سرشناسه : قنبری، محمد، 1350 -
عنوان و نام پديدآور : ابوالفتوح رازی: ( گوشه هایی از زندگی و برگ هایی از تفسیر ابوالفتوح رازی) / محمد قنبری.
مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1384.
مشخصات ظاهری : 256 ص.
فروست : مجموعه آثار کنگره بزرگداشت شیخ ابوالفتوح رازی؛ 1.
شابک : 15500ریال
یادداشت : کتابنامه: ص. [243]- 248؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : ابوالفتوح رازی، حسین بن علی، قرن 6ق.
رده بندی کنگره : BP92/8 /الف188 ق9 1384
رده بندی دیویی : 297/1924
شماره کتابشناسی ملی : 1686631
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
يادداشت دبير علمى كنگرهشهر رى، يكى از پايگاه هاى كهن تشيّع و مَهد رشد و بالندگى عالمانى چون كلينى، صدوق، ابوالفتوح رازى و... بوده است. طرح گراميداشت بزرگان و عالمان رى، از نيمه دوم سال 1380، در دستور كار آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث قرار گرفت. نخستين همايش از اين سلسله، در بهار 1382 با برپايى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلام آغاز شد و اكنون، دومين همايش از اين سلسله، به بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى رحمه الله مفسّر قرن ششم هجرى، اختصاص دارد. دبيرخانه علمى كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى، از نيمه دوم سال 1382 و پس از برگزارى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام با اهداف زير، كار خود را آغاز كرد: 1. معرّفى و بزرگداشت شخصيت علمى و معنوى شيخ ابوالفتوح رازى، 2. تحقيق و پژوهش در ميراث به جا مانده از آن مفسّر و دانشمند كم نظير، 3. شناخت جايگاه و تأثير تفسير ابوالفتوح بر ساير تفاسير (اعم از تفاسير شيعه و اهل سنّت)، 4 . ترويج معارف قرآنى و حديث اهل بيت عليهم السلام، محصولات علمى كنگره كه در اين بيست ماه به ثمر رسيده اند و هنگام برپايى كنگره عرضه مى شوند، از اين قرارند: يك . مجموعه آثار كنگره 20 جلد دو . ويژه نامه هاى مجلات 4 مجلّه سه . خبرنامه كنگره 4 شماره
چهار . لوح فشرده متن تفسير ابوالفتوح و مجموعه آثار كنگرهگزارش اجمالى اين چهار محور، به قرار زير است:
يك. مجموعه آثار كنگرهمجموعه آثار كنگره كه به صورت مكتوب در بيست مجلّد عرضه مى گردد، در نُه حوزه، بدين شرح، ساماندهى شده است:
.
ص: 8
1 . مجموعه مقالات كنگره4 جلداز مجموع هفتاد مقاله رسيده به كنگره، 43 مقاله پس از ارزيابى علمى برگزيده شده اند كه در سه موضوع، دسته بندى شده، به چاپ مى رسند: الف . روش تفسيرى ابوالفتوح رازى (21 مقاله)2 جلد ب . مباحث كلامى در تفسير ابوالفتوح رازى (10 مقاله)1 جلد ج . گوناگون (شامل: فقه و اصول، كتاب شناسى و...) (12 مقاله)1 جلد
2 . شناخت نامه ابوالفتوح رازى 3 جلدآنچه درباره شيخ ابوالفتوح رازى و تفسير وى در لا به لاى كتاب ها و يا به صورت مقاله و رساله تدوين يافته بسيار است. مجموع اين اطلاعات و تحليل ها، در سه مجلّد، بدين ترتيب، سامان يافته است: الف . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (علوم قرآن در تفسير روض الجنان)1 جلد ب . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (شرح حال)1 جلد ج . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (كتاب شناسى و نسخه شناسى)1 جلد
3 . تصحيح كتاب «تحقيقى درباره تفسير ابوالفتوح رازى» تأليف دكتر عسكر حقوقى3 جلدكامل ترين اثرى كه تاكنون درباره تفسير ابوالفتوح رازى نگارش يافته، كتاب سه جلدى مرحوم دكتر عسكر حقوقى است كه قريب به پنجاه سال از تأليف و چهل سال از انتشار آن مى گذرد و تاكنون نيز تجديد چاپ نشده است. تصحيح علمى اين كتاب، با استخراج مصادر اقوال و ارجاع پانوشت ها به چاپ جديد تفسير، و ويرايش و صفحه آرايى جديد، بخشى از كارهايى است كه بر روى اين اثر انجام شده است.
4 . نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى تفسير ابوالفتوح رازى3 جلداز آن جا كه سه چاپ اوّل 1 تفسير ابوالفتوح، داراى فهرست هاى فنّى نيست و چاپ اخير (آستان
.
ص: 9
قدس رضوى) نيز نمايه موضوعى ندارد و فهرست هاى هر جلد آن به تفكيك و در پايان همان جلد چاپ شده است، تهيه نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى جهت استفاده از اين گنجينه معارف قرآنى امرى ضرورى مى نمود. بدين جهت، با استفاده از محقّقان بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى و برخى فضلاى قم، مجموعه «نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى» در سه جلد، بدين شرح، آماده شد: الف . نمايه موضوعى و فهرست هاى عمومى1 جلد ب . فهرست اشعار فارسى و عربى1 جلد ج . فهرست واژه هاى پُر بَسامد يا خاصّ1 جلد
5 . پژوهش نامه تفسير ابوالفتوح رازى1 جلدجايگاه بلند تفسير ابوالفتوح رازى سبب شده است كه تاكنون پانزده پايان نامه كارشناسى ارشد و دكترى و كتاب مستقل درباره آن تدوين شود. گزارش تفصيلى و علمى از اين پايان نامه ها و كتاب ها و استخراج نكات بديع علمى و آراى نو در آنها، بُن مايه و اساس اين كتاب است.
6 . زندگى نامه ابوالفتوح رازى1 جلدگرچه درباره شيخ ابوالفتوح رازى در لا به لاى كتاب هاى تراجم و تفسير، شرح احوال هايى آمده، اما تاكنون درباره وى، اثرى مستقل و قابل استفاده براى عموم در دسترس نبوده است. اين زندگى نامه به انگيزه معرّفى ابوالفتوح و تفسير او (روض الجنان) براى فارسى زبانان (بويژه جوانان و دانشجويان) است.
7 . بازنويسى داستان هاى تفسير ابوالفتوح2 جلدتفسير ابوالفتوح، حاوى داستان هاى بسيار است كه مرحوم دكتر عسكر حقوقى، اكثر آنها را در يك جلد در كتاب خود آورده است. با توجّه به سازندگى داستان، مجموعه اى از اين قصه ها كه حاوى مطالب اخلاقى و معنوى (بويژه در ضمن شرح احوال پيامبران و پيشوايان دينى) است، گزينش و براى استفاده بهتر جوانان، با ادبياتى امروزين، بازنويسى شده است. اين مجموعه در دو جلد رقعى عرضه مى گردد.
8 . مأخذشناسى ابوالفتوح رازى و تفسير وى1 جلداين كتاب، حاوى گزارشى اجمالى است از مجموعه آنچه درباره ابوالفتوح و تفسير وى در قالب كتاب، مقاله، پايان نامه و يا ضمن كتاب ها، به فارسى، عربى و برخى زبان هاى اروپايى، تاكنون عرضه
.
ص: 10
شده است.
9 . حواشى علاّمه شعرانى بر تفسير ابوالفتوح2 جلدعلاّمه ميرزا ابوالحسن شَعرانى، حواشى عالمانه و سودمندى بر تفسير ابوالفتوح دارد كه چون در ضمن يكى از چاپ هاى پيشين منتشر شده، مهجور مانده است. مجموعه اين حواشى، استخراج گرديده، كه در قالب دو جلد عرضه مى گردد.
دو . ويژه نامه هاى مجلاّت علمىبر اساس پيگيرى ها و توافق هاى به عمل آمده از سوى دبيرخانه علمى كنگره، مجلات: 1. پژوهش هاى قرآنى، 2. بيّنات، 3. آينه پژوهش، 4. علوم حديث، هم زمان با برپايى كنگره، يك شماره خود را ويژه «ابوالفتوح رازى و تفسير وى» عرضه مى كنند.
سه . خبرنامه كنگرهتاكنون دو شماره از اين خبرنامه به چاپ رسيده و دو شماره ديگر نيز در دست تهيه است كه يك شماره پيش از برگزارى كنگره و يك شماره نيز در روز برگزارى آن، عرضه مى شود.
12 . تهيه لوح فشرده (CD) حاوى متن تفسير ابوالفتوح و محصولات علمى كنگرهاين لوح فشرده، با مشاركت مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى آماده و هم زمان با برپايى كنگره عرضه مى گردد. در پايان، از همه فرهيختگان و انديشه مندان، سازمان ها و نهادهاى علمى _ پژوهشى و دست اندركاران امور اجرايى كه در به ثمر رسيدن اين همايشْ سهم داشته اند، سپاس گزارى مى شود، و بويژه از: توليت محترم آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و رياست محترم مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث، شوراى عالى سياست گذارى و شوراى علمى كنگره، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، مديران عالى آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، مديران و محققان مركز تحقيقات دارالحديث ، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، دانشكده علوم حديث. مه_دى مه_ري_زى دبير كميته علمى تابستان 1384
.
ص: 11
سخن نخستدر مرور برخى از صفحات كتاب هاى تاريخى و تراجم به نام برخى كسان بر مى خوريم كه در عين شهرت، ناشناس اند. اين شهرت، گاه به سبب اثر آفرينى و گاه به دليل برخورد آن كس با شخصيت صاحب نامى و يا... پديد آمده است. اگر پيش روى هر پارسى زبانْ نامى از باباطاهر برده شود، ترديدى نيست كه او را به خاطر خلق دو بيتى هايش خواهد شناخت، ولى از زواياى مختلف زندگى اش بى خبر خواهد بود. شايد گمان شود كه بى خبرى عامّه مردم به خاطر مطالعه كم آنان است، امّا بايد گفت كه شخصيت هاى اين چنينى نزد صاحبان علم و آگاهى نيز همين وضع را دارند. دليل آن، اين است كه خود و يا تراجم نگاران معاصر ايشان قدمى در شناساندنشان بر نداشته و جز سطورى اندك، چيزى ننگاشته اند. اگر در حرم حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام بر قبر ابوالفتوح رازى بگذرى، خواهى ديد كه بر روى سنگ مزارش از نام، نسب، تأليف و دو فرزندش ياد شده است. پس از خواندن اين سنگ نوشته، گمان خواهى يافت كه اگر به كتاب هاى زندگى نوشت مراجعه كنى، اطلاعات بيشترى را مى يابى، ولى دريغ كه هر چه بيشتر بگردى، كمتر چيزى دستگيرت خواهد شد. مشهور ناشناس شايد عنوان درستى براى ابوالفتوح رازى باشد، كه در عين شهرت، از گم حالان تاريخ علم و ادب اين مرز و بوم است. نوشته حاضر، تلاشى است براى معرفى اين شخصيت كه گرچه ناكام است، ولى منتهاى تلاش صاحب اين قلم است. درباره او هر چه نوشته شده، تكرار
.
ص: 12
همان چند سطى است كه دو شاگردش، منتجب الدين رازى و ابن شهر آشوب مازندرانى و هم عصرش عبدالجليل رازى گرد كرده اند. تلاش محققانى چون محمد قزوينى و محدث ارموى، براى شناخت بيشتر وى، تا بدانجا رسيده كه محدوده زمانى زندگى و تأليف وى را روشن ساخته اند؛ آن هم با صد امّا و اگر و شايد. اميد كه زين پس پژوهشيانى بر آن شوند تا از كنار هم نهادن برخى قراين، زيست نامه اى دقيق تر براى او فراهم آورند؛ هر چند اين هم آرزوى دست نايافتنى اى بيش نيست.
.
ص: 13
فصل اول: زندگى_ ولادت و خاندان
.
ص: 14
. .
ص: 15
ولادت و خاندانشهر رى در نيمه دوم قرن پنجم هجرى شاهد تولد كودكى در يكى از خاندان هايى علمى خود بود. او كه ابوالفتوح حسين بن على بن محمد بن احمد بن حسين بن احمد خزاعى نيشابورى رازى بود، يكى از عالمان بزرگ شيعى شد و يكى از اولين تفسيرهاى شيعى پارسى قرآن كريم را پديد آورد و به ابوالفتوح رازى شهره گرديد. او كه پدر و نياكانش از رجال علم و دين بودند، در مكتب پدر، آغازين مراتب رشد و بالندگى را پشت سر نهاده، سپس در محضر بزرگانى ديگر زانوى تلمذ به زمين زد و توشه دان دانش خويش را غنا بخشيد. صفحات تاريخ از بازگويى دقيق شرح احوال و دانش آموزى او ناتوان است و تنها اشاراتى اندك درباره او را در دل خويش جاى داده است. از اين روست كه بايد براى آشنايى با وى از كنارهم نهادن مطالب مندرج در آثار پيشينيان مدد جست و به شرح حالى نه چندان روشن دست يافت. از تاريخ دقيق ولادت او جايى سخن به ميان نيامده؛ آن گونه كه در وفات او نيز؛ امّا شايد بتوان گفت كه تولد ابوالفتوح رازى قبل از سال 480 هجرى بوده است. (1) گفته شده كه ابوالفتوح رازى بلاواسطه از شيخ ابو على حسن بن محمد بن محمد بن حسن طوسى روايت كرده، (2) و وفات شيخ ابو على در حدود سال پانصد هجرى
.
ص: 16
بوده است. (1) پس اگر ابوالفتوح رازى تنها آخرين سال حيات وى (سال پانصد هجرى) را درك كرده باشد و از او روايت نموده باشد و او را در آن سال، دستِ كم بيست ساله فرض كنيم، يقينا تولد وى پس از سال 480 هجرى ممكن نيست روى داده باشد. ابوالفتوح رازى در اثناى تفسير خود تصريح كرده كه از اولاد نافع بن بُديل بن وَرقاى خُزاعى است؛ آنجا كه در تفسير آيه «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ تَام بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (2) گويد: و بعضى دگر گفتند: آيت در شهيدان چاه معونه آمد، و قصه آن اين بود كه محمد بن اسحاق بن يسار گفت باسناده از حُمَيد طويل، از انس بن مالك و جماعتى ديگر از اهل علم روايت كردند كه ابو بَراء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الاسنة _ كه سيد بنى عامر بن صعصعه بود _ به نزديك رسول آمد به مدينه، و او را هديه نيكو آورد. رسول عليه السلام هديه او قبول نكرد و گفت: يا ابا براء، من هديه مشركان نپذيرم. اسلام آر، اگر خواهى كه هديه تو قبول كنم. و اسلام بر او عرضه كرد و بگفت او را آنچه خداى وعده داده است مؤمنان را از كرامت و نعمت و ثواب، و قرآن چند آيت بر او خواند. او اسلام نياورد ولكن نزديك بود و قول رسولْ او را نكو آمد و گفت: اى محمد، اين دين كه تو ما را با او دعوت مى كنى، دينى نكوست. اگر جماعتى صحابه را بفرستى با اهل نجد تا ايشان را دعوت كنند به اين دين، اميد من چنان است كه اجابت كنند. رسول عليه السلامگفت: من ايمن نباشم بر ايشان كه ايشان را به ميان قوم كفار فرستم، كه ايشان را بكشند. ابو بَراء گفت: در حمايت من اند، ايشان را بفرست. رسول عليه السلام مُنْذِر بن عمرو را با هفتاد مرد از اخيار مسلمانان بفرستاد؛ از
.
ص: 17
جمله ايشان: حارث بن صِمَّه و حَرّام بن مِلْحان و عُروة بن أسماء و نافع بن بُدَيل بن وَرْقاء الخُزاعى _ و اين مرد از پدران ماست _ و اين در صفر بود سال چهارم از هجرت... . (1) نيز در دو جاى ديگر تفسير اشاره دارد كه بديل بن ورقاء نياى اعلاى اوست؛ از جمله در تفسير آيه «هُمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ الْهَدْىَ مَعْكُوفًا أَن يَبْلُغَ مَحِلَّهُ» (2) گويد: ... ايشان در اين بودند، بديل بن ورقاء الخزاعى برسيد، و او از پدران ماست؛ اعنى مصنف الكتاب و بنو خزاعه عيبه نصح رسول بودند از جمله اهل تهامه. (3) همچنين در قصه فتح مكه گويد: بنو خزاعه چون در مكّه آمدند، پناه با سراى بديل بن ورقاء دادند، و او سيّد قوم بود و او از پدران مصنف اين كتاب است. (4) بر اساس تصريح خود ابوالفتوح، نافع بن بديل بن ورقاء، جدّ اعلاى اوست؛ امّا ميرزاحسين نورى او را از نسل عبداللّه بن بديل بن ورقاء دانسته است؛ آنجا كه گويد: ابى الفتوح الرازى المنتهى نسبه الشريف إلى عبداللّه بن بديل ابن ورقاء الخزاعى... . (5) مرحوم قزوينى در اين باره مى نويسد: بدون شك، اين فقره از مرحوم محدّث نورى، با آن تتبّع فوق العاده كه از او معهود است، فقط ناشى از طغيان قلم است كه ما بين دو برادر خلط و يكى را به ديگرى اشتباه نموده است. (6)
.
ص: 18
همو، پس از تتبعى فراوان، نسب نامه ابوالفتوح و خاندان او را در جدولى به شرح ذيل سامان داده و در پايان آن متذكر شده است كه در فهرست منتجب الدين نام يكى دو نفر ديگر از اعضاى اين خانواده مذكور است، ولى چون از نسخه تحريف نساخ وجه قرابتشان با مؤلف، على التحقيق، معلوم نشد، از ذكر ايشان در اين جدول صرف نظر نموديم . مرحوم قزوينى سلسله نسب او را تا هاشم، براساس نقل ابن حجر عسقلانى در لسان الميزان، ج 3، ص 404 _ 405 ترتيب داده است و چنان كه مشاهده مى شود، حلقه ارتباط وى با نافع بن بديل مفقود است و دليل آن، عدم يادكرد آن در كتب تراجم و تاريخ است. بديل بن ورقاء الخزاعى (1) نافع هاشم شجاع الفضل ابراهيم احمد الحسين ابوالفتح ابوبكر احمد ابو سعيد محمد ابو محمد عبدالرحمن (مفيد نيشابورى) على جمال الدين ابوالفتوح حسين (مؤلف تفسير روض الجنان) تاج الدين محمد صدرالدين على (2)
.
ص: 19
حال كه نسب ابوالفتوح رازى معلوم گرديد، به شرح احوال ايشان تا آنجا كه در تاريخ مضبوط است، اشارتى مى شود. آن گونه كه مشاهده مى شود، خاندان كريم او از قديمى ترين خاندان هاى شيعى است كه يكى پس از ديگرى مجد و عظمت را از گذشتگان خويش به ارث برده اند. بازگويى عظمت اين خاندان و ياد كرد مزايا و مناقب و تفصيل تراجمشان مجالى فراتر از اين نوشتار و زمانى طولانى را اقتضا مى كند و مستلزم فراهم آوردن نوشتارى پر برگ است كه مجال آن نيست و بر كسانى است كه اهتمام بر زنده كردن ياد گذشتگان صالح و احقاق حقوق خاندان هاى شيعى دارند و سعيشان بر حفظ ميراث پيشينيان از خطر نابودى قرار گرفته است. آنچه در پى مى آيد، فقط ياد كرد اولين مسلمانان خاندان ابوالفتوح و نياكان نزديك اوست.
بُديل بن وَرقاءبديل بن ورقاء بن عبدالغُرّى بن ربيعة بن جُزّى بن عامر بن مازن بن عَدِىّ بن عمرو بن ربيعه خزاعى بزرگ بنى خزاعه بود و در روز فتح مكه اسلام آورد. (1) ابوالفتوح رازى، ضمن بيان قصه فتح مكه _ كه آن را ضمن تفسير سوره نصر بازگفته است _ به چگونگى اسلام آوردن وى اشاره نموده، كه از اين قرار است: اما قصه فتح مكه، چنان كه محمد بن اسحاق و علماى سير روايت كرده اند، آن بود كه چون رسول عليه السلام عام الحديبيه صلح كرد با قريش، و شرط آن بود ميان ايشان كه هر كه خواهد در عهد رسول باشد، ايشان را بر او اعتراضى نبود، و هر كه خواهد كه در عهد قريش شود، رسول او را تعرّض نرساند، بنوبكر در عهد قريش رفتند و بنو خزاعه در عهد رسول در آمدند؛ براى شرّى قديم كه در ميان ايشان بود. و بنو بكر بر بنو خزاعه خونى چند دعوى
.
ص: 20
كردند كه در جاهليت رفته بود. چون در عهد قريش شدند، خويشتن را به ايشان مستظهر مى ديدند، طلب فرصت مى كردند تا به بنى خزاعه كيدى كنند و وقعتى، و قريش يارى مى دادند ايشان را به نفْس و سلاح و كراح. شبى بنوبكر بيامدند و به قوّت قريش و شبيخون آوردند بر خزاعه و كارزار كردند و مردى از بنو خزاعه كشته شد، و اين بيرون از حرم بود. بنو خزاعه تن با حرم دادند، و از جمله قريش آنان كه به نصرت بنو بكر آمده بودند، صفوان بن اميه و عِكرمِه ابو جهل و سهل بن عمرو با اتباع خود. چون با حرم رسيدند، نوفل را گفتند: چاره چيست؟ ما به زمين حرم در آمديم و حرمت حرم هتك نتوان كرد. نوفل گفت: بروى و كينه خود بتوزى كه ما در حرم بتر از اين كارها مى كنيم از دزدى و فساد. بنو خزاعه چون در مكه آمدند، پناه با سراى بديل بن ورقاء دادند، و او سيد قوم بود، و او از پدران مصنف اين كتاب است. او بيرون آمد و گفت: يا قوم، اين عهد است كه با محمد كرده اى!؟؟ هنوز چه مدت گذشت كه عهد تباه كردى و حرمت حرم برداشتى، و اگر نه آن استى كه من حرمت حرم بيشتر از آن دارم و دانم، بدانستى كه تيغ ها نصيب خود چون گرفتن!؟؟ و حالى مردى به جانب مدينه گسيل كرد تا رسول را خبر دهد. نام او عمرو بن سالم الخزاعى. او به مدينه آمد. و چون درآمد، در مسجد رسول شد. و رسول با صحابه نشسته بود. اين بيت ها آغاز كرد: لا همَّ انّى ناشد محمّدا واين بيت ها در سورة التوبة رفته است. چون بدين بيت ها رسيد: فَنَقَضُوا ميثاقكَ الْمؤَكَداهُمْ بَيْتُونا بالوَتير هُجّدا فَقَتَلُونا رُكَعّا وَ سُجَدا سبب فتح مكه اين بود. چون رسول اين بيت بشنيد، گفت: يا عمرو بن
.
ص: 21
سالم، هيچ انديشه مدار كه من از وراى كينه شماام و نصرت خداى در پيش من است. و در اين حال كه رسول عليه السلام اين مى گفت، ابرى برآمد، رسول عليه السلامگفت: اين ابر به نصرت بنى كعب باران خواهد دادن، و آن رهطى بودند از بنى خزاعة. آن گه بديل بن ورقاء برخاست با جماعت بسيار از خزاعه و روى به مدينه نهادند به شكايت قريش و نقض عهد ايشان عهد رسول را. به مدينه درآمد و رسول را اين حال بگفت. رسول او را اكرام كرد و دل خوشى داد و گفت: باز گرد كه من براثر مى آيم و اين انتقام مرا بايد كشيدن. و قريش پشيمان شدند بر آنچه كردند و بترسيدند از آن حال. ابوسفيان را گفتند: تو را ببايد رفتن و با محمد عهد تازه كردن و در مدتْ زيادت خواستن. ابوسفيان از مكه بيرون آمد. رسول عليه السلام گفت: پندارى در آن مى نگرم كه ابو سفيان از اين در درآيد و خواهد تا عهد تازه كند. ابو سفيان در راه، بديل ورقاء را ديد با رهط خزاعه. گفت: از كجا مى آيى؟ گفتند: از بعضى جاى ها كه شتر ما آن جاست؛ برفتم تا مطالعه اى كنم آن را. و نگفت كه ما به مدينه بوديم. ابوسفيان را وهم آمد كه او به مدينه بوده است با آنان كه با او بودند. گفت: بديل به مدينه بوده است [و] به شكايت ما رفته است و از ما بپوشيد، و اگر خواهى تا به تحقيقْ اين بدانى، بر پَى شتران ايشان بروى تا بَعَر بيفكنند، بشكنى. اگر در او استخوان خرما باشد، لابد از مدينه مى آيند كه مدنيان شتر را استخوان خرما دهند. برفتند و بَعَر بديدند در او استخوان خرما بود. بدانستند كه او به نزديك محمد بوده است. ابو سفيان برفت تا به مدينه رسيد. در مسجد آمد و با رسول بسيار سخن
.
ص: 22
بگفت. رسول عليه السلام سر به او بر نداشت و يك كلمت را جواب نداد. برخاست و به نزديك عمر رفت. هيچ اجابت نديد. به نزديك على آمد _ و او وارد حجره فاطمه بود و حسينِ على كوچك بود، پيش ايشان نشسته بود _ او را گفت: يا بن ابى طالب، چه راى بينى مرا؟ گفت: راى نمى بينم كه تو را سود دارد. گفت: يا دختر محمد، اين فرزندت را بگو تا ما را حمايتى كند و اين فخر تا قيامت بدو بماند. گفت: يا هذا، پسر من كودك است و خود در جهان كه باشد كه بر پيغمبر خداى حمايت كند. باز امير را گفت: راى تو چيست؟ گفت: هيچ نمى بينم جز آن كه تو سيّد بنى كنانه اى، برخيز و در مسجد رسول عليه السلام رو و بگوى كه من حمايت مى كنم. اگر جابت كند، مراد تو است و اگر نكند، جز اين راى نيست. او بيامد و در مسجدْ اين بگفت. رسول عليه السلام به او التفات نكرد. او بيامد و دخترش را ام حبيبه _ كه زن رسول عليه السلامبود _ ببيند. چون در آنجا شد، خواست تا پاى بر جامه رسول عليه السلام نهد، ام حبيبه برجست و جامه درنورديد. ابو سفيان گفت: يا بنيّة، نمى شايد تا پاى در جامعه تو نِهَم؟ گفت: اين جامه رسول صلى الله عليه و آلهاست و تو مشركى و مشرك پليد است. من رواندارم كه تو پاى بر جامه رسول نهى. او برون رفت و به مكّه شد. گفتند: چه كردى؟ قصّه باز گفت. گفتند: پس محمد عليه السلام اجازه كرد؟ گفت: لا واللّه . گفت: پس على عليه السلام بر تو خنديده است. گفت: [راى جز اين نبوده و ]هيچ تدبير و چاره جز اين نبود. آن گاه، رسول عليه السلامصحابه را گفت: زينهار نبايد كه احوال ما كس بداند تا ناگاه به در مكّه فرود آييم كه من از خداى درخواسته ام كه خبر من بر مكّيان پوشيده دارد. و در آن ميان، حاطب بن ابى بلتعه نامه نوشت بر دست زنى سياه و به مكّه
.
ص: 23
فرستاد تا مكّيان را خبر كند از عزم رسول عليه السلام. جبرئيل آمد و خبر داد رسول عليه السلام را، رسول عليه السلام أمير المؤمنين على _ عليه الصلوة والسلام _ را با زبير فرستاد تا نامه از او بستدند _ و اين حديث رفته است در سورة الممتحنة _ و حاطب از آن عذر خواست و رسول عليه السلام او را عفو كرد. و رسول عليه السلام از مدينه بيرون آمد، دهم ماه رمضان سال هشتم از هجرت مردى را بر مدينه خليفه كرد از بنى غفار، نام او كلثوم بن الحصين. چون به كديد، رسيدند، ميان عسفان و أمج روزه بگشادند و از آن جا به مرّ الظّهران آمد با ده هزار مرد از مهاجر و انصار و هيچ كس از ياران بازنايستادند از رسول عليه السلام. در راه، ابوسفيان بن الحرث بن عبدالمطلب رسول عليه السلامرا ديد و عبداللّه بن ابى امية بن المغيره. چون آن بديدند، بترسيدند و دانستند كه اهل مكه را طاقت اين لشكر نباشد. خواستند تا در نزديك رسول عليه السلام آيند، رسول عليه السلامبار نداد ايشان را و گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم آن جفاها كه از ايشان ديده ام. ام سلمه گفت: يا رسول اللّه ، يكى پسر عم است و يكى پسر عمه است، اگر دستور باشد در آيند و از تو امانى طلبند. گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم. و ابوسفيان پسر كى خرد با خود داشت، گفت: به خداى، اگر محمد مرا به خود راه ندهد، دست اين پسر گيرم و در اين بيابان بروم تا از گرسنگى و تشنگى بميرم. رسول عليه السلامچون اين بشنيد، رحمش آمد و او را دستورى داد تا درآمد و اسلام آورد و خبر رسول عليه السلامبر قريش پوشيده بود و هيچ خبر نمى داشتند [و] از آمدن او سخت خايف بودند. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا هيچ كس را ببينند كه از او خبرى پرسند. عباس بن عبدالمطب گفت: من انديشه كردم كه اگر رسول عليه السلام بدين هيئت
.
ص: 24
ناگاه در مكه رود، اثر قريش نبماند. بر استر رسول عليه السلام برنشستم و براندم تا خبرى باز دهم تا بيايند و از رسول عليه السلام امانى بخواهند. و آن سه مرد كه از مكّه بيرون آمده بودند، بر بلندى شدند، آتش هاى عظيم ديدنده، گفتند: گويند آن آتش چيست؟ بديل گفت: آتش بنى خزاعه است. گفتند: بيش از آن است، و بديل را گمان بود كه رسول خداى است و نهان مى داشت. عباس گفت: بديشان رسيدم در شبى تاريك با يكديگر حديث مى كردند. آواز ايشان بشناختم. گفتم: يا ابا سفيان، تويى؟ گفت: يا اباالفضل، تويى؟ گفتم: آرى. گفت: چه خبردارى؟ گفتم: رسول خداى است كه مى آيد به ده هزار مرد كه شما را به آن طاقت نباشد. گفت: پس رأى چيست؟ گفتم: بر اين استر نشين تا براى تو امانى خواهم از رسول عليه السلام. گفت: او را در لشكر آوردم، به هر آتش كه بگذشتم، مى گفتند: عم رسول اللّه على بلغة رسول اللّه . ببردم او را تا در خيمه رسول عليه السلام او را بنشاندم و من رفتم و گفتم: يا رسول اللّه ، ابو سفيان از در تو در آمده است، اسيروار و من او را شفاعت مى كنم. اگر او را به من بخشى و أمانى دهى او را. گفت: برو تا فردا پيش من آرى او را. گفت: به ديگر روز، پيش رسول عليه السلام بردم او را. گفت: يا اباسفيان، وقت نيامد كه بگويى لا اله الا اللّه ؟ ابو سفيان گفت: پدر و مادر و جان و تن من فداى تو باد! بس كريم و حليم و رحم پيوندى. من دانستم كه جز خداى خدايى نيست كه اگر بودى به فرياد من رسيدى در اين حال. گفت: وقت نيست كه گواهى دهى كه من رسول خدايم؟ گفت: تن و جان من فداى تو باد! چه حليم و كريم و رحم پيوندى، دو ماه در اين حديث مرا مهلت ده. گفت: چهار ماهت مهلت دادم.
.
ص: 25
و عباس گفت: من گفتم: ويحك يا ابا سفيان! ايمان آور گواهى حق بگوى. گفت: در مهلتم. آن گه رسول عليه السلامگفت: او را در گذرگاه لشكر بدار تا مردم او را ببينند و بدانند كه او را امان است. گفتم: يا رسول اللّه ، تو دانى كه او مردى است كه فخر دوست مى دارد. طمعِ تشريفى دارد بيشتر از اين. گفت: برو و بگوى كه من مى گويم كه هر كه در سراى او رود، ايمن است و هر كه درخانه خود رود و در دربندد، ايمن است و هر كه در مسجد حرام رود، ايمن است. عباس گفت: او را ببردم و در راهى تنگ بداشتم تا گروه گروه لشكر بر او بگذشت و او مى گفت: اينان كيستند؟ من گفتم: بنوفلان و بنوفلان، تا آن كه رايت رسول عليه السلامبرسيد و سواد أعظم و كتيبه خضرا. گفت: اينان كه اند؟ گفتم: رسول خداست با جماعت مهاجر و انصار . گفت: يا عباس، ملكى عظيم يافت پسر برادرت. گفتم: ويحك! اين نبوت است. آن گه گفتم: برو و قومت را خبر ده. او برفت و بر در مسجد الحرام آمد و آواز داد و گفت: يا معشر قريش، محمد عليه السلاماينجا رسيد با لشكرى كه هيچ كس قوّه ايشان ندارد. گفتند: پس تدبير ما چيست؟ گفت: چنين كه هر كه در سراى من شود، ايمن است. و گفتند: سراى تو كه در او شود؟ گفت: گفته است كه هر كه در مسجد الحرام شود، ايمن شود و هر كه در خانه شود و در ببندد ايمن است. و گفتند: آن گه حكيم حزام و بديل بن ورقاء آمدند و اسلام آوردند و بيعت كردند. رسول عليه السلام ايشان را بفرستاد تا مردم را دعوت كنند و به اسلام خوانند و بگويند كه هر كه بأعلى مكه در سراى ابوسفيان شود، ايمن است و هر كه در زير مكه در سراى حكيم بن حزام و در ميان مكه در بيت الحرام شود، ايمن است. ايشان برفتند و مردم را اين بگفتند. (1)
.
ص: 26
بدين ترتيب، بديل بن ورقاء اسلام آورده و صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله شد و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در فتح مكه و جنگ حنين شركت داشت و پيامبر او را به سرپرستى اسيران قبيله هوزان در جنگ حنين گماشتند و اين اسيران و غنايم را در جعرانه تقسيم كردند. همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله بديل و عمروبن سالم و بُسر بن سفيان را هنگامى كه عازم جنگ تبوك بودند، به سوى قبيله بنى كعب گسيل داشتند تا آنان را براى حركت آماده سازند و آنان همگى در جنگ تبوك همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند. بديل بن ورقاء در حجة الوداع هم همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود. عبداللّه بن موسى از اسرائيل، از جابر، از محمد بن على، از بديل بن ورقاء نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله ايام تشريق (روزهاى اقامت در منى) به من فرمان دادند جار بزنم كه اين روزها روزهاى خوردن و آشاميدن است و روزه مگيريد. (1) شيخ صدوق نيز اين گونه مى نگارد: و روى أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله بعث بديل بن ورقاء الخزاعى على جمل أورق، فأمر أن ينهى الناس عن الصيام أيام منى، فتخلل بديل الفساطيط، ينادى بأعلى صوته: أيها الناس! لا تصوموا هذه الأيام، فإنّها أيام أكل و شرب و بعال. (2) آن گونه كه گفته شد، بديل بن ورقاء تا غزوه حنين _ كه در سال هشتم هجرى روى داد _ زنده بود و اندكى قبل از وفات حضرت رسول صلى الله عليه و آله، در سن 97 سالگى وفات يافت. (3) گفته شده كه بديل هفت پسر به نام هاى نافع، عبداللّه ، عبدالرحمن، سلمه،
.
ص: 27
عمرو، عثمان و محمد داشت كه همه از افاضل صحابه حضرت رسول بوده اند و بسيارى از ايشان نيز از زمره مخلصين حضرت امير و در ركاب آن حضرت در صفين به درجه شهادت رسيده اند. (1)
نافع بن بديلمرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى درباره او مى گويد: او همان لحّى الخزاعى است. او و پدرش و برادرانش از فضلاء و اجلّه صحابه بودند. نافع پيش از پدرش اسلام آورده بود... نافع در بئر معونه، با منذر بن عمر شهيد شد. (2) فاجعه بئر معونه در ماه صفر سال چهارم رخ داد و ماجرا بدين گونه بود كه ابوبراء عامرى وارد مدينه شد و هدايايى به خدمت پيامبر اسلام آورد. پيامبر هدايا را به دليل مشرك بودن او نپذيرفت و او را به آيين اسلام دعوت نمود، ولى او نپذيرفت؛ اما به حضرتش عرض كرد: اگر سپاه تبليغ نيرومندى را روانه صفحات «نجد» كنيد، اميد است ايمان بياورند؛ زيرا تمايلات آنها به توحيد زياد است. پيامبر فرمود: از حيله و مكر، عداوت و دشمنى مردم «نجد» مى ترسم، ابو براء گفت: ستون اعزامى شما در پناه من هستند و من ضمانت مى كنم كه آنها را از هر حادثه سوء حفظ نمايد. چهل نفر از رجال علمى اسلام _ كه حافظ قرآن و احكام بودند و نافع بن بديل در ميان ايشان بود _ به فرماندهى «منذر» رهسپار منطقه «نجد» گرديدند و در كنار «بئر معونه» منزل كردند. پيامبر نامه اى _ كه مضمون آن دعوت به آيين اسلام بود _ به يكى از سران «نجد»، به نام «عامر بن طفيل» نوشت و يك نفر از مسلمانان مأمور شد تا نامه پيامبر را به عامر برساند. او نه تنها نامه پيامبر را نخواند، بلكه حامل نامه
.
ص: 28
را نيز به قتل رسانيد. آن گاه قبيله خود را بر كشتن رجال علمى اسلام دعوت كرد. افراد قبيله از همكارى خوددارى كردند و گفتند: بزرگ قبيله «ابو براء» به آنان امان داده است. سرانجام، از كمك قبيله خود مأيوس شد و از عشاير و قبايل اطراف كمك طلبيد. به اين ترتيب، منطقه اى كه سپاه تبليغى در آنجا فرود آمده بود، با نيروهاى عامر محاصره شد. سپاه تبليغى اسلام نه تنها مبلغان ارشد و زبردستى بودند، بلكه مردمى شجاع و رزمنده به شمار مى رفتند. آنان تسليم را براى خود ننگ دانسته، دست به قبضه شمشير بردند و پس از جنگى خونين، همه شربت شهادت نوشيدند، جز «كعب بن يزيد» كه خود را با بدن مجروح به مدينه رساند و جريان را اطلاع داد. (1) در رثاى او گفته شده: رَحِمَ اللّهُ نافِعَ بْنَ بُدَيْلٍرَحْمَةَ المُبْتَغِى ثَوابَ الْجِهادِ صابِرا صادِقَ الْلِّقاءِ إذا مااَكْثَرَ الْقَوْمُ قالَ قَوْلَ الْشَّدادِ (2)
عبداللّه بن بديلدرباره اين شخص از خاندان خزاعى سخن بسيار است و در منابع بسيارى از او نام برده شده است؛ از جمله طبقات الكبرى، ج4، ص294، تاريخ بغداد، ج1، ص204، الاستيعاب، ج2، ص268، اسدالغابة، ج3، ص124، وقعة الصفين (در صفحات متعدد) و... همچنين بر اساس نقل شيخ آقا بزرگ تهرانى اثر مستقلى درباره وى به نام اخبار عبداللّه به دست شيخ محمد على بن شيخ ابو طالب، مشهور به شيخ على حزين(م1181ق) نوشته شده و در آن شرح زندگى وى به رشته تحرير درآمده است. (3)
.
ص: 29
صاحب الذريعة درباره او مى گويد: عبداللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى ازدى صحابى شجاع و فصيحى بود كه در غزوات پيامبر حضور يافت و در صفين (سال 36) همراه على عليه السلام فرمانده گروهى بود كه با ياران معاويه كارزار كرد تا به معاويه رسيد و او را از جايگاهش فروكشيد كه در اين زمان، اصحابه معاويه بر سرش ريخته و او را به شهادت رساندند. (1) نيز زركلى گويد: صحابى، كان من الدهاة الفصحاء. انتهت إليه السيادة فى الخزاعه. أسلم يوم الفتح و شهد حنينا و الطائف و تبوك و قاتل مع على بصفينِ، فكان قائد الرجالة، و لم يزل يضرب حتى انتهت إلى معاوية فأزاله عن موقفه، فتكاثر عليه أصحاب معاوية فقتل. (2)
محمد بن بديل بن ورقاءاو از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و به همراه برادرش، عبداللّه در ركاب على عليه السلامبود و در صفين به شهادت رسيد. آن دو از فرستادگان پيامبر به سوى اهل يمن بودند. (3)
ابوبكر احمد بن حسين خزاعى نيشابورىاو جد دوم ابوالفتوح است. احمد بن حسين خزاعى از شاگردان سيد رضى (م406ق)، سيد مرتضى (م436ق) و شيخ طوسى (م460ق) است كه در اواخر قرن چهارم و اوايل يا اواسط قرن پنجم مى زيسته است. منتجب الدين رازى
.
ص: 30
درباره وى مى گويد: شيخ ثقة ابو بكر احمد بن حسين بن احمد نيشابورى متوطن در رى، پدر شيخ حافظ عبدالرحمن، عادل و متدين و از تلامذه سيدين مرتضى و رضى و شيخ ابو جعفر (طوسى) _ رحمهم اللّه _ است. امالى در اخبار (چهار جلد)، عيون الأحاديث و روضه در فقه و سنن و مفتاح در اصول و مناسك از تأليفات اوست. ما را بر كتاب هاى مزبور، شيخ امام سعيد ترجمان كلام اللّه جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على بن محمد بن احمد خزاعى رازى نيشابورى، از پدرش، از جدش، از صاحب ترجمه آگاه ساخت. (1) شيخ آقا بزرگ تهرانى نيز در مجلدات 11، 15 و 22 كتاب الذريعة از كتاب هاى او نام برده است و مى گويد: شيخ ابو بكر احمد بن حسين بن احمد نيشابورى خزاعى ساكن رى، شاگرد سيدين رضى و مرتضى و شيخ الطائفه است. او پدر مفيد عبدالرحمان نيشابورى و جد والد شيخ ابوالفتوح مفسر رازى حسين بن على بن محمد بن احمد است. (2)
ابوالفتح محسن بن حسين بن احمدوى عموى جد پدر ابوالفتوح است. منتجب الدين درباره او نوشته است: شيخ عادل محسن بن حسين بن احمد نيشابورى، عموى شيخ مفيد عبدالرحمن نيشابورى _ رحمهما اللّه _ ثقه و حافظ و واعظ است. كتاب هاى امالى فى الامالى در احاديث، كتاب السير، كتاب اعجاز القرآن و
.
ص: 31
كتاب بيان من كنت مولا از اوست. ما را از كتاب هاى مزبور استادمان امام سعيد جمال الدين ابوالفتوح خزاعى از پدرش، از جدش، از صاحب ترجمه _ رحمهم اللّه جميعا _ آگاه ساخت. (1)
ابو محمد عبدالرحمن بن احمد بن حسين، مفيد نيشابورىمفيد نيشابورى، عموى پدر ابوالفتوح رازى و پسر ابوبكر احمد است. منتجب الدين رازى از او در صفحات مختلف كتاب فهرست خود ياد كرده است؛ از جمله مى گويد: شيخ مفيد ابو محمد عبدالرحمن بن احمد بن حسين نيشابورى شيخ اصحاب در رى و حافظ و واعظ، به اطراف بلاد شرقا و غربا سفر كرد و احاديث را از موافق و مخالف سماع نمود. او داراى مؤلفاتى از جمله سفينة النجاة در مناقب العلويات و الرضويات، امالى، عيون الاخبار و مختصرات فى المواعظ والزواجر است. ما را از كتاب هاى ياد شده، جمعى از جمله سيدين مرتضى و مجتبى پسران داعى حسينى و برادرزاده صاحب ترجمه، شيخ امام جمال الدين ابوالفتوح خزاعى _ رحمة اللّه عليهم _ آگاه ساخت. او نزد سيدين علم الهدى مرتضى و برادرش رضى و شيخ ابو جعفر طوسى و سلاّر و ابن البراج و كراجكى _ رحمة اللّه عليهم _ شاگردى نمود. (2) شيخ آقا بزرگ تهرانى در پى نام بردن از كتاب هاى سفينة النجاة و عيون الأخبار وى چنين مى نگارد: شيخ حافظ ابى محمد عبدالرحمان بن احمد بن حسين نيشابورى رازى خزاعى، عموى پدر شيخ ابى الفتوح رازى مفسر يا عموى اوست. او شاگرد
.
ص: 32
سيدين رضى و مرتضى و شيخ طوسى و كراجكى و سلار و ابن براج و ديگران است. (1) ابن عساكر درباره او نوشته است: عبدالرحمن بن احمد بن حسين، ابو محمد نيشابورىِ واعظ، به دمشق پاى گذاشت و از ابى الحسين بن منده روايت كرد و در آنجا از عبدالعزيز بن كنانى حديث شنيد. (2) ابن حجر عسقلانى فصلى درباره او نگاشته كه از قرار ذيل است: عبدالرحمن بن احمد بن حسين بن احمد بن ابراهيم بن فضل بن شجاع بن هاشم، ابو محمد خزاعى نيشابورى حافظ، از هناد نسفى و ابن المهتدى و ابن النقور سماع نمود و به شام و حجاز و خراسان مسافرت كرد و عمر بن ابراهيم زيدى و احمد بن عبدالوهاب صيرفى و ديگران از او روايت كرده اند. ابن سمعانى گويد كه عدّه اى از مجالس املاى او را در رى مطالعه نمودم؛ از جمله مجلسى در خصوص اسلام ابوطالب بود. وى بر طريقه شيعه بود، ولى احاديث بسيارى مى دانست و به احاديث اشتياق وافر داشت. يحيى بن طى گويد كه وى يكى از داناترين و بصيرترين مردم به حديث و رجال حديث بود. گويند در مجلس او بيش از سه هزار دوات بود. هرگاه به وى مى گفتند كه فلان حديث در صحيحين است، وى مى گفت: آرى در مكسورين (طنزى است در مقابل صحيحين) چنين روايت شده است و نيز مى گفت: به خدا سوگند كه اگر مردم انصاف مى دادند، جز چند حديث اندك در آن دو كتاب، سالم نمى ماند. همچنين ابن طى باز گويد: هيچ حديثى از احاديث را از او نمى پرسيدند،
.
ص: 33
مگر آن كه صحيح آن را از سقيم آن باز مى شناخت و پيوسته مى گفت: صد هزار حديث از حفظ دارم. و نيز مى گفت: اگر من اقتدارى داشتم، پنجاه حديث كه مردم بدان عمل مى نمايند، ولى اصلى ندارند و صحيح نيستند، حذف مى كردم. (1) ابو سعيد محمد بن احمد بن حسين بن احمد نيشابورى او جدّ ابوالفتوح و برادر مفيد نيشابورى است. منتجب الدين رازى درباره او نوشته است: شيخ مفيد ابو سعيد محمد بن احمد بن حسين نيشابورى ثقه و حافظ است. او داراى تأليفاتى از جمله الروضة الزهرا فى تفسير فاطمة الزهرا، الفرق بين المقامين، تشبيه علىٍ بذى القرنين، الاربعين عن الاربعين في فضائل اميرالمؤمنين، منى الطالب فى ايمان ابى طالب و المولى است. ما را از اين كتب، استاد ما جمال الدين ابوالفتوح رازى نواده او، از پدرش، از صاحب ترجمه آگاه ساخت. (2) ابن شهر آشوب در ترجمه حال او گويد: ابو سعيد محمد بن احمد نيشابورى از مؤلفات او كتاب هاى التفهيم فى بيان التقسيم، الرسالة الواضحة فى بطلان دعوى الناصحة و كتاب مالابد من معرفته است. (3) نيز خود ابوالفتوح رازى در هنگام تفسير آيه «يَ_مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَ_ل_كِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَ_ل_كِ عَلَى نِسَآءِ الْعَ__لَمِينَ» (4) از او و كتاب الروضة الزهراء ياد كرده است:
.
ص: 34
و اين دو خبر از كتابى نقل افتاد كه جد من خواجه امام سعيد ابو سعيد جمع كرد، نام آن الروضة الزهراء فى مناقب فاطمة الزهراء. (1) شيخ آقا بزرگ تهرانى او را معاصر شيخ طوسى دانسته، (2) ولى سيد هاشم بحرانى درباره او نوشته است: الشيخ المفيد أبى سعيد محمد بن أحمد بن الحسين بن أحمد الخزاعى النيسابوري أخى المفيد عبدالرحمان بن أحمد النيسابورى _ تلميذ الطوسى _ و جدّ ابى الفتوح الرازى المفسر المعروف، المتغانى فى ترويج الحق و اذاعته، و نشر حقائق الدين و إعلاء كلمته. (3) كتاب الاربعين عن الاربعين او در سال 1414ق، با تحقيق شيخ محمد باقر محمودى به چاپ رسيده؛ ولى محقق، كتاب را به برادرش يعنى ابى محمد عبدالرحمن بن احمد نسبت داده است كه با نظر اصحاب تراجم و مؤلفات (4) سازگار نيست. على بن محمد بن احمد خزاعى وى پدر و استاد ابوالفتوح رازى است. از او به «استاد علماء الطائفة فى عصره» تعبير شده، (5) و دو كتاب دقايق الحقايق (6) و مسائل المعدوم (7) به وى نسبت داده شده است. و در مستدرك الوسائل به نقل از رياض العلماء درباره او گفته شده كه وى از أجله فضلا بوده است. (8)
.
ص: 35
فصل دوم: مهاجرت_ ابوالفتوح خزاعى يا ابوالفتوح رازى_ علت مهاجرت خاندان ابوالفتوح به رى
.
ص: 36
. .
ص: 37
ابوالفتوح خزاعى يا ابوالفتوح رازىمشاهده شد كه ابوالفتوح را خزاعى نيشابورى رازى مى خوانند و از آنجا كه نياكان وى از قبيله بنى خزاعه بوده اند، لذا بايد گفت كه وى عرب نژاد بوده است . روشن نيست كه اجداد ابو الفتوح در چه زمانى به ايران آمده اند، ولى مهاجرت آنها احتمالاً در سده هاى يكم و دوم هجرى صورت گرفته است . اين خاندان در نيشابور و سبزوار ساكن شده و مدت هاى مديدى در آنجا زيسته اند؛ چنان كه به نيشابورى و برخى از اين خاندان به سبزوارى نامبردار شده اند. اقامت طولانى آنها در ايران سبب شده كه اين تازى زبانان، فارسى زبان شده، بدين زبان گويش نمايند . مرحوم قزوينى در اين باره مى گويد: و مخفى نماند كه از اولاد بديل بن ورقاء خزاعى مذكور عدّه كثيرى از خاندان هاى عربى الأصل كه بعدها به طول اقامت در ايران و خلطه و آميزش با ايرانيان به كلّى ايرانى و زبانشان فارسى شد، در قديم الايّام از جزيرة العرب به ايران مهاجرت كرده و در نقاط شمالى ايران در نواحى نيشابور و سبزوار و رى و غيره سكنا گزيده بوده اند و بسيارى از اين خاندان ها به اسم «بديليان» (نسبت به حدّ اعلاى ايشان بديل بن روقاء مذكور) معروف بوده اند و سمعانى كه در كتاب الانساب در نسبت «بديلى»
.
ص: 38
و أبو الحسن بيهقى در تاريخ بيهق در ضمن تعداد خاندان هاى قديم آن ناحيه اسامى جمعى از معاريف بديليان را به دست داده اند و مؤلّف ما نحن فيه، شيخ ابو الفتوح رازى و خاندان او، گرچه ايشان نيز از اولاد بديل بن روقاء خزاعى بوده اند، ولى اين شعبه از اولاد بديل گويا به بديليان معروف نبوده اند؛ چه در هيچ يك از كتب رجال نسبت مزبور در حق وى يا يكى از اعضاى خانواده او به نظر نرسيد. (1) ابوالفتوح، به صورت مكرر در اثنا و تضاعيف تفسير، به زبان خود _ كه فارسى بوده _ تصريح نموده است و مى گويد فلان چيز را به زبان تازى چنان گويند و به زبان ما يعنى به زبان فارسى چنين مى گويند. اكنون در تأييد اين نظر شواهدى چند از تفسير شيخ _ كه اشارات صريحى در اين باره دارند _ ذيلاً مى آوريم تا در صحّت نظر مزبور ترديدى نباشد . 1. در تفسير آيه : «وَلَسْتُم بِ_?اخِذِيهِ إِلاَّ أَن تُغْمِضُواْ فِيهِ» (2) گويد : ... و در معنى آيه چند قول گفتند يكى آن كه معنى آن است كه چيزى به حقّ خداى صدقه ندهيد كه اگر به شما دهند، نستانى «الاّ على مسامحة ومساهلة واغماض العين» كنايه و عبارت باشد من المساهلة والمسامحة و در زبان ما هم چنين آيد كه گويند: چشم بر هم نه، يعنى مسامحه كن و ... . 2 . ذيل تفسير آيه : «مَن كَانَ يَظُنُّ أَن لَّن يَنصُرَهُ اللَّهُ فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ» (3) گويد : و محمّد جرير گفت: خداى تعالى رسول را فرمود كه تو بر ايشان نفرين كن به مرگ، و وجه معتمد _ كه كلام عرب و كنايه و استعاره ايشان لايق است _
.
ص: 39
آن است كه گفتيم و عرف دليل آن مى كنند و در كلام ما همچنين چنان كه شاعر گفت : شعر: خاموش باش خشگ فرو پژ و بمير . 3 . ذيل تفسير آيه : «وَلَمَّا سُقِطَ فِى أَيْدِيهِمْ» (1) گويد : واين عبارتى است و كنايتى از پشيمانى بر سبيل مبالغه عربِ پشيمان را، گويد كه سَقَطَ في يَدِهِ و اسقط في يده. پندارى كه آنچه مضرّت او در آن است در دست او نهادند. چون بداند كه آنچه كرده بد بود، پشيمان شود. و اين از جمله كنايات مليح است و نيز در جاى خجالتْ مستعمل باشد و به زبان ما نيز چون كسى پشيمان و خجل شود از كارى گويد: از دست در افتادم. كه آن ديدم و بر حق ايشان هر دو بود هم پشيمانى و هم خجالت . 4 . ذيل تفسير آيه: «فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا (2) گويد : و در عرب معروف است كه چون كسى را كارى روان باشد گويند: الرِّيحْ لَهُ وَتَهَبَ لَهُ الرِّيح . و به زبان ما گويند: باد باد اوست ... . 5 . ذيل تفسير آيه: «يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ» (3) مى گويد : مى خواست ديوار كه بيفتد. اين از مجازات قرآن است و اين عبارت نيز به لغت ما آيد، ديوار كه بخواست افتاد يا بخواهد افتاد ... . 6 . ذيل تفسير آيه: «طَ_لْعُهَا كَأَنَّهُو رُءُوسُ الشَّيَ_طِينِ » (4) گويد : ... امّا تشبيه او به سرهاى ديوان به آن كه كس نديده است و اين تشبيهى باشد بى فايده. در او چند قول گفتند؛ يكى آن كه قبح صورت شيطان در
.
ص: 40
دل ها مقرّر است و در نفس ها مصوّر تا عرب و عجم چيزى را كه زشت باشد به آن تشبيه كنند و به زبان ما شخص را كه زشت دارند، گويند: سر او چون سَر ديوان است و هر متنكّرى را ... . اين نوع تعبيرات از ابوالفتوح تصريحات و تأييدات قطعى است بر اين كه وى فارسى الاصل و رازى الاصل بوده، ولى نسب و نژاد عرب داشته است . آن گونه كه پيداست جدّ دوم ابوالفتوح در رى وطن داشته و شايد دليل سكونت او پيدايش زمينه هاى مناسب و جاذبه هاى علمى در رى بوده باشد . ناگفته عيان است كه علماى اسلام همواره در پى كسب علم و حديث آموزى بوده، هر كجا عالمى را يافته، به خدمتش شتافته و به درك محضرش پرداخته اند . خاندان دانشمند و دانش دوست ابوالفتوح نيز پيرو همين روش بوده و آن گونه كه در معرفى ايشان نقل شد، برخى از آنها به شهرهاى ديگر مسافرت نموده و به سماع حديث پرداخته اند . عمده ترين دليل سكونت اين خاندان را _ كه صاحب روضات الجنّات درباره آنها گفته است كه اين مردم و خاندان صالحش از خانواده هاى بزرگ عرب بوده و در ديار عجم ساكن شده اند (1) _ بايد تحولات سياسى دانست .
علّت مهاجرت خاندان ابوالفتوح به رىدر قرن چهارم هجرى، در پهنه سرزمين هاى اسلامى، دولتى ظهور كرد كه در تاريخ شيعه، بويژه ايران اهميّت بسيارى دارد و آن حكومت «آل بويه» است . آل بويه در قرن چهارم چنان قدرتى قوى در صحنه دنياى اسلام شدند كه نفوذ آنان تا مركز خلافت عبّاسى گسترش يافت؛ به طورى كه در دوران حكمرانى اين سلسله
.
ص: 41
از خلافت عبّاسى چيزى جز نام و عنوان باقى نمانده بود . پايه گذاران حكومت بويهيان سه برادر به نام هاى على، حسن و احمد بودند . آنها به همراه يكديگر به مرداويچ ديلمى پيوستند و به خدمت او درآمدند؛ ليكن پس از چندى با او و جانشينان او مخالفت كردند و خود حكومتى مستقل تشكيل دادند و از طرف خليفه عباسى، به ترتيب، لقب هاى عماد الدوله، ركن الدوله و معز الدوله به آنان اعطا شد . سرزمين هاى تحت حاكميت آل بويه به سه بخش تقسيم مى شود و حكومت هر بخش به يكى از سه برادر تعلّق داشت . از زمره اين مناطق بخشى از ايران بود كه حاكميت آن به حسن ركن الدوله اختصاص داشت . آل بويه گرايشات شديد شيعى داشتند و همين امر باعث نفوذ و قدرت يافتن تشيع در بخش بزرگى از جهانِ اسلامِ آن روز شد . ايران، در آن دوران جزئى از سرزمين تحت حكومت خلاف عباسى بود و دو سلسله قدرتمند و وابسته به خلافت عباسى در ايران وجود داشت؛ سامانيان و آل بويه. سرانجامْ سامانيان با آل بويه، پس از جنگ هايى، به توافق رسيدند و سامانيان حكومت آل بويه را بر بخشى از ايران پذيرفتند؛ توافقى كه از توازن قواى آن دو سرچشمه مى گرفت و نقش خليفه عباسى در اين ميان تنها تأييد اين توافق بود . هنگامى كه ركن الدوله بر ايران دست يافت، اوضاع ايران بدين گونه بود . پس از وفات برادران ركن الدوله (عماد الدوله در سال 328 هجرى و معز الدوله در سال 356 هجرى) او بزرگ خاندان بويه بود و قدرت و حكومتش بالا گرفت . در آن زمان بيش از پيش بر اهميّت «رى» _ كه مركز حكومت او بود _ اضافه شد . وى در سال 366هجرى از دنيا رفت و در رى دفن گرديد . پس از ركن الدوله، فرزندش مؤيد الدوله و پس از وى، برادرش فخر الدوله به سعى صاحب بن عبّاد شيعى، حكومت آل بويه را در ايران به دست گرفت .
.
ص: 42
رى در دوران حكومت آل بويه در ايران مركز سياسى و فرهنگى آنان بود و اين امر باعث رونق دانش و ادب در اين شهر شد و دانشمندان و ادبا و شعراى بسيارى را به جهان اسلام تحويل داد . صاحب بن عبّاد دانشمندى فرزانه بود و به علم و ادب علاقه بسيارى داشت وبه دانشمندان و ادبا توجه بسيارى نشان مى داد؛ به گونه اى كه بسيارى از دانشمندان و شعرا از مناطق ديگر جهان با وى مكاتبه داشتند و برخى از آنان به رى دعوت شدند . يكى از عالمانى كه به رى دعوت شد، شيخ صدوق (311 _ 381) بود . او به دعوت صاحب بن عبّاد به رى رفت و در آنجا اقامت كرد . او چند كتاب، از جمله التوحيد و عيون الأخبار الرضا عليه السلام را در اين ايّام و براى صاحب بن عبّاد نوشت و به او هديه كرد . وى به تأسيس حوزه علمى در رى پرداخت و خود به تدريس فقه و حديث مشغول شد . بناى حوزه علمى در رى به دست شيخ صدوق بعدها زمينه حضور عالمانى ديگر را در رى فراهم آورد كه از جمله ايشان أبوبكر أحمد بن حسين خزاعى نيشابورى است . ديديم كه منتجب الدين در معرفى وى نوشته بود: شيخ ثقه ابوبكر احمد بن حسين بن احمد نيشابورى متوطّن درى ... . با ورود وى به رى اين خاندان در رى ماندگار شده و ابوالفتوح رازى در همين شهر به دنيا آمده و در آن باليد .
.
ص: 43
فصل سوم: شخصيّت_ تحصيلات، اساتيد و مشايخ_ ابوالفتوح رازى در كلام دانشوران
.
ص: 44
. .
ص: 45
تحصيلات، اساتيد و مشايخحال كه با خاندان ابوالفتوح آشنا شده و از علت مهاجرت ايشان به رى آگاهى يافته و زمان تقريبى ولادت او را دانسته شد، بايد به نحوه شكل گيرى شخصيّت او _ كه همانا بسان سير دانش آموزى اوست _ پرداخته، اساتيد و مشايخ او را باز شناسيم . اسامى مشايخ ابوالفتوح رازى به شرح ذيل است: (1) 1 . شيخ ابوالوفاء، عبد الجبار بن عبد اللّه بن على مقرى رازى، 2 . شيخ ابو على، حسين بن محمّد، فرزند شيخ طوسى، 3 . پدر ابوالفتوح، شيخ على بن محمّد، 4 . عموى پدرش، ابو محمّد عبد الرحمان بن احمد، 5 . قاضى عماد الدين، ابو محمّد حسن بن محمّد بن احمد استر آبادى، 6 . جار اللّه ، ابو القاسم محمود بن عمر زمخشرى . آن گونه كه در پى مى آيد، شاگردى ابو على طوسى مستلزم مهاجرت او به نجف اشرف بوده است و لذا بايد گفت كه ابو الفتوح رازى مدتى در نجف اشرف به شاگردى آن بزرگوار پرداخته و از مجلس درس وى بهره ورى كرده است . يكى ديگر از اساتيد وى جار اللّه زمخشرى است . با اين كه ورود زمخشرى به رى در جايى به ثبت نرسيده، ممكن است ابوالفتوح در جايى ديگر _ كه محل
.
ص: 46
استقرار زمخشرى بوده _ محضر او را درك كرده است . البته بعيد هم به نظر نمى رسد كه چون رى در طول مسير زمخشرى قرار گرفته بوده، او چندى را هم در رى سپرى نموده باشد و در آن ايام مجلس درسى داير كرده باشد . اينك به طور گذرا از زندگى هر يك از مشايخ ابوالفتوح سخن به ميان آيد . شيخ ابوالوفاء عبد الجبار بن عبد اللّه بن على مقرى زارى وى در عهد سلاجقه، فقيه شيعه در رى بود و از شيخ طوسى روايت نموده است . او در رى مدرسه اى بزرگ داشت كه در زمان ملكشاه و بركيارق براى شيعيان احداث گرديده بود (1) . در اين مدرسه چهار صد تن از فقيهان و متكلمان و متعلمان از بلاد مختلف جهان از محضرش استفاده مى جستند. (2) شيخ منتجب الدين درباره او نوشته است: شيخ مفيد عبد الجبار بن عبد اللّه بن على مقرى رازى فقيه شيعه در رى بود . در زمان او تمامى دانش آموزان بزرگ و دانشمند از محضرش استفاده كرده اند. او تمامى نوشته جات شيخ ابو جعفر طوسى را بر وى قرائت كرد و نيز از محضر سلار و ابن براج استفاده كرد و كتبى در فقه به فارسى و عربى نگاشت. (3) شعرانى درباره او مى گويد: سلسله اجازات از شيخ طوسى غالبا به او منتهى مى شود ... و در سال 455 از شيخ طوسى اجازه روايت كتاب التبيان گرفت و در سال 503 در رى حيات داشت. (4)
.
ص: 47
شيخ ابو على حسن بن محمّد طوسى او فرزند شيخ ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى _ عليه الرحمة _ است كه او را مفيد ثانى مى گفتند . ودر مستدرك گويد : در كتاب بشارة المصطفى معلوم مى گردد كه او در سال 515 زنده بوده و در لسان الميزان گويد : ابو على در حدود سال پانصد از دنيا رفت . و چون ابو على سفر به ملك ايران نكرده است، بلكه در زمان پدرش در بغداد بود و پس از آن به نجف اشرف منتقل شدند، بايد شيخ ابو الفتوح در عراق خدمت او رسيده و اجازه گرفته باشد. (1) شيخ على بن محمّد بن احمد بن حسين نيشابورى رازى يكى ديگر از مشايخ ابوالفتوح رازى پدر اوست كه پيش تر درباره او مطالبى آورده شد . بايد گفت كه هر جا مؤلف از جدش محمّد بن احمد روايت كرده، به توسط والد خود بوده است . چنان به نظر مى رسد كه جدّ مؤلف پيش از آن كه او در خور اجازه و اخذ حديث باشد، از دنيا رفته است . ابو محمّد عبد الرحمن بن احمد نيشابورى درباره او _ كه عموى پدر ابوالفتوح است _ نيز پيش تر سخن به ميان آمد و اساتيد و تأليفات او مورد اشاره قرار گرفت . قاضى عماد الدين ابو محمّد بن حسن بن محمّد احمد استر آبادى استر آبادى در رى قاضى بوده است . او در معرفى خود مى گويد : أنا قاضى القضاة عماد الدين. (2) وى از فقهاى حنفى بوده است و علاوه بر اين كه از مشايخ ابو الفتوح بوده، از
.
ص: 48
مشايخ شاگردانش منتجب الدين رازى وابن شهر آشوب هم بوده است . ابن شهر آشوب در معالم العلماء و در ضمن ترجمه نجم الدين جعفر بن نما روايت ابو الفتوح را از قاضى مذكور از احمد بن على بن قدامه (م 486ق) از سيد مرتضى _ رحمهم اللّه _ نقل كرده است . جار اللّه ابو القاسم محمود بن عمر حنفى مقزلى زمخشرى محمود بن محمّد بن عمر، ملقّب به جار اللّه و مكنا به ابو القاسم، مولدش در زمخشر خوارزم به سال 467هجرى بود . او فنون ادب را از ابو نصر اصفهانى و ابو منصور خارئى و على بن مظفر نيشابورى و ديگران فرا گرفت . مدتى به كرت بغداد رفت وچندى مجاورت كعبه گزيدوازآن روى اورالقب جاراللّه دادند .وفات وى به جرجانيه خوارزم در سال 538هجرى بود . تفسير كشاف و اساس البلاغة و ربيع الابرار از اوست . او در اول معتزلى بود و در آخر عمر به مذهب تشيع گراييد. (1) ابوالفتوح در چند جاى تفسير خود از جمله در تفسير آيه «الَّذِى جَعَلَ لَكُم مِّنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارًا» در سوره يس گويد: شيخ ما ابو القاسم محمود عمر زمخشرى گفت ... . چنان كه پيش تر گفته شد، معلوم نيست كه آيا زمخشرى به رى رفته و يا ابوالفتوح به بخارا رفته، ولى شاگردى او نزد زمخشرى بى شبهه است . ابوالفتوح رازى در كلام دانشوران دانشوران بسيارى به ستايش ابوالفتوح پرداخته و خود و آثار وى را ستوده اند . آنچه آنان در كلام خود آورده اند، تنها فرازهايى كوتاه است كه در عين كوتاهى بر جلدت قدر وى و نقاست آثارش دلالت دارند .
.
ص: 49
كهن ترين كلمات از آنِ دو شاگرد مبرّز او شيخ منتجب الدين رازى (م بعد از 585 ق) و اين شهر آشوب مازندرانى (م 588ق) است . منتجب الدين درباره او گفته است: شيخ امام جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على بن محمّد خزاعى رازى عالم و واعظ و مفسّر و متديّن او را تصانيفى است از آن جمله تفسير موسوم به روض الجنان [و روح الجنان] في تفسير القرآن در بيست مجلّد و روح الاحباب و روح الالباب في شرح الشهاب هر دو كتاب مزبور را من بر مؤلف آنها قرائت نموده ام. (1) ابن شهر آشوب نيز گويد: استاد من ابوالفتوح بن على رازى از تأليفات اوست: روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن كه به زبان فارسى ولى عجيب (يعنى خوش آيند و مطبوع) است. (2) همو در كتاب ديگر، ضمن بيان مشايخ خود، از ابوالفتوح رازى نام مى برد و در انتهاى همان فصل مى گويد: ابوالفتوح روايت روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن را به من اجازه داده است. (3) مؤلف كتاب بعض مثالب النواصب في نقض بعض فضائح الروافض، شيخ نصير الدين عبد الجليل بن أبي الحسين بن أبي الفضل قزوينى رازى كه از هم عصران شيخ بوده، در معرفى بزرگان مذهب جعفرى و ردّ اظهار صاحب كتاب بعض فضائح الروافض در باره شيخ چنين مى نويسد: مگر به سمع اين قايل نرسيده كه مرتضى اعلم الهدى را رضى الله عنه چهار صد
.
ص: 50
شاگرد فاضل متبحّر بوده است دون از ديگران و خواجه ابو جعفر نيشابورى و قاضى ابو على الطوسى و رشيد على زيرك القمى، و خواجه امام ابو الفتوح عالم كه مصنّف بيست مجلّد است در تفسير قرآن و مؤلّف كتاب شرح الشهاب النبوى است كه همه طوائف اسلام بخواندن و نوشتن آن راغبندو غير اينان از متقدّمان و متأخّران كه به ذكر همه، كتاب مطوّل شود . (1) و نيز در صفحه اى ديگر ضمن اين كه از مفسّران نام مى برد چنين اشاره مى كند: والشيخ ابو على الطبرسى صاحب التفسير بالعربيه و خواجه امام ابوالفتوح الرازى كه بيست مجلّد تفسير قرآن تصنيف اوست كه ائمه و علماء همه طوايف طالب و راغبند آن را . (2) همچنين در ضمن معرّفى مفسّران (3) و جاهاى ديگر، به مناسبت، از شيخ ابوالفتوح عالم رازى سخن به ميان آمده است . (4) حمد اللّه مستوفى نيز در ضمن فصلى درباره رى از وى ياد كرده است: و در رى اهل بيت بسيار مدفون اند و از اكابر و اولياء آسوده اند؛ چون ابراهيم خواص و كسايى از قرّاء سبعه و محمّد بن حسن فقيه و هشام و شيخ جمال الدين ابو الفتوح و جوانمرد قصاب. (5) ملا احمد اردبيلى (م 993ق) نيز در كتاب خود به از ابوالفتوح نام برده است: ابن حمزه _ عليه الرحمة _ در كتاب ايجاز المطالب في ابراز المذاهب و در كتاب هادى الى النجاة من جميع المهلكات هر دو مى گويد كه در شهر رى
.
ص: 51
حاضر بودم كه شيخ ابوالفتوح رازى [صاحب] تفسير به رحمت حق تعالى پيوست و به موجب وصيّتش در جوار مرقد امامزاده واجب التعظيم امامزاده عبد العظيم حسنى رحمه اللهمدفون گشت. پس به نيّت حج متوجه مكه معظّمه شدم و در وقت برگشتن، گذارم به اصفهان و محلّت چُنْبُلان و بعضى ديگر از محلات آن شهر افتاد، ديدم كه آن قدر از مردم آن ديار به زيارت شيخ ابو الفتوح عجلى شافعى اصفهانى و حافظ ابو نعيم _ كه پدر استاد اوست _ و شيخ يوسف بناء _ كه جدّ شيخ ابو نُعَيم است _ و شيخ على بن سهل و امثال ايشان _ كه سنّى و از مشايخ وصوفيّه بوده اند _ مى رفتند كه شيعه شهررى و نواحيش هزار يك آن به زيارت امامزاده عبدالعظيم نمى رفتند. و مؤلف اين كتاب و محتاج به مغفرت حضرت رب الارباب، احمد اردبيلى گويد كه مرا گذار به اصفهان افتاد، ديدم كه مردم آن بلده شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى را شيخ ابوالفتوح رازى نام كرده بودند و به اين بهانه به عادت پدران خويش قبر آن سنّى صوفى را زيارت مى كردند؛ اگر چه از مردم آن ديار امثال اين كردار دور نيست، زيرا كه ايشان پنجاه ماه زياده از ديگران نسبت به حضرت شاه ولايت ناشايست و ناسزا گفته اند و در اين زمان _ كه مذهب شيعه به قدر قوّتى گرفته _ ايشان همچنان مانند پدران چندان محبّتى به شاه مردان ندارند. (1) قاضى نور اللّه شوشترى (م 1019ق) فصلى از كتاب مجالس المؤمنين خود را به شرح حال ابوالفتوح اختصاص داده و در آن مى گويد: قدوة المفسّرين الشّيخ ابوالفتوح الحسين بن على بن [محمّد بن] احمد الخُزاعى الرازى رحمهم الله از اَعلام علماى تفسير و كلام و عُظماى ادبارى اَنام
.
ص: 52
است از خاندان فضل و بزرگى و اولاد امجاد بُدَيل بن ورقاء الخزاعى كه از كبار صحابه و اكابر خُزاعه بوده و سابقا در مجلس طوايف مؤمنين و مجلس صحابه مخلصين شرح اخلاص بنى خُزاعه خصوصا عبد اللّه و محمّد و عبد الرحمن پسران بُديل مذكور و جان سپارى ايشان در حرب صفّين در ركاب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مسطور گشته، و جدّ او خواجه امام ابو سعيد _ كه مصنّف كتاب موسوم به روضة الزهراء في مناقب الزهراء است _ از اعلام زمان خود بوده و عمّ او شيخ فاضل ابو محمّد عبدالرحمن بن احمد بن الحسين النيشابورى رحمهم الله از مشاهير روزگار است و بالجمله، مآثر فضل و مساعى جميله او در تفسير كتاب كريم و ابطال تأويلات سقيم مخالفان اثيم و تعسّفات نامستقيم مبتدعان رجيم بر همگنان مخفى نيست. و از تفسير فارسى او ظاهر مى شود كه معاصر صاحب كشّاف بوده و بعضى از اشعار صاحب كشّاف به او رسيده، امّا كشّاف به نظر او نرسيده و اين تفسير فارسى او در رشاقت تحرير و عذوبت تقرير و دقّت نظر بى نظير است . فخر الدين رازى اساس تفسير كبير خود را از آنجا اقتباس نموده و جهت دفع توهّم انتحال، بعضى از تشكيكات خود را بر آن افزوده، در مطاوى اين مجالس پر نور شطرى از روايات و لطائف نكات و اشارات او مسطور است و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشاره نموده، اما تا غايت به نظر مطالعه فقير نرسيده (1) [است] . و شيخ عبد الجليل رازى، در بعضى از مصنّفات خود، ذكر شيخ ابوالفتوح
.
ص: 53
نموده و گفته كه خواجه امام ابو الفتوح رازى مصنف بيست مجلّد است از تفسير قرآن، و در موضعى ديگر گفته كه خواجه امام ابو الفتوح رازى بيست مجلد تفسير قرآن تفسير اوست كه ائمه و علماى همه طوائف طالب و راغب اند آن را و ظاهرا اكثر آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود، زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلّد است كه هر كدام به قدر سى هزار بيت باشد و شايد كه هشت مجلد نيز سازند. پس باقى آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود. وَفَّقَنَا اللّهُ لِتَحصِيلهِ والاِستِفادَةِ مِنهُ بِمَنِّه وَجُودِه . از بعضى ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان واقع است. واللّه تَعاليه أَعْلَمُ. مرحوم قزوينى دو اشتباه قاضى نور اللّه در اين متن را متذكر شده، مى گويد: و مخفى نماند كه صاحب مجالس المؤمنين را در ترجمه حال مزبور دو فقره مختصر اشتباهى دست داده است: يكى آن كه مستبعد شمرده كه تفسير فارسى صاحب ترجمه بيست مجلّد باشد و توّهم كرده كه اكثر مجلّدات آن بيست جلد شايد از تفسير عربى او بوده است، و حال آن كه شيخ منتجب الدين رازى _ كه از تلامذه بلا واسطه مؤلف است _ در كتاب فهرست واضحا تصريح كرده كه «تفسير او موسوم به روض الجنان [وروح الجنان] في تفسير القرآن بيست مجلّد است و او آن تفسير را نزد مؤلف آن خوانده است» . و اگر چه او ذكر نكرده كه اين تفسير موسوم به اين اسم فارسى بوده است، ولى تلميذ ديگر مؤلف، ابن شهر آشوب در كتاب معالم العلماء تصريح كرده كه «از مؤلفات صاحب ترجمه يكى روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن است و آن به زبان فارسى است، لكن خوش آيند است» و از مقايسه دو عبارت مزبورِ دو
.
ص: 54
تلميذ مؤلف با يكديگر كه هر يكى مكمل ديگرى است ابدا مجال شكى و شبهه اى باقى نمى ماند كه بيست مجلّد، عدد همين تفسير فارسى فعلى او بوده است نه تفسير عربى او كه هيچ كس تا كنون بوجه من الوُجوه اثرى و نشانى از آن نديده و ظاهرا، گرچه در ديباچه تفسير خود وعده تأليف آن را داده، هيچ وقت از عالم قوّه به حيّز فعل نيامده بوده است. (1) مرحوم ابو الفتوح رازى، خود درباره دليل فارسى بودن تفسير سخنى در مقدمه آن گفته كه در فصل آتى، به هنگام معرفى تفسير، ذكر خواهد شد و در اينجا نيازى به نقل آن نيست . اشتباه ديگر صاحب مجالس مربوط به محل دفن ابوالفتوح است كه در فصل وفات بدان پرداخته مى شود . ميرزا عبد اللّه افندى درباره ابوالفتوح رازى نوشته است: ابوالفتوح، عالمى فقيه و مفسرى كامل، پيشواى مفسران و ترجمان كلام اللّه ، و معروف به شيخ ابو الفتوح رازى، مؤلف تفسير فارسى بزرگ و مشهور است . ابوالفتوح از جمله علماى اماميه و از نامداران ايشان است . و در اصل از مدم نيشابور بوده و نياكان او از نيشابور به شهر رى عزيمت كرده اند و در آن جا اقامت گزيدند ... . در يكى از مواضع در مدح ابو الفتوح چنين ديدم : «الشيخ الامام السعيد جمال الدين قطب الاسلام فخر العلماء شرف الدوله شمس الشريعة مفتى الشيعه ابوالفتوح ...».
.
ص: 55
يكى از شاگردان شيخ على كركى، در رساله اى كه به منظور اسامى مشايخ شيعه تأليف كرده بود، مى نويسد : «شيخ فقيه ابوالفتوح رازى يكى از پيشوايان به نام و از مشايخ شيعه است» . مؤلف گويد : ابوالفتوح و فرزندش، شيخ تاج الدين محمّد، و پدرش على و جدش محمّد، و جدّ اعلايش ابوبكر احمد و عموى اعلايش شيخ عبد الرحمن ابن شيخ ابوبكر احمد همگى از مشاهير دانشوران بوده اند و از سلسله دانشوران به نام شيعه اند، و هر يك تأليفات پسنديده و تصنيفات ارزنده اى دارند ... ابوالفتوح تمايلى به تصوف داشت؛ به طورى كه از تفسير پارسى اش و شرح شهاب به دست مى آيد، گفتارى از ارباب تصوف در آنها ايراد كرده است . ابوالفتوح از مراتب علما كمال بهره ورى را داشت و از فضيلت بسيار برخوردار بود . و از علما و مشايخ حديث، رواياتى بسيار نقل مى كرد و از همگى فضيلت ها با اطلاع بود. (1) ابوالفتوح در برخى از علوم متداول زمان خود استاد بود و تفسير او بيانگر متجردى در نحو، قرائات، حديث، فقه، اصول فقه و تاريخ است . منتجب الدين رازى، با تعبير «الامام السعيد ترجمان كلام اللّه تعالى» ياد كرده است (2) و گفته كه او عالم، واعظ و مفسرى ديّن بوده است. (3) در كتاب جنّة النّعيم في احوال عبد العظيم از حاجى ملا باقر واعظ طهرانى ابن ملا محمّد اسمعيل كجورى ، پس از ذكر ترجمه احوال شيخ ابو الفتوح _ كه تماما منقول از كتاب حديقة الشيعة و مجالس المؤمنين است _ درباره مدفن شيخ چنين نقل
.
ص: 56
كرده است: دوم كسى كه از علما در رى مدفون است و بر مزار وى نهايت افتخار بايد نمود، شيخ ابوالفتوح، صاحب لاصل الاصيل، قدوة المفسّرين من اهل التنزيل والتأويل، حسين بن علىّ بن محمّد بن احمد خزاعى رازى است... و وى از كبار حضرت ولايت مآب بوده. (1) در كتاب نقد الرجال عّلامه آقا مير مصطفى تفرشى كه در سال 1015ق، تأليف شده _ آمده است: الحسين بن علىّ بن محمّد الخزاعى الرازى جمال الدين ابو الفتوح الرازى عالم فاضل دين ثقه عين واعظ مفسّر له تصانيف منها التفسير المسمّى بروض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن عشرين مجلّدة. (2) ميرزا محمّد بن سليمان تنكابنى در احوال حسين بن علىّ بن محمّد مى نويسد: حسين بن علىّ بن محمّد بن احمد بن حسين بن احمد خزاعى نيشابورى رازى، شيخِ ابن شهر آشوب و شيخ منتخب الدّين است و صاحب تأليفات است؛ مانند تفسير روض الجنان در بيست مجلّد و فارسى است و فاضل نحرير مسلّم است و فخر الدّين رازى نيشابورى از مطالب او را دزديده و در تفسيرش نوشته است و او معاصر با صاحب كشّاف بوده ...». (3) در كتاب منتهى المقال في احوال الرجال ابو على محمّد بن اسمعيل، آمده است : الحسين بن محمّد بن احمد الخزاعى الرازى نيشابورى مضى في جده احمد بن الحسين بن احمد ما يدل على جلالته [تعق]، اقول من ذلك عن [عه]،
.
ص: 57
وفيه أيضا الشيخ الامام جمال الدين ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد بن احمد الخزاعى الرازى عالم واعظ مفسّرِ دين له تصانيف منها التفسير المسمّى بروض الجنان وروح الجنان في تفسير القرآن عشرون مجلّدا وروح الاحباب وروح الالباب في شرح الشهاب قرأتها عليه ويأتى في الكنى عن [ب] أيضا . (1) كيدرى از وى با تعبير «الشيخ الامام (2) » ياد كرده است. همچنين بر روى نسخه اى از كتاب تفسيرش، او را چنين خوانده اند: الشيخ الأجل الاوحد الامام العالم الرئيس جمال الملة والدين قطب الإسلام والمسلمين شرف الائمة فخر العلماء مفتى الطائفة سلطان المفسرين ترجمان كلام اللّه المبين. (3) خوانسارى نوشته است : ... كان _ يرحمه اللّه _ من أعدام علماء الفقه والكلام أعاظم الأدباء المهرة الاعدام، وأفاخم يلغ الناقلين لأحاديث الإسلام. صاعدا عليّا ذروة سنام للإصالة والنجابة اللتين قلّ ما يتّفق مثلهما في بيت ليس هو من أهل البيت عليهم السلام وذلك لأنّه كان من جملة أحفاد البديل بن ورقاد الخزاعى الصحابى الجليل المشهور، وبنوا خزاعة كانوا من شيعة آل محمد صلى الله عليه و آلهومحبيهم الأصفياء عن القديم. (4) ميرزا حسين نورى در خاتمة المستدرك صفحاتى را به شرح حال او اختصاص داده و در آن از وى اين گونه ياد مى كند: الشيخ الإمام السعيد، قدوة المفسرين، ترجمان كلام اللّه ، جمال الدين أبو
.
ص: 58
الفتوح الحسين بن على بن محمّد بن أحمد الخزاعى الرازى النيسابورى، الفاضل العالم، الفقيه المفسّر، اديب العارف، الكامل البيلغ المعروف بأبى الفتوح الرازى ... . (1) شيخ عبّاس قمى، از شاگردان صاحب مستدرك نيز مى نويسد: لقب او جمال الدين، نام و نسب او حسين بن على بن محمّد بن أحمد خزاعى بود . وى بزرگ، امام با سعادت و پيشواى مفسران، ترجمان كلام اللّه مجيد و صاحب روض الجنان در تفسير قرآن است، همان تفسيرى كه حاوى هر چيز است كه جان ها به آن اشتها دارند و چشم ها از آن لذت مى برند و شخص فقيه، مفسر، مورخ واعظ وغير هم از آن برخوردار مى شوند . خداى اين مرد را رحمت كند كه از جليل ترين خاندان هاى علم به شمار مى رفت . حسب و نسبش _ چنان كه در تفسير خود تصريح كرده _ به نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى منتهى مى شود . جد وى _ كه محمّد بن احمد باشد _ جد جدش _ كه احمد باشد _ عموى پدرش عبد الرحمان _ كه به مفيد ثانى مشهور بود _ پسرش كه محمّد بن حسين بود _ و پسر خواهرش _ كه احمد بن محمّد بود _ ، همگى از علما و فضلا محسوب مى شدند . اين مرد را خداى بيامرزد كه معدن و اصل و ريشه علم بوده، آرى: شَرَف تَتابَعَ كابِر عَنْ كابِركَالرُّمحْ انْبُوبا عَلى انبُوبٍ يعنى شرافتى كه پى در پى از بزرگى به بزرگى برسد، مثل نيزه اى است كه پيوند و بند [هاى آن به يك ديگر] متصل باشد .
.
ص: 59
من تاريخ وفات او را نمى دانم، جز اين كه وى از استادهاى ابن شهر آشوب بود كه در سنه 588ق، وفات يافت. قبر ابوالفتوح در شهر رى در صحن امام زاده حمزه فرزند موسى بن جعفر در جوار حضرت عبدالعظيم حسنى عليهم السلاماست ابوالفتوح رازى از شيخ ابو على طوسى و شيخ ابو الوفاء عبد الجبار رازى، از شيخ طوسى و از والد خود، از پدرش، از شيخ و سيد _ رضوان اللّه عليهم _ و غير هم، از استادهاى خود روايت نقل مى كند. (1) ميرزا محمّد على مدرس در ريحانة الادب نوشته است: ابوالفتوح حسين بن على بن محمّد بن احمد بن حسين بن احمد نيشابورى الاصل، رازى التوطن و الشهرة، خزاعى القبيلة، ابوالفتوح الكنية، از اعاظم علماى ثانى اماميه اواسط قرن ششم هجرت مى باشد . با زمخشرى و فضل بن حسن طبرسى (صاحب مجمع البيان) و نظاير ايشان معاصر، و عالمى است عامل، متكلم كامل، فقيه و اديب فاضل، واعظ مفسر مشهور ... جامع فضيلت و شرافت نسب، به قبيله بنى خزاعه منتسب، از اولاد عبد اللّه بن بديل بن ورقاد الخزاعى صحابى كه جلالتش آفتابى و تشيع بنى خزاعه و محبّت ايشان نسبت به خانواده عصمت از قدمى الايام معروف. و معاويه في مى گفت است كه محبت قبيله خزاعه با على به مرتبه اى است كه اگر زنانشان قادر مى بودند، با ما مى جنگيدند تا چه رسد به مردان ايشان ... پسر و خواهرزاده و پدر و جدّ پدر شيخ نيز از اكابر علما و مؤلفين شيعه و خانواده اش از بزرگ ترين خانواده هاى عرب هستند كه در ديار عجم توطن كرده اند. (2)
.
ص: 60
مرحوم ملك الشعراى بهار نيز درباره وى گفته است: هو الشيخ الامام جمال الدين ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد بن احمد بن الحسين بن احمد الرازى از علماى تفسير و كلام و اعاظم فضلاى ناقل احاديث و از نويسندگان بزرگ فارسى قرن ششم هجرى است. شيخ ابوالفتوح مؤلفّاتى دارد و مهم تر از همه تفسير قرآن موسوم به روض الجنان و روح الجنان است به زبان فارسى كه در پنج مجلّد در تهران به طبع رسيده است . تاريخ ولادت و وفات شيخ ابوالفتوح معلوم نيست و آنچه محقّق است، تأليف اين كتاب در اواسط قران ششم هجرى صورت پذيرفت، يعنى قبل از 510 و بعد از 556 نبوده است .... (1) ابوالفتوح خود در رى به وعظ و تذكير براى شيعيان اشتغال داشت. (2) همچنين سعيد نفيس مى نويسد: ابوالفتوح از دانشمندان بزرگ شيعه ساكن رى بوده ... نوزده اش در نيشابور و بيهق و رى سكونت داشتند، و خود در رى از واعظان معروف بود. (3) دكتر عسگرى حقوقى اردبيلى مؤلف كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى درباره او عقيده دارد: الشيخ جمال الدين ابوالفتوح الحسين بن على بن محمّد بن احمد بن الحسين بن احمد الخزاعى الرازى از مشاهير علماى شيعه در قرن ششم هجرى در شهر رى بوده، شهرت و ظهور عنوان علمى او در رى [بوده] و در تفسير و وعظ و تذكير تخصّص و تبحّر داشته و تا اندازه اى به تصرف و عرفان نيز متمايل بوده است ... .
.
ص: 61
خاندان ابوالفتوح رازى در شهر رى از خاندان هاى علم و دانش و فضيلت و تقوا بوده و همگى در اين شهر اقامت داشته اند. علماى اين خاندان، هر كدام از عصر خود از پيشوايان و مروجين و متعصبين مذهب حقّه جعفريه، مصدر خدمات علمى و فقهى بزرگ بوده اند ... همگى از داناترين و بصيرترين مردم به حديث و رجال درگير علوم بوده اند و در محضر درس بعضى از آنها بيش از سه هزار نفر حاضر مى شده اند. آنان مؤلفات متعددى در علوم دارند و غالبا به شغل و حرفه تدريس و وعظ و تذكير اشتغال داشته بودند . ابوالفتوح را مى توان به عنوان يك فقيه و محدث، يك واعظ و مذكر، يك دانشمند شهير، يك مفسر، وبالاخره، استاد نثر پارسى درى و يكى از اعدام ادبيات زبان ملّى ايران نام برد . آثار علمى و ادبى او به زبان پارسى بايد مورد توجه ما و تحقيق قرار گيرد تا به مقام شامخ وى در اين زبان پى برد . دريغا كه اين نابغه علم و ادب آن چنان كه شايسته و سزاوار بوده، در تاريخ معارف و ادب ايران معرفي نشده و حالات و جزئيات زندگانى وى تا به امروز مجهول مانده است و، جز يكى از معاصران و دو تن از شاگردان وى، كسى از اصحاب كتب رجال و تواريخ قديمه يادى از شيخ نكرده اند و آن سه نيز يكى عبد الجليل رازى قزوينى كه به طور ضمنى و در تصاعيف كتاب خويش موسوم به النقض به بعضى خصوصيات حيات ابوالفتوح اشاره نموده است . ديگرى شيخ منتجب الدين ابوالحسن على بن عبيد اللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى (متوفاى بعد از 585 هجرى) و صاحب فهرست معروف است . سوم رشيد الدين ابو جعفر محمّد بن على بن شهر آشوب مازندرانى، مشهور
.
ص: 62
به ابن شهر آشوب (م 588ق) و صاحب كتاب معالم العلماء است . دو نفر اخير الذكر _ كه از شاگردان شيخ و معاصر با وى بوده اند _ شرح حال استاد را از نظر فقه و حديث مورد توجه قرار داده اند؛ به اين معنا كه مقام وى در حديث و فقه و تفسير و در روايت حديث و اين كه از چه كسانى روايت كرده، در تأليفات تلامذه شيخ مذكور است و بيشتر از اين چيزى ننوشته اند تا به استناد آن بتوان از تاريخ ولادت، تاريخ وفات، حوادث ايّام عمر، چهره و شكل، لباس، زبان، اخلاق، محلّ اقامت، مسافرت ها و ساير خصوصيات زندگانى شيخ اطلاعاتى حاصل نمود . برخى از مورّخان و صاحبان كتب رجال از جمله روضات الجنات و مجالس المؤمنين و خاتمة المستدرك الوسائل و حديقة الشيعة و نزهة القلوب و بحارالانوار و جنة النعيم و ديگران كه از متأخرين به شمار مى آيند، همگى اقتباسا مطالبى از سه مأخذ و منبع فوق الذكر آورده اند كه چندان در ايضاح وقايع حيات شيخ مؤثر نيستند. (1) اين فصل را با مطلبى از آيه اللّه محمّد هادى معرفت به پايان مى رسانيم كه درباره ابوالفتوح رازى نوشته است: ابوالفتوح رازى، دانشمندى بصير و آگاه به احوال راويان و محدثان بود و در سراسر جهان اسلام شهرت داشت و پيشاهنگان علم و طالبان حديث به محضر وى مى شتافتند و از وى بهره مى بردند . اين شهر آشوب، شيخ منتجب الدين و چند تن ديگر از علماى بزگر از مهم ترين شاگردان او بودند. (2)
.
ص: 63
فصل چهارم: عصر ابوالفتوح_ اوضاع سياسى _ اجتماعى رى در عصر ابوالفتوح_ رابطه ابوالفتوح رازى، با حاكمان عصر خويش
.
ص: 64
. .
ص: 65
اوضاع سياسى _ اجتماعى رى در عصر ابو الفتوح (1)دوران حيات ابوالفتوح مصادف بود با روى كار آمدن سلجوقيان، و آنها طايفه اى از تركان غز بوده اند كه در سال 431 هجرى بر مسعود غزنوى پيروز شدند و حكومت ايران را در دست گرفتند . قلمرو حكومت سلجوقيان به زودى وسعت بسيارى پيدا كرد و شامل ايران، الجزيره، شام و آسياى صغير گرديد؛ به گونه اى كه پس از مدّتى سلجوقيان سراسر آسياى اسلامى از مرز چين و كاشغر و افغانستان تا درياى مديترانه را تحت حكومتى واحد درآوردند . در دوران سلجوقى نيز خلافت عباسى رو به ضعف گذارده بود و در صحنه جهان اسلامِ آن روز تنها حكومت مقتدرى كه وجود داشت، حكومت سلجوقى بود. (2) و رى مركز حكومت اكثر پادشاهان سلجوقى بوده است. (3)
.
ص: 66
شيعيان رى در زمان سلجوقيانفشارها و سخت گيرى هايى كه در دوران غزنويان بر شيعيان وجود داشت در دوران سلجوقى نيز ادامه داشت . چرا كه شاهان سلجوقى غالبا سفى متعصب بودند و تاب تحمل عقيده مخالف و حضور شيعيان در اركان ادارى و مناصب بالاى جامعه را نداشتند؛ اين تعصب و دشمنى در زمان حكومت سلطان طغرل (حكومت 431 _ 455ق)، اولين شاه سلجوقى به حدّى بود كه به پيشنهاد وزير او، عميد الملك در خطبه ها و سخنرانى ها شعيان را بر روى منابر لعن و نفرين مى كردند . وجود چنين شرايطى عرصه را بر شيعيان تنگ مى كرد و آنان را در شرايط دشوار و سختى قرار داده بود . به طورى كه بسيارى از آنان با تقيّه از ضررهاى مالى و جانى و فشارهاى وارد مى كاستند . عاملى كه به فشارهاى وارده بر شيعيان عموما و اهالى رى به طور خاص اضافه مى كرد، حركت ها و قيام هايى بود كه از سوى برخى از فرق شيعه صورت گرفته بود . يكى از اين فرق «زيديه» بود كه با حكومت خواهى و قيام براى براندازى حاكمان مورد غضب و عداوت حكومت هاى دوران بود . بر حسب اعتقاد زيديه هركس از فرزندان فاطمة عليهاالسلام، از نسل امام حسين عليه السلام يا امام حسن عليه السلام _ قيام كند، اطاعت از او و قيام به همراه او بر همه واجب است و به همين خاطر، پيروان زيديه مورد خشم حاكمان و قدرتمندان زمان بودند. (1) از ديگر فِرقى كه داعى حكومت داشتند، فرقه اسماعيليه بود . فرقه اسماعيليه پس از امام جعفر صادق عليه السلام به امامت اسماعيل فرزند آن حضرت _ كه در زمان امام وفات يافته بود _ اعتقاد داشتند . اسماعيليه براى ظاهر احكام و دستورات اسلامى
.
ص: 67
باطنى نيز قايل بودند؛ مثلاً معتقد بودند نماز باطنى دارد كه عبارت از روى آوردن به مصر و الموت (دو منطقه مهم اسماعيليه) و خدمت رهبر و پيشوا كردن است و روزه باطنى دارد كه آن نگهداشتن سرّ معلم است . اسماعيليه معتقد بودند كه اگر كسى به باطن امور اهتمام داشته باشد ترك كردن ظواهر مانعى ندارد. (1) فرقه اسماعيليه ابتدا در مصر قدرت يافت و اسماعيليه مصر سلسله فاطميون مصر را بنيان گذارى كردند . پس از آن اسماعيليه در ايران به وسيله «حسن صبّاح» قدرت بزرگى شد . حسن صباح _ كه ايرانى الاصل و اهل رى بود _ توسط يكى از اسماعيلى هاى رى به اسماعيليه ملحق شد پس از مدتى به مصر رفت و مقام بالايى را نزد اسماعيليه احراز كرد سپس به ايران بازگشت و براى نشر اين فرقه تلاش كرد . ديرى نپاييد كه پيروان او قدرت يافتند و براى حكومت سلجوقى خطر آفرين شدند. قيام آنها بالا گرفت و درگيرى هاى شديدى بين اسماعيليه و حكومت سلجوقى بوجود آمد. (2) گرچه تشيع از نظر اعتقادات و از جهت تفكر سياسى و تشكيل حكومت تفاوت بسيارى با اين فرقه داشت ليكن حكومتها با شيعيان نيز به همان منوال برخورد مى كردند ؛ به گونه اى كه در دوران غزنويان و اوائل حكومت سلجوقيان، شيعيان را به اهتمام باطنى بودن (اسماعيلى بودن) مورد آزار و شكنجه و قتل قرار مى دادند . رفته رفته مشى خاص سياسى شيعه و نيز برائت علماى شيعه از فرق منتسب به شيعه تأثير خود را گذاشت و در دوران سلجوقيان شيعيان رى را به عنوان قشرى ممتاز، كار آمد و صاحب موقعيت در جامعه نشان داد .
.
ص: 68
يكى از عواملى كه باعث شد شيعيان رى كم و بيش موقعيت خود را مانند عهد بويهيان حفظ كنند، وجود قشر وسيعى از نيروهاى كارآمد ادارى و مالى در ميان شيعيان بود . هر حكومتى به اين قشر نياز داشت و به ناچار، بايد آنها را در مناصب مختلف به كار مى گرفت . در اين باره در كتاب فضايح الروافض _ كه در اواخر عهد سلجوقى توسط يكى از عالمان متعصب عليه شيعه نوشته شده _آمده است : در عهد سلطان ماضى محمّد ملكشاه _ نور اللّه مضجعه _ اگر اميرى كدخدايى داشتى، رافضى (شيعه) بسى رشوت به دانشمندان سنّى دارى تا بگفتندى او رافضى نيست، سنّى يا حنفى است . اكنون كدخدايان همه تركان و حاجب و دربان و مطبخى و فراش بيشتر رافضى اند و بر مذهب رفض مسأله مى گويند و فتاوى مى كنند، بى تقيّه. (1) منظور نويسنده آن است كه در اواخر عهد سلجوقى نفوذ شيعيان بسيار شده بود . وى مى گويد : در هيچ روزگار، اين قوت نداشتند كه اكنون دلير شده اند و به همه دهان سخن مى گويند، هيچ سرايى نيست از آنِ تركان كه در او ده، پانزده رافضى نيستند و در ديوان ها هم دبيران ايشان اند و اكنون بعينه همچنان است كه در عهد مقتدر خليفه بود. (2) تذكر اين نكته لازم است كه عهد مقتدر خليفه مقارن با حكومت بويهيان و قدرت گرفتن شيعيان بوده است و نويسنده فضايح مى خواهد بگويد كه در عهد او نيز چنان است . به هر جهت اين جملات به خوبى نشانگر اين مطلب است كه قدرت و نفوذ شيعيان در اواخر عهد سلجوقى به شدت بالا گرفته بود .
.
ص: 69
نويسنده فضايح مى نويسد : اگر رافضى را كارى افتد، دست به هم كنند و او را برهانند و اگر حنفى مذهبى را يا شافعى مذهبى را كارى افتد، دست به هم كنند و خانه اش ببرند و ليكن دين از وى بخواهند. (1) كتاب فضايح الروافض در همان دوران توسط عالم بلند مرتبه شيعى «عبد الجليل رازى» در كتاب النقض مورد نقد قرار گرفت. (2) در النقض البته چنين اعمالى از سوى شيعيان در حق اهل سنت انكار شده است . به هر تقدير، همان طور كه گفته شد، تشيع در رى و نواحى آن به آن اندازه رسوخ كرده بود كه سخت گيرى هاى حكومت سلجوقى تأثير زيادى در نفوذ و قدرت شيعيان به جانگذاشت ؛ به طورى كه خواجه نظام الملك طوسى (وزير ملكشاه) _ كه خود شافعى متعصبى بود _ مجبور به در پيش گرفتن سياست مدارا با بزرگان و علماى شيعى رى و نواحى آن شد . عبد الجليل رازى در پاسخ نويسنده فضايح _ كه مدعى شده نظام الملك نيز سياست فشار و محدوديت در قبال علما و بزرگان شيعه را در پيش گرفت _ مى نويسد : اما جواب آن كه حوالت كرده است به عهد سلطان عادل ملكشاه سلجوقى و خواجه نظام الملك _ قدّس اللّه روحهما _ حوالتى است دروغ كه اداراتى و تسويغاتى كه ايشان كرده اند سادات و شيعه را، و خطوط و توقيعات ايشان
.
ص: 70
بدان ناطق است . هنوز دارند و مى استانند و احترام و توقير و ترفيع سادات و علماى شيعه در آن عهد و دولت معلوم و مشهور است ... در هر هفته، نظام الملك از رى به دوريست (1) رفتى و از خواجه جعفر [شيعى ]استماع كردى و بازگشتى از غايت فضل و بزرگى او . و آن خاندانى است به علم و عفّت و ورع و امانت مذكور خلفا عن سلف . و اين خواجه حسن كه پدر بوتراب است با نظام الملك حق خدمت و صحبت و الفت داشته او در حق وى مدايح گفته و شتّامى و لعّانى نكرده است (2) . البته اين مطلب را نيز بايد در نظر داشت كه عبد الجليل رازى در بسيارى از موارد در كتاب النقض نسبت به برخوردهاى تند و قهرآميز سلجوقى تغافل مى كند و سعى مى كند به نحوى چنين وانمود كند كه رفتار آنان با شيعيان دوستانه بوده است . در حالى كه بايد بدانيم نظام الملك _ كه خوش نام ترين وزير سلجوقى از جهت برخورد با شيعه است _ خود يكى از مخالفان سرسخت تشيع بوده است . وى در كتاب سياست نامه خود، در بسيارى از موارد، به شيعيان بدگويى كرده و اعمال سخت گيرى نسبت به آنان را توصيه كرده است . وى مى نويسد: در روزگار محمود و مسعود (غزنونى) و طغرل و آلپ ارسلان (سلجوقى) هيچ گبرى و ترسايى و رافضيى را زهره آن نبودى كه به صحرا آمدندى و يا پيش ترك شدندى، و كدخدايان تركان همه متصرف پيشگان خراسان بودند و دبيران خراسانى، حنفى مذهب يا شافعى مذهب پاكيزه باشند، نه دبيران و عاملان بد مذهب عراق به خويشتن راه دادندى، و تركان نه هرگز روا داشتندى يا رخصت دادندى كه ايشان را شغل فرمايند ... لاجرم بى
.
ص: 71
آفت مى زيستند . اما اكنون كار به جايگاهى رسيده است كه درگاه و ديوان از ايشان بسيار شده است و در دنبال هر تركى دويست از ايشان مى دوند و در آن تدبيرند كه يك خراسانى را بر اين درگاه و ديوان نگذارند كه بگذرند تا نانى ببرد. (1) در قرون پنجم و ششم هجرى عمدتا پيروان سه مذهب فقهى در رى وجود داشتند . حنفيّه، شافعيّه و شيعه . كه در اين ميان، شيعيان اكثريت را تشكيل مى دادند و بيش از نيمى از شهر را به خود اختصاص داده بودند . بعد از شيعيان حنفى ها جمعيت بيشترى داشتند و سپس شافعى ها بودند كه در اقليت قرار داشتند . پيروان هر يك از فرق در بخشهاى مخصوص به خود زندگى مى كرد . شيعيان در بخش شيعه نشين، شافعى ها در بخش شافعى نشين و حنفى ها در بخش حنفى نشين . محدوده اين بخشها و نيز محلات شيعه نشين و سنى نشين كه توسط دكتر كريمان در كتاب رى باستان تعيين شده چنين بوده است:
1. بخش شيعه نشيناين بخش، بزرگ ترين قسمت شهر را شامل مى شد، و بيش از نيمى از آن را تشكيل مى داد . شيعيان در مغرب و جنوب و جنوب شرقى رى و نيز در تمامى قسمت رى برين ساكن بوده اند. بخش شيعه نشين از اين محله ها تشكيل شده بود : قسمتى از محله باطان، در رشقان، در عابس، در مصلحگاه، دروازه آهنين، دروازه جاروب بندان، ديرينه قبّه، قسمتى از شمال و جنوب روده، زامهران، زاعفران جاى، فخر آباد، قسمتى از فليسان، كلاهدوزان، كوى اصفهانيان، كوى فيرزوه، ناهك يا ناهق، مشهد امير المؤمنين و سرداب .
.
ص: 72
2. بخش شافعى نشينبخش مخصوص به شافعى ها در مركز محمديه متمايل به شمال بوده و از بخش هاى ديگر كوچك تر بوده است .
3. بخش حنفى نشينباقى شهر مخصوص اقامت حنفى ها بوده است . محلات سنى نشين رى عبارت بودند از : قسمتى از محله باطان، محله پالانگران، جيلاباد، در شهرستان، در كنده، مركز روده يا قطب روده، رويان، ساربانان، سراى ايالت، سِيِزَين، مهدى آباد و نصر آباد (پيش از تعمير فخر الدوله و تبديل به فخر آباد). (1) اختلاف مذاهب از قرن چهارم تا قرن هفتم هجرى از مسائل حادّ فرهنگى رى بود . به طورى كه در مواردى كار به خشونت و درگيرى نيز مى كشيد . ريشه اين اختلافات بحث هاى كلامى و عقيدتى بود . اين نظرگاه هاى مختلف اهل سنت را در دسته بندى جديدى جدا از فرق فقهى قرار مى داد . ليكن به دليل رسوخ فقه در ميان اهل سنت و اهميت فرقه هاى فقهى، گروه ها و فرق كلامى نيز در زير مجموعه فرقه هاى فقهى قرار گرفتند . به عنوان مثال، در رى نجاريّه، بادنجانيّه، معتزله، كراميّه و اسحاقيه حنفى به شمار مى آمدند؛ چرا كه در فروع به فقه حنفى عمل مى كردند . و مجبّره، اشاعره، كلابيّه، مجسّمه، حنابله و مالكيّه از نظر فقهى شافعى مذهب بودند. (2) مطلب مهم اين است كه برخى از مؤسسان فرق فقهى اهل سنت، همچون امام حنبل و امام مالك به دليل عقايد كلامى خاص پيروان كلامى داشته و آن پيروان چه بسا جزو فرقه فقهى ديگرى بودند. (3)
.
ص: 73
اختلاف نظرهاى كلامى اين فرقه ها در اختلاف بين حنفيه و شافعيه متجلّى مى شود و به اين گونه تعارض و تشديدى در رى بين پيروان آن دو وجود داشت . تقسيم بندى فوق الذكر مختص به رى بود و چه بسا در شهرهاى ديگر تفاوت داشت ؛ مثلاً در ديگر شهرها معتزله، شافعى مذهب و اشعرى ها حنفى مذهب بودند . براى آگاهى از اين كه چه موضوعاتى در جامعه علمى رى، در آن دوران مورد بحث و نزاع بودند و چه سابقه اى داشتند، نگاهى اجمالى به تاريخ پيدايش علم كلام و تطوّر آن مفيد خواهد بود . استاد مطهرى در مقاله علم كلام در اين باره مى گويد : براى ارائه تعريف علم كلام اسلامى بايد بگوييم كه علم كلام علمى است كه درباره «اصول دين اسلام» بحث مى كند ؛ به اين معنا كه چه چيز از اصول دين شمرده شده و چگونه و به چه دليل اثبات مى گردد . از سوى ديگر، در اين علم به «شبهاتى» كه احيانا درباره اصول دين مطرح مى شود، پاسخ داده مى شود . علم كلام علمى استدلالى و برهانى است . ظاهرا اولين مسأله كلامى كه در ميان مسلمين مطرح شد، مسئله «جبر و اختيار انسان» بود . بحث جبر و اختيار، بحث «قضا و قدر» هم هست؛ يعنى از آن جهت كه به انسان مربوط است، جبر و اختيار است و از آن جهت كه به خدا مربوط است قضا و قدر است . مسئله جبر و اختيار بحث «عدل خداوند» را به ميان مى آورد ؛ زيرا رابطه اى آشكار ميان جبر و ظلم از يك طرف و اختيار و عدل از طرف ديگر ديده مى شود ؛ چرا كه در صورت مجبور بودن انسان در اعمال خود، عقاب
.
ص: 74
اخروى او معقول نخواهد بود و با عدل خداوند منافات دارد . از اينجا اين بحث مطرح شد كه آيا هر چه خداوند انجام مى دهد، همان عدل است ولو اين كه مجازات انسان مجبور در آخرت باشد يا اين كه نه، برخى از امور، فى نفسه، عدل و بعضى از امر فى نفسه ظلم هستند و محال است كه آنچه را كه عقل انسان آن را قبيح مى يابد، مانند ظلم، از سوى خداوند صورت گيرد (حسن و قبح ذاتى امور). از مطالب ديگرى كه بعدها بسيار بحث انگيز شد و باعث ريخته شدن خون افراد بسيارى شد، مسئله حدوث قرآن يا قدم آن بود . از مكاتبى كه در تاريخ كلام اسلامى به عنوان مؤسس علم كلام از آن نام برده مى شود، مكتب «معتزله» است. (1) اين مكتب در نيمه دوم قرن اول هجرى آشكار شد و تا سه قرن (قرن چهارم) تنها جريان كلامى در ميان اهل سنت بود . در مقابل معتزله «اهل حديث» يا «اهل سنت» بودند كه اصولاً هر گونه بحث و تحليلى عقلانى را درباره مسائل دينى جايز نمى دانستند و به «تعبّد» صرف اعتقاد داشتند . اهل حديث در واقع، منكر علم كلام بودند . بحث هاى كلامى به دربار خلفاى عباسى نيز كشيده شد و مأمون به معتزله تمايل پيدا كرد . (قرن دوم هجرى) در دوران خلافت وى معتزله مى خواستند مردم را به زور تابع عقيده خود درباره حادث بودن قرآن كنند. اين حادثه كشتارها و خونريزى ها و زندانها و بى خانمانى ها به دنبال داشت كه جامعه مسلمين را به ستوه آورد .
.
ص: 75
پس از او معتصم و واثق نيز از وى پيروى كردند ؛ اما در زمان متوكل، وى نقش اساسى در پيروزى اهل حديث _ كه در حدود يك قرن بعد به وسيله «ابوالحسن اشعرى» پايه كلامى يافت _ داشت . در قرن چهارم هجرى جريان عمده ديگر كلامى كه از ميان اهل حديث برخاست و در مقابل معتزله قرار گرفت، مكتب «اشعرى» بود . پيروزى مكتب اشعرى، در صحنه سياسى، براى جهان اسلام گران تمام شد . اين پيروزى، پيروزى جمود و قشرى گرى بر حريّت فكر بود . هر چند اشعريگرى و اعتزال مربوط به جهان تسنن است، ولى جهان تشيع نيز از برخى آثار جمود گرايى اشعرى بر كنار نماند. (1) علاوه بر دو فرقه عمده كلامى ياد شده در حوزه اهل سنت، شيعه نيز داراى نظرگاه هاى كلامى خاص خود بوده است . اين درگيرى هاى عقيدتى و كلامى در رى نيز كه بخشى از جهان اسلام بود و از وقايع فرهنگى آن بى تأثير نمى ماند، منعكس شده بود . در دوران حكومت آل بويه كلام شيعه و معتزله در رى رونق يافت . ابن العميد و صاحب بن عبّاد، دو وزير دانشمند آل بويه ضد اشعرى بودند. از صاحب بن عبّاد نقل شده است كه : «اهل سواد رى در همه چيز با من موافقت كردند جز در مسئله خلق قرآن»؛ ليكن غزنويان و سلجوقيان به اشعريّه تمايل داشتند و همين امر مسائل و مشكلاتى را براى شيعيان و معتزله رى درآن دوران ايجاد كرد . نزاع ها و درگيرى هاى فرقه اى آن قدر حادّ و شايع شده بود كه در بسيارى مواقع به مجلس شاهان و امرا نيز كشيده شده و در حضور آنها بحث و مناظره
.
ص: 76
صورت مى گرفت. (1) گروه هاى مخالف در محافل يكديگر نيز شركت مى كردند . در كتاب النقض در اين باره آمده است : چو گويند كه خراسان مذكرى رسيده است، شيعيان خواهند كه بشنوند تا خود مذهب او در اصول دين، به مذاهب اين مجبّران مانندگى دارد يا نه، يا در حبّ اميرالمومنين عليه السلام و آل او اعتقاد چگونه دارد؟ اگر حنفى باشد، خواهند بدانند كه كرامى است يا معتزلى يا نجارى؟ (2) در جاى ديگر مى گويد : كدام دوشنبه باشد كه در مجلس ما از ده و بيست و پنجاه و پانصد منقبت خوان و عالم و بازارى از حنفيان و شافعيان كمتر باشند و مى شنوند و بعضى مى نويسند . (3) در اين باره ماجرايى شنيدنى در كتاب النقض آمده است كه نقل آن خالى از لطف نيست . مرحوم عبد الجليل رازى مى گويد : مرا در شهور خمسين و خمس مائة (سال 550 هجرى) به روز آدينه بعد از نماز به مدرسه بزرگ خود نوبت مجلس بود و در آن به مذهب اباحتيان طعن مى رفت (4) و مردم به لعنت و نفرين آن قوم شوم زبان ها دراز كرده بودند . در اين ميان، مجبّرى متعصب برخاست و گفت : اى خواجه امام، اين قوم در «خير العمل» سر بر گريبان تو برآورده اند. (5) گفتم : آرى، در خير العمل سر بر گريبان آورده اند . اما در وجوب معرفت، زبان از دهان تو بدر كرده اند. (6) من پيراهن بر كنم تا گريبان بنمايند كه ايشان سر كنند، ترا دشوار
.
ص: 77
است كه تا دهان باشد در آن زبان باشد، و زبان نشايد بريدن و پيراهن برشايد كندن . (1) به هر تقدير، بحث و مناظره بين فرقه ها امرى شايع بوده است . اين اختلاف و نزاع به آن حد در طول قرنها در رى وجود داشته كه برخى از مورخان از «خصوصيات مردم رى» اين را گفته اند كه غالبا در ميان آنها اختلاف وجود دارد. (2) اختلاف بين دو فرقه عمده اهل سنت حنفى و شافعى در رى از شدت و ميزان درگيرى با شيعيان مى كاست . خصوصا شيعيان نيز در اين راه گام هايى برداشته بودند . با توجه به اين كه تعداد بسيارى از اهالى رى سنى مذهب بودند و علماى بسيارى از اهل تسنن در رى مى زيستند، شرايط اقتضا مى كرد كه شيعيان به نوعى همزيستى مسالمت آميز رو بياورند . به اين معنا كه از طرح مسائلى كه اهل تسنن بر روى آن حساسيت داشتند، خوددارى كنند . اين امر گاهى به تأييد بعضى از نظرات اهل سنت نيز منجر مى شد ؛ از جمله اين موارد نظر شيعه درباره بعضى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز عايشه همسر پيامبر كه به جنگ با على عليه السلامبرخاسته است . روى هم رفته، شيعيان داراى موقعيت شايسته اى در رى بودند و مورد احترام اهل سنت بوده اند؛ مثلاً شافعى هاى در روز عاشورا به عزادارى امام حسين عليه السلاممى پرداختند و نيز برخى از بزرگان حنفى و شافعى به زيارت حضرت معصومه عليهاالسلامدر قم مى رفتند .
رابطه ابوالفتوح رازى با حاكمان عصر خويشاين زاويه نيز از زوايايى تاريك زندگى ابوالفتوح به شمار مى رود و درباره رابطه او با حاكمان و دولت مردان روزگارش نكاتى بيان نشده است . بايد گفت كه
.
ص: 78
اين وجه از شخصيت وى همچون تاريخ حيات و وفات وى در هاله اى از ابهام قرار دارد . آيا او در عصر اختلافات فرقه اى و حكومت هاى عامى رى تحت فشار و سختى بوده و يا آنها كه آنان به شخصيت عظيم رى حرمت نهاده و او را عزيز داشته اند . تنها نكته اى كه معلوم است، مقام او در ميان مردم است كه او را به ارج نهاده و بر گرداگردش جمع شده و به نصايح آن واعظ عالم گوش فرا داده اند . وعظ و خطابه در عصر ابوالفتوح اهميت شايانى داشت. اين مجالس درحكم مدارس عمومى بود و از جميع اصناف در آن براى استفاده شركت مى جستند. وعاظ رسوم خاصى داشتند. پيش از وعظ و رسميت يافتن مجلس، يك تن به نام معرّف، نام و لقب واردان را به آواز بلند اعلام و هر كس را به جاى مناسب خود راهنمايى مى كرد. چون مجلس آماده مى شد، قاريان مخصوص به تلاوت قرآن مى پرداختند و پس از آن مشايخ وعظ خطبه اى مى خواندند، و يكى از آيات قرآن را به فراخور مجلس، تفسير و مشكلات حديث و اقوال علما را در آن باب طرح و توضيح مى كردند و پس از آن به توبه و انابه و فكر و عبوديت دعوت مى نمودند. و اين مجالس براى ارشاد و تنوير افكار مردم، سخت مؤثر مى افتاد. (1) افندى در رياض العلماء آورده است: شيخ ابو الفتوح، در شرح شهاب الاخبار به مناسبت شرح اين حديث كه رسول خدا صلى الله عليه و آلهفرموده «لا يزال هذا الدين يؤيد بالرجل الفاجر»؛ پيوسته اين دين به وسيله مرد بدكارى همراهى مى شود و مؤلفة القلوب را شاهد براى فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آلهآورده است، چنين مى نويسد : نظير اين پيش آمد، براى من اتفاق افتاد، در روزگار جوانى، در خان (كاروانسراى) معروف به
.
ص: 79
خان علان، مجلسى سراپا مى كردم، و گروهى به مجلس من حضور مى يافتند، و از اين راه مقبوليت عامه پيدا كرده بودم، جمعى از آشنايان من بر من حسادت ورزيدند، و در پيشگاه والى از من شكوه مى نمودند، والى مرا از انعقاد مجلس و گردآورى مردم ممانعت كرد. در همسايگى من مردى، كه با سلطان وقت ارتباط نزديك داشت مى زيست، و آن اوقات كه اين پيش آمد از جهت من اتفاق افتاد، مصادف با روزهاى عيد بود، و آنان طبق عادتى كه داشتند، بايد مجلس باده گسارى فراهم مى آورند، به مجردى كه شنيد، مرا از انعقاد مجلس ممانعت كرده اند، از فراهم آوردن مجلس باده گسارى منصرف گرديد، بلافاصله سوار شد و به اطلاع والى رسانيد، آنها كه عليه من قيام كرده اند، نسبت به من و اقبالى كه مردم به من پيدا كرده اند، حسد ورزى كرده اند، و چنين و چنان به دروغ گفته اند. والى از شنيدن سخنان او متأثر گرديد، بلافاصله به خانه من آمد، ومرا به مجلس برد، و بر فراز منبر جاى داد و خود تا آخر مجلس نشست، و به سخنان من گوش فرا داد، در پايان مجلس خطاب به مردم گفتم، آرى اين است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهفرموده: «ان اللّه ليؤيد هذا الدين بالرجل الفاجر». (1) از اين نقل هويدا مى گردد كه با وجود شخصيت ممتاز وى و اقبال مردم به سوى او، حكومت وقت با وى در ارتباط نبوده و او نيز مناسبتى با حكومتيان نداشته؛ زيرا كه فقط در اثر شكايت برخى از وى، والى دستور به تعطيل نمودن مجلس او داده و از انعقاد مجلس واعظ او جلوگيرى به عمل آورده است . اگر او با والى رابطه داشت، و والى او را به دولتى بودن مى شناخت، رفتارهاى حسودانه مشكلى برايش ايجاد نمى نمود .
.
ص: 80
. .
ص: 81
فصل پنجم: آثار_ شاگردان_ تأليفات
.
ص: 82
. .
ص: 83
شاگردانابوالفتوح رازى _ چنان كه بيان شد _ سراسر عمر خود را صرف در تحصيل، تحقيق، تدريس، تذكير و تأليف نمود . او از اين رهگذر، خدمات شايانى به عالم اسلام نمود كه خدمات او در شاگرد پرورى و تأليفاتش جلوه گرى مى كند . بى شك در طول حيات وى شاگردان بسيارى در محضر او بوده و در نزد او زانوى تلمز به زمين نهاده و سر به دروس او سپرده اند و از چشمه جوشان معارف او سيراب شده اند. دريغا كه اين بُعد مهم از حيات وى نيز از ديد تراجم نگاران پوشيده مانده و نام شاگردان وى جز اندكى را ثبت و ضبط نكرده اند . از شاگردان برجسته ابوالفتوح بايد از دو كس نام برد : 1. منتجب الدين، دو اثر استادش با عنوان هاى روض الجنان و روح الاحباب را نزد خود وى خواند. (1) شيخ منتجب الدين، ابوالحسن على بن عبيداللّه بن حسن بن حسين بن بابويه قمى به گفته مرحوم شيخ عباس قمى كثير الرواية و واسع الطرق است، و از اقارب و آباى خود بسيار روايت كرده است و مشايخ وى را بيش از صد تن برشمرده اند؛ از جمله طبرسى، سيد مرتضى رازى و سيد فضل اللّه راوندى. ابوالفتوح رازى (2) رافعى _ كه از عالمان عامّه و شافعى و مذهب بود _ از محضرش استفاده مى جسته
.
ص: 84
است و در تاريخ علماى قزوين وى را ستوده است. مؤلفات وى كتاب فهرست والاربعين عن الاربعين من الاربعين فى فضائل اميرالمؤمنين است. ولادت او به سال 504 و وفاتش بعد از 585 هجرى بوده است. (1) 2. ابن شهر آشوب، به كسب اجازه روايت تفسير او نايل آمد. (2) شيخ رشيدالدين، ابو جعفر، محمد بن على بن شهر آشوب سروى از فحول دانشمندان، و از مشاهير محدثان و عالمان رجال و اخبار و از شعرا و نحات و اديبان و مفسران و وعاظ شيعه و از مردم سارى مازندران است. در فضيلت او همين بس كه اكابر علماى اهل سنّت، جلالت قدر و علوّ منزلت او را ستوده اند؛ (3) چنان كه شيخ صلاح الدين صفدرى، خليل بن ايبك شافعى در ترجمه حال او مى نويسد كه وى بيشتر قرآن را در حفظ داشت، و در اصول شيعه به نهايت حد رسيد؛ چنان كه از شهرها به محضرش مى شتافتند، و در علم قرآن و غرايب آن و نحو، سرآمد عصر بود و در ايّام المقتفى (530 _ 555ق) در بغداد به منبر مى رفت و وعظ مى گفت؛ چندان كه سعه دانش وى اعجاب خليف را باعث مى آمد، و وى را خلعت مى داد. سيوطى در ضمن ترجمه حال او، از وى با تجليلى تمام ياد مى كند. (4) ابن شهر آشوب در فنون مختلف استادان فراوانى داشته است؛ همچون جاراللّه زمخشرى، ابوعلى فضل بن حسن طبرسى، فتال نيشابورى، قطب راوندى و ابوالفتوح رازى. (5) ابن شهر آشوب از مدافعان مذهب اماميه بود و تأليفات وى را در تأييد اين مذهب، و ردّ آراى مخالفان است: مناقب آل ابى طالب و مثالب النواصب از تأليفات او
.
ص: 85
در بيان ضعف آراى اهل سنت و رّد مطاعن ايشان در حق شيعه و ذكر مثالب آنهاست. وفاتش به اتفاق صاحبان تراجم، در شعبان سال 588هجرى در حلب روى داد و ولادتش در حدود سال 489 بود. (1) از ميان ديگر شاگردان و راويان او مى توان اينان را نام برد: 3. ابوطالب نصر الدين عبد اللّه بن حمزه طوسى، (2) 4. صفى الدين ابو محمّد حسن بن أبي بكر بن سيار الحيروى، (3) 5 . عماد الدين ابوالفرج على، فرزند قطب الدين سعيد بن هبة اللّه راوندى، (4) 6 . شريف شرفشاه بن محمّد بن حسين بن زباره افطسى، (5) سيد شرفشاه بن محمد حسينى افطسى نيشابورى معروف به زباره از سادات آل زباره نيشابور _ كه از اكابر قبايل سادات مقيم خراسان به شمار مى آمده اند _ است. منتجب الدين درباره وى مى گويد: السيد عزالدين شرفشاه بن محمد الحسينى الافسطى النيسابورى، المعروف بزباره، المدفوه بالغرى _ على ساكنه السلام _ عالم فاضل، له نظم رائق و نثر لطيف. (6) سال فوتش به دست نيامده، مزار وى همچنان كه شيخ منتجب الدين اشاره كرده، در نجف اشرف است و جبل شرفشاه در مشرق نجف به وى منسوب است. (7) 7 . تاج الدين محمّد، فرزند ابوالفتوح كه نزد پدر شاگردش كرده است. 8
.
ص: 86
تأليفات درباره تعداد و نام كتاب هايى كه بر دست ابوالفتوح رازى تأليف شده، سخن هاى مختلفى گفته شده است. برخى مؤلفات وى را چهار تا و برخى بيشتر دانسته اند و پنج يا شش كتاب را به او منتسب داشته اند. در اينجا ابتدا به ذكر اسامى كتاب هاى منسوب به او پرداخته، سپس به بحث درباره خصوصيات آنها و صحت انتسابشان مى پردازيم . 1 . روض الجنان و روح الجنان (روح الجنان و روح الجنان) به فارسى، 2 . تفسير قرآن به عربى، 3 . روح الاحباب و روح الالباب في شرح الشهاب، 4 . رساله يوحنا، 5 . رساله حسينه، 6 . تبصرة العوام . از آنجا كه سخن درباره تفسير او بسيار است، ابتدا به معرفى كتاب هاى ديگر او پرداخته، در پى آن، از تفسير قرآنش سخن مى گوييم .
روح الاحباب و روح الالبابپيش تر ديده شد كه منتجب الدين، آن گاه كه از ابوالفتوح سخن به ميان آورد، مى گفت كه او را تصانيفى است از آن جمله تفسير موسوم به روض الجنان في تفسير القرآن در بيست مجلد و روح الاحباب و روح الالباب فى شرح الشهاب هر دو كتاب مزبور را من بر مؤلف آنها قرائت كردم . نيز ديده شد كه عبد الجليل رازى او را مؤلف شرح الشهاب النبوى خواند . شهاب الأخبار از تاليفات قاضى قضاعى است كه ابوالفتوح رازى به شرح آن پرداخته است .
.
ص: 87
حاجى نورى در خاتمة المستدرك نيز مى گويد: وله مؤلفات اُخرى مذكورة في ترجمة منها : شرح الشهاب... . (1) و صاحب اعيان الشيعة درباره اين كتاب نوشته است: روح الاحباب وروح الالباب في شرح الشهاب الفّه باسم تاج الدين والشهاب هو جمعة القاضى القضاعى من كلام النّبى صافي الاحكام والمواعظ والآداب والحكم، في الرياض : رأيت نسخة من شرح الشهاب في طهران وأخرى في هراة وهو حسن الفوائد وادرجه الاستاد (المجلس) في بحار الانوار وقد اورد في شرح الشهاب عند قوله احفظ لى اصابى فابهم خيار امتى طرفا من الاخبار في فضائل الخلفاء الثلاثة. (2) شيخ آقا بزرگ تهرانى نيز مى گويد: شرح الشهاب في الحكم والآداب المشتمل على الف حديث نبوى جمعة القاضى ابو عبد اللّه محمّد بن سلامة القضاعى المعرى الشافعى المستوفي سنه 454 ه.. . للشيخ الامام المفسر جمال الدين أبي الفتوح الحسين بن على بن محمّد الخزاعى النيسابورى الرازى المدفون بجوار عبد العظيم عليه السلامشيخ منتجب الدين، وقد سمعى شرحه بروح الاحباب وروح الالباب. (3) ينقل عن روح الاحباب المجلس في البحار وعبد الجليل في النقض و في المستدرك. (4) بايد گفت كه كتاب در دسترس نيست و نشانى از او وجود ندارد . آنچه در دسترس است، نقل فرازهايى از كتاب است كه در آثار ديگران درج افتاده است. پيش تر يكى از فرازهاى اين كتاب _ كه به بيان سرگذشتى از ابوالفتوح رازى
.
ص: 88
اختصاص داشت _ مشاهده گرديد . بخش هايى ديگر از كتاب را ملا عبد الصمد همدانى در كتاب بحر المعارف خود نقل كرده است .
رساله يوحنااين رساله فارسى در رياض به ابوالفتوح منسوب شده است و گفته شده : رساله ارزنده و لطيفى است كه در آن به بطان مذاهب اربعه و درستى مذهب جعفرى _ يعني مذهب اماميه _ پرداخته است، ومضامين آن را از زبان يوحناى ذمّى ابخيلى نصرانى نقل مى كند و افزوده است كه يوحنا نخست كافر بوده، پس از آن مسلمان شد و در ميان مذاهب مختلف اسلام به تفحص پرداخت. سرانجامْ مذهب حق شيعه را برگزيد . اين كتاب به سبك طرائف ابن طاووس در امامت تأليف شده كه سيد اثرخود را از زبان عبد الحميد زمّى نگارش داده است. (1) شيخ آقا بزرگ تهرانى مى گويد: رسالة يوحنا الذمي، قصة خيالية مثل قصة الجزيرة الخضراء والحقائق الراهنة و الطرائف و هى مثل الحسنية تنسب إلى أبي الفتوح الرازي صاحب تفسير روض الجنان كما عن رياض العلماء ولكن أقدم نسخة من الحسنية هي التى أتى بها الملا إبراهيم استر آبادى (أو الملا ضياء الدين) من دمشق إلى ايران في سفر حجه 958 فترجمها بالفارسيه. ولرسالة يوحنا هذه أيضا تحريرات فارسية و عربية مختلفة تحت عدة أسماء . ذكر 12 نسخة منها في «خطى فارسي» كما ذكرناه بعنوان منهاج المناهج الفارسى منسوبا إلى أبي الفتوح الرازى المذكور. ونسخة منها ذكرناها ذيل الدر الثمين و طبع بتبريز 1307 على الحجر في 57
.
ص: 89
ورقة بقطع الثمن، غير مرقمة بخط على بن محمّد حسن التبريزى، ثمّ طبع الدكتور على أكبر شهابي نسخة أتى بها من المتحف البريطاني تاريخها 1054. ط طهران 1972 / 1393 م في 58 ص مع مقدمة لحسن سعيد. وفيها مباحث عن الاصول والفروع د . قال يوحنا : لما اردت الدخول في الاسلام رأيت المسلمين مختلفين فيما بينهم ورأيت الحق في موارد الاختلاف مع الشيعة عقلا فاعتقدت هذا المذهب. وهذه تختلف عن النسخة العربية . وطبع محمّد محمدى الاشتهاردى تحريرا جديدا من الكتاب ومعها الحسينية مع مقدمتين له ولحسن سعيد بطهران 1974/1395م . في 244ص . (1)
رساله حسنيهافندى در اين باره نيز نوشته است: و از جمله آثارى كه به وى نسبت داده اند، رساله حسنيه، ... اين كتاب هم رساله اى ارزنده و مشهور است . ابتدا به عربى تأليف شده بود، پس از آن برخى از دانشمندان آن را از عربى به پارسى برگردانيده اند. اين رساله _ كه در بحث امامت است _ از زبان كنيزى به نام حسنيه كه كافر بوده و سپس مسلمان شد، گرد آمده است . حسنيه پس از آن كه اسلام را برگزيد، در يكى از روزها، در حضور هارون الرشيد درباره امامت سخن گفت و به اثبات مذهب شيعه و ابطال ديگر از مذاهب پرداخت . اين كتاب هم مانند كتاب رساله يوحنا از ارزش فوق العاده اى برخوردار است؛ در عين حال، صحت انتساب هيچ يك از آنها به ابوالفتوح ثابت نشده است. (2)
.
ص: 90
رساله حسنيه معروف است و مستقلاً و به ضميمه حلية المتقين به طبع رسيده، وبعضى كنيز مزبور را، از كنيزان حضرت صادق عليه السلام نوشته اند. تهرانى در ذيل ترجمه حسنيه مى نويسد: اين رساله كه در امامت است، ترجمه ملا ابراهيم بن ولى اللّه استر آبادى است، و در آغاز آن مى نويسد : سال 958 هجرى كه از حج بيت اللّه بازگشت، در شهر شام در نزد يكى از سادات، به نسخه اى از «حسنيه» دست يافت، و آن را به استرآباد برد، به خواهش يكى از نيك مردان به ترجمه آن اقدام كرد. (1) و در جاى ديگر مى نويسد : در نسخه اى كه از آن به مطالعه ما رسيد، در آغاز آن تصريحى به نام شاه طهماسب نشده بود، و در نسخه ديگرى در آغاز آن آمده، نسخه اصل را امين ضياء الدين به ايران آورد، و در اندك وقتى شهرت يافت، پس از آن كه به اطلاع طهماسب رسيد، از وى خواست تا آن رساله را به نام وى ترجمه كند، و ممكن است ضياء الدين لقب ملا ابراهيم استر آبادى بوده باشد .
تبصرة العواميكى ديگر از كتاب هايى كه به ابوالفتوح منسوب است، كتاب تبصرة العوام در ملل و نحل است . افندى انتساب اين كتاب را به وى صحيح ندانسته مى گويد: و ظاهر آن است كه، اين انتساب درست نباشد، زيرا اظهار شده است، كتاب تبصرة از آثار سيد مرتضى ثانى يا دانشورى ديگر بوده باشد . و هرگاه صحت سخن او را تصديق كنيم، بايد بگوييم مرداش تبصرة العوام ديگرى است نه آن كه از آثار سيد مرتضى بوده باشد، واين كتاب در بيست و هشت باب تدوين شده
.
ص: 91
است، و در آن به نكوهش از صوفيه پرداخته است، و اين گونه نكوهش دليل بر آن است كه تبصرة العوام از آثار ابوالفتوح نباشد: زيرا به طورى كه پيش از اين گفتيم، ابوالفتوح تمايلى به تصوف داشته است. (1) آقا بزرگ تهرانى هم نوشته است: تبصرة العوام و معرفة مقالات الانام، فارسى في بيان الملل و النحل وتفصيل المذاهب التى اعتنقتها طوائف الانام من الفلاسفة واصحاب الطبايع والمنجمين والمجوس والصابئين والخوارج و المعتزلة وفرق الشيعة والصوفية ومقالات العامة وعقايد الامامية وحكايات أهل الجبر و العدل وبعض شنايع بني امية وغير ذلك كلها في ستة وعشرين بابا، ذكر في اوله فهرسها للسيد صفى الدين أبي تراب المرتضى بن الداعى بن القاسم الحسينى الرازي الملقب ب «علم الهدى» كما في خطبة الكتاب وبقية نسبة مذكور في أواسطه كما حكي عن الرياض وهو أخ السيد المجتبى بن الداعى ... ان السيد المرتضى هذا كان معاصرا للغزالي الذي ولد سنة 450 ومات سنة 505 وجرت بينهما مناظرات ظهر السيد على الغزالي فيما، فإنه جرت العادة ببقاء احد المتعاصرين بعد الاخر بعدة سنوات إلى عشرين أو اكثر فبقى السيد المعاصر للغزالي بعده إلى حدود سنة 525، وشاهده الشيخ منتخب الدين وقرأ عليه وأجيز منه في الرواية وألف التبصرة بعد سنة 469 حيث أورد فيه في أواسط الباب الثامن عشر ما املاه محمّد بن زيد في هذا التاريخ بل ألفه بعد موت الغزإلى ولذا ينقل فيه عن كتبه ففى الباب السادس عشر نقل عن كتابه الميزان وفى الباب الخامس والعشرين نقل عن كتابه المستحيل وغير ذلك وبعد تأليف التبصرة فارسيا ألف كتابه العربي في الملل
.
ص: 92
الموسوم بالفصول التامة في هداية العامة كما صرح به المولى المقدس الاردبيلي وينقل عنه في كتابه حديقة الشيعة وكذا ينقل عن فصوله بعض معاصري المولى خليل القزويني الذى توفي سنة 1089 في كتابه مناهج اليقين و عرب الشيخ حسين بن على البطيطي تبصرة العوام كما يأتى بعنوان المعرب، وطبع التبصرة بضميمة قصص العلماء مكررا سنة 1304 و سنة 1319 ق، أوله: حمد وسپاس مرّ خداي عزوجل را. و نسبة التبصرة إلى الشيخ أبي الفتوح الرازي فاسدة، كما صرح صاحب الرياض في ترجمة أبي الفتوح وكذا نسبته إلى السيد جمال الدين المرتضى أبي عبد اللّه محمّد ابن الحسن بن الحسين الرازي كما ذكره اولاً في كشف الحجب، ثمّ قال : وقيل انه للمرتضى ابن الداعي. (1) بر خلاف دو نظريه فوق، صاحب اعيان الشيعة به اشكالات صاحب رياض پاسخ گفته و درباره كتاب تبصرة العوام آورده است: تبصرة العوام في معرفة مقالات الانام فارسي رأيت منه نسخة في مكتبة الشيخ فضل اللّه النوري في طهران تشتمل على ستة وعشرين بابا كتبت في الثمانمائة ونيف وقد وجد على ظهر نسخة من هذا الكتاب هذه العبارة منقولة من خط شيخ الاسلام في اصفهان ميرزا قاضى : وقد ذم الشيخ ابوالفتوح، الحسين بن منصور الحلاج في كتابه الموسوم بتبصرة العوام و قد رأيت هذا الكتاب بخطه رحمه اللّه وفي الكتاب المذكور كلام طويل في ذم الحلاج والكتاب جيد جدا وفي آخره دفع بعض الاكاذيب المسندة إلى الامامية والاحتجاج لصحة مذهبهم وفي الرياض نسب اليه بعضهم تبصرة العوام والظاهر انّه سهو لأنه من مؤلفات السيد المرتضى على ما قيل او لغيره فلعل
.
ص: 93
المراد غير هذا الكتاب المعروف وهذا الكتاب مرتب على ثمانية وعشرين بابا وفيه ذمّ الصوفية وهذا مما يؤيد عدم صحة نسبته اليه. (اقول) النسبة اليه صحيحة ووجود كتاب هذا الاسم للسيد المرتضى ان صح لا ينافي ذلك والصوفية الذين ذمهم هم امثال الحلاج السالك سبيل الاعوجاج فلا ينافي ميله إلى صوفية اهل العرفان وأبواب الكتاب في نسخة الّتى رأيناها ستّة وعشرون لا ثمانية وعشرون. (1)
روض الجنان و روح الجنانتفسير ابو الفتوح رازى _ كه در نيمه اول قرن ششم نگارش يافته _ از تفاسير مهم شيعه (2) به شمار مى آيد كه به زبان شيرين پارسى در بيست مجلد نگاشته شده است . سنّت تفسير نويسى به زبان درى، از دو قرن پيش از تفسير ابوالفتوح، سابقه اى درخشان داشته؛ اما ابوالفتوح اين سنّت را از جهت كيفيّت و كميّت به كمال رسانده است . نخستين تفسير بر مذاق عامه و اهل سنّت، همان تفسيرى است كه در قرن چهارم هجرى، به فرمان منصور بن نوح سامانى و فتواى فقها و دانشمندان مارواءالنهر از زبان عربى به پارسى نغزى برگردانده شد و به تفسير طبرى نامبردار گرديد . طبرى آملى تفسير خود را تحت عنوان جامع البيان عن تأويل آى القرآن در قرن سوم هجرى و اوايل قرن چهارم به زبان عربى نگاشته بود .
.
ص: 94
پس از آن نيز تفسيرهايى مانند : تفسير پاك، تفسير معروف به كيمبريج، تفسير شُنقشى، تفسير بر عشرى از قرآن مجيد، ترجمه قرآن رى، تاج التراجم شهفور اسفراينى و تفسير سور آبادى و در آغاز سده ششم هجرى تفسير كشف الاسرار و عدّة الابرار را، خوشبختانه در دست داريم كه همچون تفسيرهاى گرانقدر «طبرى» و «ابوالفتوح» از حوادث زمانه به سلامت رهيده و به دست ما رسيده است . پژوهشيانى كه در مورد تفسير «ابوالفتوح رازى» تحقيق كرده اند، در نامى كه مفسّرْ خود بر آن نهاده است، اختلاف نظر دارند . بعضى گفته اند: ابوالفتوح رازى اين تفسير را روح الجنان و روح الجنان ناميده است، چنان كه در بسيارى از نسخه هاى قديمى اين تفسير، اين نام وجود دارد . ميرزا ابوالحسن شعرانى در مقدمه تفسير ابوالفتوح _ كه با تصحيح و حواشى وى چاپ شده است _ در اين باره چنين مى نويسد: و روح الجنان است يعنى نسيم خوش بهشت و جان دل . و چون بى شكل و إعراب نويسيم دو كلمه مشابه باشند و در آن توهم تكرار رود و اين جناسى شيرين و صنعتى دلنشين است از صنايع بديع كه آن مرد اديب و با ذوق چنين نام عجيب براى اين تفسير عجيب برگزيده است و سليقه به كار برده نظير آن كه تأليفى ديگر كرده است در شرح شهاب الاخبار به نام روح الاحباب و روح الالباب يعنى خوشى و آسايش دوستان و جان خردها، و روح اول در نام هر دو كتاب به فتح راء است و سكون واو هم به معنى آسايش آمده است و هم به معنى باد نرم و روح دويم به ضم راء به معنى جان است و جنان اول بكسر جيم جمع جنّة و جنان دويم بفتح جيم به معنى دل و به تصرف بعض ناسخان نام تفسير در بعض كتب تصحيف شده و روض الجنان نوشتند؛ چون از لطف اين جناس بى خبر بودند و روح
.
ص: 95
الجنان را تكرار پنداشتند و اين گونه تصحيف از ناسخان بسيار اتفاق افتد كه كلمه غير مأنوس را به كلمه مأنوس تبديل مى كنند و از تكرار كلمه، هر چند لازم باشد، احتراز مى جويند و من خود از مكتوبات خويش بسيار ديده ام . و در رجال ابو على مسمى به منتهى المقال در نام حسين بن على بن محمّد آن را روض الجنان و روح الجنان آورده است، به نقل از فهرست شيخ منتجب الدين و در باب كنى چون ذكر ابوالفتوح كرده روح الجنان و روح الجنان، به نقل از معالم العلماء ابن شهر آشوب، و در أمل الأمل همچنين به نقل از دو كتاب، و صحيح همان است كه در معالم العلماء گفته است و در فهرست شيخ منتجب الدين تصحيف راه يافته، چنان كه در بعضى نسخ آن اصلاً كلمه روح الجنان را حذف كرده و به روض الجنان اكتفا كردند و مقصود كاتب اين بوده كه لفظ جنان تكرار نشود، وظيفه اهل حديث آن است كه هر چه بينند، _ مطابق همان نقل كنند و وظيفه اهل نظر و اجتهاد آن است كه به متقضاى قواعد تعادل و تراجيح، آن كه به نظرشان اقوى و اولى است، انتخاب نمايند و از آنچه گفتيم، سر آن كه در بعضى كتب معاصرين نام اين تفسير را روض الجنان نوشتند، معلوم شد .
تاريخ تأليف تفسير و علّت آندرباره تاريخ تأليف تفسير اشارات صريحى در دست نيست بجز مطالبى كه در خود تفسير، در اثناى تفسير آيات، بچشم ميخورد و نام كسانى برده مى شود كه به قراين مى توان تاريخ تأليف تفسير را معلوم نمود . مرحوم محمّد قزوينى طى بحثى مفصل آن را ميان سال هاى 510 تا 556 تعيين مى كند (1) ؛ اما نفيسى در نقد نظر قزوينى متن اجازه اى را مورد استناد قرار مى دهد كه ابوالفتوح در ذى قعده 547 براى روايت تفسير خود به يكى از شاگردانش داده
.
ص: 96
بوده است . به نظر نفيسى تأليف تفسير در همان سال يا يكى در سال پيش از آن به اتمام رسيده بوده است. (1) در عين حال، براساس جديدترين پژوهش ها، تأليف نيمى از بخش نخستين كتاب، حدود چهارده سال پيش از اين تاريخ پايان يافته بوده است؛ زيرا به استناد خاتمه يكى از نسخه هاى جلد يازدهم اين تفسيرِ بيست جلدى كتابت نسخه در صفر 533 انجام گرفته بوده است. (2) ابوالفتوح رازى دليل تأليف تفسير را پس از ذكر شروط تفسير و مفسر قرآن اين گونه بيان مى نمايد: پس چون جماعتى از دوستان و بزرگان از اماثل و اهل علم و تدين افتراح كردند كه در اين باب جمعى بايد كردن؛ چه اصحاب ما را تفسيرى نيست مشتمل بر اين انواع، واجب ديدم اجابت كردن ايشان و وعده دادن به دو تفسير : يكى به پارسى و ديگرى به تازى؛ جز آن كه پارسى مقدم اشد بر تازى، براى آن كه طالبان اين بيشتر بودند و فايده هر كس بدو عام تر بود. (3) در اينجا ذكر اين نكته ضرورى است كه منابع موجود از تأليف تفسير به عربى از ابوالفتوح گزارشى به دست نمى دهند و دور مى نمايند كه وى تفسيرى نيز به عربى نوشته باشد .
ويژگى هاى تفسير ابوالفتوحاين تفسير بزرگ، از جهات مختلف، جامع نكات بسيار مهم تفسيرى، لغوى، فقهى، روايى و كلامى است و مشتمل بر اشعار عربى و فارسى كه از شعراى بزرگ عرب در ادوار نخستين جاهليت و بعد مى باشد كه به عنوان استشهاد نقل شده است .
.
ص: 97
در اين تفسير، دقايق صرفى و نحوى و اشتقاق لغات و روشنگرى هاى بسيار درباره كلام الهى ونكات قرآنى آمده است كه به راستى بازگو كردن همه آنها در اين مختصر امكان ندارد. اين كتاب ارزشمند از جهات مختلف مى تواند ميدان پژوهش اهل تحقيق قرار گيرد . مؤلف دانشمند اين تفسير، به يقين، از تفاسير عربى قبل از خود، مانند تفسير تبيان شيخ طوسى و تفسير طبرى، سود جسته، امّا از تفسيرهاى فارسى پيش از عصر خود، كمتر اثر پذيرفته و شايد نيازى به آنها نداشته است . اما تفسير ابوالفتوح در تفسيرهاى فارسى بعد از خود مانند تفسير فارسى گازر تأليف ابوالمحاسن جرجانى و تفسير منهج الصادقين ملا فتح اللّه كاشانى تأثيرى شگرف كرده است تا بدان حد كه آثار آن در كتاب هاى مزبور به وضوح برجاست . اين تفسير على رغم حجم زياد و مجلّدات بيست گانه از زمان تأليف تاكنون براى علاقه مندان به كلام الهى و علوم قرآنى مرتبا استنساخ مى شده و دست به دست مى گرديده است؛ چنان كه هم در كتابخانه هاى داخل و خارج نسخه هايى از دست نوشته هاى آن موجود است . نسخه هاى سى و هشتگانه اى كه در دسترس مصحّحان طبع اخير نشر بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، قرار داشته و از داخل و خارج كشور فراهم شده و اى بسا كه نسخه هاى خطى ديگرى هم در اكناف ايران و جهان باشد كه هنوز شناسايى نشده است؛ نشانى از قبول عام اين تفسير بزرگ است. (1) روشن نويسنده در تفسير خود چنين است كه : آيات، جدا جدا با ترجمه اى لفظ به لفظ در زير هر آيه نقل مى شود، سپس آيه را بعد از (قوله تعالى) ذكر مى كند و از جهات صرفى و نحوى و لغوى به كمك شواهد و وجوه مختلف لغت و
.
ص: 98
اشتقاق به بحث مى پردازد و به نقل حديث يا قصّه و يا مطلبى به اقتضاى سخن روى مى آرود .البته در ذيل تفسير آيات، گاهى مباحث فقهى، اصولى و كلامى مطرح مى گردد كه مؤلف حق مطلب را ادا مى كند و بحث هاى مربوط به قرائات و جهات دقيق ديگر را روشن مى سازد و هيچ نكته اى بدون دليل و شاهد بيان نمى شود . در نقل نكات تفسيرى، گاه ابوالفتوح تحت تأثير تفاسير اهل سنت واقع شده است تا حدّى كه مى توان تفسير وى را منعكس كننده آرا و نظريات علماى اهل سنّت در باب تفسير قرآن دانست . گاه در اين امر تا بدان جا پيش مى رود كه به جاى نقل اقوال و نظرهاى امامان شيعه عليهم السلام _ كه در مجموعه هاى روايى شيعه و نيز در تفاسيرى مانند تفسير على بن ابراهيم قمى و تفسير عيّاشى نقل شده است _ گفته هاى مفسرانى همچون قتاده، سُدّى و نظاير آنان را مورد استناد قرار مى دهد ... ودر ذيل آيات مشتمل بر احكام فقهى، به نقل فتواى فقيهان اهل سنّت اصرار دارد و با آن كه با طبرى اختلاف مذهب داشته، به نقل نظريّات طبرى و گاه نقد كلام وى توجّه خاصّى نشان مى دهد. (1) ابوالفتوح، از جهت شيوه كار، ادامه دهنده سنّت تفسيرهاى قصصى است كه در تفسير نويسى فارسى نمونه هاى ممتازى مانند ترجمه تفسيرطبرى و تفسير سورآبادى دارد . از اين جهت ابوالفتوح به تفاسير قبل از زمان خود توجه داشته است . از سوى ديگر، مى دانيم كه ابوالفتوح رازى واعظى برجسته و مسلّط بر كلام بوده و در منبر وعظ طبيعتا گرايشى خاص به ذكر قصص داشته كه در وعظ تأثير و مقام ويژه اى دارد . بنابراين، تفسير روض الجنان تفسيرى است با سبك واعظانه و آنچه درباره اعتقادات كلامى و فقه بيان كرده، احتمالاً براى رعايت حال و نياز مخاطبان عامه و
.
ص: 99
فارسى خوان بوده است، چنان كه گاهى به مشرب عرفا و صوفيه كه آنان را «اهل معانى و اهل اشارت» مى خواند، نزديك مى شود و مباحثى مانند اخلاص، توكل، ذكر، صبر، فقر و صدق را به مذاق آنان طرح مى نمايد . بدين جهات، ابوالفتوح در شيوه كار خود معتدل است و در داورى هاى خود سنجيده .
سبك تفسيردرباره سبك نگارش اين تفسير از چند جهت مى توان سخن گفت؛ امّا چون بناى كار ما در اين جا بر اختصار و اجمال است؛ تنها به برخى نكات ادبى آن مى پردازيم . لازم است نخست نظر شادروان ملك الشعراى بهار را درباره اين كتاب بياوريم و سپس به ذكر شواهد و نكات ديگر بپردازيم: اين كتاب را نيز بايد در عداد كتب علمى اين دوره كه از نثر قديم تقليد مى شده است، قرار داد؛ زيرا در صرف و نحو و لغات و طرز جمله بندى كاملاً به كتب قرن پنجم شباهت دارد؛ و غالب سليقه هاى آن عصر در اين كتاب ديده مى شود . از آوردن فعل هاى شرطى و ترديدى و مطيعى و استمرارى با ياى مجهول و استعمال متكلّم مع الغير در فعل هاى ترديدى يا شرطى مزبور به صيغه خاصى كه فقط در قرن چهارم يا در قرن پنجم به تقليد قديم، معمول بوده است؛ مانند «كردمانى» و «ديدمانى» و «مُردمانى» و غيره كه در «بلعمى» و كتب متصوّفه و اسكندرنامه ديديم و نيز مانند اسكندرنامه پيشاوند «ها» بر سر افعال مى آورد؛ چون «ها گيرم» و «ها گرفت» و غيره و اين يادگار لهجه محلى رازى است كه در پهلوى شمالى و ولايات اطراف «رى» و «شهميرزاد» و «سنگسر» معمول بوده و هست . ديگر استعمال فعل هاى مكرّر و عدم حذف افعال به قرينه، جز به ندرت و ساير مختصّات قديم كه از تجديد ذكر آنها خوددارى مى شود . تنها شيوه اى كه ويژه آن كتاب است، مفرد آوردن جمع مخاطب است كه در
.
ص: 100
ساير كتب اين دوره گاه به گاه با آن روبه رو مى شويم؛ ولى در اين كتاب صفحه اى از آن خالى نيست؛ مثال: «برفتند و دقيانوس را خبر دادند از احوال ايشان، او كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد بر آن هيأت كه بودند با جامه عُبّاد روى در خاك ماليده (1) [از سجده ]و چشم ها پر آبا شده، ايشان را تهديد كرد و گفت : چرا به خدمت نيامدى (= نيامديد) و براى اصنام قربانى نكردى (= نكرديد) اكنون مخيّرى (= مخيّريد) خواهى به دين من درآيى (= درآييد) و خواهى اختيار كشتنى كنى. (2) از جهت شيوه نثر، چون تفسير ابوالفتوح رازى در نيمه اول قرن ششم هجرى نگاشته شده، دنباله شكوفايى نثر مرسل و ساده است كه در قرن چهارم و پنجم هجرى رواج داشته و قابوسنامه و ديگر كتب اين دوره بدان نثر نوشته شده اند . نثر مرسل در عين رعايت جانب فصاحت و بلاغت از ايجاز و سادگى برخوردار است؛ اما به تدريج نثر فارسى به سبك مصنوع، مشحون به موازنات و سجع ها و آوردن صنايع لفظى و معنوى نزديك مى شود و به الفاظ و عبارات و اشعار عربى و آيات و احاديث آراسته مى گردد. نوع دلپذير اين نوع نثر، كليله و دمنه بهرامشاهى و در قرن بعد، گلستان سعدى است؛ و نوع متكلّف آن مقامات حميدى و تاريخ وصّاف است . نثر تفسير ابوالفتوح حالت بينابين دارد كه در آن هم نثر مرسل و ساده ديده مى شود، و هم آثار نثر مسجّع و حتّى متكلّف در جاى جاى آن ديده مى شود؛ امّا چون اين كتاب در باب علم تفسير است، شواهد زيادى، و گاه وبيش از حدّ از اشعار عربى در اثبات استعمال لغات در شواهد مستند آمده و بحث در مسائل فقهى و لغوى و كلامى هم در آن كم نيست؛ بويژه كه به عقيده برخى از
.
ص: 101
صاحب نظران نثر ابوالفتوح رازى بيشتر خطابى است. (1) آن جا كه ميدان سخن گشاده بوده است، مانند: نقل داستان ها و قصص و تاريخ، نويسنده بيشتر به نثر ساده پرداخته است. اين امر به خاطر آن است كه ابوالفتوح به وعظ و موعظت مى پرداخته و بدان گرايشى داشته است . اينك نمونه هايى از هر كدام را در همين مقدّمه نقل مى كنيم:
الف . نثر مسجّع«سهل بن عبد اللّه گفت : تقوى آن باشد كه بپرهيزى به دل از غَفَلات، و به نفس از شهوات و به حقّ از لذّات و به جوارح از سيّآت. آن وقت كه اين كرده باشى، اميد باشد تو را به وصول دَرَجات و نجات از دَرَكات. (2)
ب . موازنه و ترصيع«بدان كه از جمله كلمات ثناى خداى تعالى، يكى از اين كلمه «الحمد» است؛ چه در او قيدِ نعمتِ حاصل است و صيدِ نعمتِ نا آمده» (3) .
نمونه ديگر«پس به غنيمت دار تا تو را باز گذاشته اند و تو ممكّنى و تو را خير كردن ممكن است، تأخير و تقصير مكن . تا كارت روان است و بادت جَهان است و هوايت صافى است و آب به جوى تو است، پيش از آن كه آبت برود و بادت بنشيند و كارت فرو ماند ». (4)
.
ص: 102
« ... تا به غنيمت از قتال باز نمانْد، بَرِ همّت او آن كمتر چيزى بود؛ چه همّت او جان ها و نفوس ابطال بود، نه نفايس اموال و سرهاى سران بود، نه مال هاى گران بود» . اين نكته را بايد، در همين جا، افزود كه تكرار فعل از اختصاصات شعر و نثر سبك خراسانى دوره هاى نخستين ادب فارسى است كه در نثر ابوالفتوح رازى نيز ديده مى شود: «فتح موصلى شبى به خانه درآمد، در خانه او نه نان بود، نه آب بود، نه چراغ بود. نماز بكرد و سر بر زمين نهاد. در سجده شكر گريستن گرفت». (1) و همين تكرار فعل را در جاهاى ديگر نيز مى بينيم: «قلم احوال تو نوشت، سَفَره ارزاق تو نوشت، حفَظَه اعمال تو نوشت، رحمت بر تو جبّار تو نوشت». (2) نثرهاى مرسل و ساده و در عين حال زيبا، در اين تفسير زياد است . اينك نمونه اى كه در وصف صابران است : «هر ستاره كه در فلك هست يا ثابت است يا سيّار. آن كه ثابت است، از او سَيْر نيابد، و آن كه سيّار است، در او ثبات نباشد؛ او ستاره اى بود در فلك حرب كه به وقت ثبات سَيْر نشناخت، و به وقت سَيْر ثبات نكرد . وقت سيرش وقت حمله بود، همانند باد حمله بَر بود، به وقت ثبات چون كوه بود، آن جا كه دشمن در پيش حمله او چون كاه بود، هر دو چون باد بودند بر يكديگر ولكن باد با كون چه تواند كردن، و كاه در پيش باد كه باشد؟ گويى در حقّ او گفت شاعر: ز باد و كوه ندانيش در مصاف بدانكچو باد حمله بَر است و چو كوه حمله پذير» (3)
.
ص: 103
و اينك مثالى ديگر: «بين از آن نبود كه چون از نيستى زاد سازى، نيست شوى . و همه هستى در تحت آن نيستى هست، و همه وجود در ضمن آن عدم، و همه اثبات در ميان آن انتفاء، لاجرم چون چنين كنى، هم حاجى باشى و هم غازى. پايه جهاد بيش از پايه حج است. اگر دشمنى را نمى يابى كه با او جهاد كنى تا كشته او شوى، با خود گَرد و با خود جهاد كن، و در آن جهاد اجتهاد كن كه از تو دشمن تر تو را دشمن نيست : اَعدى عَدُوّكَ بَيْنَ جَنْبيكَ، (1) تا كشته خود شوى به دست خود، تا قاتل و مقتول تو باشى، به قاتلى درجه مجاهدان يابى، به مقتولى پايه شهيدان . ولكن تو از آن پست همّت ترى و دون منزلت تر كه اختيار چنين چيزها كنى . تو خود كشته هوايى، چگونه كسى را كشى؟! تو خود اسير مرادى، كسى را چگونه اسير كنى؟! گفتم: تو هوا را كشى، هوا تو را كشت . گفتم: تو مراد را قهر كنى، مراد تو را قهر كرد . گفتم : قهرمانى قاهر باشى، قهرمان نشده اى مقهور شدى، همه عمر در بند آرزو مانده تا باشد كه برآيد، صد هزار جان عزيز برآيد، و آن برنيايد، صد هزار عمر چو عمر تو برسد، و آن بنرسد . عمر تو به سر آيد و جز آن كه نوشته تو است، به سَرِ تو نيايد . تو را يك نَفَس از اين هوس پرواى دگر چيز نيست . اين همه رنج بر منزل سپنج! گنج ابد رها كرده و رنج اَبَد اختيار كرده». (2) در ذيل تفسير آيه مباركه : «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» (3) آمده است: «مى گويد: به شما خوارى و آسانى و راحت خواهم، رنج و دشوارى نخواهم،
.
ص: 104
اى عجب! در سراى دُشخوارى به تو خوارى (1) خواست، در سراى خوارى به تو كى دشخوارى خواهد، در سراى محنت به تو مِنحت (2) خواست، در سراى مِنْحت كى به تو محنت خواهد؟ حسن بصرى در نزديك رابعه عَدَويّه شد تا او را بپرسد از رنجى كه رسيده بود او را . گفت: يا رابعه، چونى؟ گفت : چنانك كِمْ او مى دارد . گفت : چونت مى دارد؟ گفت : چنان كه او خواهد . گفت : چون مى خواهد؟ گفت : چنان كه در او برازد . شرم ندارى او در حقّ تو آن مى گويد از نيكى كه در تو نبرازد و لايق تو نباشد، تو در حقّ او مى گويى از دبى كه در او نبرازد، آنچه در حقّ تو بگويند به راست تو را موافق نيايد، به دروغ در حقّ آن مگوى . چو در سفر دنيا به تو آسانى خواست، در سفر قيامت كه صعب تر است به تو كى دشخوارى خواهد؟! به خَلاف عقل خود برميا، و مخالفت عدل مكن كه مخالفت عدل مخالفت عقل باشد». (3) اينك وصف قدرت خالق : « ... آن گه گفت : با كمال عالمى كمال قادرى است مرا، تا آنچه دگر قادران نتوانند من توانم، و آنچه دگر عالمان ندانند من دانم . من در رحم بر آب صورت نگارم، همه مصوّران عالم در قوت نگاشتن صورت؛ از آب احتراز كنند، سَرِ قلم از آب نگاه دارند تا متفشّى (4) نشود، و از تاريكى احتراز كنند تا نقش مشوّش نشود، من از كمال قادرى در سه ظلمت : ظلمت شب، ظلمت رحم و ظلمت شكم بر آب چنين صورت بديع نگارم كه مصوّران از آن عاجز و حيران مانند ... بتگر به آلت من بت نگارد، قدرت از من و محل قدرت از من و اسباب آلات از من، و اگر آن نباشد، نتواند .
.
ص: 105
آن گه خود بترشيد و خود بنگارد و خود بپرستيد! هيچ عاقل اين روا دارد كه تراشيده خود پرستد و نگاشته خود را بندگى كند و نشانده خود را خدمت كند! آن گه ايشان به آلت صورتى برآرند بى معنى، من بى آلت صورتى چنين برآرم با چندين معانى . از پاره اى پيه چشمى بينا سازم و از پاره اى استخوان گوشى شنوا سازم و از پاره اى گوشت زبانى گويا برآرم، و از قطره اى خون دل دانا پديد آرم». (1) نويسنده تفسير، گاه در آوردن واژه هاى دشوار و دور از ذهن افراط كرده است؛ چنان كه گويد: «حق تعالى در اين آيت صفت تزويق زبان منافقات گفت كه ايشان به زبان چگونه چاپلوسى مى كنند و كلام منمّق مزخرف (2) چگونه مى كنند تا تو را به گفتِ زبان به عجب مى آرند» . در چنين جمله هايى نيز، نويسنده گاه، موازنات كلمه و هماهنگى سخن را از ياد نبرده است: «كريم را چون بفريبى فريفته شود، يعنى كريم سهل جانب باشد، زود به دست آيد . از آن جا كه كريم باشد و دير از دست بشود، از آن جا كه حليم باشد . چون گويند باور دارد، چون سوگند خورند راست پندارند، و همه خالق را از حساب خود انگارد ... منافق همه تزوير و تزويق (3) زُبان باشد، ظاهرى آراسته آبادان دارد، باطنى خراب بيران . منافق با دنيا ماند چون گورى كه ظاهرش مذهّب باشد و خداوندش در اندرون معذّب باشد، در سيرت او نگرى، گمان برى كه كسى هست، حُسْن سيرت بينى و از خبث سريرت خبر ندارى (4) » . ابوالفتوح رازى در جاى جاى تفسير خود. به مناسبت، نعت و منقبت على عليه السلام
.
ص: 106
با شوق و شفيتگى خاصّ در قالب كلماتى آهنگين و زيبا مى آورد و داد سخن مى دهد . از جمله گويد: «رسول صلى الله عليه و آله از ميان همه صحابه او را به جاى خود به آن اختيار كرد تا بدانند كه مقام او، او را شايسته بود، در شب غار اَنامَهُ مَنامَه در روز تبوك اَقامَهُ مقامه، آن شبش بر بستر خود و آن روز بر منبر خود، به علمش منبر داد و به شجاعتش بستر داد ... چو، به منبرِ صاحب نبوّت رسد، منبر از او بنازد و محراب از او ببالد، آن جا كه ديگران از محراب و منبر لاف زنند، محراب و منبر بدو فخر كند». (1) در مقابل، سخن را درباره منافقان اين سان آورده است: «رسول صلى الله عليه و آله گفت : در جهان از او بتر نباشد، با تو به رويى باشد و با دشمنت به رويى . كاغذ وار دو روى بودند و قلم وار دو زبان . و آن كس كه چنين بُوَد ، به قلم و كاغذ دواى او بر نيايد، به نوشتن قلم متّعظ نشود، به نوشتن كاغذ مبالات نكند، از صرير اقلام نه انديشد، تا صليل حُسام نباشد و با تحرير كاغذ ننگرد تا تقطيرش نكنند از دو وجه : يكى از قِطْر و يكى از قَطْر. پس جزاى او آن بود كه با او معامله هم از نوع شكل او كنند در دنيا و آخرت؛ در دنيا قلم وار به تيغش تباه كنند و در آخرت چو كاغذ رويش سياه كنند . هر كه چون كاغذ و قلم باشددو زبان و دو روى گاه سخن همچو كاغذ سياه كن رويشچو قلم گردنش به تيغ بزن (2) دو بيتى كه نقل شد ترجمه دو بيت عربى زير است كه ظاهرا ابوالفتوح آن را به نظم آورده است: مَنْ كانَ كَالطِّرس ذَاوَجهَيْنِ مِنْ سَفَةٍوَ ذا لِسانَيْنِ فِيما قالِ مِنْ كَلِم فَسَوِّدَنْ وَجْهَه كَالطِّرسِ مُحْتسباوَاضْرِبْ عِلاوَتَهُ بالسُّيفِ كَالقِلِمِ از جمله سودهايى كه از اين كتاب عظيم مى توان برد، فوايد لغوى فراوانى است كه در تضاعيف كتاب، به مناسبت مقال، آمده است . نمونه را به نقل دو مورد بسنده مى كنيم: در ذيل آيه مباركه «وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ» (3) مى گويد : «ثَقِفْتُمُوهُمْ» اى وَجَدْتُمُوهُم؛ بكشى ايشان را هر كجا يابى. و اصل كلمه حِذْق و بَصارت باشد در كار. يُقالُ رَجُلٌ ثَقْفٌ لَقْفٌ اِذَا كانَ حاذقا فِى الحَربِ بَصيرا بمواضِعِها جَيِّدَ الحَذَرِ فيه. چون كارزار و علم آن و مواضع حذر و مقاتل دشمن نيك شناسد او را چنين گويند، و معنى آن است كه: هر كجا تمكين يابى و به مقاتل ايشان راه برى». و مجدّدا براى كلمه «ثقْف» معانى ديگرى ذكر كرده گويد: «و گفته اند: الثَقْفُ الظَفَرُ بالعَدُوّ وكَما قال تعالى: «فَاِمّا تَثْقَفَنَّهُم فِى الحَرْبِ...»، اَىْ تَظْفَرنَّ بِهِم. و ثِقات گويند آن آهنى را كه كمان و نيزه به آن راست كنند و ثَقّات گويند او را كه نيزه كَژ شده را راست كند و همچنين مُثَقّف و بر سبيل تشبيه مُؤدِّب را مُثَقِّف گويند براى آن كه بى ادب كژى كند، مؤدّب او را راست كند». (4) موارد زيادى است كه نشان دهنده تسلّط فراوان ابوالفتوح به لغت عربى است؛ اينك مثالى درباره نام هاى مراحل زندگى آدمى: «آن گاه چون ولادت او نزديك شود، «جنين» گويند او را، چون بزايد «وليد» گويند او را، چون شير خورد «رضيع» گويند او را، چون از شيرش باز كنند «فطيم» او را، چون مهترك شود «صبىّ» گويند او را، چون بزرگ شود «يافع» گويند او را، چون برتر شود «ناشى» گويند او را، چون تمام باليد شود «مترعرع» گويند. چون از آن حالت درگذرد «حَزَوَّر» گويند او را. آن گه «بالغ» گويند او را، چون مرد شود،
.
ص: 107
آن گه «اَمْرَد» گويند، چون شارب سبز كند «طارّ» گويند او را، آن گه «مُطْرَحِّم» گويند او را... آن گه چون خط دارد «مختطّ» گويند او را، چون پيوسته كند، «مجتمع» گويند، چون تمام درآرد «صُمُّل» گويند. آن گه «مُلتَحى» گويند او را، آن گه «مستوىّ» گويند او را ميان سى سال و چهل سال، آن گه «مُصْعِد» گويند. و «شابّ» جامع بود اين اسماء را. چون آغاز سپيدى كند «ملهوِرْ» گويند او را، چون آميخته شود، «اشمَط» گويند، آن گه «كَهْل» گويند، چون پير شود «اَشْيَب» گويند، آن گه «شيخ» گويند. آن گه «حوقَل» گويند. «صفتات» پس «همّ»، آن گه «هَرِم» آن گه «خَرِف»، آن گه چون بميرد «ميّت». (1)
.
ص: 108
اصطلاحات ويژه، در تفسير ابوالفتوحابوالفتوح در تفسير خود اصطلاحات ويژه اى را به كار برده است كه به برخى از آنها اشاره خواهيم داشت: الف. جمع مخاطب را به صورت مفرد آورده است؛ مثلاً در ترجمه «و أنتم تعلمون» مى گويد: «و شما مى دانى» و در ترجمه «و ان كنتم فى ريب» مى گويد: «اگر مى باشى در شك» و ... . ب. يكى از اصطلاحات خاص اين تفسير «انزله كردن» است به جاى «نازل كردن» و وحى فرو فرستادن. مرحوم شعرانى مى گويد: اين اصطلاحات در زمان او متداول بوده است. امّا اثبات اين موضوع، نياز به دليل دارد.
.
ص: 109
ادبيات عرب در تفسير ابوالفتوحنويسنده كتاب تفسير شيعه و تفسير نويسان آن مكتب، درباره تفسير ابوالفتوح مى نويسد: تفسير ايشان جنبه خطابى دارد ... و به صورتى مطلب را بيان مى كند كه عامه، كمابيش دريابند و از آن بهره برند. درباره نكات علمى و ادبى بحث نمى كند و با اشاره اى گذرا، از تحقيق صرف نظر مى كند. ميرزا ابو الحسن شعرانى در اين مورد، برخلاف اين رأى، نظر داده است و مى گويد: در ادب و بيان و نحو و صرف و لغت و امثال آن، غايت جهد به كار برده و منتهاى تحقيق به عمل آورده است و از هيچ جهت فروگزار نكرده، آن اندازه شواهد از اشعار عرب و امثال، كه براى بيان لغات و قواعد عربيت آورده در هيچ يك از تفاسير مانند كشاف و تفسير طبرى نياورده اند. قدر مسلّم اين است كه رازى در بسيارى موارد، متعرّض مباحث ادبى شده است.
استفاده از آراى مفسرانوى اقوال مفسّران معروف صدر اسلام از صحابه و تابعان را ياد كرده، ولى هيچ قولى را بر قول ديگر ترجيح نداده است، مگر قولى را كه دالّ بر حمل آيه بر معناى عام باشد، آن هم به دليل عموم آيه، نه به دليل اين كه قول فلان صحابه است.
علم كلام در تفسير ابوالفتوحابوالفتوح رازى در مواردى كه از بحث هاى اعتقادى سخن به ميان آمده، به علم كلام نيز نظر افكنده است. مرحوم شعرانى مى نويسد: مؤلف در علم كلام طريق توسط پيموده و روش قدما را برگزيده است.
.
ص: 110
فقه، در تفسير ابوالفتوحدر آيات احكام، آراى بيشتر فقها را مطرح ساخته و در صورت لزوم، ادلّه بعضى از فقها را نيز ياد كرده است و گاهى به نقد و تحليل آن پرداخته و نظر خويش را همواره با دليل بيان داشته است.
اسباب نزول در تفسير ابوالفتوحوى به ذكر اسباب آيات، اهتمام ويژه اى دارد و از اسباب نزول در موارد مختلف تفسيرى بهره مى برد و نيز آراى اعتقادى و فقهى خويش را در بعضى از موارد، براساس اسباب نزول انتخاب كرده است.
ترجمه در تفسير ابوالفتوحابوالفتوح نيز مانند ديگر مترجمان، در فضاهاى گوناگون و در مقابل متن هاى گوناگون، واكنش هاى متفاوتى از خود نشان داده است. از اين رو، ما به سه نوع ترجمه در آثار او مى پردازيم: 1. ترجمه احاديث و روايات؛ 2. ترجمه برخى از آيات الهى در درون تفسير؛ 3. ترجمه رسمى و مستقل او از قرآن كريم.
1. ترجمه احاديث و رواياتابوالفتوح رازى در ترجمه متون عربى غير قرآنى، بى ترديد يكى از زيردست ترين مترجمان كهن است. البته مى دانيم كه تفسير او خود سراپا ترجمه است و آن مايه هايى كه زاده انديشه و احساس اوست، به قياس متن هاى ترجمه اى، بسيار اندك مى نمايد؛ اما او گاه متن عربى حديثى يا خبرى را نيز به تمامى نقل كرده ترجمه فارسى آن را در پى مى آورد. گاه نيز جمله نخست خبر را ذكر كرده، سپس ترجمه آن و بقيه روايت را به فارسى عرضه مى كند. در اين گونه
.
ص: 111
ترجمه هاست كه وى غالبا از كمند نحو عربى و تنگناى كلمات مى گريزد و معانى را در قالب هايى دستورى و با واژگانى غالبا فارسى بيان مى كند. انا عند ظنّ عبدى فليظُنَّ بى ماشاءَ؛ من نزد گمان بنده ام به من گوهر چه خواهى بمن گمان بر. فمن ذكرنى فى نفسه ذكرته فى نفسى؛ اگر در نفس خود مرا ياد كنى، او را در نفس خود ياد مى كنم. و من ذكرنى فى الملأذَكَرْتهُ فى ملاً خير منه؛ و اگر مرا در مجمعى ياد كند، او را در مجمعى به از آن ياد كنم. من تقرّب الىّ شبرا تقرّبت اليه ذراعا؛ و اگر بَدَستى به من نزديك شود، رَشى بدو نزديك شوم. و من اتانى مشيا اَتَيْته هَرْوَلةً؛ و هر كه بمن آيد برفتن، با او شوم به تاختن. و من اتانى بقراب الارضِ خطيئة آتَيْته؛ و هر كه بمن آيد با چندانى گناه كه در همه بمثلها مغفرةً؛ زمين گنجد، هم چندِ آن مغفرت بدو آرم. مالم يُشرِكْ بى شيئا؛ مادام تا با من شكر نيارد. (1) در اين جملات، به استثناى جمله نخست، و جمله هفتم كه هواى نحو عربى دارد، همه جا اصالت زبان فارسى مراعات شده، و ميل شيخ به يافتن معادل هاى فارسى در مقابل كلمات عربى نيز كاملاً آشكار است. در جمله نسبتا بلند زير، تنها سكته اى در آغاز احساس مى شود: «الهى عجّت اليك الاصوات بضروب اللغات يسألونك الحاجات وحاجتى اَنْ تذكرنى على طول البِلَى اذا نسينى اهلُ الدنيا؛ بار خدايا، آوازها بلند شد به تو به زبان هاى مختلف؛ از تو حاجت مى خواهند. حاجت من آن است كه چون مرا در آن منزل وحدت و وحشت فرود آرند و خلقان مرا فراموش كنند، مرا به ياد دارى». (2) و چند نمونه ديگر: «حسبى من الطعام ما يقيم ظهرى و لا يمنعنى عبادةَ ربّى؛ مرا از طعام آن قدر بس كه
.
ص: 112
پشت من راست دارد و مرا از عبادت خداى عزوجل باز ندارد». (1) «لا دَرَيْتَ كذلك كنت فى الدنيا؟؛ مداناش كه در دنيا همچنين نادان بودى؟». (2) «انت لى و انا لك لم تر عيناى مثلك؛ تو مرايى و من تو را، چشمهاى من چون تو نديد». (3) «القبر روضةٌ من رياضِ الجنّةِ او حفرة من حُفَرِ النيران؛ گور يا مرغزارى از مرغزارهاى بهشت باشد، يا كنده اى از كنده هاى دوزخ». (4) البته همه اين هزاران نمونه ترجمه اى كه در تفسير ابوالفتوح مى توان يافت، روان و شيوا و پسند ذوق فارسى زبان قرن بيستم نيست. اى بسا قطعه كه شيخ در آنها رنج معادل يابى را بر خود هموار نكرده، و يا اگر معادل هاى برازنده اى يافته، زحمت جمله پردازى به خود نداده است و در نتيجه جملاتى به دست آمده كه در آنها، واژگان فارسى است و ساختار نحوى، عربى. عبارت زير _ كه كلمات فارى گوش نوازى دارد _ از نظر ساختار دستورى با اصل عربى خود كاملاً منطبق است: «نحن الخالدات فلانموتُ ابدا و نحن الناعمات لانبؤُسُ ابدا و نحن الراضيات فلانسخط ابدا؛ ما پايندگانيم كه نبميريم هرگز و ما به نعمت پروردگارانيم كه به سختى نرسيم هرگز و ما خشنودانيم كه خشمگين نشويم هرگز». (5) در جمله زير، نه كلمات زيباست و نه تركيب: «لقد سبقتْ اجابةُ اللّه مَسألَتى؛ اجابت خداى تعالى سبق برد سؤال مرا». 6 در جمله، زير ساختار با دستور فارسى منطبق است، اما هيچ كوششى براى يافتن معادل هاى فارسى نشده است.
.
ص: 113
«مَنْ استَرجَعَ عِندَ المُصيبةِ جَبَر اللّهُ مصيبَتهُ و اَحسنَ عُقباه و جعل له خلفا صالحا؛ هر كس كه عند مصيبت استرجاع كند، خداى تعالى جبر مصيبت او بكند و عاقبت او بر خير كند و او را خلفى صالح دهد». (1) از اين قبيل جمله ها، صدها نمونه در تفسير ابوالفتوح مى توان يافت كه از بيم اطاله كلام به همين اندك بسنده مى شود.
2. ترجمه قرآن در تفسيرابوالفتوح گاه در اثناى تفسير، آيه اى، يا بيشتر، بخشى از آيه اى را دوباره ترجمه مى كند. بسيار اتفاق مى افتد كه اين ترجمه با آنچه شيخ در ترجمه رسمى و مستقل خود عرضه مى كند، كاملاً منطبق نيست. متأسفانه اين ترجمه ها را بايد در لابه لاى تفاسير جست وجو كرد؛ زيرا مؤلف در اينجا التزامى به ترجمه نداشته است. از آن گذشته وى در بسيار جاى ها همه اجزاى آيه را تفسير نكرده، به عبارت ديگر، كلماتى يا حتى عباراتى را كه از نظر او نياز به تفسير نداشته اند، فروگذاشته است. در نتيجه، ترجمه اى هم در ازاى آنها نيامده است. بنابراين، آنچه مى يابيم و به عنوان نمونه در زير نقل مى كنيم، قطعاتى از آيات اند كه در سراسر متن تفسير پراكنده اند. ما اين قطعات را با ترجمه مستقل كه در آغاز دسته هاى آيات آورده است، مقايسه مى كنيم و مرادمان آن است كه نشان دهيم شيخ در اينجا، رفتارى متفاوت و گاه آزادانه تر داشته است. در نتيجه، جملات در اين ترجمه ها غالبا دستورى ترند، اما واژگان كهن فارسى، يعنى آن واژه هايى كه بوى قرن چهارم مى دهند، در آنها اندك است و به عكس كلمات تازه تر عربى به جاى آنها نشسته است. گويى بسيارى از اين كلمات عربى، در ابتداى قرن ششم، ديگر رواج تمام
.
ص: 114
يافته بودند و مؤمنان كه از طريق آثار دينى و خاصه قرآن كريم با آنها خو گرفته بودند، ترجيح مى دادند همان ها را به جاى كلمات كهن فارسى به كار برند. بديهى است كه اين امر را هميشه نبايد به فضل فروشى و فارسى ندانى و احيانا تنبلى مردم آن روزگار تعليل كرد؛ به گمان ما، گاه ملاحظه مى كردند كه لفظ فارسى هميشه قادر نيست دايره معنايى كلمه عربى را بپوشاند؛ مثلاً كلمه پنج هجايى «ناگرويده» هم از كلمه دو هجايى «كافر» سنگين تر است و هم اين كه بار معنايى و قرآنى آن را به زحمت مى تواند به دوش كشد. (1) اعْبدوا ربَّكُم. (2) الف . خداى را پرستيد. (3) ب . بپرستى خدايتان. فَأَخْرَجَ بِهِى مِنَ الثَّمَرَ تِ رِزْقًا لَّكُمْ. (4) الف . به ياران از درختان و زمين براى شما ميوه ها بيرون آرد. (5) ب . بيرون آورد به او از ميوه ها، روزى براى شما. ولا تجعلو للّهِ اَندادا و انتم تَعلمون. (6) الف . با خداى تعالى شريك مگوييد [و] شما مى دانى. ب . مكنى خداى را مانندگان و شما مى دانى. تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَ_رُ كُلَّمَا رُزِقُواْ مِنْهَا مِن ثَمَرَةٍ رِّزْقًا قَالُواْ هَ_ذَا الَّذِى رُزِقْنَا مِن قَبْلُ. 7 الف . در زير درختانش جوى ها مى رود. هر گه كه ايشان را از آن جا روزى
.
ص: 115
مى دهند... گويند اين ميوه هاست كه ما را در دنيا دادند. (1) ب . مى رود از زير آن جوى ها. هر گه كه روزى دهند ايشان را از آن جا روزى مى دهند... گويند... اين آن است كه ما را روزى دادند پيش از اين. وَ هُمْ فِيهَا خَ__لِدُونَ. (2) الف . ايشان در بهشت مخلّدِ مؤبّد باشند. (3) ب . و ايشان در آن جا هميشه باشند. فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِم. (4) الف . اما مؤمنان دانند كه اين حق است و صدق است و از نزديك خداست. (5) ب . دانند كه آن درست است از خداى ايشان را. يُضِلُّ بِهِى كَثِيرًا وَ يَهْدِى بِهِى كَثِيرًا. (6) الف . تا اضلال كند به آن بسيارى كس را و هدايت كند به آن بسيارى را. ب . گمراه كند به آن بسيارى كس را و راه نمايد به آن بسيارى را. وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَىْ ءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَ لِ وَ الْأَنفُسِ. (7) الف . و ما امتحان كنيم و بيازماييم شما را به چيزى... از ترس و گرسنگى و نقصان مال و تنها. (8) ب . و بيازماييم شما را به چيزى از ترس و گرسنگى و كاستنى از مال ها و جان ها. الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ. (9) الف . حق از خداى تو پيدا شد و پديد آمد، نگر تا در او شك نكنى. 10 ب . حق از خداى تست. مباش از جمله شك كنندگان.
.
ص: 116
فَاسْتَبِقُواْ الْخَيْرَ تِ. (1) الف. بشتابى و يكديگر را سبق برى به خيرات و طاعات. (2) ب . بشتابيد به خيرات. وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ. (3) الف . و اخراج ايشان بر شما حرام است. (4) ب . و اين حرام است بر شما بيرون كردن ايشان. بِالاْءِثْمِ وَ الْعُدْوَ نِ. (5) الف . به معصيت و ظلم و تعدى. 6 ب . به گناه و بيدادى. در نمونه هاى بالا، چنان كه ملاحظه مى شود، برخى عبارات را براى آن آورده ايم كه نشان دهيم گاه ترجمه هاى درونْ تفسيرى، فارسى تراند، و برخى ديگر را براى نشان دادن كثرت كلمات عربى در آنها ذكر كرده ايم.
3. ترجمه رسمى و مستقل قرآنتفاوت ميان دو بخش از نثر ابوالفتوح، يعنى آن بخشى كه به مسائل فقهى و تفسيرى و لغوى مى پردازد، و آن ديگر كه به حكايات عنايت دارد، البته طبيعى مى نمايد. هر فضايى، نثر خاص خود را ايجاب مى كند. اما تفاوت ميان دو ترجمه از يك آيه به خصوص، و اصولاً تفاوت ميان نصر ترجمه مستقل آيات با بقيه نثر كتاب، چندان است كه بايد باعث شگفتى گردد. اما اينك، پس از بررسى ده پانزده ترجمه در سده هاى چهارم و پنجم هجرى. البته ديگر دچار شگفتى نمى شويم،
.
ص: 117
بلكه بر عكس انتظار، به هيچ وجه نمى توان باور داشت كه مترجمان بزرگ قرن هاى پنجم و ششم هجرى. چون ابوالفتوح و ميبدى و سورآبادى، كوشش هاى خردمندانه و يافته هاى گرانمايه گذشتگان خويش و به خصوص بزرگ ترين گنجينه لغوى قرآنى، يعنى ترجمه رسمى معروف به ترجمه تفسير طبرى را ناديده رها كنند و خود از نو به معادل يابى دست زنند. ترجمه رسمى از گواراترين سرچشمه هاى زبان فارسى سيراب شده و به تأييد بزرگ ترين دانشمندان و فقيهان خراسان مؤيد گرديده است و لاجرم براى هر مترجم دلگرمى و پشتوانه اى بى مانند است. آنچه در كار ابوالفتوح مى توان ملاحظه كرد، آن است كه وى به راستى زحمت ترجمه مجدد قرآن را به خود نداده، بلكه در درجه نخست به همان ترجمه رسمى اعتماد كرده است. و اين امرى ظاهرا رايج بوده و معقول نيز همين شيوه است. اما در عمل، برخى دشوارى ها پيش مى آيد كه مترجم ناچار است به گونه اى، از پس آنها برآيد. اين دشوارى ها عموما در دو محدوده قرار مى گيرند: نخست آن كه ممكن است مترجمان گذشته در برخى جاى ها دچار لغزش شده باشند. در اين صورت، بديهى است كه مترجمان بعدى ناچارند خود ترجمه را اصلاح كنند؛ ديگر آن كه مترجم نخست، ناچار قرآن كريم را از ديدگاه مذهب خود مى فهميده و تفسير و سپس ترجمه مى كرده و دانشمندان قرن هاى بعد كه بر آن كار اعتماد داشتند، البته در مقابل ترجمه هايى كه با مذهب ايشان همساز نبود، بى تفاوت نمى ماندند و كلمات، و حتى گاه عباراتى را كه خود مى پسنديدند، به جاى معادل هاى كهن مى گذاشتند. عامل ديگرى هم كه در تغيير جزئى برخى معادل ها مؤثر مى افتاد، همانا قراءات مختلف قرآن كريم بود: اى بسا فعل كه برخى معلوم و برخى مجهول خوانده اند، و اى بسا كلمه مفرد كه به قرائت برخى، جمع است. با اين همه نبايد پنداشت كه اختلاف مذهب يا اختلاف در تفسير و خاصه شأن
.
ص: 118
نزول آيات پيوسته موجب اختلاف در ترجمه نيز مى شده است. مترجمان در بسيار جاى ها مى توانستند كلمه را همچنان گنگ و نامعين ترجمه كنند و سپس در تفسير، معانى گوناگون آن را شرح دهند؛ مثلاً «ناگرويدگان» ممكن است منافقان، معارضان، يكى از غزوها، بت پرستان يا حتى جهودان باشند؛ اما در ترجمه، كلمه ناگرويدگان، با همان كنگى و نامعلومى، در همه تفاسير، خواه سنى و خواه شيعى، باقى مى ماند. گاه گنگى را _ در جاى هايى كه كار برايشان تنگ مى آمد _ به حد اعلى مى رساندند؛ مثلاً غالب مترجمان، آيه ثُمَّ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى را كه بسيار مسأله انگيز است، به «او بر عرض مستوى شد» ترجمه كرده اند، حال آن كه از اين جمله فارسى هيچ معنايى نمى توان به دست آورد. حال اگر بتوانيم نشان دهيم كه ابوالفتوح در بسيار جاى ها، بلكه در همه جا، تفسير رسمى را پيش روى داشته و تا زمانى كه ترجمه با سليقه و مذاق شيعى او همنوا بوده، عينا همان را رونويس مى كرده، آن گاه به آسانى علت اختلاف ميان نثر ترجمه و نثر بقيه كتاب برايمان روشن خواهد شد و خواهيم دانست چرا گاه از تفسير قرن ششمى او، بوى قرن چهارم بر مى خيزد. اين كار را چندين سال پيش، دانشمند خراسانى، دكتر ناصح انجام داده و مقاله خود را در يادنامه طبرى (مشهد 1369) به چاپ رسانده است. به همين جهت، ما نمونه هايى كه اينك مى آوريم، همان هايى است كه دكتر ناصح آورده است. (1) لَّ_ل_ءِن لَّمْ يَنتَهِ الْمُنَ_فِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدِينَةِ. (2) الف . اگر نه باز ايستند منافقان و آنان كه در دل هايشان بيمارى است و ارجاف افگندگان در مدينه.
.
ص: 119
ب . اگر باز نه ايستند منافقان و آن كس ها كه اندر دل هايشان بيمارى است و ارجاف كنندگان اند اندر مدينه. لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لاَ يُجَاوِرُونَكَ فِيهَآ إِلاَّ قَلِيلاً. (1) الف . بياغاليم تو را برايشان، آن گه همسايگى نكنند با تو در آن الا اندك. ب . برآغاليمت برايشان پس نه همسايگى كنند ترا اندر آن مگر اندكى. يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ قُولُواْ قَوْلاً سَدِيدًا. (2) الف . اى آنان كه گرويده اى، بترسى از خداى و بگويى گفتنى درست. ب . اى آن كس ها كه بگرويديد، بترسيد از خداى و بگوييد گفتارى راست. أَنِ اعْمَلْ سَ_بِغَ_تٍ وَ قَدِّرْ فِى السَّرْدِ وَ اعْمَلُواْ صَ__لِحًا إِنِّى بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ. (3) الف . كه بكن زره هاى تمام و اندازه نگاه دار در پيوستن. بكنى كار نيكو كه من به آنچه مى كنى بيناام. ب . كه بكن زره ها تمام و اندازه كن اندر بافتن، بكنيد نيكى ها كه من بدآنچه همى كنيد بيناام. نمونه اين آيات و اين ترجمه ها بسيار است. ما دو نمونه ديگر كه در مقاله ناصح نيست مى آوريم تا نشان دهيم كه ابوالفتوح، گاه كلمات كهن فارسى را نپسنديده و به جاى آنها كلمات ظاهرا معمول تر عربى نهاده، و نيز گاه ترجمه رسمى را به ميل خود اصلاح كرده است: ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَآءِ وَ هِىَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا. (4) الف . پس قصد كرد به آسمان و آن دودى بود. گفت آن را و زمين را كه بيايى به طاعت يا به كراهت.
.
ص: 120
ب . باز آهنگ كرد سوى آسمان و وى دودى بود (ح). گفت آن را و زمين را كه بيائيد. بخوش منشى و يا بدشخوارى. آنچه در اين دو ترجمه كاملاً مشابه، به عربى تبديل شده عبارت است از: آهنگ كرد = قصد كرد. خوش منشى = طاعت. دشخوارى = كراهت. فَقَضَ_ل_هُنَّ سَبْعَ سَمَ_وَاتٍ فِى يَوْمَيْنِ وَ أَوْحَى فِى كُلِّ سَمَآءٍ أَمْرَهَا وَ زَيَّنَّا السَّمَآءَ الدُّنْيَا بِمَصَ_بِيحَ وَ حِفْظًا ذَ لِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ. (1) الف . تمام كرد آن را هفت آسمان در دو روز وحى كرد هر آسمانى فرمان او بياراستم آسمان نزديك تر به چراغ ها و نگاه داشتن، آن انداختِ خداى غالب داناست. ب . بگزارد آن هفت آسمان اندر دو روز. وحى كرد اندر هر آسمانى فرمان او بياراستم آسمان اين جهان به چراغ ها و نگاه داشتن. آن است اندازه خداى بى همتا و دانا. در اين ترجمه ها ملاحظه مى شود كه ابوالفتوح، «بگزارد» را در مقابل فعل قَضى نپسنديده و خود «تمام كرد» آورده، دنيا را همان مؤنث اَدْنى دانسته و به نزديك تر ترجمه كرده؛ نيز دليلى نمى بيند كه العزيز بى همتا ترجمه شود، از اين رو خود كلمه «غالب» را پيشنهاد مى كند. با نگاه ژرف مى توان ترجمه ها را با هم سنجيد و مشابهات فراوانى به دست آورد. با اين همه ترديد نيست كه شيخ در اين جا سر استقلال داشته، و يا شايد ترجمه كهن ديگرى را هم در كنار تفسير رسمى، مورد عنايت قرار مى داده كه ما هنوز كشف نكرده ايم. حضور اين متن هاى قرن چهارمى در يك تفسير بسيار پربهاى قرن ششمى
.
ص: 121
گويى پيوسته دانشمندان را دل نگران ساخته است. علامه شعرانى _ كه خدايش رحمت كناد _ شگفت زده به اين تفاوت مى نگريست و خرد و منطق محققانه به او اجازه نمى داد آن حال را برتابد. سرانجام تاب نياورد و نظرى سخت هوشمندانه،اما اندكى شتابزده ابراز داشت كه ما عينا آن را نقل مى كنيم: ترجمه هاى فارسى تحت اللفظ آيات البته از مؤلف نيست و آن صحت و جزالت كه در عبارت وى ديده مى شود، در ترجمه ها نيست. گاه نيز غلط فاحش دارد، نه از ناسخ و كاتب، بلكه از خود مترجم هم كه بوده است. (1) وى در دنباله سخن اشاره مى كند كه اين ترجمه ها، با آنچه ابوالفتوح در درون تفسير ترجمه كرده اختلاف فاحش دارد. ما كه در صفحات پيشين دنبال اين تفاوت گشته و نمونه هايى نيز نقل كرده ايم، مى توانيم به قطع بگوييم كه ابوالفتوح در بسيار جاى ها نيز عينا همان ترجمه را تكرار كرده، ولى ما تنها به موارد اختلاف عنايت داشته ايم. اما مرحوم شعرانى نيز خود پاسخ مسأله را در حقيقت يافته بوده است، زيرا مى گويد: نسخه هاى قديمى از قسمتى از اين تفسير كه ترجمه داشت با نسخه مطبوع بسيار مخالف بود.
.
ص: 122
. .
ص: 123
فصل ششم: وفات_ وفات ابوالفتوح_ مدفون ابوالفتوح
.
ص: 124
. .
ص: 125
وفات ابو الفتوح رازىمرحوم محدّث ارموى در تعليقات كتاب نقض پس از نقل اصل و ترجمه آراى تنى چند از متقدّمان نزديك به عصر ابوالفتوح و پس از آن ، درباره صاحب روض الجنان و تجليل از مقاله علاّمه قزوينى ، از قول شيخ محمّد على سهورى در عُدّة الخلف فى عدّة السلف _ كتابى منظوم در تراجم احوال ائمه هدى عليهم السلام و علماى بزرگ شيعه اماميه _ ، ضمن ذكر علماى قرن ششم در مورد ابوالفتوح شعرى نقل كرده كه ذكر آن در اين صفحات براى كمال اين ديباچه ضرورى مى نمايد: وَ تَرجُمانُ الذّكرِ ذُوالاِعْزازِ اُسُّ الهُديه اَبُوالفُتوحِ الرّازى بَحرُ الفَضائِلِ اسْتِنادُ الْكُمّلِكَنزُ المَعارِفْ الْحسينُ بنُ على فَخْرُ المُشَكِّكينَ شيخُ الْقالَهلِلأَخْذِ مِنِ افْضالِهِ اَفْضى لَه قَدْ سَرَقَ الْحَقّ لَهُ بِغيرِ حَقنَعَمْ ، وَ مِنْ قَبلُ اَخٌ لَهُ سَرَقْ نكته مهم ترى كه مرحوم محدّث در تحقيق خود بدان متوجه شده ، موضوعى است كه بر روى تاريكى هاى مربوط به سال درگذشت ابوالفتوح پرتوهايى سزاوار توجّه مى افكند . اين مطلب ابتدا در مقدمه تفسير گازر ، جلاء الاذهان و جلاء الاحزان ابوالمحاسن الحسين بن الحسن الجرجانى آمده و بعد عينا در جلد نخست تعليقات نقض نقل شده است . حاصل مطلب از اين قرار است كه ، ميرزا محمّد صادق بن محمّد صالح
.
ص: 126
آزادانى اصفهانى در كتاب شاهد صادق ، در فصل هفتاد و نهم از باب سوم ضمن ذكر سال وفات بزرگان اسلام از سال اول تا سال 1042 هجرى ، ذيل سال پانصد و چهلم گفته است «540 ابوالفتوح خزاعى درگذشت» . مرحوم محدّث اين تاريخ را سه تاريخ اجازه كه از ابوالفتوح به دست آورده ، مناقض يافته است: نخستين اجازه را بر پشت صحيفه اوّل از نسخه اى از تفسير ابوالفتوح كه در ماه صفر 980 به خط احمد بن شكراللّه نوشته شده به اين شرح ديده است: «صورت اجازَةِ الشيخ المُفسّرِ _ قُدِّسَ رَوحَهُ _ أَجَزتُ لِلأَجَلِّ العالِم أَلاَخَصّ الاَشرَف ... _ اَدام اللّه تُوفيقهُ و تَسديدَهُ _ أَن يَروِىَ عَنّى هذا الكِتابَِ مِن اَوَّلِهِ اِلى آخِرهِ عَلى الشَّرائِط المُعْتَبَرهِ فى هذا البابِ مِن اجْتِناب الغَلَطِ والتَّصحِيفِ . كَتَبهُ الحُسينُ بنُ عَلىِ بنِ مُحمّدٍ اَبُوالفُتُوحِ الرّازى ثُمَّ النّيسابُورى ثُمَّ الخُزاعىُ ، مُصَنّفُ هذا الكِتابِ ، فِى اواخِر ذِى القَعدَةِ سَنة سَبعٍ وَ أَربَعينَ وَ خَمسائةٍ حامِدا لِلّه تَعالى و مُصلّيا عَلى النَّبىِ وَ آلِه» . اين اجازه را ابوالفتوح در اواخر ماه ذى قعده 547 نوشته كه ظاهرا پس از پايان تأليف كتاب بوده است . مسلّم است كه اين اجازه بر پشت نسخه اى نوشته شده كه در زمان خود او نوشته شده و بايد از نسخه هاى اصيل و آغازين تفسير بوده باشد . سپس همان يادداشت بر پشت نسخه مورّخ 980 يا نسخه دومى كه اين نسخه از روى آن استنساخ گرديده نقل شده است . از روى اين قرينه مى توان يقين داشت كه تفسير ابوالفتوح در 547 يا سالى چند پيش از آن به پايان رسيده و خود او نيز در اين سال در قيد حيات بوده است . اجازه ديگر بر پشت برگ اوّل نسخه اى از رجال النجاشى ، متعلق به كتابخانه آقاى فخرالدين نصيرى امينى به شماره (121) ثبت شده كه نسخه اى است با
.
ص: 127
تاريخ كتابت سال 982 به خط شخصى به نام حسن بن غالب البراقى . نصّ آن اجازه به نقل از مقدمه جلد اوّل تفسير گازر به شرح زير است: حِكايةُ ماوُجِدَ على الأصل المنقول مِنهُ هذَا الفَرعُ: سَمِعَ هذَا الكتابَ مِنّي بقراءة من قرأ الولد النّجيب تاج الدّين ابو جعفر محمّد بن الحسين بن على بن محمّد _ ادام اللّه توفيقه _ وقد اجزت له روايته عنّى و رواية ما يصحّ عنده من مجموعاتى و مسموماتى على الشرط المعلوم فى ذلك من اجتناب الغلط والتّصحيف . كتبه الحسين بن على بن محمّد الخزاعى بخطّه فى شهر ربيع الأوّل سنة احدى و خمسين و خمس مائة حامدا للّه تعالى و مصلّيا على النّبى و آله و مسلّما . و كتب هذا مالك الكتاب نجم بن محمّد بن محمّد بن محمّد بن حسن بن نجم الحسينى الشّامى السكيكىّ فى النجف الشّريف يوم الثلثا ثانى ذى الحجة الحرام خاتمة شهور سنة اثنتين و ثمانين و تسع مائة من هجرة سيد المرسلين صلى اللّه عليه و آله الطّيبين الطّاهرين . بنابر اين سند ، ابوالفتوح در ربيع الاوّل سال 551 زنده بوده است . اجازه ديگر را صاحب رياض العلماء ، در حين ترجمه حال ابوالفتوح به اين عبارت نقل كرده است: و قد رأيت الرّبع الاوّل من تفسيره هذا فى اصفهان و كانت النّسخة عتقيقة جدّا و قد كتبت فى زمانه ، و على ظهرها خطّه الشّريف و اجازته لبعض تلامذته و كان اجازته له سنة اثنتين و خمسين و خمس مائة و عبّر عن نسبه هكذا: الحسين بن على بن محمّد بن احمد الخزاعى و قد قرأها جماعة أخرى ايضا عليه و منهم ولد الشيخ أبى الفتوح هذا ايضا و خطّه الشّريف لا يخلو عن ردائه . به گواهى اين هر سه سند _ كه مؤيّد يكديگر نيز هست _ ابوالفتوح قطعا پس از
.
ص: 128
540 و دست كم تا سال 552 زنده بوده است . از طرفى وى در زمان تأليف كتاب نقض (556 _ 559) در قيد حيات نبوده است ؛ زيرا شيخ عبدالجليل قزوينى صاحب نقض در چند موضع نام او را با عبارت ترحّم«رحمة اللّه » آورده است . پس وفات وى محدود مى ماند ميان سال هاى (552 تا 559)؛ و تنها قول صاحب شاهد صادق با اين تاريخ معارض مى نمايد . مرحوم محدّث ارموى هوشمندانه تناقض را به اين صورت حل كرده است كه صاحب شاهد صادق اين تاريخ را به صورت رقومى ديده ، يعنى در جايى كه مأخذ كتاب مزبور بوده ، عبارت نه به طريق حرفى بلكه به شيوه عددنگارى بوده و ظاهرا (540) خوانده مى شده است و نظر به آن كه برخى نويسندگان اعداد را نيز همانند حروف و كلمات مندمج و در هم فرو رفته مى نويسند ، چنان كه تشخيص عدد مقدّم و مؤخّر دشوار مى شود و با كمك قرينه معلوم مى گردد ، و در صورت نبودنِ قرينه ، خواننده كه به نظر خود يكى را مقدّم مى دارد ، گاهى درست مى خواند و گاهى هم به اشتباه مى افتد . در اين جا نيز مى توان پنداشت كه در اثر تقديم و تأخير در دو رقم اوّل اين عدد ، نوعى جابه جايى رخ داده و به احتمال نزديك به يقين تاريخ وفات ابوالفتوح در آن مأخذ اصلى (554) بوده است ، امّا ناقل به اشتباه عدد چهار را كه در مرتبه يكان بوده در مرتبه دهگان ديده و در اثر عدم تشخيص و بد خطى ، عدد پنج آن را صفر خوانده و در مرتبه يكان ديده است ، بنابراين عدد (554) سال وفات ابوالفتوح ، (540) خوانده شده است . اگر اين استحسان دلپذير را به عنوان حلّ اين تناقض بپذيريم _ كه ظاهرا دليلى براى پذيرفتنش در دست نيست _ هيچ گونه ابهام و اشكال ديگرى باقى نمى ماند ، در اين صورت، مى توانيم با اطمينانى نزديك به يقين اعلام كنيم كه شيخ ابوالفتوح رازى مؤلف تفسير گرانقدر روض الجنان و روح الجنان به سال (554) هجرى درگذشته است .
.
ص: 129
مدفن ابوالفتوحدرباره محل دفن ابوالفتوح ظاهرا ترديدى نيست و قريب به اتفاق نويسندگان مدفن او را در جوار حرم حضرت عبدالعظيم دانسته اند. حمداللّه مستوفى گويد: و در رى اهل بيت بسيار مدفون اند و از اكابر و اولياءِ [نيز جمعى كثير در آنجا] آسوده اند ، چون ابراهيم خوّاص و كسائى سابع قرّاء السبعة و محمّد بن الحسن الفقيه و هشام و شيخ جمال الدين ابوالفتوح و جوانمرد قصّاب. (1) در كتاب حديقة الشيعة مرحوم ملا احمد اردبيلى در خصوص مقبره ابوالفتوح رازى نقل مى كند: ابن حمزه (عليه الرّحمة) در كتاب ايجاز المطالب فى ابراز المذاهب و در كتاب هادى الى النجاة من جميع المهلكات هر دو مى گويد كه در شهر رى حاضر بودم كه شيخ ابوالفتوح رازى به رحمت حق تعالى پيوست و به موجب وصيتش در جوار مرقد امامزاده واجب التعظيم امامزاده عبدالعظيم حسنى رحمه الله مدفون گشت پس به نيّت حج متوجه مكّه معظّمه شدم و در وقت برگشتن گذارم به اصفهان و محلّت چُنْبُلان و بعضى ديگر از محلات آن شهر افتاد ديدم كه آنقدر از مردم آن ديار به زيارت شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى اصفهانى و حافظ ابو نُعَيم كه پدر استاد اوست و شيخ يوسف بنا كه جد شيخ ابو نُعَيم است و شيخ على بن سهل و امثال ايشان كه سنّى و از مشايخ صوفيّه بوده اند مى رفتند كه شيعه شهر رى و نواحيش هزار يك آن به زيارت امامزاده عبدالعظيم نمى رفتند و مؤلف اين كتاب و محتاج به
.
ص: 130
مغفرت حضرت رب الارباب احمد اردبيلى گويد كه مرا گذار به اصفهان افتاد ، ديدم كه مردم آن بلده شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى را شيخ ابوالفتوح رازى نام كرده بودند و به اين بهانه به عادت پدران خويش قبر آن سنّى صوفى را زيارت مى كردند ، اگر چه از مردم آن ديار امثال اين كردار دور نيست زيرا كه ايشان پنجاه ماه زياده از ديگران نسبت به حضرت شاه ولايت ناشايست و ناسزا گفته اند و در اين زمان كه مذهب شيعه بقدر قوّتى گرفته ايشان همچنان مانند پدران چندان محبّتى به شاه مردان ندارند . در كتاب مجالس المؤمنين قاضى نوراللّه شوشترى مسطور است: قدوة المفسّرين الشّيخ ابوالفتوح الحسين بن على بن [محمّد بن] احمد الخُزاعى الرازى رحمه الله از اَعلام علماى تفسير و كلام و عُظماى ادباى اَنام است از خاندان فضل و بزرگى و اولاد امجاد بُدَيل بن ورقاء الخزاعى كه از كبار صحابه و اكابر خُزاعه بوده و سابقا در مجلس طوايف مؤمنين و مجلس صحابه مخلصين شرح اخلاص بنى خُزاعه خصوصا عبداللّه و محمّد و عبدالرحمن پسران بُديل مذكور و جان سپارى ايشان در حرب صفّين در ركاب حضرت امير المؤمنين عليه السلاممسطور گشته ، و جدّ او خواجه امام ابو سعيد كه مصنّف كتاب موسوم به روضة الزهراء فى مناقب الزهراء است از اعلام زمان خود بوده و عمّ او شيخ فاضل ابو محمّد عبدالرحمن بن احمد بن الحسين النيشابورى رحمه الله از مشاهير روزگار است و بالجمله مآثر فضل و مساعى جميله او در تفسير كتاب كريم و ابطال تأويلات سقيم مخالفان اثيم و تعسّفات نامستقيم مبتدعان رجيم بر همگنان مخفى نيست و از تفسير فارسى او ظاهر مى شود كه معاصر صاحب كشّاف بوده و بعضى از اشعار صاحب كشّاف به او رسيده اما كشّاف به نظر او نرسيده و اين تفسير فارسى او در رشاقت تحرير و عذوبت تقرير و دقّت نظر بى نظير
.
ص: 131
است . فخرالدّين رازى اساس تفسير كبير خود را از آنجا اقتباس نموده و جهت دفع توهّم انتحال ، بعضى از تشكيكات خود را بر آن افزوده ، در مطاوى اين مجالس پرنور شطرى از روايات و لطائف نكات و اشارات او مسطور است و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشاره نموده اما تا غايت به نظر مطالعه فقير نرسيده . و شيخ عبدالجليل رازى در بعضى از مصنّفات خود ذكر شيخ ابوالفتوح نموده و گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلّد است از تفسير قرآن و در موضعى ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى بيست مجلد تفسير قرآن تفسير اوست كه ائمه و علماى همه طوائف طالب و راغب اند آن را و ظاهرا اكثر آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلّد است كه هر كدام به قدر سى هزار بيت باشد و شايد كه هشت مجلد نيز سازند پس باقى آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود وَفَّقَنَا اللّهُ لِتَحصِيلهِ و الاِستِفادَةِ مِنهُ بِمَنِّه وَجُودِه . از بعضى ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان واقع است واللّهُ تَعاليه اَعْلَمُ . و مخفى نماناد كه صاحب مجالس المؤمنين را در ترجمه حال مزبور دو فقره مختصر اشتباهى دست داده است. و آن اين است كه قبر صاحب ترجمه را احتمال داده كه در اصفهان باشد و حال آنكه قبر او به شهادت يكى از معاصرين او ابن حمزه كه خود در وقت وفات وى در شهر رى حاضر بوده و به شهادت حمداللّه مستوفى در نزهة القلوب كه ما سابقا عين عبارت هر دو را نقل كرديم، به علاوه شياع و استفاضه ما بين اهالى محل از اقدم الايّام الى يومنا هذا ، در جوار مرقد حضرت عبدالعظيم در دو فرسخى جنوب تهران واقع است و واضح است كه منشأ اين اشتباه صاحب مجالس شهرت
.
ص: 132
كاذبى است كه در آن ايام يعنى در اوايل عهد صفويه به تصريح ملا احمد اردبيلى در حديقة الشيعة ، چنان كه گذشت ، مابين عوام اصفهان منتشر بوده كه قبر ابوالفتوح عجلى شافعى را كه در اصفهان است با قبر سمّى او ابوالفتوح رازى شيعى امامى عمدا يا سهوا اشتباه كرده بوده اند و به اين بهانه چون قريب العهد به مذهب اهل سنت و جماعت بوده زيارت پيران قديم خويش را از دست نمى داده اند . مزار ابوالفتوح پس از آن كه بناى آستان حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام به كمال رسيده و به شكلى دلپذير درآمده، در دل مقبره اى واقع شده كه در پى عملياتى شدن طرح توسعه آن آستان به رواقى به نام ابوالفتوح رازى بدل گرديد. در مقبره ابوالفتوح (رواق فعلى) تنى چند از مشاهير مدفون شده اند كه اسامى آنها عبارت است از: 1 . ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانى (م1215ق) صاحب منشأت و از رجال بزرگ عصر قاجار، وزير عباس ميرزا و وليعهد محمدشاه. 2 . ميرزا على فرزند ابوالقاسم قائم مقام فراهانى. 3 . ميرزا على اكبر فرزند ابوالقاسم. 4 . ميرزا محمد فرزند ابوالقاسم. 5 . ميرزا ابوالحسن فرزند ابوالقاسم. 6 . مقبره معروف به دراويش، شامل چند تن از دراويش و صوفيه. 7 . شيخ محمدرضا خاتمى بروجردى. 8 . حاج ميرزا ابوالفضل كلانترى تهرانى (م1316ق)، صاحب شفاءالصدور و شرح زيارة العاشور. 9 . حاج ميرزا ابوالقاسم كلانترى (م1292ق) كتاب مطارح الانظار.
.
ص: 133
10 . علامه محمد قزوينى، استاد دانشگاه تهران، نويسنده و مؤلف معاصر(م1328ش). 11 . علامه سيد محمد فرزان، استاد دانشگاه تهران، نويسنده. 12 . عباس اقبال آشتيانى، استاد دانشگاه تهران، نويسنده (م1334ش). 13 . ميرزا محمد بوذرى طالقانى (م1313ش). 14 . سيد مصطفى كاشانى فرزند ابوالقاسم. 15 . همسر مرحوم ابوالقاسم كاشانى. 16 . ميرزا محمدعلى شاه آبادى، استاد حضرت امام خمينى قدس سره (1292 _ 1369ق)، صاحب تأليفات فراوان در فقه و عرفان. 17 . ميرزا محمد ثقفى تهرانى (1313ق _ 1364ش)، پدر همسر امام خمينى قدس سره، صاحب تفسير روان جاويد. 18 . حاجيه خازن الملوك ثقفى (م1359ش)، مادر همسر امام خمينى قدس سره. 19 . شيخ محمود تحريرى. 20 . ميرزا سيد جعفر حائرى شيرازى. 21 . سيد مهدى معتمدالتوليه، از متوليان آستان. 22 . سيد ابوالقاسم عصار، فقيه و عارف معاصر. 23 . سيد محمدكاظم عصار. 24 . ميرزا حبيب قاآنى شيرازى، شاعر شهير قرن سيزدهم (م1270ق). 25 . حاج سيد ميرزا جعفر شيرازى. 26 . سيد صدرالدين جزايرى. 27 . سيد محمد حسن جزايرى. 28 . ميرزا محمدعلى شوشترى جزايرى (م1306ق).
.
ص: 134
29 . حسينعلى موثق السلطان. 30 . محمدصادق رأفت. 31 . سيد محمدرضا شمس الادباء. 32 . سيد محمدهادى روح الامين. 33 . على نورالحكماء. 34 . عمادالدين سبزوارى. 35 . معاون الدوله. 36 . حاج شيخ عبداللّه حائرى. 37 . حاج ملاعلى بيدختى. 38 . سيد عبدالحسين اعتمادالتوليه. 39 . رضاقلى خان سراج الملك. 40 . اسداللّه معين الحكماء. 41 . جلال الدين محدث ارموى، محقق و نويسنده معاصر.
.
ص: 135
فصل هفتم: برگ هايى از تفسير ابوالفتوح
.
ص: 136
. .
ص: 137
در اين فصل، حكاياتى خواندنى از تفسير ابوالفتوح رازى كه مفسر، در ضمن تفسير برخى از آيات قرآن كريم آورده است، نقل مى شود.
آبروى سائل را نبريددر خبر است كه يكى از اعرابى آمد تا بر اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كند. اميرالمؤمنين گفت : يا اعرابى، چيزى دانى نوشتن؟ گفت : آرى! گفت : اُكْتُبْ حاجَتَكَ عَلى الاَرْضِ لَئِلا ذُلَّ السُؤالِ في وَجْهِكَ ؛ حاجت خود را بر زمين بنويس به چيزى و سؤال مكن تا مرا ذُلّ سؤال در روى تو نبايد ديدن، و هر عطا كه از پس سؤال بود، به بهاى آبروى سائل بر نيايد. (1)
آداب سؤال كردنعبداللّه مسعود روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت : السّلامُ مِنْ اَسْماءِ اللّه تعالى فَاَفْشُوهُ بَيْنَكُم، فَاِنَّ الرَّجُلَ المُسلِمَ اِذَا مَرَّ بِقَوْمٍ فَسَلَّمَ عَلَيهِم فَرَدُّوا عَلَيهِ كَاَنَّ لَهُ عَلَيهِم فَضْلُ دَرَجَةٍ بِذِكرِهِ اِيَّاهُم بِالسَّلامِ، فَاِنْ لَمْ يَرُودّوا عَلَيه، رَدَّ عَلَيه مَنْ هُوَ خَيرٌ مِنْهُم وَاَطيَبُ؛گفت : سلام نامى است از نام هاى خداى تعالى، فاش داريد ميان شما كه مرد مسلمان چون به قومى بگذرد بر ايشان سلام كند، و ايشان جواب دهند او را بر ايشان فضل درجه باشد به آن كه سلام كرده باشد بر ايشان. اگر ايشان جواب ندهند او را،
.
ص: 138
[جواب دهد او را ]آن كه از ايشان به باشد و پاكيزه تر، يعنى فرشتگان. ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : چون يكى از شما به اهل مجلسى رسد، بايد تا سلام كند بر ايشان، اگر خواهد كه بنشيند، چون خواهد تا برود نيز سلام كند كه آن اوّل اولى تر نيست از اين آخر، رسول صلى الله عليه و آله گفت : [اَفْشُوا السَّلامَ تَسْلَمُوا؛ سلام فاش كنى تا سلامت يابى، و هم چنين گفت] : اَفْشُوا السَّلام وَاَطْعِمُوا الطّعامَ وَصِلُوا الاَرْحامَ وَصَلُّوا بِاللَيْلِ وَالنّاسُ نيامٌ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ بِسَلامٍ؛ گفت : سلام فاش دارى و طعام بدهى و رحم بپيوندى، و به شب نماز كنى و مردم خفته تا به بهشت روى به سلامت. و در خبر است : ميان آن كه سلام كند [و يكى آن كه را جواب دهد]، براى آن كه او ابتدا كند و اختيار آن كند كه سلام كند بر مسلمانى. و رسول صلى الله عليه و آلهگفت : السّلامُ تَحيَّةٌ لِمِلَّتِنا وَاَمانٌ لِذِمَّتِنا؛ سلام تحيّت ملت ماست و امان ذمّت ماست. از اين جا گفت عليه السلام كه: السَّلامُ لِلرّاكِبِ عَلَى الرّاجِلِ وَللْقائِمِ عَلَى القاعِدِ؛ گفت : سلام سوار را بايد كردن بر پياده و ايستاده بر نشسته، براى آن كه سلام سلامت نهادند، و از روى ظاهر ايستاده با سلامت تر است از نشسته و سوار از پياده، ايشان از اينان خايف اند، اينان سلام گويند تا ايشان را امان حاصل شود. بعضى دگر گفتند : چون در خانه شوى بر اهل خانه خود سلام كنى و بر عمال خود و اين قوم جابر بن عبداللّه انصارى و... از عبداللّه عبّاس، گفت : اگر در سراى كس نباشد بگويد : السّلامُ علَينا مِن رّبِّنا، السّلام عَلَينا وَعَلى عِبادِ اللّه الصّالحين، السَّلامُ عَلَى اَهْلِ البيتِ وَرَحْمَةُ اللّهِ. انس مالك گويد كه : من خدمت رسول كردم مدتى، هرگز مرا نگفت در كارى كه كردم كه : چرا كردى؟ و اگر چيزى بشكستم، نگفت : چرا شكستى، روزى آب بر دست او مى ريختم، مرا گفت : تو را سه خصلت بياموزم كه به آن منتفع شوى؟ گفتم : بِاَبى اَنْتَ واُمّى يا رسولَ اللّه ! گفت : هركس را كه بينى از امت من بر او سلام كن
.
ص: 139
تا عمرت دراز شود، و چون در خانه خود شوى سلام كن، بر اهل خانه خويش تا خير خانه ات بسيار شود. و نماز سنّت به جاى آر. (1)
ف آزمايش[بعد از آن كه خداى متعال به دعاى حضرت داود و صالحان بنى اسرائيل طاعون را از مردم گناهكار بيت المقدس برداشت، جبرئيل آمد و گفت : به اين بندگان بگو كه در لشكر بيفزايند و بر اين صعيد مسجدى بنا كنند.] چون خواستند تا به بناى مسجد مشغول شوند، مردى صالح از بنى اسرائيل آمد درويش تا ايشان را امتحان كند. گفت : مرا در اين جا حقى است و ملكى و شما را حلال نباشد كه ملك من بى رضاى من به مسجد كنى. گفتند : يا هذا! در زمين بسيار كسان اند كه در اين جا حق است ايشان را و ايشان همه رِها كردند و به خداى بخشيدند تو نيز ببخش، گفت : نبخشم كه من محتاجم اگر خواهى از من بخرى و اگر نخواهى غصب كرده باشى بر من. بَرِ داود آمدند و او را خبر دادند. داود گفت : بروى رضاى او طلب كنى و بى رضاى او مِلك او به دست مگيرى. آمدند و قرار بها دادند چندان كه بها مى فزودند او مى گفت : ندهم و بيشتر بخواهم. به صد گوسپند بخواستند و به صد گاو كردند و به صد شتر كردند؛ رضا نداد، تا گفتند : هم چندان كه مساحت آن است بُستانى پر درختان زيتون بدهيم، هم رضا نداد، تا بهاى به جايى رسانيد كه گفتند : ديوارى گِرد اين جايگاه برآريم و پر از سيم كنيم و به تو دهيم. گفت : اكنون راضى شدم. چون بَديد كه ايشان دل بر آن راست كردند، گفت : نخواهم و به يك جو طمع نكنم و آن زمين خداى را دادم و غرض من امتحان شما بود تا شما در اين كار جدّ خواهى كردن يا نه!؟
.
ص: 140
و در خبر هست كه داود گفت : اگر مرا خويشتن به مزد به تو بايد دادن كار مى كنم و مزد با تو مى دهم تا آن گه كه خشنود شوى. مرد گفت : يا نبى اللّه ، تو از آن بزرگوارترى كه من به مزد دهم و من اين زمين خداى را دادم، حكم تو راست.
اَفاق و اَنْفُساهل اشارت گفتند في قوله : سَنُرِيهِمْ ءَايَتِنَا فِى الْأَفَاقِ وَفِى أَنفُسِهِمْ؛ او را در آفاق آياتى است و در نَفْس آياتى است كه آن عالم كُبرى است و اين عالم صُغرى و بعضى علما گفتند : آن عالم صغرى است و اين عالم كُبرى؛ چه آن جماد است و اين حىّ، و اين جا معانى است كه آن جا نيست تا تو گاه در آن نظر كنى و از آن عبرت گيرى و گاه در اين تفكر كنى و بَدُو متذكر شوى؛ در آفاقت آياتى پيدا گردد و در انفس بيّناتى كه در هر يكى از آن كه نظر كنى تو را از سهل تر طريقى بدو رساند. وَفي الآفاق شَمسٌ وَقَمَرٌ وَفِى الاَنفُسِ حِسٌّ وفِكرٌ، في الآفاق كوكبٌ ونجومٌ وفى الانفس عجايبٌ وعلومٌ، في الآفاق سَحاسبٌ وغيومٌ، وفى الانفُسِ مَصايبٌ وَغُمومٌ، في الآفاق بُرُوقٌ خاطِفةٌ وَفي الانفُسِ عُرُوقٌ واجِفَةٌ، في الآفاق ثلوجٌ واَمطارٌ وفي الانفس حَوائجٌ واَوطارٌ، في الآفاق رِياحٌ هَبّابه وفى الانفُسِ ارواحٌ مُنسابة، في الآفاق جبال شامخةٌ وفى الانفسِ امالٌ راسخةٌ، في الآفاقِ عيونٌ نابِغةٌ وفي الانفُسِ عيون دامِعةٌ، في الآفاق نخيلٌ واشجار وفي الاَنفس شعورٌ واَبشار، في الآفاق دورٌ وقُصُورٌ وفي الانفس نُحُورٌ وصُدُورٌ، في الآفاق جواهر ومعادن وفي الانفس ظواهر وبواطن، في الآفاق زروعٌ ونباتٌ وفي الانفس خشوعٌ وثبات، في الآفاق شدّةٌ ورخاء وفي الانفس بخلٌ وسخاء، في الآفاق ربيع وخريفٌ وفي الانفس وضيعٌ وشريفٌ، في الآفاق حَرٌّ وبَردٌ وفي الاَنفُسِ حُرٌّ وعَبْدٌ، في الآفاق سَيلٌ وليلٌ وفي الانفس ميلٌ ونيلٌ. از اين جمله در هر چه خواهى
.
ص: 141
نظر كن كه در او آيتى و دلالتى و علامتى هست... وَفي كُلِّ شى ءٍ لَهُ آيَةٌتَدُلُّ عَلى اَنَّهُ واحِدٌ اول در خود نگر تا خود را بشناسى تو را به حق رساند كه : مَنْ عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ : خود را به عبوديت بشناس تا حق را به ربوبيت بشناسى. (1)
آيتى بزرگابو أمامه روايت كند كه : مردى بود از بنو هاشم مشرك و از جمله شجاعان و فتّاكان بود نام او رُكانه، و وادى بود آن را وادى اِضَم خواندندى او آن جا گوسپند مى چرانيدى. يك روز رسول صلى الله عليه و آله از مدينه به درآمد تنها به آن وادى فرو شد. اين مرد را ديد در ميان گوسپند. رُكانه چون او را بديد تنها، فرصتى و غنيمتى شمرد، او را گفت : اى محمد، تويى كه خدايان ما را دشنام مى دهى و دعوى مى كنى كه مرا خدايى است عزيز و حكيم؟ اگر نه آن استى كه از ميان ما و تو خويشى هست، من تو را بكشتمى ولكن تو خدايت را بخوان تا تو را از من برهاند، من رها كردم تو را براى قرابت، ولكن كارى دگر بكنم. اختيار كنى كه با من كشتى گيرى و تو خدايت را بخوانى كه عزيز و حكيم است و من لات و عزّى را، اگر تو مرا بيفكنى ده گوسفند از خيار گوسفندان من تو را. بر اين قرار دادند، رسول صلى الله عليه و آله او را بيفگند و بر سينه او نشست، او گفت : مرا نه تو افگندى، مرا خداى تو افگند كه كس پشت من بر زمين نياورد، ولكن اگر نشاط كنى دگر بار كشتى گيريم، اگر مرا بيفگنى گوسپند بيست كنم بگرفتند، رسول صلى الله عليه و آلهاو را بيفگند. شفاعت كرد و گفت : دگر بار بگيريم و گوسفند به سى كنم. رسول صلى الله عليه و آله
.
ص: 142
باز او را بيفگند. رُكانه گفت : خداى تو تو را نصرت مى كند و لات و عزّى مرا خذلان، شَأنُكَ بالغَنَم. گوسپند اينك از آنچه خواهى بگزين و بِبَر، رسول صلى الله عليه و آلهگفت : مرا به گوسپند تو حاجت نيست، ولكن اگر چيزى مى خواهى و من آن چيز را به تو ارزانى دارم، ايمان آر به خدا تا جان از دوزخ برهانى. گفت : آيتى بايد كه من بينم تا ايمان آرم، گفت : چه آيت خواهى كه من باز نمايم و از خداى تعالى درخواهم تا پيدا كند؟ ركانه نگاه كرد بر كرانه وادى درختى بود بزرگ با شاخه هاى تمام، گفت : خواهم تا آن درخت را بخوانى و بفرمايى تا به دو نيمه شود، يك نيمه پيش تو آيد و يك نيمه بر جاى بماند، رسول صلى الله عليه و آلهبا او عهد كرد كه اگر اين آيت خداى بدو دهد او خلاف نكند و ايمان آرد. او قبول كرد، رسول صلى الله عليه و آلهخداى را بخواند، خداى تعالى اجابت كرد و آن درخت را بشكافت و رسول صلى الله عليه و آلهنيمه درخت را بخواند پيش او آمد با شاخ و برگ و بيخ پيش رسول صلى الله عليه و آلهبايستاد. رُكانه گفت : آيةٌ عَظيمةٌ؛ آيتى بزرگ است. آنگه گفت : يا محمد، بفرماى تا با جاى خود رود و ملتئم گردد. رسول صلى الله عليه و آله دعا كرد تا نيمه درخت به جاى خود شد و با هم شد و هم چنان شد كه بود. مرد گفت : آيتى بزرگ است ولكن من ايمان نيارم، ترس آن را كه زنان قريش گويند : ركانه از محمد بترسيد و ايمان آورد، ولكن سى گوسپند از خيار اين گوسپندان بگزين كه حق تو است و ببر. رسول صلى الله عليه و آله گفت : مرا به گوسپند حاجتى نيست و او را رها كرد. صحابه چون رسول را نمى يافتند دل مشغول شدند. هر گروهى به جانبى برفتند نگاه كردند رسول صلى الله عليه و آله را ديدند از وادى اِضَم برمى آمد. گفتند يا رسول اللّه ، تنها به اين وادى فرو شدى ودر اين وادى مشركى هست فتّاك قتّال ما از او بر تو مى ترسيديم. رسول صلى الله عليه و آله گفت : بَعْدَ ما اَنزلَ اللّه عَلىَّ، وَاللّه يَعْصِمُكَ مِنَ النّاس؛ پس از آن كه خداى تعالى گفت : خداى تو را نگاه دارد از كافران و ايشان را بر تو راه ندهد؟ (1)
.
ص: 143
ابتلاى بنده صالحو در خبر هست كه لقمان پسرش را گفت : يا بُنىَّ! اِنّ اللّهَ تعالى يُجرَّبَ العَبْدَ الصّالِحَ بِالمِحَنِ والبَلاءِ كَما يُجَرَّبُ الذّهَبَ بالنّار؛ گفت : خداى بنده صالح را به بلا چندان ابتلا كند كه زر را به آتش امتحان كند. حسن بن محمد الواعظ گفت : بكر بن علىّ المِصّيصى از جمله ابدال بود، سى سال بود كه بيمار بود. اصحابش او را گفتند : خواهى كه بهتر شودى از اين بيمارى؟ گفت : نه. گفتند : خواهى تا بميرى؟ گفت : نه. گفتند : چگونه؟ گفت : اگر از اين دو گانه يكى خواهم، خلاف آن خواسته باشم كه به خود كه خداى به من خواسته است، و من نخواهم كه خواستِ من در خلاف خواستِ خداى بود، مرا به اين فضول چه كار است؟! من بنده مملوكم، خداوند من آنچه صلاح من باشد بِه داند، خود مى كند. (1)
ابراهيم عليه السلام خليل اللّهاهل اشارت گفتند : خداى تعالى ابراهيم را براى آن خليل خود گفت كه او را امتحان كرد به تن و جان و مال و فرزند. مال به مهمان داد، و فرزند به قربان داد، و تن به نيران داد، و جان به خداى رحمان داد، خداى تعالى او را خليل خود گفت... وقَولُهُ : «وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَ هِيمَ حَنِيفًا» ؛ [از دين حنيف حضرت ابراهيم عليه السلام پيروى كرد]. گفتند : در ده چيز، گفت : پنج در سر و پنج در تن، اما آنچه در سر است : مضمضه است، و استنشاق، و مسواك كردن، و قَصّ الشارب، و فرق سر باز كردن تا موى بشوليد نباشد آن را كه موى دراز بود.
.
ص: 144
و پنج گانه تن : استنجاست، و ختنه كردن، و حَلْق عانه، و موى بغل پاك كردن، و ناخن گرفتن، و اين جمله سنّت است، مگر اِستنجا و خِتان بَعْدَ البُلُوغْ، و حمل كردن بر عموم اولى تر باشد. (1)
اجل كه مى رسد...شهر بن حَوْشَبْ گفت : يك روز ملك الموت در نزديك سليمان شد عليهماالسلام از جمله همنشينان او در يكى مى نگريد، تا چند بار به او نگريد. چون برفت، آن مرد گفت سليمان را : يا رسول اللّه ، اين مرد كه بود، ملك الموت بود؟ در روى من بسيار مى نگريد، ترسم مرا اجل نزديك رسيده است، ولكن يا رسول اللّه ، اگر باد را فرمايى تا مرا به زمين هند برد. سليمان باد را فرمود تا او را به زمين هند برد و بنهاد. بر دگر روز ملك الموت پيش سليمان آمد. سليمان گفت : يا ملك الموت، ديروز در فلان مرد از همنشينان من بسيار نگريدى، چرا؟ گفت : تعجب آن را كه خداى مرا فرموده بود كه جان او بردارم به زمين هند، و من او را بَرِ تو ديدم! گفت : پس چه كردى؟ گفت : به زمين هند جانش برداشتم، ندانم تا چون رسيد به مدت نزديك آن جا، وَهُوَ قَوْلُهُ : اِذا اَرادَ اللّهُ قَبْضَ عَبْدٍ بِاَرضٍ جَعَلَ لَهُ فِيها حاجَةً؛ چون خداى خواهد تا جان بنده اى به زمينى بردارد، او را آن جا حاجتى كند. (2)
اخلاصحُذَيفه يمان گفت : از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدم كه اِخلاص چه باشد؟ رسول صلى الله عليه و آلهگفت : من از جبرئيل پرسيدم، جبرئيل عليه السلام گفت : من از خداى _ عزّ وجلّ _ پرسيدم،
.
ص: 145
مرا گفت : الاِخلاص سِرٌّ مِنْ سِرّى استَوْدَعْتُهُ قَلْبَ مَنْ اَحْبَبْتَهُ مِنْ عِبادى؛ گفت : اخلاص سرّى از سرهاى من است، در دل آن بنده نِهَم كِش دوست دارم. ابوذَر غِفارى گفت : كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : اِنَّ لِكُلِّ حَقٍّ حقيقةٌ وَما بَلَغَ عَبْدٌ حقيقةَ الاِخلاصِ حَتّى لا يُحِبَّ اَنْ يُحْمَدَ عَلى شى ءٍ مِنْ عَمَلِ اللّهِ؛ گفت : هر حقى را حقيقتى است، و بنده به حقيقت اخلاص نرسد تا چشم از آن بيفگند كه او را مدح كنند بر كارى كه براى خدا كند. حُذَيفه مرعشى گفت : اخلاص آن بود كه بنده را سرّ و علانيت يكى بود. (1)
اداى دَيْناَنَس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : اِيّاكُم وَالدَّيْنَ فَاِنَّهُ هَمٌّ بالّلَيْلِ وَمَذَلَةٌ بالنّهارِ. و در خبر است كه : فرداى قيامت دو بنده پيش خداى شوند كه يكى را بر يكى حقى باشد، صاحب حق به وام دار آويزد و گويد : [بار خدايا، بفرماى تا حق من بدهد. خداى تعالى گويد : كه از عهده حق او به در آى.] گويد : بار خدايا، من از عهده حق او چگونه برون توانم آمدن، و آنچه حق اوست بر من، ندارم؟ حق تعالى گويد : بنده، هيچ ممكن نباشد كه او را عفو كنى؟ بنده گويد : بار خدايا، نكنم كه حقّ من باز گرفت. حق تعالى گويد : اكنون با او باش تا حقّ تو بدهد. ايشان ساعتى توقّف كنند. گرماى قيامت در ايشان كار كند و تشنگى بر ايشان غالب شود. حق تعالى بفرمايد تا حجاب بردارند و از ميان آن بنده و بهشت و منازل و دَرَجات و غُرُفات بهشت پيدا شود ايشان را و نسيم بهشت بر ايشان جَهَد. مرد صاحب حق گويد : بار خدايا، اين درجات و غُرُفات و منازل كنار است؟ حق تعالى گويد : بنده اى
.
ص: 146
راست كه حقّى دارد [بر كسى] و آن كس از قضاى حقّ او عاجز باشد او را عفو كند و حقّ خود به او رها كند. آن بنده گويد : بار خدايا، بر من گواه باش كه حقّ خود را رها كردم. حق تعالى گويد : تو حقّ خود رها كردى من اولى ترم كه حق خود بر بنده خود رها كنم. دست در دست يكديگر نهيد و به بهشت رويد. (1)
اسرار حكمت حقّيك روز موسى كليم در مناجات با خداى كريم گفت : الهى! اَرِنى مِنْ سَرائِرِ حِكمَتِكَ ؛ بار خدايا، از اسرار حكمتت چيزى به من نماى. گفت : از اين كوه فرو شوى، بر راه ديهى است آن جا در شو، و در آن جا چهار در سراى بينى برابر يكديگر، آن درها را بزن و از ايشان بپرس كه : ايشان كه اند، و چه صنعت كنند، و چه مى بايد كار ايشان را؟ موسى عليه السلام از آن جا فرود آمد، و چون به در آن ديه رسيد در رفت، و آن سراى ها ديد برابر يكديگر، به در سرايى فراز شد و در بزد و گفت : اى مردمان اين سراى، شما چه مردمانى؟ و كار و پيشه شما چيست؟ و حاجت شما به خداى چيست؟ ايشان گفتند : ما مردمانى دهقانيم، و كار ما كشت و بَرزْ كردن است و حاجت ما به خداى باران است. اگر امسال باران بسيار آيد ما غنى شويم كه تخم بسيار كشته ايم. از آن جا برفت به درِ سراى ديگر شد و بپرسيد، گفتند : ما مردمانيم پيشه ما گلينه كردن است و سُفال كردن و بسيار بكرده ايم، اگر امسال آفتاب بسيار باشد و باران كم بود ما مستغنى شويم. به در ديگر فراز شد، گفت : چه مردمانى شما؟ گفتند : ما مردمانيم كه دخل ها
.
ص: 147
خرد كرده ايم و بر خرمن نهاده، اگر امسال باد بسيار باشد ما غلّه ها پاك كنيم و ما را خيرى تمام باشد. از آن جا بيامد، به درى ديگر آمد، گفت : شما چه مردمانى؟ گفتند : ما خداوندان رَزان و درختستانيم، و درختان ما ميوه بسيار دارد، اگر امسال باد نبود يا كم بود كه آن ميوه ما نيفشاند و تباه نكند، ما غنى شويم. موسى عليه السلام از آن جا برگشت متعجب، گفت : بار خدايا، يكى باران خواهد و يكى آفتاب مى خواهد، و يكى باد مى خواهد و يكى هواى ساكن، و حاجات و مرادات ايشان مختلف است، و بر احوال ايشان تو مطلعى، هر يكى را بر وفق مصلحت خشنود كنى و روزى برسانى. (1)
اسلام مَثَل درخت استرسول صلى الله عليه و آله گفت : مَثَل اسلام چون درخت است رُسته، ايمان به خداى اصل آن درخت است، و نماز پنج بُنه آن درخت است، و روزه ماه رمضان پوست آن درخت است و حج و عمره بارِ آن درخت است، وضو و غسل جَنابت آبخور آن درخت است، و مَبَّرَت با مادر و پدر و صله رحم شاخه هاى آن درخت است و باز استادان از آنچه خداى به حرام كرده است برگ آن درخت است، و عمل صالح ميوه آن درخت است، و ذكر خداى تعالى بيخ آن درخت است. چنان كه درخت نيكو نبود الا به برگ سبز، همچونين اسلام نيكو نبود و صالح، الا به اجتناب از محارم و به اعمال صالحه. (2)
.
ص: 148
امانت جالب رزق استو گفته اند : اَكْمَلُ الدّيانَةِ تَرْكُ الخِيانَةِ واَعظَمُ الاِفلاسِ خِيانَةُ النّاسِ و اين در معنى آن است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : الاَمانَةُ تَجُرُّ الرِزْقَ وَالخِيانَةُ تَجُرُّ الفَقْرَ؛ گفت : امانت روزى آرد، و خيانت درويشى آرد. (1)
امانت و راستى گرىابو امامه روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : هركس را كه ايمن دارند بر امانتى و او تواند كه در آن امانت خيانت كند و نكند، خداى تعالى در بهشت چندانى حورالعين دهد او را كه خواهد. ابو سعيد خُدرى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : بازرگان راستى گر امين فردا قيامت با پيغامبران و صديقان و شهيدان باشد. و در خبر هست : لا ايمانَ لِمَن لا اَمانَةَ لهُ ؛ ايمان نباشد آن كه را امانت نباشد. و رسول صلى الله عليه و آله گفت : اول چيزى كه از دين خودت مفقود بكنى امانت باشد، و آخر چيزى كه از دين خود مفقود بكنى نماز باشد. (2)
امانت و صداقتزيد بن خالد روايت كرد كه : مردى از جمله اصحاب رسول فرمان يافت روز خيبر، بيامدند و گفتند : يا رسول اللّه ، بر اين نماز كن. گفت : من نماز نمى كنم بر او، شما نماز كنيد. گفتند : يا رسول اللّه ، چه كرده است؟ گفت : خيانت كرده است، متاع او بجستند، مُهْركى بود در ميان متاع او از آنِ اهل خيبر كه دو درم نه ارزيد.
.
ص: 149
ابو هريره روايت كند كه : چون به غزات خيبر رفتيم، و خيبر گشاده شد، و غنيمت خيبر پيش آوردند، در او زرى و سيمى نبود جز جامه و متاع. رسول صلى الله عليه و آلهقسمت كرد. چون به وادى القُرى آمديم، رسول صلى الله عليه و آله را غلامى سياه به هديه آوردند، نام او مُدعِم، او ايستاده بود و بار از چهار پاى رسول باز مى گرفت، ناگاه تيرى آمد بر او، و برجا بيوفتاد و بمرد. صحابه گفتند : هنيئا لَهُ الجَنَّةٌ. رسول صلى الله عليه و آلهگفت : نه به آن خداى كه مرا به حق به خلقان فرستاد كه به خلاف اين است، آن گليم كه در پشت دارد از غنيمت برگرفت پيش از قسمت. فرداى قيامت آن گليمى از آتش شود در تن او. صحابه چون اين بشنيدند برفتند، هر يكى محقّرى از شِراكى و دوالى مى آوردند و مى گفتند : اى رسول اللّه ، زنهار نبايد كه اين فردا آتش گردد و در ما پيچد. (1)
امت محمد صلى الله عليه و آلهاَنَس روايت كند كه اُسقُف ترسايان پيش رسول آمد و گفت : يا رسول اللّه ، مرا در دل افتاده است كه ايمان آرم. گفت : سبب چيست؟ گفت : در خواب ديدم كه قيامت خاسته بودى و خلقان در صعيد سياست بداشته اند، و امتان را بر خداى عرضه مى كردند. جماعتى در آمدند اَغَرّ مَحَجَّل روى و دست و پاى سپيد، بر صراط بگذشتند كَالبَرِق الخاطِف، و ديگران مى فتادند و مى خاستند، من گفتم : اين امت كيستند؟ همانا انبياءاند يا اوصيا يا فرشتگان، گفتند : نه، اينان امت محمداند. غُرّا مُحَجِّل، از آثار طهور ازين سبب مرا رغبت اسلام افتاد. رسول صلى الله عليه و آله اسلام عرضه كرد و ايمان آورد.
.
ص: 150
رسول صلى الله عليه و آله گفت : بهشت بر پيغامبران حرام است تا من در او شوم، و بر اوصيا حرام است تا وصى من در شود. و بر امتان حرام است تا امتان من در او شوند. (1)
اميرالمؤمنين عليه السلام و خضرراوى خبر گويد كه : اميرالمؤمنين عليه السلام و خضر به هم رسيدند، اميرالمؤمنين خضر را گفت : سخنى حكمت بگوى تا [از تو] ياد گيرم. خضر عليه السلام گفت : ما اَحْسَنَ عَطْفَ الاَغْنياءِ [عَلَى الفُقراءِ] رَغْبَةً فِى ثوابِ اللّهِ؛ چه نيكوست شفقت توانگران بر درويشان رغبت ثواب خداى تعالى را. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : دانى كه از آن نكوتر چيست؟ گفت : بگو، فرمود : وَاَحْسَنَ مِنْ ذلِكَ تِيهُ الفُقراءِ عَلَى الاغنياءِ ثِقَةً باللّهِ؛ و نكوتر از آن تكبر درويشان [است ]بر توانگران اعتمادِ بر خداى _ عزّ وجلّ _ . خضر گفت : اين كلمه سزاوار آن است كه به قلم زرين بنويسند. (2)
اندرز رسول اللّه صلى الله عليه و آلهابو هريره روايت كند كه : رسول صلى الله عليه و آله با ابوبكر در مجلسى حاضر بود، مردى از جمله حاضران در پوستين ابوبكر افتاد، و رسول صلى الله عليه و آله مى خنديد و تبسم مى كرد. چون ابوبكر به جواب درآمد و بعضى سخن هاى او را جواب كرد، رسول صلى الله عليه و آلهخشم گرفت و برخاست و برفت. ابوبكر برخاست و از قفاى رسول صلى الله عليه و آله برفت و گفت : اى رسول اللّه ، اين مرد مرا دشنام مى داد، تو تبسم مى كردى. چون من به جواب بعضى سخن هاى او مشغول شدم، خشم گرفتى و برخاستى و جا رها كردى؟
.
ص: 151
گفت : بلى، آن گه كه او تو را دشنام مى داد و تو خاموش بودى فرشته اى ايستاده بود كه جواب مى داد براى تو، مرا از آن تبسم مى بود. چون تو به جواب درآمدى، فرشته برفت و شيطان درآمد، و من جايى كه شيطان حاضر باشد ننشينم آن جا. سه كلمه از من بشنو يا ابابكر، بنده نباشد كه مظلمتى فرو برد و عفو بكند از آن الا و خداى تعالى نصر او عزيز گرداند، و هيچ بنده نباشد كه در سؤال بر خود بگشايد براى كثرت مال الا خداى تعالى او را درويشى بيفزايد [و هيچ بنده اى نباشد كه او دَرِ عطايى و صلتى بگشايد و الا خداى تعالى او را مال بيفزايد]. (1)
اى پادشاه مغرور!بهلول مجنون مِن عُقَلاء المَجانين بود، در عرفات هودج هارون الرشيد ديد كه مى آوردند و مردم را مى زدند و مى راندند. بر بالاى رفت و آواز داد و گفت : اى پادشاه مغرور، بشنو اين حديث. هارون سر از هودج بيرون كرد و بهلول را بديد، گفت : بيار تا چه دارى. گفت : حَدَّثنى فُلانٌ عَنْ فُلانٍ عَنْ ابن مسعودٍ اَنَّهُ قال : رأيْتُ رسول اللّه صلى الله عليه و آلههاهُنا عَلى حِمارٍ وَلَمْ يَكُنْ ضَرْبٌ وَلا طَرْدٌ؛ گفت : رسول خداى را ديدم در اين جاى بر خرى نشسته [و] ضربى و طردى نبود [كس را] نمى زدند و نمى راندند، او را پيش خواند و گفت : يا بُهلُول! عِظْنى؛ مرا پند ده. گفت : اِنَّ الّذى فِى يَدِكَ كَان فِى يَدِ غَيْرِكَ ثُمَّ انْتَقَلَ اِلَيْكمَ وَعَنْ قَريبٍ يَنْتَقِلْ [عَنْكَ] اِلى غَيْرَكَ؛ گفت : اين مُلك كه [تو ]مى بينى كه در دست تو است در دست ديگرى بود، از او به تو انتقال كرد، و عن قريب از تو به ديگرى انتقال كند. (2)
.
ص: 152
ايثارو در حكايت آمد عَن حُذَيْفة العَدَوى كه او گفت : روز يرموك برخاستم و پاره اى آب برگرفتم تا طلب پسر عمى كنم كه با اين جماعت در بيابان بود. گفتم : اگر به او رسم و او را رمقى بُوَد اين شربت آب بدو دهم. به او برسيدم او رمق داشت. خواستم تا آب بدو دهم ناله اى برآمد از پس پشت من. پسر عمّم اشارت كرد به او، برفتم هشام بن العاص را ديدم، برفتم تا آب به او دهم ناله ديگر برآمد. او اشارت كرد كه آب بدو ده. چون به نزديك او رسيدم جان بداده بود [تا به نزديك هشام آمدم او نيز جان بداده بود. ]با نزديك پسر عمّ آمدم، جان بداده بود. گفتم : سبحان اللّه ! ايثار اين باشد. (1)
بايد از سهل جانبان حاجت طلب كردابو سعيد خُدرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : حاجت نزديك سهل جانبان امت من طلب مى كنى كه من رحمت خود در دل هاى ايشان نهاده ام و از سخت دلان طلب مكنى كه من سَخَط خود در دل ايشان نهاده ام. ابو ادريس خولانى روايت كرد از ابو الدّرداء كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : اِنَّ اللّهَ رفيقٌ يُحِبُّ الرِّفقَ في الامور كُلِّها وَيُحِبُّ كُلَّ قَلْبٍ خاشِع حَزينٍ رَحيم يُعَلَّمُ النّاسَ الخَيْرِ وَيدْعوا اِلى طاعَةِ اللّهِ وَيُبْغَضُ كُلِّ قَلْبٍ قاسٍ لاهٍ يَنامُ اللَّيْلَ كُلُّهُ فلا يَذْكُرُ اللّهَ وَلا يَدْرى يَرّدُّ عَلَيهِ رُوحهُ اَمْ لا؛ گفت : خداى تعالى رحيم است، مدارا دوست دارد در همه كارها، و دوست دارد هر دلى خاشع نرم، اندوهناك با رحمت را كه مردمان را خير آموزد و خلق را به طاعت خداى خواند و دشمن دارد و هر دلى سخت به بازى مشغول، همه شب بخسبد ذكر خداى نكند، نداند كه روح با او دهند يا نه؟ (2)
.
ص: 153
برترين جهادابو اُمامه روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : اَفْضَلُ الجَهادِ كَلِمةُ حَقٍّ عِنْدَ اِمامٍ جائرٍ؛ گفت : فاضل تر جهادى كلمتى حق بود نزديك اميرى ظالم. (1)
برخى از گمان ها گناه استعبدالرحمن عَوفْ گفت : شبى با عمر به عسس به در سرايى رسيديم، از آن جا روشنايى مى آمد. گوش باز كرديم آواز مردى مى آمد و آواز زنى، غنايى مى گفت به آواز نرمى، ما در بزديم، در بگشادند. رفتيم مردى را ديديم قدحى در دست با زنى نشسته. عمر مرد را بشناخت. او را گفت : يا فلان، تو به اين جايى؟ مرد گفت : و تو به اين جايى؟ عمر گفت : اين زن تو را كه باشد؟ گفت : او حلال من است. گفت در آن قدح چيست؟ گفت : آب است... مرد گفت : يا اميرالمؤمنين، دانى كه ارتكاب نهى خداى كردى : قال اللّه تعالى : وَلا تَجَسَّسُوا و تو تجسس كردى، توبه كن و به سلامت بازگرد. (2)
بهترين مردمراوى خبر گويد كه : يكى رسول را سؤال كرد و گفت : يا رسول اللّه ! اَىُّ النّاسِ خَيْرٌ؟ قال : مَنْ طالَ عُمُرُهُ وحَسُنَ عَمَلُهُ ؛ از مردمان كه بهتر است اى رسول اللّه ؟ گفت : آن كه عمرش دراز بود و عملش نكو بود. گفت : از مردمان كه بدتر است؟ گفت : آن كه عمرش دراز بود و عملش بد بود. رسول صلى الله عليه و آله گفت : السَّعادةُ كُلُّ السَّعادةِ طُول
.
ص: 154
العُمْرِ في طاعَةِ اللّهِ؛ نيك بختى و همه نيك بختى درازى عمر باشد در طاعت خداى و آن كه عمل او برعكس اين بود، حال او برخلاف اين بود، چنان كه شاعر گويد : چه خير است در دير ماندن كسى راكه چندان ماند زيادت كند [شرّ] (1)
به سخن نگر به گوينده منگر... از اين جا گفت اميرالمؤمنين عليه السلام : اُنْظُر اِلى مَا قالَ وَلا تَنْظُر اِلى مَنْ قالَ؛ به آن نگر كه مى گويد، به آن منگر كه مى گويد، يعنى به سخن نگر به گوينده منگر، كه گوينده از سخن قيمت گيرد و سخن از گوينده قيمت نگيرد. (2)
به نزديك دوستدر خبر است كه يك روز موسى عليه السلام به مناجات مى رفت به خرابه اى بگذشت از آن جا ناله اى مى آمد. در آن جا رفت مردى را ديد برهنه بر سر خاك خفته خشتى زير سرگرفته بر او عورت پوشى بود. مى ناليد و در آن ناله چيزى مى گفت. موسى به نزديك او شد مى گفت : الهى! تَرى غُربتى و وَحْدَتى و تَعْرِفُ فقرى و فاقتى. موسى برفت و مناجات بكرد و بگفت و بشنيد چون خواست تا برگردد، خداى تعالى گفت : يا موسى، پيغام آن درويش بنگزاردى، گفت : بار خدايا، تو عالم ترى حكايت وحدت و وحشت مى كرد و شكايت فقر و فقه مى گفت. گفت : برو او را از من سلام كن و بگو خدايت سلام مى كند و مى گويد : تو تنها نيستى كه من انيس تويم و تو غريب نئى كه من جليس تويم و تو درويش نئى كه من وكيل تويم. موسى بيامد و بر بالين آن درويش نشست و آن پيغام بگزارد. درويش گفت : يا
.
ص: 155
كليم اللّه ، مر اين مايه است كه خداى تعالى حديث من بشنود و آن را جواب دهد. آن گه نعره اى بزد و جان بداد. موسى عليه السلام با ميان بنى اسرائيل آمد و ايشان را خبر داد، بشتافتند. موسى عليه السلام با اشراف بنى اسرائيل بيامد به دفن او مشغول شوند. چون در آمد آن خرقه عورت پوش ديد و آن خشت و درويش را نديد. گفت : بار خدايا، اين درويش كجا رفت، زمينش فرو برد يا گرگش بخورد؟ جبرئيل عليه السلام آمد و گفت : خداى تعالى مى گويد : اين چه گمان هاست كه به دوستان ما مى برى، اين درويشى بود كه شيطانش در دنيا طلب كرد و نيافت و منكر و نكيرش در گور طلب كردند و نيافتند و رضوانش در بهشت طلب كردند و نيافتند و مالكش در دوزخ طلب كرد و نيافت. گفت : بار خدايا، پس كجاست؟ گفت : دوست كجا باشد مگر به نزديك دوست: في مَقْعَدِ صِدقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ. گفت: يا على، تو ندانى كه هر كه ما را دوست دارد و دعوى دوستى ما كند با ما باشد، در درجه ما باشد: صِدقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ... . (1)
به نسب و بسيارى مال... فخر نكنيدمُقاتل گفت : چون رسول صلى الله عليه و آله مكه بگشاد، بِلال را فرمود تا بر بام كعبه رفت و بانگ نماز كرد. عتّاب بن اُسَيْد گفت : الحمدللّه كه پدرم نمانده است تا اين نديدى، و حارثِ بن هشام [گفت] : محمد جز اين كلاغ سياه را نيافت تا مؤذّن خود كردى! سُهَيل بن عمرو گفت : اگر خداى چيزى خواهد بگرداند، ابو سُفيان بن حرب گفت : من چيزى نمى يارم گفت، كه هرچه ما گوييم، خداى آسمانْ محمد را خبر دهد. خداى تعالى جبرئيل فرستاد و رسول را از همه خبر داد. رسول صلى الله عليه و آله همه را
.
ص: 156
بخواند و خبر داد، هر يكى را از آنچه گفته بودند. خداى تعالى [اين] آيت فرستاد و ايشان را زجر كرد از آن كه به نسب فخر كنند و به بسيارى مال درويشان را حقير دارند. (1)
پاداش روزه با خداست... روزه را جزا تخصيص كرد، گفتند : براى آن كه هيچ طاعت نيست و الا ريا را ممكن بود كه در آن مجال بود جز روزه را، پس از اين وجه را گفت : چون كارى است كه خاصّ مراست، كس مقدار جزايش نداند، مگر من. آن گه حق تعالى از آن جا كه كرم اوست گفت : من دو رنج بر تو ننهم، هم رنج سفر، هم رنج روزه، اگر مسافرى روزه بگشاى، و اگر بيمارى روزه بگشاى. (2)
پاداش صبرروز اُحُد زنى مى آمد سه كشته بر شترى بسته به پيغامبر _ عليه الصّلوة والسلام _ بگذشت. رسول صلى الله عليه و آله گفت : اينان كه اند از تو؟ گفت : برادرم و پسرم و شوهرم، اى رسول، اگر صبر كنم مرا چه باشد؟ گفت : اگر صبر كنى بهشت تو را باشد، گفت : يعنى پس از اين باك ندارم. (3)
پنهان كارى در علمو عبداللّه مسعود روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : مَنْ كَتَمَ عِلْما عنْ اَهْلِهِ اُلْجِمَ يَوْم
.
ص: 157
القِيامَةِ بِلِجامٍ مِنْ نارٍ؛ هر كه او علمى پنهان كند از اهلش روز قيامت لگامى از آتش بر سر او كنند. (1)
پندهاى مرغكانكلبى گفت از رواتى ديگر از كعب الاحبار، كه او گفت : يكى روز مرغكى آن را «وَرَشان» گويند به نزديك سليمان آوازى كرد، او گفت : دانى تا چه مى گويد؟ گفتند : نه، گفت مى گويد : لِدُوُا لِلْمِوْتِ وَابنُوا لِلْخَرابِ بزايى براى مرگ و بنا كنى براى ويرانى. و روزى فاخته اى به نزديك او آوازى كرد، گفت : دانى تا چه مى گويد : مى گويد : لَيْتَ الخَلْقَ لَمْ يُخْلَقُوا؛ كاشكى تا خلق را نيافريدندى. و طاووسى آواز داد بر او و گفت : دانى تا چه مى گويد : گفتند : نه، گفت : مى گويد : كَما تَدينُ تُدانُ؛ چنان كه كنى تو را جزا كنند. هُدهُدى به نزديك او آوازى كرد، گفت : دانى تا چه مى گويد؟ مى گويد : مَنْ لا يَرْحَمْ لا يُرْحَمْ؛ هركه او را رحمت نكند بر او رحمت نكنند. روزى صُرَدى به نزديك او بانگى كرد، گفت : دانى تا چه مى گويد؟ گفتند : نه. گفت : مى گويد : اِسْتَغْفِروُا اللّهَ يا مُذْنِبُونَ؛ از خداى آمرزش خواهيد اى گناهكاران، براى آن رسول صلى الله عليه و آله نهى كرد از كشتن او. طوطى اى به نزديك او آوازى داد، گفت : دانى تا چه مى گويد؟ مى گويد : كُلُّ حَىٍّ مَيِّتٌ وَكُلُّ جَديدٍ بالٍ؛ هر زنده بميرد و هر نوى كهن شود. پرستكى آوازى داد، گفت : دانى تا چه مى گويد؟ گفتند : نه، گفت : مى گويد : قَدَّموا خَيْرا تَجِدِوهُ؛ خيرى تقديم كنى تا بيابى، براى اين رسول نهى كرد از كشتن او.
.
ص: 158
كبوترى آوازى داد، گفت : دانى تا چه مى گويد؟ گفتند : نه، گفت : مى گويد : سُبحانَ رَبّىَ الاَعلى مِل ءَ سَمائِهِ وَاَرْضِهِ؛ تسبيح مى كنم خداى را چندان كه آسمان و زمين به آن پُر شود. قُمرى آواز داد، گفت : مى گويد : سُبْحانَ رَبّى الأعلى. گفت : كلاغ لعنت مى كند بر باج ستان. گفت و زغن مى گويد : كُلُّ شى ءٍ هالِكٌ اِلاّ اللّهُ؛ همه چيزها هلاك شود الا خداى. و گفت : سپهرو مى گويد : مَنْ سَكَتَ سَلِمَ؛ هركه خاموش بود سلامت ياود. و بَبْغا مى گويد : وَيْلٌ لِمَنَ الدُّنيا هَمُّهُ؛ واى بر آن كه دنيا همت او باشد. گفت : بَزَغ در بانگ مى گويد : سُبْحانَ المَذْكُور بِكُلِّ مَكانٍ؛ پاك است آن خداى كه او مذكور است به هر جاى. و چَرْغ مى گويد : سُبحانَ رَبّىَ القُدُّوسِ؛ باز مى گويد : سُبْحانَ رَبّى. مَكحول گفت : دُرّاجى به نزديك سليمان آوازى كرد، او گفت : دانى تا چه مى گويد؟ گفتند : نه، گفت : مى گويد : الرّحمنُ عَلَى العرشِ اسْتَوى. حسن بصرى گفت : رسول صلى الله عليه و آله گفت : خروه در بانگ مى گويد : اُذكُروا اللّهَ يا غافِلونِ؛ ذكر خداى كنى اى غافلان. (1)
پايه اوليادر حكايات الصّالحين هست كه : فتح موصلى شبى در خانه آمد، در خانه او نه نان بود نه آب بود نه چراغ بود. نماز بكرد و سر بر زمين نهاد در سجده شكر گريستن گرفت و مى گفت : بار خدايا، مرا بى طعامى ابتلا كردى، و در تاريكى بى چراغ بنشاندى.
.
ص: 159
بار خدايا، من اين درجه به كدام عمل يافتم؟ و من خويشتن را اين پايه نمى دانم، كه شايد كه تو با من اين كنى كه اين پايه اولياست، و من اين پايه ندارم. (1)
تحقير كردن مؤمن به جهت فقرش و بهتان نمودن بر مؤمن... روايت شده است از حضرت رضا عليه السلام از پدرش، از پدرانش، از اميرالمؤمنين عليهم السلام از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت : مَن اسْتَذَلَّ مؤمنا اَوْ مؤمِنَةً اَوْ حَقَّرَهُ لِفَقْرِهِ وَقِلَّةِ ذاتِ يَدِهِ شَهَّرَةُ اللّهُ يَوْمَ القيامة وَفَضَّحَهُ؛ هركه مؤمنى يا مؤمنه اى را خوار دارد و حقير دارد براى درويشى و اندك مالى، خداى تعالى فردا قيامت او را مشهّر و رسوا بكند، و هركه او مؤمنى را يا مؤمنه اى را بهتانى ندهد، يا در او چيزى گويد كه در او نبود، خداى تعالى او را فردا قيامت، بر تلّى از آتش بدارد تا از عهده آنچه گفته باشد، بيرون آيد. (2)
تقوى چه باشد؟يكى را از بزرگان پرسيدند كه : تقوى چه باشد؟ گفت : هَلْ سَلَكْتَ طَريقا ذاشَوْكٍ؟ فَقال : نَعَم؛ گفت : هرگز در هيچ راه خارستان رفته اى؟ گفت : بلى. و گفت : چگونه كردى؟ گفت : حَذِرْتُ وَتَشَمَّرْتُ. گفت : برحذر و هشيار و دامان چاك زده. گفت : تقوى آن است كه در راه دين هم چنان روى. (3)
.
ص: 160
تنگدستى و سرّ پوشىدر حكايات الصّالحين هست كه مردى بود درويش و متحمل، نام و ننگ با كس نگفتى و پرده حال خود فرو گذاشته داشتى و او را همسايه اى بود توانگر، فرزندكى داشت كه بس دوستى داشتنى آن فرزند را همسايه اى و خود را و قوم را تابع هوا و رضاى او [داشتى، روزى اين كودك در خانه همسايه درويش شد و ايشان را ديگى بر سر آتش بود، كودك آن جا توقف كرد تا آن ديگ از آتش] فرو گرفتند و آن مرد از اهل خانه و كودكان او از آن بخوردند و آن كودك همسايه را چيزى ندادند. آن كودك از آن جا برگشت دلتنگ و با خانه بَرِ پدر رفت و در خانه چند گونه طبخ ساخته بودند و انواع طعام بود ايشان را، كودك گفت : مرا از اين كه شما را هست هيچ نمى بايد. مرا آن مى بايد كه فلان همسايه مى پخت و پيش من بخوردند و مرا ندادند. بسيار انواع طبيخ بر او عرضه كردند، هيچ نخواست از آن. رنجور شد و كس فرستاد و آن صالح مرد را بخواند و گفت : اى شيخ، تو همسايه من باشى، شايد كه مرا از تو رنج باشد؟ گفت : حاشا، چرا و از كجا افتاد اين شكايت؟ قصه با او بگفت. مرد فرو ماند ساعتى و گفت : اين سرّى است كه تو مى فرمايى آشكارا كردن و الا من هرگز اين سرّ آشكارا نكردمى. من نه براى بخيلى نواله به كودك تو نداده ام ولكن براى آن كه خداى داند كه آن طعامى بود كه خداى تعالى ما را مباح بكرده است و شما را مباح نيست. مرد گفت : يا سبحانَ اللّهِ، و طعامى باشد كه در شرع تو را حلال باشد و ما را حلال نباشد؟ گفت : بلى. گفت : و آن كدام است. او برخواند : فَمَنِ اضْطُرَّ فِى مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لاِّءِثْمٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ. گفت او را كه : آنچه من مى خوردم مردارى بود و مرا مباح بود [و شما را مباح نبود] مرد توانگر رنجور دل شد و گفت : تو در همسايگى من و احوال تو اين جا رسيده و من بى خبر و تو هرگز نگفتى. آن گه مرد را سوگند داد كه از سراى
.
ص: 161
بيرون نشود و تا آنچه داشت از مال و ملك با او مقاسمت كرد و ببخشيد. چون فرمان يافت او را در خواب ديدند. گفت : ما فَعَلَ اللّهُ بِكَ؛ خداى با تو چه كرد؟ گفت : رَحِمَنى بمُواساةِ الجارِ؛ بر من رحمت كرد به آن مواسات كه با همسايه كردم. و اين حكايتى اگرچه لايق نيست، براى آن آوردم تا بدانى كه آيتى عظيم است. (1)
توان گرى دلتوان گرى و درويشى در اندكى و بسيارى مال بسته نيست. توان گرى، توان گرى دل است. رسول صلى الله عليه و آله گويد : لَيْسَ الغِنى مِنْ كَثْرَةِ العَرَضِ اِنَّما الغِنى غِنَى النَّفْسِ ؛ مرد به قناعت توان گر باشد، و به عزت نفس و علو همت شريف باشد. (2)
توبهفضل بن موسى الشّيبانى گفت : سبب توبه فضل بن عياض آن بود كه او كنيزكى را دوست داشتى، شبى وعده داد كه او بَرِ او شود، او به ديوارى بر رفت و به بام خاست تا بر او شود، از سراى او آوازى برآمد كه كسى مى خواند : أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُم لِذِكْرِ اللّهَ. اين آيت بر دل او آمد، ساعتى بگريست، گفت : بَلى، وَاللّهِ قَدْ اَنى؛ آرى واللّه كه وقت آمد كه دل من نرم شود براى ذكر خداى. آن گه باز پس آمد و در ويرانه شد تا آن جا بخسپد. جماعتى آن جا فرود آمده بودند، با يكديگر مى گفتند : اى قَوم، بيدار باشيد كه امشب فضيل بر راه است، نبايد تا راه ما بزند و فضيل راهزن بود، با خويشتن گفت : نبينى كه بندگان خداى از من چگونه مى ترسند؟ بار خدايا، توبه كردم، و علامت توبه ام آن است كه در خانه تو
.
ص: 162
كه مسجد الحرام است مجاور باشم. آن گه او آواز داد كه : يا قوم، فضيل عياض منم، از من مترسيد كه من بر سر آن نيستم كه تا امروز بودم، آن گه از آن جا بيرون آمد و به مكه رفت و مجاور بنشست. عبداللّه مبارك را پرسيدند كه : چنان فاسقى متهتّك كه تو بودى سبب توبه تو چه بود؟ گفت : من سخت مولع بودم به خمر خوردن و بربط زدن. شبى از شب ها در باغى بودم، خمر مى خوردم، بربط بر درختى نهادم و بخفتم. نيم شب از خواب درآمد، برخاستم تا بربط برگيرم، از شاخ درخت آواز مى آمد كه : اَلَمْ يَأنِ اللّذينَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعْ قُلُوبَهُم لِذِكرِ اللّه . آن آواز مرا لغطى شد، بترسيدم و توبه كردم و سبب توبه و زهد من اين بود. (1)
توكل و رزق بندهدر اخبار ما آمد كه : الرِّزقُ رِزقانِ، رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَرِزْقٌ يَطْلُبُكُ؛ روزى دو است : يكى تو او را طلب مى كنى و يكى او تو را طلب مى كند، آنچه تو او را طلب مى كنى باشد كه بيابى، و آنچه او طلب مى كند لابد تو را بيابد... . ولكن بناى اين بر توكل است. تا توكل درست نباشد اين حال درست نيابد، و رسول صلى الله عليه و آله گفت : لَوْ اَنَّكُمْ تَتَوَكَلُونَ عَلَى اللّهِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ لَرَزَقُكُم كَما يَرْزُقُ الطَّيْرَ تَغْدوا خِماصا وَتَرُوحُ بِطانا؛ گفت : شما توكل كردى بر خداى حق توكلش چنان كه بيايد روزى دادى شما را چنان كه مرغان را دهد، بامداد از آشيان ها بيرون آيند حوصله ها تهى، و نماز شام با آشيان ها روند حوصله ها پر. اما آنچه تكليف توست در اين باب سعى است و طلب كردن روزى از مطلب خود از وجهى حلال، آن گه آنچه صلاح تو است به تو رسد، و آنچه نرسد هم
.
ص: 163
صلاح تو است. طلب تو جهاد است و دادن او صلاح يا نادادن؛ تو را آن مجاهدت امتناع نبايد كردن كه : طَلَبُ الحَلالِ جِهادٌ. وَقال عليه السلام : رَجَعْنا الاَصغَر اِلى الجِهادِ الاَكْبَر. تكليف تو يافتن نيست، تكليف تو جستن است: وعَلَىَّ اَنْ اَسْعى وَلَيْسَ عَلَىَّ اِدْراكُ النَّجاح. آن كه به تو است جِدّ است، و آن كه [به اوست جَدّ است] اين جِدّ جهد است و آن جَهد جهاد، آن جَدّ حظّ است و آن حظّ [حظّ است و آن] به قضاست و بر تو به آن قضا رضاست، چه اگر راضى نباشى سخط تو را اثر نيست. (1)
جبرئيل در زندان با يوسف عليه السلاموَهْب مُنَبَّه و سُدّى روايت كردند كه چون يوسف عليه السلام در زندان بود، جبرئيل به نزديك او آمد و او را گفت : ايُّها الصديق! مرا مى شناسى؟ گفت : نه، جز كه روى نكو مى بينم و بوى خوش مى يابم، گفت : روح الامين و رسول رب العالمين ام. يوسف گفت : چون آمدى به اين جاى گناهكاران، وَاَنْتَ اَطْيَبُ الاَطيَبينَ وَرأسُ المُقَرَّبين وَرسول ربّ العالمين؟ جبرئيل گفت : يا يوسف، تو نمى دانى كه خداى تعالى جاى ها به مردان پاك بكند، و هر آن كه زمين كه شما در آن جا باشى بهترين زمين ها باشد، و خداى تعالى اين زندان و پيرامن او پاك بكرد به حصول تو در وى، اى سيد پاكيزگان و پسر صالحان و مخلصان! يوسف گفت : يا جبرئيل، مرا چگونه به نام صديقان مى خوانى و از جمله مخلصان و پاكان مى شمارى، و من در جاى گناهكاران گرفتارم و به مفسدان در زندانم؟ گفت : براى آن كه تو مخالفتِ هواى نفس كردى و فرمان آن كه تو را با معصيت خواند نكردى، براى آن نام تو در صديقان بنوشتند و تو را از جمله مخلصان شمردند و درجه پدرانت ارزانى
.
ص: 164
داشتند. گفت : اى روح الامين، خبر يعقوب چه دارى؟ گفت : خداى او را صبر نكو داد بر مفارقت تو، و او را ابتلا كرده است به حزن و اندوه تو، فَهُوَ كَظيم، او دلى غمگين دارد، گفت : اى جبرئيل، حزن او چه قدر است؟ گفت : هفتاد چندان كه مادرى را باشد كه فرزندش بميرد. گفت : يا جبرئيل، چه مزد است او را؟ گفت : مزد صد شهيد. گفت : مرا ملاقات خواهد بودن؟ گفت : آرى! يوسف عليه السلام گفت : لا اُبالى بَعْدَ ذلك بما يُصيبنى؛ پس از اين باز نگيرم به هرچه به من رسد، و دل خوش شد. (1)
جنگ اُحُد... مجاهد و كلبى و واقدى گفتند : رسول صلى الله عليه و آله بيرون آمد از مدينه پياده تا به اُحُد آمد و به دست خود صف لشكر راست مى كرد تا اگر يكى از ايشان بديدى كه اندكى از صف خارج بودى اشارت مى كرد كه صف راست دار. محمد بن اسحاق و سُدّى گفتند : چون مشركان به اُحُد فرود آمدند روز چهارشنبه بود. چون خبر به رسول آمد، كس فرستاد و اصحابان را بخواند و با ايشان مشورت كرد و عبداللّه اُبىّ سَلُول را بخواند و با او مشورت كرد، و پيش از آن هرگز نكرده بود. و عبداللّه اُبىّ و بيشتر انصار گفتند : بيرون نبايد شدن، هم در مدينه مقام بايد كردن كه ما را عادت چنين رفته است كه هرگه از مدينه بيرون شديم مُصاب و مغلوب و منهزم شديم، و هرگه در مدينه مقام كرديم و ايشان بر ما آمدند، غلبه و ظفر ما را بود، و تو در ميان ما نبودى. اكنون چون وجود تو هست، اولى تر كه ظفر باشد ما را، رها كن اى رسول اللّه تا خود چه كنند! ايشان اگر آن جا مقام كنند، آن
.
ص: 165
مقام و منزلى بد است، و اگر در مدينه آيند ما در روى ايشان كارزار كنيم به نيزه و تيغ، و زنان و كودكان از بام ها به سنگ و تير، و اگر بروند خايب و خاسر باشند. رسول صلى الله عليه و آله را اين رأى نيك آمد. بعضى دگر صحابه گفتند : اى رسول اللّه ، اين سگان را چندين محل باشد كه ما تقاعد نماييم از قتال ايشان تا گمان برند كه بترسيديم از ايشان، و اين از سَرِ ضعف مى كنيم. نعمان بن مالك الانصارى بيامد و گفت : يا رسول اللّه ، مرا از بهشت محروم مكن كه به آن خداى كه تو را به حق بفرستاد، كه من چشم بر آن نهاده ام كه به بهشت روم. رسول صلى الله عليه و آله گفت : به چه چيز؟ گفت : به آن كه گواهى مى دهم كه خدا يكى است، و تو رسول اويى و از كارزار نخواهم گريختن. رسول صلى الله عليه و آلهگفت : صَدَقْتَ ؛ راستى گفتى. آن روز بكشتند او را. رسول صلى الله عليه و آله گفت : من در خواب ديدم، تعبيرش بر چيزى كردم، و در خواب ديدم كه در كناره شمشير من رخنه اى بود، تعبيرش بر هزيمت كردم، و چنان ديدم كه دست در درعى محكم كرده ام، تعبيرش بر آن كردم كه مدينه باشد. اگر صواب بينى ما هم اين جا باشيم. اگر مقام كنند به بتر جاى مقام باشد ايشان را، و اگر اين جا آيند اين جا كارزار كنيم با ايشان. و رسول صلى الله عليه و آله را چنان مى بايست كه اگر كارزار كنند در مدينه و در كوه هاى مدينه باشد جماعتى كه ايشان را شهادت مى بايست و كارزار دوست بودند، الحاح كردند و بسيار بگفتند تا رسول صلى الله عليه و آلهسلاح بپوشيد. چون رسول صلى الله عليه و آله سلاح پوشيده بود، پشيمان شدند و گفتند : خطا كرديم كه بر رسول اشارت كرديم، و او را وحى مى آيد از آسمان. بر پاى خاستند و گفتند : يا رسول اللّه ، ما خطا كرديم، و ما را در اين راى نيست، و راى راى تو است. و فرمان تو راست، آنچه مصلحت باشد مى فرماى تا ما راى تو را متابعت كنيم. رسول صلى الله عليه و آله گفت : اكنون كه زره پوشيدم جز رفتن راهى نيست، كه هيچ پيغامبر نشايد كه سلاح در پوشد و كارزار ناكرده سلاح از خود جدا كند. و مشركان
.
ص: 166
چهارشنبه و پنج شنبه مقام كردند. رسول صلى الله عليه و آله روز آدينه بيرون شد پس از آن كه نماز آدينه بكرد، بامداد روز شنبه به شِعْبِ اُحُد آمد نيمه شوال سنه ثلاث من الهجره، و كارزار كردند چنان كه طَرْفى از آن در جاى خود بيايد _ اِنْ شاء اللّه _ . (1)
جوانى كه از مستى و غفلت توبه كردذوالنّون مصرى گفت : شبى از شب ها برون آمدم، شبى بود مُقْمر و ماهتاب روشن، بر كنار رود نيل مى رفتم گزدمى را ديدم كه مى رفت به شتاب چنان كه من در وى نرسيدم، گفتم : همانا در اين تعبيه اى باشد، بر اثر او مى رفتم تا به كنار آب رسيد، و بزغى بيامد و پشت بداشت تا آن گزدم بر نشست بر پشت او و عَبَر كرد، من گفتم : سُبحان آن خدايى كه اين گزدم را بى سفينه رها نكرد! من نيز عبر كردم. گزدم چون به خشك رسيد دگر باره تاختن گرفتن گرفت و من بر اثر او مى رفتم نگاه كردم بُرنايى را ديدم مست افتاده و مارى سياه عظيم بر سينه او شده و آهنگ دهن او كرده، آن گزدم بيامد و بر پشت آن مار شد و او را نيشى بزد و بكشت و بينداخت و برگرديد. من از آن به شگفت فرو ماندم، بر بالين او بايستادم و به آواز اين بيت ها بخواندم : يا نائما والخَيلُ يحْرُسُهمِنْ كُلِّ سُوءٍ يَدُبُّ فِى الظُلَمِ كَيْفَ تَنامُ العُيُون عَن ملِكتأتيكَ مِنْهُ فَوائِدُ النِعَمِ به آواز من از خواب درآمد، من با اين حال با او حكايت كردم، بر دست من توبه كرد. (2)
.
ص: 167
چرا دعاها مستجاب نمى شود؟ابراهيم ادهم را گفتند : ما بالُنا نَدْعوا فَلا نُجابُ؛ چرا ما دعا مى كنيم اجابت نمى آيد؟ گفت : براى آن كه شما خداى را بشناختى و طاعتش نمى دارى، و پيغامبر را بشناختى و متابعت او نكردى، و قرآن بدانستى و بر آن كار نمى كنى، و نعمت خداى مى خورى و شكرش نمى گزارى، و بهشت بدانستى و طلب نكردى و دوزخ بشناختى و از او بنگريختى، و شيطان را بشناختى و مخالفتش نكردى، و مرگ او را بشناختى و ساز او نكردى، و مردگان را بنگريدى و عبرت برنگرفتى، و عيب خود رها كردى و به عيب مردم مشغول شدى، دعاى شما را كى اجابت كنند؟ (1)
حساب و عذاب قيامتشيخ ما رحمه الله اعنى الشيخ أبا محمد بن عبدالرحمن بن الحسينىّ الفارسى ثمَّ الخُزاعى گفتى : گروهى گمان برند كه اين آيت [يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِم بِإِمَ_مِهِمْ] وعد است و به خلاف آن است، چه اين آيت وعيد است و به آن معنى كه دعوت دو است : دعوت با ثواب و دعوت با حساب. اما دعوت با ثواب _ قوله تعالى : «وَ اللَّهُ يَدْعُواْ إِلَى دَارِ السَّلَ_مِ» و دعوت با حساب اين آيت است : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِم بِإِمَ_مِهِمْ» بيانش آن است كه مفضل بن عمر روايت كند از صادق جعفر بن محمد عليهماالسلام كه او را از اين آيت پرسيدم، گفت : يا مفضل، چون روز قيامت باشد، مناديى ندا كند : يا اَيُّها المُقْتَدونَ بالبَرَرَةِ المَعصُومينَ هَلُمُّوا اِلى الحِسابِ فَوَاللّهِ لَدُعاؤُكُمْ بنا وَانتِسابُكُم اِلَينا اَشَدُّ عَلَينا مِن حِسابِكُم وَعَذابِكُم؛ اى آنان كه در دنيا اقتدا به معصومان كردى به شمارگاه آيى. آن گه گفت : به خداى كه اين كه شما را به ما باز خوانند و به
.
ص: 168
ما نسبت كنند در آن مجمع بر ما سخت تر آيد از حساب شما و عذاب شما براى آن كه اين چو تشويرى و خجالتى باشد كه ناپاكى را به پاكى نسبت كنند و آلوده اى را به ناآلوده اى بازخوانند و عاصيى را در پى معصومى دارند. و باقر عليه السلامگفت : كُونُوا لَنا زَيْنا ولاّ تَكُونوا عَلَينا شَيئا؛ ما را زين باشى و بر ما شين مباشى كه به خداى خدا كه حياى ما از عصاة شيعت ما در قيامت سخت تر باشد، از حياء ايشان از گناه شان تا فردا قيامت يكى را از شيعه ما به نزديك تر از او آرند و بدارند با نامه سياه و حالى تباه. او سر در پيش افكنده از شرم گناه با راست نگرد، مصطفى عليه السلام را بيند گويد او را : بد امت بودى مرا و با چپ نگرد، مرتضى را بيند گويد : بد شيعت وبدى مرا، بيان اين آن خبر است كه نافع روايت كند از عبداللّه عمر كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت : اَلا مَنْ طَلَبَنى يَوْمَ القِيامَةِ فَلْيَطْلُبِنى عِندَ المِيزانِ مُحمارّا وَجْهى عَرِقا جبينى حَياءً مِمّا اَحْدَثَتْ اُمّتى بَعْدى؛ گفت : هركه مرا جويد روز قيامت، گو مرا به نزديك ترازو جوى روى سُرخ شده و پيشانى خوى گرفته به شرم آنچه امتان من از پَس من كرده باشند. يا عجب! آن معصومان را از كرده تو شرم خواهد بودن تو را از كرده خود شرم نيست! باش تا فردا كه تو را در موقف محاسبت بدارند: وَلَوْ تَرى اِذَ المُجْرِمونَ ناكِسُوا رؤسِهِم عِنْدَ رَبِّهم ؛ ... سرها در پيش افگنده، روى آن ندارند كه سر بر دارند و چشم آن ندارند كه چشم باز كنند، بر راست نگرند انبيا را ببينند، و بر چپ نگرند اوصيا را بينند [از پيش نگرند ملائكه مقرب را بينند] قاضيى كه رشوت نگيرد، گواهان كه ميل نكنند، ترازويى كه در او شَطَطى نباشد، شمارى كه در او غلطى نباشد، محاسبى كه او را سهو نباشد، خطابى كه در او لغو نباشد. آن بيچاره در چنان حالتى بر چنان مثالى هيچ فرياد رس ندارد و هيچ منفسى ندارد جز اميد به رحمت خداى و شفاعت معصومانى كه او امروز خود را بر فتراك ولايت ايشان بسته است، اميد آن كه فردا نسبتش با او و دعوتش با او كنند كه : «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِم
.
ص: 169
بِإِمَ_مِهِمْ» . اميد است كه شرط آن كه طبيب بيمار نبود، چه اگر طبيب بيمار بود او را نيز طبيب بايد : طبيبٌ يُداوي والطَّبيبٌ مريضٌ. (1)
حشمت حضرت سليمان عليه السلاممقاتل گفت : جنّيان براى او [= حضرت سليمان] بساطى بافتند از زر و ابريشم يك فرسنگ در يك فرسنگ. و او را سريرى بود زرين، آن سرير بر ميان آن بساط بنهادندى، و سه هزار كرسى از زر و سيم و پيرامن آن سرير بنهادندى. پيغامبران بر آن كرسى هاى زرين نشستندى و علما بر كرسى هاى سيم، و گرد بر گِرد ايشان اِنْس بايستادندى، و از پس ايشان جنّ باستادندى، و از بالاى سر ايشان مرغان پر در پر كشيديدندى چنان كه آفتاب بر اين بساط نيوفتادى، و باد صبا [بساط] برداشتى، بامداد يك ماهه را ببردى، و نماز شام يك ماهه باز آوردى. وَهْب مُنَبَّة گفت : يك روز سليمان عليه السلام بر اين مرتبه كه گفتيم به بزرگى بگذشت و او زمين مى سپرد، بر نگريست سليمان را ديد با اين جلالت، گفت : سُبحانَ اللّهِ لَقَدْ اُوتِىَ آلُ داوُود مُلكا عظيما؛ آل داود را ملكى عظيم دادند. حق تعالى باد را مى فرمود تا آواز او به گوش سليمان برسانيد. سليمان باد را گفت : بساط فرو نه. باد بساط فرو نهاد. او برزگر را بخواند و گفت : به سمع من رسيد آنچه گفتى و براى آن فرود آمده ام تا تو را اين بگويم، نگر تمناى اين نكنى كه ثواب يك تسبيح كه بنده مؤمن از دل بگويد به نزديك خداى تعالى بيش از اين و به از اين باشد. مرد گفت : خداى تعالى غمانت ببراد چنان كه غم من ببردى به اين گفتار. (2)
.
ص: 170
حضرت ابراهيم عليه السلام در آتشگفتند : اين [= حضرت ابراهيم عليه السلام] را ببايد سوختن... آن گه نمرود بفرمود تا ابراهيم را بگرفتند و در خانه اى باز داشتند، و ايشان ساز آتش پيش گرفتند. حايطى بساختند چون حظيره اى و هيزم هاى سخت خشك در آن جا افگندند تا هر كسى را كه حاجتى بود يا بيمار بود اميد داشت قضاى حاجت خود و صلاح بيمار خود، به تقرب و تبرك پشته اى هيزم بياورد و در آن جا انداخت. محمد بن اسحاق گفت : يك ماه هيزم جمع مى كردند تا چندان جمع كردند كه از بالاى آن حظيره چون كوهى برفت. آن گه از جوانب آتش در او نهادند تا دور او گرفت و سخت شد چنان كه مرغ در آن هوا نيارست پريدن. آن گاه مَنْجنيقى ساختند و بر بالاى بنهادند و ابراهيم را دست و پاى ببستند و در آن جا نهادند و به آتش انداختند. در خبر است كه : همه خلقان از آن ضجّه كردند مگر جن و انس. فريشتگان گفتند : بار خدايا، تو را در زمين خود يك بنده موحد است، تمكين مى كنى تا او را به آتش بسوزند؟ ما را دستور باش تا او را نصرت كنيم؟ گفت : بروى و اگر از شما يارى خواهد يارى كنى او را، و اگر توكل بر من كند با من گذارى او را. آن فرشته كه بر باران موكل است آمد و گفت : يا ابراهيم، اگر مى خواهى تا باران بر اين آتش گمارم تا فرو نشاند و تو را هيچ گزند نكند. گفت : نخواهم. آن فرشته كه موكل باد بود آمد و گفت : اگر خواهى باد را گمارم تا اين آتش در عالم پراكنده شود. گفت : نخواهم. و اصناف فريشتگان آمدند، هر كسى گفتند : از ما يارى خواه. گفت : نخواهم، حَسبى اللّهُ؛ خداى بس است مرا. چون او را در پله منجنيق نهادند، گفت : اَللّهم اَنْتَ الواحِدُ فِى السّماءِ وَاَنَا الواحِدُ فِى الاَرضِ لَيسَ فِى الارضِ اَحَد يَعْبُدُكَ غَيْرى حَسْبىَ اللّه ونِعْمَ الوَكيل.
.
ص: 171
اُبىّ كعب گفت : ابراهيم عليه السلام چون او را به آتش انداختند گفت : لا اَلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ رَبَّ العالَمين لَكَ المُلكُ وَلَكَ الحمدُ لا شَريكَ لَك. چون او را بينداختند جبرئيل در هوا به او رسيد، گفت : يا ابراهيم؟ هيچ هست تو را؟ گفت : امّا اِليكَ فلا؛ اما به تو حاجت نيست. جبرئيل گفت : پس از خداى بخواه. گفت : حَسْبى مِن سؤإلى عِلمُهُ بِحالى؛ مرا كفايت است از سؤال آن كه او حال من مى داند. خداى تعالى وحى كرد به آتش : «يَ_نَارُ كُونِى بَرْدًا وَسَلَ_مًا عَلَى إِبْرَ هِيمَ» ؛ اى آتش شو بر ابراهيم سردى با سلامت. (1)
حضرت موسى عليه السلام و ساحران فرعون... چون سَحَره بيامدند و در مقابله موسى بايستادند، موسى عليه السلام ايشان را دعوت كرد و با خداى خواند، و از خداى سخن گفت و از مآل و مرجع و ثواب و عقاب. ايشان را با يكديگر نگريدند و گفتند : سخن اين مرد به سخن ساحران نماند. و آن روز زينت بود كه موعد ايشان بود، و آن عيدى و موسمى بود ايشان را... چون سَحَره آن عدد كه بودند جمع شدند و فرعون و لشكر به صحرا آمدند و خلايق عالم از جوانب آن بر آن ميعاد جمع شدند؛ موسى عليه السلام مى آمد، تنها. با او جز هارون عليه السلام نبود. در برابر ايشان بايستاد و بر عصا تكيه كرد. موسى عليه السلامايشان را در وعظ گرفت و گفت : «وَيْلَكُمْ لاَ تَفْتَرُواْ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا» ؛ بر خداى دروغ فرا مبافى كه پس بيخ شما بكند و به عذاب و دروغ زن خايب و نوميد بُود. ايشان گفتند : اين نه سخن جاودان است و از آن گه دو قول شدند و ذلكَ قَوْلُه : «فَتَنَ_زَعُواْ أَمْرَهُم بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّواْ النَّجْوَى» آن كه آنچه داشتند از حِبال و عصا در خبر چنان است كه بر چهل شتر نهاده بودند، رسن ها بود و عصاهاى مار پيكر بكرده و
.
ص: 172
اژدها پيكر، چوب ها مجوّف كرده و زيبق در ميان آن كرده و رسن ها به زيبق اندوده، و آن گه زيرزمين مجوّف كرده بودند و در زير آتش بركرده، و چنان ساختند كه وقت چاشتگاه بود... تا آفتاب از بالا تابش و آتش از زير قوت كرد، آن گه موسى را گفتند : «إِمَّآ أَن تُلْقِىَ وَإِمَّآ أَن نَّكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ» . گفت : اَلْقوا شما بيفگنى آنچه خواهى فكند. ايشان آن چهل خروار چوب و رسن كه داشتند بيفگندند بر اين شكل كه گفتيم. زيبق را از آن جا كه عادت است بر گرماى آفتاب و حرارت آتش ساكن بنماند متحرك شود، چنان [نمود كه مى بخواهد رفتن]، به جنبش درآمدند، چنان كه بعضى بر بعضى مى افتادند. موسى عليه السلام بترسيد، نه از آن ترسيد كه گمان برد كه اين از جنس آن است، ايشان را شبهت حاصل شود. حق تعالى وحى كرد بدو گفت : مترس كه آنچه ايشان نمودند شبهت است و آنچه با تو است حجت است و حجت غالب باشد شبهت را به هرحال. و وحى كرد به موسى كه : يا موسى عصا بينداز. موسى عليه السلام عصا بينداخت. ... حالى اژدهايى گشت كه هرچه ايشان به يك سال ساخته بودند به يك ساعت فرو برد. ... و فرعون به هزيمت برفت عقل و هوش رميده و آن روز چهارصد نوبت اطلاق افتاد او را پس از آن كه به چهل روز يك بار عادت داشت كه به حاجت بنشستى و چنان شد [كه] در شبانه روزى [تا] به مردان چهل [بار] اطلاق مى بود او را. ... ساحران چون چنان ديدند، به ادنى مايه نظر كه كردند، ايشان را علم حاصل شد كه : آن نه از جنس سحر است، و مانند اين در مقدور بشر نباشد، چه ايشان سال هاى بسيار تعاطى سحر كرده بودند و كيفيت شناخته، ايشان را علم حاصل شد به آن كه معجزى است خارق عادت و او پيغامبر است و آنچه مى گويد راست
.
ص: 173
مى گويد. به روى درآمدند و سجده كردند و گفتند : ما ايمان آورديم به خداى جهانيان كه خداى موسى و هارون است... فرعون چون آن بديد بر سبيل تجلد و جبارت گفت : «ءَامَنتُم بِهِى قَبْلَ أَنْ ءَاذَنَ لَكُمْ» ؛ ايمان آوردى به موسى پيش از آن كه من دستورى داده ام شما را. اين مكرى است كه شما به يك جاى ساخته [ايد] در شهر تا اهل اين شهر را براندازى، ندانى كه با شما خواهد رفت! آن گه گفت : بفرمايم تا شما را دست و پاى ببرند از خلاف، يعنى دست راست و پاى چپ. و بفرمايم تا شما را بر دارها كنند از درختان خرما... ايشان گفتند : هيچ باك نيست، هرچه خواهى مى كن كه ما را حق روشن شد. چون بديد كه اصرار كردند و برنمى گردند، بفرمود تا همه را دست هاى راست و پاهاى چپ ببريدند. و گفتند كه : او كسى كه اين عقوبت فرمود فرعون بود، اين قول عبداللّه عباس است. (1)
حق همسايهو ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت : مؤمن نباشد آن كه همسايه از شرّ او ايمن نبود، و هر آن كس كه او را درِ سراى بسته [بايد] داشتن كه ايمن نباشد از همسايه بر اهل و مالش، همسايه او مؤمن نباشد. گفتند : يا رسول اللّه ! حق همسايه بر همسايه چيست؟ گفت : آن كه اگرت بخواند اجابت كنى، و اگر درويش باشد دستگيرى كنى، و اگر قرض خواهد بدهى، و اگر خيرى رسد او را تهنيت كنى، و اگرش مصيبتى رسد تعزيتش دهى، و اگر بميرد، به جنازه يش حاضر آيى، و ديوار از بالاى سر او برنيارى تا باد از او منع كند، و او را نرنجانى به بوى مطبوخات كه
.
ص: 174
تو را بود الا كه او را نصيب كنى، و اگر بيمار شود به عيادت او شويد، و اگر ميوه خرى او را از آن نصيب كنى، و اگر نكنى پنهان دارى از او، رها نكنى تا كودكان تو چيزى از آن به در برند و كودكان او بينند كه پس ايشان را آرزو آيد. آن گه گفت : همسايگان سه اند، يكى سه حق دارد، و يكى دو حق، و يكى يك حق. اما آن كه سه حق دارد : همسايه باشد مسلمان خويشاوند، حق همسايگى دارد و حق اسلام و حق خويشى و آن كه دو حق دارد : همسايه مسلمان باشد، حق اسلام و جوار دارد. و آن كه يك حق دارد : همسايه مشرك كه حق همسايگى دارد بس. و انس روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : مَنْ آذى جارَهُ فَقَد آذانى؛ هركه همسايه را بيازارد مرا آزرده باشد، و هركه مرا آزرد خداى آزرده باشد، و هركه با همسايه كارزار كند با من كارزار كرده باشد. و رسول عليه السلام گفت : ما زالَ اَخى جَبْرَئيل يُوصِينى فِى حقِّ الجار حتّى ظَنَنْتُ اَنَّهُ يَرِثَنى؛ برادرم جبرئيل مرا چندان وصيت كرده در حق همسايه تا گمان بردم كه ميراث من به او رسد. (1)
خبر فاسق را باور مكنيددر ذيل آيه : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِن جَآءَكُمْ فَاسِقُم بِنَبَإٍ» ، [گويند] آيت در وليد بن عُقبة ابن [ابى] مُعَيط آمد كه رسول صلى الله عليه و آله او را به بنى المصطلق فرستاد بعد از وقعه كارزار تا از ايشان صدقه بستاند. و ميان ايشان در جاهليت عدواتى بود. چون قوم او را بديدند به استقبال او آمدند براى تعظيم فرمان رسول صلى الله عليه و آله او گمان برد كه ايشان او را بخواهند كشت، بترسيد از ايشان و با نزديك رسول اللّه آمد و گفت : يا رسول اللّه ، بنى المصطلق مرتد شدند و صدقه ندادند مرا بخواستند كشت.
.
ص: 175
رسول صلى الله عليه و آله خشم آمد و عزم كرد كه به غزاى ايشان رود. ايشان بيامدند و گفتند : يا رسول اللّه ، رسول تو بيامد، ما به كرامت او را استقبال كرديم. چون ما را بديد برگرديد و باز پس آمد، ندانيم تا سبب چه بود؟ اكنون بيامديم، گفتيم : نبايد كه حال خلاف راستى انهاء كند كه از آن تو را تغيير و خشمى پديد آيد، و صدقات مُعَدّ است تا كسى آيد و بستاند. رسول صلى الله عليه و آله باور نداشت ايشان را و تهمت بود او را در كار ايشان، خالد وليد را بخواند و او را در سرّ گرفت : برو بنگر اگر بر ايشان شعار اسلام بينى و آثار مسلمانى صدقه ايشان بستان و بازگرد، و اگر خلاف اين باشد با ايشان آن كن كه با كافران كنند. او بيامد، نماز ديگر آن جا رسيد، ايشان بر عادت بانگِ نماز [شام] و خفتن بكردند و نماز كردند تا او آن جا بود از ايشان الا خير نديد. صدقه بستد و باز آمد و رسول صلى الله عليه و آله را خبر داد. خداى تعالى در اين آيت مؤمنان را امر كرد، گفت : اى گرويدگان! اگر فاسقى خبرى به شما آرد فَتَبَيَّنُوا آهستگى [كنيد] و تعجيل [مكنيد ]از آن كه رنجى به قومى رسانى به نادانسته، پس پشيمان [شويد] بر آنچه كرده باشى. (1)
خداوند دل اندوهناك را دوست دارد... از اين جا گفت : حق تعالى : «لاَ تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْفَرِحِينَ» ، وقال النّبىُّ صلى الله عليه و آله : اِنَّ اللّه يُحِبُّ كُلِّ قَلْبٍ حَزين؛ خداى تعالى هر دلى اندوهگين را دوست دارد. ابن عطا گفت : در اين آيت متابع نفس باشد و در مراتع هوا چرنده باشد از پى هوا رود و در چراگاه شهوت چرد و در هواى هوا پرواز كند از مَراد مُراد آغاز كند و همه روز با نفس خود اين راز كند و همه شب نفس او بر اين ناز كند. لاجرم فردا كه نامه عمل باز كند نامه سياه بيند و حالى تباه بيند و صحايفى پر گناه بيند. و از
.
ص: 176
عمر گذشته در دست خود آه بيند، بر خويشتن نوحه كردن گيرد كه : در ثبور ماند و از حور و قصور دور ماند. اين كه را باشد و چرا باشد!
خوابى بر يقين بهتر است از عبادتى بر شكدر خبر است كه : اميرالمؤمنين عليه السلام شبى از شب ها در بعضى كوى هاى كوفه مى گذشت و قنبر با او بود گفت : از سرايى آواز مى آمد كه كسى مى خواند : «أَمَّنْ هُوَ قَ_نِتٌ ءَانَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَآل_ءِمًا» . قنبر گفت : اميرالمؤمنين عليه السلام بگذشت و من بايستادم ساعتى و گوش باز كردم، آواز داد و گفت : يا قنبر، چرا بازماندى آن جا؟ گفتم يا اميرالمؤمنين، صوتٌ حَزِينٌ في هَدْءٍ مِنَ اللّيلِ؛ آوازى است حزين در پاره اى از شب گذشته. گفت : بياى كه نَومٌ عَلى يقينٍ خَيرٌ مِنْ عِبادَةٍ عَلى شَكّ؛ بياى كه خوابى يقين بهتر باشد از عبادتى بر شك. قنبر گفت : من عجب داشتم. در سراى به نشان كردم و بَرَفتم. بر دگر روز باز آن جا رفتم و تفحّص كردم، سرايى از آنِ منافقى بود، گفتم : يا اميرالمؤمنين، چه دانستى كه آن او كيست؟ گفت : چه راعى باشد كه رعيّت خود را نشناسد! (1)
دادخواهى درويشان در فرداى قيامتاَنَس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : فرداى قيامت درويشان تظلم كنند از توانگران و گويند : بار خدايا حقّ ما بندادند از حقى كه تو نهادى ما را در مال ايشان؛ حق تعالى گويد : به عزت و جلال من كه شما را مقرب گردانم و ايشان را عذاب كنم. آن گه رسول صلى الله عليه و آله اين آيت برخواند : «وَ فِى أَمْوَ لِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّآل_ءِلِ وَ الْمَحْرُومِ» . (2)
.
ص: 177
داستان اعرابىاصمعى گفت : روزى از مسجد آدينه بصره مى آمدم در راه اعرابى جِلف جافى مرا پيش آمد، بر شترى نشسته، شمشيرى در بر افگنده [و كمانى به دست گرفته ]به نزديك من رسيد، سلام كرد و مرا گفت : مِمَّن الرَّجُلُ، از كدام قبيله اى؟ گفتم : مِنْ بَنى الاصْمع. مرا گفت : اصمعيى؟ گفتم : آرى. گفت : از كجا مى آيى؟ گفتم از جايى كه در او كلام خداى مى خواندند، گفت : خداى را كلامى است كه آدميان خوانند؟ گفتم : آرى، گفت : چيزى بخوان بر من از آن كلام. من برگرفتم سوره والذّاريات اِلى قولِهِ : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . مرا گفت : يا اصمعى به خداى بر تو كه اين كلام خداست؟ گفتم : آرى به آن خداى كه محمد را به خلق فرستاد كه اين كلام خداست كه بر محمد فرو فرستاد. مرا گفت : مرا بس. آن گه برخاست و شتر را بكشت و با پوست پاره پاره كرد و مرا گفت : يار من نباشد تا به درويشان دهيم. من با او باستادم و آن گوشت ها به درويشان داديم. آن گه تيغ بشكست و كمان در زير خاك كرد و روى در بيابان نهاد و مى گفت : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . من خود را ملامت كردم. گفتم اى نفس سال هاى بسيار است كه تو اين آيت مى دانى و مى خوانى و متّعظ نشدى، و اعرابى جلف به يك بار متعظّ شد. دگر بار نديدم آن اعرابى را تا آن سال كه با رشيد به حج بودم، طواف مى كردم از پس پشت آوازى برآمد كه كسى مرا بخواند به آوازى ضعيف. باز نگريدم اعرابى را ديدم با تنى ضعيف، پوست بر استخوان خشك شده و گونه روى زرد كرده، بر من سلام كرد و مرا از وراى مقام ابراهيم برد و بنشاند و گفت : هم از آن كلام خدا مرا بشنوان. من سوره والذّاريات برگرفتم. چون به اين آيت رسيدم : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . گفت : «وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا» . آن گه مرا گفت : دگر چيست؟ من برخواندم : «فَوَ رَبِّ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُو لَحَقٌّ مِّثْلَ مَآ أَنَّكُمْ تَنطِقُونَ» . نعره اى بزد، و
.
ص: 178
گفت : كه خداى را به خشم آورد تا او را سوگند بايست خورد؟ و برگشت آن كه او را باور نداشت تا سوگند خورد! يك دو بار اين باز گفت و جان بداد. (1)
داستان غلام سياهيزيد بن سَمره گفت : رسول صلى الله عليه و آله در بازار مدينه مى گذشت، غلامى سياه را در بازار مى فروختند و او مى گفت : مرا شرطى است با آن كه مرا بخرد كه مرا به اوقات نماز باز ندارد كه پنج نماز به جماعت در پى رسول مى گزارم. مردى او را به اين شرط بخريد و او پنج نماز در قفاى رسول صلى الله عليه و آله مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله هر وقت آن غلام را مى ديد. روزى چند برآمد كه او را نديد. خواجه غلام را گفت : غلام كجاست؟ گفت : يا رسول اللّه تب دارد. او را گفت : بيا تا برويم و او را بپرسيم. آن گه برفت و او را بپرسيد. و روزى [ى ]چند برآمد صاحب غلام را بپرسيد كه غلام چون است؟ گفت : يا رسول اللّه او در حالت خود است. رسول صلى الله عليه و آله برخاست و به بالين او رفت و او در نزغ بود. ساعتى بود. غلام جان بداد و با پيش خداى رفت. رسول صلى الله عليه و آلهتولاّى غسل و تكفين [و دفن] او كرد. مهاجر و انصار را از آن غمى عظيم حاصل شد، ما خان و ما [ن] خود را رها كرده ايم و در خدمت رسول بيامده، هيچ كس اين نديديم از او در زندگى و بيمار و مرگ كه اين غلام سياه ديد. (2)
داستان هايى از لقمانو علما اتفاق كردند بر حكمتش، و كس نگفت پيغامبر بود الا عِكرِمه كه او گفت : پيغامبر بود. عبداللّه عمر گفت : از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت : حَقَّا اَقُولُ؛ حق است اين كه
.
ص: 179
من مى گويم. لقمان پيغامبر نبود، ولكن بنده اى بود راضى و در كار به جد و اجتهاد، بسيار تفكر، نيكو يقين. اَحَبَّ اللّه [وَاَحَبَّهُ اللّهُ]؛ خداى را دوست داشت، خداى او را دوست داشت، و خداى منت نهاد بر او به حكمت. در نيمه روز خفته بود ندايى شنيد كه او را گفتند : يا لقمان! خواهى تا تو را خداى به خليفه كند در زمين تا ميان مردمان حكم كنى به حق؟ جواب داد و گفت : اگر خداى تعالى مرا مخيّر كند، من اختيار عافيت كنم نه اختيار بلا، و اگر مرا فرمايد و ايجاب كند به سمع و طاعت برابر كنم، چه مى دانم كه اگر با من اين بكند مرا معاونت كند و عصمت. او را ندا كردند به آوازى كه او شنيد و شخص را نديد : چرا، اى لقمان؟ گفت : براى آن كه حاكم را حوادث پيش آيد، و باشد كه در ظلمات شبهات افتد، اگر مدد توفيق و معونت او را دريابد نجات يابد از آن، و اگر خطا كند در آن، ره بهشت خطا كرده باشد، و من اين دوست تر دارم كه در دنيا ذليل باشم از آن كه شريف باشم. و دانسته ام كه : هركه دنيا بر آخرت اختيار كند، به دنيا نرسد و آخرت از او فايت شود. فريشتگان مرا عجب آمد از حسن منطق و حكمت او، بخفت خفتنى. چون برخاست خداى او را حكمت داده بود. خلافت پس از آن بر داود عرض كردند، در محنت او فتاد. و از آنچه روايت كرده اند از حكمت لقمان، محمد بن عجلان روايت كرد كه : از كلمات حِكَم او يكى اين است كه گفت : لَيسَ مالٌ كَصِحَّةٍ وَلا نعيمٌ كطيبِ نَفْسٍ؛ هيچ مال چون تندرستى نيست، و هيچ نعيم چون دلخوشى نيست. ابوهريره گفت : روزى مردى به لقمان بگذشت، و خلقى عظيم بر او جمع شده بودند، و او حكمت مى گفت و از وى مى شنيدند و مى نبشتند، گفت : نه تو آن بنده اى كه فلان جايگاه شبانى ما كردى؟ گفت : بلى، گفت : به چه اين جا رسيدى؟
.
ص: 180
گفت : بِصِدْقِ الحَديثِ وَاَداءِ الاَمانَةِ وَتَرْكِ ما لا يعنينى؛ به راست گرى در حديث و اداى امانت، و ترك آنچه مرا به كار نيايد. خالد رَبْعى گفت : لقمان بنده اى حبشى بود. يك روز خواجه اش او را گفت : برو و گوسفندى بكش و آنچه از او پاك تر باشد بيار، او برفت و گوسپندى ديگر بكشت، و هم دل و زبان پيش او برد، گفت : عجب از كار تو! چون تو را گفتم پاك تر چيزها بيار، دل و زبان آوردى، چون گفتم : پليدتر چيزها بيار، هم دل و زبان آوردى، چرا چنين آمد؟ گفت : بلى، چون پاك باشد از اين دو پاك تر نباشد و چون پليد باشد از اين دو پليدتر نباشد. اَنَس مالك گفت : يك روز لقمان پيش داود حاضر بود، و داود درع مى كرد، و او نديده بود، خواست تا بپرسد از او كه اين چيست؟ و چه كار را شايد و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، مى بود، چون تمام بكرد آن دِرع را، برخاست و در پوشيد و گفت : نيك پيرهن كالزار است اين، لقمان گفت : اِنَّ مِنَ الحُحْمِ الصَّمْتَ وَقليلٌ فاعِلُهُ؛ خاموشى از حكمت است، ولكن كم كس كار بندد. عبداللّه بن دينار گفت : لقمان از سفرى درآمد، همسايه اى را ديد در راه گفت : از پدرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : الحمدُللّهِ مَلَكتُ اَمْرى؛ من مالك كار خود شدم. گفت از خواهرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : عَوْرَةٌ سَتَرَها اللّهُ؛ عورتى بود كه خداى بپوشيد. گفت : خبر بردارم چه دارى؟ گفت : بمرد، گفت : اِنْقَطَعَ ظَهْرى؛ پشتم شكسته شد. (1)
در آغاز سه تن مسلمان بودنداسماعيل بن اِياس بن عفيف روايت كرد از پدرش عفيف كه گفت : من مردى
.
ص: 181
بازارگان بودم به مكه آمدم به نزديك عباس عبدالمطلب فرود آمدم، و عباس دوستِ من بود، به يمن آمدى و عِطر خريدى و در موسم باز فروختى. گفت : يك روز با عباس نشسته بودم در مكه، در وقتِ زوالِ آفتاب نگاه كردم جوانى نيكو روى را ديدم كه بيامد و در قرصه آفتاب نگاه كرد، آن گه روى به كعبه كرد و گفت : اللّهُ اكبر، كودكى بيامد و بر دست راست او بايستاد و تكبير كرد، و زنى بيامد و در قفاى هر دو بايستاد و تكبير كرد. ساعتى بود آن جوان به ركوع شد، ايشان [نيز] به ركوع شدند، چون سر برداشت ايشان [نيز] سر برداشتند، [آن گاه جوان به سجده شد، ايشان نيز به سجده شدند. چون سر برداشت، ايشان نيز سر برداشتند] من عباس را گفتم اَمرٌ عَظيمٌ؛ كارى عظيم است! آن چيست كه اينان مى كنند؟ گفت : نمى دانى اين جوان پسر برادر من است. محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب _ و آن زن خديجه است _ بنت خُوَيلد زن محمد است، و محمد دعوى مى كند كه : خداى مرا بدين دين بفرستاده است، واللّهِ ما اَعْلَمُ عَلى ظَهْر الاَرْضِ اَحَدا عَلى هَذا الدّين غَيْرَ هؤلاء الثَلاثَة؛ و به خداى كه من بر اين دين كس را نمى شناسم بر همه پشت زمين جز اين سه گانه را. عفيف گفت : در دل من افتاد كه كاشكى تا من چهارم اينان بودمى. اين حديث روايت كرد پس از آن كه اسلام آورده بود. (1)
در سايه عرشابو هُرَيره روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : فرداى قيامت خداى تعالى هفت كس را در سايه عرش سايه كند آن جا كه سايه نبود جز سايه عرش : اول امام عال را، دوم جوانى كه او در طاعت خداى تعالى پرورده شده باشد، و مردى كه او را دل به مسجد باشد، و دو مرد [را] كه با يكديگر دوستى كنند براى
.
ص: 182
خداى تعالى، مواصلتان شان فِى اللّه باشد و مفارق شان فِى اللّه ، و مردى كه او را زنى ذات جمال با خود دعوت كند به فساد، او رها كند او را براى خداى تعالى. و مردى كه به دست راست صدقه اى بدهد از دست چپ پوشيده دارد. و مردى كه در خلوت خداى تعالى را ياد كند از ترس خداى بگريد. و اين عُلُوّ همت كارى عظيم است و در هركس نيابند، و آن را كه آن باشد خود گمان برد كه از او توان گرتر در جهان كس نيست. دنيا و حطام او در چشم او واقعى ندارد و چيزى نسنجد از سر همت خود. اگر به پادشاه نگرد رعيت بيند او را، امير به نزديك او همان و حَشَم به نزديك او همان. ازين قديم جَلَّ جَلالُهُ رسول خود را مدح كرد كه شب معراج چون كَوْن و كاينات بر او عرض كردند، از بلند همتى به گوشه چشم با هيچ ننگريد، عرش با عظمت و كرسىّ با سَعَت و لوح با بَسطت و قلم بر جِريَت و بهشت با نعمت و دوزخ با سطوت، نه به اين طمع كرد و نه از آن بشكوهيد، لاجرم قرآن مجيد [ش] چنين ستود كه: «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى» . و آنها كه در دور دولت او بودند، اقتدا بدو كردند و همت بلند داشتند از آن كه از هر كسى بل از هر خسى چيزى خواهند كه در آن، وضع قَدْرِ ايشان باشد، و عمر بر فقر و فاقه به سر بردند و بدان راضى بودند. (1)
در قيامت از پنج چيز پرسندو در خبر است از صادق عليه السلام كه گفت : هيچ كس نباشد و الا در قيامت از او چند چيز بپرسند : عَنْ عُمْرِهِ فِيما اَفْناهُ، وَعَنْ شَبابِهِ فِيما اَبلاهُ وَعَنْ مالِهِ مِن اَيْنَ اكْتَسَبَهُ وَاَيْنَ وَضَعَهُ، وَعَنْ وِلايَتِنا اهْل البَيتِ؛ گفت : او را از اين پنج چيز بپرسند، از عمرش كه در
.
ص: 183
چه فانى كرد، و از جوانيش كه در چه به سر آورد، و از مالش كه از كجا جمع كرد و كجا نهاد، و از ولايت ما اهل البيت. (1)
دل هاى سخت شدهدر عهد ابوبكر صدّيق جماعتى از يمن آمدند و گفتند : چيزى از قرآن بر ما خوانى، بر ايشان خواندند، ايشان بگريستند. ابوبكر گفت : اول ما نيز چنين بوديم، چون قرآن مى شنيديم مى گريستيم، فَالآنَ قَسَتْ قُلُوبُنا؛ اكنون دل هاى ما سخت شد. (2)
دليل نبوت رسول اللّه صلى الله عليه و آله... رسول صلى الله عليه و آله به غزاء مُحارِب و بنى اَنْمار شد به منزلى فرو آمد و مسلمانان فرود آمدند، و از مشركان هيچ كس پديد نبود. رسول صلى الله عليه و آله برخاست و به قضاى حاجتى برفت، و باران مى آمد. چون رسول صلى الله عليه و آله فارغ شد و خواست تا با لشكرگاه آيد، رود درآمده بود و حايل شده رسول صلى الله عليه و آله از آن جانب بماند تنها و سلاح نداشت، برفت و در زير درختى بنشست. از سر كوه حُوَيْرِثُ بنُ الحارث نگاه كرد. رسول صلى الله عليه و آله [را] از دور بديد، اصحابش را گفت : هذا محمد قَد اَنْقَطَعَ مِنْ اَصحابِهِ؛ آن محمد است كه تنها آن جا نشسته است و از اصحاب خود تنها شده، قَتلَنِىَ اللّهُ اِنْ لَمْ اَقْتُلْهِ؛ خداى مرا بكشاد اگر او را بنكشم. بيامد شمشير به دست گرفته و بركشيده _ كه رسول خبر داشت _ به سر او رسيده بود با تيغ، گفت مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّى؛ تو را از من كه حمايت كند؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت : اللّه ، خداى تعالى مرا از تو حمايت كند، آن گه گفت : [اللّهم] اِكفِنى حُوَيرثَ بْنَ الحارِثِ بِما شِئتَ؛ بار خدايا، شرّ اين مرد كفايت كن مرا به هرچه خواهى. آن گه تيغ برآورد تا بر رسول زند، فرشته اى بيامد و پرى بر
.
ص: 184
ميان كتف او زد و او به رو درآمد و تيغ از دستش بيفتاد. رسول صلى الله عليه و آله تيغ برگرفت و بر سر او بايستاد گفت : اَلآن مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّى؛ اكنون تو را كه از من حمايت كند؟ گفت : لا اَحَدَ يَمْنَعُنى مِنْكَ؛ كس نيست كه مرا از تو حمايت كند. رسول صلى الله عليه و آله گفت : گواهى ده كه خداى يكى است و محمد رسول اوست تا تيغ با تو دهم تا بروى، گفت : اين نگويم، و لكن با تو عهد كنم كه هرگز با تو و قوم تو كارزار نكنم و كس را بر تو يارى نكنم. رسول صلى الله عليه و آله تيغ به او داد. او تيغ بستد و گفت : وَاللّهَ لاَنْتَ خَيْرْ مِنّى؛ به خداى كه تو از من بهترى. رسول صلى الله عليه و آله گفت : اَنَا اَحَقُّ بذلك منك؛ به هرحال من سزاوارترم به آن كه از تو به باشم. حُوَيرث با اصحابش شد، او را گفتند : وَيْلَكَ، تيغ بر كشيده به سر محمد شدى، چرا تيغ نزدى و جهانى را از دست او نرهانيدى، و چرا بيوفتادى بى آن كه تو را بيفگند؟ گفت : آن جا كه من تيغ برآوردم، پنداشتى كسى بيامد و چيزى بر پشت من زد و مرا بيفگند و تيغ از دست من بيوفتاد، و محمد تيغ برگرفت، و اگر خواستى كه مرا بكشد توانستى ولكن نكرد، و او از من جوان مردتر بود، مرا گفت : اسلام آر. قبول نكردم، ولكن عهد كردم كه نيز با او قتال نكنم و كس را بر او يارى نكنم، ورود ساكن شد رسول صلى الله عليه و آله با لشكرگاه آمد و از اين حال صحابه را خبر داد... (1)
دنبال عورت كسى مرويدو رسول صلى الله عليه و آله گفت : لا تَغْتابُوا المُسلمينَ ولا تَتَّبِعوا عَوراتِهِم فَاِنَّ مَن اتَّبَعَ عَوْراتِ اَخِيهِ المُسْلِم اَتَّبَعَ اللّهُ عَوْراتِهِ حتّى يَفْضَحهُ وَلو وَسَطِ رَحْلِهِ؛ گفت : غيبت مسلمانان مكنيد و دنبال عيب و عوار ايشان مروى كه هركس دنبال عورت كسى دارد خداى تعالى
.
ص: 185
دنبال عورت او دارد تا رسوا كند او را و اگر همه در خانه او باشد. و ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : اِيّاكُم والظَّنَّ فَاِنَّ اَكْذَبُ الحَديثِ وَلا تَجَسّسوا وَلا تنافَسوا وَلا تحاسدوا وَلا تَدابَرُوا وَكُونُوا عِبادَ اللّه اِخوانا؛ گفت : بر شما باد كه گمان نبرى كه گمان دروغ تر حديثى است و تجسس نكنيد و بناز نكنى و حسد نبرى و پشت بر يكديگر نكنيد، به معنى خذلان، و اى بندگان همچو برادران باشى. (1)
دنيا و آخرتانس مالك گويد كه : يك روز رسول صلى الله عليه و آله خفته بود بر چيزى از سازه بافته و بالشى در زير سر نهاده از اديم كه حشوش ليف بود، جماعتى صحابه درآمدند. رسول برخاست و آن درشتى سازه در پهلوى او اثر كرده، يكى از صحابه بگريست. رسول صلى الله عليه و آله گفت : چرا مى گريى؟ گفت : يا رسول اللّه ! كسرى و قيصر بر حرير و ديبا نمى خسپيدند به تنعم، و تو اين چنين بر سازه خفته و پهلوهاى تو از آن رنجور شده! گفت : چه باك است لَهُم الدّنيا وَلَنا الآخرَةُ؛ ايشان را در دنياست و ما را آخرت. (2)
دو بيت در اغتنام فرصت قدِّم جَميلاً اِذا شِئْتَ تَفْعَلُهُوَلا تُوَخِّر فَفِى التأخير آفاتُ اَلَستَ تَعْلَمُ اَنَّ الدَّهرَ ذُو غيرٍوَلِلمَكارِمِ وَالاِحْسانِ اَوْقاتُ [هرگاه بخواهى كار نيكويى انجام دهى آن را مقدم دار و به تأخيرش مينداز زيرا در تأخير انداختن آفاتى است.
.
ص: 186
آيا نمى دانى كه روزگار را دگرگونى هايى است و براى كارهاى نيك و پسنديده نيز اوقاتى است؟]. (1)
دو دريادر ذيل آيات (19 _ 20 _ 21 _ 22 سوره رحمن) : «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ * بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَّ يَبْغِيَانِ * فَبِأَىِّ ءَالاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ * يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ» ؛ [دو دريا] را پيش راند تا با هم رسيدند، ميان شان حجابى است با به هم در نشوند، پس كدام يك از نعمت هاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ از آن دو، مرواريد و مرجان بيرون مى آيد. آمده است : ابن عطا گفت : ميان خدا و بنده دو درياست، يكى درياى نجات و امر آن آن است كه هركه دست در او زند نجات يابد، و يكى درياى هلاك و آن دنياست هركه دست در او زند هلاك شود... ميان اين دو برزخى است و آن وعظُ اللّه في قلب المُسلِم؛ وعظ خداست در دل مرد مسلمان. و گفتند : «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ» درياى عقل و درياى هوا. «بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ مِنْ لُطْفِ اللّهِ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ» [توفيق و عصمت است...]. (2)
دوستان خداسعيد بن جُبَير گفت : از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدند كه : مَنْ اَولياءُ اللّهِ؛ دوستان خداى كيستند؟ گفت : آنان اند كه چون مردمان ايشان را ببينند، خداى را ياد كند، ديدار
.
ص: 187
ايشان مردم را لطف باشد در ذكر خداى، و راوى خبر گويد كه؛ از رسول صلى الله عليه و آلهشنيدم كه مى گفت : خداى را بندگانى هستند كه نه پيغامبرانند و نه شهيدانند، پيغامبران و شهيدان را بر ايشان غبطت باشد روز قيامت به مكان ايشان از خداى، گفتند : يا رسول اللّه ! [كيستند] ايشان و عمل ايشان چه باشد؟ ما را بگو تا ما نيز ايشان را دوست داريم، گفت : قومى باشند كه با يكديگر دوستى كنند براى خداى بى آن كه ميان ايشان رَحِمى و خويشى باشد و بى مالى كه به يكديگر دهند، واللّه كه روى هاى ايشان به نور تابنده بود و ايشان بر منبرهاى نور باشند، چون مردمان ترسدند ايشان نترسند، چون مردمان دُژم باشند ايشان نباشند، آن گه برخواند : «أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ» . و اميرالمؤمنين على را گفتند : از وصف اولياى خدا چيزى بگوى، گفت : عُمْشُ العُيُونِ مِنَ السَّهَرِ، صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ العِبَرْ خُمْصُ البُطُونِ مِنَ الخَوى، يُبْسُ الشَّفاةِ مِنَ الظَّمَأ؛ گفت : چشم هاشان از بى خوابى آب ريزد و روى هايشان زرد باشد از عبرت ها كه بينند، شكم باريك دارند از گرسنگى، لب خشكى دارند از تشنگى. (1)
دو مژده : فتح خيبر، رسيدن جعفرمفسران گفتند : در بدايت اسلام كه رسول صلى الله عليه و آله به مكه بود، مشركان با يكديگر بنشستند و مشورت كردند در كار مسلمانان و آن كه ايشان را چگونه براندازند و قهر كنند، گفتند : هر يكى از ما آنان را در همسايگى اوست ايذا بايد كردن و رنج بايد نمودن تا باشد كه از محمد برگردند. اين معنى بر دست گرفتند تا بعضى مردمان كه ضعيف يقين تر بودند برگشتند و جماعتى بماندند و رسول را صلى الله عليه و آلهعمّش ابوطالب حمايت كرد. چون رسول صلى الله عليه و آله آن رنج اصحاب ديد، ايشان را
.
ص: 188
گفت : شما را هجرت بايد كردن و به حبشه رفتن كه پادشاه حبشه مردى است عادل و ظلم نكند و مردى است به حمايت نيك، رها نكند تا كس بر شما ظلم كند. نجاسى را خواست به اين نام و نام او اَصْحَمه بود و اين به زبان حبشه «عطا» باشد و نجاشى نام پادشاهان حبشه باشد چنان كه «قيصر» نام پادشاهان روم است و «كِسرى» نام پادشاهان عجم. يازده مرد برخاستند و چهار زن و آن جا رفتند. عثمان عفّان بود و زبير عوّام و عبداللّه مسعود و عبدالرحمن عوف و ابو حذيفة بن عُتبه و مُصعب بن عُمير و ابو سَلَمه بن عبدالاسد و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعة و حاطب بن عمرو و سُهَيل بن بيضا به دريا رفتند و كشتى بر گرفتند تا زمين حبشه نيم دينار و اين در ماه رجب بود مِنْ سنةِ خمْسٍ مِنَ المَبَعْث و اين هجرت اول بود. آن گه جعفر بن ابى طالب برفت و پس از آن مسلمانان گروه گروه مى رفتند تا هشتاد و دو مرد به حبشه رفتند برون از زنان و كودكان. چون قريش خبر يافتند عمرو بن العاص را بفرستادند و مبلغ هدايا بر دست او بفرستادند و التماس كردند از او كه ايشان را با مكه فرستد. چون برفتد و آنچه توانستند كردن كردند از جهد، نجاشى سخن ايشان را گوش نكرد ايشان را رد كرد، اعنى عمرو عاص و اصحابش را و ايشان بازگشتند خايب و نوميد و مسلمانان آن جا مقام كردند في خَيْرِ دارٍ واَحْسَنِ جِوارٍ تا آن گاه كه رسول صلى الله عليه و آلههجرت كرد و كارش بلند شد و مسلمانان قوت گرفتند و سال به ششم رسيد از هجرت. رسول صلى الله عليه و آله نامه نوشت به نجاشى بر دست عمرو بن اميّه الضمرىّ تا به حبيبه بنت ابى سُفيان را براى او بخواهد و او با شوهر خود هجرت كرده بود به حبشه. شوهرش آن جا فرمان يافته بود و مسلمانانى را كه آن جا بودند درخواست تا با پيش او فرستند. نجاشى كنيزكى را از آن خود نام او اَبْرَهه به نزديك امّ حبيبه بنت ابى سُفيان فرستاد و خبر داد او را كه : رسول خداى او را مى خواهد. امّ حبيبه عِقدى داشت به
.
ص: 189
بشارت به آن كنيزك داد و گفت : برو و بگو تا وكيلى فرستد پيش من تا من او را وكيل كنم كه مرا به او دهد. او خالد بن سعيد بن العاص را بفرستاد، او وى را به وكيل كرد تا او را به رسول دهد بر مهر چهار صد دينار بياوردند و به دست اين كنيزك به اُمّ حبيبه فرستاد. چون او زر پيش اُمّ حبيبه برد او از آن جا پنجاه دينار برگرفت و به اَبْرَهه داد، كنيزك گفت : پادشاه مرا فرموده است كه هيچ نستانم از تو و آن نيز كه فرا گرفته ام با تو دهم و آن عقد كه از او گرفته بود و آن پنجاه دينار به او باز داد و او را گفت : بدان كه من خدمتكار خاصّ ملكم و جامه دار اويم و از من به او نزديك تر كس نباشد. من ايمان دارم به خداى تعالى و نبوت محمد مصطفى صلى الله عليه و آلهو به آنچه به او فرستاده است و التماس من از تو آن است كه چون به رسول خداى رسى، سلام و تحيت من به او برسانى. او گفت : منت دارم. آن گه نجاشى زنان خود را فرمود تا بيامدند و اُمّ حبيبه را تهنيت كردند و هديه ها آوردند از طيب و انواع چيزها و آن گه دو كشتى بساخت و اُمّ حبيبه را با جعفر بن ابى طالب و جماعتى صحابه رسول كه آن جا مانده بود گسيل كرد و ايشان بيامدند و دريا بگذاشتند و به خشك آمدند تا به مدينه رسيدند و رسول صلى الله عليه و آله در آن وقت به غزات خيبر بود. اتفاق چنان افتاد كه چون جعفر بن ابى طالب رحمهماالله برسيد، اميرالمؤمنين على عليه السلام در آن وقت به غزات خيبر بود و خيبر گشاده بود و آن فتح خداى تعالى برآورده. مرد آمد و بشارت آورد رسول را به قدوم جعفر. رسول عليه السلامگفت : فرحَتان لا اَدرى بِاَيَّهُمَا اُسَرُّ : بفتح خيبرَ اَمْ بِقُدُوم جَعْفَرٍ؛ دو خرمى است كه نمى دانم كه به كدام خرم تر باشم؟ به فتح خيبر با به آمدن جعفر؟ ندانم به اثر دست اين برادر شادمانه تر باشم يا به قدم و قدوم آن برادر. و در خبر است كه : مبشّرى ديگر آمد عند اين و بشارت داد به ولادت حسن على عليه السلامآن را بشارتى ديگر شناخت و گفت : اَمْ بولادَةِ شَبَّر؟ (1)
.
ص: 190
ذكر خداعبداللّه مسعود روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : در آيت : ذكر خداى نكوتر و فاضل تر است به همه حال، و ذكر خداى كه بنده كند آن است كه : او ياد دارد خداى را عند محرمات تا اجتناب كند، و عند محللات تا استحلال كند. معاذ جَبَل گفت : يا رسول اللّه در بعضى راه ها مى رفتيم، مرا گفت : يا معاذ! اَيْنَ السّابِقون؟ گفتم : يا رسول اللّه ! ايشان از پيش ما رفتند و ما باز مانديم گفت : يا معاذ! كجااند آن سابقان كه ايشان به ذكر خداى تعالى حريص بودند؟ آن گه گفت : هركس كه خواهد كه در مرغ زارهاى بهشت چرا كند، بايد تا ذكر خداى بسيار كند. معاذ جَبَل گفت : هيچ چيز نيست كه بنده را از عذاب برهاند بهتر از ذكر خداى. گفتند : وَلا الجَهاد في سبيل اللّهِ؛ و نه جهاد در سبيل خداى؟ گفت : و نه جهاد در سبيل خداى، قال اللّه تعالى : «وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ» . (1)
ذكر خداى تعالىو ذكر او سه گونه بود : به دل و زبان و به جوارح. اما ذكر به دل از دو گونه بود : يكى نظر باشد و فكر باشد، و آن سَر و اصل عبادات است كه همه را بنا بر آن است، چون سكون نفس و طمأنينه دل در آن است، قولُهُ تعالى : «أَلاَ بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَ_ل_ءِنُّ الْقُلُوبُ» ، و اين آن واجب است كه بنده از همه واجبات خالى بود در وقتى دون وقت، و از وجوب اين خالى نبود، اَعنى نَظَر، لاجرم چنين فرمود عليه السلام : تفكرٌ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ.
.
ص: 191
وجه دوم آن بود كه : تفكر كند در وعد و وعيد و ثواب و عقاب تا داعى باشد او را بر فعل طاعت و صارف باشد از فعل معصيت، و توبه داخل باشد در اين جمله براى آن كه هم از فعل دل است از پشيمانى برگذشته و عزم بر آينده. اما ذكر زبان، مشتمل بود بر تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد. اما ذكر به جوارح : ساير طاعات باشد از نماز و روزه و حج و جمله عبادات، و براى اين كار حق تعالى نماز آدينه را ذكر خواند في قوله تعالى : «فَاسْعَوْاْ إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُواْ الْبَيْعَ» و از جمله ذكر، دعاست، مِنْ قَولِه عليه السلام : اَفْضَلُ الذِكْرِ الدُّعاءُ. (1)
رضا و تسليم... هم انس روايت كند : در صحابه رسول صلى الله عليه و آله مردى بود كُنْيت او بوطَلْحة، پسرى داشت سخت نجيب و زنى داشت سخت صالحه و عاقله نام او اُم سُليم. اين پسر بيمار بود و ضعيف شد. شبى از شب ها ابوطلحه به مسجد رفت و به نماز، پسر فرمان يافت. مادر برخاست و كودك را در خانه برد و بنهاد، و برخاست و ديگر بپخت و طعام راست كرد. مرد درآمد؛ گفت : بيمار چون است؟ گفت : از امشب ساكن تر هيچ شب نبود، آن گه طعام پيش آورد تا نان بخوردند و جامه خواب بياوردند و بخفتند، و مرد خلوت ساخت با زن. چون آخر شب بود، و مرد خواست تا بيرون رود، زن گفت : يا ابا طلحه، نبينى كه فلانان عاريه اى از كسى بستده اند و مدتى بداشته و بدو تمتع كرده، اكنون چون خداوندش باز مى خواهد، خشم مى آيد ايشان را و اظهار كراهت و جزع مى كنند؟ گفت : بى خرد مردمانند و بى انصاف! گفت : اكنون بدان كه پسر تو عاريه اى بود، از خداى تعالى، به ما داد
.
ص: 192
مدتى، اكنون باز ستد. از حق ما آن است كه رضا و تسليم كار بنديم. مرد گفت : نيكو مى گويى، اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعونَ وَالحمدُللّه . بامداد چون پيش رسول رفت، رسول صلى الله عليه و آله او را گفت : بارَكَ اللّهُ لَكُما فِى لَيْلَتِكُما؛ خداى شب دوشين مبارك گرداند بر شما، خداى تعالى او را پسرى ديگر بداد و عقبش از او بماند.
رمضان چيست[درباره رمضان خلاف كردند. بهرى گفتند : ]رمضان] نامى از نام هاى خداست، از اين جا مطلق نگويند رمضان تا شهر [= ماه] با او ضمّ نكنند، پس معنى «شَهْرُ رَمَضَانَ» شهر اللّه باشد. [برخى] گفتند براى آن اين ماه را رمضان خواندند كه شتر بچه در او به گرما بريان شدى. و بهرى دگر گفتند : براى آن كه در اين ماه سنگ ها از گرما تافته شدى، «رَمْضاء» سنگ هاى تافته باشد. و گفته اند : براى آتش «رمضان» خوانند كه در او گناهان بسوزد، لاَِنّ الذّنوبَ تُرْمَضُ فِيه، اى تُحْرَقُ. اَنَس مالك روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : چون شب اول ماه رمضان باشد، خداى تعالى، رضوان را گويد : درهاى بهشت را بگشاى و بهشت را بياراى براى روزه داران امت محمد، و مالك را گويد : درهاى دوزخ را ببندد تا به آخر اين ماه، و جبريل را گويد : به زمين رو، و مَردَه شياطين را بند كن تا روزه امت محمد را ايشان تباه نكنند. «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ» . گفت : خداى قرآن در ماه رمضان در شب قدر از لَوُح المحفوظ به آسمان دنيا فرستاد به بيت العِزّه آن گه جبريل عليه السلام از آن جا
.
ص: 193
نَجْم نَجم مى آورد به حسب حاجت و مصلحت در بيست و سه سال. (1)
رمضان و اهميت آن «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» ؛ اى آنان كه بگرويده ايد نبشتند بر شما روزه چنان كه نبشتند بر آنان كه از پيش شما بودند تا همانا كه شما پرهيزگار شويد. و كُتِبَ را معنى آن است كه اين جا كه:.«فُرِضَ» به تفسير مفسران. و صيام، مصدر صامَ باشد، چنان كه قيام مصدر قام. و صَوْم همين معنى دارد و او در لغت امساك بود. و در شرع عبارت بود از امساكى مخصوص بر وجهى مخصوص و از اسماى مخصوصه باشد... حق تعالى از غايت كَرَم و نهايت نعم چون تو را تكليف خواست كردن كه در آن مشقتى بود، چون عذر خواست و چند لطف كرد : اول تو را به نداى شرف و مدحت ندا كرد : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ...» حق تعالى تو را به نام خود برخواند، اميد است كه علامت آزاديت باشد از دوزخ. عذر ديگر اين است كه «كُتِبَ» گفت : به لفظ مجهول، اگر چه او نوشت، حواله به خود نكرد براى آن كه در او رنج است، رحمت كه در او راحت است حواله به خود كرد، گفت : «كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» . او آنچه رنج توست از طاعت به خود حواله نكرد، شرم ندارى كه آنچه نفس تو است از معصيت بدو حواله كنى. دگر عذر : «كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ» ، تا بدانى كه اين كار تو را افتاد پيش از تو ديگران را افتاد.
.
ص: 194
عذر ديگر : «لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» ، تا بدانى كه براى تو كنيم نه براى خود. عذر ديگر : «أَيَّامًا مَّعْدُودَةً» ، تحقير كار مى كند بر تو تا ترغيب در كار او برى. عذر ديگر : «فَمَن كَانَ مِنكُم مَّرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ» . عذر ديگر : «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» . اى عجب به يك تكليفى كه صلاح تو است، از تو هفت عذر خواست هر روز هزار خطا بكنى كه فساد كار توست، و يك عذر نخواهى! [خداوند متعال مى فرمايد :] روزه خاصّ مراست : الصّوْمُ لى وَاَنَا اَجْزِى بِهِ. ... و مورد آيت تسلى و دل خوشى تو است تا تو بدانى كه اول مخاطب به اين خطاب و اول مكلف به اين تكليف تو نه اى، بل پيش از تو اين تكليف بر ديگران بوده است تا تو را داعى باشد به كردن و بر تو سهل آيد و دل خوش باشى، و اين معنى لطف باشد براى آن كه مُسهّل و مُقرب بود از عهد آدم تا به عهد تو كه محمدى، مرا با مكلفان اين خطاب است. [سپس فرمود :] تا شما متقى شوى به فصل روزه و پر خيزى از معاصى، روزه شما را منع مى شود _ منع شر نه منع خير _ براى آن كه فصل طاعات لطف باشد مكلف را در اجتناب مُقبَّحات. (1)
زن اعرابىانس مالك روايت كرد از بلال كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز در مسجد مدينه نماز مى كرد تنها، زنى اعرابى بگذشت، خواست تا در قفاى رسول نماز كند در مسجد رفت و دو ركعت نماز در قفاى رسول بكرد و رسول صلى الله عليه و آله ندانست كه كسى در پى او نماز مى كند اين سورت برگرفت. چون به اين آيت رسيد، زن اعرابى نعره اى
.
ص: 195
بزد و بيوفتاد بى هوش، رسول صلى الله عليه و آله سلام باز داد و گفت : آبى بيارى. آبى بياوردند و بر روى او زدند، به هوش آمد. رسول صلى الله عليه و آله گفت : يا اعرابيّه! چه حال است تو را؟ گفت : بگذشتم، تو تنها نماز مى كردى خواستم تا در قفاى تو دو ركعت نماز كنم يا رسول اللّه ، اين كه گفتى : «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ * لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَ بٍ لِّكُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ» ، اين كلام خداست يا كلام تو است؟ گفت : لا بل كلام خداست، اعرابيه گفت : واويلاه، هر عضوى از اعضاى بدن من بخشيده خواهد بودن بر درى از درهاى دوزخ؟ رسول صلى الله عليه و آلهگفت : خلقان را بر هر درى از درهاى دوزخ عذاب كنند، عَلى قَدْرِ اَعمالِهِم؛ بر اندازه عمل شان. گفت : يا رسول اللّه ، كه همه را آزاد كردم، هر يكى را بر درى از درهاى دوزخ. جبريل آمد و گفت : يا رسول اللّه ، بشارت ده اعرابيه را كه خداى تعالى درهاى دوزخ بر تو حرام كرد و درهاى بهشت بگشاد بر تو. (1)
زنان بهشتىاُمّ سلمه رضى الله عنه گفت : رسول اللّه صلى الله عليه و آله را پرسيدم كه : «خَيراتٌ حِسانٌ» چه باشد؟ گفت : خَيراتُ الاَخلاقِ حِسانُ الوُجُوه، نكو خوى، نكو روى باشند... . در خبر است كه : زنان بهشتى دست در دست نهند و به غناء گويند به آوازى كه خلايق مثل آن نشنيده باشند : نَحْنُ الرّاضيات فلا نَسْخَطَ اَبَدا وَنَحْنُ المُقيمات فَلا نَظْعَنُ اَبَدا وَنْحُ خَيْرات حِسانٌ خُلقِنا لاَزواجٍ الكِرام ؛ ما خشنودانيم كه خشم نگيريم هرگز و مقيمانيم كز اين جا نرويم هرگز و ما زنان آراسته ايم به خصال و جمال، ما را براى مردانى كريم نهاده اند. (2)
.
ص: 196
سائل را رد نكنيدو رسول صلى الله عليه و آلهگفت : لا تَرُدّوا السّائِلَ وَلَوْ بِظِلْفٍ مُحَرَّقِ؛ گفت : سائل را رد مكنيد و اگر به سم گوسفندى سوخته باشد. (1)
سخاوت... رسول صلى الله عليه و آله گفت : السّخِىُ قَريبٌ مِنَ اللّه ، قَريبٌ مِنَ الجنّةِ، قريبٌ مِنَ النّاس، بَعيدٌ مِنَ النّار، والبَخيلُ بَعيدٌ مِنَ النّار، والبَخيلُ بعيدٌ من اللّه ، بَعيدٌ من الجنّةِ، بعيدٌ مِنَ النّاس، قريبٌ مِنَ النّار، ولَجاهِلٌ سَخِىٌّ اَحَبُّ اِلى اللّهِ مِن عالمٍ بخيلٍ؛ گفت : سخى نزديك است به خدا و به بهشت و به مردمان، دور است از دوزخ و بخيل دور است از خداى و بهشت و مردمان، و نزديك است به دوزخ، و خداى تعالى سخى جاهل را دوست تر دارد از آن كه عالمى بخيل را. و اَنَس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : سخاوت درختى است در بهشت شاخه هاى آن در دنياست، هركه دست به شاخى از شاخه هاى او زند او را به بهشت برد، و بُخل درختى است در دوزخ، شاخه هاى آن در زمين است، هركه دست به شاخى از شاخه هاى او زند او را به دوزخ برند. و رسول صلى الله عليه و آله گفت : تَجافَوا عَنْ ذَنب السَّخِى فَاِنَّ اللّهَ آخِذٌ بِيَدِهِ كُلّما عَثَرَ؛ گفت : از گناه سخى در گذرى كه خداى دست گير او بود هركجا بيفتد. (2)
سرگذشت بعضى صالحان و زاهدانگفتند : در عهد حجاج زاهدى بود او را عبدالرحمن بن يَعْمَر گفتندى كه او را
.
ص: 197
در ماهى يك بار طعام خوردى. حجاج را بگفتند. او را بگرفت و در خانه كرد تا يك ماه و شك نكرد كه مرده باشد، چون در بگشادند او نماز مى كرد. يا فاسق! نماز مى كنى بى طهارت؟ گفت : آن كس محتاج طهارت باشد كه طعام و شراب خورد، من بر وضوى اولم كه اين جا آمدم. گفتند : در ايام سيف الدوله على بن حَمدان، روميان زنى را به اسيرى بگرفتند، از ايشان بگريخت به شب از روم به بغداد آمد بى زاد و طعامى. سيف الدوله او را گفت : چگونه آمدى؟ گفت : هرگه كه گرسنه مى شدم سه بار قُل هو اللّه احَدٌ خواندم و سير شدم و قوتم پديد؟ آمد به رفتن. ذوالنّون مصرى را گفتند : چه مى خورى؟ گفت : اِنَّ رَبّي يُطْعِمُني وَيَسْقينى يُطْعِمُنى طعام المعرفِةِ وَيَسْقِينى شَرابَ المحَبَّةِ. آن گه اين بيت بگفت : شرابُ المَحَبّةِ خَيْرُ الشَّرابوَكُلُّ شَرابٍ سِواهُ سَرابُ اين حكايت و امثال اين به نزديك اهل تصوف از كرامات باشد، و به نزديك ما اگر درست بود معجر بود كه خداى تعالى اظهار كند بر دست بعضى صالحان. يكى از جمله بزرگان گفت : به بيمارستانى فرو شدم، مردى طبيب را نشسته ديدم و جماعتى بيماران را بر وى گرد آمده، و هركس علت خود شرح مى دادند، و او هر كسى را دوايى مى فرمود در خور هر يك. برنايى به نزديك او فراز شد، روى زرد شده و اثر عبادت و سيمان صلاح بر وى پيدا. او را گفت : يا استاد، تو مردى طبيب و زيركى، و هر يكى از بيماران دوايى فرمودى، مرا بيمارى است دواى آن دانى؟ گفت : چيست؟ گفت : بيمارى گناه را چه دوا باشد؟ گفت : بشو و هليله صبر بگير با بليله تواضع، و در هاون نَدَم و پشيمانى افكن [و به دست قهر هواى نفس خود بكوب، و از آن جا در پاتيلچه صحت عزم افگن] و آب حيا و شرم بر او زن، به آتش محبت بجوشان و با سِطام عصمت بگردان تا حباب حكمت برآورد. آن گه به
.
ص: 198
راوُوق صفا بپالاى و به مروحه استرواح باد كن آن را، و در وقت سحر از وى شربتى نوش كن، و دگر گرد گناه مگرد تا راحت يابى. (1)
سرّى از حكمت الهىدر خبر است كه يك روز موسى صلى الله عليه و آله گفت : در مناجات با خداى تعالى : الهى اَرِنى سِرّا مِنْ سَرائِرِ حِكمَتِكَ؛ بار خدايا، سرى از اسرار حكمت تو با من نماى، گفت : از آن جا برو و بر گذر تو ديهى است، در آن دِه رو، به ميان آن ده چهار سراى بينى درِ آن سراى ها بزن و بگو كه : شما چه مردمانى و كار و پيشه شما چيست، و از خداى چه مى خواهى؟ موسى آن جا آمد به در سراى اول و در بزد، گفت : شما چه مردمانيد؟ گفتند : ما مردمانيم دهقان، كار و پيشه ما كشت بذر است، گفت : از خداى چه مى خواهى؟ گفتند : باران. اگر امسال باران بسيار بارد همه توان گر شويم. از آن جا بيامد به دَرِ سراى ديگر، گفت : شما چه مردمانيد؟ گفتند : كار ما فخّارگرى است، ما كوزه گرانيم و كوزه بسيار كرديم از آن و نهاده، اگر امسال آفتاب بسيار باشد و باران نبارد، ما توان گر گرديم، از آن جا بيامد به درِ سراى ديگر رفت، گفت : شما چه مردمانيد؟ گفتند : ما مردمانيم كه [ما را غله بسيار بر خرمن است، اگر بادهاى پياپى بيايد، ما آن غله ها خورد كنيم و به باد پاك كنيم و كار ما برآيد. به در سراى ديگر آمد گفت : شما چه مردمانيد؟ گفتند : ما مردمانيم] كه خداوندِ درختان ميوه اى و امسال درختان ما بار بسيار دارد، اگر هوا ساكن باشد و باد نجهد كه ميوه ها نارسيده از درخت بريزد، ما توان گر شويم. موسى برگشت و مى گفت : اى خدايى كه روزى خلقان به امر تو است، يكى را باران مى بايد و
.
ص: 199
يكى را آفتاب، و يكى را باد مى بايد و يكى را هواى ساكن آرميده، و تو خداوند همه را مراد بدهى و به حسب مصلحت روزى به هر يك رسانى چنان كه تو دانى. (1)
سلام كردن و پاسخ دادندر ذيل آيه سوره نساء آيه 86 «چون شما را به درودى نواختند به درودى بهتر از آن يا همانند آن پاسخ گوييد...». در خبر است كه : چون كسى از مسلمانان بر رسول صلى الله عليه و آله سلام كردى، گفتى : سلامٌ عليك، گفتى : وعليك السلام ورحمة اللّه ، چون گفتى : السلام عليكم ورحمةُ اللّه ، (رسول گفتى : وعليك السلام ورحمة اللّه )، وبركاته. هم چنين او زياده گفتى در جواب كه آن كس گفته بودى. و در خبر مى آيد كه چون بنده مؤمن برادرش را گويد : سلامٌ عليك، او را ده حسنه بنويسند، چون گويد السلام عليك ورحمةُ اللّه ، بيست حسنتش بنويسند... . و در خبر است كه : از ميان سلام كننده و جواب دهنده صد حسنه باشد، نود و نه آن را بود كه سلام كند و يك حسنه آن را كه جواب دهد. گفتند براى آن چنين آمد كه او ابتدا كرد و اختيار اين خير كرد و رغبت نمود، و آن كه جواب دهد لابدّ لابد او را جواب بايد دادن و به منزلت كسى است كه نه به اختيار خود است... و سلام در شرع براى سلامت نهادند، براى اين گفت رسول صلى الله عليه و آله : اَفْشُوا السَّلامَ تَسْلَمُوا ؛ سلام فاش دارى تا سلامت يابى. وقال عليه السلام : السّلامُ تحيَةٌ لِمِلَّتِنا وَاَمانٌ لِذِمَّتِنا، و براى آن فرمود عليه السلام، كه: السّلام لِلرّاكبِ عَلَى الرّجِلِ، ولِلْقائِمِ عَلى القاعِدِ؛ گفت : سلام سوار را بايد كردن پياده و ايستاده را بايد بر نشسته، براى آن كه سوار از پياده ايمن
.
ص: 200
باشد، و ايستاده از سوار خائف. و هم چنين استاده و نشسته، اَوْرُدُّها؛ يا همان، يعنى مثل آن بر او رد كنى آنچه گفته باشد او را بازگويى. (1)
سيره رسول اللّه صلى الله عليه و آلهعطاء بن ابى رَباح گفت : با عبداللّه عمر در نزديك عايشه شدم. عبداللّه عمر گفت : يا عايشه! خبر ما را به عجب تر چيزى كه از رسول صلى الله عليه و آله ديدى، كار او همه عجيب بود، شبى از شب ها نوبت من بود در بستر آمد و بخفت، هنوز پهلو آرام نگرفته بر زمين، برخاست و جامه در پوشيد و قِربه آب نهاده بود، از آن وضو كرد و آب بسيار بريخت، آن گه در نماز ايستاد و در نماز چندان بگريست كه آب چشمش سينه او و پيش جامه او را تر بكرد، آن گه بنشست و حمد و ثناى خداى مى كرد و مى گريست تا آب چشمش كنارش تر بكرد، آن گاه سر بر زمين نهاد و چندان بگريست كه آب چشمش زمين تر بكرد، تا صبح برآمد و بلال آمد و او را به نماز بامداد خواند. او را گريان يافت، گفت : اى رسول اللّه ! مى بگريى؟ و خداى تعالى گناه تو بيامرزيد گذشته و ناگذشته و ناآمده، گفت : اَفَلا اَكُونُ عَبدا شكورا؛ خداى را بنده شاكر نباشم؟ و چرا نگريم، و خداى تعالى امشب آياتى بر من انزله كرد : «إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمَ_وَ تِ وَالْأَرْضِ...» الى قوله : «إِنَّكَ لاَ تُخْلِفُ الْمِيعَادَ» ، آن گه گفت : وَيْلٌ لِمَنْ قَرَءَها وَلَم يَتَفَكَّر فيها؛ واى بر آن كس كه اين آيات بخواندو در او تفكر نكند! اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرد كه چون رسول صلى الله عليه و آله به نماز شب برخاستى، اول مسواك كردى، آن گه در اطراف آسمان نگريدى و اين آيات برخواندى : «إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمَ_وَ تِ وَالْأَرْضِ.... الى قوله : «فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ» . (2)
.
ص: 201
شجاعت صفيه دختر عبدالمطلبمحمد بن اسحاق روايت كرد كه : صفيه دختر عبدالمطلب مادر زُبير در حصن حسّان ثابت بود با جماعتى زنان و كودكان و گفت : حسّان با ما بود _ و اين حِصنى بود بس حصين نه. صفيّه گفت : مردكى جهود بيامد و گرد آن حصن مى درگرديد، و رسول صلى الله عليه و آله به قتال احزاب مشغول بود. من حسّان را گفتم : من از اين مرد دل مشغول شدم كه احوال اين حصن بشناخت و مى داند كه اين حصنى حصين نيست، و با ما در اين جا مرد نيست و رسول از ما مشغول است، اگر برود و جماعتى جهودان را خبر دهد، و بيايند و ما را رنجه دادند مصلحت در آن است كه بيرون شوى و اين كافر را بكشى تا ما را از اين خوف ايمن شويم. حسّان گفت : يا بنت عبدالمطلب، تو دانى كه من مردى شاعرم مردكُش نباشم، و اين نه كار من است. گفت : چون من بديدم كه او هيچ نخواهد كردن، جامه درپوشيدم و روى بربستم و عمودى برگرفتم و بيرون رفتم و آن جهود را بكشتم و باز آمدم و گفتم : با حسّان، اكنون مرد كشته است! برو و جامه اش بيرون كن كه براى آن نكردم كه او مرد است و من زن. گفت : يا بنت عبدالمطلب، اين نيز هم نتوان كردن، من سَلَب به او دادم.
شكر و ايثاردر خبر است كه حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام روزى جماعتى را ديد گفت : مَنْ اَنتُم؛ كيستيد شما؟ گفتند : نَحْنُ قَوْمٌ مُتوكّلون؛ ما جماعتى ايم متوكلون به توكل زندگانى كنيم. گفت : توكل شما به كجا رسيده است؟ گفتند : اِذَا وَجَدْنا اَكَلْنا وَاِذَا فَقَدنا صَبَرنا؛ چون بيابيم بخوريم و چون نيابيم صبر كنيم. [على عليه السلام گفت : هكذا يَفْعَل
.
ص: 202
الكلاب عِنْدَنا؛ سگان به نزديك ما هم چنين كنند. گفتند : پس چگونه بايد كرد يا اميرالمؤمنين؟ گفت : چنان كه ما مى كنيم. چون نيابيم شكر مى كنيم و چون بيابيم ايثار مى كنيم.] (1)
شكيبايى در مصيبتذوالنّون مصرى گويد : به گورستانى بگذشتم، زنى را ديدم با جمال، گورى چند پيش گرفته مى گريست و اين بيت ها مى خواند : صَبرتُ وكانَ الصَّبْرُ خَيْرا مَغَبَّةًوَهَلْ جَزَعٌ يُجْدى عَلَىَّ فَاجْزَعُ صَبَرْتُ عَلى ما لَوْ تُحَمَّلَ بَعْضَهُجِبالُ شَرُورى اَصْبَحَتْ تَتَصَدَّعُ مَلَكتُ دُموعَ العَيْنِ ثُمَّ رُدَدتُهااِلى ناظِرى فَلعَيْنُ فِى القَلبِ تَدْمَعُ [شكيبايى نمودم و عاقبت شكيبايى نيكوتر و بهتر است. آيا بى تابى زارى براى من سودى دارد كه جزع و زارى نمايم صبر نمودم بر مصيبتى كه اگر اندكى از آن را كوه هاى شرورى تحمل مى نمود فرو مى ريخت و از هم مى شكافت اشك هاى چشم او را در اختيار داشتم و آنها را به چشم خود برگرداندم تا چشم من اشك ها را در فرو ريزد.] او را گفتم : چه مصيبت رسيده است تو را؟ گفت : عجب تر مصيبتى. دو پسرك داشتم كه سَلْوَت دل من ايشان بودند، پدرشان روزى گوسفندى بكشت و كارد آن جا رها كرد و او برفت، و من مشغول شده بودم. پس مهترين كهترين را گفت : بيا تا من تو را بگويم كه پدرم گوسپند چگونه كشت، آن گه او را دست و پا ببست و بخوابانيد و كارد بر گلوى او بماليد و او را بكشت. چون خبر يافتم و بانگ بر او
.
ص: 203
زدم بگريخت و بر كوه شد. پدر درآمد، گفتم : چنين حالتى افتاد. پدر به طلب پسر رفت، بسيار بگرديد آخر چون بازيافت او را شيرش دريده بود. پدر ساعتى بر سر او بود، آن گه برگرفت او را بازآورد و تشنگى عظيم در او كار كرده بود، ساعتى درآمد، او نيز با پيش خدا شد. هم آن روز پسركى ديگر داشتم طفل، و من ديگ مى پختم. مشغول شدم به كار اينان، به نزديك ديگ رفت، ديگ بيفگند و بر او ريخت و او نيز سوخته شد. اكنون، من نشسته ام چنين كه تو مى بينى. گفتم : چگونه صبر مى كنى بر اين مصيبات و جَزَع نمى كنى؟ [گفت] : انديشه كرده ام كه اگر صبر و جزع دو مرد بودندى كه با يكديگر برآويختندى، صبر غالب تر بودى... . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : انْ صَبَرْتَ جَرَتْ عَلَيْكَ المقاديرُ واَنتَ مأجورٌ واِنْ جَزِعتَ جَرَتْ عليك المقاديرُ وانت مأزورٌ؛ گفت : صبر كنى قضا بر تو برود و تو با مزد باشى، و اگر جزع كنى قضا بر تو رود و تا با بزه باشى. (1)
شنيدن غيبترسول صلى الله عليه و آله گفت : السّامِعُ لِلغِيْبَةِ كَاَحَدِ المُغتابينَ؛ گفت : شنونده غيبت يكى باشد از غيبت كنندگان.
شهادت حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ اُحُد... از جمله مهاجر، يكى حمزه عبدالمطلب رحمه الله _ عمّ رسول صلى الله عليه و آله كه رسول او را سيد الشهداء گفت. هندِ زن ابى سفيان، وحشى را جُعلى پذيرفت بر آن كه يا محمد
.
ص: 204
را يا على را يا حمزه را بكشد. وحشى گفت : امّا محمّد فَقَد حَفَّ بِهِ اَصْحابُهُ؛ اما محمد اصحابانش گرد در آمده باشند بر او ظفر نشايد يافتن. و اما علىٌّ في الحَرْبِ اَحْذَرُ مِنَ الذِّئبِ؛ او شيرى است كه در كارزار كه از گرگ حَذِتر باشد، پندارى كه از هر جانبى چشم دارد. و اما حمزه مردى مُعْجِب است و به دشمن مبالات نكند، و چون خشم گيرد از سختى خشم چشمش تاريك شود، در او حيله سازم. و آن گه بيامد و بر رهگذر او كمين ساخت، و حمزه رحمه الله خويشتن علامت بر كرده بود به پر شترمرغى كه از بالاى زره به سينه فرو كرده بود تا مكان او در كارزار بشناسند، و از چپ و راست حمله مى برد و مبارز مى افگند. وحشى از كمين بيرو آمد. او از اسب درآمد و بيافتاد. وحشى بيامد و نزد او نياريست رفتن، از دور آواز مى داد مى گفت : يا حمزه يا حمزه! چون جواب نداد، دانست كه او را كشته است، بيامد و حربه برگرفت و به نزديك هند شد و گفت : حمزه را كشتم، هند حليّى كه داشت بر خود به او داد. چون شب درآمد و كارزار يك سو شد و مردم بعضى با هم افتادند، بعضى مجروح و بعضى منهزم، حمزه باز نيامد، رسول صلى الله عليه و آله همه شب دل مشغول مى بود و مى پرسيد كه : مَنْ لَهُ عِلْمٌ بِعَمّى حَمْزَةَ؛ كسى هست كه خبر عمّ من حمزه دارد؟ كس خبر نداد. چون صبح اثر كرد رسول صلى الله عليه و آله كس فرستاد به طلب او، و در شب هند بيامده بود و او را مُثله كرده و شكم بشكافته و جگر بگرفته، هر كه آمد و حمزه را چنان ديد دلش نداد كه با پيش رسول رود و او را اين خبر دهد، تا چندكس بيامدند و كس باز نرفت. رسول صلى الله عليه و آله به نفس خود برخاست بيامد، اين جماعت بر سر حمزه ايستاده بودند و مى گريستند. و رسول صلى الله عليه و آله پديد آمد، ايشان يك سو شدند. چون چشم رسول بر حمزه افتاد پشت دو لا كرد و گريان به بالين حمزه شد و بفرمود تا حمزه را برگرفتند و او را تجهيز كرد، با آن جامه هم چنين خون آلود بياوردند و
.
ص: 205
رسول صلى الله عليه و آله بر او نماز كرد، هفتاد تكبير بكرد. چون فارغ شد، صحابه گفتند : يا رسول اللّه ! هرگز چنين نكردى؟ گفت : براى آن بود كه هرگاه پنج تكبير كردم، چون خواستم كه از نماز بيرون آيم، فوجى دگر از فرشتگان رسيدند و نماز با سر گرفتم. چون رسول صلى الله عليه و آله با مدينه آمد و آنان كه در مدينه بودند از پيش باز آمدند، و آنان را كه كسى كشته بودند، بر كشتگان خود مى گريستند، و كس بر حمزه نمى گريست كه او غريب بود، و او را در مدينه اهلى نبود، رسول صلى الله عليه و آله گفت : پيداست كه حمزه غريب است كس بر او نمى گريد، اكنون براى دل من براى او بگرييد و نوحه كنيد. مردم دست از كشتگان خود بداشتند و براى دل رسول بر حمزه نوحه كردن گرفتند. در مدينه سنتى شد از آن روز تا الى يَوْمِنا هذا، كه هركس را كه كسى بميرد اول بر حمزه بگريد، و رسول صلى الله عليه و آله ايشان را شكر كرد. (1)
شيرينى كلام خداشهر بن حَوشَب گفت از عبداللّه عباس كه : يك روز رسول صلى الله عليه و آله در سايه خانه كعبه نشسته بود، عثمان بن مظعون بگذشت، _ وهنوز ايمان نياورده بود _ تبسمى كرد با رسول صلى الله عليه و آله گفت : بيا بنشين. بيامد و در برابر رسول صلى الله عليه و آله نشست و با رسول صلى الله عليه و آلهحديث مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله چشم در آسمان زد و مى نگريد و چشم به تدريج فرود مى آورد تا به جانب دست راست چشم فرود آورد و روى به آن جانب كرد _ كالمُصغى اِلى اَحَدٍ؛ چون كسى كه گوش با كسى دارد، و سر مى جنباند چون كسى كه مستفهم باشد چيزى را، آن گه دگر باره [چشم رها كرد و در آسمان چون كسى كه از پى چيزى نگرد ساعتى نيك. آن گه ]روى با من كرد و راست بنشست. عثمان
.
ص: 206
بن مظعون گفت : يا محمد تا من با تو مى نشينم نديدم كه چونين كردى كه امروز، اين به راى كردى؟ اين چشم در آسمان رها كردن به دو نوبت و گوش باز كردن و سر جنباندن چرا بود؟ با كه مى گفتى و از كه مى شنيدى؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت : بدان كه رسول خداى به من آمد و پيغامى آورد مرا از خداى. گفت : چه پيغام آورد؟ گفت : اين آيت كه «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاْءِحْسَ_نِ...» الى قوله : «لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» . آيت بر او خواند. عثمان مظعون گفت : از آن روز اسلام در دل من قرار گرفت و رسول صلى الله عليه و آلهرا دوست بداشتم. عِكرمه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله اين آيت بر وليد خواند، گفت : يَابنَ اَخْ بازخوان. رسول صلى الله عليه و آله بازخواند، گفت : اِنَّ لَهُ لَحَلاوَةً وَاِنَّ عَليه لَطَراوَةً وَاِنَّ اَعْلاهُ لَمُثْمِرٌ وَاِنَّ اَسْفَلَهُ لَمُعْدِقٌ. وَما هُوَ بِقَوْلِ البَشَر؛ گفت : وَاللّهِ كه در او حلاوتى و شيرينى هست و بر او طراوتى و تازگيى هست و بالاى آن ميوه دار است و زير او شاخ آور است. و اين نه كلام آدميان است. (1)
صبر بر مرگ فرزندانس مالك روايت مى كند كه : مردى از جمله صحابه بود، مادام پيش رسول صلى الله عليه و آلهبودى. پسركى داشت فرمان يافت. روزى چند به مسجد نمى آمد. رسول صلى الله عليه و آلهگفت : فلان چرا به مسجد نمى آيد؟ گفتند : يا رسول اللّه ، او پسركى داشت فرمان يافته است براى آن نمى آيد گفت : بخوابانيدش. او را بخوابانيدند. گفت : يا فلان، بهشت را هشت در است و دوزخ را هفت. تو راضى نباشى كه به هر درى كه فراز شود از درهاى بهشت او ايستاده باشد، پدر را بيا كه من بى تو در بهشت نخواهم رفتن، مرد، دل خوش گشت. (2)
.
ص: 207
صدق نيتدر خبر است كه چون آيت تحريم خَمر آمد، و تحريم خمر مؤكد شد، رسول صلى الله عليه و آلهزجر مى فرمود آن را كه خمر مى خورد، و هر كجا مى يافتند مى ريختند. يك روز رسول صلى الله عليه و آله در كويى از كوى هاى مدينه مى رفت، برنايى از انصار از آن سو مى آمد قَرابه اى خمر بر سر گرفته چون رسول را بديد بترسيد و متغير شد و مفرّى طلب كرد تا بگريزد يا راه بگرداند، راه نبود. در دل نيت با خداى تعالى رايت كرد و گفت : بار خدايا اگر اين يك بار ديگر پرده فروگذارى، دگر با سَرِ اين خطا نروم. آن گه ترسان و لرزان مى آمد. تا به رسول رسيد، سلام كرد، رسول صلى الله عليه و آلهگفت : اى فلان، چيست اين كه دارى؟ نيارست گفتن كه خمر است، گفت : پاره اى سركه است يا رسول اللّه ! رسول صلى الله عليه و آلهگفت : مرا دِه. او قرابه از سر بگرفت و با دلى خايف و دستى لرزان پاره اى بر دست رسول ريخت. راوى خبر گويد كه : سركه صافى پاكيزه بود. رسول صلى الله عليه و آله از آن بچشيت و ياران بچشيتند. مرد متعجب فرو ماند و گفت : يا رسول اللّه ! به آن خداى كه تو را به حق به خلقان فرستاد كه من خمر در اين قرابه كردم. گفت : راست مى گويى، ولكن چون مرا ديدى در دل چه نيت كردى؟ گفت : توبه نصوح كردم و گفتم : بار خدايا، اگر اين يك بار ديگر مرا رسوا نكنى، با سَرِ مانند اين نروم. گفت : لاجرم چون خداى تعالى از نيت تو صدق شناخت حال بگردانيد و خمر در قَرابه سركه كرد، آن گه اين آيت برخواند : «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ» . (1)
.
ص: 208
صدق نيتدر خبر مى آيد كه : روز قيامت بنده اى را در قيامت آرند و صحيفه عمل او در دست او نهند، او نامه باز كند، در اول صحيفه حجى بيند مقبول مبرور، ساعتى در آن مى نگرد و انديشه مى كند، مرد حج كرده نباشد. حق تعالى مى گويد : برخوان صحيفه عملت. او گويد : بار خدايا! سهو و غلط بر تو روا نيست، من در دار دنيا حج نكردم، و اين جا حجى مقبول نوشته است! حق تعالى گويد : تو حج نكردى ولكن فلان روز ياد دارى كه قافله حج مى گذشت تو آب در چشم بگردانيدى و گفتى : كاشك تا من استطاعت داشتمى تا با اينان برفتمى. من از تو صدق دانستم، در ديوان تو حجّى بنوشتم. (1)
صدقهجابر روايت كند كه : مردى به نزديك رسول آمد و گفت : يا رسول اللّه ! هذِهِ بَيضَةٌ ذَهَب اَصَبْتُها مِنْ بَعْضِ المعادِنِ لا اَمْلِكُ غَيْرَها اُرِيدُ اَنْ اَجْعَلَها صَدَقَةً للّهِ؛ گفت : مردى شكل خايه زرّين بياورد پيش رسول صلى الله عليه و آله و گفت : يا رسول اللّه ، به خداى كه من جز اين ندارم و مى خواهم كه صدقه كنم براى خدا. رسول صلى الله عليه و آله رو از او بگردانيد، او به دگر جانب آمد و اين بگفت. رسول صلى الله عليه و آله از او به خشم آمد، از دست او بستد و بينداخت، چنان كه اگر بر او آمدى عضوى تباه كردى از او، و گفت : چون مى گويى كه هم اين دارم صدقه را چه خواهى كردن؟ آنگهى گفت : يكى از شما مى آيد و جمله مال صدقه مى كند، آن گه به درها مى گردد و سؤال مى كند، اَفْضَلُ الصَّدَقَةِ ما كانَ عَنْ ظَهْرِ غِنىٍ، وَلْيَبْدَأَ اَحَدُكُم بِمَنْ يَعُلُ؛ فاضل تر صدقه آن بود كه از سر توان گرى باشد، و يكى از شما بايد كه ابتدا به عيال خود كند.
.
ص: 209
كلبى گفت : بعد از نزول اين آيت [= «وَيَسْ_?لُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» = از تو مى پرسند كه از چه انفاق كنند؟ بگو : از آنچه افزونى است] كسى كه آن چنان نكرد، چون كسى را چيزى بودى و خواستى كه از آن صدقه اى قوت خود و قوت عيال خود از آن جا برداشتى و آنچه فضله بودى صدقه كردى، و اگر مرد اهل حِرفت بود، يك روزه نفقه برداشتى از آن جا و باقى صرف كردى.
صدقهجابر بن عبداللّه انصارى گويد كه : رسول صلى الله عليه و آله در بُستانى شد از آنِ اُمُّ مَعْبَد، او را گفت : اين غِرْس كافرى نشانده است _ يا مسلمانى؟ [اُمُّ مَعْبَد] گفت : يا رسول اللّه ، مسلمانى نشانده است. گفت : هيچ مسلمانى نباشد كه او غرسى نشاند، از آن جا آدمى يا چهارپايى يا مرغى بخورد و الا او را صدقه اى مى نويسند تا به روز قيامت. (1)
صرف بهاى مصحف در راه خيرو در اثر هست كه : زُبيده اُمّ جعفر زن هارون الرشيد مصحفى قرآن بفرمود نوشتن به نود پاره به زر، و پشت هاى آن زرين كرده بود مرصّع به انواع جواهر بيش بها، يك روز قرآن مى خواند، در آن دفتر به اين آيت رسيد : «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ» ، با خويشتن انديشه كرد، گفت : من در جهان چيزى از اين دوست تر ندارم، كس فرستاد و زرگران را بخواند و آن زر و جواهر بفروخت و بهاى آن در چاه هاى باديه صرف كرد كه تا امروز منسوب است با او. (2)
.
ص: 210
صله رحمابوسلمه روايت كرد كه : ابوالدّرداء بيمار شد، صحابه به پرسيدن او رفتند، حديث صلت رحم برآمد و آن كه رسول گفته است : صِلَةُ الَرحِم تَزيدُ فِى العُمر؛ رحم پيوستن در عمر بيافزايد. عبدالرحمن عوف گفت، از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه گفت : خداى تعالى گفته است : من خداى رحمانم، رَحِم بيافريدم و نام آن از نام خود بشكافتم، هركه آن را بپيوندد، با او بپيوندم و هركه او را بِبُرد، او را بِبُرم. (1)
عالم طمعكار و عالم نيكوكارو عبداللّه عباس روايت كند از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت : علماى اين ملت دو مرداند : يكى آن كه خداى _ جل جلاله _ او را علمى داده باشد، او بر مردمان بذل كند و بخل نكند به آن و بر آن طمعى نستاند و به بهاى اندك نفروشد، او آن باشد كه براى او ماهيان دريا و مرغان هوا و دوّاب زمين استغفار كنند، و كرام الكاتبين همچونين، و با پيش خداى شود سيد و شريف. و ديگر مردى باشد كه : خداى تعالى او را علمى دهد و به آن علم بخل كند بر بندگان خداى، و بر آن طمعى بستاند و آن به بهاى بفروشد، فرداى قيامت او را بيارند و لگامى از آتش بر سر او كرده بر مجمع قيامت، و فريشته اى بر او ندا مى كند : اين فلان است پسر فلان، خداى او را علمى داد در دنيا و بر بندگان خداى بخل كرد و بر آن طمع گرفت و به بها بفروخت، او را همچونين معذّب مى دارند تا خداى تعالى از حساب خلقان بپردازند. (2)
.
ص: 211
عفو و فرو خوردن خشمو در خبر مى آيد كه : زين العابدين عليه السلام و در روايت ديگر موسى بن جعفر عليهماالسلامدست مى شست، و غلام آب بر دست او مى ريخت، مشغول شد، گوشه ابريق بر سر او آمد. او به غلام برنگريد، غلام گفت : والكاظِمينَ الغَيْظِ، گفت : كَظَمْتُ غَيْظى؛ خشم فرو بردم، گفت : والعافينَ عَنِ النّاسِ، گفت : [عَفَوْتُ عَنْكَ] عفو بكردم از تو، گفت : وَاللّهُ يُحِبُّ المُحْسِنينَ، گفت : اَعتَقْتُكَ؛ آزادت كردم. (1)
علم، حيات دل استجابر بن عبداللّه انصارى روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : سَاعَةٌ مَنْ عالِمٍ يَتَّكى عَلى فِراشِهِ يَنْظُرُ فِى عِلْمِهِ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ العابِد سَبْعِينَ عاما؛ گفت : يك ساعت از عالمى كه بر بستر خود تكيه كند و در علم خود مى نگرد بهتر است از عبادت عابدى كه هفتاد سال خداى را پرستد. حُمَيد طويل روايت كند از انس بن مالك از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : تُعَلَّموا العِلمَ فَاِنَّ تَعَلَّمَهُ حَسَنَةٌ وَمُدارَسَتَهُ تَسبِيحٌ والبَحثَ عَنْهُ جِهادٌ وَتَعْليمَهُ مَنْ لا يَعْلَمُهُ صَدَقَةٌ... ؛ گفت : علم بياموزى كه آموختن علم حسنه است، و درس او تسبيح است، و بحث [از] او جهاد است، و آموختن آن را كه نداند صدقه است، و با ياددادن اهلش قربت و تقرب به خداى است، براى آن كه علمْ مَعالِم حلال و حرام است، و علامت راه هاى بهشت و دوزخ است. در وحشت انيس است، در غربا رفيق است و در خلوت مُحدِّث است، در
.
ص: 212
سرّاء و ضرّاء و نيك و بد دليل است، و بر دشمنان سلاح است، و به نزديك غُرَبا تقرب است. خداى تعالى، به او رفيع بكند قومى را و ايشان را در خيرات پيشرو كند كه به ايشان اقتدا كنند و بر پى ايشان بروند و به اعمال ايشان نگرند، و به افعال ايشان اقتدا كنند و با رأى ايشان شوند. فريشتگان در حلقت ايشان رغبت كنند و پرهاى خود رادر ايشان مالند، و در نماز براى ايشان استغفار كنند، هر تر و خشكى براى ايشان آمرزش خواهد تا ماهيان دريا و هوّام آب، و سباع زمين و انعام و چهارپا، و آسمان و ستارگان. اَلا! و علم حيات دل است بر نابينايى، و نور چشم است از ظلمت و تاريكى، و قوت تن است از ضعف، بندگان را به پايه آزادان رساند و به مجالس جلوس افگند. انديشه در او برابر روزه در روز باشد، و درس او برابر قيام شب باشد. حلال و حرام به او شناسند، و رَحِم بدو پيوندند. پيشرو عمل است و عمل تابع او [ست]، نيكبختان را الهام دهند و بدبختان را از او محروم كنند. (1)
علم و قدرت خداى تعالىبخشى از آيه 9 سوره زمر «إِنَّ اللَّهَ لاَ يَخْفَى» ، آن گه بيان كرد كه مقادير آنچه ايشان مستحقّند از اجزاء ثواب و عقاب بر اَفعال و اقوال ايشان بر من پوشيده نيست، كه من عالم الذّاتم و هيچ چيز نباشد در آسمان و زمين از جليل و حقير و صغير و كبير و نهان و آشكارا كه بر من پوشيده بود. آن گه گفت : با كمال عالمى كمال قادرى است مرا، آنچه دگر قادران نتوانند من توانم، و آنچه دگر عالمان ندانند من دانم. من در رحم بر آب صورت نگارم، همه
.
ص: 213
مصوّران عالم در وقت نگاشتن صورت از آب احتراز كنند، سَرِ قلم از آب نگاه دارند تا مُتفشّى نشود، از تاريكى احتراز كنند تا نقش مشوّش نشود. من از كمال قادرى در سه ظلمت : فِى ظُلُماتٍ ثَلثٍ...، ظلمت شب و ظلمت رحم و ظلمت شكم بر آب چنين صورت بديع نگارم كه مصوّران از آن عاجز و حيران مانند. بتگر به آلت من بت نگارد، قدرت از من و محل من و اسباب آلت از من، و اگر آن نباشد نتواند. آن گه خود بتراشيد و خود بنگارد و خود بپرستد. هيچ عاقل اين روا دارد كه تراشيده خود پرستد، و نگاشته خود را بندگى كند و نشانده خود را خدمت كند! آن گه ايشان به آلت، صورتى برآرند بى معنى، من بى آلت صورتى چنين برآرم با چندين معانى، از پاره اى پيه چشمى بينا سازم، و از پاره اى استخوان گوشى شنوا سازم، و از پاره اى گوشت زبانى گويا برآرم، و از قطره اى خون دل دانا پديد آرم، سُبحانَ مَنْ بَصَّرَكَ بِشَحْمٍ وَاَسْمَعَكَ بِعَظمٍ وَانْطَقَكَ بِلَحْمٍ وَاَعْلَمَكَ بِقَطْرَةٍ دَمٍ. تن تو بر مثال كوشكى بيافريدم، همه بنايان عالم اساس و قاعده قوى نهند، و هرچه بالاتر مى روند مى كاهند تا بايستد، من به خلاف اين كردم قاعده تو از ساق هاى باريك نهادم، آن گه هرچه بالاتر بود سطبرتر كردم، تا بدانى كه چنان كه فعل من با فعل كس نماند، من با كس نمانم. بناى آن كوشك بر اين دو ساق باريك نهادم، هيچ بنّا بِنا بر دو ستون ننهد، بر چهار ستون نهد، آن گه هرچه بالاتر سطبرتر تا به ران ها و كفل. آن گه از جوف تو قصرى مجوّف كرد و در او از صدر تو مَلِكى ساختم و از دل او در او سريرى نهادم. و بر آن سرير _ [لابل] در آن سرير _ از تامور دلت اميرى نشاندم، آن تامور مأمور من است و آمر تو است و امير تن است، و امار مصالح و مفاسد تو است. اماره امارت او آن است كه تا او نفرمايد چشم نبيند و تا [او ]اشارت نكند گوش نشنود، تا او نخواهد زبان نگويد، تا او نگويد بينى نبويد و تا او
.
ص: 214
نجويد پاى نپويد، و تا او نپذيرد دست نگيرد، او اميرى امين است و صاحب اقطاعى مطاع است، چون او را در صدر ملك بنشاندم، از ديده تو او را ديده بانى كردم، و از گوش تو جاسوسى ساختم او را، و از زبان تو صاحب خبرى و ترجمانى، و از دست تو خدمت گزارى، و از پاى تو بَريدن. او پادشاه و اينان رعيت، او امير و اينان حَشَم، او پيشوا و اينان متابع. حق تعالى از حكمت خود روا نداشت كه هفت عضو تو بى رئيسى بگذارد، كى روا دارد كه هفت اقليم بى امامى رها كند! زمانه را امام بايد و رعيت را راعى، و گوسفند را شبان، و تو مكلف به آن كه بشناسى كه [از] اصول اسلامى اصلى است، و از قواعد ايمان قاعده، مَنْ ماتَ وَلَمْ يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِتَةً جاهليّيةً، چنين فرمود صلى الله عليه و آلهكه : هركس كه بميرد و امام زمانه را نشناسد مردن او زمان جاهليان باشد كه نه در اسلام بودند. (1)
غيبتابوهريره گويد : رسول صلى الله عليه و آله را پرسيدند كه غيبت چه باشد؟ گفت : آن كه كسى را چيزى گويى كه او از آن كراهت باشد، اگر آن چيز در او باشد، غيبت باشد، و اگر در او آن چيز نبود بُهتان بود. معاذ بن جبل گفت : با رسول صلى الله عليه و آله بودم حديث مردى فرا رسيد. حاضران گفتند كه او مردى است كه [آن] خورد كش دهند و آن گه برنشيند و كش بر نشانند، رسول صلى الله عليه و آلهگفت : غيبت كردى آن مرد را. گفتند : يا رسول اللّه ! اين غيبت باشد كه ما در او چيزى گوييم كه در او باشد؟ گفت : بس است شما را بزه آن كه از برادرتان گويى كه در او باشد.
.
ص: 215
غيبت از زنا بدتر استجابر بن عبداللّه انصارى و ابو سعيد خُدرى روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه : غيبت از زنا سخت تر است. گفتند : يا رسول اللّه ، چگونه؟ گفت : براى آن كه زانى از زنا توبه كند، خداى تعالى توبه او را قبول كند، و صاحب غيبت اگر توبه كند از او قبول نكند و او را نيامرزند تا مغتاب او را عفو نكند. گفتند : يكى ابن سيرين را گفت : من تو را غيبت كردم، مرا حلال كن. گفت : حلال نكنم چيزى را كه خداى بر تو حرام كرده است. (1)
فدك «وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُو» و در خبر است كه چون اين آيت آمد، رسول صلى الله عليه و آلهفاطمه عليهماالسلامرا بخواند و فدك به او داد. مدت حيات رسول در دست او بود و در تصرف او و دخلش و خرمايش مصروف با مصالح او و فرزندان او. چون رسول صلى الله عليه و آله از دنيا برفت، از او باز گرفتند. چون طلب ميراث پدر كرد، گفتند : تو را از پدر ميراث نرسد كه ما شنيديم كه رسول گفت : نَحنُ مَعاشِرَ الانبياءِ لا نُورثُ؛ ما جماعت پيغمبران را ميراث نباشد، ما تَرَكناهُ صَدَقة؛ آنچه ما رها كنيم صدقه بود. (2)
فضيلت آية الكرسىراوى خبر گويد كه : جماعتى صحابه در مسجد رسول صلى الله عليه و آله نشسته بودند، و ذكر فضايل قرآن مى كردند كه : كدام آيه فاضل تر است؟ يكى مى گفت : آخر براءت، و
.
ص: 216
يكى مى گفت : آخر بنى اسرائيل، و يكى مى گفت، «كهيعص»، يكى مى گفت : «طه». اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت : اَيْنَ اَنتم عَن آيَةِ الكُرسىِّ؟ شما از آية الكرسى كجايى كه من از رسول صلى الله عليه و آله شنيده ام كه : اى على، آدم سيد البشر است، و من سيد عربم و لا فَخْرَ، و سلمان سيد پارس است. و صُهَيْب سيد روم است، و بِلال سيد حبشه است، و طور سَينا سيد كوه هاست. و سِدرة سيد درختان است و ماه هاى حرام سيد ماه هاست. و روز آدينه سيد روزهاست، و قرآن سيد كلام هاست، و سورة البقرة سيد قرآن است، و آية الكرسى سيد سوره بقره است، در اين جا پنجاه كلمت است، در هر كلمتى پنجاه بركت است.
فضيلت مكهحسن بصرى روايت كرد از عبداللّه عباس كه او گفت : بر روى زمين هيچ جاى نمى شناسم كه عامل را به هر حَسَنَتى صد هزار بنويسند، و نماز كننده را به هر ركعتى هزار ركعت بنويسند. و نمى دانم بر پشت زمين شهرى كه در او صدقه بدهند به صد هزار صدقه برآيد الا مكه. و بر روى زمين هيچ شهر ندانم كه در آن جا شراب ابرار است و نمازگاه اخيار است الا مكه. و در روى زمين هيچ شهر ندانم كه مردم دست بر هرچه نهند در آن جا كفارت گناهانش بود الا مكه. و نمى دانم بر روى زمين شهرى باشد كه در آن جا خانه باشد كه هركه در آن خانه مى نگرد، بى آن كه نماز كند يا طواف كند، او را عِبادةُ الدَّهْر وصَوْمُ الدّهر بنويسند الا به مكه. و بر روى زمين جايى ندانم كه دعا كننده آن جا دعا كند، فرشتگان بر دعاى او آمين كنند الا مكه. و هيچ شهر ندانم كه جمله پيغامبران را در آن جا مورد و مصدور بوده است الا مكه. و هيچ شهر ندانم كه فردا قيامت
.
ص: 217
پيغامبران و صديقان و شهيدان و صالحان را از او بيشتر حشر كنند [كه مكه، و آنان را از آن جا حشر كنند] ايمن باشند. و هيچ شهر ندانم بر روى زمين كه در هر روزى از رَوْح و رايحه بهشت چندان فرود آيد كه به مكه. (1)
قصه دانيال نبى عليه السلام... بخت نَّصر بيت المقدس خراب كرد و وجوه معروفان بنى اسرائيل را با خود به بابل برد به اسيرى، و دانيال در ميان ايشان بود... چون دانيال را بديد و بياموزد و عقل و راى و علم و ديانت او بديد، او را اكرام كرد و مقرب بكرد تا مُمَكِّن شد. ... بَس برنيامد اين حديث تا گبران حسد بردند بر دانيال و تقريب بُختُ نَّصر او را به خود. بيامدند و بگفتند : يا ملك! دانيال را چنين مقرب مى دارى و او خداى را پرستد و ذبيحه شما نخورد و دين شما ندارد او و اصحاب او. بختُ نَّصر كس فرستاد و او را حاضر كرد و گفت : مرا چنين گفتند كه شما دين من ندارى و معبود مرا نپرستى و ذبيحه ما نخورى. دانيال گفت : اجل، آرى، هم چنين است. ما خداى آسمان و زمين را مى پرستيم و دين شما نداريم و ذبيحه شما نخوريم. او به خشم آمد و بفرمود تا چاله اى فراخ بكندند و دانيال را با پنج كس از قوم او در آن جا كردند. آن گاه شيران را گرسنه بكردند و در آن جا كردند و ايشان به صيد رفتند، گفتند : چون ما باز آييم از اينان جز استخوان مانده نباشد. چون باز آمدند، درو نگريدند، ايشان را ديدند نشسته و شيران پيش ايشان خفته و ديگرى با ايشان نشسته، ايشان هفت كس بودند. بختُ نَّصر گفت : اينان شش بودند، اين هفتم از كجا آمد؟ گفتند : ما نمى دانيم. آن هفتم فرشته اى بود كه خداى تعالى فرستاده بود او را، تا ايشان را نگاه دارد.
.
ص: 218
كاتب حسنات _ كاتب سيئاتابوامامه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : كاتب حسنات بر دستِ [راست] مرد باشد و كاتب سيئات بر دست چپ مرد، و كاتب حسنات امير است بر كاتب سيئات. چون مرد حسنتى بكند، كاتب حسنات يكى را ده بنويسد، و چون سيئتى بكند، كاتب سيئات خواهد كه بنويسد، كاتب دست راست گويد : رها كن او را باشد كه پشيمان شود [و ]استغفارى كند. يك دو ساعت رها نكند، كه بنويسد تا هفت ساعت، آن گه يكى را يكى بنويسد. (1)
كتاب من، تكليف من بر تو. رحمت من براى توسليمان آصف را گفت : نامه بنويس به بلقيس. بنوشت اِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَاِنَّهُ بِسمَ اللّه الرّحمن الرّحيم، به هدهد داد و ببرد و بيانداخت. او برداشت و برخواند و پيش تخت سليمان آمد و اسلام آورد و گردن نهاد. آن جا كه املا كننده سليمان بود و نويسنده آصف و برنده هدهد و خواننده بلقيس، چندان كرامت پديد آمد كه هفتاد ساله كفر بلقيس ناچيز شد، چه عجب آن جا كه قلم قلمِ عنايت باشد و لوح لوحِ رعايت باشد مداد از خزانه هدايت رحمت باشد. املا كننده مولى باشد، آرنده جبرئيل، خواننده محمد مصطفى صلى الله عليه و آله كه چندانى كرامت پديد آيد كه هفتاد ساله وسوسه بلقيس باطل شود. نوشته من سه است : يكى كتاب من، يكى تكليف من است بر تو، و يكى رحمت من است بر تو، آنچه كتاب من است در دست گرفتى و آنچه تكليف من است بر دست گرفتى. لاجرم آنچه رحمت من است دست مزد
.
ص: 219
تو كنم از آنچه در دست گرفتى، و دستگاه تو كنم از آنچه بر دست گرفتى، تا تكليف من اين جا شعارت باشد و نامه من اين جا نهنده وقارت باشد و رحمت اين جا و آن جا نثارت باشد. (1)
كرم رسول خدا صلى الله عليه و آلهمردى را پيش رسول آوردند اسير، او را ابواُمامه گفتند. سيد يمامه بود. رسول صلى الله عليه و آلهاو را گفت : يا اسلام آر يا خويشتن باز خر، يات بكشم يا آزادت كنم، گفت : يا محمد! اگر بكشى، مردى بزرگ را كشته باشى، و اگر فدا ستانى بزرگى را ستده باشى، و اگر آزاد كنى هم چنين، و اما اسلام نخواهم. رسول صلى الله عليه و آله گفت : بزرگى، آزادت كردم. چون اين بشنيد، گفت : اَشهَدُ اَنْ لا الهَ اِلاّ اللّه وَانَّكَ رَسولُ اللّهِ، كرم تو دليل مى كند كه تو پيغامبر خدايى، و برخاست و با يمامه شد و طعام مكه را ماده از يمامه باشد، و طعام از اهل مكه منع كرد، گفت : طعام ندهم شما را تا ايمان نيارى و ايشان هنوز با رسول به جنگ بودند، نامه اى نوشتند به شكايت او به رسول صلى الله عليه و آله رسول گفت : يا اباامامه! طعام از ايشان منع مكن، او به قول رسول ايشان را طعام داد.
كسى كه خداى را عبادت كند از غير خداى نترسد.در خبر است كه چون اميرالمؤمنين على برفت و عمرو عَبدود را بكشت و باز آمد، يكى از صحابه گفت : اَما خِفْتَهُ حِينَ بارَزْتَهُ؛ از او نترسيدى چون به مبارزت او رفتى؟ گفت : وَكَيفَ يَخافُ سِوَى اللّهِ منْ لم يَعْبُدْ سِواهُ طَرْفَةَ عَيْنٍ؛ گفت : چگونه ترسد از جز خداى آن كه جز خداى را عبادت نكرده باشد يك طرفة العين. (2)
.
ص: 220
كلمه اى كه مايه امن استعلى بن الحسين زين العابدين عليه السلام گفت : مردى به غزا رفت به زمين روم، و او را عادت بودى چون خالى بودى به آواز بلند لا اِلَه اِلاَ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَه گفتنى. يك روز در مرغزار و گفت : چه گفتى؟ گفت : آنچه شنيدى. گفت : وَاللّهِ كه اين كلمه است كه خداى تعالى گفت : «مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُو خَيْرٌ مِّنْهَا وَ هُم مِّن فَزَعٍ يَوْمَ_ل_ءِذٍ ءَامِنُونَ» ؛ [هركه آرد نيكى، او راست خيرى به از آن، و ايشان ]از ترس] آن روز ايمن باشند]. (1)
مال بخيل... اميرالمؤمنين على گفت : بَشِّر مالَ البَخيل بحادثٍ اَوْ وارِثٍ؛ بشارت ده مال بخيل را به حادثه يا وارثى، و هم او گفت عليه السلام : البَخيلُ مُستَعْجِلٌ لِلْفَقْرِ يَعيشُ فِى الدُّنيا عَيْشَ الفُقَراءِ وَيُحاسِبُ فِى القِيامَةِ حِسابَ الاغنياء؛ گفت : بخيل استعجال درويشى مى كند، در دنيا زندگانيش چون زندگانى درويشان باشد، و در قيامت حسابش به حساب توانگران باشد، پس چون چنين باشد، بخل صاحبش را بهتر نبود، بل بتر بود. (2)
محمد صلى الله عليه و آله هرچه گويد راست استجابر بن عبداللّه انصارى روايت كند كه : جماعت قريش با ابوجهل بنشستند و راى زدند در كار رسول صلى الله عليه و آله و گفتند : كار محمد بر ما مُلتبس شد اگر مردى را
.
ص: 221
بجوييم كه علم شعر و كهانت و سحر داند تا برود و با اين محمد سخنى گويد. عُتبة بن ربيعة گفت : من علم شعر و كهانت و سحر دانم، و بر من هيچ پوشيده نيست. من بروم و با او بگويم و از او بشنوم، و شما را خبر دهم. آن گه بيامد و به نزديك رسول آمد، گفت : يا محمد! تو به هرحال بهتر نه اى از پدران و اجداد خود، اين كه تو مى گويى، ايشان نگفتند. اگر غرض تو از اين گفتار رياست است، تا لواى قريش براى تو ببنديم و تو را مقدم و رئيس خود كنيم، و كس بر تو تقديم نكند. و اگر غرض آن است كه زنى خواهى از آن قبيله كه تو اختيار كنى، براى تو زنى خواهيم با مال و با جمال. و اگر غرض مال است، چندانى مال دهيم تو را كه توان گر شوى تو و اعقاب تو. او اين همه مى گفت و رسول صلى الله عليه و آله خاموش بود، هيچ جواب نمى داد تا چون تمام بگفت، رسول صلى الله عليه و آله گفت : «بسم اللّهِ الرحمن الرحيم؛ «تَنزِيلٌ مِّنَ الرَّحْمَ_نِ الرَّحِيمِ (فصلت:2) كِتَ_بٌ فُصِّلَتْ ءَايَ_تُهُو قُرْءَانًا عَرَبِيًّا لِّقَوْمٍ يَعْلَمُونَ» تا به آن جا رسيد كه : «فَأَمَّا عَادٌ فَاسْتَكْبَرُواْ فِى الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ» . گفت : چون به اين جا رسيد، عُتْبَه دست بر دست او نهاد و او را سوگند داد به حق رَحِم و خويشى. رسول صلى الله عليه و آله خاموش شد، عُتبه برخاست و با خانه خود رفت و با نزديك قريش نشد، ايشان گفتند : عُتبه كجا رفت؟ نبايد تا صابى شد و ميل كرد به دين محمد. يا محمد طعامى به او داد، به طمع طعام او فريفته شد. آن گه برخاستند و به خانه عتبه آمدند، او را گفتند : يا عُتبه! چرا با نزديك ما نيامدى؟ همان صابى شده اى؟ يا طعام محمد تو را بفريفت؟ عُتبه خشم گرفت، گفت : مال من از مال شما بيشتر است، ولكن من به نزديك او شدم با او فصلى گفتم چنين، مرا جواب داد به كلامى كه نه شعر است و نه كهانت است و نه سحر، آنچه رسول صلى الله عليه و آله از اين سورت [= فُصّلت] بر او خوانده بود باز خواند آن جا بر ايشان تا به آن جا كه خوانده بود.
.
ص: 222
گفت : چون به آن جا رسيد، من دست بر دستش نهادم و دانستم كه محمد هرچه گويد راست گويد : ترسيدم كه عذابى از آسمان به ما و شما فرو آيد. (1)
مردم كيست؟عبداللّه مبارك گفت : در نزديك سُفيان ثورى شدم به مكه، بيمار بود و داروى خورده بود، و اندوهى مى بود او را. گفتم : چه ربوده است تو را؟ گفت : بيمارم و داروى خورده ام. گفتم : پيازى هست؟ بفرمود تا بياوردند؛ بشكستم و گفتم : ببوى، بازگير آن ببوى، بازگرفت، عطسه چندش فراز آمد و گفت : اَلحمدُ لِلّهِ رَبِّ العالمين و ساكن شد مرا گفت : يَابَن المبارَك فقيهٌ وطَبيبٌ. گفتم : دستور باشى كه مسأله چند بپرسم؟ گفت : بپرس. گفتم : اَخْبِرنى مَا الناسُ؛ مرا بگوى تا مردم كيست؟ گفت : فقيهان. گفتم : پادشاهان كيستند؟ گفت : زاهدان. گفتم : اشراف كيستند؟ گفت : پرهيزگاران. گفتم : غوغا كيستند؟ گفت : آنان كه گردند و احاديث نويسند براى آن تا مال مردمان خورند. گفتم : سفلگان كه اند؟ گفت : ظالمانند، آن گه وداعش كردم. مرا گفت : يابنَ المبارَكَ! اين خبر و مانند اين نگاه دار كه امروز ارزان است پيش از آن كه گران شود به بها نيابند. (2)
مرتبه آدم عليه السلام... چون آدم به زمين آمد، او را گرسنه شد، از خويشتن حالتى يافت كه پيش از آن نيافته بود، گفت : مرا حالتى است كه از آن عبارت نمى دانم كرد. جبرئيل آمد و
.
ص: 223
گفت : اين درد را نام رجوع است و دوا او را طعام است. تو گرسنه اى و به طعام سير شوى. گفت : طعام از كجا آرم؟ گفت : من تو را از بهشت آنچه سبب آفت و اخراج تو بود از آن _ و آن گندم است _ آورده ام، و گندم در پيش تو بنهاد تا راحتت هم از آن جا بود كه رنجت بود. خواست تا گندم بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت : اين هم چنين كه بينى خوردنى نيست؛ اين مى ببايد كشتن تا خداى بركت كند در اين، گفت : كِشتن چه باشد؟ گفت : منت بياموزم، و اين به آلت توانى كردن. گفت : آلت از كجا آرم؟ گفت : مَنَتْ بياموزم آلت كردن، آن گه او را آهن آورد و چوب و آتش، و او را آهنگرى و درودگرى بياموخت تا او را آلت بزرگى بساخت. چون آلت تمام كرده بود، گفت : اين گندم بر زمين بفشان و زمين بر شيوان و دانه به خاك بپوش، هم چنان كرد. چون [اين] قراج زمين بِكِشت به آن قراح شد اين رُسته بود. چون آن ديگر برُست، آن پيشين رسيده بود. چون آن ديگر برسيد، آن اول خشك شده بود و به درو آمده. چون زمين تمام بِكِشت و تخم در آن افكند و از كشتن بپرداخت همه رسيده بود، به يك بار خواست تا بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت : اين بِنَشايد خوردن چنين، اين بدرو، بدرويد. خواست تا بخورد، گفت : گرد كن، و بر خرمن نه. چون جمع كرد خواست تا بخورد گفت : نه در پاى گاو خرد كن، خرد كرد، خواست تا بخورد، گفت : نه، بر باد ده تا دانه از كاه جدا شود، بر باد داد و پاك كرد، خواست تا بخورد، گفت : نه، آس كن تا آرد شود. در آسيا آس كرد تا آرد شد، خواست تا بخورد گفت : نه عجين كن، عجين كرد. خواست تا بخورد گفت : نه، بپز به آتش، تنور كرد و به آتش بپخت، چون از تنور برآمد، گفت : اكنون بتوان خوردن كه به حدّ خوردن رسيد. آدم دست دراز كرد و لقمه اى از آن بشكست و در دهان نهاد، هنوز گرم بود دهنش بسوخت. جبرئيل گفت : تعجيل كردى، رها بايست كردن تا سرد شود تا بدانى كه هركس كه در كام خود گامى بردارد، هزار گامش به ناكامى بربايد داشت، چون مقصود حاصل كند و به چنگ آرد خواهد تا در دهن نهد پيش
.
ص: 224
از وقت كامش بسوزد، تا بدانى كه راحت دنيات به رنج آميخته است. اين نه سراى خلوص است و نه جاى اخلاص است، اين جات راحت خلاص نباشد. چون آدم با پايه و منزلت او تا اين همه رنج نبُرد يك لقمه حلال در دهن ننهاد، تو مى خواهى تا بى رنج، حلال به دست آرى!؟ به رنج دست آيد و مجاهدت و مكابدت كه طَلَبُ الحَلالِ جهادٌ. آن گه در حال پدرت، آدم، انديشه نكنى كه به يك ترك مندوب موجب خروج او شد از بهشت. تو مى پندارى كه ترك چندين واجبات و ارتكاب چندين مقبّحات موجب دخول تو خواهد بود به بهشت! اِيْنت انديشه خطا كه تو كردى... . (1)
مردى صادق و مخلصو در خبر است كه : يك روز ابوذر غفارى رحمه الله حديثى روايت مى كرد از رسول صلى الله عليه و آلهجماعتى صحابه او را به دروغ مى داشتند و تصديق او نمى كردند. چون رسول صلى الله عليه و آلهدر آمد او شكايت با رسول كرد، رسول صلى الله عليه و آله گفت : ما اَظَلَّتِ الخَضْراءُ وَلا اَقَلَّتِ الغَبْراءُ اَصْدَقَ لَهْجَةً مِنْ اَبى ذَرٍّ؛ گفت : آسمان سايه بر كس نيافكند و زمين كس را برنگرفت و راستى گرتر از آنِ بوذَر. چون اين مى گفت : اميرالمؤمنين على عليه السلام از در مسجد مى درآمد، رسول گفت : اِلاّ هَذا الرَّجُل المُقْبِلَ فَاِنَّهُ الصِّدّيقُ الاَكبَرُ وَالفارُوقُ الاَعظَمْ. (2)
مرگو اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : ما رأيتُ يَقيناى اَشْبَهَ مِنَ المَوْتْ؛ من هيچ يقين نديدم كه به شك بهتر ماند از مرگ، يعنى يقين است به حقيقت، و مردمان با او چنانند كه كسى كه شاكّ باشد، يعنى نه عمل آنان مى كنند كه مرگ به يقين دانند. (3)
.
ص: 225
مزاحگويند يك روز معتزلى با اشعرى حاضر آمد تا مناضره كند و معتزلى خفيف العارضين بود و اشعرى كثيف اللَّحْيه بُود. اشعرى بر سبيل تعريض گفت : وَالبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذنِ رَبِّه وَالَّذى خَبُثَ لا يَخرُجُ اِلاّ نَكِدا. معتزلى حالى جواب داد : قل لا يَستَوى الخبيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ اَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الخَبيثِ. (1)
مسلمان برادر مسلمان استابوهريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : المُسْلِمُ اَخُو المُسْلِم لا يَظْلِمُهُ وَلا يَعيُبُه وَلا يَخْذُلُهُ وَلا يَتَطاوَلُ عَلَيه فى البنيانِ فَيَسْتُر عَنْهُ الريْحَ الاّ باِذْنِهِ وَلاَ يُؤُذيهِ بِقُتار قِدِة اِلاّ اَنْ يَغرَفَ لَهُ وَلا يَشتَرى لِبَنِيه الفاكِهَةَ فَيَخْرُجونَ بِها صبيان جارِهِ ولا يُطْعِمُنَهُم مَنها اِحفَظُوا وَلا يَحْفَظُوا مِنْكُم اِلاّ قليلٌ؛ گفت : مسلمان برادر مسلمان است. نبايد تا بر او ظلم كند يا بر او عيب كند يا او را رها كند يا بنيان يا ديوار از بالاى سر او ببرد تا باد بر او جهد مگر به دستورى او و او را به بوى خوردنى نرنجاند چون ديگ پزد و بوى او به او رسد بايد تا او را نصيب دهد و اگر براى كودكان خود ميوه خرد [و] ايشان از سراى بيرو برند كودكان همسايگان بينند، ايشان را نصيب دهد. آن گه گفت : اين وصايت نگاه دارى از من و كم نگاه دارند. (2)
مشورت و فوايد آنو حسن بصرى گفت : خداى تعالى دانست كه او [رسول اللّه صلى الله عليه و آله] را به اين حاجت نيست ولكن خواست تا مردمان به او اقتدا كنند از پس او، و دليل اين
.
ص: 226
تأويل قول رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : ما شَقِىَ عَبْدٌ بِمَشْوِرَةٍ وَلا سَعِدَ بِاستِغناءِ رَأىٍ؛ گفت : هيچ بنده به مشورت شقى نشود و به استبداد رأى سعيد نشود، آن گه گفت : خداى تعالى و كتابش و پيغامبرش مستغنى اند از مشورت، ولكن خداى تعالى خواست تا سنّتى باشد كه به آن اقتدا كنند هيچ كار را از كار دنيا و دين قطع مكن تا مشورت نكنى، و خداى تعالى مدح كرد آنان را كه مشورت كردند فى قوله : «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ» و رسول صلى الله عليه و آلهگفت : اِذا كانَ اُمراوُكُم خِيارَكم واغنِياءُكُم سُمَحاءَكم وَاَمْرُكُم شُورى بَيْنَكُم فَظَهْرُ الاِرضِ خَيْرٌ لَكُم مِنْ بَطنِها وَاذا كانَ اُمراءكُم شِرارَكُم وَاَغنِياءُكم بُخَلاءَكم وَلَمْ يَكن امرُكُم شُورى بَيْنَكُم فَبَطْنُ الارضِ خيرٌ لَكُمْ مِنْ ظَهْرِها؛ گفت : چون اميران تان نيكانتان باشند و توان گران سخى باشند و كارهاى تان به مشورت رود از ميان شما، پشت زمين شما را از شكم زمين به بود، و هر گه كه اميران تان بَدان باشند و توان گران تان بخيلان باشند و كارهاى تان نه به مشورت رود از ميان شما، شكم زمين شما بهتر بود از پشت زمين. و رسول صلى الله عليه و آله گفت : ما خابَ مِنَ استِخار وَلا نَدِمَ مَنِ اسْتَشارَ؛ گفت : نوميد نشود آن كه استخاره كند و پشيمان نشود آن كه مشورت كند. وقال عليهماالسلام المُستَشارُ مؤتَمَنٌ والمُستَشيرُ مُعانٌ؛ گفت : آن را كه با او مشورت كنند امين بايد داشت، و آن را كه مشورت كنيد يارى بايد دادن، يعنى به رأى. (1)
معجزه رسول اللّه صلى الله عليه و آلهدر خبر مى آيد در باب معجزات رسول صلى الله عليه و آله كه : مردى انصارى شترى داشت در مدينه، مدتى دراز بود كه آن شتر را داشت. چون شتر پير شد و از كار باز ماند، خواست تا او را بكشد. چون آلت نَحر حاصل كرد و آهنگ شتر كرد، شتر بجست
.
ص: 227
و آمد تا به در مسجد رسول صلى الله عليه و آله چون به در مسجد رسيد آواز داد كه السَّلامُ عَلَيكَ يا رسُولَ اللّهِ؛ سلام خدا بر تو باد اى رسول خداى _ چون رسول روى به او كرد، او سر بر زمين نهاد و رسول صلى الله عليه و آلهرا سجده كرد. آن گه سر برداشت و به زبانى فصيح گفت : يا رسول اللّه ! به شكايت فلان آمده ام به نزديك تو، مدتى دراز است تا خدمت او مى كنم. اكنون چون پير شدم و از كار بازماندم، مرا بخواهد كشت. رسول صلى الله عليه و آله كس فرستاد و آن مرد را بخواند و گفت : يا فلان! اين شتر را به من بفروش يا به من ببخش. و گفت : اى رسول اللّه ! تن و جان من فداى تو باد، حُكم من و مال من تو راست. رسول صلى الله عليه و آله آن شتر از او قبول كرد و او را آزاد كرد، و او در مدينه مى گرديد، او را از هيچ آبى و گياهى منع نمى كردند و مى گفتند : هَذَا عَتيقُ رَسُول اللّهِ؛ اين آزاد كرده رسول خداست. (1)
مقام توكلطاووس يمانى گفت : اعرابيى را ديدم در مكه بر راحله نشسته به ساز تمام، به در مسجدالحرام رسيد، فرود آمد و راحله او را بخوابانيد و سر سوى آسمان كرد و گفت : بار خدايا! اين راحله و آنچه بر وى است در ضمان تو است تا من بيرون آيم، با من بسپارى. و در مسجد رفت، چون برون آمد راحله او را برده بودند، سر سوى آسمان كرد و گفت : بار خدايا! اين دزد از من چيزى ندزديد، از تو دزديد، گفت : نگاه كردم از سر كوه ابوقُبيس مردى را ديدم كه مى آمد زمام ناقه اعرابى به دست چپ گرفته و دست راست بريده و در گردن افكنده، اعرابى گفت : بستان راحله يت را با هرچه در او بود ما او را گفتيم : قصه تو چون بود؟ گفت : اين راحله
.
ص: 228
ببردم چون به سر كوه رسيدم، سوارى برآمد بر اسپى اشهب نشسته و مرا گفت : اى دزد دست راست بيرون كن. من دست بيرون كردم، دست من بر سنگى نهاد و به سنگى ديگر جدا كرد و در گردن من فكند و گفت : برو هم اين ساعت و راحله با اعرابى بسپار، من بيامدم و راحله باز آوردم. من گفتم : سُبحانَ مَنْ لا يُضَيَّعُ وَاديِعُهُ وَلا يُخَيَّبُ سائِلُهُ؛ سُبحانِ آن خداى كه ودايع او ضايع نشود و سائل او خايب نشود. و رسول صلى الله عليه و آلهگفت : لَوْ تَوَكَّلتُمْ عَلَى اللّهِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ لَرَزَقَكُم كَما تُرزَقُ الطَّيرُ تَغْذُوا خِماصا وَتروحُ بِطانا؛ اگر توكل كنيد بر خداى حق توكل شما را روزى دهد چنان كه مرغان را، بامداد از آشيان ها بيرون آيند حوصله ها تهى و نماز شام با آشيان ها شوند حوصله ها پُر. (1)
مقام شهيددر خبر است از رسول صلى الله عليه و آله كه : خداى تعالى شهيد را شش خصلت بدهد عند آن كه اول قطره از خون او بر زمين آيد : جمله گناهانش عفو بكند، و جاى او در بهشت به او نمايد، و جُفتى از حورالعين به او دهد، و از فَزَع اكبرش ايمن گرداند، و از عذاب گور ايمن باشد، و به حِليَت ايمانش بيارايند. (2)
مكر نمروددر ذيل آيه 46 سوره ابراهيم عليه السلام [وَ قَدْ مَكَرُواْ مَكْرَهُمْ ]. ... در بعضى تفسيرها آورده اند از اميرالمؤمنين و جماعتى مفسران كه : مراد به اين مكر، مكر نمرود است كه خداى تعالى به آن مثل زد، و آن بود كه ابراهيم عليه السلامگفت : من تو را دعوت مى كنم با خداى آسمان. او گفت : من خداى زمينم و
.
ص: 229
نمى دانم كه در آسمان خدايى هست. او گفت : خداى آسمان و زمين خداى من است و اگر تو در مُلك زمين دعوى مى كنى دانى كه تو را در مُلك آسمان هيچ بنرود، چه اين آفتاب و ماه و ستارگان بر اين صفت به فرمان خداى روانند. او گفت : به آسمان روم و بنگرم تا اين خداى آسمان چيست، آن گه چهار بچه كركس بگرفت و ايشان را مى پرورد و گوشت مى داد تا بزرگ شدند و قوى گشتند، و تابوتى بساخت و آن را دو در ساخت. يكى به بالا، يكى به زير. و در آن تابوت نشست و ديگرى را با خود در آن جا نشاند و آن تابوت در پاى آن كركسان بست و عصاى ها گرفت و پاره اى گوشت بر سر آن عصا بست و از بالاى آن تابوت بربَست چنان كه آن كركسان به آن گوشت مى نگريدند و به طمع آن گوشت به جانب بالا مى پريدند. چون در هوا دور برفتند. نُمرود صاحبش را گفت : آن در كه بر بالاست بگشاى و بنگر تا به آسمان نزديك شديم يا نه؟ او در بگشاد و بنگريد، گفت : آسمان هم آن جاست كه بود و هيچ اثر نكرده است اين رفتن ما. درِ زير بگشاى و بنگر تا از زمين چون افتاده ايم. او در بگشاد، و فرو نگريد، گفت : زمين مانند دريايى سپيد مى بينم و كوه ها مانند دودى سياه. گفت : رها كن تا برويم. درها فرو كردند و كركسان مى پريدند تا چندان بپريدند كه باد منع كرد ايشان را از پريدن. گفت : درها بگشا و بنگر. او درِ بالا بگشاد و بنگريد، گفت : آسمان هم چنان مى نمايد كه از زمين مى نمود، و دَرِ زير بگشاد و بنگريد، گفت : زمين چون دودى سياه مى نمايد، و آوازى شنيد كه گفت : يا اَيَّتُها الطُاغِيَة اَيْنَ تُريد؛ اى طاغى كجا مى روى؟ عكرمه گفت : با او در تابوت غلامى بود با كمان و تير، چون به آن جا رسيد كه بيش از آن نتوانست رفتن، تير بينداخت، باز پس آمد خونالود، او گفت : كُفِيتُ اَمْرَ السّمَاءِ؛ كار آسمان كفايت شد شما را... آن گه نمرود بفرمود تا عصا باشگونه كردند و آن سر كه بر او گوشت بود به زير كردند. كركسان سر به زير نهادند، حق تعالى
.
ص: 230
اين مكر را وصف كرد به آن كه به حدّى است كه كوه از او زايل شود، على سَبيل التَوسُّعِ والمُبالَغَةِ [وَاِن كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزولَ مِنْهُ الجِبالُ]. (1)
منافق كيست؟حسن بصرى گفت از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت : [سه خصلت آن است] كه هر كه در او حاصل باشد منافق بود و گرچه نماز كند و روزه دارد : چون حديث كند دروغ گويد، و چون وعده خلاف كند، و چون امانت به او دهند خيانت كند. (2)
منّت و آزار در عطا و بخشش شايسته نيستزنى به نزديك اُسامه زيد آمد و گفت : [من] جعبه اى دارم تيرى چند در او، مرا ره نماى به مردى كه رفتن وى به جهاد براى خداى بود نه براى ريا، كه اين مجاهدان بيشتر براى آن مى روند تا از باغ هاى مردم ميوه خورند. اسامة بن زيد گفت : لا باركَ اللّهُ فيكِ وَلا فى جَعْبِتِكِ اَذَيْتِهِم قَبْلَ اَنْ اعْطَيتِهِم؛ پيش از آن كه بدادى ايذا كردى، خداى تعالى حرام كرد منت نهادن بر عطا، گفت : كس را نرسد كه منت نهد بر كسى در عطا، اين مرا رسيد كه بر بندگان خود منت نهم براى آن كه منت خلقان تكدير و تعيير باشد، و منت خداى تنبيه و تذكير باشد. (3)
مهمان نوازىو رسول صلى الله عليه و آله گفت : مَن كانَ يؤمِنُ بِاللّهِ واليَوْمِ الآخِرِ فَلْيُكْرِم ضَيْفَهُ. و رسول صلى الله عليه و آله گفت : مهمان چون درآيد با روزى خود آيد، و چون برود گناه
.
ص: 231
صاحبش با خود ببرد، يعنى خداى تعالى آن طعام كه او را داده باشد كفّارت گناه ميزبانش كند.
مؤمن جز از خداى نترسدابراهيم ادهم گفت : سالى به حج تمتع مى رفتم منقطع شدم، در راه شخصى سياه منكر را ديدم؛ از او بترسيدم، او را گفتم : اَجِنّىٌ اَنْتَ اَمْ اِنِسىٌّ؛ تو پريى يا آدمى؟ مرا گفت : تو مؤمنى يا كافرى؟ گفتم : مؤمنم. گفت : دروغ مى گويى، اگر مؤمن بوديى جز از او نترسيدى. (1)
مؤمن و منافقمردى به نزديك رسول آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اِنّى اَخافُ اَنْ اَكُونَ مُنافقا؛ من مى ترسم كه منافق باشم. گفت : چون تنها باشى نماز كنى؟ گفت : بلى! گفت : برو كه منافق نه اى. و از جمله علامات كه فرق توان كرد به آن از ميان مؤمن و منافق يكى دوستى و دشمنى اميرالمؤمنين است چنان كه در اخبار متظاهر متواتر است عَن زِرّ بن حُبَيش عَنِ الجارود عَنِ الحارثِ الهَمْدانى و جز ايشان كه گفتند : از اميرالمؤمنين على شنيديم كه مى گفت بر منبر : اِنَّهُ لَعَهِدَ اِلَىَّ النَبىُّ الاُمّى اَنَّهُ لا يُحِبُّكَ اِلا مؤمِن وَلا يُبْغِضُكَ اِلاّ مُنافِقٌ، و در خبر ديگر : قضاءٌ قضاهُ اللّه تعالى على لسان النّبى الاُمّى اَنَّهُ لا يُحِبُّنى اِلاّ مؤمِنٌ ولا يُبغِضُنى اِلاّ مُنافِقٌ وَقَد خَابَ مَنِ افترى؛ گفت : حكمى است كه خداى تعالى كرد بر زبان پيغمبر امى كه مرا دوست ندارد الا مؤمنى، و دشمن ندارد الا منافقى و هركه دروغ گويد خايب و نوميد شود. (2)
.
ص: 232
ميزان شناخت حديث... رسول صلى الله عليه و آله چنين فرمود كه : اِذَا اَتاكُم عَنى حديِثٌ فَاعرِضُوهُ عَلى كتابِ اللّه وَحُجَّةِ عُقُولِكُم فَاِنْ وافَقَهُما فَاقبَلوُهُ وَاِلاّ فَاضْرِبُوا به عُرضَ الجِدار؛ چون حديثى از من به شما آيد بر كتاب خداى و حجت عقل عرضه كنى، اگر مطابق باشد قبول كنى و الا بر جانب ديوار زنى! (1)
نازيدن به ثروت و لباسابراهيم بن ادهم روايت كند كه از عبّاد بن كثير بن قيس كه گفت : روزى مردى درآمد با جامه اى پاكيزه و به نزديك رسول صلى الله عليه و آله بنشست، و از رسول صلى الله عليه و آله چيزى مى پرسيد، مردى ديگر بيامد با جامه اى خَلَق و در پهلوى او بنشست، آن مرد جامه در خود كشيد از او. رسول صلى الله عليه و آله آن بديد گفت : اَكُلُّ هَذَا تَقَذُّرا مِن اَخيك المُسلم؛ اين براى تقذّر مى كنى از برادر مسلمانت، يعنى تو را او قَذِر مى آيد، مى ترسى كه از توان گرى تو چيزى با او شود، يا از درويشى او چيزى با تو آيد؟ مرد گفت : يا رسول اللّه ، توبه كردم و عذر مى خواهم از كرده خود با خدا و پيغامبر، اين نَفْس بد و شيطان مكار مرا بر اين حمل كرد، اكنون گواه باش كه نيمه مال من او راست. مرد گفت : اى رسول اللّه ، گواه باش كه من قبول نكردم، گفت : چرا؟ گفت : ترسم كه دل من هم چنان تباه كند كه دل او. (2)
نصيحت بهلول به هارون الرّشيدو در خبر است كه يك روز بهلول به نزديك هارون الرشيد رسيد در بعضى مواقف حج، و هارون در هودجى بود و حُجّاب او مردم را مى زدند و مى راندند. بهلول به
.
ص: 233
بالايى برآمد و گفت : حَدَّثَنى اَبى عَنْ فُلانٌ عَنْ فُلانٍ اَنَّهُ قال : رَاَيْتُ رسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله فى هذا المَكانِ عَلى حِمارٍ لَهُ وَلَمْ يَكُنْ هُناكَ ضَرْبٌ وَلا طَرْدٌ؛ گفت : رسول خداى را ديدم درين جاى بر خرى نشسته، ضربى و طردى نبود و كس را نمى زدند و نمى راندند. هارون پرسيد كه اين كيست كه او اين مى گويد؟ گفتند : بهلول است. گفت : او را پيش من آريد. هودج بداشتند، او را پيش هارون بردند. گفت : چه گفتى؟ اين خبر باز گفت. هارون گفت : راست مى گويى. مرا وعظ كن اى بهلول و مختصر گو، گفت : اِنَّ الّذى فِى يَدِكَ كانَ فِى يَدِ غَيْرِكَ ثُمَّ انْتَقَلَ اِلَيْكَ وَعَنْ قَريبٍ سيَنْتَقِلْ عَنْكَ اِلى غَيْرِكَ؛ آنچه در دست توست از اين ملك و پادشاهى در دست ديگران بود از ايشان به تو نقل افتاد، عن قريب از تو به ديگرى نقل افتد. هارون بگريست و گفت : برويد هزار دينار به او دهيد. گفت : نخواهم. گفت : بر درويشان قسمت كن. اولى تر آن باشد كه تو با خداوندِ آن رسانى و بگذشت... . (1)
نعمت خدااصبغ بن نُباته گفت : با اميرالمؤمنين على عليه السلام در عيادت حسن على شديم از رنجى كه او را بود. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : كَيْفَ اَصْبَحْتَ يَا ابنَ رَسُولِ اللّهِ؟ گفت : اَصْبَحْتُ بنعمةِ اللّهِ. گفت : چنين باشد _ ان شاء اللّه . (2)
نمازو در خبر آمده است كه : چون رسول را كارى پيش آمدى، پناه با نماز دادى، به نماز مشغول شدى. (3)
.
ص: 234
نماز در مسجدگفتند : ربيع خُثَيم را فالج پديد آمد در آخر عمر، او خويشتن را بر دو كس انداختى و به مسجدى شدى. گفتند : اگر به خانه نماز كنى روا باشد كه تو را عُذرى هست. گفت : روا نمى دارم كه : «حَىَّ عَلَى الصَّلوةِ» مى شنوم، اجابت نكنم. (1)
نماز رسول صلى الله عليه و آلهمُغيره شُعبَه گفت : رسول صلى الله عليه و آله چندان بر پاى ايستاد در نماز تا پايش بياماهيد، گفتند : يا رسول اللّه ! نه خداى تعالى تو را بيامرزيده است، اين همه رنج بر خود چرا مى نهى؟ گفت : اَفَلاَ اَكُونُ للّهِ عَبْدا عَبْدا شَكورا؛ خداى را بنده اى شاكر نباشم؟ (2)
نوجوانى در باديه اى خونخوار!عبداللّه مبارك گويد : سالى از سال ها به حج خانه خداى مى شدم، در راه منقطع شدم بر توكل مى رفتم، از كناره كودكى را ديدم كه برآمد _ ظَنَنْتُهُ سُباعيّا أوْ ثُمانيّا _ گمان چنان بدرم كه هفت سال يا هشت ساله است، جامه اى كوتاه پوشيده، ابزارى در سر بسته، نعلينى در پاى كرده، قضيبى خيزران در دست گرفته، يا او نه زادى نه راحله اى نه ياى. گفتم : سبحان اللّه ! باديه اى بدين خونخوارى و كودكى بدين خردى! او را گفتم : يا صَبىُّ! از كجا مى آيى؟ گفت : مِنَ اللّهِ. گفتم : كجا مى روى؟ گفت : الى اللّهِ. گفتم : چه مى جويى؟ گفت : رضا اللّه . زادت كجاست راحله يت
.
ص: 235
كجاست؟ گفت : زادِي تَقْواىَ وَراحِلَتي رِجْلاىَ ومُرادى مَوْلاىَ؛ گفت : زاد من تقواى من است و راحله من پاهاى من است و مراد من خداى من است. عجب داشتم، گفتم : اينت زهد و اينت توكل! گفتم : اَخبِرنى مَن اَنْتَ؛ خبر ده مرا تا تو كيستى؟ گفت : تا چه خواهى كرد؟ اين حديث را رها كن از محنت روزگار ما چه مى خواهى؟ گفتم : عَلى حالٍ، گفت : نَحنُ قَوْمٌ مظلومُونَ؛ ما مردمانى ستم رسيدگانيم. گفتم : زيادتى كن در بيان. گفت : نحن قَومٌ مقهُورُون. گفتم : روشن تر بگوى. گفت : نَحنُ قومٌ مَطرُودونَ ؛ ما گروهى راندگان بازماندگانم درماندگانيم. گفتم : نمى دانم، گفت : لَنَحْنُ عَلى الحَوضِ ذُوْادُهُنَذُردُهُ وَيَسْعَدُ وَرّادُهُ وَما فَازَ مَنْ فازَ اِلاّ بِناوَما خابَ مَن حُبُّنا زادَهُ وَمَنْ سَرَّنا نالَ مِنَّا السُّرورَوَمَنْ ساءَنا ساءَ ميلادُهُ وَمَنْ كانَ غاصِبَنا حَقَّنافَيَوْمُ القِيامَةِ ميعادُهُ [ماييم بر حوض «كوثر» نگهبانان، از آن نگهبانى مى كنيم، وارد شوندگان بر آن و طلب كنندگان آب از آن، سعادتمند و خوشبخت مى گردند. رستگار نشد كسى كه رستگار شد مگر به واسطه ما و كسى كه دوستى و محبت ما زاد و توشه اوست نااميد و مأيوس نمى شود _ هركس ما را شاد گرداند از ما به او شادى رسد و هركس با ما بدى كند ولادت او ناپاك است _ و هركس غصب كننده حق ما باشد وعده گاه او روز رستاخيز است]. اين بگفت و برفت چنان كه من به گَرد او نرسيدم. در سوداى آن فتادم تا اين كودك چه كسى است؟ گفت : ديگر نديدم او را تا به ميان رُكن و مقام رسيدم، او را ديدم ايستاده و خلايق بر او جمع شده، و او را از حلال و حرام و مسايل و احكام مى پرسيدند و او جواب مى داد. من گفتم : اين كودك كيست؟ گفتند : نمى دانى؟ _
.
ص: 236
اين زين العابدين على بن الحسين است. من گفتم : سبحان اللّه ! اينت زهد و توكل، و اينت علم و بيان! اللّه اَعْلَمُ حَيثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ... از اين چه عجب دارى؟ خادمان ايشان را چون در خدمت خانه ايشان حقيقتى بود، بركت آن به اعقاب ايشان برسد تا در حق ايشان از جنس اين بود. (1)
نور قيامتابو سعيد خُدرى روايت كند كه : ما جماعتى ضعفا در مسجد نشسته بوديم و از برهنگى چنان بوديم كه بعضى از جامه بعضى مى پوشيد و يكى از ما قرآن مى خواند و ما سَماع مى كرديم. رسول صلى الله عليه و آله درآمد و بايستاد. چون آن خواننده رسول را بديد خاموش شد. رسول صلى الله عليه و آله بر ما سلام كرد. و گفت : در چه كاريد شما؟ گفتند : اى رسول اللّه قارى از ما قرآن مى خواند و ما سماعل مى كنيم. گفت : الحمدللّه كه در امت من جماعتى را پديد آوردد كه مرا فرمودند كه با ايشان بنشين و صبر كن. آن گاه بيامد و در ميان ما بنشست و خويشتن را در نشستن با ما برابر كرد. آن گه اشارت كرد به دست كه : گرد من حلقه شويد. ما گرد رسول درآمديم. رسول صلى الله عليه و آله در ما نگريد و گفت : اَبشِروُا صَعاليكَ المهاجِرينَ بالنُّور التّام يَوْمَ القِيامَةِ؛ بشارت باد شما را اى درويشان هجرت كرده به نور تمام روز قيامت، فرداى قيامت پيش از توانگران به بهشت شويد به نيم روز كه مقدار آن پانصد سال باشد. (2)
وعده خداى تعالى _ وعده شيطاندو وعده است : يكى از خداى، و يكى از شيطان. وعده شيطان، متضمّن غرور باشد، و وعده خداى متضمن سرور باشد. وعده شيطان وسواس و تخيل بود،
.
ص: 237
وعده خداى تعالى وحى و تنزيل بود. وعده خداى تعالى به عوض و ثواب باشد، و وعده شيطان چون سراب بود. وعده خداى تعالى نور و فروغ باشد، و وعده شيطان زر و دروغ باشد. وعده خداى تعالى با اِخلاف باشد از خَلَف _ و آن عوض بود، و وعده شيطان با اخلاف از خُلف _ و آن خِلاف بود. خداى خَلَف دهد و شيطان خِلاف كند، پس به وعده شيطان مغرور مشو كه او تو را دشمن است : «لاَّ تَعْبُدُواْ الشَّيْطَ_نَ إِنَّهُو لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ» . شيطان تو را با معصيت مى خواند و به درويشى مى ترساند و به وسوسه ات مى رنجاند، و خداى تعالى تو را مى نوازد و كار تو مى سازد، وعده خوبت مى دهد و مرتبه بلندت مى نهد، شقاوت باشد از اين بگريختن و در آن آويختن. شيطان در خويشتن مفلس است تو را وعده افلاس مى دهد، خداى _ جلّ جلاله _ توان گر است و خداوند فضل، تو را وعده مغفرت و فضل مى دهد. و خداى فراخ عطا و داناست، به عوض بخل نكند، بدهد و بيش از داده تو دهد، داناست آنچه نهد به جاى خود و به مقدار خود نهد. (1)
وقف محبوب ترين اموالدر خبر هست كه : از جمله صحابه رسول مردى بود نام او ابوطَلحه از انصاريان و در همه مدينه چندان درخت خرما كه او را بود كس نبود، ولكن خرماستانى داشت برابر مسجد رسول صلى الله عليه و آله سخت نكو و آبادان و بسيار دخل، و در آن جا چشمه اى آب خوش بود. رسول در آن جا رفتى و از آن آب خوردى و وضو كردى. چون اين آيت [ «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ» ] فرود آمد. ابو طلحه
.
ص: 238
بيامد و گفت : يا رسول اللّه ! خداى داند كه دوست تين مال من و كريم ترين، اين خرماستان است، من اين را صدقه كردم اميد به روز جزا آن را تا مرا ذخيره باشد. اى رسول اللّه ! آن جا كه مصلحت دانى فرو نه. رسول صلى الله عليه و آله گفت : بخ بخ ذلك مالٌ رابحٌ لَكَ؛ گفت : خنك باد تو را، اين مالى است سود كننده تو را. اين كه گفتى شنيدم و مصلحت در آن دانم كه بر خويشان خود وقف كنى. گفت : يا رسول اللّه ! آن چنان كه بايد كردن مى فرمايى، رسول صلى الله عليه و آله برايشان وقف كرد. (1)
هديه معاويه به ابوالاسود دئلىاو را [يعنى على عليه السلام را] مولايى بود از مواليان، او را ابوالاسود الدئلى گفتند؛ پس از آن كه اميرالمؤمنين را بكشتند، معاويه خواست تا او را استمالت كند، باشد كه از دوستى على برگرداند، او را هر وقتى تحفه اى و برّى و لطفى كردى و چيزى فرستادى او را، يك روز هديه اى فرستاد او را انواع حلواها در او. چون به خانه ابوالاسود بردند و بنهاند. در آن جا شهد به زعفران بود، دختركى كوچك داشت ابوالاسود، پنج شش ساله، بدويد و از آن پاره اى برگرفت و در دهن نهاد. پدر او را گفت : اى دخترك! بيفكن كه زهر است. گفت : چرا؟ گفت : نمى دانى كه پسر هند فرستاده است [به ما تا ما را از دوستى اهل بيت برگرداند. دخترك آنچه در دهن داشت] بينداخت و مى گفت : اَتَخدَعُنا بِالشَهْدِ المُزَعفَر عِنِ السّيِّدِ المُطَّهَّر... . (2)
همسايه خانه خداابوالقاسم بِشر بن محمد بن ياسر گفت : در طواف مردى كهل را ديدم روى زرد شده و اثر رنج سفر بر او پيدا، عصايى به دست گرفته طواف
.
ص: 239
مى كرد، بر آن عصا اعتماد كرده از ضعف، برِ او رفتم و او را پرسيدم، مرا گفت : تو از كجايى؟ گفتم : از خراسان، گفت : خراسان كجا باشد، كه نشنيده بود؟ گفتم : از بلاد مشرق است، گفت : از آن جا تا اين جا به چندگاه آيى؟ گفتم : دو ماهه يا سه ماهه راه است، گفت : پس دانم هر سال تو به زيارت اين خانه آيى كه شما همسايه اين خانه اى. من گفتم : از خانه تو تا اين جا چند باشد؟ گفت : پنج ساله راه است كه من از خانه بيامدم، هيچ اثر بياض در سر و محاسن من نبود، اكنون در راه پير گشتم گفتم : هذا وَاللّهِ الجَهْدُ البَيّنُ والطّاعَةُ الجَميلَةُ والمَحَبَّةُ الصّادقة؛ واللّه اينت رنج عظيم و طاعت نكو و محبت صادق! در روى من بخنديد و اين بيت ها بخواند : زُر مَن هَوَيْتَ وَاِنْ شَطتْ بِكَ الدّارُوَحالَ مِنْ دُونِهِ حُجْبٌ وَاَستارٌ لا يَمْنَعَنّك بُعْدٌ مِنْ زِيارَتِهِاِنَّ المُحِبَّ لِمَنْ يَهْواهُ زَوّارٌ (1)
همنشين خوب و همنشين بدحضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : مَثَلُ الجَليسِ الصّالِحِ كَمَثَلِ الدّارىٌ اِنْ لَمْ يَحْذِكَ مِنْ عِطْرِهِ عَلِقَكَ مِنْ رِيحِ، وَمَثَلُ الجَليسِ السَوْءِ كَمَثَلِ صَاحِبِ الكِيرانِ اِنْ لَمْ يُحْرِقْكَ، مِن شَرارِ نارِهِ عَلِقَكَ مِنْ نَتنِ دُخانِهِ؛ مثل همنشين نيك چنان است كه مثل عطار، اگر عطر خود به تو ندهد، بوى عطر او در تو گيرد. مثل همنشين بد چون خداوند كوره است، اگر جامه تو به شرار آتش بنسوزد، بوى دود او در تو گيرد. (2)
.
ص: 240
ياد خدا در خلوتعبداللّه مبارك گفت : سالى از سال ها به حج خانه خدا مى شدم، در راه مرا قطع افتاد. از قافله بازماندم. بر توكل شتر مى راندم. كودكى را ديدم مُراهِق از كناره بيابان برآمد. تنها، جامه اى مختصر پوشيده، نه زادى و نه راحله اى، نه انيسى، تا بَرِ من رسيد، گفتم : اى جوان! با خويشتن زنهار خورده اى اگر چنين آمده اى در باديه، و يا چون من منقطع شده اى؟ گفت : منقطع نشده ام، خود چونين آمده ام. گفتم : زاد و راحله و طعام و شرابت كجاست؟ اشارت سوى آسمان كرد. خواستم تا او را امتحان كنم، گفتم : مرا بارى تشنه است، اگر شربه اى آب سرد بودى! او دست در هوا دراز كرد و قدحى آب بگرفت از هوا مُشَعْشَعا بالثَّلْجِ، برف در او افكنده، و بجنبانيد و پيش من داشت. من عجب بماندم، گفتم : يا هذا، اين پايه از كجا يافتى؟ گفت : اَذْكُرُهُ فى الخَلَواتِ يَذْكُرُنى فِى الفَلَواتِ.
يارى ظالمانگفتند : عبداللّه بن مسلم كس فرستاد به عطاء بن ابى رَباح، گفت : من مى خواهم كه تا عطاى اهل بخارا به دست تو كنم كه تو مردى به انصاف، تا حق هر يك به واجب بدهى، و عبداللّه مسلم امير خراسان بود، عطا استعفا خواست و تن در نداد. او را گفتند : تو را چه زيان بودى اگر توّلاى اين كار بكردى، چون تو چيزى برنخواهى گرفتن بر تو وبالى نباشد؟ گفت : نخواهم كه يار ظالمان باشم در عمل ايشان. عبداللّه بن الوليد گفت : عطاء بن ابى رّباح را گفتم : مرا برادرى است بسيار عيال، و در ديوان به قلم چيزى نويسد و از آن جا قوتى به دست آرد و كارى دگر نداند، و اگر آن كار نكند عيال او را تقصير باشد و ورام بايد كردن او را، روا باشد؟
.
ص: 241
گفت : عامل كيست؟ گفتم خالد بن عبداللّه القَسْرى، گفت : روا نباشد معاونت ظالمان كردن در عمل ايشان، بايد تا دست بدارد از آن كه خداى او را مستغنى بكند خود. و در خبر است كه : فرداى قيامت كه خلايق را در موقف سياست بدارند، منادى از قِبَل رَبّ العزّه ندا كند كه : اَيْنَ الظَّلَمَةُ وَاَعْوانُ الظَلَمَةِ؟ كجااند ظالمان و اَعوان ظالمان؟ همه را جمع كنند، حتى مَنْ بَرى لَهُم قَلَما اَوْ لاقَ لَهُم دَواةً؛ تا آن كس كه براى ايشان قلمى تراشيده يا دواتى سياه كرده باشد، و همه را در دوزخ اندازند. و در اثر هست كه : يكى از جمله صالحان در ديوان رفت به شفاعتى تا دفع ظلمى كند از مظلومى، آن صاحب ديوان گفت : قلمى تيز كن تا برنويسم كه از او چيزى نخواهند. او قلم تُنُك كرد و او بنوشت كه : از اين مرد به ناواجب چيزى نخواهند، و كسانى كه رفته اند بازگردند. چون قلم از دست بنهاد، مرد قلم برگرفت و سرش بشكست. گفت : چرا چنين كردى؟ گفت : ترسم كه تو به اين قلم چيزى بر كسى نويسى به ظلم، و من از جمله آنان باشم كه تو را بر آن ظلم يارى كرده باشم و در تحت آن خبر شوم كه : حتى مَنْ لاقَ لَهُم دَواةً بَرى لَهُم قَلَما. (1)
.
ص: 242
. .
ص: 243
فهرست منابع1 . اُسد الغابة في معرفة الصحابة، ابى الحسن عزّالدين عليّ بن أبي الكرم محمّد بن محمّد بن عبدالكريم الشيبانى المعروف بابن الأثير الجزرى (م 630 ق) ، تحقيق: علي محمّد معوّض و عادل أحمد، بيروت: دارالكتب العلمية، اول، 1415 ق. 2 . اعيان الشيعة، محسن امين، تحقيق: حسن الامين، بيروت: دارالتعارف، 1403ق/ 1986م/1364. 3 . الاجازه الكبيره، عبدالله بن نورالدين جزايرى، قم: مكتبه آيه الله المرعشى العامه، 1409ق/1367، 318 ص. 4 . الاربعون حديثا، محمد بن حسين شيخ بهائى، (953 _ 1031ق)، قم: جماعه المدرسين، مؤسسة النشر الاسلامى، 1415ق/1373، 583 ص. 5 . الاعلام، خيرالدين زركلى، بيروت: دارالعلم للملايين، 1989م/1368، 8 ج، وزيرى. 6 . امل الامل، محمد بن حسن حر عاملى (1033 _ 1104ق)، تحقيق: احمد الحسينى، بغداد: مكتبه الاندلس، 1385ق، 2ج. 7 . أمالي الطوسي، ابى جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسى (م 460 ق)، تحقيق: مؤسّسة البعثة، قم: دارالثقافة، اول، 1414ق. 8 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام، للعلاّمة محمّد باقر بن محمّد تقي المجلسي (م 1110 ق)، تحقيق: دار إحياء التراث، بيروت: دار إحياء التراث، اول، 1412ق. 9 . تاريخ ادبيات در ايران، ذبيح اللّه صفا، تهران: فردوس، 1366. 10 . تاريخ دمشق، ابي القاسم عليّ بن الحسين بن هبة اللّه المعروف بابن عساكر الدمشقي (م 571 ق)، تحقيق: علي البشيري، بيروت: دارالفكر، اول، 1415ق. 11 . تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسى تا پايان قرن دهم هجرى، سعيد نفيسى، تهران: فروغى، 1344، 2ج. 12 . تحقيق در تفسير ابوالفتح رازى، عسكر حقوقى، (1299ش)، تهران: دانشگاه تهران، 1346، [528]ص. 13 . تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، عسگر حقوقى، تهران: انتشارات دانشگاه تهران. 14 . تعليقات نقض، سيد جلال الدين محدث، (1284 _ 1358)، تهران: انجمن آثار ملى، 1358، 2ج. 15 . تفسير و مفسران، محمدهادى معرفت (1309 _)، قم: مؤسّسه فرهنگى التمهيد، 1379، 2ج. 16 . تنقيح المقال فى علم الرجال، عبداللّه مامقانى، تهران: جهان، [1349 _ 1352]. 17 . جنة النعيم (روح و ريحان)، محمدباقر كجورى مازندرانى، قم: دارالحديث، 5ج، 1382. 18 . حدائق الحقائق فى شرح نهج البلاغه، محمد بن حسين بيهقى نيشابورى كيدرى (قرن6ق)، تحقيق: عزيزالله العطاردى، تهران: 1416ق/1375، 19 . حديقه الشيعه، احمد بن محمد مقدس اردبيلى، 993ق، تصحيح: صادق حسن زاده با همكارى على اكبر زمانى نژاد، قم: انصاريان، 1419ق/1377، 2ج. 20 . خاتمة مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، حاج ميرزا حسين نورى (م1320 ق)، قم: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام، 1415ق/1373، 8ج، وزيرى. 21 . دايرة المعارف بزرگ اسلامى، زير نظر: كاظم موسوى بروجردى، تهران: مؤسّسه فرهنگى انتشاراتى حيان، 1375 . 22 . دايرة المعارف تشيع، زير نظر احمد صدر حاج سيد جوادى، كامران خانى، بهاءالدين خرمشاهى، تهران: بنياد خيريه فرهنگى شط، 1371. 23 . الذريعة الى تصانيف الشيعه، آغا بزرگ تهرانى، قم: مؤسسة مطبوعاتى اسماعيليان، چاپ دوم. 24 . منهج المقال فى تحقيق احوال الرجال، محمدبن على استرآبادى، (م1028ق)، تحقيق: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث، قم: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث، 1422ق/1380، 3ج. 25 . روح الجنان و روح الجنان، ابوالفتوح رازى، تصحيح و حواشى: ميرزاابوالحسن شعرانى، تهران: كتابفروشى اسلاميه، م 135، 12جلد، وزيرى. 26 . روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن، حسين بن على ابوالفتوح رازى، (قرن 6ق) به كوشش و تصحيح: محمد جعفر ياحقى محمد مهدى ناصح، مشهد: بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1365، 20ج. 27 . روضات الجنّات في أحوال العلماء والسادات، سيّد محمّد باقر خوانسارى(م 1313 ق) ، إعداد: أسد اللّه إسماعيليان، تهران: مكتبة إسماعيليان، اول، 1390ق/1348، 8ج، وزيرى. 28 . روض الجنان و روح الجنان، ابوالفتوح رازى، تحقيق و تصحيح: محمد جعفر ياحقى، محمدمهدى ناصح، مشهد: بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1365، 20ج، وزيرى. 29 . رياض العلماء و حياض الفضلاء، ميرزا عبداللّه افندى اصفهانى، ترجمه: محمدباقر ساعدى، مشهد: بنياد پژوهش هاى آستان قدس رضوى، 1376. 30 . رى باستان، حسين كريمان، تهران: مركز چاپ و انتشارات دانشگاه شهيد بهشتى، چاپ دوم، 1371. 31 . ريحانة الادب فى تراجم المعروفين بالكنية واللقب يا كنى والاقاب، محمدعلى مدرس، تهران: كتابفروشى خيام، 1369. 32 . سبك شناسى يا تاريخ تطور نثر فارسى، محمد تقى بهار، (1265 _ 1330)، مؤسّسه چاپ و انتشارات اميركبير، 1337، 3ج. 33 . اعتقادات، ابن بابويه ، محمد بن على صدوق (311 _ 381ق)، [تهران]: نهضت زنان مسلمان، 1361، 159ص. 34 . شهيدان اسلام در عصر پيامبر، محمد ابراهيم آيتى، ترجمه: محمد كاظم آيتى، مشهد: بنياد پژوهش هاى اسلامى، 1381، 437ص. 35 . طبرسى و مجمع البيان، حسين كريمان، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1361. 36 . طبقات اعلام الشيعه، محمد محسن آغا بزرگ تهرانى، تحقيق: عليقلى منزوى، قم: مؤسسة اسماعيليان، 1971م. 37 . الطبقات الكبرى، محمد بن سعد بن سعد، بيروت: دار صادر، [بى تا]، 909ص، وزيرى. 38 . طبقات المفسرين، عبدالرحمن بن ابى بكر سيوطى (849 _ 911ق)، بيروت: دارالكتب العلميه، 175ص. 39 . طبقات مفسران شيعه، عبدالرحيم عقيقى بخشايشى (1320 _)، قم: دفتر نشرنويد اسلام، 1371، 5ج. 40 . فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، جعفر سبحانى، قم: نشر مشعر، 1376، 536ص، وزيرى. 41 . الفهرست، شيخ منتجب الدين على بن بابويه رازى، تحقيق و مقدمه: دكتر سيد جلال الدين محدث ارموى، قم: كتابخانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى، 1366، 57ص، وزيرى. 42 . قرآن پژوهى ( هفتاد بحث وتحقيق قرآنى، بهاء الدين خرمشاهى (1324 _ )، تهران: مركز نشر فرهنگى مشرق، 1372، 826ص. 43 . كشف الحجب و الاستار عن اسماء الكتب و الاسفار، اعجازحسين بن محمدقلى كنتورى (1240 _ 1286ق)، 1409 ق./1367، قم. 44 . الكنى والالقاب، شيخ عباس قمى (1254-1319ق)، نجف: المطبعه الحيدريه، 1389ق/1969/1347، 3ج. 45 . لسان الميزان، شهاب الدين احمد بن على بن محمد ابن حجر عسقلانى، بيروت: دار احياء التراث العربى، دوم، 1423ق / 2001م. 46 . لغت نامه دهخدا، على اكبر دهخدا، زير نظر دكتر محمد معين و دكتر سيد جعفر شهيدى، مؤسّسه لغت نامه دهخدا، (1234 تا 1258). 47 . مجالس المؤمنين، قاضى نوراللّه شوشترى، تهران: كتابفروشى اسلاميه، 1365. 48 . مدينه المعاجز معاجز آل البيت، هاشم بن سليمان بحرانى، (1107ق)، بيروت: مؤسّسه النعمان، 1411ق/1991/1369، 5ج. 49 . مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، حاج ميرزا حسين نورى (م 1320 ق)، تحقيق: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، قم: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام، اول، 1408 ق. 50 . معالم العلماء فى فهرست كتب الشيعه و اسماء المصنفين منهم قديما و حديثا، محمد بن على ابن شهر آشوب، نجف: المطبعة الحيدرية، 1380ق/1961م. 51 . مفاخر اسلام، على داونى، تهران: مؤسّسه انتشارات امير كبير، 1363. 52 . المفسرون حياتهم و منهجهم، محمد على ايازى (1333 _) تهران: مؤسّسه الطباعه و النشر وزارت الثقافه الارشاد الاسلامى، 1373، 868ص. 53 . المقنع، محمد بن على بن بابويه، قم: مؤسسة الامام الهادى عليه السلام، 1415ق/1373، 612ص، وزيرى. 54 . المقنعة، ابى عبداللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى المعروف بالشيخ المفيد (م 413 ق)، تحقيق: مؤسّسة النشر الإسلامي، قم: مؤسّسة النشر الإسلامي، دوم، 1410ق. 55 . مناقب آل أبي طالب = مناقب ابن شهرآشوب ، ابى جعفر رشيد الدين محمّد بن علىّ بن شهر آشوب المازندرانى (م 588ق)، نجف: المطبعة الحيدرية، 1376ق/1956م، 2ج، وزيرى. 56 . منتهى المقال فى احوال الرجال، محمد بن اسماعيل مازندرانى حائرى، (1159 _ 1215ق)، تحقيق: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث، قم: مؤسّسه آل البيت عليهم السلاملاحياء التراث، 1416ق/1374، 7 ج. 57 . نزهه القلوب فى تفسير غريب القرآن العزيز، محمد بن عزيز سجستانى، (330ق)، تحقيق: يوسف عبدالرحمن المرعشلى، بيروت: دارالمعرفه، 1410ق/1990/1368، 608ص. 58 . نقد الرجال، سيد مصطفى بن العين الحسنى التفرشى، تحقيق: مؤسسة آل البيت عليهم السلاملاحياء التراث، قم: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث، 1376. 59 . نقض معروف به بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح الروافض، عبدالجليل بن ابوالحسين عبدالجليل قزوينى، تصحيح: مير جلال الدين محدث، تهران: انجمن آثار ملى، 1358، 730ص. 60 . وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة، شيخ محمّد بن الحسن الحرّ العاملى (م1104ق)، تحقيق: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، قم: مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، اول، 1409ق. 61 . ياداشت هاى قزوينى، به كوشش ايرج افشار، تهران: علمى، 1363.
.
ص: 244
. .
ص: 245
. .
ص: 246
. .
ص: 247
. .
ص: 248
. .
ص: 249
فهرست تفصيلي .
ص: 250
. .
ص: 251
. .
ص: 252
. .
ص: 253
. .
ص: 254
. .
ص: 255
. .
ص: 256
. .