و يا به ورطة هلاكت سقوط كنيد، و من قدرت ندارم كه به سوي شما چيزي جلب كنم و يا شري را دفع نمايم!

مجادله قوم با شعيب

قرآن مجيد مخالفت ها و مجادلات قوم شعيب را با آن پيامبر گرامي در برابر دعوت او به صلاح و توحيد، چنين نقل مي كند:

« گفتند: اي شعيب!

ص:542

- آيا نمازت به تو دستور مي دهد كه آنچه پدرانمان مي پرستيدند، ترك گوئيم، و يا در دارائي مان آنچه اختيار داريم نكنيم ؟! »

قوم شعيب در رد حجت شعيب جملة بالا را گفتند. و نكتة اصلي مورد نظر آنان اين است كه ما در ديني كه براي خود انتخاب كرده ايم و يا در تصرفات گوناگوني كه در دارائي خود انجام مي دهيم، آزاديم، و تو مالك ما نيستي كه هرچه دلت خواست به ما دستور بدهي و از هرچه كراهت داري ما را نهي كني، و اگر به واسطة نمازي كه مي خواني و تقربي كه به خداي خود مي جوئي، از كارهائي كه از ما مشاهده مي كني ناراحت مي شوي و مي خواهي كه ما را امر و نهي كني ! تو فقط مالك خودت هستي، پس از شخص خودت تجاوز مكن!

قوم شعيب اين مراد خود را به صورتي بديع و آميخته با ريشخند و سرزنش و در قالب سؤال انكاري ادا كردند و نكاتي را كه در آن گنجاندند مطالب زير را مي رساند:

1- قوم شعيب از آن رو امر را نسبت به نماز دادند كه نماز شعيب را برانگيخته و دعوت كرده تا با مردم در بت پرستي و كم فروشي به معارضه بپردازد.

2- دليل بت پرستي خود را بيان كرده و اشاره كرده اند كه پدران شان به پرستش بت مداومت داشته اند، و اين كار يك سنت قومي شده و آنها نسلاً بعد نسل اين ميراث را حفظ كرده اند، و هيچ اشكالي ندارد و مي خواهند رسم ملي خود را حفظ كنند تا ضايع نشود.

3- سپس اشاره كرده اند كه چيزي كه مال كسي شد هيچ شك نمي كند كه آن كس حق تصرف در آن را دارد و شخص ديگري كه اعتراف به مالكيت او دارد حق ندارد كه در اين خصوص با او به معارضه بپردازد.

4- تمامي گفتار آنها بر اساس ريشخند و استهزاست، ولي ريشخند آنها در اين كه امر و دستوري را كه نماز شعيب به او مي دهد وابسته كرده اند به ترك پرستش بت هائي كه پدرانشان مي پرستيده اند.

و نيز در اين است كه امر را فقط به نماز نسبت داده اند ولا غير، و اما اين كه به شعيب نسبت حلم و رشد مي دهند ريشخند و استهزائي در آن وجود ندارد. در جملة « راستي كه تو داراي حلم و رشد هستي! » تأكيد شده تا رشد و حلم را براي شعيب بهتر ثابت كند و براي ملامت او رساتر باشد زيرا شخصي كه در حلم و رشد او شكي نيست، بر او قبيح است كه اقدام به چنين كار سفيهانه اي كند و براي سلب آزادي و اراده و شعور مستقل مردم به پا خيزد.

پاسخ شعيب"ع" به قوم خود

ص:543

به نقل قرآن مجيد، شعيب در پاسخ قوم خود گفت:

-به من خبر دهيد كه اگر من رسول خدا به سوي شما باشم و خدا مرا به وحي معارف و شرايع اختصاص داده باشد، و با نشانة روشني كه دلالت بر صدق دعوي ام بكند، تأئيد كرده باشد، آيا بازهم در رأي خود سفيهم؟ و آيا دعوت شما دعوت سفيهانه است؟ و آيا اين كار من زورگوئي و سلب آزادي شما از طرف من است؟ و حال آن كه خدا مالك همه چيز است و شما نسبت به او آزاد نيستيد و بلكه بندگان اوئيد، و او هر حكمي كه بخواهد مي كند، كه - حكم از آن اوست و شما به سوي او باز مي گرديد!

در جواب تهمتي كه قوم به او زدند و گفتند او مي خواهد حريت آنان را سلب نمايد، شعيب مي گويد كه اگر مي خواست نسبت به آنان چنين كاري بكند در آنچه ايشان را از آن نهي مي كرد خودش با آن به مخالفت مي پرداخت، و چون نمي خواهد با آنان مخالفت ورزد پس قص_د او آن چيزي نيست كه بدان متهمش مي كنند، و بلكه قصد او تنها اصلاح است. آخر سر براي تكميل فايده و دفع هرگونه تهمتي كه متوجه اوست مي گويد: « من از شما براي اين كار مزدي نمي خواهم كه اجر من جز بر پروردگار جهانيان نيست! »

شعيب عليه السلام اين حقيقت را روشن مي سازد و اعتراف مي كند كه توفيق او به واسطة خداست و اين يكي از فروع اين مسئله است كه همه را او پديد آورده و آنها را حفظ مي كند و مراقب همه و اعمال همه است!

تهديد براي نزول عذاب

شعيب "ع" عاقبت شومي را كه در انتظار قوم خود و اقوام پيشين بوده متذكر مي شود و مي گويد:

-برحذر باشيد از اين كه مخالفت و دشمني شما با من موجب آن شود كه به شما مصيبتي مثل مصيبت قوم نوح( غرق شدن ) يا

ص:544

مصيبت قوم هود( وزش باد خشك و بي حاصل) يا مصيبت قوم صالح( صيحه و زمين لرزه) برسد!

مي دانيد كه فاصله زماني قوم لوط از شما چندان زياد نيست و مي دانيد كه چه سرنوشتي گريبانگيرشان شد!!

( فاصلة زماني ميان دعوت لوط و دعوت شعيب كمتر از سه قرن بود، زيرا لوط معاصر ابراهيم"ع" و شعيب معاصر موسي"ع" است، كه فاصلة بين آنها همين مدت بوده است.)

شعيب عليه السلام مجدداً از سر دلسوزي و عطوفت آنها را نصيحت مي كند و مي فرمايد: از گناهان خود به سوي خدا توبه بريد و با ايمان به خدا و رسول به سوي او بازگشت كنيد كه او داراي رحمت و مودت است و نسبت به كساني كه استغفار و توبه مي كنند رحيم است و ايشان را دوست مي دارد!

آخرين تلاش هاي عنادآميز قوم شعيب

پس از آن كه شعيب "ع" با آنان به محاجه پرداخت و با استدلال عاجزشان كرد راهي براي آنان باقي نماند جز آنكه از راهي غيراز استدلال سخنش را قطع كنند و لذا گفتند:

اولاً- بسياري از سخناني كه مي گويد براي آنها نامفهوم و لغو و بي اثر است.

ثانياً- ما تورا در بين خود جز به عنوان يك فرد ضعيف و غيرقابل اعتنا نمي بينيم و لذا به گفته هاي غيرقابل اعتناي تو توجه نمي كنيم.

خواستند بگويند ما حرف هاي تو را نمي فهميم و نيروئي هم در بين ما نداري كه نيرومندي تو موجب آن شود كه ما در فهميدن كلام تو كوشش كنيم!

سپس اورا تهديد كردند و گفتند كه اگر اين چند نفر معدود كه فاميل تو را تشكيل مي دهند، نبودند، قطعاً تو را سنگسار مي كرديم ولي ما دربارة تو مراعات جانب آنان را مي كنيم. اين كه فاميل او را تعداد معدود قلمداد مي كنند اشاره به آن است كه اگر روزي بخواهند او را بكشند، خواهند كشت، و اعتنائي به فاميل او نخواهند كرد، و تنها چيزي كه باعث شده از كشتن او خودداري كنند يك نوع احترام و تكريم است كه براي فاميل او قائلند - وَما اَنتَ عَلَينا بِعَزيزٍ !

آخرين هشدارهاي شعيب قبل از نابودي قوم او

ص:545

قرآن مجيد از قول شعيب"ع" نقل مي كند كه از آخرين هشدارها و تلاشهاي خود براي هدايت قوم مأيوس گشته و مي گويد:

« آيا فاميل من به نزد شما گرانقدرتر از خدا هستند؟

كه شما خدا را پشت سر انداخته و فراموش كرده ايد!

راستي كه پروردگار من به آنچه مي كنيد احاطه دارد.

- اي قوم من! هرچه مي توانيد بكنيد،

كه من نيز كار خود را مي كنم،

و به زودي خواهيد دانست چه كسي عذاب به سراغش خواهد آمد و رسوايش خواهد ساخت، و چه كسي دروغگوست!

مراقب باشيد كه من نيز باشما مراقبم! »

شعيب"ع" با اين جملات خود قومش را شديداً تهديد مي كند و نشان مي دهد كه به گفتة خود كاملاً مطمئن است، و از اينكه بدو كافر شده و در برابر دعوتش تمرد كرده اند، لرزش و اضطرابي ندارد. ولي به زودي و به طور ناگهاني عذاب رسوا كننده خواهد آمد، و در آن هنگام خواهند دانست كه عذاب گريبان چه كسي را خواهد گرفت؟

نوع عذاب قوم شعيب"ع"

خداوند متعال خشم خود را بر قوم شعيب"ع" چنين بيان مي فرمايد:

« و چون امر ما در رسيد،

با رحمت خود، شعيب و كساني را كه با او ايمان آورده بودند،

نجات داديم،

و آنان را كه ستم كرده بودند صيحه فرا گرفت،

و صبحگاهان در ديار خويش از پا در آمدند،

چنانكه گوئي در آنجا اقامت نداشتند.

هان ! مدين دور بادا ! همچنان كه ثمود دور شدند!!! »

ص:546

(1)

خلاصه تاريخ زندگي شعيب در قرآن

چهار تن از رسولان الهي از نژاد عرب بودند كه شعيب عليه السلام سومين آنهاست كه نامشان در قرآن ذكر شده است. اين چهار رسول گرامي عبارت بودند از حضرت هود، حضرت صالح، حضرت شعيب و حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله وعليهم اجمعين !

خداي متعال در قرآن مجيد گوشه هائي از زندگي و دعوت اين پيامبر بزرگوار را در سوره هاي اعراف ، هود، شعرا، قصص و عنكبوت ذكر فرموده است.

شعيب از اهالي مدين بود. " مَديَن" شهري است در جزيرة العرب بر سر راه شام. حضرت شعيب معاصر موسي "ع" بود كه يكي از دو دختر خود را به ازدواج او در آورد به شرطي كه هشت سال براي او كار كند و اگر هم ده سال باشد به اختيار خودش باشد. ( قصص 27)

موسي"ع" ده سال تمام شعيب"ع" را خدمت كرد و آن گاه با او وداع گفت و با خانوادة خود رهسپار مصر شد.

قوم شعيب"ع" از اهالي مدين و بت پرست بودند، و قومي بودند كه داراي نعمت و امنيت و رفاه و فراواني محصول و ارزاني قيمت ها ! پس از مدتي فساد و كم فروشي و نقص مكيال و ميزان (هود 84) در ميان آنان شايع شد و خداي تعالي حضرت شعيب را به سوي ايشان فرستاد و به او دستور داد كه آنان را از بت پرستي و فساد در زمين و كم كردن پيمانه و ترازو نهي كند. وي نيز آنان را به آنچه مأمور بود دعوت كرد، و با بيم دادن و بشارت دادن مؤعظه شان كرد و ايشان را متذكر عذابهائي شد كه به قوم نوح و هود و صالح و لوط"ع" رسيده بود.

وي در احتجاج و مؤعظة آنان كوشش بسيار كرد ولي جز طغيان و كفرشان نيفزود، ( اعراف و سوره هاي ديگر،) و به غير از تعداد اندكي به او ايمان نياوردند، و شروع كردند به مسخره و تهديد كردن مؤمنين كه دست از پيروي شعيب "ع" بردارند.

قوم شعيب در سر راه مي نشستند و مردم را مي ترسانيدند، و هركه به خدا ايمان آورده بود از راه بازش مي داشتند و راه خدا را كج مي جستند. ( اعراف 86)

قوم شعيب او را متهم كردند كه افسون شده و دروغگوست، (شعرا 185) و او را ارعاب و تهديد كردند كه سنگسارش خواهند كرد. و نيز او و كساني را كه به او ايمان


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج 20 ص 279

ص:547

آورده بودند تهديد كردند كه آنها را از آبادي شان بيرون مي كنند و يا بايد به آئين آنها بازگردند.( اعراف 88)

قوم او آنقدر به اين كار ادامه دادند تا بالاخره او را از ايمان آوردنشان مأيوس ساختند و او نيز ايشان را به حال خود گذاشت و دعا كرد كه خدا فتح خودش را برساند. ( هود93)

آنگاه خدا بر آنان عذاب روز ابرآلود را فرستاد، (شعرا 189) و در حالي كه شعيب را مسخره مي كردند كه اگر راست ميگوئي تكه ابري از آسمان بر ما ساقط كن! صيحه و زمين لرزه آنان را درگرفت، ( هود94 و اعراف 91 و عنكبوت 37) و در ديار خود از پا در افتادند، و خدا شعيب "ع" و همراهان مؤمن او را نجات بخشيد، ( هود 94) و شعيب از قوم روي برگردانيد و گفت:

« اي قوم من! من رسالت هاي پروردگارم را به شما رساندم،

و نصيحت تان كردم،

پس چگونه بر مردم كافر تأسف بخورم؟! » ( اعراف93)

شخصيت معنوي شعيب"ع"

شعيب عليه السلام در شمار رسولان مكرم الهي بود، و خدا او را در مدح و ثناي نيكوئي كه از رسولان خود كرده، شريك ساخته است، و از او در سخناني كه با قوم خود گفته – مخصوصاً در سوره هاي اعراف و هود و شعرا – حقايق معارف و علوم الهي فراواني را حكايت كرده و يادآور شده كه وي نسبت به خدا و مردم ادبي والا داشته است.

وي خود را " رسول امين " و " مصلح " و " از صالحين " مي ناميد. ( شعرا 178 و هود 88 ) و خداي سبحان اين ها را در قرآن كريم خود حكايت كرده و امضا فرموده است. و همچنين حضرت موسي بن عمران كليم الله، با شخصيتي كه داشت مدت ده سال وي را خدمت كرده است.

ذكر شعيب در تورات

تورات حاضر قصة شعيب "ع" را با قوم او ذكر نكرده و تنها در ضمن قصة قتل موساي قبطي و فرار او از مصر به مدين (مديان) به او اشاره كرده و وي را « رعوئيل كاهن مديان » ناميده است. ( باب دوم از سِفر خروج )

ص:548

(1)

قوم " اَيكه" و ابرآتشبار

در اين آيات اجمالي از داستان شعيب عليه السلام ذكرشده است. داستان شعيب "ع" پايان هفت داستاني است كه در سورة شعرا آمده است:

« مردم اَيكه نيز پيامبران را دروغگو شمردند،

چون شعيب به ايشان گفت: چرا نمي ترسيد؟

به درستي كه من پيغمبري امين و خيرخواه شمايم،

از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد،

از شما براي پيغمبري خود مزدي نمي خواهم،

كه مزد من به عهدة پروردگار جهانيان است!

پيمانه تمام دهيد، و كم فروش نباشيد!

و با ترازوي درست وزن كنيد!

و چيزهاي مردم را كم ندهيد،

و در اين سرزمين به فساد مكوشيد!

و از آن كسي كه شما و مردم گذشته را آفريده است، بترسيد!

گفتند:

- حقا كه تو جادو زده شده اي!

تو جز بشري مانند ما نيستي، و ما ترا دروغگو مي پنداريم!

اگر راست مي گوئي پاره اي از آسمان را بر سر ما فرو ريز!

گفت:

- پروردگارم به اعمالي كه مي كنيد داناتر است! »

در اين آيات اجمالي از داستان شعيب "ع" را بيان كرد و از قوم او به قوم " ايكه" نام برد. " ايكه" به معناي بيشه اي است كه درختان توهم داشته باشد. بعضي ها گفته اند: اين بيشه جنگلي بوده در نزديكي هاي مدين، كه طايفه اي در آن زندگي مي كرده اند. از جمله پيامبراني كه به سوي آنها مبعوث شده شعيب "ع" بوده است.

قرآن مجيد در ادامة داستان مي فرمايد:


1- مستند: آية176 سورة شعرا " كَذَّبَ اَصحابُ لئَيكَةِ المُرسَلينَ ...." الميزان ج 30 ص 194

ص:549

-پس دروغگويش شمردند،

و به عذاب روز ابر ( آتشبار) دچار شدند،

كه عذاب روزي بزرگ بود،

كه در اين عبرتي است، ولي بيشترشان ايمان آور نبودند.

و پروردگارت همو نيرومند و رحيم است!

(1)

طرز تبليغات شعيب "ع"

حضرت شعيب عليه السلام نيز مانند نوح و ساير انبياء قبلي، دعوت خويش را بر اساس توحيد قرار داده بود.

شعيب"ع" معجزاتي كه دليل بر رسالتش باشد داشته، ولي آن معجزات چه بوده قرآن كريم اسمي از آن نبرده است.

در آيات فوق مي فرمايد:

« و به سوي مدين برادرشان شعيب را فرستاديم،

او به قوم خود گفت:

- اي قوم! خداي يگانه را كه جز او خدائي نداريد بپرستيد!

برهاني از پروردگارتان به سوي شما آمده،

و حجت بر شما تمام شده است،

پيمانه را تمام دهيد و كم فروشي نكنيد!

حق مردم راكم مي دهيد،

و در اين سرزمين پس از اصلاح آن فساد راه مي اندازيد،

اين دستور، اگر باور داشته باشيد، براي شما بهتر است.

بر سر هر راهي منشينيد كه مردم را بترسانيد،

و بدين وسيله كسي را كه به خدا ايمان آورده،

از راه باز داريد و راه خدا را منحرف كنيد!

ياد آوريد زماني را كه اندك بوديد و خدا بسيارتان كرد،

بياد آوريد و بنگريد سرانجام تبهكاران چگونه بود! »


1- مستند: آية85 تا 93 سورة اعراف " وَ اِلي مَديَنَ اَخاهُم شُعَيباً...." الميزان ج 15 ص 258

ص:550

شعيب"ع" نخست قوم خود را به توحيد كه اصل و پاية دين است، دعوت كرد، و آنگاه به وفا در وزن و ميزان و اجتناب از كم فروشي كه در آن روز متداول بود، دعوت نمود. و سپس آنها را دعوت كرد به اين معنا كرد كه در زمين فساد نيانگيزند و برخلاف فطرت بشري كه همواره انسان را به اصلاح دنياي خود و تنظيم امر حيات دعوت مي كند، مشي نكنند.

مقصود از " فساد در زمين" در اين آيه خصوص آن گناهاني است كه باعث سلب امنيت در اموال و اعراض و نفوس اجتماع مي شود، مانند راهزني و غارت و تجاوزهاي ناموسي و قتل و امثال آن .

از ظاهر آيه برمي آيد كه قوم شعيب قبلاً متصف به ايمان بوده اند، و صفت ايمان مدتي در بين آنان مستقر بوده است.

شعيب"ع" در آخر اين آيه مي گويد كه كاري به صراط مستقيم خدا نداشته باشند. از اين جمله بر مي آيد كه قوم شعيب به انحاء مختلف مردم را از شعيب رم مي دادند، و از اين كه به وي ايمان آورند و نزدش رفته و حرفهايش را گوش دهند، يا در مراسم عبادتش شركت جويند باز مي داشتند، و آنان را كه به دين حق و طريقة توحيد درآمده بودند تهديد مي كردند و همواره سعي مي كردند راه خدا را كه همان دين فطرت است، كج و ناهموار طلب كنند و بپيمايند. آنان در راه خدا و ايمان راه زناني شده بودند كه با تمام قوا و با هر نوع حيله و تزوير مردم را از راه برمي گرداندند. شعيب"ع" هم در مقابل، ايشان را به ياد نعمت هاي خداوند سبحان انداخته و توصيه كرده است كه از تاريخ امم گذشته و سرانجام مفسدين ايشان عبرت گيرند.

شعيب"ع" در ادامة دستوراتش چهارمين دستور خود را به آنان گوشزد مي كند و آن اين است كه گفت:

« اگر گروهي از شما به اين آئين كه من براي ابلاغ آن مبعوث شده ام ايمان آورده اند و گروهي ايمان نياورده اند، صبر كنيد تا خدايمان داوري كند كه او بهترين داوران است! »

شعيب"ع" از اتفاق مردم بر ايمان و عمل صالح مأيوس بود، و احساس كرد كه چنين اتفاقي نخواهند كرد و مسلماً اختلاف خواهند داشت، و طبقة اول و توانگران قومش به زودي دست به خرابكاري و كارشكني و آزار مؤمنين خواهند زد، و قهراً مؤمنين در تصميم خود سست خواهند شد. لاجرم همة ايشان را از مؤمن و كافر امر به صبر و انتظار فرج نمود، تا خداوند متعال در ميانشان حكومت كند، چه او بهترين حكم كنندگان

ص:551

است!

مجادلات اين قوم را قرآن چنين بيان مي كند:

« بزرگان قوم وي كه گردنكشي مي كردند، گفتند:

-اي شعيب ما تو را با كساني كه به تو ايمان آورده اند از آبادي خود بيرون مي كنيم، مگر اين كه به آئين ما بازگرديد!

گفت:

-به آئين شما بازگرديم هرچند از آن نفرت داشته باشيم!

اگر پس از آنكه خدا ما را از آئين شما رهائي داده، بدان باز گرديم دربارة خدا دروغي ساخته ايم،

ما را نسزد كه بدان بازگرديم،

مگر خدا پروردگارمان بخواهد،

كه علم پروردگار ما به همه چيز رساست،

و ما كار خويش به خدا واگذاشته ايم.

-پروردگارا !

-ميان ما و قوممان به حق داوري فرما، كه تو بهترين داوراني ! »

كفار بعد از اين گفت و شنود ها اطمينان پيدا كرده بودند كه گروندگان به آن حضرت به زودي دنبال وي راه افتاده و از سرزمين خود مهاجرت مي كنند لذا گفتند:

« - اگر به دنبال شعيب راه بيفتيد به طور يقين زيانكار خواهيد شد! »

با اين تهديد خواستند شعيب را در مهاجرتش تنها بگذارند و به خيال خود از مزاحمتش آسوده گردند و افراد قوم خود را هم از دست نداده باشند.

سرانجام اين قوم را نيز قرآن چنين تعريف مي كند:

« زلزله گريبان ايشان را بگرفت،

و در خانه هاي خود بي جان شدند و به زانو درآمدند،

گوئي كساني كه شعيب را تكذيب كردند هرگز در آين ديار نبودند!

و كساني كه شعيب را تكذيب مي كردند خود مردمي زيانكار بودند،

آنگاه از آنان روي برتافت و گفت:

- اي قوم !

ص:552

- من پيغام هاي پروردگار خويش را به شما رساندم،

و نصيحتتان كردم،

چگونه براي گروهي كه كفر ورزيدند، اندوه بخورم ! »

(1)

دعا و نفرين شعيب "ع"

خداوند سبحان در قرآن مجيد از جزئيات زندگي پيامبر خود شعيب عليه السلام، زماني را ن__ق___ل مي فرمايد كه عرض كرد:

« - پروردگارا !

حق را در بين ما و قوم ما آشكار ساز!

و تو بهترين حكم كنندگاني ! » ( اعراف 89)

شعيب عليه السلام بعد از آن كه از رستگاري ق___وم خود مأيوس مي شود از خداي تعالي درخواست مي كند كه وعده اي را كه دربارة همة انبياء داده، اجرا كند و بين او و قومش به حق حكم فرمايد:

« براي هر امتي رسولي است،

پس وقتي رسولشان مبعوث شد،

ميان آنان و رسولشان به حق و عدالت حكم مي شود،

و آنان ستم نمي شوند! » ( يونس 48)

جهت آنكه گفت « بين ما » اين بود كه مؤمنين به توحيد را نيز در نظر گرفت، زيرا كفار قوم او، مؤمنين را نيز مانند شعيب تهديد كرده بودند كه:

« اي شعيب! مطمئن باش كه به طور مسلم تورا و همچنين كساني را كه از اهل قرية ما به تو ايمان آورده اند، از ديار خود بيرون خواهيم كرد، مگر اين كه به دين ما برگرديد ! » ( اعراف 88)

شعيب"ع" در اين دعاي خود، در بين اسماء الهي تمسك كرد به اسم « خيرالفاتحين! » زيرا مناسب با متن دعاي اوست.

ساير چهره هاي تاريخي عصرموسي

اشاره


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج 12 ص 152

ص:553

مستند:بحث تحليلي الميزان ج 31 ص 69

هارون، برادر موسي و پيامبري او

خداي تعالي در قرآن مجيد هارون عليه السلام را در منت هايش در دادن كتاب، در هدايت به سوي صراط مستقيم، در داشتن تسليم، در بودنش از محسنين، و در بودنش از بندگان مؤمن خدا با موسي عليه السلام شريك دانسته؛ و اورا از مرسلان و انبياء الهي معرفي فرموده است.

خداوند متعال هارون "ع" را از كساني دانسته كه بر آنان انعام فرموده و او را با ساير انبياء در صفات جميلي كه از احسان و صلاح و فضل و اجتباء و هدايت دارند، يكجا ذكر كرده است.

موارد بالا به ترتيب در آيات زير آمده است:

1-منت نهادن الهي بر او، (صافات122-114)

2-دادن كتاب،

3-هدايت به سوي صراط مستقيم،

4-داشتن تسليم،

5-از محسنين بودن،

6-از بندگان مؤمن خدا و شريك موسي بودن،

7-از مرسلان بودن (طه 47)

8-از ا نبياء بودن (مريم 53)

9-مورد انعام خدا بودن (مريم 58)

ص:554

10- ذكر نام او با پيامبران صاحب احسان و فضل و صلاح و اجتباء و هدايت ( انعام 88-84)

خداوند هارون را همطراز موسي دانسته و در دعاي موسي اورا چنين مي شناساند:

-از اهل من وزيري قرار ده،

-هارون برادرم را،

-پشتم را به او محكم كن،

-در كارم شريكم گردان،

-تا تورا بسيار تسبيح كنيم،

-و بسيار ذكر گوئيم ...! (طه 35)

هارون عليه السلام در تمامي مواقف ملازم برادرش موسي عليه السلام بوده، و در عموم كارها با او شركت مي كرده و او را در رسيدنش به مقاصد ياري مي كرده است.

در قرآن كريم هيچ مسئله اي كه مختص به آن جناب باشد نيامده مگر همان جانشيني او براي برادرش، در آن چهل روزي كه موسي به ميقات رفته بود، كه به برادر خود هارون گفت:

-خليفة من باش در قومم،

-و اصلاح كن،

-و راه مفسدان را پيروي مكن!

وقتي موسي از ميقات برگشت، در حالي كه خشمناك و متأسف بود كه چرا قوم او گوساله پرست شدند، الواح تورات را بيفكند و سر برادر را بگرفت و به طرف خود كشيد.

هارون گفت: اي پسر مادر! مردم مرا ضعيف كردند ( گوش به حرفم ندادند،) و نزديك بود كه مرا بكشند، پس پيش روي دشمنان مرا شرمنده و سرافكنده مكن، و مرا با مردم ستمگر به يك چوب مران !

موسي گفت:

- پروردگارا !

مرا و برادرم را بيامرز،

و مارا در رحمت خود داخل كن،

كه تو ارحم الراحميني !

ص:555

(1)

آسيه، همسر فرعون- چهره برجسته تاريخ زن

« و خداي تعالي براي كساني كه ايمان آورده اند مثلي مي زند، و آن داستان همسر فرعون است، كه گفت:

« - پروردگارا !

نزد خودت براي من خانه اي در بهشت بنا كن ،

و مرا از فرعون و عمل او نجات بخش،

و از مردم ستمكار برهان ! »

خداوند از زناني كه در تاريخ مثال مي زند يكي همسر فرعون است، كه درجة كفر شوهرش بدانجا رسيد كه در بين مردم معاصر خود با كمال بي شرمي و جنون فرياد زد كه رب اعلاي شما منم !

اما اين همسر به خدا ايمان آورد، ايماني خالص، كه خداي تعالي او را نجات داد و داخل در بهشتش كرد، و قدرت همسري چون فرعون و كفر او نتوانست به ايمان وي خدشه اي وارد سازد.

چكيدة آرزوي اين همسر صالح را خداي سبحان در آية زير نقل مي كند كه عرض نمود:

« خدايا ! براي من در نزد خودت در بهشت خانه اي بساز ...! »

در اين آيه خداي سبحان تمامي آرزوهائي را كه يك بندة شايسته در مسير عبوديتش دارد خلاصه نموده است، براي اين كه وقتي ايمان كسي كامل شد، ظاهر و باطنش همآهنگ، و قلب و زبانش همآواز مي شود. چنين كسي نمي گويد مگر آنچه را كه مي كند، و نمي كند مگر آنچه را كه مي گوي__د، و در دل آرزوئ___ي را نمي پروراند، و در زبان درخواست آن را نمي كند، مگر همان چيزي را كه با عمل خود آن را مي جويد!

خداي تعالي درخلال تمثيل حال اين بانو، و اشاره به منزلت خاصي كه در عبوديت داشت، دعائي را نقل مي كند كه او بر زبان رانده است، همين خود دلالت مي كند بر اين كه دعاي او عنوان جامعي براي عبوديت اوست، و در طول زندگي هم همان آرزو را دنبال مي كرده است، و درخواستش اين بوده كه خداي تعالي برايش در بهشت


1- مستند:آية 11 سورة تحريم " وَ ضَرَبَ اَللهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنوُا امْرَأتَ فِرعَونَ ...." الميزان ج 38 ص 336

ص:556

خانه اي بنا كند، و از فرعون و عمل او، و از همة ستمكاران نجاتش دهد.

پس همسر فرعون جوار رحمت پروردگارش را خواسته است، و آرزو كرده كه با خدا نزديك باشد، و اين نزديكي با خدا را بر نزديكي با فرعون ترجيح داده است، با اينكه نزديكي با فرعون همه لذات دنيوي را در پي داشته است، و در دربار او آن چه را كه دل آرزو مي كرده، يافت مي شده است، و حتي آنچه كه آرزوي يك انسان بدان نمي رسيده، در آنجا يافت مي شده است.

پس معلوم مي شود همسر فرعون چشم از تمامي لذات زندگي دنيا بردوخته بود، آنهم نه به خاطر اينكه دستش به آنها نمي رسيده، بلكه در عين اين كه همة آن لذات برايش فراهم بوده است، مع ذلك از آنها چشم پوشيده و به كراماتي كه نزد خداست، و به قرب خدا دل بسته و به غيب ايمان آورده و درراه ايمان خود استقامت ورزيده، تا از دنيا رفته است.

اين قدمي كه همسر فرعون در راه بندگي خدا برداشته، قدمي است كه مي تواند براي همة پويندگان اين راه مثل باشد، و به همين جهت خداي سبحان حال او و آرزوي او و عمل در طول زندگي او را در دعائي مختصر خلاصه كرد، دعائي كه جز اين معنا نمي دهد كه او از تمامي سرگرمي هاي دنيا و هرچيزي كه آدمي را از خدا بي خبر مي كند، قطع رابطه كرده و به پروردگار خود پناهنده شده و جز اين آرزوئي نداشته است كه با خدا نزديك باشد و در داركرامت او منزل گزيند!

نام اين زن به طوري كه در روايات آمده " آسيه" بوده است.

او در اين دعا خانه اي درخواست كرده كه هم نزد خدا باشد و هم در بهشت، و اين بدان جهت است كه بهشت دار قرب خدا و جوار رب العالمين است:

-... بَل َا حياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ !

علاوه بر اين كه حضور در نزد خداي تعالي و نزديكي او كرامتي است معنوي، و استقرار در بهشت كرامتي است صوري، پس جا دارد كه بندة خدا هردو را از خدا بخواهد.

در مجمع البيان از ابوموسي از رسول الله "ص" روايت كرده كه فرمود:

« از مردان بسياري به حد كمال رسيدند ولي از زنان به جز چهار نفر به حد كمال نرسيدند-

اول - آسيه دختر مزاحم همسر فرعون،

دوم - مريم دختر عمران،

سوم - خديجه دختر خويلد،

ص:557

و چهارم - فاطمه دختر محمد "ص" ! »

در درّ منثور از ابن عباس پس از نقل روايت فوق اضافه كرده كه در فضيلت آسيه همين بس كه خداي تعالي داستانش را در قرآن مجبد براي ما ذكر كرده است.

شهادت آسيه به دست فرعون

به طوري كه در روايات ذكر كرده اند آسيه همسر فرعون به دست همسرش فرعون كشته شد، چون فرعون پي برده بود كه وي به خداي يگانه ايمان آورده است، و اما اين كه به چه صورت كشته شد روايات مختلف است.

در بعضي از روايات آمده كه وقتي فرعون مطلع شد كه همسرش به خدا ايمان آورده، به او تكليف كرد كه به كفر برگردد و او زير بار نرفت و حاضر نشد جز خدا كسي را بپرستد، لذا فرعون دستور داد سنگ بسيار بزرگي بر سرش بيفكنند به طوري كه زير سنگ خورد شود، و مأمورينش همين كار را كردند.

در بعض روايات ديگر آمده كه وقتي او را براي عذاب حاضر كردند دعائي كرد كه خداي تعالي آن را در قرآن كريم نقل فرموده است، و خداي تعالي دعايش را مستجاب كرد و قبل از شهادت خانة خود را در بهشت ديد و آن گاه جان شريفش از كالبد جدا شد و سپس صخرة بسيار بزرگي را بر روي جسد بيجانش انداختند.

و در بعض ديگر از روايات آمده كه فرعون او را با چارميخ به زمين كوبيد و از ناحية سينه شكنجه اش داد و در آخر يك سنگ آسياي بزرگ روي سينه اش گذاشت، و در برابر تابش خورشيد رهايش كرد، ( و خدا داناتر است.)

(1)

قارون، دانشمند ثروتمندي كه به قعرزمين فرورفت!

قارون به نقل قرآن كريم از قوم موسي بود كه خداوند از گنجينه ها و مال دنيا آنقدر به وي روزي داده بود، و كليد گنجينه هايش آنقدر سنگين بود، كه حمل آنها مردان نيرومند را هم خسته مي كرد، و در اثر داشتن چنين ثروتي خيال كرد كه او خودش اين ثروت را جمع آوري كرده است، چون راه جمع آوري اش را مي دانسته و خوش فكر بوده و حسن تدبير داشته است! اين فكر او را مغرور نمود و از عذاب الهي


1- مستند:آية76تا84سوره قصص " اِنَّ قاروُنَ كانَ مِن قَومِ موُسي فَبَغي عَلَيهِم و...." الميزان ج 31 ص 119

ص:558

ايمن و خاطر جمع شد، و زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح داد و شروع به ايجاد فساد در زمين كرد، خداي تعالي هم او را و هم خانه اش را در زمين فروبرد به طوري كه نه آن خوش فكري اش ياري اش كرد و نه آن حسن تدبير و نه آن جمعي كه دورش بودند. خلاصه بي كس و بيچاره و نابود گشت.

مردم هرچه به او گفتند:

- زياد فرح مكن، كه خداوند زياد فرح كنندگان را دوست نمي دارد!

كلمة " فرح " به معناي " بطر" تفسير شده است لكن بطر لازمة فرح و خوشحالي از ثروت دنياست، البته فرح مفرط و خوشحالي از اندازه بيرون، چون خوشحالي مفرط آخرت را از ياد مي برد، و قهراً بطر و طغيان مي آورد، و به همين جهت در آية شريفه – وَلا تَفرَحوُا بِما آتاكُم وَاللهُ لايُحِبُ كُلَّ مُختالٍ فَخوُرٍ – كه در اينجا اختيال و فخر را از لوازم فرح شمرده و فرموده است: به آنچه خدا به شما داده خوشحالي مكنيد كه خدا اشخاص مختال و فخور را دوست نمي دارد!

به او گفتند:

- در آنچه خدا به تو عطا كرده و در آنچه از مال دنيا به تو داده خانة آخرت را بطلب و با آن آخرت خود را آباد كن، به اينكه آن مال را در راه خدا انفاق نموده و در راه رضاي او صرف كني.

- از دنيا نصيبت را فراموش مكن، و آن مقدار رزقي را كه خدا برايت مقرر كرده ترك مكن، و آن را براي بعد از خودت بجاي مگذار، بلكه در آن عمل آخرت كن، چون حقيقت بهره و نصيب هركس از دنيا همان چيزي است كه برايش بماند، يعني براي آخرت انجام داده باشد !

به او گفتند:

-وَ اَحسِن كَما اَحسَنَ اَللهُ اِلَيكَ!

- يعني زيادي را از در احسان به ديگران انفاق كن، همانطور كه خدا از در احسان به تو انفاق كرده است، چون خودت مستحق و مستوجب آن نبودي!

به او گفتند:

- در طلب فساد در زمين مباش! و به آنچه خدا از مال و جاه و حشمت به تو داده استعانت در فساد مجوي، كه خدا مفسدان را دوست نمي

ص:559

دارد، چون بناي خلقت بر صلاح واصلاح است.

غرور قارون

پاسخ قارون به گفتار مؤمنيني كه از قومش به او نصيحت مي كردند و مي گفتند كه آنچه وي از مال و ثروت داشته خدا به او داده و احسان و فضلي از جانب خدا بوده و خود او استحقاق آن را نداشته است، پس واجب است كه او هم با اين فضل خدا خانة آخرت را طلب كند و آن را در راه احسان به مردم انفاق نمايد، و در زمين فساد بر نيانگيزد و به ملاك ثروت تكبر و استعلاء و طغيان نكند؛ اين بود كه گفت:

- آنچه من دارم احسان خدا نيست،

و بدون استحقاق به دستم نيامده است!

او ادعا كرد كه همة اين ثروت در اثر علم و كارداني خودم جمع شده است، پس من از ميان همة مردم استحقاق آن را داشته ام، چون راه جمع آوري مال را بلد بودم و ديگران بلد نبودند. و وقتي آنچه به دستم آمده به استحقاق خودم بوده، پس من مستقل در مالكيت و تصرف درآن هستم، هرچه بخواهم مي توانم بكنم، مي توانم آن را مانند ريگ در انواع لذت ها و گسترش نفوذ و سلطنت و به دست آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوي ديگرم صرف كنم و كسي را هم نمي رسد كه در كارم مداخله كند!

اين پندار غلطي كه در مغز قارون جاي گرفته بود، و كار او را به هلاكت كشانيد، كار تنها او نبوده، و نيست، بلكه همة فرزندان دنيا كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده، به اين پندار غلط مبتلا هستند و هيچ يك از آنها آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب ظاهري هم با آن مساعدت كرده، از اين فكر غلط به دور نيستند كه همه را از لياقت و كارداني خود بدانند، و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر و نيروي عاريتي، همه از هنرمندي و كارداني و لياقت خود آنان است، و اين خودشانند كه كار مي كنند و كارشان نتيجه مي دهد، و اين علم و آگاهي خودشان است كه ثروت و مقام را به سويشان سوق مي دهد، و اين كارداني خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مي دارد.

اين پندار غلط مخصوص قارون نيست، بلكه هر انساني همين طور است كه وقتي نعمتش زياد شد طغيان مي كند و مي پندارد كه تنها سبب اقبال دنيا به او، خود او و كارداني اوست، با اين كه او خبر دارد كه در قرون قبل و مردم قبل از او كساني بودند كه

ص:560

از او كاردان تر و نيرومندتر بودند، و كاركناني بيشتر داشتند و مثل او فكر مي كردند، ولي خدا به همين جرم هلاكشان فرمود.

پس اگر تنها سبب و علتي كه مال فراهم مي كند و آن را حفظ مي كن__د و وي را از آن برخ___ودار مي سازد علم او بوده باشد، همين علمي كه او را مغرور ساخته است، و اصلاً پاي خدا و فضل و احسان او در ميان نيست، بايد آن اقوام گذشته هلاك نمي شدند، و با نيرو و نفرات خود بلا را از خود دفع مي كردند!

نابودي قارون

قارون غرق در زينتش به سوي قومش بيرون شد، آنهائي كه تنها هدفشان زندگي دنيا بود، گفتند:

- اي كاش ما نيز آنچه را كه قارون دارد، مي داشتيم، كه او بهرة عظيمي دارد!

و كساني كه داراي علم بودند به ايشان گفتند:

- واي بر شما ! پاداش خدا بهتر است براي آن كس كه ايمان آورد و عمل شايسته كند، و اين سخن فرانگيرد مگر خويشتن داران!

خداي سبحان در قرآن مجيد عاقبت شوم قارون را چنين تعريف مي كند:

« ما او و خانه اش را در زمين فرو برديم.

بيچاره هيچ كس نداشت كه او را ياري كند،

چون غير از خدا ياوري نيست،

و لذا از كسي هم ياري نخواست!

آنهائي كه ديروز آرزوي آن مي كردند كه مثل وي باشند،

امروز مي گفتند:

- واي ! گوئي خداست كه رزق را براي هركس از بندگانش بخواهد وسعت بخشد، و براي هركس كه بخواهد تنگ مي گيرد،

اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ما را هم در زمين فرومي برد!

واي! گوئي كه كافران رستگار نمي شوند! »

ص:561

در اين آيات همان هائي كه ديروز آرزو مي كردند كه اي كاش به جاي قارون بودند، بعد از خسف قارون اعتراف كرده اند به اين كه آنچه قارون ادعا مي كرد و ايشان تصديقش مي كردند، باطل بود، و وسعت وتنگي رزق به مشيتي از خداست، نه به قوت و جمعيت و داشتن نبوغ فكري در ادارة زندگي!

خداوند سبحان در پايان اين سرگذشت مي فرمايد:

-اين خانة آخرت، يعني بهشت را،

اختصاص به افرادي مي دهيم كه نمي خواهند با برتري جوئي بر بندگان خداوند، يا هيچ معصيتي ديگر،

در زمين فساد راه بيندازند!

از اينجا روشن مي شود كه علوّخواهي يكي از مصاديق فسادخواهي است، و اگر از ميان فسادها خصوصاً علوّخواهي را نام برده، عنايت خاصي به آن داشته است.

اين آية شريفه عموميت دارد. يعني مي رساند كه تنها كساني به بهشت مي رسند كه در زمين هيچ يك از مصاديق فساد يا گناهان را مرتكب نشوند، به طوري كه حتي اگر در همه عمر يك گناه كرده باشند، از بهشت محروم مي شوند. البته آية ديگري در قرآن مجيد اين عموميت را خصوصي تر كرده و مي فرمايد:

- اگر از آن چه نهي شده ايد گناهان بزرگ را ترك كنيد،

ما گناهان ديگرتان را جبران مي كنيم،

و به منزلي آبرومندتان مي بريم!

- وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ !

(1)

بلعم باعورا، دانشمندي گمراه از بني اسرائيل

اين آيات داستان ديگري از تاريخ بني اسرائيل را شرح مي دهند و آن داستان بلعم باعوراست.

خداي تعالي پيغمبر خود رسول اكرم"ص" رادستور مي دهد كه داستان مزبور را براي مردم بخواند تا بدانند صرف در دست داشتن اسباب ظاهري و وسايل معمولي


1- مستند:آية175تا179سوره اعراف " وَاتلُ عَلَيهِم نَبَاءَ الَّذي آتَيناهُ آياتِنا فَانسَلَخَ مِنها...." الميزان ج 16 ص 232

ص:562

براي رستگار شدن انسان و مسلم شدن سعادتش كافي نيست، بلكه مشيت الهي هم بايد كمك كند، و خداوند سعادت و رستگاري را براي كسي كه به زمين چسبيده و سر در آخور تمتعات مادي فروبرده و يكسره پيرو هوي و هوس گشته است و حاضر نيست به چيز ديگري توجه كند، نخواسته است. زيرا چنين كسي راه به دوزخ مي برد.

آنگاه نشانه هاي چنين اشخاص را هم برايشان بيان كرده و مي فرمايد كه علامت اين گونه اشخاص اين است كه دلها و چشمها و گوشهايشان را در آنجا كه به نفع ايشان است به كار نمي زنند، و علامتي كه جامع همه علامت هاست اين است كه مردمي غافلند.

آية شريفه اسم اين دانشمند را مبهم گذاشته و تنها به ذكر اجمالي از داستان او اكتفا كرده است ولكن در عين حال ظهور در اين دارد كه اين داستان از وقايعي است كه واقع شده نه اين كه صرفاً يك مثال باشد.

مفهوم آية شريفه چنين است:

« - بخوان بر ايشان، يعني بر بني اسرائيل، و يا بر همة مردم، خبر از امر مهمي را، و آن خبر داستان مردي است كه ما آيات خود را برايش آورديم، يعني در باطنش از علايم و آثار بزرگ الوهيت پرده برداشتيم، و از اين طريق حقيقت امر برايش روشن شد، پس بعد از ملازمت راه حق آن را ترك گفت، و شيطان هم دنبالش را گرفت، و او نتوانست خود را از هلاكت نجات دهد.

اگر ما مي خواستيم او را به وسيلة همين آيات به درگاه خود نزديك مي كرديم، و لكن ما چنين چيزي را نخواستيم، براي اينكه او به زمين چسبيد و هواي دل خود را پيروي كرد، و چنين كسي مورد اضلال ماست، نه هدايت !

حكايت وي حكايت سگ است، كه اگر بر او هجوم بري پارس مي كن__د و اگر او را واگ__ذاري پارس مي كند.

اين حكايت قومي است كه آيه هاي ما را تكذيب كرده اند،

پس اين خبر را بخوان شايد آنها انديشه كنند!

چه بد است صفت قومي كه آيه هاي مارا دروغ شمرده و با خويش ستم مي كرده اند !

هركه را خدا هدايت كند او هدايت مي يابد و هركه را گمراه كند آنان

ص:563

خودشان زيانكارانند! »

بلند شدن و تكامل انسان به وسيلة آيات نامبرده كه خود اسباب ظاهري الهي است باعث هدايت آدمي است، و لكن سعادت را براي آدمي حتمي نمي سازد، زيرا تماميت تأثيرش منوط به مشيت خداست، و خداوند سبحان مشيتش تعلق نگرفته به اينكه سعادت را براي كسي كه از او اعراض كرده و به غير او كه همان زندگي مادي زميني است، اقبال نموده، حتمي سازد.

آري ! زندگي زميني آدمي را از خدا و از بهشت كه خانة كرامت اوست، باز مي دارد، و اعراض از خدا و تكذيب آيات او ظلم است، و حكم حتمي خدا گذشته است به اين كه مردم ظالم را هدايت نكند.

در روايات اسلامي آمده است كه-

" بلعم باعورا داراي اسم اعظم بود، با اسم اعظم دعا مي كرد، و خداي تعالي دعايش را اجابت مي كرد. در آخر به طرف فرعون ميل كرد و از درباريان او شد...." ( نقل از امام رضا عليه السلام)

پيامبران بني اسرائيل بعد از موسي(ع)

پادشاهي و پيامبري داود"ع"

اشاره

ص:564

ص:565

مستند:آية 246تا252سورة بقره " وَ قَتَلَ داوُدُ جالوُتَ وَ آتاهُ اللهُ المُلكَ وَالحِكمَةَ و علَّمَهُ مِمّا يَشآءُ...." الميزان ج4ص131

ظهور داود در جنگ طالوت با جالوت

قرآن مجيد نقل مي كند جمعيتي كثير از بني اسرائيل كه تحت سيطرة پادشاهي ظالم گرفتار بودند به پيامبر خود گفتند:

-پادشاهي براي ما معين كن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگيم!

سلطان جابري كه تا آن روز بر آنان تسلط داشت همان " جالوت" بود، كه با آنان به صورتي رفتار كرده بود كه همة شئون حياتي و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند.

اين گرفتاري از لحاظ زماني بعد از نجات بني اسرائيل از شر آل فرعون بود. مي دانيم كه بني اسرائيل قبلاً مورد شكنجه و آزار بودند و خداوند متعال موسي"ع" را برآنان مبعوث كرد و برآنان ولايت و سرپرستي داد، و بعد از موسي ولايت ايشان را به اوصياء موسي"ع" واگذار كرد.

بعد از اين دوره بود كه گرفتار ديو جالوت شدند، و وقتي ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و كارد به استخوانشان رسيد، قواي باطني شان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدار شد، و تعصب توسري خورده شان زنده گشت.

در اينجا بود كه بزرگان قوم از پيغمبرشان درخواست مي كنند پادشاهي بر ايشان برگزيند، تا به وسيلة او اختلافات داخلي خود را برطرف سازند و قواي شان را تمركز دهند و در تحت فرمان آن پادشاه در راه خدا كارزار كنند.

ارمياي نبي، شموئيل و طالوت

ص:566

جزئيات اين واقعة تاريخي را ازروايات اسلامي به شرح زير نقل مي كنيم:

- بني اسرائيل بعد از درگذشت موسي"ع" مرتكب گناهان شده و دين خدارا دگرگون كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچي نمودند. در ميان آنان پيامبري بود كه به كارهاي نيك امر مي كرد و از كارهاي زشت نهي شان مي نمود، ولي مردم اطاعتش نمي كردند.

روايت شده كه آن پيامبر " ارمياي نبي " عليه السلام بوده است.

خداي تعالي به جرم سرپيچي ها و زشت كاريهاي بني اسرائيل، جالوت را كه مردي قبطي بومي مصر بود، برآنان مسلط كرد. او بني اسرائيل را ذليل ساخته و مردانشان را بكشت و از سرزمينشان و اموالشان بيرون كرد، و زنانشان را برده گرفت.

بني اسرائيل نزد پيامبرشان شكوه بردند و فزع كردند و گفتند:

-از خداي تعالي درخواست كن فرماندهي براي ما برانگيزد تا در راه خدا كارزار كنيم!

در آن روزگار نبوت همواره در يك دودمان بود و سلطنت در دودماني ديگر، و خدا هرگز نبوت و سلطنت را در يك دودمان جمع نكرده بود. به همين جهت بود كه آن تقاضا را كردند.( وگرن____ه درخواس__ت مي كردند خود آن پيامبر فرماندهي را بپذيرد.)

پيامبرشان پرسيد:

-آيا اگر چنين فرماندهي برايتان معرفي شد، و آنگاه جهاد بر شما واجب گشت قول مي دهيد كه از جهاد شانه خالي نكنيد؟

و يا چنين عزمي در خود مي بينيد؟

گفتند:

-ما چه بهانه و عذري داريم كه در راه خدا قتال نكنيم،

با اينكه دشمن مارا از خانه و زن و فرزندمان بيرون رانده است؟

لكن خداي تعالي به آن پيامبر خبر داد كه اينان پشت به جنگ خواهند كرد و همين طور كه پيشگوئي كرده بود شد، همين كه جهاد بر آنان واجب شد بجز عدة كمي از ايشان همه از جنگ اعراض نمودند. و خدا به وضع ستمكاران داناست!

لاجرم پيغمبرشان به ايشان گفت: خداي تعالي " طالوت" را مبعوث كرد تا

ص:567

فرمانده و پادشاه شما باشد.

بني اسرائيل از بعثت طالوت خشمگين شده و گفتند: او كجا و سلطنت كردنش بر ما كجا؟! خود ما كه سزاوارتر به سلطنت هستيم. او نه ثروتي دارد و نه از دودمان " لاوي" است، كه بايد نبوت در دودمان او باشد، و نه از دودمان " يوسف" است كه سلطنت همواره در آن دودمان بوده است، بلكه او از نسل بنيامين برادر پدر و مادري يوسف است، و دودمان وي نه بيت نبوت بوده و نه بيت سلطنت.

پيامبرشان در جواب گفت: خداي تعالي او را بر شما ترجيح داده، و نيروي علمي و جسمي بخشيده است، و خدا ملك خود را به هر كس كه بخواهد مي دهد، و او آن كسي است كه هرچه مي كند از روي علم و آگاهي مي كند.

" طالوت" همانطور كه "شموئيل" فرموده، مردي قوي هيكل و داناترين بني اسرائيل بود، الا اينكه مردي فقير بود و بني اسرائيل از همين خصلتش خرده گرفتند و گفتند: آخر او مال فراواني ندارد!

پيامبرشان گفت:

ص:568

-نشانة اين كه او از طرف خدا سلطان شما شده اين است كه آن " تابوت" را كه سكينتي از پروردگارتان و بقيه اي از آنچه از آل موسي و آل هارون به جاي مانده در آن است، براي شما مي آورد، در حالي كه ملائكه آن تابوت را حمل مي كنند.

و اين تابوت همان صندوقي است كه خداي تعالي بر مادر موسي نازل كرد و مادر موسي قنداق بچه را در آن نهاد و به دريا افكند. و اين صندوق همواره در بين بني اسرائيل ببود و از آن تبرك مي جستند. و چون مرگ موسي فرارسيد الواح و زره خود را و آنچه آيات نبوت داشت، در آن نهاده و به وصي خود " يوشع" سپرده بود، و اين تابوت همچنان در بين ايشان بود، تا آنكه آن را خوار و بي مقدار شمردند، به طوري كه بچه ها با آن بازي مي كردند، و بني اسرائيل كه تا آن روز در كمال عزت و شرف زندگي مي كردند به خاطر همين كه راه گناه را پيش گرفته و به تابوت بي حرمتي روا داشتند، خدا آن تابوت را از ميانشان برداشت.

اين ببود تا آن كه از ظلم جالوت كارد به استخوانشان رسيد و از پيامبر زمان خود در خواست كردند كه از خدا بخواهد فرماندهي برايشان برانگيزد تا در ركابش با كفار بجنگند. در آن روزگار خدا دوباره تابوت را به ايشان برگردانيد كه قرآن درباره اش مي فرمايد:

-« نشانة اين كه او از طرف خدا سلطان شما شده اين است كه آن " تابوت" را كه سكينتي از پروردگارتان و بقيه اي از آنچه از آل موسي و آل هارون به جاي مانده در آن است، براي شما مي آورد، در حالي كه ملائكه آن تابوت را حمل مي كنند. »

سپس امام فرمود: منظور از "بقيه" ذرية انبياست. ( نقل از امام ابي جعفر عليه السلام در تفسير قمي )

اعتراض بني اسرائيل به فرماندهي و سلطنت طالوت ظاهراً اعتراض بيجا به نظر مي رسد، ولي اين اعتراض آنها يك ريشة اعتقادي داشته است، زيرا يهود معتقد بودند كه در كار خدا بداء و نسخ و تغييري نيست، واين سه از خدا محال است، كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند:

« يَدُاللهِ مَغلولَةٌ غُلَّت اَيديهِم – دست خدا بسته است، دستشان بسته باد! »

پيامبرشان در پاسخ فرموده:

« اِنَّ اَللهَ اَصطَفاهُ عَلَيكُم ! - خدا او را بر شما ترجيح داده است! »

از طرف ديگر بني اسرائيل معتقد بودند سلطان بايد مردي توانگر باشد و چون طالوت مردي فقير بود منافات با سلطنت داشت، كه پيامبرشان جواب داده: « وَ زادَهُ بَسطَةً في العِلمِ وَالجِسمِ ! »

يعني، سلطنت پول نمي خواهد بلكه نيروي فكري و نيروي جسمي مي خواهد، كه طالوت هردو را بيش از شما دارد. و بالاخره :

« وَاللهُ يُؤتي مُلكَهُ مَن يَشآء ! - خداي تعالي ملك خود را به هر كه بخواهد مي دهد! » و قهراً مصالح جامعه در آن است!

آيات قرآني بقيه تاريخ اين جنگ را چنين توصيف مي كنند:

« ... همين كه طالوت سپاهيان را بيرون برد، گفت:

- خدا شما را با نهر آبي امتحان مي كند،

هركه از آن بنوشد از من نيست،

و هركس از آن ننوشد از من است،

مگر آن كس كه با مشت خود كفي بردارد و لبي تركند!

و از آن لشكر بجز اندكي همه نوشيدند.

ص:569

و همينكه او با كساني كه ايمان داشتند از شهر بگذشت، گفتند:

- امروز مارا طاقت " جالوت" و سپاهيان وي نيست!

آنها كه يقين داشتند كه به پيشگاه پروردگارشان مي روند، گفتند:

- چه بسيار شده كه گروهي اندك به خواست الهي بر گروهي كثير غلبه كرده اند،

و خدا پشتيبان صابران است!

و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند:

- پروردگارا !

صبري به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز

و بر گروه كافران پيروزمان گردان!

- رَبَّنآ اَفرِغ عَلَينا صَبراً وَ ثَبِّتْ اَقدامَنا

وَ انصُرنا عَلَي الْقَومِ الكافِرينَ !

پس به خواست خدا شكست شان دادند

و " داود " جالوت را كشت!

و خدايش پادشاهي و فرزانگي به " داود " بداد،

و آنچه مي خواست به او بياموخت!

اگر خدا بعضي مردم را به بعض ديگر دفع نمي كرد زمين تباه مي شد!

ولي خدا با اهل جهان صاحب كرم است!

اين آيت هاي خداست كه ( اي پيامبر اسلام) به حق بر تو مي خوانيم،

و محققاً تو از پيامبراني ! »

مسئله نفاق و جهاد، و تحليلي بر جنگ طالوت و جالوت

يك حقيقت از سراپاي اين داستان روشن است، و آن اين است كه خداي تعالي قادر است عده اي بسيار قليل، و از نظر روحيه مردمي ناهمانگ، را بر لشكر بسيار زيادي نصرت دهد!

توضيح اينكه:

بني اسرائيل تمامي از پيامبر خود درخواست فرماندهي كردند و همگي پيمان محكم بستند تا آن فرمانده را نافرماني نكنند.

ص:570

كثرت جمعيت آنها به قدري زياد بود كه بعد از تخلف جمعيت بسياري از آنان از شركت در جنگ، تازه باقيمانده آنان لشكري بودند، و اين لشكر هم در آزمايش آب نهر، اكثرشان رفوزه شدند، و بجز اندكي از آنان در امتحان پيروز نشدند، و تازه آن عده اندك هم هماهنگ نبودند، به خاطر اينكه بعضي از آنان يك شب آب خوردند، و معلوم شد كه دچار نفاق هستند، پس در حقيقت، آنچه باقي مي ماند اندكي از اندك بود.

ولي در عين حال پيروزي نصيب آن اندك شد، چون ايمان داشتند و در برابر لشكر بسيار انبوه "جالوت" صبر و استقامت به خرج دادند!

نقل داستان " طالوت و جالوت" و « داود » در قرآن مجيد همراه آياتي است كه فريضة جهاد را براي مردم بيان فرموده و آنها را دعوت مي كند به تجهيز يكديگر و فراهم نمودن عده و قوه و انفاق براي تأمين منابع مالي جنگ.

خداوند متعال مي خواهد مؤمنيني كه مأمور به قتال و جهاد با دشمنان دينند عبرت بگيرند و بدانند كه غلبه همواره مال ايمان و تقواست، هرچند كه دارندگان آن كم باشند، و خواري و نابودي از آن نفاق و فسق است، هرچند صاحبانش بسيار باشند.

بني اسرائيل، كه اين داستان مربوط به ايشان است، مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستي خزيده بودند، مردمي ذليل و توسري خور بودند، همين كه قيام كردند و در راه خدا كارزار كردند و كلمة حق را پشتيبان خود قرار دادند، هرچند كه صادقان ايشان در اين دعوي اندك بودند، و اكثرشان وقتي جنگ حتمي شد، فرار كردند، و در ثاني سر اعتراض به طالوت را باز كردند، و در ثالث از آب نهري كه مأمور بودند ننوشند، نوشيدند، و در رابع به طالوت گفتند كه ما حريف جالوت و لشكريانش نمي شويم، ولي مع ذلك خدا ياري شان كرد و بر دشمن پيروزي شان داد، و دشمن را به اذن خدا فراري دادند، و داود جالوت را كشت، و ملك و سلطنت در بني اسرائيل مستقر گرديد، و حيات از دست رفته شان را دوباره به ايشان برگردانيد، و بار ديگر سيادت يافتند!

همة اينها به خاطر آن كلامي بود كه ايمان و تقوي بر زبانشان جاري ساخت، و آن اين بود كه وقتي با جالوت و لشكريانش برخورد كردند، گفتند:

- رَبَّنآ اَفرِغ عَلَينا صَبراً وَ ثَبِّتْ اَقدامَنا

وَ انصُرنا عَلَي الْقَومِ الكافِرينَ !

اين ماجرا عبرتي است كه اگر همه مؤمنيني كه در هر عصر مي آيند آن را نصب العين خود قرار دهند و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان خود غلبه خواهند يافت، البته مادام كه مؤمن باشند!

ص:571

وَ قاتِلوُا في سَبيلِ اللهِ !

خداوند متعال كه با اين آيه جهاد را بر مسلمين واج__ب مي كن___د در كلامش همه جا آن را مقيد به « في سبيل الله! » مي كند، اين براي آن است كه به وهم كسي درنيايد و كسي خيال نكند كه اين وظيفة ديني مهم صرفاً براي اين تشريع شده كه امتي بر ساير مردم تسلط پيدا كند و اراضي آنان را ضميمة اراضي خود كند، همانطور كه نويسندگان تمدن اسلام، چه جامعه شناسان و چه غير ايشان، همينطور خيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست، و قيد « في سبيل الله » مي فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام براي اين است كه دين الهي كه ماية صلاح دنيا و آخرت مردم است در عالم سلطه يابد.

در آية بعدي « وَاعلَموُا اِنَّ اللهَ سمَيعٌ عَليمٌ ! » مؤمنين را زنهار مي دهد از اينكه در اين سير خود قدمي برخلاف دستور خدا و رسولش بردارند، و يا كلمه اي در مخالفت بگويند، و حتي نفاقي در دل مرتكب شوند، آن طور كه بني اسرائيل كردند، آن زمان كه دربارة طالوت به پيامبرشان اعتراض كردندكه -

او چگونه مي تواند بر ما حكومت كند، يا گفتند كه ما امروز طاقت هماوردي جالوت و لشكريانش را نداريم، يا آن زمان، بعد از آنكه جنگ بر آنان واجب شد سستي به خرج دادند و پشت به جنگ كردند، يا آن زمان كه واجب شد تا از نهر آب ننوشند مخالفت كردند و فرمان طالوت را نبردند!!!

روايات اسلامي تعداد باقيماندگان با طالوت را براي جنگ با جالوت سيصد و سيزده نفر، به عدد مجاهدين اسلام در جنگ بدر دانسته اند!

(1)

داود جوان، و مبارزه او با جالوت

قرآن مجيد در آية فوق ضمن بيان جنگ مشهور بني اسرائيل با جالوت، پادشاه ظالم مصري، كشته شدن وي را به دست داود نقل مي كند. نقش داود قبل از كشتن جالوت مشخص نگرديده ولي ق__رآن مجي___د مي فرمايد كه بعد از كشتن جالوت خداوند تعالي به داود ملك و حكمت بخشيد، و هرچه را كه مي خواست به او تعليم داد....


1- مستند:آية 251سورة بقره " فَهَزَموُهُم بِاِذنِ اللهِ وَقَتَلَ داوُدُ جالوُتَ وَ آتاهُ اللهُ المُلكَ وَالحِكمَةَ و علَّمَهُ مِمّا يَشآءُ...." الميزان ج4ص156

ص:572

جزئيات زندگي و نقش داود قبل از جنگ طالوت و جالوت را روايات اسلامي چنين روشن كرده اند:

« ... داود و برادرانش چهار نفر بودند، پدرشان هم كه مردي سالخورده بود، با ايشان زندگي مي كرد، و او كه از همه كوچكتر بود گوسفندان پدر را مي چرانيد، و برادرانش در لشكر طالوت خدمت مي كردند.

روزي پدر داود او را صدا زد كه پسرم بيا اين طعام را كه درست كرده ام براي برادرانت ببر، تا عليه دشمنان خود نيروئي بگيرند.

داود كه جواني كوتاه قد و كبود چشم و كم مو، و پاك دل بود، طعام را برداشت و به طرف ميدان جنگ روانه شد، و در ميدان جنگ صفوف لشكر را ديد كه به هم نزديك شده بودند. » ( اين قسمت روايت را تفسير عياشي از محمد حلبي، از امام صادق عليه السلام نقل كرده است، و ادامة روات را از ابي بصير از امام صادق "ع" به شرح زير نقل مي كند:)

« ... داود همين طور كه مي رفت به سنگي برخورد كه صدايش زد و گفت: اي داود مرا بردار و بامن جالوت را به قتل برسان، كه خدا مرا براي كشتن او خلق كرده است!

داود آن سنگ را برداشت و در توبره اي انداخت كه سنگ فلاخونش را در آن مي ريخت تا گوسفندان را با آن براند، و به راه افتاد تا داخل لشكر شد، و شنيد كه همگي از خونخواري و قهرم__اني ج__الوت تع__ريف مي كردند و امر او را عظيم مي شمردند.

داود گفت:

-چه خبر است كه اين قدر او را بزرگ شمرده و خود را در برابرش باخته ايد؟

به خدا قسم به محضي كه با او روبرو شوم به قتلش خواهم رساند!

مردم جريان او را به طالوت خبر دادند، و او را نزد طالوت بردند. طالوت گفت:

-اي پسر مگر تو چه نيروئي داري؟ و چه تجربه اي در كار جنگ اندوخته اي؟

گفت:

-هميشه شير درنده به گوسفندان من حمله مي كند و گوسفندي را مي ربايد و من اورا تعقيب مي كنم و سرش را به يك دست گرفته و فك پائينش را با دست ديگر باز مي كنم و گوسفند را از دهانش در مي آورم.

طالوت به لشكريانش گفت زرهي بلند برايم بياوريد! و وقتي آوردند آن را به گردن داود انداخت و زره تا زانوي داود را پوشانيد. طالوت و ساير بني اسرائيل از اين كه اولين زره به اندام او شد تعجب كردند، و طالوت گفت:

ص:573

-اميد است خدا جالوت را به دست وي به قتل برساند!

وقتي صبح شد مردم گرد طالوت جمع شده و دوصف لشكر روبروي هم قرار گرفتند، داود گفت:

-جالوت را به من نشان بدهيد!

همين كه او را ديد آن سنگ را از توبره در آورده و در فلاخن گذاشت و به سوي جالوت رها كرد و سنگ مستقيم بين دو چشم جالوت خورد و تا مغز سرش فرو رفت. جالوت از اسب سرنگون شد. مردم فرياد زدند:

« داود جالوت را كشت!

داود بايد پادشاه ما باشد! »

از آن به بعد ديگر فرمان طالوت را گردن ننهادند،

و داود را فرمانده خود كردند.

خداي تعالي " زبور" كتاب آسماني را بر او نازل كرد،

و صنعت آهنگري به او آموخت،

و آهن را برايش نرم كرد.

و به كوه ها و مرغان فرمان داد تا با او تسبيح بگويند.

احدي " صوت داود" را نداشت.

داود قبلاً در بني اسرائيل بود،

و خود را از ايشان پنهان مي داشت،

و خداي تعالي نيروي فوق العاده اي در عبادت به او داده بود. »

(1)

سرگذشت داود در قرآن

در قرآن كريم از تاريخ زندگي و سرگذشت حضرت داود عليه السلام به جز چند اشاره چيزي نيامده است، كه به ترتيب زيرند:

1-سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت، كه در آن جنگ داود جالوت را به قتل رسانيد و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار كرد و


1- مستند:بحث روايتي و تحليلي الميزان ج33 ص 315و320

ص:574

حكمتش داد و آنچه مي خواست به او آموخت. ( بقره 251)

2-در سورة "ص" خداوند تعالي به اين معنا اشاره كرده كه داود را «خليفه» خود كرد تا در بين مردم داوري و حكم كند و به او « فصل الخطاب» كه همان علم داوري در بين مردم است،آموخت. (ص 26-20)

3-در جاي ديگر، قرآن اشاره دارد به اين كه خداوند متعال داود عليه السلام را و همچنين سلطنت اورا تأئيد فرمود، و كوهها و مرغان را مسخر كرد تا با او تسبيح بگويند: ( انبياء 79، ص 19)

4-در سوره هاي ديگري اشاره اي به اين معني دارد كه خداوند تعالي آهن را براي او نرم كرد تا با آن هرچه لازم باشد بسازد، و مخصوصاً زره جنگي درست كند.( انبياء 80، سبأ 11)

ذكر خير داود در قرآن

خداي سبحان در چند مورد حضرت داود را از انبياء شمرده و بر او و بر همة انبياء ثنا گفته، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده است:

« وَ آتَينا داوُدَ زَبوُراً - ما به داود زبور داديم! » (نساء 163، انعام84 و 87)

و نيز فرموده:

« به داود فضيلت و علم داديم! » ( سبأ 10 و نمل 15)

و نيز فرموده:

« به او حكمت و فصل الخطاب ارزاني داشته و او را خليفه خود در زمين كرديم! » ( ص 20 و 26)

و همچنين در آيات 19 و 25 سورة "ص" او را به اوصاف زير ستوده است:

« اوّاب »

« دارندة زلفي و تقرب در پيشگاه الهي»

« دارندة حسن مآب»

اختلاف نظر قرآن و تورات در باره داود

در تورات در داستان آمدن دو متخاصم نزد داود"ع" رواياتي وجود دارد كه با

ص:575

شأن هي____چ پيامبري نمي سازد.

اين مطلب در قرآن مجيد نيز آمده است ولي بيش از اين را نمي رساند كه اين داستان صحنه اي بوده كه خداي تعالي براي آزمايش داود در عالم تمثل به وي نشان داده تا او را به تربيت الهي خود بار آورد، و راه و رسم داوري عادلانه را به او بياموزد، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته، و از راه عدل منحرف نگردد.

اين آن معنائي است كه از آيات اين داستان فهميده مي شود، و اما زوايدي كه در غالب روايات هست، يعني داستان " اوريا و همسرش" كه از تورات گرفته شده، مطالبي است كه ساحت مقدس انبياء از آن منزه است!!!

در تورات نقل اين داستان بسيار شنيع و رسواست، كه متأسفانه در برخي روايات اسلامي در اين زمينه نيز با دسيسه وارد كرده اند، و ما در اينجا از نقل آن خودداري مي كنيم كه اوراق پاك كتاب انبياء را از اين آلوده سازي ها پاك نگهداريم زيرا در نقل آن هيچ فايده اي نيست جز ايجاد يك تصوير ناروا از يك معصوم خدا !

در مورد ورود چنين خزعبلاتي به روايات اسلامي نيز كافي است روايتي را نقل كنيم كه امام معصوم از شنيدن آن عكس العملي نشان داده كه براي پاك كردن نارواهاي تورات حاضر از دامن پيامبران معصوم الهي كفايت مي كند:

از جمله اسرائيلياتي كه در درمنثور و ساير منابع آمده و صاحب مجمع البيان آنها را خلاصه كرده و پس از نقل اظهار نظر مي كند كه داستان عاشق شدن داود سخني است كه هيچ ترديدي در فساد و بطلان آن نيست، براي اين كه اين نه تنها با عصمت انبياء سازش ندارد بلكه حتي با عدالت نيز منافات دارد و چطور ممكن است انبياء كه امينان خدا در وحي او و سفيراني هستند بين او و بندگانش، متصف به صفتي باشند كه اگر يك انسان معمولي متصف بدان باشد، ديگر شهادتش پذيرفته نمي شود، و حالتي داشته باشند كه به خاطر آن حالت مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آن تنفر كنند!!

در روايات شيعه در كتاب " عيون" در باب ( مجلس حضرت رضا عليه السلام نزد مأمون، و مباحثه اش دربارة ارباب ملل و مقالات) امام رضا عليه السلام به ابن جهم فرمود:

-بگو ببينم، پدران شما دربارة داود چه گفته اند؟

ابن جهم عرضه داشت:

-مي گويند او در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس به صورت مرغي در برابرش ممثل شد، مرغي كه زيباتر از آن تصور ندارد.

ص:576

پس داود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگيرد و مرغ پريد و داود او را دنبال كرد و مرغ بالاي بام رفت و داود هم به دنبالش به بام رفت و مرغ به داخل خانة اوريا فرزند حيان شد و داود به دنبالش رفت و ناگهان زني زيبا ديد كه مشغول آب تني است. داود عاشق آن زن شد و اتفاقاً شوهر او يعني اوريا را قبلاً به مأموريت جنگي روانه كرده بود، پس به امير لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار دهد و او هم چنين كرد و اما به جاي اينكه كشته شود بر مشركين غلبه كرد و داود از شنيدن اين قضيه ناراحت شد و دوباره به امير لشكرش نوشت كه او را همچنان جلو تابوت قرار بده و امير چنان كرد و اوريا كشته شد و داود با همسراو ازدواج كرد....

راوي مي گويد:

حضرت رضا عليه السلام دست به پيشاني خود زد و فرمود:

-اِنّالِلّهِ وَ اِناّ اِلِيَهِ راجِعوُنَ !

-آيا به يكي از انبياء خدا نسبت مي دهيد كه نماز را سبك شمرد و آن را شكست و به دنبال مرغ به خانة مردم در آمد و به زن مردم نگاه كرد و عاشق شد و شوهر او را دستي دستي كشت؟؟!!

ابن جهم پرسيد:

-يا بن رسول الله، پس گناه داود در داستان دو متخاصم چه بود؟

فرمود:

-واي برتو! خطاي داود از اين قرار بود كه او در دل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقي داناتر از او نيافريده است، و خداي تعالي براي تربيت او و دور نگهداشتن او از عجب و غرور، دو فرشته نزد وي فرستاد تا از ديوار محرابش بالا روند. يكي گفت: ما دو خصميم كه يكي به ديگري ظلم كرده است، تو بين ما به حق داوري كن، و از راه حق منحرف مشو، و مارا به راه ميانه رهنمون شو !

-اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم به من مي گويد كه اين يك ميش خودت را در اختيار من بگذار، و اين سخن را طوري مي گويد كه مرا زبون مي كند!

داود، بدون اين كه، از طرف مقابل نيز بپرسد كه تو چه مي گوئي، و يا از مدعي طلب شاهد كند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع

ص:577

صاحب يك ميش حكم كرد، و گفت: او كه از تو مي خواهد يك ميش را هم در اختيارش بگذاري به تو ظلم كرده است!

خطاي داود در همين بود كه از رسم داوري تجاوز كرد، نه آن كه شما مي گوئيد! مگر نشنيده اي كه خداي عزّ و جلّ مي فرمايد:

-« يا داود ما تو را خليفة خود در زمين كرديم،

تا در بين مردم به حق داوري كني! »

ابن جهم عرضه داشت:

-يا بن رسول الله، پس داستان داود با اوريا چه بوده است؟

حضرت فرمود:

-در عصر داود حكم چنين بود كه اگر زني شوهرش مي مرد يا كشته مي شد، ديگر حق نداشت شوهر ديگري اختيار كند، و اولين كسي كه خدا حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهرمرده ازدواج كند داود عليه السلام بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدنش و گذشتن عده ازدواج كرد، و اين بر مردم آن روز گران آمد. »

(1)

قضاوت و داوري داود عليه السلام

خداي تعالي در اين آيات رسول گرامي خود را امر به صبر مي كند و سفارش مي فرمايد كه چرنديات كفار او را متزلزل نسازد و عزم او را سست نكند، و نيز سرگذشت جمعي از بندگان اوّاب خدا را به يادآورد كه همواره در هنگام هجوم حوادث ناملايم به خدا رجوع مي كردند.

از اين عده نام نه نفر از انبياء گرامي خدا را ذكر مي فرمايد كه عبارتند از: داود، سليمان، ايوب، ابراهيم، اسحق، يعقوب، اسماعيل، اليسع، ذوالكفل عليهم السلام.

اين قسمت از مطالب را با نقل نعمت هائي كه به داود عليه السلام ارزاني داشته آغاز مي كند و سپس موضوع منازعة دو نفر صاحب گوسفند را پيش مي كشد و داوري حضرت داود عليه السلام را تحت عنوان "آزمايش داود" مطرح مي سازد:


1- مستند:آية17تا29سورة ص "… وَاذكُرعَبدَنا داوُدَ ذَاالْايدِ اِنَّهُ اَوّابٌ…وَآتَيناهُ الْحِكمَةَ وَفَصلَ الْخِطابِ ...." الميزان ج33ص303

ص:578

« تو بر آنچه مي گويند صبر كن!

و به ياد آر بندة صالح ما داود را كه نيرومند و اوّاب بود،

ما كوه ها را مسخر او كرديم كه صبح و شام در تسبيح با او دمساز باشند،

و نيز مرغان دسته جمعي را كه همه به سوي او رجوع مي كردند،

و ما پايه هاي ملك او را محكم كرديم،

و او را حكمت و " فصل خطاب" داديم! »

حضرت داود در تسبيح خداي تعالي مردي نيرومند بود، و خدا را تسبيح مي كرد، و كوهها و مرغان با او همصدا مي شدند، و نيز مردي نيرومند در سلطنت، نيرومند در علم، و نيرومند در جنگ بود، و همان كسي است كه جالوت را به قتل رسانيد.

تأئيد خداي تعالي از داود عليه السلام به اين نبوده كه كوهها و مرغان را تسبيح گوي كند، چون تسبيح اختصاص به اين دو موجود ندارد، و تمامي موجودات عالم تسبيح گوي اويند، تأئيد خداي تعالي از اين بابت بوده كه تسبيح آنها را موافق و هماهنگ تسبيح داود كرده است، و صداي تسبيح آنها را به گوش وي و به گوش مردم مي رسانيده است. البته تسبيح آنها به لسان قال بوده است، نه به زبان حال.

" فصل الخطاب" بخشيدن به داود به معني آن است كه انسان قدرت تجزيه و تحليل يك كلام را داشته باشد، و بتواند يك كلام را تكه تكه كرده و حق آن را از باطلش جدا كند، و اين معنا با قضاوت صحيح در بين دو طرف دعوي نيز منطبق است.

موضوع قضاوت داود در قرآن

قرآن كريم موضوع قضاوت داود عليه السلام را چنين شرح مي كند:

-اي محمد! آيا اين خبر به تو رسيده،

كه قومي متخاصم از ديوار محراب داود بالا رفتند؟

اين قوم داخل شدند بر داود، در حالي كه آن جناب در محرابش بود، و اين قوم از راه معمولي و عادي بر او درنيامدند، بلكه به بام ديوار محراب شدند و از آنجا به داود در آمدند، و به همين جهت داود از ورود آنها به فزع و وحشت افتاد چون بدون اجازه و از راه غير عادي وارد شده بودند.

وقتي ديدند كه داود به فزع افتاد، خواستند او را دلخوش و آرام سازند و فزعش را تسكين دهند، لذا گفتند:

ص:579

-مترس! ما دو خصميم بين ما حكم كن كه بحق باشد،

و در حكم كردنت جور مكن،

و ما را به راه وسط و طريق عدل راه بنما !

( منظور دو نفر دشمن نيست بلكه دو طايفة متخاصم، يا دو فرد از دو طايفه هستند كه بعضي بر بعض ديگر ظلم كرده اند،)

يكي گفت:

-اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند دارم. او مي گويد كه اين يك گوسفندت را در تحت كفالت من قرار بده، و در اين كلامش مرا مغلوب هم مي كند.

داود گفت:

-او در اين سخن كه گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد، به تو ظلم مي كند و بسياري از شريكان هستند كه بعضي بر بعضي ديگر ستم مي كنند، مگر كساني كه ايمان دارند و عمل صالح مي كنند، كه اين دسته بسيار كمند!

اين آية شريفه پاسخي است كه داود عليه السلام به مسئلة آن قوم داده است . و بعيد نيست كه پاسخ او حكم تقديري بوده است، چون اگر چنين نبود جا داشت از طرف مقابل هم بخواهد تا دعوي خود را شرح دهد، بعداً بين آن دو قضاوت كند.

ممكن است داود"ع" از قرائني اطلاع داشته است كه صاحب نود و نه گوسفند محق است و حق دارد آن يك گوسفند را از ديگري طلب كند و لكن از آنجا كه صاحب يك گوسفند سخن خود را طوري آورد كه رحمت و عطوفت داود را برانگيخت، لذا بدين پاسخ مبادرت كرد كه اگر اين طور باشد كه تو مي گوئي او به تو ستم كرده است.

امتحان داود "ع"

« داود بدانست كه اين واقعه امتحاني بوده است،

كه ما وي را با آن بيازموديم،

و فهميد كه در طريق قضاوت خطا رفته است،

پس از پروردگار خود طلب آمرزش كرد

و از آن چه از او سر زده بود بي درنگ به حالت ركوع درآمد،

ص:580

و توبه كرد. »

اكثر مفسرين به تبع روايات گفته اند كه اين قوم كه به مخاصمه بر داود درآمده اند، ملائكه خدا بوده اند و خدا آنان را به سوي وي فرستاد تا امتحانش كند، خصوصيات اين داستان دلالت مي كند بر اين كه اين واقعه، يك واقعة طبيعي( هرچند به صورت ملائكه) نبوده است، چون اگر طبيعي بود بايد آن اشخاص كه انسان بوده اند يا ملك، از راه طبيعي بر داود وارد مي شدند، نه از راه ديوار، و نيز با اطلاع وارد مي شدند، نه به طوريكه او را دچار فزع كنند.

و ديگر اينكه اگر امر عادي بود، داود از كجا فهميد كه جريان صحنه اي بوده براي امتحان او.

از جملة «... پس در بين مردم بحق داوري كن، و پيروي هواي نفس مكن! » بر مي آيد كه خداي تعالي او را با اين صحنه بيازموده است تا راه داوري را به او ياد دهد، و او را در خلافت و حكمراني در بين مردم استاد سازد.

همة اينها تأئيد مي كنند اين احتمال را كه هم مراجعه كنندگان به او ملائكه بوده اند و هم به صورت مرداني از جنس بشر ممثل شده بودند.

در نتيجه اين احتمال قوي به نظر مي رسد كه واقعة نامبرده چيزي بيش از يك تمثل نظير رؤيا نبوده است، كه در آن حالت افرادي را ديده كه از ديوار محراب بالا آمدند، و به ناگهاني بر او در آمده و يكي گفته است: من يك ميش دارم و اين ديگري نود و نه ميش دارد، تازه مي خواهد يك ميش مرا هم بگيرد، و در آن حالت به صاحب يك ميش گفته است: رفيق تو به تو ظلم مي كند...تا آخر داستان .

پس اگر سخن داود به فرضي كه حكم رسمي و قطعي او بوده باشد - در حقيقت حكمي است در ظرف تمثل، همچنانكه اگر اين صحنه را در خواب ديده بود، و در آن عالم حكمي بر خلاف كرده بود، گناه شمرده نمي شد. حكم در عالم تمثل هم گناه و خلاف نيست، چون عالم تمثل هم مانند عالم خواب عالم تكليف نيست، و تكليف ظرفش تنها در عالم مشهود بيداري است، كه عالم ماده است، و در عالم مشهود و واقعي نه كسي به داود مراجعه كرد و نه ميشي در كار بود، و نه ميش هائي، پس خطاي داود خطاي در عالم تمثل بوده كه آنجا تكليف نيست، مانند خطاي آدم "ع" در بهشت كه قبل از ورود به زمين و نزول تكليف به صورت قوانين شريعتي و ديني، انجام شده است.

همة اين حرف ها را بدان خاطر زديم كه خوانندة عزيز متوجه باشد كه ساحت مقدس داود"ع" منزه از نافرماني خداست، و چه خود خداي تعالي آن جناب را " خليفة

ص:581

خود " خوانده است!

دليل بر اين كه بايد كلام داود "ع" را فرضي گرفت اين است كه عقل و نقل حكم مي كنند بر اين كه انبياء عليهم السلام به عصمت خدائي معصوم از گناه و خطا هستند، چه بزرگ آنها و چه كوچك آنها !

علاوه بر اينكه خداي سبحان در خصوص داود عليه السلام قبلاً تصريح كرده بود به اين كه حكمت و فصل خطابش داده است.

مفهوم خلافت داود"ع" در زمين

ظاهر كلمة خلافت اين است كه مراد به آن خلافت خدائي باشد و در نتيجه با خلافتي كه در موقع خلق آدم"ع" فرمود: « اِنّي جاعِلٌ في اْلاَرضِ خَليفَةً » منطبق است. و يكي از شئون خلافت اين است كه صفات و اعمال مستخلف را نشان دهد و آئينة صفات او باشد، و كار او را بكند، پس در نتيجه خليفة خدا در زمين بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و آنچه خدا اراده مي كند او اراده كند، و آنچه خدا حكم مي كند او همان حكم را كند و چون خدا همواره بحق حكم مي كند - وَاللهُ يَقضي بِألْحَق - او نيز جز بحق حكم نكند، و جز راه خدا راهي نرود، و از آن راه تجاوز و تعدي نكند!

و به همين جهت است كه مي بينيم در آية مورد بحث، حكم كردن بحق را نتيجة و فرع آن خلافت قرار داده، و اين خود مؤيد آن است كه مراد به جعل خلافت اين نيست كه شأن و مقام خلافت به او داده باشد بلكه مراد اين است كه شأنيتي را كه به حكم « و آتَيناهُ الحِكمَةَ وَ فَصلَ الخِطاب، » قبلاً به او داده بود، به فعليت برساند، و عرصة بروز و ظهور آن را به او بدهد. مي فرمايد:

« اي داود! ما تو را جانشين خود در زمين كرديم !

پس بين مردم بحق داوري كن!

و به دنبال هواي نفس مرو! كه از راه خدا به بيراهه مي كشد،

و معلوم است كساني كه از راه خدا به بيراهه مي روند عذابي سخت دارند

به جرم اين كه روز حساب را از ياد بردند! »

در اين آية شريفه دلالتي هست بر اين كه هيچ ضلالتي از راه خدا، و يا هيچ معصيتي از معاصي، منفك از نسيان روز حساب نيست.

ص:582

مي فرمايد:

« در داوري بين مردم پيروي هواي نفس مكن كه از حق گمراهت مي كند، حقي كه همان راه خداست.»

در نتيجه مي فهم__اند كه سبيل و راه خدا " حق " است، و دليل اين كه از پيروي هواي نفس نهي مي كند اين است كه اين كار باعث مي شود انسان از روز حساب غافل شود، و عذاب شديد روز قيامت را فراموش كند. منظور از فراموش كردن آن، بي اعتنائي به امر آن است.

سپس مي فرمايد:

« و آنها پنداشتند كه ما آسمان و زمين را به باطل آفريديم؟

و حال آنكه چنين نبود،

و اين پندار كساني است كه كفر ورزيدند.

پس واي بر كافران از آتش !

-ويا پنداشتند كه ما با آنهائي كه ايمان آورده و عمل صالح كردند، و آنهائي كه در زمين فساد انگيختند يك جور معامله مي كنيم؟

-و يا متقين و فجّار را به يك چوب مي رانيم؟

اين كتابي است كه ما به سوي تو ( اي محمد!) نازلش كرديم،

تا در آيات آن تدبر كنند،

و در نتيجه خردمندان متذكر شوند! »

(1)

در زبور داود چه نوشته بود ؟

... بالاخره تاريخ اين زمين به كجا خواهد رسيد؟

و چه گروهي نهايتاً صاحب و حاكم بر زمين خواهد شد؟

اين سؤالي است كه قرآن مجيد از آن به طور پيشگوئي سخن رانده و چنين فرموده است:

« در زبور از پي آن كتاب چنين نوشتيم:


1- مستند:آية105سورة انبياء"وَ لَقَد كَتَبنا في الزَّبورِ مِن بَعدِ الذِّكر اَنَّ الاَرضَ يَرِثُها عِبادي الصّالِحوُنَ !" الميزان ج28ص185

ص:583

زمين را بندگان صالح من،

به ارث مي برند ! »

ظاهراً مراد از زبور آن كتابي است كه به حضرت داود عليه السلام نازل شده است، چه در جاي ديگر قرآن كريم نيز آن را بدين نام اسم برده و فرموده است:

-و به داود زبور را داديم !

منظور از اين كه « زمين را عباد صالح به ارث خواهند برد، » اين است كه سلطنت بر منافع از ديگران به صالحان منتقل مي شود، و برك____ات زندگي در زمين مختص ايشان شود، و اين بركات يا دنيائي است كه بر مي گردد به تمتع صالحان از حيات دنيوي كه در ا ين صورت خلاصه مفاد آيه اين مي شود كه:

-به زودي زمين از لوث شرك و گناه پاك مي گردد،

و يك جامعة بشري صالح كه خداي را بندگي كنند،

و به وي شرك نورزند،

در آن زندگي كنند.

در سورة نور مي فرمايد:

-خدا به آن عده از شما كه ايمان آورده و عمل صالح كردند،

وعده داده كه به زودي ايشان را جانشين ديگران در زمين كند...

تا آنجا كه مي فرمايد:

-تا مرا بپرستند و چيزي شريك من قرار ندهند!

اگر منظور از اين بركات اخروي است كه عبارت است از مقامات قربي كه در دنيا براي خود كسب كرده اند، چون اين مقامات هم از بركات حيات زميني است هرچند كه خودش از نعيم آخرت است!

همچنين حكايت اهل بهشت است كه مي گويند:

« حمد خداي را كه زمين را به ما ارث داد تا هرجا از بهشت را كه بخواهيم براي خود انتخاب كنيم. » ( زمر 74)

« ايشان هستند وارثان !

يعني همان هائي كه فردوس برين را ارث مي برند.» (مؤمنون 11)

آية مورد بحث معلوم مي شود كه بحث خاص به يكي از دو وراثت دنيائي و

ص:584

آخرتي نيست بلكه هردو را شامل مي شود.

(1)

نعمت هاي اعطائي به داود و سليمان

اين آيات به پاره اي از داستانهاي داود و سليمان"ع" و نعمت هائي را كه به ايشان موهبت فرموده بود، اشاره مي كند و مي فرمايد كه چگونه كوه ها و مرغان را براي داود مسخر كرديم و آهن را در دستش نرم ساختيم.

سپس به سرگذشت سليمان "ع" اشاره كرده و. مي فرمايد كه چگونه باد را در فرمان سليمان در آورديم كه تا شعاع يك ماه از هر طرف به دستور او و با اجازة او مي وزيد.

و ج__ن را برايش مسخر كرديم تا هرچه او مي خواست از مح___راب ها و تمثال ها و غير آن برايش مي ساختند.

آنگاه خداي تعالي داود و سليمان را دستور مي دهد به اين كه به شكرانة اين مواهب عمل صالح كنند، و آن دو بندگاني شكور بودند.

سپس به داستان سباء اشاره مي كند كه خدا به آنان دو تا باغ در دو طرف راست و چپ شهر داده بود تا با عوايد آنها زندگي مرفهي داشته باشند. ولي آنان به جاي شكرانة خدا، نعمت او را كفران كردند، و از اداي شكرش سر باز زدند، و خداوند سبحان سيل عرم را به سويشان گسيل داشت، و در نتيجه دو قسمت از باغستانهاي راست و چپ محل از بين رفتند و در نتيجه ماية آبادي محل شان از بين رفت، و خود مردم آن چنان متفرق شدند كه اثري از ايشان نماند و تنها قصه هائي از آنان به جاي ماند!

همة اينها به خاطر كفران نعمت و اعراض از شكر خدا بود و خ____دا جز مردم كفران پيشه را كيفر نمي كند!

آيات چنين آغاز مي شود:

« و به تحقيق داود را از ناحية خود فضلي داديم،

( وآن اين بود كه به كوه ها و مرغان گفتيم:)

- اي كوه ها، اي مرغان، با او همصدا شويد!

- و آهن را هم برايش نرم كرديم.

( و بدو گفتيم با اين آهن نرم شده، ) زره بباف،


1- مستند:آية 10 تا 21 سورة سباء " وَلَقَد آتَينا داوُدَ مِنّا فَضلاً ...!" الميزان ج32ص258

ص:585

و رشته هاي آن را به يك اندازه ببر،

و عمل صالح كن!

كه من به آنچه مي كنيد، بينايم ! »

قرآن مجيد هماهنگ و هم آواز شدن كوه ها ومرغان را با داود عليه السلام چنين بيان فرموده كه – ما كوهها را چنان مسخر كرديم كه شام و صبح با او تسبيح مي گفتند، و نيز مرغان را كه همه نزدش جمع شده و مي خواندند. (سوره ص آية 19)

در آية فوق نيز خطاب به كوه ها و مرغان شده است، و در واقع اين است كه خداوند با خطاب خود جبال و طير را مسخر او كرده است و معلوم است كه در اين معنا جبال و طير مفعول تسخيرند كه با خطاب الهي مسخر او شده اند.

در ادامه مي فرمايد كه ما آهن را هم با همة صلابتش براي او نرم كرديم.

منظور از اينكه فرمود: در بافتن زره تقديري بگير! معنايش اين است كه حلقه هاي زره را اندازه گيري كن تا باهم مناسب باشند.

و بلافاصله خطاب را برگردانده و فرموده:

« عمل صالح كنيد! »

منظور اين است كه ما به داود گفتيم:

-به شكرانة اين نعمت ها تو و قومت بايد عمل صالح كنيد!

(1)

دعاي مشترك داود و سليمان

قرآن مجيد دعا و ثنائي را از حضرت داود و سليمان عليهماالسلام نقل مي فرمايد كه در آن وجه ادبي را كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار برده اند، كاملاً مشهود است. در آي____ة 15 سورة نم___ل مي فرمايد:

« ما به داود و سليمان علمي داديم،

آن دو گفتند:

- سپاس خدائي را كه مارا بر بسياري از بندگان مؤمن خود برتري داد!»

وجه ادبي را كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار برده اند و فضيلت


1- مستند:آيات مندرج در متن الميزان ج12ص153

ص:586

علم خود را به خداوند نسبت داده اند روشن است، چه مثل مردم بي ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، برخلاف آنچه قارون اين اشتباه را مرتكب شد و در پاسخ قومش كه او را نصيحت كردند كه به مال و ثروت خود نبالد، گفت:

-مگر جز اين است كه اين ثروت و اموال را با علمي كه نزد خود داشتم، جمع آوري كرده ام!

(قصص 78)

قرآن كريم اين صفت رذيله را از اقوام ديگري نيز نقل فرموده است:

-پس وقتي پيامبرانشان با معجزات روشن سوي آنها آمدند، آنها زير بار نرفته و به علم خود غرّه شدند، و در نتيجه جزاي استهزايشان بر آنان تحقق يافت! ( مؤمن 83)

بيان داود و سليمان "ع" و نشان دادن علمي را كه در نزد خود داشتند نبايد حمل بر خودستائي و تكبر آنان كرد، زيرا آن دو بزرگوار ذكر نعمت خداوندي را مي كردند كه به آنان ارزاني فرموده است، و حق هم همين بوده است، زيرا سليمان و داود"ع" بر بسياري از مؤمنين فضيلت داشته اند.

طلب فضيلت از خداي تعالي صفت مذموم نيست، بلكه بلندي طبع و علو همتي است كه خداوند آن را تأئيد كرده و فرموده:

« كساني كه مي گويند: پروردگارا ... و ما را براي مردم با تقوي امام و پيشوا قرار بده ! » ( فرقان74)

سليمان نبي و سلطن__ت استثن___ائي او

اشاره

ص:587

مستند: بحث تاريخي و قرآني الميزان ج30ص292

خلاصه سرگذشت و شخصيت سليمان"ع"

آنچه در قرآن كريم از تاريخ زندگي حضرت سليمان عليه السلام آمده اجمالي است در چند سوره، ولي چيزي كه هست دقت در همان مختصر آدمي را به همة سرگذش__ت او و مظاه___ر شخصيت شريفش راهنمائي مي كند:

1- اول اين كه آن جناب فرزند و وارث داود عليه السلام بوده كه در اين باره قرآن كريم مي فرمايد:

« ما سليمان را به داود داديم. » (ص30)

و« سليمان از داود ارث برد.» (نحل 16)

2- دوم اينكه خداي تعالي ملكي عظيم به او داد و جن و طير و باد را برايش مسخر كرد، و زبان مرغان را به او آموخت كه ذكر اين چند نعمت در كلام مجيدش مكرر آمده است. (بقره 102، انبياء 81، نمل 16تا 18، سباء 12 و13، ص 35 تا 39)

3- سوم آن كه به مسئلة انداختن جسد بر روي تخت وي اشاره مي كند. ( ص33)

ص:588

4- چهارم آيات مربوط به عرضة " صافنات جياد " بر وي است. (ص 3 تا 33)

5- پنجم آياتي است كه بر مسئلة داوري او در مسئلة افتادن گوسفند در زراعت پرداخته است.(انبياء 78و 79)

6- ششم اشاره به داستان مورچه است. ( انبياء 18و19)

7- هفتم آيات مربوط به داستان هدهد و ملكة سباء است. ( نمل20 تا44 )

8- هشتم آية مربوط به كيفيت درگذشت سليمان "ع" است. ( سباء 14)

در قرآن كريم در شانزده مورد نام حضرت سليمان عليه السلام را آورده و ثناي بسياري از او گفته و او را " بنده" و " اوّاب" خوانده و به علم و حكمتش ستوده و اورا از انبياء مهدي و راه يافته ناميده است.

سرگذشت سليمان در تورات

در تورات داستان سليمان عليه السلام در كتاب ملوك اول اصحاح دهم آمده است، و بسيار در حشمت و جلالت امر او و وسعت ملكش، و وفور ثروتش، و بلوغ حكمتش سخن گفته است، و لكن از داستانهاي آن حضرت كه در قرآن ذكر شده، جز همين مقدار نيامده كه وقتي ملكة سباء خبر سليمان را شنيد و فهميد كه معبدي در اورشليم ساخته، و او مردي است كه حكمت داده شده است، بار سفر بست و نزدش آمد و هدايائي بسيار آورد، و او را ديدار كرد و مسائل بسياري به عنوان امتحان از او پرسيد، و جواب شنيد، آنگاه برگشت.

"عهد عتيق" بعداز آن همه ثنا كه براي سليمان كرده در آخر اسائة ادب به وي نموده و گفته كه وي در آخر عمرش منحرف شد و از خداپرستي دست برداشت و به بت پرستي گرائيد و براي بت ها سجده كرد، بتهائي كه بعضي از زنانش داشتند و آنها را مي پرستيدند.( اصحاح يازدهم و دوازدهم كتاب سموئيل دوم)

و نيز مي گويد: مادر سليمان اول زن اورياي جني بود. پدر سليمان عاشق شد و با او زنا كرد، و از همان زنا فرزندي حامله شد، لاجرم داود از ترس رسوائي نقشه كشيد تا هرچه زودتر اوريا را سر به نيست كند و همسرش را بگيرد، و همين كار را كرد و بعد از كشته شدن اوريا در پاره اي از جنگها همسرش را به اندرون خانه و نزد ساير زنان خود برد و در آنجا نيز حامله شد و سليمان را به دنيا آورد.

ولي قرآن كريم ساحت آن جناب را مبرا از پرستش بت مي داند، همچنانكه

ص:589

ساحت ساير انبياء را منزه مي داند، و بر هدايت و عصمت آنان تصريح مي كند، و در خصوص سليمان مي فرمايد:

« سليمان كافر نشد! » (بقره 102)

و نيز ساحتش را از اين كه از زنا متولد شده باشد منزه داشته است و از او حكايت كرده كه در دعايش بعد از سخن مورچه گفت:

« پروردگارا مرا به شكر نعمت ها كه بر من و بر پدر و مادر من ارزاني داشتي ملهم فرما ! » ( نمل 19)

از اين دعا برمي آيد كه پدر و مادر او از اهل صراط مستقيمي بوده اند كه خداوند سبحان بر آنان انعام كرده است، يعني از نبيّين و صدّيقين و شهدا و صالحين!

سليمان"ع" در اخبار و قصه ها

اخباري كه در قصص آن جناب، و مخصوصاً در داستان هدهد و دنبالة آن آمده بيشترش مطالب عجيب و غريبي دارد كه حتي نظاير آن در اساطير و افسانه هاي خرافي كمتر ديده مي شود. مطالبي كه عق_ل سليم نمي تواند آن را بپذيرد، و بلكه تاريخ قطعي هم آنها را تكذيب مي كند، و بيشتر آنها مبالغه هائي است كه از امثال كعب و وهب نقل شده است.

و اين قصه پردازان مبالغه را به جائي رسانده اند كه گفته اند: سليمان پادشاه همة روي زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامي موجودات زنده روي زمين از انس و جن و وحش و طيور لشكريانش بودند، و او در پايتخت خود سيصد هزار كرسي نصب مي كرد كه بر هر كرسي يك پيغمبر مي نشست، بلكه هزاران پيغمبر و صدها هزار نفر از امراء انس و جن روي آنها مي نشستند و مي رفتند. و مادر ملكة سباء از جن بوده است، و لذا پاهاي ملكه چون پاي خران سم داشته است، و به همين جهت با جامة بلند خود آن را از مردم مي پوشانيد، تا روزي كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد. در شوكت اين ملكه مبالغه را به حدي رسانده اند كه گفته اند: در قلمرو كشور او چهارصد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهي را چهارصد هزار نظامي بود و وي سيصد وزير داشته كه مملكتش را اداره مي كردند، و دوازده هزار سرلشكر داشته كه هر سرلشكري دوازده هزار سرباز داشته است.

و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غيرقابل قبولي كه در توجيه آن هيچ راهي نداريم مگر آنكه بگوئيم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم، و اگر از خوانندگان عزيز

ص:590

كسي بخواهد به آنها دست يابد بايد به كتب جامع حديث چون درمنثور، عرايس، بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد!

(1)

تاريخ پيامبري سليمان وعجايب سلطنت او

قرآن مجيد در سورة نمل قسمتي از تاريخ پيامبري داود و سليمان"ع" را بيان و عجايب اخبار سليمان و سلطنتي را كه خداي تعالي به وي داده بود، ذكر مي كند:

« ما داود و سليمان را علمي داديم،

و آن دو گفتند:

- سپاس خداي را كه ما را بر بسياري از بندگان مؤمن خويش برتري داد!»

در اين آيه نخست از پدر و پسر هردو ياد مي كند وآنگاه موضوع سخن را منحصر مي كند به شرح وقايع زندگي حضرت سليمان عليه السلام.

در اينجا علمي را كه به داود و سليمان داده بود به صورت نكره ذكر فرمود تا اشاره اي باشد به عظمت و اهميت امر آن. در جاي ديگر قرآن علم داود را جداگانه ذكر كرده و فرموده است:

« به داود، حكمت و علم داوري داديم.» ( ص20)

و علم سليمان را به صورت ديگري مطرح كرده و فرموده:

« ما حكمت را به سليمان تفهيم كرديم،

و هريك از انبياء را حكمي و علمي داديم. » ( انبياء 79)

سپس قرآن كريم جمله اي را از آن دو نقل مي كند كه خدا را سپاس مي دارند بر اين كه آنها را بر بسياري از مؤمنان برتري بخشيده است.

مراد به اين برتري، برتري به علم است و يا برتري به همة مواهبي است كه خداي تعالي به آن جنابان اختصاص داده بود، مانند:

تسخير كوهها و مرغان، و نرم شدن آهن براي داود،

همچنين ملكي را كه خدا به او ارزاني داشته بود.

و سلطنت معروف سليمان عليه السلام،


1- مستند: آيه15تا44سورة نمل " وَلَقَد آتَينا داوُدَ وَ سُلَيمانَ عِلماً وَ .... " الميزان ج30ص258

ص:591

تسخير جن و حيوانات وحشي و مرغان،

همچنين تسخير باد براي او،

و دانستن زبان حيوانات.

اين آيه به منزلة نقل اعتراف آن دو بزرگوار بر تفضيل الهي است.

سليمان"ع" و علم منطق الطير

سليمان"ع" مال و ملك را از داود"ع" به ارث برد. جهت يادآوري برتري هائي كه خداوند به او و پدرش داده بود به مردم گفت:

-اي مردم ما زبان پرندگان آموخته ايم،

و خداي تعالي از همه چيز به ما نعمت داده است !

منطق الطير يا زبان پرندگان عبارت است از هر طريقي كه مرغان به آن طريق مقاصد خود را با هم مبادله مي كنند. تا آنجا كه از تحقيق درباره حيوانات به دست آمده معلوم شده است كه هر صنفي از اصناف حيوانات و يا لااقل هر نوعي كه صوتهائي ساده - و بدون تركيب - دارند، كه در موارد خاصي كه به هم مي رسند و يا باهم هستند، سر مي دهند.

مثلاً هنگامي كه غريزة جنسي شان به هيجان مي آيد يك نوع، و هنگامي كه مي خواهند بر يكديگر غلبه كنند جوري ديگر، و هنگام ترس طوري، و هنگام التماس و استغاثه به ديگران طوري ديگر اين صدا ها را سر مي دهند.

البته اين صداهاي مختلف در مواقع مختلف مختص به مرغان نيست بلكه ساير حيوانات نيز دارند، چيزي كه هست مسلماً منظور از منطق الطير در آية شريفه اين معناي ظاهري نيست بلكه معنائي است دقيق تر و وسيع تر از آن، زيرا-

1-سليمان از نعمتي صحبت مي كند كه اختصاص به او داشت و ساير مردم را چنين وسعي نبود كه بدان دست يابند، ولي معناي ظاهري منطق الطير قابل فهم ديگران هم هست.

2-صحبتي كه بين سليمان و هدهد مي گذرد متضمن معارف عاليه اي است كه در وسع صداهاي ظاهري هدهد نيست، زيرا هدهد در كلام خود ذكر خداي سبحان و وحدانيت او و قدرتش و علم و ربوبيتش و عرش عظيم اش

ص:592

را مي كند.

3- در اين بحث با سليمان صحبت از پادشاه سباء و تخت او، و اين كه آن پادشاه زن بود، و قوم او براي آفتاب سجده مي كردند، آمده است. همچنين سليمان به او مطالبي مي گويد كه به سباء برود و نامة او را ببرد و نزد آنها بيندازد و بعد بنشيند و ببيند كه چه مي گويند.

برهيچ دانشمدي كه در معاني تعمق داشته باشد، پوشيده نيست، وقوفي كه به اينهمه مطالب عميق و معارف داراي اصول ريشه دار علمي مي يابند منوط به داشتن هزاران هزار معلومات ديگر است كه چند صداي ساده هدهد نمي تواند قالب آنها باشد.

علاوه بر اين هيچ دليلي نداريم بر اين كه هر صدائي كه حيوان در نطق مخصوص خود يا در صداهاي مخصوصش از خود سر مي دهد حس ما مي تواند آن را درك كند و تميز دهد، به شهادت اين كه يكي از نطق هائي كه سليمان آن را مي شناخت سخناني است كه قرآن در آيات بعد، از يك مورچه حكايت كرده است و حال آنكه اين حيوان صدائي كه به گوش ما برسد، ندارد، و نيز به شهادت كشفي كه اخيراً علماي طبيعي امروزه كرده اند كه اصولاً ساختمان گوش انسان طوري است كه تنها صداهائي مخصوص و ناشي از ارتعاشات مادي مخصوص را مي شنود، و آن ارتعاشي است كه در ثانيه كمتر از شانزده و بيشتر از سي دو هزار نباشد، كه اگر ارتعاش جسمي كمتر از آن و يا بيشتر از آن باشد، حس سامعه و دستگاه شنوائي انسان از شنيدن آن عاجز است، ولي معلوم نيست كه حس شنوائي ساير حيوانات نيز عاجز از شنيدن آن باشد، ممكن است آنچه ما نمي شنويم، بعضي از آنهارا ساير حيوانات بشنوند.

دانشمندان حيوان شناس هم به عجايبي از فهم دقيق و درك لطيف پاره اي از حيوانات مانند: اسب و سگ و ميمون و خرس و زنبور و مورچه و غير آن برخورده اند كه نظير آنها را در اكثر افراد آدميان نديده اند.

پس، از آنچه گذشت روشن شد و از ظاهر سياق هم بر مي آيد كه براي مرغان منطقي است كه خداي سبحان علم آن را تنها به سليمان"ع" داده بود، و اين كه بعضي از مفسرين گفته اند كه نطق مرغان معجزه اي براي سليمان بود وگرنه خود مرغان هيچ يك زبان و نطق ندارند، حرف صحيحي نيست!

ص:593

(1)

نوع نعمت هاي اعطائي به سليمان"ع"

در بيان جمله اي از قول سليمان"ع" درقرآن مجيد در مورد نعمت هاي اعطائي پروردگارش به او كه گفت:

« خداي تعالي از هر چيزي به ما عطائي داده است! »

مي توان گفت كه هرچند عبارت « از هر چيزي » شامل تمامي موجوداتي مي شود كه ممكن است وجودش فرض شود، لكن از آنجائي كه مقام آن جناب مقام حديث به نعمت بوده لاجرم مقصودش از "هر چيز" تنها هر چيزي است كه اگر به آدمي داده شود، مي تواند از آن متنعم شود، نه هر چيز، لذا در آية شريفه كلمة هر چيز مقيد مي شود به آن گونه نعمت ها، مانند: علم، نبوت، ملك، حكم ( يعني قدرت بر داوري صحيح، ) و ساير نعمت هاي مادي و معنوي.

حضرت سليمان در پايان اين جمله شكر خدا را با اين عبارت بيان مي كند كه :

-همة اينها فضلي است آشكار از جانب خدا !

خداي تعالي در مورد فضلي كه در حق سليمان عليه السلام كرده، فرموده:

-ما براي سليمان باد را در شعاع يك ماه راهي كه انسانها طي مي كنند، مسخر كرديم، به طوري كه مسير آن از اول روز تا ظهر آن يك ماه باشد، و از ظهر تا عصرش هم يك ماه باشد، و در نتيجه از صبح تا به غروب دو ماه مسافت را طي كند.

ضمناً از امكاناتي كه در اختيار سليمان "ع" قرار داده شده بود اين بود كه خدا مي فرمايد:

-ما معدن مس را مانند آب روان براي او جاري و روان كرديم.

دربارة خدماتي كه جن براي سليمان مي كرد، درآيه چنين فرموده است:

-جمعي از جن بوده اند - كه نزد او و به اذن پروردگار او كار مي كردند، چون خدا آنها را مسخر وي كرده بود.

-و هريك از آنها كه از امر ما منحرف مي شد از عذابي سوزان به وي


1- مستند: آيه 16 سورة نمل " ... وَ اوُتينا مِن كُلِّ شَيءٍ .... " الميزان ج30ص264

ص:594

مي چشانديم،

-براي سليمان هرچه مي خواست: از محراب ها، تمثال ها، كاسه هائي چون حوض و ديگ هاي ثابت در زمين، درست مي كردند.

( البته از ظاهر الفاظ آيه بر مي آيد كه همة جن مسخر سليمان نبودند بلكه طوايفي از آنها در خدمت او بودند.)

خداوند سبحان آنگاه خطاب به آل داود مي فرمايد:

-اي آل داود، شكر بگزاريد !

و بندگان شكر گزار من اندكند. (آية 11تا13 سورة سبا – الميزان ج 32 ص 258 )

(1)

امتحان سليمان و اعطاي سلطنت بي رقيب

قرآن كريم مقدم___ة اعطاي سلطنت بي رقيب بر سليمان "ع" را آزمايش او، و درخواست او معرفي مي كند كه خداي تعالي در قبال آن او را چنين سلطنتي ارزاني داشت:

« ما سليمان را بيازموديم،

و جسد بي جاني را بر تختش افكنديم،

پس به سوي ما متوجه شد، وگفت:

-پروردگارا مرا بيامرز !

-و سلطنتي اعطايم كن كه سزاوار احدي بعد از من نباشد!

- و تو به درستي كه عطابخش هستي ! »

آنچه به طور كلي از ميان اقوال و روايات مي توان پذيرفت اين است كه جسد مورد بحث جنازة كودكي بود كه خدا آن را بر تخت سليمان افكند.

در جملة « ثُمَّ اَنابَ قالَ رَبِّ اغْفِرلي ...! » اِشعار و بلكه دلالت است براينكه سليمان"ع" از آن جسد اميدها داشته، و يا ايده آل او در راه خدا بوده است كه خدا اورا قبض روح نموده و جسد بي جانش را بر تخت سليمان"ع" انداخته تا او بدين وسيله


1- مستند: آيه34 تا 40 سورة ص " وَلَقَد فَتَنّا سُلَيمانَ وَ.... " الميزان ج 33 ص326

ص:595

متنبه گردد و امور را به خود خدا واگذار كند و تسليم او شود.

از ظاهر سياق آية « پروردگارا مرا بيامرز و سلطنتي عطايم كن كه ....» برمي آيد اين استغفار مربوط به آية قبلي و انداختن جسد بر كرسي سليمان است.

پس از آن كه سليمان درخواست خود در مورد اعطاي سلطنت بي رقيب را كرد خداوند متعال فرمود:

« پس ما به او سلطنتي داديم كه دامنه اش حتي باد را هم در بر گرفت،

و باد هرجا كه او مي خواست بوزد به نرمي مي وزيد،

و نيز شيطانها را برايش رام كرديم، البته تمامي شيطانهائي كه هنري داشتند، بنّا يا غوّاص بودند، و اما بقية آنها را كه جز شرارت هنري نداشتند همه را در غل و زنجير كرديم تا مزاحم سلطنت او نباشند. »

در آيات فوق خداوند سبحان نتيجة درخواست سليمان "ع" را بيان مي كند و از استجابت آن درخواست خبر مي دهد، و ملكي را كه سزاوار احدي بعد از او نباشد، توصيف مي كند، آن ملكي است كه دامنه اش حتي باد و جن را هم فراگرفته است و آن دو نيز مسخر او شدند.

باد به هرجا كه سليمان مي خواست مي وزيد، و بر طبق خواست او به آساني جريان مي يافت. ضمناً شيطانهاي جني را نيز خدا بر سليمان مسخر كرد تا هر يك از آنها كه كار بنّ__ائي را مي دانستند برايش بنّ_ائي مي كردند و هريك كه غواصي بلد بودند برايش در دريا ها غواصي مي كردند و لؤلؤ و ساير منافع دريائي را برايش استخراج مي كردند.

ساير طبقات جن را نيز مسخر او كرده بود تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد.

در پايان آيه خداي تعالي مي فرمايد:

« اين سلطنت را كه ما به تو داديم عطاي ما بود،

عطائي بي حساب،

عطاي ما حساب و اندازه ندارد،

كه اگر تو از آن زياد بذل و بخشش كني، كم شود، نه !

پس هرچه مي خواهي بذل و بخشش بكني تأثيري در كم شدن عطاي ما ندارد،

ص:596

و از هر كه بخواهي دريغ كن!

عطاي ما بي حساب است!

و به راستي او در درگاه ما تقربي و سرانجامي نيك دارد! »

(1)

سليمان، بهترين بنده خدا، و ماجراي رژه اسبان

اين آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان اوّاب است كه خداي تعالي آن را براي پيامبر گرامي اسلام"ص" بيان كرد و دستور داد به اين كه صبر پيشه سازد و در هنگام سختي به ي__اد اين داست__ان بيفتد. مي فرمايد:

« و ما به داود سليمان را عطا كرديم،

كه چه بندة خوبي بود ! و بسيار به ما رجوع مي كرد.

آن هنگام كه اسباني نيك بر او عرضه شد،

و از شدت علاقه به تماشاي آنها از نماز اول وقت بازماند،

و خود را ملامت كرد و گفت:

-من علاقه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا آفتاب از نظرم ناپديد شد، آنها را به من برگردانيد!

و چون برگرداندند سر و گردن آنها را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند! »

دربارة اين آيات، مفسرين حرف هاي مختلفي زده اند، وحتي برخي گفته اند كه سروگردن آنها را زد چون او را از نماز غافل كرده بودند، ولي اين تفسيرها صحيح نيست.

معني آيه اين است كه گفت:

-من آن قدر به اسب علاقه مندم كه وقتي اسبان را بر من عرضه كردند و نماز از يادم رفت، تا وقتش فوت شد و خورشيد غروب كرد.

البته بايد دانست كه علاقة سليمان به اسبان علاقه براي خدا بوده و علاقه به خدا او را علاقمند به اسبان مي كرد، چون مي خواست آنها را براي جهاد در راه خدا تربيت كند. پس رفتنش براي عرضة اسبان به او، خود عبادت است. پس در حقيقت عبادتي اورا از عبادتي ديگر باز داشته است. چيزي كه هست نماز در نظر وي مهم تر از آن


1- مستند: آيه30 تا40 سوره ص " وَ وَهَبنا لِداوُدَ سُلَيمانَ نِعمَ العَبدُ اِنَّهُ اَوّابٌ.... " الميزان ج33ص323

ص:597

عبادت ديگر بوده است.

(1)

تركيب لشكريان حضرت سليمان

از آية شريفه بر مي آيد كه سليمان "ع" لشكرهائي از جن و طيور داشته است كه مانند لشكريان انسي او با او حركت مي كرده اند. وقتي تجمع و گردهم آئي لشكريان او را ترسيم مي كند طوري بيان مي كند كه گويا لشكريان آن حضرت طوايف خاصي از انسانها و جن و طيور بوده اند، نه همة جن و انس وطيور روي زمين.

سليمان"ع" در دشت مورچگان

وقتي سليمان و لشكريانش به راه افتادند و بر فراز وادي نمل شدند، مورچه اي به ساير مورچگان خطاب كرد و گفت:

« - يا ايها النمل، هان اي مورچگان !

به درون لانه هاي خود شويد!

و زنهار كه سليمان و لشكريانش

شما را لگد مال نكنند،

در حالي كه توجه نداشته باشند! »

( از اين آيه معلوم مي شود كه همه لشكريان سليمان روي زمين راه مي رفتند.)

سليمان"ع" چون گفتار مورچة بزرگ را شنيد لبهايش به خنده باز شد. اين تبسم از شدت سرور و ابتهاجي بود كه از شنيدن حرف آن مورچه به سليمان دست داد كه خدا تا چه حد به او انعام فرموده، و كارش را به كجا رسانيده است؟!

نبوت و علم منطق الطير و ساير حيوانات، ملك و سلطنت، و لشكرياني از جن و انس و طير به او ارزاني داشته، لذا از خدا درخواست كرد كه شكر نعمت هايش را به وي الهام فرمايد و موفق اش كند به كارهائي كه ماية رضاي او باشد.

و به اين حد هم اكتفا نكرد بلكه در درخواست خود شكر نعمت هائي را هم كه به پدر و مادرش ارزاني داشته، اضافه كرد، چون انعام به پدر و مادر او به يك معنا انعام به


1- مستند: آيه17 سورة نمل " وَ حُشِرَ لِسُلَيمانَ جُنوُدُهُ مِنَ الجِنِّ وَ الاِنسِ وِالطَّيرِ فَهُم يُوزَعوُنَ.... " الميزان ج30ص265

ص:598

خود او نيز هست، چون وجود فرزند از آن پدر و مادر است، و خداي تعالي نبوت و ملك و حكمت و فصل الخطاب و نعمت هائي ديگر به پدر او، و همچنين همسري چون داود و فرزندي چون سليمان به مادرش ارزاني داشته، و او را نيز از اهل بيت نبوت قرار داده بود.

(1)

دعاي سليمان در وادي مورچگان

قرآن مجيد نمونه اي از ادب و آگاهي حضرت سليمان پيامبر گرامي خدا را در ضمن دعائي كه پس از برخورد با مورچگان به درگاه الهي عرضه كرده، نقل فرموده است:

« ... تا آن كه گذرشان به وادي مورچگان افتاد،

مورچه اي بانگ در داد كه :

- هان اي گروه مورچگان! به لانه هاي خود درآئيد!

تا سليمان و لشكريانش، ندانسته، پايمالتان نكنند!

از گفتار مورچه خنده بر لبهاي سليمان نشست و عرض كرد:

-پروردگارا !

روزي ام كن و تواضعم بخش تا شكر نعمت هائي را كه

بر من و پدرم ارزاني داشتي به جاي آورم!

و اعمال صالحه اي را كه تو را خشنود سازد انجام دهم!

و مرا به رحمت خود در زمرة بندگان صالحت داخل كن ! » ( نمل 19)

اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمي كه خدايش ارزاني داشته بود انداخت، ملكي كه اركان آن به وسيلة مسخر بودن باد و جريان آن به امر او، و همچنين مسخر بودن جن براي او، به طوري كه هرچه بخواهد برايش بسازند، و نيز به وسيلة علم به زبانهاي طيور، پابرجا بود.

آري سليمان "ع" داراي چنين ملكي بود ولكن اين ملك و قدرت، آن طوري كه در دلهاي ما به صورت شيرين ترين آرزوئي كه ممكن است انساني بدان نائل شود، جلوه مي كند، در دل وي جلوه اي نداشت، و ذلت عبوديت را از يادش نبرد، بلكه در نظرش به صورت نعمتي بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده بود.


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج12 ص154

ص:599

اين نظريه را از كسي مثل سليمان، با داشتن چنين سلطنت و قدرتي بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، كه وقتي متوجه ملك عظيم و سلطنت قاهر خود شد، از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح كرد.

نخست از پروردگار خود خواست كه به وي توفيق اداي شكر نعمتش مرحمت كند و بعد اينكه توفيق عمل صالح دهد، و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آن را مقيد كرد به اين كه باعث رضا و خشنودي پروردگارش باشد، زيرا او جز پروردگار خود هدفي ندارد.

در پايان دعا درخواست توفيق عمل صالح را هم با درخواست صلاح ذاتي تكميل نمود و عرض كرد:

-پروردگارا ! مرا به رحمت خود در زمرة بندگان صالحت در آور !

مادر حضرت سليمان

از همين كلام حضرت سليمان كه در بالا گفته شد، معلوم مي شود كه مادر سليمان"ع" نيز از اهل صراط مستقيم بود، آن اهلي كه خدا به ايشان انعام كرده است. ( پس ساحت او مقدس و مبراست از آنچه تورات حاضر به وي نسبت داده است. تورات حاضر - البته نه تورات نازل شده بر حضرت موسي"ع" بلكه توراتي كه فعلاً در بين پيروانش است - مي گويد: مادر سليمان زن اورياء بوده كه داود با او زنا كرده و ... سليمان از او به دنيا آمده است؟؟!! )

اهل صراط مستقيم يكي از چهار طايفه اي هستند كه نامشان در سورة نساء آية 69 آمده است:

« ... كساني كه خداوند به آنان انعام كرده از نبيّين، صدّيقين، شهداء و صالحين ...! »

تحليلي بر دعا و درخواست حضرت سليمان

سليمان "ع" در دعائي كه در بالا ذكر شد، عرض كرد:

-پروردگارا ! مرا الهام كن تا نعمتي را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده اي، سپاس دارم، و عملي شايسته كنم كه آن را پسند فرمائي،

ص:600

و مرا به رحمت خويش در صف بندگان شايسته ات در آر !

اين دعا درخواستي است كه از درخواست توفيق بر عمل صالح مهمتر و داراي مقامي بلندتر است، براي اينكه توفيق اثرش در اسباب و وسايل خارجي و فراهم شدن آن بر طبق سعادت انساني است، ولي « ايزاع - الهام» كه مورد درخواست آن جناب است عبارت است از دعوت باطني و اين كه باطن آدمي، آدمي را به سوي سعادت بخواند.

بعيد نيست مراد به « ايزاع - الهام » همان وحي خيراتي باشد كه خداي تعالي ابراهيم "ع" را بدان گرامي داشته و در آيه 73 سورة انبياء از آن چنين خبر داده است:

« و به ايشان فعل خيرات را وحي كرديم ! »

فعل خيرات عبارت است از همان تأئيد به روح القدس.

سليمان عليه السلام در ادامة اين دعا مي افزايد:

-خدايا مرا از بندگان صالح خود قرار بده !

-وَادخِلني بِرَحمَتِكَ في عِبادِكَ الصّالِحينَ !

اين " صلاح " از آنجا كه دركلام آن حضرت مقيد به عمل نشده است تا مراد تنها عمل صالح باشد لذا حمل مي شود بر صلاح نفس، در جوهرة ذاتش، تا در نتيجه نفس مستعد شود براي قبول هر نوع كرامتي الهي.

و معلوم است كه صلاح ذات قدر و منزلتش بلندتر از صلاح عمل است. و چون چنين است، پس اينكه اول درخواست كرد كه موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست كرد كه صلاح ذاتي اش بدهد، در حقيقت درخواست هاي خود را درجه بندي كرد و از پائين گرفته به سوي بالاترين درخواستها رفت !

نكته اي كه در كلام آن جناب هست، اين است كه در درخواست عمل صالح خود را دخالت داد، و گفت كه من عمل صالح كنم، ولي در صلاح ذات نامي از خود نبرد. اين بدان جهت است كه هركس در عمل خود دخالت دارد، گو اينكه اعمال ماهم مخلوق خدايند اما هرچه باشد نسبتي با خود ما دارند، به خلاف صلاح ذات كه هيچ چيز آن به دست خود ما نيست، و لذا سليمان هم صلاح ذات را از پروردگار خود خواست ولي عمل صالح را از او نخواست.

نكتة ديگري كه در كلام او هست اين است كه صلاح ذات را به طور صريح سؤال

ص:601

نكرد و نگفت: « مرا صالح گردان ! » بلكه درخواست كرد كه از زمرة عباد صالحين قرار دهد تا اشاره كرده باشد به اين كه من هرچند همة مواهبي كه به عباد صالحين دادي مي خواهم، اما از همة آن مواهب بيشتر اين موهبت را در نظر دارم كه آنان را عباد خود قرار دادي و مقام عبوديتشان ارزاني داشتي!

به همين جهت است كه خداي تعالي همين سليمان را در آية 30 سورة "ص" به وصف عبوديت ستوده و فرموده است:

« نِعمَ العَبد اِنَّهُ اَوّاب - بندة خوبي بود!

چون لايزال به ما مراجعه مي كرد! »

(1)

وضعيت جن دردوره سلطنت حضرت سليمان

قرآن كريم دربارة سلطنت سليمان"ع" و انواع قدرت و سلطه و حكومتي كه آن حضرت داشت، مطالبي در آية فوق و در سوره هاي ديگر بيان فرموده است. از جملة آنان وضعيت طوايف جن و اعمالي است كه تحت سلطة آن حضرت انجام مي دادند.

مراد از شيطانها در آية فوق، طايفه اي از جن است. دليلش اين است كه مي دانيم اين طايفه تحت سيطرة حضرت سليمان قرارگرفته و شكنجه مي شدند، و آن جناب به وسيلة شكنجه آنها را از توليد شر و فسادانگيزي بازداشته بود.

در اين باره آيات قرآني زير بيانگر اين تاريخ است.

« بعضي از شيطانها برايش غواصي مي كردند، و به غير آن اعمالي ديگر نيز انجام مي دادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مي كرديم.

همين كه جنازة سليمان، بعد از شكسته شدن عصايش به زمين افتاد، آن وقت " جن" فهميد كه اگر علمي به غيب داشت، و مي فهميد كه سليمان مدتهاست از دنيا رفته، در اين همه مدت زير شكنجه او نمي ماند، و اين همه خواري نمي كشيد.»

از اين آيه آخري فهميده مي شود كه " جن" تحت شكنجة سليمان "ع" بود.

در آيه مورد بحث و مورد استناد عبارت " واتبعوا " اشاره به آن دسته از يهود


1- مستند: آيه102 سوره بقره " وَ اتَّبَعوا ما تَتلوُا الشَياطين عَلي مُلكِ سُلَيمانَ.... " الميزان ج2 ص29

ص:602

است كه بعد از حضرت سليمان بودند و آنچه را شيطانها در عهد سليمان"ع" و عليه سلطنت او از سحر به كار مي بردند، نسل به نسل به ارث برده، و همچنان در بين مردم به كار مي بردند.

(1)

هاروت و ماروت، و رواج سحردريهود

قرآن كريم، از نكات مبهم تاريخ يهود، جريان رواج سحر و ساحري در ميان اين قوم را نقل و چگونگي تحريف يهود از اين تاريخ را بيان مي كند و نسبت هائي را كه به عنوان سحر وساحري به حضرت سليمان نبي"ع" مي دادند، رد مي كند.

در ضمن اين آيات از آنچه به دو فرشته بابل يعني " هاروت و ماروت" نازل شده، پرده برداشته و واقعيت ارتباط اين دو فرشته با رواج سحر و ساحري در ميان بني اسرائيل را روشن مي فرمايد.

آيات چنين است:

« يهوديان، آنچه را كه شياطين به نادرست به سلطنت سليمان نسبت مي دادند، پيروي كردند. در حالي كه سليمان با سحر آن سلطنت را به دست نياورده و كافر نشده بود، و لكن شيطانها بودند كه كافر شدند، و سحر را به مردم ياد مي دادند.

و نيز يهوديان، آنچه را كه بر دو فرشت___ة بابل، هاروت و ماروت، نازل شده بود به نادرستي پي__روي مي كردند. چون آنها به كسي سحر تعليم نمي دادند مگر بعد از آنكه زنهار مي دادند كه ما فتنه و آزمايشيم و مبادا اين علم را در موارد نامشروع به كار بندبد و كافر شويد!

ولي يهوديان از آن دو نيز چيزها از اين علم گرفتند كه با آن ميان زن و شوهرها را به هم مي زدند، هرچند كه جز به اذن خدا به كسي ضرر نمي زدند، ولي اين بود كه از آن دو چيزهائي آموختند كه ماية ضررشان بود، و سودي برايشان نداشت، با اينكه مي دانستند كسي كه خريدار اينگونه


1- مستند: آيه102 سوره بقره " وَ اتَّبَعوا ما تَتلوُا الشَياطين عَلي مُلكِ سُلَيمانَ.... " الميزان ج2 ص27

ص:603

سحر باشد، آخرتي ندارد، و چه بد بهائي بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر مي دانستند؟!

و اگر ايمان آورده و تقوي پيشه مي كردند مثوبتي نزد خدا داشتند كه اگر مي فهميدند از هر چيز ديگري برايشان بهتر بود! »

آية شريفه مي خواهد يكي ديگر از خصايص يهود را بيان كند، و آن متداول شدن سحر در بين آنان است، و اين كه يهود اين عمل خود را مستند به يك يا دو قصه مي دانند، كه ميان خودشان معروف بوده، و در آن دو قصه پاي سليمان پيامبرخدا"ع" و دو ملك به نام " هاروت و ماروت" در ميان بوده است.

آية شريفه مي خواهد آن تصور ذهني را كه يهود از اين قصه داشتند تخطئه كند و صورت صحيح آن را بيان دارد.

يهود، به طوري كه قرآن كريم از اين طايفه خبر داده، مردمي هستند اهل تحريف و دست اندازي در معارف و حقايق، كه نه خودشان و نه احدي از مردم نمي توانند در داستانهاي تاريخي به نقل يهود اعتماد كنند. چون هيچ پروائي از تحريف مطالب ندارند. اين رسم و عادت ديرينه يهود است كه در معارف ديني در هر لحظه به سوي سخني و عملي منحرف مي شوند كه با منافع آنان سازگارتر باشد.

از آية شريفه برمي آيد كه سحر در ميان يهود امري متداول بوده و آن را به سليمان نسبت مي دادند.

يهود اينگونه وانمود مي كرد كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را كه داشت به وسيلة سحر بود. و تسخير جن و انس و وحش و طير، و همة كارهاي خارق العاده اي را كه مي كرد، به وسيلة سحر مي كرد.

يهوديان قسمتي از سحر و ساحري متداول بين خودشان را هم به دو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نسبت مي دهند.

قرآن مي فرمايد:

-سليمان ساحر نبود! بلكه داستان ساحري او از خرافات كهنه اي است كه شيطانها از پيش خود تراشيده و بر اولياء انسي خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزي به آنان كافر شدند.

-"سحر" كفر به خداست و به منزلة تصرف و دست اندازي در عالم برخلاف

ص:604

وضع عادي آن است.

قرآن كريم دربارة دو ملك بابل - هاروت و ماروت- نيز عقايد يهود را رد مي كند، ولي تأئيد مي كند كه " سحر " به آن دو ملك نازل شد، اما عملاً اين كار هيچ عيبي نداشت، زيرا منظور خداي تعالي از اين كار امتحان و آزمايش بود.

آن دو ملك به كسي سحر نمي آموختند مگر آنكه تذكر مي دادند - كه هوشيار باشيد كه ما فتنه و ماية آزمايش شمائيم. زنهار كه با استعمال بي مورد سحر كافر نشويد، و اين علم را فقط در مورد ابطال سحر و رسواكردن ساحران بايد به كار بنديد!

ولي مردم سحري از آن دو آموختند كه با آن مصالحي را كه خ___دا در طبيعت نه____اده بود، فاسد مي كردند. مثلاً ميان زن و شوهرها را به هم مي زدند تا شر و فسادي به راه اندازند. خلاصه، مردم بني اسرائيل از آن دو ملك سحر آموختند كه ماية ضرر خود قرار دادند نه ماية نفع خود!

در اول آيه كه خداي تعالي مي فرمايد: - يهوديان آنچه را كه شيطانها به نادرست به سلطنت سليمان نسبت مي دادند، پيروي كردند - منظورش آن يهودياني است كه بعد از حضرت سليمان بودند، و آنچه را كه شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر به كار مي بردند، نسل به نسل به ارث بردند و همچنان در بين مردم به كار بستند.

مراد از شيطانها هم كه در آيه گفته شده طايفه اي از جن هستند كه به تأئيد قرآن كريم، اين طايفه در تحت سيطره سليمان "ع" قرار گرفته بودند و شكنجه مي شدند و آن حضرت به وسيلة شكنجه آنها را از ايجاد شر و فساد باز داشته بود.

(1)

انتساب دروغين سحروساحري به سليمان"ع"

جزئيات مربوط به چگونگي رواج سحروساحري در زمان سليمان"ع" و بعد از او، و نكاتي را كه قرآن مجيد راجع به انتساب اين امر به سلطنت سليمان نبي از طريق شياطين، ذكر كرده، در روايات اسلامي به شرح زير نقل شده است:

1- « پس همين كه سليمان از دنيا برفت، ابليس سحر را درست كرد و آن را در


1- مستند: آيه102 سوره بقره " وَ اتَّبَعوا ما تَتلوُا الشَياطين عَلي مُلكِ سُلَيمانَ.... " الميزان ج2 ص32

ص:605

طوماري پيچيده و بر پشت آن طومار نوشت: اين آن علمي است كه " آصف بن برخيا" براي سلطنت سليمان بن داود نوشته است. و اين از ذخاير گنجينه هاي عالم است. هركس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند.

آنگاه اين طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، پس آنگاه ايشان را به درآوردن آن راهنمائي كرد و بيرون آورد و بر ايشان بخواند.

لاجرم، كفار گفتند: عجب، اينكه سليمان بر همة ما چيره گشت به خاطر داشتن چنين سحري بوده است!

ولي مؤمنين گفتند: نه، سلطنت سليمان از ناحية خدا بود و خود او نيز بندة خدا و پيامبر او بود. »

( نقل از حضرت امام محمد باقر "ع" در تفسير عياشي و قمي ).

2- « هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را به مردم ياد دادند تا به وسيلة آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند.

اين علم را به كسي تعليم نمي دادند مگر آنكه زنهار مي دادند كه ما فتنه و وسيلة آزمايش شمائيم، مبادا كه با به كاربردن نابجاي اين علم كفر بورزيد. ولي جمعي از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن برخلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند، چون ميان مرد و زنش جدائي مي انداختند، كه خداي تعالي دربارة آن فرموده – به كسي نمي توانند ضرر برسانند مگر به اذن خدا ! »

( نقل از حضرت رضا"ع" در داستان گفتگو با مأمون عباسي – نقل از كتاب عيون اخبار رضا"ع" )

(1)

ماجراي مرگ سليمان"ع"

پايان كار سليمان نبي عليه السلام را خداوند متعال در قرآن مجيد در آيه فوق چنين بيان مي فرمايد:

« بعد از آن كه قضاي مرگ بر او رانديم،

كسي جنيان را از مرگ وي خبر نداد،

مگر موريانة زمين!

كه عصايش را خورد،

و او به زمين افتاد!


1- مستند: آيه14 سوره سبا " فَلَمّا قَضَينا عَلَيهِ الْمَوتَ .... " الميزان ج32 ص261

ص:606

همين كه او به زمين افتاد،

جنيان فهميدند كه اگر از مرگ او خبر مي داشتند،

در عذابي خوار كننده به سر نمي بردند! »

از سياق آيه استفاده مي شود كه سليمان "ع" در حالي كه تكيه به عصا داشته از دنيا رفته است، و كسي متوجه مردنش نشده است.

او همچنان در حال تكيه به عصا بوده و از انس و جن كسي متوجه واقع مطلب نبوده است، تا آن كه خداوند سبحان بيدي را مأمور مي كند تا عصاي سليمان را بخورد و عصا از كمر بشكند و سليمان به زمين بيفتد، و آن وقت مردم متوجه شوند كه وي مرده است.

جنيان متوجه شدند كه اگر علم غيب داشتند تا به امروز دربارة مرگ سليمان عليه السلام در اشتباه نمي ماندند، و اين عذاب خوار كننده را بيهوده تحمل نمي كردند.

از حضرت ابي جعفر عليه السلام در كتاب علل روايت شده كه فرمود:

-جنيان يك سال تمام براي او كار مي كردند به گمان اين كه او زنده است، تا آنكه خداوند سبحان حشره بيد را مأمور كرد تا عصاي او را خورد، و همين كه سليمان به زمين افتاد آن وقت جن فهميد كه اگر علم غيب مي داشتند يكسال تمام بيهوده در عذابي خوار كننده نمي ماندند....

در مورد اين كه سليمان"ع" يك سال بعد از مرگش در حالت تكيه به عصا باقي مانده روايات ديگري از شيعه و سني نقل شده است.

سليمان و ملكه سباء

اشاره

ص:607

مستند: آية 30 سورة نمل " وَ تَفَقَّدَ الطَّيرَ فَقالَ مالِيَ لا اَرِيَ الْهُدهُدَ...." الميزان ج30ص270

داستان هدهد و خبر شهر سباء

سليمان عليه السلام جوياي مرغان مي شود و به طور تعجب از حال خود كه چرا هدهد را در بين مرغان نمي بيند، استفهام مي كند:

-مرا چه مي شود كه هدهد را درميان مرغان،

كه ملازم موكب منند،

نمي بينم ؟

او با اين عبارت مي فهماند كه گويا از هدهد انتظار نمي رفت كه غيبت كند، و از امتثال فرمان او سر برتابد، و آن گاه از اين معنا صرف نظر كرده و دوباره مي پرسد:

-چرا غيبت كرده است؟

وي را عذاب مي كنم، عذابي سخت،

و يا سرش را مي برم، مگر آنكه عذري روشن بياورد!

سليمان "ع" در اين گفتار خود هدهد را محكوم مي كند به يكي از سه كار - عذاب شديد يا ذبح شدن، كه در هريك ازاين دو حالت او بدبخت و بيچاره مي شود، و يا آوردن دليلي قانع كننده تا خلاصي يابد!

سليمان "ع" بعد از اين تهديد مختصري مكث كرد، هدهد حاضر درگاه شد و سليمان سبب غيبتش را پرسيد و عتابش كرد. هدهد در پاسخ گفت:

ص:608

«من از علم به چيزي احاطه يافته ام كه تو بدان احاطه نداري!

و از سباء خبر مهمي آورده ام كه هيچ شكي در آن نيست! »

شهر سباء يكي از شهرهاي يمن است كه آن روز پايتخت يمن بوده است. هدهد جريان را چنين ادامه مي دهد:

«زني را ديدم كه بر آنان سلطنت مي كند،

و همه چيز دارد، و اورا تختي بزرگ است.

وي را ديدم كه با قومش به جاي خدا، آفتاب را سجده مي كردند،

و شيطان اعمالشان را برايشان زينت داده و از راه منحرفشان كرده،

و هدايت نيافته اند، تا خدائي را سجده كنند كه،

در آسمانها و زمين هر نهاني را آشكار مي كند،

و آنچه را نهان كنند و يا عيان سازند، مي داند!

خداي يكتا كه خدائي جز او نيست،

و پروردگار عرش بزرگ ! »

منظور از اينكه گفت – او همه چيز دارد – وصف وسعت مملكت و عظمت سلطنت آن زن است، و منظور از « همه چيز» در آيه هر چيزي است كه سلطنت عظيم محتاج به داشتن آنهاست، مانند: حزم و احتياط، عزم و تصميم راسخ، سطوت و شوكت، آب و خاك بسيار، خزينة سرشار، لشكر و ارتشي نيرومند و رعيتي فرمانبردار ... لكن از بين همة اينها تنها نام عرش عظيم و تخت بزرگ او را برد.

از آيه برمي آيد كه مردم سباء در آن زمان وثني مذهب بوده اند و آفتاب را به عن__وان رب الن___وع مي پرستيدند.

سليمان داوري دربارة غيبت هدهد را محول كرد به آينده و اورا بدون تحقيق تصديق نفرمود و تكذيبش هم نكرد، و گفت:

- اين نامة مرا به سوي ايشان - ملكة سباء و مردمش - ببر،

و نزد ايشان بينداز،

و خودت را كنار بكش و در محلي قرار گير تا تو آنان را ببيني!

و آنگاه ببين چه عكس العملي از خود نشان مي دهند،

يعني وقتي بحث در ميان آنان درگير مي شود باهم چه مي گويند؟

ص:609

هدهد نامه را از سليمان"ع" گرفته و به سرزمين " سباء " برد تا به ملكة آنجا برساند. چون بدانجا رسيد و نامه را انداخت، ملكه نامه را گرفت، و همين كه آن را خواند به درباريان و اشراف قوم خود گفت:

« - اي بزرگان مملكت! نامه اي گرامي نزدم افكنده اند،

از جانب سليمان است،

و به نام خداوند بخشنده و مهربان!

كه بر من تفوق مجوئيد!

و مطيعانه پيش من آئيد!

گفت:

- اي بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بي حضور شما فيصل ده هيچ كاري نبوده ام.

گفتند:

- ما نيرومند و جنگ آوراني سخت كوشيم ولي كار به ارادة تو بستگي دارد، ببين چه فرمان مي دهي تا اطاعت كنيم !

گفت:

- پادشاهان وقتي به شهري و كشوري درآيند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند،

و كارشان همواره چنين بوده است.

من هديه اي سوي آنها مي فرستم،

ببينم فرستادگان چه خبر مي آورند؟ »

آيات فوق حكايت گفتگوي ملكه سباء با بزرگان قومش است كه در آن به مردمش از رسيدن چنين نامه اي و كيفيت افكنده شدنش، و مضمونش خبر مي دهد، و نامه را توصيف مي كند به اين كه نامه اي است كريم! علت كرامتش اين است كه اين نامه از ناحية سليمان است، چون ملكة سباء از جبروت سليمان خبر داشت، و مي دانست كه چه سلطنتي عظيم و شوكتي عجيب دارد، به شهادت اين كه وقتي عرش خود را در كاخ سليمان ديد، گفت - ما قبلاً از شوكت سليمان خبر داشتيم و تسليم او بوديم!

نامه به جهت ديگر نيز كريم است، زيرا اين نامه

ص:610

« به نام خداوند بخشنده و مهربان!»

آغاز شده است.

فرستادگان ملكه سباء در دربار سليمان"ع"

فرستادگان ملكة سباء با هدايائي از طرف ملكه نزد سليمان آمدند. اين فرستادگان جمعي از درباريانش بودند كه يكي از آنها به عنوان رئيس گروه به تنهائي نزد سليمان بار يافته و هدايا را پرداخته بود.

سليمان هداياي نامبرده را نپذيرفت و آنها را برگردانيد و خطاب به سرپرست گروه اعزامي كرد و گفت:

-آيا شما مرا با مالي حقير و ناچيز كه كمترين ارزشي نزد من ندارد كمك مي كنيد؟ مالي كه در قبال آنچه خدا به من داده ذره اي ارزش ندارد؟ آنچه خدا از ملك و نبوت و ثروت به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است!

سليمان آنها را توبيخ كرد و فرمود:

-مگر من محتاج مال شمايم كه برايم هديه فرستاده ايد؟!

و اين كار شما كار زشتي است!

زشت تر از آن اينكه شما هدية خود را خيلي بزرگ مي شماريد، و آن را ارج مي نهيد!

بعد از آنكه مردم سباء فرمان سليمان عليه السلام را كه فرموده بود: « مطيعانه پيش من آئيد ! » مخالفت كردند و آن را با فرستادن هديه تبديل كردند و از ظاهر اين رفتار بر مي آمد كه از اسلام آوردن سرپيچي دارند، لاجرم سليمان ايشان را تهديد كرد به اين كه سپاهي به سويشان گسيل مي دارد كه در سباء طاقت هماوردي آن را نداشته باشند.

بدين جهت به فرستادة ملكة سباء نفرمود: اين پيام را ببر و بگو اگر تسليم نشوند و نزد من نيايند، چنين لشكري به سويشان مي فرستم، بلكه فرمود: - تو برگرد كه من هم پشت سر تو اين كار را مي كنم، هرچند كه در واقع لشكر فرستادن مشروط بود به اين كه آنان تسليم نشوند.

ص:611

از سياق آيه بر مي آيد كه آن جناب هدية نامبرده را نپذيرفته و آنرا برگردانيده بود.

چگونگي آوردن تخت ملكه سباء

سليمان"ع" بعد از برگرداندن هدية ملكة سباء و فرستادگانش رو به حضار در جلسه كرد و فرمود:

-كدام يك از شما تخت ملكة سباء را قبل از اينكه ايشان نزد ما آيند در اينجا حاضر مي سازد؟

منظورش از اين فرمان اين بود كه وقتي ملكة سباء تخت خود را از چندين فرسخ فاصله در حضور سليمان حاضر ببيند، به قدرتي كه خدا به وي ارزاني داشته و به معجزة باهرة او بر نبوتش پي مي برد و درنتيجه تسليم خدا مي گردد، همچنانكه به شهادت آيات بعد تسليم هم شد!

وقتي سليمان اين خطاب را به حاضرين كرد اول كسي كه خواست قدرت نمائي كند يك عفريت جني بود،( عفريت در لغت به معني شرير و خبيث است.)

گفت:

-من پيش از آنكه از مجلس خود برخيزي، تخت را نزدت مي آورم،

كه براي اين كار توانا و امين هستم !

در اين هنگام يكي از افراد انساني كه در مجلس سليمان بود و « علمي از كتاب » داشت، گفت:

-من تخت ملكة سباء را در مدتي نزدت حاضر مي كنم كه كمتر از فاصلة نگاه كردن و ديدن باشد!

سليمان چون تخت را نزد خويش پابرجا ديد، گفت:

- هذا مِن فَضلِ َربّ__ي !

اين از فضل پروردگار من است،

تا بيازمايدم كه سپاس مي دارم يا كفران مي ورزم؟

هركه سپاس دارد براي خويش مي دارد،

و هركه كفران كند، پروردگارم غني و كريم است!

آورنده تخت ملكه سباء چه نيروئي داشت؟

ص:612

رواياتي از ائمة اهل بيت عليهم السلام دربارة آورنده تخت ملكة سباء رسيده كه انسان بودن اين فرد را تأئيد و نام او را آصف بن برخيا وزير سليمان و وصي او معرفي كرده است.

بعضي گفته اند او خضر بود. برخي ديگر معتقدند كه مردي بوده كه اسم اعظم داشته، آن اسمي كه وقتي خدا با آن خوانده شود، اجابت مي كند. بعضي هم گفته اند كه او جبرئيل بوده، و برخي از مفسرين هم اورا خود حضرت سليمان دانسته اند. اين وجوهي است كه بر هيچ يك آنها دليلي نيست!

هرچه باشد و آن شخص هركه بوده باشد، آيه دربارة اين عالم كه تخت ملكة سباء را حاضر ساخت، آنهم در زماني كمتر از زمان فاصله ميان نگاه كردن و ديدن، اعتناء بيشتري دارد، و همچنين به عمل او اعتناء ورزيده و كلمة " علم " را مشخص نكرده و فقط فرموده – علمي از كتاب – يعني علمي كه با الفاظ نمي توان معرفي اش كرد.

مراد به كتابي كه اين قدرت خارق العاده پاره اي از آن بود، يا از جنس كتابهاي آسماني است، و يا لوح محفوظ، و علمي كه اين عالم از آن كتاب گرفته، علمي بوده كه راه رسيدن او را به اين هدف آسان مي ساخته است.

مفسرين در اين كه اين " علم" چه بوده اختلاف كرده اند. يكي گفته: " اسم اعظم" بوده، همان اسمي كه هركس خداي را با آن اسم بخواند اجابت مي فرمايد. يكي ديگر گفته: و آن اسم اعظم عبارت است از " حي و قيوم"، و يكي آن را " ذوالجلال والاكرام"، يكي ديگر " الله الرحمن"، و يكي آن را به زبان عبري " آهياً شراهياً " دانسته است. و بعضي گفته اند كه آن عالم چنين دعا كرد:

« اي معبود ما، و معبود هرچيز، كه معبودي واحد هستي

و جز تو معبودي نيست، تخت او را برايم بياور ! »

و سخناني ديگر از اين قبيل....

دربارة " اسم اعظم" و اسماي حسناي الهي در الميزان، و در جلد اول همين كتاب، بحث مفصلي شده، و محال است كه اسم اعظمي كه در هر چيز تصرف دارد، از قبيل الفاظ يا مفاهيمي باشد كه الفاظ بر آنها دلالت مي كند، بلكه اگر واقعاً چنين اسمي باشد و چنين آثاري در آن باشد، لابد حقيقت اسم خارجي است، كه مفهوم لفظ به نوعي

ص:613

با آن منطبق مي شود. خلاصه آن اسم حقيقي است كه اسم لفظي، اسم آن اسم است!

و در الفاظ آية شريفه هيچ خبري از اين اسمي كه مفسرين گفته اند، نيامده است، و تنها چيزي كه آية شريفه در اين باره فرموده، اين است كه شخصي كه تخت ملكة سباء را حاضر كرد، علمي از كتاب داشته و گفته است:

-من آن را برايت مي آورم!

و غير از اين دو كلمه دربارة او چيزي نيامده است.

البته اين در جاي خود معلوم و مسلم است كه كار در حقيقت كار خدا بوده است، پس معلوم مي شود كه آن شخص علم و ارتباطي با خدا داشته است، كه هروقت از پروردگارش چيزي مي خواسته و حاجتش را به درگاه او مي برده، خدا از اجابتش تخلف نم__ي كرده، و يا بگو ه__ر وقت چي__زي مي خواسته خ___دا هم آن را مي خواسته است!

از آنچه گذشت معلوم گرديد كه علم نامبرده نيز از سنخ علوم فكري كه اكتساب و تعلم بردار باشد، نبوده است.

سليمان عليه السلام بعد از آنكه عرش ملكة سباء را نزد خود حاضر بديد، گفت:

-اين از فضل پروردگار من است!

بدون اينكه در خود من استحقاقي بوده باشد،

بلكه خداي تعالي اين فضيلت را به من ارزاني داشت تا مرا بيازمايد،

و امتحان كند كه آيا شكر نعمتش را به جا مي آورم و يا كفران مي كنم؟

آنگاه فرمود:

-هركس شكر بگذارد براي خود گذاشته،

يعني نفع آن عايد خودش مي شود نه عايد پروردگار من،

و هركس كفران نعمت او كند باز ضررش عايد خودش مي شود،

چون پروردگار من بي نياز و كريم است!

اين بيان سليمان عليه السلام نشان مي دهد كه آنقدر آوردن تخت ملكه سباء سريع بوده كه ميان دعوي آن عالم و ديدن سليمان"ع" هيچ فاصله اي نشده است.

حضور ملكه سباء در دربار سليمان "ع"

ص:614

وقتي ملكة سباء و درباريانش جهت تسليم به دربار سليمان آمدند قبل از اين كه وارد شوند سليمان دستور داد تخت ملكه را به صورت ناشناس درآورند تا ببيند آيا آن را مي شناسد يا نه؟

منظورش از اين امتحان، آزمايش عقل آن زن بود، همچنانكه منظورش از اصل آوردن تخت اظهار معجزه اي باهر از آيات نبوتش بود.

بعد از اين كه ملكة سباء نزد سليمان آمد از طرف سليمان به او گفتند:

-آيا تخت تو اينطور بود؟

منظور اين بود كه ناشناسي تخت را بيشتر كنند. مل__ك_ة سب__اء نيز براي اجت__ناب از اظهار سخن بي تحقيق گفت:

-گويا همان است، و ما قبل از اين معجزه و ديدن آن نيز عالم به آن بوديم!

وقتي ملكه تخت را مي بيند و متوجه درباريان سليمان مي شود كه درب__ارة آن تخ____ت از او سؤال مي كنند، احساس مي كند كه منظور آنها از اين سؤال اين است كه به وي تذكر دهند كه متوجه قدرت خارق العاده سليمان عليه السلام باشد، لذا چون از سؤال آنان اين اشاره را فهميده بود، در پاسخ گفت كه ما قبلاً از چنين سلطنت و قدرتي خبر داشتيم. يعني احتياج با اين اشاره و تذكر نيست، ما قبل از ديدن اين معجزه از قدرت او و از اين حالت خبر داشتيم و تسليم او شده بوديم، و لذا سر در اطاعت او آمده ايم.

خدمتكاران سليمان"ع" به رسم همة پادشاهان بزرگ در حضور او ملكه را راهنمائي كردند كه به ساحت قصر درآيد. وقتي ملكة سباء آن قصر را بديد خيال كرد استخري از آب است ( بسكه آن شيشه صاف بود) لذا جامه هاي خود را از ساق پا بالا زد تا دامنش تر نشود.

سليمان گفت:

- اين صرح لجه نيست بلكه صرحي است از شيشه ساخته شده است!

پس ملكة سباء وقتي اين همه عظمت از ملك سليمان ديد و نيز آن داستان كه از جريان هدهد و برگرداندن هدايا، و نيز آوردن تختش از سباء به دربار وي به خاطر

ص:615

آورد، ديگر شكي برايش نماند كه اين ها همه معجزات و آيات نبوت اوست، و كار حزم و تدبير نيست لذا در اين هنگام گفت:

-رَبِّ اِنّي ظَلَمتُ نَفسي !

او نخست به درگاه پروردگارش استغاثه مي كند و به ظلم خود كه خداي را از روز اول و يا از هنگامي كه اين آيات را ديد، نپرستيده، اعتراف نمود و سپس به اسلام خود در برابر خدا شهادت داد.

در اين جمله كه گفت:

-پروردگارا ! من به نفس خويش ظلم كرده ام،

و اينك با سليمان تسليم شدم به خداي رب العالمين!

او در اول روي سخن با خدا كرد و گفت: « پروردگارا ! » و در اينجا نگفت « تسليم تو شدم!» بلكه گفت: « با سليمان تسليم شدم براي خداي رب العالمين! » او خواست از ايمان اجمالي به خدا در عبارت «پروردگارا من به نفس خود ظلم كرده ام! » به توحيد صريح انتقال يابد، در جملة بعدي اسلام خود را بر طريق اسلام سليمان دانست، كه همان توحيد صريح است، و آنگاه تصريح خود را با عبارت « رَبِّ العالمَين » تأكيد كرد، يعني اقرار دارم كه جز خدا در هيچ جاي عالميان ربي نيست. و اين همان توحيد در ربوبيت است، كه مستلزم توحيد در عبادت است، كه مشركين و آفتاب پرستان قائل به آن نبودند و ملكة سباء نيز قبلاً آفتاب پرست بود.

شهرسباء و سيل عرم

اشاره

ص:616

مستند: آية 15 سورة سباء " لَقَد كانَ لِسَبَاءٍ في مَسكَنِهِم آيَةٌ...." الميزان ج 32 ص 261

سرگذشت مردم شهر سباء

سرگذشت مردم شهر سباء و شرح رونق اوليه و آباداني آن، و نيز سرانجام شوم و ويراني آن به وسيلة جاري شدن سيل عرم، در قرآن مجيد چنين آمده است:

« براي قوم سباء در شهرشان آيتي بود،

دو باغستان در طرف راست و چپ آن محل،

كه گفتيم:

-رزق پروردگارتان را بخوريد!

و شكر او بگزاريد!

شهري پاكيزه داريد و پروردگاري آمرزگار ! »

مردم سباء قومي قديمي از عرب بودند كه در يمن زندگي مي كردند، نام سباء ( به طوري كه گفته اند، ) نام پدر بزرگ ايشان - سباء پسر يخشب، پسر يعرب، پسر قحطان - بود.

خداوند سبحان به مردمي كه چنين احسان كرده بود، مي فرمايد:

« رزق پروردگارتان را از اين دو مزرعه برداريد! »

و اين كن__ايه است از اين كه اين دو مزرعه از ش__دت حاصلخيزي تمامي اقت__صاد آن مردم را اداره مي كرده است.

ص:617

آنگاه بعد از امر به خوردن رزق، امر مي كند به شكر پروردگار كه چنين نعمتي و رزقي را مرحمت فرموده، و چنين سرزميني را به آنها داده است:

-شهري است پاكيزه و ملايم طبع و حاصلخيز،

و پروردگاري آمرزگار كه بسيار مي آمرزد،

و با يك گناه و دو گناه و ده گناه، بندة خود را مؤاخذه نمي كند.

سرازير شدن سيل عرم

خداي تعالي سرانجام كار اين قوم را چنين تعريف كرده است:

« ولي روي بگردانيدند،

پس سيل عرم را به سويشان سرازير كرديم،

و دو باغستان آنها را تبديل به دو زمين خشك كرديم،

كه جز خوراكي تلخ و گياه " اثل" ،

و مختصري سدر نمي رويانيد.

اين كيفر بد را بدان جهت به آنان داديم كه كفران كردند،

و مگر جز مردم كفرانگر را كيفر مي كنيم ؟! »

اين آي___ه داستان جاري شدن سيل عرم به شهر و باغات و مزارع سباء و غرق شدن همه آنها را بيان مي كند، كه خداوند متعال به كيفر ناسپاسي آنان و روي گرداني از اطاعت امر و مأموريت الهي، سرازير ساخته بود، كه به جاي آن دو بهشت و باغستانهاي پرمحصول دو سر زميني براي آنها باقي گذاشت كه فق_ط " اث__ل " ( گياه معروف طرفاء،) و گياهان تلخ و بوته سدر از آن سر در آورد!

(1)

داستان قريه هاي پربركت همجوار

در ادامة آيات قرآن مجيد تاريخچه اي ديگر از شهرهاي ديگري را بيان مي كند كه نعمت هاي فراوان به آنها داده شده بود، ولي به همين ترتيب كه اهالي شهر سباء كفران كردند و گرفتار شدند، آنان نيز كفران نعمت كردند و به عذاب الهي گرفتار شدند!


1- مستند: آية 18 سورة سباء " وَ جَعَلنا بَينَهُم وَ بَينَ الْقُري الَّتي بارَكنا فيها قُرِيً ظاهرِةً...." الميزان ج 32 ص 263

ص:618

« و مابين آنان و دهكده هاي پربركت،

قريه ها قرار داديم كه يكديگر را مي ديدند،

و مسافت بين آنها را به اندازة هم كرده بوديم،

گفتيم: - در بين اين شهرها شب ها و روزها سير كنيد،

در حالي كه ايمن باشيد.

گفتند: - پروردگارا بين سفرهاي ما فاصله زياد قرار ده !

به خود ستم كردند.

پس آن چنان هلاكشان كرديم كه داستان آيندگان شدند،

و آن چنان متفرقشان كرديم كه مافوق آن تصور ندارد!

و در اين خود آيت هاست براي هر صبار و شكوري ! »

اين قرائي كه قرآن كريم از آن خبر مي دهد كه بركت نهاده شده بود، قراء شام است. و اين كه فرمود " قراء ظاهره " منظور اين است كه نزديك به هم و پشت سر هم قرار داشتند، به طوري كه از اين قريه آن قرية ديگر ديده مي شد.

خداي تعالي سير و سفر در اين قراء را به نسبتي متناسب قرار داده بود، نه مختلف، به طوري كه نسبت مسافت بين اولي و دومي برابر بود با نسبت مسافتي كه بين دومي و سومي بود.

خداوند سبحان به اهالي اين قريه ها گفت كه در آن قريه ها سير كنند در حالي كه ايمن هستند. اگر خواستند در روز حركت كنند يا در شب سير نمايند چنان از طرف خدا امنيت برقرار شده بود كه سير شب و روز در آنها فرقي نداشت، و هر وقت مي خواستند مي توانستند با آرامش خاطر به سير بپردازند.

خداوند متعال مي فرمايد كه ما اين نعمت ها را در اختيار آنان قرار داديم، ميوه هاي فراوان، و نزديكي قريه ها به يكديگر، و امنيت راه ها، و آساني سير در آنها، و فراخي زندگي، به آنان داديم. از زيادي نعمت ملول شدند و به تنگ آمدند، و گفتند:

-پروردگارا بين سفرهاي ما دوري بينداز!

يعني سفرهايمان را طولاني گردان تا مسافت هاي دورتر برويم

و بار سفر دور ببنديم، بيابان ها و باديه ها بپيمائيم !

اين كفران و طغياني بود از ايشان همانطور كه بني اسرائيل كفران و طغيان كرده و از " من و سلوي" به ستوه آمدند و تقاضاي سير و پياز كردند.

ص:619

كوتاه سخن آنكه خداوند تعالي و تبارك نعمت را بر آنان تمام كرد، هم در سفر كه سفرهايشان را كوتاه و راههايشان را امن و نعمت را فراوان كرد، و هم در حضر؛ و انتظار داشت كه شكر نعمت هايش را به جاي آورند، ولي آنان كفران نعمت كردند، هم در سفر و هم در حضر، و خداوند هم در عذابي كه خودشان خواستند شتاب نمود، و شهرها و ديارشان را خراب و جمع شان را پراكنده ساخت:

« فَجَعَلناهُم اَحاديثَ، وَ مَزَقناهُم كُلُّ مُمَزَّقٌ !

ما عيني و اثري از آنان باقي نگذاشتيم!

و جز داستان ها، چيزي از ايشان باقي نماند،

اسمائي شدند بي مسمي،

كه جز در وهم و خيال وجودي برايشان متصور نيست!

نه ديگر شهر سبائي! نه قرائي !

و نه مردمي از آنجا !

فقط سخني و حكايتي از ايشان به جاي ماند،

و حتي اجزايشان را هم متفرق كرديم،

به طوري كه دو جزء از اجزاء آنان به هم متصل نماند،

تكه هاي خرد و كلانشان از هم جدا شد،

بعد از آن كه مجتمعي نيرومند و داراي شوكت بودند،

غباري شدند، كه حتي شبحي هم از ايشان نماند!

و براي نسل هاي بعد ضرب المثل شدند!

اين نابودي طوري بود كه هر موجود نابود شده و تار و پود از دست داده را به آنان تشبيه كنند، و در مثل گويند: « تَفَرَّقوُا اَياديِ سَبَاءَ !» آن چنان متلاشي شدند كه صاحبان نعمت و قدرهاي مردم شهر سبا شدند!

سپس خداوند متعال مي فرمايد:

-در اين داستانها كه از قوم سباء نقل كرديم،

اندرزها و آيت هاست براي هر كسي كه

در راه خدا صبر بسيار داشته باشد،

و شكرش در برابر نعمت هاي بي شمار خدا نيز زياد شود،

ص:620

واز شنيدن و خواندن اين آيات استدلال كند بر اين كه براي انسان واجب است كه پروردگار خود را از در شكر عبادت كند،

و بداند كه در وراي اين زندگي،

روز بعثي هست كه در آن روز به كرده هايش جزا داده مي شود!

علل نابودي شهرسباء

در ادامة آيات مي فرمايد:

« ابليس وعدة خود را دربارة آنان عملي كرد،

او را پيروي كردند،

مگر طايفه اي از مؤمنان !

با اينكه ابليس برآنان سلطنتي نداشت،

بلكه ما مي خواستيم مؤمنين به آخرت را

از كساني كه دربارة آن شك دارند، متمايز كنيم،

و پروردگار تو بر هر چيزي ضابط است! »

يعني، شيطان ظن و پنداري كه دربارة آنان داشت، محقق يافت، چون شيطان دربارة تمامي ابناء بشر اين آرزو و اين پندار را دارد، كه همگي آنان را گمراه كند.

از ظاهر سياق برمي آيد كه مراد به اين آيه اين است كه شيطان ايشان را مجبور به گمراهي نكرد، كه به اجبار او را پيروي كنند، تا در نتيجه معذور باشند، بلكه خود آنان به سوء اختيارشان شيطان را پيروي كردند، و اين خودشان بودند كه پيروي او را اختيار نمودند و او هم بر آنان مسلط گرديد، نه اين كه اول او بر ايشان مسلط شده و آنان به حكم اجبار پيروي اش كرده باشند!

قرآن مجيد در آيه 42 سورة حجر از قول خداي سبحان به شيطان، اين مسئله را روشن مي سازد، آنجا كه مي فرمايد:

« اِنَّ عِبادي لَيسَ لَكَ عَلَيهِم سُلطانٌ، اِلّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الغاوينَ

-بندگان من مجبور و محكوم تو نيستند،

كه تو بر آنان مسلط شوي،

ص:621

مگر آنان كه خودشان بخواهند در ضلالت پيرويت كنند! »

منشاء پيروي اين گونه افراد و اقوام از شيطان، شكي است كه در دل از مسئلة آخرت دارند، و آثارش كه همان پيروي از شيطان است، ظاهر مي شود، پس اين كه خداي تعالي به ابليس اجازه داد تا به اين مقدار، يعني به مقداري كه پاي جبر در كار نيايد، بر ابناء بشر مسلط شود، براي همين بود كه اهل شك از اهل ايمان متمايز و جدا شوند، و معلوم شان شود، چه كسي به روز جزا ايمان و باور دارد، و چه كسي ندارد، و اين باعث سلب مسؤليتشان در پيروي شيطان نمي شود، چون اگر پيروي كردند به اختيار خود كردند، نه به اجبار كسي !

ذي ال_ق_رن_ي_ن

اشاره

ص:622

مستند: آية83 تا102سوره كهف " وَ يَسئَلوُنَكَ عَن ذي القَرنَينِ قُل سَاَتلوُا عَلَيكُم مِنهُ ذِكراً...." الميزان ج 26ص256

تاريخ ذي القرنين در قرآن

اين آيات راجع به تاريخ زندگي ذي القرنين است كه در خلال آن نكاتي از پيشگوئي هاي قرآن كريم نيز به چشم مي خورد.

آيات چنين شروع مي شود:

« از تو از وضع ذي القرنين مي پرسند،

بگو: به زودي از او ذكري براي شما مي خوانم!

ما وي را در زمين تمكين داديم،

و از هر چيز وسيله اي برايش عطا كرديم،

پس او وسيله اي تهيه كرد، تا اين كه به غروبگاه خورشيد رسيد،

و آن را ديد كه در چشمه اي گل آلود فرو مي رود،

و نزديك چشمه گروهي را يافت.... »

منظور از اينكه فرمود: " اورا در زمين تمكين داديم، " اين است كه اورا "توانا" كرديم. تمكن در زمين به معناي قدرت در تصرف در زمين است، تصرفي مالكانه و دلخواه. اينكه فرمود: " از هر چيزي سببي به او عطا كرديم،" يعني از هر چيزي كه معمولاً مردم به وسيلة آن متوسل به مقاصد مهم زندگي خود مي شوند، ما به او نيز داديم، تا براي رسيدن به مقاصد زندگي به كار بندد، از قبيل: عقل، علم، دين، نيروي

ص:623

جسم، كثرت مال و لشكر، وسعت ملك، حسن تدبير و غير آن.

اين آيه منتي است از جانب خداي تعالي كه بر ذي القرنين مي گذارد، و با بليغ ترين بيان، امر او را عظيم مي شمارد. چه نمونه هائي را كه از سيره و عمل و گفتار او نقل مي كند مملو از حكمت و قدرت است.

آيه چنين ادامه مي يابد كه او وسيله اي تهيه كرد تا با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد تا به مغرب آفتاب رسيد، و آفتاب را يافت كه در چشمة لجن دار غروب مي كند، و در نزد آن قومي را يافت.

مراد به مغرب آفتاب آخر معمورة آن روز از ناحية غرب است، به دليل اينكه مي فرمايد: « نزد آن مردمي را يافت. »

مراد به اين كه فرمود: " آفتاب را يافت كه در دريائي لجن دار غروب مي كرد، " به نظر برخي مفسرين، اين است كه به ساحل دريائي رسيد كه ديگر ماوراي آن خشكي امي__د ن__مي رفت. و چنين به نظر مي رسيد كه آفتاب در دريا غروب مي كند، چون انتهاي افق با دريا چسبيده بود.

برخي ديگر از مفسرين گفته اند كه چنين چشمة لجن دار با درياي محيط يعني اقيانوس غربي كه "جزاير خالدات" در آن است منطبق است، و جزاير نامبرده همان جزايري است كه در هيئت و جغرافياي قديم مبدأ طول به شمار مي رفت و بعدها غرق شده، و فعلاً اثري از آنها نمانده است.

اگر " عين حميئه " را " عين حاميه " قرائت كنيم، همانطور كه برخي قرائت كرده اند، به معناي "درياي حاره" يا قسمت استوائي اقيانوس كبير بدانيم كه مجاور آفريقاست، بعيد نيست كه ذي القرنين، در سفر غربي اش به سواحل آفريقا رسيده باشد.

ذي القرنين، وچگونگي دريافت وحي

در اين كه ذي القرنين از پيامبران خداست يا نه، تصريحي نشده است، جز اينكه در آية فوق خداوند مي فرمايد: « وَقُلنا يا ذي القَرنَين! » كه قول منسوب به خداي عزوجل در قرآن كريم در وحي نبوي و در ابلاغ به وسيلة وحي استعمال مي شود. و گاهي در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مي رود.

با اين بيان روشن مي شود كه عبارت فوق دلالت ندارد بر اين كه ذي القرنين پيغمبري بوده كه به وي وحي مي شده، مخصوصاً جملة بعد از آن كه مي گويد: « پس

ص:624

از آن سوي پروردگارش برند و عذابي سختش كنند! » اين جمله كه در آية بعدي است، از آنجا كه نسبت به خداي تعالي در سياق غيبت آمده، خالي از اشعار به اين معني نيست كه مكالمة خدا با ذي القرنين به توسط پيغمبري صورت گرفته كه همراه وي بوده است، و در حقيقت سلطنت او نظير سلطنت " طالوت" در بني اسرائيل بوده كه با اشارة پيغمبر عصر خودش و با هدايت او كار مي كرد.

ذي القرنين، و مردم ديار چشمه گل آلود

پس از آنكه ذي القرنين به آخر ين نقطة معمورة غرب آن زمان رسيد، در آن سرزمين قومي را يافت كه خداوند متعال دربارة رفتار ذي القرنين با آنان چنين فرموده است:

« ما از او استخبار كرديم كه با اينان چه معامله اي مي خواهي بكني ؟

و حال كه بر ايشان مسلط شده اي،

از عذاب و احسان، كدام را دربارة آنان اختيار مي كني ؟ »

ذي القرنين در جواب گفته است:

« ستمكاران ايشان را عذاب مي كنيم،

تا وقتي كه به سوي پروردگار خويش روند،

و او عذاب بي سابقه اي كه هيچ گمانش را نمي بردند، به ايشان دهد!

اما كسي كه ايمان آورد و عمل صالحي كند،

براي اوست مثوبت حسني !

به زودي به او از امر خود سخني گوئيم آسان!

( يعني تكليفي مي كنيم آسان كه بر او گران نيايد.) »

حركت ذي القرنين به سوي مشرق

ادامة آيات چنين شرح مي كند:

« ذي القرنين در آنجا وسايلي براي سفر تهيه كرد و به سوي مشرق حركت كرد تا به صحرائي از طرف مشرق رسيد،

و ديد كه آفتاب بر قومي طلوع مي كند كه براي آنان پوششي از آن از طرف خدا قرار داده نشده است.»

ص:625

(منظور از پوشش در اينجا، لباس و مخصوصاً ساختمان است كه انسان را از آفتاب بپوشاند.)

يعني آنها مردمي بودند كه در روي خاك زندگي مي كردند و خانه اي كه در آن پناهنده شوند و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند، نداشتند، و نيز عريان بودند و لباسي هم برتن نداشتند.

منظور از اين كه فرمود: « از طرف خدا براي آنان پوششي قرار داده نشده بود، » اشاره است به اين كه مردم نامبرده هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسي هم لازم است، و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.

خداوند تعالي دربارة وضعيت سفر و تداركات و وسايل ذي القرنين مي فرمايد:

« ما احاطة علمي و آگاهي از آنچه نزد او مي شد داشتيم،

و از عده و عدة اش و از آنچه جريان مي يافت خبردار بوديم! »

ظاهراً اح__اطة علمي خدا به آنچه نزد وي صورت مي گرفت كنايه است از اين كه آنچه كه او تصميم مي گرفت و هر راهي را كه مي رفت به هدايت خداي تعالي و به امر او بود، و در هيچ امري اقدام نمي كرد مگر به هدايتي كه با آن مهتدي مي شد و به امري كه به آن مأمور مي شد.

ساختن سد در برابر يأجوج و مأجوج

در ادامة سفر خود ذي القرنين به جائي ميان دو كوه رسيد كه در نقطه اي نزديك به آن دو كوه قومي زندگي مي كردند كه بسيار ساده بودند و چيز زيادي نمي فهميدند و به ذي القرنين گفتند:

« اي ذي القرنين! يأجوج و مأجوج در اين سرزمين تباهي مي كنند،

آيا براي تو خراجي مقرر داريم تا ميان ما و آنها سدي بنا كني ؟ »

سياق آيه نشان مي دهد يأجوج و مأجوج دو طايفه بودند كه از پشت كوه به اين مردم حمله مي كردند و قتل عام و غارت راه مي انداختند و از آنها اسير مي گرفتند. قوم نامبرده پيشنهاد كردند كه ذي القرنين مالي را از ايشان بستاند و ميان آنان و يأجوج و مأجوج سدي ببندد كه از تجاوز آنان جلوگيري نمايد.

ذي القرنين گفت:

ص:626

-من از شما خرج نمي خواهم، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزاني داشته، از مالي كه شما وعده ام مي دهيد، بهتر است، و من به مال شما احتياجي ندارم!

اما سدي كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك نيروي انساني بكنيد، يعني كارگر و مصالح ساختماني بياوريد تا بسازم!

مصالح سد و نحوه سدسازي ذي القرنين

چگونگي ساخت و مصالح ساختماني سد را قرآن مجيد چنين شرح مي دهد:

« قطعات آهن پيش من آريد،

تا چون ميان دو ديواره پرشد، گفت: بدميد !

تا آن را بگداخت. گفت:

روي گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم!

پس نتوانستند بر آن بالا روند و نتوانستند آن را نقب بزنند.

گفت:

-اين مرحمتي از جانب پروردگار من است!

چون وعدة پروردگارم بيايد آن را هموار سازد،

و وعدة پروردگارم راست است! »

اين آوردن آهن همان نيروئي بود كه ذي القرنين از ايشان خواست. و اگر از ميان مصالح سدسازي مخصوصاً آهن را ذكر كرد و مثلاً اسمي از سنگ نياورد، بدين جهت بود كه ركن سدسازي و استحكام بناي آن موقوف بر آهن است.

و وقتي او را به قوه و نيرو مدد كردند و آنچه را خواسته بود برايش آوردند، پس سد را برايشان بساخت و بالا برد تا ميان دو كوه را پر كرد و آنگاه از آنان خواست در آن بدمند. يعني دم هاي آهنگري را بالاي سد نصب كنند تا آهن هاي داخل سد را گرم كنند، و سرب در لابلاي آن بريزند.

ذي القرنين سپس از آنها خواست:

-براي من قطر بياوريد تا ذوب نموده و روي آن بريزم و لابلاي آن را پركنم تا سدي توپر شود، و چيزي در آن نفوذ نكند.

پس از آنكه سد را ساخت، يأجوج و مأجوج نتوانستند به بالاي آن بروند، چون

ص:627

بلند بود و نيز نتوانستند سوراخش كنند، زيرا محكم بود.

پس از آنكه سد بنا شد، ذي القرنين گفت:

« اين سد خود رحمتي از پروردگار من بود! »

يعني نعمت و سپري بود كه خداوند با آن اقوامي از مردم را شر يأجوج و مأجوج حفظ فرمود.

-و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعدة پروردگار من باقي خواهد ماند،

تا وقتي وعدة پروردگار من آمد آن را درهم مي كوبد و با زمين يكسان مي كند!

(1)

ذي القرنين درقرآن، و سفرهاي سه گانه او

قرآن كريم متعرض اسم ذي القرنين و تاريخ زندگي و ولادت و نسب و ساير مشخصات او نشده است. البته اين رسم قرآن كريم در همة موارد است. قرآن در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمي پردازد. در خصوص ذي القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاي سه گانة او كرده است:

1- سفر او به مغرب: تا آنجا كه به محل فرورفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين حمئه ( يا حاميه) فرو مي رود، و در آن محل به قومي برخورده است.

1

- سفر دوم او: از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و در آنجا به قومي برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبي قرار نداده است.

3- سفرسوم او: تا موضع بين السدين بوده، و در آنجا به مردمي برخورده كه به هيچ وجه حرف به خرجشان نمي رفت، وچون از شر يأجوج و مأجوج شكايت كردند، و پيشنهاد نمودند كه هزينه اي در اختيارش بگذارند تا او برايشان ديواري بكشد تا مانع نفوذ يأجوج و مأجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده است سدي بسازد كه مافوق آنچه آنها آرزويش را مي كنند، بوده باشد، ولي از قبول هزينه خودداري كرده است، و تنها از ايشان نيروي انساني خواسته است. آنگاه از همة خصوصيات بناي سد تنها اشاره


1- مستند:بحث تاريخي و قرآني الميزان ج 26ص285

ص:628

اي اجمالي به افراد كارگر و قطعه هاي آهن و دم هاي كوره و قطر نموده است.

اين آن چيزي است كه قرآن كريم از اين داستان آورده است، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهري داستان استفاده مي شود:

تاريخي بودن اسم ذي القرنين

مطلب اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اين كه داستانش در قرآن نازل شده باشد بلكه حتي در زمان زندگي اش " ذي القرنين" ناميده شده است، و اين نكته از سياق داستان يعني از عبارت " از تو مي پرسند دربارة ذي القرنين" و عبارت" قُلنا يا ذي القَرنَين ! " و" قالوُا يا ذي القَرنَين !" به خوبي استفاده مي شود.

از عبارت اولي بر مي آيد كه در عصر رسول الله "ص" قبل از نزول اين قصه، چنين اسمي بر سر زبانها بوده كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از عبارت بعدي كه مي فرمايد: " گفتيم اي ذي القرنين...!" به خوبي معلوم مي شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند.

مقام و منزلت ذي القرنين

مطلب دوم اينكه او مردي مؤمن به خدا و روز جزاء، و متدين به دين حق بوده، كه به نقل قرآن كريم گفته است: « هذا رَحمةٌ مِن رَبّي ! » و نيز گفته : « اَمّا مَن ظَلَمَ فَسَوفَ نُعَذِّبُهُ ! » گذشته از اين كه آية: « قُلنا يا ذَا القَرنَينِ اِمّآ اَن تُعَذِّبَ وَ اِمّآ ...!» كه خداوند متعال اختيار تام به او مي دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام ديني او مي باشد، و مي فهماند كه او به وحي و يا الهام و يا به وسيلة پيغمبري از پيغمبران تأئيد مي شده، و او را كمك مي كرده است.

ذي القرنين، صاحب خير دنيا و آخرت

مطلب سوم اين كه او از كساني بوده كه خداوند متعال خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود.

اما خير دنيا، براي اينكه سلطنتي به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلكه تمامي اسباب مسخر و زبون او باشند.

و اما خير آخرت، براي اين كه او بسط عدالت و اقامة حق در بشر نموده و به

ص:629

صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرده است. همة اينها از آية: « اِنّا مَكَّنّا لَهُ في الاَرضِ وَ آتَينا هُ مِن كُلِّ شّيءٍ سَبَباً ! » استفاده مي شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان برمي آيد كه چگونه خداوند عزوجل نيروي جسماني و روحاني به او ارزاني داشته است.

مطلب چهارم اينكه ذي القرنين به جماعتي ستمكار در مغرب برخورد كرده و آنان را شكنجه كرده است.

مشخصات سد و محل آن

و مطلب پنجم اينكه " سدي" كه او بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده است، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروي سببي كرده تا به ميانة دو كوه رسيده است. از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است كه در ميان دو كوه ساخته شده است.

اين دو كوه را كه چون دو ديوار بودند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. و در سدي كه او ساخته، پاره هاي آهن و قطر به كار رفته است. و قطعاً در تنگنائي بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكوني زمين بوده است.

(1)

ذي القرنين درتورات و كتابهاي تاريخ

قدماي از مورخين، هيچ يك در اخبار خود پادشاهي را كه نامش ذي القرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبرده اند، و نيز اقوامي به نام يأجوج و مأجوج و سدي كه منسوب به ذي القرنين باشد، نام نبرده اند.

البته به بعضي از پادشاهان " حمير" از اهل يمن اشعاري نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسب خود را ذكر كرده و يكي از پدران خود را كه سمت پادشاهي « تبع» را داشته، به نام « ذي القرنين» اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرده و سد يأجوج و مأجوج را بنا نمود.

و نيز ذكر يأجوج و مأجوج در مواضعي از كتب عهد عتيق ( تورات) آمده، از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات در ذيل عنوان " اينان فرزندان دودمان نوحند گفته سام و حام و يافث فرزندان نوحند كه بعد از طوفان براي هريك فرزنداني شد، فرزندان يافث عبارت بودند از: جومر، مأجوج، ماداي، باوان، نوبال، ماشك و نبراس. "


1- مستند:بحث تاريخي الميزان ج 26ص287

ص:630

و در آخر كتاب حزقيل اصحاح سي و هشتم آمده :

" خطاب كلام رب به من شد كه مي گفت:

-اي فرزند آدم!

روي خود متوجه جوج سرزمين مأجوج رئس روش ماشك و نوبال كن،

و نبوت خود اعلام بدار و بگو: آقا و سيد و رب اين چنين گفته:

-اي جوج رئس روش ماشك و نوبال عليه تو برخواستم، تو را بر مي گردانم، و دهنه هائي در دو فك تو مي كنم، و تو و همة لشكريانت را چه پياده و چه سواره بيرون مي سازم، در حالي كه همة آنها فاخرترين لباس برتن داشته باشند ...."

مي گويد:

-" به همين جهت، اي پسر آدم!

بايد ادعاي پيغمبري كني !

و به جوج بگوئي:

-سيد و رب امروز در نزديكي سكناي شعب اسرائيل در حالي كه در امن هستند، چنين گفته:

-آيا نمي داني و از محلت از بالاي شمال مي آئي ؟ "

در اصحاح سي و نهم داستان سابق را دنبال نموده، و مي گويد:

-" و تو اي پسر آدم!

براي جوج ادعاي پيغمبري كن و بگو:

-سيد رب اين چنين گفته....

چون من به كلام سيد رب سخن گفتم، و آتشي بر مأجوج و بر ساكنين در ج__زاي__ر اي__م__ن مي فرستم آن وقت است كه مي دانند منم رب ...! "

در رؤياي يوحنا، در اصحاح بيستم مي گويد:

-"... پس وقتي هزار سال تمام شد،

شيطان از زندانش آزاد گشته و بيرون مي شود تا امت ها را كه در چهارگوشة زمينند جوج و مأجوج تا همه را براي جنگ جمع كند، در حالي كه عددشان مانند ريگ دريا باشد پس بر پهناي گيتي سوار شوند و لشكرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره كنند.... "

ص:631

از اين قسمت كه نقل شد استفاده مي شود كه " مأجوج" و يا "جوج و مأجوج" امت يا امت هائي عظيم بوده اند، و در قسمت هاي بالاي شمال آسيا از معمورة آن روز زمين مي زيسته اند، و مردماني جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.

اينجاست كه ذهن آدمي حدس قريبي مي زند و آن اين است كه ذي القرنين يكي از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امت هاي مفسد در زمين سد كرده است. و حتماً بايد سدي كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالي و جنوبي آسيا باشد: مانند ديوار چين، و يا سد باب الابواب، و يا سد داريال و يا غير آنها.

تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد در اين كه ناحية شمال شرقي از آسيا كه ناحية اصراب و بلندي هاي شمال چين باشد، موطن و محل زندگي امتي بسيار بزرگ و وحشي بوده و آنها لايزال رو به زيادي نهاده و جمعيتشان فشرده تر مي شد. اين امت همواره بر امت هاي مجاور خود مانند چين حمله مي بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده و به سوي بلاد آسياي وسطي و خاورميانه سرازير مي شدند، و چه بسا كه در اين كوهها به شمال اروپا نيز رخنه كردند، و بعضي از ايشان طوايفي بودند كه در همان سرزمين هائي كه غارت كردند سكونت كرده و متوطن شدند، كه اغلب سكنة اروپاي شمالي از آنهايند، ودر آنجا تمدني به وجود آوردند و به زراعت و صنعت پرداختند، و بعض ديگر برگشته و به همان غارتگري خود ادامه دادند.

بعضي از مورخين گفته اند كه:

- يأجوج و مأجوج امت هائي هستند كه در قسمت شمالي آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالي و از ناحية غرب تا بلاد تركستان زندگي مي كنند، و اين قول را از كتاب " فاكهة الخلفاء" و "تهذيب الاخلاق" ابن مسكويه، و رسايل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.

و همين خود مؤيد آن احتمالي است كه قبلاً تقويتش كرديم كه سد مورد بحث يكي از سدهاي موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب باشد.

(1)

محل سد ذي القرنين، و ديوارچين

مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالي برحسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند كه به ترتيب ذيلاً نقل مي شود:


1- مستند:بحث تحليلي و تاريخي الميزان ج 26ص290

ص:632

به بعضي از مورخين نسبت مي دهند كه گفته اند سد نامبرده در قرآن كريم همان ديوار چين است. ديوار چين، ديوار طولاني ميان چين و مغولستان است كه يكي از پادشاهان چين به نام " شين هوانگ تي" آن را بنا نهاده است، تا جلوي هجوم مغول را از چين بگيرد. طول اين ديوار 3000 كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش 15 متر است، كه همه با سنگ چيده شده است. ساختمان اين ديوار از سال 264 قبل از ميلاد مسيح شروع شده و پس از 10 يا 20 سال خاتمه يافته است. پس ذي القرنين همين پادشاه بوده است.

ولكن اين مورخ توجه نكرده است كه اوصاف و مشخصاتي كه قرآن مجيد براي ذي القرنين ذكر كرده و سدي كه قرآن آن را به او نسبت داده با اين پادشاه و با اين ديوار تطبيق ندارد، چون دربارة اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصي سفركرده باشد، و سدي كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و درآن قطعه هاي آهن و قطر يعني مس مذاب به كار رفته است، ولي ديوار بزرگ چين كه 3 هزار كيلومتر است از كوه و زمين هردو مي گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و نيز ديوار چين با سنگ ساخته شده است و در آن آهن و قطر به كار نرفته است.

محل سدّ ذي القرنين، و سدّ باب الابواب

برخي ديگر از مورخين گفته اند كه سد نامبرده را يكي از ملوك " آشور" ساخته كه در حوالي قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام " سيت" قرار مي گرفتند. اقوام "سيت" كه از آنها در بعضي از سنگ نبشته هاي زمان داريوش نيز اسم برده شده، در لغت يوناني " ميگاك" گفته مي شوند، و غ__ربي ها آنها را " سيت" مي نامند.

( اين نظريه از كتاب " كيهان شناخت" تأليف حسن بن قطان مروزي طبيب و منجم متوفاي سنة 548 هجري نقل شده و در آن اسم آن پادشاه را " بلينس" و نيز " اسكندر" دانسته است. )

اقوام " سيت" از تنگناي جبال قفقاز تا ارمنستان، و آنگاه تا ناحية غربي ايران هجوم مي آوردند، و چه بسا به خود " آشور" و پايتخت آن " نينوا" هم مي رسيدند، و آن را محاصره كرده و دست به قتل و غارت و برده گيري مي زدند. پادشاه آن ديار به ناچار براي جلوگيري از آنها سدي ساخت كه گويا مراد به آن سد همان" سد باب الابواب" باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسري انوشيروان يكي از ملوك فارس نسبت مي دهند.

ص:633

اين گفتة مورخ نامبرده است، و لكن مشكل در تطبيق آن با قرآن است.

محل سدّ ذي القرنين، و سدّ فريدون پيشدادي

روح المعاني نوشته كه بعضي ها گفته اند ذي القرنين اسمش " فريدون" بن اثفيان بن جمشيد، پنجمين پادشاه پيشدادي ايران زمين بوده است. او پادشاهي عادل و مطيع خدا بود.

در كتاب " صور الاقاليم" ابي زيد بلخي آمده است كه او مؤيد به وحي بوده است. و در عموم تواريخ آمده كه او همة زمين را به تصرف در آورده، و ميان فرزندان خود تقسيم كرده است. قسمتي از متصرفات خود را به " ايرج" داده، و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو اورا صاحب تاج سلطنت كرد. قسمت ديگر زمين روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش " سلم" داد. و چين و ترك و شرق را به پسر سومش " تور" بخشيد. و براي هريك قانوني وضع كرد تا با آن حكم برانند، واين قوانين سه گانه را به زبان عربي " سياست" ناميدند، چون اصلش " سي ايسا" يعني سه قانون بوده است.

و وجه تسميه اش به ذي القرنين ( صاحب دو قرن) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طوري كه در " روضة الصفا " آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همة ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد.

( اين بود گفتار روح المعاني كه متأسفانه تاريخ بدان اعتراف ندارد!)

اسكندرمقدوني يا اسكندر ذي القرنين

بعضي ديگر گفته اند كه ذي القرنين همان اسكندر مقدوني است كه در زبانها مشهور است، و سد اسكندر هم نظير يك مثل شده كه هميشه بر سر زبانها جاري است. سعدي گفته:

سكندر به ديوار روئين و سنگ بكرد از جهان راه يأجوج تنگ

تو را سد يأجوج كفر از زر است نه روئين چو ديوار اسكندر است.

بر اين معنا رواياتي هم آمده، مانند روايتي كه در قرب الاسناد از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام نقل شده است. و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا "ص"، و روايت وهب بن منبه كه هردو در درمنثور نقل شده است.

بعضي از قدماي مفسرين از صحابه و تابعين ( مانند معاذ بن جبل به نقل مجمع

ص:634

البيان، و از قتاده به نقل در منثور) نيز همين قول را اختيار كرده اند.

ابن سينا هم وقتي اسكندر مقدوني را وصف مي كند او را به نام اسكندر ذي القرنين مي نامد.

فخر رازي هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشاري دارد. و خلاصة آنچه گفته اين است كه قرآن دلالت دارد بر اين كه سلطنت اين مرد تا اقصي نقاط مغرب و اقصي نقاط مشرق و جهت شمال گسترش يافته است، و اين در حقيقت همان معمورة آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهي بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهي كه چنين سهمي از شهرت داراست همان اسكندر است و بس !

چه او بعد از مرگ پدرش همة ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همة آنها مسلط شد و تا آنجا پيشروي كرد كه درياي سيز و سپس مصر را هم بگرفت. آنگاه در مصر به بناي شهر اسكندريه پرداخت و پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبي بني اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت، و در قربانگاه ( مذبح) آنجا قرباني كرد، و پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد. عراقي ها و قطبي ها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولي گرديد، و قصد هندوچين كرد و با امت هاي خيلي دور جنگ كرد، و پس به سوي خراسان بازگشت و شهرهاي بسيار ساخت، و سپس به عراق بازگشت و در شهر " زور" و يا رومية مدائن از دنيا رفت. مدت سلطنتش دوازده سال بود.

خوب، وقتي در قرآن ثابت شده كه ذي القرنين بيشتر معمورة زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسي كه چنين نشانه اي داشته باشد اسكندر بوده است، ديگر جاي ترديد باقي نمي ماند كه ذي القرنين همان اسكندر مقدوني است.

اين بود گفتار فخر رازي و لكن ايراداتي به شرح زير به گفتة او وارد است:

1-اولاً، اين كه گفت پادشاهي كه معظم معمورة زمين را مالك شده باشد اسكندر مقدوني است، قبول نيست، زيرا چنين ادعائي در تاريخ مسلم نيست، چون ت__اريخ سلاطين ديگري را سراغ مي دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدوني نبود كمتر هم نبوده است.

2- ثانياً، اوصافي كه قرآن براي ذي القرنين شمرده تاريخ براي اسكندر مسلم نمي داند، و بلكه آنها را انكار مي كند. مثلا، قرآن كريم چنان مي فرمايد كه ذي القرنين مردي مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته است، در حالي كه اسكندر مردي وثني و از صابئي ها بوده است، همچنانكه قرباني كردنش براي مشتري خود شاهد آن است.

ص:635

و نيز قرآن كريم فرموده ذي القرنين يكي از بندگان صالح خدا بوده و به ع_دل و رف__ق م__دارا مي كرده است، و در تاريخ براي اسكندر خلاف اين را نوشته اند.

3- در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدوني سدي به نام سد يأجوج و مأجوج به آن ترتيبي كه در قرآن ذكر شده، ساخته باشد.

در كتاب " البدايه و النهايه" دربارة ذي القرنين گفته است:

اسحق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه-

" اسكندر همان ذي القرنين است، و پدرش اولين قيصر روم بوده، و از دودمان سام بن نوح بوده است، و اما ذي القرنين دوم اسكندر پسر فيليپس بوده است. ( آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق ب___ن ابراهيم"ع" مي رساند.)

او مي گويد كه اسكندر مقدوني يوناني مصري بوده و آن كس كه شهر اسكندريه را ساخته است و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته، از اسكندر ذي القرنين به مدت بس طولاني متأخر بوده است.

دومي نزديك سيصد سال قبل از ميلاد مسيح بوده و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده است، و همان بوده كه دارا پسر دارا را كشته و ملوك فرس را ذليل و سرزمينشان را لگدكوب نموده است.

و اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان ساختيم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمي داشته و ذوالقرنين و مقدوني يكي بوده است. و همان كه قرآن مجيد اسمش را مي برد همان كسي بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است، و از همين راه به خطاهاي بسياري دچار شده بودند. آري، اسكندر اول، مردي مؤمن و صالح و پادشاهي عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است، كه خود يكي از انبياء بوده است. و اما دومي مردي مشرك و وزيرش مردي فيلسوف بوده است. ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است. پس اين كجا و آن كجا؟ نه به هم شبيه اند و نه باهم برابر، مگر كسي بسيار كودن باشد تا ميان اين دو اشتباه كند.

( اين بود كلام صاحب كتاب " بدايه" كه در اين كلام خود به امام فخر رازي گوشه مي زند، و تعريض مي كند، ولكن خوانندة عزيز اگر در كلام او كه نقلش كرديم دقت نمايد، سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذي القرنين را بيان مي كند مراجعه نمايد خواهد ديد كه اين آقا هم خطائي را كه مرتكب شده، كمتر از خطاي فخر رازي نيست. براي اينكه در تاريخ اثري از پادشاهي ديده نمي شود كه دو هزار سال قبل از

ص:636

ميلاد مسيح بوده و سيصد سال در زمين و در اقصي نقاط مغرب تا اقصي نقاط مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدي ساخته باشد، و مردي مؤمن و صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش حضرت خضر باشد، و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا نباشد!)

ذي القرنين، عرب يمني

جمعي از مورخين گفته اند كه ذي القرنين يكي از " تبابعه اذواء يمن" و يكي از ملوك " حمير" بوده كه در يمن سلطنت مي كرده است. يكي از اين مورخين كه اين مطلب را در تاريخ قبل از اسلام خود آورده "ابن هشام" است كه در " سيره وتيجان" خود آورده است. ديگري " ابوريحان بيروني " است كه در " آثار باقيه" خود آورده است. و يكي ديگر " نشوان بن سعيد حميري" است كه در" شمس العلوم" آورده است، و امثال آنها.

( " اذواء يمن" جمع " ذي- صاحب " است، مانند " ذي غمدان" و " ذي معين" كه جمع آن را "اذواء" مي آورند. تاريخ به اسم پنجاه و پنج نفر از اذواء يمن دست يافته است. ملوك حمير از همان ملوك دولت " اخبره" حاكم در يمن بودند كه چهارده نفر آن را از ملوك شمرده اند. ملوك كساني هستند كه به جمع اذواء يا حكام قلعه هاي يمن حكومت مي راندند. چنين كسي را " تبع" نيز خوانده اند.)

اين مورخين در اسم ذي القرنين نيز اختلاف كرده اند، يكي او را " مصعب بن عبدالله" و ديگري "مصعب ذي المرايد" اول تبابعه اش دانسته است. و اين همان كسي بوده كه در محلي به نام " بئر سبع" به نفع ابراهيم عليه السلام حكم كرد.

يكي ديگر گفته: " تبع الاقرن" و اسمش حسان بوده است. اصمعي گفته وي " اسعد الكامل" چهارمين تبابعه و فرزند " احسان الاقرن" ملقب به ملكي كرب دوم بوده، و او فرزند ملك تبع اول بوده است.

بعضي هم گفته اند نامش ( شمرير عشي) بوده است.

البته عده اي از اشعار حميري ها و بعضي از شعراي جاهليت نامي از ذي القرنين به عنوان يكي از مفاخر برده شده است. از آن جمله در كتاب "بدايه والنهايه" نقل كرده كه ابن هشام شعر اعشي را خوانده و انشاء كرده است بدين مفهوم كه:

" صعب ذي القرنين سرانجام در محل جنو در قبر خوابيد،

در حالي كه قبرش ظاهر است. "

مقريزي در كتاب " الخطط" خود مي گويد: بدان كه تحقيق علماي اخبار به

ص:637

اينجا رسيده كه ذي القرنين كه قرآن كريم نامش را برده مردي عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلي او "صعب بن ذي المرايد" فرزند حارث رايش كه ( با 14 نسل كه اسم آنها را برده، ) اصل او به سام پسر ن___وح مي رسد.

او پادشاهي از ملوك حمير است كه همة از عرب عاربه بودند يعني عرب قبل از اسماعيل عليه السلام، چه اسماعيل و فرزندان او عرب مستعربند، كه عرب عرباء هم ناميده شده اند.

ذي القرنين تبعي بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد نخست جباريت پيشه كرد، ولي سرانجام براي خدا تواضع كرد و با خضر رفيق شد و كسي خيال كرده ذي القرنين همان اسكندر پسر فيليپس است، اشتباه كرده است، براي اينكه كلمة " ذي" عربي است و ذي القرنين از لقب هاي عربي پادشاهان يمن است و اسكندر لفظي است رومي و يوناني.

خضر و ذي القرنين

ابوجعفر طبري گفته: خضر در ايام افريدون پسر ضحاك بوده است. البته اين نظرية عموم علماي اهل كتاب است ولي بعضي گفته اند كه در ايام موسي بن عمران "ع" بوده، و بعضي ديگر گفته اند در مقدمة لشكر ذي القرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل"ع" بوده، قرار داشته است.

و اين خضر در سفرهايش با ذي القرنين به چشمة حيات برخورده و از آن نوشيده، و به ذي القرنين اطلاع نداده است. و از همراهان ذي القرنين نيز كسي خبردار نشده است و در نتيجه تنها خضر جاوداني گشته است. او نزد علماي اهل كتاب همين الان نيز زنده است.

ولي ديگران گفته اند ذي القرنيني كه در عهد ابراهيم"ع" بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده و خضر در مقدمة لشكر او بوده است.

ابو محمد عبدالملك بن هشام در كتاب " تيجان" كه در معرفت ملوك زمان نوشته، بعد از ذكر حسب و نسب ذي القرنين گفته است: وي تبعي بوده داراي تاج، در آغاز سلطنت تجبر كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت، و در بيت المقدس به خضر برخورد و با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداي تعالي فرموده، همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد، و سد يأجوج و مأجوج را بنا كرد و در آخر در عراق از دنيا رفت.

و اما اسكندر يوناني بوده و اورا اسكندر مقدوني مي گفتند و نيز مجدوني مي

ص:638

خواندند، چه وقتي از ابن عباس پرسيدند ذي القرنين از چه نژاد و آب و خاكي بوده؟ گفت از حمير بود، و نامش مصعب بن ذي المرايد، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داد و از هر سببي به وي ارزاني داشت. او به دو قرن آفتاب و به سرزميني رسيد و سدي بر يأجوج و مأجوج ساخت.

به او گفتند: پس اسكندر چه كسي بوده؟ گفت: مردي حكيم و صالح از اهل روم كه بر ساحل دريا در آفريقا مناري ساخت و سرزمين رومه را گرفت و به درياي عرب آمد و در آن ديار آثار بسياري از كارگاهها و شهرها بنا نهاد.

( از ادامة تفصيل تاريخ هاي مربوط به ذي القرنين در اين جا صرف نظر مي كنيم و به تحليل آن__ها مي پردازيم.)

از آنچه مقريزي در بالا گفت استفاده مي شود كه:

اولاً، لقب ذي القرنين مختص به شخص مورد بحث نبود بلكه پادشاهاني چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، مانند: ذي القرنين اول، و ذي القرنين هاي ديگر.

ثانياً، ذي القرنين اول كسي بود كه سد يأجوج و مأجوج را قبل از اسكندر مقدوني به چند قرن بنا نهاده، و او معاصر با ابراهيم خليل"ع" و يا بعد از او بوده است. مقتضاي آنچه ابن هشام آورده كه وي خضر را در بيت المقدس زيارت كرده، همين است، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم عليه السلام و در زمان داود و سليمان"ع" ساخته شد. پس بدين ترتيب ذي القرنين هم قبل از اسكندر بوده است، علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخي مبهم است.

حتي اگر نظرمقريزي را قبول كنيم اين سؤال باقي مي ماند كه:

1-اين ذي القرنين كه تبع حميري است سدي كه ساخته در كجاست؟

2-اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براي جلوگيري از فساد آنها ساخته شده، چه امتي بوده اند؟ و آيا اين سد يكي از همان سدهاي ساخته شده در يمن و يا پيرامون يمن از قبيل سد مآرب است يانه؟ چه سدهائي كه در آن نواحي ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براي آشاميدن يا زراعت است، نه براي جلوگيري از كسي، علاوه بر اينكه در هيچ يك از آنها قطعه هاي آهن و مس گداخته به كار نرفته است، و قرآن سد ذي القرنين را اين چنين معرفي نموده است. و آيا در يمن و حوالي آن امتي بوده كه بر مردم هجوم برده باشند با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و غير ايشان كسي نبوده است، و آنان نيز ه_مه ملت هاي متمدن بوده اند!

تاريخ ذي القرنين نزد يهود

ص:639

از كعب الاحبار پرسيدند كه ذي القرنين كه بوده است؟ گفت صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وي از قبيله و نژاد حمير و نامش صعب بن ذي المرايد بوده است. و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل "ع" بوده است. رجال اسكندر زمان مسيح"ع" را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند.

(1)

كوروش يا ذي القرنين

برخي از مورخين معتقدند كه ذي القرنين همان كوروش پادشاه هخامنشي است كه در فارس حكومت مي كرد و در حدود 560- 539 قبل از ميلاد مي زيسته است، و همو بوده كه امپراطوري ايراني را تأسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود، بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناي هيكل كمك ها كرده و مصر را به تسخير خود درآورد و آنگاه به سوي يونان حركت نمود و بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديد و آنگاه رو به سوي مشرق آورد و تا اقصي نقاط مشرق پيش رفت.

اين قول را بعضي از علماي نزديك به عصر ما يعني " سر احمد خان هندي" ابداع نمود و " مولانا ابوالكلام آزاد" در توضيح و تقريب آن سخت كوشيد.

اجمال مطلب اين است كه:

-آنچه قرآن از وصف ذي القرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مي شود، زيرا اگر ذي القرنين قرآن مجيد مردي مؤمن به خدا و به دين توحيد بوده كوروش نيز چنان بوده است. اگر او پادشاهي عادل و رعيت و داراي سيره رفق و رأفت و احسان بوده است، اين نيز بوده است. اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردي سياستمدار بود، اين نيز بوده است، واگر خدا به او از هر چيزي سببي بخشيده بود، به اين نيز بخشيده بود. و اگر ميان دين و عقل و فضايل اخلاقي و عِدّه و عُدّه و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براي او جمع كرده، براي اين نيز جمع كرده بود.

-و همنطور كه قرآن كريم فرموده، كوروش نيز سفري به سوي مغرب كرده و


1- مستند:بحث تاريخي و تحليلي الميزان ج 26ص304

ص:640

حتي تا برليديا و پيرامون آن نيز مستولي شد، و بار ديگر به سوي مشرق سفر كرده تا مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمي ديد صحرانشين و وحشي كه در بيابانها زندگي مي كردند و نيز همين كوروش سدي بنا كرده كه به طوري كه شواهد نشان مي دهد سد بنا شده در تنگه " داريال" ميان كوههاي قفقاز و نزديكي هاي شهر تفليس است.

اين اجمال آن چيزي است كه مولانا ابوالكلام آزاد گفته است. اينك تفصيل آن:

ايمان كوروش به خدا

دليل ايمان كوروش به خدا و روز جزا، كتاب عزرا ( اصحاح 1) و كتاب دانيال (اصحاح 6) و كتاب اشعياء ( اصحاح 44و54) از كتب عهد عتيق است، كه در آنها كوروش را تجليل و تقديس كرده اند، و حتي او را در كتاب اشعياء " راعي رب" يعني " رعيت دار خدا " ناميده است، و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته:

" پروردگار به مسيح خود دربارة كوروش چنين مي گويد:

-آن كسي كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او درب هاي دو لنگه اي باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيش تو مي روم و پشته ها را هموار مي سازم، و درب هاي برنجي شكسته و بندهاي آهنين را پاره پاره مي نمايم، و خزينه هاي ظلمت و دفينه هاي مستور به تو مي دهم تا كه بداني منكه تو را به اسمت مي خوانم، خداوند اسرائيلم، به تو لقب دادم، و تو مرا نمي شناسي! "

اگر هم از وحي بودن اين نوشته ها صرف نظر كنيم، باري يهود با آن تعصبي كه به مذهب خود دارد، هرگز مرد مشرك مجوسي يا وثني را ( اگر كوروش يكي از اين دو مذهب را داشته است، ) مسيح پروردگار و هدايت شدة او، و مؤيد به تأئيد او، و راعي رب، نمي خواند.

علاوه بر اين كه نقوش و نوشته هاي با خط ميخي كه از عهد داريوش به دست آمده، كه هشتاد سال بعد از او نوشته شده است، گوياي اين حقيقت است كه او مردي موحد بوده، ونه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كوروش دگرگون ضبط شود.

فضايل نفساني كوروش

ص:641

گذشته از ايمان كوروش به خدا، دربارة فضايل نفساني او كافي است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او، و اخبار و سيرة طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند، مراجعه كنيم و ببينيم وقتي بر ملوك " ماد" و "ليديا" و " بابل" و " مصر" و ياغيان بدوي در اطراف " بكتريا" كه همان " بل_خ" باشد، و غير ايشان ظ__ف__ر مي يافت، با آنان چه معامله مي كرده است، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومي ظفر پيدا كرده، از مجرمين آنها گذشته و عفو نموده است، و بزرگان و كريمان هر قومي را اكرام، و ضع___فاي ايش__ان را ترح___م مي نموده، و مفسدين و خائنين را سياست مي نموده است.

كتب عهد قديم و يهود هم كه او را بي نهايت تعظيم كرده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده، و به بلادشان برگردانيده، و براي تجديد بناي هيكل هزينة كافي در اختيارشان گذاشته است، و نفايس گرانبهائي كه از هيكل به غارت برده بودند، و در خزينه هاي ملوك بابل نگهداري مي شد، به ايشان برگردانيد، و همين خود مؤيد ديگري است بر اين احتمال كه كوروش همان ذي القرنين باشد.

و به طوري كه اخبار شهادت مي دهند، پرسش كنندگان از رسول خدا"ص" دربارة داستان ذي القرنين، يهوديان بوده اند.

علاوه براين، مورخين قديم يونان مانند "هرودت" و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحم و رأفت او را نستوده اند، و او را به بهترين وجهي ثنا و ستايش كرده اند.

وجه تسميه كوروش به ذي القرنين

تواريخ از دليلي كه جوابگوي اين سؤال باشد كه- چرا كوروش را ذي القرنين گفته اند؟ - خالي است، لكن مجسمة سنگي كه اخيراً در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده، جاي هيچ ترديدي نگذاشته كه همو " ذي القرنين" بوده است!

و وجه تسمية او اين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مي شود، كه هر دو در وسط سر او درآمده است، يكي از آن دو به طرف جلو و يكي ديگر به طرف عقب خم شده است. اين با گفتار قدماي از مورخين كه در وجه تسمية او به اين نام گفته اند تاج و يا كلاه خود كوروش داراي دو شاخ بوده است، درست تطبيق مي كند.

در كتاب دانيال هم خوابي كه وي براي كوروش نقل كرده، او را به صورت قوچي

ص:642

كه دو شاخ داشته، ديده است. ( اصحاح هشتم 9-1) و جبرئيل رؤياي او را تعبير كرده به اين كه قوچ دو شاخ كوروش بوده، و دو شاخش دو مملكت فارس و ماد است، و نيز در خواب بز يك شاخ ديده كه اسكندر مقدوني بوده است.

سفر كوروش به شرق و غرب دنيا

سفر كوروش به طرف مغرب همان سفري بود كه براي سركوبي و دفع (ليديا) كرد كه با لشكرش به طرف كوروش مي آمد و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر موجهي بود. كوروش به طرف او لشكر كشيد و او را فراري داد و تا پايتخت كشورش تعقيب كرد، و پايتختش را فتح نمود و او را اسير ساخت. ولي در آخر از او و از ساير يارانش عفو نمود و اكرام و احسانشان كرد و با اين كه حق داشت آنان را سياست كند و به كلي نابودشان سازد.

انطباق اين داستان با آية شريفه قرآن كه فرمود: ( حَتّي اِذا بَلَغَ مَغِربَ الشَّمس....) كه شايد ساحل غربي آسياي صغير باشد، و موضوع عذاب يا عفو قومي كه بر آنها مستولي شده بود، منظور حملة ليديا باشد كه تنها براي ظلم و فساد حمله كرده بودند.

سفر كوروش به شرق عالم

آنگاه به طرف صحراي كبير مشرق يعني اطراف ( بكتريا) عزيمت نمود، تا غائلة قبايل وحشي و صحرانشين آنجا را خاموش كند. چون اين قوم هميشه در كمين مي نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده و فساد راه بيندازند. و انطباق آيه شريفة (حَتّي اِذا بَلَغَ مَطلِع َ الشَّمس....) بر آن روشن است.

سد سازي كوروش

سد موجود در تنگة قفقاز، يعني سلسله جبالي كه از درياي خزر شروع شده و تا درياي سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگة " داريال" مي نامند، كه بعيد نيست تحريف شدة از عبارت تركي " داريول – تنگه" باشد، و به لغت محلي آن سد را سد " دمير قاپو – دروازه آهني " مي نامند، و ميان دو شهر تفليس و ولادي كيوكز واقع شده، سدي است كه در تنگه اي واقع در ميان دو كوه خيلي بلند ساخته شده، و جهت شمالي آن كوه را به جهت جنوبي اش متصل كرده است. به طوري كه اگر اين سد ساخته نمي شد، تنها دهانه اي كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود، همين تنگه بود. و با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمة درياي خزر و درياي سياه يك حاجز و مانع طبيعي به طول

ص:643

هزاران كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده است.

در آن اعصار اقوامي شرير از سكنة شمال شرقي آسيا، از اين تنگه به طرف بلاد جنوبي قفقاز، يعني ارمنستان و ايران و آشور و كلده حمله مي آوردند، و مردم اين سرزمين هارا غارت مي كردند.

در حدود سدة هفتم قبل از ميلاد اين اقوام حملة عظيمي كردند، به طوري كه دست چپاول و قتل و برده گيري شان عموم بلاد را فراگرفت تا آنجاكه به پايتخت آشور يعني شهر " نينوا" هم رسيدند. اين زمان تقريباً همان زمان كوروش بوده است.

قدماي از مورخين يوناني، چون هرودوت، سير كوروش را به طرف شمال ايران براي خاموش كردن آتش فتنه اي كه در آن نواحي شعله ور شده بود، آورده اند.

علي الظاهر، چنين به نظر مي رسد كه در همين سفر سد نامبرده را در تنگة " داريال" و با استدعاي اهالي آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنة اقوام شرور، بنا نهاده است. سد مزبور را با سنگ و آهن ساخته است، و تنها سدي كه در دنيا در ساختمان آن آهن به كار رفته است، همين سد است.

و انطباق آية: « فَاَعينوُني بَقُوَّةٍ اَجعَل بَينَكُم و بَينَهُم رَدماً آتوُني زُبَرَ الحَديد! » بر اين سد روشن است.

از جمله شواهدي كه اين را تأئيد مي كند، وجود نهري است است كه در نزديكي اين سد كه آن را نهر " سايروس" مي گويند و كلمة " سايروس" در اصطلاح غربي ها نام " كوروش" است، و نهر ديگري است كه از تفليس عبور مي كند، به نام " كُر" .

و داستان اين سد را " يوسف" يهودي تاريخ نويس در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مي آورد، ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كوروش ساخته عبارت از ديوار " باب الابواب" باشد، كه در كنار بحر خزر واقع شده است، نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود. چون اين ديوار را به كسري ان___وشي__روان نسبت مي دهند. و يوسف ق_بل از كسري مي زيسته، و به طوري كه گفته اند، در قرن اول ميلادي بوده است.

علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعاَ غير سد ذي القرنين است كه در قرآن آمده، براي اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته است!

ص:644

(1)

بحث تاريخي وتحليلي درشناخت يأجوج ومأجوج

بحث از تطور حاكم بر لغات و سيري كه زبانها در طول تاريخ كرده اند، مارا بدين معني رهن__م_ون مي شوند كه " يأجوج و مأجوج" همان مغول ها بوده اند.

از اين قرار كه دو كلمة " يأجوج و مأجوج" در زبان چيني " منگوك" و يا " منچوك" است، و معلوم مي شود كه دو كلمة نامبرده به زبان عبراني نقل شده و " يأجوج و مأجوج" خوانده شده است.

در ترجمه هائي كه به زبان يوناني براي اين دو كلمه كرده اند : " گوك" و " ماگوك" مي شود. شباهت تامي كه مابين ماگوك و منگوك هست، حكم مي كند بر اين كه كلمة نامبرده همان " منگوك" چيني است، همچنان كه كلمة " منغول" و " مغول " نيز از آن مشتق مي شود، و نظاير اين تطور در الفاظ آنقدر بوده كه نمي توان شمرد!

پس يأجوج و مأجوج همان " مغولها " هستند. مغول امتي است كه در شمال شرقي آسي__ا زندگي مي كنند. در اعصار قديم امت كبيره اي بودند كه مدتي به طرف چين حمله ور مي شدند، و مدتي از طريق "داريال" قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحي سرازير مي شدند، و مدتي ديگر يعني بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت اروپا حمله مي بردند، و اروپائيان آنها را "سيت" مي گفتند. و از اين نژاد امتي به روم حمله ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد.

از عهد عتيق هم استفاده مي شود كه اين امت مفسد از سكنة اقصاي شمال بودند.

( اين بود خلاصه اي از كلام ابو الكلام، كه هرچند بعضي اطرافش خالي از اعتراضاتي نيست، لكن از گفتار ديگران انطباقش با آيات قرآني روشن تر و قابل قبول تر است. )

ساير مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين مطلب دقت و كنكاش زيادي كرده و سخن در اطراف آن تمام كرده اند، و بيشترشان بر اين رفته اند كه يأجوج و مأجوج امتي بسيار بزرگ بوده اند، كه در شمال آسيا زندگي مي كرده اند، و جمعي از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخرالزمان خروج مي كنند و در زمين افساد مي كنند، بر هجوم تاتارها در نيمة اول قرن هفتم هجري بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، چه همين امت در آن زمان خروج نموده و خونريزي و ويرانگري زرع و نسل و شهرها و نابود


1- مستند:بحث تاريخي و تحليلي الميزان ج 26ص310

ص:645

كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطي نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد!

مغول ها اول سرزمين چين را در نورديدند و آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياي صغير روي آوردند و آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند، و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان ايستادگي مي كرد، نابود ساخته و قتل و عام مي كردند، از جمله: سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و ري و غيره شهرهائي بودند كه صدها هزار نفوس داشتند، در عرض يك روز يك نفر نفس كش را باقي نگذاشتند، و از ساختمانهايش اثري نماند و حتي سنگي روي سنگي باقي نماند.

بعد از اين ويرانگري به شهرها و بلاد خود بازگشتند، و پس از چندي دوباره به راه افتادند و اهل "بولونيا " و بلاد " مجر " را نابود كردند، و به روم حمله ور شدند تا ناگزير به جزيه دادنشان كردند، و فجايعي كه اين قوم مرتكب شدند، از حوصلة شرح و تفصيل بيرون است.

مورخين و مفسرين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند، از قضية سد به كلي سكوت كرده اند. در حقيقت، به خاطر اين كه مسئلة سد يك مسئلة پيچيده بوده، لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالي كرده اند، زيرا ظاهر آية: « فَماَ اسطاعوُا اَن يَظهَروهُ وَماَاستَطاعوُا لَهُ نَقباً...!» به طوري كه خود ايشان تفسير كرده اند، اين است كه اين امت مفسد و خونخوار پس از بناي سد در پشت آن محبوس شده اند، و ديگر نمي توانند تا اين سد پاي برجاست، از سرزمين خود بيرون شوند، تا وعدة خداي سبحان بيايد، كه وقتي آمد آن را منهدم و متلاشي مي كند، و باز اقوام نامبرده خون ريزي هاي خود را از سر مي گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از معمورة زمين را زير و رو مي كنند. و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمي آيد!

لذا بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده، حفظ كنند، و دربارة آن اقوام بحث كنند، كه چه قومي بوده اند؟ اگر همان تاتار و مغول بوده باشند، كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياي صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند، و آن ها را زير و رو كنند؟

و اين قوم مزبور تاتار و يا غير آن از امتهاي مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند، پس اين سد در كجا بوده است؟ و سدي آهني و چنين محكمي كه از خواصش اين

ص:646

بوده كه امتي بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد، به طوري كه نتوانند از آن عبور نمايند كجاست؟

و چرا در اين عصر كه تمامي دنيا به وسيلة خطوط هوائي و دريائي و زميني به هم مربوط شده، و به هيچ حاجزي، چه طبيعي از قبيل كوه و دريا، و چه مصنوعي مانند سد و يا ديوار و يا خندق بر نمي خوريم كه از ربط امتي با امت ديگر جلوگيري كند؟

و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدي داراي اين صفات و يا هر صفتي كه فرض شود رابطه اش با امت هاي ديگر قطع شود؟

لكن در رفع اين اشكال، آنچه به نظر مي رسد اين است كه كلمة "دكاء" از " دك" به معناي ذلت باشد، همچنانكه در " لسان العرب" عرب گفته: " جبل دك" يعني كوهي كه ذليل شود. ( اين بود كلام لسان العرب.) و آن وقت مراد " دك كردن سد،" اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد، به خاطر اتساع طرق ارتباطي و تنوع وسايل حركت و انتقال بري و بحري و جوي ديگر اعتنائي به شأن آن نشود.

پس در حقيقت معني اين وعدة الهي وعده به ترقي مجتمع بشري در تمدن و نزديك شدن امتهاي مختلف است به يكديگر، به طوري كه هيچ سد و مانع و ديواري جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومي بخواهند هجوم آورند.

مؤيد اين معنا سياق آية « حَتي اِذا فُتِحَت يَأجوُجُ و مَأجوُجُ وَ هُم مِن كُلِّ حَدَبٍ يَنسِلوُنَ ! » ( انبياء 96) است كه خبر از هجوم يأجوج و مأجوج مي دهد و اسمي از سد نمي برد.

البته، كلمة " دك" يك معناي ديگر نيز دارد، و آن عبارت است از "دفن" و معناي ديگر دارد كه عبارت است از درآمدن كوه به صورت تل هاي خاك، بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذي القرنين كه از بناهاي عهد قديم است به وسيلة بادهاي شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيل هاي مهيب آبرفت هائي جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده و در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد.

(1)

حمله يأجوج و مأجوج، علامتي از قيامت

دربارة يأجوج و مأجوج و سدي كه بر آن زده شد، قبلاً بحث كرديم و در اين جا


1- مستند:آية 96 سورة انبياء " حَتي اِذا فُتِحَت يَأجوُجُ و مَأجوُجُ وَ هُم مِن كُلِّ حَدَبٍ يَنسِلوُنَ ! " الميزان ج28ص180

ص:647

به يك نكتة تازه درباره آنها اشاره مي شود و قرآن كريم تاخت و تاز آنها را در ايام خاصي در آينده از علايم قيامت شمرده است، و با توجه به معناي آية قبلي در آية فوق مي فرمايد:

« لايزال امر به اين منوال جريان مي يابد، يعني:

اعمال صالح مؤمنين را مي نويسيم،

و سعي شان را مشكور مي داريم،

و قراء ظالمه را هلاك مي كنيم،

و رجوع آنها را بعد از هلاكت تحريم مي كنيم،

تا روزي كه راهٍ بستة يأجوج و مأجوج و سدشان گشوده شود،

و آنها از بلندي هاي زمين با سرعت به سوي مردم بتازند!»

( اين خود يكي از علامتهاي قيامت است.)

همچنانكه در آية زير نيز بدان اشاره مي كند:

« پس، وقتي كه وعدة پروردگارم برسد،

كه در آن روز آن سد را مي شكند،

و وعدة پروردگارم حق بوده است،

در آن روز مي گذاريم تا بعضي در بعضي موج زنند،

و در صور دميده مي شود،

آنگاه همه را به نوعي جمع مي كنيم » ( كهف 99)

الياس پيامبر"ع"

اشاره

ص:648

مستند:بحث قرآني و تحليلي الميزان ج 33ص255

ذكرالياس پيامبردر قرآن

در قرآن عزيز جز در سورة صافات و سورة انعام اسمي از الياس"ع" برده نشده است. در سورة انعام، آنجا كه هدايت انبياء عليهم السلام را ذكر مي كند، مي فرمايد:

« و زكريا، و يحيي، و عيسي، و الياس؛

همگي از صالحين بودند! » ( انعام 85)

در سورة صافات هم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمي را كه بتي به نام " بعل" مي پرستيدند، به سوي پرستش خداي سبحان دعوت مي كرده است، و عده اي از آن مردم به وي ايمان آوردند، و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب كردند، و آن اكثريت براي عذاب حاضر خواهند شد!

در سورة انعام دربارة آن جناب همان مدحي را كرده كه دربارة عموم انبياء عليهم السلام كرده است، و در سورة صافات علاوه بر آن او را از" محسنين" خوانده است، و به تحيت سلام و درود فرستاده است. ( البته در صورتي كه كلمة « اٍل ياسين" را " الياس " بخوانيم، نه آل ياسين ! )

الياس "ع" در روايات اسلامي

احاديثي كه دربارة الياس عليه السلام در دست است، مانند ساير رواياتي كه

ص:649

دربارة داستانهاي انبياء عليهم السلام هست، و عجايبي از تاريخ آنان نقل مي كنند، بسيار مختلف و ناجور است، نظير حديثي كه ابن مسعود آن را روايت كرده، و مي گويد:

" الياس همان ادريس است."

يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا "ص" آورده كه فرمود:

" الياس همان خضر است."

و يا آن روايتي كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند:

" الياس هنوز زنده است، و تا نفخة صور زنده خواهد ماند."

و نيز از وهب نقل شده كه گفته:

" الياس از خدا درخواست كرد او را از شر قومش نجات دهد، و خداي تعالي جنبنده اي به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد و الياس روي آن پريد و اسب نامبرده او را برد، پس خداي تعالي پر و بال و نورانيتي به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت، و در نتيجه مانند ملائكه شد، و در بين آنان قرار گرفت."

باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت:

« الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحراست، و او همان كسي است كه خداي تعالي او را "ذوالنون" خوانده است.»

و از حسن رسيده است كه گفت:

" الياس موكل بر بيابان ها، و خضر موكل بر كوه هاست."

و از انس رسيده كه گفت:

« الياس رسول خدا "ص" را در بعضي از سفرهايش ديدار كرد و باهم نشستند و سپس سفره اي از آسمان بر آن دو نازل شد و از آن مائده خوردند، و به من هم خورانيدند. و آنگاه الياس از من از رسول خدا "ص" خداحافظي كرد، و سپس او را ديدم كه بر بالاي ابرها به طرف آسمان مي رفت.»

احاديثي ديگر از اين قبيل هست كه سيوطي آنها را در تفسير خود در درمنثور در ذيل آيات اين داستان آورده است.

در بعضي از احاديث شيعه آمده كه امام عليه السلام فرمود:

" او جاودانه زنده است."

ولكن اين روايات همه ضعيف است و با ظاهر آيات اين قصه نمي سازد.

در كافي حديثي است طولاني كه مصاحبت الياس با امام محمدباقر و صادق عليهماالسلام را در معناي سورة قدر بيان مي كند، و لكن حديث نامبرده احتمال تمثيل

ص:650

دارد.

در كتاب بحار، در داستان الياس، از قصص الانبياء، و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وي به سند خود از وهب بن منبه، و نيز ثعلبي در عرائس از ابن اسحق، و از ساير علماي اخبار، به طور مفصل تر از آن را آورده اند، و آن حديث بسيار مفصل است، كه خلاصة آن به شرح زير است:

" بعد از انشعاب ملك بني اسرائيل و تقسيم شدن در بين آنان، يك تيره از بني اسرائيل به بعلبك كوچ كردند، و آنها پادشاهي داشتند كه بتي را به نام "بعل" مي پرستيد، و مردم را به پرستش آن بت وادار مي كرد.

پادشاه نامبرده زني بدكار داشت كه قبل از وي با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود و نود فرزند بلافصل آورده بود، البته غير از نوه هايش !!!

پادشاه هروقت به جائي مي رفت آن زن را جانشين خود مي كرد تا در بين مردم حكم براند. پادشاه نامبرده كاتبي داشت مؤمن و دانشمند كه سيصد نفر از مؤمنين را شاه مي خواست به قتل برساند، از چنگ وي نجات داده بود.

در همسايگي قصر شاه مردي بود مؤمن، و او داراي بستاني بود كه با آن زندگي مي كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مي نمود.

در يكي از سفرهاي پادشاه، همسر شاه آن همسايه مؤمن را به قتل رسانيد و بستان او را غصب كرد، و وقتي پادشاه برگشت و از ماجرا خبر يافت زن خود را عتاب كرد. زن با عذرهائي كه تراشيد او را راضي كرد. و خداي تعالي سوگند خورد كه اگر توبه نكنند از آن دو انتقام مي گيرد!

پس الياس عليه السلام را نزد ايشان فرستاد تا آنها را به سوي خدا دعوت كند، و به آن دو زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندي خورده است.

شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند و تصميم گرفتند اورا شكنجه كنند و سپس به قتل برسانند، ولي الياس فرار كرد و به بالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد، و هفت سال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوة درختان سد جوع مي كرد.

در اين بين خداي سبحان يكي از بچه هاي شاه را كه بسيار دوستش مي داشت مبتلا به مرضي كرد و شاه به بت بعل متوسل شد و بهبودي نيافت. شخصي به او گفت كه بت لعل از اين رو حاجت شاه را برآورد نكرد كه از دست او خشمگين است كه چرا الياس را نكشتي؟

پس شاه جمعي از درباريان خود را نزد الياس فرستاد تا او را گول بزنند و با

ص:651

خدعه دستگيرش كنند. اين عده وقتي به طرف الياس مي رفتند، آتشي از جانب خداي تعالي بيامد و همه را بسوزانيد. شاه جمعي ديگر را روانه كرد، جمعي كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردي مؤمن بود با ايشان فرستاد، به ناچار الياس به خاطر اين كه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در اين بين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس را از يادش برد، و الياس سالم به محل خود برگشت.

و اين حالت تواري الياس به طول انجاميد، لاجرم از كوه پائين آمد و در منزل مادر يونس بن متي پنهان شد، و يونس آن روز طفلي شيرخوار بود. بعد از شش ماه الياس از خانة نامبرده بيرون شد و به كوه رفت. و چنين اتفاق افتاد كه يونس در آن ايام بمرد، و خداي تعالي او را به دعاي الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مرگ فرزندش به جستجوي الياس برخواست و او را يافته و درخواست كرد تا دعا كند فرزندش زنده شود.

الياس ديگر از شر بني اسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنان قطع كند. نفرين او درگير شد، وخدا قحطي را برآنان مسلط كرد، و اين قحطي چند ساله مردم را به ستوه آورد و آنان از كردة خود پشيمان شدند و نزد الياس آمدند و توبه كردند. فرزند الياس دعا كرد و خداوند باران را برايشان بباراند و زمين مردة ايشان را دوباره زنده كرد.

مردم نزد او از ويراني ديوارها و نداشتن بذر غله شكايت كردند و خداوند به وي وحي فرستاد كه دستورشان دهد به جاي بذر غله نمك در زمين بپاشند، و آن نمك نخود براي آنان برويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه برايشان ارزن رويانيد.

بعد از آنكه خداي تعالي گرفتاري از ايشان برداشت، دوباره نقض عهد كردند و به حالت اوليه و بدتر از آن برگشتند، و اين برگشت مردم الياس را ملول كرد، و از خدا خواست تا او را از شر آنان خلاص كند. خداوند اسبي آتشين فرستاد و الياس سوار برآن شد و خدا او را به آسمان بالا برد و به او پر و بال و نور داد تا با ملائكه پرواز كند.

آنگاه خداي تعالي دشمني بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد. دشمن به سوي آن دو به راه افتاد و برآن دو غلبه كرد، و هر دو را كشت، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند، انداخت. "

اين بود خلاصه اي از آن روايت كه خوانندة عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آن پي مي برد!

ص:652

(1)

الياس، پيامبري مرسل

بعضي روايات الياس را از دودمان هارون مي دانند كه در شهر بعلبك مبعوث شده است. شهر بعلبك را كه يكي از شهرهاي لبنان است به مناسبت اينكه بت بعل در آنجا نصب بوده، بعلبك خوانده اند.

البته در قرآن مجيد شاهدي بر اين معنا نيست. آنچه درقرآن شريف آمده قسمتي از دعوت آن بزرگوار است، كه در آن قوم خود را به سوي توحيد دعوت مي كند و از پرستش بعل به جاي خدا توبيخ مي نمايد.

كلام آن جناب علاوه بر اين كه توبيخ و سرزنش مشركين است، مشتمل بر حجتي كامل بر مسئلة توحيد نيز مي باشد، چون خدا را به عنوان « َاحسَنَ الخالِقينَ ! » و « رَب__ّ_َكُم وَ رَبَّ آبائُِكُمُ الاَوَّلينَ ...!» ستوده است.

او مردم را نخست سرزنش مي كند كه چرا احسن الخالقين را نمي پرستند؟ و خلقت و ايجاد همانطور كه به ذوات موجودات متعلق است، به نظام جاري در آن ها نيز متعلق است، كه آن را تدبير مي ناميم.

تدبير عبارت است از اين كه موجود مؤثر را قبل از موجود اثر خلق كند، پس همانطور كه خدا خالق است، مدبر نيز هست، و همانطور كه خلقت مستند به اوست، تدبير نيز مستند به اوست، جملة « اللهُ رَ بّ_َ__كُم!» بعد از ستايش با جملة « َاحسَنَ الخالِقينَ ! » اشاره به همين مسئلة تدبير است.

و سپس اشاره مي كند به اينكه ربوبيت خداي تعالي اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و خدا مانند بت نيست كه هربتي مخصوص به قومي باشد، و بت هر قوم رب خصوص آن قوم است، بلكه خداي تعالي رب شما و رب پدران پيشين شماست، و اختصاص به يك دسته و دو دسته ندارد، چون خلقت و تدبير او عام است، و جملة « رَب__ّ_َكُم وَ رَبَّ آبائُِكُمُ الاَوَّلينَ!» اشاره به اين معنا دارد!

قرآن شريف چنين نقل مي كند:

« و الياس هم از مرسلين بود،

به ياد آر آندم را كه به قوم خود گفت:

-آيا نمي خواهيد با تقوي باشيد؟


1- مستند: آية 123 تا 132 سورة صافات " وَ اِنَّ اِلياسَ لَمِنَ المُرسَلينَ ...." الميزان ج 33ص253

ص:653

آيا بت بعل را مي خوانيد و بهترين خالقان را وا مي گذاريد؟

همان " الله " را كه رب شما و رب پدران قديمي شماست!

ولي مردم او را تكذيب كردند، و در نتيجه از احضار شدگان شدند.

آري همه شان احضار خواهند شد مگر بندگان مُخلَص خدا !

ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقي گذاشتيم،

سلام بر آل ياسين !

آري ما به نيكوكاران اين چنين پاداش مي دهيم!

كه او از بندگان مؤمن ما بود ! »

شش پيامبر ديگر دربني اسرائيل

اشاره

ص:654

مستند:آية 86 سورة انعام " وَ اِسماعيلَ وّاليَسَعَ و يوُ نُسَ وَ لوُطاً ...." الميزان ج 14ص88

« يسع پيامبر» و ذكر او در قرآن

قرآن مجيد نام " يسع " را جزو پيامبران الهي مي شمارد. در هر جا كه اسم " اسماعيل" فرزند ابراهيم "ع" را برده، نام يسع را نيز در كنار او ذكر كرده، اما از وقايع زندگي و محل زيست و دعوت او، تاريخي و قصه اي نقل نكرده است. يسع "ع" نيز يكي از پيامبران بني اسرائيل است .

در " قصص الانبياء " تأليف ثعلبي، دربارة زندگي حضرت يسع چنين نوشته شده است:

« الياس پيغمبر وقتي به زني از زنان بني اسرائيل كه فرزندي به نام " يسع بن خطوب " داشت، وارد شد، زن وي را منزل داد، و ورودش را از دشمنانش مخفي داشت. الياس "ع" به پاس اين خدمت در حق فرزند او "يسع" كه به مرضي دچار بود، دعا كرد، و او در زمان عافيت يافت.

يسع چون اين معجزه ديد به الياس ايمان آورد و او را در دعوي نبوتش تصديق كرد، و ملازمتش را اختيار نمود. از آن به بعد هرجا كه الياس مي رفت يسع نيز همراهش مي رفت. »

كتاب " قصص الانبياء" داستان به آسمان شدن الياس "ع" راذكر كرده و اضافه مي كند كه در ا ين هنگام يسع او را بانگ زد كه اي الياس حالا كه مي روي تكليف مرا معلوم كن! و مرا براي روزگار تنهائي ام دستوري ده !

الياس از آسمان كساي خود را انداخت، و همين كساء علامت جانشيني يسع

ص:655

براي الياس"ع" در ميان بني اسرائيل بود.

كتاب مزبور مي نويسد:

« خداوند متعال به فضل خود يسع"ع" را به نبوت و رسالت به سوي بني اسرائيل مبعوث فرمود و به وي وحي فرستاد، و او را به همان نحوي كه بندة خود الياس را تأئيد مي كرد، تأئيد فرمود، و در نتيجه بني اسرائيل به وي ايمان آوردند و او را تعظيم كردند، و در هر پيش آمدي رأي و امر او را متابعت نمودند، و به اين منوال، تا يسع در ميان بني اسرائيل زنده بود، حكم خداي تعالي در بين آنان نافذ و مجري بود! »

روايتي از حضرت رضا عليه السلام نقل شده كه در آن حضرت رضا"ع" در خلال احتجاجاتي كه عليه " جاثليق" مسيحي، كرده، فرموده است:

« يسع هم مانند عيسي بر روي آب راه مي رفت، و مرده را زنده مي كرد، و كور مادر زاد و مبتلاي به جذام را شفا مي داد، و با اين حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نكردند! »

( نقل از بحار، ازكتاب احتجاج ، و كتاب توحيد و كتاب عيون )

(1)

ذكر « ذا الكفل پيامبر» درقرآن

در اين آيه نام سه تن از پيامبران خدا معرفي مي شود كه هر يك از آنها از اخيار بودند: اسماعيل، يسع، و ذاالكفل عليهم السلام.

در مورد حضرت اسماعيل عليه السلام در جاي ديگر بحث شده است، و در اينجا دربارة حضرت يسع و ذواالكفل "ع" بحث مي شود، كه خداي تعالي نام اين دو را در كلام مجيدش برده و آن دو را از انبياء معرفي كرده، و براي هر دو ثنا خوانده است، و آنها را از اخيار شمرده است. و نيز در سورة انبياء آية 85 ذاالكفل را از صابران معرفي فرموده است.

در روايتي حضرت امام جواد عليه السلام در جواب نامه عبدالعظيم حسني، دربارة ذاالكفل فرموده است:

" خداي عزو جل صد و بيست و چهار هزار پيامبر فرستاد كه سيصد و سيزده نفر آنان مرسل بودند. ذاالكفل يكي از آن مرسلين است، كه بعد از سليمان بن داود مي


1- مستند:آية 48 سورة ص " وَ اذكُر اِسماعيلَ وّ اليَسَعَ وَ ذَاالكِف_لِ وَ كُلٌّ مِنَ الاَخيارِ ...!" الميزان ج 34ص23

ص:656

زيست، و ميان مردم مانند داود عليه السلام قضاوت مي كرد، و جز براي خداي عز و جل خشم نكرد، و نام شريفش عويديا بود، و او همان است كه خداي سبحان در كتاب عزيزش نامش را برده و فرموده:

-ياد كن در كتاب اسماعيل و يسع و ذاالكفل را كه همگي از اخيار بودند! " (نقل از قصص الانبياء )

(1)

« حزقيل پيامبر» و مردگاني كه زنده شدند.

« مگر داستان آنان كه از بيم مرگ از ديار خويش بيرون شدند و هزاران نفر بودند، نشنيدي؟

كه خدا به ايشان گفت: بميريد!

و آنگاه زنده شان كرد،

كه خدا با مردم ، صاحب فضل و كرم است،

ولي بيشتر مردم سپاس نمي دارند؟ »

قرآن مجيد از واقعة ديگري كه در بني اسرائيل اتفاق افتاده خبر مي دهد و در شرح آن در روايات اسلامي نام پيامبري ديگر از بني اسرائيل برده شده كه آن "حزقيل" عليه السلام است.

داستان از اين قرار است كه:

« ... خداي تعالي قومي را كه از ترس طاعون از خانه هاي خود و از وطن مألوف شان بيرون شدند و فرار كردند، همگي شان را كه عددي بي شمار داشتند، بميراند.

مدتي طولاني از اين ماجرا گذشت، حتي استخوانهايشان نيز پوسيد، و بند بند استخوانها از هم جدا شد و خاك گرديد.

آنگاه خداي تعالي پيامبري را به نام " حزقيل" مبعوث كرد و آن جن__اب در وقت__ي كه خ___دا هم مي خواست خلق خويش را زنده ببيند، دعا كرد، و بدنهاي متلاشي شدة آنان جمع شد و جانها به بدنها برگشت، و برخاستند و به


1- مستند:آية 243سوره بقره " اَلَم تَرَ اِليَ الَّذينَ خَرَجوُا مِن دِيارِهِم وَ هُم اُلوُفٌ حَذَرَالموَتِ ...!" الميزان ج 4ص119

ص:657

همان هيئتي كه مرده بودند، يعني حتي يك نفر هم از ايشان كم نشده بود. پس از آن مدت طولاني زندگي كردند. » ( نقل از امام صادق"ع" در كتاب احتجاج)

زنده شدن اين گروه كثير براي اين بوده كه بعد از زنده شدن مدتي زندگي بكنند، و اين نشانه اي باشد از فضل خداي تعالي!

دليل ذكر اين داستان به مناسبت آيات بعدي در قرآن مجيد است كه در آنها متعرض فريضة قتال و جهاد شده است، و قتال هم باعث مي شود كه مردمي بعد از مردگي زنده شوند!

(1)

« عُزير » و « ارمياي نبي »

قرآن مجيد از پيامبري در بني اسرائيل خبر مي دهد كه صد سال مرد و زنده شد. برخي روايات اسلامي، صاحب اين داستان را « ارمياي پيامبر» و برخي آن را « عُزير» دانسته اند. اين داستان در تورات نيامده است.

قرآن مجيد در سورة بقره سه واقعة تاريخي را يكجا بيان فرموده كه:

اولي، مباحثة ابراهيم عليه السلام است با نمرود، كه در آن مرتبة اول از هدايت مردم را كه " هدايت به سوي حق از راه استدلال و برهان است،" نمايش داده است.

دومي، داستان قرية خاويه اي است كه از سكنه خالي شده، آدمهايش مرده و زندگي در آن پايان گرفته بود، و پيامبري بر آن گذر كرد، و خواست از كار خدا و زنده كردن مردگان آياتي ببيند، و خود نيز يك صد سال مرد و مجدداً زنده شد. خداي تعالي در اين واقعه از راه نشان دادن يك حقيقت به طور عيني، امر هدايت به حق را انجام داده است.

و مرتبة سوم هدايت را در داستان كشتن و زنده كردن مرغان به دست ابراهيم"ع" نشان داده كه در آن مرتبه، هدايت را از راه بيان واقعه و نشان دادن حقيقت و علتي كه باعث وقوع آن شده است، به نمايش گذاشته است.

اين بيان ها به دنبال آيات مشهور « آيةالكرسي» بيان گرديده تا شاهدي باشند بر آنچه خدا فرموده است:

« خدا ولي مؤمنان است!


1- مستند:آية 259سوره بقره " اَو كَالَّ_ذي مَرَّ عَلي قَريَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٍ عَلئ عُروُشِها ...." الميزان ج 4ص275

ص:658

و آنها را از ظلمت به نور هدايت مي كند!

ولي، كافر را در كفرش هدايت نمي كند،

بلكه اوليائي كه خود او براي خود گرفته،

اورا گمراه مي سازند،

و از نور به ظلمات راهش مي برند! »

قرآن كريم كليات داستان زنده شدن مردگان قرية مزبور را بدين شرح بيان مي فرمايد:

« مگر نشنيدي داستان آن مردي را كه بر دهكده اي گذر كرد كه با وجود بناها كه داشت از سكنه خالي بود. از خود پرسيد:

-خدا چگونه مردم اين دهكده را زنده مي كند؟

خدا او را صدسال بميراند، و آنگاه زنده اش كرد، و پرسيد:

-چه مدتي مكث كردي؟

گفت:

-يك روز يا قسمتي از يك روز !

فرمود:

-نه ! بلكه صدسال است مكث كرده اي!

به خوردني و نوشيدني خود بنگر كه طعمش در اين صد سال دگرگون نشده است،

-و به الاغ خويش بنگر!

ما از اين كارها منظور داريم، يكي اين است كه تو را آيتي و عبرتي براي مردم مي كنيم!

-استخوانها را بنگر كه چگونه بلندشان مي كنيم،

و سپس آن را با گوشت مي پوشانيم !

همين كه بر او روشن شد كه صد سال مرده و اينك زنده شده است، گفت:

-مي دانم كه خدا بر همه چيز تواناست! »

شخص مزبور پيامبري بوده و از خانة خود بيرون آمده تا به محلي دور از شهر

ص:659

خودش سفر كند، و طعامي و آبي باخود داشته است تا با آن سد جوع و عطش كند. همين كه به راه افتاده تا به مقصد خود برود، در بين راه به قريه اي رسيده كه قرآن كريم آن را خرابه توصيف كرده است. و وي مقصدش آنجا نبوده، بلكه گذرش به آن محل افتاده، و قريه نظرش را جلب كرده است. لذا ايستاده و در امر آن به تفكر پرداخته و از آن چه ديده عبرت گرفته كه چگونه اهلش نابود شده اند؟

آنگاه نگاهش به استخوانهاي پوسيده افتاده كه در پيش رويش ريخته بود. شخص مزبور در عبرت گيري اش تعمق كرده و غرق شد، و با خود گفت:

- عجب صاحب اين استخوانها چند سال است كه مرده اند، و خدا مي داند كه چه تحولاتي به خود ديده اند تا به اين روز افتاده اند، و چه صورتها كه يكي پس از ديگري به خود گرفته اند، به طوري كه امروز اصل آنها كه همان انسانها باشند، فراموش شده اند! در اينجاست كه گفته است:

-راستي خدا كجا ديگر اينها را زنده مي كند؟

و اين گفتارش دو جهت دارد، يكي تعجب از زنده شدن بعد از طول مدت، و جهت دوم تعجب برگشتن اجزاء به صورت اولش، با اين كه اين دگرگوني ها را به خود گرفته اند.

لذا خداي تعالي امر را برايش از دو جهت روشن كرد. از جهت اول، از اين راه روشن كرد كه خود او را ميراند و دوباره زنده كرد، و پرسيد كه چقدر مكث كرده است. و از جهت دوم از اين راه كه استخوانهائي كه در پيش رويش ريخته شده بود، زنده كرد، و جلو چشم او اعضاي بدن آن مردگان را به هم وصل كرد!

(1)

اسماعيل، صادق الوعد و رسول نبي

در اين آيه خداوند سبحان از يكي ديگر از رسولان خود ياد مي كند و مي فرمايد:

« در اين كتاب، اسماعيل را ياد كن كه:

وي صادق الوعد،

و فرستاده اي پيغمبر بود!

و كسان خود را به نماز خواندن، و دادن زكات وادار مي كرد.


1- مستند:آية 54و55 سوره مريم "وَ اذكُر في الكِتابِ اِسماعيلَ اِنَّهُ كانَ صادِقَ الوَعد...!" الميزان ج 27ص95

ص:660

و نزد پروردگارش پسنديده بود! »

در اينكه اين اسماعيل كيست، اختلاف وجود دارد.

اغلب گفته اند كه فرزند ابراهيم خليل عليه السلام است، و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب نام نبرده براي اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است.

بعضي ديگر گفته اند: اسماعيل بن حزقيل، يكي از انبياء بني اسرائيل است، چون اگر فرزند ابراهيم "ع" بود مي بايست اسحق و يعقوب را هم نام مي برد.

نظريه اول كه معتقد است اسماعيل پسر ابراهيم "ع" است و به ذكر او عنايتي بوده حرف صحيحي نيست، زيرا اگر چنين بود جا داشت كه نام وي را بعد از ابراهيم"ع" و قبل از داستان موسي ذكر كند، نه بعد از داستان او.

مراد به اين كه فرم___وده كسان خود را به نماز و زكات وادار مي كرد، به طوري كه از ظاهر لف__ظ بر مي آيد، خواص از عترت و عشيره و قوم اوست.

داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جائي ديگر از قرآن مجيد ذكر نشده است، و تازه اين دو آيه هم بنا به يك تفسير مربوط به اوست، و بنا برآن خداي سبحان او را به ثناي جميلي ستوده و صادق الوعدش خوانده است، همچنين او را آمر به معروف و مرضي درگاه خويش خوانده و فرموده كه او رسولي نبي بوده است.

در روايات اسلامي ( در علل الشرايع) از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:

« - اسماعيلي كه خداي عز و جل در كتاب خود صادق الوعد خوانده، غير از اسماعيل فرزند ابراهيم"ع" است، بلكه او پيغمبري ديگر از انبياء بوده است كه خداي عز وجل به سوي قومش مبعوث فرمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، و پس فرشته اي نزد او آمد و گفت:

-خداي تعالي مرا نزد تو فرستاد تا هر امري داري اطاعت كنم!

گفت:

- من بايد به ديگر انبياء اسوه و اقتداء داشته باشم. »

( در روايت ديگري آخر آن آمده كه من بايد به حسين عليه السلام اسوه اي داشته باشم.)

در تفسير قمي آمده كه امام فرمود:

« اسماعيل وعده اي داده بود و يك سال منتظر طرف نشست،

و او اسماعيل پسر حزقيل بود! »

ايوب پيامبر"ع"

اشاره

ص:661

مستند:آية 41تا47 سوره ص " وَاذكُر عَبدَنا اَيّوبَ اِذ نادئ رَبَّهُ ...." الميزان ج 34ص10

محنت و گرفتاري، و صبر ايوب"ع"

اين آيات متعرض سومين داستاني است كه رسول خدا "ص" مأمور شده تا به ياد آنها باشد و در نتيجه صبر كند، و آن عبارت است از داستان ايوب پيغمبر عليه السلام، و محنت و گرفتاري هائي كه خداوند تعالي برايش پيش آورد تا او را بيازمايد. ضمناً در اين آيات، رفع آن گرفتاري ها و عافيت خدا و عطاي او را ذكر كرده و آنگاه به رسول گرامي خود دستور مي دهد تا ابراهيم و پنج نفر از ذرية او از انبياء را به ياد آورد.

سرگذشت ايوب "ع" در قرآن از آنجا شروع مي شود كه او مريض و درمانده و گرفتار انواع ابتلائات است. در اين حالت دست به دعا بر مي دارد و خداوند متعال را ندا مي دهد:

« به ياد آر بندة ما ايوب را !

آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه:

-شيطان مرا دچار عذاب و گرفتاري كرد!

ما به ايوب گفتيم:

-پاي خود به زمين بكش كه آب همينجا نزديك توست،

آبي خنك، و در آن شستشو كن، و از آن بنوش!

ما كسان او و همانند ايشان را به او بخشيديم،

ص:662

كه رحمتي است از ما، و پندي است براي صاحبان خرد.

و نيز به او گفتيم:

-حال كه سوگند خورده اي همسرت را صد تركه چوب بزني،

تعداد صد تركه به دست گير و آنها را يكبار به همسرت بزن،

تا سوگند خود نشكسته باشي!

ما ايوب را بنده اي صابر يافتيم،

چه خوب بنده اي بود،

كه همواره به ما رجوع مي كرد! »

اول اين آيات دعائي است از ايوب عليه السلام كه در آن از خدا مي خواهد عافيتش دهد و سوء حالي كه بدان مبتلا شده بود از او بر طرف سازد. وي به منظور رعايت تواضع و تذلل، خود را نام نمي برد، تنها از اين كه خدا را به نام « ربّي! » صدا مي زند فهميده مي شود كه او را براي حاجت نمي خواند.

از ظاهر آيت بعدي بر مي آيد كه مرادش به " عذاب و گرفتاري" بد حالي و گرفتاري هائي است كه در بدن او، و در خانه اش پيدا شده است، كه همان گرفتاريهائي است كه در سورة انبياء آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت:

« اَنّي مَسَّنيَ الضُّرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرّاحِمينَ! »

البته اين در صورتي است كه كلمة " ضرّ" شامل مصيبت در خود آدمي و اهل بيتش مي شود، و در اين سوره و در سورة انبياء هيچ اشاره اي به از بين رفتن اموال آن جناب نشده است، ولي هرچند اين معنا در روايات آمده است.

مفهوم تأثير شيطان در بيماري ايوب"ع"

ايوب"ع" در دعاي خود شيطان را مسبب بيماري خود ذكر كرد. ظاهراً مراد از اينكه گفت: " مرا شيطان دچار عذاب و گرفتاري كرد، " اين است كه مي خواهد گرفتاري و عذاب را به نحوي از سببيت و تأثير به شيطان نسبت دهد و بگويد كه شيطان در اين گرفتاري من مؤثر و دخيل بوده است، و همين معنا از روايات هم بر مي آيد.

در اينجا اين اشكال پيش مي آيد كه يكي از گرفتاري هاي ايوب "ع" مرض او بود، و مرض علل و اسباب عادي و طبيعي دارد، چگونه آن جناب مرض خود را هم به

ص:663

شيطان نسبت داده است؟

جواب اين اشكال آن است كه اين دو سبب يعني شيطان و عوامل طبيعي، دو سبب در عرض هم نيستند، تا در يك مسبب جمع نشوند، و نشود مرض را به هر دو نسبت داد، بلكه دو سبب طولي اند.

آنچه در قرآن كريم از خصايص انبياء و ساير معصومين شمرده شده، همانا عصمت است، كه به خاطر داشتن آن از تأثير شيطان در نفوس شان ايمنند، و شيطان نمي تواند در دلهاي آنان وسوسه كند، و اما تأثيرش در بدنهاي انبياء و يا اموال و اولاد و ساير متعلقات ايشان، به اينكه از اين راه سر به سر انبياء گذاشته و وسيلة ناراحتي آنان را فراهم سازد، هيچ دليلي بر امتناع آن در دست نيست.

مثلاً به نقل قرآن كريم ( در سورة كهف آية 63 ) در مسافرت موسي"ع" با همسفرش يوشع"ع" چنين آمده است: « يوشع به موسي گفت – اگر ماهي را فراموش كردم اين فراموشي كار شيطان بود، او بود كه نگذاشت من به موقع ياد ماهي بيفتم! »

از آية فوق برمي آيد كه شيطان اين گونه دخل و تصرف ها را دارد، و هرجا چنين تصرف هائي در دلهاي معصومين بكند، معتقديم كه به اذن خدا مي كند، بدين معني كه خدا جلوگيرش نمي شود، چون مداخلة شيطان را مطابق مصلحت مي بيند، مثلاً مي خواهد پاية صبر و حوصلة بنده اش معين شود.

ولي مسلماً لازمة اين حرف اين نيست كه شيطان هرجا و هرچه را كه دلش خواست بكند و هر بلائي را كه خواست بر سر بندگان خدا بياورد، و اين خود روشن است.

بهبودي ايوب

خداوند سبحان به ايوب دستوراتي براي بهبودي او مي دهد، كه نشانة استجابت دعاي اوست.

سياق آيه كه سياق امر است، اشعار دارد، بلكه كشف مي كند از اين كه آن جناب در آن موقع آنقدر از پاي درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن نبود، و در سراپاي بدن بيماري داشته است، و خداي تعالي اول مرض پاي او را شفا مي دهد، و دوم اين كه چشمه اي در آنجا برايش مي جوشاند، و به او دستور مي دهد از آن چشمه حمام بگيرد، و بنوشد، تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرضها بهبودي يابد.

در روايات آمده كه تمامي كسان او به غير همسرش مرده بودند و او به داغ همه فرزندانش مبتلاء شده بود، و بعداً خدا همه را برايش زنده كرد، و آنان را و مثل آنان را به

ص:664

آن جناب بخشيد.

بعضي ها گفته اند كه فرزندان ايوب"ع" در ايام بيماري از او دوري كردند، و خدا با بهبود بخشيدن او آنان را دوباره دورش جمع كرد، همان فرزندان زن گرفتند و بچه دار شدند، و اين است معني اينكه خدا فرمود فرزندانش را و مثل آنان را به وي بخشيد.

ماجراي همسر وفادار ايوب

ايوب عليه السلام سوگند خورده بود كه اگر حالش خوب شود، همسرش را صد تازيانه بزند، چون در امري او را ناراحت كرده بود، و چون خداي تعالي عافيتش داد به وي فرمود تا يك مشت شاخه به عدد سوگندي كه خورده بود، يعني صد عدد، به دست گرفته و يك نوبت آن را به همسرش بزند، كه سوگند خود را نشكسته باشد.

در سياق اين آيه اشاره اي است به اين كه اگر جرم همسر او را نام برده و به رعايت حال او چنين دستوري داده براي اين بوده است كه هم تأدب كرده و هم نامبرده را احترام كرده باشد.

(جزئيات داستان ايوب عليه السلام و ماجراي وفاداري همسرش و سوگند ايوب به تأديب او در ضمن بررسي روايات مربوطه متعاقباً خواهد آمد.)

در پايان آيات، خداوند متعال، به ثناي جميل ايوب"ع" مي پردازد و مي فرمايد:

- « ما او را صابر يافتيم! »

يعني در برابر ابتلائاتي كه به وسيلة آن او را آزموديم، يعني در برابر مرض و از بين رفتن اهل و مال صابر يافتيم، و بدان جهت نيز او را عبد خود ناميديم:

- « نِعمَ العَبدُ اِنَّهُ اَوّاب ! »

(1)

سرگذشت ايوب در قرآن و در روايات

در قرآن كريم از سرگذشت ايوب پيامبر"ع" به جز اين نيامده كه خداي تعالي او را به ناراحتي جسمي و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس هم عافيتش داد، و هم فرزندانش را با مثل آنان به وي برگردانيد، و اين كار به مقتضاي رحمت خود كرد، و بدين منظور كرد كه سرگذشت او ماية تذكر عابدان باشد. ( انبياء 83 - ص 41 )

خداي تعالي در قرآن مجيد، ايوب عليه السلام را در زمرة انبياء و از ذرية


1- مستند:بحث تحليلي و روايتي الميزان ج 34ص17

ص:665

ابراهيم"ع" معرفي فرموده و نهايت درجه ثنا را بر او خوانده است. ( انعام 84) و در سورة ص نيز او را صابر و بهترين عبد، و اواب ناميده است. (ص44)

اما در روايات اسلامي جزئيات مفصلي از زندگي وي نقل گرديده كه در برخي از آنها گفته شده كه ايوب از لحاظ جسماني به وضعي افتاده بود كه سراپاي بدنش را زخم و جراحت برداشته و متعفن شده بود، ولي رواياتي ديگر از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه اين معني را به شدت رد و انكار مي كند.

آنچه در " خصال" از امام صادق "ع" از قول پدر گرامي اش نقل شده، اين است كه:

« ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا شد، بدون اين كه گناهي كرده باشد، چون انبياء به خاطر طهارت و عصمتي كه دارند، گناه نمي كنند، و حتي به سوي گناه صغيره نيز متمايل نمي شوند.

ايوب عليه السلام از ناحية هيچ يك از ابتلائاتش عفونت پيدا نكرده و بدبو نشده بود، و نيز صورتش زشت و زننده نگرديده و حتي ذره اي خون يا چرك از بدنش بيرون نيامده و احدي از ديدن او تنفر نيافت، و از مشاهدة او وحشت نكرد، و هيچ جاي بدنش كرم نينداخت، زيرا رفتار خداي عز و جل دربارة انبياء و اولياي مكرمش، كه مورد ابتلاء شان قرار مي دهد، اين چنين است.

و اگر مردم از او دوري كردند به خاطر بي پولي و ضعف ظاهري او بود، چون مردم نسبت به مقامي كه او نزد پروردگارش داشت عالم نبودند، و نمي دانستند كه خداي تعالي او را تأئيد كرده است، و به زودي فرجي به كارش مي دهد، و لذا مي بينيم رسول خدا "ص" فرمود كه از همة مردم گرفتارتر و بلايش دشوارتر انبياء و بعد از آنان هركسي است كه مقامي نزديك تر به مقام انبياء داشته باشد.

و اگر خداي تعالي ايوب را به بلائي عظيم گرفتار كرد، بلائي كه در نظر تمامي مردم خوار و بي مقدار گرديد، براي اين بود كه مردم درباره اش دعوي ربوبيت نكنند، و از مشاهدة نعمت هاي الهي عظيمي كه خدا به او ارزاني داشته بود، او را خدا نخوانند!

و نيز براي اين بود كه مردم از ديدن وضع او استدلال كنند بر اين كه ثواب هاي خدائي بر دو نوع است، چون خداوند بعضي را به خاطر استحقاقشان ثواب مي دهد، و بعض ديگر را بدون استحقاق به نعمت هائي اختصاص مي دهد.

دليل ديگر ابتلاي ايوب اين بود كه مردم از اين وضع او عبرت گيرند، كه ديگر هيچ ضعيف و فقير و مريضي را به خاطر ضعف و فقر و مرض تحقير نكنند، چون ممكن است خدا فرجي در كار آنان بدهد، و ضعف را به قوت و فقر را به غنا و مرض را به

ص:666

سلامت تبديل كند!

و نيز بدانند كه اين خداست كه هركس را بخواهد مريض مي كند، هرچند پيامبرش باشد، و هركه را بخواهد شفا مي بخشد، به هر شكل و به هر سببي كه بخواهد. و نيز همين صحنه را ماية عبرت كساني قرار مي دهد كه باز مشيت الهي به عبرت گيري آنان تعلق گرفته باشد، همچنانكه همين صحنه را ماية شقاوت كسي قرار مي دهد كه خود خواسته باشد، و ماية سعادت كسي قرار مي دهد كه خودش اراده فرموده باشد، و در عين حال او در همة اين خواست ها و مشيت ها عادل در قضاء، و حكيم در افعالش است، و با بندگانش هيچ عملي نمي كند مگر آنكه صالح تر به حال آنان باشد، و بندگانش هر نيرو و قوتي كه داشته باشند، از او دارند. »

ماجراي سوگند ايوب و تعزير همسرش

« ... جريان از اين قرار بود كه همسر ايوب نزد مردمي رفت تا صدقه اي بگيرد و طعامي براي ايوب تحصيل كند، و چون گيسواني زيبا داشت، بدو گفتند: ما طعام به تو مي دهيم به شرطي كه گيسوانت را به ما بفروشي. همسر ايوب از در اضطرار و ناچاري و به منظور اينكه همسرش ايوب گرسنه نماند، گيسوان خود را فروخت.

ايوب چون ديد گيسوان همسرش بريده، قبل از اينكه جريان را بپرسد سوگند خورد كه صد تازيانه به او بزند. چون همسرش علت واقعي بريدن گيسوانش را شرح داد ايوب عليه السلام در اندوه شد كه اين چه سوگندي بود كه من خوردم.

پس خداي عز و جل به او وحي كرد كه يك مشت شاخه كه صد تركه باشد در دست بگير و به او بزن تا سوگند خود را نشكسته باشي، و او نيز چنين كرد و از عهدة سوگند برآمد.» (از تفسير قمي)

در قسمتي ديگر از روايت فوق شرح مي دهد كه نام همسر ايوب "رحمت" دختر افرائيم فرزند يوسف بن يعقوب بن اسحق ابن ابراهيم"ع" بود، يعني نوة حضرت يوسف پيامبر بود. اگر اين مأخذ را در نظر بگيريم حضرت ايوب مدت كوتاهي بعد از حضرت يوسف پيامبري كرده است. درروايت ديگري از وهب نقل شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده است.

ص:667

(1)

دعاي ايوب براي رهائي از بيماري و فقر

دعائي را قرآن مجيد از ايوب پيامبر گرامي الهي نقل مي كند كه در آخرين لحظات طاقت انساني او بوده است. مرض او به طول انجاميد. اموال و فرزندانش همه از بين رفتند، و بالاخره صبر ايوب تمام شد و با خداي خود به راز و نياز پرداخت :

« و به ياد آر ايوب را،

زماني كه ندا كرد پروردگار خود را كه :

-اي پروردگار !

مرض مرا از پاي درآورده،

و تو مهربانترين مهرباناني ! » ( انبياء 83)

در اين دعا وجوه ادب بسياري به كار رفته است. ايوب هم مانند آدم و نوح و موسي و يونس عليهم السلام ( كه دعاهاي آنها در جاي خود ذكر گرديد، ) حاجت خود را كه عبارت بود از بهبودي از مرض صريحاً ذكر نكرد.

او نفس خود را نگه داشت، و حاجت خود را كوچكتر از آن دانست كه از پروردگار خود درخواست آن را بكند، همان طور كه همة انبياء چنين بودند، و هيچ وقت حاجت خود را اگر درباره امور دنيوي بوده صريحاً ذكر نمي كردند، اگر چه غرضشان از آن حاجت پيروي نفس هم نبوده است.

وجه ديگر اينكه اصولاً ذكر درخواست كه همان اساس مرض بود و همچنين ذكر صفتي كه در مسئول هست، سائل را به طمع سؤال مي اندازد، مثل " ارحم الراحمين" بودن او، و سكوت از خود حاجت، بهترين و بليغ ترين كنايه است از اينكه حاجت احتياج به تصريح ندارد، براي اينكه تصريح به حاجت موهم اين است كه لابد اسباب نامبرده براي انگيختن رحم آن كسي كه ارحم الراحمين است كافي نبوده و محتاج به تأكيد و تفهيم به لفظ است!

يونس پيامبر"ع"

اشاره


1- مستند:آيات مندرج در متن الميزان ج 12ص158

ص:668

مستند: تحليل تاريخي و قرآني الميزان ج 33ص265

سرگذشت يونس"ع" در قرآن

قرآن كريم از سرگذشت يونس پيامبر و قوم او جز قسمتي را متعرض نشده است. در سورة صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب را به سوي قومي فرستاد و او از بين مردم فرار كرد و به كشتي سوار شد و در نهايت نهنگي اورا بلعيد و سپس نجات داده شد، و بار ديگر به سوي قوم فرستاده شد و مردم به او ايمان آوردند.

آياتي كه در سورة صافات به شرح اين قسمت از تاريخ زندگي يونس "ع" اشاره مي كند، بدين ترتيب است:

« يونس هم از پيامبران بود،

هنگامي كه به طرف يك كشتي پر گريخت،

قرعه انداختند و او از مغلوبين بود،

پس ماهي او را ببلعيد، درحالي كه خود را ملامت مي كرد،

و اگر او از تسبيح گويان نمي بود،

حتماً در شكم ماهي تا روزي كه خلايق مبعوث شوند، باقي مي ماند،

ولي چون از تسبيح گويان بود، ما او را به خشكي پرتاب كرديم،

در حالي كه مريض بود،

و بر بالاي سرش بوته اي از كدو رويانديم،

ص:669

و او را به سوي شهري كه صدهزار نفر و بلكه بيشتر بودند، فرستاديم،

پس ايمان آوردند،

ما هم به نعمت خود، تا هنگامي معين، بهره مندشان گردانديم ! »

قرآن شريف در سورة انبياء متعرض تسبيح گوئي او در شكم ماهي شده كه علت نجاتش از آن بليه شد:

« و ذالنون ( همدم ماهي) را ياد كن آندم كه خشمناك برفت،

و گمان كرد كه هرگز بر او تنگ نگيريم،

پس در تاريكي ها آواز در داد كه:

-معبودي جز تو نيست؛

پاكي تراست بي گمان من از ستمكارانم !

پس دعاي او را مستجاب كرديم،

و از اندوه برهانيديم،

و اين چنين مؤمنان را مي رهانيم ! »

در سورة نون متعرض نالة خشم آگين او در شكم ماهي، و سپس بيرون شدنش، و رسيدن به مقام اجتباء را آورده و مي فرمايد:

« پس شكيبائي كن به حكم پروردگارت!

و چون " ذالنون - همدم ماهي، يونس" مباش !

آنگاه كه خدا را خواند و اندوهگين بود.

و اگر نعمتي از پروردگارش او را در نيافته بود،

به يقين، او را به هامون مي انداختند، و او نكوهيده بود.

پس پروردگارت او را برگزيد، و او را از نيكان كرد . »

و در سورة يونس متعرض ايمان آوردن قومش و برطرف شدن عذاب از ايشان شده و مي فرمايد:

« پس قريه اي نبود كه اهل آن ايمان آورند،

و ايمانشان به آنها سود رساند مگر قوم يونس،

كه چون ايمان آوردند،

ص:670

و عذاب رسوائي در زندگي دنيا را از آنان برداشتيم،

و تا مدتي آنها را برخوردار كرديم ! »

شرح تحليلي از توقف عذاب قوم يونس و فرار او

آنچه از مجموع آيات قرآني در اين زمينه استفاده مي شود، با كمك آنچه قرائن موجود در اطراف اين داستان نشان مي دهد، اين است كه يونس عليه السلام يكي از پيامبران بوده كه خداي تعالي وي را به سوي مردمي گسيل داشته كه جمعيت بسياري بوده اند، يعني آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مي كرده است. آن قوم دعوت وي را اجابت نكردند و به غير از تكذيب عكس العملي نشان ندادند تا آنكه عذابي كه يونس با آن تهديدشان مي كرد، فرارسيد، و يونس خودش از ميان قوم بيرون رفت.

همين كه عذاب نزديك ايشان رسيد، و با چشم خود آن را ديدند، تصميم گرفتند همگي به خدا ايمان آورند، و توبه كنند، و كردند. خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مي ساخت از ايشان برداشت.

و اما يونس وقتي خبردار شد كه آن عذابي كه خبر داده بود، از ايشان برداشته شده است – و گويا متوجه نشده كه قوم ايمان آورده و توبه كرده اند – لذا ديگر به سوي ايشان برنگشت، زيرا مي ترسيد او را هو كنند و خشمناك و ناراحت همچنان پيش رفت. در نتيجه ظاهر حالش حال كسي بود كه از خدا فرار مي كند، و به عنوان قهر كردن از اين كه چرا نزد اين مردم خوارش كرد، دور مي شود، و نيز در ح__الي مي رفت كه گمان مي كرد دست خدا به او نمي رسد!؟

پس سوار كشتي پر از جمعيت شد و راه افتاد.

در بين راه نهنگي بر سر راه كشتي درآمد و چاره اي نديدند جز اينكه يك نفر را نزد او بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتي به كناري رود. به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس"ع" درآمد و او را در دريا انداختند، و نهنگ يونس را بلعيد و كشتي نجات پيدا كرد.

آنگاه خداي سبحان او را در شكم ماهي زنده نگه داشت و چند شبانه روز حفظ كرد.

يونس فهميد كه اين جريان يك بلاء و آزمايش است، كه خداي سبحان او را بدان مبتلا كرده است. و اين موآخذه اي است از خدا در برابر رفتاري كه او با قوم خود كرد، و مردم را به عذاب سپرد و خود بيرون آمد، لذا از همان تاريكي ظلمات شكم ماهي

ص:671

فريادش بلند شد به اينكه:

« لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَكَ اِن___ّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

خداي سبحان اين نالة او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاي آب و كنار دريا بيندازد. نهنگ چنين كرد و يونس وقتي به زمين افتاد مريض بود، و خداي تعالي درخت كدوئي بالاي سرش رويانيد تا بر او سايه بيفكند.

پس همين كه حالش جا آمد و دوباره مثل اولش شد، خدا او را به سوي قومش گسيل داشت، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند، و به وي ايمان آوردند، و در نتيجه با اين كه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد.

تاريخ يونس در تورات و انجيل

داستان يونس عليه السلام در چند جاي تورات(عهد قديم) به عنوان "يوناه بن امتاي" آمده است. همچنين در چند جا از انجيل(عهدجديد)، كه در بعضي موارد به داستان زنداني شدنش در ش__كم ماهي اشاره مي كند، ولكن هيچ يك از آنها سرگذشت كامل يونس "ع" را نياورده اند.

ذيلاً مطالب نقل شده از اهل كتاب در تفسير روح المعاني كه مطابق بعضي از كتب اهل كتاب است، مي آوريم:

« خداي تعالي يونس را امر فرمود تا براي دعوت اهل "نينوا" بدانجا رود. نينوا يكي از شهرهاي بسيار بزرگ " آشور" بود، كه در كنار دجله قرار داشت، و تا سرزميني كه يونس قرارداشت سه روز راه بود. مردم نينوا مردمي شر و فاسد بودند، لذا اين مأموريت بر يونس گران آمد، و از آنجائي كه بود به " ترسيس" فرار كرد، كه آن نيز نام يكي ديگر از شهرهاي آن روز بود، و از آنجا به شهر " يافا" آمد كه در امروز هم " يافا" خوانده مي شود. در آنجا يك كشتي آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به " ترسيس" ببرد، او هم اجرتي داد تا به "ترسيس" برود و همين كه سوار بر كشتي شد و كشتي به راه افتاد باد سختي وزيدن گرفت و امواج دريا بلند و بسيار شد، و كشتي مشرف به غرق گرديد.

پس ملاحان دست و پاچه شدند و هرچه از بار و اثاث مسافرين كه بود به دريا انداختند، باشد كه كشتي سبك شود.

در همين هنگام بود كه يونس در داخل كشتي به خواب خوش رفته بود، و صداي خورخورش بلند شده بود. رئيس كشتي وقتي او را ديد از در تعجب پرسيد: چه

ص:672

خبرت هست كه در چنين هنگامه اي به خواب رفته اي؟ برخيز و معبود را بخوان، بلكه ما را از اين مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم!

بعضي از مسافرين به بعض ديگر گفتند: بيائيد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين شر از نحوست كيست كه خود او را به دريا بيندازيم تا تنها خود او هلاك شود. پس قرعه انداختند و به نام يونس اصابت كرد و به او گفتند:

-مگر تو چه كرده اي كه قرعه به نام تو درآمد؟ و تو اهل كجائي و از كج__ا مي آئي و به كج__ا مي روي و از چه تيره هستي؟ گفت:

-من بندة رب و اله آسمان و خالق تري و خشكي عالمم!

آنگاه جريان خود را براي آنان نقل كرد و آنها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردي و يك مشت مردم را در هلاكت گذاشتي؟

آنگاه گفتند:

-حالا به نظر شما چه كار در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟

گفت:

-بايد مرا به دريا بيندازيد تا دريا آرام گيرد، چون من مي دانم تمامي ناآرامي هاي دريا به خاطر من است.

مردم هرچه دست و پا و تلاش كردند بلكه كشتي را به طرف خشكي برگردانند و بدون غرق شدن يونس از ورطه نجات يابند، نشد، و بناگزير و به اصرار خود آن جناب او را به دريا انداختند و كشتي در همان دم آرام گرفت.

خداي تعالي نهنگي را فرمود تا يونس را ببلعد. يونس سه روز در شكم نهنگ بماند، و در آنجا نماز خواند و به درگاه خدا استغاثه كرد. پس خداي سبحان ماهي را دستور داد تا به ساحل آيد و يونس را در خشكي بيندازد. ماهي چنين كرد. همينكه يونس در خشكي قرار گرفت، پروردگارش فرمود:

-برخيز و به طرف اهل نينوا برو !

و در بين آنان به بانگ بلند آنچه به تو گفته ام ابلاغ كن !

پس يونس برخاست، و به طرف نينوا به حركت درآمد. يونس به طرف نينوا رفت و در بين اهلش فرياد زد:

-هان اي مردم !

تا سه روز ديگر نينوا در زمين فرو مي رود!

پس جمعي از مردان آن شهر به خدا ايمان آوردند و جار زدند كه

ص:673

-هان اي مردم، روزه بگيريد!

و همگي لباس پشمينه پوشيدند. چون خبر به پادشاه رسيد، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه هاي سلطنتي را از خود كند و لباس كهنه اي پوشيد و روي خاكستر نشست و دستور داد جار زنان جار بزنند كه هيچ انسان و حيواني طعام و شراب نخورند و به سوي پروردگار ناله و فرياد سر دهند، و از شر و ظلم برگردند!

و چون چنين كردند، خدا هم به ايشان رحم كرد و عذاب نازل نشد!

پس يونس ناراحت شد و عرضه داشت:

-الهي من هم از اين عذاب بود كه فرار كردم، با اينكه من از رحمت و رأفت و صبر و توابيت تو خبر داشتم، پروردگارا پس جان مرا بگير كه ديگر مرگ از زندگي برايم بهتر است!

خداي تعالي فرمود:

-اي يونس آيا جداً از اين كار خودت غصه دار شدي؟ عرضه داشت:

-آري پروردگارا !

پس يونس از شهر خارج شد، و در مقابل شهر بنشست و در آنجا برايش سايباني درست كردند، و در زير آن سايبان نشست تا ببيند در شهر چه مي گذرد؟

پس خداي تعالي به درخت كدوئي دستور داد بالاي سر يونس قرار بگير، و بر او سايه بيفكن!

يونس از اين جريان بسيار خوشنود شد ولي چيزي نگذشت كه كرمي را دستور داد تا ريشة كدو را بخورد و كدو را خشك كند. كرم نيز كار خود را كرد. باد سموم هم از طرفي ديگر برخواست و آفتاب هم به شدت تابيد و يونس كلافه شد، به حدي كه آرزوي مرگ كرد.

خداي تعالي فرمود:

-اي يونس جداً از خشكيدن بوته كدو ناراحت شدي؟ عرضه داشت:

-پروردگارا، بلي، سخت اندوهناك شدم! فرمود:

-آيا از خشك شدن يك بوته كدو ناراحت شدي با اينكه نه زحمت كاشتنش را كشيده بودي، و نه آبياري اش را، بلكه خودش يك شبه روئيد و يك شبه هم خشكيد، آنگاه انتظار داري كه من مردم نينوا، آن شهر بزرگ و آن جمعيتي كه بيش از دوازده ربوه مي شدند، ترحم نكنم؟! و با اين كه مردمي نادان هستند، و دست چپ و راست خود را تشخيص نمي دهند، و آنان را و حيوانات بسياري را كه دارند، هلاك سازم؟ »

ص:674

اين بود داستان يونس عليه السلام در تورات به نقل آلوسي، و موارد اختلافي كه در اين نقل با ظاهر آيات قرآن مجيد هست، بر خواننده پوشيده نسيت.

مثلاً اين نسبت كه به آن جناب داده كه از انجام رسالت الهي شانه خالي كرده و فرار كرده است، و اين كه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده است، با اين كه از ايمان و توبه آنان خبر داشته است، و چنين نسبت هائي را نمي توان به انبياء عليهم السلام داد.

ثناي يونس"ع" در قرآن مجيد

خداي تعالي در چند مورد از قرآن كريم يونس "ع" را ستوده است:

در سورة انبياء او را از مؤمنين خوانده است.

در سورة نون فرموده: « اورا اجتباء كرده است.» ( اجتباء به اين است كه خداوند بنده اي را خالص براي خود گرداند.)

و نيز او را از صالحان خوانده است.

در سورة انعام او را در زمرة انبياء شمرده و فرموده كه او را بر عالميان برتري داده، و او و ساير انبياء را به سوي صراط مستقيم هدايت كرده است!

(1)

يونس در شكم ماهي، و شرح تسبيح او

يونس عليه السلام منتظر عذاب قومش بود كه گرفتار قهر الهي شده بودند. وقتي نشانه هاي عذاب را ديد به سوي دريا فرار كرد و سوار كشتي شد تا از آن محيط دور شود.

آن جناب هرچند در اين عمل خود خدا را نافرماني نكرد، و قبلاً هم خدا او را از چنين كاري نهي نكرده بود، ولكن اين عمل شباهتي تام به فرار يك خدمتگزار از خدمت مولاي خود را داشت و به همين جهت خداي تعالي او را به كيفر اين عمل گرفت.

جريان افتادن او به دريا از اين قرار بود كه وقتي سوار كشتي شد و كشتي به راه افتاد بر سر راه كشتي نهنگي ظاهر شد و كشتي را متلاطم كرد، و چون كشتي سنگين بود و خطر غرق همگي را تهديد مي كرد، ناگزير شدند از كساني كه در كشتي بودند يكي را در آب بيندازند تا نهنگ او را ببلعد و از سر راه كشتي به كناري برود. براي انتخاب فرد


1- مستند: آيه139تا148 سورة صافات " وَاِنَّ يوُنُسَ لَمِنَ المُرسَلينَ ...." الميزان ج 33ص260

ص:675

قرعه كشي كردند و قرعه به نام يونس"ع" اصابت كرد و به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را بلعيد.

ماهي اورا لقمه اي كرد و او را ملامت فراگرفت!

معناي تسبيح يونس و دليل نجات او

دليل نجات يونس از شكم ماهي را قرآن مجيد در سوره صافات اين امر دانسته كه يونس از " مُسَبِّحين - تسبيح كنندگان" بود.

" مُسَبِّح " كسي را گويند كه مكرر و به طور دائم تسبيح مي گويد، به طوري كه اين عمل صفت وي شده باشد، و از اين مي فهميم كه آن جناب مدتي طولاني كارش اين بوده است.

در سورة انبياء خداوند متعال مي فرمايد:

« او در ظلمات شكم ماهي ندا كرد كه:

-خدائي جز تو نيست!

و تو پاكي!

و من از ظالمين بودم ! »

در اين آية شريفه نشان مي دهد كه او در شكم ماهي تسبيح گفته و در آية بالا مي فرمايد كه او از مسبحين بود، كه قبلاَ هم تسبيح مي گفته است، و اگر از تسبيح گويندگان نبود حتماً در شكم ماهي تا روز قيامت و روز مبعوث شدن خلق باقي مي ماند.

عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم ماهي ماية نجاتش شد.

مراد از تسبيح يونس، همين نداي او در ظلمات است كه گفت:

« لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَكَ اِنّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

و اگر قبل از تسبيح تحليل « لا اله الا الله » را ذكر كرد براي اين بود كه به منزلة علتي باشد براي تسبيحش، گويا مي گويد:

-خدايا ! معبود بحقي كه بايد به سويش توجه كرد، غير تو كسي نيست!

پس تو منزهي از آن معنائي كه عمل من آن را مي رسانيد.

پس اينكه من متوجه تو مي شوم، و تو را پاك و منزه مي دانم از آنچه عمل من ح__كايت از آن مي كرد، و آن اين بود كه غير تو هم كارسازي هست. چون من براي نجات از عذاب متوسل دريا و كشتي و فرار شدم، حال مي گويم: غير تو كسي و چيزي كارساز نيست!

ص:676

اين بود معناي تسبيح يونس!

اگر اين معني را نگفته بود تا ابد از آن بليه نجات نمي يافت، زيرا سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به آن معنائي كه ذكر كرديم.

با اين بيان روشن مي گردد كه منظور از مكث تا روز بعث تأكيد مكث آنجناب است در شكم ماهي تا روز بعث و شكم ماهي به منزلة قبري باشد براي او، و او در آن قبر بماند تا همه مردم از زمين و او از شكم ماهي سردرآورند، همچنانكه دربارة بيرون شدند همه انسانها از زمين قرآن مجيد مي فرمايد:

« از زمين خلقتان كرديم،

به آن برمي گردانيم،

و از آن خارج مي سازيم، بار آخر ! » ( طه 55)

اين بدان جهت گفته شد كه متوجه شويم كه در آية شريفه هيچ دلالتي بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهي زنده مي ماند، و يا جنازه اش در شكم ماهي همچنان سالم مي ماند، و شكم ماهي قبر او مي شد، يا به اين كه ماهي تا روز قيامت زنده مي ماند، و يا به نحوي ديگر!

پس، ديگر محلي براي اين فكر باقي نمي ماند كه آيا آن جناب همچنان زنده مي ماند؟ و يا شكم ماهي قبر او مي شد؟ و نيز مراد به " يوم بعث خلق" روزي است كه صور اول دميده مي شود و همة مردم مي ميرند، و يا صور دوم كه همه زنده مي شوند؟ و يا آنكه اصلاً منظور از اين عبارت، كنايه است از اين كه مدتي طولاني در شكم ماهي مي ماند؟

وضع يونس پس از بيرون آمدن از شكم ماهي

قرآن مجيد وضع يونس"ع" را پس از بيرون افتادن از شكم ماهي، چنين تعريف مي كند:

« فَنَبَذناهُ بِالعَراءِ و َ هُوَ سَقيمٌ . »

معني جمله آن طور كه از سياق بر مي آيد اين است، يونس در شكم ماهي از تسبيح گويان شد، و در نتيجه ما او را از شكم ماهي به بيرون انداختيم، و در بيرون دريا در زميني كه نه سايه داشت و نه سقف پرت كرديم، در حالي كه بيمار بود، و سايه اي هم نبود كه بدان پناه بياورد.

خداوند سبحان نوعي بوتة كدو كه داراي برگهاي مدور بود رويانيد تا برگهايش بر

ص:677

بدن او سايه بيفكند.

اعزام مجدد يونس به عنوان رسول

تعداد مردمي كه يونس مجدد براي هدايت آنها گماشته شد، صد هزار نفر يا بيشتر بود، و منظور از اين مردم همان مردم نينواست كه قبلاً يونس بر آنها مأمور و پيامبر بود!

خداوند به اين قوم مهلت تازه داد و فرمود:

« پس آنها ايمان آوردند،

ما هم به نعمت خود تا زمان معين بهره مندشان كرديم! »

يعني اين قوم به وي ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابي كه قبلاً به ايشان نزديك شده بود، هلاك نكرديم، و آنان را از اين معنا برخوردار كرديم كه تا فرارسيدن اجلشان زندگي كنند.

چگونگي دفع عذاب از قوم يونس"ع"

اين آيه شريفه در اين اشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به آية 98 سورة يونس، آنجا كه مي فرمايد:

« هيچ قريه اي نبود كه پس از آمدن عذاب ايمان بياورد،

و ايمانشان سودي برايشان داشته باشد،

مگر قوم يونس، كه چون ايمان آوردند،

ما عذاب خوار كننده را از ايشان برداشتيم،

و تا مدتي معين زندگي به آنان داديم ! »

سياق آية مورد بحث خالي از اين اشعار و بلكه دلالت نيست كه مراد به ارسال يونس، اين است كه آن جناب را امر فرموده كه بارديگر به سوي قومش برگردد و مراد به ايمان قومش، ايمان آوردن به تصديق او، و پيروي او مي باشد، نه ايمان آوردن به خدا بعد از ديدن عذاب!

منظور از اين ايمان، ايمان بار دوم مردم است، ايمان بعد از توبه، و زندگي تا مدتي معين هم نتيجة ايمان بار دوم ايشان بوده است، نه نتيجة برطرف شدن عذاب! اگر بار دوم به آن رسول بزرگوار ايمان نمي آوردند خدا رهايشان نمي كرد، و در نوبت اول هم وقتي عذاب را از ايشان برگردانيد كه ايمان آورده و توبه كردند.

ب__لاي ولاي___ت !

ص:678

ظاهر عمل يونس عليه السلام ظاهري بود كه نمي شد آن را به ارادة خدا نسبت داد و به همين جهت خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمي كه او به نفس خود كرد، اعتراف كند!

آري، خداي سبحان منزه است از ارادة مثل اين كارها، پس بلايا و محنت هائي كه اولياء خدا بدان مبتلا مي شوند، تربيت الهي است، كه خدا بوسيلة آن بلايا ايشان را تربيت مي كند، و به حد كمال مي رساند، و درجاتشان را بالا مي برد، هرچند كه بعضي از آن بلايا جهت ديگري داشته باشند، كه بتوان آن را موآخذه و عتاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته اند:

- اَلبَلاءِ لِلَّواء . . . لازمة ولايت ابتلاست !

(1)

شرح قهر و فرار يونس از قوم خود

قرآن مجيد در سورة قلم بار ديگر قسمتي از سرگذشت حضرت يونس عليه السلام را متذكر مي شود و اين بار پيامبر گرامي خود را توصيه مي كند كه مانند او نباشد.

« اي پيامبر! تو در برابر قضائي كه پروردگارت رانده،

كه از راه استدراج مشركان را هلاك كند، صابر باش !

و مانند صاحب حوت ( يونس پيامبر) مباش،

براي اين كه مثل او مالامال از اندوه و غيظ نشوي،

و در آخر خداي را به تسبيح و اعتراف به ظلم ندا نكني ! »

خلاصه صبر كن، و از اين معنا كه مبتلا به سرنوشتي چون سرنوشت يونس، و ندائي چون نداي او در شكم ماهي بشوي، برحذر باش!

او كه در شكم ماهي گفت:

- « لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَكَ اِنّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

در آيات فوق الذكر رسول خدا "ص" را نهي مي كند از اين كه مانند يونس "ع" باشد كه در هنگام مناجات با خدا مالامال از خشم بوده است. و مي فرمايد: تو اينطور


1- مستند: آيه48 تا 50 سوره قلم " فَاصبِر لِحُكمِ رَبِّكَ وَلا تَكُن كَصاحِبِ الحوُتِ ...!" الميزان ج 39ص88

ص:679

مباش! و اين در حقيقت نهي از سبب خشم است، و سبب خشم اين است كه آدمي كم حوصله باشد، و در آمدن عذاب براي دشمنانش عجله كند:

« پس تو در برابر حكم پروردگارت صبر كن،

و مانند يونس صاحب داستان ماهي مباش كه،

دلگير و خشمگين ندا كرد،

و اگر نعمتي از ناحية پروردگارش او را در نمي يافت ،

هر آينه با حالتي نكوهيده در بيابان بي سقف مي افتاد،

ولي پروردگارش او را بر گزيد و از صالحينش كرد ! »

بيرون رفتن يونس"ع" از شهر و قوم خود با خشم اقتضاي اين را داشت كه تا روز قيامت در شكم ماهي بماند، ولكن تسبيح دائمي او قبل از افتادن در شكم ماهي، و بعد از آن، از اين اقتضا منع كرد و باعث شد كه مقدرش طوري ديگر شود، و آن اين است كه ماهي او را در بيابان بيندازد. و نيز مقتضاي عملش اين بود كه او را به صورتي زشت و مذموم بيندازد، ولكن مانع ديگر از آن جلوگيري كرد، و آن نعمتي از پروردگارش بود، كه او را دريافت، و نه تنها مذموم نشد بلكه پروردگارش او را اجتباء كرد و از صالحين قرار داد.

حقيقت نعمت همانا ولايت و سرپرستي خداست !

تفاوت بين دو پيامبر، يونس و ابراهيم "ع"

( خداوند سبحان رسول گرامي خود را نهي مي كند از اينكه مبادا مثل يونس قوم خود را تنها بگذارد، و به دست عذاب بسپارد، و در جاي ديگر قرآن رسول الله "ص" را توصية ديگر مي كند و آن اقتداء به هدايت ابراهيم عليه السلام است، و نشان مي دهد كه پيامبر اسلام مانند ابراهيم خليل، حليم و بردبار و غمخوار قوم خود بود، و در صبر و استقامت از ابراهيم پيروي مي كرد و در قيام خود نيز مانند ابراهيم استوار بود.امين)

(1)

شرح و تحليل دعاي يونس"ع"

حضرت يونس پيامبري است كه به نقل قرآن مجيد قوم خود را ترك كرد و سوار كشتي شد و قرعه كشيدند و او را به دريا انداختند و ماهيي اورا بلعيد و او متوجه اشتباه


1- مستند: آيات مندرج در متن الميزان ج 12 ص155

ص:680

خود شد و دست به دعا به درگاه خداي سبحان زد و نجات پيدا كرد، اينك آنچه در قرآن مجيد از اين پيامبر و دعاي او نقل شده ذيلاً درج مي شود:

« وَذاَالنّوُنِ اِذ ذَهَبَ مُغاضِباً

فَظَنَّ اَن لَن نَقدِرَ عَلَيهِ

فَنادئ في الظُّلُماتِ :

اَن لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَكَ اِنّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

-و به ياد آر " رفيق ماهي (يونس)" را،

وقتي كه از ميان قوم خود به حال خشم بيرون شد،

و خيال مي كرد ما نمي توانيم راه را بر او تنگ گيريم،

تا آنكه در ظلمات شكم ماهي به زاري ندا كرد:

-پروردگارا ! معبودي جز تو نيست، منزهي تو !

اعتراف مي كنم كه - حقاً من از ظالمين بودم! » ( انبياء 87)

يونس پيامبر"ع" چنانكه قرآن كريم داستانش را آورده و در مباحث بالا بيان شد، از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود كرد و خدا نيز اجابت فرمود. او نيز جريان را گوشزد قوم خود كرد، تا اينكه نزديك شد عذاب بر آنان نازل شود، در اين هنگام مردم توبه كردند و بازگشت نمودند، و عذاب از آنان برگشت.

وقتي يونس چنين ديد قوم خود را ترك گفت و راه بيابان در پيش گرفت و گذارش به كنار دريا افتاد و بر كشتي سوار شد و در بين راه ماهي بزرگي راه را بر كشتي بست و معلوم شد تا يك نفر از سرنشينان را نبلعد كنار نخواهد رفت. سرنشينان بنا را بر قرعه گذاشتند و قرعه به نام يونس درآمد و يونس را به كام ماهي انداختند.

مدتي يونس در شكم ماهي مشغول تسبيح خداي تعالي بود تا آنكه خداوند دستور داد ماهي يونس را به ساحل دريا افكند – اين بود داستان يونس به نقل قرآن مجيد!

اين جريان جز تأديبي كه خداي تعالي انبياء خود را بر حسب اختلاف احوالشان بدان مؤدب مي كند، نبود.

در قرآن مجيد مي فرمايد:

« و اگر نبود كه يونس از تسبيح گويان بود،

هر آينه تا روز قيامت كه خلايق مبعوث مي شوند،

ص:681

در شكم ماهي جاي داشت. » ( صافات 144)

پس احوال يونس"ع" در بيرون رفتن از ميان قوم خود و ادامه دادن به راه خود و برنگشتن به سوي آنان، احوال بنده اي را مي ماند كه بعضي از كارهاي مولاي خود را نپسندد و بر مولاي خود خشم كند و از خانة او بگريزد، و خدمت او را ترك گويد.

و حال آنكه وظيفة عبوديت او اين نيست. چون خداي تعالي اين حركت را براي يونس نپسنديد و خواست تا او را ادب كند، پس او را آزمود و او را در زنداني انداخت كه حتي نمي توانست به قدر يك سر انگشت پا دراز كند، زنداني كه در چند طبقه از ظلمات قرار داشت، ناچار در چنين ظلماتي به زاري گفت:

- « لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَكَ اِنّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

و همة اين بليات فقط براي اين بود كه يونس بر آنچه تاكنون مي پنداشت كاملاً درك كند، و بلكه برايش مجسم شود كه خداي سبحان قادر است بر اينكه او را گرفته و هرجا كه بخواهد زنداني اش كند و هر بلائي كه بخواهد بر سرش بياورد و او را جز به سوي خداوند كردگار گريزگاهي نيست!

نتيجه اين تدبير الهي و اين پيش آمد اين شد كه حالتي كه در آن زندان و در شكم ماهي برايش مجسم شده بود او را وادار سازد به درك و اقرار اين كه جز خدا معبودي نيست و از عبوديت او گريزي وجود ندارد.

يونس "ع" در ميان انبياء الهي تنها پيغمبري است كه چنين دعائي كرده است كه در آغاز آن كلمة "رب" به كار نرفته است.

پس از اين اقرار ماجراي خود را كه قومش را پس از نزول عذاب و هلاك نشدن آنان ترك گفته بود، به ياد آورد و ظلم را براي خود اثبات كرد، و خداي سبحان را از هر چيزي كه شائبة ظلم و نقص در آن باشد منزه دانسته و گفت: - « سُبحانَكَ اِنّي كُنتُ مِنَ الظّالِمينَ ! »

يونس"ع" در اين مناجات حاجت دروني خود را كه عبارت بود از رجوع به مقام عبودي قبلي خود اظهار نكرد، گويا خود را لايق براي چنين درخواستي نديد و به خود اجازة تقاضاي چنين عطائي را نداد و خود را مستحق آن ندانست، وخلاصه، خواست رعايت ادب كند و بگويد: من غرق در عرق خجالت و شرمندگي هستم!

دليل اينكه يونس چنين تقاضائي در دل داشت، اين بود كه خداي تعالي بعد از آية سابق مي فرمايد:

« فَستَجَبنا لَهُ وَ نَجَّيناهُ مِنَ الْغَم - درخواستش را اجابت كرديم، و از

ص:682

اندوه نجاتش داديم!» (انبياء 88)

دليل اينكه حاجت دروني او بازگشت به مقام و منصب قبلي بود اين است كه قرآن مجيد فرموده:

« پس او را خسته و ناخوش به صحرائي بي آب و علف افكنديم،

و بوته اي از كدو رويانديم تا سايه بر سرش افكند،

و او را به سوي صد هزار نفر يا بيشتر به رسالت روانه ساختيم،

آنان ايمان آوردند و در نتيجه تا مدتي زندگي شان داديم . » ( صافات 148)

(1)

نجات استثنائي قوم يونس ازعذاب الهي

قرآن مجيد نمونه اي از اقوامي را كه عذاب الهي به طور استثنائي از آنها برگشته، در تاريخ پيامبري حضرت يونس عليه السلام، نشان مي دهد، و مي فرمايد:

« چرا نبايد اهل قريه اي - از اين آبادي هائي كه رسولان ما به سراغ آنها آمده و تكذيبشان كرده اند - پيش از نزول عذاب به طور اختياري ايمان آورند تا ايمانشان به آنان سود دهد؟

نه ! ايمان نياوردند، مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند عذاب وهن آور دنيوي را از آنان گشوديم، و تا موقع فرا رسيدن اجل عادي و طبيعي مهلتشان داديم ! »

جزئيات اين حادث__ة تاريخ___ي را در روايات اسلامي ( از قول حضرت امام رض__ا عليه السلام) چنين مي خوانيم:

« خدا اوامري خطاب به يونس "ع" فرمود: يونس اين دستورات را به قوم خود اعلام كرد. آنگاه عذاب بر آنان سايه افكند. آنان نيز بين خود و فرزندانشان و همچنين بين چهارپايان و بچه هايشان جدائي افكندند، و آنگاه به سوي خدا ضجه و ناله كردند، و در نتيجه خدا عذاب را از آنان بازداشت....»


1- مستند: آيه98 سوره يونس " فَلوُ لا كانَت قَريَةً آمِنتَ فَنَفَعَها ايمانِها اِلاّ قَومِ يوُنِسَ.... " الميزان ج 19ص203

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109