معارف قرآن در الميزان جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : امين، مرتضي، 1334 -

عنوان قراردادي : الميزان في تفسير القرآن. فارسي. برگزيده

عنوان و نام پديدآور : معارف قرآن در الميزان/ تاليف مهدي امين[براي] سازمان تبليغات اسلامي، معاونت فرهنگي.

مشخصات نشر : [تهران]: سازمان تبليغات اسلامي، مركز چاپ و نشر، -1370

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : 1300ريال ؛ 2000 ريال (ج.2، چاپ اول) ؛ 3000 ريال (ج.3، چاپ اول)

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : ج.3 (چاپ اول: 1373).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معارف قرآن در شناخت خدا

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 14

موضوع : اسلام -- بررسي و شناخت

شناسه افزوده : طباطبائي، محمدحسين، 1281 - 1360 . الميزان في تفسير القرآن

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. مركز چاپ و نشر

شناسه افزوده : سازمان تبليغات اسلامي. معاونت فرهنگي

رده بندي كنگره : BP98/ط25م 904212 1370

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1743

ص: 1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص:13

ص:14

ص:15

ص:16

ص:17

ص:18

ص:19

ص:20

مق_دم_ه م_ؤل_ف

ص:21

اِنَّ__هُ لَقُ_رْآنٌ كَ___ري__مٌ

ف_ى كِت__ابٍ مَكْنُ_____ونٍ

لا يَمَسُّ__هُ اِلاَّ الْمُطَهَّ___روُنَ

« اين ق_________رآن_ى اس__ت ك__ري___________م! »

« در كت________اب______________ى مكن___________________________________________ون! »

« كه جز دست پ__اك__ان و فه_م خاصان بدان نرسد! »

(77 _ 79/ واقعه)

اين كتاب به منزله يك «كتاب مرجع» يا فرهنگ معارف قرآن است

كه از «تفسير الميزان» انتخ_اب و تلخي_ص، و بر حسب موضوع، طبقه بندى شده است.

در يك « طبقه بندي كلي» از موضوعات قرآن كريم در تفسير الميزان قريب 77 عنوان انتخاب شد كه هر يك يا چند موضوع، عنواني براى تهيه يك كتاب در نظر گرفته شد. هر كتاب در داخل خود به چندين فصل يا عنوان فرعى تقسيم گرديد. هرفصل نيز به سرفصل هايى تقسيم شد. در اين سرفصل ها، آيات و مفاهيم قرآنى از متن تفسي_ر المي__زان انتخ__اب و پس از تلخيص، به روال منطقى طبقه بندى و درج گرديد، به طورى كه خواننده جوان و محقق ما با مطالعه اين مطالب كوتاه وارد جهان شگفت انگيز آيات و معارف قرآن عظيم گردد.

تعدادي از اين مجلدات هم گفتارهاي مربوط به همين موضوعات و همچنين تحقيقاتي است كه علامه طباطبائي رضوان الله عليه درباره اهداف آيات و سوره هاي قرآن كريم به عمل آورده است. آخرين مجلد منتخبي خلاصه از 21 جلد قبلي است.

در پايان كار، مجموع اين معارف به قريب 5 هزار سرفصل بالغ گرديد. كار انتخاب مطالب، تلخيص، عنوان بندي و نگارش، قريب 30 سال دوام داشت__ه و با توفيق الهى در ليالى مب__اركه قدر سال 1385 پايان پذيرفت__ه و آم__اده چ__اپ و نش__ر گ_ردي_ده است.

در نظر گرفته شد اين مجلدات بر اساس سليقه خوانندگان در شكل ها و قطع هاي مختلف آماده شود. در قطع وزيري تعداد اين مجلدات به 22 رسيد. در قطع جيبي هر

ص:22

عنوان موضوع يك كتاب در نظر گرفته شد و در نتيجه به 77 جلد رسيد.

از اين مجلدات تاكنون 3 جلد به قطع وزيري با عنوان « معارف قرآن در الميزان» شامل عناوين: معارف قرآن در شناخت خدا، ن_ظام آفرينش، ملائكه و جن و شيطان ( از انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،) و 5 جلد به قطع جيبي با عنوان « تفسير علامه- تفسير موضوعي الميزان » شامل عناوين: قضا و قدر در نظام آفرينش، خانواده، جنگ و صلح، جن و شيطان، غذا و تغذيه انسان ( از انتشارات موسسه قرآني تفسير جوان - مفتاح دانش و بيان جوان - آستان قدس رضوي،) چاپ و منتشر گرديده است.

مجلدات حاضر بدون امتياز تاليف است!

هر ناشري مي تواند در اشاعه معارف آسماني قرآن نسبت به چاپ و نشر آنها ( با عناوين مناسب و مربوط) اقدام نمايد و هر موسسه يا فردي آنها را در سايت اينترنتي خود قرار دهد!

هدف تأليف اين كتاب

ه_____دف از تهيه اين مجموع__ه و نوع طبقه بندى مطالب در آن، تسهيل مراجعه به شرح و تفسير آيات و معارف قرآن شريف، از جانب علاقمندان علوم قرآنى، مخصوصا محققين جوان است كه بتوانند اطلاعات خود را از طريق بيان مفسرى بزرگ چون علامه فقيد آية اللّه طباطبايى دريافت كنند و براى هر سؤال پاسخى مشخص و روش__ن داشت___ه باشن__د!

ضرورت تأليف اين كتاب

سال هاى طولانى، مطالب متعدد و متنوع درباره مفاهيم قرآن شريف مى آموختيم اما وقتى در مقابل يك سؤال درباره معارف و شرايع دين مان قرار مى گرفتيم، يك جواب مدون و مشخص نداشتيم بلكه به اندازه مطالب متعدد و متنوعى كه شنيده بوديم بايد جواب مى داديم. زمانى كه تفسير الميزان علامه طباطبايى، قدس اللّه سرّه الشريف، ترجمه شد و در دسترس جامعه مسلمان ايرانى قرار گرفت، اين مشكل حل شد و جوابى را كه لازم بود مى توانستيم از متن خود قرآن، با تفسير روشن و قابل اعتمادِ فردى كه به اسرار مكنون دست يافته بود، بدهيم. اما آنچه مشكل مى نمود گشتن و پيدا كردن آن جواب از لابلاى چهل (يا بيست) جلد ترجمه فارسى اين تفسير گرانمايه بود.

اين ضرورت احساس شد كه مطالب به صورت موضوعى طبقه بندى و خلاصه شود و در قالب يك دائرة المع__ارف در دست__رس همه دين دوستان قرارگيرد. اين همان انگيزه اى ب_ود ك_ه م_وجب تهيه اين مجل__دات گ__رديد.

بديهى است اين مجلدات شامل تمامى جزئيات سوره ها و آيات الهى قرآن

ص:23

نمى شود، بلكه سعى شده مطالبى انتخاب شود كه در تفسير آيات و مفاهيم قرآنى، علامه بزرگوار به شرح و بسط و تفهيم مطلب پرداخته است.

اص__ول اي__ن مط__ال__ب با ت__وضي__ح و تفصي__ل در « تفسير الميزان» موجود است ك__ه خ_وانن__ده مى تواند براى پى گيرى آن ها به خود الميزان مراجعه نمايد. براى اين منظور مستند ه__ر مطل__ب با ذك__ر شم__اره مجل__د و شماره صفحه مربوطه و آيه م_ورد استناد در هر مطلب قيد گرديده است. ( ذكراين نكته لازم است كه ترجمه تفسيرالميزان در اوايل انتشار از دهه 50 به بعد به صورت مجموعه 40 جلدى و از دهه 60 به بعد به صورت مجموعه 20 جلدى منتشر شده و يا در لوح هاي فشرده يا در اينترنت قرار گرفته است، به تبع آن نيز در تهيه مجلدات اوليه اين كتابها (تا پايان تاريخ اديان) از ترجمه 40 جلدي اوليه و در تهيه مجلدات بعدي از ترجمه 20 جلدي آن و يا از لوح هاي فشرده استفاده شده است، لذا بهتراست درصورت نياز به مراجعه به ترجمه الميزان، علاوه برشماره مجلدات، ترتيب عددى آيات نيز، لحاظ شود.)

... و ما همه بندگانى هستيم هر يك حامل وظيفه تعيين شده از جانب دوست و آنچه انج__ام ش__ده و مى ش_ود، همه از جانب اوست !

و صلوات خدا بر محمّد مصطفى (صلى الله عليه و آله) و خاندان جليلش باد كه نخستين حاملان اين وظيفه الهى بودند و بر علامه فقيد آية اللّه طباطبايى و اجداد او،

و بر همه وظيفه داران اين مجموعه شريف و آباء و اجدادشان باد،

كه مسلمان شايسته اى بودند و ما را نيز در مسي__ر شن__اخت

اس_لام واقعى پرورش دادن_د ...!

فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ!

ليلة القدر سال 1385

سيد مهدى (حبيبى) امين

اظهار نظرها درباره چاپ هاي نخست

ص:24

پس از چاپ اول 3 جلد از « معارف قرآن در الميزان » در سالهاي70، استقبال محققين و دانشمندان به جائي رسيد كه ما را بر آن داشت تا قبل از آغاز مطالعه اين كتاب، سري بزنيم به سايت هاي اينترنتي و جرايد كشور، نقد و اظهار نظر هائي را كه درباره چاپ قبلي اين مجموعه با ارزش از طرف پژوهشگران محترم اظهار شده است، درج كنيم:

1-« درس_ايت روزنامه جمهوري اس_لامي ...www.magiran.com/npview » در صفحه عقيدتي در تاريخ 03/07/1385 درباره مجموعه «معارف قرآن در الميزان» چنين آمده است:

« معارف قرآن در الميزان نام كتابي است كه به كوشش سيد مهدي امين تنظيم گرديده و توسط سازمان تبليغات اسلامي منتشر شده است. اين كتاب با دقت تمام معارف مختلف قرآن كريم را كه در تفسير الميزان شرح و تبيين يافته است انتخاب و تلخيص كرده و با يك طبقه بندي ارزشمند موضوعي شيفتگان فرهنگ و معارف قرآني را براي دست يابي سريع به آن ياري و مساعدت نموده است .

تنظيم كننده اين معارف غني در مقدمه اي كه بر جلد اول و دوم اين كتاب نگاشته است درباره اين اثر كه در حكم كتاب « مرجع» براي آشنايي با فرهنگ و معارف قرآني است، چنين مي نويسد: ( ... نويسنده محترم روزنامه جمهوري، كلياتي از مقدمه مولف را از جلد اول و دوم كتاب نقل كرده است.)

2-« در سايت گودريدز www.goodreads.com/book/show/8553126 » كه در آن از همه جاي دنيا افراد علاقمند به كتاب مي توانند بهترين كتابهائي را كه خوانده اند مع_رفي كنند، آقاي محمد رض__ا ملائي از شهر مقدس مشهد مشخصاتي از ج_لد اول « معارف قرآن در الميزان» را همراه با كتابهاي مورد علاقه اش معرفي كرده و چنين اظهار نموده است:

« ... تو تهران تو كتابخونه پيدا كردم، صد صفحه اش رو خوندم، ولي مشهد هيچ جا پيداش نكردم، آيات سنگين قرآن رو برداشته بود تفسير علامه رو آورده بود. حيف شد واقعا، اين كتاب رو هر كي داره، دو برابر قيمت ازش مي خرم، بهم اطلاع بدين ...!»

3-« روانشاد حجت الاسلام دكتر كبيري استاد دانشگاه » در يكي از سخنراني هاي خود در مسجد شفا درباره « جلد دوم معارف قرآن در الميزان» اظهار داشت:

« ... اين كتاب را اول شب باز كردم عناوين چنان جذبم مي كردند كه ديدم همان شب تا آخر كتاب را خوانده ام!»

ص:25

4-« سايت موسسه فرهنگي و اطلاع رساني تبيان وابسته به سازمان تبليغات اسلامي

www.tebyan.net» در موارد عديده از كتاب « معارف قرآن در الميزان» مطالب زيادي نقل كرده، از جمله در سال 1382 شرح كامل « اسماء و صفات الهي» را نقل كرده كه مورد استقبال و اقتباس سايت هاي ديگر هم قرار گرفته است و تعداد بازديد كنندگان آن، در تاريخ مراجعه، به 29185 نفر رسيده بود.

5-« سايت دارالقرآن كريم www.telavat.com » نيز به معرفي « معارف قرآن در الميزان » پرداخته و مي نويسد:

« اين كتاب فرهنگ معارف قرآن است كه از تفسير شريف الميزان انتخاب و تلخيص و بر حسب موضوع طبقه بندي شده است. طرح اين منبع در 9 جلد به شرح زير است:

1- معارف قرآن در شناخت خداوند؛ 2 . معارف قرآن در شناخت جهان و نظام آفرينش؛ 3. آفرينش انسان و موجودات قبل از او؛ 4. فطرت انسان؛ 5. تاريخ انسان و جريان مدنيّت و اديان الهي؛ 6. اسلام، حركت نهايي و وراثت زمين؛ 7. تمدن و قوانين جامعة صالح و موعود اسلامي؛ 8. اصول تربيت و خانواده اسلامي؛ 9. مراحل بعدي حيات تا لقاء الله. ظاهراً تاكنون 3 جلد اول آن انتشار يافته و بقيه مجلدات آن آماده نشده است.»

6-« سايت شهر مجازي قرآن www.quranct.com » از جلد اول « معارف قرآن در الميزان» مطالبي بطور مفصل در چند صفحه درباره « اسماء و صفات الهي» با سر فصل هاي زير نقل كرده است: اسماء و صفات الهي. تقسيم بندي صفات الهي. تعداد اسماء حسني.

7-« سايت Islamquest» در پاسخ پرسش هاي خوانندگان خود در موارد عديده از « معارف قرآن در الميزان» استفاده كرده است.

8-« سايت حوزه www.hawzah.net » تحت عنوان « جوانه هاي جاويد» بررسي هايي درباره: «سبك هاي تفسيري علامه طباطبائي ره و شناخت نامه الميزان،» انجام داده، منابع تفسير و كتابهاي مربوط به الميزان را شمارش كرده است و در باره « معارف قرآن در الميزان» مي نويسد:

« مجموعه معارف قرآن در الميزان كه به منزله مرجع يا فرهنگ معارف قرآن است، توسط سيد مهدي امين از تفسيرالميزان انتخاب و تلخيص گرديده كه بر حسب موضوع طبقه بندي شده است از اين اثر تا كنون سه جلد با عنوان معارف قرآن در شناخت خدا، معارف قرآن در شناخت جهان و معارف قرآن در شناخت ملائكه، جنّ و شيطان تدوين و توسط سازمان تبليغات اسلامي به چاپ رسيده است.» « سايت حوزه» همچنين به عنوان منابع پژوهش مقطع دبيرستان، موضوع: كنش و واكنش (عمل ها و عكس العمل ها ) از « معارف قرآن در الميزان» نام برده است.

9-« سايت اسلام پديا – اصطلاحات قرآني islampedia.ir » در شرح اصطلاحات «آسمان هاي هفت گانه در قرآن» و « الحي القيوم در آيات قرآن» همچنين «رطب و يابس و كتاب مبين در قرآن» مطالب مفصلي از « معارف قرآن در الميزان» را نقل كرده است.

ص:26

علاوه بر سايت هاي فوق الذكر قريب به 50 سايت ديگر نيز از مجلدات « مع_ارف ق_رآن در ال_ميزان» استفاده كرده و يا آنها را به عنوان منابع تحقيق و مطالعه به خوانندگان خود معرفي كرده اند كه براي رعايت اختصار از شرح آنها صرف نظر مي شود.

در حال حاضر هم –

مولف همه اين 22 جلد را در سايت خود تحت عنوان « معارف قرآن در الميزان» در دو نسخه PDF و WORD در اينترنت جهت مطالعه و دانلود و كپي برداري قرار داده كه با جستجو در «گوگل» اين سايت قابل مشاهده است.

در اين زمينه قبلاَ موسسه قرآني تفسير جوان نسخه هاي جيبي آن را كه در 77 جلد تحت عنوان « تفسير علامه يا تفسير موضوعي الميزان» تهيه شده در سايت « www.Tafsirejavan.com » خود قرارداد تا همگان سريعا به آن دسترسي داشته باشند.

اخيرا نيز موسسه قرآني قائميه «www.Ghaemiyeh.com » در شهر اصفهان از 77 جلد مزبور در سايت خود با شيوه بسيار جامع و با فهرست ديجيتالي استفاده كرده كه علاوه بر نسخه PDF از چند فرمت ديگر نيز امكاناتي براي سهولت دانلود و كپي برداري فراهم آورده است!)

برخي افراد يا هيئت هائي علمي نيز در پژوهش هاي خود به « معارف قرآن در الميزان» مراجعه داشتند، بانوان دانشمندي كه به تأييد خود متجاوز از 25 سال در الميزان تحقيق مي كردند، پس از دسترسي به اين كتاب، تحقيق_ات خود را بر اساس عناوي_ن آن، از متن اصلي الميزان دنبال مي كنند.

حضرت آيت الله حاج سيد رضي شيرازي « دامة افاضاته » در روزهاي آغازين كه مولف فهرست عناوين جلد اول اين مجموعه را تهيه و به محضر معظم له ارائه نمود، پس از مطالعه كامل، توصيه فرمودند: « برخي عناوين بسيار جذاب بود و من چند بار دنبال اين بودم كه اصل مطالب را بخوانم، لذا بهتر است براي اين عناوين به صورت مختصر هم شده، مطالب متن نوشته شود...!» معظم له نامي كه براي كت___اب پيشن__هاد فرمودند همان نام پر مع__ناي « معارف قرآن در الميزان » بود كه 3 جلد اول آن در سال هاي 1370 با همان نام انتشار يافت. از آنجائي كه مولف در تمام مدت تأليف كتابها از انفاس قدسي و راهنمائي هاي ارزشمند آن معلم الهي بهره مند بوده است، به عنوان سپاس، تاليف اين مجموعه را به محضر ايشان تقديم مي نمايد!

سيد مهدي حبيبي امين

رمضان مبارك 1392

شناخت خدا

اسم_اء اله_ى

بسم اللّه

ص:27

ص:28

« بِ_سْ_مِ اللّهِ الرَّحْم_نِ الرَّحي_مِ. » (1 / فاتحه)

بسيار مى شود كه مردم، عملى را كه مى كنند و يا مى خواهند آغاز آن كنند، عمل خود را با نام عزيزى و يا بزرگى آغاز مى كنند، تا به اين وسيله مبارك و پر اثر شود و نيز آبرويى و احترامى به خود بگيرد و يا حداقل باعث شود كه هر وقت نام آن عمل و يا ي_اد آن ب_ه مي_ان مى آي_د، به ياد آن ع_زيز ني_ز بي_فتن_د.

اين معنا در كلام خداى تعالى نيز جريان يافته، خداى تعالى كلام خود را به نام خود كه عزيزترين نام است آغاز كرده، تا آن چه كه در كلامش هست مارك او را داشته باشد و مرتبط با نام او باشد و نيز ادبى باشد تا بندگان خود را به آن ادب مؤدب كند و بياموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهايش اين ادب را رعايت نموده، آن را با نام وى آغاز نموده، مارك وى را بدان بزند، تا عملش خدايى شده، صفات اعمال خدا را داشته باشد و مقصود اصلى از آن اعمال، خدا و رضاى او باشد و در نتيجه باطل و هالك و ناقص و ناتمام نماند، چون به نام خدايى آغاز شده كه هلاك و بطلان در او راه ندارد.

از همين جا مى توانيم بگوييم حرف (باء) كه در اول (بسم اللّه) است، از ميان معناهايى كه براى آن است، معناى ابتداء با اين معنايى كه ما ذكر كرديم مناسب تر است، درنتيجه معناى جمله اين مى شود:

« من به نام خدا آغاز مى كنم! » (1)

مفهوم كلمه و اسم «اللّه»


1- ال_ميزان ج 1، ص 26.

ص:29

« بِ_سْ_مِ اللّهِ الرَّحْم_نِ الرَّحي_مِ. » (1 / فاتحه)

لفظ جلاله (اللّه)، اصل آن (ال اله) بوده، كه همزه دومى در كثرت استعمال حذف شده و به صورت (اللّه) درآمده است و اگر كلمه (اله) از ماده (أله) باشد، كه به معناى پرستش است. و اگر خداى رحمن را اله گفته اند، چون مألوه و معبود است و يا به خاطر آن است كه عقول بشر در شناسايى او حيران و سرگردان است. (اين در صورتى است كه از ماده (وله ه) باشد، كه به معناى تحيّر و سرگردانى است.) و ظاهرا كلمه (اله) در اثر غلبه استعمال عَلَم (اسم خاص) خدا شده، وگرنه قبل از نزول قرآن اين كلمه بر سر زب_ان ه_ا داي___ر ب__ود، ع_رب ج_اهلي__ت ن_ي__ز آن را مى شن__اختن__د.

از جمله ادله اى كه دلالت مى كند بر اين كه كلمه (اللّه) عَلَم و اسم خاص خداست، اين است كه خداى تعالى به تمامى اسماء حسنايش و همه افعالى كه از اين اسماء انتزاع و گرفته شده، توصيف مى شود، ولى با كلمه (اللّه) توصيف نمى شود.

از آن جايى كه وجود خداى سبحان كه اله تمامى موجودات است، خودش خلق را به سوى صفاتش هدايت مى كند و مى فهماند كه به چه اوصاف كمالى متّصف است، لذا مى توان گفت كه كلمه (اللّه) به طور التزام دلالت بر همه صفات كمالى او دارد و صحيح است بگوييم لفظ جلاله (اللّه) اسم است براى ذات واجب الوجودى كه دارنده تمامى صفات كمال است، وگرنه اگر از اين تحليل بگذريم، خود كلمه (اللّه) بيش از اين كه نام خداى تعالى است، بر هيچ چيز ديگرى دلالت ندارد و غير از عنايت كه در م_اده (ال ه) است، هي_چ عنايت دي_گرى در آن به ك_ار نرفته است.(1)

اهميت و شم_ول صفات رحمن و رحيم

« بِ_سْ_مِ اللّهِ الرَّحْم_نِ الرَّحي_مِ. » (1 / فاتحه)

دو وصف رحمن و رحيم، دو صفتند كه از ماده رحمت اشتقاق يافته اند. خداى رحمن معنايش خداى كثيرالرّحمه است و به همين جهت مناسب با كلمه رحمت اين است كه دلالت كند بر رحمت كثيرى كه شامل حال عموم موجودات و انسانها از


1- المي_________زان ج 1، ص 31.

ص:30

مؤمن و كافر مى شود. خداى رحيم به معناى خداى دائم الرّحمه است و به همين جهت مناسب تر آن است كه (رحيم) بر نعمت دايمى و رحمت ثابت و باقى او دلالت كند، رحمتى كه تنها به مؤمنين افاضه مى كند و در عالمى افاضه مى كند كه فناناپذير است و آن ع_الم آخ_رت است.(1)

نقش اسامى و صفات الهى در معرفى او

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

الفاظ كارى جز دلالت بر معنى و انكشاف آن ندارند، لذا بايد گفت حقيقت صفت و اسم آن چيزى است كه لفظ صفت و اسم آن حقيقت را كشف مى كند.

ما در سلوك فطرى كه به سوى اسماء داريم، از اين راه متفطن به آن مى شويم كه كمالاتى را در عالم كون مشاهده مى كنيم و از مشاهده آن يقين مى كنيم كه خداوند نيز مسمّاى به آن صفات كمال است. از ديدن صفات نقص و حاجت يقين مى كنيم كه خداى تعالى منزه از آن ها و متّصف به مقابل آن ها از صفات كمال است و او با داشتن آن صف_ات كمال است كه نق_ص ه_اى م_ا و ح_واي_ج م_ا را ب_رم_ى آورد.

وسيله ارتباط جهان خلقت و خصوصيّات موجود در اشياء با ذات متعال پروردگار همانا صفات كريمه اوست، يعنى صفات واسطه ميان ذات و ميان مصنوعات اوست. او به قهر خود ما را مقهور خود كرده و به نامحدودى خود ما را محدود ساخته و به بى نهايتى خود براى ما نهايت قرار داده و به رفعت خود ما را افتاده كرده و به عزتش ذليلمان ساخته و به مُلكش به هر چه كه بخواهد در ما حكم مى كند و به مِلكش به هر ن_حوى كه ب_خواهد در ما تصرف مى كند.

كسى كه مى خواهد از خداى تعالى بى نيازى را مسألت نمايد نمى گويد: « اى خداى مُذِلّ، اى خداى كُشنده، مرا بى نياز كن!» بلكه او را به اسماء غنى و عزيز و قادر و امثال آن مى خواند. قرآن كريم هم اين روش را تصديق نموده است، قرآن كريم همواره آيات را به آن اسمى از اسماء خدا ختم مى كند كه مناسب با مضمون آن آيه است و همچنين حقايقى را كه در آيات بيان مى كند در آخر آن آيه با ذكر يك اسم يا دو اسم به حسب اقتضاى مورد آن حقايق را تعليل مى كند.


1- ال_مي_زان ج 1، ص 32.

ص:31

قرآن كريم در ميان كتاب هاى آسمانى كه به ما رسيده و منسوب به وحى است تنها كتابى است كه اسماء خداى را در بيان مقاصد خود استعمال مى كند و علم به اسماء را ب_ه م_ا مى آم_وزد.

انتساب ما به خداى تعالى به واسطه اسماء اوست و انتساب ما به اسماء او به واسطه آثارى است كه از اسماء او در اقطار عالم خود مشاهده مى كنيم. آرى آثار جمال و جلال كه در پهناى گيتى منتشر است تنها وسيله اى است كه ما را به اسماء دال بر جلال و جمال او از قبيل: حى، عالم، قادر، عزيز، عظيم، كبير و امثال آن هدايت نموده و اين اسماء ما را به سوى ذات متعالى كه قاطبه اجزاى عالم در استقلال خود به او متكى است راه_نمايى م_ى كند.(1)

عموميّت و خصوصيّت اسماء الهى و اسم اعظم

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

سعه و ضيق و عموميت و خصوصيتى كه در ميان اسماء هست به آن ترتيبى است كه در ميان آثار موجود از آن اسماء در عالم ما هست. اين عام و خاص بودن آثار از ناحيه عام و خاص بودن حقايقى است كه آثار نامبرده كشف از آن مى كند و كيفيت نسبت هايى را كه آن حقايق با يكديگر دارند نسبت هاى ميان مفاهيم كشف مى كند. براى اسماء حسنى عرضى است عريض كه از پايين منتهى مى شود به يك يا چند اسم خاصى كه در پايين آن ديگر اسم خاصى نيست. و از طرف بالا شروع مى كند به وسعت و عموميت و بدين طريق بالاى هر اسمى اسم ديگرى است از آن وسيع تر و عمومى تر تا آن كه منتهى شود به بزرگ ترين اسماء خداى تعالى كه به تنهايى تمامى حقايق اسماء را شامل است و حقايق مختلف همگى در تحت آن قرار دارد و آن اسمى است ك_ه غ_البا آن را اس_م اع_ظ_م مى ن_ام_يم.

اسم هر قدر عمومى تر باشد آثارش در عالم وسيع تر و بركات نازل از ناحيه اش بزرگتر و تمام است، براى اين كه گفتيم آثار همه از اسماء است، پس عموميت و خصوصيتى كه در اسماء هست بعينه در مقابلش در آثارش وجود دارد بنا بر اين اسم اعظم آن اسمى خ_واهد بود كه تمامى آث_ار منتهى به آن شود و هر امرى در برابرش خ_اضع گردد.(2)

اس_م اعظ_م چ_يست؟


1- ال_مي_____زان ج 16، ص 266.
2- المي__زان ج 16، ص 268.

ص:32

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمى است لفظى از اسماء خداى تعالى كه اگر خدا را به آن بخوانند دعا مستجاب مى شود و در هيچ مقصدى از تأثير باز نمى ماند و چون در ميان اسماء حسناى خدا به چنين اسمى دست نيافته و در اسم جلاله (اللّه) هم چنين اثرى نديدند معتقد شدند به اين كه اسم اعظم مركب از حروفى است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمى داند و اگر كسى به آن دست بيابد همه موجودات در برابرش خ_اضع گشته و به فرمانش درمى آيند.

لكن بحث حقيقى از علت و معلول و خواص آن همه اين سخنان را رفع مى كند، زيرا تأثير حقيقى داير مدار وجود اشياء و قوت و ضعف وجود آن ها سنخيّت بين مؤثر و متأثر است و صرف اسم لفظى از نظر خصوص لفظ آن چيزى جز م_جم_وع_ه اى از ص_وت ه_اى ش_نيدنى ن_يست.

اسماء الهى و مخصوصا اسم اعظم او هر چند مؤثر در عالم بوده و اسباب و وسائطى براى نزول فيض از ذات خداى تعالى در اين عالم مشهود بوده باشند، لكن اين تأثيرشان به خاطر حقايقشان است، نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنى دارد و همچنين نه به معانى شان كه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مى شود، بلكه معناى اين تأثير اين است كه خداى تعالى كه پديد آرنده هر چيزى است هر چيزى را به يكى از صفات كريمه اش كه مناسب آن چيز است و در قالب اسمى است، ايجاد مى كند، نه اين كه لفظ خشك و خالى اسم و يا معناى مفهوم از آن و يا حقيقت ديگرى غير ذات متعال خدا چنين تأثيرى داشته باشد.

چيزى كه هست خداى تعالى وعده داده كه دعاى دعا كننده را اجابت كند و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقى و جدّى است، موقوف بر اين است كه درخواست از خود خدا شود نه از ديگرى. كسى كه دست از تمامى وسايل و اسباب برداشته و در حاجتى از حوايجش به پروردگارش متصل شود، در حقيقت متصل به اسمى شده كه مناسب با حاجتش است، در نتيجه آن اسم نيز به حقيقتش تأثير كرده و دعاى او مستجاب مى شود. اين است حقيقت دعاى به اسم و به همين جهت خصوصيت و عموميت تأثير به حسب حال آن اسمى است كه حاجتمند به آن تمسك جسته است،

ص:33

پس اگر اين اسم اسم اعظم باشد تمامى اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده و دعاى دعاكننده به طور مطلق و همه جا مستجاب مى شود. تأثير دعا از اين باب است كه الفاظ و معانى وسايل و اسب__ابى هستن_د كه حق__اي__ق را ب__ه نح__وى حف__ظ مى كنن__د.(1)

رمز اسماء حسنى در قرآن و در خلقت

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

اسماء حسناى پروردگار واسطه هايى براى ظهور اعيان موجودات و حدوث حوادث بى شمار در آن ها هستند، زيرا هيچ شبهه نيست در اين كه خداى تعالى مخلوقات را _ من باب مثال _ از اين جهت آفريده كه خالق = جواد = و مبدء بوده، نه از جهت اين كه منتقم و شديدالبطش است و همچنين روزى داده از اين جهت كه رزّاق بوده نه از اي_ن ج_ه_ت ك_ه ق_اب_ض و مان_ع است.

ذيل هر يك از معارفى كه در متون آيات قرآنى بيان شده علتى از اسماء اللّه ذكر شده كه مناسب با آن است. از همين جا ظاهر مى شود كه اگر يكى از ما از علم اسماء و علم روابطى كه بين آن ها و موجودات عالم است و اقتضاء آتى كه مفردات آن اسماء و مؤلفات آن ها دارد بهره اى داشته باشد سر از نظام خلقت و آنچه جارى شده و مى شود در خواهد آورد و به قوانين كليّه اى اطلاع پيدا خواهد كرد كه بر جزئيّاتى كه يكى پس از ديگرى واقع مى شوند منطبق مى گردد.

قرآن شريف هم به طورى كه از ظواهر آن استفاده مى شود قوانين عمومى بسيارى درباره مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت كه خداى تعالى ترتيب داده بيان نموده و آن گاه رسول اللّه را به اين جمله مخاطب قرار داده است:

«وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانا لِكُلِّ شَىْ ءٍ!»

« و ف__رو ف_رست_اديم ب_ر ت_و اين كت_اب را تا بي_ان باشد براى همه حقايق!»(89 / نحل)(2)

م_فهوم اسماء ح_سنى


1- ال_مي_زان ج 16، ص 269.
2- المي_زان ج 12، ص 102.

ص:34

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به سويش توجه نماييد!»

توصيف اسماء خدا به وصف «حُسْنى» دلالت مى كند بر اين كه مراد به اين اسماء، اسمايى است كه در آن ها معناى وصفى بوده باشد، مانند آن اسمايى كه جز بر ذات خداى تعالى دلالت ندارد، اگر چنين اسمايى در ميان اسماء خدا وجود داشته باشد، آن هم نه هر اسم داراى معناى وصفى، بلكه اسمى كه در معناى وصفى اش حسنى هم داشته باشد، باز هم نه هر اسمى كه در معناى وصفى اش حسن و كمال خوابيده باشد، بلكه آن اسمايى كه معناى وصفى اش وقتى با ذات خداى تعالى اعتبار شود به غير خود احسن هم باشد، بنا بر اين شجاع و عفيف هر چند از اسمايى هستند كه داراى معناى وصفى اند و هر چند در معناى وصفى آن ها حسن خوابيده لكن لايق به ساحت قدس خدا نيستند براى اين كه از يك خصوصيّت جسمانى خبر مى دهند.

لازمه اين كه اسمى از اسماء خدا بهترين اسماء باشد اين است كه بر يك معناى كمالى دلالت كند، آن هم كمالى كه مخلوط با نقص و يا عدم نباشد و اگر هم هست تفكيك م_عناى ك_مالى از آن م_عناى نق_صى و ع_دمى م_مكن ب_اش_د.

« تنها براى خداست اسماء حسنى! » هر اسمى كه احسن در وجود باشد براى خدا بوده و احدى در آن با خدا شريك نيست. تنها براى خدا بودن آن ها معنايش اين است كه حقيقت اين معانى فقط و فقط براى خداست و كسى در آن ها با خدا شركت ندارد، مگر به ه_مان مقدارى كه او تمليك به اراده و مشيّت خود كند.(1)

تقسيم بندى صفات الهى

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به


1- ال_ميزان ج 16، ص 250.

ص:35

سويش توجه نماييد!»

بعضى از صفات خدا صفاتى است كه معناى ثبوتى را افاده مى كند، از قبيل علم و حيات و اينها صفاتى هستند كه مشتمل بر معناى كمالند و بعضى ديگر آن صفاتى است كه معناى سلبى را افاده مى كند، مانند سبّوح و قدوس و ساير صفاتى كه خداى را منزه از نقايص مى سازد، پس از اين نظر مى توان صفات خدا را به دو دسته تقسيم كرد: يكى ثب__وتيّ__ه و يكى سلبيّ__ه.

پاره اى از صفات خدا آن صفاتى است كه عين ذات او است نه زايد بر آن مانند حيات و قدرت و علم به ذات و اين ها صفات ذاتى اند و پاره اى ديگر صفاتى هستندكه تحققشان محتاج به اين است كه ذات قبل از تحقق آن صفات محقق فرض شود، مانند خالق و رازق بودن كه صف_ات فعل_ى هستن_د و اين گ_ونه صف_ات زايد بر ذات و منتزع از مقام فعلند.

همچنين خلق و رحمت و مغفرت و ساير صفات و اسماء فعلى خدا كه بر خدا اطلاق مى شود و خدا به آن اسماء ناميده مى شود بدون اين كه خداوند به معانى آن ها متلبس باشد، چنان كه به حيات و قدرت و ساير صفات ذاتى متصف مى شود، چه اگر خداوند حقيقة متلبس به آن ها مى بود مى بايستى آن صفات، صفات ذاتى خدا باشند نه خارج از ذات، پس از اين نظر هم مى توان صفات خدا را به دو دسته تقسيم كرد: يكى صفات ذاتيّه و دي_گرى صف_ات فعليّ_ه.

تقسيم ديگرى كه در صفات خدا هست، تقسيم به نفسيّت و اضافت است، آن صفتى كه معنايش هيچ اضافه اى به خارج از ذات ندارد صفات نفسى است مانند حيات و آن صفتى كه اضافه به خارج دارد صفت اضافى است و اين قسم دوم هم دو قسم است، زيرا بعضى از اين گونه صفات نفسى هستند و به خارج اضافه دارند آن ها را صفات نفسى ذات اضافه مى ناميم و بعضى ديگر صرفا اضافى اند مانند خالقيت و رازقيت كه امث__ال آن را صف___ات اض___اف_ى مح__ض ن__ام م_ى گ_ذاري__م.(1)

تع_داد اسم_اء حسن_ى


1- الم_ي__زان ج 16، ص 265.

ص:36

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به سويش توجه نماييد!»

در آيات كريمه قرآن دليلى كه دلالت كند بر عدد اسماء حسنى و آن را محدود سازد نيست. هر اسمى در عالم باشد كه از جهت معنا احسن اسماء بوده باشد آن اسم از آنِ خدا است، پس نمى توان اسماء حسنى را شمرده و به عدد معينى محدود كرد.

آن م_ق_دارى ك_ه در خ_ود ق_رآن آم_ده ص_د و بيست و ه_فت اس_م اس_ت:

الف - اِله، اَحَد، اول، آخر، اعلى، اكرم، اعلم، ارحم الراحمين، احكم الحاكمين، احسن الخالقين، اهل التقّوى، اهل المغفرة، اقرب، ابقى.

ب - بارى، باطن، بديع، بِرّ، بصير.

ت - تَ_______وّاب.

ج - جبّار، جامع.

ح - ح_كي___م، ح_لي___م، حَ__ىّ، ح__ق، ح_مي__د، حسي__ب، حفي__ظ، حَف___ىّ.

خ - خبير، خالق، خلاق، خير، خيرالوارثين، خيرالراحمين، خيرالمنزلِين.

ذ - ذوالعرش، ذوالطَّوْل، ذوانتقام، ذوالفضل العظيم، ذوالرحمة، ذوالقوة، ذوالجلال و الاكرام، ذوالمعارج.

ر - رحمن، رحيم، رئوف، رب، رفيع الدرجات، رزّاق، رقيب.

س - س_مي_ع، س_لام، سري_ع ال_حساب، س_ري_ع ال_ع_ق_اب.

ش - ش_هيد، ش_اكر، شكور، شدي_دالعقاب، شديدالمِ_حالّ.

ص - صَ_____مَ_د.

ظ - ظ___اه____ر.

ص:37

ع - علي__م، ع__زي__ز، عَفُ__وّ، عَل__ىّ، عَظي_م، عَ_لاّمُ الْغُيُ_وب، ع_ال_م الغي_ب و الشه_ادة.

غ - غ__ن_ى، غ_ف____ور، غ_ال_ب، غ__افِ___رُال_ذّن_ب، غ_ف___ار.

ف - ف_القُ الاصباح، فالق الح_بّ و النوى، ف__اط__ر، فَتّ__اح.

ق - قوىّ، قُدُّوس، قَيّوم، قاهر، قَهّار، قَريب، قادر، قدير، قابلُ التّوب،

اَلْقائِ_مُ عَ_لى كُ_لِّ نَ_فْسٍ بِ_ما كَ_سَبَتْ.

ك - ك_ب_ي_ر، ك__ري_م، ك__اف_ى.

ل - ل___ط_ي__ف.

م - ملك، مؤمن، مُهَيْمِن، مُتَكَبِّر، مُصَوِّر، مجيد، مُجيب، مبين، مَوْلى، مُحيط، مُصيب، متعال، مجبى، متين، مقتدر، مستعان، مبدى، مالك الملك.

ن - نصير، نور.

و - وَهّ_اب، واح_د، وَلىّ، وال_ى، واسِع، وَك_يل، وَدود.

ه - ه_______ادى.

معانى اين اسماء را خداى تعالى به نحو اصالت داراست و ديگران به تبع او دارا هستند، پس مالك حقيقى اين اسماء خداست و ديگران چيزى از آن را مالك نيستند مگر آنچه را كه خداوند به ايشان تمليك كرده باشد كه بعد از تمليك هم باز مالك است و از ملك__ش بي____رون ن__رفت_ه اس___ت.

در ق__رآن هي__چ دليل__ى بر ت__وقيق__ى ب__ودن اسم__اء خ__داى تعالى نبوده بلكه دلي___ل ب__ر ع__دم آن هس__ت.(1)

نفى حد در اسماء و صفات الهى

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به سويش توجه نماييد!»


1- المي__زان ج 16، ص 272.

ص:38

ما جهات نقص و حاجتى را كه در اجزاى عالم مشاهده مى كنيم از خداى تعالى نفى مى نماييم، مانند مرگ و فقر. و صفات كمال براى او اثبات مى كنيم از قبيل حيات، قدرت، علم و امثال آن. اين صفات در دار وجود ملازم با جهاتى از نقص و حاجت است و ما اين جهات نقص و حاجت را از خداى تعالى نفى مى كنيم. از طرف ديگر وقتى بنا شد تمامى نقايص و حوايج را از او سلب كنيم برمى خوريم به اين كه داشتن حد هم از نقايص است، براى اين كه، چيزى كه محدود بود به طور مسلم خودش خود را محدود نكرده و موجود ديگرى بزرگتر از آن و مسلط بر آن بوده كه برايش حد تعيين كرده، لذا همه انحاء حد و نهايت را از خداى سبحان نفى مى كنيم و مى گوييم: خداى تعالى در ذاتش و همچنين در صفاتش به هيچ حدى محدود نيست، پس او وحدتى را داراست كه آن وحدت بر هر چيزى قاهر است و چون قاهر است احاطه به آن هم دارد.

اين جاست كه قدم ديگرى پيش رفته و حكم مى كنيم به اين كه صفات خداى تعالى عين ذات اوست و همچنين هر يك از صفاتش عين صفت ديگر اوست و هيچ تمايزى ميان آن ها نيست مگر به حسب مفهوم - معناى كلمه - براى اين كه فكر مى كنيم اگر علم او مثلاً غير قدرتش باشد و علم و قدرتش غير ذاتش بوده باشد، همان طور كه در ما آدميان اين طور است، بايستى صفاتش هر يك آن ديگرى را تحديد كند و آن ديگ__ر منته_ى ب_ه آن ش_ود، پس ب_از پ_اى ح_د و انته_ا و تن__اه_ى به مي___ان مى آي__د.

و همي_ن است معن_اى صف_ت احديت او كه از هي_چ جهت_ى از جهات منقسم نمى شود و ن__ه در خ__ارج و ن_ه در ذه__ن متكث____ر نم_ى گ___ردد.(1)

راه شناخت اسماء حسنى

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به سويش توجه نماييد!»

احتياج اولين چيزى است كه انسان آن را مشاهده مى كند و آن را در ذات خود و در هر چيزى كه مرتبط به او و قوا و اعمال اوست و همچنين در سراسر جهان برون از خود مى بين__د و در همي__ن اولي__ن ادراك حك__م مى كن__د ب__ه وجود ذاتى كه حوايج


1- المي___زان ج 16، ص 263.

ص:39

او را ب_رم_ى آورد و وج_ود ه_ر چي_زى منته_ى ب_ه او مى شود و آن ذات خداى سبحان است.

اعتقاد به ذاتى كه امر هر چيزى به او منتهى مى گردد از لوازم فطرت انسانى است و فردى نيست كه فاقد آن باشد. قدم دومى كه در اين راه پيش مى رويم و ابتدايى ترين مطلبى كه به آن برمى خوريم اين است كه ما در نهاد خود چنين مى يابيم كه انتهاى وجود هر موجودى به اين حقيقت است و خلاصه وجود هر چيزى از اوست، پس او مالك تمام موجودات است، چون مى دانيم اگر داراى آن نباشد نمى تواند آن را به غير خود افاضه كند.

اين جا نتيجه مى گيريم كه پس خداى تعالى هم داراى مُلك و هم صاحب مِلك است، يعنى همه چيز از آنِ اوست و در زير فرمان اوست و اين دارا بودنش على الاطلاق است، پس او دارا و حكمران همه كمالاتى است كه ما در عالم سراغش را داريم، از قبيل حيات، ق__درت، عل__م، شن__وايى، بين__ايى، رزق، رحم__ت، ع__زت و امث__ال آن و در نتيج__ه او ح__ىّ، قادر، عالم، سميع و بصير است، چون اگر نباشد ناقص است و حال آن كه نقص در او راه ن__دارد و هم چني__ن رازق، رحيم، عزيز، محيى، مميت، مبدى، معيد، باعث و امثال آن است و اين كه مى گ__ويي__م: رزق، رحمت، عزت، زنده كردن، ميراندن، ابداء و اعاده و برانگيختن كار اوست و اوست سبّوح، قدوس، علىّ، كبير، متعال و امثال آن، منظ__ور ما اين اس__ت كه ه__ر صف__ت ع__دمى و صفت نقصى را از او نفى كنيم. اين ط__ريق_ه س__اده اى است كه ما در اثبات اسماء و صفات براى خداى تعالى مى پيماييم.(1)

اختلاف در شناخت اسماء الهى

« وَ لِلّهِ الاْسْ_مآءُ الْ_حُسْنى فَادْعُوهُ بِ_ها! » (180 / اعراف)

« براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن ه_ا به سويش توجه نماييد!»

مردم در عين اين اتفاقى كه بر اصل ذات پروردگار دارند در اسماء و صفات او برسه صنفند: صنفى اسمايى بر او قايلند كه معانى آن اسماء لايق اين هست كه به ساحت مقدس پروردگار نسبت داده شود. صنف ديگرى در اسماء او كجروى كرده و


1- الميزان ج 16، ص 261.

ص:40

صفات خاصه او را به غير او نسبت مى دهند، مانند ماديين و دهريين كه آفريدن و زنده كردن و روزى دادن و امثال آن را كار ماده يا دهر مى دانند. در اين انحراف برخى از مردم با ايمان نيز شريكند، براى اين كه اسباب كونيه را مستقل در تأثير دانسته و درباره آن ها نظريه اى دارند كه با توحيد خدا سازگار نيست. صنف سوم مردمى هستند كه به خداى تعالى ايمان دارند ولكن در اسماء او انحراف مى ورزند، يعنى صفات نقص و كارهاى زشت را برى او اثبات كرده مثلاً او را جسم محتاج به مكان دانسته و در بعضى از ش__راي__ط او را ق__اب_ل درك مى دانن___د. هم__ه اين ه__ا الح___اد در اسم__اء اوس__ت.

در حقيقت ب__رگش_ت اي_ن س_ه صن__ف به دو صن__ف است: يكى كسانى كه خدا را به اسماء حسنى مى خوانند و او را خدايى ذوالج__لال والاك__رام دانسته و عبادت مى كنن__د و اين صن__ف ه__دايت يافتگان به راه حقند. صنف دوم اهل ضلالتند، كه مسي__رش__ان ب__ه دوزخ است و جايگاهشان در دوزخ به حسب مرتبه اى است كه از ض__لال__ت دارا هستند.(1)

م_ف_ه_وم مَ_ثَل اع__لى

«وَ لِلّهِ الْمَثَلُ الاْعْلى!» (60 / نحل)

صف__ات س_وئ_ى وج__ود دارد كه عق__ل آن را قبي__ح دانست_ه، مذمتش مى كند. صف__ات س__وء ديگ__رى اس__ت كه عق__ل آن را قبي__ح نمى دان__د، ولى طب__ع آن را كراهت دارد، از قبيل م_رض و عج_ز و جه__ل. صف__ات ديگ__رى ك__ه با تحليل عقلى به دست مى آيد، مانند احتياج و فقر و عدم امكان.

خداى سبحان منزه است از اين كه متصف شود به صفتى از اين صفات، كه مَثَل هاى سوءاند، زيرا آن مثل هاى سوئى كه گفتيم از ناحيه گناهانى كه عقل قبيحش مى داند حاصل مى گردد و جامع همه آن ها كلمه «ظلم» است، كه تنزه خداى تعالى از آن ها روشن است چون خدا مرتكب ظلم نمى شود. او هر حكمى كه براند و هر عملى كه انجام دهد همان حكم و همان فعل، متعين از نظر حكمت و نظام جارى در عالم است، به طورى كه غير آن جاى آن را نمى گيرد. اما آن قسم مثل هاى سوء كه گفتيم از نظر عقل قبيح نيست ولى طبع از آن كراهت دارد و همچنين آنهايى كه با تحليل عقلى بد است، خداوند از آن ها هم منزه است. زيرا خداى تعالى عزيز مطلق است و ساحتش امتناع دارد از


1- المي____زان ج 16، ص 248.

ص:41

اين كه ذلتى در آن راه يابد. قادرى است كه كل قدرت از آن اوست، پس هيچ رقم عجز در او راه ندارد. كل علم از آن اوست، پس جهلى بدو راه ندارد. محض حيات مال اوست، پس مرگ او را تهديد به فناء نمى كند. و او منزه از هر نقصى و عدمى است، پس صفات اجسام كه دچار نقص و فقدان و قصور و فتور مى شوند در او راه ندارد.

پس خداى سبحان داراى علو و نزاهت است از اين كه به يكى از اين مثل هاى سوء كه ماسواى خدا همه به آن متصف مى شوند متصف گردد، نه تنها اين مقدار تقدس و تنزه دارد بلكه حتى از مثل هاى حسنه و صفات پسنديده كريمه به آن معنايى كه غير او به آن متصف مى شود منزه است. يعنى حيات و علم و قدرت و عزت و عظمت و كبرياء و امثال آن به آن معنايى كه در ماسِوىَ اللّه است در خداى تعالى نيست، زيرا اين صفات حسنه كماليه در ماسوى اللّه متناهى و مشوب به فقر و حاجت و فقدان و نقيصه است، به خلاف خداى تعالى كه اين صفات را خالص از نقص دارد، محض كمال و حقيقت آن را دارد، نامحدود و نامتناهى اش را دارد، خالص از شوب نقص و عدمش را دارد. پس او حياتى دارد كه مرگ تهديدش نمى كند، قدرتى دارد كه با عجز و خستگى آميخته نيست، علم__ى دارد كه مسب__وق و مق__ارن با جه_ل نب_وده، عزتى دارد كه همراه آن ذلت نيست.

اين جاست كه معلوم مى شود اگر خداى سبحان درباره خود فرموده: « وَ لِ_لّ_هِ الْمَثَلُ الاْعْلى» معنايش چيست، چه بعضى از امثال حسنى در درجه پايين تر از حسن قرار دارند و بعضى در درجه بالاترى و بعضى در درجه مافوق آن و مثل اعلى در ميان همه مثل ها خاص خداى تعالى است. اسماء هم خوب و بد دارد و خوبش در خوبى مراحل__ى دارد، از هم___ه خ_وب ت_رش خ_اص خ____داى تع__الى اس_ت.(1)

مالكيت الهى به اسماء حسنى

«اَللّ_هُ لا اِل_هَ اِلاّ هُوَ لَهُ الاْسْماءُ الْحُسْنى!» (8 / طه)

خداى سبحان معبودى است كه لااله الاهو و هيچ معبودى جز او نيست، چون همه اسم__اء حسن_ى مال اوست. يعنى هر اسمى كه فرض شود كه نسبت به نظاير خود بهت_ري_ن اس__م ب_وده ب_اش__د آن اس_م از خ_داى تع_الى است.

مراد به اسماء حسنى الفاظى است كه دلالت بر معانى وصفى دارد و صفات


1- المي___________زان ج 24، ص 157.

ص:42

جميله او را كه نهايت درجه جمال را دارد مى فهماند. اسماء به چند قسمند: يك قسم اسماء زشت، مانند ظالم، قسمى ديگر اسماء زيبا، مثل عادل. اسماء زيبا هم چند قسم است: يكى اسمايى كه سهمى با كم يا زياد از كمال در آن ها هست، هر چند از شايبه نقص و امكان خالى هم نباشد، مانند خوشگل و معتدل القامه. قسم ديگر، آن اسمايى است كه حاكى از كمال محض باشد و آميخته با شائبه نقص نباشد، مانند: حىّ و عليم و قدير، البته به شرطى كه از لوازم امكان و مادى و تركيب تجريد شود. اين قسم از اسماء احسن الاسماءاند، چون نقص و عيب در آن ها نيست و چون چنين است همين اسماء لايق است كه در حق خداى تعالى اطلاق شود و خدا را با آن ها توصيف كرد. البته اين گونه اطلاق و توصيف اختصاص به يك اسم و دو اسم ندارد، بلكه هر اسمى كه احسن باشد مال خداست. تمامى اسماء حسنى منحصرا براى خداست. و معناى بودن اين اسماء براى خداى تعالى اين است كه او بالذات مالك آن هاست و اگر از آن ها در غير خدا هم ديديم، مى دانيم كه خدا به او داده و به قدرى كه خواسته داده است.(1)

دخالت انواع اسماء الهى در نزول انواع نعمت ها

« تَب__ارَكَ اسْ_مُ رَبِّ__كَ ذِى الْجَ___لالِ وَ الاْكْ__رامِ!»

« متبارك است اللّه كه به رحمان ناميده شد، بدان جهت متبارك است كه اي_ن همه آلاء و ن_عمت ه__ا ارزان__ى داش_ته و اف_اض__ه ف_رم__وده اس_ت!» (78 / الرحمن)

م__راد ب__ه اس__م متبارك خداى تعالى همان رحمان است، كه سوره الرحمن با آن آغ____از ش____ده اس_ت.

جمله «ذوُ الْجَ__لالِ وَ الاِْكْ_رامِ» اشاره به اين است كه خداى سبحان خود را به اسمايى حسنى نامگذارى كرده و به مدلول آن اسماء حسنى متصف هم هست و معانى وصفى و نعوت جلال و جمال را واقعا دارا و واجد است و معلوم است كه صفات فاعل در افعالش ظهورى و اثرى دارد و از اين دريچه خود را نشان مى دهد و همين صفات است كه فعل را به فاعلش ارتباط مى دهد، پس خداى تعالى هم اگر خلقى را بيافريد و نظامى در آن جارى ساخت بدين جهت بود كه داراى صفتى بود كه اقتضاى چنين افعالى را داشت، براى اين بود كه خالق و مبدى و بديع بود و اگر كارهايش هم متقن و بدون نقطه


1- المي___زان ج 27، ص 191.

ص:43

ضعف است، باز براى اين است كه او داراى صفاتى است كه فعل متقن را اقتضا مى كند و آن صفات اين است كه او عليم و حكيم است و اگر اهل اطاعت را جزاى خير مى دهد، اين عملش ترشحى و نمودى از صفتى در اوست، كه چنين اقتضايى دارد و آن اين است كه او ودود، شكور، غفور و رحيم است و اگر اهل فسق را جزاى شرّ مى دهد، باز براى اين است كه در او صفتى وجود دارد كه چنين قسم جزا دادن را اقتضا دارد و آن ص_فت م_نتق_م و ش_دي_دال_ع_قاب است.

اگر كلمه رب را در اينجا به صفت ذوُ الْجَ__لالِ وَ الاِْكْ_رامِ ستوده، براى اين است كه بفهماند اسماء حسناى خدا و صفات عليايش در نزول بركات و خيرات از ناحيه او دخالت دارند و اشاره كند به اين كه نعمت ها و آلاء او همه به مهر اسماء حسنى و صفات علياى او مارك خورده است.(1)

معانى و شمول منتخبى از اسماء و صفات الهى

«هُ_وَ اللّ_هُ الَّ_ذى لااِلهَ اِلاّ هُ_وَ ع_الِمُ الْغَيْ_بِ وَ الشَّه_ادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ!» (22/حشر)

ع_الم الغيب و الشهادة :

كلمه شهادت به معناى چيزى است كه مشهود و حاضر در نزد مُدرك باشد، همچنان كه غيب معناى مخالف آن را مى دهد و اين دو معنايى اضافى و نسبى است، به اين معنى كه ممكن است يك چيز براى كسى يا چيزى غيب و براى شخصى و يا چيزى ديگر شهادت باشد. در شهود، امر داير است بر مدار نوعى احاطه شاهد بر موجود مشهود، يا احاطه حسى و يا خيالى و يا عقلى و يا وجود و در غيب داير مدار ن_بودن چنين اح_اط_ه است.

هر چيزى كه براى ما غيب و يا شهادت باشد، از آنجا كه محاط خداى تعالى و خدا محيط به آن است، قهرا معلوم او و او عالم به آن است. پس خداى تعالى عالم به غيب و شهادت هر دو است و غير او هيچ كس چنين نيست، براى اين كه غير خدا هر كه باشد وجودش محدود است و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعليمش كرده است و اما خود خداى تعالى غيب على الاطلاق است و احدى و چيزى به هيچ وجه نمى تواند ب_ه او اح_اط_ه ي_اب_د.(2)


1- المي_زان ج 37، ص 227.
2- المي____زان ج 38، ص 87.

ص:44

« هُوَ اللّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّ_رُ!» (23 / حشر)

مَ_لِ_ك :

به معن_اى م_ال_ك ت_دبي_ر ام_ور م_ردم و اختي_اردار حك_ومت در آنان است.

قُدُّوس :

مب_الغ_ه در ق_دس و ن_زاه_ت و پ_اكى را افاده مى كند.

سَ__لام :

به معناى كسى است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نه با ستيز و شر.

مُ_ؤْمِن :

به معناى كسى است كه به تو امنيت بدهد و ترا در امان خود حفظ كند. مُهَيْمِن :

به معناى فايق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است.

عَ_زي_ز :

به معناى آن غالبى است كه هرگز شكست نمى پذيرد و كسى بر او غالب نمى آيد. و يا به معناى كسى است كه هر چه ديگران دارند از ن_احي_ه او دارن_د و ه_ر چ_ه او دارد از ن_احي_ه ك_سى ن_يست.

جَ_بّ_ار :

به معناى كسى است كه اراده خود را بر هر كسى كه بخواهد به جبر تحميل مى كن_د.

مُ_تَكَبِّر :

آن كسى است كه با جامه كبريايى خود را بنماياند.(1)


1- الميزان ج 38، ص 87.

ص:45

«هُ_وَ اللّ_هُ الْخالِقُ الْبارِى ءُ الْمُصَ__وِّرُ!» (24 / ح_شر)

خ_الِ_ق :

خالق به معناى كسى است كه اشيايى را با اندازه گيرى پديد آورده باشد.

ب__ارِى ء :

به معناى همان كس است، اما از اين نظر كه اشيايى را كه پ_ديد آورده از ي_ك_ديگ___ر م_مت___ازند.

مُصَ__وِّر :

به معن___اى كس___ى است كه پ__دي__د آورده ه_اى خ_ود را طورى صورتگرى كرده ب__اش__د ك_ه ب_ا يك_ديگ_ر مشتب_ه نش_ون_د.

كلم__ات سه گ__انه ف__وق، هر سه متضمن معناى ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختل__ف كه بين آن ها ترتيب هست. براى اين كه تصوير، فرع بر اين است كه خداى تعالى بخواهد موجودات را متمايز از يكديگر خلق كند و اين نيز فرع بر آن است ك_ه اص_لاً ب_خ__واه_د م_وج_ودات_ى را بي_اف_رين__د.(1)

«وَ هُ_وَ الْعَ_زي_زُ الْحَكيمُ!» (1 / حديد)

حَكي__م :

يعنى فعل خداى سبحان متقن و محكم است، آن قدر محكم است كه هيچ عارضه اى فعل او را فاسد نمى كند و نيز آن قدر متقن است كه جاى هيچ اعتراض در آن نيست.(2)

«يُ_حْيى وَ يُ_ميتُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ!» (2 / حديد)

محيى و مميت :

دو عبارت اسميه «يُحْي__ى وَ يُمي_تُ» اشاره است به دو نام از نام هاى


1- المي__زان ج 38، ص 87.
2- المي__زان ج 37، ص 299.

ص:46

خداى تعالى، يعنى زنده كننده و ميراننده و اگر خود اسم را در آيه نياورد و به جاى آن فعل مضارع آورد براى اين بود كه اشاره كرده باشد به شمول و عموميّت آن نسبت به هر احياء و هر اماته، تا در نتيجه شامل ايجاد ملائكه هم بشود، چون حيات ملائكه مسبوق به مرگ نيست و نيز زنده كردن جنين در شكم مادرش و زنده كردن مردگان در روز قيامت و پديد آوردن جمادات مرده كه قبلاً زنده نبودند، تا ميراندن دوباره آن ها صادق باشد و م_ي__ران__دن انس__ان در دني__ا و براى ب____ار دوم در ب__رزخ.

ق________دي_____ر :

(او بر هر چيز قادر است). اين جمل__ه اشاره دارد به صفت قدرت الهى و اين كه ق_____درت او مطلق___ه اس__ت و مقي__د ب_ه چي__زى دون چي____زى نيس__ت.(1)

«هُوَ الاْوَّلُ وَالاْخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَليمٌ ! » (3/حديد)

اول و آخر و ظاهر و باطن :

خداى تعالى بر هر چيزى كه فرض شود قادر است، قهرا با احاطه قدرتش به هر چيزى از هر جهت محيط هم هست، پس هر چيزى كه فرض شود اول باشد، خدا قبل از آن چيز بوده بوده، پس او نسبت به تمام ماسواى خود اول است، نه آن چيزى كه ما اولش فرض كرديم و همچنين هر چيزى كه ما آخرينش فرض كنيم خداى تعالى بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتيم قدرتش احاطه به آن چيز دارد، هم به ماقبلش و هم به مابعدش، پس آخر خداست، نه آن چيزى كه ما آخرينش فرض كرديم و هر چيزى را كه ما ظاهر فرض كنيم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطه اى كه قدرتش بر آن چيز دارد و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم مافوق آن است، پس خدا ظاهر است، نه آن چيزى كه ما ظاهرش فرض كرديم و همچنين هر چيزى كه باطن فرض شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطن تر از آن است و ماوراء آن قرار دارد، چون اوست كه آن چيز را باطن كرده، پس باطن هم خداست، نه آن چيزى كه ما باطنش فرض كرديم، پ_س م_عل_وم ش_د ك_ه خ__دا اول و آخ_ر و ظ_اه__ر و ب_اط_ن على الاط__لاق است.

از اين صفات آنچه در غير خدا هست نسبى است نه على الاطلاق (فلان چيز نسبت به فلان چيز ديگر اول است و يا نسبت به آن آخر يا ظاهر يا باطن است و هيچ موجودى در عالم سراغ نداري_م كه على الاطلاق اول و يا آخر و يا ظاهر و يا باطن باشد.)


1- المي____________زان ج 37، ص 299.

ص:47

اوليّت خداى تعالى و آخريّتش و همچنين ظهور و بطونش، زمانى و مكانى نيست و چنين نيست كه در ظرف زمان، اول و آخر باشد، وگرنه بايد خود خدا جلوتر از زمان نباشد و از زمانى و مكانى بودن منزه نباشد و حال آن كه منزه از آن است، چون خالق زم__ان و مك__ان و محي__ط به تم__امى م_وج_ودات است، بلكه منظور از اوليّت و آخريّت و هم چنين ظ__اه__ر و ب_اط_ن ب__ودنش، اين اس__ت ك__ه او محي__ط به تمام اشياء است، ب__ه ه__ر ج__ورى ك__ه شم__ا اشي__اء را ف__رض و ب__ه هر ص__ورت كه تص_ور بكني_د.

محيط :

اين اسماء چهارگانه يعنى اول و آخر و ظاهر و باطن چهارشاخه و فرع از نام «محيط» است و محيط هم شاخه اى از اطلاق قدرت اوست، چون قدرتش محيط به هر چيز است، ممكن هم هست نام هاى چهارگانه مورد بحث را شاخه هايى از احاطه قدرتش ندانيم، بلكه شاخه هايى از احاطه وجود او بگيريم، چون وجود او قبل از وجود هر چيز و بعد از وجود هر چيز است، او قبل از آن كه چيزى ثبوت پيدا كند ثابت بود و بعد از آن كه هر داراى ثبوتى فانى گردد باز هم ثابت است. او از هر چيز ديگرى نزديك تر و ظاهرتر است و از ديد و درك اوهام و عقول هر صاحب عقلى از چيز ديگرى باطن تر و پنهان تر است.

ع_لي____________م :

اسامى چهارگانه نامبرده به نوعى بر علم خداى تعالى نيز بستگى و تفرع دارند، (براى اين كه هر چيزى را كه ما اول فرض كنيم، قبل از وجودش خداى تعالى احاطه علمى به او داشته و هر چه را كه ما آخر فرض كنيم بعد از فنايش هم خدا احاطه علمى به آن دارد. هر چه را كه ما ظاهر فرض كنيم، خداى تعالى ظاهرتر از آن است، چون ظهور آن از خداست و چگون_ه ممكن است از خ__ود خ__دا ظ_اهرتر ب_اشد و ه_مچنين... .)(1)

«غ__افِ__رِ ال_ذَّنْ_بِ وَ ق_ابِلِ التَّوْبِ شَديدِ الْعِقابِ ذِى الطَّوْلِ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ ! » (3 / مؤمن)

غافِرِ الذَّنْب و قابِلِ التَّوْب :

مغفرت و قبول توبه از صفات فعليه خداست و خداى تعالى همه روزه و لايزال


1- الميزان ج 37، ص 299.

ص:48

گن__اه__انى م_ى آم_رزد و ت__وب__ه ه__ايى قبول مى كند. مجموع و روبرهم «غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ» به منزله يك صفت است و يك رفتار خدا با بندگان گنهكار را افاده مى كن__د و آن اين است كه ايش__ان را مى آمرزد، چي__زى كه هست گاهى با توبه و گاهى ب__دون ت__وب_ه و با شف_اع__ت.

ش_ديد العقاب :

مانند كلمه (ذوانتقام) از اسماء حسنايى است كه صفت خداى تعالى در طرف عذاب را حك__اي__ت مى كند، همچنان كه كلمه (غفور و رحيم) صفتش در جانب رحمت را ح_كايت مى نمايد.

ذى ا ل__ط________ول :

معنايش با معناى منعم يكى است و هر دو از اسماء حسناى الهى است، ولكن ذوالطول أخص از منعم است، چون تنها نعمت هاى طولانى را شامل مى شود، ولى من_ع__م، هم آن را ش_ام_ل م_ى شود و هم ن_عمت ه_اى ك_وتاه م_دت را.(1)

«اَللّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ! » (255 / بقره)

حىّ : (حيات ال_هى)

حىّ به معناى كسى است كه حيات ثابت داشته باشد. حيات حقيقى بايد طورى باشد كه ذاتا مرگ پذير نباشد و عروض مرگ بر آن محال باشد و اين تصور ندارد مگر به اين كه حيات عين ذات حىّ باشد، نه عارض بر ذاتش و همچنين از خودش باشد نه اين ك__ه ديگ__رى ب__ه او داده ب__اش__د، ه_م چن__ان كه قرآن درباره خ__داى تع__الى فرموده: «وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ» (58 / فرقان)

بنا بر اين حيات حقيقى، حيات خداى واجب الوجود است و حياتى است واجب و عب__ارت ديگ__ر چني__ن حيات_ى اي__ن است ك_ه صاحبش ب_الذات عالم و قادر باشد.

از اين جا كاملاً معلوم مى شود چرا در جمله «هُوَ الْحَىُّ لا اِلهَ اِلاّ هُ_وَ» (65 / بقره)، حيات را منحصر در خداى تعالى كرد و فرمود: تنها او حىّ است و نيز معلوم مى شود كه اين حص__ر حقيق__ى است نه نسبى و اين كه حقيقت حيات يعنى آن حياتى كه آميخته با موت ن_يست و در مع_رض فن_ا ق_رار ن_مى گي_رد تن_ها حي___ات خ__داى تع___الى


1- المي___زان ج 34، ص 162.

ص:49

اس__ت.

حي__ات تنه__ا و تنه__ا خ__اص خ__داس__ت و اگ__ر زن__دگ__ان ديگ__ر ه__م، زن__دگى دارن_____د خ_____دا ب__ه آن ه____ا داده اس__ت.

اَلْقَيُّ_______وم : (قي___ام ب__ه ع___دل اله__ى)

قيام بر هر چيز به معناى درست كردن و حف__ظ و ت__دبي__ر و ت__ربي__ت و م__راقب__ت ب___ر آن و ق__درت ب__ر آن است.

خداى تعالى در كلام مجيدش اصل قيام به امور خلقش را براى خود اثبات نموده است. خدا قائم بر تمامى موجودات است و با عدل قائم است، بدين معنا كه عطا و منعش همه به عدل است و با در نظر گرفتن اين كه عالم امكان همان عطا و منع آن است، پس هر چيزى را همان قدر كه ظرفيت و استحقاق دارد مى دهد و آن گاه مى فرمايد: علت اين كه ب_ه ع_دال_ت مى ده_د، اي_ن است كه ع_دال_ت مقتض_اى دو اس_م (ع_زي_ز و حكي_م) است.

خداى تعالى بدان جهت كه عزيز است قائم بر هر چيز است و به آن جهت كه حكيم است در هر چيزى ع_دال_ت را اعمال مى كند.

خداى تعالى از آنجا كه مبدأ هستى است و وجود هر چيز و اوصاف و آثارش از ناحيه او آغاز مى شود و هيچ مبدأيى براى هيچ موجودى نيست مگر آن كه آن مبدأ هم به خدا منتهى مى شود، پس او قائم بر هر چيز و از هر جهت است و به حقيقت معناى كلمه قائم است، يعنى قيامش آميخته با خلل و سستى نيست و هيچ موجودى به غير خ_دا چني_ن قي__امى ندارد، مگر اين كه ب_ه وج_هى قي_امش منت_هى به خ_دا و به اذن خ_داست.

خداى تعالى هر چه قيام دارد قيامى خالص است، نه قيامى آميخته با ضعف و سستى و غير خدا به جز اين ندارد كه بايد به اذن او به وسيله او قائم باشد، پس در اين مسأله از دو طرف حصر هست، يكى انحصار قيام در خداى تعالى و اين كه غير او كسى قي__ام ن_دارد و يك_ى انحص__ار خ__دا در قي_ام و اين كه خ__دا به ج_ز قيام ك_ارى ن_دارد.

اسم قيوم اصل و جامع تمامى اسماء اضافى خداست و منظور از اسماء اضافى اسمايى است كه به وجهى بر معانى خارج از ذات دلالت مى كند، مانند اسم خالق، رازق،

ص:50

مبدى، معيد، محيى، مميت، غفور، رحيم، ودود و غير آن. چون اگر خدا آفريدگار و روزى رسان و مبدأ هستى و اعاده دهنده انسانها در معاد و زنده كننده و ميراننده و آمرزگار و رحيم و ودود است بدين جهت است كه قيوم است.(1)

« اَوَ لَمْ يَكْفِ بِ_رَبِّ_كَ اَنَّ_هُ عَ_لى كُ_لِّ شَ_ىْ ءٍ شَهي_دٌ ! » (53 / سجده)

شهيد ، (حضور الهى)

« آيا براى روشن شدن حق كافى نيست كه پروردگار تو مشهود بر هر چيز است؟» آرى كافى است براى اين كه هيچ موجودى نيست مگر آن كه از جميع جهاتش محتاج به خدا و وابسته به اوست و او قائم بر آن و قاهر و مافوق آن است، پس خداى تعالى براى هر چيزى مشهود و معلوم است، هر چند كه بعضى او را نشناسند.

خداى تعالى شهيد بر همه چيز است و او و صفات و افعالش محجوب از هيچ يك از مخلوقات خود نيست. خداى تعالى به هر چيزى احاطه دارد، البته نه احاطه اى كه ما به چيزى داريم بلكه احاطه اى كه لايق به ساحت قدس و كبريايى او باشد، پس هيچ مكان و مكينى از خدا خالى نيست و هيچ چيز از نظ__ر او پنه__ان نيست و داخ__ل در هي_چ چي_زى ه__م نيست.(1) 1- المي________زان ج 34، ص 330.

«...الْعَزيزُ الْحَكيمُ لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَرْضِ وَ هُوَ الْعَلِىُ الْعَظيمُ» (4 / شورى)

م_ال_ك : (ولاي_ت الهى)

در اي__ن جملات از اسم_اء حسناى اله__ى پن__ج ن__ام مق_دس ذك__ر ش___ده:

1 - عزيز 2 - حكيم 3 - علىّ 4 - عظيم 5 - لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَْرْضِ.

چون اين جمله عبارت آخرى نام مالك است و اگر نام مالك را اين طور شكفته ذكر كرده و نيز آن چهار نام ديگر را در اين جا آورد، براى اين بوده كه اصل وحى را و همچنين سنت جاريه بودن آن را تعليل كرده باشد. براى اين كه وحى عبارت است از قانون الهيه اى كه هدايت مردم به سوى سعادت زندگى شان را هم در دنيا و هم در آخرت ضمانت مى كند و هيچ كس و هيچ مانعى نيست كه خداى را از تشريع چنين قوانينى باز بدارد و براى اين كه عزيز است، يعنى در هر چه اراده كند مغلوب هيچ چيز و هيچ عاملى واقع نمى شود.


1- الميزان ج 4، ص 217.

ص:51

و نيز خداى تعالى امر هدايت بندگان خود را مهمل نمى گذارد. و در آن سهل انگارى نمى كن__د. ب__راى اين كه حكي__م است، يعن_ى افع_الش هم_ه متق_ن است و يك_ى از آث_ار متق__ن ب__ودن عم_ل اي_ن اس_ت ك__ه عم__ل خود را طورى انجام دهد كه به نتيجه برسد.

و نيز خداى تعالى است كه در بندگان خود و امور ايشان به هر طورى كه بخواهد تصرف مى كند، چون او مالك ايشان است و نيز حق اوست كه بندگان به وظيفه پرستش او قيام كنند و او ايشان را به بندگى خود وادار سازد، امر و نهى كند، چون او، هم علىّ است و هم عظيم.

پس هر يك از اين پنج اسم سهمى در تعليل اصل وحى دارند و نتيجه روبرهم آن ها اين است كه خداى تعالى از هر جهت ولىّ بندگان است و به غير او ولىّ ديگر نيست.(1)

وج_ه اله_ى

وج_ه اللّه


1- المي________زان ج 35، ص 16.

ص:52

« فَاَيْنَم_ا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ ! » (115 / بقره)

« به هر ج__ا كه رو كنى به سوى خ__دا رو كرده اى! »

خداى سبحان قائم بر تمامى جهات شش گانه و محيط به آن است، كسى كه به يكى از اين جهات متوجه شود، به سوى خداى تعالى متوجه شده است. ملك خدا و احاطه او به انسان وسعت دارد و نيات انسان به هر سو توجه كند، او نيز از قصد انسان آگاه است.

خداى تعالى نه خودش در جهت معينى قرار دارد، نه متوجه به او بايد از جهت معينى به س__وي_ش ت__وج__ه كند، تا او به توجه وى آگاه شود، پس توجه به تمام جهات، توجه ب__ه س__وى خ__داس__ت و خ__دا ه__م ب__دان آگ_اه است.

البت__ه آي__ه شريفه فوق مى خواهد حقيقت توجه به سوى خدا را از نظر جهت توسعه ده__د، ن_ه از نظر مكان.(1)

م_فه_وم وج_ه ال_ه_ى

« …يُ_____ري____دُونَ وَجْهَ_____هُ. » (52 / انع__ام)

وجه يا روى، به مناسبتى كه بين صورت و سطح بيرونى هر چيز هست به طور مجاز بر همان سطح بيرونى هر چيز هم اطلاق مى شود. ذات چيزى براى چيز ديگرى هيچ وقت جلوه و ظهور نمى كند و تنها ظاهر و شرح بي__رون_ى و اسم__اء و صف__ات است


1- المي_______زان ج 2، ص 75.

ص:53

كه ب__راى م__وج__ود ديگ__رى جل__وه مى كن____د.

به ذات خداى تعالى نيز نمى توانيم پى ببريم براى اين كه به طور كلى علم و معرفت يك نوع تحديد فكرى است و ذات مقدس خداى تعالى بى حد و نهايت است و قابل تحديد نمى باشد.

از آنجايى كه وجه يا روى هر چيز همان قسمتى است كه ديگران با آن مواجه مى شوند به اين اعتبار مى توان گفت: اعمال صالحه وجه خداى تعالى است، همچنان كه كارهاى زشت وجه شيطان است. چنان كه صفاتى را كه خداى تعالى به آن صفات با بندگان خود روبرو مى شود نظير رحمت و خلق و رزق و هدايت و امثال آن از صفات فعليه، بلكه صفات ذاتيه اى را هم كه به وسيله آن مخلوقات، خداى خود را تا حدى مى شناسند مانند علم و قدرت، مى توان وجه خداى دانست، براى اين كه خداى تعالي بوسيله همين صفات با مخلوقات خود روبرو مى شود و آفريدگان نيز به وسيله آن به جانب خداوند خود رو مى كنند.

ناحيه خدا جهت و وجه اوست و به طور كلى هر چيزى كه منسوب به اوست و به هر نوعى از نسبت به وى انتساب دارد از اسماء و صفاتش گرفته تا اديان و اعمال صالح بندگان و همچنين مقربان درگاهش از انبياء و ملائكه و شهداء و مؤمنينى كه مشمول م__غ_فرت_ش ش_ده ب_اش_ند ه_م_ه و ه_مه وج__ه خ__داي_ن_د.

همه آن امورى كه وجه خداى سبحانند و به عبارت ديگر در جهت خداوند قرار دارند از گزند حوادث و از نابودى مصونند. همچنين چيزهايى كه بنده از خداى خود انتظار دارد نيز وج__ه خداست، مانند فضل و رحمت و رضوان.(1)

مفهوم وجه و حقايق افاضه شده از جانب خدا

«... كُ__لُّ شَ__ىْ ءٍ ه__الِ_كٌ اِلاّ وَجْ_هَهُ ! » (88 / قص_ص)

«هر موجودى كه تصور شود بعد از وجودش هلاكت و بطلان در پى دارد م_گر وج_ه خ_دا ! »

آن موجودات كه زمانى هستند بعد از سرآمد زمان وجودشان هالك و باطل مى شوند و آنهايى كه زمانى نيستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد و فنا از هر طرف احاطه شان كرده است. هر چيزى بزودى جا خالى كرده به درگاه خدا مى رود، مگر صفات


1- المي__زان ج 13، ص 158.

ص:54

كريمه خدا كه منشأ فيض او هستند و بدون وقفه و تا بى نهايت مشغول افاضه فيضند و معبود هم بايد چنين باشد و بطلان در ذات او و انقطاع در صفات فياضه او راه نداشته باشد و غير خدا هيچ موجودى اين ط_ور نيست. پس هي_چ معبودى جز او نيست.

وجه خدا به معناى نمود او براى غير او يعنى خلقش است و خلقش با آن متوجه درگاه او مى شوند، اين نمود، همانا صفات كريمه او از حيات و علم و قدرت و سمع و بصر است و نيز هر صفتى از صفات فعل مانند صفت خلقت و رزق و احياء و اماته و مغف__رت و رحم_ت و هم چني__ن آي__ات دال ب_ر آن صفات بدان جهت كه آيتند، مى باشد.

بنا بر اين، هر موجودى كه تصور شود فى نفسه هالك و باطل است و حقيقتى جز آن چه كه از ناحيه خداى تعالى به آن افاضه شود ندارد و آن چه كه منسوب به خداى تعالى نباشد از حقيقت به طور كلى خالى است و جز موهومى كه وهم متوهم آن را تراشيده نيست.

انسان نيز از حقيقت جز اين مقدار بهره ندارد، كه موجودى است كه آفرينش خدا روحى و جسمى در او به كار برده و او خودش صفات كمالى براى خود كسب كرده، اينها كه حقيقت انسان را تشكيل مى دهند همه صنع خدا و منسوب به اويند و اما زايد بر اينها آن چه را كه عقل اجتماعى بر آن افاضه مى كند، همه موهوماتند كه ناچارى و اضطرار باعث شده آن ها را معتبر بشمارد، مانند اين كه فلان انسان نيرومند و آن يكى سلطان و آن ديگرى رئيس است. بر همين منوال هر موجودى ديگر كه به تجزيه عقل بياوريم عبارت است از يك يا چ_ند ح_قيقت و چند خرافت و موهوم.(1)

ملك_وت و وجه اشياء در طرف خدا

« فَسُبْح____انَ الَّ____ذى بِيَ___دِه مَلَك_ُوتُ كُ____لِّ شَ__ىْ ءٍ...!» (83 / يس)

« پس منزه است آن كه ملك__وت هم__ه چي__ز به دس__ت اوس__ت...!»

ملكوت، آن طرف از دو طرف هر چيز است كه روبه خداست، چون هر موجودى دو طرف دارد: يكى رو به خدا و يكى ديگر پشت به خدا، ملكوت هر چيز سمت رو به خداى آن چيز است و ملك سمت رو به خلق آن. ممكن هم هست بگوئيم: ملكوت به معناى هر دو طرف هر موجود است. اگر فرموده ملكوت هر چيزى به دست خداست، براى


1- الم_ي________________زان ج 31، ص 145.

ص:55

اين است كه دلالت كند بر اين كه خداى تعالى مسلط بر هر چيز است و غير خدا كسى در اين تسلط بهره و سهمى ن_دارد.(1)

وج__ه ال_هى و ع_ال_م ذر

« وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنٖيۤ ءادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَليۧ اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْؐ ؟ ق_الُوا بَلي شَهِدْنا...!» (172 / اعراف)

« و ياد آور زمانى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريّه آن ها را برگرفت... . »

اين وجود تدريجى كه براى موجودات و از آن جمله براى انسان است امرى است از ناحيه خدا كه با كلمه «كُنْ» و بدون تدريج بلكه دفعةً افاضه مى شود. و اين وجود داراى دو وجه است: يكى آن وجه و رويى كه به طرف دنيا دارد اين است كه به تدريج از قوه به فعل و از عدم به وجود درآيد و همين وجود نسبت به آن وجهى كه به خداى سبحان دارد امرى است غير تدريجى به طورى كه هر چه دارد در همان اولين مرحله ظهورش دارا اس____ت و ه_ي__چ ق___وه اى ك__ه ب___ه ط___رف ف_ع_لي_ت س__وق ده___د در آن ن_يس__ت.

مقتضاى آيات فوق اين است كه براى عالم انسانى با همه وسعتى كه دارد در نزد خداى سبحان وجودى جمعى باشد و اين وجود جمعى همان وجهى است كه گفتيم وجود هر چيزى به خداى سبحان داشته و خداوند كه آن را بر افراد افاضه نموده و در آن وجه هي__چ ف__ردى از افراد ديگر غايب نبوده و اف__راد ه__م از خ__دا و خ_داون_د هم از اف__راد غاي__ب نيست.

اين هم_ان حقيقت_ى است ك_ه خ_داون_د از آن تعبي__ر ب__ه «ملك__وت» ك__رده است.

اما اين وجه دنيايى انسان كه ما آن را مشاهده كرده و مى بينيم آحاد انسان و احوال و اعمال آنان به قطعات زمان تقسيم شده و بر مرور ليالى و ايام منطبق گشته و نيز اين كه مى بينيم انسان به خاطر توجه به تمتعات مادى زمينى و لذايذ حسى از پروردگار خود محجوب شده، همه اين احوال متفرع بر وجه ديگر زندگى است، كه سابق بر اين زن__دگ__ى و اي__ن زن__دگ__ى مت__أخ__ر از آن است و موقعيت اين نشئه موقعيت


1- المي________زان ج 33، ص 186.

ص:56

«يَكُونُ» و «كُنْ» را دارد.

اين نشئه دنيوى انسان مسبوق است به نشئه انسانى ديگرى كه عين اين نشئه است، جز اين كه آحاد موجود در آن محجوب از پروردگار خود نيستند و در آن نشئه وحدانيت پروردگار را در ربوبيت مشاهده مى كنند و اين مشاهده از طريق مشاهده نفس خودشان است، نه از طريق استدلال، بلكه از اين جهت است كه از او منقطع نيستند و حتى يك لحظه او را غايب نمى بينند و لذا به وجود او و به هر حقى كه از قبل او باشد اعتراف دارند، آرى قذارت شرك و لوث معصيت از احكام اين نشئه دنيايى است، نه آن نشئه. آن نشئه قائم به فعل خداست و جز فعل خدا كس ديگرى فعل ندارد (دقت فرماييد ! )

آيه مورد بحث اشاره مى كند به تفصيل يك حقيقت و به يك نشئه انسانى كه سابق بر نشئه دنيايى اوست، نشئه اى كه خداوند در آن نشئه ميان افراد نوع انسان تفرقه و تمايز قرار داده و هر يك از ايشان را بر نفس خود شاهد گ__رفت__ه است كه:

« اَلَسْتُ بِ__رَبِّكُ__مْ؟ آي__ا م__ن پ__روردگ__ار شما نيستم؟

قالوا بلى! گفتن_د: آرى!»

تقدم عالم ذر بر اين عالم، تقدم زمانى نيست، نشئه اى است كه به حسب زمان هيچ انفكاك و جدايى از نشئه دنيوى ندارد، بلكه با آن و محيط به آن است و سابقتى كه بر آن دارد سابقتى است كه «كُ_نْ» بر «فَ_يَكُ_ونُ» دارد.(1)

ع_ال_م ذر و هنگ_امه پيمان انسان در پيشگاه الهى

-ب_راى خ_دا عه__دى است به گ_ردن بش__ر ك_ه از آن ب_ازخ_واست خ_واه_د ك_رد!

« وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنٖيۤ ءادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَليۧ اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْؐ ؟ ق_الُوا بَلي شَهِدْنا...!» (172 / اعراف)

« ذكر كن براى مردم موطنى را كه در آن موطن، خداوند از بشر از صلبهايشان ذريّه شان را گرفت، به طورى كه احدى از افراد نماند مگر اين كه مستقل و مشخّص از ديگران باشد و همه در آن موطن جدا جدا از هم اجتماع نمودند و خداوند ذات وابسته به پروردگارشان را به ايشان نشان داد و عليه خود گواهشان


1- الميزان ج 16، ص 214.

ص:57

گرفت و ايشان در آن موطن غايب و محجوب از پروردگارشان نبوده و پروردگارشان هم از ايشان محجوب نبود، بلكه به معاينه ديدند كه او پ_روردگ_ارش__ان است، هم چن__ان كه هر موجود ديگ__رى به فط__رت خ__ود و از ناحيه ذات خود، پروردگار خود را مى يابد بدون اين كه از او محج__وب ب__اش__د!»

خ__طاب و ج__واب در ع_ال_م ذر از ب__اب زبان حال نيست، بلكه خطابى است حقيقى و ك__لامى است الهى.

مخاطبين در جمله « اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ؟ » همان كسانى اند كه گفتند: « بَلى شَهِدْنا!» و به مقتضاى اين آيه، بشر در قيامت اشهاد و خطاب خدا و اعتراف خود را به معاينه مى بيند و درك مى كند، هر چن_د كه در دنيا از آن و از ماسواى معرفت غافل بود.

در روز قيامت پرده هايى كه ميان بشر و پروردگارش حايل بود برچيده مى شود، بشر به خود مى آيد و دوباره اين حقايق را به مشاهده و معاينه درك مى كند و آنچه را كه ميانه او و پروردگارش گذشته بود به ياد مى آورد. خداوند بعد از جدا ساختن ابناء بشر از پدران، هر فردى را گواه خودش گرفت و با جمله « اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ؟ » مورد استشهاد را معلوم كرد، تا امرى را كه براى آن، ذريه بشر را استشهاد كرده مشخص شود و آن ربوبيت پروردگار ايشان است، تا در موقع پرستش به ربوبيت خداى سبحان شهادت دهند.

احتياج داشتن آدمى به پروردگارى كه مالك و مدبر است جزو حقيقت و ذات انسان است و فق__ر به چنين پروردگارى در ذات او نوشته شده و ضعف بر پيشانى اش مكت__وب گشت__ه و اين معن__ا بر هيچ انسانى كه كمترين درك و شعور انسانى را داشت__ه ب__اش__د پوشيده نيست. عالم و جاهل، صغير و كبير، شريف و وضيع، همه در اين درك مساوى ان__د. جمل__ه « بَلى شَهِدْنا ! » اعتراف انسانها است به اين كه اين مطلب را م__ا ش__اه__د ب__ودي__م و چني__ن شه_ادتى از م_ا واقع شد!

تم__امى اف__راد بش__ر م__ورد اي__ن استشه__اد واقع شده و يكايك ايشان به رب__وبي__ت پ___روردگ__ار اع_ت__راف ن_م___وده ان_د!(1)

روى ديگر آسمان ها و زمين و ظهور حقيقت موجودات


1- الميزان ج 16، ص 217.

ص:58

« وَ لِلّ__هِ غَيْ__بُ السَّم__واتِ وَ الاْرْضِ وَ م__ا اَمْ__رُ السّ_اعَ__ةِ... .» (77 / نحل)

ممكن است يك شى ء واحد داراى چند وجه باشد، يك وجه اش براى غير خويش شهادت باشد يعنى ظاهر باشد و وجه ديگرش غيب باشد و خلاصه موجود واحد هم غيب باشد و هم شهادت. معنى آيه فوق اين است كه خدا از آسمان ها و زمين چيزى مى داند كه خارج از حدود آن دو است. به معناى ديگر، مراد به غيب سماوات و ارض، غيبى است كه آسمان ها و زمين مشتمل بر آنند، يعنى غيبى است كه در داخل آن دو است، خلاصه اين كه آسمان و زمين دو روى دارند: يكى براى مردم مشهود است و روى ديگرش غايب و براى خدا مشهود؛ و به عبارت ديگر خدا از آن سوى آسمان ها و زمين كه براى بشر غايب است خبر دارد.

كلمه ساعت به معناى قيامت است كه به معناى دوم غيب، خود يكى از غيب هاى سماوات و ارض است، به دو دليل: اول براى اين كه خداى سبحان آن را در كلام خود غيب ناميده و چون قي__امت خ__ارج از آسم__ان و زمي__ن نيس__ت پس غيب به معناى دوم در ه_مي_ن آس_م_ان و زم_ين اس_ت.

در آن روز خ__دا بش__ر را خب__ر مى ده__د از آن چ__ه ك__ه در آن اختلاف مى كردند و روزى است ك__ه س__ري__ره و ب_اط__ن م__ردم آشك__ار مى گردد. روزى است كه آن چ__ه از حقايق در نشئه دنيا پنهان بود در آن جا ظاهر و آشكار مى گردد و پر واضح است كه اين حقايق هيچ يكش از پهناى آسمان ها و زمين بيرون نيست، بلكه اين حقايق ب__ه هم__راه آسم__ان ه__ا و زمي_ن ث_ابتند.(1)

مفهوم بقاى وجه الهى و فناى جن و انس

« كُ_لُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْ_هُ رَبِّ_كَ ذوُ الْجَ_لالِ وَ الاِكْرامِ! » (27 / الرحمن)

هر جنبنده داراى شعورى كه بر روى زمين است به زودى فانى خواهد شد. مدت و اجل نشئه دنيا با فناى جن و انس سر مى آيد و عمرش پايان مى پذيرد و نشئه آخرت طل__وع مى كن__د و ه_ر دو مطل_ب يعنى فناى جانداران صاحب شعور زمين و طلوع نشئ__ه آخ__رت كه نشئه جزاست، از نعمت ه__ا و آلاء خ__داى تع__الى است، چ__ون


1- الميزان ج 24، ص 200.

ص:59

زن_دگ_ى دني_ا حي__اتى است مق__دمى، براى غرض آخ__رت و معل___وم است كه انتقال از مق_دم__ه ب_ه غ_رض و نتيج__ه نعم_ت اس_ت.

حقيقت اين فنا انتقال از دنيا به آخرت و رجوع به خداى تعالى است، همچنان كه در بسيارى از آيات كريمه قرآن اين فنا به انتقال نامبرده تفسير شده و فهمانده كه منظور از آن، فناى مطلق و هيچ و پوچ شدن نيست.

و پروردگارت، عزّ اسمه، با همه جلال و اكرامش باقى مى ماند، بدون اين كه فناى موجودات اثرى در خود او يا دگرگونى در جلال و اكرام او باقى بگذارد. بنا بر اين كه مراد به وجه خدا هر چيزى باشد كه ديگران رو به آن دارند، كه قهرا مصداقش عبارت مى شود از تمامى چيزهايى كه به خدا منسوبند و مورد نظر هر خداج__ويى واق__ع مى گ__ردد، مانن__د انبي__اء و اولياء خدا و دين او و ثواب و قرب او و س__اي__ر چي__زه__ايى ك_ه از اين قبي__ل باشن__د.(1)

مفه_وم رؤي_ت خ__دا

« قالَ رَبِّ اَرِنىآ اَنْظُرْ اِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانى ...! »(143 / اعراف)

« عرض كرد: اى پروردگارم خ__ود را به من نشان بده تا بر تو بنگرم فرمود هرگز م__را نخ_واهى دي___د...!»

از نظر قرآن كريم خداى سبحان جسم و جسمانى نيست و هيچ مكان و جهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند و هيچ صورت و شكلى مانند و مشابه او ولو به وجهى از وجوه يافت نمى شود. و معلوم است كسى كه وضعش اين چنين باشد اِبصار و ديدن به آن معنايى كه ما براى آن قايليم به وى متعلق نمى شود و هيچ صورت ذهنيّه اى منطبق با او نمى گردد، نه در دنيا و نه در آخرت. پس معنى رؤيت خدا چيست؟ مراد به اين رؤيت قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است و تعبير آن به رؤيت براى مبالغه در روشنى و قطعيت آن است، چيزى كه هست بايد دانست حقيقت اين علم كه آن را علم ضرورى مى ناميم چيست؟ چون از هر علم ضرورى به رؤيت تعبير نمى شود مثلاً ما به علم ضرورى مى دانيم شهرى به نام لندن وجود دارد ولكن صحيح نيست به صرف داشتن اين علم بگوييم: « ما لندن را ديده ايم!»


1- الميزان ج 37، ص 204.

ص:60

از اين مثال روشن تر علم ضرورى به بديهيّات اوليه از قبيل (يك، نصف عدد دو است،) مى باشد، چه اين بديهيات به خاطر كلّيتى كه دارند محسوس و مادى نيستند و چون محسوس نيستند مى توانيم اطلاق علم بر آن ها بكنيم ولكن صحيح نيست آن ها را رؤيت بناميم و نيز تمامى تصديقات عقليه اى كه در قوه عاقله انجام مى گيرد و يا معانى كه ظرف تحققش وهم است كه ما اطلاق علم حصولى بر آن ها مى كنيم ولكن آن ها را رؤيت نمى ناميم، چرا؟ در ميانه معلومات ما معلوماتى است كه اطلاق رؤيت بر آن ها مى شود و آن معلومات به علم حضورى ما است، مثلاً مى گوييم: « من خود را مى بينم كه منم و مى بينم كه فلان چيز را دوست و بهمان چيز را دشمن مى دارم.» معناى اين ديدن ها اين است كه من ذات خود را چنين مى يابم و آن را بدون اين كه چيزى بين من و آن حايل باشد چنين يافتم.

اين امور نه به حواس محسوس اند و نه به فكر، بلكه درك آن ها از اين باب است كه براى ذات انسان حاضرند و درك آن ها احتياجى به استعمال فكر و يا حواس ندارد. تعبير از اين گونه معلومات به رؤيت، تعبيرى است شايع. هر جا كه خداى تعالى گفتگو از ديده شدنش كرده در همان جا خصوصياتى ذكر كرده كه از آن خصوصيات مى فهميم مراد از ديده شدن خداى تعالى همين قسم از علمى است كه خود ما هم آن را رؤيت و ديدن مى ناميم. خدا نزد هر چيزى حاضر و مشهود است و حضورش به چيزى يا به جهتى معين و به مكانى مخصوص اختصاص نداشته بلكه نزد هر چيزى شاهد و حاضر و بر هر چيزى محيط است، به طورى كه اگر به فرض محال كسى بتواند او را ببيند مى تواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چيزى و در باطن آن ببيند. اين است معناى ديدن خدا و لقاى او نه ديدن به چشم و ملاقات به جسم كه جز با روبرو شدن حسى و جسمانى و متعين بودن مكان و زمان دو طرف صورت نمى بندد.

آن مانعى كه ميانه مردم و خدا حايل شده همانا تيرگى گناهانى است كه مرتكب شده اند اين تيرگى ها است كه روى دلها - جانها - ى ايشان را پوشانده و نمى گذارد كه به مشاهده پروردگار خود تشرف يابند، پس معلوم مى شود اگر گناهان نباشند جان ها خداى را مى بينند نه چشم ها.

خداى تعالى در كلام خود رؤيتى را اثبات كرده كه غير از رؤيت بصرى و حسى است، بلكه يك نوع درك و شعورى است كه با آن حقيقت و ذات هر چيزى درك مى شود، بدون اين كه چشم يا فكر در آن به كار رود، شعورى اثبات كرده كه آدمى با آن شعور به وجود پروردگار خود پى برده و معتقد مى شود.

ص:61

البته آن علم كه از آن به رؤيت و لقاء تعبير شده تنها براى صالحين از بندگانش آن هم در روز قيامت دست مى دهد. قيامت ظرف و مكان چنين تشرفى است، نه دنيا كه آدمى در آن مشغول و پابند به پروريدن تن خويش و يكسره در پى تحصيل حوايج طبيعى خويشتن است. دنيا محل سلوك و پيمودن راه لقاء خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آيات اوست و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نايل نمى شود.

نكته قابل توجه اين است كه قرآن كريم اولين كتابى است كه از روى اين حقيقت پرده بردارى نموده و به بى سابقه ترين بيانى اين راز را آشكارا ساخته است. قهرا وقتى مسأله رؤيت خدا به آن معنا كه گفته شد در چند جاى قرآن براى قيامت اثبات شد، نفى ابدى در آن جمله: « لَنْ تَرانى ! » راجع به دنيا خواهد بود و معنايش اين مى شود مادامى كه انسان در قيد حيات دنيوى و به حكم اجبار در پى اداره جسم و تن خويش و برآوردن حوايج ضرورى آن است هرگز با چنين تشريفى مش__رف نمى ش__ود، ت__ا آن كه به طور كلى و به تمام معناى كلمه از بدنش و از توابع ب_دن_ش منقط__ع گ__ردد، يعن_ى بمي____رد.(1)

مفه_وم قرب و بُع_د و مق_ام ق_رب اله_ى

« ... اُولئِ_______كَ الْمُقَ__رَّبُ___ونَ ! » (11 / واقعه)

« ... آن ها مقربانند ! »

مسئله قرب و بعد دو معناى نسبى هستند كه اجسام به حسب نسبت مكانى به آن دو متصف مى شوند. در استعمال آن توسعه داده در زمان و غير زمان هم استعمال كرده اند. باز توسعه بيشترى داده و از اجسام و جسمانيات تجاوز كرده م__ع_ان_ى ح_ق_اي_ق را ه_م ب_ا آن دو، ت_وص_يف ك__رده ان_د.

كلمه «قُرب» در مورد خداى تعالى به خاطر احاطه اى كه به هر چيز دارد استعمال شده و خود خداى تعالى فرموده: « وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ! - ما از رگ گردن به او نزديك تريم ! » (16 / ق) اين معنا يعنى نزديك تر بودن خداى تعالى به من از خود من و به هر چيزى از خود آن چيز، عجيب ترين معنايى است كه از مفهوم قرب تصور


1- الميزان ج 16، ص 78.

ص:62

مى شود.

نيز از مواردى كه كلمه قرب در امور معنوى استعمال شده در مورد بندگان در مرحله بندگى و عبوديّت است و چون نزديك شدن بنده به خداى تعالى امرى است اكتسابى، كه از راه عبادت و انجام مراسم عبوديّت به دست مى آيد، تقرب به معناى آن است كه كسى بخواهد به چيزى و يا كسى نزديك شود. بنده خدا با اعمال صالح خود مى خواهد به خدا نزديك گردد و اين نزديكى عبارت است از اين كه در معرض شمول رحمت الهيه واقع شود و در آن معرض شر اسباب و عوامل شقاوت و م_حروم_يت را از او دور كنند.

و نيز اين كه مى گوييم: خداى تعالى بنده خود را به خود نزديك مى كند، معنايش اين است كه او را در منزلتى نازل مى كند كه از خصايص وقوع در آن منزلت، رسيدن به سعادت هايى است كه در غير آن منزلت به آن نمى رسد و آن سعادت ها عبارت است از اكرام خدا و مغفرت و رحمت او.

(مُقَرَّبون) بلندمرتبه ترين طبقات اهل سعادتند. چنين مرتبه اى براى كسى حاصل نمى شود مگر از راه عبوديت و رسيدن به حد كمال آن و عبوديت تكميل نمى شود مگر وقتى كه عبد تابع محض باشد و اراده و عملش را تابع اراده مولايش كند، هيچ چيزى نخواهد و هيچ عملى نكند مگر بر وفق اراده مولايش و اين همان داخل شدن در تحت ولايت خداست، پس چنين كسانى اولياء اللّه نيز هستند و اولياءاللّه ت_نه_ا ه_مي___ن ط__اي_ف__ه ان_د.(1)

مفه__وم روز و ك__ار روزانه الهى

« ... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فى شَأْنٍ ! » (29 / ال__رحم__ن)

« او هم_____ه روزه مشغ_____ول ك____ارى ن_____و اس_____ت! »

منظور از كلمه (يَوْم) در جمله (كُلَّ يَوْم - هر روز) احاطه خداى تعالى در مقام فعل و تدبير اشياء است، در نتيجه او در هر زمانى هست ولى در زمان نيست و در هر مكانى هست لكن در مكان نمى گنجد و با هر چيزى هست لكن نزديك به چيزى نيست. خ__داى تع__الى در ه__ر روز ك__ارى دارد، غير آن كارى كه در روز قبل داشت و


1- المي____________زان ج 37، ص 245.

ص:63

غير آن كارى كه روز بعدش دارد، پس هيچ يك از كارهاى او تكرارى نيست و هيچ شأنى از شؤون او از هر جهت مانند شأن ديگرش نيست، هر چه مى كند بدون الگو و قالب و نمونه مى كند، بلكه به ابداع و ايجاد مى كند و به همين جهت است كه خود را ب__دي__ع ن__امي__ده و ف__رم__وده: « ... بَ_دي_عُ ال_سَّم_واتِ وَ الاَْرْضِ - او كسى است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده! »(1)

نور اله_ى

مفهوم نور خدا و چگونگى ظهور و شمول آن


1- المي___زان ج 37، ص 207.

ص:64

« اَل_لّ___هُ نُ___ورُ السَّم___واتِ وَ الاْرْضِ مَثَ____لُ نُ__ورِهِ... . » (35/نور)

« خدا نور آسمان ها و زمين است، مَثَل نور او ... .»

نور چيزى است كه هر چيز محتاجِ نور و گيرنده نور را روشن مى كند و سپس با ظهور خود دلالت مى كند بر مظهرش و خداى تعالى هم اشياء را با ايجاد خود وجود و ظ_ه__ور م_ى ده_د و س_پس ب_ر ظ_هور وج_ود خ_ود دلال_ت م_ى كن_د.

بعد از آن كه خداى سبحان خود را نورى خواند كه آسمان و زمين از آن مستنير مى شوند و اين كه او مؤمنين را به نور زايدى اختصاص مى دهد و كفار از اين نور بهره اى ندارند، اينك در ادامه آيه فوق شروع مى كند به استدلال و احتجاج بر اين مدعا:

اما نور آسمان و زمين بودن خدا، دليلش اين است كه آنچه در آسمان ها و زمين است وجود خود را از پيش خود نياورده و از كس ديگرى هم كه در داخل آن دواست نگرفته اند، چون آن چه در داخل آسمان ها و زمين است در فاقه و احتياج مثل خود آن دو است، پس وجود آن چه در آسمان ها و زمين است از خدايى است كه همه احتياجات به درگاه او منتهى مى شود.

بنابراين، وجود آنچه در آن دو است همان طور كه خود را نشان مى دهد، نشان دهنده موجد خويش نيز مى باشد. پس وجود نور وى است كه هر چيز به وسيله آن نور مى گيرد، پس هر چيزى كه در اين عالم است دلالت مى كند بر اين كه در ماورايش چيزى است كه منزه از ظلمت است، آن ظلمتى كه خود آن چيز داشت و منزه از حاجت و فاقه اى است كه در خود او هست و منزه از نقص است كه از خود او منفك شدنى

ص:65

نيست.

اين زبان حال و مقال تمامى موجودات عالم است و همان تسبيحى است كه خداى تعالى به آسمان و زمين و آنچه در آن است نسبت مى دهد و لازمه آن نفى استقلال از تمامى موجودات غير خدا، _ و نفى هر اله و مدبر و ربّى غير خداست.

«كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ - همه دعا و تسبيح خويش دانند! » (41 / نور) اين آيه شريفه تسبيح را به عموم ساكنان زمين نسبت مى دهد، چه كافرشان و چه مؤمنشان و از اين تعبير معلوم مى شود كه در اين ميان دو نور است: يكى عمومى و ديگرى خصوصى. پس نورى كه خداى تعالى با آن خلق خود را نورانى مى كند مانند رحمتى است كه با آن به ايشان رحم مى كند، كه آن نيز دو قسم است: يكى عمومى و يكى خصوصى... همچنين مالكيت خدا دليل بر هر دو قسم نور است، يعنى اين كه او مالك آسمان ها و زمين است و بازگشت هرچيز به سوى اوست، هم دليل بر عموميت نور عام اوس__ت و هم دلي_ل بر اختص_اص نور خاص او به مؤمنين است.(1)

ن_ور عم_وم_ى اله_ى

« اَل_لّ___هُ نُ___ورُ السَّم___واتِ وَ الاْرْضِ مَثَ____لُ نُ__ورِهِ... . » (35/نور)

« خدا نور آسمان ها و زمين است، مَثَل نور او ... .»

خداى تعالى داراى نورى است عمومى، كه با آن آسمان و زمين نورانى شده و در نتيجه به وسيله آن نور در عالم وجود حقايقى ظهور نموده، كه ظاهر نبود و بايد هم چنين باشد، چون ظهور هر چيز اگر به وسيله چيز ديگرى باشد بايد آن وسيله خودش به خودى خود ظاهر باشد، تا ديگران را ظهور دهد و تنها چيزى كه در عالم به ذات خ__ود ظ_اه_ر و براى غ_ير خود م_ظهر ب_اشد ه_مان نور است.

خداى تعالى نورى است كه آسمانها و زمين با اشراق او بر آن ها ظهور يافته اند، هم چنان كه انوار حسى نيز اين طورند، يعنى آن ها ظاهرند و با تابيدن به اجسام ظلمانى و كدر آن ها را روشن مى كنند، با اين تفاوت كه ظهور اشياء به نور الهى عين وجود يافتن آن هاست ولى ظهور اجسام كثيف به وسيله انوار حسى غير اصل وجود آن هاست.(2)

مثال و شمول نور عمومى الهى


1- الميزان ج 29، ص 193.
2- المي_____________زان ج 29، ص 174.

ص:66

« اَل_لّ___هُ نُ___ورُ السَّم___واتِ وَ الاْرْضِ مَثَ____لُ نُ__ورِهِ... . » (35/نور)

« خدا نور آسمان ها و زمين است، مَثَل نور او ... .»

خداى تعالى كامل ترين مصداق نور مى باشد، اوست كه ظاهر بالذات و مظهر ماسواى خويش است و هر موجودى به وسيله او ظهور مى يابد و موجود مى شود. پس خداى سبحان نورى است كه به وسيله او آسمان ها و زمين ظهور يافته اند. در جمله « اَل_لّ___هُ نُ___ورُ السَّم___واتِ وَ الاْرْضِ ... ، » چون نور را اضافه كرده به آسمانها و زمين و آنگاه آن را حمل كرده بر اسم جلاله « اَللّهُ » و فرموده نور آسمان ها و زمين اللّه است منظورش اين بوده كه كسى خيال نكند كه خدا عبارت است از نور عاريتى قائم به آسمانها و زمين و يا از وجودى كه بر آن ها حمل مى شود. از اين جا استفاده مى شود كه خداى تعالى بر هيچ موجودى مجهول نيست، چون ظهور تمامى اشياء يا براى خود يا براى غير، ناشى از اظهار خدا است و اگر خدا چيزى را اظهار نمى كرد و هستى نمى بخشيد ظهورى نمى يافت، پس قبل از ه_ر چ_يز ظ_اه_ر ب_ال_ذّات خ_داس_ت.

آيه بعد براى تمامى موجودات تسبيح اثبات مى كند و لازمه آن اين است كه تمامى موجودات، خدا را مى شناسند، چون تسبيح و صلات از كسى صحيح است كه بداند چه كسى را تسبيح مى كند. پس مراد به نور، نور خداست، كه از آن نور عام عالمى منشأ مى گيرد، نورى كه هر چيزى به وسيله آن روشن مى شود و با وجود هر چيزى مساوى است و عبارت اخ__راى آن اس_ت و اين همان رحمت عام الهيه مى باشد.(1)

ن_ور خ_صوصى ال_هى

« اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ...!» (35/نور)

« خدا نور آسمانها و زمين است نور او همچون محفظه اى است كه در آن چراغى باشد و چراغ در شيشه اى، شيشه اى كه گويى ستاره اى است درخشان...!»


1- المي___زان ج 29، ص 176.

ص:67

در اين ميان نور خاصى است كه تنها مؤمنين با آن روشن مى شوند و به وسيله آن به سوى اعمال صالحه راه مى يابند و آن نور معرفت است، كه دلها و ديده ها در روزى كه دلها و ديده ها زيرورو مى شوند روشن مى گردد و در نتيجه به سوى سعادت جاودانه خود ه__داي__ت مى ش__ون__د و آن چ__ه در دني__ا برايشان غيب بود در آن روز برايشان عيان مى ش_ود.

خداى تعالى اين نور را به چراغى مثل زده كه در شيشه اى قرار داشته باشد و با روغن زيتونى در غايت صفا بسوزد و چون شيشه چراغ نيز صافى است، مانند كوكب درى بدرخشد و صفاى اين با صفاى آن (نور على نور) را تشكيل دهد و اين چراغ در خانه هاى عبادت آويخت__ه ب_اش_د، خانه هايى كه در آن ها مردانى مؤمن، خداى را تسبي__ح كنن__د، م_ردانى ك__ه تج__ارت و بي_ع ايش_ان را از ي_اد پروردگارشان و از عبادت خدا باز نمى دارد.

اين مثال صفت نور معرفتى است كه خداى تعالى مؤمنين را با آن گرامى داشته، نورى كه دنبالش سعادت هميشگى است و كفار را از آن محروم كرده و ايشان را در ظلماتى قرار داده كه هيچ نمى بينند، پس كسى كه مشغول با پروردگار خويش باشد و از م_تاع حي_ات دني_ا اع_راض كند به نورى از ناحيه خدا اختصاص مى يابد.(1)

مثال و شمول نور خصوصى الهى

« اَل_لّ___هُ نُ___ورُ السَّم___واتِ وَ الاْرْضِ مَثَ____لُ نُ__ورِهِ... ! » (35/نور)

«مَثَلُ نُورِهِ...،» اين آيه شريفه نور خدا را توصيف مى كند و معنايش نورى كه مال اوست مى باشد - و خود دليل بر اين است كه مراد وصف آن نور كه خود خداست نيست، بلكه مراد وصف آن نورى است كه خدا آن را افاضه مى كند، البته باز مراد آن نور عامى كه افاضه كرده و به وسيله آن هر چيزى ظهور يافته و عبارت است از وجودى كه هر چيزى را موجود كرده نيست، بلكه مراد به آن نور نورى است خاص كه خداى تعالى آن را تنها به مؤمنين اختصاص داده و آن به طورى كه از كلام استفاده م_ى ش_ود ح__قيقت اي_مان اس_ت.

در ساير موارد در قرآن كريم مى بينيم خداى سبحان اين نور خاص را به خود نسبت داده و اين نور همان ن__ورى است كه گفتي__م به مؤمنين اختصاص داده تا در راه


1- المي_______________زان ج 29، ص 174.

ص:68

به سوى پروردگارشان از آن استضائه كنند و آن نور ايمان و معرفت است. البته نور ايمان و معرفت در دل هاى مؤمنين نورى است ع__اريت__ى و مقتبس از نور خدا و قائم ب__ه آن و مستم___د از آن اس_ت.

« ... يَهْدِى اللّهُ لِنُ__ورِهِ مَ__نْ يَش__اءُ...! » (35 / ن__ور) خداى تعالى هدايت مى كند كسانى را ك__ه داراى كم__ال ايم__ان ب__اشن_د، ب__ه س__وى ن__ور خدا، نه كسانى را كه متصف به كف__ر ب_اشن_د و اين به خ_اط_ر ص_رف مشيّت اوست.(1)

نور ال_هى و اشراق روز قيامت

« وَ اَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها...! » (69 / زمر)

« و زمين به نور پروردگارش روشن مى شود...! »

اشراق ارض، به معناى نورانى شدن آن است. اشراق زمين به نور پروردگارش، آن حالتى است كه از خصايص روز قيامت است، از قبيل: كنار رفتن پرده ها و ظهور حقيقت اشياء و بروز و ظهور واقعيت اعمال، از خير يا شر، اطاعت يا معصيت، حق يا باطل، به طورى كه ناظران حقيقت هر عملى را ببينند، چون اشراق هر چيزى عبارت است از ظهور آن به وسيله نور و اين هم جاى شك نيست، كه ظهور دهنده آن روز خداى سبحان است، چون غير از خدا هر سبب ديگرى در آن روز از سببيّت ساقط است، پس اشياء در آن روز با نورى كه از خداى تعالى كسب كرده روشن مى شوند.و اين اشراق هر چند عمومى است و شامل تمامى موجودات مى شود و اختصاصى به زمين ندارد، ولكن از آن جايى كه غرض بيان حالت آن روز زمين و اهل زمين است، لذا تنها از اشراق زمين سخن گفت. مراد به زمين در عين حال زمين و موجودات در آن و متعلقات آن است.(2)

علم اله_ى

شمول علم الهى و ثبوت اشياء در كتاب مبين


1- المي_____________زان ج 29، ص 177.
2- المي___زان ج 34، ص 148.

ص:69

« يَعْلَ_مُ م_ا يَلِ_جُ فِ_ى الاَرْضِ وَ م__ا يَخْ__رُجُ مِنْه__ا وَ ما يَنْ_زِلُ مِ__نَ السَّم__اءِ وَ م__ا يَعْ_رُجُ فيها...! » (2 / سبأ)

« خدا علم دارد به آنچه در زمين فرو مى رود و از زمين بيرون مى شود و آنچه از آسمان فرو مى آيد و به آسمان بالا مى رود...! »

اين كنايه است از علم خدا به حركت هر ص_احب ح___ركت__ى و آن چ__ه انج__ام م_ى ده____د.

خداى تعالى عالم به غيب است و كوچك ترين موجود از علم او دور نيست، حتى سنگينى يك ذره معلق در فضا در همه آسمان ها و زمين از علم او پنهان نيست.

« وَ لااَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا اَكْبَرُ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينٍ - و نه كوچك تر از آن ذره و نه بزرگتر از آن مگر آن كه در كتاب مبين ثبت است!» (61 / يونس) اين جمله علم خدا را به تمامى م__وج__ودات تعمي__م مى ده__د، تا كس_ى نپندارد تنه__ا موجودات نظير ذره را مى داند، كوچك تر از آن و بزرگتر را نمى داند، نكته اى كه در اين آي__ه بدان اشاره كرده اين است كه اشياء هر چه باشند در كتاب مبين خدا ثبوتى دارند، كه دستخ__وش تغيير و تبديل نمى شود و انسان و هر موجود ديگر هر چند اجزاى دنيوى اش از ه__م مت__لاشى گ__ردد و به كلى آثارش از صفحه روزگار محو و نابود شود ب__از هم اعاده اش براى خ__دا ك__ارى ن__دارد، چ__ون همي__ن ن_اب_ود در كت_اب مبي__ن ب___ودى و ثب____وتى دارد.(1)

ك__رس_ى و م_راتب ع_لم ال_هى

« ... وَ لا يُحيطُ__ونَ بِشَ__ىْ ءٍ مِ_نْ عِلْمِ__هِ اِلاّ بِم_اش_اءَ وَسِ_عَ كُ__رْسِيُّ__هُ السَّم____واتِ وَ الاَرْضَ...! » (255 / بق__ره)


1- المي___زان ج 32، ص 250.

ص:70

« ... و به چيزى از علم او راه نمى يابند مگر به آن چ__ه خ__ود بخ__واه__د، قلمرو علم و ق__درتش آسم__ان ها و زمي__ن را ف__راگ__رفت__ه اس__ت...! »

علم هر چه هست از خداست و هر علمى هم كه نزد عالمى يافت شود آن هم از علم خداست. تنها اوست كه به روابط بين موجودات آگاه است، چون او موجودات و رابط آن ها را آفريده و اما بقيه اسباب و علل و مخصوصا علل و اسبابى كه از صاحبان عقلند هر چند كه دخل و تصرفى و علمى دارند، لكن هر چه دارند و آن را مورد استفاده قرار مى دهند خود مرتبه اى است از شؤون علم الهى و هر چه تصرف دارند خود شأنى است از شؤون تصرفات الهى و نحوه اى است از انحاء تدابير او، پس ديگر كسى نمى تواند به خود اجازه دهد بر خلاف اراده خداى سبحان و تدبير جارى در مملكتش قدمى بردارد و اگر برداشت همان از تدبير خداست.

كرسى مرتبه اى از مراتب علم است، در نتيجه از معانى محتمل كه براى وسعت هست اين معنا متعين مى شود كه اين مقام تمامى آنچه در آسمانها و زمين است، هم ذاتشان و هم آثارشان را حافظ است، پس وسعت كرسى خدا به اين معنى شد كه مرتبه اى است از علم خدا آن مرتبه اى كه تمامى عالم قائم بدان است و همه چيز در آن محف__وظ و ن__وشت__ه ش_ده اس_ت.(1)

قلمرو علم الهى

« وَ اِنْ تَجْهَ___رْ بِ__الْقَ___وْلِ فَ_اِنَّ__هُ يَعْلَ____مُ السِّ____رَّ وَ اَخْف____ى! » (7 / طه)

« اِنَّ اللّهَ عالِمُ غَيْبِ السَّمَواتِ وَ الاَرْضِ اِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ!» (38 / فاطر)

خداى تعالى در آيه، اول « جهر به قول» را آورده بعد اثبات علم نسبت به دقيق تر از آن يعنى «سرّ قول» نمود، سپس مطلب را ترقى داده علم او را نسبت به مخفى تر از سرّ اثبات فرموده، براى اين كه دلالت كند بر اين كه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگويى و علنى بدارى و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اين كه بر خودت هم پوشيده باشد خداى تعالى همه را مى داند.

آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند، چه به ظاهر و چه به پنهان


1- المي__زان ج 4، ص 230.

ص:71

و بنابراين آيه شريفه در ذكر علم به دنبال استوا بر عرش مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد مستل__زم اذن و رض__اى او ب__ه آن اس__ت و از نظ__ر ديگ__ر مستل__زم مشيّ__ت او ب__ه اي_ن نظ_امى است كه جريان مى يابد و اين همان تدبير است.

خدا عالم غيب آسمان ها و زمين است و او به آنچه در سينه ها پنهان است داناست و با شما بر طبق آنچه در باطن نهفته داريد، از عقايد و آثار اعمال معامله مى كند و بر طبق آن مح_اسب_ه مى نمايد، چه اين كه ظاهرتان با باطن مطابق باشد و چه مخ_الف باشد.(1)

نفوذ علم الهى

« ... اِذْ اَنْتُمْ اَجِنَّةٌ فى بُطُونِ اُمَّهاتِكُمْ...! » (32 / ن_جم)

« ... هنگ__امى ك_ه ب_ه ص_ورت جني_ن در شك_م م_ادرانت_ان ب_وديد... ! »

او داناتر است به شما آن زمان كه شما را از زمين انشاء كرد و او بود كه شما را در آغاز خلقت تان به اطوار و احوالى گونه گون متحول كرد و از مواد عنصرى زمينتان بگرفت و در آخر به صورت نطفه تان درآورده و در داخل رحم مادرتان بريخت. و او داناتر است به شما آن زمان كه شما جنين هايى در رحم مادرانتان بوديد، او مى داند حقيقت شما چيست و چه حال و وضعى داريد، چه اسرارى در نهانتان هست و مآل كارتان به كجا مى انجامد. وقتى خداى تعالى شما را بهتر از هر كس مى شناسد و از آغاز خلقت تان و سرانجام آن با خبر است، پ_س ديگ__ر بيه__وده خود را به پاكى نستاييد چ___ون او ب_هت__ر م_ى دان_د پ__اك و با تقوى كيست!(2)

اح_اط__ه اله__ى

«... وَ هُ____وَ مَعَكُ____مْ اَيْ___نَ م___ا كُنْتُ___مْ ! » (4 / حديد)

«... هر كجا باشيد او باشماست ! »


1- المي____زان ج 33، ص 78 و ج 27، ص 189.
2- الميزان ج 37، ص 86.

ص:72

او هر جا كه باشيد با شماست، براى اين كه به شما احاطه دارد و در هيچ مكانى و پوششى از او غايب نيستيد. احاطه خداى تعالى به ما تنها احاطه مكانى نيست، بلكه در همه احوال و اوقات نيز به ما احاطه دارد، لكن از آنجايى كه معروف ترين ملاك در جدايى چيزى از چيز ديگر و غايب شدنش از آن جدايى مكانى است، از اين جهت در آيه تنه__ا معيّ__ت را ذك__ر ك__رد، وگرنه نسبت خداى تعالى به مكان ها و زمان ها و اح_وال ي____ك نسب____ت اس__ت.(1)

وحدانيت (توحيد)

ت_وحيد م_ختص قرآن و ريشه تمامى معارف و اصول و فروع و اخلاق اسلامى


1- المي___زان ج 37، ص 303.

ص:73

« قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَللّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوا اَحَدٌ ! »(1 تا4 / اخلاص)

اين سوره خداى تعالى را به احديّت ذات و بازگشت ماسوى اللّه در تمامى حوايج وجودى اش به سوى او و نيز به اين كه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شريك او نيست، مى ستايد. اين توحيد قرآنى توحيدى است كه مختص به خود قرآن كريم است و تمامى معارف اصولى و فروعى و اخلاقى اسلام بر اين اساس پى ريزى شده است.

اَحَد: اين كلمه در مورد چيزى و كسى به كار مى رود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خ_ارج و ن_ه در ذه_ن و اصولاً داخل اع_داد نشود.

صَمَد: اصل در معناى كلمه صمد، قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است. پس خداى تعالى سيد و بزرگى است كه تمامى موجودات عالم در تمامى حوايجشان قصد او مى كنند. وقتى خداى تعالى پديدآرنده همه عالم است و هر چيزى كه داراى هستى است هستى را خدا به او داده، پس هر چيزى كه نام «چيز» صادق بر آن باشد، در ذاتش و صفاتش و آثارش محتاج به خداست و در رفع حاجتش قصد او مى كند. پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود صمد است، يعنى هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمى كند مگر آن كه منتهاى مقصدش اوست و نجاح مطلب و برآم__دن حاجتش به وسيل__ه اوس__ت و تنها خ__داى تع__الى صمد على الاطلاق است!

هر يك از دو جمله « هُوَ اللّهُ اَحَدٌ! » و « اَللّهُ الصَّمَدُ! » مستقلاً كافى در تعريف خداى تعالى است، چون مقام، مقام معرفى خدا به وسيله صفتى است كه خاص خود او

ص:74

باشد، پس معنى چنين است كه معرفت به خداى تعالى حاصل مى گردد چه از شنيدن جمله « هُوَ اللّهُ اَحَدٌ !» و چه از شني_دن « اَللّهُ الصَّمَدُ !»

اي__ن دو آي__ه ش__ريف__ه در عي__ن ح__ال ه__م ب__وسيل__ه صفات ذات، خداى تعالى را مع__رف__ى ك__رده و ه__م ب__ه وسيل__ه صف__ات فعل، جمله « هُوَ اللّهُ اَحَدٌ! » خدا را به صفت احديّت ت_وصي_ف ك_رده، ك_ه اح__ديّت عين ذات است و جمله «اَللّهُ الصَّمَدُ! » او را به صفت صمديّت توصيف كرده كه صفت فع_ل است.

«لَ_مْ يَ_لِ_دْ وَ لَ_مْ يُ_ولَ_دْ وَ لَ_مْ يَكُنْ لَهُ كُفُوا اَحَدٌ!» اين دو آيه كريمه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كند، كه چيزى را بزايد و يا بگو ذاتش متجزى گردد و جزئى از ذاتش از او جدا گردد، حال آن چيز و آن جزء هر سنخى كه مى خواهد داشته باشد و جدا شدنش از خدا به هر معنايى كه مى خواهى تصور كن.

و نيز اين دو آيه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كنند كه خود او از چيزى متولّد و مشت_ق ش_ده ب_اش_د، ح__ال اي_ن ت__ول__د و اشتق_اق ب_ه ه_ر معن_ايى ك__ه اراده ش__ود و نيز اين معنى را نفى مى كنند كه براى خدا كفوى باشد كه برابر او در ذات و يا در فعل باشد، يعنى مانند خداى تعالى بيافريند و تدبير نمايد و احدى از صاحبان اديان و غير ايشان قائل به وجود كفوى در ذات خدا نيست، يعنى احدى از دينداران و بى دينان نگفته اند كه واجب الوجود عزّ اسمه متعدد است و اما در فعل يعنى تدبير بعضى ق__ايل ب_ه آن ش_ده ان_د.(1)

مفهوم ذات واحد

« ... وَ ما مِنْ اِلهٍ اِلاّ اِلهٌ واحِدٌ ! » (73 / م____ائ____ده)

« ... هي___چ معب_____ودى ج____ز خ_____داى يكت____ا نيس___ت ! »

ذات پروردگار متعال ذاتى است كه به هيچ وجه پذيراى كثرت نيست، احدىّ الذات است و در لحاظى هم كه متصف به صفات كريمه عليا و اسماء حسنى مى شود در آن لحاظ هم متكثر نيست و آن صفات چيزى را بر ذات نمى افزايند. خود صفات هم كه روشن است اگر به يكديگر اضافه شوند موجب تعدد و تكثر در ذات نمى گردند، وقتى نه از ناحيه اضافه صفت به ذات و نه از ناحيه اضافه صفت به صفت،


1- المي___________________زان ج 40، ص 445.

ص:75

تكثر نمى يابد، پس بايد گفت خداى تعالى احدى الذات است، كه نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تكثر نيست و نيز بايد گفت خداى تعالى در ذات مقدّسش چنان نيست كه از دو چيز تركيب يافته باشد. و هرگز نمى توان آن حقيقت را به چيزى تجزيه كرد و نيز نمى توان با نسبت دادن وصفى به آن جناب او را به دو چيز يا بيشتر تجزيه نمود. زيرا هر چيزى را بخواهيم در عالم فرض و يا در عالم وهم و يا در عالم خارج به آن حقيقت بيفزاييم او خود با آن چيز معيت دارد و از آن جدا نيست.

اين كه گفتيم خداى تعالى واحد و هم احدىّ الذات است، مراد وحدت عددى كه در ساير موجودات عالم داراى كثرتند به كار مى رود، نيست. خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود. زيرا اين كثرت و اين سنخ وحدت هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات خدايند و اين جمله «وَ ما مِنْ اِلهٍ اِلاّ اِلهٌ واحِدٌ،» تأكيد بليغى است در توحيد، به طورى كه هيچ عبارت ديگرى بهتر از اين تأكيد را نمى رساند.

در عالم وجود اصلاً و به طور كلى از جنس معبود (اله) يافت نمى شود مگر معبود يكتايى كه يكتايى اش يكتايى مخصوصى است كه اصلاً قبول تعدد نمى كند نه در ذات و ن_ه در ص_فات، ن_ه در خ_ارج و ن_ه به حسب فرض.

و اين همان توحيد قرآن است چه قرآن در اين آيه و آيات ديگر خود تنها اين توحيد را خالص و صحيح مى داند و توحيد ساير اديان را مخدوش و غير خالص مى داند و اين معانى از معانى لطيف و دقيقى است كه قرآن مجيد درباره حقيقت معن__ى ت__وحي__د ب_ه آن اشاره فرموده است. (1)

تعليم_ات قرآن در توحيد

« ... وَ ما مِنْ اِلهٍ اِلاّ اِلهٌ واحِدٌ ! » (73 / م____ائ____ده)

« ... هي___چ معب_____ودى ج____ز خ_____داى يكت____ا نيس___ت ! »

قرآن در تعاليم عاليه خود وحدت عددى را از پروردگار (جل ذكره) نفى مى كند و جهتش اين است كه لازمه وحدت عددى محدوديّت و مقدوريّت است و واحدى كه وحدتش عددى است جز به اين كه محدود به حدود مكانى و زمانى و هزاران حدود ديگر باشد و جز به اين كه مقدور و محاط ما واقع شود تشخيص داده نمى شود و قرآن


1- المي________زان ج 11، ص 119.

ص:76

خداى تعالى را منزه از اين مى داند كه محاط و مقدور چيزى واقع شود و كسى بر او احاطه و تسلط بيابد.

خداى تعالى، بنابر تعليم عالى قرآن، منزه از مقهوريّت است بلكه قاهرى است كه هي__چ گ__اه مقه__ور نم_ى ش__ود، از اين جهت نه وحدت عددى و نه كثرت عددى در حق او تص_ور ن__دارد و لذا در ق__رآن مى ف__رم__اي__د: « هُ__وَ الْ_واحِ__دُ الْقَهّارِ!» (16 / رع_د)

آيات قرآن مجيد تنها وحدت فرديّه را از بارى تعالى نفى نمى كند، بلكه ساحت مقدس او را منزه از همه انحاء وحدت مى داند، چه وحدت فرديه كه در قبال كثرت فرديه است و چه وحدت نوعيه و جنسيه يا هر وحدت كلى ديگرى كه در قبال كثرتى اس_ت از ج_نس خود.

بنابر تعليمات قرآن، هيچ چيز خداى تعالى را به هيچ وجه نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال نمى تواند مقهور و مغلوب و محدود در حدى كند از اين جهت وحدت او عددى نيست. آرى از نظر قرآن او قاهرى است فوق هر چيز و در هيچ شأنى از شؤون خود محدود نمى شود، وجودى است كه هيچ امرى از امور عدمى در او راه ن_دارد و ح_ق__ى است كه مشوب به هي__چ ب_اطل_ى نم__ى گ___ردد.

زنده اى است كه مرگ ندارد. دانايى است كه جهل در ساحتش راه ندارد. قادرى است كه هيچ عجزى بر او چيزه نمى شود. مالكى است كه كسى از او چيزى را مالك نيست. عزيزى است كه ذلت برايش نيست. و ملكى است كه كسى را بر او تسلطى نيست. يكى از تعليمات عاليه قرآن همين است كه براى پروردگار از هر كمالى خالص آن را قايل است و ساحت مقدسش را از هر نقصى مبرا مى داند.

خداى تعالى به اين معنا واحد است كه از جهت وجود طورى است كه محدود به حدى نمى شود تا بتوان برون از آن حد فرد دومى برايش تصور كرد و خود همين معنا است مفهوم و مقص__ود از آيات سوره توحيد:

« قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ. اَللّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَ__مْ يَكُ__نْ لَ__هُ كُفُ__وا اَحَ_____دٌ! »

ه__ويّ__ت پ__روردگ__ار متع__ال طورى است كه فرض وجود كسى را كه هويتش از جهت__ى شبي__ه ه__وي__ت او ب__اش__د رف__ع مى كن__د. هيچ آفريده اى نمى تواند آفريدگار را آن طور كه هست توصيف كند.

قرآن وحدتى را ثابت مى كند كه به هيچ معنا فرض كثرت در آن ممكن نيست، نه در ذات و نه در ناحيه صفات و بنابراين آنچه در اين باب از ذات و صفات فرض شود

ص:77

قرآن همه را عين هم مى داند، يعنى صفات را عين هم و همه آن ها را عين ذات مى داند، لذا مى بينيم آياتى كه خداى تعالى را به وحدانيت ستوده دنبالش صفت قهّاريّت را ذكر كرده است ت__ا بفهم__ان_د وح_دتش ع_ددى نيست.(1)

اله واحد و مفهوم لااله الا اللّه

« وَ اِلهُكُ_مْ اِلهٌ واحِدٌ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ...!» (163 / بقره)

« و معب__ود شما معبودى يگ__انه است و جز او معبودى نيست...!»

مفهوم وحدت از مفاهيم بديهى است، چيزى كه هست موارد استعمال آن مختلف است. مى گوييم خدا واحد است به خاطر اين كه صفتى كه در اوست مثلاً الوهيّت او - صفتى است كه احدى با او در آن صفت شريك نيست. علم و قدرت و حيات و ساير صف__اتش او را متكث__ر نمى كن__د. تكث__رى ك__ه در صف__ات او هس__ت تنه__ا تكثر مفهومى است وگرنه علم و ق__درت و حي__اتش يك__ى است. آن ه__م ذات اوس__ت و هيچ يك از آن ها غير ديگرى نيس__ت، بلك__ه او ع__ال__م اس__ت به قدرتش و قادر است به حياتش و حىّ است به علمش، به خلاف ديگران كه اگر قادرند به قدرتشان قادرند و اگر ع_المن_د ب_ه علمش_ان ع_المن_د، خلاصه صفاتشان، هم مفهوما مختلف است و هم عينا.

بسا مى شود كه چيزى از ناحيه ذاتش متصف به وحدت شود، يعنى ذاتش ذاتى باشد كه هيچ تكثرى در آن نباشد و بالذات تجزى را در ذاتش نپذيرد. اين گونه وحدت همان است كه كلمه احد را در آن استعمال مى كنند و مى گويند خداى تعالى اح_دى ال_ذات اس_ت.

جمل__ه « اِلهُكُ__مْ اِل__هٌ واحِ__دٌ! » با هم__ه ك__وت__اهى اش مى فهم__اند كه الوهيّت مخت__ص و منحص__ر به خ__داى تع__الى است و وحدت او وحدتى است مخصوص، وح__دتى كه لايق س_احت ق_دس اوس__ت.

جمله «لاآاِلهَ اِلاّ هُوَ!» در سياق نفى الوهيّت غير خداست يعنى نفى الوهيّت آن آلهه موهومى كه مشركين خيال مى كردند اله هستند، نه سياق نفى غير خدا و اثبات وجود خداى سبحان. قرآن كريم اصل وجود خداى تعالى را بديهى مى داند، يعنى عقل براى


1- المي____________زان ج 11، ص 150.

ص:78

پذيرفتن وجود خداى تعالى احتياج به برهان نمى بيند و هر جا از خدا صحبت كرده عنايتش همه در اين است كه صفات او را از قبيل وحدت و يگانگى و خالقيّت و علم و ق_درت و صف_ات ديگ_ر او را اثب_ات كند.(1)

اله جهان، اله انسان: اله واحد

« اِنَّ ف__ى خَلْ__قِ السَّم__اواتِ وَ الاَرْضِ وَ اخْتِ__لافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ وَ... لاَياتٍ لِقَ__وْمٍ يَعْقِلُ____ونَ !» (164 / بق__ره)

« ب__ه درست__ى در خلق__ت آسم__ان ه__ا و زمي__ن و اخت__لاف ش__ب و روز و... آي______ات__ى اس___ت ب__راى م___ردم__ى ك__ه تعق___ل كنن__د! »

براى هر موجودى از اين موجودات، الهى است و اله همه آن ها يكى است. اين اله يگانه و واحد، همان اله انسان است. اين آسمانها كه بر بالاى ما قرار گرفته و اين زمين كه ما را در آغوش گرفته، با همه عجايبى كه در آن است و با همه غرايبى كه در تحولات و انقلابهاى آن از قبيل اختلاف شب و روز و جريان كشتى ها در درياها و نازل شدن بارانها و وزيدن ب__اده__اى گردنده و گردش ابرهاى تسخير شده، وجود دارد، همه ام__ورى هستن__د ف__ى نفس__ه ني__ازمن__د به صانعى كه ايجادشان كند، پس براى هر يك از آن ها الهى است پديد آورنده.

نظامى كه در عالم است كه در جريانش حتى به يك نقطه استثناء برنمى خوريم، نظامى كه نه تا كنون و نه هيچ وقت عقل بشر به كرانه اش نمى رسد و مراحلش را طى نمى كند اگر از خردترين موجودش چون مولكول شروع كنى تا برسى به منظومه شمسى و كهكشانها، بيش از يك عالم و يك نظام نمى بينى. و اگر از بالا شروع كنى و در آخر ذره اى از آن را تجزيه كنى تا به مولكول برسى باز مى بينى از آن عالم واحد و آن نظام واحد و آن تدبير متّصل چيزى كم نشده، يا اين كه هيچ دوتا از اين موجودات را مثل هم نمى بينى. پس روبرهم عالم يك چيز است و تدبير حاكم بر سراپاى آن متّصل است و تمامى اجزايش مسخر يك نظام است، هر چند كه اجزايش بسيار و احكامش مختلف است: «وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ!» (111 / طه) پس اله عالم كه پديد آورنده آن و مدبر امر آن اس_ت، ن_يز ي_كى است.

انسان، كه يكى از پديده هاى زمينى است، در پديد آمدنش و بقايش بغير اين نظام كلى كه در سراسر عالم حكمفرماست و با تدبيرى متصل سراپاى عالم را اداره مى كند، به


1- الميزان ج 2، ص 341.

ص:79

نظام ديگرى احتياج ندارد. پس وقتى نظام هستى انسان و همه عالم يكى است، نتيجه مى گيريم ك_ه ال_ه و پ_دي_دآورن_ده و م_دب_ر آن، همان اله و پديد آورنده و مدبر امر انسان است.(1)

واحد و قهار بودن خدا

« وَ م_____ا مِ____نْ اِل___هٍ اِلاَّ اللّ___هُ الْ__واحِ____دُ الْقَهّ____ارُ !» (65 / ص)

« و هيچ معبودى جز خداى واحد قهار نيست!»

جمله فوق، الوهيّت - كه عبارتست از معبوديت به حق - را از تمامى آله نفى مى كند و اما اثبات الوهيت براى خداى تعالى، امرى است كه بعد از انتفاء الوهيت از غير خدا قهرا و خود به خود حاصل است، چون بين اسلام و وثنيت در اصل اين كه معبود به حقى وجود دارد اختلاف و نزاعى نيست، نزاعى كه هست در اين است كه آن اله و معبود به حق اللّه تعالى است، يا غير اوست؟

دو اسم «اَلْواحِدُ الْقَهّارُ» وحدانيت خدا را در هستى و قهرش بر هر چيز را اثبات مى كند، به اين بيان كه مى فرمايد: خداى تعالى موجودى است كه هيچ موجودى وجودش مانند او نيست و چون او كمال لايتناهى دارد، كمالى كه عين وجود اوست، پس او غنّى بال__ذات و عل__ى الاط__لاق است و غي__ر او ه__ر چ__ه ب__اش__د فقي__ر و محتاج به او است، آن هم نه تنها از يك جهت، بلك__ه محت__اج به اوس__ت از هر جه__ت، از جهت وجود و از جهت آثار وجود، غير او هر چ__ه دارد نعمت و افاضه خداى سبحان و قاهر بر كل است، پس خدا قاهر بر هر چيز و بر طبق اراده خويش است و هر چيزى مطيع خدا در اراده او و خاضع خدا در مشيت اوست.

اين خضوع ذاتى كه در هر موجود است همان حقيقت عبادت است، پس اگر جايز باشد براى چيزى در عالم هستى عملى به عنوان عبادت انجام داد، عملى كه عبوديت و خضوع آدمى را مجسم سازد، همان عمل عبادت خداى سبحان است. چون هر چيز ديگرى به غير او فرض شود، مقهور و خاضع براى اوست و از خود مالك هيچ چيز نيست، نه مالك خويش است نه مالك چيز ديگر و در هستى خودش و غير خودش، و نيز در آثار هستى استقلال ندارد، پس نتيجه مى گيريم كه تنها خداى سبحان معب__ود ب_ه ح__ق اس_ت و لاغي____ر.(2)

ال_ه واح_د، رب آسمان ها و زمين و موجودات و مشارق


1- المي___زان ج 2، ص 346.
2- المي___زان ج 34، ص 34.

ص:80

« اِنَّ اِل__هَكُ__مْ لَ___واحِ__دٌ !» (4 / صافّات)

« كه قطعا معبود شما يكتاست!»

معبود شما انسان ها يكى است. و معبود شما پروردگار آسمان ها و زمين است. ملاك در الوهيت اله كه عبارت است از معبود به حق بودن او اين است كه او رب و مدبر امر عالم باشد. وقتى مدبر و مالك آسمان ها و زمين و موجودات بين آن دو خداست، كه در همه آن ها دخل و تصرف مى كند، پس معبود به حق در همه عالم نيز هموست. و چگونه نباشد؟ با اين كه او براى اين كه وحى خود را به پيامبرش برساند، در آسمان ها تصرف مى كند و در ساكنان آسمان حكم مى راند و ملائكه صافّات در بين آسمان و زمين كه محل رخنه شيطان هاست صف مى بندند و آن ها را با اِعمال زجر، از مداخله در كار وحى منع مى كنند و اين خود تصرف اوست در بين آسمان و زمين و شيطان ها. آن فرشتگان وحى را بر پيغمبر وى تلاوت مى كنند و اين تلاوت خود تكميل مردم و تربيت آنان است. به هر حال در وحى به تنهايى هم تصرف در عالم آسمان ها است و هم تصرف در زمين و موجودات بين آن دو و چون چنين است، پس خدا به تنهايى رب تمامى عالم و مدير امور آن است و در نتيجه معبود واحد هم هموست.(1)

معب__وديّ_ت

اعتبار عبوديت براي خداي سبحان


1- المي___زان ج 33، ص 196.

ص:81

«... فَ_أِنَّ_هُ_مْ عِب__ادُكَ... ! » (118 / مائده)

«... آنان بندگان تواند... ! »

در قرآن كريم آيات بسيار زيادى است كه مردم را بندگان خدا حساب كرده و اساس دعوت دينى را بر همين مطلب بنا نهاده كه مردم همه بندگان و خداى تعالى مولاى حقيقى ايشان است، بلكه چه بسا از اين نيز تعدى كرده و همه آن چه را كه در آسمان ها و زمين است به همين سمت موسوم كرده و نظير همان حقيقتى كه از آن به اسم ملائكه تعبي__ر شده و حقيق__ت ديگرى كه قرآن شريف آن را جن ناميده و فرموده: « اِنْ كُ___لُّ مَ_نْ فِ_ى السَّم___واتِ وَ الاَرْضِ اِلاّ اتِ___ى الرَّحْمنِ عَبْدا ! » (93 / مريم)

خداى سبحان به تمام معناى كلمه و حقيقةً مالك هر چيزى است كه كلمه (چيز) بر آن اطلاق مى شود، چه هيچ موجودى جز خداى سبحان خود و غير خود را و هم چنين نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشورى را مالك نيست، مگر آن چه را كه خدا تمليك كند، البته تمليكى كه مالكيت خود او را باطل نمى كند. و همچنين قادر است بر آن چيزى كه بندگان را بر آن قدرت داده است.

همين سلطنت حقيقى و ملكيت واقعى پروردگار منشأ وجوب انقياد موجودات و مخصوصا آدميان در برابر اراده تشريعى اوست و دستوراتى كه او برايشان مقرر فرموده، چه دستوراتى كه درباره كيفيت عبادت و سنتش داده و چه قوانينى كه باعث صلاح امر آنان و مايه سعادت دنيا و آخرتشان مى باشد جعل فرموده است. از آنجايى كه

ص:82

خداى سبحان مالك تكوينى و على الاطلاق است و كسى جز او مالك نيست از اين جهت جايز نيست در مرحله عبوديّت تشريعى - نه تكوينى - كسى جز او پرستش شود، چنانكه خودش فرموده: « وَ قَض_ى رَبُّكَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ! » (23 / اسراء)(1)

معبود در آسمان ها و معبود در زمين

«وَ هُ___وَ الَّ__ذى فِ__ى السَّم_اءِ اِل__هٌ وَ فِ__ى الاَرْضِ اِل__هٌ!» (84 / زخ_____رف)

او كسى است كه در آسمان ها معبود مستحق عبادت است و همو در زمين معبود، ي_عنى م_ستح_ق م_عب_ودي_ت اس_ت.

اله بودن خدا در آسمان و زمين به معناى آن است كه الوهيت او متعلق به آسمان ها و زمين است، نه به اين معنى كه او در آسمانها و زمين و يا در يكى از آن دو مكان جاى دارد. در اين آيه شريفه مقابله اى نسبت به آله اى كه مشركين براى آسمان و زمين اثبات مى كنند به كار رفته و مى فرمايد در همه آسمانها و زمين جز او اله و معبودى نيست.(2)

تذلّل ذاتى موجودات در برابر خ_دا

«وَ لِلّهِ يَسْجُ__دُ مَ_نْ فِ__ى السَّم__واتِ وَ الاَرْضِ طَ__وْع__ا وَ كَ__رْه__ا وَ ظِللُهُمْ بِ__الْغُ__دُوِّ وَ الاْص__الِ ! » (15 / رع____د)

«ه__ر چ__ه در آسم__ان ها و زمي__ن است، به رغب__ت يا ك__راه__ت، با سايه هاشان ب__ام____داد و شب____انگ__اه__ان سج____ده خ____دا م_ى كنن____د.»

تذلّل و تواضع عامه موجودات در برابر ساحت پروردگار خود خضوع و تذلّل ذاتى است، كه هيچ موجودى از آن منفك و آن از هيچ موجودى متخلف نيست. پس به طور مسلم خضوع موجودات به طوع و بدون سفارش خواهد بود و هيچ موجودى از خود، هيچ چيز ندارد تا درباره اش كراهت و يا امتناع و سركشى تصور شود.

موجودات عالم ما در جميع شؤون راجع به خودشان ساجد و خاضع در برابر امر خدا هستند، ولكن در پاره اى از شؤون كه مخالف طبيعت آن هاست از قبيل مرگ و فساد


1- المي___زان ج 12، ص 238.
2- المي_زان ج 35، ص 205.

ص:83

و بطلان آثار و آفات و مرض ها و امثال آن سجود و خضوع شان كرها و در آنچه كه م__واف__ق طب__ع آن هاست از قبيل حيات و بقاء و رسيدن به هدف و پيروزى و كمال، به طور طوع و انقياد و مانند خضوع ملائكه است كه خدا را در آن چه كه دستورشان مى دهد نافرمانى ننم__وده و آن چه دست__ور بگي__رند عم__ل مى كنن_د.(1)

مفه_وم سج_ده موجودات در برابر خ_دا

« وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الاَرْضِ طَوْعا وَ كَرْها وَ ظِللُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الاْص___الِ!» (15 / رع___د)

اعمال اجتماعى اى كه انسان به منظور اغراض معنوى انجام مى دهد، مثلاً زمين ادب بوسيدن كه به منظور نهايت ذلت و افتادگى سجده كننده، در قبال عزت و علوّ مقام مسجود انجام مى شود، نام اين اعمال را به غرضهاى آن ها نيز داده و غرضها را به همان نام مى نامند. همان طور كه بر زمين و به خاك افتادن را سجده مى گويند، تذلّل را هم سجود مى گويند، همه اين ها به اين عنايت است كه برسانند كه منظور از اين اعمال اجتماعى همان غرضها و نتايج آن است.

قرآن كريم اين گونه اعمال و نظاير آن از قبيل قنوت و تسبيح و حمد و سؤال و امثال آن را به همه موجودات نسبت مى دهد. فرق ميانه اين امور، در صورت انتسابش به موجودات و همين امور در صورت وقوعش در ظرف اجتماع بشرى اين است كه غايات و غرض هاى آن ها در قسم اول به حقيقت معنايش موجود است، به خلاف قسم دوم، كه غرض از آن امور، به نوعى از وضع و اعتبار تحقق مى يابد. ذّلت موجودات و افتادگى آن ها در برابر ساحت عظمت و كبريايى خداوند ذلت و افتادگى حقيقى است، به خلاف برو افتادن و زمين ادب بوسيدن در ظرف اجتماعى بشرى كه بر حسب وضع و اعتبار، ذلت و افتادگى است.(2)

مفهوم سجده سايه ها چيست؟


1- الميزان ج 22، ص 214.
2- المي_______________زان ج 22، ص 213.

ص:84

« وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الاَرْضِ طَوْعا وَ كَرْها وَ ظِللُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الاْص___الِ!» (15 / رع___د)

ق_رآن مجي_د افت_ادن س_اي_ه اجسام را در صبح و شام بر زمين سجده ناميده و براين اساس است كه در اين حال معناى سجده ذاتى را كه در ذوات اشياء است با مثال حسى ممثل نموده و حس آدميان بسيط را براى درك معناى سجده ذاتى بيدار مى كند و براى چنين مردمانى راه انتقال به اين حقيقت عقلى و غير حسى را آسان مى سازد.

منظور از نسبت دادن سجده به سايه اجسام بيان سقوط سايه ها بر زمين و مجسم نمودن افتادگى سجود و افتادن است، نه اين كه مقصود تنها و تنها بيان اطاعت تكوينى سايه در جميع احوال و آثارش باشد. اين مطلب يك كلام شعرى و تصويرى خيالى نيست كه قرآن در دعوت حق خود متوسل به آن شده باشد. حقايقى كه عالى تر از اوهام و ثابت و استوار در نظر عقل سليم است و به طبع خود از افق محسوسات و حواس دور است و نمى شود آن را تجسم نمود و در پاره اى موارد كه ممكن باشد براى حس نوعى ظهور يافته به وجهى تمثل و تجسم يابد، در چنين موارد البته بايد از حس استمداد نموده صاحبان فهم ساده و عقل بسيط را از راه حس متوجه آن حقايق نمود و آن گاه ايشان را از اين راه منتقل به مرحله عقل سليم كه مسؤول درك حقايق و معارف حقيقى است ساخت و اين قسم حس و خيال، حس و خيال حق است، كه حق و حقايق مؤيد آن است و اعتماد به آن، شعر و خيالبافى و يا باطل شمرده نمى شود. اين كه مى بينيم خداى تعالى براى سايه گسترده از اجسام در صبح و شام سجده قائل شده، از همين باب است، چون اين سايه ها نيز مانند صاحبان شعورند كه به منظور سجده به زمين مى افتند.(1)

مفهوم سجده رويي_دنى ها

« وَ النَّجْ_____مُ وَ الشَّجَ____رُ يَسْجُ_____دانِ ! » (6 / ال_رحم____ن)

« گياه و درخت براى خدا سجده مى كنند ! »


1- المي_______زان ج 22، ص 213.

ص:85

منظور از اين سجده خضوع و انقياد اين دو موجود است، براى امر خدا، كه به امر او از زمين سر برمى آورند و به امر او نشو و نما مى كنند، آن هم در چارچوبى نشو نما مى كنند كه خدا برايشان مقدر كرده و از اين دقيق تر اين كه نجم و شجر رگ و ريشه خود را براى جذب مواد عنصرى زمين و تغذى با آن در جوف زمين مى دوانند و همين خود سجده آنهاست، براى اين كه با اين عمل خود خدا را سجده مى كنند و با سقوط در زمين اظهار حاجت به همان مبدئى مى نمايند ك__ه ح__اجتش_ان را ب_رمى آورد و او در حقيق_ت خ_داي_ى است كه تربيتشان مى كند.(1)

عبادت و سجده تكوينى كل موجودات

«... يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّدا لِلّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ. وَ لِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّم_واتِ وَ م_ا فِ_ى الاَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ ... ! » (48 و 49 / نحل)

آيه شريفه مى خواهد مشركين را كه منكر توحيد و نبوتند راهنمايى كند به اين كه در حال اجسام سايه دار كه سايه از چپ و راست دورش مى زند نظر كنند، چون اين حال سجود و خضوع در برابر عظمت و كبرياء خدا را مجسم مى كند و همچنين تمامى موجودات زمينى و آسمانى از جنبندگان و ملائكه. پس همه اينها ذاتا در برابر امر او منق__ادند و خض_وع و ذل_ت خ_ود را ب_ه اي_ن نح_و عب__ادت تك_وين_ى اظه_ار م_ى دارند.

آيه اولى سجده سايه ها را كه به طور محسوس سجده براى خدا را مجسم مى سازد ذكر مى نمايد و آيه دومى سجده جنبندگان را ذكر مى كند. و اين حقيقت سجده است، كه خود نهايت درجه تذلّل و تواضع در برابر عظمت و كبرياى خدا است. براى اين كه سجده عبارتست از به رو در افتادن آدمى به روى خاك، كه البته در صورتى عبادت است كه منظور مجس_م س_اخت_ن ذل_ت درونى باشد، پس حقيقت سجده همان تذلّل درونى است.

آنچه جنبنده در زمين و آسمان هست در برابر خدا خضوع نموده و انقياد ذاتى كه هم_ان سج_ده است دارن_د، پس حق او «خداى تعالى» است كه پرستش و سجده شود.

اين آيه دلالت دارد بر اين كه در غير كره زمين از كرات آسمان نيز جنبندگانى هستند كه در آنجا مسكن داشته و زندگى مى كنند.(2)

تسبي_ح م_وج_ودات عالم حقيق_ى است يا مج_ازى؟


1- المي__زان ج 37، ص 194.
2- المي___زان ج 24، ص 134.

ص:86

« سَبَّ_حَ لِلّ_هِ م_ا فِ_ى السَّم_واتِ وَ الاَرْضِ ...!» (1 / ح_دي_د)

« ه_ر چ_ه در آسم__ان ها و زمي_ن است تسبي__ح خ__دا مى گ__وي_د... ! »

تسبيح، به معناى منزه داشتن است و منزه داشتن خدا به اين است كه هر چيزى را كه مستلزم نقص و حاجت و ناسازگارى با ساحت كمال او باشد از ساحت او نفى كنى.

تمامى موجوداتى كه در آسمانها و زمين هستند و تمامى عالم، خداى سبحان را من__زه مى دارن__د و م__راد ب__ه تسبي__ح خ__داى تع__الى حقيق__ت معن__اى تسبيح است، نه اي_ن ك__ه خ_واست__ه ب_اش__د ب_ه ط_ور مج_از نسب_ت تسبي_ح ب_ه آن ه_ا داده ب_اش_د.

موجودات عالم چه عقلاء و چه غير عقلاء، همه خدا را به تمام معنى كلمه و به حقيقت معنى كلمه تسبيح مى گويند. پس تسبيح تمامى موجوداتى كه در آسمانها و زمين هستند تسبيح با زبان و تنزيه به حقيقت معناى كلمه است، هر چند كه ما زبان آن ها را نفهميم، نفهميدن ما دليل بر اين نيست كه مثلاً جمادات زبان ندارند، قران كريم تصريح دارد ب_ر اي___ن ك__ه تم__ام_ى م__وج__ودات زب__ان دارن____د.(1)

تسبي__ح ذات_ى و زب_انى م__وج_ودات

« وَ يُسَبِّ_حُ ال_رَّعْ_دُ بِحَمْ_دِه...!» (13 / رعد)

« و رع_د به ستايش او تسبي_ح گ_ويد...!»

در آيه فوق آواز هول انگيز رعد را بدين جهت تسبيح خوانده كه زبانى گويا را مجسم مى سازد، كه مشغول تنزيه خداست و دارد مى گويد: خداوند شبيه مخلوقات نيست و او را در برابر رحمتش كه بادها و ابرها و برق ها مبشر آنند، ثنا مى خواند، با اين كه تمامى موجودات عالم با وجودشان تسبيح گوى خدايند، چون وجودهايشان قائم و معتمد بر وجود اوست، ولكن اين قسم تسبيح، تسبيح ذاتى موجودات است و دلالتش هم بر معنا دلالت ذاتى و عقلى است و به دلالتهاى لفظى كه در آوازها و اصوات به وضع و اعتبار


1- الميزان ج 37، ص 297

ص:87

هست ربطى ندارد و اذهان ساده دلان را متوجه آن تسبيح نمى كند، به خلاف رعد كه با صوت هائل خود در گوش و خيال آدمى آن تسبيح ذاتى را مجسم مى سازد و به همين جهت هم خداوند رعد را نام برد تا اذهان ساده و بسيط را به آن تسبيح ذاتى كه ق__ائ_م ب__ه ذات هر م_وج_ود است و ب_دون ص_دا و لفظ انجام مى شود منتقل نمايد.(1)

استمرار تسبيح اله_ى و تشريع دين

« يُسَبِّ____حُ لِلّ___هِ م___ا فِ__ى السَّم__واتِ وَ م___ا فِ_ى الاَرْضِ...!» (1 /جمعه)

« آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است تسبيح خدا مى گويند...!»

كلمه تسبيح به معناى منزه دانستن است و اگر تسبيح را در آيه با صيغه مضارع تعبير كرده معنايش اين است كه همواره و مستمرا تسبيح مى كنند. اما اين كه چگونه آنچه در آسمان ها و زمين است خدا را تسبيح مى كند؟ جوابش اين است كه موجودات آسمانى و زمينى همان طور كه با آن چه از كمال دارند از كمال صانع خود حكايت مى كنند، هم چنين با نقصى كه در آن هاست و جبران كننده آن خداست و با حوايجى كه دارند و برآورنده اش خداست، خداى را از هر نقص و حاجت منزه مى دارند. در نتيجه حكمرانى در نظام تكوين در بين خلق و بر طبق دلخواه هم، تنها حق اوست و هم چنين حكمرانى و تشريع قانون در نظام تشريع و در بندگانش در هرطور ك__ه ص__لاح ب__دان_د خاصِ اوست.

اگر در نظام تشريع براى خلق خود دينى تشريع مى كند، از اين جهت نيست كه احتياجى به عبادت و اطاعت آنان داشته باشد و اگر خدا را اطاعت و عبادت نكردند، نقصى بر ساحت مقدسش عارض نمى شود، باز اگر به مقتضاى ملك بودن و قدوس و عزيز بودنش دينى براى بندگانش تشريع مى كند، ممكن نيست بيهوده و بدون نتيجه تش__ريع ك__رده ب_اشد، براى اين كه او حكيم على الاطلاق است.(2)

تسبي__ح آسم_ان ها و زمي__ن و حقيق__ت تسبي_ح و حم__د


1- المي___زان ج 22، ص 217.
2- المي___زان ج 38، ص 175.

ص:88

« تُسَبِّحُ لَهُ السَّمواتُ السَّبْعُ وَ الاَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ يُسَبِّحُ بِ_حَمْ_دِه وَل_كِنْ لا تَفْقَ_هُونَ تَسْبيحَهُمْ!» (44 / اسراء)

آيه فوق براى اجزاى عالم، همين اجزايى كه مى بينيم اثبات تسبيح مى كند و مى فهماند كه تمامى آنچه در آسمان ها و زمين است خداى را از آنچه كه جاهلان برايش درست مى كنند و به او نسبت مى دهند منزه مى دارند. اين موجودات آسمانى و زمينى و خود آسمان و زمين همه به طور صريح از وحدانيت رب خود در ربوبيت كشف مى كنند و او را از هر نقص و شى ء منزه مى دارند، پس مى توان گ_فت كه آس_مان و زم_ين خ_دا را تسبيح مى گويند.

آيه فوق تسبيح حقيقى را كه عبارت است از تكلم براى هر موجودى اثبات مى كند. آرى هر موجودى با وجودش و با ارتباطى كه با ساير موجودات دارد خداى را تسبيح مى كند و بيانش اين است كه پروردگار من منزه تر از اين است كه بتوان مانند مشركين نسبت شريك يا نقص به او داد. تسبيح براى خدا اختصاص به طايفه و يا نوع معينى از موجودات ندارد، بلكه تمامى موجودات او را تسبيح مى گويند، در اين جمله حمد خدا را هم بر تسبيح اضافه كرد تا بفهماند همان طور كه او را تسبيح مى كنند حمد هم مى گويند و خدا را به صفات جميل و افعال نيكش مى ستايند.

در همه موجودات چيزى از نقص و حاجت وجود دارد كه مستند به خود آن هاست. هم چنين سهمى از كمال و غنا در آنهاست كه مستند به صنع جميل خدا و انعام اوست و از ناحيه او دارا شده است. بنا بر اين همان طور كه اظهار اين نعمتها يعنى وجود دادن آن ها اظهار حاجت و نقص آن موجود و كشف برائت خدا از حاجت و نقص است و يا بگو تسبيح است، همچنين اظهار و ايجادش ابراز فعل جميل خدا نيز هست كه حكايت از اوصاف جميله خدا مى كند، پس همين ايجاد، هم تسبيح خدا و هم حمد خدا است، چون حمد جز ثناى بر فعل جميل اختيارى چيزى نيست، موجودات هم با وجود خود همين كار را مى كنند، پس وجود موجودات، هم حمد خدا و هم تسبيح اوست.

تسبيحى كه آيه شريفه آن را براى تمامى موجودات اثبات مى كند، تسبيح به معناى حقيقى است، در كلام خداى تعالى به طورى كه مكرر براى آسمان و زمين و آنچه در بين آن دو اس_ت و ه_ر ك_س كه در آن هاست اثب_ات شده است.(1)

م_فه_وم ح_مد ال_هى


1- المي___زان ج 37، ص 194.

ص:89

« اَلْ__حَمْ_دُلِ_لّ_هِ رَبِّ الْ_ع_الَ_مي_نَ ! » (2 / ف_ات_حه)

«حَمْد» به معناى ثنا و ستايش در برابر عمل جميلى است كه ثناشونده به اختيار خ_ود ان_جام داده باشد.

هر موجودى كه مصداق كلمه (چيز) باشد، مخلوق خداست. هر چيزى كه مخلوق است بدان جهت كه مخلوق اوست و منسوب به اوست حسن و زيباست پس حسن و زيبايى دايرمدار خلقت است، همچنان كه خلقت دايرمدار حسن مى باشد. پس هيچ خلقى نيست مگر آن كه با حُسن خدا حَسَن و با جمال او جميل است و به عكس، هيچ حسن و زيبايى نيست مگر آن كه مخلوق او و منسوب به اوست.

از اين كه خداوند متعال هيچ چيزى را به اجبار كسى و قهر قاهرى نيافريده، و هيچ فعلى را به اجبار اجباركننده اى انجام نمى دهد، بلكه هر چه خلق كرده با علم و اختيار خود كرده، در نتيجه هيچ موجودى نيست مگر آن كه فعل اختيارى اوست، آن هم فعل جميل و حسن، پس از جهت فعل تمامى حمدها از آنِ اوست. و از جهت اسم، اوراست اسماء حسنى، پس او هم در اسماءاش جميل است، و ه_م در اف_عال_ش و ه_ر ج_ميلى از او ص_ادر م_ى شود.

خداى تعالى هم در برابر اسماء جميلش محمود و سزاوار ستايش است و هم در برابر افعال جميلش. هيچ حمدى از هيچ حامدى در برابر هيچ امرى محمود سر نمى زند مگر آن كه در حقيقت حمد خداست، براى آن كه آن جميلى كه حمد و ستايش حامد متوجه آن است فعل خداست و او ايجادش كرده، پس جنس حمد و همه آن از آن خداست.

خ_داون_د متع_ال هر ج_ا كه سخ_ن از حم_د حام__دان كرده، حمد ايشان را با تسبيح جف_ت ك_رده و بلك_ه تسبي_ح را اص_ل در حك_اي_ت ق_رار داده و حم__د را با آن ذكر ك_رده و هم_ان ط_ور فرموده تمامى م__وج__ودات او را تسبي_ح مى گ_وين_د ب_ا حم___د خ___ود.

چون غير خداى تعالى هيچ موجودى به افعال جميل او و به جمال و كمال افعالش احاطه ندارد، همچنان كه به جميل صفاتش و اسماءاش كه جمال افعالش ناشى از جمال آن صفات و اسماء است، احاطه ندارد، بنا بر اين مخلوق خدا به هر وضعى كه او

ص:90

را بستايد، به همان مقدار به وى و صفاتش احاطه يافته است و او را محدود به حدود آن صفات دانسته و به آن تقدير اندازه گيرى كرده و حال آن كه خداى تعالى محدود به هيچ حدى نيست، نه خودش و نه صفات و اسمائش و نه جمال و كمال افعالش، پس اگر بخواهيم او را ستايش صحيح و بى اشكال كرده باشيم، بايد قبلاً او را منزه از تحديد و تقدير خود كنيم و اعلام بداريم كه پروردگارا تو منزه از آنى كه به تحديد و تقدير فهم ما محدود شوى. اما مُخلَصين از بندگان او كه حمد آنان را خداى تعالى در قرآن حكايت كرده، آنان حمد خود را حمد خدا و وصف خود را وصف او قرار داده اند، براى اينكه خ_داون_د ايشان را خ_الص براى خود كرده است.

آنچه كه ادب بندگى اقتضاء دارد، اين است كه بنده خدا پروردگار خود را به همان ثنايى ثنا گويد كه خود خدا خود را بدان ستوده و از آن تجاوز نكند. بنده او لايق آن نبود كه او را حمد گويد و فعلاً كه مى گويد، به تعليم و اجازه خود اوست، او دست_ور داده است كه بنده اش بگويد: اَلْحَمْدُلِلّه!(1)

ربوبيّت و خالقيّت

مفه__وم رب الع__المي_ن و اخت_لاف ش__رك و ت__وحي__د


1- المي___زان ج 1، ص 33.

ص:91

رب العالمين چيست؟

«ق___الَ فِ___رْعَ___وْنُ وَ م___ا رَبُّ الْع____الَمي_____نَ؟»

«ف_رعون گفت: رب العالمين چيست؟» (23 / شعرا)

ناگزيريم قبلاً اصول شرك يا وثنيت را در نظر داشته باشيم و ببينيم مكتب شرك و وثنيت اص_ولاً درب_اره مس_أل_ه رب__وبيّت چ____ه م_ى گ__وي__د؟

مكتب شرك يا چند خدايى يا «وَثَنِيَّت»، مانند اديان توحيدى، وجود تمامى موجودات را منتهى به پديد آورنده اى واحد مى داند و وجود او را بزرگتر از آن مى داند كه به احدى تحديد شود و عظيم تر از آن مى داند كه فهم بشر و درك او بدان احاطه يابد و به همين جهت او را بزرگتر و بشر را كوچك تر از آن مى داند كه عبادت خود را متوجه او سازد. و به همين دليل از پرستش خدا و تقرب به درگاه او عدول نموده و به اشياء ديگر تقرب جستند. اشيايى از مخلوقات خدا كه وجودى شريف و نورى يا نارى دارند و خود از نزديكان درگاه خدا و فانى در اويند، مانند ملائكه، جن و قديسين از بشر و يك طبقه از آنان پادشاهان بزرگ و يا بعضى از آنان را معبود مى دانستند، كه يكى از ايشان فرعون زمان موسى بود.

وثنيت به منظور پرستش نامبردگان براى هر يك بتى ساخته بودند، تا آن بتها را بپرستند و معبودهاى نامبرده در ازاء عبادتى كه مى شوند صاحبان عبادت را به درگاه خدا

ص:92

نزديك نموده برايشان شفاعت كنند و خيراتى را كه از آن درگاه مى گيرند سوى ايشان سرازير كنن__د و ي__ا آن كه شرورى كه از ايشان ترشح مى شود به سوى صاحبان عبادت نف_رستن_د.

به زعم وثنيت كارها و تدبير امور عالم هر قسمتش واگذار به يك طبقه از معبودها بود، مثلاً حب و بغض و صلح و جنگ و آسايش و امثال اينها هر يك به يك طبقه واگذار شده بود، بعضى ها هم معتقد بودند تدبير نواحى مختلف عالم هر قسمت به يك طبقه از معبودين واگذار شده، مثلاً آسمان به دست يكى و زمين به دست ديگرى و انسان به دست يكى و ساير انواع موجودات به دست ديگرى واگذار شده است. در نتيجه براى وثنى مسلكان يك رب مطرح نبوده، بلكه ارباب متعدد و آلهه بسيارى قايل بودند كه هر يك عالمى را كه به او واگذار بود تدبير مى كرد. و همه اين آلهه يعنى ملائكه و جن و ق_ديسي_ن از بش_ر خ_ود نيز الهى دارند كه او را مى پرستند و او خداى سبحان است كه اله الاله و رب الارباب است.

و در اعتقاد وثنيها منافاتى ميانه رب و مربوب بودن يك نفر نيست، چون ربوبيت در نظر آنان به معناى استقلال در تدبير ناحيه اى از عالم است، با امكان مربوبيت هيچ منافات ندارد، بلكه اصولاً همه ربهاى وثنيها مربوب ربى ديگرند، كه او خداى سبحان است كه رب الارباب است و ديگر هيچ الهى مافوق او نيست، او الهى ندارد. در اعتق__اد وثني_ت، پ_ادش_اه_ى عب__ارت اس_ت از ظه__ور و جل__وه اى از لاه_وت در نف__س بعض_ى از اف_راد بش_ر يعن_ى پ_ادش_اه، كه آن ظه__ور عب_ارت اس_ت از تسل__ط ب__ر م_ردم و نف__وذ حك_م و ب_ه همي_ن جه_ت پ_ادش_اه_ان را م_ى پ_رستي_دن_د، هم__ان ط__ور كه ارب__اب بت ه__ا را و ني_ز رؤس_اى خانواده ها را در خانه مى پرستيدند.

اعتقادات مكتب توحيد

در مكتب توحيد «رَبُّ الْع_الَمي_نَ» همان رب آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است مى باشد، كه تدبير موجود در آن ها به خاطر اين كه تدبيرى است متّصل و واحد و مربوط به هم، دلالت مى كند بر اين كه مدبر و رب آن نيز واحد است و اين همان عقيده اى است كه اهل يقين و آن هايى كه غير اعتقادات يقينى و حاصل از برهان و وجدان را نمى پذيرند بدان معتقدند. به تعبير ديگر مراد به عالمين آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، كه با تدبير واحدى كه در آن ها است دلالت مى كنند بر اين كه رب و مدبرى واحد دارند و مراد به «رَبُّ الْع_الَمي_نَ» همان رب واحدى است كه تدبير واحد عالم بر او دلالت دارد و اين دلالت يقينى است، كه وج_دان اه_ل يقي_ن آن را درك م_ى كند،

ص:93

اه_ل يقين__ى كه ج__ز با ب__ره__ان و وج__دان س_ر و ك_ارى ندارند.

تصور رَبُّ الْع_الَمي_نَ مشروط و موقوف بر يقين است. اهل يقين از همين وحدت تدبير به وجود مدبرى واحد براى همه عالم يقين پيدا مى كنند. رَبُّ الْع_الَمي_نَ كسى است كه اهل يقين وقتى به آسمان ها و زمين و مابين آن دو مى نگرند و نظام واحد در آن ها را مى بينند، به او و به ربوبيتش نسبت به همه آن ها يقين پيدا مى كنند.

خداى تعالى به وجهى قابل درك و به تصورى صحيح قابل تصور است هر چند كه ب__ه حقيق_ت و كنه_ش ق_اب_ل درك نيس_ت و مح_ال اس_ت اح_اط_ه علم_ى ب_ه وى ي_افت.

در قبال وثنيها و مشركين بايد همين مسأله توحيد ربوبيّت اثبات شود، زيرا وثنيها همان طور كه در بالا گفته شد قايل به توحيد ذات هستند و در ربوبيّت خدا شريك قايل شده اند.(1)

سه ركن ربوبيت ال_هى

« اَفَمَ_نْ يَخْلُ_قُ كَمَ_نْ لا يَخْلُ_قُ...؟ »

« وَ اِنْ تَعُ_دُّوا نِعْمَ_ةَ اللّ_هِ لا تُحْصُ_وه_ا...!»

« وَ اللّ____هُ يَعْلَ___مُ م__ا تُسِ___رُّونَ وَ م__ا تُعْلِنُ___ونَ ! » (17 ت__ا 19 / نح__ل)

1_ خالق بودن

آيه اول به طور اجمال اشاره دارد به ركن اول ربوبيت الهى و مى فرمايد:

خداى سبحان موجودات را خلق مى كند و هميشه هم خلق مى كند و چنين كسى با كسى كه هيچ خلق نمى كند يكسان نيست، چه خدا موجودات را خلق مى كند و مالك آن ها و آث__ار آن ه__است، آث_ارى كه ن_ظ_ام خ__ود آن ه_ا و نظام ع_ام ع_الم به آن بستگى دارد.


1- المي_زان ج 30، ص 114.

ص:94

2_ منعم بودن

آيه دوم اشاره است به زيادى نعمتهاى الهى و كثرتى كه از حيطه شمار بيرون است، چون در حقيقت هيچ موجودى نيست مگر آن كه در مقايسه با نظام كلى عالم نعم__ت اس__ت، هر چن__د ك_ه بعضى از موجودات نسبت ب_ه بعضى ديگر نعمت نباشد.

3_ عالم بودن

آيه سومى اشاره است به ركن سوم از اركان ربوبيّت كه همان علم باشد، چه اله اگر متصف به علم نباشد عبادت كردن و نكردن بندگان برايش يكسان است، پس عبادت لغو و بى اثر خواهد بود، لاجرم لازم است كه رب معبود داراى علم باشد، البته نه هر علمى، بلكه علم به ظاهر و باطن بنده اش، چه عبادت قوامش با نيت است و عمل وقتى عبادت مى شود كه با نيّت صالح انجام شده باشد و نيّت هم مربوط به ضمير و باطن بنده است و علم به اين عبادت حقيقت معناى خود را واجد است پيدا نمى شود مگر با احاطه معبود به ظاهر و باطن بنده و خداى عزوجل عالم است به آنچه كه انسان پنهان مى دارد و آنچه كه آشكار مى سازد، همان طور كه او خالق و منعم است و به خاطر خلقت و انعامش مستحق پرستش است.

از همين جا روشن مى گردد كه چرا در آيه شريفه در بيان علم خدا به غير نامبرده انتخاب شده و علم به اسرار و اظهار را علت آورد، آن هم اسرار و اظهار انسانها، براى اين كه سخن درباره عبادت انسانها در ب_راب_ر پ__روردگ__ارشان بود و در عل__م به عب__ادت كه ام__رى است م_رب_وط هم به ب__دن و اعض__اى آن و هم به قلب و احوال آن، لازم است معب_ود دان__اى به باطن و ظاهر عبادت كننده اش باشد و نيت درونى و هم اح_وال و ح_ركات ب_دنى او را آگ_اه ب_اش_د.(1)

چ_ند دل_يل ب_ر ي_گانگى رب_وبيت اله_ى

دليل 1_ خداى فاطر آسمان ها و زمين

« اَفِى اللّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ؟ » (10 / ابراهيم)


1- المي___زان ج 24، ص 59.

ص:95

در قران كريم هر جا كه كلمه فاطر را به خداى تعالى نسبت داده به معناى ايجاد، ولى ايجاد به نوعى عنايت استعمال شده و گويا خداى تعالى عالم عدم را شكافته و از شكم آن موجودات را بيرون كشيده است و اين موجودات مادامى موجودند كه خداى تعالى دو طرف عدم را هم چنان باز نگه داشته باشد و اما اگر آن ها را رها كند كه به هم وص_ل ش_وند ب_از م_وجودت م_ع_دوم م_ى ش_ون_د.

در اولين تعقل و دركى كه از اين عالم مى كنيم اين معنا را مى فهميم كه براى اين عالم مشهود كه از موجودات تأليف شده و هر يك از آن موجودات در حد خود محدود و جداى از غير خود هستند و هيچ يك از موجودات و اجزاى آن ها وجودشان از خودشان و قائم به ذات خودشان نيست، چه اگر قائم به ذات خود بودند نه دستخوش دگرگونى مى شدند و نه نابود مى گشتند، مى فهميم پس وجود اين موجودات و هم چنين اجزاى آن ها و هر صفتى و آثارى كه جنبه هستى و وجود دارد از ديگرى و مال ديگرى است و اين ديگرى همان كسى است كه ما خدايش مى ناميم.

و هموست كه اين عالم و جزء جزء آن را ايجاد كرده و براى هر يك حدى و مميزى از ديگرى قرار داده است، پس بايد او موجودى بدون حد باشد وگرنه خود او هم محتاج به مافوقى است كه او را محدود كرده باشد و نيز مى فهميم كه او واحدى است كه كثرت نمى پذيرد، چون كسى كه در حد نمى گنجد متعدد نمى شود و باز مى فهميم كه او با اين كه يكتا است تمامى امور را همان طور كه ايجاد كرده تدبير هم مى كند، زيرا او مالك وجود آن ها و همه امور مربوط به آنهاست و كسى در هيچ چيز شريك او نيست، زيرا او مالك وجود آن ها و همه امور مربوط به آنهاست و كسى در هيچ چيز شريك او نيست، زيرا هيچ موجودى غير او مالك خودش و غير خودش نيست، پس او رب هر چيزى است و غير او هيچ ربى نيست، هم چنان كه او ايجاد كننده هر چيزى است و هيچ موجودى غير او نيست.

و اين برهانى است تمام عيار و همه كس فهم، هر انسانى كه به فطرت و وجدان خود بفهمد كه اين عالم مشهود و محسوس حقيقت و واقعيتى است و آن طور كه سوفسطاييان پنداشته اند صرف وهم و خيال نيست و با اين برهان توحيدالوهيت و ربوبيت را به آسانى اثبات مى كند و به همين جهت قرآن كريم در آيات مورد بحث كه در مقام بحث با ب_ت پرستان است اين برهان را ايراد كرده است.

ص:96

دليل 2_ مالكيت، بازگشت و حساب

« وَ تَبارَكَ الَّذى لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ عِنْدَهُ عِلْمُ ال_سّ_اعَ_ةِ وَ اِلَ_يْ_هِ تُ_رْجَ__عُ_ونَ!»

(85 / زخ_رف)

هر يك از صفات سه گانه اى كه در آيه شريفه آمده، حجتى است مستقل بر يگانگى خدا در ربوبيت، اما مالك بودنش بر همه عالم روشن است و احتياج به استدلال ندارد، چ__ون ب_راى كس_ى اثب_ات ربوبيت مى شود كه مالك باشد تا بتواند ملك خود را تدبير كن_د و ام_ا كس_ى كه م_ال_ك نيس_ت معن_ا ندارد مدب_ر باشد.

اين كه علم به قيامت را منحصر در خداى تعالى كرده براى اين است كه قيامت عبارتست از منزل اقصايى كه تام موجودات به سوى آن در حركتند و چگونه ممكن است كسى مدبر همه عالم باشد ولى از منتهااليه سير مخلوقات خود اطلاعى نداشته ب_اشد، پس خ_داى تعالى يگ_ان_ه رب م_وج_ودات است.

اين كه فرمود موجودات به سوى او بازگشت مى كنند، دليلش اين است كه برگشتن به سوى خداى تعالى به خاطر حساب و جزاست و حساب و جزا آخرين مرحله تدبير است و معلوم است كسى كه تدبير عالم به دست اوست رجوع عالم نيز به سوى اوست و كس_ى ك_ه ت_دبي_ر و رج_وع ب_ه س_وى اوس_ت، رب_وبيّ_ت هم از آن اوست.

دليل 3_ وحدت نوع، وحدت نظام، وحدت هدف

« اِنَّ هذِه اُمَّتُكُمْ اُمَّةً واحِدَةً وَ اَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ ! » (92 / انبياء)

نوع انسانى وقتى نوعى واحد و امتى واحد، داراى هدف و مقصدى واحد بود و آن هدف هم عبارت بود از سعادت حيات انسانى، ديگر ممكن نيست غير ربى واحد ارباب ديگرى داشته باشد و چون ربوبيّت و الوهيّت منصب تشريفى و قراردادى نيست، تا انسان به اختيار خود هر كه را و هر چه را خواست براى خود رب قرار دهد، بلكه ربوبيّت و الوهيّت به معناى مبدئيت تكوين و تدبير است و چون همه انسان ها از اولين و آخرينشان يك نوعند و يك موجودند و نظامى هم كه به منظور تدبير امورش در او جريان دارد نظامى است واحد، متصل و مربوط، كه بعضى اجزاء را به بعضى ديگر متصل مى سازد، قهرا اين نوع واحد و نظام واحد را جز مالك و مدبرى واحد به وج_ود ن_ياورده است و دي_گر معن__ا ن_دارد كه انس__ان ها در ام_ر ربوبيت ب_ا ه_م اخ_تلاف كنند و ه__ر ي__ك

ص:97

ب__راى خود رب_ى اتخاذ كند.

پس انسان نوع واحد است و لازم است ربى واحد اتخاذ كند و او ربى باشد كه ح_قيقت ربوبيت را واج_د ب_اش_د و او خ__داى عزّ اسمه است.

دل_يل 4 _ زم_ان و تنظيم نظام آن

« مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِضِياءٍ ؟ » (71 / قصص)

آيه شريفه در مقام اثبات توحيد در ربوبيّت خداى تعالى است و مى خواهد بفرمايد: آلهه شما مشركين هيچ سهمى از ربوبيّت ندارند به دليل اين كه اگر خداى تعالى شب را تا قيامت يكسره كند آن ها نمى توانند اين حكم خدا را نقض كنند. و همچنين اگر عمر دنيا را يكسره روز كند، پس از تدبير عالم هيچ سهمى در دست هيچ كس نيست. اگر غير خداى تعالى كسى امور عالم را تدبير مى كند، اگر خدا عمر دنيا را يكسره تا قيامت شب كند، بايد آن مدبر بتواند روز را بياورد، يا حداقل نورى كه پيش پاى شما را روشن كند بياورد، ولكن هيچ كس چنين قدرتى ندارد، چون قدرت همه اش از خداى سبحان است. و اگر خدا عمر دنيا تا قيامت را يكسره روز كند چه كسى برايتان شب را مى آورد كه در آن سكونت كنيد؟

دليل 5 _ رب مشارق و مغارب و ت_والى خلق_ت

« فَلا اُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَالْمَغارِبِ ! » (40/معارج)

منظور از مشارق و مغارب، مشارق و مغارب خورشيد است، چون خورشيد هر روز از ايام سالهاى شمسى مشرق و مغربى جداگانه دارد، هيچ روزى از مشرق ديروزش طلوع نمى كند و در مغرب ديروزش غروب نمى كند، مگر در مثل همان روز در سالهاى آينده. احتمال هم دارد منظور مشرقهاى همه ستارگان و مغربهاى آن ها باشد.

منظور از بيان جمله: « من سوگند مى خورم به پروردگار مشرقها و مغربها... ! » اين است كه خداى تعالى خواسته به صفتى از صفات خودش اشاره نموده بفهماند اين كه مى گويم « من » يعنى همان منى كه مبدأ خلقت انسانها در قرون متوالى ام و اداره كننده مشرق ها و مغرب هايم، چون شروقها و طلوع هاى پشت سرهم و غروب هاى متوالى ملازم با گذشت زمان است و گذشت زمان دخالتى تام در تكون انسانها در قرون متوالى و ن_يز پ_يدايش ح_وادث در روى زمين دارد.

سخن از ربوبيت مشارق و مغارب كردن در حقيقت علت قدرت را ذكر كردن

ص:98

است، تا با اين تعليل بفهماند كسى كه تدبير همه حوادث عالم منتهى به اوست، هيچ حادثه اى او را به ستوه نمى آورد و او را از پديد آوردن حادثى ديگر جلوگير نمى شود، چون حوادث فعل اويند، پس هيچ خلقى از خلايق او را از اين كه آن خلق را مبدّل به خلقى بهتر كند مانع نمى تواند بشود، وگرنه خود آن خلق هم شريك او در تدبير عالم مى شد و خداى سبحان واح____دى اس__ت ك__ه در رب_وبيت_ش ش_ريك_ى ن__دارد.

دليل 6 _ استوا بر عرش

« اَلرَّحْمنُ عَلَ_ى الْعَ_رْشِ اسْتَ_وى! » (5 / طه)

استواء بر عرش كنايه از اين است كه ملك او همه عالم را فرا گرفته و زمام تدبير امور همه عالم به دست اوست و اين معنى درباره خداى تعالى - آن طور كه شايسته ساحت كبريا و قدس او باشد - عبارت است از ظهور سلطنتش بر عالم و استقرار ملكش بر اشياء به تدبير امور و اصلاح شؤون آن ها. بنا بر اين استواء حق عزوجل بر عرش، مستلزم اين است كه ملك او بر همه اشياء احاطه داشته و تدبيرش بر اشياء چه آسمانى و چه زمينى، چه خرد، چه كلان، چه مهم و چه ناچيز آن گسترده باشد، در نتيجه خداى تعالى رب هر چيز و يگانه در ربوبيّت است، چون مقصود از رب جز م__ال__ك و م__دب__ر چي___ز ديگ__ر نيس__ت.

دليل 7 _ پديد آورنده و سميع و بصير

« ف__اطِ_رُ السَّم__واتِ وَ الاَرْضِ... وَ هُ__وَ السَّمي__عُ الْبَصي__رُ ! » (11 / شورى)

خداى تعالى پديد آورنده موجودات است و فاطر آن ها است، يعنى موجودات را او از كتم عدم بيرون مى كند. اوست كه انسان را نر و ماده خلق كرد و از اين راه عدد آن ها را بسي__ار ك__رد و هم چني_ن حي_وان_ات را ني_ز ن_ر و م_اده آف_ري_د و از اي_ن ط_ري_ق آن ه__ا را تكثير نمود تا انسان نسل به نسل از آن حيوانات نسل به نسل استفاده كند و اي___ن ه___م خ_لق_ت اس__ت و ه__م ت__دبي_ر.

او سميع است، يعنى آن چه را حوايج كه مخلوقاتش دارند و به زبان دل يا زبان سر از خدا مى خواهند، مى شنود و هر حاجتى كه دارند البته به مقدارى كه استحقاق دارند برمى آورد و نيز او بصير است، يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد مى بيند و بر طبق اعمالشان جزايشان مى دهد و او كسى است كه تمامى كليدهاى خزاين آسمان ها و زمين را مالك است، خزينه هايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مى شود و با

ص:99

ظهور آن خواص و آثار تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مى گيرد و نيز اوست كسى كه رزق روزى خواران را مى دهد و به مقتضاى علمش آن را كم و زياد مى كند و ه_مه اي_ن ها هم_ان ت_دبير است، پس خدا رب و مدبر امور است.

دليل 8 _ تدبير و خلق و تقدير عالم

« وَ خَ_لَ_قَ كُ_لَّ شَ_ىْ ءٍ فَقَ__دَّرَهُ تَ_قْديرا ! » (2 / فرقان)

خلقت و تقدير از خداى سبحان است، چون تقدير ملازم با خلقت است و چون اين دو با هم جمع شدند، ملازم آن ها تدبير است، پس تدبير هر چيزى از خداى سبحان است، پس ب_ا مل_ك او هي_چ ملكى و با ربوبيّت او هيچ ربوبيّتى نيست.

آيه فوق بيان رجوع تدبير عامه امور به سوى خداى تعالى به تنهايى است، هم خلقت آن ها و هم تقدير آن ها، پس او رب العالمين است و هيچ ربى سواى او نيست. خلقت از آنجا كه همواره با اسبابى مقدّم و اسباب ديگرى مقارن صورت مى گيرد، لاجرم خلقت مستلزم اين است كه وجود اشياء هر يك به ديگران مرتبط باشد و وجود هر چيز و آثار وجودى اش به اندازه و مقدارى باشد كه علل و عوامل متقدم و مقارن آن تقدير مى كند، پس حوادث جارى در عالم، طبق اين نظام مشهود مختلط است به خلقت و تابع است علل و عواملى را كه يا قبل از آن حادثه دست در كار بوده و يا مقارن حدوث آن و چون هيچ خالقى به غير خداى سبحان نيست، پس براى هيچ امرى مدبرى هم غير او نيست، پس هيچ ربى كه مالك اشياء و مدبر امور آن ها باشد بغير خداى سبحان وجود ندارد.

همين كه ملك آسمانها و زمين از خدا باشد و او حاكم و متصرف على الاطلاق در آن ها باشد، خود مستلزم آن است كه خلقت قائم به او باشد، چون اگر قائم به غير او باشد ملك هم از آن غير خواهد بود، قيام خلقت به او مستلزم اين است كه تقدير هم قائم به او باشد، چون تقدير فرع بر خلقت است و قيام تقدير به وجود او مستلزم اين است كه تدبير هم قائم به او باشد، پس ملك و تدبير از آن او به تنهايى است، پس او به تنهايى رب است لاغير.(1)

ربوبيت و خالقيت الهى


1- الميزان ج23،ص39و ج35،ص206 و ج 28، ص 174 و ج 31، ص 110 و ج 39 ص 158، و ج27 ص 187 و ج35ص41 و ج 29، ص 254.

ص:100

« اَللّهُ خ__الِقُ كُ_لِّ شَىْ ءٍ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ وَكيلٌ ! » (62 / زمر)

اين جمله در مقام زمينه چينى است براى همان مسأله تدبير، كه باز در دنبال آن خاطرنشان مى كند كه خلقت منفك از تدبير نيست، به همين جهت در مقام اين آيه از استناد خلقت به خدا منتقل مى شود به اين كه ملك هم مختص به خداست و از اختصاص ملك براى خدا منتقل مى شود به اين كه پس خدا وكيل بر هر چيز و قائم مقام آن در تدبير ام_ر آن است.

و اين بدان جهت است كه خلقت و هستى هر چيز منتهى به اوست و اين اقتضاء دارد كه او مالك هر چيز باشد، پس هيچ موجودى از موجودات مالك چيزى نيست، نه خودش را و نه چيز ديگر را كه از وجود خودش ترشح مى شود، مگر به تمليكى از خداى تعالى، پس هر چيزى كه تصور شود به خاطر فقر مطلقش مالك هيچ تدبيرى نيست و خدا مالك تدبير آن است.

و اما تمليك خدا نسبت به هستى آن موجود و عمل آن، نيز نوعى از تدبير خداست و ملك او را تأكيد مى كند، نه اين كه با مالكيتش منافات داشته باشد، حتى اگر ملائكه را وكيل خود بر چيزى از امور مى كند، اين خود قوت وكالت خودش را مى رساند، نه اين كه ام_رى را ب_ه آن م_لائك_ه تف_وي_ض ك_رده ب_اش_د و دس_ت وك_الت خ_ود را بسته باشد.

وقتى هر موجودى از موجودات كه فرض شود مالك خود نباشد، قهرا خداى سبحان وكيل او و قائم مقام او و مدبّر امر او خواهد بود، حال چه اين كه موجود فرض شده از اسباب عالم باشد و چه از مسببات، پس هر چه باشد خداى سبحان يگانه رب اوست.

پ_س اي_ن آي_ه ني_ز در اي_ن مق_ام است كه به يگانگى خ__دا در رب_وبيت اشاره مى كند.(1)

خالقيت و ربوبيت الهى براى انسان و عالم


1- المي___زان ج 34، ص 138.

ص:101

« ذلِكُ__مُ اللّ__هُ رَبُّكُ__مْ خ_الِ_قُ كُ__لِّ شَ__ىْ ءٍ لا اِل__هَ اِلاّ هُ_وَ... !» (34 / م_ؤم_ن)

اين است آن خدايى كه تدبير امر حيات و رزق شما را مى كند، شب را مايه سكونت شما و روز را وسيله سعى و كوشش شما قرار مى دهد و او اللّه تعالى است و همو رب شماست، چون تدبير امر شما به دست اوست. براى اين كه رب همه چيز است چون خالق همه چيز است و خلقت از تدبير جدايى پذير نيست و لازمه اين آن است كه غير خداى تعالى هيچ رب در عالم هستى نباشد، نه براى شما و نه براى غير شما: لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، چون اگر معبود ديگرى در اين ميان باشد قهرا ربى ديگر خواهد بود، چون الوهيت از ش_ؤون رب_وبي_ت است.

« ذلِكُ_مُ اللّ_هُ رَبُّكُمْ!»

اي__ن اللّ__ه اس__ت ك__ه ربّ شم_ا است و ام__ور شم__ا را ت_دبي_ر م_ى كن___د، «فَتَب__ارَكَ اللّ_هَ رَبَّ الْع_الَمي_نَ!» (64 / غ_اف_ر). اي__ن جمل_ه ثن__اي_ى اس__ت ب_ر خ____داى ع__زوج_ل، ب_ه اي_ن ك_ه ربوبيّت و تدبيرش تمامى عوامل را ف_راگ_رفت__ه است.

در اين آيه ربوبيّتش براى همه عوالم را خداى تعالى فرع ربوبيّتش براى انسان قرارداد و اين به اين منظور بود كه بفهماند: ربوبيّت خداى تعالى يكى است، تدبيرش نسبت به امور انسان عين تدبيرش نسبت به امور همه عالم است، چون نظام جارى در سراسر جهان يكى است و انطباق آن بر سراسر جهان عين انطباقش بر يك يك نواحى آن است، پس خداى سبحان م_نشأ خير كثي_ر است، پس: « فَتَبارَكَ اللّهَ رَبَّ الْعالَمينَ ! »(1)

م_الك_ي_ت

م_فه_وم م_ال_كيت ال_هى


1- المي___زان ج 34، ص 231.

ص:102

« قُ___لِ اللّهُ_مَّ م_الِ_كَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَش_اءُ ...!» (26 / آل عمران)

«مِلك» از مفاهيمى است كه ما به آن آشنائى كامل داشته و بدون شك معنايش در بين ما معهود است و آن يا حقيقى است و يا اعتبارى. مِلك حقيقى آن است كه مالك بتواند در مِلك خود به حسب تكوين و وجود، هر گونه تصرفى بنمايد، چنان كه انسان در چشم خود همين توانايى را داشته به هر قسم كه اراده اش تعلق گيرد از بستن و باز كردن آن، مى تواند تصرف كند، همچنين در دست خود و... در اين رقم از مِلك بين مالك و مِلكش يك نحو رابطه حقيقى وجود دارد كه قابل تغيير نيست و موجب آن است كه مملوك قيام به مالك داشته باشد، به آن نحو قيامى كه از او بى نيازى نداشته از او جدا نخواهد شد، مگر زمانى كه از اصل باطل گشته و از بين برود مثلاً چشم و دست از اصل باطل و از انسان جدا شوند. عالم و جميع اجزاء و شؤون آن كه ملك خداوند است، به طور اطلاق از همين قسم مى باشد، پس خداوند مى تواند در هر چه بخواهد به هر نحو كه خواسته اش باشد تصرف نمايد.

و اما مِلك وضعى و اعتبارى عبارت است از اين كه مالك (چون انسان) بتواند تصرف در مِلكش نمايد. چون در اين قسم از مِلكيت رابطه بين مالك و مملوك روى وضع و قرارداد است، مى بينيم كه تغيير و تحول در آن جايز و ممكن است چيزى از مِلكي_ت كس_ى درآم_ده روى هم_ان اعتب_ارات در مِلكي__ت و تص_رف ديگ__رى درآي___د.

اما «مُلك» گر چه از سنخ مِلك است، لكن آن مالكيتى است كه شخص نسبت به مِلكهاى عده اى از مردم داشته باشد، مثلاً پادشاه مالك مِلكهاى رعايا بوده و او را

ص:103

«مَليك» مى گويند.

براى خداوند متعال تمام اين اقسام ثابت مى باشد، يعنى ذات اقدس او مالك و مليك موجودات است به تمام اقسام. اما اين كه او مالك حقيقى مى باشد براى اين است كه خداوند متعال نسبت به تمام اشياء ربوبيت مطلقه دارد و تمام موجودات به طور كلى قائم به ذات اقدس اويند، زيرا او خالق و آفريننده هر چيز و اله هر چيز است به هر چيز كه نام «شَىْ ء» نهاده شود به طور كلى قائم به ذات اقدس الهى و ذاتا مفتقر و محتاج اوست و بدون حضرت او از خود استقلالى ندارد، چون چنين است پس هي__چ چي__ز نم_ى ت_وان_د م_ان_ع او ش__ده از آن چه اراده ك__رده جل_وگي_رى نم_ايد.

«مَليك» حقيقى بودن خداوند، لازمه مالك حقيقى بودن او مى باشد، به بيان روشن تر: موجودات در بين خود بعضى مالك بعض ديگرند، چنان كه اسباب مالك مسببات خودند و هم چنين اشياء مالك قواى فعّاله و قواى فعّاله مالك افعال خود هستند - مثلاً انسان مالك اعضاء خود و همچنين قواى فعاله خود از سمع و بصر و امثال آن مى باشد، در عين آن كه سمع و بصر و... هم نسبت به افعال خويش همين حالت را دارند - و چون خداوند متعال مالك هر چيزى است، يعنى هم نسبت به بندگان و هم نسبت به آن چه در مِلك آن ه__است م_الكيّت_ش مسل_م است، پ_س ملي_ك عل_ى الاط_لاق م_وجودات هم مى ب__اشد.

خداوند متعال از نظر اعتبار هم مالك موجودات است، زيرا او كسى است كه به مالكين اعطاء مال كرده و به آنان بخشيده است و روشن است كه اگر خود مالك آن مال ها نبود چنين اعطا و بخششى غير صحيح بود چون كه بخشيده بود چيزى را كه مالك نيست به كسى كه او هم مالك نيست و حق دخالت ندارد.

خداى تعالى همچنين از نظر اعتبار «مَليك» و پادشاه جهانيان است زيرا او شارع و حاكمى است كه به حكم خود در اموال مردم تصرف مى كند، چنان كه پادشاهان ظاهرى چنين تصرفاتى را در اموال رعاياى خود مى نمايند. پس خداوند متعال تنها پادشاهى است كه پيش از ما مالك آن چه فعلاً در دست ماست بوده و با ما هم همان ملكيت را دارد و پس از ما وارث آن مى شود.(1)

رابطه ربوبيّت ب_ا م_الكيّت الهى


1- المي________________زان ج 5، ص 243.

ص:104

«... رَبِّ الْع_الَمي_نَ! اَل_رَّحْم_نِ ال_رَّحي_مِ! م_الِ_كِ يَ_وْمِ ال_دّي_نِ! » (2 ت_ا 4 / ف_اتحه)

كلمه «رَبّ» به معناى مالكى است كه امر مملوك خود را تدبير كند، پس معناى مالك از كلمه «رَبّ» استفاده مى شود و «مِلك» نزد ما اهل اجتماع و در ظرف اجتماع، يك نوع اختصاص مخصوص است، كه به خاطر آن اختصاص چيزى قائم به چيزى ديگر مى شود و لازمه آن صحّت تصرفات است. و صحت تصرفات قائم به كسى مى شود كه مالك آن چيز است.

البته اين معناى ملك در ظرف اجتماع است، كه مانند ساير قوانين اجتماع، امرى وضعى و اعتبارى است نه حقيقى، الاّ اين كه اين امر اعتبارى از يك امر حقيقى گرفته شده، كه آن را نيز ملك مى ناميم. ما در خود چيزهايى سراغ داريم كه به تمام معناى كلمه و حقيقةً ملك ما هستند و وجودشان قائم به وجود ماست، مانند اجزاى بدن ما، كه اگر ما نباشيم چشم و گوش ما جداى از وجود ما هستى جداگانه اى ندارند. اين معناى ملك حقيقى است. آنچه را هم كه با دسترنج خود و يا راه مشروعى ديگرى به دست مى آوريم ملك خود مى دانيم، چون اين ملك هم مانند آن ملك چيزى است كه ما به دلخواه خود در آن تصرف مى كنيم ولكن ملك حقيقى نيست و وجودش قائم به وجود من نيست، كه وقتى من از دنيا مى روم آن ها هم با من از دنيا بروند، پس ملكيت آن ها حقيقى نيست، بلكه قانونى و چيزى شبيه به ملك حقيقى است.

از ميان اين دو قسم ملك آنچه صحيح است كه به خدا نسبت داده شود همان ملك حقيقى است، نه اعتبارى و مالكيت خداى تعالى نسبت به عالم باطل شدنى نيست. و ملك حقيقى جداى از تدبير تصور ندارد، چون ممكن نيست فرضا كره زمين با همه موجودات زنده و غير زنده روى زمين در هستى خود محتاج به خدا باشد، ولى در آثار هستى مستقل و بى نياز از او باشد. وقتى خدا مالك همه هستيهاست، هستى كره زمين از اوست و هستى حيات روى آن و تمامى آثار حيات از اوست، در نتيجه پس تدبير امر زمين و موجودات در آن و همه عالم از او خواهد بود، پس او رب تمامى ماسواى خ_ويش اس_ت، چ_ون ك_لمه رب به معناى مالك مدبر م_ى باشد.(1)

نوع مالكيّت و تصرف الهى


1- المي__________زان ج 1، ص 37.

ص:105

خداى تعالى در آيات بسيارى از كلام مجيدش ملك عالم را از آن خود دانسته و از آن جمله در آيات زير:

« لِلّهِ م_ا فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَرْضِ ! » (284 / بقره)

« لَ____هُ مُلْ___كُ السَّم______واتِ وَ الاَرْضِ ! » (5 / حديد)

« لَ____هُ الْمُلْ____كُ وَ لَ_____هُ الْحَمْ______دُ ! » (10 / تغابن)

و خود را مالك على الاطلاق همه عالم دانسته، نه به طورى كه از بعضى جهات مالك باشد و از بعضى ديگر نباشد، آن طور كه ما انسان ها مالكيم. انسان اگر مالك برده اى يا چيز ديگرى باشد، معناى مالكيتش اين است كه مى تواند در آن تصرف كند، اما نه از هر جهت و به هر جور كه دلش بخواهد، بلكه آن تصرفاتى برايش جايز است كه عُقلا آن را تج__وي__ز كنن__د، مث__لاً نم_ى ت__وان__د برده خود را بدون هيچ جرمى بكشد و يا مال خود را بسوزاند.

خداى تعالى مالك عالم است به تمام معناى مالكيّت و به طور اطلاق و عالم مملوك اوست، باز به طور مطلق، به خلاف مملوكيّت يك گوسفند يا برده، براى ما انسانها، چون مالكيّت ما نسبت به آن مملوك ناقص و مشروط است، بعضى از تصرفات ما در آن جايز است و بعضى ديگر جايز نيست، مثلاً انسانى كه مالك يك الاغ است، تنها مالك اين تصرف است كه بارش را به دوش آن حيوان بگذارد و يا سوارش شود و اما اين كه از گرسنگى و تشنگى بكشد و يا آتش بسوزاند و وقتى عُقلا علت آن را مى پرسند جواب ق_انع كنن_ده اى ن_دهد، اين گونه تصرفات را مالك نيست.

خلاصه تمامى مالكيت هايى كه در اجتماع انسانى معتبر شمرده شده، مالكيّت ضعيفى است كه بعضى از تصرفات را جايز مى سازد، نه همه انحاء تصرف ممكن را، به خلاف ملك خداى تعالى نسبت به اشياء كه على الاطلاق است، و اشياء غير از خداى تعالى رب و مالكى ديگر ندارند و حتى مالك خودشان، و نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيز نيستند.

پس هر تصرفى در موجودات كه تصور شود مالك آن تصرف خداست، هر نوع تصرفى كه در بندگان و مخلوقات خود بكند، مى تواند و حق دارد، بدون اين كه قبح و

ص:106

مذمتى و سرزنشى دنبال داشته باشد، چون آن تصرفى از ميان همه تصرفات قبيح و مذموم است كه بدون حق باشد يعنى عُقلا حق چنين تصرفى را به تصرف كننده ندهند، پس مالكيت او محدود به مواردى است كه عقل تجويز كرده باشد و اما خداى تعالى هر تصرفى در هر خلقى بكند، تصرفى است از مالك حقيقى و در مملوك واقعى و حقيقى، پس نه مذمتى به دنبال دارد و نه قبحى و نه تالى فاسد ديگرى. و اين مالكيّت خود را تأييد كرده به اين كه خلق را از پاره اى تصرفات منع كند و تنها در ملك او آن تصرفاتى را بكنند كه خود او اج_ازه داده باشد و يا خواسته باشد.

و خداى تعالى متصرفى است كه در ملك خود هر چه بخواهد مى كند و غير او هيچ كس اين چنين مالكيتى ندارد، باز مگر به اذن و مشيّت او، اين آن م_عن_اي_ى اس_ت ك__ه رب_وب_يّ_ت او آن را اق_ت_ض_اء دارد.(1)

كم_ال مالكيّت و تسل_ط اله_ى

« تَب_ارَكَ الَّذى بِيَ_دِهِ الْمُلْ_كُ ... ! » (1 / ملك)

عبارت: « الَّذى بِيَ_دِهِ الْمُلْ_كُ ! » از آن جا كه مطلق است شامل تمامى ملك ها مى گردد. و اين تعبير به طور كنايه از كمال تسلط خدا بر ملك خبر مى دهد و مى فهماند آن چنان ملك در مشت اوست كه به هر جور بخواهد در آن تصرف مى كند، همان طور كه يك انسان نيرومند موم را در دست خود به هر شكل بخواهد در مى آورد و مى چرخاند. پس خداى تعالى به نفس خود مالك هر چيز و از هر جهت است و نيز مالك ملك هر مالك ديگر است. پس توصيف خداى عزّوجلّ به اين كه ملك به دست اوست توصيفى است وسي__ع تر از ت_وصي_ف در جمله: «لَهُ الْمُلْكُ.»(2)

م_الكيّت الهى و خ_ضوع تك_وينى اشياء

« وَ لَ____هُ مَ____نْ فِ__ى السَّم___واتِ وَ الاَرْضِ كُ____لٌّ لَ____هُ ق__انِتُ________ونَ ! » (26/روم)

« و هر كه در آسمان ها و زمين است از آن اوست، همه فرمانبردار اويند!»

جمله فوق اشاره است به احاطه ملك حقيقى خدا، كه اثر آن جواز تصرف مالك


1- الميزان ج 1، ص 178
2- الميزان ج 39 ص 11.

ص:107

در ملك خويش و به دلخواه خويش است، پس خداى تعالى از آن جا كه مالك حقيقى عالم است، در مملوك خود تصرف نموده از نشئه دنيا به آخرت مى برد. اين معنا را به جمله «كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ» تأكيد فرموده، چون قنوت به معناى لزوم اطاعت با خضوع است و مراد به اطاعت با خضوع، اطاعت تكوينى است نه اطاعت دستورات شرعى است، چون دستورات شرعى گاهى نافرمانى مى شود.

منظور از كل حتما جن و انس و ملك است و همه مطيع اسباب تكوينى هستند، اما ملائكه كه جز خضوع اطاعت ندارند. جن و انس هم منقاد و مطيع علل اسباب كونى هستند، هر چند كه دائما نقشه مى ريزند كه اثر علّتى از علل يا سببى از اسباب كونى را لغو كنند ولى براى رسيدن به اين منظور باز متوسّل به علّت و سببى ديگر مى شوند. از اين هم كه بگذريم خود علم و اراده و اختيارشان سه تا از اسباب تكوينى است، پس در هر حال مطيع تكوين هستند، پس در باب تكوين تنها مؤثر خداست و آنچه او بخواهد مى شود، يعنى آنچه كه علل خارجى اش تمام شد و اما از آنچه جن و انس بخواهد تنها آن موجود مى شود كه خدا اذن داده باشد و خواسته باشد، پس مالك همه آنان و آنچه را كه مالكند خداست.(1)

شمول مالكيّت الهى

مالكيت ملك وج_ود، ح_ركت و ب_ازگشت

« لَهُ مُلْكُ السَّم_واتِ وَ الاَرْضِ...!» (2 / حديد)

« ملك آسمان ها و زمين از آن اوست...!»

آيه فوق انحصار را مى رساند و مى فهماند كه مالك آسمان ها و زمين تنها خداست، او به تنهايى است كه هر حكمى بخواهد در عالم مى راند، براى اين كه پديدآورنده همه اوست، پس آنچه در آسمان ها و زمين است قيام وجود و آثار وجودش به خداست، پس هيچ حكمى نيست مگر اين كه حاكم در آن خداست و هيچ ملك و سلطنتى نيست مگر آن كه صاحبش اوست.

« لَ__هُ مُلْ__كُ السَّم_واتِ وَ الاَرْضِ وَ اِلَ_ى اللّ_هِ تُرْجَعُ الاُمُورُ!» (2 / حديد)

هي_چ چي_ز نيست مگ_ر آن كه ب_ه س_وى خ_دا برمى گ_ردد! هيچ كس نمى تواند


1- المي_______زان ج 31، ص 274.

ص:108

او را از برگشت به سوى خداى تعالى باز بدارد و هيچ عاملى كه آن چيز را به سوى خدا برمى گرداند به جز اختصاص ملك به خدا نيست و تنها عاملى كه امور را به سوى خدا برمى گرداند، اين است كه ملك عالم مختص به اوست، پس ام_ر و ف___رم___ان و ح_كم___ران__ى ه___م ت_نه_ا از آن اوس__ت.

م__الكي_ت اله_ى و ممل_وكيت ك_ل م_وج_ودات جه__ان

« مالِكِ يَوْمِ الدّينِ، اِيّاكَ نَعْبُدُ ! » (4 و 5 / فاتحه)

خداى تعالى مالك على الاطلاق و بدون قيد و شرط ماست و ما و همه مخلوقات مملوك على الاطلاق و بدون قيد و شرط اوييم، پس در اين جا دو نوع انحصار هست، يكى اين كه رب تنها و منحصر در مالكيت است و دوم اين كه عبد تنه__ا و منحص__را عب__د است و ج__ز عب__وديّت چي__زى ن__دارد و اين آن معنايى اس__ت ك_ه جمل__ه «اِيّ__اكَ نَعْبُ__دُ» ب_____ر آن دلال__ت دارد.

ملك از آن جا كه قوام هستى اش به مالك است، ديگر تصور ندارد كه خودش حاجب و حايل از مالكش باشد و يا مالكش از او محجوب باشد، ماسواى خدا به جز مملوكيّت ديگ__ر هي__چ چي__ز ن__دارد و ممل__وكيّت حقيق__ت آن ه__ا را تشكي__ل مى ده__د، ديگر معنا ندارد كه موجودى از موجودات و يا يك ناحيه از نواحى وجود او، از خدا پ__وشي__ده بم_ان_د و محجوب باشد، هم چنان كه ديگر ممكن نيست به موجودى نظر بيفكنيم و از مال__ك آن غفلت داشته باشيم، از اين جا نتيجه مى گيريم كه خداى تعالى حضور مطلق دارد، پس ح__ق عب__ادت خ__دا اين است كه از هر دو جانب حضور باشد.

مالكيّت الهى و غنى و حميد بودن او

« لِلّ_هِ م_ا فِ_ى السَّم_واتِ وَ الاَرْضِ اِنَّ اللّهَ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمي_دُ ! » (26 / لقمان)

خداى تعالى مبدأ تمامى خلايق و دهنده تمامى كمالات است، پس خود او بايد داراى هر چيزى كه موجودات محتاج به آنند باشد، پس او غنى على الاطلاق است. چون غنى على الاطلاق است، پس آن چه در زمين و آسمان ها است ملك او است، پس او مالك على الاطلاق نيز هست و مى تواند در ملك خود به هر نحوى كه بخواهد تصرف كند، پس هر تدبير و تصرفى كه در عالم واقع مى شود از آن اوست، چون اگر چيزى از آن تدبيرها از غير او باشد، آن غير نيز به همان مقدار مالك خواهد بود و حال آن كه گفتيم مالك على الاطلاق اوست و چون تدبير و تصرف تنها از خداست، پس تنها او رب العالمين و الهى

ص:109

است كه بايد پرستيده شود و از انعام و احسانش سپاسگزارى گردد.

جمله: « اِنَ اللّهَ هُوَالْغَنِىُّ ! » تعليل مالكيت على الاطلاق اوست. كلمه «حَميد» كه به معناى محمود در افعال است مبدأ ديگرى براى حجت است، چون حمد به معناى ثناى در مقابل جميل اختيارى است و هر جميل كه در عالم است ملك خداى سبحان است، پس قهرا ثناهايى هم كه هر جميلى استحقاق آن را دارد به خدا برمى گردد و ثناى خداست، پس خداى حميد على الاطلاق است و اگر از اين تدبير متقن و جميل كه در عالم است چيزى و مقدارى از آن از غير خدا بود و مى شد، نه مال خدا، در نتيجه خدا حميد على الاطلاق و حميد به هر چيز نمى بود و حال آن كه او حميد على الاطلاق است و هر فرض غير اين باطل است.(1)

راب_طه ربوبيّت، مالكيّت و الوهيّت الهى با دفع شرور

« قُلْ اَعُوذُ بِ_رَبِ النّ_اسِ مَلِ_كِ النّاسِ اِل_هِ النّ_اسِ مِ_نْ شَ__رِّ... !» (1 تا 6 / ناس)

خداى سبحان ربّ مردم و مَلِك آنان و اله ايشان است. اگر قرار است آدمى در هنگام هجوم خطرهايى كه او را تهديد مى كند به ربى پناهنده شود، اللّه تعالى تنها رب آدمى است و بجز او ربى نيست و نيز اگر قرار است آدمى در چنين مواقعى به پادشاهى نيرومند پناه ببرد، اللّه سبحانه پادشاه حقيقى عالم است، چون ملك از آن اوست و حكم هم حكم اوست و بجز او اگر معبودى باشد قلابى و ادعايى است.

از آنچه گذشت روشن شد كه اولاً چرا در ميان همه صفات خداى تعالى خصوص سه صفت: 1 - ربوبيّت 2 - مالكيّت 3 - الوهيّت را نام برد و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد، اول ربوبيّت بعد مالكيّت و در آخر الوهيّت و گفتيم ربوبيّت نزديك ترين صفات خدا به انسان است و ولايت در آن اخصّ است، زيرا عنايتى كه خداى تعالى در تربيت او دارد، بيش از ساير مخلوقات است، علاوه بر اين كه اصولاً ولايت امرى خصوصى است مانند پدر كه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مى كند و ملك دورتر از ربوبيّت و ولايت آن است، هم چنان كه در مثل فرزندى كه پدر دارد كارى به پادشاه ندارد، بله اگر بى سرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مى كند تازه باز دستش به خود شاه نمى رسد و ولايت هم در اين مرحله عمومى تر است، هم چنان كه


1- المي_______زان ج 37، ص 299 و 305 و ج 1 ص 46 و ج 32 ص 55

ص:110

مى بينيم پادشاه تمام ملت را زير پروبال خود مى گيرد و اله مرحله اى است كه در آن بنده عابد ديگر در حوايجش به معبود مراجعه نمى كند و كارى به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشى از اخلاص درونى است، نه طبيعت مادى، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيّت خداى سبحان و سپس از سلطنتش سخن مى گويد و در آخر عالى ترين رابطه بين انسان و خدا يعنى رابطه بندگى را به ياد م_ى آورد و مى ف_رم_اي_د:

« قُ___لْ اَعُ__وذُ بِ_رَبِّ النّ_اسِ! مَلِ_كِ النّ__اسِ! اِل__هِ النّ__اسِ ! »

هر يك از دو صفت الوهيّت و سلطنت سبب مستقل در دفع شر است، پس خداى تعالى سبب مستقل دفع شر است، بدين جهت كه رب است و نيز سبب مستقل است بدن جهت كه مَلِك است و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است، پس او از هر جهت كه اراده شود سبب مستقل است.(1)

ولاي_ت

مفه__وم ولاي_ت اله_ى و ولاي_ت رس__ول و ام__ام


1- المي_______زان ج 40، ص 465.

ص:111

« اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ امَنُوا...!» (55 / مائده)

« ولىّ و سرپرست شما تنها خدا و رسول اوست و كسانى كه ايمان آورده اند ...!»

ولايت عبارت است از يك نحوه قربى كه باعث و مجوز نوع خاصى از تصرف و م_الكي_ت ت_دبي_ر مى شود و ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤمنين به يك معنى است.

مؤمنين و رسول خدا صلى الله عليه و آله از جهت اين كه در تحت ولايت خدايند حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكى و از سنخ ولايت خود پروردگار است

خداوند متعال براى خود دو سنخ ولايت نشان داده: يكى ولايت تكوينى، دوم ولايت تشريعى. در آيات ديگرى اين ولايت تشريعى را به رسول خود استناد مى دهد و در آيه مورد بحث همان را براى اميرالمؤمنين عليه السلام ثابت مى كند. در اي_ن ج_ا چهار گروه از آي_ات ق_رآن_ى ه_ست:

آيات دسته اول: آياتى كه اشاره به ولايت تكوينى خداى تعالى دارد و اين كه خداى تعالى هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طورى كه خود ب_خواه_د براي_ش ميس_ور و ص_حي_ح و رواس_ت.

آيات دسته دوم: يعنى آياتى كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد و توفيق و امثال اينها را براى خداى تعالى ثابت مى كند. محصل اين دو دسته آيات اين است

ص:112

كه دو سنخ ولايت براى خداى تعالى هست: يكى ولايت تكوينى و يكى تشريعى و به عبارت ديگر يكى ولايت حقيقى و ديگرى ولايت اعتبارى.

آيات دسته سوم: ولايت تشريعى اى را كه براى خداوند ثابت مى كنند در آنها همان را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت مى كنند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امّت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤون و مناصب رسالت وى مى دانند. و همين طور كه بر مردم اطاعت خداى تعالى واجب است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است. پس برگشت ولايت آن حضرت به سوى ولايت تشريعى خداوند عالم است.

آيات دسته چهارم: يعن_ى آي__اتى ك___ه همي__ن ولايت__ى را كه دسته سوم براى رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت مى نمود براى اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السلام ثابت مى كند. اين سنخ ولايت كه در هر سه مورد ولايت واحده اى است براى پ_روردگار متعال البته به طور اصالت و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه السلام به ط_ور ت_بعيت و ب_ه اذن خ_دا ث_ابت مى كن_د.(1)

انحص_ار ولايت الهى و قدرت اج_رايى آن

« فَ_اللّهُ هُوَ الْوَلِىُّ...!» (9 / ش_ورى)

فَاللّهُ هُوَ الْوَلِىُّ ، انحصار ولايت در خدا را مى رساند و مى فرمايد تنها و تنها ولى، خداست و ولايت منحصر در اوست، پس بر كسى كه ولى مى گيرد واجب است او را ولىّ خود بگيرد و از او بغير او تجاوز نكند، چون بغير او هيچ ولى اى نيست. غرض عمده در ولى گرفتن و به دين او متدين شدن و او را پرستيدن، رهايى از عذاب دوزخ و رستگارى به بهشت است در روز قيامت و چون پاداش دهنده و عقاب كننده خدايى است كه بشر را زنده مى كند و مى ميراند و در روز قيامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى كند، پس واجب آن است كه تنها او را ولىّ خود بگيرند و اوليايى كه خ__ود ام__وات و بى ج_انند دور بريزند، چون خود اين اولياء كه يا سنگند يا چوب نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.

در باب ولايت واجب است ولىّ، قدرت بر ولايت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد و بتواند امور آنان را اداره كند و آن كسى كه بر هر چيز قادر است خداى سبحان


1- المي___زان ج 11، ص 22.

ص:113

است و بس و غير خدا هيچ كس قدرتى ندارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده و تنها كسى كه مالك هر چيز است خداست و غير او مالك نيست مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده، تازه آن مقدار قدرت كه به او داده خودش نسبت به آن نيز قدرت دارد و هر چه را تمليك كرده باز خودش مالك آن چيز است، پس يگانه ولى خ_داست و غير او كسى ولى نيست.

حكم و قضا وقتى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت مالك حكم و ولايت باشد، هر چند كه دو طرف اختلاف اين ملكيت را به او داده باشند، مثل اين كه دو نفر كه باهم نزاع دارند به شخصى ثالث بگويند تو بيا و در بين ما داورى كن و در بين خود قرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند، كه در اين مثال دو نفر طرف نزاع، شخص ثالث را مالك حكم كرده اند و پيشاپيش تسليم خود و پذيرفتن حكمش را به او داده اند، تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مى رسد حكم كند، پس آن شخص ثالث ولىّ آن دو نفر در اين حكم مى شود.

خداى سبحان مالك تمامى عالم است و بجز او مالكى نيست، چون هر موجودى خودش و آثارش قائم به خداى تعالى است و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است. حكم خداى تعالى دو جور است: يكى حكم تكوينى و آن اين است كه پديدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سر آن نزاع داشتند، آن موجود را دنبال سبب قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب سببيتّش تام باشد. يكى هم حكم تشريعى است، مانند تكاليفى كه در دي_ن ال_هى درب_اره اع_تقادات و دس_تورال_عمله_ا آم_ده اس_ت.

در اين بين حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دو حكم شمرده شود و آن عبارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه اختلاف مى كردند مى راند و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مى كند، به طورى كه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آن هايى كه در دنيا اهل حق بوده اند، در سايه ظهور حق رستگار و از آثارش برخوردار گردند و آنهايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مى ورزند به خاطر استكبارشان و آثارى كه در استكبارشان بود شقى و بدبخت شوند.

اين را هم مى دانيم كه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه آن را جز حكم تشريعى و قوانين شريعتى برنمى دارد. چون حكم تشريعى و حق قانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است، پس تنها ولىّ در اين حكم اوست، پس واجب

ص:114

است تنه_ا او را ول__ىّ خ_ود بگي_رن_د و تنه_ا او را بپ_رستن_د و ب_ه آن چه او نازل كرده متدين گردند.

آن ولى اى كه پرستيده مى شود و به دين او متدين مى شوند، بايد كسى باشد كه بتواند اختلافى كه در بين پرستندگانش پيدا مى شود بر طرف سازد و آنچه از شؤون اجتماع آنان به فساد گراييده اصلاح كند و ايشان را به وسيله قانون به سوى سعادت زندگى دايمى سوق دهد، قانونى كه عبارت است از همان دينى كه در بين آنان برقرار سازد و اين چنين ولى تنها خداى سبحان است، پس تنها همو آن ولى اى است كه بايد او را ولى خود بگيرند ولاغير(1)

ولاي_ت ح_ق اله_ى و آث__ار و شم_ول آن

« ... هُن_ا لِ_كَ الْ_وَلايَ_ةُ لِلّ_هِ الْحَ_قِّ ... ! » (44 / كه__ف)

« ... آن ج__ا ولاي_ت و ح___اكمي_ت از آن خ___داى ح___ق اس_ت...! »

ولايت به معناى مالكيت تدبير است كه معنايى عمومى است و در تمامى مشتقات اين كلمه جريان دارد. در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيّت و تأثير و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى كه خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت كاملاً روشن مى شود كه ولايت همه امور انسان ها و هر موجود ديگرى و ملك تدبير آن تنها از آن خداست، چون او يگانه معبود حق است و معبود حق است كه تمامى تدابير و تأثيراتش همه بر اساس حق و واقع است و ساير اسباب ظاهرى كه بشر گمراه آن ها را شركاى خدا در مسأله تدبير و تأثير مى پندارند و در ناحيه ذات خودشان باطلند مالك هيچ اثرى از آثار خود نيستند، تنها آن اثر را دارا هستند و از خود بروز مى دهند كه خداى سبحان اذن داده باشد و تمليكش كرده باشد و از استقلال جز اسمى كه بشر از آن برايش توهّم كرده ندارد، پس هر سببى از ناحيه خودش باطل و به وسيله خدا حق است و خدا در ناحيه ذاتش حق و مستقل و غنى با لذات است.

اگر خداى تعالى را(هرچند كه او منزه از قياس بغير است) نسبت به اسباب ظاهرى قياس كنيم خداى تعالى از همه سببهايى كه تأثير دارند خوش ثوابتر است و ثواب خدا از همه بهتر است، زيرا خدا نسبت به كسى كه براى او كار مى كند ثواب حق مى دهد و اسباب ديگر ثواب باطل و زايل مى دهند و تازه همان را هم كه مى دهند از خدا و به اذن


1- المي________زان ج 35، ص 35.

ص:115

خداست و نيز با در نظر گرفتن آن مقايسه فرض خدا عاقبت ساز بهترى است، يعنى عاقبت بهترى به انسان مى دهد چون او خودش حق و ثابت است و فنا و زوال و تغيير نمى پذيرد، جلال و اكرامش دستخوش تغيير نمى گردد، ولى اسباب ظاهرى همه امورى فانى و متغيّر هستند كه خدا رنگ و آبى به آنها داده اين طور دل آدمى را مى برند و قلب آدمى را مسخّر خود مى كنند، ولى وقتى مدت آدمى سرمى آيد مى فهمد كه گولش زده بيش از خاك خشكى نبوده است.

وقتى انسان چاره اى جز اين نداشت كه دل به مقامى ببندد كه تدبير همه امور عالم از آن جاست و از آن جا توقّع و انتظار اصلاح امورش را دارد پس پروردگارش از هر چيز ديگرى سزاوارتر براى اين تعلّق است، چون ثواب و عاقبتى كه او مى دهد ربطى به ث_واب و ع_اقب_ت غي_ر او ن_دارد.(1)

ام_ر و خلق

امر و كلمه ايجاد

مف_ه_وم ام_ر ال_ه_ى


1- المي_______________زان ج 26، ص 182.

ص:116

ص:117

« ... اَلا لَ___هُ الْ___خَ_لْ_قُ وَالاَمْ__رُ...! » (54 / اع____راف)

« ... آگ_____اه ب_____اش ك___ه خل___ق و ام_____ر از آن اوس___ت...! »

« اَمر» گاهى به معناى شأن بوده و جمع آن امور است و گاهى هم به معناى دستور دادن و وادار كردن مأمور به انجام كار مورد نظر مى باشد. در استعمال ديگر، نتيجه امر و آن نظمى است كه در جميع كارهاى مأمور و مظاهر حيات اوست و چون اين معنى منطبق با همه شؤون حياتى انسان است لذا لفظ امر استعمال شده در شأن انسان و آن چيزى كه وجودش را اصلاح مى كند و نيز از اين هم بيشتر وسعت يافته در شأن هر چيز، چه انسان و چه غير انسان استعمال شده بنابراين امر هر چيزى همان شأنى است كه وجود آن را اصلاح و حركات و سكنات و اعمال و ارادات گوناگونش را تنظيم مى كند.

خداى تعالى امرى را كه از اشياء مالك است در آيه « اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِه مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ...!» (82 و 83 / يس) تفسير و بيان كرده كه امرى را كه او از ذات و صفات و آثار و فعل هر چيزى مالك است همان گفتن «كُنْ» است كه به هر چيزى بگويد موجود مى شود، يعنى با گفتن اين كلمه حصه اى از وجود را بر آن چيز افاضه مى كند و آن چيز به آن حصه از وجود موجود مى شود.

اين وجود نسبتى به خداى تعالى دارد كه به آن اعتبار امر خدا و كلمه الهى «كُنْ» است و نسبتى هم به شى ء موجود دارد كه به آن اعتبار امر آن شى ء است و به خداوند برمى گردد و خداوند در اين آيه از آن به «فَيَكُونُ» تعبير فرموده است.

ص:118

خداى تعالى براى اين دو نسبت يعنى نسبتى كه امر از يك طرف به خدا و از طرفى ديگر به م_وج__ود مخ_لوق دارد ص_ف__ات و احك__ام مختلف__ى ذك__ر ك__رده است.

حاصل كلام اين شد كه ام__ر هم__ان ايج__اد اس__ت چ__ه ب__ه ذات چي__زى تعل__ق بگي__رد و چه به صفات و افعال و آثار آن، پس همان طورى كه امر ذوات موجودات به دست خداست همچنين امر نظام وجودش نيز به دست اوست، چون او از ناحيه خود چي__زى از صف_ات و افع_ال خ__ود را مالك نيست.(1)

تف_اوت خل_ق و ام_ر

« ... اَلا لَ___هُ الْ___خَ_لْ_قُ وَالاَمْ__رُ...! » (54 / اع____راف)

« ... آگ_____اه ب_____اش ك___ه خل___ق و ام_____ر از آن اوس___ت...! »

فرقى كه خلق با امر دارد اين است كه خلق ايجاد چيزى است كه در خلقت آن تقدير و تأليف به كار رفته باشد حالا به نحو ضميمه چيزى به چيز ديگرى باشد: مانند ضميمه اجزاى نطفه به يكديگر و يا ضميمه نطفه ماده به نطفه نر و سپس ضميمه مواد غذايى به آن و هزاران شرايط كه در پيدايش و خلقت يك انسان و يا حيوان است و يا به نحو ديگرى كه از قبيل ضميمه كردن جزئى به جزء ديگر نباشد، مانند تقدير ذات موجود بسيط و تعيين حدود وجودى و آثار آن و روابطى كه با ساير موجودات دارد، كه اين معنى از آيات كريمه قران نيز به خوبى استفاده مى شود. مانند آيه « وَ خَلَقَ كُلَّ شى ء فَقَدَّرَهُ تَقْديرا ! » (2 / فرقان) يا « اَللّهُ خ__الِقُ كُ_لِّ شى ء! » (62 / زمر) كه خلقت خود را به همه چيز تعميم داده، به خلاف امر كه در معناى آن تقدير جهات وجود و تنظيم آن نيست، به همين جهت است كه امر تدريج بردار نيست، ولكن خلقت قابل تدريج است.

خداى تعالى در كلام مجيدش خلقت را به غير خود نيز نسبت داده و اما امر به اين معنا را به غير خود نسبت نداده، بلكه آن را مختص به خود دانسته و آن را بين خود و بي__ن ه__ر چي__زى ك__ه مى خ__واه__د ايج__اد كن__د از قبي_ل روح و امثال آن واسطه ق____رار داده اس___ت. در آي___ات زي___ر دق__ت ف_رم_اي_ي___د:

« آفتاب و ماه و ستارگان مسخّر امر اويند !» (12 / نحل)

« و ت__ا ك_شت__ى ب__ه ام___ر وى روان ش___ود !» (46 / روم)


1- الميزان ج 55، ص 208.

ص:119

« ن___ازل مى كن__د ف__رشتگ__ان ح_ام_ل وح_ى را ب_ه ام_ر و اراده خ_ود !» (2 / نح__ل)

« و آن___ان ب___ه ام____ر او ك__ار مى كنن__د !» (27 / انبي__اء)

آي__ات ديگ__رى از اين قبي__ل نيز هست كه از آنها برمى آيد خداى تعالى امر خود را سب_ب و ي__ا هم__راه ظه__ور اي__ن گ__ون__ه ام_ور مى داند.(1)

مقدم بودن امر بر خلق

« ... اَلا لَ___هُ الْ___خَ_لْ_قُ وَالاَمْ__رُ...! » (54 / اع____راف)

« ... آگ_____اه ب_____اش ك___ه خل___ق و ام_____ر از آن اوس___ت...! »

با توجه به مطالب فوق معلوم شد كه گر چه برگشت خلق و امر به يك معنا است ولى به حسب اعتبار مختلفند و به همين جهت صحيح است كه هر كدام را متعلق به خصوص يك قسم از ايجاد بدانيم، حالا چه اين دو لفظ هر كدام به تنهايى ذكر شده باشد و چه با هم، براى اين كه در جايى هم كه مانند آيه فوق با هم ذكر شده باشند باز صحيح است بگوييم، خلق به معناى ايجاد ذوات موجودات است و امر به معناى تقدير آثار و نظام جارى در آنهاست و خلق بعد از امر است، چون تا چيزى نخست تقدير نشود خلق ن_مى شود، ه_مچنان كه ه_يچ م_خلوقى بعد از خلقت تقدير نمى شود. (دقت بفرمائيد).(2)

چگونگى امر و مفهوم كلمه ايجاد

« اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ...!» (82 / يس)

« امر او هرگاه چيزى را اراده كند، تنها اين است كه به آن بگويد: باش! پس مى شود...!»

اين آيه شريفه از آيات برجسته قرآن كريم است كه كلمه ايجاد را ت_وصيف م_ى كند و م_ى ف_رمايد:

خداى تعالى در ايجاد هر چيزى كه اراده ايجاد آن كند، به غير از ذات متعالى خود به هيچ سببى ديگر نيازمند نيست، نه در اين كه آن سبب مستقلاً آن چيز را ايجاد كند و نه در اين كه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد و يا مانعى را از سر راه خدا بردارد.


1- المي___زان ج 15، ص 209.
2- المي__زان ج 15، ص 211.

ص:120

قرآن كريم تعبيراتش از اين حقيقت مختلف است، در آيه مورد بحث فرموده: «اِنَّما اَمْرُهُ » و در سوره نحل تعبير به «قول» كرده و در سوره بقره تعبير به «قضا» كرده است. ظاهرا مراد به كلمه « امر» در آيه مورد بحث شأن باشد، يعنى مى خواهد بفرمايد: شأن خداى تعالى در هنگام اراده خلقت به موجودى از موجودات چنين است، نه اين كه مراد به آن امر در مقابل نهى باشد و نه اين كه مراد به آن قول باشد.

دقت در آيات اين معنا را دست مى دهد، كه غرض در سه آيه نامبرده وصف شأن الهى در هنگام اراده خلقت است، نه اين كه بخواهد بفهماند خداى تعالى وقتى مى خواهد چيزى را خلق كند اين كلام را مى گويد. اين كلمه از آن جهت كه خودش مصداقى از شأن است در اين جا به كار رفته نه اين كه حمل كنيم بر امر در مقابل نهى و نه بر قول. و معناى اين كه فرمود « اِذا اَرادَ شَيْئا! » اين است كه (وقتى اراده كند ايجاد چيزى را ! ) و در عده اى از آيات كه متعرض اين حقيقتند به جاى « اراده» كلمه « قضا » آمده است. و اين هيچ منافاتى هم ندارد، براى اين كه « قضا » به معناى حكم است و حكم و قضا و اراده در خداى تعالى يك چيز است، براى اين كه اراده از صفات فعل و خارج از ذات خداى تعالى است و از مقام فعل او انتزاع مى شود و معنايش اين است كه هر چيز موجود را كه فرض كنيم، در مقايسه با خداى سبحان طورى است كه هيچ چاره اى جز هست شدن ندارد، پس معناى عبارت « اِذا اَرادَ ! » اين است كه وقتى چيزى در موقف تعلق اراده خدا قرار گيرد، شأن خدا اين است كه به آن چيز بگويد بباش و آن هم موجود مى شود. و جمله « اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ ! » معنايش اين است كه خداوند آن چيز را با كلمه « كُن » مورد خطاب قرار مى دهد و اين هم واضح است كه در اين ميان لفظى كه خدا به آن تلفظ كند در كار نيست، وگرنه تسلسل لازم مى آيد، براى اين كه خود تلفظ هم چيزى است كه بعد از اراده كردن، تلفظ ديگرى مى خواهد باز آن تلفظ هم چيزى از چيزهاست كه محتاج به اراده و تلفظ ديگرى است و نيز در اين ميان مخاطبى هم كه داراى گوش باشد و خطاب را با دو گوش خود بشنود و از در امتثال موجود شود، در كار نيست براى اين كه اگر مخاطب وجود داشته باشد ديگر احتياج به ايجاد ندارد، پس كلام در آيه مورد بحث كلامى است تمثيلى و مى خواهد بفرمايد افاضه وجود از ناحيه خدا به چيزى كه موجود مى شود، بجز ذات متعالى خدا به هيچ چيز ديگر احتياج ندارد و چون ذات خ_داون__دى اراده كن__د ه_ستى آن را، ب_دون تخلف و درنگ موجود مى شود.(1)

قول و امر و كلمه ايجاد


1- الميزان ج 33، ص 183.

ص:121

« اِنَّما قَوْلُن_ا لِشَىْ ءٍ اِذا اَرَدْن_اهُ اَنْ نَقُ_ولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ! » (40 / نحل)

خدا امر خود را قول هم ناميده هم چنان كه امرش و قولش را از جهت قوت و محكمى و ابهام ناپذيرى حكم و قضا نيز خوانده و فرموده: « چون بر امرى قضا براند تنها كافى است بگويد: باش، كه آن امر موجود مى شود!» (117 / بقره) همچنان كه قول خاص خود را كلمه ناميده و فرموده: « مَثَل عيسى نزد خدا چون مَثَل آدم است كه از خاكش خلق كرد سپس او را گفت بباش پس موجود شد! » (59 / آل عمران) سپس در همان م_ورد ف_رم_ود: «... و كلم_ه او و روح اوس_ت ك_ه ب_ه م_ري_م الق__اء نم_ود!» (171 / نساء)

از مطالب فوق نتيجه مى شود كه ايجاد خداى تعالى يعنى آنچه كه از وجود بر اشياء افاضه مى كند - كه به وجهى همان وجود اشياء موجود است - همان امر او و قول او و كلمه اوست كه قرآن مجيد در هر جا به يك جور تعبيرش فرموده، لكن از ظاهر تعابير قرآن برمى آيد كه كلمه خدا همان قول او است به اعتبار خصوصيّت آن و تعيّنش. و از اين معنا روشن مى گردد كه اراده و قضاء خدا نيز يكى است و بر حسب اعتبار از قول و امر مقدم است، پس خداى سبحان نخست چيزى را اراده مى كند و قضايش را مى راند سپس به آن امر مى كند و مى گويد باش و مى باشد.

در سوره انعام، عدم تخلف اشياء در امر او را تعليل كرده كه چون قول او حق است و فرمود: « او كسى است كه آسمان ها و زمين را به حق آفريد و روزى كه مى گويد بباش پس مى باشد، چون قول او حق است!» (73 / انعام) كه از آن به دست مى آيد قول او حق است يعنى ثابت به حقيقت معناى ثبوت است، عين خارجيّت است كه همان فعل اوست، پس ديگر فرض تخلّف و عروض كذب يا بطلان ندارد، چه ضرورت شاهد است كه هر واقع و ثابتى از آن طور كه واقع شده تغيير نمى پذيرد، پس خدا در فعلش كه همان واقع است خط_ا و غل_ط م_رتكب نمى شود و امرش رد و قولش دروغ و وعده اش خلف نمى گردد.(1)

تكوينى بودن امر الهى


1- المي__زان ج 24، ص 106.

ص:122

« وَ م_ا اَمْ_رُن_ا اِلاّ واحِ__دَةٌ كَلَمْ_حٍ بِ_الْبَصَ__رِ! » (50 / ق_مر)

« و امر ما تنها يك_ى است، آن ه_م ب_ه سرعت چشم گ_رداندن است!»

در اين جا مراد به كلمه « امر» همان معناى فرمودن است، كه در مقابلش كلمه نهى است. چيزى كه هست همين فرمودن دو جور است: يكى تشريعى - مانند اوامرى كه بزرگتران به كوچكتران مى كنند، - و يكى هم تكوينى، كه عبارت است از اراده وجود يافتن چيزى كه خداى تعالى در جاى ديگر درباره آن فرموده: « اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُ_ولَ لَ_هُ كُ_نْ فَيَكُ_ونُ !» (82 / يس) پ_س ام_ر خ_دا عب_ارت اس_ت از كلم__ه «كُ_نْ».(1)

واحد بودن امر الهى

« وَ م_ا اَمْ_رُن_ا اِلاّ واحِ__دَةٌ كَلَمْ_حٍ بِ_الْبَصَ__رِ! » (50 / ق_مر)

« و امر ما تنها يك_ى است، آن ه_م ب_ه سرعت چشم گ_رداندن است!»

مراد به واحد بودن امر خدا اين است كه امر او تكرار نمى خواهد به اين معنا كه وقتى تحقق و هستى چيزى را اراده كند هست شدن آن چيز احتياجى به اين كه بار ديگر امر را تكرار كند ندارد، بلكه همين كه يك بار كلمه «كن» را القاء كند متعلق آن هست مى شود، آن هم به فوريت، مانند نگاه كردن بدون تأنى و درنگ و معلوم است وقتى به ف_وري_ت محقق مى ش_ود ديگر احتياجى به تكرار امر نيست.(2)

بى زمان بودن امر اله_ى

« وَ م_ا اَمْ_رُن_ا اِلاّ واحِ__دَةٌ كَلَمْ_حٍ بِ_الْبَصَ__رِ! » (50 / ق_مر)

« و امر ما تنها يك_ى است، آن ه_م ب_ه سرعت چشم گ_رداندن است!»

اگر محقق شدن متعلق امر به فوريت را تشبيه به لمح بصر كرده براى اين نبوده


1- الميزان ج 37، ص 175.
2- المي________زان ج 37، ص 176.

ص:123

كه بفهماند زمان تأثير امر كوتاه و نظير كوتاهى لمح بصر است، بلكه مى خواهد بفهماند تأثير امر اصلاً احتياج به زمان هر چند كوتاه ندارد، آرى تشبيه به لمح بصر در كلام كنايه از همين بى زمانى است، پس امر خداى تعالى كه همان ايجاد و اراده وجود است احتياجى نه به زمان دارد و نه مكان و نه به حركت و چگونه ممكن است محتاج به اين گونه امور باشد با اين كه زمان و مكان و حركت همه به وسيله همان امر موجود شده اند. هستى موجودات از آن جهت كه فعل خداست چون لمح به بصر فورى است، هر چند كه از حيث اين كه وجود موجودى زمانى و تدريجى اس_ت، خ_ورده خورده به وجود مى آي_د.(1)

بى واسطه بودن امر الهى

« اِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ ادَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ!» (59 / آل عمران)

در اين آيه نخست خلقت آدم را ذكر نموده و ارتباط آن را با خاك كه يكى از اسباب است بيان مى كند سپس وجود همو را بدون ارتباطش به چيزى با تعبير «كن» خ__اط_رنش__ان مى س__ازد (دقت فرماييد!) و هم چني__ن نظي__ر اي__ن آي__ه اس__ت آيه: « ... ثُ__مَّ اَنْشَأْن_اهُ خَلْقا اخَرَ...! » (14 / مؤمنون) چه ايجاد خداى سبحان را كه منسوب به خود اوست و سلسل_ه عل__ل تخل__ل و واسط__ه نيستن__د خل__ق ديگ__رى ن__امي___ده اس__ت.

پس امر عبارت است از كلمه ايجاد آسمانى يعنى فعل مختص به ذات او و اسباب و علل واسطه و تخلل نيستند و اين امر به مقياس زمان و مكان و هيچ خصيصه مادى ديگرى اندازه گيرى نمى شود.(2)

م_راحل اج_مال و تفصيل امر و چگونگى نزول آن

« فيه___ا يُفْ___رَقُ كُ___لُّ اَمْ______رٍ حَكي___مٍ ! » (4 / دخ_ان)

« در آن شب مب__ارك ه_ر ام_ر در هم ف_رورفت_ه ب__از مى ش__ود ! »


1- المي________زان ج 37، ص 176.
2- المي___________زان ج 25، ص 335.

ص:124

امر حكيم عبارت است از امرى كه الفاظش از يكديگر متمايز نباشد و احوال و خصوصيّاتش متعين نباشد. امور به حسب قضاى الهى داراى دو مرحله اند: يكى اجمال و ابهام و يكى ديگر مرحله تفصيل. « لَيْ_لَةِ الْقَ_دْرِ» هم به طورى كه از آيه فوق برمى آيد شبى است كه امور از مرحله احكام و ابهام به مرحله فرق و تفصيل برون مى آيند. از جمله امور، يكى هم قرآن كريم است، كه در شب قدر از مرحله احكام درآمده و ن_ازل مى ش_ود، ي_عنى در خ_ور فهم بشر مى گ_ردد.

از ظاهر عبارت « فيه_ا يُفْ_رَقُ، » استمرار فهميده مى شود، از آن استفاده مى شود كه همه امور حكيم همه ساله از يكديگر جدا مى شود، پس مراد به امر حكيم بايد امور تك__وين_ى ب_اش_د، كه در ه__ر ش__ب ق__در بعد از احكام تفريق و تقسيم مى شود و اما مع__ارف و احك__ام اله__ى معن__ا ن__دارد هم__ه س_ال_ه تف_ري__ق و تقسي___م ش___ود.(1)

قض_اى آسمان هاى هفتگانه و وحى امر

« فَقَضهُ__نَّ سَبْ__عَ سَم_واتٍ ف_ى يَ_وْمَيْ_نِ وَ اَوْح_ى ف_ى كُ_لِّ سَم_اءٍ اَمْ_رَه_ا ! » (12 / سجده)

« پس آسمان ها را هفت عدد قرار داد آن هم در دو روز و امر هر آسمانى را در آن وح__ى كرد ! »

آسمانى كه خدا متوجه آن شد، به صورت دود بود و امر آن از نظر فعليّت يافتن وجود مبهم و غيرمشخص بود، خداى تعالى امر آن را متمايز كرد و آن را در دو روز ه_فت آس_م__ان ق___رار داد.

آسم_ان مب_دأ ام_رى اس_ت ك_ه ب_ه وجهى از ناحيه خداى تعالى به زمين نازل مى ش_ود. ام_ر از آسم_ان_ى ب_ه آسم_انى ديگر نازل مى شود، تا به زمين برسد. آسم_ان ها راه هايى هستند براى سلوك امر از ناحيه خداى صاحب عرش و يا آمدوشد م_لائك_ه اى ك_ه ح_ام_ل ام_ر اوين_د. ام_ر خ_دا را م_لائك_ه از آسم_ان به زمين مى آورند.

در اين جا اگر مراد به امر، امر تكوينى خداى تعالى باشد، كه عبارت است از كلمه ايجاد، در اين صورت مراد به اوامر الهيه اى كه در زمين اجرا مى شود، عبارت است از خلقت و پديد آوردن حوادث، كه آن حوادث را ملائكه از ناحيه خداى صاحب عرش حمل نموده و در نازل كردنش طرق آسمان را طى مى كنند، تا از يك يك آسمان ها عبور داده،


1- المي___زان ج 35، ص 214.

ص:125

به زمين برسانند.

امر خداى تعالى را ملائكه هر آسمان حمل مى كنند و به ملائكه آسمان پايين تر تحويل مى دهند. امر خدا يك نسبت به تك تك آسمانها دارد، به اعتبار ملائكه اى كه در آن ساكنند و نسبتى هم به فرقه فرقه هاى ملائكه دارد، به اعتبار اين كه حامل آن امرند و خ__داون__د ام__ر را ب_ه آن_ان تحمي_ل ك_رده، يعن_ى ب_ه ايش___ان وح_ى ف_رم_وده اس_ت.

در نتيجه از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه خداى سبحان در هر آسمانى امر آن آسمان را كه منسوب و متعلق به خود آن آسمان است به اهل آسمان يعنى ملائكه ساكن در آن وحى مى كند.(1)

حركت نزولى امر بين آسمان هاى هفتگانه و زمين

« اَللّهُ الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنَ الاَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الاَمْرُ بَيْنَهُنَّ... !» (12 / طلاق)

« خدائى كه هفت آسمان و از زمين هم مثل آن را بيافريد و امر او در بين آنها پي_وسته ن_ازل مى ش_ود...! »

از عب__ارت « وَ مِنَ الاَْرْضِ مِثْلَهُنَّ،» ب__رم_ى آي_د ك__ه م__راد به مث__ل مثليّ__ت ع__ددى است، يعنى همان طور كه آسمان هفت عدد است، زمين هم مثل آن هفت عدد است، حال بايد ديد منظور از هفت زمين چيست؟

در اين باب چند احتمال هست:

اول - اين كه بگوييم منظور از هفت زمين هفت عدد از كرات آسمانى است، كه ساختمانش از نوع ساختمان زمينى است كه ما در آن زندگى مى كنيم.

دوم - اين كه بگوييم منظور از آن تنها زمين خود ماست كه داراى هفت طبقه است، كه (چون طبقات پياز) روى هم قرار دارند و به تمام كره احاطه دارند و ساده ترين طبقاتش همين طبقه اولى است كه ما روى آن قرار داريم.

سوم - اين كه بگوييم منظور از زمين هاى هفتگانه اقليم ها و قسمت هاى هفتگانه روى زمين است، كه (علماى جغرافى قديم) بسيط زمين را به هفت قسمت (و يا قاره) تقسيم كرده اند اين چند وجه وجوهى اس__ت ك__ه ه_ر يك طرفدارانى دارد.


1- المي_________زان ج 34، ص 267.

ص:126

ظاهر جمله « يَتَنَزَّلُ الاَْمْرُ بَيْنَهُنَّ،» نشان مى دهد كه در آيه آسمان ها و زمين هر دو مورد نظر است و چون منظور از امر همان امر الهى است كه در سوره «يس» آن را همان كلمه ايجاد آسمانى اعلام كرده است لذا در اين جا منظور از تنزل امر بين آسمانها و زمين، شروع كردن به نزول از مصدر امر به طرف آسمان هاست، كه از يكى به سوى ديگرى نازل مى شود، تا به عالم ارضى برسد، تا آنچه خداى عزوجل اراده كرده تكون يابد، چه اعيان موجودات و چه آثار و چه ارزاق و چه مرگ و زندگى و چه عزت و ذلت و چ__ه غي_ر اي__ن ها، چن_ان ك_ه در ج__اى ديگ_ر ق_رآن ف_رم_وده اس_ت:

« در هر آسمانى امر آن آسمان را وحى كرد.» (12 / فصلت)

« از آسمان تا زمين تدبير امر مى كند، آن گاه به سوى آن عروج مى نمايد در روزى ك_ه مق_دارش ه_زار سال از سال هايى است كه شما مى شماريد.» (5 / سجده)(1)

تكثير و ت_وزيع امر بين ملائكه برحسب وظايف آن ها

« فَ______ا لْ_مُ_قَسِّ_م________اتِ اَمْ________را !» (4 / ذاريات)

« به ف_رشتگ_انى س_وگن_د كه امر خدا را بين خود تقسيم مى كنند!»

عبارت فوق سوگندى است به ملائكه اى كه كارشان اين است كه به امر پروردگار عمل مى كنند و اوامر خدا را در بين خود به اختلاف مقامهايى كه دارند تقسيم مى كنند.

آرى، امر پروردگار صاحب عرش، در خلقت و تدبير امرى است واحد، ولى وقتى اين امر واحد را ملائكه اى حمل مى كنند كه پست هاى مختلف و مأموريت هاى گونه گون دارند، قهرا همان امر واحد بر طبق اختلاف مقامات ايشان تقسيم و تكه تكه مى شود و هم چنين اين تقسيم ادامه دارد تا به دست فرشتگانى برسد كه مأمور پديد آوردن ح_وادث ج_زئ_ى عالمن_د، در آن ج_ا ديگ_ر بيشت_ر تكه تكه مى شود و تكثير مى پذيرند.

آيات چهارگانه زير تمامى تدابير عالم را زير پوشش خود مى گيرد و به همه اشاره دارد، چون هم نمونه اى از تدبير امور خشكى ها را كه همان « وَالذّارِياتِ ذَرْوا ! » (1/ذاريات) باشد آورده و هم نمونه اى از تدابير امور درياها را در جمله « فَالْجارِياتِ يُسْرا !» (3/ ذاريات) ذكر كرده و هم نمونه اى از تدابير مربوط به فضا را در عبارت « فَالْحامِلاتِ وِقْرا ! » (2 / ذاريات) خاطرنشان ساخته و هم تدابير مربوط به تمامى باقى ماندگان زواياى عالم و


1- المي___زان ج 38، ص 300

ص:127

بالاخره روبرهم عالم را در عبارت « فَ_الْمُقَسِّم_اتِ اَمْ_را ! » اشاره كرده است كه گفتيم منظور از آن ملائكه است كه واسطه هاى تدبير هستند و اوامر خداى تعالى را تقسيم مى كنند. در آيات فوق سوگندى است به تمامى اسبابى كه در تدبير سراسر جهان مؤثرند.(1)

امر الهى و مسئوليت ملائكه در تدبير امور عالم

« وَ النّازِع_اتِ غَ_رْقا وَ النّ_اشِط_اتِ نَشْطا وَ السّ_ابِح_اتِ سَبْح_ا فَ_السّ_ابِق_اتِ سَبْ_قا فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا ! »

(5-1 / نازعات)

آنچه در اين آيات بدان سوگند ياد شده، با صفاتى كه ملائكه در امتثالشان نسبت به اوامر صادره از ساحت مقدس الهى و مربوط به تدبير امور عالم ماده به ايشان دارند و سپس قيامشان به تدبير امور به اذن خداى تعالى قابل انطباق است.

آيات نامبرده از نظر سياق شديدا شبيه به آيات آغاز سوره صافّات و مرسلات است، كه مى فرمايد: « وَ الصّافّاتِ صَفّا فَالزّاجِراتِ زَجْرا فَالتّالِياتِ ذِكْرا ! » (1 تا 3 / صافات) و آيات: « وَ الْمُ_رْسَ_لاتِ عُ_رْفا فَالْعاصِف_اتِ عَصْفا وَ النّاشِراتِ نَشْرا فَالْف_ارِقاتِ فَرْقا فَ_الْمُلْقِي_اتِ ذِكْرا!» (1 تا 5 / مرسلات) كه ملائكه را در امتثال اوامر الهى توصيف مى كنند، چيزى كه هست آن آيات تنها ملائكه را در تدبير امور عالم توصيف مى نمايد.

از اين كه بگذريم در بين اين آيات پنجگانه آن صفتى كه در انطباقش با ملائكه روشن تر از ديگران است صفت « فَ_الْمُ_دَبِّ_راتِ اَمْ_را!» (5 / نازعات) است، كه در آن مسأله تدبير بدون قيد و به طور مطلق آمده است، پس مراد به آن تدبير همه عالم است و از سوى ديگر مطلق تدبير هم كار مطلق ملائكه است، پس قهرا مراد به مدبّرات مطلق ملائكه خواهد بود.

از تدبير در آيات اول سوره مى فهميم كه تدبير، فرع بر سبق و سبق فرع بر سبح است و اين به ما مى فهماند سنخيّتى در معانى منظور نظر آيات سه گانه است، پس مدلول اين سه آيه اين است كه ملائكه تدبير امر مى كنند، اما بعد از آن كه به سوى آن سبقت جسته باشند و به سوى آن سبقت مى جويند، اما بعد از آنكه هنگام نزول به سوى آن سرعت مى گيرند، پس نتيجه مى گي__ري_م م__راد به س__ابح__ات و س_ابق_ات و


1- المي__________زان ج 36، ص 263

ص:128

مدبرات همان م__لائك__ه است به اعتب__ار ن__زولش__ان به س__وى ت__دبي_رى كه مأمور بدان شده اند.(1)

حركت ملائكه مأمور اجراى امر و قضا

« وَ النّازِع_اتِ غَ_رْقا وَ النّ_اشِط_اتِ نَشْطا وَ السّ_ابِح_اتِ سَبْح_ا فَالسّ_ابِقاتِ سَبْ_قا فَ_الْمُ_دَبِّ_راتِ اَمْ_را ! »

(5-1 / نازعات)

ملائكه با همه اشياء سر و كار دارند، با اين كه هر چيزى در احاطه اسباب است و اسباب درباره وجود و عدمش، بقائش و زوالش و در مختلف احوالش با يكديگر نزاع دارند، پس آنچه خداى تعالى درباره آن موجود حكم كرده و آن قضايى كه او درباره آن موجود رانده و حتمى كرده، همان قضايى است كه فرشته مأمور تدبير آن موجود به سوى آن مى شتابد و به مسئوليتى كه به عهده اش واگذار شده مى پردازد و در پرداختن به آن از ديگران سبقت مى گيرند و سببيّت سببى را كه مطابق آن قضاى الهى است تمام نموده، در نتيجه آنچه خدا اراده كرده واقع مى شود! (دقت فرماييد!)

وقتى منظور از آيات سه گانه اشاره به سرعت گرفتن ملائكه بود در نازل شدن براى انجام آنچه بدان مأمور شده اند و سبقت گرفتن به آن و تدابير امر آن، به ناچار بايد دو جمله ديگر يعنى « وَالنّازِعاتِ غَرْقا وَ النّاشِطاتِ نَشْطا ! » را هم حمل كنيم بر انتزاع و خروجشان از موقف خطاب به موقف انجام مأموريت، پس نزع ملائكه به طور غرق عبارت است از اين كه شروع به نزول به طرف هدف كنند، آن هم نزول به شدت و جديّت. نشط ملائكه عبارت است از اين خروجشان از موقفى كه دارند به طرف آن هدف، همچنان كه سبح آنان عبارت است از شتافتن و سرعت گرفتن بعد از خروج و به دنبال آن سبقت گرفته، امر آن موجود را به اذن خدا تدبير مى كنند.

آيات پنجگانه سوگند به پُستى است كه ملائكه دارند و وضعى كه در هنگام انجام مأموريت به خود مى گيرند، از آن لحظه اى كه شروع به نزول نموده تا آخرين وضعى كه در تدبير امرى از امور عالم ماده به خود مى گيرند. اين آيات اشاره دارند به ن_ظامى ك_ه تدبير ملكوتى در هنگام حدوث حوادث دارد.(2)

امرو صدور يا تدبير آن در شب ق_در


1- المي___زان ج 40، ص 15.
2- المي_______________________زان ج 40، ص 16

ص:129

« تَنَ__زَّلُ الْمَ__لائِكَ__ةُ وَ ال_رُّوحُ فيه_ا بِ_أِذْنِ رَبِّهِ_مْ مِ_نْ كُ__لِّ اَمْ__رٍ ! » (4 / قدر)

در اين آيه اگر مراد به امر آن امر الهى باشد كه آيه « اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ! » (82 / يس) تفسيرش كرده، آيه را چنين معنا مى دهد: ملائكه و روح درشب قدر به اذن پروردگارشان نازل مى شوند، در حالى كه نزولشان را ابتدا مى كنند و هر امر الهى را صادر مى نمايند و اگر منظور از امر نامبرده هر امر كونى و حادثه اى باشد كه بايد واقع گردد، چنين معنا مى دهد كه ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل مى شوند براى خاطر تدبير امرى از امور عالم.(1)

شمول امر الهى

ام_ر كلمه ايجاد و وجود مستند به خدا


1- المي___زان ج 40، ص 327

ص:130

« ... قُلِ ال_رُّوحُ مِ_نْ اَمْ_رِ رَبّ_ى ! » (85 / اس___راء)

« ... بگ______و روح از سن___خ ام__ر پ___روردگ___ار م___ن اس__ت! »

امر در آيه فوق را آيه آخر سوره «يس» بيان كرده، در درجه اول مى فهماند امر الهى عبارت است از كلمه «كُن» كه همان كلمه ايجادى است كه عبارت از خود ايجاد است و ايجاد هم عبارت است از وجود هر چيز لكن نه از هر جهت بلكه وجود هر چيز از جهت استنادش به خداى تعالى و اين كه وجودش قائم به ذات است و اين معناى امر خداست.

از جمله ادله اى كه مى رساند وجود اشياء از جهت استنادش به ذات پروردگار و با قطع نظر از اسباب وجودى ديگ_ر ك__لام خ__دا هستن__د آي__ه ذي__ل است كه مى فرمايد: « وَ م_ا اَمْ_رُن_ا اِلاّ واحِ_دَةٌ كَلَمْ_حٍ بِ_الْبَصَ_رِ! » (50 / قمر) كه امر خداى را بعد از آن كه يگانه معرفى نموده به لمح بصر تشبيه نموده است كه منظور از آن نفى تدريجيّت است و از آن فهميده مى شود موجودات خارج با اين كه تدريجا و به وسيله اسباب مادى موجود گشته و منطبق بر زمان و مكان هستند مع ذلك جهتى دارند كه آن جهت عارى از تدريج و خارج از حيطه زمان و مكان است و از اين جهت امر خدا و قول و كلمه او شمرده شده است و اما از جهت اين كه در مسير سلسله علل و اسباب قرار داشته و بر زمان و مك__ان منطب_ق مى گ__ردد از اين جهت امر خدا نيست بلكه خلق خداست، چنانكه فرموده: « اَلا لَهُ الْخَ_لْ_قُ وَالاَمْرُ ! » (54 / اعراف) پس امر عبارت است از وجود هر

ص:131

موجود از اين نقطه نظر كه تنها مستند به خ_داى تعالى اس_ت و خ_لق ع_بارت است از وج_ود همان م_وج__ود از جه__ت اي_ن ك_ه مستن_د ب_ه خ_داى تع_الى است با وساطت علل و اسباب.(1)

ام_ر، م_لكوت كلّ ش_ى ء

« ... قُلِ ال_رُّوحُ مِ_نْ اَمْ_رِ رَبّ_ى ! » (85 / اس___راء)

« ... بگ______و روح از سن___خ ام__ر پ___روردگ___ار م___ن اس__ت! »

امر الهى در هر چيز عبارت است از ملكوت آن چيز. البته ملكوت ابلغ از ملك است بنابراين براى هر موجودى ملكوتى و امرى است آن چنان كه فرمود:

« اَوَلَمْ يَنْظُرُوا فى مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ؟ » (185 / اعراف)

پس امر خدا عبارت از كلمه ايجاد اوست و كلمه ايجاد او همان فعل مخصوص به اوست بدون اين كه اسباب كونى و مادى در آن دخالت داشته و با تأثيرات تدريجى خود در آن اثر بگذارند اين همان وجود مافوق نشئه مادى و ظرف زمان است و روح به حسب وجودش از همين باب است يعنى از سنخ امر و ملكوت.(2)

امر، جنس و حقيقت روح

« ... قُلِ ال_رُّوحُ مِ_نْ اَمْ_رِ رَبّ_ى ! » (85 / اس___راء)

خداى سبحان در روشن كردن حقيقت روح فرموده: « قُ_لِ الرُّوحُ مِنْ اَمْرِ رَبّى!» و ظاهر از كلمه « مِن » اين است كه حقيقت جنس را معنا مى كن_د، هم چن_ان ك_ه اين كلم_ه در س_اي_ر آي_ات وارده در اي_ن ب_اب بيانيه است مانند:

« يُلْقِ____ى ال____رُّوحَ مِ___نْ اَمْ___رِه ! » (15 / غ__اف_ر)

« يُنَ___زِّلُ الْمَ_لائِ_كَةُ بِال_رُّوحِ مِ_نْ اَمْرِه ! » (2 / نحل)

« اَوْحَ_يْنا اِلَ_يْ_كَ رُوح_ا مِ_نْ اَمْ_رِن_ا ! » (52 / شورى)

« تَ_نَ_زَّلُ الْ__مَ__لائِ_كَ__ةُ وَال___رُّوحُ فيها بِأِذْنِ رَبِّهِمْ مِ_نْ كُلِّ اَمْرٍ! » (4 / قدر)


1- المي_______زان ج 25، ص 334.
2- المي____زان ج 25، ص 335.

ص:132

كه در همه اي__ن ه__ا كلم__ه « مِ__ن » نش____ان مى ده__د روح از ج_ن_س و س_ن_خ ام__ر اس_ت.(1)

امر الهى و قيامت آنى

« وَ م__ا اَمْ__رُن_ا اِلاّ واحِ__دَةٌ كَلَمْ_حٍ بِالْبَصَرِ ! » (50 / قمر)

« و امر ما تنها يكى، آن هم به سرعت چشم گرداندن است!»

براى قيام قيامت يك امر او كافى است، به محضى كه امر كند خلايق همه دوباره موجود مى شوند و بعث و نشور محقق مى گردد. تحقق قيامت كه كفار در آن معذب مى شوند و يا بگو به كرسى نشستن اراده الهى و تحقق متعلق اراده او در اين باره هيچ مؤونه اى براى خداى سبحان ندارد، چون در اين ج__ري__ان همي__ن مق__دار ك__اف_ى اس__ت ك__ه خ__دا ي__ك ب__ار ام__ر كن__د، آرى ام_ر او چ__ون لم__ح ب_ه بص__ر اس__ت.(2)

ام_ر الهى ب_راى حفظ و دگرگونى

« لَ_هُ مُعَقِّب_اتٌ مِ__نْ بَيْ_نِ يَ_دَيْ_هِ وَ مِنْ خَلْفِ__ه يَحْفَظُ__ونَ__هُ مِ__نْ اَمْ__رِ اللّ__هِ ! » (11 / رعد)

« براى انسان مأمورانى است كه از جلو و از پشت سرش، او را از امر خدا حفاظت مى كنند!»

براى هر فردى از افراد مردم به هر حال كه بوده باشد، معقب هايى(محافظيني) هستند كه ايشان را در مسيرى كه به سوى خدا دارند تعقيب نموده، از پيش رو و از پشت سر، در حال حاضر و در حال گذشته به امر خدا حفظشان مى كنند و نمى گذارند حالشان به هلاكت و فساد و يا شقاوت كه خود امر ديگر خداست متغير شود و اين امر ديگر كه حال را تغيير مى دهد وقتى اثر خود را مى كند كه مردم خود را تغيير دهند، در اين هنگام است كه خدا هم آن چه از نعمت كه به ايشان داده تغيير مى دهد و بدى را بر ايشان مى خواهد و وقتى بدى را براى مردمى خواست ديگر جلوگيرى از آن نيست، چون بشر غير خداوند ولىّ ديگرى كه متولى امورش شود ندارد، تا آن ولىّ از نفوذ اراده و خواست خداوند جلوگيرى به عمل آورد.


1- المي_زان ج 25، ص 333.
2- المي________________زان ج 37، ص 176.

ص:133

اين مُعَقِّبات (نگهبانان) همان طور كه آنچه حفظ مى كنند به امر خدا مى كنند، همچنين از امر خدا حفظ مى كنند، چون فنا و هلاكت و فساد هم امر خداست، همان طور كه بقا و استقامت و صحت به امر خداست، پس هيچ مركب جسمانى و مادى دوام نمى يابد مگر به امر خدا و هيچ يك از آنها تركيبش انحلال و فساد نمى يابد مگر باز به امر خدا.

در معنويات هم هيچ حالت روحى و يا عمل و يا اثر عملى دوام نمى يابد مگر به امر خدا و هيچ يك از آنها دچار حبط و زوال و فساد نمى شود مگر باز به امر خدا، آرى امر همه اش از خداست و همه اش به سوى خدا برگشت دارد. بنا بر آنچه گفته شد، معقبات هم_ان ط_ور كه ب_ه ام_ر خ_دا ح_فظ مى كنند، از ام_ر خ_دا ن_يز ح_فظ مى كنند.(1)

امر الهى و جريان اسباب ظاهرى

« وَ اللّ____هُ غ__الِ__بٌ عَل__ى اَمْ__رِه وَ لكِ__نَّ اَكْثَ__رَ النّ___اسِ لا يَعْلَمُ_____ونَ ! » (21 / يوسف)

« كه خدا به كار خويش مسلط است ولى بيشتر مردم نمى دانند! »

در جمله فوق ظاهر اين است كه مراد به امر شأن باشد، شأن خدا همان رفتارى است كه در خلق خود دارد كه از مجموع آن نظام تدبير به دست مى آيد همچنان كه در سوره يونس فرمود: « يُدَبِّرُ الاَمْرَ » (5 / سجده) و اگر امر را به خدا اضافه كرد و گفت: «امره» براى اين بود كه خدا مالك همه امور است: « اَلا لَهُ الْخَلْقُ وَالاَمْ_رُ !» (54 / اعراف)

پس هر شأنى از شؤون عالم صنع و ايجاد، از امر خداى تعالى است و خداى تعالى غالب و آن امور مغلوب و مقهور در برابر اوست و او را در هر چه كه بخواهد مطيع و منقاد است و نمى تواند از خواسته او استكبار و تمرد كند و از تحت سلطنت او خارج گردد، هم چنان كه نمى تواند از او سبقت بگيرد و چيزى از قلم تدبير او بيفتد: «اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ - خدا به كارش مى رسد ! » (3 / طلاق)

خلاصه، خداى سبحان بر همه اين اسباب فعّاله عالم غالب است، آنها به اذن او فعاليت مى كنند و امر هر چه را بخواهد بدانها تحميل مى كند و آنها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما (چه بايد كرد كه) بيشتر مردم نمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تأثيرشان مستقلند و به همين جهت مى پندارند كه وقتى


1- المي_______زان ج 22، ص 199 و 196.

ص:134

سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلاً ذليل كنند، خدا نمى تواند آن اسباب را از وجه اى كه دارند بگرداند، ولى مردم اشتباه مى كنند: « لَقَ_دْ ك_انَ ف_ى يُ_وسُ_فَ وَ أِخْ_وَتِ_هآ ءَاي_تٌ...!» (7 / ي_وسف) در داستان يوسف آيات الهيّه اى است كه دلالت مى كند بر اين كه: خداى تعالى ولىّ بندگان مُخلَص است و امور آنان را به عهده مى گيرد تا به عرش عزتشان بلند كرده، در اَريكه كمال جلوسشان دهد، پس خدايى كه غالب بر امر خويش است اسباب را هرطورى كه بخواهد مى چيند، نه هرطورى كه غير او بخواهند و از به كار انداختن اسباب آن نتيجه اى كه خودش مى خواهد مى گي_رد، نه آن نتيج_ه اى ك_ه بر حسب ظاهر نتيجه آن است. برادران يوسف به وى حسد ورزيده او را در ته چاهى مى افكنند و سپس به عنوان بردگى به مكاريانش مى فروشند و بر حسب ظاهر به سوى هلاكت سوقش مى دهند ولى خداوند نتيجه اى بر خلاف اين ظاهر گرفت، او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آنها كوشيدند تا ذليلش كنند و از دامن عزت يعقوب به ذلت بردگى بكشانند، خداوند به عين همين اسباب او را عزيز كرد.

( ... در واقع مى توان گفت: راه ترقى و سعادت آينده هر يوسفى، زمانى از ته چاهى مى گذرد و انسانهايى كه خلوصى دارند يا معرفتى از مشيّت الهى يافته اند مى دانند كه هر چاه يا هر فشار و سختى در مسير زندگى، خود سببى از اسباب است كه به ظاهر «انتهاى خط بدبختى» مى نمايد ليكن در حساب امر و تدبير الهى «آغاز راه سعادت» است زيرا بسيار بعيد است كه تصور كرد به سادگى پرورش يافتگان دامن پيامبران به قصر شاهى و عزيزى و زليخايى هر عصر و زمان برسند، مگر از طريق چاه هاى مي__ان راه زن_دگ_ى و از همي_ن ط_ري_ق اس_ت كه سرنوشت آت_ى فرد يا ملتى يا ملت ها و جوامع و ت_اريخ رقم زده مى شود! امين )(1)

ام____ر و ام__ام_ت


1- المي____زان ج 21، ص 179.

ص:135

« ... وَ جَ_عَلْن_اهُمْ اَئِ_مَّ_ةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا...! » (73 / انبياء)

« ... و آن ها را پيشوايان نموديم تا به امر ما رهبرى كنند...! »

امامت به اين معناست كه شخص طورى باشد كه ديگران از او اقتداء و متابعت كنند، يعنى گفتار و كردار خود را مطابق گفتار و كردار او بياورند، قرآن كريم هر جا نامى از امامت مى برد دنبالش متعرض هدايت مى شود، تعرضى كه گويى مى خواهد كلمه نامبرده را تفسير كند، از آن جمله فرموده: « وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ اَئِمَّةً يَهْ_دُونَ بِ_اَمْ_رِنا لَمّا صَبَروُا...!» (24 / سجده) از سوى ديگر همه جا اين هدايت را مقيد به « امر» كرده و با اين قيد مى فهماند كه امامت به معناى مطلق هدايت نيست، بلكه به معناى هدايتى است كه با امر خدا صورت مى گيرد و اين همان امرى است كه فرموده: « اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِه مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ...!» (82 و 83 / يس)

امر الهى كه آيه فوق آن را ملكوت نيز خوانده، وجه ديگرى از خلقت است كه امامان با آن با خداى سبحان مواجه مى شوند، خلقتى است طاهر و مطهر از قيود زمان و مكان و خالى از تغيير و تبديل. امام هدايت كننده است كه با امرى ملكوتى كه در اختيار دارد، هدايت مى كند، قرآن كريم هدايت امام را هدايت به امر خدا يعنى ايجاد هدايت دانسته است.(1)

ك_لم_ه و ق_ول

تف_اوت ك_لام، كلمه و قول الهى


1- المي___زان ج 2، ص 100

ص:136

« ... مِ_نْهُمْ مَنْ كَ_لَّمَ اللّهُ ...! » (253 / بقره)

«... از آنان كسى بود كه خدا با او سخن گفت...! »

«كلام» يا «تكليم» از الفاظى است كه خداى تعالى در قرآن آن را در غير مورد انسان استعم_ال نك_رده، بلك_ه لف_ظ «كلم_ه» و ي_ا «كلم_ات» را در غير مورد انسان استعمال كرده، مثلاً نفس آدميّت را كلم_ه خوانده و يا دين خدا را كلم__ه خ_وان_ده و قض_اى خ___دا و ي_ا ن_وع_ى از خل__ق او را كلم__ه خ__وان_ده اس_ت.

اما لفظ «قول» را در قرآن مجيد به طور عموم استعمال كرده، يعنى هم سخن گفتن خدا با انسان را شامل مى شود و هم با غير انسان را.

آنچه با دقت و تدبر از كلام خداى تعالى استفاده مى شود اين است كه لفظ قول از خداى تعالى به معناى ايجاد چيزى است كه آنچه با وجود يافتنش دلالت بر معنايى مى كند كه مقصود خدا بوده است، (همچنان كه قول در اصطلاح خود آدميان نيز به معناى ايجاد صدايى است كه بر معناى مقصود ما دلالت مى كند،) دليل بر اين كه لفظ قول در قرآن مجيد به معناى چنين ايجاد است اين است كه هم در مواردى كه شنونده اى داراى گوش و درك است استعمال شده و هم در مواردى كه گوش و درك به آن معنايى كه معهود بين ماست ندارد، مانند آسمان و زمين و تنها راه سخن گفتن با آنها تكوين و ايجاد است و به دليل اين كه دو آيه سوره يس و سوره مريم قول در آيات قبلى را به ايج__اد و خلق__ت تفسي__ر ك___رده اس___ت.(1)

ق_ول تك_وين_ى و ق_ول غي_ر تك_وينى الهى


1- المي___زان ج 4، ص 193.

ص:137

« ... مِ_نْهُمْ مَنْ كَ_لَّمَ اللّهُ ...! » (253 / بقره)

«... از آنان كسى بود كه خدا با او سخن گفت...! »

قول خدا در مورد تكوين، عبارت است از خود آن موجود تكوينى، كه خدا ايجادش كرده، پس موجودات عالم در عين اين كه مخلوق خدايند قول خدا هم هستند، براى اين كه خاصيت قول در آن ها هست، خاصيت قول اين است كه غير من را به آنچه در قلب من است آگاه مى سازد، مخلوقات خدا هم با خلقت و وجود خود برخواست خدا دلالت مى كنند و اين پر واضح است كه به حكم دو آيه سوره (يس و مريم) وقتى خدا چيزى را اراده مى كند و مى فرمايد:« بباش! » حتى كلمه « بباش!» هم بين خدا و آن چيز واسطه نيست و غير از وجود خود آن چيز هيچ امر ديگرى دست در كار نيست، پس هستى آن چيز بعينه قول خدا و « بباش! » خداست، پس قول خدا در تكوين عين همان خلقت و ايجاد است، كه آن نيز عين وجود است و وجود هم عين آن چيز است و امّا در غير تكوين از قبيل سخن گفتن با يك انسان مثلاً بايد دانست كه قول خدا عبارت است از ايجاد امرى كه باعث پديد آمدن علمى باطنى در انسان مى شود، علم به اين كه فلان مطلب چنين و چنان است، حال يا به اين كه خداى تعالى صوتى در كنار جسمى ايجاد كند و انسانى كه پهلوى آن جسم ايستاده مطلب را بشنود و بفهمد و يا به نحوى ديگر كه ما نه آن را درك مى كنيم و نه كيفيّت تأثيرش در قلب پيامبر را و نمى دانيم چگونه خداى تعالى به پيامبرى از پيامبرانش مى فهماند كه مثلاً فلان مطلب چنين و چنان است، اما اينقدر مى داني__م ك__ه ق_ول و ك_لام خ_دا ب_ا پي_امب_رش حقيق_ت معن_اى قول و كلام را دارد.(1)

كلمات ايجاد و تماميّت آن


1- المي________زان ج 4، ص 195.

ص:138

« ... بِكَلِم________اتٍ فَ______اَتَمَّهُ_______نَّ ... !» (124 / بق______ره)

كلمه هر چند در قرآن كريم بر موجودات و اعيان خارجى اطلاق شده، نه بر الفاظ و اقوال، لكن همين نيز به عنايت قول و لفظ است، به اين معنا كه مى خواهد بفرمايد _ مثلاً در آيه مربوط به خلقت عيسى عليه السلام _ او با كلمه و قول خدا كه فرمود: «كُنْ !» خلق شده و نه تنها در اين مورد بلكه هر جا كه در قرآن لفظ كلمه را به خدا نسبت داده، منظورش همين قول: «كُنْ ! فَيَكُونُ !» است، مانند آيه « وَ لامُبَدِّلَ لِكَلِمتِ اللّهِ...!» (34 / انعام) در همه اين موارد منظور از لفظ «كلمه» قول و سخن است، به اين عنايت كه كار قول را مى كند، چون قول عبارت است از اين كه گوينده آنچه را كه مى خواهد به شنونده اعلام بدارد، يا به او خبر بدهد و يا از او بخواهد.

به همين جهت بسيار مى شود كه در كلام خداى تعالى كلمه و يا كلمات به وصف «تمام» توصيف مى شود، مانند: « وَ تَمَّتْ كَلِمَ_تُ رَبِّ_كَ صِ_دْق_ا وَ عَدْلاً لا مُبَ_دِّلَ لِكَلِماتِه - كلمه پروردگارت از درستى و عدل تمام شد، هيچ كس نيست كه كلمات او را دگرگونه سازد ! » (115 / انعام) گويا كلمه وقتى از گوينده اش سر مى زند هنوز تمام نيست و وقتى تمام مى ش__ود ك__ه لب__اس عم__ل بپ__وش__د، آن وق__ت اس__ت ك_ه تمام و صدق مى شود.(1)

كلمات غير قابل تبديل

« ... لا مُبَ__دِّلَ لِكَلِم_اتِ اللّ_هِ...! » (34 / انع_ام)

هيچ مغير مفروضى كلمات خداى را تغيير نمى دهد، چه مغيرى كه از ناحيه خود او باشد، مثلاً مشيّتش در خصوص كلمه اى تغيير يافته و آن را پس از اثبات محو يا پس از ابرام نقض كند و چه از ناحيه غير او باشد و غير او به كلمه خدا دست يافته و آن را بر خلاف مشيّت وى به وجهى از وجوه تغيير دهد، از اين جا معلوم مى شود كه اين كلماتى كه خداى تعالى از آن چنين خبر داده كه قابل تبديل نيستند امورى هستند كه از لوح محو اثبات خارجند، در نتيجه مى توان گفت: « كَلِمَ_ةُ اللّهِ، قَوْلُ اللّهِ، وَ وَعَدَاللّهُ » به


1- المي______زان ج 2، ص 95.

ص:139

طور كلى در عرف قرآن عبارتند از احكام حتمى اى كه تغيير و تبديل در آن راه ندارد.(1)

كلمات لايتناهى وجود

«... م______ا نَفِ____دَتْ كَلِم_______اتُ اللّ______هِ...!»

«... كلمات خ_دا تمامى نگيرد...!» (27 / لقمان)

كلمه در كلام خداى سبحان اطلاق شده است بر هستى، البته هستى افاضه شده به امر او، كه از آن به كلمه « كُنْ ! » تعبير كرده است. در آيه فوق مى فرمايد: اگر تمامى درختان زمين قلم گردد و درياها به اضافه هفت دريا مانند آن مركب فرض شود و با اين قلم و مركب كلمات خدا را - بعد از تبديل آنها به الفاظ - بنويسند، آب درياها قبل از تمام شدن كلم__ات (مخلوقات) خدا تمام مى شود، چون آب درياها هر چه باشد متناهى است و كلمات خدا نامتناهى.

آيه فوق در اين صدد است كه وسعت تدبير خدا، كثرت اوامر تكوينى او در خلق و تدبير را برساند، مى فرمايد: آنقدر اوامرش در خلق و تدبير بسيار است كه دريا و هفت دريا مثل آن اگر مركب شوند و درختان زمين به صورت قلم درآمده، كلمات او را بن_ويسن_د، دري_اه_ا قب_ل از تم_ام شدن اوامر او تمام مى شود.(2)

تماميّت كلمه قضا و وعده حق

« وَ تَمَّتْ كَلِمَ_تُ رَبِّ_كَ صِ_دْق_ا وَعَدْلاً لا مُبَ_دِّلَ لِكَلِماتِه...! » (115 / انع___ام)

« و سخ__ن پ_روردگ__ارت از لح_اظ ص_دق و ع__دل تم_ام و كم_ال است و كلمات او را تغيي____ر دهن__ده اى نيس___ت...!»

لفظ «كلمه» در لغت به معناى لفظى است كه دلالت كند بر معناى تام و يا غيرتام و در قرآن كريم گاهى استعمال مى شود در قول حقى كه خداى تعالى آن را گفته باشد، از قبيل قضا و وعد، مانند: « وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ ! » (110/ هود) كه مقصود از كلمه اى كه مى فرمايد در سابق گفته شده آن سخنى است كه در موقع هبوط آدم ب_ه وى ف_رم_وده ب_ود: « وَ لَكُ__مْ فِ_ى الاَرْضِ مُسْتَقَ_رٌّ وَ مَت_اعٌ اِل__ى حي_نٍ!» (24 / اع__راف)


1- المي___زان ج 13، ص 97.
2- المي__________زان ج 32، ص 56.

ص:140

ي_ا آن جا كه ف_رموده: « حَقَّتْ عَ_لَيْهِمْ كَلِمَةُ رَبِّكَ - حتمى شد برايشان حكم پروردگارت!» (96 / يونس) گاهى هم به معناى موجود خارجى از قبي__ل انسان استعمال مى شود، مانند: « اِنَ اللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسيحُ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ ! » (45 / آل عمران) و مسيح را از اين جهت مورد استعمال اين كلمه قرار داده كه خلقت مسيح عليه السلام خارق العاده بوده و عادت در خلقت انسان بر اين جارى است كه به تدريج صورت گيرد و مسيح به كلمه ايجاد به وج_ود آمد.

ظ__اه__ر سي__اق آي__ات: « وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقا وَ عَدْلاً...!» مى رساند كه مراد از « كَلِمَتُ رَبِّكَ » كلم__ه دع__وت اس__لام_ى ب__وده ب_اش__د با آن چ__ه لازم است از نبوت محمد صلى الله عليه و آله و نزول قرآن كه به همه كتابهاى آسمانى محيط و مسلط است و به عموم معارف الهى و كليات شرايع دينى مشتمل مى باشد.

پس مراد از «تماميّت كلمه» (خدا بهتر مى داند) اين است كه اين كلمه يعنى ظهور دعوت اسلامى با نبوت محمد صلى الله عليه و آله و نزول قرآن كه مافوق همه كتاب هاى آسمانى است پس از آن كه روزگارى دراز در مسير تدريجى نبوت پس از نبوت و شريعت پس از شريعت سير مى كرد به مرتبه ثبوت رسيده و در قرارگاه تحقق قرار گرفت، زيرا به دليل آيات كريمه شريعت اسلامى به كليات شرايع گذشته م_شتمل است و زيادت نيز دارد.

از اين بيان روشن شد كه مراد از تماميّت كلمه رسيدن شرايع آسمانى است از مراحل نقص و ناتمامى به مرحله كمال و مصداقش همين دين محمدى است: « وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْك_افِروُنَ! هُوَ الَّذى اَرْسَ_لَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّه وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ ! » (8 و 9 / صف)

تماميّت اين كلمه الهى از جهت صدق اين است كه آن چنان كه گفته شده تحقق پذيرد و تماميّت آن از جهت عدل اين است كه مواد و اجزاء آن يك نواخت باشد بدون اين كه به تضاد و تناقض مشتمل شود و هر چيز را آن طور كه شايد و بايد بسنجد بدون حيف و ميل و از اين جاست كه اين دو قيد يعنى صدق و عدل را با عبارت: « لا مُبَ_دِّلَ لِكَلِمتِه!» بيان فرمود، زيرا كلمه الهى وقتى كه قابل تبديل نبود خواه تبديل كننده خودش باشد و به واسطه تغيير اراده قول خود را به هم زند يا كسى ديگر باشد كه خدا را عاجز و مجبور به تغيير نظر كند، خلاصه تبديل در كار نباشد كلمه خدايى صدق و آنچه فرموده محقق مى شود و عدل و بدون انحراف و تعدى انجام مى گيرد.(1)

خ_ل_ق

م__فه_وم خ_لق


1- المي___زان ج 14، ص 187.

ص:141

« ... اَلا لَ_هُ الْ_خَلْ_قُ وَالاَمْ__رُ ! » (54 / اع______راف)

« ... ه________ان، از آن اوس___ت آف______رين___ش و ام________ر ! »

خل__ق ب__ه حس__ب اص_ل لغ_ت به معناى سنجش و اندازه گيرى چيزى است براى اي__ن ك__ه چي__ز ديگ__رى از آن بس_ازن_د و در ع_رف دي_ن در معن_اى ايج_اد و اب_داع ب___دون الگ__و استعم__ال مى ش__ود.

فرقى كه خلق با امر دارد، اين است كه خلق ايجاد چيزى است كه در خلقت آن تقدير و تأليف به كار رفته باشد. به خلاف امر كه در معناى آن تقدير جهات وجود و تنظيم آن نيست، به همين جهت است كه امر تدريج بردار نيست، ولكن خلقت قابل تدريج است.(1)

رابط__ه ايج_اد و م_وج_ود

« ... اِنَّم____ا اَمْ_____رُهُ اِذا اَرادَ شَيْئ____ا اَنْ يَقُ____ولَ لَ____هُ كُ____نْ فَيَكُ______ونُ ! »(82 / يس)

« ... كار او وقتى چيزى را اراده كند فقط همين است كه به او بگويد: باش! پس وجود يابد!»

در مسأله ايجاد و خلقت چيزى به نام ايجاد و يا وجود از خدا جدا نمى شود و به


1- المي__________زان ج 15، ص 208.

ص:142

مخلوق نمى چسبد و افاضه او نظير افاضه ما نيست كه وقتى چيزى به كسى مى دهيم از خود جدا مى كنيم و به او ملحق مى سازيم، پس بعد از خداى تعالى چيز ديگرى جز وجود اشياء نيست. از اين جا روشن مى گردد كه كلمه ايجاد يعنى كلمه «كن» عبارت است از همان وجود چيزى كه خدا ايجادش كرده، البته وجود منسوب به خدايش و بدان اعتبار كه قائم به وجود خداست و اما به اين اعتبار كه وجودش وجود خود اوست، موجود است نه ايجاد و مخلوق است، نه خلق.(1)

آن، و ت____دري__ج در آف_رين__ش

« ... اِنَّم____ا اَمْ_____رُهُ اِذا اَرادَ شَيْئ____ا اَنْ يَقُ____ولَ لَ____هُ كُ____نْ فَيَكُ______ونُ ! »(82 / يس)

آنچه از ناحيه خداى تعالى افاضه مى شود، قابل درنگ و مهلت نيست و تبديل و دگرگونگى را هم تحمل نمى كند و تدريجيّت نمى پذيرد و آنچه تدريجيّت و مهلت و درنگ كه از موجودات مشاهده مى كنيم از ناحيه خود آنهاست نه از آن ناحيه كه رو به خ__داين__د و اين خود ب__ابى اس_ت ك_ه ه_زار باب از آن باز مى شود.

در آيات بسيار قرآنى اشارات لطيفى به اين حقايق شده، از آن جمله فرموده: «مَثَل عيسى نزد خدا مثل آدم است كه او را از خاك خلق فرمود و سپس بدو گفت: بباش پس مى باشد!» (59 / آل عمران) كه كلمه «كُنْ» را بعد از خلقت آورده است. و در آيه ديگر مى فرمايد: « امر ما نيست مگر واحد و آن هم چون چشم بر هم زدن!» (50 / قمر) و يا فرموده: « و امر خدا همواره حساب شده و مقدور بود ! » (38 / احزاب)

عبارت «فَيَكُونُ» بيانگر اطاعت آن شى ء است، كه مورد اراده خدا قرار گرفته و مى خواهد بفرمايد: همين كه هست شدن چيزى مورد اراده خدا تعلق گرفت، بدون درنگ لباس هستى مى پوشد.(2)

مفهوم ت_دريج در خ_لقت

« اِنَّ مَثَ_لَ عيس_ى عِنْ_دَ اللّهِ كَمَثَ_لِ ادَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُ__رابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ! » (59 / آل ع_مران)


1- المي_زان ج 33، ص 186.
2- المي___زان ج 33، ص 186.

ص:143

« مَثَل عيسى نزد خدا مثل آدم است كه او را از خاك خلق فرمود و سپس بدو گفت: بباش! پس مى باشد!»

موجودات جهان اعم از آنها كه وجودشان تدريجى است يا غيرتدريجى، تماما مخلوق خداى متعالند و به امر او كه عبارت از كلمه «كُنْ» باشد موجود شده اند. در عين حال بسيارى از آنها تدريجىّ الوجودند، ليكن تدريجى بودن آنها هنگامى است كه با اسباب و علل تدريجى مقايسه شوند، اما اگر به لحاظ نسبت شان به خدا در نظر گرفته ش_ون_د، اص__لاً ت_دريج_ى در ك_ار نيس__ت و تم_ام_ا آن_ىّ ال_وج_ود خ_واهن___د ب___ود.

علاوه بر اين، عمده چيزى كه در مورد كلام، جمله: « ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ...!» براى آن آورده شده، آن است كه بيان دارد: خداوند متعال در آفريدن و خلق نمودن چيزى احتياج و نياز به اسباب ندارد، تا به واسطه اختلاف اسباب خلق نمودن موجودات بر حضرتش مشكل و آسان، يا ممكن و محال، يا نزديك و دور، باشد بلكه آنچه را كه اراده كند بيافريند، ب__دون ن__ياز ب_ه اس_باب ع__ادى آن را خ_لق مى ك_ند.(1)

عدم سابقه و الگو و تدريج در خلقت و جنبه تدريجى آن

« وَ اِذا قَض___ى اَمْ___را فَ_اِنَّم_ا يَقُ__ولُ لَ___هُ كُ__نْ ! فَيَكُ___ونُ ! » (117 / بق___ره)

خداى سبحان بديع و پديد آورنده بدون الگوى آسمان ها و زمين است و آنچه را خلق مى كند، بدون الگو خلق مى كند، پس هيچ چيز از مخلوقات او الگويى سابق بر خود نداشت، پس فعل او مانند فعل غير او به تقليد و تشبيه و تدريج صورت نمى گيرد و او چون ديگران در كار خود متوسل به اسباب نمى شود، كار او چنين است كه چون قضاى چيزى را براند، همين كه بگويد: بباش موجود مى شود، پس كار او به الگويى سابق نياز ندارد و نيز كار او تدريجى نيست.

از همين تدريجى نبودن فعل خدا اين نكته استفاده مى شود، كه موجودات تدريجى هم يك وجه غيرتدريجى دارند، كه ب_ا آن وج__ه از ح__ق تع__ال_ى ص__ادر مى ش__وند.(2)

خلق و تقدير و نزول

خ_لق و ن_زول


1- المي___زان ج 6، ص 42.
2- المي__زان ج 2، ص 80.

ص:144

« وَ اِنْ مِ__نْ شَ__ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ__دَن__ا خَ__زائِنُ__هُ وَ م_ا نُنَ__زِّلُ__هُ اِلاّ بِقَ_دَرٍ مَعْلُومٍ ! » (21 / حجر)

« هر چه هست خزينه هاى آن نزد ماست و آن را جز به اندازه معين نازل نمى كنيم ! »

خداى تعالى «شَىْ ء» را نازل از ناحيه خود مى داند و نزول معنايى است كه مستلزم يك بالايى و پايينى و بلندى و پستى مانند آسمان و زمين باشد و چون به وجدان مى بينيم كه زيد مثلاً از جاى بلندى به جاى پستى نيفتاده، مى فهميم كه منظور از انزال، انزال معمولى كه مستلزم فرض پستى و بلندى است نمى باشد و مقصود از آن، همان خلقت زيد است، اما خلقتى كه توأم با صفتى است كه به خاطر آن كلمه نزول ب_ر وى ص_ادق ب_اشد و ن_ظي__ر آيه ب_الا آيه زير مى باشد: « و نازل كرد براى شما از چهارپايان هشت جفت ! » (6 / زمر) « و آهن را نازل كرديم ! » (25/حديد)

(بقيه اين بحث در مبحث « تقدير» خواهد آم_د.)(1)

فرود اشياء به عالم خلق و تقدير و شهود


1- المي___زان ج 23، ص 201.

ص:145

« وَ اِنَّ_هُ لَتَنْزيلُ رَبِّ الْع__الَمينَ ! » (92 / شعراء)

كلمه تنزيل و كلمه انزال هر دو به يك معنا است و آن فرود آوردن است، چيزى كه هست غالبا انزال را در مورد فرود آوردن به يك دفعه و تنزيل را در مورد فرود آوردن به تدريج، استعمال مى كنند و اصل نزول در اجسام به اين است كه جسمى از مكانى بلند ب__ه پ__ايي__ن آن مكان فرود آيد و در غير اجس_ام ني_ز ب_ه معن_ايى است كه من__اسب با اين معن_ا ب_اش_د.

و تنزيل خداى تعالى به اين است كه چيزى را كه نزدش مى باشد به موطن و عالم خلق و تقدير فرود آورد، چون همواره خود را در مقامى بلند دانسته و به اوصافى چون علىّ و عظيم و كبير و متعال و رفيع الدرجات و قاهر فوق بندگان ستوده، در نتيجه وقتى او م__وج__ودى را ايج__اد مى كن__د و ب_ه ع_ال_م خل_ق و تق_دي_ر در م_ى آورد و ي_ا بگو از عالم غي__ب به عالم شه_ادت مى آورد، در حقيقت تن_زيلى از ناحيه او محسوب مى شود.

اي_ن دو كلم_ه يعن_ى تن_زي_ل و انزال در كلام خداى تعالى به همين عنايت در اشيايى به كار رفته، مثلاً درباره لباس فرمود: « اى آدم زادگان ما لباسى بر شما نازل كرديم كه عيبتان را بپوشاند ! » (26 / اع____راف) درباره چهارپايان فرموده: « و نازل كرد براى شما از چهارپايان هشت جفت ! » (6/زمر) درب_اره آه_ن ف_رموده: « آهن را نازل كرديم كه در آن قدرتى بسياراست ! » (25 / حديد) درباره مطلق خير فرموده: « ... دوست نمى دارند كه چيزى از خير از ناحيه رب شما بر شما نازل شود.» (105 / بقره) درباره مطلق موجودات فرموده: « هي_چ چي_ز نيس_ت مگ_ر آن ك_ه خزينه هاى آن ن___زد م_اس__ت و م_ا آن را ن__ازل نم_ى كني_م مگ__ر ب___ه ان_دازه اى معي__ن.» (21 / حج___ر)

از جمله آياتى كه بر اعتبار اين معنا در خصوص قرآن دلالت مى كند، آيه « اِنّا جَعَلْناهُ قُرْآنا عَرَبِيّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ اِنَّهُ فى اُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِىٌّ حَكيمٌ ! » (3 و 4 / زخرف) است كه مى فرمايد: ما اين كتاب را خواندنى و به زبان عربى قرار داديم، تا شايد شما تعقل كني__د، وگ_رنه اين كت_اب در ام الكت_اب ب_ود، ك_ه در نزد ما مقامى بلند و فرزانه دارد!(1)

خلق موجودات و تقدير حركت و هدايت آن ها


1- المي____________زان ج 30، ص 201.

ص:146

« ذلِكُ_مُ اللّهُ رَبُّكُمْ لاآ اِلهَ اِلاّ هُوَ خلِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (102 / انعام)

خداوند در اين كلام مجيدش خلقت خود را تعميم داده و هر موجود كوچك و بزرگى را كه كلمه «شى ء» بر آن صادق باشد مخلوق خود دانسته از آن جمله فرموده است:

« بگو خداست آفريننده هر چيز و او يكتاى قهّار است ! » (16 / رعد) و نيز فرموده:

« آن كسى است كه ملك آسمان ها و زمين از آنِ اوست ! » (2 / فرقان) و در آخر مى فرمايد:

« و آفريد هر چيزى را و تقدير كرد آن را چه تقدير كردنى ! » (2 / فرقان) و نيز مى فرمايد:

« پروردگار ما همان است كه به هر چيزى آفرينش بخشيد و (به استفاده از آن) رهبرى اش كرد!» (50 / طه) و نيز مى فرمايد:

« آن كسى است كه جمع آورى و س_پس درست ك_رد و آن كسى است ك_ه ت_ق__دي__ر و ان__دازه گي__رى ك__رد سپس ه_داي_ت فرمود! » (2 و 3 / اعلى)

در اين آيات و آيات ديگرى نظير اينها يك نوع بيان ديگرى است و آن اين است كه خود م__وج__ودات را مستن__د به خلق__ت دانست__ه و اعم__ال و آثار گوناگون و حركات و سكنات آن ها را مستند به تقدير و هدايت الهى دانسته، مثلاً گام برداشتن انسان براى انتق__ال از اي_ن ج_ا ب__ه آن ج__ا و شن__اورى م__اه__ى و پ__رواز مرغ و ساير كارها و آث_ار مستند به تقدير الهى و خود آن نامبرده ها مستند به خلقت اوست.

از اين قبيل آيات، بسيار است كه خصوصيّات اعمال موجودات و حدود آنها و همچنين غاياتى را كه موجودات به هدايت تكوينى خدا هر يك به سوى آن سير مى كند منتهى به خدا دانسته و همه را مستند به تقدير خداى عزيز عليم مى داند.

پس جوهره ذات مستند به خلقت الهى و حدود وجودى آنها و تحوّلات و غاياتى كه در مسير وجودى خود دارند همه منتهى به تقدير خدا و مربوط به كيفيت و خصوصيّتى است كه در خلقت هر يك از آنها است، در اين ميان آيات ديگرى نيز هست كه مى رساند اجزاء عالم همه به هم متصل و مربوطند و اتصال آن اجزاء ب__ه ح__دى است كه همه را به صورت يك موجود درآورده و نظام واحدى در آن حكمفرماست.(1)

تس__وي_ه خلق__ت


1- الميزان ج 14، ص138.

ص:147

« اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى ! » (2 / اعلى)

خلقت هر چيزى به معناى گردآورى اجزاء آن است و تسويه آن به معناى روى هم نهادن آن اجزاء به نحوى است كه هر جزئى در جايى قرار گيرد، كه جايى بهتر از آن برايش تصور نشود و علاوه بر آن جايى قرار گيرد كه اثر مطلوب را از هر جاى ديگرى بهتر بدهد، مثلاً در مورد انسان چشم را در جايى و گوش را در جايى و هر عضو ديگر را در ج_ايى ق_رار ده_د كه ب_هتر از آن ت_ص_ور نش_ود و حقش اداء شود.

اين دو كلمه يعنى خلقت و تسويه هر چند در آيه شريفه مطلق آمده، لكن تنها شامل م_خلوقاتى مى ش_ود كه يا در آن تركيب باش_د و يا شايبه اى از تركيب داشته باشد.(1)

تقدير خلقت

« وَالَّذى قَدَّرَ فَهَدى ! »(3/اعلى)

خداوند آنچه را خلق كرده با اندازه مخصوص و حدود معين خلق كرده، هم در ذاتش و هم در صفاتش و هم در كارش و نيز آن را با جهازى مجهز كرده كه با آن اندازه ها متناسب باشد و به وسيله همان جهاز او را به سوى آنچه تقدير كرده هدايت فرمود، پس هر موجودى به سوى آنچه برايش مقدر شده و با هدايتى ربّانى و تكوينى در حركت است، مانند طفل كه از همان اولين روز تولدش راه پستان مادر را مى شناسد و ج___وج__ه كب__وت_ر مى دان__د ك__ه ب_اي_د منق_ار در ده_ان م_ادر و پ_درش كن_د و ه__ر حي_وان ن_رى ب_ه س_وى م__اده اش ه_داي_ت و ه_ر ذى نفعى به سوى نفع خود هدايت شده است و بر همين قي__اس هر موجودى به س__وى كم_ال وج_ودى اش ه_دايت شده است.

خداى تعالى در اين معانى فرموده: « و هيچ چيز نيست مگر آن كه خزينه هايش نزد ماست و ما نازلش نمى كنيم مگر به اندازه اى معلوم ! » (21 / حجر) « سپس راه را برايش آسان و فراهم كرد ! »(20/عبس) « براى هر يك هدفى است كه بدان سو روان است ! »(148/بقره)(2)

نفى ظلم در خلقت


1- المي__________زان ج 40، ص 184.
2- المي___زان ج 40، ص 185.

ص:148

« وَ رَبُّكَ الْغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ ! » (133 / انعام)

آيه فوق بيان عامى است براى نفى جميع انحاء ظلم در خلقت از خداوند، توضيح اين كه ظلم كه عبارت است از به كار بستن چيزى در غير موردش و به عبارت ديگر تباه ساختن حقى كه پيوسته براى يكى از دو منظور انجام مى گيرد، يا براى احتياجى است كه ظالم به وجهى از وجوه داشته و با ظلم آن احتياج را رفع مى كند، مثلاً نفعى كه يا خودش و يا دوستش به آن محتاج است به دست مى آورد و يا بدان وسيله ضررى از خودش و يا از كسى كه دوستش مى دارد دفع مى كند و يا به خاطر شقاوت و قساوت قلبى است كه دارد و از رنج مظلوم و مصيبت او متأثر نمى شود و خداى سبحان از اين هر دو صفت زشت منزه است، نه احتياج به ظلم دارد چون غنىّ بالذات است و نه شقاوت و قساوت دارد چون داراى رحمت مطلقه اى است كه همه موجودات هر كدام به مقدار قابليّت و لياقت خود از رحمت او متنعمند، پس او به احدى ظلم نمى كند. اين است آن معنايى كه جمله: « وَ رَبُّكَ الْغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ ! » بر آن دلالت مى كند و چنين معنى مى دهد كه: پروردگارتو آن كسى است كه متصف است به غناى مطلقى كه آميخته به فقر واحتياج نيست و نيز متصف است به رحمت مطلقه اى كه تمامى موجودات را فرا گرفته است. و مقتضاى آن اين است كه او به ملاك غنايى كه دارد مى تواند همه شما را از بين برده و به ملاك رحمتش هر مخلوق ديگرى را كه بخواهد به جاى شما بنشاند، همچنان كه به رحمتش شما را از ذرّيه قوم ديگرى آفريد و آن قوم را به ملاك غنايى كه از آنان داشت از بين برده و منقرض ساخت.(1)

زيبايى خلقت

« اَلَّ_____ذى اَحْسَ___نَ كُ____لَّ شَ_____ىْ ءٍ خَلْقَ_____هُ ! »

« كسى كه خلقت همه چيز را نيكو كرد ! » (7/سجده)

حقيقت حسن عبارت است از سازگارى اجزاء هر چيز نسبت به هم و سازگارى همه اجزاء با غرض و غايتى كه خارج از ذات آن است. هر يك از موجودات فى نفسه و


1- المي____________زان ج 14، ص 228.

ص:149

براى خودش داراى حسنى است، كه تمام تر و كامل تر آن براى آن موجود تصور نمى شود و اما اين كه مى بينى موجودى داراى زشتى و ضرر است، براى يكى از دو علت است: يا براى اين است كه آن موجود داراى عنوان عدمى است، كه بدى و ضررش مستند به آن است. مانند ظلم و زنا، كه ظلم بدان جهت كه فعلى از افعال است زشت نيست بلكه بدان جهت كه حقى را معدوم و باطل مى كند زشت است و زنا بدان جهت كه عملى خارجى است و هزاران شرايط دست به دست داده تا آن عمل صورت خارجى بگيرد زشت نيست، چون در آن شرايط با عمل نكاح مشترك است، بلكه زشتى اش بدين جهت است كه مخالف نهى شرعى و يا مخالف مصلحتى اجتماعى است. و يا براى اين است كه با موجودى ديگر مقايسه اش مى كنيم و از راه مقايسه است كه زشتى و بدى عارضش مى شود، مثلاً: خار در مقايسه با گل زشت و بد مى شود و عقرب در مقايسه با انسان زشت و ب__د مى ش__ود. در اين چن__د مث_ل و نظ_اير آن ها بدى و زشتى، ذاتى آنها نيست.

به هر حال هيچ موجودى بدان جهت كه م__وج__ود و مخل__وق است متّصف به بدى نمى شود، به دليل اين كه خداى تعالى خلقت ه__ر م__وج__ودى را نيك_و خوانده است. خلقت ملازم با حسن است و هر مخلوقى بدان جه__ت ك_ه مخل__وق است حس__ن و نيك__و است. هر زشتى و بدى كه تصور كنيم مخل__وق خ__دا نيست البته بدى و زشتى اش مخلوق نيست، نه خودش. معصيت و نافرمانى و گناهان از آن جهت كه گناهند و زشتند و بدند مخلوق خدا نيستند و بديها همه از ناحيه قياس پديد مى آيد.(1)

هست_ى و حي_ات

هستى و اقسام آن


1- المي___زان ج 32، ص 81.

ص:150

« اَللّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ ! » (255 / بقره)

انسانها از همان روزهاى اولى كه به مطالعه حال موجودات پرداختند آنها را دو جور يافتند: يكى موجوداتى كه حال و وضع ثابتى دارند، حس آدمى تغييرى ناشى از مرور زمان در آنها احساس نمى كند، مانند سنگها و ساير جمادات و قسم ديگر موجوداتى كه گذشت زمان تغييراتى محسوس در قوا و افعال آنها پديد مى آورد، مانند انسان و ساير حيوانات و همچنين نباتات كه مى بينيم در اثر گذشت زمان قوا و مشاعرشان و كارشان يكى پس از ديگرى تعطيل مى شود و در آخر به تدريج دچ_ار ف_ساد و ت_باهى مى گردد.

سپس انسان ها اين معنا را فهميدند كه در موجودات قسم دوم علاوه بر هيكل محسوس و مادى چيز ديگرى هست، كه مسأله احساسات و ادراكات علمى و كارهايى كه با علم و اراده صورت مى گيرد همه از آن چيز ناشى هستند و نام آن را حيات و از كار افتادن و بطلانش را مرگ ناميدند، پس حيات يك قسم وجودى است كه علم و قدرت از آن ترشح مى شود. خداى سبحان هم در مواردى از كلام خود اين تشخيص انسانها را امضاء كرده، از آن جمله فرمود:

« ب__داني__د اي__ن خ_داست ك_ه زمي_ن را بع_د از آن كه مرد زنده مى كند ! » (17 / حديد)

« تو زمين را مى بينى كه بى حركت افتاده، همين كه ما آب را بر آنان نازل مى كنيم به جنب و جوش مى افتد و پف مى كند، آن كسى كه آن را زنده كرد همان كسى است كه مردگان را زنده

ص:151

خواهد كرد ! » (39 / فصلت)

« زندگان همه با هم برابر نيستند، مردگان هم مساوى نيستند! » (22 / فاطر)

« م_ا چ_ني__ن ك___رده اي_م ك_ه زن_دگان از آب زن_ده ب__اشن__د! » (30 / انبياء)

و اين آيه شامل حيات همه اقسام زنده مى شود، چه انسان و چه حيوان و چه گياه. همانطور كه آيات فوق موجود زنده را سه قسم مى كرد، آيات زير هم زندگى را چند ق_سم مى ك_ند:

« ب_ه زن_دگى دن_يا راض_ى و ق_ان_ع ش_دند و ب_دان دل ب_ستند! » (7 / يونس)

« پ__روردگ__ارا دوب__ار ما را مي__ران_دى و دوب_ار زنده كردى! » (11 / غافر)

كه دوباره زنده كردن در آيه شامل زندگى در برزخ و زندگى در آخرت مى شود و آيه قبلى هم از زندگى دنيا سخن مى گفت، پس زندگى هم سه قسم است، همان طور كه زن_دگ_ان س_ه قسمند.(1)

زن____دگ_ى پس__ت

« اَللّ____هُ لا اِل__هَ اِلاّ هُ__وَ الْحَ__ىُّ الْقَيُّ___ومُ ! » (255 / بقره)

خداى سبح_ان ب_ا اي_ن ك_ه زن_دگ_ى دني_ا را زن_دگ_ى دانست_ه ول_ى در عي_ن ح_ال در م_واردى از ك_لامش آن را زن_دگى پست و خوار و غير قابل اعتنا دانسته و فرموده:

« زندگى دنيا در برابر زندگى آخرت جز چيزكى نيست! » (26/رعد)

« ش_ما ه_مه در پ_ى ك_الاى پ_ستيد! » (94 / نساء)

« زينت زندگى پست را مى خواهى ! » (28 / كهف)

« زن_دگى پست دنيا جز بازى و بيهوده كارى نيست! » (32 / انعام)

« زن__دگى دن__يا ب_ج_ز دام ف_ري_ب چ_ي_زى ن_يست! » (20 / حديد)

پس ملاحظه گرديد كه خدا زندگى دنيا را به اين اوصاف توصيف كرد، آن را متاع خوانده و متاع به معناى هر چيزى است كه خودش هدف نباشد، بلكه وسيله اى براى رسيدن به هدف باشد و آن را عَرَض خواند و عَرَض چيزى است كه خودى نشان مى دهد و به زودى از بين مى رود و آن را زينت خواند و زينت به معناى زيبايى و جمالى


1- المي___زان ج 4، ص 217.

ص:152

است كه ضميمه چيز ديگرى شود، تا به خاطر زيبايى اش آن چيز ديگر، محبوب و جالب شود، در نتيجه آن كسى كه به طرف آن چيز جذب شده، چيزى را خواسته كه در آن نيست و آنچه را كه در آن هست نخواسته و نيز آن را لهو خوانده و لهو عبارت است از كارهاى بيهوده اى كه آدمى را از كار واجبش بازبدارد و نيز آن را لعب خوانده و لعب عب__ارت اس_ت از عمل_ى ك_ه به خاطر يك هدف خيالى و خالى از حقيقت انجام گيرد و آن را مت__اع غ__رور خ_وانده و متاع غرور به معناى هر فريبنده اى است كه آدمى را گ__ول ب__زن_د.(1)

زن__دگ__ى واقع__ى

« اَللّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ ! » (255 / بقره)

آيه ديگرى جامع همه خصوصيات آيات بالا است و آن اين است: « زندگى دنيا جز بيهوده كارى و بازى نيست و زندگى واقعى تنها زندگى آخرت است، اگر بنا دارند بفهمند! » (64 / عنكبوت) اين آيه شريفه مى خواهد حقيقت معناى زندگى را يعنى كمال آن را از زندگى دنيا نفى نموده و آن حقيقت و كمال را براى زندگى آخرت اثبات كند، چون زن__دگى آخ__رت حي__اتى اس_ت ك_ه ب_عد از آن م__رگ_ى نيس_ت، هم چن__ان ك_ه فرمود:

« درحالى كه ايمنند و به جز مرگ اول ديگر تلخى هيچ مرگى نمى چشند! » (55و56/دخان)

« در ب_هشت ه_ر آن_چه ب_خواهن_د دارن_د و ن_زد ما ب_يش از آن ه_م ه_ست! » (35 / ق)

پس اهل آخرت ديگر دچار مرگ نمى شوند و هيچ نقضى و كدورتى عيششان را مكدر نمى كند، لكن صفت اول يعنى ايمنى، از آثار حقيقى و خاصه زندگى آخرت، و از ض_روريات آن است.

پس زن__دگ_ى اخ__روى زن__دگ_ى حقيق_ى و بر طب__ق حقيق_ت است، چ_ون ممك_ن نيس__ت م__رگ ب__ر آن ع__ارض ش__ود ب_ه خ_لاف حي__ات دني__ا، ام_ا خداى سبحان با اين حال در آيات بسيار زيادى ديگر فهمانده ك__ه حي__ات حقيق__ى را او ب__ه آخرت داده و انسان را او به چنين حياتى زنده مى كند و زمام همه امور به دست اوست، پس حيات آخرت هم ملك خداست، نه اين كه خودش مالك باشد و مسخر خداست نه يله و رها و خ__لاص__ه زندگى آخ__رت خاصيّت مخصوص به خود را از خدا دارد، نه از خودش.(2)

گس_تره خ_ل_ق_ت

عموميّت خلقت و گسترش دامنه آن


1- المي___زان ج 4، ص 218.
2- المي_______زان ج 4، ص 219.

ص:153

« ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ خلِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (102/انعام)

آيه فوق ظهور دارد در اين كه خلقت عمومى است و بر هر چيزى كه بهره اى از وجود دارد گسترش دارد و خلاصه هيچ موجودى نيست مگر آن كه به صنع خدا وجود يافته اس__ت. عب__ارت « اَللّ__هُ خ__الِقُ كُ_لِّ شَىْ ءٍ ! » (16 / رع__د) در ق__رآن مكرر آمده و در هي_چ جا قرينه اى ك_ه دلال__ت بر ت_خصيص آن داش_ته ب_اشد ن_يست.

قرآن كريم درباره اين كه موجودات عالم از آسمان و ستارگان و نيازك (شهاب ها) و زمين و كوه ها و پستى ها و بلندى ها و درياها و خشكى ها و عناصر معدنى و ابرها و رعد و برق و باران و صاعقه و تگرگ و گياه و درخت و حيوان و انسان داراى آثار و خواصى هستند و اين كه نسبت اين آثار به موجودات نسبت فعل به فاعل و معلول به علت است، همان نظريه اى را اظهار داشته كه خود ما هم همان را امر مسلمى مى دانيم.(1)

انسان در شمول خلقت

« ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ خلِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (102/انعام)

قرآن كريم براى آدميان مانند ساير انواع موجودات افعالى قائل شده و آنها را قائم به وجود انسان و مستند به وى دانسته است، از قبيل خوردن و آشاميدن، نشستن و


1- المي_زان ج 14، ص 135.

ص:154

رفتن، صحت و مرض، رشد و فهم و شعور و خوشحالى و سرور.

قرآن همه اين افعال را فعل انسان مى داند و در اين باره هيچ فرقى بين انسان و بين ساير انواع موجودات ندانسته به همان لسانى كه مى فرمايد: فلان قوم فلان كار كردند، يا انسان بايد فلان كار بكند و يا نكند و اگر جز اين بود اين امر و نهى معنايى نداشت، آرى قرآن براى يك فرد انسان همان وزن را قائل است كه خود ما آدميان در جامعه خود آن وزن را براى وى قائليم و او را داراى افعال و آثارى مى دانيم و در پاره اى از كارهايش مؤاخذه نموده و آن كار را كه از قبيل خوردن و آشاميدن است مستند به اختيار او مى دانيم و در پاره اى از كارهاى ديگرش كه در تحت اختيار او نيست از قبيل ص_حت و م_رض و پيرى و جوانى و امثال آن مؤاخذه نمى كنيم.(1)

نظ_ام واح__د در خلق_ت

« ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ خلِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (102/انعام)

قرآن كريم براى انسان همان نظامى را قائل است كه خود ما آدميان نيز همان را براى خود احساس مى كنيم و عقل و تجربه ما نيز اين احساس را تأييد مى كند و احساس ما را بر خطا نمى داند و آن احساس اين است كه تمامى اجزاى عالم با همه اختلافى كه در هويت ها و انواع آن هست هر يك در نظام عمومى فعلى و اثرى دارد و از نظام آثارى را تحمل مى كند و با اين تأثير و تأثّر، فعل و انفعال، التيام و ارتباطى كه در سرتاسر نظام حكمفرماست به وجود مى آيد و اين همان قانون عليّت عمومى در اجزاء عالم است.(2)

ق__درت واح_د، و پي_وستگ_ى در حقيق__ت وج___ود

« وَ ما اَمْرُ السّاعَةِ اِلاّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ... ! » (77 / نحل)

« و امر قيامت چشم بهم زدنى بيش نيست و يا نزديك تر از آن...! »

امر قيامت بالنسبه به قدرت و مشيت خداى تعالى مانند امر آسان ترين خلق است. « اِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ ! » (259 / بقره) قدرت او بر هر چيزى ايجاب مى كند كه


1- المي___زان ج 14، ص 136.
2- المي________زان ج 14، ص 136.

ص:155

تمامى موجودات و اعمال در برابر قدرت او يكسان باشند. البته قدرتى كه در بشر است قدرت مقيد است، تنها چيزى كه انسان قدرت بر آن را دارد اراده كارى، مثلاً «خوردن» است، از اراده گذشته مقيد شرايط و همه وسايطى هستند كه از حيطه قدرت آدمى خارجند، پس اين وسايط قيودى هستند كه قدرت بشر را مقيد مى كند و چون انسان بخواهد قدرت خود را به كار بندد و مثلاً غذايى بخورد قبلاً بايد شرايط آن را فراهم نموده، غذا را بخورد و در دسترس خود قرار دهد و موانع را بر طرف سازد و آن گاه ابزار بدنى خود را به كار بزند تا غذا بخود. كمى اين مقدمات و زيادى آن، نزديكى اش و دورى اش و هم چنين ساير صفاتش، باعث اختلاف در سهولت و دشوارى عمل مى شود و قدرت را كم و زياد مى كند ولكن خداى تعالى قدرتش عين ذات اوست، كه واجب الوجود است و عدم در آن ممتنع است. محال است قدرت او مقيد به قيدى شود، پس قدرت او مطلق و غير محدود به حد و غير مقيد به قيد است، قدرتش عام است، كه به هر چيز تعلق مى گيرد و هر چيزى نسبت به قدرت او مساوى است، بدون اين كه كارى برايش آسان و كارى ديگر برايش دشوار باشد، انجام كارى برايش فورى و كار ديگر برايش معطل__ى داشته ب__اش__د، اخت__لافى اگر هست تنه__ا ميانه خود اشياء نسبت به يكديگر است.

اگر اجزاء عالم را نسبت به هم بسنجيم و اسباب و شرايط و نبود موانعى كه ميانه آنها واسطه است در نظر بگيريم البته باعث مى شود كه بعضى را به وجود بعضى مقيد كند، لكن قدرت عام الهى را كه متعلق به آن است مقيد نمى كند اما همين قدرت عامه مقيد متعلق مى شود، نه مطلق، به اين معنا كه متعلق قدرت ابدى است كه پدرش فلانى و مادرش فلانى است و در فلان قطعه از زمان بوده و در فلان مكان مى زيسته و هم چنين به فلان قيود ديگر مقيد بوده، پس وجود يك فرد با همه روابطى كه با اجزاء عالم دارد، در حقيقت همان وجود همه عالم است و قدرت متعلقه به او قدرتى است كه متعلق به جميع اجزاء عالم شده و در اين بين جز يك قدرت كه متعلق به جميع شده و همه به وسيله آن، البته هر جزئى در جاى خودش و زمان خودش و حدود خودش وجود يافته، قدرت ديگرى در بين نيست و آن قدرت واحد مطلق است و هيچ قيدى ندارد و موجودات نسبت به آن هيچ اختلافى ندارند، اختلافى كه هست بين خود آنهاست. پس از آنچه گذشت روشن شد كه عموم قدرت باعث نمى شود اختلاف موجودات نسبت به آن بر طرف شود و سهولت و صعوبتى و همچنين اختلاف ديگرى در ميان ني_اي__د، پس آي__ه م__ورد بح__ث از آي__ات ب_رجست__ه ق__رآنى است كه با آن چند نكته روشن مى گردد:

ص:156

اول - اين كه حقيقت معاد عب_ارت است از ظهور حقيقت موجودات بعد از خفاء آن.

دوم - اين كه قدرت الهى به طور مساوى متعلق به موجودات مى شود و اختلافى از نظر سهولت و صعوبت و دورى و نزديكى و يا هر نظر ديگرى در بين نيست.

سوم - اين كه موجودات به حسب حقيقت وجودشان مرتبط به همند به طورى كه ايجاد يكى از آنها ايجاد همه آنهاست و همه متعلق يك قدرت و آن قدرت مؤثر در همه اس__ت و غ_ي__ر آن ق_درت واح_ده، ق_درت ديگرى در ايجاد آنها مؤثر نيست.(1)

ه_دف خل_ق_ت

اثبات وجود هدف در آفرينش


1- المي______________زان ج 24، ص 200.

ص:157

« اَفَحَسِبْتُ______مْ اَنَّم______ا خَلَقْن______اكُ___مْ عَبَث_____ا ... ؟ » (115/مومنون)

« مگر پنداشتيد كه بيهوده آفريديمتان ... ؟ »

خداى تعالى در قرآن كريم بعد از آن كه احوال بعد از مرگ و سپس مكث در برزخ و در آخر، مسأله قيامت را با حساب و جزايى كه در آن است بيان كرد، در آيه فوق انكاركنندگان را توبيخ مى كند كه خيال مى كردند مبعوث نمى شوند، چون اين پندار خود جرأتى است بر خداى تعالى و نسبت عبث دادن به اوست، بعد از اين توبيخ به برهان مسأله بعث اشاره نموده مى فرمايد: « اَفَحَسِبْتُمْ...؟ » و حاصل اين برهان اين است كه وقتى مطلب از اين قرار بود كه گفتيم: هنگام مشاهده مرگ و بعد از آن مشاهده برزخ و در آخر مشاهده بعث و حساب و جزا دچار حسرت مى شويد.

آيا باز هم خيال مى كنيد كه ما شما را بيهوده آفريديم، كه زنده شويد و بميريد و بس، ديگر نه هدفى از خلقت شما داشته باشيم و نه اثرى از شما باقى بماند و ديگر شما به ما برنمى گرديد؟

« فَتَعالَى اللّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَريمِ ! » (116/مؤمنون) اين نيز برهانى است كه به صورت تنزيه خداست از كار بيهوده، چه در اين تنزيه خود را به چهار وصف ستوده: اول - اين كه خدا فرمانرواى حقيقى عالم است، دوم - اي__ن ك__ه او ح__ق است و ب__اط__ل در او راه ندارد، سوم - اي__ن ك_ه معب__ودى به غي__ر او نيس_ت، چهارم - اين ك_ه م_دبر ع_رش كريم است!

ص:158

و چون فرمانرواى حقيقى است هر حكمي براند چه ايجاد باشد و چه برگرداندن، چه مرگ باشد و چه حيات و رزق، حكمش نافذ و امرش گذراست و چون حق است آنچه از او صادر مى شود و هر حكمى كه مى راند حق محض است، چون از حق محض، غير از حق محض سرنمى زند و باطل و عبث در او راه ندارد.

و چون ممكن بود كسى تصور كند با اين مصدر و اين خدا، خداى ديگر و داراى حكمى ديگر باشد، كه حكم او را باطل سازد، لذا خدا را به اين كه جز او معبودى نيست و صف كرد و معبود به اين جهت مستحق عبادت است كه داراى ربوبيّت است و چون معبودى غير او نيست، پس تنها رب عرش كريم هم هموست، - و تنها مصدر اح_كام اي_ن عالم، اوس__ت - ع__رش__ى كه مجتم__ع هم__ه ازمنه امور است و احكام و اوام_ر ج_ارى در ع_ال__م هم__ه از آن ج__ا ص__ادر مى ش__ود.

پس خداوند آن كسى است كه هر حكمى از او صادر مى شود و هر چيزى از ناحيه او هستى مى گيرد و او جز به حق حكم نمى راند و غير از حق فعلى انجام نمى دهد، پس موجودات همه به سوى او برگشت مى كنند و به بقاء او باقى اند، وگرنه عبث و باطل مى بودند و عبث و بطلان در صنع او نيست و دليل آن كه خداى تعالى متصف به اين چهار صفت است، اين است كه او اللّهُ است يعنى موجود بالذات و موجد ماسوى است.(1)

حق و هدف در آفرينش

« اَلَ____مْ تَ____رَ اَنَّ اللّ__هَ خَلَ___قَ السَّم___واتِ وَ الاَرْضَ بِ__الْحَ__قِّ ؟ » (19/ابراهيم)

« مگر ندانى كه خدا آسمان ها و زمين را به حق آفريد ؟ »

فعل و عمل وقتى حق است كه در آن خاصيّتى باشد كه فاعل، منظورش از آن فعل همان خاصّيت باشد و با عمل خود به سوى همان خاصّيت پيش برود و اما اگر فعلى باشد كه فاعل منظورى غير از خود آن فعل نداشته باشد آن فعل باطل است و اگر فعل باطل براى خود نظامى داشته باشد آن فعل را بازيچه مى گويند، عمل بچه ها را هم از اين جهت بازى مى گويند كه حركات و سكناتشان براى خود نظام و ترتيبى دارد، ولى هيچ منظورى از آن فعل ندارند بلكه تنها منظورشان ايجاد آن صورتى است كه در نفس خود قبلاً تصوير كرده و دل هايشان نسبت به آن صورت شايق شده است.


1- المي___زان ج 29، ص 110.

ص:159

فعل خداى تعالى، يعنى خلقت اين عالم، از اين نظر حق است كه در ماوراى خود و بعد از انعدام خود، اثر و خلق و هدفى باقى مى گذارد و اگر غير اين بود و دنبال اين عالم اثرى باقى نمى ماند، فعل خداى تعالى باطل بود و لابد اين عالم را به منظور رفع خستگى و سرگرمى و تسكين غم و غصّه ها و يا تفرج و تماشا،يا رهايى از وحشت تنهايى و امثال آن خلق كرده، ولكن از آنجايى كه خداى سبحان عزيز و حميد است و با داشتن عّزت هيچ قسم ذلت و فقر و فاقه و حاجتى در ذاتش راه ندارد، مى فهميم كه از عمل خود يعنى خلقت اين ع__الم ب_اي_د غ__رضى و ه_دفى داشته باشد.(1)

اهداف فرعى و هدف اصلى و بازگشت غايى به خدا

« اَلَ____مْ تَ____رَ اَنَّ اللّ__هَ خَلَ___قَ السَّم___واتِ وَ الاَرْضَ بِ__الْحَ__قِّ ؟ » (19/ابراهيم)

« مگر ندانى كه خدا آسمان ها و زمين را به حق آفريد ؟ »

هر يك از انواع موجودات اين جهان از اول پيدايش و تكونش متوجّه نتيجه و غايتى است نشان شده، كه جز رسيدن به آن غايت هدف ديگرى ندارد، البته بعضى از اين انواع غايت بعض ديگر است. يعنى براى اين كه ديگرى از آن بهره مند شود به و جود آمده، مانند عناصر زمين كه گياهان از آن بهره مند مى شوند و مانند گياهان كه حيوانات از آنها انتفاع مى برند و اصلاً براى حيوان به وجود آمده اند و همچنين حيوان كه براى انسان خلق شده و معناى آيه فوق و آيه « ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ...!» (85 / حجر) و آيه « وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ! » (27 / ص) همه ناظر به اين معنايند.

بن__اب_راي_ن، لاي__زال خلق__ت ع_ال_م از م_رحل_ه اى ب_ه م_رحل_ه اى و از غ_ايت_ى ب_ه غ__اي_ت ش__ري_ف ت_رى پي_ش م_ى رود، ت_ا آن ك_ه به غ_ايت_ى ب_رس_د ك_ه غايتى مافوق آن نيست و آن ب_ازگشت ب_ه س_وى خ__داى سبح__ان است، همچنان كه خودش فرمود:« وَ اَنَّ اِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى– به درستى كه منتهى و سرانجام كار به سوى خداست»(42/نجم)(2)

حركت هر مخلوق به سوى هدف خاص خلقت خود


1- المي___زان ج 23، ص 64
2- المي______زان ج 23، ص 63

ص:160

« ... ق___الَ رَبُّنَ___ا الَّ___ذى اَعْط__ى كُ_لَّ شَ__ىْ ءٍ خَلْقَ__هُ ثُ__مَّ هَ__دى ! » (50 / طه)

« ... گف__ت: پ__روردگ__ار م__ا هم__ان اس__ت ك__ه خلق__ت ه__ر چي__زى را به آن داد و سپس هدايتش كرد! »

هدايت به معناى اين است كه راه هر چيز را به آن طورى نشان دهيم كه او را به مطلوبش برساند و يا حداقل راهى كه به سوى مطلوب او منتهى مى شود به او نشان دهيم و هر دو معنا به يك حقيقت برمى گردد و آن عبارت است از نوعى رساندن به مطلوب، حال يا رساندن به خود مطلوب و يا رساندن به طريق منتهى به آن.

مراد هدايت همه اشياء به سوى مطلوبش است و مطلوب آن همان هدفى است كه به خاطر آن خلق شده و معناى هدايتش به سوى آن هدف راه بردنش و به كار انداختنش به سوى آن است. معناى آيه اين مى شود كه: پروردگار من آن كسى است كه ميان همه موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودى را با تجهيزات آن يعنى قوا و آلات و آثارى كه به وسيله آن به هدفش منتهى مى شود، با ساير موجوادت مرتبط نموده است. مثلاً جنين انسان را كه نطفه است به صورت انسان فى نفسه مجهز به قوا و اعضايى كرده كه نسبت به افعال و آثار آن تناسبى دارد، كه همان تناسب او را به سوى انسانى كامل منتهى مى كند، كامل در نفس و كامل از حيث بدن.

پس نطفه آدمى با استعدادى كه براى آدم شدن دارد خلقتى را كه مخصوص اوست داده شده و آن خلقت مخصوص همان وجود خاص انسانى است، آن گاه همان وجود با آن چه از قوا و اعضا لازم دارد مجهز شده به سوى مطلوبش كه همان غايت وجود انسانى و آخرين درجه كمال مخصوص به اين نوع است، سير داده مى شود.(1)

عدم تعارض هدف مخلوقى با مخلوق ديگر

« ... م__ا تَ__رى ف__ي خَلْ____قِ ال__رَّحْم__نِ مِ__نْ تَف__اوُتٍ ! » (3 / ملك)

« ... تو در خلق رحمن هيچ تفاوتى نمى بينى ! »

در آيه فوق منظور از نبودن تفاوت در خلق، اين است كه تدبير الهى در سراسر جهان زنجيروار متصل به هم است و موجودات بعضى به بعض ديگر مرتبطند. به اين معنا


1- الميزان ج 27، ص 256

ص:161

كه نتايج حاصله از هر موجودى عايد موجود ديگر مى شود و موجوداتى ديگر وابسته و نيازمند نتيجه موجود ديگر است. در نتيجه اصطكاك اسباب مختلف در عالم خلقت و برخوردشان نظير برخورد دو كفه ترازو است، كه در سبكى و سنگينى دائما در حال جنگ و زورآزمايى اند، اين مى خواهد سبكى كند او نمى گذارد، او مى خواهد سنگينى كند اين نمى گذارد، اين مى خواهد بلند شود او نمى گذارد، او مى خواهد بلند شود اين مانع مى شود و نتيجه اين كشمكش آن است كه ترازودار بهره مند مى شود، پس دو كفه ترازو در عين اختلافشان در به دست آمدن غرض ترازودار اتفاق دارند و يا بگو اختلاف آن ه__است كه باعث مى شود ترازودار جنس كشيدنى خود را بكشد و وزن آن را معلوم كند.

پس منظور از نبودن تفاوت در خلق اين شد كه خداى عزوجّل اجزاى عالم خلقت را طورى آفريده كه هر موجودى بتواند به آن هدف و غرضى كه براى آن خلق شده برسد و اين از به مقصد رسيدن آن ديگرى مانع نشود و يا باعث فوت آن صفتى كه براى رسيدنش به هدف نيازمند است، نگردد. و اگر كلمه خلق را به كلمه «الرَّحْ_م_نِ» اضافه كرد و به نام مقدس رحمن نسبت داد، براى اين بود كه اشاره كند به اينكه غايت و هدف از خلقت رحمت عامه اوست.(1)

ه_دف از خلق حيات و مرگ

« اَلَّ___ذى خَلَ___قَ الْمَ____وْتَ وَ الْحَي__وةَ لِيَبْلُ__وَكُ__مْ اَيُّكُ__مْ اَحْسَ_نُ عَمَ____لاً ! » (2 / ملك)

« خ_داي_ى كه م_رگ و زن_دگانى را آفريد تا شما را بيازمايد كدام نيكوكارتريد ! »

كلمه «حَيات» در مورد چيزى كه به كار مى رود به معناى اين است كه آن چيز حالتى دارد كه به خاطر داشتن آن حالت داراى شعور و اراده شده است و كلمه «موت» به معناى نداشتن آن حالت است، چيزى كه هست به طورى كه از تعليم قرآن برمى آيد معناى ديگرى به خود گرفته و آن عبارت از اين است كه همان موجود داراى شعور و اراده از يكى از مراحل زندگى به مرحله اى ديگر منتقل شود، قرآن كريم صرف اين انتقال را موت خوانده با اين كه منتقل شونده شعور و اراده خود را از دست نداده است. همچنان كه از آيه زير برمى آيد: « فَقَدَرْنا فَنِعْمَ الْقادِروُنَ ! » (23 / مرسلات) بنابراين ديگر نبايد پرسيد چرا در آيه مورد بحث فرموده: «خدا موت و حيات را آفريده!» مگر مرگ هم


1- المي__________زان ج 39، ص 15.

ص:162

آفريدنى است؟ چون گفتيم: از تعليم قرآن برمى آيد كه مرگ به معناى عدم حي__ات نيس__ت، بلك__ه به معن_اى انتقال است، وجودى كه مانند حيات خلقت پذير است.

علاوه بر اين كه اگر مرگ را امر عدمى بگيريم، همانطورى كه عامه مردم هم چنين مى پندارند، باز خلقت پذير است، چون اين عدم با عدمهاى صرف فرق دارد، مانند ك_ورى و ت_اريكى ع_دم م_لكه اس_ت، ك_ه حظى از وجود دارد.

جمله « ... لِيَبْلُ__وَكُ__مْ اَيُّكُ__مْ اَحْسَ_نُ عَمَ____لاً ! » بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است و با در نظر گرفتن اين كه كلمه « بلا » به معناى امتحان است، معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى شما را اين طور آفريده كه نخست موجودى زنده باشيد و سپس بميريد و اين نوع از خلقت مقدمى و امتحانى است و براى اين است كه به اين وسيله خوب شما از بدتان متمايز شود، معلوم شود كدامتان از ديگران بهتر عمل مى كنيد و معلوم است كه اين امتحان و اين تمايز براى هدفى ديگر است، براى پاداش و كيفرى است كه بشر با آن مواجه خواهد بود.

آيه مورد بحث علاوه بر مفادى كه گفتيم افاده مى كند اشاره اى هم به اين نكته دارد كه مقصود بالذات از خلقت رس__ان__دن جزاء خير به بندگان بوده، چون در اين آيه سخنى از گناه و كار زشت و كيفر ني__امده، تنه__ا عم_ل خوب را ذكر كرده و فرموده خلقت حيات و موت براى اين است كه معلوم شود كدام يك عملش بهتر است، پس صاحبان عمل نيك مقصود اصلى از خلقتند و اما ديگران به خ__اط__ر آنان خلق شده اند.

اين را هم بايد دانست كه مضمون آيه شريفه صرف ادعاى بدون دليل نيست و آن طور كه بعضى پنداشته اند نمى خواهد مسأله خلقت مرگ و زندگى را براى آزمايش در دل ها تلقين كند، بلكه مقدمه اى بديهى و يا نزديك به بديهى است كه به لزوم و ضرورت بعث براى جزاء حكم مى كند، براى اين كه انسانى كه به زندگى دنيا قدم نهاده دنيايى كه دنبال آن مرگ است، الا و لابد عملى و يا اعمالى دارد كه آن اعمال هم يا خوب است يا بد و ممكن نيست عمل او يكى از اين دو صفت را نداشته باشد و از سوى ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازى معنوى و عقلانى است، كه اگر عوارض سويى در كنار نباشد او را به سوى عمل نيك سوق مى دهد و بسيار كمند افرادى كه اعمالشان متصف به يكى از دو صفت نيك و بد نباشد، اگر باشد در بين اطفال و ديوانگان و ساير مهجورين است.

و آن صفتى كه بر وجود هر چيزى مترتب مى شود و در غالب افراد سريان دارد، غايت و هدف آن موجود به شمار مى رود، هدفى كه منظور آفريننده آن از پديدآوردن آن همان صفت است، مثل حيات نباتى فلان درخت كه غالبا منتهى مى شود به باردادن

ص:163

درخت، پس فلان ميوه كه بار آن درخت است هدف و غايت هستى آن درخت محسوب مى شود، منظور از خلقت آن درخت همان ميوه بوده و همچنين حسن عمل و صالح آن غايت و هدف از خلقت انسان است و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن عمل اگر مطلوب است براى خودش مطلوب نيست، بلكه بدين جهت مطلوب است كه در به هدف رسيدن موجودى ديگر دخالت دارد، آنچه مطلوب بالذات است حيات طيّبه اى است كه با هيچ نقصى آميخته نيست و در معرض لغو و تأثير قرار نمى گيرد، بنابراين بيان، آيه شريفه در معناى آيه زير است كه مى فرمايد:« كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُ__وكُ__مْ بِالشَّ___رِّ وَ الْخَيْ__رِ فِتْنَةً- هر نفسى چشنده مرگ است و ما شما را به فتنه هاى خير و شر مى آزماييم!» (35/انبياء)(1)

انتقال دايمى موجودات به مقصد نهايى

« وَ ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَقِّ ! » (38 / دخ___ان)

مضمون آيات فوق يك حجت برهانى است بر ثبوت معاد، به اين بيان كه اگر فرض كنيم ماوراى اين عالم عالم ديگرى ثابت نباشد، بلكه خداى تعالى لايزال موجوداتى خلق كند و در آخر معدوم نموده، باز دست به خلقت موجوداتى ديگر بزند، باز همان ها را معدوم كند، اين را زنده كند و سپس بميراند و يكى ديگر را زنده كند و همين طور الى الابد اين عمل را تكرار نمايد، در كارش بازيگر و كارش عبث و بيهوده خواهد بود و بازى عبث بر خدا محال است، پس عمل او هر چه باشد حق است و غرض صحيحى به دنبال دارد و در مورد بحث هم ناگزيريم قبول كنيم كه در ماوراى اين عالم عالم ديگرى است، ب__اق__ى و دايم__ى، ك__ه تم__ام_ى موجودات بدان جا منتقل مى شوند و آن چه كه در اين دني__اى ف__ان__ى و ن_اپ_اي__دار هس__ت مق__دم_ه است براى انتقال به آن عالم و آن ع__ال_م عبارت است از همان زندگى آخرت.(2)

نقطه انتهاى وجود و هدف از فناى موجودات

« م_ا خَلَقْنَ_ا السَّم__واتِ وَ الاَرْضَ وَ م__ا بَيْنَهُم__ا اِلاّ بِالْحَ__قِّ وَ اَجَ__لٍ مُسَمًّى ! » (3 / احقاف)

مراد به سماوات و ارض و ما بين آن دو، مجموع و روبرهم عالم محسوس از بالا و پايين است و مراد به اجل مسمى نقطه انتهاى وجود هر چيز است و مراد به آن نكته در


1- المي___________________زان ج 39، ص 12
2- المي___زان ج 35، ص 238

ص:164

آيه شريفه، اجل مسماى براى روبرهم عالم است و آن روز قيامت است، كه آسمان مانند طومار درهم پيچيده گشته و زمين به زمين ديگر مبدل مى شود و خلايق براى خداى واح__د قه__ار ظه__ور مى كنن_د.

و معن_اى آي_ه اي_ن اس_ت ك_ه، م_ا ع_ال_م مشه_ود را ب_ا هم_ه اج_زايش چ_ه آسم_انى و چ__ه زمين__ى اش ني__اف__ري__ديم مگر به ح__ق، يعن_ى داراى غ_اي_ت و ه_دفى ث_ابت و ني_ز داراى اجل__ى معي__ن، كه هست__ى اش از آن تجاوز نمى كند و چون داراى اجلى معي__ن است قه__را در هنگ__ام فرا رسيدن آن اجل فانى مى شود و همين فانى شدنش هم هدف و غايتى ثابت دارد، پس بعد از اين عالم عالمى ديگر است كه آن عبارت است از ع__ال_م بق_ا و مع_اد م_وع_ود.(1)

مع_اد، غ_رض از خلقت و علّت رسالت

« وَ م_ا خَلَقْنَ__ا السَّم___اءَ وَ الاَرْضَ وَ م__ا بَيْنَهُم___ا لاعِبي___نَ ! » (16 / انبي_اء)

براى آينده بشر معادى است كه به زودى در آن عالم به حساب اعمال آنان مى رسند پس ناگزير بايد بين اعمال نيك و بد فرق بگذارند و آنها را از هم تميز دهند و اين جز با هدايت الهى صورت نمى گيرد و اين هدايت همان دعوت حقى است كه مسأله نبوت عهده دار آن است و اگر اين دعوت نبود خلقت بشر عبث و بازيچه مى شد و خدا بازيگر ولاهى و خداى تعالى منزه از آن است.

اگر خلقت اين علم مشهود براى غرضى نبود، كه به خاطر آن خلق شده باشد و خداى سبحان مرتب ايجاد كند و معدوم نمايد و زنده كند و بميراند و آباد كند و خراب نمايد، بدون اين كه غرضى مترتب بر افعال او باشد، كه به خاطر آن غرض بكند هر چه را كه مى كند، بلكه صرفا براى سرگرمى باشد، كه يكى را پس از ديگرى ببيند، كه از يك نواختى حوصله اش سر نرود و دچار كسالت و ملال نشود و يا از تنهايى درآيد و از وحشت خلوت رهايى يابد.

و خلاصه اگر خداى سبحان هم مانند ما باشد، كه از تكرار يك عمل خسته مى شويم، لذا با آن بازى مى كنيم، تا ملال و خستگى و كسالت و سستى خود را دفع كنيم، در اين صورت از نظرى ديگر همين لعب خدا لهو هم خواهد شد، لهو كردن خدا با چيزى از مخلوقات خود محال است. لهو و لعب در كار خدا كه همان خلق او باشد نيست.


1- المي_____________زان ج 35، ص 305

ص:165

حاصل كلام اين است كه، مردم به سوى پروردگار خود بازگشت دارند و بر طبق اعمالشان محاسبه و مجازات مى شوند، كه جزايشان ثواب است و يا عقاب. پس چون چنين است بر خدا لازم است انبيايى مبعوث كند، تا مردم را به ثواب دعوت نموده، به عمل و اعتقادى راهنمايى كن__د كه به ث__واب و پاداش نيك منتهى گردد، پس معاد غرض از خ_لقت و ع_لت ن_بوت است.(1)

اهداف مختلف آفرينش و انسان

« هُوَ الَّ_ذى خَ_لَقَ ال_سَّمواتِ وَالاَرْضَ... لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً ! » (7/ هود)

خ_دا آسم_ان ها و زمي_ن را - ب_ه آن ص_ورتى ك_ه م_لاحظ_ه مى ش_ود - س_اخت_ه به اي_ن ه_دف ك_ه شم_ا را بي_ازم_اي_د و نيك_وك_اران شم_ا را از ب_دك_ارانت_ان تمي_ز ده__د!

معلوم است كه آزمايش و امتحان امرى است كه به مقصد امر ديگرى انجام مى شود، يعنى تميز چيزهاى خوب از بد و اعمال نيك از اعمال بد. تميز اعمال نيك از بد نيز براى آن است كه معلوم شود چه پاداشى بر آن مترتب مى گردد و جزا و پاداش هم به نوبه خود براى منجزكردن وعده حقى است كه خدا داده است و لذا مى بينيم خدا هركدام از اين امورى را كه مترتب به يكديگرند به عنوان هدف و غايت خلقت ذكر مى كند. در م_ورد اي_ن ك_ه آزم_ايش ه__دف خلق_ت اس_ت، مى فرمايد:

« ما آن چ__ه بر روى زمي__ن است زي__ور آن س_اختيم تا آنان را بيازماييم كه ك_دام ي_كش_ان نيكوكارترند ! » (7/كهف)

در تمي__ز دادن و خ_الص ساختن خوب از بد فرموده:

« براى آن كه خدا ناپاك را از پاك جدا سازد ! » (37/انفال)

در خ_صوص جزاء ف_رموده:

« خدا آسمان ها و زمين را به حق آفريد و بدان منظور كه هركس در برابر كارى كه كرده پ_اداش بيند و آنان مورد ستم قرار نمى گيرند ! » (22/ جاثيه)

درمورد اين كه برگرداندن مردم براى معاد به منظور به انجام رساندن وعده است فرمود:


1- المي________________زان ج 28، ص 83

ص:166

« آنگ__ونه ك__ه م__ا اول آف__رينش را ش__روع ك__ردي__م آن را ب__از م__ى گ__رداني__م. اي__ن وع__ده اى اس__ت ب__ر م__ا، م__ا اي__ن ك__ار را خ__واهي__م كرد ! » (104 / انبي_اء)

درباره اين كه عبادت غرض آفرينش ثقلين - جن و انس - است فرموده:

« جن و انس را ب_ه آن منظور آفريدم كه مرا پرستش كنند ! » (56 / ذاريات)

اين كه كار شايسته يا انسان نيكوكار هدف خلقت شمرده شود منافاتى با آن ندارد كه خلقت، اهداف ديگرى نيز داشته باشد و در حقيقت انسان يكى از اين اهداف است، زيرا با وحدت و پيوستگى اى كه بر عالم حاكم است و با توجه به آن كه هر يك از انواع موجودات محصول ارتباط و نتيجه آميزش عمومى بين اجزاى خلقت است پس صحيح اس__ت ك__ه هر ك__دام از موجودات هدف خلقت باشند و مى توانيم هر نوعى از انواع مخلوقات را به عن__وان مطل__وب و مقص__ود از خلق__ت آسم__ان ها و زمين مخاطب قرار دهي_م، زي__را خ_لق_ت ب_ه اي_ن ن_تيج___ه م_ى رس___د.

علاوه بر اين ها انسان از نظر سازمانى كاملترين و متقن ترين مخلوقات جهانى است، اعم از آسمان ها و زمين و آنچه در آنهاست. اگر انسان از جهت علم و عمل به خوبى رشد و نمو كند ذاتا بالاتر از ساير موجودات و از نظر مقام و درجه بلندتر و والاتر از ديگر مخلوقات است. گيرم كه پاره اى از مخلوقات مثلاً آسمان - آن گونه كه خدا فرموده - از نظر خلقت شديدتر از انسان باشد.

معلوم است وقتى خلقت نقصى در بر داشته باشد، مقصود از آن كمال صنع خواهد بود لذا مراحل مختلف وجود انسان را از مرحله معنوى و جنينى و طفوليت و مراحل ديگ__ر همگ_ى را مق_دم_ه وج_ود انس_ان معتدل و كامل مى شماريم و به همين ترتيب.(1)

« انسان برترين » هدف آفرينش جهان

« هُوَ الَّذى خَلَ_قَ السَّم_واتِ وَ الاَرْضَ ... لِيَبْلُ_وَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً ! » (7/ هود)

با بيان فوق واضح مى شود كه برترين افراد انسان - اگر بين آدميان برتر مطلق پيدا شود - هدف خلقت آسمان ها و زمين است و لفظ آيه نيز خالى از اشاره و دلالت بر اين مطلب نيست، زيرا جمله « اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً ! » مى رساند كه قصد جدا كردن


1- المي__زان ج 19، ص 243

ص:167

نيكوكارترين از ديگران است خواه آن ديگرى نيكوكار يا بدكار باشد، بنابراين هر كس عملش نيكوتر از ديگران است، حالا خواه ديگران نيكوكار باشند و كارهايشان پايين تر از كار او باشد، ي__ا ب__د ك__ار ب_اشن_د، در ه_ر ص__ورت غ_رض خلق_ت، تمي___ز بهت_ري_ن ف___رد است.

ب_ا اي_ن بي_ان آن چ_ه در ح_دي_ث ق_دسى آمده كه خدا ب_ه پيغمب_ر خط_اب فرمود: « لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ اَلاَفلاكْ ! » صحيح مى نمايد، زيرا پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله برترين مردم است.(1)

هدف نهايى خلقت، حقيقت عبادت

« وَ م___ا خَلَقْ___تُ الْجِ____نَّ وَ الاِنْ_____سَ اِلاّ لِيَعْبُ__دُونِ ! » (56 / ذاري_____ات)

جمله « اِلاّ لِيَعْبُدُونِ ! » ظهور در اين دارد كه خلقت بدون غرض نبوده و غرض از آن منحصرا عبادت بوده، يعنى اين بوده كه خلق عابد خدا باشند، نه اين كه او معبود خلق باشد، چون فرموده: « اِلاّ لِيَعْبُدُونِ!» تا آن كه مرا بپرستند و نفرموده: تا من پرستش ش_وم ي_ا تا من معب_ودشان باشم.

علاوه بر اين كه غرض هر جه باشد پيداست امرى است كه صاحب غرض به وسيله آن استكمال مى كند و حاجتش را بر مى آورد و چون خداى سبحان از هيچ جهت نقصى و حاجتى ندارد، تا به وسيله آن غرض نقص خود را جبران نموده حاجت خود را تأمين كند.

و نيز از جهت ديگر فعلى كه بالاخره منتهى به غرضى كه عايد فاعلش نشود لغو و سفيهانه است، لذا نتيجه مى گيريم كه خداى سبحان در كارهايى كه مى كند غرضى دارد، اما غرضش ذات خودش است، نه چيزى كه خارج از ذاتش باشد و كارى كه مى كند از آن ك__ار س__ودى و غ__رض__ى در نظ_ر دارد، ول__ى نه س__ودى كه عايد خودش گردد، بلكه س___ودى ك_ه ع_ايد ف_علش ش____ود.

اينجاست كه مى گوييم: خداى تعالى انسان را آفريده تا پاداشش دهد و معلوم است كه ثواب و پاداش عايد انسان مى شود، اين انسان است كه از آن پاداش متنفع و بهره مند مى گردد، نه خود خدا، چه خداى عزّوجلّ بى نياز از آن است. و اما غرضش از ثواب دادن خود ذات متعاليه اش مى باشد، انسان را بدين جهت خلق كرد تا پاداش ده_د


1- المي__زان ج 19، ص 245

ص:168

و ب_دين ج_هت پ_اداش ده_د كه «اللّ__هِ» است.

پس پ__اداش كم_الى اس_ت ب_راى فع_ل خ_دا، ن_ه ف_اع_ل فع_ل، ك_ه خ_ود خداست، پس عبادت غرض از خلقت انسان است و كمالى است كه ع_اي_د ب_ه انس_ان م_ى ش_ود، هم عبادت غرض است و هم توابع آن، كه رحمت و مغفرت و غيره باشد و اگر براى عبادت غرضى از قبيل معرفت در كار باشد، معرفتى كه از راه عبادت و خلوص در آن ح_اصل مى ش_ود، در حقيقت غرض اقصى و بالاتر است و عبادت غرض متوسط است.

مراد به عبادت خود عبادت است نه صلاحيت و استعداد آن و اگر غرض به استعداد هم تعلق گرفته باشد، غرض ثانوى و جزئى است، تا مقدمه باشد براى غرض اولى و اعلا كه همان عبادت است، همچنان كه خود عبادت يعنى اعمالى كه عبد با اعضاء و جوارح خود انجام مى دهد، برمى خيزد، مى ايستد، ركوع مى كند، به سجده مى افتد، غرض به همه اينها تعلق گرفته و لذا مى بينيم امر به آنها فرموده، اما اين غرض براى مطلوب ديگر و غرض بالاتر است و آن اين است كه بندگى و ذلت عبوديّت بنده را در برابر رب العالمين نش__ان ده__د، ذل__ت عب__وديّت و فق__ر مملوكيّت محض خود را در قبال عزت مطلق و غناى م_حض م_جس__م و م_مثل سازد.

پس معلوم مى شود حقيقت عبادت اين است كه بنده خود را در مقام ذلت و عبوديّت واداشته و رو به سوى مقام رب خود آورد. پس غرض نهايى از خلقت همان حقيقت عبادت است، يعنى اين است كه بنده از خود و از هر چيز ديگر بريده، به ياد پ_روردگ_ار خ_ود باشد و ذكر او گويد.

عب__ادت غ__رض و نتيج__ه اى اس__ت كه ع_اي_د فعل خدا مى شود، نه عايد فاعل كه خود خدا باشد. از اي__ن ك__ه در آي_ه ش_ريف_ه غ__رض را منحصر در عبادت كرده فهميده مى شود كه خداى تع_الى هيچ عنايتى به آنان كه عبادتش نمى كنند ندارد.(1)

ماده اوليّه خلقت

مفهوم آب در خلقت اوليّه


1- الميزان ج 36، ص 298

ص:169

« ... وَ ك____انَ عَ__رْشُ___هُ عَلَ____ى الْم_____آء ! » (7 / هود)

« ... و عرش او بر آب قرار داشت ! »

مراد به كلمه « اَلْمآء » در جمله « وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمآء ! » غير آن آبى است كه ما آن را آب مى ناميم، به دليل اين كه فرمود: همه اشياء و آسمان ها و زمين را بدون الگو و مصالح قبلى آفريد، آب به آن معنا كه نزد ما است نيز جزو آسمانها و زمين است و معقول نيست كه عرش خدا روى آب به آن معنا باشد و سلطنت خداى تعالى قبل از خلقت آسمانها و زمين نيز مستقر بود و بر روى آب مستقر بود، پس معلوم مى شود آن آب غير اين آب بوده است.(1)

م_اده اوليّ_ه آسم_ان

« ... ثُ______مَّ اسْتَ____وى اِلَ___ى السَّم____اءِ وَ هِ___ىَ دُخ____انٌ ! » (11 / سج___ده)

معناى آيه فوق اين است كه: خدا سپس متوجّه آسمان شد و به امر آن بپرداخت و منظور از توجه به آسمان خلق كردن آن است، نه اين كه بدان جا رود، چون قصد مكانى جز با انتقال از مك__انى به مك__انى ديگ__ر و از جهت__ى به جه__ت ديگ__ر تص__ور ن__دارد و خداى تعالى از چنين چ_يزى م_نزه است!


1- المي______زان ج 2، ص 82

ص:170

جمله « وَ هِىَ دُخانٌ! » چنين معنى مى دهد، كه خداى تعالى متوجّه آسمان شد، تا آن را بيافريند، در حالى كه چيزى بود كه خدا نامش را «دود» گذاشت و آن ماده اى بود كه خدا به صورت آسمانش درآورد و آن را هفت آسمان كرد، بعد از آن كه از هم متمايز نبودند و همه يكى بودند و به همين مناسبت در آيه فرمود: «اِلَى السَّماءِ» (به صورت مف__رد) و ن_ف__رم_ود: «اِلَ_ىَّ ال_سَّم_واتِ !»(1)

زمان و ماده اوليّه خلق آسمان ها و زمين

« وَ هُ__وَ الَّ__ذى خَلَ__قَ السَّم__واتِ وَ الاَرْضَ ف__ى سِتَّةِ اَيّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَ__ى الْم_____آء ! » (7 / هود)

ظاهرا چيزى را كه خدا به نام «سَم_اوات» به لفظ جمع ذكر كرده و با «زمين» مقارن ساخته و توصيف مى كند كه آن را در ظرف شش روز آفريده عبارت از طبقاتى است از يك مخلوق جهانى مشهود كه بالاى زمين ما قرار گرفته است، زيرا به طورى كه گفته اند «سماء» نام موجوداتى است كه در طبقه بالا قرار دارد و بر سر آدميان سايه مى افكند و بلندى و پايينى از معانى نسبى است.

پس آسمان عبارت از طبقاتى از خلق جسمانى و مشهود است كه بالاى زمين ما قرار گرفته بدان احاطه دارد، زيرا زمين، به طورى كه آيه « يُغْشِى اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثا !» (54 / اعراف) نيز حاكى است، كروى شكل است و آسمان اول همان است كه كواكب و نجوم (ستارگان مختلف) آن را زينت داده، يعنى طبقه اولى كه ستارگان را در خود گرفته و يا فوق ستارگان است و به وسيله ستارگان زينت يافته است، همچون سقفى كه با تعدادى قنديل و چراغ تزيين يابد ولى در توصيف آسمانهاى بالاتر از آسمان دنيا توصيفى در كلام خدا نيامده غير از وصفى كه در دو آيه ذيل آمده است:

« ... سَ_بْ_عَ سَ_م_واتٍ طِ__ب_اق_ا - ه_فت آس_م_ان روى ه_م . » (3 / ملك)

« آيا نديده ايد كه چگونه خدا هفت آسمان را مطابق هم آفريد و ماه را در آن ها نور و خورشيد را چراغ قرار داد ! »(15و16/نوح)

خدا در توصيف خلقت آسمان ها و زمين يادآور شده كه (مواد اصلى آن ها) متفرق و متلاشى و باز و از هم دور بودند و خدا آنها را به هم پيوسته كرده و گردهم آورده و فش__رده ك__رده و پ__س از آن ك__ه دور ب_ودن_د به صورت آسمان درآورده مى فرمايد:


1- الميزان ج 34، ص263

ص:171

« مگ____ر ك___اف__ران ن__دي_دن_د ك__ه آسم__ان ها و زمي__ن از ه__م ب__از ب__ودن__د و م__ا آن ه__ا را ب_ه ه__م پي_وستي_م و ه_ر چي_ز زن_ده اى را از آب ق_رار دادي_م، آي_ا ب_از ه___م اي_م____ان ن_مى آورن___د؟»(30/انبياء)

« آنگاه بر آسمان استيلا يافت در حالى كه آسمان دود بود. پس به آسمان و زمين گفت: خواه يا ناخواه بياييد! گفتند: خواهان آمديم! آن گاه در دو روز آن ها را هفت آسم_ان س_اخ_ت و در ه_ر آس_مان ام_ر خ_اص آن را وحى كرد.» (11 و 12 / فصلت)

اين آيه مى رساند كه خلقت آسمانها در دو روز پايان يافت. البته « روز» يك مقدار معين و معتنابه زمان است و لازم نيست كه « روز» در هر ظرف و موقعى « روز» زمين باشد، كه از يك دور حركت وضعى زمين به دست مى آيد. كما اين كه يك روز در ماه زمي__ن م__ا تق_ريب__ا بيست و ن__ه و ني__م روز از روزهاى زمين است. بسيار شايع است ك_ه م_ردم در س_خنان ع_ادى خ_ود « روز» را ب_ر ب_ره__ه اى از زم_ان اط__لاق مى كنن__د.

پس خدا آسمان هاى هفت گانه را در دو برهه زمانى آفريده است. چنان كه در مورد زمين گويد: «خَلَقَ الاَرْضَ فى يَوْمَيْنِ ... وَ قَدَّرَ فيها اَقْواتَها فى اَرْبَعَةِ اَيّامٍ - يعنى خدا زمين را در ظرف دو روز آفريد ... و روزى هاى زمين را در چهار روز مقدّر ساخت.» (9و10/فصلت)

اين آيه مى گويد: زمين در ظرف دو روز آفريده شده يعنى در دو دوره و طى دو مرحله و روزيهاى زمين در ظرف چهار روز يعنى فصول چهارگ_انه ان_دازه گيرى شده است.

پس آنچه از اين آيات به دست مى آيد اين است كه اولاً: خلقت آسمان ها و زمين با اين وصف و شكلى كه امروز دارند از «عدم صرف» نبوده، بلكه وجود آنها مسبوق به يك ماده متشابه متراكم و گردهم آمده اى بوده كه خدا اجزاء آن را از هم جدا كرده و در دو برهه زمانى يعنى دو نوبت به صورت زمين درآورده و آسمان نيز به صورت دود (يا بخار) بوده و خدا آن را از هم باز كرده و در دو برهه زمانى به صورت هفت آسمان درآورده است.

ثانيا: اين موجودات زنده كه مى بينيم همگى از آب به وجود آمده اند و بنابراين م_اده زن_دگ_ى هم_ان ماده آب است.

با آنچه گفتيم معنى آيه مورد بحث واضح مى شود.

« ... هُوَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَرْضَ فى سِتَّةِ اَيّامٍ...! » مراد از «خلق» كه در اين جا آمده همان گرد آوردن و جدا كردن و باز كردن اجزاء آسمان و زمين از ساير مواد

ص:172

مش_ابه و م_تراك_مى است ك_ه با آن مخلوط بوده است.

اصل خلقت آسمان ها در ظرف دو روز (دوره) بوده و خلقت زمين هم در دو روز (دوره) انجام گرفته و از شش دوره دو دوره ديگر براى كارهاى ديگ_ر ب_اقى م_ى ماند. « وَ ك_انَ عَ_رْشُهُ عَلَى الْمآء ! » م_عناى اين ج_مله اي_ن است كه: عرش خ_دا روزى كه آسم_ان ها و زم_ين را آف_ري_د بر آب ب_ود.

تعبير قرار داشتن عرش خدا روى آب كنايه از آن است كه ملك خدا در آن روز بر اين آب كه ماده حيات است قرار گرفته بود. زيرا عرش ملك مظهر سلطنت اوست و استقرار عرش روى يك چيز يعنى قرار داشتن و ملك و سلطنت بر آن چيز. مراد از «استواء» بر مل_ك ني_ز در دست گ_رفت_ن مل_ك و ش_روع ب_ه تدبير ملك است.(1)

وح_دت م_اده اوليّ_ه آفرينش جانداران

« وَ اللّهُ خَلَقَ كُلَّ دابَّةٍ مِنْ ماءٍ ... ! » (45/نور)

« و خ__دا همه جنبن_دگان را از آبى آفريده ... ! »

او تمامى جانداران را از آبى خلق مى كند و در عين حال وضع هر حيوانى با حيوان ديگر مختلف است، بعضى ها با شكم راه مى روند، مانند مارها و كرم ها و بعضى ديگر با دو پا راه مى روند مانند آدميان و مرغان و بعضى ديگر با چهار پا راه مى روند چون چهارپايان و درندگان و اگر به ذكر اين سه نوع اكتفا كرد براى اختصار بود و غرض ه_م با ذك__ر همين ه_ا ت_أمي_ن مى ش_د (و گ_رن_ه اخت_لاف از ح_د شم_ار بي__رون است.)

جمله « يَخْلُقُ ما يَشاءُ ! » تعليل همين اختلافى است كه در جانداران گذشت كه چرا با يك ماده اين همه اختلاف پديد آمد، مى فرمايد: كه امر اين اختلاف بسته به مشيت خداست و بس، او اختيار دارد و مى تواند فيض خود را عموميّت دهد تا مانند نور عام و رحم__ت ع__ام__ه هم__ه خل__ق از آن بهره مند شوند و مى تواند كه آن را به بعضى از خلايق خود اختصاص دهد، ت__ا چ__ون نور خاص و رحمت خاصه، بعضى افراد از آن ب_ه_ره م_ند ش___ون_د.(2)

ق_ان_ون خل_ق_ت

نظ_ام عمومى جهان و قانون ثابت در آن


1- المي__زان ج 19، ص 240
2- المي___زان ج 29، ص 199

ص:173

« اِنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ...لاَياتٍ لِقَوْمٍ يَ_عْ_قِ_لُ_ونَ!» (164 / ب_ق__ره)

اين اجرام زمينى و آسمانى كه از نظر حجم و كوچكى و بزرگى و هم دورى و نزديكى مختلفند. عالمى كه با همه وسعتش هر ناحيه اش در ناحيه ديگر اثر مى گذارد و هر جزءاش در هر كجا كه واقع شده باشد از آثارى كه ساير اجزاء در آن دارند متأثر مى شود، جاذبه عمومى اش يكديگر را به هم متصل مى كند، نورش و حرارتش همچنين و با اين ت_أثي_ر و ت_أث_ر سنّت ح_رك__ت عم_ومى و زم_ان عم_ومى را به جريان مى اندازد.

و اين نظام عمومى و دايم و تحت قانونى ثابت است و حتى قانون نسبيّت عمومى هم كه قوانين حركت عمومى در عالم جسمانى را محكوم به دگرگونگى مى داند، نمى تواند از اعتراف به اين كه خودش هم محكوم قانون ديگرى است، خوددارى كند، قانونى ثابت در تغيي__ر و تح__ول (يعن_ى تغيي_ر و تح_ول در آن ق__ان_ون ث__اب_ت و دايمى مى باشد.)

و از سوى ديگر اين حركت و تحول عمومى، در هر جزء از اجزاء عالم به صورتى خاص به خود، ديده مى شود. در بين كره آفتاب و ساير كراتى كه جزو خانواده اين منظومه اند، به يك صورت است و هر چه پايين تر مى آيد، دايره اش تنگ تر مى گردد، تا در زمين ما در دايره اى تنگ تر، نظامى ديگر به خود مى گيرد، حوادث خاص بدان و جرم ماه كه باز مختص بدان است و شب و روز و وزش بادها و حركت اب_رها و ريزش بارانها در تحت آن نظام اداره مى شود.

باز اين دايره نسبت به موجوداتى كه در زمين پديد مى آيند، تنگ تر مى شود و در آن دايره معادن و نباتات و حيوانات و ساير تركيبات درست مى شود و باز اين دايره در

ص:174

خصوص يك يك انواع نباتات و حيوانات و معادن و ساير تركيبات تنگ تر مى شود تا آن كه نوبت به عناصر غيرمركب برسد و باز به ذرات و اجزاء ذرات و در آخر به آخرين جزئى كه تا كنون علم بشر بدان دست يافته برسد، يعنى الكترون و پروتون، كه تازه در آن ذره خرد، نظامى نظير نظام در منظومه شمسى مى بينيم، هسته اى در مركز قرار دارد و اجرامى ديگر دور آن هسته مى گردند، آن چنان كه ستارگان به دور خورشيد در مدار معين مى گردند و در فلكى حساب شده، شنا مى كنند.

انسان در هر نقطه از نقاط اين عالم بايستد و نظام هر يك از اين عوالم را زير نظر بگيرد، مى بيند كه نظامى است دقيق و عجيب و داراى تحولات و دگرگونگى هايى مخصوص به خود، دگرگونگى هايى كه اگر نبود، اصل آن عالم پاى بر جاى نمى ماند و از هم پاشيده مى شد، دگرگونگى هايى كه سنّت الهى با آن زنده مى ماند، سنتى كه عجايبش تمام شدنى نيست و پاى خرد به كرانه اش نمى رسد.

اگر از خردترين موجودش چون مولكول شروع كنى تا برسى به منظومه شمسى و كهكشانها بيش از يك عالم و يك نظام نمى بينى و اگر از بالا شروع كنى و در آخر ذره اى از آن را تجزيه كنى، تا به مولكول برسى، باز مى بينى از آن عالم واحد و آن نظام واحد و آن تدبير متصل چيزى كم نشده، با اين كه هيچ دوتا دوتا از اين موجودات را مثل هم نمى بينى. پس روبرهم عالم يك چيز است و تدبير حاكم بر سراپاى آن متصل است و تم__امى اج__زايش مسخ__ر ب__راى يك نظ__ام است، هر چند كه اجزايش بسيار و اح_كامش م_ختل__ف است، « وَ عَنَ_تِ الْ_وُجُ_وهُ لِلْحَ_ىِّ الْقَيُّومِ - و چه_ره ه_ا در مق_اب_ل خ__داى ح__ىّ و قي__وم مت_واض_ع ش_ود ! » (111 / طه)(1)

ق_ان_ون عليّ_ت و ت_أثي_ر و ت_أث_ر در اج_زاى ع_الم

« ... لاآ اِلهَ اِلاّ هُوَ خلِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (102 / انعام)

تمامى اجزاى عالم با همه اختلافى كه در هويّت ها و انواع آن هست هر يك در نظام عمومى فعلى و اثرى دارد و از نظام آثارى را تحمل مى كند و با اين تأثير و تأثر و فعل و انفعال التيام و ارتباطى كه در سرتاسر نظام حكمفرماست به وجود مى آيد و اين همان قانون عليّت عمومى در اجزاى عالم است. قرآن كريم نيز آن قانون را تصديق و امضاء كرده و به همين قانون در مسأله وجود صانع و توحيد او و قدرت و علم و ساير


1- المي___زان ج 2، ص 347

ص:175

صفاتش استدلال كرده و اگر اين قانون صحيح نبود و عقل و تجربه ما در تشخيص آن به خطا رفته بود استدلال به آن صحيح نبود. خداى سبحان در موارد بسيارى از كلام خود از طريق صفات علياى خود معلولها و آثار آن صفات را اثبات كرده است. قرآن نيز مسأله حكمفرما بودن قانون علت و معلول را در سراسر عالم هستى قبول داشته و تصديق دارد كه ب__راى ه__ر چي__زى و ب__راى ع__وارض هر چي__زى و ب__راى هر حادثه اى از حوادث علتى يا عللى كه وجود آن را اقتضا مى كند و با ف__رض نب__ودن آن وجودش ممتنع است، اين آن چيزى است كه بدون ترديد هر كسى در اولين برخورد و دقت در آيات فوق مى فهمد.(1)

ارتباط قانون عليّت با مشيّت الهى

« وَ لَ__وْ اَنَّن__آ نَ__زَّلْن__ا اِلَيْهِ_مُ الْمَلآئِكَ_ةَ وَ كَلَّمَهُ_مُ الْمَ_وْت_ى؟ » (111 / انع_ام)

گرچه نظام عالم خلقت با همه عرض عريضى كه دارد محكوم به قانون علت و معلول است و بر طبق اين قانون جريان دارد، لكن اين علل و اسباب خود محتاج به خداى تعالى هستند و از ناحيه خود استقلال ندارند و خ_لاصه خ_داوند با اجراى اين نظ__ام دستبن__د ب__ه دست خ__ود ن__زده، عل__ل و اسب__اب وقتى اثر خود را مى كنند كه خداوند خ__واست__ه و اذن داده ب_اش__د.(2)

قانون عليّت تامه

« وَ اِذا اَرَدْن__ا اَنْ نُهْلِ_كَ قَ_رْيَ_ةً اَمَ_رْن_ا مُتْ_رَفيه_ا فَفَسَقُ_وا فيها... ! » (16 / اسراء)

شكى نيست كه قانون عليّت و معلوليّت قانونى است ثابت و غير قابل انكار و هر موجود ممكنى معلول خداى سبحان است، حال يا بدون واسطه و يا با چند واسطه و نيز شكى نيست در اين كه وقتى معلول به علت تامّه اش منسوب شود از ناحيه آن علّت داراى ضرورت و وجوب خواهد بود (هر چند از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست.) چون هيچ موجودى تا واجب نشود موجود نمى گردد و اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم جز امكان نسبت ديگرى ندارد، حال چه اين كه خودش فى نفسه و


1- الميزان ج 14، ص 135
2- المي________________زان ج 14، ص 176

ص:176

بدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيتّهاى ممكنه و يا آن كه به بعضى از اج__زاى علتش هم مق__ايس__ه بش__ود، در هر حال ممكن است، زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نش__ده وج__ودش واج_ب نمى گ__ردد و اگر ف__رض_ا موجود شود قطع__ا اج__زاى علت_ش تم__ام و خ__لاص__ه علّتش عل__ت تامّه شده و اين خلاف ف__رض است.

و از آن جا كه ضرورت و وجوب عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است ناگريز ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضايى است عم__ومى از خ__داى تعالى، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا ك__رده ان__د، پس ض__رورت خوابيده بر روى سلسل__ه ممكنات يك قضاء عمومى الهى است و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قض__اء خص__وصى اوست، چون گفتي_م مقص__ود از قض__اء ت_عيين يك__ى از دو ط_رف امك__ان و ابه__ام و ت__ردد است.

و از همين جا معلوم مى شود كه صفت قضاء كه خود يكى از صفات خداوندى است يك__ى از صف__ات فعلي__ه اوس__ت ن__ه ذاتيّ__ه اش، چ__ون گفتي__م از افع__ال او (م__وج__ودات) و ب__ه لح__اظ انتس_اب__ش ب__ه او ك__ه علت تامّه است انتزاع مى گردد.(1)

تدبير و تقدير

ت_دب_ي_ر

مفهوم تدبير


1- المي___زان ج 25، ص 129

ص:177

ص:178

« يُدَبِّرُ الاَمْ_رَ يُفَصِّ_لُ الاْياتِ ... .» (2 / رع_د)

تدبير به معناى اين است كه چيزى را دنبال چيزى بياورى و مقصود از آن اين است كه اشياء متعدد و مختلفى را طورى تنظيم كنى و ترتيب دهى كه هر كدام در جاى خاص خود قرار بگيرد، به طورى كه به محض تنظيم آن غرضى كه از هر كدام از آن ها دارى و فايده اى كه هر كدام دارد حاصل گردد و به خاطر متلاشى شدن اصل آن ها و فساد اج_زاء آن و ت_زاحم آن ها با يكديگر غرض مختل نشود.

وق_تى مى گ_وين__د «ت_دبي_ر من_زل» معن_ايش اي_ن است ك_ه ام_ور خانه را و تصرفاتى كه مربوط به آن است منظم نمود، به طورى كه وضع آن رو به صلاح گذاشت و اه_ل آن از ف_واي_د مطل_وب آن ب_رخ_وردار شدند.

تدبير امر عالم هم به اين معناست كه اجزاء آن را به بهترين و محكم ترين نظم منظم سازد، به طورى كه هر چيزى به سوى غايت مقصود از آن متوجه گشته سير كند. همين آخرين كمالى است كه مخصوص به اوست و منتهى درجه و اجل مسمايى است كه به سوى آن گسيل شده، هم چنين روبرهم آن را با نظمى عام و عالمى منظم سازد، به طورى كه سراپاى عالم هم متوجه غايت كلى خود كه همان رجوع و بازگشت به خداست بشود و در نتيجه بعد از دنيا آخرت هويدا گردد.(1)

مفهوم تدبير و ترتيب سلسله حوادث


1- المي_________زان ج 22، ص 168

ص:179

« خَلَقَ اللّهُ السَّم_واتِ وَ الاَرْضَ بِ_الْحَقِّ ! » (44 / عنكبوت)

خلقت آسمانها و زمين بر اساس نظامى ثابت و تغييرناپذير است و سنت الهى نه اختلاف مى پذيرد و نه تخلف، تدبير هم خود از خلقت است و اين دو با يكديگر اختلاف ندارند و هيچ كدام از ديگرى تخلف نمى كند. تدبير حوادث جارى در عالم، معنايش اين است كه يك حادث را دنبال حادثى ديگر به وجود بياورد، حادثى باشد كه وقتى دنبال حادث اول پديد آورد، نظامى اَتم به وجود آيد و آن چنان حوادث را ترتيب دهد كه به غايت ها و نتايجى منتهى شود كه حق و حقيقت باشد، پس در حقيقت: «تدبير عبارت است از خلقت بعد از خلقت،» اما خلقت هر چيزى با رعايت خلقت هاى قبل و بعد آن، كه چون تك تك هر ايجادى در نظر گرفته شود خلقت است و چون رابطه و اتصال بين همه خلقها در نظر گرفته شود تدبير، پس تدبير، چيزى سواى خلقت نيست.

و چون خلقت و صنع همه به خداى تعالى منتهى مى شود و اين منتهى شدنش ضرورى و غير قابل انكار است، لاجرم تدبير هم منتهى به اوست و به هيچ وجه نمى شود به غير اويش دانست و غير خداى تعالى هر چه هست مخلوق خدا و قائم به خدا و مملوك اوست، خودش مالك هيچ نفعى و ضررى نيست و محال است كه قائم بغي__ر او ب__اش_د و آن غي__ر، مستق__ل در ت_دابي_ر او و مستغن_ى از خ_دا ب_اش_د و اين هم_ان معن_اى ح_ق ب_ودن و ب_ازيچ__ه نب__ودن و ج__دّ ب__ودن و شوخى نبودن خلقت است.(1)

انحص_ار ت_دبي_ر ع_الم

« اِنَّ رَبَّكُ_مُ اللّ_هُ الَّ_ذى خَلَ_قَ السَّم_واتِ وَ الاَرْضَ ف_ى سِتَّةِ اَيّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الاَمْ_رَ...!» (3 / يونس)

« اى گروه مردمان! پروردگار شما خدايى است كه اين عالم مشهود را _ آسمان و زمينش را _ در ظرف شش روز آفريده و آن گاه بر عرش قدرت خود استوار شده و در مقام تدبير و سررشته دارى امور، كه همه تدبيرها و اداره ها به او منتهى مى شود، شروع به تدبير عالم كرده است! »


1- المي___زان ج 31، ص 211

ص:180

اگر حقيقت اين است كه همه تدبيرها بى هيچ كمكى از ناحيه ديگران تنها به خدا منتهى مى شود، بنا بر اين هيچ چيز در تدبير و سررشته دارى هيچ يك از كارهاى الهى نمى تواند وساطت يعنى شفاعت كند مگر آن كه خدا اجازه دهد زيرا سبب اصلى منحصراً اوست و بجز او هيچ چيز ديگر بالاصاله سبب نيست و همه اسباب مادون او سبب هايى هستند كه به واسطه او «سبب» شده اند و شفيعان و واسطه هايى هستند ك_ه ب_ا اذن او واس_ط_ه و شفي_ع ش_ده ان_د حالا كه حقيقت اين است پس فقط خدا پروردگار شماست و تنها او كارهاى شم__ا را ت_دبي_ر مى كند.(1)

مقام نزول و عروج تدبير

« يُدَبِّرُ الاَمْرَ مِنَ السَّماءِ اِلَى الاَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ اِلَيْهِ فى يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ اَلْفَ سَنَةٍ مِمّا تَعُ_دُّونَ ! »

(5 / سجده)

گفتيم تدبير اين است كه چيزى را عقب سر چيزى قرار دهى و يا دستورى را عقب سر دستورى ديگر قرار دهى و در آيه فوق برگشت مى كند به اين كه خداى تعالى وجود حوادث را مانند سلسله زنجيرى كه پشت سر هم و متصل مابين آسمان و زمين باشد قرار دهد. « هيچ چيزى نيست مگر آن كه خزينه هايش نزد ماست و ما جز به اندازه معلوم نازل نمى كنيم.» (21 / حجر) « ما هر چيزى را با اندازه گيرى خلق كرده ايم.» (49 / قمر)

«ثُمَّ يَعْرُجُ اِلَيْهِ» به معناى اين است كه او تدبير امر مى كند، در حالى كه نازل كننده است و يا او نازل كننده است در حالى كه مدبر است، از آسمان تا زمين را و بعيد نيست منظ__ور از اي_ن امر همان امرى باشد كه در آيه: « و در هر آسمانى امرش را وحى كرد!» (12 / فصلت) آمده است.

جمله «ثُمَّ يَعْرُجُ اِلَيْهِ» اشعار است به اين كه مراد به سماء مقام قربى است كه زمام همه امور بدان جا منتهى مى شود، نه آسمان كه به معناى جهت بالا و يا ناحيه اى از نواحى عالم جسمانى است، براى اين كه قبلاً فرمود: « تدبير امر مى كند از آسمان تا زمين!»(5 / سجده) و آنگاه فرمود: « سپس به سوى او عروج مى كند!» (5 / سجده) پس معلوم مى شود عروج به سوى او از همان طريقى است كه از آن نازل شده و در آيه، غير از علوى كه به تعبير آسمان آمده و پايينى كه از آن به ارض تعبير كرده و نزول و عروج


1- المي___زان ج 19، ص 17

ص:181

چيز ديگرى نيامده است. پس قهرا نزول از سماء و عروج به سوى خدا مى فهماند كه م_راد ب__ه سم__اء مق__ام حض__ور اس__ت، ك_ه ت_دبي_ر ام_ر از آن مقام صادر مى شود.

و ي__ا م__راد اي__ن اس__ت كه م__وط__ن و مح__ل ت__دبي__ر ام__ور زمينى آسمان است و خدا كه محيط به هر چيز است تدبير زمي_ن را از آن م_وط__ن ن__ازل مى كن__د.(1)

ظ_رف زم__انى ت__دبي__ر

« ... ف___ى يَ__وْمٍ ك__انَ مِقْ__دارُهُ اَلْ__فَ سَنَ__ةٍ مِمّ__ا تَعُ___دُّونَ ! » (5 / سج_____ده)

خ_داى تع_ال_ى ت_دبي_ر ن_امب_رده را در ظ_رف_ى انج_ام مى ده_د كه اگر با مقدار حركت ح_وادث زمين_ى تطبي_ق ش_ود با هزار سال از سالهايى كه شما ساكنان زمين مى شماريد برابر مى گردد، چون مسلم است كه روز و شب و ماه و سالى كه ما مى شماريم بيشتر از عمر خود زمين نيست. چون مراد به سماء عالم قرب و حضور است و اين عالم از حيطه زمان بيرون است، لاجرم مراد به آن ظرفى خواهد بود كه اگر مقدار حركت حوادث زمين_ى با آن تطبي_ق ش_ود ه_زار س_ال از سال ه_ايى كه ما مى شم__اري_م خ_واه_د ش_د.

و ام__ا اين كه اين مق__دار آي__ا مق__دار ن__زول و مك__ث و عروج است يا مقدار نزول و عروج روى هم است، بدون مكث و يا مقدار هر يك از اين دو است و ي__ا تنها مقدار خود عروج است، احتمالاتى است كه آي__ه: « ملائكه و روح به سوى او بالا مى روند در روزى كه مق__دارش پنج__اه ه__زار سال است!» (4 / معارج) مؤيد احتمال اخير است، چون مدت ن__امب__رده را تنه__ا م__دت ع__روج مع__رفى مى كن_____د.

آنگاه بنا به فرضى كه ظرف هزار سال قيد عروج باشد، آيا منظور از عروج مطلق عروج حوادث به سوى خداست، يا تنها عروج آن ها در روز قيامت است و مقدار هزار سال هم طول مدت قيامت است و اگر در آيه سوره معارج مقدار آن را پنجاه هزار سال خوانده، چون مربوط به كفار است، تا به خاطر كفرشان مشقت بيشترى بكشند، ممكن هم هست بگوييم مقدار هزار سال مربوط به يكى از مواقف روز قيامت است و مقدار پ_نجاه ه_زار سال م_قدار و طول مدت پنجاه موقف است.

از اين هم كه بگذريم احتمالات ديگرى در خصوص هزار سال است، كه آيا


1- المي___زان ج 32، ص 79

ص:182

تحديدى است حقيقى و يا مراد صرف زياد جلوه دادن مدت است.

به طورى كه ملاحظه فرموديد آيه شريفه احتمالهاى زيادى را تحمل مى كند و با همه آن ها مى سازد، ولكن از همه آن ها نزديك تر به ذهن اين است كه كلمه «فى يَوْمٍ» قيد باشد براى « ثُمَّ يَعْرُجُ اِلَيْهِ! » مراد به روزى كه امر يكى از پنجاه موقف را عروج مى كنند، روز قيامت باشد. (و خدا داناتر است!)(1)

عرش يا مقام تدبير

تدبير الهى و رابطه آن با عرش


1- المي___زان ج 32، ص 80

ص:183

« ... ثُ_مَّ اسْتَ_وى عَلَ_ى الْعَ_رْشِ... ! » (54 / اع_راف)

در عالم كون با همه اختلافى كه در مراحل آن هست مرحله اى وجود دارد كه زمام جميع حوادث و اسبابى كه علت وجود آن حوادث اند و ترتيب و رديف كردن سلسله علل و اسباب منتهى به آن جا مى باشد و نام آن مرحله و مقام عرش است. صور امور كونيه اى كه به تدبير خداى تعالى اداره مى شود هرچه هست در عرش خداى تعالى موجود است و در اين باره است كه مى فرمايد: « وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ!»(59/انعام) اين كه فرمود: «...ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ...!» كنايه است از استيلا و تسلطش بر ملك خود و قيامش به تدبير امور آن، به طورى كه هيچ موجود كوچك و بزرگى از قلم تدبيرش ساقط نمى شود و در تحت نظامى دقيق هر موجودى را به كمال واقعى اش رسانيده حاجت هر ص_اح_ب ح_اجت_ى را مى ده__د.

اغلب آياتى كه در قرآن كريم عرش خداى را ذكر مى كند مانند همين آيه چيزى را هم ك_ه دلال_ت ب_ر ت_دبي_ر خ_داى تع_الى ك_ند ذك_ر مى ن_مايد.(1)

عرش كجاست؟ و چه نقشى در تدبير دارد؟


1- المي___زان ج 15، ص 207

ص:184

« ... ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ... ! » (54 / اعراف)

عرش در اصل به معناى چيزى است كه سقف داشته باشد. نشيمنگاه سلطان را هم كه عرش مى نامند به اعتبار بلندى اوست. عرش خدا چيزى است كه بشر از درك حقيقت آن عاجز است و تنها اسمى از آن مى داند. اين حرف هايى كه عوام از روى اوهام خود درباره آن زده اند صحيح نيست، زيرا اگر وهم بتواند آن را درك كند پس حامل آن هم تواند بود و خدا از آن بزرگتر است كه اوهام ما حامل عرش او باشد. كلمه عرش و تخت معناى سلطان و مقام او را مى فهماند، تا مردم از شنيدن آن متوجه نقطه اى شوند كه مركز تدبير امور مملكت و اداره شؤون آن است.

جوامع مترقى دنيا اعمال جزئى را تقسيم نموده و زمام هر قسمتى را به يك كرسى و يا يك اداره مى سپارند، آن گاه آن كرسى ها و آن دواير را نيز به شعبه هايى تقسيم بندى نموده باز زمام شعبه هر قسمتى را به يك كرسى مافوق مى دهند و اين روش را از پايين به بالا ادامه داده تا زمام و سر نخ تمامى شؤون كشور را در يك جا متمركز ساخته آن را به دست شخص واحدى كه در بحث ما صاحب عرش ناميده مى شود بسپارند. وقتى كه يك امرى از ناحيه صاحب عرش صادر مى شود در كمترين وقتى به جميع كرسى هاى مملكتى رسيده و در هر اداره اى به شكل مناسب با آن اداره متشكل شده كرسى نشين آن اداره از آن امريه درس و دستور مخصوص مناسب با ك__ار خ__ود را م__ى گي_رد.

اين مثال را زديم تا خواننده از اين نظام كه نظامى است اعتبارى و قراردادى پى به نظام تكوين ببرد، چه اگر در نظام تكوين دقيق شويم خواهيم ديد كه آن نيز همينطور است، يعنى حوادث جزئى عالم منتهى به علل و اسباب جزئى است و آن اسباب منتهى و مستند به اسباب كلى ديگرى است، همچنين تا همه منتهى به ذات خداى سبحان شود، با اين تفاوت كه صاحب عرش در مثالى كه زديم خودش در كرسى هاى پايين و بالا سر صاحبان كرسى و حاضر در نزد يك يك افراد نيست، به خلاف خداى سبحان كه با همه و محيط بر همه است، چون مالكيت خداى سبحان حقيقى و مالكيت صاحب عرش در مثال ب__الا اع__تب____ارى اس__ت.(1)

چه امورى در عرش انجام مى گيرد؟ چه نيروهايي عرش را مي گردانند؟


1- المي___زان ج 15، ص 204

ص:185

« ... ثُمَّ اسْتَ_وى عَلَ_ى الْعَرْشِ يُغْشِ_ى اللَّيْلَ النَّهارَ...!» (54 / اعراف)

عرش مقامى است كه تمامى تدابير عمومى عالم از آنجا منشاء گرفته و اوامر تكوينى خدا از آنجا صادر مى شود. در سوره بروج مى فرمايد: « ذوُالْعَرْشِ الْمَجيدُ فَعّالٌ لِمايُريدُ - صاحب عرش مجيد و انجام دهنده هر كارى است كه اراده كند! » (15 و 16 / بروج) آيه زير نيز اشاره به اين معنا دارد: « وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حافّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ ! »(75 / زمر) چون محل كار ملائكه را كه واسطه ها و حاملين اوامر او اج__راكنندگان ت_دابي_ر اوين__د، اطراف عرش دانسته است. و همچنين آيه: « اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ...،» (7 / غافر) است كه علاوه بر اين كه مانند آيه قبلى احتفاف و حلقه زدن ملائكه را به عرش ذكر مى كند نكته ديگرى را نيز افاده مى نمايد و آن اين است كه كسانى هم هستند كه عرش پروردگار را حمل مى كنند و معلوم است كه اين اشخاص كسانى بايد باشند كه چنين مقام رفيع و موجود عظيم__ى كه مركز جمي__ع ت_دابي__ر الهى و مصدر آن است قائم به وجود آنان باشد. آيه « وَ يَحْمِ_لُ عَ_رْشَ رَبِّ_كَ فَ__وْقَهُ_مْ يَ__وْمَئِ_ذٍ ثَم_انِيَ_ةٌ ! » (17 / حاقه) مؤيد اين معناست.(1)

ع_رش، مقام تدبير عام عالم

«...ثُ_مَّ اسْتَوى عَلَ_ى الْعَرْشِ... ! » (54 / اعراف)

هم چنان كه آيه: « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الاَْرْضِ وَ م_ايَخْرُجُ مِنْها...،» (4 / حديد) تأييد مى نمايد، صورت جميع حوادث و وقايع به نحو اجمال نزد خدا حاضر و برايش معلوم است و روى اين حساب عبارت « يَعْلَمُ ما يَلِجُ ! » به منزله تفسيرى است براى استوى بر عرش، پس عرش همان طورى كه مقام تدبير عام عالم است و جميع موجودات را در جوف خود جاى داده و همچنين مقام علم نيز مى باشد. و چون چنين است قبل از وجود اين عالم و در حين وجود آن و پس از رجوع مخلوقات به سوى پروردگار نيز محفوظ هست، هم چنان كه آيه: « حافّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ...،» (75 / زمر)


1- المي______زان ج 15، ص 218

ص:186

محفوظ بودن آن را حتى در قيامت و آيات مربوط به خلقت آسمان ها و زمين، موجود ب__ودن آن را مق__ارن ب__ا وج__ود ع__ال__م و آي__ه: « وَ هُ__وَ الَّ__ذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ فى سِتَّةِ اَيّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمآءِ...،» (7 / هود) موجود بودنش را قبل از خلق_ت اين ع_الم مى رساند.(1)

وجود واقعى عرش

« ... ثُ_مَّ اسْتَ_وى عَ_لَ_ى الْعَرْشِ... !» (54 / اعراف)

جمله « ... ثُ_مَّ اسْتَوى عَلَ_ى الْعَرْشِ...،» در عين اين كه مثالى است كه احاطه تدبير خداى را در ملكش مجسم مى سازد، دلالت بر اين هم دارد كه در اين ميان حقيقتى هم در كار است و آن عبارت است از همان مقامى كه گفتيم زمام جميع امور در آن جا متراكم و مجتمع مى شود، آيه: « ... وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ - او پروردگار عرش بزرگ است!» (129/توبه) و آيه: « اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ - كسانى كه عرش را به دوش مى كشند و كسانى كه در اطراف آنند...!» (7 / غافر) و آيه: « وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ - و در چنان روزى عرش پروردگار تو را هشت نفر بالاى شانه خود حمل مى كنند!» (17 / حاقه) و آيه: « وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حافّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ - و فرشتگان را مى بينى كه عرش را احاطه كرده اند!» (75 / زمر) نيز دلالت بر اين معنا دارند، چه از ظاهر اين آيات بر مى آيد عرش حقيقتى است از حقايق خارجى. معنايى را كه ما براى كلمه عرش كرديم و گفتيم اين كلمه به معناى مقامى است موجود كه جميع سرنخ هاى حوادث و امور در آن متراكم و جمع است از آيه « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الاَْمْرَ ما مِنْ شَفيعٍ اِلاّ مِنْ بَعْدِ اِذْنِهِ،» (3 / يونس) به خوبى استفاده مى شود، چه اين آيه استواى بر عرش را به تدبير امور تفسير كرده و از وجود چنين صفتى براى خ_داى تع_الى خب_ر مى دهد.(2)

حاملان عرش الهى


1- المي___زان ج 15، ص 219
2- المي_____زان ج 15، ص 215

ص:187

« اَلَّ__ذينَ يَحْمِلُ__ونَ الْعَ__رْشَ وَ مَنْ حَ_وْلَ_هُ... !» (7 / مؤمن)

خداى سبحان در اين آيه و در هيچ جا از كلام عزيزش معرفى نفرموده كه اين حاملان عرش چه كسانى هستند، آيا از ملائكه اند؟ يا كسانى ديگر؟ ولى عطف كردن جمله « وَ مَنْ حَوْلَهُ، » بر حاملان عرش، اشعار دارد بر اين كه حاملان عرش هم از ملائكه اند، چون در آيه: « وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حافّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ - و ملائكه را مى بينى كه پيرامون عرش در ط_وافند ! » (75 / زمر) تص_ريح دارد كه ط_واف كنندگان پ_يرامون عرش از ملائكه اند، پس نتيجه مى گيريم كه حاملين عرش نيز از اين ط_ايفه اند. معناى جمله « اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ ...، » چنين است كه « آن ملائكه اى كه حامل عرشند، عرشى كه تمامى اوامر و همه احكام الهى از آنجا صادر مى شود، اوامر و احكامى كه تدبير امور عالم مى كنند و نيز آن ملائكه اى كه پيرامون عرشند، يعنى مقربين از ملائكه مى باشن_د، چني_ن و چن_ان مى كنند.»(1)

تع___داد ح__ام__لان ع___رش

« وَ يَحْمِ__لُ عَ___رْشَ رَبِّ___كَ فَ_وْقَهُ__مْ يَ__وْمَئِ_ذٍ ثَم__انِيَ_ةٌ ! » (17 / الح__اق__ه)

از ظاهر كلام خداى تعالى بر مى آيد كه عرش در آن روز (قيامت) حاملينى از ملائكه دارد، هم چنان كه از ظاهر آيه زير نيز اين معنا استفاده مى شود مى فرمايد: «اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ ... - كسانى كه عرش را حمل مى كنند و كسانى كه پيرامون عرش هستند، پروردگار خود را به حمد تسبيح مى گويند و به او ايمان مى آورند و براى همه كسانى كه ايمان آورده اند استغفار مى كنند! »(7 / غافر)

در روايات آمده كه اين حاملان عرش چهار فرشته اند و از ظاهر آيه مورد بحث بر مى آيد حاملان عرش در آن روز هشت نفرند و اما اين كه اين چهار نفر و يا هشت نفر از جنس ملائكه بودند و يا غير ايشان، آيه شريفه س__اك__ت اس__ت، ه__رچن__د ك__ه سياق آن خالى از اين اشعار نيست به اين كه از جنس مل_____ك م__ى ب___اشن__د.

ممكن هم هست، غرض از ذكر انشقاق آسمان و بودن ملائكه در اطراف آن و اين


1- المي__________زان ج 34، ص 170

ص:188

كه حاملان عرش در آن روز هشت نفرند، اين باشد كه بفرمايد در آن روز ملائكه و آسمان و عرش براى انسان ها ظاهر مى شوند، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده: « ملائكه را مى بين__ى ك__ه پيرامون عرش را حلقه وار گرفته اند و پروردگار خود را به حمد تسبيح مى گ_وين_د!» (75 / زمر)(1)

اس_تواء بر عرش، و علم الهى به جزئيات موجودات

« ... ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ ...!» (4 / حديد)

استواء بر عرش كنايه است از شروع در تدبير ملك وجود و چون ما در عرف بشرى خود تخت سلطنتى را عبارت از مكانى مى دانيم كه همه اوامر مربوط به اداره كشور از آن ج__ا ص__ادر و هم__ه لوايح و نامه ها در آن جا به توشيح مى رسد، قرآن نيز به حكم (چون كه با كودك سر و ك__ارت فتاد...،) به زبان بشرى سخن گفته و مقام تدبير خ__داى تع__الى و مصدريت اوامرش را عرش خوانده، نه اين كه خواسته باشد العياذ بالله براى او تختى پايه دار اثبات كند و به همين جهت است كه دنبال استوا بر عرش مسأله علم به جزئيات اح_وال م_وج_ودات آسم_انى و زمين_ى را ذك_ر كرده زي_را عل_م از ل_وازم ت_دبي__ر است.

در ادامه آيه مى فرمايد: « يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الاَْرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها ! » (4 / حديد) معناى آيه اين است كه: خداى تعالى از آنچه در زمين فرو مى رود و نفوذ مى كند از قبيل آب باران و تخم گياهان و غير اين ها آگاه است و نيز از آن چه كه از زمين سر بر مى آورد چون نباتات و حيوانات و آب خبر دارد و از آن چه كه به زمين نازل مى شود چون باران ها و اشعه اجرام نورانى و ملائكه و غيره با اطلاع است و از آنچه كه از زمين به طرف آسمان بالا مى رود مانند دودها و بخارها و ملائكه و اعمال بندگان باخبراست.(2)

رابطه عرش با آسمان ها و زمين


1- المي___زان ج 39، ص 108
2- المي____________زان ج 37، ص 302

ص:189

« سُبْحانَ رَبِّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ رَبِّ الْ_عَرْشِ عَمّ_ا يَصِفُونَ!» (82 / زخرف)

عبارت « رَبِّ الْعَرْشِ » عطف بيان است براى جمله « رَبِّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» چون مراد به سماوات و ارض روبرهم عالم مشهود است، كه همان عرش سلطنت و ملك خداست، كه مستولى بر آن است و بر آن حكم مى راند و امور آن را تدبير مى كند.

وقتى خلقت و آفريدن از شؤون عرش ملك خدا باشد و چون تدبير هم عبارت است از نظم خلقت و اين كه فلان موجود را قبل از آن موجود ديگر و آن ديگرى را بعد از آن خلق كند، پس تدبير هم مختص به خدا و از شؤون عرش او خواهد بود، پس ربوبيت او ب_راى ع_رش عبارت است از رب_وبيتش براى تمامى آسمان ها و زمين.(1)

آسمان هاى حايل بين مردم و عرش و ظهور ع_رش به مردم

« رَف_ي_عُ ال_دَّرَجاتِ ذُوالْ_عَرْشِ...! » (15 / م_ؤمن)

خ__داى تع__الى داراى عرشى است كه زمام و سر نخ هاى تمامى امور مخلوقات در آن جا جم__ع مى شود و اوام__ر راج__ع به خلق از آن ج__ا ن__ازل مى ش__ود، البته آن مقام هم، برحسب مراتبى كه در خلق خدا هست، داراى مراتبى و درجاتى است متعالى و شايد آن مراتب عبارت باشد از آسمان ها كه در كلام مجيدش به عنوان مسكن ملائكه مع__رف__ى شده، كه امر خدا از عرش به سوى ايشان نازل مى شود و همين آسمان هايند ك__ه ب__ي__ن م__ردم و ع__رش خ____دا ح__اي__ل ش___ده ان__د. روزى - كه همان روز تلاقى و ديدار باشد - فرا خواهد رسيد كه در آن روز ديگر حجابى بين خدا و مردم نمى ماند، روزى است كه از جلو چشم و بصيرت مردم كشف غطاء مى شود و پرده ها كنار زده مى شود و در همان روز است كه به دست خدا آسمان ها درهم پيچيده مى گردد و عرش خدا براى مردم هويدا مى شود، آن روز براى همه روشن مى شود كه تنها مالك بر هر چيز او بوده و ملكى جز ملك او نيست، در چنين روزى او در بين مردم حكم مى كند.

بنابراين مراد به درجات بيان درجاتى است كه از آن جا به سوى عرش خدا بالا مى روند و آن وقت جمله « رَفيعُ الدَّرَجاتِ ذُوالْعَرْشِ!» كنايه استعارى است از بلندى عرش


1- المي________زان ج 35، ص 205

ص:190

ملك خدا، از افق خلق و غايب بودن آن قبل از قيامت از خلق، آن هم غايب بودن به درج___اتى ب__س رفي__ع و مس__افت_ى ب_____س دور.(1)

زمان تجمع ملائك و روح پيرامون عرش

« تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ اِلَيْهِ فى يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسينَ اَلْفَ سَنَةٍ ! » (4/معارج)

منظور از روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است، به طورى كه از سياق آيات بعدى بر مى آيد، روز قيامت است و مراد به اين مقدار به طورى كه گفته اند اين است كه اگر آن روز با روزهاى دنيا و زمان جارى در آن تطبيق شود، معادل پنجاه هزار سال دنيا مى شود، ( نه اين كه در آن جا هم از گردش خورشيد و ماه سال هايى شمسى و قمرى پديد مى آيد! ) و مراد به عروج ملائكه و روح در آن روز به سوى خدا اين است كه آن روز ملائكه به خداى تعالى بر مى گردند، چون در آن روز تمامى عالم به او بر مى گردد، آرى روز قيامت روز ظهور هيچ و پوچ بودن اسباب و از كار افتادن آن ها و بطلان روابطى است كه در دنيا بين اسباب و مسببات برقرار بود، آن روز تمام موجودات به سوى خداى عزوجل بر مى گردند و هر موجودى در معرج خود به سوى او رجوع مى كند و همه ملائكه پيرامون عرش پروردگارشان را فرا مى گردند و صف مى كشند، هم چنان كه فرمود:« وَ تَرَى الْمَلائِكَةَ حافّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ - ملائكه را مى بينى كه پيرامون عرش را فرا گرفته اند!» (75 / زمر) و نيز فرموده: « يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلائِكَةُ صَفّا - روزى كه ملائكه و روح به صف مى ايستند! » (38 / نبأ) و از ظاهر كلام چني__ن ب__ر مى آي__د كه م__راد ب__ه روح آن روحى است كه در آيه شريفه « قُلِ الرُّوحُ مِ__نْ اَمْرِ رَبّى! » (85 / اسراء) از امر خودش خ_وانده و اين روح غي__ر م__لائكه است.(2)

دخالت ملائكه در تدبير

ت_دبي_ر ام_ر و وظ_يفه م_لائكه در ت_دبي_ر


1- المي___زان ج 34، ص 186
2- المي______زان ج 39، ص 130

ص:191

« فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا ! » (5 / ن_ازعات)

آنچ__ه در آي__ات اول سوره نازعات ب__دان س_وگن_د ي_اد ش_ده، با صفاتى كه ملائكه در امتثالشان به اوامر صادره از ساحت مقدس الهى و مربوط به ت_دبي_ر امور عالم ماده به ايشان دارن__د و سپ_س قي_امش__ان به ت_دبي__ر ام_ور ب_ه اذن خ_داى تع_الى، قابل انطباق است.

آيات نامبرده از نظر سياق شديدا شبيه به آيات آغاز سوره صافات و مرسلات است كه ملائكه را در امتثال اوامر الهى توصيف مى كند، چيزى كه هست آن آيات تنها ملائكه وحى را توصيف مى كرد و آيات ابتداء اين سوره مطلق ملائكه را در تدبير امور عالم توصيف مى نمايد.

از اين كه بگذريم در بين اين آيات پنجگانه آن صفتى كه در انطباقش با ملائكه روشنتر از ديگران است صفت « فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا ! » است، كه در آن مسأله تدبير بدون قيد و به طور مطلق آمده است، پس مراد به آن تدبير همه عالم است. از سوى ديگر مطلق ت_دبير ه_م كار م_طلق ملائكه است، پس ق_هرا مراد به م_دبرات مطل_ق ملائكه خواهد بود.

از ترتيب آيات اول سوره مى فهميم: تدبير فرع بر سبق، و سبق فرع بر سبح است و اين به ما مى فهماند سنخيتى در معانى منظور نظر آيات سه گانه است، پس

ص:192

مدلول اين سه آيه اين است كه ملائكه تدبير امر مى كنند، اما بعد از آن كه به سوى آن سبقت جسته باشند و به سوى آن سبقت مى جويند، اما بعد از آن كه هنگام نزول به سوى آن سرعت مى گيرند، پس نتيجه مى گيريم مراد به سابحات و سابقات و مدبرات همان ملائكه است به اعتبار نزولشان به سوى تدبيرى كه مأمور بدان شده اند.

پس آيات سه گانه همان معنايى را مى رساند كه آيه زير در مقام افاده آن مى فرمايد: « لَهُ مُعَقِّبتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَ مِنْ خَلْفِه، يَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللّهِ - براى انسان دنبالگيرانى از جلو و از پشت سر است، كه او را مى پايند و از امر خدا حفظ مى كنند!» (11 / رعد) پس ملائكه با تمام اشياء سر و كار دارند، با اين كه هر چيزى در احاطه اسباب است و اسباب درباره وجود او و عدمش و بقايش و زوالش و در مختلف احوالش با يكديگر نزاع دارند، پس آنچه خداى تعالى درباره آن موجود حكم كرده و آن قضايى كه او درباره آن موجود رانده و حتمى كرده، همان قضايى است كه فرشته مأمور به تدبير آن موجود به سوى آن مى شتابد و به مسؤوليتى كه به عهده اش واگذار شده مى پردازد و در پرداختن به آن از ديگران سبقت مى گيرد و سببيت سببى را كه مطابق آن قضاء الهى است تم_ام نم_وده و در نتيج_ه آنچ__ه خ__دا اراده ف__رم__وده واق__ع مى ش__ود. (دق_ت فرماييد! )(1)

ن_ظام ت_دبير م_لكوتى

« فَالْمُدَ بِّراتِ اَمْرا ! » (5 / نازعات)

وقتى منظور از آيات سه گانه فوق اشاره به سرعت گرفتن ملائكه بود در نازل شدن براى انجام آنچه بدان مأمور شده اند و سبقت گرفتن به آن و تدبير امر آن، به ناچار بايد دو جمله ديگر يعنى « وَ النّازِعاتِ غَرْقا وَ النّاشِطاتِ...!» (1 و 2 / نازعات) را هم حمل كنيم بر انتزاع و خروجشان از موقف خطاب به موقف انجام مأموريت، پس نزع ملائكه به طور غرق عبارت است از اين كه شروع به نزول به طرف هدف كنند، آن هم نزول به شدت و جديت. و نشط ملائكه عبارت است از خروجشان از موقفى كه دارند به طرف آن هدف، هم چنان كه سبح آنان عبارت است از شتافتن و سرعت گرفتن بعد از خروج و به دنبال آن سبقت گ_رفته و ام_ر آن م_وجود را به اذن خ_دا ت_دبير مى ك_نند.

آي__ات پنج گ__انه سوگند به پُستى است كه ملائكه دارند و وضعى كه در هنگام انجام م__أم_وريت به خود مى گيرند از آن لحظه اى كه شروع به نزول نموده تا آخرين


1- المي___زان ج 40، ص 15

ص:193

وضعى كه در تدبير امرى از امور ع__ال__م م__اده به خود مى گيرند ... و در اين آيات اشاره است به نظ__امى كه ت_دبي_ر ملكوتى در هنگام حدوث حوادث دارد.(1)

چگونگى دخالت و واسطه بودن م_لائكه در تدبير

« فَ__الْمُ_دَ بِّ_راتِ اَمْ_را ! » (5 / ن_ازعات)

به طورى كه از آيات قرآن كريم استفاده مى شود ملائكه در صدور موجودات از ناحيه خداى تعالى و برگشتن آن ها به سوى او، واسطه هستند بين خدا و خلق، به اين معنا كه اسبابى هستند براى حدوث حوادث، اسبابى مافوق اسباب مادى و جارى در عالم ماده، كه البته كاربردشان تا وقتى است كه مرگ نرسيده و موجود به نشئه ديگر منتق_ل نش_ده اس_ت، چ_ون بع_د از م_رگ و انتق_ال ديگ_ر اسب_اب مادى سببيتى ندارند.

اما وساطت ملائكه در مسأله عود، يعنى حال ظهور نشانه هاى مرگ و قبض روح و اجراى سؤال و ثواب و عذاب قبر و سپس ميراندن تمام انسان ها در نفخه صور و زنده كردن آن ها در نفخه دوم و محشور كردن آنان و دادن نامه اعمال و وضع ميزان ها و رسيدگى به حساب و سوق به سوى بهشت و دوزخ، كه بسيار واضح است و آيات دال بر اين وساطت بسيار زياد است.

همچنين وساطت ملائكه در مرحله تشريع دين يعنى نازل شدن و آوردن وحى و دفع شيطان ها از مداخله در آن و تسديد و يارى دادن به رسول خدا صلى الله عليه و آله و نيز تأييد مؤمنين و پاك كردن آنان از راه استغفار و طلب مغفرت كردن از خدا براى آن_ان، جاى ترديد و بحث نيست.

و ام_ا وس__اط__ت آن__ان در ت__دبي_ر امور اين عالم، با اين كه هر امرى براى خود سببى مادى دارد، دليلش همين آيات اول س__وره م__ورد بح__ث است، كه به طور مطلق ملائكه را نازعات و ناشطات و سابحات و سابقات و مدبرات خ_وان_ده كه بيانش گذشت. و همچنين دليلش آيه زيراست كه مى فرمايد: « جاعِلِ الْمَلئِكَةِ رُسُلاً اُولى اَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ ! » (1 / فاطر) كه از آن به خاطر مطلق بودنش فهميده مى شود كه ملائكه خلق شده اند براى همين كه واسطه باشند ميان خدا و خلق و براى انفاذ امر او فرستاده شوند. همان امرى كه در آيه « بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِاَمْرِه


1- المي___زان ج 40، ص 17

ص:194

يَعْمَلُونَ ! » (26و27/انبياء) و آيه: « يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَيَفْعَلُونَ مايُؤْمَرُونَ ! » (50/ نحل) از آن سخ_ن گفت_ه و همچني_ن ب_ال ق_رار دادن ب_راى ملائكه اش_اره ب_ه همي_ن وساطت است.

پس ملائكه جز وساطت بين خداى تعالى و خلق او و انفاذ دستورات او در بين خلق، پُستى و كارى ندارند و اين بر سبيل تصادف و اتفاقى نيست كه مثلاً خداى تعالى گاهى اوامر خود را به دست ايشان جارى سازد و گاهى مثل همان امر را بدون وساطت ملائكه خودش انجام دهد، خير چنين نيست، چون در سنت خ_داى تعال_ى ن_ه اخ_تلافى ه_ست و ن_ه ت_خلفى.

از جمله وساطت هاى آن ها يكى اين است كه بعضى از ملائكه مقام بلندترى دارند و امر خداى تعالى را گرفته به پايين تر خود مى رسانند و در تدبير بعضى امور پايين تر خود را مأمور مى كنند و اين در حقيقت توسطى است كه دارنده مقام بلندترين بين خدا و بين پايين ترين آن دارد، مثل توسطى كه ملك الموت در مسأله قبض ارواح دارد و پايين تر خ__ود را م__أم__ور به آن مى كن__د. خداى تعالى از خود آنان حك__ايت كرده كه گفته اند: « وَ ما مِنّااِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُوم ! » (164/صافات) و نيزفرموده: « مُطاعٍ ثَمَّ اَمينٍ ! » (21 / تكوير)

و اين كه خ__داى تع__الى م__لائك__ه را واسطه بين خدا و حوادث دانسته و يا بگو ملائكه را اسبابى معرفى كرده كه حوادث مستند به آن است، منافات با اين معنا ندارد كه حوادث مستند به اسب__اب ق__ريب__ه و م__ادى نيز باشد، براى اين كه اين دو استناد و اين دو جور سببيت در ط__ول همن__د، نه در عرض هم، به اين معنا كه سبب قريب علت پي__داي__ش ح_ادث__ه اس__ت و سب__ب ب_عيد عل____ت پ_يداي__ش س_ب__ب ق_ري__ب اس__ت.

هم چنان كه منافات ندارد كه در عين اين كه حوادث را به آنان مستند كنيم به خداى تعالى هم مستند بسازيم و بگوييم تنها سبب در عالم خداى تعالى است چون تنها رب عالم اوست، براى اين كه سببيت طولى است نه عرضى و استناد حوادث به ملائكه چيزى زايد بر استناد آن ها به اسباب طبيعى و قريبش ندارد و خداى تعالى استناد حوادث به اسباب طبيعى و ظاهرى اش را تصديق كرده، همان طور كه استناد آن به م_لائك_ه را قب__ول دارد.(1)

ش_مول ت_دبير

آميختگى خلقت با تدبير


1- المي___زان ج 40، ص 18

ص:195

« خَلَ_قَ اللّهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ بِالْحَقِّ ! » (5 / زمر)

در اين آيه بين خلقت و تدبير جمع شده و اين بدان جهت است كه اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشركين نيست، چون مشركين هم خالق را واحد و خلقت و ايجاد را منحصر در خداى تعالى مى دانند و به همين جهت خداى سبحان در كلام عزيزش هر جا در صدد اثبات توحيد در ربوبيت و الوهيت و يا بگو ابطال مسلك شرك بر مى آيد، بين خلقت و تدبير جمع مى كند و به اين نكته اشاره مى كند: كه تدبير خارج از خلقت نيست، بلكه به يك معنا همان خلقت است، هم چنان كه خلقت به يك معنا همان تدبير است و با اين بيان است كه احتجاج عليه شرك تمام مى شود و به مشركين كه معتق__دن__د تدبير عالم واگذار به ارباب شده، مى فهماند كه تدبير نيز مانند خلقت منحصر در خ__داى ت_عالى اس_ت.

جمله « خَلَ_قَ اللّهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ بِالْحَقِّ!» اشاره است به مسأله خلقت و عبارت « بِالْحَقِّ » اشاره است به مسأله بعث و قيامت، چون خلقت وقتى به حق و غير باطل است كه غرض و غايتى در آن باشد و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود و اين همان بع__ث است، ك__ه خ__داى تعالى درباره اش فرموده: « وَ م__ا خَلَقْنَ__ا السَّم__واتِ وَ الاَْرْضَ وَ م__ا بَيْنَهُما باطِلاً ! » (27 / ص)(1)

تدبير نظام خاص اشياء و نظام عام آفرينش


1- المي____________زان ج 34، ص 57

ص:196

« قالَ رَبُّنَا الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!» (5 / طه)

نظ__ام فع__ل و انفع__ال__ى ك__ه در هم__ه م__وج__ودات است و ب__ه عب__ارت ديگر، نظ__ام ج__زئ__ى كه مخص__وص به ه__ر م__وج__ودى است و نظ__ام ع__ام__ى كه جامع همه نظام هاى جزئى است، از حيث ارتباطى كه اجزاء آن به يكديگر دارند و موجودات از يك جزء آن به سوى جزئى ديگر منتقل مى شوند، خود مصداق هدايت خ__داى تع__الى اس__ت ك__ه ب__ه عن_ايت_ى ديگ__ر مص__داق ت__دبي__ر او ني__ز اس__ت.

و معلوم است كه تدبير به خلق منتهى مى شود، به اين معنا كه آن كسى كه تدبير موجودات و هدايت آن ها منسوب و منتهى به اوست، همان كسى است كه موجودات را ايجاد كرده، پس هر موجودى و هر صفت وجود منتهى به او و قائم به وجود اوست. پس معلوم شد كه كلام مورد بحث يعنى جمله « الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!» مشتمل بر برهانى است كه ربوبيت منحصره را براى خداى تعالى اثبات مى كند، چون خلقت موجودات و ايجاد آن ها فرع اين است كه مالك وجود آن ها باشد - چون م_وج_ودات ب_ه وج_ود ق_ائمن_د - و نيز مالك تدبير آن ها بوده باشد.(1)

تماميت ت__دبي__ر

« وَ لا يُحيطُونَ بِشَىْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ اِلاّ بِماشاءَ ! » (255 / بقره)

جمله فوق معناى تماميت تدبير خدا و كمال آن را مى رساند، زيرا يكى از نشانى هاى كمال تدبير اين است كه موجود تدبير شده خودش نفهمد كه تدبير كننده اش چه منظورى از او و از تدبير او دارد و چه آينده اى برايش زير سر گذاشته تا براى خلاصى از آن آينده اگر ناگوار است دست و پا نكند و نقشه مدبر را خنثى نسازد و تدبير شدگان مانند قافله چشم و گوش بسته اى باشند كه برخلاف ميل به طرفى سوقشان ميدهند و آن ق__افل__ه ه__م م__ى رود، ص__اح__ب قافله كمال جديت را به خرج مى دهد از هيچ ناحيه اى به افراد قافله آگهى نرسد و افراد ندانند به كجا مى روند و كجا منزل مى كنند و مقصد نهايى شان كجاست.


1- المي___زان ج 27، ص 258

ص:197

خداى سبحان با اين جمله اين معنا را بيان مى كند كه تدبير عالم خاص اوست، براى اين كه تنها اوست كه به روابط بين موجودات آگاه است، چون او موجودات و روابط آن ها را آفريده و اما بقيه اسباب و علل و مخصوصا علل و اسبابى كه از صاحبان عقلند هرچند كه دخل و تصرف و علمى دارند، لكن هرچه دارند و آن را مورد استفاده قرار مى دهند خود مرتبه اى است از شؤون علم الهى و هرچه تصرف دارند خود شأنى است از شؤون تصرفات الهى و نحوه اى است از انحاء تدابير او، پس ديگر كسى نمى تواند به خود اجازه دهد برخلاف اراده خداى سبحان و تدبير جارى در مملكتش قدمى بردارد و اگر برداشت همان از تدبير خداست.(1)

تغيير تدبير

« ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُالاَْمْرَ مامِنْ شَفيعٍ اِلاّ مِنْ بَعْدِ اِذْنِهِ ! » (3 / يونس)

اين آيه استواى بر عرش را به تدبير امور تفسير نموده و از وجود چنين صفتى براى خداى تعالى خبر مى دهد و چون آيه در مقام توصيف ربوبيت و تدبير تكوينى خداى تعالى است لاجرم مراد از شفاعتى هم كه در آخر آن است شفاعت در امر تكوينى خواهد بود و مفاد جمله: « ما مِنْ شَفيعٍ اِلاّ مِنْ بَعْدِ اِذْنِهِ ! » اين مى شود كه هيچ سببى از اسباب تكوينى كه واسطه هايى بين خدا و بين حوادث عالمند از قبيل سببيت آتش براى حرارت و حرارت براى ذوب كردن اجسام و امثال آن، سببيتشان از خودشان نيست و به اذن خداست، كه هر يك از آن ها در ايجاد حادثه اى از حوادث تأثير مى كنند و اين جمله توحيد ربوبيتى را مى رساند كه در صدر آيه بود.

جمله مزبور به حقيقت ديگرى نيز اشاره دارد و آن اين است كه عوض شدن تدبيرى به تدبيرى ديگر نيز به اذن خود اوست، چه شفاعت عبارت است از اين كه شفيعى بين خداى پذيراى شفاعت و بين امر مورد شفاعت واسطه شود تا مجراى حكمى از احكام او تغيير يافته و حكم ديگرى بر خلاف آن جارى شود، مثلاً آفتاب بين خدا و زمين واسطه مى شود تا ظلمتى را كه برحسب اقتضاى نظام عام بايد زمين را فرا گيرد از بين برده در عوض زمين را به نور خود روشن سازد، سقف و يا سايبان نيز واسطه مى شود تا نورى را كه بر حسب تابش جهانى آفتاب بايد بر فلان قسمت از زمين بتابد از بين برده و آن جا را سايه بيندازد و همچنين وقتى اين شفاعت هم به اذن خود او بوده باشد پس


1- المي______زان ج 4، ص 229

ص:198

جميع تدابير جارى در عالم از خود او خواهد بود، حتى هر وسيله اى كه براى ابطال تدبير و تغيير مجراى حكمى از احكام او اتخاذ شود چه وسايل تكوينى و چه وسايلى كه انس__ان آن را ب__ه منظ__ور ف__رار از حك__م اسباب الهى به كار مى اندازد همه از تدابير خود او مى باشد.

بنابراين اگر مى بينيم از موجودات پست از جهت قصورى كه در استعداد آنهاست عصيان ورزيده و پذيراى صور زيبا و مواهب عالى نيستند بايد بدانيم كه همين عصيان آن ها عين اطاعت و اين رد از آن ها عين قبول است و اين امتناعى كه از تربيت دارند عين تربيت است، مثلاً اگر مى بينيم انسان به خاطر جهلى كه دارد در برابر پروردگار خود طغيان و سركشى مى كند همين استنكافش از خضوع در برابر خدا نيز انقياد و تسليم شدن در برابر حكم اوست و اگر انسان به خيال خود، با خداى خود مكر كرده همين مكرش عين گرفتار مكر خدا شدن است، هم چنان كه فرموده: « وَ ما يَمْكُرُونَ اِلاّ بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَ_شْعُرُونَ ! » (123 / انعام)

پس اين كه فرمود: « ما مِنْ شَفيعٍ اِلاّ باِذْنِهِ ! » دلالت دارد بر اين كه شفاعت شفعا و همچنين هر سبب مخالفى كه حايل شود بين تدبير الهى و بين مقتضيات آن از جهت ديگ__رى ك__ه عب__ارت ب_اش_د از اذن، باز ت__دبي_ر الهى به شمار مى رود. (دقت فرماييد!)

در حقيقت اسباب متخالف و متزاحم مانند دو كفه ميزانند كه يا اين آن را بلند مى كند و آن اين را پايين مى آورد و يا بعكس و اختلافى كه در آن دو مشاهده مى شود عين ات_ف___اق و دس_ت ب__ه دس_ت ه___م دادن ب_راى ك_مك به تش_خي_ص ت_رازودار است.(1)

يك دوره كامل تدبير حيات انسان ها

اشاره

« وَ هُوَ الَّذى اَنْشَاَ لَكُ_مُ السَّمْعَ وَ الاَبْصارَ وَ الاَفْئِدَةَ...!» (78 تا 80 / مؤمنون)

در سه آيه فوق به يك دوره كامل از تدبير انسان ها، از روزى كه خلق مى شوند، تا به سوى پروردگار خود باز مى گردند اشاره دارد و نتيجه اش اثبات اين معنا است كه پس خداى سبحان مالك و مدبر امر انسان است و چون اين تدبير، تدبير تكوينى است كه از خلقت و ايجاد جدا نيست و اين تدبير عبارت است از فعل و انفعالى كه به خاطر روابطى


1- المي__________زان ج 15، ص 216

ص:199

مختلف كه در مي__انه آن ه__ا تك__وي__ن شده، ج__ري_ان دارد، پس خ__داى سبح__ان تنها رب و مدبر انسان ها در ام_ور ايش__ان است و ب__ازگش_ت ايش__ان به س__وى اوس__ت.

مضامين آيات سه گانه همه به هم مترتب است و هر يك مترتب بر ماقبل خويش است، چه انشاء سمع و بصر و فؤاد، همان حس و عقل انسانى كه جز با حيات و زندگى م__ادى و سك__ونت در زمي__ن تا م__دت__ى معي__ن صورت نمى گيرد و آنگاه بازگشت ب__ه س__وى خ__دا كه آن هم مت__رت__ب بر زن__دگى و م__رگ است، لازم__ه اش عمرى اس__ت ك__ه با انقضاء زم__ان منقض__ى ش__ود و نيز رزق__ى كه با آن ارت__زاق كن__د.

انشاء گوش و چشم و دل

« وَ هُ__وَ الَّ__ذى اَنْشَ__اَ لَكُ__مُ السَّمْ_عَ وَ الاَبْصارَ وَ الاَفْئِدَةَ...! » (78 / مؤمنون)

در آيه اول خداى سبحان در شمردن نعمت هايى كه بر كفار انعام نموده از نعمت ايجاد سمع و بصر شروع كرده است، چون اين دو نعمت از نعمت هايى است كه در ميان همه موجودات تنها حيوانات از آن بهره مند شده اند و اين دو نعمت در حيوانات به طور انشاء و ابداع خلق شده اند، يعنى خداى تعالى در ايجاد آن ها از جاى ديگر نقشه و الگو نگرفت چون هيچ موجودى از موجودات ساده كه قبل از حيوان در عالم بودند يعنى نبات و جماد و عناصر اين چنين چيزى نداشتند.

دارندگان اين دو حس، در يك موقف جديد و خاصى قرار گرفتند و داراى مجال و ميدان فعاليت وسيعترى شدند، وسعتى كه هيچ حد و مرزى نمى شناسد و با هيچ تقديرى نتوان اندازه گيرى اش كرد، آرى دارنده اين حس، خير و نافع خود را از شر و مضرش درك كرد و با اين دو حس است كه حركات و سكنات دارنده آن ارادى است، آنچه را مى خواهد از آنچه كه نمى خواهد جدا مى كند و در عالم جديدى قرار مى گيرد، كه در آن ل__ذت و ع__زت و غلب__ه و محبت و امثال آن جلوه مى كند، جلوه اى كه در عوالم قب_ل از حي_وان هي_چ اث_رى از آن دي_ده نمى شود.

آن گاه فؤاد را ذكر كرد، كه مراد به آن، آن مبدئى است كه آدمى به وسيله آن تعقل مى كند و به عبارت ديگر آن مبدئى است از انسان كه تعقل مى كند و اين نعمت در ميان همه حيوانات تنها مخصوص انسان است و مرحله به دست آمدن فؤاد يك مرحله وجودى جديدى است، كه باز از مرحله حيوانيت كه همان عالم حس است، وسيعتر و

ص:200

مقامى شامختر است، چه به خاطر داشتن همين قوه عاقله است كه همان حواس كه در ساير حيوانات بود در انسان آنقدر وسيعتر مى شود كه به هيچ مقياس و تقديرى ممكن نيست اندازه گيرى شود زيرا به وسيله آن آدمى چيزهايى را درك مى كند كه در محضرش و در برابرش نيست، بلكه در گذشته بوده، يا بعدها خواهد آمد و نيز آثار و اوص_اف آن را، ي_ا ب_ا واسطه و يا بى واسطه درك مى كند.

انسان كه داراى اين قوه عاقله است، با اين قوه پا به فراز ماوراى محسوسات و جزئيات نهاده، كليات را درك مى كند و به قوانين كلى پى مى برد و در نتيجه در علوم نظرى و معارف حقيقى غور مى كند و با قدرت تدبرش در اقطار آسمان ها و زمين نفوذ مى كند. در اينها همه از عجايب تدبير الهى، با ايجاد سمع و بصر و افئده نعمت هايى است كه به هي__چ وج__ه آدم_ى نمى تواند شك_ر آن به جاى آرد.

تدبير زندگى مادى و سكونت در زمين

« هُ__وَ الَّ__ذى ذَرَاَكُ__مْ فِ__ى الاَْرْضِ وَ اِلَيْ__هِ تُحْشَ___روُنَ ! » (79 / م_ؤمن_ون)

خداى تعالى به اين منظور شما را داراى حس و عقل كرده و هستى شما را در زمين اظهار نموده و يا بگو هستى شما را بسته و متعلق به زمين كرد، تا دوباره شما را جمع نم__وده و ب_ه لق_اء خ_ود ب_ازگشت دهد.

ت__دب_ي_ر ب_ازگ__شت و لازم___ه آن

« وَ هُ_وَ الَّ_ذى يُحْي_ى وَ يُمي_تُ وَ لَ_هُ اخْتِ_لافُ اللَّيْلِ وَالنَّهار ِ! » (80 / مؤمنون)

وقت__ى خ__دا شم__ا را داراى چش__م و قلب و بالاخره داراى علم خلق كرد و هستى شما را در زمين پديد آورد تا به سوى او محشور شويد، پس لازمه آن اين مى شود كه زن__ده ك_ردن و مي__ران__دن سنت__ى هميشگ__ى باشد، چون علم متوقف بر زنده كردن و حش____ر مت__وق__ف بر مي_ران__دن است.

تدبير مرور زمان و طى دوره حيات

« وَ لَ__هُ اخْتِ__لافُ اللَّيْ__لِ وَ النَّه__ارِ ! » (80 / م__ؤمن__ون)

زندگى و سپس مردن صورت نمى گيرد، مگر با مرور زمان و آمدن شب پس از روز و روز پس از ش__ب، ت__ا عم__ر تم__ام ش__ود و اج__ل ف__را رس__د. اين در صورتى

ص:201

است كه مقصود از اختلاف ليل و نهار، آمدن يك شب بعد از يك روز باشد، خ__لاص__ه يك شب و روز مورد نظر باشد و اما اگر مراد به آن كوتاهى و بلندى شب ها و روزها باشد، در آن صورت مقصود اشاره به فصول چهارگانه سال خواهد بود، كه زاييده كوتاهى و بلندى شب ها و روزه_اس_ت و ب_ا پديد آمدن چهار فصل امر روزى دادن حي__وان__ات و ت_دبي_ر مع_اش آن ه_ا تمام مى شود.(1)

تدبير اعمال انسان

« اَفَمَ__نْ هُ___وَ ق__ائِ__مٌ عَل___ى كُ___لِّ نَفْ___سٍ بِم___ا كَسَبَ__تْ ؟» (33 / رع__د)

« قائِمٌ عَلى شَىْ ءٍ ، » به معناى مسلط بر آن است و « قائِمٌ بشَىْ ءٍ ، » به معناى كسى است كه به نوعى مدبر آن باشد و خداى سبحان، هم قائم بر هر نفس است و هم قائم به آنچه مى كند، اما قيامش بر هر نفس، براى اين كه او محيط به ذات آن و قاهر بر آن و شاهد و ناظر ذات آن است و اما قيامش به آنچه مى كند، براى اين است كه او مدبر امر اعمال آن است و آن را از مرتبه حركت و سكون به مرحله عملش تحول مى دهد و اعمالش را در صحيفه هاى اعمال ضبط نموده، سپس آن ها را به صورت مثوبات و عقوبات دنيا و آخرت و قرب و بعد و هدايت و ضلالت و نعمت و نقمت و جنت و نار، متحول مى سازد.

اين آيه متفرع است بر آيات قبل، بدين بيان كه وقتى خداى سبحان هدايت مى كند هر كه را بخواهد و پاداش مى دهد به بهترين ثواب ها و گمراه مى كند هر كه را بخواهد و كيف__ر مى ده__د به ش__دي__دترين عقاب و وقتى همه امور به دست اوست، پس او قائم بر هر نفس و ق__ائ__م به ك__رده ه__اى هر نف_س و مسل__ط ب__ر آن و م__دب__ر نظ__ام اعمال آن اس__ت. با اين وص_ف آي_ا كس_ى مع__ادل او هست تا در الوهيت شريك او باشد؟(2)

تدبير تركيب و خلق انسان


1- المي_____زان ج 29، ص 79
2- المي___زان ج 22، ص 277

ص:202

« وَ مِنْ اياتِهِ اَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ اِذا اَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِروُنَ ! » (20 / روم)

در آيه فوق منظور از اين كه فرموده شما را از خاك خلق كرده، اين است كه خلقت شما افراد بشر بالاخره منتهى به زمين مى شود، چون مراتب تكون و پيدايش انسان چه مرتبه نطفه و چه علقه و چه مضغه و چه مراتب بعد از آن بالاخره از مواد غذايى زمين است، كه پدر يك انسان و سپس مادر او مى خورد و فرزند در صلب پدر و س_پس در رح___م م__ادر رش_د مى كن__د، پ_س ان_سان پي_دايش_ش از عن__اص__ر زمي____ن اس__ت.

در جمله « ثُمَّ اِذا اَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِروُنَ ! » كلمه «اِذا» معناى ناگهان را مى رساند و معناى جمله اين مى شود: خداوند شما را از زمين خلق كرد، ناگهان انسانى تمام عيار شديد و به روى زمين منتشر گشتيد، با اين كه از زمين مرده انتظار مى رود مرده اى ديگر پديد آيد، نه موجودى جاندار، لكن ناگهانى و يك دفعه موجودى زنده و با شعور و عق__ل گشت_ه، ب_راى ت_دبي_ر ام_ر زن_دگ_ى خود در روى زمين به جنب و جوش در آمديد.

پس خلقت انسان يعنى جمع كردن اجزاء و موادزمينى و آن ها را به هم تركيب كردن و روبرهم آن را انسانى داراى حيات و شعور عقلى ساختن، آيتى و يا آياتى ديگر است، كه بر وجود صانعى زنده و عليم دلالت مى كند، صانعى كه امور را تدبير مى كند و اين نظام عجيب و غريب را به وجود مى آورد.(1)

ت_دبي_ر م_راح_ل خلق_ت و رش_د انسان

« اَللّهُ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً... ! » (54 / روم)

خدا خلقت شما را از ضعف ابتدا كرد، يعنى شما در ابتداى خلقت ضعيف بوديد. مراد به قوت بعد از ضعف رسيدن طفل است به حد بلوغ و مراد به ضعف بعد از قوت، دوران پيرى است. « يَخْلُقُ ما يَشاءُ، » يعنى هرچه مى خواهد خلق مى كند، هم چنان كه ضعف را خواست و خلق كرد و سپس قوت را خواست و خلق كرد و در آخر ضعف را


1- المي____زان ج 31، ص 266

ص:203

خواست و خلق كرد و در اين بيان صريحترين اشاره است به اين كه پشت سر هم قرار داشتن اين سه حالت، از مقوله خلقت است و چون اين حالى به حالى كردن انسان ها در عين اين كه تدبير است، خلق نيز است، لاجرم پس اين نيز از خداى خالق اشياء است، پس ديگر كسى از مشركين نگويد: كه اين حالى به حالى كردن انسان ها از آن جايى كه از م_قوله ت_دبي_ر اس_ت، ب_ه ال_ه انس_ان م_ربوط مى شود، نه خدا.(1)

تدبير حيات و وسايل معاش و غايت حركت انسان

« وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُردى كَما خَلَقْنكُمْ اَوَّلَ مَرَّةٍ ! » (94/انعام)

آيه شريفه خبر مى دهد از حقيقت زندگى انسانى در نشئه آخرت و آن روزى كه با مردن بر پروردگار خود وارد شده و حقيقت امر را دريافته مى فهمد كه او فقط مدبر به تدبير الهى بوده و خواهد بود و جز خداى تعالى چيزى زندگى او را اداره نمى كرده و نمى كند و هرچه را كه خيال مى كرده كه در تدبير امر او مؤثر است، چه اموالى كه وسيله زندگى خويش مى پنداشته و چه اولادى كه يار و مددكارش خيال مى كرده و چه همسران و خويشاوندان كه پشت و پناه خود مى دانسته، هيچ كدام در تدبير زندگى او اثر نداشته و پندار وى خرافه اى بيش نبوده و همچنين شفاعت خواهى از اربابى به جز خ_دا ك_ه به ش_ري_ك ق__رار دادن ب__راى خ__دا منج__ر مى ش__د سراسر پندار بوده است.

آرى انسان جزئى از اجزاى عالم است كه مانند همه آن اجزاء در تحت تدبير الهى متوجه به سوى غايتى است كه خداى سبحان برايش معين و مقدر كرده و هيچ موجودى از موجودات عالم دخالت و حكومت در تدبير امور او ندارد و اسبابى هم كه بر حسب ظاهر مؤثر به نظر مى رسند آثارشان همه از خداى تعالى است و هيچ يك از آن اسباب و علل مستقل در تأثير نيست، اما چه بايد كرد كه انسان وقتى در برابر زينت هاى ظاهرى و مادى زندگى و اين علل و اسباب صورى قرار مى گيرد يكباره دل به آن لذايذ داده و همه به آن علل و اسباب تمسك مى جويند و قهرا در برابر آن ها خاضع گشته و همين خضوع او را از توجه به مسبب الاسباب و خالق و به وجود آورنده علل باز مى دارد و رفته رفته آن اسباب را مستقل در تأثير مى پندارند، به طورى كه ديگر هيچ همى برايش نمى گذارد جز اين كه با خضوع در برابر آن ها لذايذ مادى خود را تأمين كند و همه عمر خود را به سرگرمى با اين اوهام سپرى ساخته و به كلى از حق و حقيقت غافل بماند، هم


1- المي___زان ج 32، ص 15

ص:204

چنان كه فرمود: « وَ ما هذِهِ الْحَيوةُ الدُّنْيا اِلاّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ ! » (64 / عنكبوت)

آرى اين آن حقيقتى است كه قرآن پرده از روى آن برداشته و به عبارت مختلفى آن را گوشزد بشر كرده و از آن جمله در آيه « نَسُوا اللّهَ فَاَنْسيهُمْ اَنْفُسَهُمْ اُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ - خداى را فراموش كردند، خداوند هم در عوض خود آنان را از ياد خودشان برد، ايشان همانا فاسقانند!» (19 / حشر) فرموده كه وقتى انسان از زى بندگى بيرون رفت قهرا پروردگار خود را فراموش مى كند و همين فراموش كردن خدا باعث مى شود كه خ__ودش را ه_م ف_رام_وش ك_ند و از حقيق_ت خ_ود و سع_ادت واقع_ى اش غ_اف_ل بم_اند.

و لكن همين انسان وقتى با فرا رسيدن مرگ جانش از كالبدش جدا شد ارتباطش با تمامى علل و اسباب مادى قطع مى شود، چون همه ارتباط آن ها با بدن انسان بود، وقتى بدنى نم__ان__د قه_را آن ارتباط ها نيز از بين خواهد رفت و آن وقت است كه به عيان مى بيند آن استق__لالى كه در دني_ا ب_راى عل_ل و اسب_اب م__ادى ق_اي_ل ب_ود خي__ال__ى ب__اط__ل بوده و با بصيرت تمام مى فهمد كه تدبير امر او در آغاز و فرجام به دست پروردگار او بوده و جز او رب ديگرى نداشته و مؤثر ديگرى در امورش نبوده است.(1)

ت_دبير رزق انس_ان

«... هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ؟» (3 / فاطر)

اين آيه بر توحيد خدا در ربوبيت استدلال مى كند كه: اله و معبود تنها بدين جهت معب__ود است كه داراى ربوبيت است و معناى ربوبيت اين است كه مالك تدبير امور مردم و همه م__وج_ودات باشد و آن كسى كه مالك تدبير امور خلق است و اين نعمت ها كه مردم در آن غوطه ورند و از آن ارتزاق مى كنند در اختيارشان ق__رار مى ده__د، خ__داى تعالى است.

چون پديدآورنده آن نعمت ها و نعمت خوران، خداست و خلقت و پديدآرندگى منفك از تدبير نيست، پس هرگز ممكن نيست كه خدا از تدبير منفك باشد، پس تنها خداى سبحان، اله شماست و هيچ اله ديگر به جز او نيست. چون او پروردگار شماست و با اين نعمت ها كه در آن غوطه وريد امر شما را تدبير مى كند و دليل اين كه به خاطر اين


1- المي___زان ج 14، ص 125

ص:205

نعمت ها رب و مدبر شماست، اين است كه پديدآرنده و خالق نعمت ها اوست و نيز خ_الق آن نظ_امى كه در اين نعم_ت ها ج_ري_ان دارد هم_وس_ت.(1)

تدبير امر ارزاق مردم

« وَ ايَةٌ لَهُمُ الاَرْضُ الْمَيْتَةُ اَحْيَيْناها وَاَخْرَجْنا مِنْها حَبّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ ! »(33/يس)

خداى سبحان در اين آيه و دو آيه بعدى اش يكى از آيات و ادله ربوبيت خدا را يادآور مى شود و آن آيت عبارت است از تدبير امر ارزاق مردم و غذارسانى به آنان، به وس_يله ح_بوبات و م_يوه ها، از ق_بيل خرما و انگور و غيره.

مى خواهد اشاره كند به اين كه اين غذاهاى نباتى (كه شما در اختيار داريد) از آثار زنده كردن زمين مرده است، كه خدا روحى در آن مى دمد و آن را كه زمينى مرده بود مبدل به حبوبات و ميوه ها مى كند، تا شما از آن بخوريد. بنابراين به يك نظر آيت خود زمين نيست، بلكه زمين مرده است، از اين جهت كه مبدأ ظهور اين خ_واص اس_ت و ت_دبير ارزاق مردم ب_ه وسيل_ه آن تم_ام مى شود.(2)

تدبير آيات آسمانى و اجرام فلكى

« وَ ايَةٌ لَهُ_مُ اللَّيْلُ نَسْلَ_خُ مِنْهُ النَّه_ارَ ! » (37 تا 42 / يس)

اي__ن آي__ه ش__ريف__ه آيت__ى ديگر از آيات دال بر ربوبيت خدا را ذكر مى كند، آيت هايى كه دلال__ت دارند بر وج__ود ت__دبي__رى ع__ام و آسم__انى ب__راى پديد آمدن ع__ال__م انسانى و اين آيت را در خلال چهار آيه بي__ان ف__رم__وده است.

در اين معنا هيچ شكى نيست كه آيه شريفه مى خواهد به پديد آمدن ناگهانى شب به دنبال روز اشاره كند. و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده و به روى آنان افتاده، ناگهان روز اين روپوش را پاره مى كند و داخل ظلمت شده، نورش به تدريج همه مردم را فرا مى گيرد و در هنگام غروب به ناگه بار ديگر شب چون روپوشى روى مردم مى افتد و ظلمتش هم_ه آن جاهايى را كه ن_ور روز گ_رفته بود، مى گيرد.


1- الميزان ج 33، ص 25
2- المي____________زان ج 33، ص 137

ص:206

« وَ الشَّمْسُ تَجْرى لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذلِكَ تَقْديرُ الْعَزيزِالْعَليمِ ! » (38/يس)

جريان شمس همان حركت آن است. خورشيد به طرف قرار گرفتن خود حركت مى كند - و يا تا آن جا كه قرار گيرد حركت مى كند، يعنى تا سرآمدن اجلش و يا تا زمان استقرار و يا محل استقرارش حركت ميكند، به هر حال معناى آيه شريفه اين است كه آفتاب لايزال در جريان است، مادام كه نظام دنيوى بر حال خود باقى است، تا روزى كه ق__رار گي__رد و از حركت بيفتد و در نتيجه دنيا خ_راب گشت_ه، اي_ن نظ_ام ب_اط_ل گردد.

« ذلِ_كَ تَقْ_دي_رُ الْعَ_زي_زِ الْعَلي_مِ ! » ج_ري_ان ن_امب_رده خ_ورشي_د تق_دي_ر و ت_دبي_رى اس_ت از خدايى كه عزيز است، يعنى هيچ غالبى بر اراده او غلبه نمى كند و عليم است، يعنى به ه_يچ ي_ك از ج_هات ص_لاح در ك_اره_اي_ش ج__اع_ل نيس_ت.

« وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ ! » (39 / يس)

اين آيه شريفه به اختلاف منظ__ره هاى ماه براى اه__ل زمين اش__اره مى كند، چون در طول سى روز به شكل و قيافه هاى مختلفى ديده مى شود. و به خاطر همين اختلاف كه در صورت ماه پيدا مى شود، آث__ارى در دري__ا و خشك__ى و در زن__دگى انسان ها پديد مى آيد، كه در علوم مربوط به خودش بيان شده است. آيه شريفه از آيت قم__ر تنها اح__والى را ك__ه نسب__ت به م__ردم زمين به خود مى گيرد بيان كرده، نه احوال خ__ود ق_مر را و ن_ه اح_وال آن را نسب__ت ب__ه خ__ورشي__د ب__ه تنه__اي__ى.

« لاَ الشَّمْ__سُ يَنْبَغ__ى لَه__ا اَنْ تُ__دْرِكَ الْقَمَ__رَ وَ لاَ اللَّيْ__لُ س_ابِ_قُ النَّه__ارِ وَ كُ__لٌّ ف_ى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ ! » (40/يس)

« ترجيح ندارد اين كه خورشيد به ماه برسد!» به معناى اين است كه چنين چيزى از خورشيد سر نزده و منظور از اين تعبير اين است كه بفهماند تدبير الهى چيزى نيست كه روزى ج_ارى ش_ود و روزى از روزه_ا مت_وق_ف گ_ردد، بلك_ه ت_دبي_رى است دايمى و خل_ل ناپذير، م__دت معين_ى ن__دارد ت__ا بع__د از تم_ام ش_دن آن م_دت به وسيل__ه تدبيرى نقيض آن نق_ض گ_ردد.

پس معناى آيه اين است كه شمس و قمر همواره ملازم آن مسيرى هستند كه برايشان ترسيم شده، نه خورشيد به ماه مى رسد، تا بدين وسيله تدبيرى كه خدا به وسيله آن دو جارى س__اخت__ه مخت__ل گ__ردد و ن__ه ش__ب از روز جل__و مى زند، بلكه اين دو مخلوق خدا در تدبير پشت سر هم قرار دارند و ممكن نيست از يكديگر جلو بيفتن_د و در نتيج_ه دو ت_ا ش_ب به هم متص_ل ش_ود، ي_ا دو ت_ا روز ب_ه ه__م بچسب__د.

ص:207

« وَ كُلٌّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ ! » يعنى هر يك از خورشيد و ماه و نجوم و كواكب ديگر در مسير خاص به خود حركت مى كند و در فضا شناور است، همان طور كه ماهى در آب شنا مى كند، پس كلمه فلك عبارت است از همان مدار فضايى كه اجرام آسمانى هر يك در يكى از آن م_دارها سي_ر مى كنند.(1)

تدبير توالى شب و روز در خدمت انسان

« هُوَ الَّذى جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِرا ! » (67 / يونس)

ربوبيت عبارت از مالكيت و تدبير است. در اين آيه با يادآورى يكى از تدابير عمومى الهى كه سراسر زندگى مردم با آن به صلاح مى گرايد و زندگى شان ادامه مى يابد، معنى ربوبيت تكميل مى گردد. و براى اشاره به همين تدبير بوده كه با يادآورى «شب» مسأله آرامش گرفتن مردم را در شب ذكر كرده و با «روز» چشم باز كردنشان را در روز كه باعث آن مى گردد مردم براى كسب مواد حيات و اصلاح شؤون معاش انواع حركات و نقل و انتقال را انجام دهند. امر حيات آدمى با حركت تنها يا آرامش تنها به انجام مى رسد و بنابراين خدا در اين زمينه كار را با ظلمت شب و روشنايى روز ت_رتي_ب داده اس_ت.(2)

ت_دب_ي_ر آف_ت_اب و م_اه در خ_دمت ان_سان

« وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ فَاَنّى يُؤْفَكُونَ ؟! » (61 / عنكبوت)

در اين آيه به دو مسأله خلقت و تدبير پرداخته و هر دو را به خدا نسبت داده است. خلقت آسمان ها و زمين راجع به خلقت است و تسخير آفتاب و ماه كه به خاطر ما حالات گوناگون به خود مى گيرند، طلوع و غروب كرده و دور و نزديك مى شوند، مربوط به تدبير او، چون پيدايش ارزاق انسان ها و ساير حيوانات، همه ناشى از تدبير آفتاب و ماه است و اين خلقت و تدبير از يكديگر جدا شدنى و قابل انفكاك نيستند، پس كسى كه اعتراف دارد كه خلقت آسمان ها و زمين مستند به خداست ناگزير بايد اعتراف كند كه


1- المي___زان ج 33، ص 142
2- المي___زان ج 19، ص 156

ص:208

تدبير نيز از اوست.

و وقتى خداى تعالى به تنهايى خالق باشد و تدبير آسمان ها و به دنبال آن تدبير زمين و به دنبال آن پديد آوردن ارزاق، به دست تنها او باشد، لازم است تنها و كسى باشد كه به منظور رساندن رزق و ساير تدابير پرستش شود و اين حوايج را تنها از او بخواهند، پس اين عجب است كه انسان هايى خدا را گذاشته و از غير خ_دا رزق بخ_واهن__د، از كس_ى و چي_زى كه م_ال_ك هي_چ چيز نيست.(1)

مفهوم متصل و واحد بودن تدبير

« وَ هُوَ الَّذى مَدَّ الاَْرْضَ وَ جَعَلَ فيها رَواسِىَ وَ اَنْهارا... ! » (3 / رعد)

غرض در آيات فوق بيان تدبير خدا در امور سكنه زمين از انسان و حيوان است، كه چه تدابيرى در حركت آن ها براى طلب رزق و در سكونشان جهت آسايش به كار برده و به همين منظور زمين را گسترده كرد، كه اگر گسترده نمى كرد انسان و حيوان نمى توانست در آن ادامه زندگى دهد و اگر هم يكسره گسترده مى شد و در آن پستى و بلندى وجود نداشت باز هم صالح براى زندگى نبود و آب هايى كه در آن ذخيره شده بر سطح آن جريان نمى يافت و زراعت و بستانى به وجود نمى آمد و لذا خداى تعالى كوه هاى بلند و پاى برجا در آن ميخكوب كرده و آنچه از آب كه از آسمان مى فرستد در آن كوه ها ذخيره نموده و نهرها از اطراف آن جارى و چشمه ها بر دامنه ها روان مى سازد و كشتزارها و باغات را سيراب مى كند و ميوه هاى مختلف تلخ و شيرين و تابستانى و زمستانى و اهلى و جنگلى به بار مى آورد و شب و روز را كه دو عالم قوى در رشته ميوه ها و حاصل است بر زمين مسلط مى سازد، آرى شب و روز باعث سرما و گرمامى شوند، كه خود در نضج و نمو و انبساط و انقباض موجودات زمينى تأثير دارند.

و نيز روشنى و تاريكى را كه تنظيم كننده حركات حيوانات و انسان است و سعى و كوشش آن ها را در طلب رزق و سكونت و استراحتشان منظم مى كند به بار مى آورند.

پس گستردن زمين راه را براى ايجاد كوه هاى ريشه دار و كوه ها راه را براى شق انهار و شق انهار راه را براى پيدايش ميوه هاى نر و ماده و الوان مختلف آن هموار ساخته، با ايجاد شب و روز اغراض نام برده به نحو كامل حاصل مى گردد و در همه اينها تدبيرى است متصل و متحد كه از وجود مدبرى حكيم و واحد و بى شريك در رب_وبي_ت كش_ف


1- المي_________زان ج 31، ص 239

ص:209

مى كن_د و در هم_ه اي_ن ه_ا آي_ات_ى است براى م_ردم_ى كه تفك_ر كنند.

« اِنَّ فى ذلِكَ لاَيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ! » (3 / رعد)

چون تفكر در نظامى كه بر اين عالم جريان دارد و حاكم بر آن است و هم حكم مى كند بر اين كه ابعاض اين عالم مربوط به هم و ملايم و سازگار باهمند و همه را روبرهم و هر جزئى از اجزاء آن را متوجه غايت هاى خاص به خود مى كند خود كاشف از اين است كه اين نظام بستگى به تدبيرى دارد واحد و عقلى و در نهايت اتقان و محكمى و اين خود دلالت مى كند بر اين كه رب واحدى دارد كه در ربوبيتش شريك نداشته، عالمى است كه دچار جهل نمى گردد، قادرى است كه در قدرتش مقهور كسى نمى شود و نسبت به تمامى موجودات و مخصوصا انسان عنايت و توجه دارد و او را به سوى سع__ادت ج__اودان__ه اش س_وق مى دهد.

نظام جارى در عالم قائم است به تدبير مدبرى كه خود جزء عالم نيست و همه اشياء بالطبع در برابرش خاضعند و بر وفق مشيت او و آن طور كه او بخواهد سير مى كنند، اين است كه در زمين قطعه هايى هست نزديك به هم و همسايه هم، كه خاكش از نظر طبع شبيه به هم است و در آن ها باغات انگور مى رويد، كه خود از ميوه هايى است كه از نظر شكل و رنگ و طعم و درشتى و ريزى و لطافت و خوبى بسيار مختلف باهمند و هم چنين ح__اص__ل ه_ا مى روي_د ك_ه جنس و صن_ف آن ها مختلف است، مثلاً گندم و جو يك محل با گندم و جو محل ديگر متفاوت است. و نيز خرما كه مى رويد بعضى ها مثل همند و از يك ريشه جوانه مى زنند و بعضى مثل هم نيستند با اين كه زمين يكى است و هم_ه از ي_ك آب مش__روب مى ش__ون_د و ما بعضى را بر بعضى به خاطر مزيت مطلوبى كه در صف____ات آن اس__ت ب___رت___رى دادي_م.

حال اگر كسى بگويد: اين اختلاف مربوط به طبيعتى است كه هر كدام براى خود دارند و يا به خاطر عوامل خارجى است كه در آن ها مؤثرند و به هر يك شكل و رنگ مخصوص و صفاتى جداگانه مى دهد، چه علومى كه متعرض شناسايى اشجار و گياهان است و طبيعت خواص آن ها را به طور مشروح بيان مى كند هر يك از آن ها را معل_ول ع_وامل_ى مى داند كه در كيفيت تكون آن ها و آثار و خواص آن ها دخالت دارند.

در جواب مى گوييم: صحيح و لكن ما نيز مى پرسيم كه جهت اين اختلافى كه در عوامل داخلى و خارجى هست چيست؟ و چه باعث شده كه اين علت ها مختلف شوند و در نتيجه آثارشان هم مختلف گردد؟ و اگر علت اين اختلاف را هم سراغ دهى باز از علت اختلاف آن علت مى پرسيم تا منتهى شوى به ماده اى كه مشترك ميان تمامى موجودات

ص:210

جسمانى بوده و اجزاء يك يك آن ماده با هم شبيه اند و معلوم است كه چنين ماده اى كه در تمامى موجودات يكى است، نمى تواند علت اين اختلافات كه مى بينيم بوده باشد، پس جوابى جز اين ندارد كه مافوق تمامى سبب ها سببى است كه هم ماده عالم را ايجاد كرده و هم در آن صورت ها و آثار گوناگون و بى شمارى به كار برده و به عبارت ديگر در اين ميان سبب واحدى است داراى شعور و اراده، كه اين اختلافات مستند به اراده هاى مختلف اوست كه اگر اختلاف اراده هاى او نمى بود هيچ چيزى از هيچ چيز ديگرى متمايز نمى شد.

و بر هر دانشمند متدبرى لازم است كه توجه داشته باشد و از اين نكته غفلت نورزد كه اين آيات كه اختلاف خلقت را مستند به اختلاف اراده خداوند مى داند، در عين حال قانون عليت و معلول را هم، كما اين كه بعضى ها خيال كرده اند انكار نمى كند، چه اراده خداى سبحان مانند اراده ما صفتى نيست كه عارض بر ذات باشد و در نتيجه ذات با تغيير اراده ها تغيير يابد، بلكه اين اراده هاى گوناگون صفت فعل خداست و از علل تامه و اسباب اشياء انتزاع مى شود (در نظر شيعه اراده صفت فعل است نه صفت ذات) و اخت_لاف آن باعث اختلاف در ذات نمى شود.

اختلاف اثرى كه در موجودات است با اين كه ماده اصلى همه آن ها يكى است، از اين حقيقت پرده بر مى دارد كه همه مستند به سببى هستند وراى اين اصل مشترك كه انتظام آن از مشيت و تدبير اوست، پس مدبر عالم خداى سبحان است و ه__مو رب آن است و رب غ_ي_ر آن ن_دارد.

درآيات فوق فرق ميان دوحجت و دليل يعنى حجت: « وَ هُوَالَّذى مَدَّ الاَْرْضَ...،» (3/رعد) و حجت: « وَ فِى الاَْرْضِ قِطَعٌ مُتَجوِراتٌ...،» (4 / رعد) اين است كه اولى توحيد ربوبيت را از وحدتى كه در كثرت مشاهده مى شود و ارتباط و اتصالى كه در تدبير همه موجودات عالم با همه كثرتش ديده مى شود اثبات مى نمايد و مى رساند كه مدبر آن يكى است. ولى دومى بعكس اولى اين مدعا را از طريق كثرت خواص و آثار در موجوداتى كه در شرايط واحدى قرار دارند اثبات مى كند، اولى از طريق وحدت در كثرت، دومى از راه كثرت در وحدت و مى رساند كه اختلاف آثار و خواص موجودات با اين كه اصل همه يكى است خود كاشف از وجود مبدئى است كه اين آثار و خواص مختلف و متفرق را افاضه مى كند و خود امرى است ماوراى طبايع اين موجودات و سببى است ف__وق اين اسب__اب كه گفتي__م اصلش__ان واح__د است و او رب همه است و ربى غير او نيست.

و اما آن حجتى كه قبل از اين دو حجت اقامه شده بود يعنى جمله: « اَللّهُ الَّذى

ص:211

رَفَعَ السَّمواتِ...،» (2 / رعد) دليلى بود كه مدعا را از طريق هر دو جنبه اثبات مى كرد، زيرا هم در جمله« يُدَبِّرُ الاَْمْرَ !» (2 / رعد) مسأله تدبير را تذكر مى دهد، كه عبارت است از وحدت كثير و جمع متفرقات و هم در جمله: « يُفَصِّلُ الاْياتِ ،» (2 / رعد) تفصيل را يادآورى مى كند كه خود تكثير واحد و تفريق مجتمعات است و حاصلش اين است كه امر عالم با همه تشتت و تفرقى كه دارد تحت تدبير واحدى اداره مى شود، پس به همين دليل رب آن نيز واحد است و آن خداى سبحان است و خداى تعالى كه آيات را تفصيل مى دهد و هر يك را از ديگرى جدا و متمايز مى سازد و در نتيجه سعيد از شقى و حق از باطل جدا مى گردد و اين همان معاد است، پس خداوند متعال از اين برهان خود دو نتيجه مى گيرد يكى مبدأ و يكى هم معاد و درباره معاد مى فرمايد: « لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُ__وقِنُ__ونَ ! » (2 / رعد)(1)

تق__دي__ر

مفهوم قدر و تقدير


1- المي___زان ج 22، ص 170

ص:212

« اِنّا كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر! » (49 / قمر)

معناى جمله اين است كه ما هر چيزى را با مصاحبت قدر (توأم با اندازه گيرى) خ_____ل_ق ك__رديم.

قدر هر چيز عبارت است از مقدار واحد و هندسه اى كه از آن تجاوز نمى كند، نه از جهت زيادى و نه از جهت كمى و نه از هيچ جهت ديگر. خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ - و هيچ چيز نيست مگر آن كه خزينه هايش نزد ماست و ما هيچ چيز را جز به قدر و به اندازه نازل نمى كنيم!» (21/ حجر) پس براى هر چيزى در خلقتش حدى است محدود كه از آن تجاوز نمى كند و در هستى اش صراطى است كشيده شده كه از آن تخطى نمى كند و تنها در آن راه سل____وك مى نم_اين__د.(1)

تف_اوت خلق و تق_دي_ر

« ذلِكُ___مُ اللّ___هُ رَبُّكُ__مْ لاآ اِل__هَ اِلاّ هُ__وَ خلِ__قُ كُ__لِّ شَ__ىْ ءٍ ! » (102 / انع__ام)

خداوند متعال در اين كلام مجيدش خلقت خود را تعميم داده و هر موجود كوچك و بزرگى را كه كلمه «شى ء يا چيز» بر آن صادق باشد مخلوق خود دانسته و از آن ج_مله ف_رم_وده است:


1- المي_زان ج 37، ص 170

ص:213

« قُ_لِ اللّ_هُ خلِ_قُ كُ_لِّ شَىْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ ! » (16 / رعد)

« الَّ_ذى لَهُ مُلْكُ ال_سَّم__واتِ وَ الاَْرْض... وَ خَلَ_قَ كُلَّ شَىْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْديرا ! » (2 / فرقان)

« رَبُّنَ_ا الَّ_ذى اَعْط_ى كُ_لَّ شَىْ ءٍ خَلْقَ_هُ ثُ_مَّ هَدى ! » (50 / طه)

« اَلَّ_ذى خَ_لَقَ فَ_سَوّى! وَ الَّ_ذى قَ_دَّرَ فَهَ_دى ! » (2 و 3 / اعلى)

در اين آيات و آيات ديگر نظير اينها يك نوع بيان ديگرى به كار رفته و آن اين است كه موجودات را مستند به خلقت دانسته و اعمال و آثار گوناگون و حركات و سكنات آن ها را مستند به تقدير و هدايت الهيه دانسته است. مثلاً گام برداشتن انسان براى انتقال از اين جا به آن جا و شناورى ماهى و پرواز مرغ و ساير كارها و آث__ار مستن__د ب__ه تق__دي__ر اله__ى و خ_ود آن نامبردگان مستن_د به خلق__ت اوس__ت.

از اين قبيل آيات بسيار است كه خصوصيات اعمال موجودات و حدود آن ها و همچنين غاياتى را كه موجودات به هدايت تكوينى خدا هر يك به سوى آن سير مى كنند منته__ى ب_ه خ_دا دانست__ه و هم__ه را مستن__د ب_ه تق_دي_ر خ_داى عزيز و علي_م مى داند.

پس جوهره ذات مستند به خلقت الهى و حدود وجودى آن ها و تحولات و غاياتى كه در مسير وجودى خود دارند همه منتهى به تقدير خدا و مربوط به كيفيت و خص_وصيت_ى است كه در خلقت ه_ر ي_ك از آن ه_است.(1)

ق_در، ف_عل ع_ام ال_هى

« اِنّ_ا كُ_لَّ شَ_ىْ ءٍ خَ_لَقْن_اهُ بِقَدَرٍ ! » (49 / قمر)

قرآن مجيد در آيه مورد بحث، ضلالت دنيايى مجرمين و آتش دوزخشان را تعليل مى كند به يك مسأله عمومى و آن اين است كه به طور كلى هر چيزى را با اندازه گيرى آف_ري_ده و مى فرمايد: « اِنَّ الْمُجْ__رِمي_نَ فى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ... اِنّا كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ ! » (47 و 49 / قمر) چ__ون ق__در ك__ه در ه_ر چي__ز عب__ارت از اي__ن اس__ت ك__ه مح__دود به حدى باشد كه در مسي__ر هست__ى اش از آن تج__اوز نكند، فعل عمومى خداى تعالى است، هي__چ يك از م__وج__ودات خ__الى از اين فع__ل و از اين نظ__ام نيس__ت، پس تعليل عذاب به قدر تعليل فع_ل خ_اص خ_داست به فع_ل ع_ام او و


1- المي___زان ج 14، ص 138

ص:214

در حقيق_ت بي__ان كنن__ده اين معنا است كه اين فعل خاص من مصداقى از مصاديق فعل عام ما يعنى قدر است. آرى همان طورى كه تمامى موجودات را با قدر خود آفريده، درباره انسان نيز چنين تقديرى ك__رده، كه اگ__ر دع__وت نب__وت را رد كند روز قيامت معذب گشته داخل آتش شود.(1)

ت_حليلى از مفه_وم ق_در و تقدير و قضا و مراحل آن

« اِنّا كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر ٍ! » (49 / قمر)

قدر كه عبارت است از هندسه و حد وجودى هر چيز از كلماتى است كه ذكرش در كلام خداى تعالى مكرر آمده و غالبا در آياتى آمده كه سخن از خلقت دارد، از آن جمله آيه شريفه: « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ! » (21 / حجر) است كه از ظاهر آن بر مى آيد كه قدر امرى است كه جز با انزال از خزاين موجود نزد خداى تعالى صورت نمى گيرد و اما خود خزاين كه لابد از ابداع خداى تعالى است محكوم به قدر نيست، چون تقدير ملازم با انزال است (هر چيزى كه از خزينه غيب خدا نازل و درخور عالم ماده مى گردد بعد از تقدير و اندازه گيرى نازل مى شود،) و نازل شدن عبارت است از همان درخور گشتن براى عالم ماده و مشهود، به شهادت اين كه تعبير به انزال همواره درباره موجودات طبيعى و مادى به كار مى رود، مثلاً مى فرمايد: « وَ اَنْ_زَلْنَ_ا الْحَ_دي_دَ!» (25 / ح_دي_د) و « وَ اَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الاَْنْعامِ ثَمانِيَةَ اَزْواجٍ!» (6 / زمر)

مؤيد اين معنا رواياتى است كه كلمه قدر را به طول و عرض و ساير حدود و خصوصيات طبيعى و جسمانى تفسير كرده است. مانند روايتى كه صاحب محاسن از پدرش از يونس از ابى الحسن رضا عليه السلام آورده، كه فرموده: « هيچ حادثه اى رخ نمى دهد مگر آنچه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد و تقدير نموده و قضايش را رانده باشد، عرض داشتم: پس معناى (خواست) چيست؟ فرمود: ابتداءِ فعل است، عرض داشتم: پس معناى (اراده كرد) چيست؟ فرمود: پايدارى بر همان مشيت و ادامه فعل است، پرسيدم: پس معناى (تقدير كرد) كدام است؟ فرمود: يعنى طول و عرض آن را معين و اندازه گيرى كرد، پرسيدم معناى قضا چيست؟ فرمود: وقتى خدا قضايى براند آن را امضاء كرده و اين آن مرحله اى است كه ديگر برگشت ندارد ! »

و از اين جاست كه معلوم مى شود مراد به جمله «كُلَّ شَىْ ءٍ» در آيات: « وَ خَلَقَ


1- المي___زان ج 37، ص 174

ص:215

كُلَّ شَىْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْديرا،» (2 / فرقان) و « اِنّا كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ،» (49 / قمر) و « كُلُّ شَىْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ،» (8 / رعد) و « الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!» (50 / طه) تنها م__وج__ودات ع__ال_م مشه__ود اس__ت، م__وج__ودات طبيعى اى كه تحت خلقت و تركيب قرار مى گيرند، (و ام__ا م_وج_ودات بسي__ط كه از ابع__اضى مركب ش_ده ان_د مش_مول اين گونه آي_ات نيستن__د.)(1)

دو م__رح_له ت_ق_دي_ر

« اِنّ_ا كُ_لَّ شَ_ىْ ءٍ خَ_لَقْن__اهُ بِ_قَ__دَرٍ! » (49 / ق_مر)

ممكن هم هست بگوييم تقدير دو مرحله دارد: يك مرحله از آن تمامى موجودات عالم طبيعت و ماوراء طبيعت و خلاصه ما سوى اللّه را شامل مى شود و اين تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد اصل وجود به حد امكان و حاجت و معلوم است كه اين تقدير شامل تمامى ممكنات مى شود. و تنها موجودى كه حد امكان و حاجت ندارد خداى سبحان است، كه واجب الوجود و غنى بالذات است و هستى اش از چارچوب حد بيرون است، هم چنان كه خودش فرمود: « كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ مُحيطاً ! » (126 / نساء)

يك مرحله ديگر تقدير مخصوص به عالم مشهود ماست، كه تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد وجود اشياء موجود در آن، هم از حيث وجودش و هم از حيث آثار وجودش و هم از حيث خصوصيات هستى اش، بدان جهت كه هستى و آثار هستى اش با امور خاص از ذاتش يعنى علل و شرايط ارتباط دارد و به خاطر اختلاف همين علل و شرايط هستى و احوال او نيز مختلف مى شود، پس هر موجود كه در اين عالم فرض كنيم و در نظر بگيريم و به وسيله قالب هايى از داخل و خارج قالب گيرى و تحديد شده، عرض و طول و شكل و قيافه و ساير احوال و افعالش مطابق و مناسب آن علل و شرايط و آن قالب هاى خارج مى باشد.

پس تقدير الهى موجودات عالم ما را كه عالم مشهود است به سوى آنچه در مسير وجودش برايش تقدير و قالب گيرى كرده هدايت مى كند، هم چنان كه فرمود: «اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى - تسبيح كن پروردگارت را كه هر چه آفريد بدون نقص آفريد و هرچه را خلق كرد نخست قالب گيرى و سپس هدايت نمود!» (2 و 3 /


1- المي___زان ج 37، ص 181

ص:216

اعلى) يعنى آنچه را خلق كرد به سوى آنچه برايش مقدر نموده هدايت فرمود و سپس همين تقدير و هدايت را باامضاء قضا تمام وتكميل كرد و در معناى همين تقدير و هدايت آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: « مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ثُمَ السَّبيلَ يَسَّرَهُ - او را از نطفه آفريد پس اندازه گيرى اش نمودو سپس راه را برايش همواركرد!» (19و20/عبس) كه باجمله « ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّ_رَهُ ! » اش__اره مى كن__د ب_ه اين كه تقدير منافاتى با اختياريت افعال اختيارى ندارد.(1)

ت_فاوت ت_قدي_ر و ق_ضا

« اِنّ_ا كُ_لَّ شَ_ىْ ءٍ خَلَقْن_اهُ بِقَ_دَرٍ!» (69 / قمر)

و اين نوع از قدر كه در بالا گفته شد، فى نفسه غير قضايى است كه عبارت است از حكم قطعى خداى تعالى به وجود يافتن چيزى، هم_ان حكم_ى كه در آي_ه « وَ اللّ_هُ يَحْكُ_مُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِه ! » (41 / رعد) آن را خاطرنشان مى سازد. چون بسيار مى شود كه خدا چيزى را تقدير مى كند ولى دنبال تقدير قضايش را نمى راند، مانند قدرى كه بعضى از علل و شرايط خارج آن را اقتضا داشته، ولى به خاطر مزاحمت مانعى آن اقتضا باطل مى شود و يا سببى ديگر و يا اقتضايى ديگر جاى سبب قبلى را مى گيرد، چون خود خداى تعالى فرموده: « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ - خدا هرچه را بخواهد محو مى كند و هرچه را بخواهد اثبات مى كند!» (39 / رعد) و نيز فرموده: « هيچ آيتى را نسخ نمى كنيم مگر آن كه بهتر از آن و يا مثل آن را مى آوريم!» (106 / بقره) و چه بسا چيزى مقدر بشود و قضاء آن نيز رانده شده باشد، مثل اين كه از جميع جهات يعنى هم از جهت وجود علل و شرايط و هم از جهت نبودن موانع تقدير شده باشد كه در اين صورت آن چيز محقق مى شود.

و به همين نكته اشاره مى كند اين جمله كه در روايت محاسن آمده است، كه امام فرمود: « و چون قضايى براند آن را امضاء مى كند و چنين قضايى است كه برگشت ندارد!» و نزديك به اين عبارت عبارتى است كه در عده اى از اخبار قضا و قدر آمده كه قدر ممكن است تخلف كند، اما قضا برگشتى برايش نيست. و از على عليه السلام به طرق مختلف و از آن جمله در كتاب توحيد به سند صدوق از ابن نباته روايت آمده كه روزى اميرالمؤمنين از كنار ديوارى مشرف به خراب به كنار ديوارى ديگر رفت، شخصى از آن


1- المي___زان ج 37، ص 182

ص:217

جناب پرسيد: يا اميرالمؤمنين آيا از قضاء خدا مى گريزى؟ فرمود: آرى، از قضاء خدا مى گريزم ولى به سوى ق_در خ_داى تع_الى.

پس حاصل كلام اين شد كه نوع دوم از قدر فى نفسه غير قضا و حكم قطعى است. و اما نوع اول از قدر كه عبارت بود از قدر حاكم بر تمامى موجودات چه موجودات عالم مشهود ما و چه غير آن كه هستى آن ها را محدود به امكان و حاجت مى كند و بس، قدر در آن ها با قضا يكى است، چون قدر آن ها ممكن نيست از تحقق جدا باشد، براى اين كه گفتيم قدر به معناى اول عبارت است از حد امكان و حاجت هر چيز و چون هر چيزى غير خدا اين محدوديت را دارد، پس قضاى اين محدوديت نيز رانده شده، پس قض__ا و ق__در در آن ه_ا همواره با همند.(1)

چگونگى تقدير اشياء

چگونگى تقدير موجود و افاضه وجود


1- المي___زان ج 37، ص 183

ص:218

« فَ_اَمَّ_ا ال_زَّبَ_دُ فَيَ_ذْهَ_بُ جُف_آءً وَ اَمّ_ا م_ا يَنْفَ_عُ النّ_اسَ فَيَمْكُ_ثُ فِ_ى الاَرْضِ!» (17/رعد)

« و امّا ك_ف كن_ار افت_اده ن_اب_ود مى شود، ولى چيزى كه به مردم سود مى دهد در زمين مى ماند!»

از اي__ن مثل__ى ك__ه در آي__ه ش__ريف__ه زده ش__ده چن__د مطل__ب از كلي__ات مع__ارف الهي___ه روش__ن مى گ__ردد:

1 _ اين كه وجودى كه از ناحيه خداى تعالى به موجودات افاضه مى شود و در حقيقت مانند بارانى كه از آسمان به زمين نازل مى شود رحمتى است كه از ناحيه خداوند به موجودات افاضه مى گردد، در اصل از هر صورت و محدوديت و اندازه خالى مى باشد و از ناحيه خود موجودات است كه محدود به حدود و داراى اندازه مى شوند، مانند آب باران كه اگر داراى قدر معين و شكلى معين مى شود به خاطر آبگيرهاى مختلف است، كه هر كدام قالب يك اندازه معين و شكلى معين است، موجودات عالم هر كدام به مقدار ظرفيت و قابليت و استعداد خود وجود را كه عطيه اى است الهى مى گيرند. و اين خود اصلى است اساسى و بس عظيم كه آيات بسيارى از كلام الهى بدان دلالت و يا لااقل اشاره مى كند، مانند آيه: «وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!»(21 / حجر) و «اَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الاَْنْعامِ ثَمانِيَةَ اَزْواجٍ ! » (6 / زمر) و از جمله آيات دال بر آن تمامى آياتى است كه بر قدر دلالت دارند.

و اين امور كه مقدرات و يا اقدار ناميده مى شوند گو اين كه خارج از افاضه

ص:219

آسمانى و تقدير كننده آنند و لكن در عين حال خارج از ملك خدا نيستند و بدون اذن او صورت نمى گيرند، هم چنان كه فرمود: « اِلَيْهِ يُرْجَعُ الاَْمْرُ كُلُّهُ ! » (123 / هود) و « بَلْ لِلّهِ الاَْمْرُ جَميعا ! » (31 / رعد) و با انضمام اين آيات به آيات مورد بحث اصل ديگرى استفاده مى شود كه هم دقيقتر و هم داراى مصاديق بيشتر است.

2 _ اين كه متفرق شدن اين رحمت آسمانى در مسيل هاى عالم و به قالب درآمدنش در آن قالب هاى مختلف، برون كثافات صورت نخواهد گرفت و خواه و ناخواه فضولاتى بر بالاى آن ها خواهد نشست، چيزى كه هست آن فضولات باطل و از بين رفتنى است، به خلاف خود رحمت نازله، كه حق است، يعنى بقاء و ثبوت دارد، اين جاست كه تمامى موجودات به دو قسم تقسيم مى شوند، يكى حق ثابت و باقى و ديگرى باطل و زايل و بى دوام. آنچه حق است از ناحيه خداست، ولى آنچه باطل است مستند به او نيست، هرچند كه به اذن او موجود مى شود، هم چنان كه فرمود: « اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ!» (147 / بقره) و درباره باطل فرمود: « وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً !» (27 / ص) پس آنچه موجود در عالم هست چه حق و چه باطل، همه آن ها مشتمل بر يك ج_زء حق است، كه ثابت و غير زايل است و حق پس از بطلان جزء باطلى كه در آن است به سوى خدا عودت مى كند.(1)

ح_د و م_ق_دار وج__ود اش_ياء ن_زد خ_دا

« وَ كُلُّ شَىْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ ! » (8/رعد)

مقدار به معنى حد هر چيزى است كه با آن تحديد و متعين شده، از غير خود ممتاز مى گردد، زيرا هيچ چيزى نيست كه لباس وجود به خود گرفته باشد كه فى نفسه و از غير خود متعين و ممتاز نباشد، چه اگر متعين نمى بود وجود نمى يافت و اين معنى يعنى اين كه هر موجودى حدى داشته باشد كه از آن حد تجاوز نكند يك حقيقتى است كه قرآن پرده از روى آن برداشته و مكرر خاطرنشان ساخته است، مانند: « قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِكُ__لِّ شَ__ىْ ءٍ قَ__دْرا ! » (3 / طلاق) و « اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ م__ا نُنَ__زِّلُ__هُ اِلاّ بِقَ_دَرٍ مَعْلُومٍ ! » (21 / حجر)

وقتى بنا شد هر چيزى محدود به حدى باشد كه از آن تجاوز نكند و در نزد خدا و به امر او محكوم به آن حد باشد و به هيچ وجه از نزد خدا و احاطه او بيرون نرود و هيچ


1- المي______زان ج 22، ص 236

ص:220

چيز از علم او غايب نباشد، هم چنان كه خودش فرموده: « اِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهيد!» (17/حج) و « اَلا اِنَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ مُحيطٌ ! » (54/فصلت) و « لايَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ ! » (3/ سبأ) پس مح__ال است كه خداى تعالى نداند كه هر ماده اى چه بارى دارد و رحم ها چه مقدار ك__م و زي____اد مى كنن__د.(1)

آي_ات قدر در قرآن

( آي__ات_ى از ق__رآن مجي_د كه جزو آيات قدر هستند با معانى آنها ذيلاً ذكر مى شود: )

« ... كُ______لَّ شَ______ىْ ءٍ فَ__قَ____دَّرَهُ تَ__قْ____دي__را - هر چي__زى را خل__ق ك__رد پس به ن__وع_ى تق_دي_ر و ان_دازه گي_رى نم_ود ! » (2 / فرقان)

« اَلَّ__ذى خَلَ__قَ فَسَ_وّى! وَ الَّ__ذى قَ__دَّرَ فَهَ__دى - آن كس ك__ه اج__زا را جم__ع آورى نم__وده م__وج__ودات را درست كرد و آن كسى كه ان_دازه گيرى كرد پس ه_دايت نم_ود ! » (2و3 / اعلى)

« وَ كُ_______لُّ شَ_____ىْ ءٍ عِنْ____دَهُ بِ_مِقْ_______دارٍ - و هر چيزى نزد او ب_ه مق_دار است!» (8 / رعد)

« اِلاَّ امْ__رَاَتَ__هُ قَ_دَّرْن_ا اِنَّ_ه_ا لَ_مِنَ الْ_غ_ابِ_ري_نَ - م_گ__ر ه_مس_رش ك_ه ت_قدي__ر ك_ردي_م او را ج__زو ه___لاك ش_ون_دگ_ان ! » (57 / نمل)

« مِنْ اَىِّ شَىْ ءٍ خَ_لَ_قَهُ مِ_نْ نُ_طْ_فَةٍ خَلَقَهُ فَ_قَدَّرَهُ - از چ_ه خ_لقش ك__رد، از نطف__ه خلق_ش ك__رد پس ت_ق_ديرش ن_مود ! » (14 / عسس)

« اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَ_ةِ الْقَ______دْرِ- م_ا آن را در ش_ب ق_در نازل ك_رديم ! » (1 / قدر)

« وَ اِنْ مِ_نْ شَ_ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَن_ا خَ_زائِنُ_هُ وَ م_ا نُنَ__زِّلُ__هُ اِلاّ بِقَ_دَرٍ مَعْلُ_ومٍ ! » (21 / حجر)

(تفسي_ر آي__ه آخر در زير مى آيد.)(2)

وضعيت اشياء قبل از قدر و ظهور اشياء به وسيله قدر


1- المي_____زان ج 22، ص 191
2- المي__________زان ج 23، ص 210

ص:221

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ م_ا نُنَ__زِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ! » (21 / حجر)

آنچه كه از دقت و تدبر در آيه فوق و نظاير آن دست مى دهد اين است كه اين آيه از درخشنده ترين آياتى است كه حقيقتى را بيان مى كند و آن عبارت است از ظهور اشياء به وسيله قدر و اصلى كه قبل از شمول و احاطه قدر داشته اند. ظاهر جمله « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ ! » شامل تمامى موجودات كه اطلاق شى ء بر آن صحيح باشد مى شود، بدون اين كه حتى يك فرد از آن استثناء باشد، مگر آن كه سياق آيه فردى را استثناء كند و آن فرد عب__ارت از م__وج__ودى است كه مشم__ول كلم__ه «نا» و كلم__ه «عند» و كلمه «خزائن» بوده باشد و از آن گ__ذشت__ه تم__امى ديدنى ها و نديدنى ها مشم__ول اين ع__ام هستند.

براى اين كه موضوع حكم در آيه شريفه كلمه «شَىْ ء» است و كلمه نامبرده از عمومى ترين الفاظ است كه هيچ فردى از موجودات از دايره شمول آن بيرون نمى ماند، مثلاً شخص زيد، يك فرد انسانى آن است و نوع انسان هم كه وجودش در خارج به وجود افرادش است، فرد ديگرى از آن است و آيه شريفه براى اين فرد خزينه هايى نزد خداى سبحان اثبات مى كند.(1)

حركت به سوى هدف مق_دَّر

« اَلَّ_ذى خَلَ_قَ فَسَ_وّى وَ الَّ_ذى قَ_دَّرَ فَهَ_دى ! » (2 و 3 / اعلى)

خلقت هر چيزى به معناى گردآورى اجزاء آن است و تسويه اش به معناى روى هم نهادن آن اجزاء به نحوى است كه هر جزئى در جايى قرار گيرد، كه جايى بهتر از آن برايش تصور نشود و علاوه بر آن جايى قرار گيرد كه اثر مطلوب را از هر جاى ديگرى بهتر بدهد، مثلاً در مورد انسان چشم را در جايى و گوش را در جايى و هر عضو ديگر را در ج_ايى ق_رار ده_د ك_ه ب_هتر از آن ت_صور ن_شود و ح_قش ادا ش_ود.

و اين دو كلمه يعنى خلقت و تسويه هر چند در آيه شريفه مطلق آمده، لكن تنها شامل مخل_وق_اتى مى ش_ود كه يا در آن ت_ركي_ب ب_اش_د و يا شايبه اى از تركيب داشته


1- المي______زان ج 23، ص 210

ص:222

باشد.

« وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى ! » يعنى خداوند آنچه را خلق كرده با اندازه مخصوص و حدود معين خلق كرده، هم در ذاتش و هم در صفاتش و هم در كارش و نيز آن را با جهازى مجهز كرده كه با آن اندازه متناسب باشد و به وسيله همان جهاز او را به سوى آنچه تقدير كرده هدايت فرموده، پس هر موجودى به سوى آنچه برايش مقدر شده و با هدايت ربانى و تكوينى در حركت است، مانند طفل كه از همان اولين روز تولد راه پستان مادر را مى شناسد و جوجه كبوتر مى داند كه بايد منقار در دهان مادر و پدرش كند و هر حي__وان ن_رى ب_ه س__وى م__اده اش ه__دايت و هر ذى نفعى به سوى نفع خود هدايت شده است و بر همين قياس هر موجودى به سوى كمال وجودى اش هدايت شده است.

خ__داى ت__عالى در اي__ن م_عانى ف__رم_وده اس_ت:

« و هيچ چيز نيست مگر آن كه خزينه هايش نزد ماست و ما نازلش نمى كنيم مگر به اندازه اى معلوم ! » (21 / حجر) و « ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ - سپس راه را برايش آسان و فراهم كرد!» (20 / عبس) و « لِكُ__لٍّ وِجْهَ__ةٌ هُ__وَ مُ_وَلّيها - براى هر يك هدفى است كه بدان سو روان اس_ت ! » (148 / بق_ره)(1)

تق_دير سالانه در شب ق_در

« اِنّ_ا اَنْ__زَلْن__اهُ ف__ى لَيْلَ__ةِ الْقَ__دْرِ...!» (1 ت_ا 5 / قدر)

اين سوره نزول قرآن در شب قدر را بيان مى كند و آن شب را تعظيم نموده از هزار ماه بالاتر مى داند چون در آن شب ملائكه و روح نازل مى شوند. در اين سوره آن شبى را كه قرآن نازل شده شب قدر ناميده و ظاهرا مراد به قدر تقدير و اندازه گيرى است، پس شب قدر شب اندازه گيرى است. خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى كند، زندگى و مرگ و رزق و سعادت و شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى سازد، آيه سوره دخان هم كه در وصف شب قدر است بر اين معنا دلالت دارد: « فيها يُفْرَقُ كُلُّ اَمْرٍ حَكي_مٍ! اَمْرا مِنْ عِنْدِنا اِنّا كُنّا مُرْسِلينَ! رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ - در آن شب هر حادثه اى كه بايد واقع شود خصوصياتش مشخص و محدود مى گردد! اين امرى است تخلف ناپذير، امرى است از ناحيه ما كه اين ماييم فرستنده! رحمتى از ناحيه پروردگارت!» (4 تا 6 / دخان) چون فرق به معناى جداسازى و


1- المي_____زان ج 40، ص 184

ص:223

مشخص كردن دو چيز از يكديگر است و فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقعه اى كه ب__اي__د رخ ده__د را با تق__دي_ر و ان__دازه گي__رى مشخص سازند.

و از اين آيه استفاده مى شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرار سنوات آن شب هم مكرر مى شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور س_ال آي_نده تا شب ق_در س_ال بعد ان_دازه گيرى و مقدر مى شود.(1)

تق_دير و شرايط تحقق آن و تفاوت زمان تقدير با زمان حادثه

« اِنّ__ا اَنْ_زَلْ_ن_اهُ ف__ى لَ__يْ_لَةِ الْ_قَ_دْرِ...!» (1 ت_ا 5 / ق_در)

شب قدر بعينه يكى از شب هاى ماه مبارك رمضان از هر سال است و در هر سال در آن شب همه امور احكام مى شود، البته منظورمان احكام از جهت اندازه گيرى است، خواهيد گفت پس هيچ امرى از آن صورت كه در شب قدر تقدير شده باشد در جاى خودش با هيچ عاملى دگرگون نمى شود، در پاسخ مى گوييم: نه، هيچ منافاتى ندارد كه در شب قدر مقدر بشود ولى در ظرف تحققش طورى ديگر محقق شود، چون كيفيت موجود شدن مقدر امرى است و دگرگونى در تقدير امرى ديگر است، هم چنان كه هيچ منافاتى ندارد كه حوادث در لوح محفوظ معين شده باشد، ولى مشيت الهى آن را تغيير دهد، هم چنان كه در قرآن كريم آمده: «يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ _ خدا هر چه را ك__ه از مقدرات بخواهد محو و هرچه را بخواهد اثبات مى كند و كتاب تغييرناپذير ن_زد اوست!» (39 / رعد)

ع__لاوه ب__ر اي__ن ك__ه استحك__ام ام__ور به حس__ب تحقق__ش م__راتبى دارد، بعضى از امور شرايط تحققش م__وج__ود است و بعض__ى ها ن__اق_ص اس__ت و احتم__ال دارد كه در شب قدر بعضى از مراتب احكام تقدير بشود و بعضى ديگرش به وق__ت ديگ__ر موكول گردد. (البته برخى از روايات با اين وجه آخرى سازگار نيست.)(2)

خزاين اشياء و تقدير و نزول آن ها

مفهوم خزاين اشياء نزد خدا و نزول و خلق آن ها


1- المي___زان ج 40، ص 322
2- المي___زان ج 40، ص 325

ص:224

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَن_ا خَ_زائِنُ_هُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حجر)

معناى خزينه ها از يك فرد چيست؟ و چگونه از يك فرد آدمى نزد خدا خزينه هايى وجود دارد؟ چيزى كه مسأله را آسان مى سازد اين است كه خداى تعالى «شَىْ ء» را كه در آيه فوق موضوع حكم است از ناحيه خود مى داند و نزول معنايى است كه مستلزم يك بالايى و پايينى و بلندى و پستى مانند آسمان و زمين باشد و چون به وجدان مى بينيم كه فرد انسانى مثلاً از جاى بلندى به جاى پستى نيفتاده، مى فهميم كه منظور از انزال، انزال معمولى كه مستلزم فرض پستى و بلندى است نمى باشد و مقصود از آن همان خلقت فرد است، اما خلقتى كه توأم با صفتى است كه به خاطر آن كلمه نزول بر وى ص_ادق ب_اشد، م_انن__د: « وَ اَنْ_زَلَ لَكُ__مْ مِ__نَ الاَْنْع__امِ ثَمانِيَةَ اَزْواجٍ...! » (6 / زمر) و «اَنْزَلْنَا الْحَديدَ! » (25 / حديد)(1)

قدر، تمايز اندازه هاى معلوم و محدود اشياء در زمان نزول و خلق


1- المي________زان ج 23، ص 211

ص:225

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَ__زائِنُ__هُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حجر)

بعد از آن كه معناى نزول را تا حدى فهميديم، به سر وقت اين نكته مى رويم كه در جمله « وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ! » نزول را كه بنا شد به معناى خلقت باشد توأم با قدركرده، اما توأمى لازم، كه به هيچ وجه انفكاكش ممكن نيست، براى اين كه آن را با تعبير حصر « جز به قدر معلوم نازل نكرديم!» افاده فرموده و بايى كه بر سر قدر است مى رساند كه كينونت و ظهور فرد به وجود توأم با همان حدود و اندازه هاى معلومى است كه دارد، پس وجود فرد وجودى است محدود و چطور محدود نباشد با آن كه خداى تعالى فرموده: « اِنَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ مُحيطٌ ! » (54 / فصلت) و اگر وجود زيد محدود نب__اش_د مح__اط خ__دا واقع نمى گردد، چه چيزى كه حد و نهايت ندارد محال است محاط واقع شود.

و اين قدر چيزى است كه به وسيله آن هر موجود متعين و متمايز از غير خود مى شود، مثلاً در زيد، كه خود يك شى ء است و از عمرو و ديگران متمايز است، حقيقتى هست كه آن را از ديگر افراد انسان جدا مى سازد و نيز از اسب و گاو و زمين و آسمان متمايز مى كند، به طورى كه مى توانيم بگوييم زيد عمرو نيست و هيچ فرد ديگر انسان نيست و نيز اسب و گاو نيست و زمين و آسمان نيست و اگر اين حد و اين ق_در ن_بود اي_ن ت_عيين و ت_ماي_ز از ميان مى رف_ت و ه_ر چي__زى هم__ه چي__ز مى ش__د.

و اين سخن درباره وجود زيد بود، همچنين وجود قوا و آثار و اعمال زيد نيز محدود و مق__در است، دي__دنش مطل__ق و در ه__ر ح__ال و در ه__ر زمان و در هر مكان نيست و هر چيزى را نمى بيند و با هر عض__وش ص__ورت نمى گي__رد، بلك__ه در حالى و مكانى و زمانى معين و چيزهايى مخصوص و با عضوى خاص و در شرايطى معين صورت مى گيرد و اگر ديدن زيد على الاطلاق بود، بايد به تمامى ديدنى هاى خاص نيز احاطه پيدا كند و ديدن ديگران كه ديدن خاص است ديدن او هم باشد، نظير اين بيان در تم__ام__ى خص___اي__ص وج___ود و ت___واب__ع او ني__ز ج__ري__ان دارد. (دق__ت بف_رم___ايي__د ! )(1)

قدر، خصوصيت وجودى و كيفيت خلقت غيرقابل تفكيك هر موجود


1- المي___زان ج 23، ص 211

ص:226

« وَ اِنْ مِ_نْ شَ__ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حجر)

از بيان فوق روشن مى گردد كه قدر عبارت از خصوصيت وجودى و كيفيت خلقت هر موجوداست، هم چنان كه از آيه « اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى! وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى!» (2 و 3 / اعلى) و « الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!» (50 / طه) نيز استفاده مى شود، چه آيه اولى هدايت را كه عبارت است از راهنمايى به مقاصد وجود، مترتب بر خلقت و تسويه و تقدير هر چيز نموده و در آيه دومى مترتب بر اعطاى خلقت مخصوص هر چيزى كرده و لازمه آن به طورى كه از سياق دو آيه بر مى آيد - اين است كه قدر هر چيزى به معناى خصوصيت خلقت_ى هر چي_ز ب__اش_د، كه از آن چيز انفكاك ندارد.(1)

معين بودن قدر موجود قبل از وجودو ظهور قدر آن حين خلقت و نزول

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَ_زائِنُهُ وَ م_ا نُ_نَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حِجْر)

حال كه معناى نزول و معناى قدر معلوم شد مى پردازيم به بقيه ديگر كلام. و آن اين است كه خداى تعالى قدر را به وصف معلوم توصيف نموده و فرموده: « وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» و اين قيد با كمك سياق كلام اين معنا را افاده مى كند كه: قدر هر موجودى براى خداى تعالى در آن حينى كه نازل مى شود و نزولش تمام و وجودش ظاهر مى گردد، معلوم است، پس هر موجودى قبل از وجودش معلوم القدر و معين القدر است و برگشت آيه شريفه « وَ كُلُّ شَىْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ!» (8 / رعد) هم بر همين معناست، چه ظاهر آن اين است كه هر چيزى با مقدار و اندازه اى كه دارد حاضر نزد خدا و معلوم براى اوست، پس عبارت « عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ، » در اين آيه در معناى عبارت « بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ،» در آيه مورد بحث است و نظير آن در جاى ديگر مى فرمايد: « قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِكُلِّ شَىْ ءٍ قَدْرا ! » (3/طلاق) يعنى خدا بر هر چيزى قدرى قرار داده كه از آن تجاوز نمى كند و با آن قدر معين و معلوم مى شود و از ابهام و مجهول بودن در مى آيد و سخن كوتاه، قدر هر چيزى از نظر علم و مشيت مقدم بر خود آن چ_يز است، ه_ر چ_ند ك_ه به حسب وجود


1- المي___زان ج 23، ص 212

ص:227

مق___ارن ب__ا آن و غي_ر منف_ك از آن اس_ت.(1)

تعدد و حدود خزاين اشياء نزد خداى تعالى

« وَ اِنْ مِ_نْ شَ_ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَن_ا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حِجْر)

خداى تعالى در جمله « عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ، » اين معنا را اثبات نموده كه هر چيزى قبل از نزولش به اين نشئه و استقرارش در آن، خزينه هايى نزد او دارد و قدر را بعد از آن خزينه ها و همدوش نزول دانسته، نتيجه اين بيان اين مى شود كه هر چيزى قبل از نزول مقدر به قدر و محدود به حدى نيست و در عين حال باز همان شى ء است. خداى تعالى در تعريف اين خزاين جمع كرده است ميان اين كه قدر فوق قدرى است كه توأم با هر چيزى مى شود و ميان اين كه خزاين فوق يكى دو تا نيست و اين به ظاهر تناقض است، چون عدد از خواص هر چيزى است كه محدود باشد و فرض اين جاست كه خزاين مافوق قدر و حد است، پس نبايد متعدد باشد، با اين كه آن را جمع آورده و فرموده: «خَزائِنُهُ،» پس خود خزينه ها هم محدود و متمايزند، زيرا اگر متمايز و محدود نبودند يكى بيش نبود.

اين جاست كه به اين نكته متوجه مى شويم كه خزينه هاى نامبرده درست است كه متعددند ولى بعضى مافوق بعضى ديگر است، پس صحيح است بگوييم متعددند و در عين حال محدود نيستند و تناقض هم در بين نيست، زيرا اين كه مى گوييم محدود نيستند. مقصود اين است كه محدود به حدود خزينه پايين تر نيستند، پس تمامى خزاين الهى به اين اعتبار نامحدودند به حدودى كه شى ء مفروض در اين نشئ_ه ب_ه خ_ود مى گيرد.(2)

نزول تدريجى و مرحله اى اشياء

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَنا خَ_زائِنُ_هُ وَ ما نُنَ_زِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حجر)

بعيد نيست تعبير به «تَنْزيلُ» در جمله « وَ ما نُنَزِّلُهُ،» كه بر نوعى از تدريج دلالت دارد اشاره به همين باشد، كه شى ء مفروض نزولش مرحله به مرحله است و هر


1- المي___زان ج 23، ص 212
2- المي________زان ج 23، ص 213

ص:228

مرحله اى كه نازل شده قدر و حد تازه اى به خود گرفته است، كه قبلاً آن حد را نداشته تا آن كه به مرحله آخر، كه همين نشئه دنياست رسيده و از هر طرف به حدود و اقدار محدود شده، هم چنان كه به مقتضاى آيه « هَلْ اَتى عَلَى الاِْنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئا مَذْكُورا _ آي__ا ب__ر انس__ان گ__ذش__ت وقت__ى از روزگ__ار ك__ه چيزى نامدار نب__ود!» (1 / انسان) انس__ان در ع__الم__ى انس__ان ب__وده ولى چي__زى ك__ه م__ذك__ور شود نبوده است.(1)

خزاي_ن الهى در كجا قرار دارند؟

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِ_نْدَنا خَ_زائِ_نُهُ وَ م_ا نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ!» (21 / حجر)

نكته ديگر اين كه اين خزاين تمامى اش مافوق عالم مشهود ماست، چون خداى تعالى آن ها را به وصف «عِنْدَه» وصف نموده يعنى « در نزد خدا » و اين وصف در جاى ديگر توضيح داده شده و آن آيه « ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللّهِ باقٍ _ آنچه نزد شماست فانى مى شود و آنچه نزد خداست باقى است!» (96 / نحل) است، كه مى فرمايد هرچه كه نزد خداست ثابت و لايزال و لايتغير است، پس خزاين خدا هرچه باشند امور ثابتى هستند كه دستخوش زوال و تغيير نمى شوند و چون مى دانيم كه اشياء در اين نشئه مادى محسوس متغير و فانى هستند و ثبات و بقايى ندارند، مى فهميم كه خزاين الهى مافوق اين ع_ال_م م__شه_ودن_د.(2)

خزاين غيب و علم غيب

« وَ عِنْ____دَهُ مَف___اتِ___حُ الْغَيْ____بِ لا يَعْلَمُه____آ اِلاّ هُ_____وَ ... !» (59 / انع____ام)

مَفاتِح به معناى خزينه هاست، احتمال هم دارد به معناى كليد باشد، البته مآل هر دو معنا يكى است وليكن از اين كه در ساير آيات مربوط به اين مقام اسمى از مفاتيح برده نشده بعيد نيست كه مراد از مفاتح غيب همان خزينه هاى غيب باشد از آن جمله آي__ات زي__ر اس_ت:

« اَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ؟» (37 / طور) و


1- المي___________زان ج 23، ص 213
2- المي___زان ج 23، ص 214

ص:229

« لاّ اَقُولُ لَكُمْ عِنْدى خَزآئِنُ اللّهِ!» (50 / انعام) و

« وَ اِنْ مِ__نْ شَ__ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ__دَن__ا خَ__زائِنُ__هُ!» (21 / حجر) و

« وَ لِلّ__هِ خَ__زائِ_نُ السَّم__واتِ وَ الاَرْضِ!» (7 / من__افق__ون) و

« اَمْ عِنْ__دَهُ__مْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ!» (9 / ص)

به هر حال جمله « وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُهآ اِلاّ هُوَ ! » علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، از اين جهت كه كسى را جز خدا به خزينه هاى غيب آگهى نيست، يا براى اين كه جز او كسى آگهى به كليدهاى غيب ندارد، پس آيه به هر معنا باشد اين جهت را افاده مى كند كه: كسى جز خدا به آن خزينه ها و يا به گشودن درهاى آن و تصرف در آن دسترسى ندارد.

صدر آيه گرچه از انحصار علم غيب به خداى تعالى خبر مى دهد، الا اين كه ذيل آن منحصر در بيان علم غيب نيست، بلكه از شمول علم او به هر چيز چه غيب و چه شهود خبر مى دهد، براى اين كه مى فرمايد: خداوند به هر تر و خشكى آگهى دارد، علاوه بر اين صدر آيه همه غيب ها را هم متعرض نشده، بلكه تنها متعرض غيب هايى است كه در خزينه هاى در بسته و در پس پرده هاى ابهام قرار دارد، هم چنان كه آيه « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ! » (21 / حجر) هم متعرض اين چنين غيب هاست، براى اين كه خزينه هاى غيب را عبارت دانسته از امورى كه مقياس هاى محسوسى كه هر چيزى را مى سنجد احاطه به آن نداشته، اندازه هاى معهود نمى تواند آن را تحديد كند و بدون شك اين چنين غيب ها از اين جهت مكتومند كه بى پايان و از اندازه و حد بيرونند و مادامى كه از آن عالم به عالم شهود و منزلى كه در آن هر چيزى محدود و مقدر است نازل نشده اند و خلاصه مادامى كه به وجود مقدر و محدودش موجود نگشته به شهادت اين آيه در نزد خدا داراى نوعى ثبوتند در عين حال علم ما كه تنه__ا ام__ور مح__دود و مق__در را درك م_ى كن__د از درك آن ه___ا ع__اج__ز اس__ت.(1)

چگونگى دسترسى علم انسانى به غيب

« وَ عِ_نْ____دَهُ مَ_ف__اتِ____حُ الْ_غَيْ__بِ لا يَ_عْلَمُه___آ اِلاّ هُ____وَ ! » (59 / ان_ع___ام)

امورى كه در اين عالم و در چهارديوارى زمان قرار دارند قبل از اين كه موجود


1- الميزان ج 13، ص 196

ص:230

شوند نزد خدا ثابت بوده و در خزينه هاى غيب او داراى نوعى ثبوت مبهم و غير مقدر بوده اند، اگرچه ما نتوانيم به كيفيت ثبوت آن ها احاطه پيدا كنيم. ممكن هم هست چيزهاى ديگرى نيز در آن عالم ذخيره و نهفته باشد كه از جنس موجودات زمانى نبوده باشند، بنابراين بايد گفت خزينه هاى غيب خدا مشتمل است بر دو نوع از غيب: يكى غيب هايى كه پا به عرصه شهود هم گذاشته اند و ديگرى غيب هايى كه از مرحله شهادت خارجند و ما آن ها را غيب مطلق مى ناميم، البته آن غيب هايى هم كه پا به عرصه وجود و شهود و عالم حد و قدر نهاده اند در حقيقت و صرف نظر از حد و اندازه اى كه به خود گرفته اند باز به غيب مطلق بر مى گردند و باز همان غيب مطلقند و اگر به آن ها شهود مى گوييم با حفظ حد و قدرى است كه دارند و مى توانند متعلق علم ما قرار گيرند، پ__س اي__ن م__وج__ودات ه__م وقت__ى شه__ودند كه متعلق علم ما قرار گيرند، وگرنه غي__ب خ_واهن__د ب____ود.(1)

نسب__ى ب__ودن غي__ب

« وَ عِنْ_____دَهُ مَف__اتِ_____حُ الْغَيْ_____بِ لا يَعْلَمُه___آ اِلاّ هُ____وَ!» (59 / انع__ام)

البته جا دارد كه موجودت عالم را در موقعى كه متعلق علم ما قرار نگرفته اند غيب نسبى بناميم. براى اين كه اينطور غيب بودن وصفى است نسبى، كه برحسب اختلاف نسبت ها، مختلف مى شود، مثلاً موجودى كه در خانه و محسوس براى ماست نسبت به كسى كه بيرون خانه است غيب است و لكن براى ما غيب نيست و همچنين نور و رنگ ها براى حاسه بينايى شهودو براى حاسه شنوايى غيب است و شنيدنى ها براى حاسه شنوايى شهود و براى حاسه بينايى غيب است و محسوسات اين دو حاسه نسبت به انسانى كه داراى آن دو حاسه است شهود و نسبت به انسان كر و كور غيب است. روى اين حساب غيب هايى را كه خداى تعالى در آيه مورد بحث ذكر فرموده و گفته « وَ يَعْلَمُ م__ا فِ__ى الْبَ__رِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلاّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فى ظُلُمتِ الاَْرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ...!» (59 / انعام) از همي__ن ن__وع غي__ب ه__اى نسب__ى اس__ت، براى اي__ن ك__ه هم__ه آنچ__ه ك__ه در آي__ه ذك__ر ش__ده ام__ور مح__دود و مقدرى است كه تعلق علم به آن محال نيست.(2)

بازگشت آسمان ها و زمين به خزاين غيب


1- المي___زان ج 13، ص 198
2- المي_______زان ج 13، ص 198

ص:231

« يَ_____وْمَ نَطْ__وِى السَّم__اءَ كَطَ__ىِّ السِّجِ__لِّ لِلْكُتُ__بِ ! » (104 / انبي_______اء)

مراد اين است كه (سِجل) كه همان صحيفه نوشته شده است، كه وقتى پيچيده مى شود نوشته هم پيچيده مى شود، يعنى الفاظ يا معانى كه خود نوعى تحقق و ثبوت دارد و به صورت خط و نقش در سجل نوشته شده، پيچيده مى شود و با پيچيده شدنش ديگر چيزى از آن ها ظاهر نمى ماند، همچنين آسمان با قدرت الهى روزى پيچيده مى شود، هم چنان كه فرمود: « وَ السَّمواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ!» (67/زمر) درنتيجه غايب گشته چيزى از آن ظاهر نمى ماند، نه عينى و نه اثرى، چيزى كه هست ازداناى به غيب پنهان نمى شود، هرچند كه از ديگران پنهان مى گردد، هم چنان كه نوشته از سجل پنهان نيست، هرچند كه از ديگران پنهان است. پس طى و پيچيدن آسمان بر اين حساب به معناى برگشت آن به خزاين غيب است، بعد از آن كه از آن خزاين نازل و اندازه گيرى شده بود.(1)

كتاب مبين و خزاين غيب

خ__زاي_ن غي__ب و محت__وي_ات كت__اب مبي__ن


1- المي____________________زان ج 28، ص 183

ص:232

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ ! » (59 / انعام)

« و هي_چ ت__رى و خشك__ى نيس__ت مگ__ر در كت__اب مبي_ن است !»

اين آيه دلالت دارد بر اين كه اين امور در كتاب مبين قرار دارند، بنابراين جاى اين سؤال هست كه آيا اين امور هم از جهت غيب و هم از جهت شهودش در كتاب مبين اند. و يا آن كه تنها از جهت غيب بودن؟ و به عبارت ديگر آيا كتاب مبين عبارت است از همين عالم كون كه اجرام امور نامبرده را در خود جاى داده يا آن كه كتاب مبين چيز ديگرى است كه تمامى موجودات به نحو مخصوصى در آن نوشته شده و به قسم خاصى در آن گنجانده شده است؟ به طورى كه از درك درك كنندگان اين عالم غايب و از حيطه علم هر صاحب علمى بيرون است؟ و معلوم است كه اگر معناى كتاب مبين اين باشد محتويات آن همان غيب مطلق خواهد بود.

باز هم به عبارتى ديگر: آيا موجوداتى كه در ظرف اين عالم قرار دارند و آيه مورد بحث به طور عموم از آن ها اسم برده مانند خطوطى هستند كه در كتاب قرار مى گيرد يا آن كه مانند مطالب خارجى است كه يك واقعه نگار معناى آن را در قالب الفاظى در كتاب خود درج نموده و آن معانى به تبع آن الفاظ با خارج منطبق مى گردد؟ آيا وقوع اشياء در كت__اب مبين به اين معناست و يا به آن معنا؟ از آيه شريفه « ما اَص_ابَ مِنْ مُصيبَةٍ

ص:233

فِى الاَْرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِت_ابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها ! » (22 / حديد) چنين بر مى آيد كه نسبت كتاب مبين به حوادث خارجى نسبت خطوط برنامه عمل است به خود عمل، از آي__ه « لا يَعْ_زُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِ__ى السَّم__واتِ وَ لا فِ__ى الاَْرْضِ وَ لا اَصْغَرُ مِ__نْ ذلِ__كَ وَ لا اَكْبَرُ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينٍ ! » (3 / سبأ) و « قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الاُْولى قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبّى فى كِتابٍ لايَضِلُّ رَبّى وَ لا يَنْسى!» (51 و 52 / طه) و از آي_اتى ديگر نيز اين معنا استف______اده مى ش____ود.(1)

كت_اب مبي_ن، برنامه هاى اوليه نظام جه_ان هست_ى

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ!» (59 / انعام)

كتاب مبين هر چه باشد يك نحوه مغايرتى با اين موجودات خارجى دارد، كتابى است كه نسبت به موجودات خارجى تقدم داشته و بعد از فناى آن ها هم باقى مى ماند، عينا مانند خطوط برنامه كه مشتمل بر مشخصات عمل بوده، قبل از عمل وجود داشته و بعد از آن هم باقى مى ماند. شاهد ديگر بر اين كه مراد از كتاب مبين معناى اول است اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه موجودات و حوادث جهان تحت قوانين عمومى حركت در حال تغيير و دگرگونى اند و حال آن كه آياتى از قرآن دلالت دارند بر اين كه آنچه كه در كتاب مبين است قابل تغيير و دگرگونى نيست، مانند، آيه « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ - خداوند آنچه را كه بخواهد محو نموده آن چه را كه بخواهد اثبات مى كند و در نزد اوست سرچشمه و اصل كتاب!» (39 / رعد) و آيه « فى لَوْحٍ مَحْفُوظٍ...!» (22 / بروج) و « وَ عِ_نْدَن_ا كِتابٌ حَفيظٌ ! » (4 / ق)

چه اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارند بر اين كه اين كتاب در عين اين كه مشتمل است بر جميع مشخصات حوادث و خصوصيات اشخاص و تغييراتى كه دارن__د در عي__ن ح__ال خ__ودش تغيي__ر و دگ_رگ_ونى ن__دارد.(2)

تع_ري_ف كت_اب مبي_ن و تف_اوت آن ب_ا خزاين غيب


1- المي_____زان ج 13، ص 199
2- المي___زان ج 13، ص 200

ص:234

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ ! » (59/انعام)

از آنچه در بالا گفته شد معلوم مى شود كتاب مبين از يك جهت با مفاتح غيب و خزينه هاى اشيايى كه نزد خداست تفاوت و مغايرت دارد، براى اين كه خداى تعالى آن مفاتح و خزينه ها را اينطور وصف فرموده كه داراى اندازه و قابل تحديد نيست، وقتى محدود مى شود كه از آن خزينه ها بيرون شده و به اين عالم كه عالم شهود است نازل شود و كتاب مبين را اينطور وصف فرموده كه مشتمل است بر دقيق ترين حدود موجودات و حوادث. پس كتاب مبين از اين جهت با خزينه هاى غيب فرق دارد، كتاب مبين چيزى است كه خداى تعالى آن را به وجود آورده تا ساير موجودات را ضبط نموده و آن ها را بعد از بيرون شدن از خزاين و قبل از رسيدن به عالم وجود و همچنين بعد از آن و بعد از طى شدن دورانشان در اين عالم حفظ نمايد، شاهد اين معنا اين است كه خداى تعالى در قرآن در مواردى از اين كتاب اسم برده كه خواسته است احاطه علمى پروردگار را به اعيان موجودات و حوادث جارى جهان برساند، چه آن موجودات و حوادثى كه مشهود براى ماست و چه آن هايى كه از ما غايب است و اما غيب مطلق را كه احدى را بدان راهى نيست اينطور وصف كرده كه اين غيب در خزينه ها و در مفاتحى قرار دارد كه نزد خداست و كسى را جز خود او بر آن آگهى نيست، بلكه بعضى آيات دلالت و يا لااقل اشعار دارد بر اين كه ممكن است ديگران هم بر كتاب نامبرده اطلاع پيدا كنند و لكن احاطه بر خزينه هاى غيب مخصوص خداست، مانند آيه «...فى كِتابٍ مَكْنُ_ونٍ لا يَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّروُنَ - ... در كتابى كه از خلق نهان است و جز پاكان به آن دسترسى ندارند ! » (78 و 79 / واقعه)(1)

ق_رار گرفتن موجودات در خ_زاين غيب و ضبط آن در كتاب مبين

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ!» (59 / انعام)


1- المي_____زان ج 13، ص 200

ص:235

خزاين غي__ب و كت__اب مبي_ن در اي__ن كه هر دو شامل تمامى موجوداتند تفاوت ن__دارن__د و هم__ان ط__ورى كه هيچ موجودى نيست مگر اين كه براى آن نزد خدا خ__زين__ه اى اس__ت كه از آنجا م__دد مى گي__رد، همچنين هيچ موجودى نيست مگر اين كه كتاب مبين آن را قب__ل از هست__ى اش و در هنگ__ام پي__دايش و بعد از آن ضبط نموده و برمى شم__ارد، ج__ز اي__ن ك__ه كت__اب مبي__ن از خ__زين__ه هاى غي__ب درج__ه اش ن__ازل ت__ر اس__ت، اي__ن ج__است ك__ه ب__راى ه_ر دانشمند متفكرى اين معن__ا روش__ن مى ش__ود كه كتاب مبين در عين اين كه ص__رف__ا كت__ابى است و بس، در عين حال از قبيل ك__اغ__ذ و لوح هم نيست، چه اوراق م__ادى ه__ر ق__در هم بزرگ باشد و هر طورى هم كه فرض شود گنج__ايش آن را ندارد كه حتى ت__اري_خ ازل__ى خودش در آن ن__وشت__ه ش__ود ت__ا چ__ه رس__د به اي__ن كه ت__اري__خ ازل__ى و اب__دى موجودى ديگر در آن درج گ__ردد، ت__ا چ__ه رس__د ب__ه اي__ن ك_ه ت_اريخ ازل_ى و اب_دى تمامى موجودات در آن ضب__ط ش___ود.(1)

كت__اب مبي_ن ، مرتبه واقعيه اشي_اء و تحقق خارجى آنها

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ ! » (59 / انعام)

از بيانات گذشته دو نكته روشن شد:

اول اين كه مراد از مفاتح غيب همان خزينه هاى الهى است كه مشتمل بر غيب تمامى موجودات چه آنها كه به اين عرصه پا نهاده اند و چه آنها كه ننهاده اند، و خلاصه مفاد آيه مورد بحث همان مفاد آيه « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَ__دَرٍ مَعْلُ__ومٍ ! » (21 / حجر) اس_ت.

دوم اين كه مراد از كتاب مبين امرى است كه نسبتش به موجودات نسبت برنامه عمل است به خود عمل و هر موجودى در اين كتاب يك نوع اندازه و تقدير دارد، الا اين كه خود اين كتاب موجودى است كه قبل از هر موجودى و در حين وجود يافتن و بعد از فناى آن وجود داشته و خواهد داشت، موجودى است كه مشتم__ل ب__ر علم خداى تعالى ب__ه اشي__اء، هم__ان علم__ى كه ف__رام__وشى و گ__م ك_ردن حس__اب در آن راه ن__دارد.


1- الميزان ج 13، ص 201

ص:236

از اين جهت مى توان حدس زد كه مراد از كتاب مبين مرتبه واقعيه اشياء و تحقق خارجى آنها باشد كه قابل پذيرفتن هيچ گونه تغييرى نيست، آرى موجودات وقتى قابل تغيير نيستند كه در عرصه اين عالم قرار گفته باشند، وگرنه قبل از وقوع در اين عالم عروض تغيير بر آنها ممتنع نيست و لذا گفته اند: « هيچ چيزى از آن حالتى كه بر آن وقوع يافته تغيير نمى كند.»

و كوتاه سخن اين كه اين كتاب كتابى است كه جميع موجوداتى را كه در عالم صنع و ايجاد واقع شده اند برشمرده و آنچه را كه بوده و هست و خواهد بود احصاء كرده است، ب_دون اي_ن كه ك_وچ_ك ترين موجودى را از قل_م ان_داخت_ه ب_اش_د.(1)

ام الكتاب و كتاب هاى قابل تغيير

« وَ لا رَطْ_بٍ وَ لا ي_ابِسٍ اِلاّ ف_ى كِتبٍ مُ_بينٍ ! » (59 / انعام)

البته غير اين كتاب، الواح و كتب ديگرى هم هست كه قابل تغيير و تبديل بوده و محو و اثب__ات را مى پ__ذي__رد، آيه « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ! » (39 / رعد) از وج__ود چني__ن كتب__ى حك__اي__ت مى كند، براى اين كه محو و اثبات را در مقابل (ام الكتاب) قرار داده است و اين به خوبى دلالت دارد بر اين كه اين محو و اثبات هم در كت__اب__ى ص__ورت مى گي___رد.(2)

ل_وح محف_وظ يا ام_ام مبي_ن، محل ثبت قضاهاى حتمى الهي

« اِنّا نَحْ__نُ نُحْي__ىِ الْمَ_وْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ اثارَهُمْ وَ كُلَّ شَىْ ءٍ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ!» (12 / يس)

قرآن كريم از وجود كتابى سراغ مى دهد كه تمامى موجودات و آثار آن ها در آن نوشته شده كه اين همان لوح محفوظ است. و كتابى ديگر سراغ مى دهد كه خاص امت هاست و اعمال آن امت در آن ضبط مى شود و كتابى ديگر سراغ مى دهد كه خاص فرد بشر است و اعمال آنان را احصاء مى كند، هم چنان كه درباره كتاب اولى فرمود:

« وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتبٍ مُبينٍ!»(59 / انعام) و درباره دومى فرمود:


1- المي__________زان ج 13، ص 202
2- المي_زان ج 13، ص 202

ص:237

« كُلُّ اُمَّةٍ تُدْعى اِلى كِتابِهَا !» (28 / جاثيه) و درباره سومى فرمود:

« وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِه وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْ_قِيمَ_ةِ كِ_تابا يَ_لْقيهُ مَ_نْشُ_وراً ! » (13 / اسراء)

ظاهر آيه هم خودش به نوعى حكم مى كند به اين كه كتاب ها يكى نيست و كتاب اعمال غير امام مبين است، چون بين آن دو فرق گذاشته و يكى را خاص اشخاص دانسته و ديگرى را براى عموم موجودات «كُلَّ شَىْ ءٍ» خوانده است و نيز تعبير در يكى را به كتابت آورده و در ديگرى به احصاء.

منظور از امام مبين لوح محفوظ است، لوحى كه از دگرگونگى محفوظ است و مشتمل است بر تمامى جزئياتى كه خداى سبحان قضايش را در خلق رانده و در نتيجه آمار همه چيز در آن هست و اين كتاب در كلام خداى تعالى با اسامى مختلفى ناميده شده، يكى (لوح محفوظ) و يكى (ام الكتاب) و يكى (كتاب مبين) و چهارم (امام مبين)، كه در هر يك از اين اسماء چهارگانه عنايتى مخصوص است. و اى بسا عنايت در تسميه آن به امام مبين، به خاطر اين باشد كه بر قضاهاى حتمى خدا مشتمل است، قضاهايى كه خلق تابع و مقتدا به آن ها هستند و نامه اعمال هم به طورى كه در تفسير سوره جاثيه آمده است، از آن كتاب استنساخ مى شود، چون در آن سوره فرموده: « هذا كِتابُنا يَنْطِ_قُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ اِنّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ - اين است كتاب ما كه عليه شما به حق گ__وي_ايى دارد، به درست_ى م_ا آنچ_ه شم_ا مى كرديد، استنساخ مى كرديم!» (29 / جاثيه)(1)

مق_درات و ح_وادث ثب_ت در كتاب

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِت_ابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْ_رَاَه_ا ! »

(22 / حديد)

كلمه «مُصيبَت» به معناى واقعه و حادثه اى است كه به انسان يا هر چيز اصابت كند، هم شامل اصابه خير مى شود و هم اصابه شر و لكن استعمال آن در شر غلبه دارد، در نتيجه هر وقت كلمه مصيبت اطلاق شود بلا و گرفتارى به ذهن تبادر مى كند. و در آيه مورد بحث هم به همين معناست. و مراد به مصيبتى كه در زمين و از ناحيه آن به انسان ها مى رسد قحطى و آفت ميوه ها و زلزله هاى ويرانگر و امثال آن است و مراد به


1- الميزان ج 33، ص 106

ص:238

مصيبتى كه به جان آدمى روى مى آورد بيمارى و جراحت و شكستن استخوان و مردن و كشته شدن و امثال آن است.

مراد به كتاب، لوحى است كه در آن همه آنچه بوده و هست و تا قيامت خواهد ب__ود ن__وشت___ه ش__ده اس_ت.

« لِكَيْ___لا تَ_أْسَ__وْ اعَل__ى م_اف_اتَكُ_مْ وَ لا تَفْ__رَحُ__وا بِم__ا اتيكُ__م ! » (23 / ح__دي__د)

اين جمله بيانگر علت مطلبى است كه در آيه قبل بود، البته اشتباه نشود كه در آيه قبل دو چيز بود يكى خبرى كه خدا مى داد از نوشتن حوادث قبل از وقوع آن و يكى هم خود حوادث، ولى اين آيه بيانگر خبر دادن خداست، نه خود حوادث و معنايش اين است كه ما به شما خبر مى دهيم كه حوادث را قبل از اين كه حادث شود نوشته ايم، براى اين خبر مى دهيم كه از اين به بعد ديگر به خاطر نعمتى كه از دستتان مى رود اندوه مخوريد و بخاطرنعمتى كه خدا به شما مى دهد خوشحالى مكنيد، براى اين كه انسان اگر يقين كند كه آنچه فوت شده بايدمى شد و ممكن نبودكه فوت نشود و آنچه عايدش گشت بايد مى شد و ممكن نبود كه نشود، وديعه اى است كه خدا به او سپرده چنين كسى نه در هنگام فوت نعمت خيل__ى غص__ه مى خ_ورد و نه در هنگ_ام فرج و آمدن نعمت زيادشان مى شود.(1)

ام الكتاب و تغييرات در حكم و قضاء و محو و اثبات

« يَ_مْحُ__و ال_لّهُ م__ا يَ_ش__اءُ وَ يُ_ثْبِ_تُ وَ عِ_نْ__دَهُ اُمُّ الْ_كِت__بِ ! » (39 / رع___د)

جمله « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ ! » از يك طرف در سوره فوق متصل شده به جمله « لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ ! » و از طرف ديگر متصل است به جمله « وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ ! » و قهرا ظهور در اين يافته كه مراد به آن محو كتاب و اثبات آن، در زمانهاى معين است، پس كتابى كه خداوند در يك زمانى اثبات كرده، اگر بخواهد در زمانهاى بعد آن را محو مى كند و كتاب ديگ__رى اثب__ات مى نم__اي__د، پس خداى سبحان لاي__زال كتابى را اثبات و كتاب ديگرى را محو مى سازد.

بنابراين اگر ما نوشته هاى كتاب را عبارت بدانيم از آيت و معجزه و نشان دهنده اسماء و صفات خداوندى و در نظر بگيريم كه وجود هرچيزى آيت خداست، در اين


1- المي___زان ج 37، ص 348

ص:239

صورت صحيح است بگوييم خداوند متعال لايزال و همواره و در هرآن مشغول محو آيتى و اثبات آيتى ديگر است. پس اين كه فرمود: « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ ! » معنايش اين مى شود كه براى هروقتى كتاب مخصوصى است، پس كتابها به اختلاف اوقات مختلف مى شوند و چون خداى سبحان در كتابى كه بخواهد تصرف نموده، آن را محو مى كند، كتاب ديگرى به جايش اثبات مى نمايد، پس اختلاف كتابها به اختلاف اوقات ناشى از اختلاف تص__رف__ات اله_ى است، ن_ه اي_ن كه از ن_احي__ه خ__ود آن ها باشد، كه هروقتى كت__اب داشت__ه ب__اش__د، كه به هيچ وجه قابل تغيير نباشد، بلكه خداى سبحان است كه آن را تغيي__ر داده، كت__اب ديگ__رى به جايش اثبات مى نمايد و اين كه فرمود: « وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» معنايش اين است كه ن__زد خ__دا اص__ل كت__اب و ريش__ه آن وجود دارد، چ__ون كلم__ه «اُمّ» به معن__اى اص__ل ه__رچي__ز اس__ت كه از آن ناشى گشته و بدان بازمى گردد.

و خلاصه مضمون آيه اين مى شود كه خداى سبحان در هروقتى و مدتى كتاب و حكم و قضايى دارد و از اين نوشته ها هركدام را بخواهد محو و هركدام را بخواهد اثبات مى كند، يعنى قضايى كه براى مدتى رانده تغيير مى دهد و در وقت ديگر به جاى آن، قضاء ديگرى مى راند ولكن در عين حال براى هميشه قضايى لايتغير و غيرقابل محو و اثبات هم دارد و اين قضاء لايتغير اصلى است كه همه قضاهاى ديگر از آن منش__ا مى گ_ي_رند و مح__و و اثب__ات آن ها نيز برحس__ب اقتض__اء آن قضاء است.

بنابراين از آيه شريفه چند نكته روشن مى گردد:

اول _ اين كه حكم محو و اثبات حكمى است عمومى، كه تمامى حوادثى كه به حدود زمان و اجل محدود مى شود و به عبارت ديگر تمامى موجوداتى كه در آسمان ها و زمين و مابين آن دو است دستخوش آن مى گردند.

دوم _ اي__ن ك__ه خ__داى سبح__ان در هر چي__زى قض__اء و ق__درى ثابت دارد، كه ق__اب__ل تغيي___ر نيس__ت.

سوم _ اي__ن ك__ه قض__ا دو قس__م است، يكى ق__اب_ل تغيير و يكى غيرقابل تغيير.(1)

شمول لوح محفوظ


1- المي___زان ج 22، ص 294

ص:240

« وَ اِنْ مِنْ قَرْيَةٍ اِلاّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيمَةِ اَوْ مُعَذِّبُوها عَذابا شَديدا كانَ ذلِكَ فِى الْكِتابِ مَسْطُورا ! » (58 / اسراء)

معناى آيه اين است كه اهلاك قرى و تعذيب آن ها به عذاب شديد قبلاً در كتاب نوشته شده است، يعنى قضايى است حتمى و رانده شده و از اين جا معلوم مى شود مراد به كت_اب ل_وح محف_وظ است كه ق_رآن تم_امى ح_وادث را نوشته شده در آن دانسته است.

برخى خيال كرده اند كتاب نامبرده از جنس همين كاغذ و قلمهاى جسمانى و مادى است و خلاصه كتابى است مانند ساير كتابها كه آن را در يك گوشه عالم گذاشته اند و در آن اسامى و اوصاف و احوال تمامى موجودات و اين كه هريك چه حوادثى مخصوص ب_ه خ_ود دارن_د و در نظ_ام عم_وم_ى و ج_ارى چه برسرشان مى آيد نوشته شده است.

غافل از اين كه اگر لوح محفوظ چنين كتابى مى بود، تنها گنجايش آن را نداشت كه اسامى يك يك اجزاى خودش را كه از آن ها تركيب شده و بيان صفات و احوال آن اجزاء را در خود بگنجاند تا چه رسد به موجودات ديگر كه جز خداى سبحان هيچ كس نمى تواند به تفاصل صفات و احوال آن ها و حوادث مربوط به آن ها و ربط و نسبتهايى كه با يكديگر دارند برشمرده و به آن ها احاطه يابد.

بعضى ها گفته اند كه اين كتاب از قبيل حروف 28 گانه الفباء است كه تمامى عالم و كتاب ها از آن ها تشكيل شده و در حقيقت ملتزم شده اند به اين كه لوح محفوظ كتابى است كه تنها صور حوادث آن هم بالقوه و يا اجمال آن را دارد و حال آن كه آياتى كه اين كتاب را تعريف و توصيف مى كند صريح و يا نزديك به صريح است. در اين كه كتاب نامبرده مشتمل بر خود اشياء و خود حوادث گذشته و حال و آينده است، آن هم بالفعل نه بالقوه، آن هم بطور تفصيل نه اجمال، آن هم به عنوان قضاء حتمى و وجوبى نه امكان و اگر لوح محفوظ از مقوله الفبا بود يك صفحه كاغذ هم كه 28 حروف در آن نوشته شده باشد لوح محفوظ مى بود، چون اسامى هرچه هست و بوده و خواهد بود در اين حروف وجود دارد.

پ__س ح__ق مطل__ب اي__ن اس_ت ك__ه كت__اب مبي__ن هم__ان مت__ن اعي__ان

ص:241

و موجودات با حوادثى است كه به خ__ود مى گي__رن__د و اين به خود گ__رفت__ن از اين نظ__ر حتمى و واجب است كه هر يك مترتب بر علت خويش است و پيدايش معلول بعد از وجود علت واجب و غيرقابل تخلف است، نه از نظر اين كه موجودى است مادى، آرى ماده و قوه آن از نظر ذاتشان ممكن الوجودند و اگر اين معنا يعنى مسأله عليت و معلوليت را كتاب مبين و لوح محفوظ ناميده به اين منظور بوده كه حقيقت معنا را با كم__ك مث__ال بفهم___اند.(1)

كتاب حفيظ و لوح محفوظ

« قَ__دْ عَلِمْن__ا م__ا تَنْقُ_صُ الاَرْضُ مِنْهُ_مْ وَ عِنْ_دَن_ا كِت_ابٌ حَفي_ظٌ ! » (36 / ق)

« و نزد ما كتابى است كه حافظ هرچيز است، بلكه آثار و احوال هرچيزى را هم ضبط مى كند!»

معناى ديگر جمله اين است كه نزد ما كتابى است كه خود آن كتاب محف__وظ است و ح__وادث آن را دچ__ار دگ__رگ__ونى و تح__ريف نمى كن__د و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ، كه تمامى آنچه بوده و هست و آنچه تا قيامت خ__واه__د بود در آن كتاب محفوظ است.

اين كه بعضى گفته اند كه مراد به آن كتاب نامه هاى اعمال است سخن درستى نيست، از اين جهت كه خدا اين كتاب را حافظ آنچه زمين از مردم كم مى كند معرفى كرده و آنچه زمين از مردم كم مى كند ربطى به اعمال كه كتاب اعمال حافظ آن است ندارد. در اين آيه جوابى كه خداى تعالى به كفار و منكرين معاد مى دهد اين است كه كفار خيال كرده اند مردن و خاك شدن و متلاشى شدن ذرات وجودشان، به طورى كه ديگر اجزاء آن تمايزى از هم نداشته باشند، آنان را براى ما هم مجهول الاجزاء مى كند و ديگر نمى توانيم آن اجزاء را جمع آورى نموده، دوباره برگردانيم، ولكن اين خيال خيالى است باطل، براى اين كه ما مى دانيم چه كسى از ايشان مرده و اجزاى بدنش كه قبلاً به صورت گوشت يا خون يا استخوان بود فعلاً به چه صورتى در آمده و كجا رفته؟ همه را مى داني__م و ن__زد م__ا كتابى حفي__ظ اس__ت، كه هرچيزى در آن ثبت است و آن عبارت است از لوح محفوظ.(2)

علم الهى و كتاب مبين


1- المي___زان ج 25، ص 227
2- المي_زان ج 36، ص 222

ص:242

« ع__الِمِ الْغَيْ__بِ لا يَعْ_زُبُ عَنْ__هُ مِثْق__الُ ذَرَّةٍ فِى السَّمواتِ وَ لا فِ__ى الاَرْضِ وَ لا اَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا اَكْبَرُ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينٍ ! » (3 / سباء)

اين آيه متعاقب آيه اى است كه فرمود: خدا علم دارد به آنچه در زمين فرو مى رود و از زمين بيرون مى شود و آنچه از آسمان فرو مى آيد و به آسمان بالا مى رود و اين گويا كنايه باشد از علم خدا به حركت هرصاحب حركتى و آنچه انجام مى دهد چون علت عمده انكار منكرين اين بوده كه فكر كرده اند بدنهاى مردگان همه با هم مخلوط گشته و صورت ها تغيير و تبديل يافته، خاكى كه ديروز يك انسان بود، امروز خاك و فردا خشت و چند صباح ديگر چيز ديگر مى شود، با اين حال چگونه ممكن است بار ديگر همان انسان به همان خصوصيات موجود شود؟ لذا براى رفع اين توهم، در جمله فوق الذكر فرمود كه هيچ محلى براى استبعاد نيست، براى اين كه خداى تعالى عالم به غيب است و كوچكترين موجود از علم او دور نيست، حت__ى سنگين__ى يك ذره معلق در فض___ا در هم__ه آسم__ان ها و زمي__ن از عل__م او پنه__ان نيس__ت و ب__ا اي__ن ح__ال ب__راى او چ__ه اشك__الى دارد ك_ه ذرات وج_ودى فردى را با فرد ديگرى اشتباه نكن__د؟

جمله فوق علم خدا را به تمامى موجودات تعميم مى دهد، تا كسى نپندارد تنها موجودات نظير ذره را مى داند، كوچكتر از آن و بزرگتر را نمى داند، نكته اى كه در اين آيه بدان اشاره كرده، اين است كه اشياء هرچه باشد در كتاب مبين خدا ثبوتى دارند، كه دستخوش تغيير و تبديل نمى شود و انسان و هرموجود ديگر هرچند اجزاء دنيويش از هم متلاشى گردد و به كلى آثارش از صفحه روزگار محو و نابود شود، باز هم اعاده اش براى خدا كارى ندارد، چون همين نابود در كتاب مبين بودى و ثبوتى دارد.(1)

نامه اعمال و لوح محفوظ

« هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ اِنّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ! » (29 / ج_اث_يه)

نسخ كتاب عبارت از آن است كه صورت آن كتاب را به كتابى ديگر منتقل سازند به طورى كه مستلزم از بين رفتن صورت اول نباشد، بلكه صورتى مثل آن در ماده اى


1- المي___زان ج 32، ص 250

ص:243

ديگر پديد آورند، مانند نقش كردن خطوط يك مهر در مومهاى متعدد لازمه اين معنا در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: « اِنّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ! » اين است كه اعمال ما نسخه اصلى باشد و از آن ها نسخه بردارند و يا بگو اعمال در اصل كتابى باشد و از آن كتاب نقل شود. و لازمه اين كه گفتيم بايد اعمال خود كتابى باشد، تا از آن استنساخ كنند، اين است كه مراد به جمله «آنچه مى كنيد!» اعمال خارجى انسانها باشد، اما از طريق لوح محفوظ ( چون هر حادثه كه اعمال انسان ها هم يكى از آن حوادث است قبل از وقوعش در لوح محفوظ نوشته شده،) در نتيجه استنساخ اعمال عبارت مى شود از نسخه بردارى آن و مقدمات و حوادث و عواملى كه در آن اعمال دخيل بوده، از كتاب لوح محفوظ و بنابراين نامه اعمال در عين اين كه نامه اعمال است، جزئى از لوح محفوظ نيز مى باشد، چون از آن جا نسخه بردارى شده، آن وقت معناى اين كه مى گوييم: ملائكه اعمال ما را مى نويسند اين مى شود كه ملائكه آنچه را كه از لوح محفوظ نزد خود دارند ب_ا اعم_ال بن_دگ_ان مقابله و تطبيق مى كنند.(1)

امت ها و كت_اب امت ها

« وَ ما اَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ اِلاّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ ما تَسْبِقُ مِ_نْ اُمَّ_ةٍ اَجَلَها وَ ما يَ_سْتَأْخِروُن!َ»

(4 و 5 / حجر)

آيات فوق بطورى كه از سياق برمى آيد جمله قبل از خود را كه فرمود: « فَسَوْفَ يَعْلَمُ_ونَ!» تثبيت و ت__أكي__د مى كن_د و معنايش اين است كه رهايشان كن كه ايشان در اين زندگى دنيا اسلام آور نيستند، تنها وقتى خواهان آن مى شوند كه اجلشان رسيده باشد و آن هم به اختيار كسى نيست بلكه - براى هر امتى كتاب معلومى نزد خداست، كه در آن اجل هايشان ن__وشت__ه شده، نه مى توانند آن را حتى يك س__اع__ت جلو بين_دازن__د و ن_ه عق__ب.

اين دو آيه دلالت دارند براين كه همان طور كه فرد فرد بشر داراى كتابى و اجلى و سرنوشتى است، امتهاى مختلف بشرى نيز داراى كتابى هستند: اين دو آيه كتاب امتها را خاطرنشان مى سازد.(2)

ق_رآن و ل_وح مح_فوظ


1- الميزان ج 35، ص 291
2- المي___زان ج 23، ص 144

ص:244

« حم! وَ الْكِتابِ الْمُبينِ! اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ اِنّا كُنّا مُنْذِرينَ ! فيها يُفْ__رَقُ كُ_لُّ اَمْ__رٍ حَكي__مٍ!»

(1 تا 4 / زخرف)

قرآن قبل از آن كه به زبان عربى درآيد، در مرحله اى از كينونت وجود داشته، كه در آن مرحله عقول بشر دسترسى بدان نداشته، بااين كه كار عقل اين است كه هر امر فكرى و مس_أله ذهن_ى را درك كن_د، هرچن_د كه آن مسأله در نهايت درجه دقت و لطافت باشد.

در نتيجه از اين آيه فهميده مى شود: كه كتاب برحسب موطن نفس الامرى و واقعيتش مافوق فكر و اجنبى از عقول بشرى است و خداى تعالى آن را از آن موطن پايين آورده و در خور فهم بشرش كرده و به لباس واژه عربى در آورده، به اين اميد ك_ه عق_ول بش_ر ب__ا آن انس بگي__رد و حق_ايق__ش را بفهمد.

« وَ اِنَّهُ فى اُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِىٌّ حَكيمٌ ! » (4 / زخرف)

اين جمله آنچه را كه آيه قبل بيان مى كرد تأكيد نموده و روشن مى سازد و آن اين بود كه قرآن كريم در موطن اصلى اش مافوق تعقل عقول است و مراد به «اُمِّ الْكِتابِ» لوح محفوظ است، هم چنان كه آيه « بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجيدٌ فى لَوْحٍ مَحْفُوظٍ - بلكه آن قرآن مجيد است كه در لوح محفوظ بود!» (21 و 22 / بروج) به آن ناطق است و اگر لوح محفوظ را ام الكتاب ناميده، بدين جهت بوده كه لوح محفوظ ريشه تمامى كتب آسمانى است و هركتابى آسمانى ازآن استنساخ مى شود. و معناى آيه اين است كه قرآن كريم درحالى كه در ام الكتاب و نزد ما - بوده و همواره هست - هرآيه بلندمرتبه و سرشار حكمت است.

قرآن در آن حال كه در ام الكتاب بود قدر و منزلتى رفيع تر از آن داشت كه عقول بتوانند آن را درك كنند و مراد به اين كه فرمود: (حكيم) اين است كه قرآن در ام الكتاب يك پارچه است و چون قرآن نازل مفصل و جزء جزء و سوره سوره و آيه آيه و جمله جمله و كلمه كلمه نيست، اين معنا را از آيه شريفه « كِتبٌ اُحْكِمَتْ ءَايتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَّدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ ! » (1 / هود) نيز استفاده مى كنيم.

و همچنين دو صفت يعنى صفت على و حكيم باعث شده كه ام الكتاب، فوق

ص:245

عقول بشرى باشد، چون عقل بشر در فكر كردنش تنها مى تواند چيزهايى را بفهمد كه در آغاز از قبيل مفاهيم و الفاظ بوده باشد و از مقدماتى تصديقى تركيب شده باشد كه هريك مترتب بر ديگرى است، مانند آيات و جملات قرآنى و اما چيزى كه ماوراى مفاهيم و الفاظ است و قابل تجزى به اجزاء و فصول نيست، عقل راهى به درك آن ندارد. پس حاصل معناى آيه اين شد كه كتاب نزد ما در لوح محفوظ مقامى رفيع دارد و داراى احكام و اتقانى است كه به خاطر همان مقام رفيع و آن احكام و اتقان عقول دسترسى بدان ندارد و ما آن را نازل و در خور درك عقول كرديم يعنى آن را خواندنى و عربى ك_رديم ت_ا م_ردم آن را بفهمن__د.(1)

قرآن و ام الكتاب يا كتاب مكنون

« هُوَالَّذى اَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ اياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ اُمُّ الْكِتابِ ! » (7/آل عمران)

استن__اد داشت__ن آي__ات ق__رآن__ى به حق__اي__ق خارجى فوق خود - بطور كامل منطب__ق ب__ر آي__ه ش__ريف__ه « ... وَ الْكِت__ابِ الْمُبينِ! اِنّا جَعَلْن_اهُ قُ_رْآن_ا عَ_رَبِيّ_ا لَعَلَّكُ_مْ تَعْقِلُ_ونَ! وَ اِنَّ_هُ فى اُمِّ الْكِت_ابِ لَ_دَيْن_ا لَ_عَلِ_ىٌّ حَ_كي_مٌ ! » (2 ت_ا 4 / زخ_رف) مى ب_اش__د.

قرآن نازل شده پيش از آن كه به صورت فعلى يعنى به صورت آيه آيه بودن درآيد، نزد خداوند متعال امرى بلندپايه و استوار و محكم بوده است، به طورى كه عقول بشرى از درك آن عاجز مانده و قصور داشته اند، ولى خداوند متعال روى عنايت به بندگان آن امر بلند پايه را به صورت كتابى مقرر فرموده در لباس عربيت درآورد تا شايد آن را درك كرده و تعقل نمايند، زيرا تا موقعى كه در «اُمِّ الْكِتابِ» محفوظ باشد مردم براى تعقل آن راهى ندارند و ام الكتاب مذكور در اين آيه همان است كه در آيه « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» (39 / رعد) و آيه « بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجيدٌ فى لَوْحٍ مَحْفُوظٍ!» (21 و 22 / بروج) بدان اشاره شده و آن را امر ثابت و لوح محفوظ معرفى فرموده است.

و همچنين خداوند متعال مضمون آيه شريفه را بطور اجمال در آيه: « كِتابٌ اُحْكِمَتْ ءَايتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَّدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ!» (1 / هود) بيان فرموده، براى آن كه احكام و استوار بودن آيات عبارت از جدا نبودن و تفرق نداشتن آن ها مى باشد، چنانكه تفصيل موضوعى است كه بر او عارض شده او را فصل فصل و آيه آيه نموده سپس بر پيغمبر


1- المي__________زان ج 35، ص 134

ص:246

اكرم صلى الله عليه و آله نازل گشته است. همچنين آيه شريفه: « وَ قُرْانا فَرَقْناهُ لِتَقْرَاَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزيلاً ! » (106 / اسراء) ناظر به مرتبه دومى آن كه استناد به مرتبه فوق خود دارد بوده مى خواهد مرتبه دومى آن را تذكر دهد، يعنى مى گويد كه قرآن شريف ابتداءا آياتش از هم جدا نبوده بعدا به صورت تفصيل در آمده و بطور جداى از ه_م به رسول الله صلى الله عليه و آله وح_ى شده است.

اين مطلب هم ناگفته نماند كه منظور از اتصال و غيرمفروق بودن ابتدايى و همچنين انفصال ثانوى اش، اين نيست كه در ابتداء تمام آياتش مرتب و از لحاظ ترتيب سور و آيات مانند يك كتاب منظم بوده است و بعدا آن را جداى از هم و به صورت قطعات ك_وچك بر پ_يغمبرش وح_ى كرده باشد.

مقص__ود از «ق__رآن» در جمل__ه ش__ريف__ه « وَ قُ__رْان__ا فَ__رَقْن__اهُ، » غي__ر ق__رآن به معن__ى آي__ات م__ؤلفه و مرتبه است، بلكه منظور معناى ديگر يعنى مرتبه اوليه و مستن_د اصل_ى اين قرآن مؤلف مى باشد.

خلاصه كلام، از آيات مذكور چنين استفاده مى شود: در وراى اين آيات يعنى قرآنى كه فعلاً مورد قرائت و تعقل ماست، امر ديگرى وجود دارد كه نسبتش به اين آيات نسبت روح به جسد و يا حقيقت متمثله به مثال خود مى باشد و آن حقيقت همان است كه در زبان قرآن شريف به «كتاب حكيم» نام برده شده و همان حقيقت بلندپايه تكيه گاه و معتمد معارف قرآن و ساير مضامين آن مى باشد: آن حقيقت عاليه نه از سلسله الفاظ بوده نه از سنخ معانى و مفاهيم مدلول عليه الفاظ مى باشد بلكه آن حقيقت بعينه همان تأويلى است كه در آيات شريفه به آن اشاره فرموده زيرا اوصاف و مشخصه هايى كه در آن آيات براى «تأويل» يادآورى شد، تماما براين حقيقت عاليه صادق و تطبيق مى كند، روى اين اساس حقيقت معناى «تأويل» روشن شد و نيز معلوم گرديد كه علت نرسيدن افهام عامه مردم به آن و قدرت نداشتن مس و درك آن روى چه سبب و ميزان اس__ت و روش__ن مى ش__ود ك__ه سر اين كه نفوس غي__رپ__اك و مطهر نمى توانند به آن نايل آيند چيست؟

روى مقدمات گذشته سخن كه به اين جا رسيد اينك مى گويم: خداى متعال در آيه شريفه « اِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَريمٌ ! فى كِتابٍ مَكْنُونٍ! لا يَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّروُنَ ! » (78 و 79 / واقعه) بطور واضح و روشنى كه هيچگونه ترديد برنمى دارد خبر داده، كه مطهرين و پاك شدگان از بندگانش قرآن شريفى را كه در «كتاب مكنون و مستور» است ادراك مى كنند، آن قرآن كريمى كه در «كتاب مكنون و محفوظ از تغيير» ضبط شده و تا

ص:247

زمانى كه در آن جاست هيچگونه تغييرى نمى پذيرد، حتى از تصرفات اذهان يعنى از ورود و صدور اذهان مردم در حفظ بوده، آن را هم قبول نمى كند، زيرا اين تصرفات خود تغييرى است كه در ظرف كتاب مكنون بر آن وارد نمى شود، اين هم واضح است كه مقصود از « مس كردن مطهرين! » همانا رسيدن به فهم و علم آن مى باشد و باز روشن است كه « كتاب مكنون » مذكور در آيه مزبور همان « ام الكتابى» است كه آيه شريفه: « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ ! » (39 / رعد) بدان دلالت دارد و در كلام شريف « ... وَ الْكِتابِ الْمُبينِ! اِنّا جَعَلْناهُ قُرْآنا عَرَبِيّا لَ_عَلَّكُمْ تَ_عْقِلُونَ ! وَ اِنَّ_هُ فى اُمِّ الْ_كِتابِ لَ_دَيْنا لَعَلِىٌّ حَكيمٌ ! » (1 تا 4 / زخرف) مذكور است.(1)

ق_رآن از وج_ود چ_ه كت_اب ه_اي_ى خب__ر داده؟

« اُولآئِ__كَ الَّ____ذي__نَ ءَاتَيْنهُ__مُ الْكِت__بَ وَ الْحُكْ__مَ وَ النُّبُ__وَّةَ...! » (89 / انع__ام)

در قرآن كريم به وحى انبياء و مخصوصا آن وحيى كه متضمن شريعت است اطلاق «كتاب» شده و همچنين در مورد آن حقيقت آسمانى كه حوادث و وقايع جاريه را ضبط مى كند استعمال شده است. از آن جمله فرموده است: « كِتابٌ اَنْزَلْناهُ اِلَيْكَ مُبارَكٌ!» (29/ص) و « ما اَص_ابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِت_ابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها! » (22 / حديد) و « وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِه ! » (13 / اسراء) اين سه آيه نمونه اى از س_ه قس_م اط__لاقى اس__ت ك__ه در ق___رآن ك_ري_م در ل_ف__ظ ك_ت_اب ك___رده اس__ت:

1 - كتابهايى است ك__ه مشتم__ل بر ش__راي__ع دين ب__وده و ب__ر انبي__ا عليهم السلام نازل مى شده است.

2 - كتبى است كه اعمال بندگان را از نيكى و بدى ضبط مى كند، اين قسم آيات به چند نوع تقسيم شده است: بعض__ى از آي__ات، كت__ابى ك__ه در آن ذكر شده، كتابى است كه مخت__ص به ف__رد ف__رد نف__وس بش__ر است. بعض__ى ديگ__ر آي__اتى است كه مراد از كت__اب در آن ه__ا كت__ابى است كه اعمال امت ها را ضبط مى كند. بعضى ديگر آيات راجع به كتبى است كه جمي__ع مردم در آن ها مشتركند. اين قسم از كتابهاى نامبرده در قرآن به اعتب__ار انقس__ام م__ردم به دو دسته نيكوكاران و زشتكاران طور ديگر نيز تقسي__م ش__ده و آن تقسي__م اين گ__ون__ه كت__اب هاست به كتاب فج__ار و


1- المي___زان ج 5، ص 99

ص:248

كت_اب ابرار.

3 - كتبى است كه جزئيات نظام عالم و حوادث واقعه در آن را ضبط مى كند، از بعضى آيات برمى آيد كه اين كتاب ها نيز چند جورند، يكى آن كتابى كه مطالب نوشته ش__ده در آن ب__ه هي__چ وج__ه تغيي__ر نم_ى پ_ذي_رد. البت__ه اي__ن ن__وع كت__اب نيز احتم__ال دارد خود دو قسم بوده باشد: يكى كتاب عامى كه حافظ جميع موجودات و ح__وادث ج__اري__ه است و ديگ__ر كت__اب خ__اص__ى كه مخصوص به يك يك موجودات و مشتمل بر حوادث هرموجود مى باشد. يكى ديگر كتبى كه قلم خوردن و محو و اثبات در آن راه دارد. اي__ن فه__رس_ت مع__انى ب_ود ك_ه از آيات قرآنى راجع به كتاب استفاده مى شود.(1)

مقدرات

اراده و مشيّ_ت اله_ى

تعريف اراده و مشيّت الهى


1- المي_______زان ج 14، ص 74

ص:249

ص:250

« ... اِنْ ك_انَ اللّ_هُ يُ_ريدُ اَنْ يُغْوِيَكُمْ ! » (34 / هود)

« اراده » و « مشيّت » تقريبا مترادف يكديگرند. اراده و مشيت خدا عبارت از آن است كه خدا اسبابى به وجود آورد كه آن اسباب به طور ضرورى علت به وجود آمدن يك موجود باشد پس مقصود از اين كه فلان شى ء مورد اراده خداست اين است كه خدا اسباب موجود شدن آن چيز را كامل و تمام كرده و آن شى ء به طور قطع به وجود خواهد آمد. و آنچه به طور مستقيم مورد اراده خداست خود عليت و سببيت است يعنى نظام عليت و سببيتى كه دست اندر كار است فى نفسه مورد اراده خداست و لذا گفته اند (خ_دا اشي__اء را ب__ه وسي_له مشي_ت آف_ريد و مشي__ت را به خودى خود.)(1)

اراده و قضاى الهى در آفرينش

« اِنَّم_ا اَمْ_رُهُ اِذا اَرادَ شَيْئا اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ! » (82 / يس)

خداى تعالى در ايجاد هر چيزى كه اراده ايجاد آن كند به غير از ذات متعالى خود به هيچ سببى ديگر نيازمند نيست، نه در اين كه آن سبب مستقلاً آن چيز را ايجاد كند و نه در اين كه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد و يا مانعى را از سر راه خدا بردارد. قرآن كريم تعبيراتش از اين حقيقت مختلف است: در آيه فوق فرموده: « اِنَّما اَمْرُهُ، » در سوره نحل فرموده: «اِنَّما قَوْلُنا،» و در سوره بقره تعبير به قضا كرده و فرموده: « وَ اِذا


1- المي_________زان ج 20، ص 40

ص:251

قَضى اَمْرا،» مى خواهد بفرمايد شأن خداى تعالى در هنگام اراده خلقت به موجودى از موجودات چنين است.

حكم و قضا و اراده در خداى تعالى يك چيز است، براى اين كه اراده از صفات فعل و خارج از ذات خداى تعالى است و از مقام فعل او انتزاع مى شود و معنايش اين است كه هر چيز موجود را كه فرض كنيم، در مقايسه با خداى سبحان طورى است كه هيچ چاره اى جز هست شدن ندارد، پس معناى جمله « اِذا اَرَدْناهُ، » اين است كه وقتى چيزى در موقف تعلق اراده خدا قرار گيرد، شأن خدا اين است كه به آن چيز بگويد باش! و آن هم موجود مى شود! ( البته در اين ميان لفظى كه خدا به آن تلفظ كند در كار نيست و يا مخاطبى هم كه داراى گوش باشد، چون اگر وجود داشت ديگر احتياج به ايجاد نداشت!) پس كلام در آيه مورد بحث كلامى است تمثيلى و مى خواهد بفرمايد: افاضه وجود از ناحيه خدا به هر چي__زى ك__ه م__وج__ود مى ش__ود بج__ز ذات متع__الى خ__دا به هي__چ چي__ز ديگر احتي__اج ن__دارد و چ_ون ذات خ__داون__دى اراده ك_ند هستى آن را، ب_دون ت_خلف و درن__گ موجود مى شود.(1)

تقدّم اراده الهى بر امر او

« اِنَّم__ا قَ_وْلُن_ا لِشَ_ىْ ءٍ اِذا اَرَدْن__اهُ اَنْ نَقُ__ولَ لَ__هُ كُ_نْ فَيَكُ_ونُ!» (40 / نحل)

ايجاد خداى تعالى يعنى آنچه كه از وجود بر اشياء افاضه مى كند - كه به وجهى همان وجود اشياء موجود است - همان امر او و قول او و كلمه اوست كه قرآن در هر جا به يك جور تعبيرش فرموده، لكن از ظاهر تعابير قرآن برمى آيد كه كلمه خدا همان قول اوست به اعتبار خصوصيت آن و تعينش.

و از اين معنا روشن مى گردد كه اراده و قضاى خدا نيز يكى است و بر حسب اعتبار از قول و امر مقدّم است، پس خداى سبحان نخست چيزى را اراده مى كند و قضايش را مى ران__د سپ__س ب__ه آن ام__ر مى كن__د و مى گ__وي_د ب__اش و م_وج__ود مى ش___ود.(2)

مشيّت الهى و جريان آن در شؤون زندگى


1- المي__زان ج 33، ص 183
2- الميزان ج 24، ص 107

ص:252

« وَ لا تَقُولَنَّ لِشَىْ ءٍ اِنّى ف_اعِ_لٌ ذلِكَ غَدا اِلاّ اَنْ يَشاءَ اللّهُ ! » (23 و 24 / كهف)

قرآن كريم در تعليم الهى خود تمامى آنچه كه در عالم هستى است چه ذوات و چه آثار و افعال ذوات را مملوك خدا به تنهايى مى داند، كه مى تواند در مملوك خود هر قسم تصرفى نموده و هر حكمى را انفاذ بدارد و كسى نيست كه حكم او را تعقيب كند و غير خدا هيچ كس هيچ چيزى را مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده و او را بر آن توانا نموده، تازه بعد از تمليك هم باز خود او مالك و قادر بر آن است.

پس تمامى ذواتى كه در عالم است، داراى افعال و آثارى هستند و ما آنها را سبب و فاعل و علت آن افعال و آثار مى ناميم هيچ يك مستقل در سبب خود نيستند و هيچ كدام در فعل و اثر خود بى نياز از خدا نيست و هيچ عملى و اثرى از خود سر نمى دهد مگر آن كه خدا بخواهد، چه او است كه آن را قادر بر آن فعل كرده و در عين حال سلب ق_درت از خ_ود ن_نموده، تا آن ف_اعل بر خ_لاف اراده خ_دا اراده اى ك_ند.

و به عبارت ديگر هر سببى از اسباب عالم هستى سبب از پيش خود نيست و سببيتش به اقتضاء ذاتش نمى باشد، بلكه خداى تعالى او را قادر بر فعل و اثرش كرده و هر جا كه فعلى و اثرى از خود نشان دهد مى فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است.

به عبارت ديگر مى توان گفت خداى تعالى راه رسيدن به اثر را برايش آسان و هموار كرده و باز مى توان گفت اثر خود را به اذن خدا بروز مى دهد، زيرا برگشت همه اين تعبيرات به يكى است. اذن خدا همان اقدار خداست، اذن خدا همان رفع موانع نمودن خداست و آيات دال بر اين كه هر عملى از هر عاملى موقوف بر اذن خداى تعالى است بسيار زياد است و از آن جمله مى فرمايد:

« هيچ درخت خرمايى را قطع نمى كنيد و يا به حال خود نمى گذاريد مگر به اذن خدا ! » (5 / حشر) و

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ ! » (11 / تغابن) و

« وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ اللّهِ ! » (58 / اعراف) و

« هيچ كسى نمى تواند ايمان بياورد مگر به اذن خدا ! » (100 / يونس) و

« هيچ رسولى نفرستاديم مگر براى اين كه به اذن خدا اطاعت شود ! » (64 / نساء)

پس انسان عارف به مقام پروردگار خود و كسى كه خود را تسليم پروردگار

ص:253

خويش ساخته مى بايستى هيچ وقت خود را سبب مستقلى در امرى و در كارى نداند و خود را در آن كار مستغنى از خدا نپندارد و بداند كه اگر مالك آن عمل و قادر بر آن است خداى تعالى تمليكش فرموده و او را قادر بر آنش ساخته و ايمان داشته باشد به اين كه: « اَنَّ الْقُوَّةَ لِلّهِ جَميعا - نيروها همه از خداست!» (165 / بقره) لاجرم هر وقت تصميم مى گيرد عملى را انجام دهد بايد عزمش توأم با توكل بر خدا باشد، هم چنان كه خودش فرموده: « فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ!» (159 / آل عمران) و هر وقت به كسى وعده اى مى دهد و يا از عملى كه در آينده انجام دهد خبر مى دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا و يا به عدم مشيت خدا خلاف آن را و بگويد اين كار را مى كنم اگر خدا غير آن را نخواسته باشد و همين معنا يعنى نهى از مستقل پنداشتن خود معنايى است كه از آيه شريفه به ذهن مى رسد.

از همه اينها استفاده مى شود كه منظور از جمله فوق اين نيست كه شما كارهاى خودتان را به خود نسبت ندهيد و اين كارها مال شما نيست، قطعا منظور اين نيست براى اين كه ما مى بينيم بسيارى موارد خدا كارهاى پيغمبرش و غير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده و اصلاً امر مى كند بگوييد ما كار خود مى كنيم و شما هم كار خود كنيد: « لَنا اَعْمالُنا وَ لَكُمْ اَعْمالُكُمْ ! » (15 / شورى) پس قرآن كريم اصل نسبت دادن افعال را به فاعل انكار ندارد و آن چيزى را كه انكار كرده اين است كه كسى براى خود و يا براى كسى و يا چيزى دعوى استقلال در عمل و بى نيازى از مشيت خدا و اذن او كند، اين است آن نكته اى كه جمله استثنايى « اِلاّ اَنْ يَشآءَ اللّهُ ! » در مقام افاده آن است. معنى «اِنْشاءَ اللّهُ ! » مقيد ساختن عمل خويش است به مشيت خدا. « وَاذْكُرْ رَبَّكَ اِذا نَسيتَ !» (24/كهف) يعنى هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردى كه به كلام خود استثناء نامبرده را بزنى به محضى كه يادت آمد مجددا به ياد پروردگارت بيفت ولو هر وقت كه باشد، آنگاه ملك و قدرت خود را تسليم او بدار و از او بدان و افعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن!

منظور ذكر خداى تعالى است به شأن مخصوص به او، حال چه اين كه به لفظ باشد و چه به ياد قلبى و لفظ هم چه انشاء اللّه باشد و يا استغفار و چه اين كه ابتدا آن را بگويد و يا اگر يادش رفت هنوز كلامش تمام نشده آن را بگويد و يا به منظور گفتن آن كلام را دوباره تكرار كند و يا آن كه اگر اصلاً يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را در دل بگذراند و انشاء اللّه را بگويد، چه اين كه فاصله زياد شده باشد و يا كم.(1)

مشيت الهى در ايجاد خير و شر


1- المي________زان ج 33، ص 183

ص:254

« وَ اِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ اِلاّ هُوَ وَ اِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رآدَّ لِفَضْلِهِ يُصي__بُ بِ___هِ مَنْ يَش____آءُ مِ__نْ عِب__ادِهِ!» (107 / ي__ونس)

_ تو به جاى خدا چيزهايى كه نه به سود تواند و نه به ضرر تو مخوان، در حالى كه ضرر و ناراحتى كه خدا به تو برساند هيچ كس غير از او آن را نگشايد و اگر قصد خيرى ب_ه ت_و داشته ب_اشد هي_چ كس غي_ر از او آن را برنگرداند.

پس فقط خداست كه قاهر است و بندگان خود را با مشيت و اراده خود به خير مى رساند و مع ذلك خدا آمرزنده و مهربان است: گناهان بندگانش را مى آمرزد و به آنان رحم مى كند و همين كه خدا متصف به اين صفات است و ديگران دستشان از اين صفت خالى است مقتضى آن است كه عب_ادت و دع__وت را به خ__دا اختص__اص دهن_د.

« قُ__لْ فَمَ_نْ يَمْلِكُ لَكُ_مْ مِنَ اللّهِ شَيْئا اِنْ اَرادَ بِكُمْ ضَرّا اَوْ اَرادَبِكُمْ نَفْعا؟» (11 / فتح)

خداى سبحان خالق و آمر و مالك و مدبر هر چيز است، غير او كه ربى نيست، پس هيچ نفع و ضررى نيست جز با اراده و مشيت او، احدى از طرف خدا مالك هيچ چيز نيست، تا قاهر بر آن باشد و از ضرر آن اگر بخواهد ضرر برساند جلوگيرى كند و يا نفع آن را جلب كند، اگ__ر خ__دا ض__ررش را خ__واست__ه ب_اشد و يا از خيرش جلوگيرى كند اگر اين قاهر خير آن را نخواهد.

تمسك به اسباب و عدم لغويت آن ها هر چند كارى است مشروع و حتى خدا به آن امر فرموده كه بايد تمسك به اسباب ظاهرى جست، ولى اين در صورتى است كه معارض با امرى مهم نباشد و چنانچه امر مهمتر از تدبير امور زندگى پيش آيد، مثلاً دفاع از دين و كشور پيش آيد، بايد از آن اسباب چشم پوشيد و به دفاع پرداخت، هر چند كه در اين كار ناملايماتى هم محتمل باشد، مگر اين كه در اين ميان خطرى قطعى و يقين_ى در كار باش_د، كه ب_ا وج_ود آن خط_ر ديگ_ر دف_اع و ك_وش_ش م_ؤث_ر نباشد، در آن ص_ورت م_ى شود دف_اع را ت_عطيل كرد.(1)

دخالت مشيت الهى در تغيير استعدادهاى نفسانى انس_ان


1- المي______زان ج 19، ص 215 و ج 36، ص 127

ص:255

« اِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّ_ى ! » (53 / يوسف)

« زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است!» و بالطبع انسانى را به سوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مى كند، پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بدى ها تبرئه كند و اگر انس__انى از دست__ورات و دع__وت نف__س به سوى زشتى ها و شرور سرپيچى كند رحمت خدايى دستگيرش شده و او را از پليدى ها منصرف و به سوى عمل صالح موفق نموده است.

و از همين جا معلوم مى شود جمله « اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى ! » دو تا فايده در بر دارد: يكى اين كه اطلاق جمله « اِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ ! » را مقيد مى كند و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است از كارهاى نفس است و چني__ن نيس__ت ك__ه آدم_ى آن ه__ا را به ط_ور اجبار از ناحيه خداوند انجام دهد.

دوم اين كه اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود. آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اين كه « اِنَّ رَبّى غَفُورٌ رَحيمٌ ! » و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اين كه مغفرت نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشرى است مستور مى كند و رحمت نيكى ها و صفات جميله را نمايان مى سازد.

آرى مغفرت خداى تعالى هم چنان كه گناهان و آثار آن را محو مى كند همچنين نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: « فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْ__رَ ب__اغٍ وَ لا ع__ادٍ فَ__لا اِثْمَ عَلَيْهِ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ ! » (173 / بقره)(1)

اجراى مشيت الهى خلاف جريان طبيعى اسباب و عوامل

« وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضيعُ اَجْرَ الْمُحْسِنينَ ! » (56 / يوسف)


1- المي___زان ج 22، ص 29

ص:256

كلمه «كَذلِكَ» اشاره است به داستانى كه تا رسيدن يوسف به مقام عزيزى مصر سراييد و آن عبارت بود از زندانى شدنش، كه با وجود اين كه غرض همسر عزيز از آن تحقير و ذليل كردن يوسف بود مع ذلك خداوند همان را وسيله عزتش قرار داد و ساير امور زندگى اش نيز به همين منوال جريان داشت، پدرش او را احترام كرد و برادران بر وى حسد برده و در چاهش انداختند و به مكاريانش فروختند تا بدين وسيله آن احترام مبدل به ذلت كنند، خداى سبحان هم همين مكر و حيله آنان را وسيله عزت او در خانه عزيز مصر قرار داد، زنان مصر مخصوصا همسر عزيز با وى خدعه كردند و بناى مراوده را گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، خداوند همين توطئه را وسيله بروز و ظهور عصمت و پاكى او قرار داد و در آخر هم زن_دان را كه وس_يل_ه خ__وارى او ب__ود ب_اع_ث ع_زتش ك_رد.

و به همين داستان زندانى شدنش و محروميتش از اختلاط و آميزش آزادانه با مردم اشاره نموده و فرموده: « وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَْرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ ! » يعنى ما اين چنين زحمت زندان را كه از او سلب آزادى اراده كرده بود برداشتيم و در نتيجه صاحب مشيتى مطلق و اراده نافذ گرديد، كه مى توانست در هر بقعه و قطعه اى از زمين كه بخواهد منزل بگزيند. پس اين جمله به وجهى محاذى جمله « وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَْرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِه ! » (21 / يوسف) ك__ه قب__لاً درب__اره وارد ش__دن ي_وس_ف به خ_انه عزيز فرموده بود قرار گرفته است.

و با اين مقايسه اين معنا روشن مى گردد كه جمله « نُصيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ !» در اين جا به معناى جمله « وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِه ! » (21 / يوسف) در آن جا است و معلوم مى شود كه مراد اين است كه خداى سبحان وقتى بخواهد رحمت خود را به احدى برساند كسى در خواستن او معارضه ندارد، هيچ مانعى فرض ندارد كه بتواند او را از به كار بردن اراده و خواستش جلوگير شود.

و اگر كسى را مى رسيد كه مشيت او را باطل سازد هر آينه درباره يوسف اين كار را مى كرد، چه در خصوص او تمامى اسباب آن هم سبب هايى كه هر كدام جداگانه در ذليل كردن وى قاطعيت داشت دست به د ست هم دادند و مع ذلك نتوانستند او را ذليل كنند، بلك__ه ب__رخ__لاف ج__ري__ان اسب__اب، خ__داون__د او را بلند و عزيز كرد، آرى «حكم تنه__ا از آن خ_داست!» (40و67 / اع__راف)

و اين كه فرموده: « وَ لا نُضيعُ اَجْرَ الْمُحْسِنينَ! » اشاره است به اين كه اين تمكين اجرى ب__وده كه خداوند به يوسف داد و وعده جميلى است كه به هر نيكوكارى

ص:257

مى دهد، ت__ا ب__دانن__د او اجرشان را ضايع نمى كند.(1)

مشيت الهى در عدم جلوگيرى از جنگ و اختلاف

« وَ لَوْ شاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللّهَ يَفْعَلُ ما يُريدُ !» (253 / بقره)

اگ__ر خ__دا مى خ__واس__ت از تأثير اختلاف مردم در پديد آمدن جنگ جلوگيرى مى كرد و لكن او هرچه خ__ودش بخواهد مى كند و چنين خواسته كه در دار دنيا كه دار اسباب است جلو اسباب را از ت__أثي__ر نگيرد و اختلاف سبب مى شود مردم به سوى جنگ رانده شوند، اگر نمى خواهند خ__ون يكديگر را بريزند بايد خودشان با ترك اخت__لاف از پ__دي__د آمدن سبب جلوگيرى كنند.

همه رسولان الهى با آياتى روشن به سوى مردم آمدند و حق صريح را با آن آيات اظهار كردند، به طورى كه ديگر هيچ ابهامى باقى نماند و طريق هدايت را با كامل ترين بيان روشن نمودند و لازمه اين صراحت و بى پرده شدن حق و روشن شدن راه هدايت اين بود كه ديگر از آن به بعد مردم راه وحدت و الفت و محبت در دين خدا را پيش گيرند و ديگر اختلافى و جنگى پيش نياورند، اما چه بايد كرد كه در اين ميان عامل ديگرى نيز دست در كار بوده و آن عامل سببيت ارسال رسولان در پديد آمدن وحدت و الفت را عقيم و خنثى كرد و آن وجود حس انحصارطلبى در مردم بود، كه آنان را به اختلاف واداشت و به دنبال اختلاف به ظلم و ستم كشانيد و در آخر به دو دسته مؤمن و كافر منشعب شان كرد و به دنبال آن هم تفرقه هايى ديگر در ساير شؤون حيات و سعادت زندگى شان پديد آورد. و اگر خدا مى خواست مى توانست از تأثير اختلاف جلوگيرى كند، به طورى كه هرچند اختلاف در آنان وجود داشته باشد كارشان به جنگ و قتال نينجامد و پنجه به روى هم نكشند و لكن چنين چيزى را نخواست و اين سبب را مانند ساير اسباب و علل به حال خود گذاشت، تا طبق سنت جاريه اش در همه اسباب رفتار كرده باشد، همان سنتى كه خود او در عالم صنع و ايجاد جارى كرده و خدا ه_رچ_ه بخواهد مى كند.(2)

مقدرات و شمول تقدير الهى

مقدرات و نصيب حيات و معاش مقدر


1- المي___زان ج 22، ص 35
2- المي___زان ج 4، ص 205

ص:258

« اُولآئِ_كَ يَن_الُهُمْ نَصيبُهُمْ مِنَ الْكِتابِ حَتّى اِذا جاءَتْهُمْ رُسُلُنا...! » (27 / اعراف)

م__راد به كت__اب قض__ايى اس__ت كه خ__داون__د گذرانيده و مقدراتى است كه در خصوص عمر انسان و غنا و صحت و مال و اولاد و س__اي__ر بهره هاى حياتى او حتمى نموده، به دليل اين كه آن را مقيد و محدود به آمدن رس__ل ف__رم__وده كه مراد از آن همان فرا رسيدن اجل و مرگ است و معلوم است كه با فرا رسيدن مرگ زندگى دنيا با هم__ه ش__ؤونش خاتمه پيدا مى كند.

و مراد به نصيب از كتاب سهمى است كه خصوص هر فردى از مقدرات دارد و اين كه فرموده: «بهره هر يك از آنان از كتاب به ايشان مى رسد» و حال آن كه به حسب ظاهر انسان به آن بهره ها مى رسد نه آن بهره ها به انسان؟ براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه نصيب هر كس به طور مسلم به او خواهد رسيد و چيزى كه براى او مقدر نش__ده مسلم_ا برايش دست نخواهد داد.(1)

ت_قدير الهى در تأثير متقابل موجودات


1- الميزان ج 15، ص 156

ص:259

« وَ لا يَمْلِكُونَ لاَنْفُسِهِ__مْ ضَ__رّا وَ لا نَفْع__ا وَ لايَمْلِكُ__ونَ مَ__وْت__ا وَ لا حَي__وةً وَ لا نُشُ__ورا !»(3 / ف_رق_ان)

آيه فوق و آيات ديگرى دلالت دارند بر اين كه خداى سبحان مالك هر چيز است و مالكى جز او نيست و هر چيزى مملوك اوست و جز مملوكيت شأن ديگرى ندارد. بنابراين هر موجودى هم چنان كه در اول تكون و حدوثش وجودش را از خداى تعالى مى گيرد همچنين در بقاء خود هر لحظه وجودش را از خداى تعالى اخذ مى كند و تا وقتى باقى است كه از ناحيه او به وى افاضه وجود بشود، همين كه اين فيض قطع شد معدوم گشته و اسم و رسمش از لوح وجود محو مى گردد.

تمامى اجزاء و اطراف عالم به يكديگر متصل و مربوط است به طورى كه سير يك موجود در مسير وجودى اش موجود ديگرى را هم به كمال و نتيجه اى كه از خلقتش منظور بوده مى رساند و سلسله موجودات به منزله زنجيرى است كه وقتى اولين حلقه آن به طرف نتيجه و هدف به حركت در آيد آخرين حلقه سلسله نيز به سوى سعادت و هدفش به راه مى افتد، مثلاً انسان از نظامى كه در حيوانات و نباتات جريان دارد استفاده مى كند و نباتات از نظامى كه در اراضى و جو محيط جريان دارد منتفع مى شود و موجودات زمينى از نظام جارى در آسمان ها و آسمانى ها از نظام جارى در موجودات زمين استمداد مى جويند، پس تمامى موجودات داراى نظام متصلى هستند كه هر نوعى از انواع را به سوى سعادت خاصش سوق مى دهد، اين جاست كه فطرت سليم و شعور زنده و آزاد ناگزير مى شود از اين كه بگويد: نظامى به اين وسعت و دقت جز به تقدير خدايى عزيز و عليم و تدبير پروردگارى حكيم و خبير صورت نمى بندد.

و نيز ناچار است بگويد: اين تقدير و تدبير جز به اين فرض نمى شود كه هويت و اعيان و خلاصه ذات هر موجود را در قالبى ريخته باشد كه فلان فعل و اثر مخصوص از او سر بزند و در هر منزل از منازلى كه در طول مسيرش برايش تعيين شده همان نقشى را كه از او خواسته اند بازى كند و در منزلى كه به عنوان آخرين منزل و منتها اليه سيرش تعيين گرديده متوقف شود و همه اين مراحل را در ميان سلسله عل__ل و اسب_اب در پي__ش روى ق_ائ_د قض___اء و به دنب_ال س_ائ_ق ق__در طى نمايد.(1)

تقدير الهى و ميزان تأثير سببيت اسباب


1- المي___زان ج 14، ص 146

ص:260

« وَ م__ا اُغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللّ__هِ مِ__نْ شَ__ىْ ءٍ اِنِ الْحُكْ__مُ اِلاّ لِلّهِ ! » (67 / يوسف)

در آن موقع كه فرزندان يعقوب عليه السلام مجهز و آماده سفر شدند و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، او به طور الهام درك كرد كه اين پيوستگى آن هم با اين وضع و هيأت جالبى كه دارند به زودى از بين مى رود و از عدد ايشان كم مى شود و چون چنين معنايى را احساس كرد لاجرم سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد نشوند و دستور داد تا از دروازه هاى متفرق وارد شوند تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد از ايشان دفع شود.

سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده، از آن جايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا، لذا آن را به قيدى كه اصلاحش كند تقييد نموده چنين خطاب كرد: « وَ ما اُغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللّهِ مِنْ شَىْ ءٍ - من با اين سفارش به هيچ وجه نمى توانم شما را از دستگيرى خدا بى نياز كنم!» آنگاه همين معنا را هم تعليل نموده به اين كه « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ !» يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد بر نمى آورم و نمى گويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مى شود، چه اينگونه اسباب كسى را از خدا بى نياز نمى سازد و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس به طور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست و اين اسباب، اسباب ظ_اهرى هستن_د ك_ه اگر خ_دا اراده كند صاحب اثر مى شوند.

يعقوب عليه السلام به همين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه « عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ! » (67 / يوسف) يعنى در عين اين كه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مى ترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چ_ه در اي_ن سبب و چ_ه در س_اير اسب_ابى كه م_ن در ام__ورم اتخ__اذ مى كنم.

و اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، چه اگر انسان دچار غوايت و گمراهى نباشد مى بيند و احساس مى كند كه نه خودش مستقلاً مى تواند امور خود را اداره كند و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مى توانند مستقلاً او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست و اوست كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مى كند و آن وكيل همان

ص:261

خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غ_ال_ب نيس_ت، ه_ر چ_ه بخ_واه_د مى كن_د و ه_ر حكم_ى كه اراده كن_د انف_اذ مى نم__ايد.

پس اين آيه چند نكته را روشن ساخت:

اول - اين كه معناى توكل بر غير عبارت است از اين كه آدمى غير خود را بر امرى از امور تسلط دهد كه آن ام_ر ه_م با شخص متوكل ارتباط و ن_سبت دارد و ه_م با موكل.

دوم - اين كه اسباب عادى به خاطر اين كه در تأثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بى نياز و بى احتياج به غير خود نيستند لاجرم مى بايد كسى كه در مقاصد و اغراض زندگى اش متوسل به آن ها مى شود در عين توسلش به آن ها متوكل بر غير آن ها و اسبابى كه فوق آنهاست بشود، تا آن اسباب سببيت اين اسباب عادى را سبب شوند و در نتيجه سببيت اينها تمام گردد، كه اگر چنين توكلى بكند بر طبق روش صحيح و طريق رشد و صواب سلوك كرده، نه اين كه اسباب عادى را كه خداوند نظام كون را بر اساس آن نهاده مهمل دانسته هدف هاى زندگى خود را بدون طريق طلب ك_ند، كه چنين ط_لبى ض_لالت و جهل است.

سوم - اين كه آن سببى كه مى بايد بدان توكل جست (و خلاصه آن سببى كه تمامى اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند،) همانا خداى سبحان و يگانه اى است كه شريكى ندارد، آرى او خداوندى است كه معبودى جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چيز است و اين نكته از حصرى استفاده مى شود كه جمله: « وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ! » بر آن دلالت دارد.

اگر خداوند نقشه يعقوب را بى اثر و قضاى خود را ممضى ساخت براى اين بود كه مى خواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد، بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله رسيدن يعق__وب به يوسف قرار داد.(1)

تق_دي_ر مق_دار و حدود ثابت اشياء ن_زد خ_دا


1- المي________زان ج 22، ص 62

ص:262

« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِه يَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ! » (11 / رعد)

براى تمامى اشياء در نزد خدا حدودى است ثابت و غير متغير و غير متخلف و به همين جهت هيچگاه از علم او دور و مستور نمى شوند، آيه مورد بحث اين اجمال را در خصوص انسان تفصيل مى دهد كه انسان ها هر كدام معقباتى از پيش رو و از پشت سر دارند، كه موكل بر ايشانند، تا ايشان را و تمامى متعلقات ايشان را از خطر هلاكت و دگ_رگ_ونى حف_ظ نم_اين_د و دچ_ار ه_لاك_ت و دگ_رگ_ونى نشوند مگر به امر ديگر خدا.

هيچ چيز انسان از جانش و جسمش و اوصاف و احوالش و اعمال و آثارش نيست مگر آن كه ملكى از طرف خداوند موكل بر آن است تا حفظش كند و در مسيرش به سوى خداى لايزال، همواره وضعش چنين است تا آن كه خودش وضع خود را تغيير دهد، در آن صورت خدا هم وضع خود را درباره او تغيير مى دهد، پس اين كه خدا حافظ است و او م__لائك__ه اى دارد ك__ه متص__دى حف__ظ بن_دگ_انن_د، خود ي_ك حقيقت_ى است قرآنى.

غير از حقيقت نامبرده كه گفتيم امر خداست، امر ديگرى در اين بين در كمين مردم است، تا چه وقت وضع خود را تغيير دهند و خداوند درباره آن امر فرمود: وقتى اثر خود را مى كند كه مردم وضع خود را تغيير دهند، در اين هنگام است كه خداوند هم به وسيله اين امر نعمت هايش را تغيير مى دهد.

امر خداوند بر متون اشياء و حواشى آن ها و در هر حال مهيمن و مسلط است و هر چيزى چه در حال ثباتش و چه در عين تغييرش مطيع امر او و خاضع در برابر عظمت اوست و اين كه هر چند امر الهى ابعاضى داشته و آن ابعاضش با هم مختلفند، يك امر معقب و حافظ است، امر ديگرى است كه تغييردهنده نعمت است و لكن در عين حال ن_ظام واحدى دارند كه تغيير و تبديل ندارد.

از قضاياى محتوم و سنت جارى الهى يكى اين است كه همواره ميان احسان و تقوى و شكر خدا و ميان توارد نعمت ها و تضاعف بركات ظاهرى و باطنى و نزول و ريزش آن از ناحيه خدا ملازمه بوده و هر قومى كه احسان و تقوى و شكر داشته اند خداوند نعمت را بر ايشان باقى داشته و تا مردم وضع خود را تغيير نداده اند روز به روز بيشتر كرده است، « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَالاَْرْضِ!»

ص:263

(96 / اعراف) و « لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ !» (7 / ابراهيم) و « هَلْ جَزاءُ الاِْحْسانِ اِلاَّ الاِْحْسانُ ! » (60 / رحمن)(1)

تق_دي_ر عوامل حفظ انسان

« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِه يَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ! » (11 / رعد)

بايد آدمى را چنين تصور كرد كه در راهى مى رود و دنبالش معقبات دورش مى چرخند و اتفاقا خداوند از اين راه هم خبر داده و فرموده: « يا اَيُّهَا الاِْنْس_انُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ كَدْحا فَمُلاقيهِ ! » (6 / انشقاق) و نيز در معناى اين آيه آيات ديگرى است كه دلالت مى كند بر رجوع آدمى به پروردگارش، مانند: « وَ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ! » (56 / يونس) و « اِلَيْهِ تُقْلَبُونَ ! » (21 / عنكبوت) بنابراين براى آدمى كه برحسب اين ادله به سوى پروردگارش بر مى گردد تعقيب كنندگانى هستند كه از پيش رو و از پشت مراقب اويند.

اين هم از مشرب قرآن معلوم و پيداست كه آدمى تنها اين هيكل جسمانى و اين بدن مادى محسوس نيست، بلكه موجودى است مركب از بدن و نفس و شؤون و امتيازات عمده او همه مربوط به نفس اوست، نفس اوست كه اراده و شعور دارد و به خاطر داشتن آن مورد امر و نهى قرار مى گيرد و پاى ثواب و عقاب و راحت و الم و سعادت و شقاوت به ميان مى آيد و كارهاى زشت و زيبا از او سر مى زند و ايمان و كفر را به او نسبت مى دهند، هرچند نفس بدون بدن كارى نمى كند و لكن بدن جنبه آلت و ابزارى را دارد كه نفس براى رسيدن به مقاصد و هدف هاى خود آن را به كار مى گيرد. بنابراين معناى جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَ مِنْ خَلْفِه،» توسعه مى يابد، هم امور مادى و جسمانى را شامل مى شود و هم امور روحى را، پس همه اجسام و جسمانياتى كه در طول حيات انسان به جسم او احاطه دارد، بعضى از آن ها در پيش روى او قرار گرفته و بعضى در پشت سر او واقع شده اند و همچنين جميع مراحل نفسانى كه آدمى در مسيرش به سوى پروردگارش مى پيمايد و جميع احوال روحى كه به خود مى گيرد و قرب و بعدها و سعادت و شقاوت ها و اعمال صالح و ثواب و عقاب هايى كه براى خود ذخيره مى كند، همه آن ها يا در پشت سر انسان قرار دارند و يا در پيش رويش.

اين معقباتى كه خداوند از آن ها خبر داده در اينگونه امور از نظر ارتباطش به


1- المي______زان ج 22، ص 200

ص:264

انسان ها دخل و تصرف هايى دارند و اين انسان كه خداوند او را توصيف كرده به اين كه مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و بعث و نشور خود نيست و قدرت بر حفظ هيچ يك از خود و آثار خود را چه آن ها كه حاضرند و چه آن ها كه غايبند ندارد و اين خداى سبحان است كه او و آثار حاضر و غايب او را حفظ مى كند و در عين حال كه فرموده: « اللّهُ حَفيظٌ عَلَيْهِمْ - خداوند برايشان حافظ است!» (6 / شورى) « وَ رَبُّكَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ حَفيظٌ - و پروردگارت بر هر چيزى نگهبان است!» (21 / سبأ) در عين حال وسايطى را هم در اين حفظ كردن اثبات نموده و مى فرمايد: « وَ اِنَّ عَلَيْ_كُمْ لَح_افِظينَ - به درستى كه بر شما نگهبانانى هست !» (10 / انفطار)

پس اگر خداى تعالى آثار حاضر و غايب انسانى را به وسيله اين وسايط كه گاهى آن ها را «حافِظين» ناميده و گاهى «مُعَقَّبات» خوانده، حفظ نمى فرمود هر آينه فنا و نابودى از هر جهت آن ها را احاطه نموده، هلاكت از پيش رو و پشت سر به سويش مى شتافت، چيزى كه هست همان طور كه حفظ آن ها به امرى از ناحيه خداست، همچنين فناى آن و فساد و هلاكتش به امر خداست، چه ملك هستى از آن اوست و جز او كسى مدبر و متصرف در آن نيست. اين آن حقيقتى است كه تعليم قرآنى بدان هدايت مى كند و آي__ات در اي__ن مع_انى بسيار است.(1)

تق__دي_ر ع_وام_ل دگ_رگ_ون س_از

« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِه يَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ! » (11 / رعد)

خداى تعالى اين معقبات را قرار داده و بر افراد بشر موكل كرده تا او را به امر خدا از امر خدا حفظ نمايند و از اين كه هلاك شود و يا از وضعى كه دارد دگرگون گردد نگه دارند، چون سنت خدا بر اين جريان يافته كه وضع هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آن كه خودشان حالات روحى خود را دگرگون سازند، مثلاً اگر شكرگزار بودند به كفران مبدل نمايند و يا اگر مطيع بودند عصيان بورزند و يا اگر ايمان داشتند، به شرك بگرايند در اين هنگام است كه خدا هم نعمت خود را به نقمت و هدايتش را به ضلال و سعادت را به شقاوت مبدل مى سازد و همچنين.

جمله « اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ ! » چكيده اش اين است كه خداوند چنين قضا


1- المي______________زان ج 22، ص 195

ص:265

رانده و قضايش را حتم كرده كه نعمت ها و موهبت هايى كه به انسان مى دهد مربوط به حالات نفسانى خود انسان باشد، كه اگر آن حالات موافق با فطرتش جريان يافت آن نعمت ها و موهبت ها هم جريان داشته باشد، مثلاً اگر مردمى به خاطر استقامت فطرتشان به خدا ايمان آورده و عمل صالح كردند، دنبال ايمان و اعمالشان نعمت هاى دنيا و آخرت به سويشان سرازير شود، هم چنان كه فرمود: « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ!» (96 / اعراف) و مادام كه آن حالت در دل هاى ايشان دوام داشته باشد اين وضع هم از ناحيه خدا دوام يابد و هر وقت كه ايشان حال خودرا تغييردادند خداوند هم وضع رفتارخودرا عوض كند ونعمت رابه نقمت مبدل سازد.

ممكن هم هست كه از آيه عموميت هم استفاده بشود، يعنى نقمت را هم شامل شده چنين افاده كند، كه ميان تمامى حالات انسان و اوضاع خارجى يك نوع تلازم است، چه در جانب خير و چه در جانب شر، پس اگر مردمى داراى ايمان و اطاعت و شكر باشند خداوند نعمت هاى ظاهرى و باطنى اش را به ايشان ارزانى بدارد و همين كه ايشان وضع خود را تغيير دادند و كفر و فسق ورزيدند خدا هم نعمت خود را به نقمت مبدل كند و همچنين اگر دچار نقمت باشند تا باز خود را تغيير دهند، همين كه تغيير دادند و به اط__اع__ت و شك__ر بازگشتن__د باز هم نقمتش__ان به نعمت مب__دل شود و همچنين.

و لكن ظاهر سياق با اين عموميت مس_اع_د نيس_ت و خصوصا دنباله آن كه دارد: « وَ اِذا اَرادَ اللّهُ بِقَوْمٍ سُوءً فَلا مَرَدَّ لَهُ ! » (11 / رعد) چه اين دنباله بهترين شاهد است بر اين كه مقصود از « ما بِقَوْمٍ » نعمت قبلى ايشان است، نه اعم از نعمت و نقمت، چون جمله نامبرده تغيير را وصف مى كند و از اين كه در توصيف معناى آن مى فرمايد وضعشان را ب__ه ع__ذاب و ب__دبخت__ى تغيي__ر مى دهي__م، فهمي__ده مى ش__ود ك__ه مقصود از وض__ع قبل__ى ش__ان نعم____ت و خ__وش__ى ايش____ان اس__ت. (دق____ت ف__رم__ايي___د!)

علاوه بر اين كه خداى سبحان خود مى فرمايد: « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ ! » (30 / شورى) و مى رساند كه از بسيارى از سيئات عفو مى كند و آثار آن ها را محو مى سازد و اين خود دليل است بر اين كه در جانب شر ملازمه اى ميان اعمال انسان و آثار سوء خارجى نيست، به خلاف جانب خير، كه ميان آن وآثارحسنه اش ملازمه هست، هم چنان كه درنظيرآيه: « و اين بدان جهت است كه خدا تغيير دهنده نعمتى كه بر قومى داده نيست تا آن كه ايشان خود را تغيير دهند!» (11/رعد) ف__رم__وده: خ__داون__د آث__ار ني____ك ك__اره__اى ني__ك را از بي___ن

ص:266

نم__ى ب______رد.(1)

شم_ول عوامل دگرگون ساز

« اِنَّ اللّ_هَ لا يُغَيِّ__رُ م__ا بِقَ__وْمٍ حَتّ__ى يُغَيِّ__رُوا م_ا بِ_أَنْفُسِهِ__مْ !» (11 / رعد)

درباره ملازمه ميان شيوع صلاح در قومى و دوام نعمت بر ايشان قبلاً توضيح داده شد و اما اين كه اگر فساد در قومى شايع شود و يا از بعضى از ايشان سر بزند، نقمت و عذاب هم بر ايشان نازل مى شود، آيه شريفه از تلازم ميان آن ساكت است، نهايت چيزى كه از آن استفاده مى شود اين است كه خداوند متعال وقتى روش خود را تغيير مى دهد و عذاب مى فرستد، كه مردم رفتار خود را عوض كرده باشند و اگر مردم رفتار خود را عوض كردند به طور حتم و وجوب خدا هم روش خود را تغيير مى دهد و بدون درنگ عذاب مى فرستد، از آيه استفاده نمى شود و به همين جهت سياق را تغيير داده مى فرمايد: « وَ اِذا اَرادَ اللّهُ بِقَوْمٍ سُوءً فَلا مَرَدَّ لَهُ ! » (11 / رعد) با اين كه اگر مى خواست سياق را تغيير ندهد بايد مى فرمود: « تا آن كه مردم رفتار خود را عوض كنند كه در اين صورت خداوند بدى را براى ايشان خواسته است به طورى كه احدى نتواند آن را جلوگير شود!» مؤيد اين معنا آيه « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ!» (30 / شورى) است كه صريحا دلالت مى كند بر اين كه پاره اى از تغييرات خدا در هنگ__ام پ__اره اى از تغيي__رات م__ردم اجرا نمى گردد و خدا مردم را در آن تغييرات عف__و مى ف__رم__اي__د.

اما اين كه آيا فرد هم عينا مانند قوم و جمعيت است؟ و صلاح و فساد عمل او در وضع آخرت و دنياى او و امور مادى و معنوى او اثر مى گذارند يا نه؟ آنچه كه از كلام اله__ى بر مى آي__د اين اس__ت كه مي__ان اعم__ال ص__ال__ح يك فرد و ميان صلاح آخرت و نعمت هاى معنويش رابطه هست و در صورت تغيير آن، نعم__ت ه__اى نامبرده هم تغيي__ر مى كن__د و لك__ن نسبت ب__ه نعمت هاى م__ادى و جسم__انى اش آي__ات دلالتى بر رابط__ه آن دو ن_دارد.

و حكمت همه اين ها هم روشن است، چه تلازم نامبرده مقتضاى حكم توافق و سنخيتى است كه در اجزاى عالم برقرار است و هر نوعى را به سوى غايت و نهايت سيرش سوق مى دهد، آرى خداوند براى انواع، غاياتى قرار داده و آن ها را مجهز به وسايل


1- المي___زان ج 22، ص 197

ص:267

رسيدن بدان غايات آفريده و در ميان اجزاى اين نظام تلائم و توافقى نهاده، كه همه را شى ء واحدى كرده، كه ميان اجزايش معانده و تضاد نيست و مقتضاى آن ها اين است كه هر نوعى در عافيت و نعمت و كرامت تا به غايت خود برسد و ميان انواع موجودات غير از نوع آدمى گويا هيچ نوع ديگرى از مقتضاى فطرت اصلى خود منحرف نمى شود. و نوع انسان هم اگر مانند ساير انواع از مقتضاى فطرت اصلى اش منحرف نگردد، عالم بر طبق سعادت و نعمت او دور مى زند و جريان مى يابد و اما اگر منحرف شد و فساد در ميان آن رايج گرديد، تعادل ميان اجزاء كون برهم خورده و همين خود باعث مى شود كه نعمت از او رم نموده و نظام زندگى اش مختل گردد و در نتيجه فساد در دريا و خشكى عالم به خاطر اعمال نارواى آدمى ظاهر مى گردد و خدا كيفر بعضى از آنچ__ه كه كرده اند به ايشان مى چشاند، تا شايد برگردند.

و اين معنا پوشيده نيست كه مربوط به نوع است، نه شخص و به همين جهت گفتيم ت__لازم مي__ان ص__لاح نوع و نعمت هاى عمومى آنان هست و اما ميان افراد نيست، زيرا چه بسا افرادى كه در نوع به هدف نرسند و لكن خود نوع به هدف برسد و بايد برسد. آرى اگر به خ_اطر انح__راف يك فرد و دو فرد، نوع از سعادت خود محروم مانده و به غ__اي__ت و هدف نرسد مستلزم لعب در خلقت مى شود و خدا فرموده: « وَ ما خَلَقْنَا السَّم__اءَ وَ الاَْرْضَ وَ م_ا بَ_يْنَ_هُم__ا لاعِبي_نَ ! » (16 / انبياء)(1)

واسطه هاى تكوينى و تشريعى و شمول تغيير و دگرگونى

«... وَ لا يُ_قْبَ___لُ مِ_نْه__ا شَ_ف__اعَ_ةٌ... !» (48 / بق_ره)

خداى سبحان در سببيت از يكى از دو جهت مورد نظر قرار مى گيرد، اول از نظر تكوين و دوم از نظر تشريع. از نظر اول خداى سبحان مُبدء نخستين هر سبب و هر تأثير است و سبب هر سببى بالاخره به او منتهى مى شود، پس مالك على الاطلاق خلق و ايجاد، اوست. و همه علل و اسباب امورى هستند كه واسطه ميان او و غير او و وسيله انتشار رحمت اويند، آن رحمتى كه پايان ندارد و نعمتى كه بى شمار به خلق و صنع خود دارد، پ__س از نظ__ر تك__وي_ن سببيت خ__دا ج__اى هي_چ حرف نيست.


1- المي___زان ج 22، ص 202

ص:268

و اما از نظر دوم يعنى تشريع، خداى تعالى به ما تفضل كرده، در عين بلندى مرتبه اش خود را به ما نزديك ساخته و براى ما تشريع دين نموده و در آن دين احكامى از اوامر و نواهى و غيره وضع كرده و تبعات و عقوبت هايى در آخرت براى نافرمانان معين كرده و رسولانى براى ما گسيل داشت، ما را بشارت ها دادند و انذارها كردند و دي__ن خ__دا را به بهت__ري_ن وجه__ى تبلي_غ نم_ودند و حجت بدين وسيله بر ما تمام شد: « وَ تَمَّتْ كَلِمَ_تُ رَبِّ_كَ صِ_دْق_ا وَ عَدْلاً لا مُبَ_دِّلَ لِكَلِماتِه - كلمه پروردگارت در راستى و ع___دالت ت_مام ش_د و ك_سى ن_يست كه ك_لمات او را مب__دل س__ازد!» (115 / انع____ام)

حال ببينيم معناى شفاعت با كدام يك از اين دو جهت منطبق است؟ اما انطباق آن بر جهت اول يعنى جهت تكوين و اين كه اسباب و علل وجودى كار شفاعت را بكنند، كه بيسار واضح است، براى اين كه هر سببى واسطه است ميان سبب فوق و مسبب خودش و روبرهم آن ها از صفات علياى خدا، يعنى رحمت و خلق و احياء و رزق و امثال آن را استفاده نموده و انواع نعمت ها و فضل ها را گرفته و به م_حتاجان مى رسانند:

« لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَرْضِ مَنْ ذَا الَّذى يَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ بِاِذْنِهِ...!» (255 / بقره) و « اِنَّ رَبَّكُ__مُ اللّهُ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَرْضَ فى سِتَّةِ اَيّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُ_دَبِّ_رُ الاَمْرَ ما مِنْ شَفيعٍ اِلاّ مِنْ بَعْدِ اِذْنِهِ ! » (3 / يونس)

در دو آيه فوق كه راجع به خلقت آسمان ها و زمين است قهرا شفاعت هم در آن ها در مورد تكوين خواهد بود و شفاعت در مورد تكوين جز اين نمى تواند باشد، كه علل و اسبابى ميان خدا و مسبب ها واسطه شده و امور آن ها را تدبير و وجود و ب_ق_اء آن ها را ت_نظ_ي_م ك_نند و اي_ن ه_مان ش_فاع_ت ت_كوينى اس_ت.

و اما از جه__ت دوم، يعن__ى از جه__ت تش__ري_ع، مفه__وم شف__اع__ت در اي__ن م__ورد هم صادق است و هي__چ محذورى در آن نيست و آيه: « يَوْمَئِذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ اِلاّ مَنْ اَذِنَ لَ__هُ ال__رَّحْم__نُ وَ رَضِ__ىَ لَ__هُ قَ__وْلاً ! » (109 / طه) و آيات بسيار ديگر با اين شف__اعت يعن__ى شف_اعت در مرحل_ه تشريع منطبقند.

براى اين كه اين آيات، شفاعت (شافع بودن) را براى عده اى از بندگان خدا از قبيل ملائكه و بعضى از مردم، اثبات مى كند، البته به شرط اذن و به قيد ارتضاء و اين خودش تمليك شفاعت است، يعنى با همين كلامش دارد شفاعت را به بعضى از بندگانش تمليك مى كند و مى تواند بكند، چون « لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الاَْمْرَ ! »

پس اين بندگان كه خدا مقام شفاعت را به آنان داده، مى توانند به رحمت و عفو و مغفرت و ساير صفات علياى او تمسك نموده، بنده اى از بندگان خدا را كه گناه

ص:269

گرفتارش كرده، مشمول آن صفات خدا قرار دهند و در نتيجه بلاى عقوبت را كه شامل او شده از او برگردانند و در اين صورت ديگر از مورد حكم عقوبت بيرون گشته، ديگر مصداق آن حكم نيست، زيرا تأثير شفاعت از باب حكومت است، نه از باب تضاد و تعارض و اين مطلب با گفتار خود خداى تعالى كه مى فرمايد: « فَاُولئِكَ يُبَدِّلُ اللّهُ سَيِّاتِهِمْ حَسَناتٍ - خدا گناهان ايشان را مبدل به حسنه مى كند!» (70 / فرقان) كاملاً روشن و بى اشكال مى شود. چون به حكم اين آيه خدا مى تواند عملى را با عملى ديگر معاوضه كند، هم چنان كه مى تواند يك عمل موجود را معدوم سازد: « وَ قَدِمْنا اِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُورا ! » (23 / فرقان) و « فَاَحْبَطَ اَعْمالَهُمْ - پس اعمالشان را بى اثر كرد!» و « اِنْ تَجْتَنِبُوا كَبآئِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ - اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد گناهان صغيره شما را محو مى كنيم ! » (31 / نساء) و « اِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مادُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشآءُ - خدا اين گناه را نمى آمرزد كه به وى شرك بورزند و گناهان پايين تر از آن را از هر كس بخواهد مى آمرزد ! » (48 / نساء) و اين آيه به طور مسلم در غير مورد ايمان و توبه است، براى اين كه ايمان و توبه شرك قبلى را هم جبران نموده و آن را مانند ساير گناهان مشمول آمرزش خدا مى كند.

و نيز همان طور كه مى تواند عملى را مبدل به عملى ديگر كند، مى تواند عملى اندك را بسيار كند « اُولئِكَ يُؤْتَوْنَ اَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ - اينان اجرشان دو برابر داده مى شود!» (54/قصص) و « مَنْ جآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها - هر كس كار نيكى كند ده برابر مثل آن را خواهد داشت!» (160 / انعام) و نيز همان طور كه مى تواند عملى را با عملى ديگر مبدل نموده و نيز عملى اندك را بسيار كند و همچنين مى تواند عملى را كه معدوم بوده، موجود سازد: « كسانى كه ايمان آوردند و ذريه شان نيز از ايشان پيروى نموده ايمان آوردند ما ذريه شان را به ايشان ملحق مى كنيم و ايشان را از هيچ يك از اعمالى كه كردند محروم و بى بهره نمى سازيم، كه هر مردى در گ_رو عملى است كه انجام داده است!» (21 / طور)(1)

تقدير الهى و دخالت واسط_ه ها

« لَ_هُ م_ا فِ_ى السَّم_واتِ وَ م_ا فِ_ى الاَرْضِ مَنْ ذَا الَّذى يَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ بِاِذْنِهِ ! »(255 / ب_قره)

سلطنت مطلقه در عالم وجود از آن خداى سبحان و هيچ تصرفى از كسى و در


1- المي___________زان ج 1، ص 296

ص:270

چيزى ديده نمى شود، مگر آن كه تصرف هم مال خدا و از خداست، در نتيجه اين شبهه به ذهن مى افتد كه اگر مطلب از اين قرار باشد پس ديگر، اين اسباب و عللى كه ما در عالم مى بينيم چه كاره اند؟ و چه طور ممكن است در عين حال آن ها را مؤثر بدانيم و در آن ها تصور اثر كنيم، با اين كه هيچ تأثيرى نيست جز براى خداى سبحان؟

از اين توهم چنين جواب داده شده كه تصرف اين علل و اسباب در اين موجودات و معلول ها خود وساطتى است در تصرف خدا، نه اين كه تصرف خود آن ها باشد، به عبارتى ديگر علل و اسباب در مورد مسببات شفيعانى هستند كه به اذن خدا شفاعت مى كنند و شفاعت - كه عبارت است از توسط در رساندن خير و يا دفع شر و اين خود نوعى تصرف است از شفيع در امر مستشفع - وقتى با سلطنت الهى اطلاق و تصرف الهى منافات دارد كه منتهى به اذن خدا نگردد و بر مشيت خداى تعالى اعتماد نداشته باشد، بلكه خودش مستقل و بريده از خدا باشد و حال آن كه چنين نيست براى اين كه هيچ سببى از اسباب و هيچ علتى از علل نيست مگر آن كه تأثيرش به وسيله خدا و نحوه تصرفاتش به اذن خداست، پس در حقيقت تأثير و تصرف خود خداست، پس باز هم درست است بگوييم در عالم به جز سلطان خدا و قيوميت مطلق او هيچ سلطنتى و قي_وميتى نيس_ت، (ع_ز سلطانه ! )

و بنابر بيانى كه ما كرديم شفاعت عبارت شد از توسط در عالم اسباب و وسايط، چه اين كه اين توسط به تكوين باشد، مثل همين وساطتى كه اسباب دارند و يا ت__وس__ط به زب__ان ب_اش__د.(1)

م_قدرات و ت_أثير اسب_اب ظ_اهرى و درخواست ها و دعاها

« وَ اِذا سَأَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريبٌ اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْيَسْتَ_جيبُوا لى وَ لْيُؤْمِنُ_وا بى لَعَلَّهُمْ يَ_رْشُدُونَ!» (186 / بقره)

همان طورى كه كار كردن انسان با اسباب و ابزار موجب سلب قدرت و اختيار از او نمى شود همچنين پروردگار هم كه امور را از مجراى اسباب انجام مى دهد لازمه اش محدود شدن قدرت و اختيار بى پايان او نيست. زيرا در حقيقت بازگشت اين تحديدات به


1- المي_زان ج 4، ص 225

ص:271

فعل است نه به فاعل، زيرا بديهى است كه انسان توانايى ديدن و شنيدن را دارد ولى اصولاً ديدن و شنيدن جز با چشم و گوش نيست، همچنين قدرت پروردگار حد و اندازه اى ندارد ولى چيزهايى كه مورد تعلق قدرت قرار مى گيرد محدود به حدود معين و متوقف بر اسباب مخصوصى است، مثلاً يك نفر انسان مشخص را كه در نظر بگيريم مى بينيم از جهات مختلفى محدود و ممتاز است يعنى از پدر و مادر معينى در زمان و مكان مخصوصى متولد شده و وجودش وابسته به اسباب و شرايط خاصى است كه اگر يكى از آن ها تخلف كند آن شخص معين نخواهد بود، پس ايجاد اين شخص با اين خصوصيات متوقف بر همه آن اسباب و شرايط است بنابراين خود فعل داراى حدود و قيود است ن_ه اي_ن كه ف_اع_ل و ق_درت او مقي_د و مح_دود ب_اش_د. (دقت ف_رم_اييد!)

تمام حوادث و جريانات از طرف پروردگار مقدر شده و اسباب و وسايل تأثير استقلالى و حقيقى در آن ها ندارند و تنها خداوند متعال است كه ملك و سلطنتش دايمى بوده و اراده و مشيتش پيوسته نفوذ دارد و سر رشته امور را همواره به دست داشته و ب__ه ه__ر نح__وى كه بخواهد مى گرداند بنابراين بايد تنها از او درخواست كرد و از او يارى جست.

مقدر شدن يك امرى باعث نمى شود كه بدون اسباب و وسايل وجود پيدا كند (مثلاً چيزى كه سوختن آن مقدر شده لازمه اش اين نيست كه بدون جهت و با نبودن هيچ امر سوزاننده اى بسوزد بلكه معنايش اين است كه آتش يا وسيله سوختن ديگرى فراهم شده و آن را مى سوزاند،) و دعا خود يكى از اسباب است پس موقعى كه شخص دعا مى كند اسباب آن فراهم مى شود و لذا تحقق مى پذيرد (بنابراين مقدر بودن يك امرى با تأثير دعا منافات ندارد زيرا معناى مقدر بودنش اين است كه به واسطه دعا كردن و مستجاب شدن وجود بيابد چنان كه تقدير سوختن معنايش اين است كه به وسيله وجود آتش در شرايط مخصوصى بسوزد.) اين مطلب پاسخ اشكالى است كه بر موضوع دعا كرده اند و گفته اند مطلبى كه درباره آن دعا مى شود اگر مقدر شده باشد به طور قطع واقع مى شود و اگر مقدر نشده باشد حتما صورت نمى گيرد پس در هر حال دعا بى تأثير است. و اين نظريه با توجه به مطالب بالا رد مى شود.(1)

امدادهاى غيبى و اعج__از و نقش اسباب هاي ظاه_رى


1- المي___زان ج 3، ص 55

ص:272

« وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَم_ى ! » (17 / ان_ف_ال)

دقت در اين آيه شكى باقى نمى گذارد در اين كه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مى كند و جمله: « ما رَمَيْتَ،» هم اشاره است به آن مشت ريگى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به طرف مش_رك_ين پ_رتاب كرد.

از همه اين شواهد به دست مى آيد كه م__راد به جمل_ه « فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى!» اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكار فرمايد و بفرمايد كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى و طبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آن كه عادتا و طبعا مردمى اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو رأس اسب و عدد مختصرى زره و شمشير نمى توانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تار و مار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست، وسايل غلبه و پيروزى همه با آنهاست، پس قهرا آنان بايد پيروز شوند. پس اين خداى سبحان بود كه به وسيله ملائكه اى كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را مرعوب كرد و با آن سنگريزه ها كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به سمتشان پاشيد فراريشان داد و مؤمنين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان راخنثى و سر و صدايشان را خفه كرد.

پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحان نسبت داده شود نه به مؤمنين. پس اين كه در آيه همه اينها را از مؤمنين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهى و غيرعادى و اين با استنادش به اسباب ظاهرى و عوامل طبيعى معهود و اين كه مؤمنين كشت__ه و رس__ول خ__دا صلى الله عليه و آله سنگ__ري__زه ه__ا را پ__اشي_ده باشد هيچ منافاتى ندارد.(1)

تقدير حوادث

حوادث نيك و بد و منشأ آن


1- المي________زان ج 17، ص 61

ص:273

« وَ اِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِه مِنْ عِنْدِ اللّهِ...!» (78 / نس_اء)

« اگ__ر به آن__ان خي__رى رس__د مى گ__وين__د اين از جانب خداست و اگر شرى رسد مى گويند اين از شر توست...!»

اين فراز از آيه، دو جمله ديگر از ياوه سرايى هاى مردم است كه خدا از آن ها نقل مى كند و به پيغمبر صلى الله عليه و آله امر مى فرمايد كه جواب اين دو جمله را بگويد و ح_قيق__ت ام_ر را در خ_وبى ها و ب_دى ه__ايى ك__ه ب_ه انس_ان مى رس__د بي___ان كن____د.

و اين «حَسَنات» و «سَيِّئات» يا نيكى ها و بدى ها عبارت از حوادثى بود كه بعد از آن كه پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و مشغول بالا بردن مبانى دين شد و دعوت و آوازه وى با جهاد منتشر گشت، داشت به مردم رو مى آورد: «حسنات» از قبيل فتح و ظفر و غنيمت در جنگ ها و غزواتى كه با غلبه همراه بود و «سيئات» از قبيل كشته شدن و مجروح شدن و رنج و مشقت هايى كه در جنگ هاى ديگر مى بردند. مردم سيئات را به پيغمبر نسبت مى دادند يعنى يا فال بد به او مى زدند و يا به حضرتش نسبت ضعف رأى و سوء تدبير مى دادند. خداوند به پيغمبر دستور مى دهد كه در جواب آنان چنين بگويد: «قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ ! » (78 / نساء) يعنى بگو همه از جانب خداست زيرا اينها، حوادثى است كه ناظم دستگاه آفرينش يعنى خداى لا شريك له آن ها را منظم كرده است زيرا بر طبق تعليم ق__رآن مجي__د هم__ه اشي__اء در وج__ود و بق__اء و همه حوادثى كه در پيش دارند، منقاد اويند لاغير.

ص:274

« مآ اَصابَكَ مِنْ حَسَنَ__ةٍ فَمِ__نَ اللّ__هِ وَ مآ اَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ!» (79 / نساء) خ__داون__د در آي__ه پي__ش ت__ذك__ر داد ك__ه م__ردم نم_ى خ__واهن__د حقيق__ت را بفهمند و در اي__ن آي__ه مى خ__واه__د حقيق__ت ام__ر را بي_ان كن_د.

بايد توجه داشت كه اين حقيقت يكى از احكام وجودى است و بين همه موجودات و لااقل بين همه افراد مؤمن و كافر، صالح و ناصالح و پيغمبران و مادون آنان، داير است و پيغمبر در اين باره خصوصيتى ندارد. روى اين نظر، حسنات يعنى چيزهايى كه انسان طبعا آن ها را خوب مى شمارد مانند عافيت، نعمت، امن، رفاه و امثال آن، اينها همه از طرف خداست، ولى سيئات يعنى امورى كه انسان را ناراحت مى كند مانند بيمارى، خوارى، نادارى، آشوب و فتنه، اينها به خود آدمى برگشت دارد نه به خداوند. پس اين آيه با آيه زير قريب المضمون است كه مى فرمايد:

« ذلِ__كَ بِاَنَّ اللّهَ لَ__مْ يَ__كُ مُغَيِّ__را نِعْمَ__ةً اَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنْفُسِهِمْ!»

(53 / انفال)

اين مطلب كه (حسنات راجع به خدا و سيئات راجع به بنده است) منافات با آن ندارد كه با يك نظر كلى ديگر حسنات و سيئات همه راجع به خداوند باشد و بيان اين مطل_ب متعاقب_ا خواهد آمد.(1)

مي_زان سنجش حوادث نيك و بد در ديدگاه هاى متفاوت

« وَ اِنْ تُصِبْهُ___مْ حَسَنَ___ةٌ يَقُ__ولُ_وا ه_ذِه مِ___نْ عِنْ__دِ اللّ__هِ...!» (78 / نساء)

انسان معنى خوبى و بدى را به ساير حوادث خارجى كه در طول زندگى اعم از ح___وادث ف____ردى و اجتم__اعى ب__ه انس__ان روى آور مى ش__ود، تعمي__م داده اس__ت.

اي_ن ح_وادث ب_رحسب ع_وامل م_ختلف پديد مى آيد:

يك سلسله از اين حوادث است كه با آرزوهاى انسان موافق و با سعادت او در زندگى فردى يا اجتماعى سازگار است، مانند: عافيت، صحت، گشايش زندگى و نظاير آن كه اينها را «حسنات» يا «خوبى ها» مى نامند. ولى دسته ديگرى از حوادث وجود دارد كه با آمال و همچنين سعادت انسان، ملائم و موافق نيست، مانند: بلاها، محنت ها، فقر، مرض، خوارى، اسيرى و نظاير آن. اين دسته را «سيئات يا بدى ها» مى گويند. از آنچه گفتيم


1- المي_________زان ج 9، ص 7

ص:275

معلوم شد كه امور و افعال خارجى با ملاحظه نسبتى كه با كمال نوع يا سعادت فرد يا امثال آن دارند، متصف به «خوبى» و «بدى» مى شوند. بنابراين حسن و قبح دو صفت «اضافى» است ولى اين اضافه در پاره اى از موارد ثابت و لازم و در موارد ديگرى تغييرپذير است، مثل بذل مال كه بالنسبه به مستحق خوب و نسبت بغير مستحق بد است... . «حسن» هميشه يك امر «وجودى» و «قبح و بدى» يك معناى عدمى. قبح يا مسأه يا بدى عبارت از آن است كه يك چيزى صفت «موافقت» و «سازگارى» را كه نام برديم فاقد باشد والا متن يك «شى ء» و يا يك «فعل» با قطع نظر از موافقت و عدم موافقت نام برده، يكى است و هيچ تفاوت ندارد. مثلاً زلزله و سيل بنيان كن، اگر به مرز و بوم ملتى رو آورد، براى دشمنان آن ملت دو نعمت خيلى خوب به شمار مى آيد در حالى كه نسبت به خود اين ملت خيلى بد است.

مث__ال ديگ__ر: آمي__زش زن و م__رد اگ__ر بر اس__اس ازدواج قانونى ب__اش__د خ__وب و مب___اح اس__ت ول__ى اگر سف__اح و نابكارى باشد و ازدواج قانونى نباشد «سيئ__ه» و «ح____رام» اس__ت زي__را ب__ا تكلي__ف اله__ى م__واف__ق نيس__ت. از اين مثال ها واضح شد كه حسنات يا خ__وب__ى ه__ا عن__وان هاى وج__ودى ام__ور و افع__الن__د ولى سيئات عنوان هاى عدمى، ولى در هر صورت، متن آن چيزى كه متصف به خ__وب_ى و ب__دى مى شود يكى است.(1)

انتس__اب ح__وادث خ__وب و ب__د ب__ه خ__دا

« وَ اِنْ تُصِبْهُ__مْ حَسَنَ__ةٌ يَقُ__ولُ__وا ه__ذِه مِ__نْ عِنْ__دِ اللّ_هِ...!» (78 / نس__اء)

رأى قرآن شريف اين است كه هر چيزى غير از خدا كه اسم «شى ء» و «چيز» بر آن اطلاق مى شود، مخلوق خداست. خدا مى فرمايد: « اَللّهُ خالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ ! » (62 / زمر) و « وَخَلَقَ كُلَّ شَىْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْديرا ! » (2 / فرقان) اين دو آيه ثابت مى كنند كه هر «چيزى» مخلوق است. باز خداوند مى فرمايد: « اَلَّذى اَحْسَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقَهُ ! » (7 / سجده) اين آيه ثابت مى كند كه هر مخلوقى خوب است. اين حسن و خوبى لازم لاينفك خلقت است و هركجا كه «خلقت» باشد «خوبى» نيز وج__ود دارد.

هر چيزى به همان اندازه كه از خلقت و وجود بهره دارد، از حسن و خوبى هم بهره مند است، تأمل در معناى حسن اين مطلب را واضحتر مى كند، چون گفتيم كه


1- المي___زان ج 9، ص 13

ص:276

حسن عبارت از آن است كه يكى «شى ء» با غرض و هدفى كه از او مطلوب و مقصود است، موافق و سازگار باشد و اجزا و ابعاض اين نظام كونى، كاملاً با يكديگر سازگارى و موافقت دارند.

هر نعمت خوب و يا هر پيشامد بدى در «وجود» خود منسوب به خدا است و بايد توجه داشت كه ذات بدى ها يعنى بر حسب اصل نسبتى كه بين همه موجوداتى كه مخلوق خدايند داير است، منسوب به خدا است هر چند بر حسب نسبتى ديگر، سيئه است. اين آيه همين مطلب را مى رساند: « وَ اِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِه مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَ اِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِه مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ!» (78 / نساء) و اما جهت سيئه و بدى را كه در انسان وجود دارد قرآن كريم به خود انسان نسبت مى دهد و در اين باره مى فرمايد: « مآ اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ مآ اَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ!» (79 / نساء) و « م_ا اَصابَكُ_مْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُ__مْ وَ يَعْفُ__وا عَ__نْ كَثي__رٍ!» (30 / شورى) و « لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ !» (14 / رعد) و « ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّرا نِعْمَةً اَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنْفُسِهِمْ ! » (53 / انفال) توضيح مطلب آن كه آيات سابق - به طورى كه معلوم شد - پيشامدهاى سوء را عينا مثل خوبى ها و حسنات در اصل خلقت خوبى و حسنه مى داند.

معنى « مآ اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ،» يعنى هر خ__وب__ى كه به تو مى رسد - كه هر چه مى رسد خوبى است - همه از طرف خداست، ولى هر چه بد و سيئ__ه ب__اش__د تنها بالنسب__ه به تو بد اس__ت گ__ر چ__ه خ__ود ب__ه خ__ود خ__وب و حسن__ه اس___ت زي__را با قصد و خواسته تو سازگار نيست و اين بدى را نفس تو به اختيار سوء خود ب__ه طرف ت__و مى كش__ان__د و با اختي__ار س__وء از خدا خ__واست__ه است! خ__دا اج__ل از آن اس__ت ك__ه ابت__داءً ب__ه ت__و ش____ر و ض____رر ب_رس_اند.(1)

انتساب حوادث و جوامع انسانى

« وَ اِنْ تُصِبْهُ_مْ حَسَنَ_ةٌ يَقُولُوا هذِه مِ_نْ عِنْ_دِ اللّ_هِ وَ اِنْ تُصِبْهُ_مْ سَيِّئَ__ةٌ... !» (78 / نساء)

آيه موردبحث در بالا مثل دو آيه ديگر يعنى « ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّرا...!»(53 / انفال) و « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ...!» (30 / نساء) همان طور كه متكفل خطاب فردى است، خطاب اجتماعى را نيز متكفل است، زيرا اجتماع انسانى يك نحوه وجود و كينونيت


1- المي___زان ج 9، ص 14

ص:277

انسانى و اراده و اخ_تي_ارى دارد ه_مان ط_ور ك_ه ف_رد ان_سانى، اي_ن چ_يزه_ا را دارد.

اجتماع داراى يك نوع وجود و هستى است كه افراد گذشته و آيندگان در آن مستهلكند. متأخرين را به واسطه بدى هاى متقدمين و همچنين اموات و مردگان را به واسط__ه ك__اره__اى ب__د زن__ده ها و همچني__ن فردى را كه اقدام به گناه نكرده، در برابر گناهكاران مؤاخذه مى كنند!

اين جور چيزها در افراد با توجه به حكمى كه فرد ذاتا دارد ابدا صحيح نيست. اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه در غزوه احد رخساره و دندان هايش آسيب ديد و مسلمين هم در آن غزوه مصيبت ها ديدند، در حالى كه نبى اكرم صلى الله عليه و آله پيغمبر و معصوم بود. اگر مصيبت هايى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيده به جامعه او نسبت دهيم كه با امر خدا و رسول مخالفت كردند مصيبت بدى خواهد بود كه به واسط__ه كارهايى كه اجتماع اطراف پيغمبر صلى الله عليه و آله كه شخص او، در بين آنان بود انجام دادند به او رسيده است. اگر هم نسبت به شخص شريف او سنجيده شود، يك محنت الهى است كه در راه خدا و در راه دعوت پاك او كه با بصيرت به طرف خدا دعوت مى كرد، به او رسيد و نعمتى است كه درج_ات او را ب_الا مى برد.

همچنين هر بدى به ملت__ى ب__رس__د، ب__رحس__ب نظر قرآن - كه جز حق، رأى ديگ__رى ن__دارد - مستن__د به اعمال خودشان است ولى هرچه خوبى به ايشان برسد، از ط__رف خ__داون__د سبح___ان اس_ت.(1)

نقش انسان در ايجاد حوادث نيك و ب_د

« وَ اِنْ تُصِبْهُ__مْ حَسَنَ__ةٌ يَقُولُوا ه__ذِه مِ_نْ عِنْ_دِ اللّهِ وَ اِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ... !»(78 / ن_ساء)

يك سلسله آيات ديگر داريم كه حسنات را هم به خود انسان منسوب مى داند، اما نه به تمام معنى. مثل آيه « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَ_رَك_اتٍ مِ_نَ ال_سَّم_آءِ ! » (96 / اعراف)

چيزى كه هست خداوند در كلام خود اين مطلب را متذكر شده است كه جز به نيرو و هدايت او، هيچ مخلوقى قادر به رسيدن به غرض و راه يافتن به خير و خوبى خويش نيست، خدا مى فرمايد: « الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!» (50 / طه) و « وَ


1- المي____________________زان ج 9، ص 19

ص:278

لَوْلا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ اَحَدٍ اَبَدا ! »(21 / نور) از اين دو آيه و آيات بسيار ديگر معنى ديگرى براى اين حقيقت كه: حسنات راجع به خداوند است، واضح مى شود، اين معنى عبارت است از اين كه: انسان مالك هيچ خوبى و حسنه اى نمى شود مگر آن كه خدا تمليكش كند و به او برساند، بنابراين همه خوبى ها از آن خدا و همه بدى ها و سيئات از مردم است، معناى اين آيه: « مآ اَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَ مآ اَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ ! » (79 / نساء) نيز به خوبى واضح شد. پس همه حسنات از آن خداست، از اين نظر كه هر چيز خوبى مخلوق خداست و خلقت و «حسن» از يكديگر جدا نمى شوند و از اين نظر كه حسنات، خيرات مى باشند و تمام خير و خوبى به دست خداست و جز به تمليك خدا، كس ديگرى مالك آن ها نمى شود. ولى هيچ بدى را نمى توان به ذات پاك او نسبت داد، زيرا بدى و سيئه، از آن جهت كه بدى و سيئه است (نه از نظر جنبه وجودى و خيرش) اصلاً مخلوق خدا نيست، شأن خدا خلق و آفريدن است، سيئه عبارت از اين است كه آدمى به واسطه كارى كه به دس__ت خ__ود انجام داده، رحمت خدا را فاقد باشد و رحمت الهى به او نرسد، خلاصه به واسط__ه ك__ار ب__د او، از رحم_ت جلوگيرى شود. ( پس، سيئه، نبود رحمت است و نب_ود، چي__زى نيست ك__ه منس__وب به خ__دا باشد.)(1)

تبعي_ت ح_وادث از اعمال ف_ردى و اجتم_اع_ى

« ... وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَاُولئِكَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ فِى ال_دُّنْي_ا وَ الاْخِ__رَةِ!» (217 / بقره)

بين اعمال و بين حوادث خارجى ارتباطى برقرار است و منظور از عمل، عنوان حسنه و سيئه است كه بر حركات خارجى منطبق مى شود نه خود حركات و سكناتى كه از آثار طبيعى اجسام است. خداوند متعال مى فرمايد: « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ !»(30 / شورى) و « اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ اِذا اَرادَ اللّه بِقَوْمٍ سُوءً فَلا مَرَدَّ لَهُ !» (11 / رعد) و « ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّرا نِعْمَةً اَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنْفُسِهِمْ !»(53 / انفال) و اين آيات دلالت دارد بر اين كه بين حوادثى كه واقع مى شود و بين اعمال چه خوب و چه بد يك نحو ارتب__اطى ب__رقرار است و اين مطلب در دو آيه از قرآن شريف خلاصه شده، يكى آيه: « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا...!»(96 / اعراف)


1- المي___زان ج 9، ص 20

ص:279

و ديگرى آيه: « ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِى النّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْ_ضَ الَّذى عَمِلُوا...!» (41 / روم) مى باشد.

بنابراين حوادثى كه در عالم اتفاق مى افتد تا اندازه اى تابع اعمال آدميان است، يعنى اگر بشر اطاعت خدا كند و راهى را كه او مى پسندد بپيمايد، ابواب خير و بركت به رويش گشوده مى شود و برعكس اگر از راه بندگى منحرف شده و در وادى گمراهى و ضلالت قدم گذارد و انديشه اش فاسد و كردارش زشت و ناهنجار گردد در جامعه فساد پديد آيد و دامنه اش خشكى و دريا را فرا گيرد و ملت ها را به واسطه ظلم و ستم و جنگ و ناامنى و ساير شرور به هلاكت سوق دهد و همچنين مصايب و بلاياى خانمان سوزى از ناحيه جريانات طبيعى و حوادث تكوينى مانند سيل و زلزله و صاعقه و امثال آن ها متوجه ايشان شود و قرآن شريف سيل عرم و طوفان نوح و صاعقه ثمود و صرصر عاد را از اين قبيل حوادث مى شمارد.

پس جمعيت فاسدى كه دست از فضيلت و تقوى شسته و در گرداب رذايل و مفاسد غوطه ور شده اند محكوم به هلاكت و نابودى بوده و خدا وبال كارشان را به ايشان خواهد چشانيد. چنان كه مى فرمايد: « اَوَ لَمْ يَسيروُا فِى الاَرْضِ فَيَنْظُروُا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا اَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ اثاراً فِى الاَرْضِ فَاَخَذَهُمُ اللّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنَ اللّهِ مِنْ واقٍ ! » (21 / غافر) و « و هرگاه خواستيم شهرى را نابود كنيم اعيانش را فرموديم در آنجا نافرمانى كردند پس گفتار بر ايشان محقق شد و نابودش كرديم نابود كردنى - وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً اَمَرْنا مُتْرَفيها فَفَسَقُوا فيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْميرا !» (16 / اسراء) و « ثُمَّ اَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ اُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ فَاَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضا وَ جَعَلْناهُمْ اَحاديثَ فَبُعْدا لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ !»(44 / مؤمنون) اين حال جامعه فاسد است و امر جامعه صالح عكس آن است. فرد هم حكم جمعيت را دارد يعنى اثر كارهاى نيك و مكافات كارهاى بدش را خواهد ديد ولى گاهى از نعمت هاى پيشينيان ني__ز به_ره من_د مى ش__ود و زم_انى هم ب_ه مظ_الم پ_دران و ني_اك_ان مبتلا مى گردد.(1)

زيبايى حوادث از نظر انسان الهى


1- المي___زان ج 3، ص 261

ص:280

« فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنّى هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُداىَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْ___زَنُ___ونَ!»

(38 / بق__ره)

« فَمَنِ اتَّبَعَ هُداىَ فَلا يَضِ__لُّ وَ لا يَشْق__ى وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِكْرى فَاِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكا !» (123 و 124 / طه)

اگر آدمى را در زندگى دنيا، با اختلاف جهات و تشتت اطراف و انحاء آن و اين كه اين زندگى را تنها به نيكان اختصاص نداده اند بلكه مؤمن و كافر در آن مشتركند، در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين زندگى به حسب حقيقت و باطن و از نظر علم به خداى تعالى و جهل به او، مختلف است. آن كس كه عارف به مقام پروردگار خويش است، وقتى خود را با زندگى دنيا كه همه رقم كدورت ها و انواع نا ملايمات و گرفتارى ها دارد مقايسه كند و در نظر بگيرد كه اين زندگى آميخته اى از مرگ و حيات و سلامتى و بيمارى و فقر و توانگرى و راحت و تعب و وجدان و فقدان است. و نيز در نظر بگيرد كه همه اين دنيا چه آن مقدارش كه در خود انسان است و چه آن ها كه در خارج از ذات آدمى است، مملوك پروردگار اوست و هيچ موجودى از اين دنيا استقلال در خودش و در هيچ چيز ندارد، بلكه همه از آن كسى است كه نزد وى بغير از حسن و بهاء و جمال و خير كه لايق عزت و جلال او باشد وجود ندارد و از ناحيه او جز جميل و خير صادر نمى شود، آن وقت مى فهمد كه هيچ چيز در عالم مكروه نيست، تا از آن بدش آيد و هيچ مخوفى نيست تا از آن بترسد و هيچ مهيبى نيست تا از آن به دلهره بيفتد و هيچ محذورى نيست تا از آن برحذر شود.

بلكه با چنين نظر و ديدى، مى بيند كه آنچه هست همه حسن و زيبايى و محبوب است، مگر آن چيزهايى كه پروردگارش به او دستور داده باشد كه مكروه و دشمن بدارد، تازه همان چيزها را هم باز به خاطر امر خدا مكروه و دشمن مى دارد و يا محبوب خود قرار مى دهد و از آن لذت و به امر آن ابتهاج به خرج مى دهد و خلاصه چنين كسى غير از پروردگارش ديگر هيچ هم و غمى ندارد و به هيچ چيز ديگر نمى پردازد. همه اين ها براى اين است كه چنين كسى همه عالم را ملك طلق پروردگار خود مى بيند و براى احدى غير خدا بهره و نصيبى از هيچ ناحيه عالم قائل نيست، چنين كسى چه كار دارد به اين كه مالك امر، چه تصرفاتى در ملك خود

ص:281

مى كند؟ چرا زنده مى كند؟ و يا مى ميراند؟ و چرا نفع مى رساند؟ و يا ضرر؟ و همچنين در هيچ ح_ادث_ه اى ك_ه او ب_ه وج_ود م_ى آورد، چ_ون و چرا نمى كند.

اين است آن زندگى طيب و پاكى كه هيچ شقاوتى در آن نيست، نورى است كه آميخته با ظلمت نيست، سرورى است كه غم با آن نيست، وجدانى است كه فقدى با آن جمع نمى شود، غنايى است كه با هيچ قسم فقرى آميخته نمى گردد. همه اين ها موهبت هايى است كه با ايمان به خداى سبحان دست مى دهد.

در مقابل اين زندگى، يك قسم زندگى ديگر هست و آن زندگى كسى است كه به مقام پروردگار خود جاهل است، چون اين بينوا با انقطاع از پروردگار خود چشمش به هيچ چيز از خودش و از خارج خودش نمى افتد، مگر آن كه آن را مستقل بالذات و مضر و يا نافع، خير و يا شر بالذات مى بيند و در نتيجه در سرتاسر زندگى ميان ترس از آنچه مى رسد و حذر از آنچه از آن پرهيز مى كند و اندوه از آنچه از دست مى دهد و حسرت از آن چه كه از او گم مى شود، از مال و جاه و فرزندان و ياران و ساير از آنچه محبوب وى است و ب__دان تكي_ه و اعتماد دارد و در زندگى خود مؤثر مى داند غوطه ور است.

او مانند دوزخيان، كه هر وقت پوست بدنشان بسوزد پوستى ديگر بر تن آنان مى كنند، هرگاه با يك ناملايمى خو بگيرد و با تلخى آن عادت كند، با ناملايم تازه ترى و سوزنده ترى روبرو مى شود، تا عذاب را با ذائقه قلبش بچشد و دلش همواره دچار اضطراب و پريشانى باشد و جانش همواره چون شمع بسوزد و آب بشود و سينه اش همواره تنگ و بى حوصله باشد، گويى مى خواهد به آسمان بالا رود، آرى خداوند اين چنين پليدى را بر كسانى كه ايمان نمى آورند مسلط مى كند: «كَذلِكَ يَجْعَلُ اللّهُ الرِّجْسَ عَلَ__ى الَّ__ذي_نَ لا يُ_ؤْمِنُ___ونَ !» (125 / انع___ام)(1)

رفتار و تصورات انسان ضعيف از حوادث و آينده

« لا يَسْ__أَمُ الاِنْس__انُ مِ_نْ دُع__اءِ الْخَيْ__رِ وَ اِنْ مَسَّ__هُ الشَّ_رُّ فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ !» (49/سجده)

انسان به خودش مغرور است، وقتى شرى به او مى رسد كه از دفعش عاجز مى ماند، از هر خيرى مأيوس گشته، متوسل به دعا و درخواست و توجه به پروردگارش مى شود و اگر خيرى به او برسد به آن خير مشغول و سرگرم مى شود و دچار خودبينى و


1- المي______زان ج 1، ص 244

ص:282

خودپسندى شده و همان خير، هر حق و حقيقتى را از ياد او مى برد. و معناى آيه اين است كه انسان از طلب خير خسته نمى شود، هرچه را كه براى زندگى اش نافع ببيند در طلبش بر مى خيزد و اگر شرى به او برسد بيش از اندازه دچار نوميدى و يأس مى گردد، چون اسبابى را كه به آن ها تكيه داشت مى بيند كه همه از كار افتاده است. و اين نوميدى اش منافات ندارد با اين كه در همين حال به خدا اميد ببندد.

« وَ لَئِنْ اَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنّا مِنْ بَعْدِ ضَرّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لى...!» (50 / فصلت) جمله فوق مى فهماند خيرى كه چشيده رحمتى از ناحيه خدا بود و خدا آن خير را به كامش ريخته، و گرنه او خودش نمى توانست آن خير را به سوى خود جلب كند، چون مالك آن نيست، اگر مالكش بود هيچ وقت از او جدا نمى شد و گرفتار «ضراء» نمى گشت. و چون زبان حال انسان در چنين حالى اين بود لذا دنبالش اضافه كرد: « وَ ما اَظُنُّ السّاعَةَ قائِمَةً - و من اصلاً ايمانى به قيام قيامت كه روز حسابكشى است ندارم! » (36 / كهف) و « وَ لَئِنْ رُجِعْتُ اِلى رَبّى اِنَّ لى عِنْدَهُ لَلْحُسْنى _ يعنى و به فرض هم كه بازگشتى به سوى خدا داشته باشم، تازه نزد او مثوبتى حسنى و سرانجامى نيك خواهم داشت!» (50 / فصلت) و اين زبان حال هم ناشى از عقيده اى است كه انسان خودپسند درباره خود دارد، يعنى خود را داراى كرامت مى داند و مستحق خير مى پندارد، گويا مى گويد: آنچه از خير كه به دستم آمده ( اگر از ناحيه خودم بوده كه كسى حق حسابكشى از مرا ندارد!) و اگر از ناحيه خدا بوده پس معلوم مى شود كه من نزد خدا كرامتى و احترامى دارم و همين خود دليل بر اين است كه اگر قيامتى هم باشد و به سوى پروردگارم برگردم نزد او نيز سرانجامى ني__ك خ__واه__م داش_ت.(1)

آگ_اهى انس_ان از ح_ادثه و م_وضوع عدم پ_يشگيرى

« وَ ما اَدْرى ما يُفْعَلُ بى وَلابِكُمْ ! » (9 / احقاف)

تمامى حوادث خارجى كه يكى از آن ها افعال اختيارى ماست، وقتى در خارج حادث مى شود كه ح__دوثش به خ__اط__ر تم__اميت علت واجب شده باشد و اين منافات ندارد كه در عين حال صدور افعال ما نسبت به خ__ود ما به تنه__ايى ممك_ن باشد، نه واجب.


1- المي___زان ج 34، ص 325

ص:283

حال كه معلوم شد هر حادثى از حوادث و از آن ميان هر فعلى از افعال اختيارى ما در عين اختيارى بودن، معلولى است كه علت تامه اى دارد و اگر نمى داشت محال بود كه حادث شود، هم چنان كه با فرض نبودن آن علت محال بود حادث گردد. پس تمامى حوادث عالم سلسله نظام يافته اى است كه همه و روبرهمش متصف به وجوب است، يعنى محال است يكى از آن حوادث كه به منزله يك حلقه از اين زنجير است، از جاى خودش حذف شود و جاى خود را به چيز ديگر و حادثه اى ديگر بدهد. و نيز معلوم شد كه پس اين سلسله و زنجير از همان روز اول واجب بوده، چه گذشته هايش و چه حوادث آينده اش، حال اگر فرض كنيم كه شخصى به اين سلسله يعنى به سراپاى حوادث عالم آن طور كه هست و خواهد بود علم داشته باشد، اين علم نسبت هيچ يك از آن حوادث را هرچند اختيارى هم باشد تغيير نمى دهد و تأثيرى در نسبت آن نمى كند، يعنى با اين كه فرض كرديم نسبت وجوب دارد، ممكنش نمى سازد، بلكه هم چنان واجب است.

( توضيح بيشتر اين كه فرض كنيم حضرت على عليه السلام مى دانست كه در روزى معين و ساعتى معين و به دست شخصى معين، ترور مى شود، با فرض اين كه گفتيم روبرهم حوادث عالم واجب و ضرورى الوجود است و ممكن نيست يكى از آن ها از سلسله به هم پيوسته حذف شود، علم امام عليه السلام حادثه ترور خود را ممكن الوجود نمى كند، چه علم داشته باشد و چه نداشته باشد، اين حادثه، حادث شدنى بود و حالا كه علم دارد اين علم تكليفى براى آن جناب ايجاد نمى كند و او را محكوم به اين حكم نمى سازد كه امروز به خاطر احساس خطر از رفتن به مسجد خوددارى كند و يا ابن ملجم را بيدار نكند و يا براى خود نگهبانى معين كند. چون اين علم، علم به غيب _ يعنى شدنى ها _ است نه علم ع__ادى كه تا تكلي_ف آور باشد.)(1)

ارت_باط ح_ادثه با ري_شه هاى ح_ادثه و اه_داف آن

«... وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ ! » (6 / يوسف)

از ظاهر داستان يوسف عليه السلام بر مى آيد كه مقصود از احاديثى كه خداوند تأويل آن را به يوسف عليه السلام تعليم داده بود اعم از احاديث رؤيا است و بلكه مقصود از آن مطلق احاديث يعنى مطلق حوادث و وقايعى است كه به تصور انسان در مى آيد، چه آن تصوراتى كه در خواب دارد و چه آن هايى كه در بيدارى.


1- المي________زان ج 35، ص 315

ص:284

آرى بين حوادث و ريشه هاى آن ها كه از آن ريشه ها منشأ مى گيرند و همچنين غايتى كه حوادث به آن غايات و نتيجه ها منتهى مى شوند اتصالى است كه نمى توان آن را انكار كرد و يا ناديده گرفت. و با همين اتصال است كه بعضى با بعضى ديگر مرتبط مى شود، بنابراين ممكن است بنده اى به اذن خدا به اين روابط راه پيدا كرده باشد، به طورى كه از هر حادثه اى حوادث بعدى و نتيجه اى را كه بدان منتهى مى شود بخواند.

مؤيد اين معنا در خصوص حوادث عالم رؤيا آن حكايتى است كه خداى تعالى از قول يعقوب عليه السلام در تأويل خواب يوسف كرده و نيز آن تأويلى است كه يوسف عليه السلام از خواب خود و از خواب رفقاى زندانى اش و از خواب عزيز مصر كرد و در خصوص حوادث عالم بيدارى حكايتى است كه از يوسف در روزهاى زندانى اش كرده و فرموده: « قالَ لا يَأْتيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهآ اِلاّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْويلِه قَبْلَ اَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنى رَبّى ! » (37 / يوسف) و « فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَ اَجْمَعُوآا اَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيبَتِ الْجُبِّ وَ اَوْحَيْنآ اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ ! » (15 / يوسف)(1)

ارتب_اط زنجي_رى ح_وادث عالم در حركت به سوى معاد

« زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الَْناطيرِ ! » (14 / آل عمران)

حوادث جارى عالم تماما - چون حلقه هاى زنجيرى كه دست در گردن يكديگر كرده و با يكديگر مربوطند - با هم بستگى كامل دارند، به طورى كه كوچكترين وضعى كه در يكى از آن ها پيش آيد در تمام اوضاع و احوال مصاحب ها و پيشى ها و بعدى هاى آن مؤثر بوده و مانند رشته يك زنجير كه با كشيدن يك دانه آن تمام دانه ها كشيده مى شوند، گرچه حس و ادراك ظاهرى ما به آن ها نرسد و يا از علم و ادراك ما مخفى بماند. همچنين حالت جديدى كه براى يكى از آن ها پيش آيد، در ديگران هم عكس العمل خواهد داشت. اينها مطالبى است كه در بحث هاى علمى از دوره هاى گذشته پنبه اش زده شده و امروز هم با كاوش هايى كه در علوم طبيعى و رياضى شده كاملاً حقيقتش ثابت و هويدا گشته است. خوشبختانه قرآن شريف همين مطلب را - پيش از آن كه ما به بحث هاى فلسفى و رياضى و طبيعى آن ها پى برده و در ابتدا از كتب ديگران آن بحث ها را ترجمه و بعد خود استقلالاً در آن ها كنجكاوى نماييم - با بيانى نيكو و طرزى ممتاز اظهار داشته است: آن بيان بلندپايه همان اتصال در تدبيرى است كه در


1- المي___زان ج 21، ص 131

ص:285

آيات زيادى توضيح داده شده: كه موجودات آسمانى و زمينى به هم مربوطند و به يكديگر پيوستگى دارند، پاره اى در پاره ديگر ذى نفع بوده همگى در بر پا داشتن غ__رض اصل__ى خلق__ت و آف_رينش ك__ه عب__ارت از سل__وك و پيمودن راه معاد است ش_رك_ت دارن_د: « وَ اَنَّ اِل_ى رَبِّ_كَ الْ_مُنْتَهى ! » (42 / نجم)

اين بيانى بود كه درباره ارتباط اشياء عالم و پيوستگى حوادث و قضاياى آفرينش نسبت به يكديگر گفتيم، عين همين ج__ري__ان و ارتب__اط در اوصاف افعال و عناوين اعمال وجود دارد و نحوه ارتباط آن ها به يكديگر نح__وه ارتب__اطى است كه امور متقابل و متضاد نسبت به هم دارند، چنان كه همين قسمت را بالعيان در موجودات آفرينش مى بينيم كه: پي__دايش يك چي__ز مختص__ر احتي__اج به نابودى چيز ديگر و پيش افت__ادن چي__زى م__لازم با ت__أخ_ر چيز ديگ_ر است.(1)

قوان_ين حاك_م بر اتص_ال حوادث و ارتباط موجودات

« قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِكُلِّ شَىْ ءٍ قَدْراً ! » (3 / طلاق)

خدا براى هر چيزى كه تصور كنى، حدى و اندازه اى و مسيرى معين كرده، پس هر سببى كه فرض شود، (چه از قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم و زنده شدن عصاى موسى و امثال آن ها باشد، كه اسباب عادى اجازه آن ها را نمى دهد،) و يا سوختن هيزم باشد، كه خود مسبب از يكى از اسباب عادى است، در هر دو مسبب خداى تعالى براى آن مسيرى و اندازه اى و مرزى معين كرده و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و متصل ساخته و در مورد خوارق عادات آن موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طورى به كار مى زند، كه باعث پيدايش مسبب مورد اراده اش (نسوختن ابراهيم و اژدها شدن عصا و امثال آن،) شود، هرچند كه اسباب عادى هيچ ارتباطى با آن ها نداشته باشد، براى اين كه اتصالات و ارتباط هاى نامبرده ملك موجودات نيست تا هر جا آن ها اجازه دادند منقاد و رام شوند و هر جا اجازه ندادند ياغى گردند، بلكه مانند خود موجودات ملك خداى تعالى و مطيع و منقاد اويند.

بنابراين آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه خداى تعالى بين تمامى موجودات اتصال ها و ارتباط هايى برقرار كرده، هر كارى بخواهد مى تواند انجام دهد و اين نفى عليت و سببيت ميان اشياء نيست و نمى خواهد بفرمايد اصلاً علت و معلولى در بين نيست، بلكه


1- المي___زان ج 5، ص 192

ص:286

مى خواهد آن را اثبات كند و بگويد: زمام اين علل همه به دست خداست و به هر جا و به هر نحو كه بخواهد به حركشت در مى آورد، پس ميان موجودات عليت حقيقى و واقعى هست و هر موجودى با موجوداتى قبل از خود مرتبط است و نظامى در ميان آن ها برقرار است، اما نه به آن نحوى كه از ظاهر موجودات و به حسب عادت در مى يابيم (كه مثلاً همه جا سركه صفرا بر است،) بلكه به نحوى ديگر است كه تنها خدا بدان آگاه است، (دليل روشن اين معنا اين است كه مى بينيم فرضيات علمى م__وج___ود ق_اص___ر از آن_ن__د ك_ه ت_م__ام__ى ح___وادث وج___ود را ت_علي_ل ك_نن__د.)

اي__ن هم__ان حقيقت__ى است ك__ه آي__ات ق__در ني_ز ب_ر آن دلال__ت دارد، م_انند آيه:

« وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ - هيچ چيز نيست مگر آن كه نزد ما خزينه هاى آن است و ما نازل و درخور اين جهانش نمى كنيم مگر به ان__دازه اى م_علوم !» (21/ حجر)

« اِنّ_ا كُ_لَّ شَىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ-ما هر چيزى را به قدر و اندازه خلق كرده ايم!»(49 / قمر)

« وَ خَلَقَ كُلَّ شَىْ ءٍ فَقَ__دَّرَهُ تَقْ__دي__را - و هر چيزى را آفريد و آن را به نوعى اندازه گيرى ك__رد!» (2 / ف_رقان)

« اَلَّذى خَلَقَ فَسَ__وّى وَ الَّ__ذى قَ__دَّرَ فَهَ__دى - آن كس__ى ك__ه خل__ق ك__رد و خلق__ت ه__ر چي__زى را تكمي__ل و تم______ام نم__ود و آن كسى كه هر چ________ه را آف_____ري______د اندازه گيرى و ه_____داي____تش فرمود ! » (2و3/اعلى)

« ما اَص_ابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها - هيچ مصيبتى در زمين و نه در خود شما پديد نمى آيد مگر آن كه قبل از پديد آوردنش در كت__ابى ضب_ط بوده !» (22 / حديد)

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ وَ اللّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَليمٌ - هي__چ مصيبت__ى نم_ى رس_د مگ__ر به اذن خدا و كس__ى ك__ه ب__ه خ__دا ايم__ان آورد خ__دا قلب__ش را ه____داي__ت م_ى كن____د و خ__دا به ه__ر چي__زى دان__ا است.» (11 / تغ_____ابن)

آيه اولى و نيز بقيه آيات همه دلالت دارند بر اين كه هر چيزى از ساحت اطلاق به ساحت و مرحله تعيين و تشخص نازل مى شود و اين خداست كه با تقدير و اندازه گيرى خود آن ها را نازل مى سازد و تقديرى را كه هم قبل از هر موجود هست و هم با آن و چون معنا ندارد كه موجودى در هستى اش محدود و مقدر باشد، مگر آن كه با همه روابطى كه با ساير موجودات دارد محدود باشد و نيز از آن جايى كه يك موجود

ص:287

مادى با مجموعه اى از موجودات مادى ارتباط دارد و آن مجموعه براى وى نظير قالبند، كه هستى او را تحديد و تعيين مى كند، لاجرم بايد گفت: هيچ موجود مادى نيست، مگر آن كه به وسيله تمامى موجودات مادى كه جلوتر از او و با او هستند قالب گيرى ش_ده و اي_ن م_وج_ود، م_عل_ول م_وج_ود دي_گرى است مثل خ_ود.(1)

راب_طه حادثه با علل و اسباب مقتضى خود، قبل و بعد از وقوع

« وَ كُلَّ اِنْس_انٍ اَلْزَمْن_اهُ طائِرَهُ ف_ى عُنُقِه !» (13 / اسراء)

هيچ حادثى از حوادث نيست مگر آن كه وقتى با علل و اسباب مقتضى خود مقايسه كنيم مى بينيم كه يكى از دو حالت را دارد، حالتى قبل از تماميت علل و شرايط مقتضى آن و همچنين قبل از ارتفاع موانعش و حالتى بعد از آن. اما حالت قبل از آن اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمى است و نه عدم آن، بلكه نسبتش به وجود و عدم يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است هم چنان در عدم بماند. و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع آن اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقى نمانده، بلكه تحقق و وجود برايش حتمى و متعين است و در صورت فقدان يكى از آن دو شرط عدم ب__رايش متعين مى ش__ود و تعي__ن وج__ود از خود وجود جدايى ب_ردار ن_يس_ت.

اين حساب عينا در افعال خارجى خود ما نيز جريان دارد و مادام كه اقدام به كارى نكرده ايم آن كار هم چنان در حال امكان و تردد بين وقوع و لاوقوع باقى است، ولى وقتى اسباب و شرايط و اوضاع مقتضى فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظارى باق__ى نم__ان__د قه__را يكى از دو طرف امكان و تردد واقع گشته يعنى آن عمل را انجام مى دهيم.

و همچنين حساب نامبرده در حوادث خارجى و افعال خارجى ما عينا در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد، مثلاً وقتى مالى مورد نزاع دو طرف واقع مى شود و هر كدام ادعاى ملكيت آن را كردند مملوكيت آن مال براى يكى از آن دو طرف امرى است ممكن و مردد، ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك حَكَم تن در دهند و آن حكم حُكم كرد به اين كه مال مزبور از آن فلانى است و آن ديگرى در آن حقى ندارد قهرا آن حالت امكان و تردد از ميان رفته و يكى از آن دو طرف متعين گشته و رابطه اش با آن طرف


1- المي___زان ج 1، ص 147

ص:288

ديگر قطع مى شود. بنابراين مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اينگونه موارد يك قسم توسع و مجاز به كار رفته، زيرا تعيين قولى (كه به همان حكم حاكم و داورى اوست،) مانند تعيين عملى فصل خصومت خارجى شمرده شده است و اين همان است كه ما آن را قضاء و داورى مى ناميم.

و از آن جايى كه حوادث اين عالم در وجود و تحققش مستند به خداى سبحان ودر حقيقت فعل اوست لذا اين دو اعتبار يعنى امكان و تعيين عينا در آن ها نيز جريان مى يابد، به اين معنا كه هر م_وج_ودى و ح__ادثى را كه خداى عزوجل نخواهد تحقق و وجود بدهد و عل_ل و ش_رايط_ش م_وج_ود نش__ده باشد به همان حالت امكان و تردد ميان وقوع و لاوق__وع و وجود و عدم باقى مى ماند و به محضى كه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى ش__رايط_ش را ف_راه_م س__ازد به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند م__وج__ود مى ش__ود و اين مشي__ت حق و فراهم كردن علل و ش__راي__ط هم__ان تعيي__ن يك_ى از دو ط_رف است كه قضاى الهى نامي__ده مى ش__ود.(1)

ارتباط حوادث با زمان،و مفهوم اي_ام ال_له

« وَ ذَكِّ__رْهُ__مْ بِاَيّ_امِ اللّ__هِ اِنَّ ف_ى ذلِكَ لاَياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ !» (5 / ابراهيم)

هيچ شكى نيست در اين كه مراد به ايام، ايام مخصوصى است و نسبت دادن ايام مخصوصى را به خدا، با اين كه همه ايام و همه موجودات از خداست، حتما به خاطر حوادثى است كه در آن ايام مخصوص پيشامد كرده و امر خداى تعالى را ظاهر ساخته است، كه در ايام ديگر چنين ظهورى رخ نداده است، پس به طور مسلم مقصود از ايام خدا آن ظروف و ازمنه است كه امر خدا و آيات وحدانيت و سلطنت او ظاهر شده و يا ظاهر مى شود، مانند روز مرگ، كه در آن روز سلطنت آخرتى خدا هويدا مى گردد و اسباب دنيوى از سببيت و تأثير مى افتد و نيز مانند روز قيامت كه هيچ كس براى هيچ كس ديگرى مالك چيزى نيست و براى كسى كارى نمى تواند بكند و همه امور تنها به دست خداست و نيز مانند ايامى كه قوم نوح و عاد و ثمود در آن به هلاكت رسيدند، چه اينگونه ايام، ايام مخصوص است كه قهر و غلبه الهى ظاهر گشته و عزت خدايى


1- المي___زان ج 25، ص 127

ص:289

خ_ودن_مايى كرده است.

ممكن است ايام ظهور رحمت و نعمت الهى نيز جزو اين ايام بوده باشد، البته آن ايامى كه نعمت هاى الهى آن چنان ظهورى يافته كه در ديگر ايام به آن روشنى نبوده است. مانند روزى كه حضرت نوح و يارانش از كشتى بيرون آمدند و مشمول سلام و بركات خدا شدند و روزى كه ابراهيم عليه السلام از آتش نجات يافت و امثال آن ها، چه اينگونه اي__ام مانند اي__ام ن__امب__رده ديگ__ر، در حقيق__ت نسبت__ى به غير خدا ندارند، بلكه ايام خدا و منسوب به اوين__د، هم چنان كه اي__ام ام__ت ها و اق__وام را به آن ه__ا نسبت داده، روز ذى ق_ار و روز فج__ار و روز بع__اث و امث__ال آن را «اي__ام ع__رب» مى گويند.(1)

تك__رار ح__وادث ب_ا زم_ان و مفه_وم ش_ب ق_در

« اِنّ_ا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ...!» (1 / قدر)

شب قدر، شب اندازه گيرى است. خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى كند. زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى سازد: « فيها يُفْرَقُ كُلُّ اَمْرٍ حَكي_مٍ ... - در آن شب هر حادثه اى كه بايد واقع شود خصوصياتش مشخص و محدود مى گردد، اين امرى است تخلف ناپذير، امرى است از ناحيه ما كه اين ماييم فرستنده رحمتى از ناحيه پروردگارت !» (4 تا 6 / دخان) فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقع__ه اى ك__ه ب__اي__د رخ ده___د را ب_ا تق__دي__ر و ان__دازه گي__رى مشخ__ص س___ازد.

شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرر سنوات آن شب هم مكرر مى شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه گيرى و مقدر مى شود. در هر سال در آن شب همه امور احكام مى شود. البته منظور از احكام از جهت اندازه گيرى است. و اين طور نيست كه امرى در شب قدر تقدير شده باشد در جاى خودش با هيچ عاملى دگرگون نشود. هيچ منافاتى ندارد كه امرى در شب قدر مقدر بشود


1- المي___زان ج 23، ص 28

ص:290

ولى در ظرف تحقق طورى ديگر محقق شود، چون كيفيت موجود شدن مقدر امرى است و دگرگونى در تقدير امرى ديگر است. هم چنان كه هيچ منافاتى ندارد كه حوادث در لوح محفوظ معين شده باشد، ولى مشيت الهى آن را تغيير دهد. « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ - خدا هرچه را كه از مقدرات بخواهد محو و ه_ر چ__ه را بخ_واه_د اثب_ات مى كن_د و كت_اب تغيي_رن_اپ_ذي_ر نزد اوست ! »(39 / رعد)(1)

تحول حوادث و تقلب احوال

« فَ__اِنَّ مَ__عَ الْعُسْ__رِ يُسْ__را !» (5 / انش__راح)

در آيه قبل، خداى تعالى به رسول گرامى خود در سوره انشراح فرمود: ما اين دشوارى ها را از دوش تو برداشيتم. معلوم است كه اين عمل خداى تعالى مانند همه اعمالش بر طبق سنتى بوده كه در عالم به جريان انداخته و آن اين است كه هميشه بعد از هر دشوارى سهولتى پديد مى آورد و به همين جهت مطلب دو آيه قبل را تعليل كرده به اين كه اگر از تو وضع وزر كرديم و اگر نامت را بلند ساختيم براى اين بود كه سنت ما بر اين جارى شده كه بعد از عسر يسر بفرستيم. مى خواهد بفرمايد جنس عسر اين طور است كه به دنبالش يسر مى آيد، نه تمامى فرد فرد عسرها و بعيد هم نيست كه يسر يا عسر از مصاديق سنتى ديگر باشد و آن سنت تحول حوادث و تقلب اح_وال و ب__ى دوام_ى ه_مه ش__ؤون زن__دگى دنيا است.(2)

علم الهى به موجودات و حوادث

« اِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَ__وْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الاَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا...!» (140/آل عمران)

علم الهى به موجودات و حوادث، عين وجود و تحقق خارجى آن ها است يعنى معلوم بودن اشياء نزد خداى تعالى عين نيل الهى است به وجود خارجى آن ها نه به صور مأخوذ از آن ها، چه آن كه علم الهى از قبيل علوم ما نيست و ما هنگامى، علم به يك موجود پيدا مى كنيم كه صورتى از آن موجود در ذهن ما مرتسم گردد، بنابراين علم ما


1- المي___زان ج 40، ص 324
2- المي__________زان ج 40، ص 290

ص:291

عين وجود خارجى اشياء نبوده و ما هرگز نمى توانيم به اشياء خارجى با حفظ وجود خارجى آن ها نيل پيدا كنيم ولى علم الهى به اشياء عين وجود خارجى آنهاست و اشياء ب__ا حف__ظ وج__ود خ__ارجى خ__ود ن__زد خ__دا مكش__وف مى باشن__د و لازم__ه اين سخن اين است كه ه__رگ__اه ذات الهى اراده علم به چيزى را بنمايد در حقيقت اراده به وجود خارجى آن چيز مى باشد، چه آن كه طبق بيان گذشته علم خدا به اشياء عين وجود خارجى آن هاست پس اراده خ__دا ب__ر عل__م به ي__ك ش__ى ء اراده اوست به وجود خارجى و تحقق و ظهور آن شى ء، بنابراين مراد از كلم__ه «لِيَعْلَمَ» نيز در آيه شريفه همين معنى است و چون در آيه شريفه اصل وج__ود آن ه_ا را خداوند محقق دانسته ناچار مراد ظهور و بروز مظاهر ايمان آنهاست و در نتيجه معناى آيه اين است: « براى اين كه ايمان بعد از نهان بودن آشكار شود!» و چون ظهور اين ايمان بايد طبق قانون علل و اسب___اب انج__ام گي__رد ن__اچ__ار ب__اي__د يك سلسله امورى كه منجر به ظهور ايمان آن ه_ا ش__ود ب__ه وق_وع پيوندد.(1)

دخالت ملائكه در صدور حوادث

« جاعِلِ الْ_مَ_لئِ_كَ_ةِ رُسُ_لاً اُول_ى اَجْنِ_حَ_ةٍ...!» (1 / ف_اط_ر)

ملائكه موجوداتى هستند شريف و مكرم كه بين خداى تعالى و اين عالم محسوس واسطه هايى هستند، به طورى كه هيچ حادثه اى از حوادث و هيچ واقعه اى مهم و يا غير مهم نيست، مگر آن كه ملائكه در آن دخالتى دارند و يك يا چند فرشته موكل و مأمور آنن__د، اگ__ر آن ح__ادث__ه فقط يك جنبه داشته باشد، يك فرشته و اگر چند جنبه داشته ب_اش_د چن_د مل_ك موكل برآنند.

ملائكه دخالتى كه دارند تنها و تنها اين است كه امر الهى را در مجرايش به جريان اندازند و آن را در مسي__رش ق__رار دهن_د، ه_م چن_ان ك_ه ق____رآن در اي__ن ب__اره ف__رم__وده: « لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِاَمْرِه يَعْمَلُ__ونَ - در سخ__ن از او پيش__ى نمى گي__رن__د و به امر او عم_ل مى كنن__د!» (27/ انبياء)(2)

تقدير بلاها و مصايب

مفهوم مصيبت و فقدان در مكتب الهى و رابطه آن با مالكيت الهى


1- المي_____________زان ج 7، ص 47
2- المي____________زان ج 33، ص 19

ص:292

« وَ بَشِّ__رِ الصّابِ__ري__نَ اَلَّ__ذي__نَ اِذا اَص__ابَتْهُ__مْ مُصيبَ__ةٌ قالُوا اِنّ__ا لِلّ__هِ وَ اِنّ__ا اِلَيْ__هِ راجِعُ___ونَ !»

(155 و 156 / بق________ره)

«مصيبت» عبارت است از هر واقعه اى كه آدمى با آن روبرو شود، چه خير و چه شر و لكن جز در وقايع مكروه و ناراحت كننده استعمال نمى شود. و معلوم است كه مراد به گفتن « اِنّا لِلّهِ!» صرف تلفظ به اين الفاظ و بدون توجه به معناى آن نيست و حتى با گفتن و صرف توجه به معنا هم نيست، بلكه بايد به حقيقت معنايش ايمان داشت به اين كه آدمى مملوك خداست و مالكيت خدا به حقيقت ملك است. اين كه دوباره بازگشتش به سوى مالكش مى باشد اين جاست كه بهترين صبر تحقق پيدا مى كند، آن صبرى كه ريشه و منشأ هر جزع و تأسفى را در دل مى سوزاند و قطع مى كند و چرك غفلت را از صفحه دل مى شويد.

ملك دو جور است، يكى ملك حقيقى كه دارنده آن تنها و تنها خداى سبحان است و احدى با او در اين مالكيت شريك نيست، نه هيچ انسانى و نه هيچ موجودى ديگر و يكى ديگر ملك اعتبارى و ظاهرى و صورى است، مثل مالكيت انسان نسبت به خودش، فرزندش و مالش و امثال اينها، كه در اين چيزها مالك اصلى و حقيقى خداست و

ص:293

م_الكي_ت انسان ب_ه تملي_ك خ_داى تع__الى است، آن هم تملي__ك ظ__اه_رى و مج__ازى.

پس اگر آدمى متوجه حقيقت ملك خداى تعالى بشود و آن مالكيت را نسبت به خود حساب كند، مى بيند كه خودش ملك طلق پروردگار است و نيز متوجه مى شود كه اين ملك ظاهرى و اعتبارى كه ميان انسان ها دست به دست مى شود و از آن جمله ملك انسان نسبت به خودش، مالش، فرزندانش و هر چيز ديگر به زودى باطل خواهد شد و به سوى پروردگارش رجوع خواهد كرد و بالاخره متوجه مى شود كه خود او اصلاً مالك هيچ چيز نيست، نه ملك حقيقى و نه مجازى.

و معلوم است كه اگر كسى اين معنا را باور داشته باشد، ديگر معنا ندارد كه از مصائبى كه براى ديگران تأثرآور است، متأثر شود، چون كسى متأثر مى شود كه چيزى از مايملك خود را از دست داده باشد، چنين كسى هر وقت گمشده اش پيدا شود و يا سودى به چنگش آيد خوشحال مى شود و چون چيزى از دست او برود غمناك مى گردد. اما كسى كه معتقد است به اين كه مالك هيچ چيز نيست، ديگر نه از ورود مصيبت متأثر مى شود و نه از فقد مايملكش اندوهناك (و نه از رسيدن سودى مسرور) مى گردد. چگونه از رسيدن مصيبت متأثر مى شود كسى كه ايمان دارد به اين كه مالك تنها و تنها خداست؟ و او حق دارد و مى تواند در ملك خودش هرجور تصرفى بكند.(1)

مبانى اخلاق اسلامى و اعتقاد به تقدير و نحوه تلقى از مصايب

« وَ بَشِّرِ الصّابِرينَ اَلَّذينَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا اِنّا لِلّهِ وَ اِنّ__ا اِلَيْ__هِ راجِعُ__ونَ !»

(155 و 156 / بق___ره)

يكى از طريقه هاى تهذيب اخلاق، اين است كه انسان فوايد آخرتى آن را در نظر بگيرد و اين طريقه، طريقه قرآن است، كه ذكرش در قرآن مكرر آمده، مانند آيه:

« اِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ - خدا از مؤمنين جان ها و مال هايشان را خريد در مقابل اين كه بهشت داشته باشند!»(111 / توبه) و

« اِنَّما يُوَفَّى الصّابِروُنَ اَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ - صابران اجر خود را به تمام و كمال و


1- المي___زان ج 2، ص 261

ص:294

بدون حساب خواهند گرفت!» (10 / زمر) و

« اِنَّ الظّالِمينَ لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ - ستمكاران عذابى دردناك دارند!» (22 / ابراهيم) و

« اَللّهُ وَلِىُّ الَّذينَ امَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ... - خداست سرپرست كسانى كه ايمان دارند و همواره از ظلمت ها به سوى نورشان بيرون مى آورد و كسانى كه كافر شدند سر پرستانشان طاغوت هايند، كه همواره از نور به سوى ظلمتشان بيرون مى آورند ! » (257 / بقره)

امثال اين آيات با فنون مختلف بسيار است.

آيات ديگرى هست كه ملحق به اين آياتند، مانند:

« ما اَص_ابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِت_ابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها - هيچ مصيبتى در زمين و نه در جان هاى شما نمى رسد مگر آن كه قبل از آن كه آن را برسانيم در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است !» (22 / حديد)

چون اين آيه مردم را دعوت مى كند به اين كه از تأسف و خوشحالى دورى كنند، براى اين كه آنچه به ايشان مى رسد از پيش قضايش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كه به ايشان نمى رسد، بنا بوده نرسد و تمامى حوادث مستند به قضا و قدرى رانده شده است. و با اين حال نه تأسف از نرسيدن چيزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسيدنش و اين كار بيهوده از كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را به دست خدا مى داند شايسته نيست، هم چنان كه در آيه زير مى فرمايد:

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ - آنچه مصيبت مى رسد باذن خدا مى رسد و هر كس به خدا ايمان داشته باشد، خدا قلبش را هدايت مى كند!» (11 / تغابن)

پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است، چيزى كه هست آن آيات اخلاق را از راه غايات اخروى اصلاح و تهذيب مى كرد، كه يك يك آن ها كمالات حقيقى قطعى هستند، نه كمالات ظنى و حياتى و اين آيات از راه مبادى اين كمالات، كه آن مبادى نيز امورى حقيق__ى و واقع__ى هستن__د. مانند اعتق__اد به قض__ا و ق__در و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماء حسنايش و صفات عليايش. (چون آدمى خليفه اوست و بايد با اخلاق خود صفات او را نمايش دهد ! )(1)

ناملايم_ات ملازم خلقت انسان


1- المي__________زان ج 2، ص 266

ص:295

« لَقَ___دْ خَلَقْنَ__ا الاِْنْس__انَ ف__ى كَبَ__دٍ!» (4 / بل__د)

كلمه «كَبَدْ» به معناى رنج و خستگى است. و اين تعبير كه خلقت انسان در كبد است به ما مى فهماند كه رنج و مشقت از هر سو در تمامى شؤون حيات بر انسان احاطه دارد.

و اين معنا بر هيچ خردمندى پوشيده نيست، كه انسان در پى به دست آوردن هيچ نعمتى بر نمى آيد، مگرآن كه خالص آن را مى خواهد، خالص از هر نقمت و دردسر و خالص در خوبى و پاكيزگى، ولى هيچ نعمتى را به دست نمى آورد مگر آميخته با ناملايماتى كه عيش او را منقص مى دارد و نعمتى مقرون به جرعه هاى اندوه و رنج، علاوه بر مصايب دهر كه حوادث ناگوار چون شرنگى كشنده كام جانش را تلخ مى كند.

« اَيَحْسَ_بُ اَنْ لَنْ يَقْ_دِرَ عَلَيْ_هِ اَحَ_دٌ ؟»(5 / بلد) بعد از آن كه گفتيم خلقت انسان بر پايه رنج است و ظرف وجودى اش تعب و تعب مظروف او است، هيچ چيزى به دست نمى آورد مگر كمتر و ناقص تر و ناخالص تر از آنچه توقعش را دارد و نتيجه گرفتيم كه پس انسان در اصل خلقتش طورى آفريده شده كه خواستش همواره مغلوب و شكست خورده و همه امورش مقهور مقدرات است و آن كس كه اراده او را شكست مى دهد و از هر سو و در هر جهت از جهات و شؤون زندگى اش دخل و تصرف مى كند يعنى خداى سبحان، از هر جهت بر او قادر است، پس او حق دارد كه در انسان به هر جور كه بخواهد تصرف كند و هر وقت خواست او را به عذاب خود بگيرد.

پس انسان نمى تواند اين پندار را به خود راه دهد كه احدى بر او قادر نيست و اين پندار او را وادار كند به اين كه بر خدا استكبار بورزد و از عبادت او عارش آيد و يا در بعضى از دستوراتش اطاعتش بكند، مثلاً در راه ارضاى او انفاق بكند، ولى انفاق خود را زياد پنداشته، بر خداى تعالى منت بگذارد و يا عملى را كه در باطن به عنوان ريا و خودنمايى انجام داده، به خيال خود خدا را فريب دهد و وانمود كند كه به خاطر رضاى خدا انجام داده، آنگاه بگويد: «اَهْلَكْتُ مالاً لُبَدا ! »(6 / بلد)(1)

بازگشت فطرى انسان به خدا در مصايب


1- المي___زان ج 40، ص 239

ص:296

« قُلْ مَنْ يُنَجّيكُمْ مِنْ ظُلُمتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعا وَ خُفْيَةً ؟» (63/انعام)

انسان وقتى مصيبتى به او مى رسد نخست در خفا و به طور مناجات نجات خود را از خداوند مى طلبد، آنگاه اگر دعاى نهانى اثر نكرد و مصيبت هم رو به شدت گذاشت و آثار نوميدى و انقطاع از اسباب هم خرده خرده نمايان شد آن وقت است كه ديگر ملاحظه اطرافيان خود را نكرده و از اين كه مردم به ذلت و درماندگى اش پى مى برند پ__روا ننم__وده علن__ا گ_ريه و زارى را سر مى دهد. كلمه «تضرع و خفيه» مطلب را از جهتى ديگر تعميم مى دهد و آن همانا كوچكى و بزرگى مصيبت است. روى اين حساب معناى آيه اين است كه: خداى تعالى نجات دهنده از هر مصيبت و گرفتارى است، چه زمين__ى و چ__ه دري__اي__ى، چ__ه ك__وچ__ك و چ__ه ب__زرگ. « لَئِنْ اَنْجنا مِنْ هذِه لَنَكُ_ونَ__نَّ مِ_نَ الشّكِ__ري_نَ!» (63/انعام)

جمله فوق اشاره است به اين كه انسان در چنين حالتى كه دارد خداى را براى رفع گرفتارى هاى خود مى خواند، اين وعده را هم مى دهد كه اگر نجاتش داد او را شكرگزارى نموده و ديگر پيرامون كفران نعمتش نگردد.

اين وعده يك ريشه اساسى در نهاد آدمى دارد، چه به طور كلى عادت جارى افراد انسان حتى در بين خودشان هم همين است كه وقتى دربدرى ها و مصايب او را احاطه كرد و ناملايمت پشت او را خم نمود، يا فقر و فلاكت او را به تنگ آورد و يا دشمنى از پايش درآورد و ناچار دست به دامن صاحب قدرتى زد كه مى تواند او را نجات دهد، آن صاحب قدرت را به وعده اى كه باعث خشنودى اش شود دلخوش مى سازد و به همين وسيله تصميم او را محكمتر و حس فتوت او را بيدارتر مى كند، يا وعده مى دهد كه از اين به بعد ثنا خوانى اش كند، يا اميدوارش مى كند به اين كه مالى در عوض به او بدهد، يا اطاعتش را گردن نهد، يا به نحوى ديگر وفادارى كند، به هر حال چنين ارتكازى در نهاد آدمى هست و اين ارتكاز و عادت از اين جا پيدا شده كه به طور كلى عمليات اجتماعى كه در بين افراد جامعه داير است همه و همه معاملاتى است كه قائم به دو طرف است، آدمى در اين معاملات چيزى مى دهد و چيزى مى ستاند و اين انحصار به آدميان ندارد بلكه هر موجودى از موجودات از كثرت حوايج مجبور است چنين باشد، زيرا

ص:297

نيازها اينقدر زياد است كه اجازه نمى دهد يك موجود كارى بكند كه هيچ نفعى از آن عايد ديگران نشود و تنها نيازمندى هاى خودش برطرف گردد. انسان اين عادت را در مورد توسل به خداى تعالى هم به كار مى بندد، با اين كه خداى سبحان ساحتش منزه از احتياج است و كارهايش همه به منظور نفع رساندن به غير است و اين كه فطرت انسان او را وامى دارد كه در مواقع درماندگى و بيچارگى و نداشتن راه خلاص متوسل به خداى تعالى شود و به او وعده شكر و اطاعت دهد خود يكى از ادله توحيد است. زيرا به فطرت خود احساس مى كند كه تنها وسيله اى كه قادر به رفع گرفتارى و اندوه است همانا خداى سبحان است

و اوست كه تمامى امور وى را از همان روزى كه به وجود آمده تدبير و اراده كرده و تدبير هر سبب و وسيله ديگرى هم به دست اوست، لاجرم احساس مى كند كه تاكنون در مقابل چنين پروردگارى كوتاهى نموده و با آن همه نافرمانى كه كرده و آن گناهانى كه تاكنون مرتكب شده ديگر استحقاق اين كه خداوند نجاتش دهد ندارد، لذا براى اين كه استحقاقى به دست آورد و در نتيجه دعايش مستجاب شود با خداى خود عهد مى بندد كه از اين به بعد شكرش را به جا آورد و سر در حيز اطاعتش در آورد، گو اين كه بعد از آن كه نجات يافت باز هم فطرت خود را فراموش كرده و عهد خود را مى شكند: « ثُمَّ اَنْتُمْ تُشْرِكُونَ !»(64 / انعام)(1)

تلق_ى مصيب_ت و حسن_ه به عنوان رضا و خ_واست الهى

« قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنآ اِلاّ اِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ؟!» (52/توبه)

مقصود از «حُسْنَيَيْن» حسنه و مصيبت است. خواهى گفت چطور قرآن كريم مصيب__ت را هم حسن__ه خ__وانده و آن را با حسنه، «حُسْنَيَيْن» ناميده؟ در جواب مى گوييم: از نظر دينى حسنه و مصيبت هر دو حسنه اند، براى اين كه اگر حسنه حسنه است براى اين است كه پيروزى و غنيمت در دنيا و اجر عظيم در آخرت است و اگر مصيبت حسنه است آن هم براى اين است كه شكست خوردن و كشته شدن و هر رنج و محنت ديگرى كه به انسان برسد مورد رضاى خدا و باعث اجرى ابدى و سرمدى است، پس هر دو حسنه اند.

و معناى آيه اين است كه ما و شما (خطاب به منافقين است) هر يك منتظر


1- المي__________زان ج 13، ص 211

ص:298

عذاب و گرفتارى طرف مقابل خود هستيم، با اين تفاوت كه آن عذاب و گرفتارى كه شما براى ما آرزويش مى كنيد در حقيقت خير ماست، زيرا شما درباره ما انتظار يكى از دو احتمال را مى كشيد، يا غلبه بر دشمن و مراجعت با غنيمت و يا كشته شدن در راه خدا. ولى ما براى شما انتظار عذاب خدا را مى كشيم و آرزو داريم كه يا با عذاب هاى سماوى و يا به دست خود ما شما را نابود كند، مثلاً به ما دستور دهد زمين را از لوث وجود شما پاك سازيم، پس ما در هر حال رستگار و شما در هر حال هالكيد، پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم.

(منافقين از اين كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله خيرى برسد ناراحت مى شدند و از اين كه به آن جناب شر و مصيبت برسد خوشحال مى گرديدند و مى گفتند خوب شد ما قبلاً حواسمان را جمع كرده بوديم و خود را دچار اين ناملايمت نساختيم، چه از اين كلام بر مى آيد كه منافقين در حال انتظار بودند ببينند بر سر مسلمانان چه مى آيد، آيا شكست مى خورند و يا پيروز مى شوند، پس معلوم مى شود «اِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ» در آيه يكى از ان دو پيشامد است كه منافقان در انتظارش بودند.)(1)

عل__م و اذن اله__ى در وق__وع مصيب__ت ها

«ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ !» (11 / تغابن)

كلمه «مُصيبَتْ» به معناى صفت و حالتى است در انسان كه در اثر برخورد به هر حادثه به او دست مى دهد، چيزى كه هست بيشتر در مورد حوادث ناگوار استعمال مى شود، حوادثى كه با خود ضرر مى آورد. و كلمه «اِذْن» به معناى اعلام رخصت وع__دم م__ان_ع است و هم__واره م__لازم با آگه_ى اذن دهنده نسبت به عملى است كه اجازه آن را ص__ادر مى كن__د. پ__س از آنچ__ه گفته شد چن__د نكت__ه روش__ن گ__ردي__د:

اول - اين كه اذن در آيه اذن لفظى نيست، بلكه اذن تكوينى است، كه عبارت است از به كار انداختن اسباب و يا بگو برداشتن موانعى كه سر راه سببى از اسباب است، چون اگر آن مانع را بر ندارد سبب نمى تواند اقتضاء خود را در مسبب به كار گيرد، مثلاً آتش، اقتضاء حرارت و سوزاندن را دارد و مى تواند مثلاً پنبه را بسوزاند، ولى به شرطى كه رطوبت بين آن و بين پنبه فاصله نباشد، پس برطرف كردن رطوبت از بين پنبه و آتش با علم به اين كه رطوبت مانع است و برطرف كردنش باعث سوختن پنبه است، اذنى است


1- المي___زان ج 18، ص 187

ص:299

در عمل كردن آتش در پنبه و به كرسى نش__ان_دن اقتض__ايى كه در ذات خود دارد، يعنى سوزاندن.

نكته دوم - اين كه مصايب عبارت است از حوادثى كه آدمى با آن مواجه بشود و در آدمى آثار سوء و ناخوش آيندى به جاى گذارد و اين كه اينگونه حوادث مانند حوادث خوب به اذن خدا مى رسد، براى اين كه اذن خداى تعالى تمامى مؤثرها را فرا گرفته و هر اث_رى ب_ه اذن او از مؤثرش صادر مى شود.

نكته سوم - اين كه اين اذن، اذن تشريعى و لفظى يعنى حكم به جواز نيست، بلكه اذنى است تكوينى، پس اصابه مصيبت همواره با اذن خدا واقع مى شود، هرچند كه اين مصيبت ظلمى باشد كه از ظالمى به مظلومى برسد و هرچند كه ظلم از نظر تشريع ممنوع است و تشريع به آن اذن نداده است.

و به همي__ن جه__ت است كه بعض__ى از مص__اي__ب را نبايد تحمل كرد و صبر در برابر آن ها جايز نيست، بلكه واجب است آدمى در برابرش تا بتواند مقاومت كند، مثل ظل__م ه__ايى كه ب__ه ع__رض و ن_ام_وس آدم_ى و ي_ا ج_ان آدم_ى مت__وج__ه مى ش_ود.

و از اينجا روشن مى شود كه آن مصايب كه قرآن مردم را به صبر در برابرش خوانده، مصايبى نيست كه دستور مقاومت در برابرش را داده، از تحمل آن نهى فرمود، بلكه مصايبى است كه خود انسان در آن اختيارى ندارد، نظير مصايب عمومى عالمى، از قبيل مرگ و ميرها، بيمارى ها و اما مصايبى كه اختيار انسان ها در آن مدخليت دارد، از قبيل ظلم هايى كه به نحوى با اختيار سر و كار دارد، در صورتى كه متوجه به عرض و ناموس و جان آدمى متوجه شود، بايد به مقدار توانايى در دفع آن كوشيد.

« وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ ! » از ظاهر سياق بر مى آيد جمله « ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ ! » مى خواهد بفرمايد: خداى تعالى به حوادثى كه براى انسان ناخوش آيند و مكروه است، هم علم دارد و هم مشيت، پس هيچيك از اين حوادث به آدمى نمى رسد، مگر بعد از علم خدا و مشيت او، پس هيچ سببى از اسباب طبيعى عالم مستقل در تأثير نيست، چون هر سببى كه فرض كنيد جزء نظام خلقت است، كه بغير خالقش ربى ندارد و هيچ حادثه اى و هيچ واقعه اى رخ نمى دهد مگر به علم و مشيت ربش، آنچه او بخواهد برسد ممكن نيست نرسد و آنچه او نخواهد برسد ممكن نيست برسد.

و اين حقيقتى است كه قرآن كريم آن را به لسانى ديگر بيان نموده و فرموده:

ص:300

«ما اَص_ابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِت_ابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها اِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيرٌ - هيچ مصيبتى در زمين و در خود شما نمى رسد، مگر آن كه قبل از آن كه حتمى اش كنيم در كتابى بوده و اين بر خدا آسان است!» (22 / حديد) پس خداى سبحان كه رب العالمين است لازمه ربوبيت عامه اش اين است كه او به تنهايى مالك هر چيز باشد و مالك حقيقى ديگرى غير او نباشد و نظام جارى در عالم هستى مجموعى از انحاء تصرفات او در خلقش مى باشد، پس هيچ متحركى و هيچ چيز بدون اذن او حركت و سكون ندارد و هيچ صاحب فعلى و هيچ قابل فعلى جز با سابقه علم و مشيت او فاعليت و ق__ابليت ن__دارد و عل__م و مشي__ت او خط__اء نمى كن__د و قض__ايش ردخ__ور ن__دارد.

پس اعتقاد به اين كه خداى تعالى، الله يگانه است، اعتقادات نامبرده را به دنبال دارد و انسان را به آن حقايق رهنمون شده، قلب را آرامش مى بخشد، به طورى كه ديگر دچار قلق و اضطراب نمى شود، چون مى داند اسباب ظاهرى مستقل در پديد آوردن آن حوادث نيستند، زمام همه آن ها به دست خداى حكيم است، كه بدون مصلحت هيچ حادثه ناگوارى پديد نمى آورد و همين است معناى جمله « وَ مَنْ يُ_ؤْمِ_نْ بِ_اللّهِ يَهْدِ قَلْبَ__هُ !» (11 / تغ_اب__ن)(1)

تقدير مقدار معين و كيفيت نزول بلاهاى آسمانى

« وَ فَ_جَّ__رْنَ_ا الاَْرْضَ عُ_يُ_ون__ا فَالْ_تَقَى الْ_ماءُ عَ_لى اَمْرٍ قَدْ قُدِرَ !» (37 / قمر)

ما زمين را چشمه هاى شكافته شده كرديم، كه از تمامى شكاف هاى آن آب جوشيدن گرفت در نتيجه آب آسمان و آب زمين به هم متصل شدند و در به كرسى نشاندن امرى كه تقدير شده بود دست به دست هم دادند، يعنى به همان مقدارى كه خدا خ__واست__ه ب__ود ب_دون ك_م و زياد و بدون تندى و كندى اين معاضدات را انجام دادند.

مراد به ام__رى ك__ه مق__در ش__ده ب__ود آن صفت__ى اس__ت ك_ه خ__دا براى طوفان (ن__وح) مق__در ك_رده ب__ود.(2)

بلاء و مصايب فردى و عمومى


1- المي___زان ج 38، ص 254
2- المي_______زان ج 37، ص 136

ص:301

« ي__ا اَيُّهَ__ا الَّذينَ امَنُوا اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرينَ... وَ لَنَبْلُ__وَنَّكُ__مْ بِشَ__ىْ ءٍ مِ_نَ الْخَ_وْفِ وَ الْجُ_وعِ وَ... !» (153 تا 157 / بقره)

سياق نشان مى دهد كه اين آيات قبل از نازل شدن دستور جهاد و تشريع آن، نازل شده اند، چون در اين آيات از بلايى پيشگويى شده كه بعدها مسلمانان با آن روبرو مى شوند و مصايبى را بزودى مى بينند، البته نه هر بلا و مصيبت، ب_لكه ب_لاى ع_مومى كه چ_ون ساي_ر بل_يات معم_ولى و ه_ميشگى نيست.

نوع انسان مانند ساير انواع موجودات در اين نشئه كه نشئه طبيعت است، هرگز در افرادش خالى از حوادث جزيى نيست، حوادثى كه تنها نظام فرد را در زندگى شخصى اش مختل مى سازد و يا مى ميرد و يا مريض مى شود، يا ترس و گرسنگى و اندوه و محروميت چرخ زندگى اش را از كار مى اندازد، اين سنتى است از خدا، كه همواره در مخلوقات و بندگانش جارى ساخته، چون طبيعت دار تزاحم و نشئه، نشئه تبديل و تح__ول اس__ت: « فَلَ__نْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْديلاً وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْويلاً !» (43 / فاطر)

و لكن اين بلاى فردى هر چند دشوار و بر شخص مبتلاى بدان سنگين است، ولى مانند بلاها و محنت هاى عمومى مهيب و هول انگيز نيست، براى اين كه بلاى فردى وقتى به فردى روى مى آورد، صاحب بلا هم در نيروى تعقلش و هم در استوارى عزمش و هم در ثبات نفسش، از قواى ديگر افراد كمك مى گيرد و اما بلاهاى عمومى كه دامنه اش همه جا گسترده مى شود، شعور عمومى را سلب مى كند ور أى و احتياط و تدبير و چاره را از هيأت اجتماع مى گيرد و در نتيجه نظام حيات از همه مردم مختل مى شود وخوف چندين برابر و وحشت متراكم مى گردد، آن چنان كه عقل و شعور از كار مى افتد و عزم و ثبات تباه مى گردد، پس بلاى عمومى و محنت همگانى دشوارتر و تلختر است. و اين حقيقتى اس__ت ك__ه آي__ات م_ورد بحث ب__دان اشاره دارد.(1)

ج_ن_گ و ب_لاى ع_مومى


1- المي______زان ج 2، ص 239

ص:302

« ... وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الاَْمْوالِ وَ الاَْنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ...!»

(153 تا 157 / بقره)

بلايى كه در آيات فوق از آن سخن رفته، هر بلاى عمومى نيست، وبا و قحطى نيست، بلكه بلايى است عام، كه خود مسلمانان خود را بدان نزديك كرده اند، بلايى است كه به جرم پيروى از دين توحيد و اجابت دعوت حق بدان مبتلا شدند. و جمعيت اندكى كه همه دنيا و مخصوصا قوم و قبيله خود آنان مخالفشان بودند و جز خاموش كردن نور خدا و استيصال كلمه عدالت و ابطال دعوت حق، هدفى و همى نداشتند. و براى رسيدن به اين منظور شيطانى خود، هيچ راهى جز قتال نداشتند. براى اين كه ساير راه هايى را كه ممكن بود مؤثر بيفتد، پيموده بودند. القاى وسوسه و شبهه در ميان افراد كردند، فتنه و آشوب به راه انداختند، ولى مؤثر واقع نشد و نتيجه نداد، براى اين كه حجت قاطع و برهان روشن در طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمين بود. وسوسه و فتنه و دسيسه كجا مى ت__وان__د در مقابل حجت قاطع دوام يابد؟ و دشمن كجا مى تواند به اثر آن ها اطمينان پيدا كند؟

پس براى سد راه حق و اطفاء نور روشن و درخشان دين به غير از قتال و استمداد از جنگ و خونريزى راه ديگرى برايشان نماند، اين وضعى بود كه مخالفين دين داشتند، از طرف دين هم وضع همينطور بلكه از اين هم روشنتر بود كه چاره اى جز جنگ نيست، براى اين كه از آن روزى كه انسان در اين كره خاكى قدم نهاده، اين تجربه را به دست آورده كه حق وقتى اثر خود را مى كند كه باطل از محيط دور شود.(1)

مقاومت در برابر بلا، مقدمه ترقى

« وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتٌ ... وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ... !»

(153 تا 157 / ب_قره)

آيات مورد بحث به طور اشاره خبر مى دهد كه چنين محنتى و بلايى رو به آمدن


1- المي____________زان ج 2، ص 240

ص:303

است، چون در آيات سخن از قتال و جهاد در راه خدا كرده و چيزى كه هست اين بلا را به وصفى معرفى كرده، كه ديگر چون ساير بلاها مكروه و ناگوار نيست، و صفت سويى در آن باقى نمانده و آن اين است كه اين قتال مرگ و نابودى نيست، ب_لكه ح_يات است و چ_ه ح_ياتى!

پس اين آيات مؤمنين را تحريك مى كند كه خود را براى قتال آماده كنند و به ايشان خبر مى دهد: كه بلايى و محنتى در پيش دارند، بلايى كه هرگز به مدارج تعالى و رحمت پروردگارى و به اهتدا به هدايتش نمى رسند مگر آن كه در برابر آن صبر كنند و مشقت هايش را تحمل نمايند و به ايشان اين حقيقت را تعليم مى دهد: كه براى رسيدن به هدف از قتال استمداد بگيرند و مى فرمايد: از صبر و نماز استعانت بجوييد، از صبر كه عبارت است از خوددارى از جزع و ناشكيبى و از دست ندادن امر تدبير و از نماز كه عبارت است از توجه به سوى پروردگار و انقاطع به سوى كسى كه همه امور به دست اوست، « اَنَّ الْقُ__وَّةَ لِلّهِ جَميع__ا !» (165 / بق__ره)(1)

اب__زار مق__اوم__ت در مق__اب__ل ب___لا

«ي_ا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرينَ...!» (153 / ب_قره)

صبر از بزرگترين ملكات و احوالى است كه قرآن آن را ستوده و مكرر امر بدان نموده است، تا به جايى كه قريب به هفتاد مورد شده، حتى درباره اش فرموده: « اِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ!» (43 / شورى) و « وَ ما يُلَقّيها اِلاَّ الَّذينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقّيها اِلاّ ذُوحَظٍّ عَظيمٍ - اين اندرز را نمى پذيرد مگر كسانى كه صبر كنند و نمى پذيرد مگر صاحب بهره اى عظيم!» (35 / فصلت) و « اِنَّما يُوَفَّى الصّابِروُنَ اَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ - تنها صابرانند كه بدون حساب اجرشان به تمام داده مى شود !»(10 / زمر) و « وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ اِنَّها لَكَبيرَةٌ اِلاّ عَلَى الْخاشِعينَ !» (45 / بقره)

و اما «صلاة»، درباره آن همين قدر مى گوييم: كه نماز از بزرگترين عبادت هايى است كه قرآن بر آن تأكيد بسيار دارد، حتى درباره اش فرموده: « اِنَّ الصَّلوةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْش_اءِ وَ الْمُنْكَرِ - نماز از فحشاء و منكر باز مى دارد !»(45 / عنكبوت) و در قرآن كريم درب__اره ه__ر ام__رى سف_ارش مى كند، در صدر آن و در اولش نماز را به ياد مى آورد.

خداى سبحان صبر را چنين توصيف كرده: كه خدا با صابران است، كه داراى اين


1- الميزان ج 2، ص 241

ص:304

صفتند و اگر در آيه مورد بحث تنها صبر را توصيف كرد و از نماز چيزى نفرمود، با اين كه در آيه « وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ اِنَّها لَكَبيرَةٌ...!» نماز را توصيف كرده، بدين جهت بود كه مقام آيات مورد بحث مقام برخورد با مواقف هول انگيز و هماوردى با شجاعان است و در اين مق__ام اهتم__ام ورزي_دن به صبر مناسبتر است.(1)

مصايب و معناى واقعى صبر

« فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ !» (18 / يوسف)

معن__اى صب__ر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده و صورت خود را بگي__رد تا ه__ر ك__س خ__واست سيل_ى اش ب_زن_د، نه، معناى صبر كه يكى از فضايل است اين نيست كه آدم_ى چون زمين مرده زير دس__ت و پ_اى ديگران بيفتد و م__ردم او را لگ__دك__وب كنن_د و م_انن_د سنگ دم پ__ا بازيچه اش قرار دهند.

زيرا خداى سبحان آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظف مى داند هر مكروهى را از خود دف__ع نم__اي__د و خ__دا هم او را به وس__ايل و اب__زار دفاع مسلح نموده، تا به قدر توانايى اش از آن ها استفاده كند و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد نمى توان فضيلت نام نهاد، پس نتيجه مى گيريم كه صبر كه خود يكى از فضايل است معنايش اين نيست، بلكه صبر عبارت است از اين كه انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بت__وان__د كنت__رل نظام نفس خود را كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اخت__لال آن بستگ__ى به آن نظ__ام دارد، در دست گرفته و دل خ__ود را از تف__رق__ه و ت_لاش__ى و نسي__ان و خب__ط فك_ر و فس__اد رأى محافظت كند.

پس صابران آنهايند كه در مصايب استقامت به خرج داده و از پا در نمى آيند و هجوم مكاره پايشان را نمى لغزاند، به خلاف غير صابران كه در اولين برخورد با ناملايمات از مي__دان در مى رون__د و آن چن__ان ف__رار مى كنند كه پشت سر خود هم نگ__اه نمى كنند.

از همين جا معلوم مى شود كه صبر چه فضيلت بزرگى است و چه راه خوبى براى مقاومت در برابر مصايب و شكستن سورت و شدت آن، ولى با اين حال به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند، در حقيقت صبر مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ نعمت امنيت و سلامتى و


1- المي_______زان ج 2، ص 242

ص:305

حريت حيات را به انسان عودت نمى دهد و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تأمين نمايد.

اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خداى « عز سلطانه !» يك نفر موحد وقتى ناملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و تلاشى لشكر قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است توكل جسته اميد مى دارد كه او وى را از شرى كه روى آورده حفظ كند و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او كار خود خداى تعالى شده و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را هرچند سبب بيچارگى او ب__اش__د ب__ه س__وى سع_ادت و پي__روزى او ج__ري_ان مى ده_د.(1)

ابت_لائ_ات، راه رسيدن دوستان اله__ى ب_ه مقام مقدر

« وَ جآءَتْ سَيّارَةٌ فَاَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يبُشْرى هذا غُلامٌ وَ اَسَرُّوهُ بِضعَةً وَ اللّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ !» (19 / يوسف)

معناى آيه اين است كه: جماعتى رهگذر از كنار آن چاه مى گذشتند، كسى را فرستادند تا آبى تهيه كند، آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون آورد ناگهان فريادش بلند شد: «بشارت! اين يك پسر بچه است!» آرى او پسر بچه اى را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده، از چاه بيرون آمد و اهل قافله او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند و در نتيجه سرمايه اى برايشان باشد و از فروشش پولى به دست بياورند و حال آن كه خداى سبحان به آنچه مى كردند دانا بود و بر آن م_ؤاخ__ذه ش__ان مى كند - و يا - و حال آن كه همه اينها به علم خدا بود، او بود كه يوسف را در مسي__رى ق__رار داد ت__ا در مص__ر ب__ر اريك__ه سلطن__ت و نب__وت__ش بنش__ان_د.

اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدر كرده برساند، چه اگر از چاه بيرون نمى آمد و به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر در نمى آورد و در نتيجه ب_ه آن س_لطنت و عزت نمى رسيد.


1- المي___زان ج 21، ص 168

ص:306

« وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الاَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الاَحاديثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِه وَ لكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ!»(21 / يوسف)

كلمه مكان به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين و معناى امكان و تمكين قرار دادن در محل است. شايد مراد به اين كه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم ك_ه بت__وان__د در زمي__ن از م__زاي__اى حيات با وسعت هرچه بيشت__ر تمت__ع بب__رد، ب__رخ__لاف آنچ__ه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد و به همين جهت در ته چاهش انداخته و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروشش رساندند، تا از قرارگاه پدرش دور شده، از س_رزمين_ى ب_ه س_رزمين_ى ديگ_ر ان_تقال ي_ابد.

« وَ اللّ______هُ غ____الِ____بٌ عَل______ى اَمْ_____رِه ! »

خداى سبحان بر همه اين اسباب فعال عالم غالب است، به اذن او فعاليت مى كنند و او هرچه را بخواهد بدان ها تحميل مى كند و آن ها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما (چه بايد كرد،) كه بيشتر مردم نمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تأثيرشان مستقلند و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلاً ذليل كند خدا نمى تواند آن اسباب را از وجهه اى كه دارند بگ__ردان_د، ول_ى م_ردم اشتب_اه مى كنن_د.(1)

وظيف_ه صب_ر و رض__ا ب__ه قض__اى الهى

« فَ_اصْبِ_رْ عَل_ى م_ا يَقُ_ولُ_ونَ وَ سَبِّ_حْ بِحَمْ_دِ رَبِّ_كَ قَبْ_لَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ غُرُوبِها!» (130/ ط_ه)

خداى تعالى در اين آيه رسول گرامى خود را دستور مى دهد تا در برابر گفته هاى كفار صبر كند، گويا فرموده است: وقتى يكى از قضاهاى رانده شده خدايى باشد كه عذاب كفار را تأخير بيندازد و آنان را در برابر سخنان كفرآميزى كه مى گويند انتقام نكند، ديگر جز صبر راهى براى تو نمى ماند، بايد به قضاى خدا رضا دهى و او را از آنچه درباره اش از كلمات شرك مى گويند منزه بدارى، در برابر عكس العمل هاى بدى كه نشان مى دهند صبر كنى و در ازاء آثار قضاء او حمد خدا گويى. چون آثار قضاء او جز اثر جميل نخواهد بود، پس بر آنچه مى گويند صبر كن و به حمد پروردگارت تسبيح گوى، باشد كه خشنود


1- المي__زان ج 21، ص 171

ص:307

گردى!

« وَ سَ_بِّ_حْ بِ_حَ_مْ_دِ رَبِّ_كَ ! »

يعنى او را در حالى منزه بدار، كه مشغول به حمد و نيايش باشى، چون اين حوادث كه تحملش مشكل و صبر بر آن دشوار است، نسبتى با عوامل خود دارد، كه البته از اين نظر حوادثى است بد و زشت، كه بايد خدا را از آن منزه بدارى و نسبت ديگرى به خداى تعالى دارد كه همان اذن خداست، كه به اين نسبت همه حوادثى است جميل و جز مصالحى عمومى كه باعث اصلاح نظام كونى است بر آن مترتب نمى شود و از اين نظر بايد خداى را حم__د و ثن_ا گويى.

« لَعَلَّكَ تَرْضى ! » (130 / طه)

سياق سابق كه اعراض كفار از ياد خدا و نسيان ايشان آيات او و اسرافشان در امر او و ايمان نياوردنشان را ذكر مى كرد و نيز تأخير انتقام از ايشان و دستور صبر و تسبيح و تحميد بر رسول خدا را ذكر مى نمود اقتضاء دارد كه مراد به رضا رضاى به قضاى خدا و قدر او باشد كه در اين صورت معنا اين طور مى شود: صبر كن و پروردگارت را حمد و تسبيح گوى آنقدر كه حالت رضا برايت حاصل شود، رضاى به قضاء خدا و بنابراين جمله مزبور نظير آيه: « وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ ! » (45/بقره) مى شود. و امّا اين كه چطور تسبيح و تحميد خدا رضا مى آورد؟ وجهش اين است كه تنزيه فعل خدا از نقص و عيب و او را به ثناء جميل ياد كردن و مداومت در اين كار باعث مى شود انسان انس قلبى به خدا پيدا كند و علاقمند به بيشتر كردن آن شود، وقتى انس به زيبايى و جمال فعل خدا و نزاهت او زياد شد رفته رفته اين انس در قلب رسوخ پيدا مى كند و آنگاه آثارش در نظر نفس هويدا گشته خطورهايى كه مايه تشويش در درك و فكر است از نفس زايل گردد و چون جبلى نفس اين است كه به آنچه دوست دارد راضى و خشنود باشد و آنچه غير جميل و داراى نقص و عيب است دوست ندارد ل_ذا ادام_ه ي_اد خ_دا ب_ا تسبي_ح و تحمي_د باعث مى شود كه به قضاء خدا راضى گردد.(1)

رابطه مستقيم مصايب عمومى با اعمال گروهى مردم


1- المي___زان ج 28، ص 48

ص:308

«ظَهَ_رَ الْفَس_ادُ فِ_ى الْبَ_رِّ وَ الْبَحْ_رِ بِم_ا كَسَبَ_تْ اَيْ_دِى النّ_اسِ!» (41 / روم)

مراد به فساد در زمين، مصايب و بلاهاى عمومى است، كه يكى از منطقه ها را گرفته، مردم را نابود مى كند، چون زلزله و نيامدن باران و قحطى و مرض هاى مسرى، جنگ ها، غارت ها و سلب امنيت. سخن كوتاه، هر بلايى كه نظام آراسته و صالح جارى در عالم را ب_ره_م مى زن_د و چ_ه اي_ن كه مستن_د به اختي_ار بعض_ى از م_ردم باشد و يا نباشد، چون همه آن ها فسادى است كه در ترى و خشكى عالم پديد مى آيد و خوشى و طيب عيش انسان ها را از بين مى ب_رد.

«بِ_ما كَ_سَبَتْ اَيْ_دِى النّاسِ!» يعنى اين فساد ظاهر در زمين، سبب اعمال مردم است، به خاطر شركى است كه مى ورزند و گناهانى كه مى كنند. بين اعمال مردم و حوادث عالم رابطه مستقيم است كه هر يك در صلاح و فسادش اثر مستقيم در ديگرى دارد.

« لِيُ___ذيقَهُ___مْ بَعْ_ضَ الَّ__ذى عَمِلُ__وا !» (41 / روم)

آنچه در زمين ظاهر شد به خاطر اين بود كه خدا وبال پاره اى از آنچه مى كردند به ايشان بچشاند، چيزى كه هست اعمال آن ها وقتى به سويشان بر مى گشت به صورت وبال برمى گشت. و اما اين چرا فرمود: «بعضى اعمالشان را»، براى اين است كه خدا از بيشتر اعمال آنان صرفنظر كرد، هم چنان كه فرمود: « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ - آنچه از مصايب به شما مى رسد به خاطر كارهايى است كه خودتان كرديد و خدا از بسيارى كارهايتان عفو مى كند!»(30 / شورى) اين آيه شريفه ناظر است به وبال دنيوى گناهان و چشاندن وبال بعضى از آن ها، نه همه آن ها و اما عذاب و وبال اخ_روى گ_ناه_ان، آي_ه از آن ساكت است.(1)

مصيب_ت هاى ح_اص_ل محاسبه اعمال اجتماعى


1- المي___زان ج 31، ص 312

ص:309

« وَ كَاَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ اَمْرِ رَبِّها وَ رُسُلِهِ فَحاسَبْناها حِسابا شَديدا وَ عَذَّبْن_اه_ا عَذاب_ا نُكْرا!» (8 / طلاق)

شدت حساب در جمله « فَحاسَبْناها حِسابا شَديداً،» عبارت است از سختگيرى در حساب و به اصطلاح مته به خشخاش گذاشتن، به منظور پاداش يا كيفر تمام و دقيق دادن، كيفر و پاداشى كه مو به مو با وضع صاحب عمل تطبيق كند. و مراد به اين حساب، حساب دنياست، نه حساب آخرت، به دليل اين كه در جاى ديگر مى فرمايد: « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ... - آنچه مصيبت به شما مى رسد به خاطر اعمالى است كه خودتان كرديد !»(30 / شورى) و « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِ_نَ ال_سَّم_آءِ وَ الاَْرْضِ... - و اگر اهل قريه ها ايمان آورده و تقوى داشته باشند بركاتى از آسمان و زمين به روي_شان م_ى گ_شاييم...!» (96 / اعراف)

پس آنچه مصيبت به انسان مى رسد - البته آنچه كه در نظر دين مصيبت است - معدل و نتيجه محاسبه اعمال آدمى است و خداى تعالى از بسيارى از اعمال عفو نموده، مسامحه و سهل انگارى مى كند و مته به خشخاش نمى گذارد، بلكه از اين سختگيرى در مورد مستكبرين صرفنظر ننموده، آن هايى كه عارشان مى آيد امر خدا و رسولان خدا را اطاعت كنند، حسابشان را سخت مى گيرد و هيچ يك از گناهان را از قلم نمى اندازد، در نتيجه عذابى مى كند كه بى سابقه و ناشناخته باشد.

و معناى آيه اين است كه چه بسيار قريه ها كه اهلش از امر پروردگارشان گ__ردنكش_ى نم__وده، از اط__اع__ت پي__امب_ر خود استكبار ورزيدند و در نتيجه ما حساب شديدى از آن ها كشيديم و در محاسبه اعم__الش__ان به سختى مناقشه كرديم و در آخر به عذابى سخت مبتلاشان نموديم، عذابى كه معهود نبود و سابقه نداشت و آن عب___ارت ب___ود از ان_ق__راض ن_سلشان در دن_يا.(1)

تأثير گناهان در بروز مصايب اجتماعى


1- المي___زان ج 38، ص 296

ص:310

« وَ ما اَصابَكُمْ مِ_نْ مُصيبَةٍ فَبِم_ا كَسَبَتْ اَيْ_ديكُ_مْ وَ يَعْفُ_وا عَ_نْ كَثي_رٍ!» (30 / شورى)

كلمه «مُصيبَتْ» به معناى هر ناملايمى است كه به انسان برسد، گويى از راه دور به قصد آدمى حركت كرده، تا به او رسيده است و مراد از جمله « ما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ - آنچه دست ه__اى شم__ا كس__ب ك__رده، » گن__اه__ان و زشتى ه_است و معناى جلمه «وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ،» اين است كه خ_داون_د از بسيارى از همان گن_اه_ان و زشتى هايتان مى بخشايد.

خطاب دراين آيه اجتماعى و متوجه به جامعه است و مانند خطاب هاى ديگر منحصر به خطاهاى جزئى و به فرد فرد اجتماع نيست و لازمه اش اين است كه مراد به مصيبت هم مصايب عمومى و همگانى، از قبيل قحطى و گرانى و وبا و زلزله و امثال آن باشد. پس مراد از آيه اين شد كه مصايب و ناملايماتى كه متوجه جامعه شما مى شود، همه به خاطر گناهانى است كه مرتكب مى شويد و خدا از بسيارى از آن گناهان در مى گذرد و شما را به جرم آن نمى گيرد.

آيه شريفه در معناى آيات زير است: « ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِى النّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْ_ضَ الَّذى عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ - اگر فساد در خشكى و دريا پيدا شود به خاطر گناهانى است كه مردم مى كنند و پيدا شدن آن براى اين است كه خ_داوند نمونه اى از آثار شوم اعمالشان را به ايشان بچشاند، شايد برگردند ! » (41 / روم) و « وَ لَ__وْ اَنَّ اَهْ__لَ الْقُ__رى امَنُ__وا وَ اتَّقَ__وْا لَفَتَحْن__ا عَلَيْهِمْ بَ__رَك__اتٍ مِ__نَ السَّم__آءِ وَ الاَْرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا - و اگر مردم شهرها ايمان مى آوردند و تقوى پيشه خود مى كردند، ما ب__رك__ت هايى از آسم__ان و زمي__ن ب__ه رويش__ان مى گش__ودي__م، ام__ا به ج__اى ايم__ان و تقوى تكذيب كردند ! » (96 / اعراف) و « اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ - خ__دا نعمت ه__اى هي__چ ق__ومى را دگ__رگ__ون نمى س__ازد، تا آن كه خ__ودش__ان وضع خود را دگرگون كنند و رفتار خود را تغيير دهند!» (11 / رعد) و آيات ديگرى كه هم_ه دلال_ت دارد ب_ر اي_ن ك_ه بي_ن اع_مال آدمى و نظام عالم ارتباطى خاص برقرار است.

اگر جوامع بشرى عقايد و اعمال خود را بر طبق آنچه كه فطرت اقتضاء دارد وفق دهد، خيرات به سويش سرازير و درهاى بركات به رويش باز مى شود و اگر در اي__ن دو

ص:311

م__رحل__ه به س__وى فس__اد بگ__راين_د، زمي__ن و آسم__ان هم تباه مى شود و زن__دگ__ى ش__ان را تب__اه مى كن____د.(1)

شمول بلاهاى اجتماعى بر مؤمن و كافر

« وَ م_ا اَص__ابَكُ__مْ مِ_نْ مُصيبَ__ةٍ فَبِم__ا كَسَبَ__تْ اَيْ_ديكُ_مْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ!»(30 / شورى)

از سياق آيه فوق بر مى آيد كه: اولاً - مؤمن و كافر را يكسان شامل مى شود و مؤيد اين معنا آيه بعدى است كه به طور مسلم متوجه مؤمن و كافر است. و ثانيا - مراد به جمله «ما كَسَبَتْ اَيْدِى النّاسِ،» (41 / روم) تنها گناهان و زشتى هاست، نه تمامى اعمال چه خوب و چه بد و ثالثا - مراد به مصايبى كه به انسان ها مى رسد آثار سوء دنيائى اعمال است، آثارى كه بين آن ها و آن اعمال ارتباط و تداعى خاصى است، نه جزاى آخرتى اعمال.

آيه شريفه در مقام اثبات ارتباط بين مصايب و گناهان است و تنها مى خواهد بفرمايد: گناهان آثار سويى هم در دنيا دارند چيزى كه هست بعضى از آن آثار به صاحبش اصابت مى كند و بعضى بخشوده مى شوند و به خاطر عواملى از قبيل صله رحم، صدقه، دعاى مؤمنين، توبه و امثال آن كه در اخبار آمده آثار آن ها از صاحبش رد مى شود و اما درباره آثار سوء آخرتى گناهان، آيه ساكت است و در مقام اث_بات ي_ا نفى آن نيست.(2)

اثر بازگشت از فساد در رفع مصايب و اصلاح جوامع

« فَقُلْتُ اسْتَغْفِروُا رَبَّكُمْ اِنَّهُ كانَ غَفّارا يُرْسِلِ السَّمآءَ عَلَيْكُمْ مِدْرارا وَ يُمْدِدْكُمْ بِاَمْوالٍ وَ بَنينَ وَ يَجْعَ_لْ لَكُ_مْ جَنّاتٍ وَ يَجْعَ_لْ لَكُ_مْ اَنْهارا !» (10 تا 12 / نوح)

اين آيات نعمت هاى دنيايى را مى شمارد، از نوح عليه السلام حكايت مى كند كه به قوم خود وعده فراوانى نعمت ها و تواتر آن را مى دهد، به شرطى كه از پروردگار خود طلب مغفرت گناهان كنند. معلوم مى شود استغفار از گناهان اثر فورى در رفع مصايب و گرفتارى ها و گشوده شدن درب نعمت هاى آسمانى و زمينى دارد و مى فهماند بين صلاح


1- المي________زان ج 35، ص 96
2- المي_______زان ج 35، ص 98

ص:312

جامعه انسانى و فساد آن و بين اوضاع عمومى جهان ارتباطى برقرار است، و اگر جوامع بشرى خود را اصلاح كنند، به زندگى پاكيزه و گوارايى مى رسند و اگ_ر ب_عكس ك_نند ع_كس آن را خ_واه_ن_د داش__ت.(1)

مصالح عاليه مكنون در تحولات اجتماعى و جنگ ها

« وَ تِ_لْ_____كَ الاَْيّ_____امُ نُ____داوِلُ_ه___ا بَ_يْ__نَ النّ__اسِ...!» (140 / آل عمران)

«يَوْم» مقدار قابل ملاحظه اى از زمان است كه براى حدوث حوادث لازم مى باشد، بنابراين به اختلاف حوادث، مختلف و متفاوت خواهد بود. معنى آيه شريفه اين است كه سنت و نواميس الهى طبق مصالح عاليه اى كه افهام مردم از درك جميع جهات آن عاجز است به همراهى گردش ايام در بين مردم گردش مى نمايد، بدون اين كه در يك جا متوقف شده و در نتيجه قوم ديگرى را محروم نمايد. « وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَيَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَدآءَ !» (140 / آل عمران) گردش نواميس الهى به همراهى دور زمان به جهت مصالح عاليه اى است كه افهام و عقول مردم از درك آن عاجز است و براى اشاره به همين ناتوانى عقول مردم است كه خداوند آن مصالح را در آيه شريفه ذكر نفرموده و آن را محذوف قرار داده است. بيان آن از نظر ناتوانى عقول مردم مورد لزوم نبوده و تنها چيزى كه دانستن آن براى مردم نافع است همين جمله: « وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَدآءَ !» و جمله « وَ لِيُمَحِّصَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرينَ !» (141/آل عمران) است كه در آيه شريفه ذكر شده است. مراد از جمله « وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا،» آشكار شدن ايمان مؤمنين بعد از نهان بودن آن مى باشد. معناى آيه اين است: «براى اين كه ايمان بعد از نهان بودن آشكار شود.» و چون اين ظهور ايمان بايد طبق قانون علل و اسباب انجام گيرد ناچار بايد يك سلسله امور كه منجر به ظهور ايمان آن ها شود به وقوع پيوندد. تمحيص كه در آيه شريفه ذكر شده از مصالح و حكمت هاى گردش ايام است كه در سابق ذكر شد و جمله « لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا،» نيز گرچه از مصالح و حكمت هاى آن مى باشد ولى در عين حال اين دو مصلحت با يكديگر فرق دارند، چه آن كه تميز مؤمن از غير مؤمن كه يكى از مصالح گردش ايام و مفاد جمله «وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ،» مى باشد، خود موضوعى است مستقل و پاك شدن ايمان آن ها بعد از اين جدا شدن از آلودگى هاى كفر و نفاق و فسق موضوعى ديگر و لذا خداوند اين پاك شدن را در مقابل جمله «وَ يَمْحَقَ الْكافِرينَ،» قرار داده، بنابراين خداوند، آلودگى هاى كفر و امثال آن را ذره


1- المي___زان ج 39، ص 174

ص:313

ذره از دل مؤمنين برطرف مى نمايد تا اين كه جز ايمان در دل آن ها باقى نماند و خالص از براى خدا گردند و همچنين اجزاء كفر و شرك و كيد را كم كم از دل كافر محو مى نمايد تا اين كه سرانجام هيچ باقى نماند.

و اين بود پاره اى از مصالح و حكمت هاى گردش ايام در بين مردم و عدم استمرار آن دريك جمعيت خاص و تمام امور در دست خداست و هرچه بخواهد انجام مى دهد و بديهى است كه جز برطبق مصالح عاليه وآنچه كه نفع آن بيشتراست عملى انجام نمى دهد.

از مطالبى كه تاكنون ذكر كرديم، يعنى گردش ايام در بين مردم كه به منظور امتحان و تميز داده شدن مؤمن از كافر و پاك شدن مؤمنين از كافرين و پاك شدن مؤمنين از آلودگى ها و نابود شدن كفر است و همچنين از نبودن زمام امور در دست پيغمبر چنين استفاده مى شود كه مؤمنين در آن روز داراى اين فكر بودند و چنين مى پنداشتند كه بودن بر دين حق تمام عامل غلبه و پيروزى آن ها در جنگ هاست و آنچه كه بيشتر اين فكر را در آن ها راسخ كرده بود جريان جنگ بدر و غلبه عجيب آن ها بر دشمن به واسطه نزول ملائكه بود و بديهى است كه اين فكر فكر فاسدى است كه به موجب آن نظام امتحان باطل مى شود و هرگز مؤمن از كافر بازشناخته نشده پاك و خالص نيز نمى گردد و نيز در صورتى كه تنها، بودن بر دين حق سبب هر غلبه و پيروزى باشد ديگر مصلحتى در امر و نهى و ثواب و عقاب باقى نمى ماند و اين فكر سرانجام اساس دين را منهدم و ويران خواهد نمود و دين اسلام كه دين فطرت است امور را مبتنى بر خرق عادت و اعجاز نمى داند تا اين كه صرف بودن بر دين حق روى مبناى خرق عادت و اعجاز باعث پيروزى شود بلكه دين فطرى اسلامى هرگونه غلبه و پيروزى را مبتنى بر علل و اسباب عادى مى داند تا اين كه مؤمنين بر طبق اوامر و نواهى اى كه در امور جنگى وارد شده عمل نمايند و با اميد به پاداش و ترس از عقاب اله__ى از خ__ود ضع__ف و سست__ى نش_ان ن_دهن_د تا اين ك_ه در جنگ ها پيروز شوند.

و براى تخطئه كردن همين فكر فاسد است كه خداوند بعد از بيان گردش ايام و امتحان و ابتلاء كه از مصالح آن مى باشد شروع به ملامت و سرزنش كسانى كه داراى اين فك__ر غل__ط ب__وده ان__د ك__رده، حقيق__ت ح_ال را ب__راى آن ه__ا ش__رح مى ده__د و مى ف__رم_اي_د: « اَمْ حَسِبْتُ_مْ اَنْ تَ_دْخُلُ_وا الْجَنَّ_ةَ وَ لَمّ_ا يَعْلَ_مِ اللّهُ...!»(142 / آل عمران)(1)

تقدير و سرنوشت

س_رن_وش_ت و ني_روهايى كه انس_ان را احاطه كرده اند!


1- المي___زان ج 7، ص 47

ص:314

« تِلْكَ الاَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ...!» (140 / آل عمران)

همان طور كه هدايت عام الهى هميشه از ابتداى وجود موجودات تا پايان زمانى كه در راه سير الى اللّه مى باشند با آن ها همراه بوده و هيچگاه منفك و جداى از موجودات نمى گردد، تقديرات الهى هم كه حامل آن علل و اسباب وجودى اشياء بوده و در حقيقت تعيين سرنوشت اشياء با آن هاست و آن ها هستند كه موجودى را از حالى به حالى وارد مى نمايند نيز هميشه از وراى موجودات مشغول انجام وظيفه بوده و او را به طرف سرنوشتى كه از پيش برايش معين كرده است جلو مى برند، كما اين كه جمله « وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى - و آن كه اندازه گرفت سپس راهنمايى كرد!» (3/اعلى) ظ_ه___ور در ه_مي_ن م_عن_ا دارد و آن را ت__أيي__د م_ى كن___د.

همان طور كه عوامل تعيين كننده سرنوشت، موجودات را به طرف سرنوشت معين خود سوق مى دهد، آخرين نقطه هستى آنان نيز كه در زبان قرآن به « اَجَلِ مُسَمّى» ياد شده آن ها را از جلو به سوى خود مى كشاند. خدا مى فرمايد: « ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَلٍ مُسَمًّى - ما آسمان ها و زمين و آنچه را كه بين آن دو است جز بر پايه حق و براى مدتى معين نيافريديم!» (8 / روم)

ص:315

به طورى كه ملاحظه مى شود آيه شريفه موجودات را با آخرين نقطه هستى آن ها كه اجل مسمى است مرتبط دانسته و بديهى است كه هرگاه يكى از دو شى ء مرتبط بر ديگ__رى تف__وق و ب_رت_رى داشت_ه و روى آن اث__ر بگ__ذارد، اي__ن ح__ال_ت را جذب نامند و اجل هاى مسمى، امور ثابت و غير متغيرى هستند كه هميشه اشياء و موجودات را از جلو به س__وى خ_ود ج__ذب نم__وده و به اجل مسماى خود نزديكشان مى سازند.

بنابراين تمامى موجودات به نيروهاى الهى احاطه شده: يك نيرو او را به جلو مى راند. و قوه اى ديگر او را از جلو به سوى خود جذب مى كند. و نيروى سومى هم هميشه مصاحب و همراه او بوده و عهده دار تربيت او در صحنه حيات مى باشد و اينها هستند قواى اصلى اى كه قرآن آن ها را اثبات مى نمايد.

و اينها غير قواى ديگرى هستند كه حافظ و نگهبان و قرين موجودات در صحنه حي_ات مى باشن_د، م_انن_د ملائكه و شيط_ان و غير آن.(1)

رابطه سرنوشت موجودات با كيفيت آغاز وجودى آن ها

« وَ اِنْ مِ__نْ شَ__ىْ ءٍ اِلاّ عِنْ_دَن_ا خَ_زائِنُ_هُ وَ م__ا نُنَ__زِّلُ_هُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُ_ومٍ!» (21 / حجر)

« هيچ چيز نيست مگر آن كه نزد ما از آن خزينه ها هست و ما نازل نمى كنيم مگر ب__ه ان_____دازه اى معل_____وم!»

اين آيه مى رساند كه تمامى اشياء عالم نزد خدا موجودند و به وجودى نامحدود و غير مقدر با هيچ تقدير، موجودند و تنها در هنگام نزول، تقدير و اندازه گيرى مى شوند.

و نيز آيه فوق اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء - در فاصله ميان پيدايش و بازگشت _ بر طبق مقتضايى سير مى كنند كه كيفيت آغازشان آن را اقتضاء كرده و بر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند كه ابتداى وجودشان اقتضاى آن را دارد و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود:

«كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِه - هر كسى بر طينت خود مى تند!» (84 / اسراء) و

« وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيها - هر كسى براى خ__ود ه_دف_ى معي_ن دارد كه خ_واه و ن_اخ_واه به هم_ان س_و روى مى كن_د!» (148 / بقره)(2)

مح_دوديت شناخت انسان از آينده


1- المي___زان ج 7، ص 57
2- المي_______________زان ج 2، ص 141

ص:316

« وَ اللّ_هُ غ_الِبٌ عَل_ى اَمْ_رِه وَ لكِ_نَّ اَكْثَ_رَ النّاسِ لا يَعْلَمُ_ونَ!» (21 / ي_وس_ف)

انسان فكرش محدود بوده و تنها نظرش معطوف به چيزهايى است كه جلو چشمش حاضر است. حال را مى بيند و از آينده غفلت دارد. دولت يك روزه را دولت مى شمارد و موفقيت يك ساعته را غلبه و پيروزى مى پندارد و عمر كوته و كالاى اندك خود را مقياس همه چيز قرار مى دهد، ولى خداى متعال چون محيط به زمان و مكان و حاكم بر دنيا و آخرت و قيوم همه چيز است لذا حكمش قاطع و قضاوتش حق محض است و اين جهان و آن جهان نزد او برابر است و از فوت شدن چيزى نمى ترسد و در انجام كارى شتاب نمى كند، از اين رو ممكن است (بلكه واقع اين است،) كه فساد يك روزه را مقدمه اصلاح عمرى قرار دهد و محروميت يك فرد را وسيله موفقيت جامعه اى سازد و شخص نادان همين كه فساد و محروميتى مى بيند گمان مى كند كه (العياذ باللّه،) خدا مغلوب شده و در قبال امرى عاجز مانده است ولى خدا بر تمام سلسله زمان مانند يك قطعه آن احاطه دارد و بر همه عالميان مانند يك فردشان حكومت مى كند و چيزى او را مشغول نساخته و از چيزى باز نمى دارد و او از نگهدارى آسمان و زمين خسته نمى شود، از بس بلند مرتبه با عظمت است.(1)

ع_دم آگ_اهى انسان از سرنوشت و آين_ده خود

« وَ لا يُحيطُونَ بِشَىْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ اِلاّ بِماشاءَ !» (255 / بقره)

يكى از نشانى هاى كمال تدبير الهى اين است كه موجود تدبير شده خودش نفهمد كه تدبير كننده اش چه منظورى از او و از تدبير او دارد و چه آينده اى برايش زير سر گذاشته تا براى خلاصى از آن آينده اگر ناگوار است دست و پا نكند و نقشه مدبر را خنثى نسازد و تدبيرشدگان مانند قافله چشم و گوش بسته اى باشند كه برخلاف ميل به طرفى سوقشان مى دهند و آن قافله هم مى رود و صاحب قافله كمال جديت را به خرج مى دهد كه از هيچ ناحيه اى به افراد قافله آگهى نرسد و افراد ندانند به كجا مى روند و كج_ا من_زل مى كنند و مقص_د نهايى ش_ان كجاست.(2)

ح_كمت ال_هى در پنهان ب_ودن سرنوشت انسان ها


1- المي_زان ج 3، ص 270
2- المي___زان ج 4، ص 229

ص:317

« ياَيُّهَا الَّ_ذينَ ءَامَ_نُواْ لا تَسْئَلُواْ عَنْ اَشْيآءَ اِنْ تُبْدَلَكُمْ تَسُؤْكُمْ !» (101 / مائده)

اين آيه مؤمنين را نهى مى كند از اين كه كه از چيزهايى سراغ بگيرند و مطالبى را بپرسند كه اگر برايشان آشكار شد ناراحت مى شوند.

سوال از هر چيزى كه خداى تعالى دريچه اطلاع از آن «با اسباب عادى» را به روى بشر بسته است ممنوع شده است، زيرا خطرى كه در سؤال از اينگونه امور است منحصر در سؤالات اصحاب رسول اللّه نيست. پرسش از روز مرگ خود مثلاً و يا روز مرگ دوستان و عزيزان يا پرسش از زوال ملك و عزت هميشه مظنه هلاكت و بدبختى است و چه بسا همان جستجو و به دست آوردن مطلب خود باعث هلاكت و بدبختى شود، آرى نظامى كه خداى تعالى زندگى بشر بلكه جميع عالم كون را به آن نظام منتظم ساخته، نظامى است حكيمانه و از روى حكمت است كه امورى را براى آدميان آشكار و امور ديگرى را نهان داشته است و دست و پا كردن براى اخفاء آنچه ظاهر و اظهار آنچه مخفى است باعث اختلال نظامى است كه گسترده شده است، مثلاً حيات انسانى كه يكى از موجودات عالم است پديده نظامى است كه آن نظام از تركيب قوا و اعضاء و اركانى به وجود آمده، كه اگر يكى از آن اعضا و اركان كم و زياد مى شد آن نظام موجود نمى شد و در نتيجه آن حيات به طور كامل تحقق نيافته و اجزاى زيادى را فاقد مى شد و همچنين اگر اجزاى ديگر آن كم و زياد شود همان اثر را دارد تا آن جا كه يكباره باعث بطلان حقيقت يا كمال حيات بش_ود.(1)

قبول ولايت الهى و سرنوشت محتوم

« قُلْ لَنْ يُصيبَنآ اِلاّ ما كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلينا وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ !» (51 / توبه)

ولايت و اختيار امور ما تنها و تنها به دست خداست. اختيار ما نه به دست خود ماست و نه به دست هيچ يك از اين اسباب ظاهرى بلكه حقيقت ولايت تنها از آن خداست و خداى تعالى سرنوشتى حتمى از خير و شر براى همه تعيين نموده و با اين كه مى دانيم قب__ل از ما سرنوشتمان معلوم و معين شده، چرا اوامر او را امتثال ننموده و در


1- المي________زان ج 11، ص 256

ص:318

احياء امر او و جهاد در راه او سعى نكنيم، حال خداى تعالى هم مشيت خود را اجرا مى كند و ما را پيروز و يا شكس__ت مى ده__د ب__ه ع_ال_م ما م_رب_وط نيس_ت، زيرا وظيفه بن__ده، بن_دگ__ى و ت___رك ت_دبي___ر و امتث_ال ام_ر اس_ت، ك_ه خ_لاص_ه هم_ه ت_وك__ل اس___ت.

ولايت و اختيار امر ما با خداست و ما به او ايمان داريم و لازمه اين ايمان اين است كه بر او توكل كرده و امر خود را به او واگذار كنيم، بدون اين كه در دل، حسنه و موفقيت در جنگ را از مصيبت و شكست خوردن ترجيح داده و آن را اختيار كنيم. بنابراين اگر خداوند حسنه را روزى ما كرد منتى بر ما نهاده و اگر مصيبت را اختيار كرد مشيت و اختيارش بدان تعلق گرفته و ملامت و سرزنشى بر ما نيست و خود ما هيچ ناراحت و اندوهگين نمى شويم.

و چگونه غير اين باشيم؟ و حال آن كه خودش فرموده:

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها اِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيرٌ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى مافاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما اتيكُمْ - هيچ مصيبتى به زمين يا به نفوس شما نرسد مگر پيش از آن كه خلقش كنيم در نامه اى بوده، كه اين براى خدا آسان است تا براى آنچه از دستتان رفته غم مخوريد و از آنچه به دستتان آمده غره نشويد، كه خدا خودپرستان فخرفروش را دوست ندارد!» (22 و23 / حديد)

و « مااَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ اِلاّبِأِذْنِ اللّهِ... - هيچ مصيبتى نمى رسد مگر به اذن خدا و كسى كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مى كند!»(11 / تغابن) و

« ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ مَوْلَى الَّذينَ امَنُوا- و اين بدان جهت است كه خدا صاحب اختيار كسانى است كه ايمان آورده اند!» (11 / محمد) و

« وَ اللّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنينَ - و خداست صاحب اختيار م_ؤمن_ان!» (68 / آل عمران) و « فَاللّهُ هُ_وَ الْوَلِىُّ - پس خدا تنها اوست صاحب اختيار ! » (9/شورى)

و اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد همه متضمن اصول اين حقيقتند، اين حقيقت، حقيقت ولايت خداى سبحان است و اين كه احدى غير خدا هيچگونه ولايت و اختيارى ندارد. آرى، اگر انسان به راستى به اين حقيقت ايمان داشته و مقام پروردگار خود را بشناسد قهرا بر پروردگار خود توكل مى جويد و حقيقت مشيت و اختيار را به او واگذار مى كند و ديگر در رسيدن به حسنه خوشحال و در برابر مصيبت اندوهناك

ص:319

نمى گردد. و همچنين نسبت به آنچه كه به دشمن انسان مى رسد، نبايد خوشحال و بدحال گردد و اين از نادانى و جهل به مقام پروردگار است كه وقتى دشمن انسان موفقيتى به دست آورد ناراحت شود و وقتى او مبتلا و گرفتار مى گردد وى خ_وشح_ال ش_ود، زيرا دش_من او ه__م از خ_ود اختي_ارى ندارد.(1)

س_رن_وش_ت و آين__ده انس__ان و ارتب__اط آن ب__ا اعم__ال

« وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِه ... ! » (13 / اسراء)

مراد به كلمه طائر هر چيزى است كه با آن بر ميمنت و نحوست تفأل شود و حسن عاقبت و يا سوء آن استكشاف گردد، چ__ه ب__راى هر انسانى چيزى كه مربوط به عاقبت امر بوده و بتوان به وسيله آن به كيفيت ع__اقبت__ش از خير و شر پى برد وجود دارد. و اين كه فرمود: ما طائر هر كسى را در گردنش الزام كرده ايم معنايش اين است كه آن را لازم لاينفك او ق__رار داده اي__م كه به هيچ وجه از او جدا نگردد و اگر فرمود طائر او را در گردنش، براى اين بود كه تنه__ا عضوى كه از آدمى جدا نمى شود و انس__ان از آن ج__دا نمى گ__ردد گ__ردن است. و گردن عضوى است كه هرچه بر آن آويخته باشد، چه زيور و چ__ه غ__ل، اولي__ن چيزى خواهد بود كه در مواجهه به چشم بيننده مى خورد.

و بنابراين مقصود از جمله « وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِه...!» اين خواهد بود كه قضاء خدا چنين رانده شده كه آن چيزى كه سعادت و شقاوت را به دنبال خود براى آدمى خواهد آورد همواره در گردن او باشد و اين خداست كه سرنوشت آدمى را چنين لازم لاينفك او كرده است و اين سرنوشت همان عمل آدمى است، چون خداى تعالى مى فرمايد: « وَ اَنْ لَيْسَ لِلاِْنْسانِ اِلاّ ما سَعى وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى ثُمَّ يُجْزيهُ الْجَزاءَ الاَْوْفى - و اين كه آدمى آينده اى جز كرده هاى خويش ندارد و اين كه به زودى كرده هاى خود را مى بيند، سپس پاداش و كيف_ر آن را به سنگ تمامترى مى چشد!»(39 و 40 / نجم)

پس آن طائر و آينده اى كه خداوند لازم لاينفك آدمى كرده همان عمل اوست و معناى الزام كردن آن اين است كه خداوند چنين قضا رانده كه هر عملى قائم به عاملش


1- المي___زان ج 18، ص 185

ص:320

بوده و خي_ر و ش_ر آن ب_ه خ_ود او ب_رگ_ردد، نه آن كه او را رها كرده و به غير او عايد شود.(1)

پيش بينى آينده انسان

« وَ كُ__لَّ اِنْس___انٍ اَلْ___زَمْن___اهُ ط__ائِ___رَهُ ف___ى عُنُقِ___ه...!» (13 / اس_____راء)

از آيه « وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ اَجْمَعينَ... اِنَّ الْمُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَ عُيُونٍ!» (43و45/حجر) استفاده مى شود كه قضاء خدا بر اين رفته كه عاقبت خير سرانجام ايمان و تقوى باشد و عاقبت بد سرانجام كفر و معصيت باشد. و لازمه اين قضا اين است كه در عم__ل ه__ر انس__انى شواهدى باشد كه به طور قطع و بدون خطا و اشتباه وضع او را در ع__اقب__ت تعيين كند، چون گفتيم قضا چنين رانده شده كه هر عملى به صاحبش بر گردد و هر كسى ج_ز عملش س__رم_اي_ه ديگ__رى ن__داشت__ه و س_رانج_ام كار اط_اع_ت به بهشت و كار گناه به آت_ش بينج_امد.

در اين بيان روشن مى شود كه آيه شريفه سعادت و شقاوت را اگر به طور لزوم و حتم براى انسان اثبات مى كند از راه اعمال نيك و بدش كه خود به اختيار خويش كسب كرده اثبات مى كند، نه اين كه بخواهد بگويد: لزوم يكى از اين دو جبرى است و عمل افراد هيچگونه اثرى در سعادت و شقاوت آنان ندارد.(2)

تقدير مرگ

تق_دي_ر م_رگ و مح__دوده زم_ان_ى حيات انسان


1- المي_زان ج 25، ص 96
2- المي___زان ج 25، ص 98

ص:321

« نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقينَ ! » (60 / واقعه)

« ما م_رگ را در بين شما مقدر كرده ايم و هيچ چي__ز م__را مغل__وب نمى كن_د!»

تدبير امور خلق به جميع شؤون و خصوصياتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است، وقتى خداى تعالى به انسان هستى مى دهد، هستى محدود مى دهد، از همان اولين لحظه تكوينش تا آخرين لحظه زندگى دنيايى اش و تمامى خصوصياتى را كه در طول اين مدت به خود مى گيرد و رها مى كند، همه از لوازم آن محدوديت است و جزء آن حد است و به تقدير و اندازه گيرى و تحديد خالق عزوجلش است، كه يكى از آن خصوصيات هم مرگ اوست، پس مرگ انسان مانند حياتش به تقديرى از خداست، نه اين كه خدا نتوانسته انسان را براى هميشه آفريده باشد و چون او از چنين خلقتى عاجز بوده و قدرتش همين قدر بوده كه آفريده اش مثلاً هفتاد سال دوام داشته باشد، قهرا بعد از هفتاد سال دستخوش م_رگ ش_ود، (ال_عياذ ب_ال_لّه ! )

و نه اين كه خدا او را براى هميشه زنده ماندن خلق كرده باشد و لكن اسباب و عوامل مخرب و ويرانگر بر اراده خداى عزوجل غلبه كرده و مخلوق او را بميراند، چون لازمه اين دو فرض اين است كه قدرت خداى تعالى محدود و ناقص باشد، در فرض اول

ص:322

نتوانسته باشد دوام بيشترى به مخلوق زنده اش بدهد و در فرض دوم نتوانسته باشد از هجوم عوامل وي__رانگر جلوگيرى كند و اين در مورد خداى تعالى محال است، براى اين كه قدرت او م_طلقه و اراده اش شكست ناپذير است.

از اين بيان روشن شد كه منظور از جمله « نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ،» اين است كه بفهماند اولاً مرگ حق است و در ثانى مقدر از ناحيه اوست، نه اين كه مقتضاى نحوه وجود يك موجود زنده است، بلكه خداى تعالى آن را براى اين موجود مقدر كرده، يعنى او را آف_ريده ت_ا ف_لان م_دت زنده باشد و در رأس آن مدت بمي_رد.

و نيز روشن گرديد كه مراد به جمله « وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقينَ!» - با در نظر گرفتن اين كه كلمه سبق به معناى غلبه و مسبوق به معناى مغلوب است - اين است كه ما در عروض مرگ بر يك مخلوق زنده از عوامل ويرانگر شكست نمى خوريم و چنان نيست كه حياتى دايمى به شما افاضه كنيم، ولى آن اسباب بر اراده ما غلبه كنند و حياتى را كه ما خواسته ايم هميشه باشد باطل سازند.(1)

چرا خدا مرگ را تقدير كرد؟

« عَل_ى اَنْ نُبَ_دِّلَ اَمْث_الَكُ_مْ وَ نُنْشِئَكُ__مْ ف__ى م_ا لا تَعْلَمُ__ونَ!» (61 / واقعه)

معناى آيات فوق اين است كه ما مرگ را بين شما مقدر كرديم، در حالى كه آن مرگ بر اين اساس تقدير شد كه جا براى امثال شما باز شود و ديگران جاى شما را بگيرند و شما را در خلقتى ديگر كه نمى دانيد در آوريم. و مراد به جمله « اَنْ نُبَدِّلَ اَمْثالَكُمْ ! » اين است كه شما را با امثالى از بشر تبديل كنيم و يا امثال شما را به جاى شما تبديل كنيم و به هر حال معناى آن اين است كه جماعتى از بشر را با جماعتى ديگر و نسلى را با نسلى ديگر عوض و تبديل كنيم و اخلاف بيايند و جاى اسلاف را بگيرند. « وَ نُنْشِئَكُمْ فى ما لا تَعْلَمُونَ،» يعنى ما مرگ را بر اين اساس مقدر كرديم كه نسلى ديگر مثل شما را جايگزين شما كنيم و بر اين اساس كه به شما خلقتى ديگر دهيم كه نمى دانيد چگونه است و آن خلق_ت ديگ_ر عب_ارت است از هست_ى آخ_رتى كه از جنس هست_ى ناپ_اي_دار دني_ا نيست.

و حاصل معناى دو آيه اين است كه مرگ در بين شما به تقديرى از ما مقدر شده، نه اين كه ناشى از نقصى در قدرت ما باشد، به اين معنا كه ما نتوانيم وسيله ادامه


1- المي___زان ج 37، ص 271

ص:323

حيات را براى شما فراهم كنيم و نه اين كه اسباب ويرانگر و مرگ و ميرآور بر اراده ما غالب شده و ما را در حفظ حيات شما عاجز كرده باشد. نه، بلكه خود ما شما را بر اين اساس آفريديم كه پس از اجلى معين بميريد، چون خلقت ما بر اساس تبديل امثال است، بر اين است كه طبقه اى بميرند و جا براى طبقه اى ديگر باز كنند، اسلاف را بميرانيم و اخلاف را به جاى آنان بگذاريم و نيز بر اين اساس است كه بعد از مردن شما خلقتى ديگر وراى خلقت ناپايدار دنيوى به شما بدهيم، پس مرگ عبارت است از انتقال از خانه اى به خ_ان_ه اى ديگ_ر و از خلقت_ى به خلقت_ى بهت_ر، نه اين كه عبارت باشد از انعدام و فنا.(1)

نظ_ام ح_اك_م بر زمان مرگ انسان، اجل مبهم و اجل معين

« هُوَ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضى اَجَلاً !» (2 / انعام)

آن كسى كه انسان را آفريده و امورش را تدبير نموده، براى بقاى ظاهرى و دنيوى اش مدتى مقرر فرموده و در نتيجه انسان وجودش محدود است از يك طرف به گِل كه بَدوْ خلقت نوع او از آن است اگرچه بقاء نسلش به وسيله ازدواج و تناسل بوده باشد:

« بَدَاَ خَلْقَ الاَنْسانِ مِنْ طينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهينٍ - آغاز كرد خلقت آدم_ى را از گ__ل، آن گ__اه قرارداد نس__ل او را از چكي__ده آب_ى ب_ى ارزش!» (7 و 8 / سجده)

و از طرفى ديگر به اجل مقررى كه با رسيدن مرگ سر مى آيد و اين همان معنايى است كه آيه « كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ اِلَيْنا تُرْجَعُونَ - هر كسى مرگ را خواهد چشيد آنگاه همه به سوى ما بازگشت مى كنند!»(57 / عنكبوت) متعرض آن است. ممكن هم هست مقصود از اين اجل روز بعث باشد كه روز بازگشت به خداى سبحان است، چون قرآن كريم گويا مى خواهد زندگى بين مرگ و بعث و خلاصه عالم برزخ را جزء زندگى دنيا بشمارد هم چنان كه از ظاهر آيه « ... قالُوا لَبِثْنا يَوْما اَوْ بَعْضَ يَوْمٍ _ مى گويند يك روز و يا كمتر در قبرخود مانديم!» (19 / كهف) و « يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ... لَقَدْ لَبِثْتُمْ فى كِتابِ اللّهِ اِلى يَوْمِ الْبَعْثِ - روزى كه قيامت به پا مى شوند سوگند مى خورند كه ما بيش از ساعتى در دنيا و برزخ نمانديم ... آنان كه خداوند علم و ايمانشان ارزانى داشت در جوابشان مى گويند به موجب كتاب خدا، شما تا روز قيامت در قبرها مانده ايد... ! » (55 و 56 / روم) نيز همين معنا استفاده مى شود.


1- المي___زان ج 37، ص 272

ص:324

نكت_ه ديگ_رى ك_ه در آي_ه م_ورد بحث هس_ت اين است ك_ه اج_ل را نكره آورد تا ابه_ام را ب_رس_ان_د يعن_ى دلال_ت كند بر اين كه اين اجل براى بش_ر مجه_ول است و بش_ر از راه مع_ارف و ع_لوم م_تداوله راهى به سوى تعيين آن ندارد.

« وَ اَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ، » تسميه اجل به معنى تعيين آن است، چون خود مردم نيز عادتشان بر اين است كه در معاهدات و قرض ها و ساير معاملات اجل را كه همان مدت مقرر در معامله و يا سررسيد آن است ذكر مى كنند. اجل به معناى آخر مدت است و همچنين است در آيه شريفه « مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّهِ لاَتٍ - هر كه اميدوار ديدار خداست پس مطمئنا بداند كه اجل خدا خواهد آمد ! » (5 / عنكبوت)

ظاهر كلام خداى تعالى در آيه مورد بحث اين است كه هم در اجل مبهم و هم در اجل مسمى مقصود آخر مدت زندگى است نه تمامى آن. بنابراين از اين بيان اين معنا نيز معلوم شد كه اجل دو جور است: يكى اجل مبهم و يكى اجل مسمى، يعنى معين در نزد خداى تعالى و اين همان اجل محتومى است كه تغيير نمى پذيرد. و به همين جهت آن را مقيد كرده به «عنده - نزد خدا،» و معلوم است چيزى كه نزد خداست دستخوش تغيير نمى شود. و اين همان اجل محتومى است كه تغيير و تبديل بر نمى دارد. خداى تعالى مى فرمايد: « اِذا جآءَ اَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ - وقتى اجلشان برسد نمى توانند حتى يك لحظه آن را پس و پيش كنند.» (49 / يونس) پس نسبت اجل مسمى به اجل غير مسمى نسبت مطلق و منجز است به مشروط و معلق، به اين معنا كه ممكن است اجل غير مسمى به خاطر تحقق نيافتن شرطى كه اجل معلق بر آن شرط شده تخلف كند و در موعد مقرر فرا نرسد و لكن اجل حتمى و مطلق راهى براى عدم تحقق آن نيس____ت و به هيچ وجه ن_مى ت_وان از رسي_دن آن ج_لوگ_ي__رى ن_م__ود.(1)

ثب_ت اج_ل ها در ام الكت_اب و در لوح محو و اثبات

« ... ثُمَّ قَضى اَجَلاً وَ اَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ ...!» (2 / انعام)

« لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ، يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ - براى هر اجلى نوشته اى است و خداوند محو مى كند نوشته اى را كه بخواهد و تثبيت مى كند آن را كه بخواهد و نزد اوست ام الكتاب ! »(38 و 39 / رعد) اگر اين آيات با آيات بالا مورد دقت قرار گيرند


1- المي___زان ج 13، ص 9

ص:325

به دست مى آيد كه اجل مسمى همان اجل محتومى است كه در ام الكتاب ثبت شده و اجل غير مسمى آن اجلى است كه در لوح محو و اثبات نوشته شده است. ام الكتاب قابل انطباق است بر حوادثى كه در خارج ثابت است، يعنى حوادثى كه مستندند به اسباب عامه اى كه تخلف از تأثير ندارد و لوح محو و اثبات قابل انطباق بر همان حوادث است لكن نه از جهت استناد به اسباب عامه بلكه از نظر استناد به اسباب ناقصى كه در خيلى از موارد از آن ها به مقتضى تعبير مى كنيم، كه ممكن است برخورد با موانعى بكند و از تأثير باز بماند و ممكن است باز نماند.

مثالى كه با در نظر گرفتن آن اين دو قسم سبب يعنى سبب تام و سبب ناقص روشن مى شود نور خورشيد است. زيرا ما در شب اطمينان داريم كه بعد از گذشتن چند ساعت آفتاب طلوع خواهد كرد و روى زمين را روشن خواهد نمود، لكن ممكن است مقارن طلوع آفتاب كره ماه و يا ابر و يا چيز ديگرى بين آن و كره زمين حايل شده و از روشن كردن روى زمين جلوگيرى كند، هم چنان كه ممكن هم هست كه چنين مانعى پيش نيايد كه دراين صورت قطعا روى زمين روشن خواهد بود.

پس طلوع آفتاب به تنهايى نسبت به روشن كردن زمين سبب ناقص و به منزله لوح محو و اثبات در بحث ماست و همين طلوع به ضميمه نبود مانعى از موانع نسبت به روش_ن ك_ردن زمي_ن علت ت_ام_ه و به من_زل_ه ام الكت_اب و لوح محفوظ در بحث ماست.

همچنين است اجل آدمى زيرا تركيب خاصى كه ساختمان بدن آدمى را تشكيل مى دهد با همه اقتضاءات محدودى كه در اركان آن هست اقتضا مى كند كه اين ساختمان عمر طبيعى خود را كه چه بسا به صد و بيست سال تحديدش كرده اند بكند. اين است آن اجلى كه مى توان گفت در لوح محو اثبات ثبت شده، لكن اين نيز هست كه تمامى اجزاء كون با اين ساختمان ارتباط و در آن تأثير دارند و چه بسا اسباب و موانعى كه در اين اجزاء كون از حيطه شماره بيرون است با يكديگر برخورد نموده و همين اصطكاك و برخورد باعث شود كه اجل انسان قبل از رسيدن به حد طبيعى خود منقضى گردد و اين ه_م_ان م_رگ ن_اگ_هان_ى اس_ت.

با اين بيان تصور و فرض اين كه نظام كون محتاج به هر دو قسم اجل يعنى مسمى و غير مسمى باشد آسان مى شود و نيز روشن مى شود كه منافاتى بين ابهام در اجل غير مسمى و تعيين آن در مسمى نيست و چه بسا اين دو اجل در موردى در يك زمان توافق كنند و چه بسا نكنند و البته در صورت تخالف آن اجل مسمى تحقق مى پذيرد نه غي_ر مسمى.

ص:326

اين آن معنايى است كه گفتيم دقت در آيه « ثُمَّ قَضى اَجَلاً وَ اَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ...!» (2/انع_ام) آن را اف_اده م_ى كند.(1)

اج__ل ف__رد، اج_تم_اع و ج_ه__ان

« وَ لكِ_نْ يُ_ؤَخِّ_رُهُ_مْ اِل_ى اَجَ_لٍ مُسَمّ_ىً فَ_اِذا جاءَ اَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ!» (61 / نحل)

اجل مسمى نسبت به فرد فرد انسان همان مرگ اوست و نسبت به امت ها انقراض ايشان و نسبت به عموم بشر همان نفخ صور و آمدن قيامت است و اين سه معنى در قرآن كريم براى اجل مسمى آمده است. يك جا فرموده: « وَ مِنْكُ_مْ مَ_نْ يُتَ_وَفّ_ى مِ_نْ قَبْ_لُ وَ لِتَبْلُغُوا اَجَلاً مُسَمًّى - بعضى از شما قبل از اوان پيرى مى ميريد تا اين كه برسيد به اجل مسمى!» (67 / غافر) و يك جا فرموده: « وَلِكُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذا جآءَ اَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ - براى هر امتى اجلى است وقتى اجلشان رسيد نمى توانند عقب اندازند و نه جلو ! » (34 / اعراف) و در معناى سوم فرموده: « وَ لَوْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ - اگر نبود كه كلمه اى از پروردگارت گذشت كه تا مدتى مقرر خل____ق را نگ____اه دارد ه___ر آين___ه قي__امتش__ان را ب__ه پ__ا مى ك__رد!» (14 / شورى)(2)

ب_رزخ و م_راحل زن_دگى بعد از م_رگ

« كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنْتُمْ اَمْواتا فَاَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ اِلَيْهِ تُ_رْجَ_عُ__ونَ؟»

(28 / بق_ره)

در اين آيات حقيقت انسان را و آنچه را كه خدا در نهاد او به وديعه سپرده، بيان مى كند، ذخاير كمال و وسعت دايره وجود او و آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند، يعنى زندگى دنيا و سپس مرگ و بعد از آن زندگى برزخ و سپس مرگ و بعد زندگى آخرت و سپس بازگشت به خدا و اين كه اين منزل آخرين من___زل در سير آدمى است، خاطرنشان مى سازد.


1- المي__________زان ج 13، ص 11
2- المي___زان ج 24، ص 163

ص:327

اين آيه از نظر سياق نزديك به آيه: « قالُوا رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ اَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ اِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ - پروردگارا دو نوبت ما را ميراندى و دو بار زنده كردى، پس اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم، پس آيا هيچ راهى به سوى برون شدن هست؟» (11 / غافر) مى باشد و اين از همان آياتى است كه با آن ها بر وجود عالمى ميان عالم دنيا و عالم قيامت، به نام برزخ، استدلال مى شود، براى اين كه در اين آيات، دو بار مرگ براى انسان ها بيان شده و اگر يكى از آن دو همان مرگى باشد كه آدمى را از دنيا بيرون مى كند، چاره اى جز اين نيست كه يك اماته ديگر را بعد از اين مرگ تصور كنيم و آن وقتى است كه ، ميان دو مرگ يعنى مردن در دنيا براى بيرون شدن از آن و مردن براى ورود به آخرت، يك زندگى ديگر فرض كنيم و آن همان زن_دگ_ى ب_رزخ_ى است.(1)

تقدير رزق

مفهوم رزق در قرآن


1- المي___زان ج 1، ص 210

ص:328

« وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ ! » (27 / آل عمران)

رزق معنايى معروف دارد و آنچه از موارد استعمال آن به دست مى آيد، معنى عطاء و بخشش هم در آن موجود است. رزق در نظر ابتدايى تنها به خوردنى ها اطلاق مى شده و غير آن از پوشيدنى ها و امثال آن را شامل نبوده است. سپس در معناى آن توسعه داده شده و شامل تمام چيزهايى كه به آدمى مى رسد و انسان از آن ها منتفع مى گ__ردد، چون: م__ال، ج__اه، ف__امي__ل، عل__م و امث__ال آن گشت___ه است.

آنچه از آيه شريفه: « اِنَّ اللّهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينُ - بدرستى يگانه رزاق و داراى قوت و متانت خداست!» (58/ذاريات)كه در مقام حصر وارد شده دستگير مى شود چند چيز است:

اولاً: فهميده مى شود كه «رزق» گرچه در ظاهر ممكن است به غير خداوند عالم نسبتى پيدا كند، چنان كه از امثال « وَ اللّهُ خَيْرُ الرّازِقينَ !» (11/جمعه) كه وجود ارزاق هاى ديگر را تصديق كرده، خداوند را بهتر آن ها معرفى كرده است و همچنين از آيه: « وَ ارْزُقُوهُمْ فيها وَ اكْسُوهُمْ...!» (5/نساء) استفاده مى شود، لكن در واقع و نفس امر جز به خداوند متعال منسوب نيست، عينا رزق هم مانند «عزت و ملك» است، كه در حقيقت مخصوص خدا مى باشد و ديگران به واسطه اعطا و بخشش خداوندى از آن نصيبى

ص:329

گرفته اند.

ثانيا: روشن مى شود كه آنچه مخلوقات به آن منتفع شده از خير آن بهره مند مى شوند، همه رزق آنان بوده و خداوند هم رازق آن مى باشد. اين مطلب گذشته از آياتى كه درباره «رزق» وارد شده، از آيات ديگرى هم كه « خلق و امر و حكم و ملك و مشيت و تدبير و خي_ر» را مخص_وص خ_داون_د دانست_ه فهميده مى شود.(1)

رزق ه_اى حلال و حرام

« وَ تَ_رْزُقُ مَ_نْ تَ_شاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ!» (27 / آل عمران)

( ادامه مطلب بالا )

ثالثا: معلوم مى گردد كه آنچه آدمى مورد استفاده قرار مى دهد، ولى از راه حرام است، از نظر معصيت به خداوند متعال منسوب نيست، زيرا خداوند نسبت معصيت را از نظر تشريع از خود نفى كرده است. چنان كه آيه « قُلْ اِنَّ اللّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشآءِ !» (28/اعراف) بدان دلالت مى كند. ولى از نظر تكوين ممكن است نفع محرمى رزق كسى باشد اما از نظر تشريع صحيح نخواهد بود. جهت امكان آن از نظر تكوين روشن است، زيرا در جنبه تكوين تكليفى نيست تا قبحى را در دنبال داشته باشد. اين هم ناگفته نماند: آنچه قرآن كريم به نحو عموم رزق فرموده، روى حساب تكوين و آفرينش است و ما نمى توانيم بيانات الهى را به افهام ساده و عمومى مردم كه افق فكرشان بسيار پايين است محدود نماييم و به آن واسطه پرده اى بر روى معارف حقه قرآنى كشيده از آن ها صرف نظر كنيم.

ما مى بينيم آيات قرآنى ملكى را كه به امثال «نمرود و فرعون» داده شده، يا اموال و زخارفى را كه به دست «قارون»ها رسيده، همه و همه را از عطا و بخشش الهى مى داند.

روشن است كه تمام آن ها به اذن و اجازه خداوندى است و براى امتحان و اتمام حجت و خذلان و استدراج به آنان داده شده و همه اينها نسبت هاى تشريعيه اى است كه در نسبت دادن آن ها به خداوند، قبحى در كار نيست، وقتى نسبت تشريعى آن محذورى نداشته باشد، نسبت تكوينى به طريق اولى بى مانع خواهد بود، زيرا در جنبه تكوين حسن


1- المي___زان ج 5، ص 257

ص:330

و قبح عقلايى وجود ندارد.

خداوند متعال در كلام شريف خود بيان داشته كه هرچه تصور شود اولاً مخلوق خداوندى بوده است و ثانيا از نزد او و خزينه هاى رحمتش نازل شده: « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ! » (21 / حجر) و از طرفى هم بيان داشته كه آنچه در نزد اوست همانا «خير» مى باشد: « وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ ! » (198 / آل عمران) معلوم مى گردد كه دايره وجودى هر شى ء در عالم، به آنچه متلبس شده، همه از خداوند متعال بوده عموما براى آن شى ء خير مى باشد، خيرى كه از آن منتفع و به آن متنعم مى گردد: « اَلَّذى اَحْسَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ خَلَقَهُ ! » (7 / سجده)

اما اين كه بعضى از مواهب الهى « شر » بوده و از آن ها ضررى عايد بعضى مى گردد، بايد گفت: شر بودن آن ها نسبى است، يعنى نسبت به شى ء كه هدفش واقع شده و به او رسيده است «شر» و اما نسبت به ديگران و همچنين نسبت به علل و اسبابى كه در نظام آفرينش حكمفرماست «خير» مى باشند. بالجمله: تمام خيرهايى كه خداوند متعال به مخلوقات خود افاضه فرموده، همه از نظر انطباق معنوى «رزق» آنان محسوب است، زيرا «رزق» جز عطايى كه مورد استفاده «مرزوق» واقع شود چيز ديگرى نيست: «وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ ! »(131 / طه)(1)

رابطه رزق، خير و خلق

« وَ تَ_رْزُقُ مَ_نْ تَش__اءُ بِغَيْ__رِ حِس__ابٍ!» (27 / آل عم__ران)

تا اين جا نتيجه گرفته مى شود كه «رزق، خير و خلق» هر سه به حسب مصداق روى بيان الهى امور متساوى هستند، يعنى هر رزقى خير بوده و مخلوق هم هست وهر مخلوقى هم، رزق و خير مى باشد. تنها فرق آن ها اين است كه «رزق» احتياج به مرزوقى دارد كه به آن منتفع شود، خير هم نيازمند فرض كردن محتاجى است كه از اشياء بيرون از خود آنچه را مطلوبش باشد اختيار نمايد، بنابراين غذا نسبت به قوه «غاذيه» و قوه غاذيه نسبت به «انسان» و وجود انسان نسبت به «خودش»، روى همان فرض گذشته همه «خير» مى باشند. اما خلق و ايجاد از نظر تحقق معنا نيازى به شى ء ثابت و يا مفروض ندارد، مثلاً غذا و قوه غاذيه و انسان «همه در حد ذات» مخلوق و «موجود» اند و در اطلاق آن اسامى نيازى به شى ء ثابت يا مفروضى نيست. موضوع شايان توجه اين كه:


1- المي___زان ج 5، ص 259

ص:331

چون هر رزق و خيرى تنها و تنها مخصوص خداوند است، روشن مى شود كه تمام عطايا و خيرها و رزق هايى كه به مخلوقات داده مى شود، بدون عوض از خدا صادر مى گردد، يعنى در مقابل آن ها چيزى از كسى نمى گيرد زيرا هر چه فرض شود باز از عطاياى او خواهد بود و هيچ كس حق مسلمى از خدا نداشته و مستحق چيزى نيست، مگر حقوقى كه از راه رأفت و مهربانى، او خود بر عهده خود نهاده و اتفاقا رزق از آن موارد محسوب است. چنان كه در اين دو آيه شريفه تصريح فرموده: « وَ ما مِنْ دآبَّةٍ فِى الاَْرْضِ اِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها...!» (6 / هود) و « فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ اِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ م__ا اَنَّكُ__مْ تَنْطِقُ__ونَ !» (23 / ذاري__ات) پس رزق ب__ا اي__ن كه ح__ق مسلم__ى اس__ت كه خ__داون__د بر عه__ده خود نهاده، با اين وصف در واقع بخشش و عطايى است كه بدون استحقاق «مرزوق» از خ__داون__د عط__ا ش__ده و ب__ه شخ__ص م__رزوق رسي__ده است.

از اين جا روشن مى شود كه: انسانى كه از راه محرمات روزى خود را به چنگ مى آورد، برايش يك روزى حلال و مباحى از نظر تشريع مقدر شده، زيرا ساحت پروردگار منزه تر از آن است كه براى بنده اى حقى بر عهده خود نهد، سپس از راه ح__رام او را روزى داده و در عي___ن ح__ال او را از تص__رف ك____ردن در آن نه___ى و در صورت مخالفت عقاب فرمايد!(1)

رزق ع___ام و رزق خ___اص

« وَ تَ____رْزُقُ مَ____نْ تَ_ش_____اءُ بِ_غَيْ____رِ حِس____ابٍ!» (27 / آل عم_____ران)

رزق چون عطيه الهى است كه از روى خير صادر شده، پس همانا عبارت از رحمت خ_داون_د بر مخل_وقات خود خواهد بود و چنان كه رحمت الهى دو قسم است: اول «رحمت عام» يعنى رحمتى كه شامل همه خلق از مؤمن و كافر، متقى و فاجر و انسان و غير انسان مى شود. دوم «رحمت خاص» يعنى رحمتى كه در طريق سعادت (چون ايمان و تقوى و بهشت) قرار گرفته است. هم چنان رزق او هم دو قسم مى باشد: «رزق عام» يعنى عطيه اى كه وسيله بقاء هر موجود مى شود و «رزق خ_اص» يعنى عطي_ه اى كه در مج_راى حليت واقع شده است.

هم چنان كه «رحمت عام و رزق عام» هر دو مكتوب و مقدرند: « وَ خَلَقَ كُلَّ شَىْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْديرا ! »(2 / فرقان) «رحمت خاص و رزق خاص» هم هر دو مكتوب و


1- المي____________زان ج 5، ص 261

ص:332

مقدرند. و همان طور كه «هدايت» يعنى رحمت خاص الهى به نحو تقدير تشريعى مكتوب شده و براى هر انسانى اعم از مؤمن و كافر مى باشد و به جهت رسانيدن آن خدا رسولانى فرستاده و كتاب هايى هم نازل فرموده است، همچنين «رزق خاص» يعنى رزقى كه از مجراى حلال باشد آن هم به نحو تقدير مكتوب شده است. به طور قطع مؤمن و كافر، كسانى كه از راه حلال ارتزاق مى كنند و آنان كه از راه حرام روزى مى خورند هيچ كس از خوان احسان الهى محروم نخواهد بود.

اين مطلب هم ناگفته نماند كه چنانكه از معناى «رزق» به دست آمد، رزق بودن يك چيز بستگى به اندازه انتفاع از آن چيز دارد، پس كسى كه به او مال فراوانى عطا شده لكن جز مقدار كمى از آن را نمى خورد و مورد استفاده قرار نمى دهد، تمام آن مال رزق او محسوب نيست - مگر آن كه از نظر بخشش و عطايى كه به او شده، ملاحظه كنيم و كارى به خوردنش نداشته باشيم - خلاصه اين كه سعه و ضيق رزق غير از كثرت مال و قلت آن است. و اين كه رزق را به «غير حساب» بودن توصيف فرموده براى آن است كه رزق از خداى متعال بدون عوض داده شده است و كسى حقى بر خداوند ندارد، تنها و تنها عطيه الهى روى استدعا يا طلب مرزوقين به آن ها مى رسد و در عين حال تمام مملوك خداوندى مى باشد، پس در عوض عطيه او چيزى نبوده و ب_رايش حس__ابى نيس_ت.(1)

محدود و معين بودن رزق

« وَ تَ_____رْزُقُ مَ___نْ تَش_____اءُ بِغَيْ_____رِ حِس_______ابٍ!» (27 / آل عم__ران)

اين كه «نفى حساب» راجع به تقدير رزق باشد، يعنى بخواهد رزق را غير محدود قلمداد نمايد مطلبى است كه با آي__ات ق__در چ_ون آي__ه « اِنّا كُ__لَّ شَ__ىْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ!» (49 / قم___ر) و « قَ__دْ جَعَ__لَ اللّ__هُ لِكُ__لِّ شَ__ىْ ءٍ قَ__دْرا ! »(3 / ط__لاق) س__ازگ__ارى ن__دارد و تنه__ا مى رس__ان_د كه رزق بخشش__ى است كه ب_لاع_وض ص_ادر ش__ده، لك_ن به ه_ر ح_ال مقدر و محدود است.

از آنچه قبلاً گذشت روشن شد كه:

1 - «مِ_لك» و «مُ_لك» ب_ه ط_ور ك_لى م_خصوص خ_داست.


1- المي___زان ج 5، ص 262

ص:333

2 - «خير» به طور كلى در دست حق تعالى و از جانب اوست.

3 - «رزق» عطيه اى است كه از طرف خداوند بدون عوض و استحقاق عطا شده.

4 - «مُل__ك و ع__زت» و ه__ر چي__ز اعتب__ارى از خي__رات اجتم__اع م__انن_د «م__ال و ج__اه و ق_وه» و امثال آن همه از مصاديق «رزق» مى باشند.(1)

تقدير رزق و وسايل استفاده از آن

« قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ...؟» (31 / يونس)

«رزق» يعنى عطاى مداوم. رزق آسمانى خدا كه به عالم انسانى مى دهد عبارت از فرستادن باران و برف و امثال آن است و روزى زمينى عبارت از روياندن نباتات و پرورش حيوان كه آدمى از اينها ارتزاق مى كند و به بركت ه_مين ن_عمت ه__اى ال_هى اس__ت ك_ه نوع ان_سانى ب_اقى م_ى م_ان_د.

مراد از مالك بودن گوش و چشم آن است كه خدا در حواس انسانى تصرف دارد. حواس آدميان وسيله بهره گيرى هاى گوناگونى است كه ايشان از روزى هاى مختلف خدا مى كنند، روزى هايى كه خدا به مردم اجازه داده از آن بهره مند شوند. آدمى از راه به كار بستن شنوايى، بينايى، بساوايى، چشايى و بويايى آنچه را مى خواهد از آنچه نمى خ__واه_د تمي__ز مى ده__د و در نتيج__ه به ط__رف خ__واست خ__ود ب_ه ح__ركت در مى آي__د و از چي__زه__ايى كه ب__دش مى آي__د ف__رار مى كن__د و يا به طرف آن نمى رود. پ__س به واسط__ه اين ح__واس است كه ف__اي__ده روزى ه__اى خ__دا به تحق__ق مى رس_د.

و اما دليل اين كه خدا از ميان همه حواس تنها از قوه بينايى و شنوايى نام برده اين است كه آثار اين دو حس در كارهاى حياتى بيش از ساير حواس است و خدا مالك آنهاست و با منع و عطا و كم و زياد كردن روزى در آن ها تصرف مى كند.(2)

دقيق و لطيف بودن رزق رسانى خدا


1- المي___زان ج 5، ص 264
2- المي______________زان ج 19، ص 86

ص:334

« اَللّ__هُ لَطي_فٌ بِعِب_ادِه يَ_رْزُقُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِىُّ الْعَزيزُ !» (19 / شورى)

در معناى كلمه «لطف» بويى از مدارا و آسانى عمل و نيز بويى از دقت و باريكى آن چيزى كه عمل بر آن واقع مى شود خوابيده و فاعل چنين فعلى را كه عمل به مدارا و دقت و سهولت مى كند و سر و كارش با وسايل دقيق و باريك و ريز است لطيف مى خوانيم.

مثلاً مى گوييم هوا لطيف است، چون آن قدر سبك و رقيق است كه به آسانى در منافذ همه اجسام نفوذ مى كند و به آسانى مى تواند با اجزاى درونى آن اجسام تماس پيدا كند. اگر بخواهيم اين معنا را در مورد خداى سبحان استعمال كنيم به حكم اجبار بايد خصوصيات مادى را از معناى آن حذف كنيم و آن وقت معناى اين كه خدا لطيف است اين مى ش__ود: كه خ__دا ب__ا اح__اط__ه و علم__ش به دقايق امور هم دست دارد و در آن ام_ور دقي_ق با رفق و مدارا هرچه بخ__واه__د مى كن__د.

در اين آيه شريفه رازق بودن خدا را نتيجه لطيف و قوى و عزيز بودن او قرار داده و فرموده (چون خدا لطيف به بندگان خويش و قوى و عزيز است، ايشان را رزق مى دهد،) و اين خود دلالت دارد بر اين كه مى خواهد بفرمايد: خدا به خاطر اين كه لطيف است، احدى از مخلوقاتش كه محتاج رزق اوست از او غايب نيست و از پذيرفتن رزقش سر باز نمى زند و به خاطر اين كه قوى است احدى او را از دادن رزق عاجز نمى كند و به خاطر اين كه عزيز است كسى او را از اين كار مانع نمى شود.

منظور از رزق تنها ماديات نيست، بلكه اعم از آن و از موهبت هاى معنوى و دينى است، كه بعض__ى از بن__دگ__ان خ__ود را كه مى خ_واه_د از آن موهبت روزى مى كند.(1)

تقدير مقدار انزال رزق و احكام حرام و حلال

« قُ_لْ اَرَأَيْتُ_مْ مآ اَنْ__زَلَ اللّ_هُ لَكُ_مْ مِ_نْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُ__مْ مِنْ_هُ حَ_رام_ا وَ حَ_لالاً ؟»

(59 / يونس)


1- المي___زان ج 35، ص 66

ص:335

رزق عبارت از چيزهاى زمينى است كه آدمى را در ادامه زندگى كمك مى كند، اعم از خوردنى، آشاميدنى و پوشيدنى و غيره. خدا رزق را نسبت داده به انزال يعنى فروفرستادن. اين نسبت براساس حقيقتى است كه قرآن به مردم يادداده و به آنان خاطر نشان ساخته كه همه اشياء عالم منبع و مخزن هايى پيش خدا دارند كه بر حسب تقدير و اندازه گيرى خدا از آنجا فرود مى آيند: « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ !» (21 / حجر) و « وَ فِى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ م_ا تُ__وعَ_دُونَ !» (22 / ذاري__ات) و « وَ اَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الاَنْعامِ ثَمانِيَةَ اَزْواجٍ !» (6 / زمر) و « اَنْزَلْنَا الْحَديدَ !» (25 / حديد)

نكته اين كه خدا در جمله « فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراما وَ حَلالاً ! » مسأله حرام كردن را مقدم بر حلال كردن ذكر كرده است. يعنى خدا اين روزى ها را براى شما حلال كرده بود، چون براى شما فرو فرستاده بود تا شما در زندگى و ادامه حيات خود از آن بهره مند گرديد ولى شما از پيش خودتان اين روزى ها را دو قسمت كرديد: يك قسمت را حرام كرده و قسمت ديگر را حلال نموديد. پس معنى آيه اين است: يا محمد! بگو به چه علت شما روزى حلالى را كه خ__دا ب__رايت__ان ف__رست__اده بود به دو قسمت كرده و پاره اى را ح__لال و پ__اره اى را حرام كرديد؟ واضح است كه اين، دروغى است كه شما بر خدا بست__ه اي__د و از اذن خ___دا ن_اش_ى ن_بوده اس_ت.

ترديد بين اذن خدا و افتراء بر خدا مشعر بر آن است كه حكم تنها حق خداست و بنابراين حكم به اين كه پاره اى از روزى ها حلال و پاره اى ديگر حرام است كه بين مردمان رواج داشت يا بايد از طرف خدا باشد يا آن كه به دروغ به خدا بسته باشند. ولى اين ترديد نيز ممكن است كه در نظر ابتدايى مورد منع قرار گيرد زيرا بسيارى از مراسم و سننى كه بين مردم است تنها پديده طبيعت اجتماع يا عادت ملى و قومى و امثال آن است. ولى تدبر و بحث عميق و كلام الهى اين نظر را رد مى كند. زيرا قرآن معتقد است كه حكم منحصرا حق خداست و احدى از خلق حق تشريع حكم و قانونگذارى در اجتماع انسانى را ندارد. « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ !» (40 / يوسف)

معنى اين كه «حكم» منحصر به خداست اين است كه تكيه بر فطرت و خلقت دارد و منطبق بر فطرت است و با آنچه كه دستگاه آفرينش و خلقت گوياى آن است مخالف نيست. زيرا خدا خلق را به عبث نيافريده است: « اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثا ؟» (115/مؤمنون) و بلكه خلقت مردم براى اغراض الهى و اهداف كمالى است كه مردم برحسب ساختمان وجودى خود بدان متوجه بوده، برحسب فطرت خود و به وسيله اسباب و ادواتى كه مجهز به آنند و با راه هموارى كه خدا در برابرشان قرار داده، به

ص:336

ط__رف آن رهسپارند: « اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى!»(50 / طه) « ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ !»

(20 / عبس)

پس وجود اشياء از همان بدو خلقت با مرحله كمالى كه آماده رسيدن به آنند، مناسب و سازگار است و همه اشياء با قوا و ابزارى مجهزند كه به وسيله آن بتوان به هدف رسيد. هيچ يك از اشياء عالم جز از راه صفات اكتسابى و اعمال خود، به طرف كمالى كه برايشان مهيا شده، سير نمى كنند. با توجه به اين حقيقت لازم است دين يعنى قوانينى كه در مورد صفات و اعمال اكتسابى به مرحله اجرا در مى آيد منطبق بر خلقت و فطرت باشد زيرا فطرت هدف خود را فراموش و از آن تخطى نمى كند. فطرت، آدمى را به كارى تحريك نمى كند و يا از كارى باز نمى دارد مگر وقتى عوامل فطرى كه فطرت با آن مجهز است چنين بخواهند و اين عوامل و جهازات فطرى خواستى جز همان هدفى كه براى رسيدن به آن آماده شده اند ندارند.

انسان كه مجهز به جهاز تغذيه و آميزش زناشويى است، حكم واقعى اش در دين فطرت، غذا خوردن و نكاح است نه جوكى گرى و رهبانيت! و چون طبيعت انسان با اجتماع و تعاون آميخته شده حكم واقعى اش اين است كه در اجتماع ساير مردمان شركت جويد و كارهاى اجتماعى كند و به همين ترتيب... پس تنها احكام و قوانينى براى انسان قطعيت دارد كه عالم آفرينش، آدمى را به سوى آن فرا مى خواند. چه آن كه انسان جزئى كوچك از اين عالم است و دستگاه خلقت وجود او را مجهز به وسايلى كرده كه به مرحله كمال سوقش دهد. پس اين آفرينش گسترده و فراگير كه اجزاء آن به هم پيوسته و مركب اراده خداى تعالى است حامل قانون فطرى انسانى و دعوت كننده وى به دين حنيف خداست.

دين حق عبارت است از حكم خدا، كه حكم، تنها حق اوست و حكم خدا منطبق است بر خلقت او و همه احكام ديگرى كه ماوراى حكم خداست، باطل است و انسان را جز به هلاكت و بدبختى نمى كشاند و جز به عذاب دوزخ به جاى ديگرى رهبريش نمى كند. از اين جا دو گره گذشته گشوده مى شود، زيرا حكم چون تنها حق خداست، هر حكمى كه در بين مردم رواج دارد يا حقيقة حكم خداست و به وسيله وحى و رسالت از ناحيه او اخذ شده است و يا حكمى است كه به دروغ بر خدا بسته اند و شق سومى وجود ندارد. ب__ه ع__لاوه، مش__ركي_ن امثال اين احك__ام را ك__ه اختراع مى كردند و در بين خودشان به ص___ورت راه و رس_م در مى آوردن__د ب_ه خ__دا نسبت مى دادند.(1)

نحوه اعطاى رزق موجودات


1- المي_______زان ج 19، ص 138

ص:337

« وَ ما مِنْ دآبَّةٍ فِى الاَرْضِ اِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها ...!» (6 / هود)

خدا در اين آيه يادآور مى شود كه چون علم او وسعت دارد و حالات هر جنبنده اى را در هم__ه اح__وال مى دان__د بن__اب_راي_ن بر او واجب است كه به همه جنبندگان روزى دهد. « ... وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها...!» (6 / هود) هر جنبنده اى از جنبنده هاى زمين را خ__دا ب__اي__د روزى ده__د و ه__رگ__ز بدون روزى نمانند، زيرا خدا علم به وجود او دارد و هر جا باشد از حالش خبر دارد. اگر جنبن__ده در جايى قرار و آرام گرفته و از آن جا بيرون نمى آيد مثل ماهى كه در درياست و يا صدف كه در يك جاى معين زمين قرار و آرام دارد رزقش همان جا است. اگر هم از ق__رارگ__اه خود بي__رون رود و در جاى م__وقت__ى باش__د و آن ج__ا را ب__ه مقص__د ق__رارگ__اه هميشگ__ى خود ت__رك كند مثل م__رغ ك__ه در هوا پرواز مى كند يا مسافر كه از وطن خود خارج مى شود و يا جنينى كه در رحم است، با رزقش همان جا است. اجمالاً حالات همه جنبنده هاى روى زمين را مى داند و چگ__ون__ه ممك__ن است ن__دان__د در حالى كه بر خدا لازم است به آن ها روزى رساند و روزى به كسى كه روزى اش داده اند نمى رس__د مگر آن كه روزى دهنده نسبت به آن كه روزى اش مى دهد علم و اطلاع داشته باشد و باخبر باشد كه كجاست، آيا جايش دايمى است يا به زودى آن جا را ترك مى كند؟ هميشه يك جا قرار دارد و يا در جاهاى موقتى زندگى مى كند؟

«... عَلَى اللّهِ رِزْقُها !» دلالت بر آن دارد كه روزى دادن بر خدا واجب است و در قرآن مكرر آمده كه روزى دادن از كارهاى ويژه خدا و حقى است كه خلق بر خدا دارند: « اَمَّنْ هذَا الَّذى يَرْزُقُكُمْ اِنْ اَمْسَكَ رِزْقَهُ - اين كيست كه اگر خدا از روزى دادن خوددارى كند، شما را روزى دهد؟»(21 / ملك) « اِنَّ اللّهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينُ - خدا همان روزى دهن__ده و داراى ني__روى ش__دي__د اس__ت !» (58 / ذاري__ات) « وَ فِى السَّم_اءِ رِزْقُكُ__مْ وَ ما تُوعَدُونَ ... _ روزى شم__ا و وعده هايى كه به شما مى دهند در آسمان است، قسم به پ__روردگ_ار زمي_ن و آسم_ان كه اين مثل س_خن گ_فتن شما ح_ق است!» (22 / ذاريات)(1)

نعم_ت و رزق ت_حت مشي_ت الهى


1- المي__________زان ج 19، ص 238

ص:338

« اَوَلَمْ يَرَوْا اَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ اِنَّ فى ذلِكَ لاَياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ! »

(37 / روم)

اين آيه خطاى مردم را در مبادرت به خشنودى و نوميدى بيان مى كند و مى فرمايد كه نبايد در هنگام رسيدن به نعمت بى درنگ خوشحالى كرد و نه در مورد ديگر بى درنگ نوميد شد، براى اين كه رزق در كمى و زيادى اش تابع مشيت خداست و بر انسان لازم است كه بداند آن رحمتى كه به وى رسيده و همچنين آن ناملايمى كه به او رسيده هر دو با مشيت خدا قابل زوالند، پس نبايد به چزى كه ايمن از فقدانش نيستيد خ_وشح_ال شويد و نه به چي_زى كه امي_د زوالش هس_ت ن_اراح_ت و ن_ومي_د گ_ردي_د.

و اما اين كه فرمود: « مگر نمى بينيد كه خدا روزى را به هر كس بخواهد گسترش مى دهد؟» (37 / روم) و مسأله روزى دادن را امرى ديدنى معرفى كرد و براى اين بود ك__ه بفهم__ان__د اي__ن رزق__ى كه به انس__ان مى رس__د و يا خ__ود آدم_ى كس__ب مى كن__د، مولود دست به دست دادن هزاران هزار اسباب و شرايطى است كه آدمى - كه آن را از هن__رمن__دى خود مى داند - يكى از آن هزاران هزار است و همچنين آن اسبابى كه انسان ها دل خ__ود را ب__ه آن خ__وش مى كنند، كه من فلان كار يا پُست را دارم نيز يك__ى از آن اسب__اب است و تم__امى اسب__اب هم سبب بودنشان از خودشان نيست، هم__ه مستند به خداى سبحان است. پس اين خداى سبحان است كه يا مى دهد و يا نمى ده__د و هم__وست كه يا زي__اد مى دهد و يا ك__م مى ده__د و بر يكى وسعت داده و بر ديگ__رى تنگ مى گيرد.(1)

ميزان دخالت ك__اردان_ى انسان در كسب معاش

« قالَ اِنَّما اُوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدى ! » (78 / قصص)

اين جمله پاسخى بوده كه قارون به گفتار مؤمنينى از قومش و نصيحت هاى آنان داده و چون اساس گفتار آنان بر اين معنا بود كه آنچه وى از مال و ثروت داشته خدا به او داده و احسان و فضلى از خدا بوده و خود او استحقاق آن را نداشته، پس واجب است


1- المي___زان ج 31، ص 295

ص:339

كه او هم با اين فضل خدا خانه آخرت را طلب كند و آن را در راه احسان به مردم انفاق نم__اي__د و در زمي__ن فس__اد ني_انگي_زد و به م_لاك ثروت تكبر و استعلا و طغيان نكند.

لذا قارون در پاسخ آنان اين اساس را تخطئه كرده و گفته است كه آنچه من دارم احسان خدا نيست و بدون استحقاق به دستم نيامده و ادعا كرده كه همه اينها در اثر علم و كاردانى خودم جمع شده، پس من از ميان همه مردم استحقاق آن را داشته ام، چون راه جمع آورى مال را بلد بودم و ديگران بلد نبودند و وقتى آنچه به دستم آمده به استحقاق خودم بوده، پس خود من مستقل در مالكيت و تصرف در آن هستم و هرچه بخواهم مى توانم بكنم، مى توانم آن را مانند ريگ در انواع لذت ها و گسترش نفوذ و سلطنت و به دست آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوى ديگرم صرف كنم و كسى را هم نمى رسد كه در كارم مداخله كند.

و اين پندار غلطى كه در مغز قارون جاى گرفته بود و كار او را به هلاكت كشانيد، كار تنها او نبوده و نيست، بلكه همه ابناء دنيا كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده، به اين پندار غلط مبتلا هستند، هيچ يك از آنان آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب ظاهرى هم با آن مساعدت كرده، از اين فكر غلط به دور نيستند كه همه را از لياقت و كاردانى خود بدانند و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر و نيروى عاريتى شان همه از هنرمندى و كاردانى و لياقت خود آنان است، اين خودشانند كه كار مى كنن__د و ك__ارش__ان نتيجه مى دهد و اين علم و آگاهى شان است كه ثروت و مقام را به س__ويش__ان س__وق مى ده__د و اين كاردانى خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مى دارد.

« فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الاَرْضَ، فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُروُنَهُ مِنْ دوُنِ اللّهِ وَ ما كانَ مِنَ الْمُنْتَصِرينَ! » (81 / قصص) حاصل معنا اين است كه قارون هيچ جماعتى نداشت كه او را از عذاب و عذاب را از او منع كنند و خودش هم از منع كنندگان نبود، كه زير بار عذاب نرود و اين درست برخلاف پندارى بود كه يك عمر در سر مى پرورانيد و خيال مى كرد كه آن عامل كه ثروت و خير را به سويش جلب نموده، شر را از او دفع مى دارد، حول و قوت خودش و جمعيت و خدم و حشمش بود، كه آن ها را هم به علم خود كسب كرده بود ولى نه آن جمعش نگه اش داشت و نه آن قوت و نيرويش از عذاب خدا نجاتش بخشيد و معلوم شد كه آنچه داشته خدا به او داده بود. و چنين معنا مى دهد كه ما او و خ__ان__ه اش را در زمي__ن ف__رو ب_ردي__م، پس ب__رايش روشن شد بطلان آنچه ادعا مى كرد و مى گفت من خودم مستحق اين ثروت هستم و ح__اجت__ى ب__ه خ__دا ن__دارم،

ص:340

اي__ن نب__وغ علم__ى و ني__روى خ__ودم است كه جل__ب خي__ر و رفع ضرر از من مى كند.

« وَ اَصْبَحَ الَّذينَ تَمَنَّوْا مَك__انَهُ بِالاَْمْسِ يَقُولُونَ وَ يْكَاَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْ__دِرُ...! » (82 / قص__ص) در اي__ن جمله همان هايى كه ديروز آرزو مى كردند اى كاش به ج__اى ق__ارون ب__ودن__د، بع__د از خس__ف ق__ارون اعت__راف ك__ردن__د به اين كه آنچه قارون ادعا مى ك__رد و ايش__ان تص__دي__ق مى ك__ردن__د، ب__اط__ل ب__وده و وسع__ت و تنگى رزق به مشيتى از خ___داس__ت، ن_ه به ق__وت و جمعي__ت و داشت__ن نب____وغ فك__رى در اداره زن__دگ__ى.(1)

منابع رزق

آسمان، محل نزول رزق


1- المي______________زان ج 31، ص 122

ص:341

« وَ فِى ال_سَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ ! » (22 / الذاريات)

منظور از آسمان در اين آيه معناى لغوى كلمه كه جهت علو باشد نيست بلكه منظور از آن عالم غيب است. چون همه اشياء از عالم غيب به عالم شهود مى آيند، كه يكى از آن ها رزق است، كه از ناحيه خداى سبحان نازل مى شود. مؤيد اين معنا آيات زي_ر است ك_ه ه_مه م_وج_ودات را نازل شده از ناحيه خدا مى داند:

« از چارپايان هشت جفت برايتان نازل كرد!» (6 / زمر) و « ما آهن را كه در آن قوتى شديد است نازل كرديم !» (25 / حديد) و آيه: « وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ !» (21 / حجر) كه به طور كلى همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى داند و مى فرمايد: هيچ موجودى نيست مگر آن كه خزينه هايش نزد ماست. آنچه تنها از موجودات مى بينيد اندازه گيرى شده و به اصطلاح درخور شده عالم شماست و مراد به رزق هم تمامى موجوداتى است كه انسان در بقايش بدان ها محتاج و از آن ه__ا به_ره من_د است، چه خوردنى ها و چه نوشيدنى ها و چه پوشيدنى ها و چه مصالح ساختمانى و چ__ه همسران و فرزندان و چه علم و چه قوت و چه ساير اينها از فضايل نفسانى.

« وَ ما تُوعَدُونَ ! » يعنى آنچه وعده داده شده ايد نيز در آسمان است، حال

ص:342

ببينيم منظ__ور از آن چيس__ت؟ ظ__اه__را م__راد ب__ه آن بهشت__ى است كه به انسان ها وع______ده داده ش____ده اس__ت.(1)

كفايت رزق براى روزى خواران

« وَ فِ__ى السَّم_____اءِ رِزْقُكُ____مْ وَ م____ا تُ___وعَ___دُونَ !» (22 / ال__ذاري__ات)

كلمه «رزق» عبارت است از هر چيزى كه موجودى ديگر را در بقاء حياتش كمك نمايد و در صورتى كه آن رزق ضميمه آن موجود و يا به هر صورتى ملحق به آن شود، بقايش امتداد يابد، مانند غذايى كه حيات بشر و بقايش به وسيله آن امتداد پيدا مى كند، غذا داخل بدن آدمى و جزء بدن او مى گردد و نيز مانند همسر كه در ارضاء غريزه جنسى آدمى او را كمك نموده، علاوه مايه بقاء نسل او مى گردد و به همين قياس هر چي_زى ك__ه دخ_التى در بق_اء موجودى داشته باشد رزق آن موجود شمرده مى شود.

و اين معنا واضح است كه موجودات مادى بعضى با بعض ديگر ارتزاق مى كنند، مثلاً انسان با گوشت و شير حيوانات و نيز با گياهان ارتزاق مى كند و نيز حيوانات با گياهان و گياهان با آب و هوا، پس آنچه از رزق كه منتقل به مرزوق و ضميمه آن مى شود و آن مقدارى كه در بقاء آن دخالت دارد و به صورت احوال و اطوار گوناگون آن موجود در مى آيد و همان طور كه اطوارى است از عالم كون كه ملحق به مرزوق شده و فعلاً به او نسبت مى دهيم، همچنين خود آن مرزوق نيز اطوارى از عالم كون است كه لاحق به رزق و منسوب به آن مى شود، هرچند كه چه بسا اسماء تغيير كند، پس همان طور كه انسان از راه خوردن غذا داراى اجزايى جديد در بدن خود مى شود، هم چنين آن غ__ذا هم ج__زء ج_دي_دى از ب_دن او مى ش_ود كه نامش مثلاً فلان چيز است.

اين نيز روشن است كه قضايى كه خداى تعالى در جهان رانده، محيط به عالم است و تم__امى ذرات را ف__را گ__رفت__ه و آنچ__ه در ه__ر م__وج__ودى جريان دارد، چه در خودش و چه در اطوار وجودش همه از آن قضاء است و به عبارتى ديگ__ر، سلسله حوادث عالم با نظام جارى در آن تأليف شده از علت هاى ت__ام__ه و معل__ول هايى است كه از عل__ل خ__ود تخل__ف نمى كن_د.

از اين جا روشن مى شود كه رزق و مرزوق دو امر متلازم است، كه به هيچ وجه از هم جدا شدنى نيستند، پس معنا ندارد موجودى با انضمامش به وجود چيزى ديگر، و يا


1- المي_________زان ج 36، ص 279

ص:343

با لحوقش به آن در شكل طورى جديد به خود بگيرد و آن چيز م_نض_م و لاح_ق در اين شكل با او شركت نداشته باشد.

پس نه اين فرضيه معنا دارد كه مرزوقى باشد كه در بقاء خود از رزقى استمداد جويد، ولى رزقى با آن مرزوق نباشد و نه اين فرض ممكن است كه رزق مرزوقى از آنچه مورد حاجت اوست زيادتر باشد و نه اين فرض ممكن است كه مرزوقى بدون رزق بماند، پس رزق داخل در قضاء الهى است و دخولش هم اولى و اصلى است، نه بالعرض و تبع_ى و اي__ن معن__اى همي__ن عب__ارت اس__ت ك__ه مى گ__ويي__م رزق ح__ق اس_ت.(1)

تلاش معاش و كمك عوامل طبيعى

« وَ مِ__نْ اي_اتِ_هِ مَن_امُكُ_مْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ !» (23 / روم)

كلمه «فَضْل» به معناى زيادتر از مقدار حاجت از هر چيز است و بر عطيه نيز اطلاق مى شود، چون صاحب عطا آنچه را كه عطا مى كند زايد بر مقدار حاجت خويش است و م_راد به اي_ن كلم__ه در آيه شريف__ه رزق است و معن_اى ابتغ__اء فضل طلب رزق است.

و در اين كه انس__ان داراى ق__وه فع__ال__ه اى خلق شده كه او را وادار مى كند به اين كه در جستجوى رزق ب__اش__د و ح__وائ__ج زن__دگى خ__ود را به خاطر بقاء خود تحصيل كند، از ج__اى ب_رخي__زد و تلاش روزى كند و نيز در اين كه به سوى استراحت و سكون هدايت شده تا به وسيل__ه آن خستگ__ى ت__لاش خود را برطرف نموده و تجديد و تجهيز قوا كند و باز در اين كه شب و روز را پشت سرهم قرار داده، تا خستگى هر روز را در شب همان روز برطرف سازد و باز در اين كه براى پديد آمدن شب و روز اوضاعى در آسمان نسبت به زمين پديد آمده آيت ها و نشانه هاى سودمندى است، براى كسى كه داراى گ__وش__ى شن__وا باشد، در آن_چه مى ش_نود ت_عقل كند و چون آن را حق ديد پي____روى نم__اي__د.(2)

رزق انسان ها و جريان عوامل جوى


1- المي____________زان ج 36، ص 282
2- الميزان ج 31، ص 269

ص:344

« وَ مِنْ اياتِهِ اَنْ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ وَ لِيُذيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لِتَجْرِىَ الْفُلْكُ بِاَمْرِهِ وَلِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِ_هِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروُنَ !» (46 / روم)

منظور از اين كه بادها را مبشر خوانده اين است كه بادها مژده باران مى دهند، چون قبل از آمدن باران باد مى وزد. « وَ لِيُذيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ - بادها مى فرستد براى اين كه شما را مژده دهد و براى اين كه از رحمت خود به شما بچشاند!» مراد به اذاقه رحمت رساندن انواع نعمت هاست كه بر وزيدن باد مترتب مى شود، چون وقتى باد مى وزد عمل تلقيح در گل ها و ميوه ها انجام مى شود و عفونت ها از بين مى رود و جو زندگى تصفيه مى شود و ن_عمت ه_اي_ى دي_گر از اي_ن قبيل كه اط_لاق جمله همه را شامل مى شود.

« وَ لِتَجْرِىَ الْفُلْكُ بِاَمْرِهِ !» يعنى بادها را مى فرستد تا چنين و چنان شود و نيز كشتى ها به امر او به حركت درآيند. « وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِه !» يعنى و تا رزق او را كه از فض__ل اوس__ت بطلبي__د. « وَ لَعَلَّكُ__مْ تَشْكُروُنَ !» و تا شايد شكر بگزاريد. اين جمله هدف و نتيج__ه معن__وى ف__رست__ادن ب__اد است، ه__م چن__ان ك__ه بش__ارت ب__اد و چش__ان__دن رحم__ت و ج__ري__ان كشت__ى ها و به دس__ت آوردن فض__ل خ__دا نت_اي_ج ص____ورى و م_____ادى آن ب_____ود.

كلمه شكر به معناى آن است كه نعمت ولى نعمت را طورى به كار بزنى كه از انعام منعم آن خبر دهد و يا ثناى او گويى كه چه نعمت ها به تو ارزانى داشته است. و هر كدام باشد منطبق با عبادت او مى ش_ود.(1)

درخ__واس_ت رزق و ت_أم_ين آن

« وَ كَ_اَيِّ_نْ مِ_نْ دابَّ_ةٍ لا تَحْمِ_لُ رِزْقَهَ_ا اللّ_هُ يَرْزُقُها وَ اِيّاكُمْ !» (60 / عنكبوت)

در اين آيه شريفه مؤمنين را دلخوشى و دلگرمى مى دهد تا اگر خواستند در راه خدا مهاجرت مى كنند، ا زجهت رزق نگرانى نداشته باشند و بدانند كه هر جا باشند خدا رزقشان را آن جا مى فرستد و يقين داشته باشند كه از گرسنگى نخواهند مرد و بدانند كه


1- المي______________زان ج 31، ص 318

ص:345

رازقشان پروردگارشان است، نه آب و خاكشان و در اين منظور مى فرمايد: چه بسيار از جنبندگان كه رزق خود را ذخيره نمى كنند، بلكه خدا روز به روز رزقشان را مى رساند، شما انسان ها نيز هر چند كه ذخيره مى كنيد، ولى بايد بدانيد كه روزى ده شما خداست و او شنوا و دانا است.

« وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ !» در اين كه دو نام بزرگ از اسامى خدا در خاتمه آيه قرار گرفته، اشاره است به برهان بر مضمون آيه، چون مضمون آيه اين بود كه انسان و ساير حيوانات محتاج به رزقند و رزق خود را به زبان حاجت (نه زبان سر) از خدا مى خواهند و خدا حاجتشان را مى دهد، چرا؟ براى اين كه او هم داناى به حوايج خلق خويش است و هم شنواى حاجت آنان است، پس مقتضاى اين دو اس___م آن___ان را روزى م___ى ده______د.(1)

عط_ا و من_ع رزق و خ__زاي_ن رحمت

« ما يَفْتَ__حِ اللّ__هُ لِلنّاسِ مِ__نْ رَحْمَ__ةٍ فَ_لا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَ_عْ_دِه !»

(2 / ف_اط_ر)

آنچه را كه خدا از نعمت هايش يعنى از ارزاق كه به بندگانش مى دهد، در همه عالم كسى نيست كه بتواند از آن جلوگيرى كند: و آنچه را كه او از بندگانش دريغ مى كند و نمى دهد كسى نيست كه به جاى خدا آن نعمت را به بندگان خدا بدهد.

در اين آيه به جاى «مرسل» «يفتح» آورده تا اشاره كند به اين كه رحمت خدا خزينه ها دارد: « اَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزيزِ الْوَهّابِ؟ - و يا مگر خزينه هاى رحمت پروردگار عزيز و بخشنده تو نزد ايشان است؟»(9 / ص) « قُلْ لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّى اِذا لاَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الاِنْفاقِ - بگو اگر مالك خزينه هاى رحمت پروردگارم شما بوديد، مردم را از گرسنگى مى كشتيد و از ترس كم شدن آن انفاق نمى كرديد !» (100/اسراء)

و معلوم است كه تعبير به گشودن خزينه مناسبتر است، از تعبير به ارسال و لذا تعبير به فتح كرد، تا بفهماند آن رحمتى كه خداوند به مردم مى دهد، مخزون در خزينه هايى است محيط به مردم و بهره مند شدن مردم از آن خزينه ها تنها و ت_نها م_حتاج ب_ه اين اس_ت كه خ_دا در آن خ_زينه ها را به روي_شان ب_گشايد، ن_ه اي_ن كه در


1- المي__زان ج 31، ص 234

ص:346

ن_قطه دورى ب_اشد، ت_ا از آن جا به سوى مردم ارس_الش ب_دارد.

و اگر از رزق و يا از نعمت تعبير كرد به «رحمت» براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه افاضه حق تعالى ناشى از صرف رحمت است و بس و توقع هيچ سودى و كمالى براى خود ندارد، نه مى خواهد از افاضه نعمت به زندگان سودى ببرد و نه كمالى به دست آورد. و در جمله « وَ ما يُمسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِه - هيچ رحمتى را منع نمى كند مگر آن كه بعد از او كسى نيست كه آن رحمت را ارسال كند!» تعبير به «بعد از او» اشاره به اين است كه خداى تعالى در منع اول است همان طور كه در اعط_ا اول اس_ت.

و جمله « هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ ! » حكمى را كه در آيه شريفه آمده بود، به دو اسم عزيز و حكيم تقرير مى كند و مى فرمايد: خدا هرگز شكست نمى خورد، نه در وقتى كه اعطا مى كند كسى هست كه جلو اعطايش را بگيرد و نه در وقتى كه منع مى كند كسى هست ك_ه م_نع ك_رده او را اع_طا نمايد، براى چه؟ ب_راى اين كه عزيز و غالب است.

و از سوى ديگر در آن جا كه مى دهد اعطايش ناشى از حكمت و مصلحتى است كه مى بيند و منع هم كه مى كند باز ناشى از حكمت و مصلحتى است كه در منع مى بيند و خلاصه كلام اعطا و منعش همه از روى حكمت است، به چه دليل ب__ه دلي__ل اي_ن كه او حكي__م است:

« يا اَيُّهَا النّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللّهِ يَرْزُقُكُمْ مِ_نَ السَّم_اءِ وَ الاَرْضِ ! »(3 / فاطر)(1)

توزيع رزق

خزاين الهى و حكمت او در توزيع رزق


1- المي_______________زان ج 33، ص 23

ص:347

« وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ ! » (7 / منافقون)

او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است، از آن هرچه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مى كند، پس اگر بخواهد مى تواند مؤمنين فقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤمنين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد، مثلاً آن ها را با فقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريم بر ايشان داده و به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقين اين را نمى فهمند. ي_عن_ى م_عنى و وج_ه ح_كمت اي_ن را ن_مى دانن____د.(1)

فلسفه تقدير و توزيع عادلانه رزق و مع__ارف الهى

« وَ لَوْ بَسَطَ اللّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِه لَبَغَوْا فِى الاَْرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ اِنَّهُ بِعِبادِه خَبيرٌ بَصيرٌ! » (27 / شورى)

اگر خداى تعالى رزق همه بندگان خود را وسعت بدهد و همه سير شوند شروع مى كنند به ظلم كردن در زمين، چون طبيعت ثروت اين است كه وقتى زياد شد طغيان


1- المي___زان ج 38، ص 212

ص:348

و استكبار مى آورد، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: « اِنَّ الاِْنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَاهُ اسْتَغْنى - انسان بدون هيچ استثنايى وقتى بى نياز شود طغيان مى كند !» (6 و 7 / علق) و به همين جهت خداى تعالى رزق را به اندازه نازل مى كند و به هر كس مقدارى معين روزى مى دهد، چون او به حال بندگان خود خبير و بصير است و مى داند كه هر يك از بندگانش استحق__اق چ__ه مق__دار از رزق دارد و چ__ه مق__دار از غنا و فقر مفيد به حال او است، هم__ان را ب_ه او مى دهد.

همان طور كه دادن مال و فرزندان و ساير نعمت هاى مادى و صورى رزق مقسوم است و هر كسى از آن قسمتى دارد، همچنين معارف حقه و شرايع آسمانى كه منشأ همه آن ها وحى است، نيز رزق مقسوم است، آن نيز از ناحيه خدا نازل مى شود و خ__داون__د به وسيل__ه آن ني__ز م__ردم را امتح__ان مى كند، چون همه در عمل به آن معارف و به كار بستن آن ها يكسان نيستن__د، هم چن__ان كه در به كار بستن نعمت هاى صورى يكسان نيستند.

و بنابراين اگر چنانچه معارف الهى و احكام خدايى همگى يك دفعه نازل مى شد، با در نظر گرفتن اين كه شامل تمامى شؤون حياتى انسان است، مردم نمى توانستند آن را تحمل كنند و قهرا به آن ايمان نمى آورند مگر تك تكى از ايشان و بدين جهت خداى سبحان آن را به تدريج به رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل كرد، تا مردم با پذيرفتن قسمت هاى اول آن، آماده شوند براى پذيرفتن قسمت هاى بعدى و بعدى آن و در اين باره فرموده: « وَ قُرْانا فَرَقْناهُ لِتَقْرَاَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ - و قرآنى كه آن را قطعه قطعه كرديم تا به تدريج بر مردمش بخوانى ! »(106 / اسراء)

و همچنين اين سنت را در معارف عاليه اى كه در باطن معارف ظاهرى و ساده دين نهفته، جارى ساخته است و به همين نحو كه گفتيم آن ها را در باطن اينها قرار داده، چون اگر همه آن ها را مانند اينها بى پرده بيان مى كرد، عموم مردم طاقت تحملش را نمى داشتند و فهم آنان از دركش عاجز مى ماند و بدين جهت آن ها را در باطن معارف ساده قرار داد، تا افراد انگشت شمارى كه استعداد درك آن ها را دارند، درك كنند و هر دو سنخ معارف را در قالبى از الفاظ درآورده، كه هر كس به قدر فهمش و ظرفيتش از آن الفاظ استفاده مى كند، هم چنان كه خود خداى تعالى اين معارف را كه در قرآن كريم است به بارانى مثل زده كه از آسمان مى ريزد و دل هاى مردم را به زمين هاى مختلف مثل زده، كه هر يك به قدر ظرفيت خود از آن استفاده مى كند: « اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَ_سَ__الَتْ اَوْدِيَ_ةٌ بِقَ_دَرِها...! » (17 / رعد)

ص:349

همچنين احكام و تكاليف شرعى را يكسان بر همه مردم تحميل نكرد، چون اگر مى كرد بعضى از مردم تاب تحملش را نمى داشتن__د و به همي__ن جهت آن ها را به مقتضاى ابتلائاتى كه هر فردى از افراد دارد تقسي__م ك__رد، تا هر كس به تكليفى كه مت__وج__ه خ_ود اوس__ت عم_ل مى كن__د.

پس روزى دادن از معارف و شرايع هم از هر جهت كه فرض شود عينا مانند روزى دادن از مال و اولاد است، كه بين مردم تقسيم و بر حسب حال فرد فرد آنان و به مقتضاى صلاح ايشان تقسيم شده است.(1)

توزيع ثروت و درجات اجتماعى و علل آن

« نَحْ__نُ قَسَمْن__ا بَيْنَهُ__مْ مَعيشَتَهُ_مْ فِ_ى الْحَي_وةِ ال_دُّنْي_ا ! » (32 / زخ___رف)

دليل بر اين كه اختيار ارزاق و معيشت ها به دست انسان نيست، اختلاف افراد مردم در دارايى و ندارى و عافيت و صحت و اولاد و ساير چيزهايى است كه رزق شمرده مى شود، با اين كه هر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيرى مى بينى كه او هم مى خواهد از ارزاق نهايت درجه اش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد دارا باشد، اما مى بينيم كه هيچ يك از افراد به چنين آرزويى نمى رسد و به همه آنچه كه آرزومند است و آنچه كه دوست مى دارد نايل نمى شود، از اين جا مى فهميم كه ارزاق به دست انسان نيست چون اگر مى بود هيچ فردى ندار و فقير و محتاج به هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمى شد بلكه هيچ دو نفرى در داشتن ارزاق مختلف و متفاوت پيدا نمى شد، پس اختلافى كه در آنان مى بينيم روشن ترين دليل است، بر اين كه رزق دنيا به وسيله مشيتى از خدا در بين خلق تقسيم شده، نه به مشيت انسان.

علاوه بر اين كه اراده و عمل انسان ها در به دست آمدن رزق يكى از صدها شرايط آن است و بقيه شرايطش در دست آدمى نيست و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسى است وقتى به دست مى آيد كه همه آن ش__راي__ط دست به دست هم ب__دهن__د و اجتماع اي_ن ش_راي_ط به دس__ت خ__داي_ى است كه تم_امى ش_رايط و اسباب بدو منتهى مى شود.

تازه همه اينها كه گفتيم درباره مال بود و اما جاه و آبرو، آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مى شود، چون متوقف بر صفات مخصوصى است كه به خاطر آن درجات انسان در


1- المي___زان ج 35، ص 91

ص:350

جامعه بالا مى رود و با بالا رفتن درجات مى تواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمان خود درآورد و آن صفات عبارت است از فطانت، زيركى، شجاعت، علو همت، قاطعيت عزم، داشتن ثروت، قوم و قبيله و امثال اينها كه براى هيچ كس جز به صنع خداى سبحان دست نمى دهد، « وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ - ما بعضى از ايش__ان را ب__ه درج__ات_ى م_اف__وق بعضى ديگر كرديم تا بعضى بعضى ديگر را مسخر خود كنند!» (32 / زخرف)

كثرت حوايج انسان در زندگى دنيا آنقدر زياد است كه فرد فرد انسان ها نمى توانند همه آن ها را در زندگى فردى خود برآورند و مجبورند كه به طور اجتماع زندگى كنند و اين آن است كه اولاً بعضى بعضى ديگر را استخدام كنند و از آنان بهره بگيرند و ثانيا اساس زندگى را تعاون و معاضدت يكديگر قرار دهند. در نتيجه مآل كار بدين جا منجر مى شود كه افراد اجتماع هر يك هر چه دارد با آنچه ديگران دارند معاوضه كند و از همين جا نوعى اختصاص درست مى شود، چون گفتيم هر يك از افراد اجتماع مازاد ف__رآورده ه_اى خود را كه ي__اغل__ه است و يا ك_الاه_اى صنعت_ى است مى ده_د و آنچه از ح__واي__ج زن__دگ_ى مى خ__واه__د از م__ازاد ف_رآورده ه_اى ديگ__ران مى گي___رد.(1)

ب_رترى از ن_ظر ك_يفيت زن_دگى و رزق

« وَ اللّ____هُ فَضَّ___لَ بَعْضَكُ__مْ عَل___ى بَعْ__ضٍ فِ__ى ال__رِّزْقِ ! » (71 / نح__ل)

خداوند بعضى از مردم را در رزق و دارايى بر بعضى ديگر برترى داده و رزق آن چيزى است كه مايه بقاء زندگى است و اين تفاوت چه بسا از جهت كميت است، مانند فقر و غنا كه شخص توانگر به چند برابر شخص فقير برترى داده شده و چه بسا از جهت كيفيت است، مانند داشتن استقلال در تصرف در مال و نداشتن آن. مثل مولاى آزاد كه در تصرف در اموال خود مستقل است ولى برده اش اين استقلال را ندارد و جز با اذن مولايش نمى تواند تصرفى بكند و همچنين فرزندان خردسال نسبت به ولى شان و چ_ارپايان و م_واشى نسب_ت به مالكشان.

و اين كه فرمود: « فَمَا الَّذينَ فُضِّلُوا بِرادّى رِزْقِهِمْ عَلى ما مَلَكَتْ اَيْمانُهُمْ !» (71/نحل) قرينه بر اين است كه مراد قسم دوم از برترى است، يعنى برترى از جهت


1- المي___زان ج 35، ص 160

ص:351

كيفيت و مقصود اين است كه بعضى حريت و استقلال در آنچه دارند داده شدند، به طورى كه نه استق__لال و ح__ري__ت خ__ود را به زيردست خود منتقل مى كنند و نه مى توانند چنين كارى بكنند، يعنى ح__ري__ت و استقلال خود را به مملوك خودداده و هر دو در داشتن آن مس__اوى گ_شت___ه م_لكي__ت و آق_ايى اش را از ب_ي__ن ب_ب___رد.

پس اين نعمت از نعمت هايى است كه نه از آن چشم پوشى مى كنند و نه مى توانند پس از دارا شدن به ديگران منتقل نمايند و اين جز از ناحيه خداى سبحان نيست، چه مسأله مولويت و بردگى هر چند از شؤون اجتماعى است و از آراء بشر و سنن اجتماعى و جارى در مجتمع شان منشأ مى گيرد و لكن يك ريشه طبيعى و تكوينى داشته كه آراء آنان را بر قبول آن واداشته است، عينا مانند ساير امور اجتماعى.

شاهد اين مطلب عمل ملت هاى متمدن است كه مى بينيم با آن كه از مدت ها پيش سنت برده گيرى را لغو اعلام نمودند و ساير ملت ها هم از غربى و شرقى آن را امضا كردند مع ذلك معناى برده گيرى را هنوز هم محترم مى شمارند و هرچند صورت آن را لغو كرده اند خلاصه مسماى آن را اجرا مى كنند، ولى اسمش را كنار گذاشته اند و يا ب__رده گي__رى ف__ردى را كنار گذاشته و جوامع را زير يوغ خود برده خود مى كنند و تا اب__د ه__م همين ط__ور خ_واهن__د ب__ود، زي__را هي_چ وق_ت بش__ر نمى ت_وان__د باب مغالبه و مسابقه در برترى را به روى خود سد كند. و اما اين كه گفتيم برترى از نظر كيفيت يكى از نعمت هاى الهى است دليلش اين است كه تسلط طبقه اى از مردم بر طبق__ه اى ديگر خود يكى از مصالح مجتمع بشرى است، زيرا طبق__ه مسلط به خاطر نيرومندى اش امور طبقه زيردست را تدبير نم_وده و زن__دگى او را تكمي__ل مى كن__د.(1)

تنگى و فراخى معيشت و تأثير ت_لاش انسان

« اَوَ لَمْ يَعْلَمُ__وا اَنَّ اللّ_هَ يَبْسُ_طُ ال_رِّزْقَ لِمَ_نْ يَش_اءُ وَ يَقْ_دِرُ ! » (52 / زم___ر)

رزق را خداى سبحان براى بعضى فراخ و براى بعضى تنگ مى گيرد. سعى و كوشش آدمى و علم و اراده او براى تحصيل رزق سبب تام به دست آمدن آن نيست، وگرنه مى بايستى همواره و در همه اشخاص اين سعى و اين كاردانى مؤثر واقع شود و صاحبش را به رزق فراوان برساند، با اين كه به چشم خود مى بينيم كه اين طور نيست. بسيار جويندگان هستند كه مأيوس بر مى گردند و بسيار كوشندگان هستن_د كه


1- المي___زان ج 24، ص 184

ص:352

نتي_جه اى عاي_دشان ن_مى ش_ود.

پس معلوم مى شود غير از كوشش و كاردانى خود انسان شرايط و علل زمانى و مكانى ديگر هم مؤثر است و موانع مختلفى هم هست، كه به اختلاف ظروف، جلوگير به نتيجه رسيدن كوشش ها مى شوند و اين شرايط از حد شمار بيرونند، در صورتى كه همه عوامل و شرايط دست به دست هم دهند و هيچ يك از موانع هم پيش نيايد، آنوقت سعى و كوشش ها و كاردانى ها هم مؤثر مى شوند و اجتماع همه علل و شرايط با آن همه اختلاف و تفرقه و تشتت كه از نظر ماده و زمان و مكان و مقتضيات ديگر در آن ها هست، كه مرتبط به آن عواملند، بعضى مقارن آن ها و بعضى ديگر جلوتر از آن عواملند و اين دسته اخير خود هم علل ديگرى بى شمار دارند، يك اجتماع و اتفاق تصادفى نيست، براى اين كه تصادف هيچ وقت دايمى و حتى اكثرى نيست، يعنى اين طور نيست كه در تمامى آثار و يا بيشتر آن ها علل و شرايطش تصادفا دست به دست هم داده باشند و قانون ارتزاق ما انسان ها و يا ما و ساير موجودات زنده و روزى خوار، يك نظام جداگانه اى از نظام جارى در اقطار عالم ماده و مشهود ندارد، بلكه داخل در آن نظام است و اين نظام عمومى عالمى با همه وسعتش امرى است ثابت و محفوظ، كه اگر از ه__م گسيخت_ه ش__ود، در هم_ان لحظ_ه اول ف__ورا تم__امى اشي_اء ن_اب_ود مى شود.

و اين نظام جارى با اين كه يك نظام است و اجزايش با هم تناسب و سازگارى دارند، خود دليل بر وحدانيت ناظمش و فردانيت مدبر و مديرش دارد، مدبر و مديرى كه خودش جزء اجزاء اين عالم نيست، چون گفتيم اجزاء عالم به وسيله اين نظام محفوظ مانده اند پس نمى شود ناظم خودش يكى از اجزاء عالم باشد و آن مدبر واحد خداى عزوجل است. علاوه بر اين كه نظام، خود از تدبير است و مكرر درباره تدبير هم گفتيم كه از خلقت است، (يعنى عبارت است از خلق كردن موجودى بعد از موجود ديگر،) و بنابراين پس خالق عالم مدبر آن است و مدبر آن رازق آن است و آن همان خ_داى تعالى شأنه است.(1)

قضا و قدر

قضاى الهى

م_ف_ه_وم ق_ض_ا


1- المي___زان ج 34، ص 117

ص:353

ص:354

« وَ قَضَيْنا اِلى بَنى اِسْرائيلَ فِى الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِى الاَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوّا كَبيرا!»

(4 / اسراء)

« قَضا » به معناى فيصل دادن به امرى است، چه با گفتار باشد و چه با عمل، و هر كدام بر دو وجه است: يكى الهى و ديگرى بشرى. ازجمله قضاى الهى اين است كه فرمود:

« وَ قَض__ى رَبُّكَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ _ خدا دستور داده كه جز او را نپرستيد!» (23 / اسرى)

« وَ قَضَيْنا اِلى بَنى اِسْرائيلَ فِى الْكِتابِ - ما اعلام كرديم و حكم فيصل يافته كرديم و به ايشان به وسيله وحى چنين اعلام نموديم كه...!» (4 / اسرى) و بر همين حمل مى شود، آيه: « وَ قَضَيْنا اِلَيْهِ ذلِكَ الاَمْرَ اَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ _ اين امر را به وى حكم كرديم كه نسل اينان مقطوع خواهد بود ! » (66 / حجر)

و اما قضاء الهى در فعل، اين آيات است كه مى فرمايد:

« وَ اللّهُ يَقْضى بِالْحَقِّ وَ الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لايَقْضُونَ بِشَىْ ءٍ - تنها خداست كه به حق قضا مى راند و آن خدايان كه اينان به غير خدا مى خوانند قضايى ندارند نه به حق و نه به باطل !» (20 / غافر) و

« فَقَضهُنَّ سَبْعَ سَمواتٍ فى يَوْمَيْنِ - پس آن ها را در دو روز هفت آسمان كرد!» (12 / فصلت) كه قضا در آن به معناى ابداع و فراغت از ايجاد است و آيه در معناى آيه

ص:355

«بَديعُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ...! » (117 / بق_ره) اس_ت.

و از جمله قضاى بشرى در قول، اين است كه مى گويند: «داود چنين قضا كرد.» چه حكمى كه حاكم مى كند از مقوله كلام است و در قضاى فعلى بشرى آيه شريفه است كه مى فرماي__د: « فَاِذا قَضَيْتُ_مْ مَناسِكَكُ__مْ _ پس چون مناسك خود را به پايان رسانديد،» (200 / بقره) و « ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا نُذوُرَهُمْ - پس آلودگى هاى خود را زايل نموده و به نذره_اى خود وفا كنن_د !» (29 / حج)

معناى آيه مورد بحث اين است كه ما بنى اسرائيل را در كتاب تورات اخبار داده و اعلام نموديم، اخبارى قاطع كه سوگند مى خورم و قطعى مى گويم كه شما نژاد بنى اسرائيل به زودى در زمين فساد خواهيد كرد - كه مراد به زمين سرزمين فلسطين و پيرامون آن است _ و اين فساد را در دو نوبت خواهيد كرد يكى بعد از ديگرى و در زمين ط_غيانى عظيم و علوى كبير خواهيد كرد.(1)

مفهوم قضاى الهى، و قضا در تكوين و تشريع

« وَ كُ__لَّ اِنْس___انٍ اَلْ_زَمْن___اهُ ط__ائِ____رَهُ ف__ى عُنُقِ____ه... !» (13 / اس___راء)

هر موجودى و حادثى را كه خداى عزوجل نخواهد تحقق و وجود بدهد و علل و شرايطش موجود نشده باشد به همان حالت امكان و تردد ميان وقوع و لاوقوع و وجود و عدم باقى مى ماند، و به محضى كه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى شرايطش را فراهم سازد، به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نمان__د موج__ود مى ش__ود، و اين مشي__ت ح__ق و فراه__م كردن، عل__ل و شراي__ط هم__ان تعيي__ن يك__ى از دو ط___رف اس__ت ك__ه قض__اى اله__ى ن__امي__ده م__ى ش__ود.

نظير اين اعتبار در مرحله تشريع جريان داشته حكم قطعى خدا درباره مسايل شرعى را نيز قضاى خدا مى گوييم و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش اسمى از قضا برده شده اين حقيقت به چشم مى خورد، چه قضاء تكوينى مانند آيه شريفه « وَ اِذا قَضى اَمْرا فَاِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ!» (117 / بقره) و « فَقَضهُنَّ سَبْعَ سَمواتٍ !» (12 / فصلت) و «قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ!» (41 / يوسف) و « وَ قَضَيْنا اِلى بَنى اِسْرائيلَ فِى الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِى الاَْرْضِ مَرَّتَيْنِ!» (4 / اسرى) و هم چنين آيات ديگر كه متعرض قضاى تكوينى خداست.


1- الميزان ج 25، ص 68

ص:356

و چه آياتى كه متعرض قضاى تشريعى است، مانند آيه: « وَ قَضى رَبُّكَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ...!» (23 / اسرى) و « اِنَّ رَبَّكَ يَقْضى بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كانُوا فيهِ يَخْتَلِفُونَ!» (93/يوسف) و « وَ قُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قيلَ الْحَمْدُلِلّهِ رَبِ الْعالَمينَ !»(75/زمر) البته قضا دراين آيه وهم چنين آيه قبلى اش به وجهى قضاى تشريعى است و به وجهى قضاى تكوينى.

بنابراين آيات كريمه مزبور صحت اين دو اعتبار عقلى را امضا نموده موجودات خارج__ى را از جهت اين كه افع__ال خدايند قضا و داورى خدا مى دان__د، و هم چنين احك__ام شرع__ى را از جهت اين كه افعال تشريع__ى خداست و نيز هر حك__م فصلى را كه منس_وب به اوس_ت قض__اء او نامي_ده و اين دو اعتب__ار عقلى را امض__ا نم_وده است.

و چه بسا موارد كه از آن به حكم و قول تعبير كرده كه البته عنايت ديگرى باعث شده است. مانند آيه « اَلا لَهُ الْحُكْمُ ! » (62 / انعام)(1)

قضاى عمومى و قضاى خصوصى الهى و مراحل قضا و امضاء

« وَ كُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِه... !» (13 / اسراء)

از آن جا كه ضرورت و وجوب عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است ناگزير ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضايى است عمومى از خداى تعالى، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند، پس ضرورت خوابيده بر روى سلسله ممكنات يك قضاى عمومى الهى است. و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى اوست. چون گفتيم مقصود از قضا تعيين يكى از دو طرف امكان و ابهام و تردد است. و از همين جا معلوم مى شود كه قضا كه خود يكى از صفات خداوندى است. يكى از صفات فعليه اوست نه ذاتيه اش. چون گفتيم از افع_ال او (موج__ودات) و به لحاظ انتساب__ش به او كه علت تام_ه است انتزاع مى گردد.

روايات هم اين نظريه را تأييد مى كنند: امام صادق عليه السلام فرمود: «خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند اول تقديرش مى كند و وقتى تقديرش كرد قضايش را مى راند و وقتى قضايش را راند امضايش مى فرمايد... !» امام ابوالحسن عليه السلام فرمود:


1- الميزان ج 25، ص 128

ص:357

«اى يونس به مسأله قدر نپرداز! عرض كرد: من به مسأله قدر زياد نپرداخته ام، لكن همين را مى گويم كه تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد و مشيتش هم تعلق گرفته باشد و نيز قضاء آن را رانده، تقدريش كرده باشد. فرمود: ولى من اين طور نمى گويم، من مى گويم: هيچ چيز تحقق نمى يابد مگر آن كه اول مورد مشيت خدا و سپس مورد اراده او و آن گاه قدر او و در مرحله چهارم قضاء او قرار گرفته باشد، آن گاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست؟ عرض كرد: نه، فرمود: تصميم به كارى گرفتن، هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنى است؟ عرض كرد: نه، فرمود: به اين كه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند، آن گاه فرمود: هيچ مى دانى قدر چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه، فرمود: قدر خدا هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاى آن است. سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد اول اراده مى كند، و بعد تقديرش نموده سپس قضايش را مى راند، و كارش را يك طرفى مى كند و وقتى يك طرفى كرد امضايش و اجرايش مى سازد.»

و در روايت ديگر از يونس از همان جناب آمده كه فرمود: « هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد مگر آن كه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاءِ خدا قرار گرفته باشد، عرض كردم: پس معناى مشيت چيست؟ (اراده و مشيت كه هر دو به معناى خواست است، چه فرقى با هم دارند؟) فرمود: پايدارى و منصرف نشدن از آن، عرض كردم: معناى قدر چيست؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول و عرض. عرض كردم: پس معناى قضا چيست؟ فرمود: اگر بعد از مشيت و اراده و قدر قضاء آن را براند امضاءاش نموده و آن چيز وجود به خود م_ى گ_يرد، و ديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.»

از عالم عليه السلام سؤال كردند: «علم خدا چگونه است؟ فرمود: اول مى داند، بعد مشيتش تعلق مى گيرد، بعد اراده مى كند، آن گاه تقدير مى كند، سپس قضا مى راند و در آخر امضا مى كند. پس خداى سبحان چيزى را امضا و اجرا مى كند كه قضايش را رانده باشد و قضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد و چيزى را مقدر مى سازد كه اراده كرده باشد، پس مشيت او به علم او و اراده اش با مشيتش و تقديرش با اراده اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد. در نتيج__ه رتبه علم او مق__دم بر مشيت و مشي__ت در مرتبه دوم مقدم بر اراده و اراده در مرتب_ه سوم و مق__دم بر تقدي__ر است و تقدي__ر به وسيل__ه امض__ا قض__ا را مى ران_د.

پس مادام كه قضاء خدا به وسيله امضا رانده نشده در مراحل قبلى بداء هست و م_م_كن اس_ت از اي_ج_اد آن چه ك_ه م_ورد ع_ل_م و م_شي_ت و اراده و ت_قدي_رش ت_عل_ق

ص:358

گ_رفت__ه ص_رف نظ__ر كن__د و آن را ايج__اد ننم__اي__د، ولى اگ__ر با امض__ا به مرحل__ه قض__ا رسي___د ديگ__ر ب___داء نيس___ت.»

اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيت و هم چنين هر يك را مترتب بر ماقبل خود دانسته ترتيبى است عقلى، چون عقل انتزاع به غ_ير اي_ن ت_رتيب را ص_حيح نمى داند.(1)

تقدم اراده و قضاى الهى بر قول و امر او

« اِنَّم_ا قَوْلُن_ا لِشَ_ىْ ءٍ اِذا اَرَدْن_اهُ اَنْ نَقُ_ولَ لَ_هُ كُ_نْ فَيَكُ__ونُ!» (40 / نح__ل)

خ__دا امر خود را قول هم ناميده هم چنان كه ام__رش و قولش را از جهت قوه و محكمى و ابهام ناپذي__رى حكم و قضا نيز خوان__ده است. هم چن__ان كه قول خ__اص خود را كلم__ه نيز ن_امي_ده اس_ت.

ايجاد خداى تعالى يعنى آن چه كه از وجود بر اشياء افاضه مى كند - كه به وجهى همان وجود اشياء موجود است - همان امر او و قول او و كلمه اوست كه قرآن در هر جا به يك جور تعبيرش فرموده، لكن از ظاهر تعابير قرآن بر مى آيد كه كلمه خدا همان قول اوست به اعتبار خصوصيت آن و تعينش. و از اين معنا روشن مى گردد كه اراده و قضاى خدا نيز يكى است، و برحسب اعتبار از قول و امر مقدم است، پس خداى سبحان نخست چيزى را اراده مى كند و قضايش را مى راند سپس به آن امر مى كند و مى گويد: باش و موجود مى شود. (2)

م_أموريت م_لائكه در اجراى قضاى الهى

« فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا ! » (5 / نازعات)

ملائكه با همه اشياء سر و كار دارند، با اين كه هر چيزى در احاطه اسباب است، و اسباب درباره وجود او و عدمش، بقايش و زوالش و در مختلف احوالش با يكديگر نزاع دارند، پس آن چه خداى تعالى درباره آن موجود حكم كرده، و آن قضايى كه او درباره آن


1- المي___زان ج 25، ص 130
2- المي______زان ج 24، ص 106

ص:359

موجودي

رانده و حتمى كرده، همان قضايى است كه فرشته مأمور به تدبير آن موجود به سوى آن مى شتابد، و مسئوليتى كه به عهده اش واگذار شده مى پردازد، و در پرداختن به آن از ديگران سبقت مى گيرد و سببيت سببى را كه مطابق آن قضاى الهى اس__ت تم__ام نم_وده و در نتيج__ه آن چه را كه خ__دا اراده فرم__وده واق__ع مى ش_ود.(1)

قضاى آسمان هاى هفتگانه

« فَقَضهُنَّ سَبْعَ سَمواتٍ فى يَوْمَيْنِ ! » (12 / سجده)

معناى اصلى قضاء جدا كردن چند چيز از يكديگر است. جمله نامبرده مى فهماند كه آسمانى كه خدا متوجه آن شد، به صورت دود بود، و امر آن از نظر فعليت يافتن وجود مبهم و غير مشخص بود، خداى تعالى امر آن را متمايز كرد، و آن را در دو روز هفت آسمان قرار داد.

اين آيه شريفه با آيه قبليش ناظر به تفصيل اجمالى است كه در آيه « اَوَلَمْ يَرَالَّذينَ كَفَرُوا اَنَّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ كانَتا رَتْقا فَفَتَقْناهُما - آيا كسانى كه كافر شدند نديدند كه آسمان ها و زمين يك پارچه بود و ما آن ها را از هم جدا كرديم!»(30/انبياء) متعرض آن بود.(2)

قضا و حكم الهى و كتاب

مفهوم حكم، و حكم الهى


1- المي___زان ج 40، ص 16
2- المي___زان ج 34، ص 267.

ص:360

« اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلينَ ! » (57 / انعام)

ماده «حَ كَ مَ» دلالت دارد بر اتقان و استحكامى كه در هر چيزى وجود داشته باشد و اجزايش از تلاشى و تفرقه محفوظ است. خلاصه هر موجودى كه از روى حكمت به وجود آمده باشد اجزايش متلاشى نگشته و در نتيجه اثرش ضعيف و نيرويش درهم شكسته نمى شود. اين است آن معناى جامعى كه برگشت جميع مشتقات اين م_اده از ق_بيل اح_كام، تحكيم، ح_كمت، ح_كومت، و غير آن به آن است.

آمر در امرى كه مى كند، قاضى در حكمى كه صادر مى نمايد گويا در مورد امر و حكم نسبتى ايجاد نموده و مورد امر و حكم را با آن نسبت مستحكم مى سازند، و بدين وسيله ضعف و فتورى كه در آن راه يافته بود جبران مى نمايد.

اين است آن معنايى كه مردم در امور وضعى و اعتبار، از لفظ حكم درك مى كنند و همين معنى را قابل انطباق بر امور تكوينى و حقيقتى هم ديده و احساس مى كنند كه امور تكوينى از نظر اين كه منسوب به خداى سبحان و قضا و قدر اويند داراى چنين استحكامى هستند. اگر مى بينند كه هسته درخت از زمين روييده و داراى شاخ و برگ و ميوه مى شود، و هم چنين اگر نطفه به تدريج به صورت جسمى جاندار درآمده و داراى حس و حركت مى گردد، همه را به حكم خداى سبحان دانسته و مستند به قضا و قدر او مى دانند، اين است آن معنايى كه انسان از لفظ حكم مى فهمد و آن را

ص:361

عبارت مى داند از اثبات چيزى براى چيز ديگرى و يا اثبات چيزى مقارن با وجود چيزى ديگر.(1)

حكم الهى در نظام تكوين و تشريع

« اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِ_لّهِ يَقُصُّ الْ_حَقَّ وَ هُ_وَ خَ_يْرُ الْفاصِلينَ!» (57 / انعام)

مطالب بالا كه روشن شد اينك مى گوييم: نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده حقيقت تأثير را در عالم وجود تنها براى خداى تعالى اثبات مى كند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداى سبحان به انحاء مختلفى بيان مى كند، به يك معنا - استقلالى - آن را به خداى سبحان نسبت داده و به معناى ديگرى - غير استقلالى و تبعى - آن را به غير او منسوب نموده است. مثلاً مسأله خلقت را به معناى اول به خداوند نسبت داده و در عين حال در موارد مختلفى به معناى دوم آن را به چيزهاى ديگر هم نسبت مى دهد، هم چنين از طرفى علم و قدرت و حيات و مشيت و رزق و زيبايى را به خداوند نسبت مى دهد و از طرفى همين ها را به غير خدا منسوب مى سازد.

حكم هم كه يكى از صفات است از نظر اين كه خود نوعى از تأثير است، معناى استقلالى اش تنها از آن خداوند است چه حكم در حقايق تكوينى، و چه در شرايع و احكام وضعى و اعتبارى. قرآن كريم هم در آيات بسيارى اين معنا را تأييد نموده است از آن جمل__ه آيات زير است: « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ - حكم جز براى خدا نيست!» (67 / يوسف) و « اَلا لَهُ الْحُكْ__مُ - آگاه باش كه تنها براى اوست حكم!» (62 / انعام) و « لَهُ الْحَمْدُ فِى الاْوُلى وَالاْخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ - و براى اوست حمد در دنيا و آخرت و براى اوست حكم!» (70/قصص) و « وَ اللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِه - و خداوند حكم مى كند و كسى نيست كه حكم او را دنبال كند و بى تأثير نماند!» (41 / رعد)

و اما حكم تشريعى، از جمله آياتى كه دلالت دارند بر اختصاص حكم تشريعى به خداى تعالى آيه « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوآا اِلاّ اِيّاهُ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ - نيست حكم مگر براى خداوند، دستور فرموده كه جز او را نپرستيد اين است دين استوار و اداره كننده اجتماع!» (40 / يوسف) است با اين كه اين آيه و ظاهر آيات قبلى دلالت دارند بر اين كه حكم تنها براى خداى سبحان است و كسى غير او با او شريك نيست. در عين حال در


1- المي____________زان ج 13، ص 181

ص:362

پاره اى از موارد حكم را و مخصوصا حكم تشريعى را به غير خداوند هم نسبت داده، از آن جمله اين چند مورد است: « يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ - حكم مى كنند به آن كفاره دو تن از شما كه صاحبان عدالت باشند!» (95 / مائده) و « يا داوُدُ اِنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِى الاَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ- اى داود ما تو را خليفه در زمين قرار داديم پس در ميان مردم به حق حكم كن!» (26 / ص) و درباره رسول خدا مى فرمايد: « لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما اَراكَ اللّهَ - اين كه حكم كن ميان مردم به آن چه كه خدا آگاهت ساخته!» (105 / انبياء) و « فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما اَنْزَلَ اللّهُ - پس حكم كن در ميان آنان به آن چه بر تو نازل شده!» (48 / مائده) و « يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ ! » (44 / مائده) و هم چنين آيات ديگرى كه اگر ضميمه شوند با آيات دسته اول اين نتيجه را مى دهند كه حكم به حق به طور استقلال و اولا و بالذات تنها از آن خداى سبحان است، و غير او كسى مستقل در آن نيست، و اگر هم كسى داراى چنين مقامى باشد خداى سبحان ارزانى اش داشته، و او دست دوم است، و از همين جهت است كه خداى تعالى خود را « اَحْكَمُ الْح_اكِمي_نَ!» (45 / هود) و « خَيْرُ الْحاكِمينَ!» (87 / اعراف) ناميده است. آرى لازمه اصالت و استقلال و اولويت همين است.

آياتى كه حكم را به اذن خداى تعالى به غير او نسبت مى داد همان طورى كه ملاحظه كرديد مختص بود به احكام وضعى و اعتبارى و تا آن جا كه من ياد دارم در اين سنخ آيات آيه اى كه احكام تكوينى را هم به غير خدا نسبت داده باشد وجود ندارد.(1)

انواع حكم در قرآن

« اُولآئِكَ الَّذينَ ءَاتَيْنهُمُ الْكِتبَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ...!» (89 / انعام)

ماده حكم بر حسب آن چه كه از موارد استعمال آن به دست مى آيد در اصل به معناى منع است، و به همين مناسبت احكام مولوى را حكم ناميده اند، چه مولاى آمر با امر خود مأمور را مقيد ساخته و او را از آزادى در اراده و عمل تا اندازه اى منع نموده، و هوى و خواهش نفسانى او را محدود مى سازد، و هم چنين حكم به معناى قضا، كه آن نيز دو طرف دعوا را از مشاجره و يا تعدى و جور باز مى دارد، و حكم به معنى تصديق كه قضيه را از اين كه مورد ترديد شود منع مى نمايد. و احكام و استحكام كه معناى منع در آن دو نيز خوابيده چون هر چيزى وقتى محكم و مستحكم مى شود كه از ورود منافى و فساد در بين اجزايش جلوگير بوده باشد، و نگذارد اجنبى در بين اجزايش تسلط پيدا


1- المي________زان ج 13، ص 182

ص:363

كند، و در آيه: « كِتابٌ اُحْكِمَتْ ءَايتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَّدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ!» (1 / هود) به اعتبارى احكام در مقابل تفصيل استعمال شده و معناى اصلى اش را از دست نداده، براى اين كه اين احكام نيز از فصل كه همان بطلان التيام و تركيب اجزاء هر چيزى است جلوگيرى ب_ه ع_مل مى آورد، و ب_ه همين م_عنى است محك__م در مقاب_ل متشابه.(1)

حكم و قضاى الهى در ايجاد

« اُولآئِكَ الَّذينَ ءَاتَيْنهُمُ الْكِتبَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ...!» (89 / انعام)

وقتى كلمه حكم به خداى تعالى نسبت داده مى شود اگر در مسأله تكوين و خلقت باشد معناى قضاى وجودى را كه ايجاد و آفرينش باشد مى دهد كه همسو و همزمان با وجود حقيقى و واقعيت خارجى به مراتب آن است، مانند آيه: « وَ اللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِه!» (41 / رعد) و « وَ اِذا قَضى اَمْرا فَاِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ!» (117 / بقره)(2)

احكام الهى و قوانين تشريعى

« اُولآئِكَ الَّذينَ ءَاتَيْنهُمُ الْكِتبَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ...!» (89 / انعام)

اگر حكم در تشريع باشد معناى قانون گذارى و حكم مولوى را مى دهد، و به اين معنا است آيه: « وَ عِنْدَهُمُ التَّوْريةُ فيها حُكْمُ اللّهِ ! » (43 / مائده) و « وَ مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْما - كيست كه حكمش بهتر از حكم خدا باشد؟» (50 / مائده) و لذا در جمله « سآءَ ما يَحْكُمُونَ!» (136 / انعام) كسانى را كه به خود اجازه تشريع و قانون گذارى را داده اند ملامت كرده است. وقتى همين لفظ به انبياء عليهم السلام نسبت داده شود معناى قضا را كه يكى از منصب هاى الهى است و خداوند انبياء خود را به آن منصب تشريف و اكرام كرده افاده مى كند، در اين باره فرموده است: « فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما اَنْزَلَ اللّهُ وَ لا تَتَّبِعْ اَهْوآئَهُمْ عَمّا جآئَكَ مِنَ الْحَقِّ ! » (48 / مائده) و « اُولآئِكَ الَّذينَ ءَاتَيْنهُمُ الْكِتبَ وَ الْحُكْمَ ! » (89 / انعام) و شايد بعضى آيات اشعار دارد يا دلالت مى كند بر اين كه به انبياء حكم به معنى تشريع داده شده، مانند آي_ه « رَبِّ هَبْ لى حُكْما وَ اَلْحِقْنى بالصّالِحينَ!» (83 / شعراء)(3)

حكم و قضا در بين مردم


1- المي_______زان ج 14، ص 77
2- المي_________زان ج 14، ص 78
3- المي___زان ج 14، ص 79

ص:364

« اُولآئِكَ الَّذينَ ءَاتَيْنهُمُ الْكِتبَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ...!» (89 / انعام)

اگر حكم به غير انبياء نسبت داده شود معناى قضاوت را افاده مى كند، مانند آيه: « وَلْيَحْكُمْ اَهْلُ الاِْنْجيلِ بِما اَنْزَلَ اللّهُ فيهِ ! » (47 / مائده)

معناى ديگرى نيز براى حكم هست كه عبارت است از منجز كردن وعده و اجراى حكم و قانون كه در مورد آيه « وَ اِنَّ وَعْدَكَ الْ_حَقُّ وَ اَنْ_تَ اَحْكمُ الْحكِمينَ!» (45 / هود) به آن معناست.(1)

حكم و قضاى قطعى الهى، و قوانين ناشى از آن

« كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذينَ فَسَقُوآ اَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ!» (33 / يونس)

مطابق ظاهر سياق آيه كلمه اى كه خدا در مورد فاسقان گفته اين است كه فاسقان ايمان نمى آورند، يعنى خداوند حكم قطعى در مورد آنان صادر كرده و به مقتضاى آن، فاسقان در حالى كه بر فسق خود باقى هستند ايمان نمى آورند و هدايت الهى آنان را فرانمى گي__رد تا به طرف ايمان راهنمايى شوند. زيرا خدا فرم__وده: « اِنَّ اللّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْف_اسِقينَ _ خدا م__ردم ف__اس____ق را ه_داي__ت نم_ى كن_د!» (6 / من__افق__ون)

معنى جمله « كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ...!» اين است كه كلمه الهى و حكم قطعى و حتمى كه خدا در مورد فاسقان صادر كرده يعنى ايمان نياوردن فاسقان، در خارج به حقيقت پيوست و به ثبوت رسيد و مصداق پيدا كرد، و مصداقش همين است كه اينان از راه حق خارج شدند و در ضلالت افتادند. يعنى ما حكم هدايت نشدن و ايمان نياوردن فاسقان را به خاطر ظلم و يا گزاف صادر نكرده ايم و بلكه اين حكم بدان دليل صادر شده كه فاسقان از حق منصرف و فاسق پيشه شدند و در ضلالت افتادند زيرا ب_ي_ن ح__ق و ب_اط_ل واسط_ه اى وج_ود ن_دارد.

آيه در عين حال دلالت بر آن دارد كه امور ضرورى و احكام و قوانين روشن و واضحى كه در نظام مشهود عالم جريان دارد مانند اين كه « واسطه اى بين حق و باطل نيست،» و يا «واسطه اى بين هدايت و ضلالت نيست،» يك نوع استناد به قضاى الهى


1- المي___زان ج 14، ص 79

ص:365

دارد و اين طور نيست كه اين قوانين به خودى خود و بدون قضاى الهى در ملك خدا به صورت ثابت درآمده باشد.(1)

حكم و كتاب

« وَ كَذلِكَ اَنْزَلْنهُ حُكْما عَرَبِيّا ! » (37 / رعد)

مراد به حكم، قضا و فرمان است. چون شأن كتابى كه از آسمان نازل شود همين است. هم چنان كه در آيه ديگر فرمود: « وَ اَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ - و با ايشان كتاب را به حق فرستاد تا حكم كند ميانه مردم، در آن چه اختلاف مى كنند!» (213 / بقره) پس كتاب از يك نظر حكم الهى است و از يك نظر حاكم ميان مردم است، و اين است معناى حكم. و اگر كتاب را به زبان عربى كه زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله است نازل فرموده براى اين بوده كه سنت او بر اين جارى شده كه هرپيغمبرى را به زبان قوم خودش بفرستد.(2)

صدور حكم خاص هر زمان

«... وَ ما كانَ لِرَسُولٍ اَنْ يَأْتِىَ بِ_أَيَةٍ اِلاّ بِ_أِذْنِ اللّهِ لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ !» (38 / رعد)

معناى اين كه فرمود «لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ» اين است كه براى هر زمانى حكمى است رانده شده، مخصوص آن زمان كه اين نيز اشاره است به همان مطلبى كه استثناء «اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ ! » و مسأله سنت جارى خدا و تقديرات او بدان اشاره داشت. پس خداى سبحان است كه هر چه بخواهد نازل مى كند، و به هرچه بخواهد اذن مى دهد، و لكن همو در هر وقت و هر آيتى را نازل نمى كند، و بدان اذن نمى دهد، زيرا براى هر وقتى كتابى است، ك_ه او ن_وشته، و ب_ه جز آن چه در آن ن_وشته واقع نمى شود.(3)

اصل ثابت، و حكم محو و اثبات و تحول كتاب در زمان هاى معين


1- المي__________زان ج 19، ص 91
2- المي____زان ج 22، ص 292
3- المي___زان ج 22، ص 294

ص:366

« يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» (39 / رعد)

جمل__ه فوق از يك طرف متصل شده به جمله « لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ،» و از طرف ديگر متصل است به جمله « وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ،» قهرا ظهور در اين يافته كه مراد به آن محو كت__اب و اثبات آن، در زمان هاى معي__ن است، پس كتابى است كه خداون__د در يك زمان__ى اثبات ك__رده، اگر بخواه__د در زمان هاى بعد آن را مح__و مى كند و كتاب ديگرى اثبات مى نمايد، پس خداى سبحان لايزال كتاب__ى را اثبات و كتاب ديگ__رى را محو مى سازد.

بنابراين اگر ما نوشته هاى كتاب را عبارت بدانيم از آيت و معجزه، و نشان دهنده اسماء و صفات خداوندى، و در نظر بگيريم كه وجود هر چيزى آيت خداست، در اين صورت صحيح است بگوييم خداوند لايزال و همواره و در هر آن مشغول محو آيتى و اثبات آيتى ديگر است. پس اين كه فرمود: « يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ !» معنايش اين مى شود: براى هر وقتى كتاب مخصوصى است، پس كتاب ها به اختلاف اوقات مختلف مى شوند، و چون خداى سبحان در كتابى كه بخواهد تصرف نموده، آن را محو مى كند، كتاب ديگرى به جايش اثبات مى نمايد، پس اختلاف كتاب ها به اختلاف اوقات ناشى از اختلاف تصرفات الهى است، نه اين كه از ناحيه خود آن ها باشد، كه هر وقتى كتابى داشته باشد، كه به هيچ وجه قابل تغيير نباشد، بلكه خداى سبحان است كه آن را تغيير داده، كتاب ديگرى به جايش اثبات مى نمايد.

و اين كه فرمود: « وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» معنايش اين است كه نزد خدا اصل كتاب و ريشه آن وجود دارد، چون كلمه «اُمُّ» به معناى اصل هر چيز است كه از آن ن_اشى گ_شته و ب_دان ب_از م_ى گ_ردد.

اين جمله توهمى را كه ممكن است به ذهن كسى برسد دفع نموده، حقيقت امر را بيان مى كند، چه، اختلاف حال كتاب، و محو و اثبات آن، و دگرگون شدن احكام نوشته در آن و قضاء رانده شده در آن، چه بسا آدمى را به اين توهم وا دارد كه: قضايا و امور عالم نزد خداى سبحان هم وضع ثابتى نداشته، حكم او هم تابع علل و عوامل خارجى است، عينا مانند احكام ما آدميان، و صاحبان شعور است، و يا ب_ه ت_وهم ب_يندازد

ص:367

كه اص_لاً اح_كام ال_هى ج_زافى و ك_دره اى است، و نه خودش به حسب ذات ت_عين دارد، و نه چيزى از خارج در تعين آن اثر مى كند.

هم چنان كه چه بسا صاحبان عقل بسيط و ساده لوحان توهم كرده اند كه خدايى كه مَلِك مطلق است، سلطنتش مطلق، و هر چه بخواهد مى كند، و با آزادى مطلق و بدون رعايت هيچ قيد و شرطى، و هيچ طريقه و نظامى، هر عملى كه بخواهد انجام مى دهد، و با اين حال ديگر نمى توان صورتى ثابت و نظامى معين براى افعال و قضاياى او تصور نمود. چنان كه فرمود: « ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَىَّ - گفتار نزد من دگرگونه نمى شود!» (29 / ق) و نيز فرمود: « وَ كُلُّ شَىْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ - و هر چيز نزد او به مقدار است!» (8 / رعد) چون جاى چنين توهمى بوده در جمله مورد بحث اين توهم را دفع نموده، و فرمود: « وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» يعنى اصل و ريشه عموم كتاب ها، و آن امر ثابتى كه اين كتاب هاى دستخوش محو و اثبات بدان بازگشت مى كنند همانا نزد اوست، و آن اص_ل م_ان_ند اي_ن ش_اخ__ه ه__ا دس_تخ__وش م_حو و اث_بات ن_مى شود.

پس خلاصه مضمون آيه اين مى شود كه خداى سبحان در هر وقتى و مدتى كتاب و حكم و قضايى دارد، و از اين نوشته ها هر كدام را بخواهد محو، و هر كدام را بخواهد اثبات مى كند، يعنى قضايى كه براى مدتى رانده تغيير مى دهد، و در وقت ديگر به جاى آن، قضاى ديگرى مى راند، و لكن در عين حال براى هميشه قضايى لا يتغير و غير قابل محو و اثبات هم دارد، و اين قضاء لا يتغير اصلى است كه همه قضاهاى ديگر از آن منشأ مى گيرند، و محو و اثبات آن ها نيز برحسب اقتضاى آن قضاست.(1)

حكم حوادث مشمول تحول و جهت متحول و جهت ثابت اشياء

« يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتبِ!» (39 / رعد)

از آي_ه ش_ريف__ه ف__وق الذك__ر چند نكت__ه روشن مى شود:

اول - اين كه حكم محو و اثبات حكمى است عمومى، كه تمامى حوادثى كه به حدود زمان و اجل محدود مى شود، و به عبارت ديگر تمامى موجوداتى كه در آسمان ه__ا و زمين و مابين آن دو اس__ت دستخوش آن مى گردند، هم چنان كه فرمود: « ما خَلَقْنَ__ا


1- المي___زان ج 22، ص 294

ص:368

السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُم__ا اِلاّ بِالْحَ__قِّ وَ اَجَ__لٍ مُسَمًّى - آسمان ها و زمين و آن چ_ه در آن هاس_ت ج_ز ب_ه ح_ق و اجل_ى معل__وم ني__اف__ري__دي__م!» (3 / احق__اف)

دوم - اين كه خداى سبحان در هر چيزى قضا و قدرى ثابت دارد، كه قابل تغيير نيست، و همين خود دليل فساد گفتار كسانى است كه گفته اند: هر قضايى قابل تغيير است و آن گاه استدلال كرده اند بر روايات و دعاهاى متفرق كه دلالت دارد بر اين كه دعاء و صدقه مقدرات سوء را دفع مى كند. ولى بايد بدانند كه اين راجع به مقدرات غير حتمى است، كه ما نيز منكر آن نيستيم.

سوم - اين ك__ه قضا بر دو قس__م است، يكى قاب__ل تغيي__ر و يكى غيرقاب_ل تغيير.(1)

ق_درت اج_رايى ح_كم ال_هى

« وَ اللّ__هُ يَ_حْكُمُ لا مُ_عَقِّ__بَ لِ_حُكْمِ__ه وَ هُ_وَ سَ_ريعُ الْ_حِس_ابِ!» (41 / رعد)

مقصود از اين جمله اين است كه غلبه از خداى سبحان است، اوست كه حكم مى كند، و در قبال حكمش حكم احدى نفوذ ندارد، و در نتيجه نمى تواند از حكم او جلوگيرى كند، آرى خداى سبحان هر عملى را به مجرد وقوعش حساب مى كند، بدون اين كه فاصله دهد، تا ديگران بتوانند در آن تصرف نموده، اخلال كنند، پس جمله « وَ ال_لّ_هُ يَ_حْكُ__مُ !» (41 / رع_د) در معناى جمله « اَفَ_هُمُ الْ_غالِبُونَ؟» (44 / انبياء) است.(2)

تبعيت حكم انسان از حكم الهى

« يا اَيُّهَ_ا الَّذينَ امَن__وُا لا تُقَدِّمُ__وا بَيْنَ يَدَىِ اللّ__هِ وَ رَسُولِ__ه!» (1 / حجرات)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد در جايى كه خدا و رسول او حكمى دارند، شما حكم نكنيد، يعنى حكمى نكنيد مگر به حكم خدا و رسول او، و بايد كه همواره اين خصيصه در شما باشد، كه پيرو و گوش به فرمان خدا و رس_ول باشيد.


1- المي__________زان ج 22، ص 297
2- المي__________زان ج 22، ص 300

ص:369

و لكن از آن جايى كه هر فعل و تركى كه آدمى دارد، بدون حكم نمى تواند باشد و هم چنين هر تصميم و اراده اى كه نسبت به فعل يا تركى دارد آن اراده نيز خالى از حكم نيست، در نتيجه مى توان گفت كه: مؤمن نه تنها در فعل و تركش بايد گوش به فرمان خدا باشد، بلكه در اراده و تصميمش هم بايد پيرو حكم خدا باشد. و نهى در آيه شريفه ما را نهى مى كند از اين كه هم به سخنى اقدام كنيم كه از خدا و رسول نشنيده ايم و هم به فعلى يا تركى اقدام كنيم كه حكمش را از خدا و رسول نشنيده ايم، و هم نسبت به عملى اراده كنيم كه حكم آن اراده را از خدا و رسول نشنيده ايم، در نتيجه آيه شريفه نظير و قري__ب المعناى با آي__ه « بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَ__هُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِاَمْرِه يَعْمَلُونَ!» (26 و 27 / انبياء) مى شود، كه درباره اوصاف ملائكه مى فرمايد: از كلام خدا سبقت نمى گيرند، و همواره به امر او عمل مى كنند، و اين اتباعى كه در جمله « لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىِ اللّهِ وَ رَسُولِه!» بدان دعوت مى كند، همان داخل شدن در ولايت خدا، و وقوف در موقف عبوديت، و سير در آن مسير است، به طورى كه عبد در مرحله تشريع مشيت خود را تابع مشيت خدا كند، همان طور كه در مرحله تكوين مشيتش تابع مشيت خدا است، و خداى تعالى در آن باره فرموده: « وَ ما تَشاؤوُنَ اِلاّ اَنْ يَشاءَ اللّهُ - شما نمى خواهيد مگر بعد از آن كه خدا خواسته باشد!» (30 / انسان) و نيز فرموده: « وَاللّهُ وَلِىُ الْمُؤْمِنينَ - و خدا سرپرست مؤمنان است!» (68/آل عمران) و نيز فرموده: « وَاللّهُ وَلِىُ الْمُتَّقينَ - خدا سرپرست متقي__ان است!» (19 / جاثيه)(1)

حكم و مالكيت و ولايت حكم

« وَ مَ_ا اخْتَلَفْتُ__مْ في__هِ مِ___نْ شَ___ىْ ءٍ فَحُكْمُ___هُ اِلَ__ى اللّ__هِ!» (10 / ش__ورى)

جمله فوق حجت بر انحصار ولايت در خدا است، و اصولاً بايد دانست كه حكم حاكم در بين دو نفر كه با هم اختلاف دارند، به معناى آن است كه حكم را محكم، و حق را در بين آن دو نفر كه به خاطر اختلافشان در نفى و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. اختلاف گاهى در عقيده پيدا مى شود، مثل اين كه يكى بگويد: خدا واحد است، و ديگرى بگويد: بسيار است. گاهى اختلاف در عمل يا چيزى كه مربوط به عمل است پيدا مى شود، مثل اختلاف در امور زندگى و شؤون حيات، و بنابراين حكم از نظر مصداق با قضا يكى مى شود، هر چند كه مفهوم حكم با مفهوم قضا دو تاست.


1- المي_______زان ج 36، ص 168

ص:370

حكم و قضا وقتى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت، مالك حكم و ولايت باشد، هر چند كه دو طرف اختلاف اين ملكيت را به او داده باشند، مثل اين كه دو نفر كه با هم نزاع دارند به شخصى ثالث بگويند تو بيا و در بين ما داورى كن و در بين خود قرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند، كه در اين مثال دو نفر طرف نزاع، شخص ثالث را مالك حكم كرده اند، و پيشاپيش تسليم خود و پذيرفتن حكمش را به او داده اند، تا آزادانه طبق آن چه به نظرش مى رسد، حكم كند، پس آن شخص ثالث ولىّ آن دو نفر در اين حكم مى شود.

و خداى سبحان مالك تمامى عالم است، و به جز او مالكى نيست، چون هر موجودى خ__ودش و آث__ارش ق__ائ__م ب__ه خداى تعال__ى اس__ت، و در نتيج__ه او م__ال__ك حك__م و قض__اى به ح__ق است، « كُلُّ شَىْ ءٍ هالِكٌ اِلاّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ - هر موجودى كه فرض ش__ود هالك و فانى است، مگر ظه__ور او، حكم تنه__ا او راست و به سويش برمى گردد!» (88 / قصص) و « اِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ - خدا هر حكمى اراده كند مى راند!» (1 / مائده) و « اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ - حق از ن_احي_ه پ_روردگ_ار ت_وس_ت!» (147 / بقره)

حكم خداى تعالى بر دو جور است، يكى حكم تكوينى و آن اين است كه پديدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سر آن نزاع داشتند، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب سببيت__ش تام باشد. « اِنِ الْحُكْ__مُ اِلاّ لِلّهِ عَلَيْ__هِ تَوَكَّلْتُ - حكمى نيست مگر براى خدا و م__ن ب_ر او توك_ل مى كن__م!» (67 / يوس_ف) ك_ه كلم_ه «حك__م» در اين جمل_ه به معن__اى حكم تكوين___ى است.

يكى هم حكم تشريعى است، مانند تكاليفى كه در دين الهى درباره اعتقادات و دستورالعمل ها آمده: « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوآا اِلاّ اِيّاهُ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ - حكمى نيست مگر براى خدا و او فرمان داده كه نپرستيد مگر تنها او را و اين همان دين محكم است!» (40 / يوسف)

در اين بين حكم سومى هست، كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دو حكم شمرده شود، و آن عبارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آن چه اختلاف مى كردند مى راند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مى كند، به طورى كه اهل جمع همه حق را ببينند، و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آن هايى كه در دنيا اهل حق بوده اند، در سايه ظهور حق رستگ__ار، و از

ص:371

آث_ارش برخ_وردار گ_ردن__د، و آن هاي__ى كه در دني__ا در ب__راب__ر حق اس_تك_بار مى ورزيدن__د، به خاط__ر استكبارشان و آث__ارى كه در استكبارشان ب__ود شقى و بدبخت شوند.(1)

حكم و فلسفه قانون و تشريع

« وَ مَ_ا اخْ_تَلَف_ْتُ__مْ ف_ي__هِ مِ_نْ شَ___ىْ ءٍ فَحُكْمُ__هُ اِلَ__ى اللّ__هِ!» (10 / ش_ورى)

اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه آن را جز حكم تشريعى و قوانين شريعتى بر نمى دارد، و اصلاً اگر اختلاف نبود قانون هم نبود، « وَ كانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ اَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ... - مردم امت واحده اى بودند، خداى تعالى انبيا را مبعوث كرد تا نيكان را بشارت و بدان را تهديد كنند و كتابى به حق با ايشان نازل كرد، تا بين مردم در آن چه اختلاف مى كنند داورى نمايند، هرچند كه درباره آن كتاب اختلاف نكردند مگر خود آن ها كه كتاب به سويشان آمده بود و مگر بعد از آن كه به حقانيت آن يقين داشتند، تنها از در دشمنى با يكديگر اختلاف مى كردند، پس خداوند آن هايى را كه ايمان آوردند در آن چه اختلاف مى كردند به اذن خود به سوى حق راهنمايى فرمود!» (213 / بقره) بدان اشاره مى كند. پس روشن شد كه حكم تشريعى و حق قانون گذارى تنها از آن خداى سبحان است، پس تنها ولىّ در اين حكم اوست، پس واجب است تنها او را ولىّ خود بگيرند و تنها او را بپرستند، و به آن چه او نازل كرده متدين گردند.

آن ولىّ اى كه پرستيده مى شود، و به دين او متدين مى شوند، بايد كسى باشد كه بتواند اختلافى كه در بين پرستندگانش پيدا مى شود برطرف سازد، و آن چه از شؤون اجتماع آنان به فساد گراييده اصلاح كند، و ايشان را به وسيله قانون به سوى سعادت زندگى دايمى سوق دهد، قانونى كه عبارت است از همان دينى كه در بين آنان برقرار سازد، و اين چنين ولىّ تنها خداى سبحان است، پس تنها همو آن ولىّ اى است كه بايد او را ولىّ خود بگيرند و لاغير.(2)

حكم الهى پس از ارسال رسل


1- المي_______زان ج 35، ص 36
2- المي_________زان ج 35، ص 38

ص:372

« وَ لِكُلِّ اُمَّةٍ رَسُولٌ فَاِذا جآءَ رَسُولُهُمْ قُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ...!» (47 / يونس)

قضاى الهى را وقتى تجزيه و تحليل كنيم به صورت دو قضاء در مى آيد: يكى اين كه هر امتى رسولى دارد كه حامل رسالت خداست و اين رسالت را به آنان تبليغ مى كند. ديگر اين كه وقتى رسول آمد و رسالت خدا را به مردم رسانيد و مردم دچار اختلاف شدند و عده اى تصديق و عده اى تكذيب كردند، آن گاه خدا بين آنان حكم مى كن_د بدون آن كه به كسى ستم روا دارد.(1)

كتاب فجار يا قضاى الهى در مجازات انسان هاى فاجر

« كَلاّ اِنَّ كِتابَ الْفُجّارِ لَفى سِجّينٍ وَ ما اَدْريكَ ما سِجّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ !» (7 / م_طف_فين)

منظور از سجين، سفلى روى سفل ديگر، يا پستى دو چندان و گرفتارى در چنان پستى است - كتاب فجار در حبس و زندانى است كه هر كس در آن بيفتد بيرون شدن برايش نيست. كلمه «كتاب» به معناى مكتوب است آن هم نه از كتابت به معناى قلم در دست گرفتن و در كاغذ نوشتن بلكه از كتابت به معناى قضاى حتمى است. و منظور از كتاب فجار سرنوشتى است كه خدا براى آنان مقدر كرده، و آن جزايى است كه با قضاء حتمى اش اثبات فرموده است. پس حاصل آيه اين شد كه آن چه خداى تعالى به قضاى حتمى اش براى فجار مقدر و يا آماده كرده در سجين است كه سجنى بر بالاى سجنى ديگر است، به طورى كه اگر كسى در آن بيفتد تا ابد و يا تا مدتى بس طولانى در آن خواهد بود. پس سجين كتابى است جامع كه در آن خيلى سرنوشت ها نوشته شده و از آن جمله كتاب و سرنوشت فجار است.

جمله « وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ !» (10 / مطففين) نفرينى بر فجار و خبر مرگ ايشان است و در آن فجار را تكذيب گران خوانده است. « اَلَّذينَ يُكَذِّبُونَ بِيَوْمِ الدّينِ وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ اِلاّ كُلُّ مُعْتَدٍ اَثيمٍ!» (11 و 12 / مطففين) مراد از «مُعْتَدٍ اَثيم،» در اين جا تجاوز از حدود عبوديت است. كلمه اثيم به معناى كسى است كه گناهان بسيار داشته باشد به طورى كه گناهانش روى هم انباشته و به كلى در شهوات غرق شده باشد. و معلوم است


1- المي___زان ج 19، ص 121

ص:373

كه يگانه مانعى كه انسان را از گناه باز مى دارد ايمان به بعث و جزاء است، و كسى كه در شهوات فرو رفته و دلش گناه دوست شده باشد، دلش حاضر نيست منع هيچ مانعى از گناه را و از آن جمله مسأله قيامت را بپذيرد، و نسبت به گناهان بى رغبت و متنفر شود، در نتيجه گن__اه زياد كار او را بدي__ن جا منته__ى مى كند كه قيام__ت و جزاء را به كل_ى انكار نمايد.

« كَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ _ گناهان مانند زنگ و غبارى شد كه روى جلاى دل هايشان را گرفت و آن دل ها را از تشخيص خير و شر كور كرد!» (14 / مطففين) اين زن__گ بودن گناهان بر روى دل ه__اى آنان عبارت ش__د از حايل شدن گناهان بين دل ها و بي__ن تشخي__ص ح__ق آن ط_ور ك_ه هس___ت.

از اين آيه شريفه سه نكته استفاده مى شود:

اول - اين ك__ه اعم__ال زشت نقش__ى و صورت__ى به نف__س مى ده__د و نف__س آدم____ى را ب___ه آن ص____ورت درم____ى آورد.

دوم - اين كه اين نقوش و صورت ها مانع آن است كه نفس آدمى حق و حقيقت را درك كند و ميان آن و درك حق حايل مى شود.

سوم - اين كه نفس آدمى به حسب طبع اولى اش صفا و جلايى دارد كه با داشتن آن حق را آن طور كه هست درك مى كند و آن را از باطل و نيز تقوى را از فجور تميز مى ده__د: « وَ نَفْ__سٍ وَ م__ا سَوّيه__ا و فَ_اَلْهَمَه__ا فُجُورَه__ا وَ تَقْويه__ا !» (7 و 8 / شمس)

« كَلاّ اِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِ_ذٍ لَمَحْج_ُوبُونَ !» (15 / مطففين) مراد به محجوب بودن از پروردگارشان در روز قيامت محروميتشان از كرامت قرب و منزلت است. معناى محجوب بودن اين نيست كه از معرفت خدا محجوبند، چون در روز قيامت همه حجاب ها برطرف مى شود، يعنى همه اسباب ظاهرى كه در دنيا واسطه ميان خدا و خلق بودند از كار مى افتند، و در نتيجه تمام خلايق معرفتى تام و كامل به خداى تعالى پيدا مى كنند: «لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ !» (16 / غافر)(1)

كتاب عليين، يا قضاى الهى در پاداش انسان هاى صالح


1- المي___زان ج 40، ص 116

ص:374

« كَ__لاّ اِنَّ الاَْبْ__رارِ لَف__ى عِلّيّي__نَ وَ م__ا اَدْري__كَ م__ا عِلِّيُّ__ونَ كِت__ابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ !» (18 / مطففين)

كلمه «عِلِّيُّون» به معناى علوى روى علو ديگر است، و يا علوى دو چندان كه با درجات عاليه و منازل قرب به خداى تعالى منطبق مى شود. معناى آيه اين است كه: آن چه براى ابرار مقدر شده و قضايش رانده شده تا جزاى نيكوكارى هاى آنان باشد، در عليين قرار دارد، و تو اى پيامبر نمى دانى عليين چيست؟ امرى است نوشته شده و قضايى است حتمى و رانده شده و مشخص و بدون ابهام. « يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ!» يعنى مقربين عليين را با ارائه خداى تعالى مى بينند.(1)

قضا و اختيار انسانى

قضا و تقدير الهى و اختيار انسانى


1- المي___زان ج 40، ص 122

ص:375

« هُوَ الَّذى يُصَوِّرُكُمْ فِى الاَْرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ !» (6 / آل عمران)

خداى سبحان نظام جهان آفرينش را طورى مقرر داشته كه منتهى به اختيار انسانى مى شود، همان اختيارى كه آدمى با آن مى تواند راه سعادت و صراط ايمان و طاعت را طى كند، يا به وسيله آن طريق كفر و معصيت را دنبال نمايد، و اين خود روشن است كه جعل و قرار دادن اين اختيار در انسان براى خاطر تماميت موضوع امتحان مى باشد، تا هر كه خواهد راه ايمان را بگيرد، و هر كه خواهد راه كفر را بپيمايد، لكن هر دو دسته جز آن چه را كه خدا خواسته و مشيتش به آن قرار گرفته است طى نمى كنند.

پس تمام موجودات عالم هستى حتى «كفر و ايمان» مردم تحت تقدير حضرت اوست. « تقدير» همان نظمى است كه خداوند براى اشياء و موجودات جهان قرار داده تا هر چيزى به ميزان آن به آسانى راه مقصد اصلى خود را كه سازمان عملى وجودش اجازه مى دهد تعقيب كند. خداوند به قدرت كامله خود به هر چيز همان صورتى را عطا كرده و بخشيده است كه در راه مخصوص آن سلوك مى نمايد. پس در هر حال خداوند پيروز مى باشد و با اراده و مشيت خود بر مخلوقات غالب است، ولى انسان بيچاره گمان مى كند كه اراده و مشيت او اصالت دارد و به ميل خويشتن در عالم تصرف مى نمايد، خيال مى كند با اراده خود نظم متصل هستى را شكافته و بر تقدير الهى سبقت مى گيرد! با اين كه همه آن ها خود در رشته تقدير اوست.

ص:376

منظور اصلى از جمله « يُصَوِّرُكُمْ فِى الاَْرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ !» همان است كه به مخاطبين بفهماند: تنها خداوند است كه اجزاء وجودى شما را در ابتداى كار و تكوين طورى تنظيم كرده كه منتهى به مشيت او در سرانجام كارهايتان مى شود، لكن مشيت و اراده حتم نيست كه قابل تغيير نباشد.

نكته ديگر اين قسمت توجه دادن اهل ايمان است به اين كه: ايمان شما هم چون كفر كافران تحت تقدير خداوندى مى باشد تا به آن وسيله از رحمتى كه خداوند درباره مؤمنان ارزانى داشته شادمان، و قلبشان با شنيدن موضوع انتقام از كافران - همان كاف__ران كه كفر و سرپيچيش__ان بر اين__ان بزرگ و سنگي_ن مى آمد - تسلى پيدا كند.(1)

قضا و قدر، و نقش اختيار انسانى

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْ__رَاَه__ا ...!»

(22 / حديد)

« هيچ مصيبتى در زمين و نه در جان هاى شما نمى رسد مگر آن كه قبل از آن كه آن را برسانيم در كتابى نوشته بوديم و اين براى خدا آسان است!»

اين آيه مردم را دعوت مى كند به اين كه از تأسف و خوشحالى دورى كنند، براى اين كه آن چه به ايشان مى رسد از پيش قضايش رانده شده، و ممكن نبوده كه نرسد، و آن چه هم كه به ايشان نمى رسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضا و قدرى رانده شده است، و با اين حال نه تأسف از نرسيدن چيزى معنا دارد، و نه خوشحالى از رسيدنش، و اين كار بيهوده ازكسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را به دست خدا مى داند شايسته نيست.

برخى خيال مى كنند كه اعتقاد به قضا و قدر احكام اين نشئه را كه نشئه اختيار است باطل مى كند، و نظام طبيعى آن را مختل مى سازد. آن ها ادعا مى كنند كه اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات، و ترك تأسف و خوشحالى را مستند به قضا و قدر، و خلاصه مستند به اين بدانيم، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده، و هرچه بنا باشد بشود مى شود، بايد صحيح باشد كه كسى به دنبال روزى نرود، و در پى كسب هيچ


1- المي___زان ج 5، ص 22

ص:377

كمالى برنيايد، و از هيچ رذيله اخلاقى دورى نكند، و وقتى از او مى پرسند چرا دست روى دست گذاشته و در پى تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس از رذايل، و دفاع از حق، و مخالفت با باطل بر نمى آيى؟ بگويد: هرچه بناست بشود مى شود، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده، و معلوم است كه در اين صورت چه وضعى پيش مى آيد، و ديگر بايد فاتحه تمامى كمالات را خواند.

در پاسخ مى گوييم: افعال آدمى يكى از اجزاء علل حوادث است، و معلوم است كه هر معلولى همان طور كه در پيدايش محتاج به علت خويش است، محتاج به اجزاى علتش نيز مى باشد. پس اگر بگويد: (مثلاً سيرى من با قضاى الهى بر وجودش رانده شده يا بر عدمش، ساده تر بگويم خدا يا مقدر كرده امروز شكم من سير شود، يا مقدر كرده نشود، پس ديگر چه تأثيرى در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست؟) سخت اشتباه كرده، چون فرض وجود سيرى، فرض وجود علت آن است، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، يك جزئش هم خوردن اختيارى خود من است، پس تا من غذا را بر ندارم و نخورم و فرو نبرم، علت سيرى تحقق پيدا نمى كند، هر چند كه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد. پس اين خطاست كه آدمى معلولى از معلول ها را تصور بكند، و در عين حال علت آن، و يا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند.

پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اين كه مدار زندگى دنيوى، و سعادت و شقاوتش بر اختيار است، و اختيار يكى از اجزاى علل حوادثى است، كه به دنبال افعال آدمى، و يا به دنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمى، پديد مى آيد.(1)

حدود اختيار انسان، و قضا و مقدرات

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْ__رَاَه__ا ...!»

(22 / حديد)

به دنبال مطالب بالا بايد گفت كه اين هم صحيح نيست كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداند، و هر حادثه مربوط به خود را تنها به خود و به اختيار خود نسبت دهد، و هيچ يك از اجزاى عالم را كه در رأس همه آن ها اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه دخيل نداند، چون چنين طرز فكرى منشأ صفات مذموم بسيارى، چون


1- الميزان ج 2، ص 267

ص:378

عجب، كبر، بخل، فرح، تأسف، اندوه، و امثال آن مى شود. (مى گويد اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه آن كار را ترك كردم و در اثر گفتن اين منم اين منم، دچار عجب مى شود و يا بر ديگران كبر مى ورزد و يا چون قارون از دادن مالش بخل مى ورزد، چون نمى داند كه به دست آمدن مال، هزاران شرايط دارد، كه هيچ يك آن ها در اختيار خود او نيست، اگر خداى تعالى آن اسباب و شرايط را فراهم نمى كرد، اختيار او به تنهايى كارى از پيش نمى برد و دردى از او دوا نمى كرد !)

( و نيز مى گويد اگر من فلان كار را مى كردم اين ضرر متوجهم نمى شد و يا فلان سود از من فوت نمى گشت، در حالى كه اين جاهل نمى داند، كه عدم فوت و يا موت كه همان سود و عافيت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است، كه در پيدا نشدن آن يعنى پيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكى از آن هزاران هزار علت كافى است هر چند كه اختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اين كه اختيار خود او هم مستند به علت هاى بسيارى است، كه هيچ يك از آن ها در اختيار خود او نيست، چون همه مى دانيم كه اختيار آدمى اختيارى خود او نيست، پس من مى توانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم، و يا نكنم، ولى ديگر نمى توانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم !)

بعد از اين كه اين معنا را فهميدى و اين حقيقت قرآنى كه به بيان گذشته تعليم الهى آن را به ما آموخته، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفه اى كه در اين مورد هست، دقت به خرج دهى، خواهى ديد كه قرآن عزيز در بعضى از خ_لق ها ب_ه ق_ضاء ح_تمى، و كتاب محفوظ استناد مى كند، نه در همه.(1)

مرز مشخص هماهنگى قضاى الهى و اختيار انسان

« ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْ__رَاَه__ا ...!»

(22 / حديد)

قرآن عزيز در بعضى از خلق ها به قضاى حتمى و كتاب محفوظ استناد مى كند، نه در همه. آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضا و قدر مى داند كه حكم اختيار را باطل نمى كند. اما آن چه را كه با حكم اختيار منافات دارد، قرآن كريم شديدا دفع نموده و مستند به اختيار خود انسان ها دانسته است، از آن جمله فرموده: « وَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْهآ ابآءَنا وَ اللّهُ اَمَرَنا بِها قُلْ اِنَّ اللّهَ لايَأْمُرُ بِالْفَحْشآءِ اَتَقُولُونَ عَلَى اللّهِ ما لا


1- المي___زان ج 2، ص 269

ص:379

تَعْلَمُونَ - و چون عمل زشتى مرتكب مى شوند، مى گويند ما پدران خود را ديدم كه چنين مى كردن__د، و خدا فرمان داده كه چني__ن كنيم، بگ__و: خ__دا به ك_ار زش__ت فرمان نمى ده__د! آيا بدون علم بر خدا افترايى مى بنديد؟» (28 / اعراف) به طورى كه ملاحظه مى كني__د كف_ار عمل زش__ت خود را به خ__دا نسبت دادن__د، و خ__دا اين نسب__ت را نف__ى مى كن__د.

و آن افعال و احوال و ملكاتى را كه اگر مستند به قضا و قدر نكند باعث مى شود بندگانش به اشتباه بيفتند، و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تأثير بپندارند، مستند به قضاى خود كرد، تا انسان ها را به سوى صراط مستقيم هدايت كند، صراطى كه رهروش را به خطا نمى كشاند، و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همه كاره و مستقل از خدا، و قضاى اوست، و نه همه كاره قضاى الهى است، و اختيار انسان هيچ كاره است، بلكه همان طور كه گفتيم، هم قضاى خدا دخيل است، و هم اختيار انسان.

با اين هدايت، رذايل صفاتى كه از استناد حوادث به قضاء ناشى مى شود از انسان ها دور كرد، تا ديگر نه به آن چه عايدشان مى شود خوشحال شوند، و قضاى خدا را هيچ كاره بدانند و نه از آن چه از دستشان مى رود تأسف بخورند، و خود را هيچ كاره حساب كنند.(1)

حتمى بودن قضا و حفظ اختيار فعل اختيارى انسان

« قالوُا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغى لَنا اَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ اَوْلِياءَ... وَ كانُوا قَوْما بُورا !» (18 / فرقان)

برخى از مفسرين در بيان جمله فوق اشتباه كرده و گفته اند كه سبب اصلى ضلالت مردم مورد نظر در آيه اين بوده كه آنان ذاتا مردمى شقى بوده اند، و شقاوتشان به قضاى حتمى خدا بوده، و علم ازلى او گذشته بوده، پس در حقيقت گمراه كننده حقيقى آنان خود خداى تعالى بوده، و اگر به خود مشركين نسبت داده از ب_اب رع_ايت ادب ب_وده اس___ت.

چني__ن تفسيرى صحيح نيست زيرا نسب__ت بوار و شقاوت به ذوات اشياء دادن منافى با حقيقتى است كه همه عقلا به حكم فطرتش__ان بر آن اتفاق دارن__د، و آن اين


1- المي_____زان ج 2، ص 270

ص:380

اس__ت ك_ه تعلي__م و تربي__ت مؤثرن__د و حس و تجرب__ه ه__م مؤي__د اين حك__م فطرتن__د، و ني__ز اين نسب__ت هم با جب_ر مناق_ض و ناسازگ__ار است و ه__م با اختي__ار.

اين مفسرين در معناى قضا نيز از جهت متعلق آن خلط كرده اند، زيرا حتمى بودن قضا باعث نمى شود كه عملى كه متعلق به آن است از اختياريت خارج شده، و اجبارى شود، چون فعلى كه قضاء بر آن رانده شده، قضاء به آن فعل با حدودش رانده شده، و حدود آن اين است كه به اختيار از فاعل سر بزند، و خلاصه قضاى رانده شده كه فعل نامبرده با حفظ اختياريت از فاعل صادر شود، پس همان طور كه قضا صدور آن را تأكيد و حتمى مى كند اختياريتش را نيز حتمى مى كند، نه اين كه وصف اختياريت را از آن س_لب ن_ماي_د.(1)

هماهنگى قضاى الهى و اختيار انتخاب

« ق__الَ النّ__ارُ مَثْ__وَيكُ__مْ خلِدي__نَ فيه__آ اِلاّ ما ش__آءَ اللّ__هُ !» (128 / انع__ام)

اين آيه و آيات بعدى و قبلى آن ولايت و سرپرستى را كه برخى از ستمگران بر برخى ديگر به اذن خدا دارند، مانند ولايت شياطين بر كفار، تفسير مى كند، و بيان مى كند كه اين كار از خداى تعالى ظلم نيست، به شهادت اين كه خود ستمگران و كفار به زودى در قيامت اعتراف مى كنند به اين كه اگر معصيت كردند و يا به خداوند شرك ورزيدند به سوء اختيار خودشان بوده، و اين خود آنان بودند كه با شنيدن نداى الهى و هشدارش نسبت به عذاب قيامت مغرور زندگى دنيا شدند و راه ظلم را پيش گرفتند و ست_مگران ه_م رستگار نخواهند شد.

و اين كه قضاى الهى با كفر و ظلم موافق است سبب نمى شود كه كفر و ظلمشان به خودشان نسبت داده نشود، نه قضاى الهى منافات با اختيار كه مدار مؤاخذه و مجازات است دارد، و نه اختيار انسانى كه مدار سعادت و شقاوت اوست مزاحم با قضاى الهى است، چون قضاى الهى بر اين گذشته كه آنان اولياى خود را از شياطين به اراده و اختيار خود متابعت كنند، نه اين كه متابعت كنند چه اراده داشته باشند و چه نداشته باشند، تا بتوان گفت خداوند و يا شياطين ايشان را مجبور به سلوك طريق شقاوت و انتخاب شرك و ارتكاب گناهان كرده، بلكه خداى سبحان غنى مطلق است و نيازى به آن چه در دست ايشان است ندارد تا به طمع آن به آنان ظلم كند، آرى خداوند همه آنان


1- المي___زان ج 29، ص 275

ص:381

را به رحمت خود آفريده و به استفاده از رحمتش سفارش و تأكيد فرموده، ولى ايشان راه ظلم را پيش گرفته و در نتيجه از رستگارى باز ماندند.(1)

اجراى قضاى الهى در اعمال اختيارى انسانى

« تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ وَ تَبَّ !» (1 / لهب)

تعلق قضاى حتمى الهى به فعلى از افعال اختيارى انسان باعث بطلان اختيار انسان نمى شود، چون فرض اين است كه اراده الهى - و هم چنين فعل خداى تعالى - تعلق گرفته به فعل اختيارى انسان، بدان جهت كه فعل انسان است، يعنى اختيارى است. (چون فرق بين فعل انسان و هر موجود طبيعى اين است كه فعل انسان اختيارى است و از ساير موجودات فعل طبيعى است،) و اگر فعل انسان و يا بگو ابولهب به اختيار خود او صادر نشود، باعث مى شود كه اراده خدا از مرادش تخلف كند، و اين محال است، و وقتى فعلى كه متعلق قضاء موجب است، اختيارى شد، تركش هم اختيارى خواهد بود، هر چند ك_ه آن ت_رك واق_ع نمى ش__ود. (دق_ت بفرمايي_د!)

پ__س روش__ن ش__د كه اباله__ب مى توانست__ه ايمان بي__اورد، از آت__ش نج__ات پي__دا كند، آتشى ك__ه در صورت كاف_ر بودن وى حتمى بوده، و قضايش رانده شده بود.

و از اين باب است همه آياتى كه درباره كفار قريش نازل شده، و خبر مى دهد به اين كه اينان ايمان نخواهند آورد: « سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ - چه انذارشان كنى و چه نكنى فرقى به حالشان ندارد و ايمان نخواهند آورد!» (6 / بقره) و نيز از همين باب است آياتى كه سخن از مهر زدن بر دل ها دارد و هيچ يك از آن آيات و اين آيات مستلزم جبر نيست.(2)

قضاهاى رانده شده در اول خلقت بشر

قضاهاى رانده شده در اول خلقت آدم


1- المي___زان ج 14، ص 222
2- المي_______زان ج 40، ص 442

ص:382

قضاهايى كه از مصدر جلال رب العزة در بدو خلقت انسان رانده شده و قرآن كريم آن ها را حكايت نموده، دو سنخ است: يكى اصلى و ديگرى فرعى. قضاهاى اصلى ده تاست:

اول - اين كه به ابلي_س فرمود: « فَاخْرُجْ مِنْه_ا فَ_اِن_َّكَ رَجي__مٌ !» (34 / حجر)

دوم – اي_ن ك_ه به همو فرمود: « وَ اِنَّ عَلَيْ__كَ اللَّعْنَةَ اِلى يَوْمِ الدّينِ!» (35 / حجر)

سوم - اين كه به او فرمود:« فَاِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَ_رينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ!» (38/حجر)

چهارم - اين كه باز به او فرمود:« اِنَّ عِبادى لَيسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ!»(42/ حجر)

پنجم - اين ك_ه دنب__ال آن فرم__ود: « اِلاّ مَ_نِ اتَّبَع_َكَ مِ_نَ الْ_غاوي_نَ!» (42 / حجر)

ششم - اي_ن ك_ه ف_رم_ود:« وَ اِنَّ جَهَنَّ_مَ لَمَوْعِ_دُهُ__مْ اَجْ_مَعي_نَ!» (43 / حجر)

هفتم - اين كه به آدم فرمود: « اِهْبِطُ__وا بَعْضُكُ_مْ لِبَعْ__ضٍ عَ_دُوٌّ !» (36 / بقره)

هشتم - اين كه به آدم فرمود:« وَ لَكُمْ فِى الاَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ!» (36/بقره)

نهم - اين كه به آدم فرمود: « اِهْبِطُ__وا مِنْها جَميع__ا فَاِمّ__ا يَأْتِيَنَّكُ__مْ مِنّى هُ__دًى فَ_مَ_نْ

ص:383

تَ_بِ___عَ هُ__داىَ فَ___لا خَ___وْفٌ عَ_لَيْ_هِمْ وَ لا هُ___مْ يَ_حْ_زَنُ_ونَ!» (38 / بقره)

دهم - اين كه به انسان فرمود: « وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا اُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِ_دُونَ !» (39 / ب_قره)

و اما قضاهاى فرعى كه مترتب بر اين اصلى هاست قضاهايى است كه متدبرين دانشمند به آن ه_ا بر مى خورند.(1)

قانون عمومى اعلام شده در روز نخست

« اِنَّ الَّ__ذي__نَ حَقَّ__تْ عَلَيْ_هِ___مْ كَلِمَ___ةُ رَبِّ__كَ لا يُ__ؤْمِنُ__ونَ!» (96 / يونس)

كلمه الهى اى كه نسبت به تكذيب كنندگان آيات خدا تحقق يافته همان قانون عمومى است كه خدا در روز نخست براى آدم و زنش و ذريه بعد از آن ها اعلام كرد و فرمود: « قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعا... وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا اُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ!» (38 و 39 / بقره)

خدا كه در مقام بيان علت زيانكارى مكذبان گفته: « اِنَّ الَّذينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَةُ رَبِّكَ!» نظر به همين مطلب داشته زيرا كسانى كه كلمه عذاب نسبت به آن ها تحقق يافته مكذبانند و بنابراين «ايمان نمى آورند،» در نتيجه زيانكارند. زيرا سرمايه سعادتشان يعنى ايمان را ضايع كردند و از ايمان و بركات آن در دنيا و آخرت محروم شدند و چون اين مسأله نسبت به آن ها تحقق يافته كه ايمان نمى آورند، بنابراين راهى به سوى ايمان ندارند( گيرم كه همه آيات برايشان بيايد تا آن كه عذاب دردناك ببينند!) كه در اين هنگام ايمان اضطرارى سودى ندارد.

خ__دا اين گفته را در كلام خود تكرار كرده و هميشه به دنبال آن خسران و عدم ايمان را ذكر ك__رده است: « لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى اَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ _ گفتار (كلمه) نسبت به بسي__ارى از آنان تحق__ق يافته و لذا ايم__ان نمى آورن__د!» (7 / يس) « لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّا وَ يَحِ__قَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِري__نَ !» (70 / ي__س) و « وَ حَ__قَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فى اُمَمٍ قَدْ خَلَ_تْ مِ_نْ قَبْلِهِ__مْ مِ__نَ الْجِ__نِّ وَ الاِْن__ْسِ اِن_َّهُ_مْ ك_انُ_وا خ_اسِ_ري_نَ.» (25 / فصلت)

از اين آيات روشن مى شود كه، اولاً: عناد با حق و تكذيب آيات خدا، كلمه عذاب جاودان را براى آدمى محقق مى سازد. ثانيا: رأس المال سعادت حيات آدميان ايمان است.


1- المي_________زان ج 23، ص 254

ص:384

و ثالثا: هر انسانى ناچار ايمان خواهد آورد. اين ايمان يا اختيارى است كه پذيرفته مى شود و او را به سعادت زندگى دنيا و آخرت سوق مى هد و يا ايمان اضطرارى است در م_وقع رؤي_ت ع_ذاب اليم، كه پذيرفته نمى شود.(1)

هدايت و گمراهى، قضاى رانده شده در آغاز آفرينش بشر

« ... كَم__ا بَدَأَكُ__مْ تَعُ__ودُونَ، فَريقا هَ__دَى وَ فَريق__ا حَقَّ عَلَيْهِ_مُ الضَّ_لالَ__ةُ!» (29 و 30 / اعراف)

مراد از «بَداء» در اين آيه آغاز آفرينش نوع بشر است كه در اول داستان خلقت انسان گفته شده و از آن جمله اين بود كه پس از اين كه ابليس را رجم نمود به وى فرمود:« اُخْرُجْ مِنْها مَذْءوُما مَدْحُورا لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لاََمْلاََنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ اَجْمَعينَ !» (18 / اعراف) و در اين وعده اش بنى نوع بشر را به دو گروه تقسيم كرد: يكى آنان كه صراط مستقيم را دريافتند، و يكى آنان كه از راه حق گم شدند، اين يكى از خصوصيات ابتدا خلقت بشر بود كه در عودشان نيز اين خصوصيت هست.

آيات ديگرى هست كه اين خصوصيت را به بيان صريحترى توضيح داده و از آن جمله فرموده است: « قالَ هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ اِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ !» (41 و 42 / حجر) خداوند در اين آيه به قضاى حتمى خود مردم را دو طايفه كرده: يكى آنان كه ابليس نمى تواند گمراهشان كند، و يكى آنان كه به اختيار خود او را پيروى مى كنند دو در نتيجه گمراه مى شوند، هم چنان كه فرمود: « كُتِبَ عَلَيْهِ اَنَّهُ مَنْ تَوَلاّهُ فَاَنَّهُ يُضِلُّ_هُ !» (4 / حج) و اين قضاى حتمى به گمراهى آنان در اثر متابعتى اس_ت كه از ابلي_س مى كنن_د، نه اين كه متابعتشان از ابلي_س اثر قضاى حتمى خدا باشد.

و نيز از آن جمل__ه آيه: « قالَ فَالْحَ__قُّ وَالْحَقَّ اَقُ__ولُ لاََمْلاََنَّ جَهَنَّ__مَ مِنْ_كَ وَ مِمَّ_نْ تَبِعَ_كَ مِنْهُ_مْ اَجْمَعي__نَ !» (84 و 85 / ص) اس__ت كه دلال__ت دارد بر تف__رق به دو فري_ق.

و چون چنين قضايى بوده خداوند در آيه « قالَ اهْبِطا مِنْها جَميعا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنّى هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُداىَ فَلا يَضِلُّ وَ لايَشْقى وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِكْرى فَاِنَّ


1- المي___زان ج 19، ص 201

ص:385

لَهُ مَعيشَةً ضَنْكا وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ اَعْمى!» (123 و 124 / طه) فرموده است: وقتى هدايت من به شما رسيد هر كس هدايتم را پيروى كند گمراه و بدبخت نمى شود، و هر كس از ذكر من اعراض نمايد در دنيا به زندگى تنگى گرفتار مى شود و در آخرت نابينا محشورش مى كنيم.(1)

قضاهاى رانده شده در موارد اغواى شيطان

« قالَ هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ اِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِ_نَ الْ_غاوينَ !» (41 و 42 / حجر)

بر خدا بودن راه شيطان معنايش اين است كه راه شيطان هم مانند همه امور از هر جهت موقوف به حكم و قضاى خداست، و اوست كه هر چيزى از ناحيه او آغاز مى گردد و به سويش انجام مى پذيرد. پس هيچ امرى نيست مگر اين كه او رب و قيوم بر آن است.

« اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ اِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ!» اين همان قضايى است كه در آيه سابق در امر اغوا به رانده شدنش اشاره شده، كه مى فرمايد غير او كسى در آن دخالتى ندارد. و حاصل مطلب اين است كه آدم و فرزندانش همگى شان بندگان خدايند، و چنان نيست كه ابليس پنداشته بود كه تنها مخلصين بنده او هستند و چون بنده او هستند به شيطان تسلطى برايشان نداده، و مستقل افسار سرخود نكرده، تا هرچه مى خواهد «كه همان اغواى ايشان است،» مستقلاً انجام دهد، و گمراهشان كند، بلكه همه افراد بشر بندگان اويند، و او مالك و مدبر همه است، چيزى كه هست شيطان را بر افرادى كه خودشان ميل به پيروى او دارند، و سرنوشت خود را به دست او سپرده اند مسلط فرموده، اين هايندكه ابليس بر آنان حكمفرمايى دارد.

آن ملعون براى خود در اغواى بشر دعوى استقلال نمود. و خداى سبحان او را در اين ادعا رد نموده پندارش را باطل خواند، و فرمود كه دشمنى او و انتقامش نيز ناشى از قضاى خداست، و تسلطش بر بشر ناشى از تسلط اوست كه او را نسبت به اغواى تنها آنان كه ب_ه سوء اخ_تيار خود پ_يروى وى كنن_د مسلط فرموده است.

بنابراين ابليس ملعون نبايد به خود ببالد، زيرا عليه خدا كارى از پيش خود نكرده و امرى را عليه او فاسد ننموده است. چه اگر اهل غوايت را اغواء كرده، به قضاى


1- المي___زان ج 15، ص 104

ص:386

خداى سبحان كه اهل غوايت مى بايستى به وسيله وى در غوايت خود بمانند، كرده است، و حتى خود آن ملعون هم به اين معنا تا حدى اعتراف نموده، و در خصوص غوايت خود گفته است: « رَبِّ بِما اَغْوَيْتَنى!» (39 / حجر) و نيز اگر مخلصين را استثنا نموده باز به قضاى خدا بوده است.

اين معنايى است كه آيه كريمه آن را افاده مى كند، و مى فرمايد هم تسليط ابليس بر غوايت غاوين، و هم رهايى دادن مخلصين از شر او هر دو قضاى خداست، خود يكى از اص__ول مهمى است كه توحيد قرآن آن را افاده مى كند: « اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ - هيچ حكم نيست مگ__ر آن كه از خداس__ت!» (67 / يوسف) كه آيه ف__وق و آياتى بسي__ار ديگر دلالت دارند بر اين كه هر حكم ايجاب__ى و يا سلبى كه هست همه از خداست، و به قضاى او به كرسى مى نشيند.

جهت ديگرى كه خداى تعالى از كلام ابليس رد نمود اين است كه سلطنت ابليس بر اغواى هر كس كه گمراهش مى كند هر چند كه به جعل خداى سبحان و تسليط اوست، الا اين كه اين تسليط خدايى ابتدايى و كدره اى نيست و چنان نيست كه خداى تعالى افرادى را بدون جهت دستخوش اغواى شيطان نموده، افرادى ديگر را از شر او حفظ نمايد، چه چنين رفتارى را نمى توان به ساحت قدس خداى سبحان نسبت داد، بلكه اگر جمعى را دستخوش اغواى او مى كند به عنوان مجازات و مسبوق به غوايت خود آن است. دليل بر اين نكته جمله « اِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ !» (42 / حجر) است كه مى فرمايد: ابليس تنها آن جمعى را اغواء مى كند كه خود آنان غوايت دارند، و به اقتضاى همان غوايت خودشان در پى اغواى شيطان مى روند، پس اغواى شيطان اغواى دومى است. آرى در اين مسأله يك اغوا است دنبال غوايت. و غوايت عبارت است از همان جرم هايى كه خود آدميان مرتكب مى شوند و اغواى ابليس عبارت است از مجازات خداى سبحان.

و اگر اين اغواء ابتدايى و از ناحيه ابليس بود، و گمراهان به دست ابليس خودشان هيچ تقصيرى نداشته باشند بايد همه ملامت ها متوجه ابليس باشد نه مردم. حال آن كه او خودش به حكايت قرآن كريم در روز قيامت مى گويد: « من سلطنتى بر شما نداشتم، تنها كار من اين بود كه شما را دعوت كردم، شما به اختيار خود اجابتم كرديد، پس مرا ملامت نكنيد و خود را ملامت كنيد!» (22 / ابراهيم) البته اين سخن از ابليس نيز پذيرفته نيست، زيرا ابليس هم به خاطر سوء اختيارش و اين كه به كار اغواى مردم پرداخت و يا بگو به خاطر امتناعش از سجده بر آدم چوب خدا شد كه به دست او

ص:387

گمراهان را گمراه تر نمايد، ملامت مى شود، آرى او ولايت بر اغوا را به عهده خود گرفت و ولىّ گمراهان گرديد، « اِنّا جَعَلْنَا الشَّياطينَ اَوْلِيآ ءَ لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ !» (27 / اعراف) و «كُتِ__بَ عَلَيْهِ اَنَّهُ مَنْ تَوَلاّهُ فَاَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْديهِ اِلى عَذابِ السَّعيرِ - قلم قضا بر او چنين رانده شد كه هر كه او را سرپرست خود قرار دهد او گمراهش كند، و به سوى عذاب آتش رهنمونش باشد!» (4/حج)(1)

قضاى رانده شده اولين در مصونيت متقين

« اِنَّ الْ_مُتَّقينَ ف_ى جَ_نّاتٍ وَ عُيُونٍ اُدْخُلُوها بِسَلامٍ امِنينَ !» (45 و 46 / حجر)

خداى سبحان بعد از آن كه قضاى رانده شده خود را درباره ابليس و گمراهان پيرو او بيان نمود، اينك در اين آيه قضاى رانده شده اش را درباره متقين بيان مى فرمايد و از آن جا كه در كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله «تقوى» به ورع و پرهيز از محرمات خدا تفسير شده و در كلام خداى تعالى هم «متقين» را مكرر به بهشت بشارت داده، نتيجه م_ى گ_يريم ك_ه م_تقين اع_م از مخلَصونند.

خداى تعالى وضع غاويان را در آيات قبل روشن نمود و فرمود كه قضاى او آتش را برايشان حتمى نموده، اينك در اين آيه وضع ساير افراد عام را كه اعم از مخلَصينند بيان مى فرمايد، باقى مى ماند وضع افراد مستضعف كه منوط به خواست خداست و گناهكاران و اهل كبايرى كه بدون توبه مى ميرند كه ايشان هم محتاج شفاعت هستند، در نتيجه از افراد عموم نامبرده باقى نمى ماند مگر آنان كه بهشت برايشان حتمى است، اع__م از مخلصي_ن و غير ايش__ان كه آيه م__ورد بحث متع__رض وض__ع ايش__ان اس_ت.

پس حق مطلب آن است كه گفتيم: آيه شريفه شامل كسانى است كه ملكه تقوى و ورع و پرهيز از محرمات الهى در دل هايشان جايگزين شده باشد. تنها چنين كسانى اند ك_ه س_عادت و ب_هشت برايشان حتمى است.(2)

قضاى الهى در هبوط آدم و استقرار او در زمين

« قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنّى هُدىً...!» (38 / بق_ره)


1- المي___زان ج 23، ص 242
2- المي___زان ج 23، ص 250

ص:388

اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين، براى آدم و ذريه او صادر شده، دين را در دو ج_مله خ_لاصه كرده، كه تا روز ق_يامت چ_يزى بر آن دو ج_مله اضافه نمى شود.

خواننده عزيز اگر در اين داستان، يعنى داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحى كه در سوره طه آمده، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده، كه ايجاب مى كرده، خداوند اين قضا را درباره آدم و ذريه اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاى هبوط او و استقرارش در زمين، و زندگى اش را در آن براند، همان زندگى شقاوتبارى كه آن روز وقت__ى او را از آن درخ_ت نه_ى مى كرد، از آن زندگ__ى تحذي__رش كرد و زنه__ارش داد.

و توبه اى كه آدم كرد باعث شد قضايى ديگر، و حكمى ديگر (حكم دوم) درباره او براند، و او و ذريه اش را بدين وسيله احترام كند، و با هدايت آنان به سوى عبوديت خود، آب از جوى رفته او را به جوى بازگرداند.

پس قضايى كه اول رانده شد، تنها زندگى در زمين بود، ولى با توبه اى كه كرد، خداوند همان زندگى را زندگى طيب و طاهرى كرد، به اين طور كه هدايت به سوى عبوديت را با آن زندگى تركيب نموده، و يك زندگى خاصى از تركيب دو زندگى زمينى و آسمان__ى فراه__م آورد.

اين آن نكته اى است كه از تكرار او به هبوط در اين سوره استفاده مى شود، چون در اين سوره، يك بار مى فرمايد: « وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ - گفتيم همگى به زمين هبوط كنيد، در حالى كه دشمن يكديگر باشيد و تا مدتى معين در آن منزل كنيد و تمتع ببريد!» (36 / بقره) و بار دوم مى فرمايد: « قالَ اهْبِطا مِنْها جَميعا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَاِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنّى هُدىً... - گفتيم همگى از بهشت برون شويد، برخى دشمن برخى ديگر پس هرگاه هدايتى از من به سوى شما آمد، و البته خواهدآمد...!» (123/طه)(1)

قضاى حتمى الهى در محكوميت انسان به زندگى زمينى

« وَ قُلْنا يا ادَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ...!» (35/بقره)

سياق آيه به خوبى مى رساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين


1- المي___زان ج 1، ص 253

ص:389

سكونت كند، چيزى كه هست راه زمينى شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برترى اش بر ملائكه، و لياقتش براى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه مأمور به سجده براى او شوند، و آن گاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكى به آن درخت نهيش كنند، و او (به تحريك شيطان،) از آن بخورد، و در نتيجه عورتش و ن_يز از ه_مسرش ظ_اهر گ_ردد، و در آخر ب_ه زمين هبوط كنند.

و از اين ريخت و سياق به خوبى بر مى آيد: كه آخرين عامل و علتى كه باعث زمينى شدن آن دو شد، همان مسأله ظاهر شدن عيب آن دو بود، و عيب نامبرده هم به قرينه اى كه فرموده: « بر آن شدند كه از برگ هاى بهشت بر خود بپوشانند...،» (22 / اعراف) همان عورت آن دو بوده و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلات حيوانى چون مستلزم غذا خوردن و نمو نيز ه_ستن_د.

پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته، كه (به هر وسيله شده،) عيب آن دو را ظاهر سازد، گو اين كه خلقت بشرى، و زمينى آدم و همسرش، تمام شده بود و بعد از آن خدا آن دو را داخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين فاصله نشد و خلاصه آن قدر به آن دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند و نيز به ساير لوازم حيات دنيوى و احتياجات آن پى ببرند.

بلكه بلافاصله آن دو را داخل بهشت كردند و وقتى داخل كردند كه هنوز روح ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، به زندگى دنيا آلوده نشده بود، به دليل اين كه فرمود: « لِيُبْدِىَ لَهُما ما وُرِىَ عَنْهُما - تا ظاهر شود از آن دو آن چه پوشانده شده بود از آنان!» (20 / اعراف) و نفرمود: تا ظاهر شود از آن دو آن چه بر آن دو پوشيده بود. پس معلوم مى شود، پوشيدگى هاى عيب هاى آن دو موقتى بوده، و يك دفعه صورت گرفته، چون در زندگى زمينى ممكن نيست براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند. (و جان كلام، آن چه از آيات نامبرده بر مى آيد اين است كه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلافاصله و قبل از اين كه متوجه شوند، عيب هايشان پوشيده شده و داخل بهشت شده اند.)

پس ظهور عيب در زندگى زمينى و به وسيله خوردن از آن درخت، يكى از قضاهاى حتمى خدا بوده، كه بايد مى شد و لذا فرمود: « زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت مى شويد...!» (117 / طه) و نيز فرمود: « آدم و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد...!»(36 / بقره) و نيز خداى تعالى خطيئه آنان را بعد از آن كه توبه كردند بيامرزيد و درعين حال به بهشتشان برنگردانيد، بلكه به سوى دنيا هبوطشان

ص:390

داد ت_ا در آن جا زندگى كنند.

و اگر محكوميت زندگى كردن در زمين، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب قضايى حتمى نبود و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت برگردند، (براى اين كه توبه آثار خطيئه را از بين مى برد،) پس معلوم مى شود علت بيرون شدن از بهشت و زمينى شدن آدم آن خطيئه نبوده، بلكه علت اين بوده كه به وسيله آن خطيئه عيب آن دو ظاهر گشته و اين به وسيله وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است.

در سوره طه در صدر قصه فرمود: « وَ لَقَدْ عَهِدْنا اِلى ادَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْما - ما قبلاً با آدم عهدى بسته بوديم، اما او فراموشش كرد...!» (115 / طه) و بايد ديد اين عهد چه بوده؟ آيا همان فرمان نزديك نشدن به درخت بوده، كه فرمود: « لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظّالِمينَ ! » (35 / بقره) و يا اعلام دشمنى ابليس با آدم و همسرش بوده، كه فرمود: « اِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ!» (117 / طه) و يا ع_هد نامبرده ب_ه معناى مي_ثاق ع_مومى اس__ت، كه از همه انسان ها عموم__ا و از انبي__اء خصوص__ا و به وجهى مؤكدت__ر و غلي__ظ گرفته است.

معلوم است آن خطيئه اى كه در مقابل اين ميثاق قرار مى گيرد، اين است كه آدمى از مقام پروردگارش غفلت بورزد و با سرگرم شدن به خود و يا هر چيزى كه او را به خود سرگرم مى كند، از قبيل زخارف حيات دنياى فانى و پوسنده، مقام پروردگارش را از ياد برد. (دقت فرماييد!)(1)

قضاى الهى در برقرارى خصومت بين ابليس و آدم و ذريه او

« قالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ...!»(24 / اعراف)

اين خطاب، هم خطاب به آدم و همسر اوست و هم خطاب به ابليس است و دشمنى بعضى از بنى نوع بشر با بعض ديگر به خاطر اختلافى است كه در طبيعت هاى آنان است و اين قضايى است از خداى تعالى و قضاى ديگرش هم اين است كه فرمود: « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ !» (36 / بقره) يعنى تا چندى كه به زندگى


1- المي________زان ج 1، ص 241

ص:391

دنيوى زنده هستيد جايتان در زمين است، از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين خطاب هم خط__اب ب_ه ه__ر س__ه است.(1)

زندگى و مرگ، و خروج از زمين، به قضاى اولين الهى

« قالَ فيها تَحْيَوْنَ وَ فيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ ! » (25 / اعراف)

اين نيز قضاى ديگرى است كه بشر را تا روز قيامت خاك نشين كرده و بعيد نيست كه خطاب در اين جمله مختص به آدم و همسرش و فرزندان آن ها باشد. براى اين كه اگر اين خطاب شامل ابليس هم بود جا داشت بدون اين كه با كلمه «قال» كلام را از هم جدا كند بفرمايد:« وَ فيها...» و چون كلمه مزبور را فاصله قرار داده بعيد نيست كه خطاب مختص به آن دو بوده باشد.(2)

قضاى الهى در جوامع بشرى

قضاى الهى در ملازمه بين اعمال نيك گروهى مردم و آثار آن


1- المي_____زان ج 15، ص 46
2- المي_______زان ج 15، ص 46

ص:392

« اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ...!» (11 / رعد)

از قضاياى محتوم و سنت جارى الهى يكى اين است كه همواره ميان احسان و تقوى و شكر خدا و ميان توارد نعمت ها و تضاعف بركات ظاهرى و باطنى و نزول و ريزش آن از ناحيه خدا ملازمه بوده، هر قومى كه احسان و تقوى و شكر داشته اند خداوند نعمت را برايشان باقى داشته، و تا مردم وضع خود را تغيير نداده اند روز به روز بيشتر كرده است. آيات زير بدان اشاره مى كنند: « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ!» (96 / اعراف) و « لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذاب__ى لَشَدي__دٌ !» (7 / ابراهي__م) و « هَلْ جَ_زاءُ الاِْحْسانِ اِلاَّ الاِْحْسانُ !» (60 / رحمن)(1)

قضاى الهى در تغيير نعمت ها با تغيير حالات مردم

« اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ !» (11 / رعد)

چكيده آيه فوق اين است كه خداوند چنين قضا رانده و قضايش را حتم كرده كه نعمت ها و موهبت هايى كه به انسان مى دهد مربوط به حالات نفسانى خود انسان باشد، كه اگر آن حالات موافق با فطرتش جريان يافت، آن نعمت ها و موهبت ها هم جريان


1- المي_____زان ج 22، ص 201.

ص:393

داشته باشد، مثلاً اگر مردمى به خاطر استقامت فطرتشان به خدا ايمان آورده و عمل صالح كردند، دنبال ايمان و اعمالشان نعمت هاى دنيا و آخرت به سويشان سرازير شود، هم چنان كه فرمود: « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا... !» (96 / اعراف) و مادام كه آن حالت در دل هاى ايشان دوام داشته باشد اين وضع هم از ناحيه خدا دوام يابد، و هر وق__ت كه ايشان حال خ__ود را تغيي__ر دادند خداون__د هم وضع رفتار خود را عوض كند و نعم__ت را ب__ه ن_قمت مب_دل س_ازد.(1)

قضاى الهى در اصلاح زمين و وراثت آن

« وَ اَنْذِرِ النّاسَ يَوْمَ يَأْتيهِمُ الْعَذابُ...!» (44 / ابراهيم)

در آيه فوق منظور از انذار، انذار مردم به عذاب استيصال است، كه نسل ستمكاران را قطع مى كند. خداى تعالى در امت هاى گذشته و حتى در اين امت اين قضا را رانده كه در صورت ارتكاب كفر و ستم دچار انقراضشان كند، و اين مطلب را بارها در كلام مجيدش تكرار نموده است.

و روزى كه چنين عذاب هايى بيايد روزى است كه زمين را از قذارت و پليدى شرك و ظلم پاك مى كند، و ديگر به غير از خدا كسى در روى زمين عبادت نمى شود، زيرا دعوت، دع__وت عمومى است و مقصود از امت هم تمامى ساكنين عالمند و وقتى به وسيله ع__ذاب انق__راض، ش__رك ريشه ك__ن شود، ديگر جز مؤمني__ن كسى باقى نمى مان__د، آن وقت است كه دين هرچه باش__د خالص براى خ__دا مى شود و از بت ه__ا و معبودهاى كسى از عب__ادت اهل زمي__ن سهم نمى ب__رد، هم چنان كه در آن آيه فرمود: « وَ لَقَ__دْ كَتَبْن_ا فِى الزَّبُ__ورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ اَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ _ به تحقيق در زب__ور بعد از ذكر نوشتي__م كه زمين را بندگ_ان صالح من ارث مى برند!» (105 / انبياء)(2)

قضاى الهى در نابودى جوامع فاسد

« وَ اِنْ مِنْ قَرْيَةٍ اِلاّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيمَةِ اَوْ مُعَذِّبُوها عَذابا شَديدا كانَ ذلِ_كَ فِ_ى


1- المي_____زان ج 22، ص 197
2- المي_____زان ج 23، ص 125

ص:394

الْ_كِتابِ مَسْطُورا ! » (58 / اسراء)

عذاب شديد هميشه به معناى آن عذابى است كه قومى را مستأصل و منقرض كند. آن وقت در اين آيه كه در مقابل عذاب شديد مسأله هلاكت را قرار داده لابد معنا و مراد از هلاك__ت مرگ هاى طبيعى و تدريجى افراد است و در نتيجه معنى آيه چنين مى شود: هي__چ قومى نيست مگر اين كه ما مردم__ش را قبل از قيام__ت يا مى ميراني__م و يا به عذاب استيصال و مرگ دسته جمعى مبتلا مى كنيم تا بعد از آن قيامت را به پا كنيم. هم چن__ان كه در ج_اى ديگ_ر فرمود: « وَ اِنّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعيدا جُرُزا ! » (8 / كهف)

غرض عمومى از سراپاى اين سوره بيان سنتى است كه خداى تعالى در اقوام ملل داشته كه نخست ايشان را به سوى حق دعوت مى كرده، آن گاه يك عده را كه پذيراى دعوتش گشته و اطاعت كرده اند سعادتمند، و ديگران را كه از در استكبار مخالفت و طغيان نمودند عقوبت مى نموده است، و بنابراين مراد به اهلاك در اين آيه همان تدمير به عذاب استيصال در آن آيه است. آيه شريفه به اين معنا اشاره دارد كه قريه هاى نامبرده به زودى يكى پس از ديگرى به خاطر فساد اهلش و فسق فاسقانش ويران مى گردد، و اين خود بنا به اشاره اى كه در ذيل آيه دارد به قضاى خداى سبحان است.

معناى آيه چنين مى شود كه « اين مردم نيز مانند اهل همان قريه ها مستعد براى فساد و آماده تكذيب آيات الهى هستند، آياتى كه دنبال تكذيبش هلاك و نابودى است، چيزى كه هست اگر از آن قسم آيات خود را كه بر آن اقوام فرستاديم و به خاطر تكذيبشان هلاكشان كرديم به اين مردم هم بفرستيم همان اهلاك و تدمير كه بر سر آن ها آمد و منقرضشان كرد بر سر اينان نيز آمده اينان را به آنان ملحق خواهد كرد، آن وقت بساط دنيا بر چيده خواهد شد و چون نمى خواهيم برچينيم لذا تا مدتى مهلتشان داديم، ولى سرانجام اينان را نيز گرفتار مى كنيم و چنين نيست كه اينان استثناشوند!» (58/اسرى) و اين همان معنايى است كه آيه « وَ لِكُلِ اُمَّةٍ رَسُولٌ...!»(47/يونس) و آياتى بعد از آن بدان اشاره مى كند.

و اين كه فرمود: « كانَ ذلِكَ فِى الْكِتابِ مَسْطُورا ! » (58 / اسرى) معنايش اين است كه اهلاك قرى و تعذيب آن ها به عذاب شديد قبلاً در كتاب نوشته شده، يعنى قضايى است حتمى و رانده شده، از اين جا معلوم مى شود مراد به كتاب لوح محفوظ است كه قرآن تمامى حوادث را نوشته شده در آن دانسته، درباره اش فرموده: « وَ كُلَّ شَىْ ءٍ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ!» (12 / يس) و نيز فرموده: « وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِى

ص:395

الاَرْضِ وَ لا فِى السَّمآءِ وَ لاآ اَصْغَ__رَ مِنْ ذلِ__كَ وَ لاآ اَكْبَ__رَ اِلاّ ف__ى كِتابٍ مُبي__نٍ!» (61 / يونس)(1)

قضاى الهى درباره جامعه يهود و جامعه نوح

« وَ لَوْلا اَنْ كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِى الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِى الاْخِرَةِ عَذابُ النّارِ!» (3/حشر) و « وَ قيلَ يأاَرْضُ ابْلَعى مآءَكِ... وَ قُضِىَ الاَمْرُ...!» (44/هود)

«جلاء» به معناى ترك وطن است و نوشتن جلاء عليه يهود، به معناى راندن قضاى آن است. مراد به عذاب دنيوى آنان عذاب انقراض و يا كشته شدن و يا اسير گشتن است و معناى آيه اين است كه اگر خداى تعالى اين سرنوشت را براى آنان ننوشته بود كه جان خود را برداشته و جلاء وطن كنند، در دنيا به عذاب انقراض يا قتل يا اسيرى گرفتارشان مى كرد، همان طور كه بنى قريظه را كرد، ولى در هر حال در آخرت به عذاب آتش معذبشان مى سازد.

آيه « وَ قيلَ يأَارْضُ ابْلَعى مآءَكِ وَ يا سَمآءُ اَقْلِعى وَ غيضَ الْمآءُ وَ قُضِىَ الاَْمْرُ...!» ندايى است كه از ساحت عظمت و كبرياى الهى صادر شده و براى تعظيم، تصريح به اسم گوينده كه خداست نشده است. اين امر، تكوينى بود و به وسيله كلمه «كن» كه از جانب دارنده كاخ هستى شرف صدور يافته به انجام رسيد، و بلافاصله هر چه آب از سرچشمه ها جوشيده و روى زمين بود در كام زمين فرو رفت و آسمان نيز از بارش باز ايستاد. اين آيه دلالت دارد بر اين كه به امر خدا زمين و آسمان با هم آب را به خروش آوردند.

... « قُضِىَ الاَْمْرُ !» يعنى وعده اى كه راجع به عذاب قوم نوح داده شده بود انجام يافت و امر الهى تنفيذ شد: قوم نوح غرق شدند و زمين از وجودشان پاك شد و آن چه فرمان «كن» يافته بود مطابق فرمان تحقق يافت. پس « قضاى امر» همانگونه كه به جعل و صادر كردن امر اطلاق مى شود به گذراندن و تنفيذ و محقق ساختن حكم در خارج نيز گفته مى شود ولى قضاى الهى و حكم ربوبى عين وجود خارجى است و «جَعْل» و «تنفيذ» آن يكى است و اختلاف فقط در تعبير است.(2)

قضاى الهى و تعهد او بر نجات مؤمنين


1- الميزان ج 25، ص 226
2- المي___زان ج 38، ص 59 و ج 20، ص 62

ص:396

« ثُمَّ نُنَجّى رُسُلَنا وَ الَّذينَ امَنُوا كَذلِ__كَ حَقّ__ا عَلَيْن_ا نُنْ_جِ الْمُؤْمِنينَ !» (103/يونس)

« كَذلِكَ حَقّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنينَ ! » معنايش اين است: همان طورى كه رسولان و كسانى را كه ايمان آورده اند در بين امم گذشته در هنگام نزول عذاب نجات مى داديم همان گونه كسانى كه از اين امت به تو ايمان آورده اند نيز ن_جات مى دهي_م و اي_ن م_طلب ب_راى م_ا لازم اس_ت.

مقصود مؤمنين امت است و اين وعده جالبى است كه خدا به پيغمبر و مؤمنين اين امت مى دهد كه آن ها را نجات مى بخشد. و بعيد نيست از جمله « نُنْجِ الْمُؤْمِنينَ،» تلويحا استفاده شود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله اين قضاى الهى را درك نخواهد كرد و اين قضا و حكم بعد از رحلت پيغمبر خواهد بود. زيرا در اين آيه خدا از مؤمنين اسم برده (ننج المؤمنين،) وى پيغمب__ر را با آنان ذكر نك__رده با اين كه درباره سابقي__ن، اسم رسولان را هم با مؤمني__ن آورده « نُنَجّى رُسُلَنا وَ الَّذينَ امَنُوا...! » اين معنى از تكرار آياتى كه معنى آيه « فَاِمّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذى نَعِدُهُمْ اَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَاِلَيْنا يُرْجَعُونَ ! » (77 / غافر) را مى دهد، به ذهن خطور مى كند.(1)

قضاى الهى در تأييد لشكر اسلام

« يَوْمَ الْفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ... وَ لكِنْ لِيَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا كانَ مَ_فْعُولاً !» (43 / انفال)

روز فرقان آن روزى بود كه شما در قسمت پايين وادى اردو زده و كفار در قسمت بالاى آن اطراق كرده بودند و پياده شدن شما در پايين و كفار در بالا با هم جور در آمد، به طورى كه اگر مى خواستيد قبلاً با كفار قرارداد كنيد كه شما اين جا و آنان آن جا را لشكرگاه كنند قطعا اختلافتان مى شد و هرگز موفق نمى شديد كه به اين نحو جبهه سازى كنيد. پس قرار گرفتن شما و ايشان به اين نحو نه از ناحيه و به فكر شما بود و نه از ناحيه و به فكر كفار، بلكه امرشدنى بود كه خداوند بر آن قضا راند، و اگر اين چنين قضا راند براى اين بود كه با ارائه يك معجزه و دليل روشن حجت خود را تمام كن__د، و ني__ز براى اين ب__ود كه دع__اى ساب__ق شم__ا را و آن استغاث__ه اى را كه از


1- الميزان ج 19، ص 207

ص:397

شم__ا شنيد، و آن حاجتى را كه از سويداى دل شما خبر داشت مستجاب و برآورده كند.

بيان اين كه مرجع امر اين واقعه قضاى خاص الهى است نه اسباب عادى، آيه بعدى است كه مى فرمايد: « اِذْ يُريكَهُمُ اللّهُ فى مَنامِكَ قَليلاً...،» (43 / انفال) و « وَ اِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ اَعْملَهُمْ...،» (48 / انفال) و « اِذْ يَ_قُ_ولُ الْ_مُنفِقُ_ونَ وَ الَّ_ذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هآؤُلاآءِ دينُهُمْ !» (49 / انفال)(1)

قضاى الهى در پيروزي و كيفيت و عوامل غلبه اسلام

« كَتَبَ اللّهُ لاََغْلِبَنَّ اَنَا وَ رُسُلى اِنَّ اللّهَ قَوِىٌّ عَزيزٌ !» (21 / مجادله)

منظ__ور از كتابت خدا قضاي__ى است كه مى ران__د. و ظاهر اط__لاق غلبه و ب__دون قي__د آوردنش اين است كه خ__دا از هر جهت غال_ب باش__د، ه_م از ج_هت است__دلال و ه_م از جه_ت ت_أيي__د غيب_ى، و ه___م از جه___ت طبي___عت ايم__ان ب__ه خ___دا و رس__ول.

اما از حيث استدلال، براى اين كه درك حق و خضوع در برابر آن فطرى انسان است، اگر حق را برايش بيان كنند، و مخصوصا از راهى كه با آن راه مأنوس است روشن سازند، بدون درنگ آن را مى فهمد، و وقتى فهميد فطرتش به آن اعتراف مى كند، و ضميرش در برابر آن خاضع مى گردد، هرچند كه عملاً خاضع نشود، و پيروى هوى و هوس و يا هر مانع ديگر از خضوع عملى اش جلوگير شود.

و اما غلبه از حيث تأييد غيبى، و به نفع حق و به ضرر باطل قضا راندن بهترين نمونه اش انواع عذاب هايى است كه خداى تعالى بر سر امتهاى گذشته كه دعوت انبيا را تكذيب كردند، آورد، مانند قوم نوح، كه همه را غرق كرد، و قوم هود كه زنده زنده در زير سنگ و خاكشان دفن نمود، و قوم صالح و لوط و شعيب و آل فرعون و ديگران كه هر يك را به عذابى دچار فرمود، و در كلام مجيدش درباره همين نوع تأييد فرموده: « سپس رسولان خدا را يكى پس از ديگرى فرستاديم، هر رسولى كه به سوى امتى آمد تكذيبش كردند، و ما يكى پس از ديگرى هلاكشان ساخته، براى آيندگان سرگذشت كرديم و گفتيم دور باشد مردمى كه ايمان نمى آورند!» (44 / مؤمنون) و سنت الهى به همين


1- المي_____زان ج 17، ص 146

ص:398

منوال جريان يافت كه آيه زير آن را به طور اجمال خاطرنشان ساخته، مى فرمايد: « براى هر امتى رسولى است، همين كه رسولشان بيامد، خداى تعالى در بينشان به عدالت حكم راند و ستمى نديدند (و نخواهند ديد!)» (47 / يونس)

اما غلبه از حيث طبيعتى كه ايمان به خدا و رسول دارد، دليلش اين است كه ايمان مؤمن او را به دفاع از حق و قيام در برابر باطل دعوت مى كند، و به طور مطلق و بدون هيچ قيدى دعوت مى كند، چنين كسى معتقد است به اين كه اگر كشته شود رستگار مى گردد، و اگر هم بكشد رستگار مى شود، و ثبات و مقاومت او در دفاع از حق مقيد به هيچ قيدى و محدود به هيچ حدى نيست، به خلاف كسى كه اگر از حق دفاع مى كند نه بدان جهت است كه حق است، بلكه بدان جهت است كه هدفى از اهداف دنيايى او را تأمين مى كند، چنين كسى در حقيقت از خودش دفاع كرده، و به همين دليل اگر ببيند كه مشرف به هلاكت شده، و يا نزديك است گرفتار خطرى شود، پا به فرار گذارد، پس دفاع او از حق شرط و حدى دارد، و آن شرط سلامتى نفس و آن حد تأمين منافع خودش است، و اين واضح است كه عزيمت بى قيد و شرط، بر چنين عزيمتى مقيد و مشروط، غالب مى ش__ود، يكى از شواهدش جنگ هاى پيامب__ر اسلام است كه مسلمانان در عين نداشتن عِده و عُده همواره غلبه مى كردند و جنگ ه__ا جز به پيشرف__ت مسلمانان خاتمه نمى يافت.

اين غلبه و فتوحات اسلامى متوقف نشد و جمعيت مسلمين به تفرقه مبدل نگشت، مگر وقتى كه نياتشان فاسد و سيرت تقوى و اخلاصشان در گسترش دين حق، به قدرت طلبى و گسترش و توسعه مملكت ( و در نتيجه حكمرانى بر انسان هايى بيشتر و به دست آوردن اموال زيادتر،) مبدل شد، در نتيجه آن فتوحات متوقف گرديد، آرى خداى تعالى هرگز نعمتى را كه به مردمى داده تغيير نمى دهد مگر وقتى كه مردمى نياتشان را تغيير دهند، و خداى تعالى در آن روزى كه دين مسلمانان را تكميل نموده، از شر دشمنان ايمنشان ساخت، با آن شرط كرد كه تنها از او بترسند و فرمود: « الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ - امروز ديگر كفار از دين شما مأيوس گشتند، پس از ايشان نترسيد و از من بترسيد!» (3 / مائده) در مسلم بودن اين غلبه كافى است كه مؤمنين را خطاب نموده و فرمود: « وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ اَنْتُمُ الاَْعْلَوْنَ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ - سست مشويد و اندوهگين نگرديد، كه شما بالاترين هستيد، مادام كه مؤمن باشيد!» (139 / آل عمران)(1)

قضاى الهى در نصرت رسولان و پيروزى جهادگران


1- الميزان ج 38، ص 44

ص:399

« وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلينَ اِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُوروُنَ!» (171 / صافات)

كلمه خداى تعالى عبارت از قضايى است كه درباره آنان رانده و حكمى است كه كرده، سبقت كلمه با تقدم عهدى آن است و يا تقدم به نفوذ و غلبه. مى فرمايد: ما قضايى حتمى درباره ايشان رانديم كه به طور يقين يارى شدگان باشند! اين معنا را با چند نوع تأكيد بيان كرده (يكى حرف «لام» در ابتداى آيه و ديگرى كلمد «قَدْ» و ك_لمه «اِنَّ» و ك_لم_ه «لام.»)

در اين آيه شريفه نصرت را مقيد نكرده كه انبياء عليهم السلام را در دنيا نصرت مى دهد و يا در آخرت، و يا به نحوى ديگر، بلكه در آيه ديگر نصرت را عموميت داده، و فرمود: «اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذينَ امَنُوا فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَشْهادُ - ما مطمئنا رسولان خود را يارى مى كنيم و نيز آنان را كه به ايشان ايمان آوردند، هم در دنيا و هم در روز قيامت كه گواهان به پا مى خيزند!» (51 / غافر)

پس رسولان خدا هم در حجت و دليل منصورند، براى اين كه راه حق را پيش گرفته اند، و راه حق هرگز شكست نمى خورد، و هم بر دشمنان خود منصورند، يا به اين كه خدا ياريشان مى دهد، دشمنان را زيردست كنند، و يا از ايشان انتقام بگيرند، چنانكه خداى تعالى فرموده: « قبل از تو نفرستاديم مگر مردانى از اهل قراء كه به ايشان نيز وحى مى كرديم... تا وقتى كه رسولان ديگر مأيوس مى شدند و مى پنداشتند ديگر همه نقشه شان بر آب و بيهوده شد، كه ناگهان نصرت ما مى رسيد و هر كس را كه مى خواستيم نجات مى يافت، ولى عذاب ما حتى يك نفر از مجرمين را هم باقى نگذاشت!» (109 و 110 / يوسف) رسولان در آخرت هم منصورند: « يَوْمَ لا يُخْزِى اللّهُ النَّبِ__ىَّ وَ الَّذينَ امَنُ__وا مَعَهُ !» (8 / تحري_م)

« وَ اِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ!» (173 / صافات)

مراد به «جُنْدَنا» جامعه اى است كه به امر خدا حركت مى كند و در راه خدا جهاد مى نمايد. اين جامعه عبارت است از گروه مؤمنان و يا انبياء به ضميمه مؤمنان، كه پيرو انبيايند. بنا بر احتمال دوم در اين كلام تعميم بعد از تخصيص به كار رفته و به هر حال، پس مؤمنان مانند متبوعان خود منصورند، هم چنان كه در جاى ديگر خطاب به مؤمنان فرموده: « وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ اَنْتُمُ الاَْعْلَوْنَ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ - سست و اندوهناك

ص:400

مشويد كه غلبه با شماست!» (139 / آل عمران)

و اين حكم يعنى نصرت و غلبه حكمى است اجتماعى و منوط است بر حفظ عنوان و لا غير، يعنى اين نصرت و غلبه تنها نصيب انبياء و مؤمنين واقعى است، كه جند خدا هستند و به امر او عمل مى كنند و در راه او جهاد مى كنند. هر جامعه اى كه اين عناوين بر آن صادق باشد، يعنى ايمان به خدا داشته باشد و به اوامر خدا عمل كند و در راه او جهاد نمايد منصور و غالب است، نه جامعه اى كه اسامى اين عناوين را دارد و واقعيت آن ها را ندارد، پس جامعه اى كه از ايمان اسم در آن نمانده باشد و از انتسابش ب_ه خ_دا ج_ز سخن_ى در آن نمان_ده باش_د، نباي_د امي_د نصرت و غلبه را داشته باشد.(1)

ق_ضاى ال_هى در بشارت مؤمنين و اول_ياء الله

« لَهُمُ الْبُشْرى فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ فِى الاْخِرَةِ لا تَبْديلَ لِكَلِماتِ اللّهِ!» (64 / ي_ون_س)

خدا در اين آيه به طور مجمل به مؤمنين بشارت مى دهد تا چشمشان روشن گردد. اگر « لَهُمُ الْبُشْرى، » انشاء بشارت باشد معنايش اين است كه چيزى كه خدا بدان بشارت داده هم در دنيا صورت مى گيرد و هم در آخ_رت.

در كلام الهى بشارت هايى براى مؤمنان وجود دارد كه منطبق است بر اولياى خ_دا مث_ل آي__ات زي_ر:

« وَ كانَ حَقّا عَلَيْنا نَصْرُالْمُؤْمِنينَ _ يارى كردن مؤمنان بر ما حتمى است!» (47/ روم) « اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذينَ امَنُوا فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَشْهادُ _ ما قطعا رسولان خود و آن ها را كه ايمان آورده اند هم در دنيا و هم روزى كه شاهدان به پا خيزند، يارى مى كنيم!» (51 / غافر) « بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ _ بشارت شما امروز بهشت هايى است كه از زير ساختمان آن ها نهرها جارى است!» (12 / حديد) و آيات ديگر.

جمله « لا تَبْديلَ لِكَلِماتِ اللّهِ!» اشاره به اين است كه اين مسأله جزو قضاهاى حتمى الهى است كه تغيير و تبديل در آن راه ندارد و در ضمن دل هاى مؤمنان را خوش مى كند.(2)

قضاى الهى در ظهور حق و نابودى كفار


1- المي___زان ج 33، ص 283
2- الميزان ج 19، ص 154

ص:401

« يُريدُ اللّهُ اَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِه...!» (7 / انفال)

مراد به احقاق حق، اظهار و تثبيت آن به ترتيب آثار آن است و كلمات خدا قضا و قدرى است كه رانده به اين كه انبياء خود را يارى نموده و دين حق خود را ظاهر سازد:

« وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلينَ اِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْص_ُوروُنَ وَ اِنَّ جُنْدَنا لَهُ__مُ الْغالِبُ___ونَ!» (171 تا 173 / صاف_ات)

« يُري__دوُنَ لِيُطْفِئُ__وا نُ__ورَ اللّ__هِ بِاَفْواهِهِ__مْ وَاللّ__هُ مُتِمُّ نُ__ورِهِ وَلَ__وْ كَرِهَ الْكافِ__روُنَ!» (32 / توبه)

« هُوَ الَّذى اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّه وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ!» (33 / توبه)

معناى آيه اين است كه: به ياد آوريد آن روزى را كه خداوند به شما وعده داد كه با يارى او بر يكى از دو طايفه عير و يا نفير غالب شويد و شما ميل داشتيد كه آن طايفه، طايفه عير (قافله تجارتى قريش) باشد، چون نفير (لشكريان قريش) عده شان زياد بود و شما ضعف و ناتوانى خود را با شوكت و نيروى آنان مقايسه مى كرديد و لكن خداوند خلاف اين را مى خواست، خداوند مى خواست تا با لشكريان ايشان روبرو شويد و او شما را با كمى عددتان برايشان غلبه دهد و بدين وسيله قضاى او مبنى بر ظهور ح__ق و استيصال كف__ار و ريشه كن شدن ايشان به كرسى بنشيند.(1)

قضاى الهى در شقاوت كافر و سعادت مؤمن

« يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذينَ ءَامَنُوا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ فِى الاْخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللّهُ الظّلِمينَ وَ يَفْعَلُ اللّهُ ما يَشاءُ !» (27 / ابراهيم)

خداى تعال__ى اهل كفر را با محرومي__ت از صراط هداي__ت گمراه نم__وده، و ديگ__ر به سوى زندگى سعي__ده دنيايى و نعمت باقي__ه و رضوان الل__ه در آخ__رت راه نمى برن__د. به ط__ورى كه اگ__ر پ__رده از روى دل هايش__ان بردارى جز ش__ك و تردي__د


1- المي___زان ج 17، ص 31

ص:402

و قل_ق و اضط__راب و تأس__ف و حس__رت و ان__دوه و حي__رت در آن نمى ياب_ى!

« وَ يَفْعَلُ اللّهُ ما يَشاءُ ! » يعنى خداوند تثبيت مؤمنان و اضلال كفار را به مقتضاى مشيتش انجام مى دهد، و مشيت او مزاحم و مانع و دافعى ندارد و چيزى ميانه مشيت او و ف_عل او ح_اي_ل نمى شود.

از همين جا معلوم مى شود كه مسأله اضلال اينان و تثبيت آنان متعلق مشيت اوست و ناگزير بايد جزو قضاياى رانده شده يكى شقاوت كافر و يكى سعادت مؤمن را شمرد.(1)

قضاى الهى در هدايت خلق

« اِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى وَ اِنَّ لَنا لَلاْخِرَةَ وَ الاْوُلى!» (12 / ليل)

جمله « اِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى ! » مى رساند كه هدايت خلق از امورى است كه خداى سبحان قضايش را رانده و آن را بر خود واجب كرده، چون حكمتش اين ايجاب را اقتضاء مى كرده، براى آن خلايق را آفريده و خودش غرض از خلقت را عبادت خود دانسته و فرموده: « وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِيَعْبُدُونِ !» (56 / ذاريات) و به حكم اين آيه غرض از خلقت را عبادت خود معرفى نموده و به حكم آيه زير آن را راه مستقيم بين خود و خلق__ش دانسته و فرم__وده: « اِنَّ اللّهَ رَبّ__ى وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ _ محققا اللّه پروردگار من و پروردگار شماست، پس تنها او را بپرستيد، كه راه مستقيم همين است!» (51 / آل عمران) و نيز فرموده: « وَ اِنَّكَ لَتَهْدى اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ، صِراطِ اللّهِ ... _ محققا تو ايشان را به سوى صراط مستقيم يعنى صراط اللّه هدايت مى كنى !» (52و53 / شورى)

و بر خود واجب كرده كه راه خود را براى آنان بيان نموده، سپس ايشان را به آن راه هدايت كند، البته هدايت به معناى نشان دادن راه، حال چه اين كه بپذيرند و آن راه را پيش بگيرند و چه نپذيرند و راه ديگر بروند: « وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبيلِ وَ مِنْها جائِرٌ... _ هدايت به سوى راه ميانه به عهده خداست چون همه راه ها ميانه نيست و بعضى انحرافى است!» (9 / نحل) و فرموده: « وَاللّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِى السَّبيلَ - خدا حق را مى گويد و همو به سوى راه هدايت مى كند!» (4 / احزاب) و باز فرموده: « اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِرا وَ اِمّا كَفُورا - ما او را به سوى راه هدايت كرديم، حال يا شكر اين نعمت به جا


1- المي______زان ج 23، ص 84

ص:403

مى آورد و يا كفران مى كند!» (3 / انسان)

خواهى گفت از اين آيات بر مى آيد كه هدايت تنها كار خداست و بنابراين پس انبياء چه كاره اند؟ در پاسخ مى گوييم منافات ندارد كه انبياء هم قيام به اين امر بكنند، براى اين كه اگر هدايت كنند به اذن او مى كنند و خود مستقل در اين كار نيستند، (هم چنان كه در هيچ كارى نيستند!) و خود خداى تعالى در عين اين كه فرموده: « اِنَّكَ لا تَهْدى مَنْ اَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ - تو چنان نيستى كه هر كس را بخواهى هدايت كنى، لكن اين خداست كه هر كس را بخواهد هدايت مى كند!» (56 / قصص) و در عين حال فرموده: « لَتَهْدى اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ !» (52 / شورى) و « قُلْ هذِهِ سَبيلى اَدْعُوا اِلَى اللّهِ عَلى بَصيرَةٍ اَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنى - بگو اين است راه من كه خلق را با بصيرت به سوى خدا بخوانم، هم خودم و هم پيروانم !» (108 / يوسف)

همه اين ها در باب هدايت به معناى ارائه طريق بود و اما هدايت به معناى رساندن به هدف كه در آيات مورد بحث رساندن به آثار حسنه اى است كه به دنبال يافتن هدايت الهى و متصف شدن به صفت عبوديت مى آيد، از قبيل رسيدن به حيات طيبه در دنيا، و حيات سعيده ابدى آخرت، پر واضح است كه از قبيل صنع و ايجاد است، كه مختص به خداى تعالى است و از امورى است كه خدا قضايش را رانده و بر خود واجب كرده و در آيه زير وع_ده اش را مسج__ل نموده:

« فَمَنِ اتَّبَعَ هُداىَ فَلا يَضِلُّ وَ لايَشْقى - كسى كه هدايت مرا پيروى كند نه گمراه مى شود و نه دچار شقاوت و بدبختى مى گردد!» (123 / طه) و نيز فرموده: « مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلوُنَ - هر كس با داشتن ايمان عملى صالح كند، چه مرد و چه زن، بدانند كه ما به طور يقي__ن به زندگانى طيب زنده ش__ان مى كنيم و آن چه كردند به بهترين وجه پاداششان مى دهيم !» (97 / نحل)

« وَ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيهآ اَبَدا وَعْدَ اللّهِ حَقّا وَ مَنْ اَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قيلاً - كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح كردند به زودى ايشان را داخل باغ هايى مى كنيم كه نهرها در زير درختان__ش ج__ارى است و ايش__ان تا ابد در آن باغ ه__ا خواهند ب__ود و اين وع__ده خداس__ت و چ_ه كس_ى اس__ت ك_ه سخن__ش از سخن خ__دا راست ت__ر باش__د!؟» (122 / نساء)

پس فرق بين هدايت به معناى راه نشان دادن و بين هدايت به معناى رساندن به

ص:404

هدف اين شد كه هدايت اولى مستقيما كار انبياء و اولياء و ساير هدايتگران است، ولى مؤثر شدنش منوط به اذن خداست. ولى هدايت دوم چون از باب صنع و خلقت است مستقيما كار خود خداست، البته اسبابى كه بين او و خلقش در اين مورد و در همه موارد خلقت واسطه اند بى دخالت نيستند، پس اين هدايت را هم مى توان به تبع ب_ه غي_ر خ_داى تعالى نسبت داد.(1)

قضاى الهى در عدم هدايت گمراهان

« اِنْ تَحْ__رِصْ عَل__ى هُديهُ__مْ فَاِنَّ اللّ__هَ لا يَهْ__دى مَ__نْ يُضِ__لُّ !» (37 / نحل)

امت هاى گذشته به دو طايفه منقسم بودند يكى از آن دو آن ها بودند كه ضلالت بر آنان تثبيت شده بود و همان ها بودند كه شرك ورزيده بودند. ثبوت ضلالت در حق آنان ثبوتى است زوال ناپذير و غير قابل تغيير، چون در حقيقت غير از خدا كسى نيست كه هدايت كند پس اگر هدايت آنان جايز و ممكن بود خدا هدايتشان مى كرد ولى نكرده و نمى كند بلكه گمراهشان مى سازد و چون گمراهى با هدايت جمع نمى شود ديگر اميدى به هدايتشان نيست ناصرى هم كه آنان را يارى كند وجود ندارد چون كسى نيست ك__ه ب_ر خ_دا غ_لبه ك__ند.

پس در اين آيه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تسليت داده و وى را ارشاد مى كند به اين كه نسبت به هدايت آنان حرص نورزد و اعلام مى دارد كه قلم قضاى الهى در حق آنان ضلالت را نوشته و خدا فعل خود را نقض نمى كند، چون نزد او سخنى مبدل نمى شود و او نسبت به بندگان ستمكار نيست.

پس اين كه فرمود: « اِنْ تَحْرِصْ عَلى هُديهُمْ،» هر چه هم كه بر هدايت آنان حريص شوى اين حرص تو سودى به حال آنان ندارد، زيرا از آن هايى نيستند كه هدايت برايشان ممكن باشد، چه هدايت تنها و تنها به دست خداست و خدا هم ايشان را هدايت نمى كن__د بلكه گم__راه مى كند، و نه او ك__ار خود را نقض مى نمايد و نه ايشان به غير از او ي__ارى دارن__د ك__ه ب__ر خ__دا غلب__ه كن___د و برخ__لاف گفته خداس__ت خودش ايشان را هدايت نمايد.(2)

قضاى الهى در سرنوشت كفار بعد از مرگ


1- المي___زان ج 40، ص 265.
2- الميزان ج 24، ص 101

ص:405

« ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَىَّ وَ ما اَنَا بِظَلاّمٍ لِلْعَبيدِ!» (29 / ق)

در درگاه من هيچ سخن دو تا نمى شود. منظور از قول، مطلق قضاهاى حتمى است، كه خدا رانده و خداى تعالى چنين قضا رانده كه هر كس با حال كفر بميرد داخل جهنم شود و قهرا و به حسب مورد با آن وعيدى كه خدا ابليس و پيروانش را تهديد به آن ك_رده منطبق مى شود.

و جمله « وَ ما اَنَا بِظَلاّمٍ لِلْعَبيدِ!» متمم معناى جمله قبلى است و معناى روبروهم آن دو اين است كه سخن به درگاه من دو تا نمى شود، و هيچ قضاى رانده شده و حتمى شده اى مبدل نمى گردد و شما عذاب خواهيد شد و اين نه من هستم كه درباره بندگان خود ستم نموده طبق وعيدى كه قبلاً اعلام كردم او را عذاب مى كنم، بلكه اين خودشان هستند كه خود را بعد از تماميت حجت و در عين انكار كردن حق، مستحق عذاب نمودند.

و به وجهى ديگر اين من نيستم كه بندگان خود را با عذاب مجازات مى كنم بلكه اين جزاى اعمالشان است اعمالى كه قبلاً كرده بودند، پس در حقيقت اين همان عمل ايشان است كه در اين عالم به اين صورت در آمده، و به خودشان بر مى گردد، هم چنان كه از ظاهر آيه « يا اَيُّهَاالَّذينَ كَفَروُا لا تَعْتَذِروُا الْيَوْمَ اِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ!» (7/تحريم) نيز همين معنا استفاده مى شود، چون مى فرمايد: اى كسانى كه كفر ورزيديد، امروز ديگر عذر نياوريد، براى اين كه ما كه به شما كارى نكرديم و اين عذاب كه مى بينيد برگش_ت اع_مال خ_ود ش_ماست.(1)

قضاى الهى و حكم برائت از مشركين

« بَ__رآءَةٌ مِنَ اللّ__هِ وَ رَسُولِ__هِ اِلَى الَّذي_نَ عهَدْتُ_مْ مِنَ الْمُشْرِكينَ !» (1 / توبه)

مفاد آيه تنها صرف تشريع نيست، بلكه متضمن انشاء حكم و قضا بر برائت از مشركين زمان نزول آيه است. مراد به آيه اين است كه خداوند قضا رانده به اين كه از مشركين كه شما با آنان معاهده بسته ايد امان برداشته شود، و اين برداشته شدن امان


1- المي___زان ج 36، ص 243

ص:406

جزافى و عهدشكنى، بدون مجوز نيست، چون خداوند بعد از چند آيه مجوز آن را بيان نم__وده و مى فرمايد: كه هيچ وثوقى به عهد مشركين نيست، چون اكثرشان فاسق گشته و مراع__ات حرم__ت عه_د را نك_رده و آن را شكستن__د، به همين جهت خداون__د مقابله به مثل يعنى لغو كردن عهد را براى مسلمي__ن نيز تجويز كرده و فرمود: « هرگاه از مردم__ى ترسي__دى كه در پيمان__دارى خيانت كنند تو نيز مانن__د ايشان عهدنامه شان را نزدش__ان پرتاب كن!» (58 / انفال) و لك__ن به اين كه دشمن عهدشكن__ى كرده خداوند راضى نشد كه مسلمان__ان بدون اعلام لغويت عهد آن__ان را بشكنند، بلكه دستور داد نق__ض خود را به ايشان اع__لام كنن__د تا ايشان به خاطر بى اطلاع__ى از آن به دام نيفتن__د، آرى خداى تعالى با اين دستور خود مسلمانان را حتى از اين مقدار خيان_ت منع فرمود.(1)

قضاى الهى در مرگ و جنگ

« قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْالُ اِلى مَضاجِعِهِمْ !»(154 / آل عمران)

كشته شدن كسانى كه از شما در معركه قتال كشته شدند دليل بر اين نيست كه شما بر حق نمى باشيد، و نيز به طورى كه شما پنداشته ايد دليل اين هم نيست كه امر غلبه و پيروزى براى شما نمى باشد، بلكه قضاى الهى كه گريزى از آن نيست بر اين جارى شده كه اين كشته شدگان، در اين مكان از مركب حيات ساقط گشته، كشته گردند و اگر هم شماها خود براى جنگ بيرون نمى آمديد باز آنان كه سرنوشتشان به حكم قضاى الهى كشته شدن بود به پاى خود به قتلگاه خويش مى آمدند، بنابراين گريزى از مرگ - كه ساعتى هم جلو و عقب نمى افتد - نيست.

سنت قطعى الهى بر عمومى و همگانى بودن ناموس ابتلا و امتحان است و ناچار اين ناموس در زندگى شما و آنان واقع شدنى بود، و روى اين اصل بيرون آمدن شما و انجام گرفتن اين جنگ خواه ناخواه شدنى و از امور غير قابل اجتناب بوده است. بنابراين چاره اى نبود جز اين كه شما بيرون آييد و اين جنگ انجام گيرد، تا اين كه كشته شدگان به آن چه را كه بايد برسند رسيده و به درجات خويش نايل گردند و شما نيز به آن چه كه بايد برسيد رسيده و پس از امتحان و روشن شدن وضعتان از نظر طرز تفكر و نيروى ايمان و يا شرك، يكى از دو طرف سعادت و يا شقاوت ب_راي_ت_ان ت_ث_ب_يت گ_ردد.(2)

قضاى الهى در مرگ و انتقال


1- الميزان ج 17، ص 230
2- المي________زان ج 7، ص 86

ص:407

« وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ!» (19 / ق)

مراد به «سَكْرَة» و مستى موت، حال جان كندن و نزع آدمى است، كه مانند مستان مشغ__ول به خودش است، نه مى فهم__د چه مى گويد، و نه مى فهمد اطرافيانش درب__اره اش چه مى گويند. اگر آم__دن سكره موت را مقيد به قيد (حق) كرد، براى اين بود كه اشاره كند به اين كه مسأله م__رگ جزو قضاهاى حتم__ى است كه خداى تعالى در نظام عال__م رانده و از خود م__رگ غرض و منظور دارد، هم چنان كه از آيه: « كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَ_وْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ اِلَيْنا تُرْجَعُونَ!» (35 / انبياء) اين معنا استفاده مى شود، چون مى فهماند منظور ما از مردنى كردن همگى شما آزمايش شماست و مردن عبارت است از انتقال از يك خانه به خانه اى كه بعد از آن و ديوار به ديوار آن قرار دارد و اين مرگ و انتقال حق است، همان طور كه بعث و جنت و نار حق است. اين معنايى است كه از كلمه (حق) مى فهميم. و جمله « ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ !» اشاره است به اين كه انسان طبعا از مرگ كراهت دارد چون خداى تعالى زندگى دنيا را به منظور آزمايش او در نظرش زينت داده و خود فرموده: « اِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاَْرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَيُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً - اين ماييم كه زندگى زمينى را به وسيله آن چه در روى زمين است در نظر شما زينت داده و دلفريبش كرديم، تا شما را بيازماييم كدامتان بهتر عمل مى كند!» (7 / كهف).(1)

قضاى الهى در امر و نهى تشريعى

امر به پرستش الهى


1- المي_زان ج 36، ص 237

ص:408

« وَ قَ__ض_ى رَبُّ___كَ اَلاّ تَ_عْ_بُ_دُوا اِلاّ اِيّ_اهُ!» (23 / اس__راء)

اين جمله چيزى است كه قضاى الهى متعلق بدان شده، البته قضاى تشريعى خدا كه متعلق به احكام و مسائل تشريعى مى شود، و معناى يك طرفى كردن و حكم قاطع مولوى نمودن را مى رساند. و اين قضا همان طور كه اوامر خدا را شامل مى شود نواهى را نيز شامل مى گردد. همان طور كه احكام مثبته را يك طرفى مى كند احكام منفيه را نيز مى كند.

مسأله امر به اخلاص در پرستش بزرگترين اوامر دينى، و اخلاص در عبادت از واجبترين واجبات شرعى است، هم چنان كه در مقابل شرك ورزيدن به خداى عزوجل بزرگترين گناه است، و به همين جهت فرمود: « خدا نمى آمرزد اين گناه را كه بدو شرك بورزند و پايين تر از آن را از هركه بخواهد مى آمرزد!» (48 / نساء) و ما اگر يك يك معاصى را تحليل و تجزيه كنيم خواهيم ديد كه برگشت تمامى گناهان به شرك است، زيرا اگر انسان غير خدا يعنى شيطان هاى جنى و انسى و يا هواى نفس و يا جهل را اطاعت نكند هرگز اقدام به هيچ معصيتى نمى كند و هيچ امر و نهيى را از خدا نافرمانى نمى كند، پس هر گناهى اطاعتى است از غير خدا و اطاعت هم خود يك نوع عبادت است، حتى كافرى هم كه منكر صانع است نيز مشرك است، زيرا با اين كه فطرت ساده اش حكم مى كند بر اين كه براى عالم صانعى است مع ذلك امر تدبير عالم را به

ص:409

دست ماده و يا طبيعت و يا دهر مى داند.

و چون مسأله همان طور كه گفتيم مسأله مهمى بوده لذا آن را قبل از ساير احكام ذكر كرده با اين كه آن احكام هم هر يك در جاى خود بسيار اهميت دارند، مانند عقوق والدين و ندادن حقوق واجب مالى و اسراف و تبذير و فرزندكشى و زنا و قتل نفس و خوردن مال يتيم و عهدشكنى و كم فروشى و پيروى غير علم و تكبر ورزيدن، و با اين كه مسأله اخلاص در عبادت را بر اين ها مقدم داشت در آخر و بعد از شمردن اين ها مجددا همين اخلاص را خاطرنشان ساخته و از شرك نهى فرمود.(1)

امر به احسان والدين

« ... وَ بِ_الْ_والِ_دَيْ_نِ اِحْس_ان__ا...!» (23 / اسراء)

معلوم مى شود مسأله احسان به پدر و مادر بعد از مسأله توحيد خدا واجبترين واجبات است، هم چنان كه مسأله عقوق بعد از شرك ورزيدن به خدا از بزرگترين گناهان كبيره است و به همين جهت اين مسأله را بعد از مسأله توحيد و قبل از ساير احكام اسم برده، و اين نه تنها در اين آيات چنين كرده، بلكه در موارد متعددى از كلام خود همين ترتيب را به كار بسته است.

رابطه عاطفى ميان پدر و مادر از يك طرف و ميان فرزندان از طرف ديگر از بزرگترين روابط اجتماعى است كه قوام جامعه انسانى بدان هاست، و همين وسيله اى است طبيعى كه زن و شوهر را به حال اجتماع نگه داشته و نمى گذارد از هم جدا شوند، بنابراين از نظر سنت اجتماعى و به حكم فطرت لازم است آدمى پدر و مادر خود را احترام كند و به ايشان احسان نمايد زيرا اگر اين حكم در اجتماع جريان نيابد و فرزندان ب__ا پ_در و م_ادر خ__ود معامل__ه يك بيگان__ه بكنن__د قطع__ا آن عاطف__ه از بي__ن رفت__ه و شي_رازه اجتم_اع به كل__ى از هم گسيخت__ه مى گ__ردد.

« اِمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ اَحَدُهُما اَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما اُفٍّ وَ لا تَنْهَرْ هُما وَ قُ_لْ لَهُم__ا قَ__وْلاً كَ__ري_ما - اگر يكى از آن دو در حيات تو به حد پيرى رسيد و يا هر دوى آن ها سالخورده گشتند از پذيرايى شان به ستوه ميا، آخ مگو، ايشان را مرنجان و نرم و مهربان با ايشان حرف بزن!» (23 / اسرى)


1- المي___زان ج 25، ص 138

ص:410

كلمه «اُف» مانند كلمه «آخ» فارسى است كه انزجار را مى رساند، و كلمه «نَهْر» به معناى رنجاندن است كه يا با داد زدن به روى كسى انجام مى گيرد و يا با درشت حرف زدن. اگر حكم را اختصاص به دوران پيرى پدر و مادر داده از اين جهت بوده كه پدر و مادر، در آن دوران سخت ترين حالات را دارند، و بيشتر احساس احتياج به كمك فرزند مى نمايند، زيرا از بسيارى از واجبات زندگى خود ناتوانند و همين معنا يكى از آمال پدر و مادر بود كه سال ها از فرزندان خود آرزو مى كردند، آرى روزگارى كه پرستارى فرزند را مى كردند و روزگار ديگرى كه مشقات آنان را تحمل مى نمودند و باز در روزگارى كه زحمت تربيت آن ها را به دوش مى كشيدند، در همه اين ادوار كه فرزند از تأمين واجبات خود عاجز بود آن ها به اين آرزو تأمين مى كردند كه در روزگار پيرى از دستگي_رى فرزن_د برخوردار شوند.

پس آيه شريفه نمى خواهد حكم را منحصر در دوران پيرى پدر و مادر كند، بلكه مى خواهد وجوب احترام پدر و مادر و رعايت آن در معاشرت و سخن گفتن با ايشان را بفهمان__د، حال چه در هنگ__ام احتياجش__ان به مساع__دت فرزند و چه در هر حال ديگر.

« وَاخْفِ__ضْ لَهُم__ا جَن__احَ ال__ذُّلِّ مِ__نَ ال__رَّحْمَ__ةِ وَ قُ__لْ رَبِ ارْحَمْهُم__ا كَم__ا رَبَّي__انى صَغي__را!»

(24 / اس__رى)

در معاشرت و گفتگوى با پدر و مادر طورى با ايشان روبرو شو كه تواضع و خضوع تو را احساس كنند، و بفهمند كه تو خود را در برابر ايشان خوار مى دارى و نسبت به ايشان مهر و رحمت دارى.

در اين كه فرمود: « و بگو پروردگارا ايشان را رحم كن آن چنان كه ايشان مرا در خرديم تربيت كردند!» (24 / اسرى) دوران خردى و بيچارگى فرزند را به ياد او مى آورد و به او خاطرنشان مى سازد، در اين دوره كه پدر و مادر ناتوان شده تو به ياد دوره ناتوانى خود باش و از خدا بخواه كه خداى سبحان ايشان را رحم كند، آن چنان كه ايشان تو را رحم نموده در خرديت تربيت كردند.

« رَبُّكُمْ اَعْلَمُ بِما فى نُفُوسِكُمْ اِنْ تَكُونُوا صالِحينَ فَاِنَّهُ كانَ لِلاَوّابينَ غَفُورا!» (25/اسرى)

اين آيه متعرض آن حالى است كه احيانا از فرزند حركت ناگوارى سرزده كه پدر و مادر از وى رنجيده و متأذى شده اند و اگر صريحا اسم فرزند را نياورده و اسم آن عمل را هم نبرده براى اين بوده كه بفهماند اينگونه مطالب گفتنى نيست، همان طور كه سزاوار نيست ارتكاب شود هم چنين سزاوار

ص:411

نيست بازگو و نقل مجالس گردد. معناى آيه اين است كه: اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در روح شما ببيند و شما در يك لغزشى كه نسبت به والدين خود مرتكب شديد به سوى خدا بازگشت و توبه نموديد خداوند شما را مى آمرزد، براى اين كه او همواره درباره اوابين غفور بوده است.(1)

امر به اداى حق اقربا و مساكين و ابن سبيل

« فَاتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ...!» (26 / اسراء)

براى اين كه اين آيه مكى است و در سوره اى مكى هم قرار دارد معلوم مى شود كه انفاق به ذى القربا و مسكينان و ابن سبيل از احكامى است كه قبل از هجرت واجب شده است. (در مبحث «انفاق» در مجلدات آتى در اين زمينه بحث مفصلي به عمل آمده است.)(2)

نهى از اسراف

« اِنَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا اِخْوانَ الشَّياطينِ وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّه كَفُورا !» (26 / اسراء)

«تَبْذي__ر» به معناى متف__رق كردن با اس__راف است. جمل__ه « اِنَّ الْمُبَذِّري__نَ كانُوا اِخْ__وانَ الشَّي_اطي__نِ،» تعلي__ل نه__ى از تب__ذي___ر اس___ت و معن__اي___ش اي__ن اس__ت كه اسراف مك__ن چه اگر اس__راف كن__ى از مبذري__ن كه ب_رادران شيطانن_د خواهى شد.

گويا وجه برادرى مبذرين با شيطان ها اين باشد كه مبذرين و شيطان از نظر سنخيت و ملازمت مانند دو برادر مهربان هستند كه هميشه با همند و ريشه و اصلشان هم يك پدر و مادر است. هم چنان كه آيه شريفه « وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ - مبعوث مى كنيم براى آن ها قرين هايى از شيطان ها،» (25 / فصلت) و « اُحْشُروُا الَّذينَ ظَلَمُوا وَ اَزْواجَهُمْ _ بياوريد كسانى را كه ظلم كردند و همزادهايشان را،» (22 / صافات) كه مقصود از ازدواج در اين جا همان قرناء در آيه قبلى است. هم چنين آيه « وَ اِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِى الْغَىِّ ثُمَّ


1- المي___زان ج 25، ص 139.
2- المي_________زان ج 25، ص 143

ص:412

لا يُقْصِرُونَ،» (202 / اعراف) همين معنى را افاده مى كند.

« وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّه كَفُورا !» كفور بودن شيطان نسبت به پروردگار خود از اين جهت است كه او نعمت هاى خدا را كفران نم__وده و آن چه را كه از ق__وه و قدرت و ابزار بندگى به او داده همه را در راه اغ__واى بندگان خدا و وادارى ش__ان به نافرمانى و دعوتشان به خطاكارى و كفران نعمت مصرف مى كند.(1)

نهى از افراط در امساك، و نهى از افراط در بخشش

« وَ اِمّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُورا !»(28تا30 /اسراء)

مراد به جمله « وَ اِمّا تُعْرِضَنَّ، » اعراض از كسى است كه مالى درخواست كرده تا در سدجوع و رفع حاجتش مصرف كند نه اين كه مقصود از آن هر اعراضى بوده باشد، هرچند به هر صورت كه باشد، بلكه تنها اين قسم اعراض است، يعنى اعراض از كسى كه دستش تهى است و نمى تواند مساعدتى به وى بكند ولى مأيوس هم نيست، احتمال مى دهد بعدا پولدار شود، و وى را كمك كند. به دليل اين كه دنبالش مى فرمايد: « ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها !» يعنى اين كه تو از ايشان اعراض مى كنى نه از اين بابت است كه مال دارى و نمى خواهى بدهى و نه از اين باب كه ندارى و از به دست آمدن آن هم مأيوس هستى، بلكه از اين باب است كه الان ندارى ولى اميدوار ه_ستى ك_ه به دستت بيايد، و به ايشان ب_دهى، و در طلب رحمت پ_روردگار خود هستى.

و معناى اين كه فرمود: « فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُورا !» اين است كه با ايشان به نرمى حرف بزن و سخن درشت مگو! اين سفارش را در جاى ديگر در قرآن به بيان ديگر فرمود: « وَ اَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ - سائل را مرنجان!» (10 / ضحى) بلكه با زبان نرم او را برگردان.

« وَ لا تَجْعَ__لْ يَ__دَكَ مَغْلُ_ولَ__ةً اِل_ى عُنُقِ__كَ وَ لا تَبْسُطْه__ا كُ_لَّ الْبَسْ__طِ فَتَقْعُ__دَ مَلُوما مَحْسُورا!» (29 / اسرى)

دست به گردن بستن كنايه است از امساك و خرج نكردن و از بخشش بخل ورزيدن، در مقابل بسط يد كه كنايه از بذل و بخشش، و اين كه هرچه به دستش آيد از


1- الميزان ج 25، ص 143

ص:413

دست خود فرو بريزد، به طورى كه هيچ چيز از آن در دستش باقى نماند، مانند كسى كه كام__لاً دس__ت خ__ود را در مق_اب__ل باران گشوده هي__چ چيز از آن در دس__ت وى باقى نمى ماند، و اي_ن ت_عبي__ر ب_ليغ ترين ت_عبير در نهى از اف_راط و ت_فريط در انف__اق اس__ت.

« فَتَقْعُدَ مَلُوما مَحْسُورا !» (29 / اسرى)

دست خويش تا به آخر مگشاى تا به ملامتگرى خويش زانوها بغل نكنى و از واجبات زندگى منقطع و يا عريان نگردى و ديگر نتوانى خود را در اجتماع برملا ساخته ب__ا م__ردم مع__اش____رت و مراوده كن__ى.

« اِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ اِنَّهُ كانَ بِعِبادِه خَبيرا بَصيرا !» (30 / اسرى)

اين دأب و سنت پروردگار است كه رزق را براى هر كه بخواهد فراخ و براى هر كه بخواهد تنگ بگيرد و سنت او چنين نيست كه بى حساب و بى اندازه فراخ سازد و يا به كلى قطع كند، آرى او مصلحت بندگان را رعايت مى كند، چه او به كار بندگان خود خبير و بيناست، تو نيز سزاوار است چنين كنى و متخلق به اخلاق خدا گردى و راه ميانه و اعتدال را پيش گرفته و از افراط و تفريط بپرهيزى.(1)

نهى از فرزند كشى

« وَ لا تَ_قْتُلُ_وا اَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ اِمْلاقٍ...!» (31 / اسراء)

در آيه شريفه نهى شديدى شده از كشتن اولاد به ملاك ترس از فقر و احتياج و اين كه فرمود: « نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ اِيّاكُمْ !» تعليل پيمان همان نهى و مقدمه چينى براى جمله بعدى است كه فرمود: « اِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْ__أً كَبي__را !»

و معناى آيه اين است كه فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و فلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدايى دهيد به قتل نرسانيد و دختران خود را از ت__رس اين كه گرفتار داماد ناج__ورى شويد و يا از جهت ديگ__ر كه مايه آبروريزى شما شود مكشي__د زيرا اين شما نيستي__د كه روزى اولادت__ان را مى دهي__د، تا در هنگ__ام فق__ر و تنگ_دست_ى ديگ__ر نتواني__د روزى ايش__ان را برساني__د، بلك__ه مايي__م كه هم ايشان و هم شما را روزى مى ده_يم، آرى كشتن ف_رزن_دان خطاي_ى است ب__زرگ.


1- الميزان ج 25، ص 144

ص:414

مسأله نهى از فرزندكشى در قرآن كريم مكرر آمده و اين عمل شنيع با اين كه يكى از مصاديق آدم كشى است بدين جهت مخصوص به ذكر شده كه از زشت ترين مصاديق شقاوت و سنگدلى است، و جهت ديگرش هم اين است كه اعراب در سرزمينى زندگى مى كردند كه بسيار دچار قحطى مى شد، و از همين جهت همين كه نشانه هاى قحطى را مى ديدند اول كارى كه مى كردند به اصطلاح براى حفظ آبرو و عزت و احترام خود فرزندان خود را مى كشتند.

عرب غير از مسأله دختركشى (وأد) يك سنت ديگرى داشته كه به خيال خود با آن عمل هون و خوارى خود را حفظ مى كرده و آن اين بوده كه از ترس خوارى و فقر و فاقه فرزند خود را چه دختر و چه پسر مى كشته، آيه مورد بحث و نظاير آن از اين عمل نهى كرده است.(1)

نهى از زنا

« وَ لا تَقْ_رَبُ__وا الزِّن__ى اِنَّ__هُ ك__انَ فاحِشَ__ةً وَ س__اءَ سَبي__لاً!» (22 / اسراء)

اين آيه از زنا نهى مى كند و در حرمت آن مبالغه كرده است، چون نفرموده اين كار را مكنيد، بلكه فرموده نزديكش هم مشويد و اين نهى را چنين تعليل كرده كه اين عمل فاحشه است و زشتى و فحش آن صفت لاينفك آن است، به طورى كه در هيچ فرضى از آن جدا نمى شود، با تعليل ديگر فرمود: « وَ ساءَ سَبيلاً !» و فهماند كه اين روش، روش زشتى است كه به فساد مجتمع آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند. در آيه اى ديگر در عذاب مرتكبين آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنين فرموده: « وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ اَثاما يُضاعَفْ لَهُ الْعَ__ذابُ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ يَخْلُ__دْ فيهِ مُهان__ا اِلاّ مَنْ تابَ وَ امَ__نَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحا!» (68 تا 70/فرقان)(2)

نهى از قت_ل نفس

« وَ لا تَقْتُلُوآ النَّفْسَ الَّتى حَرَّمَ اللّهُ اِلاّ بِالْحَقِّ !» (33 / اسراء)

اين آيه از كشتن نفس محترمه نهى مى كند، مگر در صورتى كه به حق باشد، به


1- المي_____زان ج 25، ص 147
2- الميزان ج 25، ص 150.

ص:415

اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد، مثل اين كه كسى را كشته باشد يا رده اى گفته باش__د ( و ق__رق دين__ى را در جامع__ه بشكن__د!) و امث__ال اين ه__ا كه در ق__واني__ن ش__رع مضبوط است.

شايد در اين كه نفس را توصيف كرد به (حرم اللّه!) و نفرمود: (حرم اللّه فى الاسلام!) اشاره به اين باشد كه حرمت قتل نفس مختص به اسلام نيست، در همه شرايع آسمانى حرام بوه و اين كه اين حكم از شرايع عمومى است در آيه 151 سوره انعام بدان اشاره شده است.

« وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوم__ا فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّه سُلْطانا فَلا يُسْرِفْ فِى الْقَتْلِ اِنَّهُ كانَ مَنْصُورا!»(33/اسرى)

معناى آيه اين است كه كسى كه مظلوم كشته شده باشد ما به حسب شرع براى صاحب خون او سلطنت قرار داديم، تا اگر خواست قاتل را قصاص كند، و اگر خواست خونبها بگيرد و اگر هم خواست عفو كند، حال صاحب خون هم بايد در كشتن اسراف نكند، و غير قاتل را نكشد و يا بيش از يك نفر را به قتل نرساند، و بداند كه ما يارى اش كرده ايم و به هيچ وجه قاتل از چنگ او فرار نمى كند، پس دستپاچگى به خرج نداده و ب_ه غ_ير ق_اتل نپردازد.(1)

نهى از خوردن مال يتيم

« وَ لا تَقْرَبُ__وا مالَ الْيَتيمِ اِلاّ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ حَتّى يَبْلُغَ اَشُدَّهُ !» (34 / اسراء)

اين آيه از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود يكى از كبايرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبين آن داده و فرموده: « اِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ اَمْوالَ الْيَتامى ظُلْما اِنَّما يَأْكُلُونَ فى بُطُونِهِمْ نارا وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيرا !» (10 / نساء) و اگر به جاى نهى از خوردن آن از نزديك شدن به آن نهى كرد براى اين بود كه شدت حرمت آن را بفهماند و معناى جلمه: « اِلاّ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ !» اين است كه در صورتى كه تصرف در مال يتيم به نحوى باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد به اين معنا كه تصرف در آن به مصلحت يتيم و باعث زياد شدن مال باشد عيب ندارد و حرام نيست، و بلوغ اشد در جمله « حَتّى يَبْلُغَ اَشُدَّهُ،» اوان اين بلوغ و رشد است كه در اين هنگام حكم يتيمى از يتيم برداشته مى شود، و ديگر او را يتيم نمى گويند، پس اين كه فرمود: نزديك مال يتيم نشويد تا بالغ شود به اين


1- المي___زان ج 25، ص 157

ص:416

معناست كه مال يتيم را حفظ كنيد تا بالغ شود، و چون بالغ شد به دستش بسپاريد. و به عب__ارت ديگر به اين معن__است كه نزديك مال يتي__م مادام كه يتي_م است نشويد.(1)

ن_ه_ى از ن_ق_ض ع_ه_د

« وَ اَوْفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً !» (34 / اسراء)

« به عهد خود وفا كنيد، كه از عهدها بازخواست خواهيد شد!»

مسؤول در اين آيه به معناى «مسئول عنه» است، يعنى از آن بازخواست مى شويد. بعضى هم گفته اند مراد اين است كه از خود عهد مى پرسند كه فلانى با تو چه معامله اى كرد، آن ديگرى چه كرد، و هم چنين، چون ممكن است عهد را كه يكى از اعمال است در روز قيامت مجسم سازند تا به له و عليه مردم گواهى دهد، يكى را شفاع__ت و با يكى مخاصمه كند.(2)

ن_ه_ى از ت_قل_ب در م_عاملات

« وَ اَوْفُوا الْكَيْلَ اِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقيمِ...!» (35 / اسراء)

كلمه «قِسْطاس» به معناى ترازو است و قسطاس مستقيم به معناى ترازوى عدل است كه هرگز در وزن خيانت نمى كند.

« ... ذلِكَ خَيْرٌ وَ اَحْسَنُ تَأْويلاً !» كلمه خير به معناى آن چيزى است كه وقتى امر داير مى شود بين آن و يك چيز ديگر آدمى بايد آن را اختيار كند، و كلمه «تَأْويل» هر چيز به معناى حقيقتى است كه امر آن چيز بدان منتهى گردد، و اين كه مى فرمايد: ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است، براى اين است كه اولاً كم فروشى يك نوع دزدى ناجوانمردانه است و ثانيا ايفاء كيل وثوق و اطمينان را بهتر جلب مى كند. و « اَحْسَنُ تَأْويلاً،» بودن اين دو عمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند، و كم نفروشند و زياد نخرند رشد و استقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند، چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل


1- المي___زان ج 25، ص 158
2- المي__________زان ج 25، ص 159

ص:417

اساسى است، يكى به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و به درد بخور و ديگرى مبادله مقدار زايد بر حاجت است با اجناس ديگرى كه مورد احتياج است، آرى هر كسى در زندگى خود حساب و اندازه گيرى دارد كه چه چيزهايى احتياج دارد، و از هر جنسى چه مقدار محتاج است، و چه چيزهايى زياد دارد، و چه مقدار از آن را بايد بفروشد و با قيمت آن اجناس ديگ__ر مورد حاج__ت خود را تحصي__ل كند و اگر پ__اى كم فروش__ى به ميان آي__د حساب زندگى بشر از هر دو سو اخت__لاف پيدا كرده و امني__ت عموم_ى از ميان مى رود.

و اما اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد زندگى شان و اقتصادشان رشد و استقامت يافته و هر كس هرچه را احتياج دارد به عين آن و به همان مقدار به دست مى آورد، و علاوه نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده و امنيت عمومى برقرار مى شود.(1)

نهى از پيروى كردن بدون ع_لم

« وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِه عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْ_ؤُلاً!»

(36 / اسراء)

اين آيه از پيروى و متابعت هر چيزى كه بدان علم و يقين نداريم نهى مى كند و چون مطلق و بدون قيد و شرط است پيروى اعتقاد غير علمى و هم چنين عمل غير علمى را شامل گشته، معنايش چنين مى شود: به چيزى كه علم به صحت آن ندارى معتقد مشو و چيزى را كه نمى دانى مگو و كارى را كه علم بدان ندارى مكن زيرا همه اين ها پيروى غير علم است. اين در حقيقت امضاى حكمى است كه فطرت خود بشر مى كند و آن وجوب پيروى علم و اجتناب از پيروى غير علم است. آرى انسان فطرتا در مسير زندگى اش در اعتقاد و عملش جز رسيدن به واقع و متن خارج هدفى ندارد، او مى خواهد اعتقاد و علمى داشته باشد كه بتواند به ضرس قاطع بگويد واقع و حقيقت همين است، و اين تنها با پيروى علم فراهم مى شود، گمان و شك و وهم چنين خاصيتى ندارد، به مظنون و موهوم نمى توان گفت كه عين واقع است.

انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق و واقع در خارج مى يابد، و در عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در


1- الميزان ج 25، ص 159

ص:418

تشخيص آن محق و مصيب ببيند، چيزى كه هست در آن چه كه خودش قادر به تحصيل علم است علم خود را پيروى مى كند، و در آن چه كه خود قادر نيست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن وا مى دارد، و علم آن عالم را علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد. شاهد اين مدعا همان اعمال فطرى و ارتكازى مردم است، مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده به راه مى افتد، مريضى كه درد و درمان خود را نمى شناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند، و ارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود اعتماد نموده به ايشان مراجعه مى كنند، البته اين در صورتى است كه به علم و معرفت آن راهنما و آن طبيب و آن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد.

از اين جا نتيجه مى گيريم كه انسان سليم الفطره در مسير زندگى اش هيچ وقت از پيروى علم منحرف نمى شود، و دنبال ظن و شك و وهم نمى رود، چيزى كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگى اش شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروى مى كند، و يا علم كس__ى را پيروى مى كن__د كه به وى وث__وق و اطمينان و يقين به صحت گفته هاى وى دارد، هر چند اين چنين يقين را در اصط_لاح برهان منطق_ى علم نمى گويند.

پس انسان فطرى در هر مسأله اى كه در زندگى اش برايش پيش مى آيد علم دارد، يا علم به خود مسأله و ياعلم به وجوب عمل بر طبق دليل علمى كه در دست دارد، بنابراين باي__د آي__ه شريف__ه « وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِ__ه عِلْ__مٌ...!» را به چنين معنايى ناظر دانست پس اگر دليل علمى قائ__م شد بر وجوب پي__روى ظنى مخصوص پيروى آن ظن هم پيروى علم خواهد بود.

در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مى شود كه در هر اعتقاد عملى كه ممكن است تحصيل علم نمود پيروى غير علم حرام است. و در اعتقاد و عملى كه راهى به سوى غير علم نيست وقتى اق__دام و ارتكاب جايز است كه دليلى علمى آن را تجويز نمايد، مانند اخ__ذ احك__ام از پيغمب__ر و پي__روى و اطاعت آن جن__اب در اوامر و نواه__ى كه از ناحي__ه پروردگ__ارش دارد، و عم__ل كردن مري__ض طبق دست__ورى كه طبيب مى دهد، و مراجع__ه به صاحبان صنايع در مسائلى كه باي__د به ايشان مراجع__ه كرد، چه در همه اين موارد دلي__ل علم__ى داريم بر اين كه آن چه اينان مى گويند مطابق واقع

ص:419

است.(1)

نهى از خودپرستى و كبر

« وَ لا تَمْشِ فِى الاَْرْضِ مَرَحا اِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الاَْرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً !»(37 / اسراء)

«مرح» به معناى بسيار خوشحالى كردن به باطل است، خوشحالى به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتى از نعمت هاى او صورت گيرد و چنين خوشحالى هرگز از حد اعتدال تجاوز نمى كند و اما اگر به حدى شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكى عقل در افعال و گفته ها و نشست و برخاستش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد چنين فرحى فرح باطل است. جمله « وَ لا تَمْشِ فِى الاَْرْضِ مَرَحا !» نهى است از اين كه انسان به خاطر تكبر و پلنگ دماغى خود را بيش از آن چه هست بزرگ بداند، و اگر مسأله راه رفتن به مرح را مورد نهى قرار داد براى اين بود كه اثر همه آن انحراف ها در راه رفتن نمودارتر مى شود. و جمله « اِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الاَْرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً،» كنايه است از اين كه ژست و قيافه اى كه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود مى گيرى وهمى بيش نيست، چون اگر دستخوش واهمه نمى شدى مى ديدى كه از تو بزرگتر و نيرومندتر هست كه تو با چنين راه رفتنت نمى توانى پاره اش كنى و آن زمين زير پاى توست و از تو بلندتر هم هست و آن كوه هاى بلند است كه خيلى از تو رشيدتر و بلندترند آن وقت اعتراف مى كردى كه خيلى خوار و بى مقدارى و انسان هيچ چيز از ملك و عزت و سلطنت و قدرت و آقايى و مال و نه چيزهاى ديگر در اين نشئه به دست نمى آورد و با داشتن آن به خود نمى بالد مگر آن كه امورى هستند موهوم و خالى از حقيقت كه در خارج از درك و واهمه آدمى ذره اى واقعيت ندارند، بلكه اين خداى سبحان است كه دل هاى بشر را مسخر كرده كه اينگونه موهومات را واقعيت بپندارد و در عمل خود بر آن ها اعتماد كند، تا كار اين دنيا به سامان برسد و اگر اين اوهام نبود و بشر اسير آن نمى شد آدمى در دنيا زندگى نمى كرد و نقشه پروردگار عالم به كرسى نمى نشست و حال آن كه او خواسته است تا غرض خود را به كرسى بنشاند و فرموده است: « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ!» (36 / بقره)

« كُلُّ ذلِكَ كانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوها !» (38 / اسرى) همه اين ها كه گفته شد گناهش يعنى آن چه كه مورد نهى واقع شدند (مطالب فصل مورد بحث) همه نزد


1- الميزان ج 25، ص 160

ص:420

پروردگارت مكروه است و خداوند آن را نخواسته است.

« ذلِكَ مِمّا اَوْحى اِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ !» (39 / اسرى) كلمه ذلك اشاره است به تكاليفى كه قبلاً ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكام فرعى دين را حكمت ناميده از اين جهت بوده است كه هر ي_ك مشتمل ب_ر مصالحى است كه اجمالاً از سابقه كلام فهميده مى شود.(1)

ن_هى از ش_رك

« وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللّهِ اِلها اخَرَ فَتُلْقى فى جَهَنَّمَ مَلُوما مَدْحُورا !» (25 / اسراء)

خداى سبحان نهى از شرك را مكرر نمود، چون قبلاً هم از آن نهى كرده بود و اين خود عظمت امر توحيد را مى رساند.

« با خ__داى تعال__ى خدايان__ى ديگر مگير تا ملام__ت زده و ران__ده از رحم__ت خ__دا به جهنم نيفتى ! »(2)

تأخير قضا

قدرت الهى بر اجرا و عدم اجراى قضاى حتمى


1- الميزان ج 25، ص 168
2- الميزان ج 25، ص 137.

ص:421

« قُلْ اَرَءَيْتَكُمْ اِنْ اَتكُمْ عَذابُ اللّهِ اَوْ اَتَتْكُمُ السّاعَةُ...؟» (40 / انعام)

براى خداى متعال چنين قدرتى هست كه حتى گرفتارى هاى اخروى را هم كه در آن ترديدى نيست رفع كند، چه درست است كه قضاى حتمى خدا وقتى امرى را واجب نمود حتمى مى شود، و لكن چنان هم نيست كه قدرت بر ترك را هم از خود سلب نمايد، پس قدرت او در هر چيز چه مورد قضايش باشد و چه نباشد مطلقه است، و اين نه تنها قيامت است كه قدرت خداوند بر آوردن و نياوردنش مطلقه است، بلكه هر عذاب حتمى و هر امر حتمى ديگرى هم حالش همين است. اگر خدا بخواهد آن را ايجاد مى كند و گرنه، نه، گرچه عملاً هميشه ايجاد و آوردن چيزهايى را مى خواهد كه قضاى حتمى بر آن ها كرده و وعده جزمى به آوردن آن ها داده و هرگز خلف وعده نمى كند و لكن در عين حال قدرت بر نخواستن هم دارد. (دقت بفرماييد!)

و هم چنين در مسأله استجابت دعا، چه خداى سبحان در عين اين كه در آيه « وَ اِذا سَأَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريبٌ اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ...!» (186 / بقره) خود را جوابگوى دعا خوانده است، مى تواند دعاى احدى را جواب نگويد و در عين اين كه در آيه « ادْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ - بخوانيد مرا تا دعايتان را مستجاب كنم !» (60 / غافر) وعده

ص:42

قطعى داده كه دعاى هركسى كه او را بخواند مستجاب كند مى تواند نكند براى اين كه گرچه دايما مى كند و لكن چنان هم نيست كه اين وعده استجابت قدرت بر ترك استجابت را از حضرتش سلب نموده و دستبندى به دست قدرتش زده باشد، نه، بلكه باز هم قدرت بر ترك دارد و لكن اين ق_درت را به ك_ار نمى زند و روشش به ط_ور يكنواخت بر اي_ن ج_ارى است.(1)

تأخير قضاى الهى و دليل آن

« وَ ما مَنَعَن__ا اَنْ نُرْسِ__لَ بِالاْي__اتِ اِلاّ اَنْ كَ__ذَّبَ بِهَ__ا الاَوَّلُونَ؟» (59 / اسراء)

مردم - كه آخرينشان مثل اولينشان هستند - به خاطر آن غريزه فسق و فساد كه در ايشان است مستحق آمدن هلاكت و انواع ديگر عذاب هاى شديد هستند، و خداى تعالى هم درباره قراء اين قضا را رانده كه همه هلاك و يا معذب به عذاب شديد شوند، و همين معنا باعث شد كه خداى تعالى آياتى كه كفار پيشنهاد مى كنند نفرستد، چون با در نظر گرفتن اين كه آخرين بشر با اولين او يكسانند، و هرچه اولين را وادار به عصيان كرد آخرين را هم وادار مى كند، و نيز با در نظر گرفتن اين كه اولين با آمدن آيات پيشنهادى ايش__ان باز كفر ورزيدند هم اين هس__ت كه اين ها بعد از دي_دن معجزه و آي__ت پيشنهادى خ__ود ايمان نياوردن__د، و در نتيجه به عذاب ه__لاك و يا عذاب شدي__د ديگرى مبتلا شدند، هم چن__ان كه پيشينيان ايشان شدند، و چون خدا نمى خواهد اين ام__ت را به ع__ذاب عاج__ل مؤاخ__ذه نماي__د ل__ذا آي__ات پيشنه_ادى كفار را نمى فرستد.

معناى آيه اين است كه ما آن آياتى كه اقتراح كنندگان قريش پيشنهاد كردند نفرستاديم، چون اگر مى فرستاديم ايمان نمى آوردند و ما هلاكشان مى كرديم، ولى قضاى ما بر اين رانده شده كه اين امت را عذاب نكنيم مگر بعد از مدتى مهلت و اين خصوصيت امت اسلام از مواردى از كلام خداى تعالى استفاده مى شود و تنها آيه مورد بحث نيست.(2)

عامل تأخير قضاى الهى در اجل غير مسمى تا اجل مسمى


1- المي______زان ج 13، ص 135
2- المي___زان ج 35، ص 230

ص:423

« وَ يُؤَخِّرْكُمْ اِلى اَجَلٍ مُسَمًّى اِنَّ اَجَلَ اللّهِ اِذا جآءَ لا يُؤَخَّرُ !» (4 / نوح)

در اين آيه تأخير مرگ تا اجلى معين را نتيجه عبادت خدا و تقوا و اطاعت رسول دانسته و اين خود دليل بر اين است كه دو تا اجل در كار بوده، يكى اجل مسمى، يعنى معين، كه از آن ديگرى دورتر و طولانى تر است و ديگرى اجلى كه معين نش__ده و ك_وت_اه ت_ر از اول_ى است.

بنابراين خداى تعالى در اين آيه كفار را وعده داده كه اگر صاحب ايمان و تقوا و اطاعت شوند، اجل كوتاه ترشان را تا اجل مسمى تأخير مى اندازد. در نتيجه منظور از (اَجَلَ اللّهِ) كه وقتى برسد ديگر عقب انداخته نمى شود، مطلق اجل حتمى است، حال چه اجل مسمى باشد و چه غير مسمى.

خلاصه هر دو قسم اجل را شامل مى شود، پس هيچ عاملى نمى تواند قضاى خدا را رد كند و حكم او را عقب اندازد.

و معناى آيه اين است كه اگر داراى عبادت و تقوا و اطاعت شويد خداى تعالى اجل غير مسمّاى شما را تا اجل مسمى تأخير مى اندازد، براى اين كه اگر چنين نكنيد، و اجل شما برسد، ديگر تأخير انداخته نمى شود، چون اجل خدا وقتى مى رسد ديگر تأخير انداخته نمى شود، در نتيجه در اين كلام علاوه بر اين كه وعده به تأخير اجل مسمى در صورت ايمان داده شده، تهديدى هم شده به اين كه اگر ايمان نياورند عذابى عاجل ب_ه سر وق_تشان خواهد آمد.(1)

عدم تأخير در اجل رسيده و قضاى محتوم

« وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللّهُ نَفْسا اِذا جاءَ اَجَلُها وَ اللّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ !»(11 / منافقون)

در اين جمله آرزومندان نامبرده در اول آيه را از اجابت دعايشان و هر كس ديگر را كه از خدا تأخير اجل را بخواهد مأيوس كرده و مى فرمايد: وقتى اجل كسى رسيد و نشانه هاى مرگ آمد، ديگر تأخير داده نمى شود. اين معنى در كلام خداى تعالى مكرر


1- المي_________زان ج 39، ص 170

ص:424

آمده، كه اجل يكى از مصاديق قضاى حتمى است، از آن جمله مى فرمايد: « فَاِذا جآءَ اَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ _ و چون اجلشان آيد، نه مى توانند درخواست ت__أخ_يرش را ب_كنند، و ن_ه ت_قدم_ش را ! » (34 / اعراف)(1)

تأخير ناشى از تقابل حكم قضا با رحمت الهى

« وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُوالرَّحْمَةِ لَوْيُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِه مَوْئِلاً !» (58 / كهف)

اين آيات در مقام تهديد كفار است، كفارى كه فساد اعمالشان به حدى رسيده كه ديگر اميد صلاح از ايشان منتفى شده است، و اين قسم فساد مقتضى نزول عذاب فورى و بدون مهلت است، چون ديگر فايده اى غير از فساد در باقى ماندنشان نيست، لكن خداى تعالى در عذابشان تعجيل نكرده هر چند كه قضاى حتمى بر عذابشان رانده، چيزى كه هست آن عذاب را براى مدتى معين ك_ه ب_ه ع_لم خ_ود ت_عيي_ن ن_موده ت_أخي_ر ان_داخته اس_ت.

و به همين مناسبت بود كه آيه تهديد را كه متضمن صريح قضاى در عذاب است با جمله « وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُوالرَّحْمَةِ !» افتتاح نمود تا به وسيله آن دو وصفى كه در آن است عذاب معجل را تعديل نمايد، اصل عذاب را مسلم نمايد تا حق گناهان مقتضى عذاب رعايت شده باشد و حق رحمت و مغفرت خدا را هم رعايت كرده باشد و به آن خاطر ع_ذاب را تأخير اندازد.

پس اين جمله يعنى « الْغَفُورُ ذُوالرَّحْمَةِ ،» با جمله « لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ!» به منزله دو نفر متخاصم اند كه نزد قاضى حاضر شده و داورى مى خواهند و جمله « بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِه مَوْئِلاً !» به منزله حكم صادره از قاضى است، كه هر دو طرف را راضى نموده و حق هر دو طرف را رعايت كرده است، اصل عذاب را به اعمال نارواى مردم و به انتقام الهى داده و مسأله مهلت در عذاب را به صفت مغفرت و رحمت خدا داده است، اين جا است كه مغفرت الهى اثر آن اعمال را كه عبارت است از فوريت عذاب بر مى دارد، و محو مى كند و صفت رحمت حياتى و دنيايى را به آن ها افاض__ه مى فرمايد.

و خلاصه معنا اين است كه اگر پروردگار تو مى خواست ايشان را مؤاخذه كند،


1- المي___زان ج 38، ص 231

ص:425

عذاب را بر آنان فورى مى ساخت، و لكن عجله نكرد، چون غفور و داراى رحمت است، بلكه عذاب را با موعدى كه قرار داده و از آن به هيچ وجه گريزى ندارند حتمى نمود، و به خاطر اين كه غفور و داراى رحمت است، از فوريت آن صرف نظر فرمود، پس جمله « بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ،» كلمه اى است كه به عنوان حكم صادر گفته شده نه اين كه خيال شود صرف حكايت است.(1)

صدور قضاى قبلى دليل عدم صدور قضاى بعدى

« وَ لَ__وْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ!» (14 / شورى)

مراد به كلمه اى كه در سابق گذشت يكى از فرمان هايى است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اين كه همان روزها فرمود « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ - شما آدميان در زمين قرارگاهى معين و عمرى و مقدراتى معين داريد!» (36 / بقره) و معناى آيه اين است كه اگر نبود كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود، كه بنى آدم هر يك چه قدر در زمين بماند، و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگى در زمين بهره مند شود، هر آينه بين آنان حكم مى كرد، يعنى به دنبال اختلافى كه در دين خدا كرده، و از راه او منح__رف شدند، حكم مى نم_ود و همه را به مقتضاى اين جرم بزرگ هلاك مى فرمود.(2)

علت تأخير قضاى الهى در جوامع فاسد

« وَ لَ__وْلا كَلِمَ__ةٌ سَبَقَ__تْ مِ__نْ رَبِّ__كَ اِل__ى اَجَ__لٍ مُسَمّ____ىً...!» (129 / ط__ه)

« اگر قضايى از پروردگارت رانده نشده بود و اجلى معين نگشته بود، هلاك ملازم ايش__ان بود، چ__ون اسراف ورزيدن__د و به آي__ات پروردگ__ار خود ايم_ان نياوردن__د!»

« وَ لَ__وْلا كَلِمَ__ةٌ سَبَقَ__تْ مِ__نْ رَبِّ__كَ ! » اين جمله از خداى سبحان در حق بنى اسرائيل و دي_گ_ران در چن___د ج_اى ق___رآن م_كرر آم_ده، م_انن___د:

« وَ لَوْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ !»(19/يونس)


1- المي___زان ج 26، ص 212
2- المي___زان ج 35، ص 52

ص:426

« وَ لَوْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ !» (14 / شورى) كه در اين آيه به قيد «اَجَل مُسَمّى» مقيد شده است. مراد به اين كلمه همان قضايى است كه هنگام هب__وط آدم از بهشت به زمي__ن راند، و فرمود: « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ - براى شما در زمين جايگاهى و زندگانى اى است تا سررسي__دى معي__ن!» (36 / بقره)

كه به حكم اين قضا مردم در برابر اسراف و كفرشان در ميان و فاصله استقرارشان در زمين و اجل مسمايشان ايمن از عذاب استيصالند، مگر آن كه رسولى به سويشان بيايد و قضاى الهى در بينشان اجرا شود، هم چنان كه فرمود: « وَ لِكُلِّ اُمَّةٍ رَسُولٌ فَاِذا جآءَ رَسُولُهُمْ قُضِىَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ - براى هر امتى رسولى است همين كه رسولش__ان آمد، بينش__ان به عدالت قض__ا مى شود بدون اين كه ست__م شون__د!» (47 / يونس) عذاب استيصالى هم كه دنبال معجزه پيشنهادى مردم در صورت ايمان نياوردن مى آيد، به همين قضايى كه گفتيم بر مى گردد.

حال اين امت هم حال ساير امت هاست، كه به خاطر وعده اى كه در سابق از خداى تعالى گذشته است از عذاب استيصال ايمنند، باقى مى ماند قضا بين آنان و پيغمبرش__ان، ك_ه در خص__وص اين ام_ت اي__ن قض_ا تا مدتى ب_ه تأخير افتاده است.(1)

قضاى الهى در كيفر و پاداش، در تأخير هلاكت،و در اجراى قضاى سوم

« وَ لَوْلا كَ_لِمَةٌ سَ_بَقَتْ مِنْ رَبِّ_كَ لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ !» (110 / هود)

جمله فوق مضمونى است كه خداوند به عبارات مختلفى آن را در كتاب مجيدش تكرار كرده، و اين معنا را مى رساند كه اختلاف مردم در امر دنيا، امرى است فطرى (و قابل توجيه،) و لكن اختلافشان در امر دين هيچ توجيهى جز طغيان و لجاجت ندارد، چون همه اين اختلاف ها بعد از تمام شدن حجت است.

مثلاً در يك جا همين مضمون را آورده و مى فرمايد:

« وَ ما كانَ النّاسُ اِلاّ اُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا،» (19 / يونس) و در جاى ديگر فرموده:

« وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذينَ اوُتُوا الْكِتابَ اِلاّ مِنْ بَعْدِ م_ا جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيا بَيْنَهُمْ،» (19 / آل عمران) و نيز فرموده:


1- المي___زان ج 28، ص 46

ص:427

«كانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ اَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فيمَا اخْتَلَفُ__وا فيهِ وَ مَا اخْتَلَ__فَ فيهِ اِلاَّ الَّذي__نَ اوُتُ__وهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْيا بَيْنَهُمْ!» (213 / بقره)

آرى هر چند خداوند سبحان بنا گذاشته كه اجر عاملين و پاداش و كيفر آن چه كه مى كنند به طور كامل بدهد و هرچند مقتضاى اين معنا اين است كه پاداش و كيفر هر عملى را در همان موقع عمل بپردازد، مثلاً كيفر اختلاف كردن بعد از تمام شدن حجت را در همان موقع اختلاف كف دستشان بگذارد و لكن خدا در مقابل اين قضا يك قضا ديگر هم رانده و آن اين است كه هر فرد و ملتى را تا مدتى در زمين زنده نگه دارد تا بدين وسيله زمين آباد شود و هر كس در زندگى دنياى اش جهت آخرتش توشه بردارد، هم چنان كه از اين قضا خبر داده و فرمود: « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ!» (24 / اعراف.) مقتضاى اين دو قضا اين است كه در ميان مردمى كه با هم اختلاف مى كنند فورى حكم نكند، و كيفر آن هايى را كه از در طغيان در دين خدا و كتاب خدا اختلاف مى كنند به قيامت بيندازد.

ممكن است كسى بپرسد: اگر چنين است پس چرا در امت هاى گذشته عذاب كجروى ها تأخير نيفتاد، و مثلاً قوم لوط را در همين دنيا به كلى از بين برد؟ و چ_را ب__ه حك_م « وَ لَ_وْلا كَ_لِمَةٌ سَ_بَقَتْ مِنْ رَبِّكَ !» عذابش__ان را ب__ه قيام__ت نينداخ__ت.

در پاسخ اين سؤال مى گوييم منشأ هلاك كردن قوم لوط صرف كفر و معصيت و خلاصه اختلاف در امر دين نبود، تا يك قضاى خدا اقتضاى هلاكت و يك قضاى ديگر خدا اقتضاى مهلتشان را داشته باشد و به حكم قضاى دومى مهلتشان دهد و هلاكشان نكند بلكه منشأ اين هلاكت يك قضاى سومى بود از خدا كه آيه: « وَ لِكُلِّ اُمَّةٍ رَسُولٌ فَاِذا ج__آءَ رَسُولُهُ__مْ قُضِ__ىَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُ__مْ لا يُظْلَمُ__ونَ !» (47 / يونس) به اين اش__اره نموده است.

و سخ__ن كوتاه آي__ه: « وَ لَوْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ !» اشاره به اين دارد كه اختلاف مردم در كتاب محل تلاق__ى دو قضاى ران__ده شده است، كه يك__ى اقتضا دارد ميان م__ردم در آن چه اخت__لاف مى كنند حكم كند (طرفداران باطل را نابود سازد،) و يك__ى ديگ__ر اقتض__ا دارد كه هر دو طرف را مهل__ت ده__د و تا روز قيام__ت كيفرش__ان نكند، نتيجه اين تلاق_ى هم اين اس__ت كه كيف__ر اهل باط__ل تا فرا رسي__دن قيامت تأخي__ر نيفت_د.(1)

سنت هاي الهي

سنت هاى الهى در جوامع

سنت ايجاد امت ها و نابودى آن ها


1- الميزان ج 21، ص 74.

ص:428

ص:429

« ثُمَّ اَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قُروُنا اخَرينَ ما تَسْبِقُ مِنْ اُمَّةٍ اَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِروُنَ ثُمَّ اَرْسَ_لْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ اُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ ! » (42 تا 44 / مؤمنون)

خداى تعالى مى فرمايد: بعد از آن امت كه با صيحه هلاك شدند، كه بعد از امت نوح بودند، امت هاى ديگرى خلق كرديم و پيامبران خود را يكى پس از ديگرى به سويشان گسيل داشتيم، به طورى كه اگر يكى مى رفت يكى ديگر جايش را مى گرفت، ولى هر پيغمبرى كه از قومى به سوى آن قوم مبعوث مى شد، تكذيبش مى كردند، ما هم يكى پس از ديگ__رى را به عذاب خود گرفت__ه، به صورت احادي__ث و سرگذشتش__ان كرديم، يعنى بع__د از آن ك__ه انسان هاي__ى زن__ده و خارج__ى بودند، معدومش__ان كردي__م، تنها قص__ه اى از ايش__ان باقى گذاشتي__م، پس دور باشند مردمى ك__ه ايمان نمى آورند.

اين آيات دلالت مى كند بر اين كه يكى از سنت هاى خداى تعالى اين بوده كه همواره امتى را بعد از امت ديگر انشاء و ايجاد نموده، و به سوى حق هدايتشان كند و به اين منظور رسولانى پى در پى بفرستد، كه اين سنت امتحان و ابتلاء اوست، سنت ديگرى هم امت ها داشته اند و آن اين است كه پيغمبران را يكى پس از ديگرى تكذيب مى كرده اند، و سنت دوم خدا اين است كه تكذيب كنندگان را يكى پس از ديگرى هلاك كند، و اين سنت مجازات اوست.

و اين كه فرمود: « وَ جَعَلْناهُمْ اَحاديثَ ! » بليغ ترين بيان در رساندن قهر الهى،

ص:430

مسلط بر دشمنان حق و تكذيب كنندگان دعوت حق است، چون مى رساندكه اين قهر آن چنان آن ها را از بين مى برد كه نه عينى از ايشان باقى بگذارد، و نه اثرى و نه نامى و نه نشانى، تنها داستانى كه مايه عبرت ديگران باشد.(1)

سنت الهى در هدايت جوامع بشرى

« وَ اتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنى اِسْرائيلَ... !» (2 / اسراء)

از ظاهر سياق اين آيات كه در صدر سوره قرار دارند چنين بر مى آيد كه در مقام بيان اين معناست كه سنت الهى در امم و اقوام مختلف انسانى بر اين جريان داشته است كه ايشان را به سوى طريق عبوديت و راه توحيد هدايت نموده و هم رسيدن به آن را بر ايشان ممكن ساخته است و ايشان را در پذيرفتن و نپذيرفتن مخير نموده و نعمت هاى دنيا و آخرت را در اختيارشان قرار داد و ايشان را به همه رقم اسبابى كه در اطاعت و معصيت بدان نيازمندند مسلح و مجهز ساخت تا اگر اطاعت و احسان كنند به سعادت دنيا و آخرت پاداششان دهد، و اگر گناه و عصيان ورزند به نكال و خوارى در دنيا و عذاب آخرت كيفرشان كند.

بنابراين مى توان گفت آيات هفتگانه بالا به منزله مثالى است كه نحوه جريان اين سنت عمومى را در بنى اسرائيل مجسم مى سازد، بدين شرح كه خدا بر پيغمبرشان كتاب نازل كرد، و آن را هدايتى قرار داد تا به وسيله آن به سوى خدايشان راه يابند، و در آن كتاب چنين پيشگويى كرد كه به زودى ترقى نموده و در اثر همان ترقى طغيان ورزيده تباهى خواهند كرد، و خدا از ايشان چنين انتقام خواهد گرفت كه دشمن را بر آنان مسلط نموده و خوارشان سازد و دشمن آن قدر از ايشان بكشد و اسير كند تا آن غرور و طغيانشان فروكش نموده دوباره به سوى اطاعت خدا برگردند، در آن وقت خدا هم به نعمت و رحمت خود برگشته و باز سر و سامانى به ايشان بدهد، باز براى بار دوم ط_غيان خ_واهند ورزي_د و خ_دا هم به عذاب خود بر مى گردد.

از اين بيان اين نتيجه به دست مى آيد كه آيات هفتگانه مورد بحث به منزله زمينه چينى براى بيان جريان همين سنت است در امت اسلام.

اين سنت، يعنى سنت هدايت و ارشاد و طريق دعوت به توحيد عينا همان سنتى است كه نوح اولين مجرى آن در عالم بشرى بود، و با قيام به آن شكر نعمت هاى خدا را


1- المي______________زان ج 29، ص 51.

ص:431

به جاى آورده و عبوديت خود را نسبت به خدا خالص كرد و خداى تعالى هم شكر خدمت او را گذارد و سنت او را تا بقاى دنيا بقا داده و در همه عوالم بر او سلام كرد و تا روز قيامت در هركلمه طيب و عمل صالحى كه از نسل بشر سر بزند او را شريك در اجر نمود: « وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقينَ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِى الاْخِري_نَ سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِى الْعالَمينَ اِنّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ - ذريه او را بقا داديم و سنتش را در نسل هاى بعد جارى ساختيم، سلام بر نوح در همه ادوار، ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم !» (77 تا 80 / صافات)(1)

سنت الهى در ارسال رسل و كتاب

« وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ اَزْواجا وَ ذُرِّيَّةً وَ ما كانَ لِرَسُولٍ اَنْ يَأْتِىَ بِأَيَةٍ اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ!» (38 / رعد)

سنت خدا بر اين جريان يافته كه انبيا عليهم السلام از جنس خود بشر باشند، و اصولاً مسأله ارسال رسل از طريق متعارف و مألوف صورت گيرد، نه اين كه انبيا مالك غيب عالم و اختياردار چيزى از مختصات آن باشند، مثلاً داراى يك قوه غيبيه باشند كه با داشتن آن هرچ__ه بخواهند بكنند، ق__ادر على الاطلاق باشن__د و در نتيجه ه__ر آيتى و معجزه اى كه بخواهن__د و ي__ا از ايشان طل__ب كنند بياورن__د، بلكه ايش__ان مانن__د سايري__ن بشرى بيش نيستند، و هيچ اختي__ارى از خ__ود ندارن__د، و همه ام_ور به دست خدا است.

اوست كه اگر بخواهد آيت و معجزه مى فرستد، و البته وقتى مى فرستد كه حكمت الهيه اش اقتضا بكند، و اين طور نيست كه همه اوقات در مصلحت و حكم برابر باشند، و گرنه حكمت باطل گشته، نظام خلقت مختل مى گردد، بلكه براى هر زمانى حكمتى است مناسب آن، و حكمى است مساعد آن، و به همين جهت براى هر وقتى يك آيت مناسب است.

و معناى اين كه فرمود: «لِكُلِّ اَجَلٍ كِتابٌ !» اين است كه براى هر زمانى حكمى است رانده شده، مخصوص آن زمان كه اين نيز اشاره است به همان مطلبى كه استثناى « اِلاّ بِأِذْنِ اللّهِ ! » و مسأله سنت جاريه خدا و تقديرات او بدان اشاره داشت.(2)

سنت الهى در هدايت و رساندن موجودات به كمال و هدف غايى آنان


1- المي____________زان ج 25، ص 63
2- المي___زان ج 22، ص 293.

ص:432

« لِنَجْعَلَ_ه_ا لَ_كُمْ تَ_ذْكِرَةً وَ تَ_عِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ!» (12 / الحاقه)

در اين آيه با هر دو جمله اش به هدايت ربوبى به هر دو نوعش يعنى ارائه طريق و رساندن به مطلوب اشاره شده است، توضيح اين كه يكى از سنت هاى عامه ربوبى كه در سراسر عالم جارى است، اين است كه هر نوع از انواع موجودات را به كمال لايقش و آن هدف نهايى كه بر حسب وجود خاص به خودش متوجه آن است برسد، و به همين منظور آن موجود را به جهازات و آلاتى مجهز كرده، كه او را در رسيدن بدان هدف كمك كند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: «الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى _ پروردگار من كسى است كه هر چيزى را كه خلقتش داد هدايتش هم كرد!» (50 / طه) و نيز فرمود:«اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى وَالَّذى قَدَّرَ فَهَدى - خدايى كه خلق كرد و تمام عيار و بى نقص خلق كرد و اندازه گيرى نموده سپس هدايت كرد!» (2و3/اعلى)

انسان هم در اين كه استكمالى تكوينى و راهى به سوى كمال وجوديش دارد، مانند ساير انواع موجودات مادى است، كه همه به هدايت ربوبى به سوى كمال وجوديشان سوق داده مى شود، چيزى كه هست انسان به هدايت ديگر اختصاص يافته، و آن هدايت تشريعى است، آرى نفس انسانى استكمالى از طريق افعال اختيارى خود دارد، چون اين افعال اختيارى در اثر تكرار اوصاف و حالات درونى در او پديد مى آورد، و در زندگى دنياى اش داراى ملكات و احوالى مى شود كه همين ملكات غايت و نتيجه زندگى او است، و با اين ملكات سرنوشت زندگى ابدى اش معين مى شود.

و همين معنا باعث شده كه در بين تمامى موجودات خصوص او مورد عنايت بيشترى قرار بگيرد و از راه ارسال رسولان و انزال كتب آسمانى برايش سنت دينى مقرر كنند، و به سوى آن سنت رهنمايى اش كنند، تا بعد از فرستادن رسولان ديگر م_ردم ع_ليه خ_داى ت_عالى حجتى نداشته باشند.

و همه اين ها هدايت به معناى راه نشان دادن و اعلام صراط مستقيم است، كه خود انسان بدون راهنمايى خداى تعالى نمى تواند آن را پيدا كند، «اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِرا وَ اِمّا كَفُورا !» (3 / انسان) حال اگر اين راه را دنبال بكند، و از آن منحرف نش_ود، به زندگى طيب_ه و سعيده اى خواه__د رسيد و اگر از دستش بدهد و از آن اعراض كن__د به شقاوتى دايم__ى مى رسد، و حجت خدايى به هر حال عليه او تمام مى شود: « لِيَهْلِ__كَ

ص:433

مَ_نْ هَلَكَ عَ__نْ بَيِّنَ__ةٍ وَ يَحْي__ى مَنْ حَ__ىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ - تا هر كس هلاك مى شود دانست__ه ه_لاك شود، و آن كس ه__م كه زنده مى گ__ردد با دلي__ل زن__ده ش__ود.» (42 / انفال)

حال كه اين معنا روشن شد معلوم گرديد كه يكى از سنت هاى الهى اين است كه بشر را از راه ارائه طريق به سوى سعادت حياتش هدايت كند، جمله « لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً،» به همين معنا اشاره مى كند چون تذكره به معناى اين است كه راه سعادت او را به يادش بياورند، و اين مستلزم آن نيست كه آدمى تذكر هم پيدا بكند، و حتما راه سعادت را پيش بگيرد، ممكن است تذكر در او اثر بكند، و ممكن هم هست نكند.

يكى ديگر از سنت هاى الهى اين است كه همه موجودات را به سوى كمالشان هدايت كند، و به سوى آن نقطه به حركتشان در آورد، و به آن نقطه برساند، جمله « وَ تَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ !» به همين معنا اشاره دارد، چون (وعى - فرا گرفتن) يكى از مصاديق هدايت شدن به هدايت ربوبى است و اگر خداى تعالى اين وعى را به خودش نسبت نداد، همان طور كه تذكره را به خود نسبت نداد، براى اين بود كه منظور از تذكره اتمام حجت است، كه كار خداست و اما وعى و فرا گرفتن، كار مستقيم او نيست، هر چند كه هم ممكن است به او نسبت داده شود و هم به خود انسان، و لكن سياق آيه سياق دعوت و بيان اجر و ثواب است، اجرى كه بر اجابت دعوت مترتب مى شود، و اجر و مثوبت از آثار وعى است البته بدان جهت كه فعل انسان و مستند به اوست، نه بدان جهت كه توفيقى الهى و منسوب به آن جناب است.

از آيه شريفه بر مى آيد كه حوادث خارجى در اعمال انسان اثر مى گذارد، هم چنان كه از آيه شريفه « وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُرى امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ!» (96 / اعراف) عكس اين مطلب استفاده مى شود، يعنى از آن بر مى آيد كه اعمال انسان هم در حوادث خارجى اثر دارد، چون مى فرمايد: « مردم قريه ها اگر ايمان بياورند و تق__وى پيشه كنن__د بركاتى از آسم__ان و زمي__ن به رويش__ان مى گشاييم.»(1)

سنت الهى در عذاب دنيوى جوامع بشرى


1- المي____زان ج 39، ص 101

ص:434

« وَ م__ا كُنّ___ا مُعَ__ذِّبي____نَ حَتّ_____ى نَبْعَ_____ثَ رَسُ___ولاً !» (15 / اس____راء)

سنت الهيه جاريه در امم گذشته بر اين بوده كه هيچ امتى را عذاب نمى كرده مگر بعد از آن كه رسولى به سويشان بفرستد و او ايشان را از عذاب خدا بترساند. اين كه در آيه مورد بحث تعبير به رسول كرده، خود مؤيد اين است كه مراد به تعذيب، تعذيب دنيوى است نه اخروى و يا مطلق تعذيب.

خدا به رحمت واسعه و عنايت كامله اش يك عذاب را كه همان عذاب استيصال دنيوى باشد مقيد تقيدى كرده، و آن اين است كه بعد از بعث رسول و انذار او باشد، هر چند مى توانست اين قيد را در كار نياورد، و لكن به خاطر رحمت و رأفتش به زبان رسولش بندگان__ش را تا نهاي__ت درجه موعظ__ه نموده و حج__ت را بعد از تم__ام شدنش تمام تر مى كن__د آن وق_ت اگر باز ه_م به گمراه__ى خ__ود ادام__ه دادن__د ع__ذاب را مى فرست__د.

بنابراين آيه شريفه همان طور كه ملاحظه مى شود در مقام اين نيست كه حكم عقل را كه مى گويد: «عقاب بدون بيان جايز نيست،» امضا كند، بلكه كاشف از اقتضايى است كه عنايت و رحمت خداوندى دارد، و آن اين است كه هيچ قومى را (هر چند مستحق عذاب باشن__د،) به ع__ذاب استيص__ال دچار نكند مگر بع__د از آن كه رسول__ى به س__وى آن ها گسيل بدارد تا حج__ت را برايشان مؤكد و تمام ت__ر نموده و با بيان هايى پى در پى گوشزدش___ان كن___د.(1)

سنت الهى در بى اثر كردن فعاليت هاى كفار

« اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ اَمْولَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ!» (36 / انفال)

اين آيه بيان حال كفار است كه چطور مساعى آن ها در باطل كردن دعوت خدا و جلوگيرى از سلوك راهروان طريق خدا خنثى و بى اثر است. و اين معنا را جمله « فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ !» (36 / انفال) شرح مى دهد. حاصل معناى آيه اين است كه كفر مشركين - به حسب سنتى كه خداوند در اسباب دارد - به


1- الميزان ج 25، ص 103

ص:435

زودى وادارشان مى كند به اين كه در راه ابطال دعوت و براى جلوگيرى از راه حق فعاليت كنند، و اموالشان را در راه اين غرض هاى آلوده و فاسد خرج كنند، غافل از اين كه ظلم و فسق و هر فساد ديگرى كسى را به سوى رستگارى و گرفتن نتيجه رهبرى نمى كند، پس در نتيجه اموالى كه در اين راه خرج كرده اند هدر رفته و باعث حسرتشان مى شود، آن گاه مغلوب و خورد شده و از اموالشان سودى نگرفته اند، براى اين كه كفار سر از قبر به سوى دوزخ بر مى دارند، و فعاليت ها و جوقه بندى هاى براى شر، و براى بيرون شدن به جنگ خدا و رسول كه عمر دنيائى آنان را تشكيل مى داد و در ازاء حشر به سوى دوزخ قرار گرفت.(1)

سنت الهى در نابودى فتنه گران و تصفيه محيط براى رشد اسلام

« قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوآا اِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدَ سَلَفَ... وَقاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِ_تْنَ_ةٌ وَ يَكُونَ الدّينُ كُ_لُّهُ لِلّ_هِ !» (38 و 39 / انفال)

در اين آيه رسول خدا صلى الله عليه و آله مأمور شده كه آن را بر كفار قريش قرائت نموده و ابلاغ بدارد. در معناى آن هم تطميع هست و هم تهديد، و حقيقتش دعوت به اين است كه جنگ و فتنه انگيزى را ترك كنند تا خداوند به خاطر آن از ايشان آن قتل و آزارى را كه درباره مؤمنين روا داشته بودند بيامرزد و اگر از آن چه نهى شدند دست بر ندارند، همان سنت خدا كه درباره نياكان ايشان جريان يافت و نياكان آنان را هلاك و منقرض ساخته و كوشش هايشان را هدر داد در حق ايشان نيز جريان مى يابد.

« وَقاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِ_تْنَ_ةٌ...!» اين آيه و آيه بعدش مشتمل بر تكليف مؤمنين است به وظيفه اى در قبال آن وظيفه كه كفار در آيه قبلى مكلف به آن بودند، بدين معنا كه در آيه قبل فرموده بود: « به كفار بگو اگر از دشمنى خدا و رسولش دست بردارند جرايم گذشته شان آمرزيده مى شود و اگر آن خرابكارى ها را تكرار كنند خوب مى دانند كه بر نياكانشان چه گذشت؟» (38 / انفال) آن گاه در اين آيه مى فرمايد - به آنان چنين بگو : و اما تو و مؤمنين زنهار كه در مهم خود كه همان اقامه دين و تصفيه كردن و صالح ساختن محيط براى مؤمنين است كوتاهى و سستى نكنيد و به قتال كفار بپردازيد تا اين


1- المي_____زان ج 7، ص 117

ص:436

فتنه ها كه هر روز به راه مى اندازند خاتمه پذيرد، و ديگر هواى فتنه انگيزى بر سر نپرورند. اگر دست برداشتند كه خداوند به پاداش اعمالى كه از ايشان ببيند جزاى خيرشان مى دهد، و اگر سرپيچى كردند، و هم چنان فتنه و جنگ به راه انداختند، شما نيز جنگ را ادامه دهيد كه خداوند ياور شماست. بايد اين را بدانيد و سستى و ترس به خود راه ندهيد.

«فِتْنَه» به معناى هر چيزى است كه نفوس بدان آزمايش شوند و قهرا چيزى بايد باشد كه بر نفوس گران آيد، و لكن بيشتر در پيشامدهاى جنگى و ناامنى ها و شكستن پيمان هاى صلح استعمال مى شود و كفار قريش گروندگان به رسول خدا صلى الله عليه و آله را قبل از هج__رت آن جناب و تا مدت__ى بعد از آن در مك__ه مى گرفتن__د و شكنج__ه مى دادن__د و به ترك اس__لام و برگش__ت به كفر مجب__ور مى كردن__د و اين خ_ود فتنه ناميده مى شد.

جمله « وَقاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِ_تْنَ_ةٌ ...!» كنايه از اين است كه با قتال تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند و ديگر فتنه اى كه مؤمنين را مفتون سازد نينگيزند و در نتيجه دين همه اش از خدا باشد، و كسى مردم را به خلاف آن دعوت نكند.(1)

سنت الهى در قطع هدايت خود از فاسقان

« وَ اللّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفسِقينَ!» (38 / صف)

خداوند متعال در اول اين آيه مى فرمايد: « فَلَمّ_ا زاغُوا اَزاغَ اللّ_هُ قُلُوبَهُمْ !» ازاغه به معناى منحرف شدن از استقامت است، كه لازمه اش انحراف از حق به سوى باطل است و ازاغه كردن خداى تعالى به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دل هايى دريغ داش_ته و ه_دايت خ_ود را از آنان قطع كند.

در اين جا ازاغه خدا را تعليل كرده به هدايت نكردن، و البته بايد توجه داشت كه اين ازاغه ابتدايى نيست، بلكه بر سبيل مجازات است، زيغ خود آنان را تثبيت كردن است، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده، هم چنان كه گمراه كردن خدا هم هيچ وقت ابتدايى نيست، و اين كه فرمود: « يُضِلُّ بِهِ كَثيرا وَ يَهْدى بِهِ كَثيرا وَ ما يُضِلُّ بِهِ اِلاَّ الْفاسِقينَ!» (26 / بقره) به خوبى گوياى اين حقيقت است كه، گمراه كردن خدا به وسيله


1- المي___زان ج 17، ص 119

ص:437

قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطر فسقشان است، وگرنه ساحت خداى عزوجل منزه از آن است كه ابتداءً و بدون جرم كسى را ازاغه و اضلال كند.(1)

سنت الهى در تأثير جنگ ها براى پاكسازى جوامع بشرى

« تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ... وَ لَوْ شاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَ_لَ الَّذينَ مِنْ بَ_عْدِهِ_مْ... !»

(253 / ب_قره)

مقام رسالت هر چند مشترك در ميان همه رسولان عليهم السلام است و مقامى است كه خيرات و بركات را به سوى بشر سرازير مى كند، و كمال سعادت و درجات قرب به خدا از قبيل همكلامى با خدا و دارا شدن معجزات و مؤيد شدن به روح القدس از اين سرچشمه زلال مى جوشد، لكن با همه اين بركات باعث نمى شود كه جنگ و خونريزى را از مي__ان بش__ر بران__دازد، چ__ون اي__ن بلي__ه مستن_د به اخت__لاف خود م__ردم اس__ت.

و اگر خدا مى خواست مى توانست تكوينا از اين كشمكش ها و جنگ ها جلوگيرى كند، (و مثلاً آن كس يا كسانى كه آتش افروزى مى كنند هلاك سازد،) و لكن از آن جا كه اين اختلاف مستند به او نيست بلكه مستند به خود مردم است و سنت الهى كه سنت سببيت و مسببيت بين موجودات عالم است همواره جارى است و يكى از علل كشمكش و جنگ اختلاف است (مردمى كه مى دانند اختلاف به جنگ منتهى مى شود بايد از آن دورى ك_نن_د !)

بله تنها كارى كه خداى تعالى ممكن است بكند دخالت تشريعى است، به اين كه امر بفرمايد كه جنگ نكنيد و يا دستور بدهد كه جنگ بكنيد و از اين دو خداى تعالى دستور وحى را داده و فرموده جنگ بكنيد و منظورش از اين دستور آزمايش بندگان است تا معلوم كند افراد خبيث كيانند و پاكان كدامند، مردم با ايمان كيانند و دروغگويان كدامند.

و سخن كوتاه اين كه قتال در بين امت هاى انبيا كه بعد از آن حضرات پديد آمده امرى غير قابل اجتناب بوده براى اين كه اختلاف دو جور است يكى اختلاف ناشى از سوء تفاهم كه بعد از آن كه طرفين سخن يكديگر را فهميدند اختلافشان برطرف


1- المي___زان ج 38، ص 151.

ص:438

مى شود، و يكى اختلاف ناشى از زورگويى و طغيان است، چنين اختلافى خواه ناخواه به جنگ منجر مى شود، مقام رسالت تنها مى تواند اختلاف به معناى اول را برطرف كند، و شبهاتى كه در دل ها پيدا شده برطرف سازد، اما ياغيگرى و لجاجت و نظاير آن از صفات پست را نمى تواند از روى زمين براندازد، و تنها عاملى كه مى تواند زمين را از لوث چنين رذايلى پاك سازد جنگ است و بس.

چون تجربه هاى مكرر هم اين معنا را ثابت كرده كه همه جا حرف حسابى و حجت و برهان كارگر نمى افتد، مگر وقتى كه دنبالش تازيانه و اسلحه باشد و به همين جهت هر جا كه مصلحت اقتضا كرده خداى سبحان دستور داده براى احقاق حق قيام نموده، در راه خدا جهاد كنند، هم چنان كه در زمان ابراهيم و بنى اسرائيل و بع__د از بعثت خ_اتم ان_بياء صلى الله عليه و آله دستور داد.(1)

سنت الهى در غلبه رسولان و مؤمنين

« وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذينَ كَفَروُا لَوَلَّوُا الاَدْب__ارَ ثُمَّ لا يَجِدوُنَ وَلِيّا وَ لا نَصيرا، سُنَّ_ةَ اللّهِ الَّتى قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْديلاً!» (22 و 23 / فتح)

اين سنتى است قديمى از خداى سبحان كه انبياء و مؤمنين به انبياء را در صورتى كه در ايمان خود صادق و در نياتشان خالص باشند بر دشمنانشان غلبه مى دهد، و تو هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود: «كَتَبَ اللّهُ لاََغْلِبَنَّ اَنَا وَ رُسُلى - خدا مقدر كرده كه همواره من و پيامبرانم غالبيم!» (21 / مجادله) و آن چه صدمه و شكست كه مسلمانان در جنگ هاى خود ديدند به خاطر پاره اى مخالفت ها بوده كه با خدا و رسولش مرتكب شدند.(2)

سنت الهى در دوگانگى انسان ها و ولايت مؤمنين

« وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَجَعَلَهُمْ اُمَّةً واحِدَةً... !» (8 / شورى)

سنت خداى تعالى بر اين جارى شده كه مردم يكسان نباشند، و نخواسته كه يكسان و يك ج__ور باشند، و دليل بر اين كه مى خواه__د بفرمايد سنت هميشگى خدا


1- المي___زان ج 4، ص 180
2- المي___زان ج 36، ص 141

ص:439

چنين است.

خداى سبحان نبوت و انذار را كه نتيجه وحى است بدين جهت مقدر و مقرر كرد كه مى دانست به زودى يعنى در قيامت مردم دو دسته مى شوند، لذا مقدر كرد تا مردم از داخل شدن در زمره دوزخيان بپرهيزند. و اگر خدا مى خواست همه را يك امت قرار مى داد، و همه يكجور مى شدند و روز قيامت دو دسته نمى گشتند و آن وقت ديگر علت و بهانه اى براى فرستادن انبيا و انذار خلق نبود و نيز ديگر وحى نمى شد، و لكن خداى تعالى اين را نخواسته بود، بلكه سنتش بر اين جارى شده كه خودش متولى و عهده دار يك طايفه از مردم باشد و آن طايفه غير ستمگر است، خواست تا آن ها را داخل در رحمت خود يعنى بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همان ستمگران باشند، عهده نگيرد، و در نتيجه ولى و ناصرى نداشته باشند و سرانجامشان به سوى دوزخ ب_اشد، و از آت_ش خ_لاص_ى ن_داش_ته ب_اشن_د.

پس از آن چه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد به يك امت كردن مردم اين است كه همه را يك جور خلق كند، حال يا اين كه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ.

و خلاصه خداى تعالى ملزم نيست به اين كه سعدا را داخل بهشت و اشقيا را داخل جهنم كند، بلكه اگر مى خواست مى توانست اين كار را نكند، و لكن چون خواسته مى كند. و بين دو فريق از نظر سرنوشت آخرت فرق مى گذارد، چون سنتش بر اين جريان يافته، و به همين نيز وعده داده، و او خلف وعده نمى كند.(1)

سنت الهى در تقلب احوال و تحول حوادث

« فَاِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا !» (5 / انشراح)

خداى تعالى در آيه قبلى به رسول خود صلى الله عليه و آله فرمود: ما اين دشوارى ها را از دوش تو برداشتيم، معلوم است كه اين عمل خداى تعالى مانند همه اعمالش بر طبق سنتى بوده كه در عالم به جريان انداخته و آن اين است كه هميشه بعد از هر دشوارى سهولتى پديد مى آورد. و به همين جهت مطلب دو آيه قبل را تعليل كرده به اين كه اگر از تو وضع وزر كرديم و اگر نامت را بلند ساختيم، براى اين بود كه سنت ما بر اين جارى شده كه بعد از عُسْر يُسْر بفرستيم، و بنابراين احتمال لام در كلمه «اَلْعُسْر» لام جنس


1- المي___زان ج 35، ص 30

ص:440

خواهد بود، نه لام استغراق، مى خواهد بفرمايد جنس عسر اين طور است كه به دنبالش يسر مى آيد، نه تمامى فرد فرد عسرها، و بعيد نيست كه يسر يا عسر از مصاديق سنتى ديگر باشد، و آن سنت تحول حوادث و تقلب احوال و بى دوامى همه شؤون زندگى دنياست.(1)

سنت الهى محو باطل و احقاق حق

« وَ يَ_مْ_حُ ال_لّهُ الْ_باطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِه!» (24 / شورى)

مسأله محو باطل و احقاق حق سنتى است كه خداى تعالى آن را با كلمات خود جارى مى سازد، و منظور از كلمات همان وحى است كه خداى تعالى به انبيايش مى كند و كلام ربوبى اوست كه مقاصد را به انبيايش تفهيم مى كند ممكن هم هست مراد به كلمات خدا نفوس انبيا باشد، چون اين نفوس شريفه خاصيت كلام را دارند، كلام از منويات پرده بر مى دارد، نفوس انبيا هم رازهاى غيبى را هويدا مى سازد.

« اِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ ! » (24 / شورى) به اين علت باطل را محو و حق را احقاق مى كند، كه داناى به دل ها و منويات آن هاست، و مى داند هر دلى چه استدعايى دارد، آيا استدعاى هدايت دارد، و يا ضلالت، اقتضاى شرح دارد، و يا ختم و مهر خوردن؟ تا با ان__زال وحى و توجيه دع__وت به سوى همه دل ها هر يك را به مقتضاى خود برساند.(2)

سنت الهى و قضاى او در تنازع حق و باطل

« وَ يُحِقُّ اللّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ!» (82 / يونس)

مراد از كلمات در اين آيه قضاهاى مختلف الهى در شؤون اشياء كونى است كه بر اساس حق جريان دارند زيرا قضاى الهى قطعى بوده و سنت او جارى بر آن است كه ح__ق و باطل را در تم__ام كون در برابر هم قرار ده__د. آن گاه ديرى نپايد كه باط__ل فانى شود و اثرش از بين برود و حق با ج__لاى خاص خود باقى ماند و اين است گفته خ__دا « اَنْ__زَلَ مِنَ السَّم__اءِ ماءً فَسَالَ__تْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِه__ا... - خدا از آسمان آبى فرو فرستاد و


1- المي___زان ج 40، ص 290
2- المي___زان ج 35، ص 82.

ص:441

رودخانه ها به اندازه ظرفيت خود به جريان افتاد و سيل با خود كفى برداشت و پاره اى از آن چه به قصد زيور يا كالا بر آتش افروزند كفى مانند آن دارد. خدا حق و باطل را بدين گونه (بهم) مى زند. سرانجام كف به كنار رود و آن چه به مردم سود دهد در زمين بماند. خدا اين گونه مثل مى زند.» (17 / رعد)(1)

سنت الهى غلبه حق بر باطل در نظام آفرينش الهى

« بَ__لْ نَقْ__ذِفُ بِالْحَ__قِّ عَلَى الْباطِ__لِ فَيَدْمَغُ__هُ فَاِذا هُ_وَ زاهِقٌ !» (18 / انبياء)

عالم خلقت با همه نظامى كه در آن هست از امتزاج حق و باطل پديد آمده، هم چنان كه خداى تعالى امر خلقت را چنين مثل زده: « اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَالَتْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها...!» (17 / رعد) آرى سنت الهى بر اين جريان يافته كه: باطل را آن قدر مهلت دهد تا روزى با حق روبرو گردد، و با آن در بيفتد، تا به خيال خود آن را از بين برده، خودش جاى آن را بگيرد، ولى خدا به دست حق خود او را از بين ببرد و نابودش كند.

پس اعتقاد حق هيچ وقت در زمين ريشه كن نمى شود، هر چند كه در بعضى ادوار حاملين آن در اقليت قرار گيرند و يا ضعيف شوند و هم چنين كامل حق هرگز از اصل نابود نمى شود هرچند كه گاهى اضداد آن زياد گردند و نصرت الهى هرگز از رسولان خدا جدا نمى شود هر چند كه گاهى به اصطلاح كاردشان به استخوان برسد، آن چنان كه مأيوس شوند و خيال كنند كه به كلى تكذيب شدند و اين همان معنايى است كه از جمله « بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ،» (18 / انبياء) استفاده مى شود.

اين كه فرمود: «نَقْذِفُ» به خاطر اين كه استمرار را مى رساند دلالت دارد بر اين كه حق را به چنگ باطل انداختن سنت جارى و هميشگى خداست، و در اين كه فرمود: «نَقْذِفُ... فَيَدْمَغُهُ،» دلالت دارد بر اين كه هميشه غلبه با حق است و در اين كه فرمود: «فَاِذا هُوَ زاهِقٌ،» دلالت بر اين معناست كه اين درگيرى حق و باطل ناگهانى صورت مى گي__رد وقتى ك_ه دي_گر كسى ام_يد نمى ب__رد كه ح_ق غ_الب ش_ود و ب_اط__ل فرار كند.

چون آيه شريفه مطلق است نمى توان گفت مقصود حق و باطل در عقايد يا در


1- المي___زان ج 19، ص 181

ص:442

سيره و سنت يا در خلقت است بلكه همه را شامل مى شود و معنا اين است كه ما عالم را براى بازى خلق نكرديم و نخواستيم سرگرمى براى خود تهيه كنيم بلكه سنت هميشگى ما اين بوده كه باطل را با حق بزنيم و آن چنان بزنيم كه او را هلاك كند و ناگهان مردم ببينند كه دارد از بين مى رود چه اين كه آن باطل حجتى باشد يا عقيده اى كه حجت و عقيده حق آن ها را نابود مى كند، و چه اين كه عمل و سنتى باطل باشد كه عمل و سنت حق آن ها را از بين مى برد هم چنان كه در قراى ظالمه گذشته چنين شد و عذاب استيصال آن اعمال و سنت ها را از ب_ين برد و چ_ه اين كه باطل چيز ديگرى باشد.(1)

سنت الهى خلق و حركت اسباب و عدم تبعيت آن ها از خواهش هاى نفسانى انسان

« وَ لَ_وْ يُ_عَجِّ_لُ ال_لّ_هُ لِلنّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَيْرِ!» (11 / يونس)

اگر همان طور كه مردم با عجله مى خواهند خوبيها و نعمتها برايشان فراهم آيد خدا در فرستادن شر يعنى عذاب براى مردم عجله مى كرد قطعا بر آنان عذاب نازل مى شد و اجلشان فرا مى رسيد ولى خدا به فوريت به مردم، شر و بدى نمى رساند، و بلكه اين منكران معاد را كه از رقبه دين خارج شده اند به خود وا مى گذارد كه به شديدترين وج_ه در س_ركشى خ_ود ح_يران بمانند.

توضي__ح مطلب آن كه انسان طبع__ا عجول است و ميل دارد آن چه نفع و خير او در آن است به سرعت تحقق يابد يعنى انسان از عل__ل و اسباب چني__ن مى خواهد كه آن چه را كه او مى جوي__د و مى خواهد، به سرعت تحقق بخشند پس در حقيقت آدمى اين سرعت را از خ__دا مى خواهد زي__را سبب حقيق__ى سرعت دادن به انج__ام درخواست ه__ا خداس__ت، و اين شي__وه آدمي__ان اس__ت و اين شي__وه بر اس__اس ه__واى نفسانى آنان استوار شده است.

ولى اسباب واقعى در نظام خود تابع هواى نفسانى انسان ها نيست و بلكه اين عالم انسانى است كه بايد تابع نظام اسباب باشد و چه بخواهد و چه نخواهد بايد به همان راهى برود كه نظام اسباب آن را مى برد.

اگر سنت الهى در خلق اشياء و آوردن مسببات به دنبال اسباب، از اين سنت


1- المي___زان ج 28، ص 90

ص:443

انسان ها كه بر اساس جهل و نادانى بنا شده پيروى كند و يا بدان شباهت يابد و مسببات و آثار با عجله و سرعت به دنبال اسباب خود آورده شوند مسلما شر، يعنى عذاب و هلاكت به زودى به سراغ انسان مى آيد، زيرا علت هلاكت و عذاب يعنى كفر و نااميدى از لقاى خدا و طاغيگرى مردم در زندگى دنيا وجود دارد ولى خدا بدى را آنگونه كه مردم در مورد خوبى مى خواهند كه به زودى به ايشان برسد فورى به مردم نمى رساند، زيرا سنت الهى مبنى بر حكمت است برخلاف شيوه مردم كه بر اساس جهالت بنا شده است، و به اين ترتيب خدا اين گونه مردم را به حال خود وا مى گذارد كه در سركشى خ_ود ح_يران ب_مانند.(1)

سنت آزمايش و امتحان الهى

مفهوم امتحان و سنت آزمايش الهى


1- المي___زان ج 19، ص 37

ص:444

« تِلْكَ الاَْيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا !» (140 / آل عمران)

هر گاه ما از يك موجود انتظارى داشته باشيم و بخواهيم آن را در مقصدى به كار بريم نخست يك سلسله اعمالى روى آن موجود انجام مى دهيم تا صلاحيت و يا عدم صلاحيت آن را نسبت به آن مقصدى كه داريم بفهميم و نام اين اعمال را امتحان مى گذاريم. توضيح آن كه: اگر ما چگونگى يك موجود را از نظر صلاحيت آن براى يك مقصد ندانيم و يا اين كه باطن آن را از نظر داشتن يا نداشتن صلاحيت دانسته ايم ولى مايليم كه آن را به منصه ظهور برساند، يك سلسله امورى را كه سازگار و متناسب با مقصد است بر او وارد مى سازيم تا وضعيت باطنى آن به وسيله پذيرش يا عدم پذيرش آن امور ظاهر گردد و نام اين عمل، امتحان و اختيار و استعلام و نظاير آن مى باشد. و اين معنى به عينه منطبق با وضعى است كه خداى تعالى نسبت به بندگان انجام مى دهد مانند آوردن شرايع و يا پديد آوردن يك سلسله حوادث در زندگى بشر و اين براى آن است كه صلاحيت و عدم صلاحيت بشر نسبت به مقصدى كه اديان او را به آن دعوت مى نمايند ظاهر شود.

ولى فرقى كه بين امتحانات الهى و امتحانات بشرى وجود دارد اين است كه ما غالبا از باطن اشياء بى خبر بوده و از مجراى امتحان كوشش مى كنيم كه باطن آن ها را تشخيص داده و نادانى خود را نسبت به باطن اشياء برطرف سازيم، و چون جهل و نادانى

ص:445

نسبت به خداى تعالى ممتنع است و خزانه تمام امور پنهانى نزد اوست، امتحان او نيز از بشر براى استعلام و يادگيرى نمى باشد، بلكه صرفا براى اين است كه صلاحيت باطنى او از نظر استحقاق ثواب يا عقاب به منصه ظهور برسد، و لذا خداوند خود نام اين امتحان را بلاء و ابتلاء و فتنه گذارده، و به طور عام فرموده است « اِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَيُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً !» (7 / كهف) و مى فرمايد: « وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً !» (35 / انبياء)

و شايد مراد از ابتلاء به بد و خوب همان باشد كه در آيات ذيل آن را تفصيل داده و مى فرمايد:

« فَاَمَّا الاَنْسانُ اِذا مَا ابْتَليهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبّى اَكْرَمَنِ وَ اَمّا اِذا مَا ابْتَليهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبّى اَهانَنِ!» (15 و 16 / فجر) و مى فرمايد:

«اَنَّمآ اَمْوالُكُمْ وَ اَوْلدُكُمْ فِتْنَةٌ !» (28 / انفال) باز مى فرمايد:

« وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ!» (4 / محمد) و :

« كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ!» (163 / اعراف) و:

«لِيُبْلِىَ الْمُؤْمِنينَ مِنْهُ بَلاآءً حَسَنا !» (17 / انفال) و:

«اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ!» (2 و 3 / عنكبوت) و در مورد ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:

« وَ اِذِ ابْتَلى اِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ...!» (124 / بقره) و درباره موسى عليه السلام مى فرمايد: « وَ فَتَنّاكَ فُتُونا !»(1)

قانون آزمايش و قانون مالكيت

« فَقالَ لِصاحِبِه وَ هُوَ يُحاوِرُهُ اَنَا اَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ اَعَزُّ نَفَرا !» (34 / كهف)

معناى جمله اين است كه آن شخص كه برايش باغ ها قرار داديم به رفيقش در حالى كه با او گفتگو و بحث مى كرد گفت: «من از تو مال بيشترى دارم و عزتم از نظر نفرات يعن__ى اولاد و خ_دم از ع__زت تو بيشتر است!»


1- المي___زان ج 7، ص 58.

ص:446

و اين سخن خود حكايت از پندارى مى كند كه او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته، چه گويا خود را در آن چه خدا روزيش كرده از مال و اولاد مطلق التصرف ديده كه احدى در آن چه او اراده كند نمى تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستى مالك آن هاست، و اين پندار تا اين جايش عيبى ندارد، و لكن او در اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وى تمليك كرده است و الان باز هم مالك حقيقى هموست.

اگ__ر خداى تعالى از زينت حي__ات دنيا كه فتنه و آزمايشى مهم است، به كسى مى دهد براى همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند، آرى اين خداى سبحان است كه مي__ان آدمى و زينت حيات دنيا اين جذب__ه و كشش را ق__رار داده تا او را امتح__ان كن__د، و او بيچ__اره خيال مى كن__د كه با داشت__ن اين زينت ه__ا حاجت__ى به خ__دا ن_داشت__ه منقط__ع از خ_دا و مستق_ل به نف__س است، و ه_رچ__ه اث__ر و خاصي__ت هست، در همي__ن زينت ه__اى دنيوى و اسباب ظاهرى است كه برايش مسخر شده است.

در نتيجه خداى سبحان از ياد برده و به اسباب ظاهرى ركون و اعتماد مى كند و اين خود همان شركى است كه از آن نهى شده و از سوى ديگر وقتى متوجه خودش مى شود كه چگونه و با چه زرنگى و فعاليت در اين ماديات دخل و تصرف مى كند به اين پندارها دچار مى شود كه زرنگى و فعاليت از كرامت و فضيلت خود اوست، از اين ناحيه هم دچار مرضى كشنده مى گردد، و آن تكبر بر ديگران است كه به قدر او از زي_نت دن_يا ن_دارند.(1)

هدف آفرينش زمين و آسمان و هدف قانون آزمايش

«... لِيَبْلُوَكُ_مْ اَيُّ_كُمْ اَحْ_سَنُ عَمَلاً !» (7 / هود)

خدا آسمان ها و زمين را - به آن صورت كه ملاحظه مى شود - ساخته به اين هدف كه شما را بيازمايد و نيكوكاران شما را از بد كارهايتان تميز دهد. معلوم است كه آزمايش و امتحان امرى است كه به مقصد امر ديگرى انجام مى شود يعنى تميز چيزهاى خوب از بد و اعمال نيك از اعمال بد. تميز اعمال نيك از بد براى آن است كه معلوم شود


1- المي___زان ج 26، ص 168

ص:447

چه پاداشى بر آن مترتب مى گردد و جزا و پاداش هم به نوبه خود براى منجز كردن وعده حقى است كه خدا داده و لذا مى بينيم خدا هر كدام از اين امورى را كه مترتب به يكديگرند به عنوان هدف و غايت خلقت ذكر مى كند، در مورد اين كه آزمايش هدف خلقت است مى فرمايد:

«اِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَيُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً - ما آن چه به روى زمين اس_ت زي__ور آن ساختي_م ت_ا آن_ان را ب_يازم_اي_يم ك_ه ك_دامشان ن_يكوك_ارت_رند!»

(7 / كهف)

در معنى تميز دادن و خالص ساختن خوب از بد فرمود:

« لِيَميزَ اللّهُ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ - براى آن كه خدا ناپاك را از پاك جدا سازد!»

(37/انفال)

در خصوص جزا فرمود:

« وَ خَلَ__قَ اللّهُ السَّمواتِ وَالاَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ _ خدا آسمان ها و زمين را به حق آفريد و بدين منظور كه هر كس در برابر كارى كه كرده پاداش بيند و آنان مورد ستم قرار نمى گيرند!» (22/جاثيه)

در مورد اين كه برگرداندن مردم براى معاد به منظور به انجام رساندن وعده است فرمود: «كَما بَدَأْنا اَوَّلَ خَلْقٍ نُعيدُهُ وَعْدا عَلَيْنا اِنّا كُنّا فاعِلينَ - آنگونه كه ما اول آفرينش را شروع كرديم باز مى گردانيم، اين وعده اى است بر ما، ما اين كار را خواهيم كرد!» (104/انبياء)

درباره اين كه عبادت غرض آفرينش ثقلين (جن و انس) است فرمود: « وَ ما خَلَقْتُ الْجِ__نَّ وَ الاِْنْ__سَ اِلاّ لِيَعْبُ__دُونِ - جن و انس را به آن منظ__ور آفريدم كه مرا پ_رستش كنند!»(56 / ذاريات)

اين كه كار شايسته يا انسان نيكوكار هدف خلقت شمرده شود منافاتى با آن ندارد كه خلقت، اهداف ديگرى نيز داشته باشد، و در حقيقت انسان يكى از اين اهداف است. زيرا با وحدت و پيوستگى اى كه بر عالم حاكم است و با توجه به آن كه هر يك از انواع موجودات محصول ارتباط و نتيجه آميزش عمومى بين اجزاى خلقت است پس صحيح است كه هر كدام از موجودات هدف خلقت باشند و مى توانيم هر نوعى از انواع مخلوقات را به عنوان مطلوب و مقصود از خلقت آسمان ها و زمين مخاطب قرار دهيم،

ص:448

زيرا خلقت به اين نتيجه مى رسد.

علاوه بر اين ها انسان از نظر سازمانى كاملترين و متقن ترين مخلوقات جهانى است، اعم از آسمان ها و زمين و آن چه در آن هاست. اگر انسان از جهت علم و عمل به خوبى رشد و نمو كند ذاتا بالاتر از ساير موجودات و از نظر مقام و درجه بلندتر و والاتر از ديگر مخلوقات است، گيرم كه پاره اى از مخلوقات مثلاً آسمان - آنگونه ك_ه خ_دا ف_رم_وده - از ن_ظر خ_لقت ش_دي_دت_ر از ان_سان ب_اشد.

معلوم است وقتى خلقت نقصى در بر داشته باشد، مقصود از آن كمال صنع خواهد بود و لذا مراحل مختلف وجود انسان را از مرحله معنوى و جنينى و طفوليت و مراحل ديگر همگى را مقدمه وجود انسان معتدل و كامل مى شماريم و... .

با اين بيان واضح مى شود كه برترين افراد انسان - اگر بين آدميان برتر مطلق پيدا شود - هدف خلقت آسمان ها و زمين است و لفظ آيه نيز خالى از اشاره و دلالت بر اين مطلب نيست. زيرا جمله « اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً،» مى رساند كه قصد جدا كردن نيكوكارترين از ديگران است خواه آن ديگرى نيكوكار و يا بدكار باشد. بنابراين هر كس عملش نيك تر از ديگران است حالا خواه ديگران نيكوكار باشند و كارهايشان پايين تر از كار او باشد، يا بد كار باشند، در هر صورت غرض خلقت، تمييز بهترين فرد است. با اين بيان آن چه در حديث قدسى آمده كه خدا به پيغمبر خطاب فرمود:

« لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ الاَفْ_لاك ! »

صحيح مى نمايد، زي_را پيغمبر اك_رم صلى الله عليه و آله ب_رت_رين م_ردم است!(1)

هدف زندگى و مرگ و آزمايش الهى براى تعيين بهترين اعمال

« اَلَّذى خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَيوةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً!» (2 / ملك)

جمله فوق بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است، و با در نظر گرفتن اين كه كلمه «بلا» به معناى امتحان است، معناى آيه چنين مى شود: خداى تعالى شما را اين طور آفريده كه نخست موجودى زنده باشيد و سپس بميريد، و اين نوع از خلقت مقدمى و امتحانى است، و براى اين است كه به اين وسيله خوب شما از بدتان متمايز شود، معلوم شود كدامتان از ديگران بهتر عمل مى كنيد، و معلوم است كه اين امتحان و اين تمايز


1- المي___زان ج 19، ص 243

ص:449

براى هدفى ديگ__ر است، براى پاداش و كيف__رى است كه بش_ر با آن مواج_ه خواهد شد.

آيه مورد بحث علاوه بر مفادى كه گفتيم اشاره اى هم به اين نكته دارد، كه مقصود بالذات از خلقت، رساندن جزاى خير به بندگان بوده، چون در اين آيه سخنى از گناه و كار زشت و كيفر نيامده، تنها عمل خوب را ذكر كرده و فرمود خلقت حيات و موت براى اين است كه معلوم مى شود كدام يك عملش بهتر است، پس صاحبان عمل نيك مقصود اصلى از خلقتند و اما ديگران به خاطر آنان خلق شده اند.

اين را هم بايد دانست كه مضمون آيه شريفه صرف ادعا بدون دليل نيست، و آن طور كه بعضى پنداشته اند نمى خواهد مسأله خلقت مرگ و زندگى را براى آزمايش در دل ها تلقين كند، بلكه مقدمه اى بديهى و يا نزديك به بديهى است كه به لزوم و ضرورت بعث براى جزاء حكم مى كند، براى اين كه انسانى كه به زندگى دنيا قدم نهاده دنيايى كه دنبال آن مرگ است، الا و لابد عملى و يا بگو اعمالى دارد كه آن اعمال هم يا خوب است يا بد، ممكن نيست عمل او يكى از اين دو صفت را نداشته باشد، و از سوى ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازى معنوى و عقلانى است، كه اگر عوارض سويى در كنار نباشد او را به سوى عمل ني__ك سوق مى دهد، و بسيار كمند افرادى كه اعمالش__ان متصف به يك_ى از دو صف_ت ني__ك و ب_د نباش__د، اگ_ر باش__د در بي_ن اطف__ال و ديوانگ__ان و ساير مهجورين است.

و آن صفتى كه بر وجود هر چيزى مترتب مى شود، و در غالب افراد سريان دارد، غايت و هدف آن موجود به شمار مى رود، هدفى كه منظور آفريننده آن از پديد آوردن آن همان صفت است، مثل حيات نباتى فلان درخت كه غالبا منتهى مى شود به بار دادن درخت، پس فلان ميوه كه بار آن درخت است هدف و غايت هستى آن درخت محسوب مى شود، و معلوم مى شود منظور از خلقت آن درخت همان ميوه بوده، و هم چنين حسن عمل و صالح آن غايت و هدف از خلقت انسان است، و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن عمل اگر مطلوب است براى خودش مطلوب نيست، بلكه بدين جهت مطلوب است كه در به هدف رسيدن موجود ديگر دخالت دارد، آن چه مطلوب بالذات است حيات طيبه اى است كه با هيچ نقصى آميخته نيست، و در معرض لغو و تأثيم قرار نمى گيرد، بنابراين بيان، آيه شريفه در معناى آيه زير است كه مى فرمايد: « كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَ_وْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً - هر نفسى چشنده مرگ است و ما شما را به فتنه هاى خير و شر مى آزماييم!» (35 / انبياء)(1)

هماهنگى سنت آزمايش الهى با سنت هدايت،سرنوشت و اجل مسمى


1- الميزان ج 39، ص 12

ص:450

« اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اللّهُ؟» (142 / آل عمران)

ناموس امتحان يك ناموس الهى است كه هميشه جارى مى باشد و يك سنت عملى است كه متكى بر يك سنت تكوينى ديگرى مى باشد و آن سنت تكوينى همان ه_دايت ع_ام الهى است كه انسان و اندازه و اجل او را رهبرى مى نمايد.

هدايت عامه عبارت از هدايتى الهى است كه در پرتو آن هر موجودى به كمال وجودى خود مى رسد و به هدف و نتيجه اى كه بر خلقتش مترتب است نايل مى شود و در پرتو همين هدايت است كه هر موجودى به مقتضيات وجودى خود، از قبيل نشو و كمال و فعاليت و حركت، مى رسد. غرض اين كه، آن چه كه قرآن بر آن دلالت دارد اين است كه هر موجودى با هدايت عامه الهيه، به آخرين حد وجودى خود مى رسد و هيچ موجودى از اين قانون عمومى تخلف نمى كند، و خداوند اين رهبرى تكوينى را از حقوقى قرار داده كه موجودات بر او دارند و بديهى است كه او از وعده هاى خود تخلف نمى كند، چنان كه مى فرمايد: « اِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى! وَ اِنَّ لَنالَلاْخِرَةَ وَ الاْوُلى!» (12 و 13 / ليل) و به طورى كه ملاحظه مى فرماييد آيه شريفه با اطلاقى كه دارد شامل هدايت اجتماعى و فردى هر دو است. بنابراين يكى از حقوق موجودات بر ذات الهى اين است كه آن ها را به كمال تكوينى و تشريعى كه براى آن ها پيش بينى شده است هدايت نمايد.

در بحث نبوت خواهد آمد كه چگونه شؤون تشريعى در تكوينيات دخالت نموده و تحت احاطه قضا و قدر قرار مى گيرد، و ما مى دانيم كه نوع انسان از نظر تكوين داراى يك نحو وجودى است كه ناچار از انجام دادن يك سلسله امور اختيارى است و آن امور اختيارى منبعث از يك سلسله عقايد نظرى و عملى مى باشند پس ناچار لازم است كه يك سلسله قوانين چه حق و چه باطل بر شؤون زندگى بشر حاكم باشد، در اين جا است كه مى بينيم ذات مقدس الهى از طرفى يك سلسله اوامر و نواهى را براى انسان تشريع فرموده: تا اين كه انسان با توجه به آن ها و هم چنين با روبرو شدن با يك سلسله حوادث و وقايعى كه در زندگى فردى و اجتماعى او پيش مى آيد، قوا و استعدادهاى نهفته خود را ظاهر نموده راه سعادت و يا شقاوت را بپيمايد و به اين ترتيب بديهى است كه مى توان بر اين حوادث و بر اين اوامر و نواهى نام امتحان و بلاء و نظاير

ص:451

آن را اطلاق كرد.

همان طور كه هدايت عام الهى هميشه از ابتداى وجود موجودات تا پايان زمانى كه در راه سير الى الله مى باشند با آن ها همراه بوده و هيچ گاه منفك و جداى از موجودات نمى گردد، تقديرات الهيه اى هم كه حامل آن علل و اسباب وجودى اشياء بوده در حقيقت تعيين سرنوشت اشياء با آن هاست، و آن ها هستند كه موجودى را از حالى به حالى وارد مى نمايند، و نيز هميشه از وراى موجودات مشغول انجام وظيفه بوده و او را به ط__رف سرنوشتى كه از پيش برايش معي__ن كرده است جلو مى برن__د كما اين كه جمله « وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى - آن كه اندازه گرفت سپس راهنمايى كرد!» (3 / اعلى) ظهور در همين معنى دارد و آن را تأييد مى كند. و همان طور كه عوامل تعيين كننده سرنوشت، موج__ودات را به طرف سرنوشت معين خود سوق مى دهد، آخرين نقطه هستى آنان ني__ز كه در زب__ان ق__رآن ب__ه «اجل مسمى» ي__اد ش__ده، آن ها را از جل__و به سوى خود مى كشاند و خدا مى فرمايد:

«ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَلٍ مُسَمًّى وَ الَّذينَ كَفَروُا عَمّا اُنْذِروُا مُعْرِضُونَ!» (3 / احقاف)

به طورى كه ملاحظه مى شود آيه شريفه موجودات را با آخرين نقطه هستى آن ها كه اجل مسمى است مرتبط دانسته و بديهى است كه هرگاه يكى از دو شى ء مرتبط بر ديگرى تفوق و برترى داشته و روى آن اثر بگذارد، اين حالت را جذب نامند، و اجل ه__اى مسمى، امور ثاب__ت و غير متغي__رى هستند كه هميشه اشياء و موجودات را از ج_لو به س_وى خود جذب نم__وده به اج__ل مسماى خ__ود نزديكش__ان مى س__ازد.

بنابراين تمامى موجودات به نيروهاى الهى احاطه شده، يك نيرو او را به جلو مى راند و قوه اى ديگر او را از جلو به سوى خود جذب مى كند، و نيروى سومى هم هميشه مصاحب و همراه او بوده و عهده دار تربيت او در صحنه حيات مى باشد و اين ها هستند قواى اصلى اى كه قرآن آن ها را اثبات مى نمايد و اين ها غير قواى ديگرى هستند كه حافظ و نگهبان و قرين موجودات در صحنه حيات مى باشند مانند ملائكه و شيطان و غير آن.

با اين ترتيب روشن است كه ناموس امتحان قابل نسخ نيست زيرا متكى به يك سنت تكوينى است و نسخ در سنن تكوينى عين فساد مى باشد و فساد در تكوين محال است. و به همين معنى اشاره مى كند آياتى كه دلالت دارد بر حق بودن دستگاه آفرينش و بعث مانند آيه شريفه:

ص:452

«ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَلٍ مُسَمًّى!» (3 / احقاف) و آيه:

« اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثا وَ اَنَّكُ_مْ اِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ !» (115 / مؤمنون) و آيه شريفه:

« وَ ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَ_قِّ وَ ل_كِنَّ اَكْ_ثَرَهُ_مْ لا يَ_عْلَمُونَ!» (38 و 39 / دخان) و آيه:

« مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّهِ لاَتٍ !» (5 / عنكبوت)(1)

نظام امتحان مقدمه داورى الهى در آخرت

« كُ__لُّ نَفْسٍ ذائِقَ__ةُ الْمَ_وْتِ وَ نَبْلُوكُ__مْ بِالشَّ_رِّ وَ الْخَيْ_رِ فِتْنَةً!» (35 / انبياء)

مراد به نفس در جمله فوق انسان است كه استعمال دومى از استعمالات سه گانه اين كلمه است، نه روح انسانى، چون معهود كلام خدا نيست كه نسبت موت را به روح انسانى داده باشد. آيه شريفه عموميتش تنها درباره انسان هاست و شامل ملائكه و جن و ساير حيوانات نمى شود. اين جمله زمينه چينى براى جمله بعدى است كه مى فرمايد: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً،» يعنى ما شما را به آن چه كراهت داريد از قبيل مرض، فقر، و امثال آن و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت، و غنى و امثال آن، مى آزماييم، آزمودنى - كانّه فرموده: هر يك از شما را به حياتى محدود، و مؤجل زنده مى داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مى كنيم، امتحان كردنى، و سپس به سوى پروردگارتان بازگشت مى كنيد، پس به لَه و عليه تان حكم مى كند.

در اين جمله به علت حتمى بودن مرگ نيز اشاره كرده، و آن اين است كه اصولاً زندگى هر كسى حياتى است امتحانى، و آزمايشى، و معلوم است كه امتحان جنبه مقدمه دارد، غرض اصلى متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذى المقدمه است. و اين نيز روشن است كه هر مقدمه اى ذى المقدمه اى دارد، و بعد از هر امتحانى موقفى است كه در آن موقف نتيجه امتحان معلوم مى شود، پس براى هر صاحب حياتى مرگى است حتمى، و بازگشتى است به سوى خداى سبحان، ت__ا در آن ب_ازگ__شت درب__اره اش داورى ش__ود.(2)

آزمايش الهى و قضاى محتوم مرگ و انتقال انسان ها


1- الميزان ج 7، ص 53 و 61.
2- المي___زان ج 28، ص 126.

ص:453

« وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ !» (19 / ق)

مراد به سكره و مستى موت، حال نزع و جان كندن آدمى است، كه مانند مستان مشغول به خودش است، نه مى فهمد چه مى گويد، و نه مى فهمد اطرافيانش درب_اره اش چه مى گويند.

و اگر آمدن سكره موت را مقيد به قيد (حق) كرد براى اين بود كه اشاره كند به اين كه مسأله مرگ جزء قضاهاى حتمى است كه خداى تعالى در نظام عالم رانده، و از خود مرگ غرض و منظور دارد، هم چنان كه از آيه « كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَ_وْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ اِلَيْنا تُرْجَعُونَ !» (35 / انبياء) نيز اين معنا استفاده مى شود. چون مى فهماند منظور ما از مردنى كردن همگى شما آزمايش شماست، و مردن عبارت است از انتقال از يك خانه به خانه اى كه بعد از آن و ديوار به ديوار آن قرار دارد، و اين مرگ و انتقال حق است، همان طور كه بعث و جنت و نار حق است، اين معنايى است كه از كلمه «حق» مى فهميم. و جمله « ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ،» اشاره است به اين كه انسان طبعا از مرگ كراهت دارد، چون خداى تعالى زندگى دنيا را به منظور آزمايش او در نظرش زينت داده، و خودش فرموده: « اِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَيُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً - اين ماييم كه زندگى زمينى را به وسيله آن چه در روى زمين است در نظر شما زينت داده و دلفريبش كرديم، تا شما را بيازماييم كدامتان بهتر عمل مى كنيد !» (7/كهف) و « وَ اِنّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعيدا جُرُزا - وگرنه به زودى همين زينت ها را از نظرتان مى اندازيم، آن چنان كه خاك خشك در نظرتان بى جلوه است !»(8/كهف)(1)

نظ_ام آزمايش وسيل_ه قهرى بروز باطن اعمال

« ما كانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنينَ عَلى ما اَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَميزَ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ!»

(178 / آل عمران)

ناموس ابتلا و امتحان از اين جهت در ميان مؤمنين جارى است كه مراتب كمال را پيموده و مؤمن خالص از غير خالص جدا و پاك سرشت از بد طينت متمايز گردد. در


1- المي_______زان ج 36، ص 237.

ص:454

اين جا ممكن است اين توهم پيش آيد كه خداوند مى توانست اين تمايز پاك طينتان را از بد سرشتان از راه ديگرى تأمين نمايد و بدون اين كه مردم را روبروى با يك سلسله بلاهايى به نام امتحان كند اين خاصيت را در مردم قرار مى داد كه خود آنان را شناخته و با اين ترتيب در صفوف مردم، منافق از مؤمن تميز داده شود، اما اين توهم را دفع نمود به اين كه، علم غيب و اطلاع از كنه روحى مردم مخصوص ذات الهى و برگزيدگان از پيغمبران اوست كه به وسيله وحى، ايشان را بر كنه امور مطلع مى كند كما اين كه مى فرمايد: « وَ ما كانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشآءُ !» (179 / آل عمران) سپس متذكر اين معنى مى گردد كه اكنون كه در طريق حيات چاره اى جز برخورد به امتحان و ابتلا نيست لازم است كه به خدا و رسل او ايمان بياوريد تا در طريق مردم پاك سرشت گام نهاده باشيد نه در راه مردم خبيث و بدسرشت الا اين كه اين نكته را نيز بايد متوجه شد كه ايمان تنها مؤثر در تأمين پاكى حيات و پاداش نيست اين عمل صالح است كه موجب اجرعظيم و پذيرفته شدن ايمان انسان در درگاه الهى مى گردد و لذا اول مى فرمايد: « فَامِنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ!» و سپس اضافه مى نمايد « وَ اِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ اَجْرٌ عَظيمٌ !» (179 / آل عمران)

چند مطلب از اين آيه استفاده مى شود:

اول: سير تكاملى نفوس و رسيدن به آخرين مدارج آن چه در راه سعادت و چه در راه شقاوت از امور غير قابل اجتناب است.

دوم: خوبى و بدى در عين اين كه به ذات اشخ__اص نسبت داده شده، داير مدار ايمان و كف_ر كه از امور اختي__ارى هستند مى باشن__د و اين از حقاي__ق قرآنى است كه بسيارى از اسرار توحيد از آن منشعب مى شود و بر همين معنى دلالت مى كند، آيه شريفه « وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ !» (148 / بقره) و اين دلالت در صورت__ى است كه آيه شريف__ه ذيل نيز به آن ضميم_ه شود « وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فى ما اتيكُمْ فَ__اسْتَبِقُ__وا الْخَيْ__راتِ!» (48 / مائ___ده)

سوم: آن كه ايمان به خدا و فرستادگان او ماده و منشأ پاكى حيات و پاكيزگى ذات است ولى اجر و پاداش مربوط به تقوى و عمل صالح مى باشد و لذا خداوند متعال اول موضوع تمايز بين خوش طينت و بد طينت را متذكر شده و سپس ايمان به خدا و رسول را متفرع بر آن فرموده است ولى در آخر كار كه سخن از اجر و پاداش به ميان آمد اضافه بر ايمان، تقوى را هم متذكر شده و فرموده است « وَ اِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ اَجْرٌ عَظيمٌ !» (179 / آل عمران) و از همين جا روشن مى شود كه احياء در آيه « مَنْ عَمِلَ

ص:455

صالِحا مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلوُنَ!» (97 / نحل) نتيجه ايمان و متفرع بر آن است. اجر و پاداش نيز نتيجه و متفرع بر عمل شايسته مى باشد بنابراين زندگى پاكيزه ايمان است و اما بقاى آن و ترتب آثار بر آن جز در پرتو عمل شايسته ميسر نيست، عينا مانند حيات طبيعى كه در اصل تكون خود محتاج به روح حيوانى بوده ولى براى بقاء و ادامه حيات خود ناچار باي__د قوا و اعضا را به كار اندازد به طورى كه اگر يكسره جميع قوا و اعضا از كار انداخته شود و از هر گونه فعاليت_ى باز ايستد زندگى او باطل و بدون ثمر خواهد بود.(1)

سنت آزمايش الهى، و نابودى افراد فاقد صلاحيت و ناقض هدف خلقت

« وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَاُولئِكَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ فِ_ى الدُّنْ_ي_ا وَ الاْخِ_رَةِ !»

(217 / بقره)

زمامدار هستى، انسان را مانند ساير اجزاى اين جهان به سوى سعادت وجودى و كمال حياتى خويش سوق مى دهد. يكى از مراحلى را كه بشر بايد در اين راه بپيمايد مرحله «اعمال» است. حال اگر در اين مرحله مانعى از سير و حركت پيدا شود كه موجب توقف سير و مقابل شدن سيركننده با هلاكت و بدبختى گردد بر قافله سالار كاروان است كه وسيله دفاعى فراهم نمايد تا مانع برطرف شود يا ج_زء ف_اسد ق_طع گ_ردد و سي__ر ادام_ه ياب_د.

به شهادت تجربه و مشاهده، دستگاه صنع و ايجاد هر نوعى از انواع موجودات را با نيروهاى دفاعى مجهز ساخته تا بتوانند آفات و فسادهايى را كه به آن ها متوجه مى شود دفع كنند. هم چنين دستگاه تكوين براى هر نوعى از انواع موجودات، ناملايماتى پيش مى آورد تا نيروهاى خودشان را به كار انداخته و به كمالات وجودى شان برسند و به سعادتى كه برايشان مهيا شده نايل گردند.

اين مطلب از اين آيات شريفه استفاده مى شود: «وَ ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُم__ا لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ!» (38 و 39 / دخان) و «وَ ما خَلَقْنَ_ا السَّم__اءَ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَروُا...!» (27 / ص)

(مفاد اين آيات اين است كه آفرينش موجودات بيهوده نبوده و داراى غرض


1- المي___زان ج 7، ص 135

ص:456

صحيح و غايت شايسته اى است.)

اگر صنعتگرى چيزى را براى منظور عقلايى بسازد پيوسته مراقب آن بوده و به وضعش رسيدگى مى كند، اگر عارضه اى رخ دهد و آن را از منظور اصلى به دور دارد در رفع آن مى كوشد و با كم و زياد كردن اجزاء و تصرفات ديگر، آن را اصلاح مى كند و اگر قابل اصلاح نبود تركيب آن را به هم زده و آن را به كار صنعت ديگرى مى زند، حال آفرينش آسمان ها و زمين و آن چه در آن ها وجود دارد و از جمله انسان نيز اين چنين است، خداى متعال به مفاد اين آيات آن ها را بيهوده نيافريده و بدون عنايت خلق نكرده است، بلكه آن ها را براى بازگشت به سوى خودش آفريده، چنان كه مى فرمايد:« اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثا وَ اَنَّكُ_مْ اِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ!» (115 / مؤمنون) و « وَ اَنَّ اِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى!» (42 / نجم) در اين صورت لازم است كه انسان مانند ساير آفريدگان به عنايت پروردگار به سوى مقصد رهبرى شود و با دعوت و ارشاد و سپس با امتحان و آزمايش و بالاخره با هلاك كردن كسانى كه غرض خلقت در حقشان باطل شده و از حيز هدايت ساقط شده اند به طرف مقصد سوق داده شود و مقتضاى اتقان صنع و نظام احسن نسبت به فرد و نوع همين است كه به زندگى گروهى خاتمه داده شود تا ديگران از شر آنان راحت شوند. « وَ رَبُّكَ الْغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ اِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَش_آءُ كَم__آ اَنْشَأَكُمْ مِ__نْ ذُرِّيَّ__ةِ قَ_وْمٍ ءَاخَ_ري_نَ!» (133 / انعام)

اين قانون الهى و سنت ربانى يعنى آيين ابتلاء و انتقام همان سنت پيروز و غالبى است كه به حكم اين آيات محكوم به شكست نخواهد بود: « وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ وَ ما اَنْتُمْ بِمُعْجِزينَ فِى الاَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَ لا نَصيرٍ!» (30 و 31 / شورى) و «وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلينَ اِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُوروُنَ وَ اِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ!» (171 تا 173 / صافات)(1)

نظام امتحان و اعتقاد بازگشت به خدا،دو عامل ظهور استحكام ايمان

« مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَاللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّهِ لاَتٍ!» (5/عنكبوت)

بعد از آن كه خداى سبحان مردم را سرزنش كرد بر اين كه در امر ايمان به خدا


1- المي___زان ج 3، ص 267.

ص:457

سهل انگارند، و هرچه خدا از طريق امتحان و ابتلاء بلاها و به دست مشركين تنبيه شان مى كند، به سوى او بر نمى گردند، و مشركين آن ها هم چنان مؤمنين را آزار مى دهند، و از راه خدا بازمى دارند، تا به اين وسيله به خيال خود نور خدا را خاموش كنند، و خدا را به ستوه در آورند، و جلو خواست او را بگيرند، و نيز بعد از آن كه هر دو طايفه را در پندارشان تخطئه فرمود، اينك در اين آيات لحن كلام را برگردانيده، حق مطلب را بيان مى كن__د، آن حق__ى كه به هيچ وجه نمى ش__ود از آن به س__وى چيز ديگرى ع__دول نمود، و آن واجبى كه به هيچ وج_ه نمى شود از آن شاخه خالى كرد.

در اين آيات سه گانه بيان مى كند كه هر كس به خدا ايمان آورد به اين اميد كه به سوى او بازگردد، و به ديدار او نايل شود، بايد بداند كه روز ديدار او خواهد رسيد و بدون شك خواهد رسيد، و نيز بايد بداند كه خدا گفته هايش را مى شنود، و به احوالش و اعمالش دانا است، پس بايد حواس خود را جمع كند، و احتياط را از دست ندهد، و به حقيقت معناى كلمه ايمان آورد، ايمانى كه هيچ فتنه و بلايى آن را از كفش نربايد، و هيچ آزارى از ناحيه دشمنان خدا آن را سست نكند، و بايد كه در راه خدا به حقيقت معناى كلمه جهاد كند، و باز بايد بداند كه آن كسى كه از جهاد وى بهره مند مى شود خود اوست، و خدا هيچ احتياجى به او ندارد، نه به ايمانش، و نه به جهادش، نه به خود او، و نه به احدى از عالميان.

و باز بايد بداند كه اگر ايمان بياورد و عمل صالح كند به زودى خدا گناهانش را مى شويد و به بهترين اعمال__ش پاداش مى دهد.(1)

سنت ايجاد امت ها، ارسال رسل، و سنت امتحان و سنت تكذي__ب و سنت مج_ازات و هلاك ام_ت ها

« ثُمَّ اَرْسَلْن__ا رُسُلَنا تَتْ__را كُلَّ ما ج_اءَ اُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ...!» (44 / مؤمنون)

اين آيه دلالت مى كند بر اين كه يكى از سنت هاى خداى تعالى اين بوده كه همواره امتى را بعد از امت ديگر انشاء و ايجاد نموده، و به سوى حق هدايت كند، و به اين منظور رسولانى پى در پى بفرستد، كه اين سنت امتحان و ابتلاى اوست، سنت ديگرى هم امت ها داشته اند و آن اين است كه پيغمبران را يكى پس از ديگرى تكذيب


1- المي________زان ج 22، ص 29

ص:458

مى كرده اند، و سن__ت دوم خدا اين است كه تكذي__ب كنندگان را يكى پ__س از ديگرى ه__لاك كن__د، و اين سنت مجازات اوست.

و اين كه فرم__ود: «...وَ جَعَلْناهُمْ اَحادي__ثَ...» (44 / مؤمنون) بليغ تري__ن بيان در رسان__دن قهر اله__ى، مسلط بر دشمن__ان حق و تكذيب كنندگ__ان دعوت حق است، چون مى رساند كه اين قهر آن چنان آن ها را از بين مى برد كه نه عين__ى از ايش__ان باقى بگ__ذارد، و نه اثرى، و نه نامى و نه نشانى، تنها داستانى كه مايه عبرت ديگران باشد.(1)

سنت آزمايش جارى در تمام اقوام و ملت ها

« اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُ_تْرَكُ_وا اَنْ يَ_قُولُوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ؟» (2 / عنكبوت)

فتنه و محنت يكى از سنت هاى الهى است كه به هيچ وجه و درباره هيچ كسى شكسته نمى شود، همان طور كه در امت هاى گذشته از قبيل قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهيم و لوط و شعيب و موسى جريان يافت و جمعى استقامت ورزيده و جمعى ديگر هلاك شدند، در امت هاى حاضر و آينده نيز جريان خواهد يافت، و خدا به كسى ظلم نكرده و نمى كند، اين خود امت ها و اشخاصند كه به خود ظلم مى كنند.

پس كسى كه مى گويد من به خدا ايمان آوردم بايد در برابر ايمانش صبر كند، و خداى يگانه را بپرستد و چون قيام به وظايف دينى برايش دشوار و يا غير ممكن شد بايد به ديارى ديگر مهاجرت كند، ديارى و سرزمينى كه در آن جا بتواند به وظيفه هاى خود عمل كد، چه، زمين خدا وسيع است. هرگز نبايد به خاطر ترس از گرسنگى و ساير امور زندگى از مهاجرت چشم بپوشد براى اين كه رزق بندگان به عهده خداست. و اما مشركين كه مؤمنين را آزار مى كردند با اين كه مؤمنين به غير از اين كه مى گفتند: پروردگار ما (اللّه) است هيچ جرمى مرتكب نشده بودند. كفار با اين رفتار خود نمى توانند خد را عاجز كنند اما خود اين آزارشان فتنه و آزمايش مؤمنين است، فتنه و آزمايش خودشان نيز مى باشد، و چنان نيست كه از علم و تقدير الهى خارج باشد، بلكه اين خداست كه آنان را در چنين بوته اى از آزمايش قرار داده، و دارد هلاكشان مى كند، تا اگر خواست در همين دنيا به وبال آن گرفتارشان كند، و اگر خواست اين عذاب را تأخير انداخته در روزى كه به سوى او بر مى گردند، و ديگر راه گريز ندارند عذاب كند.

« وَ لَقَ___دْ فَتَنَّ__االَّذي__نَ مِنْ قَبْلِهِ__مْ فَلَيَعْلَمَ__نَّ اللّ__هُ الَّذينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَ__نَّ


1- المي___زان ج 29، ص 50

ص:459

الْكاذِبينَ!» (3 / عنكبوت)

فتن__ه و امتح__ان سنت__ى است جارى براى ما، كه در امت ه__اى قب__ل از ايش__ان نيز جارى كرديم، و تو هرگ_ز تبديل و دگرگون__ى در سنت م__ا نخواه__ى يافت.

مراد به اين كه مى فرمايد تا خداوند بداند كه چنين و چنان، ظهور آثار صدق و كذب آنان به وسيله امتحان در مقام عمل است، چون امتحان است كه باطن انسان ها را ظاهر مى كند، و لازمه اين ظهور اين است كه آن هايى كه ايمان واقعى دارند، ايمانشان پاى برجات__ر شود، و آن ه_ا كه ايمانش__ان صرف ادعاست همان صرف ادعا هم باطل گردد.

چه آن ثواب و سعادتى كه وعده داده اند بر ايمان ايشان مترتب شود، بر ايمان واقعى و حقيقت ايمان مترتب مى شود، ايمانى كه آثارش در هنگام شدايد و نيز آن جا كه پاى اطاعت خدا به ميان مى آيد ظاهر مى شود، يعنى صاحب چنين ايمانى در شدايد صبر مى كند، و نيز در برابر دستورات الهى صبر نموده و آن ها را انجام مى دهد، و در برابر معصيت ها صبر نموده از آن ها چشم بپوشد، چنين ايمانى آن سعادت و آن ثواب ها را در پى دارد، نه ايمان ادعايى.(1)

سنت آزمايش الهى و اختلاف در جوامع تاريخى

« وَ لَوْ شآءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ اُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فى ما اتيكُمْ !» (48 / مائده)

اين بيان علت اختلاف شريعت ها است و منظور از يك امت نمودن يك جعل و قرار تكوينى و طبيعى است كه همه را يك نوع موجود قرار دهد، مردم خود افراد يك نوع هستند و بر يك روش زندگى مى كنند، بلكه منظور اين است كه ايشان را در اعتبار يك امت و بر يك سطح استعدادى و آمادگى حساب كنيم و در نتيجه به جهت نزديكى درجاتى كه برايشان در نظر گرفته شده يك شريعت قرار دهيم: « وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فى ما اتيكُمْ !»

اين عطيه ها كه در آيه اشاره شده به حسب امت ها مختلف بوده فرق مى كند و البته اين اختلاف ها به حساب مسكن ها و رنگ ها و زبان ها نيست، خداوند هرگز دو شرع و يا بيشتر در يك زمان قرار نداده است بلكه اين اختلاف ها به حساب گذشت زمان و ترقى بشر در مراتب استعداد و آمادگى مى باشد و تكليف هاى الهى و احكام شرعى هم براى بشر


1- المي______زان ج 31، ص 157

ص:460

چيزى جز يك آزمايش الهى در مواقع گوناگون زندگى نيست، شما بفرماييد: اين ها بشر را در دو طرف سعادت و شقاوت از قوه به فعليت مى رساند، و يا بفرماييد: حزب خدا و بندگانش را از حزب شيطان جدا مى سازد. هرچه بفرماييد به يك معنى بر مى گردد، در قرآن هم تعبيرهاى گوناگونى شده است. روى مسلك آزمايش مى فرمايد: « وَ تِلْ__كَ الاَْيّ__امُ نُداوِلُه__ا بَيْ__نَ النّ__اسِ وَ لِيَعْلَ_مَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَمْحَ__قَ الْكافِرينَ...!» (140 و 141 / آل عمران) و روى تعبير دوم فرموده است: « اگر هدايتى از من به سوى شما آمد هر كه پيروى هدايت من كند نه گمراه شود و نه بدبخت، و هر كه از ياد من روگرداند وى را روزگارى سخت خواهد بود و او را روز قيامت كور محشور كنيم.» (123 و 124 / طه) و طبق تعبير سوم فرموده است: « قالَ هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ !» (41 / حجر)(1)

سنت آزمايش الهى و رابطه آن با اختلاف شريعت ها و دين ها

« وَ لَوْ شآءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ اُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فى ما اتيكُمْ!» (48 / مائده)

نظر به اين كه استعدادها و آمادگى ها كه عطيه هاى الهى به نوع انسان هستند مختلف مى باشد و شرع و قانون الهى كه آزمايش هاى الهى بوده بايد براى تتميم سعادت حيات آن ها ميانشان اجرا شود به حسب اختلاف مراتب استعدادشان متفاوت است، به دست مى آوريم كه بايد شريعت ها مختلف باشند و روى همين حساب است كه خداوند آن اختلاف شرع و دين را به اين معنى علت مى آورد كه: « خدا خواسته شما را در ن_عمت ه_ايى ك_ه ب_ه شم_ا داده امتح__ان و آزم_ايش ن_مايد!»

بنابراين معناى آيه چنين مى شود: براى هر امتى از شماها شريعت و راهى قرار داديم، و اگر خدا مى خواست شما همه را يك امت گرفته برايتان يك شريعت مقرر مى كرد ولى شريعت هاى گوناگونى برايتان مقرر كرد تا شما را در نعمت هاى گوناگونى كه به شما داده بيازمايد، اختلاف نعمت ها مستلزم اختلاف امتحان كه عنوان وظايف و احكام شرع است مى باشد به ناچار ميان شريعت ها اختلاف افتاد. و اين امت هاى مختلف امت هاى نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، و محمد صلى الله عليه و آله هستند.(2)

سنت ثابت آزمايش الهى و تفكيك گروه هاى مؤمن از منافق


1- المي____زان ج 10، ص 226
2- المي___زان ج 10، ص 228

ص:461

« وَ لَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ امَنُوا وَ لَيَعْلَمَ_نَّ الْمُنافِقي_نَ !» (11 / عنكبوت)

اين جمله تتمه كلامى است كه در آيه قبلى بوده و حاصل روبرهم آن اين است كه خدا با همه اين احوال به وسيله امتحان بين مؤمن واقعى و منافقين جدايى خواهد انداخت، و از يكديگر متمايزشان خواهد كرد. و در آيه شريفه اشاره است به اين كه طايفه اى كه مورد بحث در آيات سابق بودند همان منافقينند، كه ايمان آوردنشان در واقع مقيد بود به اين كه دردسرى برايشان ايجاد نكند، ولى در ظاهر وانمود مى كردند كه ما در هر حال ايمان داريم، ولى سنت الهى بر امتحان اشخاص كار خود را كرده، رسواشان ساخت، چون هيچ چيز جلو اين سنت را نمى گيرد.(1)

امتحان الهى و تصور كاذب كرامت و اهانت انسان

« فَاَمَّا الاِْنْسانُ اِذا مَا ابْتَليهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبّى اَكْرَمَنِ !»(15/فجر)

در اين آيه حال آدمى را در صورتى كه نعمتش زياد شود و در صورتى كه از نعمت محروم باشد بيان مى كند، گويا فرموده: گفتيم انسان زير نظر خداى تعالى است، و خداى تعالى در كمين او است، ببيند به صلاح مى گرايد و يا به فساد، و او را مى آزمايد، و در بوته امتحان قرارش مى دهد، يا با دادن نعمت، و يا با محروم كردنش از آن، اين از نظر واقع امر و اما انسان اين واقعيت را آن طور كه بايد در نظر نمى گيرد، او وقتى مورد انعام خداى تعالى قرار مى گيرد خيال مى كند نزد خدا احترامى و كرامتى داشته، كه اين نعمت را به او داده، پس او هر كارى دلش بخواهد مى تواند بكند، در نتيجه طغيان مى كند، و فساد را گسترش مى دهد، و اگر مورد انعام قرارش ندهد و زندگى اش را تنگ بگيرد، او خيال مى كند كه خداى تعالى با او دشمنى دارد، و به وى اهانت مى كند، در ن_تيجه به كفر و جزع مى پردازد.

البته نوع انسان به حسب طبع اولى اين طور است، نه اين كه فرد فرد همه انسان ها اينطورند. يعنى انسان مى گويد: پروردگارم احترامم كرده، و اين را وقتى مى گويد كه خدا مورد امتحانش قرار داده باشد.


1- المي___زان ج 31، ص 170

ص:462

مراد به اكرام و تنعيم اكرام و تنعيم صورى است، و مى توانى به عبارت ديگر بگويى مراد اكرام و تنعيم حدوثى است، نه بقايى و مى خواهد بفرمايد خداى تعالى او را اكرام ك__رده و نعمت داده تا شك__رش را به جاى آورند، و بندگى اش كنن__د، و لكن انسان همان را مايه دردس__ر خود كرد و در راه__ى مصرف ك_رد كه مستح_ق عذاب گرديد.(1)

انواع آزمايش هاى الهى و وسايل آن

ان_واع م_ختلف آزم_ايش الهى


1- المي___زان ج 40، ص 220

ص:463

« اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اللّهُ!» (142 / آل عمران)

« وَ م_ا خَلَقْنَ__ا السَّمواتِ وَ الاَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُم__ا اِلاّ بِالْحَ__قِّ!» (38و 39 /دخان)

« مَنْ ك__انَ يَرْجُ__وا لِقاءَ اللّ__هِ فَاِنَّ اَجَ__لَ اللّ__هِ لاَتٍ !» (5 / عنكبوت)

تمامى آيات فوق، خلقت را حق دانسته و آن را باطل و منقطع از غايت و هدف نمى داند و چون موجودات غايت و هدفى را كه حق است در پيش دارند و نيز به طورى كه بيان داشتيم از پشت سر نيز يك سلسله عوامل و علل، مقدرات و سرنوشت آن ها را معين كرده و آن ها نيز حق مى باشند و نيز هدايت عامه الهى كه همراه و مصاحب آن هاست حق مى باشد، ناچار تمامى موجودات عموما و ارباب تكليف خصوصا در سير از مبدأ به سوى غايت و اجل مسمى به امورى تصادم و برخورد خواهند نمود كه با برخورد به آن ها شؤون باطنى و لياقت ذاتى آن ها از كمال يا نقص و سعادت يا شقاوت به مرحله فعليت درخواهد آمد و نام اين برخوردها در مورد انسان كه مكلف به تكاليف دين است، امتحان و ابتلا مى باشد. (زيرا با همين برخوردهاست كه وضعيت باطنى انسان به مرحله ظهور رسيده و مراحل شقاوت و سعادت او ظاهر مى گردد.)

از آن چه تاكنون بيان داشتيم معناى مَحْق و تمحيص نيز روشن مى گردد، چه آن كه اگر مؤمن مورد امتحان قرار گرفته و اين امتحان به سبب تميز فضايل او از رذايلش گردد يا آن كه اگر يك جامعه اى مورد امتحان واقع شده و به اين وسيله مؤمنين از

ص:464

منافقين كه از نظر روح مريض هستند ممتاز گردند و جدا شوند نام اين امتحان تمحيص (ب_ه معناى تمييز) است.

و اگر كافر و منافقى كه از نظر ظاهر داراى صفات حسنه اى نيز مى باشد مورد امتحانات متوالى قرار گرفته و اين امتحانات سبب بروز و ظهور تدريجى خبث باطنى وى و زوال تدريج__ى فضايل ظاهريش گردد نام آن مَحْق (به معناى از بين بردن تدريجى محاس__ن) است و خداى متع__ال مى فرماي__د: « وَ تِلْكَ الاَْيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ وَ لِيَعْلَ__مَ اللّ___هُ الَّ__ذي__نَ آمَنُ__وا... وَ يَمْحَ__قَ الْك_افِ__ري__نَ!» (140 و 141 / آل عم_ران)

و براى كفار مَحْق و عامل نابودى ديگرى نيز مى باشد و آن همان است كه خدا خود خبر داده كه عالم آفرينش به سوى صلاح بشر و خلوص دين براى خدا سير مى كند و با اي__ن ترتيب بديه__ى است كه كفر محك__وم به ناب__ودى و زوال است، خ__دا مى فرمايد: « وَالْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى!» (132/طه) و « اَنَ الاَْرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ!» (105/انبياء)(1)

ثروت و فرزند، دو عامل عمده آزمايش انسان

« اَنَّمآ اَمْوالُكُمْ وَ اَوْلدُكُمْ فِتْنَةٌ وَ اللّهَ عِنْدَهُ اَجْرٌ عَظيمٌ !» (15 / تغابن)

كلمه «فِتْنَه» به معناى گرفتارى هايى است كه جنبه آزمايش دارد، و آزمايش بودن اموال و فرزندان به خاطر اين است كه اين دو نعمت دنيوى از زينت هاى جذاب زندگى دنياست، نفس آدمى به سوى آن دو آن چنان جذب مى شود كه از نظر اهميت هم پايه آخرت و اطاعت پروردگارش قرار داده، رسما در سر دو راهى قرار مى گيرد، و بلكه جانب آن دو را مى چرباند، و از آخرت غافل مى شود. هم چنان كه در جاى ديگر فرمود:

«اَلْ_م_الُ وَ الْ_بَنُونَ زي_نَةُ الْ_حَي__وةِ الدُّنْي_ا !» (46 / كهف)

تعبير آيه مورد بحث كنايه از نهى است، مى خواهد از غفلت از خدا به وسيله مال و اولاد نهى كند، و بفرمايد با شيفتگى در برابر مال و اولاد جانب خدا را رها نكنيد، با اين كه نزد او اجرى عظيم است.(2)

غرور و طغيان ناشى از مال و اولاد و اجراى سنت امتحان خدا


1- المي___زان ج 7، ص 61.
2- الميزان ج 38، ص 264

ص:465

« اَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنينَ... اِنّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا اَصْحابَ الْجَنَّةِ... كَذلِكَ الْعَذابُ !»

(14 تا 33 / قلم)

خداى تعالى انسان را با مال و اولاد امتحان مى كند، و انسان به وسيله همين مال و اولاد طغيان نموده و مغرور مى شود، خود را بى نياز از پروردگار احساس نموده، در نتيجه اصلاً پروردگار خويش را فراموش مى كند، و اسباب ظاهرى و قدرت خود را شريك خدا مى گيرد، و قهرا جرأت بر معصيت پيدا مى كند، در حالى كه غافل است از اين كه عذاب و وبال عملش دورادور او را گرفته، و اين طور عذابش آماده شده، تا ناگهان بر سرش بتازد، و با هول انگيزترين و تلخ ترين وجه رخ بنمايد، آن وقت از خواب غفلتش بيدار مى شود، و به ياد نصيحت هايى مى افتد كه به او مى كردند، و او گوش نمى داد، آن وقت نسبت به كوتاهى هاى خود اظهار ندامت مى كند، از ظلم و طغيان خود شرمنده مى شود، و از پروردگارش درخواست برگشتن نعمت مى كند، تا اين بار شكر او را به جاى آورد، عينا همان طور كه سرگذشت صاحبان باغ به آن انجاميد، بنابراين قرآن مى خواهد با نقل اين داستان يك قاعده كلى براى همه انسان ها بيان كند.

تشبيهى كه در آيه آمده دلالت دارد بر اين كه اين تكذيب گران هم به طور قطع عذاب خواهند شد، و بلكه هم اكنون يعنى در ايام نزول آيات، عذاب در راه بوده، چيزى كه هست خود كفار از آن غافل بودند، و به زودى مى فهمند، امروز سرگرم و حريص در جمع مال و زياد كردن فرزندانند، و به يكديگر به كثرت مال و اولاد خود فخر مى فروشند، و همه اعتمادشان به مال و فرزندان و ساير اسباب ظاهرى است، كه فعلاً به كام آنان و طبق هواهايشان در جريان است، بدون اين كه در برابر اين نعمت ها شكر پروردگارشان را به جاى آورده، راه حق را پيش گيرند، و پروردگارشان را عبادت كنند، و هم چنين به اين وضع خود ادامه مى دهند، تا عذاب آخرتشان و يا عذاب دنياى شان به ناگهانى و بى خبر از ناحيه خدا برسد، هم چنان كه در روز جنگ بدر رسيد، و به چشم خود ديدند كه همه آن اسباب هاى ظاهرى بى خاصيت شد، و اموال و فرزندان كمترين سودى به حالشان نبخشيد، و در آخرت هم اهل بهشت نظير اين وضع را مى بينند، آن وقت كفار از كرده هاى خود پشيمان مى شوند، و به سوى پروردگار خود متمايل مى گردند، اما اين رغبت و تمايل، عذاب خدا را بر نمى گرداند، و اين پشيمانى نظير پشيمانى اهل جنت

ص:466

يعنى صاحبان باغ است، كه پشيمان شدند، و اين تمايل به درد ايشان هم نخورد، عذاب خدا اين چنين است، و عذاب آخرت سخت عظيم تر است اگر بناى فهميدن داشته باشند.(1)

آزمايش اعمال با عوامل وابستگى انسان

« اِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَيُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً !» (7 / كهف)

زينت به معناى هر امر زيبايى است كه وقتى منضم به چيزى شود جمالى به او مى بخشد به طورى كه رغبت هر كسى را به سوى آن جلب مى كند. در اين دو آيه بيان عجيبى در حقيقت زندگى بشر در زمين ايراد شده، و آن اين است كه نفوس انسانى - كه در اصل جوهرى است علوى و شريف - هرگز مايل نبود كه به زمين دل ببندد، و در آن جا زندگى كند ولى عنايت خداوند تبارك و تعالى چنين تقدير كرد كه كمال او و سعادت جاودانه اش از راه اعتقاد حق و عمل حق تأمين گردد، به همين جهت تقدير خود را از اين راه به كار بست كه او را در موقف اعتقاد و عمل نهاده و در محك تصفيه و تطهيرش قرار دهد، يعنى تا مدتى مقدر در زمينش اسكان داده، ميان او و آن چه كه در زمين هست علقه و جذبه اى برقرار كند، دلش به سوى مال و اولاد و جاه و مقام شيفته گردد، اين معنا را از اين جاى آيه استفاده كرديم كه مى فرمايد آن چه در زمين هست ما زينت زمينش قرار داديم، و زينت بودن ماديات فرع بر اين است كه در دل بشر و در نظر او محبوب باشد، و دل او به آن بستگى و تعلق يافته و در نتيجه سكونت و آرامش يابد.

آن گاه وقتى آن مدت معين كه خدا براى سكونتشان در زمين مقرر كرده به سرآمد و يا بگو آن آزمايشى كه خدا مى خواست از فرد فرد آنان به عمل آورد تحقق يافت خداوند آن علاقه را از بين آن ها و ماديات از بين برده و آن جمال و زينت و زيبايى كه زمين داشت از آن مى گيرد، و زمين به صورت خاكى خشك و بى گياه مى شود، آن نضارت و طراوت را از آن سلب مى كند، و نداى رحيل و كوس كوچ را براى اهلش مى كوبد، از اين آشيانه بيرون مى روند در حالى كه چون روز آمدنشان تنها و فرادا هستند.

اين سنت خداى تعالى در خلقت بشر و اسكانش در زمين و زينت دادن زمين و لذايذ مادى آن است تا بدين وسيله فرد فرد بشر را امتحان كند، سعادتمندان از ديگران متمايز شوند، و به همين منظور نسل ها را يكى پس از ديگرى به وجود مى آورد و


1- المي_زان ج 39، ص 60 و 66.

ص:467

متاع هاى زندگى كه در زمين است در نظرشان جلوه مى دهد آن گاه آنان را به اختيار خود وامى گذارد تا آزمايش تكميل گردد، بعد از تماميت آن ارتباط مزبور را كه ميان آنان و آن موجودات بود بريده از اين عالم كه جاى عمل است به آن نشئه كه دار جزاست منتقلشان مى كند، هم چنان كه فرمود: « اگر ببينى كه ستمكاران در گرداب هاى مرگند و فرشتگان دست هاى خويش گشوده كه جان هاى خويش برآريد، امروز به گناه آن چه درباره خدا به ناحق مى گفته ايد و از آيه هاى وى گردن كشى مى كرده ايد مر شما را عذاب خفت مى دهند، شما تك تك بى كس و بى چيز همان طور كه نخستين بار خلقتان كرديم پيش ما آمده ايد و آن چه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر گذاشته ايد واسطه هايتان را كه مى پنداشتيد در عبادت شما شريكند با شما نمى بينيم، روابط شما گسيخته و آن چه مى پنداشتيد نابود شده است !» (93 و 94 / انعام)

ناگفته پيداست كه خداى سبحان از همه بشر ايمان نخواسته تا ايمان نياوردن عده اى به معناى شكست خوردنش باشد، و اصرارشان در كفر و ضلالت به معناى مغلوبيت بوده باشد، و از اين جهت تو (اى پيامبر) ناراحت شوى، بلكه همين سرنوشت را خود او بر ايشان تنظيم نموده تا امتحانشان كند پس در هر حال خدا در آن چه خواسته غالب است.(1)

اجراى سنت امتحان از طريق اعطا و منع رزق

« وَ لَوْ بَسَطَ اللّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِه لَبَغَوْا فِى الاَرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ !» (27 / ش___ورى)

اگر خداى تعالى رزق همه بندگان خود را وسعت دهد، و همه سير شوند، شروع مى كنند به ظلم كردن در زمين، چون طبيعت مال اين است كه وقتى زياد شد طغيان و استكبار مى آورد: « اِنَّ الاِْنْسانَ لَيَطْغى اَنْ رَاهُ اسْتَغْنى - انسان بدون هيچ استثنايى وقتى بى نياز شود طغيان مى كند!» (6 و 7 / علق) و به همين جهت خداى تعالى رزق را به اندازه نازل مى كند، و به هر كس مقدارى معين روزى مى دهد، چون او به حال بندگان خود خبير و بصير است، و مى داند كه هر يك از بندگانش استحقاق چه مقدار از رزق دارد، و چ_ه م_قدار از غن__ا و فق_ر مفيد به حال اوست، همان را به او مى دهد.

جمله « وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ،» بيان سنت الهيه در روزى دادن بر طبق حال مردم است. مى فرمايد: صلاح حال مردم در اندازه ارزاقشان دخالت دارد، و اين با طغيانى


1- المي______زان ج 26، ص 47

ص:468

كه در بعضى ثروتمندان مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه روز به روز ثروتمندتر مى شوند منافات ندارد، براى اين كه خداى تعالى غير از سنت فوق سنت ديگرى نيز دارد، كه بر سنت قبلى حاكم است، و آن عبارت است از سنت آزمايش و امتحان.

در اين باره فرموده: « اِنَّما اَمْوالُكُمْ وَ اَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ - جز اين نيست كه اموال و اولاد شما وسيله آزمايش شماست!» (15 / تغابن) و هم چنين سنت سومى دارد، و آن سنت مكر و استدراج است، كه در آن باره مى فرمايد: « سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ اُمْلي لَهُمْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ - به زودى ايشان را استدراج مى كنيم، مال و اولاد و عمر طولانى مى دهيم ك_ه كي__د م_ن متين و محك__م اس___ت!» (44 و 45 / قلم)

پس سنت اصلاح، يعنى اندازه گيرى رزق، سنتى است ابتدايى، كه با آن حال انسان ها اصلاح مى شود، مگر آن كه خداوند بخواهد انسانى را در بوته امتحان قرار دهد كه در آن صورت ديگر به طور موقت از سنت قبلى اش چشم مى پوشد: « وَ لِيَبْتَلِىَ اللّهُ ما فى صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فى قُلُوبِكُمْ - تا خدا آن چه در سينه ها پنهان داريد بيازمايد و آن چه در دل ها نهان كرده ايد آشكار سازد!» (154/آل عمران)

و يا به خاطر كفران نعمت و تغيير آن سنت قبلى خود را كه دادن رزق به مقتضاى صلاح حال او بود تغيير دهد، كه در اين صورت سنت ديگرى به كار مى برد، و آن اين است كه آن قدر رزقش را وسعت مى دهد تا طغيان كند: « اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ - خدا سنت خود را درباره هيچ قومى تغيير نمى دهد، مگر آن كه آن قوم روش خود را تغيير دهد!» (11 / رعد)

و همان طور كه دادن مال و فرزندان و ساير نعمت هاى مادى و صورى رزق مقسوم است، و هر كسى از آن قسمت__ى دارد، هم چني__ن معارف حق__ه و شرايع آسمانى كه منشأ هم__ه آن ها وحى است، نيز رزق مقسوم است، آن نيز از ناحيه خ__دا نازل مى شود و خداون__د به وسيله آن نيز م__ردم را امتح__ان مى كند، چون هم__ه در عمل به آن معارف و به كار بست__ن آن ها يكس__ان نيستند، هم چن__ان كه در به كار بستن نعمت هاى صورى يكسان نيستند.(1)

امتحان الهى با اعطاى نعمت و پندار غلط انسان از كاردانى و مهارت


1- المي___زان ج 35، ص 91.

ص:469

« ق_الَ اِنَّ_ما اوُتيتُهُ عَ_لى عِ_لْ_مٍ عِ_نْ_دى!» (78 / ق_ص_ص)

( آيه فوق كه بيان حال قارون است، با توجه به آيات زير عموميتى را نشان مى دهد كه پندار غلط داشتن از ثروتمند بودن و آن را حاصل كاردانى و مهارت خود دانستن مخصوص قارون نبوده) بلكه هر انسانى همين طور است، وقتى نعمتش زياد شد طغيان مى كند، و مى پندراد كه تنها سبب اقبال دنيا به وى خود او و كاردانى اوست، و آن آيات اين هاست كه مى فرمايد:

« فَاِذا مَسَّ الاِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ اِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنّا قالَ اِنَّما اوُتيتُهُ عَلى عِلْمٍ بَلْ هِىَ فِتْنَةٌ... اَوَ لَمْ يَعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ... - و چون بلايى به انسان برسد ما را مى خواند، سپس همين كه نعمتى ارزانى اش بداريم، مى گويد اين از كاردانى و مهارت خودم است، ولى چنين نيست، بلكه اين امتحانى است، ولى بيشترشان نمى دانند، اين سخن را نياكان ايشان نيز مى گفتند، ولى كاردانى و مهارتشان به كارشان نخورد، لاجرم كيفر اعمالشان به ايشان رسيد، از مردم امروز هم آن كسانى كه ظلم كردند، به زودى كيفر كرده هايشان به ايشان خواهد رسيد، و ايشان نمى توانند خداى را عاجز كنند، مگر هنوز نفهميده اند كه اين خداست كه براى هر كس بخواهد رزق را گسترش مى دهد، و از هر كس بخواهد تنگ مى گيرد، در اين تفاوت كه در بهره هاى مردم از رزق است آيت هايى است براى كسانى كه ايمان بياورند.» (49 و 52 / زمر)

و « اَفَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا اَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ اَشَدَّ قُوَّةً وَ اثارافِى الاَرْضِ فَما اَغْنى عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِه يَسْتَهْزِؤُنَ - مگر در زمين سير و تماشا نكرده اند، تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از ايشان بودند چگونه بود؟ آنان هم عدّه شان بيشتر از اينان بود و هم نيرومندتر بودند و هم در زمين آثار بيشترى داشتند، ولى با همه اين احوال آن چه مى كردند به دردشان نخورد، و اين بدان جه__ت بود كه هرچه پيامبرانشان معج__زه مى آوردند ايش__ان خوشحال و دلگ__رم به زرنگى و كاردان__ى خود بودن__د و معج_زات پيامب_ران را به سخري__ه مى گرفتن__د و همي__ن استهزايش__ان ب__ه صورت عذاب ايشان را بگرفت !»(82 و 83 / غافر)(1)

نعمت ها و آزمايش اعمال فردى و مصايب و آزمايش اعمال جمعى


1- الميزان ج 31، ص 123

ص:470

«... مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَاُولئِكَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ!»

(217 / بقره)

در صورتى كه خدا نعمت خود بر فرد يا جمعى ارزانى دارد اگر كسى كه مورد انعام قرار گرفته صالح باشد آن نعمت در حق او هم نعمت است و هم امتحان، چنان كه در آيه زير مى فرمايد: « قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى لِيَبْلُوَنى ءَاَشْكُرُ اَمْ اَكْفُرُ !» (40 / نحل) و «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ !» (7 / ابراهيم) از اين دو آيه استفاده مى ش__ود كه خود «شكر» يك__ى از اعمال صال_ح است كه موجب فزونى نعمت مى شود.

و اگر اهل فساد باشد آن نعمت، مكر و استدراج (فريب دادن) خواهد بود چنان كه در آيه زير مى فرمايد: « وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْمكِرينَ!» (30 / انفال) و «سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ اُمْلي لَهُمْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ !» (44 و 45 / قلم) و « وَ لَقَدْ فَتَنّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ... !» (17 / دخان)

و در صورتى كه بلاها و مصيبت هايى كه بر مردم نازل شود اگر اهل صلاح باشند آن گرفتارى ها وسيله آزمايش ايشان است كه به واسطه آن از ناپاكان ممتاز شوند، چنان كه زر را در بوته زرگرى مى گدازند تا از آلودگى ها پاك گردد و به محك مى زنند تا عيارش دانسته شود. چنان كه در آيه زير مى فرمايد: « اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ!» (2 / عنكبوت) و « وَ تِلْكَ الاَْيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ وَ يَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَدآءَ !» (140 / آل عمران) و اگر اهل فساد باشند عقوبت و مكاف__ات كردارهاى ناشايسته ش_ان اس__ت.(1)

حكمت الهى در امتحان انسان مؤمن با فقر و صبر

« وَ لِلّهِ خَزآئِنُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ!» (7 / منافقون)

او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است، از آن هرچه را بخواهد و به هر كس كه بخواهد انفاق مى كند، پس اگر بخواهد مى تواند مؤمنين فقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤمنين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد، مثلاً آنان


1- المي___زان ج 3، ص 264

ص:471

را با فقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريمشان داده، و به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند. اين است معناى «و لكن منافقين نمى فهمند!» يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند.(1)

آزمايش انسان ها در شدايد، فقدان ها و مصايب

« وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الاَمْوالِ وَ الاَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ!»(155/بقره)

خداى تعالى در آيه مورد بحث به عموم شدايدى كه ممكن است مسلمانان در راه مب__ارزه با باطل گرفت__ارش شوند، اشاره نم__وده، و آن عبارت است از خوف، گرسنگى، نقص اموال و جان ها و نقص فرزندان و كم ش_دن مردان و جوانان در جنگ.

بعد از آن كه در آيه قبل مؤمنان را امر فرمود تا از صبر و نماز كمك بگيرند، و نيز نهى فرمود از اين كه كشتگان راه خدا را مرده بخوانند و آنان را زنده معرفى كرد، اينك در اين آيه علت آن امر، و آن نهى را بيان مى كند، و توضيح مى دهد كه چرا ايشان را به آن خطاب ها مخاطب كرد.

و آن علت اين است كه به زودى ايشان را به بوته آزمايشى مى برد، كه رسيدنشان به معالى برايشان فراهم نمى شود، و زندگى شرافتمندانه شان صافى نمى شود، و به دين حنيف نمى رسند، مگر به آن آزمايش، و آن عبارت است از جنگ و قتل، كه يگانه راه پيروزى در آن اين است كه خود را در اين دو قلعه محكم، يعنى صبر و نماز متحصن كنند، و از اين دو نيرو مدد بگيرند، و علاوه بر آن دو نيرو، يك نيروى سوم هم داشته باشند، و آن طرز فكر صحيح است، كه هيچ قومى داراى اين فكر نشدند مگر آن كه به هدفشان هرچه هم بلند بوده رسيده اند و نهايت درجه كمال خود را يافته اند و در جنگ نيروى خارق العاده اى يافته، و عرصه جنگ برايشان چون حجله عروس محبوب گشت، و آن طرز فكر اين است: كه ايمان داشته باشند به اين كه كشتگان ايشان مرده و نابود شده نيستند، و هر كوششى كه با جان و مال خود مى كنند، باطل و هدر نيست، اگر دشمن را بكشند، خود را به زندگى اى رسانده اند كه ديگر دشمن با ظلم و جور خود بر آنان حكومت نمى كند، و اگر خود كشته شوند، به زندگى واقعى رسيده اند و بار ظلم و جور بر آنان تحكم ندارد، پس در هر دو صورت موفق و پيروزند.(2)

قانون آزمايش و دليل جنگ ها


1- المي__________زان ج 38، ص 212
2- المي___زان ج 2، ص 259

ص:472

« وَ لَوْ يَشاءُ اللّهُ لاَنْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لكِنْ لِيَبْلُوَ بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ!» (4 / محمد)

اگر خدا بخواهد از كفار انتقام مى گيرد و هلاكشان مى كند، شكنجه شان مى دهد، بدون اين كه دستور به قتال به ايشان بدهد. « وَ لكِنْ لِيَبْلُوَ بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ، » مى فرمايد اگر خدا بخواهداز ايشان انتقام مى گيرد، الا اين كه هنوز نخواسته بگيرد، بلكه دستورتان داده كه كارزار كنيد، تا شما را به وسيله يكديگر امتحان كند، مؤمنين را به وسيله كفار بيازمايد، و به جنگ با آنان وادار سازد، تا معلوم شود چه كسى اطاعت مى كند، و رنج جنگ را به خاطر امر خدا تحمل مى كند، و چه كسى عصيان مى ورزد، و كفار را هم به وسيله مؤمنين امتحان كند، تا معلوم شود اهل شقاوت كيست، و موفق به توبه و بازگش_ت از باطل به سوى حق كيست؟(1)

آزمايش در جنگ و تفكيك درجات مؤمنين

« وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدينَ مِنْكُمْ وَ الصّابِرينَ وَ نَبْلُوَا اَخْبارَكُمْ !» (31 / احقاف)

كلمه «بَلاء» و «اِبْتِلاء» به معناى امتحان و آزمايش است، و آيه شريفه علت واجب كردن قتال بر مؤمنين را بيان مى كند، و مى فرمايد: علتش اين است كه خدا مى خواهد شما را بيازمايد، تا معلومتان شود مجاهدين در راه خدا، و ص_ابران ب_ر م_شقت ت_كاليف الهى، كيانند.

« وَ نَبْلُوَا اَخْبارَكُمْ، » گويا مراد به اخبار اعمال باشد، از اين جهت كه از صاحب عمل سر مى زند؟ و از او خبر مى دهد، كه چند مرده حلاج است، و اختبار اعمال آزمودن آن هاست، تا صالح آن ها از طالحش متمايز شود، هم چنان كه اختبار نفوس باعث مى شود نفوس صالحه و خير از ديگر نفوس متمايز شود. مراد از دانستن خداى تعالى اين نيست كه چيزى را نمى داند بداند، بلكه منظور برملا شدن باطن بندگان و به نظرى دقيق تر علم فعلى خداست كه ربطى به ذات او ندارد.(2)

آزمايش افراد در تحولات اجتماعى و جنگ ها


1- المي___زان ج 36، ص 48
2- المي___زان ج 36، ص 74

ص:473

« اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اللّهُ؟» (142 / آل عمران)

گمان داخل شدن در بهشت بدون امتحان، لازمه همان فكر فاسدى است كه بعضى ها داشتند، چه آن كه آن ها فكر مى كردند كه چون بر دين حق بوده و حق غير قابل مغلوبيت است آن ها نيز كه پيرو دين حق مى باشند، هميشه با غلبه و پيروزى همراه بوده، هيچ گاه دچار شكست و مغلوبيت نمى شوند، و بديهى است كه لازمه اين فكر غلط فكر نادرست ديگرى است و آن اين است كه هر كس كه ايمان به پيغمبر آورده داخل حلقه اسلامى شود، هميشه در دنيا با غلبه بر دشمن و بردن غنيمت خوشبخت و در آخرت نيز با آمرزش و داخل شدن در بهشت سعادتمند خواهد بود، و بديهى است كه با اين كيفيت ديگر فرقى بين ايمان ظاهرى و واقعى و درجه هاى متفاوت آن باقى نمى ماند و در اين صورت ناچار بايد ايمان مرد مجاهد، با ايمان مجاهد صابر يكسان بوده باشد، و هم چنين بين كسى كه آرزوى انجام عمل نيكى را نموده و در موقع خود نيز آن را انجام داده است با كسى كه اين آرزو را داشته ولى در مقام عمل از انجام آن خوددارى ن_م_وده فرق_ى ن_باشد.

معناى آيه اين است كه آيا گمان مى كنيد كه دولت و عظمت در هر صورت براى شما تثبي__ت شده اس__ت و هيچ گاه دچار ابتلائ__ات نمى شويد و چني__ن فكر مى كني__د كه بدون اين كه مستحق از غي__ر مستحق تشخيص داده شود داخل بهشت مى شويد و فرقى بين كسانى كه داراى درجه بلندى از ايم__ان مى باشن__د با غير آن ها نمى باشد؟(1)

ظهور حوادث و جنگ ها آزمايشى براى ظهور ايمان باطنى مردم

« وَ لِيُمَحِّصَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرينَ !» (141 / آل عمران)

تمحيص عبارت از پاكيزه نمودن يك شى ء است از آلودگى هاى خارجى. و محق به معناى نابود كردن تدريجى يك شى ء است. و تمحيص كه در آيه شريفه ذكر شده از مصالح و حكمت هاى گردش ايام است كه در سابق ذكر شد و جمله « لِيَعْلَمَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا،» نيز گرچه از مصالح و حكمت هاى آن مى باشد ولى در عين حال اين دو مصلحت


1- المي___زان ج 7، ص 50

ص:474

بايكديگر فرق دارند، چه آن كه تميز مؤمن از غير مؤمن كه يكى از مصالح گردش ايام و مفاد جمله « وَ لِيَعْلَمَ اللّهُ !» مى باشد خود موضوعى است مستقل و پاك شدن ايمان آن ها بعد از اين جدا شدن از آلودگى هاى كفر و نفاق و فسق موضوعى ديگر و لذا خداوند اين پاك شدن را در مقابل جمله:« وَ يَمْحَقَ الْكافِرينَ،» قرار داده، بنابراين خداوند آلودگى هاى كفر و امثال آن را ذره ذره از دل مؤمنين برطرف مى نمايد تا اين كه جز ايمان در دل آن ها باق__ى نمان__د خال__ص از براى خ__دا گردن__د و هم چني__ن اج__زاى كفر و ش__رك و كي__د را كم كم از دل كاف__ر مح__و مى نماي__د تا اين كه س_رانج_ام هي_چ باق__ى نمان__د.

و اين بود پاره اى از مصالح و حكمت هاى گردش ايام در بين مردم و عدم استمرار آن در يك جمعيت خاص، و تمام امور در دست خداست و هرچه بخواهد انجام مى دهد و بديهى است كه جز بر طبق مصالح عاليه و آن چه كه نفع آن بيشتر است عملى انجام نمى دهد.

از مطالبى كه تاكنون ذكر كرديم يعنى گردش ايام در بين مردم كه به منظور امتحان و تميز داده شدن مؤمن از كافر و پاك شدن مؤمنين از آلودگى ها و نابود شدن كفر است و هم چنين از نبودن زمام امور در دست پيغمبر، چنين استفاده مى شود كه مؤمنين در آن روز داراى اين فكر بودند و چنين مى پنداشتند كه بودن بر دين حق تمام عامل غلبه و پيروزى آن ها در جنگ هاست و آن چه كه بيشتر اين فكر را در آن ها راسخ كرده بود جريان جنگ بدر و غلبه عجيب آن ها بر دشمن به واسطه نزول ملائكه بود، و بديهى است كه اين فكر فكر فاسدى است كه به موجب آن نظام امتحان باطل مى شود و هرگز مؤمن از كافر بازشناخته نشده پاك و خالص نيز نمى گردد و نيز در صورتى كه تنها، بودن بر دين حق سبب هر غلبه و پيروزى باشد ديگر مصلحتى در امر و نهى و ثواب و عقاب باقى نمى ماند و اين فكر سرانجام اساس دين را منهدم و ويران خواهد نمود و دين اسلام كه دين فطرت است امور را مبتنى بر خرق عادت و اعجاز نمى داند تا اين كه صرف بودن بر دين حق روى مبناى خرق عادت و اعجاز باعث پيروزى شود بلكه دين فطرى اسلامى هرگونه غلبه و پيروزى را مبتنى بر علل و اسباب عادى مى داند تا اين كه مؤمنين بر طبق اوامر و نواهى اى كه در امور جنگى وارد شده عمل نمايند و با اميد به پاداش و ترس از عقاب الهى از خود ضعف و سستى نشان ندهند تا اين كه در جنگ ها پيروز شوند.

و براى تخطئه كردن همين فكر فاسد است كه خداوند بعد از بيان گردش ايام و امتحان و ابتلاء كه از مصالح آن مى باشد شروع در ملامت و سرزنش كسانى كه داراى

ص:475

اي__ن فكر غلط بوده ان__د كرده و حقيق__ت حال را براى آن ها شرح مى دهد و مى فرمايد: «اَمْ حَسِبْتُ__مْ اَنْ تَ___دْخُ_لُ__وا الْ_جَنَّ__ةَ وَ لَ_مّ___ا يَعْلَ__مِ اللّ__هُ...؟» (142 / آل عم__ران)(1)

سنت آزمايش الهى و قضاى الهى در جنگ و مرگ

« قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَالَّذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ وَ لِيَبْتَلِىَ اللّهُ ما فى صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فى قُلُوبِكُمْ !» (434 / آل عمران)

كشته شدن كسانى كه از شما (مسلمين) در معركه قتال كشته شدند دليل بر اين نيست كه شما بر حق نمى باشيد و نيز به طورى كه شما پنداشته ايد دليل اين هم نيست كه امر غلبه و پيروزى براى شما نمى باشد، بلكه قضاى الهى كه گريزى از آن نيست بر اين جارى شده كه اين كشته شدگان، در اين مكان از مركب حيات ساقط گشته و كشته گردند و اگر هم شماها خود براى جنگ بيرون نمى آمديد باز آنان كه سرنوشتشان به حكم قضاى الهى كشته شدن بود به پاى خود به قتلگاه خويش مى آمدند، بنابراين گريزى از مرگ - كه حتى ساعتى هم جلو و عقب نمى افتد - نيست.

همچنين اين كه سنت قطعى الهى بر عموم و همگانى بودن ناموس ابتلا و امتحان است و ناچار اين ناموس در زندگى شما و آنان واقع شدنى بود، و روى اين اصل بيرون آمدن شما و انجام گرفتن اين جنگ خواه و ناخواه شدنى و از امور غيرقابل اجتناب بوده است، بنابراين چاره اى نبود جز اين كه شما بيرون آييد و اين جنگ انجام گيرد، تا اين كه كشته شدگان به آن چه را كه بايد برسند رسيده و به درجات خويش نايل گردند و شما نيز به آن چه كه بايد برسيد رسيده و پس از امتحان و روشن شدن وضعتان از نظر طرز تفكر و نيروى ايمان و يا شرك يكى از دو طرف سعادت يا شق_اوت برايتان تثبيت گردد.(2)

آزمايش صاحبان يقين با صبر، جهت اعطاى امامت

« وَ اِذِ ابْتَلى اِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماما !» (124 / بقره)

خداى تعالى براى موهبت امامت سببى معرفى كرده، و آن عبارت است از صبر و


1- المي___زان ج 7، ص 48
2- الميزان ج 7، ص 86.

ص:476

يقين، و فرموده: «... لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ،» (24 / سجده) كه به حكم اين جمله، ملاك در رسيدن به مقام امامت صبر در راه خداست، و فراموش نشود كه در اين آيه، صبر مطلق آمده و در نتيجه مى رساند كه شايستگان مقام امامت در برابر تمامى صحنه هاي__ى كه براى آزمايشش__ان پيش مى آيد، تا مق__ام عبوديت و پاي__ه بندگ__ى ش__ان روش__ن شود، صبر م_ى ك_نند، در ح_الى ك_ه قب__ل از آن پ_يشامده__ا داراى ي_قي_ن ه_م هستند.(1)

وسايل آزمايش انسان ها

« اَمْ حَسِبْتُ__مْ اَنْ تَ_دْخُلُ__وا الْجَنَّ__ةَ وَ لَمّ__ا يَعْلَ__مِ اللّ__هُ؟» (142 / آل عمران)

به طورى كه از آيات شريفه زير ملاحظه مى شود، امتحان و بلا را، قرآن كريم، به جميع امورى كه يك نحو ارتباطى با انسان دارند عموميت داده است. گاهى آن امور از اجزاى وجودى خود انسان بوده و خداوند انسان را با آن ها امتحان مى كند، مانند: گوش، چشم، و حتى اصل حيات. گاهى از امور خارجى است كه با انسان مرتبط مى باشند، مانند: فرزند، زن، عشيره، دوست، مال، مقام و بالاخره هر چيزى كه به يك نحو مورد استفاده انس__ان ق___رار مى گ_ي__رد.

و هم چني__ن نقطه ه__اى مقاب__ل اين امور ني__ز مانند م__رگ يا مصاي__ب ديگ__رى كه انس__ان با آن ه__ا روب_ه رو مى شود اسب__اب و عوام__ل امتح__ان بش__ر مى باشن__د.

خلاصه آن كه آيات شريفه هر جزئى از اجزاى عالم و هر حالتى از حالات آن را كه با انسان مرتبط مى باشد از وسايل و عواملى كه خداوند بشر را به آن امتحان مى كند معرفى كرده است. و علاوه عموم ديگرى هم از آيات گذشته استفاده مى شود و آن اين است كه تمام افراد بشر از مؤمن و كافر، نيكوكار يا بدكار، پيغمبر و يا مقام هاى پايين تر، همه و همه مورد امتحان و ابتلا قرار گرفته و هيچ كس از اين ناموس ال_هى اس_تثن__ا نم_ى گ_ردد.

آيات به شرح زير است:

« فَاَمَّا الاِنْس__انُ اِذا مَا ابْتَليهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُ__ولُ رَبّ__ى اَكْرَمَنِ وَ اَمّا اِذا مَ_ا ابْتَلي_هُ فَقَ_دَرَ عَلَيْ_هِ رِزْقَ_هُ فَ_يَقُ__ولُ رَبّ__ى اَهانَ__نِ!» (15 و 16 / فجر)


1- المي____زان ج 2، ص 102

ص:477

« اَنَّ_م_آ اَمْ_والُكُ__مْ وَ اَوْل_دُكُ_مْ فِ_تْنَ___ةٌ!» (28 / انفال)

« وَ لكِ_نْ لِيَبْ_لُ_وَ بَ_عْضَكُ___مْ بِ_بَعْ__ضٍ!» (4 / محمد)

« كَذلِ_كَ نَ_بْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ!» (163 / اعراف)

« وَ لِيُبْلِ__ىَ الْمُؤْمِني_نَ مِنْهُ بَلاآءً حَسَنا!» (17 / انفال)

« اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِ__مْ فَلَيَعْلَمَ__نَّ اللّهُ الَّذي__نَ صَدَقُ__وا وَ لَيَعْلَمَ_نَّ الْكاذِبينَ!» (2 و 3 / فجر)

« وَ اِذِا ابْ_تَل__ى اِبْ_راهيمَ رَبُّهُ بِكَلِم_اتٍ...!» (124 / بقره)

« اِنَّ ه_ذا لَهُ__وَ الْبَل___ؤُا الْمُبي____نُ!» (106 / صافات)

« وَ فَ__تَ__نّ_____اكَ فُ__تُ___ون_____ا!» (40 / ط_____ه)(1)

وجود شيطان عامل آزمايش انسان

« قالَ رَبِّ بِما اَغْوَيْتَنى لاُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَرْضِ وَ لاُغْوِيَنَّهُمْ اَجْمَعينَ !» (39 / ح_جر)

اصولاً نظام سعادت و شقاوت و ثواب و عقاب بشر، مبتنى بر اساس امتحان و ابتلاء اس__ت تا انسان ها هم__واره در ميان خير و شر و سعادت و شقاوت قرار داشته، به اختيار خ__ود و با در نظ__ر گرفت__ن نتيج__ه ب_ر طب__ق هر كدام كه خواستن__د عمل كنند.

و بر اين اساس اگر در اين ميان كسى كه چون ملائكه و يا خدا بشر را به سوى خيرش دعوت نكند و كسى نباشد كه او را به سوى شر تشويق بنمايد، ديگر امتحانى نخواهد بود، و حال آن كه گفتيم امتحان در كار است، لذا مى بينيم كه خداى تعالى در امثال آيه « اَلشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً!» (268 / بقره) به اين دو سنخ دعوت تصريح نموده است. آرى اگر خداى تعالى ابليس را عليه بشر تأييد نموده و او را تا وقت معلوم مهلت داده است خود بشر را هم به وسيله ملائكه كه تا دنيا باقى است باقى اند، تأييد فرموده است. لذا مى بينيم در پاسخ ابليس نفرموده: « اِنَّكَ مُنْظَر!» (15 / اعراف) بلكه فرمود: « اِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ!» پس معلوم مى شود غير ابليس كسان ديگرى هم هستند كه تا آخرين روز زندگى بشر زنده اند.


1- المي_____زان ج 7، ص 60

ص:478

اگر ابليس را تأييد كرد تا بتواند باطل و كفر و فسق را در نظر بشر جلوه دهد، انسان را هم با هدايت به سوى حق تأييد نمود و ايمان را در قلب زينت داد، و محبوب ساخت، و فطرت توحيدش ارزانى داشت، و به فجور و تقوى ملهمش نمود و نورى پيش پايش نهاد تا اگر ايم__ان آورد با آن نور در مي__ان مردم آمد و شد كند، و هم چنين تأييدات ديگر... « قُلِ اللّهُ يَهْدى لِلْحَقِّ !» (35/يونس) و « وَ لكِنَّ اللّهَ حَبَّبَ اِلَيْكُمُ الاْيمانَ وَ زَيَّنَهُ فى قُلُوبِكُمْ - و لكن خدا ايمان را محبوب دل شما كرده و آن را در دل هايتان زينت داده است،» (7 / حجر) و « فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفا فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها - روى دل متوجه دين حنيف كن كه فطرت خداست، آن فطرتى كه خلق را بر آن فطرت آفريده است،» (30 / روم) و « نَفْ__سٍ وَ ما سَوّيه__ا و فَاَلْهَمَه__ا فُجُورَه__ا وَ تَقْويها - به نفس و خلقت آن سوگند كه فجور و تقوايش را ملهمش كرد،» (7 و 8 / شمس) و « اَوَ مَنْ كانَ مَيْت__ا فَأَحْيَيْنهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُ__ورا يَمْشى بِه فِى النّاسِ!» (122 / انعام) و « اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَن__ا وَ الَّذينَ امَنُ__وا فِ__ى الْحَي_وةِ ال_دُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَشْه__ادُ !» (51 / غافر)

بنابراين آدمى زاده آفريده اى است كه خودش به خودى خود عارى از هر اقتضايى است، نه اقتضاى سعادت دارد و نه شقاوت، و در بدو خلقتش نسبت به هر دو يك نسبت دارد، هم مى تواند راه خير و اطاعت را كه راه ملائكه است كه جز اطاعت از آن ساخته نيست اختيار كند، و هم راه شر و فساد، و گناه را كه راه ابليس و لشكريان او است و جز مخالفت و معصيت چيزى ندارد، بشر به هر راه كه در زندگى اش ميل كند به همان راه مى افتد و اهل آن راه كمكش نموده و آن چه را كه دارند در نظر وى جلوه مى دهند و او را به سرمنزلى كه راهشان به آن منتهى مى گردد هدايت مى كنند، حال آن سرمنزل يا بهشت است و يا دوزخ، يا شقاوت است و يا سعادت.

پس از آن چه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مهلت دادن ابليس تا روز وقت معلوم از باب تقديم مرجوح بر راجح و يا ابطال قانون عليت نيست، بلكه در باب آسان ساختن امر امتحان است، لذا مى بينيم دو طرفى است و در مقابل ابليس ملائكه را هم مهلت داده است.(1)

نظام آزمايش الهى و القائات شيطانى

« لِيَجْعَلَ ما يُلْقِى الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ!» (53 / حج)

مرض قلب عبارت است از اين كه استقامت حالتش در تعقل از بين رفته باشد، به اين كه آن چه را بايد به آن معتقد شود نشود و در عقايد حقه كه هيچ شكى در آن ها


1- المي___زان ج 23، ص 239

ص:479

نيست شك كند، و قساوت قلب به معناى صلابت و غلظت و خشونت آن است، كه از سنگ قاسى، يعنى سنگ سخت گرفته شده، و صلابت قلب عبارت از اين است كه عواطف رقيقه آن، كه قلب را در ادراك معانى حقه يارى مى دهد، از قبيل خشوع، رحمت، تواضع، و محبت در آن مرده باشد، پس قلب مريض آن قلبى است كه خيلى زود حق را تصور مى كند، ولى خيلى دير به آن معتقد مى شود، و قلب قسى و سخت آن قلبى است كه هم دير آن را تصور مى كند و هم دير به آن معتقد مى گردد، و به عكس، قلب مريض و قسى وسواس هاى شيطانى را خيلى زود مى پذيرد.

و اما القائات شيطانى، كه زمينه را عليه حق، و اهل حق تباه و خراب مى كند، و در نتيجه زحمات انبياء و رسل را باطل نموده و نمى گذارد اثر خود را ببخشد و هر چند مستند به خود شيطان است، و لكن در عين حال مانند ساير آثار چون در ملك خدا قرار دارد، بدون اذن او اثر نمى كند، هم چنان كه هيچ مؤثرى اثر نمى كند، و هيچ فاعلى بدون اذن او عملى انجام نمى دهد، مگر آن كه به همان مقدار دخالت اذن مستند به او ش_ود، و آن م_قدار كه مستند به او مى شود داراى مصلحت، و هدف شايسته است.

و به همين جهت خداى سبحان در آيه مورد بحث مى فرمايد: اين القائات شيطانى خود مصلحتى دارد، و آن اين است كه مردم عموما به وسيله آن آزمايش مى شوند، و آزمايش خود از نواميس عمومى الهى است، كه در عالم انسانى جريان دارد، چون رسيدن افراد سعيد به سعادت، و اشقياء به شقاوت، محتاج به اين ناموس است، بايد آن دو دسته امتحان شوند، دسته سوم هم كه منافقينى بيماردلند، به طور خصوص در آن بوته قرار گيرند، چون رسيدن اشقياء به كمال شقاوت خود، از تربيت الهيه اى است كه در نظام خلقت مورد نظر است، هم چنان كه خودش فرمود: « كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُرَبِّكَ مَحْظُورا - ما هم اين دسته را و هم آن دسته را كمك مى كنيم و اين يارى دادن به هر دو دسته از عطاى پروردگار تو است و عطاى پروردگار تو را هيچ مانعى و جلوگيرى نيست!» (20 / اسرى)

اين است معناى اين كه فرمود: تا آن چه را كه شيطان القا مى كند مايه آزمايش بيماردلان و سنگدلان قراردهد... شيطان هم درشيطنتش مسخر خداى سبحان است و او را در كار آزمايش بندگان و فتنه اهل شك و جحود و دارندگان غرور، آلت دست قرار مى دهد.(1)

سنت استدراج، سنت املاء، و سنت مكر الهى

معناى استدراج از نظر دين


1- المي___زان ج 28، ص 276

ص:480

« وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ!» (182 / اعراف)

«اِسْتِدْراج» در لغت به معناى اين است كه كسى در صدد برآيد پله پله و به تدريج از مكانى و يا امرى بالا رود و يا پايين آيد و يا نسبت به آن نزديك شود، و لكن در اين آيه قرينه مقام دلالت دارد بر اين كه مراد نزديك شدن به هلاكت است ي_ا در دن_يا و ي_ا در آخرت.

و اين كه استدراج را مقيد كرد به راهى كه خود آنان نفهمند، براى اين بود كه بفهماند اين نزديك كردن آشكارا نيست، بلكه در همان سرگرمى به تمتع از مظاهر زندگى مادى مخفى است، و در نتيجه ايشان با زياده روى در معصيت پيوسته به سوى هلاكت نزديك مى شوند، پس مى توان گفت استدراج تجديد نعمتى بعد از نعمت ديگرى است تا بدين وسيله التذاذ به آن نعمت ها ايشان را از توجه به وبال كارهايشان غافل بسازد، هم چنان كه درآيه: « ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا !» (95/اعراف) و « لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذينَ كَفَرُوا فِى الْبِ__لادِ مَت__اعٌ قَليلٌ ثُمَّ مَأْويهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ!» (196 و 197 / آل عمران) گ__ذش___________ت.(1)

معناى املاء از نظر دين


1- الميزان ج 16، ص 256

ص:481

« وَ اُمْ__ل_ى لَ__هُ_مْ اِنَّ كَ__يْ__دى مَ_ت_ي_نٌ !» (183 / اع__راف)

كلمه «اِمْلاء» به معناى مهلت دادن است تا مدت معين، و به همين جهت آيه شريفه در معنى نظير آيه: « وَ لَوْلا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ اِلى اَجَلٍ مُسَمّىً لَقُضِىَ بَيْنَهُمْ،» (14 / شورى) است و كلمه اى كه در اين آيه است همان است كه در هنگام هبوط آدم به وى فرموده و گفت: « وَ لَكُمْ فِى الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلى حينٍ _ و براى شماست در زمين قرارگاه و زندگى تا مدتى معين !» (36 / بقره) و قضاى الهى هم همين است و قضا مختص به خداى تعالى است و در آن كسى با او شريك نيست، به خلاف استدراج كه به معناى رساندن نعمت بعدازنعمت است و اين نعمت هاى الهى به وسايطى از ملائكه و امر به انسان مى رسد.(1)

معناى مكر الهى

« اَفَاَمِنُوا مَكْرَ اللّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ !» (99 / اعراف)

كلمه «مَكْر» به معناى اين است كه شخصى ديگرى را غافلگير كرده و به او آسيبى برساند، اين عمل از خداى تعالى وقتى صحيح است كه به عنوان مجازات صورت بگيرد، انسان معصيتى كند كه مستحق عذاب شود، و خداوند او را از آن جايى كه خودش نفهمد معذب نمايد، و يا سرنوشتى براى او تنظيم كند كه او خودش به پاى خود و غافل از سرنوشت خود به سوى عذاب برود، و اما مكر ابتدايى و بدون اين كه بنده معصيتى كرده باشد، البته صدورش از خداوند ممتنع است.

نكته بسيار لطيفى در اين سه آيه يعنى آيه:

« اَفَاَمِنَ اَهْلُ الْقُرى ؟» (97 / اعراف) و آيه:

« اَوَ اَمِنَ اَهْلُ الْقُرى ؟» (98 / اعراف) و آيه:

« اَفَاَمِنُوا مَكْرَ اللّهِ ؟» (99 / اعراف)

به كار رفته و آن اين است كه در دو آيه اول فاعل «أَمِنَ» را اسم ظاهر - اَهْلُ


1- المي_زان ج 16، ص 257

ص:482

الْقُرى - آورد، با اين كه ممكن بود در آيه دومى ضمير آورده و بفرمايد: «اَوَ امِنوا ؟» لكن اين كار را نكرد تا ضمير در آيه سومى كه فاعل فعل است به هر دو آيه برگشته و در نتيجه جمعيت هلاك شده در خ__واب غير جمعيت__ى به حساب آي_د كه در ح_الت غفل_ت و لعب دستخوش عذاب شدند.

و اما اين كه فرمود: « فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ!» جهتش را در آيه اول بيان كرد و آن اين بود كه فرمود: ايمن بودن از مكر خدا در حقيقت خود مكرى است از خداى تعالى كه دنبالش عذاب است، پس صحيح است گفته شود: مردم ايمن از مكر خدا زيانكارانند، زيرا همان ايمنى شان هم مكر خداست.(1)

سنت امتحان از طريق اعطاى رزق و مجازات از طريق سنت استدراج و املاء

«وَ ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ!» (30 / ش_ورى)

اگر جوامع بشر عقايد و اعمال خود را بر طبق آن چه كه فطرت اقتضا دارد وفق دهد، خيرات به سويش سرازير و درهاى بركات به رويش باز مى شود و اگر در اين دو مرحله به سوى فساد بگرايند، زمين و آسمان هم تباه مى شود و زندگى شان را تباه مى كند.

اين آن حقيقتى است كه سنت الهى اقتضا آن را دارد، مگر آن كه باز هم پاى سنت ديگر به ميان آيد، همان سنت كه گفتيم حاكم بر سنت رزق است، يعنى سنت امتحان و استدراج و املا كه در اين صورت وضع صورتى ديگر به خود مى گيرد، (و به جاى چشاندن نمونه اى از آثار سوء اعمالشان، نعمت را به سويشان سرازير مى كند، تا به طور كلى با فساد خو بگيرند، و سراسر جهان براى نابوديشان يك جهت شده، عوامل و اسبابش براى منقرض ساختن آن بسيج شوند!) هم چنان كه فرمود:

« ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ ابآءَنَا الضَّرّآءُ وَ السَّرّآءُ فَاَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ !»

« در آن هنگام بود كه سنت خود را عوض كرديم و به جاى عقوبت نعمت همى داديم تا طغيان كردند و يا آثار سوء گناهان سابق خود را به وسيله نعمت ها از بين


1- المي______زان ج 16، ص 21

ص:483

بردند و خرابى ها را آباد كردند و ليكن به جاى اين كه به راه خداوند هدايت شوند گفتند: نيش و نوش جهان امرى است طبيعى، پدران ما نيز را هر دو داش_تند، پ_س ن_اگهان ايشان را گ_رفتي__م در حالى كه از م_جارى امور آگهى نداشتند!» (95/اعراف)(1)

روش اس_تدراج و املاى الهى

« سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لايَعْلَمُونَ وَ اُمْلي لَهُمْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ!» (44و45/قلم)

كلمه «اِسْتِدْراج» به اين معنى است كه درجه كسى را به تدريج پايين بياورند تا جايى كه شقاوت و بدبختى اش به نهايت برسد و در ورطه هلاكت بيفتد، خداى تعالى وقتى بخواهد با كسى چنين معامله اى بكند، نعمت پشت سر نعمت به او مى دهد، هر نعمتى كه مى دهد به همان مقدار سرگرم و از سعادت خود غافل مى شود و در شكر آن كوتاهى ن_موده، خ_رده خ_رده خداى ص_احب نعمت را فراموش مى كند و از ياد او دور مى شود.

پس استدراج، دادن نعمت دنبال نعمت است، به متنعم تا درجه به درجه پايين آيد، و به ورطه هلاك نزديك شود. قيد « مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ،» براى اين است كه اين هلاكت از راه ن_عمت فراهم م_ى شود، كه ك_فار آنرا خير و س_عادت مى پندارند، ن_ه شقاوت و ش_ر.

«وَ اُمْلي لَهُمْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ!» معنى آيه اين است كه: من به كفار مهلت مى دهم تا در نعمت ما با گناه بغلطند و هر ج__ور دلشان خواست گن__اه كنند، كه كيد من قوى است.

و اگر در اين آيه سياق را از (ما) كه عظمت را مى رساند و مى فهماند به هر نعمتى ملكى موكل است به (مِنْ) برگردانيده، در آيه قبلى فرمود: ما چنين و چنان مى كنيم و در اين آيه مى فرمايد: من چنين و چنان مى كنم، براى اين است كه املا و مهلت دادن همان تأخير اجل است و در قرآن كريم هر جا سخن از اجل به ميان آمده، به غير خداى سبحان نسبتش نداده، مثلاً فرموده: « ثُمَّ قَضى اَجَلاً وَ اَجَلٌ مُسَمّىً عِنْدَهُ _ پس اجلى مقدر كرد و اجل نزد او نامبردار و معين شده است!» (2 / انعام)(2)

اجراى سنت الهى املاء و استدراج از طريق افزايش مال و اولاد


1- المي___زان ج 35، ص 97
2- المي___زان ج 39، ص 85.

ص:484

« اَيَحْسَبُونَ اَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِى الْخَيْراتِ بَلْ لايَشْعُروُنَ!»

(55 / مؤمنون)

معن__اى آيه اين اس__ت كه آيا اينان گم__ان مى كنند كه اگ__ر در مدت__ى و مهلت__ى م__ال و فرزن__دان به ايشان دادي__م، از اين جه__ت بوده كه زي__اد دوستش__ان داشته ايم و يا ن__زد ما احت__رام داشتند؟ و خواسته اي__م خيرش__ان را زودت_ر به ايشان برسانيم؟

نه، بلكه نمى فهمند، يعنى مطلب برعكس است، ولى آنان حقيقت امر را درك نمى كنند، چه حقيقت امر اين است كه ما ايشان را املاء و استدراج كرده ايم، يعنى اگر از مال و فرزند بيشتر به ايشان مى دهيم، مى خواهيم در طغيان بيشترى فرو روند، و اين همان مضمونى است كه خداى تعالى مى فرمايد: « سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ اُمْلي لَهُمْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ - به زودى استدراجشان مى كنيم، از راهى كه نفهمند، و مهلتشان مى دهيم، كه كيد من متين است!» (44 و 45 / قلم)

اين كفار كه پنداشته اند مال و اولاد خير ايشان است، خيراتى است كه ما زودتر به ايشان رسانده ايم، به خطا رفته اند، و مال و اولاد خيرات نيست، بلكه استدراج و املاء اس__ت، خيراتى ك__ه در آن سرعت مى ش__ود آن است كه مؤمني__ن به خدا و رسول و روز ج__زا دارن_د، و آن اعم__ال صال__ح ايش__ان اس_ت.(1)

سنت استدراج و مكر الهى در جوامع مغرور و گمراه

« وَ لَقَدْ اَرْسَلْنآ اِل_ى اُمَ_مٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنهُمْ بِالْبَأْسَآءِ وَ الضَّرَّآءِ !» (42 / انعام)

در اين آيه و آيات بعدى اش خداى سبحان براى پيغمبر گرامى اش رفتار خود را با اممى كه قبل از وى مى زيسته اند ذكر مى كند و بيان مى فرمايد كه آن امم بعد از ديدن معجزات چه عكس العملى از خود نشان مى دادند، و حاصل مضمون آن اين است كه خداى تعالى انبيايى در آن امم مبعوث نمود، و هر كدام از آنان امت خود را به توحيد


1- المي___زان ج 29، ص 57

ص:485

خداى سبحان و تضرع در درگاه او و به توبه خالص متذكر مى ساختند، و خدا امت هاى نامبرده را تا آن جا كه پاى جبر در كار نيايد و مجبور به تضرع و التماس مسكنت نشوند به انواع شدت ها و محنت ها امتحان مى نمود، و به اقسام بأساء و ضراء مبتلا مى كرد، باشد كه به حسن اختيار به درگاه خدا سر فرود آورده و دل هايشان نرم شده و از خوردن فريب جلوه هاى شيطانى و از ركون به اسباب ظاهرى اعراض نمايند، ولى زحمات انبياء به جايى نرسيد، و امت ها در برابر پروردگار سر فرود نياوردند، بلكه اشتغال به مال دنيا دل هايشان را سنگين نمود، و شيطان هم عمل زشتشان را در نظرشان جلوه داده، ياد خداى را از دل هايشان ببرد.

وقتى كارشان به اين جا رسيد خداى تعالى هم درهاى همه نعمت ها را به رويشان گشوده و چنان به انواع نعمت ها متنعمشان كرد كه از شدت خوشحالى به آن چه كه از نعمت ها در اختيار داشتند غره شده و خود را از احتياج به پروردگار متعال بى نياز و مستقل دانستند، آن وقت بود كه به طور ناگهانى و از جايى كه احتمالش را نمى دادند عذاب را بر آنان نازل كرد، يك وقت به خود آمدند كه ديگر كار از كار گذشته، و اميدى به نجات برايشان نمانده بود و به چشم خود ديدند كه چگونه از جميع وسايل زندگى ساقط مى شوند: « فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُواْ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعلَمينَ !»(45/انعام)(1)

دخالت مكر الهى در نتيجه اعمال

« اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اللّهُ ؟» (141 / آل عمران)

كسى كه دعوت الهى را اجابت نكرده و خود را مستوجب شقاوت بنمايد، در صورتى كه بر اين حال باقى بماند عذاب را براى خود تثبيت كرده است و هرچه در اين راه پيش برود، و روبروى با حوادثى كه مورد امر و نهى الهى است بشود، و در نتيجه قوا و استعدادش به فعليت نزديك گردد، بر شقاوتش افزوده مى شود گرچه خود به اين امور راضى بود و از آن چه كه عمل مى كند خوشحال باشد، و اين نيست مگر از مكر الهى، چه آن كه، آن چه را كه بندگان ياغى و متمرد ازعوامل سعادت خود مى دانند، خداوند آن هارا از عوامل شقاوت آن ها مى گرداند، و كوشش آن ها را در به دست آوردن سعادت تباه مى سازد، خدامى فرمايد: « وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَاللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ!» (54 / آل عمران) و « سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُ_ونَ وَ اُمْل_ي لَهُ__مْ اِنَّ كَيْدي مَتينٌ!» (44 و 45 / قلم)


1- المي___زان ج 13، ص 140

ص:486

پس چيزى كه آدم مغرور و جاهل را خوشحال مى كند اين است كه گمان مى كند با مخالفت و تمرد اوامر الهى بر خدا پيشى گرفته و سعادت را به دست آورده است، در صورتى كه همين مخالفت و تمردى را كه او عامل سعادت خود مى داند، اسباب بدبختى و هلاكتى است كه خدا در صورت عصيان براى او خواسته است: « اَمْ حَسِبَ الَّذينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ اَنْ يَسْبِقُونا ساءَما يَحْكُمُونَ!» (4 / عنكبوت) و از عجيب ترين آيات اي__ن ب__اب اي_ن آي__ه است كه خ__دا مى فرماي__د: « وَ لِلّ__هِ الْمَكْ__رُ جَميع__ا !» (42 / رعد)

بنابراين جميع اين مكرها و مخالفت ها و ظلم ها و تعدياتى كه از مردم نسبت به وظايف دينى انجام مى گيرد، و هم چنين برخورد آن ها با حوادثى كه باطن آن ها را بروز مى دهد، مكر و املاء و خدعه اى است الهى، چه آن كه از حقوق بندگان بر خدا اين است كه آن ها را به عاقبت امور و سرانجام افعال خود برساند، و خداوند هم آن ها را به عاقبت اعمالشان مى رساند، و خداوند در كار خود پيروز است.

همين مكر و املاء و استدراج وقتى كه به شيطان نسبت داده مى شود از اقسام كفر و معاصى مى گردد، و كشيدن به طرف آن ها دعوت، وسوسه، وحى، نزوع اضلال است و حوادثى كه آدمى را به طرف آن ها مى خواند زينت شيطان و وسايل و ريسمان شبكه هاى اوست كه بدان بندگان را به دام مى افكند، چه آن كه شيطان با اين وسايل، بندگان الهى را اغواء نموده و با وسايلى كه در دست دارد آن ها را گمراه مى نمايد. و اما مرد مؤمنى كه ايمان در قلبش رسوخ كرده و در موقع برخورد با حوادث جز از اوامر الهى پيروى ننموده عبادت و اطاعت او را مى نمايد، از كسانى است كه مفهوم توفيق و ولايت الهيه و هدايت به معناى اخص يك نحو انطباقى بر وضع خاص او پيدا مى كند و خدا مى فرمايد: «وَ اللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ!» (13 / آل عمران) و «وَ اللّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنينَ!» (68 / آل عمران) و «اَللّهُ وَلِىُّ الَّذينَ امَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ!» (257 / بقره) و « يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِايمانِهِمْ!» (9 / يونس) و «اَوْ مَنْ ك_انَ مَ_يْتا فَ_أَحْ_يَيْنهُ وَ جَ_عَلْنا لَ_هُ نُ_ورا يَ_مْشى بِ_ه فِ_ى النّاسِ؟» (122 / انعام)

و نام توفيق و ولايت و هدايت در جايى است كه اين امور به ذات مقدس الهى نسبت داده شود و اما در صورتى كه به ملائكه استناد داده شود نام آن تأييد است و خداوند مى فرماي__د: « اُولئِ__كَ كَتَبَ ف__ى قُلُوبِهِ__مُ الاْيمانَ وَ اَيَّدَهُمْ بِروُحٍ مِنْهُ !» (22 / مجادله)(1)

مهلت كفار عامل بدبختى و ازدياد حجم گناه


1- المي___زان ج 7، ص 55.

ص:487

«وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا اَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْما!»

(178 / آل عمران)

پس از آن كه خداوند پيغمبر خود را در مقابل شتابزدگى كه كفار در كفر خود داشتند تسليت داد و او را مطمئن كرد كه آنان همه تحت سيطره الهى بوده و در راهى ايشان را روان كرده است كه نتيجه اش حرمان و محروميت ابدى در آخرت مى باشد، كلام را به سوى خود كفار منعطف نموده و مى فرمايد كه اين مساعدت ها و مهلت دادن ها نبايد موجب فرح و شادى ايشان شود چه آن كه اين نيست مگر براى آن كه هرچه بيشتر بر گناهانشان افزوده گردد و به دنبال آن عذاب مهين كه آميخته با ذلت و پست__ى است در انتظارش__ان مى باشد و تمام اين جريان به موجب ناموس تكميل است.

«وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ يَبْخَلُونَ بِما اتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْرا لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا...!» (180 / آل عمران) چون خداوند در دو آيه قبل حالت مهلت داده شدن كفار را متذكر شده و نيز توجه داده كه اين مهلت براى زياد شدن حجم گناه ايشان است و خيلى روشن است كه اين حالت مربوط به بخل در مال و عدم انفاق در راه خداست چه آن كه تنها دلخوشى و مايه مباهات ايشان همان جمع آورى مال است لذا در اين جا روى سخن را به ايشان فرموده و مى گويد توجه داشته باشيد اين بخل براى شما شر است و از اين كه از مال « بِما اتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ!» تعبير فرموده براى اين است كه به علت سرزنش و رمز اين ملامت اشاره اى فرموده باشد و جمله «سَيُطَوَّقُونَ،» در حقيقت علت است براى شر بودن بخل.(1)


1- المي_________زان ج 7، ص 134

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109