عنوان قراردادی:دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ .برگزیده
عنوان و نام پدیدآور:شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر/ محمد محمدی ری شهری، با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی؛ ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی؛ تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
مشخصات نشر:قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1391.
مشخصات ظاهری:2ج.
شابک:دوره : 978-964-493-542-8 ؛ ج.1 : 978-964-493-634-0 ؛ ج.2 : 978-964-493-635-7
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
یادداشت:ج.2 (چاپ دوم: 1392).
یادداشت:کتاب حاضر برگرفته از دانشنامه امام حسین (ع) تالیف محمدی ری شهری است.
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه
موضوع:واقعه کربلا، 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- شهیدان
شناسه افزوده:طباطبائی نژاد، محمود، 1340 -
شناسه افزوده:سیدطبایی،سیدروح الله
شناسه افزوده:مهریزی، مهدی، 1341 -، مترجم
شناسه افزوده:مسعودی، عبدالهادی، 1343 -، مترجم
شناسه افزوده:مرادی، محمد، مترجم
شناسه افزوده:محمدی ری شهری، محمد، 1325 - . دانشنامه امام حسین علیه السلام، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ. برگزیده
شناسه افزوده:پژوهشگاه قرآن و حدیث. پژوهشکده علوم و معارف حدیث. گروه سیره نگاری
رده بندی کنگره:BP41/4/م343د2017 1391
رده بندی دیویی:297/953
شماره کتابشناسی ملی:2971195
ص :1
ص :2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص :3
شهادت نامه امام حسین (ع) بر پایه منابع معتبر
محمد محمدی ری شهری
با همکاری سیدمحمود طباطبایی نژاد، سیدروح الله سیدطبایی
ترجمه مهدی مهریزی، عبدالهادی مسعودی، محمد مرادی
تحقیق گروه سیره نگاری پژوهشکده علوم و معارف حدیث.
ص :4
فهرست اجمالی
ص :5
فهرست اجمالی
ص :6
در این فصل، چگونگی شهادت شماری از یاران امام حسین علیه السلام که نکتۀ قابل توجّهی در زندگی یا شهادت آنها گزارش شده، ارائه می گردد؛ امّا پیش از آن، اشاره به چند نکته در تبیین شخصیت و ویژگی های آنان، قابل توجّه است:
برپایۀ گزارش شماری از منابع معتبر تاریخی، امام حسین علیه السلام هنگام غروب تاسوعا، ضمن خطابه ای حماسی، در ستایش از یاران خود فرمود:
فَإِنّی لا أعلَمُ لی أصحاباً أوفی ولا خَیراً مِن أصحابی.(1)
من، یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود، سراغ ندارم.
و در گزارش دیگری آمده که فرمود:
فَإِنّی لا أعلَمُ أصحاباً أولی ولا خَیراً مِن أصحابی.(2)
من، یارانی برتر و بهتر از یاران خود، نمی شناسم.
و در گزارش سومی آمده که فرمود:
أنّی لا أعلَمُ أصحاباً خَیراً مِن أصحابی.(3)
من، یارانی بهتر از یاران خود، سراغ ندارم.(4)
ص:7
این سخنان، حاکی از آن است که یاران امام حسین علیه السلام، انسان های کاملِ دوران امامتِ آن بزرگوار بوده اند.(1) لذا در «زیارت رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَیکُم أیُّهَا الرَّبّانِیّونَ، أنتُم خِیَرَةُ اللّهِ، اختارَکُمُ اللّهُ لِأَبی عَبدِ اللّهِ عَلَیهِ السَّلامُ.(2)
سلام بر شما، ای خدایی شدگان! شما برگزیدگان خدایید که خداوند، شما را برای ابا عبد اللّه علیه السلام، انتخاب کرده است.
همچنین در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَیکُم یا خَیرَ أنصارٍ.
سلام بر شما، ای بهترینِ یاران!(3)
سخنانِ شماری از یاران امام علیه السلام در ابراز عشق و وفاداری به ایشان، حاکی از آن است که آنان، به قلّۀ یقین - که نقطۀ اوج کمالات انسانی است -، دست یافته بودند؛ مانند این سخن سعید بن عبد اللّه حنفی خطاب به امام علیه السلام که:
وَاللّهِ، لَو عَلِمتُ أنّی اقتَلُ، ثُمَّ احیا، ثُمَّ احرَقُ حَیّاً، ثُمَّ اذَرُّ، یُفعَلُ ذلِکَ بی سَبعینَ مَرَّةً ما فارَقتُکَ حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ، فَکَیفَ لا أفعَلُ ذلِکَ! وإنَّما هِیَ قَتلَةٌ واحِدَةٌ، ثُمَّ هِیَ الکَرامَةُ الَّتی لَاانقِضاءَ لَها أبَداً؟!(4)
به خدا سوگند، اگر بدانم که کشته می شوم و بار دیگر، زنده می شوم و آن گاه، زنده زنده، سوزانده و قطعه قطعه می شوم و هفتاد بار دیگر این کار با من تکرار می شود، از تو جدا نمی شوم تا در راه تو بمیرم! چرا چنین نکنم؟ کشته شدن که تنها یک بار است و پس از آن، کرامت بی پایانِ همیشگی است.
و نیز سخن زُهَیر بن قَین که می گوید:
وَاللّهِ، لَوَدِدتُ أنّی قُتِلتُ، ثُمَّ نُشِرتُ، ثُمَّ قُتِلتُ حَتّی اقتَلَ کَذا ألفَ قَتلَةٍ، وأنَّ اللّهَ یَدفَعُ بِذلِکَ
ص:8
القَتلَ عَن نَفسِکَ وعَن أنفُسِ هؤُلاءِ الفِتیَةِ مِن أهلِ بَیتِکَ.(1)
به خدا سوگند، آرزو دارم که کشته شوم و دوباره، زنده شوم و باز، کشته شوم و تا هزار بار، این گونه کشته شوم و خداوند، با این کارم، کشته شدن را از تو و از این جوانانِ خاندانت، دور کند!
این سخنان، از کسانی که اجباری در انتخاب راه شهادت نداشتند و با کناره گرفتن از امام علیه السلام می توانستند راه عافیت جویی را بپیمایند، حاکی از استواری ایمان آنان و حرکت در پرتو نورِ یقین است.
بر پایۀ شماری از روایات، یاران امام حسین علیه السلام، جایگاه خود در بهشت را می دیدند و بدین جهت، با اشتیاق کامل به استقبال شهادت می رفتند.
محمّد بن عُماره می گوید که از امام صادق علیه السلام پرسیدم: یاران امام حسین علیه السلام، چگونه از مرگ استقبال می کردند؟ فرمود:
إنَّهُم کُشِفَ لَهُمُ الغِطاءُ حَتّی، رَأَوا مَنازِلَهُم مِنَ الجَنَّةِ.(2)
پرده از برابرِ آنها کنار رفت تا این که جایگاهشان را در بهشت، دیدند.
در روایت دیگری از امام زین العابدین علیه السلام، آمده است که شب عاشورا، پس از آن که امام حسین علیه السلام اجازه داد تا یارانش او را تنها بگذارند و آنها نپذیرفتند، امام علیه السلام تأکید کرد که:
إنَّکُم تُقتَلونَ غَداً کَذلِکَ، لا یُفلِتُ مِنکُم رَجُلٌ.
قالوا: الحَمدُ للّهِِ الَّذی شَرَّفَنا بِالقَتلِ مَعَکَ.
ثُمَّ دَعا، وقالَ لَهُم: ارفَعوا رُؤوسَکُم وَانظُروا.
فَجَعَلوا یَنظُرونَ إلی مَواضِعِهِم ومَنازِلِهِم مِنَ الجَنَّةِ، وهُوَ یَقولُ لَهُم: هذا مَنزِلُکَ یا فُلانُ، وهذا قَصرُکَ یا فُلانُ، وهذِهِ دَرَجَتُکَ یا فُلانُ.
فَکانَ الرَّجُلُ یَستَقبِلُ الرِّماحَ وَالسُّیوفَ بِصَدرِهِ، ووَجهِهِ لِیَصِلَ إلی مَنزِلِهِ مِنَ الجَنَّةِ.(3)
شما، فردا چنان کشته می شوید که هیچ کس از شما، نجات پیدا نمی کند.
آنها گفتند: ستایش، خدایی را که به ما با کشته شدن با تو، شرافت بخشید!
سپس امام علیه السلام، برای آنها دعا کرد و فرمود: سرتان را بالا بگیرید و نگاه کنید.
ص:9
آنان به جایگاه و منزلگاه هایشان در بهشت، نگاه کردند، در حالی که آن امام علیه السلام به ایشان می فرمود: فلانی! این، جای توست. فلانی! این، قصر توست. فلانی! این درجۀ توست.
پس هر کدام از آنها، با سینه و صورت خود، از تیرها و شمشیرها استقبال می کرد تا در بهشت به جایگاهش برسد.
دستیابی یاران امام علیه السلام به قلّۀ یقین، ایجاب می کرد که روز عاشورا، هر چه اوضاعْ بحرانی تر می شد، آرامش آنها، بویژه کسانی که از کمالات بیشتری برخوردار بودند، افزون تر گردد، چنان که از امام زین العابدین علیه السلام، روایت شده که فرمود:
وکانَ الحُسَینُ علیه السلام وبَعضُ مَن مَعَهُ مِن خَصائِصِهِ، تُشرِقُ ألوانُهُم، وتَهدَأُ جَوارِحُهُم، وتَسکُنُ نُفوسُهُم، فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ: انظُروا، لا یُبالی بِالمَوتِ!(1)
و حسین علیه السلام و کسانی از یاران ویژۀ او که همراهش بودند، رنگ [چهره های] آنها می درخشید و تن و جانشان، آرام بود و برخی به برخی دیگر می گفتند: ببینید! هیچ باکی از مرگ ندارد.
از امام باقر علیه السلام روایت شده که امام حسین علیه السلام هنگامی که یاران شهید خود را کنار هم می نهاد، می فرمود:
قَتلانا قَتلَی النَّبِییّنَ.(2)
کشتگان ما، [مانند] کشتگان [همراه] پیامبران اند.
این سخن، بدین معناست که شهدای کربلا، از فضائلی مانند فضیلت های کسانی که در رکاب پیامبران الهی شهید شده اند، برخوردارند.
همان سان که امام حسین علیه السلام، «سیّد الشهدا (سَرور شهیدان)» لقب یافته است،(3) یاران او نیز سَروران شهیدان، شمرده شده اند، چنان که در روایتی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، - که در آن به آیندۀ امام حسین علیه السلام و ماجرای کربلا اشاره شده - آمده است:
تَنصُرُهُ عِصابَةٌ مِنَ المُسلِمینَ، اولئِکَ مِن سادَةِ شُهَداءِ امَّتی یَومَ القِیامَةِ.(4)
ص:10
گروهی از مسلمانان، او را یاری می دهند. آنها در روز قیامت، از بزرگانِ شهیدان امّتم هستند.
همچنین امام زین العابدین علیه السلام می فرماید:
إنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّهِ تَبارَکَ وتَعالی مَنزِلَةً یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهداءِ یَومَ القِیامَةِ.(1)
عبّاس علیه السلام در پیشگاه خداوند - تباک و تعالی -، جایگاهی دارد که همۀ شهیدان در روز قیامت، به آن، حسرت می خورند.
شیخ صدوق رحمه الله نیز از میثم تمّار نقل می کند که در پیشگویی ای، خطاب به زنی به نام جَبَله، گفته است:
اعلَمی أنَّ الحُسَینَ بنَ عَلِیٍّ علیه السلام سَیِّدُ الشُّهَداءِ یَومَ القِیامَةِ، ولِأَصحابِهِ عَلی سائِرِ الشُّهَداءِ دَرَجَةٌ.(2)
بدان که حسین بن علی علیه السلام، سَرور شهیدان در روز قیامت است و یارانش، درجه ای [برتر] از دیگر شهیدان دارند.
در الأمالی شیخ صدوق، از کعب الأحبار نقل شده که گفته است: در کتاب ما (یعنی تورات)، آمده:
إنَّ رَجُلاً مِن وُلدِ مُحَمَّدٍ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله یُقتَلُ، ولا یَجِفُّ عَرَقُ دَوابِّ أصحابَهِ حَتّی یَدخُلُوا الجَنَّةَ، فَیعانِقُوا الحورَ العینَ.(3)
مردی از فرزندان محمّد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، کشته می شود که عَرَق مَرکب یارانش خشک نشده، وارد بهشت می شوند و با حور العین، هماغوش می گردند.
همچنین در برخی از منابع اهل سنّت، از عمّار دُهْنی گزارش شده که گفته است:
مَرَّ عَلِیٌّ علیه السلام عَلی کَعبٍ، فَقالَ: یُقتَلُ مِن وُلدِ هذَا الرَّجُلِ رَجُلٌ فی عِصابَةٍ لا یَجِفُّ عَرَقُ خُیولِهِم حَتّی یَرِدوا عَلی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، فَمَرَّ حَسَنٌ علیه السلام فَقالوا: هذا یا أبا إسحاقَ؟ قالَ: لا، فَمَرَّ حُسَینٌ علیه السلام فَقالوا: هذا؟ قالَ: نَعَم.(4)
علی علیه السلام از کنار کعب گذشت. کعب گفت: از فرزندان این مرد، کسی در میان گروهی (یارانش) کشته می شود که عَرَق اسبانشان خشک نشده، به خدمت محمّد صلی الله علیه و آله وارد
ص:11
می شوند. پس حسن علیه السلام عبور کرد. گفتند: ای ابو اسحاق! این است؟ گفت: نه. پس حسین علیه السلام آمد. گفتند: این است؟ گفت: آری.(1)
و اینک، اشاره ای کوتاه به زندگی نامۀ شماری از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام.
ابو ثُمامه، کُنیۀ یکی از یاران برجستۀ امام حسین علیه السلام است که با نام های: عمرو بن عبد اللّه صائدی،(2) عمرو بن عبد اللّه انصاری،(3) زیاد بن عمرو بن عَریب بن حنظلة بن دارِم بن عبد اللّه بن کعب صائدِ،(4) ابو ثُمامۀ صائِدی،(5) ابو ثُمامۀ صَیداوی(6)،(7) و ابو ثُمامة بن عمر صائِدی،(8) در منابع مختلف، از او یاد شده است. طبری، در بارۀ او می گوید:
ص:12
وی از جنگاوران عرب و از بزرگان شیعه بود.(1)
بر اساس برخی از گزارش ها، او از یاران شجاع و دلاور امام علی علیه السلام بود و در جنگ هایی که در دوران حکومت ایشان اتّفاق افتاد، حضور داشته است و پس از شهادت ایشان، از یاران امام مجتبی علیه السلام بوده است.
ابو ثمامه، ساکن کوفه بوده و یکی از افرادی است که پس از مرگ معاویه، به امام حسین علیه السلام نامه نوشت و او را به قیام، دعوت کرد(2).(3) هنگامی که مُسلم بن عقیل علیه السلام، به نمایندگی از امام علیه السلام به کوفه آمد، ابو ثُمامه، در زمرۀ یاران مورد اعتماد او قرار گرفت و در تهیّۀ سلاح و امکانات مالی، فعّالیت داشت.(4) مسلم علیه السلام نیز او را به فرماندهی سپاهیان قبیلۀ رُبع تمیم هَمْدان گماشت و سپاه او بود که ابن زیاد را در قصر حکومتی، محاصره کرد.(5) هنگامی که مردم کوفه، مسلم علیه السلام را تنها گذاشتند، ابو ثُمامه، از کوفه خارج شد و خود را به امام حسین علیه السلام رسانید(6) و در صف عاشقان و جان نثاران وی، قرار گرفت.
نگاهی گذرا به زندگی افتخارآمیز این مرد بزرگ، نشان می دهد که او، افزون بر استواری در ایمان، صلابت در ولایت اهل بیت علیهم السلام، دلاوری و شجاعت، از هوش و ذکاوت سیاسی و اطّلاعات گستردۀ امنیتی برخوردار بوده است. لذا هنگامی که کثیر بن عبد اللّه - که پیشنهاد ترور امام حسین علیه السلام را به ابن سعد داده بود -، می خواست تا به عنوان پیام آور وی، مسلّح بر امام علیه السلام وارد شود، او ممانعت نمود.(7)
از کارهای برجسته و درخشان این مرد بزرگ - که درتاریخ عاشورا ثبت شده است -، یادآوریِ فرا رسیدن وقت ظهر برای اقامۀ نماز در بحبوحۀ نبرد در روز عاشوراست. در آن
ص:13
هنگامه، ابو ثُمامه، خطاب به امام گفت:
یا أبا عَبدِ اللّهِ، نَفسی لَکَ الفِداءُ! إنّی أری هؤُلاءِ قَدِ اقتَرَبوا مِنکَ، ولا وَاللّهِ، لا تُقتَلُ حَتّی اقتَلَ دونَکَ إن شاءَ اللّهُ، واُحِبُّ أن ألقی رَبّی وقَد صَلَّیتُ هذِهِ الصَّلاةَ الَّتی دَنا وَقتُها.
ای ابا عبد اللّه! جانم فدای تو باد! من می بینم که اینان، به تو نزدیک شده اند. نه. به خدا سوگند، تو کشته نمی شوی تا این که من - به یاری خدا -، پیشِ روی تو کشته شوم و دوست دارم وقتی که پروردگارم را ملاقات می کنم، این نمازی را که وقتش رسیده، خوانده باشم.
امام حسین علیه السلام، با شنیدن سخن ابو ثُمامه، سرش را بلند کرد و فرمود:
ذَکَرتَ الصَّلاةَ، جَعَلَکَ اللّهُ مِنَ المُصَلّینَ الذّاکِرینَ! نَعَم، هذا أوَّلُ وَقتِها.
نماز را یادآوری کردی. خداوند، تو را از نمازگزارانِ اهل ذکر، قرار دهد! آری. این، اوّلِ وقت نماز است.
سپس فرمود:
سَلوهُم أن یَکُفُّوا عَنّا حَتّی نُصَلِّیَ.
از آنها بخواهید که از ما دست بدارند، تا نماز بگزاریم.
حُصَین بن نُمَیر، به امام جسارت کرد و گفت: نماز شما، پذیرفته نمی شود!
حبیب بن مُظاهر، به او پاسخ داد و با او درگیر شد و به شهادت رسید. پسرعموی ابو ثُمامه نیز - که در سپاه ابن سعد بود -، در این درگیری، به دست او کشته شد. در نهایت، در ظهر عاشورا به پیشنهاد ابو ثُمامه، نماز جماعتِ تاریخی امام حسین علیه السلام در میدان نبرد، برگزار شد؛ نماز جماعتی به امامت حسین علیه السلام، که با پیکری خونین در میدان جنگ و در برابر تیرهایی که از هر سو، امام و یارانش را نشانه می رفت، برگزار شد.(1)
ابو ثُمامه، پس از شهادت شماری از یاران ابا عبد اللّه علیه السلام، به میدان آمد و در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، به صف دشمنْ حمله کرد:
تسلیت به خاندان مصطفی و دختران او
بر حبس بهترینِ مردم، نوادۀ محمّد!
تسلیت به زهرای پیامبر و همسرش
خزانۀ دانش خدا، پس از احمد!
تسلیت به همۀ اهالی مشرق و مغرب
ص:14
و اندوه بر حبس حسینِ استوار!
چه کسی از سوی من به پیامبر و دخترش می رساند
که فرزندتان، در سختیِ شدیدی است؟
وی، در نهایت، در درگیری با قیس بن عبد اللّه، به خیل شهدای کربلا پیوست.
در «زیارت رجبیّه» و «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی أبی ثُمامَةَ عُمَرَ بنِ عَبدِ اللّهِ الصّائِدِیِّ.
سلام بر ابو ثُمامه(1)، عمر بن عبد اللّه صائِدی!(2)
905. الحدائق الوِردیّة: از قبیلۀ هَمْدان، ابو ثُمامه عمر بن عبد اللّه صائِدی، کشته شد که از یاران امیر مؤمنان علی علیه السلام بود. قیس بن عبد اللّه، او را کُشت.(3)
906. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: ابو ثُمامۀ صائِدی، یکی از پسرعموهایش را که در سپاه دشمن بود، کُشت.(4)
907. أنساب الأشراف: زیاد بن عمرو بن عَریب صائدی، از [قبیلۀ] همْدان - که کنیه اش ابو ثُمامه بود -، همراه حسین علیه السلام کُشته شد.(5)
انَس بن کاهل اسدی(1)، انَس بن هزله(2) و مالک بن انَس کاهِلی.(3)
انَس بن حارث، یکی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله(4) و امام حسین علیه السلام(5) به شمار می رفته است.
وی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده که با اشاره به امام حسین علیه السلام فرمود:
إنَّ ابنی هذا - یَعنِی الحُسَینَ علیه السلام - یُقتَلُ بِأَرضٍ یُقالُ لَها: کَربَلاءُ، فَمَن شَهِدَ ذلِکَ مِنکُم فَلیَنصُرهُ.
این پسرم [حسین علیه السلام]، در سرزمینی به نام کربلا، کشته می شود. هر کس از شما آن جا بود، حتماً به او کمک کند.
و در ادامۀ همین نقل، آمده است:
فَخَرَجَ أنَسُ بنُ الحارِثِ إلی کَربَلاءَ، فَقُتِلَ مَعَ الحُسَینِ علیه السلام.(6)
انَس بن حارث، به سوی کربلا رفت و در کنار حسین علیه السلام، کشته شد.
لیکن در گزارش بَلاذُری، آمده است که او، مانند عبید اللّه بن حُرّ جُعْفی، از کوفه خارج شد و قصدش این بود که نه با امام علیه السلام همراهی کند و نه با ابن زیاد. هنگام دیدار امام علیه السلام نیز به ایشان گفت:
وَ اللّهِ ما أخرَجَنی مِنَ الکوفَةِ إلّاما أخرَجَ هذا، مِن کَراهَةِ قِتالِکَ أوِ القِتالِ مَعَکَ، و لکِنَّ اللّهَ قَذَفَ فی قَلبی نُصرَتَکَ وَ شَجَّعَنی عَلَی المَسیرِ مَعَکَ.(7)
به خداوند سوگند، از کوفه بیرون نیامدم، جز این که جنگ با تو یا همراهی با تو را خوش نداشتم؛ ولی خداوند، در دلم انداخت که تو را یاری کنم و به من جرئت داد که با تو همراه شوم.
گفتنی است که با توجّه به این که انَس بن حارث، راویِ حدیثی است که پیامبر صلی الله علیه و آله، شهادت امام حسین علیه السلام را پیشگویی کرده(8) و این گزارش بَلاذُری در سایر منابع نیامده است، درستی این
ص:16
گزارش، بعید به نظر می رسد؛ بلکه می توان گفت: احتمالاً، وی همان کسی است که به دلیل شنیدن پیشگویی یاد شده، سال ها پیش از واقعۀ کربلا، در این منطقه اقامت گُزید تا به فیض شهادت با سیّد الشهدا علیه السلام نائل آید.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیۀ مقدّسه» از انَس، چنین یاد شده:
السَّلامُ عَلی أنَسِ بنِ کاهِلٍ الأَسَدِیِّ.
سلام بر انَس بن کاهِل اسدی!(3)
908. مثیر الأحزان: سپس انَس بن حارث کاهِلی(4) به میدان آمد، در حالی که می گفت:
کاهِل ما و ذودان
و نیز قبیلۀ خِندِف و قیس غَیلان
می دانند که قوم من، برای هماوردان، آفت است.
ای قوم من! به مانند شیران خَفّان(5) باشید.
و اکنون، از دشمن با ضربِ شمشیر، استقبال کنید.
خاندان علی، پیرو [خداوند] رحمان اند
و خاندان حرب (ابو سفیان)، پیرو شیطان اند.(6)
ص:17
909. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: مالک بن انَس کاهِلی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
کاهِل آنها و دودان
و نیز قبیلۀ خِندِف و قَیس عَیلان می دانند که
قوم من، در هم شکنندۀ هماوردان است.
ای قوم من! مانند شیرانِ شرزه باشید
خاندان علی، پیرو [خاندان] رحمان اند
و خاندان حرب، پیرو شیطان هستند.
آن گاه، هجده تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(1)
هَمْدانی مشرقی،(1) زید بن حُصَین هَمْدانی مَشرقی،(2) یزید بن عبد اللّه مشرقی(3) و بُرَیر بن حُصَین هَمْدانی،(4) یاد شده است.
با اندکی تأمّل، روشن می گردد که مقصود از همۀ این نام ها، یکی است و تعبیرهایی، مانند:
«یزید» و «زید»، تصحیف در نوشتار است.
بُرَیر، از بزرگ ترین قرآن شناسان عصر خود در کوفه بوده است، به گونه ای که وی «أقرأ أهل زمانه (بهترین قاری عصر خود)(5)» و «سیّد القُرّاء (سرور قاریان)(6)» شمرده شده است.
گفتنی است که لقب «قاری»(7) در آن دوران، به کسی اطلاق می شده که علاوه بر آشنایی با الفاظ قرآن و قرائت آن، با مفاهیم قرآن و احکام آن نیز آشنایی داشته است.
بُرَیر، به مبانی دینی خود، اعتقادی راسخ، و نسبت به حقّانیت راهی که در پیش گرفته بود، بصیرت کامل داشت و از این رو، در مناظره با یزید بن مَعقِل در روز عاشورا، او را به مباهله دعوت کرد و با غلبه یافتن بر او، دعایش به اجابت رسید و حقّانیت خود را اثبات نمود.(8)
ص:19
یکی دیگر از ویژگی های بُرَیر، پارسایی، عبادت، شب زنده داری و روزه داری است.(1) در بارۀ او گزارش شده است که:
بُرَیر، از پارسایانی بود که روزها را روزه می گرفتند و شب ها را به نماز می ایستادند.(2)
وی از سخنوران توانا بود. سخنان وی در ذی حُسُم(3) و هنگامی که سپاه کوفه، مانع از رسیدن آب به اهل بیت امام علیه السلام شده بود(4)، و نیز احتجاج او در روز عاشورا بر کوفیان به فرمان امام علیه السلام(5)، دلیل روشنی بر توانایی او در سخنوری است.
همچنین، وی با اجازۀ امام علیه السلام، در موضوع آب با ابن سعد، گفتگو کرد(6).
بُرَیر، همان کسی است که به دلیل یقین به زندگیِ پس از مرگ، در صبح عاشورا، هنگامی که امام علیه السلام و یارانش در حلقۀ محاصرۀ دشمن بودند و فاصله ای با شهادت نداشتند، از آرامش خاصّی برخوردار بود و با دوست خود(7)، عبد الرحمان، با چهره ای خندان، گفتگو می کرد.
دوستش به وی ایراد گرفت و گفت: ای بُرَیر! می خندی؟! الآن، نه وقت خنده است، و نه کار بیهوده.
بُرَیر، در پاسخ وی گفت:
لقد علم قومی أنّی ما أحببت الباطل کهلاً ولا شابّاً، وإنّما أفعل ذلک استبشاراً بما نصیر إلیه،
ص:20
فواللّه، ما هو إلاّ أن نلقی هؤلاء القوم بأسیافنا نعالجهم بها ساعة، ثمّ نعانق الحور العین.(1)
قوم من می دانند که من، نه در جوانی و نه در پیری به کار بیهوده علاقه مند نبوده ام. این کار را برای خجستگی آنچه برایمان اتّفاق می افتد، می کنم. به خدا سوگند، جز این نیست که ما با این گروه، با شمشیرهایمان رویارو می شویم و ساعتی را با آنها می جنگیم و سپس با حور العین، هماغوش می گردیم.
وی در روز عاشورا، پس از نبردی دلیرانه، به وسیلۀ کعب بن جابر، به شهادت رسید.(2) در «زیارت ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی یَزیدَ بنِ حُصَینٍ الهَمدانِیِّ المِشرَقِیِّ القاری، المُجَدَّلِ بِالمَشرَفِیِّ.(3)
سلام بر یزید بن حُصَین هَمْدانی مِشرَقی قاری که با [شمشیرِ] مَشرَفی، زده شد!
نام او در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(4)
910. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی - که بهترین قاری روزگارش بود -، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من، بُرَیرم و پدرم، خُضَیر است
خیری نیست در کسی که خیری ندارد.
آن گاه، سی تن از آنان را کُشت و سپس، به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(5)
911. الملهوف: بُرَیر بن خُضَیر - که زاهد و عابد(6) بود -، به میدان آمد. یزید بن مَعقِل، به سوی او بیرون آمد و با هم، قرار مُباهِله گذاشتند و از خدا خواستند که هر که بر حق است، آن را که بر باطل است، بکُشد. آن گاه، با هم جنگیدند و بُرَیر، او را کُشت. سپس، پیوسته جنگید تا به شهادت رسید. خداوند، از او خشنود باد!(7)
ص:21
912. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: یوسف بن یزید، از عفیف بن زُهَیر بن ابی اخنَس - که در هنگام شهادت حسین علیه السلام، حضور داشت -، برایم نقل کرد: یزید بن مَعقِل از قبیلۀ بنی عَمیرَة بن ربیعه - که با تیرۀ بنی سَلیمه از قبیلۀ عبد قیس هم پیمان بودند -، بیرون آمد و گفت: ای بُرَیر بن خُضَیر! می بینی که خدا، برای تو چه خواسته است؟
بُرَیر گفت: به خدا سوگند که برای من، خوبی خواسته است و برای تو، بدی!
یزید گفت: دروغ می گویی، در حالی که پیش از این، دروغگو نبودی. آیا به یاد می آوری که در محلّۀ بنی لَوذان، با هم می رفتیم و تو می گفتی: عثمان بن عفّان، بر خود، ستم کرد و معاویة بن ابی سفیان، گم راه و گم راه کننده است و بی تردید، پیشوای هدایت و حقیقت، علی بن ابی طالب است؟
بُرَیر گفت: گواهی می دهم که این، نظر و گفتۀ من است.
یزید بن مَعقِل به او گفت: من، گواهی می دهم که تو از گم راهان هستی.
بُرَیر بن خُضَیر به او گفت: اگر موافقی با همدیگر مُباهله کنیم و خدا را بخوانیم تا دروغگو را لعنت کند و هر کدام را که بر باطل هستیم، بکُشد. سپس بیرون بیا، تا با هم، تن به تن بجنگیم.
هر دو بیرون آمدند و دستانشان را به سوی خدا، بلند کردند و از او خواستند که دروغگو را لعنت کند و آن که بر حق است، دیگری را که بر باطل است، بکُشد. سپس در برابر یکدیگر ایستادند و به نبرد با هم پرداختند و دو ضربه به هم زدند. یزید بن مَعقِل، ضربه ای آرام به بُرَیر بن خُضَیر زد که آسیبی به او نرساند و بُرَیر بن خُضَیر نیز ضربه ای به او زد که کلاهْخود او را شکافت و تا مغز سرش رسید و چنان [بر زمین] افتاد که گویی از بلندی، سقوط کرده است. شمشیر ابن خُضَیر هم در سرش گیر کرد؛ و گویی او را می بینم که آن را تکان می دهد تا آن را از سرش بیرون بکِشد.
سپس، رضی بن مُنقِذ به بُرَیر حمله بُرد و با او گلاویز شد و لَختی درگیر بودند. سپس بُرَیر بر سینه اش نشست. رضی گفت: جنگاوران و مدافعان، کجایند؟
کعب بن جابر بن عمرو ازْدی، رفت تا به بُرَیر، حمله ببرَد. به او گفتم: این، بُرَیر بن خُضَیر قاری است که در مسجد، به ما قرآن می آموخت.
امّا او با نیزه به او یورش بُرد و آن را در پشت بُرَیر، جای داد. بُرَیر، چون سوزش نیزه را احساس کرد، بر او جَست و صورتش را گاز گرفت و نوک بینی اش را کَنْد؛ ولی کعب بن جابر، او
ص:22
را زد تا بر زمینش انداخت و نیزه را کاملاً در پشتِ او فرو کرد. سپس، به او روی آورد و چندان با شمشیرش بر او زد تا او را کُشت.
عفیف [بن زُهَیر] می گفت: گویی مرد عبدیِ از پای افتاده را می بینم که برخاست و خاک از جامه اش تکانْد و گفت: ای برادر ازْدی! نعمتی به من دادی که هرگز، آن را فراموش نمی کنم.
[یوسف بن یزید] می گفت: به عفیف گفتم: تو خود، اینها را دیدی؟
او گفت: آری. به چشم خود، دیدم و با گوش خود، شنیدم.
هنگامی که کعب بن جابر باز گشت، همسرش (یا خواهرش) نَوار دختر جابر، به او گفت:
دشمنان فرزند فاطمه را یاری دادی و بزرگ قاریان را کُشتی! کار فجیعی انجام دادی. به خدا سوگند، دیگر هیچ گاه، حتّی یک کلمه هم با تو سخن نمی گویم!
کعب بن جابر گفت:
ای زن نکوهیده! از احوال من بپرس، تا به تو بگویند
در آن روز، با حسین [چه کردم]، در حالی که نیزه ها آمادۀ کارزار بودند.
آیا ناپسندترین مطلوبِ تو را نیاوردم
در حالی که در آن روز ترسناک، آنچه کردم، بر من مُشتَبَه نبود (کارم درست بود).
با من نیزه ای بود که سرش خیانت ننمود
و شمشیر سپیدی که با دو لبۀ تیز و بُرّان
آن را برهنه کرده، میان گروهی بر کشیدم
که دینشان، دین من نبود؛ چرا که من به دین اموَیان، خشنودم.
و از نوجوانی تا کنون، چشمانم مانند آنها را
چه در روزگارِ ایشان، و چه پیش از آن، ندیده بود
با کوبنده ترین ضربه های شمشیر، به گاهِ نبرد
آری. هر حامی حریم خویش، چنین کوبنده است.
بی زره و کلاه خود، در برابر زخم و ضربِ نیزه و شمشیر
شکیب ورزیدند و به نبرد تن به تن، روی آوردند؛ امّا سودی نداشت.
اگر عبید اللّه را دیدی، به او بگو که
من، مطیع و گوش به فرمان خلیفه ام.
بُرَیر را کُشتم و سپس، نعمت نجات دادن را بر ابو مُنقِذ
بار نمودم، هنگامی که جنگاوران را به یاری طلبید.
ص:23
عبد الرحمان بن جُندَب نیز برایم گفت: شنیدم که کعب بن جابر، در روزگار فرمان روایی مُصعَب بن زُبیر [بر عراق] می گفت: ای پروردگار من! ما به پیمان، وفا کردیم. پس - ای پروردگار - ما را مانند خیانتکاران، قرار مده.
پدرم به او گفت: راست است. او وفا کرد و کَرَم ورزید و تو برای خود، شر اندوختی.
او گفت: هرگز! من برای خودم شر نیندوختم؛ بلکه خیر اندوختم.
و ادّعا کرده اند که رضی بن مُنقِذ عبدی، بعدها در پاسخِ این اشعار کعب، چنین سروده است:
اگر پروردگارم می خواست، من در جنگ [با] آنان، شرکت نمی کردم
و پسر جابر، بر من منّت [نجات دادنم را] نمی گذاشت.
[شرکت در] آن روز، چنان ننگ آور است که
فرزندانم نیز مانند همنشینانم، بر من عیب می گیرند.
ای کاش پیش از شهادت حسین، مُرده بودم
و به زیر خاک رفته بودم!(1)
ص:24
913. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام، صبحگاهان، با یارانش نماز گزارد. سپس اسبش را برایش آوردند و بر آن نشست و با چند تن ازیارانش به سوی لشکر دشمن، پیش آمد. بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی، جلوی ایشان بود. حسین علیه السلام به او فرمود: «ای بُرَیر! با اینان، سخن بگو و آنان را نصیحت کن».
بُرَیر، پیش رفت و نزدیک لشکر دشمن - که همگی به سوی حسین علیه السلام پیش آمده بودند -، ایستاد.
سپس، بُرَیر به آنان گفت: ای مردم! از خدا پروا کنید، که باقی ماندۀ گران قدرِ پیامبر صلی الله علیه و آله، به میان شما آمده است و اینان، فرزندان و خاندان و دختران و حرمِ (نزدیکانِ) او هستند. نظر و دلیلتان را بیاورید و بگویید که می خواهید با آنان، چه کنید؟
گفتند: می خواهیم که آنان را در اختیار امیر عبید اللّه بن زیاد بگذاریم تا در بارۀ ایشان، نظر دهد.
ص:25
بُرَیر گفت: آیا راضی نمی شوید که ایشان، به همان جایی که از آن آمده اند، باز گردند؟ وای بر شما، ای کوفیان! نامه هایی را که برای آنان فرستادید و تعهّدهایی را که از جانب خود به ایشان دادید و خدا را بر آن گواه گرفتید، فراموش کرده اید، و خدا برای گواهی دادن، کافی است. وای بر شما! خاندان پیامبرتان را دعوت کردید و ادّعا کردید که جانتان را برای آنان، فدا می کنید؛ امّا چون نزد شما آمدند، آنان را در اختیار عبید اللّه گذاشتید و آب جاری فرات را که در دسترس همه است و یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند، و سگ و خوک هم به آن در می آیند، از آنان، باز داشتید. پس از محمّد صلی الله علیه و آله، با ذریّه اش بد کردید. شما را چه می شود؟! خداوند، روز قیامت، شما را سیراب نکند! چه بد قومی هستید شما!
برخی از آنها به او گفتند: ای مرد! ما نمی دانیم که چه می گویی.
بُرَیر گفت: ستایش، ویژه خدایی است که بصیرتم را در بارۀ شما افزون کرد. خدایا! من از کردار این گروه، به سوی تو بیزاری می جویم. خدایا! میانشان درگیری و هراس بینداز، تا تو را خشمگین بر خودشان، ملاقات کنند.
آنان، به سوی او تیراندازی کردند و بُرَیر، به عقبْ باز گشت.(1)
914. المناقب، ابن شهرآشوب: بُرَیر بن خُضَیر هَمْدانی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من، بُرَیرم و پدرم، خُضَیر بود؛
شیری که دیگر شیران را [نیز] با غُرّشش می ترسانْد.
ص:26
نیکوکاران، کار خیر ما را می دانند
شما را [با شمشیر] می زنم و در این کار، زیانی نمی بینم.
این گونه است انجام دادن کار خیر از بُرَیر.
بَحیر بن اوس ضَبّی، او را کُشت.(1)
ر. ک: ج 1 ص 778 (بخش پنجم/فصل یکم/از وقایع شب عاشورا)
و ص 780 (گفتگوی بریر و شمر)
و ص 809 (فصل دوم/احتجاج های امام علیه السلام بر سپاه کوفه).
بَشیر بن عمرو حَضرَمی(2) که در منابع از وی با نام های بشر بن عمر حَضرَمی،(3) بشیر بن عمرو(4) و محمّد بن بشیر حَضرَمی(5) نیز یاد شده، از یاران استوارگام و باوفای سیّد الشهدا علیه السلام است.
وی، خبر ناگوار اسارت فرزندش در ناحیه ای مرزی را در کربلا شنید و در حالی که می توانست به بهانۀ آزاد کردن فرزندش صحنه را ترک کند، جوان مردی کرد و از امام حسین علیه السلام جدا نشد. امام علیه السلام به وی فرمود:
أنتَ فی حِلٍّ مِن بَیعَتی، فَاعمَل فی فِکاکِ ابنِکَ.
تو از بیعت من، آزادی. پس [برو و] برای رهایی پسرت، تلاش کن.
امّا وی پاسخ داد:
أکَلَتنِی السِّباعُ حَیّاً إن فارَقتُکَ.(6)
ص:27
اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند!
و در گزارشی دیگر، آمده که امام علیه السلام به وی فرمود که فِدیۀ (جانْفدای) آزاد کردن فرزندش را هم در اختیارش می گذارد؛ امّا وی، نپذیرفت و گفت:
هَیهاتَ أن افارِقَکَ، ثُمَّ أسأَلَ الرُّکبانَ عَن خَبَرِکَ! لا یَکونُ - وَاللّهِ - هذا أبَداً، ولا افارِقُکَ.(1)
هرگز! از تو جدا شوم و از مسافران، خبر تو را جویا شوم؟ به خدا، هرگز این اتّفاق نمی افتد و از تو جدا نمی شوم!
بر پایۀ گزارش طبری(2)، بشیر و سُوَید، آخرین یاران امام علیه السلام بودند که به خیل شهدای کربلا پیوستند.
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، با سپاه دشمن درگیر شد و به شهادت رسید:
امروز - ای نَفْس -، با [خدای] مهربان، دیدار می کنم
و امروز، با احسان تمام، پاداش داده می شوی.
بی تابی مکن. همه چیز، فنا شدنی است
و شکیبایی برای تو، پُر بهره ترین است، در پیشگاه داورِ روز جزا.(3)
از وی در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، چنین یاد شده است:
السَّلامُ عَلی بِشرِ بنِ عُمَرَ الحَضرَمِیِّ، شَکَرَ اللّهُ لَکَ قَولَکَ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَکَ فِی الاِنصِرافِ: أکَلَتنی إذَن السِّباعُ حَیّاً إن فارَقتُکَ وأسأَلُ عَنکَ الرُّکبانَ، وأخذُلُکَ مَعَ قِلَّةِ الأَعوانِ، لا یَکونُ هذا أبَداً.
سلام بر بِشْر بن عُمَر حَضرَمی! خداوند، سپاس گزار این گفتۀ تو به حسین باشد، آن هنگام که او به تو اجازه داد که بروی [؛ امّا گفتی]: اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند! خبر تو را از مسافران، جویا شوم و تو را با وجود کمیِ یاور، تنها بگذارم؟ هرگز، چنین اتّفاقی نمی افتد!(4)
نام او در «زیارت رجبیّه» نیز آمده است.(5)
ص:28
915. تهذیب الکمال - به نقل از اسوَد بن قیس -: به محمّد بن بَشیر حَضرَمی گفته شد: پسرت در مرز ری، اسیر شده است.
گفت: او و خودم را به حساب خدا می گذارم. نه دوست داشتم که اسیر شود، و نه این که پس از او بمانم.
حسین علیه السلام، سخن او را شنید و به او فرمود: «خدا، رحمتت کند! بیعتم را از تو برداشتم. [برو و] برای آزاد کردن فرزندت تلاش کن».
او گفت: درندگان، مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم!
امام علیه السلام فرمود: «پس، این جامه های گران بها را در اختیارِ فرزندت قرار ده تا با آنها، فِدیۀ (جانْفدای) برادرش را فراهم کند».
سپس، پنج جامه به ارزش هزار دینار به او بخشید.(1)
916. مقاتل الطالبیّین - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی آمد و به میان لشکر حسین علیه السلام در آمد و به نزد یکی از یاران ایشان رفت و به او گفت: از فلان پسرت، خبر رسیده که جنگجویان دیلم، او را اسیر کرده اند. پس با من بیا تا در پرداخت فِدیه اش بکوشیم.
او گفت: تا چه کنم؟ او و خودم را به حساب خدا، وا می گذارم.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «برو که بیعتم را از تو برداشتم و فِدیۀ پسرت را هم به تو می بخشم».
او گفت: هرگز! از تو جدا شوم و سپس خبرت را از مسافران بپرسم؟ به خدا سوگند که این، هرگز اتّفاق نمی افتد و از تو جدا نمی گردم!
سپس، به آنان یورش بُرد و جنگید تا کشته شد. رحمت و رضایت خدا بر او باد!(2)
ص:29
سیف بن حارث بن سَریع و مالک بن عبد بن سَریع، دو برادرِ مادری و نیز پسرعموی یکدیگر بودند.(2)
از سیف، به صورت های گوناگون، نام برده اند: سیف بن حارث بن سریع،(3) سیف بن حارث،(4) شَبیب بن حارث بن سریع(5) و سُفیان بن سریع.(6)
از مالک نیز با نام های مختلفی یاد کرده اند: مالک بن عبد بن سریع،(7) مالک بن عبد اللّه بن سریع،(8) مالک بن عبد اللّه حائری(9) و مالک بن سریع.(10)
این دو، از یاران امام حسین علیه السلام بودند(11) و در لحظات سخت روز عاشورا، گریان، نزد امام علیه السلام آمدند. وقتی امام علیه السلام از علّت گریۀ آنها پرسید، دلیل آن را نگرانی نسبت به حال امام علیه السلام و عدم توانایی جهت دفع دشمن، بیان کردند.
امام علیه السلام نیز برای آنها، دعا کرد.(12)
نام این دو در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»(13) آمده است. در «زیارت ناحیه» می خوانیم:
ص:30
السَّلامُ عَلی شَبیبِ بنِ الحارِثِ بنِ سَریعٍ. السَّلامُ عَلی مالِکِ بنِ عَبدِ بنِ سَریعٍ.
سلام بر شَبیب بن حارث بن سَریع! سلام بر مالک بن عبد بن سَریع!(1)
917. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: دو جوان جابری:(2) سیف بن حارث بن سریع و مالک بن عبد بن سریع - که پسرعمو و برادرِ مادری یکدیگر بودند -، نزد حسین علیه السلام آمدند و در حالی که می گریستند، به او نزدیک شدند.
امام علیه السلام فرمود: «ای پسران برادرم! چرا گریه می کنید؟ به خدا سوگند، من امیدوارم که به زودی، چشمتان روشن شود!».
آن دو گفتند: خداوند، ما را فدایت کند! به خدا سوگند که برای خود، گریه نمی کنیم؛ بلکه بر تو می گِرییم! می بینیم که محاصره شده ای و کاری از ما بر نمی آید.
امام علیه السلام فرمود: «ای پسران برادرم! خداوند، به شما به خاطر این غمخواری و همدردی و جانبازی تان برای ما، بهترین پاداشِ پرواپیشگان را عطا فرماید»....
سپس، آن دو جوان پیش رفتند و در همان حال، به سوی حسین علیه السلام رو کرده، گفتند: سلام بر تو، ای فرزند پیامبر خدا!
امام علیه السلام نیز پاسخ داد: «و بر شما باد سلام و رحمت خدا!».
سپس جنگیدند تا به شهادت رسیدند.(3)
سلمانی،(1) جبّار بن حارث سلمانی،(2) جیّاد بن حارث سلمانی مرادی،(3) حیّان بن حارث سلمانی ازْدی،(4) حیّان بن حارث،(5) حسّان بن حارث(6) و حَبّاب بن حارث، از او یاد شده است.
طبری، از او با نام جابر بن حارث سلمانی، یاد می نماید و او و چند تن دیگر را از اوّلین جنگاوران و از نخستین شهیدانی ذکر می کند که همگی در یک مکان، به شهادت رسیدند.(7)
ابن شهرآشوب نیز او را با نام «حَباب بن حارث»، جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن بر می شمُرَد.(8)
ابن کَلْبی، حیّان بن حارث را جزو شهدای کربلا می داند. برخی منابع، جُنادة بن حارث انصاری و پسرش عمرو را از شهدای کربلا شمرده اند که ظاهراً، همان جُنادة بن حارث سلمانی باشد.
وی در روز عاشورا، با خواندن این اشعار، به صف دشمنْ حمله ور شد و جنگید تا به خیل شهیدان پیوست:
من، جُناده، پسر حارثم
نه ناتوانم، و نه شکنندۀ بیعتم
تا آن زمان که وارثم
بر بالای جسد متلاشی شده ام بر روی خاک، بِایستد.
سپس، به دشمن هجوم بُرد و آن قدر به نبرد ادامه داد تا کشته شد. آن گاه، پس از او، [پسرش] عمرو بن جُناده، به سوی میدان رفت، در حالی که می خواند:
گلوی پسر هند را بفشار و تیربارانش کن
با سوارگان انصار، در درون خانه اش،
ص:32
با مهاجرانی که تیرهایشان، رنگین است
از خون کافران، در زیر گَرد و غبار؛
تیرهایی که در روزگار محمّد صلی الله علیه و آله، رنگین شدند
و امروز، از خون فاجران، رنگین می شوند
و امروز، رنگین می شوند، با خون های گروهی که
قرآن را به منظور یاری اشرار، کنار گذاشتند.
در طلب خون هایشان در بدر، بر آمدند و رو برگرداندند
با تیزیِ شمشیرها و نیزه های خطرناک.
به خداوند - که پروردگار من است -، سوگند که همواره می زنم
فاسقان را با شمشیر تیز بُرَنده!
این، امروز بر من، حقّ واجبی است
و [گر نه] در همۀ روزها، [وقت] در آغوش گرفتن و گفتگوست.(1)
در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی حَیّانَ بنِ الحارِثِ السَّلمانِیِّ الأَزدِیِّ.
سلام بر حیّان بن حارث سَلمانی ازْدی!(2)
نام وی، در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(3)
در منابع از او یاد شده است.
وی، بردۀ سیاهی بود از یاران امام حسین علیه السلام.(1) وی، روز عاشورا خواست تا به میدان برود؛ ولی امام علیه السلام از وی خواست که از این کار، منصرف شود؛ امّا جَون، ضمن پافشاری برای رفتن به میدان، به امام علیه السلام گفت:
وَاللّهِ إنَّ ریحی لَمُنتِنٌ، وإنَّ حَسَبی لَلَئیمٌ، ولَونی لَأَسوَدُ، فَتَنفَّس عَلَیَّ بِالجَنَّةِ، فَیَطیبَ ریحی، ویَشرُفَ حَسَبی، ویَبیَضَّ وَجهی. لا وَاللّهِ لا افارِقُکُم حَتّی یَختَلِطَ هذَا الدَّمُ الأَسوَدُ مَعَ دِمائِکُم.(2)
به خدا سوگند، بویی بد، تباری پست و رنگی سیاه دارم پس بهشت را از من دریغ مَدار تا بویم، خوش و تبارم، نیکو و رویم سپید شود! نه! به خدا سوگند، از شما جدا نمی شوم تا این که خون سیاهم با خون شما، در آمیزد.
سپس به میدان آمد و با خواندن این اشعار، به صف دشمن، حمله ور شد:
فاجران، چگونه می بینند شمشیر زدن سیاهی را
که با شمشیر مَشرَفی بُرَندۀ تیز می زند؟
با شمشیری آخته، از فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله دفاع می کنم.(3)
دفاع می کنم از آنان، با زبان و دستم.
با این کارها، رستگاریِ روز وارد شدن (قیامت) را
از معبود یگانۀ تنها، امید دارم؛
زمانی که شفاعت کننده ای همانند احمد، در پیشگاه او نیست.(4)
این خدمت گزار راستین آل محمّد صلی الله علیه و آله نیز جنگید تا به خیل شهیدان پیوست. در گزارشی متأخّر آمده که امام علیه السلام، بر سرِ جنازۀ او ایستاد و برای او، این چنین دعا کرد:
اللّهُمَّ بَیِّض وَجهَهُ، وطَیِّب ریحَهُ وَاحشُرهُ مَعَ الأَبرارِ، وعَرِّف بَینَهُ وبَینَ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ.(5)
ص:34
خداوندا! صورت او را نورانی و بویش را خوش گردان و او را با نیکان، محشور کن و میان او و محمّد و خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، آشنایی برقرار نما.
و در ادامه، از امام زین العابدین علیه السلام، روایت شده که پس از ده روز که مردم، برای دفن شهدا آمدند، از جنازۀ او بوی مُشک، استشمام می شد.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السّلام عَلی جَونِ بنِ حَرِیٍّ مَولی أبی ذَرٍّ الغِفارِیِّ.
سلام بر جون بن حَری،(1) غلام ابو ذر غفاری!
در «زیارت رجبیّه» هم نام وی آمده است.(2)
918. الملهوف - در یادکرد کشته شدن یاران امام علی علیه السلام -: جَون، غلام ابو ذر، به میدان آمد. او برده ای سیاه بود. حسین علیه السلام به او فرمود: «تو مُجازی [که نجنگی]؛ زیرا تو برای عافیت، در پیِ ما آمده ای. پس خود را درگیرِ گرفتاریِ ما مکن».
جَون گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من به گاه راحتی، از شما بهره ببرم و به هنگام سختی، رهایتان کنم؟! به خدا سوگند، بوی من، بد و تبارم، پَست و رنگ پوستم، سیاه است. آیا از من دریغ می داری که با [رفتن به] بهشت، بویم خوش و تبارم نیکو و رویم سپید شود؟ به خدا سوگند، از شما جدا نمی شوم تا این خون سیاه با خون های شما، در آمیزد!
سپس جنگید تا به شهادت رسید. خُشنودی خدا بر او باد!(3)
مُظهّر(1) فَقعَسی(2) نیز یاد شده، از یاران خاصّ امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم السلام(3) بوده است؛ بلکه به گفتۀ ابن حجر، دوران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را نیز درک کرده است.(4)
وی در دوران حکومت امام علی علیه السلام، یکی از اعضای «سپاه ویژۀ» ایشان - که «شُرطَةُ الخَمیس» نامیده می شد -، بوده است.(5)
مذاکرات حبیب بن مظاهر با میثم تمّار و رُشَید هَجَری در بارۀ آینده، نشانۀ آن است که آنان، از اصحاب سِرّ امام علی علیه السلام، و برخوردار از کمالات بلند معنوی و علم مَنایا و بلایا (مرگ ها و حادثه ها) بوده اند.(6)
وی، در زمرۀ نخستین کسانی بود که از امام حسین علیه السلام برای آمدن به کوفه، دعوت کردند(7) و پس از ورود مسلم علیه السلام به کوفه و قرائت نامۀ امام علیه السلام برای مردم کوفه، پس از عابِس - که ضمن اظهار تردید در صداقت مردم کوفه، سوگند یاد کرد که شخصاً دعوت امام علیه السلام و نماینده ایشان را می پذیرد و برای رضای خدا با دشمنان آنان می جنگد تا خدا را ملاقات کند -، از جا برخاست و گفت:
رَحِمَکَ اللّهُ! قَد قَضَیتَ ما فی نَفسِکَ بِواجِزٍ مِن قَولِکَ.
خداوند، تو را بیامرزد! آنچه را در نظر داشتی، با سخنی کوتاه، بیان کردی.
سپس گفت:
و أنَا وَ اللّهِ الَّذی لا إلهَ إلّاهُوَ، عَلی مِثلِ ما هذا عَلَیهِ.(8)
سوگند به خداوندی که جز او خدایی نیست، من هم نظری همچون نظر او دارم.
پس از سخنان این دو نفر، بیعت مردم با مُسلم بن عقیل، آغاز شد.(9) همچنین حبیب، در بیعت
ص:36
گرفتن از مردم کوفه، نقشی فعّال داشت.(1)
وی پس از حضور در کربلا نیز برای جذب نیرو برای سپاه امام علیه السلام از طایفۀ بنی اسد(2) و برخورد با دشمنان، تلاش های فراوانی داشت.(3)
حبیب، در روز عاشورا، فرماندهی جناح چپ سپاه امام علیه السلام را به عهده داشت(4) و از آرامش و روحیۀ بسیار بالایی برخوردار بود. چنان که در آستانۀ شهادت، شاد بود و بر اساس نقلی، با همرزمان خود، شوخی می کرد.(5) بُرَیر به او گفت: برادر! الآن وقت خنده نیست.
حبیب، پاسخ داد:
کجا برای شادمانی، بهتر از این جا؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این گروه اوباش، با شمشیرهایشان به ما هجوم می آورند و ما با حور العین، هماغوش می شویم.(6)
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، به سپاه دشمن، حمله ور شد:
من، حبیبم و پدرم، مُظاهر است
یکّه سوار پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُر شمارترید
و ما، وفادارتر و شکیباتر از شماییم.
ما، حجّتی برتر و حقّی روشن تر داریم
و از شما، پرهیزگارتریم و دلیل بهتری داریم.(7)
او همچنان رزمید تا به خیل شهدای کربلا پیوست. شهادت حبیب، برای امام حسین علیه السلام، بسیار ناگوار بود. لذا هنگامی که وی شهید شد، فرمود:
من، شهادت خود و یارانِ حمایتگرم را به حساب خدا می گذارم.(8)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی حَبیبِ بنِ مُظاهِرٍ الأَسَدِیِّ.
ص:37
سلام بر حبیب بن مُظاهر اسدی!(1)
نام وی در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(2)
ر. ک: ص 104 (فصل سوم/مُسلم بن عَوسَجَه).
گفتنی است که فاضل دربندی، در کتاب أسرار الشهادة،(3) داستان مفصّلی را(4) در بارۀ ملاقات حبیب بن مُظاهر با مُسلم بن عَوسَجه در مغازۀ عطّاری در بازار کوفه برای خرید رنگ، همچنین نامۀ امام حسین علیه السلام به حبیب و دعوت از او برای یاری خود، گفتگوی حبیب با همسرش در بارۀ رفتن به کربلا، سخن گفتن غلام حبیب با اسب وی در خارج از کوفه، چگونگی رسیدن حبیب به کربلا و ابلاغ سلام زینب علیها السلام به وی هنگام ورود به کربلا، نقل کرده است که مانند بسیاری از مطالب دیگر این کتاب، در منابع معتبر، اثری از آنها دیده نمی شود و متأسّفانه، بسیاری از اهل منبر و مرثیه سرایان، آنها را نقل می کنند.
919. رجال الکشّی - به نقل از فُضَیل بن زُبیر -: میثم تمّار، سوار بر اسبش می رفت که حبیب بن مُظاهر اسدی را در مجلس قبیلۀ بنی اسد، دید. آنها با هم سخن گفتند تا آن جا که گردن اسب هایشان، در هم فرو رفت.
سپس حبیب گفت: گویی پیرمردی شکم بزرگ را می بینم که در دار الرزق، خربزه می فروشد و به خاطر محبّت نسبت به خاندان پیامبرش، به دار آویخته شده و بر همان چوبۀ دار، شکمش را شکافته اند.
میثم گفت: من نیز مردی سرخ رو، با دو گیسوی بافته را می شناسم که بیرون می آید تا فرزند دختر پیامبرش را یاری دهد و کشته می شود و سرش را به کوفه می برَند.
آن گاه، آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از این دو، ندیده بودیم!
اهل مجلس، هنوز متفرّق نشده بودند که رشید هَجَری آمد و از اهل مجلس، در بارۀ آن دو پرسید. گفتند: از هم جدا شدند و شنیدیم که این گونه می گویند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند! فراموش کرد که [بگوید]: و صد درهم، بر جایزۀ آورندۀ سر [- حبیب] می افزایند.
سپس، رشید رفت و اهل مجلس گفتند: به خدا سوگند، این، دروغگوترینِ آنان بود!
ص:38
همان مردم می گویند: به خدا سوگند، روزگاری نگذشت که میثم را بر درِ خانۀ عمرو بن حُرَیث، به دار آویخته، دیدیم. نیز شاهد بودیم که سرِ حبیب بن مُظاهر را - که همراه با حسین علیه السلام کشته شده بود -، آوردند و همۀ آنچه را گفته بودند، به چشم دیدیم.
حبیب، از هفتاد تن یارانِ یاری دهندۀ حسین علیه السلام بود که کوه هایی از آهن [و شمشیر] را پیشِ روی خود دیدند و با سینه و صورت، به استقبال نیزه و شمشیر رفتند، در حالی که امان و مال، به آنها پیشنهاد شده بود؛ ولی آنان، پاسخ رد دادند و گفتند: ما نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عذری نداریم، اگر حسین علیه السلام کُشته شود و ما جانی در بدن داشته و نگاره گر باشیم.
سپس، گِرد او چرخیدند تا به شهادت رسیدند.
حبیب [در واپسین ساعات عمرش] شوخی می کرد و یزید بن خُضَیر هَمْدانی - که او را سَرورِ قاریان می خواندند -، به او گفت: برادر من! اکنون، وقت خنده نیست.
حبیب گفت: کجا بهتر از این جا، برای شادمانی است؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این اوباش، با شمشیرهایشان به سوی ما می آیند [و ما را شهید می کنند] و با حور العین، هماغوش می شویم.(1)
ص:39
920. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: سپس حبیب بن مُظاهر اسدی - که رضوان خدا بر او باد -، به میدان مبارزه آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
من، حبیبم و پدرم، مُظهّر است
ما، از شما پاک تر و پاکیزه تریم
و بهترین مردم به گاه یادآوری را یاری می دهیم.
آن گاه، 31 تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رضوان خدا بر او باد!(1)
921. الفتوح: حبیب بن مُظاهر اسدی، به میدان آمد، در حالی که رَجَز می خواند و می گفت:
من، حبیبم و پدرم، مُظاهر است
یّکه سوارِ پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُرشمارترید
و ما، با حجّت برتر و چیره تر.
و شما، خیانتکار در پیمانید
و ما از شما، وفادارتر و شکیباتریم.
سپس یورش بُرد و آن قدر جنگید تا به شهادت رسید. خدایش بیامرزد!(2)
922. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد:
حسین علیه السلام، در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهید که دست نگه دارند تا نماز بخوانیم».
حُصَین بن تمیم گفت: این [نماز] پذیرفته نمی شود!
ص:40
حبیب بن مُظاهر گفت: پذیرفته نمی شود؟! گمان بُرده ای که نماز از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پذیرفته نمی شود و از تو - ای درازگوش -، پذیرفته می شود؟!
حُصَین بن تمیم، به آنان یورش بُرد. حبیب بن مُظاهر نیز به سوی او بیرون آمد و با شمشیر به صورت اسبش زد. اسب، دست هایش را بلند کرد و حُصَین، از آن [بر زمین] افتاد و یارانش، او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبیب، شروع به رَجَزخوانی کرد:
سوگند یاد می کنم که اگر به شمارِ شما بودیم
یا حتّی نصف شما، گروه گروه، فرار می کردید
ای بدتباران و پلیدان!
و آن روز، چنین رَجَز خواند:
من، حبیب هستم و پدرم، مُظاهر است
یکّه سوار پیکارجو، میان شعله های جنگ.
شما، آماده تر و پُرشمارترید
و ما، وفادارتر و شکیباتر.
و ما با حجّت برتر و حقّ آشکارتریم
و از شما، پرهیزگارتریم و دلیل بهتری داریم.
سپس، سخت جنگید. مردی از قبیلۀ بنی تمیم به او حمله بُرد و با شمشیر، به سرش زد و خون او را ریخت. نام آن مرد، بُدَیل بن صُرَیم و از قبیلۀ بنی عُقفان بود. مردی دیگر از بنی تمیم نیز به او حمله بُرد و او را با نیزه به زمین انداخت. حبیب، خواست برخیزد که حُصَین بن تمیم، با شمشیر بر سرش زد و او را دوباره [بر زمین] انداخت. مرد تمیمی، فرود آمد و سرش را [از تن] جدا کرد.
حُصَین به او گفت: من، شریک تو در کُشتنِ او بودم.
امّا او گفت: به خدا سوگند، کسی جز من، او را نکُشت.
حُصَین گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بیاویزم و مردم ببینند و شرکت جستنِ مرا در کُشتن او بدانند. سپس، آن را بگیر و به نزد عبید اللّه بن زیاد ببر که من، نیازی به جایزۀ کُشتن او ندارم.
مرد تمیمی نپذیرفت؛ ولی قومشان، آن دو را بر همین گونه ای که گفته شد، صلح دادند و او، سرِ حبیب بن مُظاهر را به حُصَین داد تا به گردن اسبش بیاویزد و میان لشکر بچرخانَد. سپس، آن را به او بدهد.
ص:41
هنگامی که به کوفه بازگشتند، آن دیگری، سرِ حبیب را گرفت و به سینۀ اسبش آویخت و با همان به دیدار ابن زیاد در کاخش رفت. قاسم پسر حبیب - که آن زمان، نوجوان بود -، او را دید و همراه سوار رفت و بی آن که از او جدا شود، با وی به درون کاخ رفت و چون خارج شد، با او بیرون آمد. سوار، به او بدگمان شد و گفت: پسرکم! چرا دنبال من می آیی؟
گفت: چیزی نیست.
گفت: چرا، پسرکم! به من بگو.
گفت: این سری که همراه توست، سرِ پدر من است. آیا آن را به من می دهی تا آن را به خاک بسپارم؟
گفت: پسرکم! امیر (ابن زیاد) به دفن او رضایت نمی دهد و من می خواهم که امیر، پاداش نیکویی در برابر کُشتن او به من بدهد.
جوان به او گفت: امّا خداوند، بر این کار، چیزی جز بدترین سزا به تو نمی دهد. بدان که به خدا سوگند، بهتر از خودت را کُشته ای.
آن جوان، گریست و آن گاه، صبر کرد تا بزرگ شد و همّ و غمّش جز این نبود تا قاتل پدرش را تعقیب کند و در نخستین فرصت، او را به انتقام پدرش بکُشد.
به روزگار فرمان روایی مُصعَب بن زبیر بر عراق و نبردش در باجُمَیرا، آن پسر به اردوگاه مُصعَب، وارد شد و قاتل پدرش را در خیمه اش دید. با استفاده از غفلت او، به آن جا رفت و آمد کرد تا نیم روزی که به خواب رفته بود، بر وی وارد شد و او را با شمشیر زد تا جان داد.
محمّد بن قیس، برای من (ابو مِخنَف) گفت: هنگامی که حبیب بن مُظاهر، کشته شد، حسین علیه السلام آشفته گشت و فرمود: «خود و یارانِ یاری کننده ام را به حساب خدا می گذارم [و شکیبایی می کنم]».(1)
ص:42
حَجّاج بن مَسروق جُعْفی(1) که برخی از منابع، وی را حَجّاج بن مَسرور(2) نامیده اند، یکی دیگر از یاران باوفای سیّد الشهدا علیه السلام است که در عاشورا، به شرف شهادت، نائل آمد.(3)
وی، همان کسی است که امام حسین علیه السلام، او را نزد عبید اللّه بن حُرّ جُعْفی فرستاد تا از او بخواهد که به یاری امام علیه السلام بیاید،(4) و در جریان برخورد سپاه حُرّ بن یزید با امام علیه السلام، به دستور
ص:43
امام علیه السلام، اذان ظهر را گفت و منابع،(1) او را به عنوان مؤذّن حسین علیه السلام معرّفی کرده اند.(2)
وی، روز عاشورا، با خواندن این اشعار، به صف دشمن حمله کرد تا به لقاء اللّه پیوست:
به پیش، که تو، هم هدایت شده ای و هم هدایت کننده
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی
آن گاه، پدر سخاوتمندت، علی علیه السلام را
همان که ما، او را وصی [ِ پیامبر] می شناسیم.
و حسنِ نیکوکارِ پرهیزگارِ وفادار را
و [جعفر] دارای دو بال [در بهشت]، جوان مردِ دلیر را
و [حمزه] شیر خدا، شهید جاویدان را.(3)
در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی الحَجّاجِ بنِ مَسروقٍ الجُعفِیِّ.
سلام بر حَجّاج بن مَسروق جُعْفی!(4)
نام وی در «زیارت رجبیّه» هم آمده است.(5)
923. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حَجّاج بن مَسروق - که اذانگوی حسین علیه السلام بود -، به میدان آمد و این گونه رَجَز می خواند:
ای حسین! به پیش که هدایت شده ای و هم هدایت کننده
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی
سپس، پدر والایت، علی علیه السلام را
و حسن علیه السلام، نیکوکارِ پسندیدۀ ولیّ را
و [جعفر،] دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مرد دلیر را
و [حمزه] شیر خدا، شهید جاویدان را.
سپس یورش برد و جنگید تا به شهادت رسید.(6)
ص:44
حُرّ بن یزید ریاحی(1)، یکی از بزرگان قبیلۀ بنی تمیم(2) بوده است. اطّلاع دیگری از وی در دست نیست؛ لیکن سرنوشت او در میان یاران امام حسین علیه السلام، استثنایی و بسیار آموزنده است.
حُر، تنها کسی است که در روز عاشورا، فاصلۀ میان دوزخ و بهشت را طی ساعاتی کوتاه، در نوردید و خود را از حَضیض شقاوت، به قلّۀ سعادت رساند. از این رو، سرنوشت حُر، دلیل روشنی بر آزادی انسان در انتخاب راه صحیح در زندگی است.
حُر، نخستین کسی بود که راه را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بست.(3) انتخاب وی به فرماندهی سپاهی که نخستین برخورد را با امام علیه السلام داشت،(4) حاکی از اعتماد کامل حکومت امَوی به اوست.
گناهی که حُر مرتکب شد، گناه کوچکی نبود؛ ولی هنگامی که خود را میان بهشت و دوزخ دید، ظاهرِ فریبندۀ دنیا - که در باطن آن، دوزخْ نهفته بود -، او را نفریفت و او، راه بهشت را به همراه دیگر شهدای کربلا، انتخاب کرد و در بارۀ این انتخاب، گفت:
إنّی وَ اللّهِ اخَیِّرُ نَفسی بَینَ الجَنَّةِ وَ النّارِ، وَ وَ اللّهِ لا أختارُ عَلَی الجَنَّةِ شَیئاً وَ لَو قُطِّعتُ وَ حُرِّقتُ.(5)
به خدا سوگند، من خودم را میان بهشت و جهنّم، مخیّر می بینم و - به خدا سوگند -، بهشت را با هیچ چیزی عوض نمی کنم، هر چند، تکّه تکّه و سوزانده شوم.
این، پیام آموزنده ای است برای همۀ کسانی که در زندگی خود، در دوراهیِ دوزخ و بهشت، قرار می گیرند، بویژه برای جوانان.
ص:45
حُر، پس از انتخاب راه بهشت، نهیبی بر اسب خود زد و در حالی که دست هایش را روی سرش گذاشته بود، خود را به خیمه های سیّد الشهدا علیه السلام رساند و در بین راه، این جملات را زمزمه می کرد:
اللّهُمَّ إنّی تُبتُ إلَیکَ فَتُب عَلَیَّ، فَقَد أرعَبتُ قُلوبَ أولِیائِکَ وَ أولادِ بِنتِ نَبِیِّکَ.
خداوندا! به سوی تو، توبه کردم. توبه ام را بپذیر، که دلِ دوستانت و فرزندان دختر پیامبرت را لرزاندم.
حُر، به دلیل خطای بزرگی که مرتکب شده بود، احتمال می داد که توبۀ او پذیرفته نشود. از این رو، هنگامی که به محضر امام علیه السلام رسید، گفت:
فدایت گردم! من همانی هستم که مانع بازگشت تو شدم و تو را وادار کردم که در این سرزمین، فرود بیایی. به خداوند سوگند، گمان نمی کردم که این گروه، تو را به این حالی که می بینم، برسانند. من به درگاه خدا، توبه می کنم. آیا راه توبه ای برای من هست؟
امام حسین علیه السلام پاسخ داد:
نَعَم، یَتوبُ اللّهُ عَلَیکَ، فَانزِل.
آری. خداوند، توبۀ تو را می پذیرد. فرود بیا!
حُر گفت:
من سواره باشم، برایت بهتر از این است که پیاده باشم و سرانجام کارم به فرود آمدن (شهادت)، منجر می شود.
سپس افزود:
از آن جا که من، نخستین کسی بودم که در برابر تو در آمدم، پس اجازه بده که نخستین کُشتۀ در برابر تو باشم، شاید از کسانی باشم که در فردای قیامت، از مصافحه کنندگان با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله باشم.
این سخن حُر، حاکی از عقیدۀ راسخ وی به مبدأ و معاد است که همین معنا، اساس رستگاری وی گردید. حُر، پس از ایراد سخنانی هشیارکننده و هشداربخش برای سپاه کوفه، به صف دشمن حمله کرد تا به شرف شهادت، نائل آمد. یاران امام علیه السلام، او را در حالی که هنوز رمقی در تن داشت، از صحنۀ نبرد، بیرون آوردند و در برابر امام علیه السلام نهادند. سخنان امام علیه السلام بر بالین وی نیز، بسیار قابل تأمّل است. ایشان، در حالی که غبار از چهرۀ او پاک می کرد، فرمود:
أنتَ الحُرُّ کَما سَمَّتکَ امُّکَ، حُرٌّ فِی الدُّنیا و حُرٌّ فِی الآخِرَةِ.
ص:46
تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت تو را نامیده است؛ آزاده در دنیا و آخرت.(1)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَی الحُرِّ بنِ یَزیدَ الرِّیاحِیِّ.
سلام بر حُرّ بن یزید ریاحی!(2)
در «زیارت رجبیّه» هم نام وی، آمده است.(3)
924. تاریخ الطبری - به نقل از عَدیّ بن حَرمَله -: چون عمر بن سعد، لشکر را آمادۀ حمله کرد، حُرّ بن یزید به او گفت: خدا، تو را اصلاح کند! آیا می خواهی با این مرد (حسین علیه السلام) بجنگی؟
عمر گفت: به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که آسان ترین بخشِ آن، افتاده شدن سرها و قطع دست ها باشد!
حُر گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای او، شما را راضی نمی کند؟
عمر بن سعد گفت: به خدا سوگند، اگر کار با من بود، [صلح] می کردم؛ امّا فرمان روایت [ابن زیاد] نپذیرفته است.
راوی می گوید: حُر، آمد تا در جایی میان مردم ایستاد. مردی از قبیله اش به نام قُرّة بن قیس، همراهش بود. به او گفت: ای قُرّه! آیا امروز، اسبت را آب داده ای؟
گفت: نه.
گفت: می خواهی که آن را آب دهی؟
قُره می گوید: به خدا سوگند، گمان بُردم که او می خواهد کناره بگیرد و در جنگ، حضور نیابد و خوش ندارد که من، او را به هنگام این کار ببینم و خبر آن را به فرمانده برسانم. لذا به او گفتم:
آبش نداده ام. می روم تا به آن، آب بدهم.
از جایی که حُر بود، دور شدم. به خدا سوگند، اگر مرا از قصد خود، آگاه می کرد، همراه او به سوی حسین علیه السلام می رفتم.
او کم کم به حسین علیه السلام نزدیک شد. مردی از قبیله اش به نام مهاجر بن اوس، به او گفت: ای ابن یزید! چه می کنی؟ می خواهی حمله کنی؟
حُر، خاموش ماند و لرزه، اندامش را گرفته بود. آن مرد به او گفت: ای ابن یزید! به خدا سوگند، کار تو، مشکوک است! به خدا سوگند، هرگز در هیچ جنگی، آنچه اکنون از تو می بینم،
ص:47
ندیده بودم. اگر از من می پرسیدند که شجاع ترین مردِ کوفه کیست، از [کنار نام] تو نمی گذشتم.
پس این چه کاری است که از تو می بینم؟!
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، هیچ چیز را بر بهشت بر نمی گزینم، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم.
سپس، بر اسبش هِی زد و به حسین علیه السلام پیوست. حُر به حسین علیه السلام گفت: خدا، مرا فدایت کند، ای فرزند پیامبر خدا! من، همان کسی هستم که تو را از برگشتن، باز داشتم و چشم از تو برنگرفتم و همراهت آمدم تا تو را مجبور به نزول در این جا کردم. به خدا سوگند - آن خدایی که جز او خدایی نیست -، هرگز گمان نداشتم که این گروه، پیشنهادهای تو را نپذیرند و کار را به این جا برسانند. به خود می گفتم: چه اشکالی دارد که در برخی امور، از آنان، اطاعت کنم تا آنان، مرا بیرون رفته از اطاعتشان نبینند؟ آنها نیز این پیشنهادهای حسین را می پذیرند [و کار به خوشی خاتمه می یابد]. به خدا سوگند، اگر گمان هم می کردم که آنان، پیشنهادهای تو را نمی پذیرند، این کارها را با تو نمی کردم. اکنون، پیش تو آمده ام و پشیمان از آنچه کرده ام، به درگاه خدا توبه می کنم و با جانم، تو را یاری می دهم تا پیشِ رویت بمیرم. آیا برای من، توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را می پذیرد و تو را می آمرزد. نام تو چیست»؟
گفت: من حُر، پسر یزید هستم.
حسین علیه السلام فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت، تو را نامیده است. تو، إن شاء اللّه، در دنیا و آخرت، آزاده ای. فرود بیا».
حُر گفت: من سواره باشم، برایت سودمندترم تا پیاده شوم. سوار بر اسبم، ساعتی با آنان می جنگم. کارم به فرود آمدن (شهادت)، خواهد انجامید.
حسین علیه السلام فرمود: «رحمت خدا بر تو باد! هر چه به نظرت می رسد، همان گونه عمل کن».
حُر، جلوی یارانش آمد و گفت: ای مردمان! چرا یکی از این پیشنهادهای حسین علیه السلام را نمی پذیرید تا خداوند، شما را از جنگ و ستیز با او، آسوده کند؟
گفتند: این فرمانده، عمر بن سعد است. با او سخن بگو.
حُر، همان سخن را با او باز گفت. عمر گفت: من نیز بسیار دوست داشتم که اگر راهی بیابم، چنین کنم.
حُر گفت: ای مردم کوفه! مادرتان به عزایتان بنشیند و گریان شود! او را دعوت کردید و چون آمد، تسلیمش کردید. ادّعای جان دادن در راهش را نمودید و سپس، بر او تاخته اید تا او را
ص:48
بکُشید. او را باز داشته اید و اختیار را از کفش رُبوده و از همه سو، محاصره اش کرده اید و از روی آوردن به این همه سرزمین های پهناور خدا برای در امان ماندن خود و خانواده اش، باز داشته اید.
اینک، اسیرِ دست شماست و اختیارِ سود و زیانی برای خود ندارد. او و همسران و کودکان و یارانش را از آب جاری فرات، محروم نموده اید؛ آبی که یهود و مجوس و مسیحی، از آن می نوشند، و خوک و سگِ صحرا در آن می غلتند. آن گاه، ایشان از تشنگی، در حال جان کَنْدن هستند. چه بد رفتاری با فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله داشتید! خداوند، شما را روز تشنگی (قیامت) سیراب نکند، اگر هم اکنون، توبه نکنید و از آنچه اکنون می کنید، دست نکِشید!
پیادگان لشکر، به او حمله بُردند و به او تیراندازی کردند. حُر نیز آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد.(1)
ص:49
925. تاریخ الطبری - به نقل از هلال بن یَساف -: میان کسانی که به سوی حسین علیه السلام روانه شدند، حُرّ بن یزید حنظلی نَهشَلی بود که فرماندهیِ سوارانی را به عهده داشت. او هنگامی که پیشنهاد حسین علیه السلام را شنید، به سپاه ابن زیاد گفت: چرا آنچه را به شما پیشنهاد می دهند، نمی پذیرید؟ به خدا سوگند، اگر ترک و دیلم هم چنین چیزی را از شما می خواستند، برایتان روا نبود که آن را رد کنید.
امّا آنان، جز به تن در دادن حسین علیه السلام به حکم ابن زیاد، راضی نشدند. حُر نیز روی اسبش را چرخاند و به سوی حسین علیه السلام و یارانش رفت، به گونه ای که آنان (یاران امام علیه السلام)، گمان بُردند که او به جنگ با ایشان آمده است؛ امّا چون به آنان نزدیک شد، سپرش را واژگون کرد و بر آنان، سلام داد و سپس به یاران ابن زیاد، حمله کرد و با آنان جنگید و دو تن از آنان را کُشت و سپس به شهادت رسید. رحمت خدا بر او باد!(1)
ص:50
926. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: هنگامی که حبیب بن مُظاهر کُشته شد، این اتّفاق، حسین علیه السلام را آزرده خاطر کرد و فرمود: «خودم و یاران حمایت کننده ام را به حساب خدا می گذارم».
حُر نیز شروع به رَجَزخوانی کرد و گفت:
سوگند یاد کرده ام که کشته نشوم تا بکُشم
و امروز، تنها از رو به رو، ضربت می خورم [و نمی گریزم].
آنان را با شمشیر، ضربتی قاطع و بُرّان می زنم
نه از آنان دست می کِشم، و نه بازْپس می نشینم.
و نیز می گفت:
با شمشیر، بر سپاهشان، ضربه می زنم
در دفاع از بهترین ساکن مِنا و خَیف.
او و زُهَیر بن قَین، به شدّت جنگیدند. هنگامی که یکی از آن دو، حمله می برد و دشمن، گِردش را می گرفتند، دیگری حمله می بُرد و او را می رهانْد. مدّتی به این کار پرداختند تا آن که پیادگان [لشکر ابن زیاد]، بر حُرّ بن یزید، حمله بُردند و او به شهادت رسید.(1)
927. تاریخ الطبری - به نقل از ابو زُهَیر نَضْر بن صالح عَبْسی -: هنگامی که حُرّ بن یزید ریاحی به حسین علیه السلام پیوست، مردی به نام یزید بن سفیان از قبیلۀ بنی تمیم و از تیرۀ بنی شَقِره - که از فرزندان حارث بن تمیم بودند -، گفت: بدانید که - به خدا سوگند -، اگر حُرّ بن یزید را به هنگام بیرون آمدن ببینم، با نیزه به او حمله می برم.
در بحبوحۀ رفت و آمد و درگیری سپاهیان، حُرّ بن یزید به پیشروی و حمله به دشمن، مشغول بود و این شعر عَنتَره را می خواند:
ص:51
هماره، به گودیِ زیر گلویش، تیر می زنم
و نیز به سینه اش، تا این که با خون، رنگین شود.
اسب او هم از ناحیۀ گوش و ابرو، زخم خورده بود و خونش روان بود. در این هنگام، حُصَین بن تمیم - که فرمانده نگاهبانان عبید اللّه بن زیاد بود و عبید اللّه، او را به سوی حسین علیه السلام روانه کرده و همراه عمر بن سعد بود و از سوی او، فرمانده سواران تکاور زرهپوش شده بود -، به یزید بن سفیان گفت: این، حُرّ بن یزید است که آرزوی [دیدن] او را داشتی.
او گفت: آری.
سپس به سوی او حرکت کرد و به او گفت: ای حُرّ بن یزید! آیا خواهان جنگ تن به تن هستی؟
حُر گفت: آری. می خواهم.
حُر به مبارزه آمد. شنیدم که حُصَین بن تمیم می گوید: به خدا سوگند، من به او (یزید بن سفیان) می نگریستم. گویی که جانش را در دستش گرفته بود. حُر، مهلتش نداد و پس از بیرون آمدن، بلافاصله، او را کُشت.(1)
928. تاریخ الطبری - به نقل از نُمَیر بن وَعْله -: ایّوب بن مِشرَح خَیوانی می گفت: به خدا سوگند، من اسب حُرّ بن یزید را پِی کردم. تیری به قلبش زدم و طولی نکشید که اسب، با لرزه و اضطراب، افتاد و حُر، مانند شیری از روی آن برجَست و شمشیر در دست، چنین رَجَز می خواند:
اگر اسبم را پی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیرِ شرزه.
او می گفت: تا کنون، کسی مانند او ندیده ام که [سپاه را] چنان بشکافد.
برخی بزرگان قبیله به او (ایّوب) گفتند: تو او (حُر) را کُشتی؟
ص:52
گفت: نه. به خدا، من او را نکُشتم! دیگری او را کُشت و دوست نداشتم که او را بکُشم.
ابو وَدّاک به او گفت: چرا؟
[ایّوب] گفت: او را از شایستگان، به شمار می آوردند و - به خدا سوگند -، اگر چنین بود و کُشتن او گناه، این که خدا را با گناه زخم زدن و حضور در نبرد با او دیدار کنم، برایم دوست داشتنی تر است از این که او را با گناه کشتن یکی از آنان، دیدار کنم.
ابو وَدّاک به او گفت: من جز این نمی بینم که تو، خدا را با گناه کُشتن همۀ آنان، دیدار می کنی.
چنین نمی بینی که اگر تو، این را با تیر نمی زدی و آن را پی نمی کردی و دیگری را با تیر از پا نمی انداختی و در جنگ، حضور نمی یافتی و به آنان، حمله نمی کردی و یارانت را تحریک و آنها را افزون نمی نکردی و به گاه حملۀ آنان، از پیشِ رویشان می گریختی و ایستادگی نمی کردی و آن دیگری و بقیّۀ همراهانت نیز چنین نمی کردند، حُر و همراهانش، کشته می شدند؟ شما، همگی در خون آنها شریک هستید.
[ایّوب] به او گفت: ای ابو وَدّاک! تو ما را از رحمت خدا، ناامید می کنی. اگر تو روز قیامت، حسابرس ما شدی، خدا تو را نیامرزد، اگر ما را بیامرزی!
ابو وَدّاک گفت: سخن، همان است که به تو گفتم.(1)
929. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: حُرّ بن یزید، اسبش را هِی کرد و از لشکر عمر بن سعد - که خدا، لعنتش کند -،
ص:53
عبور کرد و به لشکر حسین علیه السلام رسید، در حالی که دستش را بر سرش نهاده بود و می گفت: خدایا! به سوی تو باز می گردم. تو هم توبه ام را بپذیر که من، دل های دوستان تو و فرزندان پیامبرت را لرزانده ام. ای فرزند پیامبر خدا! آیا من می توانم توبه کنم؟
امام علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را پذیرفت».
حُر گفت: ای فرزند پیامبر خدا! آیا اجازه می دهی برایت بجنگم؟
امام علیه السلام، اجازه فرمود. او به میدان آمد، در حالی که چنین رَجَز خواند:
من، گردن هایتان را با شمشیر می زنم
در راه بهترین ساکن سرزمین خَیف (صحرای مکّه).
آن گاه، هجده تن از آنان را کُشت و سپس، کشته شد. امام حسین علیه السلام نزد او - که خون از بدنش جاری بود - آمد و فرمود: «به به! ای حُر! تو در دنیا و آخرت، حُرّی (آزاده ای)، همان گونه که چنین نامیده شده ای».
سپس امام حسین علیه السلام، چنین سرود:
بهترین آزاده، حُرّ ریاحی است
و چه آزاده ای، که جایگاه آمد و شدِ نیزه ها!
و چه خوب آزاده ای که چون حسین، نداد داد
در نخستین ساعات صبح، جان خود را فدا کرد!(1)
930. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مِخنَف -: حسین علیه السلام بانگ زد: «آیا یاوری نیست که ما را به خاطر رضای خدای متعال، یاری دهد. آیا مدافعی نیست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، دفاع کند؟!».
هنگامی که حُرّ بن یزید، این سخن را شنید، دلش مضطرب و چشمانش اشکبار شد و گریان
ص:54
و نالان، با غلام تُرکش، بیرون آمد. چگونگی رفتنش به سوی حسین علیه السلام، این گونه بود که چون این سخن را از حسین علیه السلام شنید، نزد عمر بن سعد آمد و به او گفت: آیا تو می خواهی با این مرد، بجنگی؟!
عمر گفت: به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که آسان ترین بخش آن، انداختن سرها و افتادن دست ها باشد.
حُر گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای ایشان، شما را راضی نمی کند؟
عمر سعد گفت: به خدا سوگند، اگر کار به دست من بود، [صلح] می کردم؛ امّا فرمانده ات [عبید اللّه] از آن، خودداری می کند.
سپس حُر جلو رفت و از مردم، کناره گرفت و به مردی از قبیله اش به نام قُرّة بن قیس - که همراه او بود -، گفت: ای قُرّه! آیا امروز، اسبت را آب داده ای؟
گفت: نه.
گفت: آیا نمی خواهی که به او آب بنوشانی؟
قُرّه می گوید: به خدا سوگند، گمان بردم که او می خواهد کنار بکِشد و در جنگ، حاضر نشود و خوش ندارد که من، او را در حال چنین کاری ببینم، مبادا که گزارش دهم. به او گفتم: به اسبم آب نداده ام. می روم تا به او آب بدهم.
از آن جا که حُر بود، دور شدم. به خدا سوگند، اگر مرا از قصد خود آگاه می کرد، همراه او به سوی حسین علیه السلام می رفتم. حُر، کم کم خود را [به حسین علیه السلام] نزدیک می کرد. مردی از قبیله اش به او گفت: ای ابا یزید! کارت مشکوک است. چه می خواهی بکنی؟
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، هیچ چیز را بر بهشتْ ترجیح نمی دهم، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم.
آن گاه اسبش را هِی زد و با غلام ترکش به حسین علیه السلام پیوست و گفت: خدا، مرا فدایت کند، ای فرزند پیامبر خدا! من، همانم که تو را از برگشتن، باز داشتم و همراهت در راه آمدم و تو را وادار به فرود آمدن در این جا کردم. به خدایی که جز او خدایی نیست، گمان نمی کردم که اینان، پیشنهادت را نپذیرند و کارت را به این جا برسانند. اگر پی می بردم که آنان می خواهند تو را بکُشند، این کار را با تو نمی کردم. من اکنون با توبه از گذشته ام به درگاه خدا، نزد تو آمده ام و تو را با جانم یاری می دهم تا پیشِ روی تو بمیرم. آیا در این برای من، توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خدا، توبه ات را می پذیرد و تو را می آمرزد. نامت چیست؟».
گفت: من، حُر هستم.
ص:55
فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه ای که مادرت تو را نامیده است. تو در دنیا و آخرت، آزاده هستی. فرود بیا».
حُر گفت: من، سواره باشم، برایت بهتر است تا پیاده باشم. لَختی سوار بر اسبم، با آنان می جنگم و در پایان کارم، به فرود (شهادت)، خواهد انجامید.
سپس گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من نخستین کسی هستم که بر تو بیرون آمد. پس اجازه بده تا نخستین کشتۀ پیشِ روی تو باشم تا شاید از مصافحه کنندگان با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله در فردای قیامت باشم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «اگر بخواهی، سخنی نیست، که تو از کسانی هستی که خداوند، توبه شان را می پذیرد؛ چرا که او توبه پذیرِ مهربان است».
نخستین کسی که پا به میدان نهاد و به نبرد تن به تن با دشمن پرداخت، حُرّ بن یزید ریاحی بود که به گاه بیرون آمدنش برای هماوردی، چنین خواند:
من، بی گمان، آزاده ام و پناه میهمانان
[امّا گردنِ] شما را با شمشیر می زنم.
به دفاع از بهترین ساکنان خَیف(1)
شما را می زنم و در آن، هیچ ستمی نمی بینم.
همچنین روایت شده که چون حُر به حسین علیه السلام پیوست، مردی از بنی تمیم به نام یزید بن سفیان گفت: به خدا سوگند، اگر حُر را به هنگام بیرون آمدن ببینم، با نیزه در پی او می روم.
هنگامی که حُر می جنگید و بر گوش و ابروی اسبش زده بودند و خون از آنها سرازیر بود، حُصَین بن نُمَیر گفت: ای یزید! این، همان حُرّ است که آرزو داشتی او را ببینی. آیا می خواهی با او رو به رو شوی؟
گفت: آری. سپس، به سوی او بیرون آمد. طولی نکشید که حُر، او را کُشت و چهل سوار و پیاده را نیز کُشت و همچنان می جنگید تا آن که اسبش را پِی کردند و پیاده مانْد؛ امّا همچنان می جنگید و می گفت:
اگر اسبم را پِی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیر شرزه.
و به گاه حمله، ناتوان نیستم
بلکه هنگام فرار دیگران، استوار می ایستم.
ص:56
آن گاه، جنگید تا کشته شد. یاران حسین علیه السلام او را بُردند و در حالی که هنوز رَمقی داشت، پیشِ روی حسین علیه السلام نهادند. امام علیه السلام، غبار از چهره اش پاک کرد و فرمود: «تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را نامیده است. تو در دنیا و آخرت، آزاده ای».
سپس یکی از یاران حسین علیه السلام (حاکم جُشَمی گفته است: بلکه زین العابدین علیه السلام)، در سوگ او سرود:
چه آزادۀ نیکویی بود، حُرّ ریاحی
پایدار، به گاهِ بارش تیرها!
چه آزادۀ نیکویی، که به گاه ندای حسین
با یک بانگ، جان خود را ندا کرد!
و روایت شده که حُر به هنگام نبرد می خوانْد:
سوگند یاد کرده ام که کشته نشوم تا بکُشم
و امروز، جز از رو به رو، زخمی نخورم.
آنان را سختْ با شمشیر می زنم
نه از آنان دست می کشم، و نه بازْ پس می نشینم.(1)
ص:57
931. الملهوف: حسین علیه السلام بانگ زد: «آیا فریادرسی نیست که ما را به خاطر خدا، یاری کند؟ آیا مدافعی نیست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟
در این هنگام، حُرّ بن یزید ریاحی به سوی عمر بن سعد آمد و به او گفت: آیا تو می خواهی با این مرد، بجنگی؟!
گفت: آری. به خدا سوگند، آری؛ چنان جنگی که پَراندن سرها و قطع دست ها، آسان ترین بخش آن باشد.
حُر، گذشت و جایی کنار یارانش ایستاد و لرزه بر اندامش افتاده بود.
مهاجر بن اوس به او گفت: به خدا سوگند، کارت مشکوک است. اگر از من می پرسیدند که شجاع ترینِ کوفیان، چه کسی است، از [کنار نامِ] تو نمی گذشتم. پس این چه چیزی
ص:58
است که از تو می بینم؟
حُر گفت: به خدا سوگند، خود را میان بهشت و دوزخ می بینم و - به خدا سوگند -، حتّی اگر تکّه تکّه و سوزانده شوم، هیچ چیزی را بر بهشت، ترجیح نمی دهم.
سپس بر اسبش هِی زد و در حالی که دست بر سر نهاده بود، به سوی حسین علیه السلام رفت و می گفت: خدایا! به سوی تو باز گشته ام. توبه ام را بپذیر که من، دل دوستانت و فرزندان دختر پیامبرت را لرزنده ام.
آن گاه به حسین علیه السلام گفت: فدایت شوم! من همان کسی هستم که تو را از برگشتن، باز داشتم و تو را وادار کردم که در این جا فرود بیایی. به خدا سوگند، گمان نمی کردم که اینان، تو را تا به این جایی که می بینم، بکشانند. من از این کار، به سوی خدا توبه می کنم. آیا برای من، راه توبه ای هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. خداوند، توبه ات را می پذیرد. فرود بیا».
حُر گفت: من سواره باشم، برای تو بهتر است از آن که پیاده باشم و سرانجام کار، به فرود آمدن (شهادت) می انجامد.
سپس گفت: چون نخستین فردی بودم که در برابر تو بیرون آمدم، به من اجازه بده که نخستین کشتۀ پیشِ روی تو باشم،(1) تا شاید از کسانی باشم که با جدّت محمّد صلی الله علیه و آله، در فردای قیامت، مصافحه می کنند.
امام علیه السلام به او اجازه داد و او به بهترین صورتی که امکان داشت، جنگید تا آن که گروهی از شجاعان و قهرمانان دشمن را کُشت و سپس، شهید شد. پیکرش را نزد حسین علیه السلام بُردند.
امام علیه السلام، غبار از چهره اش پاک می کرد و می فرمود: «تو حُر (آزاده) هستی، همان گونه که مادرت، تو را نامیده است؛ آزاده در دنیا و آخرت».(2)
ص:59
932. الإرشاد: جنگ، بالا گرفت و گروهی از هر دو گروه، کشته شدند و حُرّ بن یزید، به یاران عمر بن سعد، یورش بُرد، در حالی که شعر عَنتَره را می خواند:
پیوسته، بر پیشانی و صورت و سینه شان
می زنم، تا جامۀ خون به تن کنند.
و مردی از قبیلۀ بَلحارث، به نام یزید بن سفیان، به سوی او بیرون آمد؛ ولی اندکی نکشید که حُر، او را کُشت... و یاران حسین علیه السلام، با آنان به شدّت جنگیدند و سواره نظامشان که 32 تن سوارکار بودند، بر هیچ سویی از سواره نظام کوفه یورش نمی بُرد، مگر آن که آن را می شکافت.
عُروة بن قیس، فرمانده سواره نظام کوفیان، چون چنین دید، به سوی عمر بن سعد فرستاد که: آیا نمی بینی که امروز، گروه من از دست این تعداد اندک، چه می کِشد؟ پیادگان و تیراندازان را به سوی آنان، گسیل دار.
عمر نیز تیراندازانی را به سوی آنها فرستاد و اسب حُرّ بن یزید را پِی کردند. حُر، از اسبش فرود آمد و چنین رَجَز خواند:
اگر اسبم را پِی می کنید، من فرزندی آزاده ام
شجاع تر از شیرِ شَرزه.
و با شمشیرش، آنان را می زد تا این که تعدادشان، فزونی گرفت و بر او، غلبه کردند. ایّوب بن مُسَرّح و مردی دیگر از سواران لشکر کوفه، با هم، او را به شهادت رساندند.(1)
ص:60
933. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حُرّ بن یزید، از قبیلۀ ریاح بن یَربوع، به سوی عمر بن سعد آمد و گفت: آیا می خواهی با این مرد بجنگی؟
گفت: آری.
گفت: آیا هیچ یک از پیشنهادهای او، شما را راضی نمی کند؟
عمر گفت: اگر کار به دست من بود، می پذیرفتم.
حُر گفت: سبحان اللّه! چه قدر گِران است که فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، پیشنهادی به شما بدهد و شما آن را نپذیرید!
سپس به سوی حسین علیه السلام تمایل یافت و همراه او جنگید تا کشته شد.
متوکّل لیثی، در این باره، سروده است:
چه خوبْ آزاده ای است، حُرّ ریاحی
آزاده، به گاه رفت و آمدِ نیزه ها!
چه خوبْ آزاده ای که حسین، ندایش داد
و او در نخستین ساعات روز، جانش را ندا کرد!
حسین علیه السلام نیز فرمود: «به خدا سوگند - ای عمر -، به خاطر این روزی که می بینی، روزی سخت بر تو خواهد آمد.(1)
ص:61
934. تذکرة الخواصّ: حسین علیه السلام، ندا داد: «ای شَبَث بن رِبْعی، ای حَجّار بن ابجَر، ای قیس بن اشعث، ای زید بن حرث و ای فلان و فلان! آیا به من نامه ننوشتید؟».
آنان گفتند: ما نمی دانیم چه می گویی!
حُرّ بن یزید یَربوعی، از بزرگانِ آنان بود که به حسین علیه السلام گفت: چرا. به خدا سوگند، با تو مکاتبه کردیم،(1) و ما بودیم که تو را پیش انداختیم. خداوند، باطل و اهلش را دور گردانَد! به خدا سوگند، دنیا را به آخرت، ترجیح نمی دهم.
سپس، بر سرِ اسبش زد و به درون لشکر حسین علیه السلام آمد. حسین علیه السلام به او خوشامد گفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو در دنیا و آخرت، آزاده (حُر) هستی!».
سپس حُر، لشکر ابن سعد را چنین ندا داد: وای بر شما، ای بی مادران! شما بودید که او را پیش انداختید و چون نزدتان آمد، او را تسلیم کردید و همچون اسیران شد. آب جاری را از او و خاندانش، باز داشتید؛ آبی را که یهود و نصارا و مَجوس، از آن می نوشند و خوکان بیابان، در آن می غلتند. پس از محمّد صلی الله علیه و آله، با خاندان و فرزندانش، بد کردید. اکنون که یاری اش نمی دهید و به پیمانی که با او بسته اید، وفا نمی کنید، پس بگذارید به هر سرزمینی از خدا که خواست، برود. آیا شما به خدا، ایمان ندارید؟ به پیامبری جدّش محمّد باور ندارید؟ به معاد و بازگشت، یقین ندارید؟
سپس، یورش بُرد و چنین خواند:
گردن هایتان را با شمشیر می زنم
به جانبداری از بهترین ساکن مِنا و خَیف.
آن گاه، گروهی از آنان را کُشت. سپس تعدادشان فزونی گرفت تا این که بر او غلبه کردند و او را کُشتند.(2)
ص:62
935. المناقب، ابن شهرآشوب: حُر، به میدان مبارزه آمد و چنین رَجَز می خواند:
من، بی گمان آزاده ام و پناه میهمانان
[امّا] گردن شما را با شمشیرمی زنم.
به جانبداری از بهترین ساکن سرزمین خَیف
بر شما ضربه می زنم و در این کار، هیچ ستمی نمی بینم.
آن گاه، چهل و دو سه تن از آنان را کُشت.(1)
936. مثیر الأحزان: با سندم نقل می کنم که حُرّ بن یزید ریاحی به حسین علیه السلام گفت: هنگامی که عبید اللّه، مرا به سوی تو روانه کرد و از کاخ [حکومتی] بیرون آمدم، از پشتِ سرم ندا رسید: «ای حُر! تو را به نیکی، بشارت باد».
من [به سوی صدا] رو کردم؛ امّا کسی را ندیدم و گفتم: خدایا! این، چه بشارتی است، در حالی که من [برای جنگ] به سوی حسین علیه السلام می روم؟! و پیروی از تو، به فکرم نمی رسید.
امام علیه السلام فرمود: «به پاداش و نیکی رسیدی».(2)
ص:63
حنظلة بن اسعد شِبامی(2) که او را شامی نیز گفته اند،(3) یکی دیگر از حماسه سازان بزرگ عاشوراست.(4) وی در حالی که خود را سپرِ امام علیه السلام در برابر شمشیرها، تیرها و نیزه های دشمن قرار داده بود، همانند مؤمنِ آل فرعون، با قرائت آیاتی از قرآن، با صدای بلند، به آنان هشدار داد:
«ای قوم من! من بر شما، از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما، از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد»(5). ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند. «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد».(6)
سپس نگاهی به امام علیه السلام کرد و گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم تا به یارانمان بپیوندیم؟
امام علیه السلام، در پاسخ به او فرمود:
بَل رُح إلی ما هُوَ خَیرٌ لَکَ مِنَ الدُّنیا وَ ما فیها، وَ إلی مُلکٍ لا یَبلی.(7)
ص:64
[چرا؛] بلکه به سوی آنچه که از دنیا و داشته هایش بهتر است، برو؛ به مُلکی زائل ناشدنی.
وی پس از کسب اجازۀ امام علیه السلام با این جملات، با ایشان خداحافظی کرد: سلام بر تو، ای ابا عبد اللّه! درود خدا بر تو و خاندانت باد! و خداوند، در بهشتش، میان ما و تو آشنایی برقرار کند.
حسین علیه السلام نیز «آمین» گفت.(1)
سپس، حنظله به میدان آمد و شربت شهادت نوشید.
در زیارت های «ناحیه»(2) و «رجبیّه» آمده است:
سلام بر حنظلة بن اسعد شِبامی!(3)
937. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: حنظلة بن اسعد شِبامی آمد و جلوی حسین علیه السلام ایستاد و [رو به دشمن،] فریاد برآورد: «ای قوم من! من بر شما از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد»(4). ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند. «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد»(5).
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای پسر اسعَد! خدایت بیامرزد. آنان، همان هنگامی سزاوارِ عذاب شدند که دعوت تو به سوی حق را رد کردند و به سوی تو و یارانت برخاستند تا خونت را حلال بشمارند. پس اکنون که برادران شایسته ات را کُشته اند، چگونه [سزاوار عذاب] نباشند؟!».
حنظله گفت: فدایت شوم! تو از من، آگاه تری و بدان نیز سزاوارتری. آیا به سوی آخرت نرویم و به برادرانمان، نپیوندیم؟
فرمود: «[چرا؛] بلکه به سوی آنچه از دنیا و داشته هایش بهتر است، برو؛ به سوی مُلکی زائل نشدنی!».
ص:65
حنظله گفت: سلام بر تو، ای ابا عبد اللّه! درود خدا بر تو و خاندانت باد! خدا، در بهشت، میان ما و تو آشنایی برقرار کند!
حسین علیه السلام فرمود: «آمین، آمین!».
سپس، حنظله به پیش تاخت و جنگید تا کُشته شد.(1)
938. الملهوف: حنظلة بن سعد شِبامی آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد تا او را با صورت و گلوی خود، از نیزه ها و تیرها و شمشیرها، نگاه دارد. آن گاه، [رو به دشمن،] فریاد برآورد: «ای قوم من! من بر شما از روزی همانند روزگار [عذاب] اقوام پیشین می هراسم؛ مانند حال و روزِ قوم نوح و عاد و ثمود و کسانی که پس از آنها بودند؛ و خداوند، در حقّ بندگان، ستمی نمی خواهد. و ای قوم من! من بر شما از روزِ فریادخواهی می هراسم؛ روزی که روی می گردانید، امّا هیچ پناهگاهی در برابر خداوند ندارید؛ و هر کس را خداوند [به خاطر اعمالش] گم راه کند، راه نمایی ندارد». ای مردم! حسین را مکُشید که خدا، شما را در عذاب، هلاک می کند «و بی گمان، آن که افترا زد، ناکام شد».
سپس به سوی حسین علیه السلام رو کرد و به او گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم و به یارانمان نپیوندیم؟
امام علیه السلام به او فرمود: «[چرا؛] بلکه به سوی چیزی برو که از دنیا و آنچه در آن است، بهتر است، و به سوی مُلکی که زائل نمی گردد».
او پیش رفت و قهرمانانه جنگید و بر بیم و هراس میدان، شکیب ورزید تا آن که کشته شد.
رضوان خداوند بر او باد!(2)
ص:66
939. مثیر الأحزان: حنظلة بن اسعَد شِبامی، آمد و پیشِ روی حسین علیه السلام ایستاد تا با صورت و گلوی خود، او را از نیزه ها و تیرها و شمشیرها، نگاه دارد. سپس به سوی حسین علیه السلام، رو کرد و گفت: آیا به سوی پروردگارمان نرویم و نپیوندیم؟
امام علیه السلام فرمود: «[چرا.] به سوی چیزی برو که از دنیا و آنچه در آن است، بهتر است».
او نیز شجاعانه جنگید و بر سوزشِ نیزه ها، شکیب ورزید تا آن که کشته شد و خداوند، او را به سرای خشنودی خویش، مُلحق ساخت.(1)
زُهَیر بن قَین بن حارث بَجَلی(2)، یکی از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام بود که در روز عاشورا، فرماندهی جناح راست سپاه امام علیه السلام بر عهدۀ او بود و نقش مؤثّری در برخورد با سپاه کوفه داشت.(3)
بَلاذُری، وی را از هواداران عثمان می داند. دشمن نیز در عصر تاسوعا، او را عثمانی خواند.
شرکت او در جنگ بَلَنجَر - که به فرماندهی سلمان باهِلی، در دوران حکومت عثمان در گرفت -، در دست نبودن گزارشی دالّ بر حضور وی در جنگ های دوران زمامداری امام علی علیه السلام و همچنین، مایل نبودن زهیر به ملاقات با امام حسین علیه السلام در مسیر مکّه به کوفه، مؤیّد این نکته است.
با این همه، هنگامی که در منزل زَرود فرستادۀ امام علیه السلام، او را برای دیدار با ایشان دعوت کرد، با تشویق همسرش، به حضور امام حسین علیه السلام رسید و طولی نکشید که با چهره ای گشاده - که
ص:67
حاکی از تحوّل اساسی در روحیّۀ او بود -، به خیمه اش باز گشت و دستور داد که آن را به نزدیکی خیمه های امام حسین علیه السلام منتقل کنند.(1)
او خود نیز عصر تاسوعا، در سخنان اندرزگونه اش در مقابل دشمن، به تحوّل خود، اشاره ای کوتاه کرد. یکی از سپاهیان کوفه به او گفت: ای زهیر! تو در نگاه ما، از شیعیان این خانواده نبودی؛ [بلکه] عثمانی بودی؟
زهیر، پاسخ داد:
چرا به موقعیّت فعلی من، استدلال نمی کنی که از آنهایم؟! بدان - که به خدا سوگند -، من هرگز نامه ای برای حسین ننوشتم، پیکی به سویش نفرستادم و قول کمکی نیز به او ندادم؛ ولی راه، مرا با او در یک جا گِرد آورد و همین که او را دیدم، به یاد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و منزلتی افتادم که او در پیش ایشان داشت، و پی بردم که از سوی دشمنانش و گروه شما، چه بر سرِ او خواهد آمد، دیدم که برای حفظ حقّ خدا و پیامبرش که شما آن را ضایع کرده اید، باید به کمک او بشتابم، در زمرۀ گروه او باشم و جانم را فدای او کنم.(2)
ما نمی دانیم که در آن ملاقات کوتاه، امام حسین علیه السلام به زهیر چه فرمود؛ امّا از سخنانی که هنگام خداحافظی به یارانش گفت، بعید نیست که یکی از سخنان امام حسین علیه السلام به او، یادآوری خاطره ای مهم و شیرین از جنگ بَلَنجَر بوده باشد.
زهیر، پس از بازگشت از محضر امام علیه السلام، این خاطره را برای همراهانش تعریف کرد تا شاید بتواند آنان را با خود همراه کند. وی خطاب به آنان گفت:
هر کس علاقه مند است، از من پیروی کند، وگر نه این آخرین فرصت است. من برایتان ماجرایی را نقل می کنم: در بَلَنجَر که می جنگیدیم، خداوند، ما را پیروز کرد و به غنایمی دست یافتیم. سلمان باهِلی به ما گفت: آیا از پیروزی و غنیمت هایی که خدا نصیبتان کرد، خوش حالید؟ گفتیم: آری. به ما گفت: هر گاه جوانان خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را یافتید، شادمانی تان از این که در کنار آنان می جنگید، بیش از شادیِ به دست آوردن غنیمت باشد. اینک من، شما را به خدا می سپارم.(3)
او در ادامۀ سخنان خود افزود:
هر یک از شما که به شهادت علاقه مند است، برخیزد و هر کس که آن را خوش ندارد، بماند.
ص:68
از آن جمعیتی که با او بودند، کسی برنخاست. پس از این لحظۀ سرنوشت ساز، زهیر در صف یاران استوار امام حسین علیه السلام قرار گرفت. شب عاشورا نیز امام حسین علیه السلام، خطاب به یاران خود فرمود:
بدانید که به گمانم، امروز، آخرین روزی است که با آنهاییم. من به شما، اجازه دادم و همۀ شما آزادید که بروید. هیچ عهدی از من برعهدۀ شما نیست. شب، تاریکی اش را گسترده است. پس آن را مَرکب خود قرار دهید [و بروید].(1)
زُهَیر، ایستاد و با این جملات زیبا و شگفت انگیز، نسبت به آن امام علیه السلام، اظهار ارادت و وفاداری کرد:
به خدا سوگند، دوست دارم که کشته شوم، آن گاه، دوباره زنده گردم و باز، کشته شوم و تا هزار بار، کشته شدنم تکرار شود؛ و خداوند، با این کشته شدنم، از تو و از این جوانان خاندانت، کشته شدن را برطرف کند.(2)
ظهر عاشورا، زُهَیر، در کنار سعد بن عبد اللّه حنفی، همراه با نیمی از یاران باقی ماندۀ امام علیه السلام، خود را سپرِ دفاعی ایشان قرار دادند. آنان، جلوی امام علیه السلام ایستادند و امام علیه السلام در پشتِ آنها نماز خواند.(3) هنگامی که دشمن به خیمه های خانوادۀ امام علیه السلام حمله کرد، زهیر، همراه با ده تن از یاران امام علیه السلام، در مقابل آنها مقاومت کردند و آنها را به مواضع خود، باز گردانْدند(4) و او، این اشعار را خطاب به امام حسین علیه السلام خواند:
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنیم
و حسن و علیِ مرتضی را
و [جعفر،] دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مردِ دلیر را.(5)
زُهَیر، پس از نبردی سنگین و قهرمانانه، به دست کثیر بن عبد اللّه و مهاجر بن اوس، شهید شد. لحظه ای که او به زمین افتاد، امام علیه السلام خطاب به این مجاهد بزرگ، چنین فرمود:
لا یُبعِدَنَّکَ اللّهُ یا زُهَیرُ، ولَعَنَ اللّهُ قاتِلَکَ، لَعنَ الَّذینَ مَسَخَهُم قِرَدَةً وخَنازیرَ!(6)
خداوند، تو را از [رحمتش] دور نکند - ای زُهَیر - و کُشنده ات را لعنت نماید؛ همانند لعن
ص:69
کسانی که آنها را به بوزینه و خوک، تبدیل کرد!».
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی زُهَیرِ بنِ القَینِ البَجَلِیِّ، القائِلِ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَهُ فِی الاِنصِرافِ: «لا وَاللّهِ لا یَکونُ ذلِکَ أبَداً، أترُکُ ابنَ رَسولِ اللّهِ أسیراً فی یَدِ الأَعداءِ وأنجو! لا أرانِیَ اللّهُ ذلِکَ الیَومَ.(1)
سلام بر زُهَیر بن قَین بَجَلی که وقتی حسین علیه السلام به او اجازه داد که برود، گفت: نه. به خدا سوگند، چنین چیزی، هرگز اتّفاق نمی افتد که پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در دست دشمنان، رها کنم و خودم را نجات دهم. خدا، چنین روزی را نیاورد!
نام او در «زیارت رجبیّه»(2) نیز آمده است.
گفتنی است آنچه در کتاب مجالس المواعظ آمده که زُهَیر، در کودکی با امام حسین علیه السلام بازی می کرده است و خاکِ جای پای او را بوسیده و بدین جهت، مورد ملاطفت پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفته است، در منابع معتبر نیامده و بررسی زندگی زُهَیر نیز قرینۀ عدم صحّت این گزارش است.(3) این ماجرا، در کتاب المنتخب طُرَیحی، مفصّل تر آمده؛ ولی نام کودک، بیان نشده است(4) و در افواه نیز، معمولاً نام آن کودک، حبیب بن مُظاهر گفته می شود؛ ولی به هر حال، اصل ماجرا و نام کودک، مدرک معتبری ندارد.
940. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: زُهَیر بن قَین بَجَلی به میدان آمد، در حالی که به حسین علیه السلام، چنین خطاب می کرد:
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را می بینیم
و نیز حسن و علی مرتضی را.
آن گاه، نوزده تن از آنان را کُشت و سپس به زمین افتاد، در حالی که می گفت:
ص:70
من، زُهَیر هستم، پسر قَین
شما را با شمشیر، از حسین، می رانم.(1)
941. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: زُهَیر بن قَین، به سختی جنگید و این گونه می گفت:
من، زُهَیر هستم، پسر قَین
آنان را با شمشیر، از حسین، می رانم.
و بر شانۀ حسین علیه السلام می زد و می گفت:
به پیش، که تو، هم هدایت شده ای و هم هدایت کننده!
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنی،
و نیز حسن و علی مرتضی را
و جعفر، دارندۀ دو بال [در بهشت]، آن جوان مرد دلیر را
و شیر خدا [، حمزه]، شهید جاویدان را.
کثیر بن عبد اللّه شَعْبی و مهاجر بن اوس، به او یورش بُردند و او را کُشتند.(2)
942. الإرشاد: شمر بن ذی الجوشن، با یارانش، به [خیمه های] آنان نزدیک شدند. زُهَیر بن قَین - که خدایش رحمت کند -، با ده تن از یاران حسین علیه السلام، بر آنان یورش بُردند و آنان را از [اطراف] خیمه ها دور کردند. شمر بن ذی الجوشن، دوباره بر آنان حمله بُرد و برخی را کُشت و بقیّه را به جایشان باز گردانْد. زُهَیر بن قَین، خطاب به حسین علیه السلام خواند:
ص:71
امروز، جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدار می کنیم
و نیز حسن و علی مرتضی را
و [جعفر]، دارندۀ دو بال [در بهشت]، جوان مرد دلیر را.(1)
943. مُثیر الأحزان: زُهَیر بن قَین، پیش آمد و پیش رویِ حسین علیه السلام جنگید، در حالی که می گفت:
من زُهَیرم، پسر قَین
آنان را با شمشیر، از حسین علیه السلام می رانم.
وقت نماز ظهر، فرا رسید. حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه حنفی، فرمان داد تا با نیمی از یاران باقی مانده اش، جلوی او بِایستند. سپس حسین علیه السلام با یارانش نماز خوف خواند... و زُهَیر، به سختی جنگید تا به شهادت رسید.(2)
944. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: زُهَیر بن قَین بَجَلی به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من زُهَیر هستم، پسر قَین
شما را با شمشیر، از حسین علیه السلام می رانم.
بی گمان، حسین علیه السلام یکی از دو سِبط [ِ پیامبر صلی الله علیه و آله] است
از خاندانی نیک و پرهیزگار و آراسته.
همان پیامبر خدا، بی هیچ دروغی
شما را [با شمشیر] می زنم و در این کار، هیچ اشکالی نمی بینم.
همچنین، نقل شده که چون زُهَیر خواست که حمله کند، رو به روی حسین علیه السلام ایستاد و بر شانه اش زد و گفت:
حسین، ای راه نمای ره یافته! به پیش!(3)
ص:72
سپس، به سختی جنگید. کثیر بن عبد اللّه شَعْبی و مهاجر بن اوس تمیمی، به او حمله کردند و او را کُشتند.
حسین علیه السلام، هنگامی که زُهَیر به زمین افتاد، فرمود: «خداوند، تو را [از رحمتش] دور نکند - ای زُهَیر -، و قاتلت را لعنت کند؛ مانند لعن کسانی که آنها را به بوزینه و خوک، تبدیل کرد!».(1)
ر. ک: ج 1 ص 661 (بخش چهارم/فصل هفتم/بسته شدن راه بر امام علیه السلام توسّط حُر)
و ص 676 (فصل هفتم/سخنرانی امام علیه السلام در ذی حسم)
و ص 679 (فصل هفتم/سخنرانی امام علیه السلام برای یاران خود و یاران حر در بیضه)
و ص 700 (فصل هفتم/نامۀ ابن زیاد به حر، جهت سختگیری بر امام علیه السلام)
و ص 711 (بخش پنجم/فصل یکم/سرزمین اندوه و بلا)
و ص 767 (فصل یکم/پاسخ خانواده و یاران امام علیه السلام)
و ص 806 (فصل دوم/سخن گفتن زهیر بن قین با لشکر کوفه).
بر پایۀ گزارش بَلاذُری، وی در دوران امامتِ امام حسن علیه السلام، جزو مخالفان صلح با معاویه بود که پس از مشورت با امام حسین علیه السلام، صلح را پذیرفت.(1)
سعید بن عبد اللّه، یکی از دعوت کنندگان امام حسین علیه السلام به کوفه بود(2) و همراه دومین گروهی که نامۀ کوفیان را برای امام علیه السلام آوردند، به حضور ایشان آمد و نیز سبب پاسخگویی امام علیه السلام به اهل کوفه گردید.(3)
همچنین، پس از ورود مسلم علیه السلام به کوفه، وی در خانۀ مختار، حضور یافت و ضمن سخنرانی ای، یاری کردن امام حسین علیه السلام و وفاداری خود را به نهضت حسینی، اعلام کرد و مردم را به بیعت با مسلم و پیروی از او، تشویق نمود.(4)
وی، هنگامی که امام حسین علیه السلام در شب عاشورا، به همراهانش اجازه داد که از ایشان جدا شوند و از منطقۀ درگیری خارج گردند، با این سخنان حماسی، نسبت به ایشان، اظهار ارادت و وفاداری کرد و گفت:
وَ اللّهِ، لَو عَلِمتُ أنّی اقتَلُ، ثُمَّ احیا، ثُمَّ احرَقُ حَیّاً، ثُمَّ اذَرُّ، یُفعَلُ ذلِکَ بی سَبعینَ مَرَّةً؛ ما فارَقتُکَ حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ.
اگر می دانستم که کشته می شوم و بار دیگر زنده می شوم و زنده زنده، سوزانده و تکّه تکّه می شوم و هفتاد بار با من، چنین می کنند، باز از تو جدا نمی شدم تا در راه تو بمیرم.(5)
بر پایۀ شماری از گزارش ها، سعید بن عبد اللّه، یکی از کسانی بود که ظهر عاشورا، خود را در برابر امام حسین علیه السلام، سپر قرار دادند و امام علیه السلام با کمک آنها، نماز گزارد.(6)
به گزارش خوارزمی، هنگامی که سعید بن عبد اللّه حنفی بر زمین افتاد، این جملات را زمزمه می کرد:
اللّهُمَّ العَنهُم لَعنَ عادٍ وَ ثَمودَ، اللّهُمَّ أبلِغ نَبِیَّکَ عَنِّی السَّلامَ، وَ أبلِغهُ ما لَقیتُ مِن ألَمِ الجِراحِ؛ فَإِنّی أرَدتُ بِذلِکَ نُصرَةَ ذُرِّیَّةِ نَبِیِّکَ.
ص:74
خداوندا! آنان را همانند عاد و ثمود، لعنت کن. خداوندا! از من به پیامبرت، سلام برسان و درد زخم هایم را به او برسان. من با این کار، قصد یاری ذُریّۀ پیامبرت را دارم.(1)
در «زیارت رجبیّه»(2) بر وی سلام داده شده و در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی سَعدِ بنِ عَبدِ اللّهِ الحَنَفِیِّ، القائِلِ لِلحُسَینِ وقَد أذِنَ لَهُ فِی الاِنصِرافِ: «لا وَاللّهِ لا نُخَلّیکَ حَتّی یَعلَمَ اللّهُ أنّا قَد حَفِظنا غَیبَةَ رَسولِ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وآلِهِ فیکَ، وَاللّهِ لَو أعلَمُ أنّی اقتَلُ ثُمَّ احیی ثُمَّ احَرُقُ ثُمَّ اذری، ویُفعَلُ بی ذلِکَ سَبعینَ مَرَّةً ما فارَقتُکَ، حَتّی ألقی حِمامی دونَکَ، وکَیفَ لا أفعَلُ ذلِکَ وإنَّما هِیَ مَوتَةٌ أو قَتلَةٌ واحِدَةٌ، ثُمَّ هِیَ بَعدَهَا الکَرامَةُ الَّتی لَا انقِضاءَ لَها أبَداً».
فَقَد لَقیتَ حِمامَکَ، وَ واسَیتَ إمامَکَ، وَ لَقیتَ مِنَ اللّهِ الکَرامَةَ فی دارِ المُقامَةِ، حَشَرَنَا اللّهُ مَعَکُم فِی المُستَشهَدینَ، وَ رَزَقَنا مُرافَقَتَکُم فی أعلی عِلِّیّینَ.
سلام بر سعد بن عبد اللّه حنفی؛ آن که وقتی حسین علیه السلام به او اجازه داد که برود، گفت: نه. به خدا سوگند، تو را رها نمی کنم، تا خدا بداند که در نبودِ پیامبر خدا، از تو پاسداری کردیم.
به خدا سوگند، اگر بدانم که کشته می شوم و بار دیگر، زنده می شوم و سوزانده و قطعه قطعه می شوم و با من، هفتاد بار چنین می کنند، از تو جدا نمی شوم تا در راه تو بمیرم. چرا چنین نکنم، در حالی که مُردن یا کشته شدن، یک بار بیش نیست و پس از آن، غوطه ور شدن در کرامتی پایان ناپذیر است. تو مرگ را دیدار کردی و امام خود را یاری نمودی و از خداوند، در سرای اقامت، کرامت دریافت کردی. خداوند، ما را با شما در میان شهید شدگان، محشور کند و در برترین جایگاه، همراهیِ با شما را روزی مان نماید.(3)
945. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: در ظهر عاشورا، حسین علیه السلام نماز ظهر را با آنان به صورت نماز خوف خواند. بعد از ظهر، دوباره به نبرد پرداختند و جنگ بالا گرفت و به حسین علیه السلام نزدیک شد. حنفی، جلوی حسین علیه السلام آمد و خود را هدف تیرهای آنان کرد و آن قدر در برابر تیرهایشان - که از چپ و راست می آمد -، ایستاد تا از پای در آمد.(4)
ص:75
946. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام به زُهَیر بن قَین و سعید بن عبد اللّه فرمود: «جلوی من بِایستید».
آن دو، با نیمی از یاران حسین علیه السلام پیشِ روی ایشان [در برابر لشکر دشمن] ایستادند و حسین علیه السلام با بقیّۀ یارانش نماز خوف گزاردند.
همچنین نقل شده که سعید بن عبد اللّه حنفی، جلوی حسین علیه السلام ایستاد و خود را هدف تیرهایی که پرتاب می کردند، قرار داد و هر چه حسین علیه السلام به چپ و راست می رفت، او هم جلوی حسین علیه السلام می ایستاد تا آن که بر اثر تیرهایی که خورده بود، به زمین افتاد، در حالی که می گفت:
خدایا! آنان را همچون عاد و ثمود، لعنت کن. خدایا! سلام مرا به پیامبرت برسان و از درد و رنج زخم هایم، به او خبر ده که من هدفم از آن، یاری فرزندان پیامبرت بود.
سپس شهید شد و افزون بر جای ضربه های شمشیر و زخم نیزه ها، سیزده تیر در [بدن] او یافتند.(1)
947. مثیر الأحزان: هنگامی که جنگ به حسین علیه السلام رسید، مردی از بنی حنیفه، جلوی امام علیه السلام آمد و از او با جانش محافظت می کرد تا پیشِ روی او به زمین افتاد و این گونه گفت: خدایا! در ایجاد هر چه که بخواهی، ناتوان نیستی. پس یاری و دفاع مرا از حسین علیه السلام، به محمّد صلی الله علیه و آله برسان و همراه شدن با او در سرای جاودان را روزیِ من بگردان.(2)
948. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سعید بن عبد اللّه حَنَفی،... به میدان آمد، در حالی که می گفت:
ای حسین! امروز، پیش برو که احمد را دیدار می کنیم
و نیز پدر نیکوکار تو، علیِ بخشنده را
و حسن را که به سانِ ماهِ تمام و ستارۀ خوش بختی است
و عمویت [جعفر]، روشن بینِ نیکوتبارِ بزرگ را
ص:76
و حمزه، شیر شرزۀ خدا را
و در باغ بهشت، بر بلندی ها، بالا می رویم
آن گاه، حمله بُرد و جنگید تا به شهادت رسید.
همچنین، نقل شده که این اشعار، از آنِ سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع است. و البته خدا بهتر می داند!(1)
سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی(2) که با نام های: سُوَید بن عمر بن ابی مُطاع(3) و سُوَید بن ابی مُطاع خَثعَمی(4) نیز به او اشاره شده، آخرین شهید(5) از یاران امام حسین علیه السلام است.(6)
سیّد بن طاووس، در بارۀ چگونگی شهادت او می گوید:
او همانند شیری دلیر جنگید و برناگواری های سخت، شکیبایی ورزید، تا در میان کشته ها افتاد. او زخم های بسیاری برداشت و همچنان، بی حرکت افتاده بود تا این که شنید: «حسین، کشته شد!». جنبید و از کفشش، کاردی را بیرون کشید و [دوباره] با دشمنان نبرد کرد، تا کشته شد. رضوان خدا بر او باد!(7)
و در برخی منابع دیگر، آمده است:
آن گاه، عمر بن مُطاع جُعْفی، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
ص:77
من، پسر جُعْفی ام و پدرم، مُطاع است
و در دست راستم، شمشیری بُرَنده است
و نیزه ای که تیغه اش برق می زند
و از پرتوش، شعاعی دیده می شود.
برایم امروز، کوبیدن [دشمن]، به خاطر حسین علیه السلام
گواراست و دفاع از او، واجب.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد.(1)
ظاهراً این شخص، همان سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع باشد.
گفتنی است که نام وی در زیارت های «ناحیۀ مقدّسه» و «رجبیّه»، نیامده است.
949. الملهوف: سُوَید بن عمر بن ابی مُطاع، پیش آمد. او که [مردی] ارجمند و پُرنماز بود، به سانِ شیری شَرزه می جنگید و بر حوادث سهمگین، نهایتِ شکیبایی را ورزید تا میان کشتگان، به زمین افتاد و از فراوانی زخم، سنگین شد و [بر زمینْ] بی حرکت مانْد، تا شنید که می گویند: حسین، کشته شد!
پس با زحمت برخاست و از چکمه اش چاقویی بیرون آورد و با آن، به جنگ با دشمنان پرداخت تا به شهادت رسید. رضوان خداوند بر او باد!(2)
950. تاریخ الطبری - به نقل از زُهَیر بن عبد الرحمان خَثعَمی -: سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، زخم خورده، میان کشتگان افتاد و نایِ حرکت نداشت. چون شنید که می گویند: «حسین، کشته شد» و حالش هم اندکی بهتر شده بود، با چاقوی همراهش، به جای شمشیری که از او گرفته بودند، ساعتی با دشمنان به جنگ پرداخت و سپس، کشته شد. او آخرین کشته [کربلا] بود که عُروة بن بطّار تَغلِبی و زید بن رُقاد جَنبی، او را کُشتند.(3)
ص:78
951. تاریخ الطبری - به نقل از زُهَیر بن عبد الرحمان بن زُهَیر خَثعَمی: آخرین فرد از یاران حسین علیه السلام که با او مانده بود، سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی بود.
در آن روز، نخستین کُشته آل ابو طالب نیز، علی اکبر علیه السلام فرزند حسین علیه السلام بود.(1)
952. نسب مَعَد: سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، همراه حسین بن علی علیه السلام در کربلا، کُشته شد. او بود که می گفت:
من، سُوَیدم و پدرم، مُطاع است.(2)
از نام و نسب این جوان، اطّلاع دقیقی در دست نیست. برخی از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن کعب انصاری(3) دانسته اند. محدّث قمی رحمه الله، احتمال داده که وی، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد.(4)
به هر حال، مَقتل نگاران، از جوانی یاد کرده اند که پدرش شهید شده بود و مادرش، از وی خواست که به یاری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله برود. وی نیز به میدان رفت و شهید شد. سپاهیان دشمن، سر او را به سوی لشکرگاه امام علیه السلام پرتاب کردند؛ امّا این مادر باایمان و دلاور، سرِ عزیز خود را برداشت و ضمن آفرین گفتن بر نور چشم خود، آن را به سوی دشمن، پرتاب کرد و با عمود خیمه، به آنان حمله ور شد که امام حسین علیه السلام، برای او دعا کرد و دستور داد تا از میدان، باز گردد.
953. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از او (عمرو بن جُناده)، جوانی به میدان آمد که پدر او در نبرد، شهید شده بود؛ ولی مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزیزم! به میدان برو و پیشِ روی فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ تا کشته شوی.
او گفت: چنین می کنم!
حسین علیه السلام فرمود: «این، جوانی است که پدرش شهید شده است. شاید مادرش از به میدان آمدنش [برای نبرد]، خشنود نباشد».
ص:79
آن جوان گفت: ای فرزند پیامبر خدا! مادرم به من فرمان [- ِ به میدان رفتن] داده است.
آن گاه، به میدان رفت، در حالی که می خواند:
فرمانده من، حسین علیه السلام است و خوبْ فرماندهی است!
همان دلْخوشی پیامبرِ مژده رسان و هشداردهنده!
علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام، پدر و مادر اویند.
آیا برایش همانندی سراغ دارید؟
سپس جنگید تا به شهادت رسید. سرش را جدا کردند و به سوی لشکر حسین علیه السلام، پرتاب کردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرین، ای پسر عزیزم! ای روشنیِ چشم و دلْخوشی من!
سپس، سر پسرش را به سوی مردی [از دشمن] پرتاب کرد و او را کُشت. سپس عمود خیمه ای را بر گرفت و به دشمن، یورش بُرد، در حالی که می گفت:
من، پیرزنی ضعیف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتی کاری می زنم
به دفاع از فرزندان فاطمۀ شریف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را کُشت. حسین علیه السلام، فرمان داد تا او را [از میدانْ] بازگردانند و آن گاه، برایش دعا کرد.(1)
ر. ک: ص 31 (جنادة بن حارث و فرزندش عمرو)
و ص 114 (وَهْب بن وهب).
ص:80
شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی(1) که از وی با نام های شَبیب بن عبد اللّه(2) و حبیب بن عبد اللّه نَهشَلی(3) نیز یاد شده، از یاران امام حسین علیه السلام(4) و از طایفۀ بنی نُفَیل بن دارِم بوده است.(5) به نظر می رسد که وی، همان کسی است که ابن نَما، وی را ابو عمر نَهشَلی(6) نامیده است.(7) از وی در زیارت های «رجبیّه»(8) و «ناحیۀ مقدّسه»، چنین یاد شده است:
السَّلامُ عَلی شَبیبِ بنِ عَبدِ اللّهِ النَّهشَلِیِّ.
سلام بر شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی!(9)
954. مثیر الأحزان - به نقل از مهران، هم پیمان بنی کاهل -: در کربلا با حسین علیه السلام بودم که دیدم مردی، به شدّت می جنگد، و به گروهی حمله نمی بَرد، جز آن که آنها را از هم می شکافد و سپس، به سوی حسین علیه السلام باز می گردد و رَجَز می خواند و می گوید:
بشارت ده که به راه درست در آمده ای و احمد را دیدار می کنی
و بر بلندای درِ باغ بهشت، فراز می آیی!
پرسیدم: این شخص، کیست؟
گفتند: ابو عمر نَهشَلی (نیز گفته شده: خَثعَمی).
سپس عامر بن نَهشَل، یکی از افراد تیرۀ بنی لات از قبیلۀ ثَعلَبه، راه را بر او گرفت و او را کُشت و سرش را جدا نمود. این ابو عمر، از شب زنده دارانِ بسیارْ نمازگزار بود.(10)
ص:81
شَوذَب، که نام او سُوَید(2) نیز گفته شده، بر پایۀ برخی از گزارش ها، از محدّثان و بزرگان شیعه بوده است.(3) در بارۀ او گفته شده:
شَوذَب، در مجلسی می نشست و شیعیان، برای شنیدن حدیث، نزد وی می آمدند. وی، در تشیّع، پیش گام بود.(4)
و برخی از متأخّران، وی را چنین توصیف کرده اند:
سیره نویسان گفته اند که او از بزرگان و شخصیت های شیعه و جنگجویی دلاور و حافظ حدیث بود و از امیر مؤمنان علیه السلام، حدیث نقل می کرد. او در مجلس می نشست و شیعیان، برای استماع حدیث، نزد او می آمدند.(5)
این گزارش ها - اگر ثابت باشد -، با گزارش هایی که حاکی از آن است که وی، غلام عابِس بوده، ظاهراً هماهنگ نیست. لذا محدّث قمّی می گوید:
شاکر، قبیله ای در یمن از قبیلۀ هَمْدان است که نَسَبشان به شاکر بن ربیعة بن مالک(6)می رسد و عابِس نیز از این قبیله است، و شَوذَب، هم پیمان آنهاست، نه غلام عابِس یا آزاد شده یا برده اش - چنان که در ذهن هاست -؛ بلکه شیخ بزرگوار ما محدّث نوری، مؤلّف المستدرک(7) - که رحمت خدا بر او باد -، گفته است: چه بسا که مقام شَوذَب، از مقام عابِس، بالاتر باشد؛ چرا که در حقّش گفته اند: شَوذَب، در تشیّع، پیش گام بود.(8)
ص:82
در زیارت «ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی شَوذَبٍ مَولی شاکِرٍ.
سلام بر شَوذَب، هم پیمان بنی شاکر!(1)
و در «زیارت رجبیّه» نیز آمده:
السَّلامُ عَلی سُوَیدٍ مَولی شاکِرٍ.(2)
سلام بر سُوَید، هم پیمان بنی شاکر!
955. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: عابِس بن ابی شَبیب شاکری، با شَوذَبْ هم پیمانِ (وابستۀ) قبیله اش، آمد و به شَوذَب گفت: قصد داری چه کنی؟
شَوذَب گفت: چه کنم؟! همراه تو در دفاع از فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می جنگم تا کشته شوم.
عابِس گفت: همین گونه هم به تو گمان می رفت؛ امّا نه! پیشِ روی ابا عبد اللّه علیه السلام برو، همان گونه که شهادت دیگر یارانش را دیده، شهادت تو را نیز ببیند و پاداش شکیبایی بر آن را ببرد. من نیز همین کار را می کنم که اگر در این لحظه، کس دیگری از تو نزدیک تر داشتم، خوش داشتم که او را پیش بیندازم تا پاداش شکیبایی بر او را به حساب خدا بگذارم که امروز، برایمان سزاوار است با هر چه می توانیم، کسبِ پاداش کنیم؛ زیرا پس از امروز، دیگر عملی نیست و تنها محاسبه است.
شَوذَب آمد و بر حسین علیه السلام سلام داد و روانۀ میدان شد و جنگید تا کشته شد.(3)
956. الإرشاد: شَوذَب، هم پیمان قبیلۀ شاکر،... پیش آمد و گفت: سلام بر تو - ای ابا عبد اللّه - و نیز رحمت و برکات خدا بر تو باد! تو را به خدا می سپارم و از تو می خواهم که به فکر من باشی.
ص:83
سپس جنگید تا کشته شد. خداوند، رحمتش کند!(1)
عابِس بن ابی شبیب شاکری(2) - که عابِس بن شَبیب شاکری(3) نیز نامیده شده -، یکی از دلاورترین و کوشاترین یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(4)
وی، نخستین کسی است که وقتی مسلم علیه السلام، نامۀ امام حسین علیه السلام را در خانۀ مختار برای جمعی از شیعیان کوفه قرائت کرد، از جا برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند متعال، گفت:
امّا بعد، من از حال و روز مردم به تو نمی گویم و نمی دانم که در دلِ آنها چه می گذرد و کدام یک از آنها به تو نیرنگ می زنند. به خدا سوگند، از آنچه در دل خودم می گذرد، به تو می گویم. به خدا، هرگاه دعوت کنید، پاسخ می دهم و در کنار شما، با دشمنان می جنگم و شمشیرم را در راه شما می زنم تا خدا را دیدار کنم و از این کار، جز رسیدن به آنچه در پیش خداست، قصدی ندارم.
پس از او، حبیب بن مُظاهر ایستاد و برای یاری امام علیه السلام، اعلام آمادگی کرد و سخنان این دو نفر، زمینه را برای بیعت مردم، فراهم نمود.(5)
عابِس، نامۀ مسلم به امام علیه السلام را به مکّه بُرد(6) و در صحنه های مختلف نهضت امام حسین علیه السلام، حضور جدّی داشت. سخنان او هنگام وداع با امام حسین علیه السلام در روز عاشورا، حاکی از نهایت ایمان، ایثار و عشق او به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است. وی خطاب به امام علیه السلام گفت:
یا أبا عَبدِ اللّهِ، وَاللّهِ ما أقدِرُ عَلی أن أدفَعَ عَنکَ القَتلَ وَالضَّیمَ بِشَیءٍ أعَزَّ عَلَیَّ مِن نَفسی، فَعَلَیکَ السَّلامُ!
ص:84
ای ابا عبد اللّه! چیزی عزیزتر از جانم برای جلوگیری از کشته شدن تو و ستم بر تو، ندارم.
پس بِدرود!(1)
هنگامی که سپاه دشمن از دلاوری های او به ستوه آمد، عمر بن سعد، دستور داد که از هر سو با سنگ به او حمله کنند. عابِس، با دیدن این صحنه، چنان به وجد آمد که کلاهْخودِ خود را از سر برداشت و زره از تن به در کرد و بدون کلاهْخود و زره، از سنگ باران دشمن، استقبال کرد.
راوی، در بیان شجاعت او می گوید:
رَأَیتُ رَأسَهُ فی أیدی رِجالٍ ذَوی عُدَّةٍ، هذا یَقولُ: أنَا قَتَلتُهُ، وهذا یَقولُ: أنَا قَتَلتُهُ، فَأَتَوا عُمَرَ بنَ سَعدٍ فَقالَ: لا تَختَصِموا، هذا لَم یَقتُلهُ سِنانٌ واحِدٌ.
پس از شهادت عابِس، سرش در دست عدّه ای بود که هر یک از آنها مدّعی بودند او را کشته اند. وقتی دعوای خویش را نزد عمر بن سعد بُردند، گفت: دعوا نکنید. او را یک نفر، نکشته است.(2)
در «زیارت رجبیّه»(3) و «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی عابِسِ بنِ شَبیبٍ الشّاکِرِیِّ.
سلام بر عابِس بن شَبیب شاکری!(4)
957. أنساب الأشراف: گفته اند: هنگامی که باقی ماندۀ یاران حسین علیه السلام دیدند که نمی توانند خود حسین علیه السلام را از دسترس دشمن، دور نگاه دارند، برای شهادت، به رقابت پرداختند و پیش رویِ حسین علیه السلام به جنگ پرداختند تا کشته شوند.
عابِس بن ابی شَبیب، آمد و گفت: ای ابا عبد اللّه! به خدا سوگند، نمی توانم قتل و ستم را با چیزی عزیزتر از جانم، از تو دور کنم. پس خدا حافظ!
سپس با شمشیرش به نبرد پرداخت و مردم، به سبب شجاعتش [از او] می گریختند. سپس از همه سو به او هجوم آوردند تا به شهادت رسید.(5)
ص:85
958. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: محمّد بن قیس، برایم گفت که سپس عابِس بن ابی شبیب گفت: ای ابا عبد اللّه! به خدا سوگند، بر روی زمین، از دور و نزدیک، کسی را ندارم که از تو برایم عزیزتر و دوست داشتنی تر باشد. اگر می توانستم که قتل و ستم را با چیزی عزیزتر از جان و خونم، از تو برانم، چنان می کردم. خدا حافظ، ای ابا عبد اللّه! خدا را گواه می گیرم که من، بر راه تو و راه پدرت هستم.
سپس با شمشیر آخته به سوی آنان رفت، در حالی که جای ضربتی بر پیشانی اش بود.
نُمَیر بن وَعْله، از مردی از تیرۀ بنی عبد از قبیلۀ هَمْدان به نام ربیع بن تمیم - که در روز عاشورا، حضور داشته است -، برایم نقل کرد که گفت: وقتی عابِس جلو می آمد، او را شناختم؛ زیرا در جنگ ها، او را دیده بودم. او از شجاع ترینْ مردمان بود. گفتم: ای مردم! این، شیر سیاه است. این، ابن ابی شَبیب است. هیچ یک از شما به میدان او نرود.
او فریاد برآورد: یک تن در برابر یک تن!
عمر بن سعد گفت: او را با سنگ بزنید.
از هر سو، او را سنگباران کردند. چون چنین دید، زره و کلاه خودش را افکند و به آنان، حمله بُرد. به خدا سوگند، دیدم که بیش از دویست تن را حریف می شود و دور می سازد. سپس، از هر سو به او حمله آوردند و به شهادت رسید.
سرش را در دست مردمانی با ساز و برگ جنگی دیدم که هر یک می گفت: من، او را کُشته ام!
نزد عمر بن سعد آمدند. او گفت: دعوا نکنید. این را یک نیزه، نکُشته است.
با این سخن، آنها را از هم جدا کرد.(1)
ص:86
959. مُثیر الأحزان: عابِس بن ابی شَبیب شاکری، هم پیمان بنی شاکر، آمد. حسین علیه السلام به او فرمود: «ای ابو شَوذَب! چه قصدی داری؟».
گفت: همراه تو می جنگم.
سپس به حسین علیه السلام نزدیک شد و گفت: اگر می توانستم که با چیزی عزیزتر از جانم، از تو حفاظت کنم، این کار را می کردم.
سپس پیش رفت؛ ولی هیچ جنگجویی برای نبرد با او پیش نیامد. زیاد بن ربیع بن ابی تمیم حارثی گفت: این، فرزند ابو شبیب شاکری و فردی نیرومند است. کسی به سوی او بیرون نرود.
به سوی او، سنگْ پرتاب کنید.
آنها هم سنگ بارانش کردند تا کُشته شد.(1)
عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری(2)، که از وی با نام های: عبد الرحمان بن عبد ربّه خَزرَجی(3) و عبد الرحمان بن عبد رب(4) نیز یاد شده است، از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله،(5) امام علی علیه السلام(6) و امام حسین علیه السلام(7) بوده است. در بارۀ وی، گفته شده: امیر مؤمنان، او را تربیت کرد و به او، قرآن آموخت.(8)
ص:87
یکی از سوابق درخشان آن مرد بزرگ، این بود که وقتی امام علی علیه السلام در کوفه، جمعی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را سوگند داد که هر کس سخنان ایشان را در غدیر خُم، به گوش خود شنیده است، بلند شود و شهادت دهد، یکی از کسانی که از جا برخاست و در کنار دیگرانْ شهادت داد، عبد الرحمان بود(1).
در جریان شوخی کردن یاران امام حسین علیه السلام با یکدیگر در آستانۀ شهادت نیز، به نام وی اشاره شده است.(2)
نام عبد الرحمان، در زیارت های «ناحیۀ مقدّسه» و «رجبیّه» نیامده است.
عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی(3) که عبد اللّه بن تمیم کَلْبی(4) نیز گفته شده،(5) از یاران امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام، شمرده شده است.(6)
وی در کوفه زندگی می کرد. وقتی شنید که مردم برای جنگ با امام حسین علیه السلام، آماده می شوند، تصمیم گرفت که برای یاری امام علیه السلام، خود را به کوفه برساند. وی این تصمیم را با همسرش در میان گذاشت. وی، ضمن تأیید تصمیم شوهرش، به او گفت: مرا نیز همراهت ببر.
آنها شبانه، خود را به کربلا رساندند.(7)
عبد اللّه، رزمنده ای شجاع و دلیر بود که با تشخیص امام حسین علیه السلام، به عنوان نخستین مبارز، به نبرد دو تن از شجاعان دشمن رفت و آنها را به هلاکت رساند و در هجوم گروهیِ دشمن نیز،
ص:88
پس از هلاکت دو تن دیگر از آنان، به عنوان دومین شهید از یاران امام علیه السلام به خیل شهیدان پیوست.
پس از شهادت عبد اللّه، همسرش نیز - که در کنار جنازۀ او می گریست -، به وسیله غلام شمر - که رُستم نام داشت -، به خیل شهیدان پیوست.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بنِ عُمَیرٍ الکَلبِیِّ.
سلام بر عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی!(3)
960. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: ابو جناب برایم گفت: از میان ما، مردی به نام عبد اللّه بن عُمَیر، از قبیلۀ بنی عُلَیم بود که ساکن کوفه بود و خانه اش، نزدیک چاه جَعْد، در محلّۀ قبیلۀ هَمْدان بود. همسرش به نام امّ وَهْب دختر عبد، از قبیلۀ نَمِر بن قاسط نیز با او بود. عبد اللّه، گروهی را در نُخَیله دید که آمادۀ اعزام به سوی حسین علیه السلام هستند. پرس و جو کرد. به او گفتند: به سوی حسین، فرزند فاطمه، دختر پیامبر خدا، اعزام می شوند.
گفت: به خدا سوگند، بر جهاد با مشرکان، حریص بودم و اکنون، امیدوارم که پاداش جهاد با این افراد که با فرزند دختر پیامبرشان می جنگند، نزد خدا، کمتر از پاداشم در جهاد با مشرکان نباشد.
پس نزد همسرش رفت و آنچه را شنیده بود، به او خبر داد و از قصد خود، آگاهش کرد. زن گفت: درست اندیشیده ای. خداوند، تو را به درست ترین امور، برساند. به انجام برسان و مرا نیز با خود، ببر. او شبْهنگام، همراه همسرش خارج شد تا نزد حسین علیه السلام آمد و در کنارش مانْد تا هنگامی که عمر بن سعد، به حسین علیه السلام نزدیک شد و تیری انداخت. مردم نیز تیراندازی کردند.
یَسار، غلام زیاد بن ابی سفیان و سالم، غلام عبید اللّه بن زیاد، پا به میدان نهادند و مبارز طلبیدند.
در پاسخ او، حبیب بن مُظاهر و بُرَیر بن خُضَیر برخاستند؛ امّا حسین علیه السلام به آن دو فرمود:
«بنشینید!».
سپس عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی برخاست و گفت: ای ابا عبد اللّه! خدایت رحمت کند! به من اجازه بده. به نبرد هر دو می روم.
حسین علیه السلام - که او را مردی گندمگون، قدبلند، با دستانی سِتَبر و چهارشانه دید -، فرمود:
ص:89
«گمان می کنم که او، کُشندۀ هماوردان خود باشد. اگر می خواهی، برو».
او به سوی آن دو غلام آمد. گفتند: تو کیستی؟
خود را معرّفی کرد. گفتند: تو را نمی شناسیم. زُهَیر بن قَین یا حبیب بن مُظاهر یا بُرَیر بن خُضَیر، باید بیایند.
یَسار، جلوی سالم، ایستاده بود. کَلْبی به او گفت: ای فرزند زن زِناکار! آیا به مبارزه با یکی از مردم عادی، بی رغبتی؟ هیچ کس از مردم به سوی تو بیرون نمی آید، مگر آن که از تو بهتر است.
سپس به او هجوم بُرد و او را با شمشیرش زد تا مُرد.
در همان هنگام زدن او، سالم به او حمله کرد که مردم، فریاد کشیدند: غلام، به تو رسید!
کَلْبی، متوجّه او نشد تا او بر سرش رسید و بلافاصله، ضربه ای به او زد که کَلْبی با دست چپش، خود را از آن ضربه حفظ کرد؛ امّا انگشتان دست چپش پرید. سپس کَلْبی به او حمله کرد و آن قدر او را زد تا کشته شد.
سپس، در حالی که هر دو نفر را کُشته بود، جلو آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کلبم
خاندانم در میان علَیم، مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و قوم و خویش دار هستم
و به گاه سختی ها، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، ضربه می زنم؛
ضربۀ جوانِ مؤمن به خداوند.
امّ وَهْب، همسر او نیز عمود خیمه ای را برداشت و به سوی شوهرش رفت و به او گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! برای پاکانِ نسل محمّد صلی الله علیه و آله بجنگ.
او نیز به سوی زنش آمد و وی را نزد زنان، باز گردانْد؛ امّا زن، به لباس او چسبید و گفت: من، تو را وا نمی نهم تا آن که همراه تو جان بدهم.
امام حسین علیه السلام، او را ندا داد و فرمود: «برای خانوادۀ شما، پاداش نیکو باد! خدا، رحمتت کند! به نزد زنان، باز گرد و کنار آنان بنشین که جنگ، بر زنانْ واجب نیست».
امّ وَهْب هم به سوی زنان، بازگشت....
حسین بن عُقْبۀ مرادی، به نقل از زُبیدی برایم گفت:... شمر بن ذی الجوشن، در جناح چپ به آنان حمله کرد؛ امّا یاران حسین علیه السلام در برابرش ایستادگی کردند و با او و یارانش، زد و خورد
ص:90
کردند و سپس، از هر سو بر حسین علیه السلام و یارانش، هجوم آوردند و [عبد اللّه] کلبی، کشته شد. او افزون بر آن دو نفر نخست، دو تن دیگر را نیز کُشت و به شدّت جنگید. هانی بن ثُبَیت حَضرَمی و بُکَیر بن حیّ تَیمی از قبیلۀ تیم اللّه بن ثَعلَبه، به او حمله کردند و او را کُشتند. او دومین کشتۀ یاران حسین علیه السلام بود....
نُمَیر بن وَعْله نیز برایم گفت:... همسر کَلْبی به سوی شوهرش آمد و نزد او نشست و غبار را از او زُدود و گفت: بهشت، گوارایت باد!
شمر بن ذی الجوشن، به غلامش رستم گفت: با عمود، بر سرش بکوب.
او بر سرِ آن زن کوبید و سرش شکست. سپس همان جا، جان داد.(1)
ص:91
961. أنساب الأشراف: یَسار، غلام زیاد و سالم، غلام ابن زیاد، به میدان آمدند و یاران حسین علیه السلام را به نبرد تن به تن، فرا خواندند. عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی گفت: ای ابا عبد اللّه! خدا، رحمتت کند! به من اجازه بده برای مبارزه با آن دو به میدان بروم.
پس مردی گندمگون، قدبلند، با دستانی سِتَبر و چهارشانه (عبد اللّه)، به میدان آمد و بر آن دو، یورش بُرد و هر دو را کُشت، در حالی که می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر کَلْبم
خاندانم میان کُلَیب مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و خویش و قوم دار هستم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، ضربه می زنم؛
ضربۀ جوانِ مؤمن به خداوند.
همسرش، نزد او آمد و گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! به دفاع از حسین، فرزند محمّد صلی الله علیه و آله، نبرد کن.
عبد اللّه نیز پیش آمد و او را به سوی زنان، باز گردانْد....
شمر، به جناح چپ [لشکر حسین علیه السلام] حمله کرد؛ ولی آنان در برابرش ایستادگی و با او زد و خورد کردند. او یارانش را صدا کرد و از هر سو به حسین علیه السلام و یارانش، یورش بُرد. عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی، کشته شد و همسرش بر بالای سرش می گریست که شمر، به یکی از غلامانش به نام رستم، فرمان داد و او نیز با عمود، بر سرِ آن زن زد و سرش را شکست که همان جا در گذشت.(1)
ص:92
962. الإرشاد: عمر بن سعد، ندا داد: ای ذُوَید! پرچمت را نزدیک بیاور.
او نیز آورد. سپس عمر، تیری در چلّۀ کمانش نهاد و پرتاب نمود و گفت: گواه باشید که من، نخستین تیر را انداختم.
سپس، دو لشکر به هم تیراندازی کردند و به نبرد تن به تن برخاستند و یَسار، غلام زیاد بن ابی سفیان، به میدان در آمد و عبد اللّه بن عُمَیر هم به سوی او بیرون آمد. یَسار گفت: تو کیستی؟
او خود را معرّفی کرد. امّا یَسار گفت: تو را نمی شناسم. باید زُهَیر بن قَین یا حبیب بن مُظاهر، به نبرد من بیایند.
عبد اللّه بن عُمَیر به او گفت: ای پسر زن بدکاره! به نبرد با مردم عادی، رغبتی نداری؟
سپس بر او یورش بُرد و با شمشیرش، او را زد تا از پای در آمد. در همان هنگام که به زدن او مشغول بود، سالم، غلام عبید اللّه بن زیاد، به او یورش بُرد. بر عبد اللّه بن عُمَیر، بانگ زدند که:
«غلام، به تو رسید!»؛ امّا عبد اللّه، متوجّه نشد تا آن که سالم بر سرش رسید و بی درنگ، ضربتی به او زد که ابن عُمَیر با کف دست چپش، خود را از آن حفظ کرد؛ امّا انگشتان دستش پرید. سپس بر او حمله کرد و او را زد تا کُشته شد. آن گاه، پیش آمد، در حالی که هر دو را کُشته بود و چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر کلبم
من مردی نیرومند و تیزْزبانم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.(1)
ص:93
963. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): نخستین کسی که به میدان نبرد آمد، غلام عبید اللّه بن زیاد به نام سالم بود. او از صف لشکر، جدا شد و عبد اللّه بن تمیم کَلْبی هم به سوی او بیرون آمد و او را کُشت.(1)
964. مثیر الأحزان: نخستین کُشته [لشکر ابن سعد]، غلام عبید اللّه بن زیاد، به نام سالم بود که از صف لشکر، خارج شد و عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی هم به سوی او بیرون آمد. او قدبلند و چهارشانه بود.
حسین علیه السلام به او نگریست و فرمود: «گمان می کنم که او کُشندۀ هماوردان باشد».
او سالم را کُشت و باز می گشت که غلام ابن زیاد، به سوی او حمله آورد که مردم، [بر او] بانگ زدند: «آن مرد، به تو رسید!».
عبد اللّه، به سوی او برگشت و او ضربه ای زد که با دستش، خود را حفظ کرد؛ امّا [انگشتان] دستش قطع شد. سپس بر او یورش بُرد و وی را کُشت و در حال بازگشت، می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبم
خاندانم میان عُلَیم، مرا بس باشند، بس!
من، مردی نیرومند و تیزْزبانم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم.
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که با نیزه و شمشیر، بر آنان، حسابی ضربه بزنم.
و در دستش شمشیری بود که مرگ، از هر دو لبه اش آشکار بود که ابن مُعتز، آن را در این شعرش توصیف کرده است:
ص:94
و مرا شمشیری است که مرگ ها در آن پنهان است
و جز برای ریختن خون ها، بر کشیده نمی شود.
بالایِ هر دو سوی شمشیرش را می بینی که
به سان باقی ماندۀ ابری سبُک [و نازک]، به آسمان می رود.(1)
در نام این دو، اختلافی نیست؛ امّا در نسب آنها اختلاف است. نام آنها به صورت های: عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان عَزرۀ غِفاری،(2) عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان قیس بن ابی غَرزة،(3) عبد اللّه و عبد الرحمان، فرزندان قیس بن ابی عُروه،(4) و عبدالرحمان و عبداللّه، فرزندان عُروه،(5) و عبداللّه و عبد الرحمان غِفاری، فرزندان عُروۀ حَراق،(6) آمده است.
آن دو، از یاران امام حسین علیه السلام بودند(7) که در شرایط سخت نبرد و هجوم همه جانبۀ دشمن، نزد امام علیه السلام آمدند و گفتند: ای ابا عبد اللّه! سلام بر تو باد! دشمن، ما را به تو چسبانده [و حلقۀ
ص:95
محاصره را تنگ کرده] است. ما دوست داریم که پیشِ رویت، کُشته شویم و از تو محافظت و دفاع کنیم. امام علیه السلام فرمود: «آفرین بر شما! نزدیک من بیایید».
آن دو، به امام علیه السلام نزدیک شدند و به نبرد پرداختند.
از یکی از این دو برادر، رَجَزی نقل شده است.(1)
در مقتل الحسین خوارزمی،(2) جریان رفتن این دو به میدان، همانند نقل طبری(3) در بارۀ برادران جابری است.
نام این دو، در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»، این چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ وعَبدِ الرَّحمنِ ابنَی عُروَةَ بنِ حَراقٍ الغِفارِیَّینِ.
سلام بر عبد اللّه و عبد الرحمان، غِفاری دو پسر عروة بن حَراق غِفاری!(4)
ابن اعثَم، خوارزمی و ابن شهرآشوب، قُرّة بن ابی قُرّۀ غِفاری را از شهدای کربلا شمرده و رَجَزی هم از او نقل کرده اند.(5) این رَجَز، شبیه رَجَزی است که از دو جوان غِفاری نقل شده است.
لذا احتمال یکی بودن آنها، وجود دارد.(6)
در الفتوح می خوانیم: آن گاه، پس از یحیی بن سُلَیم مازِنی، قُرّة بن ابی قرّۀ غِفاری به میدان آمد، در حالی که می سرود:
فرزندان بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نِزار، بی گمان می دانند
که من در گَرد و غبارها، شیرم
و گروه تبهکاران را [با شمشیر] می زنم؛
با تمام شمشیر بُرنده
زدنی و کُشتنی در دفاع از نیکوزادگان؛
آنان که از خانواده پیامبر صلی الله علیه و آله و سَروران نیکوکارند.
ص:96
آن گاه، حمله بُرد و جنگید تا کشته شد.(1)
965. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: هنگامی که یاران حسین علیه السلام دیدند که در برابر سیل جمعیت [دشمن]، مغلوب می شوند و دیگر نمی توانند نه حسین علیه السلام و نه خود را نگاه دارند، برای شهادت در پیشِ روی حسین علیه السلام، به رقابت پرداختند. عبد اللّه و عبد الرحمان غِفاری، دو پسر عَزره، نزد حسین علیه السلام آمدند و گفتند: ای ابا عبد اللّه! سلام بر تو باد! دشمن، ما را به تو چسبانده [و حلقه محاصره را تنگ کرده] است. ما دوست داریم که پیشِ رویت، کشته شویم و از تو محافظت کرده، دفاع کنیم.
حسین علیه السلام فرمود: «آفرین بر شما! نزدیک من بیایید».
آن دو، به حسین علیه السلام نزدیک شدند و به نبرد پرداختند. یکی از آن دو برادر می خواند:
فرزندان بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه تبهکاران را می زنیم
با هر شمشیر شکافندۀ تیزِ بُرّان.
ای قوم من! از فرزندان آزاده، دفاع کنید
با شمشیر مَشرَفی و نیزۀ جُنبان.(2)
966. مثیر الأحزان: عبد اللّه و عبد الرحمان غِفاری، پیش آمدند و یکی از آن دو می گفت:
بنی غِفار و بنی خِندف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه تبهکاران را می زنیم
با شمشیر مَشرَفی و نیزۀ تیز جُنبان.
ص:97
سپس جنگیدند تا کشته شدند. رحمت خدا بر آن دو باد!(1)
967. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سپس عبد الرحمان بن عُروه، به میدان آمد و آغاز به خواندن این رَجَز کرد:
بنی غِفار و بنی خِندِف
و نیز بنی نَزار، بی گمان می دانند
که ما گروه بدکاران را می زنیم
با شمشیر مَشرَفی تیز و بُرّان
سپس جنگید تا کشته شد.(2)
عمر بن خالد صَیداوی(3) که با نام عمرو بن خالد(4) و عمرو بن خَلَف(5) نیز از او یاد شده است و غلامش که سعد(6) یا سعید(7) نام داشته، از دیگر شهیدان حادثۀ کربلا به شمار می روند. این دو نفر، همراه نافع بن هلال مرادی و مُجَمِّع عائِذی، با راه نمایی طِرِمّاح بن عَدی، در راه کوفه و در منزلی به نام «عُذَیب الهِجانات»، به قافلۀ امام علیه السلام پیوستند.(8)
ص:98
بر پایۀ نقل طبری، وی روز عاشورا و در آغاز جنگ، همراه با غلام خود و جابر بن حارث(1) و مُجَمِّع بن عبد اللّه، به صف دشمن، حمله ور شدند. سپاه دشمن، آنها را محاصره کردند و ارتباط آنها را با لشکر امام علیه السلام، قطع نمودند؛ امّا با یاری عبّاس علیه السلام، از محاصره خارج شدند، در حالی که مجروح شده بودند. دشمن، دوباره به آنها نزدیک شدند و همگی را یک جا کُشتند.(2)
لیکن به گزارش سیّد ابن طاووس،(3) عمرو بن خالد، روز عاشورا به امام علیه السلام گفت:
فدایت گردم! من تلاش کردم که به یارانم بپیوندم و دوست نداشتم که عقب بیفتم و ببینم که تو یکّه و تنها، در میان خویشانت، کُشته افتاده باشی.
امام علیه السلام در پاسخ وی فرمود:
تَقَدَّم فَإِنّا لاحِقونَ بِکَ عَن ساعَةٍ.
پیش برو! ما هم ساعاتی دیگر، به تو می پیوندیم.
عمرو، به میدان شتافت و آن قدر جنگید تا به صف شهیدان پیوست.(4)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، نام عمر بن خالد و غلامش، بدین سان آمده است:
السَّلامُ عَلی عُمَرَ بنِ خالِدٍ الصَّیداوِیِّ، السَّلامُ عَلی سَعیدٍ مَولاهُ.(5)
سلام بر عُمَر بن خالد صَیداوی! سلام بر سعید، غلام او!
در «زیارت رجبیّه»، نام او عمرو بن خلف، ضبط شده است.(6)
968. تاریخ الطبری - به نقل از فُضَیل بن خدیج کِنْدی -: و امّا عمر بن خالد صَیداوی، جابر بن حارث سَلمانی، سعد، غلامِ عمر بن خالد و مُجَمِّع بن عبد اللّه عائِذی، در آغاز جنگ، به نبرد پرداختند و با شمشیرهایشان، به سوی لشکر ابن زیاد، هجوم بُردند. چون آنها به میان لشکر دشمن فرو رفتند، گِردشان را گرفتند و آنان را محاصره کرده، از دیگر یارانشان جدا کردند؛ امّا عبّاس بن علی علیه السلام، بر دشمن یورش بُرد و نجاتشان داد و آنان، زخمی و خونین، [از حلقۀ محاصرۀ دشمن]
ص:99
بیرون آمدند. هنگامی که دشمن به آنها نزدیک شد، با شمشیرهایشان، حمله کردند و در همان آغاز، به نبرد پرداختند تا یک جا به شهادت رسیدند.(1)
969. الملهوف: عمرو بن خالد صَیداوی، به میدان آمد و خطاب به حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! فدایت شوم! قصد کرده ام که به یارانم بپیوندم و دوست ندارم که جا بمانم و تو را یکّه و تنها، میان خاندانت، کُشته ببینم.
حسین علیه السلام به او فرمود: «پیش برو که ما نیز تا ساعتی دیگر به تو می پیوندیم».
او نیز پیش رفت و جنگید تا کُشته شد. خشنودی خداوند، بر او باد!(2)
نام او عمرو(4) بن قَرَظة بن کعب انصاری است که پدرش قَرَظة بن کعب، یکی از یاران نامدار پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که در جنگ احد و سایر جنگ ها، همراه سپاه اسلام بود. گفتنی است که ری، در دوران زمامداری خلیفۀ دوم،(5) به وسیلۀ قَرظَة بن کعب، فتح شد. وی در دوران خلافت امام علی علیه السلام نیز با ایشان، همراهی می کرد.(6)
یکی از فرزندان قَرَظه به نام «عمرو»، در سپاه امام حسین علیه السلام بود و دیگری که «علی» نام
ص:100
داشت، در سپاه عمر بن سعد!(1)
امام علیه السلام، عمرو بن قَرَظه را به سوی عمر بن سعد فرستاد که [بگوید]: «امشب، میان دو لشکر، با من دیدار کن».(2)
عمرو، هنگام نبرد، عاشقانه با دشمن جنگید. سیّد ابن طاووس، نبرد او را چنین توصیف می کند:
او به سانِ مشتاقان به پاداش، جنگید و در خدمت به فرمان روای آسمان (حسین علیه السلام)، بسیار کوشید تا این که تعداد فراوانی از گروه ابن زیاد را کُشت و میان درستکاری و جهاد، جمع کرد. تیری به سوی امام حسین علیه السلام نمی آمد، جز این که او دستش را جلوی آن می گرفت، و شمشیری کشیده نمی شد، مگر این که با قلبش، با آن رویارویی می کرد، و هیچ بدی ای به حسین علیه السلام نمی رسید، تا آن گاه که او با پذیرش زخم هایی، زمینگیر شد.
او در آخرین دیدارش با امام علیه السلام، در حالی که به شدّتْ زخمی شده بود، به ایشان گفت: [به پیمانم] وفا کردم؟
امام علیه السلام پاسخ داد:
نَعَم، أنتَ أمامی فِی الجَنَّةِ، فَاقرَأ رَسولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله عَنِّی السَّلامَ وأعلِمهُ أنّی فِی الأَثَرِ.
آری. تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، از جانب من، سلام برسان و به ایشان بگو که من هم در پی [تو] می آیم.
سپس عمرو بن قَرظَه، جنگید تا به شهادت رسید.(3) امّا فرزند دیگر قَرَظه، یعنی علی بن قَرَظه - که نقطۀ مقابل عمرو بود -، وقتی دید که برادرش کشته شد، فریاد زد: ای حسین! ای دروغگو، پسر دروغگو! برادرم را گم راه ساختی و فریفتی تا این که او را به کُشتن دادی.
امام علیه السلام فرمود:
إنَّ اللّهَ لَم یُضِلَّ أخاکَ، ولکِنَّهُ هَدی أخاکَ وأضَلَّکَ.
خداوند، برادرت را گم راه نکرد؛ بلکه برادرت را هدایت ساخت و تو را گم راه کرد.
علی بن قَرَظه، در نهایت بی شرمی گفت:
قَتَلَنِیَ اللّهُ إن لَم أقتُلکَ أو أموتَ دونَکَ.
خدا مرا بکُشد، اگر تو را نکُشم یا در راه کشتن تو نمیرم!
ص:101
این جمله را گفت و به امام علیه السلام، حمله ور شد که نافِع بن هِلال، راه را بر او بست و با نیزه، او را نقشِ بر زمین کرد.(1)
در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه مقدّسه» آمده:
السَّلامُ عَلی عَمرِو بنِ قَرَظَةَ الأَنصارِیِّ.
سلام بر عمرو بن قَرَظۀ انصاری!(3)
970. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: عبد الرحمان بن جُندب، برایم نقل کرده است: عمرو بن قَرَظۀ انصاری، به میدان آمد و در دفاع از حسین علیه السلام جنگید، در حالی که می خواند:
بی گمان، جنگاوران انصار، می دانند
که من از حریم خود، حمایت می کنم.
به سانِ جوانی که نمی گُریزد، شمشیر می زنم
و خون و خانه ام را در راه حسین علیه السلام، می دهم.
همچنین، ثابت بن هُبَیره، برایم نقل کرد که: عمرو بن قَرَظة بن کعب - که همراه حسین علیه السلام بود -، کُشته شد و برادرش علی(4) - که با عمر بن سعد بود -، فریاد کشید: ای حسین، ای دروغگو، پسر دروغگو! برادرم را گم راه کردی و فریفتی تا آن که او را کُشتی.
حسین علیه السلام پاسخ داد: «خداوند، برادرت را گم راه نکرد؛ بلکه برادرت را هدایت نمود و تو را گم راه ساخت».
علی گفت: خدا مرا بکُشد، اگر تو را نکُشم یا کُشته نشوم.
آن گاه، به حسین علیه السلام حمله بُرد؛ امّا نافِع بن هِلال مرادی، راه را بر او گرفت و ضربه ای به او زد و بر زمینش انداخت. یارانش او را بُردند و نجاتش دادند. بعدها، مداوا شد و بهبود یافت.(5)
ص:102
971. الملهوف: عمرو بن قَرَظۀ انصاری، بیرون آمد و از حسین علیه السلام، اجازۀ میدان رفتن گرفت و امام علیه السلام، اجازه داد. او به سان مشتاقان به پاداش، جنگید و در خدمت به فرمان روای آسمان، بس کوشید تا این که تعداد فراوانی از گروه ابن زیاد را کُشت و میان درستکاری و جهاد، جمع کرد. تیری به سوی حسین علیه السلام نمی آمد، جز آن که دستش را جلو آن می گرفت، و شمشیری کشیده نمی شد، جز آن که با قلبش، با آن، رویارویی می کرد و هیچ آسیبی به حسین علیه السلام نرسید، تا آن گاه که او بر اثر زخم هایی زمینگیر شد. او به حسین علیه السلام رو کرد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! آیا [به پیمانم] وفا کردم؟
امام علیه السلام فرمود: «آری، تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. سلامِ مرا به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برسان و به او بگو که: من، در پی [تو] می آیم».
سپس جنگید تا کشته شد. خشنودی خدا، بر او باد!(1)
972. مثیر الأحزان: عمر بن ابی قَرَظۀ انصاری، در دفاع از حسین علیه السلام می جنگید، در حالی که می گفت:
بی گمان، جنگاوران انصار، می دانند
که من، از حریم خود، حمایت می کنم
به سان جوانی که نمی گُریزد، شمشیر می زنم
خون و خانه ام را در راه حسین علیه السلام می دهم.
سخن او «خانه ام»، به عمر بن سعد، اشاره دارد که چون حسین علیه السلام از او درخواست آتش بس کرد، گفت: ابن زیاد، خانه ام را خراب می کند.
او همانند مردانِ دلاور، جنگید و بر حوادث هولناک، شکیب ورزید و در برابر تیرها، سینۀ خود را سپر کرد و هیچ آسیبی به حسین علیه السلام نرسید تا آن که بر اثر زخم هایی که خورده بود،
ص:103
زمینگیر شد و به حسین علیه السلام گفت: آیا [به پیمانم] وفا کردم؟
حسین علیه السلام فرمود: «آری. تو در بهشت، پیشِ روی من هستی. به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، سلام [مرا] برسان و به ایشان بگو که من در پی [تو] می آیم».
سپس، وی به شهادت رسید.(1)
مسلم بن عَوسَجۀ اسدی(2)، کنیه اش ابو حَجْل(3) و مردی شجاع و عابد(4) و یکی از برجسته ترین یاران امام حسین علیه السلام در ماجرای کربلا بوده است.
مسلم، در جنگ آذربایجان در صدر اسلام، حضوری فعّال داشته است(5) و برخی، وی را از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دانسته اند؛(6) ولی دلیل معتبری بر این مدّعا نیافتیم.
وی در نهضت کوفه و همکاری با مسلم بن عقیل، فعّالیت چشمگیری داشت؛(7) لیکن در ماجرای جستجو برای یافتن مخفیگاه مسلم، فریب مَعقِل، غلام ابن زیاد را خورد(8) و بدین سان، با نفوذ مَعقِل در تشکیلات نهضت، ابن زیاد در جریان اقداماتی که مسلم بن عقیل می خواست انجام دهد، قرار گرفت. لذا می توان گفت که این اشتباه، در شکست نهضت کوفه، بی تأثیر نبود؛ امّا در جریان حملۀ نظامی به قصر ابن زیاد، یکی از فرماندهان گروهِ حمله
ص:104
کننده بود.(1) او پس از شکست نهضت کوفه، خود را در کربلا به امام حسین علیه السلام رساند و عاشقانه در خدمت امام علیه السلام بود.
سخنان وی در شب عاشورا، هنگامی که امام حسین علیه السلام به یاران خویش، اجازۀ جدا شدن از خود را داد، حاکی از استواری ایمان و نهایت عشق و ارادت او به اهل بیت علیهم السلام است.(2)
مسلم بن عَوسَجه، نخستین شهید از خیل شهدای کربلاست.(3)
او در لحظات آخر زندگی، تنها وصیّتش به دوست صمیمی خود، حبیب، این بود:
سفارشِ این [حسین] را به تو می کنم. پس برایش بجنگ [و جان بده].(4)
نام او در «زیارت رجبیّه»(5) آمده است.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز خطاب به او آمده:
سلام بر مُسلم بن عَوسَجۀ اسدی؛ آن که چون حسین علیه السلام به او اجازۀ بازگشت داد، گفت:
«آیا تو را رها کنیم؟ آن گاه، در پیشگاه خدا، چه عذری برای ادا نکردن حقّ تو خواهیم داشت؟! به خدا سوگند، نه؛ تا آن که این نیزه ام را در سینه های آنان بشکنم و تا قبضۀ این شمشیر در دستم است، آنان را با آن می زنم و از تو جدا نمی شوم؛ و اگر سلاحی نداشتم تا با آنان بجنگم، سنگ به آنان پرتاب می کنم و از تو جدا نمی شوم تا با تو بمیرم».
تو، نخستین کسی بودی که جان خود را تقدیم کرد، و نخستین شهیدی بودی که به دیدار خدا رسید و پیمانۀ عمرش به پایان رسید. سوگند به پرورگار کعبه، رستگار شدی! خداوند، قرار گرفتن تو پیش رویِ امامت و از خودگذشتگی ات را، سپاس گُزارد، آن گاه که حسین علیه السلام به سوی تو - که بر زمین افتاده بودی -، آمد و فرمود: «ای مُسلم بن عَوسَجه! خدایت رحمت کند!» و تلاوت کرد: ««برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز تغییر و
ص:105
تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»». خداوند، همدستان در کشتن تو: عبد اللّه ضَبابی و عبد اللّه بن خُشکارۀ بَجَلی را لعنت کند!(1)
973. تاریخ الطبری - به نقل از زُبیدی -: عمرو بن حَجّاج، در جناح راست سپاه عمر بن سعد، از کنارۀ فرات به حسین علیه السلام حمله بُرد و لشکر حسین علیه السلام، ساعتی به هم ریخت و مسلم بن عَوسَجۀ اسدی، نخستین یار حسین علیه السلام بود که بر زمین افتاد. سپس، عمرو بن حَجّاج و یارانش، باز گشتند. غبار که برطرف شد، دیدند که مسلم، بر زمین افتاده است. حسین علیه السلام به سوی او رفت.
هنوز نیمه جانی داشت. حسین علیه السلام [به او] فرمود: «ای مسلم بن عَوسَجه! خدایت رحمت کند! «برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز تغییر و تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»(2)».
حبیب بن مُظاهر، به او نزدیک شد و گفت: ای مُسلم! مرگت بر من گران است؛ امّا تو را به بهشت، بشارت باد!
مسلم، با صدای ضعیفی به او گفت: خداوند، به تو بشارت خیر دهد!
حبیب به او گفت: اگر نبود که می دانم تا ساعتی دیگر، خود به تو می پیوندم، دوست داشتم که به هر چه برایت اهمّیت داشت، وصیّت می کردی تا به خاطر خویشاوندی و همکیشی، آنها را برایت به انجام می رساندم.
مسلم گفت: من، به تو - خدا رحمتت کند -، سفارش این را می کنم (و با دستش به حسین علیه السلام اشاره کرد) که جانت را در دفاع از او بگذاری.
حبیب گفت: به خدای کعبه سوگند، چنین می کنم!
مسلم، خیلی زود، در دستان یاران حسین علیه السلام جان داد. دخترش فریاد کشید و گفت: وای، ای پسر عوسجه! وای، سَرور من!
یاران عمرو بن حَجّاج، ندا دادند: مسلم بن عَوسَجۀ اسدی را کُشتیم!
شَبَث، به برخی از اطرافیانش گفت: مادرهایتان به عزایتان بنشینند! خودتان را با دست خودتان می کُشید و خود را زیردست دیگران قرار داده، خوش حالی می کنید که مانند مسلم بن عَوسَجه را کُشته اید؟! بدانید که سوگند به آن که برایش اسلام آورده ام، بسی عزّت ها از او در میان مسلمانان دیده ام. او را در فتح جِبال آذربایجان دیدم که شش تن از مشرکان را کُشت، پیش از آن
ص:106
که سواران مسلمان برسند. آیا مانند اویی از شما کُشته می شود و شادی می کنید؟!
و کسانی که مسلم بن عَوسَجه را کُشتند، مسلم بن عبد اللّه ضَبابی و عبد الرحمان بن ابی خُشکارۀ بَجَلی بودند.(1)
974. الملهوف: مسلم بن عوسَجَه، به میدان آمد و در جنگ با دشمن، با تمام توان کوشید و بر بلاهای هولناک، شکیب ورزید تا به زمین افتاد. هنوز نیمه جانی داشت که حسین علیه السلام به سوی او آمد و حبیب بن مُظاهر نیز با او بود.
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای مُسلم! خدا رحمتت کند! «برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساندند [و به شهادت رسیدند]؛ و برخی، چشم به راه [شهادت] نشسته اند و هرگز، تغییر و تبدیلی [در پیمان خود] نداده اند»».
حبیب نیز به او نزدیک شد و گفت: به خدا سوگند، جان دادنت بر من گران است - ای مسلم -؛ امّا تو را به بهشت، بشارت باد!
مسلم، با صدایی ضعیف به او گفت: خدا به تو بشارت خیر دهد!
سپس حبیب به او گفت: اگر نبود که می دانم در پیِ تو خواهم آمد، دوست داشتم که هر چه که
ص:107
تو را اندیشناک کرده، به من وصیّت کنی.
مسلم به او گفت: من به تو سفارش این را می کنم (و با دستش به حسین علیه السلام اشاره کرد). جانت را در دفاع از او بگذار.
حبیب به او گفت: حتماً و بر روی چشم!
آن گاه، مسلم، جان داد. خشنودی خداوند، بر او باد!(1)
975. المناقب، ابن شهرآشوب: مسلم بن عَوسَجه، رَجَزخوان، به میدان آمد:
اگر در بارۀ من می پرسید، من، شیر با یال و کوپالم
از تیرۀ مردمانِ در پناه بنی اسد.
هر کسی بر ما ستم کند، از راه هدایت، کناره گرفته
و به دین خدای جبّار بی نیاز، کفر ورزیده است.
آن گاه، جنگید تا این که مسلم ضَبابی و عبد الرحمان بَجَلی او را کُشتند.(2)
976. جواهر المطالب: ابن سعد و لشکر، از همه سو حمله کردند. نخستین کس از یاران حسین علیه السلام که کشته شد، مسلم بن عَوسَجه بود - که خدا رحمتش کند -. شمر - که خدا لعنتش کند - به حسین علیه السلام، یورش بُرد و همراهانش نیز از هر سو، به حسین علیه السلام و یارانش، هجوم بُردند.
یاران حسین علیه السلام، به سختی جنگیدند و به جایی [از لشکر دشمن] حمله نمی بردند، جز آن که آن را از هم می شکافتند. یاران عمر بن سعد، آنان را تیرباران کردند و بیشترِ اسبانشان را از پای در آوردند. از این رو، همۀ آنها پیاده شدند و دشمنان، به درون خیمه هایشان آمدند و آنها را
ص:108
سوزاندند.(1)
نافع بن هِلال،(2) که با عناوینِ جَمَلی،(3) بَجَلی،(4) مرادی(5) و بَجَلیِ مُرادی(6) در منابع تاریخی از وی یاد شده، از یاران امام علی علیه السلام(7) و یکی از کوشاترین یاران امام حسین علیه السلام(8) در جریان کربلا بوده است.
گفتنی است که شخص دیگری به نام هِلال بن نافع، در کربلا حضور داشته که جزو سپاه عمر بن سعد و از گزارشگران حادثۀ کربلاست(9) و گاه، وی با این نافع بن هِلال، اشتباه گرفته شده است.(10)
نافع بن هلال یکی از چهار نفری است که در راه کوفه، در منزلی به نام عُذَیب الهِجانات، به امام حسین علیه السلام پیوستند.(11)
هنگامی که امام علیه السلام، سخنرانیِ معروف خود را در شب عاشورا خطاب به یارانش ایراد کرد،
ص:109
در پایان فرمود:
فإِنّی لا أری المَوتَ إلّاسَعادَةً، ولا الحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلّابَرَماً.
من، مرگ را چیزی جز خوش بختی، و زندگی با ستمگران را چیزی جز ملال نمی دانم.
در این هنگام، نافِع، پس از زُهَیر بن قَین، از جا برخاست و گفت:
وَاللّهِ ما کَرِهنا لِقاءَ رَبِّنا، وإنّا عَلی نِیّاتِنا وبَصائِرِنا، نُوالی مَن والاکَ ونُعادی مَن عاداکَ.
به خدا سوگند، ما از دیدار پروردگارمان، ناخشنود نیستیم، و بر اساس نیّت ها و بصیرت های [درست] خود هستیم. با دوستِ تو، دوست و با دشمن تو، دشمنیم.(1)
نافِع بن هِلال، در رساندن آب به خانوادۀ امام علیه السلام نقش مؤثّری داشت.(2) وی حوالی شب عاشورا، پرچمدارِ گروهی بود که مأموریت داشتند تا آب تهیّه کنند.
وی هنگامی که علی بن قَرَظه، به بهانۀ خونخواهی برادرش به امام حسین علیه السلام حمله بُرد، راه را بر وی بست و با وارد کردن ضربه ای به وسیلۀ نیزه بر او، حملۀ وی را دفع کرد.(3)
نافِع بن هِلال، تیراندازی ماهر بود و در روز عاشورا، دوازده نفر از سپاه دشمن را هدف قرار داد و از پا در آورد و عدّه ای را نیز زخمی کرد(4) و پس از تمام شدن تیرهایش، با شمشیر خود، به صف دشمن زد، در حالی که این رَجَز را بر لب داشت:
من غلام یمنیِ جَمَلی ام
دینم، همان دینِ حسین و علی است.(5)
وی، در نهایت، آن قدر جنگید تا هر دو بازویش شکست و به اسارت دشمن در آمد. وقتی او را نزد عمر بن سعد بردند، در حالی که خون بر محاسنش جاری بود، با شهامتِ تمام، خطاب به او گفت:
به خدا سوگند، من دوازده نفر از شما را کُشتم، و این، جز آنهایی است که زخمی کردم.
خودم را برای تلاشی که کرده ام، سرزنش نمی کنم، و اگر بازو و مُچی برایم مانده بود، نمی توانستید مرا اسیر کنید.
عمر بن سعد، به شمر دستور داد تا او را بکُشد. نافِع، در آخرین لحظات زندگی، خطاب به
ص:110
شِمر گفت:
به خدا سوگند، بدان که اگر تو در زمرۀ مسلمانان بودی، بر تو گران می آمد که با [ریختن] خون ما به دیدار خدا نائل شوی! ستایش، خدایی را که مرگ ما را به دست بدترینِ آفریدگانش قرار داد!(1)
نام وی در «زیارت رجبیّه»(2) و «زیارت ناحیه» آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی نافِعِ بنِ هِلالِ بنِ نافِعٍ البَجَلِیِّ المُرادِیِّ.
سلام بر نافِع بن هِلال بن نافِع بَجَلی مرادی!(3)
977. تاریخ الطبری - به نقل از یحیی بن هانی بن عُروه -: نافِع بن هِلال، در آن روز (عاشورا) می جنگید و چنین رَجَز می خواند:
من، جَمَلی ام
بر دین علی ام.
مردی به نام مُزاحم بن حُرَیث، به سوی او بیرون آمد و گفت: من بر دینِ عثمانم.
نافع به او گفت: تو بر دین شیطانی.
سپس به او حمله کرد و او را کُشت.(4)
978. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: در پیِ مُسلم بن عَوسَجه، نافع بن هِلال جَمَلی، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من بر دین علی ام
فرزند هِلال جَمَلی ام.
شما را با تیرهایم می زنم
زیر توفانی از گَرد و غبار.
ص:111
مردی از بنی قَطیعه، به سوی او بیرون آمد و به نافع گفت: من بر دین عثمانم.
نافع گفت: پس در این صورت، بر دین شیطانی!
آن گاه، به او یورش بُرد و او را کُشت. نافع و مسلم، در جناح راست لشکر عمر بن سعد، جولان می دادند.(1)
979. أنساب الأشراف: نافع بن هِلال، تیرهایش را نشاندار کرده بود. آنها را پرتاب می کرد و می گفت:
تیرهایی با سوفارِ(2) نشاندار، پرتاب می کنم
و ترس از آن، برای جان سودی ندارد.
نافع، دوازده تن از یاران عمر بن سعد را کُشت و سپس، بازویش شکست و اسیر شد. شِمر، او را گردن زد.(3)
980. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن قیس -: نافع بن هِلال جَمَلی، نام خود را بر سوفار تیرهایش نوشته بود و با همان نشان ها، آنها را پرتاب می کرد و می گفت: من، جَمَلی ام. بر دین علی ام.
آن گاه، دوازده تن از یاران عمر بن سعد را افزون بر زخمی ها، از پای در آورد.
آن قدر به او ضربه زدند تا بازوهایش شکست و اسیر شد. شمر بن ذی الجوشن، به همراه یارانش، او را گرفت و به سوی عمر بن سعد بُرد. عمر بن سعد به او گفت: وای بر تو، ای نافع! چه چیز، تو را وادار کرد که این کار را با خود بکنی؟
نافع گفت: پروردگارم می داند که مقصودم، چه بوده است.
آن گاه، در حالی که خون وی بر محاسنش جاری بود، می گفت: به خدا سوگند، دوازده تن از شما را، افزون بر زخمی ها، کُشته ام و خود را بر تلاشم، سرزنش نمی کنم؛ و اگر برایم دست و
ص:112
بازو مانده بود، نمی توانستید اسیرم کنید.
شمر به او گفت: او را بُکش - خدا، کارت را به سامان کند -!
عمر گفت: تو او را آورده ای. اگر می خواهی، او را بکُش.
شمر هم شمشیرش را بر کشید. نافع به او گفت: بدان که - به خدا سوگند -، اگر از مسلمانان بودی، بر تو گران می آمد که خدا را با [ریختن] خون های ما، دیدار کنی. پس ستایش، خدایی را که مرگ ما را به دست بدترینِ آفریدگانش قرار داد!
سپس شمر، او را کُشت.(1)
981. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: نافِع بن هِلال جَمَلی (نیز گفته شده: هلال بن نافع)، به میدان آمد و به سوی آنان، تیراندازی می کرد و تیرهایش هم به خطا نمی رفتند. او دستش را رنگ کرده بود [تا تیرهایش نشاندار شوند] و تیر می انداخت و چنین می خواند:
آنها را پرتاب می کنم، در حالی که سوفارشان، نشاندار است
و ترس از آنها، برای جان، سودی ندارد.
سمّی اند و تند و تیز
و زمین را از خود، پُر می کنند.
هماره، تیر می انداخت تا آن که تیرهایش تمام شد. سپس، دست به قبضۀ شمشیرش بُرد و آن را بیرون کشید و یورش بُرد، در حالی که می خواند:
من، غلام یمنیِ جَمَلی ام
دینم، همان دینِ حسین و علی است
اگر امروز، کُشته شوم، آرزوی من است
و این، اندیشۀ من است و عملم را دیدار می کنم.
ص:113
سپس، سیزده تن را کُشت تا آن که لشکریان ابن سعد، بازوهایش را شکستند و او را اسیر کردند. آن گاه، شمر بن ذی الجوشن، برخاست و او را گردن زد.(1)
982. المناقب، ابن شهرآشوب: نافع بن هِلال بَجَلی، به میدان مبارزه پا نهاد، در حالی که چنین می گفت:
من، غلام یَمَنیِ بَجَلی ام
دینم، همان دینِ حسین بن علی است.
شما را به سان جوانی قهرمان، می زنم
و خداوند، عملم را ختمِ به خیر می کند.
آن گاه، دوازده تن را کُشت. هفتاد نفر هم نقل شده است.(2)
در بارۀ این شخص (وَهْب)، افزون بر متونی که خواهد آمد، اطّلاعی در دست نیست. گفتنی است که یکی از یاران مشهور و شجاع امام حسین علیه السلام که به همراه همسرش امّ وَهْب به کربلا آمده بود و همسرش نیز به شهادت رسید، عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی است که شرح حالش گذشت.(3)
برخی متون مربوط به وَهْب، مشابهت ها و مشترکاتی با متون مربوط به عبد اللّه بن عُمَیر
ص:114
دارند.(1) همین باعث شده تا برخی محقّقان،(2) معتقد شوند که وَهْب به بن وَهْب، وجودِ خارجی نداشته است و در واقع، همان عبد اللّه بن عُمَیر است که نامش بر اثر خلط، شخص یا اشخاص دیگری پدید آمده اند.
به هر حال، در آنچه اکنون وجود دارد، ضمن مشابهت ها و خلطها، تفاوت های فاحشی هم بین این دو ماجرا، وجود دارد. بنا بر این، ضمن آن که سخن برخی محقّقان، مبنی بر دو نفر بودن آنها امکان دارد؛ ولی دلایل آنها در حدّ اطمینان آوری نیست و دو نفر بودن آنها، بعید نیست، بویژه بحث نصرانی بودن وَهْب که در برخی منابع آمده، با عبد اللّه بن عُمَیر که از یارانِ نامی امام حسین علیه السلام است، به هیچ وجه، قابل جمع نیست.
983. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: وَهْب بن وَهْب، به میدان آمد. او و مادرش، مسیحی بودند که به دست امام حسین علیه السلام، مسلمان شده بودند و تا کربلا به دنبال او آمده بودند. وَهْب، بر اسب، سوار شد و عمود خیمه را به دست گرفت و جنگید تا هفت یا هشت تن [از سپاه دشمن] را کُشت و سپس، اسیر شد.
او را نزد عمر بن سعد - که خدا، لعنتش کند - آوردند. فرمان داد تا گردنش را بزنند. او را گردن زدند و [سرش را] به سوی لشکر امام حسین علیه السلام انداختند. مادرش، شمشیر او را بر گرفت و به میدان آمد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای امّ وَهْب! بنشین که خداوند، جهاد را از دوشِ زنان، برداشته است. تو و پسرت، با جدّم محمّد صلی الله علیه و آله، در بهشتْ خواهید بود».(3)
984. الملهوف: وَهْب بن حُباب کَلْبی، به میدان آمد و خوب، شمشیر زد و نیکو جنگید. سپس، به سوی همسر و مادرش - که با او آمده بودند -، باز گشت و گفت: ای مادر! آیا راضی شدی یا نه؟
ص:115
مادر گفت: نه. راضی نمی شوم تا آن که در رکاب حسین علیه السلام، کُشته شوی.
همسرش نیز گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که مرا به [مرگ] خودت، سوگوار مکن.
امّا مادرش به او گفت: پسر عزیزم! سخنش را نشنیده بگیر و باز گرد و پیشِ روی فرزند دختر پیامبرت بجنگ تا به شفاعت جدّش در روز قیامت، نائل شوی.
وَهْب نیز باز گشت و جنگید تا دستانش قطع شد. همسرش، عمود خیمه ای را برداشت و به سوی او پیش رفت، در حالی که می گفت: پدر و مادرم، فدایت باد! در دفاع از پاکانِ حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ.
وَهْب، جلو آمد تا او را به سوی زنان بازگردانَد؛ امّا همسرش، لباس او را گرفت و گفت: باز نمی گردم تا این که همراه تو بمیرم.
امام حسین علیه السلام فرمود: «پاداش خیر، نصیب شما خانواده باد! به سوی زنان، باز گرد، خدا، رحمتت کند!».
او نیز به سوی آنها باز گشت، و کَلْبی نیز پیوسته می جنگید تا کشته شد. رضوان الهی بر او باد!(1)
985. المناقب، ابن شهرآشوب: وَهْب بن عبد اللّه کَلْبی به میدان آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبم
به زودی، مرا و ضربه هایم را خواهیم دید
و نیز یورش و هجوم مرا در جنگ
انتقام خود را پس از انتقام گرفتن همراهانم خواهم گرفت.
و سختی ها را یک به یک، عقب می رانم
جولان من در میدان نبرد، بازی نخواهد بود.
ص:116
وی، پیوسته جنگید تا گروهی از آنان را کُشت. سپس به مادرش گفت: ای مادر! آیا راضی شدی یا نه؟
مادرش گفت: من، راضی نمی شوم تا آن که پیش رویِ حسین علیه السلام، کُشته شوی.
پس وَهْب باز گشت، در حالی که می گفت:
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که آنان را هم با ضرب نیزه و هم با شمشیر، بزنم
ضربۀ جوانان مؤمن به پروردگار
تا آن که دشمن، تلخیِ جنگ را بچشد.
من، مردی نیرومند و خشمگینم
خدایا! از [خاندان]، عُلَیم بودن، برای من بس باشد، بس!
سپس، پیوسته جنگید تا نوزده سوار و دوازه پیادۀ دشمن را کُشت. سپس، دست راستش قطع گردید و اسیر شد.(1)
986. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: وَهْب بن عبد اللّه بن جَناب کَلْبی - در حالی که مادرش همراهش بود -، بیرون آمد. مادرش به او گفت: برخیز - ای پسرم - و فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را یاری ده.
او گفت: ای مادر! چنین می کنم و - به یاریِ خدا - کوتاهی نخواهم کرد.
سپس به میدان آمد، در حالی که می گفت:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند کَلْبَم
به زودی، مرا و ضربه هایم را خواهیم دید
ص:117
و نیز یورش و هجوم مرا در نبرد
انتقام خودم را پس از گرفتن انتقام همراهانم خواهم گرفت
و سختی را در روز سختی می رانم.
جولانم در نبرد، بازی نیست.
آن گاه، حمله کرد و پیوسته می جنگید تا گروهی [از سپاهیان دشمن] را کُشت. سپس به سوی مادر و همسرش باز گشت و نزدیک آنها ایستاد و گفت: ای مادر! آیا از من، راضی شدی؟
مادرش گفت: راضی نمی شوم، مگر آن که پیش رویِ فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، کُشته شوی.
همسرش به او گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که مرا به [مرگ] خود، سوگوار نکنی.
مادرش به او گفت: به سخنش، گوش مده و باز گرد و پیش رویِ فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگ تا فردا، شفیع تو نزد پروردگارت باشد.
او نیز [برای نبرد] جلو رفت، در حالی که می گفت:
من به تو قول می دهم - ای امّ وَهْب -
که آنان را با سرنیزه و ضربت شمشیر، بزنم
ضربۀ جوانِ مؤمن به پروردگار
تا آن که دشمن، تلخیِ جنگ را بچشد
من، مردی نیرومند و قوم و خویش دار هستم
و به گاه سختی، ناتوان نیستم
از [خاندان] عُلَیم بودن، برای من بس باشد، بس
چرا که تبارم، به کریمان عرب می رسد.
سپس، پیوسته جنگید تا دست راستش قطع شد؛ امّا توجّهی نکرد و باز جنگید تا دست چپش نیز قطع شد و سپس، کُشته شد. مادرش به سوی او آمد تا خون را از چهره اش پاک کند که شمر بن ذی الجوشن، او را دید و به یکی از غلامانش فرمان داد تا با عمود خیمه، به او بزند. [او نیز چنین کرد و] سرش را شکست و وی را کُشت. او نخستین زنی بود که در نبرد [همراه با] حسین علیه السلام، به شهادت رسید.
مَجدُ الأئمّه سَرَخسَکی، از ابو عبد اللّه حدّاد نقل می کند که وَهْب بن عبد اللّه، [نخست] مسیحی بود که همراه با مادرش، به دست امام حسین علیه السلام اسلام آورده بود. وی در مبارزه، بیست و چهار تن پیاده و دوازده تن سواره [از سپاه دشمن] را کُشت و سپس، اسیر شد. او را نزد عمر بن سعد آوردند. او به وَهْب گفت: حمله ات، خیلی سخت بود!
ص:118
سپس، فرمان داد تا گردنش را بزنند و [سرش را] به سوی لشکر حسین علیه السلام بیندازند.
مادرش، سر وی را برگرفت و آن را بوسید و با عمود خیمه، [به دشمن] حمله کرد و با آن، دو تن را کُشت.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: امّ وَهْب باز گرد که جهاد، از دوش زنان، برداشته شده است». او نیز باز گشت، در حالی که می گفت: خدای من! امید مرا، قطع مکن.
پس امام حسین علیه السلام به او فرمود: «خداوند، امیدت را قطع نمی کند، ای امّ وَهْب! تو و فرزندت، در بهشت، همراه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و فرزندانش خواهی بود».(1)
ص:119
ابو شَعثا یزید بن زیاد بن مُهاصِر کِنْدی(1)، که در منابع حدیثی و تاریخی، به صورت های مختلفی از وی نام برده شده است.(2) بر پایۀ برخی از گزارش ها، وی همراه امام حسین علیه السلام بود و در راه کربلا، هنگامی که فرستادۀ ابن زیاد، برای حُر پیام آورد که بر امام حسین علیه السلام سختگیری کند، ضمن برخوردی تند، به او گفت:
پروردگارت را نافرمانی کردی و در نابودی خود، از پیشوایت، پیروی کردی و برای خود، ننگ و آتش [دوزخ] را کسب کردی. خداوند عز و جل فرموده است: «و آنها را پیشوایانی قرار دادیم که به سوی آتش، فرا می خوانند و روز قیامت، یاری نمی شوند». پس او (ابن زیاد)، پیشوای توست.(3)
وی، جنگاور و تیرانداز ماهری بود که روز عاشورا، با تیراندازی، شماری از سپاهیان دشمن را به هلاکت رساند. امام علیه السلام نیز در بارۀ او دعا کرد و فرمود:
اللّهُمَّ سَدِّد رَمیَتَهُ، وَاجعَل ثَوابَهُ الجَنَّةَ.
خداوندا! تیرش را به هدف برسان و ثوابش را بهشتْ قرار ده.(4)
گفتنی است که طبری، وی را از سپاه عمر بن سعد، شمرده است که پس از ردّ شرطهای امام حسین علیه السلام، همانند حُر، به سپاه امام علیه السلام پیوست؛(5) ولی این سخن، با گفتگوی وی با فرستادۀ ابن
ص:120
زیاد - که خودِ طبری، آن را گزارش کرده -، منافات دارد.(1) لذا گزارش شیخ مفید که او را از همراهانِ امام حسین علیه السلام(2) بر شمرده، صحیح است.
در «زیارت رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی زائِدَةَ بنِ مُهاجِرٍ.(3)
سلام بر زائِدة بن مُهاجر!
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز آمده است:
السَّلامُ عَلی یَزیدَ بنِ زِیادِ بنِ المُهاجِرِ الکِندِیِّ.
سلام بر یزید بن زیاد بن مُهاجر کِنْدی!(4)
ص:121
987. تاریخ الطبری - به نقل از فُضَیل بن خدیج کِنْدی -: یزید بن زیاد، یعنی همان ابو شَعثای کِنْدی، از تیرۀ بنی بَهدَله، پیشِ روی حسین علیه السلام، دوزانو نشست و صد تیر انداخت که پنج تیر از آنها هم به خطا نرفت. او تیرانداز [ماهری] بود و هر گاه تیری می انداخت، می گفت:
من، پسر بَهدَله ام
سوارکاری یکّه ام.
حسین علیه السلام نیز می فرمود: «خدایا! پرتابش را درست و پاداشش را بهشت، قرار بده».
پس چون تیرهایش را انداخت، برخاست و گفت: تنها پنج تیر به خطا رفت. برایم روشن است که پنج نفر را کشته ام.
او در زمرۀ نخستین شهیدان بود و رَجَزش در آن روز، این بود:
من یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
یزید بن زیاد بن مُهاصِر، از کسانی بود که همراه عمر بن سعد، به سوی حسین علیه السلام حرکت کرد؛ امّا هنگامی که آنان، پیشنهادهای حسین علیه السلام را نپذیرفتند [و او را ملزم به خواسته های نابه جای خود کردند]، به سوی حسین علیه السلام آمد و همراه او جنگید تا کشته شد.(1)
988. أنساب الأشراف: ابو شَعثا، یزید بن زیاد بن مُهاصِر بن نعمان کِنْدی، پیشِ روی حسین علیه السلام دو زانو نشست و هشت تیر انداخت که پنج تیر از آنها، اصابت کرد و پنج تن [از سپاه دشمن] را کُشت.
ص:122
آن گاه، چنین خواند:
من، یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
ابو شعثا، با همراهیان عمر بن سعد بود؛ امّا هنگامی که آنان، درخواست های حسین علیه السلام را رد کردند و نپذیرفتند، به سوی حسین علیه السلام رفت و [همراه او] جنگید تا کُشته شد.(1)
989. الفتوح: یزید بن زیاد بن مُهاصِر جُعْفی، به میدان آمد...، در حالی که می گفت:
من یزیدم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، آشیانه گُزیده است.
پروردگارا! من، یاری کنندۀ حسینم
و وا گذارنده و دوری کننده از عمر بن سعد.
و ابن زیاد، وا گذارنده و خیانتکار است
و از پیروان [این خیانتکار]، متنفّر و بیزارم.
و همگی آنها به سوی دوزخ، ره سپارند.
سپس، حمله بُرد و جنگید تا کشته شد. خداوند، رحمتش کند!(2)
990. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام جعفر صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش
ص:123
امام زین العابدین علیهم السلام -: زیاد بن مُهاصِر کِنْدی به میدان آمد و به دشمنان حمله بُرد و چنین سرود:
من، زیادم و پدرم، مُهاصِر است
شجاع تر از شیری که در بیشه، کمین کرده است
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
سپس، نُه تن از آنان را کُشت و سپس، کشته شد. خشنودی خدا بر او باد!(1)
991. مثیر الأحزان: یزید بن مُهاجر به میدان آمد و پنج تن از یاران عمر بن سعد را با تیر کُشت و همراه حسین علیه السلام گردید و چنین می گفت:
من، یزیدم و پدرم، مُهاجر است
گویی چون شیری هستم که در بیشه، کمین کرده است.
پروردگارا! من، یاور حسینم
و رها کننده و وا گذارندۀ ابن سعد.
او از تیرۀ بنی بَهدَلَه، از قبیلۀ کِنْده و کنیه اش ابو شَعثا بود.(2)
گزارش ها، نام دو فرزند شهیدش، عبد اللّه و عبید اللّه آمده است.(1) در توصیف او، آمده است که از شیعیان و از طایفۀ عبد قیس از مردم بصره بوده(2) و در میان قومش، جایگاهی والا داشته است.
وی از زمرۀ کسانی بوده که در گردهمایی پنهانیِ شیعیان - که در خانۀ زنی مؤمن به نام ماریه دختر مُنقِذ عبدی بر پا می شد -، شرکت داشته است. خانۀ این زن، مرکز دیدار و کانون شیعیان در بصره بوده که گِرد می آمدند و در آن جا با هم سخن می گفتند و خبرها و رُخدادهای آن روزگار را ردّ و بدل می کردند.(3)
سیره نویسان، گزارش کرده اند که وی، ده پسر داشت که آنها را به همراهی با خود برای یاریِ امام حسین علیه السلام، دعوت کرد؛ امّا تنها دو تن از آنها، عبد اللّه و عبید اللّه، دعوت او را پذیرفتند. او و دو فرزندش، از بصره خارج شدند و خود را به مکّه رساندند و همراه امام علیه السلام شدند و در رکاب وی به فیضِ شهادت رسیدند.(4) گفته شده که دو فرزند او، در حملۀ نخست دشمن، به شهادت رسیدند.(5) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی زیدِ بنِ ثُبَیتٍ القَیسِیِّ. السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ و عُبَیدِ اللّهِ ابنَی یَزیدَ بنِ ثُبَیتٍ القَیسِیِّ.
سلام بر زید بن ثُبَیت قَیسی! سلام بر عبد اللّه و عبید اللّه، دو پسر یزید بن ثُبَیت قیسی!(6)
در «زیارت رجبیّه» نیز آمده است:
السَّلامُ عَلی بَدرِ بنِ رَقیطٍ وَابنَیهِ عَبدِ اللّهِ وعُبَیدِ اللّهِ.
سلام بر بَدر بن رَقیط و دو پسرش عبد اللّه و عبید اللّه.(7)
ص:125
992. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مُخارق راسِبی -: گروهی از شیعیان، در بصره در خانۀ زنی از قبیلۀ عبد قیس به نام ماریه، دختر سعد یا مُنقِذ - که از شیعیان بود و خانه اش، محلّی برای گِرد هم آمدن و گفتگو بود -، چند روزی گِرد آمدند.
خبر روی آوردن حسین علیه السلام به ابن زیاد رسید و او به کارگزارش در بصره نوشت که جاسوسانی بگمارد و راه را زیر نظر بگیرد.
یزید بن نُبَیط، از [قبیلۀ] عبد قیس، تصمیم گرفت که به سوی حسین علیه السلام برود. از این رو، از ده پسرش پرسید: کدام یک از شما با من می آید؟ دو پسرش به نام های عبد اللّه و عبید اللّه، به او پاسخ مثبت دادند. او به همراهیانش در خانۀ آن زن گفت: من، تصمیم گرفته ام که [برای یاری حسین علیه السلام] بروم و اکنون، می روم.
آنان به او گفتند: ما از یاران ابن زیاد، بر تو می ترسیم.
او گفت: اگر کف این دو کفشم بر دشت هموار، ساییده [و تمام] شود، باز هم جستجوی آنچه می طلبم، بر من آسان است [و آن را رها نخواهم کرد].
سپس، به راه افتاد و [شجاعانه،] از میانۀ راه اصلی رفت تا به [توقّفگاه] حسین علیه السلام رسید و در [صحرای] ابطَح، به خیمۀ ایشان وارد شد. از سوی دیگر، خبر حرکت او به حسین علیه السلام رسیده بود و ایشان در پیِ او رفته بود. به او گفته شد: حسین علیه السلام، به سوی خیمۀ تو، به راه افتاده است.
او نیز به دنبال حسین علیه السلام رفت. حسین علیه السلام، هنگامی که وی را نیافت، در خیمۀ او به انتظارش نشست. یزید بصری آمد و دید که ایشان در خیمۀ او نشسته است. گفت: «به فضل و رحمت خدا [فرود آمدی]، به جهت این، باید شادی کرد»(1).
سپس بر حسین علیه السلام سلام داد و نزدش نشست و هدفش را از آمدن، برای حسین علیه السلام بازگو کرد. ایشان هم برایش دعای خیر کرد. سپس، وی همراه با حسین علیه السلام آمد تا نبرد، در گرفت و او همراه حسین علیه السلام جنگید و با پسرانش، همراه حسین علیه السلام، کُشته شدند.(2)
ص:126
پیش از این، زندگی نامۀ اجمالیِ شماری از شهدای کربلا که نکتۀ قابل توجّهی در بارۀ آنها گزارش شده بود، گذشت. اینک، فهرست اسامی دیگر یارانِ شهید امام حسین علیه السلام که در منابع تاریخی یا حدیثی از آنها یاد شده، بدین سان، ارائه می گردد:
تنها ابن شهرآشوب، از او یاد کرده است. وی برای او رَجَزی نقل کرده و او را هلاک کنندۀ 84 نفر، شمرده است. وجود چنین شخصی با چنین کار بزرگی، با سکوت منابع دیگر، سازگار نیست.(1)
در کتاب بصائر الدرجات، خبری آمده است به این مضمون که: حُذَیفة بن اسید غِفاری، به همراه برادرزاده اش در دیوانی که در دست امام مجتبی علیه السلام بوده و نام شیعیان در آن بوده، نظر می کند و نام خود و برادرزاده اش را می بیند و همین برادرزاده اش، بعداً در رکاب امام حسین علیه السلام، شهید می شود.(2) این، تنها خبر در بارۀ اوست و در هیچ منبع دیگری، نام وی یافت نشد.
ابو هیاج عبد اللّه (/علی) بن ابی سفیان بن حارث بن عبد المطّلب، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله(3) و
ص:127
داماد امیر مؤمنان علی علیه السلام و همسر رَمْله بوده است.(1) همچنین، در زمان حکومت امام علی علیه السلام، کارگزار ایشان بود(2) و در بلاد سواد (عراق)، قاضی گردید.(3)
گزارش شده که ابو هَیّاج، شاعری ماهر و سخنوری حاضرْجواب بوده است.(4)
منابع اهل سنّت، او را در زمرۀ شهیدان کربلا، نام برده اند.(5)
تنها فُضَیل بن زُبیر،(6) از او نام برده و او را اهل بصره و از قبیلۀ بنی عبد القیس، معرّفی کرده است.(7)
در بارۀ وی، چیزی در منابع تاریخی و مقاتل، دیده نمی شود. آنچه در بارۀ وی گزارش شده، رَجَزهایی است که در میدان نبرد، خوانده است. در المناقب ابن شهرآشوب، آمده که بیش از بیست نفر، به دست او کشته شده اند. احتمال دارد که وی، همان زید بن مَعقِل باشد که خواهد آمد. در بارۀ وی، آمده است:
ص:128
آن گاه، انیس بن مَعقِل اصبَحی به میدان آمد و می خواند:
من انیس پسر مَعقِل هستم
در دست راستم، تیغۀ شمشیری قطع کننده است.
در میان غبارها، سرها را با آن می پرانم
تا این که پیشامد ناگوار را برطرف نمایم و آن، دور شود
[در دفاع] از حسین برترِ صاحب فضیلت
پسر پیامبر خدا، که بهترین فرستاده شده است.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد.(1)
همچنین، آمده است:
انیس بن مَعقِل اصبَحی به میدان رفت، در حالی که رَجَز می خواند و می گفت:
من، انیس، پسر مَعقِل هستم
و در دست راستم، تیغۀ شمشیری صیقل یافته است.
در جنگ، با آن چنان می زنم که [ناگواری] دور شود
و با آن، در میان غبارها، سرها را می پرانم
[در دفاع] از حسین شکوهمندِ صاحب فضیلت
پسر پیامبر خدا، که بهترین فرستاده شده است.
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(2)
وی، جزو یاران امام حسین علیه السلام شمرده شده است.(1) احتمال دارد که این شخص، همان، غلام ابو ذر باشد.(2)
نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است.(3)
در «زیارت ناحیه» نیز می خوانیم:
السَّلامُ عَلی حُوَیِّ بنِ مالِکٍ الضُّبَعِیِّ!
سلام بر حُوَیّ بن مالک ضُبَعی!(4)
ظاهراً این دو نفر، برادرند. هر دو را از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از شهدای حملۀ اوّل شمرده اند.(3) در مقتل های مشهور و «زیارت ناحیه»، نام آنها نیامده است؛ امّا در «زیارت رجبیّه»، می خوانیم:
السَّلامُ عَلی نُعمانَ بنِ عَمرٍو! السَّلامُ عَلی جُلاسِ بنِ عَمرٍو!
سلام بر نُعمان بن عمرو! سلام بر جُلاس بن عمرو!(4)
شد -، همراه عمرو بود؛ ولی توانست خود را بِرَهاند تا این که در رکاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسید.(1) او را از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از شهدای حملۀ اوّل دشمن شمرده اند.(3) نام وی در زیارت های «رجبیّه»(4) و «ناحیه» آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی زاهِرٍ مَولی عَمرِو بنِ الحَمِقِ الخُزاعِیِّ!
سلام بر زاهر، وابستۀ عمرو بن حَمِق خُزاعی!(5)
است.(1) نام وی در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی زُهَیرِ بنِ سُلَیمٍ الأَزدِیِّ!
سلام بر زُهَیر بن سُلَیم ازْدی!(3)
از او به صورت های گوناگون، نام برده اند: زید بن مَعقِل،(4) زید بن مَعقِل جُعْفی(5) و بدر بن مَعقِل جُعْفی.(6) وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(7)
در برخی منابع، این رَجَز، از وی نقل شده:
من، پسر جُعْفی ام و پدرم کلاع است
و در دست راستم، شمشیری بُرّان،
انعطاف پذیر، روباه گونه و صیقل یافته است.(8)
ص:134
ابن حجر، در الإصابة، به نقل از مرزبانی، یزید بن مَغفِل کوفی را از شهیدان کربلا، نام بُرده و رَجَز او را این گونه نقل می کند:
اگر مرا نمی شناسید، من، پسر مَغفِلم
که در هنگام نبرد، غرق در سلاحم و کنار نمی کِشم.
در دست راستم، نیمه شمشیرِ خمیده ای است که با آن
در میان غبارها، [هر] جنگجو [یی] را به هوا می فرستم.(1)
ابن شهرآشوب، شبیه این رَجَز را از زبان انیس بن مَعقِل اصبَحی آورده است.(2)
شاید زید بن مَعقِل همان انیس بن مَعقِل، باشد که گذشت.(3)
نام او اسلَم نیز گفته شده است. وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است(4) و در نقل فَضَل بن زُبیر(5) و «زیارت ناحیه»، از شهیدان کربلا شمرده شده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی سالِمٍ، مَولَی ابنِ المَدَنِیَّةِ الکَلبِیِّ!
سلام بر سالم، غلام ابن مدنیّۀ کلبی!(6)
تنها فُضَیل بن زُبیر، در بارۀ این دو، مطلب آورده است. وی می گوید: آن دو، از خوارج بودند. هنگامی که صدای زنان و کودکان خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را شنیدند، «لا حکم إلّا للّه» گفتند و با شمشیرهایشان تاختند و همراه حسین علیه السلام جنگیدید تا کشته شدند. آن دو، سه نفر از
ص:135
یاران عمر بن سعد را زدند.(1)
برخی او را با حَنظَله بن سعد شِبامی، یکی دانسته اند.(3) ابن اعثم و خوارزمی می گویند: وی به شدّت جنگید تا کشته شد.(4)
تنها در تاریخ دمشق به نام وی اشاره شده است. این کتاب، سعید بن کَردَم، معروف به زید بن کَردَم را از شهدای کربلا خوانده وپدرش کَردَم را از شهدای رکاب امام علی علیه السلام در صفّین، دانسته است.(5) در شهدای واقعۀ صفین، این نام را نیافتیم که احتمال دارد تصحیفی رُخ داده باشد.
فضیل بن زبیر، نام وی را آورده و او را از طایفۀ بنی اسد بن خزیمه، شمرده است.(6)
وی، از جملۀ زخمی شدگان در روز عاشوراست(2) که پس از حادثه، اسیر شد و شش ماه بعد، بر اثر زخم هایی که خورده بود، به شهادت رسید.(3) برخی نقل ها، وی را از شهدای حملۀ اوّل شمرده اند.(4) در «زیارت ناحیه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَی الجَریحِ المَأسورِ سَوّارِ بنِ أبی حِمیَرٍ الفَهمِیِّ الهَمدانِیِّ!
سلام بر زخمی اسیر، سَوّار بن ابی حِمْیَر فهْمی هَمْدانی!(5)
تنها فُضَیل بن زبیر، از وی نام برده است.(1)
وی، از یاران امام حسین علیه السلام(2) و از قبیلۀ بنی تَغلِب بوده است.(3) وی، از شهدای حمله اوّل دشمن، شمرده شده است.(4) ابن شهرآشوب، فردی به نام مالک بن دوران را جزو شهدای کربلا شمرده و آورده است: سپس، مالک بن دوران، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
از جانب مالک ضرغام، بر شما
ضربه ای در حمایت از بزرگواران، زده می شود
و [با این کار] از خداوند، انعام دهنده، امید ثواب دارد.(5)
احتمالاً چنانچه برخی احتمال داده اند، این شخص، همان ضرغامة بن مالک باشد.(6)
در «زیارت ناحیه»(7) و «زیارت رجبیّه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی ضَرغامَةَ بنِ مالِکِ!(8)
سلام بر ضرغامة بن مالک!
شهدای حملۀ اوّل، شمرده شده است.(1) نام هر دو در «زیارت رجبیّه»(2) و «ناحیه» آمده و در زیارت ناحیه می خوانیم:
السَّلامُ عَلی عامِرِ بنِ مُسلِمٍ!... السَّلامُ عَلی سالِمٍ، مَولی عامِرِ بنِ مُسلِمٍ!
سلام بر عامر بن مُسلم!... سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم!(3)
تنها فضیل بن زبیر، از او نام برده است.(4) رجال الطوسی فردی به نام، «عیاض بن أبی المهاجر»، را بدون اشاره به شهادتش از یاران امام حسین علیه السلام دانسته است(5) که احتمالاً همین شخص باشد.
وی، از یاران امام حسین علیه السلام(7) و جزو افرادی بود که از کوفه به مکّه آمدند و نامه های کوفیان را تقدیم امام علیه السلام کردند.(8) امام علیه السلام نیز هنگام فرستادن مسلم علیه السلام به کوفه، عبد الرحمان را در این سفر خطیر، همراه او قرار داد.(9) عبد الرحمان، جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن، شمرده شده است.(10)
این رَجَز زیبا، از او نقل شده است:
هر که مرا نمی شناسد، من پسر کَدَن هستم
و بر دین حسین و حسنم.
بَلاذُری می افزاید که او جنگید تا کشته شد.(11)
ص:139
در نقل الفتوح آمده است:
عبد الرحمان بن عبد اللّه یَزَنی(1) به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من پسر عبد اللّه، از خاندان یَزَن هستم
و دینم، دین حسین و حسن است.
به شما ضربه می زنم، ضربۀ جوانی یمنی
و با آن، امید رستگاری در پیشگاه خدای مؤتمن را دارم.(2)
آن گاه، حمله کرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!
در «زیارت ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ الکَدِرِ الأَرحَبِیِّ!
سلام بر عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِر ارحَبی!(3)
و در «زیارت رجبیّه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَبدِ اللّهِ الأَزدِیِّ!
سلام بر عبد الرحمان بن عبد اللّه ازْدی!(4)
ظاهراً همه این نقل ها ناظر به یک نفر هستند.
وی، از یاران امام حسین علیه السلام است.(2) ابن اثیر، در باره اش می گوید:
عمّار بن ابی سلامۀ... هَمْدانی دالانی، پیامبر صلی الله علیه و آله را درک نمود و در نبردهای دورۀ حکومت امیر مؤمنان علیه السلام شرکت داشت و با حسین علیه السلام کشته شد.(3)
وی قبل از پیوستن به امام علیه السلام، تلاش کرد تا ابن زیاد را بکُشد. بَلاذُری، آورده است:
وی تلاش کرد تا عبید اللّه بن زیاد را در لشکرگاهش در نُخَلیه، غافلگیرانه بکُشد (ترور کند)؛ امّا موفّق به این کار نشد. لذا مخفیانه به حسین علیه السلام پیوست و همراه او کشته شد.(4)
وی، از شهدای حمله اوّل، شمرده شده(5) و نامش در «زیارت ناحیه»، چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عَمّارِ بن أبی سَلامَةَ الهَمدانِیِّ!
سلام بر عمّار بن ابی سلامۀ هَمْدانی!(6)
سلام بر عمّار بن حَسّان بن شُرَیح طایی!(1)
احتمالاً وی، همان عمران بن کعب(2) است. گفته شده که در حملۀ اوّل دشمن به شهادت رسید.(3)
نام او در زیارت های «ناحیه»(4) و «رجبیّه»(5) آمده است. نیز احتمال دارد که وی، همان عمرو بن قَرَظَه باشد، چنان که مؤلّف أنصار الحسین، آنها را یکی دانسته است(6) و در کتاب إبصار العین، ذکری از او نیامده است.
تنها در «زیارت ناحیه»،(7) از او یاد شده است.
بر اساس برخی نقل ها، این پدر و پسر، در روز عاشورا، رَجَز خواندند و پس از جنگیدن، به شهادت رسیدند. در بیشتر کتاب ها، نام آنها نیامده است.
البته احتمال دارد که این شخص، همان عمر بن خالد صَیداوی باشد که شرح حال او گذشت.(8)
در الفتوح آمده است:
آن گاه... عمرو بن خالد ازْدی به میدان مبارزه آمد، در حالی که چنین می گفت:
امروز - ای نَفْس -، روز رفتن به سوی [خدای] مهربان است
ص:142
با نسیم روح و ریحان.
امروز، به پاس احسان، پاداش می گیری
از تو، زمانی گذشته است.
آنچه در پیشگاه خداوند، در لوح نوشته شده [، این است:]
بی تابی مکن که هر زنده ای، فانی است.
شکیبایی، برای در امان بودنت، بهترین بهره است.
ای گروه ازْدیِ بنی قَحْطان!
در نبرد، همانند شیران، همسو و یکدست باشید.(1)
آن گاه، به سوی دشمن تاخت و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!
سپس، پسرش خالد به میدان آمد، در حالی که چنین می گفت:
ای بنی قَحْطان! در برابر مرگ، شکیبایی پیشه کنید
تا مورد رضای [خدای] مهربان باشید؛
همو که صاحب عظمت و عزّت و برهان است
و صاحبِ والایی و نعمت و احسان.
تا در بهشت، مستقر شویم
در کاخ های خوشْبنا.
آن گاه، به سوی دشمن تاخت و پیوسته جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(2)
خوارزمی در مقتل الحسین علیه السلام، آورده است:
ص:143
سپس عمرو بن خالد ازْدی به میدان مبارزه آمد، در حالی که می گفت:
امروز - ای نَفْس -، روز رفتن به سوی [خدای] مهربان است
با نسیم روح و ریحان.
امروز، به پاس احسان، پاداش می گیری
و از تو، زمانی سپری شده است.
آنچه در لوح در پیشگاه داور، نگاشته شده
امروز، با آمرزش خدا، پاک می شود.
بی تابی مکن که هر زنده ای، فانی است
و شکیبایی، برای در امان بودنت، بهترین بهره است.(1)
سپس جنگید تا کشته شد.
آن گاه، پسرش خالد بن عمرو بن خالد ازْدی به میدان آمد و چنین می گفت:
ای بنی قَحْطان! در برابر مرگ، شکیبایی پیشه کنید
تا مورد رضای [خدای] مهربان باشید؛
همو که صاحب عظمت و عزّت و برهان است.
ای پدر! در بهشت، مستقر شدی.(2)
سپس، به دشمن تاخت تا کشته شد.
از شهدای حمله اوّل دشمن خوانده، که ظاهراً، همین شخص باشد.(1)
نام او در زیارت های «رجبیّه»(2) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی عُمَرَ بنِ ضُبَیعَةَ الضُّبَعِیِّ!
سلام بر عمر بن ضُبَیعۀ ضُبَعی!(3)
او از افرادی است که گفته شده در روز عاشورا، مجروح شد و یک سال بعد، به شهادت رسید.(4)
ابن شهرآشوب، او را جزو شهدای حملۀ اوّل دشمن، آورده است.(5) نام او در «زیارت ناحیه»، با این عبارت آمده است:
السَّلامُ عَلَی المُرثَثِّ مَعَهُ (مَعَ سَوّارٍ)، عَمروِ بنِ عَبدِ اللّهِ الجُندَعِیِّ!
سلام بر زخمیِ زمینگیر شده با او (سوّار)، عمرو بن عبد اللّه جُندَعی!(6)
ابن اعثم، خوارزمی و ابن شهرآشوب، رَجَزی برای او در روز عاشورا، نقل کرده اند و خوارزمی، نام دو قاتل او را نیز آورده است.
در بارۀ وی، آمده:
عمیر بن عبد اللّه مَذحِجی... به میدان آمد، در حالی که می گفت:
طایفۀ سعد و قبیلۀ مَذحِج، می دانند
که من، شیر بیشه ام و هیچ مانعی نمی تواند در پیش رویم بِایستد
[سرِ] زرهپوشان را با شمشیرم می پرانَم
ص:145
و رقیب را هنگام مارپیچ رفتن، رها می کنم
همانند شکار کردن کفتارِ لرزان و لغزان
هر کس را که ببینی، در جلو راهم ایستاده است.(1)
و جنگ مدام و جانانه ای کرد تا مسلم ضُبابی و عبد اللّه بَجَلی، با کمک یکدیگر، او را کُشتند.(2)
وی، بردۀ دانشمندی بود که توفیق شهادت در رکاب امام حسین علیه السلام را یافت. خوارزمی، در بارۀ او آورده است:
جوان ترکی که قاری قرآن و عربیدان بود، برای مبارزه به میدان آمد. او که از غلامان حسین علیه السلام بود، نبرد را شروع کرد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
دریا، از [نیزه] انداختن و [شمشیر] زدنم، متلاطم می شود
و فضا، از تیر و تیراندازی ام آکَنْده می شود.
زمانی که شمشیرم در دست راستم، برق می زند
دل حسود مورد احترام، می شکافد.(3)
سپس، تعدادی را کُشت. او را دوره کردند و به زمینش زدند. حسین علیه السلام به سوی او آمد و گریست و صورتش را بر صورت او گذاشت. او چشمانش را باز کرد و حسین علیه السلام را دید و لبخندی زد و به سوی پروردگارش، ره سپار شد.(4)
ابن شهرآشوب، او را غلام حُر، معرّفی کرده است.(5) خوارزمی نیز ماجرای پیوستن حُر به اردوی امام علیه السلام را به همراه برده ای تُرک،(6) آورده است.(7)
ص:146
نام وی در «زیارت ناحیه»، به صورت «قارِب، مولی الحسین علیه السلام» و در نقل فُضَیل بن زبیر، «قارِب الدُّئِلی، مولی الحسین علیه السلام»، آمده است.(1) اطّلاع معتبر دیگری در بارۀ او نداریم. در «زیارت ناحیه»، می خوانیم:
السَّلامُ عَلی قارِبٍ مَولَی الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ!
سلام بر قارِب، غلام حسین بن علی!(2)
این دو برادر، از طائفه بنی تَغِلب(3) و از یاران امام حسین علیه السلام بوده اند.(4) شیخ طوسی، کَردوس را در زمرۀ یاران امیر مؤمنان علیه السلام نیز آورده است.(5) قاسِط را از شهیدان حملۀ اوّل دشمن دانسته اند؛(6)ولی چگونگی شهادت کَردوس، معلوم نیست. نام هر دو، در زیارت های «رجبیّه»(7) و «ناحیه» چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی قاسِطٍ وَ کَرِشٍ ابنَی ظَهیرٍ التَّغلِبِیَّینِ!
سلام بر قاسِط و کَرِش تَغلِبی، دو پسرِ ظَهیر!(8)
ص:147
وی از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(2) نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»(3) آمده است. در زیارت ناحیه می خوانیم:
السَّلامُ عَلی قاسِمِ بنِ حَبیبِ الأَزدِیِّ!
سلام بر قاسم بن حبیب ازْدی!(4)
نام او، تنها در «زیارت ناحیه»(5) آمده است.
مُجَمّع، از یاران امام حسین علیه السلام بوده است.(1) وی به همراه عدّه ای دیگر، همچون: نافع بن هِلال و عمر بن خالد، به راه نمایی طِرِمّاح بن عَدی، در منزلگاه «عُذَیبُ الهِجانات»، پس از ممانعت حُر از حرکت امام حسین علیه السلام به سوی کوفه، با وساطت امام علیه السلام به لشکر حق پیوستند و اخبار کوفه را به ایشان رساندند.(2)
مُجَمّع، در ابتدای جنگ، در گروهی چهارنفره، به میدان رفت که در محاصره قرار گرفتند و با یاری ابو الفضل العبّاس علیه السلام، از محاصره نجات یافتند؛ امّا در راه بازگشت، با دیگر همراهانش، در یک مکان به شهادت رسیدند.(3)
ابن شهر آشوب، او را از شهدای حملۀ اوّل دشمن، به شمار آورده است.(4)
فُضَیل بن زبیر، از فرزند وی نیز به نام عائِد بن مُجَمِّع، به عنوان شهید واقعۀ کربلا نام برده است؛(5) امّا در نقل های دیگر، چیزی در این باره نیامده است.(6)
در زیارت های «ناحیه»(7) و «رجبیّه»، آمده است:
السَّلامُ عَلی مُجَمِّعِ بنِ عَبدِ اللّهِ العائِذِیِّ!(8)
سلام بر مُجَمِّع بن عبد اللّه عائِذی!
نام او و فرزندش عبد الرحمان، در زیارت های «ناحیه»(1) و «رجبیّه»،(2) بدین گونه آمده است:
السَّلامُ عَلی مَسعودِ بنِ الحَجّاجِ وَ ابنِهِ!
سلام بر مسعود بن حَجّاج و پسرش!
السَّلامُ عَلی مُنجِحٍ مَولَی الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ!
سلام بر مُنجِح، غلام حسین بن علی!
وی، از یاران امام حسین علیه السلام بوده(2) و در زمرۀ شهدای حمله اوّل دشمن، شمرده شده است.(3) نام او در زیارت های «رجبیّه»(4) و «ناحیه»، بدین گونه آمده است:
السَّلامُ عَلی نَعیمِ بنِ عَجلانَ الأَنصارِیِّ!
سلام بر نَعیم بن عَجْلان انصاری!(5)
تنها در نقل فُضَیل بن زبیر، در بارۀ او، مطالبی آمده است. در این نقل، آمده:
هَفهاف بن مُهَنَّد راسبی، وقتی خبر خروج حسین علیه السلام را شنید، از بصره بیرون آمد؛ امّا پس از کشته شدن حسین علیه السلام، به لشکر ابن سعد رسید. وارد لشکر شد، شمشیرش را کشید و آن گاه، گفت:
ای سپاه مسلّح!
من، هَفهاف بن مُهَنَّدم
و خانوادۀ محمّد را می جویم.(6)
سپس، در میان آنها، به سختی تاخت و تاز کرد. امام زین العابدین علیه السلام [در بارۀ او] فرموده است: «از زمانی که، خداوند محمّد صلی الله علیه و آله را برانگیخت، پس از علی بن ابی طالب علیه السلام، مردم، جنگاوری مثل او ندیده بودند که این گونه، تعدادی را بکُشد. به مقابله با او برخاستند و پنج نفر، محاصره اش کردند تا او را کُشتند. رحمت خدای متعال بر او باد!».(7)
ص:151
تنها فُضَیل بن زبیر، نام او را در زمرۀ شهیدان کربلا آورده است.(1)
نام و رَجَز و به شهادت رسیدن او در کتاب های الفتوح و مقتل خوارزمی و المناقب ابن شهرآشوب، آمده است و در منابع دیگر، چیزی نیامده است. در بارۀ او آمده:
یحیی بن سلیم مازِنی، به سوی میدان آمد، در حالی که می خواند:
این گروه را با ضربتی سخت و پایان دهنده، می زنم
ضربت سهمگینِ صبحگاهی و شتابان
که نه ناتوانی ای در آن دارم و نه تردیدی
و امروز، از مرگ پیشِ رو واهمه ای ندارم.
امّا من همانند شیری هستم که حامی فرزندانش است.(2)
آن گاه، بر دشمن، یورش بُرد و جنگید تا کشته شد. رحمت خدا بر او باد!(3)
ص:152
علی اکبر علیه السلام، بزرگ ترین پسر امام حسین علیه السلام بود(1) که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن، به حدّی شبیه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود که هر کس شوق دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله را داشت، به او می نگریست، چنان که پدر بزرگوارش، طبق نقلی، هنگام رفتن وی به میدان نبرد، فرمود:
اللّهُمَّ اشهَد عَلی هؤُلاءِ القَومِ، فَقَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاسِ خَلقاً و خُلُقاً و مَنطِقاً بِرَسولِکَ مُحَمّدٍ صلی الله علیه و آله، کُنّا إذَا اشتَقنا إلی وَجهِ رَسولِکَ نَظَرنا إلی وَجهِهِ.
خداوندا! گواه باش که جوانی برای جنگ با آنان می رود که شبیه ترینِ مردم به پیامبرت از جهت صورت و سیرت و سخن گفتن است و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبر تو می شدیم، به او نگاه می کردیم.(2)
علی اکبر علیه السلام در واقعۀ عاشورا، از ارکان سپاه امام علیه السلام به شمار می رفت.(3) تأکید او بر حق مداری و دفاع از حق تا ایثار جان، هنگام شنیدن خبر به شهادت رسیدن خود در مسیر کربلا از پدر بزرگوارش،(4) اذان گفتن برای اقامۀ جماعت به امامت حسین علیه السلام در جریان برخورد سپاه حُر با کاروان امام علیه السلام،(5) بر عهده گرفتن مسئولیت آب رسانی به خیمه ها در شب عاشورا(6) و همچنین داوطلب شدن ایشان برای شهادت پیش از دیگر بنی هاشم، بنا بر نقل مشهور،(7) از ویژگی های این فرزند برومند سیّد الشهدا علیه السلام است.
ص:153
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، خطاب به او آمده است:
السَّلامُ عَلَیکَ یا أوَّلَ قَتیلٍ مِن نَسلِ خَیرِ سَلیلٍ مِن سُلالَةِ إبراهیمَ الخَلیلِ، صَلَّی اللّهُ عَلَیکَ وَ عَلی أبیکَ، إذ قالَ فیکَ: قَتَلَ اللّهُ قَوماً قَتَلوکَ، یا بُنَیَّ ما أجرَأَهُم عَلَی الرَّحمنِ وَ عَلَی انتِهاکِ حُرمَةِ الرَّسولِ! عَلَی الدُّنیا بَعدَکَ العَفا، کَأَنّی بِکَ بَینَ یَدَیهِ ماثِلاً، وَ لِلکافِرینَ قائِلاً:
أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ بنِ عَلِیّ
حَتّی قَضَیتَ نَحبَکَ وَ لَقیتَ رَبَّکَ، أشهَدُ أنَّکَ أولی بِاللّهِ وَ بِرَسولِهِ، وَ أنَّکَ ابنُ رَسولِهِ، وَ حُجَّتُهُ وَ أمینُهُ، وَ ابنُ حُجَّتِهِ وَ أمینِهِ. حَکَمَ اللّهُ عَلی قاتِلِکَ مُرَّةَ بنِ مُنقِذِ بنِ النُّعمانِ العَبدِیِّ - لَعَنَهُ اللّهُ وَ أخزاهُ - وَ مَن شَرِکَهُ فی قَتلِکَ، وَ کانوا عَلَیکَ ظَهیراً، أصلاهُمُ اللّهُ جَهَنَّمَ وَ ساءَت مَصیراً، وَ جَعَلَنَا اللّهُ مِن مُلاقیکَ وَ مُرافِقیکَ، وَ مُرافِقی جَدِّک وَ أبیکَ وَ عَمِّکَ وَ أخیکَ وَ امِّکَ المَظلومَةِ، وَ أبرَأُ إلَی اللّهِ مِن أعدائِکَ اولِی الجُحودِ، وَ السَّلامُ عَلَیکَ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.(1)
سلام بر تو، ای نخستین کُشته از تبار بهترین بازمانده از نسلِ ابراهیم خلیل!(2) درود خدا بر تو و بر پدرت، آن گاه که در باره ات فرمود: «خدا، بکُشد آن گروهی را که تو را کُشت.
پسرم! چه جرئتی بر خدای مهربان کردند! و چه جسارتی در هتکِ حرمت پیامبر! پس از تو، خاک بر سرِ دنیا!».
گویی که من (زائر)، در نزد تو هستم و تو (علی اکبر علیه السلام) به کافران می گویی:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
با نیزه، چنان بر شما خواهم زد که نوک آن، کج شود
و با شمشیر، در حمایت از پدرم، شما را می زنم؛
زدنِ جوان هاشمیِ عرب.
ص:154
به خداوند سوگند، پسر بی نسب (ابن زیاد)، حق ندارد بر ما حکمرانی کند!
تا عهدت را به انجام رساندی و پروردگارت را دیدار کردی. گواهی می دهم که تو به خدا و پیامبر او، نزدیک ترینی، و پسرِ پیامبر خدا و حجّت و امین اویی، و پسر حجّت خدا و پسرِ امین اویی. خداوند، در بارۀ قاتل تو، مُرّة بن مُنقِذ بن نعمان عبدی - که لعنت و خواری خدا بر او باد - و همدستانش در کُشتن تو، داوری کند که علیه تو، هم داستان بودند. خدا، آنان را به جهنّم، فرو افکنَد - که بد بازگشتگاهی است - و خداوند، ما را از دیدار کنندگانِ تو و همراهانت و همراهان جدّ و پدر و عمو و برادر و مادر ستم دیده ات،
قرار دهد! از دشمنانِ اهل انکار تو، برائت می جویم. سلام و نیز رحمت و برکات خدا بر تو باد!
در «زیارت رجبیّه» هم از او یاد شده است.
گفتنی است که در شماری از منابع متأخّر، مطالبی در ذکر مصائب علی اکبر علیه السلام گزارش شده است که در منابع معتبر، یافت نمی شود؛ بلکه خلافِ واقع بودن بسیاری از آنها، قطعی است، مانند آنچه در معالی السبطین آمده که امام حسین علیه السلام، وقتی دید که فرزند جوانش علی اکبر به میدان جنگ می رود، به حال احتضار در آمد!(1) یا این که عمّه ها و خواهران علی اکبر، از به میدان رفتن وی، ممانعت کردند! یا این که زینب علیها السلام قبل از رسیدن امام علیه السلام به بالین علی اکبر، خودش را روی جنازۀ او انداخت؛ چون می دانست که ایشان، اگر فرزندش را کشته ببیند، روح از بدنش مفارقت می کند!(2)
در این باره، همچنین گزارش هایی در کتاب هایی مانند: أسرار الشهادة (ج 2 ص 514)، عنوان الکلام (ص 282) و نور العین (ص 44) آمده اند که طرح آنها در این جا، ضرورتی ندارد؛ امّا گزارش های قابل استناد، از این قرارند:
993. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام، در رُهَیمه،(3) فرود آمد و ابن زیاد، حُرّ بن یزید را با هزار سوار، شبانه به سوی او گسیل کرد... و او هنگام نماز ظهر، به امام علیه السلام رسید. حسین علیه السلام به پسرش [علی اکبر]
ص:155
فرمان داد تا اذان و اقامه بگوید. سپس، حسین علیه السلام قامت بست و هر دو گروه، با او نماز خواندند.(1)
994. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مردی از شامیان، علی اکبر، فرزند حسین علیه السلام را - که مادرش آمنه، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی بود، و مادر آمنه نیز دختر ابو سفیان بن حَرب (جدّ یزید) بود -، فرا خواند و گفت: تو با امیر مؤمنان [یزید]، خویشاوندی داری و به او نزدیکی. اگر بخواهی، ما به تو امان می دهیم و به هر کجا که دوست داشتی، برو!
علی اکبر گفت: «بدان که - به خدا سوگند - رعایتِ خویشاوندیِ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، لازم تر از رعایت خویشاوندی ابو سفیان است!».
سپس، به او هجوم بُرد و چنین سرود:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم
از شمر و عمر [بن سعد] و ابن زیاد!
مردی از بنی عبد قیس به نام مُرّة بنِ مُنقِذ بن نُعمان، به او حمله کرد و نیزه ای بر او زد. علی اکبر علیه السلام را بُردند و نزدیک پدرش، بر زمین نهادند. حسین علیه السلام، خطاب به او فرمود: «پسر عزیزم! تو را کُشتند. دنیا، پس از تو ویران باد!».
آن گاه، او را به خود چسبانْد تا جان داد. همچنین حسین علیه السلام گفت: «خدایا! ما را خواندند تا یاری مان دهند؛ ولی ما را وا نهادند و ما را کُشتند.
خدایا! باران را از آنان، دریغ بدار و برکت های زمین را از آنان، باز دار و اگر هم مدّتی بهره مندشان کردی، دچار اختلاف و تفرقه شان کن و هر یک را به راهی ببر و هیچ گاه، حاکمان را از آنها، راضی مگردان».(2)
ص:156
995. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام جعفر صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: هنگامی که علی اکبر علیه السلام برای مبارزه به سوی دشمن رفت، چشمان حسین علیه السلام، گریان شد و گفت: «خدایا! تو بر ایشان گواه باش، که فرزند پیامبرت و شبیه ترینِ مردم به او در صورت و سیرت، به سوی آنان می رود».
علی اکبر علیه السلام نیز چنین رَجَز می خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
آیا نمی بینید که چگونه از پدرم، حمایت می کنم؟
آن گاه، ده تن از آنان را کُشت و سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت: ای پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام فرمود: «شکیبایی کن، پسر عزیزم! جدّت با کاسه ای پُر به تو می نوشانَد».
او باز گشت و جنگید و 44 تن از دشمنان را کُشت و سپس، به شهادت رسید. درود خدا بر او باد!(1)
996. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: زُهَیر بن عبد الرحمان بن زُهَیر خَثعَمی برایم نقل کرد که:
آخرین بازماندۀ یاران حسین علیه السلام [در روز عاشورا]، سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع خَثعَمی بود، و نخستین کشتۀ خاندان ابو طالب در آن روز [که پس از یاران حسین علیه السلام به میدان رفت]، علی اکبر، پسر حسین علیه السلام بود که مادرش لیلا، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود ثَقَفی بود و شهادتش، بدین گونه بود که بر دشمن، حمله می بُرد و چنین رَجَز می خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
ص:157
به خدای کعبه سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم!
و به خدا سوگند که آن پسر بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
او این کار (حمله و رَجَزخوانی) را بارها به انجام رساند. مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی لیثی، او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من، اگر بر من بگذرد و چنین کند و من، پدرش را به عزایش ننشانم!
علی اکبر علیه السلام، با شمشیرش به دشمن حمله می بُرد که بر مُرّة بن مُنقِذ گذشت. او نیزه ای به علی اکبر علیه السلام زد و او [بر زمین] افتاد. دشمن، گِردش را گرفتند و با شمشیرهایشان، او را تکّه تکّه کردند.
همچنین سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم ازْدی برایم نقل کرد که: در روز عاشورا، به گوش خود شنیدم که حسین علیه السلام می گوید: «خدا، بکشد کسانی را که تو را کشتند، ای پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خدای] رحمان و بر هتک حرمتِ پیامبر! دنیا، پس از تو ویران باد!
و گویی هم اینک به زنی می نگرم که مانند خورشیدِ به گاه طلوع، به سرعت، بیرون دویده، ندا می دهد: ای برادرم و فرزند برادرم!
در بارۀ او پرسیدم. گفته شد: این، زینب، فرزند فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است.
آن زن آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نزد او آمد و دستش را گرفت و او را به خیمه، باز گردانْد. سپس، حسین علیه السلام به پسرش روی آورد و جوانان [خاندان] او نیز همراهش آمدند. حسین علیه السلام فرمود: «برادرتان را ببرید!»
آنان، او را از آن جایی که بر زمین افتاده بود، بُردند و در خیمه ای نهادند که جلوی آن می جنگیدند.(1)
ص:158
997. الإرشاد: یاران امام حسین علیه السلام، یکی یکی پیش می آمدند و می جنگیدند و کُشته می شدند تا آن که جز خانواده اش، کسی با حسین علیه السلام نماند. آن گاه پسرش علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلا، دختر ابی مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی بود -، قدم به میدان نهاد. او از زیباروی ترینِ مردمان و آن هنگام، هجده - نوزده ساله بود.
او به دشمن، حمله بُرد و چنین خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام
به خانۀ خدا سوگند، که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم.
و به خدا سوگند، که پسر بی نَسَب (ابن زیاد) نمی تواند بر ما حکم براند.
با شمشیر می زنم و از پدرم، حمایت می کنم؛
شمشیر زدنِ جوان هاشمیِ قُرَشی.
او این کار را بارها به انجام رساند و کوفیان، از کُشتن او پروا می کردند که مُرّة بن مُنقِذ عبدی، او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد، اگر بر من بگذرد و چنین کند و من، پدرش را به عزایش ننشانم! علی اکبر علیه السلام، مانند بار اوّل، بر دشمن حمله بُرد که مُرّة بن مُنقِذ، راه را بر او گرفت و نیزه ای به او زد و بر زمینش انداخت. سپاهیان، گِردش را گرفتند و او را با شمشیرهایشان، تکّه تکّه کردند.
حسین علیه السلام به بالای سر او آمد و ایستاد و فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند، ای پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خدای] رحمان و بر هتک حرمت پیامبر!».
سپس اشک از چشمانش روان شد و فرمود: «دنیای پس از تو، ویران باد!».
زینب علیها السلام خواهر حسین علیه السلام، به شتاب، بیرون دوید و ندا داد: ای برادرم و فرزند برادرم! آن گاه، آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام، سر او را گرفت و [او را بلند کرد و] به خیمه اش باز گردانْد و به جوانان [خاندان] خود، فرمان داد و فرمود: «برادرتان را ببرید!». آنان، او را بُردند و در خیمه ای گذاشتند که جلوی آن، می جنگیدند.(1)
ص:159
998. الملهوف: هنگامی که جز اهل بیتِ امام علیه السلام، کسی با او نمانْد، علی اکبر علیه السلام - که از زیباروی ترین و خوش خوترینِ مردم بود -، بیرون آمد و از پدر، اجازۀ نبرد خواست. امام علیه السلام به او اجازه داد.
سپس، مأیوسانه به او نگریست و سرش را پایین انداخت و گریست.
سپس گفت: «خدایا! گواه باش. جوانی به نبرد آنها می رود که از نظر صورت و سیرت و سخن گفتن، شبیه ترینِ مردم به پیامبر توست و ما هر گاه مشتاق پیامبرت می شدیم، به او می نگریستیم».
سپس، بانگ برآورد و فرمود: «ای پسر سعد! خداوند، رَحِمت را قطع کند، همان گونه که رَحِم مرا قطع کردی».
سپس علی اکبر علیه السلام به پیش آمد و به سختی با دشمن جنگید و گروه فراوانی را کُشت. سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت: ای پدر! تشنگی، مرا کُشت و سنگینیِ آهن [زره و کلاه خود و شمشیر](1)، مرا به رنج افکنده است. آیا آبی برای نوشیدن، یافت می شود؟
حسین علیه السلام گریست و گفت: «وای، وای! ای پسر عزیزم! از کجا آب بیاورم؟ اندکی بجنگ که خیلی زود، جدّت محمّد صلی الله علیه و آله را می بینی و او از جام لَبالَبش، شربتی به تو می نوشانَد که دیگر هرگز تشنه نشوی».
علی اکبر علیه السلام، به میدان باز گشت و بهترین نبردش را به نمایش گذاشت. مُنقِذ بن مُرّۀ عبدی، تیری به سوی او پرتاب کرد و او را به زمین انداخت. علی اکبر علیه السلام، ندا داد: ای پدر! سلام بر تو!
ص:160
این، جدّم است که به تو سلام می رساند و می فرماید: «زودتر، به سوی ما بیا». سپس، صیحه ای کشید و جان داد.
حسین علیه السلام آمد و بر بالای سرش ایستاد و گونه بر گونه اش نهاد و فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند! دنیا، پس از تو، ویران باد!».
زینب علیها السلام دختر علی علیه السلام، بیرون آمد و فریاد می زد: ای محبوب من! ای زادۀ برادرم!
آن گاه، آمد و خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نیز آمد و او را بلند کرد و به نزد زنان، باز گردانْد.
آن گاه، مردان خاندان حسین علیه السلام، یک به یک، به میدان رفتند و دشمن، گروهی از آنان را به شهادت رساند. حسین علیه السلام، در آن حال، بانگ بر آورد و فرمود: «ای عموزادگان! شکیبا باشید.
ای خاندان من! شکیبایی کنید. شکیبایی کنید که - به خدا سوگند -، پس از امروز، هیچ گاه خواری نخواهید دید».(1)
999. مقاتل الطالبیّین: مدائنی می گوید: عبّاس بن محمّد بن رَزین، از علی بن طلحه و ابومِخنَف، از عبد الرحمان بن یزید بن جابر، از حُمَید بن مسلم؛ و نیز عمر بن سعد بصری، از ابو مِخنَف، از
ص:161
زُهَیر بن عبد اللّه خَثعَمی؛ و همچنین، احمد بن سعید، از یحیی بن حسن علوی، از بَکْر بن عبد الوهّاب، از اسماعیل بن ابی ادریس، از پدرش، از صادق علیه السلام، از پدرش باقر علیه السلام، برایم نقل کرده اند که مجموع هر سه نقل، این است: نخستین کُشتۀ خاندان ابو طالب در کنار حسین علیه السلام، فرزندش علی اکبر بود. او بر دشمن، هجوم می بُرد و می گفت:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله، نزدیک تریم،
از این شَبَث [بن رِبْعی] و از شمرِ پَست.
شما را [آن قدر] با شمشیر می زنم، تا این که [شمشیرم] در هم پیچیده شود؛
شمشیر زدنِ جوانی هاشمی و عَلَوی
و امروز، پیوسته، از پدرم حمایت می کنم.
به خدا سوگند که پسر بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
او این کار را بارها انجام داد. مُرّة بن مُنقِذ عبدی به او نگریست و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد، اگر او مانند آنچه می بینم، انجام دهد و بر من بگذرد و من، مادرش را به عزایش ننشانم!
علی اکبر علیه السلام که به دشمن، هجوم می بُرد و مانند قبلْ رَجَز می خواند، بر مُرّه گذشت. مُرّه، نیزه ای به او زد و او را بر زمین انداخت. سپاهیان نیز او را در میان گرفتند و با شمشیرهایشان، تکّه تکّه اش کردند.
ابو مِخنَف، از سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم نقل می کند که گفت: در روز عاشورا، به گوش خود شنیدم که حسین علیه السلام فرمود: «خداوند، بکُشد کسانی که تو را کُشتند، ای پسرم! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند!».
سپس فرمود: «دنیا، پس از تو، ویران باد!».
حُمَید گفت: و گویی به زنی می نگرم که مانند خورشیدِ هنگام طلوع، به شتاب، بیرون دوید و فریاد می کشید: ای محبوب من، ای زادۀ برادرم!
در باره اش پرس و جو کردم. گفتند: این، زینب، دختر علی بن ابی طالب است.
سپس، آمد تا خود را بر روی [پیکر] علی اکبر علیه السلام انداخت. حسین علیه السلام نیز به سوی او آمد و دستش را گرفت [و بلند کرد] و به سوی خیمه بُرد. آن گاه، به سوی فرزندش باز گشت و جوانان [خاندانش] به سویش آمدند. حسین علیه السلام به آنها فرمود: «برادرتان را ببرید!».
آنان نیز او را از آن جا بردند و جلوی خیمه اش، بر زمین نهادند.
احمد بن سعید، از یحیی بن حسن علوی، از چندین نفر، از محمّد بن عُمَیر، از احمد بن عبد
ص:162
الرحمان بصری، از عبد الرحمان بن مهدی، از حَمّاد بن سَلَمه، از سعید بن ثابت، نقل کرده است که گفت: چون علی اکبر علیه السلام به سوی دشمن، بیرون آمد، حسین - که درودها و سلام خدا بر او باد -، چشمانش را بر زمین دوخت و گریست. سپس گفت: «خدایا! تو بر اینها گواه باش که جوانی به سوی آنان رفت که شبیه ترینِ مردم به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود».
علی اکبر علیه السلام، به سوی آنان، حمله می برد و سپس، به نزد پدرش باز می گشت و می گفت:
پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام به او فرمود: «شکیبایی کن - ای محبوب من - که به شب نرسیده، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از جام خویش، تو را سیراب می گردانَد».
او پی در پی، حمله می کرد تا آن که تیری به او اصابت کرد و بر گلویش نشست و آن را درید.
در خون خود، دست و پا می زد که ندا داد: ای پدر! درود بر تو! این، جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که به تو سلام می رسانَد و می فرماید: «به سوی ما بشتاب!».
آن گاه، صیحه ای کشید و جان داد.(1)
ص:163
1000. المناقب، ابن شهرآشوب: علی اکبر علیه السلام، فرزند حسین علیه السلام، پیش آمد. او جوانی هجده ساله (و گفته شده که 25 ساله) بود و صورت و سیرت و سخن گفتنش به پیامبر صلی الله علیه و آله می مانْد. او رَجَز می خواند و می گفت:
من علی، پسر حسین بن علی ام
که جدّ پدری شان پیامبر صلی الله علیه و آله است.
به خانۀ خدا سوگند که ما به داشتن وصی، شایسته تریم
و به خدا سوگند که بی نسب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم براند!
شما را با شمشیر می زنم و از پدرم، حمایت می کنم
و [آن قدر] با نیزه شما را می زنم تا این که خم شود
شمشیر زدنِ جوان هاشمیِ عَلَوی.
آن گاه، هفتاد تن از جنگجویان آنان را کُشت. سپس به سوی پدرش باز گشت و در حالی که زخم هایی به او رسیده بود، گفت: ای پدر! تشنه ام.
حسین علیه السلام فرمود: «جدّت، [به زودی] تو را سیراب خواهد گردانْد».
آن گاه، او دوباره بر آنان، حمله بُرد و می خواند:
حقیقت جنگ، نمایان شده است
و پس از آن، راستی و پایداری، آشکار می شود.
به خدای صاحب عرش، سوگند، نه شما را رها می کنیم
و نه شمشیرهایمان را غلاف می کنیم.
مُرّة بن مُنقِذ عبدی، از پشت به او نیزه زد [و دیگر سپاهیان دشمن، گِردش را گرفتند] و او را با شمشیرهایشان زدند.
حسین علیه السلام فرمود: «دنیا، پس از تو، ویران باد!».
آن گاه، او را به سینه اش چسباند و به درگاه خیمه اش بُرد. مادرش شهربانو، مات و مبهوت، به
ص:164
او می نگریست و هیچ نمی گفت؛ و حسین علیه السلام، تنها مانْد(1).(2)
1001. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلا، دختر ابی مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفی و آن هنگام، هجده ساله بود -، گام پیش نهاد. هنگامی که حسین علیه السلام او را دید، محاسن سپیدش را رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! تو بر این قوم، گواه باش که جوانی به سوی آنان رفت که از نظر صورت، سیرت و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله بود و ما هر گاه مشتاق روی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می شدیم، به روی او می نگریستیم. خدایا! برکت های زمین را از آنان، باز دار و چون چنین کردی، آنها را دچار تفرقه و گروه گروه کن و هر یک را به راهی ببر و حاکمان را هیچ گاه از آنان، راضی مدار، که آنانْ ما را دعوت کردند تا یاری مان دهند؛ امّا بر ما هجوم آوردند که با ما بجنگند و ما را بکُشند». آن گاه، حسین علیه السلام بر عمر بن سعد، بانگ بر آورد که: «چه می خواهی؟ خداوند، خویشاوندیِ تو را قطع کند و کارت را بر تو مبارک نگردانَد و کسی را بر تو مسلّط کند که تو را در بسترت بکُشد، همان گونه که خویشان مرا از میان بردی و نزدیکی ام به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را پاس نداشتی».
آن گاه، صدایش را بلند کرد و [این آیه را] قرائت کرد: «خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید. آنها دودمانی بودند که برخی، از برخی دیگر گرفته شده
ص:165
بودند؛ و خداوند، شنوا و داناست».(1)
سپس علی اکبر علیه السلام، حمله بُرد و چنین رَجَز خواند:
من علی، پسر حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تریم.
و به خدا سوگند که بی نَسَب (ابن زیاد)، نمی تواند بر ما حکم برانَد.
شما را [آن قدر] با نیزه می زنم تا این که خم شود
[و آن قدر] شما را با شمشیر می زنم تا آن که در هم پیچد؛
زدنِ جوان هاشمیِ علوی.
وی، پیوسته می جنگید تا ضجّۀ کوفیان، از فراوانیِ کُشتگانشان، بلند شد. حتّی روایت شده که او با وجود تشنگی، صد و بیست مرد از آنان را کُشت. سپس به سوی پدرش باز گشت و در حالی که زخم های فراوانی به او زده بودند، گفت: ای پدر! تشنگی مرا کُشت و سنگینیِ آهن، تاب مرا بُرد. آیا آبی برای نوشیدن هست تا با آن در برابر دشمن، نیرو بیابم؟
حسین علیه السلام گریست و فرمود: «ای پسر عزیزم! بر محمّد و علی و پدرت، سخت است که از آنان، چیزی بخواهی و آن را اجابت نکنند، و از آنان، یاری بخواهی و تو را یاری نکنند. پسر عزیزم! زبانت را [بیرون] بیاور».
آن گاه، زبانش را گرفت و آن را مکید. سپس، انگشترش را به او داد و فرمود: «این انگشتر را به دهانت بگیر و برای نبرد با دشمنت، باز گرد که من، امید می برَم که شب نرسیده، از کاسۀ لبریز جدّت، چنان شربتی بنوشی که پس از آن، دیگر هرگز تشنه نشوی». پس علی اکبر علیه السلام به میدان باز گشت و حمله بُرد و چنین رَجَز می خواند:
حقیقتِ جنگ، نمایان شده است
و پس از آن، راستی و پایداری، آشکار می شود.
به خدای صاحب عرش، سوگند، نه شما را رها می کنیم
و نه شمشیرهایمان را غلاف می کنیم.
او به جنگ، ادامه داد و دویست نفر را کُشت. سپس، مُنقِذ بن مُرّۀ عبدی، ضربه ای بر فرقِ سرش زد که او را به زمین انداخت. [دیگر] سپاهیان نیز شمشیرهایشان را بر او فرود آوردند. او از گردن اسب، آویخت. اسب، او را به میان دشمن بُرد و آنان، او را با شمشیرهایشان، تکّه تکّه کردند. چون جان به گلویش رسید، با بالاترین صدایش ندا داد: ای پدر! این، جدّم پیامبر
ص:166
خدا صلی الله علیه و آله است که با کاسۀ لبریزش، به من شربتی نوشانْد که پس از آن، هرگز تشنه نخواهم شد و به تو می فرماید: «بشتاب که کاسه ای برایت، نگاه داشته اند!».
حسین علیه السلام، بانگ بر آورد: «خداوند، بکُشد کسانی را که تو را کُشتند، ای پسر عزیزم! چه قدر در برابر خدا و بر هتک حرمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گستاخ بودند! دنیا، پس از تو، ویران باد!».
حُمَید بن مسلم می گوید: گویی هم اینک به زنی می نگرم که به سان خورشیدِ هنگام طلوع، به شتاب، بیرون می آید و آه و ناله سرداده، فریاد می کشد: وای، محبوب من! وای، میوۀ دلم و نور چشمم!
در باره اش پرسیدم. گفتند او زینب، دختر علی است.
سپس، آمد تا خود را بر روی [پیکر] او انداخت. حسین علیه السلام به سوی او آمد و دستش را گرفت و [بلند کرد و] به خیمه اش باز گردانْد.
آن گاه، با جوانان [خاندان خود] به سوی فرزندش رفت و فرمود: «برادرتان را ببرید!»
آنها، او را از آن جایی که بر زمین افتاده بود، برداشتند و آوردند و پیشِ روی خیمه ای نهادند که جلوی آن می جنگیدند.(1)
ص:167
1002. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: علی اکبر علیه السلام - که مادرش لیلی، دختر ابو مُرّة بن عُروة بن مسعود بن مُعتب ثَقَفی بود و مادر لیلی، میمونه، دختر ابوسفیان بن حَرْب بود -، به دست مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی، کُشته شد.(1)
ر. ک: ج 1 ص 145 (بخش دوم/فصل پنجم/لیلی)
و ص 151 (بخش دوم/فصل ششم/علی اکبر).
پیش از این، در یاد کرد فرزندان امام حسین علیه السلام، اشاره کردیم که بر پایۀ برخی از گزارش ها، ایشان، شش پسر داشته که دو تن از آنان، عبد اللّه و علی اصغر، نام داشته اند.(2) احتمالاً - همان طور که ابن طلحه گفته -،(3) این دو فرزند امام علیه السلام، هر دو در روز عاشورا، شهید شده اند،(4) با این تفاوت
ص:168
که یکی شیرخواره بوده است و دیگری، چند ساله.
گزارش هایی که کلمۀ «رَضیع (شیرخواره)»(1) در آنها به کار رفته و یا تصریح می کنند که فرزندی از امام علیه السلام که در روز عاشورا به دنیا آمده بود، روی دست پدر، تیر خورد و شهید شد،(2)به شهادتِ یکی از این فرزندان، اشاره دارند (البتّه باید توجّه داشت آنچه مکرّر شنیده می شود که آن کودک، شش ماهه بوده، سند معتبری ندارد).(3)
امّا گزارش هایی که به شهادت فرزند سه سالۀ امام علیه السلام اشاره کرده اند یا تعبیرهای مشابه و نزدیک به آن دارند،(4) مربوط به شهادت فرزند دیگر ایشان اند.(5)
با این همه، باید گفت که تشابه بسیاری از گزارش ها در بارۀ: نام کودک، نام مادرش(6) و نام قاتلش و همچنین عدم تصریح اکثر منابع به شهادت دو فرزند خردسال امام حسین علیه السلام در صحنۀ عاشورا، مانع از آن است که این فرضیّه، از حدّ یک احتمال، فراتر رود.
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَینِ الطِّفلِ الرَّضیعِ، المَرمِیِّ الصَّریعِ، المُتَشَحِّطِ دَماً، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِی السَّماءِ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ فی حِجرِ أبیهِ، لَعَنَ اللّهُ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ کاهِلٍ الأَسَدِیَّ وَ ذَویهِ.(7)
ص:169
سلام بر عبد اللّه بن الحسین، کودک شیرخوارۀ تیر خوردۀ ضربت خوردۀ به خون تیپده که خونش به آسمان، پرتاب شد و در دامان پدرش، با تیر، سر بُریده شد! خدا لعنت کند حَرمَلَه بن کاهِل اسدی و همراهانش را که به او تیر زدند!
همچنین در «زیارت نخست ناحیه» آمده است:
السَّلامُ عَلی عَلِیٍّ الکَبیرِ، السَّلامُ عَلَی الرَّضیعِ الصَّغیرِ.
سلام بر علیِ بزرگ! سلام بر شیرخوارۀ کوچک!(1)
گفتنی است که در شماری از منابع متأخّر، مطالبی در ذکر مصائب علی اصغر، گزارش شده است که در منابع قابل استناد، دیده نمی شود؛ مانند آنچه در روضة الشهدا، در پایان نقل زیر، در بارۀ بی شیر شدن مادر علی اصغر آمده است که:
[امام حسین علیه السلام،] علی اصغر را روی دست آورده و آواز داد که:
ای قوم! اگر به زعم شما، من گناه کرده ام، این طفل، باری، هیچ گناهی ندارد. وی را یک جرعه آب دهید(2) که از غایتِ تشنگی، شیر در پستان مادرش نمانده.(3)
یا آنچه در کتاب مَصرَعُ الحسین علیه السلام آمده که:
در میان لشکر عمر بن سعد، در بارۀ آب دادن به علی اصغر، اختلاف افتاد. ابن سعد به حَرمَله گفت: این نزاع را قطع کن!(4)
یا آنچه در سوگ نامۀ آل محمّد صلی الله علیه و آله آمده است که:
حرمله به مختار گفت: اکنون که مرا می کُشی، بگذار کارهای خودم را بگویم تا قلبت را بسوزانم. ای امیر! من، سه تیر سه شاخه داشتم که آنها را با زهر، آمیخته کرده بودم. با یکی از آنها، گلوی علی اصغر را در آغوش حسین، دریدم؛ با دومی، قلب حسین را نشانه رفتم...، و با سومی، گلوی عبد اللّه بن حسن را.(5)
یا آنچه در مُحْرِقُ القلوب آمده است که:
ص:170
علی اصغر، بعد از تیر خوردن، به روی پدر نگریست و تبسّمی کرد و سپس به شهادت رسید.(1)
یا آنچه در عنوان الکلام آمده است که:
شب یازدهم، بعد از خوردن آب، شیر در پستان [رَباب] آمد. پستان ها [یش] را سرِ دست گرفت. همی گفت: نورِ دیده، علی اصغر! کجایی؟ پستان های من، پُر از شیر است!(2)
یا این که به عملکرد سپاهیان ابن سعد، بعد از واقعۀ عاشورا اشاره دارد:
قنداقۀ علی اصغر را از زیر خاک، بیرون آوردند و سرِ او را به نیزه نمودند.(3)
آنچه در منابع قابل استناد، گزارش شده، عبارت است از:
1003. الملهوف: هنگامی که حسین علیه السلام، شهادت جوانان و محبوبانش را دید، تصمیم گرفت که خود به میدان برود و ندا داد: «آیا مدافعی هست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که در بارۀ ما از خدا بترسد؟ آیا دادرسی هست که به خاطر خدا، به داد ما برسد؟ آیا یاری دهنده ای هست که به خاطر خدا، ما را یاری دهد؟».
پس صدای زنان، به ناله برخاست. امام علیه السلام، به جلوی درِ خیمه آمد و به زینب علیها السلام فرمود:
«کودک خُردسالم را به من بده تا با او، خداحافظی کنم».
او را گرفت و می خواست او را ببوسد که حَرمَلة بن کاهِل، تیری به سوی او انداخت که در گلویش نشست و او را ذبح کرد.
امام علیه السلام به زینب علیها السلام فرمود: «او را بگیر!». سپس، کف دستانش را زیر خون [گلوی او] گرفت تا پُر شدند. خون را به سوی آسمان پاشید و فرمود: «آنچه بر من وارد می شود، برایم آسان است؛ چون بر خدا پوشیده نیست و در پیش دید اوست».
امام باقر علیه السلام [در بارۀ آن خون] فرموده است: «از آن خون، یک قطره هم به زمین، باز نگشت».(4)
ص:171
1004. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد که:
وقتی حسین علیه السلام نشست، یکی از کودکانش را برایش آوردند. حسین علیه السلام، او را در دامانش نشاند.
این کودک را عبد اللّه بن حسین پنداشته اند.
عُقْبة بن بشیر اسدی، گفته است: امام باقر علیه السلام به من فرمود: «ما از شما بنی اسد، خونی طلب داریم». گفتم: گناه من در این میان چیست - خدایتْ رحمت کند، ای ابو جعفر -؟ ماجرا چیست؟
حسین علیه السلام فرمود: «[روز عاشورا،] یکی از کودکان حسین علیه السلام را برایش آوردند. در دامانش نشسته بود که یکی از شما - ای بنی اسد -، تیری به سویش انداخت و او را ذبح کرد. حسین علیه السلام، خونش را گرفت و هنگامی که کفِ دو دستش از آن خون، پُر شد، آن را بر زمین ریخت و سپس گفت: "ای خدا! اگر یاریِ آسمانی ات را از ما دریغ کردی، آن را برای جای بهتری قرار ده و انتقام ما را از این ستم پیشگان بگیر"».(1)
1005. الأخبار الطّوال: حسین علیه السلام، تنها مانْد. مالک بن بِشْر کِنْدی، به او حمله بُرد و با شمشیر، بر سرش زد که کلاهِ لباس خَزِ او را پاره کرد و شمشیر، به سرش رسید و آن را زخمی کرد. حسین علیه السلام، آن لباس را انداخت و کلاهی خواست. آن را به سر نهاد و عمامه ای بست و نشست. سپس، کودک خُردسالش را طلبید و در دامانش نشانْد که مردی از بنی اسد، آن کودک را در همان جایی که بود، با تیری که پیکانش بزرگ بود، زد و کُشت.(2)
ص:172
1006. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: تیری آمد و به پسر حسین علیه السلام - که در دامانش بود -، اصابت کرد. حسین علیه السلام، خون را از [چهرۀ] او پاک می کرد و می گفت: «خدایا! میان ما و مردمی که دعوتمان کردند تا یاری مان دهند، امّا ما را کُشتند، حکم بران».(1)
1007. الإرشاد: حسین علیه السلام جلوی خیمه نشست. فرزندش عبد اللّه بن حسین را - که خُردسال بود -، برایش آوردند. امام علیه السلام، او را در دامانش نشانْد. مردی از بنی اسد، او را با تیری زد و ذبحش کرد.
حسین علیه السلام، خون او را گرفت و هنگامی که کفِ دستش پُر شد، آن را بر زمین ریخت. سپس گفت: «پروردگارا! اگر یاریِ آسمانی ات را از ما دریغ داشتی، آن را برای جای بهتری قرار بده و انتقام ما را از این مردم ستمکار، بگیر».
سپس، آن کودک را آورد و کنار کشتگان خاندانش قرار داد.(2)
1008. مثیر الأحزان - به نقل از حُمَید بن مسلم -: وقتی حسین علیه السلام دید که از خاندان و یارانش، جز اندکی باقی نمانده است، برخاست و ندا داد: «آیا کسی هست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست؟ آیا فریادرسی هست؟ آیا یاوری هست؟».
صدای مردم، به گریه بلند شد. سپس به جلوی درِ خیمه آمد و فرزندش عبد اللّه را - که خردسال بود -، خواست. او را آوردند تا با او خداحافظی کند که مردی از بنی اسد، تیری به سوی او انداخت که در گلویش نشست و او را ذبح کرد. حسین علیه السلام، خون [او] را با کفِ دو دستش گرفت و آن را به سوی آسمان پاشید و آن گاه گفت: «پروردگارا! اگر یاریِ آسمانی ات را از ما دریغ داشتی، آن را برای جای بهتری قرار ده و انتقام ما را از این ستمکاران، بگیر».
امام باقر علیه السلام [در بارۀ آن خون] فرمود: «از آن خون، یک قطره هم به زمین باز نگشت».
سپس حسین علیه السلام، او را بُرد و کنار کشتگان خاندانش قرار داد.(3)
ص:173
1009. مقاتل الطالبیّین - به نقل از مُوَرِّع بن سُوَید بن قیس -: یکی از حاضران در کنار حسین علیه السلام، برایمان گفت: همراه حسین علیه السلام پسر خردسالش(1) هم بود که تیری آمد و در گلویش نشست. حسین علیه السلام، خون را از گلوی او و گودیِ زیر گلویش می گرفت و به سوی آسمان می پاشید و از آن، چیزی [به زمین] باز نمی گشت. حسین علیه السلام می گفت: «خدایا! نزد تو، از بچّه شتر [صالح علیه السلام]، کمتر نباشد».(2)
1010. البدایة و النهایة - به نقل از ابو مِخنَف -: حسین علیه السلام در مانْد و بر درِ خیمه اش نشست. کودک خردسالی از فرزندانش به نام عبد اللّه را برایش آوردند. او را در دامانش نشانْد و به بوسیدن و بوییدن او و خداحافظی با او مشغول بود و به خانواده اش وصیّت می کرد که در این حال، مردی از بنی اسد به نام «پسر آتش افروز»، تیری به سوی او انداخت و آن پسر را ذبح کرد. حسین علیه السلام، خونش را در دستش گرفت و به سوی آسمان پاشید و گفت: «پروردگارا! اگر یاریِ آسمانی ات را از ما دریغ داشتی، آن را برای جای بهتری قرار ده و انتقام ما را از این ستمکاران، بگیر».(3)
1011. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: وقتی حسین علیه السلام دید که آنها بر کُشتن او پافشاری می کنند، قرآنی را گرفت و آن را باز کرد و بر سرش نهاد و ندا داد: «کتاب خدا و نیز جدّم محمّد، فرستادۀ خدا، میان من و شما [، داوری کند]. ای مردم! برای چه خونم را حلال می شمرید؟!...».
همچنین حسین علیه السلام، به سوی یکی از کودکانش که از تشنگی می گریست، رفت. او را بر سرِ دست گرفت و گفت: «ای قوم! اگر بر من رحم نمی کنید، بر این کودک، رحم کنید».
در این حال، مردی از آنان، تیری به سوی او انداخت و ذبحش کرد. حسین علیه السلام می گریست
ص:174
و می گفت: «خدایا! میان ما و گروهی که ما را دعوت کردند تا ما را یاری دهند، امّا ما را کُشتند، داوری کن».
در این هنگام، از آسمان، ندایی رسید: «او را وا گذار - ای حسین -، که او را در بهشت، شیر می دهند».(1)
1012. المَجْدیّ - در یاد کردِ فرزندان حسین علیه السلام -: عبد اللّه،(2) پدرش او را بیرون آورد و مردم به او نگاه می کردند، و او تشنه بود. در همان حال که روی دستِ پدرش بود، مردی، تیری به سوی او انداخت و او را ذبح کرد. خداوند، حقّش را بستانَد!(3)
1013. سرّ السلسلة العَلَویة - در یادکرد فرزندان حسین علیه السلام -: عبد اللّه بن حسین بن علی، در دامان پدرش کُشته شد. او کودکی شیرخوار بود که تیری از مردی از قبیلۀ بنی اسد، به او اصابت کرد که دست و پا زد و جان داد.(4)
1014. الأمالی، شجری - به نقل از زید بن علی بن الحسین علیه السلام و یحیی بن امّ طَویل و عبد اللّه بن شَریک عامِری و غیر ایشان، در یادکرد نام های کشته شدگان کربلا -: [دیگر،] عبد اللّه بن حسین، که مادرش رَباب، دختر امرؤ القیس بن عَدی بن اوس بن جابر بن کَعْب بن حَکیم کَلْبی بود. او را حَرمَلة بن کاهِل اسدی والِبی کُشت. او در هنگامۀ نبرد، [در روز عاشورا] به دنیا آمد. وی را نزد امام حسین علیه السلام - که نشسته بود -، آوردند. امام علیه السلام، او را گرفت و در دامانش نشانْد و کامش را با آب دهان خود برگرفت و او را «عبد اللّه» نامید که در این میان، حَرمَلة بن کاهِل، او را با تیری زد و گلویش را شِکافت. حسین علیه السلام، خونش را گرفت و آن را جمع نمود و به سوی آسمان پاشید که قطره ای از آن خون، به زمین، باز نگشت.
ص:175
فُضَیل می گوید: ابو وَرْد، برایم گفت که شنیده که امام باقر علیه السلام می فرماید: «اگر قطره ای از آن خون به زمین می افتاد، عذابْ نازل می شد».
این، همانی است که شاعر، در باره اش گفته است:
و نزد قبیلۀ غنی، قطره ای از خون ما (ابو بکر بن حسن) است
و خونی دیگر (عبد اللّه شیرخوار)، نزد قبیلۀ بنی اسد، به شمار و یاد است.(1)
1015. الاحتجاج: گفته شده است: هنگامی که یاران و نزدیکان حسین علیه السلام، کشته شدند، او یکّه و تنها مانْد و کسی جز پسرش علی زین العابدین و پسری دیگر به نام عبد اللّه - که شیرخوار بود -، با او نبود.
حسین علیه السلام به جلوی درِ خیمه آمد و گفت: «آن کودک را به من بدهید تا با او خداحافظی کنم». آن کودک را به او دادند. کودک را می بوسید و می گفت: «پسرکم! وای بر این مردم که طرف دعوایشان، محمّد صلی الله علیه و آله است!».
گفته شده: در همین حال، تیری آمد و بر گودیِ گلوی کودک نشست و او را کُشت.
حسین علیه السلام، از اسبش فرود آمد و با قبضۀ شمشیرش، گودالی کَنْد و کودک را با خون آغشته اش، در آن، دفن کرد.(2)
1016. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام هنگامی که با فاجعه [از دست دادن] خاندان و فرزندانش رو به رو شد و جز او و زنان و کودکان و فرزند بیمارش کسی نمانْد، ندا داد: «آیا مدافعی هست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که در حقّ ما، از خدا
ص:176
بهراسد؟ آیا فریادرسی هست که به امید خدا، به داد ما برسد؟ آیا یاوری هست که به خاطر پاداش خدا، به ما کمک کند؟».
صدای زنان، به گریه و ناله، بلند شد. حسین علیه السلام، به جلوی درِ خیمه آمد و گفت: «علی، کودک خردسال را، به من بدهید تا با او خداحافظی کنم».
کودک را به او دادند. امام علیه السلام او را می بوسید و می گفت: «وای بر این مردم که طرفِ دعوایشان، جدّ توست!».
همان هنگام که کودک در دامان حسین علیه السلام بود، حَرمَلة بن کاهِل اسدی، تیری به سوی او پرتاب کرد و او را در دامان ایشان ذبح کرد. حسین علیه السلام، خون او را گرفت تا آن که کفِ دستش پُر شد. سپس، آن را به سوی آسمان پاشید و گفت: «خدایا! اگر یاری ات را از ما دریغ داشتی، آن را در جای بهتری برای ما قرار بده».
سپس، حسین علیه السلام از اسبش فرود آمد و با دستۀ شمشیرش، چاله ای برای او کَنْد و [سراپای] او را به خونش آغشته کرد و بر او درود فرستاد [و او را به خاک سپرد].(1)
1017. تاریخ الیعقوبی: یاران حسین علیه السلام، یک به یک، گامْ پیش نهادند [و رزمیدند و شهید شدند] تا این که حسین علیه السلام تنها ماند و هیچ یک از [مردان] خانواده و فرزندان و نزدیکانش با او نماند. او بر بالای اسبش بود. کودکی را که همان ساعت متولّد شده بود، برایش آوردند. حسین علیه السلام، در گوشش اذان گفت و کامِ او را بر می داشت که تیری آمد و در گلوی کودک نشست و ذبحش کرد.
حسین علیه السلام، تیر را از گلوی او بیرون کشید و خونش را به بدن او مالید و گفت: «به خدا سوگند، تو نزد خدا، از شتر صالح، گرامی تری و محمّد صلی الله علیه و آله نیز نزد خدا از صالح، گرامی تر است».
سپس آمد و او را کنار فرزندان و برادرزادگانش نهاد.(2)
ص:177
1018. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام، نشسته بود و بالاپوشِ خَزِ تیره رنگی بر تن داشت و از چپ و راستش، تیر می بارید. پسری سه ساله، پیشِ رویش بود که عُقْبة بن بِشْر اسدی، تیری به سویش انداخت و او را کُشت....
همچنین، کودکی از فرزندان حسین علیه السلام، دوید تا بیاید و در دامان او بنشیند. مردی، تیری به سوی او انداخت که به گودی گلویش رسید و او را کُشت.(1)
1019. مطالب السَّؤول: حسین علیه السلام، فرزندی خُردسال داشت که از سوی دشمنان، تیری آمد و او را کُشت.
حسین علیه السلام، خون کودک را به بدن او مالید و با شمشیر خود، گودالی برایش کَنْد و بر او نماز خواند و او را به خاک سپرد و این شعر را خواند:
«این قوم، خیانت کردند و پیش تر نیز از پاداش خداوند
- که پروردگار انس و جنّ است -، روی گرداندند...».
و به علی اصغر نیز - که خردسال بود -، تیری رسید و او را کُشت که به هنگام نقل اشعار [حسین علیه السلام] پس از کشته شدنش، ذکرش گذشت.
همچنین گفته شده که عبد اللّه نیز با پدرش کشته شد و به شهادت رسید.(2)
1020. الأخبار الطّوال: حسین علیه السلام، تنها مانْد... نشست و کودک خردسالش را طلبید. و او را در دامانش نشاند که مردی از بنی اسد، تیری بلند به سوی او انداخت و وی را در همان دامان حسین علیه السلام کُشت.(3)
ص:178
1021. مقاتل الطالبیّین: عبد اللّه بن حسین علیه السلام، روزی که کُشته شد، خردسال بود. تیری آمد و او را در همان دامان پدرش، ذبح کرد.
احمد بن شُبَیب، از احمد بن حَرْث، از مدائنی، از ابو مِخنَف، از سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد که گفت: حسین علیه السلام، کودکی [از پسرانش] را خواست. او را در دامانش نشانْد که عُقْبة بن بِشْر، تیری به سوی او انداخت و او را ذبح کرد.
محمّد بن حسین اشْنانی، از عَبّاد بن یعقوب، از مُوَرَّع بن سُوَید بن قیس، برایم نقل کرد که گفت: یکی از حاضران در کنار حسین علیه السلام به ما گفت: کودک خردسال حسین علیه السلام، با او بود که تیری آمد و در گودیِ گلویش نشست.
حسین علیه السلام، خون را از گلوی او و گودیِ آن می گرفت و به سوی آسمان می پاشید؛ امّا هیچ از آن خون، باز نمی گشت. حسین علیه السلام می گفت: «خدایا! او نزد تو، از بچّه شتر صالح، کمتر نباشد».(1)
1022. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عبد اللّه بن حسین بن علی علیه السلام - که مادرش رَباب، دختر امرؤ القیس بن عَدی بن اوس بن جابر بن کَعْب بن عُلَیم از [قبیلۀ] کَلْب بود -،(2) به دست هانی بن ثُبَیت حَضرَمی، کشته شد.(3)
ر. ک: ص 731 (بخش هفتم/فصل ششم/سرانجام کسانی که در کشتن امام حسین علیه السلام و یارانش نقش داشتند/حرملة بن کاهل)
ص:179
ابو بکر، کنیۀ یکی دیگر از فرزندان امام علی علیه السلام از همسری به نام لیلاست(1) که بر اساس گزارش شماری از منابع، در کربلا به شهادت رسید.(2)
شیخ مفید، نام وی را محمّدِ اصغر می داند(3) که همراه برادرش عبید اللّه،(4) در واقعۀ کربلا شهید شد(5)؛ لیکن برخی منابع، محمّد اصغر و ابو بکر را دو نام برای دو تن از فرزندان امیر مؤمنان علیه السلام می دانند.(6)
گفتنی است که در مقتل الحسینِ خوارزمی و المَجدیّ، نام ابو بکر، «عبد اللّه» ذکر شده [و «ابو بکر»، کُنیۀ او فرض شده] است.(7)
نام او در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیامده؛ ولی در «زیارت رجبیّه»، چنین آمده است:
السَّلامُ عَلی أبی بَکرِ ابنِ أمیرِ المُؤمِنینَ.(8)
سلام بر ابو بکر، پسر امیر مؤمنان!(9)
ص:180
1023. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سپس برادران حسین علیه السلام، پیش آمدند و تصمیم داشتند که در راه او، کشته شوند.
نخستین کس از آنان که پیش آمد، ابو بکر بن علی بود که نامش عبد اللّه بود و مادرش لیلا، دختر مسعود بن خالد بن رِبعی بن مُسلم بن جَندَل بن نَهشَل بن دارِم تمیمی بود. او به میدان در آمد و چنین می خواند:
پدرم، علیِ پُرافتخار و والاست
از نسل هاشمِ درستْکردارِ بزرگوار و بخشنده.
این، حسین است، فرزند پیامبرِ فرستاده شده.
ما با شمشیر بُرّان، از او دفاع می کنیم.
جانم فدای این برادر بزرگوار!
پروردگارا! پاداشی بزرگ، به من عطا فرما.
زَحر بن قیس نَخَعی به او حمله بُرد و او را کُشت. نیز گفته شده که عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی به سوی وی تیر انداخت و او را کُشت.(1)
1024. تاریخ الطبری - به نقل از هِشام -: ابو بکر بن علی بن ابی طالب علیه السلام کشته شد. مادرش لیلا، دختر مسعود بن خالد بن مالک بن رِبعی بن سُلَمی بن جَندَل بن نَهشَل بن دارِم بوده است و در کشته شدنش، تردید وجود دارد.(2)
1025. مقاتل الطالبیّین: ابو بکر بن علی بن ابی طالب علیه السلام نامش معلوم نیست. مادرش لیلا، دختر مسعود بن خالد بن مالک بن رِبعی بن سَلْم بن جَندَل بن نَهشَل بن دارِم بن مالک بن حَنظَلة بن زید مَناة بن
ص:181
تَمیم است و مادر لیلا، دختر مسعود، عُمَیره، دختر قیس بن عاصم بن سِنان بن خالد بن مِنقَر (بزرگِ چادرنشینان)، پسر عُبَید بن حارث، همان [حارثِ] مُقاعِس، بوده است و مادر او (مادر عُمَیره)، عَناق، دختر عِصام بن سِنان بن خالد بن مِنقَر بوده است و مادر او (مادر عَناق)، دختر سُفیان بن خالد بن عُبَید بن مُقاعِس بن عمرو بن کعب بن سعد بن زید مناة بن تمیم، بوده است.
شاعر، این شعر را برای سَلْم [از نیاکان ابو بکر بن علی علیه السلام] گفته است:
برخی، خود را بزرگ می شِمُرند، ولی بزرگ نیستند.
بزرگِ خجسته، سَلْم بن جَندَل است.
از امام باقر علیه السلام - در سندی که پیش تر گذشت -، نقل شده است که مردی از قبیلۀ هَمْدان، او را کُشت. مدائنی نیز آورده است که او را در جوی آبی، کشته یافتند و معلوم نشد که چه کسی او را کُشته است.(1)
1026. الإرشاد - در یادکردِ فرزندان امیر مؤمنان علیه السلام -: محمّد اصغر - که کُنیه اش ابو بکر بود - و عبید اللّه، که با برادرشان حسین علیه السلام در کربلا، شهید شدند. مادر آنها، لیلا، دختر مسعود دارِمی بود.(2)
سنّ او را هنگام شهادت، نوزده سال ذکر کرده اند؛(1) لیکن برخی گفته اند که او هفده ساله بوده(2) و طبق نقل برخی، 29 سال،(3) داشته است. با توجّه به این که امیر مؤمنان علیه السلام در سال چهلم هجری به شهادت رسید، وی باید در جریان عاشورا، حدّاقل بیست ساله بوده باشد، مگر این که هنگام شهادت امام علی علیه السلام، مادرش تازه به او باردار شده باشد که در این صورت، نوزده ساله بودن او نیز قابل قبول خواهد بود. وی در روز عاشورا، با خواندن این رَجَز، به دشمنْ حمله کرد و به خیل شهدا پیوست:
من، جعفرم، صاحب افتخارات
فرزند علیِ نیک و بخشنده.
با نیزۀ جولان دهنده، از حسین علیه السلام دفاع می کنم
و نیز با شمشیر برّاقِ درخشنده.(4)
قاتل وی را برخی هانی بن ثُبَیت(5) و برخی خولی بن یزید اصبَحی(6) دانسته اند. نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است.(7) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» هم می خوانیم:
السَّلامُ عَلی جَعفَرِ بنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، الصّابِرِ بِنَفسِهِ مُحتَسِباً، وَالنّائی عَنِ الأَوطانِ مُغتَرِباً، المُستَسلِمِ لِلقِتالِ، المُستَقدِمِ لِلنِّزالِ، المَکثورِ بِالرِّجالِ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ هانِئَ بنَ ثُبَیتٍ الحَضرَمِیَّ.
سلام بر جعفر، پسر امیر مؤمنان؛ همان شکیبایی که کارش را برای خدا انجام داد، همان که دور از وطن و غریب، تسلیمِ نبرد شد، و پیش گام در نبرد بود و مغلوبِ مهاجمان گردید! خداوند، قاتلش هانی بن ثُبَیت حَضرَمی را لعنت کند!(8)
1027. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس برادر عباس علیه السلام، جعفر، به میدان پا نهاد و این شعر را سرود:
من، جعفرِ صاحب بزرگواری ام
فرزند علیِ نیک و بخشنده.
ص:183
آن وصیّ بلندمرتبه و حاکم
جعفر [طیّار]، مرا از داشتن عمو و دایی، کفایت می کند.
از حسین، آن بخشنده همچون باران، حمایت می کنم.
خولی اصبَحی، به او تیری زد که به شَقیقه یا چشمش خورد [و او را کُشت].(1)
1028. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از عثمان، برادرش جعفر بن علی - که مادر او نیز امّ البنین بود -، به میدان آمد و [به دشمن] حمله بُرد، در حالی که می خوانْد:
من، همان جعفرِ صاحب بزرگواری ام
فرزند علیِ نیک و بخشنده.
با نیزۀ جولان دهنده، از حسین علیه السلام دفاع می کنم
و نیز با شمشیرِ برّاق درخشنده.
آن گاه، جنگید تا کشته شد.(2)
1029. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - در یادکردِ کشته شدگان -: جعفر اکبر، پسر علی بن ابی طالب علیه السلام که هانی بن ثُبَیت حَضرَمی، او را کُشت.(3)
1030. مقاتل الطالبیّین - به نقل از عبید اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عبّاس -: جعفر بن ابی طالب، به هنگام شهادت، نوزده سال داشت. ابو مِخنَف در حدیث ضحّاک مِشرَفی گفته است که: عبّاس بن علی علیه السلام، برادرش جعفر را پیش از خود به میدان فرستاد....
و هانی بن ثُبَیت - که برادرش [عبد اللّه] را کشته بود -، به او نیز حمله بُرد و او را هم کُشت.
ص:184
ضحّاک، چنین گفته است؛ ولی نصر بن مُزاحِم [مِنقَری]، به نقل از عمرو بن شِمْر، از جابر، از باقر علیه السلام آورده است که: خولی بن یزید اصبَحی - که خدا لعنتش کند -، جعفر بن علی [بن ابی طالب علیه السلام] را کشته است.(1)
امام علی علیه السلام، از همسرش امّ البنین، چهار فرزند به نام های: عبّاس، عبد اللّه، عثمان و جعفر داشت که همۀ آنها در کربلا، شهید شدند.
کنیۀ عبد اللّه، ابو محمّدِ اکبر(3) و لقبش عبد اللّهِ اصغر(4) بود. سنّ او هنگام شهادت، 25 سال گزارش شده است.(5)
عبّاس علیه السلام، مایل بود که تا زنده است، جانبازی برادرانش را در راه امام علیه السلام و برادرِ بزرگ تر خود ببیند و اجر شکیبایان را ببرد. لذا خطاب به برادرش عبد اللّه گفت:
تَقَدَّم بَینَ یَدَیَّ حَتّی أراکَ وَ أحتَسِبُکَ فَإِنَّهُ لا وَلَدَ لَکَ.(6)
در پیشِ رویم بجنگ [و شهید شو]، تا [کشته شدن] تو را ببینم و [در راه خدا] به شمار آورم، که تو فرزندی نداری.
آن گاه، عبد اللّه به میدان آمد و در حالی که این اشعار را زمزمه می کرد، به صف دشمن، حمله کرد تا شهید شد:
من، پسرِ دارای دلیری و شایستگی هایم
آن علیِ نیکوی صاحب تلاش
ص:185
آن شمشیر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، دارندۀ عبرت ها [و پندها]
هر گاه که حوادث هولناک رُخ می نمودند.(1)
نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز می خوانیم:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ ابنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، مُبلِی البَلاءِ، وَ المُنادی بِالوَلاءِ فی عَرصَةِ کَربَلاءَ، المَضروبِ مُقبِلاً ومُدبِراً، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ هانِئَ بنَ ثُبَیتٍ الحَضرَمِیَّ.
سلام بر عبد اللّه، فرزند امیر مؤمنان؛ خوبْ آزموده شده در بلا، ندا دهنده به ولایت در عرصۀ کربلا و ضربه خورده از جلو و پشت! خداوند، قاتلش هانی بن ثُبَیت حَضرَمی را لعنت کند!(2)
1031. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - در یادکردِ کُشته شدگان -: [دیگر،] عبد اللّه بن علی بن ابی طالب، که هانی بن ثُبَیت حَضرَمی، او را کُشت.(3)
1032. الأمالی، شجری - در یادکردِ کشته شدگان -: زید بن علی بن الحسین علیه السلام و یحیی بن امّ طویل و عبد اللّه بن شریک عامری و غیر ایشان گفته اند: عبد اللّه بن علی - که مادر او نیز امّ البنین بود -، خولی بن یزید اصبَحی، تیری به سوی او انداخت و مردی از بنی تمیم بن ابان بن دارِم، کار او را تمام کرد.(4)
1033. مقاتل الطالبیّین - به نقل از علی بن ابراهیم -: عبید اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عبّاس، برایم نقل کردند که عبد اللّه بن علی بن ابی طالب، به هنگام شهادت، 25 ساله بود و فرزندی از او نمانْد.
احمد بن عیسی، از حسین بن نصر، از پدرش، از عمر بن سعد، از ابو مِخنَف، از عبد اللّه بن عاصم، از ضحّاک مِشرَفی برایم نقل کرد که: عبّاس بن علی علیه السلام، به برادر تنی اش عبد اللّه بن علی گفت: پیش از من، به میدان برو تا [شهادت] تو را ببینم و [پاداش شهادت تو را] به حساب خدا بگذارم [و اجر ببرم]، که تو فرزندی نداری.
او پیش گام شد و هانی بن ثُبَیت حَضرَمی، به او حمله برد و وی را کُشت.(5)
ص:186
1034. الفتوح: پس از جعفر، برادرش عبد اللّه بن علی به میدان آمد، در حالی که رَجَز می خواند و می گفت:
من، پسر دلاور و بخشنده ام
آن علیِ نیکِ نیکوکردار
آن شمشیرِ مجازات پیامبر خدا صلی الله علیه و آله
در هر پیکار دهشتناک.
سپس، حمله کرد و جنگید تا کشته شد. خدایش رحمت کند!(1)
امام علی علیه السلام، به جهت علاقه ای که به عثمان بن مَظعون، صحابی بزرگ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله داشت، نام یکی از فرزندانش از امّ البنین را عثمان نامید. از ایشان، در این باره روایت شده که فرمود:
إنَّما سَمَّیتُهُ بِاسمِ أخی عُثمانَ بنِ مَظعونٍ.
همانا او را به نام برادرم عثمان بن مظعون، قرار دادم.(3)
کنیۀ عثمان بن علی، ابو عَمرو(4) بود و سنّ او هنگام شهادت، 21 سال گزارش شده است.(5) او به میدان آمد و به صف دشمن حمله برد، در حالی که چنین رَجَزهایی را می خواند:
من، عثمانِ دارندۀ افتخارات.
پدرم، علی است، آن نیکوکردارِ پاک.
ص:187
و پسرعموی پیامبرِ پاک
و نیز برادرِ حسینم، بهترینِ بهترین ها
و سَرور بزرگ و کوچک
پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و وصیّ یاری کننده.(1)
وی می جنگید تا این که شخصی به نام خولی بن یزید اصبَحی،(2) او را هدف تیر قرار داد و بر زمین افتاد و مردی از بنی ابان، سرش را از تنش جدا ساخت.(3)
نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است.(4) در زیارت «ناحیۀ مقدّسه» نیز آمده:
السَّلامُ عَلی عُثمانَ ابنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، سَمِیِّ عُثمانَ بنِ مَظعونٍ، لَعَنَ اللّهُ رامِیَهُ بِالسَّهمِ خَولِیَّ بنَ یَزیدَ الأَصبَحِیَّ الإِیادِیَّ الدّارِمِیَّ.
سلام بر عثمان، پسر امیر مؤمنان، همنام عثمان بن مَظعون! خدا، خَولی بن یزید اصبَحی ایادی دارِمی را لعنت کند که او را هدف تیر قرار داد!(5)
1035. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس عثمان، برادر عبّاس علیه السلام، به میدان آمد، در حالی که این گونه می خواند:
من، عثمانِ صاحب افتخاراتم
پدرم، علی نیکوکردارِ پاک است.
این، حسین است، سَرور نیکان
و سَرور کوچک و بزرگ
پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و وصیّ یاری کننده.
خولی بن یزید اصبَحی، تیری به پهلویش زد که از اسب بر زمین افتاد و مردی از بنی ابان بن حازِم، سرش را جدا کرد.(6)
ص:188
1036. الفتوح: پس از او،(1) برادرش عثمان بن علی - که مادر او نیز امّ البنین، دختر حِزام بن خالد بن ربیعة بن وحید بن کِلاب عامری بود -، به میدان آمد، در حالی که چنین می خواند:
منم، عثمان، دارندۀ افتخارات.
پدرم، علی است، آن نیکوکردارِ پاک.
پسرعموی پیامبرِ پاک
و برادر حسینم، برگزیدۀ نیکان
و سَرور بزرگ و کوچک
پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و پس از وصیّ یاری کننده.
آن گاه، جنگید تا کشته شد.(2)
1037. الأخبار الطّوال: یزید اصبَحی، تیری به عثمان بن علی زد و او را کُشت. سپس به سوی او رفت و سرش را جدا کرد و نزد عمر بن سعد آورد و تقاضای پاداش کرد. عمر گفت: نزد امیرت عبید اللّه بن زیاد، برو و پاداشت را از او بخواه.(3)
1038. مقاتل الطالبیّین: عثمان بن علی بن ابی طالب، که مادر او نیز امّ البنین بود. یحیی بن حسن، به نقل از علی بن ابراهیم، از عبید اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عبّاس، در بارۀ او آورده است که گفته اند:
عثمان بن علی، در 21 سالگی، کشته شد.
ص:189
ضحّاک مِشرَفی، در سند نخستین - که اندکی پیش بیان شد -، گفته است: خَولی بن یزید، تیری به عثمان بن علی زد و او را ناتوان کرد. سپس مردی از بنی ابان بن دارِم، به او یورش بُرد و او را کُشت و سرش را جدا کرد.
عثمان بن علی، همان است که از امام علی علیه السلام روایت شده که در باره اش فرمود: «همانا او را به نام برادرم عثمان بن مَظعون نامیدم».(1)
1039. الإرشاد: خَولی بن یزید اصبَحی، عثمان بن علی را - که جای برادرانش را [در میدان] گرفته بود -، نشانه گرفت و تیری به او زد و او را بر زمین انداخت. سپس مردی از بنی دارِم، به او حمله بُرد و سرش را جدا کرد.(2)
عبّاس علیه السلام، جلوۀ عشق و ایثار، تبلور رادمردی، صفا و وقار، و تجسّم شجاعت، شهامت و کرامت است. او در میان حماسه آفرینان کربلا و شهیدان تاریخ، از چنان جایگاه بلند و مکانت والایی برخوردار است که به گفتۀ سیّد الساجدین، زین العابدین علیه السلام:
إنَّ لِلعَبّاسِ عِندَ اللّهِ تَبارَکَ وَ تَعالی مَنزِلَةً یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَومَ القِیامَةِ.(3)
برای عبّاس علیه السلام، نزد خداوند - تبارک و تعالی -، منزلتی است که همۀ شهدا در روز قیامت، به او رَشک می برند.
او از مادری بزرگوار از قبیله بنی کِلاب - که شجاع ترین، رزم آورترین و تیزْتک ترین مردانِ روزگار را در خود داشت -، و در دامان پُرمهر او و در کنار برادران بی نظیری همچون امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام، بالید و رشد کرد.
ص:190
کنیۀ آن بزرگوار، ابو الفضل(1) و ابو قِربه (صاحب مَشک)(2) و القابش سقّا(3) و قمر بنی هاشم(4)است.
عبّاس علیه السلام، قامتی بلند، سینه ای سِتَبر، بازوانی توانمند و چهره ای بس زیبا داشت، بدان سان که او را «ماه بنی هاشم» می گفتند.
او از آغاز قیام ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، همراه و همدل ایشان و در هنگامۀ نبرد کربلا، پرچمدار سپاه او بود.(5) عبّاس علیه السلام، در روزهای سخت محاصرۀ امام علیه السلام و یارانش، سقایت سپاه و آب رسانی به کودکان را بر عهده داشت.(6)
او در آستانۀ شب عاشورا، در جمع همراهان حسین علیه السلام، هنگامی که امام علیه السلام از آنها خواسته بود تا بروند و ایشان را تنها بگذارند، اوّلین کسی بود که با جملاتی سرشار از عشق و ایمان، و آکَنده از ایثار، هم گامی و جان فشانی اش را اعلام کرد.(7)
شمر بن ذی الجوشن، در کربلا برای عبّاس علیه السلام و سه برادرش، امان نامه آورد. او که در آغاز، حتّی از رویارو شدن با شمر، نفرت داشت، در ردّ پیشنهاد سفاهت آمیز او، شکوهمند و استوار، گفت:
لَعَنَکَ اللّهُ ولَعَنَ أمانَکَ!.. أتُؤَمِّنُنا وابنُ بِنتِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله لا أمانَ لَهُ؟!
لعنت خدا بر تو و امان نامه ات باد!... آیا به ما امان می دهی، در حالی که پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در امان نیست؟!(8)
عبّاس علیه السلام، در کلام امامان علیهم السلام، به ایثار، تیزبینی، استواری در ایمان، جهاد عظیم، آزمایش نیکو(9) و داشتن جایگاه رَشک آور در قیامت، ستوده شده است.(10)
ص:191
این قهرمان شکوهمند قیام کربلا و پشتیبان شکست ناپذیر ابا عبد اللّه علیه السلام، در هنگامۀ اوج تنهایی امام علیه السلام و در راه رساندن آب به کام های خشکیدۀ کاروان حسین علیه السلام، شهدِ شهادت نوشید.
غم شهادت او، جان امام حسین علیه السلام را بسی فِسُرد، بدان گونه که در کنار قامت خونینش، از سرِ سوز، در سوگ آن عزیز از دست رفته فرمود:
الآن انکسَرَ ظَهری، وَ قلَّت حیلَتی.
اکنون، پشتم شکست وچاره ام، ناچار شد.(1)
عبّاس علیه السلام، در هنگام شهادت، 34 سال داشت(2). بنا بر این، در حدود سال 26 هجری به دنیا آمده است. در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، در بارۀ او آمده است:
السَّلامُ عَلَی أبی الفَضلِ العَبّاسِ بنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، المُواسی أخاهُ بِنَفسِهِ، الآخِذِ لِغَدِهِ مِن أمسِهِ، الفادی لَهُ الواقی، السّاعی إلَیهِ بِمائِهِ، المَقطوعَةِ یَداهُ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَیهِ یَزیدَ بنَ الرُّقادِ الحیتی وَ حَکیمَ بنَ الطُّفیلِ الطّائِیَّ.
سلام بر ابوالفضل عبّاس، فرزند امیر مؤمنان؛ از خود در گذرنده با جان برای برادر، برگیرنده از دیروزش برای فردایش، فداییِ او، نگهدارنده، کوشنده برای رساندن آب به او، و کسی که دست هایش بُریده شد! خداوند، قاتلانش یزید بن رُقاد حیتی و حَکیم بن طُفَیل طایی را لعنت کند!(3)
گفتنی است که در شماری از منابع متأخّر، مطالبی در بارۀ ابو الفضل العبّاس علیه السلام گزارش شده است که در منابع قابل استناد، دیده نمی شود. برای نمونه، به شماری از گزارش های بی اساس، اشاره می کنیم. در معالی السبطین آمده است که:
آن هنگام که شبِ بیست و یکم ماه رمضان شد و علی علیه السلام در آستانۀ مرگ قرار گرفت، عبّاس علیه السلام را به سینه چسبانْد و فرمود: «فرزندم که چشم من در قیامت، با تو روشن خواهد شد! فرزندم! هنگامی که روز عاشورا شد و وارد شریعه شدی، مبادا آب بنوشی، در حالی که برادرت حسین، تشنه است!».(4)
نیز در کتاب شعشعة الحسینی آمده است:
ص:192
جناب امیر مؤمنان علیه السلام خلوت نمودند. حسنین علیهما السلام و زینب علیها السلام و امّ کلثوم علیها السلام را طلب فرمود و دست مبارک بر سر و رویِ ایشان کشید و به شدّت می گریست و ایشان هم می گریستند، به نوعی که سایر اولادهای آن حضرت [که] در بیرون خانه بودند، بی اختیار، داخل خانه شدند و می گریستند. پس حضرت امیر المؤمنین علیه السلام گرفت دست امام حسن علیه السلام را و به امانت سپرد فرزندان خود را به آن بزرگوار. پس نظر فرمود به عبّاس علیه السلام. دید گریۀ او از همه شدیدتر است. پس او را به نزد خود، طلب فرمود و شیون بلندی کرد و مفصّل گریست و آن گاه فرمود: «ای پسرم! ای جانم! از حسین، مراقبت کن، که او امانت خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و فاطمه علیها السلام و امانت من است. تو یاور او باش و خودت را فدای او کن». آن گاه، شیون زد و از گریه و فریاد زیاد، بیهوش شد.(1)
همچنین در کتاب أسرار الشهادات، آمده است:
گفته شده: زُهَیر، پیش از کشته شدنش، نزد عبد اللّه بن جعفر بن عقیل آمد و به او گفت:
برادرم! پرچم را به من بده. عبد اللّه به وی گفت: آیا من در حمل آن، کوتاهی کرده ام؟ زهیر گفت: نه؛ [ولی] من به آن، نیاز دارم.
راوی گفت: عبد اللّه، پرچم را به زهیر داد و زهیر، آن را گرفت و به صورت ناگهانی، پیش عبّاس بن علی علیه السلام آورد و گفت: یا ابن امیر المؤمنین! می خواهم خبری را برایت بازگو کنم که حفظش کرده ام. عبّاس علیه السلام گفت: بگو که الآن، وقت بازگوییِ خبر است. عیبی ندارد.
بگو، که تو برای ما، خبر قطعی نقل می کنی. زهیر به وی گفت: ای ابوالفضل! بدان که پدرت امیر المؤمنین علیه السلام، وقتی تصمیم گرفت با مادرت امّ البنین ازدواج کند، دنبال برادرش عقیل - که نسب شناسِ عرب بود - فرستاد و فرمود: «برادرم! از تو می خواهم که برایم زنی را از خانواده های اصیل و نَسَب دار و شجاع، انتخاب کنی تا با او پسری شجاع بیاورم که یاور این پسرم - و اشاره به حسین علیه السلام کرد - باشد و او را در سرزمین طفّ کربلا همراهی کند». پدرت، تو را برای این روز، ذخیره کرد. پس تو در دفاع از حرم برادر و برادرانت، کوتاهی نکن.
راوی گفت: عبّاس علیه السلام، تکان خورد و دست به رکابش کشید و آن را کَند و گفت: ای زهیر! در چنین روزی، مرا تشجیع می کنی؟! به خدا سوگند، تو را به گونه ای می بینم که هرگز چنین ندیده بودم.(2)
باید گفت: متأسّفانه، هیچ سخنی از امیر مؤمنان علیه السلام خطاب به عبّاس علیه السلام یا در بارۀ وی، در
ص:193
منابع معتبر، ثبت نشده است.
نیز در تذکرة الشهدا آمده است:
بعضی ذکر کرده اند که عبّاس علیه السلام، در آن حال، عرض کرد که: می خواهم یک بار دیگر، نظر به صورتت نمایم، و لکن حَرمَله، تیر بر چشم های من زده است.(1)
گزارش های بسیار دیگری نیز در بارۀ ایشان در کتاب هایی مانند: معالی السبطین،(2) شعشعة الحسینی،(3) أسرار الشهادة،(4) ناسخ التواریخ،(5) عنوان الکلام،(6) تذکرة الشهداء،(7) سوگ نامۀ آل محمّد صلی الله علیه و آله(8) و المنتخب طریحی(9) آمده است که در کتب معتبر، وجود ندارد.
اینک، آنچه در منابع قابل استناد، گزارش شده است، در پی می آید:
1040. الأمالی، صدوق - به نقل از ثابت بن ابی صفیّه -: سَرور عابدان، علی بن الحسین علیه السلام، به عبید اللّه، پسر عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام نگریست و گریست. سپس فرمود: «بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، هیچ روزی سخت تر از جنگ احُد نبود که عمویش حمزة بن عبد المطّلب، شیر خدا و شیر پیامبرش، در آن کشته شد و پس از آن، نبرد موته که پسرعمویش جعفر بن ابی طالب، در آن کشته شد».
سپس فرمود: «و هیچ روزی مانند روز حسین علیه السلام (عاشورا) نیست. سی هزار مرد - که همگی ادّعا می کردند از این امّت اند -، به سوی او حمله بُردند و همگی، با ریختن خون او، قصد تقرّب به خدا را داشتند(10) و او، خدا را به یادشان می آورد؛ امّا آنان، پند نمی گرفتند تا آن که او را با
ص:194
سرکشی و ستم و تجاوز، کُشتند».
آن گاه فرمود: «خداوند، عبّاس را رحمت کند! بی هیچ تردیدی، ایثار کرد و آزمایش [نیکویی] شد و خود را فدایِ برادرش کرد تا آن که دستانش قطع شد و خداوند عز و جل به جای آنها، دو بال برایش قرار داد که با آنها، همراه فرشتگان در بهشت، پرواز می کند، همان گونه که برای جعفر بن ابی طالب، قرار داد.
عبّاس علیه السلام، نزد خداوند - تبارک و تعالی - منزلتی دارد که همۀ شهیدان در روز قیامت، به آن، رَشک می برند».(1)
1041. سِرُّ السلسلة العلویّة - به نقل از مُفَضَّل بن عمر -: [امام] صادق علیه السلام فرمود: عمویمان عبّاس علیه السلام، تیزبین بود و ایمانی استوار داشت. همراه ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، جهاد کرد و نیکو از آزمایش به در آمد و به شهادت رسید و وارث برادران مادری اش شد و پسرش عبید اللّه بن عبّاس، [آنها را] از او ارث بُرد. عبّاس علیه السلام، به هنگام شهادت، سی و چهار ساله بود.(2)
1042. إعلام الوری: کنیۀ عبّاس علیه السلام، ابو قِربَه (صاحب مَشک) بود؛ زیرا برای برادرش [حسین علیه السلام] آب آورد. به او سقّا (آب آور) نیز گفته اند. او به هنگام شهادت، 34 ساله بود
ص:195
و فضیلت ها [بسیاری] داشت.(1)
1043. أنساب الأشراف - در یادکردِ نام های فرزندان امیر مؤمنان علیه السلام -: عبّاس اکبر - که سقّا بود -، در کربلا، مَشک آبی را برای حسین علیه السلام آورد و کنیۀ ابو قِربه (صاحب مَشک)، به او داده شد.(2)
1044. تاریخ الطبری - به نقل از ضحّاک بن عبد اللّه مَشرقی -، هنگامی که امام حسین علیه السلام به یارانش، اجازۀ بازگشت داد -: برادران و فرزندان و برادرزادگانش و نیز دو پسر عبد اللّه بن جعفر، به حسین علیه السلام گفتند: چرا این کار را بکنیم؟ برای این که پس از تو بمانیم؟! خداوند، چنین روزی را هیچ گاه به ما نشان ندهد! آغازگر این گونه سخنان، عبّاس بن علی علیه السلام بود.(3)
1045. الثقات، ابن حبّان: به عبّاس علیه السلام، سقّا می گویند؛ زیرا حسین علیه السلام در زمان جنگیدنش، برای رفع تشنگی اش، آب خواست و عبّاس علیه السلام و برادرش، به چاره جویی بر آمدند. عبّاس علیه السلام مَشک آب کوچکی یافت. آن را [آورد و] به حسین علیه السلام داد تا بنوشد؛ امّا هنگامی که خواست بنوشد، تیری آمد و بر گلویش نشست و نگذاشت که آب بنوشد. شمشیرها، او را در میان گرفتند تا به شهادت رسید. از این رو، عبّاس بن علی علیه السلام را «سقّا» می نامند.(4)
1046. شرح الأخبار: عبّاس علیه السلام، سقّا نامیده شده؛ زیرا حسین علیه السلام تشنه بود و او را از آب، باز داشته بودند.
عبّاس علیه السلام، مَشکی گرفت و به سوی آب، روان شد. برادرانش از پشتِ علی علیه السلام: عثمان، جعفر و عبد اللّه نیز در پیِ او رفتند و یاران عبید اللّه بن زیاد را از آب، دور کردند. عبّاس علیه السلام، مَشک را از آب، پُر کرد و آن را به تنهایی بر دوش کشید و برای حسین علیه السلام آورد، در حالی که برادرانش عثمان و جعفر و عبد اللّه، در این نبرد، به خاطر آب، کشته شدند.(5)
ص:196
1047. نسبُ قریش: عبّاس، فرزند علی علیه السلام، را سقّا می نامند و کنیه اش را ابو قِربَه (صاحب مَشک) می دانند.
او در کربلا، همراه حسین علیه السلام بود. حسین علیه السلام، تشنه شد. عبّاس علیه السلام، مَشکی بر گرفت و برادران تنی اش، پسران علی علیه السلام: عثمان، جعفر و عبد اللّه، در پی او رفتند. برادرانش، پیش از او کشته شدند و او، مَشک پُر از آب را برای حسین علیه السلام برد و حسین علیه السلام، از آن نوشید. سپس عبّاس بن علی علیه السلام، پس از برادرانش و با حسین علیه السلام، کُشته شد. عبّاس علیه السلام از برادرانش - که فرزندی نداشتند - ارث بُرد و پسرش عبید اللّه بن عبّاس نیز وارث او شد.
محمّد بن حنفیّه و عمر [بن علی علیه السلام]، هر دو، زنده بودند. محمّد، میراث عموهای عبید اللّه را به او تسلیم کرد؛ امّا عمر، خودداری ورزید تا آن که با او صلح شد و راضی اش کردند.(1)
1048. الأخبار الطّوال: هنگامی که عبّاس بن علی علیه السلام، این [وضعیت] را دید، به برادرانش: عبد اللّه، جعفر و عثمان، پسران علی - که بر او و پسرانش درود باد - و مادر همگی آنها امّ البنین عامِری از آل وحید بود، گفت: پیش قدم شوید - فدایتان شوم - و از سَرورتان، حمایت کنید تا به پای او جان دهید».
آنان، همگی پیش قدم شدند و پیش رویِ حسین علیه السلام، با سر و گلوی خود، از او محافظت کردند.
هانی بن ثُوَیب حَضرَمی، به عبد اللّه بن علی، حمله بُرد و او را کُشت. سپس به برادرش جعفر بن علی حمله بُرد و او را نیز کُشت.
و یزید اصبحی نیز عثمان بن علی را با تیر زد و کُشت. سپس به سوی او رفت و سرش را جدا کرد و نزد عمر بن سعد آمد و به او گفت: به من، پاداش بده!
عمر گفت: برو از امیرت (یعنی عبید اللّه بن زیاد) بگیر!
عبّاس بن علی علیه السلام، باقی ماند و پیشِ روی حسین علیه السلام می جنگید و هر کجا حسین علیه السلام می رفت،
ص:197
همراهش می رفت تا آن که کشته شد. خدایش رحمت کند!(1)
1049. الإرشاد: دشمنان، بر حسین علیه السلام حمله بردند و بر لشکرش، غلبه کردند. تشنگی بر او شدّت گرفت.
بر سیل بند فرات، بالا رفت تا خود را به آب برساند و برادرش عبّاس علیه السلام، پیشِ رویش بود.
سواران ابن سعد، راه بر او گرفتند. در میان آنان، مردی از بنی دارِم بود که به آن سواران گفت:
وای بر شما! میان او و فرات، حائل شوید و آب را در اختیارش نگذارید.
حسین علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بگذار!».
دارِمی، خشمگین شد و تیری به سوی حسین علیه السلام انداخت که بر زیر گلویش نشست.
حسین علیه السلام، تیر را بیرون کشید و دستش را زیر گلویش گرفت. کفِ دستانش از خون، پُر شد. آنها را پاشید و سپس گفت: «خدایا! از آنچه با پسر دختر پیامبرت می کنند، به تو شکایت می کنم».
سپس به جایگاه خود، باز گشت، در حالی که تشنگی اش، شدّت یافته بود.
دشمنان، گِرد عبّاس علیه السلام را گرفتند و او را از حسین علیه السلام، جدا کردند. عبّاس علیه السلام نیز به تنهایی با آنها جنگید تا به شهادت رسید. خُشنودی خداوند بر او باد!
شرکت کنندگان در قتل او، زید بن وَرقاء حَنَفی و حَکیم بن طُفَیل سِنبِسی بودند که پس از آن که زخم هایش افزون شد و دیگر نتوانست حرکت کند [، او را به شهادت رساندند].(2)
ص:198
1050. الملهوف: تشنگی حسین علیه السلام، شدّت گرفت. از سیلْبندِ فرات، بالا رفت تا خود را به آب برساند و عبّاس علیه السلام، برادرش نیز پیشِ رویش بود. سواران ابن سعد، راه را بر آن دو گرفتند و مردی از بنی دارِم، تیری به سوی حسین علیه السلام پرتاب کرد و آن را در گلوی شریفش نشانْد. امام - که درودهای خدا بر او باد -، تیر را بیرون کشید و دستش را زیر گلویش گرفت تا کفِ هر دو دستش از خون، پُر شد. سپس آن را پاشید و گفت: «خدایا! من از آنچه با پسر دختر پیامبرت می کنند، به تو شکایت می کنم».
سپس، عبّاس علیه السلام را از او جدا کردند و او را از هر سو، در میان گرفتند تا او را به شهادت رساندند. خداوند، روحش را پاک بدارد! پس حسین علیه السلام، به شدّت گریست. شاعر، در این باره گفته است:
سزامندترین کس به گریۀ مردم بر او
جوانی است که حسین علیه السلام را در کربلا به گریه انداخت
برادر او و پسر پدرش علی علیه السلام
ابو الفضلِ آغشته به خون
کسی که برای حسین علیه السلام، از خود گذشتگی کرد و هیچ چیز، او را خم ننمود
و با وجود تشنگی، آب را به او بخشید.(1)
1051. ینابیع المودّة: چون تشنگی شدّت یافت، امام علیه السلام به برادرش عبّاس فرمود:... به فرات برو و برای ما آب بیاور. او گفت: اطاعت می شود. پس مردانی با او همراه گردیدند؛ ولی لشکر عمر سعد، مانع شدند. عبّاس بر آنها حمله نمود و افرادی از آنها را کشت تا این که آنها را از آبراه دور کرده آن گاه،
ص:199
پیاده شد و مشک را پر نمود، و مشتی آب برداشت تا بنوشد که به یاد تشنگی حسین و خانواده اش افتاد. پس آب را ریخت و گفت: به خدا آب را نمی چشم، در حالی که حسین و کودکانش تشنه اند!(1)
هر چند متن حاضر، فقط در منابع متأخّر آمده، ولی می توان از منابع کهن، برای آن، نوعی تأیید یافت، مانند اشعار فضل بن محمد، نوادۀ عباس علیه السلام، در قرن سوم که می گوید: «و با وجود تشنگی، آب را به حسین بخشید»(2) یا «برای حسین، آب آورد، در حالی که خود، تشنه بود»(3).
1052. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از عبد اللّه بن علی، عبّاس بن علی علیه السلام - که مادر او نیز امّ البنین بود -، به میدان آمد. او - که همان سقّاست -، حمله کرد و چنین خواند:
به خدای عزیزتر و بزرگ تر، سوگند می خورم
سوگندی راست به حَجون(4) و زمزم
و به حَطیم(5) و صحن مسجد الحرام
که امروز، پیکرم با خونم رنگین می شود
در راه حسینِ پُرافتخار سابقه دار [در اسلام]
پیشوای فضیلتمندان بااحترام!
آن گاه، هماره جنگید تا گروهی از دشمن را کُشت و سپس، کُشته شد.
پس حسین علیه السلام فرمود: «اکنون، پُشتم شکست و چاره ام، ناچار گشت».(6)
ص:200
1053. المناقب و المثالب، ابو حَنیفه نُعمان مغربی: عبّاس بن علی علیه السلام، پس از آن که حسین علیه السلام را از آب، باز داشتند، به دشمن حمله می بُرد و آنها را می شکافت و خود را به آب فرات می رساند و حسین علیه السلام و یارانش را سیراب می کرد. وی در آن روزها، «سَقّا (آب آور)» نامیده شد و میان فرات و قتلگاه حسین علیه السلام کشته شد. قبر او نیز همان جاست. در آن روز، [دشمنان] دست و پاهای او را هم قطع کردند.(1)
1054. المناقب، ابن شهرآشوب: عبّاس، سقا، ماه بنی هاشم و پرچمدار حسین علیه السلام بود. او از دیگر برادرانش بزرگ تر بود و در طلب آب می رفت که بر او حمله بُردند. او هم به آنها حمله بُرد و چنین می خواند:
از مرگْ نمی هراسم؛ زیرا مرگ، ترقّی و صعودی است
که مرا در پشت شمشیرها، پنهان می کند.
جانم، سپر جان پاکیزۀ مصطفی باد!
من، عبّاسم که سقّا گشته ام
و به روز برخورد، هراسی از شرّ ندارم.
پس آنان را متفرّق کرد. زید بن وَرقای جُهَنی، در پشت درخت خرمایی به کمین او نشست و حَکیم بن طُفَیل سِنبِسی نیز او را یاری داد و بر دست راست عبّاس علیه السلام ضربه ای زد [و آن را قطع کرد]. عبّاس علیه السلام، شمشیر را به دست چپ گرفت و به آنها حمله بُرد و چنین رَجَز می خواند:
به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع کنید
من، همیشه از دینم حمایت می کنم
و نیز از امام راستگو و استوارباوری
که نوادۀ پیامبرِ پاک و امین است.
آن گاه، جنگید تا ناتوان شد. حَکیم بن طُفَیل طایی، از پشت درخت خرما به او کمین زد و بر دست چپش ضربه ای زد [و آن را قطع کرد]. عبّاس علیه السلام نیز خواند:
ای جان! از کافران مترس
و به رحمت خدای جبران کننده، بشارتت باد!
ص:201
همراه با پیامبر صلی الله علیه و آله، سَرور برگزیده!
با سرکشی شان، دست چپم را قطع کردند
پروردگارا! آنان را به داغیِ آتش برسان!
پس آن ملعون، با عمود آهنین [به او زد و] عبّاس علیه السلام را به شهادت رساند.
هنگامی که حسین علیه السلام، او را بر [کنارۀ] رود فرات، افتاده دید، گریست و چنین خواند:
«ای بدترینِ مردمان! با کارتان، تجاوز کردید
و با گفتۀ محمّد پیامبر، مخالفت کردید.
آیا بهترینِ پیامبران، سفارش ما را به شما نکرد؟
آیا ما از نسل پیامبرِ تأیید شده نیستیم؟
آیا زهرا علیها السلام، مادر ماست یا شما؟
آیا احمد، بهترینِ مردمان نیست؟
نفرین شُدید و به خاطر جنایتتان، رسوا گشتید
به زودی، داغیِ آتشی برافروخته را خواهید دید».(1)
ص:202
1055. شرح الأخبار: کسی که عهده دار کشتن عبّاس بن علی علیه السلام در آن روز (عاشورا) شد، یزید بن زیاد حَنَفی بود، و لباس و تجهیزات [رزم] عبّاس علیه السلام را حَکیم بن طُفَیل طایی برداشت. نیز گفته شده است که او همدست یزید [بن زیاد] در کُشتن عبّاس علیه السلام بود.
پس از آن که برادران عبّاس علیه السلام: عبد اللّه، عثمان و جعفر - که همراه او قصد [آوردن] آب را داشتند - کشته شدند، عبّاس علیه السلام به تنهایی و با مَشک آب، باز می گشت و به یاران عبید اللّه - که میان او و آب، فاصله انداخته بودند -، حمله می بُرد و آنان را می زد و می کُشت تا از [شریعۀ] آب، کنار روند. آن گاه، به فرات، وارد می شد و مَشک را پُر می کرد و می بُرد و به حسین علیه السلام و یارانش می رساند و آنان را سیراب می کرد، تا آن که دشمنان، بر او غلبه کردند و زخم تیرها، او را ناتوان کرد و میان فرات و سراپردۀ خیمه ها، در حال بُردن آب، او را کُشتند. قبرش نیز همان جاست.
خدایش رحمت کند!
همچنین، دست ها و پاهایش را از سرِ کینه ورزی با او و به سبب گرفتاری [هایی که برایشان به وجود آورده بود] و کُشتاری که از آنها کرده بود، قطع کردند. از این رو بود که او «سقّا» نامیده شد.
فضل بن محمّد بن حسن بن عبید اللّه بن عبّاس بن علی علیه السلام، در این باره، گفته است:
سزامندترینِ کس به گریستن مردم بر او
جوانی است که حسین علیه السلام را در کربلا، گریانْد
برادر او و فرزند پدرش علی
ابو الفضلِ آغشته به خون؛
کسی که برای حسین علیه السلام، از خود گذشتگی کرد و هیچ چیز، او را خَم نکرد
و با وجود تشنگی، آب را به او بخشید.(1)
ص:203
1056. مقاتل الطالبیّین: عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام، کنیه اش ابو الفضل و مادرش امّ البنین بود. او بزرگ ترین فرزند امّ البنین و آخرینِ برادران تنی است که [در کربلا] به شهادت رسید.... شاعر، در بارۀ عبّاس بن علی علیه السلام گفته است:
سزامندترین کس به گریستن مردم بر او
جوانی است که حسین علیه السلام را در کربلا، گریانْد
برادرِ او و فرزند پدرش علی علیه السلام
ابوالفضلِ آغشته به خون.
کسی که برای حسین علیه السلام، از خود گذشتگی کرد و هیچ چیز، او را خم ننمود
و با وجود تشنگی، آب را به او بخشید.
و کُمَیت بن زید، در این باره می گوید:
و بی گمان، یاد ابو الفضل، شیرین است
و شفای جان ها از بیماری است.
حرام زادگان، را کُشت و او را کُشتند
گرامی ترین نوشندۀ باران از ابر را.
عبّاس علیه السلام، مردی با چهره ای نمایان و زیبا بود. او سوار بر اسبی رشید و زیبا می شد؛ ولی پاهایش به زمین کشیده می شد. به او «ماه بنی هاشم» می گفتند. پرچم حسین بن علی علیه السلام در روز عاشورا، به دست او بود.
احمد بن سعید، از یحیی بن حسن، از بکر بن عبد الوهّاب، از ابن ابی اویس، از پدرش، از امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که فرمود: «حسین بن علی علیه السلام، یارانش را آماده کرد و پرچمش را به دست برادرش عبّاس بن علی علیه السلام داد».
احمد بن عیسی، از حسین بن نصر، از پدرش، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابو جعفر باقر علیه السلام
ص:204
برایم نقل کرد که فرمود: «زید بن رُقاد جَنبی و حَکیم بن طفَیل طایی، عبّاس بن علی علیه السلام را کُشتند».(1)
1057. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عبّاس بن علی علیه السلام را زید بن رُقاد جَنبی و حَکیم بن طُفَیل سِنبِسی(2)کُشتند(3).(4)
1058. أنساب الأشراف: برخی می گویند: حرملة بن کاهِل اسدی والِبی با گروهی، هر کدام، ضربه ای زدند و عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام را کُشتند. و حُکَیم بن طُفَیل طایی، لباسش را بُرد. او همچنین تیری به سوی حسین علیه السلام انداخت که به زره ایشان علیه السلام آویخت و حرملة بن کاهِل والِبی هم به عبد اللّه بن حسین، تیری زد که او را ذبح کرد.(5)
ص:205
1059. أنساب الأشراف: حرملة بن کاهِل اسدی، کسی است که سر عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام را آورد.
و همو بود که عباس را با حسین علیه السلام، در کربلا کُشت.(1)
1060. تاریخ الطبری - به نقل از موسی بن عامر -: مختار، عبد اللّه بن کامل را به سوی حُکَیم بن طُفَیل طایی سِنبِسی فرستاد که [تجهیزات و] لباس های عبّاس علیه السلام را به تاراج برده بود و به سوی حسین علیه السلام هم تیر انداخته بود و می گفت: تیرم به زره حسین علیه السلام، آویخته شد و به او آسیبی نزد. عبد اللّه بن کامل، نزد او آمد و وی را دستگیر کرد و نزد مختار آورد.(2)
1061. عمدة الطالب: در یادکردِ فرزندان عبّاس پسر امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب علیه السلام، که کنیه اش، ابو الفضل و لقبش سقّا بود؛ زیرا در واقعۀ عاشورا، برای برادرش آب آورد و قبل از آن که آن را به او برسانَد، کشته شد و قبرش نیز نزدیک شریعۀ (راهْ آب) فرات، یعنی همان شهادتگاه اوست.
در آن روز، پرچمدار حسین علیه السلام، برادرش [عبّاس علیه السلام] بود.
شیخ ابو نصر بخاری، از مُفَضّل بن عمر، از جعفر بن محمّد صادق علیه السلام، روایت کرده است که فرمود: «عمویمان عبّاس بن علی علیه السلام، تیزبین بود و ایمانی استوار داشت. همراه ابا عبد اللّه علیه السلام جنگید و آزمونی نیکو داد و به شهادت رسید».(3)
خون عبّاس علیه السلام، به گردن بنی حَنیفه است. او به هنگام شهادت، 34 سال داشت.
مادر او و برادرانش: عثمان، جعفر و عبد اللّه، امّ البنین فاطمه، دختر حِزام بن خالد بن ربیعة بن وحید بن کعب بن عامر بن کِلاب بن ربیعة بن عامر بن صَعصَعة بن معاویة بن بَکر بن هوازِن بود. مادر امّ البنین هم لیلی، دختر سُهَیل بن مالک بود و او، پسر ابو بَرّه عامِر نیزه باز، پسر مالک بن جعفر بن کِلاب بود و مادر آن دو، عَمْره، دختر طُفَیل بن عامر بود و مادر عَمرَه نیز کَبْشه، دختر عُروۀ رَحّال بن عُتبة بن جعفر بن کِلاب و مادر کَبْشه هم فاطمه، دختر عبد شمس بن عبد مناف بوده است.
ص:206
همچنین روایت شده که امیر مؤمنان علی علیه السلام، به برادرش عقیل - که نسب شناس و در انساب و اخبار عرب، دانا بود -، فرمود: «بنگر و برایم همسری بیاب که زادۀ دلاوران عرب باشد تا جوانی دلیر [و جنگجو] برایم بیاورد».
عقیل گفت: با امّ البنین از قبیلۀ کِلاب، ازدواج کن که در عرب، شجاع تر از پدران او نیست.
امام علیه السلام نیز با او ازدواج کرد. هنگامی که واقعۀ کربلا پیش آمد، شمر بن ذی الجوشن کِلابی، به عبّاس علیه السلام و برادرانش گفت: خواهرزادگان من، کجا هستند؟
امّا آنان، پاسخش را ندادند. حسین علیه السلام به برادرانش فرمود: «پاسخ او را بدهید. هر چند فاسق است؛ امّا یکی از دایی های شماست».(1)
آنان به او گفتند: چه می خواهی؟
گفت: به سوی من بیایید که شما، در امان هستید. خود را با برادرتان، به کُشتن ندهید.
آنان به او گفتند: رویت زشت باد و آنچه آورده ای نیز، زشت باد! آیا سَرور و برادرمان را رها کنیم و به امان تو در آییم؟!
عبّاس علیه السلام و سه برادرش، در آن روز، کشته شدند. این شعر، چه قدر مناسب حال آنان است که:
گروهی که چون برای دفع پیشامدها، فرا خوانده شوند
لشکر [مقابلشان] یا نیزه خورده اند و یا قامتْ شکسته شده اند.
آنان، قلب هایشان را روی زره هایشان پوشیده اند و
گویی برای رفتن جان هایشان [از بدن هایشان]، شتاب می کنند.
در این که عبّاس علیه السلام بزرگ تر بود و یا برادرش عمر، اختلاف است. ابن شهاب عُکبَری و ابوالحسن اشنانی و ابن خِداع، روایت کرده اند که: عمر، بزرگ تر بوده است.
شیخ الشرف عُبَیدِلی، بغدادیان و ابو غنائم عَمْری، روایت کرده اند که: عمر، کوچک تر از عبّاس علیه السلام بوده است و فرزندان عبّاس علیه السلام را بر فرزندان او مقدّم می دارند.
نسل عبّاس علیه السلام اندک و از طریق پسرش عبید اللّه هستند.(2)
ص:207
1062. المُنمَّق: امّ البنین وحیدی، پسرش عبّاس بن علی بن ابی طالب علیه السلام را می چرخاند و می سرود:
او را در پناه خدای یکتا قرار می دهم
از چشمْزخم هر حسودی
حسودانِ ایستاده و نشسته
و حسودانِ مسلمان و کافر
و حسودانِ آینده و رونده
و فرزندان و پدران آنها.(1)
ص:208
1063. کامل الزیارات - به نقل از ابو حمزۀ ثُمالی: امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامی که خواستی به زیارت عبّاس بن علی علیه السلام - که کنار رود فرات، رو به روی بارگاه حسین علیه السلام است -، بروی، بر درگاه سایه بان بِایست.... سپس، داخل شو و روی قبر بیفت و بگو: «سلام بر تو، ای بندۀ شایسته و مطیع خدا و پیامبرش و امیر مؤمنان و حسن و حسین! خداوند، بر ایشان، درود و سلام فرستد! سلام و رحمت و برکات و آمرزش و رضوان خدا، بر تو و بر روح و پیکرت باد!
گواهی می دهم و خدا را گواه می گیرم که تو، بر همان عقیده ای جان دادی که بدریان و مجاهدان در راه خدا، [خداخواهانِ] خیرخواه در جهاد با دشمنان خدا، مبالغه کنندگان در یاری اولیایش و دفاع کنندگان از دوستانش، جان دادند. خدا به تو، بهترین و فراوان ترین و سرشارترین جزایِ کسانی را که به بیعت خود وفا کردند و دعوتش را پاسخ گفتند و اختیارداران کارهایش (اولیای امورش) را اطاعت کردند، عطا کند.
گواهی می دهم که تو، در خیرخواهی کوشیدی و نهایتِ توان خویش را به کار بردی.
خداوند، تو را در زمرۀ شهیدان بر انگیخت و روحت را با ارواح سعادتمندان، قرار داد و گسترده ترین منزل را، با بهترین اتاق های بهشتی، به تو عطا کرد و یادت را در عِلیّین،(1) بالا بُرد و تو را با پیامبران، صدّیقان، شهیدان و صالحان، محشور کرد، و چه همراهان خوبی!
گواهی می دهم که تو، سستی نکردی و پا، پس ننهادی و با بینایی به کارت و پیروی از شایستگان و دنباله روی از پیامبران، به سوی کارت روان شدی. خداوند، ما و شما را با پیامبر و اولیایش، در جایگاه نیکوکاران، محشور نماید، که او مهربان ترینِ مهربانان است».(2)
ر. ک: ج 1 ص 759 (فصل یکم/شب را مهلت گرفتن برای نماز، دعا و استغفار)
و ص 800 (فصل دوم/رویارویی لشکر هدایت و لشکر گم راهی)
و ص 809 (فصل دوم/احتجاج های امام علیه السلام بر سپاه کوفه)
و ج 2 ص 99 ح 968 و دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 10 ص 317 ح 2935.
ص:209
بسیاری از منابع، محمّد بن علی را نیز از شهدای کربلا شمرده اند(1) و برخی، لقب وی را «اصغر» آورده اند.(2)
بر پایۀ برخی از گزارش ها، نام مادر وی، اسماء بنت عُمَیس خَثعَمی است و برخی گفته اند که مادرش امّ وَلَد (کنیز)(3) بوده است.(4)
سنّ محمّد در هنگام شهادت، 22 سال گزارش شده(5) و قاتلش، مردی از طایفۀ ابان بن دارِم بوده است؛ امّا به گزارش ابن شهرآشوب، او به دلیل بیمار بودن، در کربلا کشته نشد.
در «زیارت ناحیه مقدّسه» آمده است:
السَّلامُ عَلی مُحَمَّدِ بنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، قَتیلِ الإِیادِیِّ الدّارِمِیِّ لَعَنَهُ اللّهُ و ضاعَفَ عَلَیهِ العَذابَ الأَلیمَ، وَ صَلَّی اللّهُ عَلَیکَ یا مُحَمَّدُ وَ عَلی أهلِ بَیتِکَ الصّابِرینَ.
سلام بر محمّد، پسر امیر مؤمنان؛ کُشته شده [به دستِ] ایادی دارِمی، که خدا، او را لعنت کند و بر عذاب دردناک او بیفزاید! درودهای خدا بر تو - ای محمّد - و بر خانوادۀ شکیبایت!(6)
ص:210
نام وی در «زیارت رجبیّه» نیامده است.(1)
1064. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: محمّد بن علی بن ابی طالب - که مادرش ام وَلَد (کنیز) بود -،(2) به دست مردی از بنی ابان بن دارِم، کشته شد.(3)
1065. تاریخ الطبری: امیر مؤمنان، علی علیه السلام، اسماء بنت عُمَیس خَثعَمی را به همسری برگُزید و او - آن گونه که به نقل از هشام بن محمّد به من رسیده است -، یحیی و محمّد اصغر را برایش به دنیا آورد. نیز راوی برایم گفت که: از آن دو نسلی نمانْد....
همچنین برخی راویان می گویند: مادر محمّد اصغر، امّ وَلَد (کنیز)(4) بوده است.
واقدی نیز در این باره، چنین گفته است. نیز آمده که: محمّد اصغر، همراه حسین علیه السلام، کشُته شد.(5)
1066. المناقب، ابن شهرآشوب: گفته می شود: محمّد اصغر، فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام، به دلیل بیمار بودن، [در کربلا] کشته نشد. نیز گفته می شود: مردی از بنی دارِم، به او تیر زد و وی را کُشت.(6)
1067. تاریخ خلیفة بن خیّاط: ابو عُبیده و ابو الحسن، نقل کرده اند که همراه حسین بن علی علیه السلام، عبّاس اصغر و محمّدِ اصغر، دو پسر علی بن ابی طالب علیه السلام نیز کشته شدند. مادر آن دو، لُبابه، دختر عبید اللّه بن عبّاس [بن عبد المطّلب] بود. البته ابو الحسن گفته است که: مادر محمّد بن علی، امّ وَلَد (کنیز)
ص:211
بوده است.(1)
گفتنی است که الفتوح ابن اعثَم و به پیروی از او، برخی منابع دیگر، عمر بن علی را از شهیدان کربلا معرّفی کرده اند و رَجَزی هم برای او نقل نموده اند،(2) در حالی که برخی منابع، تصریح دارند که وی، همراه امام حسین علیه السلام نبوده و در سال 75 یا 77 هجری، در گذشته است(3). نقلی نیز وجود دارد که بر اساس آن، وی به امام علیه السلام هم توصیه کرده که به سوی کوفه نرود و خود، ماجرای این دیدارش با امام علیه السلام را بعدها نقل کرده است. همچنین منابع بسیاری، ماجراهایی از عمر بن علی در زمان عبد الملک مروان، آورده اند که حاکی از زنده بودن وی پس از حادثۀ کربلاست. بنا بر این، با توجّه به شهرت فراوان ماجراهایی که زنده بودن وی را پس از کربلا می رسانند، شهادت او در کربلا، پذیرفتنی نیست.(4)
ر. ک: ج 1 ص 286 (بخش چهارم/فصل دوم/پیشنهاد عمر بن علی بن ابی طالب به امام علیه السلام)
و ص 554 (بخش چهارم/فصل ششم/مخالفان رفتن امام علیه السلام به سمت عراق
/عمر بن علی بن ابی طالب علیه السلام).
ص:212
قاسم(1)،(2) فرزند امام حسن علیه السلام است. مادرش کنیز بود و نرجس نام داشت(3). چهرۀ او چون پارۀ ماه بود(4). به گزارش خوارزمی، وی هنگام شهادت، به سنّ بلوغ نرسیده بود(5)؛ ولی مؤلّف لباب الأنساب، او را شانزده ساله می داند.(6)
چگونگی اجازه گرفتن این نوجوان از امام حسین علیه السلام برای رفتن به میدان، حاکی از قوّت معرفت و کمال درایت و شهامت و ایمان اوست. شاید به دلیل کمیِ سن، ابتدا امام حسین علیه السلام به او اجازۀ میدان رفتن نداد؛ امّا قاسم، آن قدر دست و پای امام علیه السلام را بوسید و پافشاری و التماس کرد تا اجازه گرفت و در حالی که اشک هایش بر گونه اش می غلتید، با خواندن این رَجَز به صف دشمن، حمله بُرد:
اگر مرا نمی شناسید، من شاخۀ حسن
نوادۀ پیامبرِ برگزیده و امین هستم.
این حسین است، همانند اسیرِ به گروگان گرفته شده
در میان مردمی که خدا کند از آب باران دریغ داشته شوند.(7)
او پس از هلاک نمودن تعدادی از سپاه ابن سعد، به خیل شهیدان پیوست. در «زیارت رجبیّه»، نام وی آمده(8) و در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز در بارۀ وی آمده است:
ص:213
السَّلامُ عَلَی القاسِمِ بنِ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ، المَضروبِ عَلی هامَتِهِ، المَسلوبِ لامَتَهُ، حینَ نادَی الحُسَینَ عَمَّهُ، فَجَلا عَلَیهِ عَمُّهُ کَالصَّقرِ، وهُوَ یَفحَصُ بِرِجلَیهِ التُّرابَ، وَالحُسَینُ یَقولُ:
«بُعداً لِقَومٍ قَتَلوکَ! ومَن خَصمُهُم یَومَ القِیامَةِ جَدُّکَ وأبوکَ». ثُمَّ قالَ:
«عَزَّ وَاللّهِ عَلی عَمِّکَ أن تَدعُوَهُ فَلا یُجیبَکَ، أو أن یُجیبَکَ وأنتَ قَتیلٌ جَدیلٌ فَلا یَنفَعَکَ، هذا وَاللّهِ یَومٌ کَثُرَ واتِرُهُ وقَلَّ ناصِرُهُ»، جَعَلَنِیَ اللّهُ مَعَکُما یَومَ جَمعِکُما، وبَوَّأَنی مُبَوَّأَکُما، ولَعَنَ اللّهُ قاتِلَکَ عُمَرَ بنَ سَعدِ بنِ عُروَةَ بنِ نُفَیلٍ الأَزدِیَّ، وأصلاهُ جَحیماً وأعَدَّ لَهُ عَذاباً ألیماً.(1)
سلام بر قاسم، فرزند حسن بن علی؛ ضربت خورده بر سرش، و زِرهش کَنْده شده، هنگامی که عمویش حسین را صدا زد! پس عمویش، خود را مانند بازی شکاری، بر بالای سرش رسانْد و او، پاهایش را به خاک می سایید؛ و حسین علیه السلام می فرمود: «[از رحمت خدا] دور باشند قاتلان تو؛ کسانی که روز قیامت، دشمنشان، جدّ تو و پدر تو هستند!».
سپس فرمود: «به خدا سوگند، بر عمویت گران است که او را بخوانی و پاسخت را ندهد، یا پاسخت را بدهد، ولی تو کشته شده، بر خاک افتاده باشی و سودی برایت نداشته باشد. به خدا سوگند، امروز، روزی است که کُشندگان او (عمویت)، فراوان و یاورانش، اندک اند!».
خداوند، مرا در روز قیامت، با شما دو نفر (قاسم و امام حسین علیه السلام)، قرار دهد و در جایگاه شما، جای دهد. خداوند، قاتلت عمر بن سعد بن عروة بن نُفَیل ازْدی را لعنت کند و او را به دوزخ برساند و عذابی دردناک، برایش آماده سازد!
1. در کتاب الهدایة الکبری، نوشتۀ حسین بن حَمْدان خَصیبی،(2) از امام زین العابدین علیه السلام در شرح وقایع شب عاشورا، گزارش شده است:
قاسم گفت: عموجان! آیا من کشته می شوم؟ حسین علیه السلام با او مهربانی کرد و فرمود: «ای برادرزاده! مرگ در نظرت چگونه است؟». گفت: عموجان! شیرین تر از عسل. فرمود:
«آری. به خدا سوگند، شیرین تر است...».(3)
ص:214
گفتنی است که مشابه این مطلب، در کتاب مدینة المَعاجز(1) نیز آمده که ما به دلیل معتبر نبودن منبع گزارش، آن را در متن نیاوردیم. همچنین، در بارۀ عروسی قاسم (!) و مصائب او، مطالبی در روضة الشهدا(2) و المنتخب طُرَیحی(3) و برخی کتاب های دیگر آمده است که صحیح و قابل استناد نیستند.(4)
2. آیا قاسم، زیرِ دست و پای اسب ها مانده است؟
در چگونگی به شهادت رسیدن قاسم، آمده است:
قاسم، پس از ضربت خوردن و فرو افتادن [از اسب]، عمویش را صدا زد و حسین علیه السلام به سرعت، خود را به او رسانْد و کشندۀ قاسم را با شمشیر، هدف قرار داد و دستش را قطع کرد. لشکر دشمن هم برای نجات آن فرد، هجوم آوردند.
بر اساس کتب مقاتل کهن و مشهور، در این هجوم، به شهادت رسانندۀ قاسم، زیر دست و پای لشکر قرار گرفت و هلاک شد؛ امّا در برخی کتب متأخّر و به تبع آن، در افواه، مطرح شده که قاسم، زیرِ دست و پای لشکریان، کشته شد. به نظر می رسد منشأ این اشتباه، بحار الأنوار باشد و پس از آن، به کتاب هایی چون: ناسخ التواریخ، مخزن البکاء، مهیّج الأحزان و أسرار الشهادات، راه یافته است. در متن بحار الأنوار، آمده است:
سپاه کوفه، هجوم بردند تا عمرو (کشندۀ قاسم) را از دست حسین علیه السلام نجات دهند. پس اسب ها با سینه هایشان به سوی او تاختند و با سم هایشان، او را زخمی و پایمال کردند و آن نوجوان، کشته شد. هنگامی که غبار جنگ، فرو نشست، ناگهان دیدند که حسین علیه السلام بر سرِ آن جوان، ایستاده و او در حال دست و پا زدن است....(5)
اینک به پانوشتی که محقّق محترم بحار الأنوار، برای جملۀ «حتّی مات الغلام (تا آن که آن جوان، کشته شد)» آورده، بنگرید:
کلمۀ «غلام» در این عبارت، گذاشته (افزوده) شده است و ظاهراً از سرِ غفلت بوده است و
ص:215
این، مخالف با نسخۀ مقاتل الطالبیّین، الإرشاد و المناقب ابن شهرآشوب است و با کلمات خود کتاب (بحار الأنوار) هم سازگار نیست؛ چون پس از آن می گوید: «و آن جوان، دست و پا می زد»؛ یعنی در حال جان دادن بود و هنوز شهید نشده بود؛ بخصوص با خطاب امام حسین علیه السلام به او که فرموده: «به خدا سوگند، این، بر عمویت بسیار گران است...!». پس آن که زیرِ دست و پای اسب ها مُرده، دشمن خدا، عمرو بن سعد بن نُفَیل ازْدی بوده - که از رحمت خدا دور باشد -؛ ولی عبارت مصنّف رحمه الله این معنا را القا می کند که آن جوان، قاسم بن حسن بوده است؛ امّا در نسخۀ مقاتل الطالبیّین آمده: «عمرو را با شمشیر زد و او، مچ دستش را در برابر آن گرفت، که آن را از مِرفَق بُرید و کَنْد. لشکر عمر بن سعد، هجوم آوردند تا او را از دست حسین علیه السلام بِرَهانند. زمانی که لشکر، هجوم آوردند، سینۀ اسبان، او را هدف قرار دادند و زیر پا و سُم اسب ها انداختند و نتوانست فرار کند تا مُرد. لعنت و خواری خدا بر او باد! زمانی که غبار نبرد، فرو نشست، دیدند که حسین علیه السلام بر بالای سر نوجوان، ایستاده و او، در حال دست و پا زدن است و حسین علیه السلام می گوید:...» تا پایان روایت.
پس به دست می آید که کلمۀ «غلام» در نسخۀ مصنِّف (مرحوم مجلسی)، تصحیف کلمۀ «لعنه اللّه» است که «لع» نوشته می شود.(1)
آنچه در منابع قابل استناد در بارۀ شهادت قاسم گزارش شده، در پی می آید:
1068. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: جوانی به سان پارۀ ماه، شمشیر به دست، به سوی ما آمد. او پیراهن و بالاپوش و کفش هایی داشت که بند یک لِنگه اش پاره شده بود، و از یاد نبرده ام که لنگۀ چپ آن بود.
عمرو بن سعد بن نُفَیل ازْدی به من گفت: به خدا سوگند، بر او حمله می برم.
به او گفتم: سبحان اللّه! و از آن حمله، چه قصدی داری؟! کشته شدن آنها به دست همین کسانی که گرداگردِ آنها را گرفته اند، برای تو بس است.
گفت: به خدا سوگند، به او حمله خواهم بُرد!
آن گاه، بر او حمله بُرد، و باز نگشت تا با شمشیر، بر سرش زد. آن جوان، به صورت، [بر زمین] افتاد و فریاد برآورد: عموجان!
حسین علیه السلام، مانند باز شکاری، نگاهی انداخت و مانند شیر شرزه، به عمرو، یورش بُرد و او را با شمشیر زد. او ساعد دستش را جلوی آن گرفت امّا از آرنج، قطع شد. فریادی کشید و از امام علیه السلام، کناره گرفت. سواران کوفه، یورش آوردند تا عمرو را از دست حسین علیه السلام بِرَهانند؛ امّا عمرو در جلوی سینۀ مَرکب ها قرار گرفت و سواران، با اسب بر روی او رفتند و وی را
ص:216
لگدمال کردند تا مُرد.
غبار [نبرد] که فرو نشست، حسین علیه السلام بر بالای سر جوان، ایستاده بود و او پاهایش را از درد، به زمین می کشید. حسین علیه السلام فرمود: «از رحمت خدا دور باد گروهی که تو را کُشتند و کسانی که طرفِ دعوایشان در روز قیامت، جدّ توست!».
سپس فرمود: «به خدا سوگند، بر عمویت گران می آید که او را بخوانی و پاسخت را ندهد یا پاسخت را بدهد و سودی نداشته باشد؛ صدایی که - به خدا سوگند -، جنایتکاران و تجاوزگران بر آن، فراوان و یاورانش اندک اند».
سپس او را بُرد و گویی می بینم که پاهای آن جوان، بر زمین کشیده می شود و حسین علیه السلام، سینه اش را بر سینۀ خود، نهاده است. با خود گفتم: با او چه می کند؟ او را آورد و کنار فرزند شهیدش علی اکبر و کشتگان گِرد او - که از خاندانش بودند -، گذاشت. نام آن جوان را پرسیدم.
گفتند: قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب است.(1)
1069. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از عون بن عبد اللّه بن جعفر، بر اساس برخی نقل ها، عبد اللّه بن حسن بن علی بن ابی طالب و بر اساس برخی دیگر، قاسم بن حسن - که نوجوان و نابالغ بود -، به میدان آمد. هنگامی که حسین علیه السلام به او نگریست، او را در آغوش گرفت و آن قدر با هم گریستند که هر دو از حال رفتند. سپس جوان، اجازۀ پیکار خواست و عمویش حسین علیه السلام، از
ص:217
اجازه دادن، خودداری کرد. جوان، پیوسته دست و پای حسین علیه السلام را می بوسید و از او اجازه می خواست تا به او اجازه داد. او به میدان آمد و در حالی که اشک هایش بر گونه هایش روان بود، چنین می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من شاخۀ حسنم
نوادۀ پیامبرِ برگزیده و امین.
این، حسین است، به سان اسیری در بند
در میان مردمی که خدا کُند از آب باران دریغ داشته شوند!
سپس حمله بُرد و صورتش به پارۀ ماه می مانْد. جنگید و با وجود کمیِ سنّش، 35 مرد را کُشت.
حُمَید بن مسلم، گفته است: من در لشکر ابن سعد بودم و به آن جوان، می نگریستم. او پیراهنی و بالاپوش و کفش هایی داشت که بندِ یک لنگه اش پاره بود، و از یاد نبرده ام که لنگۀ چپ آن بود.
عمرو بن سعد ازْدی گفت: به خدا سوگند، بر او حمله می برم!
به او گفتم: سبحان اللّه! و از آن، چه می خواهی؟! کشتن همین کسانی که گرداگردِ آنها را گرفته اند، برای تو بس است.
گفت: به خدا سوگند، به او حمله خواهم بُرد!
آن گاه، بر او حمله بُرد، و باز نگشت تا با شمشیر، بر سرش زد و آن جوان، به صورت [بر زمین] افتاد و فریاد برآورد: ای عمو جان!
حسین علیه السلام، مانند باز شکاری، نگاهی به او انداخت و خود را به صفوف دشمن زد و مانند شیری خشمگین، حمله کرد و عمرو را با شمشیر زد. او دستش را جلوی آن گرفت و از آرنج، قطع شد. فریادی کشید و از امام علیه السلام، کناره گرفت. سواران کوفه، برای نجات وی، یورش آوردند؛ امّا او در جلوی سینۀ اسب ها قرار گرفت و اسب ها، او را لگدمال کردند تا مُرد.
غبار [نبرد] که فرو نشست، حسین علیه السلام بر بالای سرِ جوان، ایستاده بود و او، پاهایش را از شدّت درد، به زمین می کشید. حسین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، بر عمویت گران می آید که او را بخوانی و پاسخت را ندهد یا پاسخت را بدهد و کمکی نتواند به تو بکند یا کمکت کند، امّا به تو سودی نبخشد. از رحمت خدا دور باشند کسانی که تو را کُشتند! وای بر کُشندۀ تو!».
سپس او را بُرد، و گویی می بینم که پاهای آن جوان، بر زمین کشیده می شود و حسین علیه السلام سینۀ او را بر سینۀ خود، نهاده است. با خود گفتم: با او چه می کند؟ او را آورد و کنار شهیدان
ص:218
و کشتگان از خاندانش نهاد.
آن گاه، سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! همۀ آنها را به شمار آور و یک تن را هم جا مگذار و هرگز آنها را میامرز! ای عموزادگان! شکیبایی کنید. ای خاندان من! شکیبا باشید که دیگر پس از امروز، هیچ خواری ای نخواهید دید!».(1)
1070. المِحَن - به نقل از ابو معشر، از یکی از استادانش -: مردی کوفی، عبد اللّه بن حسن بن علی را بر روی اسب دید - و عبد اللّه، از زیباترین آفریدگانِ خدا بود -. آن کوفی گفت: حتماً این جوان را می کُشَم. مردی به او گفت: وای بر تو! از این، چه می خواهی؟ او را وا گذار.
امّا او نپذیرفت و به او حمله بُرد و او را زد و کُشت.
هنگامی که ضربه [شمشیر] به او اصابت کرد، گفت: ای عمو جان!
حسین علیه السلام به او پاسخ داد و فرمود: «جانم! ای صدایی که یاور آن، کم و دشمن آن، فراوان است». همچنین حسین علیه السلام، به قاتلش حمله کرد و او را زد و دستش را قطع کرد و با ضربه ای
ص:219
دیگر، او را کُشت.(1)
1071. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: پس از علی اکبر علیه السلام، قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب، پا به میدان نهاد، در حالی که می گفت:
ای جان من! بی تابی مکن. همه فانی اند
امروز، قلّه های بهشت را می بینی.
سپس، سه تن از آنان را کُشت و آن گاه، او را از اسبش بر زمین انداختند [و کشته شد].(2)
1072. الأخبار الطّوال: سپس قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب، کشته شد. عمرو بن سعد بن مُقبِل اسدی، او را زد.(3)
1073. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: - قاسم بن حسن بن علی - که مادرش، امّ وَلَد (کنیز) بود -، به دست سعد بن عمرو بن نُفَیل ازْدی کشته شد.(4)
او را 35 سال گفته اند.(1)
بیشتر منابع، نام او را در کنار عبد اللّه و قاسم آورده اند.(2) بنا بر این، سه تن از فرزندان امام حسن علیه السلام در کربلا شهید شده اند.
برخی از منابع، ابو بکر را کنیۀ عبد اللّه می دانند.(3) اگر این چنین باشد، امام مجتبی علیه السلام، دو فرزند به نام عبد اللّه داشته است: عبد اللّه اکبر - که شوهر سَکینه، دختر امام حسین علیه السلام بوده(4) -(5) و در کربلا، به شهادت رسیده است(6)؛ و دیگری عبد اللّه اصغر، که خُردسال بود و در آخرین ساعات روز عاشورا، در دامان امام حسین علیه السلام به شهادت رسید.(7)
نکتۀ دیگر، این که در برخی منابع، به جای «ابو بکر بن حسن»، نام او «ابو بکر بن حسین»، ضبط شده است که ظاهراً تصحیف شده است؛ زیرا کسی فرزندی با این نام برای امام حسین علیه السلام، ذکر نکرده است(8).(9)
نام وی در «زیارت رجبیّه»(10) آمده است. همچنین در «زیارت ناحیّۀ مقدسه»، در بارۀ وی آمده است:
السَّلامُ عَلی أبی بَکرِ بنِ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الزَّکِیِّ الوَلِیِّ، المَرمِیِّ بِالسَّهمِ الرَّدِیِّ، لَعَنَ اللّهُ
ص:221
قاتِلَهُ عَبدَ اللّهِ بنَ عُقبَةَ الغَنَوِیَّ.
سلام بر ابو بکر، فرزند حسن بن علی پاک و ولی! آن تیرخورده با تیر کُشنده! خداوند، قاتلش عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی را لعنت کند!(1)
1074. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: ابو بکر بن حسن بن علی بن ابی طالب - که مادرش امّ وَلَد (کنیز) بود -، به دست عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی کشته شد.(2)
1075. الإرشاد: عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی، تیری به سوی ابو بکر بن حسن بن علی بن ابی طالب انداخت و او را کُشت(3).(4)
1076. مقاتل الطالبیّین: ابو بکر... بن حسن بن علی بن ابی طالب، که مادرش امّ وَلَد (کنیز) بود و نامش معلوم نیست. طبق گزارش مستند ما از مدائنی، به نقل از ابو مِخنَف، از سلیمان بن ابی راشد، وی به دست عبد اللّه بن عُقْبۀ غنوی کشته شد. نیز در گزارش عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر علیه السلام آمده است که فرمود: «عُقْبۀ غَنَوی، او را کُشت».(5)
1077. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف: مختار، عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی را طلبید؛ امّا دید که او گریخته و به جزیره (منطقه ای در شمال عراق) رفته است. از این رو، خانه اش را ویران کرد.
این مرد غَنَوی، جوانی را از آنان (خاندان حسین علیه السلام) کشته بود و مردی دیگر از قبیلۀ بنی اسد به نام حرملة بن کاهِل، یکی دیگر از خاندان حسین علیه السلام را کشته بود. ابن ابی عَقِب لیثی، دربارۀ این دو، گفته است:
نزد قبیلۀ غَنی، قطره ای از خون ماست (خون ابوبکر بن حسن)
و نیز در قبیلۀ اسد، خون دیگری، به شُمار و یاد است (خون علی اصغر).(6)
ص:222
سومین فرزند امام حسن علیه السلام که در کربلا به شهادت رسید، عبد اللّه نام داشت(1). وی از شهدای خُردسال کربلا بوده است.(2) هنگامی که سپاه کوفه، امام حسین علیه السلام را در آخرین لحظات زندگی، محاصره کرده بودند، این کودک، تلاش کرد تا خود را به امام علیه السلام برساند. زینب علیه السلام، خواست مانع وی شود؛ ولی نتوانست. او شتابان آمد تا این که خود را به امام علیه السلام رساند و در کنار ایشان، به شهادت رسید.
گفتنی است که برخی از منابع، ماجرای شهادت قاسم را در بارۀ عبد اللّه آورده اند که نادرست به نظر می رسد.
نام وی در «زیارت رجبیّه» آمده است.(3) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیز می خوانیم:
السَّلامُ عَلی عَبدِ اللّهِ بنِ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الزَّکِیِّ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ کاهِلٍ الأَسَدِیَّ.
سلام بر عبد اللّه بن حسن بن علی پاک! خدا، قاتل او را و حَرمَلة بن کاهِل اسدی را - که به او تیر زد -، لعنت کند!(4)
1078. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: شمر بن ذی الجوشن، با پیادگان سپاه، به سوی حسین علیه السلام آمد.
حسین علیه السلام به آنها حمله می بُرد و آنها را از هم می شکافت. سپس آنها، به طور کامل، گِرد حسین علیه السلام را گرفتند. پسربچّه ای از خاندان حسین علیه السلام، به سوی او آمد. خواهرش زینب علیها السلام، دختر علی علیه السلام، او را گرفت تا نگاه دارد. حسین علیه السلام نیز به خواهرش فرمود: «او را نگاه دار!»؛ امّا پسربچّه، تسلیم نشد و به سوی حسین علیه السلام دوید و در کنارش ایستاد. بحر بن کعب بن عبید اللّه،
ص:223
از قبیلۀ بنی تَیمُ اللّه بن ثَعلَبة بن عُکابه، با شمشیر به سوی حسین علیه السلام حمله کرد. آن پسربچّه گفت:
ای مادرْخبیث! آیا عمویم را می کُشی؟
آن مرد، شمشیرش را بر او زد؛ امّا پسربچّه، دستش را سپر کرد و شمشیر، آن را از آرنج، قطع کرد و فقط به پوست، آویزان مانْد. پسربچّه، مادرش را صدا زد. حسین علیه السلام، او را گرفت و به سینه اش چسبانْد و گفت: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده، شکیبایی کن و این [وقایع] را خیر ببین و به حساب خدا بگذار که خداوند، تو را به پدران شایسته ات، ملحق می کند؛ به پیامبر خدا، علی بن ابی طالب، حمزه، جعفر و حسن بن علی - که خداوند، بر همۀ آنانْ درود فرستد -».(1)
1079. الإرشاد: عبد اللّه بن حسن بن علی - که جوانی نابالغ بود -، از نزد زنان به سوی دشمن، بیرون دوید و خود را به کنار حسین علیه السلام رساند. زینب علیها السلام، دختر علی علیه السلام در پی اش رفت تا او را نگاه دارد.
حسین علیه السلام هم به او فرمود: «خواهرم! او را نگاه دار»؛ امّا او تسلیم نشد و به هیچ رو نپذیرفت و گفت: به خدا سوگند، از عمویم جدا نمی شوم.
ابجَر بن کعب، شمشیر را به سوی حسین علیه السلام فرود آورد. آن جوان، به او گفت: ای مادرْخبیث! آیا عموی مرا می کُشی؟
ابجَر، با شمشیر به او (حسین علیه السلام) زد. آن جوان، دستش را سپر کرد که قطع شد و به پوست، آویزان شد. فریاد برآورد: مادر جان!
حسین علیه السلام، او را گرفت و به سینه اش چسباند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه به تو رسیده، شکیبایی کن و این را خیر ببین و به حساب خدا بگذار که خداوند، تو را به پدران شایسته ات، ملحق می کند».
آن گاه حسین علیه السلام، دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! اگر هم تا مدّتی [از زندگی]
ص:224
برخوردارشان ساختی، آنها را دچار تفرقه و گروه گروه کن و هر یک را به راهی ببر، و حاکمان را هیچ گاه از آنان، راضی مدار، که آنانْ ما را دعوت کردند تا یاری مان دهند؛ امّا بر ما هجوم آوردند تا ما را بکُشند».(1)
1080. الملهوف: عبد اللّه بن حسن بن علی - که هنوز جوانی نابالغ بود -، از نزد زنان بیرون دوید و خود را به کنار حسین علیه السلام رساند. زینب علیها السلام دختر علی علیه السلام، در پی اش رفت تا او را نگاه دارد؛ امّا او تسلیم نشد و به هیچ روی نپذیرفت و گفت: به خدا سوگند، از عمویم جدا نمی شوم.
بحر بن کعب (و گفته شده که حرملة بن کاهِل)، شمشیر را به سوی حسین علیه السلام فرود آورد.
نوجوان به او گفت: ای مادرْخبیث! آیا عموی مرا می کُشی؟
بحر، با شمشیر به او زد. جوان، دستش را سپر کرد که قطع شد و از پوست، آویزان شد. پس فریاد بر آورد: عمو جان!
حسین علیه السلام، او را گرفت و به سینه اش چسباند و فرمود: «ای فرزند برادرم! بر آنچه بر تو رسیده، شکیبایی کن و این را خیر ببین و به حساب خدا بگذار که خداوند، تو را به پدران شایسته ات، ملحق می کند».
حرملة بن کاهِل - که خدا، لعنتش کند -، او را با تیر زد و در همان دامان عمویش، ذبح کرد(2).(3)
ص:225
1081. مقاتل الطالبیّین: مادر عبد اللّه بن حسن بن علی بن ابی طالب، دختر سَلیل بن عبد اللّه، برادر جریر بن عبد اللّه بَجَلی بوده است. نیز گفته شده که مادرش، امّ وَلَد (کنیز) بوده است.
همچنین، در روایتی که از محمّد بن علی باقر علیه السلام در دست داریم، کُشندۀ او، حَرمَلة بن کاهِل اسدی دانسته شده است. مدائنی نیز در گزارش مستندش از جَناب بن موسی، از حمزة بن بَیض، از هانی بن ثُبَیت قایضی، آورده که: مردی از آنان (لشکر ابن سعد)، او را کُشت.(1)
1082. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عبد اللّه بن حسن بن علی بن ابی طالب - که مادرش، امّ وَلَد (کنیز) بود -، به دست حَرمَلة بن کاهِن،(2) کشته شد که او را با تیر زد.(3)
ص:226
محمّد(2)، یکی از فرزندان عبد اللّه بن جعفر طیّار است که در واقعۀ کربلا، شهید شد. مادر او، بر پایۀ گزارش منابع معتبر، خَوصا، دختر خَصَفة بن ثقیف بن ربیعه است.(3) بنا بر این، آنچه در برخی از منابع آمده که مادر وی زینب علیها السلام است،(4) ظاهراً صحیح نیست.
نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»، آمده است.(5)
در «زیارت ناحیه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی مُحَمَّدِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ، الشّاهِدِ مَکانَ أبیهِ، وَالتّالی لِأَخیهِ، وواقیِه بِبَدَنِهِ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عامِرَ بنَ نَهشَلٍ التَّمیمِیَّ.
سلام بر محمّد بن عبد اللّه بن جعفر که شاهد جایگاه پدرش و پیرو برادرش و حافظ تن او بود! خدا، قاتل او عامر بن نَهشَل تمیمی را لعنت کند!(6)
1083. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس محمّد بن عبد اللّه بن جعفر، به میدان، پا نهاد و چنین می خواند:
ص:227
از ستم به ما، به خدا شکایت می کنم
از کارِ گروهی کور و پَست؛
تغییر دهندۀ تعالیم قرآن
و آیات محکم نازل شدۀ تبیان
و آشکار کنندۀ کفر و طغیان.
آن گاه، ده تن را کُشت و عامر بن نَهشَل تمیمی، او را کُشت.(1)
1084. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم ازْدی -: عامر بن نَهشَل تمیمی، به محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، حمله بُرد و او را کُشت.(2)
1085. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب - که مادرش خوصا، دختر خَصَفة بن ثقیف بن ربیعة بن عائِذ بن حارث بن تیم اللّه بن ثَعلَبه، از بنی بکر بن وائِل بود -، به دست عامر بن نَهشَل تَیمی، کشته شد.(3)
1086. مقاتل الطالبیّین: مادر محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، خوصا، دختر حَفصَة بن ثقیف بن ربیعه بود.(4)
عَون، یکی دیگر از فرزندان عبد اللّه بن جعفر طیّار است که در واقعۀ کربلا، به شهادت رسید.
گفتنی است که عبد اللّه بن جعفر، دو فرزند به نام «عون» داشته است. از این رو، یکی از آنها
ص:228
«عونِ اکبر» و دیگری «عونِ اصغر» نامیده شده اند. مادر یکی از آنها زینب علیها السلام بوده(1) و نام مادر دیگری، جُمانه دختر مُسَیَّب،(2) گزارش گردیده است. در این که کدام یک از آنها در کربلا شهید شده و مادرش کیست، میان مورّخان، اختلاف نظر وجود دارد. ابو الفرج اصفهانی، وی را عون اکبر و فرزند زینب علیها السلام می داند(3) و می گوید که عون اصغر، در واقعۀ حَرّه [در مدینه] به شهادت رسیده است؛(4) امّا بیشتر منابع،(5) عونِ شهید در کربلا را فرزند «جُمانه» می دانند.
نام وی در زیارت «رجبیّه» آمده است.(6) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلی عَونِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ الطَّیّارِ فِی الجِنانِ، حَلیفِ الإِیمانِ، وَ مُنازِلِ الأَقرانِ، النّاصِحِ لِلرَّحمنِ، التّالی لِلمَثانی وَ القُرآنِ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عَبدَ اللّهِ بنَ قُطبَةَ النَّبهانِیَّ.
سلام بر عَون، پسر عبد اللّه، پسر جعفرِ پرواز کننده در بهشت؛ آن هم پیمان ایمان، و همنشین بزرگان، و مُخلص برای [خدای] مهربان، و پیرو آیه ها و قرآن! خدا، قاتل او، عبد اللّه بن قُطبۀ نَبهانی را لعنت کند!(7)
1087. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: پس از محمّد بن عبد اللّه بن جعفر، عَون بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، به میدان آمد، در حالی که چنین می خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من فرزند جعفرم
شهید راستی، شکُفته در باغ بهشت
پرواز کننده در آن جا با دو بال سبز!
و این، برای شرافت در میان مردم، بس است!
آن گاه، جنگید تا کشته شد. گفته شده که عبد اللّه بن قُطْبه، او را کُشت.(8)
ص:229
1088. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عَون بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، که مادرش جُمانه، دختر مُسیَّب بن نَجَبة بن ربیعة بن ریاح از قبیلۀ بنی فَزاره بود. وی به دست عبد اللّه بن قُطْبۀ طایی نَبهانی، کشته شد.(1)
1089. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم ازْدی -: عبد اللّه بن قُطْبۀ طایی نَبهانی، به عَون بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، حمله کرد و او را کُشت.(2)
1090. مقاتل الطالبیّین: مادر عَون اکبر، فرزند عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، زینبِ عقیله (خردمند)،(3)دختر علی بن ابی طالب علیه السلام و فاطمه علیها السلام، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است. مقصود سلیمان بن قَتّه در این شعر، اوست که:
و اگر می گِریی، بر عَون، برادرش ناله کن
که در آنچه بر سرشان می آید، فرو گذارنده نیست
به جانم سوگند که مصیبتت در نزدیکان توست!
پس بر این مصیبت طولانی، گریه کن.
... از حُمَید بن مسلم، نقل شده است که: عبد اللّه بن قُطْنۀ تَیهانی، عون بن عبد اللّه بن جعفر را کُشت.(4)
1091. تاریخ الطبری - به نقل از ابو کَنود عبد الرحمان بن عُبَید: هنگامی که عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، از کشته شدن دو پسرش همراه حسین علیه السلام خبر یافت و مردم برای تسلیت به حضورش می آمدند، یکی از وابستگانش - که فکر نمی کنم کسی جز ابو لَسْلاس باشد -، گفت:
ص:230
مصیبتی که دیده ایم، از جانب حسین به ما رسیده است!
عبد اللّه بن جعفر، او را با کفشش زد و سپس گفت: ای پسر زنِ بدبو! آیا به حسین، چنین می گویی؟ به خدا سوگند، اگر در کنارش حاضر می بودم، دوست می داشتم که از او جدا نشوم تا همراهش کشته شوم!
به خدا سوگند، آنچه دلم را به از فدا شدن دو پسرم راضی و مصیبت آن دو را بر من، سبُک می کند، این است که در راه از خود گذشتگی برای برادر و پسرعمویم [حسین علیه السلام] و پایداری در کنار او، کشته شده اند!
سپس به همنشینانش رو کرد و گفت: خدا را بر شهادت حسین علیه السلام می ستایم که اگر نتوانستم با دستانم حسین علیه السلام را یاری کنم، دو پسرم، او را یاری دادند.(1)
ص:231
فرزندان عقیل بن ابی طالب، نقش مؤثّری در نهضت حسینی داشتند. علاوه بر مُسلم، فرزندش عبد اللّه، برادرانش جعفر و عبد اللّه و عبد الرحمان، و نیز فرزند یکی دیگر از برادرانش، محمّد بن ابی سعید، همگی در این راه، به شهادت رسیدند. لذا امام زین العابدین علیه السلام، ابراز علاقۀ ویژه ای نسبت به فرزندان عقیل داشت. در روایات، آمده است که به ایشان گفته شد:
ما بالُکَ تَمِیلُ إلَی بَنِی عَمِّکَ هَؤلاءِ دونَ آلِ جَعْفَرٍ؟
تو را چه می شود که به این عموزاده هایت (فرزندان عقیل)، بیشتر متمایلی، تا به فرزندان جعفر؟
امام علیه السلام پاسخ داد:
إنّی أذکُرُ یَومَهُم مَعَ أبی عَبدِ اللّهِ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام، فَأرِقُّ لَهُم.(1)
آن روزِ سختشان با ابا عبد اللّه حسین بن علی علیه السلام را به یاد می آورم و دلم برایشان می سوزد.
عبد اللّه، فرزند مسلم بن عقیل بن ابی طالب و مادرش رُقَیّه دختر امام علی علیه السلام بود(2).(3) سنّ او هنگام شهادت، 26 سال، گزارش شده است(4).(5) برخی، وی را نخستین شهیدِ خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله دانسته اند(6) و بر پایۀ گزارش شماری از منابع، وی پس از علی اکبر علیه السلام به شهادت رسیده
ص:232
است.(1)
نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه» آمده است.(2)
در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» می خوانیم:
السَّلامُ عَلَی القَتیلِ ابنِ القَتیلِ، عَبدِ اللّهِ بنِ مُسلِمِ بنِ عَقیلٍ، وَ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عامِرَ بنَ صَعصَعَةَ. وَ قیلَ: أسَدَ بنَ مالِکٍ.
سلام بر کُشته شده، پسر کُشته شده، عبد اللّه بن مسلم بن عقیل! لعنت خدا بر قاتل او عامِر بن صَعصَعه (و گفته شده: اسد بن مالک)!(3)
1092. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: هنگامی که یاران حسین علیه السلام، کشته شدند و جز خاندانش، یعنی فرزندان علی علیه السلام، جعفر، عقیل و حسن علیه السلام، و نیز فرزندان خود حسین علیه السلام، کسی نمانْد، گِرد هم آمدند و با یکدیگر، خداحافظی کردند و عزم جنگ نمودند.
نخستین کس از خاندان حسین علیه السلام که [برای نبرد] بیرون آمد،(4) عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بود که به میدان آمد، در حالی که چنین می خواند:
امروز، مسلم را می بینم که پدرم است
و جوان مردانی را که بر دین پیامبر صلی الله علیه و آله در گذشتند.
آنان، مانند کسانی نیستند که به دروغ، شناخته شده اند
بلکه برگزیده و دارای نَسَبی بزرگوارند.
سپس، حمله کرد و جنگید و گروهی را کُشت و سپس، کُشته شد.(5)
ص:233
1093. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام جعفر صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: پس از هِلال بن حَجّاج، عبد اللّه بن مُسلم بن عقیل بن ابی طالب، به میدان آمد، در حالی که چنین می خواند:
سوگند خورده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم
گر چه مرگ را تلخ یافته ام.
ناپسند می دارم که ترسو و گریزان، خوانده شوم
ترسو، کسی است که سر پیچید و گریخت.
آن گاه، سه تن از دشمنان را کُشت و سپس، کُشته شد. خشنودی خدا و رحمتش بر او باد!(1)
1094. الإرشاد: آن گاه، مردی از یاران عمر بن سعد، به نام عمرو بن صَبیح، تیری به سوی عبد اللّه بن مسلم بن عقیل - که خدایش بیامرزد -، انداخت. عبد اللّه، دست بر پیشانی اش نهاد تا آن را از تیر، حفظ کند که تیر آمد و کف دستش را به پیشانی اش دوخت و دیگر نتوانست آن را حرکت دهد. سپس مردی دیگر، نیزه ای به او زد که قلبش را شکافت و او را کُشت.(2)
1095. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مُسلم ازْدی -: عمرو بن صَبیح صُدایی، تیری به سوی عبد اللّه بن مسلم بن عقیل انداخت. او کفِ دستش را [برای محفاظت] بر پیشانی اش نهاد [؛ امّا تیر، دستش را به پیشانی اش دوخت] و نتوانست آن را حرکت دهد. سپس تیری دیگر آمد و قلبش را شکافت.(3)
1096. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بن ابی طالب - که مادرش رُقَیّه، دختر علی بن ابی طالب علیه السلام بود و مادر رُقَیّه، امّ ولد (کنیز) بود -، به وسیلۀ عمرو بن صَبیح صُدایی،
ص:234
کشته شد. نیز گفته شده است که اسَید بن مالک حَضرَمی، او را کُشت.(1)
1097. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: مختار، همچنین عبد اللّه شاکری را به سوی مردی از قبیلۀ جُنَّب، به نام زید بن رُقاد فرستاد که گفته بود: من، جوانی از آنها (خاندان حسین علیه السلام) را با تیری زدم و کف دستش را - که سپرِ پیشانی اش کرده بود -، به پیشانی اش دوختم و نتوانست کفِ دستش را از پیشانی اش جدا کند.
ابو عبد الأعلی زُبَیدی، برای من (ابو مِخنَف)، چنین نقل کرد که: آن جوان، عبد اللّه بن مُسلم بن عقیل بوده است و هنگامی که کفِ دستش به پیشانی اش دوخته شده، گفته است: خدایا! آنان، ما را فرو کاستند و خوار داشتند. خدایا! آنان را بکُش، همان گونه که ما را کُشتند، و خوارشان کن، همان گونه که ما را خوار داشتند.
سپس او (زید بن رُقاد)، تیری دیگر به سوی آن جوان انداخت و او را کُشت. [زید بن رُقاد، خود] می گفت: وقتی به او رسیدم، جان داده بود. آن تیرم را که در شِکمش نشسته و او را از پای در آورده بود، بیرون کشیدم و بعد، تیرِ روی پیشانی اش را آن قدر حرکت دادم تا توانستم آن را بیرون بکشم؛ امّا تیغۀ آن، در پیشانی اش مانْد و نتوانستم آن را بیرون بکشم.(2)
گزارش کرده، جعفر در هنگام شهادت، 23 ساله بوده است.(1)
نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه»(2) آمده است. در زیارت «ناحیه مقدّسه»، در بارۀ وی می خوانیم:
السَّلامُ عَلی جَعفَرِ بنِ عَقیلٍ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ بِشرَ بنَ خَوطٍ الهَمدانِیَّ.
سلام بر جعفر بن عقیل! خدا، قاتل او را و بِشْر بن بن خَوط هَمْدانی را - که به او تیر زد -، لعنت کند!(3)
1098. الفتوح: پس از عبد اللّه بن مُسلم، جعفر بن عقیل بن ابی طالب، به میدان آمد، در حالی که می خواند:
من، جوان ابطَحی (مکّی) و از نسل طالبم
از خاندان هاشم و غالِب
و ما بی گمان، سَرور بزرگان هستیم
این، حسین است، سَرور پاکیزگان!
سپس حمله بُرد و جنگید تا کشته شد. خداوند، رحمتش کند!(4)
1099. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس جعفر بن عقیل، به میدان آمد، در حالی که می گفت:
من، جوان ابطَحی (مکّی) و از نسل طالبم
از خاندان هاشم و غالب.
و ما بی گمان، سَرور بزرگان هستیم
و این، حسین است، سَرور پاکیزگان!
آن گاه، دو نفر و بنا به قولی، پانزده جنگجو را کُشت. سپس بِشر بن سَوط هَمْدانی، او را کُشت.(5)
ص:236
1100. مقاتل الطالبیّین: جعفر بن عقیل بن ابی طالب - که مادرش امّ ثَغَر، دختر عامر، دختر هَصّان عامِری از بنی کِلاب بود -، به دست عُروة بن عبد اللّه خَثعَمی، به شهادت رسید.... نیز گفته شده:
مادرش، خَوصا، دختر ثَغِریّه است.(1)
1101. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: جعفر بن عقیل بن ابی طالب - که مادرش، امّ البنین، دختر شَقِر بن هَضاب بود -، به دست بِشر بن حَوط هَمْدانی، کشته شد.(2)
1102. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مُسلم ازْدی -: عبد اللّه بن عَزرۀ خَثعَمی، جعفر بن عقیل بن ابی طالب را با تیر زد و کُشت.(3)
عبد الرحمان بن عقیل نیز داماد امام علی علیه السلام بوده(4) و همسرش خدیجه نام داشته است.(5) طول قامت وی به گونه ای بود که به گفتۀ لباب الأنساب، «نیزۀ خانوادۀ عقیل»، نامیده می شد.(6) وی هنگام شهادت، 35 ساله بوده است.(7)
نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه» آمده است.(8) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، در بارۀ وی می خوانیم:
ص:237
السَّلامُ عَلی عَبدِ الرَّحمنِ بنِ عَقیلٍ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ عُمَرَ بنَ خالِدِ بنِ أسَدٍ الجُهَنِیَّ.
سلام بر عبد الرحمان بن عقیل! خداوند، قاتل او و عمر بن خالد بن اسد جُهَنی را - که به او تیر زد -، لعنت کند!(1)
1103. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس عبد الرحمان بن عقیل، به میدان آمد، در حالی که چنین رَجَز می خواند:
پدرم، عقیل است. جایگاهم را بشناسید
نسبت به هاشم، و [بدانید که] فرزندان هاشم، برادران من اند
[مردانی با] سال ها راستی و سَرور همگِنان.
این، حسین است، استوار و بلندبنیان
و سالارِ کهن سالان و جوانان.
آن گاه، هفده جنگجو را کُشت و سپس عثمان بن خالد جُهَنی، او را به شهادت رساند.(2)
1104. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عبد الرحمان بن عقیل - که مادرش امّ ولد (کنیز) بود -، به وسیلۀ عثمان بن خالد بن اسَیر جُهَنی کُشته شد.(3)
1105. الإرشاد: عثمان بن خالد هَمْدانی، به عبد الرحمان بن عقیل بن ابی طالب - که خدا از او خشنود باد -، یورش بُرد و او را کُشت.(4)
1106. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم ازْدی -: عثمان بن خالد بن اسیر جُهَنی و بِشْر بن سَوط هَمْدانی قابِضی، به عبد الرحمان بن عقیل بن ابی طالب، حمله بُردند و او را کُشتند.(5)
ص:238
1107. الأخبار الطّوال: سپس عبد الرحمان بن عقیل ابن ابی طالب، کشته شد. عبد اللّه بن عُروۀ خَثعَمی، تیری به سوی او انداخت و او را کُشت.(1)
یکی دیگر از فرزندان عقیل که در واقعۀ کربلا به شهادت رسید، عبد اللّه نام داشت.(2) شماری از منابع، وی را عبد اللّهِ اکبر نامیده اند(3) و بر این اساس، عقیل، فرزند دیگری به این نام (عبداللّه)(4) داشته است. برخی از گزارش ها، به شهادت هر دو برادر در کربلا، اشاره کرده اند.(5)
سنّ وی را به هنگام شهادت، 33 سال گفته اند.(6) شماری از منابع، وی را نیز داماد امام علی علیه السلام شمرده اند.(7)
نام او در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» نیامده؛ ولی در «زیات رجبیّه»، نامش ذکر شده است.(8)
برخی، از گزارش ها، وی را(1) و برخی، پدرش را داماد امام علی علیه السلام دانسته اند.(2)
مؤلّف لباب الأنساب، سنّ او را 25 سال می داند.(3)
نام او در زیارت های «ناحیه» و «رجبیّه» آمده است.(4) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، در بارۀ وی می خوانیم:
السَّلامُ عَلی مُحَمَّدِ بنِ أبی سَعیدِ بنِ عَقیلٍ، ولَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ لَقیطَ بنَ ناشِرٍ الجُهَنِیَّ.(5)
سلام بر محمّد بن ابی سعید بن عقیل! خدا، قاتل او لَقیط بن ناشر جُهَنی را لعنت کند!
1108. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: محمّد بن ابی سعید بن عقیل - که مادرش امّ وَلَد (کنیز) بود -، کُشته شد. لَقیط بن یاسر جُهَنی، او را کُشت.(6)
1109. مقاتل الطالبیّین: محمّد بن ابی سعید احوَل بن عقیل بن ابی طالب - که مادرش، امّ وَلَد (کنیز) بود -، به دست لَقیط بن یاسر جُهَنی، کشته شد. آن گونه که از مدائنی، به نقل از ابو مِخنَف، از سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم، روایت کرده ایم، او را با تیر زد.(7)
1110. الإرشاد: نام های کشتگان خاندان حسین بن علی علیه السلام که در کربلا با او شهید شدند و هفده تن هستند [، اینهاست]:... و محمّد بن ابی سعید بن عقیل بن ابی طالب. رحمت خدا بر همگی آنان باد!(8)
1111. المناقب، ابن شهرآشوب: روایت شده است که محمّد بن ابی سعید احوَل بن عقیل، جنگید. لَقیط بن یاسر جُهَنی، تیری به پهلوی او زد و وی را کُشت.(9)
ص:240
1112. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): فاطمه، دختر علی بن ابی طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبدِ مَناف - که مادرش امّ وَلَد (کنیز) بود -، به ازدواج محمّد بن ابی سعید بن عقیل بن ابی طالب، در آمد و حَمیده دختر محمّد را برایش به دنیا آورد.(1)
این کودک بی گناه، به دور از میدان نبرد و در حوالی خیمه ها، با هجوم شخصی دونْصفت، به شهادت رسید. نام او در منابع، نیامده است.
برخی از متأخّران،(2) حدس زده اند که او محمّد بن ابی سعید بن عقیل باشد؛(3) امّا دلیل قانع کننده ای نیاورده اند. بیشتر کتاب ها، محمّد بن ابی سعید را بزرگْسال و متأهّل دانسته اند.
همچنین، قاتل وی و نحوۀ شهادتش، متفاوت گزارش شده است.(4)
1113. الکامل فی التاریخ: کودکی، از یکی از خیمه های حسین علیه السلام بیرون آمد و چوبی از چوب های خیمه را گرفت و وحشت زده می نگریست که مردی به او حمله کرد و او را کُشت. گفته می شود که آن مرد (قاتل)، هانی بن ثُبَیت حَضرَمی بوده است.(5)
1114. مقاتل الطالبیّین - به نقل از هانی بن ثُبَیت قایضی، در روزگار خالد -: من از کسانی بودم که حسین علیه السلام را می دیدم. کنار گروه سوارانی ایستاده بودم. دیدم که کودکی از خاندان حسین علیه السلام، نگران و سرگردان، بیرون آمد و به چپ و راست می نگریست که مردی از ما، با شتاب، به او نزدیک شد و از اسبش پیاده شد و وی را زد و کُشت.(6)
1115. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: ابو هُذَیل، مردی از [قبیلۀ] سَکون، در بارۀ هانی بن ثُبَیت حَضرَمی برایم نقل کرد که او را در روزگار خالد بن عبد اللّه، دیده است که مردی کهن سال بود و در مجلس
ص:241
حَضرَمیان، نشسته بود و چنین می گفت: من از شاهدان کشته شدن حسین بودم. به خدا سوگند، میان یک گروه ده نفره بودم که همگی سوار بر اسب بودیم و اسب ها، به این سو و آن سو، در رفت و آمد بودند که کودکی از خاندان حسین علیه السلام، بیرون آمد. او چوبی از چوب های خیمه ها را گرفته بود و پیراهن و بالاپوشی بر تن داشت و حیران و وحشت زده، چپ و راست را می نگریست، و گویی هم اکنون می بینم که هر گاه به چپ و راست می نگرد، مروارید گوشواره هایش، این سو و آن سو می رود.
در این حال، مردی به سوی او شتافت و وقتی به او نزدیک شد، از اسبش فرود آمد و به سمت آن کودک رفت و او را با شمشیر، تکّه تکّه کرد.
سَکونی می گفت: هانی بن ثُبَیت، خودش همان شخصی است که آن کودک را کشته است؛ امّا وقتی او را [به سبب آن کار،] سرزنش کردند، از خود به کنایه یاد کرده است.(1)
ص:242
1116. الملهوف: امام حسین علیه السلام فرمود: «برایم لباسی بیاورید که کسی به آن، رغبت نکند تا زیرِ لباس هایم بپوشم و مرا برهنه نکنند».
برای امام علیه السلام، شلوارکی آوردند. امام علیه السلام نپذیرفت و فرمود: «این، لباس خواری است».
سپس، خود امام علیه السلام لباس کهنه ای را برداشت و آن را پاره کرد و زیر لباسش پوشید؛ امّا هنگامی که شهید شد، آن را نیز بردند و امام علیه السلام را برهنه، رها کردند.
آن گاه امام علیه السلام، شلوارهایی پنبه ای را - که بافتِ یمن بود -، خواست و آن را پاره کرد و پوشید و از آن رو پاره کرد تا آن را نبرَند؛ امّا هنگامی که کشته شد، بحر بن کعب - که خداوند، لعنتش کند -، آن را هم بُرد و حسین علیه السلام را برهنه، رها کرد.
دستان بحر، پس از این کار، در تابستان، مانند چوبِ خشک می شد و در زمستان، از آنها چرک و خون، تراوش می کرد تا آن که خدای متعال، او را هلاک کرد.(1)
1117. المناقب، ابن شهرآشوب: آن گاه امام حسین علیه السلام فرمود: «لباسی برایم بیاورید که کسی به آن رغبت نکند و زیرِ لباس هایم بپوشم تا برهنه ام نکنند؛ چرا که من کشته می شوم و لباس و سلاحم را می بَرند».
برای امام علیه السلام، شلوارکی آوردند؛ امّا نپذیرفت و فرمود: «این، لباس اهل ذِمّه(2) است».
ص:243
سپس، لباسی بلندتر را که از شلوار، کوتاه تر و از شلوارک، بلندتر بود، آوردند و امام علیه السلام، آن را پوشید.(1)
1118. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سلیمان بن ابی راشد، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد که:
چون حسین علیه السلام با سه یا چهار نفر، تنها مانْد، شلوار یَمانی محکمش را - که چشم را خیره می کرد -، خواست تا آن را زیرِ لباسش بپوشد. آن را پاره پاره و رشته رشته کرد که پس از شهادتش به غارت نبرند.
یکی از یاران او گفت: کاش زیر آن، شلوارک می پوشیدی!
فرمود: «شلوارک، لباسِ خواری است و برای من، شایسته نیست که آن را بپوشم».
امّا هنگامی که حسین علیه السلام به شهادت رسید، بحر بن کعب، آن را نیز از [تن] ایشان در آورد و ایشان را برهنه، رها کرد.
نیز عمرو بن شعیب، از محمّد بن عبد الرحمان برایم نقل کرد که: هر دو دستِ بحر بن کعب، در زمستان، آبْ ترشّح می کرد و در تابستان، مانند چوبِ خشک می شد.(2)
1119. الإرشاد: پیادگان لشکر ابن سعد، از چپ و راست، به باقی ماندگان همراه حسین علیه السلام حمله کردند و آنان را کُشتند تا آن که جز سه یا چهار نفر، با آنان نمانْد. هنگامی که حسین علیه السلام چنین دید، شلوارِ یَمانی محکمش را - که چشم را خیره می کرد -، خواست تا زیر لباسش بپوشد. همچنین، آن را پاره پاره کرد که پس از شهادتش به غارت نبرند؛ امّا هنگامی که به شهادت رسید، بحر بن کعب، آن را نیز از [تن] امام علیه السلام در آورد و ایشان را بی لباس، رها کرد.
به همین خاطر، هر دو دست بحر بن کعب در تابستان، مانند چوبِ خشک می شد و در زمستان، مرطوب می شد و خون و چرک، از آنها ترشّح می کرد تا آن که خداوند متعال،
ص:244
او را هلاک کرد.(1)
1120. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس حسین علیه السلام، با زنان، وداع کرد. سکینه، شیون می کرد. امام علیه السلام، او را به سینه اش چسباند و فرمود:
ای سَکینه! بدان که پس از من، گریه ات طولانی
خواهد بود، هنگامی که مرگ، مرا در یابد.
با اشک حسرتت، دلم را آتش مزن
تا آن گاه که روح در بدن دارم
و چون کشته شدم، تو سزامند گریستنی
ای بهترینِ زنان!(2)
1121. إثبات الوصیّة: حسین علیه السلام، سپس علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را - که بیمار بود -، فرا خواند و اسم اعظم و میراث های پیامبران را به او وصیّت کرد و او را آگاه کرد که علوم و نوشته ها و قرآن ها و سلاح را به امّ سَلَمه - که خدا از وی خشنود باد -، سپرده و به وی فرمان داده است که همۀ آنها را به او (زین العابدین علیه السلام) بدهد.(3)
ص:245
1122. الکافی - به نقل از ابو جارود -: امام باقر علیه السلام فرمود: «حسین بن علی علیه السلام، هنگامی که آنچه باید برسد، به او رسید، دختر بزرگش فاطمه بنت الحسین علیه السلام را فرا خواند و نوشته ای در هم پیچیده و وصیّتی آشکار، به او داد. علی بن الحسین علیه السلام، درد شکم داشت و با آنان بود؛ امّا او را به خودش وا گذاشته بودند و فکر نمی کردند که از آن بیماری، جانِ سالم به در بَرَد. فاطمه، آن نوشته را به علی بن الحسین علیه السلام داد و سپس - به خدا سوگند، ای زیاد -، که آن نوشته به ما رسیده است».
گفتم: خدا مرا فدایت کند! در آن نوشته، چیست؟
فرمود: «به خدا سوگند، همۀ نیازهای فرزندان آدم از روز خلقت آدم علیه السلام تا فنای دنیا در آن، آمده است. به خدا سوگند، در آن، حدود هم هست، حتّی [مقدار] دیۀ یک خراش».(1)
1123. الکافی - به نقل از ابو حَمزۀ ثُمالی، از امام باقر علیه السلام -: چون هنگام وفات [پدرم] علی بن الحسین علیه السلام فرا رسید، مرا به سینه اش چسباند و سپس فرمود: «ای فرزند عزیزم! تو را به آنچه پدرم هنگام فرا رسیدن وفاتش به من وصیّت کرد، وصیّت می کنم، و نیز به آنچه پدرش به وی وصیّت کرده است».
سپس فرمود: «ای پسر عزیزم! مبادا بر کسی ستم کنی که در برابر تو، هیچ یاوری جز خدا ندارد!».(2)
1124. الکافی - به نقل از ابو حَمزه ثُمالی، از امام باقر علیه السلام -: چون هنگام وفات [پدرم] علی بن الحسین علیه السلام، فرا رسید، مرا به سینه اش چسباند و سپس فرمود: «ای فرزند عزیزم! تو را به آنچه پدرم هنگام فرا رسیدن وفاتش به من وصیّت کرد، وصیّت می کنم، و نیز به آنچه پدرش به وی وصیّت کرده است».
ص:246
سپس فرمود: «ای پسر عزیزم! بر حق، شکیبایی کن، هر چند تلخ باشد».(1)
1125. الدعوات - از امام زین العابدین علیه السلام -: پدرم [امام حسین علیه السلام]، روز شهادتش و هنگامی که خون ها می جوشید، مرا به سینه اش چسباند و این گونه فرمود: «ای پسر عزیزم! دعایی را از من یاد بگیر که فاطمه علیها السلام، آن را به من آموخته است و به او هم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یاد داده است و به پیامبر صلی الله علیه و آله هم جبرئیل علیه السلام آموخته است و برای حاجت و نگرانی و اندوه و پیشامدهای روزگار و حوادث سهمگین و سِتُرگ است».
[آن گاه] فرمود: «در دعا بگو: "به حقّ یاسین و قرآن حکیم، و به حقّ طاها و قرآن عظیم! ای که بر حاجت های درخواست کنندگان، توانایی! ای که از درون [همه] آگاهی! ای که رنج جان ها را می زُدایی! ای که [غم] گرفتاران را می گشایی! ای که بر پیرمرد فرتوت، رحم می کنی! ای روزی رسان کودکِ خردسال! ای که به تفسیر، نیاز ندارد! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و برایم چنین و چنان کن"».(2)
ر. ک: ص 245 (بخش پنجم/فصل نهم: وصیّت های امام علیه السلام).
1126. کمال الدین و تمام النعمة - به نقل از ابان بن تَغلِب، از امام صادق علیه السلام -: چهار هزار فرشته، فرود آمدند و قصد نبرد در کنار حسین علیه السلام را داشتند که به آنها، اجازه داده نشد. بالا رفتند تا [از خداوند] اجازه بگیرند؛ امّا هنگامی که پایین آمدند، حسین علیه السلام، کشته شده بود و آنان، پریشان و غبارآلوده، تا روز قیامتْ نزد قبر حسین علیه السلام، می گِریند.(3)
ص:247
1127. الغیبة، نعمانی - به نقل از ابان بن تَغلِب، از امام صادق علیه السلام، در بارۀ نزول فرشتگان -: چهار هزار فرشتۀ نشاندار - که با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بودند - و سیصد و سیزده فرشته ای که در جنگ بدر با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بودند و نیز چهار هزار فرشتۀ دیگر، با آنان به آسمانْ عروج کردند تا اجازه بگیرند که همراه حسین بن علی علیه السلام بجنگند؛ امّا چون باز گشتند، حسین علیه السلام به شهادت رسیده بود و آنان، پریشان و غبارآلوده، تا روز قیامتْ نزد قبر حسین علیه السلام، می گِریند و همگی آنان، انتظار قیام قائم علیه السلام را می کِشند.(1)
1128. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از رَیّان بن شَبیب، از امام رضا علیه السلام -: چهار هزار فرشته، برای یاری [حسین علیه السلام] به زمین، فرود آمدند؛ امّا اجازه نیافتند.(2) از این رو، پریشان و غبارآلوده، تا قیام قائم علیه السلام نزد قبرش جای دارند و [به گاه قیام] جزو یاران قائم علیه السلام هستند و شعارشان، این است:
«ای خونخواهان حسین!».(3)
1129. الملهوف: هنگامی که حسین علیه السلام، شهادت جوانان و محبوبانش را دید، تصمیم گرفت که خود به میدان برود و ندا داد: «آیا مدافعی هست که از حَرَم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که در کار ما از خدا بترسد؟ آیا دادرسی هست که به خاطر خدا، به دادِ ما برسد؟ آیا یاری دهنده ای هست که به خاطر خدا، ما را یاری دهد؟».
پس صدای نالۀ زنان برخاست.(4)
ص:248
1130. مثیر الأحزان - به نقل از حُمَید بن مسلم -: هنگامی که حسین علیه السلام دید که از خاندان و یارانش، جز اندکی باقی نمانده است، برخاست و ندا داد: «آیا کسی مدافع حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هست؟ آیا یکتاپرستی هست؟ آیا فریادرسی هست؟ آیا یاوری هست؟».
مردم با صدای بلند، گریه کردند.(1)
1131. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: آن گاه حسین علیه السلام، به چپ و راستش نگریست و هیچ مردی را ندید.
علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام - که سنّش از علی [اکبر] شهید، کمتر و بیمار بود و نسل خاندان محمّد علیهم السلام از طریق او استمرار یافت -، بیرون آمد؛ ولی نمی توانست شمشیرش را حمل کند و امّ کلثوم، پشت سرِ او فریاد می زد: ای پسر عزیزم! باز گرد.
علی گفت: ای عمّه! بگذار پیش رویِ فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بجنگم.
حسین علیه السلام فرمود: «ای امّ کلثوم! او را بگیر و باز گردان تا زمین، از فرزندان خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، تهی نمانَد».(2)
1132. الإرشاد: هنگامی که جز سه تن از یاران حسین علیه السلام باقی نماندند، امام علیه السلام به دشمن، حمله بُرد و آنان را از خود، دور می کرد و آن سه تن، از او حفاظت می کردند تا آن که آنان نیز کشته شدند. امام علیه السلام که از زخم های تن و سرش، سنگین شده و تنها مانده بود، آنان را با شمشیر می زد و آنها، از چپ و راستِ او می گریختند.
حُمَید بن مسلم می گوید: به خدا سوگند، آن وقت شکست خورده ای را ندیده بودم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند، امّا این گونه استوار و پُردل و جسور مانده باشد.
ص:249
پیادگان، بر او یورش می بُردند و او هم بر آنان، یورش می بُرد و از چپ و راستِ او، مانند فرار بُزها به هنگام حملۀ گرگ، از هم شکافته می شدند.(1)
1133. الملهوف: راوی می گوید: آن گاه حسین علیه السلام، دشمن را به نبردِ تن به تن فرا خواند و همۀ کسانی را که به جنگش می آمدند، از میان بر می داشت تا آن جا که تعداد فراوانی از آنها را کُشت و در این حال، می فرمود:
«مرگ، از ننگ، بهتر است
و ننگ، از ورود به آتش».
یکی از راویان می گوید: به خدا سوگند، تا کنون شکست خورده ای را ندیده بودم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند؛ امّا این گونه استوار و پُردل مانده باشد. پیادگان، بر او یورش می بُردند واو هم بر آنان، یورش می بُرد و آنان، مانند فرار بُزها به هنگام حملۀ گرگ، از هم شکافته می شدند.
او بر آنان، حمله می بُرد و در حالی که آنان، بالغ بر سی هزار نفر بودند، از پیشِ پای او، مانند ملخ های پراکنده، می گریختند و او، دوباره به جای خویش، باز می گشت و می گفت: «هیچ نیرو و توانی، جز از جانب خداوندِ والامرتبۀ بزرگ، نیست».(2)
1134. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: حَجّاج، از عبد اللّه بن عمّار بن عبدِ یَغوث بارِقی برایم نقل کرد که: بعدها، عبد اللّه بن عمّار را به خاطر حضورش در جنگ با حسین علیه السلام، سرزنش کردند. عبد اللّه بن عمّار گفت: من بر بنی هاشم، دستِ احسانی دارم.
ص:250
به او گفتیم: چه احسانی بر آنها کرده ای؟
گفت: با نیزه، بر حسین حمله بُردم و به او رسیدم و - به خدا سوگند - اگر می خواستم، او را زخمی می کردم! سپس کمی از او فاصله گرفتم و [با خود] گفتم: با کُشتن او، می خواهم چه کار کنم؟ [بگذار] کسی جز من، او را بکُشد.
پیادگانی از چپ و راست، به او حمله بُردند و حسین علیه السلام هم به سمت راستِ خود، یورش بُرد و آنان را پراکنده کرد. همچنین به سمت چپش حمله کرد و آنان نیز متفرّق شدند؛ و او پیراهنی از خَز [بر تن] داشت و عمامه ای بر سر داشت.
به خدا سوگند، تا کنون شکست خورده ای را که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و این گونه استوار و پُردل و جسور مانده باشد، ندیده بودم و - به خدا سوگند - پیش از او و پس از او نیز ندیده ام. پیادگان، از چپ و راست او می گریختند و مانند فرار بُزها به هنگام حملۀ گرگ، از هم شکافته می شدند....
نیز صَقعَب بن زُهَیر، از حُمَید بن مسلم برایم نقل کرد که گفت: رَدایی از خَز بر [تن] حسین علیه السلام بود و عمامه [بر سر] داشت و مویش را رنگ کرده بود.
همچنین شنیدم که پیش از شهادتش و در حالی که هنوز مانند سواران دلاور، سرِ پا بود و می جنگید و از تیرها، خود را دور می داشت و ضعف های دشمن را می جُست و به لشکر، حمله می برد، می فرمود: «آیا به کشتن من، تحریک می کنید؟ هان! به خدا سوگند، دیگر پس از من، نمی توانید بنده ای از بندگان خدا را بکُشید. خدا به خاطر کُشتن من، بر شما خشم خواهد گرفت.
به خدا سوگند، من امید می بَرَم که خدا، با خوار کردن شما، مرا گرامی بدارد و سپس، انتقام مرا از شما، از جایی که نمی دانید، بگیرد. هان! به خدا سوگند، اگر مرا بکُشید، خداوند، میان شما درگیری می اندازد و خون هایتان را می ریزد و سپس، برایتان، جز به این رضایت نمی دهد که عذاب دردناکِ شما را دوچندان کند».(1)
ص:251
1135. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): هنگامی که یاران و خاندان حسین علیه السلام کشته شدند، همۀ روز را مقاومت کرد، و هیچ کس به سوی او نمی آمد، مگر آن که باز می گشت، تا آن که پیادگان، او را در میان گرفتند و ما، کسی را تا آن هنگام ندیده بودیم که در حلقۀ چنین گروهی بیفتد و این همه استوار بماند.
مانند سواران دلاور، با آنها می جنگید و هر گاه که به آنها حمله می بُرد، از هم باز و شکافته می شدند، گویی که شیری به گلّۀ بُزها حمله بُرده باشد.(1)
1136. مطالب السَّؤول: آن گاه حسین علیه السلام، دشمن را به نبرد تن به تن، فرا خواند و همۀ آنانی را که به جنگش می آمدند، حتّی بزرگان آنها را، از میان برداشت تا آن جا که تعداد فراوانی از آنها را کُشت.... او مانند شیرِ شَرزه بود و به کسی حمله نمی بُرد، جز آن که با ضربۀ شمشیرش، او را به خاک می افکند.(2)
1137. الفتوح: آن گاه، حسین علیه السلام [دشمن را] به نبرد تن به تن، فرا خواند و همۀ قهرمانانی را که به جنگ او می آمدند، می کُشت تا آن که تعداد فراوانی را از آنها کُشت.
شمر بن ذی الجوشن - که خدا لعنتش کند -، پیشاپیش دستۀ بزرگی، جلو آمد. حسین علیه السلام با همۀ آنها جنگید و آنها نیز با او جنگیدند... آن گاه حسین علیه السلام، مانند شیر شرزه به آنها حمله
ص:252
بُرد و در پیِ کسی نمی رفت، جز آن که او را با ضربۀ شمشیرش به زمین می انداخت. تیرها از هر سو به طرف او می آمدند و به گلو و سینۀ او می خوردند، و او می فرمود: «ای امّت بدکار! پس از محمّد، چه بد کردید در حقّ امّت و خاندانش. هان! شما پس از من، دیگر از کشتن هیچ بنده ای از بندگان خدا، هراس نخواهید داشت؛ بلکه چون مرا کُشتید، کشتن هر کس دیگری بر شما گران نخواهد بود و - به خدا سوگند -، امید می برم که خدا، مرا با خواری شما، گرامی بدارد و انتقام مرا از شما به گونه ای که نمی دانید، بگیرد».
حُصَین بن نُمَیر سَکونی، بر حسین علیه السلام بانگ زد: ای پسر فاطمه! خدا، چگونه انتقام تو را از ما می گیرد؟
حسین علیه السلام فرمود: «میانتان، ترس و درگیری می اندازد و خونتان را [به دست خودتان] می ریزد و آن گاه، عذاب را بر شما سرازیر می کند».(1)
1138. المناقب، ابن شهرآشوب: سپس حسین علیه السلام، به جناح راست [دشمن] حمله بُرد و فرمود:
«مرگ، از ننگ، بهتر است
و ننگ، از ورود به آتش».
و به جناح چپ [دشمن] حمله بُرد و فرمود:
«من، حسین بن علی ام
حامیِ خاندان پدرم!
سوگند خورده ام که تسلیم نشوم
و بر دین پیامبر صلی الله علیه و آله بروم».
آن گاه، به نبرد پرداخت تا 1950 تن را کُشت و عدّۀ دیگری را هم زخمی کرد.(2)
ص:253
عمر بن سعد، به لشکرش گفت: وای بر شما! آیا می دانید با که می جنگید؟ این، فرزندِ همان کاکُلْ ریختۀ فَربه شکم (علی بن ابی طالب) است. این پسرِ کشندۀ عرب است. از هر سو به او حمله ببرید.
آنان هم با 180 نیزه و چهار هزار تیر، حمله کردند.(1)
1139. الاحتجاج: سپس حسین علیه السلام، پیش آمد تا جلوی دشمن ایستاد و شمشیرش، برهنه در دستش بود. از خود، [از پیروزی] ناامید بود و به مرگ می اندیشید و چنین می گفت:
«من، پسر علیِ پاک، از خاندان هاشمم
برای افتخار، همین، مرا بس است.
جدّ من، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گرامی ترینِ مردم است
و ما، چراغ های درخشان خداوند در زمینیم.
فاطمه، مادرم، از تبارِ احمد است
و عمویم جعفر را «صاحبِ دو بال [در بهشت]» می خوانند.
کتاب راستین خدا، میان ما نازل شده است
و هدایت و سخن نیک، از وحی در خاندان ماست.
ص:254
ما امان خدا برای همۀ مردمانیم
از این رو، میان مردم، سرفراز و نمایانیم.
ما صاحبان حوض [کوثر] هستیم و دوستداران خود را
با جام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، سیراب می کنیم، بی هیچ تردیدی.
پیروان ما میان مردم، گرامی ترینِ پیروان اند
و دشمنان ما روز قیامت، زیانکاران اند».(1)
1140. المناقب، ابن شهرآشوب: حسین علیه السلام در روز عاشورا، این بیت ها را می خواند:
«این قوم، کافر شدند و پیش از این نیز
از پاداش پروردگار انس و جن، روی گرداندند.
پیش از این، علی علیه السلام را و نیز فرزندش
حسن علیه السلام را - که از هر دو سو (پدر و مادر) بزرگوار بود -، به کینه کشتند.
و اینک، با کینه و خشم می گویند: جمع شوید
تا همگی، بر حسین بتازیم!
وای بر این قوم، از دست این مردم پَست
که برای کشتن اهل دو حرم (مکّه و مدینه)، لشکر آراسته اند!
آنها برای نابودی من، به یکدیگر سفارش می کنند
و برای رضای دو ملحد (ابن زیاد و یزید)، به راه افتاده اند.
در ریختن خون من، از خدا نمی ترسند
برای [رضایت] عبید اللّه، از نسل دو کافر (معاویه و زیاد).
ابن سعد، با لشکر قهرش، مرا
ص:255
همچون ریزش دانه های فراوان باران، تیرباران کرد.
نه این که خلافی کرده باشم؛
بلکه تنها به خاطر افتخارم به دو ستارۀ فروزان:
علی بن ابی طالب، بهترین فرد پس از پیامبر صلی الله علیه و آله
پیامبری که از طرف پدر و مادر، قُرَشی است.
برگزیدۀ خداوند از میان مردم، پدرم است
و پس از آن، [به سبب] مادرم [فاطمه علیها السلام]؛ و من، فرزند دو برگزیدۀ خدایم.
من نقره ای برگرفته از طلا هستم
نقره ای که فرزندِ دو طلاست:
مادرم، فاطمۀ زهرا علیها السلام، و پدرم،
وارثِ پیامبران و سَرور جنّ و انس است
همو که در جنگ های بدر و احُد و حُنَین
پهلوانان به میدان آمده را در هم کوبید.
او (پدرم) در جنگ احُد، داستانی دارد
با پراکندن سپاه دشمن، اندوه دل [مسلمانان] را شفا بخشید.
سپس در جنگ احزاب و فتح مکّه، با حضور پدرم
سپاه بزرگِ مشرکان و یهودیان، برای همیشه از میان رفتند.
همان صاحبِ خیبر که با خیبریان به جنگ برخاست
با شمشیری دودَم و بُرَنده.
همو که سپاهی را به هلاکت افکند
که در روز حُنین، برای گرفتن انتقام آمده بودند.
ببین این امّت زشتکار، با عترت آن دو [بزرگ] چه کردند
و به خیال خود، به خاطر خدا کردند!
عترت پیامبرِ برگزیدۀ نیکوکارِ پرهیزگار
و عترت علی، دلاورِ روزهای جنگ.
چه کسی عمویی مانند عمویم جعفر دارد
که خداوند، دو بال [در بهشت] به او بخشیده است؟
چه کسی میان مردم، جَدّی همانند جدّ من دارد
و پدری مانند پدرم؟ من، فرزند دو نامدارم.
ص:256
پدرم، خورشید و مادرم، ماه است
و من، ستاره و فرزندِ آن خورشید و ماهم.
جدّم، فرستادۀ خدا و چراغ هدایت است
و پدرم، آن که در دو جا برایش بیعت گرفته اند.
او پهلوان، دلاور، شیرِ شَرزۀ بیشه
قوی پنجه، بزرگوار و بخشنده است.
آری! این علی، دستگیرۀ دین
و صاحب حوض [کوثر] و نماز گزارنده به سوی دو قبله است
که هفت سال کامل، با پیامبر صلی الله علیه و آله نماز خوانده است
در حالی که روی زمین، هیچ نمازگزاری جز آن دو نبود.
بت ها را رها کرد و از هنگام ولادت
چشم بر هم زدنی، بت ها را همراه قریش، سجده نکرد.
از نوجوانی، فقط خدا را پرستید
در حالی که قریش، دو بت را پرستش می کردند.
آنها لات و عُزّا را پرستش می کردند
در حالی که علی علیه السلام، به سوی دو قبله (بیت المقدّس و کعبه) نماز می گزارد».(1)
ص:257
1141. مقاتل الطالبیّین - در یادکرد اشعاری که ضِرار بن خَطّاب فِهْری به هنگام عبور از خندق، در جنگ احزاب سرود و حسین علیه السلام، روز عاشورا، آنها را خواند -:
شکیبایی کنید عموزادگان ما! شکیبایی کنید که ما،
حقّ ربوده شده ای داریم و خشمی برانگیخته از آن.
برای مانند شما، شمشیرها بر دوش می آید
و حَسَب و نَسَب ما، اشکال و نقصی ندارد.
من به هنگام پی جوییِ نَسَب ها
نَسَب به عزّتی بِشْکوه و مردمانی راستین می برم.
سپیدروی و خوش قامت، و چشم هایشان را
به روز نبرد، گویی سرمه از خون کشیده اند.(1)
ص:258
1142. الأخبار الطِّوال: حسین علیه السلام، تشنه شد و کاسۀ آبی خواست. هنگامی که آن را به دهان بُرد، حُصَین بن نُمَیر، تیری به سوی او انداخت که به دهانش فرو رفت و میان او و آب نوشیدن، مانع شد و حسین علیه السلام، کاسه را از دست، فرو گذاشت و هنگامی که دید دشمنان از او پس می کِشند، برخاست و بر تَلِّ (سیلْبندِ) کنار فرات، به سوی آب رفت که جلویش را گرفتند و او به همان جا که بود، باز گشت.(1)
1143. أخبار الدُّوَل و آثار الاُوَل: تشنگی حسین علیه السلام، شدید شد و مانع دسترسی او به آب شدند. آب قابل نوشیدنی برایش فراهم شد. رفت تا آن را بیاشامد که حُصَین بن تمیم، تیری به گلویش زد، و آب، خون شد....(2)
1144. مُثیر الأحزان: سپس، نبرد را متوجّه حسین علیه السلام کردند و او را از فراوانیِ زخم ها و ضربه ها، مانند تکّه گوشتی کردند. امام علیه السلام، آبی برای نوشیدن می جویید و نمی یافت و 72 زخم، برداشته بود.(3)
1145. بستان الواعظین: حسین علیه السلام، به هنگام شهادتش، آبی طلبید؛ امّا از او باز داشتند و تشنه به شهادت رسید و بر خدا وارد شد تا از شراب بهشتی، سیرابش کند.(4)
ص:259
1146. الملهوف: نبرد را متوجّه او کردند و او بر آنان، و آنان بر او حمله می بردند و او با وجود آن، آبی برای نوشیدن می جویید و نمی یافت.(1)
1147. الفتوح: دشمنان، بر او حمله بُردند و پیوسته، او بر آنان و آنان بر او حمله می بردند و او در این میان، آبی می جُست تا از آن بنوشد و هر بار که به تنهایی به سوی فرات، یورش می بُرد، به او حمله می کردند تا او را از آب، باز بدارند.(2)
1148. الإرشاد: هنگامی که شمر بن ذی الجوشن، شجاعت حسین علیه السلام را دید، سواران را فرا خواند و در پشتِ پیادگان قرار گرفتند و به تیراندازان، فرمانِ تیر داد. آنان، او را تیرباران کردند و از فراوانیِ تیرها، مانند خارپشت شده بود. امام علیه السلام، عقب کشید و آنان در برابرش موضع گرفتند.(3)
1149. مثیر الأحزان: هنگامی که حسین علیه السلام از شدّت جراحات، زمینگیر شد و دیگر توانِ حرکت نداشت، شمر، فرمان داد که او را تیرباران کنند.(4)
1150. الفتوح: تیرها از هر سو به طرف حسین علیه السلام می آمدند و او با سینه و گلو، از آنها استقبال می کرد و می فرمود: «ای امّت بدکار! چه بد جانشینانی برای محمّد، در میان امّت و خاندانش بودید. هان! شما پس از من، دیگر از کُشتن هیچ بنده ای از بندگان خدا، هراس نخواهید داشت؛ بلکه چون مرا کُشتید، کُشتن هر کس دیگری بر شما، گران نخواهد بود و - به خدا سوگند - امید می برم که خدا، مرا با خواری شما، گرامی بدارد و انتقام مرا از شما، به گونه ای که نمی دانید، بگیرد».(5)
ص:260
1151. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عُبَیده -: حسین علیه السلام، جلو آمد و با نمایندگان ابن زیاد، گفتگو کرد.
گویی اکنون به رَدای خطدارِ او می نگرم. هنگامی که با آنان، سخن گفت، باز گشت. مردی از قبیلۀ بنی تمیم - که به او عمر طُهَوی می گفتند -، تیری به سوی او انداخت. گویی اکنون آن تیر را می بینم که میان شانه هایش به ردایش آویخته است.(1)
1152. المناقب، ابن شهرآشوب: تیرها در زره امام علیه السلام مانند خار در پوستِ خارپشت شده بود. نیز روایت شده که همۀ آنها، از رو به رو به او اصابت کرده بود. عَونی [در این باره] می گوید:
ای تیرهای تقسیم شده در خون فرزند مصطفی
که در همه پیکرش فرو رفته اید!
و ای نیزه های فرو رفته در پهلوی فرزند پیامبر
که از بسیاری، به هم چسبیده اید!(2)
1153. الفتوح: هرگاه حسین علیه السلام، به تنهایی به سوی فراتْ یورش می بُرد، به او حمله می کردند تا او را از [رسیدن به] آب، باز بدارند. آن گاه، مردی از آنان - که کنیه اش ابو حُتوف جُعْفی بود -، تیری انداخت و بر پیشانی حسین علیه السلام نشست. حسین علیه السلام، تیر را کَنْد و آن را انداخت. خون بر صورت و محاسنش، سرازیر شد.
سپس حسین علیه السلام گفت: «خدایا! تو می بینی که من از دست این بندگان نافرمان و طغیانگرت، در چه حالی هستم. خدایا! یکْ یکِ آنان را به شمار آور و جدا از هم و متفرّق، هلاکشان ساز و هیچ یک از آنان را بر روی زمین، باقی مگذار و هرگز، آنان را میامرز!».(3)
ص:261
1154. تاریخ دمشق - به نقل از مُسلم بن رِباح، غلام آزاد شدۀ علی بن ابی طالب علیه السلام -: روز شهادت حسین بن علی علیه السلام، با او بودم. تیرهایی به صورتش اصابت کرده بود. به من فرمود: «ای مُسلم! دستت را زیر خون ها بگیر».
گرفتم. چون [دست هایم از خون] پُر شدند، فرمود: «آنها را در دستم بریز».
آنها را در دستش ریختم. آنها را به سوی آسمان پاشید و گفت: «خدایا! خون فرزند دختر پیامبرت را بستان».
قطره ای از آن خون، بر زمین نریخت.(1)
1155. المناقب، ابن شهرآشوب: آن گاه، از هر سو به حسین علیه السلام حمله کردند و ابو حُنوق(2) جُعْفی، تیری بر پیشانی او زد.(3)
1156. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام که بر اثر نبرد، کم توان شده بود، ایستاد و به استراحت پرداخت. همان هنگام که ایستاده بود، سنگی آمد و به پیشانی اش خورد. خون از پیشانی اش، سرازیر شد. پارچه ای را گرفت تا خون از پیشانی اش پاک کند که تیری با پیکانِ سه شاخۀ آهنین و مسموم آمد و در قلبش نشست.(4)
حسین علیه السلام گفت: «به نام خدا و به یاری خدا و بر دین پیامبر خدا!».
ص:262
آن گاه، سرش را به سوی آسمان، بالا بُرد و گفت: «خدای من! تو می دانی که آنان، مردی را می کُشند که جز او، فرزند پیامبری بر روی زمین نیست».
سپس، تیر را گرفت و آن را از پشت خود، بیرون کشید. خون، مانند ناودان، از آن سرازیر شد. حسین علیه السلام، دستش را بر زخم نهاد و چون از خون پُر شد، آن را به آسمان پاشید. قطره ای از آن، باز نگشت.... دوباره، دستش را بر زخم نهاد و چون [از خون] پُر شد، به سر و محاسنش کشید و فرمود: «به خدا سوگند، این گونه خواهم بود تا جدّم محمّد صلی الله علیه و آله را با خضاب خون، دیدار کنم و بگویم: «ای پیامبر خدا! فلانی و فلانی، مرا کُشتند».(1)
1157. مثیر الأحزان: حسین علیه السلام که بر اثر نبرد، کم توان شده بود، ایستاد. سنگی به پیشانی اش خورد و آن را شکست. سپس، تیر سه شاخۀ مسمومی آمد و بر قلبش نشست.
امام علیه السلام گفت: «به نام خدا و بر دین پیامبر خدا!».
سپس، سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت: «خدای من! می دانی که آنان، فرزند دختر پیامبرشان را می کُشند».
آن گاه، پس از بیرون کشیدن تیر از پشت خود، بر اثر خونریزی فراوان، ناتوان شد و بر زمین افتاد.(2)
1158. المناقب، ابن شهرآشوب: سِنان بن انَس نَخَعی، تیری بر سینۀ حسین علیه السلام زد که به زمین افتاد.
امام علیه السلام، خونش را چندین بار با کفِ دستانش گرفت و بر سرش کشید.(3)
ص:263
1159. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: حسین علیه السلام، به چپ و راست نگریست و کسی را ندید. سرش را به سوی آسمان، بالا بُرد و گفت: «خدایا! تو می بینی که با فرزند پیامبرت چه می کنند».
قبیلۀ بنی کِلاب، میان حسین علیه السلام و آب، مانع شدند. تیری به سوی او پرتاب شد که بر گلویش نشست و از اسبش به زمین افتاد. امام علیه السلام تیر را گرفت و بیرون کشید. سپس، خون را با کفِ دستش می گرفت و هنگامی که پُر می شد، به سر و صورتش می مالید و می گفت: «خدای عز و جل را مظلوم و خونین، دیدار خواهم کرد».(1)
1160. تاریخ الیعقوبی: سپس حسین علیه السلام، به آنها حمله بُرد و تعداد بسیاری از آنها را کُشت. تیری آمد و بر گودیِ زیر گلویش نشست و از پشتش به در آمد. حسین علیه السلام به زمین افتاد و دشمنان، بلا فاصله، به جدا کردن سرش پرداختند و آن را برای عبید اللّه بن زیاد فرستادند.(2)
1161. الملهوف: سپس سِنان نیز تیری به سوی امام حسین علیه السلام انداخت. تیر، بر گلویش نشست. امام علیه السلام [بر زمین] افتاد. سپس راست نشست و تیر را از گلویش بیرون کشید و دو دستش را کنارهم گرفت و هر گاه از خونش پُر می شدند، سر و صورتش را با آن، خضاب می کرد و می فرمود: «خدا را این گونه، خضاب کرده از خونم و با حقّ غصب شده ام، دیدار خواهم کرد».(3)
1162. الدرّ النظیم: زخمی در گلوی حسین علیه السلام [بر اثر تیری که به او اصابت کرد،] پدید آمد. او دستش را بر آن می نهاد و چون از خون، پُر می شد، می گفت: «خدایا! تو می بینی».
سپس، دوباره چنین می کرد و چون پُر می شد، می گفت: «خدایا! این، در راه تو، اندک
ص:264
است».(1)
1163. الإرشاد: حسین علیه السلام، بر سیلْبندِ فرات، بالا رفت تا خود را به آب برساند. برادرش عبّاس علیه السلام پیشِ رویش، بود. سواران ابن سعد، راه بر او گرفتند. در میان آنان، مردی از بنی دارِم بود که به آن سواران گفت: وای بر شما! میان او و فرات، مانع شوید و آب را در اختیارش نگذارید.
حسین علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بگذار».
مرد دارِمی، خشمگین شد و تیری به سوی امام علیه السلام انداخت که بر زیر گلویش نشست.
حسین علیه السلام، تیر را بیرون کشید و دستش را زیر گلویش گرفت. کفِ دستانش از خون، پُر شد. آنها را پاشید و سپس گفت: «خدایا! از آنچه با پسر دختر پیامبرت می کنند، به تو شِکوه می بَرم».
سپس به جایگاهش باز گشت، در حالی که تشنگی اش، شدّت یافته بود.(2)
1164. الفتوح: سِنان بن انَس نَخَعی، تیری به سوی حسین علیه السلام انداخت. تیر، بر گلویش نشست. صالح بن وَهَب یَزَنی هم نیزه ای به پهلوی حسین علیه السلام زد. حسین علیه السلام از اسبش به زمین افتاد. سپس، راست نشست و تیر را از گلویش بیرون کشید. کفِ دستانش را کنار هم می گرفت و هر گاه از خونش پُر می شدند، آنها را به سر و صورتش می مالید و می گفت: «این گونه، خدایم را با خونم و با حقّ غصب شده ام، دیدار خواهم کرد».(3)
1165. المناقب، ابن شهرآشوب: ابو ایّوب غَنَوی، تیری مسموم به گلوی امام حسین علیه السلام زد. امام علیه السلام گفت:
«به نام خدا؛ و هیچ تغییر و توانی، جز با خواستِ خدا، نیست؛ و این، کشته ای برای خشنودی خداست!».(4)
ص:265
1166. الکامل فی التاریخ: تشنگی حسین علیه السلام، شدّت گرفت. نزدیک فرات شد تا آبی بیاشامد. حُصَین بن نُمَیر، تیری به سوی ایشان انداخت که به دهانش اصابت کرد. حسین علیه السلام، خون را با دستش می گرفت و به سوی آسمان، پرتاب می کرد. سپس حمد و ثنای الهی را به جای آورد و آن گاه گفت: «بار خدایا! از رفتاری که با پسرِ دختر پیامبرت می کنند، به تو شِکوه می بَرم. بار خدایا! یکایکشان را به شمار آور و یکایکِ آنان را بکُش و هیچ یک از ایشان را باقی مگذار».
نیز گفته اند: کسی که به حسین علیه السلام تیر انداخت، مردی از قبیلۀ بنی ابان بن دارِم بود.(1)
1167. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام، تشنه شد و آب خواست. آبی با آنان نبود. مردی آب آورد و به حسین علیه السلام داد تا بنوشد که حُصَین بن تَمیم، تیری به او زد و در دهانش نشست و حسین علیه السلام، خون را با دستش می گرفت و خدا را می ستود.(2)
1168. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: حُصَین بن تَمیم، تیری به سوی حسین علیه السلام انداخت که به لب هایش خورد و خون از آنها، سرازیر شد. حسین علیه السلام، در حالی که می گریست، می گفت:
«خدایا! من از آنچه با من، برادرانم، فرزندانم و خاندانم می کنند، به تو شِکوه می بَرَم».
سپس، تشنگی اش شدّت گرفت.(3)
1169. ذخائر العُقبی - به نقل از مردی از قبیلۀ کَلْب -: حسین بن علی علیه السلام، بانگ زد: «به ما آب دهید!».
مردی، تیری انداخت که گوشۀ دهان حسین علیه السلام را درید. حسین علیه السلام گفت: «خداوند، سیرابت نکند!».
آن مرد، تشنه شد تا آن جا که خود را در فرات انداخت و آن قدر آب نوشید تا مُرد.(4)
ص:266
1170. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از ابن عُیَینَه -: دو تن از قاتلان حسین علیه السلام را دیدم: یکی از آنها...، ظرف آب را می گرفت و آن را تا آخر، سر می کشید؛ امّا سیراب نمی شد. این، از آن رو بود که [روز عاشورا] دید که حسین علیه السلام، ظرف آبی را نزدیک دهان بُرده، از آن می نوشد. پس تیری به سوی او انداخت. حسین علیه السلام فرمود: «خداوند، تو را در دنیا و آخرت، سیراب نکند!».(1)
1171. تاریخ الطبری - به نقل از قاسم بن اصبَغ بن نُباته -: یکی از کسانی که در لشکر حسین علیه السلام حاضر بوده است، برایم نقل کرد که: چون لشکر حسین علیه السلام، مغلوب شد، او بر سیل بندِ فرات، بالا رفت تا به فرات برسد. مردی از قبیلۀ بنی ابان بن دارِم گفت: وای بر شما! میان او و آب، مانع شوید تا پیروانش گِردش نیایند.
حسین علیه السلام، بر اسبش زد [و حرکت کرد]. دشمنان هم به دنبالش رفتند تا میان او و فرات، مانع شدند. حسین علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بدار».
آن مرد ابانی، تیری بیرون کشید و آن را بر گلوی حسین علیه السلام نشاند. حسین علیه السلام، تیر را بیرون کشید و سپس، کفِ دستانش را گشود و آنها [را زیر گلو گرفت و] از خون، پُر شدند. سپس حسین علیه السلام گفت: «خدایا! من از آنچه با پسر دختر پیامبرت می کنند، به تو شِکوه می بَرم».
به خدا سوگند، طولی نکشید که خداوند، آن مرد را چنان تشنه کرد که [هر چه آب می نوشید،] سیراب نمی شد.
قاسم بن اصبَغ [، خود] می گوید: بعدها، دیدم که آن مرد را باد می زنند و آب را برایش سرد و شیرین می کنند و کاسۀ بزرگی شیر و کاسۀ بزرگی آب آورده اند، و او می گوید: وای بر شما! به من آب بدهید. تشنگی مرا کُشت!
همچنین، کاسۀ شیر و یا آبی را که می توانست خانواده ای را سیراب کند، به او می دادند و می نوشید، و چون از دهانش دور می کرد، اندکی دراز می کشید و سپس [دوباره] می گفت: وای بر شما! به من آب بدهید. تشنگی مرا کُشت!
به خدا سوگند، اندکی طول نکشید که شکمش [به سبب بسیار نوشیدنِ آب،] مانند شکم شتر، شکاف خورد.(2)
ص:267
1172. مُجابو الدّعوة، ابن ابی الدنیا - به نقل از محمّد کوفی -: مردی از قبیلۀ ابان بن دارِم به نام زُرْعه، در کُشتن حسین علیه السلام، حاضر بود. او تیری به سوی حسین علیه السلام انداخت که به گلویش اصابت کرد.
حسین علیه السلام، خون را می گرفت و به سوی آسمان می پاشید. این، از آن رو بود که حسین علیه السلام، آبی طلبید تا بنوشد و هنگامی که آن مرد تیر زد، میان او و آب، جدایی انداخت [و نتوانست آب بنوشد].
حسین علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بدار. خدایا! او را تشنه بدار».
یکی از شاهدان مرگش برایم نقل کرد که: آن مرد، از احساس حرارت در شکمش و سردیِ پشتش، فریاد می کشید و جلوی او، یخ و بادبِزَن و در پشت او، آتشدان بود و می گفت: به من، آب بدهید. تشنگی، مَرا کُشت!
کاسۀ بزرگی برایش می آوردند که در آن، شربت یا آب و شیر بود و اگر پنج تن از آن می نوشیدند، سیراب می شدند؛ ولی او می نوشید و دوباره می گفت: به من، آب بدهید. تشنگی، مرا کُشت!
سرانجام، شکمش [به سبب بسیار نوشیدن آب]، مانند شکم شتر، شکافته شد.(1)
ص:268
1173. مثیر الأحزان: زُرْعة بن ابان بن دارِم گفت: میان او و آب، مانع شوید.
سپس تیری به سوی امام علیه السلام انداخت که بر گلویش نشست. امام علیه السلام گفت: «خدایا! او را تشنه بمیران و هیچ گاه، او را نیامرز».
برای امام علیه السلام نوشیدنی آوردند؛ امّا خونریزی، مانع نوشیدنش شد. امام علیه السلام، خون [گلویش] را می گرفت و به سوی آسمان می پاشید.(1)
1174. الثقات، ابن حبّان: عبّاس علیه السلام و برادرش [حسین علیه السلام] برای آوردن آب، چاره جویی کردند. عبّاس علیه السلام مَشک کوچک آبی را آورد و به حسین علیه السلام داد. هنگامی که حسین علیه السلام خواست از آن مَشک بنوشد، تیری آمد و در گلویش نشست و نگذاشت که حسین علیه السلام آب بنوشد. شمشیرها، او را در میان گرفتند تا به شهادت رسید.(2)
1175. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن عمّار -: زینب علیها السلام، دختر فاطمه علیها السلام وخواهر حسین علیه السلام، بیرون آمد... و این گونه می گفت: کاش آسمان، خراب می شد و بر زمین می افتاد!
عمر بن سعد، به حسین علیه السلام نزدیک شده بود. زینب علیها السلام به او گفت: ای عمر بن سعد! آیا ابا عبد اللّه را می کُشند و تو، نگاه می کنی؟!
گویی اشک های عمر را می بینم که بر گونه ها و محاسنش روان است. آن گاه، عمر از او روی گردانْد.(3)
1176. الإرشاد: خواهر امام، زینب علیها السلام به درگاه خیمه آمد و عمر بن سعد بن ابی وقّاص را ندا داد: وای بر
ص:269
تو، ای عمر! آیا ابا عبد اللّه را می کُشند و تو نگاه می کنی؟!
عمر، پاسخش را نداد. زینب علیها السلام بانگ زد: وای بر شما! آیا مسلمانی میان شما نیست؟! هیچ کس، پاسخی به او نداد.(1)
1177. الملهوف: زینب علیها السلام، از درِ خیمه بیرون آمد و فریاد می زد: وای، ای برادر! وای، ای سَرور من! وای، ای خاندان من! کاش آسمان، خراب می شد و به زمین می افتاد و کوه ها، خاک و در دشت ها، پراکنده می شدند!(2)
1178. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: سپس شمر بن ذی الجوشن، با تنی چند (حدود ده تن از پیادگان سپاه کوفه)، پیشروی کردند و به سوی خیمه ای که اثاث و خانوادۀ حسین علیه السلام در آن بود، رفتند و میان او و خیمه هایش، مانع شدند.
حسین علیه السلام فرمود: «وای بر شما! اگر دین ندارید و از روز معاد نمی هراسید، دستِکم در دنیایتان، آزاده و بزرگْمَنش باشید. خیمه و خانواده ام را از دستبُردِ اراذل و اوباشتان، دور بدارید».
ابن ذی الجوشن گفت: این [حق] برای تو هست، ای پسر فاطمه!(3)
1179. الفصول المهمّة: شمر بن ذی الجوشن - که خدا، لعنتش کند -، میان حسین علیه السلام و خانواده اش، مانع شد و با گروهی از قهرمانان و دلاوران لشکر، مانع از بازگشت او به سوی خانواده اش شد.
ص:270
حسین علیه السلام را در میان گرفتند و سپس، عدّه ای از آنان، به سوی خانواده و کودکان حسین علیه السلام، هجوم آوردند تا اموالشان را به تاراج ببرند. حسین علیه السلام بانگ زد: «وای بر شما، ای پیروان شیطان! نابخردانِ خود را از دست درازی به زنان و کودکان، باز دارید که آنان با شما نجنگیده اند».
شمر - که خدا، لعنتش کند -، بانگ زد: از آنان، دست بکِشید و تنها خودِ او را قصد کنید.(1)
1180. الفتوح: سپس حسین علیه السلام، هماورد طلبید و هر کدام از قهرمانان را که به سوی او می آمد، می کُشت تا آن که تعداد بسیاری از آنان را کُشت. شمر بن ذی الجوشن - که خداوند، او را لعنت کند -، با عدّۀ فراوانی پیش آمدند و همگی با هم با او جنگیدند. امام حسین علیه السلام نیز با آنان جنگید تا آن که میان او و خیمه گاهش فاصله انداختند.
پس حسین علیه السلام، بر آنان فریاد کشید: «وای بر شما، ای پیروانِ خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از [روز] معاد نمی هراسید، پس در این دنیایتان آزاده باشید و به [خوی] نیاکانتان باز گردید، اگر آن گونه که می گویید، عرب هستید».
پس شمر بن ذی الجوشن - که خداوند، او را لعنت کند -، فریاد برآورد: ای حسین! چه می گویی؟
فرمود: «می گویم: من با شما می جنگم و شما با من می جنگید؛ ولی زنان که گناهی ندارند.
پس سرکشان و نابخردانتان را از دست درازی به حرمم، تا زنده ام، باز دارید».
شمر گفت: ای پسر فاطمه! این [حق] برای تو هست.
پس شمر بر یارانش بانگ زد و گفت: از حریم این مرد، دور شوید و در پیِ خودش باشید که به خدا سوگند، او هَماوردی شایسته (/بزرگوار) است».(2)
ص:271
1181. مثیر الأحزان: حسین علیه السلام، پیوسته می جنگید تا آن که شمر بن ذی الجوشن آمد و میان او و خیمه اش، مانع شد. امام علیه السلام فرمود: «به زودی خیمه ام برای شما مباح خواهد شد؛ ولی نابخردان و سرکشانتان را از آن، باز دارید و اگر دین ندارید، دستِکم در دنیا، آزاده باشید...».
شمر به او گفت: ای فرزند فاطمه! چه می گویی؟
فرمود: «می گویم: من با شما می جنگم و شما با من می جنگید؛ ولی زنان که گناهی ندارند».
شمر گفت: این [حق]، برای تو هست.(1)
1182. مقاتل الطالبیّین - به نقل از هانی بن ثُبَیت قایضی: شمر - که خدا، لعنتش کند -، به لشکر حسین علیه السلام، حمله کرد و به سوی خیمه اش رفت تا آن را غارت کند. حسین علیه السلام به او فرمود: «وای بر شما! اگر دین ندارید، دست کم در دنیایتان، آزاده باشید. خیمه ام، به زودی [پس از مرگم] برایتان مُباح خواهد شد».
شمر، خجالت کشید و باز گشت.(2)
1183. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: سپس حسین علیه السلام با گونۀ چپش [به زمین] افتاد و دشمن خدا، سِنان بن انَس ایادی و شمر بن ذی الجوشن عامِری - که خدا، لعنتشان کند -، با مردانی از شامیان، پیش آمدند تا بر بالای سرِ حسین علیه السلام ایستادند.
آنان به یکدیگر گفتند: منتظر چه هستید؟ او را راحت کنید!
سِنان بن انَس ایادی - که خدا، لعنتش کند -، فرود آمد و محاسن امام علیه السلام را گرفت و با شمشیر، به گلوی او می زد و می گفت: به خدا سوگند، سرت را جدا می کنم، با آن که می دانم که
ص:272
تو، فرزند پیامبر خدایی و بهترین پدر و مادر را داری!(1)
1184. الاُصول الستّة عشر - به نقل از یکی از راویان شیعه، از امام باقر علیه السلام -: پدرم [امام زین العابدین علیه السلام] - که روز شهادت ابا عبد اللّه حسین بن علی علیه السلام، دردِ شکم داشت و در خیمه بود - [می فرماید:] «من، غلامانمان را می دیدم که چگونه با او می آیند و می روند و برایش آب می برند و حسین علیه السلام، یک بار به جناح راست و بار دیگر به جناح چپ و گاه به قلب لشکر، حمله می بُرد؛ و آنان، حسین علیه السلام را به گونه ای کشتند که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از کشتن سگان بدان گونه نیز نهی کرده بود.
حسین علیه السلام را با شمشیر و نیزه و سنگ و چوب و عصا کُشتند و پس از آن، بر [بدن] او اسب دواندند.(2)
1185. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی از قبیلۀ کِنْده به نام مالک بن نُسَیر از بنی بَدّا، نزدیک حسین علیه السلام آمد و با شمشیر، چنان بر سرِ وی زد که کلاه او را پاره کرد و به سرش رسید و آن را خون انداخت و کلاه، پُر از خون شد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «با آن [دستت] نخوری و ننوشی، و خدا، تو را با ستمکاران، محشور کند!».
حسین علیه السلام، آن کلاه را انداخت و سپس، کلاهی [دیگر] خواست و آن را به سر نهاد و عمامه بست؛ ولی درمانده و ناتوان شده بود. آن مرد کِنْدی، نزدیک آمد و آن کلاه را - که از خَز بود -، برداشت. هنگامی که پس از آن بر همسرش، امّ عبد اللّه، دختر حُر و خواهر حسین بن حُرِّ بَدّی در آمد و کلاه را از خون شست، همسرش به او گفت: آیا لباس فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به خانه ام می آوری؟ آن را از من، دور کن!
یارانش هم گفته اند که او، همواره نادار و بدحال بود تا مُرد.(3)
ص:273
1186. الإرشاد: هنگامی که حسین علیه السلام از سیل بندِ فرات به سوی خیمه اش باز گشت، شمر بن ذی الجوشن، با گروهی از یارانش جلو آمدند و او را محاصره کردند و مردی از میان آنان به نام مالک بن نَسْر کِنْدی، به سرعت آمد و به حسین علیه السلام دشنام داد و با شمشیر، بر سرِ او زد و کلاهی را که بر سرِ امام علیه السلام بود، شکافت و شمشیر به سرِ امام علیه السلام رسید و خون افتاد و کلاه، پُر از خون شد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «با دست راستت [که شمشیر را با آن، فرود آوردی]، نخوری و ننوشی، و خدا، تو را با ستمکاران، محشور کند!».
سپس کلاه را انداخت و پارچه ای خواست و سرش را با آن، محکم بست. آن گاه، کلاه دیگری خواست و بر سر نهاد و روی آن، عمامه بست.(1)
1187. الإرشاد: شمر بن ذی الجوشن، سواران و پیادگانش را ندا داد و گفت: وای بر شما! مادرانتان، به عزایتان بنشینند! چه چیزی را از او، انتظار می کشید؟
سپس، از هر سو به امام علیه السلام، حمله شد. زُرْعة بن شریک، ضربه ای بر کف دست چپ امام علیه السلام زد و آن را قطع کرد. فردی دیگر از آنان، ضربه ای بر گردن امام علیه السلام زد که با صورت، [از اسب] بر زمین افتاد. سِنان بن انَس هم با نیزه او را زد و به خاکش افکند و خولی بن یزید اصبَحی - که خدا، لعنتش کند -، بی درنگ، پیاده شد تا سرش را قطع کند؛ امّا ترسید و لرزید [و نتوانست]، شمر به او گفت: خدا، بازوانت را بشکند! چرا می لرزی؟
سپس خودِ شمر پیاده شد و سرِ امام علیه السلام را بُرید و آن را به خولی بن یزید داد و گفت: آن را برای امیر عمر بن سعد ببر.(2)
ص:274
1188. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: شمر با پیادگان، به سوی حسین علیه السلام آمد. در میان آنان، ابو جَنوب - که نامش عبد الرحمان جُعْفی بود -، قَشعَم بن عمرو بن یزید جُعْفی، صالح بن وَهْب یَزَنی، سِنان بن انَس نَخَعی و خولی بن یزید اصبَحی بودند و شمر، آنان را تحریک می کرد. او بر ابو جَنوب - که غرق در سلاح بود -، گذشت و به او گفت: به سوی حسین برو.
او گفت: چرا خودت نمی روی؟
شمر گفت: به من، این را می گویی؟!
او گفت: و تو این را به من می گویی؟!
آن گاه، به هم دشنام دادند و ابو جَنوب - که جسور بود -، به او گفت: به خدا سوگند، تصمیم گرفته ام که نیزه را در چشمت فرو کنم!
شمر، باز گشت و گفت: به خدا سوگند، اگر قادر بودم که به تو زیانی برسانم، می رساندم.(1)
1189. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: حسین علیه السلام، مدّتی طولانی از روز را [نیمه جان] گذارانْد و اگر دشمنان می خواستند، می توانستند او را بکُشند؛ امّا هر یک به خاطر دیگری، پرهیز می کرد و هر گروهی می خواست که گروه دیگری کار را تمام کند. شمر، میان مردم فریاد برآورد: وای بر شما! برای چه به او می نگرید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشیند! او را بکُشید.
از هر سو به حسین علیه السلام حمله شد و کفِ دست چپش با ضربۀ زُرْعة بن شریک تمیمی، قطع شد و ضربه ای به شانه اش فرود آمد. سپس، آنان باز گشتند و او به زحمت، بلند می شد و به رو، [بر زمین] می افتاد.
در همان حال، سِنان بن انَس بن عمرو نَخَعی، به او حمله کرد و با نیزه، بر حسین علیه السلام زخم زد
ص:275
که او به زمین افتاد. سپس به خولی بن یزید اصبَحی گفت: سرش را جدا کن!
او خواست که این کار را بکند؛ امّا ضعف و لرزه گرفت و نتوانست. سِنان بن انَس به او گفت:
خداوند، بازوانت را بشکند و دستانت را قطع کند!
سپس، خود، پیاده شد و سرِ حسین علیه السلام را بُرید و آن را به خولی بن یزید داد. پیش از آن، شمشیرها [بسیاری] بر حسین علیه السلام زده بودند.(1)
1190. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): حسین علیه السلام، مدّتی طولانی از روز را [نیمه جان] گذراند و مردم، او را به همدیگر، واگذار می کردند و یکسره کردنِ کار او را ناپسند می داشتند که شمر بن ذی الجوشن، بر آنان بانگ زد: مادرهایتان به عزایتان بنشیند! منتظر چه هستید؟ کار را تمام کنید!
نخستین کسی که خود را به او رساند، زُرْعة بن شریک تمیمی بود که [ضربه ای] بر شانۀ چپ حسین علیه السلام زد و حسین علیه السلام هم بر گردن او زد و او را [بر زمین] انداخت. سِنان بن انَس نَخَعی، با او رویارو شد و نیزه ای به تَرقُوۀ او فرو کرد و سپس، آن را بیرون کشید و در قفسۀ سینۀ او فرو کرد. حسین علیه السلام، به خاک افتاد. آن گاه، سِنان پیاده شد تا سرش را [از تن] جدا کند که خولی بن یزید اصبَحی نیز با او فرود آمد و سرِ حسین علیه السلام را جدا کرد و نزد عبید اللّه بن زیاد آورد و گفت:
بر رکابم، طلا و نقره بریز
که من، پادشاه باحشمت را کُشتم؛
آن که بهترین پدر و مادر را داشت
و نیکوترینِ مردم، به گاه بر شمردن [حَسَب و] نَسَب بود.
عبید اللّه، هیچ به او نداد.(2)
ص:276
1191. الأخبار الطّوال: حسین علیه السلام، مدّتی طولانی [نیمه جان] نشسته بود و اگر می خواستند، می توانستند که او را بکُشند؛ امّا هر قبیله ای، این کار را به دیگری وا می نهاد و دوست نداشت که به کُشتن حسین علیه السلام، اقدام کند.
حسین علیه السلام، تشنه بود و کاسه ای آب خواست؛ امّا هنگامی که آن را به دهانش بُرد، حُصَین بن نُمَیر، تیری به سوی او انداخت که به دهانش فرو رفت و نگذاشت تا از آن آب بنوشد. کاسه را از دست، فرو گذاشت و چون دید که دشمنان، از او کنار کشیده اند، برخاست و بر سیل بند فرات، به سوی آب، حرکت کرد؛ امّا جلویش را گرفتند. لذا منصرف شد و به همان جایی که بود، باز گشت.
یکی از دشمنان، تیری بیرون کشید و آن را بر شانۀ او نشاند. حسین علیه السلام، تیر را بیرون کشید.
زُرَعة بن شریک تمیمی، با شمشیر، [ضربه ای] بر او زد. حسین علیه السلام، دستش را سپر کرد که شمشیر بر آن، اثر گذاشت [و آن را قطع کرد]. سِنان بن اوس نَخَعی، نیزه ای به او زد که [به زمین] افتاد. خولی بن یزید اصبَحی، پیاده شد تا سرش را ببُرد که دستانش لرزید [و نتوانست]. برادرش شِبْل بن یزید، پیاده شد و سرِ حسین علیه السلام را [از تن] جدا کرد و آن را به برادرش خولی داد.(1)
ص:277
1192. المنتظم: حسین علیه السلام، مدّتی [نیمه جان] ماند. هیچ کس به سراغ او نمی رفت، جز آن که باز می گشت و ناخوش می داشت که عهده دارِ کُشتن او شود. تشنگی حسین علیه السلام، شدّت گرفت. پیش رفت تا آب بنوشد که حُصَین بن تمیم، تیری به سوی او انداخت که در دهانش فرو رفت. حسین علیه السلام، خون ها را می گرفت و به سوی آسمان می پاشید و می گفت: «خدایا! آنها را به شمار آور و همگی را بکُش. هیچ یک از آنان را بر روی زمین، باقی مگذار».(1)
1193. الملهوف: هنگامی که حسین علیه السلام از [شدّت] زخم ها، سنگین و [از بسیاریِ اصابت تیرها] مانند خارپشت شد، صالح بن وَهْب مُزَنی - که خدا، لعنتش کند -، نیزه ای به پهلوی امام علیه السلام زد.
حسین علیه السلام، با گونۀ راست، از اسب بر زمین افتاد و سپس برخاست.
زینب علیها السلام، از درِ خیمه بیرون آمد، در حالی فریاد می زد: وای، برادر من! وای، سَرور من! وای، خاندان من! کاش آسمان، خراب می شد و بر زمین می افتاد، و کوه ها خاک شده، در دشت ها پراکنده می شدند!
شمر، بر یارانش فریاد زد: از او چه انتظار دارید؟
از هر سو، به او حمله کردند. زُرَعة بن شریک، بر شانۀ چپ امام علیه السلام ضربه ای زد و حسین علیه السلام نیز [با ضربه ای] زُرْعه را زد و [بر زمین] انداخت. دیگری بر گردن مقدّسش ضربه ای زد که بر اثر آن ضربه، به رو، بر خاک افتاد.
خیلی ناتوان شده بود. به زحمت، بلند می شد و باز، به رو، بر زمین می افتاد. سِنان بن انَس نَخَعی - که لعنت خدا بر او باد -، نیزه ای در تَرقُوه اش فرو بُرد و سپس، آن را در آورد و در قفسۀ سینۀ امام علیه السلام، فرو کرد. سِنان، تیری نیز به سوی امام علیه السلام انداخت که بر گودیِ گلویش نشست.
امام علیه السلام، دوباره افتاد و [سپس] راست نشست و تیر را بیرون کشید. آن گاه، کف دست هایش را به هم نزدیک کرد [و زیر گلویش گرفت] و هر وقت که پُر می شدند، صورت و محاسنش را با آن، رنگین می کرد و می فرمود: «این گونه خواهم بود تا خدا را خونین و در حالی که حقّم غصب شده، دیدار کنم».
عمر بن سعد، به مردی در سمت راستش گفت: وای بر تو! فرود بیا و حسین را راحت کن!
خولی بن یزید اصبَحی، بی درنگ، به سوی حسین علیه السلام شتافت تا سرش را جدا کند که به لرزه
ص:278
افتاد [و نتواست]. سِنان بن انَس نَخَعی - که خدا، لعنتش کند -، پیاده شد و با شمشیر، بر گلوی شریف امام علیه السلام زد، در حالی که می گفت: به خدا سوگند، سرت را قطع می کنم، با آن که می دانم تو، فرزند پیامبر خدایی و بهترین پدر و مادر را داری.
سپس، سرِ شریف امام علیه السلام را بُرید.
شاعر، در این باره گفته است:
چه مصیبتی با مصیبت حسین علیه السلام، برابری می کند
آن روز که دو دست سِنان، او را شهید کرد؟!
... آن هنگام، غباری غلیظ و سیاه و تاریک، به آسمان برخاست که بادی سرخ به همراه داشت و هیچ چیز در آن، دیده نمی شد تا آن جا که مردم، گمان کردند که عذاب بر ایشان وارد شده است. ساعتی این گونه ماندند و سپس هوا، صاف و باز شد.
هلالِ بن نافع نیز روایت کرده است که: من با یاران عمر بن سعد، ایستاده بودم که فریاد کننده ای، بانگ زد: ای امیر! بشارت ده که اینک، شمر، حسین را کُشت.
من از میان صف دو لشکر، بیرون آمدم و بر سرش ایستادم. در حال جان دادن بود. به خدا سوگند، هیچ کشتۀ آلوده به خونی ندیده ام که از او، زیباتر و نورانی تر باشد، و نور صورت و زیبایی شمایلش، مرا از اندیشیدن به کُشتن او، باز داشت. در آن حال، آب خواست. شنیدم که مردی می گوید: به خدا سوگند، هیچ آبی نمی نوشی تا به دوزخ، در آیی و از آب سوزان آن، بنوشی!
حسین علیه السلام به او گفت: «نه؛ بلکه بر جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در می آیم و در خانه اش با او سُکنا می گُزینم، در جایگاه راستی و نزد فرمان روایِ مقتدر، و از آبی زلال و خوش بو می نوشم و از آنچه بر من روا داشتید و با من کردید، به او شِکوه می بَرم».
آنان، همگی خشم گرفتند و گویی که خداوند، در دلِ هیچ یک از آنان، چیزی به نام رحم، قرار نداده بود. از این رو، در همان حال که با آنان سخن می گفت، سرش را جدا کردند!
با خود گفتم: به خدا سوگند، هیچ گاه، برای هیچ کاری با شما همراهی نخواهم کرد.(1)
ص:279
1194. مثیر الأحزان: هنگامی که حسین علیه السلام به سبب [شدّت] زخم ها، زمینگیر شد و قدرت حرکت نداشت، شمر، فرمان داد تا او را تیرباران کنند. عمر بن سعد هم به آنان ندا داد: منتظر چه هستید؟
آن گاه، به سِنان بن انَس فرمان داد تا سرِ حسین علیه السلام را جدا کند. او فرود آمد و به سوی حسین علیه السلام رفت و در حالی که می گفت: به سوی تو می آیم و می دانم که تو، سَرور قوم هستی و بهترین پدر و مادر را داری.
آن گاه، سرش را جدا کرد و آن را برای عمر بن سعد فرستاد. او هم آن را گرفت و از گردن اسبش آویخت.(1)
1195. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: شمر، فریاد زد: منتظرِ چه هستید؟ به او حمله کنید!
ص:280
حسین علیه السلام، خود را [بر روی اسب،] محکم گرفت و لباس تنگی به تن کرد. آنان، شتاب کردند و حُصَین بن تمیم، با شمشیر بر سرش زد و او [بر زمین] افتاد و زُرْعة بن شریک تمیمی نیز به شانۀ چپ او زد و آن را جدا کرد.
حسین علیه السلام گریان شد که سِنان بن انَس نَخَعی، به او حمله بُرد و نیزه ای به تَرقُوۀ وی زد. سپس، پیاده شد و سر حسین علیه السلام را بُرید و از تن، جدا کرد.(1)
1196. المناقب، ابن شهرآشوب: شمر [رو به لشکر] گفت: برای چه ایستاده اید؟ از او، چه انتظار دارید؟ زخم ها، او را افکنده اند. مادرتان به عزایتان بنشیند! به او حمله کنید.
سپاهیان، از هر سو به او حمله بُردند. ابو حَنوق جُعْفی، تیری به پیشانی امام علیه السلام زد و حُصَین بن نُمَیر [با تیری] به دهان او و ابو ایّوب غَنَوی، با تیری سمّی، به گلویش زد. حسین علیه السلام گفت:
«به نام خدا؛ و هیچ تغییر و نیرویی، جز به خواستِ خدا، نیست؛ و این، کشته ای برای خشنودی خداست!».
زُرْعة بن شریک تمیمی، [ضربه ای] به شانۀ چپش و عمرو بن خلیفۀ جُعْفی، به رگِ گردنش زد. صالح بن وَهْب مُزَنی نیز به پهلویش ضربه ای زد و سِنان بن انَس نَخعی هم تیری (/نیزه ای) به سینه اش زد و حسین علیه السلام بر زمین افتاد. سپس چند بار خونش را با کفِ دست هایش گرفت و بر سرش ریخت. عمر به او نزدیک شد و گفت: سرش را جدا کنید!
نصر بن خُرَشه، به سوی حسین علیه السلام رفت و با شمشیرش بر او می زد که عمر، خشمگین شد و به خولی بن یزید اصبَحی گفت: پیاده شو و سرش را جدا کن.
او نیز پیاده شد و سر امام علیه السلام را [از تن] جدا کرد.(2)
ص:281
1197. الفتوح: شمر بن ذی الجوشن - که خدا، لعنتش کند -، بر یارانش بانگ زد و گفت: چرا ایستاده اید؟ و منتظر چه هستید؟ تیرها، او را زمینگیر کرده است. به او حمله کنید، مادرانتان به عزایتان بنشیند!
از هر سو به او حمله کردند. زخم شمشیرها، او را زمینگیر کرده بود. مردی به نام زُرْعة بن شریک تمیمی - که خدا، لعنتش کند -، ضربه ای بر دست چپ حسین علیه السلام زد و عمرو بن طلحۀ جُعْفی - که خدا، لعنتش کند -، از پشت، ضربه ای غافلگیرانه بر رگِ گردن امام علیه السلام وارد کرد. سِنان بن انَس نَخَعی - که خدا، لعنتش کند -، نیز تیری به سوی او انداخت. تیر، بر گلویش نشست و صالح بن وَهْب یَزَنی - که خدا، لعنتش کند -، نیزه ای به پهلوی حسین علیه السلام زد.
حسین علیه السلام، از اسب به زمین افتاد. آن گاه، راست نشست و تیر را از گلویش بیرون کشید و کفِ دستانش را کنار هم نهاد [و زیر گلویش گرفت] و هرگاه از خون، پُر می شدند، سر و صورتش را با آن، رنگین می کرد و می فرمود: «این گونه خواهم بود تا خدایم را خونین و با حقّ غصب شده، دیدار کنم».
عمر بن سعد، آمد تا بر بالای سر او ایستاد. سپس به یارانش گفت: فرود آیید و سرش را جدا کنید!
نصر بن خَرشَبۀ ضُبابی(1) - که خدا، لعنتش کند و پیسی داشت -، فرود آمد و با پایش، ضربه ای به حسین علیه السلام زد و او را به پشت خوابانْد و محاسن او را گرفت. حسین علیه السلام به او فرمود: «تو همان سگ سفیدی هستی که در خواب دیده ام».
او گفت: ای پسر فاطمه! مرا به سگ ها تشبیه می کنی؟
سپس او - که خدا، لعنتش کند -، با شمشیر بر گلوی حسین علیه السلام زد و چنین می خواند:
امروز، تو را می کُشم و خود
به یقین و بی هیچ تردیدی، می دانم
و بی هیچ گزیر و هیچ دروغی
که پدرت، بهترین [انسان] ناطق است.
عمر بن سعد، خشمگین شد و به مردی گفت: فرود بیا و حسین را راحت کن!
خولی بن یزید اصبَحی - که خدا، لعنتش کند -، فرود آمد و سرش را [از تن] جدا کرد.(2)
ص:282
1198. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از عمرو بن حسن، از پدرش -: عمر بن سعد، خشمگین شد و به مردی که در سمت راستش بود، گفت: وای بر تو! فرود بیا و حسین را راحت کن!
او - که گفته شده خولی بن یزید اصبَحی بوده -، پیاده شد و سرِ حسین علیه السلام را [از تن] جدا کرد.
نیز گفته شده که آن مرد، شمر بوده است.
همچنین روایت شده که شمر بن ذی الجوشن و سِنان بن انَس، در آخرین لحظه های زندگی حسین علیه السلام که دیگر رمقی نداشت و از تشنگی، زبانش را [می چرخاند]، نزد حسین علیه السلام آمدند و شمر، با پا به سینۀ او زد و گفت: ای پسر ابو تُراب! آیا تو ادّعا نمی کنی که پدرت بر حوض پیامبر، ایستاده است و هر که را دوست دارد، سیراب می کند؟ پس شکیبایی کن تا این که آب را از دست او بگیری!
سپس به سِنان بن انَس گفت: سرش را از پشت، جدا کن!
او گفت: به خدا سوگند، این کار را نمی کنم، که جدّش محمّد، طرفِ دعوایم خواهد بود.
شمر، از [این سخن و تعلّل] او خشمگین شد. خود بر سینۀ حسین علیه السلام نشست و محاسنش را گرفت و تصمیم به کُشتن او گرفت. حسین علیه السلام لبخندی زد و به او فرمود: «مرا می کُشی؟ آیا نمی دانی من کیستم؟».
شمر گفت: تو را کاملاً می شناسم. مادرت، فاطمۀ زهرا و پدرت، علی مرتضی و جدّت، محمّدِ مصطفی و پشتیبانت، خدای بلندمرتبۀ والاست. تو را می کُشم و هیچ باکی ندارم.
ص:283
آن گاه، دوازده ضربه با شمشیرش به او زد و سپس، سر حسین علیه السلام را [از پیکر]، جدا کرد.(1)
1199. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیۀ مقّدسه» -: شمر، بر سینه ات نشسته است و شمشیرش را در گودیِ گلویت، فرو برده است و محاسن سپیدت را به دستش گرفته و با شمشیر هندی خود، تو را ذبح می کند. حواس تو، آرام گرفته است و نفس هایت، آهسته گشته است و سرت، بر بالای نیزه رفته است.(2)
1200. الأمالی، صدوق - به نقل از برید بن معاویۀ عِجْلی، از امام باقر علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام، شهید شد و سیصد و بیست و چند زخم در او یافتند؛ زخم بر اثر نیزه و ضربۀ شمشیر و اصابت تیر.
همچنین روایت شده که همۀ زخم ها در قسمت جلوی بدن او بود؛ زیرا او، پشت به دشمن نمی کرد و نمی گریخت(3).(4)
1201. الأمالی، طوسی - به نقل از مُعاذ بن مُسلم، از امام صادق علیه السلام -: هفتاد و چند زخم شمشیر، در حسین بن علی علیه السلام یافتند.(5)
ص:284
1202. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، از امام جعفر صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام کُشته شد، سی و سه زخمِ نیزه و سی و چهار زخم شمشیر، در او یافت شد.(1)
1203. دلائل الإمامة: ابو عبد اللّه امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: «سی و سه زخمِ نیزه و چهل و چهار زخمِ شمشیر، در حسین علیه السلام، یافت شد و بر رَدای خَز تیره رنگ او، بیش از صدو ده پارگی بر اثر نیزه و شمشیر و تیر بود».
همچنین روایت شده [که فرمود]: «صد و بیست [زخم، در بدن او] یافت شد».(2)
1204. دعائم الإسلام - از امام زین العابدین علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام به شهادت رسید و بر [تن] او ردایی از خَز بود که ما در آن، چهل اثر زخم شمشیر و نیزه شمردیم.(3)
1205. الکافی - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام، کشته شد و بر [تن] او، بالاپوش خَز تیره رنگی بود که شصت و سه اثر ضربۀ شمشیر و نیزه و تیر، در آن یافتند.(4)
1206. الحدائق الوردیّة: از یکی از آنان (اهل بیت علیهم السلام) روایت شده که فرموده است: «از آغاز اسلام، هیچ کس بیشتر از حسین علیه السلام، ضربه نخورده است. صد و بیست ضربۀ شمشیر و تیر و سنگ، در او یافت شد».(5)
1207. الملهوف: در پیراهن امام علیه السلام، بیش از صد و ده اثرِ تیر و شمشیر و نیزه، یافت شد.(6)
ص:285
1208. کامل الزیارات - به نقل از شهاب بن عبدِ رَبّه، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام از عَقَبةُ البَطْن، بالا رفت، به یاران خویش فرمود: «من، خود را کشته می بینم».
گفتند: چرا، ای ابا عبد اللّه؟
فرمود: «به خاطر رؤیایی که در خواب دیدم».
پرسیدند: چه بود؟
فرمود: «دیدم که سگ هایی، مرا گاز می گیرند و بیشتر از همه، سگی سیاه و سفید،(1) مرا می گرفت».(2)
1209. تاریخ دمشق - به نقل از محمّد بن عمرو بن حسن -: ما با حسین علیه السلام، در کنار دو رود کربلا بودیم که به شمر بن ذی الجوشن نگریست و فرمود: «خدا و پیامبرش، راست گفته اند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "گویی به سگی سیاه و سفید می نگرم که زبانش را در خون خاندانم می کند و می آشامد"».
و شمر، پیسی داشت.(3)
1210. مثیر الأحزان: سپس شخص دیگری آمد و گفت: حسین، کجاست؟
فرمود: «من، این جا هستم».
گفت: تو را به آتش [دوزخ]، بشارت می دهم!
امام علیه السلام فرمود: «خود را به پروردگاری مهربان و شفاعتگری پذیرنده، بشارت می دهم! تو کیستی؟».
ص:286
گفت: من، شمر بن ذی الجوشن هستم.
حسین علیه السلام فرمود: «اللّه اکبر! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "گویی سگی سیاه و سفید را می بینم که زبان، در خون خانواده ام می کند و می آشامد"».
همچنین حسین علیه السلام فرمود: «[در عالم رؤیا] دیدم که سگانی، مرا گاز می گیرند و در میان آنها، سگی سیاه و سفید، از همه بیشتر به من حمله می کند و آن، تو بودی».
و شمر، پیسی داشت.
نیز از تِرمِذی نقل شده که به [امام] صادق علیه السلام گفته شد: [تحقّق] رؤیا، تا کِی به تأخیر می افتد؟
صادق علیه السلام، از خواب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یاد کرد که پس از شصت سال، اتّفاق افتاد.(1)
1211. تاریخ خلیفة بن خیّاط: عهده دار کُشتن حسین علیه السلام، شمر بن ذی الجوشن و فرمانده لشکر، عمر بن سعد بن مالک بود.(2)
1212. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: شمر، از آن کس [که از کُشتن حسین علیه السلام، خودداری کرده بود]، خشمگین شد. خودش بر سینۀ حسین علیه السلام نشست و محاسن او را گرفت و تصمیم به کُشتن او گرفت... و با شمشیرش، دوازده ضربه به او زد و سپس، سرش را [از تن] جدا کرد.(3)
1213. الثقات، ابن حبّان: کسی که در آن روز (عاشورا)، کُشتن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام را به عهده گرفت، شمر بن ذی الجوشن بود.(4)
ص:287
1214. اسْد الغابة: حسین علیه السلام را سِنان بن انَس نَخَعی کُشت. نیز گفته شده که شِمر بن ذی الجوشن، او را کُشت و خولی بن یزید اصبَحی، کار را تمام کرد. همچنین، گفته شده که عمر بن سعد، او را کشته است؛ ولی نظرِ درستی نیست و صحیح، آن است که سِنان بن انَس نَخَعی او را کُشت.
امّا سخن کسی که گفته: «شمر و عمر بن سعد، او را کُشتند»، از آن روست که شمر، سپاه را به کُشتن حسین علیه السلام، تحریک می کرد و با آنان، به حسین علیه السلام حمله می کرد. عمر هم فرمانده لشکر بود و از این رو، کُشتن [حسین علیه السلام] را به آنها نسبت می دهند.(1)
1215. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، از امام صادق علیه السلام -: سِنان بن انَس نمی گذاشت که کسی به حسین علیه السلام، نزدیک شود و به هر کس که می آمد، حمله می کرد، مبادا سرِ او را جدا کند [و جایزه را ببرد]، تا آن که خود، سرِ حسین علیه السلام را [از تن] جدا کرد و آن را به خولی سپرد.(2)
1216. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف: حسین علیه السلام - که مادرش فاطمه علیها السلام، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود -، کشته شد. او را سِنان بن انَس نَخَعی اصبَحی کُشت و سرش را خولی بن یزید [به کوفه] آورد.(3)
1217. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: سِنان بن انَس نَخَعی، در آن حال [که حسین علیه السلام نیمه جان بود]، به او حمله کرد و با نیزه به او زخم زد. حسین علیه السلام به زمین افتاد. سِنان به خولی بن یزید اصبَحی گفت: سرش را جدا کن!
او خواست که این کار را بکند؛ امّا ناتوان شد و لرزه گرفت.
سِنان بن انَس به او گفت: خدا، بازوانت را بشکند و دستانت را از تنت، جدا کند!
آن گاه، خودش پیاده شد و سر حسین علیه السلام را بُرید و از تن جدا کرد و سپس، آن را به خولی بن
ص:288
یزید سپرد. پیش از آن، حسین علیه السلام به وسیلۀ شمشیر، چندین ضربه خورده بود.(1)
1218. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردم به سِنان بن انَس گفتند: حسین، فرزند علی و پسر فاطمه، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کُشتی. بزرگ ترینِ عرب را کُشتی. او آمده بود تا اینان را از [تختِ] سلطنتشان، به زیر بکِشد. پس نزد فرماندهانت برو و پاداشت را از آنها بخواه که اگر همۀ بیت المال را به تو بدهند، در برابر کُشتن حسین علیه السلام، اندک است.
او که جسور و شاعر و کم عقل بود، با اسبش آمد و آمد تا بر درِ خیمۀ عمر بن سعد ایستاد و با بالاترین صدایش، فریاد کشید:
طلا و نقره، بر رکابم بریز
که من، پادشاه باحشمت را کُشتم؛
آن که بهترین پدر و مادر را داشت
و به گاه بر شمردن نَسَب، بهترین نَسَب را داشت.
عمر بن سعد گفت: گواهی می دهم که تو دیوانه ای و هرگز بهبود نیافته ای! او را نزد من بیاورید.
چون او را به درون [خیمه] آوردند، با چوبْدستی، او را زد و سپس گفت: ای دیوانه! این سخنان، چیست که می گویی؟! بدان که - به خدا سوگند -، اگر ابن زیاد، این را از تو بشنود، گردنت را می زند!(2)
ص:289
1219. شرح الأخبار: حسین علیه السلام، زخم های فراوانی برداشته بود؛ امّا با همۀ ناتوانی بر اثر آن زخم ها، ایستاد.
دشمنان، مدّتی دراز از نزدیک شدن به او، خودداری کردند. سپس، او را در میان تیرهای خود گرفتند وسِنان بن انَس نَخَعی، با نیزه به او حمله کرد و آن را در [بدن] او فرو کرد و خولی بن یزید اصبَحی از قبیلۀ حِمیَر، کار را تمام کرد و سرِ امام علیه السلام را [از تن] جدا کرد و نزد عبید اللّه بن زیاد آورد.(1)
1220. أنساب الأشراف - به نقل از عوانة بن حکم -: حسین علیه السلام، در کربلا کشته شد. سِنان بن انَس، او را کُشت و خولی بن یزید، سرش را [از تن] جدا کرد و نزد ابن زیاد آورد. او هم آن را همراه مُحَفِّز بن ثَعلَبه، برای یزید فرستاد.(2)
1221. سیر أعلام النبلاء: سِنان بن انَس نَخَعی، نیزه ای در تَرقُوۀ امام حسین علیه السلام، فرو کرد و سپس، آن را [بیرون کشید] و در سینۀ او فرو بُرد. حسین علیه السلام [بر زمین] افتاد و خولی [بن یزید] اصبَحی، سرش را [از تن] جدا کرد. خدا از آن دو خشنود مباد!(3)
1222. المعجم الکبیر - به نقل از زبیر بن بکّار -: سِنان بن انَس نَخَعی، حسین علیه السلام را کُشت و خولی بن یزید اصبَحی، از قبیلۀ حِمیَر، کارش را تمام کرد و سرش را جدا نمود و نزد عبید اللّه آورد.(4)
1223. لباب الأنساب: خولی بن یزید اصبَحی، بر حسین بن علی علیه السلام ضربه زد، شمر بن ذی الجوشن، او را
ص:290
تکّه تکّه کرد و سِنان بن انَس نَخَعی، سرش را [از تن] جدا کرد.(1)
1224. المناقب، ابن شهرآشوب: عمر بن سعد بن ابی وقّاص و خولی بن یزید اصبَحی، حسین علیه السلام را کشتند و سِنان بن انَس نَخَعی و شمر بن ذی الجوشن، سرش را [از تن] جدا کردند.(2)
1225. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: حسین علیه السلام، جنگید تا کشته شد. درودهای خدا بر او باد! مردی از مَذحِج، او را کُشت و سرش را جدا کرد و نزد عبید اللّه [بن زیاد] آورد.(3)
1226. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: اسب حسین علیه السلام، جلو رفت تا یال و پیشانی اش از خون حسین، رنگین شد، و می تاخت و شیهه می کشید. دختران پیامبر صلی الله علیه و آله، شیهه اش را شنیدند و بیرون دویدند. اسب را بدون سوار دیدند و فهمیدند که حسین علیه السلام، کُشته شده است.
امّ کلثوم، دختر(4) حسین علیه السلام، [از خیمه] بیرون آمد و در حالی که دست بر سر نهاده بود، ناله می کرد و می گفت: وا محمّدا! این، حسین علیه السلام است که بی عمامه و رَدا در صحرا افتاده است.(5)
ص:291
1227. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: اسب حسین علیه السلام، از دست دشمنان گریخت. پیش آمد و پیشانی اش را بر خون حسین علیه السلام نهاد و به تاختْ رفت تا به خیمۀ زنان رسید. شیهه می کشید و سرش را به زمینِ جلوی خیمه می کوفت.
هنگامی که خواهران حسین علیه السلام و دختران و خانواده اش، کسی را روی اسب ندیدند، صدا به ناله و ضجّه، بلند کردند و امّ کلثوم، دست بر فرق سرش نهاد و فریاد بر آورد: وا محمّدا! وا جدّا! وا نبیّا! وا ابا قاسما! وا علیّا! وا جعفرا! وا حمزتا! وا حَسَنا! این، حسین است که در صحرای کربلا، بر خاکْ افتاده است، سر از پُشتْ بریده و عمامه و رَدا، رُبوده!
سپس، از حال رفت.(1)
1228. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» -: و اسبت، به شتابْ گریخت و با شیهه و گریان، آهنگ خیمه هایت را کرد. هنگامی که زنان، اسبت را خوار و پریشان، و زین تو را بر آن، واژگون دیدند، از پرده بیرون آمدند، موهایشان را پریشان کرده، بر گونه های خود زدند، صورت های خود را گشودند و ناله، سر دادند و پس از عزّتمندی، خوار شدند و به سوی قتلگاهت شتافتند.
شمر، بر سینه ات نشسته و شمشیرش را در گودیِ گلویت، فرو ُبرده است و محاسن سپیدت را به دستش گرفته است و با شمشیر هندی خود، تو را ذبح می کند. حواس تو، آرام گرفته است و نفس هایت، آهسته گشته است و سرت، بر بالای نیزه رفته است.(2)
ص:292
تعداد دقیق شهدای کربلا، مشخّص نیست. از این رو، برای رسیدن به عددی نزدیک به واقع، نام کسانی را که در منابع نسبتاً معتبر، در زمرۀ شهدای کربلا شمرده شده اند، در این جا می آوریم.
گفتنی است که شهدای واقعۀ کربلا را به چهار دسته، می توان تقسیم کرد:
این عدّه، عبارت اند از:
1. انَس بن حارث
2. عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری.(1)
این عدّه، عبارت اند از:
3. ابو ثُمامه عمرو بن عبد اللّه صائِدی
4. حبیب بن مُظاهر اسدی
5. زاهر، غلام عمرو بن حَمِق
6. عمّار بن ابی سلامۀ دالانی
7. سعد بن حارث خُزاعی، غلام امیر مؤمنان علیه السلام
8. عبد اللّه بن عُمَیر کَلْبی
9. کَردوس بن زهیر
10. نافِع بن هلال جملی.
این عدّه، عبارت اند از:
11. علی اکبر
ص:293
12. عبد اللّه (علی اصغر)
13. عبد اللّه بن علی
14. عثمان بن علی
15. جعفر بن علی
16. عبّاس بن علی
17. ابو بکر بن علی
18. محمّد بن علی
19. ابو بکر بن حسن
20. عبد اللّه بن حسن
21. قاسم بن حسن
22. جعفر بن عقیل
23. عبد الرحمان بن عقیل
24. عبد اللّه بن عقیل
25. محمّد بن ابی سعید بن عقیل
26. عبد اللّه بن مسلم بن عقیل
27. محمّد بن عبد اللّه بن جعفر
28. عون بن عبد اللّه بن جعفر.
در گزارش های نادر، افراد دیگری نیز در شمارِ شهدای خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله (بنی هاشم) آمده اند، از جمله:
29. ابراهیم بن علی(1)
30. عبّاس اصغر بن علی(2)
31. جعفر بن علی(3)
32. عبد اللّه اکبر بن علی(4)
ص:294
33. عبد اللّه اصغر بن علی(1)
34. عبید اللّه بن علی(2)
35. عمر بن علی(3)
36. عتیق بن علی(4)
37. قاسم بن علی(5)
38. بشر بن حسن(6)
39. عمر بن حسن(7)
40. ابو بکر بن حسین(8)
41. ابو بکر بن قاسم بن حسین(9)
42. ابراهیم بن حسین(10)
43. جعفر بن حسین(11)
ص:295
44. حمزة بن حسین(1)
45. زید بن حسین(2)
46. قاسم بن حسین(3)
47. محمّد بن حسین(4)
48. عمر بن حسین(5)
49. محمّد بن عقیل(6)
50. محمّد بن عبد اللّه بن عقیل(7)
51. حمزة بن عقیل(8)
52. علی بن عقیل(9)
53. عَون بن عقیل(10)
54. جعفر بن محمّد بن عقیل(11)
55. ابو سعید بن عقیل(12)
56. ابراهیم بن مسلم بن عقیل(13)
57. محمّد بن مسلم بن عقیل(14)
ص:296
58. عبد الرحمان بن مسلم بن عقیل(1)
59. عبید اللّه بن مسلم بن عقیل(2)
60. ابو عبد اللّه بن مسلم بن عقیل(3)
61. علی بن مسلم بن عقیل(4)
62. ابراهیم بن جعفر(5)
63. ابو بکر بن عبد اللّه بن جعفر(6)
64. عون اصغر بن عبد اللّه بن جعفر(7)
65. حسین بن عبد اللّه بن جعفر(8)
66. عبید اللّه بن عبد اللّه بن جعفر(9)
67. عون بن جعفر بن جعفر(10)
68. محمّد بن جعفر(11)
ص:297
69. محمّد بن عبّاس(1)
70. احمد بن محمّد هاشمی.(2)
71. ابراهیم بن حُصَین اسدی
72. برادرزادۀ حُذَیفة بن اسید غِفاری
73. ابو هَیّاج
74. ادهَم بن امیّه
75. انیس بن مَعقِل اصبَحی
76. بُرَیر بن خُضَیر
77. بشیر بن عمرو حَضرَمی
78. جابر بن حَجّاج
79. جَبَلة بن علی شیبانی
80. جُنَادة بن حارث
81. جُندَب بن حجیر
82. جوانی که پدرش شهید شده بود
83. جون، غلام ابو ذر
84. جوین بن مالک
85. حارث بن امرؤ القیس
86. حارث بن نَبهان، غلام حمزة بن عبد المطّلب
87. حتوف بن حارث
88. حَجّاج بن زید
ص:298
89. حَجّاج بن مَسروق
90. حُرّ بن یزید ریاحی
91. حلّاس بن عمرو
92. نُعمان بن عمرو
93. حَنظَلة بن اسعد شبامی
94. رافع، هم پیمان بنی شنده
95. رُمَیث بن عمرو
96. زُهَیر بن بِشْر خَثعَمی
97. زُهَیر بن سلیم ازْدی
98. زُهَیر بن قَین بَجَلی
99. زید بن مَعقِل
100. سالم، هم پیمان ابن مدنیّه
101. سعد بن حنظلۀ تمیمی
102. سعید بن عبد اللّه حنفی
103. سعید بن کَردَم
104. سلیمان، غلام امام حسین علیه السلام
105. سلیمان بن ربیعه
106. سوّار بن ابی حِمیَر
107. سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع
108. سیف بن حارث جابری
109. سیف بن مالک
110. شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی
111. شوذَب، هم پیمان بنی شاکر
112. ضُباب بن عامر
113. ضَرغامة بن مالک
114. عابِس بن ابی شَبیب شاکری
115. عامر بن مسلم
116. سالم، غلام عامر بن مسلم
ص:299
117. عباد بن ابی مهاجر
118. عبد الرحمان بن عبد اللّه ارحَبی (یَزَنی)
119. عبد اللّه بن قیس غِفاری
120. عبد الرحمان بن قیس غِفاری
121. عُقْبة بن صَلت
122. عمّار بن حسّان طایی
123. عمران بن کعب
124. عمر بن احدوث حَضرَمی
125. عمر بن خالد صَیداوی
126. سعد، غلام عمر بن خالد صَیداوی
127. عمرو بن خالد ازْدی
128. خالد بن عمرو ازْدی
129. عمرو بن ضَبیعه
130. عمرو بن عبد اللّه جُندَعی
131. عمرو بن قَرَظَۀ انصاری
132. عُمَیر (/عمرو) بن عبد اللّه مَذحِجی
133. غلام ترک
134. قارِب، غلام امام حسین علیه السلام
135. قاسم بن حبیب ازْدی
136. قَعنَب بن عمرو نَمِری
137. کِنانة بن عتیق
138. مالک بن عبد بن سَریع جابری
139. مُجَمِّع بن زیاد
140. مُجَمّع بن عبد اللّه عائِذی
141. پسر مُجَمّع بن عبد اللّه عائذی
142. مسعود بن حَجّاج
143. عبد الرحمان بن مسعود بن حجّاج
144. مُسلم بن عَوسَجۀ اسدی
ص:300
145. مسلم (/اَسلَم) بن کثیر
146. مُنجِح، غلام امام حسین علیه السلام
147. نَعیم بن عَجْلان
148. هَفهاف بن مُهَنَّد راسِبی
149. هَمّام بن سَلَمۀ قانِصی (قایضی)
150. وَهْب بن وهب
151. یحیی بن سلیم مازِنی
152. ابو شعشعا، یزید بن زیاد بن مُهاصِر
153. یزید بن نَبیط عبدی
154. عبد اللّه بن یزید بن نَبیط عبدی
155. عبید اللّه بن یزید بن نَبیط عبدی.
افزون بر اسامی یاد شده، افراد دیگری نیز جزو شهدای کربلا گزارش شده اند که به دلیل معتبر نبودن منابع گزارش ها، از ذکر آنها، صرف نظر کردیم.
ص:301
ص:302
1229. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، از امام صادق علیه السلام -: لباسی را که به تن حسین علیه السلام بود، به تاراج بردند. بحر بن کعب، شلوار ایشان را برداشت و قیس بن اشعث، قطیفۀ(1) ایشان را بُرد که از جنس خز بود و از آن پس، «قیسِ قطیفه» نامیده شد. مردی از قبیلۀ بنی اوْد، به نام اسوَد، کفش های ایشان و مردی از قبیلۀ بنی نَهشَل بن دارِم، شمشیر ایشان را به تاراج برد. شمشیر ایشان، بعدها به دست خانوادۀ حبیب بن بُدَیل افتاد.(2)
1230. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی از قبیلۀ کِنده از تیرۀ بنی بَدّاء، به نام مالک بن نُسَیر، به نزد حسین علیه السلام آمد و با شمشیر، بر سر ایشان زد، تا آن جا که کلاهِ زیر کلاهْخودِ ایشان را شکافت. شمشیر به سر ایشان رسید و آن را خون انداخت و کلاه، پر از خون شد. حسین علیه السلام به او فرمود: «دیگر با آن [دست]، نخوری و ننوشی و خداوند، تو را با ستمکاران، محشور کند!».
حسین علیه السلام آن کلاه را انداخت و کلاه دیگری خواست و آن را بر سر نهاد و عمامه پیچید؛ امّا ناتوان و بی حال شده بود. مرد کِنْدی آمد و کلاه نخست را که از خز بود، برداشت و پس از ماجرای کربلا، آن را به زنش امّ عبد اللّه، دختر حُر و خواهر حسین بن حُرّ بَدّی، نشان داد و به او سپرد تا آن را از خون بشوید. زنش به او گفت: آیا لباس فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به درون خانه ام می آوری؟! آن را از من دور کن.
دوستانش می گویند که او هماره در بدبختی و نکبت به سر برد تا مرد.(3)
ص:303
1231. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، وسایلش را به تاراج بردند. قَلانِس نَهْشَلی و جُمَیع بن خلق اوْدی، هر کدام، یکی از شمشیرهای ایشان را به تاراج بردند و بحر بن کعب تمیمی ملعون، شلوار ایشان را برداشت و ایشان را برهنه نهاد. قیس بن اشعث بن قیس کِندی نیز قطیفۀ ایشان را برد و از این رو، به او قیسِ قطیفه می گفتند. اسوَد بن خالد اوْدی، کفش های ایشان را برد و جابر بن یزید، عمامۀ ایشان و مالک بن بشیر کِندی نیز کلاه خز ایشان را به غارت برد.(1)
1232. الإرشاد: سپس به تاراج کردن وسایل امام حسین علیه السلام روی آوردند. اسحاق بن حَیوۀ حَضْرَمی، پیراهن امام علیه السلام و ابجَر بن کعب، شلوار ایشان و اخنَس بن مَرثَد، عمامۀ ایشان و مردی از بنی دارِم، شمشیر ایشان را به تارج برد. اثاث و شتران و وسایل سفر امام علیه السلام و حتّی زیورآلات زنان ایشان را نیز غارت کردند.(2)
1233. مثیر الأحزان: هنگامی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، مردم، سرگرم تاراج کردن وسایل امام علیه السلام شدند. قیس بن اشعث، قطیفۀ امام علیه السلام را گرفت که از این رو، قیس قطیفه نامیده شد. جابر بن یزید، عمامۀ ایشان را برد و گفته شده که عمامه را اخنس بن مَرثَد بن عَلقمۀ حَضرَمی برداشت و به سرش بست و کم عقل شد.
مالک بن بشیر کِندی نیز کلاه خز امام علیه السلام را برد و چون پیش همسرش آمد، زنش به او گفت:
آیا تاراج شده از حسین علیه السلام را به درون خانه ام می آوری؟! و با هم کشمکش کردند. گفته شده: او
ص:304
هماره در فقر زیست تا مرد.
و اسحاق بن حُوَیّه، پیراهن امام علیه السلام را برد و پیسی گرفت. روایت شده که در پیراهن ایشان، بیش از صد و ده جای اصابت تیر و نیزه و شمشیر یافتند، و به فرمودۀ امام صادق علیه السلام، سی و سه جای نیزه، و سی و چهار جای ضربۀ شمشیر یافتند.
عمر بن سعد، زره امام علیه السلام را که اندازۀ بدن ایشان بود، و بَجدَل بن سُلَیم کلبی، انگشتر ایشان را بردند. بجدل [برای این کار،] انگشت امام علیه السلام را قطع کرد. قَلانِس نَهشَلی هم شمشیر امام علیه السلام را برداشت، و گفته شده که شمشیر را جُمَیع بن حلق اوْدی برد.(1)
1234. الملهوف: آن گاه، به تاراج کردن جامه های امام حسین علیه السلام روی آوردند. اسحاق بن حَوبۀ حضرمی - که خدا لعنتش کند -، پیراهن امام علیه السلام را برد و آن را پوشید؛ امّا پیسی گرفت و مویش ریخت....
بحر بن کعب تَیمی - که خدا لعنتش کند -، شلوار امام علیه السلام را به غارت برد و نقل شده که از دو پا، فلج و زمینگیر شد.
اخْنَس بن مَرثَد بن علقمۀ حضرمی - که خدا لعنتش کند -، عمامۀ امام علیه السلام را برداشت و گفته شده که جابر بن یزید اوْدی - که خدا لعنتش کند -، عمامه را برد و به سرش پیچید و سبک مغز و کم عقل گردید. اسود بن خالد هم کفش های امام علیه السلام را تاراج کرد و بَجدَل بن سُلَیم کلبی - که خدا لعنتش کند -، انگشتر امام علیه السلام را برداشت. او انگشت ایشان را که انگشتر داشت، قطع کرد. [بعدها] مختار، او را دستگیر کرد و دست و پاهایش را برید و او را وا نهاد تا در خونش بغلتد و هلاک شود.
قطیفۀ خز امام علیه السلام را قیس بن اشعث - که خدا لعنتش کند - غارت کرد و زرهِ کوتاه (تن پوشِ) امام علیه السلام را عمر بن سعد - که خدا لعنتش کند - برداشت و هنگامی که عمر بن سعد به قتل رسید،
ص:305
مختار، آن را به قاتل وی، ابو عمره، بخشید.
جُمَیع بن خلق اوْدی، شمشیر امام علیه السلام را برد و گفته شده که مردی از بنی تمیم، به نام اسود بن حنظله - که خدا لعنتش کند -، آن را به تاراج برد در روایت [محمّد] ابن سعد نیز آمده است که فلافِس نَهشَلی، شمشیر ایشان را برد و محمّد بن زکریّا افزوده است که پس از آن، شمشیر به دست دختر حبیب بن بُدَیل افتاد.
این شمشیرِ به تاراج رفته، غیر از شمشیر ذو الفقار است که با دیگر چیزهای مشابهش، جزو گنجینۀ نبوّت و امامت، مصون و محفوظ، نگاهداری می شود. راویان نیز در تصدیق همین نقل، مطالبی مشابه آن، گزارش کرده اند.(1)
1235. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: آن گاه، اسوَد بن حَنظله پیش آمد و شمشیر حسین علیه السلام را برداشت.
جَعوَنۀ حَضرَمی، پیراهن ایشان را برداشت و آن را پوشید و پیسی گرفت و مویش ریخت....
بَحیر بن عمرو جَرمی، شلوار ایشان را برداشت و از دو پا فلج و زمینگیر شد. جابر بن یزید ازْدی، عمامۀ ایشان را برداشت و آن را به سر خود پیچید و خوره گرفت.(2) مالک بن نَسر کِندی، زره ایشان را برداشت و کم عقل گردید.... قیس بن اشعث، قطیفۀ حسین علیه السلام را که بر آن می نشست، برداشت و از این رو، قیسِ قطیفه نامیده شد و مردی از ازْد به نام اسود نیز کفش های ایشان را برداشت....
ص:306
عبید اللّه بن عمّار می گوید: دیدم شلوار حسین، به هنگام شهادتش می درخشد و ابجَر بن کعب آمد و آن را برداشت و ایشان را برهنه رها کرد.
محمّد بن عبد الرحمان نیز گفته است که از دستان ابجر بن کعب، در زمستان، خون می آمد و در تابستان نیز دستانش مانند چوب، خشک می شد.(1)
1236. المناقب، ابن شهرآشوب: آنچه به تن امام حسین علیه السلام بود، برداشتند. عمامه اش را جابر بن یزید ازدی، پیراهنش را اسحاق بن حُوَی، جامه اش را جَعوَنة بن حَویّۀ حضرمی، قطیفۀ خزش را قیس بن اشعث کِندی، شلوارش را بَحیر بن عُمَیر جَرمی و یا مطابق برخی نقل ها ابحَر بن کعب تمیمی بُرد. کمان و جامه های گران بهایش را رحیل بن خیثمۀ جُعفی و هانی بن شَبیب حضرمی و جَریر بن مسعود حضرمی برداشتند. کفش های امام علیه السلام را اسود اوْسی و شمشیرش را مردی از تیرۀ بنی نَهشَل از قبیلۀ بنی دارِم و یا طبق گزارشی، اسود بن حنظله برداشت. مختار، [همۀ] اینان را به آتش سوزاند.(2)
1237. المنتظم: وسایل او (حسین علیه السلام) را به تاراج بردند. قیس بن اشعث، عمامۀ او را و دیگری شمشیرش را و آن یکی، کفش ها و این یکی، شلوارش را برداشت و سپس اموال او را به تاراج بردند.
عمر بن سعد گفت: هر کس که چیزی برداشته، برگردانَد؛ امّا هیچ کدام، چیزی بر نگرداندند.(3)
ص:307
1238. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: آن گاه، عمر بن سعد، میان یارانش ندا داد که: چه کسی فراخوانِ اسب دواندن بر حسین را پاسخ می گوید؟
ده تن، پاسخ مثبت دادند، از جمله: اسحاق بن حَیوۀ حَضرَمی - همان کسی که پیراهن حسین علیه السلام را برداشت و پس از آن، پیسی گرفت - و احبَش بن مَرثَد بن عَلقمة بن سلامۀ حضرمی.
اینان آمدند و حسین علیه السلام را با اسبان خود، لگدکوب کردند، تا جایی که پشت و سینۀ ایشان را خرد کردند.
به من (حُمَید)، خبر رسید که پس از این [ماجرا]، در یکی از جنگ ها، تیری نامشخّص آمد و قلب احبش بن مَرثَد را که ایستاده بود، شکافت و او را کشت.(1)
1239. الإرشاد - به نقل از حمید بن مسلم -: عمر بن سعد به یارانش ندا داد که: چه کسی ندای اسب دواندن بر حسین را اجابت می کند؟
ده تن اجابت کردند که از جملۀ آنان، اسحاق بن حَیوه و اخنَس بن مَرثَد بودند که اسب های خود را بر حسین علیه السلام دواندند و پشت ایشان را خرد کردند.(2)
1240. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سپس عمر بن سعد ندا داد که: چه کسی حاضر است بر حسین، اسب بدوانَد؟
ده تن حاضر شدند که از جملۀ آنان، اسحاق حضرمی و اخنس بن مرثد حضرمی بودند.
اخنس در این باره گفته است:
ما بودیم که سینه و سپس پشت او را خرد کردیم
با همۀ اسب های بزرگ و تیزتک.
ص:308
خداوندِ صاحبْ اختیار [جهان] را نافرمانی کردیم
با کاری که با پیکر مطهّر حسین انجام دادیم.
آنان حسین علیه السلام را با اسبان خود، لگدکوب کردند تا آن که سینه و پشت وی را خرد کردند. با این حال، هنگامی که از او (عمر بن سعد) در این باره پرسیدند، گفت: این، فرمانِ فرمانده، عبید اللّه، بود.(1)
1241. الملهوف: سپس عمر بن سعد، میان یارانش ندا داد که: چه کسی حاضر است بر حسین، اسب بدواند؟
از یارانش، این ده تن حاضر شدند: اسحاق بن حَوبه - که پیراهن امام علیه السلام را به تاراج برده بود -، اخنس بن مرثد، حَکیم بن طُفَیل سبیعی، عمر بن صبیح صَیداوی، رجاء بن مُنقِذ عبدی، سالم بن خَیثمۀ جُعفی، صالح بن وَهْب جُعفی، واحِظ بن غانِم، هانی بن ثُبَیت حضرمی و اسید بن مالک. اینان - که خدا لعنتشان کند - با سُم اسب هایشان، حسین علیه السلام را چنان لگدکوب کردند که پشت و سینه اش را خرد کردند.
این ده تن، [پس از پایان کار] آمدند و در برابر ابن زیاد - که خدا لعنتش کند - ایستادند و از میان آنان، اسید بن مالک گفت:
ما بودیم که پشت و سپس سینه [ی او] را
با همۀ اسب های بزرگ و تیزتک، خرد کردیم.
ابن زیاد - که خدا لعنتش کند - گفت: شما که هستید؟
گفتند: ما کسانی بودیم که بر پشت حسین، اسب دواندیم تا آن که سینه و گلوی حسین را آسیاب کردیم.
ابن زیاد، فرمان داد جایزۀ اندکی به آنان بدهند.
ابو عمر زاهد می گوید: ما به این ده تن نگریستیم و همۀ آنان را زنازاده یافتیم. مختار، آنان را دستگیر کرد و با زنجیرهای آهنین، دست و پاهایشان را بست و بر پشتشان اسب دواند تا به
ص:309
هلاکت رسیدند.(1)
1242. المناقب، ابن شهرآشوب: عمر بن سعد، ده تن را فرا خواند و آنها اسب هایشان را بر پیکر مطهّر امام حسین علیه السلام دواندند. این ده تن، عبارت بودند از: اسحاق بن یحیی حضرمی، هانی بن ثُبَیت حضرمی، ادلَم بن ناعم، اسد بن مالک، حَکیم بن طُفَیل طایی، اخنَس بن مَرثَد، عمرو بن صبیح مَذحِجی، رجاء بن مُنقِذ عبدی، صالح بن وَهْب یزَنی و سالم بن خیثمۀ جُعفی.(2)
1243. تذکرة الخواصّ: عمر [بن سعد] گفت: چه کسی اسب بر سینۀ او (حسین) می دوانَد؟
آنان بر پشت و سینۀ ایشان، اسب دواندند و در پشت ایشان، لکّه های کبودی یافتند. چون در این باره پرسیدند، گفته شد: او بر پشت خود، شبانه، گندم به درِ خانۀ بینوایان مدینه می برد.(3)
1244. مقاتل الطالبیّین: ابن زیاد - که خدا لعنتش کند و بر او خشم گیرد - فرمان داد که بر سینه و پشت و پهلو و صورت حسین علیه السلام، اسب بدَوانند و چنین کردند.(4)
1245. المزار الکبیر - در زیارت ناحیۀ مقدّسه -: تا آن که تو را از اسبت به زیر کشیدند و زخمی و خونین، به زمین افتادی. اسب ها تو را زیر سُم خود گرفتند و ستمگران با شمشیرهایشان بر سر تو ریختند.(5)
ص:310
1246. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف، از امام صادق علیه السلام -: مردم به سوی سُرخاب و جامه های گران بها و شتران رفتند و آنها را تاراج کردند.
مردم به سوی حسین علیه السلام و اثاث و وسایل کاروان، هجوم آوردند و حتّی برای گرفتن لباس روی زنان نیز، با آنها درگیر می شدند و چون چیره می شدند، آن را می بردند.(1)
1247. أنساب الأشراف: مردم به سوی سُرخاب و جامه های گران بها و شتران رفتند و آنها را به تاراج بردند.
رُحَیل بن زُهَیر جُعفی، جریر بن مسعود حضرمی و اسَید بن مالک حَضرَمی، بیشترِ این جامه ها را بردند و ابو الجَنوب جُعفی، شتری را برد که با آن، آب می کشید و نامش را حسین نهاده بود....
مردم، چادرهای زنان را از روی آنان می کشیدند که عمر بن سعد، آنان را از این کار، منع کرد و آنان دست برداشتند.(2)
1248. الأخبار الطوال: سپس مردم به سوی [عطر و] سرخابی که [حسین علیه السلام] از کاروان تجاری [- ِ یمن] گرفته بود(3) و نیز به سوی آنچه در خیمه ها بود، رفتند و آنها را به تاراج بردند.(4)
1249. البدایة و النهایة - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردم، همۀ اموال نقد و غیر نقد حسین علیه السلام را میان خود، تقسیم کردند، حتّی آنچه را در خیمه بود و لباس های تمیز [یا رویینِ] زنان را.(5)
1250. سیر أعلام النبلاء: اثاثیۀ حسین علیه السلام را به تاراج بردند. مردی زیور فاطمه دختر حسین علیه السلام را گرفت و
ص:311
گریست. فاطمه پرسید: چرا می گریی؟
گفت: داراییِ دختر پیامبر خدا را به تاراج ببرم و نگِریم؟!
فاطمه گفت: پس آن را بگذار!
گفت: می ترسم کس دیگری آن را بردارد!(1)
1251. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام -: اوباش، به خیمۀ ما وارد شدند. من که دختری خردسال بودم، دو خلخال طلا بر پاهایم داشتم. مردی خلخال ها را از پاهایم بیرون می کشید و می گریست.
گفتم: چرا می گریی، ای دشمن خدا؟
گفت: چگونه نگِریم، در حالی که زیور دختر پیامبر خدا را بر می دارم؟!
گفتم: [خُب،] بر ندار!
گفت: می ترسم کسی جز من بیاید و آن را بردارد!
آنان آنچه را هم که در خیمه های بر پا شده، به چشم می خورْد، به تاراج بردند و حتّی روپوش هایی را که خود را با آنها پوشانده بودیم، از رویمان کشیدند و بردند.(2)
1252. الردّ علی المتعصّب العنید: یکی روپوش فاطمه دختر حسین علیه السلام را گرفت و دیگری زیورش را.(3)
1253. الملهوف: مردم در تاراج خیمه های خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و نور چشم زهرای بتول، بر هم پیشی جستند، تا آن جا که روپوش زنان را نیز از رویشان کشیدند. دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و زنان امام حسین علیه السلام از
ص:312
خیمه ها بیرون آمدند و با هم به گریه و زاری پرداختند و در فراق حامیان و دوستدارانشان، ناله سر دادند.
حمید بن مسلم گفته است: دیدم که زنی از بنی بکر بن وائل، همراه همسرش، میان یاران عمر بن سعد بود و هنگامی که دید مردم به زنان حسین علیه السلام در خیمه هایشان هجوم برده اند و اموال آنان را بر می دارند، او نیز شمشیری گرفت و به سوی خیمه ها آمد و گفت: «ای خاندان بکر بن وائل! آیا اموال دختران پیامبر خدا تاراج می شود [و شما کاری نمی کنید]؟! حکومت، جز از آنِ خدا نیست. برای خونخواهی پیامبر خدا [به پا خیزید]!»؛ ولی همسرش جلوی او را گرفت و او را به جایگاهش باز گرداند.(1)
1254. مثیر الأحزان: آن گاه، به تاراج همسران و زنان کاروان حسین علیه السلام سرگرم شدند، تا آن جا که مقنعۀ زنان را نیز از سرشان، انگشتر را از انگشتشان، گوشواره را از گوش هایشان و خلخال را از پایشان بیرون کشیدند. مردی از قبیلۀ سِنبِس، به سوی دختر امام حسین علیه السلام آمد و ملحفه را از سرش کشید. آنان سرْبرهنه ماندند و گردباد مصیبت، بر آنها پیچید و بازیچۀ دست روزگار شدند. قضای فرود آمده، آنان را در بر گرفت و حوادث وحشتناک، بر گرد آنها حلقه زد....
زنی از قبیلۀ بنی بکر بن وائل، هنگامی که دید اموالِ به تاراج بردۀ زنان را قسمت می کنند، گفت: «ای خاندان بکر! آیا اموال دختران پیامبر خدا، تاراج می شود [و شما کاری نمی کنید]؟! حکومت، جز از آنِ خدا نیست. برای خونخواهیِ پیامبر خدا، به پا خیزید!»؛ ولی همسرش او را باز گرداند.(2)
ص:313
1255. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: دشمنان، پیش آمدند تا به گرد خیمه ها حلقه زدند. شمر بن ذی الجوشن نیز با آنها بود. او گفت: به درون خیمه ها بروید و جامه ها و متاعشان را بگیرید.
مردم، وارد شدند و هر چه در خیمه ها بود، برداشتند، تا جایی که گوشوارۀ امّ کلثوم، خواهر حسین علیه السلام را هم گرفتند و گوشش را دریدند. حتّی جامۀ رویینِ زنان را به زور می کشیدند و می بردند.
قیس بن اشعث، قطیفه ای را برداشت که حسین علیه السلام بر روی آن می نشست. او از این رو، «قیسِ قطیفه» نامیده شد. همچنین، مردی از قبیلۀ ازد به نام اسود، کفش های ایشان را برداشت و سپس مردم به سوی وسایل زنان و اسبان و شترها رفتند و آنها را به تاراج بردند.(1)
1256. المناقب، ابن شهرآشوب: شمر، متوجّه خیمه ها شد و آنچه را یافتند، تاراج کردند و حتّی گوش امّ کلثوم برای [بردنِ] گوشواره ای، پاره شد.(2)
1257. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن مسلم -: به علی بن الحسین، علیِ کوچک تر [از علی اکبر] رسیدم.
او بیمار بود و در بستر افتاده بود. شمر بن ذی الجوشن، با پیادگانِ همراهش رسید. آنان گفتند: آیا این را نکشیم؟
من گفتم: سبحان اللّه! کودکان را بکشیم؟! این، یک بچّه است.
پیوسته این، کارم بود و هر کس را که می آمد، از او دور می کردم، تا آن که عمر بن سعد آمد و گفت: هیچ کس وارد خیمۀ این زنان نشود. کسی به این جوان بیمار نیز کاری نداشته باشد. هر کس که چیزی از وسایل اینان برداشته، به ایشان برگرداند.
امّا به خدا سوگند، کسی چیزی بر نگرداند.
علی بن الحسین علیه السلام به من فرمود: «خیر ببینی، که - به خدا سوگند - خداوند، شر را با سخن تو، از من دور ساخت!».(3)
ص:314
1258. الإرشاد - به نقل از حمید بن مسلم -: به خدا سوگند، می دیدم که با زنی از همسران و دختران و خاندان امام حسین علیه السلام درگیر می شوند و لباسش را از رویش می کشند و چون چیره می شوند، آن را می برند.
سپس به علی بن الحسین علیه السلام رسیدیم که در بستر افتاده و به شدّت، بیمار بود. گروهی از پیادگان، با شمر رسیدند. آنان به شمر گفتند: آیا این بیمار را نکشیم؟
من گفتم: سبحان اللّه! مگر کودکان را می کشند؟! این، بچّه است و بیماری اش کارش را می سازد.
همواره چنین گفتم تا آنان را از او باز گرداندم. پس عمر بن سعد آمد و زنان، رو به رویش صیحه زدند و گریستند. او به یارانش گفت: هیچ یک از شما، به درون خیمه های این زنان نرود و متعرّض این جوان بیمار هم نشوید.
زنان از او خواستند که آنچه را از ایشان گرفته اند، باز گردانند تا خود را با آنها بپوشانند. [عمر بن سعد] گفت: هر کس که از وسایل ایشان چیزی برداشته، باید به آنان باز گرداند.
به خدا سوگند، هیچ یک از آنان، چیزی باز نگرداند. عمر بن سعد، گروهی از اطرافیانش را بر خیمه و خرگاه زنان و نیز نزد علی بن الحسین علیه السلام گماشت و گفت: مراقبشان باشید تا کسی از آنان بیرون نرود؛ ولی با آنها بدرفتاری نکنید.(1)
1259. المنتظم: [عمر بن سعد] به کشتن علی بن الحسین علیه السلام فرمان داد؛ امّا زینب، خود را بر او انداخت و
ص:315
گفت: به خدا سوگند، او کشته نمی شود تا من کشته شوم!
عمر، دلش به حال زینب سوخت و از علی بن الحسین علیه السلام دست کشید.(1)
1260. أخبار الدُّوَل و آثار الاُوَل: شمرِ ملعون - که خداوند، آنچه سزاوارش است، بر سرش آوَرد - تصمیم گرفت علیِ کوچک تر [از علی اکبر] پسر حسین علیه السلام را که بیمار بود، بکشد. زینب به سوی او آمد و گفت: به خدا سوگند، او کشته نمی شود تا من کشته شوم!
پس شمر، از او دست کشید.(2)
1261. الملهوف: کنیزکی از سوی خیمه های حسین علیه السلام آمد و مردی به او گفت: ای بندۀ خدا! سَرورت کشته شد.
کنیزک گفت: صیحه زنان، به سوی بانوانم دویدم و آنان نیز رو به رویم ایستادند و فریاد کشیدند....
راوی می گوید: آن گاه، زنان را از خیمه ها بیرون راندند و خیمه ها را آتش زدند. زنان، سر و پا برهنه و غارتْ شده و گریان، بیرون دویدند و همچون اسیرانِ در بند، راه سپردند.(3)
1262. مثیر الأحزان: دخترانِ سَرور پیامبران و نور چشم زهرا، سرْبرهنه، نوحه خوان و ناله زنان، بیرون آمدند. آنان بر جوانان و پیرانِ از دست رفته، گریه و زاری می کردند و از خیمه های در حالِ سوختن، می گریختند. آنان آن گونه بودند که شاعر می گوید:
یتیمان را می بینی که ناله و فریاد سر می دهند
و از فقدان بهترین پیشوا، خاک بر سر می ریزند.
و بانوان پرده نشین، سرْبرهنه ایستاده اند
ص:316
و بر گیسوان آویختۀ یتیمان، دست می کشند.
زنان را شوهر و فرزندْ از دست داده، می بینی
که بر پاکان و دلیران می گریند.(1)
1263. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دهنی، از امام باقر علیه السلام، در بارۀ روانه کردن اهل بیت به سوی شام به دستور عبید اللّه بن زیاد -: هنگامی که اهل بیت نزد یزید رفتند، یزید - که لعنت خدا بر او باد - شامیان را در مجلس خود، گرد آورد. آن گاه، اهل بیت را وارد کردند و شامیان، پیروزی را به یزید، تبریک گفتند.(2)
1264. تذکرة الخواصّ: یزید، ابن زیاد را خواست و اموال فراوان و تحفه های بزرگی به او بخشید و او را به خود نزدیک کرد و جایگاهش را بالا برد. او را نزد همسران خویش برد و ندیم خود، قرار داد.
شبی مست کرد و به آوازه خوان گفت: بخوان! و خود به بداهه چنین سرود:
به من شرابی بنوشان که دلم را سیراب کند.
سپس پیمانه را کج کن و مانند آن را به ابن زیاد بنوشان؛
همان کسی که امانتدار و رازدار من
و استوار کنندۀ جنگ و غنیمت من
و قاتل آن شورشگر، یعنی حسین
و هلاک کنندۀ دشمنان و حسودان است.(3)
ص:317
1265. مروج الذهب: پس از شهادت حسین علیه السلام، روزی یزید در مجلس شرابش نشسته بود و در حالی که ابن زیاد نیز در سمت راستش بود، رو به ساقی اش کرد و گفت:
شرابی به من بنوشان که تا مغز و استخوانم را سیراب کند.
آن گاه کج کن و مانندش را به ابن زیاد بنوشان؛
همان کسی که امانتدار و رازدار من
و استوار کنندۀ جنگ و غنیمت من است.
آن گاه، فرمان داد که آوازه خوانان، این شعر را به آواز بخوانند.(1)
1266. الفتوح: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، هر دو منطقۀ کوفه و بصره، در اختیار و سیطرۀ عبید اللّه بن زیاد قرار گرفتند. یزید، قبل از آن، حکومت این دو شهر را به او داده بود.
یزید، یک میلیون درهم به عبید اللّه بن زیاد، جایزه داد و او عمرو بن حُرَیث مخزومی را فرا خواند و او را به جای خود، در کوفه گماشت و خود به بصره رفت. در آن جا، خانۀ عبد اللّه بن عثمان ثقفی و خانۀ سلیمان بن علی هاشمی را - که پس از آن هم دوباره به دست سلیمان بن علی افتاد - خرید و هر دو را خراب کرد و از نو ساخت و هزینۀ بسیاری کرد و آن دو خانه را کاخ سرخ و کاخ سفید نامید. زمستان را در کاخ سرخ، و تابستان را در کاخ سفید می گذراند. سپس کارش بالا گرفت و منزلتش والا گشت و مشهور شد و اموالی فراوان بخشید و مردانی برای خود، دست و پا کرد و شاعران، مدحش گفتند.(2)
ص:318
1267. تاریخ الطبری - به نقل از عوانة بن حکم -: هنگامی که عبید اللّه بن زیاد، حسین بن علی علیه السلام را کشت و سرش را برایش آوردند، عبد الملک بن ابی حارثِ سُلَمی را فرا خواند و گفت: به مدینه، نزد عمرو بن سعید بن عاص برو و او را به کشته شدن حسین، بشارت بده. عمرو بن سعید در آن زمان، امیر مدینه بود.
عبد الملک خواست عذر و بهانه بیاورد [تا نرود]؛ ولی عبید اللّه، او را نهی کرد - و عبید اللّه، کسی بود که نمی شد با او مخالفت کرد - و به او گفت: می روی تا به مدینه برسی. مبادا خبر [کشته شدن آنان]، پیش از تو به مدینه برسد!
چند سکۀ زر نیز به او داد و گفت: بهانه نیاور، و اگر مَرکبت در ماند، مرکب دیگری بخر.
عبد الملک می گوید: به مدینه که رسیدم، مردی قریشی مرا دید و گفت: چه خبر؟
گفتم: خبر، پیش امیر است.
گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ». حسین بن علی، کشته شد!
نزد عمرو بن سعید رفتم. گفت: چه خبر از پشت سرت؟
گفتم: خبری که امیر را خوش حال می کند: حسین بن علی، کشته شده است!
گفت: کشته شدنش را جار بزن!
و من جار زدم. به خدا سوگند که تا آن زمان، ناله و فریادی مانند فریاد زنان بنی هاشم در خانه هایشان که بر حسین علیه السلام می نالیدند، نشنیده بودم.
عمرو بن سعید، در حالی که می خندید، [به نشانۀ انتقامجویی] خواند:
زنان بنی زیاد، ناله ای کردند،
مانند نالۀ زنان ما در روز ارنَب.
منظور از ارنَب، یورش قبیلۀ بنی زُبَید برای انتقامجویی از قبیلۀ بنی زیاد است که تیره ای از بنی حارث بن کعب از قبیلۀ عبدُ المَدان بودند. این شعر را نیز عمرو بن مَعدیکَرِب، در بارۀ آن واقعه سروده بود.
عمرو بن سعید سپس گفت: این، ناله ای است در برابر نالۀ ما بر عثمان بن عفّان.
ص:319
آن گاه، از منبر، بالا رفت و کشته شدن حسین علیه السلام را به مردم، اعلام کرد.(1)
1268. الکافی - به نقل از سالم، از امام باقر علیه السلام -: از شادی کشته شدن حسین علیه السلام، چهار مسجد را در کوفه تجدید بنا کردند: مسجد اشعث، مسجد جَریر، مسجد سِماک و مسجد شَبَث بن رِبْعی.(2)
ص:320
(1) 1269. الأمالی، مفید - به نقل از غیاث بن ابراهیم، از امام صادق علیه السلام -: روزی امّ سلمه، گریان از خواب برخاست و چون دلیل گریه اش را پرسیدند، گفت: پسرم حسین، دیشب کشته شد؛ زیرا من پیامبر صلی الله علیه و آله را پس از رحلتش تا کنون، در خواب ندیده بودم؛ امّا دیشب ایشان را رنگْ پریده و غمگین دیدم و پرسیدم: ای پیامبر خدا! چرا تو را این گونه می بینم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «من، همۀ شب را برای حسین و یارانش، قبر می کندم».(2)
1270. سنن الترمذی - به نقل از سَلمی، دختر امّ سلمه -: نزد امّ سلمی (امّ سلمه) رفتم، در حالی که می گریست. گفتم: چرا می گریی؟
گفت: پیامبر خدا را در خواب دیدم که بر سر و رویش غبار نشسته بود. پرسیدم: ای پیامبر خدا! چرا این گونه ای؟ فرمود: «اندکی پیش، شاهد کشته شدن حسین بودم».(3)
1271. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سَلمای مدنی می گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شیشه ای به امّ سلمه داده بود که خاک صحرای طَف (کربلا) در آن بود. به او فرموده بود: «هر گاه این خاک، [هم رنگ] خون تازه
ص:321
شد، هنگام کشته شدن حسین است».
[شبی] فریادی از اتاق امّ سلمه بلند شد و من، نخستین کسی بودم که پیش او رفتم. به او گفتم:
چرا ناراحتی، ای مادر مؤمنان؟
گفت: پیامبر خدا را در خواب دیدم که بر سرش خاک نشسته است. گفتم: چرا این گونه ای؟ فرمود: «مردم بر پسرم هجوم بردند و او را کشتند. هم اکنون، شاهد شهادتش بودم». من لرزیدم و بیدار شدم و چون به سوی شیشه رفتم، دیدم که خون از آن می جوشد.
سلمی می گوید: من نیز آن را دیدم که پیش رویش گذاشته است.(1)
1272. شرح الأخبار - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب، گریان دیدم. گفتم: ای پیامبر خدا! چرا می گریی؟
فرمود: «فرزندم حسین، کشته شد!».(2)
1273. الثاقب فی المناقب - به نقل از امام باقر علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام خواست به سوی عراق برود، امّ سلمه - که خدا از او خشنود باد - به سوی او فرستاد. امّ سلمه، کسی بود که او را پرورش داده بود و حسین علیه السلام، محبوب ترینِ افراد نزد او بود و امّ سلمه دلسوزترینِ اشخاص نسبت به حسین علیه السلام بود و در نزدش، در شیشه ای، تربت حسین علیه السلام، بود که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آن را به وی سپرده بود.
پرسید: ای پسر عزیزم! آیا می خواهی [از مدینه] خارج شوی؟
به او فرمود: «ای مادر! می خواهم به عراق بروم».
امّ سلمه گفت: من خدای متعال را به یادت می آورم که مبادا به سوی عراق بروی.
فرمود: «چرا، ای مادر؟».
امّ سلمه گفت: شنیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «فرزندم حسین، در عراق کشته می شود».
ص:322
ای پسر عزیزم! تربتت در شیشه ای دربسته، نزد من است که پیامبر خدا، آن را به من سپرد.
حسین علیه السلام فرمود: «ای مادر! به خدا سوگند، من کشته می شوم و از قضا و قدر و حکم واجب و قطعیِ خدای متعال، نمی گریزم».
امّ سلمه گفت: شگفتا! اگر [می دانی که] کشته خواهی شد، کجا [و چرا] می روی؟
فرمود: «ای مادر! اگر امروز نروم، فردا می روم و اگر فردا نروم، پس فردا خواهم رفت. ای مادر! به خدا سوگند که از مرگ، گریزی نیست. من، جایی را که در آن کشته می شوم و روز آن را و حتّی لحظۀ شهادتم را و چاله ای را که در آن دفن خواهم شد، همان گونه می شناسم که تو را می شناسم، و همان گونه به آن می نگرم که به تو می نگرم».
امّ سلمه گفت: تو آن را دیده ای؟
فرمود: «اگر دوست داری که جایگاه آرمیدنم و مکان [شهادت] خود و یارانم را نشانت بدهم، چنین کنم».
امّ سلمه گفت: [آری،] می خواهم.
ایشان تنها یک بسم اللّه گفت و زمین برایش فرو نشست [و هموار شد] تا آن که جایگاه آرمیدن و مکان [شهادت] خود و یارانش را به امّ سلمه نشان داد و از همان تربت، به او داد. امّ سلمه آن را با تربتی که [از زمان پیامبر صلی الله علیه و آله] نزدش بود، مخلوط کرد. سپس حسین علیه السلام بیرون آمد و به او فرمود: «من، روز عاشورا کشته می شوم».
همان شبی که صبحش حسین علیه السلام کشته شد، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پریشان و گریان و غبارآلوده، به خواب امّ سلمه آمد. امّ سلمه گفت: ای پیامبر خدا! چرا تو را گریان و غبارآلوده و پریشان می بینم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «هم اکنون، پسرم حسین و یارانش را به خاک سپردم».
امّ سلمه - که خدا از او خشنود باد - بیدار شد و با بلندترین صدایش فریاد زد و گفت: وای پسرم!
ساکنان مدینه، گرد آمدند و به او گفتند: چه پیش آمده است؟
امّ سلمه گفت: پسرم حسین بن علی، کشته شد.
به او گفتند: از کجا می دانی؟
امّ سلمه گفت: پیامبر خدا، گریان و پریشان و غبارآلوده، به خوابم آمد و به من خبر داد که همان ساعت، حسین و یارانش را به خاک سپرده است.
آنان گفتند: اینها خواب های پریشان است.
ص:323
امّ سلمه گفت: بِایستید! تربت حسین، نزد من است.
سپس شیشه ای برای آنان آورد که خون تازه در آن بود.(1)
1274. الخرائج و الجرائح - در یادکرد معجزات امام حسین علیه السلام -: هنگامی که امام حسین علیه السلام آهنگ عراق کرد، امّ سلمه به او گفت: به سوی عراق نرو؛ چرا که شنیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «پسرم حسین، در
ص:324
زمین عراق، کشته می شود» و تربتی نزد من است که آن را در شیشه ای، به من سپرده است.
امام حسین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، من همین گونه کشته می شوم و اگر به عراق هم نروم، باز مرا می کشند. اگر دوست داری، آرامگاهم و جایگاه یارانم را نشانت بدهم».
سپس دست بر صورت او کشید و خداوند، چشمانش را چنان وسعت داد که [امام علیه السلام] همۀ آن جاها را به او نشان داد. [امام علیه السلام] تربتی برداشت و از آن تربت نیز در شیشه ای دیگر، به او داد و فرمود: «هنگامی که از هر دو [شیشه]، خون ریخت، بدان که من کشته شده ام».
امّ سلمه گفت: هنگامی که روز عاشورا شد، بعد از ظهر، به هر دو شیشه نگریستم. هر دو، خون شده بودند. سپس فریاد زد.(1)
1275. الإرشاد - به نقل از امّ سلمه -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شبی از نزد ما بیرون رفت و مدّتی طولانی، از دیدِ ما غایب شد و سپس پریشان و غبارآلوده نزد ما آمد. در آن حال، دستش را بسته و مشت کرده بود.
گفتم: ای پیامبر خدا! چرا تو را پریشان و غبارآلود می بینم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «هم اکنون، مرا به جایی از عراق به نام کربلا بردند و جایگاه افتادن پسرم حسین و گروهی از فرزندان و خاندانم را به من نشان دادند. من هماره خون هایشان را از زمین بر می چیدم و در همین دست هایم است». آن گاه، دستانش را برایم گشود و فرمود: «این را بگیر و حفظش کن».
آن را گرفتم. شبیه به خاکِ سرخ بود. آن را در شیشه ای گذاشتم و درش را بستم و نگاهداری اش کردم. هنگامی که حسین علیه السلام از مکّه به سوی عراقْ روانه شد، آن شیشه را هر روز و هر شب، می بوییدم و به آن می نگریستم و بر مصیبت او می گریستم. چون روز دهم محرّم شد یعنی همان روزی که به شهادت رسید، شیشه را در آغاز روز بیرون آوردم. به همان حالت [قبلی] بود. سپس در پایان روز، به سوی آن باز گشتم. خونِ تازه بود. در اتاقم فریاد کشیدم و گریستم و بغض خودم را فرو خوردم تا مبادا به گوش دشمنان ایشان (حسین و یارانش) برسد و
ص:325
شماتت را به شتاب بیاغازند. همواره آن زمان را به یاد داشتم، تا این که پیک، خبر کشته شدنشان را آورد و آنچه دیده بودم، به وقوع پیوست.(1)
1276. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از امّ سلمه -: جبرئیل علیه السلام به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: امّت تو، او - یعنی حسین علیه السلام - را پس از تو می کُشند.
سپس به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آیا چیزی را از تربت قتلگاهش، به تو نشان بدهم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آری».
جبرئیل علیه السلام سنگ ریزه هایی آورد و پیامبر خدا آنها را در شیشه ای گذاشت. شبِ شهادت حسین علیه السلام که رسید، شنیدم کسی می گوید:
ای کسانی که حسین را از سرِ جهالت کشتید!
بشارتتان باد به عذاب و عقوبت!
به درستی که بر زبان [سلیمان] پسر داوود، لعنت شده اید
و نیز بر زبان موسی و صاحب انجیل.
گریستم و هنگامی که درِ شیشه را گشودم، خون شده بود.(2)
1277. الأمالی، طوسی - به نقل از عبد اللّه بن عبّاس -: در خانه آرمیده بودم که ناگاه، فریاد و شیون بلندی را
ص:326
از خانۀ امّ سلمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله، شنیدم. بیرون آمدم و عصاکشم، مرا به سوی خانۀ وی برد.
مردان و زنان مدینه نیز به سوی او روی آوردند و هنگامی که به او رسیدم، گفتم: ای مادر مؤمنان! چرا گریه و شیون می کنی؟
امّ سلمه پاسخم را نداد و رو به زنان هاشمی گفت: ای دختران عبد المطّلب! مرا یاری دهید و با من بگریید که - به خدا سوگند - سَرور شما و سَرور جوانان بهشتی، کشته شد. به خدا سوگند، نوۀ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و دسته گل او، حسین، را کشتند.
گفته شد: ای مادر مؤمنان! از کجا این را دانستی؟
گفت: هم اکنون در خواب، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را پریشان و آشفته دیدم. علّت [پریشانی اش] را پرسیدم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «فرزندم حسین و خانواده اش، امروز کشته شدند و من آنها را به خاک سپردم و هم اکنون، از دفنشان فارغ شدم».
امّ سلمه گفت: برخاستم و به درون اتاق رفتم. در حالی که حیران بودم، تربت حسین علیه السلام را دیدم که جبرئیل علیه السلام آن را از کربلا آورده و به پیامبر صلی الله علیه و آله گفته بود: «هنگامی که این تربت، خون شد، پسرت کشته شده است» و سپس پیامبر صلی الله علیه و آله آن را به من داده و فرموده بود: «این تربت را در شیشه ای - یا ظرفی - بگذار و نزدت باشد. هنگامی که خون تازه شد، [بدان که] حسین کشته شده است» و آن ظرف را دیدم که خون تازه و جوشان گشته بود.
امّ سلمه از آن خون، بر گرفت و به صورتش مالید و آن روز را روز ماتم و سوگواری برای حسین علیه السلام قرار داد. سپس کاروانیان برایش خبر آوردند و گفتند که حسین علیه السلام، همان روز، کشته شده است.(1)
ص:327
1278. مثیر الأحزان: عایشه گفت: حسین، هنگامی که پسری تازه به راهْ افتاده بود، نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد. ایشان فرمود: «ای عایشه! آیا تو را به شگفت در نیاورم؟ هم اکنون، فرشته ای که تا کنون پیش من نیامده بود، پیش من آمد و گفت: "این پسرت کشته می شود. اگر بخواهی، بخشی از خاکی را که بر آن، کشته خواهد شد، به تو نشان می دهم" و سپس خاک سرخی بر گرفت [و به من داد]».
امّ سلمه آن را [از پیامبر صلی الله علیه و آله] گرفت و در ظرفی نهاد و روزی که حسین، کشته شد، آن را بیرون آورد؛ خون بود.(1)
ر. ک: ج 1 ص 176 (بخش سوم/فصل دوم: پیشگویی پیامبر صلی الله علیه و آله در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
1279. مسند ابن حنبل - به نقل از ابن عبّاس -: در خواب نیم روز، پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدم که پریشان و غبارآلوده، ایستاده بود و ظرفی از خون، در دست داشت. گفتم: پدر و مادرم فدایت باد، ای پیامبر خدا! این چیست؟
فرمود: «این، خون حسین و یاران اوست که از آغاز امروز، پیوسته آنها را جمع کرده ام».
ما تاریخ آن روز را حساب کردیم و روشن شد که در همان روز، حسین علیه السلام کشته شده است.(2)
1280. تاریخ دمشق - به نقل از علی بن زید بن جَدعان -: ابن عبّاس از خواب برخاست و استرجاع کرد و گفت: به خدا سوگند، حسین کشته شد.
همراهانش به او گفتند: چنین مباد، ای ابن عبّاس! چنین مباد!
او گفت: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را [در خواب] دیدم که شیشه ای خون با خود داشت و فرمود: «مگر نمی دانی که امّتم پس از من، چه کرده اند؟! پسرم حسین را کشتند و این، خون او و خون یارانش
ص:328
است. [شکایتِ] آن را به نزد خدای عز و جل می برم».
آن روز و ساعتی را که ابن عبّاس گفته بود، یادداشت کردند و تنها بیست و چهار روز بعد، در مدینه به آنان خبر رسید که حسین علیه السلام در همان روز و همان ساعت، کشته شده است.(1)
1281. الأمالی، طوسی - به نقل از ابن عبّاس -: همان شب [که امام حسین علیه السلام صبحِ آن به شهادت رسیده بود]، در خواب، پیامبر صلی الله علیه و آله را غبارآلوده و پریشان دیدم. هنگامی که علّت این وضعیت را از ایشان پرسیدم، به من فرمود: «مگر نمی دانی که من از دفن حسین و یارانش، فارغ شده ام؟!».(2)
1282. المناقب، ابن شهرآشوب: در خبر است که پس از شهادت امام حسین علیه السلام، ابن عبّاس در خواب، پیامبر صلی الله علیه و آله را غبارآلوده و پابرهنه دید که با چشم های گریان، دامن به کمر بسته و آیۀ: «و خدا را از آنچه ستمکاران می کنند، غافل مشمار»(3) را می خواند. ایشان فرمود: «من به کربلا رفتم و خون حسین را از زمین برداشتم. اکنون در دامان من است و می روم تا پیشِ روی خدایم، با آنها (قاتلانش) طرح دعوا کنم».(4)
1283. السنن الکبری - به نقل از ابو قبیل -: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، خورشید چنان گرفت که در میانۀ روز، ستارگان، هویدا شدند، تا آن جا که پنداشتیم [خورشیدْ گرفتگیِ] قیامت است.(5)
ص:329
1284. تاریخ دمشق - به نقل از خلیفه -: هنگامی که حسین علیه السلام شهید شد، آسمان، سیاه گشت و در روز، ستاره ها پیدا شدند و حتّی ستارۀ جوزا(1) را در عصر دیدم، و خاک سرخ بارید.(2)
1285. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از ابو مخنف -: هنگامی که امام حسین علیه السلام کشته شد، سرخاب، خون شد و خورشید تا سه هفته گرفت و سنگی در زمین نبود، مگر آن که زیرش خون بود.(3)
1286. الملهوف - در یاد کرد آنچه به هنگام شهادت امام حسین علیه السلام پدید آمد -: در همان وقت، غباری سخت سیاه و تاریک، به آسمان برخاست که با وزش باد سرخ، همراه بود و هیچ چیز کوچک و بزرگی، در آن دیده نمی شد، تا آن جا که مردم گمان کردند عذاب بر آنها فرود آمده است. مدّتی این چنین بود و سپس هوا باز شد.(4)
1287. الحدائق الوردیّة: غباری سخت سیاه، برخاست و مردم گمان کردند که عذابشان فرارسیده است؛ ولی سپس رخت بر بست.(5)
1288. کامل الزیارات - به نقل از داوود بن فَرقَد، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام شهید شد و نیز در شهادت یحیی بن زکریّا علیه السلام، آسمان تا یک سال، سرخ شد. سرخ شدن آسمان، گریستن آن است.(6)
ص:330
1289. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر، از امام صادق علیه السلام -: آسمان و زمین، بر شهادت حسین علیه السلام گریستند و سرخ شدند. این دو، بر کس دیگری جز یحیی بن زکریّا و حسین بن علی علیه السلام، نگریسته اند.(1)
1290. کامل الزیارات - به نقل از زراره، از امام صادق علیه السلام -: آسمان تا چهل روز، بر حسین علیه السلام خون گریست و زمین تا چهل روز، با [وزش بادِ] سیاه گریست و خورشید تا چهل روز، با گرفتگی و سرخ شدن گریست.(2)
1291. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن هلال -: شنیدم که امام صادق علیه السلام می فرماید: «آسمان بر حسین بن علی علیه السلام و یحیی بن زکریّا علیه السلام گریست و بر کس دیگری جز آن دو، گریه نکرد».
گفتم: گریۀ آسمان، چیست؟
فرمود: «خورشید تا چهل روز، صبح ها سرخِ سرخ طلوع می کرد و غروب ها نیز سرخِ سرخ، غروب می کرد».
گفتم: این، گریۀ آسمان است؟
فرمود: «آری».(3)
1292. کامل الزیارات - به نقل از داوود بن فَرقَد -: شنیدم که امام صادق علیه السلام می فرماید: «آن که حسین بن علی علیه السلام را کشت، زنازاده بود و نیز آن که یحیی بن زکریّا علیه السلام را کشت، زنازاده بود».
و فرمود: «آسمان از هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، تا یک سال، سرخ بود».
سپس فرمود: «آسمان و زمین، بر حسین بن علی علیه السلام و یحیی بن زکریّا علیه السلام گریستند و سرخیِ آسمان، گریۀ آن است».(4)
ص:331
1293. مجمع البیان: امام صادق علیه السلام در بارۀ این سخن خدای متعال: «ای زکریّا! ما تو را به [تولّد] پسری بشارت می دهیم که نامش یحیی است و تا کنون، همنامی نداشته است»،(1) فرمود: «حسین علیه السلام نیز همین گونه بوده که پیش از خود، همنامی نداشته است و آسمان، جز بر این دو - که [برای هر کدام] چهل روز گریست -، بر کسی گریه نکرده است».
گفته شد: گریۀ آسمان چیست؟
فرمود: «خورشید، سرخِ سرخ طلوع می کرد و سرخِ سرخ نیز غروب می کرد. هم قاتل یحیی علیه السلام، زنازاده بود و هم قاتل حسین علیه السلام».(2)
1294. کامل الزیارات - به نقل از عمرو بن ثبیت، از پدرش -: امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «آسمان از هنگام خلقتش، جز بر یحیی بن زکریّا علیه السلام و حسین بن علی علیه السلام، گریه نکرده است».
گفتم: گریۀ آسمان، به چه صورتی بوده است؟
فرمود: «هنگامی که پارچه ای را رو به روی آن می گرفتند، لکّه های کوچک خون، همانند آثار [گزیدن] کک، بر روی آن می افتاد».(3)
1295. التبیان فی تفسیر القرآن - به نقل از سُدّی -: هنگامی که امام حسین علیه السلام کشته شد، آسمان بر او گریست و گریۀ آن، سرخیِ دو سوی آن (مشرق و مغرب) است.(4)
1296. تفسیر القُرطُبی - به نقل از یزید بن ابی زیاد -: هنگامی که حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام کشته شد، کرانه های آسمان برای او تا چهار ماه، سرخ گشتند، و سرخی آسمان، گریۀ آن است.(5)
ص:332
1297. التبصرة، ابن جوزی: هلال بن ذکوان گفت: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، بارانی بر ما بارید که اثر آن بر لباسمان، همانند خون بود.
من می گویم: هنگامی که چهرۀ انسانِ خشمگین، سرخ می شود، این سرخی، اثر خشم، در چهره اش آشکار می شود. خدای سبحان که جسم نیست، نیز خشم خود را در کشته شدن امام حسین علیه السلام، با سرخیِ افق، آشکار کرد.(1)
1298. إثبات الوصیّة: روایت شده است که: آسمان، چهارده روز بر حسین علیه السلام گریست.
سؤال شد: علامت گریۀ آسمان، چه بود؟
گفت: خورشید، سرخِ سرخ، طلوع و سرخِ سرخ، غروب می کرد.(2)
1299. المعجم الکبیر - به نقل از علی بن مُسْهِر -: مادر بزرگم، امّ حکیم، برایم گفت: حسین بن علی علیه السلام هنگامی شهید شد که من دختری خردسال بودم. آسمان، چندین روز، مانند خونِ لخته شده [، سرخ] بود.(3)
1300. تاریخ دمشق - به نقل از علی بن مُسهِر، از مادر بزرگش -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام شهید شد، من دختری نوجوان بودم. آسمان تا هفت شب، همانند خونِ بسته شده [، سرخ فام] بود.(4)
1301. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از خلّاد -: مادرم برایم گفت: ما هنگام شهادت حسین علیه السلام، مدّتی [طولانی] را سپری کردیم که خورشید، سرخِ سرخ بر دیوارها و بام ها طلوع و غروب می کرد و [مردم] سنگی را بر نمی داشتند، جز آن که در زیرش، خون می یافتند.(5)
ص:333
1302. شرح الأخبار - به نقل از ابو مُعَمَّر -: کسی که شهادت حسین علیه السلام را درک کرده بود، به من خبر داد که آسمان پس از شهادتش، تا یک ماه، سرخ بود.(1)
1303. تاریخ الطبری - به نقل از حُصَین -: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، تا دو یا سه ماه، از هنگام طلوع خورشید تا وقتی که خورشید بالا می آمد، گویی بر دیوارها خون مالیده بودند.(2)
1304. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از علی بن مُدرِک -: اسود بن قیس گفت: پس از کشته شدن حسین علیه السلام، کرانه های آسمان تا شش ماه، سرخِ سرخ بود و این سرخی، در افق به سانِ خون، دیده می شد.
وقتی این را برای شریک نقل کردم، به من گفت: تو چه نسبتی با اسود داری؟
گفتم: او پدربزرگ من، یعنی پدر مادرم است.
شریک گفت: هان! به خدا سوگند که او راستگو، امانتداری بزرگ و مهمان نواز بود.(3)
1305. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه دختر امام علی علیه السلام -: مردم، خورشید را بر دیوارها سرخِ سرخ، مانند مَلحفه های زعفرانی رنگ، می دیدند تا هنگامی که علی بن الحسین علیه السلام با زنان بیرون رفت و سر امام حسین علیه السلام را به کربلا باز گرداندند.(4)
1306. الإرشاد - به نقل از سعد اسکاف، از امام باقر علیه السلام -: قاتل یحیی بن زکریّا علیه السلام، زنازاده بود و قاتل حسین بن علی علیه السلام نیز زنازاده بود، و آسمان جز برای آن دو، قرمز نشد.(5)
1307. کامل الزیارات - به نقل از علی بن مُسْهِر قُرَشی -: مادر بزرگم برایم گفت که زمان شهادت امام حسین علیه السلام را درک کرده است. او گفت: ما تایک سال و نُه ماه، آسمان را مانند خونِ بسته شده،
ص:334
سرخِ سرخ می دیدیم و خورشید [به درستی] دیده نمی شد.(1)
1308. المعجم الکبیر - به نقل از عیسی بن حارث کِندی -: هنگامی که حسین علیه السلام به شهادت رسید، تا هفت روز، چون نماز عصر را می خواندیم، به آفتابِ بر سر دیوارها می نگریستیم که گویی ملحفۀ زعفرانی رنگ بود.(2)
ر. ک: الإرشاد: ج 2 ص 132، المناقب، ابن شهرآشوب: ج 4 ص 54، مثیر الاحزان: ص 80؛ الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): ج 1 ص 507 و 508؛ المعجم الکبیر: ج 3 ص 144 ح 2840، تاریخ دمشق: ج 14 ص 228، مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: ج 2 ص 90، تذکرة الخواصّ: ص 273 و 274.
1309. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از رَیّان بن شَبیب، از امام رضا علیه السلام -: پدرم از پدرش، از پدربزرگش (امام باقر علیه السلام) نقل کرد که: چون جدّم حسین علیه السلام شهید شد، از آسمان، خون و خاک سرخ بارید.(3)
1310. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از سلیم قصّه گو -: روز شهادت حسین علیه السلام، باران خون بر ما بارید.(4)
1311. الأمالی، طوسی - به نقل از عمّار بن ابی عمّار -: روز شهادت حسین علیه السلام، آسمان، خون تازه بارید.(5)
1312. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از نَضرۀ ازْدی -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام شهید شد، بارانِ خون از آسمان بارید و خیمه ها و همه چیزمان، پر از خون شد(6).(7)
ص:335
1313. بُغْیَة الطلب فی تاریخ حلب - به نقل از ابراهیم نَخَعی -: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، [همۀ] کرانه های آسمان، قرمز شد. سپس این گونه ماند، تا بارید و خون بارید.(1)
1314. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از قُرطَة بن عبید اللّه -: روزی آسمان در وسط روز، بر شَمَدی سفید، بارید. وقتی به آن نگریستم، دیدم خونین است. نیز شتران به دشت رفتند تا آب بنوشند.
خون بود. [بعدها معلوم شد که] آن روز، همان روزی بوده که حسین علیه السلام در آن کشته شد.(2)
1315. شرح الأخبار - به نقل از حمّاد بن سَلَمه -: هنگام شهادت حسین علیه السلام، تا چند شب، باران خون بر مردم بارید.(3)
1316. شرح الأخبار - به نقل از یزید بن ابی زَنّاد -: هنگامی که حسین - که درودهای خدا بر او باد - کشته شد، من چهارده ساله بودم. ما دیدیم که آسمان، خون می بارد.(4)
1317. شرح الأخبار - به نقل از امّ سالم -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، آسمان باران خون بارید، به گونه ای که بر اثر آن، خانه ها و دیوارها قرمز شدند. این [باران] به بصره و کوفه و شام و خراسان نیز رسید و شک نداشتیم که به زودی، عذاب، فرود می آید.(5)
1318. شرح الأخبار - به نقل از عمرو بن زیاد -: چاه هایمان در روز شهادت حسین علیه السلام، پر از خون شدند.(6)
1319. الصواعق المُحْرِقة - به نقل از ابو سعید -: [هنگام شهادت حسین علیه السلام] هیچ سنگی از دنیا برداشته نشد، جز آن که در زیر آن، خون تازه بود. آسمان نیز خون بارید و اثرش تا مدّت ها در لباس ها باقی ماند، تا آن که قطع شد.(7)
ص:336
1320. تفسیر القمّی - به نقل از فُضیل همْدانی، از پدرش -: مردی که دشمن خدا و پیامبر خدا بود، به امیر مؤمنان علیه السلام بر خورد و ایشان این آیه را خواند: «آسمان و زمین، بر آنها گریه نکردند و بِدانها مهلت داده نشد»(1).
سپس که حسین بن علی علیه السلام از کنار ایشان گذشت، فرمود: «اما این، کسی است که آسمان و زمین، بر او خواهند گریست».
نیز فرمود: «آسمان و زمین جز بر یحیی بن زکریّا و حسین بن علی، نَگِریستند».(2)
1321. کامل الزیارات - به نقل از محمّد بن علی حلبی، از امام صادق علیه السلام، در بارۀ آیۀ: «آسمان و زمین بر آنها گریه نکردند و بِدانها مهلت داده نشد» -: از هنگامی که یحیی بن زکریّا علیه السلام کشته شد، آسمان بر کسی گریه نکرد، تا آن که حسین علیه السلام کشته شد و آسمان بر او گریست.(3)
1322. کامل الزیارات - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام -: آسمان پس از یحیی بن زکریّا علیه السلام، بر هیچ کس گریه نکرد، جز بر حسین بن علی علیه السلام که چهل روز بر او گریست.(4)
1323. تاریخ دمشق - به نقل از ابن سیرین -: آسمان پس از یحیی بن زکریّا علیه السلام، بر کسی جز حسین بن علی علیه السلام نَگِریست.(5)
1324. کامل الزیارات - به نقل از مِسمَع بن عبد الملک، از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام همراه مادرش بود
ص:337
که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله او را گرفت و فرمود: «خدا، قاتلانت را لعنت کند! خدا، لعنت کند کسانی را که [جامه ات را] از تو به تاراج می برند!... [تو کسی هستی که] پیش از او، هیچ کس مانند وی کشته نشده و آسمان ها و زمین ها و فرشتگان و جانورانِ کوهستان و ماهیان دریا، بر او می گِریند و اگر اجازه داده شوند، هیچ موجود زنده ای بر زمین، باقی نخواهد ماند».(1)
1325. الملهوف - به نقل از بشیر بن حَذلَم -: امام زین العابدین علیه السلام هنگامی که همراه زنان و کودکان، از کربلا باز می گشت، در نزدیکی مدینه، خطبه ای خواند که در آن آمده است: «ای مردم! کدام یک از مردانتان، پس از شهادت حسین علیه السلام، شادی می بیند؟ یا کدامین چشم، اشک خود را نگاه داشته و از ریختن آن، بخل می ورزد؟ بی تردید، آسمان های استوارِ هفتگانه و نیز دریاها با امواجشان، آسمان ها با ستون هایشان، زمین با کرانه هایش، درختان با شاخه هایشان و ماهی ها در ژرفای دریاها، و نیز فرشتگان مقرّب و همۀ ساکنان آسمان، بر شهادت او گریستند».(2)
1326. کامل الزیارات - به نقل از ابو حمزۀ ثمالی، از امام صادق علیه السلام، در ضمن زیارت امام حسین علیه السلام -: ای سَرور من! بر تو گریسته ام و - ای برگزیدۀ خدا و فرزند برگزیدۀ او - سزاوار است که بر تویی بگریم که آسمان ها و زمین ها و کوه ها و دریاها، بر تو گریسته اند. من چه عذری دارم، اگر بر تو نگِریم، در حالی که محبوب خدایم [محمّد صلی الله علیه و آله]، بر تو گریسته است و نیز امامان علیهم السلام و از سِدرَة المُنتهی (بالاترین جایگاهِ هستی)(3) گرفته تا زمین، همگان از سرِ بی تابی، بر تو گریسته اند.(4)
1327. الکافی - به نقل از حسین بن ثُوَیر، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین علیه السلام در گذشت، آسمان ها و زمین های هفتگانه و آنچه در آنها و میان آنها بود، بر او گریستند و نیز همۀ آفریدگان خدا در
ص:338
بهشت و دوزخ، و هر آنچه دیده می شود و نمی شود.(1)
1328. کامل الزیارات - به نقل از حنّان بن سَدیر -: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: در بارۀ زیارت امام حسین علیه السلام، چه می فرمایی؟
فرمود: «او را زیارت کن و بی وفایی مکن؛ چرا که او سَرور شهیدان، سَرور جوانان بهشتی و همسان با یحیی بن زکریّا علیه السلام است که آسمان و زمین، [تنها] بر این دو گریسته اند».(2)
1329. علل الشرائع - به نقل از جَبَلۀ مکّی -: شنیدم که میثم تمّار می گوید: «به خدا سوگند، ده روز که از محرّم بگذرد، این امّت، فرزند پیامبر خود را خواهند کشت و دشمنان خدا، آن روز را روزی مبارک خواهند شمرد. این واقعه، رخ خواهد داد و در علم پیشین خدای متعال، از آن یاد شده [و حتمیت یافته] است. این را از مولایم امیر مؤمنان علیه السلام که [خصوصی] به من گفت، می دانم.
ایشان همچنین، به من خبر داد که هر چیزی بر او خواهد گریست، حتّی حیوانات وحشی بیابان ها و ماهیان دریاها و پرندگان آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و آسمان و زمین، و آدمیان و جنّیانِ باایمان، همۀ فرشتگان آسمان ها و زمین ها، و نیز رضوان (فرشتۀ نگهبان بهشت) و مالک (فرشتۀ نگهبان دوزخ) و حاملان عرش الهی، [همه بر او خواهند گریست] و آسمان، خون و خاکستر خواهد بارید....
ای جبله! هنگامی که آسمان را مانند خون تازه، دیدی، بدان که سَرور شهیدان، حسین علیه السلام، به شهادت رسیده است».
روزی بیرون آمدم و نور خورشید را بر دیوارها، همانند ملحفه های زعفرانی رنگ دیدم. پس فریاد زدم و گریستم و گفتم: به خدا سوگند، سَرورمان حسین علیه السلام، کشته شد!(3)
ص:339
1330. شرح الأخبار - به نقل از همسر کعب -: به کعب گفته شد: حسین بن علی، کشته شد!
او گفت: نه، به خدا سوگند، کشته نشده است؛ زیرا اگر در روز، کشته شده بود، شب نرسیده، نشانۀ آن را می دیدید و اگر شبْهنگام، کشته شده بود، تا صبح، نشانۀ آن را می دیدید.
شب که فرا رسید، افق آسمان، قرمز شد و کعب گفت: هان که حسین بن علی، کشته شد! آسمان بر او گریست، همان گونه که بر یحیی بن زکریّا گریست.(1)
1331. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر، از امام صادق علیه السلام -: هشام بن عبد الملک، به سوی پدرم (باقر علیه السلام) فرستاد و او را به شام فرا خواند. هنگامی که ایشان نزد هشام رسید، او با احترام گفت: ای ابو جعفر! ما تو را فرا خوانده ایم تا مسئله ای را از تو بپرسیم که صلاح نیست کسی جز من، آن را از تو بپرسد و جز یک نفر - اگر باشد -، کس دیگری را نمی شناسم که بتواند این مسئله را پاسخ دهد و یا پاسخش را بداند.
پدرم فرمود: «فرمان روای مؤمنان، هر چه دوست دارد، از من بپرسد تا اگر می دانم، پاسخ بگویم و اگر نمی دانم، بگویم نمی دانم. برای من، راستگویی سزاواراتر است».
هشام گفت: در بارۀ شبی برایم بگو که علی بن ابی طالب کشته شد. چگونه کسانی که در آن شهر نبودند، به کشته شدنش پی بردند؟ نشانۀ آن برای مردم، چه بود؟ اگر پاسخ این را می دانی، به من بگو که آیا آن نشانه، برای کشته شدن کسی جز علی هم بوده است؟
پدرم به او فرمود: «ای فرمان روای مؤمنان! در آن شبی که امیر مؤمنان علی علیه السلام کشته شد، تا سپیده دم، هر سنگی را که از روی زمین بر می داشتند، زیرش خون تازه می یافتند. شبِ کشته شدن هارون برادر موسی علیه السلام نیز همین گونه بود. شبِ کشته شدن یوشع بن نون علیه السلام نیز همین گونه
ص:340
بود. شبِ به آسمان رفتن عیسی بن مریم علیه السلام نیز همین گونه بود. شب کشته شدن شمعون، فرزند حَمّونِ صفا علیه السلام نیز همین گونه بود. شب کشته شدن علی بن ابی طالب علیه السلام و شب کشته شدن حسین بن علی علیه السلام نیز همین گونه بود».(1)
1332. الخرائج و الجرائح: از امام صادق علیه السلام روایت شده است که: عبد الملک بن مروان - و به روایتی، هشام بن عبد الملک -، به فرماندارش در مدینه نوشت: محمّد بن علی [باقر] را به سوی من، روانه کن.
پدرم روانه شد و مرا نیز با خود برد. ما رفتیم تا به مَدْیَنِ (2) شعیب علیه السلام رسیدیم. در آن جا، دِیری (صومعه ای) بزرگ دیدیم که افرادی با لباس های پشمینه و زِبر، بر درِ آن ایستاده بودند. پدرم بر من لباس پوشاند و خود نیز لباس زبری پوشید. سپس دستم را گرفت و آمدیم تا نزد آن افراد نشستیم و با ایشان وارد دیر شدیم. در آن جا پیرمرد سال خورده ای را دیدیم که ابروهایش، روی چشم هایش ریخته بودند. او به ما نگریست و به پدرم گفت: تو از ما (نَصارا) هستی، یا از این امّت که مورد رحمت اند؟
پدرم فرمود: «نه! من از این امّتم که مورد رحمت اند».
او گفت: از عالمانِ آن هستی، یا از جاهلان آن؟
پدرم فرمود: «از عالمان آن».
گفت: از تو مسئله ای می پرسم.
ص:341
پدرم فرمود: «آنچه می خواهی، بپرس»....
او هم پرسش های فراوانی پرسید و پدرم به همۀ آنها پاسخ داد.
... سپس رفتیم تا نزد عبد الملک رسیدیم... و او گفت: مسئله ای برایم پیش آمده که عالمان، پاسخ آن را نمی دانند. به من بگو که هر گاه این امّت، پیشوای واجب الاطاعۀ خود را بکشند، خداوند، چه عبرتی را در آن روز، به ایشان نشان می دهد؟
پدرم گفت: «هر گاه این گونه شود، سنگی را بلند نمی کنند، مگر آن که زیرش، خون تازه خواهند دید».
عبد الملک، سر پدرم را بوسید و گفت: راست گفتی. در روزی که پدرت علی بن ابی طالب کشته شد، پدرم مروان، فرمان داد سنگ بزرگی را که بر درِ [خانۀ] او بود، بردارند و ما در زیر آن، خون تازه ای را دیدیم که می جوشید. من نیز خود، حوض آب بزرگی در باغم داشتم که در دو سوی آن، سنگ های سیاه بود. دستور دادم که برداشته شوند و به جایشان، سنگ سفید گذاشته شود. از قضا در همان روز، حسین کشته شده بود. من دیدم که از زیر آن سنگ ها، خون تازه می جوشد. اینک، آیا نزد ما می مانی تا با هر آنچه بخواهی، احترامت کنیم، یا باز می گردی؟
پدرم فرمود: «به نزد قبر جدّم (پیامبر خدا صلی الله علیه و آله) باز می گردم».
عبد الملک نیز اجازۀ بازگشت داد.(1)
ص:342
1333. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از محمّد بن عمر بن علی -: عبد الملک به سوی پسرِ رأسُ الجالوت(1) فرستاد و پرسید: آیا در کشته شدن حسین، نشانه ای ظاهر شد؟
فرزند رأس الجالوت گفت: در آن روز، سنگی کنار نرفت، مگر آن که در زیرش خون تازه دیده شد.(2)
1334. المعجم الکبیر - به نقل از زُهْری -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، سنگی در بیت المقدّس بلند نشد، مگر آن که در زیرش، خون تازه دیده شد.(3)
1335. المعجم الکبیر - به نقل از زُهْری -: عبد الملک بن مروان، به من گفت: تو از کدام گروه هستی؟ به من بگو که در روز کشته شدن حسین بن علی، چه نشانه ای بود؟
گفتم: سنگ ریزه ای را در بیت المقدّس بر نداشتند، مگر آن که در زیرش، خون تازه دیده شد.
عبد الملک گفت: من و تو در این حدیث، مثل هم (در یک گروه) هستیم.(4)
1336. العِقد الفرید - به نقل از زُهْری -: با قُتیبه، به سوی مَصّیصه(5) بیرون رفتیم و بر امیر مؤمنان،
ص:343
عبد الملک بن مروان، وارد شدیم. او در حالی در ایوانش نشسته بود که دو صف از مردم، بر درِ ایوان بودند و هر گاه حاجتی داشت، به نفرِ کنار دست خود می گفت تا [او به کناری اش بگوید و] به درِ ایوان [و سر صف] برسد. هیچ کس در میان دو صف، راه نمی رفت. ما نیز آمدیم و بر درِ ایوان ایستادیم. عبد الملک به کسی که سمت راستش بود، گفت: آیا در بارۀ وقایع شبی که حسین بن علی کشته شد، چیزی (روایتی) به شما رسیده است؟
این سؤال را هر یک، از کنارْ دستی خود پرسید، تا به در رسید؛ ولی هیچ کدام، پاسخی ندادند.
گفتم: من در این باره، چیزی می دانم.
این حرفِ من، یک به یک اطّلاع داده شد، تا به عبد الملک رسید. آن گاه، فرا خوانده شدم و از میان دو صف گذشتم. چون به عبد الملک رسیدم، بر او سلام دادم. به من گفت: تو، که هستی؟
گفتم: من، محمّد بن مسلم بن عُبَید اللّه بن شهاب زُهْری هستم.
گفت: خود را با نسب، به من بشناسان.
عبد الملک، بسیار طالب حدیث بود. خود را با نسب، به او شناساندم و او گفت: روزی که حسین بن علی بن ابی طالب کشته شد، در بیت المقدّس، چه رخ داد؟
گفتم:... شبی که صبحش حسین بن علی بن ابی طالب کشته شد، هیچ سنگی را در بیت المقدّس بر نداشتند، مگر آن که در زیرش، خون تازه پیدا شد.(1)
1337. المعجم الکبیر - به نقل از ابن شهاب [زُهری] -: روز کشته شدن حسین بن علی علیه السلام، هیچ سنگی را
ص:344
در شام بر نداشتند، مگر آن که در زیرش، خون بود(1).(2)
1338. فضائل الصحابة، ابن حنبل - به نقل از عمّار -: امّ سلمه گفت: صدای جنّیان را شنیدم که بر حسین علیه السلام می گریند.
و نیز گفت: نوحه خوانی جنّیان بر حسین علیه السلام را [هم] شنیدم(3).(4)
1339. المعجم الکبیر: امّ سلمه [در شبانگاه شهادت حسین علیه السلام] گفت: از هنگام وفات پیامبر صلی الله علیه و آله، جز امشب، صدای نوحۀ جنّیان را نشنیده بودم و جز این نمی بینم که فرزندم، کشته شده است.
منظور امّ سلمه، حسین علیه السلام بود. او سپس به کنیزش گفت: بیرون برو و پُرس و جو کن [که چه خبر است].
او [رفت و چون باز گشت،] خبر داد که حسین علیه السلام کشته شده است. در آن هنگام، زنی جنّی، چنین نوحه می خوانْد که:
ای دیده! با سعی تمام، پُر از اشک شو!
پس از من، چه کسی بر شهیدان می گرید؟
بر همان گروهی که مرگ، آنها را می بُرد
به سوی فرومایه ای متکبّر در سلطنت؟(5)(6)
ص:345
1340. کامل الزیارات - به نقل از علی بن حَزَوَّر -: شنیدم که لیلا می گوید: نوحۀ جنّیان را بر حسین بن علی علیه السلام شنیدم، که چنین می خواندند:
ای دیده! اشک ها را نثار کن
که اندوه زده، با درد و سوز می گرید.
ای دیده! خواب خوش، از خاطر تو بُرد
یاد خاندان محمّد و دردمندیِ آنان را؟!
پیکرهایشان تا سه شب، بر روی زمین ماند،
در حالی که همگی در قتلگاه و میان جانوران وحشی بودند.(1)
1341. کامل الزیارات - به نقل از داوود رَقّی، از مادر بزرگش -: هنگامی که امام حسین علیه السلام کشته شد، جنّیان با این شعرها بر او گریستند:
ای دیده! اشک ها را بریز
و گریه کن، که خبر، راست است.
بر پسر فاطمه گریه کن
که درون فرات رفت و بیرون نیامد.
جنّیان در اندوهش اشک می ریزند،
از هنگامی که خبرش رسیده است.
حسین و خاندانش کشته شدند.
مرگ بر این خبرِ غمبار باد!
با دلِ آتش گرفته، بر تو می گریم،
در بامداد و شامگاه.
ص:346
و بر تو می گریم تا آن گاه که
خونی در رگ، جاری باشد و درخت، میوه دهد.(1)
1342. تذکرة الخواصّ - به نقل از زُهْری -: جنّیان بر حسین علیه السلام نوحه خواندند و چنین گفتند:
بهترین زنان جنّی(2)
با سوز می گریند.
صورت خود را می خراشند
و به سان دینارهای پاکیزه [سرخ می شوند].
پس از لباس جشن،
لباس سیاه می پوشند.(3)
1343. المناقب، ابن شهرآشوب: ابانة بن بَطّه، از نوحه های جنّیان، چنین شنیده است:
ای دیده! سخاوت کن و خشکی مکن!
بر آن سرورِ درگذشته ای سخاوتمندانه اشک بریز
که در صحرای طَف، بر زمین افتاد
و بامداد، دچار مصیبتی آشکار شدیم.
و از نوحۀ ایشان بود:
زنان جنّی، می گریند
ص:347
از سرِ سوز و اندوه،
و با نالۀ خود،
با زنان هاشمی، همراهی می کنند.
بر حسین، ناله می کنند
و مصیبت آنان، سنگین است.
چهره می خراشند
و مانند دینارهای پاکیزه [سرخ می شوند]،
و بعد از لباس جشن،
لباس سیاه به تن می کنند.
و از نوحۀ ایشان بود:
زمین از کشته شدن حسین، سرخِ سرخ شد،
به تیرگیِ غروب خونبار خورشید.
وای بر قاتلش، وای بر قاتلش
که در آتش سوزان دوزخ، می سوزد!
و از نوحۀ ایشان بود:
بر فرزند فاطمه می گریم
که از شهادتش، مو سپید می شود
و به سبب کشته شدن او، زلزله آمد
و به خاطر شهادتش، ماه گرفت.
و صدای نوحۀ جنّیانی که به کمک آمده بودند، چنین به گوش رسید:
به خدا سوگند، نزدتان نیامدم تا آن که در طَف دیدم
گونه های خاک آلود و سرهای بریده را.(1)
ص:348
1344. تاریخ دمشق - به نقل از ابو مرید فقیمی -: گچکاران، بامدادان که بیرون آمدند، نوحۀ جنّیان را بر حسین علیه السلام، چنین شنیدند:
پیامبر، بر پیشانی او دست کشید
و گونه هایش گل انداخت.
پدر و مادرش از بزرگان قریش اند
و نیایَش، بهترینِ نیاکان است.
و من پاسخشان را این گونه دادم:
گروهی به جنگ او رفتند
که بدترینِ گروه ها بودند.
آنان، فرزند دختر پیامبرشان را کشتند و
با این کار، در آتش جاودان، جای گرفتند.(1)
ص:349
1345. تهذیب الکمال - به نقل از ابو جَناب کلبی -: به کربلا آمدم و در آن جا به مردی از بزرگان عرب گفتم:
به من خبر رسیده که شما نوحۀ جنّیان را می شنوید!
گفت: هر آزاد و بنده ای را که ببینی، به تو خواهد گفت که آن را شنیده است.
گفتم: به من بگو که چه شنیده ای؟
گفت: شنیدم که می گویند:
پیامبر، بر پیشانیِ او دست کشید
و گونه هایش گل انداخت.
پدر و مادرش از بزرگان قریش اند
و نیایَش، بهترینِ نیاکان است.(1)
1346. الأمالی، مفید - به نقل از محفوظ بن مُنذر -: پیرمردی از بنی تمیم که در رابیه(2) می نشست، به من گفت: از پدرم شنیدم که می گفت: ما از کشته شدن امام حسین علیه السلام، آگاه نشدیم، تا غروب روز عاشورا شد. آن هنگام، من در رابیه نشسته بودم و مردی از همان محلّه نیز کنار من بود که شنیدیم کسی ندا می دهد:
به خدا سوگند، نزد شما نیامدم تا این که
در صحرای طف، گونه های خاک آلود و سرِ بریده را دیدم
که به گرد او، جوانانی بودند که از گلویشان خون می ریخت،
به سان چراغ های فروزان بر فراز تاریکی.
ماده شتر جوانم را تاختم تا پیش از آن که [در بهشت،]
حوریان باکره را دیدار کنند، به آنان برسم؛
ولی سرنوشت، محرومم کرد و خدا کارش را به سرانجام می رساند
و [آن رخداد،] کاری بود که خداوند، آن را مقدّر کرده بود.
ص:350
حسین، چراغ فروزانی بود که از او نور می گرفتند.
خدا می داند که من دورغ نمی گویم.
خداوند بر پیکری درود فرستد که
قبر حسین، آن را در بر گرفته و همراهِ نیکی است.
و در کنار پیامبر خدا در غرفه های بهشت،
با [علیِ] وصی و [جعفرِ] طیّار، شاد است.
ما به او گفتیم: تو کیستی - خدا تو را رحمت کند -؟
گفت: من و پدرم، از جنّیان نَصیبین(1) هستیم که قصد یاری حسین علیه السلام و جانبازی در راه او را داشتیم؛ ولی از حج که باز گشتیم، هنگامی به او رسیدیم که کشته شده بود.(2)
1347. تهذیب الکمال - به نقل از محمّد مِصقَلی -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، شبانگاه، صدای کسی - که ندا می داد؛ امّا خودش دیده نمی شد - شنیده شد که:
قوم ثمود، ماده شتری را پی کردند و ریشه کن شدند
و پیشامدهای ناگواری برای آنان رخ داد.
فرزندان پیامبر خدا حرمت بیشتری دارند
و گرامی تر از بچّه شتری هستند که [ثمود] به آن، یورش بردند.
شگفتا که ایشان بر اثر کرده شان مسخ نشدند!
البتّه خداوند، طاغیان منکِر را مهلت می دهد.(3)
ص:351
1348. تذکرة الخواصّ - به نقل از شَعبی -: کوفیان، شب هنگام، صدای کسی را شنیدند که می گفت:
بر کشتۀ کربلا می گریم
که پیکرش خون آلود است؛
بر کسی که به ستم گم راهان،
تنها به جرم وفاداری، کشته شد.
بر کشته ای می گریم که بر او می گریند
ساکنان زمین و آسمان.
خاندان او را هتک حرمت کردند
و آنچه را خدا در بارۀ کنیزان، حرام کرده بود، روا شمردند.
ای پدرم به فدای پیکر عریانش؛
عریان از همه چیز، جز دینداری و حیا!
همۀ مصیبت ها، عزایی دارند؛
امّا این مصیبت را نمی توان با عزا تسکین داد.(1)
1349. شرح الأخبار - به نقل از عبد اللّه بن زواق -: شنیدم مردی از انصار با مرد سال خورده ای سخن می گوید. او گفت: همان روزی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، در دل شب، صدایی از کسی در مِنا بر کوه کَبکَب(2) شنیده شد که به صدای زن می مانْد و نوحه می خواند: گریه کن! هر جا که هستی، بر حسین گریه کن!
ص:352
دیگری در کوه ثَبیر پاسخش می داد و می گفت: گریه کن، گریه کن! هر جا که هستی، بر فرزندِ پیامبر، گریه کن!
آن مرد سال خورده گفت: [تاریخِ] آن شب را یادداشت کردم؛ شبِ همان روزی بود که امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده بود.(1)
1350. الکافی - به نقل از رَزین، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که حسین به علی علیه السلام را با شمشیر زدند و سرنگون شد و قاتل، بریدن سرش را آغاز کرد، مُنادی ای از دل عرش، ندا داد: ای امّت سرگردانی که پس از پیامبرتان گم راه شدید! خداوند، شما را به [درک] عید قربان و عید فطر، موفّق ندارد!
به خدا سوگند، آنان، نه توفیق یافتند و نه توفیق خواهند یافت [که عیدی را درک کنند]، تا آن گاه که انتقام خون حسین علیه السلام گرفته شود.(2)
1351. علل الشرائع - به نقل از محمّد بن اسماعیل رازی -: به امام جواد علیه السلام گفتم: فدایت شوم! در بارۀ عامّه چه می گویی؟ روایت شده است که آنان موفّق به [درک] روزه نمی شوند.
امام جواد علیه السلام به من فرمود: «هان که نفرین فرشته، در حقّ ایشان مستجاب شده است!».
گفتم: فدایت شوم! این چگونه است؟
فرمود: «هنگامی که مردم، حسین علیه السلام را کشتند، خداوند عز و جل به فرشته ای فرمان داد که ندا دهد:
"ای امّت ستمکاری که خاندان پیامبر خود را کشتید! خداوند، شما را به [درک] روزه و عید فطر، موفّق ندارد"».
ص:353
در روایت دیگری آمده است: «به [درک] عید فطر و عید قربان».(1)
1352. کامل الزیارات - به نقل از حلبی -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، خانوادۀ ما شنیدند که کسی در مدینه می گوید: "امروز، بلا بر این امّت فرود آمد. دیگر روز خوشی نخواهید دید، تا قائم شما قیام کند و سینه هایتان را شفا دهد و دشمنتان را بکشد و انتقام خون ها را بگیرد".
مردم از این ندا، وحشت کردند و گفتند: این سخن، بر اثر حادثه ای است که اتّفاق افتاده است و ما از آن بی اطّلاعیم. سپس خبرِ کشته شدن حسین علیه السلام [به مدینه] رسید. آن را که حساب کردند، همان شبی بود که این ندا به گوش رسیده بود».
به امام صادق علیه السلام گفتم: فدایت شوم! تا کی شما و ما، در این کشتار و هراس و سختی خواهیم بود؟
امام علیه السلام فرمود: «تا آن هنگامی که هفتاد...(2) بیاید و زمان هفتاد برسد. هنگامی که وقت هفتاد برسد، پرچم ها (نشانه ها) پشت سر هم و مانند دانه های تسبیح، پیش می آیند. هر کس آن روزگار را درک کند، چشمش روشن خواهد شد.
هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، کسی به میان لشکر ابن زیاد رفت و فریادی کشید. او را باز داشتند. او به ایشان گفت: چگونه فریاد نکشم، در حالی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ایستاده است و یک بار به آسمان می نگرد و یک بار به دستۀ شما؟! من می ترسم که بر ساکنان زمین، نفرین کند و من هم میان آنان هلاک شوم!
آنان به یکدیگر گفتند: این، انسانی دیوانه است.
توبه کنندگان گفتند: به خدا سوگند، ما برای خود، کاری نکردیم. سَرور جوانان بهشت را برای
ص:354
فرزند سمیّه کشتیم.
آنان بر عبید اللّه بن زیاد، شوریدند و کارشان به آن جا رسید که می دانی».
به امام علیه السلام گفتم: فدایت شوم! این فریاد کننده، که بود؟
فرمود: «ما او را جز جبرئیل علیه السلام نمی دانیم. هان که اگر اجازه داشت، فریادی بر سر آنان می کشید که روح را از پیکرشان می ربود و به دوزخ می بُرد؛ امّا به آنان مهلت داده شد تا بر گناهشان بیفزایند و عذابی دردناک، در انتظار آنهاست».(1)
1353. تاریخ الطبری - به نقل از عمرو بن عِکرَمه -: صبح روزی که حسین علیه السلام کشته شد، یکی از وابستگان ما در مدینه، برایمان می گفت که شب پیش، شنیده که مُنادی ای ندا می داده و می گفته است:
ای قاتلان نادان حسین!
مژده باد شما را به عذاب و مجازات!
همۀ آسمانیان، شما را نفرین می کنند،
از پیامبر و فرشته تا دیگران.
ص:355
بر زبان پسر داوود، لعنت شده اید
و نیز بر زبان موسی و آورندۀ انجیل(1).(2)
1354. الإرشاد: شبِ همان روزی که عمرو بن سعید، کشته شدن امام حسین علیه السلام را در خطابه ای در مدینه اعلام کرد، مردم مدینه در دل شب، ندای منادی ای را شنیدند که صدایش را می شنیدند؛ امّا خودِ او را نمی دیدند:
ای قاتلان نادان حسین!
مژده باد شما را به عذاب و مجازات!
همۀ آسمانیان، شما را نفرین می کنند
از پیامبر و فرشته، تا دیگران.
بر زبان پسر داوود، لعنت شده اید
و نیز بر زبان موسی و آورندۀ انجیل.(3)
1355. ربیع الأبرار - به نقل از هند دختر جَون -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بر خیمۀ خاله ام، امّ مَعبد، فرود آمده بود و هنگامی که از خواب برخاست، آبی خواست و دستانش را شست و در دهان گرداند و آن را
ص:356
در پای درختچۀ خاری،(1) از دهان بیرون ریخت. آن درختچه، درخت خاری بزرگ شد و میوه هایی بس بزرگ به رنگ سرخ و بوی عنبر و مزۀ عسل، به بار آورد که هر گرسنه و تشنه و بیماری که از آن می خورد، سیر و سیراب و تن درست می شد، و هر شتر و گوسفندی که از برگ آن می خورد، شیرش افزون می گشت. ما آن را «مبارک» می نامیدیم و برخی بادیه نشینان، پیوسته از آن، آب و توشه بر می گرفتند.(2)
تا این که روزی برخاستیم و دیدیم میوه هایش ریخته و برگ هایش کوچک شده است. بیمناک شدیم و چیزی نگذشت که خبر وفات پیامبر صلی الله علیه و آله رسید.
سی سال بعد، از پایین تا بالای آن را خار گرفت و میوه اش ریخت و سرسبزی اش رفت. آن گاه بود که ما از شهادت امیر مؤمنان علی علیه السلام آگاه شدیم و پس از آن، دیگر میوه نداد و ما تنها از برگش بهره می بردیم.
روزی برخاستیم و دیدیم از ساقه اش خون تازه تراویده و برگ هایش پژمرده شده است. در بیم و هراس بودیم که ناگاه، خبر شهادت حسین علیه السلام به ما رسید و در پیِ آن، درخت، خشک شد و از میان رفت.(3)
1356. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: هند دختر جَون، نقل کرده است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با همراهانش به خیمۀ خاله ام (امّ مَعبد) فرود آمد و ماجرایش با گوسفند را همه می دانند. پیامبر صلی الله علیه و آله و همراهانش در خیمه به خواب نیم روز رفتند، تا از دمای هوای بسیار داغ آن روز، اندکی کاسته شد. پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که از خواب برخاست، آبی خواست و دستانش را شست و آنها را تمیز کرد و سپس آب
ص:357
را سه بار در دهان چرخاند و آن را در پای درختچۀ خاری ریخت که کنار خیمۀ خاله ام بود....
سپس فرمود: «این درخت خار، منزلتی دارد».
آن گاه، همراهان ایشان نیز همین گونه کردند و پیامبر صلی الله علیه و آله برخاست و دو رکعت نماز گزارد و من و جوانان قبیله، از این کار، شگفت زده شدیم؛ زیرا از نماز، اطّلاعی نداشتیم و پیش از آن، نمازگزاری ندیده بودیم. فردا صبح، دیدیم که آن درخت خار، بالا رفته است و مانند بزرگ ترین درختان خار، بلند و بزرگ شده است. خداوند خارهایش را زدود و شاخه هایش فراوان و در هم پیچیده و ساقه و برگ هایش سبز شدند. پس از آن، میوه هایی داد به اندازۀ بزرگ ترین قارچ ها به رنگ گیاه وَرس ساییده (سرخ مایل به زرد) و با بوی عنبر و مزۀ عسل.
به خدا سوگند، هر گرسنه و تشنه و بیمار و نیازمند و حاجتمندی که از آن می خورد، سیر و سیراب و تن درست می گشت و نیازش برطرف می شد. هر شتر نر و ماده و هر گوسفندی که از آن می خورد، فربه می شد و شیرش زیاد می گشت. ما از روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله بر ما فرود آمده بود، رشد و برکت را در اموالمان می دیدیم و سرزمین ما آباد و سرسبز شد.
ما آن را درخت مبارک می نامیدیم و بادیه نشینان اطراف ما، مانند ما، از سایۀ آن بهره می بردند و از برگش در سفرها توشه بر می گرفتند و آن را همراه خود، به سرزمین های بی آب و علف می بردند و جای آب و غذا را برایشان می گرفت.
هماره این گونه بود و وضع بر همین منوال می گذشت، تا این که روزی برخاستیم و دیدیم میوه هایش افتاده و برگ هایش زرد شده اند. اندوهگین و بیمناک شدیم و اندکی نگذشت که خبر درگذشت پیامبر صلی الله علیه و آله به ما رسید و همان روز، پیامبر خدا قبض روح شده بود.
پس از آن، میوه هایی کوچک تر از پیش، یا مزه و بویی فروتر، می داد و این حالت، سی سال ادامه داشت، تا این که روزی برخاستیم و دیدیم که از اوّل تا آخرش، خار در آورده و سرسبزیِ شاخه هایش رفته و همۀ میوه هایش ریخته اند. اندکی نگذشت که خبر شهادت امیر مؤمنان علی علیه السلام رسید و دیگر میوه نداد؛ نه کم و نه زیاد. میوه اش به کلّی قطع شد و پیوسته ما و اطرافیان ما، از برگش می گرفتیم و بیماران خود را با آن درمان می کردیم و دردهایمان را شفا می دادیم.
مدّتی طولانی به این شکل باقی ماند. سپس روزی برخاستیم و دیدیم که از ساقه اش خون تازه تراویده و از برگ های پژمرده اش، قطره خونی مانند آبِ گوشت، می چکد. گفتیم: پیشامد بزرگی روی داده است و آن شب را بیمناک و اندوهگین، به انتظار خبر حادثه سپری کردیم و چون سیاهیِ شب، ما را فرا گرفت، گریه و ناله ای از زیر زمین شنیدیم و غوغایی سخت و
ص:358
لرزه ای، همراه صدای نوحه خوانی که می خواند:
ای فرزند پیامبر و ای پسر وصی!
ای بازماندۀ بزرگان گرامی ما!
ناله و فغان، فراوان شد و بسیاری از آنچه را که می گفتند، نمی فهمیدیم و پس از آن، خبر شهادت حسین علیه السلام به ما رسید و آن درخت، خشک و بی حاصل شد و باد و باران، آن را شکست و از میان رفت و اثری از آن نماند.
عبد اللّه بن محمّد انصاری می گوید: دِعبِل بن علی خُزاعی را در مدینه، شهر پیامبر صلی الله علیه و آله، دیدم و این سخن را برای او گفتم. او آن را انکار نکرد.(1)
ص:359
1357. الخرائج و الجرائح: پیامبر صلی الله علیه و آله رفت تا در خیمۀ امّ مَعبد فرود آمد. [پیامبر صلی الله علیه و آله و همراهانش] خواستند که امّ معبد، مهمانشان کند. امّ معبد گفت: الآن، چیزی آماده ندارم.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به گوسفندی در کنار خیمه که به خاطر بدحالی، از گلّه جا مانده بود، نگریست و گفت: «اجازه می دهی آن را بدوشم؟».
گفت: آری؛ ولی چیزی ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله دست بر پشت آن گوسفند کشید و مانند فربه ترین گوسفندان شد و سپس دست بر پستان آن کشید و پستان آن، عجیبْ بزرگ شد و شیر فراوانی آورد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای امّ معبد! کاسۀ بزرگی را بیاور».
[پیامبر صلی الله علیه و آله شیر را در کاسه دوشید و] همه شیر نوشیدند تا سیراب شدند. امّ معبد، هنگامی که این را دید، گفت: ای نیکو روی! من فرزندی هفت ساله دارم که مانند تکّه گوشتی، نه سخن می گوید و نه بر می خیزد. و او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آورد.
پیامبر صلی الله علیه و آله خرمایی را که در ظرفْ مانده بود، برداشت و آن را جوید و در دهان کودک گذاشت.
کودک، در جا برخاست و راه رفت و سخن گفت. پیامبر صلی الله علیه و آله هستۀ خرما را در زمین نهاد و همان وقت، نخل خرمایی شد و خرمای تازه از آن آویزان گشت و در تابستان و زمستان، این گونه بود و نیز به اطراف آن جا اشاره کرد و پیرامون آن جا، سرسبز شد. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله رفت.
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله وفات کرد، آن نخل، دیگر خرما نداد؛ امّا همچنان سبز بود. هنگامی که امام علی علیه السلام کشته شد، دیگر سبز نشد؛ امّا باقی بود؛ ولی هنگامی که امام حسین علیه السلام کشته شد، خون از آن چکید و خشک شد.(1)
ص:360
1358. کشف الغمّة - به نقل از عیسی بن حارث کِندی -: زکریّا بن یحیی بن عمر طایی، می گفت که از چند تن از پیرمردان قبیلۀ طَی شنیدم که می گفتند: شمر بن ذی الجوشن، در میان اثاثیۀ امام حسین علیه السلام طلایی یافت و بخشی از آن را به دخترش داد. او هم آن را به زرگری داد تا از آن، برایش زیوری بسازد. هنگامی که زرگر، آن طلا را داخل آتش کرد، دود شد [و به آسمان رفت].
از کسی غیر زکریّا شنیدم که می گفت: آن طلا، مس شد.
هنگامی که زرگر، ماجرا را به شمر خبر داد، او زرگر را خواست و بقیّۀ طلا را به او داد و گفت:
آن را در حضور من، وارد آتش کن.
زرگر چنین کرد. طلا دوباره دود شد و رفت. راوی دیگر (غیر از زکریّا) می گوید: [آن طلا] مس شد.(1)
1359. عیون الأخبار، ابن قتیبه - به نقل از سِنان بن حکیم، از پدرش -: مردم، گیاه آرایشیِ وَرس را از لشکر حسین بن علی علیه السلام، در روز شهادتش به تاراج بردند؛ ولی هر زنی که از آن به خود مالید، پیسی گرفت.(2)
1360. دلائل النبوّة - به نقل از سفیان -: مادر بزرگم برایم گفت: روزی که حسین علیه السلام شهید شد، دیدم که وَرْس (مهار شتر)، خاکستر شده و گوشت [- ِ شتر حسین علیه السلام] را دیدم که گویی در آن،
ص:361
آتش است.(1)
1361. تهذیب الکمال - به نقل از یزید بن ابی زیاد -: من، چهارده ساله بودم که حسین علیه السلام کشته شد و وَرسی (سُرخابی) که در لشکرشان بود [و به دست قبیلۀ من غارت شده بود]، خاکستر شد و کرانه های آسمان، قرمز گشت و ماده شتری را از لشکرشان نحر (قربانی) کردند و در گوشت آن، آتش دیدند.(2)
1362. تهذیب الکمال - به نقل از ابو حمید طَحّان -: میان قبیلۀ خُزاعه بودم که چیزی (شتری) از اموال باقی ماندۀ حسین علیه السلام آوردند و به آنان گفتند: آن را نحر کنیم (بکُشیم) یا بفروشیم و [پولش را] قسمت کنیم؟
گفتند: آن را نحر کنید.
آن را در دیگی نهادند و چون نهاده شد، آتش گرفت.(3)
1363. بُغْیة الطلب فی تاریخ حلب - به نقل از یزید بن هارون -: مادرم از مادر بزرگش برای من نقل کرد و گفت: کشته شدن حسین بن علی علیه السلام را درک کردم. هنگامی که کشته شد، گروهی به سوی شتری که با او بود، رفتند و آن را به تاراج بردند و چون شب شد، دیدم که در آن، آتش، زبانه می کشد و هر چه از لشکر حسین علیه السلام گرفته شده بود، آتش گرفت و سوخت.(4)
1364. تهذیب الکمال - به نقل از جمیل بن مرّه -: روز شهادت حسین علیه السلام، به شتری در لشکر او دست یافتند و آن را نحر کردند و پختند؛ ولی به تلخیِ گیاه حَنظل بود و نتوانستند چیزی از آن بخورند.(5)
1365. مثیر الأحزان: شتری که با امام حسین علیه السلام بود، نحر شد؛ امّا گوشتش خورده نشد؛ زیرا از گیاه تلخِ صَبر نیز تلخ تر بود. از عبد الکریم بن یعفور جُعفی نقل شده است که چون آن گوشت را در دیگ نهادند، آتش گرفت.
ص:362
همچنین، در کاروان امام حسین علیه السلام مقداری وَرس (سُرخاب) و مقداری عطر بود. آن را قسمت کردند؛ امّا هنگامی که به خانه هایشان رفتند، تبدیل به خاکستر شد.(1)
1366. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از ابو مخنف -: هنگامی که سر را نزد یزید آوردند، بوی خوشی داشت که از همۀ بوی های خوش، برتر بود، و هنگامی که شتر حامل سر امام حسین علیه السلام را نحر کردند، گوشتش از گیاه تلخِ صبر، تلخ تر بود.(2)
1367. الأمالی، طوسی - به نقل از ابو عبد اللّه ناصح، از قریبه (که از کنیزان آنها بود) -: مردی پیش ما بود که به رویارویی با امام حسین علیه السلام رفت و با شتر و زعفران باز گشت. هنگامی که زعفران را ساییدند، آتش گرفت. زنان از زعفران، بر می گرفتند و چون به دست خود می مالیدند، پیسی می گرفتند.
آن شتر را هم نحر کردند؛ امّا هر گاه با چاقو آن را می بریدند، جای چاقو آتش می گرفت. آن را پوست کندند، جایش آتش گرفت. آن را قطعه قطعه کردند، از آن، آتش بیرون زد. خواستند آن را بپزند؛ امّا هر گاه آتش می افروختند، دیگ هم زبانه می کشید. چون آن را در کاسه [برای خوردن] گذاشتند، آتش گرفت. من آن روز، کودک بودم و استخوانی از آن برداشتم و در گِل نهادم و پس از مدّتی آن را در آوردم. هنگامی که با چاقو آن را شکافتیم، جایش آتش گرفت و فهمیدیم که آن، همان استخوان است. پس آن را دفن کردیم.(3)
ص:363
1368. تهذیب الکمال - به نقل از امّ حَیّان -: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، سه روز، هوا تاریک شد. کسی دست به زعفران آنها نزد و آن را بر صورتش ننهاد، جز آن که سوخت و هیچ سنگی در بیت المقدّس جا به جا نشد، جز آن که در زیرش، به خون تازه برخوردند.(1)
1369. کامل الزیارات - به نقل از ابو نصر -: مردی از اهالی بیت المقدّس گفت: به خدا سوگند، ما ساکنان بیت المقدّس و اطراف آن، [با همۀ دوریِ راه،] شامگاهان، کشته شدن حسین علیه السلام را فهمیدیم.
گفتم: چگونه می شود؟
گفت: هیچ سنگ و شن و صخره ای را بلند نکردیم، جز آن که در زیر آن، خون تازه و جوشان دیدیم و دیوارها مانند خونِ بسته، سرخ شده بودند و تا سه روز، خون تازه بر ما بارید. همچنین، شنیدیم که مُنادی ای در دل شب، ندا می دهد:
آیا امّتی که حسین را کشت،
شفاعت جدّ او را در روز حساب، امید می برد؟!
پناه بر خدا! به یقین، به آن نخواهید رسید
و مقصودم، شفاعت احمد و ابو تراب است.
بهترین سوار را کشتید
و بهترینِ همۀ پیران و جوانان را.
و خورشید، سه روز گرفت و سپس باز شد و ستارگان در هم رفتند و فردای آن روز، شایعۀ کشته شدنش پخش شد و خیلی نگذشت که خبر شهادت حسین علیه السلام به ما رسید.(2)
ص:364
1370. مصباح الزائر - در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» -: با سقوط تو، اسلام، سقوط کرد و احکام و قوانین خداوند، معطّل ماندند و روزها تیره شدند، و خورشید گرفت و ماه، تاریک گشت و ابر و باران نیامدند و عرش و آسمان، به لرزه در آمدند و زمین و صحرا جمع شدند [و لرزیدند].(1)
ر. ک: ص 422 (فصل پنجم: کرامت های دیده شده از سرِ سیّدالشهداء علیه السلام).
ص:365
در بارۀ حوادث خارق العاده ای (مانند: باریدن خون از آسمان) که وقوع آنها پس از شهادت امام حسین علیه السلام گزارش شده، چند نکته قابل توجّه است:
1. تحقّق این امور، استحالۀ عقلی ندارد (مُحال عقلی نیست). بنا بر این، وقوع آنها بر پایۀ ادلّۀ نقلیِ معتبر، قابل اثبات است.
2. حوادث خارق العاده ای که از آغاز تولّد امام حسین علیه السلام در منابع معتبر شیعه و اهل سنّت گزارش شده - که به برخی از آنها اشاره شد -، به قدری فراوان اند که هر پژوهشگر منصفی، می تواند با تأمّل در این گزارش ها، اجمالاً به وقوعشان اطمینان پیدا کند.
3. هم اکنون در روستای زرآباد(1) قزوین، درخت چناری وجود دارد که صدها سال عمر کرده
ص:366
و بر پایۀ گزارش های متواتر، همه ساله در دهم محرّم (سال روز واقعۀ عاشورا)، مادّه ای شبیه خون، از بخشی از شاخه های آن می چکد و هزاران نفر برای رؤیت این پدیدۀ خارق العاده، عاشورای هر سال، به این نقطه سفر می کنند.
نگارنده (ری شهری) در تاریخ 1386/2/25 (مطابق با 27 ربیع الثانی 1428) درختِ یاد شده را از نزدیک دیدم و شهادت جمعی از اهالی زرآباد را بر تکرار همه سالۀ این پدیده شنیدم، بویژه پیرمردی که حدود 85 سال داشت و چگونگی تکرار آن پدیده را در هر سال و بدون استثنا دیده بود.
همچنین یکی از مدرّسانِ معروف حوزۀ علمیّۀ قم، مرحوم آیة اللّه شیخ قدرت اللّه وجدانی فخر سرابی (1311-1375 ش) در سفر حج - که تقریباً یک سال قبل از وفات وی انجام شد - در مدینه برای دو نفر از همکاران مورد وثوق این جانب (از جمله حجة الإسلام والمسلمین سید علی اکبر اجاق نژاد) نقل کرد که علّامه سیّد محمّدحسین طباطبایی (م 1358 ش)، مؤلّف گران قدر تفسیر المیزان، در روز عاشورا، چگونگیِ خونْ گریه کردن زمین را به او نشان داده است.(1)
ص:367
1371. الأمالی، مفید - به نقل از غیاث بن ابراهیم، از امام صادق علیه السلام -: روزی امّ سلمه گریان برخاست. به او گفته شد: برای چه می گریی؟
گفت: فرزندم حسین، دیشب کشته شد؛ زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله را از هنگام وفاتش تا دیشب، در عالم رؤیا ندیده بودم و دیشب ایشان را رنگْ پریده و اندوهگین دیدم. علّت را پرسیدم. فرمود:
«امشب، پیوسته قبرهایی برای حسین و یارانش - که بر او و بر آنان درود باد - می کندم».(1)
1372. الأمالی، طوسی - به نقل از امّ سلمه -: هم اکنون پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در عالم رؤیا، آشفته و پریشان دیدم و علّتش را پرسیدم. فرمود: «پسرم حسین و خاندانش امروز کشته شدند و آنها را به خاک سپردم و هم اکنون از دفن آنها فراغت یافته ام».(2)
1373. الأمالی، طوسی - به نقل از امّ سلمه -: آن شب که رسید، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در خوابم، غبارآلود و پریشان دیدم. این را به ایشان گفتم و علّتش را جویا شدم. به من فرمود: «آیا نمی دانی که من از به خاک سپاری حسین و یارانش می آیم؟».(3)
رک: ص 321 (فصل دوم/رویای امّ سلمه).
ص:368
1374. رجال الکشّی - به نقل از اسماعیل بن سهل، از یکی از شیعیان -: نزد امام رضا علیه السلام بودم که علی بن ابی حمزه، ابن سرّاج و ابن مُکاری بر ایشان وارد شدند....
علی بن ابی حمزه به امام علیه السلام گفت: برای ما از پدرانت روایت شده که امور [دفنِ] امام را تنها امامی همانند او به عهده می گیرد.
امام رضا علیه السلام به او فرمود: «مرا از حسین بن علی علیه السلام خبر بده که آیا امام بود، یا نبود؟».
گفت: امام بود.
فرمود: «چه کسی کارهای او را به عهده داشت؟».
گفت: علی بن الحسین علیه السلام.
فرمود: «علی بن الحسین علیه السلام کجا بود؟».
گفت: در کوفه در دست عبید اللّه بن زیاد، در بند بود.
و افزود: علی بن الحسین علیه السلام [از میان اسیرانْ] بیرون رفت، بدون آن که بفهمند. کارهای [به خاک سپاری] پدرش را انجام داد و سپس باز گشت.
امام رضا علیه السلام به او فرمود: «آن کس که به علی بن الحسین علیه السلام امکان آمدن به کربلا و به عهده گرفتن کارهای پدرش را داد، همو به صاحب این امر (امامت) امکان می دهد که به بغداد بیاید و کار پدرش را به عهده گیرد و باز گردد، در حالی که در بند و در اسارت هم نیست».(1)
1375. بصائر الدرجات - به نقل از قاسم بن یحیی، از یکی از شیعیان، از امام صادق علیه السلام -: هنگام قبض روح
ص:369
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، جبرئیل با فرشتگان و «روح» - که با او در شب قدر فرود می آمدند -، به زمین آمدند.
دیدۀ امیر مؤمنان علیه السلام گشوده شد و آنان را از انتهای آسمان ها تا زمین دید که پیامبر صلی الله علیه و آله را همراه او غسل می دهند و همراهش بر او نماز می خوانند و برایش قبر می کَنند و به خدا سوگند، جز آنان، کسی برای او قبر نکَند، تا آن جا که چون در قبرش نهاده شد، با کسی که به درون قبر رفت، رفتند و پیامبر صلی الله علیه و آله سخن گفت و گوش امیر مؤمنان علیه السلام نیز باز شد و شنید که پیامبر صلی الله علیه و آله سفارش وی را به آنان می کند و به گریه فتاد. و شنید که آنان می گویند: از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنیم و پس از تو، او (علی) همراه و یار ما خواهد بود و پس از این بار، دیگر ما را به چشم نمی بیند.
تا آن که امیر مؤمنان علیه السلام در گذشت و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام، همان چیزهایی را که علی علیه السلام دیده بود، دیدند و همچنین مشاهده کردند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرشتگان را یاری می دهد، به سانِ آنچه با پیامبر صلی الله علیه و آله کردند.
و آن گاه که حسن علیه السلام در گذشت، حسین علیه السلام همان چیزها را در بارۀ او دید و مشاهده کرد که پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام فرشتگان را [در کفن و دفن او،] یاری می دهند.
تا آن که حسین علیه السلام در گذشت و علی بن الحسین علیه السلام همان چیزها را در بارۀ او دید و مشاهده کرد که پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و حسن علیه السلام، فرشتگان را یاری می دهند.
سپس علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام در گذشت و محمّد بن علی (باقر) علیه السلام همان چیزها را دید و مشاهده کرد که پیامبر صلی الله علیه و آله و علی و حسن و حسین علیهم السلام، فرشتگان را یاری می دهند.
و آن گاه که محمّد بن علی (باقر) علیه السلام در گذشت، جعفر (صادق) همان چیزها را دید و مشاهده کرد که پیامبر صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام، حسن علیه السلام، حسین علیه السلام و علی بن الحسین علیه السلام، فرشتگان را یاری می دهند، تا آن که جعفر در گذشت و موسی (کاظم) علیه السلام همان چیزها را دید و همین گونه تا آخرینِ ما پیش می رود.(1)
ص:370
1376. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن مسلم -: ساکنان غاضریّه(1) از قبیلۀ بنی اسد، حسین علیه السلام و یارانش را یک روز پس از شهادتشان به خاک سپردند.(2)
1377. أنساب الأشراف: اهالی غاضریّه از قبیلۀ بنی اسد، پیکر حسین علیه السلام را به خاک سپردند و پیکرهای یارانش - که خداوند، رحمتشان کند - را یک روز پس از شهادتشان به خاک سپردند.(3)
1378. المناقب، ابن شهرآشوب: ساکنان غاضریّه از قبیلۀ بنی اسد، پیکرهای حسین علیه السلام و یارانش را یک روز پس از شهادتشان در طَف به خاک سپردند و برای بیشتر آنها، قبرهای آماده ای می دیدند و پرندگان سفیدی را نیز مشاهده می کردند.(4)
1379. الملهوف: هنگامی که ابن سعد از کربلا فاصله گرفت، گروهی از بنی اسد بیرون آمدند و بر آن پیکرهای پاک خون آلود، نماز خواندند و آنها را در همین جایی که اکنون هستند، به خاک سپردند.(5)
1380. الأخبار الطوال: ساکنان غاضریه گرد هم آمدند و پیکر یاران حسین علیه السلام را به خاک سپردند.(6)
ص:371
1381. مروج الذهب: اهالی غاضریه - که گروهی از تیرۀ بنی غاضر از قبیلۀ بنی اسد بودند -، حسین علیه السلام و یارانش را یک روز پس از شهادتشان به خاک سپردند.(1)
1382. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: عمر بن سعد پس از جنگ عاشورا تا فردایش [در کربلا] ماند و کشتگانِ خود را گرد آورد و بر آنان نماز خواند و به خاکشان سپرد؛ ولی [پیکرِ] حسین علیه السلام و خاندان و یارانش را رها کرد.
هنگامی که [عمر بن سعد و یارانش] به کوفه کوچ کردند و آنها را بر همین حال گذاشتند، ساکنان غاضریه، از قبیلۀ بنی اسد، آمدند و یاران حسین علیه السلام را کفن کردند و بر آنان نماز خواندند و به خاکشان سپردند. آنان، هفتاد و دو مرد بودند.(2)
1383. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): زُهَیر بن قَین با حسین علیه السلام کشته شد. همسرش به غلامش به نام شجره گفت: برو مولایت را کفن کن.
شجره می گوید: آمدم و حسین علیه السلام را افتاده دیدم. گفتم: مولای خودم را کفن کنم و حسین را وا گذارم؟! پس حسین علیه السلام را کفن کردم.
سپس باز گشتم و ماجرا را به همسرش گفتم. او کارم را نیکو شمرد و کفن دیگری به من داد و گفت: برو و مولایت را کفن کن. من هم چنین کردم.(3)
1384. الإرشاد - پس از یادکردِ کشتگان همراه امام حسین علیه السلام -: این هفده تن - که خدا از همۀ آنان خشنود باد -، از هاشمیان بودند: برادران حسین - که بر او و ایشان درود باد - و پسران برادرش و پسران
ص:372
دو عمویش، جعفر و عقیل، که همگی نزدیک پای حسین علیه السلام در مرقدش مدفون اند. گودالی برایشان کندند و همگی را در آن نهادند و بر آن، خاک ریختند، بجز عبّاس بن علی - که خدا از او خشنود باد - که در همان جایگاه شهادتش، بر بندْآب، در راه غاضریه، دفن شد و قبرش آشکار است.
از قبرهای برادران و خویشان حسین علیه السلام که نام بردیم، اثری نیست و زائر، آنها را از همان نزد قبر ایشان زیارت می کند و به زمینی که نزدیک پاهای امام علیه السلام است، با اشاره سلام می دهد. علی بن الحسین (علی اکبر) هم میان آنان است و گفته می شود که مدفن او از همه به امام حسین علیه السلام نزدیک تر است.
یاران حسین - که رحمت خدا بر ایشان باد - که با او شهید شدند، گرد امام علیه السلام دفن شده اند و ما به تحقیق و تفصیل، قبری برای آنان سراغ نداریم؛ امّا تردید نداریم که حائر حسینی، آنان را در بر دارد. خدا از ایشان خشنود باشد و خشنودشان کند و آنان را در بهشت های پُرنعمت خود، جای دهد!(1)
1385. الإرشاد: هنگامی که ابن سعد کوچ کرد و رفت، گروهی از بنی اسد - که در غاضریه فرود آمده بودند -، به سوی حسین علیه السلام و یارانش - که رحمت خدا بر ایشان باد - رفتند و بر آنان نماز خواندند و حسین علیه السلام را در همین جایی که اکنون هست، به خاک سپردند و پسرش علی اصغر(2) را نزد پاهایش دفن کردند و برای شهیدان خاندان و یارانش که گرد او بر زمین افتاده بودند، گودالی نزدیک پاهای حسین علیه السلام کندند و آنان را گرد آوردند و همۀ آنان را با هم دفن کردند. عبّاس بن علی را نیز در همان جا که شهید شد، در راه غاضریه و همین جایی که اکنون قبر اوست، به خاک سپردند.(3)
ص:373
1386. الأمالی، طوسی: ابراهیم دیزج می گوید: متوکّل، مرا برای تغییر قبر حسین علیه السلام فرستاد و نامه ای را خطاب به جعفر بن محمّد بن عمّار قاضی، با من همراه کرد که در آن، نوشته بود: «تو را از روانه کردن ابراهیم دیزج به کربلا برای نبش قبر حسین، آگاه می کنم و چون نامه ام را خواندی، به کار، سرکشی کن».
جعفر بن محمّد بن عمّار، نامه را به من نشان داد. من فرمان او را به انجام رساندم و نزد او آمدم. به من گفت: چه کردی؟
گفتم: آنچه را فرمان داده بودی، انجام دادم؛ امّا چیزی ندیدم و چیزی نیافتم.
او به من گفت: آیا خوب گود کردی [و تا تهِ قبر رفتی]؟
گفتم: چنین کردم و چیزی ندیدم.
او به خلیفه نوشت: «ابراهیم دیزج، نبش قبر کرده و چیزی نیافته است. به او فرمان داده ام و او قبر را به آب بسته و با گاو، شیار کرده است».
ابو علی عمّاری می گوید: ابراهیم دیزج برایم گفت و من هم از ماجرا پرسیدم. او به من گفت:
من فقط با غلامان ویژه ام رفتم و نبش قبر کردم. بوریایی نو یافتم که پیکر حسین بن علی بر آن قرار داشت و بوی مُشک از آن می آمد. بوریا را - که پیکر حسین علیه السلام بر آن بود - به همان حال، رها کردم و فرمان دادم خاک بر روی آن بریزند و آب را بر آن گشودم و فرمان دادم با گاو، آن جا را شیار کنند و شخم بزنند؛ امّا گاو بر آن جا گام می نهاد و چون به جایگاه می رسید، از آن جا باز می گشت.
من برای غلامانم به خدا و سوگندهای شدید، قسم خوردم که اگر کسی این ماجرا را [جایی] نقل کند، او را خواهم کشت.(1)
ص:374
از نظر فقهای شیعه، شهید، نه غسل دارد و نه کفن؛ بلکه باید با لباس خود دفن شود، مگر این که برهنه باشد که در این صورت، شماری از فقها تصریح کرده اند که کفن کردن وی، واجب است.(1)
بر پایۀ گزارش هایی که گذشت، دشمن، لباس های امام حسین علیه السلام را ربوده و بر بدن ایشان، اسب تاخته بود. بنا بر این، کفن کردن امام حسین علیه السلام، مفهوم خاصّ خود را خواهد داشت.
مؤلّف الطبقات الکبری، در گزارش زیر آورده که ابو خالد، از ابن زیاد، اجازه گرفت و سر و بدن شهدا را کفن و دفن کرد:
ذَکوان (ابو خالد)، به ابن زیاد گفت: اجازه بده من این سرها را دفن کنم. ابن زیاد هم اجازه داد و ذَکوان، آنها را کفن کرد و در گورستان به خاک سپرد و بعد به سراغ جنازه ها رفت و آنها را هم کفن کرد و به خاک سپرد.(2)
البتّه این گزارش، قابل قبول نیست؛ زیرا علاوه بر تعارض با نقل مشهور،(3) صدور چنین اجازه ای از ابن زیاد، بعید به نظر می رسد.
همچنین کفن شدن بدن امام علیه السلام توسط غلام زُهَیر - که در گزارش دیگر الطبقات الکبری (الطبقة
ص:375
الخامسة من الصحابة)(1) آمده -، خالی از استبعاد نیست.
دفن سیّد الشهدا و یارانش به دو صورت، گزارش شده است:
اوّل، این که ایشان به صورت خارق العاده توسط امام زین العابدین علیه السلام و با حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، امام علی علیه السلام، امام حسن علیه السلام و فرشتگان الهی(2) دفن شده است.
این گزارش با روایاتی هماهنگ است که دلالت دارند امور مربوط به تجهیز و دفن امامان اهل بیت علیهم السلام، فقط توسّط امام بعدی انجام می شود.(3)
دوم، این که اهل غاضریه از طایفۀ بنی اسد، اجساد مطهّر شهدا را دفن کرده اند.(4)
جمع میان این دو گزارش نیز بدین سان امکان پذیر است که با عنایت به خارق العاده بودن حضور امام زین العابدین علیه السلام، بنی اسد، متوجّه حضور ایشان نشده اند، چنان که حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و فرشتگان نیز برای آنان مشخّص نبوده است، و یا این که آنان، امام زین العابدین علیه السلام را دیده اند؛ ولی نشناخته اند.
منابع کهن، دفن شهدا را یک روز پس از شهادت آنان ذکر کرده اند؛(5) لیکن اگر مقصود، روز یازدهم باشد - همان طور که محدّث قمی بیان نموده -،(6) بعید به نظر می رسد که صحیح باشد؛ زیرا عمر بن سعد، تمام روز یازدهم و یا تا ظهر آن را در کربلا برای دفن اجساد سپاه خود، مانده(7)و از اهل غاضریه از بنی اسد - که علی القاعده با فاصله ای از میدان نبرد، مستقر بوده اند - نیز بعید است که در این فرصت کوتاه، جرئت یا امکان حضور داشته اند، مگر این که بگوییم مقصود از یک روز بعد از شهادت، روز دوازدهم است.
ص:376
در بارۀ جزئیات مربوط به دفن سیّد الشهدا و اصحاب آن بزرگوار نیز آنچه بر سرِ زبان ها مشهور گردیده، در منابع معتبر کهن حدیثی و تاریخی وجود ندارد. تنها در کتاب الدمعة الساکبة، ضمن گزارش مفصّلی آمده که: بنی اسد، هنگامی که برای دفن امام علیه السلام و یارانش آمدند، عربی بادیه نشین را دیدند و او آنها را برای دفن شهدا راه نمایی کرد، تا این که به بدن سیّد الشهدا رسید.
در آن هنگام، به شدّت گریست و نگذاشت آنها، پیکر امام حسین علیه السلام را دفن کنند و فرمود:
مَعی مَن یُعینُنی.
با من کسی هست که یاری ام می کند.
آن گاه دستانش را زیر کمر شریف امام حسین علیه السلام قرار داد و فرمود:
بِسمِ اللّهِ و بِاللّهِ و فی سَبیلِ اللّهِ و عَلی مِلّةِ رَسولِ اللّهِ. هذا ما وَعَدَنا اللّهُ تعالی وَ رَسُولُهُ وصَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ. ما شاءَ اللّهُ. لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلّاباللّهِ العَلیِّ العَظیمِ.
به نام خدا و به خدا و در راه خدا و به آیین پیامبر خدا. این، همان چیزی است که خداوندِ والا و پیامبرش به ما وعده داده بودند و خداوند و پیامبرش راست گفته اند. هر چه خدا بخواهد! هیچ نیرو و توانی جز از جانب خدای والا نیست.
آن گاه جنازه را به تنهایی، داخل قبر گذاشت و هیچ یک از آنها با وی همکاری نکردند. سپس صورتش را به گلوی شریف امام علیه السلام گذاشت و در حالی که می گریست، می فرمود:
طُوبی لِأرضٍ تَضَمَّنت جَسَدَکَ الشَّریفَ، أمَّا الدُّنیا فَبَعدَکَ مُظلِمَةٌ وَ الآخِرَةُ فَبِنُورِکَ مُشرِقَةٌ. أمّا الحُزنُ سَرمَدٌ وَ اللَّیلُ فَمُسَهَّدٌ حَتّی یَختارَ اللّهُ لی دارَکَ الَّتی أنتَ مُقیمٌ بِها، فَعَلیکَ مِنّی السَّلامُ یا بنَ رَسولِ اللّهِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
خوشا زمینی که جسد شریف تو را در خود خواهد داشت! دنیا پس از تو، تاریک و آخرت با نور تو روشن است. اندوهم همیشگی است و شب هایم به بیداری خواهد گذشت تا خداوند، خانه ای را که تو در آن مقیم شده ای، نصیبم کند. از من بر تو سلام - ای پسر پیامبر خدا - و رحمت و برکاتش بر تو باد!
آن گاه بر قبر، خشت چید و خاک ریخت و سپس دستش را روی قبر گذاشت و با انگشتانش بر آن نگاشت و نوشت:
هذا قَبرُ حُسَینِ بنِ عَلیّ بنِ أبی طالِبٍ الَّذی قَتَلُوهُ عَطشاناً غَریباً.
این، قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را غریبانه و تشنه کشتند.
پس از آن، با راه نمایی او، عبّاس علیه السلام را دفن کردند. در پایان، بنی اسد، به مرد عرب گفتند: ای برادر عرب! به حقّ این جنازه ای که به تنهایی به خاک سپردی و کسی از ما را شریک خود
ص:377
نساختی، بگو تو که هستی.
وی گریۀ شدیدی کرد و فرمود:
أنا إمامُکم عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ.
من، امام شما علی بن الحسین هستم.
آنان به ایشان گفتند: تو علی [بن الحسین] هستی؟
فرمود: «آری» و سپس از دیدگانشان ناپدید شد.(1)
لیکن باید توجّه داشت، همان طور که در مبحث «کتاب شناسی تاریخ عاشورا» توضیح دادیم،(2) کتاب الدمعة الساکبة و سایر منابعی که این گزارش را نقل کرده اند، قابل اعتماد نیستند.
ص:378
1387. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: طولی نکشید که حسین علیه السلام کشته شد و سرش را همان روز با خولی بن یزید و حُمَید بن مسلم ازدی به سوی عبید اللّه بن زیاد فرستادند. خولی، آن را آورد و خواست به کاخ برود که درِ آن را بسته دید. به خانه اش رفت و سر را زیر تَشتی در خانه شان گذاشت. او دو زن داشت: زنی از بنی اسد و زن دیگری از قبیلۀ حضرمیان به نام نوار، دختر مالک بن عقرب. آن شب، نوبت زن حضرمی بود.
هشام گفت: پدرم برایم گفت که نوار، دختر مالک، برایش گفته است: خولی، سر حسین را آورد و آن را زیر تَشتی در خانه نهاد. آن گاه داخل خانه شد و به بسترش رفت. به او گفتم: چه خبر؟ چه نزد خود داری؟
گفت: ثروت روزگار را آورده ام. این، سر حسین است که همراه تو در خانه است!
گفتم: وای بر تو! مردم، طلا و نقره می آورند و تو سر فرزند پیامبر خدا را می آوری؟! نه - به خدا سوگند -، سر من و سر تو در یک اتاق، گرد هم نمی آیند.
از بسترم برخاستم و به بخش دیگر خانه رفتم و او، زن اسدی [اش] را نزد خود، فرا خواند و من نشستم و نظاره می کردم. به خدا سوگند، پیوسته به ستون نوری که از آسمان تا تَشت می درخشید، نگاه می کردم و پرندگانی سپید را گرداگرد آن، بال زنان دیدم.
چون صبح شد، [خولی] سر را برای عبید اللّه بن زیاد برد.(1)
ص:379
1388. أنساب الأشراف: عمر بن سعد، همان روز (عاشورا)، سر حسین علیه السلام را با خولی بن یزیدِ اصبحی (از قبیلۀ حِمیَر) و نیز حُمَید بن مسلم ازدی، به سوی ابن زیاد فرستاد. آنان شب به سوی او رفتند و چون درِ کاخ را بسته دیدند، خولی، آن سر را به خانه اش آورد و زیر تَشتی در خانه اش گذاشت.
او در خانه اش، زنی به نام نوار، دختر مالک حضرمی، داشت که پرسید: چه خبر؟
گفت: ثروت روزگار را آورده ام. این، سر حسین است که همراه تو در خانه است!
زن گفت: وای بر تو! مردم، طلا و نقره می آورند و تو، سر فرزند دختر پیامبر خدا را آوردی؟! به خدا سوگند، هیچ گاه چیزی، سر من و سر تو را گرد هم نمی آورد.(1)
1389. مثیر الأحزان: هنگامی که حاملان سر امام حسین علیه السلام به کوفه نزدیک شدند، عبید اللّه بن زیاد در نُخَیله (همان عبّاسیّه) بود و شامگاه، وارد شد.
و روایت شده که نوار، دختر مالک، همسر خولی بن یزید اصبحی، گفته است: خولی با سر حسین علیه السلام به درون خانه آمد و آن را زیر تَشت گذاشت و به بسترش رفت.
گفتم: چه خبر؟
گفت: ثروت روزگار را برایت آورده ام؛ سر حسین را!
گفتم: وای بر تو! مردم، طلا و نقره آورده اند و تو، سر حسین، فرزند پیامبر خدا را آوردی؟! به خدا سوگند، هیچ گاه چیزی، سر من و سر تو را گرد هم نمی آورد.
آن گاه از بسترم بیرون پریدم و نزد تَشت نشستم. به خدا سوگند، همواره به ستون نوری که از آسمان تا آن تَشت بود، می نگریستم و پرندگانی سپید دیدم که گرد آن، بال می زدند.(2)
ص:380
1390. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، سرهای کسانی را که از اهل بیت و پیروان و یاران او شهید شده بودند، نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند.
[قبیلۀ] کِنده، سیزده سر آوردند که رئیس آنها، قیس بن اشعث بود. [قبیلۀ] هوازِن، بیست سر آوردند که شمر بن ذی الجوشن، رئیس آنها بود. [قبیلۀ] تمیم، هفده سر و بنی اسد، شش سر و مَذحِج، هفت سر و بقیّۀ لشکر، هفت سر آوردند که هفتاد سر می شود.(1)
1391. الأخبار الطوال: عمر بن سعد تا دو روز پس از شهادت حسین علیه السلام، در کربلا ماند و سپس میان مردم، ندای حرکت سر داد و سرها را بر سرِ نیزه ها آوردند، که هفتاد و دو سر بود.
هوازِن، بیست و دو سر را آوردند و تمیم، هفده سر را به سرکردگی حُصَین بن نُمَیر، و کِنده، سیزده سر را به سرکردگی قیس بن اشعث، و بنی اسد، شش سر را به سرکردگی هلال اعوَر، و ازْد، پنج سر را به سرکردگی عَیهَمَة بن زُهَیر، و ثقیف، دوازده سر را به سرکردگی ولید بن عمرو.(2)
1392. الملهوف: روایت شده که سرهای یاران حسین علیه السلام، هفتاد و هشت عدد بوده که قبیله ها آنها را میان
ص:381
خود، تقسیم کردند تا از این راه، به عبید اللّه بن زیاد و یزید بن معاویه تقرّب بجویند.
کِنده - که فرمانده شان قیس بن اشعث بود -، سیزده سر و هوازِن، - که فرمانده شان شمر بن ذی الجوشن بود -، دوازده سر و تمیم، هفده سر و بنی اسد، شانزده سر و مَذحِج، هفت سر و بقیّۀ سپاه نیز سیزده سر آوردند.(1)
1393. الفصول المهمّة: تعداد سرهای کشتگان که به همراه سر حسین علیه السلام برای عبید اللّه بن زیاد - که خدا لعنتش کند - آوردند، هفتاد سر بود؛ زیرا [قبیلۀ] کِنده با جلودارشان قیس بن اشعث، سیزده سر و [قبیلۀ] هوازِن، بیست سر و از بقیّۀ لشکر، هر کدام از قبیله ها شش سر آوردند.(2)
1394. الأخبار الطوال: سرها را بر سرِ نیزه ها بردند و هفتاد و دو سر بود.(3)
1395. تاریخ الطبری - به نقل از زرّ بن حُبَیش -: نخستین سری که بر سر چوب کردند، سر حسین بود. خدا از او خشنود باشد و بر روحش درود فرستد!(4)
1396. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: جز این نبود که حسین علیه السلام کشته شد و سرش را همان روز عاشورا به همراه خولی بن یزید و حُمَید بن مسلم ازدی به سوی عبید اللّه بن زیاد فرستادند.(5)
1397. تاریخ الطبری - به نقل از قُرّة بن قیس تمیمی -: سر بقیّۀ شهیدان نیز بریده شد و هفتاد و دو سر را با
ص:382
شمر بن ذی الجوشن، قیس بن اشعث، عمرو بن حَجّاج و عَزَرة بن قیس، روانه کردند. آنان رفتند و سرها را به عبید اللّه بن زیاد رساندند.(1)
1398. الأخبار الطوال: عمر بن سعد، سر حسین علیه السلام را بلافاصله با خولی بن یزیدِ اصبحی برای عبید اللّه بن زیاد فرستاد.(2)
1399. تاریخ الیعقوبی: لشکر برخاستند و به قطع کردن سر حسین علیه السلام پرداختند و آن را برای عبید اللّه بن زیاد فرستادند.(3)
1400. أنساب الأشراف: سرهای کشتگان، قطع شد و هفتاد و دو سر را به وسیلۀ شمر بن ذی الجوشن، قیس بن اشعث، عمر بن حَجّاج زبیدی، عَزَرة بن قیس احمسی از قبیلۀ بَجیله برای ابن زیاد برده شد و اینان با سرها بر ابن زیاد در آمدند.(4)
1401. الملهوف: عمر بن سعد، سر حسین - که بر او درود و سلام باد - را در همان روز... برای عبید اللّه بن زیاد فرستاد و فرمان داد سر بقیّۀ یاران و خاندانش را نیز قطع کنند.(5)
1402. الإرشاد: عمر بن سعد، همان روز عاشورا سر حسین علیه السلام را با خولی بن یزید اصبحی و حُمَید بن مسلم ازدی، برای عبید اللّه بن زیاد، روانه کرد و فرمان داد که سر بقیّۀ یاران و خاندان حسین علیه السلام را قطع کنند. تعداد سرها، هفتاد و دو تا بود که آنها را با شمر بن ذی الجوشن، قیس بن اشعث و عمرو بن حَجّاج، روانه کرد و آنها را آوردند، تا بر ابن زیاد، وارد شدند.(6)
ص:383
1403. الأخبار الطوال: شمر بن ذی الجوشن، سرها را پیش عمر سعد آورد.(1)
1404. تهذیب الکمال - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: هنگامی که سر حسین را آوردند و پیش روی ابن زیاد گذاشتند، دیدم از دیوارهای دار الإماره (کاخِ فرمانداری)، خون می ریزد.(2)
1405. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: هنگامی که خولیِ اصبحی، سر را برای ابن زیاد آورد - و عهده دار حمل آن، بشیر بن مالک بود -، آن را تقدیم او کرد و چنین سرود:
رکاب مرا پر از سیم و زر کن
که من، سلطان عالی جاه را کشتم؛
آن که پدر و مادرش، بهترینِ مردم بودند
و خود نیز به هنگام یادکرد نسب ها، بهترینِ مردم بود.
ابن زیاد از سخن او خشمگین شد و گفت: اگر او را این گونه می شناختی، چرا او را کشتی؟ به خدا سوگند، از من خیری نخواهی دید و تو را به او ملحق خواهم کرد. و او را پیش آورد و گردنش را زد.(3)
1406. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: سِنان - که خدا لعنتش کند - آمد، تا این که سرِ حسین بن علی علیه السلام را به مجلس عبید اللّه بن زیاد - که خدا لعنتش کند -، وارد کرد، در حالی که چنین می گفت:
رکاب مرا پر از سیم و زر کن
که من، سلطان عالی جاه را کشتم؛
ص:384
آن که پدر و مادرش، بهترینِ مردم بودند
و خود نیز به هنگام یادکرد نسب ها، بهترینِ مردم بود.
عبید اللّه بن زیاد به او گفت: وای بر تو! اگر می دانستی که پدر و مادرش، بهترینِ مردم هستند، چرا او را کشتی؟
آن گاه فرمان داد گردنش را بزنند و خداوند، روحش را زودتر به آتش بُرد.(1)
1407. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): خولی بن یزید اصبحی با سِنان بن انس، فرود آمد و سرِ حسین علیه السلام را جدا کرد و آن را نزد عبید اللّه بن زیاد آورد و گفت:
رکابم را از سیم و زر، سنگین کن
که من، سلطان عالی جاه را کشتم؛
آن که پدر و مادرش، بهترینِ مردم بودند
و خود نیز به هنگام یادکرد نسب ها، بهترینِ مردم بود.
عبید اللّه چیزی به او نداد.(2)
1408. الفتوح: عمر بن سعد، سر را به سوی عبید اللّه بن زیاد فرستاد و مردی که سر را آورد، نامش بشر بن مالک بود. او سر را جلوی ابن زیاد گذاشت و چنین گفت:
رکاب مرا از سیم و زر، پر کن
که من، سلطان عالی جاه را کشتم؛
آن که در کودکی به هر دو قبله نماز خواند
و به گاهِ یادکرد نسب ها، بهترینِ مردم بود.
من کسی را کشتم که پدر و مادرش، بهترینِ مردم بودند.
عبید اللّه بن زیاد، از سخن او خشمگین شد و سپس گفت: اگر او را این گونه می شناختی، چرا
ص:385
او را کشتی؟ به خدا سوگند، خیری از من نخواهی دید و تو را به او ملحق خواهم کرد.
آن گاه، او را جلو انداخت و گردنش را زد.(1)
1409. الفصول المهمّة: عمر بن سعد - که خدا او را وا بگذارد - سر را با سِنان بن انَس نخعی، قاتل حسین علیه السلام، برای ابن زیاد فرستاد.(2)
1410. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عبیده -: سر حسین علیه السلام را برای ابن زیاد آوردند و پیش رویش نهادند. او با سر چوب دستی اش، بر آن می نواخت و می گفت: ریش ابا عبد اللّه، جوگندمی شده است.(3)
1411. أنساب الأشراف - به نقل از انس بن مالک -: هنگامی که سر حسین علیه السلام را برای ابن زیاد آوردند و جلویش در تشتی نهادند، ابن زیاد با سر چوب دستی بر گونه های آن می نواخت و می گفت:
تاکنون مانند این چهرۀ زیبا ندیده ام.
گفتم: او شبیه پیامبر صلی الله علیه و آله بود.(4)
1412. الأمالی، شجری - به نقل از انَس -: هیچ چشمی، عبرتی مانند روزی که سر حسین بن علی علیه السلام را در تَشت آوردند و پیش روی عبید اللّه پسر زیاد - که خدا، هر دو شان را لعنت کند - نهادند، ندید.
ص:386
او چوب دستی اش را بر آن می کشید و می گفت: او خیلی خوش سیما بود! او خیلی زیبا بود!(1)
1413. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): هنگامی که سرها را جلوی عبید اللّه بن زیاد نهادند، با چوب دستیِ همراهش، بر دهان حسین علیه السلام می زد و می گفت:
سر مردانی را می شکافند که در نزد ما عزیزند؛
ولی آنان نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
زید بن ارقم به او گفت: کاش این چوب دستی را دور می کردی؛ چرا که پیامبر خدا، دهانش را بر جایگاه این چوب دستی می نهاد!(2)
1414. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: هنگامی که سر حسین آورده شد، فرمان داد که آن را جلویش در تشتی از طلا گذاشتند و با چوب دستی اش شروع به زدن بر دندان های او کرد و می گفت: ای ابا عبد اللّه! زود پیر شدی [و محاسنت سفید گشت]!
مردی از قوم [حاضر در مجلس] گفت: دستْ نگه دار که من دیدم پیامبر صلی الله علیه و آله دهان بر جایی می نهاد که تو چوب دستی ات را گذاشته ای.
ابن زیاد گفت: روزی در برابر روز بَدر!(3)
ر. ک: ص 432 (فصل ششم/روانه کردن خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به کوفه).
1415. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: عبید اللّه بن زیاد، سر حسین علیه السلام را در کوفه [بر نیزه یا چوبی]
ص:387
نصب کرد و آن را در کوفه می چرخاندند.(1)
1416. الإرشاد: عبید اللّه بن زیاد، صبح که برخاست، سر حسین علیه السلام را روانه کرد تا میان همۀ کوچه ها و قبیله های کوفه بچرخانند.(2)
1417. تذکرة الخواصّ: ابن زیاد، همۀ سرها را در کوفه بر چوب نهاد. سرها افزون بر هفتاد عدد بودند و در اسلام، آنها نخستین سرها پس از سر مسلم بن عقیل بودند که در کوفه نصب شدند.(3)
1418. الملهوف: ابن زیاد، فرمان داد که سر حسین علیه السلام را در کوچه های کوفه بچرخانند. سزاوار است که به اشعار یکی از خردمندان، تمثّل بجویم که بر کُشته ای از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله مرثیه خوانده است:
سر فرزند دختر محمّد و وصیّ او را
برای تماشاگران، بر سر نیزه می کنند
و مسلمانان می بینند و می شنوند
و هیچ یک، نه انکار می کنند و نه به درد می آیند.
چشم ها با دیدن تو، سرمۀ کوری می کشند
و مصیبتت هر گوش شنوایی را کر می کند.
چشم هایی را دچار بی خوابی کردی که مایۀ آرامش آنها بودی
و چشم هایی را خواباندی که از [هراس از] تو، خواب نداشتند.
هیچ بوستانی نیست، جز آن که آرزو دارد
مدفن تو و آرامگاه پیکرت باشد.(4)
ص:388
1419. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: ابن زیاد، زَحر بن قیس را فرا خواند و سر حسین علیه السلام و سر یارانش را با او به سوی یزید بن معاویه فرستاد و همراه زَحر، ابو بُرده پسر عَوف ازدی و طارق بن ابی ظَبیان ازدی نیز بودند. آنان بیرون آمدند تا با سرها در شام بر یزید بن معاویه وارد شدند.(1)
1420. تاریخ الیعقوبی: همسران و فرزندان حسین علیه السلام را به سوی شام بردند و سرش را بر نیزه برافراشتند.(2)
1421. تذکرة الخواصّ: ابن زیاد، سرها را روز دوم، پایین آورد و آنها را با اسیران، به شام، نزد یزید بن معاویه فرستاد.(3)
1422. الفتوح: ابن زیاد، زَجْر بن قیس جُعْفی را فرا خواند و سر حسین بن علی علیه السلام و سر برادرانش و سر علی اکبر و سرهای خاندان حسین و پیروانش - که خدا از همگی آنها خشنود باد - را به او سپرد.
زین العابدین علیه السلام را نیز فرا خواند و او و خواهران و عمّه هایش و همۀ زنان را همراه او به سوی یزید بن معاویه فرستاد.(4)
1423. الإرشاد: هنگامی که دشمنان از چرخاندن سر حسین علیه السلام در کوفه فراغت یافتند، آن را به درِ کاخ باز گرداندند و ابن زیاد، آن را به زَحر بن قیس سپرد و سرهای یاران امام حسین علیه السلام را نیز به او سپرد و او را به سوی یزید - که لعنت های خدا و لعنت کنندگان در آسمان ها و زمین ها بر او و پدرش باد - فرستاد. ابو بُردة بن عوف ازدی و طارق بن ابی ظبیان را نیز با گروهی از کوفیان، همراه او روانه
ص:389
کرد، تا آن که با آن سرها در دمشق بر یزید وارد شدند.(1)
1424. البدایة و النهایة: هیچ شهیدی کشته نشد، جز آن که سرش را جدا کردند و آن را نزد ابن زیاد آوردند.
او هم آنها را برای یزید بن معاویه در شام فرستاد.(2)
1425. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از عِکرِمة بن خالد -: سر حسین علیه السلام را برای یزید بن معاویه در دمشق آوردند و نصب کردند. یزید گفت: نعمان بن بشیر را برایم بیاورید.
هنگامی که نعمان آمد، یزید گفت: آنچه را عبید اللّه بن زیاد کرده است، چگونه دیدی؟
نعمان گفت: جنگ، دست به دست می شود.
یزید گفت: ستایش، خدایی را که او را کشت!
نعمان گفت: امیر مؤمنان، کشتن حسین را دوست نداشت.
و مقصودش [از امیر مؤمنان]، معاویه بود.
یزید گفت: این، پیش از شورش او بود و اگر بر معاویه می شورید، به خدا سوگند، او نیز اگر می توانست، وی را می کشت.(3)
ر. ک: ص 500 (فصل هفتم/روانه کردن خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به شام)
و ص 272 (فصل نهم/احوال امام علیه السلام در لحظه های پایانی زندگی) و ص 286 (فصل نهم/قاتل امام علیه السلام در گزارش ها).
1426. الملهوف - از امام زین العابدین علیه السلام -: هنگامی که سر حسین علیه السلام را برای یزید - که خدا لعنتش کند -
ص:390
آوردند، مجلس های شراب می آراست و سر حسین علیه السلام را می آورد و جلوی خود می نهاد و با حضور آن، شراب می نوشید.(1)
1427. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از یزید بن ابی زیاد -: هنگامی که سر حسین بن علی علیه السلام را برای یزید آوردند، با سرِ چوب دستی اش به دندان حسین علیه السلام می زد و می گفت: گمان نمی کردم که ابا عبد اللّه به این سن رسیده باشد!
موی [سپیدِ] سر ایشان، از محاسنش کاملاً متمایز بود؛ زیرا محاسن خود را سیاه رنگ کرده بود.(2)
1428. تاریخ الیعقوبی: سر، پیشِ روی یزید نهاده شد و او با چوب دستی، بر دندان های آن می کوبید.(3)
1429. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از عبد السلام بن صالح هِرَوی -: شنیدم امام رضا علیه السلام می فرماید:
«نخستین کسی که در روزگار اسلام، برایش آبْجو گرفتند، یزید بن معاویه - که خدا لعنتش کند - در شام بود. آن را برای او و در سفره ای که بر سر حسین علیه السلام برپا کرده بودند، حاضر کردند و او آن را می نوشید و به همراهانش می نوشاند و - خدا لعنتش کند - می گفت: "بنوشید! این، شرابی مبارک است و اگر تنها برکتش همین بود که ما نخستین کسانی هستیم که آن را به دست گرفته ایم و در حالی که سرِ بریدۀ دشمنمان پیش روی ما و سفره مان بر آن است، با جان هایی آرام و دل هایی بی اضطراب می خوریم، کافی بود".
پس هر کس پیرو ماست، باید از نوشیدن آبْجو بپرهیزد، که آن از شراب های دشمنان ماست و اگر نپرهیزد، از ما نیست، که پدرم از پدرش از پدرانش از علی بن ابی طالب علیه السلام نقل کرد که:
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "جامۀ دشمنان مرا نپوشید و غذاهای دشمنان مرا نخورید و به راه دشمنان من نروید، که شما هم مانند آنان، دشمن من می شوید"».(4)
ص:391
1430. کتاب من لا یحضره الفقیه - به نقل از فضل بن شادان -: شنیدم امام رضا علیه السلام می فرماید: «هنگامی که سر حسین علیه السلام را به شام بردند، یزید - که خدا لعنتش کند - فرمان داد آن را بر زمین بگذارند و در کنار آن، سفره انداخت و او و همراهانش به خوردن و نیز نوشیدن آبْجو پرداختند و چون فارغ شدند، فرمان داد سر را در تَشتی زیر تخت بگذارند و بساط شطرنج را در کنار آن گشود. یزید - که خدا لعنتش کند - به شطرنج بازی نشست و حسین بن علی علیه السلام و پدر و پدربزرگش صلی الله علیه و آله را یاد می کرد و مسخره شان می نمود و هر گاه همبازی اش را در قمار می برد، آبْجو را می گرفت و آن را سه جرعه می نوشید و سپس ته مانده اش را نزدیک تشت بر زمین می ریخت.
پس هر که شیعۀ ماست، باید از نوشیدن آبْجو و قماربازی با شطرنج بپرهیزد. هر کس که به آبْجو یا شطرنج نگریست، حسین علیه السلام را به یاد آوَرَد و یزید و خاندانِ زیاد را لعنت کند که خدای عز و جل گناهانش را به خاطر آن محو می کند، حتّی اگر به تعداد ستارگان باشد».(1)
1431. مثیر الأحزان: یزید، مجلس های باده نوشی و لهو و لعب و آوازخوانی ترتیب می داد و سر حسین علیه السلام را نزد خود می گذاشت.(2)
1432. الکامل فی التاریخ: زنانِ خاندان حسین علیه السلام را بر یزید وارد کردند، در حالی که سر، پیش رویش بود.
فاطمه و سَکینه، دختران حسین علیه السلام، گردن کشیدند تا سر را ببینند و یزید می کوشید تا سر را از آنها پنهان کند؛ امّا هنگامی که سر را دیدند، فریاد کشیدند. زنان یزید نیز فریاد زدند و دختران
ص:392
معاویه فریاد و وِلوله کردند.(1)
1433. تاریخ الطبری - به نقل از عَوانة بن حَکَم کلبی -: هنگامی که یزید به سر حسین علیه السلام نگریست، گفت:
سر مردانی را می شکافند که در نزد ما عزیزند؛
ولی آنان نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
سپس گفت: آیا می دانید این [بلا] بر سر حسین، از کجا آمده است؟ او (حسین) [در بارۀ من] گفت: «پدرم علی، بهتر از پدر اوست و مادرم فاطمه، بهتر از مادر اوست و جدّم پیامبر خدا، بهتر از جدّ اوست و من، بهتر از او و سزاوارتر از او به این امر (خلافت) هستم».
امّا سخن او که: پدرش بهتر از پدر من است، پدرم با پدر او گفتگو کرد و مردم دانستند که به سود چه کسی حکم داده شد، و سخن او که: «مادرم از مادرش بهتر است»، به جانم سوگند که فاطمه دختر پیامبر خدا، بهتر از مادر من است، و سخنش که: «جدّم بهتر از جدّ اوست»، به جانم سوگند که در میان ما، هیچ ایمان آورنده ای به خدا و روز قیامت، همبر و همسانی برای پیامبر خدا نمی بیند. [او به خاطر اینها بلا ندید؛] بلکه از این رو بود که ندانست و نخواند که: «بگو: خدایا، ای مالک حکومت ها! به هر کس بخواهی، حکومت می بخشی و از هر کس بخواهی، حکومت را می گیری. هر کس را بخواهی، عزّت می دهی و هر کس را بخواهی، خوار می کنی. تمام خوبی ها، به دست توست. تو بر هر چیزی توانایی»(2).(3)
1434. الفتوح: سر را آوردند و پیش روی یزید بن معاویه در تَشتی از طلا نهادند.
ص:393
یزید به آن می نگریست و می گفت:
سر مردانی را می شکافیم که نزد ما عزیزند؛
ولی آنان نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
سپس رو به اهل مجلس کرد و گفت: این [حسین]، بر من فخر می فروخت و می گفت: «پدرم بهتر از پدر یزید است و مادرم بهتر از مادر او و جدّم بهتر از جدّ یزید است و من از یزید، بهترم»، و این [فخرفروشی اش] است که او را کشته است.
امّا سخنش که: «پدرم بهتر از پدر یزید است»، پدرم با پدر او مناظره کرد و خداوند به نفع پدرم در برابر علی، حکم نمود.
و سخنش که: «مادرم از مادر یزید، بهتر است»، به جانم سوگند، او راست می گوید. فاطمه دختر پیامبر خدا، از مادر من، بهتر است.
و سخنش که: «جدّم بهتر از جدّ یزید است»، هیچ مؤمن به خدا و روز قیامتی نمی گوید که بهتر از محمّد است.
و سخنش که: «بهتر از من است»، شاید این آیه را نخوانده است که: «بگو: خدایا! ای مالک حکومت ها! تویی که به هر که بخواهی، فرمان روایی می بخشی و از هر که بخواهی، فرمان روایی را باز می ستانی و هر که را بخواهی عزّت می بخشی و هر که را بخواهی، خوار می گردانی. همۀ خوبی ها به دست توست و تو بر هر چیزی توانایی»(1).(2)
1435. أنساب الأشراف: یزید، سر حسین علیه السلام را برای زنانش فرستاد و عاتکه دخترش - که بعدها، مادر یزید
ص:394
بن عبد الملک شد -، آن را گرفت و شست و روغن مالید و خوش بویش کرد.
یزید به او گفت: این، چه کاری است؟
گفت: سر پسرعمویم را آشفته و پریشان برایم فرستادی. آن را مرتّب و خوش بو کردم.(1)
1436. شرح الأخبار - از امام زین العابدین علیه السلام -: یزید، فرمان داد که زنانِ خاندان حسین علیه السلام را بر زنان حرمش وارد کنند و سپس فرمان داد که سر حسین علیه السلام را بیاورند و بر سرِ نیزه برافرازند.
هنگامی که زنانِ حسین علیه السلام آن را دیدند، صدایشان را بلند کردند و یزیدِ ملعون، بر زنانش وارد شد و گفت: چرا شما با دختر عموهایتان نمی گریید؟ و به آنان فرمان داد که از سر نافرمانی خدای عز و جل و ریشخند اولیای خدا، همراه آنان ناله کنند.
سپس گفت:
سر مردانی را می شکافیم که نزد ما عزیزند؛
ولی آنان نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
ما شکیب ورزیدیم و شکیبایی، خوی ماست.
با شمشیرهای ما، دست و سر می برند.
او خود به شادی و سُرور پرداخت و زنان [حسین علیه السلام] می گریستند و ناله می زدند و زنان یزید با آنها می نالیدند، و یزید می گفت:
غم زده ای، از غمی سنگین بر کُشته ای گریست
و بر کُشنده نیز گریان است!
تا کنون مجلس ماتمی مانند امروز ندیده بودم
که زنانِ من [که فاتحم] و زنانِ به غنیمت گرفته شده، در آن، گرد هم باشند.(2)
ص:395
1437. سیر أعلام النبلاء - به نقل از ابو حمزة بن یزید حَضرَمی -: یکی از خویشان ما، برایم گفت که دیده است سر حسین علیه السلام را سه روز در دمشق [بر جایی] نصب کردند.(1)
1438. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از عِکرِمة بن خالد -: سر حسین علیه السلام را در دمشق برای یزید بن معاویه آوردند و نصب کردند.(2)
1439. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مخنف و جز او -: یزید، فرمان داد که سر شریفِ حسین علیه السلام را بر درِ خانه اش بیاویزند.(3)
1440. صبح الأعشی: پس از کشتن حسین علیه السلام، سرش را در دمشق آویختند؛ همان جایی که سر یحیی بن زکریّا را آویختند.(4)
1441. الملهوف - به نقل از بشیر بن حَذلَم، از امام زین العابدین علیه السلام -: خداوند متعال - که ستایش، ویژۀ اوست -، ما را به مصیبت هایی بزرگ و شکافی سترگ در اسلام، مبتلا نمود. ابا عبد اللّه علیه السلام و خاندانش کشته شدند، زنان و فرزندانش اسیر گشتند و سرش را در شهرها بر فراز نیزه ها
ص:396
چرخاندند و این، مصیبتی است که مانند ندارد.(1)
1442. شرح الأخبار: یزید ملعون، فرمان داد که سر حسین علیه السلام را در شهرهای شام و جز آن بچرخانند.(2)
ر. ک: ص 387 (گرداندن سرهای شهدا در کوفه)
و ص 422 (فصل پنجم/قرآن خواندن بر سرِ نیزه).
1443. کامل الزیارات - به نقل از علی بن اسباط که حدیث را به امام صادق علیه السلام می رساند -: هنگامی که به نجف می آیی، دو قبر می بینی: قبری بزرگ و قبری کوچک. قبر بزرگ، قبر امیر مؤمنان علیه السلام است و قبر کوچک، [محلّ دفن] سرِ حسین بن علی علیه السلام است.(3)
1444. الکافی - به نقل از یزید بن عمر بن طلحه -: امام صادق علیه السلام در حیره(4) به من فرمود: «آیا آنچه را به تو وعده دادم، نمی خواهی؟».
گفتم: چرا. مقصود امام علیه السلام، رفتن به قبر سوی امیر مؤمنان - که درودهای خدا بر او باد - بود.
امام علیه السلام و [فرزندش] اسماعیل، سوار شدند و من نیز همراه آنان، سوار شدم. رفتیم تا به ثَویّه، جایی در نزدیکی کوفه و میان حیره و نجف - که پر از دُرّ نجف بود -، رسیدیم. امام علیه السلام و اسماعیل، فرود آمدند و من نیز با آن دو، فرود آمدم. امام علیه السلام نماز خواند و اسماعیل، نماز خواند و من نیز نماز خواندم.
ص:397
امام علیه السلام به اسماعیل فرمود: «برخیز و بر جدّت حسین علیه السلام، سلام بده».
گفتم: فدایت شوم! آیا حسین در کربلا نیست؟
فرمود: «چرا؛ امّا هنگامی که سرش را به شام بردند، یکی از وابستگان ما، آن را ربود و در کنار امیر مؤمنان علیه السلام به خاک سپرد».(1)
1445. تهذیب الأحکام - به نقل از عبد اللّه بن طلحۀ نَهْدی -: بر امام صادق علیه السلام در آمدم. امام علیه السلام سخنی گفت و ما نیز با او سخن گفتیم و با ایشان رفتیم تا به نجف رسیدیم. امام علیه السلام به جایی رفت و نماز خواند و سپس به اسماعیل [فرزندش] فرمود: «برخیز و نزد سر پدرت حسین علیه السلام نماز بخوان».
من گفتم: مگر سر حسین علیه السلام را به شام نبردند؟
فرمود: «چرا؛ امّا فلان وابستۀ ما آن را ربود و آورد و این جا به خاک سپرد».(2)
1446. الکافی - به نقل از ابان بن تَغلِب -: با امام صادق علیه السلام بودم که بر پشت کوفه گذشت و فرود آمد و دو رکعت نماز خواند. سپس اندکی جلو رفت و دو رکعت نماز خواند. سپس اندکی راه رفت و فرود آمد و دو رکعت نماز خواند و آن گاه فرمود: «این جا، جایگاه قبر امیر مؤمنان علیه السلام است».
گفتم: فدایت شوم! آن دو جا که نماز خواندی، چه؟
فرمود: «جایگاه سر حسین علیه السلام و منزلگاه [امام] قائم علیه السلام بود».(3)
1447. کامل الزیارات - به نقل از یونس بن ظَبْیان -: در روزگاری که امام صادق علیه السلام در حیره نزد منصور دوانیقی آمده بود، شبی صاف و مهتابی نزد امام علیه السلام بودم. امام علیه السلام به آسمان نگریست و فرمود: «ای
ص:398
یونس! آیا این ستارگان را نمی بینی که چه زیبا هستند؟ هان که آنها ایمنی بخش ساکنان آسمان اند و ما ایمنی بخش زمینیان هستیم».
سپس فرمود: «ای یونس!» و به زین کردن استر و درازگوش پرداخت و چون زین شدند، فرمود: «ای یونس! کدام را بیشتر دوست داری: استر یا درازگوش را؟».
[چون] گمان کردم که امام علیه السلام استر را به دلیل نیرومندی اش بیشتر دوست دارد، گفتم:
درازگوش را.
فرمود: «دوست دارم آن را برای من بگذاری». گفتم: چنین کردم.
امام علیه السلام سوار شد و من نیز سوار شدم. هنگامی که از حیره بیرون رفتیم، فرمود: «ای یونس! جلو برو».
امام علیه السلام [به دنبالم] می آمد و می فرمود: «به راست برو. به چپ برو».
و چون به سنگ ریزه های [جواهر] سرخ رسیدیم، فرمود: «همین جاست». گفتم: آری.
امام علیه السلام به راست رفت و آهنگ جایی را کرد که آب و چشمه ای داشت. وضو گرفت و به تپّه ای نزدیک شد و نزد آن، نماز خواند و سپس روی آن رفت و گریست. سپس به تپّه ای پایین تر از آن رفت و آن جا هم چنین کرد و سپس فرمود: «ای یونس! همان کاری را که من کردم، بکن».
من نیز چنان کردم. چون فراغت یافتم، به من فرمود: «ای یونس! این جا را می شناسی؟».
گفتم: نه.
فرمود: «جایی که اوّل در آن جا نماز خواندم، قبر امیر مؤمنان علیه السلام است و تپّۀ دیگر، [مدفنِ] سر حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام است.
عبید اللّه بن زیاد ملعون - که خدا، لعتنش کند -، سر حسین علیه السلام را به شام فرستاد. [سر امام علیه السلام] به کوفه باز گردانده شد و ابن زیاد گفت: آن را از کوفه بیرون ببرید تا کوفیان، مفتون آن نشوند.
خداوند نیز، آن را به نزد امیر مؤمنان علیه السلام رساند. پس، سر با بدن است و بدن با سر»(1).(2)
ص:399
1448. تهذیب الأحکام - به نقل از مبارک خبّاز -: امام صادق علیه السلام در حیره، آن زمان که به آن جا آمده بود، به من فرمود: «اَستر و درازگوش را زین کنید».
امام علیه السلام سوار شد و من نیز سوار شدم و رفتیم تا به جایی به نام جُرْف(1) رسیدیم. امام علیه السلام فرود آمد و دو رکعت نماز خواند. سپس اندکی جلو رفت و دو رکعت نماز خواند. سپس اندکی پیش تر رفت و دو رکعت نماز خواند. آن گاه، سوار شد و بازگشت. گفتم: فدایت شوم! این سه نمازِ دو رکعتی، چه بودند؟
فرمود: «دو رکعت اوّل، [مربوط به] جایگاه قبر امیر مؤمنان بود و دو رکعت دوم، [مربوط به] جایگاه سرِ حسین علیه السلام و دو رکعت سوم، [مربوط به] جایگاه منبر قائم علیه السلام».(2)
1449. المزار، شهید اوّل - به نقل از صفوان -: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: امیر مؤمنان علیه السلام را چگونه زیارت می کنی؟
فرمود: «ای صفوان! هنگامی که خواستی زیارت کنی، غسل کن... و هنگامی که به نشان [- ِ محدودۀ نجف] - که همان [محلّ] حَنّانه(3) است - رسیدی، دو رکعت نماز بخوان».
ص:400
محمّد بن ابی عُمَیر، از مفضّل بن عمر، روایت کرده است که امام صادق علیه السلام از کنار میلِ (نشان) خمیده در راه نجف گذشت و دو رکعت نماز خواند. به امام علیه السلام گفتند: این، چه نمازی است؟
فرمود: «این جا، جایی است که سر جدّم حسین بن علی علیه السلام را هنگام آمدن از کربلا و آوردنش برای عبید اللّه بن زیاد - که لعنت خدا بر او باد - [برای مدّتی] در این جا نهادند».(1)
1450. المزار الکبیر: زیارتی دیگر که مختصر است و هر روز و هر ماه، امام حسین علیه السلام را با آن زیارت می کنند و نزد مسجد حنّانه، در نزدیکی نجف نیز همین زیارت را می خوانند. در روایت، آمده است که سر حسین علیه السلام، آن جاست. امام صادق علیه السلام نیز این زیارت را به قصد آن سر در همین جا خوانده و چهار رکعت نماز هم نزد آن گزارده است.
پس از آن که غسل کردی و پاکیزه ترین لباس هایت را پوشیدی، به مرقدش - که خدا بر او درود فرستد - بیا و چون بر سرِ قبرش ایستادی، آن را جلوی روی خود بگیر و قبله را میان شانه هایت قرار بده و بگو: سلام بر تو، ای فرزند پیامبر خدا! سلام بر تو، ای فرزند امیر مؤمنان!....(2)
1451. الأمالی، طوسی - به نقل از مُفضّل بن عمر -: مولایمان امام صادق علیه السلام در راه نجف از کنار مسجد حنّانه گذشت و نزد آن، دو رکعت نماز خواند. پرسیدند: این، نمازِ چیست؟
فرمود: «این جا، جایگاه سر جدّم حسین بن علی علیه السلام است. سر را این جا نهادند».(3)
ص:401
1452. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه دختر امام علی علیه السلام -: یزید - که خدا، لعنتش کند - فرمان داد تا زنان خاندان حسین علیه السلام را با علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام در بازداشتگاهی زندانی کنند که آنان را از گرما و سرما نگاه نمی داشت، تا آن جا که صورتشان پوست انداخت و در بیت المقدّس، سنگی را از روی زمین بر نداشتند، جز آن که زیر آن، خون تازه ای یافتند و مردم، آفتاب را بر دیوارهای خود، مانند مَلحَفه های زعفرانی، سرخ رنگ دیدند، تا آن که علی بن الحسین علیه السلام همراه زنان، [از شام] بیرون آمد و سر حسین علیه السلام را به کربلا باز گرداند.(1)
1453. الملهوف: در بارۀ سر حسین علیه السلام، روایت شده که باز گردانده شدو در کربلا به همراه پیکر شریفش - که درودهای خدا بر او باد - دفن گردید و عمل فرقۀ شیعه [در زیارت کربلا] هم مطابق همین دیدگاهِ مورد اشاره است.(2)
1454. ترجمۀ «الفتوح»، مستوفی هروی: آن گاه [یزید]، اسباب سفر علی بن حسین علیه السلام و سایر اهل بیت را تدارک دیده، سرهای شهدا را بدیشان سپرد و نعمان بن بشیر الأنصاری را با سی سوار به همراهی آن طایفۀ واجب التعظیم، مأمور گردانید. علی بن حسین علیه السلام با خواهران و عَمّات و سایر اقربا، متوجّه مدینۀ طیّبه گشته، در بیستم شهر صفر، سر مبارک امیر المؤمنین حسین علیه السلام و سایر شهدا را به ابدان ایشان ملحق ساخته، از آن جا به سر تربت مقدّس جدّ بزگوار خویش شتافته، رحل اقامت انداخت.(3)
ص:402
1455. عجائب المخلوقات: روز اوّل صفر، عید امَویان است. در آن روز، سر حسین علیه السلام را به دمشق، وارد کردند و روز بیستم این ماه، سر حسین علیه السلام را به کنار پیکرش باز گرداندند.(1)
1456. أنساب الأشراف - به نقل از کَلْبی -: یزید، سر حسین علیه السلام را به مدینه فرستاد و آن را بر چوبی نصب کردند. سپس به دمشق، باز گردانده شد و آن را در باغچه ای دفن کردند. نیز گفته می شود که آن را در کاخ سلطنتی دفن کردند و در قبرستان هم گفته اند.(2)
1457. أنساب الأشراف: سر حسین علیه السلام در بوستانی در دمشق به خاک سپرده شد. حال، یا بوستانِ کاخ [سلطنتی] بوده است و یا بوستانی دیگر.
همچنین گروهی گفته اند: در کاخ [سلطنتی] به خاک سپرده شد. برایش جایی را کَنْدند و عمیق کردند.(3)
1458. ربیع الأبرار: قبر حسین بن علی علیه السلام در کربلاست و سرش در شام در مسجد دمشق، بر سرِ یک استوانه.(4)
1459. تاریخ دمشق - در بارۀ ابو کَرْب -: ابو امیّۀ کَلاعی حکایت کرد که او (ابو کَرْب) در زمرۀ تاراج کنندگان خزانه های ولید بن یزید در دمشق بود....
او (ابو کرب) گفت: من میان کسانی بودم که به قصد کشتن ولید بن یزید بن عبد الملک به درون رفتند. نیز من از کسانی بودم که خزانه های او را در دمشق، تاراج کردند. به یکی از خزانه هایش رفتم و دُرجی (صندوقچه ای) در بالا نهاده شده را دیدم. آن را برداشتم و گفتم: این،
ص:403
برایم کافی است.
سوار اسبم شدم و آن را پیشِ رویم گذاشتم و از دروازۀ توما(1) بیرون آمدم و به راست رفتم و [در گوشه ای] قفل آن را گشودم. پارچه ای ابریشمی دیدم که سری درون آن بود و بر روی کاغذی کوچک، درون آن، نوشته بود: این، سرِ حسین بن علی است.
گفتم: چه کرده اید؟! خدایتان نیامرزد! و با شمشیرم گودالی کَنْدم و آن را در خاک، پنهان کردم.(2)
1460. تاریخ دمشق - به نقل از حمزة بن یزید -: پدرم از پدرش نقل کرد که رَیّا(3) برایش گفته است که سر [حسین علیه السلام]، در اسلحه خانه ماند تا سلیمان بن عبد الملک به خلافت رسید و دنبال آن فرستاد و آن را آورد. خشک شده بود و از آن، استخوانی سفید مانده بود. آن را در دُرجی (صندوقچه ای) نهاد و خوش بویش کرد و پارچه ای بر آن نهاد و آن را در قبرستان مسلمانان به خاک سپرد.
هنگامی که عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید، به دنبال نگهبان اسلحه خانه فرستاد که: سرِ حسین بن علی را برایم بفرست.
او به وی نوشت: سلیمان، آن را گرفت و در دُرجی نهاد و بر آن نماز خواند و به خاکش سپرد.
عمر، این را پسندید؛ ولی هنگامی که سیاه جامگان (هواداران بنی عبّاس) به شام آمدند، از جای سر پرسیدند و نبش قبر کردند و آن را برداشتند؛ و خدا بهتر می داند که با آن، چه کردند.(4)
ص:404
1461. تهذیب التهذیب - به نقل از حمزة بن یزید -: زن عاقلی از عاقل ترین زن ها، به نام رَیّا را دیدم که دایۀ یزید بن معاویه بود و می گویند صد سال، عمر کرد. او گفت: مردی نزد یزید آمد و گفت: ای حکمران مؤمنان! مژده بده که خدا، تو را بر حسین، چیره کرده و کشته شده و سرش را برایت آورده اند و در تشتی نهاده شده است!
یزید به غلام [خود]، فرمان داد آن را بنماید و هنگامی که آن را دید، چهرۀ خود را پوشانْد، گویی بویی از آن شنید.
آن سر، در اسلحه خانه ماند تا سلیمان، خلیفه شد. او به دنبال سر فرستاد و آن را آوردند.
استخوانی از آن، مانده بود. آن را خوش بو و کفن و دفن کرد و هنگامی که سیاه جامگان [به شام] رسیدند، از جای سر پرسیدند و نبشِ قبر کردند و آن را برداشتند و خدا بهتر می داند که با آن، چه کردند.(1)
1462. البدایة و النهایة: ابن عساکر، در کتاب تاریخش (تاریخ مدینة دمشق) در شرح حال رَیّا، دایۀ یزید بن معاویه، به نقل از وی آورده است: یزید، هنگامی که سر حسین علیه السلام پیشِ روی وی نهاده شد، به شعر ابن زِبَعری تمثّل جست که سروده است:
کاش پدرانم در بدر، اکنون شاهد بودند
و بی تابی خزرج را از ضربۀ نیزه می دیدند!
ابن عساکر، در ادامه می گوید: سپس آن را سه روز در دمشق، نصب کرد و آن گاه در اسلحه خانه نهاد تا آن که به روزگار سلیمان بن عبد الملک، آن را برایش آوردند. استخوانی سفید، از آن مانده بود. [سلیمان،] آن را کفن کرد و خوش بو نمود و بر آن نماز خواند و در قبرستان مسلمانان به خاک سپرد؛ امّا هنگامی که سیاه جامگان (یعنی هواداران عبّاسیان) [به شام] آمدند، نبشِ قبر کردند و آن را با خود بردند.
ابن عساکر می گوید: این زن، پس از دولت امَویان هم باقی ماند و از صد سالگی گذشت، و
ص:405
البته خدا، داناتر است!(1)
1463. الردّ علی المتعصّب العنید - به نقل از محمّد بن عمر بن صالح -: آنان سرِ حسین علیه السلام را در یکی از خزانه های یزید یافتند. کفنش کردند و آن را در دمشق، نزدیک دروازۀ فَرادیس(2) به خاک سپردند.(3)
1464. الحدائق الوردیّة: مدّت آشکار شدن قیام حسین علیه السلام و رویارویی با آن تا کشته شدن وی، یک ماه و دو روز بود و بدنش در کربلا و سرش در شام به خاک سپرده شد و بر هر یک، جایگاهی برای زیارت، قرار دارد. امَویان، سر حسین علیه السلام را در خزانه شان نهادند و در آن ماند تا به روزگار سلیمان بن عبد الملک، که به بیرون آوردن، کفن کردن و بزرگداشت آن، فرمان داد.(4)
1465. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: سلیمان بن عبد الملک بن مروان، پیامبر صلی الله علیه و آله را در عالم رؤیا دید که به او نیکی و مهربانی می کند. پس حسن بصری را فرا خوانْد و ماجرا را گفت و از تعبیر خوابش پرسید. حسن گفت: شاید تو به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، نیکی ای کرده ای.
سلیمان گفت: سر حسین را در خزانۀ یزید بن معاویه یافتم. پنج پارچۀ دیبا بر آن پوشاندم و به همراه گروهی از یارانم بر آن، نماز خواندم و آن را در قبر نهادم.
حسن گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله به خاطر این کار، از تو خشنود شده است.
ص:406
سلیمان، به حسن بصری احسان کرد و فرمان داد تا هدایایی به او بدهند.(1)
1466. الثِّقات، ابن حبّان: حسین بن علی علیه السلام، مویش را سیاه رنگ می کرد و در بارۀ مکان قرار گرفتن سرش اختلاف است. برخی از آنان، چنین ادّعا می کنند که سرش بر سر ستونی در مسجد جامع دمشق، سمت راست قبله نصب شده است و من، آن ستون را دیده ام. برخی از آنان، ادّعا کرده اند که سرش را در برج و باروی سوم دیوارهای کنار دروازۀ فَرادیس در دمشق، قرار دادند. برخی نیز ادّعا کرده اند که سر را در قبر معاویه نهادند؛ زیرا یزید، سر را در قبر پدرش به خاک سپرد و گفت:
«پس از مرگش، از او نگهداری می کنم»؛ امّا بدن حسین علیه السلام در کربلاست.(2)
1467. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید، سر حسین علیه السلام را به سوی عمرو بن سعید بن عاص فرستاد. او در آن زمان، کارگزار وی در مدینه بود و گفت: دوست داشتم که آن را برای من نمی فرستاد.
مروان گفت: ساکت شو!
سپس سر را گرفت و آن را جلوی خود نهاد و سرِ بینی اش را گرفت و گفت:
بَه! چه خوش است خُنَکای تو در دستانم
و سرخیِ [خونِ جاری شده بر] گونه هایت!
گویی [گونه هایت] در جامۀ زعفرانی غنوده اند.
به خدا سوگند، گویی به روزگار عثمان می نگرم و عمرو بن سعید، فریاد خانه های هاشمیان را
ص:407
شنید و گفت:
زنانِ قبیلۀ بنی زیاد، ناله ای کردند،
به سانِ نالۀ زنان ما، فردای روز ارنَب.
شعر، از آنِ عمرو بن مَعدی کَرِب در جنگ میان بنی زُبَید و بنی حارث بن کعب [، معروف به جنگ ارنَب] است [که بنی زُبَید بر بنی زیاد، پیروز شدند و انتقام شکست قبلی خود را گرفتند].
سپس عمرو بن سعید، بر منبر رفت و برای مردم، خطبه خواند و سپس از حسین علیه السلام و کارش یاد کرد و گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که سرش در پیکرش و روحش در بدنش بود. به ما ناسزا می گفت و ما او را مدح می گفتیم. او از ما می بُرید و ما به او می پیوستیم، همان گونه که عادت ما و او، این بود.
ابن ابی حُبَیش (از قبیلۀ بنی اسد بن عبد العُزّی بن قُصَی) برخاست و گفت: هان که اگر فاطمه زنده بود، آنچه می دید، غمگینش می کرد!
عمرو گفت: ساکت شو، لال نشوی! آیا فاطمه با من بستیزد، در حالی که من با دشمنش جنگیده ام و به خاکش افکنده ام؟ به خدا سوگند، او (حسین)، پسر ماست و مادرش، دختر ما.
آری. به خدا سوگند، اگر فاطمه زنده بود، کشته شدن حسین، او را غمگین می کرد؛ امّا آن را که وی را به دفاع از خود کشته است، سرزنش نمی کرد!
ابن ابی حُبَیش گفت: او پسر فاطمه است و فاطمه، دختر خدیجه دختر خُوَیلِد بن اسد بن عبد العزّی است.
آن گاه عمرو بن سعید، فرمان داد تا سر حسین علیه السلام را کفن کنند و در بقیع، نزد قبر مادرش به خاک بسپارند.(1)
ص:408
1468. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: یزید بن معاویه، هنگامی که سر حسین علیه السلام و خاندانش را نزد او آوردند، آن را به مدینه فرستاد و گروهی از وابستگان بنی هاشم را بر آن گمارد. نیز گروهی از وابستگان آل سفیان را با آنان، همراه کرد و اثاثیۀ حسین علیه السلام و بازماندگان خاندانش را با آنان روانه ساخت و همه چیز را همراهشان کرد و هیچ نیازی از آنان در مدینه ننهاد، جز آن که فرمان داد تا برایشان بر آورده کنند. همچنین سر حسین علیه السلام را برای عمرو بن سعید - که آن زمان، کارگزارش در مدینه بود - فرستاد.
عمرو گفت: دوست داشتم که آن را برای من نمی فرستاد.
سپس عمرو فرمان داد تا سر حسین علیه السلام را کفن کنند و در بقیع، نزد قبر مادرش به خاک بسپارند.(1)
1469. أنساب الأشراف:(2) هنگامی که [خبر] شهادت حسین علیه السلام به اهل مدینه رسید، نوحه و ناله بر او فراوان شد و شیون در خانه های بنی هاشم، بیشتر بود.
عمرو بن سعیدِ اشدَق گفت: شیونی در عوض شیون بر عثمان!
مروان نیز هنگامی که آن را شنید، گفت:
ص:409
زنان قبیلۀ بنی زُبَید، ناله ای زدند
به سانِ نالۀ زنان ما در روز ازیَب.
عمرو بن سعید نیز گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که امیر مؤمنان، سر او را برای ما نمی فرستاد.
مروان گفت: بد سخنی گفتی! آن را برای من بیاور:
بَه! چه خوش است خنکای تو در دستانم
و سرخی [خون جاری بر] گونه هایت!
عمر بن شَبَّه، به نقل از ابو بکر، عیسی بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن علی بن ابی طالب، از پدرش برایمان نقل کرد که: عمرو بن سعید، بر منبر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خون دماغ شد. بَیّار اسلَمی - که [عمرو را از منبر رفتن] نهی می کرد - گفت: امروز، روز خون است.
آن روز، سر حسین علیه السلام را آوردند و نصب کردند و صدای زنان [آل] ابو طالب، بلند شد. مروان گفت:
زنان قبیلۀ بنی زُبَید، ناله ای زدند
به سانِ نالۀ زنان ما در روز ازیَب.
سپس آنان، صیحه کشیدند. مروان گفت:
دَوسَر،(1) به آنان ضربه ای زد
که ارکان حکومت را پایدار و استوار ساخت.
ابن ابی حُبَیش، میان سخنان عمرو برخاست و گفت: خدا، فاطمه را بیامرزد!
عمرو، کمی به سخنرانی اش ادامه داد و سپس گفت: شگفتا از این الکَن! تو را با فاطمه، چه کار؟
گفت: مادرش خدیجه [دختر خُوَیلِد بن اسد] است.
مقصودش این بود که او نیز از قبیلۀ بنی اسد بن عبد العُزّی است.
عمرو گفت: آری - به خدا سوگند - و دختر محمّد صلی الله علیه و آله است. من [نَسَبِ] او را از سوی پدر می گیرم و تو از سوی مادر. به خدا سوگند، دوست داشتم که فرمان روای مؤمنان (یزید)، سر را از من دور می کرد و آن را به سوی من نمی فرستاد. به خدا سوگند، دوست داشتم که سر حسین، بر
ص:410
گردنش و روحش در کالبدش بود.(1)
1470. مثیر الأحزان: هنگامی که سر امام حسین علیه السلام به مدینه رسید، از هر سو، شیون برخاست و مروان بن حکم خواند:
دَوْسَر، چنان ضربه ای زد
که میخ حکومت را محکم کوبید و استوار کرد.
آن گاه با سرِ چوب دستی اش، شروع به زدن به صورت او کرد و می خواند:
بَه! چه خوش است خُنَکای تو در دستانم
و سرخی [خونِ جاری شده بر] گونه هایت!
گویی در جامۀ زعفرانی غنوده اند!
ای حسین! انتقامم را از تو گرفتم و دلم خُنَک شد!(2)
ص:411
1471. شرح الأخبار: هنگامی که یزید ملعون، فرمان داد تا سر امام حسین علیه السلام را در شهرها بچرخانند، آن را به مدینه آوردند و در آن زمان، عمرو بن سعید اشدَق، کارگزار یزید در آن جا بود. او فریاد و ضجّۀ زنان را شنید و گفت: این، صدای چیست؟
گفته شد: زنان بنی هاشم می گِریند؛ چون سر حسین را دیده اند.
مروان بن حکم، نزد عمرو بود. مروان ملعون، به این شعر، تمثّل جست:
زنان قبیلۀ بنی زُبَید، ناله ای زدند
به سانِ نالۀ زنان ما در جنگ ازیَب.
مقصود آن ملعون، ناله و ضجّۀ زنان بنی عبدِ شمس (خویشان ابو سفیان) بر کشتگانشان در جنگ بدر بود. امّا آنچه را که از وقایع روزگار عثمان آشکار کردند [، بهانه ای بیش نبود] و مروان ملعون، از کسانی بود که [مردم را] بر ضدّ او (امام حسین علیه السلام) شورانْد و مصیبتش را به رُخ [بنی هاشم] کشید و گفت:
هنگامی که خبر مرگ این به او رسید [، خواهد فهمید که:]
هر کس دنده ای را بشکند، پهلویش خُرد می شود.
و کینۀ امَویان، [نه از خون عثمان، بلکه] از خون های روزگار جاهلی بود که از خاندان و خانوادۀ پیامبر صلی الله علیه و آله می ستاندند. هنگامی که مروان ملعون، این را گفت، عمرو بن سعید (کارگزار آن روزگار مدینه) گفت: به خدا، دوست داشتم که فرمان روای مؤمنان (یزید)، سر حسین را برای ما نمی فرستاد.
مروان به او گفت: ساکت شو، بی مادر! بگو، همان گونه که پیشینیان گفتند:
بر سر شَریز، چنان ضربه ای زدند
که ستون های سلطنت را پراکند و ناپیدا کرد.(1)
آن گاه، سر حسین علیه السلام را برای عمرو بن سعید آوردند. او روی گردانْد و آن را گران و سخت شمرد؛ امّا مروان ملعون، به آورندۀ سر گفت: آن را بده.
او آن را به مروان داد و وی، آن را در دستش گرفت و گفت:
بَه! چه خوش است خُنَکای تو در دستانم
و سرخی [خونِ جاری بر] گونه هایت!(2)
ص:412
1472. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید: مروان بن حکم، عقیده اش پلیدتر و کفر و الحادش بیشتر بود. او به روزگار رسیدن سرِ امام حسین علیه السلام به مدینه، فرماندار آن جا بود و همان روز، خطبه خواند و سر را بر فراز دستانش برد و خواند:
بَه! چه خوش است خُنَکای تو در دستانم
و سرخی [خونِ] جاری شده بر گونه هایت!
گویی شب را در مسجد،(1) به سر برده ای!
سپس سر را به سوی قبر پیامبر صلی الله علیه و آله انداخت و گفت: ای محمّد! روزی در برابر روز بدر.
این سخن، برگرفته از شعری است که یزید بن معاویه، در روز رسیدن سر به دست او، به آن تمثّل جست و آن، همان شعر ابن زِبَعراست....
من (ابن ابی الحدید) می گویم: استاد ما، ابو جعفر، این گونه گفته است و درست، این است که مروان، آن روزگار، فرماندار مدینه نبوده است؛ بلکه فرماندار مدینه، عمرو بن سعید بن عاص بوده است و سر به سوی او برده نشد؛ بلکه عبید اللّه بن زیاد، در نامه ای، بشارت کشته شدن حسین علیه السلام را برای او (عمرو) فرستاد و او، نامه را بر بالای منبر خواند. نیز رجزِ یاد شده را خواند
ص:413
و با اشاره به قبر پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: روزی در برابر روز بدر!
گروهی از انصار، این سخن را بر او زشت شمردند.(1)
1473. معجم البلدان: در قاهره، مزاری است که سر حسین بن علی علیه السلام در آن قرار دارد و از عَسقَلان،(2)هنگامی که فرنگیان، آن را تصرّف کردند، به آن جا منتقل شد و آن، زیارتگاهی در پشت کاخ سلطنتی است.(3)
1474. مثیر الأحزان: گروهی از مصریان برایم گفتند که جایگاه دفن سر [- ِ حسین علیه السلام]، نزد آنان است و آن را «مشهد الکریم (مزار مَرد بزرگوار)» می نامند و طلایی فراوان بر آن قرار دارد و در موسم های گوناگون، [مردم،] آهنگ آن جا و زیارتش می کنند و ادّعا دارند که سر [- ِ حسین علیه السلام] در آن جا به خاک سپرده شده است.(4)
1475. سیرة الأئمّة الاثنی عشر: از جملۀ کسانی که دفن سر [حسین علیه السلام] را در دمشقْ محتمل تر می دانند، ابن ابی دینارِ بَلاذُری در تاریخش و نیز واقدی است. از این عدّه، برخی می گویند که آن سر، در
ص:414
دروازۀ فَرادیس، مدفون است و برخی بر این باورند که یزید بن معاویه، آن را در قبر پدرش به خاک سپرده است. برخی هم ادّعا دارند که در مسجد [امَوی] دفن شده است. در دیوار گِرد شهر هم گفته شده است. امّا پس از این، به وسیلۀ فاطمیان، از دمشق، به عَسقَلان، منتقل شده و تا قرن پنجم هجری در آن جا مانده است.
از باورمندان به این نظر، عثمان مَدوخ در کتابش: العدل الشاهد فی تحقیق المَشاهد است که در آن، پس از یادکردِ این مراحل، گفته است: دلیل این مطلب، آن است که یکی از عالمان، جایی قدیمی را، نزدیکِ دروازۀ فَرادیس، در نظر گرفت و به انهدام آن پرداخت تا محلّی برای نگهداری کتاب بسازد، که به سقف کوچکی در دیوار بر خورد که آن را با سنگی بزرگ، مسدود کرده و نوشته ای بر آن، نقش کرده بودند که آنچه از آن فهمیدند، این بود که آن، جایگاه سرِ حسین علیه السلام نوۀ پیامبر صلی الله علیه و آله است.
مطلب را به حکمران شام رساندند. او رفت و خود، آن را دید و به آنان فرمان داد که در آن جا هیچ کاری نکنند. سپس موضوع را به سلطان عبد المجیدخان، پسر سلطان محمودخان [عثمانی]، گزارش داد و او فرمان داد تا آن سنگ را در حضور همۀ عالمان، امیران و افراد سرشناس، بردارند.
آن جا را [در حضور همه] شکافتند. سوراخی را دیدند که چیزی در آن نبود. پس از آن که حاضران، آن جا را دیدند، فرمان داد تا آن جا را همان گونه که پیش از آن بود، مسدود کنند. او ماجرا را به اطّلاع سلطان عبد المجید رساند و او هم فرمان داد تا حلقۀ سیمینی برای دور سنگ بسازند.
مؤلّف (عثمان مَدوخ)، ادامه داده و گفته است: من، وزن آن نقره را می دانستم و گمان می کنم که هفت هزار درهم بود. او به این موضوع پرداخته که این نشانه، دلالت بر مدفون بودن سر در دمشق دارد و پس از آن و حدود صد سال بعد، مزار عَسقَلان، پدیدار شد و از عَسقَلان، به وسیلۀ فرمان روای صالح، طلائع،(1) در نیمۀ قرن ششم [هجری] به قاهره منتقل شد.(2)
ص:415
1476. لواعج الأشجان: مورّخان متعدّدی حکایت کرده اند که خلیفۀ علوی مصر، [کسی را] به عَسقَلان (شهری میان مصر و شام که اکنون ویران شده است) فرستاد و سری را که مدّعی بود سرِ حسین علیه السلام است، بیرون آورد و به مصر (قاهره) برد و در جایی که الآن مزاری معروف است، به خاک سپرد.
آن جا اکنون، زیارتگاهی است که آن را گرامی می دارند و به زیارتش می روند و کنارش، مسجدی بزرگ است که آن را در سال 1321 هجری دیده ام. مصریان، زن و مرد، گروه گروه به زیارتش می روند و در آن جا، دعا و گریه و زاری می کنند و تردیدی در برداشتن آن سر از عَسقَلان به وسیلۀ علویان و دفن آن در مصر نیست؛ امّا این که آن، سرِ حسین علیه السلام بوده باشد، جای تردید است.(1)
1477. البدایة و النهایة: فاطمیان - که پیش از سال 400 تا پس از سال 660 [هجری]، سرزمین مصر را در اختیار داشتند -، ادّعا کردند که سر حسین علیه السلام به سرزمین مصر رسیده و آنها آن را در آن جا به خاک سپرده اند و مزار مشهور کنونی در مصر را بر آن، بنا کرده اند؛ بنایی که پس از سال 500 هجری، «تاج الحسین» نامیده شده است.
عالمان بزرگ متعدّدی به بی اصل بودن این مطلب، تصریح کرده اند و مقصود فاطمیان از این
ص:416
کار، ترویج نَسَب شریف ادّعایی شان [در انتساب خویش به علی علیه السلام] بوده که در آن، دروغگو و خیانتکار بودند. قاضی باقِلّانی و عالمان بزرگ دیگر در روزگار حکومت ایشان در حدود سال 400 هجری، به این مطلب، تصریح کرده اند، همان گونه که ما همۀ آن را در جای خود، بررسی می کنیم، إن شاء اللّه تعالی!(1)
می گویم: بیشتر مردم، مانند همیشه، این ادّعا را پذیرفته اند و آن را بازگو می کنند که فاطمیان، سری را آوردند و آن را در جای مسجد کنونیِ یاد شده، نهادند و گفتند: «این، سر حسین علیه السلام است». این خبر، در میان مردم، پخش شد و آنان به آن، عقیده یافتند، و البته خدا، داناتر است!(2)
ص:417
همان گونه که ملاحظه شد، گزارش های مربوط به محلّ دفن سر مقدّس سیّد الشهدا علیه السلام، به پنج دسته تقسیم می شوند:
دستۀ اوّل، آنچه دلالت دارد که سر امام علیه السلام در کنار قبر پدرش امیر مؤمنان علیه السلام دفن شده است.
بیشتر منابع معتبر روایی (مانند: الکافی، تهذیب الأحکام وکامل الزیارات)، در این دسته قرار دارند.(1)
هر چند برخی از این گزارش ها را می توان توجیه کرد که مقصود، جایگاه گذاشتن سر مقدّس آن امام است،(2) ظاهراً دلالت مجموع آنها بر این که سر مقدّس امام علیه السلام در کنار مرقد پدر بزرگوارش دفن شده، غیر قابل تردید است. از این رو، علّامۀ مجلسی با اشاره به این گزارش ها می گوید:
بدان که از گزارش های گذشته، به دست می آید که سر امام حسین - که درودهای خدا بر او و دودمانش باد - و بدن های آدم و نوح و هود و صالح - که درودهای خدا بر آنان باد - در کنار امام علی - که درودهای خدا بر او باد - دفن هستند. بنا بر این، شایسته است که بعد از زیارت امام علی علیه السلام، همۀ آنها زیارت شوند.(3)
دستۀ دوم، گزارش هایی که حاکی اند که سر سیّد الشهدا علیه السلام به کربلا برگردانده و به جسد ایشان، ملحق شده است.(4) گفتنی است حدیثی از اهل بیت علیهم السلام که بر این معنا دلالت داشته باشد، یافت نشد؛ لیکن گزارش صدوق در الأمالی و بیرونی در الآثار الباقیة و مستوفی هروی در ترجمۀ الفتوح و زکریّای قزوینی در عجائب المخلوقات، این نکته را می رساند.(5) همچنین سیّد ابن طاووس می گوید:
در بارۀ سر حسین علیه السلام، روایت شده که [به کربلا] باز گردانده شد و در کنار بدن شریفش
ص:418
- که درودهای خدا بر او باد - دفن گردید و عمل شیعیان هم ناظر به همین نکته است.(1)
گفتنی است که آنچه سیّد ابن طاووس به شیعیانْ نسبت داده، از اهل سنّت، مثل: قُرطُبی(2) و مَناوی(3) نیز نقل شده است؛(4) همچنین علّامۀ مجلسی می گوید:
مشهور در میان علمای شیعه، این است که سر امام حسین علیه السلام با بدنش دفن شده و امام زین العابدین علیه السلام آن را به کنار جسد، برگردانده است. اخبار فراوانی هم نقل شده که سرِ مبارک، در کنار قبر امیر مؤمنان علیه السلام دفن شده است.(5)
سیّد مرتضی قدس سره نیز در پاسخ این سؤال که: «آنچه روایت شده که سر امام حسین علیه السلام را به شام بردند، صحیح است یا نه؟»، می گوید:
همۀ راویان و واقعه نگاران طَف، آن را روایت کرده اند و بر آن، اتّفاق نظر دارند. نیز روایت شده که سر مبارک امام علیه السلام، پس از برده شدن به شام، برگردانده شد و با جسد شریفش در کربلا، دفن گردید. اگر کسی به خاطر شِناعت و زشتی بیش از حدّ بردن سر بُریدۀ امام علیه السلام به شام، از این که اجازۀ چنین کاری از سوی خداوند داده شده، شگفت زده شود، باید گفت: بردن سر بُریده به شام، شنیع تر و زشت تر از کُشتن امام علیه السلام نیست و خداوند، اجازۀ کشته شدن ایشان و [حتّی] امیر مؤمنان علیه السلام را نیز داده است.(6)
دستۀ سوم، گزارش هایی که دلالت دارند که سر مقدّس سیّد الشهدا علیه السلام در دمشق، دفن شده است.(7)
دستۀ چهارم، گزارش هایی که دلالت دارند که سر مقدّس امام علیه السلام در مدینه و در قبرستان بقیع، دفن شده است.(8)
ص:419
دستۀ پنجم، گزارش هایی که از دفن سر امام علیه السلام در مصر (قاهره) حکایت دارند.(1)
تأمّل در گزارش های یاد شده،(2) نشان می دهد که احتمال اوّل (دفن شدن سر مقدّس امام علیه السلام در کنار قبر امیر مؤمنان علیه السلام)، از منظر روایاتی که به اهل بیت علیهم السلام نسبت داده شده اند، قولی پذیرفته شده است، در حالی که از دیدگاه مورّخان و علمای امامیه و نیز تصوّر عمومی شیعیان، قول به دفن سر در کربلا مشهورتر است و به همین دلیل، تعیین یکی از دو قول، مشکل است.
گزارش های مشهور، حاکی از آن است که علاوه بر سر مطهّر امام حسین علیه السلام، سر سایر شهدای کربلا نیز از کوفه به شام، فرستاده شده است؛(3) ولی در گزارش وقایع مربوط به انتقال اهل بیت امام حسین علیه السلام از کربلا به کوفه و شام و حاضر نمودن آنان در مجلس یزید، در اکثر نقل ها، تنها از سر مطهّر امام علیه السلام سخن به میان آمده و البتّه در برخی از متون، اشاره ای به سرهای سایر شهدا نیز شده است.(4)
همچنین منابع معتبر در بارۀ مکان دفن سرهای شهیدان، ساکت اند و در یافته های ما، تنها در ترجمۀ «الفتوح» ابن اعثم (اثر فارسی مستوفی هروی/ق 6 ق)، باز گرداندن سرها و الحاق آنها به بدن هایشان در کربلا در بیستم صفر توسّط امام زین العابدین علیه السلام، گزارش شده است.(5) مرحوم سیّد محسن امین در أعیان الشیعة می گوید:
بعد از سال 1321 هجری قمری، در آرامگاه مشهور به «باب الصغیر» در دمشق، مقبره ای را دیدم که بر سر درِ آن، سنگی نصب بود و روی آن، این نوشته بود: «این جا محلّ دفن سرهای عباس بن علی و علی اکبر بن حسین و حبیب بن مُظاهر است». پس از دو سال، این مقبره خراب و بازسازی شد و آن سنگ، برداشته شد و در داخل مقبره ضریحی
ص:420
ساختند و نام های بسیاری از شهیدان کربلا را بر آن نوشتند؛ اما حقیقت، این است که آن مقبره، بر حسب آنچه بر سر درِ آن بود، منسوب به آن سه سر شریف است و به گمان قوی، انتسابش به آن سرهای شریف نیز صحیح است؛ چرا که سرهای شهیدان، پس از حمل شدن به دمشق و گردانده شدن در شهر و برآورده شدن هدف یزید (دایر بر پیروزی و زهر چشم گرفتن از مردم و خنک شدن دلش)، به ناچار بایستی در یکی از گورستان های شهر، دفن می شدند که از میان آنها، این سه سر، در آرامگاه باب الصغیر، مدفون شده اند و جای دفنشان حفظ شده است، و البته حقیقت را خدا می داند.(1)
بنا بر این، هر چند مکانی که در باب الصغیر دمشق در حال حاضر به عنوان مدفن سر شهدا معروف گردیده، در مورد تعدادی از آنها محتمل است، لیکن دلیل روایی یا تاریخی قاطع و روشنی بر این انتساب، وجود ندارد.
ص:421
1478. الإرشاد: صبحدم، عبید اللّه بن زیاد، سرِ حسین علیه السلام را روانه کرد و آن را در همۀ کوچه های کوفه و قبیله های آن چرخاند و از زید بن ارقَم روایت شده که گفته است: سر حسین علیه السلام را بر من گذراندند. سر بر نیزه بود و من، در حجره ای [نشسته] بودم. هنگامی که به روبه روی من رسید، شنیدم که می خوانَد: «آیا پنداشتی که اصحاب کهف و اصحاب رَقیم، از نشانه های شگفت ما بودند؟!»(1). به خدا سوگند که مو بر تنم راست شد و فریاد زدم: به خدا سوگند، سرِ تو - ای فرزند پیامبر خدا -، شگفت تر و شگفت تر است!(2)
1479. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از شَعْبی -: سر حسین علیه السلام بر شاخه های خشک خرما در کوفه آویخته شد و به سخن در آمد و سورۀ کهف را تا عبارت «آنان جوانانی ایمان آورنده به پروردگارشان بودند و ما بر هدایتشان افزودیم»(3) خواند؛ امّا این کرامت، جز بر گم راهی آن قوم نیفزود.(4)
1480. تاریخ دمشق - به نقل از مِنهال بن عمرو(5) -: به خدا سوگند، من سر حسین بن علی علیه السلام را، هنگامی که
ص:422
می بردند، دیدم. من در دمشق بودم و جلوی سر، مردی سورۀ کهف را قرائت می کرد تا به این سخن خدای متعال رسید: «آیا پنداشتی که اصحاب کهف و رَقیم، از نشانه های شگفت ما بودند؟!». آن گاه خداوند، سر را به سخن در آورد و با شیوایی تمام گفت: «شگفت تر از ماجرای اصحاب کهف، کُشتن و بردن من است».(1)
1481. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از شَعْبی -: هنگامی که سرِ حسین علیه السلام را بر درخت آویختند، از آن شنیده شد: «و به زودی، ستمکاران خواهند دانست به کجا باز می گردند!»(2).
و نیز صدایش در دمشق شنیده شد که می گوید: «قدرتی، جز از جانب خدا نیست!»(3).
و نیز شنیده شد که قرائت می کند: «آیا پنداشتی که اصحاب کهف و رَقیم، از نشانه های شگفت ما بودند؟!». زید بن ارقَم گفت: کار تو، شگفت تر است، ای فرزند پیامبر خدا!(4)
1482. دلائل الإمامة - به نقل از حارث بن وَکیده -: من در میان کسانی بودم که سرِ حسین علیه السلام را می بردند و شنیدم که آن سر، سورۀ کهف را می خوانَد و من با آن که صدای ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام را می شنیدم، در درونم [به ایشان] شک می کردم.
[سر] به من گفت: «ای پسر وَکیده! آیا ندانستی که ما امامان، زنده هستیم و نزد خدایمان روزی می خوریم؟!».
با خود گفتم: سر را می دزدم. ندا داد: «ای پسر وَکیده! تو به این کار، راهی نداری (موفّق نمی شوی) و گناه ریختن خون من، نزد خدا، از چرخاندن سرم بزرگ تر است. آنان را وا بگذار.
«به زودی، آن گاه که غل و زنجیر در گردن، به رویْ کشیده شوند، خواهند دانست!»(5)».(6)
ص:423
1483. تاریخ دمشق - به نقل از سلمة بن کُهَیل -: سرِ حسین بن علی علیه السلام را بر نیزه دیدم، در حالی که می گفت: «خدا، به زودی، تو را از شرّ آنان، کفایت می کند؛ و او شنوا و داناست»(1).(2)
1484. حیاة الحیوان الکبری: چهار تن پس از مرگ، سخن گفتند: یحیی بن زکریّا علیه السلام، هنگامی که سر بُریده شد؛ و حبیب نجّار، هنگامی که گفت: «کاش قوم من می دانستند!»(3)؛ و جعفر طیّار، هنگامی که گفت: «و آنان را که در راه خدا کشته شدند، مرده مپندار»(4) تا آخر آیه؛ و حسین بن علی علیه السلام، هنگامی که گفت: «و به زودی، ستمکاران خواهند دانست که به کجا باز می گردند!».(5)
1485. تذکرة الخواص - به نقل از عبد الملک بن هشام نحوی بصری -: ابن زیاد، سر حسین علیه السلام را همراه با زنان و پسربچّگان و دختربچّگان از نسل پیامبر صلی الله علیه و آله - که سخت در بندشان کرده بود -، سوار بر شترِ بی جهاز و سر و رو باز، به اسارت فرستاد. سر حسین علیه السلام را نیز همراهشان به سوی یزید بن معاویه، روانه کرد و هر گاه در منزلی فرود می آمدند، سر را از صندوق مخصوص آن بیرون می آوردند و آن را بر سرِ نیزه می کردند و همۀ شب تا هنگام حرکت، از آن، محافظت می کردند و سپس آن را به صندوق، باز می گرداندند و حرکت می کردند. آنان، در یکی از منزل ها که دِیْر راهبی در آن بود، فرود آمدند و سر را مطابق روش خود، بیرون آوردند و آن را بر سرِ نیزه کردند و
ص:424
نگهبانان، مطابق شیوۀ خود، از آن نگهبانی کردند و نیزه را به دِیر، تکیه دادند. نیمه شب، راهب، نوری از جایگاهِ سر تا دوردستِ آسمان دید. از بالای دِیر به آن قوم، رو کرد و گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما یاران ابن زیاد هستیم.
راهب گفت: این، سرِ کیست؟
گفتند: سرِ حسین بن علی بن ابی طالب، پسر فاطمه، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله.
گفت: پیامبرتان؟! گفتند: آری.
راهب گفت: قوم بدی هستید! اگر مسیح علیه السلام، فرزندی داشت، او را بر بالای چشمانمان جای می دادیم.
سپس گفت: آیا موافقید کاری کنیم؟
گفتند: چه کاری؟
گفت: ده هزار دینار، نزد من است. آن را می گیرید و [در عوض،] امشب، سر را به من می دهید و آن را هنگام حرکت، از من پس می گیرید.
گفتند: برای ما زیانی ندارد.
سر را به او دادند. او هم دینارها را به آنان داد و سر را گرفت و آن را شست و خوش بو کرد و بر روی رانش نهاد و همۀ شب را به گریه نشست و صبحگاه گفت: ای سر! من اختیاردار جز خود نیستم و گواهی می دهم که خدایی جز خداوند نیست و جدّت محمّد، پیامبر خداست و خدا را گواه می گیرم که من، دوستدار و بندۀ تو هستم.
آن گاه از دِیر و راه و عقیده ای که در آن بود، خارج شد و خادم اهل بیت علیهم السلام گردید.(1)
ص:425
1486. المناقب، ابن شهرآشوب: هنگامی که سر حسین علیه السلام را آوردند و در منزلی به نام قِنَّسرین(1) فرود آمدند، راهبی از دِیْرش به سوی سر، حرکت کرد و نوری را دید که از دهان آن، ساطع بود و به آسمان می رفت. راهب، ده هزار درهم به آنان (نگهبانان) داد و سر را گرفت و به درون دِیرش برد و بدون آن که شخصی را ببیند، صدایی شنید که می گفت: «خوشا به حالت! خوشا به حال آن که قَدر این سر را شناخت!».
راهب، سرش را بلند کرد و گفت: پروردگارا! به حقّ عیسی، به این سر بگو که با من، سخن بگوید.
سر به سخن آمد و گفت: «ای راهب! چه می خواهی؟».
گفت: تو کیستی؟
گفت: «من، فرزند محمّدِ مصطفی و پسر علیِ مرتضی هستم. پسر فاطمۀ زهرا و مقتول کربلایم. من، مظلوم و تشنه کامم» و ساکت شد.
راهب، صورت به صورتش نهاد و گفت: صورتم را از صورت تو بر نمی دارم تا بگویی: «من، شفیع تو در روز قیامت هستم».
سر به سخن در آمد و گفت: «به دین جدّم محمّد، درآی».
راهب گفت: گواهی می دهم که خدایی جز خداوند نیست و گواهی می دهم که محمّد، پیامبر خداست.
آن گاه حسین علیه السلام پذیرفت که شفاعتش کند.
صبحدم، آن قوم، سر و دِرهم ها را گرفتند و چون به وادی رسیدند، دیدند که درهم ها سنگ شده است.(2)
ص:426
1487. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: هنگامی که سر حسین علیه السلام را به شام می بردند، شب بر آنان در آمد.
آنان، بر مردی یهودی فرود آمدند و چون شراب نوشیدند و مست شدند، گفتند: سر حسین، نزد ماست.
او به آنان گفت: آن را به من، نشان بدهید.
آنان، سر را در صندوقی به او نشان دادند که از آن تا آسمان، نور بر می خاست. یهودی به شگفت آمد و از آنان خواست که آن را به او امانت دهند. آنان نیز آن را امانت دادند. یهودی، هنگامی که سر را به آن حال دید، به آن گفت: شفاعت مرا نزد جدّت بکن.
خدا، سر را به زبان در آورد و گفت: «شفاعت من، فقط برای معتقدان به دین محمّد صلی الله علیه و آله است و تو محمّدی نیستی».
یهودی، نزدیکانش را گِرد آورد و سپس سر را گرفت و در تشتی نهاد و گلاب بر آن ریخت و کافور و مُشک و عنبر بر آن نهاد. آن گاه به فرزندان و نزدیکانش گفت: این، سر فرزند دختر محمّد صلی الله علیه و آله است. سپس گفت: آه که جدّت محمّد را نیافتم تا به دست او اسلام بیاورم! و آه که تو را زنده نیافتم تا به دست تو مسلمان شوم و برایت بجنگم! اگر اکنون مسلمان شوم، روز قیامت، شفاعتم را می کنی؟
خدا، سر را به سخن در آورد و آن، با زبانی شیوا گفت: «اگر اسلام بیاوری، من شفیع تو خواهم بود». این را سه بار گفت و خاموش شد. مرد یهودی و نزدیکانش، مسلمان شدند.(1)
ص:427
1488. الخرائج و الجرائح - به نقل از سلیمان بن مهران اعمَش، از مردی -: بزرگِ یهودیان، بر یزید در آمد و گفت: این سر، چیست؟
گفت: سرِ یک شورشی است.
گفت: او کیست؟
گفت: حسین است.
گفت: پسر چه کسی؟
گفت: پسر علی.
گفت: مادرش کیست؟
گفت: فاطمه.
گفت: فاطمه کیست؟
گفت: دختر محمّد.
گفت: همان پیامبرتان؟!
گفت: آری.
گفت: خدا، خیرتان ندهد! دیروز، پیامبرتان بوده و امروز، پسر دخترش را می کشید؟! وای بر تو! میان من و داوودِ پیامبر، هفتاد و اندی واسطه است؛ امّا یهودیان، چون مرا می بینند، تا کمر، جلویم خم می شوند. سپس به سوی تَشت رفت و سر را بوسید و [به آن] گفت: گواهی می دهم که جز خداوند، خدایی نیست وجدّت محمّد، پیامبر خداست.
ص:428
آن گاه، بیرون رفت. یزید [وقتی چنین دید،] به کشتنش فرمان داد.(1)
ر. ک: ص 690 (بخش هفتم/فصل پنجم: بازتاب حادثه کربلا در میان غیر مسلمانان/رأس الجالوت).
1489. المعجم الکبیر - به نقل از ابو قبیل -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، سرش را جدا کردند و [در راه] در اوّلین منزل که فرود آمدند، شراب نوشیدند و به خاطر سر، شب را بیدار مانده بودند که قلمی آهنین از دیوار در برابرشان بیرون آمد و با خطّی خونین نوشت:
آیا امّتی که حسین را کشته اند
شفاعت جدّش را در روز حساب، امید می برند؟!
آنان [ترسیدند و] سر را نهاده، گریختند و سپس، باز گشتند.(2)
1490. مثیر الأحزان - به نقل از سلیمان بن مهران اعمَش -: هنگامی که ایّام حج در طواف بودم، دیدم که مردی می گوید: خدایا! مرا بیامرز و می دانم که نمی آمرزی.
دلیلش را از او پرسیدم. گفت: من، یکی از چهل تنْ حاملانِ سر حسین به سوی یزید در راه شام بودم. پس از حرکت از کربلا، در نخستین منزل، بر دِیْر (صومعۀ) مسیحیان، فرود آمدیم و سر هم بر سر نیزه بود.
خوراک آوردیم و سرگرم خوردن بودیم که ناگهان، کفِ دستی از دیوارِ دیر [بیرون آمد و] با قلمی آهنین و به خطّی خونین نوشت:
آیا امّتی که حسین را کشته اند
شفاعت جدّش را در روز حساب، امید می برند؟!
ص:429
ما بی تاب شدیم و شکیب از دست دادیم. یکی از ما خم شد تا آن کفِ دست را بگیرد که ناپدید شد. پس یارانم باز گشتند.
همچنین از پیران بنی سُلَیم، نقل شده است که چون با رومیان جنگیدند و به برخی کلیساهایشان وارد شدند، این بیت شعر را در آن جا دیدند. از آنان پرسیدند: از کِی این شعر در این جا نوشته شده است؟ آنان گفتند: سیصد سال پیش از بعثت پیامبرتان!(1)
1491. الملهوف - به نقل از ابن لُهَیعه -: در طواف خانۀ خدا بودم که دیدم مردی می گوید: خدایا! مرا بیامرز؛ ولی نمی بینم که چنین کنی!
به او گفتم: ای بندۀ خدا! از خدا، پروا کن و این گونه مگو، که اگر گناهانت مانند قطره های باران و برگ درختان هم باشد و از خدا، آمرزش بخواهی، خدا برایت می آمرزد؛ چرا که او آمرزنده و مهربان است.
مرد گفت: نزدیک بیا تا داستانم را برایت بگویم.
نزدیکش رفتم. او گفت: بدان که ما پنجاه تن بودیم که همراه سر حسین علیه السلام به سوی شام حرکت کردیم. شب که می شد، سر را در تابوتی می نهادیم و گِرد تابوت، شراب می نوشیدیم.
شبی همراهانم [آن قدر] شراب نوشیدند تا مست شدند؛ ولی من با آنها ننوشیدم. چون شب در آمد، صدای رعد و برقی را شنیدم و دیدم که درهای آسمان، باز شد و آدم و نوح و ابراهیم و اسحاق و اسماعیل علیهم السلام و پیامبرمان محمّد صلی الله علیه و آله فرود آمدند و جبرئیل علیه السلام و گروهی از فرشتگان نیز همراهشان بودند.
جبرئیل علیه السلام به تابوت، نزدیک شد و سر را بیرون آورد و به خود چسبانْد و آن را بوسید. سپس همۀ پیامبران، چنین کردند و پیامبر صلی الله علیه و آله بر سرِ حسین علیه السلام گریست و پیامبران، او را تسلیت دادند.
جبرئیل علیه السلام به ایشان گفت: ای محمّد! خدای متعال به من فرمان داده تا فرمان تو را در بارۀ امّتت
ص:430
اطاعت کنم. اگر به من فرمان دهی، زمین را همراه با آنان می لرزانم و آن را زیر و رو می کنم، همان گونه که با قوم لوط کردم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «نه، ای جبرئیل! مرا با آنان، در روز قیامت و در پیشگاه خداوند، ایستادنی [برای مؤاخذه] است».
سپس فرشتگان به سوی ما آمدند تا ما را بکُشند. گفتم: امان، ای پیامبر خدا!
فرمود: «برو. خدا، تو را نیامرزد!».(1)
ص:431
1492. الإرشاد: عمر بن سعد، بقیّۀ روز عاشورا و نیز تا ظهر روز بعد را [در کربلا] ماند و سپس به لشکر، فرمان حرکت داد و در حالی که دختران و خواهران حسین علیه السلام و همۀ زنان و کودکان کاروان [اسیران] با او بودند، رو به کوفه نهاد که در میان آنان، زین العابدین علیه السلام نیز بود. ایشان، شکمْرَوش داشت و نزدیک به مرگ بود.(1)
1493. الکامل فی التاریخ: عمر بن سعد، پس از کشتن حسین علیه السلام، دو روز [در کربلا] توقّف کرد و سپس به سوی کوفه حرکت نمود و دختران و خواهران و کودکانِ همراه حسین علیه السلام و نیز زین العابدین علیه السلام را - که بیمار بود -، با خود برد.(2)
1494. الأخبار الطّوال: عمر بن سعد، تا دو روز پس از کشتن حسین علیه السلام [در کربلا] توقّف کرد و سپس به لشکر، اعلانِ حرکت داد... و نیز فرمان داد تا زنان، خواهران و دختران و خَدَم و حَشَم حسین علیه السلام را در کجاوه های پرده دار، بر روی شتران ببرند.(3)
1495. الملهوف: عمر بن سعد - که خدا، لعتنش کند -، سرِ حسین علیه السلام را - که بر او درود و سلام باد - در همان روز عاشورا، همراه خولی بن یزید اصبَحی و حُمَید بن مسلم ازْدی به سوی عبید اللّه بن زیاد، روانه کرد. او فرمان داد تا سرِ بقیّۀ یاران و خاندان حسین علیه السلام را از تن، جدا کنند و آنها به وسیلۀ شمر بن ذی الجوشن - که خدا، لعنتش کند - و قیس بن اشعث و عمرو بن حَجّاج، روانه شدند.
ص:432
آنان، سرها را آوردند تا به کوفه رسیدند.
ابن سعد، بقیّۀ روز عاشورا و تا ظهر روز بعد را توقّف کرد و سپس با بازماندگان خانوادۀ حسین علیه السلام حرکت نمود و همسران امام علیه السلام را بر پارچه ای روی تخته و بر کوهانِ شتران بی جهاز و بی پوشش نشاند و با صورت برهنه میان دشمنان حرکت داد، در حالی که آنان، امانت بهترینِ پیامبران بودند، و آنان را به سانِ اسیران ترک و روم، در بند غم و مصیبت راندند و چه خوبْ گفته است:
بر پیامبرِ برانگیخته از میان بنی هاشم، درود می فرستند
و با پسر او می جنگند. چه شگفت است این!(1)
1496. تاریخ الطبری - به نقل از هشام -: عمر بن سعد، همۀ روز عاشورا و نیز فردا را [تا ظهر] توقّف کرد و سپس به حُمَید بن بُکَیرِ احمَری فرمان داد تا برای حرکت به کوفه، جار بزند و دختران و خواهران و کودکانِ همراه حسین علیه السلام و نیز زین العابدین علیه السلام را - که بیمار بود -، با خود برد.(2)
1497. تاریخ الطبری - به نقل از قُرّة بن قیس تمیمی -: به زنان و خانواده و فرزندان حسین علیه السلام، هنگامی که بر [جنازۀ] او گذشتند، نگریستم. شیون می کردند و صورت خود را می خراشیدند....
هر چه را از یاد ببرم، سخن زینب، دختر فاطمه را به هنگام گذر بر برادرِ به خاک افتاده اش از یاد نمی برم که می گفت: «وا محمّدا! وا محمّدا! فرشتگان آسمان بر تو درود بفرستند! این، حسین
ص:433
است که به صحرا افتاده و در خون خفته و دست و پا بُریده است. وا محمّدا! دخترانت، اسیر گشته اند و فرزندانت، قطعه قطعه شده اند و باد صبا بر آنها می وزد».
به خدا سوگند که زینب، دوست و دشمن را گریانْد.(1)
1498. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از حُمَید بن مسلم -: عمر بن سعد به لشکر، اعلان حرکت به کوفه داد و دختران و خواهران حسین علیه السلام و زین العابدین علیه السلام و فرزندان آنان را با خود برد.
هنگامی که آنان به پیکر حسین علیه السلام و پیکرهای یاران او رسیدند، زنان صیحه زدند و صورت هایشان را خراشیدند و زینب علیها السلام فریاد کشید: «وا محمّدا! فرمان روای آسمان، بر تو درود فرستد! این، حسین است که در صحرا افتاده و در خونْ تپیده و خاک آلود و دست و پا بُریده است. وا محمّدا! دخترانت میان لشکر، اسیر گشته اند و فرزندانت کشته شده اند و باد صبا بر آنها می وزد. این، پسر توست، با سرِ بریده از قَفا! نه گم شده ای است که به بازگشتش امید باشد، و نه زخمی است که مداوایش کنند».
زینب علیها السلام، پیوسته این سخن را می گفت تا این که - به خدا سوگند -، هر دوست و دشمنی را گریاند و حتّی اشک سپاهیان را دیدیم که بر سُم اسبانشان فرو می ریزد.(2)
1499. الملهوف - در یادکرد کشته شدن امام حسین علیه السلام و خاندانش -: زنان را از خیمه ها بیرون کردند و خیمه ها را به آتش کشیدند. زنان، سرْبرهنه و بی چادر و پابرهنه و گریان، بیرون دویدند و به سانِ اسیران در بند و خوار، راه می رفتند و می گفتند: شما را به خدا، ما را بر قتلگاه حسین، عبور دهید!
و هنگامی که نگاه زنان به کشتگان افتاد، صیحه کشیدند و بر صورت خود زدند.
راوی می گوید: به خدا سوگند، زینب، دختر علی را فراموش نمی کنم که بر حسین علیه السلام ناله
ص:434
می زد و با آوایی اندوهناک و دلی غمین می گفت: «وا محمّدا! فرمان روای آسمان، بر تو درود بفرستد! این، حسین است که به صحرا افتاده و در خونْ خفته و دست و پا بُریده است. وای [بر منِ مصیبت زده] که دخترانت اسیرند! به خدا شِکوه می برم و نیز به محمّدِ مصطفی و علیِ مرتضی و فاطمۀ زهرا و حمزۀ سیّد الشهدا.
وا محمّدا! این، حسین است که در صحرا افتاده و باد صبا بر او می وزد؛ کُشته شده به دست حرام زادگان! وای از غم و رنج تو، ای ابا عبد اللّه! امروز، جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در گذشت. ای یاران محمّد! اینان، فرزندان محمّدِ مصطفایند که آنان را به سان اسیران می رانند».
و در برخی نقل ها [آمده است که گفت]: «وا محمّدا! دخترانت اسیر گشته اند، فرزندانت قطعه قطعه شده اند و باد صبا بر آنان می وزد. این، حسینِ سر بُریده از پشت است، بی عمامه و رَدا.
پدرم فدای آن که لشکرش روز دوشنبه به تاراج رفت! پدرم فدای آن که طناب های خیمه اش را گُسستند! پدرم فدای آن که نه ناپیداست، تا به پیدا شدنش امید رود، و نه زخمی است تا مداوایش کنند! پدرم فدای آن که جانم به قربان اوست! پدرم فدای آن که غمگین بود و به همان حال، جان داد! پدرم فدای آن که تشنه کام ماند تا آن که از دنیا رفت! پدرم فدای آن که خون از موی سپیدش می چکید! پدرم فدای کسی که نیایَش، فرستادۀ خدای آسمان بود! پدرم فدای کسی که نوۀ پیامبرِ هدایت بود!...».
به خدا سوگند، [زینب علیها السلام] هر دشمن و دوستی را گریاند.
آن گاه سکینه، پیکر [پدرش] حسین علیه السلام را در آغوش گرفت. گروهی از بادیه نشینان، گرد آمدند و او را از حسین، جدا کردند.(1)
ص:435
1500. مثیر الأحزان: دخترانِ سَرور پیامبران و روشنیِ چشم زهرا علیها السلام، سربرهنه و گریان و زاری کنان، بیرون آمدند. آنان بر جوانان و پیران می گریستند، که آتش در خیمه ها افتاد. آنان، گریختند و مانند همان کسانی بودند که شاعر گفته است:
یتیمان را می بینی که ناله سر می دهند
و از فقدان بهترین پیشوا، خاک بر سر می پاشند.
پرده نشینان، سرْبرهنه بر می خیزند
و بر کنارۀ گیسوی یتیمان، دست می کشند.
و زنان را بیوه و فرزند از دست داده می بینی
که بر هر تربیت شده و شریفی می گِریند.
آنان، بر پیکر حسینِ در خونْ تپیده و جدا شده از دوستانش، گذشتند و زینب علیها السلام با آوایی غمین و دلی چرکین بر او نالید و گفت: «ای محمّد! فرمان روای آسمان، بر تو درود فرستد! این، حسین است که در خونْ خفته و دست و پا بُریده است و دخترانت اسیر گشته اند. به خدا شِکوه می برم و به علیِ مرتضی و فاطمۀ زهرا و حمزۀ سیّد الشهدا. این، حسین است که در صحرا افتاده و باد صبا بر او می وزد؛ همان کشتۀ حرامیان! وای از غم و رنج! امروز، جدّم پیامبر خدا در گذشت. ای یاران محمّد! اینان، فرزندان مصطفی هستند که به سانِ اسیران، رانده می شوند».
سخن زینب علیها السلام، دل های سنگ دل را نرم و کوه های سخت را ویران کرد.(1)
ص:436
1501. المصباح، کفعمی: سَکینه، دختر حسین علیه السلام، گفت: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، به گردن او آویختم و بیهوش شدم و شنیدم که می گفت:
«پیروان من! هر گاه از آب گوارا سیراب شدید
یا در بارۀ غریب یا شهیدی چیزی شنیدید، بر من ناله کنید».
سکینه، بیمناک و با صورت و بینیِ زخمی برخاست، در حالی که گونه هایش را می خراشید و [شنید] هاتفی می گوید:
زمین و آسمان بر او گریستند
با اشک های روان و با [سِرشک] خون.
آن دو بر کشتۀ کربلا گریستند
در هیاهوی مردمان پُرمدّعا.
آب را در کنارۀ رود، از او دریغ کردند.
ای چشم! بر او گریه کن که او را از خوردن آب، باز داشتند.(1)
1502. تاریخ الطبری - به نقل از عوانة بن حکم کلبی -: حسین علیه السلام کشته شد و کاروان اسیران را آوردند تا در کوفه بر عبید اللّه بن زیاد، وارد کردند.(2)
1503. الأمالی، مفید - به نقل از حَذلَم بن ستیر -: محرّم سال 61، به کوفه وارد شدم، در هنگامی که زین
ص:437
العابدین علیه السلام با زنان [خانواده اش] از کربلا باز می گشت و سربازان با آنان بودند و در محاصره شان داشتند و مردم برای تماشای آنها بیرون آمده بودند.
هنگامی که آنان را، سوار بر شترانِ بی جهاز، وارد کردند، زنان کوفی به گریه و زاری پرداختند.
شنیدم که زین العابدین علیه السلام با صدایی آهسته، ناشی از بیماری و درد یوغ، دست بسته به گردن می گوید: «هان! این زنان می گِریند. پس چه کسی ما را کُشت؟!».(1)
1504. بلاغات النساء: حِذام یا حُذَیم اسدی گفت: سال 61 [هجری]، سال شهادت حسین علیه السلام، به کوفه وارد شدم. زنان کوفه را در آن زمان دیدم که بر سر و صورت خود می زنند و گریبان می درند و دیدم که زین العابدین علیه السلام با صدایی آهسته و پیکری نحیف از بیماری می گوید: «ای کوفیان! شما بر ما می گِریید؟! پس چه کسی جز شما ما را کُشت؟!».
آن گاه راوی (حذام)، واقعه را آن گونه که هارون بن مسلم، به نقل از سعدان، از یحیی بن حمّاد بصری، از یحیی بن حَجّاج، از امام صادق علیه السلام، از پدرانش گزارش کرده بود، چنین نقل کرد و گفت: هنگامی که زنان را از کربلا به کوفه وارد کردند، زین العابدین علیه السلام بدنش نحیف شده و از بیماری، رنجور بود. زنان کوفی را دیدم که گریبان خود را برای حسین بن علی علیه السلام چاک داده بودند. زین العابدین علیه السلام سرش را بلند کرد و فرمود: «هان! این زنان می گِریند. پس چه کسی ما را کشت؟».(2)
1505. الفتوح: عمر بن سعد، سرِ حسین علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد فرستاد... و لشکر عمر بن سعد،
ص:438
خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را آن گونه که اسیران را می رانند، از کربلا حرکت دادند، تا آنان را به کوفه رساندند. مردم به سوی ایشان آمدند و به گریه و زاری پرداختند.
زین العابدین علیه السلام - که در آن هنگام، بیماری رنجورش ساخته بود -، فرمود: «هان! اینان به خاطر ما گریه و زاری می کنند. پس چه کسی ما را کُشت؟!».(1)
1506. الملهوف: ابن سعد، با اسیران، حرکت کرد... و هنگامی که به کوفه نزدیک شدند، اهالی آن جا برای تماشای آنان، گِرد آمدند. زنی از کوفیان بر بالای بام آمد و پرسید: شما از کدام اسیران هستید؟
گفتند: ما اسیرانِ خاندان محمّدیم.
آن زن از بام، پایین آمد و چادر و پیراهن و مقنعه جمع کرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند.
زین العابدین علیه السلام - که بیماری، او را ناتوان کرده بود - همراه زنان بود و حسنِ مُثَنّا، فرزند امام حسن علیه السلام نیز با آنان بود. او، عمو و امامش (حسین علیه السلام) را در رویارویی با نیزه ها همراهی کرده بود و از [شدّت] زخم ها سنگین شده و در معرکه افتاده بود؛ امّا زنده مانده بود.
زید و عمرو، فرزندان دیگر حسن علیه السلام، سِبط پیامبر صلی الله علیه و آله، نیز همراه آنان بودند. کوفیان به گریه و زاری پرداختند، که زین العابدین علیه السلام فرمود: «آیا به خاطر ما گریه و زاری می کنید؟ پس، چه کسی ما را کشت؟!».(2)
1507. مثیر الأحزان: هنگامی که حاملان سر حسین علیه السلام و یارانش به کوفه نزدیک شدند، عبید اللّه بن زیاد در نُخَیله یا همان عبّاسیّه بود و شب، فرا رسید....
مردم برای تماشای اسیران خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و روشنی چشم فاطمۀ بتول، گرد آمدند. زنی
ص:439
کوفی از بالای بام پرسید: شما از کدام اسیران هستید؟
گفتند: ما اسیران خاندان محمّدیم.
آن زن، پایین آمد و چادر و پیراهن و مقنعه برایشان جمع کرد و به آنها داد تا خود را بپوشانند.(1)
1508. الأمالی، مفید - به نقل از حَذلَم بن ستیر -: زینب دختر علی علیه السلام را دیدم و زن باحیایی سخنورتر از او ندیده ام، و گویی از زبان [پدرش] امیر مؤمنان علیه السلام سخن می گفت.
او در آغاز به مردم اشاره کرد که: «ساکت شوید».
نَفَس ها در سینه ها حبس شدند و آواها فرو خفتند. زینب علیها السلام گفت: «ستایش، خدا راست و بر پدرم پیامبر خدا، درود! امّا بعد، ای کوفیان و ای دغلکاران بی وفا! اشکتان، هرگز خشک مباد! و ناله تان هیچ گاه فروخفته مباد! مَثَل شما، «مَثَل زنی است که رشتۀ تابیده [به دست خویش] را پس از محکم کردن، از هم می گسست. سوگندهایتان را دستاویز فریب یکدیگر قرار می دهید»(2).
هان! آیا جز لافْزنانِ گزافه گو و سینه های کینه جو میان شما هست؟ به گاهِ دیدار، نرم، و در برابر دشمن، ناتوان، و شکنندۀ پیمان و تباه کنندۀ تعهّدید. چه بد چیزی برای خود، پیش فرستاده اید که موجب خشم خدا بر شما و عذاب همیشگی می شود!
گریه می کنید؟! آری به خدا سوگند، باید فراوان بگِریید و کم بخندید، که به ننگ و عار آن رسیده اید و هرگز از آلودگی آن، پاکیزه نخواهید شد. نگین مُهر پیامبری و سَرور جوانان بهشتی، پناهگاه نیکوکارانتان و جان پناه پیشامدهایتان و نشانۀ روشن راهتان و نردبان پیروزی تان را تنها گذاشتید و او را کشتید.
چه بد باری را بر دوش می کشید! سرنگون و نگونسار باشید، که تلاشتان ناکام و دستانتان خالی ماند و بازی را باختید و در خشم خدا، خانه کردید و مُهر خواری و درماندگی بر پیشانی تان
ص:440
زده شد!
وای بر شما! آیا می دانید چه جگری از محمّد صلی الله علیه و آله دریدید؟! و چه خونی از او ریختید؟! و چه دُردانه ای را از او گرفتید؟! «بی گمان، کاری ناروا کردید. نزدیک است که آسمان ها از آن بشکافند و زمین، دهانْ باز کند و کوه ها فرو ریزند!»(1). به سانِ احمقان زشتکار، بر سرِ دُردانۀ او ریختید و زمین و آسمان را از سیاهی لشکر، پُر کردید.
آیا از خونْبارشِ آسمان، به شگفت می آیید؟! «عذاب آخرت که رسوا کننده تراست». مهلت خدا، سبُک سرتان نکند، که خدا عجله ای ندارد و از دست دادنِ فرصت انتقام، نگرانش نمی کند. هرگز! «به درستی که پروردگارت در کمین است»(2)».
آن گاه زینب علیها السلام خاموش شد. مردم را حیران و انگشت به دهان دیدم و پیرمردی گریان را دیدم که محاسنش خیس شده بود و می گفت:
پیرانشان، بهترینْ پیران اند و فرزندانشان
به گاهِ بر شمردن نسل ها، نه خوارند و نه رسوا.(3)
ص:441
1509. الاحتجاج - به نقل از حُذَیم بن شَریک اسدی -: هنگامی که علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام، زنان را از کربلا آورد، بیمار بود. زنان کوفه، چون آنها را دیدند، نالیدند و گریبان دریدند و مردان همراه آنان، گریستند.
امام زین العابدین علیه السلام با صدایی ضعیف (چون بیماری، او را ناتوان کرده بود)، فرمود: «اینان بر ما می گِریند! پس چه کسی جز آنان، ما را کشته است؟!».
و زینب، دختر علی بن ابی طالب علیه السلام، به مردم اشاره کرد که: «ساکت شوید».
به خدا سوگند، زن باحیایی سخنورتر از او ندیده ام، و گویی از زبان و دهان امیر مؤمنان علیه السلام سخن می گفت. به مردم اشاره کرد که ساکت شوند. نَفَس ها در سینه حبس شدند و زنگ شتران از صدا افتادند. آن گاه، بعد از ستایش خدای متعال و درود فرستادن بر پیامبر او، گفت: «امّا بعد، ای کوفیان! ای اهل مکر و حیله و ای دغلکاران بی وفا! هان که اشکتان، هرگز خشک نشود و صدا [ی ناله تان] هیچ گاه فرو خفته مباد! مَثَل شما، مَثَل «زنی است که رشتۀ تابیده [به دست خویش] را پس از محکم کردن، از هم می گسست. سوگندهایتان را دستاویز فریب یکدیگر قرار می دهید»(1). آیا جز لاف زدن و خودپسندی و کینه توزی و دروغگویی و چاپلوسی کنیزکان و سخن چینی دشمنان، میان شما هست؟ شما به گیاه و سبزه ای می مانید که در دل لجنزارها می روید یا به سانِ نقره ای هستید که به وسیلۀ آن، گور [سرد و خاموش مردگان] را می آرایند. چه بد چیزی برای خود، پیش فرستاده اید که موجب خشم خدا بر شما و عذاب همیشگی می شود!
آیا بر برادرم گریه می کنید؟! آری. به خدا گریه کنید که به آن، سزاوارترید. باید فراوان بگِریید و کم بخندید، که به ننگ و عار آن، مبتلا شدید و هرگز [آلودگی] آن را نمی توانید بزُدایید.
چگونه می توانید ننگ کشتن نگین مُهر پیامبری و سَرور جوانان بهشتی، پناهگاه حریم و حزبتان و قرارگاه سلامتتان و طبیب زخم هایتان و جان پناه پیشامدهایتان و بازگشتگاهِ هنگام جنگ هایتان و راه نمای دلیل هایتان و نشانۀ روشن راهتان را بزدایید؟!
هان که بد چیزی برای خود، پیش فرستادید و بد باری برای روز قیامتتان بر دوش می کشید!
ص:442
سرنگون و نگونسار باشید، که تلاشتان ناکام و دستانتان خالی ماند و داد و ستدتان، خسارت دید و در خشم خدا، خانه کردید و مُهرِ خواری و درماندگی بر پیشانی تان زده شده است!
وای بر شما! آیا می دانید چه جگری از محمّد صلی الله علیه و آله سوزاندید و چه عهدی شکستید و چه بانوانی را از او [به اسارت] بر سرِ کوچه و بازار آوردید و چه حرمتی از او شکستید و چه خونی از او ریختید؟ «بی گمان، کاری ناروا کردید. نزدیک است که آسمان ها از آن بشکافند و زمین، دهانْباز کند و کوه ها فرو ریزند!»(1). راستی که به جنایتی سهمگین و هول انگیز، دست یازیدید و به کاری شرم آور و ناروا دست زدید! آیا از باریدن خون از آسمان، در شگفتید؟ «عذاب آخرت که رسوا کننده تر است و آنان، یاری نمی شوند»(2). مهلت خدا، سبُک سرتان نکند، که خدا، عجله ای ندارد و بیمناکِ از دست دادنِ فرصت انتقام نیست. هرگز! خدایت برای ما و آنان، در کمین است».
سپس این اشعار را خواند:
«آن گاه که پیامبر صلی الله علیه و آله از شما بپرسد، چه می گویید؟
بگوید: شما - ای آخرین امّت - چه کردید
با خاندان و فرزندان و نور چشمان من
که برخی اسیر گشتند و برخی در خون تپیدند؟
این، سزای من نبود، در حالی که من خیرخواه شما بودم
که پس از من با خویشانم، این گونه بد کنید.
من بیم آن دارم که بر شما در آید
همان عذابی که کاخ ارَم [و قوم عاد] را زیر و رو کرد».
آن گاه، از آنان رو گرداند.
مردم را حیران و انگشت به دهان دیدم و توجّهم به پیرمردی در کنارم جلب شد که می گریست و مَحاسنش از اشک چشمش، خیس شده و دستانش به آسمان، بلند بود و چنین می گفت: پدر و مادرم فدایتان باد! پیرانتان، بهترینْ پیران، و زنانتان، بهترینْ زنان، و جوانانتان بهترینْ جوانان اند و نسلتان، نسلی بزرگ و فضیلتتان، سترگ است.
سپس این شعر را خواند:
پیران شما، بهترین پیران اند و نسل شما
چون نسل ها برشمرده شوند، نه تباه اند و نه رسوا.
ص:443
زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای عمّه! دم مزن که گذشته، چراغ راه آینده است و تو به حمد الهی، عالِمی خدایی هستی و از دانش دیگران نیاموخته ای، و فهمیده ای، بی آن که لازم باشد دیگران به تو بفهمانند. گریه و ناله، آنچه را روزگار برده، باز نمی گردانند».
زینب علیها السلام، خاموش شد و زین العابدین علیه السلام فرود آمد و خیمه اش را زد و زنان را فرود آورد و وارد خیمه شد.(1)
ص:444
1510. بلاغات النساء - از امام صادق، از پدرانش علیهم السلام -: هنگامی که زنان را از کربلا آوردند و وارد کوفه کردند، زین العابدین علیه السلام از بیماری، ناتوان شده بود. زنان کوفیان را دیدم که بر حسین بن علی علیه السلام گریبان چاک کردند. آن گاه [بود که] زین العابدین علیه السلام سرش را بلند کرد و فرمود: «هان! این زنان می گِریند؟ پس ما را چه کسی کشته است؟».
همچنین امّ کلثوم را دیدم - و زن باحیایی سخنورتر از او ندیده ام -، و گویی از زبان و دهان امیر مؤمنان علیه السلام سخن می گفت. به مردم اشاره کرد که: «ساکت شوید».
هنگامی که نَفَس ها آرام گرفتند و زنگ شتران از صدا افتادند، گفت: «با ستایش خدا و درود و سلام بر پیامبرش، سخنم را می آغازم. امّا بعد،(1) ای مردم کوفه! ای مردم مکّار فریبکار (/مردم خوار و بی مقدار)! بگریید که همیشه دیده هاتان گریان و سینه هاتان بریان باد! زنی رشته باف را می مانید «که آنچه را استوار بافته است، از هم می گُسلد (پنبه می کند). پیمان های شما دروغ است و چراغ ایمانتان، بی فروغ»(2). مردمی هستید لافزن و بلندپرواز! خودنما و حیلت ساز! دوست کُش و دشمن نواز! چون سبزۀ پارگین، درون سو، گَنده و برون سو، سبز و رنگینید! نابه کارید و چون سنگ گور، نقره آگین!
چه زشتْ کاری کردید! خشم خدا را خریدید و در آتش دوزخ جاوید، خزیدید. می گریید؟! بگریید، که سزاوار گریستنید، نه در خور شادمان زیستن. داغ ننگی بر خود نهادید که روزگاران بر آید و آن ننگ نزداید!
این ننگ را چگونه می شویید؟ و پاسخ کشتن فرزند پیغمبر را چه می گویید؟ سیّد جوانان بهشت و چراغ راه شما مردم زشت که در سختی، یارتان بود و در بلاها غمخوارتان. نیست و
ص:445
نابود شوید، ای مردم غدّار!
هر آینه، باد در دست دارید و در معامله ای که کردید، زیانکارید و نیز به خشم خدا، گرفتار.
خواری و مذلّت بر شما باد! «کاری سخت زشت کردید که بیم می رود آسمان ها شکافته شوند و زمین، دهانْ باز کند و کوه ها از هم فرو پاشند»(1).
می دانید چگونه جگر پیامبر خدا را خستید و حرمت او را شکستید و چه خونی ریختید و چه خاکی بر سر بیختید؟! زشت و نابخردانه، کاری کردید که زمین و آسمان از شرّ آن، لبریز است، و شگفت مدارید که چشم فلک، خونریز است. همانا عذاب آخرت، سخت تر است و زیانکاران را نه یار و نه یاور است.
این مهلت، شما را فریفته نگرداند، که خدا، گناهکاران را زودا زود به کیفر نمی رساند و سرانجام، خون مظلوم را می ستاند؛ امّا مراقب ما و شماست و گناهکار را به دوزخ می کشاند».
سپس روی خود را از آنان برگرداند و همه را انگشت به دهان، در حیرت نشاند.
مردی پیر از بنی جُعفی که ریش خود را از گریه، تر ساخته بود، گفت:
پسران آنان، بهترین پسران اند
و دودمان ایشان، سربلندترین دودمان است.(2)
ص:446
1511. الملهوف - به نقل از زید بن موسی(1) -: پدرم، از جدّم امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که: فاطمۀ صُغرا، پس از آن که از کربلا آمد، گفت: «ستایش، خدا را به عدد ریگ و سنگ ریزه و وزن عرش تا فرش. او را می ستایم و به او ایمان دارم و بر او تکیه می کنم، و گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانۀ بدون شریک نیست، و محمّد، بنده و فرستادۀ اوست و فرزندانش را در [کنار] رود فرات، بی هیچ تقصیر و گناهی سر بریدند.
خدایا! به تو پناه می آورم از این که به تو دروغ ببندم و خلاف آنچه در گرفتن پیمان برای جانشینی علی بن ابی طالب علیه السلام نازل کرده ای، سخنی به تو نسبت دهم؛ همو که حقّش را ربودند و او را بی هیچ گناهی، در مسجد و خانه ای از خانه های خدا کشتند - همان گونه که فرزندش را دیروز به شهادت رساندند -، با آن که در آن جا مسلمانِ زبانی، فراوان بود. سرنگون باد سرانشان که در زندگی و مرگ او، از حقّ [ربوده شدۀ] او دفاع نکردند، تا آن که او را با خُلقی ستوده و سرشتی پاکیزه و فضیلت هایی معروف و مسلکی مشهور به سوی خود بردی. خدایا! هیچ ملامت و سرزنشی، او را از راهش باز نگرفت.
پروردگارا! او را در کودکی به اسلام، راه نمودی و در بزرگی، فضیلت هایش را ستودی و او همواره برای تو و پیامبرت - که درودهایت بر او و خاندانش باد - خالص و خیرخواه بود، تا آن که او را به سوی خودت بردی. به دنیا، بی رغبت بود و به آن، حریص نبود. به آخرت، راغب و در راه تو مجاهد بود. به او خشنود بودی و او را برگزیدی و به راه راست، ره نمودی.
امّا بعد، ای کوفیان! ای مکّاران خیانتکار متکبّر! ما خاندانی هستیم که خدا، ما را
وسیلۀ آزمایش شما، و شما را مایۀ آزمون ما قرار داد و امتحان ما را نیکو ساخت و علمش را
ص:447
نزد ما نهاد و فهمش را به ما داد. ما گنجینۀ دانش او، و ظرف فهم و حکمت اوییم، و نیز حجّت خدا بر زمینیان در سرزمین های بندگانش. خداوند، ما را به کرامت او، بزرگ داشت و ما را با پیامبرش محمّد صلی الله علیه و آله بر بسیاری از مخلوقاتش، آشکارا برتری بخشید.
امّا شما، ما را تکذیب و تکفیر کردید و جنگ با ما را روا داشتید و اموالمان را به تاراج بردید.
گویی ما فرزندان تُرک و افغانیم،(1) همان گونه که دیروز، جدّمان را کشتید. به سبب کینه ای کهن، از شمشیرهایتان، خون ما اهل بیت می چکد و چشم هایتان، به آن روشن می شود و دل هایتان، از افترایی بر بسته به خدا و مکری که می کنید، شاد می گردد؛ امّا «خدا، بهترینِ مکرکنندگان است»(2).
امّا خون هایی که از ما ریخته اید و اموالی که از ما به دست آورده اید، شما را به شادمانی نکشانَد؛ چرا که هر مصیبت سخت و پیشامد بزرگی که به ما رسیده، [مصداق این آیه است:] «در کتابی (لوح محفوظ) پیش از آن که آن (مصیبت) را خلق کنیم، ثبت است. همانا این [کار] بر خدا آسان است، تا بر آنچه از دست شما رفت، تأسّف نخورید و بر آنچه به شما داده شد، شادمانی [بی جا] نکنید، و خداوند، هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد»(3).
مرگتان باد! منتظر لعنت و عذاب خدا باشید که بر شما فرود آمده و نکبت های آسمانی، پی در پی بر شما نازل شده است. عذاب خدا، شما را به آتش می کشد و شما را به جان هم می اندازد و سپس، روز قیامت در عذاب دردناکی که خود با ستم هایتان ساخته اید، برای همیشه خواهید ماند. «هان! لعنت خدا بر ستمکاران!»(4).
وای برشما! آیا می دانید کدامین دستتان به ما زخم زد؟! و کدامین فرد به ستیز با ما برخاست؟! یا با کدام پا به جنگ ما آمدید؟!
به خدا سوگند، سنگ دل گشته اید، جگرتان خشن شده، دل هایتان مُهر خورده و گوش ها و چشم هایتان بسته شده است. شیطان، فرصت را برایتان آراست و پرده ای بر دیده تان نهاد که دیگر هدایت نخواهید شد.
مرگتان باد، ای کوفیان! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله چه کسی را از شما کشته بود؟ و چه خونی را از شما به گردن داشت؟ به چه خاطر با برادرش و جدّم علی بن ابی طالب و پسرانش و خاندان برگزیدۀ
ص:448
پیامبر - که درودهای خدا و سلام او بر آنان باد - عناد ورزیدید؟! و شاعرتان به آن، مباهات کرد و چنین سرود:
ما علی و فرزندان علی را کشتیم
با شمشیرهای هندی و نیزه ها
و ما زنانشان را به سانِ زنان تُرک، اسیر کردیم
و آنان را [نمی دانی] چگونه به خاک و خون کشیدیم!
دهانت پُر از خاک و سنگ باد! به کشتن کسانی افتخار کردی که خداوند، پاکشان داشته و آلودگی را از آنها رانده و پاک و پاکیزه شان کرده است! هیچ مگوی و پس بنشین، همان گونه که پدرت نشست؛ چرا که هر کس چیزی دارد که خود به دست آورده و پیش فرستاده است.
وای بر شما! به خاطر برتری خدادادی ما، بر ما حسد ورزیدید؟
گناه ما چیست که همیشۀ روزگار، دریای ما جولان دارد
و دریای تو، بی موج است و ناتوان از در بر گرفتن یک کِرم؟!
«آن، فزونی خداست که به هر که بخواهد، می دهد و خداوند، دارای بخشش بزرگ است»(1) «و هر که خدا، برایش نوری قرار ندهد، نوری نخواهد داشت»(2)».
صداها به گریه بلند شد و گفتند: کافی است. دیگر مگو - ای دختر پاکان - که دل هایمان را آتش زدی و درونمان را شعله ور کردی.
در این هنگام، فاطمۀ صغرا، ساکت شد.(3)
ص:449
1512. الملهوف - به نقل از زید بن موسی -: پدرم، از جدّم امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که فرمود: «امّ کلثوم،
ص:450
دختر علی علیه السلام، در آن روز، از پشت پوشش خود و در حالی که صدای خود را به گریه بلند کرده بود، به سخنرانی پرداخت و گفت: ای کوفیان! بدا به حالتان! چرا حسین را وا نهادید و او را کشتید و دارایی هایش را به تاراج بردید و برای خود برداشتید و زنانش را اسیر کردید و به خاک سیاه نشاندید؟! مرگ و هلاکت بر شما باد!
وای بر شما! آیا می دانید چه بلای بزرگی بر سرتان آمده است؟ و بار چه گناهی را بر پشت خود نهاده اید؟ و چه خون هایی را ریختید؟! و کدامین حرمت را شکستید؟! و جامۀ کدامین دخترک را ربودید؟! و چه اموالی را به تاراج بردید؟! بهترین مردانِ پس از پیامبر صلی الله علیه و آله را کشتید و مِهر از دل هایتان، رَخت بر کشید. هان که حزب خدا چیره اند و حزب شیطان، زیانکارند!».
سپس گفت:
برادرم را محاصره کردید و او را کشتید. وای بر مادرتان!
به زودی، آتشی سزایتان خواهد بود که شعله اش زبانه می کشد.
خون هایی را ریختید که خداوند، ریختن آنها را حرام کرده بود
و قرآن و محمّد صلی الله علیه و آله نیز ریختن آنها را روا نشمرده بودند.
هان! آتش، مژده تان باد که شما، فردا
در قهر آتشی خواهید بود که شعله اش زبانه می کشد!
و من در زندگی ام، بر برادرم خواهم گریست
بر بهترین مولودی که پس از پیامبر صلی الله علیه و آله متولّد شده است.
با اشکی فراوان و جوشان و ریزان
که بر گونه هایم همیشه جاری است و خشک نمی شود.
مردم، صدا به گریه و ناله و زاری بلند کردند و زنان، موهای خود را پریشان نمودند و خاک بر سرشان ریختند و ناخن به چهره کشیدند و گونه های خود را خراشیدند و ناله و فریاد کردند.
مردان نیز گریستند و ریش خود را کَنْدند و هیچ روزی، مرد و زن گریانی بیشتر از آن روز دیده نشد.(1)
ص:451
1513. الملهوف: امام زین العابدین علیه السلام به مردم اشاره کرد که: «ساکت شوید».
آنان ساکت شدند. امام علیه السلام برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند و یادکرد پیامبر صلی الله علیه و آله - آن گونه که سزامندش بود - و درود فرستادن بر او فرمود: «ای مردم! هر کس مرا می شناسد، که می شناسد. هر کس مرا نمی شناسد، خودم را به او می شناسانم. من، علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب هستم. من پسر کسی هستم که در رود فرات، بدون آن که کسی از شما را کشته باشد و خونی ریخته باشد، سر بُریده شد. من پسر کسی هستم که حریمش هتک شد و نعمتش سلب گردید و مالش به غارت رفت و خانواده اش اسیر شدند. من پسر کسی هستم که او را در میان گرفتند و پس از مدّتی کشتند و این برای افتخار من، کافی است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند می دهم، آیا می دانید که شما به پدرم نامه نوشتید و به او نیرنگ زدید و از سوی خود با او عهد و پیمان بستید و دست بیعت به او دادید و سپس با او جنگیدید و او را وا نهادید؟!
نابود باد آنچه برای خود، پیش فرستاده اید و بدا به رأیتان! با چه چشمی به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می نگرید، آن گاه که به شما می گوید: "خاندانم را کُشتید و حرمتم را هتک کردید. پس شما از امّت من نیستید"».
صدای مردم از هر سو بلند شد و به همدیگر گفتند: هلاک شده اید و نمی دانید!
ص:452
امام علیه السلام فرمود: «خدا، رحمت کند کسی را که اندرزم را بپذیرد و سفارشم را در بارۀ خدا، پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش حفظ کند، که پیامبر خدا، الگویی نیکو برای ماست».
آنان، همگی گفتند: ای فرزند پیامبر خدا! همۀ ما گوش به فرمان و مطیعیم و عهد تو را پاس می داریم. نه به آن، بی رغبتی می کنیم و نه از آن، روی می گردانیم. خدا، تو را رحمت کند! هر فرمانی که می خواهی، بده. جنگ تو، جنگ ما و صلح تو، صلح ماست. ما [حمله می کنیم و] یزید را دستگیر می کنیم و از هر که بر تو و ما ستم کرده، بیزاری می جوییم.
امام علیه السلام فرمود: «دور باد، دور باد! ای خیانتکاران مکّار! میان شما و هوس هایتان، فاصله افتاده است. آیا می خواهید با من همان کنید که پیش تر با پدرم کردید؟! هرگز! به پروردگارِ اختران، سوگند که هنوز زخم، التیام نیافته است. پدرم - که درودهای خدا بر او باد - و خانواده اش، همین دیروز کشته شده اند و هنوز از دست رفتن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و پدرم و پسران پدرم را از یاد نبرده ام و اندوهش میان سینه ام، و تلخی اش در گلو و حلقم، و غصّه هایش در تخت سینه ام جاری است و درخواستم این است که نه با ما و نه بر ضدّ ما باشید».
سپس فرمود:
شگفت نیست، اگر حسین کشته شد؛ چرا که پدرش نیز [کشته] شد؛
همو که از حسین، بهتر و شریف تر بود.
ای کوفیان! به آنچه بر حسین گذشته، شادی نکنید
که این، جرمش بزرگ تر است.
کشته ای به کنار رود [فرات]! جانم فدایش!
سزای کسی که او را به خاک افکنْد، دوزخ است.
سپس فرمود: «ما در عوضِ هر یک کشته، به همان کشتگان [شما در میدان جنگ]، راضی هستیم و دیگر، پس از این، هیچ روزی، نه به سود ما و نه به ضرر ما، جنگی نخواهیم داشت».(1)
ص:453
1514. الإرشاد: هنگامی که سر امام حسین علیه السلام رسید و عمر بن سعد - که خدا، لعنتش کند - نیز فردای همان روز با دختران و خاندان حسین علیه السلام که همراهش بودند، رسید، ابن زیاد در کاخ فرمانداری، جلوس کرد و به مردم، بار عام داد و فرمان داد تا سر را آوردند و جلویش گذاشتند. ابن زیاد به آن می نگریست و لبخند می زد و با چوب دستی اش بر دندان های پیشِ حسین علیه السلام می زد.
زید بن ارقَم، از اصحاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - که پیرمردی کهن سال بود -، کنار ابن زیاد بود.
هنگامی که دید او با چوب دستی بر دندان های امام علیه السلام می زند، به او گفت: چوب دستی ات را از این دو لب بردار که - سوگند به خدایی که خدایی جز او نیست -، آن قدر دیده ام دو لب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بر این دو لب، بوسه می زند که به شمار نمی توانم بیاورم. سپس با صدای بلند گریست.
ابن زیاد به او گفت: خداوند، چشم هایت را گریان کند! آیا از پیروزی خدا می گِریی؟ به خدا سوگند، اگر پیرمردی خِرِفت نبودی و عقلت نرفته بود، گردنت را می زدم. زید بن ارقَم، از پیش ابن زیاد برخاست و به خانه اش رفت.(1)
ص:454
1515. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: عمر بن سعد، مرا فرا خواند و مرا به سوی خاندانش فرستاد تا آنان را به پیروزی خدایی ای که نصیبش شده و به سلامتش بشارت دهم. من آمدم تا به خاندانش رسیدم و خبر را به آنان رساندم.
سپس آمدم تا [به کاخْ] وارد شدم. دیدم که ابن زیاد برای [دیدار با] مردم، جلوس کرده است و دیدم که نمایندگان [قبایل] بر او وارد شدند. او آنان را وارد کرد و به مردم، اجازۀ ورود داد. من هم میان آنان به درون [کاخ] رفتم. سر حسین علیه السلام جلویش نهاده شده بود و او برای مدّتی با چوب دستی اش به میان دندان های پیشینِ آن می زد.
زید بن ارقَم، هنگامی که دید ابن زیاد، از زدن با چوب دستی اش باز نمی ایستد، به او گفت:
این چوب دستی را از روی این دندان ها بردار، که - سوگند به کسی که خدایی جز او نیست - لبان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که بر این دو لب، بوسه می زند.
سپس بغض پیرمرد، ترکید و به گریه افتاد. ابن زیاد به او گفت: خداوند، چشمانت را گریان بدارد! به خدا سوگند، اگر تو پیرمردی خِرِفت نبودی و عقلت را از دست نداده بودی، گردنت را می زدم.
زید برخاست و بیرون رفت. هنگامی که بیرون رفت، شنیدم که مردم می گویند: به خدا سوگند، زید بن ارقَم، سخنی گفت که اگر ابن زیادْ آن را می شنید، او را می کشت.
گفتم: او چه گفت؟
گفتند: او از کنار ما گذشت و گفت: بَرده ای (معاویه)، بَرده ای (ابن زیاد) را فرمان روایی داده و او، مردم را بَردۀ زرخرید خود کرده است. ای قوم عرب! پس از امروز، بَرده خواهید بود! پسر فاطمه را کشتید و پسر مَرجانه را فرمان روا کردید. او نیکان شما را می کُشد و بَدان شما را بندۀ خود می کند. به خواری، رضا دادید. نفرین بر آن که به خواری، تن داد!(1)
ص:455
1516. سیر أعلام النبلاء - به نقل از زید بن ارقَم -: من نزد عبید اللّه بودم که سرِ حسین علیه السلام را آوردند. او چوب دستی ای گرفت و با آن، لبان حسین علیه السلام را باز کرد. من دندان هایی از آن زیباتر ندیده بودم، که به مروارید می مانْد. نتوانستم خودم را نگاه دارم و صدایم به گریه، بلند شد.
عبید اللّه گفت: ای پیرمرد! چرا می گِریی؟
گفتم: آنچه از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دیده بودم، مرا به گریه انداخت. دیده بودم که او جای این چوب دستی را می مکد و لبانش را بر آن می نهد و می گوید: «خدایا! او را دوست دارم. تو نیز دوستش بدار».(1)
1517. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): هنگامی که سرها [ی شهیدان کربلا] را پیشِ روی عبید اللّه بن زیاد گذاشتند، او با چوب دستی، شروع به زدن بر دهان حسین علیه السلام کرد و می گفت:
سرِ مردمانی را می شکافند که نزد ما عزیزند؛ ولی
آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
زید بن ارقَم به او گفت: کاش این چوب دستی را دور می کردی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دهانش را بر جای این چوب دستی می نهاد.(2)
ص:456
1518. الأمالی، طوسی - به نقل از حَکَم بن محمّد بن قاسم ثَقَفی، از پدرش، از جدّش -: هنگام آوردن سر حسین علیه السلام، در حضور عبید اللّه بن زیاد بودم. او با چوب دستی شروع به زدن بر دندان های پیشین سرِ حسین علیه السلام کرد و می گفت: چه دندان های خوبی داشته است!
زید بن ارقَم به او گفت: چوب دستی ات را بردار، که بسیار دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله لبانش را بر جای آن می نهد.
ابن زیاد گفت: تو پیری و خرفت شده ای!
زید، برخاست و جامه اش را کشید و رفت....
دردناک تر از این ندیدم که سر حسین علیه السلام را جلوی او انداخته بودند و وی بر آن چوب می زد.(1)
1519. مثیر الأحزان: سعد بن مُعاذ و عمر بن سهل، در حضور عبید اللّه بودند. او با چوب دستی اش بر چشم و بینی [سرِ بریدۀ] حسین علیه السلام می زد و به دهانش می کوبید.
زید بن ارقَم به او گفت: چوب دستی ات را بردار، که دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله لبانش را بر همین جای [ضربه های] چوب دستی ات نهاده است.
سپس به گریه افتاد. ابن زیاد به او گفت: خدا، چشمانت را گریان بدارد، ای دشمن خدا! اگر پیری خِرِفت نبودی که عقل از سرش رفته، گردنت را می زدم.
زید به او گفت: حدیثی برایت بگویم که از این هم بر تو گران تر آید. دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، حسن را روی پای راستش و حسین را روی پای چپش نشانده و دستش را بر مَلاج (نرمۀ جلوی سر) هر دو نهاده است و می گوید: «خدایا! این دو و صالح مؤمنان را به تو می سپارم». [بنگر] تو چگونه امانتداری کردی!؟(2)
ص:457
1520. شرح الأخبار - به نقل از حزام بن عثمان -: سرِ حسین علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد آوردند. زید بن ارقَم نزد او بود و ابن زیاد با چوب دستی اش بر دندان های پیشِ حسین علیه السلام می زد و می گفت: چه قدر دندان های ابا عبد اللّه، زیباست!
زید بن ارقَم - که ابن زیاد، او را کنار خود بر تخت نشانده بود - گفت: چوب دستی ات را دور کن. آیا آن را بر جایی فرود می آوری که بسی دیده ام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله لبانش را بر آن جا می نهد؟!
عبید اللّه به او گفت: تو خرفت شده ای.
زید بن ارقَم، از تخت، پایین پرید و بر زمین قرار گرفت و گفت: گواهی می دهم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در حالی دیدم که حسن را بر پای راست [خود] نشانده و دست راستش را بر سرِ حسن نهاده است و حسین را بر پای چپ نشانده و دست چپش را بر سرِ حسین نهاده و می گوید:
«خدایا! این دو را با صالح مؤمنان، به تو می سپارم». اگر مؤمن هستی، سپردۀ پیامبر خدا را چگونه محافظت کردی؟!(1)
1521. تذکرة الخواص: هشام بن محمّد می گوید: هنگامی که سر [حسین علیه السلام] را پیشِ روی ابن زیاد گذاشتند، پیشگوی او به وی گفت: برخیز و پایت را بر دهان دشمنت بگذار!
ابن زیاد، برخاست و پا بر دهان سرِ بریده گذاشت و به زید بن ارقَم گفت: چه نظری داری؟
گفت: به خدا سوگند، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که دهانش را بر همان جایی نهاده که تو پایت را نهاده ای.(2)
1522. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از انَس بن مالک -: هنگامی که سرِ حسین علیه السلام
ص:458
را آوردند، در حضور عبید اللّه بن زیاد بودم. او شروع به زدن با چوب دستی اش بر دندان های حسین علیه السلام کرد و می گفت: حسین، دندان های زیبایی داشته است!
[با خود] گفتم: به خدا سوگند، رسوایت می کنم. سپس [برخاستم و] گفتم: دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله جای [ضربه های] چوب دستی ات را بر دهان او، می بوسد.(1)
1523. صحیح البخاری - به نقل از محمّد، از انَس بن مالک -: سرِ حسین بن علی علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد آوردند و در تَشتی نهادند. ابن زیاد، [بر آن] می زد و دندان های او را نیکو می شمرد.
او شبیه ترینِ مردم به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود و [مَحاسنش] خَضابِ مِشکی شده بود.(2)
1524. سُنَنُ التِّرمِذی - به نقل از انس بن مالک -: نزد ابن زیاد بودم که سر حسین علیه السلام را آوردند و ابن زیاد شروع به زدن با چوب دستی اش بر بینیِ او کرد و می گفت: به این زیبایی ندیده بودم!
گفتم: هان که او شبیه ترینشان به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود.(3)
1525. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): اسیران را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند و عبید اللّه گفت: این زن کیست؟
گفتند: زینب، دختر علی بن ابی طالب است.
ابن زیاد گفت: دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟
زینب علیها السلام گفت: «شهادت، برایشان مقدّر شده بود و آنان به سوی شهادتگاهشان شتافتند، و خدا به زودی، ما و تو و ایشان را گِرد می آورد».
ص:459
ابن زیاد گفت: ستایش، خدایی را که شما را کُشت و سخنتان را دروغ کرد!
زینب علیها السلام گفت: «ستایش، خدایی را که ما را به محمّد، گرامی داشت و پاک و پاکیزه کرد!».(1)
1526. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: هنگامی که سرِ حسین علیه السلام را با کودکان و خواهران و زنانش نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند، زینب، دختر فاطمه علیها السلام، بدترین لباسش را پوشیده بود و ناشناس می نمود و کنیزانش گِردش را گرفته بودند. هنگامی که وارد شد، نشست. عبید اللّه بن زیاد گفت: این که نشست، که بود؟
زینب علیها السلام با او سخن نگفت.
عبید اللّه، سه بار پرسید و زینب علیها السلام در هر سه بار، ساکت ماند. یکی از کنیزانش گفت: این، زینب، دختر فاطمه علیها السلام است.
عبید اللّه به او گفت: ستایش، خدایی را که شما را رسوا کرد و شما را کُشت و سخن دروغتان را آشکار کرد!
زینب علیها السلام گفت: «ستایش، خدایی را که ما را به محمّد صلی الله علیه و آله گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد و آن گونه که تو می گویی، نیست. تنها فاسق است که رسوا می شود و تنها تبهکار است که تکذیب می شود».
ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت، چگونه دیدی؟
زینب علیها السلام گفت: «کشته شدن، برایشان تقدیر شده بود و آنان هم به سوی قتلگاهشان شتافتند و به زودی، خداوند، تو و ایشان را گِرد هم می آورد و نزد او با هم اقامۀ دعوا و برهان می کنید».
ابن زیاد به خشم آمد و برافروخته شد [و آهنگ کشتن زینب علیها السلام را کرد]. عمرو بن حُرَیث به او گفت: خدا، امیر را به سلامت دارد! او یک زن است. آیا زنی را به سبب سخنش مؤاخذه می کنید؟ زن را به سخنش نمی گیرند و بر ناسزا و پریشان گویی اش سرزنش نمی کنند.
ابن زیاد به او گفت: خداوند، دل مرا با کشتن طغیانگرت و عاصیان نافرمان خاندانت خُنَک کرد!
ص:460
زینب علیها السلام گریست و سپس گفت: «بزرگم را کُشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن در آوردی. اگر این، دل تو را خُنَک می کند، خُنَک شد!».
عبید اللّه به او گفت: این، دلیری است.(1) به جانم سوگند، پدرت نیز شاعر و دلیر بود.
زینب علیها السلام گفت: «زن را چه به دلاوری؟! از دلاوری به کارهای دیگر پرداختم. آنچه می گویم، الهام درونی من است».(2)
1527. الملهوف: ابن زیاد در کاخ نشست و بار عام داد. سر حسین علیه السلام را آوردند و جلویش نهادند و زنان و کودکان حسین علیه السلام را نیز وارد کردند.
زینب، دختر علی علیه السلام، ناشناس نشست. ابن زیاد، در بارۀ او پرسید.
گفتند: این، زینب، دختر علی است.
ابن زیاد، به سوی او رو کرد و گفت: ستایش، خدایی را که رسوایتان ساخت و سخنانتان را دروغ کرد!
زینب علیها السلام گفت: «تنها فاسق، رسوا می شود و تنها تبهکار، دروغگو از کار در می آید، که آنها
ص:461
هم کسان دیگری غیر از ما هستند».
ابن زیاد گفت: کار خدا را با برادر و خاندانت چگونه دیدی؟
زینب علیها السلام گفت: «جز زیبایی ندیدم. اینان، کسانی بودند که خداوند، کشته شدن را برایشان تقدیر کرده بود و آنان هم به سوی قتلگاه خود شتافتند. و به زودی، خداوند، تو و آنان را گِرد هم می آورد و آنان با تو اقامۀ حجّت و برهان می کنند و خواهی دید که چه کسی چیره می شود.
مادرت به عزایت بنشیند، ای پسر مرجانه!».
ابن زیاد، خشمگین شد و گویی آهنگ کشتنش را کرد.
عمرو بن حُرَیث به او گفت: ای امیر! او یک زن است و زن به خاطر سخنش مؤاخذه نمی شود.
ابن زیاد به او گفت: خداوند، دل مرا با کشتن حسین طغیانگرت و سرکشان نافرمان خاندانت خُنک کرد (تسلّی بخشید)!
زینب علیها السلام گفت: «به جانم سوگند که بزرگم را کُشتی و شاخه ام را بُریدی و ریشه ام را از بیخ و بُن کندی، و اگر این، دلت را خُنک می کند، خُنَک شد!».
ابن زیاد - که خدا، لعنتش کند - گفت: این زن، سجع می گوید و به جانم سوگند، پدرش نیز شاعر و سجعگو بود.
زینب علیها السلام گفت: «ای ابن زیاد! زن را با سجع گفتن، چه کار؟».(1)
ص:462
1528. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: ابن زیاد - که خدا، لعنتش کند - علی بن الحسین علیه السلام و زنان را فرا خواند و سرِ حسین علیه السلام را نیز طلب کرده بود. زینب علیها السلام دختر علی علیه السلام نیز میان آنان بود. ابن زیاد گفت: ستایش، خدایی را که شما را رسوا کرد و کُشت و سخنانتان را تکذیب کرد!
زینب علیها السلام گفت: «ستایش، خدایی را که ما را به محمّد صلی الله علیه و آله، گرامی داشت و پاک و پاکیزه مان کرد! خدا، تنها فاسق را رسوا می گرداند و فاجر را تکذیب می کند».
ابن زیاد گفت: کار خدا را با شما خاندان، چگونه دیدی؟
زینب علیها السلام گفت: «تقدیرشان کشته شدن بود و آنان هم به سوی قتلگاه شان شتافتند و خداوند، به زودی، تو و آنان را گِرد هم می آورد و میان شما داوری می کند».
ابن زیاد - که خدا، لعنتش کند - بر زینب علیها السلام، خشم گرفت و آهنگ کشتنش را کرد که عمرو بن حُرَیث، او را آرام نمود.
زینب علیها السلام گفت: «ای ابن زیاد! آنچه با ما کردی، تو را بس است. مردانمان را کُشتی، ریشۀ مان را برکَنْدی، حریممان را شکستی و زنان و کودکانمان را اسیر کردی و اگر اینها برای خُنَک شدن دلت بود، دلت خُنَک شد!».
ابن زیاد، فرمان داد تا آنها را به زندان باز گردانند و پیک هایی به بشارت کشته شدن حسین علیه السلام به اطراف فرستاد و سپس فرمان داد تا اسیران و سر حسین علیه السلام را به شام ببرند.(1)
ص:463
1529. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عمر بن سعد، زنان و خانوادۀ حسین علیه السلام را به سوی عبید اللّه روانه کرد و از خاندان حسین بن علی علیه السلام، هیچ مردی نمانده بود، جز جوان بیماری که همراه زنان بود. عبید اللّه، فرمان به قتل او داد که زینب علیها السلام، خود را بر روی او انداخت و گفت:
به خدا سوگند، او کشته نمی شود تا آن که مرا بکشید!
ابن زیاد، دلش بر او سوخت و او را رها کرد و دست از او کشید.(1)
1530. أنساب الأشراف - به نقل از یکی از فرزندان ابو طالب -: ابن زیاد، جایزه ای برای [یافتن] علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام قرار داد. او را در بند کشیده، آوردند. به او گفت: آیا خدا، علی بن الحسین را نکشت؟
فرمود: «او برادرم بود که به او هم علی بن الحسین، گفته می شد و مردم، او را کشتند [، نه خداوند]».
ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!
زینب دختر علی علیه السلام فریادی زد و گفت: ای ابن زیاد! ریختن خون هایی که [تاکنون] از ما ریخته ای، تو را بس است. اگر او را می کشی، مرا هم با او بکش.
ابن زیاد، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را رها کرد.(2)
1531. الإرشاد: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را در برابر ابن زیاد آوردند. به او گفت: تو کیستی؟
فرمود: «من علی بن الحسین هستم».
گفت: مگر خداوند، علی بن الحسین را نکشت؟
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «برادری به نام علی داشتم که مردم، او را کشتند».
ابن زیاد به او گفت: بلکه خدا، او را کشت.
ص:464
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: ««خداوند، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد»».
ابن زیاد، خشمگین شد و گفت: تو جرئت پاسخ دادن به من را داری؟! هنوز کسی از شما مانده که [سخنِ] مرا رد کند؟! او را ببرید و گردنش را بزنید.
عمّه اش زینب علیها السلام، به او در آویخت و گفت: ای ابن زیاد! خون هایی که از ما ریخته ای، کافی است.
سپس، علی [بن الحسین علیه السلام] را در آغوش گرفت و گفت: به خدا سوگند، از او جدا نمی شوم و اگر او را می کشی، مرا هم با او بکش!
ابن زیاد، لختی به او و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام نگریست و سپس گفت: شگفتا از پیوند خونی! به خدا سوگند، یقین دارم که دوست دارد او را همراه وی بکشم. او را رها کنید که مریضی اش برای او کافی است.
آن گاه از جایش برخاست و از کاخ بیرون رفت.(1)
1532. الملهوف: ابن زیاد - که خدا لعنتش کند - به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام توجّه کرد و گفت:
این کیست؟
گفتند: علی بن الحسین است.
ابن زیاد گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نکُشت؟
علی [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود: «برادری داشتم که [او نیز] علی بن الحسین نامیده می شد و مردم، او را کُشتند».
ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کُشت.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: ««خداوند، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد»».
ابن زیاد گفت: تو جرئت جواب دادن به من را داری؟! او را ببرید و گردنش را بزنید.
عمّۀ او زینب علیها السلام، این را شنید. گفت: ای ابن زیاد! تو یک تن هم از ما باقی نگذاشته ای. اگر
ص:465
می خواهی او را بکشی، مرا هم با او بکش.
علی [بن الحسین] علیه السلام به عمّه اش گفت: «ای عمّه! سخنی مگو تا من با او سخن بگویم».
آن گاه به او رو کرد و گفت: «ای ابن زیاد! آیا مرا به کشتن، تهدید می کنی؟ آیا نمی دانی که کشته شدن، عادت ما و شهادت، کرامت ماست؟».(1)
1533. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام -: هنگامی که علی بن الحسینِ کوچک تر (زین العابدین) علیه السلام که بیمار بود، همراه زنان حاضر شد، ابن زیاد گفت: این، چگونه سالم مانده است؟ او را بکُشید.
زینب دختر علی علیه السلام فریاد کشید: ای ابن زیاد! خون هایی که از ما ریخته ای، کافی است. اگر او را می کشی، مرا هم با او بکُش.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «ای پسر زیاد! اگر می خواهی مرا بکُشی، به این زنان بنگر که آیا دیگر خویشاوند مردی برایشان می ماند».
ابن زیاد گفت: تو با آنان باش.(2)
1534. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): زین العابدین علیه السلام فرمود: «مردی از آنان، مرا پنهان می کرد و مَقدم مرا گرامی می داشت و پرستاری ام می کرد و هر گاه بیرون می رفت و داخل می آمد، می گریست، تا آن جا که گفتم: اگر وفاداری میان مردم باشد، نزد این است. تا این که جارچی ابن زیاد، ندا داد: هان! هر کس علی بن الحسین را بیابد و او را بیاورد، سیصد درهم به او می دهیم.
به خدا سوگند، او گریان نزد من آمد و شروع به بستن دستم به گردنم کرد، در حالی که می گفت: می ترسم!
به خدا سوگند، او مرا دست بسته، بیرون برد و به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت و من به او می نگریستم. مرا گرفتند و نزد ابن زیاد بردند. گفت: نامت چیست؟
ص:466
گفتم: علی بن الحسین.
گفت: مگر خداوند، علی را نکُشت؟
گفتم: برادری داشتم که به او [نیز] علی می گفتند و بزرگ تر از من بود. مردم، او را کُشتند.
ابن زیاد گفت: بلکه خداوند، او را کُشت.
گفتم: «خداوند، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد»(1)».
ابن زیاد، فرمان به کشتن علی [بن الحسین] علیه السلام داد که زینب دختر علی علیه السلام فریاد کشید: ای ابن زیاد! خون هایی که از ما ریخته ای، کافی است. تو را به خدا سوگند می دهم که او را نکُشی، مگر آن که مرا هم با او بکُشی.
ابن زیاد، او را رها کرد.(2)
1535. شرح الأخبار - در بیان وقایع پس از شهادت امام حسین علیه السلام -: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بزرگِ فرزندان باقی ماندۀ حسین علیه السلام را - که به شدّت، بیمار بود - نیز بردند....
علی بن الحسین علیه السلام می گوید: «با توجّه به بیماری ام و شدّت آن، چیزی نفهمیدم و متوجّه نشدم، تا آن که مرا نزد عمر بن سعد آوردند. هنگامی که حالم را دید، از من رو گردانْد و من با همان بیماری ام [گوشه ای] افتادم.
مردی از هواداران شام، نزد من آمد و مرا برداشت و در حالی که می گریست، روان شد و به من گفت: ای فرزند پیامبر خدا! من بر جانِ تو بیم دارم. نزد من باش.
سپس مرا به جایگاه خود برد و مَقدمم را گرامی داشت و هر گاه به من می نگریست، می گریست. من با خود می گفتم: اگر خیری نزد کسی باشد، نزد این مرد است.
هنگامی که خاندان ما را به نزد عبید اللّه بن زیاد بردند، [عبید اللّه] از من جویا شد. گفتند:
ص:467
رهایش کرده و به حال خودش وا نهاده ایم.
به دنبال من گشتند؛ امّا مرا نیافتند پس جارچی ای ندا داد: هر کس علی بن الحسین را یافت، او را بیاورد و سیصد درهم بگیرد.
مردی که نزدش بودم، در حالی که می گریست، نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم کرد و می گفت: ای فرزند پیامبر خدا! بر جان خود می ترسم که اگر تو را از آنان، پنهان بدارم، مرا بکُشند.
او مرا دست بسته به آنان سپرد و سیصد درهم گرفت، در حالی که به او می نگریستم.
مرا نزد عبید اللّه بن زیادِ ملعون بردند و هنگامی که به جلویش رسیدم، گفت: تو کیستی؟
گفتم: من علی بن الحسین هستم.
گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نکُشت؟
گفتم: او برادرم بود و مردم، او را کُشتند.
عبید اللّه بن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت!».
[در این هنگام] علی [بن الحسین] علیه السلام گفت: «خداوند، جان ها را هنگام مرگشان می گیرد و آنان را که نمرده اند، در خواب می گیرد»(1)».
عبید اللّه بن زیادِ ملعون، به کشتن علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) فرمان داد که زینب، دختر علی علیه السلام، فریاد کشید: ای ابن زیاد! خون هایی که از ما ریخته ای، برایت کافی است. تو را به خدا، سوگند می دهم که او را نکُشی، جز آن که مرا همراه او بکشی.(2)
ص:468
در شماری از گزارش هایی که گذشت، آمده است که پس از واقعۀ کربلا، یکی از نیروهای دشمن، امام زین العابدین علیه السلام را به صورت مخفیانه و جدا از سایر اسیران، به منزلش برد و مدّتی از او پذیرایی نمود، تا آن که ابن زیاد برای یافتن ایشان جایزه تعیین کرد و وی از ترس کشته شدن، امام علیه السلام را طناب پیچ، تحویل ابن زیاد داد.(1)
این بخش از گزارش های یاد شده، صحیح به نظر نمی رسد؛ زیرا مخالف همۀ گزارش هایی است که بر حضور امام زین العابدین علیه السلام در کنار اسیران دلالت دارند،(2) بویژه گزارش مربوط به ساکت کردن عمّۀ بزرگوارش(3) و گزارش سخنرانی امام علیه السلام در کوفه که پیش از این گذشت.(4)
افزون بر این، بعید به نظر می رسد که غیبت شخصیتی مانند امام زین العابدین علیه السلام در میان اسیران، مورد غفلت قرار گیرد و بعیدتر، آن که ایشان، جدایی از سایر خانواده و پنهان ماندن را پذیرفته باشد.
ص:469
1536. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: هنگامی که عبید اللّه به کاخ [حکومتی] آمد و مردم هم وارد شدند، ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظمِ کوفه، گرد آمدند. ابن زیاد، از منبر بالا رفت و گفت: ستایش، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان یزید بن معاویه و حزبش را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو، حسین بن علی و پیروانش را کُشت!
ابن زیاد، سخنش را به پایان نبرده بود که عبد اللّه بن عفیف ازدیِ غامدیِ والِبی بر او جَست. او از شیعیان علی علیه السلام بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل، همراه علی علیه السلام از دست داده بود و چون پیکار صفّین شد، ضربه ای بر سرش و ضربه ای هم بر ابرویش زدند و آن چشمش هم نابینا شد.
از این رو، از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی شد و تا شب، در آن، نماز می خواند و سپس به خانه باز می گشت.
عبد اللّه، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید، گفت: ای پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو، تو و پدرت هستید و نیز کسی است که به تو حکومت داد و پدرش. ای پسر مرجانه! آیا پسرانِ پیامبران را می کشید و سخن صدّیقان را بر زبان می آورید؟!
ابن زیاد گفت: او را برایم بیاورید.
پاسبان ها بر او پریدند و او را گرفتند. عبد اللّه، شعار قبیلۀ ازْد را سر داد: ای آمُرزیده (یا مَبرورُ)!
عبد الرحمان بن مِخنَف ازْدی، نشسته بود. گفت: وای بر تو! خودت و قومت را تباه کردی.
در آن روز، هفتصد جنگجو از قبیلۀ ازْد در کوفه بودند. جوانانی از ازْد به سوی او جستند و او را از دست پاسبانان در آوردند و به خانواده اش سپردند.
عبید اللّه بن زیاد، کسی را به دنبال او فرستاد. او را کُشت و فرمان داد تا او را در جایگاه خاکروبه ها به صلیب کشند و او را آن جا به صلیب کشیدند.(2)
ص:470
1537. الإرشاد: ابن زیاد، به مسجد آمد و از منبر، بالا رفت و گفت: ستایش، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان یزید و حزبش را یاری داد، و دروغگو پسر دروغگو و پیروانش را کشت!
عبد اللّه بن عفیف ازْدی - که از پیروان امیر مؤمنان علیه السلام بود -، جلوی او برخاست و گفت: ای دشمن خدا! دروغگو، تو و پدرت هستید و کسی که به تو حکومت داد و نیز پدرش. ای پسر مرجانه! فرزندان پیامبران را می کشی و بر منبر، در جایگاه صدّیقان می ایستی؟!
ابن زیاد گفت: او را برایم بیاورید.
پاسبانان، او را گرفتند و او شعار قبیلۀ ازْد را سر داد و هفت صد تن از آنان، گِرد آمدند و او را از دست پاسبانان در آوردند.
شب که رسید، ابن زیاد، کسی را به سوی او فرستاد و او را از خانه اش بیرون کشید و گردنش را زد و وی را در جای انباشت خاکروبه ها به صلیب کشید. خدا او را رحمت کند!(1)
1538. أنساب الأشراف: ابن زیاد به سخنرانی پرداخت و گفت: ستایش، خدایی که دروغگو پسر دروغگو، حسین، و پیروانش را کشت!
ص:471
عبد اللّه بن عفیف ازدیِ غامِدی - که شیعه بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل و چشم راستش را در پیکار صِفّین از دست داده بود و از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی شد -، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید، به او گفت: ای پسر مرجانه! دروغگو، تو و پدرت هستید و کسی که به او حکومت داد و نیز پدرش. ای پسر مرجانه! آیا فرزندان پیامبران را می کشید و سخن صدّیقان را می گویید؟!
ابن زیاد گفت: او را برایم بیاورید.
عبد اللّه، شعار قبیلۀ ازْد را سر داد: ای آمرزیده! ای آمرزیده (مَبْرورُ، یا مَبْرور)!
آن روز، هفت صد تن از ازْدیان، در کوفه حاضر بودند. برجَستند و او را خلاص کردند و به نزد خانواده اش آوردند.
ابن زیاد به بزرگان [یمن] گفت: آیا ندیدید اینان چه کردند؟
گفتند: چرا.
گفت: پس - ای یمنیان - بروید و یارتان را بیاورید. آنان نیز همان گونه که به فرمان پدرش (زیاد) برای احضار حُجر عمل کرده بودند، عبد اللّه را برایش آوردند.
عمرو بن حَجّاج به ابن زیاد، پیشنهاد داد که همۀ ازْدیانِ حاضر در مسجد را بازداشت کند.
آنان و از جمله عبد الرحمان بن مِخنَف و جز او که در میان آنان بودند، بازداشت شدند و قبیلۀ ازْد و یمنیان با هم به شدّت درگیر شدند.
ابن زیاد، کار یمنیان را کُند دید. به پیکی که به سوی آنان فرستاده بود، گفت: ببین میان آنان چه می گذرد.
او آمد و جنگ سختی دید. گفتند: به امیر بگو که: تو ما را به سوی مردم جزیره (شمال عراق) و عجمیانِ موصل نفرستاده ای. تو ما را به سوی ازْد، شیران بیشه، فرستاده ای! نه تخمی هستند که از آشیانه، بیرون آورده شوند و نه دانۀ اسفندند که لگدمال گردند.
عبید اللّه بن حوزۀ والِبی و محمّد بن حبیب بَکری، از قبیلۀ ازْد، کشته شدند و کشتگان میان آنها بسیار شد و یمنیان، بر آنان قدرت یافتند و به کَپَر پشت خانۀ ابن عفیف رسیدند. آن را شکستند و به درون، هجوم آوردند. دخترش شمشیرش را به دست او داد و او به دفاع از خود پرداخت.
یمنیان، از هر سو بر او حمله کردند [و او را گرفتند] و برای ابن زیاد آوردند، درحالی که می گفت:
سوگند می خورم که اگر چشمانم می دید
ورودتان بر من و بیرون رفتنتان، آسان نبود.
ص:472
سفیان بن یزید بن مُغَفّل، بیرون آمد تا از ابن عفیف، دفاع کند که با او دستگیرش کردند. ابن عفیف، کشته و در جای خاکروبه، به دار آویخته شد.
جُندَب بن عبد اللّه را آوردند. ابن زیاد به او گفت: به خدا سوگند، با ریختن خونت به خدا تقرّب می جویم.
جُندَب گفت: تو با ریختن خون من، تنها از خدا دور می شوی.(1)
1539. الفتوح: ابن زیاد، از منبر بالا رفت و خدا را حمد و ثنا گفت و در میان سخنش گفت: ستایش، خدایی را که حق و اهلش را چیره کرد و امیر مؤمنان و پیروانش را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو را کُشت!
او دیگر چیزی بر این سخن نیفزود و توقّف کرد. عبد اللّه بن عفیف ازْدی - که خدا، رحمتش کند - برخاست. او - که از برگزیدگان شیعه و برترینِ آنها بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل و چشم دیگرش را در پیکار صِفّین از دست داده بود و از مسجد اعظمِ کوفه جدا
ص:473
نمی شد و [روز را] تا شب در آن، نماز می خواند و سپس به منزلش می رفت -، هنگامی که سخن ابن زیاد را شنید، از جا بر جَست و سپس گفت: ای پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو، تو و پدرت هستید و هر کس که تو را به کار گماشت و نیز پدرش. ای دشمن خدا! آیا فرزندان پیامبران را می کُشید و این سخن را بر منبرهای مؤمنان می گویید؟!
ابن زیاد، خشمگین شد و سپس گفت: چه کسی سخن می گوید؟
گفت: من سخن می گویم، ای دشمن خدا! آیا نسل پاکی را که خداوند، آلودگی را از آنان در کتابش زُدوده است، می کُشی و ادّعای مسلمانی می کنی؟ یاریگران، کجایند؟! فرزندان مهاجر و انصار کجایند تا از طاغوت تو، آن ملعونِ فرزند ملعون، آن لعنت شدگان بر زبان محمّد، پیام آور پروردگار جهانیان، انتقام گیرند؟
خشم دشمن خدا، چنان شدّت گرفت که رگ هایش بر آمد. آن گاه گفت: او را برایم بیاورید.
پاسبانان، از هر سو به سوی او شتافتند تا دستگیرش کنند که بزرگان خویشاوندش از قبیلۀ ازْد برخاستند و او را از دستان پاسبانان، رها کردند و او را از درِ مسجد، بیرون آوردند و به سوی خانه اش بردند.
ابن زیاد، از منبر، پایین آمد و به درون کاخ [حکومتی] رفت و بزرگان به نزد او آمدند. گفت:
آیا دیدید این قوم، چه کردند؟!
گفتند: دیدیم. خداوند، کار امیر را به سامان آوَرَد! تنها قبیلۀ ازْد بودند که چنین کردند. بر بزرگانشان، سخت بگیر؛ چرا که آنان، او را از دستت نجات دادند و به خانه اش بردند.
ابن زیاد، دنبال عبد الرحمان بن مِخنَف ازْدی فرستاد و او را به همراه گروهی از ازْدیان، دستگیر و بازداشت کرد و گفت: به خدا سوگند، از دستم بیرون نمی روید، مگر آن که عبد اللّه بن عفیف را برایم بیاورید.
سپس ابن زیاد، عمرو بن حَجّاج زُبَیدی، محمّد بن اشعث، شَبَث بن رِبعی و گروهی از یارانش را فرستاد و به آنان گفت: به سوی این نابینا بروید و این نابینایی را که خدا، دلش را نیز مانند چشمانش کور کرده، برایم بیاورید.
گروهی که عبید اللّه بن زیاد فرستاده بود، به سوی عبد اللّه بن عفیف آمدند و خبر آن به ازْد رسید. گِرد هم آمدند و قبیله های یمن هم با آنان، گِرد آمدند تا از یارشان، عبد اللّه بن عفیف، دفاع کنند. خبر آن به ابن زیاد رسید و او نیز قبیله های مُضَر را گِرد آورد و محمّد بن اشعث را همراه
ص:474
آنان کرد و به او فرمان جنگ با آنان را داد.
قبیله های مُضَر به قبیله های یمنی روی آوردند و قبیله های یمنی به آنان، نزدیک شدند و جنگ سختی در گرفت. خبر آن، به ابن زیاد رسید. او پیکی به سوی یارانش فرستاد و آنان را سرزنش کرد. عمرو بن حَجّاج، خبر گِرد هم آمدن یمنیان در برابر ایشان را برای ابن زیاد فرستاد و شبث بن رِبعی به سوی او پیغام فرستاد که: ای امیر! تو ما را به سوی شیرانِ بیشه فرستاده ای. عجله نکن.
نبرد آن دو گروه، بالا گرفت، تا آن جا که گروهی از عرب، در آن میان، کشته شدند.
یاران ابن زیاد به خانۀ ابن عفیف رسیدند و در را شکستند و بر او هجوم آوردند. دخترش فریاد کشید: ای پدر! دشمن از جایی که خیال نمی کردی، آمد.
گفت: نگران نباش، دخترم! شمشیر را به من بده.
او شمشیر را به پدرش داد و او گرفت و به دفاع از خودش پرداخت و چنین رَجَز می خواند:
من پسر فضیلتمند عفیف و طاهرم
عفیف، پدر من است و پسر امّ عامر.
بسی زره پوشیده ام و کلاه خود بر سر گذاشته ام
و نیز قهرمانانی را از آنان بر خاک افکنده ام و رهایشان کرده ام.
دخترش چنین می گفت: کاش مردی بودم و امروز، پیشِ رویت در برابر این تبهکاران و قاتلان خاندان پاک پیامبر می جنگیدم!
آن گروه، ابن عفیف را از پشت و راست و چپش در میان گرفتند و او هم با شمشیرش از خودش دفاع می کرد و کسی را یارای پیش آمدن به سوی او نبود.
از هر سو بر او [حمله کردند و] غلبه یافتند تا آن که او را گرفتند و جُندَب بن عبد اللّه ازْدی گفت: ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم! به خدا سوگند، عبد اللّه بن عفیف را گرفتند. به خدا سوگند، زندگی پس از او، ننگین است!
سپس او را آوردند و بر عبید اللّه بن زیاد، وارد نمودند. [عبید اللّه] چون او را دید، گفت:
ستایش، خدایی را که تو را رسوا کرد!
عبد اللّه بن عفیف به او گفت: ای دشمن خدا! آیا با این کار، رسوایم کرد؟ به خدا سوگند، اگر خدا چشمم را می گشود، ورودت بر من و بیرون رفتنت، سخت می شد.
ص:475
ابن زیاد گفت: ای دشمن خودت! در بارۀ عثمان بن عفّان، چه می گویی؟
گفت: ای پسرِ بندۀ بنی عِلاج! ای پسر مرجانه و سمیّه! تو را با عثمان بن عفّان، چه کار؟ عثمان، خوب یا بد، صالح یا فاسد، خدای - تبارک و تعالی - ولیّ آفریده های خود است و میان خَلقش و عثمان بن عفّان، به حق و عدالت، داوری می کند؛ امّا از من در بارۀ پدرت بپرس و نیز در بارۀ یزید و پدرش.
ابن زیاد گفت: به خدا سوگند، از تو چیزی نمی پرسم تا این که مرگ را بچشی.
عبد اللّه بن عفیف گفت: ستایش، ویژۀ پروردگار جهانیان است. هان که من سال ها از پروردگارم، طلب شهادت می کردم و به حمد خدا، اکنون پس از مأیوس شدن از آن، روزی ام کرد و اجابت یکی از قدیمی ترین دعاهایم را به من نشان داد!
ابن زیاد گفت: گردنش را بزنید.
گردنش را زدند و به دارش آویختند. رحمت خدا بر او باد!(1)
ص:476
1540. الکامل فی التاریخ: گفته شده هنگامی که خاندان حسین علیه السلام به کوفه رسیدند، ابن زیاد، آنان را بازداشت کرد و خبر را برای یزید فرستاد. در همان هنگام که آنان در حبس بودند، سنگی بر آنان فرو افتاد که نوشته ای به آن، گِرِه زده بودند و در آن، چنین نوشته بود: پیک، خبر شما را برای یزید، برده است و فلان روز می رسد و فلان روز، باز می گردد. اگر صدای «اللّه أکبر» شنیدید، یقین کنید که کشته می شوید و اگر نشنیدید، در امان هستید.
دو سه روز پیش از آمدن پیک، سنگی که در آن، نوشته ای بود، انداخته شد که می گفت:
ص:477
«وصیّت کنید و کارهایتان را یادآور شوید که نزدیک است پیک برسد».
سپس پیک آمد و فرمان یزید آمد که آنها به سوی او فرستاده شوند.(1)
1541. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه بن زیاد، فرمان داد تا باقی ماندگان خاندان حسین علیه السلام که بر او وارد شده اند، همراه او در کاخ، حبس شوند.(2)
1542. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: ابن زیاد، فرمان داد که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را در بند کنند و همراه زنان و اسیران به زندان ببرند. من با آنان بودم و از کوچه ای نگذشتیم، مگر این که آن را پُر از مرد و زنی یافتیم که بر صورت خود می زدند و می گریستند. آنان را در زندان افکندند و در را بر آنان بستند.(3)
1543. الملهوف: ابن زیاد، فرمان داد و علی بن الحسین علیه السلام و خاندانش را به خانه ای در کنار مسجد اعظمِ کوفه بردند. زینب، دختر علی علیه السلام، گفت: هیچ زن عربی جز امّ وَلَد(4) یا کنیز، بر ما وارد نشود، که آنها نیز مانند ما اسیر شده اند.(5)
1544. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عبیده -: زنان، دختران و خاندان امام حسین علیه السلام را آوردند و بهترین کاری که کرد، فرمان داد تا خانه ای در جایی جدا برایشان بگیرند، و روزی و خرجی و لباسی برایشان مقرّر کرد.(6)
ص:478
1545. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عبیده -: دو نوجوان از پسران عبد اللّه بن جعفر یا پسران پسر عبد اللّه بن جعفر رفتند و بر مردی از قبیلۀ طی، وارد شدند و به او پناه بردند. او گردن آن دو را زد و سرهایشان را نزد ابن زیاد آورد.
ابن زیاد، تصمیم گرفت گردنش را بزند و فرمان داد تا خانه اش را ویران کنند.(1)
1546. أنساب الأشراف: دو پسرِ عبد اللّه بن جعفر، به مردی از قبیلۀ طَی، پناه بردند. او گردن آن دو را زد و سرهایشان را برای ابن زیاد آورد. ابن زیاد، به زدن گردنش اهتمام کرد و فرمان ویرانی خانه اش را داد.(2)
1547. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): دو پسر عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، به همسر عبد اللّه بن قُطبۀ طاییِ نَبهانی پناه بردند. آن دو، نوجوانانی نابالغ بودند و عمر بن سعد، پیش تر به جارچی ای فرمان داده بود که ندا دهد: هر کس سری بیاورد، هزار درهم دارد.
ابن قُطبه به خانه اش آمد و همسرش به او گفت: دو نوجوان، به ما پناه آورده اند. آیا می توانی بیایی و آن دو را به سوی خانواده شان در مدینه بفرستی؟
گفت: آری. آن دو را به من نشان بده.
هنگامی که آن دو را دید، سرشان را بُرید و نزد عبید اللّه بن زیاد آورد. عبید اللّه، چیزی به او نداد و به وی گفت: دوست داشتم که آن دو را برایم زنده می آوردی و من با آن دو بر ابو جعفر (یعنی عبد اللّه بن جعفر) منّت می نهادم.
این خبر به عبد اللّه بن جعفر رسید. گفت: دوست داشتم که آن دو را برایم می آورد و دو هزار هزار (دو میلیون) درهم به او می دادم!(3)
ص:479
1548. الأمالی، صدوق - به نقل از حُمران بن اعیَن، از ابو محمّد (پیر کوفیان) -: هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، دو نوجوان کم سال از لشکرگاه او اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد آوردند. او یکی از زندانبان هایش را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را نزد خود، نگاه دار و به آنها غذای گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آنها سخت بگیر.
دو نوجوان، روز را روزه می گرفتند و چون شب، آن دو را در بر می گرفت، دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن برایشان می آوردند.
چون حبس دو نوجوان به طول انجامید و نزدیک به سال شد، یکی از آن دو به دیگری گفت:
ای برادر! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن هایمان، فرسوده شود.
پس هر گاه پیرمرد آمد، جایگاهمان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد [- ِ پیامبر] صلی الله علیه و آله بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی مان بیفزاید.
هنگامی که شب، آن دو را در بر گرفت، پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن، به سوی آنها آمد. نوجوان کم سال به او گفت: ای پیرمرد! آیا محمّد صلی الله علیه و آله را می شناسی؟
پیرمرد گفت: چگونه محمّد را نشناسم، در حالی که او پیامبر من است؟!
گفت: آیا جعفر بن ابی طالب را می شناسی؟
گفت: چگونه جعفر را نشناسم، در حالی که خدا، دو بال برایش رویانده است تا با آنها همراه فرشتگان، به هر جا که می خواهد، بپرد؟!
گفت: آیا علی بن ابی طالب را می شناسی؟
گفت: چگونه علی را نشناسم، که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟!
او به پیرمرد گفت: ای پیر! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم. ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالب هستیم که در دست تو اسیریم. غذای گوارا می خواهیم و به ما نمی خورانی و آب خُنَک می خواهیم و به ما نمی نوشانی و زندانمان را بر ما تنگ گرفته ای.
آن پیرمرد، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را بوسید و می گفت: جانم فدای جان هایتان! صورتم،
ص:480
سپر صورت های شما، ای خاندان پیامبر مصطفی! این، درِ زندان است که پیشِ روی شما باز است. از هر راهی که می خواهید، بروید.
چون شب، آنها را فرا گرفت، پیرمرد، دو قرص نان جو و کوزه ای آب خوردن برایشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت: ای محبوبان من! شب، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خدای عز و جل در کارتان گشایشی و برایتان، راه بیرونْ آمدنی قرار دهد.
آن دو نوجوان، چنین کردند. هنگامی که شب، آنها را پوشاند، به پیرزنی بر درِ خانه ای رسیدند. به او گفتند: ای پیر! ما دو نوجوانِ کم سالِ غریبِ نورسیده و ناآگاه از راهیم و این شب، ما را فرا گرفته است. امشب را از ما پذیرایی کن که چون صبح شود، به راه می افتیم.
پیرزن به آن دو گفت: شما که هستید - ای محبوبان من - که من، همۀ بوییدنی ها را بوییده ام؛ امّا بویی خوش تر از بوی شما نبوییده ام.
آن دو گفتند: ای پیرزن! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از قتل گریخته ایم.
پیرزن گفت: ای محبوبان من! من، داماد تبهکاری دارم که در حادثۀ کربلا با عبید اللّه بن زیاد بوده است. می ترسم که در این جا به شما دست یابد و شما را بکُشد.
آن دو گفتند: ما شب را می مانیم و صبح، راه می افتیم.
پیرزن گفت: به زودی برایتان غذا می آورم.
سپس برایشان خوراکی آورد و خوردند و نوشیدند. چون به بستر رفتند، برادر کوچک تر به بزرگ تر گفت: ای برادر من! ما امیدواریم که امشبمان را ایمن، سپری کنیم. بیا تا پیش از آن که مرگ، میان ما جدایی بیندازد، با هم معانقه کنیم و من، تو را ببویم و تو، مرا ببویی. دو نوجوان، چنین کردند و دست در گردن هم انداختند و خوابیدند.
پاسی از شب گذشته، داماد تبهکار پیرزن آمد و درِ خانه را آرام کوبید. پیرزن گفت: کیست؟
گفت: منم، فلانی.
گفت: چه چیزی تو را این ساعتِ نابه هنگام، به خانه کشانده است؟
گفت: وای بر تو! در را باز کن، پیش از آن که عقلم بپرد و جگرم در سینه ام پاره پاره شود، که بلایی سخت بر من، فرود آمده است.
پیرزن گفت: وای بر تو! چه چیزی بر تو فرود آمده است؟
گفت: دو نوجوان کم سن، از لشکر عبید اللّه بن زیاد گریخته اند و امیر، در لشکرگاهش ندا داده که هر کس سرِ یکی از آنها را بیاورد، هزار درهم، و کسی که هر دو سر را بیاورد، دو هزار
ص:481
درهم خواهد داشت، و من به خود زحمت داده و رنج برده ام؛ امّا چیزی به دستم نیامده است.
پیرزن گفت: ای داماد من! بترس از این که روز قیامت، محمّد صلی الله علیه و آله طرف دعوای تو باشد.
مرد گفت: وای بر تو! دنیا، چیزی است که باید برایش حرص ورزید.
پیرزن گفت: با دنیایی که آخرت ندارد، چه می خواهی بکنی؟
گفت: می بینم که از آن دو، حمایت می کنی. گویی از آنچه امیر می خواهد، چیزی نزد توست! برخیز که امیر، تو را فرا می خواند.
پیرزن گفت: امیر، با من که پیرزنی در این بیابان هستم، چه کار دارد؟
مرد گفت: من در جستجو هستم. در را باز کن تا اندکی بیاسایم و استراحت کنم. چون صبح شد، دوباره، از هر راهی به جستجویشان بر می خیزم.
پیرزن، در را برای او گشود و خوراکی و نوشیدنی برایش آورد و او خورد و نوشید. پاسی از شب گذشته، مرد صدای خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنید و مانند شترِ به هیجان آمده، به جنبش در آمد و مانند گاو، نعره می کشید و به دیوار خانه، دست می کشید تا آن که دستش به پهلوی پسر کوچک خورد. پسر گفت: کیست؟
گفت: من صاحب خانه ام. شما کیستید؟
پسر کوچک تر، برادر بزرگ تر را تکان داد و گفت: ای محبوب من! به خدا سوگند، در آنچه می ترسیدیم، افتادیم.
مرد به آن دو گفت: شما کیستید؟
به او گفتند: ای پیر! اگر ما به تو راست بگوییم، در امان خواهیم بود؟
گفت: آری.
گفتند: امان خدا و پیامبرش، و ذمّۀ خدا و پیامبرش؟
گفت: آری.
گفتند: و محمّد بن عبد اللّه، از شاهدان این امان باشد؟
گفت: آری.
گفتند: و خداوند، بر آنچه می گوییم، وکیل و شاهد باشد؟
گفت: آری.
گفت: ای پیرمرد! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم که از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته ایم.
پیرمرد به آنها گفت: از مرگ، گریخته اید و به مرگ در آمده اید! ستایش، خدایی را که مرا بر
ص:482
شما چیره کرد.
سپس به سوی هر دو پسر رفت و آنها را در بند کرد و هر دو پسر، شب را کتف بسته خوابیدند.
هنگامی که صبح بر آمد، مرد، غلام سیاهش به نام فُلَیح را فرا خواند و گفت: این دو نوجوان را بگیر و به کنارۀ فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا آنها را نزد عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزۀ دو هزار درهمی را بگیرم.
غلام، شمشیر را برداشت و جلوی دو نوجوان، روان شد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای غلام سیاه! چه قدر سیاهیِ تو به سیاهیِ بلال، اذان گوی پیامبر خدا، می ماند!
غلام گفت: مولایم فرمان کشتن شما را به من داده است. شما کیستید؟
آن دو گفتند: ای سیاه! ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته ایم. این پیرزنِ شما، از ما پذیرایی کرد، در حالی که مولایت، آهنگ کشتن ما را دارد.
غلام سیاه، بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می بوسید و می گفت: جانم فدای جان هایتان و صورتم، سپرِ صورت هایتان! ای خاندان پیامبر برگزیدۀ خدا! به خدا سوگند، روز قیامت، محمّد صلی الله علیه و آله طرف دعوای من نخواهد بود.
سپس دوید و شمشیر را از دستش به گوشه ای پرتاب کرد و خود را در فرات انداخت و به سوی دیگر رود رفت. مولایش بر او بانگ زد: ای غلام! مرا نافرمانی می کنی؟
گفت: ای مولای من! آن گاه از تو اطاعت می کردم که خدا را نافرمانی نکنی؛ امّا چون خدا را نافرمانی کردی، من از تو در دنیا و آخرت بیزارم.
مرد، پسرش را فرا خواند و گفت: پسر عزیزم! من حرام و حلال دنیا را برای تو گرد آورده ام و بر دنیا باید حرص ورزید. این دو نوجوان را بگیر و به کنارۀ فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برایم بیاور تا برای عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزۀ دو هزار درهمی را بگیرم.
پسر، شمشیر را گرفت و پیشاپیشِ دو نوجوان، به راه افتاد. هنوز دور نشده بود که یکی از دو نوجوان گفت: ای جوان! از آتش دوزخ بر جوانی ات می ترسم.
جوان گفت: ای محبوبان من! شما کیستید؟
گفتند: ما از خاندان پیامبرت محمّد صلی الله علیه و آله هستیم، ولی پدرت آهنگ کشتن ما را دارد.
جوان بر پاهای آن دو افتاد و آنها را می بوسید و همان سخن غلام سیاه را به آنها می گفت.
سپس شمشیر را به کناری افکند و خود را به فرات زد و از آن گذشت. پدرش بر او بانگ زد: ای
ص:483
پسر! مرا نافرمانی می کنی؟
پسر گفت: اگر خدا را اطاعت کرده، تو را نافرمانی کنم، دوست تر می دارم تا آن که خدا را نافرمانی و از تو اطاعت کنم.
پیرمرد گفت: کشتن شما را کسی جز خودم به عهده نمی گیرد.
آن گاه، شمشیر را گرفت و جلوی آنها رفت. چون به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بر کشید. هنگامی که نوجوانان به شمشیرِ برکشیده نگریستند، چشمانشان، پُر از اشک شد و به او گفتند: ای پیرمرد! ما را به بازار ببر و از فروش ما بهرۀ خود را ببر و نخواه که محمّد صلی الله علیه و آله، فردای قیامت، طرفِ دعوای تو باشد.
پیرمرد گفت: نه؛ بلکه شما را می کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می برم و جایزۀ دو هزار درهمی را می گیرم.
آن دو به پیرمرد گفتند: ای پیر! آیا خویشاوندی ما را با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پاس نمی داری؟
پیرمرد گفت: شما با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خویشاوندی ای ندارید.
آن دو به او گفتند: ای پیرمرد! ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود در بارۀ ما حکم کند.
گفت: به این، هیچ راهی نیست، جز آن که من با ریختن خونتان، به او نزدیکی بجویم.
به او گفتند: ای پیرمرد! آیا بر کم سالی ما رحم نمی کنی؟
پیرمرد گفت: خداوند، هیچ رحمی بر شما در دل من، ننهاده است.
آن دو گفتند: ای پیرمرد! اگر هیچ چاره ای نیست، ما را واگذار تا چند رکعت نماز بخوانیم.
پیرمرد گفت: اگر نماز، برایتان سودی دارد، هر چه قدر می خواهید، نماز بخوانید.
آن دو نوجوان، چهار رکعت نماز خواندند و سرهایشان را به سوی آسمان، بلند کردند و ندا دادند: ای زنده و ای بردبار! ای حاکم ترینِ حاکمان! میان ما و او، به حق حکم کن.
پیرمرد به سوی برادر بزرگ تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره اش نهاد.
پسر کوچک تر پیش آمد و در خون برادرش غلت زد و می گفت: تا آن که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در حالی دیدار کنم که با خون برادرم، خضاب کرده باشم.
پیرمرد گفت: ناراحت نباش که به زودی، تو را به برادرت ملحق می کنم.
سپس برخاست و گردن برادرِ کوچک تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پیکرهایشان را در حالی که هنوز از آنها خون می چکید، در آب رود انداخت.
پیرمرد رفت و آن دو سر را برای عبید اللّه بن زیاد بُرد. ابن زیاد، بر تختش نشسته بود و چوب دستی ای از خیزران به دست داشت. مرد، دو سر را پیشِ رویش نهاد. هنگامی که به آن دو
ص:484
نگریست، برخاست و سپس نشست. سپس برخاست و دو باره نشست. سه بار، چنین کرد و آن گاه گفت: وای بر تو! کجا بر این دو، دست یافتی؟
گفت: پیرزنی از ما، آنها را میهمان کرده بود.
ابن زیاد گفت: آیا حقّ میهمانیِ آن دو را پاس نداشتی؟
گفت: نه.
گفت: چه چیزی به تو گفتند؟
گفت: گفتند: ای پیرمرد! ما را به بازار ببر و بفروش و از پولش سود ببر و نخواه که روز قیامت، محمّد صلی الله علیه و آله طرفِ دعوای تو باشد.
گفت: تو به آن دو، چه گفتی؟
گفت: گفتم: نه؛ بلکه شما را می کشم و سرهایتان را برای عبید اللّه بن زیاد می برم و جایزۀ دو هزار درهمی را می گیرم.
ابن زیاد گفت: سپس آن دو، به تو چه گفتند؟
گفت: گفتند: ما را نزد عبید اللّه بن زیاد ببر تا خود، در بارۀ ما حکم کند.
گفت: تو به آن دو، چه گفتی؟
گفت: گفتم: هیچ راهی ندارد، جز آن که با ریختن خونتان به او نزدیکی بجویم.
گفت: چرا آن دو را زنده نیاوردی تا جایزه را برایت دو برابر کنم و آن را چهار هزار درهم قرار دهم؟
پیرمرد گفت: راهی جز این ندیدم که با ریختن خون آن دو، به تو نزدیکی بجویم.
ابن زیاد گفت: آن دو، دیگر به تو چه گفتند؟
پیرمرد گفت: به من گفتند: ای پیرمرد! خویشاندِی ما را با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پاس بدار.
گفت: تو به آنها چه گفتی؟
گفت: گفتم: شما با پیامبر خدا، خویشاوندی ای ندارید.
گفت: وای بر تو! دیگر چه گفتند؟
گفت: گفتند: ای پیرمرد! به کم سالیِ ما رحم کن.
گفت: تو رحم نکردی؟
گفت: گفتم: خداوند، هیچ رحمی بر شما در دل من، ننهاده است.
گفت: وای بر تو! دیگر به تو چه گفتند؟
گفت: گفتند: «بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم» و من گفتم: اگر نماز، برایتان سودی دارد،
ص:485
هر چه قدر می خواهید، بخوانید. آن دو هم چهار رکعت نماز خواندند.
ابن زیاد گفت: آن دو در پایان نمازشان، چه گفتند؟
گفت: سرهایشان را به سوی آسمان، بلند کردند و گفتند: ای زنده و ای بردبار! ای حاکم ترینِ حاکمان! میان ما و او، به حق، حکم کن.
عبید اللّه بن زیاد گفت: حاکم ترینِ حاکمان، میان شما حکم کرد. چه کسی از عهدۀ این تبهکار بر می آید؟
مردی از شامیان پذیرفت و ندا داد و گفت: من، بر می آیم.
ابن زیاد گفت: او را به همان جایی که این دو نوجوان را کشته است، ببر و گردنش را بزن و نگذار که خونش با خون آنها در آمیزد. سرش را زود جدا کن و بیاور.
آن مرد، چنین کرد و سرش را آورد و بر نیزه ای نصب کرد. کودکان، آن را با کلوخ و سنگ می زدند و می گفتند: این، قاتل ذریّۀ پیامبر خداست.(1)
ص:486
______________
ص:487
______________
ص:488
چنان که ملاحظه شد، بیشتر منابع تاریخی، کودکان یادشده را فرزندان یا نوادگان عبد اللّه بن جعفر می دانند و تنها در الأمالی صدوق، با سندی ضعیف، آنان به مسلم بن عقیل علیه السلام نسبت داده شده اند.
گفتنی است که در موضوع این دو نوجوان، گزارش های صدوق و خوارزمی،(1) علاوه بر ضعف سند، به داستان سرایی شبیه ترند. بنا بر این، متن آنها نیز ضعیف ارزیابی می گردد.
ص:489
آمار اسیران کربلا، مختلف گزارش شده است. تعداد اسیران مرد، چهار نفر،(1) پنج نفر،(2) ده نفر(3) و دوازده نفر،(4) گزارش شده است.
نیز تعداد اسیران زن، چهار نفر،(5) شش نفر(6) و بیست نفر(7) هم گزارش شده است.
بنا بر این، اظهار نظر قطعی در مورد تعداد اسرا، مانند تعداد شهدای کربلا، ممکن نیست؛ لیکن نام شماری از اسیران که در منابع مختلف گزارش شده، ارائه می گردد.
1. علی بن الحسین (امام زین العابدین) علیه السلام.
2. محمّد بن علی بن الحسین (امام باقر) علیه السلام.(8)
3. حسن بن حسن علیه السلام، معروف به حسن مُثنّا.(9) وی فرزند امام حسن علیه السلام و همسرش، فاطمه دختر امام حسین علیه السلام بوده است.(10) حسن مُثنّا، در واقعۀ کربلا، بیست ساله شمرده شده است(11) که جنگید تا بر اثر جراحات، بیهوش شد.(12) او را به کوفه بردند و درمان کردند. وی پس از بهبود،
ص:490
به مدینه رفت.(1) بر اساس نقل ها، وی در 35،(2) 37 یا 38 سالگی،(3) به دستور ولید بن عبد الملک، مسموم شد و به شهادت رسید و در بقیع به خاک سپرده شد،(4) هر چند جمع این اقوال با هم، ممکن نیست.(5)
4. عمرو بن حسن.(6) برخی، از عمرو بن حسین یا عمر بن حسین، یاد کرده اند که ظاهراً همان عمرو بن حسن باشد.(7)
5. محمّد بن حسین.(8)
6. قاسم بن عبد اللّه بن جعفر.(9)
ص:491
7. قاسم بن محمّد بن جعفر.(1)
گفتنی است که الأمالی صدوق، به سندی غیر معتبر، داستان دو کودک مسلم بن عقیل را نقل می کند که از بازماندگان واقعۀ کربلا بوده اند و به دست مردی به نام حارث، شهید می شوند؛ لیکن به گزارش طبری و برخی دیگر، این دو کودک، فرزندان عبد اللّه بن جعفر بوده اند.(4)
1. زینب کبرا علیها السلام دختر امیر مؤمنان علیه السلام. او پیام آور خون شهیدان، حماسه سرای قیام ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، رسواکنندۀ زورمداران و تزویرگران ستم گستر، جلوۀ وقار، راز حیا، تبلور سربلندی و سرفرازی، و اسوۀ استواری و عبادت و شکیبایی است.
زینب علیها السلام، در میان خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، از چنان جایگاه بلند و مَنزلت والایی برخوردار است که قلم را توانِ بیان والایی ها، ارجمندی ها و شکوهمندی هایش نیست.
فقیه و مورّخ و مصلح بزرگ، علّامه سیّد محسن امین عاملی، شخصیت آن بانو را بدین سان، ترسیم کرده است:
زینب علیها السلام، از بافضیلت ترینِ زنان بوده و فضلش، پُرآوازه تر از آن است که یاد گردد و روشن تر از آن است که به نوشته آید.
جلالت شأن، منزلت والا، قوّت استدلال، برتری عقل، استواری قلب، فصاحت زبان و بلاغت بیان، از سخنرانی هایش در کوفه و شام - که گویی از زبان پدرش امیر مؤمنان علیه السلام ایراد می گردید - دانسته می شود، و نیز از احتجاجش بر یزید و ابن زیاد، بدان گونه که آن
ص:492
دو را خاموش ساخت، تا آن جا که به بدگویی و ناسزا گفتن و مسخره کردن و دشنام دادن - که سلاح افراد ناتوان از دلیل آوردن است - پناه بردند و از زینب کبرا علیها السلام، شگفت نیست که این گونه... باشد؛ چرا که او شاخه ای از شاخه های درخت پاک [رسالت] است.
او با پسرعمویش عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب، ازدواج کرد و علی زینبی، عون، محمّد، عبّاس و امّ کلثوم را برایش به دنیا آورد.
او «اُمّ المصائب» نامیده شده است و شایستۀ چنین نامی نیز هست. او مصیبت درگذشت جدّش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، مصیبت درگذشت مادرش زهرا علیها السلام و رنج های او، و محنت های پدرش امیر مؤمنان علی علیه السلام و مصیبت کشته شدن او، و محنت و شهادت برادرش حسن علیه السلام و مصیبت بزرگ کُشته شدن برادرش حسین علیه السلام را از ابتدا تا انتها، شاهد بود و...، از کربلا به اسارت برده شد.(1)
زینب علیها السلام از آغاز قیام ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام، همراه برادر شد و در تمام دوران قیام، همدل و همراه و رازدارش بود. گفتگوهای او با برادرش در شب عاشورا، حضورش در کنار بدن پسر برادرش علی اکبر علیه السلام در روز عاشورا، و رثای جانسوز او در کنار قامت خونین برادر و خطاب او به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در روز یازدهم محرّم، از صفحات زرّین و جاودانۀ زندگانی سرشار از جلالت، شکیبایی و والاییِ اوست.
او پس از حادثۀ عاشورا، شکوهمند و استوار، سرپرستی قافلۀ اسیران را به عهده گرفت. در کوفه، چون مردم، فرزندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را بدان سان دیدند و اشک بر رخسار افشاندند، زینب علیها السلام چنین لب به سخن گشود:
ای کوفیان! ای اهل مکر و حیله! و ای دغلکاران بی وفا! هان که اشکتان، هرگز خشک نشود و صدای [ناله] تان، هیچ گاه فرو خفته مباد! مَثَل شما، مَثَل زنی است که «رشتۀ خود تابیده اش را پس از محکم کردن، از هم می گسست...».(2)... وای بر شما! آیا می دانید چه جگری از محمّد صلی الله علیه و آله سوزاندید و چه عهدی شکستید و چه زنان عزیزی از او را [به اسارت] خارج کردید و چه حرمتی از او شکستید و چه خونی از او ریختید؟!(3)
او به راستی، زبان علی علیه السلام به کام داشت و چون در قالب جملاتی هیجانبار سخن گفت، مردمانی که بارهای بار، خطابه های مولا علی علیه السلام را شنیده بودند، کلام و خطابه های علی علیه السلام را به
ص:493
عیان می دیدند، و کسی گفت: «به خدا سوگند، زنِ باحیایی چنین سخنور، ندیده بودم. گویی زبان علی علیه السلام در کام دارد».
و چون ابن زیاد، مست از جام کبر و نخوت و درنده خویی، به آل اللّه، دشنام داد، با کلماتی جاودانه، هِیمنۀ دروغین او را در هم شکست:
ابن زیاد گف: کار خدا را با برادر و خاندانت چگونه دیدی؟
زینب علیها السلام گفت: «جز زیبایی ندیدم. اینان، کسانی بودند که خداوند، کشته شدن را برایشان تقدیر کرده بود و آنان هم به سوی قتلگاه خود شتافتند و به زودی، خداوند، تو و آنان را گِرد هم می آورد و آنان با تو اقامۀ حجّت و برهان می کنند و خواهی دید که چه کسی چیره می شود. مادرت به عزایت بنشیند، ای پسر مرجانه!».(1)
و آن گاه که یزید با تکیه بر جایگاه خلافت و در جمع بزرگان قوم ونمایندگان ملل، برای نشان دادن قدرت حاکمیتش و زهرِ چشم گرفتن از دیگران، با سفاهت، سخن گفت و از جمله، کشته شدن پاکْنهادان را به خداوند نسبت داد، زینب علیها السلام، شکوهمند و پُرخروش به پا خاست و با سخنان خود، بر گوش یزید کوبید. از جمله، در آن سخنرانی خود گفت:
ای فرزند آزادشدگان [مکّه]! آیا این، عدالت است که زنان و کنیزانت را در پسِ پرده می نهی و دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به اسارت می کشی؟! پرده شان را دریدی و صورت هایشان را آشکار نمودی و دشمنان، آنان را از این شهر به آن شهر می برند.(2)
او با این جملات کوتاه و کوبنده، از یک سو، پیشینۀ «بردۀ جنگی بودن» و «آزاد شدگیِ» نیاکان یزید و اسلام آوردن آنها را در زیر برقِ شمشیر حق و در نتیجه، ناشایستگی شخص او را برای خلافت، نشان داد و از سوی دیگر، ستم پیشگی او را در جایگاه خلافت و ستم گستری اش را در حاکمیت. سرانجام نیز با استناد به آیات شریف قرآن، به گونه ای بس گویا و لطیف، نشان داد که جایگاهی که او برای خود، تصاحب کرده، بدان سان که او پنداشته و یا کوشیده که به پندارها بشناساند، کرامت و موهبت الهی نیست؛ بلکه فرورفتگی کفرآلود در اعماق انکار و نیز فزون سازی کفر است و از آن سو، شهادت، کرامتی است برای آل اللّه و....
خطابه های زینب کبرا علیها السلام در اوج فصاحت، بلاغت، موقعیت شناسی و تأثیرگذاری است. بر پایۀ برخی گزارش ها،(3) او وقتی به مدینه نیز باز گردانده می شود، از پیگیریِ رسالت شهیدان، باز
ص:494
نمی ایستد و روشنگری بر ضدّ حاکمیت ستمگر بنی امیّه را آغاز می کند و می گسترد. از این رو، حاکم مدینه، پس از رایزنی با یزید، او را از مدینه تبعید می کند.(1)
گفتنی است که تاریخ ولادت و وفات زینب کبرا علیها السلام در منابع معتبر، یافت نشد. البتّه در برخی منابع متأخّر، نقل های مختلفی در بارۀ تولّد ایشان آمده است (مانند: پنجم جمادی اوّل سال پنجم، شعبان سال ششم و محرّم سال پنجم).(2) تاریخ وفات ایشان نیز پانزدهم رجب سال 62 گفته شده است.(3)
2. امّ کلثوم، دختر امیر مؤمنان علیه السلام.(4) وی، «زینب صغرا» نیز نامیده شده(5) و پدرش امیر مؤمنان علیه السلام است؛ ولی ظاهراً مادرش فاطمۀ زهرا علیها السلام نیست؛ زیرا امّ کلثومی که دختر فاطمۀ زهرا علیها السلام است، بنا بر مشهور، در زمان حیات امام حسن علیه السلام از دنیا رفته است.(6)
3. فاطمه دختر امام علی علیه السلام.(7) وی که «فاطمۀ صغرا» نیز نامیده شده،(8) همسر ابو سعید بن عقیل بوده که در جریان کربلا به شهادت رسیده است.(9) وی از راویان حوادث کربلاست.(10)
احتمال دارد خطبۀ منسوب به فاطمۀ بنت الحسین علیه السلام از او باشد، چنان که محتمل است کنیۀ او امّ کلثوم بوده و امّ کلثومِ حاضر در کربلا، همو باشد. وفات وی و سکینۀ بنت الحسین علیه السلام، سال 117 هجری گزارش شده است.(11)
ص:495
4. فاطمه دختر امام حسن علیه السلام.(1) وی همسر امام زین العابدین علیه السلام(2) و مادر امام باقر علیه السلام(3) و مادرْ بزرگِ سایر امامانِ اهل بیت علیهم السلام است. از امام صادق علیه السلام روایت شده که در بارۀ او می فرماید:
کانَت صِدّیقةً، لَم تُدرَک فی آلِ الحَسَنِ امرَأَةٌ مِثلُها.(4)
چنان شخصیت راستگو و درست کرداری بود که در میان خاندان حسن علیه السلام زنی چون او دیده نشده است.
5. فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام.(5)
6. سَکینه، دختر امام حسین علیه السلام.(6)
7. رَباب، همسر امام حسین علیه السلام.(7) وی، مادر علی اصغر علیه السلام است و بر پایۀ گزارش های معتبر، در
ص:496
کربلا حضور داشته است.(1)
گفتنی است که احتمالاً رُقَیّه، یکی دیگر از دختران امام علی علیه السلام(2) که همسر مسلم بن عقیل علیه السلام نیز بوده،(3) در کربلا حضور داشته است. توضیحات لازم در بارۀ رقیّه دختر امام حسین علیه السلام، ضمن یادکردِ فرزندان امام حسین علیه السلام ارائه شد(4).(5)
1. مُرَقّع بن ثُمامۀ اسدی.(6) بر پایۀ گزارشی، وی در کربلا مجروح شد و در کوفه از دنیا رفت.(7) طبق گزارشی دیگر، وی پس از واقعۀ کربلا به زاره(8) و در گزارشی دیگر به رَبَذه، تبعید شد و تا هلاکت یزید، آن جا ماند و پس از گریختن ابن زیاد به شام، به کوفه رفت.(9)
2. سوّار بن عُمَیر جابری.(10) وی در واقعۀ کربلا، مجروح و اسیر شد و شش ماه پس از آن، بر اثر
ص:497
جراحت هایی که برداشته بود، به شهادت رسید.(1) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، آمده است:
السَّلامُ عَلَی الجَریحِ المَأسورِ سَوّارِ بنِ أبی حِمَیرٍ الفَهمِیِّ الهَمدانِیِّ.(2)
درود بر زخمیِ اسیر، سوّار بن ابی حِمیَر فَهْمی هَمْدانی!
3. عمرو بن عبد اللّه جُندَعی.(3) او از مجروحان واقعۀ کربلاست که یک سال بعد از آن، به شهادت رسید.(4) در «زیارت ناحیۀ مقدّسه»، از وی چنین یاد شده است:
السَّلامُ عَلَی المُرَتَثِّ مَعَهُ عَمرِو بنِ عَبدِ اللّهِ الجَندَعِیِّ.(5)
درود بر مجروحِ کم جان، عمرو بن عبد اللّه جُندَعی!
4. عُقْبة بن سَمعان. وی، غلام رَباب، همسر امام حسین علیه السلام بوده است.(6) شیخ طوسی رحمه الله او را در زمرۀ یاران امام علیه السلام آورده است.(7) او در تمام مسیر، همراه امام علیه السلام بوده و از راویان مشهور واقعۀ کربلاست.(8)
پس از واقعۀ کربلا دستگیر و بازجویی شد و وقتی گفت «من برده ام»،(9) او را رها کردند. در زیارت رجبیّه آمده است:
السلام علی عقبة بن سمعان.(10)
سلام بر عقبة بن سمعان!
5. ضحّاک بن عبد اللّه مشرقی.(11) وی همراهیِ خود با امام علیه السلام را مشروط به مفید بودن، کرده بود و
ص:498
پس از آن که مشخّص شد که سرنوشت، چیزی جز شهادت نیست، این موضوع را با امام علیه السلام در میان گذاشت. امام علیه السلام هم موافقت فرمود که اگر می تواند، خود را از حلقۀ محاصرۀ دشمن، خارج کند. بدین سان، وی فرار را بر همراهی با امام علیه السلام و شهادت برگزید.(1)
6. مسلم بن رباح. غلام علی بن ابی طالب علیه السلام و منشی ایشان بود که از آزادشدگان به دست امام علیه السلام بوده است. او همچنین، غلامِ حسین علیه السلام نیز بوده است.(2) بر پایۀ برخی از گزارش ها، وی در روز عاشورا، در کنار امام علیه السلام بوده؛ ولی احتمالاً به دلیل برده بودن، در امان مانده است.(3)
7. غلام عبد الرحمان بن عبد ربّه انصاری. او، روایتگر ماجرای تنویرِ(4) امام علیه السلام و برخی یارانش، و نیز شوخی کردن یاران امام علیه السلام با یکدیگر در صبح عاشوراست(5) و برخی از وقایع نبرد و سرنوشت خود را نیز چنین بیان می دارد:
سپس، حسین علیه السلام بر اسبش سوار شد و قرآنی خواست. آن را گرفت و در مقابل خود گذاشت. آن گاه یارانش در برابر او نبرد شدیدی کردند. من نیز هنگامی که دیدم آنها بر زمین افتاده اند، خودم را رها ساختم و از آنها جدا شدم.(6)
ص:499
1549. تاریخ الطبری - به نقل از عوانة بن حَکَم کَلْبی -: هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد و بار و بُنه و اسیران را تا کوفه آوردند و نزد عبید اللّه بردند، در همان هنگام که محبوس بودند، سنگی در زندان افتاد که نوشته ای به آن آویخته بود. در نوشته چنین آمده بود: «پیکی، واقعۀ شما را در فلان روز برای یزید بن معاویه برده است. آن، فلان مدّت در راه است و در فلان روز هم باز می گردد. اگر صدای "اللّه أکبر" شنیدید، یقین کنید که کشته می شوید و اگر صدایی نشنیدید، در امان هستید، إن شاء اللّه!».
دو سه روز پیش از آمدن پیک، سنگی در زندان افتاد که نوشته ای با چاقویی همراهش بود و در نوشته چنین آمده بود: «وصیّت کنید و کارهایتان را یادآور شوید که فلان روز، چشم به راه پیک هستند».
پیک آمد و صدای «اللّه أکبر» شنیده نشد و نوشته ای آمد که: «اسیران را به سوی من بفرست».
عبید اللّه بن زیاد، مُحَفِّز(1) بن ثَعلَبه و شمر بن ذی الجوشن را فرا خواند و گفت: اثاث [و اهل و عیال] و سرِ حسین را به سوی امیر مؤمنان، یزید بن معاویه، ببرید.(2)
1550. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: عبید اللّه بن زیاد، زَحْر بن قیس را فرا خواند و سرِ حسین علیه السلام و
ص:500
سرهای یارانش را همراه او برای یزید بن معاویه فرستاد. همراه زَحْر، ابو بُردة بن عوف ازْدی و طارق بن ابی ظَبیان ازْدی نیز بودند و آنان با آن سرها رفتند تا در شام بر یزید بن معاویه وارد شدند.(1)
1551. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): پیکی از سوی یزید بن معاویه آمد که به عبید اللّه فرمان می داد تا اثاث حسین علیه السلام و باقی ماندگان خاندان و فرزندان و زنان او را به سوی یزید، روانه کند. ابو خالد ذَکوان، پیشاپیش، ده هزار درهم به آنان داد و با آن، توشۀ سفر فراهم کردند.(2)
1552. الأخبار الطّوال: ابن زیاد، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را و هر کس را از حَرَم که با او بود، سوار کرد و آنان را همراه زَحر بن قیس و مِحقَن بن ثَعلَبه و شمر بن ذی الجوشن به سوی یزید بن معاویه روانه کرد.(3)
1553. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان ابن زیاد -: عبید اللّه بن زیاد، فرمان داد تا اسیران و سر حسین علیه السلام را به شام ببرند. گروهی از آنان که با آن کاروان رفته اند، برایم گفتند که شب ها تا صبح، صدای نوحه گری جنّیان را بر حسین علیه السلام می شنیدند.(4)
1554. تاریخ الطبری - به نقل از غاز بن ربیعۀ جُرَشی -: عبید اللّه فرمان داد که زنان حسین علیه السلام و کودکانش را آماده کنند و فرمان داد تا علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را تا گردن در زنجیر کنند. سپس آنان را با مُحفِّز بن ثَعلَبۀ عائِذی (از تیرۀ عائذۀ قریش) و شمر بن ذی الجوشن، روانه کرد. آن دو، کاروان را آوردند تا نزد یزید آمدند. علی بن الحسین علیه السلام در طول راه، با آن دو، کلمه ای سخن نگفت تا [به شام] رسیدند.(5)
ص:501
1555. الإرشاد: عبید اللّه بن زیاد، پس از روانه کردن سر حسین علیه السلام، فرمان داد که زنان و کودکانِ او را آماده کنند و فرمان داد تا علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را تا گردن در بند کنند. آن گاه، آنان را با مُجفِر بن ثَعلَبۀ عائذی و شمر بن ذی الجوشن، در پی سر، روانه کرد. آنان رفتند تا به حاملان سر رسیدند و علی بن الحسین علیه السلام در راه، کلمه ای با آنان سخن نگفت تا [به شام] رسیدند.(1)
1556. تاریخ الیعقوبی: خانوادۀ حسین علیه السلام و فرزندانش را به سوی شام بردند و سر حسین علیه السلام را بر نیزه کردند.(2)
1557. مقاتل الطالبیّین: خاندان حسین علیه السلام را مانند اسیران بردند. در میان آنان، عمر، زید و حسن، فرزندان حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام نیز بودند. حسن بن حسن بن علی علیه السلام در معرکه، زخمی شده بود و با آنان، برده می شد. علی بن الحسین علیه السلام - که مادرش امّ وَلَد (کنیز فرزنددار) بود -، زینب، عقیلۀ بنی هاشم، امّ کلثوم، دختر علی بن ابی طالب علیه السلام و سکینه، دختر حسین علیه السلام نیز با آنان بودند.(3)
1558. نور القبس المختصر من المقتبس: هنگامی عبید اللّه بن زیاد، خانواده و فرزندان حسین بن علی علیه السلام را به سوی یزید بن معاویه می فرستاد، گروهی از مردم کوفه، آنان را بدرقه نمودند. چون به منطقۀ نجف رسیدند، برای وداع با آنان، ایستادند. سپس در این هنگام، امّ کلثوم، دختر علی بن ابی طالب علیه السلام خواند:
چه پاسخی خواهید داد، آن گاه که پیامبر صلی الله علیه و آله، شما را خطاب کند که:
[وای بر شما!] چه کردید، حال آن که شما، واپسینْ امّت هستید
با خاندانم و یارانم و ذرّیه ام
که برخی اسیر و برخی در خون تپیده اند؟!
این، پاداش من نیست، در ازای آن که شما را ارشاد کردم
ص:502
پس از من، با خاندانم، بد رفتاری کنید.
شاعر شعر، ابو الأسود است. سپس گفت: «پروردگارا! ما به خود، ستم کرده ایم؛ و اگر از ما در نگذری و بر ما رحم ننمایی، از زیانکاران خواهیم بود»(1).(2)
بر پایۀ گزارش تاریخ الطبری، تاریخ دمشق و الإرشاد مفید،(3) پس از واقعۀ کربلا، ابتدا سر مقدّس سیّد الشهدا علیه السلام و سایر شهیدان را به شام فرستادند و سپس، اسیران را اعزام کردند؛ لیکن طبق شماری دیگر از گزارش ها، سرهای شهدا، همراه با اسیران به شام فرستاده شده اند.(4)
برخی گزارش ها هم حاکی از آن اند که سرهای شهیدان، همراه اسیرانْ اعزام شدند؛ لیکن سر مقدّس سیّد الشهدا علیه السلام، پیش از کاروان به دمشق رسید.(5)
ص:503
کاروان اسیران کربلا را پس از انتقال به کوفه، اندکی نگاه داشتند و سپس به سوی دمشق، پایتخت حکومت امویان، فرستادند. مسیر حرکت این کاروان، در کتب تاریخ و سیره، معیّن نشده است.
از این رو، پیموده شدن هر کدام از مسیرهای میان کوفه و دمشقِ آن روزگار، محتمل است.
برخی خواسته اند با ارائۀ شواهدی، حرکت آنان را از یکی از این چند راه، قطعی نشان دهند؛ ولی مجموع قرائن، ما را به اطمینان کافی نمی رساند.(1) ما ابتدا راه های موجود آن روزگار را بر می شمریم و سپس، قرائن ارائه شده را بررسی می کنیم.
ذکر این نکته پیش از ورود به بحث، لازم است که میان کوفه و دمشق، فقط سه راه اصلی بوده است. البتّه هر کدام از این راه ها، در بخشی از مسیر، فرعی های متعدّد کوتاه و بلندی هم داشته اند که طبیعی است.(2)
کوفه، در عرض جغرافیاییِ حدود 32 درجه و دمشق، در عرض جغرافیاییِ حدود 33 واقع است. این، بدان معناست که مسیر طبیعی میان این دو شهر، تقریباً بر روی یک مدار، قرار دارد و نیازی به بالا رفتن و پایین آمدن بر روی زمین، جز در حدّ کسری از یک درجه نیست. بر روی این مدار، راهی واقع بوده که به «راه بادیه» مشهور بوده است. این مسیر، کوتاه ترین راه بین این دو شهر است و حدود 923 کیلومتر(3) مسافت داشته است.
مشکل اصلی این راه کوتاه، گذشتن آن از صحرای بزرگ میان عراق و شام است که از
ص:504
روزگاران کهن، به «بادیة الشام» مشهور بوده است. این مسیر، برای افرادی قابل استفاده بوده که امکانات کافی (بویژه آب) برای پیمودن مسافت های طولانی میان منزل های دور از همِ صحرا را داشته اند، هر چند، گاهی شتاب مسافر، او را وادار به پیمودن این مسیر می کرده است.
گفتنی است در صحراها، شهرهای بزرگ، وجود ندارند؛ امّا این به معنای نبودن راه یا چند آبادی کوچک نیست.
فرات، یکی از دو رود بزرگ عراق است که از ترکیه سرچشمه می گیرد و پس از گذشتن از سوریه و عراق، به خلیج فارس می پیوندد. کوفیان، برای مسافرت به شمال عراق و شام، از کنارۀ این رود، حرکت می کردند تا هم به آب، دسترس داشته باشند و هم از امکانات شهرهای ساخته شده در کنارۀ فرات، استفاده کنند. گفتنی است لشکرهای انبوه و کاروان های بزرگ که به آب فراوان نیاز داشتند، ناگزیر از پیمودن این مسیر بودند.(1)
این مسیر، ابتدا از کوفه به مقدار زیادی به سوی شمال غرب می رود و سپس از آن جا به سوی جنوب، بر می گردد و با گذر از بسیاری از شهرهای شام، به دمشق می رسد. این راه، انشعاب های متعدّد داشته و با طول تقریبی 1190 تا 1333 کیلومتر، جای گزین مناسبی برای راه کوتاه، امّا سختِ بادیه بوده است. مجموع این راه و راه بادیه را می توان به یک مثلّث، تشبیه کرد که قاعدۀ آن، راه بادیه است.
دجله، دیگر رود بزرگ عراق است و آن نیز مانند فرات، از ترکیه سرچشمه می گیرد؛ امّا از شام نمی گذرد و درگذشته، برای رفتن به شمال شرق عراق، از مسیر کنارۀ آن، استفاده می کرده اند. این راه، مسیر اصلی میان کوفه و دمشق، نبوده است و باید پس از پیمودن مقدار کوتاهی از آن، کم کم به سمت غرب پیچید و پس از طیّ مسیر نه چندان کوتاهی، به راه کنارۀ فرات پیوست و از آن طریق، وارد دمشق شد.
این مسیر را می توان سه ضلع از یک مستطیل دانست که ضلع دیگر طولیِ آن را راه بادیه و سه ضلع یاد شدۀ آن را: مسافت پیموده شده از کوفه به سمت شمال، راه پیموده شده به سمت غرب، و راه پیموده شده به سمت جنوب - که بازگشت به بخشی از مسیر پیموده شدۀ قبلی است -،
ص:505
تشکیل می دهند. از این رو، از همۀ راه های دیگر، طولانی تر است و طول آن، حدود 1545 کیلومتر است. این راه را «راه سلطانی» نامیده اند.
ما دلیل روشن و گزارش تاریخی معتبر و کهنی برای اثبات عبور کاروان اسیران کربلا از یکی از این سه راه، در دست نداریم و حدیثی نیز از اهل بیت علیهم السلام در این باره به ما نرسیده است. آنچه در دسترس ماست، برخی نشانه های جزئی و ناکافی اند که به صورت پراکنده، در برخی کتاب ها آمده اند، و نیز قصّه پردازی ها و شرح حال های بی سند و نامعتبری که در کتاب های غیر قابل استناد (مانند مقتل ساختگی منسوب به ابو مِخنَف)، آمده و سپس در کتاب های دیگر، تکرار شده اند.(1)
اینک، نشانه های جزئیِ پیش گفته را بررسی می کنیم:
1. در معجم البلدان - که یک کتاب کهن جغرافیایی است - در معرّفی بخشی از شهر حَلَب در شام، آمده است:
در غرب شهر و در دامنۀ کوه جوشن، قبر محسن بن حسین علیه السلام است که گمان دارند وقتی اسیران [کربلا] را از عراق به دمشق می بردند، او از مادرش سقط شده است و یا کودکی بوده است همراه آنان که در حَلَب، در گذشته و همان جا دفن شده است.(2)
معلوم است که این گزارش، در صورت درستی، عبور کاروان از راه بادیه را نفی می کند (زیرا حَلَب، در آن مسیر قرار ندارد)؛ امّا به تنهایی نمی تواند یکی از دو مسیر سلطانی (کنارۀ دجله) و یا کنارۀ فرات را تأیید کند؛ زیرا این دو راه، در مسافتی طولانی، با هم مشترک هستند و منطقۀ حَلَب، در مسیر هر دو راه قرار دارد.
از سوی دیگر، به کار رفتن واژۀ «یزعمون (گمان دارند)» از سوی مؤلّف معجم البلدان، بر قابل استناد نبودن این پندار، دلالت دارد، بویژه آن که فرزندی به نام محسن و یا همسر بارداری از امام حسین علیه السلام در وقایع کربلا، سراغ نداریم و سخنی از آنها در کتاب های در دسترس، نیامده است، و وجود شهرت محلّی، بر فرض درستی گزارش، از حدّ یک عقیدۀ عمومیِ معمولی، فراتر نمی رود.(3)
ص:506
2. ممکن است برخی بر اساس یکی بودن مسیر بردن سرِ امام حسین علیه السلام و حرکت کاروان اسیران واقعۀ کربلا، با استناد به گزارش ابن شهرآشوب - که به نقل از نطنزی، به ماجرای برخورد راهب صومعه با سرِ امام حسین علیه السلام، در منزل قِنَّسرین (در شمال شام) پرداخته است - یا گزارش های سبط ابن جوزی و ابن قفطی،(1) بخواهند عبور از راه سلطانی را اثبات کنند.
پاسخ این گروه، آن است که پیش فرض این استدلال، یعنی یکی بودن مسیر حرکت کاروان اسیران و سرِ مبارک امام حسین علیه السلام، مسلّم نیست(2) و این احتمال، وجود دارد که سر را در شهرها چرخانده باشند؛ امّا اسیران را از راهی کوتاه تر برده باشند. حتّی در برخی اخبار، آمده است که سر مطهّر امام علیه السلام را پس از ورود اسرا به شام، در شهرهای شام نیز گردانیدند، چنان که در شرح الأخبار آمده است:
آن گاه یزید ملعون، دستور دارد که سرِ حسین علیه السلام را در شهرهای شام و دیگر شهرها بگردانند.(3)
ص:507
مطابق این نقل، این امکان وجود دارد که سر مطهّر امام علیه السلام، پس از رسیدن به شام، به مناطقی چون موصل و نَصیبین هم - که در راه سلطانی قرار دارند -، رسیده باشد.
از این رو، احتمال دارد که این گونه حوادثِ گزارش شده، مربوط به روزگار چرخاندن سر پس از رسیدن اسیران به شام بوده و یا در مسیر حرکت آنان به سوی شام، اتّفاق افتاده باشد.
همین احتمال، در بارۀ مکان هایی که به «رأس الحسین علیه السلام» موسوم اند، وجود دارد. ابن شهرآشوب، در ذکر مناقب امام علیه السلام آورده است:
از فضیلت های ایشان (امام حسین علیه السلام)، کراماتی است که از مکان هایی که به آنها «رأس الحسین علیه السلام» گفته می شود و از کربلا تا عَسقَلان و در میان آن دو (موصل و نَصیبین و حَماه و حِمْص و دمشق و جز اینها) قرار دارند، دیده شده است.(1)
در بارۀ این مناطق، علاوه بر این که ابن شهرآشوب، تصریح نکرده که اسیران یا سر مطهّر، از آنها گذر داده شده اند، این احتمال وجود دارد که چون سالیان درازی در قلمرو حکومت های شیعی یا دوستدار اهل بیت علیهم السلام (مانند: آل حَمْدان و فاطمیان) بوده اند، در آنها به هر دلیل یا انگیزه ای (چه واقعیت، چه یادبود و چه خواب و...)، «رأس الحسین» هایی ایجاد شده باشد، چنان که رأس الحسینِ موجود در قاهره، در زمان فاطمیان، ایجاد شد.
افزون بر این، ماجرای راهب و سر، برای برخی مکان های دیگر هم ذکر شده که به دلیل بعید بودن تکرار این ماجرا، گزارش ابن شهرآشوب،(2) دست خوشِ تعارض می گردد؛ زیرا یکی از مکان های ذکر شده، دِیْری در اوایل راه است(3) و با قِنَّسرین - که در اواخر راه واقع است -، همخوان نیست. گفتنی است بر فرض صحّت گزارش ابن شهرآشوب نیز، گذشتن کاروان اسیران از راه سلطانی اثبات نمی شود؛ زیرا بخشی از راه سلطانی، با راه فرات، مشترک است و منطقۀ قِنَّسرین، در مسیر کنارۀ فرات نیز قرار دارد. البتّه این گزارش، در صورت درستی، عبور از راه بادیه را نفی می کند.
ص:508
3. به گمان ما و بر خلاف آنچه در عصر اخیر رواج یافته، گذشتن کاروان اسیران کربلا از راه سلطانی، کمترین احتمال را دارد؛ زیرا دورترین راه است و اساساً راهی نیست که برای کاروانی کوچک - که به اسارت می روند، نه برای گردشگردی -، انتخاب شود. افزون بر این که پیموده شدن این راه، مدرک معتبری ندارد و مستند این قول، مقتل منسوب به ابو مِخنَف است.(1)
از سوی دیگر، پذیرش عبور از راه طولانیِ سلطانی، با ماجرای «اربعین» و این که اسیران در بازگشت از شام، در اوّلین اربعین واقعۀ عاشورا بر سرِ مزار حسین علیه السلام حاضر شده باشند (چنان که در مقتل منسوب به ابو مخنف آمده است) نیز ناسازگار است.(2)
ممکن است گفته شود که قدرت نماییِ دستگاه حاکم، اقتضا می کرده که اسیران را از درون شهرها عبور دهند و از این رو، آنان را از راه سلطانی برده اند؛ امّا این دلیل با بردن اسیران از مسیر کنارۀ فرات نیز سازگار است؛ زیرا در این مسیر هم شهرهای مهمّی واقع بوده است. افزون بر این، با چرخاندن سرهای شهدا نیز این قدرت نمایی به انجام می رسیده و به چرخاندن گروهی اندک (در حدّ یک خاندان کوچک و متشکّل از چند زن و کودک)، نیازی نبوده است؛ زیرا این کار، اگر نشانۀ ضعف حکومت نباشد، نشانۀ قدرت آن هم شمرده نمی شود، بویژه که دستگاه حاکم، شجاعت و سخنوریِ امام زین العابدین علیه السلام و زینب کبرا علیها السلام و دیگر اسیران را در کوفه، شاهد بوده است. از این رو، سیاست، اقتضا داشته که اسیران را از بیراهه ببرند و در شهرها نچرخانند.
4. بر اساس آنچه گفته شد، تنها نکته ای که می تواند حرکت کاروان اسیران از راه سلطانی و یا راه کنارۀ فرات را بر راه بادیه ترجیح دهد، دسترس داشتن به آب رودخانه است که این نیز با توجّه به کوچک بودن کاروان و امکان حمل آب با شتر، چندان وجه استواری نیست. مؤیّد این نکته، عدم ذکر جزئیّات سفر و نبودن گزارشی در بارۀ رسیدن کاروان به شهرها و یا دست کم، یکی دو شهر مهمّ سرِ راه است، که خود، نشان از پیمودن مسیر بیابانی و یا حتّی بیراهه است.
5. برخی شواهد که می توانند موجب ترجیح راه بادیه بر دو راه دیگر گردند، عبارت اند از:
یک. راه کنارۀ فرات و راه سلطانی، هر دو، دارای شهرهای بسیاری بوده اند و اگر این راه ها، مسیر حرکت اسیران می بود، بایستی نقل هایی از مواجهۀ مردم این شهرها با کاروانیان یا مشاهده شدن آنان در آن شهرها، در منابع معتبر می آمد - چنان که در کربلا و کوفه و شام، چنین گزارش هایی وجود دارد -، در حالی که در این باره، هیچ نقلی نیامده است. بنا بر این، به نظر می رسد که مسیر حرکت اسیران، از جایی بوده که کمترین حضور مردمی را داشته که همان مسیر
ص:509
بادیه است.
دو. اعتراض هایی که از لحظۀ شهادت امام حسین علیه السلام علیه حکومت امَوی، حتّی به وسیلۀ برخی طرفداران حکومت و خانوادۀ جنایتکاران، انجام یافت و بازتابی که واقعۀ عاشورا در کوفه به وجود آورد، قاعدتاً حکومت را از این که اسیران و سر مطهّر امام علیه السلام را از مسیر شهرها و آبادی های پُرجمعیتْ عبور دهند، باز می داشت. متن کامل بهایی نیز مؤیّد این مسئله است:
مَلاعین که سرِ حسین علیه السلام [را] از کوفه بیرون آوردند، خائف بودند از قبائل عرب که غوغا کنند و از ایشان، باز ستانند. پس راهی [را] که به عراق است، ترک کردند و بیراه می رفتند.(1)
سه. سرعت انجام گرفتن کار، در کارهای حکومتی، یک اصل است. لازمۀ رعایت این اصل، گذر از کوتاه ترین و سریع ترین مسیر بوده است.
به دلیل نبودِ دلایل روشن و قابل اعتماد، نمی توان اظهار نظر قطعی کرد؛ ولی با توجّه به نکاتی که گذشت عبور کاروان اسیران کربلا از مسیر بادیه، احتمال بیشتری را به خود اختصاص می دهد.
بر اساس نقشۀ ویژۀ دانش نامۀ امام حسین علیه السلام،(2) فاصلۀ میان دمشق تا مدینه، تقریباً 1229 کیلومتر است و با احتساب دمشق و مدینه، شامل 32 منزل بوده است. کاروان اسیران، در بازگشت از شام، قطعاً این مقدار مسیر را پیموده اند و چنانچه در ضمن حرکت، به کربلا هم رفته باشند، مسیرِ بسیار طولانی تری را سپری کرده اند.
حرکت پُررنج خانوادۀ امام علیه السلام و همراهان، از مدینه آغاز شد و به مدینه نیز ختم گردید و حدّ اقل مسیری که این بزرگواران طی کرده اند (با فرض رفتن از کوفه به دمشق از کوتاه ترین مسیر، یعنی راه بادیه، و عدم احتساب رفتنِ مجدّد به کربلا)، حدود 4100 کیلومتر است، با این محاسبه:
431 کیلومتر (از مدینه به مکّه) + 1447 کیلومتر (از مکّه به کربلا) + 70 کیلومتر (از کربلا به کوفه) + 923 کیلومتر (از کوفه به دمشق از راه بادیه) + 1229 کیلومتر (از دمشق به مدینه) 4100 کیلومتر.
ص:510
1559. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از حُباب بن موسی، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زین العابدین علیهم السلام -: ما را از کوفه به سوی یزید بن معاویه بردند. راه های کوفه، پُر از مردم گریان بود و بیشترِ شب گذشته بود؛ ولی از فراوانی مردم، نتوانسته بودند ما را عبور دهند.
[با خود] گفتم: اینان، همان ها هستند که ما را کُشتند و اکنون می گِریند!(1)
1560. الإقبال - به نقل از کتاب المصابیح، به سندش از امام صادق علیه السلام، از پدرش امام باقر علیه السلام -: از پدرم علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام در بارۀ بردن او به سوی یزید پرسیدم.
فرمود: «مرا بر شتری لَنگ و بدون جهاز، سوار کردند و سر حسین علیه السلام بر بالای عَلَمی بود و زنانمان، پشت سرِ من بر استرانی بدون پالان، سوار بودند. کسانی که ما را می بردند، از پشت سر و گرداگردمان، با نیزه، ما را احاطه کرده بودند و آزار می دادند. اگر اشکی از دیدۀ یکی از ما فرو می چکید، با نیزه به سرش می کوبیدند، تا آن که وارد شام شدیم. جارچی جار زد: ای شامیان! اینان، اسیران اهل بیتِ ملعون اند».(2)
1561. الملهوف: عبید اللّه بن زیاد، به یزید بن معاویه نوشت و او را از کشته شدن حسین علیه السلام و اخبار خانواده اش باخبر کرد... و هنگامی که نوشتۀ ابن زیاد به یزید بن معاویه رسید و از واقعه آگاه شد، پاسخ نامه را داد و او را مأمور روانه کردن سر حسین علیه السلام و سرهای کشتگانِ همراه او، و نیز اثاث و زنان و خانوادۀ حسین علیه السلام کرد.
ابن زیاد هم مِحفَر (/مُحَفِّز) بن ثَعلَبۀ عائذی را خواست و سرها و اسیران و زنان را به او سپرد.
مِحفَر، آنان را تا شام به سانِ اسیران کفّار برد و اهالیِ همه جا، صورت های آنان را می دیدند.(3)
ص:511
1562. الکامل فی التاریخ: ابن زیاد، سرِ حسین علیه السلام و یارانش را با زَحر بن قیس، به همراه گروهی (و گفته شده: با شمر و گروهی همراه او) به سوی شام و یزید فرستاد و همراه او زنان و کودکان را نیز روانه کرد. علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام که ابن زیاد، دستان و گردنش را در بند کرده بود نیز در میان آنان بود.
ابن زیاد، آنان را بر شتران بدون جهاز، سوار کرد و علی بن الحسین علیه السلام در راه، با آنان سخن نگفت تا به شام رسیدند.(1)
1563. أنساب الأشراف: عبید اللّه بن زیاد، فرمان داد تا علی بن الحسین علیه السلام را تا گردن در بند کنند و زنان و کودکانِ امام حسین علیه السلام را آماده کرد و آن گاه، آنان را با مُحفِز بن ثَعلَبه از تیرۀ عائذۀ قریش و شمر بن ذی الجوشن روانه کرد. برخی می گویند: سر حسین علیه السلام را نیز با مُحفِّز روانه کرد.
هنگامی که در درگاه یزید ایستادند، مُحفِّز، صدایش را بلند کرد و گفت: ای امیر مؤمنان! این، مُحفِّز بن ثَعلَبه است که فرومایگان تبهکار را برایت آورده است.(2)
1564. أخبار الدول وآثار الاُول: عبید اللّه بن زیاد، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و هر کس از حرم را که همراه او بود، برای روانه کردن به سوی یزید بن معاویه، به گونه ای آماده کرد که از یادکردش بدن ها می لرزد و مفصل های انسان به لرزه می افتد.(3)
1565. الثقات، ابن حبّان: عبید اللّه بن زیاد، سر حسین بن علی علیه السلام را با زنان و کودکانِ اسیر شده از اهل بیت
ص:512
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، بر شتران بی جهاز و با سر و روی گشوده، روانۀ شام کرد.(1)
1566. الفتوح: ابن زیاد، زَجْر (زَحْر) بن قیس جُعفی را فرا خواند و سر حسین بن علی علیه السلام و سرهای برادرانش و سر علی اکبر علیه السلام و سرهای خاندان و پیروان او را - که خدا از همۀ ایشان راضی باد - به او سپرد. علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را نیز فرا خواند و او را با خواهران و عمّه هایش و همگی زنان، سوار کرد و به سوی یزید بن معاویه روانه داشت.
آنان، حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را از کوفه تا شام بر مَرکب های بدون جهاز، از این شهر به آن شهر و از این جا به آن جا می بردند، آن سان که اسیران تُرک و دیلم را می بردند.
زَحْر بن قیس جُعفی، سر حسین علیه السلام را زودتر به دمشق رساند و نزد یزید رفت و بر او سلام داد و نامۀ عبید اللّه بن زیاد را به او داد.(2)
1567. تذکرة الخواصّ - به نقل از عبد الملک بن هشام نحوی بصری -: ابن زیاد، سر حسین علیه السلام را همراه اسیرانِ در بند کشیده شده، به سوی یزید بن معاویه روانه کرد. میان اسیران، زنان و پسر بچه ها و دختر بچه های دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هم بودند که بر شترانی بدون جهاز، بسته شده بودند و سر و صورتشان باز بود.
هر گاه در جایی فرود می آمدند، سر را از صندوق مخصوص آن، بیرون می آوردند و بر سر نیزه می کردند و از آن در طول شب تا وقت حرکت، حراست می کردند. آن گاه آن را به صندوق، باز می گرداندند و حرکت می کردند.(3)
ص:513
1568. الفصول المهمّة: عبید اللّه، زنان و کودکان را بر پشت مَرکب های بدون جهاز، روانه کرد. علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام هم همراه آنان بود و ابن زیاد، دست و گردن او را در بند نهاده بود. به همین حال، آنان را بردند تا به شام رساندند.(1)
1569. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیۀ مقدّسه» -: سرت را بر نیزه کردند و خانواده ات را مانند بندگان، اسیر نمودند و با زنجیر آهنین، به بند کشیدند و بر روی مَرکب های بدون جهاز، سوار نمودند و باد داغ نیم روزی، صورت هاشان را می سوزانْد. آنان را در دشت ها و صحراها می راندند و دستانشان را به گردن هایشان بسته بودند و آنها را در بازارها می چرخاندند.(2)
1570. تاریخ الیعقوبی: عبد اللّه بن عبّاس به یزید نوشت: «... هان! از شگفت ترینِ شگفتی ها - و تا زنده ای، روزگار، شگفتی ها را به تو نشان خواهد داد - این است که تو دختران عبد المطّلب و نوجوانان کوچکِ نسل او را مانند اسیرانِ احضار شده، به سوی شام بردی. تو به مردم نمودی که بر ما چیره شده ای و بر ما فرمان می رانی.
سوگند به جانم، اگر صبح و شام از [قیام] من، در امان باشی، امیدوارم که از زخم زبان و شکستن (انتقاد) و بستنم در امان نباشی. پس شادی ات نپاید و خداوند، تو را پس از کشتاری که از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله کردی، جز اندکی مهلت ندهد، تا آن که تو را سخت و دردناک بگیرد و نکوهیده و گنهکار، از دنیا بیرون ببرد. بی پدر! زندگی کن - که به خدا سوگند -، دستاوردت، تو را نزد خدا، فرو کشیده و پست کرده است. سلام بر هر که خدا را فرمان برد!».(3)
1571. تذکرة الخواصّ: ابن عبّاس به یزید نوشت: «ای یزید! از بزرگ ترین شماتت ها، این کار تو بود که دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و کودکان و حرمش را به سانِ اسیرانِ احضار شدۀ تاراج گشته، از عراق به
ص:514
شام بردی و دست یافتنت را بر ما و نیز چیره شدنت بر ما و این را که بر خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مسلّط شده ای، به مردم، نشان دادی».(1)
1572. بستان الواعظین: حسین علیه السلام زمانی که کشته شد، آب خواست، ولی به او ندادند و با زبان تشنه، کشته شد و نزد خدا رفت و خداوند، او را از نوشیدنی بهشتی، سیراب ساخت. او را آن چنان، سر بُریدند و خانواده اش را به اسارت بردند و در حالی سرهایشان باز بود، با مَرکب های بدون جهاز و پالان، حرکتشان دادند، تا وارد دمشق شدند، در حالی که سرِ حسین علیه السلام، در میانشان بر بالای نیزه بود. هرگاه یکی از آنان با دیدن سر می گریست، نگهبانان، او را با تازیانه می زدند. اهل ذمّه، در بازار دمشق برای تماشای آنان، صف کشیده بودند و به صورتشان، آب دهان می انداختند تا این که بر درِ کاخ یزید، متوقّف شدند.
یزید، دستور داد تا سر حسین علیه السلام را بر در بیاویزند، در حالی که خانوادۀ امام علیه السلام در اطرافش بودند. همچنین، نگهبانانی را بر آن گماشت و دستور داد که: هرگاه یکی از آنان گریست، او را بزنید.
آنان، همچنان ماندند، در حالی که سر حسین علیه السلام در میان آنها به مدّت نه ساعت، در روز آویزان بود. امّ کلثوم، سرش را بلند کرد و سرِ حسین علیه السلام را دید و گریست و گفت: ای پدر بزرگ (منظورش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود)! این، سرِ حبیب تو حسین است که آویزان شده است.
سپس گریست. یکی از نگهبانان، دستش را بالا برد و به صورت امّ کلثوم زد که به تمامی صورت او آسیب زد. در دَم، دست نگهبان، از کار افتاد.
در همین باره، ازْدی می گوید:
هلاک شدند گروهی سر در گم
که اسیران جنگی شان، خاندان محمّد صلی الله علیه و آله بود
همان گونه که منحرفان با گوساله هایشان هلاک شدند
و در پی آن، در دین یهود، گرفتار لعن گردیدند.
ص:515
موسی علیه السلام و عیسی علیه السلام، به محمّد صلی الله علیه و آله بشارت داده بودند
که بر او باد سلام خدا از سوی شب زنده دار!
ای امّت اسلام، ای امّتی که
خداوند، هدایت پذیرانِ ما را با پیامبر صلی الله علیه و آله هدایت کرد!
لباس های فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله را اگر ببینی
که فرزندان لعن شدگان، با زور کَنْدند
و در بازار دمشق، آب دهان به صورتشان انداختند.
جانم به فدایشان و هر چه که دارم!
ای حبیب من! اشک هایم تمام نمی شود
و شعله های عشقم به حسین، فروکش نمی کند.(1)
1573. قرب الإسناد - به نقل از عبد اللّه بن میمون، از امام صادق علیه السلام، از پدرش امام باقر علیه السلام -: هنگامی که خاندان حسین علیه السلام را بر یزید وارد کردند، روز بود و صورت های آنان باز بود. شامیان جفاکار گفتند: ما اسیرانی نیکوتر از اینها ندیده ایم. شما کیستید؟!
ص:516
سکینه دختر حسین علیه السلام گفت: ما اسیران خاندان محمّدیم.(1)
1574. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از زید، از پدرش امام زین العابدین علیه السلام -: سهل بن سعد(2) گفت:
به سوی بیت المقدّس، روانه شدم و به [شهرهای] شام رفتم. در شهری پُر آب و درخت دیدم که پارچه و پرده و دیبا آویخته اند و شاد و خوش حال اند و زنانی هم پیش آنان، دف و طبل می زنند.
با خود گفتم: شاید شامیان، عیدی دارند که آن را نمی شناسیم. دیدم مردمی سخن می گویند.
گفتم: ای مردم! آیا شما در شام، عیدی دارید که ما آن را نمی شناسیم؟!
گفتند: ای پیرمرد! تو را غریبه می بینیم؟
گفتم: من سهل بن سعد هستم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیده ام و از او حدیث شنیده ام.
گفتند: ای سهل! آیا تعجّب نمی کنی که آسمان، خون نمی بارد و زمین، ساکنانش را فرو نمی برد؟
گفتم: چرا این گونه شود؟
گفتند: این، سر حسین، از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است که آن را از سرزمین عراق به شام، هدیه می برند و اکنون می رسد.
گفتم: شگفتا! سر حسین را به هدیه می برند و مردم، خوش حالی می کنند؟! از کدام دروازه می آورند؟
مردم به دروازه ای به نام «دروازۀ ساعات»، اشاره کردند. به سوی آن رفتم و آن جا که بودم، پرچم هایی پی در پی آمد و اسب سواری را دیدم که به دستش نیزۀ سرشکسته ای بود و سری بر آن بود که شبیه ترینِ صورت ها به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود و در پی آن، زنانی سوار بر شتران بدون جهاز آمدند.
ص:517
به یکی از آنها نزدیک شدم و به او گفتم: ای دختر! تو کیستی؟
گفت: سَکینه دختر حسین.
به او گفتم: آیا درخواستی از من داری؟ من، سهل بن سعد هستم که جدّت را دیده و از او حدیث شنیده ام.
سکینه گفت: ای سهل! به حامل سر بگو که سر را جلوی ما ببرد تا مردم به دیدن او سرگرم شوند و به ما نگاه نکنند، که ما حرم پیامبر خدا هستیم.
سهل گفت: به حامل سر، نزدیک شدم و به او گفتم: آیا درخواستم را اجابت می کنی تا در عوض، چهارصد دینار بگیری؟
گفت: درخواستت چیست؟
گفتم: سر را جلوتر از اهل حرم، حرکت بده.
او چنین کرد و من هم آنچه را وعده داده بودم، به او پرداختم.(1)
1575. الملهوف: سر حسین علیه السلام و نیز زنانش و مردان اسیر خاندان را حرکت دادند و چون به دمشق رسیدند،
ص:518
امّکلثوم به شمر - که از افراد آن گروه بود - نزدیک شد و به او گفت: درخواستی از تو دارم.
گفت: درخواستت چیست؟
گفت: هنگامی که ما را به شهر در آوردی، ما را از دروازه ای ببر که تماشاگر کمتری دارد و به آنها بگو که این سرها را از میان ما بیرون ببرند و دور کنند که از کثرتِ نگاه هایشان به ما، در این حال، خوار شده ایم.
شمر، از سرِ سرکشی و ناسپاسی، در پاسخ درخواست او فرمان داد که سرها را بر سر نیزه و در وسط کاروان، حرکت دهند و به همان حال، آنها را از میان تماشاگران عبور دادند تا آنها را به دروازۀ دمشق رساند و بر راه پلّۀ مسجد جامع، آن جا که اسیران را نگاه می دارند، ایستادند.(1)
1576. الفتوح: حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را آوردند تا از دروازه ای به نام «توما» وارد دمشق کردند و سپس آنها را آوردند تا بر راه پلّۀ درِ مسجد، آن جا که اسیران را نگاه می دارند، ایستادند.(2)
1577. الملهوف: پیرمردی آمد و به زنان و خاندان حسین علیه السلام که در آن جا بودند، نزدیک شد و گفت:
ستایش، خدایی را که شما را کشت و هلاکتان کرد و کشور را از [شرّ] مردان شما، آسوده نمود و شما را در اختیار امیر مؤمنان نهاد!
امام زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟».
گفت: آری.
فرمود: «آیا آیۀ: «بگو: بر آن (رسالت)، اجری، جز مهروَرزی با نزدیکانم از شما نمی طلبم»(3) را
ص:519
خوانده ای؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
امام علیه السلام به او فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا در سورۀ بنی اسرائیل خوانده ای:
«و حقّ نزدیکان را به آنها بده»(1)؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای: «و بدانید که یکْپنجمِ آنچه به دست می آورید، برای خداوند، پیامبر و نزدیکان است»(2)؟».
گفت: آری.
فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای: «خداوند، ارادۀ آن دارد که آلودگی را تنها از شما اهل بیت بزُداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند»(3)؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
امام علیه السلام فرمود: «ما آن اهل بیت هستیم و خداوند، آیۀ طهارت را مخصوص ما کرده است، ای پیرمرد!».
پیرمرد، خاموش گشت و از گفتۀ خویش، پشیمان شد و گفت: تو را به خدا، شما آنان هستید؟
زین العابدین علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند، بدون شک، ما همان ها هستیم و به حقّ جدّمان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، ما همان ها هستیم».
پیرمرد گریست و عمامه اش را پرت کرد و سپس سرش را به سوی آسمان، بلند کرد و گفت:
خدایا! من از دشمن خاندان محمّد - جن باشد یا انس -، به تو پناه می برم. و سپس گفت: آیا می توانم توبه کنم؟
زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «آری. اگر به سوی خدا باز گردی، خدا هم به سوی تو باز می گردد و تو با ما خواهی بود».
پیرمرد گفت: من توبه کارم.
ماجرای پیرمرد به یزید بن معاویه رسید و فرمان داد او را بکُشند.(4)
ص:520
1578. الفتوح: حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را آوردند و از دروازه ای که «تَوما» نامیده می شد، وارد شهر دمشق کردند. آن گاه آنان را آوردند تا بر راه پلّۀ درِ مسجد، آن جا که اسیران را نگاه می دارند، ایستادند.
پیرمردی جلو آمد و به آنان نزدیک شد و گفت: ستایش، ویژۀ خدایی است که شما را کُشت و هلاکتان ساخت و مردان را از آزار شما آسوده کرد و شما را در اختیار امیر مؤمنان نهاد!
زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟».
گفت: آری. آن را خوانده ام.
فرمود: «پس، این آیه را می دانی: «بگو: بر آن (رسالت)، اجری از شما نمی طلبم، جز مهروَرزی با نزدیکانم»».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
ص:521
زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا در سورۀ بنی اسرائیل خوانده ای: «و حقّ نزدیکان را به آنها بده»؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای: «و بدانید که یکْپنجمِ آنچه به دست می آورید، برای خداوند و پیامبر و نزدیکان است»؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
زین العابدین علیه السلام فرمود: «ای پیرمرد! آن نزدیکان، ما هستیم. آیا این آیه را خوانده ای:
«خداوند، ارادۀ آن دارد که آلودگی را تنها از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند»؟».
پیرمرد گفت: آن را خوانده ام.
فرمود: «ما آن اهل بیتیم و خداوند، آیۀ طهارت را مخصوص ما کرده است».
پیرمرد، لختی خاموش گشت و از گفتۀ خویش، پشیمان شد. سپس سرش را به سوی آسمان، بالا برد و گفت: خدایا! من از آنچه گفتم و از دشمنی با این اهل بیت، توبه می کنم. خدایا! من از دشمن محمّد و خاندان محمّد - جن باشد یا انسان - به درگاه تو بیزاری می جویم.(1)
ص:522
1579. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد، در یادکردِ آوردن اسیران -: آنان را بر راه پلّۀ مسجد، آن جا که اسیران را نگاه می دارند، نگاه داشتند و علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) هم که در آن روزگار، جوانی تازه سال بود، میان آنان بود. پیرمردی از شامیان، نزد آنان آمد و به آنان گفت: ستایش، خدایی را که شما را کشت و هلاکتان کرد و شاخ فتنه را بُرید.
آن گاه، از دشنامگویی به آنان، چیزی فرو ننهاد. هنگامی که سخنش به پایان رسید، علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) به او فرمود: «آیا کتاب خدای عز و جل را خوانده ای؟».
گفت: آری.
فرمود: «آیا این آیه را خوانده ای: «بگو: بر آن (رسالت)، اجری از شما نمی طلبم، جز دوستی با نزدیکانم»؟».
گفت: آری.
فرمود: «آنان، ما هستیم».
سپس فرمود: «آیا خوانده ای: «و حقّ نزدیکان را به آنها بده»؟».
گفت: آری.
فرمود: «آنان، ما هستیم».
[سپس] فرمود: «آیا این آیه را خوانده ای: «خداوند، ارادۀ آن دارد که آلودگی را تنها از شما اهل بیت بزُداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند»؟».
گفت: آری.
فرمود: «آنان، ما هستیم».
مرد شامی، دستش را به سوی آسمان، بالا برد و آن گاه سه بار گفت: خدایا! من توبه می کنم.
[سپس گفت:] خدایا! من از دشمن خاندان محمّد، به سوی تو بیزاری می جویم و نیز از قاتلان اهل بیتِ محمّد. من قرآن را خوانده بودم؛ امّا تا امروز، به این، پی نبرده بودم.(1)
ص:523
1580. الاحتجاج - به نقل از دیلم بن عمر -: در شام بودم که اسیران خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را آوردند و بر درِ مسجد، آن جا که اسیران را نگاه می دارند، نگاه داشتند. علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام هم میان آنان بود که پیرمردی از اهالی شام، نزد آنان آمد و گفت: ستایش، خدایی را که شما را کشت و هلاکتان کرد و شاخ فتنه را بُرید!
سپس، از دشنام و ناسزاگویی به آنان، چیزی کم نگذاشت. هنگامی که سخنش را به پایان برد، علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «من ساکت ماندم و به سخنت گوش دادم تا از سخنت فارغ شدی و دشمنی و بغض درونی ات را آشکار کردی. حال، تو به [سخن] من گوش بسپار، آن گونه که من به [سخن] تو گوش سپردم».
پیرمرد گفت: بگو.
علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «آیا کتاب خدای عز و جل را نخوانده ای؟».
گفت: چرا.
به او فرمود: «آیا این آیه را نخوانده ای: «بگو: بر آن (رسالت)، اجری از شما نمی طلبم، جز دوستی با نزدیکانم»؟».
گفت: چرا.
علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «آنان، ما هستیم. آیا در سورۀ بنی اسرائیل، حقّی ویژۀ ما و نه همۀ مسلمانان، می یابی؟».
گفت: نه.
فرمود: «آیا این آیه را خوانده ای: «و حقّ نزدیکان را به آنها بده»؟».
ص:524
گفت: آری.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «آنان که خدای عز و جل پیامبرش را به ادای حقّشان فرمان داده است، ما هستیم».
شامی گفت: شما، همان ها هستید؟!
علی [بن الحسین] علیه السلام به او فرمود: «آری! ما، همان ها هستیم. آیا این آیه را خوانده ای: «و بدانید که یکْپنجمِ آنچه به دست می آورید، برای خداوند و پیامبر و نزدیکان است»؟».
مرد شامی گفت: آری.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «نزدیکان پیامبر، ما هستیم. آیا در سورۀ احزاب، حقّی ویژۀ ما و نه دیگر مسلمانان، می یابی؟».
گفت: نه.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «آیا این آیه را خوانده ای: «خداوند، ارادۀ آن دارد که آلودگی را تنها از شما اهل بیت بزُداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند»؟».
مرد شامی، دستش را به سوی آسمان، بالا برد و سپس سه بار گفت: خدایا! من توبه می کنم.
[آن گاه گفت:] خدایا! من از دشمنی با خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، توبه می کنم و از قاتلان اهل بیتِ محمّد صلی الله علیه و آله، به سوی تو بیزاری می جویم. روزگاری دراز، قرآن را خوانده ام؛ امّا تا امروز، به این، پی نبرده بودم.(1)
ص:525
1581. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهنی، از امام باقر علیه السلام، در بیان روانه شدن اهل بیتِ امام حسین علیه السلام به شام به وسیلۀ عبید اللّه -: [عبید اللّه] آنان را سوار و به سوی یزید، روانه کرد. هنگامی که بر او وارد شدند، یزید، همۀ کسانی (بزرگانی) را که در شام حضور داشتند، گِرد آورد و آن گاه، اسیران را وارد کردند و حاضران، پیروزی یزید را به او تبریک گفتند.(1)
1582. تاریخ الطبری - به نقل از غاز بن ربیعۀ جُرَشی -: به خدا سوگند، ما نزد یزید بن معاویه در دمشق بودیم که زَحْر بن قیس، پیش آمد و نزد یزید بن معاویه رفت. یزید به او گفت: وای بر تو! چه در پشتِ سر و نزد خود داری؟
زَحْر گفت: ای امیر مؤمنان! به پیروزی و یاری خدا، بشارت بده! حسین بن علی با هجده تن از خانواده و شصت نفر از پیروانش، بر ما وارد شدند و ما هم به سوی آنها رفتیم و از آنان خواستیم که تسلیم شوند و به حکم امیر عبید اللّه بن زیاد، گردن بنهند و یا بجنگند. آنان، جنگ را بر تسلیم شدن، ترجیح دادند. ما هم هنگام طلوع آفتاب، به آنها یورش بردیم و آنها را از هر سو، محاصره کردیم، تا آن که شمشیرها، جایگاهشان را از سرهای آنان بر گرفتند. آنان، عقب می نشستند؛ امّا پناهگاهی نداشتند و از [دست] ما به پشته ها و حفره ها پناه می بردند، مانند پناه
ص:526
جستن کبوتران از بازِ شکاری. به خدا سوگند - ای امیر مؤمنان -، جز به اندازۀ نحر کردن شتری یا خواب کوتاه نیم روزی، طول نکشید که تا آخرین نفرشان را از پای در آوردیم.
اکنون، پیکرهای برهنه و لباس های خونین و گونه های خاک آلودشان، که خورشید، آنها را می گُدازد و باد بر آنها می وزد، پیشکش تو! زائران آنها، عقاب ها و لاشخورهای بیابان های خشک و دوردست اند.
چشم یزید، اشکبار شد و گفت: من از اطاعتتان، بدون کشتن حسین هم راضی می شدم.
خدا، پسر سمیّه را لعنت کند! هان! به خدا سوگند، اگر من بودم، از حسین می گذشتم. خداوند، حسین را رحمت کند!
و هیچ صِله و پاداشی به او نداد.(1)
1583. مثیر الأحزان - به نقل از عُذَری بن ربیعة بن عمرو جُرَشی -: من نزد یزید بن معاویه بودم که زَحْر بن قیس مَذحِجی به سوی یزید آمد. یزید به او گفت: وای بر تو! چه در پشتِ سر داری؟
گفت: به پیروزی و یاری خدا، بشارتت باد!... این، پیکرهای برهنۀ آنان و صورت های خاک آلودشان و لباس های خونینشان است. خورشید، آنها را می گُدازد و باد بر آنها می وزد.
زائران آنها، عُقاب ها و لاشخورهای بیابان های هموار و یک دست اند. نه کفن دارند و نه نازْبالشی!(2)
ص:527
1584. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبید اللّه بن زیاد، هنگامی که حسین علیه السلام را کشت، زَحر بن قیس جُعفی را به سوی یزید بن معاویه، گسیل داشت تا خبر را به او بدهد. زَحْر که وارد شد، یزید به او گفت: در پشتِ سرت، چه خبر است؟
گفت: ای امیر مؤمنان! به پیروزی و یاری خدا، بشارتت باد! حسین بن علی با هجده تن از خاندانش و هفتاد تن از یارانش بر ما وارد شد. ما هم به سوی آنها رفتیم و میان تسلیم و گردن نهادن به حکم عبید اللّه بن زیاد یا جنگ، مخیّرشان کردیم و آنان، جنگ را بر تسلیم شدن، ترجیح دادند.
آنها عقب می نشستند؛ امّا نه به سوی پناهگاهی، و از [دست] ما به پشته ها و سنگ های نشانیِ راه و چاله ها پناه می بردند، مانند پناه بردن کبوترها از باز شکاری. خداوند، ما را در برابر آنان، یاری داد. به خدا سوگند - ای امیر مؤمنان -، جز به اندازۀ نحر شتر یا خواب کوتاه نیم روزی نبود، تا آن که خداوند، مؤمنان را از [شرّ] آنان آسوده کرد و تا آخرین نفرشان را از پای در آوردیم. این، پیکرهای برهنۀ آنان است که افتاده و این، گونه های خاک آلودشان و خِرخِره های [بریدۀ] خونینشان است! باد، شِن ها را در بیابان دوردست و بی علف، بر پیکر آنان می پراکَنَد و درندگان صحرا، فوج فوج، بر آنان در می آیند و زائرانِ آنها، عقاب ها و لاشخورهایند.
چشم های یزید، اشکبار شد و گفت: من به اطاعت شما بدون کشتن حسین هم راضی بودم.
آن گاه گفت: این است فرجام سرکشی و نافرمانی!
یزید سپس به این شعر، تمثّل جست:
هر کس جنگ را مزه مزه کند، طعم آن را تلخ می یابد
و آن را در جای تنگ و سخت، وا می نهد.(1)
ص:528
1585. تاریخ الطبری - به نقل از غاز بن ربیعۀ جُرَشی (از قبیلۀ حِمْیَر) -: هنگامی که اسیران و همراهانشان به درِ کاخ یزید رسیدند، مُحَفِز بن ثَعلَبه، صدایش را بلند کرد و گفت: این، محفِّز بن ثَعلَبه است که فرومایگان تبهکار را برای امیر مؤمنان، آورده است.
یزید بن معاویه، در پاسخ او گفت: آنچه مادر محفِّز به دنیا آورده، بدتر و فرومایه تر است!(1)
1586. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مُحَفِز بن ثَعلَبۀ عائذی، از قبیلۀ قریش، بر یزیدْ وارد شد و گفت: ای امیر مؤمنان! سرِ کم خِردترین و فرومایه ترینِ مردمان را برایت آورده ام.
یزید گفت: آنچه مادر محفِّز زاده، کم خِردترین و فرومایه ترین است! گویی این مرد، کتاب خدا را نخوانده که: «[خداوند،] فرمان روایی را به هر که بخواهد، می دهد و از هر کس بخواهد، می گیرد و هر کس را بخواهد، عزیز می کند و هر که را بخواهد، خوار می سازد»(2)!
سپس، در حالی که با چوب خیزران (نِی) بر میان دو لب حسین علیه السلام می زد، چنین خواند:
سرِ مردانی را شکافتند که نزد ما عزیز بودند؛
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
این بیت، از شعر حُصَین بن حُمام مُرّی است.
مردی از انصار، حضور داشت و گفت: چوب دستی ات را از این جا بردار، که من دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله جایی را که تو بر آن [ضربه] می زنی، می بوسید.(3)
ص:529
1587. المصباح، کفعمی: در روز اوّل صفر، سر امام حسین علیه السلام را به دمشق، وارد کردند و آن روز، نزد بنی امیّه، عید است.(1)
1588. مثیر الأحزان: امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «ما را - که دوازده مردِ در بند بودیم -، بر یزید، وارد کردند. هنگامی که پیشِ روی او ایستادیم، گفتم: ای یزید! تو را به خدا سوگند می دهم که گمان می بری اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را بر این حال می دید، چه می کرد؟...
فاطمه دختر حسین علیه السلام نیز گفت: ای یزید! دختران پیامبر خدا، اسیر می شوند؟!
مردم گریستند و اهل خانۀ یزید هم گریستند، تا آن جا که ناله و شیون، بلند شد.
من در غُل و زنجیر بودم. گفتم: آیا اجازۀ سخن گفتن به من می دهی؟
گفت: بگو؛ ولی بیهوده گویی مکن.
گفتم: در جایی ایستاده ام که سزامند همچون منی نیست که بیهوده گویی کند. گمان می بری اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مرا در غل و زنجیر می دید، چه می کرد؟
یزید به اطرافیانش گفت: بندهای او را بگشایید.
سپس سرِ حسین علیه السلام را جلوی خود نهاد و زنان را در پشتِ سرش جای داد تا به آن سر ننگرند».
امّا علی بن الحسین علیه السلام آن سر را دید و پس از آن، دیگر کلّه [ی گوسفند] نخورد.(2)
ص:530
1589. شرح الأخبار - به نقل از محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (امام باقر علیه السلام) -: پس از کشته شدن حسین علیه السلام، ما را - که دوازده پسربچّه بودیم -، بر یزید بن معاویه - که خدا، لعنتش کند - وارد کردند. هیچ یک از ما نبود، جز آن که دستانش را به گردنش بسته بودند و [پدرم] علی بن الحسین علیه السلام نیز در میان ما بود.(1)
1590. الملهوف: اثاث، زنان و هر که را از خاندان حسین علیه السلام مانده بود، طنابْپیچ آوردند و چون به همان حال، پیشِ روی یزید ایستادند، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام فرمود: «تو را - ای یزید - به خدا سوگند می دهم، گمان می بری اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را بر این حال می دید، چه می کرد؟».
پس یزید فرمان داد که بندها را بگشایند.(2)
1591. العقد الفرید - به نقل از محمّد پسر حسین بن علی علیه السلام -: پس از شهادت حسین علیه السلام ما را - که دوازده پسربچّه بودیم و بزرگ ما در آن روز، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بود -، بر یزیدْ وارد کردند و دستان همۀ ما را به گردن، بسته بودند. یزید به ما گفت: بندگان عراقی، بر شما چیره شدند! من نه شورش ابا عبد اللّه را می دانستم و نه کشته شدن او را.(3)
1592. الأمالی، صدوق - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: زنان حسین علیه السلام را بر یزید بن معاویه، وارد کردند و زنان خاندان یزید و دختران معاویه و خانواده اش صیحه زدند و فریاد کشیدند و نوحه سر دادند.
سرِ امام حسین علیه السلام پیشِ روی یزید، نهاده شد. سَکینه گفت: به خدا سوگند، سنگ دل تر از
ص:531
یزید و کافر و مشرکی بدتر و جفاکارتر از او ندیده ام.
یزید، در حالی که به سر می نگریست، شروع به خواندن کرد:
کاش پدرانم در بدر، اکنون بودند
و بی تابی خزرج را از زخم سلاح می دیدند!
سپس فرمان داد سرِ حسین علیه السلام را بر درِ مسجد دمشق، نصب کنند.(1)
1593. تذکرة الخواصّ: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و زنان، در طناب، پیچیده شده بودند. زین العابدین علیه السلام یزید را صدا زد و فرمود: «ای یزید! گمان می بری اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را طنابْپیچ و عریان و بر شترانِ بی جهاز می دید، چه می کرد؟!».
کسی میان مردم نمانْد، جز آن که گریست.(2)
1594. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): اثاثیۀ حسین علیه السلام و هر که را از خاندان و زنان او که مانده بود، طناب پیچ آوردند و بر یزید، وارد کردند و پیشِ روی او ایستادند. زین العابدین علیه السلام به او فرمود: «ای یزید! تو را به خدا سوگند می دهم، گمان می بری اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را طناب پیچ می دید، چه می کرد؟ آیا بر ما دل نمی سوزانْد؟!».
یزید، فرمان داد طناب ها را بریدند و شکست در چهره اش رخ نمود.
سَکینه دختر حسین علیه السلام نیز گفت: ای یزید! آیا دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به اسارت می روند؟!(3)
ص:532
1595. سیر أعلام النبلاء - به نقل از لیث -: حسین علیه السلام از تسلیم و اسیر شدن، امتناع ورزید تا این که در طَف، کشته شد و فرزندانش: علی، فاطمه و سَکینه را به سوی یزید بردند. یزید، سَکینه را پشت تخت خود قرار داد تا سرِ پدرش را نبیند و علی (زین العابدین) علیه السلام در غُل و زنجیر بود.(1)
1596. تاریخ الطبری - به نقل از قاسم بن بُخَیت -: یزید به مردم، اجازه داد و آنان وارد شدند. سر، پیشِ رویش بود و با سرِ چوب دستی اش بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام می نواخت. سپس گفت: این و ما، مِصداق همان هستیم که حُصَین بن حُمام مُرّی گفته است:
سرهای مردانی را شکافتند که محبوب ما بودند؛
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند(2).(3)
1597. مقاتل الطالبیّین - به نقل از هانی بن ثُبَیت قایضی -: هنگامی که اسیران را بر یزید - که خدا لعنتش کند - در آوردند، قاتل حسین بن علی علیه السلام جلو آمد و گفت:
رکابم را پُر از سیم و زر کن
که من، پادشاهِ باحشمت را کشته ام.
کسی را کشته ام که بهترین پدر و مادر را داشت
و کسی که بهترین تبار را داشت.
آن گاه، سر را پیش روی یزید - که خدا لعنتش کند - در تَشتی نهاد. یزید با چوب دستی اش بر دندان های پیشِ آن می زد و می گفت:
سرهای مردانی را شکافتند که نزد ما عزیز بودند؛
ولی آنان نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.(4)
ص:533
1598. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: یزید، زنان و کودکان [حسین علیه السلام] را خواست و پیشِ رویش نشانده شدند. او وضعیت زشتی را دید و گفت: خداوند، [روی] ابن مرجانه را زشت گردانَد! اگر میان او و شما، پیوند خونی و خویشاوندی بود، با شما چنین نمی کرد و شما را این گونه روانه نمی کرد.(1)
1599. جواهر المطالب: ابن قِفطی در تاریخش(2) گفته است: هنگامی که اسیران بر یزید بن معاویه وارد شدند، او بیرون آمد تا آنان را ببیند. کودکان و زنان خاندان علی و حسن و حسین علیهم السلام را دید و سرهایی را که بر سر نیزه بودند، و آنان به گردنۀ عُقاب(3) رسیده بودند. هنگامی که آنان را دید، سرود:
هنگامی که کجاوه ها پدیدار شدند
و سرها بر تپّه های جَیرون،(4) بالا آمدند،
کلاغ، بانگ زد. گفتم: بانگ بزنی یا نزنی،
من طلب های خود را از پیامبر ستاندم.(5)
1600. الاحتجاج - به نقل از پیرمردی راستگو از بزرگان بنی هاشم و نیز از کسان دیگری -: هنگامی که زین العابدین علیه السلام و اهل حرمش بر یزید، وارد شدند و سرِ امام حسین علیه السلام را آوردند و پیشِ رویش در
ص:534
تَشت گذاشتند، یزید با چوب دستی اش بر دندان های پیشِ امام حسین علیه السلام می زد و می خواند:
هاشمیان، با فرمان روایی، بازی کردند، و گر نه
نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است.
کاش پدرانم در بدر، اکنون بودند
و بی تابی خزرج را از زخم سلاح می دیدند!
هلهله می کردند و از شادی، فریاد می کشیدند
و می گفتند: ای یزید! پاینده و سربلند باشی.
ما جزای بدر را به آنها دادیم
و مانند آن را بر سرشان در آوردیم و اکنون، برابریم.
من از خِندِف(1) نیستم، اگر
انتقام آنچه را خاندان احمد کرده اند، از آنها نگیرم.(2)
1601. روضة الواعظین: سر، پیشِ روی یزید نهاده شد و او می گفت و به سر می نگریست:
کاش پدرانم در بدر، اکنون حاضر بودند
و بی تابی خزرج را از زخم سلاح می دیدند
و هلهله می کردند و از شادی، بال در می آوردند
و می گفتند: پاینده و سربلند باشی!
پس از کاری که با آنان کردم
اهمّیتی نمی دهم که هلاکت، بر ایشان نازل شود یا رخت بر بندد.
من از خِندِف نیستم، اگر
از خاندان محمّد، به سبب آنچه کرده اند، انتقام نکشم.
ص:535
ما بزرگِ فرزندان آنان را کُشتیم
و آن را با بدر سنجیدیم و برابر شد.
پدرم، مرا به همین سفارش کرد
و من هم در این راه، از پدرم پیروی کردم.
هاشمیان، با فرمان روایی، بازی کردند، و گر نه
نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است.(1)
1602. الفتوح: یزید به اشعار عبد اللّه بن زِبَعری تمثّل جست و چنین خواند:
کاش پدرانم در بدر، اکنون حاضر بودند
و زخم خزرج را از تیزی سلاح می دیدند
و هلهله می کردند و فریاد شادی می کشیدند
و سپس می گفتند: ای یزید! پاینده و سربلند باشی!
هنگامی که نیزه ها، بر سینه هاشان فرود آمد
و کشتار، میان [قبیلۀ] عبدِ اشَل، بالا گرفت
سزای آنان را در برابر بدر دادیم
و واقعه ای مانند بدر را برپا داشتیم و برابر شد
آن گاه این شعر را از خود افزود و گفت:
من از نسل عُتبه(2) نیستم، اگر
انتقام آنچه را خاندان محمّد کردند، از آنان نگیرم.(3)
ص:536
1603. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از مجاهد -: [یزید] با چوب دستی اش، لب های امام علیه السلام را گشود و دندان هایش را هویدا کرد و با آن بر آنها زد و خواند:
قوم ما، از انصاف دادن، خودداری کردند.
از این رو، چوبْدستی هایمان انصاف دادند و خون ها ریختند.
شکیب ورزیدیم و شکیب ورزیدن، عزم جدّی ماست؛
ولی شمشیرهایمان، کفِ دست و مچ را قطع می کند.
سرهای مردمی را می شکافیم که نزد ما عزیزند؛
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین ند.
یکی از همنشینان یزید به او گفت: چوب دستی ات را بردار که - به خدا سوگند -، بارها دو لب محمّد صلی الله علیه و آله را دیده ام که بر همین جای چوب دستی ات بوسه می زند.
یزید خواند:
ای کلاغ جدایی! هر چه می خواهی، قارقار کن.
تو بر کاری ناله سر می دهی که انجام شده است.
هر فرمان روایی و نعمتی، زوال پذیر است
و دختران روزگار، با هر چیز، بازی [مرگ] دارند.
کاش پدرانم در بدر، اکنون حاضر بودند
و بی تابی خزرج را از زخم سلاح می دیدند
و هلهله می کردند و فریاد شادی می کشیدند
و سپس می گفتند: ای یزید! پاینده و سربلند باشی!
من از نسل خِندِف نیستم، اگر
از خاندان محمّد، انتقام آنچه را کردند، نگیرم.
هاشمیان، با فرمان روایی، بازی کردند، وگرنه
ص:537
نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است.
ما انتقام خون خود را از علی ستاندیم
و شیرِ سوارکارِ قهرمان را از پای در آوردیم.
ما بزرگِ بزرگانشان را کشتیم
و آن را با بدر، سنجیدیم و برابر شد.
ما جز این نمی دانیم که با این سخنان، نفاق یزید، آشکار می شود.(1)
1604. تذکرة الخواصّ: آنچه در همۀ نقل ها مشهور است، این است که چون سر [حسین علیه السلام] را پیشِ روی یزید نهادند، همۀ شامیان را گِرد آورد و با چوب خیزران (نی)، بر او می نواخت و اشعار ابن زِبَعری را می خواند:
کاش پدرانم در بدر، اکنون حاضر بودند
و زخم خزرج را از تیزیِ سلاح می دیدند.
ما بزرگِ بزرگانشان را کشتیم
و با کشتار بدر، سنجدیم و برابر شد.
قاضی ابو یَعلی، در کتاب الوجهین و الروایتین، از احمد بن حنبل نقل کرده که گفته است: اگر این گزارش درست باشد، یزید، فاسق شده است.
ص:538
شَعبی می گوید: یزید، بر این بیت ها افزوده و گفته است:
هاشمیان، با فرمان روایی، بازی کردند، و گر نه
نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است.
من از خِندِف نیستم، اگر
انتقامِ آنچه را خاندان محمّد کرده اند، از ایشان نگیرم.
مجاهد گفته است: یزید، منافق شده است.
و زُهْری گفته است: هنگامی که سرها را آوردند، یزید در جایگاه دیده بانی بر روی تپّۀ جَیرون بود و برای خود خواند:
هنگامی که مَرکب ها هویدا شدند
و خورشیدها (سرها) بر تپّه های جَیرون، بالا آمدند
کلاغ، قار قار کرد و گفتم: فریاد بکِشی یا نکِشی
من طلب های خودم را از بدهکار، ستاندم.
و ابن ابی الدنیا، آورده است: هنگامی که یزید، با چوب دستی بر دندان های پیشِ حسین علیه السلام زد، این سرودۀ حُصَین بن حُمام مُرّی را خواند:
شکیب ورزیدیم و شکیبایی، خوی ماست.
[نیز] با شمشیرهایمان، سر و دست، جدا می کنیم.
سرِ کسانی را می شکافیم که دوستشان داریم؛
امّا آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
مجاهد گفته است: به خدا سوگند، هیچ کس از مردم نمانْد، جز آن که به یزید، ناسزا گفت و کارش را عیب دانست و رهایش نمود.(1)
ص:539
گزارش هایی که آمد، حاکی از نهایتِ قساوت و بی رحمی یزید نسبت به اسیران اهل بیت و سرهای مقدّس شهداست. بنا بر این، درستی برخی از گزارش ها که بر رقّت و اظهار ندامت وی دلالت دارند، بعید به نظر می رسد. این گونه گزارش ها، احتمالاً ساخته و پرداختۀ بنی امیّه و یا حاکی از سیاست بازی یزیدند.
1605. سیر أعلام النبلاء - به نقل از حمزة بن یزید حَضرَمی -: زنی را دیدم که از زیباترین و خردمندترین زنان بود و به او «رَیّا» گفته می شد و دایۀ یزید بود. سنّش را صد سال می گفتند. او گفت: مردی بر یزید، وارد شد و گفت: بشارت بده که خدا، تو را بر حسین، چیره کرد و سرش را آورده اند!
سپس سر را در تَشتی نهادند و یزید به غلام، فرمان داد که رویش را بگشاید و هنگامی که آن را دید، صورتش را پوشانْد، چنان که گویی بویی از آن، شنیده باشد.
به او (رَیّا) گفتم: آیا یزید با چوب دستی بر دندان های جلوی حسین کوبید؟
گفت: آری، به خدا سوگند.
برخی از خانوادۀ ما برایم گفته اند که سرِ حسین علیه السلام را دیده اند که سه روز در دمشق، نصب شده بود.(1)
1606. الکامل فی التاریخ: زنانِ حسین علیه السلام را بر یزید، وارد کردند. سر، پیشِ روی یزید بود. فاطمه
ص:540
و سَکینه، دختران حسین علیه السلام، گردن کشیدند تا سر را ببینند و یزید هم سعی می کرد که سر را از آنان، پوشیده بدارد. هنگامی که سر را دیدند، فریاد زدند و زنان یزید هم شیوَنْ سر دادند و دختران معاویه هم فریاد برآوردند.
فاطمه دختر حسین علیه السلام - که بزرگ تر از سَکینه بود - گفت: ای یزید! آیا دختران پیامبر خدا، اسیر می شوند؟!(1)
1607. الملهوف: زینب علیها السلام، هنگامی که سر امام حسین علیه السلام را دید، گریبان خویش را گرفت و آن را درید.
سپس با صدایی غم آلود که دل ها را به درد می آورْد، ندا داد: ای حسین! ای محبوب پیامبر خدا! ای پسر مکّه و مِنا! ای پسر فاطمۀ زهرا، سَرور زنان! ای پسر دختر مصطفی!
راوی می گوید: به خدا سوگند، هر که را در مجلس حاضر بود، گریانْد و یزید، ساکت بود.(2)
1608. تاریخ الطبری - به نقل از قاسم بن بُخَیت -: یزید به مردم، اجازۀ ورود داد و آنان، وارد شدند. سر، پیشِ روی یزید بود و او با سرِ چوبِدستی اش بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام می زد. سپس گفت:
ما و این، مانند همان اشعار حُصَین بن حُمام مُرّی هستیم که:
سر مردانی را می شکافند که دوستشان داریم
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
مردی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به نام ابو بَرزۀ اسلَمی به او گفت: آیا با چوب دستی بر دندان های حسین، می زنی؟ هان که چوب دستی ات بر جایی از دهان او فرود آمد که بسی دیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آن را می مکید. هان - ای یزید -، تو روز قیامت می آیی، در حالی که ابن زیاد، شفیع
ص:541
توست و این می آید، در حالی که محمّد صلی الله علیه و آله شفیع اوست.
سپس برخاست و رفت.(1)
1609. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: عبید اللّه بن زیاد، مردی را همراه سر [حسین علیه السلام] به سوی یزید، روانه کرد. او سر را پیشِ روی یزید نهاد. ابو بَرزۀ اسلَمی هم حاضر بود و یزید، شروع به زدن با چوب دستی اش بر دهان حسین علیه السلام کرد و می خواند:
سرِ مردانی را می شکافند که در پیشِ ما عزیزند؛
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
ابو بَرزه گفت: چوب دستی ات را بردار که - به خدا سوگند -، بسیار دیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دهانش را بر دهان او نهاده و آن را می بوسد.(2)
1610. الفتوح: یزید، چوب دستی خیزرانش را خواست و با آن بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام می زد و می گفت: ابا عبد اللّه، نیکو سخن می گفت!
ابو برزۀ اسلَمی یا شخص دیگری به سوی او آمد و به وی گفت: وای بر تو، ای یزید! آیا با چوب دستی ات بر دندان ها و دهان حسین می زنی؟! گواهی می دهم که دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دندان های او و برادرش را می مَکَد و می فرماید: «شما، سَروران جوانان بهشتی هستید. خداوند، قاتل شما را بکُشد و لعنت کند و آتش دوزخ را برایش آماده کند که بد سرانجامی است!».
هان - ای یزید -! روز قیامت، در حالی می آیی که عبید اللّه بن زیاد، شفیع توست، و این، در حالی می آید که محمّد صلی الله علیه و آله شفیع اوست.
راوی می گوید: یزید، خشمگین شد و فرمان داد بیرونش کنند و او را کِشانْ کِشانْ،
ص:542
بیرون بردند.(1)
1611. المناقب، ابن شهرآشوب: طبری، بَلاذُری و کوفی آورده اند که چون سرها را پیشِ روی یزید گذاشتند، شروع به زدن با چوب دستی بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام کرد و سپس گفت: روزی در برابر روز بدر!....
ابو بَرزه گفت: ای فاسق! چوب دستی را بردار که - به خدا سوگند -، دو لب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که جای چوب دستی ات را می بوسد.
یزید [چوب دستی اش را] برداشت؛ امّا از شدّت خشم بر آن مرد، در حال هلاک شدن بود(2).(3)
1612. الإرشاد - به نقل از فاطمه دختر امام حسین علیه السلام -: هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت. مردی سرخ رو از شامیان برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! این دختر را (منظورش
ص:543
من بودم که دختری زیبا بودم) به من ببخش. بر خود لرزیدم و گمان کردم که این، برایشان رَواست. لباس عمّه ام زینب علیها السلام را گرفتم و او می دانست که این، نمی شود.
عمّه ام به آن مرد شامی گفت: به خدا سوگند، خطا کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه حقّ توست و نه حقّ یزید.
یزید، خشمگین شد و گفت: تو خطا کردی. این، حقّ من است و اگر بخواهم چنین کنم، می کنم.
زینب علیها السلام گفت: به خدا سوگند، هرگز! خداوند، این حق را برای تو ننهاده است، مگر آن که از دین ما خارج شوی و به دین دیگری بگروی.
یزید، از خشم، عقل از سرش پرید و گفت: با این گونه سخن، با من رویارو می شوی؟! آنانی که از دینْ خارج شده اند، پدر و برادرت هستند.
زینب علیها السلام گفت: تو و جدّ و پدرت، اگر مسلمان باشید، به دین خدا و دین پدرم و دین برادرم، هدایت شده اید.
یزید گفت: ای دشمن خدا! دروغ گفتی.
زینب علیها السلام به او گفت: تو امیری و به ستم، ناسزا می گویی و به قدرتت، [نه بُرهانت،] چیره ای.
یزید، گویی خجالت کشید و ساکت شد.
آن شامی، دوباره گفت: این دختر را به من ببخش.
یزید به او گفت: دور شو! خداوند، به تو مرگی دهد که زندگی ات به پایان رسد!(1)
ص:544
1613. الملهوف: مردی شامی به فاطمه، دختر حسین علیه السلام، نگریست و [به یزید] گفت: ای امیر مؤمنان! این دختر را به من ببخش.
فاطمه به عمّه اش گفت: ای عمّه! یتیم شدم و خدمتکار هم می شوم؟!
زینب علیها السلام گفت: نه. این فاسق، چنین حقّی ندارد.
مرد شامی گفت: این دختر، کیست؟
یزید گفت: این، فاطمه دختر حسین است و او هم عمّه اش، دختر علی است.
مرد شامی گفت: حسین، پسر فاطمه و علی، پسر ابو طالب؟!
گفت: آری.
شامی گفت: ای یزید! خدا تو را لعنت کند! آیا خاندان پیامبرت را می کُشی و فرزندانش را اسیر می کنی؟! به خدا سوگند، من جز این خیال نکردم که آنان اسیران روم اند.
یزید گفت: به خدا سوگند، تو را به آنان ملحق می کنم.
سپس فرمان داد گردنش را بزنند.(1)
1614. تهذیب الکمال - به نقل از عمّار بن ابی معاویۀ دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: هنگامی که اسیران بر یزید، وارد شدند، او همۀ شامیانِ پایتخت را گِرد آورد. سپس اسیران را نزد او آوردند و پیروزی اش را به او تبریک گفتند. مردی سرخْروی و کبودْچشم، از میان شامیان برخاست و به دختری زیبا از اسیران نگریست و گفت: ای امیر مؤمنان! این را به من ببخش.
زینب علیها السلام گفت: نه. به خدا سوگند، تو چنین حقّی نداری و یزید هم چنین حقّی ندارد، جز آن که از دین خدا بیرون برود.
آن مرد شامیِ کبودچشم، درخواست خود را دوباره تکرار کرد و یزید به او گفت: بس کن!(2)
ص:545
1615. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): مردی از شامیان برخاست و گفت: اسیران آنها، بر ما حلال هستند.
علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام فرمود: «خطا کردی و پَستی نمودی. این، حقّ تو نیست، جز آن که از دین ما بیرون بروی و به دین غیر ما در آیی».
یزید، مدّتی به فکر فرو رفت و به آن شامی گفت: بنشین!(1)
1616. تفسیر القمّی - از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که سرِ حسین بن علی علیه السلام و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را دست بسته و در بند، همراه دخترانِ [اسیر شدۀ] امیر مؤمنان [علی] علیه السلام نزد یزید - که خدا، لعنتش کند - آوردند، یزید گفت: ای علی بن الحسین! ستایش، خدایی را که پدرت را کُشت.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «خداوند، لعنت کند هر کس را که پدرم را کشت!».
یزید، خشمگین شد و فرمان داد تا گردنش را بزنند.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «اگر مرا بکُشی، چه کسی دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به خانه هایشان باز گردانَد، که مَحرمی غیر از من ندارند؟».
یزید گفت: تو آنان را به خانه هایشان باز می گردانی.
سپس سوهانی خواست و جلو آمد و با دست خود، غُل و زنجیر را از گردن امام علیه السلام گشود.
سپس به امام علیه السلام گفت: ای علی بن الحسین! آیا می دانی از این کار، چه قصدی دارم؟
فرمود: «آری. می خواهی که غیر از تو، کسِ دیگری بر من منّت نداشته باشد».
یزید گفت: به خدا سوگند، این، همان چیزی است که می خواستم بکنم.
ص:546
سپس یزید گفت: ای علی بن الحسین! «و هر مصیبتی که به شما رسید، دستاورد خودتان است»(1).
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «هرگز! این آیه در حقّ ما نازل نشده است. در بارۀ ما، تنها این آیه نازل شده است: «مصیبتی در زمین [مانند زلزله] و یا در خودتان [مانند بیماری] به شما نمی رسد، جز آن که پیش از آن که ایجادش کنیم، ثبت شده است. این برای خدا آسان است، تا بر آنچه از دستتان رفت، اندوهگین نشوید و بر آنچه به شما داد، سرمستی نکنید»(2). ما کسانی هستیم که بر آنچه از دست ما برود، اندوهگین نمی شویم و بر آنچه [خدا] به ما داده است، شادی [فزون از حد] نمی کنیم».(3)
1617. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عمارۀ عَبْسی -: هنگامی که یزید بن معاویه نشست، بزرگان شام را خواست و گِرد خود نشاند و سپس علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام، کودکان حسین علیه السلام و زنانش را فرا خواند. آنان را نزد او آوردند و مردم هم تماشا می کردند.
یزید به علی [بن الحسین] علیه السلام گفت: ای علی! پدرت کسی بود که پیوند با من را بُرید و حقّ مرا نادیده گرفت و در فرمان روایی، با من در افتاد و خدا هم آنچه را دیدی، بر سرِ او آورد.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: ««مصیبتی در زمین و یا در خودتان به شما نمی رسد، جز آن که پیش از آن که ایجادش کنیم، ثبت شده است»».
یزید به پسرش خالد گفت: جوابش را بده.
خالد، ندانست که در پاسخ او چه بگوید.
ص:547
یزید به او گفت: بگو: «و هر مصیبتی که به شما رسید، دستاورد خودتان است و خداوند، بسیاری را نیز عفو می کند».
و دیگر هیچ نگفت.(1)
1618. الکامل فی التاریخ: [یزید] فرمان داد تا علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را - که در بند بود -، وارد کنند. علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: اگر پیامبر خدا علیه السلام ما را در بند می دید، آن را از ما می گشود».
یزید گفت: راست گفتی.
آن گاه، فرمان داد تا غل و زنجیرش را بگشایند.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را دور می دید، دوست می داشت که نزدیکمان کند».
یزید، فرمان داد و ایشان را نزدیک کردند. سپس به ایشان گفت: بس کن، ای علی بن الحسین! پدرت، کسی است که پیوند با مرا بُرید و حقّم را نادیده گرفت و در فرمان روایی، با من در افتاد و خدا هم با او آن کرد که دیدی.
علی [بن الحسین] علیه السلام گفت: ««مصیبتی در زمین [مانند زلزله] و یا در خودتان [مانند بیماری] به شما نمی رسد، جز آن که پیش از این که ایجادش کنیم، ثبت شده است و این برای خدا، آسان است، تا بر آنچه از دستتان رفت، اندوهگین نشوید و بر آنچه به شما داد، سرمستی نکنید، و خداوند، هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد»».
یزید گفت: «و هر مصیبتی که به شما رسید، دستاورد خودتان است».
و دیگر هیچ نگفت.(2)
ص:548
1619. الإمامة و السیاسة - به نقل از محمّد بن [علی بن] الحسین بن علی (امام باقر) علیه السلام -: بر یزید، وارد شدیم. ما دوازده پسرِ در غُل و زنجیر بودیم و پیراهن هایی به تن داشتیم.
یزید گفت: خودتان را فدای مردم عراق کردید! من از شورش ابا عبد اللّه و قیام او و نیز کشته شدنش، بی اطّلاع بودم!
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «مصیبتی در زمین [مانند زلزله] و یا در خودتان [مانند بیماری] به شما نمی رسد، جز آن که پیش از آن که ایجادش کنیم، ثبت شده است. این برای خدا، آسان است، تا بر آنچه از دستتان رفت، اندوهگین نشوید و بر آنچه به شما داد، سرمستی نکنید، و خداوند، هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد»».
یزید، خشمگین شد و به بازی با ریشش پرداخت و گفت «و هر مصیبتی که به شما رسید، دستاورد خودتان است، و خداوند، بسیاری را نیز می بخشاید».(1)
1620. المعجم الکبیر - به نقل از لیث -: حسین بن علی علیه السلام از اسیر شدن، خودداری ورزید و آنان هم با او جنگیدند و او را کُشتند و پسران و یارانش را که همراه او جنگیدند، در جایی به نام طَف کُشتند و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام، فاطمه دختر حسین علیه السلام و سکینه دختر حسین علیه السلام را به سوی عبید اللّه بن زیاد بردند. علی [بن الحسین] علیه السلام در آن روزگار، جوانی بالغ بود و عبید اللّه، آنان را به سوی یزید بن معاویه فرستاد. یزید، فرمان داد تا سَکینه را در پشتِ تخت او بگذارند تا سرِ پدر و خویشانش را نبیند. علی بن الحسین علیه السلام در غل و زنجیر بود. یزید، سر حسین علیه السلام را پایین گذاشت و بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام زد و گفت:
ص:549
سرِ مردانی را می شکافیم که دوستشان داریم.
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
علی بن الحسین علیه السلام گفت: ««مصیبتی در زمین و یا در خودتان به شما نمی رسد، جز آن که پیش از آن که ایجادش کنیم، ثبت شده است؛ و این، برای خدا آسان است»».
بر یزید، گران آمد که او به شعری استشهاد کند و علی بن الحسین علیه السلام، آیه ای از کتاب خدای عز و جل تلاوت کند. پس یزید گفت: بلکه «به سبب دستاورد خودتان است؛ و [خدا] از بسیاری هم می گذرد».
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «هان! به خدا سوگند، اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ما را در بند می دید، دوست می داشت که بند را از ما بگشاید!».
یزید گفت: راست گفتی. بند را از آنان بگشایید.
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «و اگر ما در پیشِ روی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دور می ایستادیم، دوست می داشت که ما را نزدیک نماید».
یزید گفت: راست گفتی. آنان را نزدیک بیاورید.
فاطمه و سَکینه، گردن می کشیدند تا سرِ پدرشان را ببینند و یزید هم آن جا که نشسته بود، گردن می کشید تا سرِ پدرشان را از آن دو، پنهان بدارد.
آن گاه یزید فرمان داد که آنان را آماده کنند و ایشان را سامان داد و آنان را به سوی مدینه بردند.(1)
ص:550
1621. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید، رو به زین العابدین علیه السلام کرد و گفت: پدرت، پیوند با من را بُرید و در فرمان روایی، با من در افتاد. خداوند هم جزای قطع رحِم و گناهکاری اش را داد!(1)
1622. الفتوح: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام پیش آمد تا جلوی یزید بن معاویه ایستاد و شروع به خواندن کرد:
«طمع نورزید که ما را خوار بدارید تا ما، بزرگتان بداریم
یا آزارمان دهید تا ما از آزارتان، دست نگاه داریم.
خدا می داند که دوستتان نداریم
و سرزنشتان نمی کنیم، اگر دوستمان نداشته باشید».
یزید گفت: ای جوان! راست گفتی؛ امّا پدرت و جدّت خواستند که فرمان روا باشند و ستایش، خدایی را که آن دو را خوار کرد و خونشان را ریخت!
علی بن الحسین علیه السلام به او گفت: «ای پسر معاویه و هند و صَخر (ابو سفیان)! پدران و نیاکان من، پیش از آن که ما متولّد شویم، فرمان روا بوده اند و جدّم علی بن ابی طالب علیه السلام، در جنگ بدر و احُد و احزاب، پرچم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به دست داشت و پدرت و جدّت، پرچم های کافران را به دست داشتند».
سپس علی بن الحسین علیه السلام شروع به خواندن این شعرها کرد:
چه می گویید اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به شما بگوید:
شما امّت آخرین، چه کردید
با عترت و خاندانم، پس از رفتن من؟
برخی از آنان، اسیرند و برخی هم خفته به خون.
مزد خیرخواهی ام برای شما، این نبود
که با خویشاوندانم، چنین بدرفتاری کنید!».
سپس علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «وای بر تو، ای یزید! اگر می دانستی چه کرده ای و چه
ص:551
کاری با پدر و با خاندان و برادر و عموهایم کرده ای، به کوه ها می گریختی و بر خاکستر می آرمیدی و از این که سر حسین، پسر فاطمه و علی را - او که امانت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در میان شما بود - بر دروازۀ شهر نصب کرده باشند، فریاد و فغان می کردی. پس بشارتت باد به رسوایی و پشیمانی در فردا، آن گاه که بی تردید، مردم را در آن روز [برای حساب]، گرد می آورند!».(1)
1623. المناقب، ابن شهرآشوب: روایت شده است که یزید به زینب علیها السلام گفت: سخن بگو.
زینب علیها السلام گفت: سخنگو، اوست.
امام زین العابدین علیه السلام خواند:
«طمع نورزید که ما را خوار بدارید تا ما، بزرگتان بداریم
یا آزارمان دهید تا ما از آزارتان، دست نگاه داریم.
خدا می داند که دوستتان نداریم
و سرزنشتان نمی کنیم، اگر دوستمان نداشته باشید».
یزید گفت: راست گفتی - ای جوان -؛ امّا پدرت و جدّت، فرمان روایی را می خواستند و ستایش، خدایی را که آن دو را کُشت و خون هایشان را ریخت!
امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «نبوّت و فرمان روایی، همواره در پدران و نیاکان من بوده است،
ص:552
پیش از آن که تو به دنیا بیایی».(1)
1624. الدعوات: روایت شده هنگامی که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را به سوی یزید - که لعنت بر او باد - بردند، وی قصد کرد که گردن ایشان را بزند. پس زین العابدین علیه السلام را پیشِ رویش نگاه داشت و با ایشان سخن می گفت تا سخنی بگوید که موجب قتلش شود.
علی [بن الحسین] علیه السلام مطابق با سخن یزید، پاسخ می داد و در همان وقت سخن گفتن، تسبیح کوچکی در دستش بود که با انگشتانش آن را می چرخانْد. یزید - که هر چه مستحقّش است، بر او باد - به ایشان گفت: من با تو سخن می گویم و تو در حال پاسخ دادن به من، تسبیح در دستت است و با انگشتانت آن را می چرخانی. این، چگونه رواست؟
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «پدرم در بارۀ جدّم صلی الله علیه و آله برایم نقل کرد که چون نماز صبح را می خواند و روی می چرخاند که برود، سخن نمی گفت تا تسبیحی را از پیشِ رویش بردارد و بگوید: "خدایا! من صبح را با تسبیح و حمد و تهلیل و تکبیر و تمجید تو به عدد آنچه تسبیحم را می چرخانم، می آغازم" و تسبیح را به دست می گرفت و می چرخاند و آنچه می خواست، می گفت، بدون آن که تسبیح بگوید و فرمود که این [کار] برایش حساب می شود و نگاهدار او تا به بستر در آمدنش است و چون به بستر می رفت، مانند همان گفته را می گفت و تسبیح را زیر سرش می نهاد و از آن هنگام تا وقت بعدی، برایش [تسبیح] حساب می شد. من نیز از سرِ اقتدا به جدّم صلی الله علیه و آله چنین کردم».
یزید - که لعنت خدا بر او باد - چندین بار به آنها گفت: با هیچ یک از شما سخن نمی گویم، جز آن که وی (زین العابدین علیه السلام) پاسخی به من می دهد که [خودش] با آن کامیاب می شود. از علی [بن الحسین] علیه السلام گذشت و به او صله داد و فرمان به آزادی اش داد.(2)
ص:553
1625. إثبات الوصیّة: هنگامی که حسین علیه السلام شهید شد، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را با اهل حرم آوردند و بر یزید ملعون، وارد کردند. پسر ایشان، باقر علیه السلام، دو سال و چند ماه داشت. او را نیز همراه ایشان آوردند. یزید، هنگامی که ایشان را دید، گفت: ای علی بن الحسین! چه دیدی؟
فرمود: «تقدیر خدای عز و جل را پیش از آن که آسمان ها و زمین را بیافریند، دیدم».
یزید با همنشینانش در کار ایشان، مشورت کرد. آنها به قتل او سفارش کردند و به او گفتند: ما از سگ بد، بچّه ای نگاه نمی داریم!
علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام سخن آغاز کرد و پس از حمد و ثنای خداوند، به یزید - که خدا لعنتش کند - گفت: «این افراد به تو سفارشی کردند، به خلاف سفارشی که همنشینان فرعون به او کردند. فرعون، در کار موسی و هارون، با آنان مشورت کرد و آنان به او گفتند: به او و برادرش مهلت ده. ولی اینان کشتن ما را به تو سفارش کردند و این، علّتی دارد».
یزید گفت: علّت چیست؟
فرمود: «آنان حلال زاده بودند و اینان حرام زاده اند، و پیامبران و فرزندانشان را جز حرام زادگان نمی کُشند».
یزید به فکر فرو رفت و هیچ نگفت. سپس فرمان داد آنان را [از مجلس،] خارج کنند، آن گونه که حکایت و گزارش شده است.(1)
ص:554
1626. الملهوف: زینب دختر علی علیه السلام برخاست و گفت: ستایش، ویژۀ خدای جهانیان است و خداوند بر محمّد و خاندانش همگی درود فرستد! خدا، راست می گوید و این گونه می گوید: «سپس فرجام بدکاران، این شد که آیات خدا را انکار کردند و آنها را مسخره می کردند»(1).
ای یزید! آیا گمان بردی که بستن راه ها به روی ما و سخت گرفتن بر ما و کشاندنِ ما به مانند کنیزان به هر کجا، نشانۀ خواریِ ما نزد خدا و کرامت خدا برای توست؟! و این، از بزرگیِ ارزش تو نزد اوست؟! پس، آن گاه که دیدی دنیا به کام توست و کارها به خواست تو می چرخد و امور، مرتّب اند و فرمان راویی و حکومتی که از آنِ ماست، به تو رسیده است، به دَماغت باد انداختی و از سرِ شادی و سَرمستی، سر به این سو و آن سو چرخاندی؟!
اندکی بِایست و مهلت بده! آیا سخن خدای متعال را از یاد برده ای که فرمود: «و کافران نپندارند که مهلت ما به آنان، برایشان نیکوست. ما به آنها تنها برای آن، مهلت می دهیم که بر گناهان خود بیفزایند و آنان، عذابی خوار کننده دارند»(2).
ای فرزند آزادشدگان [مکّه]! آیا این، عدالت است که کنیزان و زنانت را در پرده می داری و دختران پیامبر خدا علیه السلام را به اسارت می کشی و پرده شان را می دری و سیمایشان را آشکار می کنی و دشمنان، آنان را از این شهر به آن شهر می برند و اهل هر منزل و آبادی، به تماشای آنان می آیند و دور و نزدیک و شریف و پست، صورت های آنان را می بینند، در حالی که نه سرپرستی از مردانشان، با آنان است و نه حمایتگری از حامیان آنها؟
و چگونه مواظبت کسی امید برده شود که دهانش جگر پاکان را [در جنگ احُد، گاز زد و] بیرون انداخت و گوشتش از خون شهیدان، روییده است؟!
و چگونه کسی سایۀ خود را بر ما اهل بیت اندازد، درحالی که با نفرت و دشمنی و حقد و کینه به ما می نگرد؟!
ص:555
سپس بی آن که احساس گناه کنی و یا این سخن را بزرگ بشماری، می گویی:
[پدرانم] هلهله می کردند و فریاد شادی بر می کشیدند
و می گفتند: ای یزید! سربلند و برقرار باشی!
در حالی که بر دندان های پیشِ ابا عبد اللّه، سَرور جوانان بهشت، خم می شوی و با سرِ چوب دستی ات بر آنها می زنی.
و چگونه این را نگویی، در حالی که با ریختن خون فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله و ستارگان زمین از خاندان عبد المطّلب، زخم را شکافتی و آن را از بیخ و بُن در آوردی؟!
پدرانت را ندا می دهی و می پنداری که آنان را صدا می زنی! به زودی، تو هم به جایگاه آنان در خواهی آمد و آن گاه، دوست خواهی داشت که افلیج و گُنگ بودی تا آنچه را گفته ای، نمی گفتی و آنچه را کرده ای، نمی کردی.
خدایا! حقّ ما را بستان و از آن که بر ما ستم کرد، انتقام بگیر و خشمت را بر کسی که خون های ما را ریخت و حامیان ما را کشت، فرود آر.
به خدا سوگند، جز پوست خود را نبریدی و جز گوشت خود را نشکافتی و بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با بر دوش کشیدن خون هایی که از فرزندانش ریخته ای و حرمتی که از خاندان و خویشانش هتک کرده ای، وارد می شوی، در آن جا که خدا، پراکندگی شان را گِرد می آورد و پریشانی شان را سامان می دهد و حقّشان را می گیرد «و مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مُرده هستند؛ بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند»(1).
تو را داوری خدا، طرفِ دعوا بودن محمّد صلی الله علیه و آله و پشتیبانی جبرئیل، بس است و آن که [جنایت را] برای تو آراست و تو را بر گردن مسلمانان سوار کرد، به زودی خواهد دانست که ستمکاران، چه بد جای گزینی بر گرفته اند و کدام یک از شما جایگاهی بدتر و سپاهی ناتوان تر دارد.
اگرچه پیشامدها مرا به سخن گفتن با تو وا داشته است، امّا من منزلتت را کوچک می بینم و سرزنش کردن تو را کسرِ شأن خود می دانم؛ امّا چشم ها اشکبارند و سینه ها سوزان.
هان! شگفت و بس شگفت که نجیب زادگان حزب خدا، به دست آزادشدگانِ حزب شیطان، کشته می شوند! از این دست ها، خون ما می چکد و دهانشان از [دیدن] گوشت ما آب افتاده است، و آن پیکرهای پاک و پاکیزه را گرگ ها دهان می زنند و بقیّه اش را کفتارهای ماده می خورند.
اگر ما را غنیمت بگیری، به زودی خسارت می بینی، آن هنگام که چیزی جز دستاوردهای
ص:556
پیش فرستِ خود، چیزی نمی یابی «و خدایت، بر بندگان، ستمکار نیست»(1). شِکوه به خداست و تکیه بر هموست.
حیله ات را به کار ببند، تلاشت را بکن و همۀ توانت را به کار گیر؛ امّا به خدا سوگند، نخواهی توانست یاد ما را [از خاطرها] پاک کنی و وحیِ ما را بمیرانی، و مهلت ما را در نمی یابی و ننگت شُسته نمی شود. آیا اندیشه ات جز دروغ و سستی، و روزگارت جز روزهایی شمردنی و جمعت جز پریشانی است، آن روز که منادی ندا می دهد: «هان! لعنت خدا بر ستمکاران باد»(2)؟!
ستایش، ویژۀ خدایی است که آغازِ ما را سعادت و مغفرت، و فرجامِ ما را شهادت و رحمت، قرار داد! از خدا می خواهیم که پاداش آنان را کامل کند و افزون هم بدهد و جانشین خوبی در نبودِ آنها برای ما باشد، که او بخشنده و مهربان است و «خدا، ما را بس است و او خوبْ وکیلی است!»(3).
یزید - که خدا لعنتش کند - گفت:
چه صیحۀ خوبی میان صیحه هاست!
و چه زود، مرگ، بر نوحه گران، آسان می شود!(4)
ص:557
1627. الاحتجاج - به نقل از پیرمردی راستگو از بزرگان بنی هاشم -: زینب علیها السلام بر پای خود ایستاد و به مجلس، اشراف پیدا کرد و با اظهار کمالات محمّد صلی الله علیه و آله و اعلان این که: «ما بر رضای خدا، شکیب می ورزیم و سکوتمان از بیم و ترس نیست»، سخنْ آغاز کرد.
زینب علیها السلام دختر علی علیه السلام - که مادرش فاطمه علیها السلام دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود - برخاست و گفت:
«ستایش، خدای جهانیان را و درود بر جدّم، سَرور پیامبران! خداوند سبحان، راست می گوید که: «سپس فرجام بدکاران، این شد که آیات خدا را انکار نمودند و آنها را مسخره می کردند»(1). ای یزید! آیا گمان بردی که چون زمین را از همه سو بر ما گرفتی و آسمان را بر ما تنگ کردی و ما را در خواریِ اسارت تو، ردیف کرده اند و به سوی تو می کِشند و بر ما چیره گشته ای، نشانۀ خواریِ
ص:558
ما نزد خدا، و کرامت و منّت نهادن خدا بر توست و این، از بزرگیِ ارزش تو و عظمت منزلت تو در نزد اوست؟! پس به دَماغت باد انداختی و به خود نگریستی و به غرور و سرمستی، شانه هایت را تکان می دهی و با تکبّر، گام بر می داری، هنگامی که دیدی دنیا به کام توست و کارها به خواستِ تو می چرخد و حکومتی که از آنِ ماست، مال تو شده و کسی دیگر هم طالب آن نیست؟!
اندکی بِایست و مهلت بده و سبُک سری و جهالت نکن. آیا سخن خدای عز و جل را از یاد برده ای که: «و کافران نپندارند که مهلت ما به آنان، برایشان نیکوست. ما به آنها، تنها برای این، مهلت می دهیم که بر گناهان خود بیفزایند و برای آنان، عذابی خوار کننده خواهد بود».
ای فرزند آزادشدگان [ِ مکّه]! آیا این، عدالت است که زنان و کنیزانت را در پسِ پرده می نهی و دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به اسارت می بَری، پرده شان را دریده ای و صورت هایشان را آشکار نموده ای و دشمنان، آنان را از این شهر به آن شهر می برند و مسافران، آنان را می نگرند و در جلوی چشم اهالیِ آبادی ها، ظاهر می شوند و نزدیک و دور و حاضر و غایب و شریف و پست و فرودست و فرادست، صورت هایشان را می بینند، [در حالی که] کسی از مردانشان، سرپرست آنها نیست و حمایتگری ندارند؟!
این همه، از سرکشی تو در برابر خدا و انکارت نسبت به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است و نپذیرفتن آنچه از نزد خدا آورده است، و این، از تو شگفت و کار عجیبی نیست. کجا به کسی امید خیر می رود که جگر شهیدان را با دهان، [گاز زده و] بیرون انداخته است و گوشتش از خون شهیدان، روییده است(1) و در برابر سَرور پیامبران، پرچم جنگْ برافراشته و گروه ها را [در نبرد احزاب] گِرد آورده و شمشیر جنگ، بر کشیده و آنها را در رویِ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله جنبانده است؛ او که میان عرب، بیشترین انکار را در برابر خدا ورزیده و پیامبر را نادیده گرفته و بیشترین دشمنی را آشکار کرده و از سرِ کفر و طغیان، بیشترین سرکشی را در برابر پروردگار، داشته است؟
هان که اینها، ثمرۀ خصلت های کفرآمیز است و کینه ای که از کشتگان نبرد بدر، در سینه [ات] خلجان می کند. پس آن که به دیدۀ نفرت و دشمنی و حقد و کینه به ما می نگرد، در دشمنی با ما کُندی نمی ورزد، کفرش را به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آشکار می کند و آن را بر زبان می آورد و از سرِ سرمستی و شادی، به کشتن فرزندان و اسیر کردن ذرّیّۀ پیامبر صلی الله علیه و آله، بدون احساس گناه و گران شمردن آن، می پردازد و بزرگانش را ندا می دهد و می گوید:
ص:559
هِلهِله می کشیدند و فریاد شادی سر می دادند
و می گفتند: ای یزید! برقرار و سربلند باشی!
و در همان حال، بر دندان های پیشینِ ابا عبد اللّه خم شده، جایی را که بوسه گاه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بوده، با سرِ چوب دستی اش می کوبد و شادی در چهره اش برق می زند.
به جانم سوگند، با ریختن خون سَرور جوانان اهل بهشت و پسر بزرگ عرب و خورشید خاندان عبد المطّلب، زخم را شکافتی و آن را با سوزاندن و داغ نهادن، از بیخ و بُن در آوردی.
سپس بزرگانت را ندا دادی و با خون او به پیشینیان کافرت، تقرّب جستی و آن گاه، صدایت را بلند کردی و - به جانم سوگند - آنان را صدا زدی و ای کاش حاضر بودند! به زودی، تو به حضور آنان می روی، نه آن که آنان به حضور تو بیایند و آن گاه که به سوی خشم خدا و رو به رو شدن با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می روی، دوست خواهی داشت که همین دست راستت - که با آن، ادّعا [ی فتح] می کنی -، از آرنج، فلج و قطع شده بود و دوست خواهی داشت که مادرت، تو را باردار نشده بود و پدرت، تو را به دنیا نیاورده بود.
خدایا! حقّمان را بگیر و از ستمکار بر ما، انتقام بکِش و خشمت را بر کسی که خونمان را ریخته و حریممان را شکسته و حامیانمان را کُشته و پرده مان را دریده، فرود آر.
کارت را کردی؛ ولی جز پوست خود را پاره نکردی و جز گوشت خود را نشکافتی و به زودی بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با کوله بار [گناهِ ریختن] خون فرزندانش و هتک حرمتش و ریختن خون خاندان و خانواده اش در می آیی، در جایی که خداوند، پراکندگی شان را به واسطۀ او گِرد می آورَد و پریشانی شان را با او جمع می کند و از ستمکار به ایشان، انتقام می گیرد و حقّشان را از دشمنانشان می گیرد.
شادیِ کشتن آنان، تو را از جای، بر نیاوَرَد «و مپندار آنان که در راه خدا کشته شده اند، مُرده اند؛ بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خود، روزی می خورند و از آنچه خدا به لطفش به آنان داده است، شادمان اند»(1) و سرپرستی و داوری خدا و طرفِ دعوا بودن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برای تو و پشتیبانی جبرئیل علیه السلام [از او]، تو را بس است و به زودی، آن که تو را در این جایگاه نشانْد و بر گردن مسلمانانْ سوار کرد، خواهد دانست که ستمکاران، بد جای گزینی برگزیده اند و کدام یک از شما در جایگاهی بدتر و گم راه تر است.
کوچک شمردن جایگاهت و چیزی نشمردن سرزنش تو، به توهّم کارگر افتادن آنها در تو
ص:560
نیست، پس از آن که چشمان مسلمانان را به آن (کشتن حسین علیه السلام)، اشکبار کردی و سینه هایشان را به گاه یاد آوردن آن، سوزان نمودی، و سنگ دل هستید و جان هایی طغیانگر و پیکرهایی مملو از خشم خدا و لعنت پیامبر صلی الله علیه و آله دارید که شیطان در آن، آشیانه کرده و تخم گذاشته و جوجه کرده است و از نیروی شیطانی است که مانند تویی می رود و می پَرد.
شگفت و بس شگفت از کشته شدن پرهیزگاران و فرزندانِ پیامبران و نسل اوصیا، به دست آزاد شدگان خبیث و فرزندان زناکاران بدکار! از دستانشان، خون ما می چکد و دهانشان، از [دیدن] گوشت ما آب می افتد. گرگ ها، به آن پیکرهای پاکِ [فتاده] بر گوشه های بیابان، دهان می زنند و ماده کفتاران، آنها را به خاک می کِشند. اگر [امروز، کشتن و اسارتِ] ما را غنیمت می دانی، به زودی، غرامت سنگین این کار را می پردازی، آن هنگام که جز دستاورد پیشْفرستاده ات را نمی یابی و خداوند، به بندگان، ستم نمی کند.
شِکوه به خدا و تکیه بر اوست و پناه و امید نیز به هموست. پس حیله ات را به کار ببند و همۀ توانت را به کار گیر. سوگند به خدایی که ما را به وحی و قرآن و نبوّت و برگزیدن، شرافت بخشید، به حدّ ما نمی توانی برسی و به جایگاه ما، نائل نمی شوی و نمی توانی یاد ما را [از خاطرها] پاک کنی و ننگ جنایتت بر ما، از [دامان] تو پاک نمی شود. آیا اندیشه ات، جز سستی و روزگارت، جز روزهایی شمردنی و جمعت، جز پریشانی خواهد بود، در روزی که منادی ندا می دهد: «هان! خدا، ستمکار متجاوز را لعنت کند!»؟!
ستایش، ویژۀ خدایی است که برای اولیایش سعادت را قرار داد و خواستش را برای برگزیدگانش به انتها رساند و آنان را به جایگاه رحمت و رأفت و رضایت و مغفرت خود بُرد و کسی جز تو، به سبب [ستم کردن بر] آنان، شقی نشد و کسی جز تو به آنان [چنین] مبتلا نشد. از خدا می خواهیم که اجر آنان را کامل گرداند و ثواب و اندوخته شان را فراوان کند و از او می خواهیم که جانشین خوبی در غیابِ بزرگانمان باشد و بازگشتی زیبا نصیب ما کند که او بخشنده و مهربان است.
یزید، در جواب زینب علیها السلام گفت:
چه صیحۀ خوبی میان صیحه هاست!
و چه زود، مرگ بر نوحه گران، آسان می شود!(1)
ص:561
______________
ص:562
1628. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از محمّد بن حنفیّه، از امام زین العابدین علیه السلام -: پس از آن که سرِ حسین علیه السلام را برای یزید آوردند، او مجالس شراب می آراست و سرِ حسین علیه السلام را می آورد و پیشِ رویش می نهاد و بر سرِ آن، شراب می نوشید.
روزی در یکی از این مجلس ها، فرستادۀ پادشاه روم هم حضور داشت. او که از بزرگان و اشراف روم بود، به یزید گفت: ای پادشاه عرب! این، سرِ کیست؟
یزید به او گفت: تو به این سر، چه کار داری؟
گفت: وقتی به نزد پادشاهمان باز می گردم، همۀ آنچه را دیده ام، از من می پرسد. دوست دارم که او را از ماجرای این سر و صاحبش آگاه کنم تا تو را در شادی و سُرور، همراهی کند.
یزید گفت: این، سرِ حسین، پسر علی بن ابی طالب است.
گفت: مادر او کیست؟
گفت: فاطمۀ زهرا.
ص:563
گفت: دختر کیست؟
گفت: دختر پیامبر خدا.
فرستاده گفت: اف بر تو و بر دینت! دینی پَست تر از دین تو نیست. بدان که من، از نوادگان داوود علیه السلام هستم و میان من و او، پدران فراوانی واسطه اند؛ امّا مسیحیان، مرا بزرگ می دارند و خاکِ زیر پایم را برای تبرّک، بر می دارند؛ چرا که من از فرزندان داوودم؛ امّا شما پسر دختر پیامبر خدا را می کُشید، در حالی که میان او و پیامبر خدا، جز یک مادر، واسطه ای نیست! این، چه دینی است؟!
سپس فرستاده به او گفت: ای یزید! آیا قصّۀ «کلیسای حافِر (سُم)» را شنیده ای؟
یزید گفت: بگو تا بشنوم.
گفت: میان عُمان و چین، دریایی است که درازای آن، یک سال راه است. آبادی ای ندارد، جز جزیره ای در وسط آب، که طول آن، هشتاد فرسنگ و عرضش نیز همین اندازه است و آبادی ای روی زمین، بزرگ تر از آن نیست و کافور و یاقوت و عنبر از آن جا می آورند. درختان آن، عود است. آن جزیره، در دست مسیحیان است و هیچ پادشاه دیگری در آن جا فرمان روایی ندارد.
در این جزیره، کلیساهای فراوانی هست که بزرگ ترین آنها، کلیسای حافِر است و در محرابش، دُرجی (صندوقچه ای) از طلا، آویزان است و در آن، سُمی قرار دارد که می گویند سُمِ درازگوشی بوده که عیسی علیه السلام بر آن، سوار می شده است.
گرداگرد دُرج، با طلا و جواهر و پارچه های دیبا و ابریشم، تزیین شده و در هر سال، مسیحیانی آهنگ آن می کنند و گِرد دُرج می چرخند و آن را زیارت می کنند و می بوسند و حاجت هایشان را به برکت آن، بر خداوند متعال، عرضه می کنند.
این، روش و رفتار آنان با سُمِ درازگوشی است که گمان می کنند سُم درازگوشی بوده است که عیسی علیه السلام، پیامبرشان، بر آن سوار می شده است؛ ولی شما پسر دختر پیامبرتان را می کُشید! خدا شما و دینتان را مبارک نگردانَد!
یزید به یارانش گفت: این مسیحی را بُکشید که اگر به کشورش باز گردد، ما را زشت و رسوا می کند.
مرد مسیحی، هنگامی که احساس کرد که کشته می شود، گفت: ای یزید! آیا می خواهی مرا بکُشی؟
گفت: آری.
گفت: بدان که من دیشب، پیامبرتان را در عالم رؤیا دیدم که به من گفت: «ای مسیحی! تو
ص:564
بهشتی هستی» و من از سخنش به شگفت آمدم، تا این که کارم به این جا رسید. من، گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمّد، بنده و فرستادۀ اوست.
سپس سر [- ِ حسین علیه السلام] را گرفته، به خود چسبانْد و گریست تا کشته شد.(1)
1629. تذکرة الخواصّ - به نقل از عبید بن عُمَیر -: فرستادۀ قیصر (پادشاه روم)، نزد یزید بود و به یزید گفت:
این، سرِ کیست؟
گفت: سرِ حسین است.
گفت: حسین کیست؟
ص:565
گفت: پسر فاطمه.
گفت: فاطمه کیست؟
گفت: دختر محمّد.
گفت: پیامبرتان؟!
گفت: آری.
گفت: پدر او کیست؟
گفت: علی بن ابی طالب.
گفت: علی بن ابی طالب کیست؟
گفت: پسرعموی پیامبرمان.
گفت: وای بر شما و دینتان! به حقّ مسیح، شما چیزی نیستید. ما در یکی از جزیره ها، دِیری داریم که سُم درازگوشِ جناب عیسای مسیح، در آن است. ما هر سال، از همه جا، آهنگِ آن جا می کنیم و نذرها می کنیم و آن را بزرگ می شماریم، آن گونه که شما، کعبه تان را بزرگ می شمرید.
پس گواهی می دهم که شما بر آیین باطلی هستید.
سپس برخاست و [رفت و] دیگر باز نگشت.(1)
1630. الفتوح: عالِمی از عالمان یهود که نزد یزید بود، رو به سوی او کرد و [در بارۀ زین العابدین علیه السلام پرسید و] گفت: ای امیر مؤمنان! این جوان، کیست؟
گفت: این صاحب سر، پدر اوست.
گفت: ای امیر مؤمنان! صاحب سر، کیست؟
گفت: حسین، پسر علی بن ابی طالب.
ص:566
گفت: مادرش کیست؟
گفت: فاطمه، دختر محمّد.
عالم یهودی گفت: عجب! این، سرِ پسر دختر پیامبرتان است و به این سرعت، او را کشته اید؟! جانشین بد و ناخَلَفی برای او نسبت به فرزندانش بوده اید. به خدا سوگند، اگر موسی بن عمران، نوه ای را از پشت خود، در میان ما بر جای می نهاد، ما آن را به جای خدا می پرستیدیم، درحالی که پیامبرِ شما، همین دیروز (به تازگی) رفت و شما بر پسرِ پیامبرتانْ پریدید و او را کشتید! وای که چه امّت بدکاری هستید!
یزید، فرمان داد که طناب کلفتی بر گردنش بیندازند. عالِم یهودی برخاست و می گفت: اگر می خواهید، مرا بزنید یا بکُشید و یا در بندم کنید؛ امّا من در تورات دیده ام که هر کس نسل پیامبری را بکُشد، همواره و همیشه، تا هر گاه که بماند، مغلوب خواهد بود و چون بمیرد، خدا، او را در آتش دوزخ می اندازد.(1)
1631. الملهوف: یزید - که خدا لعنتش کند -، سخنرانی را خواست و به او فرمان داد بر منبر برود و حسین و پدرش - که درودهای خدا بر آن دو باد - را نکوهش کند. او بالا رفت و در نکوهش امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام و حسینِ شهید، و ستایش معاویه و یزید، سنگ تمام گذاشت.
علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بر او بانگ زد: «وای بر تو، ای سخنران! خشنودیِ آفریده را به خشم آفریدگار خریدی. جایگاهت را در دوزخ، آماده بِدان!».(2)
ص:567
1632. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: روایت شده که یزید، فرمان داد منبر و سخنران، حاضر کنند تا از حسین و پدرش علی، به بدی یاد کند. سخنران، از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، نکوهش و ناسزای فراوانی نثار علی علیه السلام و حسین علیه السلام کرد و در ستایش معاویه و یزید، زیاده روی کرد.
علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بر او بانگ زد و فرمود: «وای بر تو، ای سخنران! خشنودیِ آفریده را با خشم آفریدگار خریدی! جایگاهت را از آتش [دوزخ] بر گیر».
سپس فرمود: «ای یزید! اجازه بده تا از این چوب ها، بالا بروم و سخنانی بگویم که رضایت خدا را فراهم آورد و برای اهل مجلس، اجر و ثوابْ داشته باشد»؛ امّا یزید نپذیرفت.
مردم گفتند: ای امیر مؤمنان! به او اجازه بده تا بالا برود. شاید از او چیزی بشنویم [و استفاده ای ببریم].
یزید به آنان گفت: اگر این از منبر بالا برود، جز با رسوا کردن من و خاندان ابو سفیان، پایین نمی آید.
گفتند: در این اندازه ها نیست و نمی تواند چنین کند.
گفت: او از خاندانی است که علم را [از کودکی] به آنان خورانده اند.
آن قدر به یزید گفتند تا اجازۀ بالا رفتن را به ایشان داد.
علی بن الحسین علیه السلام از منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، خطبه ای خواند که چشم ها را گریانْد و دل ها را بیمناک کرد و از جمله گفت: «ای مردم! به ما شش چیز، داده شده و با هفت چیز، برتر گشته ایم. دانش و بردباری و بزرگواری و شیوایی گفتار و شجاعت و محبّت در دل های مؤمنان، به ما داده شده است و با هفت چیز، برتری داریم: پیامبرِ برگزیده، محمّد صلی الله علیه و آله، از ماست. [علیِ] صدّیق، از ماست. [جعفرِ] طیّار، از ماست. شیرِ خدا و پیامبر (حمزه)، از ماست. سَرور زنان جهان، فاطمۀ بتول، از ماست. دو سِبط این امّت و دو سَرور جوانان بهشت، از مایند.
ص:568
هر کس مرا می شناسد، که می شناسد و هر کس مرا نمی شناسد، او را از حَسَب و نَسَبم باخبر می کنم: من، پسر مکّه و مِنا هستم. من، فرزند زمزم و صفا هستم. من، پسر کسی هستم که زکات را [پیچیده] در گوشۀ عبا [برای بینوایان] بُرد. من، پسر بهترین عباپوش و رَدااندازم. من، پسر بهترین کفش پوش و پابرهنه ام. من، پسر بهترین طواف و سعی کننده ام. من، پسر بهترین حج گزار و لبّیک گویم.
من، پسر کسی هستم که [در شب معراج] بر بُراق(1) به آسمانْ بُرده شد. من، پسر کسی هستم که او را شبانه از مسجد الحرام تا مسجد الأقصی سیر دادند - و پاک است آن که سیر داد -. من، پسر کسی هستم که جبرئیل، او را تا سِدرةُ المنتهی (آخرین درخت سِدر، در آسمان هفتم) بُرد.
من، پسر کسی هستم که به پروردگارش نزدیک و نزدیک تر شد، تا آن جا که به اندازۀ فاصلۀ دو سرِ کمان یا کمتر، نزدیک او شد.
من، پسر کسی هستم که با فرشتگان آسمان، نماز خوانْد. من، پسر کسی هستم که خداوندِ جلیل، وحی را بر او فرود آورد. من، پسر محمّد مصطفایم. من، پسر علی مرتضایم. من، پسر کسی هستم که بر بینیِ مردم زد تا بگویند: خدایی جز خداوند یگانه نیست. من، پسر کسی هستم که پیشِ روی پیامبر خدا، با دو شمشیر و دو نیزه جنگید، دو هجرت کرد و دو بیعت نمود، به دو قبله نماز گزارد و در بدر و حُنَین جنگید و به اندازۀ پلک زدنی هم به خدا کافر نشد. من، پسر صالحِ مؤمنان، وارث پیامبرانِ، در هم کوبندۀ ملحدان، آقای مسلمانان، نور مجاهدان، زیور عابدان، تاج سرِ گریه کنندگان، شکیباترینِ شکیبایان و برترین قیام کنندۀ آل یاسین و فرستادۀ پروردگار جهانیانم.
من، پسر کسی هستم که با جبرئیل، تأیید و با میکائیل، یاری شده است. من، پسر حمایتگر از حرم مسلمانان هستم؛ همان قاتل پیمان شکنان (ناکثین) و ستمکاران (قاسطین) و بیرون رفتگان از دین (مارِقین)، و جهاد کننده با دشمنان ناصبی اش، و باافتخارترین فرد در میان همۀ افراد قریش، و نخستین مؤمنی که دعوت خداوند به ایمان را پاسخ داد و پذیرفت، و پیشتاز سابقه داران [در اسلام]، و در هم کوبندۀ متجاوزان، و هلاک کنندۀ مشرکان، و تیری از تیرهای خدا بر منافقان، و زبان حکمت عابدان، و یاور دین خدا، و متولّی کار خدا، و بوستان حکمت خدا، و نهانگاه علم
ص:569
خدا، و بزرگوار و بخشنده، و مِهتر و پاک از سرزمین ابطَح و راضی و پسندیده شده، جسور و دلیر، شکیبا و روزه دار، مهذّب و بر پا دارنده، شجاع و نیکوکار، شکنندۀ پشت [دشمن]، و پراکنده کنندۀ دسته ها [ی حمله ور]، دارای دلی محکم تر از همه، تیزتک تر، و زبان آورتر، و از همه مصمّم تر، و از همه سرکش تر [در برابر دشمن]، شیری دلاور و بارانی انبوه، و [کسی که] در جنگ ها، هنگامی که نیزه ها جلو می آمدند و عنان اسب ها نزدیک می شدند، آنها را مانند سنگ آسیاب، خُرد می کرد و به سان باد که ساقۀ خشکیده را می پراکَنَد، آنها را می پراکَنْد، شیر حجاز و صاحب اعجاز، قهرمان عراق و امام به تصریح و استحقاق، مکّی مدنی، ابطحی تَهامی، خَیفی عَقَبی،(1) بدری احُدی، شجری(2) مهاجر، سَرور عرب، شیر نبرد، وارث هر دو مَشعَر، پدر دو سِبط پیمبَر: حسن و حسین، آشکارکنندۀ شگفتی ها، پراکنده کنندۀ گروه ها [ی دشمن]، شهابْسنگ بُرّان، نور جانشین، شیر چیرۀ خدا، مطلوب هر جوینده و پیروز بر هر پیروزمند، و اوست جدّم علی بن ابی طالب.
من، پسر فاطمۀ زهرایم. من، پسر سَرور زنانم. من، پسر بتول پاکم. من، پسر پارۀ تن پیامبرم».
و پیوسته می فرمود من چه کسی هستم و چه کسی هستم تا صدای مردم به گریه و ناله بلند شد و یزید ترسید که فتنه به پا شود. از این رو، به مؤذّنْ دستور داد که اذان بگوید و [این گونه،] سخن علی بن الحسین علیه السلام را قطع کرد و ایشان، ساکت شد.
هنگامی که مؤذّن گفت: «اللّه أکبر»، علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «بزرگی را بزرگ شمردی که با دیگران، سنجیده نمی شود و با حواس، دریافت نمی شود. هیچ چیز، از خداوند، بزرگ تر نیست».
هنگامی که مؤذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّااللّه»، علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «مو و پوست و گوشت و خون و استخوان و مغز استخوانم، به آن، گواهی می دهد».
هنگامی که مؤذّن گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه»، علی [بن الحسین] علیه السلام از بالای منبر به سوی یزید، رو کرد و فرمود: «ای یزید! این محمّد، جدّ من است یا تو؟ اگر ادّعا کنی که جدّ توست، دروغ گفته ای، و اگر بگویی جدّ من است، پس چرا خاندانش را کُشتی؟!».
ص:570
راوی گفت: مؤذّن، اذان و اقامه را به پایان برد و یزید، جلو رفت و نماز ظهر را خواند.(1)
ص:571
1633. الاحتجاج: روایت شده است هنگامی که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را در زمرۀ اسیرانی از فرزندان و خاندان حسین بن علی علیه السلام به شام بردند و بر یزید - که خدا لعنتش کند - وارد کردند، [یزید] به ایشان گفت: ای علی! ستایش، ویژۀ خدایی است که پدرت را کشت!
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «پدرم را مردم کُشتند».
یزید گفت: ستایش، ویژۀ خدایی است که او را کُشت و مرا از او، آسوده نمود!
علی [بن الحسین] علیه السلام فرمود: «لعنت خدا بر کسی که پدر مرا کُشت! آیا می پنداری که من، خدا را لعنت می کنم(1)؟!».
یزید گفت: ای علی! از منبر، بالا برو و مردم را از وضعیت فتنه و نیز از پیروزی ای که خدا، نصیب [منِ] امیر مؤمنان کرده است، آگاه کن.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «چه کسی آگاه تر از من به مقصود تو؟!».
سپس علی [بن الحسین] علیه السلام از منبر، بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند و درود فرستادن بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای مردم! هر کس مرا می شناسد، که می شناسد و هر کس مرا نمی شناسد، من خود را به او معرّفی می کنم: من، فرزند مکّه و مِنایم. من، فرزند مَروه و صفایم.
من، فرزند محمّد مصطفایم. من، فرزند کسی هستم که پنهان نیست. من، فرزند کسی هستم که اوج گرفت و بالا رفت تا از سِدرةُ المنتهی گذشت و فاصله اش با خدا، به اندازۀ فاصلۀ دو سرِ کمان یا کمتر شد».
ص:572
صدای شامیان به گریه برخاست، تا آن جا که یزید ترسید که جایگاهش را از او بگیرند. پس به مؤذّن گفت: اذان بگو.
هنگامی که مؤذّن گفت: «اللّه أکبر، اللّه أکبر»، علی بن الحسین علیه السلام بر منبر نشسته بود.
وقتی مؤذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّااللّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه»، علی بن الحسین علیه السلام گریست و سپس به یزید، رو کرد و فرمود: «ای یزید! این (محمّد صلی الله علیه و آله)، پدر توست یا پدر من؟».
یزید گفت: پدر توست. پایین بیا.
علی بن الحسین علیه السلام فرود آمد و گوشه ای از سَمت درِ مسجد را گرفت و نشست.(1)
1634. الفتوح - پس از یادکرد سخنرانی امام زین العابدین علیه السلام در دمشق -: هنگامی که یزید، نمازش را به پایان برد، فرمان داد که خانه ای را برای علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و برادران و عمّه هایش - که خشنودی خدا بر آنان باد -، آماده کنند.
آنان، در آن خانه فرود آمدند و چند روزی در آن ماندند و به گریه و نوحه خوانی بر حسین علیه السلام پرداختند.(2)
ص:573
1635. مثیر الأحزان - از امام زین العابدین علیه السلام -: یزید گفت: ای شامیان! در بارۀ اینان، چه نظری دارید؟
مردی گفت: هرگز از سگِ بد!! بچّه ای نگاه مدار!
نُعمان بن بشیر به یزید گفت: کاری را بکن که اگر پیامبر خدا، آنان را در این وضعیت می دید، با ایشان می کرد.(1)
1636. البدایة و النهایة: روایت شده که یزید، در کار اسیران، با مردم، مشورت کرد و مردانی از آنان - که خدا، زشتْرویشان گردانَد - گفتند:... علی بن الحسین (زین العابدین) را بکُش تا از فرزندان حسین، هیچ کس نمانَد!
یزید، ساکت شد و نعمان بن بشیر گفت: ای امیر مؤمنان! با آنان، همان گونه عمل کن که اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنان را به این حال می دید، با ایشان می کرد.
یزید، برای آنان دل سوزانْد و آنان را به حمّام فرستاد و لباس و هدایا و خوراک برایشان قرار داد و در خانه اش جایشان داد.(2)
1637. تاریخ دمشق - به نقل از ابو حمزۀ حَضرَمی -: مردی از یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمد و به یزید گفت:
خداوند، تو را بر دشمن خدا و فرزند دشمن پدرت چیره کرد. پس این جوان را بکُش تا این نسل، منقطع شود؛ چرا که تا آن گاه که اینان زنده اند، تو آنچه را که دوست می داری، نخواهی دید. [اگر زین العابدین را بکُشی،] آخرین فرد درگیر با خلافت را از میان، بر می داری. تو آنچه را پدرت از پدرش کشیده و آنچه را که از او به تو رسیده است، دیده ای و نیز آنچه را مسلم بن عقیل کرد. پس ریشۀ این خانه را ببُر که اگر این جوان را بکُشی، نسل حسین، قطع می شود، و گر نه اگر
ص:574
یک تن هم از این خاندان بماند، انتقام آنان را از تو می جوید. آنان، خاندانی حیله گرند و مردم، بویژه اراذل عراق، به آنان میل دارند و می گویند: این، فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و پسر علی و فاطمه است!». او را بکُش، که او گرامی تر از صاحب این سر نیست.
یزید گفت: نه برخاستی و نه نشستی (سخن درستی نگفتی) و تو، ناتوان و خواری. من، آنان را رها می کنم. هر گاه یکی از آنان سر [به شورش] بر آورْد، شمشیرهای خاندان ابو سفیان، او را می گیرد.(1)
1638. الخرائج و الجرائح - به نقل از عمران بن علی حلبی، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که علی بن الحسین علیه السلام و همراهانش را نزد یزید بن معاویه - که لعنت های خدا بر هر دوشان باد - آوردند، آنان را در خانه ای مخروبه با دیوارهایی سست، جای دادند.
یکی از اسیران گفت: ما را در این خانه، جای داده اند تا بر ما فرو ریزد.
نگهبانانِ گمارده بر ایشان هم - که از قِبطیان مصر بودند -، گفتند: به اینان بنگرید که می ترسند این خانه بر آنان فرو ریزد، در حالی که برایشان بهتر از آن است که فردا، بیرونشان ببرند و نگاهشان بدارند و گردن هایشان را یکی پس از دیگری بزنند.
علی بن الحسین علیه السلام به زبان قِبطی فرمود: «به اذن خدا، هیچ یک از این دو نخواهد شد» و همین گونه نیز شد.(2)
ص:575
1639. الخرائج و الجرائح - به نقل از داوود بن فَرقَد -: نزد امام صادق علیه السلام از شهادت امام حسین علیه السلام و بردن پسرش علی [بن الحسین علیه السلام] به شام، سخن به میان آمد. امام صادق علیه السلام فرمود: «هنگامی که ایشان را به زندان باز گرداندند، یکی از همراهانشان به دیگری گفت: پایه های دیوار این خانه، چه استوار است!
روی دیوار، با خطّ رومی، نوشته ای بود که علی بن الحسین علیه السلام آن را خواند. رومیان، با یکدیگر سخنی گفتند که معنایش این بود: میان ایشان، کسی نیست که به [خونخواهیِ] خون مقتول، فرزند پیامبرشان، از این - یعنی علی بن الحسین علیه السلام - سزاوارتر باشد.(1)
1640. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه دختر علی علیه السلام -: یزید - که خدا لعنتش کند - فرمان داد زنان حسین علیه السلام را نیز با علی بن الحسین علیه السلام در زندان، حبس کنند؛ زندانی که نه آنان را از گرما نگاه می داشت و نه از سرما، تا جایی که صورت هایشان پوست انداخت.(2)
1641. مثیر الأحزان: زنان، در مدّت اقامتشان در دمشق، با اندوه و ناله بر حسین علیه السلام نوحه می خواندند و با آوا و صدای بلند، بر او می گریستند. مصیبت اسیران، بس سنگین شد و اندوه زخمِ فرزندْ از دست دادگان، بالا گرفت.
آنان را در خانه هایی جای دادند که نه از گرما و نه از سرما، نگاهشان نمی داشت، تا آن جا که بدن هایشان پوست انداخت و پوستشان چرک کرد؛ آنانی که [پیش تر] در پسِ پرده و زیرِ سایه بودند. صبر، از کف رفت و بی تابی، خیمه زد و اندوه، همدمشان شد.(3)
ص:576
1642. شرح الأخبار: گفته شده است که [یزید]... آنان را در مکانی جای داد که نه از سرما و نه از گرما، نگاهشان نمی داشت و یک ماه و نیم در آن جا ماندند، تا آن که صورت هایشان از حرارت آفتاب، پوست انداخت و پس از آن بود که [یزید،] آنان را آزاد کرد.(1)
1643. تاریخ الطبری - به نقل از قاسم بن بُخَیت -: [اسیران] بر یزید، وارد شدند و سر [حسین علیه السلام] را پیشِ روی او گذاشتند و ماجرا را بازگو کردند.
خبر ماجرا پیچید و به هند، دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز - که همسر یزید بن معاویه بود - رسید. او خود را پوشانْد و بیرون آمد و گفت: ای امیر مؤمنان! آیا این، سرِ حسین، پسر فاطمه دختر پیامبر خداست؟
گفت: آری. بر او گریه کن و بر فرزند دختر پیامبر خدا و مرد پاکیزۀ قریش، جامۀ ماتم به تن کن. ابن زیاد، در رویارویی با او، عجله کرد و او را کُشت. خدا، او را بکُشد!(2)
1644. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مِخنَف و جز او -: یزید، فرمان داد که سر شریف [حسین علیه السلام] را بر درِ خانه اش بیاویزند و فرمان داد که خاندان حسین علیه السلام را به خانه اش بیاورند.
هنگامی که زنان به خانۀ یزیدْ وارد شدند، زنی از خاندان معاویه نمانْد، جز آن که با گریه و فریاد و فغان و نوحه بر حسین، به استقبال آمد و زیور و لباس های زیبای خود را کنار افکند و سه روز بر او عزاداری کرد.
هند، دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز، همسر یزید نیز - که پیش تر، همسر حسین بن علی علیه السلام بود - جامه درید و سربرهنه، بر یزید پرید و گفت: آیا سرِ پسر فاطمه، بر درِ خانه ام آویخته است؟!
ص:577
یزید، او را پوشانْد و گفت: آری، ای هند! بر او گریه کن. بر فرزند دختر پیامبر خدا و مرد پاکیزه، گریه کن. ابن زیاد، در رویارویی با او عجله کرد و او را کُشت. خدا او را بکُشد!
سپس یزید، ایشان (خاندان حسین) را در خانۀ ویژۀ خود، جای داد و صبح و شام، غذا نمی خورد تا علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام حاضر شود.(1)
1645. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): امّ کلثوم، دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز، بر حسین علیه السلام گریست. او در آن روزگار، همسر یزید بن معاویه بود.
یزید گفت: سزامندِ اوست که بر بزرگ قریش و سَرور آن بگِرید.(2)
1646. تفسیر القمّی - به نقل از عاصم بن حُمَید، از امام صادق علیه السلام -: مِنهال بن عمرو، علی بن الحسین بن علی (امام زین العابدین) علیه السلام را دید و به او گفت: ای فرزند پیامبر خدا! چگونه صبح کردی؟
علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «وای بر تو! آیا هنگام آن نرسیده که بدانی چگونه صبح کرده ام؟! ما میان قوم خود، مانند بنی اسرائیل در میان فرعونیان، صبح کردیم. پسرانمان را می کُشند و زنانمان را زنده می گذارند و بهترینِ آفریدگان پس از محمّد، بر منبرها لعن می شود و به دشمن ما، ثروتْ عطا می شود و او را بزرگ می دارند و هر که دوستدار ما باشد، تحقیر می شود و از حقّش می کاهند و البته مؤمنان، همواره این گونه بوده اند.
ص:578
عجم، حقّ عرب را پاس می دارد؛ چرا که محمّد، از آن قوم است، و قریش بر عرب می بالد که محمّد، از آن قبیله است و عرب نیز حقّ قریش را پاس می نهد؛ چرا که محمّد، از آن قبیله است، و عرب بر عجم می بالد که محمّد صلی الله علیه و آله از آنهاست؛ ولی حقّ ما خاندان او، پاس نهاده نمی شود؟! ای مِنهال! این گونه صبح کرده ایم».(1)
1647. الطبقات الکبری - به نقل از مِنهال بن عمرو -: بر علی بن الحسین علیه السلام وارد شدم و گفتم: خدا تو را به سامان بدارد! چگونه صبح کردی؟
فرمود: «من، تو را بزرگی از اهالی شهر می دانستم و مانند تویی نمی داند که ما چگونه صبح کرده ایم؟! امّا حالا که خوب نمی دانی، یا [هیچ] نمی دانی، به تو می گویم. ما در میان قوم خود، مانند بنی اسرائیل در میان فرعونیان - که پسرانشان را می کُشتند و زنانشان را زنده می گذاشتند - صبح کردیم و بر بزرگ و سَرور ما (علی بن ابی طالب علیه السلام) برای تقرّب جستن به دشمنمان، بر منبرها، دشنام و ناسزا نثار می شود.
قریش، خود را برتر از عرب می شمرد که محمّد صلی الله علیه و آله از آنهاست و هیچ برتری ای جز همین، برای آنانْ بر شمرده نمی شود و عرب هم این را از ایشان می پذیرد، و عرب، خود را برتر از عجم می شناسد که محمّد صلی الله علیه و آله از آنهاست، و برتری ای جز همان، برای آنها شمرده نمی شود و عجم هم آن را از ایشان می پذیرد. پس اگر عرب راست می گوید که بر عجم فضیلت دارد و قریش راست می گوید که بر عرب، برتری دارد - زیرا که محمّد از آنهاست -، ما خاندانِ او هم بر قریش، برتری داریم؛ زیرا محمّد صلی الله علیه و آله از ماست. پس آنان به وسیلۀ حقّ ما، خود را برتر می بینند؛ ولی حقّ خودِ ما را پاس نمی دارند. اگر نمی دانی چگونه صبح کردیم، [بِدان که] این گونه صبح کردیم».
چنین پنداشتم که علی بن الحسین علیه السلام می خواست این سخن را به هر که در خانه بود، بشنوانَد.(2)
ص:579
1648. الفتوح: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام روزی بیرون آمد و در بازارهای دمشق می رفت که مِنهال بن عمرو صابی، به استقبال ایشان آمد و به علی بن الحسین علیهما السلام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! چگونه شب کردی؟
فرمود: «شب را مانند بنی اسرائیل در میان فرعونیان - که پسران آنان را می کُشتند و زنانشان را زنده می گذاشتند - گذراندیم. ای منهال! عرب بر عجم، فخر می فروشد که محمّد صلی الله علیه و آله از آنان است و قریش بر بقیّۀ عرب، فخر می فروشد که محمّد صلی الله علیه و آله از ایشان است، در حالی که ما خاندان محمّد، حقّمان غصب شده است و مظلوم و مقهور و کشته و محبوس و رانده شده هستیم.
ای مِنهال! ما چنان مصیبت زده ایم که باید استرجاع کنیم و بگوییم: «ما از آنِ خداییم و به سوی او، باز می گردیم».(1)
1649. الملهوف: روزی امام زین العابدین علیه السلام بیرون آمد و در بازارهای دمشق می رفت که مِنهال بن عمرو به استقبال ایشان آمد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا! چگونه صبح را به شب رساندی؟
فرمود: «مانند بنی اسرائیل در میان فرعونیان که پسران آنها را سر می بُریدند و زنانشان را زنده می گذاشتند. ای مِنهال! عرب بر عجم می بالد که محمّد، عرب است و قریش بر بقیّۀ عرب می بالد که محمّد صلی الله علیه و آله از آنهاست؛ ولی ما خاندانِ او، حقّمان غصب شده است و کشته و رانده شده هستیم.
ص:580
پس - ای منهال - بر این مصیبت و وضعیتی که به سر می بریم، استرجاع می کنیم (إنّا للّهِ می گوییم).
و مَهیار [دیلمی]، چه نیکو سروده است:
چوب های منبر پیامبر صلی الله علیه و آله را بزرگ می دارند
و فرزندانش را زیر پاهایشان می گذارند.
به چه حکمی، فرزندانش از شما پیروی کنند
در حالی که افتخار شما این است که همراه و پیرو او هستید؟».(1)
1650. الملهوف - به نقل از سَکینه -: روز چهارم اقامتمان [در شام]، در عالم رؤیا دیدم که... زنی سوار بر هودج است و دستش را بر سرش نهاده است. از [نامِ] او جویا شدم. به من گفتند: فاطمه دختر محمّد، مادر پدرت است.
گفتم: به خدا سوگند، به سوی او می روم و آنچه را که با ما کرده اند، به او خواهم گفت.
بلافاصله، به سوی او دویدم تا به او رسیدم و پیشِ رویش ایستادم و می گریستم و می گفتم: ای مادر! به خدا سوگند، حقّ ما را انکار کردند. ای مادر! به خدا سوگند، جمع ما را پراکنده کردند.
ای مادر! به خدا سوگند، حریم ما را نادیده گرفتند و حلال شمردند. ای مادر! به خدا سوگند، پدرمان حسین را کُشتند.
او به من گفت: «بس کن، ای سَکینه! دلم را پاره کردی و جگرم را سوزاندی. این، پیراهن پدرت حسین است که آن را از خود، دور نمی کنم تا با آن، خدا را دیدار کنم!».(2)
ص:581
1651. تذکرة الخواصّ - به نقل از ابن ابی الدنیا -: هنگامی که یزید با چوب دستی بر دندان های پیشینِ حسین علیه السلام زد و این شعر حُصَین بن حُمام مُرّی را خواند:
شکیب ورزیدیم و شکیبایی، خوی ماست
و شمشیرهایمان، سر و مچ دست را می بُرَند.
سرِ کسانی را می شکافیم که محبوب ما هستند؛
ولی آنان، نافرمان ترین و ستمکارترین بودند.
مجاهد می گوید: به خدا سوگند، هیچ کس میان مردم نمانْد، جز آن که یزید را دشنام داد و سرزنش کرد و رهایش نمود.(1)
1652. تاریخ الطبری - به نقل از یونس بن حبیب جَرمی -: هنگامی که عبید اللّه بن زیاد، حسین بن علی علیه السلام و پسران پدرش را کُشت، سرهای آنان را برای یزید بن معاویه فرستاد. یزید، در ابتدا از کشتن آنان
ص:582
شادمان شد و جایگاه و منزلت عبید اللّه بن زیاد در نزد او بالا رفت؛ ولی طولی نکشید که بر کشتن حسین علیه السلام پشیمان شد و می گفت: چه می شد اگر به خاطر پاسداشت احترام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و رعایت حقّ او و خویشاوندی حسین با او، آزار حسین را تحمّل می کردم و او را با خود در خانه ام، جای می دادم و حرف او را در آنچه می خواست، قبول می کردم، حتّی اگر این کار، ننگ و سستی ای برای من به شمار می آمد؟! خداوند، ابن مرجانه را لعنت کند که او، حسین را بیرون راند و ناگزیرش کرد... و او را کُشت و با کُشتن او، مرا منفور مسلمانان کرد و تخمِ دشمنی با من را در دل های آنان کاشت و نیک و بدِ مردم، کشته شدنِ حسین را به امر من، بزرگ می شمُرَند و از من، نفرت دارند. مرا با ابن مَرجانه، چه کار؟! خدا او را لعنت کند و بر او خشم گیرد!(1)
1653. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید گفت: به خدا سوگند، اگر میان ابن زیاد و حسین، خویشاوندی بود، به چنین کاری دست نمی زد؛ امّا میان او و حسین را سمیّه جدایی انداخت.(2)
نیز گفت: من از اطاعت عراقیان، بدون کُشتن حسین هم راضی بودم. خداوند، ابا عبد اللّه را رحمت کند! ابن زیاد، در رویارویی با او عجله کرد. هان! به خدا سوگند، اگر من طرفِ او بودم و سپس، جز با کم کردن از عمرم نمی توانستم مرگ را از او برانم، دوست می داشتم که مرگ را از او برانم. دوست می داشتم که او را سالم به نزد من بیاورند.(3)
1654. الکامل فی التاریخ: گفته شده است که هنگامی که سرِ حسین علیه السلام به یزید رسید، جایگاه ابن زیاد در
ص:583
نزد او بالا رفت و یزید بر [قدرت] او افزود و صله و عطا به او داد و از کار او شادمان شد؛ ولی اندکی نکشید که نفرت و نفرین و دشنام مردم به او رسید و از کُشتن حسین، پشیمان شد و می گفت: چه می شد اگر به خاطرِ پاسداشت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و رعایت حقّ او و خویشاوندی حسین علیه السلام با او، آزار وی را تحمّل می کردم و حسین را در خانۀ خودم فرود می آوردم و سخن او را در آنچه می خواست، قبول می کردم، حتّی اگر این کار، حکومتم را سست می کرد؟!
خداوند، ابن مرجانه را لعنت کند!... او را کُشت و مرا با کشتن او، منفور مسلمانان کرد و تخم دشمنی را در دلشان کاشت و نیک و بدشان، کشته شدنِ حسین را به فرمان من، بزرگ شمردند و به خاطر آن، از من نفرت دارند. مرا با ابن مرجانه، چه کار؟! خدا او را لعنت کند و بر او خشم گیرد!(1)
ر. ک: ص 664 (بخش هفتم/فصل دوم/یزید بن معاویه).
1655. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید، فرمان داد تا زنان اسیر را بر زنان خود، وارد کنند و به زنان خاندان ابو سفیان فرمان داد که سه روز برای حسین علیه السلام عزاداری کنند. هیچ زنی از آنان نمانْد، مگر آن که او را در حال گریه و فغان کردن می دیدی. آنان، سه روز بر حسین علیه السلام، نوحه سرایی کردند.
امّ کلثوم، دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز - که آن زمان، همسر یزید بن معاویه بود - نیز بر حسین علیه السلام گریست و یزید گفت: سزامندِ اوست که بر بزرگ قریش و سَرور آنان، بلند بگِرید.(2)
ص:584
1656. تاریخ الطبری - به نقل از حارث بن کعب -: زنان، بیرون آمدند تا به خانۀ یزید، وارد شدند و زنی از خاندان معاویه نمانْد، مگر آن که با گریه و نوحه بر حسین علیه السلام به استقبال آنان آمد. آنها سه روز بر او، مجلس عزا به پا داشتند.(1)
1657. الملهوف: زنی از هاشمیان که در خانۀ یزید بود، به زاری کردن بر حسین علیه السلام پرداخت و می خواند: وا حسینا! وا حبیبا! وا سیّدا! ای سَرور اهل بیت! ای فرزند محمّد! ای بهار بیوگان و یتیمان! ای کُشته به دست فرزندانِ حرام زادگان!
راوی می گوید: آن زن، هر کس را که [صدایش را] شنید، به گریه انداخت.(2)
1658. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مِخنَف و غیر او -: یزید، فرمان داد که سرِ شریف [حسین علیه السلام] را بر درِ خانه اش بیاویزند و فرمان داد که خاندان حسین علیه السلام را به خانۀ خودش وارد کنند. هنگامی که زنان، وارد خانۀ یزید شدند، زنی از خاندان معاویه نمانْد، جز آن که با گریه و شیون و نوحه و فریاد بر حسین علیه السلام به استقبال آنان آمد. آنها زیور و لباس های زیبای خود را به کناری افکندند و سه روز، مجلس عزا برای او به پا داشتند.
هند دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز، همسر یزید نیز - که پیش از آن، همسر حسین بن علی علیه السلام بود -، پوشش خود را درید و سربرهنه، بر یزید پرید و گفت: آیا سرِ پسر فاطمه، بر درِ خانه ام آویخته است؟!
یزید، او را پوشانْد و گفت: آری. بر او گریه کن، ای هند! بر فرزند دختر پیامبر خدا و مردِ پاکیزه، گریه کن. ابن زیاد به او مهلت نداد و او را کُشت. خدا او را بکُشد!
سپس یزید، آنان را در خانۀ خود، جای داد.(3)
ص:585
1659. تاریخ الطبری - به نقل از عَوانة بن حکم کَلْبی -: زنان حسین علیه السلام را بر یزید وارد کردند. زنان خاندان یزید و دختران معاویه و خاندان او، شیون کردند و جیغ کشیدند و سپس، آنان نیز به نزد یزید آمدند.
فاطمه، دختر حسین علیه السلام - که از سَکینه، بزرگ تر بود - گفت: ای یزید! آیا دختران پیامبر خدا، اسیر باشند؟!
یزید گفت: ای دختر برادرم! من، این را ناپسند می داشتم.
فاطمه گفت: به خدا سوگند، زیوری برای ما نگذاشتند.
یزید گفت: ای دختر برادرم! آنچه به تو خواهم داد، از آنچه از تو گرفته شده، بهتر خواهد بود.
سپس آنان را بیرون بردند و به خانۀ یزید بن معاویه، در آوردند و زنی از خاندان یزید نمانْد، جز آن که نزد آنان آمد و عزا به پا داشتند و یزید به هر یک از زنان، پیغام داد که: چه از او گرفته اند؟ و هیچ یک از آنان، چیزی را - هر اندازه که بود - ادّعا نمی کرد، جز آن که یزید، دو برابرش را به او می داد. سَکینه می گفت: مردی کافر به خدا، بهتر از یزید بن معاویه ندیده ام.(1)
1660. الکامل فی التاریخ: زنان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را بیرون آوردند، و به خانۀ یزید بردند و زنی از خاندان یزید نمانْد، جز آن که نزد آنان آمد. آنها مجلس عزا به پا داشتند.(2)
ص:586
1661. أنساب الأشراف: یزید، هنگامی که صورت حسین علیه السلام را دید، گفت: تا کنون صورتی زیباتر از آن، ندیده بودم!
به او گفته شد: او شبیه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود.
یزید، ساکت شد.
زنانی از زنان یزید بن معاویه، هنگامی که زنان حسین علیه السلام بر آنان وارد شدند، به فغان آمدند و برای حسین علیه السلام مجلس عزا به پا داشتند.(1)
1662. أنساب الأشراف - به نقل از ولید بن مسلم، از پدرش -: هنگامی که سرِ حسین بن علی علیه السلام را بر یزید بن معاویه وارد کردند و خانوادۀ حسین علیه السلام را به کاخ سبز در آوردند، دختران و زنان معاویه، با هم شیون کردند و یزید، چنین گفت:
چه شیون خوبی در میان شیون هاست!
و چه زود، مرگ بر نوحه گران، آسان می شود!
کاری که خدا آن را تقدیر کند، حتماً واقع می شود. ما به اطاعت اینان (عراقیان) بدون این [کُشتن] هم راضی بودیم.(2)
1663. الفصول المهمّة: زنان حَرَم حسین علیه السلام را بر یزید، وارد کردند. سر [حسین علیه السلام]، پیشِ روی یزید بود و فاطمه و سَکینه، سرک می کشیدند تا سر [پدرشان] را ببینند و یزید، آن را از آن دو، پنهان می کرد؛ ولی هنگامی که آن را دیدند، فریاد کشیدند و صدا به گریه بلند کردند و زنان یزید و دختران معاویه هم از گریۀ آنان به گریه افتادند و با صدای بلند به گریه و ناله پرداختند.
فاطمه که بزرگ تر از سَکینه - که خدا از هر دوشان راضی باد - بود، گفت: ای یزید! دختران پیامبر خدا، اسیر باشند؟!
یزید گفت: به خدا، این مرا خوش حال نکرد. من، این را ناپسند می پندارم و بیشتر از آنچه از
ص:587
شما گرفته شده، به شما می دهم.
همچنین گفت: آنها را به درون حرم ببرید.
هنگامی که زنان به حرم یزیدْ وارد شدند، زنی از خاندان یزید نمانْد، مگر آن که نزد آنان آمد و درد و اندوه خود را بر مصیبت آنها و آنچه به ایشان رسیده است، اظهار داشت و چندین برابرِ لباس ها و زیورهای گرفته شده از ایشان را به آنان دادند.
سَکینه می گفت: کافر به خدایی، بهتر از یزید ندیده ام.(1)
ر. ک: ص 672 (بخش هفتم/فصل سوم: بازتاب کشته شدن امام علیه السلام در میان خانوادۀ قاتلانش).
1664. الملهوف: یزید به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام گفت: سه خواسته ای را که وعدۀ برآورده کردنشان را به تو داده بودم، بر شمار.
علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «نخست، آن که صورت سَرور و مولایم حسین علیه السلام را به من بنمایی تا از آن، توشه بر گیرم و به آن بنگرم و با آن، وداع کنم.
دوم، آن که آنچه را از ما گرفته شده است، به ما باز گردانی.
سوم، آن که اگر تصمیم به کُشتن من گرفته ای، کسی را با این زنان، همراه کن تا آنها را به حرم جدّشان [مدینه] باز گردانَد».
یزید گفت: امّا صورت پدرت، دیگر هیچ گاه آن را نخواهی دید؛ و امّا کُشتنت، من، از تو گذشتم؛ و امّا زنان را کسی جز تو به مدینه باز نمی گردانَد و هر چه را هم از شما گرفته اند، چندین برابر قیمتش را به شما باز می گردانم.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «ما داراییِ تو را نمی خواهیم و دارایی ات فراوان باد [و ارزانی
ص:588
خودت]! من، تنها آنچه را از ما گرفته شده، خواستم؛ زیرا در آن، دوک پشم ریسیِ فاطمه، دختر محمّد صلی الله علیه و آله و نیز مَقنعه و گردن بند و پیراهن اوست.
یزید، فرمان داد آنها را باز گردانند و دویست دینار هم بر آن افزود. زین العابدین علیه السلام آن [دینارها] را گرفت و میان فقیران و بینوایان، قسمت کرد.
آن گاه یزید، فرمان داد اسیران و دستگیرشدگان [خاندان] فاطمه علیها السلام را به وطنشان، شهر پیامبر صلی الله علیه و آله، باز گردانند.(1)
1665. الاحتجاج: راویان موثّق، روایت کرده اند: هنگامی که علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام را در زمرۀ فرزندان اسیر حسین بن علی علیه السلام و خاندانش به شام بردند و نزد یزید - که خدا، لعنتش کند - آوردند...، علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود: «ای یزید! به من خبر رسیده که می خواهی مرا بکُشی. اگر حتماً مرا می کُشی، کسی را با این زنان، همراه کن تا آنان را به حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله (مدینه) باز گردانَد».
یزید - که خدا، لعنتش کند - به ایشان گفت: کسی جز تو، آنها را باز نمی گردانَد.(2)
1666. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف -: یزید، روزی علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را فرا خواند
ص:589
و عمر، فرزند حسن بن علی علیه السلام را - که نوجوانی کم سال بود - نیز خواست و به عمر بن حسن گفت: آیا با این جوان، مبارزه می کنی (کُشتی می گیری)؟ و اشاره اش به پسرش خالد بود.
گفت: نه؛ امّا چاقویی به من و چاقویی به او بده تا با او بجنگم.
یزید، او (عمر بن حسن) را پیش خواند و گرفت و به خود چسبانْد و سپس گفت: سرشتی است که از اخزَم در او سراغ دارم!(1) آیا مار، جز مار به دنیا می آورد؟!(2)
1667. الملهوف: یزید، روزی علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و عمرو بن حسن علیه السلام را - که کوچک بود و گفته می شود که یازده سال داشت - فرا خواند و به عمرو گفت: آیا با این، کُشتی می گیری؟ و منظورش، پسرش خالد بود.
عمرو به او گفت: نه؛ امّا چاقویی به من و چاقویی به او بده تا با او بجنگم.
یزید - که خدا، لعنتش کند - گفت: سرشتی است که از اخزَم در او سراغ دارم. آیا مار، جز مار به دنیا می آورد؟!(3)
1668. أنساب الأشراف - به نقل از محمّد بن عمرو بن حسن بن علی علیه السلام -: حسین علیه السلام کشته شد و سرِ ایشان و نیز ما را برای یزید بردند. یزید، مرا در دامانش نشانْد و پسر خودش را نیز در دامانش نشانْد.
سپس به من گفت: با او کُشتی می گیری؟
گفتم: چاقویی به من و چاقویی به او بده و مرا با او، وا گذار.
ص:590
یزید گفت: کوچک و بزرگتان، دشمنی با ما را رها نمی کنید!(1)
در بیشتر گزارش ها، شخصی که یزید، کُشتی گرفتن با فرزند خود را به او پیشنهاد کرده، عمر بن حسن یا عمرو بن حسن نامیده شده و تنها در یک گزارش، وی محمّد بن عمرو بن حسن، معرّفی شده است(2) و در یک گزارش دیگر نیز این داستان، در بارۀ امام زین العابدین علیه السلام آمده است.(3)
این دو گزارشِ متفاوت، علاوه بر تعارض داشتن با گزارش های مشهور، ایرادهای دیگری هم دارند؛ زیرا در آن دوران، عمرو بن حسن، خود در سنین کودکی بوده و فرزندی نداشته که بتواند با فرزند یزید، کُشتی بگیرد. همچنین، سن و شخصیت امام زین العابدین علیه السلام نیز تناسبی با پیشنهاد یزید ندارد.
1669. شرح الأخبار: یزید، فرمان داد علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را آزاد کنند و ایشان را در ماندن پیش خود یا باز گشتن، مُخیَّر کرد. ایشان، بازگشت به مدینه را انتخاب نمود و یزید هم ایشان را رها کرد.(4)
1670. تاریخ الطبری - به نقل از فاطمه دختر علی علیه السلام -: یزید بن معاویه گفت: ای نُعمان بن بشیر! آنچه را نیاز دارند، برایشان فراهم کن و مردی امین و شایسته را از شامیان، همراه با سواران و یاورانی
ص:591
برگُزین تا با آنان باشد و ایشان را به مدینه برساند.(1)
1671. الأخبار الطّوال: یزید فرمان داد تا آنان را به بهترین شکل، آماده کنند و به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام گفت: همراه زنان خاندانت برو تا آنان را به وطنشان برسانی.
او مردی را با سی سوار، همراه آنان روانه کرد تا پیشاپیش آنان برود و با فاصله از ایشان، فرود آید تا آنان را به مدینه برساند.(2)
1672. الإرشاد: یزید، فرمان داد تا زنان را در خانه ای جدا، فرود آورند و برادرشان علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام با آنان باشد. خانه ای جدا و چسبیده به خانۀ یزید، برایشان آماده کردند و چند روز در آن جا بودند. سپس یزید، نُعمان بن بشیر را فرا خواند و به او گفت: آماده شو تا این زنان را به مدینه ببری.
هنگامی که خواست آنان را آماده کند، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را خواست و با وی خلوت کرد و سپس به وی گفت: خداوند، ابن مَرجانه را لعنت کند! به خدا سوگند، اگر من با پدرت طرف بودم، هیچ گاه چیزی از من نمی خواست، جز آن که به او می بخشیدم و با هر چه می توانستم، مرگ را از او دور می کردم؛ امّا خداوند، آنچه را دیدی، تقدیر کرده بود. از مدینه به من نامه بنویس و هر درخواستی داشتی، به من برسان.
آن گاه به ایشان و خانوادۀ ایشان، لباس داد و در زمرۀ گروه نُعمان بن بشیر، فرستاده ای (مأمور ویژه ای) روانه کرد و به او گفت که آنان را [در خُنَکای] شب، راه ببرد و جلوتر از آنان باشد؛ امّا نه آن اندازه دور که کاروان به او نرسند، و چون فرود می آیند، از آنها فاصله بگیرد و خود و یارانش، گرداگردشان پخش شوند و به گونه ای، نگهبان آنان باشند و چندان با فاصله از آنان فرود بیایند که چون کسی از آنان خواست وضویی بگیرد و یا برای قضای حاجتی برود، خجالت نکشد.
این فرستاده، همراه نعمان رفت و همواره همراه آنان در راه، فرود می آمد و با آنان، همان گونه که یزیدْ سفارش کرده بود، همراهی می کرد و رعایت آنها را می نمود، تا آن که به مدینه وارد شدند.(3)
ص:592
1673. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مِخنَف، از حارث بن کعب -: هنگامی که خواستند بیرون بروند، یزید، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را فرا خواند و سپس گفت: خداوند، ابن مرجانه را لعنت کند! هان! به خدا سوگند، اگر طرفِ حسین، من بودم، هرگز چیزی از من نمی خواست، جز آن که به او می دادم و با هر چه می توانستم، حتّی با هلاکت فرزندانم، مرگ را از او می راندم؛ امّا خدا، آنچه را دیدی، تقدیر کرده بود. به من نامه بنویس و هر درخواستی داشتی، به من برسان.
یزید، آنان را پوشانْد و سفارش آنان را به فرستاده اش نمود. آن فرستاده، با آنان به راه افتاد و شب با آنان می رفت و پیشاپیشِ آنان بود؛ امّا نه آن قدر که ایشان را گم کند، و چون فرود می آمدند، از آنان فاصله می گرفت و خود و یارانش مانند نگهبانان، گرداگرد آنها پخش می شدند و در فاصله ای با آنان فرود می آمد که هر گاه کسی از آنان می خواست وضویی بگیرد یا برای قضای حاجت برود، خجالت نمی کشید.
همواره همراه آنان در راه، فرود می آمد و از خواسته هایشان جویا می شد و با آنها مهربانی می کرد تا به مدینه وارد شدند.(1)
1674. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: روایت شده که یزید، به اسیران اهل بیت، پیشنهاد ماندن در دمشق را
ص:593
داد. آنان نپذیرفتند و گفتند: ما را به مدینه باز گردان که آن جا، هجرتگاه جدّمان است.
یزید به نُعمان بن بشیر گفت: هر چه اینان لازم دارند، آماده کن و مردی امانتدار و شایسته از شامیان، همراه آنان بفرست و سواران و یاورانی نیز همراه او کن.
سپس یزید به آنان، لباس و هدایایی داد و روزی و حقوقی برایشان معیّن کرد و آن گاه، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام را خواست و به ایشان گفت: خداوند، ابن مرجانه را لعنت کند! هان! به خدا سوگند، اگر من طرفِ دعوای حسین بودم، چیزی از من نمی خواست، جز آن که به او می دادم و با هر چه در توانم بود، حتّی با هلاکت برخی فرزندانم، مرگ را از او می راندم؛ امّا خداوند، آنچه را دیدی، تقدیر کرده بود. پس هر درخواستی داشتی، برای من بنویس.
سپس سفارش آنها را به فرستاده اش کرد. او نیز با آنان، حرکت کرد و آن اندازه جلوتر بود که او را گم نمی کردند و چون کاروان اسیران، فرود می آمدند، از آنها فاصله می گرفت و خود و یارانش، مانند نگهبانان، پخش می شدند و هر گاه یکی از آنان می خواست وضو بگیرد، وی را فرود می آورد و حاجت هایشان را برایشان، فراهم می آورد و با آنان، مهربانی می کرد تا به مدینه وارد شدند.(1)
1675. أنساب الأشراف: یزید، دو برابرِ آنچه از هر یک از زنان حسین علیه السلام برده بودند، به آنها داد و گفت: پسر سمیّه - که لعنت خدا بر او باد - عجله کرد.
یزید، زنان و کودکان را با فرستاده ای به سوی مدینه فرستاد و سفارش آنان را به او کرد و او، همواره با آنان همراهی کرد تا به مدینه وارد شدند.
همچنین یزید به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام گفت: اگر دوست داری نزد ما بمانی، به تو نیکی می کنیم و حقّ خویشاوندی ات را نگاه می داریم. [امّا] علی بن الحسین علیه السلام رفتن به مدینه
ص:594
را برگزید و یزید هم عطایی به او داد و او را روانۀ مدینه کرد.(1)
1676. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): یزید، اثاثیۀ حسین علیه السلام و زنان و خانواده و فرزندان باقی مانده را همراه آنان، روانه کرد و همه چیز را برایشان فراهم کرد و هیچ نیازی را در مدینه برایشان نگذاشت، جز آن که فرمان داد برایشان فراهم کنند. او به علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام گفت: اگر دوست داری که نزد ما بمانی، بمان که پیوندمان را با تو نگاه می داریم و حقّت را پاس می داریم، و اگر دوست داری که تو را به وطنت باز گردانم، باز به تو صله [و عطا] می دهم.
علی بن الحسین علیه السلام فرمود: «مرا به وطنم باز گردان».
یزید، او را به مدینه باز گرداند و به او هدایایی داد و به فرستادگانی که همراه آنان روانه کرده بود، فرمان داد هر کجا و هر زمان که آنان خواستند، فرود آیند، و آنان را با مُحرِز بن حُرَیث کَلبی و مردی از بَهرا - که هر دو از فضیلتمندان شام بودند -، فرستاد.(2)
1677. الملهوف: هنگامی که زنان و خاندان امام حسین علیه السلام از شام باز گشتند و به عراق رسیدند. به راه نمایشان گفتند: «ما را از راه کربلا ببر». آنان به قتلگاه [شهدا] رسیدند و جابر بن عبد اللّه انصاری - که خدا رحمتش کند - و گروهی از بنی هاشم و مردانی از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدند که برای زیارت قبر حسین علیه السلام آمده بودند.
ص:595
پس در یک زمان، در آن جا گرد آمدند و با گریه و اندوه و بر سر و صورت زنان، به هم رسیدند و مجلس های عزایی بر پا داشتند که جگر را آتش می زد. زنان حاضر در آن جا هم گِرد آمدند و چندین روز، همین گونه ماندند.(1)
1678. مثیر الأحزان: هنگامی که خاندان امام حسین علیه السلام از کربلا گذشتند، جابر بن عبد اللّه انصاری - که رحمت خدا بر او باد - و گروهی از بنی هاشم را که برای زیارت مرقد حسین علیه السلام آمده بودند، دیدند و هم زمان به آن جا رسیدند و همدیگر را با غم و اندوه و ماتم سرایی بر این مصیبت دردناک و سوزانندۀ جگرِ دوستان، دیدار کردند.(2)
1679. الآثار الباقیة: در روز بیستم [صفر]، سرِ حسین علیه السلام به جایگاهش باز گردانده شد تا با پیکرش به خاک سپرده شود و «زیارت اربعین» هم در این روز است. اهل حرم حسین علیه السلام هم در بازگشت از شام [با آن سر] بودند.(3)
1680. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه، دختر علی علیه السلام -: یزید، فرمان داد تا زنان حسین علیه السلام را با علی بن الحسین علیه السلام در زندانی حبس کنند که آنان را نه از گرما و نه از سرما، نگاه نمی داشت تا آن جایی که صورت هایشان پوست انداخت. در بیت المقدّس، سنگی را از روی زمین بر نمی داشتند، جز آن که زیر آن، خون تازه می یافتند و مردم، آفتاب را روی دیوارها، به سانِ مَلحفه های زعفرانی، سرخْرنگ می دیدند تا آن که علی بن الحسین علیه السلام با زنان [خاندان خود] حرکت کرد و سرِ حسین علیه السلام را به کربلا، باز گرداند.(4)
ص:596
1681. مصباح الزائر - به نقل از عطا -: روز بیستم صفر، با جابر بن عبد اللّه بودم. هنگامی که به غاضریّه(1)رسیدیم، در جوی آن جا غسل کرد و پیراهن پاکیزه ای را که همراه داشت، پوشید. سپس به من گفت: ای عطا! آیا عطری به همراه داری؟
گفتم: سُعد (مادّه ای خوش بو کننده) دارم.
او از آن به سر و بقیّۀ بدنش مالید. سپس پابرهنه رفت تا نزد سرِ امام حسین علیه السلام ایستاد و سه تکبیر گفت و بیهوش، بر زمین افتاد و هنگامی که به هوش آمد، شنیدم که می گوید: سلام بر شما، ای خاندان خدا!....(2)
1682. بشارة المصطفی - به نقل از عطیّۀ عوفی(3) -: همراه جابر بن عبد اللّه انصاری، برای زیارت قبر حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام حرکت کردیم. هنگامی که به کربلا رسیدیم، جابر به کرانۀ فرات، نزدیک شد و غسل کرد و پیراهن و ردایی به تن کرد و کیسۀ عطری را گشود و آن را بر بدنش پاشید و هیچ
ص:597
گامی برنداشت، جز آن که ذکر خدای متعال گفت، تا این که به قبر، نزدیک شد و [به من] گفت:
دست مرا بر قبر بگذار.
چون دست او را بر قبر گذاشتم، بیهوش، بر روی قبر افتاد. کمی آب بر او پاشیدم و هنگامی که به هوش آمد، سه بار، صدا زد: حسین!
آن گاه گفت: دوست، پاسخ دوست را نمی دهد؟!
سپس گفت: چگونه پاسخ دهی، در حالی که خون رگ هایت را بر میان شانه ها و پشتت ریختند و میان سر و پیکرت، جدایی انداختند؟! گواهی می دهم که تو، فرزند خاتم پیامبران و فرزند سَرور مؤمنان و فرزند هم پیمان تقوا و چکیدۀ هدایت و پنجمین فرد از اصحاب کسایی و فرزند [علی،] سالار نقیبان و فرزند فاطمه، سَرور زنانی! و چگونه چنین نباشی، در حالی که از دست سَرور پیامبران، غذا خورده ای و در دامان تقواپیشگان، پرورش یافته ای و از سینۀ ایمان، شیر نوشیده ای و با اسلام، تو را از شیر گرفته اند!
پاک زیستی و پاک رفتی؛ امّا دل های مؤمنان، در فراق تو خوش نیست، بی آن که در این، تردیدی رود که همۀ اینها به خیرِ تو بود. سلام و رضوان خدا بر تو باد! و گواهی می دهم که تو بر همان روشی رفتی که برادرت یحیی بن زکریّا رفت.
آن گاه جابر، دیدۀ خود را گِرد قبر چرخاند و گفت: سلام بر شما، ای روح هایی که گرداگردِ حسین، فرود آمده، همراهش شدید! گواهی می دهم که نماز را به پا داشتید و زکات دادید و به نیکی فرمان دادید و از زشتی، باز داشتید و با مُلحدان جنگیدید و خدا را پرستیدید تا به شهادت رسیدید. سوگند به آن که محمّد را به حق برانگیخت، در آنچه به آن در آمدید، با شما شریک هستیم.
به جابر گفتم: ای جابر! چگونه [با آنان شریک باشیم]، با آن که ما نه به درّه ای فرود آمدیم و نه از کوهی بالا رفتیم و نه شمشیری زدیم، در حالی که اینان، سرهایشان از پیکر، جدا شد و فرزندانشان یتیم و زنانشان بیوه شدند؟!
جابر گفت: ای عطیّه! شنیدم که حبیبم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «هر کس گروهی را دوست داشته باشد، با آنان محشور می شود، و هر کس کارِ کسانی را دوست داشته باشد، در کارشان شریک می شود»، و سوگند به آن که محمّد را به حق به پیامبری بر انگیخت، نیّت من و همراهانم، همان است که حسین علیه السلام و یارانش بر آن رفته اند. مرا به سوی خانه های کوفه ببر.
هنگامی که بخشی از راه را رفتیم، گفت: ای عطیّه! آیا سفارشی به تو بکنم، که دیگر گمان ندارم پس از این سفر، تو را ببینم؟ دوستدار خاندان محمّد را، تا زمانی که آنان را دوست می دارد،
ص:598
دوست بدار و دشمن خاندان محمّد را، تا زمانی که با آنان دشمن است، دشمن بدار، هر چند روزه گیر و شب زنده دار باشد، و با دوستدار محمّد و خاندان محمّد، رفاقت کن، که اگر یک گامش از فراوانیِ گناهش بلغزد، گام دیگرش به محبّت آنان استوار می مانَد؛ چرا که دوستدار آنان، به بهشت باز می گردد و دشمن آنان، به سوی آتش [دوزخ] می رود.(1)
1683. مسارّ الشیعة: در روز بیستم ماه صفر، بازگشت اهل حرمِ سَرور و مولایمان ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام از شام به شهر پیامبر صلی الله علیه و آله است و آن، همان روزی است که جابر بن عبد اللّه بن حِزام انصاری، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - که خدای متعال از او خشنود باد - برای زیارت قبر ابا عبد اللّه علیه السلام از مدینه به کربلا آمد. او نخستین زائر امام حسین علیه السلام از میان مردم است.(2)
ص:599
1684. مصباح المتهجّد: در روز بیستم ماه صفر، بازگشت اهل حرم سرورمان، حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام، از شام به مدینه است و این، همان روزی است که جابر بن عبد اللّه بن حزام انصاری، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - که خدا از او خشنود باد -، برای زیارت قبر امام حسین علیه السلام از مدینه به کربلا آمد. او نخستین کسی است که امام حسین علیه السلام را زیارت کرد، و مستحب است زیارت امام حسین علیه السلام در این روز، که همان «زیارت اربعین» است.(1)
ص:600
در بارۀ بازگشت اهل بیت سیّد الشهدا علیه السلام به کربلا و ملاقات آنان با جابر بن عبد اللّه انصاری در اربعین شهدای عاشورا، چند مسئله قابل بحث و بررسی است:
اوّل، این که: آیا خانوادۀ امام علیه السلام در بازگشت از شام، از کربلا عبور کرده اند یا نه؟ و اگر عبور کرده اند، این ماجرا در اربعین شهدا اتّفاق افتاده یا نه؟ و اگر در اربعین بوده، اربعین اوّل (سال 61 هجری) بوده است یا اربعین دوم؟
دوم، این که: آیا جابر بن عبد اللّه، می توانسته در اربعین اوّل، خود را به کربلا برساند؟
سوم، این که: آیا ملاقاتی میان جابر و اهل بیت سیّد الشهدا در کربلا انجام شده است یا نه؟
در مورد اصل بازگشت خانوادۀ سیّد الشهدا به کربلا، و بر فرضِ بازگشت آنان، در بارۀ زمان دقیق آن (اربعین اوّل، اربعین دوم یا هر زمان دیگر)، آرای مختلفی وجود دارد که اینک به آنها اشاره می شود:
برخی مانند استاد شهید مرتضی مطهّری، بر این باورند که اصولاً اهل بیت سیّد الشهدا علیه السلام، به کربلا باز نگشته اند. متن سخن ایشان، این است:
اربعین که می رسد، همه این روضه را می خوانند و مردم هم خیال می کنند این طور است که اسرا از شام به کربلا آمدند و در آن جا با جابر، ملاقات کردند و امام زین العابدین علیه السلام هم با جابر ملاقات کرد، در صورتی که بجز در کتاب لهوف - که آن هم نویسنده اش یعنی سیّد ابن طاووس، در کتاب های دیگرش آن را تکذیب کرده و لااقل، تأیید نکرده است - در هیچ کتاب دیگری، چنین چیزی نیست و هیچ دلیل عقلی ای هم این را تأیید نمی کند؛ ولی مگر می شود این قضایایی را که هر سال گفته می شود، از مردم گرفت؟!
جابر، اوّلین زائر امام حسین علیه السلام بوده است و اربعین هم، جز موضوع زیارت قبر امام
ص:601
حسین علیه السلام، هیچ چیز دیگری ندارد. موضوعِ تجدید عزای اهل بیت نیست. موضوعِ آمدن اهل بیت به کربلا نیست. اصلاً راه شام از کربلا نیست. راه شام به مدینه، از همان شام، جدا می شود.(1)
ظاهراً این نظریّه، مبتنی بر آن چیزی است که محدّث نوری در کتاب لؤلؤ و مرجان، در این باره آورده است. وی ضمن بیان دلایلی برای اثبات نظریّۀ خود، مبنی بر باز نگشتن اهل بیت امام علیهم السلام به کربلا، می گوید:
بر هر ناظری در کتب مقاتل، مخفی نیست که بعد از ندامت ظاهری رِجس پلید یزید و عذر خواستن و مخیّر نمودنْ آل اللّه را بین ماندن در شام و برگشتن به وطن اصلی (مدینۀ طیّبه) و اختیار کردن ایشان، مراجعت را، در این که به عزم مدینه از شام بیرون رفتند و از عراق و کربلا، ذکری در آن جا نبود و بنا به رفتن آن صوب نبود و راه شام به عراق، از خودِ شام، از راه حجازْ جدا می شود و قدر مشترکی ندارند، چنان که از متردّدین شنیده شده و از اختلاف طول این سه بَلَد با یکدیگر معلوم می شود. پس هر که خواهد از شام به عراق رود، از آن جا عازم و به خطّ عراق، خواهد سیر کرد و اگر اهل بیت [امام علیه السلام] از آن جا به این عزم بیرون آمدند - چنان که ظاهر عبارت لهوف است -، بی اطّلاعِ آن خبیث و بی اذن او، هرگز برای ایشان، میسّر نبوده و نشود و در آن مجالس، ذکری از این عزم نشود. و ظاهر است که در سیر به عراق، جز زیارت تربت مقدّسه، مقصدی نداشتند و گمان نمی رود با آن خُبث شریرۀ یزید و پلیدیِ فطرتش، اگر اظهار می کردند و اذن می خواستند، راضی شود و اذن دهد و مصارف سفر را دو چندان کند، با آن دنائتِ طبع و بی حیایی که دویست دینار دهد و بگوید: این، به عوضِ آنچه از شما رفته! به هر حال، این استبعادی است که بالمَرّه، وثوق را از کلام آن راویِ مجهول که در لهوف از او نقل کرده - و البتّه یکی از اهل سِیَر و تواریخ است -، می بَرَد و چون منضم شود به آن، شواهد مقدّمه، اساس این احتمال از اصل، خراب خواهد شد و با این حال، اخبار جزمی روضه خوانان به وقوع این واقعه به مجرّد کلام مذکور، کاشف از نهایت جهل و تجرّی است و کاش به همان چند سطر لهوف یا مقتل ابی مِخنَف، قناعت می کردند و آن را مانند ریشۀ درخت در زمین شورزار قلب ویران نمی کاشتند. آن گاه این همه شاخه و برگ از او نمی رویانیدند. پس از آن، این همه میوه های گوناگونِ اکاذیب از آن نمی چیدند و از زبان حجّت بالغۀ خداوند، حضرت سجّاد علیه السلام، این همه دروغ در وقت ملاقات خیالی با جابر، نقل نمی نمودند....(2)
ص:602
محدّث قمّی نیز به تبعیت از استاد خود، محدّث نوری، می نویسد:
مکشوف باد که ثقات محدّثین و مورّخین، متّفق اند؛ بلکه خودِ سیّد جلیل علی بن طاووس نیز روایت کرده که بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السلام، عمر سعد ملعون، نخست، سرهای شهدا را به نزد ابن زیادِ لعین، روانه کرد و از پس آن، روز دیگر، اهل بیت را به جانب کوفه برد و ابن زیاد خبیث، بعد از شناخت و شماتت با اهل بیت، ایشان را محبوس داشت و نامه به یزید بن معاویه فرستاد که در باب اهل بیت و سرها، چه عمل نماید. یزید لعین، جواب نوشت که به جانب شام، روان باید داشت. لاجرم، ابن زیاد ملعون، تهیّۀ سفر ایشان نموده و ایشان را به جانب شام فرستاد. و آنچه از قضایای عدیده و حکایت متفرّقۀ سِیر ایشان به جانب شام از کتب معتبره نقل شده، چنان می نماید که ایشان را از راه سلطانی و قُرا و شهرهای معموره، عبور داده اند که قریب چهل منزل می شود، و اگر قطع نظر کنیم از ذکر منازل ایشان و گوییم از برّیۀ غربی فرات، سیر ایشان بوده، آن هم قریب به بیست روز می شود؛ چه، مابین کوفه و شام به خطّ مستقیم، یکصد و هفتاد و پنج فرسخ گفته شده و در شام هم قریب به یک ماه، توقّف کرده اند، چنان که سیّد، در اقبال فرموده: "روایت شده که اهل بیت، یک ماه در شام، اقامت کردند در موضعی که ایشان را از سرما و گرما نگاه نمی داشت" -. پس با ملاحظۀ این مطالب، خیلی مستبعد است که اهل بیت بعد از این همه قضایا، از شام برگردند و روز بیستم شهر صفر - که روز اربعین و روز ورود جابر به کربلا بوده - به کربلا وارد شوند، و خودِ سیّد اجل، این مطلب را در اقبال، مستبعد شمرده، به علاوه آن که احَدی از اجلّای فنّ حدیث و معتمدین اهل سِیَر و تواریخ در مقاتل و غیره، اشاره به این مطلب نکرده اند، با آن که ذکر آن از جهاتی شایسته بود؛ بلکه از سیاق کلام ایشان، انکار آن معلوم می شود - چنان که از عبارت شیخ مفید در باب حرکت اهل بیت به سمت مدینه در یافتی و قریب این عبارت را ابن اثیر و طبری و قرمانی و دیگران، ذکر کرده اند و در هیچ کدام، ذکری از سفر عراق نیست -؛ بلکه شیخ مفید(1) و شیخ طوسی(2) و کفعمی(3) گفته اند که: در روز بیستم صفر، حرم حضرت ابی عبد اللّه الحسین علیه السلام
ص:603
رجوع کردند از شام به مدینه و در همان روز، جابر بن عبد اللّه، به جهت زیارت امام حسین علیه السلام به کربلا آمد و اوّلْ کسی است که امام حسین علیه السلام را زیارت کرد.
و شیخ ما، علّامۀ نوری - طاب ثراه - در کتاب لؤلؤ و مرجان، کلام را در ردّ این نقل، بسط تمام داده. و از نقل سیّد ابن طاووسْ آن را در کتاب خود، عذری بیان نموده، ولکن، این مقام را گنجایش بسط نیست.
و بعضی احتمال داده اند که اهل بیت در حین رفتن از کوفه به شام، به کربلا آمده اند و این احتمال، به جهاتی بعید است. و هم احتمال داده شده که بعد از مراجعت از شام، به کربلا آمده اند؛ لکن در غیرِ روز اربعین بوده؛ چه، سیّد و شیخ ابن نَما که نقل کرده اند ورود ایشان را به کربلا، به روز اربعین، مقیّد نساخته اند.(1) و این احتمال نیز ضعیف است، به سبب آن که دیگران، مانند صاحب روضة الشهدا(2) و حبیب السِیَر(3) و غیره(4) که نقل کرده اند، مقیّد به روز اربعین ساخته اند و از عبارت سیّد نیز ظاهر است که با جابر، در یک روز و یک وقت، وارد شدند، چنان که فرموده: «فَوافَوا فی وَقتٍ واحِدٍ» و مسلّم است که ورود جابر به کربلا، در روز اربعین بوده، و به علاوۀ آنچه ذکر شد، تفصیل ورود جابر به کربلا در کتاب مصباح الزائر سیّد ابن طاووس و بشارة المصطفی(5) - که هر دو از کتب معتبره است - موجود است و ابداً ذکری از ورود اهل بیت در آن هنگام نشده، با آن که به حسب مقام باید ذکر شود.(6)
سیّد ابن طاووس قدس سره بازگشت اهل بیتِ سیّد الشهدا علیه السلام را در اربعین اوّل، مستبعد می داند؛ ولی منکر اصل بازگشت آنها به کربلا نیست. متن عبارت ایشان، این است:
در مصباح المتهجّد دیدم که خانوادۀ امام حسین علیه السلام، در روز بیستم صفر، به همراه مولایمان امام سجّاد علیه السلام وارد مدینه شدند(7) و در غیر این کتاب، آمده که آنان در بازگشت از شام، روز بیستم صفر به کربلا رسیدند و این هر دو قول، بعید است؛ زیرا عبید اللّه بن زیاد - که لعنت خدا بر او باد - به یزید، نامه نوشت و حادثۀ کربلا را برایش گزارش کرد و از وی اجازه خواست که خاندان امام حسین علیه السلام را بفرستد، و تا جواب یزید نرسید، اقدامی صورت نداد و این کار، به حدود بیست روز یا بیشتر، وقت نیاز دارد.
ص:604
و نیز روایت شده که وقتی کاروان اسیران را به شام بردند، آنها در دمشق به مدّت یک ماه در جایی ماندند که از گرما و سرما، در امان نبودند و صورت قضیّه، مقتضی است که اهل بیت، تا رسیدن به عراق یا مدینه، بیش از چهل روز از زمان شهادت، تأخیر داشته اند. پس عبورشان از کربلا در بازگشت (از شام)، شدنی است؛ ولی در بیستم صفر نمی توانند رسیده باشند.(1)
با تأمّل در این سخن، روشن می شود که میان کلام سیّد ابن طاووس در این جا با آنچه در کتاب الملهوف نقل کرده که خاندان امام حسین علیه السلام در بازگشت از شام، از کربلا عبور کرده اند، تعارضی وجود ندارد.
آنچه ایشان بعید می داند، رسیدن اهل بیت امام علیه السلام در اربعین سال 61 هجری (اربعین اوّل) به کربلاست، نه مطلقِ عبور آنها از آن جا. بنا بر این، آنچه گفته شده که سیّد ابن طاووس در کتاب الإقبال از سخن خود در الملهوف عدول کرده،(2) صحیح نیست و ناشی از عدم تأمّل در کلام ایشان است.
برخی، با عنایت به قرائنی که حاکی از عدم امکان بازگشت اهل بیتِ سیّد الشهدا به کربلاست، بر این باورند که ورود آنان و نیز جابر بن عبد اللّه انصاری به کربلا، در اربعین دوم و در سال 62 هجری اتّفاق افتاده است. فرهاد میرزا معتمد الدوله، صاحب قمقام زخّار، در این باره می گوید:
مسافت و عادت تشریف فرمایی حرم حضرت سیّد الشهدا روز اربعین سنۀ 61 هجری به کربلای مُعلّا، مشکل است؛ بلکه خلاف عقل است. روز عاشورا، حضرت به درجۀ رفیعۀ شهادت، فائز شد و عمر بن سعد، یک روز به جهت کشتگانِ خود که دفن کند، توقّف کرد.
روز یازدهم، حرکت کرد - و از کربلای معلّا تا کوفه، به خطّ مستقیم، تخمیناً هشت فرسخ است - و چند روزی در کوفه، اهل عصمت را عبید اللّه ملعون، به جهت شهرت این کار و ادخال رُعب در قلوب قبایل عرب، نگاه داشت تا از یزید، خبر رسید که حرم [امام علیه السلام] را به دمشق بفرستد و از راه حَرّان و زیره و حلَب فرستاد، که مسافت، بعید است - و از کوفه تا دمشق، به خطّ مستقیم، تقریباً 175 فرسخ است - و پس از ورود به شام، به روایتی تا شش ماه، اهل بیت را نگاه داشتند تا نایرۀ غضب یزید ملعون، منتفی شد و اطمینان حاصل کرده،
ص:605
حضرت سجّاد علیه السلام را با حرم، اذنِ مراجعت داد. چگونه می شود که در مدّت چهل روز، آن ایاب و ذهاب، ممکن باشد؟! قطعاً اربعین سال دیگر است که سنۀ 62 هجری باشد و هر که به نظر تدبّر ملاحظه نماید، تصدیق نامه نگار را خواهد کرد و جابر بن عبد اللّه، در اربعین 62 به زیارت، مشرّف شده باشد. شرافت جابر، از این است که او، اوّلْ کسی است از صحابۀ کِبار و مخلصین سوگوار که شَدّ رِحال کرده، به این سعادت نایل شده است - کفی به فخراً -، و نامه نگار، خود در این قول، منفرد است. می گویم و می آیمش از عهده بُرون. و اللّه ولیّ التوفیق!(1)
گفتنی است که این نویسنده، دلیلی برای اثبات نظریّۀ خود اقامه نکرده است. بدیهی است قرائنی که موجب استبعاد ورود خانوادۀ امام علیه السلام به کربلا در اربعین اوّل است، نمی توانند اثبات کنند که این واقعه، در اربعین دوم اتّفاق افتاده است.
در میان منابع کهن، تنها در الآثار الباقیة ابو ریحان بیرونی (م 440 ق) و ترجمۀ «الفتوح» (اثر فارسی مستوفی هروی/ق 6 ق) تصریح شده که اهل بیتِ سیّد الشهدا در اربعین به کربلا باز گشته اند؛(2) لیکن با توجّه به آنچه گفته شد، پذیرش این سخن، آسان نیست، بویژه این که پس از آن، تا قرون اخیر، هیچ یک از منابع، این نظریّه را مطرح نکرده اند.
امّا بازگشت اهل بیتِ سیّد الشهدا علیه السلام به کربلا در غیر اربعین، در منابعی مانند: الأمالی صدوق،(3) الملهوف و مثیر الأحزان،(4) آمده است. شاید تنها ایرادی که به این مطلب می توان وارد کرد، این است که راه شام به مدینه، راه جداگانه ای است(5) و همان طور که محدّث نوری گفته، بعید است که یزید، اجازه داده باشد که سفر را طولانی کنند و مجدّداً خانوادۀ امام علیه السلام را به کربلا بیاورند؛ لیکن با وجود این استبعاد، نمی توان اصل بازگشت آنان را به کربلا، انکار کرد.(6)
ص:606
گزارش های متعدّدی، حاکی از حضور جابر بن عبد اللّه انصاری در کربلا در نخستین اربعین شهدا در سال 61 هجری اند.(1)
برخی، در این گزارش ها تردید کرده و گفته اند: با توجّه به امکانات آن دوران، سفر از مدینه تا کربلا، پس از دریافت خبر واقعۀ کربلا، بیش از چهل روز طول می کشیده است. از این رو، جابر نمی توانسته در اربعین اوّل، در کربلا حضور یابد.(2)
در پاسخ این تردید، می توان گفت:
اوّلاً از کجا ثابت شده که جابر، هنگام واقعۀ عاشورا، در مدینه بوده است؟ شاید وی آن هنگام، مدینه را به سوی کوفه، ترک کرده بوده است.
ثانیاً می توان گفت که امکان دریافت خبر شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش تا ده روز بعد از واقعۀ عاشورا وجود دارد و جابر می توانسته در مدّت باقی مانده تا اربعین، خود را به کربلا برساند.
با تأمّل در آنچه به تفصیل، توضیح داده شد که بازگشت اهل بیتِ سیّد الشهدا علیه السلام در غیر اربعین به کربلا (مطابق گزارش سیّد ابن طاووس)، ممکن است انجام شده باشد، ملاقات آنها در غیر اربعین با جابر نیز امکانِ وقوع دارد، با این توضیح که ممکن است جابر، مدّتی را در کربلا مانده باشد و یا در کوفه یا حوالی آن، اقامت گزیده و مجدّداً برای زیارت سیّد الشهدا علیه السلام به کربلا باز گشته باشد.
تنها سؤالی که در این باره بی پاسخ می ماند، این است که اگر چنین امری وقوع یافته، چرا در منابع شیعه تا قرن هفتم به آن، اشاره ای نشده است و گزارشی از اهل بیت علیهم السلام در این باره در منابع متقدّم و معتبر، وجود ندارد؟ البتّه در منابع متأخّر، مطالب فراوانی در این باره آمده که قابل استناد نیستند. به هر حال، بعید شمردن یا انکار بازگشت اهل بیتِ سیّد الشهدا به کربلا، به گونه ای که محدّث نوری، شیخ عبّاس قمی و استاد مطهّری گفته اند، صحیح به نظر نمی رسد.
ص:607
1685. الملهوف - به نقل از بشیر بن حَذلَم(1) -: هنگامی که به نزدیک مدینه رسیدیم، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام فرود آمد و بارش را فرود آورد و خیمه اش را بر پا کرد و زنان کاروان را فرود آورد و فرمود: «ای بشیر! خدا، پدرت را که شاعر بود، بیامرزد! آیا تو نیز می توانی چیزی بسرایی؟».
گفتم: آری، ای فرزند پیامبر خدا! من شاعرم.
فرمود: «به مدینه برو و خبر [شهادت] ابا عبد اللّه علیه السلام را اعلام کن».
اسبم را سوار شدم و تاختم تا به مدینه وارد شدم. هنگامی که به مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله رسیدم، صدایم را به گریه بلند کردم و چنین سرودم و خواندم:
ای اهل یثرب! دیگر در آن نمانید.
حسین، کشته شد. پس اشک بریزید!
پیکر خونین او در کربلاست
و سر او بر نیزه، به این سو و آن سو برده می شود.
سپس گفتم: این، علی بن الحسین است، با عمّه ها و خواهرانش، که در اطراف و حومۀ شما فرود آمده اند و من، فرستادۀ او به سوی شما هستم تا جایش را به شما بشناسانم.
هیچ زن پرده نشین و باحجابی در مدینه باقی نمانْد، جز آن که از پسِ پرده ها، سرْ باز و صورتْ خراشیده و بر سر و صورتْزنان، بیرون آمد. آنان، با صدای بلند می گریستند و زاری می کردند و هیچ گاه به اندازۀ آن روز، مرد و زن گریان، و پس از رحلت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روزی تلخ تر از آن، بر مسلمانان ندیده بودم. شنیدم که دختری بر حسین علیه السلام نوحه می خوانَد و می گوید:
خبر [شهادت] سَرورم را کسی داد و [قلبم را] به درد آورد.
خبر خبرآورنده، مرا بیمار و گرانبار کرد.
ای چشمان من! سخاوت کنید و اشک بریزید
و هر دو با هم در اشک ریختن، سخاوت به خرج دهید،
بر کسی که [کشته شدنش] عرشِ خدای بزرگ را لرزاند
و بینی دین و شُکوه را بریده ساخت؛
بر فرزند پیامبر خدا و فرزند وصیّ او
هر چند در سرایی فاصله دار و دور از ما [افتاده] است.
ص:608
سپس گفت: ای آورندۀ خبر! اندوهمان را بر ابا عبد اللّه، تجدید کردی و زخم سربسته مان را نیشتر زدی. تو کیستی، خدا، رحمتت کند؟
گفتم: من بشیر بن حَذلَم هستم. مولایم علی بن الحسین علیه السلام مرا روانه کرد و خود اکنون، همراه خانواده و زنان ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام در فلان جا فرود آمده است.
آنان، مرا گذاشتند و بلافاصله، روانه شدند. من نیز اسبم را تاختم و به نزد کاروان، باز گشتم.
دیدم که مردم، راه ها و جای ها را پُر کرده اند. از اسبم پیاده شدم و از میان مردم، عبور کردم تا به درِ خیمه رسیدم.
علی بن الحسین علیه السلام درون خیمه بود و بیرون آمد، در حالی که با پارچۀ همراهش، اشک هایش را پاک می کرد، و پشت سرِ ایشان، خادمی با یک چارپایه بود که آن را برای علی بن الحسین علیه السلام نهاد و ایشان بر آن نشست. نمی توانست جلوی اشک ریختن خود را بگیرد و صدای مردم به گریه، و نالۀ دختران و زنان، بلند شد و مردم، از هر سو به او تسلیت می گفتند و آن مکان به ضجّه و ناله در آمد. امام علیه السلام با دستش اشاره کرد که: «ساکت باشید» و هیجان مردم، فرو نشست.
آن گاه امام علیه السلام فرمود: «ستایش، ویژۀ خدای جهانیان است؛ بخشندۀ مهربان، مالک روز جزا، آفریدگار همۀ آفریده ها؛ کسی که آن قدر دور است که در آسمان های بَرین، جای دارد و آن قدر نزدیک است که در [همۀ] رازگویی ها حاضر است. او را بر کارهای بزرگ و فاجعه های روزگار و پیشامدهای دردناک و دردهای جانسوز و وقایع سِتُرگ و مصیبت های بس دهشتناک و گران بار و سنگین و کُشنده، می ستاییم.
ای قوم! خدای متعالِ ستودنی، ما را با مصیبت هایی سنگین و شکافی بزرگ در اسلام، آزموده است. ابا عبد اللّه علیه السلام و خاندانش کشته شده اند، زنان و کودکانش اسیر گشته اند و سر او را بر بالای نیزه، در شهرها چرخانده اند و این، مصیبتی است که نظیری ندارد.
ای مردم! کدام یک از مردان شما، پس از شهادت او، شادی می کنند و کدامین چشمِ شما می تواند اشک خود را نگاه دارد و آن را از ریختن، باز دارد؟ بر شهادت او، آسمان های استوارِ هفتگانه و دریاها با امواج خود و آسمان ها با ستون های [نامرئی] خود و زمین با کرانه های خود و درختان با شاخه های خود و ماهی ها در ژرفای دریاها و فرشتگان مقرّب و همۀ آسمانیان، گریستند.
ای مردم! کدامین قلب از شهادت او نشکافت؟! یا کدامین دل بر او نسوخت؟! یا کدامین گوش، این مصیبت شکافندۀ اسلام را شنید و از شنیدن، باز نمانْد؟!
ص:609
ای مردم! ما رانده شده و آواره، از شهرها تبعید و دور گشته ایم، گویی که فرزندان تُرک و افغانیم،(1) بی آن که گناهی انجام داده یا ناپسندی را به جا آورده و یا ضربه ای به اسلام زده باشیم، و مانند این را در بارۀ پدرانِ پیشین خود نیز نشینده ایم «و این، دروغ بستنی، بیش نیست»(2).
به خدا سوگند، اگر پیامبر صلی الله علیه و آله آن اندازه که سفارش رعایت ما را به ایشان کرد، سفارش به جنگ با ما می کرد، نمی توانستند از آنچه با ما کردند، بیشتر انجام دهند!
پس «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ»(3) از مصیبتی به چه بزرگی و دردناکی و دهشتناکی و سختی و وحشتناکی و تلخی و گران باری! آنچه را که به ما رسیده و بر ما کارگر شده، نزد خدا می نهیم و به حساب او می گذاریم، که او پیروزمند و انتقام گیرنده است».
سپس صوحان، فرزند صعصعة بن صوحان - که زمینگیر بود - برخاست و از علی بن الحسین - که درودهای خدا بر او باد - به دلیل فلج بودن پاهایش [و ناتوانی بر یاری حسین علیه السلام] عذر خواست و امام علیه السلام عذرخواهی اش را پذیرفت و خوش گمانی و سپاس گزاری خود را به او ابراز کرد و بر پدرش رحمت فرستاد.(4)
ص:610
1686. تاریخ الطبری - به نقل از عمّار دُهْنی، از امام باقر علیه السلام -: هنگامی که اسیران به مدینه وارد شدند، زنی از
ص:611
خاندان عبد المطّلب،(1) با موهایی پریشان، دست بر سر و گریان، به پیشواز آنان آمد و چنین می گفت:
چه می گویید، اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به شما بگوید:
ای آخرین امّت! پس از من
چه کردید با عترت و خاندانم؟
برخی از آنان، اسیرند و برخی شان، به خون آغشته اند.
این، پاداش خیرخواهی من برایتان نبود
که با خویشاوندان من، بدرفتاری کنید!(2)
1687. الأمالی، مفید - به نقل از ابو هَیّاج، عبد اللّه بن عامر -: هنگامی که خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مدینه رسید، اسماء دختر عقیل بن ابی طالب - که خدا از او خشنود باد - با گروهی از زنان، بیرون آمد و به کنار قبر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پناه برد و در آن جا به گریه و زاری پرداخت. سپس به مهاجران و انصار، رو کرد و چنین خواند:
چه می گویید، اگر پیامبرتان روز حساب که
تنها سخنِ راست را می شنوند، به شما بگوید:
خاندانم را بی یاور گذاشتید، یا غایب بودید،
در حالی که حق، نزد ولیّ امر، گرد آمده بود.
او را به دست ستمکاران سپردید
و روز قیامت، هیچ شفاعتگری نزد خدا ندارید!
صبحگاه، در کربلا به هنگامی که مرگِ
آنان فرا رسید، هیچ مدافعی آن جا نبود.
ص:612
هیچ گاه به اندازۀ آن روز، این اندازه مرد و زنِ گریان ندیده بودیم.(1)
1688. الإرشاد: امّ لقمان،(2) دختر عقیل بن ابی طالب، هنگامی که خبر شهادت امام حسین علیه السلام را شنید، سربرهنه، به همراه خواهرانش: امّ هانی، اسماء، رَمْله و زینب، دختران عقیل بن ابی طالب - که رحمت خدا بر آنان باد - بیرون آمد و در حالی که بر کشتگان کربلا می گریست، می گفت:
چه می گویید، اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به شما بگوید:
ای آخرین امّت! پس از من،
با عترت و خاندانم چه کردید؟
برخی از آنان، اسیرند و برخی شان به خون آغشته اند.
این، پاداش خیرخواهی من برایتان نبود
که با خویشاوندان من، بدرفتاری کنید!(3)
1689. تاریخ الطبری - به نقل از حارث بن کعب -: فاطمه دختر علی علیه السلام به من گفت: به خواهرم زینب گفتم:
ای خواهر! این مرد شامی (نعمان بن بشیر)، در طول همراهی ما، به ما نیکی کرد. آیا چیزی داری که به او هدیه بدهیم؟
زینب گفت: به خدا سوگند، جز طلاهایمان، چیزی نداریم که به او بدهیم.
به او گفت [م]: طلاهایمان را به او می دهیم.
ص:613
پس النگو و دستبند خود را برداشتم و النگو و دستنبد خواهرم را نیز گرفتم و آنها را برای او فرستادیم و از او عذر خواستیم و گفتیم: این، پاداش همراهی نیکو و خوش رفتاری ات با ماست.
نعمان گفت: اگر آنچه با شما کرده بودم، برای دنیا بود، طلاهای شما و کمتر از آن هم مرا راضی می کرد؛ امّا - به خدا سوگند - من این کار را جز برای خدا و خویشاوندیِ شما با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نکردم.(1)
ر. ک: ص 805 (بخش هشتم/فصل یکم/سوگواری در مدینه/هنگام دریافت خبر)
و دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 10 ص 247 (بخش دوازدهم/فصل یکم/آنچه از دختران عقیل گزارش شده است).
1690. الأمالی، طوسی - به نقل از عبد اللّه بن سَیابه، از امام صادق علیه السلام -: هنگامی که علی بن الحسین (زین العابدین) پس از شهادت حسین بن علی - که درودهای خدا بر آن دو باد - [به مدینه] گام نهاد، ابراهیم بن طلحة بن عبید اللّه به استقبالش آمد و گفت: ای علی بن الحسین! چه کسی چیره گشت؟ و ایشان، سرش را پوشانده و در محمل، نشسته بود. علی بن الحسین علیه السلام به او فرمود:
«اگر می خواهی بدانی چه کسی پیروز شد، هنگامی که وقت نماز در رسید، اذان و سپس اقامه بگو».(2)
ص:614
ص:615
آنچه در این بخش می آید، در واقع، نمونه ای از بازتاب های اجتماعی و آثار تکوینیِ واقعۀ عاشوراست. این آثار اجتماعی و تکوینی، هر چند به حاکمیت ارزش های اسلامی و حکومت اهل بیت علیهم السلام نینجامید؛ لیکن حکومت حزب امَوی را تضعیف کرد و تا حدّی از خطرهای این حزب کاست و مانع از هم پاشیدن اساس اسلام گردید.
به بیان روشن تر، حزب امَوی، بزرگ ترین خطر برای حکومت اسلامی بود. امام علی علیه السلام در حدیثی، در بارۀ خطر این حزب برای امّت اسلامی، چنین می فرماید:
ألا وَ إِنَّ أَخْوَفَ الْفِتَنِ عِنْدِی عَلَیْکُمْ فِتْنَةُ بَنِی أُمَیَّةَ؛ فَإِنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْیَاءُ مُظْلِمَةٌ، عَمَّتْ خُطَّتُهَا، وَ خَصَّتْ بَلِیَّتُهَا، وَ أَصَابَ الْبَلَاءُ مَنْ أَبْصَرَ فِیهَا، وَ أَخْطَأَ الْبَلَاءُ مَنْ عَمِیَ عَنْهَا. وَ ایْمُ اللَّهِ! لَتَجِدُنَّ بَنِی أُمَیَّةَ لَکُمْ أَرْبَابَ سُوءٍ بَعْدِی، کَالنَّابِ الضَّرُوسِ؛ تَعْذِمُ بِفِیهَا، وَ تَخْبِطُ بِیَدِهَا، وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا، وَ تَمْنَعُ دَرَّهَا.(1)
دهشتناک ترین فتنه، در نظر من، فتنۀ بنی امیّه است که کور و تاریک و فراگیر و مبتلا شدن به آن، ویژۀ حقْمداران است. هر کس در آن [فتنه]، اهل بصیرت باشد، [از سوی آنان] به بلا گرفتار می شود، و هر کس بی بصیرت باشد، از آسیب آن [فتنه]، در امان می ماند. به خدا سوگند، پس از من، بنی امیّه را زمامداران بدی خواهید یافت، همانند شتر گاز گیرنده ای که با دهانش گاز می گیرد و با دستش می کوبد و با پایش آسیب می زند و مانعِ دوشیدن شیرش می شود.
شماری از منابع تاریخی، داستانی را از یکی از دوستان صمیمی معاویه، بنیان گذار حکومت امَوی، گزارش کرده اند که حاکی از کینۀ عمیق او نسبت به اسلام و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و نقشۀ وی برای
ص:616
محو این آیین الهی است. مُطَرَّف، فرزند مُغیرة بن شُعْبه، می گوید:
با پدرم مُغیره، نزد معاویه رفتیم. پدرم معمولاً نزد وی می رفت و با او حرف می زد. آن گاه، نزد من باز می گشت و از معاویه و عقل او یاد می کرد، و از آنچه از معاویه دیده بود، در شگفت بود.
او شبی آمد و از غذا خوردن، خودداری کرد. دیدم که اندوهگین است. مدّتی را درنگ کردم و گمان کردم که دربارۀ خودِ ما و یا در کارمان، پیشامدی رخ داده است. به او گفتم:
چه شده است؟ امشب، اندوهگینی.
گفت: پسرم! من از نزد پلیدترینِ آدم ها می آیم.
به او گفتم: چرا؟
گفت: وقتی با معاویه خلوت کردم، به او گفتم: ای امیر مؤمنان! تو به آرزویت رسیده ای. اگر به عدلْ رفتار کنی و خیر را گسترش دهی [، نیکوست]؛ چرا که پیر شده ای و ای کاش به برادرانت در بنی هاشم نظری داشته باشی و با آنها صِلۀ رحِم کنی! به خدا سوگند، آنها چیزی ندارند که از آن بترسی.
[معاویه] به من گفت: هرگز! مردی تَیمی (ابو بکر) حاکم شد و به عدالت رفتار کرد، و کرد آنچه کرد. به خدا سوگند، این نشد، جز آن که وقتی مُرد، یادش هم مُرد، مگر این که کسی بگوید: ابو بکر (تنها اسمی از او باقی ماند). سپس مردی از قبیلۀ عَدی (عمر) حکمران شد و تلاش کرد و ده سال، دامن همّت به کمر زد. به خدا، زمانْ سپری شد و او مُرد و یادش هم مُرد، مگر این که کسی بگوید: عمر (تنها اسمی از او باقی ماند). سپس برادرمان عثمان به حکمرانی رسید. مردی حاکم شد که هیچ کس در نَسَب به او نمی رسید، و کرد آنچه کرد. به خدا سوگند، زمان گذشت تا این که او نیز مُرد و یادش و آنچه کرده بود، مُرد؛ ولی این مرد هاشمی، هر روز، پنج بار به نامش بانگ برداشته می شود که: «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه»! ای بی مادر! کدام کار با این وضع، ماندگار می شود؟! به خدا سوگند، اگر آنان (بنی هاشم) را دفن نکنیم، [خودمان] دفن شده ایم.(1)
بازتاب اجتماعی و سیاسیِ شهادت مظلومانۀ امام حسین علیه السلام و یارانش در جامعۀ اسلامی، حکومت امَوی را با مشکل جدّی مواجه کرد. شخصیت های برجستۀ جهان اسلام، این اقدام
ص:617
جنایتکارانه را محکوم کردند.(1) موج مظلومیت شهدای کربلا و محکومیت این فاجعه به خارج از جهان اسلام(2) و حتّی به خانوادۀ جنایتکاران نیز سرایت کرد(3) و چیزی نگذشت که سرسخت ترین دشمن اهل بیت علیهم السلام، یعنی یزید - که خود، نخستین مجرم در این فاجعه بود - برای در امان ماندن از خشم مردم و ادامۀ حکمرانی خود، مجبور شد ابن زیاد را مسئول این جنایت، معرّفی کند و بگوید:
خداوند، ابن مرجانه را لعنت کند، که او حسین را بیرون راند و ناگزیرش کرد... و او را کشت و با کشتن او، مرا منفور مسلمانان کرد و تخم دشمنی با مرا در دل های آنان کاشت و نیک و بد مردم، از من نفرت پیدا کردند!(4)
سایر کسانی که در فاجعۀ کربلا نقش داشتند، نیز هر یک به گونه ای ندامت خود را از آنچه کرده بودند، اظهار کردند.(5)
از سوی دیگر، آثار تکوینی این جنایت، دامنگیر جنایتکاران شد.(6) سه سال پس از حادثۀ عاشورا، یزید به هلاکت رسید و با مرگ او، حکومت از خاندان ابو سفیان - که می خواستند قرن ها بر اریکۀ قدرت بمانند -، به بنی مروان، منتقل گردید.
در سخن امام صادق علیه السلام خطاب به منصور دوانیقی آمده است:
إنَّ هذَا المُلکَ کانَ فی آلِ أبی سُفیانَ، فَلَمّا قَتَلَ یَزیدُ حُسَیناً سَلَبَهُ اللّهَ مُلکَهُ، فَوَرَّثَهُ آلَ مَروانَ.(7)
پادشاهی، در خاندان ابو سفیان بود، تا زمانی که یزید، حسین علیه السلام را کشت. خداوند، آن را از آنان گرفت و خاندان مروان را وارث آنان کرد.
بی تردید، مراد امام صادق علیه السلام این نیست که اگر شهادت امام حسین علیه السلام نبود، حکومت خاندان ابو سفیان، مشروع بود و یا انتقال آن به مروانیان، مشروعیت داشت؛ بلکه این سخن، بدین معناست که در فضای سیاسی - اجتماعیِ ایجاد شده توسّط معاویه، به طور طبیعی، این امکان
ص:618
وجود داشت که برای نسل های متعدّدی حکومت در خاندان ابو سفیان، تداوم پیدا کند؛ امّا جنایتی که یزید مرتکب شد، این زمینه را از بین برد.
به عبارت دیگر، انتساب تداوم یا عدم تداوم حکومت خاندان ابو سفیان و انتقال آن به بنی مروان، به خداوند منّان، در حدیث مذکور، از باب توحید افعالی است که هیچ پدیده ای در جهان بدون مشیّت خدا تحقّق نمی یابد و نفی کنندۀ ارادۀ انسان نیست و دلالتی بر مشروعیت پدیده ندارد.
در روایتی دیگر از امام صادق علیه السلام آمده:
لَمّا وَلِیَ عَبدُ المَلِکِ بنُ مَروانَ الخِلافَةَ، کَتَبَ إلَی الحَجّاجِ بنِ یوسُفَ: بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ، مِن عَبدِ المَلِکِ بنِ مَروانَ أمیرِ المُؤمِنینَ إلَی الحَجّاجِ بنِ یُوسفَ.
أمّا بَعدُ، فَانظُر دِماءَ بَنی عَبدِ المُطَّلِبِ فَاحتَقِنها واجتَنبِها؛ فَإِنّی رَأَیتُ آلَ أبی سُفیانَ لَمّا وَلَغوا فیها لَم یَلبَثوا إلّاقَلیلاً، وَالسَّلامُ!(1)
وقتی عبد الملک بن مروان، زمام خلافت را به عهده گرفت، به حَجّاج بن یوسف نوشت:
«به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از عبد الملک بن مروان، امیر مؤمنان، به حَجّاج بن یوسف. امّا بعد، مراقب خون های فرزندان عبد المطّلب باش. آنها را حفظ کن و از ریختن آنها خودداری کن. من دیدم هنگامی که خاندان ابو سفیان، به ریختن خون آنان روی آوردند، دیری نپاییدند. والسّلام!».
ابن عبد ربّه اندَلُسی نیز در العقد الفرید آورده:
عبد الملک بن مروان، به حَجّاج بن یوسف نوشت: «مرا از ریختن خون های فرزندان عبد المطّلب دور بدار، که در آنها راه نجاتی از خشم نیست. من، فرزندان حرب را دیدم که وقتی حسین بن علی را کشتند، پادشاهی را از دست دادند».
حَجّاج در دوران خلافت عبد الملک، متعرّض هیچ یک از طالبیان (آل ابی طالب) نشد.(2)
در گزارشی آمده که عبد الملک، این نامه را به صورت محرمانه برای حَجّاج فرستاد؛ ولی لحظه ای پس از ارسال این نامه، امام زین العابدین علیه السلام نامه ای به عبد الملک نوشت که در آن، آمده بود:
أمّا بَعدُ، فَإِنَّکَ کَتَبَت فی یَومِ کَذا، فی ساعَةِ کَذا، فی شَهرِ کَذا، فی سَنَةِ کَذا بِکَذا وکَذا، وإنَّ اللّهَ تَعالی قَد شَکَرَ لَکَ ذلِکَ، لِأَنَّ رَسولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله أتانی فی مَنامی فَأَخبَرَنی أنَّکَ کَتَبتَ فی
ص:619
یَومِ کَذا، فی ساعَةِ کَذا، وأنَّ اللّهَ تَعالی قَد شَکَرَ لَکَ ذلِکَ، وثَبَّتَ مُلکَکَ، وزادَکَ فیهِ بُرهَةً.(1)
امّا بعد، تو در فلان روز و فلان ساعت و فلان ماه و فلان سال، چنین و چنان نوشتی و خداوند، در برابر آن، سپاس گزار توست؛ چرا که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به خواب من آمد و به من خبر داد که تو در فلان روز و فلان ساعت، چیزی (نامه ای) نوشتی و خداوند به پاس آن از تو تشکّر کرد و پادشاهی ات را استوار نمود و مدّتی را برایت افزود.
هنگامی که نامۀ امام زین العابدین علیه السلام به عبد الملک رسید، دید که تاریخ آن، هم زمان با نوشتن نامۀ او به حَجّاج است. از این رو، تردیدی در صدق پیشگویی امام علیه السلام نکرد و بسیار خرسند شد.(2)
گفتنی است که این سیاست عبد الملک، در میان جانشینان او دوام نیافت. جنایات بنی مروان، هرچند به اندازۀ جنایات معاویه و فرزندش یزید نبود، لیکن فاصلۀ چندانی با آنها نداشت؛ بلکه در مجموع، همان سیاست ها کم و بیش ادامه یافت. به همین جهت، در ادامۀ روایتی که در بارۀ انتقال حکومت از خاندان ابو سفیان به بنی مروان نقل شد، امام صادق علیه السلام به منصور عبّاسی می فرماید:
فَلَمّا قَتَلَ هِشامُ زَیداً، سَلَبَهُ اللّهُ مُلکَهُ فَوَرَّثَهُ مَروانَ بنَ مُحَمَّدٍ، فَلَمّا قَتَلَ مَروانُ إبراهیمَ، سَلَبَهُ اللّهُ مُلکَهُ فَأَعطاکُموهُ.(3)
وقتی هشام، زید را کشت، خداوند، سلطنت او را گرفت و به مروان بن محمّد واگذار کرد و هنگامی که مروان، ابراهیم را کشت، خداوند، سلطنت را از او گرفت و به شما داد.
همان گونه که در این روایت اشاره شده، در سال 132 ق، یعنی 71 سال پس از واقعۀ عاشورا، حکومت بنی امیّه - که بزرگ ترین خطر برای اسلام بود - به کلّی منقرض شد و خاندان عبّاس، عموی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، زمام حاکمیت جهان اسلام را به دست گرفتند.
البتّه طولی نکشید که زمامداران بنی عبّاس نیز کمابیش همان سیاست های حاکمان بنی امیّه را پیش گرفتند و در برابر امواج سیاسی - اجتماعیِ اصلاح طلبی - که ریشه در واقعۀ عاشورا داشتند - با خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله - که پشتوانۀ اصلی این جنبش ها محسوب می شدند -، بی رحمانه برخورد کردند.
ص:620
نکتۀ قابل تأمّل، این که جنبش های مردمیِ الهام گرفته از واقعۀ عاشورا، هرچند هیچ گاه به حاکمیت اسلام ناب به رهبری اهل بیت علیهم السلام نینجامیدند، لیکن همواره نقش مؤثّری در پیشگیری از انهدام اساس اسلام داشتند.
بدیهی است که تحقیق و تبیین تأثیر واقعۀ عاشورا در جنبش های مردمی و دفاع از کیان اسلام ناب، از آن هنگام تا پیروزی انقلاب اسلامی، نه تنها در این نوشتار، بلکه در این دانش نامه نیز نمی گنجد. از این رو، در این جا تنها اشاره ای کوتاه داریم به چهار جنبشی که در دهۀ اوّل پس از نهضت سیّد الشهدا علیه السلام، تحت تأثیر مستقیم یا غیر مستقیم امواج سیاسی - اجتماعیِ واقعۀ عاشورا شکل گرفتند.
در سال دوم حکومت یزید، حدود دو سال پس از واقعۀ عاشورا، اواخر ذی حجّۀ سال 63 هجری(1) مردم مدینه به رهبری عبد اللّه فرزند حنظلۀ غسیل الملائکه،(2) بر ضدّ حکومت یزید قیام کردند. یزید، لشکری به فرماندهی مسلم بن عقبه، از شام به مدینه فرستاد. وی با بی رحمی تمام، این قیام مردمی را سرکوب کرد.(3) این جنگ را از آن جهت که در منطقۀ حَرّه واقع شد، «واقعۀ حَرّه» نامیده اند.
در بارۀ علّت و انگیزۀ قیام مردم مدینه بر ضدّ حکومت یزید، عوامل مختلفی ذکر شده است.
یکی از این عوامل، گزارشی است که برخی از بزرگان مدینه به مردم دادند. حاکم مدینه، به دلیل پیشگیری از شورش عمومی، تعدادی از بزرگان شهر را به شام فرستاد تا از نزدیک، اقتدار یزید را مشاهده کنند و تحت تأثیر بخشش های وی، در بازگشت، مانع قیام مردم شوند؛(4) امّا آنان پس از
ص:621
بازگشت، نتیجۀ سفر خود را به مردم، چنین گزارش کردند:
ما از نزد مردی می آییم که بی دین است، مِی گُساری می کند و طنبور می نوازد و کنیزکان، نزد او می نوازند، سگبازی می کند و با دزدان و جوانان، شب ها، داستان سرایی می کند.(1)
در پی این جریان، آنان یزید را از خلافت، برکنار اعلام کردند و مردم مدینه نیز از آنها پیروی نمودند.(2)
در گزارشی دیگر آمده که عامل شورش مردم مدینه، این بود که کارگزار صوافی،(3)می خواست درآمد املاک مربوط به آنها را از مدینه خارج کند؛ امّا مردم، مانع شدند و برخوردِ کُند حاکم مدینه، زمینۀ قیام را فراهم کرد.(4)
برخی، واقعۀ حرّه را متأثّر از کینه ای می دانند که بنی امیّه از طایفۀ اوس و خزرج و مردم مدینه داشتند؛ چرا که آنان به یاری پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برخاستند و در جنگ های مختلف، بسیاری از بنی امیّه و قریش را کشتند.(5)
می توان گفت: همۀ این عوامل، در قیام مردم مدینه به گونه ای نقش داشته اند؛ امّا بی تردید، آنچه در کنار عوامل یادشده، به مردم، آگاهی بخشید و جرئت و شهامت قیام بر ضدّ حکومت یزید را به آنان داد، واقعۀ عاشورا بود؛ زیرا پیش از واقعۀ عاشورا، وقتی امام حسین علیه السلام مخالفت خود را با بیعتِ یزید، آشکار کرد و تصریح نمود که:
«وعَلَی الإِسلامِ السَّلامُ، إذ قَد بُلِیَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثلِ یَزیدَ؛(6) وقتی امّت، گرفتار حاکمی چون یزید است، باید فاتحۀ اسلام را خواند»، مردم مدینه، هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند و این امام علیه السلام بود که مدینه را ترک کرد؛ امّا پس از واقعۀ کربلا، امواج سیاسی و اجتماعیِ این حادثه، فضای مدینه را دگرگون ساخت. سیّد ابن طاووس،
ص:622
فضای مدینه را هنگام بازگشت خانوادۀ سیّد الشهدا علیه السلام پس از واقعۀ عاشورا، به نقل از بشیر بن حَذلَم، چنین ترسیم می کند:
هیچ زنِ پرده نشین روپوشداری نبود، مگر این که از پشتِ پرده، بیرون آمد و [همگی] موهایشان را پریشان نمودند و صورت های خود را خراشیدند و به صورتشان سیلی زدند و آه و واویلا سر دادند. من چنین جمعیّت گریه کنندای را از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله تا به آن روز در میان مسلمانان ندیده بودم.(1)
تردیدی نیست که این فضا، موج آفرید، به مردم، آگاهی بخشید و به آنان، جرئت و جسارت داد تا در کنار عوامل دیگر، بر ضدّ حکومت یزید، قیام کنند.
رهبر این قیام، عبد اللّه بن زبیر، یکی از کسانی بود که با یزید بیعت نکرد؛ لیکن او نیز همانند بنی امیّه، از دشمنان سرسخت اهل بیت علیهم السلام بود، به گونه ای که پدرش زبیر را نیز به دشمنی با این خاندان وا داشته بود. از امام علی علیه السلام نقل شده که:
مازالَ الزُّبَیرُ رَجُلاً مِنّا أهلَ البَیتِ حَتّی نَشَأَ ابنُهُ المَشؤومُ عَبدُ اللّهِ.(2)
زبیر، پیوسته از ما اهل بیت به شمار می آمد، تا زمانی که پسر شومش، عبد اللّه، بزرگ شد.
ابن ابی الحدید، می نویسد:
عبد اللّه، همانی است که زبیر را وادار به جنگ کرد و کسی است که رفتن عایشه را به بصره، برایش خوب جلوه داد. او مرد بددهن و آلوده ای بود و نسبت به بنی هاشم، کینه داشت.(3)
عبد اللّه بن زبیر، پیش از ورود امام حسین علیه السلام به مکّه، جهت زمینه سازی برای دستیابی به مسند قدرت، وارد این شهر شد؛ امّا مردم از او استقبال چندانی نکردند، بویژه که پس از ورود امام حسین علیه السلام به مکّه، افکار عمومی، متوجّه ایشان گردیده بود و به همین جهت، ابن زبیر، قلباً مایل به ادامۀ حضور امام حسین علیه السلام در مکّه نبود.
پس از خروج امام علیه السلام از این شهر نیز زمینه ای برای بسیج عمومی بر ضدّ حکومت یزید به رهبری ابن زبیر، پدید نیامد؛ امّا پس از واقعۀ کربلا و شهادت امام حسین علیه السلام، فضای عمومی برای قیام بر ضدّ حکومت یزید، آماده شد و ابن زبیر با این که دشمن سرسخت خاندان رسالت بود، از
ص:623
این فضا برای رسیدن به قدرت، نهایتِ بهره برداری را نمود. متن گزارش طبری در این باره، چنین است:
وقتی امام حسین علیه السلام کشته شد، عبد اللّه بن زبیر در میان مردم مکّه به پا خاست و کشتن او را فاجعه دانست و بویژه کوفیان را سرزنش کرد و عموم عراقی ها را مذّمت نمود و پس از ستایش و ثنای خداوند و درود فرستادن بر محمّد صلی الله علیه و آله، گفت: عراقی ها، جز اندکی از آنها، مردمی نیرنگباز و تبهکارند و کوفیان، بدترین های عراق اند. آنان، حسین را دعوت کردند تا یاری اش کنند و او را برای حکومت بر خود برگزینند؛ ولی هنگامی که بر آنها وارد شد، بر ضدّ او شوریدند و به او گفتند: یا دستت را در دست ما می گذاری تا تو را دست بسته به نزد پسر زیاد بن سمیّه بفرستیم و او حکمش را در بارۀ تو صادر کند و یا می جنگی!
به خداوند سوگند، حسین دید که او و یارانش بسیار اندک اند و - با آن که خداوند عز و جل، هیچ کس را بر غیب، آگاه نکرده - همگی کشته خواهند شد؛ امّا او مرگ با بزرگواری را بر زندگی ننگین، ترجیح داد. خداوند، حسین را رحمت کند و قاتل حسین را بی پناه سازد!
به جان خودم سوگند، در مخالفت کوفیان با حسین و نافرمانی شان از او، هیچ پند دهنده و باز دارنده ای بهتر از [خودِ] او نبود؛ ولی آنچه قرار است بشود، می شود و خداوند، هر گاه چیزی را بخواهد، مانعی برای آن وجود ندارد. آیا پس از حسین علیه السلام، به چنان قومی اطمینان کنیم و گفتارشان را تصدیق نماییم و پیمانشان را بپذیریم؟ نه. هرگز آنان را شایستۀ چنین چیزی نمی بینیم!
آری - به خدا سوگند - آنان حسین علیه السلام را کشتند، در حالی که شب زنده داریِ طولانی داشت و روزهای زیادی را روزه بود و شایسته ترینِ آنها به چیزی (حکومتی) بود که در دست آنان است و در دین و فضیلت، شایسته ترینِ آنها بود.
هلا! به خدا سوگند، حسین علیه السلام قرآن را به غِنا تغییر نداده بود و گریۀ از خوف خدا را به آواز، بدل نکرده بود و روزه را با میخوارگی و حلقه های مجلس ذکر را با دنبال شکار رفتن، عوض نساخته بود - و اینها کنایه به یزید بود -. به زودی، آنان هلاک می شوند.(1)
پس از این سخنرانی، یاران ابن زبیر از او خواستند که بیعت خود را آشکار کند و رسماً زمام حکومت را به دست گیرد.
یزید، دو بار(2) برای سرکوبی شورش مردم مکّه، به سوی این شهر، سپاه گسیل کرد؛ امّا در
ص:624
نهایت، کاری از پیش نبرد و با مرگ وی در چهاردهم ربیع اوّل سال 64، محاصرۀ مکّه شکسته شد و سپاهیان شام، ناکام باز گشتند.(1)
پس از مرگ یزید، مردم حجاز و سپس عراق، با عبد اللّه بن زبیر، بیعت کردند؛(2) امّا سوء تدبیر ابن زبیر و بدرفتاری او با مردم، بویژه بنی هاشم، موجب شد که حرکت او، جنبۀ مردمی خود را از دست داد و در پایان با حملۀ حَجّاج بن یوسف به مکّه، شکست سختی را متحمّل شد و خود او نیز کشته شد و بدین سان، حکومتش در اوایل سال 73 ق، پایان یافت.(3)
این قیام، هر چند پس از قیام مردم مدینه و مکّه تحقّق یافت، ولی مقدّمات شکل گیری آن، هم زمان با قیام مدینه و مکّه آغاز شد. این نهضت، توسّط کسانی صورت گرفت که دعوت آنها از امام حسین علیه السلام برای آمدن به کوفه و سستی آنها در یاری رساندن به ایشان، واقعۀ خونبار کربلا را به وجود آورد. بدین سان، آنان مرتکب گناه بزرگی شده بودند و می خواستند با خون خود، ننگ این گناه را از خود بزدایند. به همین جهت نیز نهضت آنان، «نهضت توّابین» نامیده شد.
به سخن دیگر، بخش عمده ای از مردم کوفه که می توانستند با یاری رساندن به امام حسین علیه السلام، سرنوشت جامعه را دگرگون کنند، به دلایلی که پیش از این بدانها اشاره شد،(4) تسلیم سیاست زر و زور و تزویر ابن زیاد شدند؛ ولی در اثر امواج روانی، اجتماعی و سیاسی واقعۀ کربلا، متوجّه خطای تاریخی خود شدند و تصمیم گرفتند که با قیام بر ضدّ حکومت یزید و مجازات کردن قاتلان سیّد الشهدا، از ننگ این گناه نابخشودنی بکاهند. متن گزارش طبری در این باره، چنین است:
وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد و ابن زیاد از اردوگاهش نُخَیله(5) باز گشت و وارد کوفه
ص:625
شد، شیعیان به سرزنش خود و اظهار پشیمانی پرداختند و متوجّه شدند که خطای بزرگی مرتکب شده اند که حسین علیه السلام را دعوت کرده اند تا یاری اش کنند؛ امّا [پس از آمدن،] رهایش کرده اند و او در کنار آنها کشته شد و کمکش نکردند.
[سپس] احساس کردند که ننگ و گناهشان در کشتن حسین علیه السلام، جز با کشتن قاتلان حسین و یا با کشته شدن در این راه، قابل شستن و پاک کردن نیست. پس نزد پنج نفر از بزرگان شیعۀ کوفه رفتند: سلیمان بن صُرَد که از صحابۀ پیامبر صلی الله علیه و آله بود، مُسیّب بن نَجَبۀ فَزاری که از صحابۀ امام علی علیه السلام و نیکان آنها بود، عبد اللّه بن سعد بن فضل ازْدی، عبد اللّه بن وال تَیمی و رِفاعة بن شدّاد بَجَلی. آن گاه این پنج نفر در منزل سلیمان بن صُرَد، گرد آمدند. اینها از بهترین یاران علی علیه السلام بودند و تعدادی از شیعیان و بهترین های آنها و سرانشان هم حضور داشتند.
وقتی آنها در منزل سلیمان بن صُرَد جمع شدند، مسیّب بن نَجَبه، شروع به سخنرانی کرد و حرف زد و خدا را ستود و سپاس گفت و بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله درود فرستاد و گفت: امّا بعد، ما عمرمان طولانی شد و گرفتار فتنه های گوناگون شدیم، و راغبیم که پروردگارمان، ما را از کسانی قرار ندهد که فردا به آنها می گوید: «أَوَ لَمْ نُعَمِّرْکُم مَّا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَن تَذَکَّرَ وَ جَآءَکُمُ النَّذِیرُ؛(1) آیا ما به شما عمر طولانی ندادیم تا هر کس که اهل پند است، در آن، پند گیرد، و آیا هشدار دهنده برای شما نیامد؟». امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: «
الْعُمُرُ الَّذِی أَعْذَرَ اللَّهُ فِیهِ إِلَی ابْنِ آدَمَ سِتُّونَ سَنَة؛(2) عمری که خداوند در آن، عذر را از پسر آدم بر می دارد، شصت سال است» و کمتر کسی از ما هست که به آن نرسد. ما شیفتۀ تعریف کردن از خود و ستوده شده شدن توسّط پیروانمان بودیم که خداوند، خوبان ما را آزمود و ما را در دو جایگاه مربوط به پسر دختر پیامبر، دروغگو یافت. نامه های او پیش تر به ما رسیده بود و فرستادگانش، جلوتر آمده بودند و عذر را بر ما تمام کرده بود و از ما خواسته بود که در خفا و آشکار و در همه حال، یاری اش کنیم؛ امّا ما دریغ ورزیدیم، تا این که در کنار ما کشته شد.
ما نه با دست، او را یاری کردیم و نه به زبان، از او دفاع نمودیم و نه با مالمان، او را پشتیبانی و تقویت کردیم و نه از عشایرمان برای او درخواست کمک نمودیم. پس عذر ما به درگاه پروردگارمان چیست، آن هنگام که پیامبرمان را دیدار می کنیم، در حالی که پسر و محبوب و ذراری و نسلش در میان ما کشته شد؟ نه - به خدا سوگند - عذری نمی مانَد، جز این که کشندگانِ او و دست به دست هم دهندگان بر ضدّ او را بکشید، یا در این راه کشته
ص:626
شوید. امید که پروردگار ما، در این صورت، از ما راضی شود. با این حال، من در هنگام دیدار او، از عقوبت او در امان نیستم.
ای گروه! مردی را از میان خودتان پیشوا انتخاب کنید؛ چرا که ناچارید امیری داشته باشید که به او پناه ببرید و نیز پرچمی که دورش حلقه بزنید. من حرف خودم را زدم و از خداوند برای خود و شما، درخواست آمرزش می کنم.
بعد از مسیّب، رفاعة بن شدّاد، زمام سخن را به دست گرفت و خداوند را ستود و ثنا گفت و بر پیامبر صلی الله علیه و آله درود فرستاد و آن گاه گفت: امّا بعد، خداوند، تو را به سخنِ درستی راه نمایی کرد و تو به برترین کار، فرا خواندی. با ستایش خدا و ثنای او و صلوات بر پیامبرش آغاز کردی و به جهاد با فاسقان و توبه از گناه بزرگ، دعوت نمودی، که از تو شنواییم و اجابتت می کنیم و حرفت را می پذیریم. و گفتی که از خودتان پیشوایی برگزینید تا به او پناه ببرید و زیر پرچمش گرد آیید. این، نظری است که ما هم داریم. اگر آن مرد، تو باشی، برای ما خوش حال کننده تر است، و تو در میان جمعیت ما، خیرخواهی و علاقه مند. اگر نظر تو و نظر دوستان مساعد باشد، این کار را بزرگ شیعه، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و پیش گام و پیشتاز، سلیمان بن صُرَد، بر عهده بگیرد که در توانمندی و دین، ستوده است و دوراندیش و مورد اعتماد است. این هم حرف من است، و برای شما و خود، از خدا آمرزش می طلبم.
آن گاه، عبد اللّه بن وال و عبد اللّه بن سعد، سخن گفتند و پروردگارشان را ستوده و ثنا گفتند و همان سخنان رفاعة بن شدّاد را بر زبان راندند و از فضل مسیّب بن نجبه یاد کردند و سابقۀ سلیمان بن صُرَد را گوشزد نمودند و رضایت خود را از پیشوایی او، اعلام داشتند.
مسیّب بن نجبه گفت: درست و به جا گفتید. من هم همان نظر شما را دارم. پس زمام کارتان را به سلیمان بن صُرَد بسپارید.(1)
طبری در گزارشی دیگر، آورده است:
آغاز کار آنها (توّابین) در سال 61 هجری بود؛ همان سالی که حسین - که خدا از او راضی بود - کشته شد. آن گروه، بی وقفه در تکاپوی گردآوری ابزارهای جنگی و آمادگی برای جنگ بودند و مردم را از شیعه و غیر شیعه، پنهانی به خونخواهی حسین علیه السلام دعوت می کردند و مردم، گروه گروه و نفر به نفر، به آنها می پیوستند.
همچنان ماجرا ادامه داشت که در چنین اوضاعی، یزید بن معاویه در روز پنج شنبه چهاردهم ربیع اوّل سال 64 مُرد و فاصلۀ میان کشته شدن حسین علیه السلام و مرگ یزید، سه سال
ص:627
و دو ماه و چهار روز بود. یزید مُرد، در حالی که حکمران عراق، عبید اللّه بن زیاد بود. او در بصره بود و نایبش در کوفه، عمرو بن حُرَیث مخزومی بود.
شیعیان دوستدار سلیمان، پیش وی آمدند و گفتند: این سرکش، مُرد و اوضاع حکومت، ضعیف شده است. اگر موافق باشی، به عمرو بن حُرَیث، حمله کنیم و او را از قصر [حکومتی] بیرون بیندازیم و خونخواهی حسین را آشکار نماییم و قاتلان او را تعقیب کنیم و مردم را به اهل بیتی که دیگران بر آنان مقدّم شدند و حقّشان ربوده شد، دعوت کنیم.
این را گفتند و بر آن، پا فشردند.
سلیمان بن صُرَد به آنان گفت: آرام باشید و عجله نکنید. من در آنچه شما یادآوری می کنید، تأمّل کردم و دیدم که قاتلان حسین علیه السلام، اشراف کوفه و سوارکاران عرب اند - و آنها خودشان هم تحت تعقیب اند - و هر گاه از خواست شما اطّلاع پیدا کنند و بدانند که هدف شمایند، بر شما سخت خواهند گرفت. نیز در بارۀ کسانی از شما که از من فرمان می برند، تأمّل کردم و چنین دانستم که اگر [فرمان برداران از من،] خروج کنند، نمی توانند به هدف خونخواهی خود برسند و جانشان را تسکین دهند و نمی توانند دشمنانشان را کیفر دهند و تلاششان بی نتیجه می شود؛ ولی اگر دعوت کنندگانتان را در شهر پخش کنید و شیعه و غیر شیعه را به تصمیمتان فرا بخوانید، من امیدوارم که امروز که این سرکش مرده، مردم زودتر از زمانی که او نمرده بود، به دعوت شما پاسخ دهند.
آنان نیز چنین کردند و گروهی مبلّغ، بیرون رفتند و مردم را دعوت کردند و جمعیت زیادی پس از مردن یزید بن معاویه به آنان، پاسخ مثبت دادند؛ چند برابر جمعیتی که پیش از آن، جواب مثبت داده بودند.(1)
پس از مرگ یزید در سال 64 ق، فعّالیت توّابین، گسترده تر شد و کوفه، آمادۀ قیام بر ضدّ حکومت بنی امیّه گردید. شش ماه پس از هلاکت یزید، در حالی که یاران سلیمان بن صُرَد برای قیام آماده می شدند، مختار بن ابی عبیده که مدّتی با عبد اللّه بن زبیر همکاری داشت، با جدا شدن از وی، وارد کوفه گردید؛ امّا رهبری سلیمان بن صُرَد را نپذیرفت و مدّعی شد که او با فنون جنگ، آشنا نیست و مردم را به کشتن خواهد داد(2) و بدین سان، مردم را برای خونخواهی امام حسین علیه السلام به رهبری خود، دعوت کرد و در پاسخ کسانی که او را از این کار نهی می کردند، خود
ص:628
را «نمایندۀ مهدی امّت، محمّد حنفیّه، برای خونخواهی حسین علیه السلام» معرّفی نمود.(1)
بدین ترتیب، میان هواداران نهضت، شکافی پدید آمد. بیشتر آنها با سلیمان بودند و جمعی هم به مختار پیوستند.(2)
باری! در شرایطی که کوفه تحت سلطۀ عبد اللّه بن زبیر بود، نهضت توّابین به رهبری سلیمان بن صُرَد در سال 65 ق، حرکت خود را با هدف براندازی حکومت شام، آغاز کرد. سلیمان به هواداران خود دستور داد که برای جنگیدن با سپاه شام، در اردوگاه نُخَیله جمع شوند؛ امّا پس از رسیدن به این اردوگاه، مشاهده کرد که از میان همۀ کسانی که با او بیعت کرده بودند - یعنی حدود شانزده هزار نفر -، تنها چهار هزار نفر، او را همراهی می کنند.(3)
سلیمان با همراهانش از نخیله به کربلا رفتند و در کنار مزار امام حسین علیه السلام ضمن اعتراف به گناه خود، از خداوند، طلب مغفرت کردند و پیمان بستند که راه او را ادامه دهند. طبری، در این باره می نویسد:
سلیمان بن صُرَد و یارانش به قبر حسین علیه السلام رسیدند و یک صدا فریاد زدند: پروردگارا! ما پسر دختر پیامبرمان را وا نهادیم. در بارۀ آنچه از ما سر زد، ما را بیامرز و به ما توفیق توبه عطا کن، که تو توبه پذیرِ مهربانی، و بر حسین و یاران شهید راستین او، رحم آور.
پروردگارا! ما تو را گواه می گیریم که ما بر همان راهی هستیم که آنان در آن راه، کشته شدند. اگر آن گناه را بر ما نیامرزی و بر ما رحم نیاوری، خسارت زده ایم.(4)
آنان، پس از توقّف یک شبانه روز در کنار مزار سیّد الشهدا، آمادۀ نبرد با سپاه شام در عین الورده شدند.(5) نیروی تحت فرمان سلیمان، حدود چهار هزار نفر بود و سپاه دشمن به بیست هزار نفر می رسید.(6)
سپاه سلیمان در نبرد با شامیان، از خود، رشادت فراوانی نشان دادند؛ امّا در مقابل آنان، کاری از پیش نبردند. سلیمان و شماری دیگر از سران نهضت توّابین و جمع زیادی از یاران وی، کشته شدند و بازماندگان، شبانه صحنۀ نبرد را ترک کردند و به کوفه باز گشتند.
ص:629
در ریشه یابی علل شکست نهضت توّابین، دو نکته قابل توجّه است:
یکی، این که آنان قبل از سلطه یافتن بر کوفه و اطمینان از عقبۀ حرکت خود، در صدد براندازی حکومت شام برآمدند و این تصمیم، حاکی از ضعف تدبیر رهبران این نهضت است.
دوم، این که مختار با رهبری سلیمان بن صُرَد، مخالفت کرد و در میان هواداران نهضت، شِکاف ایجاد شد. البتّه با عنایت به نکتۀ اوّل، شاید بتوانیم بگوییم که تصمیم مختار در عدم پیوستن به آنان، درست بوده است.
پیش از این، اشاره کردیم که کوفه در جریان نهضت توّابین، تحت سلطۀ حکومت عبد اللّه بن زبیر بود. بدین جهت و به دلیل دشمنی وی با اهل بیت علیهم السلام، جنایتکارانی که به دستور ابن زیاد، حادثۀ خونین کربلا را پدید آوردند، مشکلی نداشتند.
همچنین آنان از نهضت توّابین به رهبری سلیمان بن صُرَد نیز احتمالاً احساس خطر جدّی نمی کردند؛ زیرا هدف اوّلیۀ آنها، براندازی حکومت شام بود و می دانستند که به این هدف نخواهند رسید؛ امّا از حضور مختار در کوفه، جدّاً احساس خطر می کردند. به همین جهت، پس از خروج سلیمان بن صُرَد و یارانش از کوفه، سران سپاه ابن زیاد (مانند: عمر بن سعد و شَبَث بن رِبعی) که از قدرت رهبری و فرماندهیِ مختار، آگاه بودند و هدف او را از قیام می دانستند، نزد عبد اللّه بن یزید، کارگزار ابن زبیر در کوفه، آمدند و گفتند:
مختار بر شما، سختگیرتر از سلیمان بن صُرَد است. سلیمان، خروج کرد تا با دشمنان شما بجنگد و آنها را در برابرتان رام و آرام کند؛ ولی از شهرهای شما بیرون رفت؛ امّا مختار قصد دارد که در شهر شما، به شما بتازد. پس به سوی او حرکت کنید و او را در آهن ببندید و در زندان، حبس کنید تا کار مردم، راست و درست شود.(2)
با این توطئه، مختار، بازداشت شد؛(3) امّا وی در زندان نیز به فعّالیت خود، ادامه داد و هنگامی که اطّلاع یافت که سپاه سلیمان بن صُرَد شکست خورده و باقی ماندۀ سپاه وی به کوفه باز گشته اند، در نامه ای محرمانه، سران آنها را به همکاری دعوت کرد.(4)
ص:630
چیزی نگذشت که مختار با میانجیگری عبد اللّه بن عمر - که شوهرخواهرش بود - از زندان آزاد شد(1) و هوادارانش را سازماندهی و آمادۀ نبرد کرد. شب دوازدهم ربیع اوّل سال 66، قیام مختار با حرکت گروهی مسلّح به فرماندهی ابراهیم بن مالک اشتر(2) به سوی خانۀ مختار، آغاز شد. کوفه، در حکومت نظامی به سر می بُرد. نظامیان، راه را بر ابراهیم و همراهان وی بستند؛ امّا آنها فرمانده نظامیان را کشتند و نیروهای تحت فرماندهی وی را فراری دادند.(3)
مختار، در همان شب، رسماً فرمان قیام عمومی را صادر کرد و نیروهای وی با شعار «یا لَثاراتِ الحسین (ای خونْخواهانِ حسین)!» با نیروهای دشمن، درگیر شدند. درگیری ها ادامه داشت تا این که در ربیع ثانی سال 66، آخرین سنگرهای دشمن سقوط کرد و شهر کوفه به طور کامل به تصرّف هواداران مختار در آمد.(4)
مختار، پس از مسلّط شدن بر اوضاع، در صدد جستجوی جنایتکاران کربلا بر آمد و بسیاری از آنها را دستگیر کرد و کشت(5)؛(6) امّا فرمانده مستقیم عملیات کربلا، یعنی ابن زیاد، هنوز زنده بود. او با سپاهی که شمار آنها به هشتاد هزار می رسید، از سوی عبد الملک بن مروان، مأموریت داشت که قیام مختار را سرکوب کند.
ص:631
سپاه مختار به فرماندهی ابراهیم بن مالک اشتر، در ذی حجّۀ سال 66، به سوی لشکر ابن زیاد - که به مرزهای شمال غربی عراق نفوذ کرده بودند - حرکت کردند. نبرد سنگینی میان دو لشکر در گرفت و در عاشورای سال 67 ق، سپاه شام، شکست خورد و ابن زیاد به هلاکت رسید.(1)
مختار، سرِ ابن زیاد را برای امام زین العابدین علیه السلام فرستاد. ایشان مشغول خوردن غذا بود که فرستادۀ مختار، سرِ ابن زیاد را نزد ایشان آورد. بر پایۀ گزارشی، هنگامی که ایشان، سر ابن زیاد را دید، سجدۀ شکر گزارد و فرمود:
الحَمدُ للّهِ الَّذی أدرَکَ لی ثَأری مِن عَدُوّی، وَ جزَی اللّهُ المُختارَ خَیراً.
أُدخِلتُ عَلی عُبَیدِ اللّهِ بنِ زِیادٍ و هُوَ یَتَغدّی ورَأسُ أبی بَینَ یَدَیهِ، فَقُلتُ: اللّهُمَّ لا تُمِتنی حَتّی تُرِیَنی رَأسَ ابنِ زِیادٍ.
ستایش، خدایی را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت! خداوند به مختار، پاداش خیر دهد!(2) بر عبید اللّه بن زیاد وارد شدم، در حالی که غذا می خورد و سرِ پدرم در برابرش بود.
گفتم: خداوندا! مرا نمیران تا زمانی که سرِ عبید اللّه را به من، نشان دهی.(3)
از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود:
مَا اکتَحَلَت هاشِمِیَّةٌ وَلا اختَضَبَت، وَ لا رُئِیَ فی دارِ هاشِمِیٍّ دُخانٌ خَمسَ حِجَجٍ، حَتّی قُتِلَ عُبَیدُ اللّهِ بنِ زِیادٍ - لَعَنَهُ اللّهُ -.
هیچ زن هاشمی ای خضاب نکرد و سرمه نکشید و به مدّت پنج سال، در خانۀ هیچ هاشمی ای، دودی دیده نشد (غذایی پخته نشد)، تا این که عبید اللّه بن زیاد - که لعنت خدا بر او باد - کشته شد.(4)
فراریان کوفه، به استاندار بصره، مُصعَب بن زبیر،(5) پناهنده شدند و او را به نبرد با مختار، تحریک کردند. مُصعَب نیز آمادۀ نبرد شد(6) و دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند؛ امّا این بار، مختار، شکستِ سختی خورد و در دار الحکومه، تحت محاصرۀ دشمن در آمد و در ادامۀ نبرد، کشته شد و باقی ماندۀ یارانش نیز تسلیم شدند.(7)
ص:632
بر پایۀ گزارش طبری، کشته شدن مختار، در چهاردهم رمضان سال 67 و در 67 سالگی او اتّفاق افتاد.(1)
پس از شکست مختار، یارانش نیز تسلیم شدند؛ امّا جمعی از بزرگان کوفه (از جمله عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث)، با اصرار، مُصعَب بن زبیر را وادار کردند که دستور دهد همۀ آنان را - که به شش هزار نفر می رسیدند -، بکشند.(2)
ص:633
(1) 1691. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از شهر بن حَوشَب -: نزد امّ سلمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله بودیم که صدای شیون زنی را شنیدیم که آمد تا به امّ سلمه رسید و گفت: حسین، کشته شد!
امّ سلمه گفت: سرانجام، کارشان را کردند! خداوند، خانه هایشان (یا: گورهایشان) را پُر از آتش کند!
سپس بیهوش شد و ما بر خاستیم.(2)
1692. المعجم الکبیر - به نقل از شهر بن حَوشَب -: هنگامی که خبر شهادت حسین بن علی علیه السلام رسید، شنیدم که امّ سلمه، مردم عراق را لعن کرد و گفت: حسین را کشتند! خدا، آنان را بکشد! او را فریفتند و خوارش کردند. خدا لعنتشان کند!(3)
ص:634
1693. مسند ابن حنبل - به نقل از شهر بن حَوشَب -: هنگامی که خبر شهادت حسین بن علی علیه السلام رسید، از امّ سلمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله، شنیدم که عراقیان را لعنت کرد و گفت: حسین را کشتند! خداوند، آنان را بکشد! او را فریفتند و خوارش کردند. خدا، لعنتشان کند! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که فاطمه علیها السلام کاچی ای را در دیگی - که برای ایشان تهیّه کرده و آن را در سینی ای گذاشته بود -، آورد و در برابر ایشان گذاشت. پیامبر صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام فرمود: «پسرعمویت کجاست؟».
فاطمه علیها السلام گفت: او در خانه است.
فرمود: «برو و صدایش کن و او را با دو پسرش بیاور».
فاطمه علیها السلام آمد، در حالی که دو پسر خود را آورده بود و دست هر یک، در دست او بود و علی علیه السلام، پشت سرِ آن دو حرکت می کرد، تا این که بر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وارد شدند و ایشان، آن دو پسر را در دامن خود نشاند. علی علیه السلام در سمت راست و فاطمه علیها السلام در سمت چپ ایشان نشست.
امّ سلمه گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله کِسایی (عَبایی) خیبری را - که در مدینه و هنگام خواب، فرش ما بود - بر روی همۀ آنها کشید و دو طرف کِسا را با دست چپ خود گرفت و دست راستش را ملتمسانه به سوی پروردگار عز و جل بلند کرد و فرمود: «خداوندا! [اینها] خانواده ام هستند. پلیدی را از آنان ببر و کاملاً پاکشان کن. خداوندا! [اینها] خانواده ام هستند. پلیدی را از آنان ببر و کاملاً پاکشان کن.
خداوندا! [اینها] خانواده ام هستند. پلیدی را از آنان ببر و کاملاً پاکشان کن».(1)
1694. مسند إسحاق بن راهَوَیه: امّ سلمه - که خداوند از او خشنود باد -، آخرین نفر از همسران پیامبر صلی الله علیه و آله بود که در گذشت. او تا زمان کشته شدن حسینِ شهید علیه السلام زیست و از فرط اندوه برای شهادت امام
ص:635
حسین علیه السلام، از سخن گفتن، باز ماند و بیهوش شد و بسیار اندوهگین گردید و پس از آن، طولی نکشید که به سوی خداوند، منتقل شد.(1)
1695. شرح الأخبار - به نقل از ابو نعیم، با اسناد خود -: وقتی خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام به امّ سلمه رسید، در مسجد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خیمه ای بر پا کرد و در آن نشست و لباس سیاه پوشید.(2)
(3) 1696. الکامل فی التاریخ - به نقل از شقیق بن سلمه -: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، عبد اللّه بن زبیر شورید و ابن عبّاس را به بیعت با خود، فرا خواند؛ ولی ابن عبّاس از آن خودداری نمود. یزید، گمان برد که خودداری ابن عبّاس از بیعت با ابن زبیر، به خاطر بیعت با یزید است. از این رو، این نامه را به او نوشت: «امّا بعد، به من خبر دادند که عبد اللّه بن زبیرِ مُلحد، تو را به بیعت، دعوت کرده است و تو به جهت بیعت و وفاداری به ما، از بیعت با او خودداری کرده ای. خداوند، بهترین پاداش خویشاوندی را که به صِله کنندگانِ رَحِم و به وفا کنندگان به عهدشان می دهد، به تو عطا فرماید! من هر چه را فراموش کنم، نیکی به تو و نیز صِله ای را که شایستۀ آنی، فراموش نمی کنم.
پس به آنان که از دوردست ها بر تو وارد می شوند و کسانی که ابن زبیر با زبانش آنان را جادو کرده، نیک بنگر و آنان را با وضع وی، آشنا کن که آنان از تو، بیشتر شنوایی دارند و از تو، بیشتر از آنانی که بیرون مکّه اند، فرمان می برند».
عبد اللّه بن عبّاس در جواب یزید نوشت: «امّا بعد: نامه ات به من رسید. در بارۀ خودداری من از بیعت با ابن زبیر، [بدان که] به خدا سوگند، در این کار، پاداش و ستایش تو را انتظار نداشتم، و البته خدا، به قصد من آگاه است.
تو پنداشته ای که نیکی به مرا از یاد نمی بری؟! پس - ای بَشَر -، نیکی ات را از من باز دار، که من هم نیکی ام را از تو باز می دارم. از من خواسته ای که مردم را به تو علاقه مند کنم و کینۀ آنان را
ص:636
به ابن زبیر برانگیزانم تا او را تنها بگذارند. هرگز! این، نه جای خوش حالی دارد و نه کرامتی است.
چگونه چنین باشد، در حالی که تو، حسین و جوانان عبد المطّلب را - که چراغ های هدایت و ستارگان روشنگر راه ها بودند -، کُشتی؟!
سپاهیانت به دستور تو، در دشتی بر آنها تاختند و آنها در صحرا، در خون، غوطه ور شدند و عریان و تشنه کشته شدند و بی کفن و بی بالش ماندند. بادها بر تن آنان غبار می پاشیدند و گرگ های بیابان بر جنازه هایشان عبور می کردند، تا این که خداوند، قومی را که در ریختن خون آنان سهیم نبودند، بر انگیخت وآنان کفنشان کردند و دفنشان نمودند. اگر تو عزیز شده ای و در این جایگاه نشسته ای، به خاطر من و آنان است.
من نیز هر چه را از یاد ببرم، هرگز از یاد نمی برم که تو حسین علیه السلام را از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به حرم خدا تاراندی و سپاهت را به سوی او گسیل داشتی و همچنان ادامه دادی تا او را به عراق کوچاندی و او - در حالی که نگران و ترسان بود -، از مدینه بیرون رفت.
سپاه تو به جهت دشمنی ات با خدا و پیامبر خدا، به سوی او و خاندانش - که خداوند، پلیدی را از آنها برده و کاملاً پاکشان کرده است -، لشکرکشی کرد. او از تو درخواست ترکِ مخاصمه کرد تا باز گردد؛ امّا شما کمیِ یاران و درماندگی خانواده اش را فرصت شمردید و بر ضدّ او، دست به دست هم دادید [و او را کشتید]، گویی خانواده ای تُرک(1) و کافر را می کُشید.
هیچ چیزی برایم شگفت انگیزتر از این نیست که از من درخواست دوستی کنی، در حالی که فرزندان پدرم را کشته ای و شمشیرت از خون [خویشانِ] من خون چکان است، و تو یکی از خون بهاهای منی! شادمان مباش که امروز بر ما چیره شده ای؛ چرا که قطعاً روزی هم ما بر تو چیره می شویم. و السّلام».(2)
ص:637
1697. المعجم الکبیر - به نقل از ابان بن ولید -: عبد اللّه بن زبیر، به ابن عبّاس، نامه ای نوشت و از او درخواست بیعت کرد؛ ولی او از آن، خودداری نمود. یزید بن معاویه، گمان کرد که خودداری ابن عبّاس از بیعت با ابن زبیر، به خاطر اوست. از این رو، به او نوشت: «امّا بعد: به من خبر رسید که ابن زبیرِ مُلحد، تو را به بیعت با خود، فرا خوانده است تا مطیعت کند و تو پشتیبان باطل و شریک گناه شوی؛ ولی تو خودداری کرده ای و به جهت این که خداوند، حقّ ما را - که اهل یک خانه هستیم - به تو شناسانده، با او دست [بیعت] نداده ای. خداوند، بهترین پاداش صِلۀ رحِم کنندگان و وفا کنندگان به عهد را به تو عطا کند! من هر چه را از یاد ببرم، نیکی کردن به تو و صِله و جایزۀ شایسته دادن به تو را، به خاطر جایگاه شایسته ای که به خاطر طاعت و شرافت و خویشاوندی با پیامبر خدا در میان ما داری، فراموش نمی کنم.
پس به کسانی که در اطراف تو هستند، چه خویشانت و چه کسانی که از دوردست ها بر تو وارد می شوند و زبان ابن زبیر و آرایۀ کلامش آنها را جادو کرده، نیک بنگر و آنان را از او دور کن که آنان، به تو بیشتر راغب اند و از تو، در بارۀ این مُلحدِ دزدِ از دین خارج شده، بیشتر حرف شنوی دارند. و السّلام».
ابن عبّاس به یزید نوشت: «امّا بعد: نامه ات به من رسید که در آن، دعوت ابن زبیر را از من به آنچه دعوت کرده، یادآوری کرده ای و گفته ای که من، به جهت شناخت حقّ تو، از [پذیرفتن] آن، خودداری کرده ام. اگر چنان است که تو می گویی، من پاداش تو را به خاطر این، نخواستم و خداوند، خود به قصد من آگاه است.
ص:638
به من نوشته ای که مردم را به سوی تو فرا خوانم و از ابن زبیر بتارانم. این، نه خوش حالی دارد و نه کرامتی است. خاک بر دهانت، و شن و کلوخ، نثارت! اگر نفْست بر تو منّتی دارد، خیلی پَرتی، و حقیقتاً نابود و زیان دیده ای.
به من نوشته ای و یادآوری کرده ای که زود است که به من نیکی کنی و صله دهی. پس - ای بَشَر -، نیکی و صِله ات را از من باز دار، که من هم دوستی و یاری ام را از تو باز می دارم. به جان خودم سوگند، آنچه در پیش توست و به ما داده ای، جز اندکی از آنچه از حقّ ما از درازا و پهنا (از زمین و غنایم) باز داشته ای، نیست.
ای بی پدر! مرا چنان می بینی که کار تو، یعنی کشتن حسین علیه السلام و جوانان بنی عبد المطّلب را - که چراغ های تاریکی و ستارگان روشنگر راه ها بودند -، فراموش می کنم؟!
سپاه تو، به فرمان تو بر آنها تاختند و آنان، در دشتی به زمین افکنده شدند، غوطه ور در خون ها، عریان و برهنه، کفن ناشده و بی بالش. بادها بر آنها می وزیدند و گرگان بر جنازۀ آنها هجوم می آوردند و کفتارها بر آنها زوزه می کشیدند، تا این که خداوند، گروهی را که در ریختن خون آنها شریک نبودند، بر انگیخت و کفنشان کردند و دفنشان نمودند. به خاطر آنان و به خاطر من است که - به خدا سوگند - خدا بر تو منّت نهاده و در جایگاه کنونی نشسته ای.
از کارهایت، هر چه را فراموش کنم، این را هرگز فراموش نمی کنم که آن بی نَسَبِ پسر بی نَسَب و پسر آن زن بدکارۀ فاجر را حاکم کردی، که از خویشاوندی، دور است و پدر و مادر فرومایه ای دارد؛ آن که پدرت، او را پسرِ پدر خویش خواند و برای خود، ننگ و گناه و خواری و پَستی دنیا و آخرت را برگزید؛ چرا که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "فرزند، تابع پیمان ازدواج است و برای زناکار، سنگ است"؛ ولی پدر تو خیال کرد که فرزندِ نامشروع هم فرزند است و به زناکار نباید آسیبی زد و فرزند نامشروعش هم به او نسبت داده می شود، همان گونه که فرزند زن بدکاره هم به شوهر او نسبت داده می شود. پدر تو، از سرِ نادانی، سنّت را میرانْد و به عَمد، بدعت های گم راه کننده را زنده کرد.
همچنین، هر چه را فراموش کنم، این کار تو را فراموش نمی کنم که حسین علیه السلام را از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به حرم خدا تاراندی و مردانت را به سوی او گسیل داشتی و برای آنان دسیسه کردی که:
"چون حسین به سویتان آمد، به او هجوم ببرید". تو این روال را ادامه دادی تا او را از مکّه به سرزمین کوفه کوچاندی، و سپاه و لشکرت، همچون شیر بر او نعره زدند. تو این کارها را به خاطر دشمنی با خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله انجام دادی.
آن گاه به پسر مَرجانه نوشتی که با پیاده نظام و سواره نظام و نیزه ها و شمشیرها به استقبال
ص:639
حسین برود، و به او نوشتی که کارِ او را یکسره کند و درنگْ روا مدارد، تا این که حسین و همراهانش را - که جوانان بنی عبد المطّلب بودند - کُشتی؛ خاندانی که خداوند، پلیدی را از آنان زُدود و کاملاً پاکشان کرد. ما آنانیم، نه همانند پدران احمق و جفاکار و نادان تو.
تو می دانستی که حسین، عزیزترین شخصیت، از قدیم و جدید، در سرزمین بَطحاست. او می توانست در حرمِ مدینه و یا مکّه، اقامت کند و جنگ در آن دو حَرَم را حلال شمارد؛ امّا خوش نداشت که حرم خدا و حرم پیامبر خدا، به وسیلۀ او بی حرمت شود و حرمت خانۀ خدا بشکند.
حسین علیه السلام از شما درخواست ترکِ مخاصمه کرد و خواست که باز گردد؛ ولی شما، کمیِ یاران او و درماندگی خانواده اش را غنیمت شمردید و [او را کُشتید، چنان که] گویی از تُرک و افغان،(1)خانواده ای را می کشید.
چگونه مرا دوستِ خود می دانی و از من یاری می طلبی، در حالی که فرزندان پدرم را کشتی و شمشیرت از خون [خویشان] من، خون چکان است و تو یکی از خون بهاهای منی، و اگر خدا بخواهد، خون بهایم، زیاد در پیش تو نمی ماند و تو نمی توانی از آن فرار کنی، و اگر هم [در دنیا] از آن بِرَهی، ما نیز آنچه را که پیامبران و خاندانِ آنها پذیرفتند، می پذیریم که خونشان در دنیا ریخته شد و وعده گاه ما پیش خداست، که خداوند برای یاری ستم دیدگان، بس است و از ستمگران، انتقام گیرنده است.
شگفت تر از همه - و البته روزگار، به تو شگفتی ها نشان خواهد داد -، این که تو، دختران عبد المطّلب و فرزندان نوجوان و کودک آنها را به شام بردی تا به مردم، نشان دهی که بر ما پیروز شده ای و ما را شکست داده ای. به خدا سوگند، به خاطر آنان و من بود که خدا بر تو و بر پدر و مادرت، منّت گذاشت.
به خدا سوگند، تو روز و شب، از زخم شمشیر من در امانی؛ ولی با زبانم، زخم های کاری تری بر تو خواهم زد. پیروزی ظاهری ات، تو را مغرور و سبُک سر نکند، که خداوند، به تو، پس از کشتن عترت پیامبر خدا، تنها اندکی مهلت خواهد داد، تا تو را به عذابی دردناک، گرفتار کند و از دنیا، گناهکار و نکوهیده، بیرون ببرد. ای بی پدر! هر گونه می خواهی، زندگی کن، که آنچه اندوختی، تو را در پیشگاه خدا پَست کرده است».
ص:640
یزید، وقتی نامه را خواند، گفت: ابن عبّاس، راه شر را در پیش گرفته است.(1)
ص:641
1698. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از محمّد بن عبد اللّه بن عبید بن عُمَیر، از مردی -: از ابن عبّاس شنیدم، در حالی که محمّد بن حنفیّه در پیشِ او بود و خبر شهادت حسین بن علی علیه السلام به ایشان رسیده بود و مردم به آنان تسلیت می گفتند و ابن صفوان(1) [خطاب به آن دو] گفت: «إنا للّه و إنّا إلیه راجعون». چه مصیبتی! خداوند، ابا عبد اللّه را رحمت کند و به شما [خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله] در مصیبت او پاداش دهد!
ابن عبّاس گفت: ای ابو القاسم!(2) همین که او از مکّه خارج شد، من چنین حادثه ای را پیش بینی می کردم.
ابن حنفیّه گفت: به خدا، من نیز [این اتّفاق را پیش بینی می کردم]. آن را به حساب خدا می گذاریم و از او پاداش و جای گزینی نیکو، درخواست می کنیم.
ابن عبّاس گفت: ای ابن صفوان! به خدا سوگند، دوست سرزنش کننده ات به مرگ حسین،(3)ماندگار نیست.
ابن صفوان گفت: ای ابو عبّاس!(4) به خدا سوگند، من از او چنین ندیده ام؛ بلکه او را به خاطر کشته شدن حسین، اندوهگین دیدم. او فراوان برای حسین علیه السلام درخواست رحمت می کرد.
ابن عبّاس گفت: برای تو چنین تظاهر می کرده؛ چون دوستیِ تو را با ما می دانسته است. خدا،
ص:642
خویشی ات را پایدار کند! ابن زبیر، هر گز ما را دوست نمی دارد.
ابن صفوان گفت: بزرگواری کن، که تو از او به بزرگواری، شایسته تری.(1)
1699. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابن ابی مُلَیکه -: ابن عبّاس، در مسجد الحرام در انتظار خبر حسین بن علی علیه السلام نشسته بود که مردی آمد و چیزی درِ گوش او گفت. ابن عبّاس، بلافاصله، استرجاع کرد («إنّا للّهِِ» گفت).
گفتیم: ای ابن عبّاس! چه اتّفاقی افتاده است؟
ابن عبّاس گفت: مصیبت بزرگی است که من آن را به حساب خدا می گذارم. غلام من خبر داد که از ابن زبیر شنیده که حسین بن علی، کشته شده است.
طولی نکشید که ابن زبیر، نزد ابن عبّاس آمد و به او تسلیت گفت و باز گشت. ابن عبّاس برخاست و وارد منزلش شد و مردم برای تسلیت گفتن، به خانۀ او می آمدند.(2)
(3) 1700. المعجم الکبیر - به نقل از مُنذِر ثَوری -: ما هر گاه از حسین علیه السلام و همراهان کشته شدۀ او - که خدا از
ص:643
آنان خشنود باد - یاد می کردیم، محمّد بن حنفیّه می گفت: با حسین علیه السلام، هفده جوانْ کشته شدند که همه شان در رَحِم فاطمه(1)، رشد کرده.(2)
1701. تاریخ الیعقوبی: وقتی مختار به کوفه رفت، شیعیان بر گِرد او جمع شدند و او به آنان گفت: محمّد بن علی بن ابی طالب، مرا برای فرماندهی شما فرستاده است و به کشتن حلال شمارندگان [خون حسین علیه السلام] و خونخواهی اهل بیتِ ستم دیده، دستور داده است. به خدا سوگند، من کُشندۀ پسر مرجانه ام و نیز گیرندۀ انتقام خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از کسانی که به آنان ستم روا داشتند. تعدادی از شیعیان، او را تأیید کردند و تعدادی دیگر گفتند: می رویم و از محمّد بن علی می پرسیم.
پس به سراغ محمّد بن حنفیّه (محمد بن علی بن ابی طالب) رفتند و از او پرسیدند. او گفت:
برای ما چه خوشایند است که کسی خونخواه ما باشد و حقّ ما را بستاند و دشمن ما را بکشد!
پس به سوی مختار باز گشتند و با او بیعت کردند و پیمان بستند و به صورت یک گروه در آمدند.(3)
1702. المعجم الکبیر - به نقل از انَس -: هنگامی که سرِ حسین بن علی علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد آوردند و
ص:644
او با چوب دستی اش، با سر ایشان بازی می کرد و می گفت: «چه دندان خوبی داشته!».
به او گفتم: به خدا سوگند، تو را بدنام می کنم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که جای [ضربۀ] چوبت بر دهان حسین را می بوسید.(1)
1703. صحیح البخاری - به نقل از انَس -: سرِ حسین بن علی علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد آوردند و در طبقی گذاشتند. او با سرِ ایشان، بازی می کرد و در بارۀ زیباییِ آن، چیزی می گفت. گفت [م]: «شبیه ترینِ آنها به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود» و با وَسْمه،(2) رنگ شده بود.(3)
ر. ک: ص 458 (بخش ششم/فصل ششم/احتجاج انَس بن مالک با ابن زیاد).
1704. الصواعق المُحْرِقة: ابن ابی الدنیا، روایت کرده است که: زید بن ارقم، نزد عبید اللّه بن زیاد بود و به او گفت: چوبت را [از لب حسین] بردار. به خدا سوگند، همواره می دیدم که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله میان این دو لب را می بوسید.
زید، سپس گریه کرد. ابن زیاد گفت: خدا، چشمانت را گریان کند! اگر پیرمرد خرفتی نبودی، گردنت را می زدم.
زید برخاست، در حالی که می گفت: مردم! از امروز، شما بَرده اید. پسر فاطمه علیها السلام را کشتید و ابن مرجانه را حاکم کردید. به خدا سوگند، خوبانِ شما را می کُشد و بَدانتان را به بردگی می گیرد.
ص:645
از رحمت خدا دور باد آن که تن به خواری و ننگ بدهد!
سپس به ابن زیاد گفت: برایت خبری را می گویم که بیش از این، تو را به خشم آورَد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که حسن علیه السلام را بر روی پای راست و حسین علیه السلام را بر روی پای چپش نشاند و دستش را بر وسط سر این دو گذاشت و آن گاه گفت: «خداوندا! من این دو را و [نیز] صالحِ مؤمنان را به تو می سپارم». ابن زیاد! امانت پیامبر صلی الله علیه و آله در نزد تو چه جایی دارد؟!(1)
ر. ک: ص 422 (بخش ششم/فصل پنجم: کرامت های پدیدار شده از سر سیّد الشهدا علیه السلام)
و ص 454 (فصل ششم/احتجاج زید بن ارقم با ابن زیاد).
(2) 1705. الملهوف: یزید، چوب خیزران خواست و با آن شروع به بازی کردن با دندان های پیشینِ امام حسین علیه السلام کرد.
ابو بَرزۀ اسلَمی، رو به یزید کرد و گفت: وای بر تو، ای یزید! با چوبت با دندان حسین پسر فاطمه علیها السلام بازی می کنی؟! گواهی می دهم که دیدم پیامبر صلی الله علیه و آله، دندان های او و برادرش حسن علیهما السلام را می مکید و می فرمود: «شما دو تن، سَروران جوانان بهشتید. خدا، کشندۀ شما را بکُشد و او را
ص:646
لعنت کند و برایش جهنّم را آماده سازد، و چه بدجایگاهی است!».
یزید، خشمگین شد و دستور داد تا ابو بَرزه را بیرون کنند و او را کِشان کِشان، بیرون بردند.(1)
ر. ک: ص 541 (بخش ششم/فصل هفتم/احتجاج ابو برزه با یزید).
1706. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید: امام علی علیه السلام به بَراء بن عازِب فرمود: «ای براء! آیا حسین، کشته می شود و تو زنده ای و کمکش نمی کنی؟».
براء گفت: چنین نیست، ای امیر مؤمنان!
وقتی حسین علیه السلام کشته شد، بَراء، این سخن را به یاد می آورد و می گفت: بزرگ ترین حسرتم، این است که چرا در کنار حسین علیه السلام حضور نیافتم و در راه او کشته نشدم.(3)
ر. ک: ج 1 ص 236 (بخش سوم/فصل سوم/خبر دادن علی علیه السلام از برخی کسانی که او را یاری نمی دهند).
1707. تاریخ الطبری - به نقل از عبد الملک بن نوفل، از پدرش -: پدرم به من خبر داد و گفت: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، عبد اللّه بن زبیر در میان مردم مکّه به پا خاست و کشتن حسین علیه السلام را فاجعه دانست و بویژه کوفیان را سرزنش کرد و عموم عراقی ها را مذمّت نمود. او پس از ستایش و ثنای خداوند و درود فرستادن بر محمّد صلی الله علیه و آله گفت: عراقی ها، جز اندکشان، مردمی نیرنگباز و تبهکارند و
ص:647
کوفیان، بدترین های عراق اند. آنان حسین علیه السلام را دعوت کردند تا یاری اش کنند و او را به حکومت بر خود برگزینند؛ ولی هنگامی که بر آنها وارد شد، بر ضدّ او شوریدند و به او گفتند: یا دستت را در دست ما می گذاری تا تو را دست بسته به نزد پسر زیاد بن سمیّه بفرستیم تا حکمش را در بارۀ تو صادر کند و یا می جنگی!
به خدا سوگند، حسین علیه السلام دید که او و یارانش بسیار اندک اند و با آن که خداوند عز و جل هیچ کس را بر غیب، آگاه نکرده، دانست که همگی کشته خواهند شد؛ امّا او مرگِ بزرگوارانه را بر زندگی ننگین، ترجیح داد. خداوند، حسین علیه السلام را رحمت کند و قاتل حسین علیه السلام را بی پناه سازد!
به جان خودم سوگند، در مخالفت کوفیان با حسین علیه السلام و نافرمانی شان از او، هیچ پنددهنده و بازدارنده ای همانند آن نبود؛ ولی آنچه قرار است بشود، می شود و خداوند، هر گاه چیزی را بخواهد، مانعی برای آن وجود ندارد. آیا پس از حسین علیه السلام، به چنین قومی اطمینان کنیم و گفتارشان را تصدیق نماییم و پیمانشان را بپذیریم؟ نه! هیچ گاه، آنان را شایستۀ چنین چیزی نمی بینیم.
آری! به خدا سوگند، آنان حسین علیه السلام را کشتند، در حالی که شب زنده داری های طولانی داشت و روزهای زیادی را روزه بود و سزاوارترینِ آنها به چیزی (حکومتی) بود که در دست آنان است، و در دین و فضیلت نیز شایسته ترین کس بود.
هلا! به خدا سوگند، حسین علیه السلام قرآن را به غِنا تغییر نداده بود و گریۀ از خوف خدا را به آواز، بدل نکرده بود و روزه را با میخوارگی، و حلقه های مجلس ذکر را با دنبال شکار رفتن، عوض نساخته بود (کنایه به یزید). به زودی، آنان هلاک می شوند.
یاران عبد اللّه، به سویش هجوم آوردند و گفتند: ای مرد! بیعت کن، که هیچ کس باقی نمانده تا با تو بر سرِ حکومت، در ستیز باشد و حسین هم کشته شد. [عبد اللّه] با مردم، پنهانی بیعت می کرد و در ظاهر، نشان می داد که به خانۀ خدا پناه آورده است و به آنها گفت: شتاب نکنید.(1)
ص:648
1708. الفتوح: مردم با عبد اللّه بن زبیر بیعت می کردند، تا این که جمعیت فراوانی از حجازیان و مردم دیگر شهرها، با او دست بیعت دادند و یزید، از این ماجرا خبر نداشت تا این که وقتی ابن زبیر فهمید که پشتش با این جمعیتی که با وی بیعت کرده اند، محکم است، در آشکار و پنهان، به عیبجویی یزید می پرداخت و او را لعن می کرد و هر سخن زشتی را در بارۀ یزید و بنی امیّه، بر زبان می آورد.
آن گاه به منبر رفت و گفت: هان، ای مردم! شما شیوۀ بنی امیّه را در کنار گذاشتن قرآن و سنّت می دانید و نیز شیوۀ معاویة بن ابی سفیان را که بدون رضایت مردم بر آنها حکمرانی می کرد و بر خلاف نظر پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود: «فرزند، تابع پیمان ازدواج است و برای زناکار، سنگ است»، زیاد بن ابیه را برادر خود خواند و حُجر بن عَدی کِندی را به همراه جمعی دیگر از مسلمانان، به قتل رساند و برای پسرش یزید، در زمان حیات خود، بیعت گرفت و عهد خود را - که بیعت با حسین بن علی برای حکمرانیِ پس از خود بود -، شکست.
آن گاه این یزید بن معاویه، شما می دانید که با حسین و برادران و فرزندان و عموزادگانش چه کرد؟! همه را کشت و باقی ماندگان آنها را به اسارت گرفت و با محمل های بدون جُل و بی آن که حقّ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در بارۀ آنها مراعات کند، به شام برد، در حالی که [خود] به یوزبازی و میمون بازی و میخوارگی و گناه و معصیت، مشغول بود....(1)
ص:649
1709. صحیح البخاری - به نقل از ابن ابی نُعْم -: من در حضور عبد اللّه بن عمر بودم که مردی در بارۀ [نجس یا پاک بودنِ] خون پشه از وی پرسید. او جواب داد: تو از کدام طایفه ای؟
گفت: از اهالی عراقم.
ابن عمر گفت: به این، نگاه کنید که از من در بارۀ خون پشه می پرسد، در حالی که اینان، پسر پیامبر صلی الله علیه و آله را کشتند! من از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: «آن دو (حسن و حسین)، دو دسته گل من در دنیایند».(2)
1710. سنن الترمذی - به نقل از عبد الرحمان بن ابی نُعْم -: مردی عراقی از ابن عمر در بارۀ لباسی که با خون پشه آلوده می شود، پرسید.
ابن عمر گفت: این را ببنید که از خون پشه می پرسد، در حالی که اینان، پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کشتند. من از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: «حسن و حسین، دو دسته گل من از دنیایند».(3)
1711. مسند ابن حنبل - به نقل از محمّد بن ابی یعقوب -: از ابن ابی نُعْم شنیدم که می گفت: نزد ابن عُمَر بودم که مردی عراقی در بارۀ مُحرمی که مگسی را کشته، پرسید.
ص:650
عبد اللّه بن عمر گفت: ای عراقیان! از من در بارۀ مُحرمی می پرسید که مگسی را کشته، در حالی که پسر دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کشتید و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده بود: «آن دو (حسن و حسین)، دو دسته گل من از دنیایند»؟!(1)
1712. أنساب الأشراف - به نقل از ابو یَقْظان -: عبد اللّه بن عمر، از مردی عراقی شنید که حکم مُحرمی را می پرسد که ملخی را کشته و دیگری، حکم کشتن شپشک را می پرسید و دیگری در بارۀ مورچه ای فتوا می خواست.
عبد اللّه بن عمر گفت: از عراقی ها در عجبم که پسر دختر پیامبرشان را می کُشند و در بارۀ حکم شرعیِ کشتن ملخ و شپشک و مورچه می پرسند!(2)
1713. الطرائف: هنگامی که حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام کشته شد، عبد اللّه بن عمر به یزید بن معاویه نوشت: «امّا بعد: مصیبتی بس بزرگ و فاجعه ای بس چشمگیر است! حادثه ای بزرگ در اسلام، رُخ داده و هیچ روزی چون روز حسین نیست».
یزید به وی نوشت: «ای نادان! ما به خانه هایی گرفته شده و فرش هایی گسترده شده و بالش هایی چیده شده در آمده ایم و بر سرِ آنها جنگیده ایم. اگر حق با ما بود، که برای حقّمان جنگیدیم و اگر حق با دیگران بود، که پدرت، نخستین کسی بود که این را بنیاد گذاشت و پیشی گرفت و حقّ اهل حق را به خودش اختصاص داد».(3)
ص:651
(1) 1714. أخبار مکّة، ازرقی - به نقل از ابن خَیثَم -: عبید اللّه بن سعد گفت که با عبد اللّه بن عمرو بن عاص، وارد مسجد الحرام شدند. زمانی که سپاه حُصَین بن نُمَیر، باز می گشت، کعبه در حال سوختن و سنگ های کعبه در حال فرو ریختن بود. عبد اللّه ایستاد و گریست و جمعیت بسیاری نیز در اطرافش بودند. من به اشک هایش نگاه می کردم که سُرمۀ چشمش را چنان جاری کرده بود که گویی بر گونه هایش سرهای مگس، ردیف شده اند.
آن گاه گفت: هان - ای مردم - به خدا سوگند، اگر ابو هُرَیره به شما خبر می داد که شما کُشندگان پسر پیامبرتان پس از او خواهید بود و خانۀ پروردگارتان را به آتش خواهید کشید، می گفتید:
«کسی از ابو هُرَیره دروغگوتر نیست! آیا ما پسر پیامبرمان را می کُشیم و خانۀ پروردگارمان را می سوزانیم؟!»؛ ولی - به خدا -، چنین کردید. شما پسر پیامبرتان را کشتید و خانۀ خدایتان را سوزاندید. در انتظار عذاب باشید. سوگند به آن که جان عبد اللّه بن عمرو در دست اوست، خداوند بر شما جامۀ تفرقه خواهد پوشانْد و سختیِ برخی از شما را بر برخی دیگر خواهد چشانْد.
این را سه بار گفت و در مسجد، صدایش را بلند کرد، به گونه ای که کسی در مسجد نبود، مگر این که فهمید که چه می گوید، و اگر هم نفهمید که چه می گوید، بلند شدن صدای او را فهمید.
عبد اللّه گفت: امر کنندگان به معروف و نهی کنندگان از منکر کجایند؟ سوگند به آن که جان عبد اللّه بن عمرو در دست اوست، اگر خداوند، جامۀ تفرقه بر شما بپوشانَد و عذاب برخی از شما را بر برخی بچشانَد [، رواست]. دلِ زمین (قبر)، برای کسی که بر روی زمین است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند، بهتر است!(2)
ص:652
1715. سیر أعلام النبلاء - به نقل از ابن خَیثَم -: عبید بن سعید گفت که با عبد اللّه بن عمرو، وارد مسجد الحرام شدند. هنگامی که سپاه حُصَین بن نُمَیر باز می گشت، کعبه در حال سوختن و سنگ های کعبه در حال فرو ریختن بود. عبد اللّه ایستاد و گریست، تا جایی که دیدم اشک هایش بر گونه هایش جاری می شود.
سپس گفت: هان - ای مردم - به خدا سوگند، اگر ابو هُرَیره به شما خبر می داد که شما کُشندگان پسر پیامبرتان و سوزانندگان خانۀ پروردگارتان هستید، می گفتید: «کسی دروغگوتر از ابو هُرَیره وجود ندارد»؛ ولی شما چنین کردید. پس در انتظار عذاب خدا باشید. بر شما جامۀ تفرقه خواهد پوشانْد و عذاب برخی از شما را به برخی دیگر خواهد چشانْد.(1)
خشمگین شد و گفت: از آن زمانی که در خانۀ امّ سَلَمه از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنچه را که در بارۀ علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام فرمود، شنیدم، آنها را همواره دوست می داشتم.
واثِله گفت: روزی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رفتم و ایشان در منزل امّ سلمه بود. دیدم حسن علیه السلام آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله او را بر پای راست خود نشاند و بوسید. آن گاه حسین علیه السلام آمد و او را بر روی پای چپش نشاند و بوسید. سپس فاطمه علیها السلام آمد و او را در برابرش نشاند. آن گاه علی علیه السلام را صدا زد و او نیز آمد. سپس بر روی آنها، کِسایی خیبری کشید - و گویی من اکنون ایشان را می بینم - و آن گاه فرمود: «خداوند، اراده نموده که پلیدی را از شما اهل بیت بزُداید و پاکِ پاکتان کند»(1).(2)
1717. اسد الغابة - به نقل از شدّاد بن عبد اللّه -: در بارۀ واثِلة بن اسقَع شنیدم که وقتی سرِ حسین علیه السلام را آورده بودند، مردی شامی، ایشان و پدرش را لعن کرد. واثِله برخاست و گفت: به خدا سوگند، پس از آن که از پیامبر صلی الله علیه و آله آنچه را که در بارۀ علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام می فرمود، شنیدم، همواره آنها را دوست داشته ام. روزی به خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله در منزل امّ سلمه رفتم. دیدم حسن علیه السلام آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله او را بر پای راستش نشاند و بوسید. آن گاه حسین علیه السلام آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله او را بر پای چپش نشاند و بوسید. سپس فاطمه علیها السلام آمد و او را در برابرش نشاند. آن گاه علی علیه السلام را نیز خواست و فرمود: «خداوند، اراده نموده که پلیدی را از شما اهل بیت بزُداید و پاکِ پاکتان کند».(3)
1718. سیر أعلام النبلاء - به نقل از شدّاد بن عبد اللّه -: در بارۀ واثِلة بن اسقَع شنیدم که وقتی سرِ
ص:654
حسین علیه السلام را آوردند، مردی شامی ایشان را لعن کرد. واثِله، خشمگین شد و برخاست و گفت: به خدا، همواره علی و دو پسرش را دوست داشته ام، پس از آن که از پیامبر صلی الله علیه و آله در منزل امّ سلمه شنیدم، در حالی که کِسایی خیبری را بر روی فاطمه و پسرانش و علی انداخته بود، فرمود:
««خداوند، اراده کرده است که پلیدی را از شما اهل بیت بزُداید و پاکِ پاکتان کند»».(1)
(2) 1719. الاُصول الستّة عشر - به نقل از جمعی از راویان شیعه -: مُصعَب بن زُبَیر، لشکرکشی کرد که با عبد الملک بن مروان بجنگد. وقتی به کربلا رسید، کنار قبر امام حسین علیه السلام رفت و بر سر قبر ایستاد و خطاب به ایشان گفت: ای ابا عبد اللّه! هلا! به خدا سوگند که جانت تاراج شد؛ امّا دینت تاراج نشد.
آن گاه راه افتاد، در حالی که می گفت:
به فردِ نخست خاندان هاشم در طَف
تأسّی کنید، و کریمان را ارجمند بدارید.(3)
ص:655
1720. أنساب الأشراف - به نقل از ابو بکر هُذَلی -: حسن [بصری]، آن گاه که حسین علیه السلام کشته شد، چنان گریست که پهلوهایش تکان می خوردند. سپس گفت: چه خوار است امّتی که در آن، پسر پدری حرام زاده، پسر پیامبر امّت را بکُشد!(2)
1721. تنبیه الغافلین: به حسن [بصری] گفته شد: ای ابو سعید! حسین بن علی، کشته شد.
او به حدّی گریست که پهلوهایش تکان می خوردند. آن گاه گفت: چه خوار است امّتی که پسر پدری بی نَسَب، در آن، پسر پیامبرش را بِکُشد!
منظورش عبید اللّه بن زیاد بود.(3)
1722. تذکرة الخواصّ - به نقل از زُهْری -: وقتی خبر کشته شدن حسین علیه السلام به حسن بصری رسید، به حدّی گریست که گیجگاهش به لرزش در آمد. آن گاه گفت: چه خوار است امّتی که پسر دخترِ پیامبرش را بکُشد! به خدا سوگند، سرِ حسین علیه السلام به بدنش باز گردانده می شود و آن گاه، جد و پدرش، انتقام او را از ابن مرجانه می گیرند.(4)
1723. تاریخ دمشق - به نقل از حسن [بَصری] -: چشمم (/چشمانم) همانند آن روز را ندیده است که سرِ حسین علیه السلام را در طَبَقی برای ابن زیاد آوردند و او شروع به وَر رفتن با دندان های حسین علیه السلام کرد و می گفت: زیبا و درخشان است! خَضاب کرده است!(5)
ص:656
1724. المعجم الکبیر - به نقل از حسن [بصری] -: با حسین بن علی علیه السلام، شانزده مرد از خاندانش کشته شدند. به خدا سوگند، در روی زمین، همانندی برای آنها نیست.(1)
(2) 1725. المعجم الکبیر - به نقل از ابراهیم -: اگر از قاتلان حسین بن علی علیه السلام بودم و آمرزیده می شدم و وارد بهشت می شدم، شرم می کردم که از کنار پیامبر صلی الله علیه و آله عبور کنم و ایشان به صورت من بنگرد.(3)
1726. تهذیب الکمال - به نقل از محمّد بن خالد -: ابراهیم (یعنی نَخَعی) گفت: اگر از کُشندگان حسین علیه السلام بودم و مرا به بهشت می بردند، شرم می کردم که به صورت پیامبر صلی الله علیه و آله نگاه کنم.(4)
(5) 1727. عیون الأخبار، ابن قُتَیبه: عبیداللّه بن زیاد به قیس بن عُباد گفت: نظرت در بارۀ من و حسین چیست؟
قیس گفت: مرا [از گفتن پاسخْ] مُعاف بدار. خدا، تو را مُعاف بدارد!
عبید اللّه گفت: حتماً باید بگویی.
قیس، جواب داد: روز قیامت، پدر او می آید و از او شفاعت می کند و پدر تو هم می آید و از تو شفاعت می کند!
ص:657
عبید اللّه گفت: خیانت و پلیدیِ تو را فهمیدم! اگر روزی از من جدا شوی، چنان به زمینت می زنم که تکّۀ بزرگت مویَت باشد.(1)
1728. تذکرة الخواصّ - به نقل از شَعْبی -: قیس بن عُباد، نزد عبید اللّه بن زیاد بود. ابن زیاد به وی گفت:
نظرت در بارۀ من و حسین چیست؟
قیس گفت: روز قیامت، جد و پدر و مادر او می آیند و شفاعتش می کنند و جَد و پدر و مادر تو هم می آیند و تو را شفاعت می کنند!
ابن زیاد، خشمگین شد و او را از مجلس، بیرون کرد.(2)
(1) 1730. الطبقات الکبری - به نقل از مالک بن اسماعیل نَهْدی -: ابو عثمان نَهدی، از ساکنان کوفه بود؛ ولی بنی نَهد در کوفه، خانه ای نداشتند. هنگامی که حسین بن علی علیه السلام کشته شد، او از کوفه به بصره رفت و گفت: من در شهری که در آن، پسر دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله کشته شد، اقامت نمی کنم.(2)
1731. تهذیب الکمال - به نقل از عبد القاهر بن سَریْ، از پدرش، از جدّش -: ابو عثمان نَهْدی، از طایفۀ قُضاعه، [زمان] پیامبر صلی الله علیه و آله را درک کرد؛ ولی ایشان را ندید. وی مقیم کوفه بود؛ ولی هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، به بصره رفت و گفت: من در شهری که در آن، پسر دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله کشته شد، اقامت نمی کنم.(3)
(1) 1733. تاریخ دمشق - به نقل از ابو عبد اللّه حافظ -: از ابو الحسین علی بن محمّدِ ادیب شنیدم که با سند خود، یادآوری می کرد که: وقتی سرِ حسین بن علی علیه السلام در شام آویخته شد، خالد بن غُفران - که از بزرگانِ تابعیان بود -، خود را از دوستانش پنهان کرد و یک ماهی گشتند تا او را یافتند. از علّت گوشه گیری اش پرسیدند. گفت: آیا ندیدید که چه بر سر ما آمد؟!
آن گاه، چنین سرود [که در زیر می آوریم]:
و ابو عبد اللّه فَراوی نیز به ما خبر داد که ابو عثمان صابونی، برای ما روایت کرد که: حاکم ابو عبد اللّه حافظ، در مجلس استاد ابو منصور حشاذی، نشست و در بارۀ کشته شدن حسین بن علی علیه السلام برایم خواند:
ای پسر دختر محمّد! سرت را آوردند
در حالی که به خون، آغشته و رنگین شده بود.
و گویی با [کشتن] تو - ای پسر دختر محمّد -
آشکارا و به عمد، پیامبری را کُشتند.
تو را لب تشنه، کُشتند و در کُشتنت
قرآن را و تفسیر آن را در نظر نگرفتند.
تکبیر سر دادند که تو را کشته اند
و قطعاً با کشتن تو، تکبیر و تهلیل را سر بُریدند.
شعر این دو روایت، یکی است.(2)
ص:660
1734. الملهوف: روایت شده که شخصی از تابعیان، وقتی سر امام حسین علیه السلام را در شام دید، خود را از تمام دوستانش، یک ماه پنهان کرد. هنگامی که او را پیدا کردند و از وی، علّت کارش را پرسیدند، گفت: نمی بینید چه بر سر ما آمده است؟!
آن گاه، چنین سرود:
ای پسر دختر محمّد! سرت را آوردند
در حالی که به خون، آغشته و رنگین شده بود.
و گویی با کشتن تو، - ای پسر دختر محمّد صلی الله علیه و آله -
آشکارا و به عمد، پیامبری را کُشتند.
تو را لب تشنه کشتند و در کُشتنت
قرآن را و تفسیر آن را در نظر نگرفتند.
تکبیر سر دادند که تو را کشته اند
و قطعاً با کشتن تو، تکبیر و تهلیل را سر بُریدند.(1)
ر. ک: دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 10 ص 223 (بخش دوازدهم/فصل یکم/خالد بن غفران).
1735. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از سُفیان، از پیر مردی -: وقتی حسین بن
ص:661
علی علیه السلام کشته شد، ربیع بن خُثَیم گفت: آنان، نوجوانانی را کشتند که اگر پیامبر صلی الله علیه و آله آنها را می یافت، در دامنش می نشانْد و دهان بر دهان آنان می گذاشت.(1)
1736. ربیع الأبرار: مردی که با ربیع بن خُثَیم همراه بود، گفت: من بیست سال است که ربیع را می بینم که حرف نمی زند، مگر حرفی که [به آسمان،] بالا برود، و در فتنه ها حرف نمی زند. هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، گفتند: امروز، حرف می زند. به وی گفتند: ای ابو یزید! حسین، کشته شد.
گفت: آیا سرانجام، کارشان را کردند؟ «خداوندا! شکافندۀ آسمان ها و زمین! دانا به پنهان و آشکار! تو میان بندگانت در بارۀ آنچه آنان اختلاف دارند، داوری می کنی»(2). آن گاه، خاموش شد.(3)
1737. تذکرة الخواصّ - به نقل از زُهْری -: وقتی خبر کشته شدن حسین علیه السلام به ربیع بن خُثَیم رسید، گریست و گفت: آنان، جوان مردانی را کشتند که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنها را دوست داشت و با دست خود، به آنها غذا می داد و آنها را بر روی پایش می نشانْد.(4)
1738. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از مُنذِر ثَوری -: نزد ربیع بن خُثَیم بودم که مردی از نبردکنندگان با حسین علیه السلام که در کشتن ایشان هم شرکت داشت، وارد شد. ربیع [به او] گفت: شما، سرهای آنان را آویزان آوردید.
سپس انگشتش را در زیر زبانش گذاشت و گفت: نوجوانانی را کشتید که اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنها را می یافت، دهانشان را می بوسید و آنها را بر دامانش می نشانْد.
آن گاه ربیع گفت: «خداوندا! شکافندۀ آسمان ها و زمین! دانا به پنهان و آشکار! تو میان بندگان، در بارۀ
ص:662
آنچه آنان اختلاف دارند، داوری می کنی».(1)
1739. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از مُنذِر -: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، بزرگان کوفه، از جمله ابو بُرده، گفتند: ما را پیش ربیع بن خُثَیم ببرید تا نظر او را جویا شویم.
آنها را پیش ربیع آوردند و به وی گفتند: حسین، کشته شد.
ربیع گفت: اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وارد کوفه شود و در آن جا کسی از خاندانش باشد، بر چه کسی جز آنها وارد می شود؟!
بدین گونه، آنان، نظر وی را دانستند.(2)
1741. تاریخ الطبری - به نقل از یونس بن حبیب جَرمی -: وقتی عبید اللّه بن زیاد، حسین بن علی علیه السلام و برادرانش را کشت، سرِ آنها را برای یزید بن معاویه فرستاد. یزید، نخست، از کشته شدن آنها شادمان گردید و عبید اللّه در نزد او جایگاهی والا پیدا کرد؛ ولی زمانی طولانی نگذشت که از کشته شدن حسین علیه السلام پشیمان شد و می گفت: «اتّفاقی برایم نمی افتاد، اگر برای پاسداشت شأن پیامبر و مراعات حقّ او و خویشاوندی اش، رنج حسین را تحمّل می کردم و او را با خودم به خانه ام می بردم و در آنچه می خواست، حاکمش می کردم، هرچند که مایۀ عیب و ضعف حکومتم می شد!
خدا، ابن مرجانه را لعنت کند! او بود که حسین را بیرون آورد و مجبورش کرد. حسین خواست که راهش را باز کنند تا برگردد؛ امّا او چنین نکرد. حسین خواست تا زمانی که خداوند عز و جل عمر او را به پایان می رساند، دستانش را در دستان من بگذارد و یا به سرحدّی از سرحدّات اسلامی برود؛ ولی او چنین نکرد و جلوی حسین را گرفت و او را کشت و مرا با کشتن حسین، در میان مسلمانان، منفور کرد و در دلشان، دشمنی با من را کاشت و نیکان و بَدان، به خاطر فاجعه آمیز بودن کشتن حسین، با من دشمن شدند. مرا با ابن مرجانه، چه کار؟! لعنت و خشم خدا بر او باد!».(2)
ر. ک: ص 672 (بخش هفتم/فصل سوم/همسر یزید)
و ص 582 (بخش ششم/فصل هشتم/پشیمانی یزید).
ص:664
1742. الکامل فی التاریخ: یزید به دنبال عبید اللّه بن زیاد فرستاد و دستور داد که به مدینه برود و عبد اللّه بن زبیر را در مکّه به محاصره در آورَد.
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، دو کار [ناپسند] را برای یزیدِ فاسق، انجام نمی دهم: کشتن پسر پیامبر خدا و ویران کردن کعبه. و آن گاه پیکی برای او فرستاد و عذرخواهی کرد.(2)
1743. الأخبار الطوال - به نقل از عبید اللّه بن زیاد، هنگام فرارش از بصره پس از هلاکت یزید و وقتی که راه نمایش به او گفت: آیا از کشتن حسین بن علی پشیمانی؟ -: کشتن حسین، به این دلیل بود که او بر حاکم و امّتِ یک پارچۀ اسلامی خروج کرد. حاکم هم برایم نوشت و مرا به کشتن او، دستور داد. اگر این اشتباه بوده، به عهدۀ یزید است.(3)
(4) 1744. الأخبار الطوال - به نقل از حمید بن مسلم -: عمر بن سعد، دوست من بود. هنگام بازگشت از جنگ با حسین علیه السلام، پیش او رفتم و از حالش جویا شدم. گفت: از حالم مپرس؛ چرا که هیچ مسافری، با بدی [و روسیاهی ای] که من با آن به خانه ام باز گشتم، به خانه اش باز نمی گردد! من، خویشاوندیِ نزدیک را بریدم و گناهی بزرگ انجام دادم.(5)
ص:665
1745. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عمر بن سعد از کربلا باز گشت و وارد کوفه شد و گفت: هیچ مردی با بدی [و روسیاهی ای] که من با آن به خانواده ام باز گشتم، به سوی خانواده اش باز نمی گردد! از ابن زیاد، فرمان بردم و خدا را نافرمانی کردم و پیوندِ خویشاوندی را بریدم.(1)
1746. أنساب الأشراف: عمر بن سعد می گفت: هیچ مسافری، همانند بدی [و روسیاهی ای] که من با آن به خانواده ام باز گشتم، به خانواده اش باز نمی گردد! از تبهکار فاجر، ابن زیاد، فرمان بردم و از حاکم عادل، نافرمانی کردم و خویشاوندیِ شرافتمندانه را بریدم.(2)
1747. تذکرة الخواصّ - به نقل از ابن ابی الدنیا -: عمر بن سعد از نزد ابن زیاد برخاست و عازم منزل خود بود، در حالی که در راه می گفت: هیچ مسافری همانند من به منزلش نزد خانواده اش باز نمی گردد! من از ابن زیادِ فاسقِ ستمگر، پسر فاجر، فرمان بردم و از حاکم دادگر، نافرمانی کردم و خویشاوندیِ شرافتمندانه را بریدم.
مردم، [روابط اجتماعی با] عمر بن سعد را تحریم کردند و هر وقت از کنار گروهی عبور می کرد، از او کناره می گرفتند و هر وقت وارد مسجد می شد، مردم از آن بیرون می رفتند و هر کس او را می دید، ناسزایش می گفت. بدین ترتیب، مجبور به خانه نشینی گردید تا کشته شد.(3)
1748. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): عبد الرحمان بن حُمَید رؤاسی گفت: روزی عمر بن سعد - یعنی پسر ابو وقّاص - پس از کشته شدن حسین علیه السلام، از مجلس بنی نَهد، گذر نمود و بر آنها سلام کرد؛ ولی جواب سلامش را ندادند.
مالک گفت: ابو عُیَینۀ بارقی، از عبد الرحمان بن حُمَید، در بارۀ این خبر برایم گفت که: وقتی عمر بن سعد از آن مجلس گذشت، گفت:
کاری کردم که پیش از من، هیچ آزاده ای نکرده بود.
خودم، خودم را چه خوار کردم و قومم هم مرا خوار کردند!(4)
ص:666
(1) 1749. میزان الاعتدال - به نقل از ابو بکر بن عیّاش، از ابو اسحاق -: شِمر با ما نماز می گزارد و سپس چنین دعا می کرد: خداوندا! تو می دانی که من شریفم. پس مرا بیامرز.
گفتم: چگونه خداوند عز و جل تو را بیامرزد، در حالی که تو پسر پیامبر خدا را کشتی؟
گفت: وای بر تو! چه می کردیم؟ فرماندهانمان، ما را به کاری وادار کردند و ما نافرمانی نکردیم. اگر از آنها نافرمانی می کردیم، بدتر از این خرانِ آبکش می شدیم.
گفتم: این، عذر بدتر از گناه است! فرمانبری، تنها در کارهای نیک است.(2)
1750. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو اسحاق سَبیعی -: شمر بن ذی الجوشنِ ضِبابی نمی توانست و یا نمی خواست با ما نماز بگزارد. پس از نماز می آمد و نمازش را می خواند و چنین دعا می کرد: خداوندا! مرا بیامرز، که من کریمم و فرومایگان، مرا نزاده اند.
به شمر گفتم: تو بد انتخابی کردی، روزی که به کشتن پسر دختر پیامبر خدا شتافتی.
شمر گفت: ای ابو اسحاق! رهایمان کن. اگر ما آن گونه بودیم که تو و دوستانت می گویید، که بدتر از خرانِ آبکش بودیم.(3)
ص:667
1751. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردم به سِنان بن انَس گفتند: تو، حسین پسر علی و پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کُشتی. بزرگ ترین شخصیت عرب را کشتی! او آمده بود که آنان را از حکومتشان برکنار کند. پس، پیش امیرانت برو و پاداشت را از آنان طلب کن. اگر آنان همۀ بیت المالشان را هم به پاداش کشتن حسین علیه السلام به تو می دادند، کم بود.
او که مردی نترس و اهل شعر بود و عقلش پاره سنگ می برد، به سمت اسبش روانه گشت و بر آن سوار شد و رفت تا بر درِ خیمۀ عمر بن سعد ایستاد و با بلندای صدایش، چنین سرود:
بارم را پر از سیم و زر کن
که من پادشاه عالی جاه را کشتم.
بهترینِ مردم از جهت پدر و مادر را من کشتم
و او خوش نسب ترینِ آنها بود.
عمر بن سعد گفت: گواهی می دهم که تو دیوانه ای هستی که هرگز بهبود پیدا نمی کنی. او را پیش من بیاورید.
وقتی او را نزد عمر بن سعد بردند، وی را با چوب دستی زد و سپس گفت: ای دیوانه! این گونه حرف می زنی؟ بدان که - به خدا سوگند - اگر ابن زیاد، این حرف تو را بشنود، گردنت را می زند.(2)
ر. ک: ص 288 (بخش پنجم/فصل نهم/قاتل امام علیه السلام در گزارش ها/سنان بن انس).
ص:668
1752. تاریخ الطبری - به نقل از زُبَیدی -: همواره می دیدند که شَبَث بن رِبعی، از جنگ با حسین علیه السلام، ناخشنود است. ابو زُهَیر عَبْسی گفت: من در دوران امارت مُصعَب، از شَبَث شنیدم که می گفت:
خداوند به مردم این شهر، خیر نمی دهد و آنان را شایستۀ پیشرفت نمی سازد. در شگفت نیستید که ما در کنار علی بن ابی طالب علیه السلام و بعد از او، در کنار پسرش با خاندان ابو سفیان به مدّت پنج سال جنگیدیم؛ ولی بعد بر پسرش - که بهترین فرد روی زمین بود - تاختیم و با او به همراه خاندان معاویه و پسر سمیّۀ بدکاره جنگیدیم؟ گم راهی بر روی گم راهی!(2)
1753. تاریخ الطبری - به نقل از زُبَیدی، در بارۀ کشته های روز عاشورا -: شَبَث به برخی از اطرافیانش گفت:
مادرتان به سوگتان بنشیند! با دست خود، خودتان را می کُشید و خودتان را رام دیگران می کنید و خوش حالید که شخصی همانند مسلم بن عوسَجه کشته شد؟! بدانید - سوگند به خدایی که من تسلیمش هستم -، جایگاه مهمّی را برای او در میان مسلمانان دیده ام! او در جنگ آذربایجان، شش نفر از مشرکان را پیش از آن که سپاه مسلمانان کاملاً برسند، کشت. آیا شما همانند او را می کشید و خوش حالید؟!(3)
ص:669
1754. تاریخ الطبری - به نقل از قاسم بن بُخَیت -: وقتی کاروان کوفه با سرِ حسین علیه السلام به سمت شام آمد، وارد مسجد دمشق شد. مروان بن حکم به آنان گفت: چگونه چنین کاری کردید؟!
گفتند: هجده مرد از آنها (بنی هاشم)، به مَصاف ما آمدند و - به خدا سوگند - ما همۀ آنها را کشتیم، و این هم سرها و اسیران.
مروان از جا جست و رفت. برادر او، یحیی بن حکم، پیش آنان آمد و گفت: چگونه چنین کاری کردید؟!
آنان، همان سخن را تکرار کردند.
او گفت: از محضر محمّد، در روز قیامت، محروم شدید. هرگز با شما در کاری همکار نمی شوم! سپس برخاست و رفت.(2)
1755. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عُمارۀ عَبْسی -: یحیی بن حکم، برادر مروان بن حکم، گفت:
سری در طَف است که خویشاوندی اش با ما نزدیک تر است
از ابن زیاد، آن بندۀ بی نسب و بی ریشه!
سمیّه، نسلش به تعداد ریگ ها رسید؛
ولی دختر پیامبر صلی الله علیه و آله، بی نسل شد.
یزید بن معاویه به سینۀ یحیی بن حکم زد و گفت: خاموش!(4)
ص:670
1756. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): امّ کلثوم دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز، در آن روز، نزد یزید بن معاویه، بر حسین علیه السلام گریست.
یزید گفت: حقّ اوست که برای بزرگ و آقای قریش، شیون و ناله کند.(2)
ر. ک: ص 394 (بخش ششم/فصل چهارم/یزید، سر امام علیه السلام را برای زنانش می فرستد).
1757. أنساب الأشراف: یزید، سرِ حسین علیه السلام را برای زنان خاندانش فرستاد. عاتکه دختر او، مادر یزید بن عبد الملک، سر را گرفت و شستشو داد و روغن مالی و معطّر کرد.
یزید به وی گفت: این دیگر چه کاری است؟
ص:671
عاتکه گفت: سر خاک آلود پسرعمویم را برایم فرستادی. مرتّب و معطّرش کردم.(1)
ر. ک: ص 394 (بخش ششم/فصل چهارم/یزید سر امام را برای زنانش می فرستد).
(2) 1758. تاریخ الیعقوبی: معاویة بن یزید بن معاویه - که مادرش، امّ هاشم دختر ابو هاشم بن عُتبة بن ربیعه است - چهل روز - و برخی گفته اند: چهار ماه - حکمرانی کرد. وی عقیدۀ خوبی داشت. برای مردم، سخنرانی کرد و چنین گفت: «پس از ستایش و ثنای خداوند، ای مردم! ما گرفتار شما شدیم و شما گرفتار ما شدید. از ناخشنودیِ شما نسبت به ما و طعنتان، بی خبر نیستیم. بدانید که جدّم معاویة بن ابی سفیان، بر سرِ حکومت، با کسی به ستیز برخاست که به خاطر خویشاوندی اش با پیامبر صلی الله علیه و آله، برای حکومت، شایسته تر بود و در مسلمانی، شایستگیِ بیشتری داشت و پیش گام مسلمانان و نخستین مؤمن بود. او پسر عموی فرستادۀ پروردگار جهانیان و پدر یادگاران خاتم پیامبران بود. او کاری با شما کرد که می دانید و شما هم کاری با او کردید که منکرش نیستید، تا این که مرگش فرا رسید و در گرو عملش قرار گرفت.
سپس پدرم (یزید) زمام امور را به دست گرفت، در حالی که شایستۀ خلافت نبود. سوار بر مرکب هوسش شد و اشتباه خود را نیکو به حساب آورد و امیدش را زیاد کرد و آرزو، او را تباه ساخت و اجَلش کوتاه شد. پس [کم کم] توانش اندک شد و زمانش به پایان رسید و در گورش قرار گرفت و گرفتار گناه و اسیر جرمش شد».
آن گاه معاویه (پسر یزید) گریست و گفت: «بزرگ ترین درد ما، این است که می دانیم جایگاه او، بد و بازداشتگاهش، زشت است. او عترت پیامبر خدا را کشت و حرمت حرم را ریخت و کعبه را سوزاند. من، عهده دار حکومت شما نیستم و زیر بار نتایج کارتان هم نمی روم. خودتانید
ص:672
و حکومت. به خدا سوگند، اگر دنیا غنیمت است، ما از آن، بهره برده ایم و اگر شر است، همین مقدار که خاندان ابو سفیان به آن رسیده اند، بسشان است!».(1)
1759. حیاة الحیوان الکبری: آن گاه پس از یزید، پسرش معاویه حکومت را بر عهده گرفت و او از پدرش بهتر بود. معاویه، عقل و دینی داشت. روز مرگ پدرش، برای خلافت، با وی بیعت شد و چهل روز - و گفته اند: پنج ماه و چند روز -، حکمرانی کرد و سپس خود را از حکومت، برکنار نمود.
افراد زیادی گفته اند که معاویة بن یزید، وقتی خود را از خلافت برکنار کرد، بر فراز منبر رفت و مدّتی بر بالای آن نشست. آن گاه حمد و ثنای خدا را تمام و کمال به جا آورد و به بهترین شکل از پیامبر صلی الله علیه و آله یاد کرد و سپس گفت: «ای مردم! به خاطر ناخشنودی زیادی که از شما دارم، اصلاً راغب حکمرانی بر شما نیستم. نیز ناخشنودی شما را از خودمان می دانم؛ زیرا شما گرفتار ما شدید و ما گرفتار شما شدیم. بدانید که پدربزرگم معاویه، در امر حکومت، با کسی به ستیز برخاست که به خاطر خویشاوندی اش با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و فضیلت بزرگش و سابقه اش [در اسلام]، از او و جز او، برتر بود. او بزرگ ترین مهاجر بود و شجاع ترینِ آنان و داناترینشان، و نخستینِ ایمان آورندگانشان و شریف ترینشان و پیش گام ترین شان در همراهی با پیامبر خدا.
او پسرعموی پیامبر خدا و داماد و برادرش بود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دخترش فاطمه را به همسریِ او در آورد و با اختیار فاطمه، وی را شوهر فاطمه کرد و با اختیار علی، فاطمه را به همسری وی، در آورد. او پدر دو سِبط (نوۀ) پیامبر خدا و دو سَرور جوانان اهل بهشت و بهترین های این امّت و تربیت شدگان پیامبر خدا و دو پسر فاطمۀ بتول، از درخت پاک و پاکیزه و شایسته بود.
پدر بزرگ من، با علی چنان کرد که می دانید و شما هم با او چنان کردید که از آن، بی خبر نیستید، تا این که کارها، به دست پدربزرگم افتاد. وقتی تقدیرِ قطعیِ او مقدّر شد و چنگال های
ص:673
مرگ، او را گرفتند، او در گورش در گرو عمل خود، تنها ماند و به هر چه پیشاپیش فرستاده بود، رسید و آنچه را که کرده و در پی اش دویده بود، دید.
سپس خلافت به پدرم یزید رسید. او امور شما را به دست گرفت، با همان تمایلی که پدرش در بارۀ او داشت. پدرم یزید، با توجّه به بدیِ کردار و زیاده روی اش، مناسب خلافت بر امّت محمّد صلی الله علیه و آله نبود. او سوار بر مرکب هوسش شد و اشتباهش را نیکو شمرد و از جرئت و جسارت بر خدا و تجاوزکاری در حلال شمردن حرمت فرزندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، کرد آنچه را که کرد. پس، عمرش کوتاه شد و دنباله اش بریده گردید و با عملش دست به گریبان شد و با قبرش هم آغوش گشت. او در گرو خطایش ماند و گناهان و آثارش بر جای ماندند. به آنچه از پیش فرستاده بود، دست یافت و پشیمان شد، در جایی که پشیمانی سودی ندارد. اندوه ما از کارهای بدش، ما را از زاری بر مرگ او باز داشت. ای کاش می دانستم که: چه گفت و به او چه ها گفته شد؟ و آیا به بدکرداری اش عذاب شد و برای عملش مجازات گردید؟! این، گمان من است».
گریه گلوی معاویة بن یزید را گرفت و برای مدّتی گریست و صدای ناله اش بلند شد. آن گاه گفت: «من، سومین نفرِ این گروهم. خشمناکان بر من، بیش از خشنودان از من هستند. من حاضر نیستم گناهان شما را بر دوش بکشم و خداوند - که قدرتش باعظمت باد - چنین نبیند که من بار سنگین شما را بر عهده بگیرم و او را با بار گناهان شما دیدار کنم. پس، این شما و این حکومتتان! آن را بر گیرید و هر کس را برای آن می پسندید، حاکم کنید. من بیعتم را از شما برداشتم.... به خدا سوگند، اگر خلافت، غنیمت است، پدرم، هم به غرامت و هم به گناهِ آن رسید و اگر بد است، همان که به پدرم رسید، بس است!».
آن گاه از منبر، پایین آمد و خویشان و مادرش، نزد وی آمدند و دیدند که گریه می کند. مادرش به وی گفت: کاش لکّۀ حیضی بودی و من، خبر تو را نشنیده بودم!
معاویه [بن یزید] گفت: به خدا، من هم این را دوست داشتم! و سپس گفت: وای بر من، اگر پروردگارم به من رحم نکند!
آن گاه بنی امیّه به معلّم او، عُمَرِ مقصوص، گفتند: تو این را به او یاد دادی و به او تلقین نمودی و وی را از خلافت باز داشتی و دوستی علی و فرزندانش را برایش آراستی و او را وادار کردی که داغ ستمکاری را بر پیشانی ما بنهد و بدعت ها را برایش زیبا جلوه دادی، تا چنان سخنانی را گفت و گفت آنچه را که گفت.
عمر گفت: به خدا سوگند، من این کارها را نکرده ام. ذات او و طبیعتش بر دوستی علی، سرشته است.
ص:674
بنی امیّه حرف او (عمر) را نپذیرفتند و او را گرفتند و زنده به گورش کردند.(1)
1760. الصواعق المُحْرقة: وقتی معاویة بن یزید بن معاویه به خلافت رسید، بر فراز منبر رفت و گفت: «این خلافت، ریسمان خداست. پدربزرگم معاویه، در امر حکومت، با کسی که شایستۀ حکومت بود، به ستیز برخاست. آن که از جدّم برای خلافتْ شایسته تر بود، علی بن ابی طالب بود. او (پدربزرگم) با شما چنان کرد که می دانید، تا این که مرگش فرا رسید و در گورش جای گرفت و اکنون در گرو گناهانش است.
ص:675
سپس پدرم حکومت را به دست گرفت، در حالی که شایستۀ آن نبود. او با پسر دختر پیامبر خدا، به کشمکش پرداخت. عمرش کوتاه و دنباله اش بریده شد و در گورش جا گرفت و در گرو گناهانش است».
آن گاه گریست و گفت: «از بدترین مصیبت ها، این است که ما از جایگاه نامناسب پدرم و فرجام بد او، اطّلاع داریم. او عترت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را کشت، میخواری را روا شمرد و کعبه را ویران کرد.
من، شیرینی خلافت را نچشیدم. پس تلخی آن را هم بر عهده نمی گیرم. این، شما و این، حکومتتان! به خدا سوگند، اگر دنیا خوبی ای دارد، ما از آن بهره گرفته ایم و اگر شرّی دارد، نسل ابو سفیان را همانی که به آن دست یافته اند، بس است!».(1)
1761. تنبیه الخواطر: وقتی معاویة بن یزید بن معاویه، خود را از خلافتْ برکنار کرد، به سخنرانی ایستاد و گفت: «ای مردم! من رغبتی به حکومت بر شما ندارم و از ناخشنودی شما نیز در امان نیستم؛ بلکه ما گرفتار شما شدیم و شما گرفتار ما شدید. بدانید که پدربزرگم معاویه، در امر حکومت، با کسی به ستیز برخاست که به جهت پیشینه و سابقه، از او (پدربزرگم) شایسته تر بود: علی بن ابی طالب - که بر او سلام و درود و تعظیم باد -. پدربزرگم در برابر او کارهایی کرد که می دانید و شما هم همراه با او کارهایی کردید که بی خبر نیستید، تا این که او در گرو کردار خویش و هم آغوش گورش شد. خداوند، از او در گذرد!
آن گاه حکومت به پدرم رسید. مناسب بود که پدرم مرتکب بدی نشود. او شایستۀ خلافت نبود. هر چه خواست کرد و اشتباهش را نیکویی به شمار آورد. پس عمرش کوتاه و دنباله اش بریده و آتشش خاموش گردید. اندوه بر [کارهای] او، موجب شد که ما اندوه [مرگِ] او را فراموش کنیم. «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ»».
او سپس به آهستگی برای پدرش طلب رحمت کرد و آن گاه گفت: «من، سومینِ این گروهم و [به خاطر آنچه در کارنامۀ ما هست،] رویگردانان از من، بیش از راغبان به من هستند. من حاضر
ص:676
نیستم گناه شما را بر دوش بکشم. این، شما و این، حکومتتان! آن را بگیرید و هر که را خواستید، به ولایت برگزینید».
مروان بن حکم برخاست و به سوی او رفت و گفت: ای ابو لیلی! آیا روش عُمَر [در انتخاب خلیفه] بد بود؟
معاویه گفت: «ای مروان! آیا قصد داری مرا در دینم فریب دهی؟ مردانی را همانند مردانِ عُمَر برایم بیاور تا خلافت را در میان آنها به شور بگذارم» و سپس گفت: «به خدا سوگند، اگر خلافت، غنیمت بود، ما بهره مان را از آن گرفتیم و اگر بدی بود، آنچه خاندان ابو سفیان از آن به دست آوردند، برایشان بس است» و آن گاه از منبر، پایین آمد.
مادرش به او گفت: ای کاش لکّۀ حیضی بودی!
معاویه گفت: «من هم دوست داشتم که چنین می بودم و نفهمیده بودم که خدا آتشی دارد که هر کس از او نافرمانی کند و حقّ غیر خودش را بگیرد، وی را با آن، عذاب می کند!».(1)
1762. تاریخ الطبری - به نقل از حارث بن کعب، از فاطمه دختر علی علیه السلام -: یزید بن معاویه گفت: ای نُعمان بن بشیر! خانوادۀ حسین را با امکاناتی که شایسته شان است، آماده کن و با آنها مردی شامی را که
ص:677
امین و مناسب است، بفرست و با او سپاه و کمک کارانی گسیل کن تا آنها را به مدینه ببرد.
آن گاه دستور داد که زنان را وارد اتاقی جداگانه کنند و در اختیار آنها، امکانات مورد نیازشان و برادرشان زین العابدین علیه السلام هم در همان اتاقی باشد که آنها در آن اند.
زنان، بیرون آمدند تا وارد خانۀ یزید شدند و از خاندان معاویه، هیچ زنی نبود، مگر این که از آنها استقبال نمود و در حالی که می گریست، بر حسین علیه السلام نوحه سرایی می کرد. در آن جا سه روز عزاداری برپا کردند.(1)
ر. ک: ص 575 (بخش ششم/فصل هفتم/خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در زندان یزید)
و ص 584 (فصل هشتم/دادن اجازۀ عزاداری برای شهیدان).
1763. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از مغیره -: مرجانه(2) به پسرش عبید اللّه بن زیاد گفت: ای پلید! پسر پیامبر خدا را کشتی؟! هرگز روی بهشت را نخواهی دید.(3)
1764. تاریخ الطبری - به نقل از مغیره -: مرجانه به عبید اللّه - در آن زمانی که حسین علیه السلام را کشت - گفت: وای بر تو! چه کار کردی؟! و چه عملی مرتکب شدی؟!(4)
1765. تاریخ الطبری - به نقل از عثمان بن زیاد،(5) برادر عبید اللّه -: آرزو داشتم که هیچ مردی از فرزندان زیاد
ص:678
نبود، مگر این که تا قیامت بر بینی اش تسمۀ بینی بندی بود؛ امّا حسین، کشته نشده بود.(1)
1766. الکامل فی التاریخ: وقتی حسین علیه السلام کشته شد و سر او و سرهای یارانش، همراه با خولی بن یزید و حُمَید بن مسلم ازدی برای عبید اللّه فرستاده شد، خولی دید که درِ کاخ، بسته است. به منزلش رفت و سر را در منزلش زیر تَشتی گذاشت و به بسترش رفت و به زنش نوار، گفت: ثروت روزگار را برایت آورده ام. این، سرِ حسین است که در خانه با توست.
نوار گفت: وای بر تو! مردم، طلا و نقره می آورند و تو سرِ پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را آورده ای! به خدا سوگند، هرگز سرم با سر تو در یک خانه جمع نخواهد شد. و از رخت خواب برخاست و به بیرون اتاق رفت. نوار گفت: همین طور به نوری چشم دوخته بودم که همانند ستون از آسمان به سوی تَشت، پرتوافشان بود و پرنده ای سپید را می دیدم که در کنارش پر می زد.(2)
ر. ک: ص 379 (بخش ششم/فصل چهارم/سر امام علیه السلام در خانۀ خولی).
که: وقتی کعب بن جابر از جنگ کربلا باز گشت، زنش - یا خواهرش - نوار، دختر جابر، به وی گفت: به یاری مخالفانِ پسر فاطمه برخاستی و سَرور قاریان (بُرَیر بن حُضَیر) را کشتی؟! فاجعه ای بس بزرگ آفریدی! به خدا سوگند، هرگز یک کلمه هم با تو حرف نخواهم زد.
کعب بن جابر(1) گفت:
ای زن نکوهیده! از احوال من بپرس تا خبردار شوی که
در آن نیم روزِ حسین، در حالی که تیرها از هر سو می باریدند [، چه کردم؟].
آیا از نهایت آنچه برایت ناخرسند است، خبر نیاورم
که در آن نیم روزِ وحشت انگیز، هر کاری کردم؟!
همراهم نیزۀ یَزَنی(2) بود که تیغه هایش خیانت نکردند
و نیز شمشیری برّاق و برّان و دو دم.
برای گروهی، آن را از غلاف، بیرون کشیدم که دینشان
با دین من، یکی نبود؛ چرا که من خشنود به دین اموی هستم.
از نوجوانی تا کنون، چشمان من همانند آنان را ندیده است
چه اکنون و چه قبل از [ولادتِ] آنها،
که [آنان] سخت ترین شمشیرزنان به هنگام نبرد بودند.
بدانید که هر حمایتگر از حریم خود، [ناگزیر] جنگجوست.
آنان بر ضربه های نیزه و شمشیر، بی سپر و محافظ، شکیبایی کردند
و تن به تنْ نبرد کردند؛ ولی چنین کاری، فایده ای نداشت.
اگر عبید اللّه را دیدی، به او برسان
که من فرمانبر و گوش به فرمان خلیفه ام.
بُرَیر را کشتم و نعمتی را برای ابو مُنقِذ،
بار کردم، هنگامی که شمشیرزنان را به یاری فرا خوانْد.
همچنین عبد الرحمان بن جُندَب به من خبر داد که: در دوران امارت مُصعَب بن زبیر، شنیدم که می گفت: ای پروردگار من! ما وفادار ماندیم. پس - پروردگارا - ما را همانند نیرنگبازان قرار مده.
ص:680
پدرم به او گفت: راست است که وفادار مانْد و بزرگی کرد؛ ولی تو برای خودت شر درست کردی.
او گفت: هرگز! من برای خودم شر درست نکردم؛ بلکه خیر اندوختم.
نیز ادّعا کرده اند که رضی بن مُنقِذ عبدی(1) بعدها جواب جابر را چنین داد:
اگر پروردگارم می خواست، من در جنگ آنها حضور نمی یافتم
و جابر بر من منّت نمی گذاشت.
[شرکت در نبردِ] آن روز، چنان ننگ و عار است
که فرزندانم، بعدها مانند همنشینانم، سرزنشم می کنند.
ای کاش من پیش از کشتن حسین، مرده بودم
و در گور، دفن شده بودم!(2)
ص:681
1768. الملهوف - به نقل از حُمَید بن مسلم -: وقتی سپاه به زنان امام حسین علیه السلام در خیمه هایش یورش آورد و آنها را غارت می کرد، زنی از بنی بکر بن وائل را دیدم که با همسرش در سپاه عمر بن سعد بود.
او شمشیری را برداشت و به سوی خیمه ها رفت و گفت: «ای خاندان بکر بن وائل! آیا دختران پیامبر خدا غارت می شوند [و شما کاری نمی کنید]؟! هیچ فرمانی جز از جانب خدا نیست. ای خونخواهان پیامبر خدا!» که همسرش او را گرفت و به خیمه اش باز گرداند.(1)
1769. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی از قبیلۀ کِنده به نام مالک بن نُسَیر از بنی بَدّاء، نزد حسین علیه السلام آمد و با شمشیر بر سر ایشان زد و بُرنُسی(2) را که بر سر ایشان بود، شکافت. شمشیر به سر ایشان رسید و خون از آن جاری شد و بُرنُس، آکنده از خون گردید.
حسین علیه السلام به وی فرمود: «با آن [دست]، هرگز نخوری و نیاشامی! و خدا با ستمگران، محشورت کند!».
آن گاه، بُرنُس را از سر انداخت و کلاهی خواست و آن را بر سر گذاشت و دستاری بر روی آن بست، در حالی که خسته و ناتوان شده بود. مرد کِندی آمد و بُرنُس ایشان را که از جنس خز بود، برداشت و آن را نزد زنش، امّ عبد اللّه (دختر حر و خواهر حسین بن حُرّ بَدّی) برد و آن گاه شروع به شستن خون آن کرد. همسرش به او گفت: آیا غنیمتِ گرفته شده از پسر دختر پیامبر خدا را به منزل من می آوری؟! آن را از پیش من ببر.
دوستان او گفتند که: کِندی، بسیار وضع فلاکتباری پیدا کرد تا این که مُرد.(3)
ص:682
1770. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: کِندی آمد و بُرنُس را که از جنس خز بود، برداشت و وقتی آن را آورد تا زنش امّ عبد اللّه بشوید، زنش به وی گفت: آیا بُرنُس پسر دختر پیامبر خدا را غنیمت گرفته ای و به خانۀ من آورده ای؟! از پیش من برو. خدا گورت را پر از آتش کند!
دوستانش گفتند که دستان او خشکید و وضع فلاکتباری داشت تا این که مُرد.(1)
ر. ک: ص 303 (بخش ششم/فصل یکم/تاراج کردن وسایل امام علیه السلام).
ص:683
1771. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن عوف بن احمر ازدی -: وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد و ابن زیاد از اردوگاهش نُخَیله(1) باز گشت و وارد کوفه شد، شیعیان به سرزنش خود و اظهار پشیمانی پرداختند و متوجّه شدند که خطای بزرگی مرتکب شده اند که حسین علیه السلام را دعوت کردند تا یاری اش کنند؛ امّا [پس از آمدن،] رهایش کردند و او در کنار آنها کشته شد و کمکش نکردند. نیز احساس کردند که ننگ و گناهشان در کشتن حسین علیه السلام، جز با کشتن قاتلان او و یا با کشته شدن در این راه، قابل شستشو نیست.(2)
1772. تذکرة الخواصّ: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، شیعیان به جنبش در آمدند و گریستند و دیدند که نجات آنها و پاک شدنشان از ننگ و گناه، جز با کشتن قاتلان حسین علیه السلام و یا کشته شدن تا نفر آخر در این راه، میسّر نیست.(3)
1773. ذَوب النَّضار: عراقی ها به خاطر یاری نکردن حسین علیه السلام، حیرت زده و متأسّف و پشیمان شدند.(4)
1774. الملهوف - پس از سخنرانی امام زین العابدین علیه السلام -: از هر سو، صدای مردم، بلند شد که به همدیگر می گفتند: هلاک شدید و ندانستید!(5)
ص:684
1775. تذکرة الخواصّ: مدائنی گفت: از جمله شرکت کنندگان در واقعه [ی کربلا]، مردی از بکر بن وائل به نام جابر یا جُبَیر بود که وقتی کار ابن زیاد را دید، با خود گفت: با خدا عهد می کنم که اگر ده مسلمان را ببینم که بر ابن زیاد خروج کرده اند، حتماً با آنها خروج نمایم.
وقتی مختار، به خونخواهی حسین علیه السلام برخاست و دو سپاه، رو در روی یکدیگر قرار گرفتند، این مرد به میدان آمد و سرود:
هر چه دیدم، تباه بود
بجز افراشتگی نیزه در سایۀ اسب.
آن گاه به سپاه ابن زیاد، حمله برد.(1)
ر. ک: ص 437 (بخش ششم/فصل ششم/چگونگی ورود خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به کوفه).
1776. الأمالی، مفید - به نقل از ابو هَیّاج عبد اللّه بن عامر -: وقتی خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام به مدینه رسید،... ما هرگز زن و مرد گریانی را بیشتر از آنچه آن روز دیدیم، ندیده بودیم.(2)
1777. تذکرة الخواصّ: واقدی گفت: وقتی سرِ حسین علیه السلام و اسیران به مدینه رسیدند، هیچ کس در مدینه نمانْد، جز این که با ناله می گریست.(3)
ر. ک: ص 317 (بخش ششم/فصل یکم/شادی یزید و امویان)
و ص 608 (فصل هشتم/بازگشت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه)
و ص 806 (بخش هشتم/فصل یکم/هنگام بازگشت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله).
ص:685
1778. تذکرة الخواصّ - به نقل از عبید بن عمیر -: فرستادۀ قیصر، نزد یزید بود. به یزید گفت: این، سرِ کیست؟
یزید گفت: سرِ حسین.
پرسید: حسین کیست؟
گفت: پسر فاطمه.
پرسید: فاطمه کیست؟
گفت: دختر محمّد.
او گفت: پیامبرتان؟!
گفت: آری.
گفت: پدرش که بود؟
گفت: علی بن ابی طالب.
گفت: علی بن ابی طالب کیست؟
گفت: پسر عموی پیامبرمان.
فرستادۀ قیصر گفت: به حقّ مسیح، سوگند که شما و دینتان بر حق نیستید. ما در جزیره ای، دِیری(1) داریم که سُم الاغ آقایمان عیسی مسیح علیه السلام، در آن، نگهداری می شود و ما هر ساله از گوشه و کنار دنیا، در آن جا گرد می آییم و برایش نذرهای فراوان می کنیم و بزرگش می داریم، همان گونه که شما کعبه تان را بزرگ می دارید. گواهی می دهم که شما باطلید.
آن گاه برخاست و دیگر پیش یزید باز نگشت.(2)
ر. ک: ص 563 (بخش ششم/فصل هفتم/احتجاج فرستادۀ پادشاه روم با یزید).
ص:686
1779. الثقات، ابن حبّان: عبید اللّه بن زیاد، سرِ حسین علیه السلام را به همراه زنان و کودکان اسیر خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با سر و صورتی باز، با کاروانی به شام فرستاد. آنان وقتی به منزلگاهی می رسیدند، سر را از صندوق، بیرون می آوردند و آن را بر سرِ نیزه ای می زدند و تا وقت حرکت کاروان، از آن، محافظت می کردند و آن گاه سر را به صندوق، بر می گرداندند و راهی می شدند.
همین طور منزل به منزل می رفتند تا به منزلی رسیدند که دِیر راهبی در آن بود. سر را طبق معمول از صندوق، بیرون آوردند و در نیزه کردند و نیزه را به دِیر، تکیه دادند.
راهب در شب، نوری را دید که از دِیرش به سوی آسمان می رود. [از بالای دیر] به سوی آن گروه، خم شد و از آنها پرسید: شما کیستید؟
گفتند: ما شامی هستیم.
گفت: این، سرِ کیست؟
گفتند: سرِ حسین بن علی.
گفت: چه بد مردمی هستید شما! به خدا سوگند، اگر عیسی علیه السلام فرزندی داشت، او را بر تخم چشممان جا می دادیم.
ص:687
آن گاه گفت: ای گروه! من، ده هزار دینار از پدرم به ارث برده ام که او نیز آنها را از پدرش به ارث برده است. آیا حاضرید این سر را امشب در برابر این ده هزار دینار، به من بدهید؟
گفتند: آری.
او ده هزار دینار را برای آنان فرستاد و آنها نقدینه شناس آوردند. [سپس] دینارها را وزن کردند و شمردند و در انبانی گذاشتند و آن را مُهر کردند و در صندوق قرار دادند و سر را تحویل وی دادند.
راهب، سر را شُست و روی پایش گذاشت و همۀ شب را بر آن گریست و وقتی صبح دمید، گفت: ای سر! من جز خودم چیزی ندارم. گواهی می دهم که معبودی جز اللّه نیست و جدّ تو، پیامبر خداست.
آن نصرانی، مسلمان و دوستدار حسین علیه السلام شد. سپس سر را به آنها باز گرداند و آنها آن را در صندوق گذاشتند و به راه افتادند. وقتی به نزدیکی دمشق رسیدند، گفتند: خوب است دینارها را تقسیم کنیم. ای بسا وقتی یزید، دینارها را ببیند، آنها را از ما بگیرد.
درِ صندوق را گشودند و انبان مُهر شدۀ طلاها را از صندوق، بیرون آوردند و بازش کردند.
ناگهان دیدند که همۀ دینارها به خَزَف (سُفال) تبدیل شده است و در یک طرف سکّه ها، نوشته شده: «وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ؛1 گمان مبرید که خدا از آنچه ستمگران انجام می دهند، غافل است» و در طرف دیگر، نوشته شده: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ؛2 به زودی، ستمگران خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه، باز می گردند».
گفتند: به خدا که رسوا شدیم! و سپس آنها را در رود بَرَدی (1) ریختند. برخی از آنان به جهت دیدن این اتّفاق، توبه کردند و برخی دیگر، همچنان بر کارشان پافشاری کردند، و سردستۀ این گروه دوم، سِنان بن انَس نخعی بود.(2)
ر. ک: ص 424 (بخش ششم/فصل پنجم/اسلام آوردن راهب مسیحی).
ص:688
(1) 1780. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از ابو الأسود محمّد بن عبد الرحمان -: رأس الجالوت، مرا دید و گفت: به خدا سوگند، میان من و داوود علیه السلام، هفتاد نسل فاصله است؛ ولی یهودیان، مرا که می بینند، به من تعظیم می کنند؛ امّا میان شما و پیامبرتان، جز یک نسل، فاصله نیست؛ ولی پسرش را کشتید!(2)
1781. المعجم الکبیر - به نقل از رأس الجالوت -: ما می شنیدیم که در کربلا پسر پیامبری کشته خواهد شد.
من وقتی وارد آن سرزمین می شدم، با اسبم به تاخت می رفتم تا از آن عبور کنم؛ امّا از وقتی حسین علیه السلام کشته شده، من به طور عادی گذر می کنم.(3)
1782. تاریخ الطبری - به نقل از رأس الجالوت -: پدرم گفت: هیچ گاه نبود که من از کربلا بگذرم و بر مرکبم پا نکوبم، تا زود، آن جا را پشت سر بگذارم.
ص:689
گفتم: چرا؟
گفت: ما پیش تر، [از گذشتگانمان] نقل می کردیم که پسر پیامبری در این جا کشته می شود و من ترس داشتم که من، همان باشم. وقتی حسین کشته شد، گفتیم: این، همانی بود که از او حرف می زدیم و پس از آن، هر وقت از آن جا عبور می کردم، می گذشتم و بر مرکبم پا نمی کوبیدم.(1)
ص:690
یزید بن معاویة بن ابی سفیان - که مادرش مَیسون، دختر بَجدَل کلبی بود - در سال 25 یا 26 هجری، متولّد شد(1) و در سال 64 هجری، به هلاکت رسید.(2)
وی که مُجرم اصلی در فاجعۀ خونبار کربلا بود، تنها سه سال پس از این فاجعه، در 38 سالگی با ننگ آمیزترینِ مرگ ها، از دنیا رفت و با مرگش، حکومت ننگین خاندان ابوسفیان نیز پایان یافت.
گزارش ها، در بارۀ علّت مرگ ناگهانی یزید، مختلف اند؛ امّا مورّخان، اتّفاق نظر دارند که افراط در مِی گُساری و بَدمستی، موجب هلاکت او گردید. برخی گفته اند: وی هنگام رقص و در حال بدمستی به زمین خورد و مغزش متلاشی گردید(3). برخی، گاز گرفته شدن توسط میمونش را که با وی بازی می کرد(4)، و برخی، کثرت می گساری و قی کردنِ پیاپی آن را عامل هلاکت او ذکر کرده اند(5).
همچنین گزارش شده که صورت او پس از مرگ، همچون قیر، سیاه شد(6) و با ظاهری چون باطنش، به عالم آخرت منتقل گردید.
گفتنی است که عبّاسیان، در سال های نخست حکومتشان، قبرهای یزید، معاویه و عبد الملک بن مروان را نبش کردند و استخوان های باقی ماندۀ آنان را آتش زدند.(7)
ص:691
1783. سیر أعلام النبلاء - به نقل از محمّد بن احمد بن مِسمَع -: یزید، مست کرد و شروع به رقصیدن کرد.
پس با سر به زمین افتاد و سرش شکست و مغزش بیرون زد [و مُرد].(1)
1784. الثقات، ابن حبّان: گفته شده: یزید، شبی مست کرد و شروع به رقصیدن نمود و با سر به زمین افتاد و مغزش متلاشی شد و مُرد.(2)
1785. البدایة و النهایة: گفته شده که عامل مرگ او (یزید)، این بود که بوزینه ای را با خود برد و آن را رقصاند و بوزینه او را گاز گرفت. در بارۀ [عامل مرگِ] یزید، جز این را هم گفته اند و درستیِ آن را خدا می داند.(3)
1786. أخبار الدول و آثار الاُوَل: یزید در ماه ربیعِ اوّل سال 64، در کنار حَوران(4) مُرد و جنازه اش به دمشق، منتقل شد. برادرش خالد - و گفته اند: پسرش معاویه - بر او نماز خواند و در قبرستان باب الصغیر، دفن شد و گورش اکنون زباله دانی است.(5)
1787. کامل الزیارات - به نقل از عبد الرحمان غَنَوی -: به خدا سوگند، یزید ملعون، زود مجازات شد و پس از کشتن امام حسین علیه السلام، از آنچه در پی اش بود، لذّتی نبرد و ناگهانی و غافلگیرانه مُرد. مست خوابید و صبح به مرده تبدیل شد و [جسدش] چنان تغییر یافته بود که گویی قیرمالی شده است.
او به صورت تأسّفباری مرده بود.(6)
1788. الفتوح - در یادکرد رفتار سپاه یزید با مردم مدینه و یورششان به مکّه به فرماندهی حُصَین بن نُمَیر و سنگباران کردن کعبه با مَنجنیق -: حُصَین (فرمانده سپاه یزید) نشسته بود که ناگهان مردی شامی پیش وی آمد و سلام کرد و نزدش نشست و گفت:... یزید بن معاویه مُرد. و
ص:692
راه خودش را کشید و رفت.
حُصَین گفت:... سبب مرگش چه بود؟
آن مرد شامی گفت: شب، زیاد شراب خورده بود و صبح، مست از خواب برخاست و قی به او فشار آورد و همین طور ادامه پیدا کرد تا مُرد.(1)
1789. أنساب الأشراف: وقتی عبد اللّه بن علی عبّاسی(2) به رود ابو فُطرُس(3) رسید، دستور داد که برای بنی امیّه اعلام امان کنند. آنان همه در اطراف او گرد آمدند و سپاه خراسانی [حامی بنی عبّاس]، با گُرز به آنان یورش آورد و آنها را کشت. عبد اللّه [هم] جمعیتی از آنان و پیروانشان را به قتل رساند و دستور داد قبر معاویه را شکافتند و چیزی از معاویه جز استخوانْ باریکه ای نمانده بود. قبر یزید بن معاویه را هم شکافتند و جز استخوان های بند مفاصل پای او را پیدا نکردند. از عبد الملک بن مروان نیز قطعه هایی از سرش پیدا شد... و هر چه از گورها گرد آورده بودند، آتش زدند.(4)
ابو حفص عبید اللّه بن زیاد، در سال 33 یا 39 هجری به دنیا آمد(5). پدرش، زیاد بن ابیه، کارگزار عثمان و امام علی علیه السلام و معاویه بود که داستان تغییر یافتن نَسَب او و الحاقش به ابو سفیان توسّط معاویه، مشهور است.(6) مادر عبید اللّه نیز زنی مجوسی به نام مرجانه فرزند یکی از پادشاهان
ص:693
فارس بود(1) که از زیاد، جدا شد و با مردی کافر به نام شیرویِه ازدواج کرد و عبید اللّه در خانۀ او پرورش یافت.
ابن زیاد، در جوانی به سیاست و قدرت، دست یافت. او هوش سیاسی و به تعبیر دیگر، جرئت و قساوت خود را - که از پدرش به ارث برده بود - در راه مقاصد شیطانی بنی امیّه به کار می گرفت. ابن زیاد در زمان معاویه، به حکومت بصره منصوب شد(2) و پس از معاویه، یزید، او را در همان منصب، ابقا کرد و برای مقابله با امام حسین علیه السلام با مشورت سِرجونِ نصرانی، فرمانداری کوفه را نیز به وی وا گذارد.(3)
در حادثۀ کربلا، همۀ جنایت ها، به دستور مستقیم عبید اللّه تحقّق یافت، چنان که پس از یزید، بیشترین نقش را در این فاجعۀ دردناک داشت. او پس از واقعۀ کربلا نیز در کمال سفّاکی، اعتراض های عراقیان را سرکوب نمود؛ امّا سرانجام و پس از مرگ یزید، در حالی که بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شیعیان با وضعی فجیع در زندان او بودند، در برابر نافرمانی و شورش بصریان، تاب نیاورد و ذلیلانه فرار کرد.(4)
اندکی بعد، وی در روز دهم محرّم سال 67 هجری - یعنی تنها شش سال بعد و درست، در همان روزی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده بود -، با سپاه ابراهیم بن مالک اشتر، در خازِر (در پنج فرسنگی موصل در شمال عراق)، درگیر و به وسیلۀ او کشته شد.(5) در این جنگِ سخت که با پیروزی ابراهیم همراه بود، افزون بر ابن زیاد، بسیاری از فرماندهان جنایتکار و سپاهیان شام، به هلاکت رسیدند. ابراهیم، بدن ابن زیاد را سوزاند و سرش را برای مختار ثقفی فرستاد و او نیز سر را روانۀ حجاز نمود تا امام زین العابدین علیه السلام و خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را خوش حال کند.(6)
1790. البدایة و النهایة: زمان تولّد عبید اللّه بن زیاد، بر اساس آنچه ابن عساکر از ابو العبّاس احمد بن یونس
ص:694
ضِبّی نقل کرده، سال 39 [هجری] بوده است....
ابو نَعیم فضل بن دُکَین گفته: گفته اند که عبید اللّه بن زیاد، وقتی حسین علیه السلام را کشت، 28 ساله بود. می گویم: بنا بر این، او در سال 33 [هجری]، به دنیا آمده است.(1)
1791. سیر أعلام النبلاء: عبید اللّه بن زیاد بن ابیه... به سال 55 [هجری] در 22 سالگی، حاکم بصره شد....
صورتی زیبا داشت و بدباطن بود. گفته اند: مادرش مرجانه، از دختران پادشاهان ایران بود....
سَریّ بن یحیی، از حسن [بصری] نقل کرده که گفت: عبید اللّه، در حالی که جوانی نادان و خونریز و سرسخت بود، پیش ما آمد و معاویه او را به عنوان حکمران، انتخاب کرده بود.... حسن گفت: عبید اللّه ترسو بود.(2)
1792. تاریخ الطبری - به نقل از عبید اللّه بن زیاد، در یکی از سخنرانی هایش -: من، پسر زیادم. در میان افرادی که بر روی زمین راه می روند، منم که به او شباهت دارم و هیچ شباهتی به دایی و پسرعمو [یم] ندارم.(3)
1793. المعجم الکبیر - به نقل از دربان عبید اللّه بن زیاد -: پس از کشته شدن حسین، پشت سر عبید اللّه بن زیاد، وارد قصر شدم. آتشی در صورتش شعله کشید. آستینش را بر صورتش گذاشت و گفت:
دیدی؟
گفتم: آری.
پس به من دستور داد که آن [حادثه] را پوشیده نگه دارم.(4)
1794. تاریخ الطبری: یَساف بن شُرَیح یَشکُری، از علی بن محمّد، نقل کرد که: پس از هلاکت یزید، ابن
ص:695
زیاد از بصره بیرون رفت و در شبی گفت: سوار شدن بر شتر برایم سخت است. برایم حیوان سُم داری فراهم کنید.
برایش گلیمی را روی الاغی انداختم و سوار شد، در حالی که پاهایش به زمین می رسید. او در جلوی من حرکت می کرد و وقتی خاموش می شد، سکوتش طول می کشید.
به خود گفتم: این عبید اللّه، دیروز فرمان روای عراق بود و اکنون بر روی الاغ، خواب است.
اگر از آن سقوط کند، رنجیده می شود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار می کنم.
نزدیکش شدم و گفتم: خوابی؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا ساکتی؟
گفت: با خود، حدیث نفْس می کردم.
گفتم: می خواهی بگویم با خودت چه می گفتی؟
گفت: بگو، که - به خدا سوگند - نمی بینم عقل درستی داشته باشی و درست بگویی!
گفتم: داشتی می گفتی: ای کاش حسین را نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می گفتی: ای کاش آنهایی را که کشتم، نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می گفتی: کاش کاخ سفید را نساخته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می گفتی: ای کاش دِهبان ها [ی عجم] را به کار نگرفته بودم!
گفت: و دیگر چه؟
گفتم: می گفتی: ای کاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم!
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند، سخن درستی نگفتی و از خطا باز نَایستادی. حسین، آمده بود و قصد جان مرا داشت. من هم او را کشتم تا مرا نکشد. کاخ سفید را نیز از عبید اللّه بن عثمان ثقفی خریدم و یزید، یک میلیون برایم فرستاد و هزینۀ آن کردم. اگر ماندگار شدم که برای خانواده ام است و اگر مُردم، برای آن، تأسّف نمی خورم؛ چرا که برایش زحمت نکشیده ام.
در بارۀ به کارگیری دهبان ها، عبد الرحمان بن ابی بکره و زادانْ فرُّخ، نزد معاویه از من بدگویی کردند، تا جایی که پوست برنج ها را هم گفتند و [مقدارِ] مالیات عراق را یکصد میلیون
ص:696
گفتند. معاویه مرا میان بازپرداخت آنها و برکنار شدن، مخیّر کرد. من هم برکنار شدن را دوست نداشتم. وقتی مرد عربی را به کار می گرفتم، او از مالیات، کم می گذاشت و من آن را از خودش می گرفتم، یا جریمه اش را از بزرگان قومش و یا از قبیله اش می گرفتم و به آنها ضرر می زدم، و اگر اصلاً آن را نمی گرفتم، مال خدا را نگرفته بودم، در حالی که جای [هدر رفتن] آن مال را می دانستم، به همین خاطر، دِهبان ها [ی عجم] را که آشناتر به جمع آوری مالیات و امین تر بودند و در درخواست مالیات، از شما آسان گیرتر بودند، به کار گرفتم، ضمن این که شما را هم بر آنها امین قرار دادم که مبادا به کسی ستم کنند.
در مورد گفتۀ تو در بارۀ دست و دلباز نبودنم - به خدا سوگند - من ثروتی نداشتم تا آن را بر شما ببخشم. البتّه اگر می خواستم، می توانستم بخشی از ثروت شما را بگیرم و فقط به برخی از شما بدهم و نه به همه. در این صورت می گفتند: «چه دست و دلباز است!»؛ ولی به همه تان دادم، و به نظرم، [این کار] به سود شما بود.
در بارۀ گفتۀ تو که: ای کاش آنها را که کشتم، نکشته بودم! بعد از شهادت به توحید، من کاری که نزدیک تر از این به خدا باشد که خوارج را کشتم، نکرده ام.
امّا من، به تو می گویم که با خود، چه می گفتم. می گفتم: کاش با بصری ها جنگیده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار، با من بیعت کردند. به خدا سوگند، من طالب این [جنگ] بودم؛ ولی فرزندان زیاد، پیش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگی و آنان بر تو چیره شوند، از ما کسی باقی نخواهد ماند؛ امّا اگر رهایشان کنی، هر یک از ما نزد دایی ها و دامادهایش می ماند. من هم با آنها مدارا کردم و نجنگیدم.
نیز می گفتم: ای کاش زندانیان را از زندان، بیرون می آوردم و گردنشان را می زدم! و وقتی این دو از دست رفت، ای کاش پیش از آن که کاری کرده باشند، به شام می رفتم!
برخی گفته اند: عبید اللّه به شام رفت و آنها هنوز هیچ کاری نکرده بودند و گویا با وجود او، آنها چند کودک بودند. برخی نیز گفتند: به شام که آمد، آنها کارشان را کرده بودند؛ امّا او همه را به نظر خودش برگرداند.(1)
ص:697
1795. البدایة و النهایة: سال 67 [هجری] شد. در این سال، عبید اللّه بن زیاد به دست ابراهیم بن مالکِ اشترِ نخعی کشته شد. ماجرا چنین بود که ابراهیم بن مالک، در روز شنبۀ ماه ذی حجّه، هشت روز به پایان سال مانده، به قصد ابن زیاد از کوفه به موصل رفت. آن دو در جایی به نام خازِر در پنج
ص:698
فرسخی موصل، به هم رسیدند.
ابراهیم، آن شب را نتوانست بخوابد و تا صبح، بیدار بود. سحرگاهان بود که برخاست و سپاهش را آماده باش و نظام داد و نماز صبح را در اوّل وقت با یارانش خواند. سپس سوار شد و به سوی سپاه ابن زیاد به حرکت در آمد. او لشکرش را آرام آرام به راه انداخت، در حالی که خود در میان پیاده نظام، در حرکت بود، تا این که از فراز تپّه ای بر سپاه ابن زیاد، مُشْرف شد؛ ولی هنوز از سپاه عبید اللّه، کسی نجنبیده بود. وقتی آنها سپاه ابراهیم را دیدند، وحشت زده به سوی اسب ها و اسلحه هایشان هجوم آوردند.
پسر اشتر، بر اسبش سوار شد و در برابر پرچم های قبایل می ایستاد و آنان را به جنگ با ابن زیاد، تشویق می کرد و می گفت: «این، قاتل پسر دختر پیامبر خداست که خدا او را پیش پای شما آورده و امروز، او را در تیررس شما قرار داده است. پس بر شماست که کار او را بسازید. او با پسر دخترِ پیامبر خدا، آن کرد که فرعون با بنی اسرائیل نکرد.
این، پسر زیاد، قاتل حسین است که میان او و فرات، مانع شد و نگذاشت که او و فرزندان و زنانش از آن بنوشند، و نگذاشت که او به شهر خودش باز گردد و یا نزد یزید بن معاویه برود، تا این که او را کشت.
وای بر شما! دل هایتان را به [کشتنِ] او تسکین دهید و نیزه ها و شمشیرهایتان را از خونش سیراب سازید. این، همان کسی است که در بارۀ خانوادۀ پیامبرتان، آن کارها را کرد. خدا او را برایتان آورده است!». ابراهیم، این کلمات و امثال این را بسیار گفت و آن گاه زیر پرچم خود، فرود آمد.
ابن زیاد در میان انبوه سپاه خود، با سواره ها و پیاده ها پیش آمد و حُصَین بن نُمَیر را فرمانده جناح راست و عُمَیر بن حُباب سُلَمی را فرمانده جناح چپ سپاهش کرده بود و با پسر اشتر، رویارو شد. عُمَیر بن حُباب سُلَمی به پسر مالک، قول داده بود که با اوست و فردا با مردم، از لشکر ابن زیاد، فرار خواهند کرد. فرمانده سواران سپاه ابن زیاد، شُرَحبیل بن کِلاع بود و ابن زیاد، خود در میان پیاده نظام، حرکت می کرد.
دو سپاه، در برابر هم ایستادند. حُصَین بن نُمَیر با جناح راست به جناح چپ سپاه ابراهیم حمله کرد و آن را شکست داد و فرمانده آن، علی بن مالک جُشَمی را کشت. پرچم او را پسرش محمّد بن علی گرفت؛ ولی او هم کشته شد و جناح چپ سپاه عراق، به کلّی متلاشی شد.
[پسرِ] اشتر در میان سپاه، فریاد زد که: «ای پاسبانان خدا! به سوی من بیایید. من، پسرِ اشترم» و رویَش را باز کرد تا او را بشناسند. در نتیجه، آنان (سپاهش) به سوی او روان شدند و بر گِردش
ص:699
آمدند. آن گاه جناح راست سپاه کوفه، حمله را آغاز کرد.... او آنان را می کشت، همانند کشتن قوچ، و خودش و دلیران همراهش، آنها را تعقیب می کردند. عبید اللّه بن زیاد در جایش ایستاده بود که پسرِ اشتر به او رسید و در حالی که عبید اللّه را نمی شناخت، او را به قتل رساند....(1)
1796. تذکرة الخواصّ - به نقل از ابن جَریر، در بیان وقایع پس از کشته شدن ابن زیاد -: پسرِ اشتر، سر ابن زیاد را برای مختار فرستاد. مختار در قصر نشست و سرها در برابرش گذاشته شدند. او هم آنها را در همان جایی انداخت که سر حسین علیه السلام و یارانش گذاشته شده بود. مختار، سر ابن زیاد را در همان جایی آویزان کرد که سر حسین علیه السلام آن جا آویزان شده بود و در روز بعد، آن را با دیگر سرها در حیاط قصر انداخت.(2)
ص:700
1797. المعجم الکبیر - به نقل از عبد الملک بن عمیر -: بر عبید اللّه بن زیاد وارد شدم، در حالی که سرِ حسین بن علی علیه السلام در برابرش بر روی سپری قرار داشت. به خدا سوگند، طولی نکشید که بر مختار وارد شدم و دیدم سرِ عبید اللّه بن زیاد بر روی سپر است.(1)
1798. سنن الترمذی - به نقل از عُمارة بن عُمَیر -: وقتی سرِ عبید اللّه بن زیاد و یارانش را آوردند، آنها را در ایوان مسجد بر روی هم چیدند. پیش آنها که رفتم، [شنیدم که برخی] می گفتند: «آمد، آمد!» که ناگهان ماری آمد و در میان سرها گشت تا این که داخل بینی عبید اللّه بن زیاد شد. مدّتی ماند و بعد بیرون آمد و ناپدید شد. آن گاه گفتند: «آمد، آمد!» و آن مار، این کار را دو یا سه بار انجام داد.(2)
1799. الأمالی، طوسی - به نقل از مدائنی، از راویانش، در یادکرد قیام مختار -: پسرِ اشتر گفت: «پس از آن که سپاه ابن زیاد شکست خورد، دیدم گروهی از آنها ایستاده اند و می جنگند. به طرف آنها رفتم.
مردی که داخل جمعیتی بود، آمد و گویی قاطری خاکستری بود که مردم را می تاراند و کسی به او نزدیک نمی شد، مگر این که زمینش می زد. او نزدیک من شد. دستش را زدم و قطع کردم و در کنار رودخانه افتاد. دستش در یک سو افتاد و پاهایش در سوی دیگر افتادند. او را کشتم و دیدم بوی مُشک می دهد و فهمیدم که ابن زیاد است. [پس از خاتمۀ جنگ،] گفتم: او را پیدا کنید».
مردی رفت و کفش های آن مرد را کَند و دقّت کرد و او طبق توصیف پسر اشتر، همان ابن زیاد بود. خدا لعنتش کند! پس سرش را جدا کرد و در طول شب، کنار جسدش آتش روشن کردند.
مهران، غلام زیاد - که به عبید اللّه علاقۀ زیادی داشت -، او را دید و سوگند یاد کرد که هرگز پیهْ نخورَد. صبح شد. مردم، تمام آنچه را در سپاه [دشمن] بود، تصرّف کردند و غلام عبید اللّه به شام گریخت.
عبد الملک بن مروان به آن غلام گفت: آخرین بار که با ابن زیاد بودی، کِی بود؟
گفت: «مردم به حرکت در آمدند. او جلو آمد و جنگید و به من گفت: مَشک آب را برایم بیاور.
من هم آن را برایش بردم. آن را همراه داشت و از آن نوشید و آب را بین زره و بدنش ریخت و نیز
ص:701
بر پیشانی اسبش ریخت. سپس اسب، شیهه ای کشید و او را بر زمین زد. این، آخرین دیدار من با او بود».
پسرِ اشتر، سر ابن زیاد را نزد مختار و بزرگانِ همراه او فرستاد. سرها به وی داده شدند و در حالی که چاشت می خورد، در برابرش گذاشته شدند. مختار گفت: الحمدُ للّهِ ربِّ العالمین! سرِ حسین بن علی در برابر ابن زیاد گذاشته شد، در حالی که او در حال چاشت خوردن بود و سرِ ابن زیاد، پیش من آورده شد و من هم در حال چاشت خوردنم.
ماری سفید را دیدیم که در میان سرها گشت تا وارد بینی ابن زیاد شد و از گوشش بیرون آمد و از گوشش وارد شد و از بینی اش بیرون رفت.
وقتی مختار از غذا خوردن فارغ شد، ایستاد و صورت ابن زیاد را با کفشش لگد کرد و آن [کفش] را به طرف غلامش پرتاب نمود و گفت: این کفش را بشوی که آن را بر روی کافر نجسی گذاشتم....
مختار، سر ابن زیاد را برای امام زین العابدین علیه السلام فرستاد و وقتی سر را نزد امام علیه السلام آوردند، امام علیه السلام در حال صبحانه خوردن بود. فرمود: «مرا پیش ابن زیاد بردند، در حالی که داشت صبحانه می خورد و سر پدرم در برابرش بود. گفتم: خداوندا! مرا نمیران تا سرِ ابن زیاد را در حال صبحانه خوردن به من نشان دهی. پس ستایشْ، آن خدایی را که دعایم را به اجابت رساند!».
آن گاه امام علیه السلام دستور داد سر را انداختند و نزد ابن زبیر بردند و ابن زبیر، آن را بر روی نی گذاشت و باد، آن را به تکان انداخت و سر فرو افتاد و ماری از زیر پرده در آمد و داخل بینی او شد. آن را به بالای نی برگرداندند و باد، آن را به تکان انداخت و سقوط کرد و ماری آمد و بینی اش را گاز گرفت. این را سه بار انجام داد و [سرانجام،] ابن زبیر، فرمان داد که آن را به یکی از درّه های مکّه پرتاب کنند.(1)
ص:702
1800. تاریخ دمشق - به نقل از ابو سلیمان بن زَبْر -: سال 66 [هجری] گفتند: در این سال، عبید اللّه بن زیاد و حُصَین بن نُمَیر، کشته شدند و ابراهیم بن اشتر، آنها را به قتل رساند و سرهایشان را برای مختار فرستاد. او نیز آنها را برای ابن زبیر فرستاد و آنها را در مدینه و مکّه آویختند.(1)
1801. تاریخ دمشق - به نقل از محمّد بن اسماعیل -: ابراهیم بن اشتر، [جسدِ] عبید اللّه بن زیاد را سوزاند.(2)
1802. تاریخ دمشق - به نقل از احمد بن محمّد بن عیسی -: [حُصَین بن نُمَیر] در سال 66 [هجری]، سال [جنگ] خازِر، همراه با عبید اللّه، کشته شد.(3)
1803. البدایة و النهایة - به نقل از ابو احمد حاکم -: کشته شدن عبید اللّه بن زیاد، در روز عاشورا به سال 66 بود و [تاریخِ] درست، 67 است.(4)
1804. رجال الکشّی - به نقل از عمر بن علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام -: وقتی سرِ عبید اللّه بن زیاد و
ص:703
عمر بن سعد، نزد امام زین العابدین علیه السلام آورده شد، ایشان به سجده افتاد و فرمود: «ستایش، خدایی را که انتقام مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزای خیر بدهد!».(1)
1805. تاریخ الیعقوبی - پس از هلاکت عبید اللّه بن زیاد به دست مختار در سال 67 هجری -: مختار، سرِ عبید اللّه بن زیاد را به وسیلۀ مردی از خویشانش برای امام زین العابدین علیه السلام در مدینه فرستاد و به او گفت: بر درِ خانۀ علی بن الحسین علیه السلام بِایست و هر گاه دیدی درهای خانه باز و مردم وارد شدند، این، همان زمانِ بار عام است. تو هم وارد شو.
فرستادۀ مختار به درِ خانۀ امام زین العابدین علیه السلام آمد و وقتی درها باز شدند و مردم برای غذا خوردن وارد شدند، او با صدای بلند اعلام کرد: ای اهل بیت نبوّت و مَعادن رسالت و مکان های فرود آمدن فرشتگان و جایگاه های نزول وحی! من فرستادۀ مختار بن ابی عبید هستم. سرِ عبید اللّه بن زیاد، همراه من است.
در خانه های بنی هاشم، هیچ زنی نبود، مگر این که صدا به ناله بلند کرد. فرستادۀ مختار، وارد شد و سرِ عبید اللّه را بیرون آورد. وقتی امام زین العابدین علیه السلام آن را دید، فرمود: «خداوند، او را از رحمتش دور کند و به آتش ببرد!».
برخی گفته اند: امام زین العابدین علیه السلام، از روزی که پدرش کشته شد، هرگز خندان دیده نشد، مگر در آن روز. ایشان شتری داشت که از شام، میوه می آورد. وقتی سرِ عبید اللّه بن زیاد آورده شد، دستور داد که میوه ها در میان اهالی مدینه توزیع شوند و زنان خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، شانه به سر زدند و مو رنگ کردند. از زمانی که حسین بن علی علیه السلام کشته شده بود، زنی شانه نزده و مو رنگ نکرده بود.(2)
ص:704
1806. ذوب النُّضار - به نقل از امام صادق علیه السلام -: هیچ زن هاشمی ای سرمه به چشم نکشید و مو رنگ نکرد و تا پنج سال در خانۀ هیچ هاشمی ای، دودی [برای پختن غذا] دیده نشد، تا این که عبید اللّه بن زیاد - که لعنت خدا بر او باد - کشته شد.(1)
1807. ذوب النُّضار - به نقل از فاطمه دختر امیر مؤمنان علیه السلام -: هیچ زنی از ما، مو رنگ نکرد و در چشمش میلِ سرمه نگرداند و شانه نزد، تا زمانی که مختار، سر عبید اللّه بن زیاد را فرستاد.(2)
ابو حفص عمر بن سعد بن ابی وقّاص، سرکردۀ سپاه عبید اللّه بن زیاد در رویارویی با امام حسین علیه السلام بوده است. در سال تولّد وی، اختلاف است.(3) او در خانواده ای قُرَشی و نسبتاً مهم به دنیا آمد؛(4) امّا از همان آغاز جوانی، هوای ریاست در سر داشت و پدرش را سزاوارترین کس به خلافت می دانست.(5)
ابن سعد، مجرم شمارۀ سوم فاجعه کربلا بود و فرماندهی عملیات را در کربلا به عهده داشت.
وی به طمع مُلک ری، فریفتۀ وعده های دروغین ابن زیاد شد و به جنایت های بزرگی دست یازید که ننگ آن برای همیشه، دامنگیر او و خانواده اش گشت.
عمر بن سعد - چنان که امام حسین علیه السلام پیشگویی کرده بود - به خواستۀ خود، یعنی حکومت بر مُلک ری نرسید و ناکام در کوفه ماند، تا آن که در قیام مختار به کیفر دنیوی خود رسید.
عمر بن سعد در قیام مختار، به شدّت، هراسان شد. از این رو، به وسیلۀ عبد اللّه بن جَعدة بن هُبَیره از مختار، امان نامه گرفت؛ امّا مختار، امان نامه را ماهرانه و دوپهلو تنظیم نمود و در اوّلین فرصت، بهانه ای به دست آورد و یکی از یاران خود را به نام ابو عمره، برای دستگیری او روانه کرد. ابو عمره نیز در درگیری با عمر بن سعد، او را با شمشیر به قتل رساند و سرش را در لباسش
ص:705
نهاد و به حضور مختار آورد.
مختار، سر عمر بن سعد را به پسر او، حفص، نشان داد و از او پرسید: آیا او را می شناسی؟ حفص، پاسخ مثبت داد و کلمۀ استرجاع (انّا للّهِ) بر زبان راند و گفت: زندگی پس از او فایده ندارد! مختار نیز گفت: راست گفتی! تو پس از او زندگی نخواهی کرد. و دستور داد او را کشتند و چون سر او را در کنار سر پدرش نهادند، مختار گفت: این، در مقابل حسین و این، در مقابل علی بن الحسین، هر چند مساوی نیستند!(1)
مختار سپس سر آن دو را به مدینه نزد محمّد بن حنفیّه فرستاد.(2)
گفتنی است که در سال وقوع این حوادث، اختلاف است(3)؛ ولی به نظر می رسد - چنان که طبری گزارش کرده -، کشته شدن عمر بن سعد، در اوایل نهضت مختار، یعنی سال 66 هجری، اتفاق افتاده است.(4)
1808. تاریخ دمشق: عمر بن سعد، ابو حفص عمر بن سعد بن ابی وقّاص مالک بن اهَیب بن عبد مناف بن زُهرة بن کِلاب بن مُرّة بن کعب بن لُؤَیّ بن غالب قُرَشی زُهْری است.(5)
1809. الطبقات، خلیفة بن خیّاط: عمر بن سعد بن مالک، مادرش ماریه دختر قیس بن مَعدی کَرِب بن حارث بن سِمط بن امرؤ القیس بن عمرو بن معاویه و از قبیلۀ کِنده است. کنیۀ او ابو حفص است.
مختار بن ابی عبید، در سال 65 [هجری]، او را کشت.(6)
1810. تهذیب الکمال - به نقل از یحیی بن معین، در بارۀ تاریخ تولّد عمر بن سعد -: او، در سال مرگ عمر بن خطّاب، به دنیا آمد. دیگران گفته اند که: در دوران پیامبر علیه السلام به دنیا آمد.(7)
1811. الإرشاد - به نقل از عبد اللّه بن شَریک عامری -: من از یاران امام علی علیه السلام می شنیدم که هر وقت،
ص:706
عمر بن سعد از درِ مسجد وارد می شد، می گفتند: این، کشندۀ حسین بن علی است. و این، پیش از کشته شدن امام حسین علیه السلام بود.(1)
1812. الإرشاد - به نقل از سالم بن ابی حفصه -: عمر بن سعد به امام حسین علیه السلام گفت: ای ابا عبد اللّه! در اطراف ما، افراد سفیهی هستند که می پندارند من تو را می کشم.
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «آنان سفیه نیستند؛ بلکه عاقل اند؛ امّا آنچه مایۀ روشنیِ چشم من است، این است که تو پس از من، گندم عراق را به مدّت بسیار کمی خواهی خورد».(2)
1813. الأمالی، طوسی - به نقل از مدائنی، از راویانش -: از مختار - که رحمت خدا بر او باد - برای عمر بن سعد بن ابی وقّاص، درخواست امان شد؛ ولی به شرط این که از کوفه بیرون نرود، به او امان داد، که اگر برود، خونش بر باد رفته است.
مردی نزد عمر بن سعد آمد و گفت: من شنیده ام که مختار، سوگند یاد کرده که مردی را بکُشد! به خدا سوگند، من کسی را جز تو، گمان ندارم.
عمر [بن سعد] از کوفه بیرون آمد تا به حمّام(3) رسید. به او گفته شد: فکر می کنی این کارت بر مختار پوشیده می ماند؟! او شبانه باز گشت و داخل خانه اش شد.
وقتی صبح شد، من بر مختار وارد شدم. هیثم بن اسود آمد و نشست. حفص پسر عمر بن سعد آمد و به مختار گفت: [پدرم] ابو حفص، برایت پیام داد که: بر اساس همان عهد و قراری که میان ما و تو هست، ما را در جایگاهمان نگه دار.
مختار گفت: بنشین. و ابو عَمره را صدا زد. مردی کوتاه آمد، در حالی که صدای چکاچک آهن سلاحش بلند شده بود. مختار با او درِ گوشی سخن گفت و دو نفر را هم خواست و به آنها گفت: با او بروید. به خدا سوگند، خیال نمی کردم که به خانۀ عمر بن سعد رسیده باشد که سرش را آورد.
مختار به حفص گفت: این را می شناسی؟
ص:707
گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ جِعُونَ»(1)؛ آری.
مختار گفت: ای ابو عمره! او را به عمر، ملحق کن. او حفص را هم کشت.
آن گاه مختار - که رحمت خدا بر او باد - گفت: عمر در برابر حسین علیه السلام و حفص در برابر علی بن الحسین، هر چند که برابر نیستند.(2)
1814. تاریخ الطبری - به نقل از موسی بن عامر ابو الأشعر -: روزی مختار - که برای هم مجلسی های خود سخن می گفت -، اظهار داشت: فردا مردی گُنده پا، گود چشم و پر ابرو را می کشم که کشته شدن او، اهل ایمان و فرشتگان مقرّب را خوش حال می کند.
هیثم بن اسود نخعی، نزد مختار بود که این گفته را شنید و در دلش افتاد که آن کسی که مختار قصد او را دارد، عمر بن سعد بن ابی وقّاص است. وقتی به منزلش باز گشت، پسرش عُریان را خواست و گفت: امشب با ابن سعد دیدار می کنی و او را از فلان و فلان مسئله، خبردار می سازی و می گویی: مراقبتِ لازم را به عمل بیاور که مختار، جز تو را قصد نکرده است.
پسر هیثم، نزد عمر بن سعد آمد و ماجرا را باز گفت. عمر بن سعد به وی گفت: خدا به پدرت و به خاطر رعایت حقّ برادری، جزای خیر دهد! مختار، چگونه قصد مرا کرده، در حالی که با من عهد بسته و تعهّد داده است؟!
مختار، نخستین کاری که کرد، این بود که روش خوبی را در میان مردم، بنیاد گذاشت و با آنها به مِهر، رفتار کرد.
عبد اللّه بن جَعدة بن هُبَیره، به جهت خویشاوندی اش با علی علیه السلام، گرامی ترین شخص در نزد مختار بود. عمر بن سعد با عبد اللّه بن جَعده صحبت کرد و به او گفت: من از این مرد - یعنی
ص:708
مختار - بیمناکم. برای من امان بگیر. او هم امان گرفت.
من امان او را دیدم و خواندم. چنین بود: «بسم اللّه الرحمن الرحیم. این، امانی است از سوی مختار بن ابی عبید برای عمر بن سعد بن ابی وقّاص. تو و مال و خانواده و خاندان و فرزندانت در امان خدایید. برای آنچه در زمان گذشته از تو سر زده، مؤاخذه نمی شوی، مادام که حرف شنو و مطیع باشی و کنار خانه و خانواده و شَهرت باشی. هر کس از مأموران و شیعیان خاندان محمّد و دیگر مردم، عمر سعد را می بیند، متعرّض او نشود، جز به خوبی».
سائب بن مالک، احمر بن شُمَیط، عبد اللّه بن شدّاد و عبد اللّه بن کامل، گواهان این امان بودند و مختار، خود با خدا عهد و پیمان بست که به آن امانی که به عمر بن سعد داده، وفا کند، مگر این که او کاری انجام دهد و خدا را گواه گرفت، و خدا گواهی کافی است.
ابو جعفر محمّد بن علی (باقر) علیه السلام می فرماید: «امان دادن مختار به عمر بن سعد به این که "مگر کاری انجام دهد"، مرادش این بود که او هر گاه داخل مستراح هم شد، کاری انجام داده است».
وقتی عُریان، خبر [سوگند خوردن مختار به کشتن فردی] را آورد، عمر بن سعد، شب برای حمّام از منزل بیرون رفت. سپس با خود گفت: به منزلم بر می گردم. پس باز گشت و از رَوحاء، عبور کرد و صبح به خانه اش آمد، در حالی که به حمّام رفته بود. غلامش به او امان نامه و نیز منظور مختار را از آن، یادآوری کرد و گفت: چه کاری بزرگ تر از آنچه تو کردی! تو اقامتگاه و خانواده ات را ترک کردی و تا این جا آمدی. به منزلت برگرد و اجازه نده که مختار، بهانه ای بر ضدّ تو بیابد.
او به منزلش باز گشت؛ ولی خبر رفتنش به بیرون از منطقۀ تعیین شده، به مختار رسید. مختار گفت: هرگز! در گردن او زنجیری است که اگر برای فرار هم تلاش کند، نمی تواند و او را باز می گرداند.
مختار، صبح، ابو عَمره را به دنبال عمر بن سعد فرستاد و دستور داد که او را بیاورد. ابو عَمره نزد عمر بن سعد آمد و بر او وارد شد و گفت: امیر، تو را خواسته است!
عمر برخاست؛ امّا پایش در جُبّه اش گرفت و فرو افتاد. ابو عَمره او را در همان جبّه با شمشیرش کشت و سرش را در دامنش گذاشت و آن را در برابر مختار قرار داد.
مختار به پسر عمر، حفص بن عمر بن سعد - که نزد او نشسته بود -، گفت: این سر را می شناسی؟
حفص، استرجاع کرد (إنّا للّه گفت) و گفت: آری و زندگی، دیگر پس از او، لطفی ندارد!
مختار گفت: راست گفتی. تو هم پس از او زنده نمی مانی! و دستور داد او را نیز کشتند و سر او
ص:709
را در کنار سر پدرش گذاشتند.
آن گاه مختار گفت: این در برابر حسین علیه السلام و این هم در برابر علی بن الحسین (علیِ اکبر)، هر چند که برابر نیستند! به خدا سوگند، اگر سه چهارمِ قریش را به خاطر حسین می کشتم، با بند انگشتی از بند انگشتان او برابری نمی کرد.(1)
ص:710
1815. الأخبار الطوال: شمر بن ذی الجوشن و عمر بن سعد و محمّد بن اشعث و برادرش قیس بن اشعث، وقتی خبر شورش مردم بر مختار و سر باز زدن از فرمان او را شنیدند، به کوفه آمدند. آنان در طول حکومت مختار، از مختار، فراری بودند؛ چون فرماندهان جنگ با حسین علیه السلام بودند. آنان با مردم کوفه همراه شدند و زمام امور مردم را بر عهده گرفتند.
دو گروه، آمادۀ نبرد شدند. کوفیان، همگی در جَبّانة الحَشّاشین گرد آمدند. مختار به سوی آنها حرکت کرد و درگیر شدند....
به مختار، خبر رسید که شَبَث بن رِبعی و عمرو بن حَجّاج و محمّد بن اشعث با عمر بن سعد، به همراه گروهی از اشراف کوفه، راه بصره را پیش گرفته اند [و فرار می کنند]. وی مردی از نزدیکان خود به نام ابو قَلوص شِبامی را با سپاهی در پی آنان فرستاد. او در منطقۀ مَذار(1) به آنها رسید. آنها با او (ابو قَلوص) درگیر شدند و ساعتی با وی جنگیدند و شکست خوردند و عمر بن سعد به دست او افتاد و بقیّه فرار کردند. او عمر بن سعد را نزد مختار آورد.
مختار گفت: ستایش، خدایی را که تو را در دسترس قرار داد! به خدا سوگند، دل های خاندان محمّد را با ریختن خونت تسکین می دهم. ای کَیسان! گردنش را بزن. او هم گردن عمر بن سعد را زد و سرش را گرفت و به مدینه نزد محمّد بن حنفیّه فرستاد.(2)
1816. تاریخ دمشق - به نقل از عبد اللّه بن شَریک -: پوشندگانِ رداهای نقشدار و قلندرانِ بُرنُس پوش(3) را
ص:711
دیدم که وقتی عمر بن سعد از کنار آنها گذشت، گفتند: این، قاتل حسین علیه السلام است. و این، پیش از آن بود که عمر بن سعد، حسین علیه السلام را بکشد.(1)
1817. رجال الکشّی - به نقل از عمر بن علی بن الحسین علیه السلام -: وقتی سرِ عبید اللّه بن زیاد و سرِ عمر بن سعد را برای امام زین العابدین علیه السلام آوردند، به سجده افتاد و فرمود: «ستایش، خدایی را که انتقام خون مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزای خیر بدهد!».(2)
1818. الدعوات: وقتی مختار، سرِ عمر بن سعد - که بر او لعنت باد - را برای امام زین العابدین علیه السلام فرستاد، به پیکش گفت: به هیچ کس مگو که چه همراه داری، تا سفرۀ غذا پهن شود.
او وارد شد و سفره، پهن شده بود. امام زین العابدین علیه السلام [پس از دیدن سرِ عمر بن سعد] به سجده افتاد و گریست و گریه اش را طول داد. آن گاه نشست و فرمود: «ستایش، خدایی را که انتقام خون مرا پیش از درگذشتم گرفت!».(3)
ر. ک: ج 1 ص 718 (بخش پنجم/فصل یکم/داستان بیرون آمدن عمر بن سعد برای نبرد با امام علیه السلام).
پس از آن، دچار سوء عاقبت شد و به هواداران آنان پیوست. گواهیِ وی بر ضدّ حُجر بن عَدی، موجب شهادت این مرد بزرگ در مرج عذرا گردید.(1) او همچنین در پراکندن کوفیان از اطراف مسلم، نقشی مؤثّر داشت(2) و در واقعۀ کربلا موجب شد که ابن زیاد، پیشنهاد عمر بن سعد را نپذیرد و خود، مأموریت ابلاغ پیام تهدیدآمیز عبید اللّه به عمر بن سعد را - که دستور یورش همه جانبه به امام حسین علیه السلام و یارانش، یا واگذاری فرماندهی به شمر بود -، به عهده گرفت.(3) البتّه پس از آن که عمر بن سعد، خود، فرماندهیِ جنگ با امام علیه السلام را پذیرفت، شمر، فرمانده جناح چپ سپاه شد.(4)
شمر، هنگامی که جنگ تن به تن امام حسین علیه السلام را در اوج تنهایی و بی یاوری دید و متوجّه شد که نمی توان امام علیه السلام را در جنگِ تن به تن از پای در آورد، فرمان داد که پیادگان و تیراندازان و سوارکاران، به یکباره بر ایشان یورش برند. نیز پس از آن که امام علیه السلام بر زمین افتاد و خولی از بریدن سر ایشان هراسید، بنا بر برخی از گزارش ها شمر بود که از اسب به پایین آمد و سر مبارک امام علیه السلام را از پیکر، جدا کرد و آن را به وسیلۀ خولی برای عمر بن سعد فرستاد.(5)
شمر همچنین به غلامش دستور داد تا همسر عبد اللّه بن عُمَیر کلبی را به شهادت برساند.(6) نیز در حمله به خیمه ها(7) و سوء قصد به جان امام زین العابدین علیه السلام(8) و بردن اسیران و سرهای مطهّر شهیدان از عراق به سوی دربار شام، نقش اصلی را به عهده داشت.(9)
ص:713
جنایات شمر به حدّی بود که امام حسین علیه السلام، او را نفرین نمود.(1) وی در جریان قیام مختار، مجبور به فرار شد؛ امّا در میان راه و در صحرای سوزان میان کوفه و بصره، گرفتار شد و در زد و خوردی کوتاه، زخمی گردید و بر طبق گزارش هایی، در همان جا به قتل رسید.(2) گزارش دیگری هم می گوید: او را اسیر کردند و به سوی مختار فرستادند. مختار هم او را گردن زد و جنازۀ او را در روغن جوشان انداخت.(3)
1819. تاریخ دمشق - به نقل از محمّد بن عمرو بن حسن -: در کنار دو رودخانۀ کربلا، با حسین علیه السلام بودیم.
ایشان به شمر بن ذی الجوشن نگاه کرد و فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "گویی من سگ سیاه و سفیدی را می بینم که در خون اهل بیتم زبان می زند"».شمر، پیسی داشت.(4)
1820. الإصابة: ذی الجوشن ضِبابی، گفته اند که نامش، اوس بن اعوَر بوده است و مرزبانی، به جزم، همین را نام شمر می داند. نیز گفته اند که نامش شُرَحبیل بن اعوَر بن عمرو بن معاویه است - و این، مشهورتر است - و این معاویه، همان ضِباب بن کِلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعه است.
ابن شاهین پنداشته که نام ذی الجوشن، عثمان بن نَوفَل است و مُسلم، گفته که از صحابه بوده است.
ابو السعادات ابن اثیر گفته: گفته شده که شمر از آن رو لقب «ذی الجوشن» گرفت که وارد بر کسرا (خسرو) شد و او به شمر، جوشنی (زرهی) داد و وی آن را پوشید و شمر، اوّلین عرب زرهپوش بود.
دیگری گفته: از این رو به او «ذی الجوشن» گفته اند که سینه اش برآمده بود. وی چابک سوار و شاعر بود و در رثای برادرش صُمَیل، مرثیه های خوبی سروده است.
من (ابن حَجَر عسقلانی) می گویم: او راوی یک حدیث است که ابو داوود، از طریق ابو اسحاق، از وی نقل کرده است. گفته می شود که: ابو اسحاق از وی، حدیث نشنیده؛ بلکه از پسرش شمر شنیده، و خدا داناتر است.(5)
ص:714
1821. وقعة صفّین - به نقل از مسلم -: ادهَم بن مُحرِز، از یاران معاویه در جنگ صفّین، به جنگ شمر بن ذی الجوشن آمد و میانشان شمشیری رد و بدل شد و ادهم، شمشیری به پیشانی شمر زد که گوشتش را درید و به استخوان رسید. شمر نیز ادهم را زد؛ ولی شمشیرش کارگر نیفتاد. پس به سوی سپاهش باز گشت و آبی نوشید و نیزه ای بر گرفت و آمد، در حالی که این رَجَز را می خواند:
من برای برادرم باهله به عهده گرفته ام
که اگر زود نمردم، ضربه ای بزنم؛
ضربه ای که غوغای جنگ را تمام کند
و همانند مرگ باشد یا کشنده.
آن گاه به ادهم، یورش برد و او را به چهره می شناخت. و ادهم در برابر او محکم ایستاده بود و عقب نشینی نمی کرد. شمر به او ضربه ای زد و او را از اسبش به زیر انداخت. یاران ادهم، دور او حلقه زدند. شمر از ادامۀ درگیری منصرف شد و گفت: این، در برابر آن!(1)
1822. الملهوف: شمر بن ذی الجوشن - که خدا لعنتش کند - به خیمۀ امام حسین علیه السلام یورش برد و با نیزه به آن کوبید و آن گاه گفت: آتش بیاورید تا خیمه را با ساکنانش آتش بزنم!
امام حسین علیه السلام به او فرمود: «ای پسر ذی الجوشن! تو آتش می خواهی تا خانوادۀ مرا بسوزانی؟! خدا به آتش بسوزاندت!».(2)
1823. میزان الاعتدال - به نقل از ابو اسحاق -: شمر با ما نماز می خوانْد و پس از نماز می گفت: خداوندا! تو می دانی که من انسانی شریفم. پس مرا بیامرز.
ص:715
گفتم: چگونه خدا تو را بیامرزد، در حالی که در کشتن پسر پیامبر خدا، دست داشتی؟
گفت: وای بر تو! پس چه کار می کردیم؟! فرماندهانِ ما به ما دستوری دادند و ما هم سرپیچی نکردیم. اگر سرپیچی می کردیم، بدتر از این خرانِ آبکش بودیم.
گفتم: این، عذر زشتی است. فرمانبری، فقط در کار خیر، مُجاز است.(1)
1824. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) - به نقل از هیثم بن خطّاب نَهدی -: از ابو اسحاق سَبیعی شنیدم که می گفت: شمر بن ذی الجوشن، نمی توانست یا نمی خواست با ما نماز بخواند.
پس از نماز می آمد و نماز می خواند و سپس می گفت: خداوندا! مرا بیامرز. من، مردی بزرگوارم و فرومایگان، مرا نزاده اند.
به او گفتم: تو انتخاب بسیار بدی کردی، در آن روز که به سوی کشتن پسر دختر پیامبر خدا شتافتی.
گفت: ای ابو اسحاق! رهایمان کن! اگر ما آن گونه بودیم که تو و یارانت می گویید، بدتر از خرانِ آبکش بودیم.(2)
1825. تاریخ الطبری - به نقل از مسلم بن عبد اللّه ضِبابی، در بارۀ حوادث سال 66 هجری -: وقتی شمر بن ذی الجوشن بیرون آمد، من هم با او بودم، در آن هنگامی که مختار، ما را شکست داد و یمنی ها را در جَبّانةُ السَّبیع کشت و غلامش زِربی را در پی شمر فرستاد و شمر - چنان که اتّفاق افتاد -، او را کشت.
شمر رفت تا به ساتیدَما(3) رسید. از آن جا هم گذشت تا به روستای کَلتانیّه(4) - که در ساحل
ص:716
رودخانه و در کنار تپّه ای است - رسید. آن گاه [کسی را] به کَلتانیّه فرستاد و مردی عِلج(1) را از آن جا گرفت و او را زد و به او گفت: راه رهایی ات، این است که نامۀ مرا به مُصعَب بن زبیر برسانی.
و در بالای نامه نوشت: به امیر مُصعَب بن زبیر، از شمر بن ذی الجوشن.
مرد عِلج، رفت و وارد روستایی شد که خانه هایی داشت و خانۀ ابو عَمره هم در میان آنها بود.
مختار، ابو عَمره را در آن ایّام به آن روستا فرستاده بود تا آن جا مرکز اسلحه [و کمینگاه] میان تدارکات وی و بصریان باشد. آن مرد عِلج، عِلج دیگری را از آن روستا دید و به او از آزارهای شمر، شِکوه کرد. آن دو ایستاده بودند و حرف می زدند که یکی از دوستان ابو عَمره از کنار آنها گذشت و در دست آن عِلْج، نامه ای را دید که شمر، خطاب به مصعب نوشته بود. از مرد علجی در بارۀ محلّ اقامت شمر پرسیدند. او جواب داد و معلوم شد که فاصلۀ میان آنها با شمر، تنها سه فرسخ است. پس به سمت او حرکت کردند.
به خدا سوگند، من آن شب با شمر بودم. گفتیم: ای کاش تو امشب، ما را از این جا ببَری! ما در این جا می ترسیم.
گفت: آیا همۀ این نگرانی ها برای این دروغگو (مختار) است؟ به خدا سوگند، من تا سه روز از این جا حرکت نخواهم کرد. خدا دلتان را از وحشت، آکنده سازد!
در آن جایی که ما بودیم، ملخ های بی بالِ کوچک، زیاد بودند. به خدا سوگند، من بین خواب و بیداری بودم که صدای سُم اسب شنیدم و با خود گفتم: این، صدای ملخ است. سپس صدای همهمۀ شدیدتری شنیدم و به هوش آمدم و چشمانم را مالیدم و گفتم: نه! به خدا، این، صدای ملخ نیست.
تا آمدم بلند شوم، آنها از بالای تپّه بر ما مُشرِف شده بودند و تکبیر گفتند و خانه های ما را محاصره نمودند. ما از خانه ها در آمدیم و اسب هایمان را رها کردیم و با پای پیاده می دویدیم. من از کنار شمر می گذشتم و او بُردِ محکم بافت سپیدی به تن داشت. او پیسی داشت و من از روی بُردش، سفیدی پهلویش را می دیدم. او آنها را با نیزه می زد. آنها او را واداشتند که با شتاب، سلاح و لباس هایش را بپوشد. ما گذشتیم و او را رها کردیم.
ص:717
ساعتی نگذشت که شنیدم کسی می گوید: اللّهُ أکبر! خدا آن پلید را کشت!
مِشرَقی از ابو کَنود عبد الرحمان بن عُبَید، نقل کرد که: به خدا سوگند، من بودم که آن نامه را با عِلج دیدم و او را پیش ابو عَمره آوردم و من بودم که شمر را کشتم.
گفتم: آیا آن شب شنیدی که چیزی بگوید؟
گفت: آری. او با ما درگیر شد و ما را ساعتی با نیزه اش زد و بعد، نیزه اش را کناری انداخت و وارد خانه اش شد. سپس شمشیر برداشت و پیش ما آمد، در حالی که می گفت:
آنان را از نعرۀ بلند شیر، خبردار کردم
که ریختی خشن دارد و پشت را به خاک می مالد.
در هیچ روزی دیده نشد که از دشمن فرار کند
مگر دشمنی که چنین جنگجو و یا کشنده است.
آنان را سخت می زند و عامل را سیراب می کند.(1)
ص:718
1826. الأخبار الطِّوال: احمر بن سَلیط، با سپاه، حرکت کرد تا به مَذار رسید. شمر بن ذی الجوشن هم به خاطر سرزنش بصریان، به جای فرار به بصره، به سمت مَذار آمد. احمر بن سَلیط، به جایی که شمر، در آن سنگر گرفته بود، پنجاه سوار فرستاد و پیشاپیشِ آنها نیز مردی نبطی بود که بلدچی آنها بود و این، در شبی مهتابی بود.
شمر، همین که فهمید آنهایند، اسبش را خواست و سوار شد و هر کس هم که همراهش بود، سوار شد تا بگریزند. سپاهیان احمر به آنها رسیدند و با آنان جنگیدند و شمر و همراهانش را کشتند و سرهایشان را جدا کردند و پیش احمر بن سلیط بُردند. او نیز سرها را برای مختار فرستاد و مختار، سر شمر را به مدینه برای محمّد بن حنفیّه فرستاد.(1)
1827. الأمالی، طوسی - به نقل از مدائنی، از راویانش -: مختار، شمر بن ذی الجوشن را خواست. شمر به بیابان گریخت. خبر فرار او را به ابو عَمره رساندند. ابو عَمره با تعدادی از یارانش در پی شمر روان شد و او با آنها جنگ سختی کرد و زخمی شد و همین باعث ناتوانی او گردید، تا این که ابو عَمره او را دستگیر کرد و برای مختار فرستاد.
مختار، گردن او را زد و روغنی را در دیگی به جوش آورد و شمر را در آن انداخت و بدنش آش و لاش شد و از هم وا رفت.
یکی از وابستگان خاندان حارثة بن مُضَرِّب، سر و صورت او را زیر پا انداخت و لگد کرد.(2)
ص:719
ابو عبد الرحمان حُصَین بن نُمَیر بن نائل کِندی سَکونی، از اهالی حِمص (از شهرهای مهمّ شام) و امیر آن بود. او در جنگ صفّین، فرماندهی لشکر حِمص را در سپاه معاویه به عهده داشت(1). او از شخصیت های بارز حکومت بنی امیّه و فرمانده نگهبانان و معاون ابن زیاد بود و از سوی ابن زیاد، مناطق قادسیّه، خَفّان و قُطقُطانه را زیر نظر داشت.
او عامل دستگیری قیس بن مُسهِر (فرستادۀ امام حسین علیه السلام) و عبد اللّه بن یَقطُر بود(2). حُصَین، در کربلا حضور داشت و روز عاشورا، فرماندهی تیراندازان لشکر عمر بن سعد را به عهده داشت و با تیراندازانش، یاران امام علیه السلام را تیرباران کرد و اسبان آنها را کشت و زمینه را برای یورش نهایی و گروهیِ سپاه ابن سعد به سپاه امام علیه السلام فراهم کرد.(3)
حُصَین، شخصاً در برخی درگیری ها شرکت داشت و در شهادت حبیب بن مُظاهر، نقش داشت.(4) او همان کسی است که در روز عاشورا به امام علیه السلام تیراندازی کرد و تیر به دندان های شریف ایشان خورد و بدین ترتیب، مانع آب خوردن امام علیه السلام شد.(5) حُصَین، پس از پایان جنگ، هفده سر را با افراد تحت فرمانش به کوفه برد.(6)
وی پس از واقعۀ کربلا نیز در واقعۀ حَرّه، جانشین مُسلم بن عُقْبه، فرمانده خونریز سپاه جنایتکار شام، در مدینه شد و پس از مرگ او، سپاه را به سمت مکّه سوق داد و در درگیری اش با عبد اللّه بن زبیر، کعبه را به آتش کشید.(7) سپس به عراق باز گشت و در سرکوب «قیام توّابین» به
ص:720
رهبری سلیمان بن صُرَدِ خُزاعی، شرکت جست.(1)
او، سرانجام پس از قیام مختار، در جنگ با ابراهیم بن مالک اشتر - که از سران سپاه مختار بود - کشته شد. ابراهیم، جسد او را سوزاند و سرش را برای مختار به کوفه و سپس برای ابن زبیر به مکّه فرستاد. سر او را در مکّه و مدینه آویزان کردند تا عبرت دیگران باشد.(2)
گفتنی است که برخی از جنایت های یاد شده، در تعدادی از منابع، به حُصَین بن تمیم بن اسامة بن زُهَیر بن دُرَیدِ تمیمی، نسبت داده شده است. در این باره باید گفت که امکان ندارد این شخص، با شخصی که ما شرح حال او را بازگو می کنیم (حُصَین بن نُمَیر)، یکی باشد و احتمال دارد که نام او دستکاری یا تصحیف شده باشد، یا در نسبت دادن جنایت ها، خَلطْ صورت گرفته باشد.(3) آنچه مسلّم است، این است که حُصَین بن نُمَیر، یکی از فرماندهان اصلی و تَرازِ اوّل سپاه بنی امیّه در جنگ صفّین، واقعۀ عاشورا، واقعۀ حَرّه، حادثۀ مکّه و نیز جنگ با توّابین و مختارِ ثقفی بوده است.
1828. تاریخ دمشق: حُصَین بن نُمَیر بن نائل بن لَبید بن جِعثِنَة بن حارث بن سَلَمَة بن شُکامة بن شبیب بن سَکون بن اشرَس بن کِنده، و او، ثَور بن عُفَیر بن عَدی بن حارث، ابو عبد الرحمان کِندی و سپس سَکونی، از مردم حِمْص است. از بلال، روایت کرده و پسرش یزید بن حُصَین، از او روایت کرده است.
وقتی معاویه عازم صفّین شد، حُصَین در دمشق بود و با معاویه همراه شد. وی در جنگ با رومیان از سوی یزید بن معاویه، فرمانده و امیر لشکر حِمْص بود. او در سپاهی بود که یزید از دمشق برای مبارزه با اهل مدینه و جنگ با اهل حَرّه فرستاد و مسلم بن عُقبه، مشهور به «مُسرِف (خونریز)»، او را جانشین خود در سپاه قرار داد.
وی با ابن زبیر جنگید و وقتی برای خلافت مروان بن حکم بیعت شد، او در جابیه(4) بود.(5)
ص:721
1829. الأخبار الطّوال - در گزارش جنبش مختار -: ابراهیم بن اشتر، بر آنان یورش برد و بسیاری از آنان را کشت. شامیان، شکست خوردند. ابراهیم، آنان را تعقیب نمود و تا شب به کشتار آنان ادامه داد و امیر آنان، حُصَین بن نُمَیر - که از قاتلان حسین علیه السلام بود - و شُرَحبیل بن ذی الکِلاع و بزرگان شام را کشت.(1)
1830. تاریخ دمشق - به نقل از محمّد بن اسماعیل -: مُصعَب بن زُبَیر، مختار را سوزاند و ابراهیم بن اشتر، عبید اللّه بن زیاد و حُصَین بن نُمَیر سَکونی را. عبد الملک بن مروان، وقتی جنازۀ پسر اشتر را آوردند، به غلام حُصَین بن نُمَیر گفت: بسوزانش، همان طور که آقای تو را سوزاند...!
احمد بن محمّد بن عیسی بغدادی در حمص گفت: از طبقۀ قدیم اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله، حُصَین بن نُمَیر سَکونی را درک کردم که خلفا، وی را در حالی که اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله زنده بودند، به کارگزاری برگزیدند. وی به سال 66 [هجری]، در سال [جنگ] خازِر،(2) با عبید اللّه بن زیاد، کشته شد.(3)
1831. تاریخ دمشق - به نقل از یعقوب بن سُفیان -: در چنین روزی، در سال 67 [هجری]، حُصَین بن نُمَیر کشته شد.... ابو سلیمان بن زُبَر به ما خبر داد و گفت: در بارۀ سال 66، گفته اند که: در آن، عبید اللّه بن زیاد و حُصَین بن نُمَیر کشته شدند. ابراهیم بن اشتر، آنها را کشت و سرشان را برای مختار فرستاد. مختار هم آن سرها را برای ابن زبیر فرستاد و آنها در مدینه و مکّه آویخته شدند.(4)
ص:722
1832. تاریخ دمشق - به نقل از ابو سَلَمه سعید بن یزید -: مختار، سرِ ابن زیاد و سرهای تعدادی از اشراف شام، از جمله حُصَین بن نُمَیر کِندی - که با ابن زبیر جنگید و برای او مَنجنیقْ نصب کرد - را برای ابن زبیر فرستاد. ابن زبیر گفت: سر هر یک از آنها را در همان جایی بیاویزید که از آن جا ما را سنگباران کردند.(1)
عمرو بن حَجّاج بن عبد اللّه بن عبد العزیز بن کعب مَذحِجی زُبَیدی، از سران کوفه و شوهر خواهر هانی بن عروه بود.(2) وی از جمله کسانی بود که برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و ایشان را به کوفه دعوت کرد؛(3) ولی پس از اندک زمانی، تغییر موضع داد و از یاران ابن زیاد شد، تا جایی که ابن زیاد، او را به فرماندهی جناح راست سپاه عمر بن سعد در کربلا برگزید.(4) او در کربلا با سوارانش، آب را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بست و با عبّاس علیه السلام جنگید(5) و در روز عاشورا سپاهش را بر ضدّ امام حسین علیه السلام تحریک کرد.
او راه چیره شدن بر یاران دلیر و جنگجوی امام حسین علیه السلام را سنگباران کردن آنان و تاختن یکباره بر آنها، و نه مبارزه و درگیریِ تن به تن دانست و این نقشه را با موافقت عمر بن سعد، عملی ساخت(6) و خود با لشکرش بر جناح چپ لشکر امام علیه السلام - که فرماندهی آن با مُسلم بن عَوسَجه بود - یورش برد و مسلم در این یورش، نقش بر زمین شد.(7)
عمرو بن حَجّاج در روز عاشورا به امام حسین علیه السلام توهین کرد و ایشان را «خارجی (خارج
ص:723
شده از دین)» نامید.(1) او پس از واقعۀ عاشورا، از جملۀ حاملان سرهای شهدا به کوفه بود.(2)
عمرو، سرانجام، در قیام مختار، فرار کرد و بنا به گزارشی، به نفرین امام حسین علیه السلام گرفتار شد و از شدّت تشنگی، در بیابان، هلاک گردید(3) و بنا به گزارشی دیگر، در دو راهی کوفه و بصره ناپدید شد و دیگر هیچ کس، او را ندید.(4)
1833. نسبُ مَعَدّ: عمرو بن حَجّاج بن عبد اللّه بن عبد العزیز بن کعب، از اشراف قبیلۀ مَذحِج در کوفه بود.(5)
1834. تاریخ الطبری - به نقل از عامر شَعبی، در یادکرد قیام مختار -: عمرو بن حَجّاج زُبَیدی - که از حاضران در صحنۀ کشته شدن حسین علیه السلام بود - از خانه بیرون آمد و سوار بر مرکبش شد و رفت و راه شَراف و واقصه را در پیش گرفت و تا کنون دیده نشده و معلوم نشد که زمین، او را بلعید و یا به تیر آسمانی (غیبی)، گرفتار آمد.(6)
1835. البدایة و النهایة - در بیان رخدادهای سال 66 هجری -: عمرو بن حَجّاج زُبَیدی - که از جمله حاضران در صحنۀ کشته شدن حسین علیه السلام بود - گریخت و معلوم نشد که به کدام سرزمین رفت.(7)
1836. البدایة و النهایة: یاران عمر بن سعد، مانع دستیابی یاران حسین علیه السلام به آب شدند. در گُردان آنان، عمرو بن حَجّاج بود و حسین علیه السلام آنها را به دچار شدن به تشنگی، نفرین کرد. این مرد، از شدّت تشنگی مُرد.(8)
1837. الأخبار الطوال: عمرو بن حَجّاج - که از سران قاتلان حسین علیه السلام بود - گریخت و قصد عزیمت به بصره را داشت که از سرزنش بصریان ترسید و راهش را به سوی سَراف، کج کرد. ساحل نشینان، به وی گفتند: از پیش ما برو که ما از مختار، بیمناکیم.
او هم از پیش آنها رفت و آنان خود را سرزنش کردند و گفتند: کار بدی کردیم!
ص:724
پس عدّه ای از آنها سوار بر مرکب هایشان در جستجوی وی برآمدند تا وی را برگردانند؛ ولی او وقتی آنها را از دور دید، گمان کرد که یاران مختارند. پس به بی راهه ای در ریگستان، به جایی به نام بُیَیضه روی آورد و این، در هوایی بسیار داغ بود. بُیَیضه در میان آبادی های بنی کلب و بنی طَی قرار داشت. او در آن جا اندکی خوابید و تشنگی، او و همراهانش را از پای در آورد.(1)
احبَش بن مَرثَد بن عَلقَمة بن سَلامۀ حَضرَمی - که در برخی منابع از او به «اَخنَس» یاد می کنند -، از سواران سپاه عمر بن سعد و از جمله ده نفری است که به درخواست عمر بن سعد، بر بدن مبارک امام حسین علیه السلام اسب تاختند. بنا بر گزارشی، احبش، همان کسی است که عمامۀ امام حسین علیه السلام را به غارت بُرد.(2)
پس از واقعۀ عاشورا، او در صحنۀ جنگ، ایستاده بود که تیری از کمان، رها شد - و پرتاب کننده اش معلوم نشد - و به وی خورد و قلبش را شکافت و مُرد.(3)
1838. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: عمر بن سعد در میان یارانش بانگ برداشت که: چه کسی حاضر است اسبش را بر جنازۀ حسین بتازاند؟
ده نفر، اعلام آمادگی کردند، از جمله:... احبَش بن مَرثَد بن علقمة بن سلامۀ حضرمی. آنان آمدند و اسبانشان را بر جنازۀ حسین علیه السلام تاختند و پشت و سینۀ ایشان را خُرد کردند.
شنیدم که پس از گذشت مدّتی از آن واقعه، تیری ناشناخته به احبش بن مرثد - که در میدان
ص:725
جنگی ایستاده بود - اصابت کرد و قلبش را شکافت و او مُرد.(1)
1839. الملهوف: عمامۀ امام حسین علیه السلام را احبش بن مرثد بن علقمۀ حضرمی - که خدا لعنتش کند - گرفت. و گفته شده جابر بن یزید اودی - که لعنت خدا بر او باد - آن را گرفت و با آن، دستار بست و کم عقل شد.2
اسحاق بن حَیوۀ حضرمی، از سوارانی است که داوطلبانه به دعوت عمر بن سعد، بر پیکر پاک امام حسین علیه السلام اسب تاختند.(2) او همچنین پیراهن امام علیه السلام را به غارت برد و چون آن را پوشید، به پیسی مبتلا شد و مویش ریخت.(3) مختار ثقفی، او را دستگیر کرد و دستور داد بر بدنش اسب تاختند تا به هلاکت رسید.(4) گفتنی است که در برخی منابع، نام پدر اسحاق، «حَوبة»، «حَویّة» و «حَویّ»(5) نیز ذکر شده است. همچنین برخی منابع، همین مطالب را به جَعوَنۀ حضرمی، جعفر بن وَبْر حضرمی و جَعوَبة بن حَویّۀ حضرمی، نسبت داده اند که احتمال تصحیف در آنها فراوان است.(6)
1840. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن مسلم -: عمر بن سعد در میان یارانش بانگ زد که: چه کسی حاضر است بر بدن حسین، اسب بتازد؟
ده نفر، اعلام آمادگی کردند و از جمله، اسحاق بن حَیوۀ حضرمی بود و او همان کسی است که پیراهن حسین علیه السلام را کند و بعدها به پیسی مبتلا شد.(7)
ص:726
1841. الملهوف: عمر بن سعد در میان یارانش بانگ زد که: چه کسی آماده است تا بر پشت حسین، اسب بتازد؟
ده تن از آنان، اعلام آمادگی کردند و از جملۀ آنان، اسحاق بن حَوَبه بود که پیراهن امام علیه السلام را به غارت برد.... آنان با سُم اسبان بر حسین علیه السلام اسب تاختند و کمر و سینۀ امام علیه السلام را خُرد و خمیر کردند....
ابو عمر زاهد گفته است: به آن ده تن، نگاه کردیم و دیدیم همه شان حرام زاده هستند. مختار، آنان را دستگیر کرد و دست و پایشان را با میخ آهنین به زمین بست و بر کمرشان اسب تاخت تا هلاک شدند.(1)
1842. الملهوف: به غارت امام حسین علیه السلام پرداختند. پیراهن ایشان را اسحاق بن حَوَبۀ حضرمی - که خدا لعنتش کند - در آورد و آن را پوشید و پیسی گرفت و مویش ریخت.(2)
1843. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: جَعوَنۀ حضرمی، پیراهن ایشان (حسین علیه السلام) را در آورد و بر تن کرد و پیسی گرفت و مویش ریخت.(3)
1844. المناقب، ابن شهرآشوب: لباس امام علیه السلام را جَعوَبة بن حَوبۀ حضرمی در آورد و پوشید. پس چهره اش دگرگون شد و مویش ریخت و بدنش پیسی گرفت.(4)
ص:727
بَجدَل، از قبیلۀ کلب، همان کسی است که پس از شهادت امام حسین علیه السلام انگشت ایشان را برای در آوردن انگشتر ایشان، برید. از این رو، وقتی به وسیلۀ مختار دستگیر شد، دست و پایش را بریدند و رهایش کردند تا در خونش بغلتد و هلاک شود. اطّلاعات دیگری از زندگی وی در دست نیست.
1845. الملهوف: انگشتر امام حسین علیه السلام را بَجدَل بن سُلَیم کلبی - که خدا لعنتش کند - برداشت. او [برای این کار]، آن انگشت امام علیه السلام را که انگشتر در آن بود، بُرید. مختار، او را دستگیر کرد و دست و پایش را برید و رهایش کرد که در خونش غوطه بخورَد، تا این که مُرد.(1)
1846. ذوب النُّضار: بَجدَل بن سُلَیم کلبی را نزد مختار آوردند و او را این گونه معرّفی کردند که انگشتر حسین علیه السلام را برداشته و انگشت ایشان را بریده است. پس دستور داد که دست و پایش را ببُرند و آن قدر از بدنش خون رفت تا مُرد.(2)
بحر بن کعب، همان کسی است که در روز عاشورا، دست عبد اللّه پسر امام حسن علیه السلام را در آغوش عمویش امام حسین علیه السلام قطع کرد.(3) وی از کسانی است که در غارت لباس امام حسین علیه السلام نقش داشتند.(4)
1847. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم برایم نقل کرد که وقتی حسین علیه السلام در میان سه یا چهار تن از یاران خودْ تنها ماند، شلواری محکم بافت خواست تا برایش بیاورند که [آوردند و] چشم نواز بود و بافت محکم یمانی داشت. آن را پاره کرد و شکافت که کسی آن را [بعد از شهادتش] از تنش بیرون نیاورد. کسی از یارانش به ایشان گفت: خوب است
ص:728
زیر آن هم شلوارکی بپوشید. فرمود: «آن، لباس خواری است. برای من چنان لباسی شایسته نیست».
وقتی حسین علیه السلام کشته شد، بحر بن کعب، همان شلوار را به غارت بُرد و ایشان را برهنه رها کرد.
عمرو بن شعیب، به نقل از محمّد بن عبد الرحمان به من خبر داد که: دو دست بحر بن کعب در زمستان، آب می داد و در تابستان، همانند چوب، خشک می شد.(1)
ابو اسماء بِشر بن سَوط هَمْدانی قابضی، از قبیلۀ همْدان و از مشارکت کنندگان در به شهادت رساندن عبد الرحمان بن عقیل است.(2) در برخی از ادعیه و زیارت نامه ها، قتل پسر دیگر عقیل، یعنی جعفر بن عقیل نیز به وی نسبت داده شده است که او را با پرتاب تیری کشت(3)؛ امّا در متون تاریخی، عبد اللّه بن عروۀ خثعمی و یا نام مشابه آن، قاتل جعفر، معرّفی شده است.(4) به هر حال، در قیام مختار، بِشر به وسیلۀ عبد اللّه بن کامل، دستگیر و سرش با ذلّت تمام، بریده شد.(5)
1848. الإقبال - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر جعفر بن عقیل! خدا، کشندۀ او و تیرانداز به او، بِشر بن خَوط همْدانی را لعنت کند!(6)
ص:729
1849. تاریخ الطبری - به نقل از شهم بن عبد الرحمان جُهَنی -: مختار، عبد اللّه بن کامل را به سوی عثمان بن خالد بن اسَیر دُهمانی از بنی جُهَینه و به سوی ابو اسماء بن بِشر بن سَوطِ قابضی فرستاد که هر دو، از حاضران در صحنۀ کشته شدن حسین علیه السلام و شریک در ریختن خون و غارت عبد الرحمان بن عقیل بن ابی طالب بودند.
عبد اللّه بن کامل، عصرگاهی، مسجد بنی دُهمان را محاصره کرد و گفت: همانند گناهان بنی دُهمان از روز آفریده شدن تا روز قیامت، به گردن من باشد، اگر عثمان بن خالد بن اسَیر برایم آورده نشود و تا نفر آخر، گردنتان را نزنم.
به او گفتیم: مهلتمان بده تا بگردیم و پیدایش کنیم.
با اسب به دنبال او به راه افتادند و آن دو را که در جَبّانه(1) نشسته بودند، پیدا کردند، در حالی که تصمیم داشتند به جزیره(2) فرار کنند. آن دو را نزد عبد اللّه بن کامل آوردند. عبد اللّه گفت: ستایش، از آنِ خدایی است که مؤمنان را از جنگ، بی نیاز کرد! اگر آنان، این را با این پیدا نمی کردند، ما در پی اش برای رفتن به منزل او، به زحمت می افتادیم. پس ستایش، از آنِ خدایی است که تو را ناموفّق گذاشت تا در دسترس قرار بگیری!
آن گاه آن دو را با خود به کنار چاه جَعد آورد و گردنشان را زد و باز گشت و خبر آنها را به مختار داد. مختار به او دستور داد که به سوی آن دو برگردد و آن دو را بسوزاند و گفت: خاک نشوند تا بسوزند.(3)
ص:730
تمیم بن حُصَین، از قبیلۀ فَزار و جزو سوارانی بود که از سپاه عمر بن سعد برای جنگ تن به تن، گامْ جلو نهاد و با لحنی شماتت آمیز، آب فرات و تلألؤ آن را به رخ سپاه تشنۀ امام حسین علیه السلام کشید. از این رو، امام حسین علیه السلام او را نکوهید و وی را از اهل دوزخ شمرد و نفرین کرد که تشنه کشته شود. بر اثر دعای امام علیه السلام، بلافاصله چنان عطشی بر او مسلّط شد که از اسب افتاد و زیر سُم سواران، له شد و مُرد. احتمالاً او همان عبد اللّه بن ابی حُصَین است که خواهد آمد.(1)
1850. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: آن گاه مرد دیگری از لشکر عمر بن سعد به نام تمیم بن حُصَین فَزاری برای مبارزه بیرون آمد و بانگ برآورد: ای حسین! ای یاران حسین! آیا نمی بینید که آب فرات، همانند شکم ماهیان می درخشد؟ به خدا سوگند، از آن، قطره ای نخواهید نوشید تا جرعۀ مرگ را سر کشید!
امام حسین علیه السلام فرمود: «آن مرد کیست؟».
گفتند: تمیم بن حُصَین.
امام حسین علیه السلام فرمود: «این و پدرش، جهنّمی اند. خداوندا! او را همین امروز، تشنه بمیران».
تشنگی بر او چیره شد تا این که از اسبش سقوط کرد و اسبان با سُم هایشان او را لگد کردند تا مُرد.(2)
ر. ک: ص 720 (حصین بن نمیر).
حرمله از قبیلۀ بنی اسد و از تیراندازان سپاه عمر بن سعد بود. او در روز عاشورا، با پرتاب تیر،
ص:731
طفل شیرخوار امام حسین علیه السلام را در آغوش پدر به شهادت رساند(1). وی قاتل عبد اللّه بن حسن نیز معرفی شده است(2). او همچنین در شهادت عباس بن علی علیه السلام نقش داشت(3) و حامل سر ایشان به کوفه بود(4).
حرمله، بر اثر جنایت هایش به عقوبت دنیوی دچار شد و در پایان عمر نیز در قیام مختار، دستگیر شد. به فرمان مختار، دست و پای او را قطع کردند و سپس، او را در آتش سوازندند.(5)
1851. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر عبد اللّه بن حسین، کودک شیرخوار و هدفِ تیرْ قرار گرفته، و به خون تپیده، و خونش به آسمانْ پرتاب شده، و سرِ بریده شده با تیر در دامن پدرش! خدا لعنت کند تیرانداز به او، حرملة بن کاهل اسدی و همراهانش را!(6)
1852. الأمالی، طوسی - به نقل از مِنهال بن عمرو -: وقتی از مکّه بر می گشتم، بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شدم. به من فرمود: «ای مِنهال! حرملة بن کاهل اسدی، چه می کند؟».
گفتم: او در کوفه زنده بود که من آمدم.
امام علیه السلام دستانش را کامل بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغیِ آهن را بر او بچشان. خداوندا! داغیِ آهن را بر او بچشان. خداوندا! داغیِ آتش را بر او بچشان».
به کوفه آمدم. مختار، پیروز شد و امور را به دست گرفت، و او دوست من بود. من چند روزی در خانه ام بودم تا این که رفت و آمدِ مردم، تمام شد. سوار بر مرکب شدم و به سوی مختار رفتم.
او را در بیرون خانه اش دیدم.
گفت: ای منهال! در دوران حکومت ما، پیش ما نیامدی و برای آن، به ما شادباش نگفتی و در آن با ما همکاری نکردی؟
به او اطّلاع دادم که در مکّه بودم و اکنون آمده ام. با او قدم زدیم و حرف زدیم تا به کِناس (محلّۀ بنی اسد) رسیدیم. مختار ایستاد، گویی که در انتظار چیزی است. جای حرملة بن کاهله، به مختار، اطّلاع داده شده بود و او کسی را در پی حرمله فرستاده بود. مدّتی نگذشت که گروهی
ص:732
آمدند که پا بر زمین می کوبیدند و نیز گروهی که می دویدند، تا این که گفتند: ای امیر! مژده باد که حرملة بن کاهل، دستگیر شد!
طولی نکشید که او را آوردند. وقتی مختار به حرمله نگاه کرد، گفت: ستایش، خداوندی راست که تو را در دسترس قرار داد!
آن گاه گفت: جلّاد، جلّاد!
جلّادی آوردند. مختار به وی گفت: دستانش را قطع کن. پس دستانش قطع شد.
آن گاه به او گفت: پاهایش را قطع کن. پاهایش هم قطع شد.
آن گاه گفت: آتش، آتش!
آتش و نی هایی را آوردند و حرمله را در آن انداختند و آتش با او شعله کشید.
گفتم: سبحان اللّه!
به من گفت: ای منهال! تسبیح گفتن، خوب است؛ امّا تو برای چه تسبیح گفتی؟
گفتم: ای امیر! در این سفرم، هنگامی که از مکّه بر می گشتم، بر علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام وارد شدم. به من فرمود: «ای مِنهال! حرملة بن کاهل اسدی، چه می کند؟».
گفتم: در کوفه زنده بود که من آمدم. پس دستانش را کاملاً بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغیِ آهن را به او بچشان. خداوندا! داغیِ آهن را به او بچشان. خداوندا! داغیِ آتش را به او بچشان».
مختار به من گفت: از علی بن الحسین شنیدی که این را می گفت؟
گفتم: به خدا سوگند، شنیدم که چنین می گفت.
مختار از مرکبش پیاده شد و دو رکعت نماز خواند و سجده ای طولانی به جا آورد و سوار که شد، حرمله سوخته بود. با هم سوار شدیم و حرکت کردیم و به مقابل خانه ام رسیدیم. گفتم: ای امیر! اگر صلاح بدانی، تشریف فرما شوی و بر من منّت بگذاری و نزد من فرود آیی و از غذای من بخوری.
مختار گفت: ای منهال! به من می گویی که علی بن الحسین علیه السلام چهار دعا کرد و خداوند، آن را به دست من به اجابت رساند و آن گاه مرا دعوت به خوردن می کنی؟! امروز، روز روزه است، برای سپاس گزاری از خدای عز و جل، به خاطر توفیقی که به من داد که این کار را بکنم.
حرمله، همان کسی است که حامل سر امام حسین علیه السلام بود.(1)
ص:733
1853. الأمالی، شجری - به نقل از بِشر بن غالب اسدی -: سالی به حجْ مشرّف شدم و برای زیارت و عرض سلام، خدمت امام زین العابدین علیه السلام رسیدم. به من فرمود: «ای بِشر! کدامینِ شما حرملة بن کاهل است؟».
گفتم: او یکی از افراد قبیلۀ بنی موقِد (آتش افروز) است.
فرمود: «خدا آتش را بر او شعله ور کند و دستان و پاهایش را در همین دنیا و نه در آخرت ببُرد!».
حرمله، یکی از کودکان ما را با تیر زد و سرش را با آن بُرید.
مختار بن ابی عُبَید، خروج کرد و من در کوفه بودم. بر درِ خانۀ خودم نشسته بودم که مختار در میان جمعیتی فراوان، آمد و بر من سلام کرد. گفتم: امیر، قصد کجا را دارد؟
ص:734
گفت: همین نزدیکی و بر می گردم.
به غلامم گفتم: اسب را زین کن. آن گاه، سوار شدم و به دنبالش حرکت کردم و دیدم که در کُناسه - که محلّۀ قبیلۀ بنی اسد است - ایستاده و پایش را روی یال اسبش انداخته است. طولی نکشید که گروهی پیدا شدند و حَرمَلة بن کاهل اسدی با طنابی به گردن و دستانی بسته به پشت، در میان آنها بود.
مختار گفت: دست ها و پاهایش را قطع کنید.
به خدا سوگند، هنوز دستورش به پایان نرسیده بود که دو دست و دو پایش را در حالی که ایستاده بود، قطع کردند. سپس دستور داد که نفت و نی آوردند و بر روی او نفت پاشیدند و رویَش نی ریختند و آتش افروختند و او در آتش سوخت.
گفتم: لا إله إلّااللّه، وَحدَهُ لا شریکَ له.
مختار گفت: ای بِشر! این کار مرا با حَرمَله قبول نداری؟ آیا فراموش کرده ای که حرمله با خاندان علی علیه السلام چه کرد؟ و روزِ [برخورد با] حسین علیه السلام، چه موضعی داشت؟ کودک حسین علیه السلام در دامنش بود، که او را هدف تیری قرار داد.
گفتم: ای امیر! من، منکر این نشدم. این، در برابر عذاب آخرتش که خدا در برابر گناه دائمیِ او فراهم کرده، بسی اندک است. [اکنون] برای امیر، چیزی را می گویم که خوش حالش می کند و دلش را محکم و تصمیمش را جدّی می سازد.
مختار گفت: آن چیست، ای مبارک؟
گفتم: سالی به حجْ مشرّف شدم. برای زیارت زین العابدین علیه السلام و عرض سلام، خدمت ایشان رفتم و ایشان در بارۀ همین حرملة بن کاهل از من پرسید. من گفتم: او یکی از افراد قبیلۀ بنی موقِد(1) است. فرمود: «خدا دستان و پاهایش را قطع کند و در همین دنیا بر او آتش افروزد!».
مختار بر همان بلندی زینش به سجده افتاد و نزدیک بود از خوش حالی و شادی، از روی زین، بال در بیاورد و گفت: ستایش، از آنِ خداست. خدا مژدۀ خیرت دهد، ای بِشر!
وقتی باز گشتیم و به درِ خانۀ من رسید، گفتم: اگر امیر صلاح بداند، به من، افتخار دهد و با ورودش به خانه ام و با خوردن غذایم، بر من منّت گذارد؟
مختار گفت: سبحان اللّه و لَهُ الحمد. چنین چیزی را از زین العابدین علیه السلام برای من نقل می کنی و با این حال، می خواهی که غذا بخورم؟! نه به خدا، ای بِشر! امروز، روز خوردن و آشامیدن
ص:735
نیست. امروز، روز روزه گرفتن و ذکر گفتن است.(1)
حکیم بن طُفَیل، یکی از کسانی است که در روز عاشورا، به سوی امام حسین علیه السلام تیراندازی کردند، هر چند که به ادّعای خودش، تیرش به پیراهن امام علیه السلام اصابت کرد و به ایشان زیانی نرساند.(2) پس از شهادت امام علیه السلام نیز، او جزو ده نفری بود که بر پیکر مطهّر ایشان اسب تاختند.(3)
همچنین گزارش شده که او در به شهادت رساندن عبّاس بن علی علیه السلام،(4) شرکت داشت و
ص:736
لباس ایشان را پس از شهادتش به غارت برد.(1) این گزارش، با متن زیارت نامۀ عبّاس علیه السلام - که او را در شمار قاتلان ایشان آورده - همخوان است، چنان که با سنّت عرب در مِلکیت لباس جنگجو، همخوان است؛ زیرا آن را متعلّق به کسی می دانستند که صاحب آن را به قتل رسانده است. از این رو، آن گاه که در قیام مختار دستگیر شد، مردم به او هجوم بردند و او را عریان کرده، دسته جمعی، او را هدف تیر قرار دادند و به هلاکت رساندند.(2)
1854. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر عبّاس، پسر امیر مؤمنان، که با جانش به کمک برادرش شتافت و برای فردایش از دیروزش مایه گذاشت و برای ایشان پاسداری و فداکاری کرد و تلاش کرد که با آبش به برادر برسد؛ ولی دستانش بریده شد! خدا قاتلانش: یزید بن رقاد و حکیم بن طُفَیل طایی را لعنت کند!(3)
1855. تاریخ الطبری - به نقل از موسی بن عامر، در بارۀ حوادث سال 66 هجری -: سپس مختار، عبد اللّه بن کامل را در پی حَکیم بن طُفَیل طایی سِنبِسی - که لباس عبّاس بن علی علیه السلام را غارت کرده و تیری را هم به سوی حسین علیه السلام پرتاب نموده بود؛ ولی می گفت: «تیر من، به پیراهن حسین اصابت کرد؛ ولی به او آسیبی نرساند!» - فرستاد.
عبداللّه بن کامل به دنبال او رفت و وی را دستگیر کرد و آورد. خانواده اش به سراغ عَدیّ بن حاتم رفتند و از او کمک خواستند. او با آنها همراه شد و با عبداللّه بن کامل، حرف زد. عبد اللّه گفت: من در بارۀ او اختیاری ندارم و تصمیم، با امیر مختار است.
عَدی گفت: پس من به نزد او (مختار) می آیم.
عبد اللّه گفت: بیا که [إن شاء اللّه] موفّق شوی.
عَدی به سمت مختار به راه افتاد. مختار، شفاعت او را در بارۀ عدّه ای از قومش که در جَبّانةُ السَّبیع(4) گرفتار شده بودند و در بارۀ حسین علیه السلام و خاندانش، چیزی نگفته بودند، پذیرفت.
ص:737
شیعیان به ابن کامل گفتند: می ترسیم که امیر، میانجیگریِ عَدی بن حاتم را در بارۀ این پلید بپذیرد، در حالی که او آن جنایتی را انجام داده که می دانی. بگذار ما او را بکشیم.
عبد اللّه گفت: این شما و این هم حکیم!
وقتی او را - که کتف بسته بود - به دار العَنَزیّین رساندند، هدف تیر قرارش دادند و به او گفتند:
لباس پسر علی را غارت کردی؟! به خدا سوگند، لباست را می کَنیم، در حالی که زنده ای و نگاه می کنی.
پس لباسش را کندند و آن گاه به وی گفتند: به حسین علیه السلام تیر انداختی و او را هدف تیرت قرار دادی و گفتی: «تیر من به پیراهن او اصابت کرد؛ ولی به خودِ او آسیب نرساند!». ما هم تو را تیرباران می کنیم، همان گونه که تو تیر انداختی و هر مقدار از آن تیرها به تو اصابت کرد، تو را بس است.
آن گاه دست جمعی تیر انداختند و از آنها تیرهای فراوانی به وی اصابت کرد و مرده بر زمین افتاد.(1)
ر. ک: ص 742 (زید بن رقاد).
خولی بن یزید اصبحی ایادی دارِمی، در شمار سپاه و تیراندازان عمر بن سعد بود. در زیارت نامۀ شهدا و منابع تاریخی، به او نسبت داده شده که تیرهایی را به سوی عثمان (پسر امیر مؤمنان علیه السلام و
ص:738
برادر ابو الفضل العبّاس) پرتاب کرد و او بر اثر تیر وی و تیر دیگری که شخصی از قبیلۀ بنی ابان پرتاب کرد، به شهادت رسید.(1)
وی را قاتل جعفر بن علی علیه السلام هم شمرده اند؛ امّا بیشتر منابع تاریخی، کشته شدن جعفر بن علی را به هانی بن ثُبَیت حضرمی نسبت داده اند.(2)
خولی، در شهادت امام حسین علیه السلام و بریدن سر مبارک ایشان نیز دست داشت.(3) او به همراه حُمَید بن مسلم ازدی، سر مبارک امام حسین علیه السلام را برای عبید اللّه بن زیاد به کوفه برد.(4) او شب هنگام به کوفه رسید و سرِ امام علیه السلام را در خانه اش گذاشت و چون همسرش از ماجرا باخبر شد، با وی دشمن گشت.(5) از این رو، در قیام مختار، وقتی مأموران مختار، وارد خانۀ خولی شدند، وی مخفیگاه او را به آنان نشان داد.
مأموران، خولی را دستگیر کردند و او را به سوی مختار می بردند که مختار، آنها را از میانۀ راه برگرداند و فرمان داد که او را در خانۀ خودش بکُشند.
پس از کشته شدن خولی، مختار، جسد او را آتش زد و آن قدر ماند تا جنازه اش به خاکستر تبدیل شد و سپس باز گشت.(6)
1856. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر عثمان، پسر امیر مؤمنان علیه السلام و هم نام عثمان بن مظعون! خدا لعنت کند خولی بن یزید اصبحی ایادیِ دارِمی را که او را با تیر زد!(7)
1857. تاریخ الطبری - به نقل از موسی بن عامر -: مختار، مُعاذ بن هانی بن عَدیِ کِندی، برادرزادۀ حُجْر، و نیز ابو عَمره، فرمانده نگهبانانش را اعزام کرد. آنان رفتند و خانۀ خولی بن یزید اصبحی را که سر حسین علیه السلام را همراه خود آورْد، محاصره کردند.
او در خروجیِ خانه پنهان شد. مُعاذ به ابو عَمره دستور داد که خانه را جستجو کنند. زن خولی، به سوی آنان رفت. آنها به وی گفتند: همسرت کجاست؟
ص:739
گفت: نمی دانم کجاست. و با دست به خروجی اشاره کرد. آنان وارد شدند و او را پیدا کردند، در حالی که روی سرش سبد خرمایی گذاشته و زیر آن، پنهان شده بود. پس او را بیرون کشیدند.
مختار در کوفه گردش می کرد و سپس در پی یارانش روان شد، که ابو عَمره، پیکی را به سوی او فرستاد. مختار در کنار خانۀ ابو بلال از پیک، استقبال کرد - و عبد اللّه بن کامل هم با مختار بود -.
پیک، ماجرا را به مختار گفت و مختار به سمت آنان به راه افتاد و آنان از او استقبال کردند. مختار، خولی را برگرداند و او را در کنار خانواده اش کشت و آتشی خواست و خولی را با آتش سوزاند و از پیش او نرفت تا به خاکستر تبدیل شد. آن گاه باز گشت.
زن خولی، عُیوف دختر مالک بن نهار بن عقرب، از طایفۀ حَضْرَموت بود و از وقتی خولی، سرِ حسین علیه السلام را آورد، با او دشمن شده بود.(1)
رُشَید، غلام ابن زیاد و قاتل هانی بن عروه بوده است. در قیام مختار، او به همراه ابن زیاد با لشکر ابراهیم بن مالک اشتر، رو به رو شد و با آنها در کنار رودخانۀ خازِر جنگید. در این جنگ، عبد الرحمان بن حُصَین مرادی - که از سپاهیان ابراهیم بن اشتر بود - او را دید و چون شنید که مردم گفتند: «این، کشندۀ هانی است»، با نیزه اش به وی حمله کرد و او را کشت.
1858. تاریخ الطبری - به نقل از عون بن ابی جُحَیفه -: غلام عبیداللّه بن زیاد - که غلامی تُرک به نام رُشَید بود -، هانی بن عروه را با شمشیر زد و شمشیرش کارگر نیفتاد. هانی گفت: بازگشت، به سوی خداست. خداوندا! طالب رحمت و خشنودی تو ام.
آن گاه رُشَید، ضربۀ دیگری زد و او را کشت.
ص:740
عبد الرحمان بن حُصَین مرادی، او (رُشَید) را همراه عبید اللّه بن زیاد، در خازِر(1) دید. مردم گفتند: این، کشندۀ هانی بن عروه است.
ابن حُصَین گفت: خدا مرا بکشد، اگر او را نکشم و یا به دست او کشته نشوم!
پس با نیزه به او تاخت و او را زد و کشت.(2)
ر. ک: ج 1 ص 489 (بخش چهارم/فصل چهارم/شهادت هانی بن عروه).
زُرعه، از قبیلۀ بنی ابان بن دارِم، قاتل محمّد فرزند امام علی علیه السلام بوده است. همچنین مشارکت در شهادت فرزند دیگر امام علی علیه السلام به نام عثمان(3)، به زُرعه نسبت داده شده که احتمالاً همین شخص است.
زُرعه از کسانی بود که دیگران را به بستن آب بر روی امام حسین علیه السلام ترغیب می کردند. بنابر گزارشی، امام حسین علیه السلام، در روز عاشورا آب طلبید؛ امّا پیش از آن که آب بنوشد، زُرعه تیری به گلوی امام علیه السلام زد و ایشان دیگر نتوانست آب بنوشد. امام حسین علیه السلام نیز او را چنین نفرین کرد:
«خداوندا! او را تشنه بدار». سرانجام، وی به چنان عطش و حرارت درونی ای مبتلا شد که با وجود آب و یخ در نزدش، فریادش از سوختن جگر، به آسمان می رسید.(4)
1859. مجابو الدعوة - به نقل از محمّد کوفی -: مردی از بنی ابان بن دارِم به نام زُرعه، در کشتن حسین علیه السلام شرکت داشت. وی حسین علیه السلام را با تیری زد و تیر به فکّ ایشان اصابت کرد [و از آن، خون جاری شد]. ایشان، خون را می گرفت و به سوی آسمان می پاشید و این، وقتی بود که حسین علیه السلام آبی
ص:741
خواست تا بنوشد. وقتی زُرعه ایشان را با تیر زد، میان ایشان و آب، فاصله انداخت و ایشان نفرین کرد که: «خداوندا! تشنه اش کن. خداوندا! تشنه اش کن».
آن که شاهد مرگ وی بوده، برایم تعریف کرد که: زُرعه از داغی شکم و سردی پشتش، در حالی که در برابرش خنکی و یخ بود و در پشت سرش، آتشِ شعله ور، فریاد می زد و می گفت: به من، آب بدهید که تشنگی، مرا کُشت! برایش ظرف بزرگی آوردند که اگر از آن، پنج نفر هم می آشامیدند، سیرابشان می کرد. او به تکرار می آشامید و می گفت: به من، آب بدهید که تشنگی، مرا کشت!
وی گفت: شکمش، همانند پاره شدن شکم شتر، پاره شد.(1)
زید بن رُقاد، از تیراندازان لشکر عمر بن سعد بود و در کشته شدن عبّاس علیه السلام و سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، آخرین کشتۀ کربلا، شرکت داشت(2). بعدها در قیام مختار، سپاه ابن کامل، او را تیرباران و سنگباران کردند و جسدش را در حالی که آخرین نَفَس هایش را می کشید، سوزاندند(3). نام این جنایتکار، به صورت های مختلف، نقل شده است(4).
1860. مقاتل الطالبیّین - به نقل از جابر، از امام باقر علیه السلام -: زید بن رُقاد جَنبی و حکیم بن طُفَیل طایی، عبّاس بن علی علیه السلام را کشتند.(5)
ص:742
1861. تاریخ الطبری - به نقل از زُهَیر بن عبد الرحمان خَثعَمی -: سُوَید بن عمرو بن ابی مُطاع، به زمین خورد و بعد، مجروحش کردند.... عُروة بن بطار تَغلِبی و زید بن رُقاد جُنَّبی، او را کشتند. وی آخرین کشتۀ عاشورا بود.(1)
1862. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف -: همچنین مختار، عبد اللّه شاکری را در پی مردی از بنو جَنب به نام زید بن رُقاد فرستاد؛ همان که می گفت: من، جوانی از آنان را با تیر زدم، در حالی که او دستش را به پیشانی اش گذاشته بود که مانع اصابت تیر شود. پس کف دستش را به پیشانی اش چسباندم و نتوانست دستش را از پیشانی اش جدا کند.
ابو الأعلی زُبَیدی، برایم تعریف کرد که: آن جوان، عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بود و زمانی که دستش با تیر به پیشانی اش چسبید، گفت: خداوندا! آنان ما را کوچک شمردند و خوارمان کردند.
خداوندا! آنان را بکُش، همان گونه که آنان ما را کشتند و خوارشان کن، همان گونه که ما را خوار کردند.
زید، سپس تیر دیگری به آن جوان زد و او را کشت.
زید گفت: پیش او آمدم. مرده بود. تیرم را که با آن، او را کشته بودم، از شکمش بیرون کشیدم؛ ولی آن تیری را که به پیشانی اش زده بودم، بارها تکان دادم تا کنده شد، هر چند سرِ تیر، همچنان بر پیشانی اش ماند و نتوانستم آن را بیرون بیاورم.
وقتی [عبد اللّه] ابن کامل به خانۀ زید آمد، آن را محاصره کرد و مأمورانش به او یورش بردند.
او با شمشیری آخته بیرون آمد و البته مردی دلیر بود. ابن کامل، فرمان داد که: او را با شمشیر و نیزه نزنید؛ بلکه با تیر بزنید و سنگبارانش کنید.
آنان چنین کردند تا بر زمین افتاد.
ابن کامل گفت: اگر هنوز رمقی دارد، بیرونش بیاورید. او را آوردند و هنوز رمق داشت. آتشی خواست و او را زنده زنده سوزاند.(2)
ر. ک: ص 736 (حکیم بن طفیل).
ص:743
سِنان بن انَس بن عمرو بن حیّ بن حارث بن غالب بن مالک بن وَهبیل،(1) از کسانی است که نقش مؤثّری در کشتن امام حسین علیه السلام داشتند و در آخرین دقایق، به کمک افرادی مانند شمر بن ذی الجوشن، امام علیه السلام را به شهادت رساندند(2). پیش تر، امام علی علیه السلام در نکوهش پدر سِنان، این واقعه را پیشگویی کرده بود.(3)
بر پایۀ گزارشی، سِنان در مجلس حَجّاج، به کشتن امام حسین علیه السلام اعتراف کرد و پس از بازگشت به خانه اش، دیوانه شد و با وضع ناگواری از دنیا رفت(4).
در گزارشی دیگر آمده که مختار، سِنان را دستگیر کرد و پس از شکنجه ای سخت، او را کشت.(5)
1863. نَسَبُ مَعَدّ: سِنان بن انَس بن عمرو بن حیّ بن حارث بن غالب بن مالک بن وَهبیل، در طَف، حسین بن علی علیه السلام را کشت.(6)
1864. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید - به نقل از فُضَیل، از محمّد بن علی -: وقتی امام علی علیه السلام گفت:
ص:744
«پیش از آن که مرا از دست بدهید، از من بپرسید و به خدا سوگند از من در بارۀ گروهی نخواهید پرسید که صد نفر را گم راه و صد نفر را راه نمایی می کنند، مگر این که می گویم فرمانده و جارچیِ آن گروه کیست».
مردی برخاست و گفت: به من بگو که چه قدر در سر و ریشم مو هست!
امام علی علیه السلام به وی فرمود: «به خدا سوگند، دوستم به من خبر داد که بر سر هر مویی که در سرت هست، فرشته ای وجود دارد که تو را لعن می کند، و بر سر هر مویی از ریشت، شیطانی است که تو را گم راه می کند و در خانه ات بچّۀ عزیزی داری که پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را می کُشد».
پسر آن مرد، کُشندۀ حسین علیه السلام، در آن روز، کودکی بود که چهار دست و پا راه می رفت. او سِنان بن انَس نخعی بود.(1)
1865. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردم به سِنان بن انَس گفتند: تو حسین، پسر علی و پسر فاطمه دختر پیامبر خدا را کُشته ای! تو بزرگ ترین مرد عرب را کُشته ای؛ همو که آمد تا آنان را از حکومت برکنار کند! نزد امیرانت برو و پاداشت را از آنان بگیر، که اگر تمام بیت المالشان را هم در برابر کشتن حسین علیه السلام به تو بدهند، باز کم است.
او سوار بر اسبش رفت - که مردی دلیر و شاعر، ولی کم خِرد بود - تا بر درِ خیمۀ عمر بن سعد ایستاد و با صدای بلند، بانگ برداشت که:
دامنم را پر از سیم و زر کن
که من پادشاه والامَقام را کشتم؛
آن که پدر و مادرش بهترین بودند
و بهترینِ مردم در حَسَب و نَسَب بود.
عمر بن سعد گفت: گواهی می دهم که تو دیوانه ای و هرگز خوب نمی شوی. او را داخل بیاورید.
وقتی او را داخل بردند، عمر بن سعد، او را با چوب زد و به او گفت: ای دیوانه! چرا چنین
ص:745
می گویی؟! به خدا سوگند، اگر ابن زیاد این حرفت را بشنود، گردنت را می زند.(1)
1866. المعجم الکبیر - به نقل از اسلَم مِنقَری -: بر حَجّاج وارد شدم. سِنان بن انَس، قاتل حسین علیه السلام، هم وارد شد. وی پیرمردی گندمگون و خضاب بسته بود. بینیِ کشیده و صورتی خالدار داشت. او را در برابر حَجّاج، نگه داشتند. حَجّاج به وی نگاهی انداخت و گفت: تو حسین را کشتی؟
سِنان گفت: آری.
حَجّاج گفت: چگونه این کار را با حسین کردی؟
گفت: او را با نیزه زدم و با شمشیر، قطعه قطعه کردم.
حَجّاج به سِنان گفت: شما دو تن، هرگز در یک جا جمع نمی شوید!(2)
1867. تاریخ الطبری - به نقل از پیرمردی از نَخَع -: حَجّاج گفت: هر که گرفتاری دارد، برخیزد.
عدّه ای برخاستند و [چیزهایی] گفتند. سِنان ابن انَس نیز برخاست و گفت: من، قاتل حسینم.
حَجّاج گفت: چه گرفتاری خوبی!
او به منزلش باز گشت و زبانش بند آمد و دیوانه شد. می خورد و جایش را خیس می کرد.(3)
1868. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عبد الأعلی زُبَیدی -: مختار، سِنان بن انَس را - که مدّعی کشتن
ص:746
حسین علیه السلام بود - خواست و دید که او به بصره گریخته است. پس خانه اش را خراب کرد.(1)
1869. ذَوب النُّضار: سِنان بن انَس - که لعنت خدا بر او باد - به بصره گریخت. [مختار،] خانه اش را ویران کرد. سپس سِنان از بصره به سمت قادسیّه حرکت کرد. جاسوسانی بر او گمارده شده بودند که به مختار، خبر دادند و مختار، او را در میان عُذَیب و قادسیّه دستگیر کرد و انگشتانش را بند بند برید و دست و پاهایش را قطع کرد و دیگی از روغن، داغ کرد و او را در آن انداخت.(2)
1870. الملهوف: نقل است که مختار، سِنان را دستگیر کرد و انگشتانش را بند بند برید و سپس دست ها و پاهایش را قطع کرد. آن گاه دیگ روغنی را به جوش آورد و او را در آن انداخت، در حالی که دست و پا می زد.(3)
عبد الرحمان بن ابی خُشکارۀ بَجَلی، از تیرۀ روزانی، همان کسی است که به کمک مسلم بن عبد اللّه ضِبابی، مسلم بن عوسجه (یار بزرگ امام حسین علیه السلام) را کشت.(4)
او در قیام مختار، دستگیر گردید و به دستور مختار، در بازار مالْفروشان، در برابر دیدگان مردم، سر بریده شد.(5)
1871. تاریخُ ابن خَلدون: پایان سال 66 [هجری] بود. بزرگان قوم به بصره رفتند. مختار، قاتلان حسین علیه السلام را تعقیب می کرد.... او زیاد بن مالک ضُبَعی، عمران بن خالد عَثری، عبد الرحمان بن ابی حُشکارۀ (/خُشکارۀ) بَجَلی و عبد اللّه بن قیس خَولانی را - که وَرسِ (6) همراه حسین علیه السلام را غارت
ص:747
کرده بودند - احضار کرد و آنان را کشت.(1)
1872. تاریخ الطبری - به نقل از ابو سعید صیقل -: سِعرِ حَنَفی در بارۀ قاتلان حسین علیه السلام به مختار، گزارشی داد و مختار، عبد اللّه بن کامل را اعزام کرد. ما هم با او رفتیم تا به بنی ضُبَیعه رسیدیم. عبد اللّه، مردی به نام زیاد بن مالک را دستگیر کرد. سپس از آن جا گذشت تا به عَنَزه رسید و مردی را نیز به نام عمران بن خالد در آن جا دستگیر کرد.
آن گاه مرا با مردانی که دَبابه نام داشتند، به خانه ای در حَمراء فرستاد که عبد الرحمان بن ابی حُشکارۀ بَجَلی و عبد اللّه بن قیس خَولانی آن جا بودند. آنها را آوردیم تا نزد مختار رسیدیم.
مختار به آنها گفت: ای کُشندگانِ شایستگان و کُشندگان سَرور جوانان اهل بهشت! آیا نمی بینید که خدا امروز، شما را به ذلّت کشانده است و وَرس، شما را به روزی شوم انداخته است؟ - و آنان از وَرسی که همراه حسین علیه السلام بود، برده بودند -. آنها را به بازار ببرید و گردنشان را بزنید.
با آنان، طبق دستور، عمل شد. آنها چهار نفر بودند.(2)
عبد اللّه بن ابی حُصَین ازدی بجلی، از سواران تحت فرمان عمرو بن حَجّاج و جزو کسانی بود که آب را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بستند. او با بی شرمی به امام علیه السلام گفت: ای حسین!... به خدا سوگند، جرعه ای آب نخواهی چشید تا از تشنگی بمیری.
امام حسین علیه السلام نیز او را نفرین نمود و فرمود: «خداوندا! او را تشنه بمیران» و چنین هم شد.
وی به بیماری استسقا (عطش) گرفتار شد و هر چه آب می نوشید، تشنگی اش برطرف نمی شد تا
ص:748
این که هلاک شد(1).
گفتنی است که نام وی در برخی منابع، عبد اللّه بن حُصَین یا حِصن یا عبد الرحمان بن حُصَین ازدی آمده است(2). احتمالاً تمیم بن حُصَین - که شرح حالش گذشت - همین شخص است.(3)
1873. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن مسلم ازدی -: نامه ای از جانب عبید اللّه بن زیاد به عمر بن سعد رسید که [چنین بود]: امّا بعد، میان حسین و یارانش و آب، حائل شو که از آن، جرعه ای ننوشند، همان گونه که با امیرِ پرهیزگار پاک مؤمنان، عثمان بن عفّان، کردند.
عمر بن سعد، عمرو بن حَجّاج را با پانصد سوار فرستاد. آنان در کنار نهر آب، فرود آمدند و میان حسین علیه السلام و یارانش و آب، سد شدند تا مبادا از آن، جرعه ای بنوشند، و این، سه روز پیش از کشته شدن حسین علیه السلام بود.
عبد اللّه بن ابی حُصَین ازدی - که از قبیلۀ بَجیله بود - با حسین علیه السلام رو در رو شد و گفت: ای حسین! آیا به آب نگاه نمی کنی که همچون سینۀ آسمان [، صاف و بی کران] است؟ به خدا سوگند، جرعه ای از آن را نخواهی چشید تا تشنه بمیری.
حسین علیه السلام فرمود: «خداوندا! او را تشنه بمیران و هرگز او را نیامرز!».
به خدا سوگند، پس از آن، او را در حال بیماری، عیادت کردم. به خدایی که معبودی جز او نیست، دیدم که بی مهابا آب می خورد و سپس بر می گرداند و دوباره می خورد، و می خورد، بدون این که سیراب شود و همچنان ادامه داد تا جانش در رفت.(4)
ص:749
هویت و حتّی نام دقیق وی و پدرش، مشخّص نیست و منابع حدیثی و تاریخی، از او با نام های متفاوت یاد کرده اند؛ امّا از آن جا که همۀ این نام ها، گزارش یک جریان تاریخی اند، معلوم می شود که مقصود همۀ آنها یکی است. ماجرای او چنین است که آمد و جلوی امام حسین علیه السلام ایستاد و امام علیه السلام را صدا زد و بی ادبانه گفت: [تو را] به آتش، بشارت باد! امام علیه السلام از نام او پرسیدند و چون معلوم گشت که نام او ابن حوزه است، فرمود: «پروردگارا! او را به سوی آتش بکشان».
در همین اثنا، اسب او زمین خورد و سپس همین طور که پای او در رکاب بود، اسب رم کرد و سر او را به زمین کوبید، تا هلاک شد.(1)
1874. تاریخ الطبری - به نقل از ابو مخنف، از حسین ابو جعفر -: مردی از بنی تمیم به نام عبد اللّه بن حَوزه آمد و در برابر حسین علیه السلام ایستاد و گفت: ای حسین! ای حسین!
حسین علیه السلام فرمود: «چه می خواهی؟».
گفت: مژده ات باد به آتش!
فرمود: «هرگز! من، بر پروردگارِ مهربان و شفیعِ فرمان برداری شده، وارد می شوم. این کیست؟».
یاران حسین علیه السلام به ایشان گفتند: این، ابن حَوزه است.
فرمود: «پروردگارا! او را به سوی آتش بکشان».
اسب ابن حَوزه، در نهر کوچکی، سکندری رفت و وی را در آن نهر انداخت، در حالی که پایش در رکاب، گیر کرده بود و سرش به زمین افتاده بود. اسب همچنان می دوید و سرِ او را به هر سنگ و چوبی می کوبید تا این که مُرد.
امّا سُوَید بن حَیّه، نظرش این بود که عبد اللّه بن حوزه، وقتی اسبش سکندری رفت، پای چپش در رکاب ماند و پای راستش در هوا معلّق بود و اسب با همان وضع می دوید و سر او را به هر سنگ و چوبی می زد تا این که مُرد.(2)
ص:750
1875. تاریخ الطبری: مسروق بن وائل گفت: در جلویِ سپاهی بودم که به سوی حسین در حرکت بود.
گفتم: در همین جلوها باشم تا شاید سرِ حسین را به دست بیاورم و در نزد عبید اللّه بن زیاد، جایگاهی پیدا کنم. وقتی به حسین رسیدیم، مردی به نام ابن حَوزه جلو رفت و پرسید: آیا حسین در میان شماست؟
حسین، ساکت بود. او بار دوم گفت. حسین، [یارانش را] به سکوت فرا خواند. او بار سوم پرسید. حسین به یارانش گفت: «بگویید: آری. این، حسین است. چه می خواهی؟».
ابن حَوزه گفت: ای حسین! مژده ات باد به آتش!
حسین گفت: «دروغ گفتی؛ بلکه من بر پروردگارِ آمرزنده و شفیعِ فرمان برداری شده، وارد می شوم. تو کیستی؟».
گفت: ابن حَوزه.
حسین، دو دستش را چنان بلند کرد که سفیدی زیر بغلش را از روی لباس دیدم و آن گاه فرمود: «خداوندا! او را به سوی آتش بکشان».
ابن حَوزه، خشمگین شد و رفت که با اسبش بر ایشان حمله برد. میان او و حسین، نهری بود.
پایش در رکاب، گیر کرد و اسب، او را کشید و از اسب افتاد و پا و ساق و رانش کنده شد و نیمۀ دیگرش به رکاب، آویزان بود.
[این جا بود که] مسروق برگشت و لشکر را پشت سرش رها کرد.
از مسروق [، دلیل این کارش را] پرسیدم. گفت: من در این خانواده چیزی دیدم که دیگر هرگز با آنها نمی جنگم.(1)
ص:751
1876. الفتوح: مردی از اردوگاه عمر بن سعد به نام مالک بن حوزه با اسبش روانه شد، تا این که کنار خندق ایستاد و شروع به صدا زدن کرد و گفت: ای حسین! مژده ات باد که آتش در همین دنیا و پیش از آخرت، تو را خواهد گرفت!
حسین علیه السلام به او فرمود: «ای دشمن خدا! دروغ گفتی. من بر پروردگارِ مهربان و شفیع و فرمان برداری شده، وارد می شوم و این، جدّم پیامبر خداست».
سپس حسین علیه السلام فرمود: «این مرد کیست؟».
گفتند: مالک بن حَوزه.
حسین علیه السلام فرمود: «خداوندا! او را به سوی آتش بکشان و داغیِ آن را در همین دنیا و پیش از آخرت به او بچشان».
طولی نکشید که اسب، او را بلند کرد و در آتش افکند و او آتش گرفت.
حسین علیه السلام به سجده افتاد و در اطاعت کامل، برای خدا سجده کرد و آن گاه سرش را بلند کرد و فرمود: «چه دعایی بود و اجابتش چه زود بود!».
آن گاه حسین علیه السلام صدایش را بلند کرد و بانگ زد: «خداوندا! ما خانوادۀ پیامبرت و ذرّیه و خویش اوییم. هر کس را که به ما ستم کرد و حقّمان را غصب نمود، در هم بکوب، که تو شنوای اجابت کننده ای».(1)
ص:752
1877. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: مردی از سپاه عمر بن سعد، به نام ابن ابی جُوَیریۀ مُزَنی، با اسبش آمد و وقتی به آتشِ شعله ور نگاه انداخت، دستش را به هم زد و بانگ زد: ای حسین! و ای یاران حسین! مژده تان باد به آتش! شما در همین دنیا به سوی آن، شتاب کرده اید!
حسین علیه السلام فرمود: «این مرد، کیست؟».
گفته شد: ابن ابی جُوَیریۀ مُزَنی است.
حسین علیه السلام فرمود: «خداوندا! عذاب آتش را در همین دنیا به او بچشان».
پس اسبش او را بلند کرد و در همان آتش افکند و او آتش گرفت.(1)
1878. المعجم الکبیر - به نقل از ابن وائل، یا وائل بن علقمه که در آن جا حاضر بود -: مردی ایستاد و گفت:
آیا حسین در میان شماست؟
گفتند: آری.
گفت: مژده ات باد به آتش!
حسین علیه السلام فرمود: «من به پروردگارِ مهربان و شفیعِ فرمان بُرداری شده، مژده داده شده ام تو کیستی؟».
او گفت: من ابن جُوَیزه - یا حُوَیزه - هستم.
حسین علیه السلام فرمود: «خداوندا! او را به سوی آتش بکشان».
پس چارپایش، او را برداشت [و دوید]، در حالی که پایش در رکاب، گیر کرده بود. به خدا سوگند، از او چیزی جز پایش که در رکاب بود، باقی نماند.(2)
ص:753
عبد اللّه بن عَزْرۀ خَثعَمی، یکی از تیراندازان سپاه عمر بن سعد بود که جنایت های زیادی مرتکب شد. او قاتل جعفر بن عقیل است.(1) و بنا به نقلی، عبد الرحمان بن عقیل را نیز با پرتاب تیر به شهادت رساند(2). با قیام مختار، او فرار کرد و به مُصعَب، پناهنده شد و مختار، خانه اش را ویران نمود.(3)
نام این شخص به گونه های دیگر نیز نقل شده است.(4)
1879. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم ازدی -: عبد اللّه بن عَزرۀ خثعمی، جعفر بن عقیل بن ابی طالب را با تیر زد و کشت.(5)
1880. مقاتل الطالبیّین: جعفر بن عقیل بن ابی طالب، مادرش امّ الثغر دختر عامر بن هَصّان
عامری، از بنی کِلاب بود. عروة بن عبد اللّه خثعمی، او را کشت.(6)
1881. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عبد الأعلی زُبَیدی -: مختار، در پی مردی از بنی خثعم، به نام عبد اللّه بن عروۀ خثعمی بود که می گفت: دوازده تیر، به سوی آنها (سپاه حسین) پرتاب کردم که همه شان ضایع شدند [و اصابت نکردند].
او از دست مختار، فرار کرد و به مُصعَب [بن زبیر] پیوست و مختار، خانه اش را ویران نمود.(7)
ص:754
عبد اللّه بن عُقبۀ غَنَوی، از تیراندازان لشکر عمر بن سعد بود که با تیر خود، یکی از فرزندان امام حسن علیه السلام به نام ابو بکر را به شهادت رساند.(1) عبد اللّه بن عُقبه با قیام مختار، از کوفه به جزیره (شمال عراق) گریخت و از این رو، مختار، تنها توانست خانۀ او را ویران کند.(2)
1882. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر ابو بکر، پسر حسنِ زکیّ ولی، که با تیر ناگوار، کشته شد! خدا، قاتل او عبد اللّه بن عُقبۀ غَنَوی را لعنت کند!(3)
1883. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عبد الأعلی زُبَیدی -: مختار، عبد اللّه بن عُقبۀ غَنَوی را احضار کرد و دید که به جزیره فرار کرده است. خانه اش را ویران کرد. این غنوی، یکی از نوجوانان آنان (خانوادۀ حسین علیه السلام) را کشته بود.(4)
عثمان بن خالد بن اسَیر دُهْمانی جُهَنی، از تیراندازان لشکر عمر بن سعد بود که به همراه بِشر بن سَوْط با پرتاب تیر، به عبد الرحمان بن عقیل(5)، حمله کردند و او را کشتند و لباسش را به غارت بردند.(6)
مختار، در جریان قیامش دستور داد که آن دو را دستگیر کنند و پس از این که آن دو را کشتند، بدنشان را سوزاندند و پیش از سوزاندن، مانع دفنشان شد.(7)
در برخی منابع، او را به اسم های دیگری نیز نامیده اند.
1884. مصباح الزائر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر عبد الرحمان بن عقیل! خدا، کُشندۀ او و تیراندازندۀ به
ص:755
او، عمرو بن خالد بن اسَد جُهَنی را لعنت کند!(1)
1885. تاریخ ابن خلدون: اواخر سال 66 [هجری] بود.... مختار، عثمان بن خالد جُهَنی و ابو اسماء بِشر بن سُمَیط قابِسی را - که در کشتن عبد الرحمان عقیل و غارت او همدست بودند -، احضار کرد و آنها را کُشت و بدنشان را سوزاند.(2)
1886. تاریخ الطبری - به نقل از موسی بن عامر عَدَوی جُهَنی -: مختار، عبد اللّه بن کامل را در پیِ عثمان بن خالد بن اسَیر دُهْمانی از بنی جُهَینه و ابو اسماء بِشر بن سَوْطِ قابضی فرستاد. این دو، از کسانی بودند که در کشتن حسین علیه السلام حضور داشتند و در ریختن خون عبد الرحمان بن عقیل بن ابی طالب و غارتش، همدست بودند.
عبد اللّه، در چاشتگاهان، مسجد بنی دُهْمان را محاصره کرد و آن گاه گفت: همانند گناهان بنی دُهْمان، از روزِ آفریده شدنشان تا روز حشرشان، بر گردن من باشد، اگر عثمان بن خالد بن اسَیر، تحویل من نشود و من تا نفر آخر، گردنتان را نزنم.
به او گفتیم: به ما مهلت بده تا پیدایش کنیم.
با سپاهی در پی اش رفتند و آن دو را در جَبّانه، در حالی که نشسته بودند و تصمیم داشتند که به جزیره بروند، پیدا کردند و نزد عبد اللّه بن کامل آوردند.
عبد اللّه گفت: ستایش، از آنِ خدایی است که کفایت کنندۀ جنگ مؤمنان است. اگر این و این را پیدا نمی کردند، در پی اش به منزلش می رفتیم. پس ستایش، از آنِ خدایی است که تو را در کمین انداخت تا دستگیری ات آسان شد.
پس آن دو را به جایی در ناحیۀ چاه جَعْد برد و گردنشان را زد و سپس باز گشت و خبر آن دو را به مختار داد. مختار هم دستور داد که به سوی آن دو برگردد و آنها را با آتش بسوزاند و دفنشان نکند تا بسوزند.(3)
ص:756
عمرو بن صبیح صَیداوی یا صائدی، از تیراندازان لشکر عمر بن سعد بود. او عبد اللّه بن مسلم بن عقیل را وقتی دستش را بر پیشانی اش نهاده بود، با تیر، نشانه رفت و بدین سان، دست عبد اللّه را به پیشانی اش دوخت و با تیر دیگر، قلب او را نشانه گرفت و او را به شهادت رساند.(1)
عمرو بن صبیح، پس از شهادت امام حسین علیه السلام به درخواست عمر بن سعد، پاسخ مثبت داد و در شمارِ ده تنی بود که بر پیکر امام علیه السلام، اسب تاختند(2). وقتی مختار ثقفی او را دستگیر کرد، دستور داد سپاهیانش او را در میان بگیرند و با نیزه، او را بزنند تا کشته شود، و این گونه او به هلاکت رسید.(3)
گفتنی است که در برخی نقل ها، کشتن عبد اللّه بن عقیل به وی نسبت داده شده که احتمالاً نوعی تصحیف و یا انتساب نَوه به جَد است.(4)
1887. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر کشته شده، پسرِ کشته شده، عبد اللّه بن مسلم بن عقیل! و لعنت خدا بر عمرو بن صبیح صیداوی، پرتاب کنندۀ تیر بر او!(5)
1888. المناقب، ابن شهرآشوب: عمر بن سعد، ده نفر را فرا خواند:... و عمرو بن صَبیح مَذحِجی... که بر
ص:757
جنازۀ امام علیه السلام اسب تاختند.(1)
1889. تاریخ الطبری - به نقل از ابو عبد الأعلی زبیدی -: مختار، مردی از بنی صُدا به نام عمرو بن صَبیح را احضار کرد که می گفت: من به برخی از آنها نیزه زدم و برخی را زخمی کردم؛ ولی کسی را نکشتم.
شبانه و در پیِ گزارش جاسوسان، در حالی که چشم ها را خواب رُبوده بود و او در بالای بام خانه اش بود و بی خبر، شمشیرش را زیر سرش گذاشته بود، به سراغش رفتند و دستگیرش کردند و شمشیرش را گرفتند.
گفت: ای شمشیر! خدا، تو را بشکند! چه قدر نزدیکی و چه قدر دوری!
او را پیش مختار آوردند. او را در قصر خودش زندانی کرد تا صبح شد. به یارانش اجازه داد که هر کس می خواهد، وارد شود.
مردم، وارد شدند. عمرو بن صبیح را هم دست بسته آوردند. عمرو گفت: به خدا سوگند - ای گروه کافر فاجر -، اگر شمشیر در دستم بود، می فهمیدید که من در برابر استواری شمشیر، نه لرزانم و نه ترسانِ مضطرب. در صورتی که مرگم به کشته شدن باشد، مرا خوش حال نمی کند که کسانی غیر از شما مرا بکُشند. به یقین، دانستم که شما، بدترین آفریده های خدایید؛ امّا دوست داشتم شمشیری در دستم بود که ساعتی، با آن، شما را می زدم.
سپس دستش را بلند کرد و به چشم عبد اللّه بن کامل - که در کنارش ایستاده بود - کوبید. ابن کامل، خندید و دست او را گرفت و نگه داشت و آن گاه گفت: او می گوید که کسانی از خاندان محمّد صلی الله علیه و آله را زخمی کرده و زده! پس دستورت را در بارۀ او صادر کن.
مختار گفت: نیزه ها را بیاورید.
آنها را آوردند.
گفت: بزنید تا بمیرد.
آن قدر با نیزه به او زدند تا مُرد.(2)
ص:758
قیس بن اشعث کِنْدی، پس از پدرش، ریاست قبیلۀ کِنْده را در کوفه بر عهده داشت. او همانند پدرش، نفاق و چندچهرگی داشت و از جملۀ کسانی بود که در آغاز قیام امام حسین علیه السلام به ایشان نامه نوشتند و به امام علیه السلام وعدۀ یاری دادند(1)؛ امّا به محض ورود ابن زیاد به عراق، وی به ابن زیاد پیوست و فرماندهی قبیلۀ کِنده و بخشی از قبیلۀ ربیعه را بر عهده گرفت(2). او به خاطر همدستی اش در غارت خیمه ها پس از جنگ و نیز غارت قَطیفۀ (رواَندازِ) امام علیه السلام، به «قیسِ قَطیفه» مشهور شد(3). او از جملۀ کسانی بود که سرهای مبارک شهیدان کربلا را برای ابن زیاد بردند.(4)
او در جریان قیام مختار، به یکی از فرماندهان بزرگ مختار، یعنی عبد اللّه بن کامل، پناهنده شد؛ امّا مختار، ابو عَمره را به مخفیگاهش فرستاد و او را کشت.(5)
1890. الأخبار الطّوال: قیس بن اشعث، از ترس این که مبادا بصریان، شماتتش کنند، از رفتن به بصره، خودداری کرد و به جانب کوفه رفت و به عبد اللّه بن کامل - که از یاران ویژۀ مختار بود - پناه برد.
عبد اللّه، رو کرد و به مختار گفت: ای امیر! قیس بن اشعث، از من پناهندگی خواست و من هم به او پناه دادم. این پناهندگی را تنفیذ کن.
مختار، لَختی خاموش ماند و او را به گفتگو، سرگرم کرد و آن گاه گفت: انگشترت را به من
ص:759
نشان بده.
او انگشترش را به مختار داد و مختار، آن را مدّتی طولانی در انگشت کرد و سپس، ابو عَمره را صدا زد و انگشتر را به وی سپرد و درِ گوشی به او گفت: پیش زن عبد اللّه بن کامل می روی و به او می گویی: این انگشتر شوهرت، نشان است که مرا پیش قیس بن اشعث ببری. من می خواهم در بارۀ پاره ای کارها - که مایۀ نجاتش از دست مختار است -، با او گفتگو کنم.
زن عبد اللّه، ابو عَمره را پیش قیس برد. ابو عمره، شمشیرش را کشید و گردن قیس را زد و سرش را برداشت و آورد و در برابر مختار گذاشت. مختار گفت: این، در برابر رو انداز حسین [که به تاراج بُردی]!
این به خاطر آن بود که قیس، قطیفۀ (رواَندازِ) حسین علیه السلام را - وقتی که کشته شد -، برداشته بود و به قیسِ قطیفه، مشهور شده بود.
عبد اللّه بن کامل، استرجاع کرد (إنّا للّهِ بر زبان آورد) و به مختار گفت: پناهنده و مهمان و دوست دوران زندگی ام را کُشتی!
مختار به وی گفت: رحمت خدا بر پدرت! خاموش باش. آیا روا می داری که کُشندگان پسر دختر پیامبرت را پناه دهی؟!(1)
مالک بن نُسَیر بَدّی کِندی، از مهاجمانی است که بر امام حسین علیه السلام یورش آورد و با شمشیر بر سر
ص:760
مبارک امام علیه السلام ضربت زد. امام علیه السلام نیز او را نفرین نمود و او بر اثر آن، به فقر شدید دچار شد(1). بنا بر برخی گزارش های تاریخی، دستانش فلج شد و عقلش کم و کاستی پیدا کرد.(2)
وی در جریان قیام مختار، دستگیر شد و مختار، دستور داد که دست ها و پاهایش را قطع کنند و رها گردد تا بمیرد.(3)
1891. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: مردی از کِنده به نام مالک بن نُسَیر از بنی بَدّا، نزد حسین علیه السلام آمد و با شمشیر، بر سرِ ایشان زد. با وجود آن که حسین علیه السلام کلاه بُرنُس(4) بر سر داشت، شمشیر، بُرنُس را برید و به سرِ حسین علیه السلام رسید و خون، از آن جاری شد و بُرنُس، پر از خون شد.
حسین علیه السلام به او فرمود: «با این، نه نانی بخوری و نه آبی بیاشامی؛ و خدا با ستمکاران، محشورت کند!».
حسین علیه السلام کلاه بُرنُس را از سر برداشت و قَلَنْسُوه(5) خواست و آن را بر سر گذاشت و دستار پیچید، در حالی که بدنش سست و ناتوان گردیده بود.
کِندی آمد و بُرنُس را - که از خَز بود -، برداشت. وقتی آن را برای زنش امّ عبد اللّه (دختر حُر و خواهر حسین بن حُرّ بَدّی) آورد و شروع به شستن خون بُرنُس کرد، زنش به وی گفت: آیا کلاه پسر دختر پیامبر خدا را به خانۀ من آورده ای؟! آن را از من دور کن.
دوستانش گفتند: او همواره به طور اسفباری، نادار بود تا مُرد.(6)
1892. الفتوح: مالک بن بِشر کِندی، زره حسین علیه السلام را برداشت و پوشید، و کم عقل شد.(7)
ص:761
1893. أنساب الأشراف: کِندی، بُرنُس [حسین علیه السلام] را برداشت. گفته می شود که او، همواره نادار بود و دستانش دچار لَقْوه شدند.(1)
1894. تاریخ الطبری - به نقل از مالک بن اعیَن جُهَنی -: مختار، به بَدّی (مالک بن نُسَیر) گفت: تو بُرنُس ایشان را برداشتی؟
عبد اللّه بن کامل به مختار گفت: آری. این، همان است.
مختار گفت: دست ها و پاهای این مرد را قطع کرده، رهایش کنید تا به خونش بغلتد و بمیرد.
این کار با او شد و رها گردید و چندان خون از او رفت تا مُرد.(2)
محمّد بن اشعث بن قیس کِندی، برادر تنیِ قیس بن اشعث، یکی از نقش آفرینان حادثۀ کربلا و از فرآهم آورندگان زمینه های حوادث عاشورا(3) و جزو نویسندگان نامه به یزید است که خواستار اقدامات جدّی تر بر ضدّ نهضت امام حسین علیه السلام شدند.(4) او فرمانده نیروهایی بود که مسلم بن عقیل را دستگیر کردند.(5)
وی در روز عاشورا، فضیلت امام حسین علیه السلام و منزلت انتساب ایشان را به پیامبر صلی الله علیه و آله، منکر شد و از این رو، امام علیه السلام نفرینش نمود که با ذلّت بمیرد. طبق برخی گزارش ها، در پی نفرین امام علیه السلام، همان روز، عقربی سیاه، او را نیش زد و با خواریِ تمام، مُرد(6).
امّا روایت هایی که شهرت بیشتری دارند، می گویند که مرگ وی، در دوران مختار بوده
ص:762
است. او از کوفه گریخت و در بصره به مُصعَب پیوست و در نبرد مختار و مُصعَب، به دست مختار، کشته شد(1).
1895. مقاتل الطالبیّین - به نقل از موسی بن ابی نعمان -: اشعث، تصمیم داشت خدمت علی علیه السلام برود. قنبر، او را برگردانْد و اشعث، بینی او را خونین کرد. علی علیه السلام بیرون آمد، در حالی که می فرمود: «ای اشعث! مرا با تو، چه کار؟! به خدا سوگند، اگر به غلام ثَقیف زده بودی، مویچه هایت سیخ شده بود (تو را تنبیه اساسی می کرد)».
گفته شد: ای امیر مؤمنان! غلام ثقیف کیست؟
فرمود: «غلامی که حکمرانشان می شود و هیچ عربی نمی مانَد، مگر این که او، وی را ذلیل می کند».
گفته شد: ای امیر مؤمنان! کِی حاکم می شود؟ و چه قدر می مانَد؟
فرمود: «بیست سال، اگر برسد».(2)
1896. الکافی - به نقل از علی بن یَقطین، از کسی که نام برده، از امام صادق علیه السلام -: اشعث بن قیس، در [ریختن] خون امیر مؤمنان علیه السلام مشارکت داشت و دخترش جَعده، حسن علیه السلام را مسموم کرد و پسرش محمّد، در ریختن خون حسین علیه السلام شرکت داشت.(3)
1897. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: حسین علیه السلام صدایش را بلند کرد و فرمود: «خداوندا! ما خاندان پیامبرِ تو و نسل و خویشِ اوییم. هر کس را که به ما ستم می کند و حقّمان را غصب می نماید، در هم بکوب، که تو شنوای نزدیکی».
محمّد بن اشعث، آن را شنید و گفت: ای حسین! چه خویشی ای میان تو و محمّد هست؟
حسین علیه السلام فرمود: «خداوندا! محمّد بن اشعث می گوید: میان من و پیامبرت، خویشی ای نیست. خداوندا! همین امروز و زود، ذلّتی به او بچشان».
مدّتی نگذشت که محمّد بن اشعث، از لشکر، خارج شد. از اسبش که پایین آمد، عقرب
ص:763
سیاهی از سوراخی بیرون آمد و او را نیش زد و او را رها کرد، در حالی که به خودش می پیچید.
حاکم جُشَمی گفت: او، همان روز مُرد؛ امّا این، درست نیست. او تا دوران مختار مانْد و مختار، او را کُشت. او [تا موقع کشته شدنش] به همان حالت دردناک، در منزلش مانده بود.(1)
1898. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: مرد دیگری از لشکر عمر بن سعد به نام محمّد بن اشعث بن قیس کِندی، بیرون آمد و گفت: ای حسین، پسر فاطمه! برای تو چه حرمتی از طرف پیامبر خدا هست که برای دیگران نیست؟
حسین علیه السلام این آیه را خواند: «خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عِمران را بر جهانیان برگزید؛ نسلی که برخی از آنها، از برخی دیگرند»(2) تا آخر آیه. آن گاه فرمود: «به خدا سوگند، محمّد، از خاندان ابراهیم بود و عترت هدایتگر، از خاندان محمّدند. این مرد، کیست؟».
گفتند: محمّد بن اشعث بن قیس کِندی.
حسین علیه السلام سرش را به سوی آسمان، بلند کرد و فرمود: «خداوندا! همین امروز، ذلّتی را نصیب محمّد بن اشعث کن که پس از این، هیچ گاه عزیز نشود».
احساس دفع به محمّد، دست داد و از لشکر، بیرون آمد. خدا، عقربی را بر وی مسلّط کرد و او را نیش زد و او با عورتی برهنه مُرد.(3)
ص:764
1899. الأخبار الطّوال: وقتی مختار در پیِ یافتن قاتلان حسین علیه السلام بر آمد، عمر بن سعد و محمّد بن اشعث، از او گریختند. این دو در عاشورا، عهده دار جنگ با حسین علیه السلام بودند.(1)
1900. تاریخ الطبری - به نقل از هشام بن عبد الرحمان و پسرش حکم بن هشام -: و محمّد بن اشعث قیس، در روستای اشعث در قادسیه بود. مختار، حَوشَبِ تختبان را با یکصد نفر به سوی او روانه کرد و به وی گفت: به سوی محمّد می روی و او را در حال بازی و شکار، یا ایستاده و چابک، یا ترسان و مراقب، و یا مخفی و پنهان، می یابی. اگر بر او دست یافتی، سرش را برایم بیاور.
حَوشَب، راه افتاد تا به قصر محمّد رسید و او را محاصره کرد. محمّد بن اشعث، از قصرش بیرون آمد و به مُصعَب پیوست.
آنها مُشرف بر قصر ماندند و تصوّرشان این بود که او در قصر است. سپس وارد آن شدند و فهمیدند که او، آنها را جا گذاشته و رفته است. سپس به سمت مختار آمدند. مختار، کسی را فرستاد و خانه اش را ویران کرد و با آجر و گِل آن، خانۀ حُجر بن عدیِ کِندی را ساخت که زیاد بن سمیّه خرابش کرده بود.(2)
1901. الفتوح: مختار، مردی از یارانش به نام حَوشَب بن یَعلی هَمْدانی را خواست و گفت: ای حَوشَب! وای بر تو! تو می دانی که محمّد بن اشعث، از قاتلان حسین بن علی علیه السلام است. او همان کسی است که در کربلا، آن سخنان را گفت. به خدا سوگند، برای من خواب و آسایش، گوارا نیست، در حالی که مردی از کشندگان حسین بن علی علیه السلام، بر روی زمین زنده است و راه می رود. به من خبر رسیده که او در دهی در قادسیه است. با یک صد تن از یارانت به سمت او حرکت کن، که او را یا در حال گردش و شکار، یا ایستاده و چابک، یا ترسان و مراقب، و یا پنهان و دودل، می یابی. [در هر حالی
ص:765
که بود،] او را بکُش و سرش را برایم بیاور.
حَوشَب بن یَعْلی هَمْدانی، با یک صد تن از یارانش عازم شدند تا به روستای محمّد بن اشعث رسیدند. ابن اشعث، از این موضوع، باخبر شد و شبانه، از درِ دیگر ساختمان، فرار کرد و به سمت بصره، نزد مُصعَب بن زبیر رفت.
حَوشَب بن یَعْلی، شب را به صبح رساند و فهمید که ابن اشعث، گریخته است. ماجرا را برای مختار نوشت و مختار به او نوشت: تو احتیاط را از دست دادی و محکم کاری نکردی. حال که او از دستت رفت، قصرش را ویران کن و روستایش را در هم بکوب و اموالش را برایم بیاور.
حَوشَب گفت: خانۀ محمّد بن اشعث را خراب کردم. مختار، دستور به ویرانی آن داد و با آن، خانۀ حُجر بن عَدی کِندی - که رحمت خدا بر او باد - را ساختند.
محمّد بن اشعث، نزد مُصعَب بن زبیر رفت و به او پناه آورد.
مُصعَب به او گفت: پشت سرت، چه خبر؟
گفت: به خدا سوگند - ای امیر -، تُرک ها و دیلمیان،(1) پشت سرم هستند. این مختار، بر همه جا مسلّط شده و مردم را هر گونه که می خواهد، می کشد و تا کنون، بیش از سه هزار نفر را که به کشتن حسین بن علی متّهم بوده اند، کشته است و به من هم امان داده و سپس، برخی یارانش را به سوی من، روانه کرده و تصمیم به کشتن من دارد. من هم به سوی تو گریختم. این، ماجرا و حال من است.
آن گاه، مردی از کِنده که با محمّد بن اشعث آمده بود، بر جست و در برابر مُصعَب بن زبیر ایستاد و ابیاتی خواند که آغازش این است:
مردمانی نیک از کِنده
میان قیس و میان خاندان مَذار...
تا پایان آن.
مُصعَب بن زبیر به او گفت: ای کِندی! من حرفت را فهمیدم و به نظر امیر مؤمنان [عبد اللّه بن زبیر]، عمل می کنم. او مرا حکمران بصره کرده و دستور داده که با ازرَقیان بجنگم، و این مُهَلِّب بن ابی صُفره، در برابرشان می جنگد. پس عجله نکنید. مختار هم دورانی دارد که به پایان می رسد.
محمّد بن اشعث، در بصره پیش مُصعَب بن زبیر مانْد.(2)
ص:766
1902. الطبقات، خلیفة بن خیّاط: محمّد بن اشعث بن قیس، مادرش امّ فَروه دختر ابو قُحافه، در سال 67 [هجری]، همراه مُصعَب، در دوران مختار، کشته شد.(1)
1903. ذوب النُّضار: مختار، شخصاً تصمیم گرفت که با باقی مانده های کوفیانِ همراهش بیرون برود. آن گاه با آنها (لشکر مصعب) رو در رو شد و جنگ را شدّت بخشید. پس محمّد بن اشعث و شَبَث بن رِبعی و بقیّۀ افراد همراه آن دو را کُشت.(2)
1904. الثقات، ابن حبّان: محمّد بن اشعث، در سال 67 [هجری]، در واقعۀ مُرّان، کشته شد. مختار بن ابی
ص:767
عُبَید، او را کشت.(1)
مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی، در جنگ جَمَل در سپاه امام علی علیه السلام بود(2)؛ امّا به تدریج، به صف دشمنان اهل بیت علیهم السلام پیوست و در حادثۀ کربلا، جزو سپاه عمر بن سعد بود. وی در شهادت علی اکبر علیه السلام، پسر نیکوخصال و رشید امام حسین علیه السلام، نقش اصلی را داشت. وقتی مُرّه، شجاعت علی اکبر علیه السلام و مهارت و شمشیر زدنش را در جنگ دید، در جایی کمین کرد و از پشت، با نیزه به او یورش آورد و دیگر دشمنان هم با شمشیرهایشان به او تاختند و او را به شهادت رساندند.(3)
مُرّة بن مُنقِذ، در جریان قیام مختار، در خانه اش محاصره شد؛ امّا با یک نیزه و اسب، از خانه بیرون آمد و خود را پس از درگیری با آنها، از محاصره رهانید و به مُصعَب بن زبیر پیوست. در این درگیری، دست چپ او آسیب دید و فلج شد.(4)
1905. المزار الکبیر - در یادکردِ علی بن الحسین (علی اکبر) علیه السلام در «زیارت ناحیه» -: خداوند، بر ضدّ قاتلت مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی - که خدا، لعنتش کند و خوارش گرداند - و هر کس که در کشتن تو سهیم بود و [آنان که] در برابر تو پشتیبانِ هم بودند، حکم کند و آنان را به جهنّم اندازد، و چه بد فرجامی است!(5)
1906. تاریخ الطبری - به نقل از ابو جارود -: مختار، عبد اللّه بن کامل را به سوی قاتل علی بن الحسین (علی اکبر) علیه السلام - که مردی دلیر و از قبیلۀ عبد قیس، به نام مُرّة بن مُنقِذ عبدی بود - فرستاد. عبد اللّه بن کامل، به سمت او آمد و خانه اش را محاصره کرد. او سوار بر اسبی چابک، با نیزه ای از خانه بیرون آمد و عبید اللّه بن ناجیۀ شِبامی را زد و او را انداخت؛ امّا آسیبی به او نرسید.
عبد اللّه بن کامل، او را با شمشیر می زد و او دست چپش را سپرِ خود، قرار داده بود. امّا
ص:768
شمشیر در (دست چپش) ماند و اسب، او را با شتاب، از معرکه بیرون برد و نجات یافت و به مُصعَب پیوست. پس از این ماجرا، دستش فلج گردید.(1)
هانی بن ثُبَیت حَضرَمی، از جنگجویان لشکر عمر بن سعد بود. او را قاتل تعدادی از شهیدان کربلا(2)، از جمله عبد اللّه و جعفر، دو پسر برومند امیر مؤمنان علیه السلام، دانسته اند(3). هانی بن ثُبَیت، از جمله ده نفری است که پس از شهادت امام حسین علیه السلام، درخواست عمر بن سعد را برای اسب تاختن بر پیکر پاک ایشان، اجابت کردند(4). او در غارت لباس های امام علیه السلام و ادوات جنگی ایشان نیز مشارکت داشت(5). وی در «زیارت ناحیه»، به صراحت، لعن شده است.(6)
با قیام مختار، هانی دستگیر شد و زیر پای اسبان سپاه مختار، به هلاکت رسید.(7)
1907. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر عبد اللّه، پسر امیر مؤمنان؛ آن خوبِ امتحان داده در بلا و بانگ زننده به خیرخواهیِ در صحنۀ کربلا؛ آن که از پیشِ رو و پشتِ سر، زده شد! خداوند، قاتل او، هانی بن ثُبَیت حضرَمی را لعنت کند!(8)
1908. المزار الکبیر - در «زیارت ناحیه» -: سلام بر جعفر، پسر امیر مؤمنان؛ همان شکیبایی که کارش را برای خدا به شمار آورْد و دور از وطن و غریبانه، برای جنگ، مهیّا و آماده شد و پیش گام در
ص:769
نبرد بود و مغلوب مردانی گشت که او را احاطه کردند! خداوند، قاتل او هانی بن ثُبَیت حَضرَمی را لعنت کند!(1)
1909. المناقب، ابن شهرآشوب: حسین علیه السلام هر چه داشت، غارت شد.... رُحَیل بن خَیثَمۀ جُعْفی و هانی بن شَبیب حَضرَمی و جَریر بن مسعود حَضرَمی، کمان و لباس های قیمتی را برداشتند.(2)
1910. الملهوف: عمر بن سعد، در میان یارانش فریاد زد: چه کسی حاضر است بر پشت حسین، اسب بتازد؟
ده تن، اعلام آمادگی کردند و آنان،... هانی بن ثُبَیت حَضرَمی و اسَید بن مالک - که خداوند، لعنتشان کند -، بودند. آنان با سُم های نعل شدۀ اسبانشان بر بدن حسین علیه السلام تاختند تا این که پشت و سینه اش را خُرد کردند....
مختار، اینان را گرفت و دست و پاهایشان را با حلقه های آهنی بست و بر پشتشان اسب تاخت تا هلاک شدند.(3)
1911. تاریخ دمشق - به نقل از ابو نضر جَرمی -: مردی بدریخت و کور را دیدم. از او سبب کور شدنش را پرسیدم. گفت: من از اعضای لشکر عمر بن سعد بودم. وقتی شب فرا رسید، خوابیدم و پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که در برابرش، تَشتی از خون بود و پَری خون آلود که یاران عمر بن سعد را به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله می آوردند و ایشان، آن پَر را می گرفت و با آن، در میان دو چشم آنها، علامت می کشید. آن گاه مرا آوردند. گفتم: ای پیامبر خدا! به خدا سوگند، نه شمشیری زدم، نه نیزه ای و نه تیری.
فرمود: «آیا بر تعداد دشمنان ما نیفزودی؟». آن گاه، انگشت اشاره و وسطیِ خود را در خون
ص:770
کرد و آن دو را به سوی چشمان من، بالا آورد. چون صبح شد، دیدم که بینایی ام از دست رفته است.(1)
1912. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابن رِماح -: مردی نابینا را که در کشتن حسین علیه السلام شرکت داشت، دیدم که مردم، نزد وی می آیند و از علّت کور شدنش می پرسند.
او گفت: من در روز دهم [محرّم، فقط] شاهد کشتن حسین بودم؛ امّا نه شمشیر زدم، نه نیزه کوبیدم و نه تیر انداختم. وقتی حسین کشته شد، به منزلم بر گشتم و نماز عشایم را خواندم و خوابیدم. کسی به خوابم آمد و به من گفت: جواب پیامبر خدا را بده. پیامبر صلی الله علیه و آله در بیابانی نشسته بود و زانوی غم در بغل داشت و ماتم زده، سلاحی در دست گرفته بود و پوستی در برابرش نهاده شده بود و فرشته ای، شمشیرِ آتشین به دست، در مقابلش ایستاده بود و همراهان مرا می کُشت و هر نفری از آنها را که می زد، جانش شعله ور می شد.
من به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک شدم و در برابرش زانو زدم و گفتم: سلام بر تو، ای پیامبر خدا!
ایشان، جواب مرا نداد و مدّتی به اندیشه فرو رفت. آن گاه سرش را بلند کرد و به من فرمود:
«ای بندۀ خدا! حرمت مرا هتک کردی و خانواده ام را کُشتی و حقّ مرا رعایت نکردی و کردی، آنچه کردی».
به ایشان گفتم: ای پیامبر خدا! به خدا سوگند، نه شمشیری زدم، نه نیزه ای کوبیدم و نه تیری پرتاب کردم.
فرمود: «راست گفتی؛ ولی تو بر سیاهیِ لشکر افزودی. نزدیک بیا!».
من نزدیک رفتم و تشتی پُر از خون بود. فرمود: «این، خون فرزندم حسین است».
سپس، از آن به چشم من مالید و من، بیدار شدم و تا الآن، چیزی نمی بینم.(2)
ص:771
1913. الأمالی، طوسی - به نقل از محمّد بن سلیمان -: عمویم به من خبر داد: وقتی در دوران حَجّاج، دچار ترس شدیم، تعدادی از ما که من هم با آنها بودم، پنهانی از کوفه بیرون رفتیم، تا به کربلا رسیدیم.
جایی در آن شهر نبود که ساکن شویم. در کنار فرات، کلبه ای فراهم کردیم و گفتیم که در آن، پناه می گیریم. همین طور در آن بودیم که مرد غریبی پیش ما آمد و گفت: من هم امشبی را در این کلبه، سر کنم. من ره گذری هستم.
به او جواب مثبت دادیم و گفتیم که غریب و بیچاره است!
وقتی غروب شد و تاریکیِ شب، همه جا را فرا گرفت، چراغی را با نفت، روشن کردیم و نشستیم و در بارۀ حسین بن علی علیه السلام و مصیبت او و کشته شدنش و قاتلانش سخن گفتیم و گفتیم:
هیچ کس از کُشندگان حسین علیه السلام نمانْد، مگر این که خداوند، او را گرفتار بلایی در بدنش کرد.
آن مرد گفت: من هم از جملۀ قاتلان حسینم. به خدا سوگند که هیچ بدی ای به من نرسید، و شما دروغ می گویید!
ما ساکت شدیم. نفت، کم سو شد و آن مرد برخاست تا با انگشتش، فتیلۀ چراغ را درست کند، که دستش آتش گرفت. از کلبه، بیرون رفت و فریاد می زد، تا این که خودش را در فرات انداخت و در آن، فرو رفت. به خدا سوگند، دیدیم که سرش را داخل آب می بُرد - و آتش بر روی آب، شعله می کشید - و وقتی سرش را از آب بیرون می آورد، آتش، او را فرا می گرفت. او سرش را در آب فرو می بُرد و سپس، بیرون می آورد و دوباره، در آب فرو می برد. همچنان این کار را تکرار
ص:772
می کرد، تا این که هلاک شد.(1)
1914. ثواب الأعمال: قاسم بن اصبغ بن نُباته گفت: مردی سیاه چهره از بنی دارِم - که در کشتن حسین علیه السلام حضور داشت -، پیش ما آمد، در حالی که [پیش تر] مردی زیبارو و سفید بود. به وی گفتم: نزدیک بود به جهت تغییر رنگ چهره ات، تو را نشناسم!
گفت: من مردی از یاران حسین را - که چهره ای سفید داشت و اثر سجده بر پیشانی اش بود -، کُشتم و سرش را هم آوردم [و تغییر یافتن رنگ چهره ام، به خاطر آن است].
قاسم گفت: [پس از شهادت حسین علیه السلام و یارانش،] او را بر اسبی چموش دیدم که سر [آن شهید] را بر سینۀ اسب، آویزان کرده بود و به زانوهای آن حیوان می رسید. به پدرم گفتم: ای کاش آن سر را اندکی بالا می برد! نمی بینی که اسب با دست هایش، با آن سر، چه می کند؟
به من گفت: پسرم! آنچه بر سرِ [خودِ] او خواهد آمد، بسیار بدتر است!
مردِ دارِمی به من خبر داد و گفت: از آن هنگام که وی را کشته ام، تا کنون، خوابم نبرده است، مگر این به خوابم می آید و شانه هایم را می گیرد و مرا راه می بَرد و می گوید: «برو» و مرا به سوی جهنّم می بَرد و در آن، پرتاب می کند، تا این که صبح می شود.
کنیز او، این را شنید و گفت: از فریادش نمی گذارد شب ها لحظه ای بخوابیم!
[قاسم] گفت: با گروهی از جوانان محلّه، نزد زنش رفتیم و از حال او پرسیدیم. گفت: او خودش، خودش را هلاک ساخت و به شما، راست گفته است.(2)
ص:773
1915. مقاتل الطالبیّین - به نقل از قاسم بن اصبَغ بن نُباته -: مردی سیاه چهره از بنی ابان بن دارم را دیدم و پیش تر، او را می شناختم که سیمایی زیبا و بسیار سفید داشت. به وی گفتم: چنین ندیده بودمت!
گفت: جوانی بی ریش(1) از همراهان حسین را - که در پیشانی اش اثر سجده پیدا بود -، کُشتم.
از وقتی که او را کشته ام، شبی را نخوابیده ام، مگر این که او می آید و گریبان مرا می گیرد و مرا به کنار جهنّم می برد و مرا در آن می اندازد، و من چنان فریادی می کشم که کسی در محلّه مان نیست که فریاد مرا نشنود.
آن جوان کشته شده، عبّاس بن علی علیه السلام بود(2).(3)
ص:774
1916. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عبیده -: دو نوجوانِ آنها (کاروان اسیران کربلا) - که فرزند عبد اللّه بن جعفر یا نوۀ جعفر بودند - فرار کردند و پیش مردی از قبیلۀ طَی آمدند و به او پناه آوردند. او گردن آن دو را زد و سرهایشان را آورد و نزد ابن زیاد گذاشت. ابن زیاد، گردن آن مرد را زد و دستور داد خانه اش را ویران کردند.(1)
1917. الأمالی، صدوق: ابو محمّد - که پیرمردی از اهالی کوفه بود -، نقل کرد: وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد، از اردوگاه او، دو نوجوان به اسارت گرفته و نزد عبید اللّه بن زیاد آورده شدند. او زندانبان را صدا زد و آن دو را تحویل وی داد.... [پیرمرد، سپس حکایت آن دو را به تفصیل گفت، از جمله این که زندانبان، آن دو را از زندان، خارج کرد و مرد فاسقی از هواداران عبید اللّه بن زیاد، اقدام به کشتن آن دو نمود و سرشان را نزد عبید اللّه آورد تا آن جا که گفت:] عبید اللّه بن زیاد گفت:
داورترینِ داوران میان شما داوری کرد. چه کسی حاضر است این فاسق را مجازات کند؟
مردی شامی صدا زد که: من حاضرم.
عبید اللّه گفت: این را به همان جایی می بری که آن دو نوجوان را کشته است و گردنش را می زنی و نمی گذاری که خون او با خون آن دو، در هم آمیزد و زود، سرش را می آوری.
آن مرد، چنین کرد و سرِ او را آورد و بر تیرکی آویخت. بچّه ها [ی کوفه] با تیر و سنگ، آن را هدف قرار می دادند و می گفتند: این، قاتل ذرّیۀ پیامبر خداست.(2)
ر. ک: ص 479 (بخش ششم/فصل ششم/شهید شدن دو نوجوان از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله).
ص:775
1918. الأمالی، طوسی - به نقل از حسن بن عطیّه -: از جدّ مادری ام، بَزیع، شنیدم که گفت: در دوران خالد، ما بچّه سال بودیم. در راه، از کنار مردی می گذشتیم که نشسته بود و تنی سفید و سیمایی سیاه داشت. مردم می گفتند که: او بر ضدّ حسین علیه السلام جنگید [و این چنین شد]!(1)
1919. الملهوف: حدیثی است که ابن لَهیعه و دیگران، نقل کرده اند و ما از آن، به اندازۀ نیازمان انتخاب کرده ایم که گفت: در حال طواف خانۀ خدا بودم که با مردی رو به رو شدم که می گفت: خداوندا! مرا بیامرز؛ ولی نمی بینم که تو کنندۀ این کار باشی!
به او گفتم: ای بندۀ خدا! از خدا، پروا کن و چنین مگو. اگر گناهانت، به اندازۀ باران شهرها و به تعداد برگ های درختان باشد و تو از خدا آمرزش بخواهی، تو را می آمرزد؛ چرا که او آمرزنده و مهربان است.
او به من گفت: جلو بیا تا ماجرایم را برایت بازگو کنم.
نزد او رفتم. گفت: بدان که ما پنجاه نفر بودیم که با سر حسین علیه السلام به شام رفتیم. وقتی شب می شد، سر را در صندوقی می گذاشتیم و در کنار صندوق، شراب می خوردیم. یک شب، دوستانم شراب خوردند و مست شدند؛ ولی من نخوردم. تاریکی شب، فرا گیر شد. صدای رعدی شنیدم و برقی دیدم. ناگهان، درهای آسمان باز شدند و آدم و نوح و ابراهیم و اسحاق و اسماعیل و پیامبر ما محمّد - که درودهای خدا بر او و بر خاندانش و بر همۀ آنها باد - با جبرئیل و جمعی از فرشتگان، فرود آمدند.
جبرئیل، نزدیک صندوق آمد و آن سر را بیرون آورد و به خودش چسبانْد و آن را بوسید.
ص:776
همین کار را همۀ پیامبران نیز کردند. پیامبر صلی الله علیه و آله برای سر حسین علیه السلام گریست و پیامبران، به او تسلیت گفتند.
جبرئیل به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ای محمّد! خداوند به من دستور داده که در بارۀ امّتت، از تو فرمان برم. اگر دستور بدهی، در زمین، زلزله می اندازم و آن را زیر و رو می کنم، همان طور که برای قوم لوط چنین کردم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «نه، ای جبرئیل! من در روز قیامت، با آنان، تسویه حسابی در پیشگاه خدا دارم!».
سپس فرشتگان به سمت ما آمدند تا ما را بکُشند. گفتم: امان می خواهم، ای پیامبر خدا!
فرمود: «برو، خدا، تو را نیامرزد!».(1)
1920. تاریخ دمشق - به نقل از فضل بن زبیر -: کنار مردی نشسته بودم که مردی دیگر آمد و کنار او نشست و بویش، همانند بوی قطران(2) بود. این مرد به او گفت: آقا! قَطران فروشی؟
ص:777
او گفت: من هرگز قطران نفروخته ام.
این مرد از او پرسید: پس این بوی چیست؟
او گفت: من جزو لشکر عمر بن سعد بودم و به آنها میخ های آهنی می فروختم. وقتی شب فرا رسید، خوابیدم و در خواب، پیامبر خدا را به همراه علی دیدم و علی، یارانِ کشته شدۀ حسین را آب می داد. به ایشان گفتم: به من هم آب بده.
امّا او، خودداری کرد. گفتم: ای پیامبر خدا! به او دستور بده که به من هم آب بدهد.
فرمود: «تو از کسانی نیستی که به دشمن ما کمک کردی؟».
گفتم: ای پیامبر خدا! به خدا سوگند، من شمشیری نزدم، نیزه ای نکوبیدم و تیری پرتاب نکردم و فقط به آنها میخ های آهنی می فروختم.
فرمود: «ای علی! به او آب بده».
علی ظرفی پُر از قَطْران به من داد و من از آن نوشیدم و از آن پس، مدّتی قطرانْ ادرار می کردم.
بعد، ادرارِ قطران، بند آمد؛ ولی بویش در بدنم ماند.(1)
1921. تاریخ الطبری - به نقل از حُمَید بن مسلم -: حبیب، جنگ سختی کرد. مردی از بنی تمیم، بر او تاخت و حبیب بر سر او شمشیری زد و او را کُشت....
مردی دیگر از بنی تمیم، بر حبیب، یورش آورد و او را با نیزه زد و او [بر زمین] افتاد. حبیب خواست بلند شود که حُصَین بن تمیم، شمشیری بر سرش زد و او بار دیگر [بر زمین] افتاد. آن
ص:778
گاه مرد تمیمی، روی حبیب نشست و سرش را بُرید.
حُصَین به مرد تمیمی گفت: من نیز در کشتن او سهم دارم!
مرد تمیمی گفت: به خدا سوگند، جز من، کسی او را نکُشت... و وقتی به کوفه برگشتند، آن مرد تمیمی، سرِ حبیب را گرفت و بر سینۀ اسبش آویخت و با آن به سمت کاخ ابن زیاد، رو آورد.
قاسم، پسر حبیب - که آن روز، جوانکی بود -، آن را دید و با آن سوار، همراه شد و از او جدا نمی شد و هر گاه وارد کاخ می شد، او هم وارد می شد و وقتی بیرون می آمد، او هم بیرون می آمد.
سوار، به او مشکوک شد و گفت: پسرم! چه می خواهی که دنبال من راه افتاده ای؟
او گفت: چیزی نیست!
او گفت: چرا، پسرم! [چیزی هست.] به من بگو.
پسر حبیب گفت: این سری که با توست، سرِ پدر من است. آن را به من می دهی تا خاکش کنم؟
گفت: پسرم! امیر، رضایت نمی دهد که این سر، دفن شود. من هم می خواهم در برابر کشتن او، پاداش خوبی از امیر بگیرم.
جوانک گفت: ولی خدا، برای این کار، جز بدترین پاداش، به تو نخواهد داد. به خدا، بهتر از خودت را کُشتی. و گریست.
جوانک مانْد تا بزرگ شد و هدفی یا کاری جز پی گرفتن وضع قاتل پدرش نداشت تا او را غافلگیر کند و به قصاص پدرش، بکُشد.
وقتی دوران مُصعَب بن زبیر رسید و مُصعَب، در منطقۀ باجُمَیرا، درگیر جنگ شد، پسر حبیب هم به سپاه وی پیوست. ناگهان، قاتل پدرش را که در خیمۀ خود بود، دید. قاسم، برای پیدا کردن فرصت، پیش او رفت و آمد می کرد تا غافلگیرش کند. پس [وقتی] بر او وارد شد که در خواب قیلولۀ ظهر بود. با شمشیرش او را زد تا [مُرد و بدنش] سرد شد.(1)
ص:779
یکی از مسائل بسیار مهم و قابل تأمّلِ واقعۀ عاشورا - که برای همه، بویژه برای ستمگران و جنایتکاران تاریخ، عبرت آموز و تنبّه آفرین است - سرنوشت کسانی است که با امام حسین علیه السلام جنگیدند و یا ایشان را در برابر دشمن، تنها گذاشتند و یاری ننمودند. آنان، نه تنها در آخرت، به میزان جرم خود، مجازات خواهند شد، بلکه بخشی از کیفر آنها در همین جهان، دامنگیرشان گردید.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سال ها پیش از واقعۀ عاشورا، چنین رویداد هولناکی را می دید و بر پایۀ روایتی، کسانی را که با امام حسین علیه السلام جنگیدند یا او را یاری نکردند، بدین سان نفرین فرمود:
اللّهُمَّ اخْذُل مَن خَذَلَهُ، وَ اقتُل مَن قَتَلَهُ، وَ اذبَح مَن ذَبَحَهُ، وَ لا تُمَتِّعهُ بِما طَلَبَ.
بار خدایا! هر که او را بی یاور گذاشت، بی یاورش بگذار و قاتل او را بکُش، و کسی را که سر او را بُرید، ذبح کن و خواستش را برآورده مکن.(1)
و در حدیثی دیگر از ایشان، آمده:
یُقتَلُ ابنِیَ الحُسَینُ بِظَهرِ الکوفَةِ، الوَیلُ لِقاتِلِهِ، وَ خاذِلِهِ، وَ تارِکِ نُصرَتِهِ!
پسرم حسین، در پشتِ کوفه، کشته می شود. وای بر قاتل او وا گذارندۀ او و ترک کنندۀ یاری اش!(2)
نفرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مستجاب شد و همۀ کسانی که به گونه ای در فاجعۀ خونبار کربلا نقش داشتند (چه کسانی که رو در رو با امام حسین علیه السلام جنگیدند و چه کسانی که با یاری نکردن امام علیه السلام،
ص:780
غیر مستقیم در این حادثۀ دردناک شریک بودند)، مجازات شدند.
نخستین موج رویداد عاشورا، تنها سه سال پس از آن، پدیدار شد و موجب زوال حکومت خاندان ابو سفیان گردید. نقش این فاجعه در افول قدرت این خاندان، به قدری روشن بود که عبد الملک بن مروان، با این که خود، میراثخوار حکومتِ آنان بود، پس از رسیدن به قدرت، رسماً به این واقعیتْ اعتراف کرد و به حَجّاج بن یوسف نوشت:
مرا از ریختن خون فرزندان عبد المطّلب، دور بدار، که در آنها راه نجاتی از جنگ نیست.
من، فرزندان حَرب را دیدم که وقتی حسین بن علی را کُشتند، پادشاهی را از دست دادند.(1)
عبد اللّه بن بدر خَطْمی، از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که فرمود:
مَن أحَبَّ أن یُبارَکَ فی أجَلِهِ، وَ أن یُمَتَّعَ بِما خَوَّلَهُ اللّهُ تَعالی فَلیَخلُفنی فی أهلی خِلافَةً حَسَنَةً، وَ مَن لَم یَخلُفنی فیهِم بُتِکَ عُمُرُهُ، وَ وَرَدَ عَلَیَّ یَومَ القِیامَةِ مُسوَدّاً وَجهُهُ.
هر کس علاقه مند است که عمرش طولانی شود و از آنچه خداوند متعالْ نصیب او کرده، بهره ببرد، جانشینی خوب برای من در خانواده ام باشد، و هر کس جانشینی مرا در خانواده ام به عهده نگیرد، عمرش کوتاه می شود و در قیامت، روسیاه نزد من می آید.
عبد اللّه، سپس می گوید: همان گونه شد که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده بود. یزید بن معاویه، جانشین خوبی برای خانوادۀ پیامبر نبود و عمرش نیز کوتاه شد و پس از شهادت امام حسین علیه السلام مدّت کمی زنده بود و همین طور عبید اللّه بن زیاد - که خدا، هر دوی آنها را لعنت کند -.(2)
یزید، در 38 سالگی هلاک شد و ابن زیاد، در 28 یا 34 سالگی کشته شد. همچنین، بر پایۀ گزارش های معتبر، جنایتکاران کربلا به انواع بیماری های خطرناک (مانند: جنون، جُذام و پیسی) مبتلا شدند. عبد الرحمان غَنَوی می گوید:
از آنان که در کشتن حسین علیه السلام، دنباله رو یزید بودند یا با حسین جنگیدند، کسی نمانْد، مگر این که به دیوانگی یا جذام یا پیسی مبتلا شد و این مرض ها، در نسل او به ارث مانْد.(3)
ص:781
همچنین قاضی نعمان، بر پایۀ گزارش های متعدّد آورده است:
کسی از قاتلان حسین علیه السلام، از قتل، رهایی نیافت و با ریشه کردن دردی در بدنش مُرد.(1)
در گزارش ابن حجر نیز می خوانیم:
عدّه ای در این باره، گفتگو می کردند که هیچ کس از کمک کنندگان به قتل حسین علیه السلام نبود، مگر این که پیش از مرگش گرفتار بلایی شد.(2)
همچنین می گوید:
از قاتلان حسین علیه السلام کسی نمانْد، مگر این که در همین دنیا، پس از مدّت اندکی، عقوبت شد؛ به کشته شدن یا کور شدن یا روسیاه شدن و یا از دست دادن حکومت.(3)
ابن کثیر نیز تصریح می کند که بیشتر گزارش هایی که بر سرنوشت شوم فاجعه آفرینان کربلا دلالت دارند، صحیح اند:
اخباری که دربارۀ گرفتار شدن قاتلان حسین علیه السلام روایت شده، بیشترشان درست اند؛ چه این که کمتر کسی از آنها که در کشتن او شرکت کردند، از آسیب و درد در همین دنیا، در امان مانْدند، و از دنیا نرفتند، مگر این که به بیماری مبتلا شدند، و بیشتر آنها دیوانه شدند.(4)
بسیاری از کسانی که در فاجعۀ کربلا نقش داشتند، در قیام مختار، دستگیر و اعدام شدند.
یعقوبی، در این باره می نویسد:
مختار، قاتلان حسین علیه السلام را تعقیب کرد و جمع فراوانی از آنها را کُشت، به گونه ای که کم تر کسی از آنها زنده ماند.(5)
بر پایۀ گزارشی که در بحار الأنوار آمده است، مختار در طول هجده ماه حکومت خود بر کوفه، هجده هزار تن از کسانی را که در به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام و یارانش شرکت کرده بودند، کُشت؛(6) لیکن این گزارش، بسیار اغراق آمیز است. همچنین گزارش هایی که در
ص:782
چگونگی کیفرِ شماری از مجرمان توسّط مختار در برخی از منابع تاریخی آمده اند و بیانگر کارهایی (مانند: مُثله کردن و در روغن جوشان انداختن) هستند که در اسلام، ممنوع اند، مبالغه آمیزند و احتمالاً به وسیلۀ دشمنان مختار، برای مخدوش جلوه دادن قیام او ساخته شده اند و یا توسّط هوادارانش، جهت ایجاد هراس و وحشت در دل دشمنان او.
در فاجعۀ کربلا، نه تنها کسانی که به طور مستقیم در آن نقش داشتند، کیفر طبیعیِ کردار زشت خود را پیش از مجازات آخرت، در دنیا دیدند؛ بلکه کسانی که با یاری نرساندن به امام حسین علیه السلام به طور غیر مستقیم در این فاجعه اثرگذار بودند، نیز به گونه ای گرفتار عقوبت های دنیوی شدند.
برخی از آنها توبه کردند و «نهضت توّابین» را پدید آوردند و در این راه، کشته شدند و شمار دیگری، گرفتار حکومت مستبدّ حَجّاج بن یوسف گردیدند؛ همان حکومتی که امام علی علیه السلام آن را برای مردمی که از یاری کردن ایشان امتناع می کردند، پیشگویی کرده بود. در نهج البلاغه آمده که امام علیه السلام خطاب به آنها فرمود:
أما وَ اللّهِ لَیُسَلَّطَنَّ عَلَیکُم غُلامُ ثَقیفٍ الذَّیّالُ المَیّالُ، یَأکُلُ خَضِرَتَکُم، وَ یُذیبُ شَحمَتَکُم، إیهٍ أبا وَذحَةَ.(1)
به خداوند سوگند که جوانی ثَقَفی (حَجّاج) بر شما تسلّط خواهد یافت؛ متکبّر و منحرفی که سبزه های (دارایی های) شما را می خورد، و پیه هایتان را آب می کند! بس کن، ابو وَذحه.(2)
آری! مردمی که از یاری رساندن به کسانی چون امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم السلام امتناع ورزند، سزاوار سلطه یافتن حَجّاج بن یوسف بر خویش اند.
در سال 75 هجری، یعنی چهارده سال پس از فاجعۀ کربلا، این پیشگویی امام علی علیه السلام تحقّق یافت. حَجّاج، در طول حکومتش، صد و بیست هزار نفر را کُشت(3) و هشتاد هزار نفر را - که سی
ص:783
هزار نفر از آنها زن بودند - به زندان انداخت.(1)
احادیث مربوط به شدّت کیفر (مجازاتِ) قاتلان امام حسین علیه السلام و یاران ایشان، بسیارند که در این جا تنها به ذکر نمونه هایی بسنده می کنیم:
شیخ صدوق از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که فرمود:
إنَّ فِی النّارِ مَنزِلَةً لَم یَکُن یَستَحِقُّها أحَدٌ مِنَ النّاسِ إلّابِقَتلِ الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ - صَلَواتُ اللّهِ عَلَیهِما - وَ یَحیَی بنِ زَکَرِیّا علیه السلام.(2)
در جهنّم، جایگاهی است که بر هیچ کس روا نخواهد بود، جز با کشتن حسین بن علی - درود خدا بر آن دو - و یحیی بن زکریا علیه السلام.
همچنین از امام زین العابدین علیه السلام ضمن روایتی مفصّل در تبیین فضیلت کربلا و زیارت امام حسین علیه السلام آمده است که خداوند متعال می فرماید:
وَ عِزَّتی وَ جَلالی، لَاُعَذِّبَنَّ مَن وَتَرَ رَسولی وَصَفِیّی، وَ انتَهَکَ حُرمَتَهُ، وَ قَتَلَ عِترَتَهُ، وَ نَبَذَ عَهدَهُ، وَ ظَلَمَ أهلَ بَیتِهِ، عَذاباً لا اعَذِّبُهُ أحَداً مِنَ العالَمینَ!(3)
به عزّت و جلالم سوگند که هر کس به فرستاده و برگزیده ام ستم ورزد و حرمتش را بشکند و خاندانش را بکُشد و پیمانش را نادیده بگیرد و به خانواده اش ستم روا دارد، او را عذابی می کنم که احَدی از جهانیان را چنان عذابی نکرده باشم.
ابن عساکر نیز از جابر بن عبد اللّه نقل می کند که وقتی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله قاتل امام حسین علیه السلام را لعنت کرد و وی در بارۀ قاتل ایشان پرسید، پیامبر صلی الله علیه و آله در پاسخ فرمود:
رَجُلٌ مِن امَّتی یُبغِضُ عِترَتی، لا تَنالُهُ شَفاعَتی، کَأَنَّ بِنَفسِهِ بَینَ أطباقِ النّیرانِ یَرسبُ تارَةً وَیَطفو اخری، وَ إنَّ جَوفَهُ لَیقولُ: غقّ غقّ.(4)
کسی از امّت من که با خاندانم دشمنی ورزد، از شفاعت من برخوردار نخواهد شد، گویی اوست که میان طبقات آتش، بالا و پایین می رود و از درونش، صدای غُلغل جوشیدن می آید.
ص:784
ص:785
1922. فضل زیارة الحسین علیه السلام - به نقل از ابو حمزه، از امام باقر علیه السلام، پس از آن که آیۀ «ما فرستادگانمان را و کسانی را که ایمان آورده اند، در زندگی دنیا و روزی که شاهدان بر می خیزند، یاری می کنیم»(1) را تلاوت فرمود -: حسین بن علی علیه السلام از آنهاست. به خدا سوگند، گریۀ شما بر حسین علیه السلام و بازگوییِ ماجرایی که بر ایشان گذشت، و زیارت قبر ایشان، پیروزی ای برای شما در دنیاست. پس مژده بر شما که با او، در کنار پیامبر خدا علیه السلام خواهید بود!(2)
1923. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن حمّاد بصری -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «در نزد شما (یا فرمود: در نزدیکی شما)، فضیلتی است که همانند آن را به هیچ کس نداده اند و گمان نمی کنم تمام حقیقتِ آن را بشناسید و آن را پاس بدارید و برای آن، اقدامی کنید. آن فضیلت، صاحبان ویژه ای دارد که به آن اختصاص یافته اند، بدون حرکت و بدون [صَرف] نیرویی از سوی آنها، و این از جانب خدا به آنان داده شده است. خوش بختی و رحمت و رأفت و پیشکشی است که خدا برایشان در نظر گرفته است».
گفتم: فدایت گردم! این چیست که آن را تعریف می کنی، ولی نامش را نمی بری؟
فرمود: «زیارت جدّم حسین بن علی علیه السلام، که در سرزمینی بیگانه، غریب افتاده است. هر که او را زیارت کند، برایش می گِرید و هر که زیارتش نکند، برایش اندوهگین می شود و هر که در محضرش نباشد، برایش می سوزد و هر که به قبر پسرش در پایین پایش نظر بیندازد، رحمش می آید...».
آن گاه فرمود: «به من خبر رسیده که گروهی، از اطراف کوفه و کسانی از غیر آن، کنار قبر
ص:786
ایشان می آیند و نیز زنانی که شیون سر می دهند، و این، در نیمۀ شعبان است. پس در میان آنان، قاری ای قرآن می خواند و قصّه گویی، ماجرای کربلا را می گوید و عدّه ای، ناله سر می دهند، و برخی مرثیه سرایی می کنند».
به ایشان گفتم: فدایت گردم! آری. برخی از چیزهایی که گفتی، شاهد بوده ام.
فرمود: «ستایش، خدایی راست که در میان مردم، کسانی را قرار داد که به سوی ما می آیند و ما را می ستایند و برایمان مرثیه سرایی می کنند، و نیز کسانی را از خویشان ما و غیر خویشان ما قرار داد که به دشمنان ما طعنه می زنند و آنان را باطل می دانند و کارشان را زشت می شمارند!».(1)
1924. الکافی - به نقل از معاویة بن وَهْب -: از امام صادق علیه السلام اجازۀ ورود خواستم. به من گفته شد: وارد شو.
من وارد شدم و دیدم که ایشان در حال نماز گزاردن در جایگاه نمازش در خانه اش است.
نشستم تا نمازش را به پایان رساند. شنیدم که با پروردگارش چنین راز و نیاز می گفت: «ای آن که ما را بر کرامت و وصایت، مخصوص گردانیدی و به ما وعدۀ شفاعت دادی و علمِ گذشته و آینده را به ما عطا فرمودی و دل های مردم را به سوی ما، متمایل نمودی! مرا بیامرز، و نیز برادرانم و زائران قبر ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام را که مالشان را هزینه کرده اند، و تنشان را به حرکت در آورده اند، به جهت علاقه مندی به احسان ما و امید به آنچه در صِلۀ ما نزد توست، و شادمانی ای که به پیامبرت - که درودهای تو بر او و خاندانش باد - دادند، و به جهت پاسخ گفتن به فرمان ما و نیز غیظی که به دشمنانمان وارد کردند و با آن، طالب خشنودی تو بودند.
پس، از جانب ما رضوان را به آنان پاداش ده و در شب و روز، آنان را محافظت فرما و برای
ص:787
خاندان و فرزندانی که بر جا گذاشته اند، بهترین جانشین باش، و همراهی شان کن و از شرّ هر زورگوی کینه جو و هر آفریدۀ ناتوان و توانمندت، و از شرّ شیطان های انس و جن، کفایتشان نما و به آنان در دوری از کاشانه شان، به خاطر آن که ما را بر فرزندان و خانواده و خویشانشان ترجیح داده اند، بیشتر از آنچه از تو خواسته اند، عطا کن.
خداوندا! دشمنان ما، حرکت آنان را [برای زیارت ما] بر ایشان عیب شمردند؛ ولی این، آنها را از آمدن به سوی ما، باز نداشت و باز هم به خاطر مخالفت با مخالفان ما [به سوی ما آمدند]. پس بر آن چهره هایی که خورشید، دگرگونشان کرد، رحم آور و بر آن گونه هایی که به سوی قبر ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام در رفت و آمدند، رحم کن و بر آن چشم هایی که اشکشان از سرِ دلسوزی بر ما روان شده، رحم کن و بر آن دل هایی که برای ما بی تاب شده و سوخته اند، رحم نما و بر شیون هایی که برای ما بلند گردیده اند، رحم آور.
خداوندا! این جان ها و این بدن ها را به تو می سپارم تا آنان را در روز تشنگی، در کنار حوض [کوثر] در یابیم».
او همچنان در حال سجده بود و این دعا را زمزمه می کرد.(1)
1925. ثواب الأعمال - به نقل از محمّد بن سِنان، از برخی راویان شیعه، از امام صادق علیه السلام -: پیامبر خدا علیه السلام فرمود: «وقتی روز قیامت می شود، خیمه ای از نور برای فاطمه بر پا می گردد و حسین، سر [بُریدۀ] خود را پیشاپیشِ دست او می آورد و وقتی فاطمه آن را می بیند، ناله ای بلند، سر می دهد و کسی از
ص:788
فرشتگان مقرّب و پیامبران مُرسَل و بندگان مؤمن نمی مانَد، مگر این که برای [ناراحتی] فاطمه می گِرید...».
خداوند، شیعیان ما را رحمت کند! به خدا سوگند، آنان، حقیقتاً مؤمن اند. به خدا سوگند، آنان در اندوه و حسرتی مدام، در عزای ما شرکت می کنند.(1)
1926. الأمالی، صدوق - به نقل از ابراهیم بن ابی محمود، از امام رضا علیه السلام -: محرّم، ماهی است که در دوران جاهلی، مردم، جنگ را در آن، تحریم می کردند؛ امّا ریختن خون ما را در آن، روا شمردند و حرمت ما را شکستند و فرزندان و زنان ما را به اسارت بردند و در خیمه و خرگاه ما، آتش بر افروختند و هر چه داشتیم، به غارت بردند و حرمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در حقّ ما رعایت نکردند.
روز حسین علیه السلام، پلک های ما را زخمی کرد و اشکمان را جاری ساخت و عزیز ما را ذلیل کرد و در سرزمین کَرْب (اندوه) و بلا (گرفتاری)، اندوه و گرفتاری برایمان به ارمغان آورد. پس تا روز قیامت، باید گریه کنندگان بر کسی مانند حسین علیه السلام بگِریند، که گریه، گناهان بزرگ را می ریزد.
پدرم - که درودهای خدا بر او باد - وقتی ماه محرّم می رسید، خندان دیده نمی شد و اندوه، بر او چیره می شد تا این ده روز به پایان برسد. وقتی روز دهم می رسید، آن روز، روز عزا و اندوه و گریه اش بود و می فرمود: «این، همان روزی است که حسین - که درودهای خدا بر او باد - در آن، کشته شد».(2)
ص:789
1927. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از ریّان بن شَبیب -: در روز اوّل محرّم، بر امام رضا علیه السلام وارد شدم.
فرمود: «ای پسر شَبیب! آیا روزه ای؟».
گفتم: نه.
فرمود: «این، همان روزی است که در آن، زکریّا علیه السلام، پروردگارش عز و جل را خواند و گفت:
«پروردگارا! از جانب خود، نسلی پاک به من عطا کن، که تو همانا شنوای دعایی»(1).
خداوند، دعایش را به اجابت رسانْد و به فرشتگان، دستور داد که به زکریّا علیه السلام ندا در دهند، «در حالی که در محراب به نماز ایستاده بود: خداوند، تو را به یحیی مژده می دهد!»(2).
پس هر کس امروز را روزه بگیرد و آن گاه، خداوند عز و جل را بخواند، خدا، دعای او را اجابت می کند، همان گونه که برای زکریّا علیه السلام اجابت کرد».
آن گاه فرمود: «ای پسر شَبیب! محرّم، ماهی است که مردم دوران جاهلی، ستم و جنگ را در آن تحریم می کردند؛ امّا این امّت، حرمت آن را نشناختند و حرمت پیامبرش را نگه نداشتند. در این ماه، فرزندان او را کشتند و زنانش را به اسارت گرفتند و بار و بنه اش را غارت کردند. خداوند، هرگز آنان را نیامرزد!
ای پسر شَبیب! اگر برای چیزی گریه می کنی، برای حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام گریه کن.
او، همانند قوچ، سر بُریده شد و هجده مرد از خانواده اش همراه او کشته شدند و همانندی در زمین نداشتند. آسمان های هفتگانه و زمین ها، برای کشته شدنش گریستند و چهار هزار فرشته برای یاری اش به زمین فرود آمدند؛ امّا به آنان اجازه داده نشد. آنان در کنار قبر حسین علیه السلام، آشفته و پریشان حال، به سر می بَرند تا قائم علیه السلام برخیزد. آنان از یاران او خواهند بود و شعارشان این است: «یا لثارات الحسین؛ ای خونخواهان حسین!».
ای پسر شَبیب! پدرم، از پدرش، از جدّش [امام باقر علیه السلام] برایم نقل کرد که وقتی جدّم حسین - که درودهای خدا بر او باد - کشته شد، آسمان، خون گریست و خاک، سرخ شد.
ای پسر شَبیب! اگر برای حسین علیه السلام، چنان گریه کنی که اشک هایت بر گونه ات جاری شوند، خداوند، همۀ گناهانت را از کوچک و بزرگ، و کم و زیاد، می آمرزد».
ای پسر شَبیب! اگر خوش حال می شوی که خدای عز و جل را ملاقات کنی و گناهی نداشته باشی، حسین علیه السلام را زیارت کن.
ص:790
ای پسر شَبیب! اگر خوش حال می شوی که در غرفه های ساخته شده در بهشت، با پیامبر صلی الله علیه و آله ساکن باشی، قاتلان حسین علیه السلام را لعن کن.
ای پسر شَبیب! اگر خوش حال می شوی که ثوابی همانند شهیدشدگان با حسین بن علی علیه السلام داشته باشی، هر وقت یاد حسین علیه السلام افتادی، بگو: "ای کاش با آنها می بودم و به رستگاری بزرگی، نایل می شدم!".
ای پسر شَبیب! اگر خوش حال می شوی که با ما در درجه های عالی بهشت باشی، برای اندوه ما، اندوهگین باش و برای خوش حالی ما، خوش حال باش و همواره، ولایت ما را داشته باش.
پس اگر مردی سنگی را [هم] دوست داشته باشد، خدای عز و جل او را در قیامت، با آن، محشور می کند».(1)
ص:791
1928. الإقبال: می گویم: ای بسا کسی چنین بگوید که: چه خوب است اندوهی را که از اوّل دهۀ محرّم و قبل از زمان کشته شدن امام علیه السلام روا می دارند، پس از روز عاشورا و به منظور تجدید خاطرۀ شهادت امام علیه السلام نیز داشته باشند.
پس می گویم: اوّلِ دهه، اندوه به خاطر نگرانی از وضعیتی است که برای او ایجاد شده است؛ ولی وقتی کشته شد - که درودهای خدا بر او و خاندانش باد -، مشمول این سخن خدای متعال می شود: «و گمان مبر که کشته شدگان در راه خدا، مردگان اند؛ بلکه زندگان اند و در پیشگاه خدا، روزی داده می شوند و به آنچه خداوند از فضلش به آنها داده، خشنودند، و کسانی که پس از آنها هنوز به آنها نپیوسته اند، مژده می دهند که: بیمی بر آنان نیست و اندوهگین نمی شوند»(1)، و هنگامی که آنها به خوش بختی شهادت، خوش حال شدند، سهیم شدن در خوش حالی آنان پس از کشته شدنشان، لازم است تا با آنان به خوش بختی نایل شویم.(2)
1931. الملهوف: زنان را از خیمه ها بیرون آوردند و خیمه ها را آتش زدند. پس زنان، سوگوار و غارت زده و پابرهنه و گریان، بیرون آمدند و در حالی که به صورت اسیر، با خواریِ اسیری، حرکت می کردند، گفتند: «به حقّ خدا سوگند، ما را از کنار قتلگاه حسین ببرید!» و هنگامی که چشم زنان به کشتگان افتاد، شیون کردند و بر صورتشان زدند.
به خدا سوگند، زینب دختر علی علیه السلام را فراموش نمی کنم که حسین علیه السلام را صدا می کرد و اندوهناک و با دلی شکسته، فریاد می زد: «وا محمّدا! درودهای فرشتگان آسمان، بر تو باد! این، حسین است که آغشته به خون، در صحرا افتاده و قطعه قطعه شده است. وا مصیبتا! دختران تو، اسیر شده اند. به خدا و به محمّدِ مصطفی و به علیِ مرتضی و به فاطمۀ زهرا و به حمزۀ سیّد الشهدا، شِکوه می کنم.
وا محمّدا! این، حسین است که در بیابان افتاده. باد صبا بر او می وزد و به دست زنازادگان، کشته شده است. چه غم جانکاهی و چه غصّه ای بر تو، ای ابا عبد اللّه! امروز، جدّم پیامبر خدا، از دنیا رفت. ای اصحاب محمّد! اینان، نسل مصطفایند که به اسیری برده می شوند».(1)
1932. مثیر الأحزان: زنان، از کنار جنازۀ حسین علیه السلام - در حالی که در خون، غوطه ور بود و از دوستانش دور افتاده بود - گذشتند. زینب علیها السلام، با ناله ای شکسته و دلی زخمی، کنار جنازۀ حسین علیه السلام صدا
ص:793
زد: «وا محمّدا! درود فرشتگانِ آسمان بر تو! این، حسینِ در خون غوطه ور و قطعه قطعه شده است و دخترانت، اسیرند. به خدا و به علیِ مرتضی و به فاطمۀ زهرا و به حمزه سیّد الشهدا، شِکوه می کنیم.
این، حسین است که در بیابان افتاده و باد صبا بر او می وزد و کشته شده به دست حرام زادگان است. چه اندوه جانکاهی! چه غصّه ای! امروز، جدّم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در گذشت. ای اصحاب محمّد! اینان، فرزندان مصطفایند که به اسارت برده می شوند».
[این سخنان زینب علیها السلام] دل های پُر قساوت آنان را آب کرد و کوه های استوار را به لرزه در آورد.(1)
1933. الأمالی، صدوق - به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش، از جدّش امام زین العابدین علیهم السلام -: اسب حسین علیه السلام به [سمت ایشان] رفت تا این که یال و پیشانی اش را به خون حسین علیه السلام خون آلود کرد و پا بر زمین کوبید و شیهه سر داد. دختران پیامبر صلی الله علیه و آله، شیهۀ اسب را شنیدند و بیرون آمدند. ناگهان، اسبِ بی سوار را دیدند و فهمیدند که حسین علیه السلام کشته شده است.
امّ کلثوم، دختر حسین علیه السلام،(2) بیرون آمد، در حالی که دستش را بر روی سر گذاشته بود و صدا می زد: «وا محمّدا! این، حسین است که در بیابان افتاده و عمامه و رَدایش را برده اند».(3)
ر. ک: ص 291 (بخش پنجم/فصل نهم/بازگشت اسب بی سوار).
1934. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از حُمَید بن مسلم -: عمر بن سعد، فرمان کوچ به کوفه را داد
ص:794
و دختران و خواهران حسین علیه السلام و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و فرزندانشان را حرکت دادند. هنگامی که آنها را از کنار جنازۀ حسین علیه السلام و یارانش عبور دادند، صدای شیونِ زنان، بلند شد و به صورتشان می زدند. زینب علیها السلام فریاد زد: «وا محمّدا! درود فرشتگانِ آسمان بر تو! این، حسین است که در بیابان افتاده و در خون، غوطه ور و خاک آلود و قطعه قطعه شده است. وا محمّدا! دخترانت در اردوگاه دشمن اسیرند و فرزندانت، کشته شده اند و باد بر آنها می وزد. این، پسر توست با سری از پشت بُریده. نه غایب است که به حضورش امید رود و نه زخمی است که درمان شود».
زینب علیها السلام همچنان همین حرف ها را می زد تا این که - به خدا سوگند - دوست و دشمن را گریاند، تا آن جا که دیدیم اشک سواران بر سُم اسبانشان جاری است.(1)
1935. تاریخ الطبری - به نقل از قُرّة بن قیس تمیمی -: وقتی زنان را از کنار جنازۀ حسین علیه السلام و خویشان و فرزندانش می گذراندند، دیدم که شیون سر دادند و به صورت هایشان زدند.(2)
1936. الملهوف: وقتی زنان و اعضای خانوادۀ امام حسین علیه السلام از شام، باز می گشتند و به عراق رسیدند، به راه نما گفتند: ما را از راه کربلا ببر.
آنان به قتلگاه حسین علیه السلام رسیدند و دیدند که جابر بن عبد اللّه انصاری - که رحمت خدا بر او باد - و گروهی از بنی هاشم و مردانی از خاندان پیامبر علیه السلام برای زیارت قبر امام حسین علیه السلام آمده بودند. هم زمان، حضور یافتند و شروع به گریه و اندوه و بر سر و صورت زدن کردند، و ماتمِ جگرخراشی بر پا کردند. زنانِ آن حوالی هم دور آنها جمع شدند و چند روزی به سوگواری
ص:795
پرداختند.(1)
1937. الأغانی - به نقل از عوانه -: وقتی امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، رَباب، دختر امرؤالقیس، مادر سَکینه دختر حسین علیه السلام، برای همسرش حسین علیه السلام، این مرثیه را سرود:
آن که نوری بود که از پرتو او، روشنایی گرفته می شد
در کربلا کشته شد؛ ولی دفن نشد.
ای پسر پیامبر! خداوند به تو از جانب ما پاداش نیکو دهد!
[در قیامت،] تو از خسارت [و کمبود] در روزی که ترازوها بر پا می شوند، دور داشته شده ای.
تو برای من کوهی سِتَبر بودی که به آن پناه می بردم
و تو با مهرورزی و دینداری با ما همراهی می کردی؛
همان کسی که برای یتیمان و نیازمندان، پناه بود
و بی نیاز می گرداند و هر مسکینی به او پناه می برد.
به خدا سوگند، با مردی از شما وصلت نمی کنم
تا این که در میان ماسه و گِل، پنهانم کنند.(2)
1938. تاریخ دمشق: رَباب، دختر امرؤ القیسِ... کَلْبی، زنی است که به مدّت یک سال در کنار قبر [شوهرش] حسین علیه السلام ماند و سرود:
تا یک سال می مانم و آن گاه با شما وداع می کنم
و هر که یک سال کامل بگِرید، عذرش [برای رفتنْ] پذیرفته است.
ص:796
... وقتی حسین علیه السلام از دنیا رفت، از رَباب، خواستگاری شد و بر آن، پافشاری شد. گفت: «غیر از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، پدرشوهری انتخاب نمی کنم» و ازدواج نکرد. یک سال پس از آن زیست و زیر سایه نرفت تا بیمار شد و افسرده، از دنیا رفت.(1)
1939. الکامل فی التاریخ: همراه امام حسین علیه السلام، همسرش رَباب، دختر امرؤ القیس و مادر دخترش سَکینه بود که او را با کاروان اسیران به شام بردند. او به مدینه باز گشت و بزرگان قریش، از وی خواستگاری کردند. گفت: «من جز پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، پدرشوهری بر نمی گزینم» و به مدّت یک سال ماند و زیر سقف خانه ای نرفت، تا این که بیمار شد و افسرده حال، از دنیا رفت.
گفته اند: به مدّت یک سال در کنار قبر حسین علیه السلام ماند و [سپس] به مدینه باز گشت و با حالی اندوهگین، در گذشت.(2)
1940. الکافی - به نقل از مَصقلۀ طَحّان -: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می فرمود: «وقتی حسین علیه السلام کشته شد، همسر کَلبی اش(3) برایش ماتم گرفت و گریست. [دیگر] زنان و خادمان نیز گریستند تا اشک هایشان خشکید. او (همسر امام حسین علیه السلام) در میان آنان، کنیزی را دید که می گریست و اشکش [هنوز] جاری بود. وی را خواست و به او گفت: تو چه کرده ای که از میان ما، فقط اشک تو جاری است [و خشک نشده است]؟
کنیز، پاسخ داد: من وقتی به رنج و زحمت می افتم [و اشکم می خشکد]، هَلیم می خورم.
او (همسر امام حسین علیه السلام) از آن پس، دستور داد تا هلیم درست کردند و خورد و نوشید و به آنان نیز خوراند و نوشانْد و گفت: می خواهیم بدین وسیله برای گریه بر حسین علیه السلام، نیرو بگیریم.
نیز به رَباب کَلبی، عطردان هایی(4) هدیه شد تا با آنها برای ماتم حسین علیه السلام کمک شود. رَباب،
ص:797
وقتی عطردان ها را دید، پرسید: اینها چیست؟
گفتند: هدیه ای است که فلانی داده تا تو برای ماتم حسین علیه السلام، توان پیدا کنی.
گفت: ما که در عروسی نیستیم! با اینها، چه کنیم؟
آن گاه دستور داد که آنها را از خانه بیرون بردند؛ امّا هنگامی که از خانه بیرون برده شدند، دیگر بوی خوشی از آنها احساس نشد، گویی میان آسمان و زمین، به پرواز در آمدند، و پس از بیرون شدنشان از خانه، اثری از آنها دیده نشد.(1)
ر. ک: ج 1 ص 146 (بخش دوم/فصل پنجم/رَباب).
1941. الأمالی، مفید - به نقل از حَذلَم بن سُتَیر -: در سال 61 [هجری] وارد کوفه شدم، زمانی که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام با زنان از کربلا باز می گشت و با آنان، سپاهیانی بودند که آنها را در محاصره داشتند. مردم برای تماشای آنها بیرون آمدند و وقتی آنان را با شترانی بی جهاز آوردند، زنان کوفه، گریه و زاری می کردند(2).(3)
ص:798
1942. مطالب السؤول: آن گاه، آن گروه، حرم [حسین علیه السلام] را همانند اسیران، راه انداختند تا وارد کوفه شدند.
مردم، بیرون آمدند و تماشا می کردند و می گریستند و نوحه سرایی می کردند. علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام - که بیماری، او را از پا انداخته بود - می فرمود: «اینان، برای ما می گریند و نوحه سرایی می کنند! پس [نزدیکانِ] ما را چه کسانی کُشتند؟».(1)
1943. الملهوف: آن گاه [پس از سخنرانی امّ کلثوم دختر علی علیه السلام در کوفه]، مردم، گریه و شیون و وا ویلا و نوحه سر دادند و زنان، موهایشان را پریشان نمودند و خاک بر سرشان پاشیدند و بر صورت هایشان، چنگ زدند و بر چهره هایشان، سیلی نواختند و بانگ وا ویلایشان بلند شد.
مردان نیز گریستند و ریش هایشان را کَنْدند. زن و مردِ گریه کننده ای به اندازۀ آن روز، دیده نشده بود.(2)
1944. الاحتجاج - به نقل از زید بن موسی بن جعفر، از امام کاظم، از پدرانش علیهم السلام -: فاطمۀ صغرا، پس از بازگشت از کربلا، سخنرانی کرد.... صدا به گریه بلند شد و گفتند: ای دختر پاکان! بس کن که دل های ما را سوزاندی و گلوهای ما را به درد آوردی و درون ما را شعله زدی!
او هم آرام شد. بر او و بر پدر و نیاکانش سلام!(3)
ص:799
1945. الاحتجاج: پیرمردی راستگو از بزرگان بنی هاشم و نیز دیگران، نقل کرده اند: هنگامی که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام و خانواده اش بر یزید - که لعنت خدا بر او باد - وارد شدند و سرِ حسین علیه السلام آورده شد و در برابر یزید، در داخل تَشتی گذاشته شد، او با چوب دستی، به دندان های پیشینِ امام علیه السلام می زد....
وقتی زینب علیها السلام، آن را دید، دست به گریبان بُرد و آن را چاک زد و با صدایی بلند و اندوهگین که دل ها را می خراشید، فریاد زد: وا حسینا! ای حبیبِ پیامبر خدا! ای پسر مکّه و مِنا! ای پسر فاطمۀ زهرا، بانوی زنان! ای پسر محمّد مصطفی!
به خدا سوگند، هر که در آن جا بود، گریست و یزید، خاموش بود.(1)
1946. الملهوف - در مجلس یزید، هنگامی که سرِ امام حسین علیه السلام در برابرش بود -: زنی از بنی هاشم که در کاخ یزید بود، شروع به مرثیه سرایی برای حسین علیه السلام کرد و فریاد می زد: ای حسین! ای محبوب! ای آقا! ای آقای خاندانش! ای پسر محمّد! ای بهار بیوگان و یتیمان! ای کشته به دست اولاد حرام زاده!
هر که این را شنید، گریست.(2)
1947. أنساب الأشراف: همین که زنان حسین علیه السلام وارد شدند، چند زن از زن های یزید بن معاویه، شیون کشیدند و فغان بر آوردند و برای حسین علیه السلام ماتم گرفتند.(3)
ص:800
1948. تاریخ الطبری - به نقل از فاطمه دختر علی علیه السلام، در یادکرد فرمان یزید به آماده سازی اسیران و وارد کردنشان به خانۀ او و برگزاری نوحه سرایی در آن جا -: یزید بن معاویه گفت: ای نعمان بن بشیر! آنان را با آنچه برایشان شایسته است، آماده کن و مردی شامی را که امین و صالح باشد، با آنان اعزام کن و سپاه و دست یارانی را روانه ساز تا آنها را به مدینه ببرند.
آن گاه فرمان داد که زنان به خانه ای جداگانه وارد شوند و هر چه لازمشان است، برایشان تهیّه کنند و برادرشان علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام هم در همان خانه ای که آنان هستند، همراهشان باشد.
زنان، بیرون رفتند تا وارد خانۀ یزید شدند و هیچ زنی از خاندان معاویه نمانْد، مگر این که به استقبالشان آمد، در حالی که می گریست و بر حسین علیه السلام نوحه سرایی می کرد. آنان، سه روز، برای حسین علیه السلام به نوحه سرایی پرداختند.(1)
1949. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة): [یزید] دستور داد که زنان را به بخش زنانه ببرند و به زنان خاندان ابو سفیان، فرمان داد که برای حسین علیه السلام سه روز سوگواری کنند. هیچ زنی از آنان نمانْد، مگر این که دیدم می گریست و شیون می کرد و برای حسین علیه السلام نوحه سرایی می نمود، تا سه روز.
امّ کلثوم، دختر عبد اللّه بن عامر بن کُرَیز - که در آن وقت، همسر یزید بود - بر حسین علیه السلام گریست.
یزید گفت: حق دارد که بر بزرگ و سَرور قریش، مویه کند.(2)
ص:801
1950. تاریخ الیعقوبی: نخستین شیون کننده ای که صدایش در مدینه بلند شد، امّ سلمه، همسر پیامبر خدا بود. پیامبر صلی الله علیه و آله، شیشه ای پُر از خاک به وی سپرده بود... و به او فرموده بود که: «جبرئیل به من خبر داده که امّت من، حسین را می کُشند».
[امّ سلمه گفت:] پیامبر صلی الله علیه و آله این خاک را به من داد و فرمود: «وقتی این خاک، خون تازه شد، بدان که حسین، کشته شده است».
این، پیش امّ سلمه بود. هنگامی که زمانش فرا رسید، امّ سلمه، هر ساعت به آن شیشه نظر می انداخت و وقتی دید که آن خاک، خون شده است، فریادش به «وا حسینا! ای پسر پیامبر خدا!» بلند شد. زنان، از هر سو شیون سر دادند، تا این که در مدینه چنان ولوِله ای شد که تا آن زمان، شنیده نشده بود.(1)
1951. الأمالی، مفید - به نقل از غیاث بن ابراهیم، از امام صادق علیه السلام -: صبح روزی، امّ سلمه، گریان برخاست. به او گفتند: گریه ات برای چیست؟
گفت: پسرم حسین علیه السلام امشب کشته شد. این از آن روست که از آن روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله در گذشته، جز امشب، او را به خواب ندیده بودم، و دیدم که رنگ پریده و دلگیر است. گفتم: ای پیامبر خدا! چه شده که تو را رنگ پریده و دلگیر می بینم؟ فرمود: «امشبی را تا صبح برای حسین و یارانش قبر می کَنْدم».(2)
ص:802
1952. سنن الترمذی - به نقل از سَلمی -: بر امّ سلمه وارد شدم، در حالی که می گریست. گفتم: چرا گریه می کنی؟
گفت: پیامبر خدا را در خواب دیدم که سر و صورتش خاکی بود.
گفتم: ای پیامبر خدا! چه شده است؟
فرمود: «همین چند لحظه پیش، شاهد کشته شدن حسین بودم».(1)
ر. ک: ص 321 (بخش ششم/فصل دوم/رؤیای امّ سلمه).
1953. الملهوف: عبید اللّه بن زیاد به یزید بن معاویه نوشت و خبر کشته شدن حسین علیه السلام و خبر [اسارت] خاندان او را به وی داد. او به عمرو بن سعید بن عاص، حکمران مدینه نیز همین را نوشت؛ امّا عمرو، وقتی خبر را دریافت کرد، به منبر رفت و خبر را اعلام کرد. آه و نالۀ بنی هاشم، شَدید و زیاد شد و آیین ماتم و سوگ بر پا کردند.(2)
1954. الإرشاد: هنگامی که ابن زیاد، سر امام حسین علیه السلام را برای یزید فرستاد، عبد الملک بن ابی حُدَیث سُلَمی را خواست و گفت:... به مدینه، نزد عمرو بن سعید بن عاص برو و مژدۀ کشته شدن حسین را به وی بده.
عبد الملک گفت: وقتی بر عمرو بن سعید وارد شدم، گفت: پشت سرت چه خبر؟
گفتم: خبری که امیر را خشنود می کند! حسین بن علی، کشته شد.
عمرو به من گفت: برو و فریاد بزن که: حسین، کشته شد.
آن را فریاد کشیدم. به خدا سوگند، فغانی را همانند فغان و نالۀ بنی هاشم در داخل خانه هایشان برای حسین - وقتی خبر کشته شدن او را شنیدند - نشنیده ام.(3)
ص:803
1955. تاریخ الطبری - به نقل از عَوانة بن حَکَم -: عبید اللّه بن زیاد، وقتی حسین بن علی علیه السلام را کشت و سرش برای او فرستاده شد، عبد الملک بن ابی حارث سُلَمی را خواست و به او گفت: به مدینه نزد عمرو بن سعید بن عاص برو و مژدۀ کشته شدن حسین را بده.
عمرو بن سعید بن عاص، آن روز، امیر مدینه بود!
عبد الملک، داشت تعلّل می کرد که عبید اللّه به او تَشَر زد - و عبید اللّه چنان بود که نمی شد روی حرف او حرف زد - و گفت: به مدینه برو و کسی جلوتر از تو، خبر را نرسانَد.
آن گاه به وی چند دینار هم داد و گفت: تعلّل نکن و اگر سواری ات (مَرکبت)، از راه باز ایستاد، سواری دیگری بخر.
عبد الملک گفت: به مدینه آمدم. مردی از قریش، مرا دید و گفت: چه خبر؟
گفتم: خبر، نزد امیر است.
گفت: «همه از خداییم و همه به سوی او باز می گردیم». حسین بن علی، کشته شد.
بر عمرو بن سعید وارد شدم. گفت: پشت سرت چه خبر؟
گفتم: چیزی که امیر را خشنود می کند! حسین بن علی، کشته شد.
به من گفت: خبر کشته شدن او را جار بزن.
من خبر کشته شدن حسین را جار زدم. به خدا سوگند، هرگز آه و فغانی را همانند آه و فغان زنان بنی هاشم در خانه هایشان برای حسین علیه السلام، نشنیده بودم.(1)
1956. الأمالی، مفید - به نقل از ابو هَیّاج عبد اللّه بن عامر -: وقتی خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام در مدینه
ص:804
پیچید، اسماء دختر عقیل بن ابی طالب با تعدادی از زنانشان، بیرون آمد تا به قبر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رسید و به آن پناه برد و پیش آن، شیون سر داد. سپس رو به مهاجران و انصار کرد و سرود:
چه خواهید گفت: اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به شما
در روز حساب - که [در آن،] فقط حرف راست شنیده می شود - بگوید:
«خانواده ام را بی پناه گذاشتید، یا نبودید؟
- و البته حقیقت، در نزد صاحب امر است -.
آنان را به دست ستمگران سپردید
و برایتان امروز، در پیشگاه خدا، شفاعتِ پذیرفته شده ای نیست.
در صبحگاه طَف، آن گاه که در پیشگاه مرگ، حاضر شدند
از هیچ یک از آنان، دفاع نشد».
ما زنان و مردان گریانی، به آن اندازه، تا آن روز، ندیده بودیم.(1)
1957. الإرشاد: امّ لقمان، دختر عقیل بن ابی طالب، وقتی خبر شهادت امام حسین علیه السلام را شنید، ماتم زده بیرون آمد و خواهرانش: امّ هانی، اسماء، رَمْله و زینب، دختران عقیل بن ابی طالب - که رحمت خدا بر آنان باد - با او بودند. او برای کشتگان طَف می گریست و می گفت:
به پیامبر صلی الله علیه و آله چه خواهید گفت، اگر از شما بپرسد:
«شما - ای واپسینْ امّت -، چه کردید
با نسل من و خانواده ام، پس از از دست دادن من
که برخی از آنها اسیرند و برخی در خون غلتیدند؟
من برایتان خیرخواهی کردم و این، پاداش من نبود
که با خویشانم، پس از من، بدرفتاری کنید»؟(2)
ص:805
1958. تاریخ الطبری - به نقل از ابو کَنود عبد الرحمان بن عُبَید -: وقتی خبر کشته شدن حسین علیه السلام به مردم مدینه رسید، دختر عقیل بن ابی طالب - در حالی که زنان خاندانش نیز همراهش بودند -، ماتم زده بیرون آمد و لباسش را جمع می کرد و می گفت:
به پیامبر صلی الله علیه و آله چه می گویید، اگر به شما بگوید:
«شما - ای آخرین امّت -، چه کردید
با نسل و خانوادۀ من، پس از از دست دادن من
که برخی از آنها اسیر شدند و برخی در خون غلتیدند؟!»(1)
ر. ک: ص 608 (بخش ششم/فصل هشتم/بازگشت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه).
1959. الملهوف - به نقل از بشیر بن حَذلَم(2) -: وقتی به مدینه نزدیک شدیم، علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام پیاده شد. بارش را بر زمین گذاشت و خیمه اش را بر پا کرد و زنان را پیاده نمود و فرمود: «ای بشیر! خدا، پدرت را رحمت کند که شاعر بود. آیا تو هم می توانی شعر بسرایی؟».
گفتم: آری، ای پسر پیامبر خدا! من هم شاعرم.
فرمود: «پس به مدینه برو و خبر کشته شدن حسین علیه السلام را اعلام کن».
اسبم را سوار شدم و تاختم تا وارد مدینه شدم. وقتی به مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله رسیدم، صدایم را بغض آلود، بلند کردم و چنین سرودم:
ص:806
ای مردم یثرب! این شهر، دیگر جای نشستن نیست.
حسین، کشته شد! مانند باران، بگِریید.
تنَش در کربلا، گلگون افتاده
و سرش بر تیرک ها، چرخانده می شود.
آن گاه گفتم: این، علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) است که با عمّه ها و خواهرانش در نزدیکی شما فرود آمده اند و در آستانۀ وارد شدن بر شمایند و من، فرستادۀ اویم. جایش را نشانتان می دهم.
هیچ زن پرده نشین و پوشیده ای نبود، مگر این که با صورتی باز، از پشت پرده ها بیرون آمد، با سر برهنه و سیلی به صورتْزنان. آنان، شیون می کردند. من زن و مردِ گریانی بیش از آن روز ندیده ام و نیز روزی را تلخ تر برای مسلمانان پس از در گذشت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله. از کنیزی شنیدم که بر حسین علیه السلام نوحه سرایی می کرد و می گفت:
کسی، خبر مرگ آقایم را دردمندانه آورد.
آن خبر مرگ، مرا بیمار کرد و مصیبت زده.
چشمان من! اشک ها را بذل و بخشش کنید و بریزید
و اشکی دیگر را بذل و بخشش کنید، پس از آن که اشک ریختید،
بر کسی که عرش خداوندِ ارجمند را به لرزه انداخت
و [با کشته شدنش] بینی دین و عظمت آن، بُریده شد؛
بر پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و پسر وصیّش
اگر چه در جایی دورتر از ما افتاده است.
آن گاه آن کنیز گفت: ای جارچی! با خبر مرگ ابا عبد اللّه، اندوه ما را تازه کردی و زخم هایی را که هنوز بهبود نیافته بود، خراشیدی. تو که هستی، رحمت خدا بر تو؟
گفت [م]: من بَشیر بن حَذلَم هستم که مولایم علی بن الحسین علیه السلام مرا فرستاد و خودِ او، فلان جا با خانوادۀ ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و زنانش فرود آمده است.
آنان، مرا در همان جا رها کردند و بیرون دویدند. من هم اسبم را هِی کردم و به سوی آنان، باز گشتم و دیدم که راه و همه جا پُر از جمعیت است. از اسبم پیاده شدم و جمعیّت را شکافتم تا به درِ خیمه نزدیک شدم. علی بن الحسین علیه السلام داخل آن بود و در حالی که با پارچه ای اشک هایش را پاک می کرد، بیرون آمد.
پشت سرِ امام علیه السلام، خادمی صندلی در دستش بود و آن را برای ایشان گذاشت. امام علیه السلام بر روی
ص:807
آن نشست؛ ولی نمی توانست جلوی اشکش را بگیرد. صدای گریۀ مردم، بلند شد و نالۀ کنیزکان و زنان به هوا برخاست. مردم از هر سو، امام زین العابدین علیه السلام را تسلّی می دادند و آن مکان، یکپارچه آه و فغان شد.(1)
1960. مقاتل الطالبیّین: امّ البنین - که مادر چهار برادر کشته شده بود - به بقیع می رفت و در آن جا، اندوهگین ترین و سوزناک ترین مرثیه سرایی ها را برای پسرانش می کرد. مردم نزد او گِرد می آمدند
ص:808
و به آن مرثیه ها گوش فرا می دادند. مروان هم از جملۀ کسانی بود که به بقیع می آمدند. او به مرثیۀ امّ البنین، گوش فرا می داد و می گریست.(1)
1961. الأمالی، شجری - به نقل از حسن بن خضر، از پدرش، از امام صادق علیه السلام -: بر حسین علیه السلام پنج سال گریسته شد. امّ جعفر کِلابی (امّ البنین)، برای حسین علیه السلام مرثیه می سرایید و می گریست تا این که چشمانش نابینا شد. مروان، حاکم مدینه، به صورت ناشناس می آمد و پشتِ در می ایستاد و به گریه و مرثیه سرایی او گوش می داد.(2)
1962. دعائم الإسلام - به نقل از امام صادق علیه السلام -: برای حسین علیه السلام در طول یک سالِ کامل، شبانه روز، نوحه سرایی شد و سه سال هم [روزانه،] از همان روزی که در آن کشته شد.
مِسوَر بن مَخرَمه، ابو هُرَیره و بزرگانی از صحابیان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، به صورت پنهانی و پوشیده می آمدند و به نوحه ها گوش می دادند و می گریستند.(3)
1963. کامل الزیارات - به نقل از زُراره، از امام صادق علیه السلام -: هیچ یک از زنان ما خضاب نکرد و روغنی استفاده ننمود و سُرمه نکشید و شانه نزد، تا این که سرِ عبید اللّه بن زیاد را برایمان آوردند. ما پس از آن نیز، همواره، گریان بودیم.(4)
1964. رجال الکشّی - به نقل از جارود بن مُنذِر، از امام صادق علیه السلام -: هیچ زن هاشمی از ما شانه نزد و خضاب نکرد، تا زمانی که مختار، سرِ قاتلان حسین علیه السلام را برایمان فرستاد.(5)
ص:809
1965. ذوب النُّضار - به نقل از امام صادق علیه السلام -: هیچ زن هاشمی، سُرمه نکشید و مو رنگ نکرد و پنج سال، هیچ دودی از خانۀ هاشمیان برنخاست، تا زمانی که عبید اللّه بن زیاد، کشته شد.(1)
1966. ذوب النُّضار - به نقل از فاطمه، دختر امام علی علیه السلام -: هیچ یک از زنان ما، حنا نبست و در چشمش، میل سرمه نکشید و شانه بر سر نزد، تا زمانی که مختار، سرِ عبید اللّه را فرستاد.(2)
1967. الأمالی، شجری - به نقل از عبد اللّه اصَم، از مادرش -: زمانی که امام حسین علیه السلام کشته شد، برای امّ سلمه - که خدا از او خشنود باد - در مسجد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، خیمه ای بر پا کردند. من بر سر او، مَقنعه ای مِشکی دیدم.(3)
1968. شرح الأخبار - به نقل از ابو نعیم، با اسناد خود -: امّ سلمه، زمانی که خبر شهادت امام حسین علیه السلام به او رسید، چادری در مسجد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بر پا کرد و در آن نشست و لباسی مشکی بر تن کرد.(4)
1969. المحاسن - به نقل از عمر بن علی بن الحسین علیه السلام -: وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد، زنان بنی
ص:810
هاشم، لباس سیاه و خشن بر تن کردند و از هیچ گرمی و سردی ای، شِکوه نمی کردند. علی بن الحسین علیه السلام در [موقع] سوگواری آنان، غذا تهیّه می کرد.(1)
ص:811
1970. کامل الزیارات - به نقل از مِسمَع بن عبد الملک کردین بصری -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «ای مِسمَع! تو عراقی هستی. آیا نزد قبر حسین علیه السلام نمی روی؟».
گفتم: نه. من فرد شناخته شده ای میان مردم بصره هستم و در اطراف ما، کسانی هستند که هوادار خلیفه اند. نیز دشمنان ما در بین قبایل ناصبی و دیگران، بسیارند و من در امان نیستم از این که آنان، وضعیّتم را برای پسر سلیمان،(1) گزارش کنند و مرا به کام مرگ بفرستند.
به من فرمود: «آیا آنچه را با حسین علیه السلام شد، یادآوری نمی کنی؟».
گفتم: چرا.
فرمود: «بی تابی نیز می کنی؟».
گفتم: آری - به خدا سوگند - و برای آن، اشک هم می ریزم و خانواده ام، اثر آن را در من می بینند و از غذا خوردن، خودداری می کنم، به گونه ای که آن وضعیت، در چهره ام نمایان می شود.
فرمود: «خدا بر اشک هایت، رحمت آورد! بدان که تو از بی تابی کنندگان بر مایی».(2)
ص:812
1971. الکافی - به نقل از حسین بن ثُوَیر -: من و یونس بن ظَبیان و مُفَضَّل بن عمر و ابو سَلَمۀ سَرّاج، در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بودیم و یونس - که از همۀ ما سالمندتر بود - حرف می زد. او به امام علیه السلام گفت: فدایت شوم! من در جلسات اینها (یعنی بنی عبّاس) شرکت می کنم. چه [ذکر یا دعایی] بگویم؟
فرمود: «هر گاه در جلسه حاضر شدی و به یاد ما افتادی، بگو: خداوندا! به ما آسایش و شادی نشان بده، که تو هر چه بخواهی، انجام می دهی».
گفتم: فدایت شوم! بسیار می شود که من از حسین علیه السلام یاد می کنم. چه بگویم؟
فرمود: «بگو: "درود خدا بر تو، ای ابا عبد اللّه!". این را سه بار می گویی و سلام تو، از دور و نزدیک، به او می رسد»(1).(2)
1972. المناقب، ابن شهرآشوب: امام زین العابدین علیه السلام، وقتی ظرف آبی را می گرفت که بنوشد، چنان می گریست که آب، پر از اشک می شد. در این باره به ایشان گفتند. فرمود: «چگونه گریه نکنم، در حالی که پدرم، از آبی که برای درندگان و حیوانات آزاد بود، باز داشته شد؟!».
به ایشان گفتند: همانا روزگارت را به گریه سپری می کنی و اگر خودت را هم بکُشی، چیزی بیش از این نمی افزایی!
ص:813
فرمود: «خودم را کُشته ام و بر آن، می گِریم».(1)
1973. الأمالی، صدوق - به نقل از داوود بن کثیر رَقّی -: در محضر امام صادق علیه السلام بودم که آب طلبید. وقتی آن را نوشید، دیدم که اشک ریخت و چشمانش پُر از اشک شد. آن گاه فرمود: «ای داوود! خدا لعنت کند کُشندۀ حسین را! یاد [مصیبت های وارد شده بر] حسین علیه السلام، چه قدر زندگی را تیره می کند! نشده است که من، آب خُنَکی بنوشم و از حسین علیه السلام یاد نکنم. هر کس آب بنوشد و از حسین علیه السلام یاد کند و کُشنده اش را لعنت کند، خداوند برایش یکصد هزار حسنه می نویسد و یکصد گناهِ او را پاک می کند و یکصد درجه، او را بالا می برد و گویی یکصد هزار برده آزاد کرده است.
همچنین خداوند، او را در روز قیامت، روسفید بر می انگیزاند».(2)
1974. الکافی - به نقل از داوود رَقّی -: در محضر امام صادق علیه السلام بودم که آب طلبید. وقتی از آن نوشید، اشک ریخت و چشمانش اشکبار شد.
آن گاه به من فرمود: «ای داوود! خدا لعنت کند کُشندۀ حسین را! هیچ کس نیست که آب بنوشد و از حسین علیه السلام و خاندانش یاد کند و کُشنده اش را لعن کند، مگر این که خداوند، برایش یک صد هزار حسنه می نویسد و یک صد هزار گناه را از او می زُداید و یکصد هزار درجه به او می دهد و گویی که یکصد هزار برده، آزاد کرده است. همچنین خداوند عز و جل وی را در قیامت، خنک دل محشور می کند».(3)
1975. المصباح، کفعمی: سَکینه (دختر امام حسین علیه السلام) گفت: وقتی [پدرم] حسین علیه السلام شهید شد، او را در
ص:814
آغوش گرفتم و از هوش رفتم. شنیدم که می فرمود:
«ای شیعیان من! هر گاه آب گوارایی نوشیدید، مرا یاد کنید
یا اگر در بارۀ غریبی یا شهیدی چیزی شنیدید، بر من مویه کنید».
پس سکینه سراسیمه برخاست، در حالی که زیر چشمش آسیب دیده بود و بر صورت خود، سیلی می زد. در این هنگام، هاتفی ندا داد:
آسمان و زمین بر او
اشک و خون فراوان گریست.
آن دو بر کشتۀ کربلا می گریستند
در میان همهمۀ مدّعیان امّت.
از آبی که در نزدیکی اش بود، باز داشته شد.
ای چشم! بر آن که از آبْ منع شد، گریه کن.(1)
1976. کفایة الأثر - به نقل از کُمَیت -: به محضر سَرورم امام باقر علیه السلام وارد شدم و گفتم: ای پسر پیامبر خدا! من در بارۀ شما چند بیت سروده ام. اجازه می دهی آنها را بخوانم؟
فرمود: «در ایّام بیض هستیم [و نارواست]».
گفتم: در بارۀ شماست.
فرمود: «پس بخوان».
گفتم:
روزگار، مرا خندانْد و گریانْد
و روزگار، دگرگون می شود و رنگارنگ،
ص:815
برای نُه نفری که در طَف، رودست خوردند
و همگی کفن شدند.
امام باقر علیه السلام گریست و امام صادق علیه السلام هم. نیز شنیدم که از پشت پرده، دخترکی می گِرید. گفتم:
و با شش نفر که همانند ندارند:
فرزندان عقیل، که بهترین جوانان بودند.
آن گاه علی - که بهترینِ مردم و مولای شماست -.
یاد آنان، اندوه ها را بر می انگیزانَد.
وقتی به این جا رسیدم، امام علیه السلام گریست و فرمود: «هیچ کس نیست که ما را یاد کند و یا در نزدش یاد شویم و از چشمانش، هر چند به اندازۀ بال پشه ای اشک بیاید، مگر این که خداوند برایش خانه ای در بهشت بنا می کند و آن را میان او و آتش، حجاب قرار می دهد».(1)
ر. ک: ص 874 (فصل چهارم/گریۀ امام باقر علیه السلام).
1977. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن غالب -: به محضر امام صادق علیه السلام رسیدم و مرثیۀ امام حسین علیه السلام را برای ایشان سرودم و به این بیت رسیدم که:
بلایی که حسین علیه السلام را سیراب کرد
جامی خاک آلود بود، نه آشامیدنی.(2)
ص:816
هنگامی که آن را خواندم، خانمی از پشت پرده، شیون کرد که: ای پدر جان!(1)
1978. کامل الزیارات - به نقل از ابو هارون مکفوف -: خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. به من فرمود: «برایم شعر بخوان». من هم خواندم. فرمود: «نه! آن گونه که خود می خوانید و همان گونه که در کنار قبرش مرثیه سرایی می کنی». من هم خواندم:
از کنار قبر حسین، عبور کن
و به استخوان های پاکش بگو
به این جا که رسیدم، امام علیه السلام گریست و من خواندن را متوقّف کردم. فرمود: «ادامه بده». ادامه دادم. آن گاه فرمود: «بیشتر، بیشتر» بخوان.
من [این شعر را] خواندم:
ای مریم! برخیز و بر مولایت، مویه کن
و با گریه ات به حسین یاری برسان.
امام علیه السلام، گریه کرد و زنان، به فغان آمدند. وقتی آنان آرام گرفتند، امام علیه السلام به من فرمود: «ای ابو هارون! هر کس در بارۀ حسین علیه السلام مرثیه بخواند و ده نفر را بگریانَد، بهشت برای او حتمی است».
سپس شروع کرد و یکی یکی، از عدد ده کم نمود و وقتی به عدد یک رسید، فرمود: «هر کس برای حسین علیه السلام مرثیه بخواند و یک نفر را بگریانَد، بهشت برایش حتمی است».
آن گاه فرمود: «هر کس یاد حسین علیه السلام کند و بگِرید، بهشت، برایش حتمی است».(2)
1979. ثواب الأعمال - به نقل از ابو هارون مکفوف -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «ای ابو هارون! برایم در بارۀ حسین علیه السلام شعر بخوان». من هم خواندم. آن گاه امام علیه السلام به من فرمود: «برایم آن گونه که خود
ص:817
(یعنی با حزن) می خوانید، بخوان».
من هم [این قصیدۀ سیّد حِمْیَری را] خواندم:
بر قبر حسین، گذر کن
و به استخوان های پاکش بگو
امام علیه السلام گریست و آن گاه فرمود: «بیشتر بخوان».
من، قصیدۀ دیگری خواندم. امام علیه السلام گریست و از پشت پرده هم صدای گریه شنیدم. هنگامی که خواندن را به پایان بردم، فرمود: «ای ابو هارون! هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و بگرید و ده نفر را بگریانَد، بهشت، برایش حتمی است و هر کس برای حسین علیه السلام شعری بخواند و پنج نفر را بگریانَد، بهشت، برایش حتمی است و هر کس برای حسین علیه السلام شعری بخواند و بگِرید و یک نفر را بگریانَد، بهشت، برای هر دوشان حتمی است و هر کس که در نزدش از حسین علیه السلام یاد شود و از چشمانش، هر چند به اندازۀ بال مگسی، اشک بیاید، ثوابش با خداست و [خدا] به کمتر از بهشت برایش رضایت نمی دهد».(1)
1980. رجال الکشّی - به نقل از زید شَحّام -: تعدادی کوفی در خدمت امام صادق علیه السلام بودیم که جعفر بن عَفّان، بر ایشان وارد شد. امام علیه السلام او را به خود نزدیک کرد و در کنار خویش جا داد و آن گاه به وی فرمود: «ای جعفر!».
گفت: در خدمتم، خداوند، مرا فدایت گردانَد!
فرمود: «خبردار شدم که تو در بارۀ حسین علیه السلام می خوانی و خوب هم می خوانی».
گفت: آری، خداوند، مرا فدای تو گردانَد!
امام علیه السلام فرمود: «بگو».
او هم برای امام علیه السلام و اطرافیانش خواند، تا آن که اشک های امام علیه السلام بر صورت و محاسنش جاری شد.(2)
ص:818
1981. الأغانی - به نقل از علی بن اسماعیل تمیمی، از پدرش -: خدمت جعفر بن محمّد صادق علیه السلام بودم که مسئول دیدارهای ایشان علیه السلام از ایشان برای سیّد،(1) اجازۀ دیدار خواست. جعفر بن محمّد علیه السلام دستور داد که او را بیاورند و خانواده اش را پشت پرده نشانْد. سیّد، وارد شد و سلام کرد و نشست. جعفر بن محمّد علیه السلام از او خواست که بخواند. او هم خواند:
بر قبر حسین، گذر کن
و به استخوان های پاکش بگو:
ای استخوان هایی که همواره
از اشک های ریزان، سیرابید!
و هر گاه گذرت به قبرش افتاد
درنگ کاروان را در آن جا طولانی کن
و خالصانه برای آن پاکِ
فرزندِ پدر و مادر پاک، گریه کن،
همانند گریۀ مادری که
تنها جوانش را مرگ، رُبوده است.
دیدم اشک جعفر بن محمّد علیه السلام بر گونه هایش جاری شد و صدای شیون و گریه از خانه اش بلند گردید، تا این که خود ایشان، به سیّد، دستور داد که آرام بگیرد و او آرام شد.(2)
ص:819
1982. الکافی - به نقل از سفیان بن مُصعَب عبدی [شاعر] -: بر امام صادق علیه السلام وارد شدم. فرمود: «به امّ فَرْوه(1) بگویید که بیاید و بشنود که با جدّش چه کار کردند».
امّ فَروه آمد و پشت پرده نشست. امام علیه السلام به من فرمود: «بخوان». [قصیده ام را] خواندم:
ای امّ فَروه! بکوش که اشکت جاری باشد.
امّ فَروه، مویه کرد و شیون زن ها، بلند شد. امام صادق علیه السلام فرمود: «در! در!». مردم، پشت در، گِرد آمده بودند [که ببینند چه شده است]. امام صادق علیه السلام کسی را فرستاد که به آنها بگوید: «یکی از کودکان ما بیهوش شد که زن ها شیون کردند».(2)
ر. ک: ص 846 (فصل چهارم/ثواب شعرخوانی در مصیبت آنان)
و ص 876 (فصل چهارم/گریۀ امام صادق علیه السلام).
1983. کامل الزیارات - به نقل از ابو عُمارۀ مُنشِد (شعر خوان) -: روزی نشد که در محضر امام صادق علیه السلام از امام حسین علیه السلام یاد شود و دیده شود که ایشان، از صبح تا شبِ آن روز، خندان باشد. می فرمود:
«حسین علیه السلام، اشک هر مؤمنی است».(3)
ص:820
1984. علل الشرائع - به نقل از عبد اللّه بن فضل هاشمی -: به امام صادق علیه السلام گفتم: ای پسر پیامبر خدا! چه طور روز عاشورا، روز ماتم و اندوه و بی تابی و گریه شد؛ ولی روز رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله و روز درگذشت فاطمه علیها السلام و روز شهادت امیر مؤمنان علیه السلام و روز کشته شدن امام حسن علیه السلام با زهر، چنین نشد؟
فرمود: «روز [شهادت] حسین علیه السلام، مصیبتی بزرگ تر از دیگر روزها دارد. این، از آن روست که اصحاب کسا - که گرامی ترینِ مردمان در پیشگاه خدای متعال اند -، پنج تن بودند. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از میان آنان رفت، امیر مؤمنان، فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بودند و آنها برای مردم، مایۀ تسلیت و دل خوشی بودند. نیز هنگامی که فاطمه علیها السلام در گذشت، دلداری و تسلّیِ مردم، با امیر مؤمنان و حسن و حسین علیهم السلام بود. همچنین زمانی که امیر مؤمنان علیه السلام در گذشت، مردم با حسن علیه السلام و حسین علیه السلام، آرامش و تسکین می یافتند. نیز وقتی حسن علیه السلام در گذشت، حسین علیه السلام برای مردم، مایۀ دلداری و تسلّی بود؛ ولی زمانی که حسین علیه السلام کشته شد، هیچ کس از اصحاب کسا باقی نبود که مردم، با او دلداری و تسکین پیدا کنند.
بنا بر این، رفتن حسین علیه السلام، به مثابۀ رفتن همۀ آنها بود، همان گونه که بودن ایشان، به مثابۀ بودن همۀ آنها بود. به این جهت، روز کشته شدن حسین علیه السلام، بزرگ ترین مصیبت بود».
به امام علیه السلام گفتم: ای پسر پیامبر خدا! چرا علی بن الحسین (امام زین العابدین) علیه السلام همچون پدرانش که برای مردم، مایۀ دلداری و تسلّی بودند، مایۀ دلداری و تسلّی نبود؟
امام علیه السلام فرمود: «آری؛ علی بن الحسین علیه السلام، سَرور عبادت پیشگان، و پیشوا و حجّت خدا بر خلق پس از پدرانش بود؛ ولی پیامبر صلی الله علیه و آله را ندیده بود و از ایشان، چیزی نشنیده بود و علم و میراثش به واسطۀ پدرش و جدّش از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بود، در حالی که امیر مؤمنان، فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام در موقعیت های گوناگون با پیامبر صلی الله علیه و آله دیده شده بودند و هر گاه مردم به یکی از آنها نظر می کردند، به یاد موقعیت او با پیامبر صلی الله علیه و آله می افتادند و به یاد گفتۀ پیامبر خدا با او و آنچه در بارۀ او
ص:821
فرموده بود، می افتادند.
وقتی همۀ آنان در گذشتند، مردم، دیدارِ گرامیان در پیشگاه خدا را از دست دادند و از دست دادن هر یک از آنان، به منزلۀ از دست دادن همۀ آنها نبود، بجز از دست دادن حسین علیه السلام؛ زیرا وی، آخرین نفرِ آنان بود. از این رو، روز [کشته شدن] او، بزرگ ترین روز ماتم شد».
گفتم: ای پسر پیامبر خدا! پس چگونه عامّۀ مردم، روز عاشورا را روز برکت دانستند؟
ایشان گریست و فرمود: «وقتی حسین علیه السلام کشته شد، مردم شام، با جعل اخبار، به یزید، تقرّب جستند و برای آن از اموال عمومی، جایزه دریافت نمودند و از جمله چیزهایی که برایش جعل کردند، [فضائل] روز عاشورا بود که آن را روزی مبارک معرّفی کردند تا مردم در آن، به جای زاری و گریه و ماتم و اندوه، شادی و خوش حالی و خجستگی و آمادگی نشاط داشته باشند.
خداوند، میان آنان و ما داوری کند!».(1)
ص:822
1985. مصباح المتهجّد - به نقل از عَلقمة بن محمّد حَضرَمی، از امام باقر علیه السلام، در «زیارت عاشورا» -: سلام بر تو، ای ابا عبد اللّه!.... مصیبت تو، بسی بزرگ است. مصیبت تو بر ما و بر تمام مسلمانان، تکان دهنده و عظیم است، و مصیبت تو، عظیم است برای آسمانیان و در میان آسمان ها.(1)
1986. کامل الزیارات - به نقل از مالک جُهَنی، از امام باقر علیه السلام، در بارۀ روز عاشورا -: اگر توانستی در پیِ بر آوردن حاجتی نروی، نرو؛ چرا که عاشورا، روز شومی است و حاجتی در آن، برآورده نمی شود، و اگر هم برآورده شود، برکتی ندارد و پیشرفتی نمی بیند. همچنین [در این روز]، برای خانه ات چیزی را ذخیره نکن، که هر کس در روز عاشورا برای خانه اش چیزی بیندوزد، در اندوخته اش برکتی نخواهد بود و در خانواده اش نیز برکتی نخواهد بود.(2)
1987. علل الشرائع - به نقل از حسن بن فضّال، از امام رضا علیه السلام -: هر کس در روز عاشورا، تلاش و کوشش برای بر آوردن نیازهایش را رها کند، خداوند، نیازهای دنیایی و آخرتیِ او را بر می آورد، و هر کس عاشورا، روز ماتم و اندوه و گریه اش باشد، خداوند عز و جل قیامت را روزِ شادی و خوش حالی اش قرار می دهد و چشمش در بهشت، به ما روشن می شود.(3)
1988. مصباح المتهجّد - به نقل از عبد اللّه بن سِنان، از امام صادق علیه السلام، وقتی از ایشان در بارۀ روزۀ روز
ص:823
عاشورا پرسیده شد -: در آن روز، روزه بگیر، امّا بدون تصمیم شبانه،(1) و بخور، امّا نه به قصد شادی، و روزۀ آن را کامل نکن، و خوردنت هم ساعتی پس از نماز عصر با نوشیدن جرعه ای آب باشد؛ چرا که در چنین ساعتی از روز، جنگ با خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرو نشست و کشتار آنان، متوقّف شد و سی کشته از یاران آنها بر زمین افتاده بود، که کشته شدن آنان بر پیامبر خدا، گران بود و اگر پیامبر - که درود خدا بر او باد - آن روز زنده بود، صاحب عزا بود.(2)
1989. مَسارُّ الشیعة: امام حسین علیه السلام در روز دهم محرّم، به سال 61 هجری، کشته شد و این روز، روزی است که اندوه های خاندان محمّد صلی الله علیه و آله و پیروانشان، تجدید می شود. از امامان علیهم السلام روایت شده که در عاشورا، باید از کامجویی پرهیز شود و مراسم ماتم برگزار شود. نیز از خوردن غذا و آب، تا ظهر خودداری گردد و پس از آن، غذایی در حدّ غذای مصیبت دیده، خورده شود، مانند شیر و امثال آن، بی آن که از غذاها و نوشیدنی های لذیذ، استفاده شود.(3)
1990. کامل الزیارات - به نقل از مالک جُهَنی -: امام باقر علیه السلام فرمود: «هر کس در روز عاشورا حسین علیه السلام را زیارت کند و در کنار قبرش گِریان باشد، خداوند عز و جل را در قیامت با دو هزار هزار(4) ثواب حج، دو هزار هزار ثواب عمره و دو هزار هزار ثواب جهاد، دیدار می کند که ثواب هر حج و عمره و جهادی، همانند ثواب حج گزار و عمره گزار و جهادگر همراه با پیامبر صلی الله علیه و آله و امامان
ص:824
راستین علیهم السلام است».
گفتم: فدایت گردم! برای آن کسی که در شهرها و مناطق دوردست است و نمی تواند به زیارت بیاید، چه هست؟
فرمود: «وقتی روز عاشورا می شود، به بیابان برود، یا روی بلندیِ خانه اش، با اشاره به امام حسین علیه السلام سلام کند و با جدّیت، بر قاتلش نفرین کند و پس از آن، دو رکعت نماز بگزارد. این کار را نزدیک ظهر، قبل از اذان، انجام دهد. آن گاه بر حسین علیه السلام مرثیه بسراید و بگِرید و سفارش کند کسانی که در خانه اش هستند، بر حسین علیه السلام گریه کنند و با ناله کردن بر حسین علیه السلام، در خانه اش ماتم بر پا کند و با هم برای گریستن، هم صدا شوند. من برای آنان، از طرف خدا ضمانت می کنم که اگر این کار را انجام دهند، همۀ این ثواب ها را به دست می آورند».
گفتم: فدایت گردم! هر گاه آنان، آن کارها را انجام دادند، شما این ثواب ها را بر عهده می گیری و تضمین می کنی؟
فرمود: «من این را برایشان تضمین می کنم و چنان ثواب هایی را، برای هر کسی که این کارها را انجام دهد، بر عهده می گیرم....
هر کس چنین سوگواری کند، برایش ثواب هزار هزار حج، ثواب هزارْ هزار عمره و ثواب هزار هزار جهاد، نوشته می شود که همه شان همراه با پیامبر صلی الله علیه و آله بوده است و برایش ثواب مصیبت هر پیامبر و فرستاده و صدّیق و شهیدی که از زمانی که خدا، عالم را آفریده تا برپاییِ رستاخیز مرده و یا کشته شده، نوشته می شود.(1)
ص:825
1991. الأمالی، صدوق - به نقل از ابراهیم بن ابی محمود، از امام رضا علیه السلام -: هر گاه محرّم می شد، پدرم - که درودهای خدا بر او باد - خندان دیده نمی شد و اندوه، بر او چیره می گشت تا دهۀ محرّم به پایان برسد و وقتی روز دهم می شد، آن روز، روز ماتم و اندوه و گریه اش بود و می فرمود: «امروز، همان روزی است که حسین - که درود خدا بر او باد - کشته شد».(1)
1992. الکافی - به نقل از عبد الملک، از امام صادق علیه السلام -: روز عاشورا، روزی است که حسین علیه السلام در آن روز، کشته شد.... این روز، جز روز اندوه و ماتم نیست؛ اندوه و ماتمی که بر آسمانیان و زمینیان و همۀ مؤمنان، وارد شده است.(2)
1993. کامل الزیارات - به نقل از مالک جُهَنی، در بارۀ برپایی ماتم در روز عاشورا برای امام حسین علیه السلام -: [به امام باقر علیه السلام] گفتم: چگونه برخی به یکدیگر تسلیت بگویند؟
فرمود: «[چنین] می گویند: "خداوند، پاداش های ما را بر سوگواری حسین علیه السلام بزرگ گردانَد و ما و شما را همراه با ولیّ خودش، مهدیِ خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، از خونخواهان حسین علیه السلام قرار دهد"».(3)
ص:826
1994. مصباح المتهجّد - به نقل از عبد اللّه بن سِنان -: روز عاشورا، بر سَرورم امام صادق علیه السلام وارد شدم. دیدم رنگ پریده و اندوهگین است و اشک از چشمانش، همانند لؤلؤ، جاری است. گفتم: ای پسر پیامبر خدا! چرا گریه می کنی - خداوند، چشمانت را گریان نکند -؟
به من فرمود: «آیا غافلی؟ آیا نمی دانی که در چنین روزی، حسین بن علی علیه السلام کشته شد؟».(1)
گفتم: سَرورم! نظرت در بارۀ روزۀ امروز چیست؟
فرمود: «روزه بگیر؛ امّا بدون تصمیم شبانه، و افطار کن، امّا نه با سرخوشی و روزۀ آن را کامل نکن و افطارت، ساعتی پس از نماز عصر، با جرعه ای آب باشد؛ چرا که در چنین ساعتی، جنگ با خاندان پیامبر خدا، فرو نشست و آن واقعۀ بزرگ، متوقّف شد، در حالی که سی کشته از آنان در جمع یارانشان بر زمین افتاده بود، که کشته شدنشان برای پیامبر خدا، گران بود و اگر پیامبر صلی الله علیه و آله زنده بود، ایشان - که درودهای خدا بر او باد - خود، صاحب عزا بود».
همچنین، امام صادق علیه السلام گریست تا این که محاسنش با اشک هایش خیس شد و آن گاه فرمود:
«خداوند عز و جل هنگامی که نور را آفرید، آن را در روز جمعه آفرید که در تقدیر او، آغاز ماه رمضان بود و تاریکی را در روز چهارشنبه آفرید، که روز عاشورا را هم در چنین روزی آفرید که در تقدیر او، روز دهم ماه محرّم بود، و برای هر یک از نور و تاریکی، راه و روشی قرار داد.
ای عبد اللّه بن سِنان! بهترین کاری که در این روز انجام می دهی، این است که در پی جامۀ تمیز باشی و آن را بپوشی و تسلُّب کُنی».
گفتم: تسلُّب، یعنی چه؟
فرمود: «[یعنی] دکمه هایت را باز کنی و آستین هایت را بالا بزنی و خود را به شکل ماتم زدگان درآوری.(2) بعد به بیابان کویری، یا جایی که کسی تو را نبیند، یا به خانه ای که خالی باشد یا جایی خلوت می روی، در زمانی که روز، بالا آمده باشد. آن گاه، چهار رکعت نماز با رکوع و سجدۀ
ص:827
خوب، و با خشوع، می خوانی و در هر دو رکعت، سلام می دهی. در رکعت اوّل، سورۀ حمد و «قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ» (1) و در رکعت دوم، سورۀ حمد و «قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» (2) را می خوانی. سپس دو رکعتِ دوم را به جا می آوری و در آن، در رکعت اوّل، سورۀ حمد و سورۀ احزاب و در رکعت دوم، سورۀ حمد و «إِذَا جَآءَکَ الْمُنَفِقُونَ»(3) یا هر چه قدر از قرآن که توانستی بخوانی، می خوانی.
آن گاه، سلام می دهی(4) و صورتت را به سمت قبر حسین علیه السلام و آرامگاهش بر می گردانی و جایگاه به زمین افتادنش را در نظرت مجسّم می کنی و بر ایشان و هر که از فرزندان و خانواده، با ایشان بوده، سلام و درود می فرستی و کُشندگان ایشان را لعن می کنی و از کارهایشان، بیزاری می جویی.
خداوند، با این، درجات تو را در بهشت بالا می برد و گناهانت را می ریزد.
آن گاه تلاش می کنی در آن جایی که هستی، در بیابان یا فضای باز یا هر جایی که هست، گام هایی برداری و در این هنگام می گویی: " «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ 5؛ همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم». رضیً بقضاء اللّه و تسلیماً لأمره؛ خشنود به قضای خدا و تسلیم فرمانش هستیم". در این حال، باید حالت غم و اندوه داشته باشی. در چنین روزی، خدای سبحان را بسیار یاد کرده، و استرجاع کن (إنّا للّه بگو).
و هنگامی که از قدم زدن و کارت فارغ شدی، در جایی که نماز خواندی، بِایست و بگو:
"خداوندا! فاجرانی را که با پیامبرت دشمنی کردند و با دوستانت جنگیدند و جز تو را پرستیدند و حرام های تو را حلال شمردند، کیفر کن و فرماندهان و پیروانشان و هر کس را که از آنهاست و اسبی تازانْد و در میان جمعیّتِ آنها بود و یا به کارشان راضی بود، فراوان لعنت کن.
ص:828
خداوندا! در گشایش کار خاندان محمّد شتاب کن و درودهایت را بر او و بر آنان نثار کن، و آنها را از دست منافقانِ گم راه و کافران منکِر، نجات بده و برایشان پیروزیِ آسان نصیب کن و برایشان رحمت و گشایشِ نزدیک فراهم کن و برایشان از جانب خودت، بر دشمنت و دشمن آنان، تسلّطی پیروزمندانه قرار ده".
آن گاه دستانت را بلند کن و با این دعا، قنوت بگیر و در حالی که به دشمنان خاندان محمّد - که درود خدا بر او و بر آنان باد - اشاره می کنی، بگو:" خداوندا! بسیاری از امّت، با امامانی پاس داشته شده، دشمنی کردند و به کلمه [ی توحید] کافر شدند و با پیشوایان ستمگر، همراهی کردند و از قرآن و سنّت، دوری گزیدند و از دو ریسمانی که دستور داده شده بود از آنها اطاعت شود و به آنها چنگ زده شود، منحرف شدند و حق را کشتند و از راه میانه [و مستقیم]، تجاوز کردند، و به احزاب، یاری رساندند و کتاب را تحریف کردند و حق را که برایشان آمده بود، منکر شدند و وقتی باطل بر آنان عرضه شد، آن را گرفتند و حقّ تو را تباه نمودند و بندگانت را گم راه کردند و فرزندان پیامبرت را - که بهترینِ بندگانت و حاملان علم تو و وارثان حکمت و وحی تو بودند - کشتند.
خداوندا! گام های دشمنانت و دشمنان فرستاده ات و دشمنان خاندان پیامبرت را بلغزان و خانه هایشان را ویران کن و سلاحشان را کُند نما و یگانگی شان را در هم بریز و بازوانشان را بشکن و نیرنگشان را سست کن و با شمشیر برنده ات، آنها را بزن و با سنگ شکننده ات، آنها را هدف قرار بده و از همه سو در بلا گرفتارشان کن و با عذابت، بیچاره شان نما و به عذابی ناشناخته گرفتارشان کن و به قحطی و عقوبت - که با آن، دشمنانت را نابود کرده ای - مبتلایشان ساز، که تو انتقامگیر از مجرمانی.
خداوندا! سنّت تو، تباه و احکام تو، تعطیل و نسل پیامبر تو، در زمین، سرگردان اند. خداوندا! حق و اهل آن را یاری ده و باطل و اهل آن را در هم بکوب و با نجات دادن ما، بر ما منّت نِه و ما را به ایمان، ره نمون ساز و در گشایش کار ما، شتاب کن و آن را به گشایش کار اولیایت سامان ده و آنها را دوست ما قرار ده و ما را وارد بر آنان ساز.
خداوندا! هر کسی را که روز کشته شدن پسر پیامبرت و برگزیده ات را عید قرار داد و با آن، خوشی و سرحالی کرد، نابود کن و آخرینشان را بگیر، همان گونه که اوّلینشان را گرفتی، و عذاب و عقوبتت را دو برابر به هر ستم کننده بر اهل بیت پیامبرت، قرار بده و پیروان و پیشوایانشان را نابود ساز و حامیان و گروهشان را هلاک کن.
خداوندا! درودها و رحمت ها و برکت هایت را بر نسل پیامبرت افزون کن؛ همان نسلی که
ص:829
حقّشان ضایع شد و ترسان و خوارشده و باقی ماندۀ شجرۀ پاک و خجسته اند.
خداوندا! آرمان آنان را رفعت بخش و حجّتشان را آشکار کن و بلا و تنگی و تاریکی و بیهودگی ها و تیرگی را از آنان برطرف کن و دل های شیعیانشان و حزبت را بر طاعت آنان و دوستی و یاری و ولایتشان استوار ساز و آنان را کمک کن و شکیبایی در برابر آزارها را نصیبشان کن و برایشان روزگاری مشهود و وقت های پسندیدۀ فرخنده قرار ده، که گشایش امورشان در آن ایّام، نزدیک شود و مایۀ مکنت و یاری شان گردد، همان گونه که برای دوستانت در کتاب نازل شده ات تضمین کردی. تو گفتی - و گفتۀ تو، عین حق است - که: «خداوند به کسانی که ایمان آورده و کار شایسته کرده اند، وعده داده است که آنان را در زمین، جانشین [خویش] گرداند - همان گونه که پیش از آنها را جانشین [خویش] کرد - و برای آنان دینش را که برایشان رضایت داده، فراهم سازد و نگرانی شان را به امنیت بدل سازد، [و این که] مرا بپرستند و برایم هیچ انبازی قرار ندهند»(1).
خداوندا! غصّه شان را برطرف کن، ای کسی که جز او هیچ کس، عهده دار برطرف کردن رنج نیست! ای یگانه، ای زنده و ای برپا دارنده!
و من - ای معبودم - بندۀ ترسان تو ام، و بازگشت کننده به تو. از تو خواهانم، و به تو روی آورم، و به آستانۀ تو پناهنده ام، و می دانم که هیچ پناهگاهی از تو، جز خود تو نیست.
خداوندا! دعایم را بپذیر و - ای معبود من - آشکار و پنهانم را بشنو و مرا از کسانی قرار بده که از کردارش راضی هستی و عبادت هایش را پذیرفته ای و به رحمت خودت نجاتش داده ای، که تو ارجمند و بزرگواری.
خداوندا! در آغاز و پایان، بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و به محمّد و خاندان محمّد، برکت بده و بر محمّد و خاندان محمّد، رحم کن به کامل ترین و بهترین درودها و برکت ها و رحمتی که بر پیامبرانت و فرستادگانت و فرشتگانت و حاملان عرشت فرستاده ای و عطا کرده ای، به حقّ این که معبودی جز تو نیست.
خداوندا! میان من و خاندان محمّد - که صلوات تو بر او و آنان باد - جدایی مینداز. ای مولای من! مرا شیعۀ محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و نسل پاک و برگزیده شان قرار بده و تمسّک به ریسمان آنان و خشنودی از راه آنها و پیروی از سنّت آنان را به من عطا کن، که تو بخشندۀ بزرگواری".
آن گاه صورت را روی خاک بگذار و بگو:" ای کسی که هر چه را بخواهد، حکم می کند و هر
ص:830
چه را اراده نماید، انجام می دهد. تو حکم کردی. پس ستایش، از آنِ توست. تویی ستوده و سپاس گزاری شده.
ای مولای من! در گشایش امورِ آنان و گشایش کار ما به دست آنان، شتاب کن، که تو، ضامن عزّت آنان پس از خواری، و افزایش آنان پس از اندکی، و آشکار شدنشان پس از پنهانی، هستی.
ای راستگوترینِ راستگویان و ای مهربان ترینِ مهربانان!
ای معبود و سَرورم! به بخشش و بزرگواری ات، با تضرّع به درگاهت، از تو می خواهم، برآوردن آرزویم را، و گذشتت را از من، و قبول اندک و زیاد عملم را، و زیاد شدن این روزهایم را، و رسیدن به این شهادتگاه را، و این که مرا از کسانی قرار دهی که دعوت شدند و طاعت و دوستی و یاری آنان را اجابت کردند و این که آن را با آسایشی به همین زودی و با شتاب، به من نشان دهی، که تو بر هر چیزی توانایی".
آن گاه سرت را به سمت آسمان، بلند کن و بگو:" به تو پناه می برم از این که از کسانی باشم که ایّام تو را آرزو نمی کنند. پس پناهم ده - ای معبودم - به رحمت خودت از این".
ای ابن سِنان! این، بهتر است از فلان و فلان حج و فلان و فلان عمره که به صورت داوطلبانه انجام دهی و مالت را برای آن هزینه کنی و بدنت را به زحمت و رنج بیندازی و از خانواده و فرزندانت جدا شوی.
بدان که هر کس این نماز را در این روز بگزارد و این دعا را با اخلاص بخواند و این عمل را با یقین و صدق انجام دهد، خداوند متعال، ده خصلت به او می بخشد که از جملۀ آنهاست: خداوند، او را از مرگ بد، نگه می دارد، و از بدی ها و ناداری در امان می دارد، و هیچ دشمنی را بر او چیره نمی کند تا بمیرد، و او را از دیوانگی و بیماریِ جُذام و پیسی در خودش و فرزندانش تا چهار پشت، حفظ می کند، و راه نفوذ شیطان و دوستانش را بر او و نسلش تا چهار پشت می بندد».
ابن سِنان می گوید من باز گشتم، در حالی که می گفتم: ستایش، از آنِ خدایی است که با شناخت شما و دوستی تان، بر من منّت گذاشت و از او درخواست می کنم که مرا به منّت و رحمتش بر فرمان برداری از شما در واجباتم یاری کند.(1)
ص:831
______________
ص:832
______________
ص:833
در بارۀ حکم روزۀ روز عاشورا، گزارش های مختلفی وجود دارد: شماری از احادیث اهل بیت علیهم السلام بر استحباب روزۀ این روز، دلالت دارند(1) و شماری دیگر، از آن، نهی کرده اند؛(2) زیرا بنی امیّه برای ابراز شادی و تبرّک، این روز را روزه گرفته اند و از آن جا که روزه گرفتن در این روز، تشبّه به آنهاست، آن را مذموم دانسته اند.
گفتنی است که در منابع اهل سنّت نیز احادیثی وجود دارند که بر استحباب روزۀ این روز، دلالت دارند(3) و فقهای اهل سنّت، بر اساس آنها، به استحباب آن، فتوا داده اند؛ امّا آرای فقهای امامیّه در باره حکم روزۀ روز عاشورا، با عنایت به احادیثی که بِدانها اشاره شد، بدین شرح است:
1. استحباب، مطلقاً (یعنی بدون هیچ قید و شرطی)؛(4)
2. استحباب، در صورتی که روزه دار به قصد ابراز حزن بر مصیبت اهل بیت علیهم السلام، این روز را روزه بگیرد؛(5)
ص:834
3. کراهت؛(1)
4. حُرمت (حرام بودن).(2)
نکتۀ قابل توجّه، این است که دلیلی وجود ندارد که اثبات کند یکی از آداب عزاداری برای سیّد الشهدا علیه السلام در روز عاشورا، روزه داری است.
بنا بر این، تنها چیزی که می توان آن را به عنوان ادب عزاداری مطرح کرد، امساک از خوردن غذا و آب تا عصر و استفاده از غذاهای ساده، پس از عصر است، چنان که در روایت عبد اللّه بن سِنان آمده(3) و بعضی از فقها به آن، فتوا داده اند.(4)
امّا این که جدا از این ادب، روزۀ عاشورا چه حکمی دارد، خارج از چارچوب این دانش نامه است و باید در مباحث فقهی مورد بررسی قرار گیرد.
ص:835
1995. مستدرک الوسائل - به نقل از ابن سِنان -: امام صادق علیه السلام فرمود: «پیامبر صلی الله علیه و آله به حسین بن علی علیه السلام - که به خدمت ایشان آمده و ایشان او را بر دامنش نشانده بود - نگاه کرد و فرمود: "از کشته شدن حسین، حرارتی در دل های مؤمنان است که هرگز سرد نمی شود"».
آن گاه فرمود: «پدرم فدای کشتۀ هر اشکی!».
به ایشان گفته شد: کشتۀ هر اشکی، یعنی چه - ای پسر پیامبر خدا -؟
فرمود: «هیچ مؤمنی از او یاد نمی کند، مگر این که می گِرید».(1)
1996. کامل الزیارات - به نقل از ابو یحیی حذّاء، از یکی از شیعیان، از امام صادق علیه السلام -: امیر مؤمنان علیه السلام به حسین علیه السلام نگاه کرد و فرمود: «ای اشک هر مؤمن!».
حسین گفت: منم، ای پدر؟
فرمود: «آری، پسرم!».(2)
1997. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر، از امام صادق علیه السلام، از امام حسین علیه السلام -: من، کشتۀ اشکم! هیچ مؤمنی از من یاد نمی کند، مگر این که اشک می ریزد(3).(4)
ص:836
1998. مصباح المتهجّد: قاسم بن علاء هَمْدانی، وکیل امام عسکری علیه السلام، توقیعی (مکتوبی) از امام علیه السلام دریافت کرد که در آن، آمده بود: «مولای ما، امام حسین علیه السلام، روز پنج شنبه، سه روز از شعبانْ گذشته، متولّد شد. پس، این روز را روزه بگیر و این دعا را بخوان: خدایا! من تو را به حقّ مولود در این روز می خوانم؛ مولودی که پیش از تولّد و به دنیا آمدنش، وعدۀ شهادتش داده شد. آسمان و آسمانیان و زمین و زمینیان، بر او گریه کردند، پیش از آن که گام بر زمین نهاده باشد؛ آن کُشتۀ اشک و سَرور خاندان؛ آن که در روز بازگشت (قیامت)، یاری خواهد شد!».(1)
1999. ثواب الأعمال - به نقل از هارون بن خارجه، از امام صادق علیه السلام، از امام حسین علیه السلام -: من، کشتۀ اشکم.
من، اندوهناک کشته شدم و بر خداست که هیچ غم زده ای نزد من نیاید، مگر این که او را شادمان به خانواده اش برگرداند.(2)
2000. الکافی - به نقل از عیسی بن ابی منصور -: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می فرمود: «نفَس فرد غمگین، که به خاطر ستم بر ما، غصّه دار است، تسبیح است و اندوهش برای کار ما، عبادت به شمار می رود و راز ما را نگه داشتن، جهاد در راه خداست».(3)
2001. الأمالی، طوسی - به نقل از معاویة بن وهب، از امام صادق علیه السلام -: هر بی تابی و گریه ای ناپسند است، جز بی تابی و گریه بر حسین علیه السلام که پاداش هم دارد.(4)
2002. تهذیب الأحکام - به نقل از خالد بن سدیر، از امام صادق علیه السلام -: زن های فاطمی برای حسین بن علی علیه السلام گریبان چاک کردند و سیلی به صورت زدند و برای چنین مصیبتی باید که بر صورت کوبید و گریبان درید.(5)
ص:837
2003. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از حسن بن علی بن فضّال، از امام رضا علیه السلام -: هر کس مصیبت های ما را یاد کند و بگرید و بگِریانَد، چشم او در روز گریان بودن چشم ها، گریان نمی شود(1).(2)
2004. عیون أخبار الرضا علیه السلام - به نقل از ریّان بن شبیب، از امام رضا علیه السلام -: اگر قرار است برای چیزی گریه کنی، برای حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام گریه کن؛ چرا که او همانند قوچ، سر بریده شد و هجده تن از خاندانش - که در زمین، بی نظیر بودند - همراه او کشته شدند.(3)
ص:838
اضافه شدن «قتیل (کُشته)» به «العَبرة (اشک)»، اضافۀ سبب به مسبَّب است. بنا بر این، جملۀ «من، کشتۀ اشکم»، بدین معناست که کشته شدن من، سبب جاری شدن اشک است. این جمله در احادیث نیز چنین تفسیر شده است:
أنَا قَتیلُ العَبرَةِ، لا یَذکُرُنی مُؤمِنٌ إلَّااستَعبَرَ.
من کشتۀ اشکم. مؤمنی از من یاد نمی کند، جز این که می گرید.(1)
لا یَذکُرُهُ مُؤمِنٌ إلّابَکی.(2)
مؤمنی از او یاد نکرد، جز این که گریست.
علّامۀ مجلسی در تبیین این جمله می گوید:
عبارت «من کشتۀ اشکم»، یعنی: کشته ای که به اشک و گریه نسبت داده می شود و سبب جاری شدن اشک است، یا با اشک و آه و ناله کشته می شود، که معنای اوّل، اظهر است.(3)
البتّه به نظر می رسد که وجه نخست، به دلیل انطباق با احادیثی که به آنها اشاره شد و همسویی با جایگاه امامت و عظمت روحیِ امام حسین علیه السلام، مُتَعیَّن (قطعی) است و نه اظهر (نزدیک تر به واقع).
در واقع، جملۀ «أنا قتیل العبرة»، به یک پدیدۀ مهم و تنبّه آفرین اجتماعی و تاریخی اشاره دارد که کشته شدن هیچ کس در طول تاریخ، به اندازۀ کشته شدن سیّد الشهدا، غم انگیز و گریه آور نبوده و نیست.
در طول تاریخ، انسان های بسیاری کشته شده اند که کسی بر آنها نَگریسته و بسیاری نیز کشته
ص:839
شده اند و گریه بر آنها، موقّت بوده و بسیاری نیز کشته شده اند و تنها گروه خاصّی را متأثّر کرده اند؛ امّا تحقیقاً در بارۀ هیچ کس جز امام حسین علیه السلام گزارش نشده است که همۀ پیامبران از آدمِ ابو البشر تا خاتم انبیا، و خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و جمعی از اصحاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله قبل از ولادتش، بر او گریسته باشند و نیز فرشتگان، پریان، حیوانات و زمین و آسمان بر او گریه کرده باشند و حتّی دشمن بر او گریسته باشد.(1)
در طول تاریخ، کسی را سراغ نداریم که مردمی بیش از یکهزار و سیصد سال، بر او بگریند.
آری! سیّد الشهدا، «کشتۀ اشک» است؛ اشکی که تا وقتی انتقام خون همۀ مظلومان تاریخ را از ستمگران باز نستاند و آرمان های حسینی را به رهبری فرزند بزرگوارش، مهدی آل محمّد، در جهانْ تحقّق نبخشد، همچنان بر گونه های مؤمنان راستین و علاقه مندان به خاندان رسالت، جاری خواهد بود.
ص:840
2005. الخصال - با سند خود، از امیر مؤمنان علیه السلام -: همۀ چشم ها در قیامت، گریان و بیدارند، جز چشمی که مشمول کرامت ویژۀ خدا باشد و به خاطر شکسته شدن حریم حسین علیه السلام و خاندان محمّد صلی الله علیه و آله، گریه کرده باشد.(1)
2006. الأمالی، مفید - به نقل از ربیع بن منذر، از پدرش، از امام حسین علیه السلام -: هیچ کس قطرۀ اشکی برای ما نریخت و با چشمانش در راه ما گریه نکرد، مگر این که خداوند، او را روزگارانی در بهشت، بهرمند می گرداند.(2)
2007. ثواب الأعمال - به نقل از محمّد بن مسلم، از امام باقر علیه السلام -: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام می فرمود: «هر مؤمنی که چشمش برای کشته شدن حسین علیه السلام، چنان اشک بریزد که به صورتش روان شود، خداوند متعال در بهشت برایش اتاق هایی فراهم می کند که روزگارانی را در آنها سپری نماید، و هر مؤمنی که چشمانش به خاطر آزاری که ما در دنیا از دشمنانمان دیدیم، اشک بریزد و اشکش بر چهره اش جاری گردد، خداوند، جایگاهی راستین را برایش در بهشت فراهم می کند، و هر مؤمنی که در راه ما آزار ببیند و چشمانش از دردِ آزاری که در راه ما دیده، اشک بریزد تا بر گونه اش روان شود، خداوند، صورتش را از آزار، نگه می دارد و در روز قیامت، او را از خشم خود و آتش، در امان نگه می دارد».(3)
2008. ثواب الأعمال - به نقل از ابو هارون مکفوف، از امام صادق علیه السلام -: هر کس در نزد او از حسین علیه السلام یاد شود و از چشمانش به اندازۀ بال مگسی اشک خارج شود، ثوابش بر عهدۀ خدای عز و جل خواهد بود و
ص:841
خدا برایش به چیزی جز بهشت، رضایت نمی دهد.(1)
2009. کامل الزیارات - به نقل از علی بن ابی حمزه، از امام صادق علیه السلام -: گریه و بی تابی، برای انسان در بارۀ هر چه بی تابی کند، ناپسند است، جز گریه و بی تابی بر حسین بن علی علیه السلام که برای آن، پاداش هم دارد.(2)
2010. الأمالی، طوسی - به نقل از محمّد بن مسلم، از امام صادق علیه السلام -: حسین بن علی علیه السلام در پیشگاه پروردگار عز و جل، به اردوگاهش و هر شهیدی که با او در آن بوده، نگاه می اندازد و به زائرانش نیز نگاه می کند - و او به حال آنها و به نامشان و نام پدرانشان و درجاتشان و جایگاهشان در پیشگاه خدای عز و جل، داناتر از هر یک از شما به حال فرزندش است - و او گریه کننده اش را می بیند و برایش درخواست آمرزش می کند و از پدرانش علیهم السلام درخواست می کند که برای او درخواست آمرزش کنند و می فرماید: «زائر من، اگر می دانست که خداوند، چه چیزی را برایش فراهم کرده، خوش حالی اش بیش از بی تابی اش بود». زائر حسین علیه السلام باز می گردد، در حالی که گناهی برای او نیست.(3)
2011. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن بُکَیر ارْجانی، از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام به زائرانش نظر می اندازد - و او به حال آنها و به نام پدرانشان و درجاتشان و جایگاهشان در پیشگاه خداوند، داناتر است از هر یک از شما به حال فرزندش و آنچه در خانه اش هست - و گریه کننده اش را می بیند و برایش از سرِ رحمت، درخواست آمرزش می کند و از پدرانش علیهم السلام می خواهد که برای او درخواست آمرزش کنند و می فرماید: «ای گریه کننده! اگر آنچه را که برایت فراهم شده، می دانستی، خوش حالی ات بیش از بی تابی ات بود».
پس هر یک از فرشتگان آسمان و فرشتگان حائر (حَرَم) حسینی، که صدای گریۀ او را
ص:842
می شنود، برایش درخواست آمرزش می کند و زائر، در حالی باز می گردد که گناهی ندارد.(1)
2012. کامل الزیارات - به نقل از مِسمَع بن عبد الملک کِردین بصری -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «ای مِسمَع! تو عراقی هستی. آیا کنار قبر حسین علیه السلام می روی؟».
گفتم: نه، من مرد شناخته شده ای در میان مردم بصره هستم و در اطراف ما کسانی هستند که هوادار این خلیفه اند و دشمنان ما هم در میان قبایلِ ناصبی و دیگران، زیادند. من از آنان در امان نیستم که وضعیتم را پیش پسر سلیمان، گزارش نکنند و مرا به کشتن ندهند!
به من فرمود: «آیا از آنچه با حسین علیه السلام شد، یاد می کنی؟».
گفتم: آری، یاد می کنم.
فرمود: «بی تابی هم می کنی؟».
گفتم: آری، به خدا و برای آن، اشک هم می ریزم، تا جایی که خانواده ام اثر آن را در من می بینند و از غذا خوردن، باز می مانم، تا جایی که در چهره ام نمایان می شود.
فرمود: «خداوند بر اشکت، رحمت فرستد! تو از کسانی هستی که از شیون کنندگان بر [مصائب] ما به شمار می آیند؛ کسانی که با شادی ما، شادی می کنند و با اندوه ما، اندوهگین می شوند و از نگرانی ما، نگران می شوند و از امنیت ما، امنیت دارند. تو هنگام مرگت، حضور پدرانم را در نزدت خواهی دید و آنان به فرشتۀ مرگ، سفارش تو را می کنند و مژده هایی که آنان به تو می دهند، برتر است و فرشتۀ مرگ، بر تو مهربان تر و باشفقت تر از مادرِ مهربان بر فرزندش خواهد بود».
آن گاه امام علیه السلام گریست و من هم با او گریستم. پس امام علیه السلام فرمود: «ستایش، از آنِ خدایی است که ما را بر آفریده هایش به رحمت، برتری داد و ما اهل بیت را به رحمت، ویژه ساخت.
ای مِسمَع! زمین و آسمان از زمانی که امیر مؤمنان علیه السلام کشته شد، بر ما از سرِ ترحّم می گرید؛ ولی آنچه فرشتگان برایمان گریستند، بیشتر است و اشک فرشتگان، از زمانی که ما کشته شدیم، بند نیامده است.
هیچ کس به خاطر ترحّم بر ما و مصیبت هایی که به ما رسیده، گریه نمی کند، مگر این که
ص:843
خداوند، پیش از بیرون آمدن اشک از چشمانش، به او رحم می آورد، و زمانی که اشک های چشمانش به گونه اش روان شود، اگر قطره ای از آن در جهنّم بیفتد، داغیِ آن را از بین می برد، به گونه ای که گرمایی در آن نخواهد بود. و کسی که قلبش برای ما به درد آید، روز مرگش، ما را می بیند و شاد می شود، چنان شادی ای که همواره در دلش خواهد بود تا در کنار حوض [کوثر] بر ما وارد شود و کوثر، از دیدن دوستدارِ ما شادمان می شود، زمانی که بر آن وارد می شود، تا جایی که از انواع غذاها به او می چشاند، آن چنان که مایل نیست از آن، خارج شود.
ای مِسمَع! هر کس از آن (حوض کوثر) جرعه ای بنوشد، هرگز تشنه نمی شود و آبی نخواهد خواست و آن، به خنکای کافور و بوی مشک و مزۀ زنجبیل، و شیرین تر از عسل و نرم تر از کره و زلال تر از اشک و پاک تر از عنبر است. از چشمۀ تسنیم، بیرون می آید و در نهرهای بهشت، جاری می گردد و بر سنگ ریزه های دُر و یاقوت، روان می شود. در آن، جام هایی به شمار ستاره های آسمان، وجود دارد و بویش از مسیر هزار سال راه به مشام می رسد و جام هایش از طلا و نقره و در رنگ های گوهرند. چنان بویی از آن به صورتِ نوشنده می خورد که می گوید: ای کاش من همین جا رها می شدم و در پی جایگزینی و جابه جایی نبودم!
بدان که تو - ای کِردین - از کسانی هستی که از آن سیراب می شوی و هیچ چشمی نیست که بر ما بگرید، مگر این که از نعمت تماشای کوثر، برخوردار می گردد و کسی که ما را دوست داشته باشد، از آن، نوشانده می شود و نوشنده از آن، از لذّت و مزه و اشتهای آن برخوردار می شود، بیش از آنچه پایین تر از او در دوستی ما، برخوردار شده است.
و [بدان که] صاحب کوثر، امیر مؤمنان علیه السلام است و در دستش عصایی از چوب تمشک است که با آن، دشمنانش را می کوبد. مردی از آنان می گوید: من به هر دو شهادت (شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله)، شهادت داده ام. او می فرماید: "برو پیش فلان پیشوایت و از او بخواه که شفاعتت کند". او می گوید: پیشوای من که تو از او یاد می کنی، از من تبرّی می جوید. او می فرماید: "برگرد و به کسی که دوستش داشتی و او را از دیگران جلوتر می دانستی، بگو و از او بخواه که چون بهترین مخلوق در نزد تو بوده است، شفاعت تو را بکند و شایسته است که بهترین مخلوق، هر گاه شفاعت کند، شفاعتش رد نشود". پس آن مرد می گوید: از تشنگی می میرم. او هم به وی می فرماید: "خداوند، تشنگی ات را افزون کند و نیازت را به آب، بیشتر نماید!"».
گفتم: فدایت گردم! چگونه او (دشمن اهل بیت علیهم السلام) می تواند به حوض کوثر نزدیک شود، در حالی که غیر او [از کسانی که دشمن شمایند،] نمی تواند؟
ص:844
فرمود: «[چون] او از چیزهای زشت، کناره گرفت و از بدگویی به ما اهل بیت - هر گاه که از ما یاد می شد - خودداری کرد و چیزهایی را رها کرد که دیگران در آنها جرئت (جسارت) ورزیدند.
و اینها نه به خاطر دوستی ما و نه تمایلش به ما بود؛ بلکه به خاطر تلاش زیاد او در عبادت و دینداری بود و نیز به جهت کثرت مشغول شدن او به عبادت بود، در حدّی که از دیگران باز مانْد؛ امّا دلش، منافق بود و دینش دشمنی [با اهل بیت] بود به سبب پیروی [اش] از اهل دشمنی و قبول ولایت گذشتگان».(1)
ص:845
2013. ثواب الأعمال - به نقل از صالح بن عقبه -: امام صادق علیه السلام فرمود: «هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و بگرید و ده نفر را بگریاند، بهشت برای او و آنان حتمی خواهد بود و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و بگرید و نُه نفر را بگریاند، بهشت برای او و آنان حتمی خواهد بود» و همین طور می فرمود تا این که فرمود: «هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و گریه کند، بهشت برایش حتمی خواهد بود» و گمان می کنم که فرمود: «یا تظاهر به گریه کند».(1)
2014. ثواب الأعمال - به نقل از ابو عُمارۀ شعرخوان -: امام صادق علیه السلام به من فرمود: «ای ابو عُماره! در بارۀ حسین علیه السلام برایم شعر بخوان».
من هم برای ایشان شعر خواندم و ایشان گریست. باز هم شعر خواندم و ایشان گریست. به خدا سوگند، من همین طور شعرخوانی را ادامه دادم و ایشان گریه می کرد تا این که صدای گریه را از خانه شنیدم.
آن گاه به من فرمود: «ای ابو عُماره! هر کس در بارۀ حسین بن علی علیه السلام شعری بخواند و پنجاه نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و چهل نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و سی نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و بیست نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و ده نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و یک نفر را بگریاند، بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و بگرید،
ص:846
بهشت برایش حتمی می شود، و هر کس در بارۀ حسین علیه السلام شعری بخواند و تظاهر به گریه کند، بهشت برایش حتمی می شود».(1)
2015. رجال الکشّی - به نقل از زید شحّام -: تعدادی کوفی در خدمت امام صادق علیه السلام بودیم که جعفر بن عَفّان به محضر امام صادق علیه السلام وارد شد. امام علیه السلام او را به خود نزدیک کرد و در کنار خود جا داد و آن گاه فرمود: «ای جعفر!». جعفر گفت: گوش به فرمانم. خدا، مرا فدایت کند!
فرمود: «به من [خبر] رسیده که تو در بارۀ حسین علیه السلام شعر می گویی و خوب هم می گویی».
او گفت: آری، خدا مرا فدایت گرداند!
فرمود: «بگو».
جعفر هم شعری خواند و امام علیه السلام گریست و کسانی که در خدمت ایشان بودند، گریستند، تا این که اشک بر گونه و محاسن امام علیه السلام جاری شد. آن گاه فرمود: «ای جعفر! به خدا سوگند، فرشتگان مقرّب خدا، پیش تو حاضر بودند و سخن تو را در بارۀ حسین علیه السلام در این جا شنیدند و گریستند، همان گونه که ما گریستیم، و آنها بیشتر گریستند. خداوند متعال در این ساعت - ای جعفر - تمام بهشت را برایت واجب کرد و گناهت را آمرزید». آن گاه فرمود: «ای جعفر! آیا بیشتر نگویم؟».
گفت: چرا، ای سَرورم!
فرمود: «کسی نیست که در بارۀ حسین علیه السلام شعری بگوید و بگرید و با آن بگریاند، مگر این که خداوند، بهشت را برایش واجب می کند و گناهش را می آمرزد».(2)
ر. ک: ص 874 (فصل چهارم/گریۀ امام باقر علیه السلام)
و ص 816 (فصل دوم/یادکرد مصیبت های امام حسین علیه السلام در محضر امام صادق علیه السلام).
ص:847
2016. بحار الأنوار: مؤلّف الدرّ الثمین(1) در تفسیر این سخن خداوند متعال: «آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت کرد»(2) روایت کرده است که: آدم، ساق عرش و نام های پیامبر صلی الله علیه و آله و امامان علیهم السلام را دید و جبرئیل، او را تلقین داد و گفت: بگو: ای حمید! به حقّ محمّد؛ ای عالی! به حقّ علی؛ ای فاطر! به حقّ فاطمه؛ ای محسن! به حقّ حسن و حسین، و از توست احسان.
زمانی که [جبرئیل،] حسین علیه السلام را یاد کرد، اشک های آدم، جاری شد و دلش خاشع گردید و فرمود: ای برادرم، جبرئیل! در یادکرد پنجمین نفر، دلم شکست و اشکم جاری شد.
جبرئیل گفت: این، فرزند توست که به مصیبتی گرفتار می آید که دیگر مصیبت ها در برابر آن، ناچیزند.
فرمود: ای برادرم! آن مصیبت چیست؟
گفت: تشنه و غریب و تک و تنها و بی یار و یاور، کشته می شود. ای آدم! اگر او را ببینی! او می گوید: «وای از تشنگی! وای از بی کسی!»، تا این که تشنگی، همانند دود، بین او و آسمان، فاصله می اندازد و هیچ کس به او جواب نمی دهد، جز با شمشیر و نوشاندن مرگ، و سر او همانند گوسفند، از پشت، بریده می شود و دشمنانش بار و بنه اش را غارت می کنند و سرِ او و سرهای یارانش را در شهرها می گردانند، در حالی که زنانشان همراهشان هستند. این چنین در علم خدای یگانۀ منّان، رقم خورده است.
ص:848
پس آدم علیه السلام و جبرئیل، همانند یک مصیبت دیده، گریستند.(1)
2017. الخصال - به نقل از فضل بن شادان -: از امام رضا علیه السلام شنیدم که می فرمود: «وقتی خداوند عز و جل به ابراهیم علیه السلام دستور داد که به جای اسماعیل، قوچی را که خداوند برایش فرستاده، سر ببُرد، ابراهیم آرزو کرد که کاش پسرش اسماعیل را با دست خود، سر می برید و مأمور نشده بود که آن قوچ را به جای پسرش سر ببرد تا به دلش چیزی باز گردد که به دل پدری که عزیزترین فرزندش را با دست خود سر می برد، باز می گردد و با آن، استحقاق بالاترین درجۀ ثواب بر مصیبت را پیدا کند.
خداوند عز و جل به او وحی کرد که: ای ابراهیم! محبوب ترین بنده ام در نزد تو کیست؟
گفت: پروردگارم! نزد من، آفریده ای محبوب تر از حبیبت محمّد صلی الله علیه و آله نیافریده ای.
خداوند متعال به او وحی کرد: آیا او نزد تو محبوب تر است، یا خودت؟
گفت: او، نزد من، از خودم محبوب تر است.
فرمود: فرزند او، پیش تو محبوب تر است، یا فرزند خودت؟
گفت: او.
فرمود: سر بریده شدن فرزند او از سرِ ستم به دست دشمنانش، برایت دردناک تر است، یا سر بریده شدن فرزندت به دست خودت و در راه طاعت من؟
گفت: پروردگارا! سر بریده شدن فرزند او به دست دشمنانش، برایم دردآورتر است.
فرمود: ای ابراهیم! گروهی که خود را امّت محمّد می پندارند، پسرش حسین را پس از او، از
ص:849
سرِ ستم و دشمنی می کشند، همان گونه که قوچ را سر می برند و با این، گرفتار خشم من می شوند.
ابراهیم علیه السلام، به خاطر آن، بی تابی کرد و قلبش به درد آمد و شروع به گریستن کرد.
خداوند، وحی فرستاد که: ای ابراهیم! من بی تابی ات را بر پسرت اسماعیل - اگر او را با دست خود، سر می بریدی -، با بی تابی ات بر حسین و کشته شدنش، جایگزین کردم و بالاترین درجۀ دریافت کنندگان ثواب بر مصیبت ها را برای تو مقرّر نمودم.
این، همان سخن خداوند عز و جل است که: «و او (اسماعیل) را با قربانیِ بزرگی، باز رهانیدیم»(1)».(2)
2018. کمال الدین - به نقل از ابن عبّاس -: هنگام عزیمت امیر مؤمنان علیه السلام به صفّین، با ایشان بودم. وقتی در نینوا - که کنار فرات است - فرود آمد...، به من فرمود: «ای ابن عبّاس! در اطراف نینوا برایم پشکل آهو جستجو کن. به خدا سوگند، من نه دروغ گفتم و نه به من، دروغ گفته شده است. آن،
ص:850
زردرنگ است، به رنگ زعفران».
جستجو کردم. آنها را در یک جا جمع شده دیدم. صدا زدم: ای امیر مؤمنان! به همان گونه که گفتی، پیدا کردم.
علی علیه السلام فرمود: «خدا و فرستاده اش راست گفتند». آن گاه برخاست و با شتاب، به سمت آنها رفت و آنها را برداشت و بویید و فرمود: «دقیقاً همان است. ای ابن عبّاس! می دانی که این پشکل ها چیستند؟ اینها را عیسی بن مریم علیه السلام بوییده است. داستان آن، این است که عیسی به همراه حواریانش از کنار این جا گذشت و این آهوان را در یک جا جمع دید. آهوها گریان به سمت وی رفتند. عیسی نشست و حواریان هم نشستند. او گریست و حواریان هم گریستند، در حالی که نمی دانستند عیسی برای چه نشست و برای چه گریست.
گفتند: ای روح و کلمۀ خدا! چرا گریه می کنی؟
گفت: آیا می دانید که این، کدام سرزمین است؟
گفتند: نه.
گفت: این، سرزمینی است که در آن، فرزند پیامبر خدا، احمد، و فرزند زنِ آزادۀ پاک و بتول - که همانند مادر من است - کشته می شود و در آن، دفن می گردد. سرزمینی است خوش بوتر از مشک، و آن، گِل فرزند شهیدِ آن پیامبر است - و چنین است سرشت پیامبران و فرزندانشان -. این آهوان با من سخن می گویند و می گویند که: در این سرزمین، به عشق خاکِ آن فرزندِ پاک می چرند و گمان می کنند که در آن، در امان اند.
آن گاه دستش را به پشکل هایِ چون مشکدان زد و آنها را بویید و گفت: این پشکل آهوان، با این بوی خوب، به خاطر گیاهان این جاست. خداوندا! این پشکل ها را همواره باقی بدار تا پدرش آنها را ببوید و برایش تسلّی و دلداری باشد».(1)
ص:851
2019. کمال الدین: مخالفان ما [نیز] روایت می کنند که عیسی بن مریم علیه السلام از سرزمین کربلا عبور کرد و تعدادی آهو در آن جا دید که جمع شده بودند. آهوان، گریان به سوی او آمدند. او نشست و حواریان نیز نشستند. او گریست و حواریان نیز گریستند، در حالی که نمی دانستند چرا عیسی نشست و چرا گریست. گفتند: ای روح و کلمۀ خدا! چرا گریه می کنی؟
فرمود: آیا می دانید که این، کدام سرزمین است؟
گفتند: نه.
فرمود: این، سرزمینی است که در آن، فرزند پیامبر خدا، احمد، و فرزند زنِ آزادۀ پاک و بتول - که همانند مادر من است -، کشته می شود و دفن می گردد، و آن، خوش بوتر از مشک است؛ زیرا آن، گِل فرزند شهیدِ آن پیامبر است - و این چنین است سرشت پیامبران و فرزندانشان -. این آهوان، با من حرف می زنند و می گویند: در این سرزمین، به عشق خاکِ آن فرزندِ پاک می چرند و گمان می کنند که در این سرزمین، در امان اند.
آن گاه دستش را به پشکل آهوان زد و آنها را بویید و فرمود: خداوندا! این پشکل ها را همواره باقی بدار تا پدرش آنها را ببوید و برایش تسلّی و دلداری باشد.
آنها تا دوران امیر مؤمنان علیه السلام باقی ماندند تا ایشان آنها را بویید و گریست و قصّۀ آن را هنگام گذر از کربلا بازگو کرد.(1)
ر. ک: ج 1 ص 212 (بخش سوم/فصل سوم: پیشگویی امیر مؤمنان علیه السلام در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
ص:852
2020. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن محمّد صنعانی، از امام باقر علیه السلام -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله حسین علیه السلام را وقتی وارد می شد، در آغوش می کشید و آن گاه به امیر مؤمنان علیه السلام می فرمود: «نگهش دار». سپس بر روی او می افتاد و غرق بوسه اش می کرد و می گریست.
حسین علیه السلام می گفت: پدر جان! چرا گریه می کنی؟
می فرمود: «پسر جان! من جای شمشیرها را در بدن تو می بوسم و می گریم».
[می] گفت: پدر جان! من کشته می شوم؟
[می] فرمود: «آری، به خدا سوگند! تو و پدر و برادرت».(1)
2021. کشف الغمّة - به نقل از محمّد بن عبد الرحمان -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در خانۀ عایشه در خواب نیم روز بود که ناگهان گریانْ بیدار شد. عایشه گفت: چرا گریه می کنی، ای پیامبر خدا؟ پدر و مادرم فدایت گردند!
فرمود: «مرا این به گریه انداخت که جبرئیل به نزدم آمد و گفت: ای محمّد! دستت را باز کن، که این، خاکِ تلّی است که پسرت حسین بر آن کشته می شود. او را مردی از امّت تو می کشد».
عایشه گفت: پیامبر خدا برایم حدیث کرد، در حالی که می گریست. می فرمود: «این کیست از امّت من؟ این کیست از امّت من؟ این کیست از امّت من، که پس از من، حسین را می کشد؟».(2)
2022. کامل الزیارات - به نقل از عبد اللّه بن بکیر، از یکی از شیعیان، از امام صادق علیه السلام -: فاطمه علیها السلام خدمت
ص:853
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رسید، در حالی که از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله، اشک جاری بود. فاطمه علیها السلام پرسید: چه شده است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که امّت من، حسین را می کُشند!».
فاطمه علیها السلام آه و ناله سر داد و این برایش گران آمد. آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام خبر داد که فرزندانش، حاکم می شوند و این، فاطمه علیها السلام را خوش آمد و آرام شد.(1)
2023. الإرشاد - به نقل از امّ سلمه -: روزی پیامبر صلی الله علیه و آله نشسته بود و حسین علیه السلام در دامنش بود که از چشمانش اشک، جاری شد. به ایشان گفتم: ای پیامبر خدا! چه شده است که تو را گریان می بینم - فدایت گردم -؟
فرمود: «جبرئیل، مرا به پسرم حسین، دلداری داد و خبر داد که طایفه ای از امّتم، او را می کشند. خداوند، شفاعت مرا نصیب آنها نکند!».(2)
2024. الأمالی، صدوق - به نقل از ابن عبّاس -: علی علیه السلام به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گفت: ای پیامبر خدا! آیا عقیل را دوست داری؟
فرمود: «آری، به خدا. من به او، دو علاقه دارم: علاقه ای به خاطر خودش و علاقه ای به خاطر علاقه مندی ابو طالب به او! پسر او (مسلم) در راه دوستیِ پسر تو کشته می شود و چشمان مؤمنان، بر او اشک می ریزند و فرشتگان مقرّب، بر او درود می فرستند».
آن گاه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گریست تا جایی که اشکش جاری شد و سپس فرمود: «به خدا شِکوه می کنم از آنچه پس از من، به نسل من می رسد!».(3)
2025. المستدرک علی الصحیحین - به نقل از عبد اللّه بن مسعود -: خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمدیم و ایشان،
ص:854
شادمان به سوی ما آمد، در حالی که شادی در صورتش هویدا بود. چیزی از ایشان نپرسیدیم، مگر این که جوابش را داد، و خاموش نشدیم، مگر این که خودِ ایشان شروع کرد.
تا این که جوانانی از بنی هاشم از آن جا گذشتند که در میانشان، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام هم بودند. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله آن دو را دید، آنها را در آغوش کشید و چشمانش گریان گردید. به ایشان گفتیم: ای پیامبر خدا! همواره در چهره تان چیزی را می بینیم که خوشایندمان نیست.
فرمود: «ما اهل بیتی هستیم که خداوند، آخرت را برای ما به جای دنیا برگزیده، و زود است که اهل بیت من، پس از من، در شهرها تحت فشار قرار گیرند و رانده شوند، تا این که [صاحبانِ] پرچم های سیاه از مشرق سر بر آورند و حق را طلب نمایند؛ ولی به آنها داده نمی شود. دوباره طلب می کنند؛ ولی داده نمی شود. بار سوم، طلب می کنند. باز هم داده نمی شود. پس می جنگند و پیروز می شوند.
پس هر کس از شما و از نسل شما آن را درک کرد، نزد امامی از اهل بیت من بیاید، هرچند که پابرهنه بر برف و سرما باشد؛ چرا که آنان پرچم های هدایت اند.
آنها پرچم ها را به مردی از اهل بیت من وا می گذارند که نامش، همنام من است... و حاکم زمین می شود و آن را آکنده از عدل و داد می کند، همان گونه که آکنده از جور و ستم شده است».(1)
2026. الأمالی، صدوق - به نقل از محمّد بن عبد الرحمان، از پدرش، از امام علی بن ابی طالب علیه السلام -: من و فاطمه و حسن و حسین، در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله بودیم که رو به ما کرد و گریست. گفتم: ای پیامبر خدا! چرا گریه می کنی؟
فرمود: «می گریم برای ضربت خوردن سر تو و سیلی خوردن فاطمه و فرو رفتن نیزه در ران حسن و زهری که به او خورانده می شود و [نیز برای] کشته شدن حسین».
در این هنگام، اهل خانه همگی گریستند.(2)
ص:855
2027. المناقب، کوفی - به نقل از انَس -: پیامبر صلی الله علیه و آله رو به فاطمه علیها السلام کرد و فرمود: «آیا وقتی مرگِ آن دو (حسن علیه السلام و حسین علیه السلام) را ببینی، بی تابی می کنی؟ چگونه است اگر ببینی پسر بزرگت با زهر، مسموم می شود و پسر کوچکت در گودیِ یک زمین، به خونش غوطه ور است و درندگان در اطرافش زوزه می کشند؟».
فاطمه علیها السلام گریست و علی و حسن و حسین علیهم السلام گریستند. فاطمه علیها السلام گفت: پدر جان! آیا کافران، چنین می کنند، یا منافقان؟
فرمود: «منافقان این امّت، و می پندارند که مؤمن اند!».(1)
2028. الأمالی، صدوق - به نقل از ابراهیم بن ابی محمود، از امام رضا علیه السلام -: روز [شهادت] حسین علیه السلام، پلک های ما را زخمی کرد، و اشک هایمان را جاری نمود، و عزیز ما را در سرزمین اندوه و محنت، خوار ساخت و برای ما اندوه و غم را تا روز قیامت، بر جا گذاشت. پس گریه کنندگان باید برای مانند حسین علیه السلام بگریند، که گریه [بر او]، گناهان بزرگ را می زداید.(2)
ر. ک: ج 1 ص 176 (بخش سوم/فصل دوم: پیشگویی پیامبر صلی الله علیه و آله در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
2029. خصائص الأئمّة علیهم السلام - به نقل از عبد اللّه بن میمون، از امام صادق، از پدرش، از پدرانش علیهم السلام -: امیر مؤمنان علیه السلام با جمعی از اصحابش از کربلا گذر کرد و وقتی از آن جا گذشت، چشمانش گریان گشت. آن گاه فرمود: «این جا، محلّ خوابیدن شترانشان است و این جا، جای اثاثیۀ کاروانشان
ص:856
است و این جاست که خونشان ریخته می شود. خوشا به تو، ای خاک! بر این خاک، خون های دوستان ریخته می شود».(1)
2030. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از شیخ الإسلام حاکم جُشَمی -: امیر مؤمنان علیه السلام وقتی راهیِ صفّین شد، در کربلا فرود آمد و به ابن عبّاس فرمود: «آیا می دانی این جا چه جایی است؟».
گفت: خیر.
فرمود: «اگر می شناختی، مانند من می گریستی» و آن گاه گریۀ شدیدی کرد و فرمود: «مرا با خاندان ابو سفیان، چه کار؟!» و سپس به حسین علیه السلام رو کرد و فرمود: «شکیبا باش، پسرم! به پدرت نیز از آنها همانند چیزی رسیده که پس از او به تو خواهد رسید».(2)
2031. کمال الدین - به نقل از ابن عبّاس -: هنگام عزیمت امیر مؤمنان علیه السلام به صفّین، با ایشان بودم. وقتی به نینوا - که در کنار فرات است - رسید، با صدای بلند فرمود: «ای ابن عبّاس! این جا را می شناسی؟».
گفتم: ای امیر مؤمنان! این جا را نمی شناسم.
فرمود: «اگر همانند من آن را می شناختی، از آن عبور نمی کردی، مگر این که همانند گریستن من می گریستی».
امام علیه السلام مدّتی طولانی گریست، تا این که محاسنش تر شد و اشک هایش بر سینه اش ریخت. ما هم با ایشان گریستیم و ایشان می فرمود: «آه، آه! مرا با خاندان ابو سفیان، چه کار؟! مرا با خاندان حرب، حزب شیطان و دوستان کفر، چه کار؟! ای ابا عبد اللّه! شکیبا باش. به پدرت نیز از آنها همانند چیزی رسیده که پس از او به تو خواهد رسید...».
آن گاه با صدای بلند، آواز سر داد: «ای پروردگار عیسی بن مریم! کُشندگان او و حمله کننده بر او و کمک کننده بر ضدّ او و خوار کنندۀ او را فرخنده مگردان». آن گاه گریه ای طولانی کرد
ص:857
و ما هم با او گریستیم، تا به رو در افتاد و مدّتی بیهوش شد و بعد به هوش آمد.(1)
2032. کتاب سُلَیم بن قیس - به نقل از ابن عبّاس -: در ذو قار،(2) خدمت امام علی علیه السلام رسیدیم. صحیفه ای را به من نشان داد و به من فرمود: «ای ابن عبّاس! این، صحیفه ای است که پیامبر صلی الله علیه و آله آن را برای من خواند و من با خطّ خودم نوشتم».
گفتم: ای امیر مؤمنان! آن را برایم بخوان.
ایشان، آن را خواند و دیدم در آن، حوادث از زمان درگذشت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله تا کشته شدن حسین علیه السلام و چگونگی کشته شدنش و [نامِ] قاتلش و کمک کنندگانش و شهیدان همراهش هست.
پس گریۀ شدیدی کرد و مرا هم گریاند.
از جمله چیزهایی که برایم خواند، این بود که با او چگونه رفتار می شود، فاطمه علیها السلام چگونه شهید می شود، پسرش حسین علیه السلام، چگونه شهید می شود و امّت، چه نیرنگی به او می زنند. وقتی ایشان خواند که حسین علیه السلام چگونه شهید می شود و چه کسی او را می کشد، گریه اش بیشتر شد و آن گاه صحیفه را جمع کرد، در حالی که حوادث تا روز قیامت، نا گفته مانده بود.(3)
ر. ک: ج 1 ص 212 (بخش سوم/فصل سوم: پیشگویی امیر مؤمنان علیه السلام در بارۀ شهادت امام حسین علیه السلام).
ص:858
2033. دلائل الإمامة - به نقل از موسی بن ابراهیم مروزی، از امام کاظم، از پدرش امام صادق، از جدّش امام باقر علیهم السلام، از جابر بن عبد اللّه انصاری -: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام فرمود: «جبرئیل پیش من آمد و مرا به دو پسری که تو خواهی داشت، مژده داد و بعد دربارۀ یکی از آن دو، دلداری ام داد و فهمیدم که او تشنه و در غربت، کشته می شود».
پس فاطمه علیها السلام چنان گریست که صدای گریه اش بلند شد. آن گاه گفت: پدر جان! چرا او را می کشند، در حالی که تو جدّ اویی و پدرش علی است و من مادرش هستم؟
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «دخترم! برای پادشاهی. بدان که بر روی آنها شمشیری آشکار خواهد شد که غلاف نمی شود، جز به دست مهدی از فرزندان تو [که بر آنان چیره می شود]».(1)
2034. کمال الدین - به نقل از ابن عبّاس -: وقتی حسین بن علی علیه السلام زاده شد - و زمان تولّدش در شامگاه پنجشنبه و شب جمعه بود... -، جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرود آمد و به ایشان تهنیت گفت - همان گونه که خدای عز و جل به او دستور داده بود - و ایشان را دلداری داد. پیامبر صلی الله علیه و آله به جبرئیل گفت: «امّتم او را می کشند؟».
جبرئیل به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آری، ای محمّد!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «اینان، امّت من نیستند! از این گروهِ امّتم بیزارم و خدای عز و جل از آنها بیزار است».
جبرئیل علیه السلام گفت: من هم از آنان بیزارم، ای محمّد!
پس پیامبر صلی الله علیه و آله بر فاطمه علیها السلام وارد شد و به او تهنیت گفت و دلداری اش داد. فاطمه علیها السلام گریست و گفت: ای کاش من او را نزاده بودم! کشندۀ حسین، در آتش است.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «من بر این، گواهی می دهم، ای فاطمه! او کشته نمی شود، مگر این که فرزندی از او باقی می ماند که امامان هدایتگر پس از او، از نسل اویند...».
پس فاطمه علیها السلام آرام گرفت.(2)
ص:859
2035. کامل الزیارات - به نقل از عبد الملک بن مُقَرِّن، از امام صادق علیه السلام -: هر گاه حسین علیه السلام را زیارت کردید، خاموش باشید، مگر به سخن خیر. فرشتگان نگهبان شب و روز، نزد فرشتگان حَرَم حسینی حاضر می شوند و با آنها مصافحه می کنند و آنان از شدّت گریه به اینها پاسخ نمی دهند....
فاطمه علیها السلام هر گاه به آنان نگاه بیندازد - و با او هزار پیامبر، هزار صدّیق، هزار شهید، و از فرشتگان، هزارْ هزار نفرند که به گریۀ او کمک می کنند -، نالۀ جان خراش می زند و در آسمان ها فرشته ای نمی ماند، جز این که برای ترحّم به صدای فاطمه علیها السلام می گرید، و فاطمه علیها السلام آرام نمی گیرد، تا این که پیامبر صلی الله علیه و آله پیش او می آید و می فرماید: «دخترم! آسمانیان را گریاندی و آنها را از تسبیح و تقدیس، باز داشتی. بس کن تا آنان به تقدیسشان بپردازند، که خداوند، کارش را به نهایت می رساند».
فاطمه علیها السلام به سوی کسانی از شما که در بارگاه حسینی حاضر می شوند، نظر می اندازد و از خداوند برایشان هر خیری را درخواست می کند. پس در رفتن به بارگاه حسین علیه السلام بی رغبتی نکنید، که خیرِ رفتن به نزد او، غیر قابل شمارش است.(1)
2036. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر -: در محضر امام صادق علیه السلام بودم و با ایشان صحبت می کردم... که گریست و فرمود: «ای ابو بصیر! وقتی به فرزندان حسین علیه السلام می نگرم، به سبب بلاهایی که بر سر آنان و پدرشان (حسین علیه السلام) آمد، حالتی به من دست می دهد که از ارادۀ من خارج است.
ای ابو بصیر! فاطمه علیها السلام برای حسین علیه السلام می گرید و ضجّه می زند و دوزخ، آهی می کشد، و اگر نبود که نگهبانان دوزخ، صدای گریۀ فاطمه را می شنوند و برای آن آماده می شوند، از بیم آن که
ص:860
مبادا از دوزخ، شراره ای بر آید و یا دودش را بیرون بدهد و اهل زمین را بسوزاند [، چنین می شد و زمینیان می سوختند]. پس تا زمانی که فاطمه علیها السلام گریان است، جلو دوزخ را می گیرند و آن را باز می دارند و از نگرانی برای اهل زمین، درهایش را محکم می کنند. پس دوزخ، آرام نمی گیرد تا صدای فاطمه علیها السلام خاموش شود.
و دریاها نزدیک است که بشکافند و در هم فرو ریزند و هیچ قطره ای از دریا نیست، مگر این که فرشتۀ موظّفی دارد که وقتی آن فرشته صدای دریاها را می شنود، تلاطم آن را با بال های خود خاموش می کند، و از نگرانی برای دنیا و هر چه در آن است و هر که در زمین است، آب ها را، مهار می سازد. و فرشتگانْ همواره نگران می مانند و برای گریۀ فاطمه علیها السلام می گریند و خداوند را می خوانند و به درگاه او می نالند و عرشیان و پیرامونیان عرش می نالند و صدای عدّه ای از فرشتگان، به تقدیس خدا بلند می شود، از نگرانی برای اهل زمین، و اگر صدایی از آنان بر زمین برسد، اهل زمین از هوش می روند و کوه ها متلاشی می شوند و زمین برای ساکنانش به حرکت در می آید».
گفتم: فدایت گردم! این، ماجرا (مَطلب)، بس بزرگ است.
فرمود: «چیز دیگری غیر از آن هست که نشنیده ای و آن، بزرگ تر است».
آن گاه به من فرمود: «ای ابو بصیر! آیا دوست نداری که به فاطمه علیها السلام کمک کنی؟».
وقتی امام علیه السلام از فاطمه علیها السلام سخن گفت، من چنان گریستم که توان سخن گفتن نداشتم و گریه، از حرف زدن، ناتوانم کرد.
آن گاه امام علیه السلام برخاست و به نمازخانه رفت و دعا می کرد. از محضرش با همان حال، بیرون آمدم. نه غذایی خوردم و نه خوابم برد. صبح کردم، در حالی که روزه دار و بیمناک بودم تا خدمت امام علیه السلام رسیدم. وقتی دیدم که ایشان آرام شده، آرام گرفتم و خدا را ستودم که عذابی بر من فرود نیامد.(1)
ص:861
2037. تفسیر فرات - به نقل از جعفر بن محمّد فَزاری، با ذکر سلسلۀ راویان، از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام با مادرش بود و مادرش او را با خود می برد که پیامبر صلی الله علیه و آله او را گرفت و فرمود: «خداوند، قاتل تو و تاراج کننده ات را لعنت کند و کمک کنندگان به همدیگر را بر ضدّ تو، نابود سازد و میان من و کسی که بر ضدّ تو کمک کرده، داوری نماید!».
فاطمه علیها السلام گفت: پدر جان! چه می گویی؟
فرمود: «دخترم! از آزار و ستم و تجاوزی که پس از من و تو به حسین وارد می شود، یاد کردم و در آن زمان، او در میان گروهی است که گویی ستارگان آسمان اند و به سمت کشته شدن، برده می شوند و گویی من به اردوگاه آنان و مکان فرود و خاکشان نگاه می کنم».
فاطمه علیها السلام گفت: پدر جان! آن جایی که توصیفش می کنی، کجاست؟
فرمود: «جایی به نام کربلا و آن جا، جای اندوه و گرفتاری برای ما و برای امّت است و بدترین های امّت من، بر آنها خروج می کنند، که اگر تمام کسانی که در آسمان ها و زمین هستند، برای یکی از آنان شفاعت کنند، شفاعتشان پذیرفته نمی شود و همواره در آتش خواهند بود».
فاطمه گفت: پدر جان! پس حسین کشته می شود؟
فرمود: «آری - دخترم - و هیچ کسی پیش از او، آن چنان کشته نشده است. آسمان ها و زمین ها و فرشتگان و حیوانات و گیاهان و دریاها و کوه ها بر او می گریند و اگر به آنها اجازه داده شود، در روی زمین، نفس کشی نمی مانَد. گروهی از دوستان ما، نزد [قبر] او می آیند که در زمین، بهتر از آنان در خدا شناسی و در بر پا داشتن حقّ ما نیست. در روی زمین، جز آنها کسی نیست که متوجّه او باشد. آنان، چراغ هایی در تاریکی جورند. آنان، شفاعت کنندگان اند و فردا بر حوض من وارد می شوند. من آنان را وقتی بر من وارد می شوند، به چهره می شناسم و اهل هر دینی، پیشوایان خود را می جویند و آنان، ما را می طلبند و نه جز ما را. آنان، مایۀ قوام زمین هستند و باران، به
ص:862
خاطر آنها می بارد».
فاطمه گفت: پدر جان! همۀ ما از خداییم. و گریست.
پیامبر صلی الله علیه و آله به وی فرمود: «ای دخترم! بهشتیان، همان شهیدان دنیایند که جان و مالشان را ایثار می کنند و در برابر بهشتی که برایشان هست، در راه خدا می جنگند و می کشند و کشته می شوند.
وعدۀ حقّی است از جانب خدا و البتّه آنچه در نزد خداوند است، از دنیا و آنچه در آن است، بهتر است و هیچ مردنی در دنیا، بی ارزش تر از مردن طبیعی (بدون شهادت) نیست. هر کس که برایش کشته شدن نوشته شده، به سوی قتلگاهش می رود و هر که کشته نشود، خواهد مرد».(1)
2038. الملهوف: امام حسین علیه السلام به حرکتش ادامه داد تا به زُباله رسید و در آن جا، خبر مسلم بن عقیل را
ص:863
دریافت نمود....
در آن جا صدای گریه و شیون به خاطر کشته شدن مسلم بن عقیل، بلند شد و اشک ها از هر سو برای وی، جاری گشت....
امام حسین علیه السلام اشک ریخت و آن گاه فرمود: «خداوند، مسلم را رحمت کند! به سوی رحمت و ریحان و درود و رضوان خدا رفت. او آنچه بر عهده اش بود، انجام داد و آنچه بر عهدۀ ماست، هنوز هست».(1)
ر. ک: ج 1 ص 632 (بخش چهارم/فصل هفتم/نامۀ امام علیه السلام به مردم کوفه در منزلگاه حاجر در بطن الرمّه و شهادت فرستادۀ امام علیه السلام) و ص 645 (خبر شهادت مسلم بن عقیل).
2039. تاریخ الطبری - به نقل از عُقبة بن ابی العَیزار، پس از رسیدن خبر شهادت قیس بن مُسهِر صیداوی -:
چشمان حسین علیه السلام پر از اشک شد و نتوانست جلو اشکش را بگیرد و سپس فرمود: ««برخی از آنان، به عهدشان وفا کردند و برخی دیگر در انتظارند و [در عهدشان] هیچ تغییری ندادند»(2). خداوندا! بهشت را برای ما و آنان پذیرا قرار بده و ما را با آنان در قرارگاه رحمت خودت و جایگاه ذخیره شده ات گرد آور».(3)
2040. الفتوح: خبر کشته شدن قیس بن مُسْهِر صیداوی به حسین علیه السلام رسید. ایشان اشک ریخت و فرمود:
«خداوندا! برای ما و پیروانت، خانه ای بزرگ در پیشگاهت قرار بده و میان ما و آنان در قرارگاه رحمت خودت جمع کن، که تو بر هر چیزی توانمندی...».
حسین علیه السلام بیرون آمد، در حالی که فرزندان و برادران و خانواده اش - که رحمت خدا بر آنان باد - در برابرش بودند. لختی به آنان نگاه کرد و گریست و فرمود: «خداوندا! ما نسل پیامبرت
ص:864
محمّدیم صلی الله علیه و آله که از خانه مان آواره و از حرم جدّمان، رانده شدیم و بنی امیّه به ما ستم کردند. پس حقّ ما را بگیر و ما را بر گروه کافران، پیروز گردان».(1)
ر. ک: ج 1 ص 632 (بخش چهارم/فصل هفتم/نامۀ امام علیه السلام به مردم کوفه از منزلگاه حاجر در بطن الرُّمه و شهادت فرستادۀ امام علیه السلام).
2041. مقاتل الطالبیّین - به نقل از سعید بن ثابت -: وقتی علی بن حسین (علی اکبر) به مبارزه با دشمن آمد، امام حسین - که درودها و سلام خدا بر او باد - چشمان خود را روی هم گذاشت و گریست.(2)
2042. مثیر الأحزان - در توصیف کشته شدن علی بن الحسین (علی اکبر) -: [علی اکبر] به آوردگاه و رزمگاه آنان باز گشت. مُنقِذ بن مُرّۀ عبدی، او را با تیر زد و به خاکش انداخت. سپاهیان دشمن، او را دوره و قطعه قطعه کردند.
امام حسین علیه السلام در برابر [پیکر] او ایستاد و فرمود: «خداوند، گروهی را که تو را کشتند، بکشد! چه جرئتی بر خدا و بر هتک حرمت پیامبر کردند!» و چشمانش پر از اشک شد. آن گاه فرمود:
«پس از تو، خاک بر دنیا!».(3)
ر. ک: ص 153 (بخش پنجم/فصل چهارم/علی اکبر علیه السلام).
ص:865
2043. الملهوف - در توصیف جنگ روز عاشورا -: میان عبّاس و برادرش (امام حسین علیه السلام) فاصله انداختند و از هر سو او را دوره کردند، تا این که او را کشتند. خداوند، روح او را پاک گرداند! امام حسین علیه السلام به شدّت گریست.(1)
2044. المناقب، ابن شهرآشوب - در توصیف کشته شدن عبّاس -: وقتی امام حسین علیه السلام او را در کنار فرات به خاک افتاده دید، گریست.(2)
ر. ک: ص 190 (بخش پنجم/فصل پنجم/عبّاس بن علی علیهما السلام).
2045. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی - به نقل از ابو مخنف -: آن گاه بر اساس برخی روایت ها پس از عون بن عبد اللّه، عبد اللّه بن حسن بن علی بن ابی طالب و بر اساس روایات دیگر، قاسم بن حسن - که نوجوانی بود و هنوز به بلوغ نرسیده بود - به میدان آمد. وقتی چشم حسین علیه السلام به او افتاد، او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند تا از حال رفتند. آن گاه آن نوجوان، اجازۀ جنگ خواست؛ امّا عمویش حسین علیه السلام از اجازه دادن به او خودداری کرد. آن نوجوان همچنان دست و پاهای ایشان را می بوسید و رخصت می خواست، تا این که ایشان به او رخصت داد. او به سوی میدان رفت، در حالی که اشک هایش بر گونه هایش روان بود.(3)
ر. ک: ص 213 (بخش پنجم/فصل ششم/قاسم بن حسن علیه السلام).
ص:866
2046. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: وقتی حسین علیه السلام دید دشمن بر کشتنش پافشاری می کند، قرآن را گرفت و باز کرد و بر روی سر گذاشت و آواز سر داد: «میان من و شما، کتاب خدا و جدّم محمّد، پیامبر خدا، حاکم باشد. ای گروه! چرا خون مرا حلال می شمارید؟»....
ناگهان حسین علیه السلام به سوی کودک تشنه اش رو آورد که از تشنگی گریه می کرد، و او را بر روی دست گرفت و فرمود: «ای گروه! اگر به من رحم نمی کنید، به این کودکْ رحم کنید».
مردی از دشمن، تیری به سوی او پرتاب کرد و آن کودک را سر برید و حسین علیه السلام شروع به گریه کرد، و می فرمود: «خداوندا! تو میان ما و این گروه - که ما را دعوت کردند تا به ما کمک کنند، ولی ما را کشتند - داوری کن».
ندایی از آسمان رسید که: حسین! او را رها کن که برایش در بهشت، شیر دهنده ای هست.
حُصَین بن نُمَیر، تیری به سوی ایشان پرتاب کرد که به دو لب مبارکش اصابت نمود و خون از آنها جاری شد. ایشان می گریست و می فرمود: «خداوندا! به خاطر آنچه با من و با برادران و فرزندان و خانواده ام شد، به تو شِکوه می کنم».(1)
ر. ک: ص 168 (بخش پنجم/فصل چهارم/کودک خردسال).
2047. مقتل الحسین علیه السلام، خوارزمی: آن گاه جوان مبارز تُرک، قاری قرآن و عربی دان - که از غلامان حسین علیه السلام بود -، شروع به جنگیدن کرد و می گفت:
ص:867
دریا از کوبیدن و زدنم متلاطم می شود
و فضا از تیر و نیزه ام، آکنده می گردد.
زمانی که شمشیر بُرنده ام در دستم برق می زند،
دل حسودِ بزرگ می لرزد.
جمعی را کشت و دشمنان، او را در میان گرفتند و بر او ضربت زدند و بر زمینش انداختند.
حسین علیه السلام نزد او آمد و گریست و صورت خود را بر صورت او گذاشت. آن جوان، چشم باز کرد و لبخند زد و به سوی پروردگارش شتافت.(1)
2048. الإرشاد: عمر بن سعد، فریاد زد: ای سپاهیان خدا! سوار شوید و [به بهشتْ] بشارتتان باد!
سپاهیان، سوار شدند و به سوی سپاه حسین علیه السلام حرکت کردند، در حالی که ایشان جلو خیمه اش نشسته بود و شمشیرش را در بر گرفته بود، که سرش به سمت زانوانش خم شد.
خواهرش همهمۀ لشکر را شنید و به برادر، نزدیک شد و گفت: برادرم! آیا صداها را نمی شنوی که نزدیک می شود؟
حسین علیه السلام سرش را بلند کرد و فرمود: «اکنون پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را خواب دیدم که به من فرمود:
"تو به زودی به سمت ما می آیی"».
زینب به صورتش زد و واویلا سر داد. امام علیه السلام به او فرمود: «خواهرم! برای تو ویل [و بیچارگی] نیست. آرام باش، رحمت خدا بر تو!».(2)
ص:868
2049. الإرشاد: خانوادۀ امام حسین علیه السلام را بر ابن زیاد، وارد کردند. زینب خواهر حسین علیه السلام - که در میان آنان به صورت ناشناخته بود و بدترین لباس هایش را بر تن داشت -، وارد شد....
ابن زیاد به زینب گفت: خداوند، دل مرا از بابتِ سرکش و نافرمانِ خانوادۀ تو تسکین داد!
زینب علیها السلام، شیون کرد و گریست و به ابن زیاد فرمود: «بزرگانِ مرا کشتی و خانواده ام را به اسارت به بیابان ها کشاندی و شاخه ام را بریدی و ریشه ام را کندی. اگر این، تو را تسکین می دهد، پس به آرامش رسیده ای».(1)
ر. ک: ج 1 ص 759 (بخش پنجم/فصل یکم/شب را مهلت گرفتن برای نماز، دعا واستغفار) و ص 781 (حال زینب علیها السلام در شب عاشورا).
2050. الخصال - به نقل از حمران بن اعیَن، از امام باقر علیه السلام -: علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام در شبانه روز، هزار رکعت نماز می خواند... و بر پدرش حسین علیه السلام به مدّت بیست سال گریست.
هیچ گاه غذایی در برابرش گذاشته نشد، مگر این که گریست، تا جایی که یکی از غلامانش به ایشان گفت: ای پسر پیامبر خدا! آیا وقت آن نرسیده که اندوهت به پایان برسد؟
به وی فرمود: «وای بر تو! یعقوبِ پیامبر، دوازده پسر داشت که خدا یکی از آنها را از او پنهان کرد؛ ولی چشمانش از کثرت گریه بر یوسف، سفید گردید و موهایش از اندوه، سفید شد و کمرش از غمْ خمید، در حالی که پسرش زنده بود. من، پدر و برادر و عمو و هفده تن از خانواده ام را دیدم که در اطرافم کشته شدند. چگونه اندوهم پایان پذیرد؟».(2)
ص:869
2051. الخصال - به نقل از محمّد بن سهل بَحرانی، که سند حدیث را به امام صادق علیه السلام رسانده است -: آنان که بسیار گریستند، پنج نفرند: آدم علیه السلام، یعقوب علیه السلام، یوسف علیه السلام، فاطمه دختر محمّد صلی الله علیه و آله و علی بن الحسین علیه السلام.
آدم، برای بهشت گریست، تا جایی که در گونه هایش جایی همانند جوی، پدیدار شد.
یعقوب، بر یوسف علیه السلام گریست تا نابینا شد، و به او گفته شد: «به خدا سوگند، چنان به یاد یوسف هستی که یا تباه می شوی و یا از نابود شدگان خواهی بود»(1).
یوسف نیز چنان برای یعقوب گریست که زندانیان از دست او اذیّت شدند و به وی گفتند: «یا شب، گریه کن و روز، آرام باش و یا روز، گریه کن و شب، خاموش باش» و او با آنها در یکی از این دو وقت، کنار آمد.
فاطمه نیز چنان برای پیامبر خدا گریست که مردم مدینه از آن، اذیّت شدند و گفتند: «ما را از گریۀ زیادت اذیّت کردی». او هم به گورستان شهیدان می رفت و آن جا، هر چه می خواست، گریه می کرد و باز می گشت.
و علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام بیست سال - یا چهل سال(2) - بر حسین علیه السلام گریست و هیچ گاه غذایی در برابرش گذاشته نشد، مگر این که گریست. یکی از غلامانش به ایشان گفت:
ای پسر پیامبر خدا! جانم به فدایت! من می ترسم که تو از بین بروی.
فرمود: ««من غصّه و اندوهم را به خدا شِکوه می کنم و از خدا چیزی را می دانم که شما بی اطّلاعید»(3). من، هیچگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد نمی آورم، جز این که گریه، راه گلویم را می گیرد».(4)
ص:870
2052. الملهوف - از امام صادق علیه السلام -: زین العابدین علیه السلام بر پدرش به مدّت چهل سال گریست، در حالی که روزها را روزه می گرفت و شب ها را زنده می داشت. هر گاه افطاری اش آماده می شد و غلامش غذا و آب ایشان را می آورد و در برابرش می نهاد و می گفت: مولای من بفرما، می فرمود: «فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، گرسنه کشته شد! پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، تشنه به شهادت رسید!».
ایشان این کلمات را مدام تکرار می کرد و می گریست، تا این که غذایش اشک آلود می شد و آبش نیز با اشک می آمیخت و ایشان همواره چنین بود تا به خدای عز و جل پیوست.(1)
2053. تهذیب الکمال - به نقل از ابو حمزه محمّد بن یعقوب بن سَوّار، از امام صادق علیه السلام -: از زین العابدین علیه السلام در بارۀ زیاد گریه کردنش پرسیدند. فرمود: «مرا سرزنش مکنید؛ چرا که یعقوب با ناپدید شدن یکی از پسرانش، چنان گریست که چشمانش سفید شد، در حالی که نمی دانست که پسرش مرده است و من، چهارده تن از خاندانم را دیدم که در یک نیم روز، سر بریده شدند. آیا گمانتان این است که روزی، اندوهشان از دلم می رود؟!».(2)
2054. مثیر الأحزان - به نقل از ابو حمزۀ ثُمالی -: از امام زین العابدین علیه السلام در بارۀ زیاد گریه کردنش سؤال شد. فرمود: «یعقوب یکی از فرزندانش را گم کرده بود. برای او چنان گریست که چشمانش نابینا شد، در حالی که پسرش زنده بود و اطّلاعی از مرگش نداشت؛ امّا من با چشم خود دیدم که پدرم و هفده تن از خانواده ام در یک ساعت، کشته شدند. آیا گمان می کنید اندوه آنها از دلم بیرون می رود؟».(3)
ص:871
2055. کامل الزیارات - به نقل از زراره، از امام صادق علیه السلام، در یادکرد گریۀ امام زین العابدین علیه السلام بر پدرش امام حسین علیه السلام -: جدّم به یاد حسین علیه السلام که می افتاد، می گریست، تا این که اشک، چشمان و محاسنش را خیس می کرد، تا جایی که هر کس ایشان را می دید، از سرِ ترحّم، به گریۀ او می گریست.(1)
2056. المناقب، ابن شهرآشوب -: امام زین العابدین علیه السلام وقتی ظرف آبی را می گرفت که بنوشد، می گریست، تا جایی که آن ظرف، پر از اشک می شد. در این باره به ایشان اعتراض شد. فرمود:
«چگونه نگریم، در حالی که پدرم از نوشیدن آبی که خوردنش برای درندگان و وحوشْ آزاد بود، محروم شد؟».
به ایشان گفته شد که: همواره گریه می کنی. اگر خودت را هم بکشی، بیش از این نمی توانی گریه کنی!
فرمود: «خودم را کشته ام و برای آن می گریم».(2)
2057. کامل الزیارات - به نقل از اسماعیل بن منصور، از یکی از شیعیان -: امام زین العابدین علیه السلام در سقیفه در حال سجده و گریه بود که غلامش از جایی بلند به ایشان نگاه انداخت و گفت: ای مولای من! ای علی بن الحسین! آیا وقتِ آن نرسیده که اندوهت پایان یابد؟
امام علیه السلام سرش را بلند کرد و فرمود: «وای بر تو - یا مادرت به عزایت بنشیند! - به خدا سوگند، یعقوب به خاطر چیزی کمتر از آنچه من دیده ام، به خدا شِکوه کرد تا این که گفت: «حسرت [و اندوه] بر یوسف!»(3). تنها یک پسرِ او ناپدید شد، در حالی که من دیدم که پدرم و تعدادی از خاندانم، در کنارم سر بریده شدند!».(4)
ص:872
2058. الملهوف: یکی از غلامان امام زین العابدین علیه السلام نقل کرد که: امام علیه السلام روزی به بیابان رفت و من هم دنبال ایشان رفتم. دیدم روی سنگ سختی به سجده افتاد. ایستادم و شیون و گریه اش را می شنیدم و شمردم که هزار بار فرمود: «لا إله إلّااللّه حقّاً حقّا، لا إله إلّااللّه تعبّداً و رِقّا، لا إله إلّااللّه إیماناً و تصدیقا!». آن گاه سرش را از سجده برداشت، در حالی که محاسن و صورتش را اشک، فرا گرفته بود.
گفتم: ای مولای من! آیا وقتِ آن نرسیده که غمت پایان یابد و گریه ات کمتر گردد؟
به من فرمود: «وای بر تو! یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، پیامبر بود و پسر پیامبر. او دوازده پسر داشت. خداوند سبحان، یکی از آنان را ناپدید کرد و موی سر او از اندوه، سفید شد و از غم و غصّه، کمرش خمید و چشمش از فرط گریه نابینا گشت، در حالی که پسرش زنده بود؛ ولی من دیدم که پدر و برادر و هفده تن از خانواده ام، کُشته بر خاک افتاده اند. پس چگونه غصّه ام به پایان برسد و از گریه ام کاسته شود؟!».(1)
2059. الملهوف: از مولایمان امام زین العابدین علیه السلام روایت شده که هر چند ایشان، چنان بردبار بود که قابل توصیف نیست، ولی برای آن مصیبت، بسیار گریان و بسیار شِکوه گر بود.(2)
2060. الدعوات: مختار، سرِ عمر بن سعد را - که لعنت خدا بر او باد - به سوی ایشان (امام زین العابدین علیه السلام) فرستاد و به مأمور گفت: آنچه را که با توست، با کسی در میان مگذار تا سفرۀ غذا گسترده شود. او هنگامی که سفره گسترده شد، وارد شد. امام زین العابدین علیه السلام به سجده افتاد و گریست و گریه را
ص:873
طول داد و آن گاه نشست و فرمود: «ستایش، خداوندی راست که انتقام مرا پیش از درگذشتم گرفت!».(1)
2061. مروج الذهب - به نقل از محمّد بن سلیمان نوفلی -: وقتی کُمَیت بن زید اسدی، از طایفۀ اسد، از بنی مُضَر بن نِزار، [قصیدۀ میمیّۀ] هاشمیّات را سرود...، در همان زمان، به مدینه آمد و خدمت ابو جعفر باقر علیه السلام رسید و ایشان شبانه به او اجازۀ وارد شدن داد. وقتی او در [قصیدۀ] میمیّه اش به این جا رسید که:
و کشته شدنِ آن کشته در طَف، نیرنگی از جانب آنان بود؛
همان فرومایگان امّت و رذل ها.
باقر علیه السلام گریست و فرمود: «ای کُمَیت! اگر نزد ما مالی بود، به تو می دادیم؛ ولی در حقّ تو همان است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به حَسّان بن ثابت فرمود که: "همواره با روح القدس تأیید خواهی شد، تا زمانی که از ما اهل بیت، دفاع می کنی"».(2)
2062. کفایة الأثر - به نقل از کمیت -: بر آقایم امام باقر علیه السلام وارد شدم و گفتم: ای پسر پیامبر خدا! من در بارۀ شما شعرهایی گفته ام. اجازه می دهید آنها را بخوانم.
امام علیه السلام فرمود: ای کمیت! [این روزها] ایّام البیض است [و شعرخوانی در آن، روا نیست]».
گفتم: اشعار، در بارۀ شماست.
فرمود: «بخوان» و من خواندم:
روزگار، مرا خنداند و گریاند
و روزگار، تحوّل و رنگارنگی دارد.
ص:874
نُه تن که در طَف، نیرنگ زده شدند،
همه شان کفن گردیدند.
ایشان گریست و امام صادق علیه السلام هم گریست و شنیدم که کنیزی از پشت پرده می گرید. نیز وقتی به این گفته رسیدم که:
و شش تن که کسی همپای آنان نیست:
پسران عقیل، بهترینِ جوانان،
و آن گاه علی، خوب و مولای شما
که یادشان اندوه هایم را بر می انگیزاند
امام علیه السلام گریست و آن گاه فرمود: «هیچ کس نیست که از ما یاد کند و یا ما نزد او یاد شویم و از چشمانش اشکی - هر چند به کوچکیِ بال پشه باشد - جاری شود، مگر این که خداوند در بهشت، خانه ای برایش می سازد و آن را حجابی میان او و آتش قرار می دهد».
هنگامی که کلامم به این جا رسید:
هر کس از مصیبتی که به شما رسید، شادمان باشد،
یا روزی از این روزها، سرزنشگر [شما] باشد که
چرا پس از عزّت، خوار شدید،
پس باید بدانید که من نیز نتوانستم ستم را از خودم دفع کنم، آن زمان که مرا فرا گرفت.
دست مرا گرفت و فرمود: «خداوندا! گناهان گذشته و آیندۀ کُمَیت را بیامرز». و وقتی به این گفته ام رسیدم که:
کِی حق در بارۀ شما برپا می شود؟
کِی مهدی دومِ شما بر می خیزد؟
فرمود: «به زودی، إن شاء اللّه! به زودی».
آن گاه فرمود: «ای ابو مُستَهِل!(1) قائم ما، نُهمین از نسل حسین علیه السلام است؛ زیرا امامان پس از پیامبر خدا، دوازده تن هستند و او (یعنی نُهمین امام از نسل حسین علیه السلام)، قائم است».(2)
ر. ک: ص 848 (فصل چهارم/ثواب شعر خوانی در مصیبت آنان).
ص:875
2063. مصباح المتهجّد - به نقل از عبد اللّه بن سِنان -: در روز عاشورا بر سَرورم امام صادق علیه السلام وارد شدم، در حالی که گرفته و اندوهناک بود و اشک هایی همانند لؤلؤ از چشمانش سرازیر بود. گفتم: ای پسر پیامبر خدا! گریه ات از چیست؟ خداوند، چشمانت را گریان نکند!
به من فرمود: «آیا غافلی؟ آیا نمی دانی که حسین بن علی علیه السلام در چنین روزی کشته شد؟»....
امام صادق علیه السلام چنان گریست که مَحاسنش از اشک هایش تر شد.(1)
2064. کامل الزیارات - به نقل از هارون بن خارجه -: در خدمت امام صادق علیه السلام بودیم که از حسین علیه السلام یاد کردیم. ایشان گریست و ما هم گریه کردیم. امام علیه السلام سرش را بلند کرد و فرمود: «حسین علیه السلام فرمود:
"من کشتۀ اشکم و هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند، مگر این که می گریَد"».(2)
ص:876
2065. کامل الزیارات - به نقل از صفوان جمّال -: در راه مدینه، عازم مکّه بودیم که از امام صادق علیه السلام پرسیدم و گفتم: ای پسر پیامبر خدا! چه شده که تو را گرفته و اندوهگین و شکسته می بینم؟
فرمود: «اگر آنچه را من شنیدم، تو هم می شنیدی، تو را از سؤال کردن از من باز می داشت».
گفتم: چه شنیدی؟
فرمود: «نفرین و نالۀ فرشتگان را به درگاه خدای عز و جل بر کُشندگان امیر مؤمنان علیه السلام و حسین علیه السلام و نوحه سرایی جِنّیان و گریۀ فرشتگانِ پیرامون او و بی تابی زیاد آنها را. با این وصف، برای چه کسی غذا یا آب یا خواب، گوارا می شود؟».(1)
2066. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر -: در محضر امام صادق علیه السلام بودم و با ایشان صحبت می کردم که پسر ایشان بر ایشان وارد شد. امام علیه السلام به او فرمود: «آفرین!» و او را به خودش چسباند و بوسید و فرمود: «خدا کوچک کند کسانی را که شما را کوچک می کنند و از کسانی که در حقّ شما جنایت می کنند، انتقام بکشد و کسانی را که شما را بی پناه می گذارند، بی پناه بگذارد و خدا لعنت کند کسی را که شما را کشت! و البته خدا، ولی و نگهدار و یاور شماست. به راستی که گریۀ زنان و پیامبران و صدّیقان و گواهان و فرشتگان آسمان، طولانی شد».
آن گاه، امام علیه السلام گریست و فرمود: «ای ابو بصیر! وقتی به فرزندان حسین علیه السلام که به نزدم می آیند، نگاه می کنم، به خاطر اتّفاقی که برای پدرشان و خودشان افتاده، حالی به من دست می دهد که نمی توانم خودم را مهار کنم».(2)
ر. ک: ص 815 (فصل دوم/به یاد مصیبت امام حسین علیه السلام بودن، در هنگام آشامیدن آب) و ص 818 (یادکرد مصیبت های امام حسین علیه السلام در محضر امام صادق علیه السلام).
ص:877
2067. الأمالی، صدوق - به نقل از ابراهیم بن ابی محمود، از امام رضا علیه السلام -: وقتی ماه محرّم می رسید، پدرم خندان دیده نمی شد و پریشان حالی بر او سایه می انداخت، تا این که ده روز از آن می گذشت.
وقتی روز دهم فرا می رسید، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه اش بود و می فرمود: «امروز، همان روزی است که حسین علیه السلام کشته شده است».(1)
2068. کامل الزیارات - به نقل از ابو بکّار -: مقداری از خاک کنار سرِ امام حسین بن علی علیه السلام را بر گرفتم - که گِل سرخ بود - و بر امام رضا علیه السلام وارد شدم و آن را به ایشان عرضه کردم. آن را گرفت و بویید و گریست و اشک هایش روان شد و آن گاه فرمود: «این، تربت جدّم است».(2)
2069. المزار الکبیر - از زیارت ناحیه -: اکنون که روزگار، مرا عقب آورده و تقدیر، مرا از یاری دادن به تو باز داشته و نبوده ام تا با جنگجویان با تو، بجنگم و در برابر برافرازندگان پرچم دشمنی با تو، بِایستم، پس هر صبح و شام بر تو می نالم و به جای اشک، از دیده خون می افشانم، از سرِ حسرت و تأسّف بر تو و افسوس خوردن بر گرفتاری هایی که به تو رسیده، تا آن گاه که از سوز مصیبت و غم فقدانت بمیرم.(3)
ص:878
2070. المزار الکبیر - از زیارت ناحیه -: سلام بر تو، سلام کسی که از مقام تو آگاه است... و سلام کسی که دلش از مصیبت تو، زخمی است و اشکش هنگام یاد تو، جاری است و سلام فاجعه دیدۀ اندوهناک و سرگردانِ مسکین!(1)
2071. تذکرة الخواصّ - به نقل از هشام بن محمّد -: نامه های مردم کوفه و فرستادگانشان به نزد حسین علیه السلام، رو به فزونی گذاشت که: اگر خودت را به ما نرسانی، گناهکاری.
حسین علیه السلام تصمیم به رفتن گرفت. ابن عبّاس به نزد حسین علیه السلام آمد و ایشان را از رفتن، نهی کرد و به ایشان گفت: پسرعمو! مردم کوفه، نیرنگبازند. پدرت را کشتند، برادرت را بی کس گذاشتند و بر او نیزه زدند و تسلیم دشمنش کردند، و کردند آنچه کردند!
فرمود: «اینها نامه ها و فرستادگان آنهاست. بر من لازم است که بروم و با دشمنان خدا بجنگم».
ابن عبّاس گریست و گفت: ای وای از مصیبت حسین!(3)
2072. مقاتل الطالبیّین - به نقل از یوسف بن یزید -: هنگامی که حسین علیه السلام از پذیرش نظر ابن عبّاس
ص:879
خودداری کرد، ابن عبّاس به ایشان گفت: به خدا سوگند، اگر می دانستم که چنانچه به تو بچسبم و دامنت را بگیرم و دستم را در لا به لای مویت فرو برم تا مردم، گرد من و تو جمع شوند و این کار برایم سود دارد، حتماً این کار را انجام می دادم؛ ولی می دانم که خداوند، فرمانش را به انجام می رساند.
آن گاه چشمانش پر از اشک شد و گریست و از حسین علیه السلام خداحافظی کرد و باز گشت.(1)
2073. الفتوح - در یادکرد دیدار حسین علیه السلام با ابن عبّاس و عبد اللّه بن عمر -: ابن عبّاس و ابن عمر، در آن هنگام، سخت گریستند. حسین علیه السلام هم لَختی با آنها گریست و آن گاه با آن دو، خداحافظی کرد.
ابن عمر و ابن عبّاس به مدینه رفتند و حسین علیه السلام در مکّه ماند.(2)
2074. کتاب سُلَیم بن قیس: وقتی حسین بن علی علیه السلام کشته شد، ابن عبّاس، سخت گریست و آن گاه گفت:
این امّت، پس از پیامبرش، با چه مواجه شده است؟! خداوندا! تو را گواه می گیرم که من، دوست علی بن ابی طالب و فرزندانش هستم و از دشمن او و دشمن فرزندانش بیزارم. من، فرمانبر دستور آنان هستم.(3)
2076. تاریخ الطبری - به نقل از هشام بن ولید، از کسی که شاهد ماجرا بوده -: حسین بن علی علیه السلام با خانواده اش از مکّه عازم شد و محمّد بن حنفیّه در مدینه بود. خبر عزیمت ایشان به وی رسید، در حالی که در تَشتی وضو می گرفت. او چنان گریست که صدای گریه اش را شنیدم و قطره های اشکش در تَشت ریخت.(1)
ر. ک: ج 1 ص 558 (محمّد بن حنفیّه).
2077. الإرشاد: وقتی سرِ امام حسین علیه السلام رسید و فردای آن روز، ابن سعد - که لعنت خدا بر او باد - رسید که دختران و خانوادۀ امام حسین علیه السلام با او بودند، ابن زیاد، در دار الإماره، بارِ عامی برای مردم گذاشت. و به عموم مردم، اجازه داد که حضور پیدا کنند.
[ابن زیاد] دستور داد سر را آوردند و در برابرش گذاشتند. او خیره شده بود و به سر، نگاه می کرد و لبخند می زد و در دستش چوبی بود و با آن به دندان های پیشینِ امام علیه السلام می زد. در کنار ابن زیاد، زید بن ارقم، صحابی پیامبر خدا بود - که پیرمردی بود -. وقتی دید که ابن زیاد، چوب به دندان های امام علیه السلام می زند، به وی گفت: چوبت را از این دو لب بردار. به خدایی که هیچ معبودی جز او نیست، من بوسۀ لب های پیامبر خدا بر روی این دندان ها را آن قدر دیده ام که نمی توانم آنها را شماره کنم. و آن گاه، گریۀ بلندی کرد.
ابن زیاد به او گفت: خدا چشمانت را گریان کند! آیا بر پیروزی خدا، گریه می کنی؟! به خدا سوگند، اگر پیرمرد خرفتی نبودی که عقلش رفته، گردنت را می زدم.
زید بن ارقم از برابر او برخاست و به منزلش رفت.(3)
ص:881
2078. سیر أعلام النبلاء - به نقل از زید بن ارقم -: پیش عبید اللّه بودم که سرِ حسین علیه السلام را آوردند و او با چوب دستی اش شروع کرد به باز نمودن لب ها از هم و می گفت: دندانی بهتر از آن ندیده ام! گویی مروارید است.
نتوانستم خودم را نگه دارم و صدای گریه ام بلند شد. عبید اللّه به من گفت: ای پیرمرد! چرا گریه می کنی؟
گفتم: مرا این به گریه آورد که دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، جای [ضربت خوردنِ] این چوب دستی را می مکید و می بوسید و می فرمود: «خداوندا! من او را دوست دارم. تو هم او را دوست بدار».(1)
ر. ک: ص 386 (بخش ششم/فصل چهارم/سر امام علیه السلام در مجلس ابن زیاد).
2079. لباب الأنساب: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، فرزندان و عشیره اش را به سوی یزید بن معاویه فرستادند.
وقتی یزید آنها را دید، گفت:... ای مردم شام! نظرتان در بارۀ اینان چیست؟
نُعمان بن بشیر، صحابی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، برخاست و گفت: همان [رفتاری] که پیامبر صلی الله علیه و آله با آنان می کرد، تو نیز همان کن.
نعمان به سختی گریست و یزید هم به گریۀ او گریست.(3)
ص:882
2080. أنساب الأشراف - به نقل از ابو بکر هُذَلی -: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، حسن بَصْری گریه کرد، تا جایی که پهلوهایش تکان می خوردند. آن گاه گفت: چه ذلیل است امّتی که در آن، پسر یک بی نَسَب، پسر پیامبرش را بکشد!(2)
2081. تذکرة الخواصّ - به نقل از زُهْری -: وقتی خبر کشته شدن حسین علیه السلام به ربیع بن خُثَیم رسید، گریست و گفت: جوانانی را کشتند که اگر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنان را می دید، به آنها عشق می ورزید و با دست خود به آنها غذا می داد و آنها را روی پایش می نشاند.(4)
2082. الکافی - به نقل از هارون بن خارجه -: از امام صادق علیه السلام شنیدم که می فرمود: «خداوند برای قبر حسین علیه السلام چهار هزار فرشتۀ آشفته حال و پریشان گماشته که تا قیامت می گریند».(5)
2083. کامل الزیارات - به نقل از هارون بن خارجه، از امام صادق علیه السلام -: وقتی حسین علیه السلام کشته شد، همه، حتّی سرزمین ها هم برایش گریستند و خداوند برای او چهار هزار فرشتۀ آشفته حال و پریشان گماشته که تا قیامت می گریند.(6)
2084. الأمالی، صدوق - به نقل از ابان بن تغلب، از امام صادق علیه السلام -: چهار هزار فرشته از آسمان فرود آمدند
ص:883
تا همراه حسین بن علی علیه السلام بجنگند؛ ولی به آنها اجازۀ جنگ داده نشد. آنان برای گرفتن اجازه باز گشتند و باز فرود آمدند؛ ولی حسین علیه السلام کشته شده بود. آنان در کنار قبر ایشان با حالی پریشان و غم آلود، تا قیامت می گریند.(1)
2085. کامل الزیارات - به نقل از زراره، از امام صادق علیه السلام -: فرشتگانی که در کنار قبر حسین علیه السلام هستند، می گریند و با گریۀ آنان، همۀ فرشتگان آسمان و فضا می گریند.(2)
2086. کامل الزیارات - به نقل از ابو حمزۀ ثُمالی، از امام صادق علیه السلام، در زیارت امام حسین علیه السلام -: خداوندا! من در پیشگاه تو، پسر حبیبت را شفیع قرار می دهم و نیز فرشتگانی را که برای او ناله می زنند و می گریند و شیون می کنند و بی حال و خسته نمی شوند؛ آنان که از بیم تو، نگران و از عذاب تو، بر حذرند.(3)
ر. ک: ص 247 (بخش پنجم/فصل نهم/اجازه خواستن فرشتگان برای یاری کردن امام علیه السلام)
و دانش نامۀ امام حسین علیه السلام: ج 10 ص 115 (بخش سیزدهم/فصل پنجم/چهار هزار فرشته ای که نزد قبر او برای یاری اش فرود آمده اند).
2087. المناقب، ابن شهرآشوب - به نقل از اوزاعی، از امام زین العابدین علیه السلام -: من، پسر آن کسی هستم که جِنّیانِ زمین و پرندگانِ هوا بر او نوحه گرند.(4)
ر. ک: ص 345 (بخش ششم/فصل دوم/نوحه گریِ جِنّیان).
ص:884
2088. کامل الزیارات - به نقل از حارث اعوَر، از امام علی علیه السلام -: پدر و مادرم فدای حسینِ کشته شده در بیرون کوفه! به خدا سوگند، گویی وُحوش گوناگونی را می بینم که گردنشان را به سوی قبر او کشیده اند و گریه می کنند و شب تا صبح، مرثیه می سرایند. وقتی چنین است، از جفا بپرهیزید!(1)
2089. کامل الزیارات - به نقل از ابو بصیر، از امام باقر علیه السلام -: انسیان و جِنّیان و پرندگان و حیوانات، چنان بر حسین بن علی علیه السلام گریستند که اشکشان جاری شد.(2)
2090. المزار الکبیر - در زیارت ناحیه -: اسبت با سرعت، تاخت و به سوی خیمه هایت رفت، در حالی که شیهه می کشید و گریان بود.(3)
2091. کامل الزیارات - به نقل از زراره، از امام صادق علیه السلام -: حسین علیه السلام جان داد و دوزخ، چنان صدایی کرد که نزدیک بود زمین در اثر آن بشکافد.... دوزخ برای حسین علیه السلام می گرید و مرثیه سرایی می کند و برای کشندۀ حسین علیه السلام زبانه می کشد.(4)
2092. کامل الزیارات - به نقل از عمرو بن ثبیت، از پدرش -: امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «آسمان، از زمانی که آفریده شده، گریه نکرده، مگر برای یحیی بن زکریّا و حسین بن علی».
ص:885
گفتم: گریه اش چگونه است؟
فرمود: «هر گاه لباسی آورده شود، بر آن، خونی به اندازۀ خون کک ها مانده است».(1)
2093. کامل الزیارات - به نقل از ابو حمزۀ ثمالی، از امام صادق علیه السلام، در زیارت امام حسین علیه السلام -: پدر و مادرم فدایت، ای آقای من! برایت می گریم - ای برگزیدۀ خدا و پسر برگزیدۀ خدا - و سزاوار است که بگریم، که آسمان ها و زمین ها و کوه ها و دریاها برایت می گریند. پس اگر نگریم، چه عذری برای آن دارم، در حالی که حبیبِ پروردگارم، برای تو گریست و امامان - که درودهای خدا بر آنان باد - گریستند و هر چه پایین تر از سِدرةُ المنتهی (2) است تا خاک، برایت گریست و زاری کرد؟!(3)
2094. الکافی - به نقل از حسین بن ثُوَیر، از امام صادق علیه السلام -: وقتی حسین علیه السلام در گذشت، آسمان ها و زمین های هفتگانه و هر چه در آنها و در میان آنهاست، گریه کردند. نیز هر مخلوق پروردگار ما که به بهشت و جهنّم می رود، و آنچه دیده می شود و آنچه دیده نمی شود، بر حسین علیه السلام گریستند.(4)
ر. ک: ص 337 (بخش ششم/فصل دوم/گریستن آسمان و زمین).
ص:886
نقل های فراوان و متواتر شیعی و سنّی به دست ما رسیده اند که نشان می دهند - چنان که در ماجراهای پس از شهادت امام حسین علیه السلام در فصل «نشانه های آشکار شده» گذشت - ماجرای سنگین شهادت ایشان، تأثیراتی در عالم تکوین گذارده است. از این رو، تأثیرات و خوارق عاداتی این چنین در نظام طبیعت، نه تنها با دلیل عقلی قابل نفی نیستند، بلکه بی تردید، در عالَم خارج، اتّفاق افتاده اند.
روشن است که شادی و غم و گریه و خنده در غیر انسان، همانند انسان نیست و اگر تحقّق پیدا کند، می تواند نوعی تأثیر و تأثّر تکوینی باشد.
در مورد حیوانات، این نکته را باید اضافه کرد که: بر اساس قرآن و احادیث، حیوانات، درک ویژه ای دارند. ماجرای هدهد و مورچگان در قرآن، حکایت از درک بالای حیوانات دارد. بنا بر این، درک و تأثّر آنها از ماجرای عظیم عاشورا نیز کاملاً امکان پذیر است.
ص:887
گزارش هایی که در پی می آیند، حاکی از آن اند که فاجعۀ عاشورا و مصائبی که پس از آن بر اهل بیت سیّد الشهدا گذشت، به قدری رقّت انگیز و غمبار بوده که نه تنها علاقه مندان به خاندان رسالت، تحت تأثیر قرار گرفتند، بلکه سرسخت ترین دشمنان آنان - با این که در نهایت بی رحمی و قساوت بودند - و نیز کسانی که یاری نرساندنشان به امام علیه السلام، این فاجعه را پدید آورد، نتوانستند با دیدن آن صحنه های دل خراش، از گریه خودداری کنند.
البتّه گریۀ افراد سنگ دلی چون یزید، ممکن است دلیل سیاسی نیز داشته باشد؛ یعنی آنان پس از افشا شدن حقایق، برای فریب افکار عمومی و مقصّر جلوه دادن دیگران، تظاهر به گریه و اندوه نموده اند، که گریه هایی از این قبیل، تحت عنوان این فصل قرار نمی گیرند.
بنا بر این، آوردن این گزارش ها در آخرین قسمت این فصل، تنها برای نشان دادن شدّت مصائب سیّد الشهدا و اهل بیتِ آن بزرگوار است که حتّی دشمنانِ آنها را نیز تحت تأثیر قرار داده است.
2095. الإمامة و السیاسة - در یادکردِ ماجرای اسیرانِ اهل بیت در مجلس یزید -: فاطمه دختر حسین علیه السلام گفت: ای یزید! دختران پیامبر خدا و اسیری؟!
یزید، چنان گریست که نزدیک بود جانش به لب برسد و خانواده های شامیان هم گریستند، تا جایی که صدایشان بلند شد.(1)
2096. مثیر الأحزان: فاطمه دختر حسین علیه السلام گفت: ای یزید! دختران پیامبر خدا، اسیرند!
مردم گریستند و خانوادۀ یزید هم گریه کردند، تا جایی که صدای گریه بلند شد.(2)
2097. المعجم الکبیر - به نقل از محمّد بن حسن مخزومی -: هنگامی که خانوادۀ حسین علیه السلام را نزد یزید بن معاویه آوردند، سرِ ایشان را نیز آوردند و در برابرش نهادند. یزید گریست.(3)
ص:888
2098. شرح الأخبار - از امام باقر علیه السلام، در یادکردِ ماجرای اسیرانِ اهل بیت در مجلس یزید -: آن گاه یزید گفت: ای شامیان! در بارۀ اینان چه نظری دارید؟
یکی از آن میان گفت: بزرگشان کشته شد. از سگِ بد، بچه ای نگذار!(1)
نعمان بن بشیر گفت: ببین اگر پیامبر صلی الله علیه و آله زنده بود، با آنان چه می کرد. همان را انجام بده.
یزید گریست. فاطمه دختر حسین علیه السلام گفت: ای یزید! نظرت در بارۀ دختران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که اسیر در نزد تو اند، چیست؟
گریۀ یزید، بیشتر شد، تا آن جا که زنانش صدای گریۀ او را شنیدند و آنها هم گریستند و صدای گریۀ آنها در مجلس یزید شنیده می شد.(2)
ر. ک: ص 530 (بخش ششم/فصل هفتم/خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در مجلس یزید) و ص 582 (فصل هشتم/روی گرداندن مردم از یزید).
2099. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللّه بن عمّار بن عبد یَغوث -: هنگامی که زینب، دختر فاطمه علیها السلام و خواهر حسین علیه السلام، بیرون آمد، گویی می دیدم که گوشواره هایش میان گوش ها و گردنش در حرکت بودند و می گفت: ای کاش آسمان بر زمین می افتاد!
عمر بن سعد به حسین علیه السلام نزدیک شده بود. زینب گفت: ای عمر بن سعد! آیا ابا عبد اللّه کشته می شود و تو ایستاده ای و نگاه می کنی؟!
گویی من اینک می بینم که اشک های عمر [بن سعد] بر گونه ها و ریشش جاری است. او صورتش را از زینب برگرداند.(3)
ص:889
2100. مثیر الأحزان - به نقل از حُمَید بن مسلم -: امام حسین علیه السلام وقتی دید که از گروه و یارانش جز اندکی نمانده اند، ایستاد و صدا کرد: «آیا مدافعی برای حرم پیامبر خدا هست؟ آیا یگانه پرستی وجود دارد؟ آیا کمک کننده ای هست؟ آیا یاوری هست؟
مردم، صدا به شیون، بلند کردند.(1)
2101. تاریخ الطبری - به نقل از قُرّة بن قیس تمیمی -: هر حادثه ای را از یاد ببرم، سخن زینب دختر فاطمه علیها السلام را فراموش نمی کنم، آن زمان که از کنار حسینِ بر خاک افتاده گذشت، که می گفت: «وا محمّدا! وا محمّدا! درود فرشتگان آسمان، بر تو! این، حسین علیه السلام است که در بیابانْ افتاده، آغشته به خون و قطعه قطعه شده است و - وا محمّدا - اینان، دختران اسیر تو اند و ذرّیۀ کشته شدۀ تو اند که باد صبا بر آنها می وزد».
به خدا سوگند، او، دشمن و دوست را گریاند.(2)
ر. ک: ص 433 (بخش ششم/فصل ششم/وداع خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله با شهیدان).
2102. سیر أعلام النبلاء: بار و بُنۀ حسین علیه السلام را تصاحب کردند. مردی زیورآلات فاطمه دختر حسین علیه السلام را گرفت و گریه کرد.
فاطمه گفت: چرا گریه می کنی؟
آن مرد گفت: آیا دختر پیامبر خدا را غارت کنم و گریه نکنم؟!
فاطمه گفت: پس وا بگذارش.
گفت: می ترسم دیگری، آن را ببرد!(3)
ص:890
2103. الأمالی، صدوق - به نقل از فاطمه دختر حسین علیه السلام -: فرومایگان، به خیمۀ ما وارد شدند و من دختری کوچک بودم و در پایم، خلخالی زرّین بود. مردی تلاش کرد تا دو خلخال پایم را در آورد، در حالی که می گریست. گفتم: چه چیزی تو را به گریه انداخته، ای دشمن خدا؟
گفت: چگونه گریه نکنم، در حالی که دختر پیامبر خدا را غارت می کنم؟!
گفتم: پس غارتم مکن.
گفت: می ترسم که دیگری آن را ببَرد!(1)
2104. تاریخ الطبری - به نقل از سعد بن عبیده -: بزرگانی از اهل کوفه، بر تپّه ای ایستاده بودند و گریه می کردند و می گفتند: خداوندا! یاری ات را بفرست.
گفتم: ای دشمنان خدا! چرا نمی رَوید یاری اش کنید؟!(2)
2105. الطبقات الکبری - به نقل از حُباب بن موسی، از امام صادق علیه السلام، از پدرش، از امام زین العابدین علیه السلام -:
ما را از کوفه به نزد یزید، منتقل کردند و راه های کوفه پر از جمعیت بود که [به کاروان ما] می گریستند! پاسی از شبْ گذشته بود و به جهت ازدحام جمعیت، آنها نمی توانستند ما را عبور دهند. گفتم: اینان، ما را کُشتند و اکنون گریه می کنند؟!(3)
2106. الأمالی، مفید - به نقل از حَذلَم بن سَتیر -: در محرّم سال 61 [هجری]، وارد کوفه شدم، هنگامی که علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام با زنان از کربلا باز می گشت، و با آنان سپاهیانی بودند که آنها
ص:891
را احاطه کرده بودند. مردم برای تماشای آنها بیرون آمدند و هنگامی که آنها را با شترانی بی جهاز آوردند، زنان کوفه گریه و مرثیه سردادند.
از علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام شنیدم که با صدایی آهسته - در حالی که بیماری، ناتوانش کرده بود و در گردنش غُل بود و دستش به گردنش بسته بود - می فرمود: «این زنان می گریند! پس ما را چه کسی کشت؟!».(1)
2107. الأمالی، مفید - به نقل از حَذلَم بن سَتیر -: زینب دختر علی علیه السلام را دیدم و زنی باحیاتر و سخنورتر از او ندیده بودم. گویی او از زبان امیر مؤمنان علیه السلام سخن می گوید. زینب به مردم اشاره کرد که: خاموش باشید.
نَفَس ها حبس شد و صداها آرام گرفت و زینب علیها السلام گفت: ستایش، از آنِ خداست، و درود بر پیامبر خدا! امّا بعد، ای کوفیان! ای اهل نیرنگ و خواری...! آیا گریه می کنید؟ به خدا، زیاد گریه کنید و کم بخندید. به ننگ و عار آن رسیدید و پلیدی اش هرگز از شما شسته نخواهد شد...».
آن گاه خاموش شد. مردم را دیدم که حیرت زده، دستشان را [از شدّت گریه]، بر دهانشان داشتند و پیرمردی را دیدم که گریه می کرد، تا جایی که ریشش از گریه، تر شده بود و می گفت:
پیرانشان، بهترین پیران اند و نسلشان،
اگر نسل ها را بشمارند، نه محروم می شوند و نه خوار.(2)
2108. مثیر الأحزان: صبح شد و سر را نزد ابن زیاد بردند و مردم، گرد آمدند تا اسیران خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و روشنیِ چشم فاطمۀ بتول را تماشا کنند. زنی از زنان کوفه، از بلندی، سرک کشید و گفت: شما از کدام اسیرانید؟
ص:892
گفتند: ما اسیران دودمان محمّد صلی الله علیه و آله هستیم.
آن زن، فرود آمد و لباس هایی نرم و جامه هایی بلند و تعدادی مقنعه گرد آورد و به آنان داد و آنان خود را پوشاندند. علی بن الحسین (زین العابدین) علیه السلام همراهشان بود و حسن مُثّنا، پسر امام حسن علیه السلام، هم زخمی از میدان جنگ آورده شده بود و نایی داشت. با آنها زید و عُمَر، پسران امام حسن علیه السلام، هم بودند. مردم کوفه شروع به گریستن کردند.(1)
ر. ک: ص 437 (بخش ششم/فصل ششم/چگونگی ورود خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله به کوفه) و ص 440 (سخنرانی زینب علیها السلام میان کوفیان).
ص:893
2109. المزار الکبیر: زیارت دیگری در روز عاشورا برای امام حسین - که درودهای خدا بر او باد -، از ناحیۀ مقدّسه(1) به دست یکی از باب ها(2) رسیده است که در آن، آمده است: «نزد سر او - که درود خدا بر او باد - می ایستی و می گویی:
سلام بر آدم، برگزیدۀ خدا از میان آفریدگانش!
سلام بر شیث، ولیّ و برگرفتۀ خدا! سلام بر ادریس، قیام کننده با حجّت خدا برای او!
سلام بر نوح مستجاب الدعوه!
سلام بر هود، کمک گرفته از خدا!
سلام بر صالح، گرامی داشته شده از سوی خدا!
سلام بر ابراهیم که خداوند، او را دوست خود قرار داد!
سلام بر اسماعیل که خداوند، ذبحی بزرگ را از بهشتش، جانْفدای او کرد!
سلام بر اسحاق که خدا نبوّت را در نسل او قرار داد!
سلام بر یعقوب که خداوند، بینایی اش را با رحمتش، به او باز گردانْد!
سلام بر یوسف که خداوند، او را با بزرگی خود از چاه، نجات بخشید!
سلام بر موسی که خداوند، دریا را با قدرتش برای او شکافت!
سلام بر هارون که خداوند، به پیامبری، ویژه اش ساخت!
سلام بر شُعَیب که خداوند، او را بر امّتش غلبه داد!
سلام بر داوود که خداوند، از خطایش گذشت!
سلام بر سلیمان که خداوند، جن را با عزّت خویش، رام او کرد!
سلام بر ایّوب که خداوند، او را از درد، شفا بخشید!
سلام بر یونس که خداوند، وعدۀ ضمانت شده اش را برایش محقّق ساخت!
ص:894
سلام بر عُزَیر که خداوند، او را پس از مرگش زنده کرد!
سلام بر زکریّای شکیبا در گرفتاری اش!
سلام بر یحیی که خداوند، با شهادتش او را به خود، نزدیک کرد!
سلام بر عیسی، روح خدا و کلمۀ او!
سلام بر محمّد، حبیب خدا و برگزیدۀ او! سلام بر امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب، تنها برادر او! سلام بر فاطمۀ زهرا، دختر او!
سلام بر ابو محمّد، حسن، وصیّ پدر و جانشینش!
سلام بر حسین که بی دریغ و بزرگوارانه، خون خود را نثار کرد! سلام بر آن که خداوند را در نهان و آشکار خویش، اطاعت کرد! سلام بر کسی که شفا را در تربتش قرار دادند! سلام بر کسی که اجابت دعا، زیر گنبد اوست! سلام بر امامان از نسل او!
سلام بر فرزند خاتم پیامبران! سلام بر فرزند سَرور وصیّان! سلام بر فرزند فاطمۀ زهرا!
سلام بر فرزند خدیجۀ کبرا! سلام بر فرزند سِدرَةُ المُنتَهی!(1)
سلام بر فرزند جَنّة المَأوی! سلام بر فرزند زمزم و صفا! سلام بر آن که در خون خود غلتیده و خیمه اش دریده شده! سلام بر پنجمین تن از اصحاب کَساء! سلام بر غریب غریبان! سلام بر شهید شهیدان! سلام بر کشتۀ حرامیان! سلام بر ساکن کربلا!
سلام بر آن که فرشتگان آسمان، بر او می گِریند! سلام بر کسی که نسلش پاکان اند! سلام بر سالار دین! سلام بر جایگاه بُرهان ها! سلام بر امامان سَرور! سلام بر گریبان های خون آلود! سلام بر لب های خشکیده! سلام بر نفس های بُریده! سلام بر روح های از بدنْ برون رفته! سلام بر پیکرهای برهنه! سلام بر بدن های رنگ پریده! سلام بر خون های ریخته شده و روان! سلام بر اندام های قطعه قطعه شده! سلام بر سرهای بالای نیزه رفته! سلام بر زنانِ از پرده بیرون دویده!
سلام بر حجّت خدای جهانیان! سلام بر تو و بر پدران پاکت! سلام بر تو و بر پسران شهیدت! سلام بر تو و بر فرزندان یاریگرت! سلام بر تو و بر فرشتگان هم بالینت!
سلام بر کُشتۀ ستم! سلام بر برادر کشته به سَمّت! سلام بر علی اکبر! سلام بر شیرخوار خُرد! سلام بر پیکرهای برهنه شده! سلام بر خاندان نزدیک [و خویشاوند]! سلام بر افتادگان در دشت ها! سلام بر بیرون آورده شدگان از وطن ها! سلام بر به خاک سپرده شدگان بدون کفن!
ص:895
سلام بر سرهای بُریده از بدن! سلام بر شکیبا در راه خدا و به حساب او! سلام بر مظلوم بی یاور!
سلام بر ساکن خاک پاک! سلام بر دارای گنبد والا! سلام بر آن که [خدای] جلیل، او را پاک کرده! سلام بر مایۀ افتخار جبرئیل! سلام بر همبازی میکائیل در گاهواره!
سلام بر کسی که پیمانش را شکستند! سلام بر کسی که حُرمتش را هتک کردند! سلام بر کسی که خونش را ستمکارانه ریختند! سلام بر شسته شده به خونِ زخم! سلام بر نوشیده از کاسۀ نیزه ها! سلام بر ستم دیدۀ حق بُرده شده ای که حقّش را حلال شمردند! سلام بر مهجور شده میان مردم! سلام بر آن که روستانشینان، عهده دار به خاک سپردنش شدند! سلام بر آن که رگ قلبش بُریده شده! سلام بر حمایتگر بدون یاور!
سلام بر موی سپیدِ خضاب شده [با خون]! سلام بر گونۀ خاک آلوده! سلام بر بدن برهنه شده! سلام بر دندانِ با چوبْ نواخته شده! سلام بر رگِ گردنِ بُریده! سلام بر سرِ بالا رفته [بر نیزه]! سلام بر پیکرهای برهنه و خوراک گرگ های درندۀ بیابان شده و جایگاه آمد و شدِ دیگر حیوانات درنده گشته!
سلام بر تو - ای مولای من - و بر فرشتگان صف کشیده در پیرامون قُبّه ات که گرداگرد تربتت را گرفته اند، در حیاط تو طواف می کنند و به زیارتت آمده اند! سلام بر تو که من، آهنگ تو کرده ام و رستگاری نزد تو را امید می برم!
سلام بر تو؛ سلام عارف به حُرمتت، خالص در ولایتت، تقرّبْ جوینده به خدا با محبّتت، و بیزار از دشمنانت! سلام کسی که دلش به مصیبت تو، زخم دار، و اشکش به گاه یاد تو، جاری است! سلام فاجعه دیدۀ اندوهگین، سرگردان و در هم شکسته! سلام کسی که اگر با تو در طَف (کربلا) بود، تو را با جانش از تیزیِ شمشیرها، نگاه می داشت و جانش را سپر تو می نمود و پیش رویت می جنگید و بر سرکشان بر تو، یاری ات می داد و تن و جان و مال و فرزندش را فدایت می کرد! جانش فدای جان تو و خاندانش سپرِ حفظ خاندان تو باد!
اکنون که روزگار، مرا عقب آورده و تقدیر، مرا از یاری تو باز داشته است و نبوده ام تا با جنگجویان با تو بجنگم و در برابر برافرازندگان پرچم دشمنی با تو، بِایستم، پس هر صبح و شام، بر تو می نالم و به جای اشک، از دیده، خون می افشانم، از سرِ حسرت و تأسّف بر تو، و دریغ و افسوس بر گرفتاری هایی که به تو رسیده، تا آن گاه که از سوز مصیبتت و غم فقدانت بمیرم.
گواهی می دهم که تو، نماز را به جای آوردی و زکات پرداختی، و امر به معروف و نهی از تجاوز و زشتکاری کردی، و خدا را پیروی کردی و سرپیچی ننمودی، و به او و به ریسمانش چنگ زدی، و او را خشنود ساختی؛ و از او ترسیدی، و او را در نظر داشتی، و [دعوت] او را اجابت
ص:896
کردی، سنّت ها را پایه نهادی، و فتنه ها را خاموش کردی، و به رشد، فرا خواندی، و راه های استوار را روشن نمودی و در راه خدا، آن گونه که باید، جهاد کردی.
خدا را مطیع، و جدّت محمّد صلی الله علیه و آله را پیرو، و پدرت را گوش به فرمان، و به وصیّت برادرت، شتابان بودی. پایۀ دین را برافرازنده، و طغیان را براندازنده، و طاغوت ها را کوبنده، و امّت را نصیحت کننده بودی، و در دریای مرگ، شنا کننده، با فاسقان، رو در رو شونده، حجّت های خدا را بر پا دارنده، و اسلام و مسلمانان را مهربان، و حق را یاور بودی. هنگام بلا، شکیبا، و دین را پاسدار، و قلمرو آن را مرزبان، و آیینش را پشتیبان بودی.
گِرد هدایت را گرفته و یاری اش می کردی، عدالت را گسترش داده، منتشر می کردی، و دین را یاری و آشکار می نمودی، بیهوده کار را باز می داشتی و نهی می کردی، و حقّ فرودست را از فرادست، می ستاندی، و میان نیرومند و ناتوان، یکسان حکم می راندی.
تو، بهار یتیمان، و دستاویز مردمان، و عزّت اسلام، و معدن احکام، و هماره نعمت بخش، و پویندۀ راه های جدّت و پدرت بودی، و مانند برادرت در وصیّت [به امامت]، به پیمان ها وفادار بودی، و با خوی های پسندیده و کرامت آشکار، شب زنده دار در دل تاریکی ها بودی. با روش های استوار و طبعی کریمانه و سابقه هایی سِتُرگ، از تباری شریف و خاندانی والا، بلندمرتبه، پُرفضیلت، نیکوسرشت، با بخشش هایی فراوان، بردبار، ره یافته، بخشنده، دانا، باصلابت، امام شهید، گریان و بازگردنده [به خدا]، محبوب و باهیبت بودی.
تو فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، و رهایی دهندۀ قرآن، و بازوی مردمان، و کوشنده در اطاعت فرمان، و حافظ عهد و پیمان، و کناره گیر از راه های فاسقان، و بذل کنندۀ همۀ توان، و طول دهندۀ رکوع و سجود بودی.
به دنیا، بی رغبت بودی، همچون بی رغبتی کوچ کننده از آن و در نگرنده به دنیا، با چشم بیمناکان از آن. آرزوهایت از آن، برچیده، و همّتت از زیور آن، چرخیده، و نگاه هایت از زیبایی آن، کنار کشیده، و رغبتت به آخرت، شناخته شده بود.
تا ستم، دست خود را دراز کرد و ظلم، نقاب خود را باز کرد و گم راهی، پیروانش را فرا خواند، در حالی که تو در حرم جدّت [مدینه] ساکن بودی، از ستمکاران، جدا شدی و با خانه و محراب، همنشین گشتی، و از لذّت ها و شهوت ها، بر کنار بودی. منکَر را با دل و زبانت، به اندازۀ تاب و توانت، انکار می کردی و سپس، علمت، مقتضیِ انکار گشت و جهاد با کافران، بر تو لازم شد و تو با فرزندان، خاندان و پیروان و وابستگانت، حرکت کردی و حقیقت و برهان روشن را فراز آوردی و با حکمت و اندرز نیکو، به سوی خدا، فرا خواندی و به اجرای حدود شرعی و اطاعت از معبودِ هستی، فرمان دادی و از پلیدی ها و طغیان، باز داشتی و آنان، با ستم و تجاوز، با تو
ص:897
رویارو شدند و تو، پس از اندرز دادن و تأکید حجّت هابرای ایشان، با آنان جهاد کردی، و آنان، پیمان و بیعت با تو را شکستند و پروردگار و جدّت را خشمگین کردند و به جنگ، آغازیدند، و تو در برابر ضربِ نیزه و شمشیر، پایداری کردی و لشکر فاجران را در هم شکستی و در غبار جنگ، فرو رفتی و با شمشیر ذو الفقار، قهرمانانه جنگیدی، گویی که علیِ برگزیده، تویی.
و هنگامی که تو را استوارْدل و بدون ترس و واهمه دیدند، نیرنگ های نابود کننده شان را بر تو بر افراشتند و با مکر و شرارت، با تو جنگیدند و [عمر بن سعد] لعین، سربازانش را فرمان داد تا تو را از آب و ورود به آن، باز دارند و به کارزار با تو، شتاب کردند و به جنگ با تو، اقدام نمودند و تو را هدف تیر و سنگ خود، قرار دادند و دستِ نابودی به سوی تو گشودند و پیمان تو را رعایت ننمودند و کیفر کُشتن دوستان تو و غارت کاروان تو را نادیده گرفتند. تو در غبار [جنگ]، پیش آمدی و آزارها را به جان خریدی و با شکیبایی ات، فرشتگان آسمان ها را به شگفت آوردی.
دشمنانت، از همه سو، گِردت را فرا گرفتند و با زخم های کاری، تو را زمین گیر کردند و تو را از حرکت کردن، باز داشتند و یاوری برای تو نمانْد و تو برای رضای خدا، شکیبا بودی. از زنان و فرزندانت دفاع می کردی تا آن که تو را از اسبت، به زیر کشیدند و زخمی و خونین، به زمین افتادی و اسب ها، تو را زیر سُم هایشان گرفتند و طاغیان، با شمشیرهای بُرّان، بر سرت ریختند و عَرَق مرگ، بر پیشانی ات نشست و چپ و راست پیکرت، منقبض و منبسط می شد و نیم نگاهی از زیر چشم، به چادرها و سَرایت داشتی و [دردهایت] تو را به خود، نه فرزندان و خانواده ات، مشغول کرد و اسبت به شتاب گریخت و با شیهه و زاری، آهنگ خیمه هایت را کرد.
هنگامی که زنان، اسبت را خوار و پریشان، و زین تو را بر آن، واژگون دیدند، از پرده بیرون آمدند، موهایشان را پریشان کردند و بر گونه های خود زدند، صورت های خود را گشودند و ناله، سر دادند و پس از عزّت، خوار شدند و به سوی قتلگاهت شتافتند.
و شمر، بر سینه ات نشسته، شمشیرش را در گودی گلویت فرو برد، محاسن سپیدت را به دستش گرفت و با شمشیر هندی خود، تو را ذبح کرد. حواسّ تو، آرام گرفت و نَفَس هایت، آهسته گشت، و سرت به بالای نیزه رفت، و خاندانت را مانند بندگان به اسارت گرفته، غل و زنجیر کرده اند و بر پشت شتران [بدون جهاز] نشاندند و آفتاب سوزان نیم روز، چهره هایشان را سوزاند و در صحراها و دشت ها، رانده شدند، در حالی که دست هایشان را به گردن، بسته بودند و آنها را در بازارها می چرخاندند.
پس وای بر عاصیان فاسق! با کشتن تو، اسلام را کُشتند و نماز و روزه را تعطیل کردند و
ص:898
سنّت ها و احکام را زیر پا گذاشتند و پایه های ایمان را منهدم کردند و آیه های قرآن را تحریف کردند و در تجاوز و سرکشی، فرو رفتند.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، داغدار خونِ تاوانْ نگرفتۀ تو شد و کتاب خدای عز و جل، مهجور گشت و به حق، خیانت شد، هنگامی که تو را مقهور سلطۀ خود کردند. با از دست رفتن تو، تکبیر و تهلیل و حرام و حلال و تنزیل و تأویل [قرآن]، از دست رفت و پس از تو، تغییر و دگرگونی و کفر و معطّل گذاردن [احکام الهی] و هوس و گم راهی و فتنه و باطل، آشکار شد.
خبررسان شهادتت، با چشم اشکبار، نزد قبر جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و گفت: «ای پیامبر خدا! نوه و جوانت را کُشتند و حُرمت خاندانت را شکستند و پس از تو، فرزندانت را به اسارت بردند و آنچه می ترسیدی، بر خاندان و خویشانت فرود آمد»، و پیامبر صلی الله علیه و آله، دلش پریشان و ترسان و گریان شد و فرشتگان و پیامبران، او را به شهادت تو، تسلیت دادند و مادرت زهرا، به تو داغدار گشت.
فرشتگان مقرّب، دسته دسته می آمدند و می رفتند و پدرت امیر مؤمنان را تسلیت می دادند و در اعلی عِلّیّین (بالاترین جایگاه قُرب بهشت)، مجلس سوگواریِ تو بر پا شد و حوریان بهشتی، بر مصیبت تو، به صورت خود زدند و آسمان و ساکنانش، بهشت و خزانه دارانش، کوه های گسترده و دامنه هایش، زمین و کرانه هایش، دریاها و ماهیانش، مکّه و پایه های آن (کعبه)، بهشت و جوانانش، کعبه و مقام [ابراهیم]، و مشعر الحرام و حرم و غیر حرم، بر تو گریستند.
خدایا! به احترام این مکان والا، بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و مرا در زمرۀ آنان، محشور کن و با شفاعت ایشان، به بهشت در آور.
خدایا! ای سریع ترینِ حسابرسان، و نیز ای کریم ترینِ کریمان، و حاکم ترینِ حاکمان! به وسیلۀ محمّد، خاتم پیامبران و فرستاده ات به سوی همۀ جهانیان، و همچنین به وسیلۀ برادر و پسرعمویش که مو از جبینش آویخته و علم به درونش ریخته، دانشمند والامقام، علی امیر مؤمنان، و فاطمه، سَرور زنان جهانیان، و حسنِ پاک، دستاویز پرهیزگاران، و ابا عبد اللّه الحسین، بزرگوارترینِ شهیدان و فرزندان کشته شده و خاندان ستم دیده اش، و علی بن الحسین، زیورِ پرستشگران، و محمّد بن علی، قبلۀ توبه کنندگان، و جعفر بن محمّد، راستگوترینِ راستگویان، و موسی بن جعفر، آشکار کنندۀ برهان ها، و علی بن موسی، یاور دین، و محمّد بن علی، الگوی ره یافتگان، و علی بن محمّد، زاهدترینِ زاهدان، و حسن بن علی، وارث جانشینان، و نیز به وسیلۀ حجّت بر همۀ خلق، به تو توسّل می جویم که بر محمّد و خاندان محمّد، راستانِ نیکوکار و خاندان طاها و یاسین، درود فرستی و مرا در قیامت، از
ص:899
دل آرامان در امان و رستگاران شادان و خندان، قرار دهی.
خدایا! مرا جزو مسلمانان بنویس و به صالحان، بپیوند، و مرا میان پسینیان، نیک نام گردان، و در برابر ستمکاران، یاری ام ده، و از نیرنگ حسودان، کفایتم کن، و مکر مکرورزان را از من بچرخان، و دست های ظالمان را از من، برگیر و مرا با سَروران خجسته و با پیامبران، صدّیقان، شهیدان و صالحان - که به آنها نعمت بخشیدی -، در اعلی عِلّیّین (بالاترین جایگاه قرب بهشت) گِرد هم آور، به رحمتت، ای مهربان ترینِ مهربانان!
خدایا! تو را به پیامبر معصومت، و به حکم حتمی ات، و نهی پنهانت، و به این قبری که بر آن در آمده ام و در زیر آن، امام معصومِ مقتول و مظلوم، آرمیده است، سوگند می دهم که غم های مرا بگشایی و شرّ قَدَر حتمی ات را از من بچرخانی و از آتش مسموم، پناهم دهی.
خدایا! مرا با نعمتت، بزرگ گردان، و به قسمتت، خشنود بدار، و به جود و کَرَمت، فرا گیر، و از مکر و عقوبتت، دور ساز.
خدایا! مرا از لغزش ها، نگاه و در گفتار و کردار، استوار بدار. مهلت رسیدن اجَلم را بیشتر بگردان و از دردها و بیماری ها، عافیتم ده و به وسیلۀ دوستانم و به فضلت، مرا به بهترین آرزوهایم برسان.
خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست، و توبه ام را قبول کن، و بر اشکم رحم آور، و عذر لغزشم را بپذیر، و گرفتاری ام را گشایش ده، و خطایم را بپوشان، و نسلم را صالح بگردان.
خدایا! در این مرقد شریف و بزرگ و جایگاه گرامی، گناهی از من مگذار، جز آن که آن را بیامرزی، و نه عیبی، جز آن که بپوشانی، و نه غمی، جز آن که بگشایی، و نه روزی ای، جز آن که گسترده سازی، و نه منزلتی، جز آن که آبادش بداری، و نه تباهی ای، جز آن که اصلاحش کنی، و نه آرزویی، جز آن که مرا به آن برسانی، و نه دعایی، جز آن که مستجابش کنی، و نه تنگنایی، جز آن که گشایشش دهی، و نه پریشانی ای، جز آن که سامانش دهی، و نه کاری، جز آن که به پایانش بری، و نه آمالی، جز آن که فراوانش کنی، و نه خویی، جز آن که نیکویش کنی، و نه انفاقی، جز آن که جایش را پُر کنی، و نه حالتی، جز آن که آبادش کنی، و نه حسودی، جز آن که قلع و قمعش کنی، و نه دشمنی، جز آن که خوارش کنی، و نه شرّی، جز آن که کفایتش کنی، و نه بیماری ای، جز آن که شفایش دهی، و نه دوری ای، جز آن که نزدیکش کنی، و نه پراکندگی ای، جز آن که جمعش کنی، و نه درخواستی، جز آن که عطایش کنی.
خدایا! از تو خیر اکنون و پاداش آینده را می خواهم. خدایا! مرا به حلالت از حرامت، و به فضلت از همۀ مردمان، بی نیاز کن. خدایا! از تو علمی سودمند، دلی خاشع، یقینی
ص:900
شفابخش، عملی پاک، صبری زیبا و اجری فراوان می خواهم.
خدایا! سپاس گزاری نعمتی را که به من داده ای، روزی ام کن، و بر احسان و کَرَمت به من بیفزای، و گفته ام را میان مردم، شنیده شده و مورد قبول، و کردارم را نزد تو بالا برده شده، و کار خیرم را دنباله دار، و دشمنم را خوار بگردان.
خدایا! بر محمّد و خاندان برگزیدۀ محمّد، در نیمه های شب و دو سوی روز، درود فرست، و شرّ اشرار را از من، کفایت کن و مرا از گناهان و بار سنگین آن، پاک بگردان و از آتش، پناهم ده و به سرای ماندن، واردم کن. من و همۀ مردان و زنان با ایمان را که به خاطر تو با آنان دوستی می کنم، بیامرز، به رحمتت، ای مهربان ترینِ مهربانان!
سپس، رو به قبله می کنی و دو رکعت نماز می گزاری که در رکعت اوّل، سورۀ انبیا و در رکعت دوم، سورۀ حشر را می خوانی و در قنوتش می گویی:
خدایی جز خدای بردبارِ بزرگوار نیست. خدایی جز خدای والای بزرگ نیست. خدایی جز خداوندِ مالک آسمان های هفتگانه و زمین های هفتگانه و آنچه در آنها و میان آنهاست، نیست، بر خلاف دشمنانش و با انکار شریک گیرندگانش، با اقرار به ربوبیّتش و خشوع در برابر عزّتش.
اوّل است، بدون آن که اوّلی باشد، و آخِر است، بدون این که آخِری باشد. با قدرتش بر همه آشکار است و نهان تر از هر چیز است، با دانش و لطافتش. خِردها بر ژرفای بزرگی اش آگاه نمی شوند و وهم ها، حقیقتِ چیستی اش را در نمی یابند و جان ها، چگونگی معانی او را تصوّر نمی نمایند. بر درون ها، آگاه است و به باطن ها، شناسا. چشم های خیانتکار را می شناسد و پنهانکاری های سینه ها را می داند.
خدایا! تو را بر تصدیقم نسبت به فرستاده ات و ایمانم به او و آگاهی ام به منزلتش، گواه می گیرم.
گواهی می دهم که او، پیامبری است که حکمت، به فضلش زبان گشوده است و پیامبران، به او بشارت داده اند و به اقرار به آنچه آورده، فرا خوانده اند و به تصدیق او، ترغیب کرده اند؛ و [دلیل این همه،] سخن خدای متعال است که: «او را که نزد خود، در تورات و انجیل، مکتوب می یابند.
ایشان را امر به معروف و نهی از منکر می کند و پاکی ها را بر ایشان، حلال، و خبیث ها را بر ایشان، حرام می نماید و سنگینی و بندهایی را که بر ایشان بود، از آنان بر می دارد»(1).
پس بر محمّد، فرستاده ات به سوی انس و جن و سَرور پیامبران برگزیده، و بر برادر و پسر عمویش - که هیچ گاه و چشم بر هم زدنی، به تو شرک نورزیدند -، درود فرست، و نیز بر فاطمۀ زهرا، سَرور
ص:901
زنان جهانیان، و بر دو سَرور جوانان بهشتی، حسن و حسین؛ درودی ماندگار و جاودان، به عدد قطره های ریز باران و به وزن کوه ها و درّه ها تا هر زمان که بر درختان، برگ می روید و شب و روز می آیند و می روند؛ و همچنین بر خاندان پاکش، امامان ره یافته، مدافعان دین: علی، محمّد، جعفر، موسی، علی، محمّد، علی، حسن و حجّت؛ بر پا دارندگان عدالت و فرزند نوادۀ پیامبر!
خدایا! به حقّ این امام، از تو، گشایش زودهنگام، و شکیبایی زیبا و یاری پیروزمندانه، و بی نیازی از مردم، و استوارْگامی در راه هدایت، و توفیق به آنچه دوست می داری و می پسندی، روزیِ گسترده، حلال، پاک، گوارا، روان، فراوان، افزون و زیاده، ریزان و پُر جریان، بدون رنج و کاستی، و بی منّت کسی، و نیز عافیت از هر گرفتاری و بیماری و مرضی، و سپاس نهادن بر عافیت و نعمت را می خواهم و هنگامی که مرگ می آید، ما را بر بهترین حالت طاعتت و نگاهدار فرمانت به ما، قبض روح کن تا ما را به بهشت نعمت های جاودانت برسانی، به رحمتت، ای مهربان ترینِ مهربانان!
خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و مرا از دنیا، بیگانه و با آخرت، مأنوس بگردان، که جز بیم تو داشتن، از دنیا بیگانه نمی کند و جز امید به تو، انس به آخرت نمی دهد.
خدایا! حجّت، از آنِ توست، نه علیه تو، و به سوی تو شِکوه می شود، نه از تو. پس بر محمّد و خاندانش، درود فرست و مرا در برابر نفس ستمکار و نافرمانم و شهوت چیره ام، یاری ام ده و سرانجام مرا به عفو و عافیت، ختم بفرما.
خدایا! آمرزش خواهی ام با وجود پافشاری بر آنچه از آن، نهی کردی، کم حیایی است و آمرزش خواهی نکردنم با وجود آگاهی ام به گسترۀ بردباری ات، تباه کردن حقّ امیدواری است.
خدایا! گناهانم، مرا از امیدواری به تو، مأیوس کرده اند و آگاهی ام به گستردگی رحمتت، مرا از ترسیدن از تو، باز داشته است. پس بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و امیدم را به تو، تصدیق کن و هراسم را از تو، بی پایه گردان و همان جا [و همان گونه] باش که بهترین گمانم می گوید، ای مهربان ترینِ مهربانان!
خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست، و مرا با عصمت، تأیید فرما، و زبانم را به حکمت بگشای، و مرا از کسانی قرار ده که بر آنچه در دیروز خود تباه کرده اند، پشیمان می شوند و از نصیبِ امروز خود، کم نمی گذارند و به روزی فردایشان نمی اندیشند.
خدایا! توانگر، کسی است که به تو نیاز برد و از دیگران، بی نیازی جوید، و فقیر، کسی است که با خلق، از تو بی نیازی جوید. پس بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست، و مرا با خود، از خلق خود، بی نیاز گردان، و مرا از کسانی قرار ده که دست طلب، جز به سوی تو نمی گشایند.
ص:902
خدایا! شور بخت، آن ناامیدی است که پیش رویش، توبه و پشت سرش، رحمت است [و آنها را نمی بیند]، و اگر من در عمل ضعیفم، امّا در امید به رحمتت، نیرومندم، پس ضعف عملم را به نیرومندیِ امیدم، ببخش.
خدایا! اگر تو می دانی که میان بندگانت، سنگ دل تر از من و گنهکارتر از من هست، من نیز می دانم که مولایی بخشنده تر و گسترده رحمت تر و باگذشت تر از تو نیست. ای که در رحمتت، یگانه ای! آن را که در خطایش تنها نیست، بیامرز!
خدایا! به ما فرمان دادی و نافرمانی ات کردیم. ما را باز داشتی و دستْ نکشیدیم. به یادمان آوردی و از یاد بردیم. بینایمان نمودی و نادیده گرفتیم. برایمان مرز نهادی و آن را زیر پا گذاشتیم، و این، جزای احسان تو به ما نبود و تو به آنچه آشکار و نهان کرده ایم، داناتری، و به آنچه می آوریم و آورده ایم، آگاه تری. بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و ما را به آنچه در آن خطا و فراموش کردیم، سرزنش مکن، و حقوق خود را بر ما ببخش و احسانت را بر ما کامل کن و رحمتت را بر ما سرازیر کن.
خدایا! با این امام راستین، به تو توسّل می جوییم و به حقّی که برای او و برای جدّش، فرستاده ات، و برای پدر و مادرش علی و فاطمه، خاندان رحمت، قرار داده ای، فراوانیِ روزی ای که قوام زندگی ما، به آن است، و سامانِ حال خانواده مان را از تو می خواهیم که تو بزرگواری هستی که از سرِ گستردگی، می بخشی و از سرِ قدرت، باز می داری و ما از روزی، آن چیزی را می خواهیم که سامان دهندۀ دنیایمان و رساننده به آخرتمان باشد.
خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و ما، والدین ما و همۀ مردان و زنان با ایمان و مسلمان، زنده و مردۀ آنها را بیامرز و در دنیا و آخرت، به ما نیکی بده و از عذاب دوزخ، نگاهمان دار.
سپس، رکوع و سجود و نشستن و تشهّد و سلام را به انجام می رسانی و چون تسبیحات را گفتی، گونه هایت را بر خاک بگذار و چهل مرتبه بگو:
منزّه است خدا! ستایش، ویژۀ خداست. خدایی، جز اللّه نیست. خدا، بزرگ تر است.
و عصمت و نجات و آمرزش و توفیق عمل نیکو و قبولیِ آنچه را برای تقرّب به او و به قصد دیدار او می کنی، از خدا بخواه و نزد سر [امام علیه السلام] بِایست و دو رکعت نماز، به همان گونه که گذشت، بخوان.
سپس، خود را بر روی قبر بینداز و آن را ببوس و بگو:
ص:903
خداوند، بر شرفتان بیفزاید، و سلام و رحمت و برکات خدا، بر شما باد!
و برای خودت و پدر و مادرت و هر کسی که خواستی، دعا کن و به یاری خداوند، باز گرد.(1)
ص:904
______________
ص:905
______________
ص:906
______________
ص:907
______________
ص:908
(1) 2110. الإقبال - به نقل از ابو منصور بن عبد المُنعم بن نُعمان بغدادی -: از ناحیۀ مقدّسه، در سال 252 هجری(2) و هنگام وفات پدرم، این نوشته به دست شیخ محمّد بن غالب اصفهانی بیرون آمد. من تازه سال بودم و در نامه ام، برای زیارت مولایم ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام و شهیدان [کربلا] - که
ص:909
رضوان خداوند بر ایشان باد -، اجازه خواسته بودم.
پاسخ نامه، چنین آمد: «به نام خداوند رحمتگر مهربان. هنگامی که خواستی شهیدان را - که رضوان خداوند بر ایشان باد - زیارت کنی، نزد پاهای حسین علیه السلام که همان قبر علی اکبر، فرزند امام حسین - که درودهای خدا بر هر دوشان باد - است، رو به قبله بِایست - که آن جا، محلّ [دفن] شهیدان علیهم السلام است - و با ایما و اشاره، به علی اکبر علیه السلام خطاب کن و بگو:
سلام بر تو، ای نخستین کُشته از نسل بهترین بیرون آمده از نسل ابراهیم خلیل! خداوند، بر تو و پدرت درود فرستد، هنگامی که در بارۀ تو گفت: «خداوند، کسانی را که تو را کُشتند، بکُشد! پسر عزیزم! چه گستاخ اند ایشان بر [خدای] رحمان و در پرده دری از حرمت پیامبر! دنیا پس از تو، ویران باد!».
گویی تو را می بینم که پیش رویش ایستاده ای و به کافران می گویی:
من، علی بن حسین بن علی ام.
به خانۀ خدا سوگند که ما، به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تریم.
آن قدر نیزه به شما می زنم تا خم شود
و شما را در حمایت از پدرم، با شمشیر می زنم؛
شمشیر زدنِ جوان هاشمی و عرب.
به خدا سوگند، فرزند آن بی نَسَب، بر ما حکم نمی راند!
تا آن که مدّتت را به پایان بردی و خدایت را دیدار کردی.
گواهی می دهم که تو به خدا و پیامبرش نزدیک تری و تو فرزند پیامبر او، حجّت، امین و فرزند حجّت و امین اویی. خداوند، بر قاتلت مُرّة بن مُنقِذ بن نُعمان عبدی - که خداوند، لعنت و رسوایش کند - و هر کس که با او در قتل تو شرکت جست و وی را پشتیبانی کرد، حکم براند و آنان را به دوزخ برساند، که بد سرانجامی است! و خداوند، ما را از دیدار کنندگان و همراهان تو قرار دهد، و نیز همراهان جدّت، پدرت، عمویت، برادرت و مادر ستم دیده ات.(1) از دشمنان انکار کننده [ی حق]، به سوی خدا بیزاری می جویم. سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد!
سلام بر عبد اللّه بن الحسین، طفل شیرخوار، تیر خوردۀ افتاده، در خون غلتیده و خونش به آسمان پاشیده، سربُریده با تیر در دامان پدر! خداوند، تیرانداز به او، حرملة بن کاهِل اسدی و
ص:910
همراهانش را لعنت کند!
سلام بر عبد اللّه، فرزند امیر مؤمنان، خوبْ امتحان داده در بلا، ندا دهنده به ولایت در عرصۀ کربلا، ضربه خورده از جلو و پشت! خداوند، قاتلش هانی بن ثُبَیت حَضرَمی را لعنت کند!
سلام بر ابو الفضل العبّاس، فرزند امیر مؤمنان، از خود گذشتگی کننده با جان برای برادر، گیرنده از دیروزش برای فردایش، فداییِ او، نگه دارنده و کوشنده برای رساندن آب به او که دست هایش بُریده شد! خداوند، قاتلانش یزید بن رُقاد حیتی و حکیم بن طُفَیل طایی را بکُشد!
سلام بر جعفر، فرزند امیر مؤمنان، شکیبا به جان دادن در راه خدا، دور و غریب از وطن، آمادۀ کارزار، پیشاهنگ در نبرد که خیل جنگجویان بر او یورش بردند تا بر او چیره گشتند! خداوند، قاتلش هانی بن ثُبَیت حَضرَمی را لعنت کند!
سلام بر عثمان، فرزند امیر مؤمنان، همنام عثمان بن مظعون! خداوند، تیرانداز به او، خولی بن یزید اصبحی ایادی دارِمی را لعنت کند!
سلام بر محمّد، فرزند امیر مؤمنان، کشته شده به دست ایادی دارِمی - که خداوند، لعنتش کند و عذاب دردناک را بر او دوچندان سازد -! خداوند، بر تو - ای محمّد - و بر خاندان شکیبایت، درود فرستد!
سلام بر ابو بکر فرزند حسن بن علیِ زکی و ولی! آن تیر خورده با تیر کُشنده! خداوند، قاتلش عبد اللّه بن عُقْبۀ غَنَوی را لعنت کند!
سلام بر عبد اللّه، فرزند حسن بن علیِ زکی! خداوند، قاتل و تیرانداز به او، حرملة بن کاهِل اسدی را لعنت کند!
سلام بر قاسم، فرزند حسن بن علی، ضربت خورده بر سرش، و زِره کَنْده شده به هنگامی که عمویش حسین را صدا زد! پس عمویش، خود را مانند بازی شکاری بر بالای سرش رسانْد و او پا به خاک می سایید و حسین علیه السلام می فرمود: «از رحمت خدا دور باشند قاتلان تو؛ کسانی که روز قیامت، خصمشان جدّ تو و پدر توست!». و سپس فرمود: «به خدا سوگند، بر عمویت گران است که او را بخوانی و پاسخت ندهد یا پاسخت را بدهد، ولی تو کشته بر خاک افتاده باشی و سودت نبخشد.
به خدا سوگند، امروز، روزی است که کُشندگان او (عمویت)، فراوان و یاورش اندک اند!».
خداوند، مرا در روز قیامت، با شما دو نفر (قاسم و امام حسین علیه السلام)، قرار دهد و در جایگاه شما، جای دهد. خداوند، قاتلت عمر بن سعد بن عروة بن نُفَیل ازْدی را لعنت کند و او را به دوزخ برساند و عذابی دردناک، برایش آماده سازد!
سلام بر عون بن عبد اللّه بن جعفرِ طیّار (پرواز کننده) در بهشت، همدوش ایمان، جنگنده با همگِنان، خیرخواه به خاطر [خدای] رحمان، تلاوت کنندۀ مثانی و قرآن! خداوند، قاتلش عبد
ص:911
اللّه بن قُطبۀ نَبْهانی را لعنت کند!
سلام بر محمّد بن عبد اللّه بن جعفر، حاضر شده [در کربلا] به جای پدر و [به میدان آمده] در پی برادرش و حفظ کنندۀ او با پیکرش! خداوند، قاتلش عامر بن نَهشَل تمیمی را لعنت کند!
سلام بر جعفر بن عقیل! خداوند، قاتل و تیرانداز به او، بِشْر بن خَوط هَمْدانی را لعنت کند!
سلام بر عبد الرحمان بن عقیل! خداوند، قاتل و تیرانداز به او، عمر بن خالد بن اسد جُهَنی را لعنت کند!
سلام بر کُشته شده، پسر کُشته شده، عبد اللّه بن مسلم بن عقیل! خداوند، قاتلش عامر بن صعصعه (و گفته شده: اسد بن مالک) را لعنت کند!
سلام بر عبید اللّه(1) بن مسلم بن عقیل! خداوند، قاتل و تیرانداز به او، عمرو بن صَبیح صَیداوی را لعنت کند!
سلام بر محمّد بن ابی سعید بن عقیل! خداوند، قاتلش لَقیط بن ناشِر جُهَنی را لعنت کند!
سلام بر سلیمان، غلامِ حسین پسر امیر مؤمنان! خداوند، قاتلش سلیمان بن عوف حَضرَمی را لعنت کند!
سلام بر قارِب، غلامِ حسین بن علی!
سلام بر مُنجِح، غلامِ حسین بن علی!
سلام بر مسلم بن عَوسَجۀ اسدی! آن که چون حسین علیه السلام به او اجازۀ بازگشت داد، گفت: آیا ما، تو را رها کنیم؟ آن گاه در پیشگاه خدا، چه عذری در ادای حقّ تو خواهیم داشت؟! نه. به خدا سوگند، تا آن که این نیزه ام را در سینه های آنان بشکنم و تا قبضۀ این شمشیر در دستم است، آنان را با شمشیر می زنم، و از تو جدا نمی شوم، و اگر سلاح نداشتم تا با آنان بجنگم، به آنان سنگ پرتاب می کنم و از تو جدا نمی شوم تا با تو بمیرم.
تو، نخستین کسی بودی که جان خود را تقدیم کرد و نخستین شهیدی بودی که به دیدار خدا رسید و پیمانۀ عمرش به پایان رسید. سوگند به خدای کعبه، رستگار شدی! خداوند، قرار گرفتن تو پیش رویِ امامت و از خود گذشتگی ات را برای او سپاس نهاد، آن گاه که حسین علیه السلام به سوی تو - که بر زمین افتاده بودی -، آمد و فرمود: «خدایت رحمت کند، ای مسلم بن عوسجه!» و تلاوت کرد:
«برخی از آنان، پیمانۀ عمرشان را به سر رساندند و برخی، به انتظار [شهادت] نشسته، [پیمان خود را] هرگز تغییر ندادند»(2). خداوند، همدستان در قتل تو: عبد اللّه ضَبابی و عبد اللّه بن
ص:912
خُشکارۀ بَجَلی را لعنت کند!
سلام بر سعد بن عبد اللّه حَنَفی(1) که حسین علیه السلام به او اجازۀ بازگشت داد؛ امّا او گفت: نه! به خدا سوگند، ما تو را رها نمی کنیم تا خداوند بداند که ما در غیاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، حرمت او را پاس داشته و تو را حفظ کرده ایم. به خدا سوگند، اگر می دانستم که کشته می شوم و زنده می شوم و آن گاه، سوزانده می شوم و خاکسترم را به باد می دهند و این را هفتاد مرتبه با من می کنند، باز از تو جدا نمی شدم تا مرگم را پیشِ روی تو ببینم. پس چگونه این کار را نکنم، در حالی که فقط یک مرگ است و یک کشته شدن و پس از آن، کرامت جاویدِ بی پایان؟!
بی تردید، تو مرگت را دیدی و برای امامت از خود گذشتگی کردی و کرامت خدا را در سرای ماندن، دیدی. خداوند، ما را با شما، جزو شهیدان، محشور کند و همراهی با شما را در بالاترین درجۀ قرب به خدا، روزی مان سازد!
سلام بر بِشر بن عمر حَضرَمی(2)! خداوند، گفته ات به حسین علیه السلام را سپاس گزارد که چون به تو اجازۀ بازگشت داد، گفتی: درندگان، مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم و از قافله ها حال تو را بپرسم و تو را با کمیِ یاورانت، وا گذارم! این، هرگز نمی شود.
سلام بر یزید بن حُصَین(3) هَمْدانیِ مِشرَقیِ قاری؛ کشته و بر خاک افتاده به شمشیر مَشرَفی!
سلام بر عمر بن ابی کعب انصاری!(4)
سلام بر نَعیم بن عَجلان انصاری!
سلام بر زُهَیر بن قَین بَجَلی که چون حسین علیه السلام، به او اجازۀ بازگشت داد، گفت: نه! به خدا سوگند، این هرگز نمی شود! فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در دست دشمنان اسیر، وا گذارم و خود را نجات دهم؟! خداوند، هیچ گاه این روز را برایم پیش نیاورد!
سلام بر عمرو بن قَرَظۀ انصاری!(5)
سلام بر حبیب بن مُظاهر اسدی!
سلام بر حرّ بن یزید ریاحی!
ص:913
سلام بر عبد اللّه بن عُمَیر کلبی!(1)
سلام بر نافع بن هلال بن نافع بَجَلی مرادی!
سلام بر انَس بن کاهِل اسدی!
سلام بر قیس بن مُسهِر صَیداوی!
سلام بر عبد اللّه و عبد الرحمان، دو پسر عروة بن حَراقِ غِفاری!
سلام بر جون بن حَری،(2) غلام ابو ذر غِفاری!
سلام بر شَبیب بن عبد اللّه نَهشَلی!
سلام بر حَجّاج بن یزید سعدی!(3)
سلام بر قاسِط و کَرِش،(4) دو پسر ظَهیر(5) تَغلِبی!
سلام بر کِنانة بن عتیق!
سلام بر ضِرغامة بن مالک!
سلام بر حُوَیّ بن مالک ضُبَعی!(6)
سلام بر عمر بن ضُبَیعۀ ضُبَعی!(7)
سلام بر زید بن ثُبَیت قیسی!
سلام عبد اللّه و عبید اللّه، دو پسر یزید بن ثُبَیت قیسی!(8)
سلام بر عامر بن مسلم!
سلام بر قَعنَب بن عمرو تَمری!(9)
سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم!
سلام بر سیف بن مالک!
سلام بر زُهَیر بن بِشر خَثعَمی!
سلام بر زید بن مَعقِل جُعْفی!(10)
ص:914
سلام بر حَجّاج بن مسروق جُعْفی!(1)
سلام بر مسعود بن حَجّاج و پسرش!
سلام بر مُجَمِّع بن عبد اللّه عائذی!
سلام بر عمّار بن حَسّان(2) بن شُرَیح طایی!
سلام بر حیّان بن حارث سلمانی ازْدی!
سلام بر جُندَب بن حُجر خَولانی!
سلام بر عمر بن خالد صَیداوی!
سلام بر سعید، غلام او!
سلام بر یزید بن زیاد بن مهاجر کِنْدی!(3)
سلام بر زاهِر، غلام عمرو بن حَمِق خُزاعی!(4)
سلام بر جَبَلة بن علی شیبانی!
سلام بر سالم، غلام ابن مَدنیّۀ کلبی!(5)
سلام بر اسلَم بن کثیر ازْدی اعْرَج!
سلام بر زُهَیر بن سُلَیم ازْدی!(6)
سلام بر قاسم بن حبیب ازْدی!
سلام بر عُمَر بن جُندَب حَضرَمی!(7)
سلام بر ابو ثُمامه، عمر بن عبد اللّه صائدی!
سلام بر حَنظَلة بن اسعد شِبامی!
سلام بر عبد الرحمان بن عبد اللّه بن کَدِر ارحَبی!(8)
سلام بر عمّار بن ابی سلامۀ هَمْدانی!
ص:915
سلام بر عابِس بن شَبیب شاکری!
سلام بر شَوذَب، غلام شاکر!(1)
سلام بر شَبیب بن حارث بن سریع!
سلام بر مالک بن عبد بن سریع!
سلام بر زخمی اسیر، سوّار بن ابی حِمیَر فَهْمی هَمْدانی!(2)
سلام بر زخمی همراه او، عمرو بن عبد اللّه جُندَعی!
سلام بر شما، ای بهترین یاوران!
سلام بر شما، به خاطر صبرتان، که چه عاقبت نیکویی دارید! خداوند، شما را در جایگاه نیکان، جای دهد! گواهی می دهم که خداوند، پرده از چشمان شما بر گرفت و برایتان، جایگاهی [آسوده در بهشت] آماده ساخت و به شما عطای فراوان داد. شما هم در همراهی حق، درنگ نکردید و پیشروان ما [به سوی بهشت] شدید و ما [إن شاء اللّه] همنشینان شما در سرای جاویدان هستیم. سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد(3)!(4)
ص:916
______________
ص:917
______________
ص:918
______________
ص:919
دو زیارتی که متن آنها در آغاز این فصلْ گزارش شد، به ناحیۀ مقدّسه(1) نسبت داده شده اند و از آن جا که در آنها (بویژه در زیارت نخست) به مصائب سید الشهدا و یاران آن بزرگوار، اشاره شده، مورد استناد و استفادۀ اهل منبر و ذاکران مصائب اهل بیت علیهم السلام قرار دارند. از این رو، آگاهی از میزان اعتبار آنها، از اهمیت ویژه ای برخوردار است؛ ولی پیش از پرداختن به این موضوع، توجّه به چند نکته لازم به نظر می رسد:
1. هرچند هر دو زیارت، منسوب به ناحیۀ مقدّسه اند، لیکن زیارتی که به «زیارت ناحیۀ مقدّسه» شهرت دارد، همان زیارت نخست این فصل است. این زیارت، در کتاب موسوم به المزار الکبیر (نگاشتۀ ابن مشهدی)(2) آمده است.(3)
ص:920
2. علامۀ مجلسی، در بحار الأنوار، زیارت نخست را از کتاب المزار شیخ مفید نیز گزارش کرده است؛(1) لیکن در نسخه های موجود از کتاب المزار مفید، این متن، وجود ندارد.
3. بخشی از این زیارت، در زیارت نامۀ منسوب به سیّدِ مرتضی - که ما آن را در فصل چهاردهم آورده ایم -، بدون انتساب به ناحیۀ مقدّسه آمده است. علامۀ مجلسی در این باره می گوید:
ای بسا اختلاف میان این زیارت و زیارت منسوب به سیّدِ مرتضی، به خاطر اختلاف روایت باشد و ظاهر، این است که سیّد، این زیارت را گرفته و از خودش، بر آن، افزوده است.(2)
همان طور که در متن منقول از کتاب المزار الکبیر ملاحظه شد، این زیارت، سند متّصل به ناحیۀ مقدّسه ندارد و روایت آن، اصطلاحاً «مُرسَل» است و قابل ارزیابی سندی نیست؛ ولی مؤلف کتاب المزار الکبیر، در مقدمۀ این کتاب، آورده است:
اما بعد: من در این کتابم، زیارت های گوناگونی را برای مشاهد مشرّف، و نیز آنچه را در آداب مسجدهای فرخنده وارد شده است، ودعاهایی را که پس از نمازها خوانده می شوند، و مناجات های لذت بخشی را که در خلوتگاه ها با خداوندِ ازَلی می شود، و آن دسته دعاهایی را که در امور مهم، با آنها به خداوندْ پناه برده می شود، گرد آورده ام؛ دعاهایی که راویان مورد اعتماد، با سند، از بزرگان [امّت]، نقل کرده اند.(3)
برخی گفته اند که این عبارت، در توثیق عمومی همۀ کسانی که در اسناد روایات کتابِ یاد شده قرار دارند، صراحت دارد و از جمله کسانی که بر این مطلبْ اصرار دارند، محدّث نوری است؛(4)لیکن در این باره، توجه به چند نکته ضروری است:
1. ممکن است مقصود ابن مشهدی از عبارت مذکور، توثیق مشایخ بِلا واسطۀ روایی خویش
ص:921
باشد. بنا بر این، او می خواهد بگوید کسانی که این روایات را برای وی نقل کرده اند یا در کتب خود نوشته اند، مورد وثوق هستند، نه این که همۀ کسانی که در سلسلۀ اسناد روایات کتاب وی (المزار الکبیر) آمده اند، مورد وثوق او باشند.
2. وقتی برخی از راویان کتاب هایی مانند الکافی (با آن همه دقت مؤلف آن)، ثقه نیستند، بعید به نظر می رسد مؤلفی ادعا کند که همۀ راویان کتاب او، مورد وثوق او هستند.
3. بر فرض که از عبارت یاد شده، استنباط شود که ابن مشهدی، همۀ راویان کتاب المزار الکبیر را توثیق کرده است، با توجّه به این که وی از متأخّرانْ محسوب می شود، قطعاً توثیق او هم بر پایۀ حدس و نظر بوده و از اعتبار لازم، برخوردار نیست.
بر این اساس، هر چند مورد وثوق بودن مشایخ ابن مشهدی، موجب اعتبار نِسبی روایات کتاب اوست، لیکن این اعتبار، به گونه ای نیست که بتوان با اطمینان، زیارت نامۀ یاد شده را به طور مستقیم، به امام زمان علیه السلام نسبت داد و لذا به کسانی که «زیارت ناحیۀ مقدّسه» را بازگو می نمایند، توصیه می شود که آن را مستقیماً به امام زمان علیه السلام نسبت ندهند؛ بلکه آن را به نقل از کتاب المزار الکبیر، از ناحیۀ مقدّسه، گزارش نمایند.
گفتنی است دربارۀ کتاب ابن مشهدی، نکات دیگری نیز هست که در این مختصر، فرصت پرداختن به آنها نیست.
این زیارت نامه نیز منسوب به ناحیۀ مقدّسه است؛ لیکن به «زیارت شهدا» مشهور است. در این باره نیز چند نکته قابل توجه است:
1. این زیارت، در کتاب های: الإقبال،(1) المزار الکبیر(2) و مصباح الزائر(3) آمده است؛ لیکن در مصادر کهن، مانند: کامل الزیارات و مصباح المتهجّد، گزارش نشده است.
2. با توجّه به این که شیخ طوسی در سلسلۀ سند این روایت (زیارت) است، جای این پرسش وجود دارد که: چرا ایشان، این زیارت را در مصباح المتهجّد نیاورده است؟
3. بر فرض آن که سند این روایت را تا شیخ طوسی معتبر بدانیم، به نظر می رسد که پس از شیخ طوسی، سند، دچار گسستگی و سَقْط است؛ زیرا در فاصلۀ طولانی دوران حیات شیخ طوسی (385-460 ق) تا زمان صدور روایت (سال 252 ق)، تنها دو واسطه، آن را گزارش کرده اند که عادتاً ممکن نیست.
ص:922
4. زمان صدور زیارت نامۀ یاد شده، سال 252 ق، یعنی دوران امامت امام هادی علیه السلام و قبل از ولادت امام مهدی علیه السلام گزارش شده است. بنا بر این، مقصود از «ناحیۀ مقدّسه» در این روایت، نه امام مهدی علیه السلام، بلکه امام هادی علیه السلام (214-254 ق) است.
با توجّه به نکات یاد شده، این زیارت نامه نیز سند معتبر ندارد. البته باید توجه داشت که معتبر نبودن سند، به معنای مجعول بودن روایت نیست؛ بلکه بدین معناست که نمی توان آن را به طور مستقیم و صریح، به اهل بیت علیهم السلام نسبت داد و در این گونه موارد، شایسته است که متن مورد نظر، با استناد به منبعی که آن را گزارش کرده، مورد بهره برداری قرار گیرد.
ص:923
ص:924
1. آثار البلاد و أخبار العباد، زکریّا بن محمّد قزوینی (م 682 ق)، تصحیح: هاینریش فردیناند ووستنفلد، بیروت: دار صادر، 1960 م. (افست از چاپ ویسبادن).
2. آراء أئمة الشیعة الإمامیة فی الغلاة، خلیل الکمرة إی (م 1405 ق)، تهران: حیدری، 1388 ق.
3. آسیب شناسی دینی، محمّد اسفندیاری، قم: صحیفۀ خرد، 1384 ش.
4. آل بویه: نخستین سلسلۀ قدرتمند شیعه (با نموداری از زندگی جامعۀ اسلامی در قرن های چهارم و پنجم)، علی اصغر فقیهی (م 1382 ش)، تهران: صبا، 1365 ش، ویرایش دوم.
5. آینۀ پژوهش (دوماه نامه)، صاحب امتیاز: دفتر تبلیغات اسلامی حوزۀ علمیۀ قم.
6. الأئمة الاثنی عشر، شمس الدین محمّد بن علی الدمشقی (ابن طولون) (م 953 ق)، بیروت: دار صادر، 1377 ق.
7. إبصار العین فی أنصار الحسین، محمّد بن طاهر السماوی (م 1370 ق)، تحقیق: محمّد جعفر الطبسی، قم: مرکز الدراسات الإسلامیّة لحرس الثورة، 1419 ق.
8. الآثار الباقیة عن القرون الخالیة، محمّد بن أحمد البیرونی (أبو ریحان) (م 440 ق)، تحقیق: پرویز اذکایی، تهران: میراث مکتوب، 1383 ش.
9. إثبات الوصیّة للإمام علی بن أبی طالب علیه السلام، [المنسوب إلی] علی بن الحسین المسعودی (م 346 ق)، بیروت: دار الأضواء، 1409 ق.
10. إثبات الهداة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (م 1104 ق)، شرح و ترجمه: محمّد نصر اللّهی، قم:
المطبعة العلمیّة.
11. الآحاد و المثانی، أحمد بن عمر ابن أبی عاصم (م 287 ق)، تحقیق: باسم فیصل الجوابرة، ریاض: دار الرایة، 1411 ق.
12. الاحتجاج علی أهل اللجاج، أحمد بن علی الطَّبَرسی (م 620 ق)، تحقیق: إبراهیم البهادری و محمّد هادی به، تهران: دار الاُسوة، 1413 ق.
ص:925
13. إحقاق الحقّ و إزهاق الباطل، نور اللّه بن السیّد شریف الشوشتری (القاضی التستری) (م 1019 ق)، تصحیح و تعلیق: السیّد شهاب الدین المرعشی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1411 ق.
14. أخبار الدول و آثار الاُول فی التاریخ، أحمد بن یوسف القرمانی (م 1019 ق)، تحقیق: فهمی سعد و أحمد حطیط، بیروت: عالم الکتب، 1412 ق.
15. أخبار الزینبات، یحیی بن الحسن العُبیدِلی (م 277 ق)، قم: محمّد جواد المرعشی النجفی، 1401 ق.
16. الأخبار الطوال، أحمد بن داوود الدینَوَری (م 282 ق)، تحقیق: عبد المنعم عامر، قم: الشریف الرضی، 1409 ق.
17. أخبار مکّة، محمّد بن عبد اللّه الأزرقی (م بعد از 212 ق)، تحقیق: رشدی الصالح ملحس، قم:
الشریف الرضی، 1411 ق.
18. الأخبار الموفّقیّات، الزبیر بن بکّار القرشی (م 256 ق)، تحقیق: سامی مکّی العانی، قم: الشریف الرضی، 1416 ق.
19. الاختصاص، [المنسوب إلی] محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1414 ق.
20. اختیار معرفة الرجال (رجال الکشّی)، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1404 ق.
21. أدب الحسین و حماسته، أحمد الصابری الهمدانی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1407 ق.
22. أدب الطف أو شعراء الحسین، جواد شبّر، بیروت: مؤسّسة التاریخ العربی، 1422 ق.
23. الأدب المفرد، محمّد بن إسماعیل البخاری (م 256 ق)، تحقیق: محمّد بن عبد القادر عطا، بیروت:
دار الکتب العلمیّة.
24. الأذکار المنتخبة من کلام سیّد الأبرار، یحیی بن شرف الدین النَّوَوی (م 676 ق)، دمشق - بیروت: دار الهجرة، 1407 ق.
25. الأربعون حدیثاً فی حقوق الإخوان، محیی الدین محمّد بن عبد اللّه الحسینی (ابن زهرة) (م 639 ق)، تحقیق: نبیل رضا علوان، بیروت: دار الأضواء، 1407 ق.
26. اربعین حسینیه، میرزا محمّدتقی ارباب اشراقی قمی (م 1341 ق)، تهران: اسوه، 1372 ش.
27. إرشاد الأریب إلی معرفة الأدیب (معجم الاُدباء)، یاقوت بن عبد اللّه الحَمَوی (م 626 ق)، تحقیق:
إحسان عبّاس، بیروت: دار المغرب الإسلامی، 1993 م.
28. الإرشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد، محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1413 ق.
ص:926
29. إرشاد القلوب، الحسن بن أبی الحسن علی الدیلمی (ق 8 ق)، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1398 ق.
30. استشهاد الحسین علیه السلام، لوط بن یحیی الغامدی الکوفی (ابو مِخنَف) (م 157 ق)، جمع و تحقیق: سیّد الجمیلی، بیروت: دار الکتاب العربی، 1406 ق.
31. الاستنصار فی النصّ علی الأئمّة الأطهار علیهم السلام، محمّد بن علی الکراجِکی (م 449 ق)، بیروت:
دار الأضواء، 1405 ق.
32. الاستیعاب فی معرفة الأصحاب، یوسف بن عبد البِرّ القُرطُبی (ابن عبد البِرّ) (م 463 ق)، تحقیق: علی محمّد معوّض و عادل أحمد عبد الموجود، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1415 ق.
33. اسد الغابة فی معرفة الصحابة، علی بن أبی الکرم محمّد الشیبانی (ابن الأثیر الجَزَری) (م 630 ق)، تحقیق: علی محمّد معوّض و عادل أحمد عبد الموجود، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1415 ق.
34. أسرار الإمامة، عماد الدین حسن بن علی الطَّبرسی (ق 7 ق)، مشهد: بنیاد پژوهش های آستان قدس رضوی، 1380 ش.
35. اسرار شهادت آل اللّه، محمّدباقر شریف طباطبایی همدانی (م 1319 ق)، مشهد: محمّدهادی صمدی، 1403 ق.
. أسرار الشهادات أسرار الشهادة.
36. أسرار الشهادة (إکسیر العبادات فی أسرار الشهادات)، آقا ابن عابد (عابدین) الدربندی الطهرانی (الملّا آقا الدربندیّ) (م 1286 ق)، تهران - بیروت: الأعلمی، 1407 ق/ 1987 م.
37. إسعاف الراغبین فی سیرة المصطفی و فضائل أهل بیته الطاهرین، محمّد بن علی الصبّان (1206 ق)، قاهره: المطبعة العامرة العثمانیة، 1310 ق.
38. الإشارات إلی معرفة الزیارات، علی بن أبی بکر الهروی الموصلی الحلبی (م 611 ق)، تحقیق: جانین سرودل تمین، دمشق: المعهد الفرنسی، 1953 م.
39. الاشتقاق، أبوبکر محمّد بن الحسن الأزدی البصری (ابن دُرَید) (م 321 ق)، تحقیق: عبد السلام محمّد هارون، بیروت: دار الجیل، 1411 ق.
. الأشعثیّات الجعفریّات.
40. الإصابة فی تمییز الصحابة، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود و علی محمّد معوّض، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1415 ق.
41. أصدق الأخبار فی قصّة الأخذ بالثار، السیّد محسن الأمین العاملی (م 1952 م)، بیروت: دار الصفوة، 1414 ق.
42. الاُصول الستّة عشر، عدّة من الرواة، تحقیق: أبوالفضل المحمودی، قم: دار الحدیث: 1425 ق.
ص:927
43. الأصیلی فی أنساب الطالبیین، صفی الدین محمّد بن علی العلوی (ابن الطَّقطَقیّ) (م 709 ق)، تحقیق:
السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة المرعشی، 1376 ش.
44. الاعتقادات، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: عاصم عبد السیّد، قم: المؤتمر العالمی لألفیّة الشیخ المفید، 1413 ق.
45. إعجاز القرآن، محمّد بن طیّب بن محمّد الباقلانی (م 403 ق)، تحقیق: أحمد صقر، قاهره: دار المعارف، سوم.
46. الأعلام، خیر الدین الزِرِکْلی (م 1966 م)، بیروت: دار العلم للملایین، 1990 م.
47. أعلام الدین فی صفات المؤمنین، الحسن بن أبی الحسن علی الدیلمی (ق 8 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1408 ق.
48. إعلام الوری بأعلام الهدی، الفضل بن الحسن الطّبْرِسی (م 548 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1417 ق.
49. أعیان الشیعة، السیّد محسن الأمین العاملی (م 1371 ق)، به کوشش: السیّد حسن الأمین، بیروت:
دار التعارف، 1403 ق.
50. الأغانی، علی بن الحسین الاُمَوی الإصفهانی (أبو الفرج) (م 356 ق)، تحقیق: علی مهنّا، بیروت:
دار الکتب العلمیّة، 1407 ق.
51. الإفادة فی تاریخ الأئمّة السادة، أبوطالب یحیی بن الحسین الهارونی الحسنی (م 424 ق)، تحقیق:
مجد الدین بن محمّد المؤیّدی و هادی بن حسن الحمزی، صعده (یمن): مرکز أهل البیت علیهم السلام للدراسات الإسلامیة، 1422 ق.
52. الإقبال بالأعمال الحسنة فی ما یعمل مرّة فی السنة، علی بن موسی الحَسَنی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: جواد القیّومی، قم: مکتب الإعلام الإسلامی، 1414 ق.
. إکسیر العبادات فی أسرار الشهادات أسرار الشهادة.
53. الإکمال (إکمال الکمال)، علی بن هبة اللّه الجُرباذقانی (ابن ماکولا) (م 475 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1411 ق.
. إکمال الکمال الإکمال.
54. ألقاب الرسول و عترته (طبع ضمن «مجموعة نفیسة»)، المؤلّف المجهول (پیش از قرن 9 ق)، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی.
55. الأمالی، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قم:
دار الثقافة، 1414 ق.
ص:928
56. الأمالی، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قم:
مؤسّسة البعثة، 1407 ق.
57. الأمالی، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: حسین استاد ولی و علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1404 ق.
58. الأمالی (الأمالی الخمیسیّة)، یحیی بن الحسین الشجری (م 499 ق)، بیروت: عالم الکتب، 1403 ق.
59. الأمالی فی التفسیر و الحدیث و الأدب (غرر الفرائد و درر القلائد)، علی بن الحسین الشریف الموسوی (السیّد المرتضی) (م 436 ق)، تحقیق: محمّد أبو الفضل إبراهیم، بیروت: دار إحیاء الکتب العربیّة، 1373 ق.
60. امام حسین علیه السلام در شعر معاصر عربی، انسیه خزعلی، تهران: امیرکبیر، 1383 ش.
61. الامام الحسین علیه السلام و أصحابه، فضلعلی القزوینی (م 1326 ق)، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی، قم:
محمود شریعت المهدوی، 1415 ق.
62. الإمام السجاد علیه السلام، حسین باقر، بغداد: مطبعة الحوادث، 1358 ق.
63. الإمام السجاد علیه السلام زین العابدین، محمّدحسین علی الصغیر، بیروت: الغدیر، 1419 ق.
64. الإمامة و التبصرة من الحیرة، علی بن الحسین ابن بابویه القمّی (الصدوق الأوّل) (م 329 ق)، تحقیق:
محمّد رضا الحسینی، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1407 ق.
65. الإمامة و السیاسة (تاریخ الخلفاء)، عبد اللّه بن مسلم الدینَوَری (ابن قُتیبة) (م 276 ق)، تحقیق: علی شیری، قم: الشریف الرضی، 1413 ق.
66. الأمان من أخطار الأسفار و الأزمان، علی بن موسی الحَسَنی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1409 ق.
67. الأنباء المستطابة فی مناقب الصحابة والقرابة، هبة اللّه بن عبد اللّه القفطی (ابن سیّد الکُلّ) (م 697 ق)، تحقیق: عبد الجبّار زَکّار و سهیل زکّار، دمشق: دار حَسّان، 1412 ق.
68. الانتصار، علی بن الحسین الشریف الموسوی (السیّد المرتضی) (م 436 ق)، تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1415 ق.
69. اندیشۀ سیاسی در اسلام معاصر، حمید عنایت، ترجمه: بهاء الدین خرّمشاهی، تهران: خوارزمی، 1365 ش.
70. الأنساب، عبد الکریم بن محمّد السمعانی (م 562 ق)، تحقیق: عبد اللّه عمر البارودی، بیروت:
دار الجنان، 1408 ق.
71. أنساب الأشراف، أحمد بن یحیی البَلاذُری (م 279 ق)، تحقیق: سهیل زکّار و ریاض زِرِکْلی، بیروت:
دار الفکر، 1417 ق.
ص:929
72. الاُنس والعُرس، أبو سعد (/سعید) منصور بن الحسین الآبی القمی (الوزیر الآبی)، تحقیق: إیفلین فریدیارد، دمشق: دار النمیر، 1420 ق.
73. انصار الحسین علیه السلام (ترجمۀ «إبصار العین»)، محمّد بن طاهر سماوی (م 1950 م)، ترجمه: مهدی فصاحت، تهران: امید آزادگان، 1383 ش.
74. انقلاب بزرگ (ترجمۀ جلد اوّل «السقیفة الکبری»)، طه حسین، ترجمه: سیّد جعفر شهیدی و احمد آرام، تهران: علمی، 1363 ش.
75. انقلاب تکاملی إسلام، جلال الدین فارسی، تهران: علمی و فرهنگی، 1361 ش.
76. أهل بیت علیهم السلام در قرآن و حدیث، محمّد محمّدی ری شهری، ترجمه: حمیدرضا شیخی و حمیدرضا آژیر، قم: دار الحدیث، 1390 ش، ویرایش دوم.
77. أهل البیت فی مصر، عّدة من الباحثین المصریّین، به کوشش و مقدّمۀ: السیّد هادی الخسروشاهی، تهران: المجمع العالمی للتقریب بین المذاهب الاسلامیة، 1427 ق.
78. أهل البیت علیهم السلام فی المکتبة العربیة، السیّد عبدالعزیز الطباطبائی (م 1374 ش)، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1417 ق.
79. إیضاح المکنون فی الذیل علی کشف الظنون، إسماعیل باشا بن محمّدأمین البغدادی (م 1920 م)، تصحیح: محمّد شریف الدین یالتقایا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1413 ق.
80. الإیقاد، المیرزا محمّدعلی النجفی الشاه عبد العظیمی (م 1334 ق)، قم: فیروزآبادی، 1369 ق.
81. بازتاب تفکّر عثمانی در واقعۀ کربلا، محمّدرضا هدایت پناه، قم: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1388 ش.
82. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار علیهم السلام، محمّدباقر بن محمّدتقی المجلسی (العلّامة المجلسی) (م 1111 ق)، بیروت: مؤسّسة الوفاء، 1403 ق.
83. بحر الأنساب الکبیر، حسین المنصور بن موسی الکاظم علیه السلام (الباز الأشهب) (ق 2 ق) و أحمد بن علی الحَسَنی الداوودی (ابن عِنَبة) (م 828 ق)، تصحیح: قیس آل قیس، بیروت: مؤسسة التاریخ العربی، 1428 ق.
. البحر الزخّار مسند البزّار.
84. بحر المصائب و کنز الغرائب، ملّا جعفر بن احمد روضه خوان تبریزی (زنده در 1292 ق)، به اهتمام:
محمّدحسن تاجر تبریزی، تبریز، مطبعۀ سنگی عبدالحسین و آقا رضا، 1282-1292 ق.
85. البدایة و النهایة، إسماعیل بن عمر الدمشقی (ابن کثیر) (م 774 ق)، تحقیق: مکتبة المعارف، بیروت:
مکتبة المعارف، 1410 ق.
ص:930
86. البدء و التاریخ، مطهّر بن طاهر المَقدسی (م ح 355 ق)، قاهره: مکتبة الثقافة الدینیة.
87. البرهان فی تفسیر القرآن، السیّد هاشم بن سلیمان البحرانی (م 1107 ق)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قم:
مؤسّسة البعثة، 1415 ق.
88. بستان الواعظین و ریاض السامعین، ابو الفرج عبد الرحمان بن علی القرشی البغدادی (ابن الجوزی) (م 597 ق)، تحقیق: أیمن البحیری، بیروت: مؤسّسة الکتب الثقافیة، 1415 ق.
89. بشارة المصطفی لشیعة المرتضی، عماد الدین أبو جعفر محمّد بن محمّد الطبری الآملی (م 525 ق)، نجف: المطبعة الحیدریّة، 1383 ق.
90. بصائر الدرجات، محمّد بن الحسن الصفّار القمّی (ابن فَرّوخ) (م 290 ق)، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1404 ق.
91. بُغیة الطلب فی تاریخ حلب، کمال الدین عمر بن أحمد الحلبی (ابن العدیم) (م 660 ق)، تحقیق: سهیل زکّار، بیروت: دار الفکر.
92. بغیة النبلاء فی تاریخ کربلاء، عبد الحسین طعمة، بغداد: مطبعة الإرشاد، 1966 م.
93. بلاغات النساء، أحمد بن أبی طاهر (ابن طیفور) (م 280 ق)، قم: الشریف الرضی.
94. البلد الأمین و الدرع الحصین، إبراهیم بن علی الحارثی العاملی (الکفعمی) (م 905 ق)، بیروت:
مؤسّسة الأعلمی، 1418 ق.
95. پیام ایران به نجد و حجاز و مصر (مبارزۀ پیامبر صلی الله علیه و آله وائمه علیهم السلام با غُلات)، میرزا خلیل کمره ای (م 1363 ش)، تهران: شمس، 1342 ش.
96. پژوهشی کامل در زندگانی امام سجاد علیه السلام، باقر شریف القَرْشی (م 1391 ش)، ترجمه: سیّد محمّد صالحی، تهران: مشکوة، 1385 ش.
97. پیشوای صادق، [آیة اللّه] سیّد علی خامنه ای، تهران: سیّد جمال، 1381 ش.
98. تاج العروس من جواهر القاموس، السیّد محمّد المرتضی بن محمّد الحسینی الزَّبیدی (م 1205 ق)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار الفکر، 1414 ق.
99. تاج الموالید (طبع ضمن «مجموعة نفیسة»)، أمین الدین الفضل بن الحسن الطَّبْرِسی (م 548 ق)، قم:
مکتبة بصیرتی، 1406 ق.
100. تاریخ الأئمّة (طبع ضمن «مجموعة نفیسة»)، محمّد بن أحمد البغدادی (أبو الثلج) (م 325 ق)، قم:
مکتبة بصیرتی، 1406 ق.
101. تاریخ ابن خلدون، عبد الرحمان بن محمّد الحضرمی (ابن خلدون) (م 808 ق)، بیروت: دار الفکر، 1408 ق، دوم.
ص:931
. تاریخ أبی الفداء المختصر فی أخبار البشر.
102. تاریخ الإسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، شمس الدین محمّد بن أحمد الذهبی (م 748 ق)، تحقیق: عمر عبد السلام تَدمُری، بیروت: دار الکتاب العربی، 1409 ق.
103. تاریخ أصبهان ذکر أخبار أصبهان.
104. تاریخ بغداد أو مدینة السلام، أحمد بن علی الخطیب البغدادی (م 463 ق)، مدینه: المکتبة السلفیّة.
105. تاریخ بلعمی (گردانیدۀ تاریخ طبری)، ابو علی محمّد بن محمّد بلعمی وزیر (م 363 ق)، تصحیح:
محمّدتقی بهار (ملک الشعرای بهار)، به کوشش: محمّد پروین گنابادی، تهران: زوّار، 1380 ش.
106. تاریخ تشیّع، زیر نظر: احمدرضا خضری، قم: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1384 ش.
107. تاریخ تشیّع در ایران، رسول جعفریان، قم: انصاریان، 1385 ش.
108. تاریخ تمدّن اسلامی، جرجی زیدان، ترجمه: علی جواهر کلام، تهران: امیر کبیر.
109. تاریخ التمدّن الإسلامی، جرجی زیدان (م 1914 م)، قاهره: مطبعة الهلال، 1922 م.
110. تاریخ تیموریان و ترکمانان، حسین میرجعفری، تهران: سمت، 1379 ش.
111. تاریخ جهان گشایِ خاقان، مؤلّف: ناشناخته، به کوشش: اللّه دتا مضطر، اسلام آباد: مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان 1364 ش.
112. تاریخ الحکماء (إخبار العلماء بأخبار الحکماء)، علی بن یوسف المصری (ابن القِفطی) (م 646 ق)، قاهره: مطبعة محمّد أمین خانجی، 1326 ق (افست از چاپ لایپزیک).
113. تاریخ الخلفاء، عبد الرحمان بن أبی بکر السیوطی (م 911 ق)، تحقیق: محمّد محیی الدین عبد الحمید، بیروت: دار الجیل، 1408 ق.
114. تاریخ خلیفة بن خیّاط، خلیفة بن خیّاط العُصفُری (م 240 ق)، تحقیق: سهیل زکّار، بیروت:
دار الفکر، 1414 ق.
115. تاریخ دمشق (تاریخ مدینة دمشق)، علی بن الحسن بن هبة اللّه الدمشقی (ابن عساکر) (م 571 ق)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار الفکر، 1415 ق.
116. التاریخ الصغیر، محمّد بن إسماعیل البخاری (م 256 ق)، تحقیق: محمود إبراهیم زائد، بیروت:
دار المعرفة، 1406 ق.
117. تاریخ الطبری (تاریخ الاُمم و الملوک)، محمّد بن جریر الطبری (م 310 ق)، تحقیق: محمّد أبو الفضل إبراهیم، قاهره: دار المعارف، 1972 م.
118. تاریخ عالم آرای عباسی، اسکندر بیک منشی ترکمان (م 1043 ق)، به کوشش: ایرج افشار، تهران:
امیر کبیر، 1350 ش.
119. تاریخ العراق بین احتلالین، عبّاس العزّاوی، قم: الشریف الرضی، 1410 ق.
ص:932
120. تاریخ العراق فی عصور الخلافة العربیة، فاروق عمر فوزی، بغداد: مکتبة النهضة، 1988 م.
121. تاریخ قم، حسن بن محمّد قمی (ق 4 ق)، ترجمه: حسن بن علی قمی (ق 9 ق)، تصحیح: محمّدرضا انصاری قمی، قم: کتاب خانۀ مرعشی، 1385 ش.
122. تاریخ قیام و مقتل جامع سیّد الشهدا، گروهی از تاریخ پژوهان، زیر نظر: مهدی پیشوایی، قم: مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1390 ش.
123. التاریخ الکبیر، محمّد بن إسماعیل البخاری (م 256 ق)، بیروت: دار الفکر.
124. تاریخ کربلاء و حائر الحسین، عبد الجواد الکلیدار (م 1959 م)، نجف: المطبعة الحیدریة، 1418 ق.
125. تاریخ الکوفه، السیّد حسین بن أحمد البراقی النجفی (م 1914 م)، تصحیح: السیّد محمّدصادق بحر العلوم، بیروت: دار الأضواء، 1407 ق.
126. تاریخِ گزیده، حمداللّه مستوفی قزوینی (م 750 ق)، به کوشش: عبدالحسین نوایی، تهران: امیرکبیر، 1381 ش.
127. تاریخ محمّدی (أحسن التواریخ)، محمّد بن محمّد تقی ساروی (زنده در 1217 ق)، به کوشش:
غلامرضا مجد، تهران: امیر کبیر، 1371 ش.
. تاریخ مدینة دمشق تاریخ دمشق.
128. تاریخ المدینة المنوّرة، عمر بن شبّه النَّمیری البصری (م 262 ق)، تحقیق: فهیم محمّد شلتوت، بیروت: دار التراث، 1410 ق.
129. تاریخ مذهبی قم، علی اصغر فقیهی (م 1382 ش)، قم: زائر، 1378 ش، ویرایش دوم.
130. تاریخ موالید الأئمّة و وفیاتهم (طبع ضمن «مجموعۀ نفیسه»)، عبد اللّه بن النصر البغدادی (م 567 ق)، قم: مکتبة المرعشی، 1406 ق.
131. تاریخ نگاری در اسلام، سیّد صادق سجّادی و هادی عالم زاده، تهران: سمت، 1375 ش.
132. تاریخ واسط، أسلم بن سهل الواسطی (م 293 ق)، تحقیق: کورکیس عوّاد، بیروت: عالم الکتب.
133. تاریخ و جنبۀ ادبی تعزیه، پیتر چلکوفسکی، به راهنمایی: مینو چهر، تهران: دانشگاه تهران.
134. تاریخ الیعقوبی، أحمد بن أبی یعقوب إسحاق الیعقوبی (ابن واضح) (م 284 ق)، بیروت: دار صادر.
135. تأمّلی در نهضت عاشورا، رسول جعفریان، قم: انصاریان، 1381 ش.
136. تأویل الآیات الظاهرة فی فضائل العترة الطاهرة (کنز جامع الفوائد)، شرف الدین علی الحسینی الإسترآبادی (م 940 ق)، تحقیق: مدرسة الإمام المهدی (عج)، قم: مدرسة الإمام المهدی (عج)، 1407 ق.
137. التبصرة، ابو الفرج عبد الرحمان بن علی القُرَشی البغدادی (ابن الجوزی) (م 597 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1413 ق.
ص:933
138. التبیان فی تفسیر القرآن، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، نجف: مکتبة الأمین، 1381 ق.
139. تبیین کذب المفتری فیما نسب إلی الإمام أبی الحسن العشری، أبی القاسم علی بن الحسن بن هبة اللّه الدمشقی (ابن عساکر) (م 571 ق)، تحقیق: أحمد حجازی السقا، بیروت: دار الجیل، 1416 ق.
140. تثبیت دلائل النبوة، عبد الجبّار بن أحمد الهمذانی (القاضی) (م 415 ق)، تحقیق: أحمد عبد الرحیم السایح، قاهره: مکتبة الثقافة الدینیة، 1429 ق.
141. تجارب الاُمم، أحمد بن محمّد الرازی (أبوعلی مُسکویَة) (م 421 ق)، تحقیق: أبو القاسم الإمامی، تهران: سروش، 1407 ق.
142. تجارب السلف (در تواریخ خلفا و وزرای ایشان)، هندوشاه بن سنجر صاحبی نخجوانی (م 730 ق)، تصحیح: امیرحسین روحانی، اصفهان: نفائس مخطوطات، 1361 ش.
143. التحریر الطاووسی المستخرج من کتاب «حلّ الإشکال فی معرفة الرجال» للسیّد أحمد بن موسی آل طاووس، حسن بن زین الدین الشهید الثانی (صاحب المعالم) (م 1011 ق)، قم: دار الذخائر، 1410 ق.
144. التحصین، علی بن موسی الحَسَنی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، قم: دار الکتاب، 1413 ق.
145. التحف شرح الزلف، مجد الدین بن محمّد المؤیدی (ق 13 ق)، تحقیق: محمّد یحیی سالم عزان و علی أحمد محمّد الرازحی، صنعاء: مؤسّسة أهل البیت للرعایة الاجتماعیة، 1414 ق.
146. تحف العقول عن آل الرسول صلی الله علیه و آله، الحسن بن علی الحَرّانی (ابن شُعبة) (م 381 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1404 ق.
147. تحفۀ فیروزیّۀ شجاعیه، میرزا عبداللّه افندی تبریزی اصفهانی (زنده در 1129 ق)، اصفهان: [بی نا]، 1378 ش.
148. تحقیق در بارۀ اوّلْ اربعین سید الشهداء علیه السلام، سیّد محمّدعلی قاضی طباطبایی (م 1358 ش)، تهران:
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1383 ش.
149. تذکرة الحفّاظ، محمّد بن أحمد الذهبی (م 748 ق)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
150. التذکرة الحمدونیّة، محمّد بن حسن البغدادی (ابن حمدون) (م 562 ق)، تحقیق: إحسان عبّاس، بیروت: دار صادر، 2009.
151. تذکرة الخواصّ (تذکرة خواصّ الاُمّة فی خصائص الأئمّة علیهم السلام)، یوسف بن فُرُغلی (سبط أبی الفرج عبد الرحمان ابن الجوزی) (م 654 ق)، مقدمه: السیّد محمّد صادق بحر العلوم، تهران: مکتبة نینوی الحدیثة.
ص:934
152. تذکرة الفقهاء، الحسن بن یوسف الحلّی (العلّامة الحلّی) (م 726 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم:
مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1414 ق.
153. التذکرة فی الأنساب المطهرّة، أحمد بن محمّد بن مهنّا الحسینی العُبیدِلی (م 675 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1421 ق.
154. تراث کربلاء، سلمان هادی آل الطعمة، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1403 ق.
155. تراثنا (مجلّة فصلیة)، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام.
156. تراجم أعلام النساء، محمّدحسین الأعلمی، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1407 ق.
157. ترجمه و شرح غرر الحکم و درر الکلم، آقا جمال خوانساری (م 1125 ق)، تحقیق: میر جلال الدین محدّث ارمَوی، تهران: دانشگاه تهران، 1360 ش.
158. ترجمۀ «الفتوح» (الفتوح فارسی)، محمّد بن علی بن اعثم کوفی (م 314 ق)، ترجمه و تکمیل: محمّد بن احمد مستوفی هروی (ق 6 ق)، تصحیح: غلامرضا طباطبایی، تهران: آموزش انقلاب اسلامی، 1372 ش.
159. ترجمة الإمام الحسین علیه السلام من کتاب «بُغیة الطلب فی تاریخ حلب»، عمر بن أحمد بن أبی جرارة الحلبی (ابن العدیم) (م 660 ق)، تصحیح: السّید عبد العزیز الطباطبائی، قم: دلیل ما، 1423 ق.
160. ترجمة الإمام الحسین علیه السلام و مقتله من القسم غیر المطبوع من «کتاب الطبقات الکبیر»، محمّد بن سعد الزُهْری (ابن سعد/کاتب الواقدی) (م 230 ق)، تصحیح: السیّد عبد العزیز الطباطبائی، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام 1416 ق.
161. تسلیة المُجالس و زینة المَجالس، محمّد بن أبی طالب الحائری الکرکی (ق 11 ق)، تحقیق: فارس حسّون کریم، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، 1418 ق.
162. تصحیفات المحدّثین، أبو هلال الحسین بن عبد اللّه العسکری (م 382 ق)، تصحیح: أحمد عبد الشامی، بیروت: دار الکتب العملیة، 1408 ق.
163. تظلم الزهراء، رضی بن نبی القزوینی (ق 12 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: الشریف الرضی، 1417 ق.
164. تعجیل المنفعة بزوائد رجال الأئمّة الأربعة، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق:
أیمن صالح شعبان، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1416 ق.
165. تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم)، إسماعیل بن عمر البُصروی الدمشقی (م 774 ق)، تحقیق:
عبد العزیز غنیم و محمّد أحمد عاشور و محمّد إبراهیم البنّا، قاهره: دار الشعب.
. تفسیر البرهان البرهان فی تفسیر القرآن.
ص:935
166. تفسیر الثعلبی (الکشف و البیان فی تفسیر القرآن)، أبو إسحاق الثعلبی (م 427 ق)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور و نظیر الساعدی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی 1422 ق.
. تفسیر الدرّ المنثور الدرّ المنثور فی التفسیر بالمأثور.
. تفسیر علی بن إبراهیم تفسیر القمّی.
167. تفسیر العیّاشی، محمّد بن مسعود السُّلَمی السمرقندی (العیّاشی) (م 320 ق)، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلّاتی، تهران: المکتبة العلمیّة، 1380 ق.
168. تفسیر فرات الکوفی، فرات بن إبراهیم الکوفی (ق 4 ق)، به کوشش: محمّد الکاظم المحمودی، تهران: وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی، 1410 ق.
. تفسیر القرآن العظیم تفسیر ابن کثیر.
. تفسیر القرطبی الجامع لأحکام القرآن.
169. تفسیر القمّی، علی بن إبراهیم القمّی (م 307 ق)، به کوشش: السیّد طیّب الموسوی الجزائری، نجف:
مطبعة النجف الأشرف.
. تفسیر مجمع البیان مجمع البیان فی تفسیر القرآن.
170. التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام، تحقیق: مدرسة الإمام المهدی (عج)، قم: مدرسة الإمام المهدی (عج)، 1409 ق.
171. تقریب التهذیب، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق: محمّد عوّامة، دمشق:
دار الرشید، 1412 ق.
. تقریرات الحج الحجّ (تقریر أبحاث السیّد محمّدرضا الگلپایگانی).
172. تقویم تطبیقی هزار و پانصد سالۀ هجری قمری و میلادی، هاینریش فردیناند ووستنفلد و ادوارد ماهلر، ترجمه: حکیم الدین قریشی، تهران: فرهنگ سرای نیاوران، 1360 ش.
173. تنبیه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعة ورّام)، ورّام بن أبی فراس الحَمدان (م 605 ق)، بیروت:
دار التعارف و دار صعب.
174. تنبیه الغافلین، نصر بن محمّد السمرقندی (م 372 ق)، تحقیق: یوسف علی بدیوی، بیروت:
دار ابن کثیر، 1413 ق.
175. التنبیه و الإشراف، علی بن الحسین المسعودی (ق 4 ق)، تصحیح: عبد اللّه إسماعیل الصاوی، قاهره:
دار الصاوی، 1357 ق.
176. تنزیه الأنبیاء، علی بن الحسین الشریف الموسوی (السیّد المرتضی/عَلم الهدی) (م 436 ق)، قم:
الشریف الرضی.
ص:936
177. تنزیه الشریعة المرفوعة من الأحادیث الشنیعة الموضوعة، علی بن محمّد الکنانی (م 963 ق)، تحقیق:
عبد الوهاب عبد اللطیف و محمّد الصدیق، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1401 ق.
178. تنظیمات الجیش العربی الإسلامی فی العصر الاُموی، خالد جاسم الجنابی، بغداد: الدار الوطنیّة، 1986.
179. تنقیح المقال فی علم الرجال، عبد اللّه بن محمّد حسن المامقانی (م 1351 ق)، تهران: جهان، 1351 - 1352 ق.
. التواریخ الهجریة التوفیقات الإلهامیة.
180. التواضع و الخمول، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: محمّد عبد القادر أحمد عطا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1409 ق.
181. التوحید، محمّد بن علی ابن بابویه القمی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: السیّد هاشم الحسینی الطهرانی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1398 ق.
182. توضیح المقاصد (طبع ضمن «مجموعة نفیسة»)، بهاء الدین محمّد بن الحسین العاملی (الشیخ البهائی) (م 1030 ق)، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1406 ق.
183. التوفیقات الإلهامیة فی مقارنة التواریخ الهجریة بالسنین الأفرنکیة و القبطیة (التواریخ الهجریة)، محمّد مختار باشا (م 1897 م)، تحقیق: محمّد عمارة، قاهره: المجلس الأعلی للشئون الإسلامیة، 1423 ق.
184. تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، بیروت:
دار التعارف، 1401 ق.
185. تهذیب الأسماء و اللغات، یحیی بن شرف النَوَوی (م 676 ق)، بیروت: دار الفکر، 1416 ق.
186. تهذیب التهذیب، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق: خلیل مأمون شیحا و عمر السلاحی و علی بن مسعود، بیروت: دار المعرفة، 1417 ق.
187. تهذیب الکمال فی أسماء الرجال، یونس بن عبد الرحمان المِزّی (م 742 ق)، تحقیق: بشّار عوّاد معروف، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1409 ق.
188. تهذیب اللغة، محمّد بن أحمد الأزهری (م 370 ق)، تحقیق: عبد السلام محمّد هارون، تصحیح:
محمّدعلی النجّار، بیروت: دار الصادق.
189. تیسیر المطالب فی أمالی الإمام أبی طالب، یحیی بن الحسین الزیدی الحسنی الیمانی (الإمام أبو طالب) (م 424 ق)، گردآوری: أحمد بن سعد الدین المسوری (ق 5 ق)، تحقیق: جعفر أحمد عبد السلام و یحیی عبد الکریم الفُضیل، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1395 ق.
ص:937
190. ثار اللّه، خون حسین در رگ های اسلام، حسین عندلیب، قم: مؤسّسۀ در راه حق، 1376 ش.
191. الثاقب فی المناقب، محمّد بن علی الطوسی (ابن حمزة) (م 560 ق)، تحقیق: نبیل رضا علوان، قم:
مؤسّسة أنصاریان، 1412 ق.
192. الثقات، محمّد بن حِبّان البُستی (م 354 ق)، بیروت: مؤسّسة الکتب الثقافیة، 1408 ق.
193. ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، محمّد بن علی ابن بابویه القمی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، تهران: مکتبة الصدوق.
194. جامع الأحادیث، جعفر بن أحمد القمّی (ابن الرازی) (ق 4 ق)، تحقیق: السیّد محمّد الحسینی النیسابوری، مشهد: مؤسّسة الطبع و النشر التابعة للحضرة الرضویّة المقدّسة، 1413 ق.
195. جامع الأخبار أو معارج الیقین فی اصول الدین، محمّد بن محمّد الشَّعیری السبزواری (ق 7 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1414 ق.
196. الجامع لأحکام القرآن (تفسیر القُرطُبی)، محمّد بن أحمد الأنصاری القُرطُبی (م 671 ق)، تحقیق:
محمّد عبد الرحمان المرعشلی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1405 ق.
197. جامع المدارک فی شرح المختصر النافع، السیّد أحمد الخوانساری (م 1405 ق)، تعلیق: علی أکبر الغفّاری، تهران: مکتبة الصدوق، 1405 ق.
198. جامع المسائل، أحمد بن عبد الحلیم الحرّانی (ابن تَیمیة) (م 728 ق)، تحقیق: محمّد عزیز شمس، مکّه: دار عالم الفوائد، 1422 ق.
199. الجذور التاریخیّة و النفسیّة للغلوّ و الغلاة، سامی الغُرَیری، قم: دلیل ما، 1382 ش.
200. الجرح و التعدیل، عبد الرحمان بن أبی حاتم الرازی (م 327 ق)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1371 ق.
201. جریان شناسی تاریخی قرائت ها و رویکردهای عاشورا از صفویه تا مشروطه (با تأکید بر مقاتل)، محسن رنجبر، قم: مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1389 ش.
202. الجعفریّات (الأشعثیّات)، محمّد بن محمّد بن الأشعث الکوفی (ق 4 ق)، تهران: مکتبة نینوی (طبع شده به ضمیمۀ: قرب الإسناد).
203. جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی، گای لسترنج، ترجمه: محمود عرفان، تهران: علمی و فرهنگی، 1377 ش.
204. جغرافیای تاریخی کشورهای اسلامی، حسین قَرَچانلو، تهران: سَمت، 1380 ش.
205. جلاء العیون، محمّد باقر بن محمّد تقی المجلسی (العلّامة المجلسی) (م 1110 ق)، تهران: المکتبة الإسلامیّة، 1372 ش.
ص:938
206. جمال الاُسبوع بکمال العمل المشروع، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: السیّد جواد القیّومی، قم: مؤسّسة الآفاق، 1371 ش.
207. جُمل من أنساب الأشراف، أحمد بن یحیی البلاذری (م 279 ق)، تحقیق: سهیل زکّار و ریاض زرکلی، بیروت: دار الفکر، 1417 ق.
208. الجَمَل و النصرة لسیّد العترة فی حرب البصرة، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: السیّد علی میر شریفی، قم: المؤتمر العالمی لألفیّة الشیخ المفید، 1413 ق.
209. جمهرة أنساب العرب، علی بن أحمد الأندلسی (ابن حزم) (م 456 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیة.
210. جمهرة خطب العرب، أحمد زکی صفوت، بیروت: المکتبة العلمیّة.
211. جمهرة اللغة، محمّد بن الحسن الأزدی البصری (ابن دُرَید) (م 321 ق)، تحقیق: إبراهیم شمس الدین، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1426 ق.
212. جمهرة النسب، هشام بن محمّد الکلبی (م 204 ق)، تحقیق: ناجی حسن، بیروت: عالم الکتب، 1413 ق.
213. جوامع الجامع، الفضل بن حسن الطَبْرِسی (م 548 ق)، تحقیق: ابوالقاسم گرجی، تهران: دانشگاه تهران، 1412 ق.
214. جواهر الإیقان، ملّا آقا الدربندی (م 1285 ق)، تبریز: کارخانۀ طبع عبدالحسین تبریزی، 1288 ق.
215. جواهر العقدین فی فضل الشرفین، علی بن عبد اللّه السمهودی (م 911 ق)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1415 ق.
216. جواهر الکلام فی شرح شرائع الإسلام، محمّد حسن النجفی الإصفهانی (م 1266 ق)، تحقیق: عبّاس القوچانی و آخرون، تهران: دار الکتب الإسلامیة، 1392 ق.
217. جواهر المطالب فی مناقب الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام (المناقب لابن الدمشقی)، محمّد بن أحمد الباعونی (ابن الدمشقی) (م 871 ق)، تحقیق: محمّدباقر المحمودی، قم: مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة، 1415 ق.
218. الجوهرة فی نسب الإمام علی و آله علیهم السلام، محمّد بن أبی بکر التِّلِمسانی (البَرّیّ) (ق 7 ق)، تحقیق: محمّد آلتونجی، دمشق: مکتبة النوری، 1402 ق.
219. جهاد الإمام السجاد علیه السلام، السیّد محمّدرضا الحسینی الجلالی، قم: دار الحدیث، 1418 ق.
220. چراغ روشن در دنیای تاریک یا زندگی امام سجاد علیه السلام، سیّد جعفر شهیدی (م 1386 ش)، تهران:
علمی، 1380 ش.
ص:939
221. چشمۀ خورشید (مجموعه مقالات کنگرۀ بین الملل امام خمینی و فرهنگ عاشورا)، جمعی از نویسندگان، تهران: مؤسّسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1374-1378 ش.
222. حبیب السیر فی أخبار أفراد البشر، غیاث الدین بن همام الدین حسینی (خوانْدمیر) (م 942 ق)، تصحیح: جلال الدین همایی، تهران: خیّام، 1353 ش.
223. الحج (تقریر أبحاب السیّد محمّد المحقّق الداماد)، عبداللّه الجوادی الآملی، تحقیق: حسین آزادی، قم:
اسرا، 1423 ق.
224. الحجّ (تقریر أبحاث السیّد محمّدرضا الگلپایگانی)، أحمد الصابری الهمدانی، قم: دار القرآن الکریم، 1405 ق.
225. الحدائق الناضرة فی أحکام العترة الطاهرة، یوسف بن أحمد البحرانی (م 1186 ق)، تحقیق: محمّدتقی الإیروانی، نجف: دار الکتب الإسلامیّة، 1377 ق.
226. الحدائق الوردیة فی مناقب أئمّة الزیدیة، حمید بن أحمد المُحلّی (م 652 ق)، امّان: دار اسامة.
227. حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، ابو المجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی (م 525 ق)، تصحیح: مریم حسینی، تهران: نشر دانشگاهی، 1382 ش.
228. حسین، وارث آدم، علی شریعتی (م 1356 ش)، تهران: قلم، 1380 ش.
229. حلیة الأولیاء و طبقات الأصفیاء، أحمد بن عبد اللّه الإصفهانی (أبو نُعَیم الأصبهانی) (م 430 ق)، بیروت: دار الکتاب العربی، 1387 ق.
230. حماسۀ حسینی، مرتضی مطّهری (م 1358 ش)، تهران: صدرا، 1371 ش.
231. الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فی المئة السابعة، أبو الفضل عبد الرزّاق بن أحمد البغدادی (ابن فُوَطی) (م 723 ق) بیروت: دار الفکر، 1407 ق.
232. الحیاة الإجتماعیة و الإقتصادیة فی الکوفة فی القرن الأوّل الهجری، محمّدحسین الزبیدی، بغداد، المطبعة العالمیة، 1970 م.
233. حیاة الإمام الحسین بن علی علیه السلام، باقر شریف القَرْشی (م 1433 ق)، قم: مکتبة الداوری، 1397 ق.
234. حیاة الحیوان الکبری، محمّد بن موسی الدَّمیری (م 808 ق)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
235. الحیاة السیاسیة للإمام الحسن علیه السلام، السیّد جعفر مرتضی العاملی، قم: جماعة المدرّسین، 1404 ق.
236. خاتمة مستدرک الوسائل، المیرزا حسین النوری الطَبَرسی (م 1320 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1415 ق.
237. الخرائج و الجرائح، سعید بن هبة اللّه الراوندی (قطب الدین الراوندی) (م 573 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1409 ق.
ص:940
238. الخراج، أبو یوسف یعقوب بن إبراهیم الأنصاری (القاضی أبو یوسف) (م 182 ق)، بیروت: دار المعرفة.
239. خصائص أمیر المؤمنین علیه السلام، أحمد بن شعیب النسائی (م 303 ق)، به کوشش: محمّدباقر المحمودی، تهران: وزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامی، 1403 ق.
240. الخصائص الحسینیة، جعفر بن الحسین التستری (الشیخ جعفر الشوشتری) (م 1303 ق)، تحقیق:
السیّد جعفر الحسینی، بیروت: دار السرور، 1414 ق.
241. خصائص الوحی المبین، یحیی بن الحسن الأسدی (ابن بِطْریق) (م 600 ق)، تحقیق: محمّدباقر المحمودی، تهران: وزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامی، 1406 ق.
242. الخصال، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1414 ق.
243. الخِطَط المَقریزیة، تقی الدین أحمد بن علی المقریزی (م 845 ق)، بیروت: مکتبة إحیاء العلوم.
. خلاصة الأقوال فی معرفة الرجال رجال العلّامة الحلّی.
244. دلائل الإمامة، محمّد بن جریر بن رُستم الطبری الإمامی (ق 5 ق)، تحقیق: مؤسّسة البعثة، قم:
مؤسّسة البعثة، 1413 ق.
245. دلائل النبوّة، أحمد بن عبد اللّه الإصفهانی (أبو نُعَیم الأصبهانی) (م 430 ق) تحقیق: محمّد روّاس قلعجی و عبد البرّ عبّاس، بیروت: دار النفائس، 1406 ق.
246. دلائل النبوّة و معرفة أحوال صاحب الشریعة، أحمد بن الحسین البیهقی (م 458 ق) تحقیق:
عبد المعطی أمین قلعجی، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1405 ق.
247. دائرة المعارف بزرگ اسلامی، زیرنظر: سیّد کاظم موسوی بجنوردی، تهران: مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، 1369... ش.
248. دائرة المعارف الحسینیة، محمّدصادق الکرباسی، لندن: المرکز الحسینی للدراسات، 1421 ق -....
249. دانش نامۀ احادیث پزشکی، محمّد محمّدی ری شهری، با همکاری: مرتضی خوش نصیب، مترجم:
حسین صابری، قم: دار الحدیث، 1383 ش.
250. دانش نامۀ امام حسین علیه السلام، بر پایۀ قرآن، حدیث و تاریخ، محمّد محمّدی ری شهری، با همکاری: سیّد محمود طباطبایی نژاد و روح اللّه سیّد طبایی، ترجمه: عبد الهادی مسعودی و دیگران، قم: دار الحدیث، 1390 ش، پنجم (ویرایش دوم).
251. دانش نامۀ امیر المؤمنین علیه السلام، بر پایۀ قرآن، حدیث و تاریخ (فارسی - عربی)، محمّد محمّدی ری شهری، با همکاری: سیّد محمّدکاظم طباطبایی و سیّد محمود طباطبایی نژاد، ترجمه: عبد الهادی مسعودی و دیگران، قم: دار الحدیث، 1386 ش، ویرایش دوم.
ص:941
252. دانش نامۀ جهان اسلام، زیر نظر: مصطفی میرسلیم و غلامعلی حدّاد عادل، تهران: بنیاد دائرة المعارف اسلامی، 1375 ش -....
253. دانش نامۀ شعر عاشورایی، مرضیه محمّدزاده، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1383 ش.
254. دانش نامۀ عقاید اسلامی از نگاه قرآن و حدیث، محمّد محمّدی ری شهری و همکاران، مترجم: عبد الهادی مسعودی و دیگران، قم: دار الحدیث، 1385-1387 ش.
255. دانش نامۀ قرآن و حدیث، محمّد محمّدی ری شهری و همکاران، مترجم: حمیدرضا شیخی و دیگران، قم: دار الحدیث، 1390 ش -....
256. دراسات و بحوث فی التاریخ و الإسلام، السیّد جعفر مرتضی العاملی، قم: دفتر انتشارات اسلامی، 1409 ق.
257. الدرجات الرفیعة فی طبقات الشیعة، السیّد علی المدنی الشیرازی (السیّد علی خان) (م 1120 ق)، قم: مکتبة بصیرتی، 1397 ق.
258. الدرّ المنثور فی التفسیر المأثور، عبد الرحمان بن أبی بکر السیوطی (م 911 ق)، بیروت: دار الفکر، 1414 ق.
259. الدر النضید فی مراثی السبط الشهید، گردآوری: السیّد محسن الأمین، دمشق: مطبعة الاتقان، 1365 ق.
260. الدر النظیم فی مناقب الأئمّة اللَّهامیم، جمال الدین یوسف بن حاتم الشامی (ق 7 ق)، تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1420 ق.
261. الدروس الشرعیّة فی فقه الإمامیّة، محمّد بن مکّی العاملی (الشهید الأوّل) (م 786 ق) تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی.
262. الدروع الواقیة، علی بن موسی الحَسَنی الحِلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1414 ق.
263. دروغ مصلحت آمیز (بحثی در مفهوم و گسترۀ آن)، سیّد حسن اسلامی، قم: بوستان کتاب و پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، 1382 ش.
264. الدرّة الباهرة من الأصداف الطاهرة، محمّد بن مکّی العاملی (الشهید الأوّل)، مشهد: مؤسّسة الطبع و النشر التابعة للحضرة الرضویة المقدّسة، 1365 ش.
265. دستور شهریاران، محمّدابراهیم بن زین العابدین نصیری (م 1050 ق)، به کوشش: محمّدنادر نصیری مقدّم، تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، 1373 ش.
266. دستور معالم الحکم و مأثور مکارم الشیم، محمّد بن سلامة القُضاعی (القاضی القُضاعی) (م 454 ق)، بیروت: دار الکتاب العربی، 1401 ق.
ص:942
267. دعائم الإسلام و ذکر الحلال و الحرام و القضایا و الأحکام، النعمان بن محمّد ابن حیّون التمیمی المغربی (القاضی أبو حنیفة) (م 363 ق)، تحقیق: آصف بن علی أصغر الفیضی، قاهره: دار المعارف، 1389 ق.
268. دعات الحسینیه، محمّدعلی غروی نخجوانی (م 1334 ق)، بمبئی: مطبعۀ نظرعلی صاحب، 1330 ق.
269. الدعاء، سلیمان بن أحمد الطبرانی (م 360 ق)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1413 ق.
270. الدعوات، سعید بن هبة اللّه الراوندی (قطب الدین الراوندی) (م 573 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1407 ق.
271. دمع السجوم (ترجمۀ «نَفَس المهموم»)، شیخ عبّاس قمی (م 1319 ق)، ترجمه: میرزا ابوالحسن شَعرانی، تهران: کتاب فروشی علمیۀ اسلامیه، 1374 ق.
272. الدمعة الساکبة فی أحوال النبی صلی الله علیه و آله و العترة الطاهرة، محمّدباقر بن عبد الکریم البهبهانی (ق 14 ق)، منامه: مکتبة العلوم العامّة، 1408 ق.
273. دنیا و آخرت در نگاه قرآن و حدیث، محمّد محمّدی ری شهری، با همکاری: سیّد رسول موسوی، مترجم: حمیدرضا شیخی، قم: دار الحدیث، 1384 ش.
274. دولت مردان شیعه در دستگاه خلافت عبّاسی، مصطفی صادقی، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1390 ش.
275. الدیباج الوضیّ فی الکشف عن أسرار کلام الوصیّ (شرح نهج البلاغة)، یحیی بن حمزة الحسینی الیمانی (م 748 ق)، صنعا: مؤسّسة الإمام زید بن علی الثقافیة، 2003 م.
276. دیوان الشریف الرضی، محمّد بن حسین الشریف الموسوی (السیّد الرضیّ) (م 406 ق)، بیروت: دار صادر، 1961.
. دیوان شمس دیوان غزلیات شمس تبریزی.
277. دیوان غزلیات شمس تبریزی، جلال الدین محمّد بلخی رومی (مولوی) (م 675 ق)، تصحیح: بدیع الزمان فروزانفر، تهران: امیرکبیر.
278. دیوان منسوب به امام علی علیه السلام، محمّد بن حسین کَیدُری (ق 6 ق)، ترجمه: سیّد ابو القاسم امامی، تهران: اسوه.
279. ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی، أحمد بن عبد اللّه الطبری (م 693 ق)، تحقیق: أکرم البوشی، جدّه: مکتبة الصحابة، 1415 ق.
280. ذخیرة الدارین فیما یتعلّق بمصائب الحسین وأصحابه، عبد المجید بن محمّدرضا الحسینی الحائری (م 1345 ق)، تحقیق: باقر دُریاب النجفی، قم: تحسین، 1421 ق.
ص:943
281. الذریعة إلی تصانیف الشیعة، محمّد محسن بن علی المنزوی (آقا بزرگ الطهرانی) (م 1348 ق)، بیروت: دار الأضواء، 1403 ق.
282. الذریّة الطاهرة، محمّد بن أحمد الدولابی (م 310 ق)، تحقیق: السیّد محمّد جواد الحسینی الجلالی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1407 ق.
283. ذکر أخبار أصبهان، أحمد بن عبد اللّه الإصفهانی (أبو نُعَیم الأصبهانی) (م 430 ق)، تحقیق: سیّد کسروی حسن، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1410 ق.
284. ذوب النَّضار فی شرح الثار، جعفر بن محمّد الحلّی (ابن نما) (ق 7 ق)، تصحیح: فارس حسّون کریم، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1416 ق.
285. ربیع الأبرار و نصوص الأخبار، محمود بن عمر الزمخشری (م 538 ق)، تحقیق: سلیم النعیمی، قم:
الشریف الرضی، 1410 ق.
286. رجال ابن داوود، الحسن بن علی الحِلّی (ابن داوود) (م 737 ق)، تحقیق: السیّد محمّد صادق آل بحر العلوم، قم: الشریف الرضی، 1392 ق.
287. رجال البرقی، أحمد بن محمّد البَرقی (م 274 ق)، تهران: دانشگاه تهران، 1342 ش.
288. الرجال لابن الغضائری، أحمد بن الحسین الواسطی البغدادی (ابن الغضائری) (م 411 ق)، تحقیق:
السیّد محمّدرضا الحسینی الجلالی، قم: دار الحدیث، 1422 ق.
289. رجال الطوسی، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: جواد القیّومی، قم:
مؤسّسة النشر الإسلامی، 1415 ق.
290. رجال العلّامة الحلّی (خلاصة الأقوال فی معرفة الرجال)، الحسن بن یوسف الحلّی (العلّامة) (م 726 ق)، تحقیق: جواد القیّومی، قم: مؤسسة نشر الفقاهة، 1417 ق.
. رجال الکشّی اختیار معرفة الرجال.
291. رجال النجاشی (فهرس أسماء مصنّفی الشیعة)، أحمد بن علی النجاشی (م 450 ق)، بیروت:
دار الأضواء، 1408 ق.
292. الردّ علی المتعصب العنید، عبد الرحمان بن علی بن الجوزی (م 597 ق)، تحقیق: هیثم عبد السلام محمّد، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1426 ق.
293. رسائل الشریف الرضی، السیّد محمّد بن الحسین الموسوی (الشریف الرضی) (م 406 ق)، تحقیق:
السیّد أحمد الحسینی، قم: الشریف الرضی، 1386 ق.
294. رسائل الشهید الثانی، حسن بن زین الدین العاملی (الشهید الثانی) (م 966 ق)، قم: بوستان کتاب، 1421 ق.
ص:944
295. رسالة أبی غالب الزراری، أحمد بن محمّد الزراری (أبوغالب) (م 368 ق)، تحقیق: محمّدرضا الحسینی، قم: مرکز البحوث و التحقیقات الإسلامیة، 1411 ق.
296. الرسالة القشیریّة فی علم التصوّف، عبد الکریم بن هوازن القُشَیری (م 465 ق)، تحقیق: زریق معروف، دمشق: دار الخیر.
297. الرسول المصطفی و الشعائر الحسینیّة، باسم حسّون سماوی الحلّی، بیروت: دار الأثر، 1430 ق.
298. روضات الجنّات فی أحوال العلماء و السادات، محمّدباقر الخوانساری (م 1313 ق)، تحقیق: أسد اللّه إسماعیلیان، قم: مکتبة إسماعیلیان.
299. روض الجنان و روح الجنان (تفسیر ابوالفتوح رازی)، حسین بن علی رازی (ابوالفتوح رازی) (ق 6 ق)، تصحیح: محمّدجعفر یاحقّی و محمّد مهدی ناصح، مشهد: آستان قدس رضوی، 1365 ش.
300. الروضة البهیّة فی شرح اللمعة الدمشقیّة (شرح اللمعة)، زین الدین بن علی العاملی (الشهید الثانی) (م 966 ق)، بیروت: مؤسّسة التاریخ العربی، 1413 ق.
301. روضة الشهدا، ملّا حسین واعظ کاشفی سبزواری (م 910 ق)، تصحیح: میرزا ابو الحسن شعرانی، تهران: کتاب فروشی اسلامیه، 1349 ش.
302. روضة الصفا، برهان الدین محمّد بن خاوندشاه (میر خوانْد) (م 903 ق)، تهران: مرکزی، 1262 ق.
303. الروضة المختارة (شرح القصائد الهاشمیّات لکمیت بن زید الأنصاری و القصائد العلویّات السبع لابن أبی الحدید المعتزلی)، صالح علی صالح، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1392 ق.
304. روضة الواعظین، محمّد بن الحسن الفتّال النیسابوری (م 508 ق)، تحقیق: حسین الأعلمی، بیروت:
مؤسّسة الأعلمی، 1406 ق.
305. ریاحین الشریعه (در ترجمۀ بانوان دانشمند شیعه)، ذبیح اللّه محلّاتی (م 1364 ش)، تهران: دار الکتب الإسلامیة.
306. ریاض الأبرار فی مناقب الأئمّة الأطهار علیهم السلام، السیّد نعمة اللّه بن عبد اللّه الجزائری (م 1112 ق)، بیروت:
مؤسّسة التاریخ العربی، 1427 ق.
307. ریاض الأحزان، محمّدحسن بن شعبان کُردی قزوینی (زنده در 1294 ق)، حیدر آباد (هند): مطبعۀ آصفیّه، 1297 ق.
308. ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، میرزا عبد اللّه الأفندی الإصفهانی (ق 12 ق)، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1401 ق.
309. ریاض القدس و مفتاح الاُنس، صدرالدین محمّد واعظ قزوینی (م 1330 ق)، تهران: کتاب فروشی اسلامیة، 1350 ش (افست از چاپ سنگی).
ص:945
310. ریاض المسائل فی بیان الأحکام بالدلائل، السیّد علی بن محمّد الطباطبائی (م 1231 ق)، قم: مؤسّسة آل البیت، 1404 ق.
311. ریحانة الأدب فی تراجم المعروفین بالکنیة و اللقب، محمّدعلی مدرّس تبریزی (م 1373 ق)، تبریز:
کتاب فروشی خیّام، 1346 ش.
312. زفرات الثقلین فی مآتم الحسین علیه السلام، محمّدباقر المحمودی، قم: مجمع الذخائر الإسلامیة، 1412 ق.
313. زندگی امام حسین علیه السلام، رضا استادی، قم: برگزیده، 1385 ش.
314. الزهد، عبد اللّه بن محمّد القرشی البغدادی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: یاسین محمّد السواس، دمشق: دار ابن کثیر، 1420 ق.
315. الزهد، أحمد بن محمّد الشیبانی (ابن حنبل) (م 241 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1403 ق.
316. الزهد، حسین بن سعید الأهوازی (ق 3 ق)، تحقیق: غلامرضا عرفانیان، قم: المطبعة العلمیّة.
317. زَهرة الریاض و نَزهة المرتاض، جمال الدین أحمد بن موسی بن طاووس الحَسَنی الحلّی (م 673 ق)، تحقیق: السیّد محمد الحسینی النیسابوری، قم: بوستانِ کتاب، 1382 ش.
318. زیر آسمان های جهان (گفتگو با داریوش شایگان)، رامین جهانبگلو، ترجمه: نازی عظیما، تهران:
نشر فروزان روز، 1374 ش.
319. سحر بابل و سجع البلابل، جعفر الحلّی النجفی (م 1897 م)، صیدا: مطبعة العرفان، 1331 ق.
320. سخنان حسین بن علی از مدینة تا کربلا، محمّدصادق نجمی، قم: جامعۀ مدرّسین حوزۀ علمیۀ قم، 1378 ش.
321. السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی، محمّد بن منصور الحلّی (ابن إدریس) (م 598 ق)، تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1410 ق.
322. سرّ السلسلة العلویّة، سهل بن عبد اللّه البخاری (م 431 ق)، قم: الشریف الرضی، 1413 ق.
323. سِرّ الشهادة، سیّد محمّد رفیع بن علی اصغر طباطبایی دیبا (نظام العلمای تبریزی) (م 1326 ق)، تبریز: دار الطباعۀ اسد آقا، 1298 ق.
324. سعادات ناصری، ملّا آقا دربندی تهرانی (م 1285 ق)، تهران: آرام دل و صیام، 1388 ش.
325. سعد السعود، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، قم: الشریف الرضی، 1363 ش، اوّل.
326. سفرنامه عضد المُلک به عتبات، علیرضا بن موسی عضد الملک (م 1328 ق)، تصحیح: حسن مرسلوند، تهران: مؤسّسۀ پژوهش و مطالعات فرهنگی، 1370 ش.
327. سفرنامۀ ابن بطوطه، محمّد بن عبداللّه طنجی (ابن بطوطه) (م 779 ق)، ترجمه: محمّدعلی موحّد، تهران: علمی و فرهنگی، 1361 ش.
ص:946
328. سفرنامۀ ادیب الملک به عتبات (دلیل الزائرین)، عبد العلی ادیب الملک (م 1302 ق)، تصحیح و ترجمه: مسعود گلزاری، تهران: نشر دادجو، 1364 ش.
329. سفرنامۀ پیِترو دلّاواله، پیِترو دلّاواله (م 1652 ق)، ترجمه و توضیح: شجاع الدین شفا، تهران: علمی و فرهنگی، 1370 ش.
330. سفرنامۀ تاورنیه، ژان باتیست تاورنیه (م 1689 م)، ترجمه: حمید ارباب شیرازی، تهران: نیلوفر، 1383 ش.
331. سفرنامۀ کارِری، جیووانی فرانچسکو جِمِلی کارِری (م 1725 م)، ترجمه: عبّاس نخجوانی و عبد العلی کارنگ، تبریز: اداره کل فرهنگ و هنر آذربایجان شرقی، 1348 ش.
332. سفینة البحار و مدینة الحِکم و الآثار، الشیخ عباس القمّی (م 1359 ق)، تهران: دار الاُسوة، 1414 ق.
333. سکینة بنت الحسین، عائشه عبد الرحمان (بنت الشاطی)، بیروت: دار الکتاب العربی، 1406 ق.
334. سَنَدیّات، سیّد حسین مدرّسی طباطبایی، نیوجرسی: زاگرس، 1387 ش.
335. سنن ابن ماجة، محمّد بن یزید القزوینی (ابن ماجة) (م 275 ق)، تحقیق: محمّد فؤاد عبد الباقی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1395 ق.
336. سنن أبی داوود، سلیمان بن أشعث السِّجِستانی (أبو داوود) (م 275 ق)، تحقیق: محمّد محیی الدین عبد الحمید، بیروت: دار إحیاء السنّة النبویّة.
337. سنن الدارقُطنی، علی بن عمر البغدادی (الدارقُطنی) (م 385 ق)، تحقیق: أبو الطیّب محمّدآبادی، بیروت: عالم الکتب، 1406 ق.
338. السنن الکبری، أحمد بن الحسین البیهقی (م 458 ق)، تحقیق: محمّد عبد القادر عطا، بیروت:
دار الکتب العلمیّة، 1414 ق.
339. السنن الکبری (سنن النَّسائی)، أحمد بن شعیب النسائی (م 303 ق)، تحقیق: عبد الغفّار سلیمان البُنداری، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1411 ق.
340. سنن النَسائی بشرح الحافظ جلال الدین السیوطی و حاشیة الإمام السِّندی، أحمد بن شعیب النسائی (م 303 ق)، شرح: جلال الدین ابو بکر السیوطی (م 911 ق) و محمّد بن عبد الهادی السِندی (م 1138 ق)، بیروت: دار الجیل، 1407 ق.
341. السنّة، أحمد بن عمرو الشیبانی (ابن أبی عاصم) (م 287 ق)، بیروت: المکتب الإسلامی، 1413 ق.
342. السنّة، أحمد بن محمّد الشیبانی (ابن حنبل) (م 241 ق)، تحقیق: محمّد السعید بسیونی زغلول، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1414 ق.
343. السنّة، عبد اللّه بن أحمد بن حنبل الشیبانی (م 290 ق)، تحقیق: محمّد السعید بسیونی زغلول، بیروت:
دار الکتب العلمیّة، 1414 ق.
ص:947
344. سوگ نامۀ آل محمّد صلی الله علیه و آله، محمّد محمّدی اشتهاردی، قم: ناصر، 1374 ش.
345. سیر أعلام النبلاء، شمس الدین محمّد بن أحمد الذهبی (م 748 ق)، تحقیق: شُعیب الأرنؤوط، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1414 ق.
346. سیرة الأئمّة الاثنی عشر، السیّد هاشم معروف الحسنی (م 1984 م)، بیروت: دار التعارف، 1406 ق.
347. السیرة النبویّة، إسماعیل بن عمر البُصروی الدمشقی (ابن کثیر) (م 774 ق)، تحقیق: مصطفی عبد الواحد، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
348. السیرة النبویّة، عبد الملک بن هشام الحِمیَری (ابن هشام) (م 218 ق)، تحقیق: مصطفی السقّا و إبراهیم الأبیاری، قم: مکتبة المصطفی، 1355 ق.
349. سؤالات أبی عبید الآجری أبا داوود سلیمان بن الأشعث السجستانی (م 275 ق)، تحقیق: عبد العلیم عبد العظیم البستوی، مکّه: دار الإستقامة - بیروت: مؤسّسة الریان، 1418 ق.
350. الشافی فی الإمامة، علی بن الحسین الشریف الموسوی (السیّد المرتضی) (م 436 ق)، تحقیق:
عبد الزهراء الحسینی الخطیب، تهران: مؤسّسة الإمام الصادق علیه السلام، 1410 ق.
351. شاهدخت والاگهر شهربانو، احمد مهدوی دامغانی، تهران: میراث مکتوب، 1388 ش.
352. شجرۀ طوبی، محمّد مهدی حائری مازندرانی (م 1385 ق)، قم: دار الفقه، 1425 ق.
353. الشجرة المبارکة فی أنساب الطالبیة، فخر الدین محمّد بن عمر الرازی (الفخر الرازی) (م 604 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1409 ق.
354. شذرات الذهب فی أخبار من ذهب، عبد الحیّ بن أحمد بن عماد الحنبلی الدمشقی (ابن عماد) (م 1083 ق) تحقیق: عبد القادر الأرناؤوط، دمشق: دار ابن کثیر، 1406 ق.
355. شرایع الإسلام فی مسائل الحلال و الحرام، جعفر بن الحسن الحلّی (المحقّق الحلّی) (م 676 ق)، تحقیق: عبد الحسین محمّدعلی بقّال، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، 1415 ق.
356. شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار، النعمان بن محمّد المصری (القاضی أبو حنیفة) (م 363 ق)، تحقیق: السیّد محمّد الحسینی الجلالی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1412 ق.
357. شرح اصول الکافی، محمّدصالح المازندرانی (ملّا صالح) (م 1081 ق)، تصحیح: علی عاشور، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1421 ق.
358. شرح علی متن «الهمزیة فی مدح خیر البریة» للبوصیری، شهاب الدین أحمد بن محمّد الهیثمی (ابن حجر) (م 974 ق)، تحقیق: أحمد جاسم المحمّد، بیروت: دار المنهاج، 1426 ق.
359. شرح فصوص الحکم، مؤیّد الدین محمود جُندی (م 700 ق)، تصحیح: سیّد جلال الدین آشتیانی، مشهد: دانشگاه مشهد، 1361 ش.
ص:948
360. شرح اللمعة الروضة البهیة فی شرح اللمعة الدمشقیة.
361. شرح نهج البلاغة، عبد الحمید بن محمّد المدائنی (ابن أبی الحدید) (م 656 ق)، تحقیق: محمّد أبو الفضل إبراهیم، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1387 ق.
362. شعر ابن المعتز، عبد اللّه بن محمّد بن المعتز (م 296 ق)، گردآوری: محمّدبن یحیی الصولی (م 335 ق)، تحقیق: یونس أحمد السامرائی، بغداد: وزارة الثقافة و الفنون، 1977.
363. شعشعة الحسینی، محمّدجواد یزدی خراسانی (م قبل از 1346 ق)، [بی جا]: [بی نا]، 1344 ش.
364. شفاء الصدور فی شرح زیارة العاشور، ابو الفضل بن ابو القاسم ثقفی طهرانی (م 1316 ق)، تهران:
مرتضوی، 1376 ش.
365. شواهد التنزیل لقواعد التفضیل، عبید اللّه بن عبد اللّه النیسابوری (الحاکم الحَسَکانی) (ق 5 ق)، تحقیق:
محمّدباقر المحمودی، تهران: وزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامی، 1411 ق.
366. شهر حسین، محمّدباقر مدرّس بستان آبادی، تهران: کلینی، 1414 ق.
367. شهریار جاده ها (سفرنامۀ ناصر الدین شاه به عتبات)، ناصرالدین شاه قاجار (م 1313 ق)، به کوشش:
محمّدرضا عباسی و پرویز بدیعی، تهران: سازمان اسناد ملّی ایران، 1372 ش.
368. شهید جاوید حسین بن علی علیه السلام، نعمة اللّه صالحی نجف آبادی (م 1385 ش)، تهران: امید فردا، 1378 ش.
369. صبح الأعشی فی صناعة الإنشاء، أحمد بن عبد اللّه القَلقَشَندی (م 821 ق)، قاهره: وزارة الثقافة و الإرشاد القومی، 1383 ق.
370. الصحاح (تاج اللغة و صحاح العربیّة)، إسماعیل بن حمّاد الجوهری (م 398 ق)، تحقیق: أحمد بن عبد الغفور عطّار، بیروت: دار العلم للملایین، 1410 ق.
371. صحیح ابن حبّان بترتیب ابن بلبان، محمّد بن أحمد بن حِبّان البُستی (م 354 ق)، ترتیب: علی بن بلبان الفارسی (م 739 ق)، تحقیق: شعیب الأرنؤوط، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1414 ق.
372. صحیح ابن خُزَیمة، محمّد بن إسحاق السلمی النیسابوری (ابن خزیمة) (م 311 ق)، تحقیق: محمّد مصطفی الأعظمی، بیروت: المکتب الإسلامی، 1412 ق.
373. صحیح البخاری، محمّد بن إسماعیل البخاری (م 256 ق)، تحقیق: مصطفی دیب البغا، بیروت:
دار ابن کثیر، 1410 ق.
374. صحیح مسلم، مسلم بن الحَجّاج القشیری النیسابوری (م 261 ق)، تحقیق: محمّد فؤاد عبد الباقی، قاهره: دار الحدیث، 1412 ق.
375. الصحیح من سیرة النبی الأعظم، السیّد جعفر مرتضی العاملی، بیروت: دار السیرة، 1415 ق.
ص:949
376. صحیفة الإمام الرضا علیه السلام، [المنسوب إلی] الإمام الرضا علیه السلام، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم:
مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1408 ق.
377. الصراط المستقیم إلی مستحقّی التقدیم، علی بن یونس النباطی البیاضی (م 877 ق)، به کوشش:
محمّد باقر البهبودی، تهران: المکتبة المرتضویّة، 1384 ق.
378. صفات الشیعة، محمّد بن علی ابن بابویه القمی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1410 ق.
379. صفوة الأخبار من الأحادیث المعتبرة للنبی و الأئمّة الأطهار، اسماعیل کلاتی، به کوشش:
محمّدصادق تهرانیان، مشهد: چاپ خانۀ خراسان، 1327 ش.
380. صفویه در عرصۀ دین، فرهنگ و سیاست، رسول جعفریان، قم: پژوهشگاه حوزه ودانشگاه، 1379 ش.
381. صفة الصفوة، عبد الرحمان بن علی بن الجوزی البغدادی (ابن الجوزی) (م 597 ق)، تحقیق:
عبد السلام محمّد هارون، بیروت: دار الفکر، 1413 ق.
382. الصلاة، السیّد محمّد المحقّق الداماد (م 1388 ق)، قم: مؤسسۀ نشر اسلامی، 1363 ش.
383. الصلاة (تقریر أبحاث السیّد أبوالقاسم الخوئی)، مرتضی البروجردی، قم: مؤسسة إحیاء آثار الإمام الخوئی، 1420 ق.
384. الصواعق المُحْرقة فی الردّ علی أهل البدع و الزندقة، أحمد بن حجر الهیثمی (ابن حجر) (م 974 ق)، تصحیح: عبد الوهّاب عبد اللطیف، قاهره: مکتبة القاهرة، 1385 ق.
385. طبّ الأئمّة، إبنا بسطام النیسابوریان (ق 3 ق)، تحقیق: محسن عقیل، بیروت: دار المحجّة البیضاء و دار الرسول الأکرم.
386. الطبقات، خلیفة بن خیّاط العُصفُری (م 204 ق)، تحقیق: سهیل زکّار، بیروت: دار الفکر، 1414 ق.
. طبقات أعلام الشیعة فی القرن الثالث بعد العَشَرة الکرام البررة.
387. طبقات الشافعیة، إسماعیل بن عمر الدمشقی (ابن کثیر) (م 776 ق)، تحقیق: عبد الحفیظ منصور، بیروت: دار المدار الإسلامی، 1425 ق.
388. طبقات الشافعیة، أحمد بن محمّد بن تقی الدین الدمشقی (ابن قاضی شَهبة) (م 851 ق)، تصحیح: عبد العلیم خان، بیروت: عالم الکتب، 1407 ق.
389. الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة)، محمّد بن سعد الزُّهْری (کاتب الواقدی) (م 230 ق)، تحقیق: محمّد بن صامل السلمی، طائف: مکتبة الصدیق، 1414 ق.
390. الطبقات الکبری (کتاب الطبقات الکبیر)، محمّد بن سعد الزُّهری (کاتب الواقدی) (م 230 ق)، بیروت:
دار صادر.
ص:950
391. طبقات المحدّثین بأصبهان و الواردین علیها، عبد اللّه بن محمّد بن جعفر الأنصاری (أبو الشیخ) (م 369 ق)، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1412 ق.
392. طبقات المفسّرین، جلال الدین عبد الرحمان بن أبی بکر السیوطی (م 911 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1339 ق.
. الطبقة الخامسة من الصحابة الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة).
393. الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، رضی الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، قم: مطبعة الخیّام، 1400 ق.
394. الطراز الأوّل و الکناز لما علیه من لغة العرب المعوّل، السیّد علی خان بن أحمد المدنی الشیرازی (م 1120 ق)، مشهد: مؤسّسة آل البیت، 1426 ق.
395. الطراز المتضمّن لأسرار البلاغة و علوم حقائق الإعجاز، یحیی بن حمزة العلوی الیمانی (م 749 ق)، تحقیق: محمّد عبد السلام شاهین، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1415 ق.
396. الطرف من الأنباء و المناقب، رضیّ الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: قیس العطّار، مشهد: تاسوعا، 1420 ق.
397. الطراز المذهّب در احوال حضرت زینب، عباسقلی خان هدایت (م 1342 ق)، تصحیح: محمّدباقر بهبودی، تهران: اسلامیه، 1364 ش.
398. طریق الکرام من الکوفة إلی الشام، عبد اللّه منصور القطیفی، بیروت: شرکة شمس المشرق للخدمات الثقافیة، 1412 ق.
399. طوفان البکاء، ابراهیم بن محمّدباقر جوهری (م 1253 ق)، قم: طوبای محبّت، 1390 ش.
400. عارضة الأحوذیّ بشرح جامع الترمذی، أبو بکر محمّد بن عبداللّه الإشبیلی (القاضی ابن العربی) (م 543 ق)، تحقیق: صدقی جمیل العطّار، بیروت: دار الفکر، 1420 ق.
401. عاشورا پژوهی، محمّد صحّتی سردُرودی، قم: خادم الرضا، 1384 ش.
402. عاشوراشناسی (پژوهشی در بارۀ هدف امام حسین)، محمّد اسفندیاری، قم: صحیفۀ خرد، 1387 ش.
403. عاشورا - عزاداری - تحریفات (مجموعۀ مقالات)، به کوشش: مجمع مدرّسین و محقّقین حوزۀ علمیۀ قم، قم: صحیفۀ خرد، 1385 ش.
404. عاشورانامه (مجموعه مقالات)، به کوشش: مؤسسۀ فرهنگی - تحقیقاتی خیمه (محمّد اسفندیاری)، قم: صحیفۀ خرد، 1388 ش.
405. عاشوراء فی الأدب العاملی المعاصر، حسن نور الدین، بیروت: الدار الإسلامیّة، 1408 ق.
ص:951
406. عالم آرای نادری، محمّدکاظم مروی (م 1133 ق)، تصحیح: محمّد امین ریاحی، تهران: زوّار، 1364 ش.
407. عبرات المصطفَین فی مقتل الحسین علیه السلام، محمّدباقر المحمودی (م 1385 ش)، قم: مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة، 1415 ق.
408. عبقریة الإمام علی (المجموعة الکاملة لمؤلّفات الاُستاد عبّاس محمود العقّاد/ج 3)، عبّاس محمود العقّاد، بیروت: دار الکتاب اللبنانی، 1974 ق.
409. عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات، زکریّا بن محمّد المکنونی القزوینی (م 682 ق)، چاپ شده به پیوستِ کتابِ حیاة الحیوان الکبری.
410. العُدد القویّة لدفع المخاوف الیومیّة، الحسن بن یوسف الحلّی (العلّامة الحلّی) (م 726 ق)، تحقیق:
السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1408 ق.
411. العدل الشاهد فی تحقیق المشاهد، السیّد عثمان بن محمّد المدوخ الحسینی، قاهره: 1327 ق.
412. عدّة الداعی و نجاح الساعی، أحمد بن محمّد الحلّی الأسدی (ابن فهد) (م 841 ق)، تحقیق: أحمد الموحّدی، تهران: مکتبة وجدانی.
413. العروة الوثقی، السیّد محمّدکاظم الطباطبائی الیزدی (م 1337 ق)، بیروت: مکتب وکلاء الإمام الخمینی، 1410 ق.
414. عظمت حسین بن علی علیه السلام، أبو عبداللّه زنجانی (م 1320 ش)، به کوشش: عباسقلی واعظ چرندابی، تبریز: کانون فرهنگ و هنر آذربایجان، 1380 ش.
415. العقد الفرید، أحمد بن محمّد الأندلسی (ابن عبد ربّه) (م 328 ق)، تحقیق: أحمد الزین و إبراهیم الأبیاری، بیروت: دار الأندلس، 1408 ق.
416. العقل و فضله، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: محمّد السعید بسیونی زُغلول، بیروت: مؤسّسة الکتاب الثقافیة.
. العلل لابن حنبل العلل و معرفة الرجال.
417. علل الشرائع، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1408 ق.
418. العلل و معرفة الرجال، أحمد بن محمّد الشیبانی (ابن حنبل) (م 241 ق)، تحقیق: وصی اللّه عبّاس، بیروت: المکتب الإسلامی، 1408 ق.
419. علم امام (مجموعه مقالات)، به کوشش و انتخاب: محمّدحسن نادم، قم: دانشگاه ادیان، 1388 ش.
420. عمدة الطالب فی أنساب آل أبی طالب، أحمد بن علی الحسنی الداوودی (ابن عِنَبه) (م 828 ق)، تحقیق: محمّد حسن آل الطالقانی، قم: الشریف الرضی، 1362 ش.
ص:952
. العمدة عمدة عیون صحاح الأخبار فی مناقب إمام الأبرار.
421. عمدة عیون صحاح الأخبار فی مناقب إمام الأبرار (العمدة)، یحیی بن الحسن الأسدی الحلّی (ابن البِطْریق) (م 600 ق)، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1407 ق.
422. عمل الیوم و اللیلة، أحمد بن محمّد الدینَوَری (ابن السُنّی) (م 364 ق)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: مؤسّسة الکتب الثقافیّة، 1408 ق.
423. عنصر شجاعت یا هفتاد و دو تن و یک تن، حاج میرزا خلیل کمره ای (م 1363 ش)، قم: دار العرفان، 1389 ش.
424. عنوان الکلام، محمّدباقر بن محمّد جعفر الفشارکی الإصفهانی (م 1314 ق)، تهران: اسلامیه، 1377 ق.
425. العواصم من القواصم فی تحقیق مواقف الصحابة بعد وفاة النبی صلی الله علیه و آله، أبو بکر محمّد بن عبد اللّه الإشبیلی (القاضی ابن العربی) (م 543 ق)، تحقیق: محبّ الدین الخطیب و محمود مهدی الإستانبولی، بیروت: دار الجیل، 1407 ق.
426. عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال، عبد اللّه بن نور اللّه البحرانی الإصفهانی (م 1173 ق)، تحقیق: مدرسة الإمام المهدی علیه السلام، قم: مدرسة الإمام المهدی علیه السلام، 1408 ق.
427. عوالی اللآلی العزیزیّة فی الأحادیث الدینیّة، محمّد بن علی الأحسائی (ابن أبی جمهور) (م 940 ق)، تحقیق: مجتبی العراقی، قم: مطبعة سیّد الشهداء علیه السلام، 1403 ق.
428. العین، خلیل بن أحمد الفَراهیدی (م 175 ق)، تحقیق: مهدی المخزومی، قم: دار الهجرة، 1409 ق.
429. عَین العبرة فی غَبن العترة، جمال الدین أحمد بن موسی بن طاووس الحَسَنی الحِلّی (م 673 ق)، تحقیق: محمود الأرگانی البهبهانی، قم: مجمع الذخائر الإسلامی، 1421 ق.
430. عیون أخبار الرضا علیه السلام، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الحسینی اللاجوردی، تهران: جهان.
431. عیون الأخبار فی مناقب الأخیار، محمّد بن محمّد بن زید بن علی العلوی الحسینی (الشریف البغدادی) (م 480 ق)، نسخۀ خطّی کتاب خانۀ واتیکان (نسخۀ عکسی کتاب خانۀ دار الحدیث/قم).
432. عیون الأخبار فی مناقب الأخیار (المجالس المختارة)، محمّد بن محمّد بن زید بن علی العلوی الحسینی البغدادی (الشریف البغدادی) (م 480 ق)، انتخاب و تحقیق: محمّدهادی خالقی (چاپ شده در: میراث حدیث شیعه، ش 7 و 17)، قم: دار الحدیث، 1380 و 1386 ش.
433. عیون الحکم و المواعظ، علی بن محمّد اللیثی الواسطی (ق 6 ق)، تحقیق: حسین الحسنی البیرجندی، قم: دار الحدیث، 1376 ش.
ص:953
434. عیون المجالس، عبد الوهّاب بن علی القاضی البغدادی (م 422 ق)، تحقیق: امباک بن کیباکاه، ریاض: مکتبة الرشد، 1421 ق.
435. عیون المعجزات، حسین بن عبد الوهّاب (ق 5 ق)، قم: الشریف الرضی، 1414 ق.
436. الغارات، إبراهیم بن محمّد الثقفی (ابن هلال) (م 283 ق)، تحقیق: میر جلال الدین المحدّث الاُرموی، تهران: انجمن آثار ملّی، 1395 ق.
437. غالیان (کاوشی در جریان ها و برآیندها)، نعمة اللّه صفری فروشانی، مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی، 1378 ش.
438. الغدیر فی الکتاب و السنّة و الأدب، عبد الحسین بن أحمد الأمینی التبریزی النجفی (م 1390 ق)، بیروت: دار الکتاب العربی، 1387 ق.
. غرر الفرائد و درر القلائد الأمالی فی التفسیر والحدیث والأدب.
439. غلو (درآمدی بر افکار و عقاید غالیان در دین)، نعمة اللّه صالحی نجف آبادی، تهران: کویر، 1384 ش.
440. غلو پژوهی، جویا جهانبخش، تهران: اساطیر، 1390 ش.
441. الغیبة، محمّد بن إبراهیم الکاتب النعمانی (م 350 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، تهران: مکتبة الصدوق.
442. الغیبة، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: عباد اللّه الطهرانی و علی أحمد ناصح، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیّة، 1411 ق.
443. الفائق فی غریب الحدیث، محمود بن عمر الزمخشری (م 583 ق)، تحقیق: علی محمّد البجاوی، بیروت: دار الفکر، 1414 ق.
444. فارْس نامه، ابن البلخی (ق 6 ق)، تصحیح: گای لیسترانج و رینولد نیکلسون، تهران: دنیای کتاب، 1382 ش.
445. فتح الأبواب بین ذوی الألباب، رضیّ الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: حامد الخفّاف، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1409 ق.
446. فتح الباری شرح صحیح البخاری، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق:
عبد العزیز بن عبد اللّه بن باز و محمّدفؤاد عبد الباقی، بیروت: دار الفکر، 1379 ق.
447. الفتن، نعیم بن حمّاد المروزی (ق 3 ق)، تحقیق: سمیر بن أمین الزهیری، قاهره: مکتبة التوحید، 1412 ق.
448. الفتوح، أحمد بن أعثم الکوفی (ابن أعثم) (م 314 ق)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار الأضواء، 1411 ق.
ص:954
449. فتوح البلدان، أحمد بن یحیی البَلاذُری (م 279 ق)، تحقیق: عبد اللّه أنیس الطبّاع، بیروت: مؤسّسة المعارف، 1407 ق.
450. الفخری فی الآداب السلطانیّة و الدول الإسلامیّة، محمّد بن علی العلوی (ابن الطَّقطَقیّ) (م 709 ق)، قم: الشریف الرضی، 1414 ق.
451. فرائد السمطین فی فضائل المرتضی و البتول و السبطین و الأئمّة من ذرّیّتهم، إبراهیم بن محمّد الجوینی (م 730 ق)، تحقیق: محمّد باقر المحمودی، بیروت: مؤسّسة المحمودی، 1398 ق.
452. فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، قم:
الشریف الرضی.
453. فرحة الغَریّ فی تعیین قبر أمیر المؤمنین علی علیه السلام، عبد الکریم بن أحمد بن طاووس الحلّی (م 693 ق)، قم: الشریف الرضی.
454. الفردوس بمأثور الخطاب، شیرویَة بن شهردار الدیلمی الهَمَدانی (م 509 ق)، تحقیق: محمّد السعید بسیونی زغلول، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1406 ق.
455. فُرسان الهیجاء (در شرح حالات اصحاب حضرت سید الشهداء علیه السلام)، ذبیح اللّه محلّاتی، تهران: مرکز نشر کتاب، 1390 ق.
456. الفرق بین الفِرق، عبد القاهر بن طاهر البغدادی (م 429 ق)، تحقیق: إبراهیم رمضان، بیروت:
دار المعرفة، 1415 ق.
457. الفرقة الهامشیّة فی الإسلام، المنصف بن عبد الجلیل، بیروت: دار المدار الإسلامی، 2005.
458. الفروق اللغویة، الحسن بن عبداللّه العسکری (أبوهلال) (م 400 ق)، تحقیق: حسام الدین القدسی، بیروت: دار الکتب العلمیّة.
459. فرهنگ اندیشه (فصل نامه)، صاحب امتیاز: مؤسّسه تحقیقات و توسعۀ علوم انسانی (تهران)، ش 16 و 17 (زمستان 1358 و بهار 1386) (دو شمارۀ ویژۀ «عزاداری»).
460. فرهنگ جامع فرق اسلامی، سیّد مهدی روحانی و سیّد حسن خمینی، تهران: مؤسسۀ اطلاعات، 1389 ش.
461. فرهنگ عاشورا، جواد محدّثی، قم: معروف، 1380 ش.
. فرهنگ فارسی فرهنگ معین.
462. فرهنگ فرق اسلامی، محمّدجواد مشکور، مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، 1368 ش.
463. فرهنگ معین (فرهنگ فارسی)، محمّدمعین (م 1350 ش)، تهران: امیرکبیر، 1371 ش.
ص:955
464. الفصول المختارة من العیون و المحاسن، السیّد علی بن الحسین الشریف الموسوی (السیّد المرتضی) (م 436 ق)، قم: المؤتمر العالمی بمناسبة ذکری ألفیّة الشیخ المفید، 1413 ق.
465. الفصول المهمّة فی اصول الأئمّة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (م 1104 ق)، تحقیق: محمّد بن محمّد الحسین القائینی، قم: مؤسسۀ معارف اسلامی.
466. الفصول المهمّة فی معرفة أحوال الأئمّة علیهم السلام، علی بن محمّد المالکی المکّی (ابن الصبّاغ) (م 855 ق)، تحقیق: سامی الغدیری، قم: دار الحدیث، 1380 ش.
467. الفضائل، شاذان بن جبرئیل القمّی (م 660 ق)، نجف: المطبعة الحیدریّة، 1338 ق.
468. فضائل الأشهر الثلاثة، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق:
غلامرضا عرفانیان، قم: مکتبة الداوری، 1396 ق.
469. فضائل الشیعة، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1410 ق.
470. فضائل الصحابة، أحمد بن محمّد الشیبانی (ابن حنبل) (م 241 ق)، تحقیق: وصی اللّه بن محمّد عبّاس، مکّه: جامعة امّ القری، 1403 ق.
471. فضائل الصحابة، أحمد بن شعیب النسائی (م 303 ق)، تحقیق: محمّدباقر المحمودی، بیروت:
مؤسّسة المحمودی، 1400 ق.
472. فضل زیارة الحسین علیه السلام، محمّد بن علی العلوی الشجری (م 445 ق)، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1403 ق.
. فقه الرضا علیه السلام الفقه المنسوب إلی الإمام الرضا علیه السلام.
473. الفقه المنسوب للإمام الرضا علیه السلام، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، مشهد: المؤتمر العالمی للإمام الرضا علیه السلام، 1406 ق.
474. فلاح السائل و نجاح المسائل فی عمل الیوم و اللیلة، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: غلامحسین المجیدی، قم: مکتب الإعلام الإسلامی، 1419 ق.
475. فلسفۀ تاریخ، مرتضی مطهّری، قم: صدرا، 1382 ش.
476. فلسفۀ تاریخ، علی شریعتی، تهران: الهام، 1379 ش.
477. الفوائد الرضویة فی أحوال علماء المذهب الجعفریة، حاج شیخ عباس قمّی (م 1319 ش)، تحقیق:
ناصر باقری بیدهندی، قم: بوستان کتاب، 1385 ش.
. فهرس أسماء مصنّفی الشیعة رجال النجاشی.
478. الفهرست، محمّد بن إسحاق الندیم البغدادی (ابن الندیم) (م 380 ق)، ترجمه و تحقیق: محمّدرضا تجدّد، تهران: امیرکبیر، 1366 ش.
ص:956
479. الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: جواد القیّومی، قم:
مؤسّسة نشر الفقاهة، 1417 ق.
480. فهرست أسماء علماء الشیعة، علی بن عبید اللّه بن بابویة (منتجب الدین) الرازی (ق 6 ق)، قم: مجمع الذخائر الإسلامیة، 1404 ق.
481. فیض القدیر (شرح الجامع الصغیر)، عبد الرحمان بن أبی بکر السیوطی (م 911 ق)، شرح: محمّد عبد الرؤوف المناوی (م 1031 ق)، بیروت: دار الفکر، 1391 ق.
482. قاموس الرجال فی تحقیق رواة الشیعة و محدّثیهم، محمّدتقی التستری (الشوشتری) (م 1415 ق)، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1410 ق.
483. القاموس المحیط، محمّد بن یعقوب الفیروزآبادی (م 817 ق)، بیروت: دار الفکر، 1403 ق.
484. القانون فی الطب، أبوعلی حسین بن عبد اللّه بن سینا (الشیخ الرئیس) (م 428 ق)، شرح: جبران جبور، تحقیق: أحمد شوکت الشطی، بیروت: مؤسّسة المعارف، 1418 ق.
485. قرب الإسناد، عبد اللّه بن جعفر الحِمْیری القمّی (م بعد از 304 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم:
مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1413 ق.
486. قصص الأنبیاء، سعید بن هبة اللّه الراوندی (قطب الدین الراوندی) (م 573 ق)، تحقیق: غلامرضا عرفانیان، مشهد: مجمع البحوث الإسلامیّة التابع لمؤسّسة الآستانة الرضویّة، 1409 ق.
487. قصص العلماء (زندگی دانشمندان)، محمّد بن سلیمان تنکابنی (م 1302 ق)، تحقیق: محمّدرضا حاج شریفی خوانساری، قم: حضور، 1380 ش.
488. القصیدة الهمزیة فی مدح خیر البریة، محمّد بن سعید البوصیری (م 696 ق)، بیروت: الدار العالمیة، 1993.
489. قضاء حقوق المؤمنین، سدید الدین أبو علی بن طاهر الصوری (ق 6 ق)، تحقیق: حامد الخفّاف، قم:
مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1410 ق.
490. قَمقام زخّار و صمصام بَتّار، فرهاد میرزا معتمد الدولۀ قاجار (م 1305 ق)، تهران: کتاب فروشی اسلامیه، 1377 ق.
491. قُمیّات (مجموعه مقالات در بارۀ قم)، سیّد حسین مدرّسی طباطبایی، نیوجرسی: زاگرس، 1386 ش.
492. قیام جاودانه، محمّدرضا حکیمی، قم: دلیل ما، 1382 ش.
493. قیام سیّد الشهدا حسین بن علی علیه السلام و خونخواهی مختار، أبو علی محمّد بن محمّد بلعمی وزیر (م 363 ق)، به کوشش: محمّد سرور مولایی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1377 ش.
ص:957
494. الکافی، محمّد بن یعقوب الکلینی الرازی (م 329 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، بیروت: دار صعب و دار التعارف، 1401 ق.
495. الکامل، محمّد بن یزید الأزدی (المبرَّد) (م 285 ق)، تحقیق: محمّد أحمد الدالی، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1413 ق.
496. کامل بهایی، عماد الدین حسن بن علی طبری (م ق 7 ق)، تحقیق: اکبر صفدری قزوینی، تهران:
مرتضوی، 1382 ش.
497. کامل الزیارات، جعفر بن محمّد القمّی (ابن قولویه) (م 367 ق)، تحقیق: جواد القیّومی، قم: نشر الفقاهة، 1417 ق.
498. الکامل فی التاریخ، عزّ الدین علی بن محمّد الشیبانی الجَزَری الموصلی (ابن الأثیر) (م 630 ق)، تحقیق: علی شیری، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1408 ق.
499. کتاب خانۀ ابن طاووس و احوال و آثار او، اتان گُلبرگ، مترجم: سیّد علی قَرّایی و رسول جعفریان، قم: کتاب خانۀ آیة اللّه مرعشی، 1371 ش.
500. کتاب سُلَیم بن قیس الهلالی، سلیم بن قیس الهلالی العامری الکوفی (م 76 ق)، تحقیق: محمّد باقر الأنصاری الزنجانی، قم: الهادی، 1415 ق.
501. کتاب شناسی امام حسین علیه السلام، نجفقلی حبیبی، تهران: مؤسّسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی رحمه الله، 1374 ش.
502. کتاب شناسی تاریخی امام حسین علیه السلام، محمّد اسفندیاری، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1380 ش.
. کتاب الطبقات الکبیر الطبقات الکبری.
503. کتاب من لا یحضره الفقیه، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق:
علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1404 ق.
504. کتاب هفت ساله چرا صدا در آورد؟، علی پناه اشتهاردی، قم: چاپ خانۀ علمیه، 1349 ش.
505. الکرام البررة (طبقات أعلام الشیعة فی القرن الثالث بعد العشرة)، الشیخ آقا بزرگ الطهرانی (م 1389 ق)، مشهد: دار المرتضی، 1404 ق.
506. کسایی مروزی: زندگی، آثار و اندیشۀ او، محمّدامین ریاحی، تهران: علمی، 1373 ش.
507. کشف الخفاء و مزیل الألباس عمّا اشتهر من الأحادیث علی ألسنة الناس، إسماعیل بن محمّد العجلونی الجراحی (م 1162 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1408 ق.
ص:958
508. کشف الریبة عن أحکام الغیبة، زین الدین بن علی العاملی (الشهید الثانی) (م 965 ق)، تهران: المکتبة المرتضویة.
509. کشف الظنون عن أسامی الکتب و الفنون، مصطفی بن عبداللّه الچَلَبی القُسطَنطَنی (حاجی خلیفه) (م 1067 ق)، بیروت: دار صادر.
510. کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة، علی بن عیسی الإربلی (م 687 ق)، تصحیح: السیّد هاشم الرسولی المحلّاتی، بیروت: دار الکتاب الإسلامی، 1401 ق.
. الکشف و البیان فی تفسیر القرآن تفسیر الثعلبی.
511. کشف الیقین فی فضائل أمیر المؤمنین علیه السلام، الحسن بن یوسف الحلّی (العلّامة الحلّی) (م 726 ق)، تحقیق: علی آل کوثر، قم: مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة، 1411 ق.
512. کفایة الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر، علی بن محمّد الخزّاز القمّی (ق 4 ق)، تحقیق: السیّد عبد اللطیف الحسینی الکوه کمری، قم: بیدار، 1401 ق.
513. کفایة الطالب فی مناقب علی بن أبی طالب علیه السلام، محمّد بن یوسف الکنجی الشافعی (م 658 ق)، تحقیق:
محمّد هادی الأمینی، تهران: دار إحیاء تراث أهل البیت علیهم السلام، 1404 ق.
514. کلیات جغرافیای طبیعی و تاریخی ایران، عزیز اللّه بیات، تهران: امبیرکبیر، 1367 ش.
515. کمال الدین و تمام النعمة، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1405 ق.
. کنز جامع الفوائد تأویل الآیات الظاهرة فی فضائل العترة الطاهرة.
516. کنز العمّال فی سنن الأقوال و الأفعال، علی المتّقی بن حسام الدین الهندی (م 975 ق)، تصحیح:
صفوة السقّا، بیروت: مکتبة التراث الإسلامی، 1397 ق.
517. کنز الفوائد، محمّد بن علی الکراجکی الطرابلسی (م 449 ق)، تصحیح: عبد اللّه نعمة، قم:
دار الذخائر، 1410 ق.
518. الکنی و الألقاب، الشیخ عبّاس القمّی (م 1359 ق)، تهران: مکتبة الصدر، 1397 ق.
519. الکواکب المشرقة فی أنساب و تاریخ و تراجم الاُسرة العلویة الزاهرة، السیّد مهدی الرجائی الموسوی، قم: کتاب خانۀ آیة اللّه مرعشی، 1422 ق.
520. کوفه از پیدایش تا عاشورا، نعمة اللّه صفری فروشانی، تهران: مَشعر، 1391 ش.
521. کوفه (پیدایش شهر اسلامی)، هشام جَعیط، ترجمه: ابوالحسن سرو قد مقدّم، مشهد: آستان قدس رضوی، 1372 ش.
ص:959
522. الکوکب الدّری فی أحوال النبی و البتول و الوصی، محمّدمهدی الحائری المازندرانی (م 1384 ق)، قم: الشریف الرضی، 1410 ق.
523. کیمیای سعادت، ابو حامد محمّد بن محمّد غزّالی طوسی (م 505 ق)، تصحیح: احمد آرام، تهران:
کتاب فروشی مرکزی، 1345 ش.
524. گاه نامۀ تطبیقی سه هزار ساله، احمد بیرشک، تهران: علمی و فرهنگی، 1367 ش.
525. گونه های نقد و روش های حلّ تعارض در اخبار عاشورا (تا قرن هفتم هجری)، علی ملّا کاظمی، تهران: دانشگاه امام صادق علیه السلام، 1389 ش.
526. لباب الأنساب و الألقاب و الأعقاب، علی بن زید البیهقی (ابن فُندق) (م 565 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة المرعشی، 1410 ق.
527. لسان العرب، محمّدبن مُکرَّم المصری الأنصاری (ابن منظور) (م 711 ق)، بیروت: دار صادر، 1410 ق.
528. لسان المیزان، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، مؤسّسة الأعلمی، 1406 ق.
529. لغت نامه، علی اکبر دهخدا و دیگران، تهران: دانشگاه تهران، 1373 ش.
. لغت نامۀ دهخدا لغت نامه.
530. لواعج الأشجان فی مقتل الحسین علیه السلام، السیّد محسن الأمین، بیروت: دار الأمیر، 1996.
. اللُّهوف الملهوف علی قتل الطفوف.
531. لؤلؤ و مرجان، میرزا حسین نوری طَبَرسی (م 1320 ق)، تهران: فراهانی، 1364 ش.
532. المائدة، حسین بن حمدان الخَصیبی (م 334 ق)، تحقیق: عبد اللّه الجعفری، بیروت: مؤسسة البلاغ و دار سلونی، 1431 ق.
533. ماهیّت انسانی قیام امام حسین علیه السلام، مهدی مهریزی، قم: صحیفۀ خرد، 1390 ش.
534. مئة منقبة من مناقب أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب و الأئمّة من ولده علیهم السلام، محمّد بن أحمد القمّی (ابن شاذان) (ق 5 ق)، تحقیق: نبیل رضا علوان، قم: أنصاریان، 1413 ق.
535. مآثر الإنافة فی معالم الخلافة، أحمد بن علی القَلقَشَندی (م 821 ق)، تحقیق: عبد الستار أحمد فراج، بیروت: عالم الکتب.
536. المبسوط فی فقه الإمامیّة، محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: محمّد علی الکشفی، تهران: المکتبة المرتضویّة، 1387 ق.
537. مثنوی معنوی، جلال الدین محمّد مولوی (م 672 ق)، تصحیح: ناهید فرشادمهر، تهران: محمّد، 1378 ش.
ص:960
538. مثیر الأحزان، محمّد بن جعفر الحِلّی (ابن الحلّی) (م 645 ق)، قم: مدرسة الإمام المهدی (عج)، 1406 ق.
539. مجابو الدعوة، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: مجدی السیّد إبراهیم، قاهره: مکتبة القرآن.
540. المَجازات النبویّة، السیّد محمّد بن الحسین الموسوی (الشریف الرضی) (م 406 ق)، تحقیق و شرح:
طه محمّد الزینی، قم: مکتبة بصیرتی.
541. المجالس الفاخرة فی مآتم العترة الطاهرة، عبد الحسین شرف الدین الموسوی (م 1377 ق)، تحقیق:
محمود البدری، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، 1421 ق.
542. مجالس المتّقین، محمّدتقی بَرَغانی قزوینی (م 1264 ق)، تبریز، 1274 ق، سنگی.
543. مجالس المواعظ، جعفر بن حسین شوشتری (م 1303 ق)، تصحیح: سیّد محمود محرّمی زرندی، تهران: کتاب فروشی اسلامیه، 1344 ش.
544. مجالس المؤمنین، نور اللّه شوشتری (قاضی نور اللّه) (م 1019 ق)، تهران: کتاب فروشی اسلامیّه، 1365 ش.
545. المجالس و المسائرات، نعمان بن محمّد المغربی التمیمی (ابن حیّون) (م 363 ق)، بیروت: دار المنتظر، 1996.
546. المَجدیّ فی أنساب الطالبیّین، علی بن محمّد العلوی العمری (أبو الغنائم) (م 459 ق)، تحقیق: أحمد المهدوی الدامغانی، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1409 ق.
547. مجمع الأمثال، أحمد بن محمّد المیدانی (م 518 ق)، تحقیق: محمّد محیی الدین عبد الحمید، قاهره:
مطبعة السعادة، 1379 ق.
548. مجمع البحرین فی مناقب السبطین، ولیّ بن نعمة اللّه الحسینی الحائری الرضوی (م ح 981 ق)، میراث حدیث شیعه، ش 4.
549. مجمع البحرین و مطلع النّیرین، فخر الدین الطُّرَیحی (م 1085 ق)، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی، تهران: مکتبة نشر الثقافة الإسلامیّة، 1408 ق.
550. مجمع البیان فی تفسیر القرآن (تفسیر مجمع البیان)، الفضل بن الحسن الطَّبْرِسی (أمین الإسلام) (م 548 ق)، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلّاتی و السیّد فضل اللّه الیزدی الطباطبائی، بیروت:
دار المعرفة، 1408 ق.
551. مجمع التواریخ، محمّد خلیل بن داوود مرعشی صفوی (م 1220 ق)، تهران: اقبال، 1328 ق.
552. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، علی بن أبی بکر الهیثمی (م 807 ق)، تحقیق: عبد اللّه محمّد درویش، بیروت: دار الفکر، 1412 ق.
ص:961
553. مجموع الأعیاد (سبیل راحة الأرواح)، أبو سعید میمون بن القاسم الطبرانی (م 427 ق)، تصحیح:
رودلف شتروطمان، برلین: مجلّة الإسلام، 1946.
554. مجموعه آثار شهید مطهّری، مرتضی مطهّری (م 1358 ش)، تهران: صدرا، 1377 ش -....
555. مجموعه مقالات کنگرۀ امام خمینی و فرهنگ عاشورا، تهران: مؤسّسۀ تنظم و نشر آثار امام خمینی، 1374 ش -....
556. مجموعۀ رسائل اعتقادی، محمّد باقر بن محمّدتقی مجلسی (علّامه مجلسی) (م 1111 ق)، تحقیق:
سیّد مهدی رجایی، مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، 1368 ش.
557. مجموعۀ نفیسه، گردآوری و تصحیح: سیّد شهاب الدین مرعشی، قم: کتاب خانۀ مرعشی.
. مجموعة ورّام تنبیه الخواطر و نزهة النواظر.
558. محاسبة النفس، إبراهیم بن علی الکفعمی (م 905 ق)، تحقیق: فارس حسّون، بیروت: مؤسسة الفکر الاسلامی، 1412 ق.
559. المحاسن و المساوی، إبراهیم بن محمّد البیهقی (ق 4 ق)، بیروت: دار صادر، 1390 ق.
560. محاضرات الاُدباء و محاورات الشعراء و البلغاء، حسین بن محمّد الراغب الإصفهانی (م 502 ق)، مصر: المکتبة العامرة، 1326 ق.
561. المحبَّر، محمّد بن حبیب الهاشمی البغدادی (م 245 ق)، تصحیح: إیلزة لیختن شتیتر و محمّد حمید اللّه الحیدرآبادی، بیروت: دار الآفاق الجدیدة، 1391 ق.
562. مُحْرق القلوب فی مصائب الحسین علیه السلام و أهل بیته، مهدی بن أبی ذرّ النراقی (م 1209 ق)، قم: سرور، 1388 ش.
563. المُحلّی، علی بن أحمد الأندلسی (ابن الحزم) (م 456 ق)، بیروت: دار الجیل.
564. المحن، أبو العرب محمّد بن أحمد التمیمی (م 333 ق)، تحقیق: یحیی وُهَیب الجَبوری، بیروت: دار الغرب الإسلامی، 1403 ق.
565. مختصر أخبار شعراء الشیعة، محمّد بن عمران المرزبانی الخراسانی (م 384 ق)، تحقیق: محمّدهادی الأمینی، بیروت: شرکة الکتبی للطباعة والنشر، 1413 ق.
566. مختصر بصائر الدرجات، سعد بن عبد اللّه بن أبی خلف الأشعری (م 301 ق)، اختصار: حسن بن سلیمان الحلّی (ق 8 ق)، قم: دار الرسول المصطفی.
567. المختصر فی أخبار البشر (تاریخ أبی الفداء)، عماد الدین إسماعیل بن علی (أبو الفداء) (م 732 ق)، قاهره: مکتبة المتنبی.
568. مدینه شناسی، سیّد محمّد باقر نجفی (م 1381 ش)، تهران: مشعر، 1386 ش.
ص:962
569. مدینة معاجز الأئمّة الإثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر، السیّد هاشم بن سلیمان البحرانی (م 1107 ق)، تحقیق: عزّة اللّه المولائی الهَمَدانی، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیّة، 1413 ق.
570. مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، محمّد باقر بن محمّد تقی المجلسی (العلّامة المجلسی) (م 1111 ق)، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلّاتی، تهران: دار الکتب الإسلامیّة، 1370 ش.
571. مرقاة الإیقان، سیّد محمّدباقر مجتهدزادۀ گنجوی (م 1335 ق)، تهران: علمی، 1372 ش.
572. مروج الذهب و معادن الجوهر، علی بن الحسین المسعودی (م 346 ق)، تحقیق: محمّد محیی الدین عبد الحمید، قاهره: مطبعة السعادة، 1384 ق.
573. المزار، محمّد بن مکّی العاملی (الشهید الأوّل) (م 786 ق)، تحقیق: مدرسة الإمام المهدی (عج)، قم:
مدرسة الإمام المهدی (عج)، 1410 ق.
574. المزار الکبیر، محمّد بن جعفر المشهدی (ق 6 ق)، تحقیق: جواد القیّومی الإصفهانی، قم: قیّوم، 1419 ق.
575. المسائل العکبریّة (مصنّفات الشیخ المفید)، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: علی أکبر الإلهی الخراسانی، قم: المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید، 1413 ق.
576. مسائل علی بن جعفر و مستدرکاتها، علی بن جعفر الحسینی العلوی الهاشمی العُریضی (م 210 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، مشهد: المؤتمر العالمی للإمام الرضا علیه السلام، 1409 ق.
577. مسارُّ الشیعة فی مختصر تواریخ الشریعة، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: مهدی نجف، قم: المؤتمر العالمی لألفیّة الشیخ المفید، 1413 ق.
578. المستجاد من کتاب الإرشاد (طبع فی «مجموعة نفیسة»)، الحسن بن یوسف الحلّی (العلّامة الحلّی) (م 726 ق)، تحقیق: محمود البدری، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، 1417 ق.
579. مستدرکات أعیان الشیعة، السیّد حسن الأمین، بیروت: دار التعارف، 1408 ق.
580. المستدرک علی الصحیحین، محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (م 405 ق)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1411 ق.
581. مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، میرزا حسین النوری الطَبَرسی (م 1320 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1407 ق.
582. المسترشد فی إمامة أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب علیه السلام، محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق 5 ق)، تحقیق: أحمد المحمودی، تهران: مؤسّسة الثقافة الإسلامیّة لکوشانبور، 1415 ق.
. مستطرفات السرائر النوادر.
ص:963
583. مستمسک العروة الوثقی، السیّد محسن الطباطبائی الحکیم (م 1390 ق)، قم: مؤسّسة إسماعیلیان، 1411 ق.
584. مستند الشیعة فی أحکام الشریعة، أحمد بن محمّد مهدی النراقی (م 1245 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، مشهد: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1415 ق.
585. مستند العروة الوثقی (محاضرات أبی القاسم الموسوی الخوئی)، مرتضی البروجردی، قم: لطفی، 1404 ق.
586. مسکّن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد، زین الدین بن علیّ الجبعی العاملی (الشهید الثانی) (م 965 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1412 ق.
587. مسند ابن جعد، علی بن الجعد الجوهری (م 230 ق)، بیروت: مؤسّسة نادر، 1410 ق.
588. مسند ابن حنبل، أحمد بن محمّد الشیبانی (ابن حنبل) (م 241 ق)، تحقیق: عبد اللّه محمّد الدرویش، بیروت: دار الفکر، 1414 ق.
589. مسند أبی داوود الطیالسی (مسند الطیالسی)، سلیمان بن داوود البصری (أبو داوود الطیالسی) (م 204 ق)، بیروت: دار المعرفة.
590. مسند أبی یعلی الموصلی، أحمد بن علی التمیمی الموصلی (أبو یعلی) (م 307 ق)، تحقیق: إرشاد الحقّ الأثری، جدّه: دار القبلة، 1408 ق.
591. مسند إسحاق بن راهَوَیه، إسحاق بن إبراهیم الحنظلی المروزیّ (ابن راهَوَیه) (م 238 ق)، تحقیق: عبد الغفور البلوشی، مدینة: مکتبة الایمان، 1412 ق.
592. مسند الإمام زید بن علی بن الحسین علیه السلام (مسند زید)، عبد العزیز بن إسحاق البغدادی (م 263 ق) بیروت: دار مکتبة الحیاة، 1966، اوّل.
593. مسند البزّار (البحر الزخّار)، أحمد بن عمرو العتکی البزّار (م 292 ق)، تحقیق: محفوظ الرحمان زین اللّه، بیروت: مؤسّسة علوم القرآن، 1409 ق.
594. مسند الحمیدی، عبد اللّه بن الزبیر الحمیدی (م 219 ق)، تحقیق: حبیب الرحمان الأعظمی، مدینه:
المکتبة السلفیّة.
. مسند زید مسند الإمام زید بن علی بن الحسین علیه السلام.
595. مسند الشامیین، سلیمان بن أحمد الطبرانی (م 360 ق)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت:
مؤسّسة الرسالة، 1409 ق.
596. مسند الشِّهاب، محمّد بن سلامة القُضاعی المصری (القاضی القُضاعی) (م 454 ق)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1405 ق.
ص:964
. مسند الطیالسی مسند أبی داوود الطیالسی.
597. مشارق الشموش فی شرح «الدروس»، آقا حسین بن محمّد الخوانساری (م 1098 ق)، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام.
598. مشاهیر علماء الأمصار، محمّد بن حِبّان البُستی (م 354 ق)، تحقیق: رزوق علی إبراهیم، بیروت:
دار الوفاء، 1411 ق.
599. مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار، علی بن الحسن الطَّبْرِسی (ق 7 ق)، تحقیق: مهدی هوشمند، قم:
دار الحدیث، 1418 ق.
600. مشکاة (فصل نامۀ علمی - ترویجی)، صاحب امتیاز: بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی.
601. مصباح الزائر، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1417 ق.
602. المصباح فی الأدعیة و الصلوات و الزیارات (المصباح للکفعمی)، إبراهیم بن علی الحارثی العاملی (الکفعمی) (م 900 ق)، قم: الشریف الرضی.
. المصباح للکفعمی المصباح فی الأدعیة و الصلوات و الزیارات.
603. مصباح المتهجّد، ابو جعفر محمّد بن الحسن الطوسی (الشیخ الطوسی) (م 460 ق)، تحقیق: علی أصغر مروارید، بیروت: مؤسّسة فقه الشیعة، 1411 ق.
604. المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر للرافعی، أحمد بن محمّد المقری الفیّومی (م 770 ق)، قم:
مؤسّسة دار الهجرة، 1414 ق.
605. مَصرع الحسین علیه السلام، عبد الوهّاب الکاشی، بیروت: دار الزهراء، 1394 ق.
606. المصنّف، عبد الرزّاق بن همّام الصنعانی (م 211 ق)، تحقیق: حبیب الرحمان الأعظمی، بیروت:
منشورات المجلس العلمی، 1390 ق.
. المصنّف لابن أبی شیبة المصنّف فی الأحادیث و الآثار.
607. المصنّف فی الأحادیث والآثار (المصنّف لابن أبی شیبة)، عبد اللّه بن محمّد العبسی الکوفی (ابن أبی شیبة) (م 235 ق)، تحقیق: سعید محمّد اللحّام، بیروت: دار الفکر، 1409 ق.
608. مطالب السَّؤول فی مناقب آل الرسول، محمّد بن طلحة النصیبی (م 652 ق)، تحقیق: ماجد أحمد العطیَّة، بیروت: مؤسّسة امّ القری، 1420 ق.
609. المطالب العالیة بزوائد المسانید الثمانیة، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (م 852 ق)، تحقیق:
حبیب الرحمان الأعظمی، بیروت: دار المعرفة، 1414 ق.
610. معارج الوصول إلی معرفة فضل آل الرسول و البتول، محمّد بن یوسف الزرندی (م 750 ق)، تحقیق:
عبد الرحیم مبارک و السیّد علی أشرف، مشهد: مجمع البحوث الإسلامیة، 1422 ق.
ص:965
611. المعارف، عبد اللّه بن مسلم الدینوری (ابن قتیبة) (م 276 ق)، تحقیق: ثروت عکاشة، قاهره:
دار المعارف، 1388 ق.
612. معالم العترة الطاهرة النبویّة، عبد العزیز بن أبی نصر مبارک الأخضر الجُنابَذی (م 611 ق)، تصحیح:
سامی الغُرَیری، بیروت، 1407 ق.
613. معالم العلماء، محمّد بن علی السَّرَوی المازندرانی (ابن شهرآشوب) (م 588 ق)، النجف الأشرف:
المطبعة الحیدریة، 1380 ق.
614. معالم المدرستین، السیّد مرتضی العسکری (م 1428 ق)، تهران: مؤسّسة البعثة، 1412 ق.
615. معالی السبطین فی أحوال الحسن و الحسین علیهما السلام، محمّد مهدی الحائری المازندرانی (م 1385 ق)، تبریز: مکتبة القرشی، 1356 ق.
616. معانی الأخبار، محمّد بن علی ابن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (م 381 ق)، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1403 ق.
617. المعتبر فی شرح المختصر، جعفر بن الحسن الحلّی (م 676 ق)، تصحیح: ناصر مکارم الشیرازی، قم:
مؤسّسة سیّد الشهدا، 1406 ق.
. معجم الاُدباء إرشاد الأریب إلی معرفة الأدیب.
618. المعجم الأوسط، سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (م 360 ق)، تحقیق: طارق بن عوض اللّه و عبد الحسن بن إبراهیم الحسینی، قاهره: دار الحرمین، 1415 ق.
619. معجم البلدان، یاقوت بن عبد اللّه الحَمَوی الرومی (م 626 ق)، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1399 ق.
620. معجم رجال الحدیث، السیّد أبو القاسم الموسوی الخوئی (م 1413 ق)، قم: مدینة العلم، 1403 ق.
621. المعجم الصغیر، سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (م 360 ق)، تحقیق: محمّد عثمان، بیروت:
دار الفکر، 1401 ق.
622. معجم ألفاظ الفقه الجعفری، أحمد فتح اللّه، دمام: مطابع المدوخل، 1415 ق.
623. المعجم الکبیر، سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (م 360 ق)، تحقیق: حمدی عبد المجید السلفی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1404 ق.
624. معجم المطبوعات العربیة فی إیران، عبد الجبّار الرفاعی، تهران: وزارة الثقافة و الإرشاد الإسلامی، 1414 ق.
625. معجم المطبوعات العربیة و المعربة، یوسف إلیان سرکیس (م 1933 م)، قاهره: مطبعة سرکیس، 1346 ق.
ص:966
626. معجم مقاییس اللغة (مقاییس اللغة)، أحمد بن فارس بن زکریّا الرازی (ابن فارس) (م 395 ق)، تحقیق: عبد السلام محمّد هارون، قم: مکتب الإعلام الإسلامی، 1404 ق.
627. معجم المؤلّفین، عمر رضا کحّالة، بیروت: مؤسّسة الرسالة، 1414 ق.
628. المعجم الوسیط، إبراهیم أنیس و آخرون، قاهره: مجمع اللغة العربیة، 1972.
629. معدن الجواهر و ریاضة الخواطر، محمّد بن علی الکراجِکی (م 449 ق)، تحقیق: السیّد أحمد الحسینی، تهران: المکتبة المرتضویّة، 1394 ق.
630. معرفة الثقات، أحمد بن عبد اللّه العجلی (م 261 ق)، تحقیق: عبد العلیم عبد العظیم البستوی، مدینة:
مکتبة الدار، 1405 ق.
631. معرفة علوم الحدیث، محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (م 405 ق)، بیروت: دار الآفاق الجدیدة، 1400 ق.
632. معرفی و نقد منابع تاریخ عاشورا، سیّد عبد اللّه حسینی، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1386 ش.
633. المعقّبین من ولد الامام أمیر المؤمنین علیه السلام، یحیی بن الحسن العقیقی (م 277 ق)، تحقیق: محمدکاظم المحمودی، قم: مکتبة المرعشی، 1422 ق.
634. مغولان و حکومت ایلخانی در ایران، شیرین بیانی، تهران: سمت، 1382 ش.
635. مفاکهة الخُلّان فی حوادث الزمان، شمس الدین محمّد بن علی بن طولون الدمشقی (ابن طولون) (م 953 ق)، تحقیق: محمّد مصطفی، قاهره: دار إحیاء الکتب العربیة، 1381 ق.
636. مفردات ألفاظ القرآن، حسین بن محمّد الراغب الإصفهانی (م 502 ق)، تحقیق: صفوان عدنان داوودی، بیروت: دار القلم، 1412 ق.
637. المغازی و الفتوح و الردّة، محمّد بن عمر الواقدی (م 207 ق)، تحقیق: مارسدن جونز، بیروت:
الأعلمی، 1409 ق.
638. مقالات تاریخی، رسول جعفریان، قم: دلیل، 1379 ش -....
639. مقاتل الطالبیّین، علی بن الحسین الأصبهانی (أبو الفرج) (م 356 ق)، تحقیق: السیّد أحمد صقر، قم:
الشریف الرضی، 1405 ق.
. مقاییس اللغة معجم مقاییس اللغة.
640. مقتضب الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر علیهم السلام، أحمد بن محمّد بن عیّاش الجوهری (م 401 ق)، بیروت: دار الأضواء، 1405 ق، دوم.
. مقتل أبی مِخنَف مقتل الحسین علیه السلام المنسوب إلی أبی مِخنَف.
ص:967
641. مقتل الإمام أمیر المؤمنین علیه السلام، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: محمّدباقر المحمودی، تهران: وزارة الثقافة و الإرشاد الاسلامی، 1411 ق.
642. مقتل الحسین علیه السلام، موفّق الدین بن أحمد المکّی الخوارزمی (م 568 ق)، تحقیق: محمّد السماوی، قم:
مکتبة المفید.
643. مقتل الحسین علیه السلام، عبدالرزّاق الموسوی المقرَّم (م 1971 م)، بیروت: دار الکتاب الإسلامی، 1399 ق.
644. مقتل الحسین علیه السلام، لوط بن یحیی الغامدی الکوفی (ابو مِخنَف) (م 157 ق)، جمع و تحقیق: حسن الغفّاری، قم: مکتبة المرعشی، 1398 ق.
645. مقتل الحسین علیه السلام المنسوب إلی أبی مخنف، لوط بن یحیی الغامدی الکوفی (أبومِخنَف) (م 157 ق)، قم:
الشریف الرضی.
646. مَقتل مُسکو (مقتل الحسین علیه السلام من «تاریخ الخلفاء»)، مؤلّف مجهول، تصحیح: بطرس غریازنوویج، به کوشش: رسول جعفریان (چاپ شده در: فصل نامۀ تراثنا، ش 68، 1422 ق).
647. مقدمة مرآة العقول، السیّد مرتضی العسکری (م 1428 ق)، تهران: دار الکتب الإسلامیة، 1404 ق.
648. مقصد الحسین علیه السلام، ابوالفضل زاهدی قمی (م 1399 ق)، قم: پیروز، 1350 ش.
649. المقنعة، محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبری البغدادی (الشیخ المفید) (م 413 ق)، تحقیق: مؤسّسة النشر الإسلامی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1410 ق.
650. مکارم الأخلاق، الفضل بن الحسن الطَّبْرِسی (أمین الإسلام) (م 548 ق)، تحقیق: علاء آل جعفر، قم:
مؤسّسة النشر الإسلامی، 1414 ق.
651. مکارم الأخلاق، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (م 281 ق)، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1409 ق.
652. الملاحم و الفتن (التشریف بالمنن فی التعریف بالفتن)، رضی الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق مؤسّسة صاحب الأمر، اصفهان: گلبهار، 1416 ق.
653. ملاذ الأخیار فی فهم «تهذیب الأخبار»، محمّدباقر بن محمّدتقی المجلسی (العلّامة المجلسی) (م 1111 ق)، تحقیق: السیّد مهدی الرجائی، قم: مکتبة المرعشی، 1406 ق.
654. ملحقات «إحقاق الحق»، شهاب الدین المرعشی النجفی (م 1411 ق)، به کوشش: السیّد محمود المرعشی، قم: مکتبة المرعشی، 1408 ق.
655. الملهوف علی قتلی الطفوف (اللُّهوف)، رضیّ الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: فارس الحسّون (تبریزیان)، تهران: دار الاُسوة، 1414 ق.
656. مناقب آل أبی طالب (المناقب لابن شهر آشوب)، محمّد بن علی المازندرانی (ابن شهرآشوب) (م 588 ق)، قم: المطبعة العلمیّة.
ص:968
657. مناقب الإمام أمیر المؤمنین علیه السلام (المناقب للکوفی)، محمّد بن سلیمان الکوفی القاضی (م 300 ق)، تحقیق: محمّدباقر المحمودی، قم: مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة، 1412 ق.
. المناقب لابن الدمشقی جواهر المطالب فی مناقب الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام.
. المناقب لابن شهر آشوب مناقب آل أبی طالب.
. المناقب لابن المغازلی مناقب علی بن أبی طالب علیه السلام.
658. مناقب علی بن أبی طالب (ضمیمة «مناقب علیّ» لابن المغازلی)، عبد الوهّاب بن الحسن الکلابی (م 396 ق)، تحقیق: محمّدباقر البهبودی، تهران: المکتبة الإسلامیّة، 1402 ق.
659. مناقب علی بن أبی طالب علیه السلام (المناقب لابن المغازلی)، علی بن محمّد الواسطی (ابن المَغازلی) (م 483 ق)، به کوشش: محمّدباقر البهبودی، تهران: المکتبة الإسلامیّة، 1402 ق.
. المناقب للخوارزمی المناقب.
. المناقب للکوفی مناقب الإمام أمیر المؤمنین علیه السلام.
660. المناقب (المناقب للخوارزمی)، الموفّق بن أحمد المکّی الخوارزمی الخطیب (م 568 ق)، تحقیق:
مالک المحمودی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1414 ق.
661. المناقب و المثالب، أبو حنیفة النعمان بن محمّد المغربی (القاضی نعمان) (م 363 ق)، تحقیق: ماجد بن أحمد العطیة، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1423 ق.
662. منتخب التواریخ، محمّدهاشم بن محمّدعلی خراسانی (م 1312 ق)، تهران: کتاب فروشی اسلامیه، 1347 ش.
663. المنتخب فی جمع المراثی و الخطب، فخر الدین بن محمّد الطُریحی (م 1085 ق)، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1412 ق.
664. المنتظم فی تاریخ الاُمم و الملوک، عبد الرحمان بن علی ابن الجوزی (م 597 ق)، تحقیق: محمّد عبد القادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1412 ق.
665. منتقلة الطالبیة، إبراهیم بن ناصر ابن طباطبا العلوی (م 479 ق)، تحقیق: محمّدمهدی الخرسان، نجف:
مکتبة الحیدریة، 1388 ق.
666. منتهی الآمال، شیخ عبّاس قمی (م 1319 ق)، قم: مؤسّسۀ انتشارات هجرت، 1373 ش.
667. المنجد فی اللغة، لویس معلوف، بیروت: دار المشرق، 1973.
668. مَن قتل الحسین؟، عبد اللّه بن عبد العزیز، اسکندریه: دار الإیمان، 2002.
669. المُنمَّق، محمّد بن حبیب الهاشمی البغدادی (م 245 ق)، تحقیق: فاروق أحمد خورشید، بیروت: عالم الکتب، 1405 ق.
ص:969
670. منهاج الدموع، علی قَرَنی گلپایگانی، قم: دار الفکر، 1369 ش.
671. مَن هم قتلة الحسین علیه السلام؟ شیعة الکوفة؟، السیّد علی الحسینی المیلانی، قم: مرکز الحقائق الإسلامیة، 1430 ق.
. من لا یحضره الفقیه کتاب من لا یحضره الفقیه.
672. موارد الظمآن إلی زوائد ابن حبّان، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی (م 807 ق)، تحقیق: حسن سلیم أسد الدارانی، دمشق: دارالثقافة العربیة، 1411 ق.
673. موسوعة الأحادیث الطبیّة، محمّد الرَّیشَهری، همکار: مرتضی خوش نصیب، قم: دار الحدیث، 1424 ق.
674. موسوعة الإمام الحسین علیه السلام فی الکتاب و السنّة و التاریخ، محمّد الرَّیشهری، با همکاری: السیّد محمود الطباطبائی نژاد و روح اللّه السیّد طبائی، قم: دار الحدیث، 1432 ق.
675. موسوعة الإمام علی بن أبی طالب علیه السلام فی الکتاب و السنّة و التاریخ، محمّد الرَّیشَهریّ، همکار:
محمّدکاظم الطباطبائی و محمود الطباطبائی، قم: دار الحدیث، 1421 ق.
676. موسوعة الإمامة فی نصوص أهل السنّة، السیّد شهاب الدین المرعشی النجفی، به کوشش: السیّد محمود المرعشی و محمّد إسفندیاری، قم: صحیفه خرد، 1428 ق.
677. موسوعة العتبات المقدسة، جعفر الخلیلی، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1407 ق.
678. موسوعة العقائد الإسلامیة، محمّد الرَّیشَهری، همکار: رضا برنجکار، قم: دار الحدیث، 1425 ق.
679. موسوعة کلمات الإمام الحسین علیه السلام، معهد تحقیقات باقر العلوم، قم: دار المعروف، 1415 ق.
680. موسوعة معارف الکتاب و السنّة، محمّد الرَّیشَهری، همکار: جماعة من المحقّقین، قم: دار الحدیث، 1432 -... ق.
681. الموشَّح فی ما أخذ العلماء علی الشعراء، محمّد بن عمران المرزبانی (م 384 ق) قاهره: جمعیة نشر الکتب العربیة.
682. الموضوعات، عبد الرحمان بن علی بن الجوزی القرشی (ابن الجوزی) (م 597 ق)، بیروت: دار الفکر، 1403 ق.
683. الموضوعات فی الآثار و الأخبار، هاشم معروف الحسنی، بیروت: دار التعارف، 1407 ق.
684. الموطّأ، مالک بن أنس (م 158 ق)، تحقیق: محمّد فؤاد عبد الباقی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1406 ق.
685. مهاتما گاندی (همدلی با اسلام، همراهی با مسلمین)، علی ابو الحسنی (م 1391 ش)، تهران: عبرت، 1377 ش.
ص:970
686. مهج الدعوات و منهج العبادات، رضی الدین عبد الکریم علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (م 664 ق)، تحقیق: حسین الأعلمی، بیروت: مؤسّسة الأعلمی، 1414 ق.
687. میراث حدیث شیعه، به کوشش: مهدی مهریزی و علی صدرایی خویی، قم: دار الحدیث، 1377 - 1390 ش.
688. میزان الاعتدال فی نقد الرجال، محمّد بن أحمد الذهبی (م 748 ق)، تحقیق: علی محمّد البجاوی، بیروت: دار الفکر.
689. مؤلفو الشیعة فی صدر الإسلام، السیّد عبد الحسین شرف الدین (م 1958 م)، به کوشش: السیّد أحمد الحسینی، بغداد: مکتبة الأندلس، 1385 ق.
ناسخ التواریخ (در احوالات حضرت زینب) الطراز المذهَّب.
690. ناسخ التواریخ (در احوالات حضرت سید الشهداء علیه السلام)، محمّدتقی بن محمّدعلی سپهر کاشانی (لسان الملک) (م 1297 ق)، تهران: کتابچی، 1379 ش.
691. نثر الدرّ، منصور بن الحسین الآبی القمی (أبو سعید الوزیر) (م 421 ق)، تحقیق: محمّد علی قرنة، مصر: الهیئة المصریة العامّة للکتاب، 1981.
692. النجوم الزاهرة فی ملوک مصر و القاهرة، یوسف بن تَغری بِردیّ الأتابکی (م 874 ق)، قاهره:
المؤسّسة المصریة العامّة للکتب، 1348 ق.
693. النزاع و التخاصم فی ما بین بنی امیّة و بنی هاشم، أحمد بن علی المَقریزی (م 745 ق)، تحقیق:
حسین مونس، قم: الشریف الرضی، 1412 ق.
694. نزهة أهل الحرمین فی عمارة المشهدین، السیّد حسن الصدر الکاظمی (م 1354 ق)، کربلا: مطبعة أهل البیت، 1384 ق.
695. نزهة الناظر و تنبیه الخواطر، الحسین بن محمّد الحُلوانی (ق 5 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، 1408 ق.
696. النسب، قاسم بن سلام الرومی (م 224 ق)، بیروت: دار الفکر، 1410 ق.
697. نسب قریش، مصعب بن عبد اللّه الزبیری (م 236 ق)، تحقیق: بروفنسال، قاهره: دار المعارف.
698. نسب مَعْد و الیمن الکبیر، هشام بن محمّد بن السائب الکلبی (ابن الکلبی) (م 204 ق)، تحقیق: ناجی حسن، بیروت: عالم الکتب، 1408 ق.
699. نشوار المحاضرة و أخبار المذاکرة، أبو علی المحسّن بن علی القاضی التنوخی (م 384 ق)، تحقیق:
عبّود الشالجی، بیروت: دار صادر، 1416 ق.
700. نصیحة الملوک، محمّد بن محمّد غزالی (م 505 ق)، تصحیح: جلال الدین همایی، تهران: انجمن آثار ملّی، 1315 ش.
ص:971
701. النظام القرآنی، عالم سَبیط النیلی، قم: ذوی القربی، 1427 ق.
702. نظم درر السمطین فی فضائل المصطفی و المرتضی و البتول و السبطین، محمّد بن یوسف الزرندی (م 750 ق)، اصفهان: مکتبة الإمام أمیر المؤمنین علیه السلام، 1377 ق.
703. النعیم المقیم لعترة النبأ العظیم، عمر بن محمّد الموصلی (م 570 ق)، تحقیق: سامی الغریری، قم: دار الکتاب الاسلامی، 1430 ق.
704. نَفَس المهموم فی مقتل سیدنا الحسین المظلوم، الشیخ عبّاس القمّی (م 1359 ق)، قم: ذوی القربی، 1421 ق.
705. نقد الرجال، السیّد مصطفی الحسینی التفرشی (ق 11 ق)، تحقیق: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1418 ق.
706. نقض (بعض مثالب النواصب فی نقض «فضائح الروافض»)، عبد الجلیل بن ابو الحسن قزوینی رازی (م ح 585 ق)، تصحیح: میر سیّد جلال الدین محدّث ارموی (م 1401 ق)، تهران: انجمن آثار ملّی، 1358 ش.
707. النکاح، السیّد موسی الشبیری الزنجانی، قم: مؤسسۀ پژوهشی رای پرداز، 1387 ش.
708. النکاح (تقریر أبحاث السیّد أبوالقاسم الخوئی)، السیّد محمّدتقی الخوئی، قم: مدرسة دار العلم، 1404 ق.
709. نگاهی به «حماسۀ حسینی» استاد مطهّری، نعمة اللّه صالحی نجف آبادی، تهران: کویر، 1379 ش.
710. النوادر، فضل اللّه بن علی الحسنی الراوندی (م 571 ق)، تحقیق: سعیدرضا علی عسکری، قم:
دار الحدیث، 1377 ش.
711. نوادر الاُصول فی معرفة أحادیث الرسول صلی الله علیه و آله، محمّد بن علی بن سورة الترمذی (م 320 ق)، تحقیق:
مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت: دار الکتب العلمیّة، 1413 ق.
712. النوادر (مستطرفات السرائر)، محمّد بن أحمد الحلّی (ابن إدریس) (م 598 ق)، تحقیق: مؤسّسة الإمام المهدی (عج)، قم: مدرسة الإمام المهدی (عج)، 1408 ق.
713. نوادر المعجزات فی مناقب الأئمّة الهداة، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الصغیر (الطبریّ الإمامی) (ق 5 ق)، تحقیق: مدرسة الإمام المهدی علیه السلام، قم: مدرسة الإمام المهدی علیه السلام، 1410 ق.
714. نور الأبصار فی مناقب آل بیت النبیّ المختار صلی الله علیه و آله، مؤمن بن حسن الشِّبلَنجی (م 1298 ق)، بیروت:
دار الکتب العلمیّة، 1398 ق.
715. نور العین فی مشهد الحسین، [المنسوب إلی] أبی اسحاق إبراهیم بن محمّد الإسفرائینی (م 417 ق)، بمبئی: آقا میرزا محمّد صاحب شیرازی (ملک الکتاب)، 1299 ق.
ص:972
716. نور القبس المختصر من «المقتبس»، محمّد بن عمران المرزبانی (م 384 ق)، تحقیق: رودولف زلهایم، ویسبادن (آلمان): دار النشر فرانزشتاینر، 1384 ق.
717. نهایة الأرب فی فنون الأدب، أحمد بن عبد الوهّاب النُّوَیری (م 733 ق)، قاهره: وزارة الثقافة، 1404 ق.
718. النهایة فی غریب الحدیث و الأثر، مجدالدین مبارک بن محمّد الجَزَری (ابن الأثیر) (م 606 ق)، تحقیق: طاهر أحمد الزاوی و محمود محمّد الطناحی، قم: مؤسّسة إسماعیلیان، 1367 ش.
719. نهج البلاغة من کلام للإمام أمیرالمؤمنین علیه السلام، جمع و تدوین: السیّد محمّد بن الحسین الموسوی (الشریف الرضی) (م 406 ق)، تصحیح: صبحی الصالح، قم: دار الاُسوة، 1373 ش.
720. نهضة الحسین، السیّد هبة الدین محمّدعلی الحسینی الشهرستانی (م 1967 م)، قم: الشریف الرضی، 1405 ق.
721. الوافی بالوفیات، خلیل بن أیبک الصَّفَدی (م 749 ق)، ویسبادن (آلمان): فرانزشتاینر، 1381 ق.
722. وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی (م 1104 ق)، تحقیق:
مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، قم: مؤسّسة آل البیت علیهم السلام، 1409 ق.
723. الوضع: وضع فی الحدیث، عمر بن حسن فلاتة، دمشق: مکتبة الغزالی، 1401 ق.
724. وفیات الأئمّة (مجموعة وفیات الأئمّة)، جمع من العلماء البحرانیین (ق 13 و 14 ق)، قم: الشریف الرضی، 1415 ق.
725. وفیات الأعیان، أحمد بن محمّد البرمکی (ابن خَلِّکان) (م 681 ق)، تحقیق: إحسان عبّاس، بیروت:
دار صادر، 1397 ق.
726. وقعة صفّین، نصر بن مزاحم المنقری (م 212 ق)، تحقیق: عبد السلام محمّد هارون، قم: مکتبة آیة اللّه المرعشی، 1382 ق.
727. وقعة الطف، لوط بن یحیی الغامدی الکوفی (أبو مخنف) (م 157 ق)، جمع و تحقیق: محمّدهادی الیوسفی الغروی، قم: مؤسّسة النشر الإسلامی، 1367 ش.
728. وهّابیان، علی اصغر فقیهی، تهران: صبا، 1366 ش.
729. الهدایة الکبری، حسین بن حمدان الخصیبی (م 334 ق)، بیروت: مؤسّسة البلاغ، 1406 ق.
730. هدیّة الأحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الألقاب و الأنساب، الشیخ عبّاس القمّی (م 1359 ق)، تهران: امیرکبیر، 1363 ش.
731. هدیّة العارفین (أسماء المؤلّفین و آثار المصنّفین من «کشف الظنون»)، إسماعیل پاشا البغدادی (م 1920 م)، بیروت: دار الکتب العلمیة، 1413 ق.
ص:973
732. الهواتف، عبداللّه بن محمّد القرشی (ابن ابی الدنیا) (م 281 ق)، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا، بیروت: مؤسّسة الکتب الثقافیة، 1413 ق.
733. هیئت و نجوم اسلامی، علی زمانی قمشه ای، قم: مؤسّسۀ فرهنگی سماء، 1381 ش.
734. ینابیع المودّة لذوی القربی، سلیمان بن إبراهیم القُندوزی الحنفی (م 1294 ق)، تحقیق: علی جمال أشرف الحسینی، تهران: دار الاُسوة، 1416 ق.
ص:974